انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 67 از 112:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


زن


 
سکس با یک سوپر استار واقعی


با جمعی از دوستان در مرکز شهر مشغول دور زدن بودیم ( با موتور ) . بعد از کلی شوخی و مسخره بازی طبق معمول موضوع بحث ب دخترا رسید . یکی از دوستان گفت ک مدتی هست تو نخ یک دختر رفته و نمیدونه چطور قدم اول را برداره ، ب همین خاطر هر نفر یک نظری میداد و بعد از اینکه من متوجه شدم طرف مورد نظر مغازه دار هست ب دوستام گفتم ک من میتونم شماره ازش بگیرم ( بلوف برای ضعیف نشون دادن دوستم ) ک در همین حین دوستم با خنده ب من گفت ک تو !!!!!!! .
منم گفتم اره مثل اب خوردن . دوست منم خواست زرنگ بازی در بیاره ک یا منو ضایع کنه یا شماره شخص مورد نظرش بهش برسه به همین خاطر گفت شرط میبندی ؟ . شرطی ک دوست من گذاشت تقربا یک طرفه بود ب این خاطر ک اگه من میباختم چیزی زیادی از دست نمیدادم ولی باخت تاوانش خیلی بیشتر از من بود ب همین خاطر شرط قبول شد و ما ب سمت هدف حرکت کردیم .
توضیح : من نیما 23 ساله با قد معمولی و هیکل ورزشکاری ، ادم کم رویی نیستم ولی میدونم پر رو هم نیستم ک توانایی های من تقریبا همگی در حد معمولی هستند
بعد از حدود یه ربع ب محل مورد نظر رسیدیم و دوستان من روبروی مغازه ایستادند در طرف مقابل خیابان و نظاره گر کار من باشند . وقتی داشتم از خیابان عبور میکردم بدجوری دستپاچه شده بودم چون قبلا تو مراکز عمومی صحبتی میکردم با یه دختر در رابطه با دوستی ولی الان قضیه کاملا متفاوت بود . مغازه شخص مورد نظر ( آذر ) یه خدمات کامپیوتری بود و وقتی من وارد مغازه شدم وقتی چشمم ب چشمش افتاد بدنم عرق سردی کرد . چیزی ک میدیدم در تصورم نمیگنجید یه دختر چشم ابی ک چیزی از زیبایی کم نداشت ( یک سوپر استار واقعی )
اومدم سلام کردم و چون من خودم تخصصم کامپیوتر هست ب همین خاطر یه کمی در مغازش چرخیدم و سوالاتی پرسیدم درباره برنامه های کامپیوتری تا اروم شم بتونم حرف بزنم . بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم رو کردم ب آذر گفتم راسیتش غرض از مزاحمت اون چند نفری ک در طرف دیگر خیابان ایستادن و حواسشون ب داخل مغازه هست با من شرط بستن سر شماره شما و شما اگه لطف کنید تو یه تیکه کاغذ یه چیزی بنویسید بدید ب من ک پیش اینا ضایع نشم ازتون ممنون میشم .
بعد از لبخند ارومی ک زد با تعجب دیدم شمارش را در یک تیکه کاغذ نوشت و ب من داد . بعد از خارج شدن از اونجا با چهره های دوستام مواجه شدم ک تنها چیزی ک گفتم این بود ک من شرط را بردم حالا مرد باش انجام بده
دوست منم گفت چشم ، تو شماره را بده من شرط را الان ادا میکنم ک گفتم این یکی را شرمندت چون که اون شمارش را ب من داده و انتظار عمومی کردنش را از من نداره . در نهایت آذر مال ما شد دوست ما هم قهر کرد با ما ( ظرفیت در حد تیم ملی ) و از شرط هم خبری نبود ولی من ک چیزی را از دست نداده بودم ب همین خاطر دوستی ما شروع شد و من تقریبا هر روز میرفتم پیشش و چون زمینه اطلاعات من بیشتر از اون بود من گه گاهی چیزایی بهش یاد میدادم ب همین خاطر من میرفتم پشت میزش تا بهش نزدیکتر باشم و علارغم اینکه برای من صندلی میزاشت ولی من رو پا کنارش میاستادم ک اولین بوسه را وقتی ب من داد ک من دستم را دورش حلقه زده بودم و صورتهامون موازی همدیگر بود و من تونستم اولین بوس را ازش بگیرم
تا اینکه
من آذر را دعوت کردم ک بیاد خانه ما و بعد از کمی ناز و ادا اصول قبول کرد . رفتم دنبالش و وقتی وارد خانه شدیم گفت کسی خونتون نیست ؟ ( این دیگه از اون سوالات بود ) گفتم ک ن فقط خودم و خودت . بعد از کلی پذیرایی رفتیم سراغ پی سی و بعد از نشون دادن چندین عکس از خودم قرار شد یه فیلم ببینیم و من فیلم گل منجمد را انتخاب کردم ( فیلم سکسی با بازی بانو ی سویا زن اول جومونگ ) . من ک فیلم را دیده بودم همش منتظر بودم قسمت سکسیش بیاد بتونم راحت کارمو انجام بدم . بلاخره ب جای مورد نظر رسید و منم حواسم اومد تو اتاق و دیدم ک آذر داره جمع و جور میشه و نیم نگاهی هم ب من داره . من ک بدجوری راست کرده بودم حرارت بدنم بالا رفته بود چشمام جایی را نمیدید. بهش نزدیک شدم و رفتم طرف صورتش ، با انگشتم چشماشو بستم و چند بوسه اروم از گونه هاش گرفتم ، داغ شده بود چشمهاشو باز کرد شروع کردیم ب لب گرفتن از هم ، در همین حین دستم را بردم طرف سینه هاش و شروع ب مالیدن کردم ، من دیگه کاملا رفته بودم روش و ازش لب میگرفتم ، یه دستم را بردم طرف ران پاش و بعد کم کم رفتم طرف شلوارش . من خواستم دستم را ببرم داخل شلوارش و اون دستش را گذاشت رو دست من ن ک منم چند لحظه ای دستم بی حرکت مانده بود . از روش بلند شدم و بردمش طرف تخت خواب و اونجا نسشت منم کنارش نشستم . دستش را گرفتم بردم طرف کیرم ک ب من گفت من تا حالا این کارو نکردم و میترسم ک بهش گفتم نگران نباش چیزی نمیشه بعد از اون شروع کردم ب در ارودن لباسم و آذر رو شکم خوابیده بود . من شروع کردم ب در اوردن لباسش و و قتی با صحنه لخت بودنش مواجه شدم برای لحظاتی خشکم زد . دیگه معطل نکردم خوابیدم روش و شروع کردم لای پاش کیرمو عقب و جلو کردن . احساس میکردم قلبم داره از تو سینم میزنه بیرون ک سرعتم را بیشتر کردم و صدای اه و اوه آذر هم کم کم بلند شد . از روش بلند شدم چون نمیخواستم ب این زودی ابم بیاد . سر کیرمو گرفتم گذاشتم در سوراخ کونش ک گفت ن از کون ن !!!! . من اصرار کردم ک اروم میکنم ولی بازم قبول نمیکرد . رفتم کرم اوردم و ب کیرم مالیدم و یه کمی هم ب کونش ک اون هی میگفت درد داره و منم سرش داد زدم و از اخمی ک کرد فهیمد قهر کرده ( شانس ما همه دل نازک شدن ) کیرمو گذاشتم در کونش و اروم فشار دادم ک آذر هم با فشار من جلو میرفت ک بعد کامل خوابیدم روش و با فشاری ک دادم نصف کیرم رفت تو و یه جیغی هم کشید و چشماشو محکم ب هم فشار داده بود . من اروم اروم شروع کردم ب عقب و جلو کردن و یه کم ک کیرم جا باز کرد تا ته فشار دادم و کردم تو . دیگه کیرم تو کونش جا باز کرده بود و من شروع کرده بودم ب تلمبه زدن و همینطور داشتم سرعتم را بیشتر میکردم ک صدای ناله های آذر بیشتر شد و یه جیغی کشید و بی حال شد . کیرم را از تو کونش در اوردم چون اصلا دلم نمیخواست اون لحظه تمام بشه . بعد از کمی وقفه رو کمر خوابوندمش و یک مینی بالش گذاشتم زیر کمرش و دوباره کیرم را کردم تو کونش و شروع کردم ب عقب و جلو کردن اما فضای خسته کننده ای داشت و اصلا برای ادامه کار نمیشه سریع عمل کرد ب همین خاطر بردمش رو بغل و شروع کردم ب تلمبه زدن ک دیگه نایی برام نمانده بود و آذر هم التماس میکرد ک دیگه کافیه و من سرعتم را بیشتر کردم و ابم اومد و همانجا تو کونش خالی کردم و بی حال کنارش افتادم . بعد از حدود یه ربع آذر بلند شد و گفت من باید برم و شروع کرد ب پوشیدن لباساش و با منم ک حرف نمیزد ک من هر چی هی میخواستم کاری کنم بخنده خودشو گرفته بود تا اینکه گفتم تو اینجا با حالت قهر اجازه خارج شدن از خانه را نداری بیا یه بوس بده و اشتی کن . خودم هم رفتم در اتاق را قبل کردم رفتم در گوشه دیگر خونه وایسادم . بلاخره خودش اومد طرف من و با حالت مغرورانه صورتش را نیمرخ کرد و گفت سریع بوس کن میخوام برم .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
منشی می خوام

سلام...
اسم من پارساست و مشاور تبلیغاتی ام...
نه سکسی به اون صورت کردم ، نه زیاد در قید جنس مخالفم ، سرم به کارمه و کاری به کسی ندارم...

من 24 سالمه و لاغراندامم ، قدم 186 و سایز کیرم 24سانته . سال 89 یه پروژه تبلیغات برای فروش محصولات یه شرکت برداشتم و با خاطر قید لزوم حضور (کسایی که قرارداد امضا کردن می دونن چی میگم) مجبور بودم هرروز تا غروب توی شرکت باشم و کارهامو اونجا انجام بدم.
شیفت شرکت برای کارکنانش بصورت چرخشی بود و هر3روز یه بار تغییر میکرد.پرسنل شرکت هم برای ارتباط با هم مجبور بودن توی یاهو چت کنن تا اینطوری مشتری هاشون متوجه حرفای خصوصی (مخصوصا" قیمت ها) نشن
این شرکت 6 تا پرسنل خانوم داشت ، که 2تاشون متاهل بودن و 4تاشون مجرد ، توی اون خانومای مجرد یکیش آشنام بود و با اینکه خیلی خوشگل بود رابطه م باهاش خیلی معمولی بود...یکیشون خیلی مغرور بود و منم زیاد محلش نمی دادم ، یکیشونم خیلی زیادی اجتماعی بود (هه هه ) که از ترس سیریچ شدنش زیاد باهاش حرف نمی زدم...نفر چهارم (مهسا ح)که منشی شرکت بود هم واقعا" خوشگل بود ، هم اینکه خیلی کشدار حرف میزد ، یه جورایی حرفاشو می کشید و این دست خودش نبود ولی واقعا" آدمو جذب می کرد
من به خاطر اینکه لاغر بودم لباس بهم نمیومد ، ولی کارم ایجاب میکرد که هرروز یه لباس بپوشم و ترکیب این لباسا هم خاص باشه ، مثلا" بستن ساس بند و کلاه های جدید و ... که این باعث میشد همه عادت داشته باشن که هرروز منتظر یه ترکیب جدید باشن...ولی من فقط از نگاه این خانوم به خودم احساس رضایت می کردم
هرروز که از بودن من توی اون شرکت میگذشت با پرسنلش بیشتر اخت میشدم و شوخیای کلامیمون بیشتر میشد...شیفت شرکت تا ساعت 2 بود و از ساعت 2 تا چهار یکی از خانوما و یه مسئول فنی ( که آقا بود) توی شرکت می موندن و به کارها رسیدگی می کردن . من هم همیشه تا ساعت 8 شب بودم و طراحی هام رو انجام می دادم
یه روز بعد از عوض شدن که من و مهسا و یکی از پرسنل فنی تنها شدیم ، مهسا به من پی ام داد که :"چطور می تونم توی کلوب (سایت اجتماعی ایرانی) عضو بشم؟!" منم راهنماییش کردم و اون هم عضو شد.چن دیقه بعدش اون آقای فنی برای ربع ساعت بیرون رفت و من و مهسا خانوم تنها شدیم . راجع به کلوب چندتا سوالازم پرسید و من بهش گفتم بیاد از روی لپ تاپم (که رو پام بود) ببینه و جواب سوالشو بفهمه
اونم اومدو ازپشت سر بهم نزدیک شد ، بوی ادکلنش بهم می خورد و باعث میشد حالم عوض بشه...خیلی زود رفت و پشت میزش قرار گرفت...عضو کلوب شد و بلافاصله منو ادد کرد...تا یک هفته بعدش هیچ اتفاق خاصی نیافتاد و همین چت و کلوب گردی ادامه داشت...
تا اینکه یه روز توی همون شیفت مهسا من بهش پی ام دادم و در حال چت تو زمینه های مختلف بودیم که فکر کردم خودمو به اونراه بزنمو سعی کنم باز شدن سر این حرفا از طرف مهسا باشه ، برای همین یه پی ام دادم که : "اه...کشتی منو عرضه ی خریدن یه پودرم نداری؟!" مهسا گفت : "چی؟!"
گفتم :"هیچی،اشتباه شد ، پی ام دوستمو اشتباه دادم به شما"
گفت : " چی میخواد بخره؟" گفتم :"هیچی ، میشه حرفشو نزنیم؟حجالت می کشم"
گفت : " از چی؟ میشه بگی؟"
گفتم : "پودر بهداشتی"
گفت : "دوستت می خواد بخره برات؟!!!!!"
گفتم : "راستش خودم نرسیدم بخرم گفتم اون برام بخره..."
گفت : می خوای من بخرم؟!"
گفتم : "آره،می خری؟"
اونم گفت : " آره ، مارک مطرح می خرم برات ولی چطوری بهت بدم که ضایع نشه؟ "
گفتم : "برو بزار توی دستشویی بعد بلافاصله بعد از تو من میرم و برش میدارم"
فرداش پودرو خرید و کارایی که گفتمو کرد...دیگه خیلی باهاش راحت شوخی می کردم وقتایی که تنها بودیم ، ولی اون هنوز امتناع می کرد
یه روز که شرکت تنها بودیم به سینه هاش از روی مانتو دست زدم ، اونم ناراحت شد و زد روی دستم ، تا اینکه یه روز که من شرکت نبودم بهش زنگ زدم و گفتم که می خوام با ماشین بیام دنبالت...با هم قرار گذاشتیم و انتهای خیابون قرار گذاشتیم ، اومد
دست و پام می لرزید ، اومد توی ماشین نشست و بلافاصله من درو قفل کردم ...بهش دست دادم ولی باز امتناع می کرد و منم کفری شده بودم...به زور و مدام دست روی پاهاش می ذاشتم و می مالیدم تا اینکه اونم یه کم شل شد...کیرمو دراوردمو دستش دادم ، اول خیلی ترسید و دست نمی زد ، ولی با اصرار من شروع کرد به مالیدنش...منم دست کردم تو لباسش و سینه شومیمالیدم...چند دیقه ای همینطوری مالیدمش و اونم کیر منو مالید ، ولی آبم نیومد...رسوندمش مرکز شهر و بوسیدمش و رفت خونه شون...
چند وقتی جواب تلفن نداد و اس ام اسم نمی داد ، منم تقریبا" بی خیالش شده بودم ، کم کم قراردادم (6ماهه) با اون شرکت تموم شد و با یه شرکت دیگه مشغول بودم و چند وقت بعد خبر اومد که مهسا از شرکت بیرون اومده، تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستام شرکت کامپیوتری تاسیس کردیم و یه روز از طریق یکی از پرسنل همون شرکت قبلی به مهسا اطلاع دادم که شرکت تاسیس کردیمو دنبال منشی می گردیم ، شماره منو از اون بنده خدا گرفته بودو تماس گرفت باهام ، اولش مثلا" یه کم سر کارم گذاشت و منم خودمو به اون راه زدمو مثلا" سرکار رفتم ... بعدش بهم گفت که می خواد منشی شرکتمون بشه ، منم قبول کردم و بهش گفتم برای پرکزدن فرم بیاد، قرار فردا رو گذاشت و فرداش اومد ، شرکت ما هم به جز خودمون دوتا کسی رو نداشت (خوب تازه تاسیس بود) و منم با دوستم هماهنگ کردم که نیاد
از در وارد شد ...واییییییی...اصن اون قبلی نبود ، خیلی خوشگل و سکسی شده بود ... از در که اومد دستمو دراز کردمو اونم راحت دست داد و بعد تو بغلم گرفتمش ، خیلی راحت با این رفتارام کنار می اومد ، بعد بهش فرمو دادم و اونم نشست روی پای منو فرم رو پر کرد ، منم سینه هاشو از روی لباس می مالیدم ... کم کم لختش می کردمو اونم انگار نه انگار ، راجع به فرم سوال می کرد!!
بالاتنه شو که لخت کردم دستمو بردم نوک سینه هاشو گرفتم یه یه آه کوچیک کشیدو خودشو شل کرد توی بغلم ... شروع کردیم به خوردن لبای هم و اونم خودشو رو پاهام تکون می داد...دستمو گرفت بلند شدم و شروع کردم به درآوردن لباسام ...باشورت جلوش ایستادم و اونماومد سمتم ، شلوارشو درآوردمو فقط شورت پای هردومون بود ، همو بغل کردیمو من شروع کردم به خوردن گردن و گونه و لباش...داشت از حال می رفت که بهم گفت:" شورتمم درآر...می خاره!!" منم معطل نکردمو شورتشو پایین کشیدم...بعدم شورت خودمو درآوردم ، یه تیکه موکت 4 متری که توی شرکت بودو آوردم و انداختم روی زمین ، کیرمو گذاشتم بین پاهاشو خوابیدم روش...سینه شو تو دهنم کرده بودمو اون یکی رو می مالیدم...سرشو تکون می داد و آه و اوه می کرد و من حشری ترو حریص تر می شدم...یه کم که سینه هاشو خوردم ازش خواستم کیرمو برام بماله ، یه کم دستشو با آب دهنش خیس کردو شروع کرد به مالیدن کیرم ، حرفه ای شده بود ، دیگه مثل دفعه اول آماتور نبود ، فکر کنم با دوس پسرش سکس داشتن ... آروم کیرمو گرفتو کرد تو دهنش ، خیلی خوب می خورد کیرمو ، نگاه که بهم می کرد از حال می رفتم ، یه کم که خورد از دهنش بیرون آوردو یه کم باز جلق زد و مالیدش ، بعد بهش گفتم چهار دست و پا بشه تا کسشو براش بخورم ، اونم این کارو کردو منم اول یه زبون سرتاسر کسشو کشیدم که آه از نهادش بلند شد...بعد خیلی آروم از زیر دستمو بردمو گذاشتم روی شکمش ، از سردی دستم یه کم لرزید و یه آه کوچیک کشید ، منم زبونمو رو کسش گذاشتمو شروع کردم به خوردن ، اونم به خودش می پیچیدو سرو صدا می کرد...
یه کم که گذشت بی حال شده بود و حشری ... گفت می خوام بکنی منو...منم رو سوراخ کونشو یه تف زدمو یه کم مالیدمش ، حسابی انگشتش کردمو مالیدم تا راحت تر تو بره ، ولی نمی شد ، کرم و روغن و کره و این چیزا هم اطرافمون نبود ، سعی کردم با مالیدن ارضاش کنم که اونم نشد...
ازش خواستم به شکم بخوابه ، کیرمو لای پاهاش گذاشتمو شروع کردم به جلو عقب کردن ، از اونم خواستم وقتی من میام پایین اون کونشو بالا بیاره (امتحان کنید خیلی خوبه) ، همین کار باعث شد کیرم مدام به کسش بخوره و با حرفایی که می زنم ارضاش کنم...
آب هردومون که اومد چند دیقه ای روی هم خوابیدیم که یهو مثل برق گرفته ها پرید و یه نگاه به ساعتش انداخت و یادش اوفتاده بود با دوستش قرار گذاشته و دیرش شده ، کمکش کردم خودشو تمیز کنه و لباساشو بپوشه ، بعد هم با یه بوس و لب ازم خداحافظی کرد و رفت ، ولی من هنوز دنبال منشی می گردم!!!

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
نازی کونی چادری


2 سال پیش من یه شرکتی داشتم که واحد بغلیم آرایشگاه زنونه بود، یه روز یه دختر چادری دیدم تو راه پله نشسته منتظر آرایشگا باز بشه، بهش گفتم بیایید داخل تا اومدن شمام برو ، خلاصه اومد داخلو نیم ساعتی بود تا آرایشگا باز شد و رفت، هی تو دلم میگفتم عجب استایلی داره کونش کردنیه!! چند روز بعد ظهر موقع خواب تلم زنگ میخورد جواب دادم خودشو معرفی کرد گفت نازی هستم اونروز اومدم.... خلاصه گفت ازت خوشم اومده کی میای دفترت منم کیرم راست گفتم همینجام اومدم. از خونه تا دفترو نمیدونم چطور رفتم، رفتم جلو در بود اومدیم داخل چادرشو درآورد نشستیم صحبت کردن، منم از بیکسیو تنهایی و شکست عشقی گفتم بچه خام شد با دروغام، 2 ساعتی باهم بودیم ک باید میرفت، خدافظی و حسرت یه کون....
شب اس داد گفت ۲ بهمن تولدمه یعنی فردای اونروز، بعد فک کردم از این تیغ زنهاست، گفت فردا هرچی من گفتم باید انجام بدی، رفتم تو فکر که مثلا چی!!!! گفت گاگول بازی در نیار، 2 زاریم افتاد منظورش سکسه، آقا دل تو دلمون نبود این کیره راست انفجاری، فرداش برف میومد شدید سرد، تو دفتر پتو ردیف کردم و بالش، صبح اومد دفترم نشست روم رو صندلی. لب بازی انقد لب خوردیم ک آب دهنمون تموم شد. آها اینم بگم ک میگفت تاحالا نداده ولی مث سگ دروغ میگفت . خلاصه لباساشو در آورد منم لخت شدم کیرمو دادم دستش شروع کرد به ساک زدن تا ته میخورد و میمکید حرفه ای بود، منم با سوراخ کونش بازی میکردم، نزدیک بود آبم بیاد از دهنش کشیدم بیرون، قنبل کرد تف انداختم سوراخش سر کیرم ب راحتی رفت توش شروع کردم تلمبه زدن، تنگ نبود اما بلد بود حال بده، بعد کلی تلمبه زدن آبمو ریختم تو سوراخش بیحال شدم، کیرمو شستم، اون روز 3 بار سکس کردیم، خلاصه روز 4 ام 5 ام از کون دادنش فیلم گرفتم به رفیقام نشون دادم بلوتوث کردم یکی از رفیقام بهش گفت بیا این فیلم ازت داره و باید به منم بدیو از این حرفا، دیگه. بماند ک میخواست شکایت کنه و راضیش کردیمو دوباره دوس شدیم، ولی تو اون مدت بجز من به 3 تا از رفیقامم کون داده بود، تازگی ها دیدمش چادر از سرش برداشته نامزد کرده دیگه بهم نگا نمیکنه!!!

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن


 
روزهای خوش دانشگاه

تابستون بود و هوا هم فوق العاده داغ، منم توی دانشگاه بودم، آخه اون سال به خاطر اینکه چهار ترمه دانشگاه رو تموم کنم مجبور شده بودم ترم تابستونی ور دارم. یه روز تو دانشگاه وقتی که استاد آنتراک داده بود، توی اون هوای گرم و زجر آور از سر درد زیاد اومدم و تو حیاط، روی یکی از نیمکت ها نشستم، تا یه بادی به کلم بخوره و حالم بهتر بشه. واقعا روز طولانی بود، انگار تصمیم نداشت که زود تر تموم بشه. یه باد ملایمم میومد و صدای برگای درخت بالا سرمو در میاورد. خسته و بدون هدف به یه نقطه خیره شده بودم و فقط به این فکر میکردم که سریعتر این کلاس لعنتی تموم شه و برگردم خونه، زیر دوش آب یخ وایسمو کمی خنک شم؛ تو همین فکرا بودم که کم کم سنگینیه یه نگاه رو روی خودم حس کردم ؟! سرمو که بالا آوردم ، دیدم اون سمت حیاط یکی از کارمندای دانشگاه (آموزش) بهم خیره شده بود. یه خانوم میان سال با چشمای درشت و مشکی. زیبایی خاصی نداشت ولی نمیدونم چرا منم به اون خیره شده بودم! نگاهامون برای چند دقیقه ای روی هم قفل شده بود. انگار داشت با چشماش منو میخورد!
نگاه گیرایی داشت، ولی من تو همونجایی که بودم احساس خوبی داشتم، احساس امنیت. بعد از چند دقیقه اون برگشت تو اتاقش و درو بست؛ ولی من هنوز به اون در خیره بودم. نمیدونم چی شد که یهو از روی صندلی بلند شدم. یه جورایی کنجکاو شدم برم سمت اون اتاق. تا قدم اول و برداشتم دیدم در باز شد، ولی کسی بیرون نیومد. چند لحظه صبر کردم ولی خبری نشد. به راهم ادامه دادم. دیگه نزدیکای اتاق بودم. دیدم ضربان قلبم داره بالا میره. یجورایی انگار می دونستم با وارد شدن به اون اتاق قراره یه اتفاقایی بیفته. وقتی به چند قدمی اتاق رسیدم یه بوی عطر تندی به دماغم خورد. دقیقا جایی که اون خانوم چند دقیقه پیش اونجا وایساده بود و به من خیره شده بود. یه طعم خاصی رو تو ذهنم تدایی می کرد. بیشتر شبیه طعم آلبالویی شیرین بود. خیلی سکسی بود. جوری که واقعا تحریکم کرد که زودتر وارد اتاق بشم. کمی این پا اون پا کردم، ولی بلاخره تصمیمو گرفتم و رفتم توو.
یه سری چرخوندم، ولی دیدم کسی نیست !!؟ یه لحظه ماتم برد که اون خانوم چی شد و کجا رفت؟ آخه اون اتاق راه دیه ای نداشت!! همینجوری که داشتم تو ذهنم این موضوع رو حلاجی میکردم دیدم یه صدای بلند در اومد. سریع برگشتم. دیدم اون خانوم درو بسته و با حرص به چشمام خیره شده، طوری که دندونای سفیدش از لای اون لبای کبود و بزرگش برق میزد. مثل اینکه پشت در وایساده بود و منو نگاه میکرد. یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم نکنه ناراحت شده که من بدون اجازه وارد اتاق شدم، ولی تو همین هین بود که دیدم برگشت به طرف درو خم شد و چفت درو انداخت.
هم هیجان داشتم هم استرس، جوری که گوشام داغ شده بود و سرخ! تو همون حالت یه لحظه چشمم افتاد به پاهاش که جوراب نداشت و صندل راحتی پوشیده بود. خیلی سفید بود، مخصوصا با اون لاک قرمزی که زده بود بیشتر خودشو نشون میداد. طوری بود که میشد حدس زد که بالا تر چه خبره. واقعا با اون سن وسال بدن تراشیده و تمیزی داشت. تو همین فکرا بودم که دیدم برگشت به طرف من، البته ایدفعه با یه نگاه مست و خمار آلود. قلبم داشت از تو سینم در میومد، آخه تا اون لحظه من اصلا این حس و تجربه نکرده بودم، حس یه نگاه شهوت آلود، حس اینکه با یه زنه زیبای میان سال، اونم کی؟یکی از کارمندای آموزش، داخل یه اتاق، اونم تو دانشکده، بین آنتراک کلاس ریاضی، واقعا شاهکار بود پسر!
بعد از چند ثانیه خیره موندن به من و بدون حتی یک کلمه حرف رفت به سمت صندلی راحتی که اون سمت اتاق بود. نشست روی صندلی و خیره شده بود به من. کمی پاهاشو از هم باز کرد. یه شلوار سفید کتان لخت پاش بود. اونقدر نازک بود که می تونستم رنگ لباس زیرشو از رو شلوار ببینم. شلوارش کمی رفته بود لای چاک اون کس طپلش. یه شرت قرمزم پاش بود. مغزم دیگه داشت کم کم سوت میکشید. اونقد داغ شده بودم که میخواستم آتیش بگیرم.
تو همین حال آروم انگشت اشارشو آورد بالا و به من اشاره کرد که برم نزدیکتر. دست و پام کمی میلرزید. آدرنالین خونم بد جوری رفته بود بالا. دیگه داشتم آمپر میسوزوندم. زبونمم قفل شده بود، نه اون حرف میزد نه من. انگار همه چی داشت خودش پیش میرفت و ما آرتیستاش بودیم.

رسیدم چند قدمیش ولی اون هنوز خیره به چشمام. انگار دیگه بی اختیار شده بودم. طرز نگاهش آدمو دیوونه میکرد! خط لبی که کشیده بود با اون گونه های نقلیش فوق العاده بود. آروم دستاشو برد سمت سینه های لیمویی و نسبتا بزرگش. اونا رو طوری تو مشتش گرفته بود که داشتن میترکیدن. ولی همچنان سکوت بود و سکوت. من خیره شده بودم به گوشتای سینه هاش که از لای انگشتاش با هر فشار میزد بیرون. دیگه داشتم عنان از کف میدادم. یجورایی انقد تحریک شده بودم که کیرم داشت شرتمو پاره می کرد. هیچ وقت تو زندگیم تا اون موقع انقدر تحریک نشده بودم.
کم کم نگاهشو از چشمام گرفت و به طرف کیرم برد. انگار اونم فهمیده بود که دارم منفجر میشم. تو نگاهش میخواست به جای اون سینه های گنده و سفیدش کیر کلفتمو توی مشتش بگیره. تو همین هین کمی رفتم جلوتر، جوری که میتونست کیرمو بگیره. دستاشو دراز کرد و آروم روی سینه هام گذاشت و یهو ناخونای بلندشو توی بدنم فرو کرد و آروم به سمت پایین کشید. هم میسوختم هم لذت میبردم. شاید ندونین درد همراه با لذت چه حس عجیبی داره؛ وقتی که به شلوارم رسید کیرمو که از روی شلوار زده بود بیرون و تو مشتش گرفت و یه فشار زیادی بهش داد؛ جوری که من از روی درد کمی به جلو خم شدم. اونم از فرصت استفاده کرد و سریع لبامو با دندوناش گرفت، جوری که داشت خون میومد. تو همون حالت منو کشوند سمت خودش و افتادم توی بغلش.
همینجوری که داشت کیرمو با فشار تموم از رو شلوار میمالوند، لبو گردنمو با حرص و ولع می خورد. واقعا طعم لباش فوق العاده بود، طوری که حتی قابل توصیف نیست، شایدم چون من اولین بارم بود این حس و داشتم. دکمه های بالایی مانتوش یکم باز شده بود و کمی از خط سینه هاش معلوم بود. اون قدر حرارت داشتن که با صورتم اونا رو حس میکردم. از گرمای سینه هاش صورتم داشت میسوخت. بویی که از بدنش میزد بیرون داشت منو مست و بیحال میکرد، طوری که میخواستم روی سینه هاش تا عبد بخوابم.

جوری مشغول بودیم که انگار یادمون رفته بود که توی دانشگاهیمو هر لحظه ممکنه یکی سر برسه و...
تو همین حس و حال بودیم که دست انداختم داخل سینه هاش و شروع کردم به مالیدن؛ جوری اونا رو با فشا میمالوندم که نفساش به شماره افتاده بود، فقط داشتم با خودم فکر میکردم که نوک اون سینه های نرم و سفید و بزرگش چه رنگیه؟(قرمز ملایم یا جیق - قهوه ای روشن یا تیره - صورتی یواش یا سیاه یا...) که یکدفعه اونارو از توی اون سوتین و تیشرت و مانتوی تنگی که تنش بود کشیدم بیرون. همون جوری که تو رویاهام دوست داشتم بود ، صورتی یواش یا همون کم رنگ.
کمی سینه هاشو جلو داد و منم زبونم و از دهنم آوردم بیرون و از زیر سینه هاش تا نوکشونو یه لیس اساسی زدم، جوری که با یه آه ه ه ه ه بلند منو با دستاش داخل سینه هاش فرو کرد، طوری که نفس کشیدن برام سخت شده بود. یه گاز محکم از نوک سینه هاش گرفتمو شروع کردم به مکیدن اونا. جوری مک میزدم که داشت کبود میشد، اونم از روی درد و لذت زیاد دیگه داشت از حال میرفت. اون قدر تحریک شده بود که نوک سینه هاش سفت شده بود. نوک سینه هاشو بین دندونام فشار میدادم و میچرخوندم.

همینجوری که داشتم سینه هاشو می خوردم دستمو بردم به طرف کسش، تا کسشو گرفتم تو دستم دیدم دستم خیس خالی شد! بدجوری حشری شده بود. واقعا کس طپلو آب داری داشت. شروع کردم به مالیدن کسشو همزمان سینه هاشم میخوردم، اونم چشماشو بسته بود و داشت از لذت زیاد غش میکرد. دستمو آوردم بالا و از زیر شلوارش دستمو کردم توشرتش، چه گرمایی داشت، اونقدر نرمو و داغ بود که آدم از حال میرفت. دوتا از انگشتامو فرو کردم تو کسش و شروع کردم به بالا و پایین کردن دستم. اونقدر بلند ناله میکرد که میترسیدم الان کسی متوجه بشه. ولی سی ثانیه هم نشد که یهو با تمام فشار آبشو خالی کرد تو دستمو شروع کرد به لرزیدن! منم محکم بغلش کردم که راحتتر ارضا بشه.
بعد از چند دقیقه که کمی حالش بهتر شد از روی صندلی بلند شد، وقتی داشت بلند میشد دستشو گذاشت روی تخمامو کمی فشار داد و آروم دم گوشم با زمزمه گفت: می خوام جفتشونو بخورم! منم فقط به کس خیسش خیره شده بودم و می خواستم سریع تر مزشو بچشم. بلند شدو پشت به من وایساد و خم شد تا شلوارشو در بیاره،وقتی آروم داشت خم میشد که شلوارشو در بیاره، اون کون ناز و سفید شو آورد جلوی صورتم و با نگاهش بهم فهموند که چی میخواد. منم یه گاز محکم از لپ کونش گرفتمو شرت لامبادایی که رفته بود لای اون چاک کس و کونشو کشیدم پایین.

وایییییی، باور کردنی نبود! یه کس تپل صورتیه خیس که داشت ازش آب میچکید رو بروم بود. منم بدون معطلی با ولع کلمو کردم او لا و با زبونم از پایین کسش تا بالای سوراخ کونشو با فشار تموم لیسیدم، جوری که حتی نمیتونست روی پاهای نهیفش وایسه. دیگه شروع کردم به مک زدن اون کسه شیرین و آبدارش. یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم دیگه رو حال خودش نبود! داشت دباره ارگاسم میشد ولی من همچنان ادامه میدادم و با تمام وجود اونو مک میزدم که یدفه دیدم دهنم پر آب شد و با تمام وزنش افتاد رو من. از لذت زیاد داشتم میمردم اما اون بیشتر.
بعد از چند دقیقه که بیحال افتاده بودیم رو هم شروع کرد به بالا و پایین کردن رو کیرم، آروم ولی اساسی. کون لختش و از رو شلوار میمالوند به کیرمو منم اون سینه های داغشو از پشت گرفته بودم تو مشتمو با یه دست دیگمم اون کس تپولشو میمالوندم. ناقدر خودشو خیس کرده بود که تمام لباسامو آب ور داشته بود.
بعد آروم از روی کیرم بلند شد و منو خوابوند روی کاناپه و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنم. وقتی که پیرهنمو در آورد یه چنگ حسابی روی موهای سینم کشید و با دندوناش از نوک سینه هام گازای ریز میگرفت که سیخ بشن. چه لذت وصف نا پذیری، کم کم دستشو برد روی شلوارمو در حالی که داشت تو چشمام نگاه میکرد یکی یکی دکمه های شلوارمو باز میکرد. نگاهش چه قدرتی داشت، جوری که وقتی به چشمام خیره میشد سخت میتونستم نگاهمو ازش بگیرم.
شلوارمو کشید پایین و از روی شرتم شروع کرد به لیس زدن کیرم. دیگه داشتم ارضاع میشدم اما به سختی خودمو نگه داشتم که یهو بلند شدو با خنده ای شیطانی اون کس فرش و تمیزشو گذاشت روی دهنمو کیرمو از توی شرتم در آورد و محکم گرفت تو مشتش، جوری که سر کیرم مثل یه آب نبات چوبی باد کرده بود. بعد یه لیس اساسی از سر کیرم تا زیر تخمام زد و کیرمو تا ته کرد تو حلقش.

منم دستمو بردم لای چاک اون کس قرمزش و بازش کردم، جوری که همه جاشو میشد دید، با انگشت شصتمم روی سوراخ کونشو میمالوندم و تو همین هین کلوتوریسشم با لبام گرفتمو بین دوتا لبم بازیش میدادم. جوری که اونم با تمام فشار کسشو تو دهنم فشار میداد و می گفت که همشو بخور، بیشتر ، بیشتر...
بعد همونجوری که گفته بود کیرمو از توی حلقش در آورد و شروع کرد به مکیدن تخمام، جفتشونو کرده بود تو دهنشو محکم مک میزد و با اون یکی دستشم کیرمو گرفته بود تو مشتشو با فشار تموم لای سینه هاش میکشید. هم اون داشت از حال میرفت هم من! دیگه طاقت نداشتمو داشتم به لحظه ی اوج نزدیک میشدم، کیرمم تو دهنش بودو تن تن اونو می خورد که یهو دستمو دراز کردم روی سرشو محکم نگهش داشتمو کیرمم تا ته تو حلقش فرو کرده بودم که آبمو با تموم فشار ریختم تو دهنش؛ ولی همچنان دستمو از روی سرش ور نمیداشتم که دیدم به سرفه افتاده و داره خفه میشه که ولش کردم.

چشماش شده بود یه کاسه خون و در حالی که آبم از لبو لوچش آویزون بود نفس نفس میزد و با اصبانیت بهم نگاه میکرد، بعدش با یه لبخند رضایت بقیه آبی که تو دهنش و لبو لوچش بود و تا ته خورد و پرید تو بغلمو سریع کیرمو تا دسته کرد تو اون کس گرمش. از داغیه کسش کیرم داشت آتیش میگرفت، یه جورایی کسش کیرمو به داخل میکشید و مک میزد. دیگه حالم دست خودم نبود، با تموم وجود روی کیرم بالا و پایین می کرد و لبامو با دندوناش خون میاورد. منم با دستام روی جفت باسناش محکم چنگ میزدم و ضربه. اوقدر سرعت سکسمون بالا رفته بود که تخمام با هر بار خوردن به کسش می خواستن از درد بترکن.

یهو تو همون حالت که کیرم توش بود از جام بلند شدمو روی هوا بیست سی تا تلمبه ی سنگین توی کسش خالی کردمو محکم انداختمش روی میزی که توی دفتر بود. با یه دست گلوشو گرفته بودم و با اون یکی دستم کیرمو با فشار لای چاک اون کس توپلش میکشیدم. از زور درد گلوش بهش احساس خفگی دست داده بود و اشک تو چشماش جمع شده بود، ولی اعتراضی نمیکرد. بعد پاهاشو به هم چسبوندمو کیرمو تا ته توی اون کس نازش فرو کردم. اونم با هر نفس میگفت {بیشتر فرو کنف تا ته، همشو، جرم بده...} تو همین هین بود که یهو کیرمو از کسش کشیدم بیرونو دستمو فرو کردم تو کسش. از درد کمی عقب کشید ولی چند لحظه بعد خودشو شل کرد، منم چهار تا انگشتمو تقریبا تا مچ کردم تو کسشو شروع کردم به تکون دادن. اونقدر سریع این کارو میکردم که صداش به لرزه افتاده بود و هی میلرزید. اون دستمو گذاشتم بالای کسشو محکم نگهش داشتم، در عرض دو سه دقیقه چند بار ارضاع شدو آبشو با تموم فشار می پاشید روی صورتم.

منم که دیگه بعد از دیدن این صحنه ها کنترل خودمو از دست دادمو سریع کیرمو گذاشتم روی سوراخ کونشو با یه فشار زیاد اونو تا ته کردم تو، یه جیغ بنفش کشیدو من شروع کردم به گاییدن کونش، ولی هنوز دستم توی کسش بود و ازش هر از چند گاهی آب میومد. انقدر ارضاع شده بود که دیگه داشت از حال میرفت، فقط زیر زبون زمزمه میکرد که جرش بدم. منم با این حرفاش بد جوری داغ میکردم و داشتم دباره به اوج نزدیک میشدم. یهو کیرمو از توی کونش کشیدم بیرونو تا ته کردم توی اون کس کشادش و با سرعت نور شروع کردم به تلمبه زدن که دیدم آبم داره میاد. اومدم که کیرمو از کسش بکشم بیرون که یهو با دستش محکم کیرمو گرفتو گفت بریز توش. منم با تمام قدرت آبمو توی کسش خالی کردم که با یه صدای ضعیفی گفت {آتیش گرفتم}.
کسش پر از آب شده بود و داشت ازش میریخت بیرون. منم از فرط خستگی بدون اینکه کیرمو از کسش بکشم بیرون سرمو گذاشتم روی اون سینه های خوش بوئش و چشمامو بستم. وقتی که چشمامون و باز کردیم دیدیم یه نیم ساعتی هست که همونجوری روی هم خوابیدیم. به هم خیره شده بودیمو از ته دل میخندیدیم، انگار واقعا زندگی بعضی موقع ها لذتی به آدم میده که حتی قابل وصف نیست، فقط میشه تعریفش کرد!!!

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
زخم غیرت

نفس های آخرم رو میکشیدم...از دست دنیا...از دست عشق...از دست خدا....صدای نم نم بارون با نفسام هماهنگ بود...لبخند میزدم...به چی؟به دنیایی که هیچ وقت لبخندش رو ندیدم؟به آدمایی که هر کمکشون از هزاران نفرین بدتر بود؟...چشمامو روبه دنیا بسته بودم تا دنیایی دیگر رو ببینم...هر قطره خونی که که از این تن لعنتی خارج میشد انگار که شمارش معکوسی بود برای پیوستن...پیوستن به خدا...به خوبیها...پیوستن به عشق جاویدان...عشقی که حتی ذره ذره ی وجودش خالصانه باشه....
صدای هیاهوی جمعیت من رو به خودم آورد...صدای آمبولانس لعنتی وجودم رو غرق در خودم میکرد...غرق در خون بودم...خونی که تمام بدی ها رو از شر من خلاص میکرد.وقتی تازه متوجه شدم تو این دنیام از خود بی خود شدم...وقتی نگاهی به بدن نیمه جان خودم انداختم سنگینی دستای ملک اللموت رو روی شونه هام حس کردم....بردنم...بردنم سوار ماشین مرگ...ماشینی که بودن در اون دنیای زیبا رو از من دریغ میکرد...آره...منظورم همون ماشین اورژانسه.... وچشمامو بستم...
با صدای زجه های مادرم چشمامو به زور باز کردم...بغض پدرم مثل سکوتی بود که بودن در این دنیا رو بهم تحمیل میکرد...درد زنده بودن رو در تمام وجودم حس کردم...قلبم...روحم...وقتی چشمم بازشد مادرم با صدای بلند صلوات داد...غرق در شادی... پدرم و خواهرم خدا رو شکر میکردن...انگار که از محکومیت من به زندگی خوشحال بودن...سعی کردم اتفاقات رو به یاد بیارم ولی انگار بخت ماانع به یاد آوردن گذشته ها میشد...سکوت پر معنایی کردم...پدر مادرم به سمت من حجوم آوردن...بوسه ی گرم مادرم التیام بخش روحم شد...دستای گرم پدرم رو گرفتم...ناگهان تمام بدنم تیر کشید....عمیق و عمیق تر...جراحت چاقو رو کنار قلبم حس میکردم...انگار که دیوار میان مرگ و زندگی یک سانت بود...
پدرم دستانم رو فشرد و با حالت التماس وگریه گفت فدات شم.تورو خدا بگو ببینم چی شد...سکوت کردم...نا خود آگاه اتفاقات امروز مثل برق و باد از جلوی چشمای بی فروغم گذشت...
ساعت 11صبح بود که ستایش (دوستم) باهام تماس گرفت:
-الو...سلام حالت خوبه؟
من:نه سرم درد میکنه.یادی از ما کردی.خبریه؟
-یه سوپرایز دارم.حدس بزن چیه؟
-چه میدونم.ماشین خریدی؟
-نه اسکل.زور بزن...
-اممممممممم برام چیزی خریدی؟
-واقعا که خیلی خنگی...عصر بیا خونمون تا بهت بگم...بابام اینا خونه نیستن...
باورم نمیشد.آخه این کارش چه معنی میتونه داشته باشه؟راستش رو بخواین کمی هم ترسیده بودم.بالاخره آدرس رو گرفتم و یادداشت کردم.تا ساعت 4 دل تو دلم نبود...با سر ووضع آشفته به سمت خونشون راه افتادم...یه ساختمون 7طبقه بود.زنگ واحد6رو زدم...صدایی دلنشین تو گوش من طنین انداز شد...
_بله؟
_ببخشید منزل اقای سلیمانی؟
_اهورا تویی؟این لوس بازی ها چیه درآوردی؟بیا بالا.
منم اروم آروم و با حس کنجکاوی بالا رفتم.تا از اسانسور بیرون اومدم ستایش به استقبالم اومد...مثل همیشه دریایی از محبت رو با بوسه ی گرمش به لبای خستم بخشید...بعد از سلام واحوال پرسی اولین سوالی که پرسیدم این بود که:
_بابا مامانت کجا رفتن؟
-نگران نباش.رفتن روستامون تو تنکابن فاتحه عمه بابام.
بی اختیار لبخند سردی از لبای مرده ام خود نمایی کرد...عشقم رو به آغوش کشیدم...زمزمه کردم...دوستت دارم...از عمق وجود....ورو مبل لم دادم وکنترل تلوزیون رو برداشتم...ستی هم توی اشپز خونه رفت تا 2تا چایی بریزه...همین که چای هارو اورد و کنارم نشست دستام رو دور گردنش حاقه کردم...داغه داغ...ازش پرسیدم:
-ستی پس این سوپرایزی که میگفتی چی شد؟
نیش خندی زدو گفت فعلا چایت رو بخور بعد دنبالم بیا تا بهت نشونش بدم...منو تا اتاقش کشوند .نگاهم جذب پوستر های دیوارش شده بود...ناگهان کمرم رو گرفت وهولم داد روی تخت...با خنده گفتم چیکار میکنی دیوونه؟مگه مرض داری؟
-حالا میفهمی که مریضم یا نه.
کنارم نشست...دستای پر محبتش رو از لابه لای موهام حس کردم...لبلشو نزدیک کرد...نزدیک ونزدیکتر...نفسم رو حبس کردم که با روحم نفس پر محبتش رواستشمام کنم....چشمایه زیبا شو بست...حرارت نفسگرمش رو با تمام وجود حس کردم...ناگهان لبهای ستایش رو روی لبهام احساس کردم...با دستای سردم گردن قلمیش رو بین انگشتام گرفتم...سکوت بود...سکوت مطلق...زبونم رو بین لب های داغش خزوندم...زبونم رفت...ناگهان نوک زبونم به زبون ستایش گیر کرد...چشمامون به روی هم گشوده شد وبرای یک لحظه نگاهمون به همدیگه قفل شد...کمر ستایش رو گرفتم واونو به زیر کشیدم...موهای بلوند و بهم ریخته ی ستایش به آتیش شهوت دامن میزد....صورتمو زیر گردنش گذاشتم ...زبونم بی اختیار مسیر بین چونه و گلوی ستایش رو طی میکرد...ستایش چشماشو بسته بود و ناله میکرد...کمی پایین تر اومدم...سینه های کوچولوی ستایش توجه منو جلب کرد...سرم رو از روی لباس بین سینه هاش گذاشتم...بو کشیدم...از ته دل...سینه ی چپش رو با دست چپم میمالوندم...سکوت بی معنای اتاق حالا با آه وناله های ما متزلزل شده بود....همونطور که میمالوندم دست ستی توجه من رو بهش جلب کرد...دستاش رو توی شلوارش کرده بود ومیلرزوند درحالی که چشمای نازش رو بسته بود...ستایش به حالت نیم خیز دراومد وبلوزش رو درآورد...بادیدن پوست ناز وسبزه ی ستایش آتیش شهوت وجودم رو غرق در خودش کرد...بی اختار به سمت شکمش حمله ور شدم...بازو هاش رو گرفتم وزبون کنجکاوم رو به نافش نزدیک کردم...زبونم رو میکشیدم وستایش هم با آه ه ه ه گفتنای خود جواب کارمو میداد... بالا وبالا تر رفتم وبه سینه هاش رسیدم...سوتین شکلاتیش رو بالا دادم وبه سینه های ریزش حجوم بردم...نوک سینه ی راستش رو توی دهنم بردم ودستام به سمت کسش لرزید...دستم رو از بالای شلوار روی کسش گذاشتم ویه فشار کوچولو وارد کردم...ستایش از روی لذت یه آه ه ه ه ی ی ی بلند در گوشم زمزمه کرد ...تموم بدنم مور مور شد...خودم رو شل کردم وروی تخت افتادم...ستایش به سمتم اومد...کمر بندم رو باز کرد و شرتم رو درآورد که ناگهان کیرم به احترامش بلند شد...کیرم رو توی دستش گرفت وتف کرد روش وچند باری دستش رو بالا پایین کرد...بعدش یه بوس محکم از سر کیرم گرفت که تا اعماق احساساتم به لرزه دراومد...یه آخ خ خ کشدار گفتم و چشمامو بستم...نوک کیرم رو توی دهانش فرو کرد...شروع کرد...شروع کرد به ساک زدن...صدای ملچ ومولچ کیرم و ناله های منو ستایش آمیخته شده بود...دیگه کیرم داشت گرم میشد...شهوت توی وجودم قل قل میزد....حس بی نظیر ارضا رو توی بند بند وجودم حس کردم....که ناگهان داد زدم:دیگه بسسسسه!ستایش با اون چشمای شهوتی وخمارش نگاهی از روی تعجب بهم انداخت که سر تا پا غرق در خجالت شدم...ستی رو هول دادم و شلوارش رو به سختی درآوردم...ناگهان در وجدانم فرو رفتم...آخه این کاری که میکنم درسته؟آیا با احساسات یه دختر بازی نمیکنم؟آیا صدمه ای بهش نمیزنم؟...وهزاران سوال بی جواب دیگه...ولی شهوت بهم غلبه کرد...ستایش با صدایی اشباع شده از شهوت فریاد زد:آخه منتظر چی هستی؟بجنب دیگه...دارم میمیرم......با دندون شرتش رو درآوردم وبه سوی کسش حمله کردم...انگاری که چیزی داشت حولم میداد...نوک بینیم رو روی چوچولش گذاشتم و میلغزوندم...زبونم هم بیکار نبود و دهانه ی کسش رو میمالوند...کسش داغه داغ بود...در تب حشر آتیش گرفته بود ...ناگهان پاهاش رو جمع کرد وسرم رو بینش فشرد...دستاش رو توی مو هام برد و میکشید...جیغی بلند سر داد و کمی لرزید وآب شیری کم رنگی روی صورتم ریخته شد......ناچار ناله ای سر دادم و به سراغ خودم رفتم...ستی رو به حالت داگ استایل قرار دادم و کیرم رو بین پاش قرار دادم...رون های تپل ستی راه رو برای عبور مرور کیرم تنگ میکرد...آب کس ستایش راه رو برای کیرم دلچسب میکرد...شروع کردم به عقب وجلو ...جلو عقب...ناله هام دیگه بلند شده بود...آه ه ه ...جوووووون...داشتم لحظات خوش ارضا رو میگزروندم که ناگهان...سایه ی مردی قوی هیکل رو پشت سرم دیدم...جیغ ستایش دنیا رو رو ی سرم ویرون کرد.................
با صدای پدرم از گذشته بیرون آومدم و خودمو تو بیمارستان پیدا کردم...
_عزیزم ....اهورا...تو رو خدا حرف بزن...الهی بابات فدات شه
-بله بابایی؟تو رو خدا ولم کن .مامان میخوام تنها باشم...ولم کنین
جای جراحت چاقو رو بدنم نوید چادثه ی شومی رو میداد...دیگه هیچ چیز یادم نمیومد...دنیا رو سرم خراب شد.اخه چه اتفقی ممکنه افتاده باشه...بیشتر از خودم نگران ستایش بودم.بغض ره نفس رو به روم میبست...احساس مجال نداد...بغضم ترکید...بیشتر احساس عذاب وجدان در وجودم رخنه کرده بود...نکنه ستایش به خاطر من آسیب دیده باشه نکنه...و هزاران شک وتردید دیگه.....موبایلم رو ورداشتم .بین هزاران شماره شماره ی ستی رو پیدا کردم...سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی(دستکاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...)....
دو هفته به بدبختی گذشت...دو هفته بدون ندای ستایش...روز به روز لاغر تر ونحیف تر میشدم...نه آبی ...نه غذایی...هر روز هم مامورای کلانتری به خونمون میومدن...وهزارن سوال بی جواب نثار این پیکر دل شکسته میکردند....نه من میدونستم چی به سرم اومده و نه دیگرون.دکترا میگفتن که شوک شدیدی بهت وارد شده..دیگه تصمیم خودمو گرفتم...به زور لباسام رو عوض کردم و بدون توجه به حرفای مامانم از خونه زدم بیرون.انگاری که یه حس قوی منو به حل این معما سوق میداد.هوای آلوده ی تهرون کوفتی حال ریه هام رو بد تر میکرد.ستایش هم از اون موقع گوشیش خاموش بود.به محله ی ستایش اینا رفتم.وقتی در خونشون رسیدم جلوی چشام سیاهی رفت...خاطرات 3سال با هم بودن سوهان روحم شد.صدای ستایش توی سرم پیچید...اهورا ببخشید...نمیتونستم...
دم در خونشون افتادم...اشکام رو به زور پاک کردم...بلند شدم وزنگشون رو به صدا در آوردم...باز زنگرو فشار دادم اما کسی نبود...آخه این چه معنی میده؟مضوع پیچیده شده بود...زنگ واحد بغلی رو زدم...مردی با صدای جاافتاده ای جواب داد..
من-ببخشید...آقای سلیمانی نمیدونید کجا تشریف دارن؟
-آقای سلیمانی؟ایشون 10روزه که از اینجا رفتن.
مو به تنم سیخ شد.سرم گیج رفت...باصدایی لرزون پرسیدم نمیدونید کجا تشریف بردن؟
-واللا به ما گفته بودن رفتیم به روستا..............
بی اختیار افتادم.درجه تبم بالا رفته بود.ریه هام به شدت ناراحت بود.سرفه های پیاپی من توجه همه رو جلب کرده بود.دوتا نوجوون کم سن زیر بغلم رو گرفتن و بلندم کردن.اسپریم رو در اوردم و به دهانم پاشیدم.رویای ستایش از ذهنم بیرون نمیرفت...اشک هام رو گونه های سردم خود نمایی میکرد...هیچ چیزی رو نمیتونستم ببینم...ولی چکار میشد کرد؟آخه چطور بدون ستایش زندگی کنم؟کسی که با وجودش زندگیم معنا میگرفت...کسی که شاید تنها هدیه ی خدا به من بود ...روی جدول نشستم وبه فکر فرو رفتم ...صدای مردی به گوشم رسید...
_آقا بازار تشریف میبرین؟
_جانم؟
_گفتم بازار تشریف میبرین ؟من مسیرم میخوره...
ناگهان جرقه ای تو ذهنم زده شد...آره ...داییه ستایش....داییه ستایش توی بازار پارچه میفروخت.بی اختیار به راننده گفتم اره میرم بازار و بعد منو به سمت ماشینش راهنمایی کرد...بعد از یه نیم ساعتی به در اصلی بازار تهران رسیدیم...جمعیت داشتن همدیگه رو له میکردن...همینطور مستقیم رفتم داخل و جلو رفتم...که چشمم به یه پارچه فروشی افتاد.داخل شدم و پرسیدم آقای فلانی؟گفت اشتباه اومدین برید اونجا...خلاصه ما هم به هزار بدبختی به مغازه یارو رسیدیم...داخل شدم و پرسیدم:
_میبخشین.آقای .........؟
_ نه خیر .الان صداشون میکنم
یه دفعه داد زد آقا مرتضی؟کجایی؟
یه مرد ریشو با سیبیل های کلفت آومد وگفت:بله فرمایش؟
_من یکی از هم کلاسی های ستایش خانوم هستم.به تازگی توی پایان نامه ام دچار یه مشکل شدم.ایشون موبایلشون خاموشه.شماره ای چیزی ازشون ندارین؟
-اولش عصبانی شد ولی هزار مدرک ونشونی دادم که بالاخره دوتا شماره بهم داد.......
حالا بگذریم که من چقدر اصرار کردم تا شماره رو بگیره که البته خودش داستانیه....
با هزار بدبختی شمارش رو گرفتم وزیر درختی نشستم.شماره ی اول روگرفتم خاموش بود...شماره ی دوم رو وارد کردم وکلید سبز رو فشار دادم...آره ...بوق میزد...............با شنیدن صدای ستایش قطره های اشکم سرازیر شد...بغض کردم......
-الو ستی تویی؟توروخدا حرف بزن
-اهورا متاسفم...اشتباه کردم...به خدا منم مثل تو دارم میمیرم...درکم کن
-ستی الان وقت این حرفا نیست.تو رو به روح مادر بزرگت بگو چی شده...
-باید ببینمت ...بیا...فردا بیا
-کجا؟
-تنکابن
-آخه دیوونه...
-هیچ چی نگو فقط فردا صبح بیا
دهنم کف کرده بود...نوای قلبم توی گوشام میپیچید...بلور های اشکم روی گونه هام نشون از زخم بزرگی میداد...هزاران بار به مغزم فشار اوردم که اتفاقات رو یادم بیاد ولی نشد که نشد...ناچار به خونه رفتم...یه سری وسایل رو آوردم و ریختم توی ساک دستیم ...ناگهان خواهر بزرگم وارد اتاقم شد و رشته ی افکارم رو پاره کرد...
-چیکار میکنی؟
-هیچی.یه کار کوچیک واسم پیش اومده.که شخصیه.
-کمکی از دستم بر نمیاد؟
-امممم چرا..میتونی ماشینت رو بهم قرض بدی؟-
_باشه فقط بلایی به سرش نیاری هان.
بالاخره اون شب گذشت.فرداش ساعت شیش صبح بیدار شدم .بعد از پوشیدن لباسام زدن بیرون وبه سمت مازندران رفتم...خلاصه یه سوییت اجاره کردم و به ستایش زنگ زدم وآدرس رو بهش دادم...تا بالاخره ساعت یازده شد...بد ترین لحظه ی زندگیم...زنگ به صدا دراومد...یاد زخم چاقوی روی سینم افتادم که تیری عمیق کشید....بی تاب رفتم در رو باز کردم...بغض گلوم رو گرفت...ستایش رو بغل کردم...بی مقدمه اشکای هردومون سرازیر شد...صدای حق حق ستایش نفسم رو میبرید...تا روی صندلی همراهیش کردم...نشست ...
-اهورا از کجا شروع کنم؟از این دل بیچاره؟از روحی که قلبش شکست؟آره بد بخت شدم...
-به خدا منم حال تورو دارم...اصلا میدونی چه بلایی به سرم آومده که این حرفا رو میزنی؟
-غلط کردم اشتباه کردم....تقصیر من بود...اونروز بهت زنگ زدم تا سوپرایزت کنم...بابام ومامانم رفته بودن فاتحه...منم یقین داشتم که حالا حالاها نمیان...خودت نفهمیدی...من خریت کردم و تو چاییت ترامادول انداختم...بعد هم تو اونو خوردی...کشوندمت توی اتاقم وغرق شهوت و لذت بودیم...اولین بار من ارضا شدم و تو خواستی خودتو ارضا کنی...داشتی لاپایی میذاشتی که یه دفعه صدای در آومد
-یا امام حسین.جون مادرت بگو چیشد...

...احمد بود...برادرم...با صدای ناله های تو وارد اتاقم شد...تو اون لحظه قلبم ایست کرد...از ته دل جیغ کشیدم...احمد نعره ای بلند سر داد وسرت رو کوبید به لبه ی تخت بعدش هم به من حمله ور شد و....
-واااای خدایا.خوب ...
گریه هاش نمیذاشت حرف بزنه...با من ومن ادامه داد...
-به سمت آشپز خونه دوید ...یه کارد بزرگ آورد وتوی سینت فرو کرد...
قلبم سنگینی میکرد ...دستای سردم رو تو دست ستایش گذاشتم...جلوی چشمام سیاهی رفت...نفسم تنگ تر وتنگ تر میشد...اشکام روی گونه هام خشک شده بود...اسپری رو از توی جیبم دراوردم و پاشیدم توی حلقم تا این سینه ی پر درد کمی آروم بگیره.......
ستایش:احمد رفت...فرار کرد...رفت به کرمانشاه...فکر میکرد تو مردی .خونوادم هم وقتی موضوع رو فهمیدن از هم پاشیده شدن...مامانم به خونه ی مادرش تو کرج برگشت...منو بابام هم به شهرمون رفتیم.ولی اهورا هیچ وقت فکر نکن تنهات گذاشتم...به خدا هر شب توی بیمارستان بودم...ولی کسی این رو نفهمید...منم به شهرمون برگشتم که شاید بتونم با تنها گذاشتن تو راحتت کنم........
ستی رو بغل کردم...اشک هام مجال حرف زدن نمیداد...صدای نفس های پر دردمون حتی دل سنگ رو هم میشکست... آره ...باید جدا میشدیم...واسه ی همیشه...اخه خدایا این بود جزای عشق چهار ساله؟...این بود پاداش شبایی که بدون نوای ستایش خوابم نمیبرد؟...آخه خدا...قربونت برم...عدالتی که میگفتن این بود؟
کلام آخر بود...دوستت دارم ستایش ...واسه ی همیشه...و لبامو روی لباش گذاشتم.................

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
سکس توی شورلت کامرا

باسلام خاطره ایی که می خوام واستون تعریف کنم بر می گرده به عید نوروز سال 90خوب یکم از خودم بگم من اسمم بهزاده 26سالمه اهله تهرانم تویه کاره خریده و فروش و کرایه ماشین واسه مراسم جشن و عروسی هستم خوب بریم تویه نخه داستان 5روز مونده بود به عید نوروز واسه تحویل گرفتنه ماشین باید میرفتم قشم یه شرولت کامرای مشکی بود که باید گذرش می کردم ببرم تهران یه سویت م اجاره کرده بودم تویه پاسارگاد ماجرا از اونجا شروع میشه که یه روز صبح ساعته 10بود که خواستم برم تعویض روغنی داشتم تویه خیابون میرفتم صدای ضبط ماشین و داده بودم بالا یواش یواش میرفتم یهو چشمم به یه دختره ایی افتاد مانتوی سبزه هیکل سکسی ایی داشت کنار خیابون وایساده بود فکر کنم خیلی وقت بودکه منتظر تاکسی بود ولی کو تاکسی یه نیش ترمزی زدم گفتم خانم خانمو برسونیم یهو گفت مسیرتون نمی خوره گفتم سوار شو درجا سوار شد گازشو گرفتم تویه راه که میرفتم گفتم خانم خانمو خودتون رو معرفی نمی کنی خانمه;اسمم میتراس 23سالمو اهله شیرازم به به میترا خانم از آشنایی باشما خوشبختیم میترا خانم;همچنین آقا راستی استمتونو بهم نگفتی ...من بهزاد 26سالمه اهله تهرانم خوب بگذریم داشتم به نزدیکای اتوبان میرسیدم که ازش پرسیدم میترا خانم الا کجا با این عجله میرفتی گفت منو می تونی برسونی درگهان گفتم چشم سرپیچ اتوبان تند پیچیدم که یهو دستش به کیرم خورد محکم فشارش داد کیرم کم کم داشت بلند میشد میترا هم که زیر چشمی به کیر شق کرده من نگاه می کرد فکرکنم دلش کیر می خواست من به بهنونه سی دی در اوردن از داشپرت دسته راستمو می مالندم به کسش اولش ترسیدم دیدم چیزی نمی گه قشنگ کسش رو فشار دادم دیدم آهی کشید سری دستشوگذاشت رو کیره شق کرده من کمربندمو باز کرد لبشو گذاشت رو کیرم یو اش یواش داشت واسم ساک میزد منم یه دستم رو فرمو ن بود دسته دیگم تو کسه میترا داشتم از پش انگولکش می کردم که یهو زدم فرعی کنار پل رفتم پایین پارک کردم جوری که ماشین مشخص نبود صندلی رو خوابوندم و به میترا گفتم بسه خودم قشنگ دراز کشیدم به میترا گفتم بشین روش یه تفی زدم دمه کونش یواش یواش سر کیرم رفت داخل یه آهی گشید لامسب داغه داغ بود کونه بزرگش اینهو ژله داشت تکون می خورم صداش داشت بلند تر میشد داشت لذت می برد کنش گشد بود ولی بازم از هیچی بهتر بود کم کم داشت آبم میومد که با تمام فشار خالیش کردم تو کون کشاد میترا بعدش کیرمو کونه میترا رو با دستمال پاکش کردم سری ماشینو روشن کردم رفتم بریم درگهان تویه راه که می رفتیم ازم تشکر کرد گفت سکس با تو رو خیلی دوست دارم گوشیمو از رو داشپرت ورداشت گفت شارژ ندارم می خوام با گوشیت به مامانم زنگ بزنم ببینم کدوم بازاره درگهان رفتن خوب میترا خانم که به مامانش زنگ نزده بود رو گوشی خودش تک زده بود شمارم بیفته رو گوشیش منم که متوجه شدم به رویه خودم نیوردم خلاصه رسوندمش دمه بازار یه لب یه بوس ازش گرفتمو خداحافظ و رفتم دیگه بعدش ندیدمش فقط بعضی موقع زنگ میزنه که من کس شعر بهش می گم که من تهران نیستم اخه می خواست بیاد تهران خوب بعدشم که کاره گذره ماشین تموم شد راهی تهران شدم

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
مرد

 
همه چیز از کردن یک بز شروع شد
فقط 14 سال داشتم تازه به بلوغ رسیده بودم . آن زمان من در روستای مادریم زندگی می کردم. بیشتر روزهای جمعه از صبح به چوپانی میرفتم.
یکی از همین جمعه ها بود که گوسفندها را به صحرا که نسبتا از خانه ما دور بود بردم. داشت فکر های شهوتی به مغزم می آمد ناگهان کیرم شق شد مثل همیشه دست را تفی کردم تا جلق بزنم همین که اندکی جلق زدم به خودم گفتم شاید بتونیم یکی از این بزها را بکنم.
یکی از اون بز خوشتیپ ها و خوش هیکلی ها رو انتخاب کردم , یک لنگ پاش رو با یکی دستم گرفتم با اون یکی دستم کیرم رو در آوردم تا بکنم تو کون بز . همین که بز کیرم رو دید وحشت کرد و شروع کرد به تقلا کردن برای فرار من هم گفتم باید تو رو بکنم محکم گرفتمش تا کیرم نزدیک کونش رسید یک صدایی شنیدم ....
وای انگار که صدای پا بود .... آره درسته صغری خانوم بود .... صغری خانوم یک پیرزن 71 ساله بود که 2 تا محل اون طرف تر از ما زندگی می کرد شوهرش 2 سال پیش فوت کرده بود..... وای تمام این مدت اون پشت بوده آخه این صحرا که من بودم پای کوه بود و ناهمواری زیاد داشت خلاصه طوری شد که ندیده بودمش...
سریع کیرم رو کردم تو شلوارم و بز رو ول دادم تا رفت و بعد همینجور چرخیدم طرف صغری تا وانمود کنم که اتفاقی نیاتفاده وقتی چرخیدم طرفش کیرم از زیر شولوار معلوم بود که شق شده. صغری خیره شد به کیرم هر دو ساکت شده بودیم ناگهان صغری گفت : پسر خوب این چه کاریه ... ها .. من هیچی نداشتم بگم ... صغر گفت : مگه تو ننه بابا نداری بهت نگفتن این کار زشتیه ... من گفتم : صغری واقعا معذرت می خوام خواهش می کنم به کسی نگو ...
صغری شروع کرد به نصحیت کردن من .. می گفت اگه شهوت داری باید زن بگیری و از این حر ف ها ... صورت صغری سرخ شده بود و حتی چند بار دستش رو محکم مالید رو کسش ... صغری اومد طرفم و من نگاهم رو زیر انداختم ... گفت چیه من یعنی از بز بدترم که نگام نمی کنی . اینو که گفت کیرم شق شد صغری به کیرم نگاه کرد و گفت: باز هم می خوای بز بکنی ... ما قلبم داشت می ایستاد ... گفتم نه خواهش می کنم به نه نه ام نگو ... گفت باشه ... اومد نزدیکم کیرم رو تو دستش گرفت و محکم فشار داد گفت تو هم کس منو فشار بده ... من داشتم از خجالت آب می شدم ... هیچ کار نکردم تا اینکه خودش دست منو گرفت و گذاشت رو کسش منم فشار دادم کسش. صغری شلوارم رو کشید پایین و با دست کیرم رو میمالید بعد همون جا خوابید بدون اینکه حرفی بزنه شلوارش رو کشید پایین من که سر جام خشک شده بودم و فقط نگاه می کردم صغری گفت واسه چی منتظری بیا منو بکن . دیگه داشتم از خجالت در می اومدم آروم خم شدم کیرم رو آروم گذاشتم بین دو تا پاهاش می خواستم بکنم توش ولی حدف گیریم خوب نبود کیر رو کردم تو کسش ولی مطمئن نبودم که کسش هست به صغری گفتم توش هست گفت آره . آخه کسش انگار خیلی گشاد بود . یه مدت که کردم صغری گفت بیا از کونم بکن یعنی من اصلا هدف گیریم خوب نبود یک 5 دقیقه طول کشید تا سوراخ کونش رو پیدا کردم و اون موقع کیرم به راحتی رفت تو کونش وای که چقدر کونش گشاد بود داشت آبم می اومد گفتم صغری داره می آد گفت : آبت رو نریزی تو کونم تا می خواست آبم بیاد کیرم رو در اوردم آبش رو ریختم روی زمین وقتی آبم ریخت متوجه شدم که کیرم خیلی بوی بدی می ده وای من نمی دونم صغری چی خورده بود که این مدفوع بد بو رو داشت داشت حالم به هم می خورد به صغری گفتم خیلی کونت کثیفه صغری هم فقط می خندید.
و آین شروع کار من و صغری بود هر جمعه که می رفتم چوپانی می کردم صغری را پیش هم می نشستیم او برای من شعرهای قدیمی می خوند مثلا یکیش اینه :
عزیز بشینی کنارم ... بگیری تو پستون انارم
و می کردیم ... وای می کردیم من هم از کتاب های درسیم شعر در آورده بودم و واسه صغری می خوندم
ز کیر من در پهن دشت .... کس صغری گشت هشت
این ماجرا تا 18 سالگی من ادامه داشت تا اینکه من رفتم به دانشگاه. دیگه صغری رو ندیدم تا یک هفته پیش .... وای .... من حالا 28 سالم هست زن دارم و یک بچه 8 ماهه دارم ... یک هفته پیش با مادرم تلفنی صحبت می کردم از مادرم حال صغری را پرسیدم ,, مادرم گفت اون دیگه افتاده شده و دیگه نمی تونه راه بره و تو خونه زمین گیر شده . آخه صغری حالا 85 سال داشت من واقعا دلم سوخت تصمیم گرفتم که فردا برم ده و صغری را رو ببینم.
فردا راهی ده شدم و رفتم خونه صغری تا عیادتش کنم رفتم تو خونه اش یک خونه کاهگلی داشت و اجاقش هم روشن بود به صغری گفتم من و یادت می آد به من نگاه کرد و گفت مگه میشه تو رو یادم بره خیلی زود تر از اینها منتظرت بودم .... رفت پیشش و کنارش نشستم تو چشاش که نگاه کردم اشک تو چشاش جمع شد و گفت : می دونی من به یاد تو چقدر روی کسم رو با دست مالیدم ... من گفتم : صغری آخه من حالا دیگه زن دارم نمی تونم دیگه , صغری بهم گفت : من معلوم نیس دیگه تا کی زنده باشم خواهش می کنم یک بار دیگه منو بکن ,,, من گفتم : صغری نمی تونم زن دارم بچه دارم ,,, صغری شروع کرد به گریه کردن من دلم رحم اومد گفتم باشه.
کیرم رو در آوردم شلوار صغری هم کشیدم پایین گفتم از کجا دوس داری بکنمت گفت : اول از کس و بعد هم کون ... دیگه کسش چروکیده شده بود ... کیرم رو کردم توی کسش و مقداری کردم. بعد که کیرم کردم تو کونش کونش مثل پنبه شده بود تا کردم تو کونش مقداری گوز صغری از بغل کیرم زد بیرون به صورتی که کیرم رو قلقلک می داد. از کونش هم کردم . و با صغری خداحافظی کردم
     
  
مرد

 
کچل موفرفری ازم سوءاستفاده کرد
سلام من سمیه ام حالا 32 سالمه اولین سکس من وقتی اتفاق افتاد که 8 یا نه ساله بودم تازه سینه هام در اومده بود و یادمه پاییز بود فصل مدرسه ها یک چیزی مثل یک کاپشن پوشیده بودم و یه روسری نقلی سرکرده بودم و یه بلوز بافتنی قرمز پوشیده بودم رفته بودم نونوایی محل نون بگیرم که وقت برگشتن وقتی داشتم بدو بدو میکردم برسم خونه و بعد برم مدرسه - شیفت ظهر بودم - یه صدایی صدام کردم نگاه کردم پشت سرم دیدم یه مرد کچل مو فرفری با سبیلای کلفت پشت سرمه قد بلندی داشت و یه کاپشن مدل سربازی تنش بود و شلوار لی گل گشادی پوشیده بود وایستادم تا به من رسید و ببینم چیکار داره به من که رسید رفت پشت ماشینای که دو طرف خیابون پارک شده بود و ازم خواست یه دقیقه برم اونجا سر ظهر بود و خیابونای تهروون خلوت روزای جنگ بود و خیلی ها از ترس رفته بودند اما هنوز مدارس تعطیل نشده بود با چرب زبونی منو کشوند پشت ماشینا و شروع کردن سوال پیچ کردنم که چند سالته و کلاس چندمی و از این حرفا که متوجه شدم دستش رو برد زیر دامنم و کرد تو شورتم یه انگشتر باباقوری دستش بود با یه دستش شونه ام رو گرفته بود و با یه دستش کس منو میمالید سرمای فلز انگشتر رو حس میکردم اما دستش گرم بود یه حس عجیبی بود که دوست داشتم ادامه پیدا کنه به بهانه این که با دوستش قهره و من آشتیشون بدم ازم خواست تا خونه دوستش که پشت نونوایی باهاش برم اون راه افتاد و منم پشت سرش رفتم رفتیم تو یه کوچه و از راه پله یه ساختمون که دراش باز بود بالا رفتیم و رسیدم پشت بوم خونه با دیدن اون منظره وحشت کردم یه بخاری نفتی قدیمی و چند تا تکه تیر و تخته خبری از رفیق خیالی اش هم نبود بهم امون نداد سریع در پشت بوم رو بست و اومد طرف من پرسیدم پس کو دوستت؟ زنبیل نونم رو گرفت یه گوشه انداخت و بی توجه به من روسریم رو دراورد و موهام رو زد کنار و گردنم رو بوسید و دوباره پرسیدم و اینبار دکمه های کاپشنم رو با یکه حرکت دست واکرد و بلوزم رو بالا زد و سوز هوای اذرماه پوستم رو گزید و جفت پستونام رو بوسید و دامنم رو بالا زد و دوباره شورتم رو کشید پایین به گریه افتاده بودم بی توجه به من گفت بذار اول ممه هات رو بخورم تو هم گریه نکن و گرنه باهات قهر میکنم!! و لباش رو گذاشت رو نوک پستونم و شروع کردن مکیدن و با اون یکی دستش اون یکی پستونم رو میمالید سبیلاش مثل خار تو پوستم فرو میرفت و من بیصدا گریه میکردم و بعد که از کشیدن و مالیدن و خوردن پستونام خسته شد رفت سروقت کسم و اروم بوسیدش و یه زبون لای کس و کونم کشید و بهم گفت برم رو تنش بخوابم من که یواش یواش خوشم اومده بود رفتم رو هیکلش و دستام رو حلقه کردم دور گردنش و اونم شروع کرد نوازش کونم و حسابی از رو شلوار با کیرش حال کرده بود چند دقیقه بعد ازم خواست بلند شم رفت یه گوشه روبرو به دیوار واستاد و چند دقیقه بعد اومد طرف من زیپ شلوارش رو کشید پایین برای چند دقیقه مثل کیر ندیده ها نگاهش کردم بزرگ بود و شق و رق با یه سر گرد مثل کلاهک موشک یه جاهاییشم مو داشت رو کیر اما خدایی خوشگل بود سرش یه قطره ادرار بود بهم گفت برم روش بشینم منم رفتم اروم اروم گذاشت لای پاهام دیگه نمیدونست با من چیکار کنه کسم و پستونام رو میمالوند و لبام رو گردنم میخورد چه حس غریبی بود غر زدم من باس برم مدرسه دیرم میشه دلزده کیرش رو از لاپام در آورد و گفت به کسی چیزی نگی ها بین خودمون بمونه مثل یه راز و بعد بلند شد زیپش رو کشید بالا و زنبیلم و داد دستم و در و واکرد تو راه خونه همه اش تصویر کیرش جلو چشم بود و وقتی رسیدم خونه حالم بهم خورد تا مدتها کیرش جلو چشم بود ولی حالا که بهش فکر میکنم اگه اون موقع بزرگ بودم بد باهاش حال میکردم چون بد کیر تپل و خوشگل و نازی داشت و محال بود تا ترتیبش رو ندادم به حال خودش ولش کنم که اون طوری سرخورده بشه.
     
  
زن


 
ماساژ زن شوهردار

یه ...قصه از اونجا شروع شد که من چند سال قبل عاشق خواهر زن داداشم شده بودم که اسمش نرگس بود. فوق العاده خوشگل و خوش اندام بود . مدتی مخفیانه با هم حرف میزدیم و بیرون میرفتیم اما اون قبل از اینکه اصلا من بتونم برم خواستگاریش یهو شوهر کرد و من سرم بی کلاه موند.. چند وقت ازش خبری نداشتم و تلفنم رو جواب نمیداد.. یه چند ماه بعدم کلا شمارش قطع شد هرچی زنگ میزدم در شبکه موجود نبود..

دو سال بر این منوال گذشت . منم بیخیال شده بودم تا اینکه یه روز با زن داداشم اومده بودن خونه ما... تا دیدمش جا خوردم . اونم همینطور .. سلام و احوالپرسی کردم . جلو خونواده نمیتونستم خیلی رک باهاش حرف بزنم واسه همین یه کم از وضع و اوضاع همیگه پرسیدیم و من رفتم تو اتاقم.. راستش اون روز که دیدمش خیلیییی خوشگل تر از قبلش شده بود.. یه مانتو کوتاه و چسبون تنش بود و من با دیدن اندامش دوباره رفتم تو نخش... چند ساعتی نشسته بودن و بعد با خواهرم رفتن بازار.. من و میگی!!!!! یه لحظه از فکرش بیرون نمی رفتم.. شب دوباره زن داداشم خودش تنها اومد خونمون.. چند تا لباس شب خریده بود داشت با خواهرم تو اتاق لباسارو پرو میکرد که من فورا رفتم سراغ موبایلش و شماره نرگس رو برداشتم ... فردای اون روز یه اس ام اس دادم بهش . جواب داد شما؟.. منم یه کم سر به سرش گذاشتم اما اون شماره منو میشناخت. چون شماره فوق العاده رندی دارم.. بعد از چند تا اس ام اس گف : تویی شهرام؟ چه خبر و این حرفا.. منم گفتم که یه مدت خبری ازت نداشتم و تو بی خبر شوهر کردی و رفتی!! لااقل باید بهم میگفتی.. اونم کلی عذر خواهی کرد که همه چیز یهویی اتفاق افتاد و نمیتونستم باهات در تماس باشم.. اون روز کلی با هم حرف زدیم و گفت که بچه دار شده .. اینو که گفت کلی دپرس شدم .. اخه هنوز دلم بدجوری میخواستش..
کم کم رابطمون بیشتر شد. اس ام اس میدادیم. زنگ میزدیم . شبا چت میکردیم اونم با وبکم... کلی حرف میزدیم .. بعضی وقتا حتی بیرون میرفتیم.. یه روز تماس گرفت باهام و گفت که اگه یه روز شوهرم نباشه ناهار دعوتت کنم میای؟ ذوق مرگ شده بودماا.. گفتم خوب آره اما مگه شوهرت جایی میخواد بره؟ گفت آره بعضی وقتا واسه پروژه ساخت و ساز میره اینور اونور.. باورم نمیشد که بتونم باهاش تنها باشم اما واقعا داشت این اتفاق می افتاد..

خلاصه روز موعود فرا رسید و گفت فردا ناهار میتونی بیایی؟ گفتم معلومه که میتونم.. آدرس گرفتم و رفتم خونشون.. اس ام اس دادم گفتم من پشت در هستم.. اونم درو باز کرد.. یه تونیک پوشیده بود با شلوار لی .. خیلیییی ناز شده بود.. دست دادم و رفتم تو. نشستیم یه کم حرف زدیم و خونه و اتاقا رو نگاه کردم یکمم با بچش بازی کردم . گفت میرم بچه رو میخوابونم و بعد میام.. با اینکه واقعا دوستش داشتم اما بدجوری سیخ کرده بودم آخه باورم نمیشد دوباره بهش رسیده باشم.. بچه اش رو خوابوند و اومد ناهارو بکشه.. یه ماکارونی خوشمزه درست کرده بود .. ناهار که تموم شد رفتیم تو پذیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن .. بهش گفتم شوهرت کی میاد گفت فردا پس فردا! گفتم خوب شب تنها نمیترسی؟ گفت نه چطور؟ گفتم اگه میترسی میخوای من بیام پیشت؟ گفت اگه تو مشکلی نداری میتونی بیای اما من به این وضع عادت دارم.. اون واقعا به من اعتماد داشت ..تو دلم گفتم امشب به آرزوی دیرینم میرسم.. رفتم خونه خودمون به مامانم گفتم من امشب با دوستام میرم بیرون.. شب نمیام.. شب که شد رفتم خونشون.. یه بلوز شلوار ست پوشیده بود .. باور نمیکنید چقدر خوشگل و خوش اندام بود.. چند ساعتی با هم بودیم و حرف میزدیم تا اینکه گفت خوابت نمیاد گفتم نه تو خوابت میاد؟ گفت اره من خسته هستم.. میرم بخوابم.. گفتم من چیکار کنم؟ گفت جاتو میندازم تو هم بخواب.. گفتم خوب بیا همینجا بخواب .. گفت اینجا خوابم نمیبره .. گفتم باهم حرف میزنیم اونقدر خسته میشی تا خوابت ببره.. خندیدو گفت باشه.. چند دقیقه حرف زدیم دیدم چشماش داره میره .. گفتم نرگس میخوای ماساژت بدم. گفت مگه بلدی گفتم آره؟ یه لبخند زد .. همونجوری که دراز کشیده بود شروع کردم به ماساز دادن شونه هاش.. یه که که ماساژ دادم گفتم اینجوری نمیشه! آخه رو لباس اصلا فایده نداره.. باید لباستو در بیاری! گفت : نه بابا!! دیگه چی؟ گفتم بخدا منظوری ندارم خوب آخه کی رو لباس ماساژ میده.. گفت پس دستت رو بکن توی لباسم اما لباسمو بیرون نیار.. یه کم انجام دادم گفتم : اینجوریم نمیشه.. باید لباستو بیرون بیاری؟ گفت نه.. اصلا نمیخواد گفتم خیلی خوب باشه.. همینجوری انجامش میدم اما باور کن فایده نداره.. یه تکنیک تایلندی بلد بودم اونو انجام دادم .. پوستش رو میکشیدم و آروم میومدم تا پایین .. خیلی خوشش اومد.. دوباره آروم تو گوشش گفتم لباستو در بیارم؟ گف باشه.. لباسو زدو بالا .... سوتین بنفش روی بدن سفیدش فوق العاده بود.. کم کم داشتم به آرزوم میرسیدم.. نشستم روی کونش و حسابی کمر و بازوهاشو ماساژ دادم.. کونش خیلی نرم بود سیخ کرده بودم در حد بنز...!! کمرش تمیز تمیز بود.. بدون حتی یه دونه خال .. کمرو که تموم کردم اومدم سمت پاهاش.. شروع کردم به مالیدن کونش.. رونش... و ساق پاهاش.. کونش رو از رو شلوار میمالیدم.. نرم و ب گنده بود همونجوری تا لای پاش و روی کسش رو مالیدم .. میدونستم دخترا روی کسشون خیلی حساس هستن و وقتی باهاش بازی کنی زود رام میشن .. کلی واسش مالیدو با هزار تا تکنیک ماساژ دادم اما هنوز شلوار پاش بودد!!!! یه کم شلوارشو کشیدم پایین .. شرت سفیدش معلوم شد.. تااینجا چیزی نگفت.. تاخواستم کامل از پاش در بیارم بآروم گفت : شهرام..!! گفتم آخه شلوارت مزاحمه.. چیزی نگفت.. شلوارو کشیدم بیرون .. یه شرت سفید پوشیده بود دقیقا وسط کونش هم عکس یه دونه خرس بود .. کیرم اومده بود تو دهنم.. کونش رو به آرومی ماساژ دادم.. آروم میومدم تا نوک پاش.. دیگه نمیتونستم تحمل کنم .. دستم رو کردم تو شرتش .. حسابی کونش رو مالیدم از همونجا کسش هم میمالیدم خیلی گرم بود.. صاف و تپل بو .. یه کوچولو فقط مو در اومده بود .. دیگه خودم فهمیده بودم که رفته تو یه فاز دیگه.. شرتشم از پاش بیرون کشیدم...!! باور کردنی نیود.. نرگس لخت لخت جلوم خوابیده بود.. فقط یه سوتین تنش بود.. برجستگی کونش مستم میکرد.. من عاشق کونم ... قفل سوتینشو باز کردم شروع کردم از گردن تا نوک پاش رو ماساژ دادن.. دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم.. چشماشو کاملا بسته بود.. لباسامو در آوردم.. کیرم مثل آنتن بنز سیخ شده بود.. همونجوری که خوابیده بود خوابیدم روش.. همینکه کیرم رو گذاشتم لای کونش ماهیچه هاشو سفت کرد... گردنش رو بوسیدم با دستم رفتم سراغ سینه هاش... دیگه تموم بود... نرگس کاملا آماده و مهیا بود.. یه کم با کیرم لای کونش بازی کردم .. گفت شهرام داری چیکار میکنی؟ گفتم فقط میخوام یه کم آروم بشم گلم.. کیرم رو گرفتم کشیدم روی شکاف کونش .. خیلی حال میداد.. چند بار اینکارو کردم و با دستامم داشتم سینشو میمالیدم .. دورو بر کسش خیس شده بود و فوق العاده گرم.. تا اومدم شکمم رو بچسبونم به کمرش کیرم لیز خورد رفت تو کسش.. همین که کیرم رفت تو کل بدنش شل شد.. فهمیدم که دیگه وا داده و خودشم بدجوری حشری شده.. شماها حتما حمتون کس کردید اما این یه چیز دیگه بود.. خیلی تنگ و لیز بود .. خیلی هم گرم بود.. من عاشق سکس از پشت هستم.. کیر من تو کسش بود و فقط باید تلمبه میزدم.. آروم شروع کردم به عقب جلو کردن اما لیزی کسش امونم رو بریده بود.. تند تر و تندترش کردم.. صدای شالاپ شلوپی که به کونش ضربه مبزدم تو کل سالن پیچیده بود.. بینهایت لذت بخش بود.. آنچنان عقب جلو میکرم تو کسش که کیرم داغ شده بود.. از پشت دست کردم و چوچولش رو گرفتم .. یهو گفت : آاااااه ه ه ه ه ه ... همین که صداشو شنیدم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم.. آنچنان میکردمش که کمر مثل فنر شده بود .. به اوج لذت رسیده بودم داشتم کسشو جر میدادم که دیدم داره آبم میاد... اونقدر حال کرده بودم که تا اومدم کیرم رو بکشم بیرون همون دم کسش آبم خالی شد ... انقدر آبم زیاد بود که ریخت رو فرش منم که کیرم غرق منی شده بود اونم کسش پر از منی بود دوباره خوابیدم روش و همونجوری با کیرم کسش رو میمالیدم... آبم که خالی شد بیحال افتادم روش.. نیم ساعت همونجوری بودیم که پا شد گفت واقعا خسته نباشی!! میخواستی ماساژ بدیاا.. بیبن به کجا کشید.. پا شدیم بریم حمام.. توی حمام هم دوتایی دوش گرفتیم.. یکساعتی از سکسمون میگذشت که دوباره کیرم بلند شد..سینه هاش مثل هلو بود.. سر بالا و نرم .. نوک سینه هاشو کردم تو دهنم و مک میزدم... اونم کیرم رو گرفته بود و با شامپو میمالید.. کثافت جوری ماهرانه میمالید که از کس کردن بیشتر بهم حال میداد .. تو بغلم گرفتمش و بلندش کردم انداختمش کف حموم .. خوابوندمشو ایندفه از جلو کردم تو کسش. کف صابون و شامپو و ابو همه چی قاطی شده بود.. لیز بازاری بو که نگوو.. اونم از پشت دست کرده بود تو کونم منم شلاقی میکردمش.. طولی نکشید که دوباره ابم اومد و کل ابمو ریختم رو سینش... دوباره پا شدیم یه اب تنی کردیمو رفتیم دوتایی کنار پسرش خوابیدیم تا صبح..

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
بسيجي درجه يك

من جزو بسیج محله بودم . هفده سال بیشتر نداشتم . بهم گفته بودند اگه عضو بسیج باشی و کارت داشته باشی به ازای هر چند ماه نمی دونم چند روز معافی . منم مجبور شدم برم تو خط فیلم . پس از یه مدتی دیدم بقیه هم دست کمی از من ندارند . خدا و دین و پیغمبر زیاد واسه اونا معنا نداشت ولی خیلی قشنگ نقششونو بازی می کردند. هرچند توی اونا دو سه تا بچه های کوس خل موس خل هم بودند که معتقد باشند و هر عبا عمامه پوشیده و ریش و پشم داری رو با ایمان بدونن . بگذریم من اسمم بود میثم و واسه کمک به مستضعفان در حال جمع آوری هدایایی بوده داخل مسجد هم انواع و اقسام زنهای محجبه وچادری بودند . بیشتراشون از دوبرابر تا سه برابر من سن داشتند . مقنعه با چونه بند و چادر مشکی و دستکش سیاه و تشکیلات سیاه شده شون دیگه حال منو داشت بهم می زد ولی باید اونا رو تحمل می کردم .

در هر حال سه تا از این زنا بودند به اسم سمیه و وجیهه و جلیله که خیلی حرف میزدند . قیافه شون هم معمولی بود . فکر کنم چند سالی هم از چهل گذشته بودند . ظاهرا کله گنده های این جمع آوری ها هم بودند . یکی از این شب ها که اتفاقا خونه ما هم کسی نبود قرار شد بعد از نماز مغرب و عشا و این که هرکی خونه خودش شام بخوره ما 6 نفر یه جلسه ای دور هم بذاریم و مشخصکنیم که این کالاهای مردمی رو چه طوری تقسیم کنیم . من اون شب نماز نرفتم و یه خورده خونه رو مرتب کرده و میوه و شیرینی رو ردیف کردم . چه ایرادی داشت همون مسجد می نشستیم بر نامه ها رو ردیف می کردیم . خونواده ما چشم نداشتند این بسیجی ها رو ببینند. بابا می گفت خوبشم بده چون همون اعتقادشون به بعضی چیزا نشون دهندهکثافت روحشونه . بازم شانس آوردم کهشبو بر نمی گشتند . من و یاسر و عمارو سمیه و وجیهه و جلیله باید یه جلسه ای تشکیل می دادیم . غصه ام شده بود . مجبور شدم تمام تابلوهایی رو که نشون می داد ما حزب الشیطانی نیستیم جمع کنم . دیش ماهواره رو نتونستم کاری کنم . توی حیاط خونه مون بود . ولی رسیور رو جمع کردم .

درهر حال اونا رو دعوت کردم رو مبل بشینن . سمیه : برادر میثم ما همین رو زمین راحت تریم . مجبور شدم از چند تا پشتی ترکمنی استفاده کنم . -خواهرا راحت باشین .. رفتم کولر روشن کنم ..-برادر همون یه پنکه رو روشن کنی کافیه . هم این که درشرایطی که ما تحریم اقتصادی هستیم اسراف نمیشه هم این که یه خونه دیگه از برق استفاده می کنه -خواهر وجیهه کاش همه مثل شما این قدر با ایمان بودند . البته ما می تونیم حق همسایگی هم به جا بیاریم و به کشور های همسایه برق برسونیم . من و اون بسیجی های دانشجو مجرد بودیم و این سه تا خانوم شوهر داشتند . شوهرا هم از دستشون کلافه بودند و اون جوری که شنیده بودم بیشتر از خداشون بود که اینا خونه نباشند که و از شرشون خلاص باشند . چای وخرما و شیرینی آورده و از همه چی بحث می کردیم جز کاری که واسش دور هم جمع شده بودیم . عمار:خواهرا چادرتونو در بیارین راحت باشین.شما که حجابتون حفظه .. زنا انگار منتظر همچین دستوری بودند . یه خوردهمقنعه سه تایی شون عقب رفته بود . خوشگل تر شده بودند . فقط دماغ این جلیله خانوم عین لوله تفنگ شده بود . دیگه بحث از دین و مذهب گذشته بود و رسیده بود به درس و زندگی و ایمان و ثواب و گناه و از این جور حرفا سمیه : برادرا در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبریست .. ورنه هر گبری به پیری می شود پر هیز کار .. رفتم یکی از اون عطر های هوس انگیز مردونه رو که زنا خوششون بیاد به خودم زده و بر گشتم.. -ببخشید خواهرا اگه این بو اذیتتون میکنه من پیر هنمو عوض می کنم -خواهش می کنم برادر میثم اتفاقا بوی خوش در دین اسلام تو صیه شده -در اینجا یاسر شیطنت کرد و گفت بوی خوش همراه با یک چیز دیگه بود عمار هم در جا جوابشو داد و گفت بوی خوش همراه با زن .. .. ببخشید خواهرا اگه ما به این صورت صحبت می کنیم . سمیه :خواهش می کنم عمار جان شما هم جای برادرای ما هستین .. توی دلم گفتم بیشتربه این می خوریم که جای پسرای شما باشیم . ولی ظاهرا این جنده های اسلامی بد جوری کوسشون می خارید . برادرا چند تا از دگمه های بلوز یا همون پیرهنشو نو باز کرده و سینه لخت شدند . دیگه از اون یقه آخوندی خبری نبود . معلوم نبود اونا دیگه چه گرگی هستند .. یاسر : خواهرا بد جامعه ای شده .. اون هفته یکجوان مجرد رو با یک زن شوهر دار گرفتند و به جای این که زنه سنگسار شه آزادش کردند .. جلیله : ببخشید برادر اجرای احکام اسلام شرایط خاص خودشو داره . باید دید تحت چه شرایطی این عمل صورت گرفته -یعنی شما تاییدشمی فر مایید ؟/؟ -نه . منظورم اینه که نباید به این سادگی قضاوت کرد .-چونپای یک زن درمیونه این جور تفسیر می فر مایید ؟/؟ عذر می خوام خواهر اگه جسارت نمیشه می تونم یه سوالی از شما بکنم ؟/؟ -بفر مایید . اگه شما جای اون خانوم بودین چه انتظاری از قانون داشتین ؟/؟ راستشو بگین .. دیگه متوجه شده بودم که با این کوس شر گویی ها قصد مخ زنی رو دارند و خونه ما رو امشب می خوان بکنن جنده خونه . نمی دونستم این قدر راحت میشه با این سه تا جنده محجبه کنار اومد . ولی اینو می دونستم که با حجاب های با شخصیت هم زیاد داریم ولی اینا حالا این جوری از آب در اومده بودند . جلیله هم با اون دو تا بسیجی دانشجو همراهی کردهو گفت راستش من انتظار داشتم که کاری به کارم نداشته باشند . چون وقتی این گناه شیرین رو انجام دادم حتما نتیجه ای شیرین رو هم می خواستم . -از نظر شما این شیرینه ؟/؟ -نه ولی از نظر دنیوی این جوره .. رنگ از چهره جلیله پریده بود . من کیرم شق کرده بود . مثل اون دو تا بسیجی هم سنگرم هنوز کار کشته نبودم . زودی رفتم دستشویی وسریع کیرمو برق انداختم . دلم خوش بود دیگه . یه اسپری بی حسی به اندازه ای که جلو لذتمو نگیره وآبم دیر تر بیاد به کیرم زدم . اینو واسه روز مبادا خریده بودم . هر چند قسمت نشده بود که کسی رو بگام . ولی دل تو دلم نبود . یعنی اونا بهم بها میدن ؟/؟ وقتیکه بر گشتم سرم داشت سوت می کشید . عمار داشت سمیه رو مشت و مال می داد و دست یاسر هم رو شونه های وجیهه قرار داشت . جلیله دماغ گنده هم اونجا نشسته بود و از این که اون دو تا پسر رفته بودند سراغ دوستاش و اونو تحویل نگرفته بودند کفری بود . در حالی که تمام زمینه چینی ها رو او انجام داده بود .. یاسر تا منو دید گفت میثم جان این خواهرا کمر درد دارن اگه میشه شونه های خواهر جلیله رو بمال . یه چشمکی هم بهم زدکه دیگه تا آخرشو رفتم . یه خورده خجالتم میومد . دست وپام می لرزید . من می خواستم با اینا حرف بزنم می ترسیدم و سرمو تا چند وقت پیش مینداختم پایین ولی حالا کار به جایی رسیده بود که می تونستم مالششون بدم . یه چند دقیقه ای گذشت تا تونستم مسلط شم -میثم جان اگه عادت نداری وارد نیستی به دستامون نگاه کن یاد بگیر . اون دو نفر از سر شونه ها دستشونو به زیر گلوی طرفشون رسونده بودند . آروم مقنعه رو از سر وجیهه و سمیه در آوردند . من موندم و با این جلیله . می خواستم مقتعه شو در بیارم که نزدیک بود خفه اش کنم . نمیدونم چی شده بود که مقنعه رو با روسری اشتباه گرفته بودم بالاخره درشآوردم . سه تایی شون عجب موهایی داشتند . موهای بلند و صاف جلیله زیباتر از موهای اون دو نفر بود . طوری که زشتی دماغ گنده شو کم کرده بود . . یواش یواش شروع کردیم به باز کردن دگمه های مانتوی این خانوما که شبیه روپوش مدرسه بود . عجب هیجانی ! معلوم نبود چقدر پوشیده بودند . هیکلشون انگار شده بود چوب لباسی. چه خبر بود . این مانتو رو که در آوردیم چند تا بلوز دیگه اون زیر مشخص بود .. -میثم جان بجنب . بجنب که بدن خانومادرد می کنه باید حسابی اونا رو ماساژ بدیم . این روز ها برای جمع آوری کمک های مردمی خیلی از خودشون مایه گذاشتند . با این که تن و بدن خیلی سفید و تپلی داشتند ولی سر تا پا سیاهپوش بودند . حتی این جوراب بلندی که تا زیر کونشون هم می رسید و اگه دورش زیاد تر بود تا کوسش هم می رسید رنگش سیاه بود . . واسه در آوردنجوراباشون مجبور بودیم که بریم روبروشون . وایییی ..عجب ساق پایی . اصلا نشون نمی داد این خانوما میان سال باشن .. آخ که دلم رفته بود . -عمار جان .. یاسر جان .. به من بگن الان بروجبهه های جنگ حق علیه باطل می تونم برم چون تعلیمشو دیدم ولی این جور ماساژ دادنها رو تعلیمشو ندیدم . شما پیشم باشین که یه وقتی جلیله خانوم ناراضی نباشن -برادر میثم هر کاری اولش سخته . کم کم داشتم به این فکر می کردم که نکنه یاسر و عمار اونا رو قبلا گاییده باشن وگرنه این خانومای بسیجی هر چقدر هم که آماده جندگی باشن به این سادگی نباید تسلیم بشن .. حالا چیکار به این کارا داشتم من می خواستم حال خودمو بکنم. ولی چیکار کنم .. سوراخ کون و کوسوچیکار کنم . دوست نداشتم آبروم پیش این جلیله بسیجی بره . درسته که آخرای دبیرستان بودم و این زنا بیشتر از دو برابر من سن داشتند ولی می خواستم احساس غرور کنم . می خواستم نشون بدم که مرد شدم . حس می کردم که کیرم یه خورده بی حس شده . با این که شق شده بود . واییییی پسر اونا رورسوندیم به مرز شورت و سوتین . چه راحت اون دو تا پسر لخت شدن و غیر شورت همه بند و بساطشونو در آوردند .دلم می خواست برم کیرمو بشورم . یکی از دوستام می گفت که یه جنده ای رو می خواست بگاد کیرشو اسپری زده بود و وقتی که فرو کرد تو دهنش دهن طرفو بی حس کرد . بهم گفت پس از اسپری نیمساعت بعد کیرتو بشور هم زنو بی حس نمی کنه هم اثر خودشو حفظ می کنه .. من حالا اصلا نمی دونستم کوس چیه ولی باید این کارو میکردم . چقدر دلم می خواست کیرمو تو دهن اون زن بسیجی با حجاب که تقریبا بی حجاب شده بود بکنم . جلیله از اون مادر قحبه ها بود . اون از این که من آکبند هستم لذت می برد واسه همین بود که با من مدارا می کرد . . سه تایی رفتیم کیرمونو شستیم و اونایعنی بسیجی های جنده هم رفتن دستشویی و اومدن . فکر کنم اونا هم رفتن یه صابونی به کوس و کونشون زدند . مجهز به انواع و اقسام عطر ها بودند . عطر هایی که خانومای سانتی مانتال می زنن . -میثم جان شروع می کنیم .. جلیله : مرگ بر اسرائیل .. مرگ بر امریکا از یادتون نره .. هر گناهی که داشته باشینبا این شعار ها از بین میره . اگر هر مسلمونی سه جهارم سطل آب بریزه توی کشور اسرائیل آب اونجا رو می بره و ما پیروز میشیم .. به جلیله گفتم ما روایت داریم که اگه یک سطل بریزیم سر اسرائیل اون غرق میشه چطور شد که یک چهارم سطل کم شد .. -میثم جان اون موقعها که از این حرفا بود یک میلیارد مسلمون داشتیم حالا جمعیت زیاد شده .. اون دو تا سوتین طرفشونو باز کردند . عجب سینه هایی . جلیله جنده عصبی شد و سرمو به طرف خودش بر گردوند . -میثم تو حواست به کار خودت باشه . -جلیله جون من می خواستمساده بگیرم .-هر وقت لازم به یاد گرفتن باشه نگاه کن .. درش بیار .. سوتینشو باز کردم .. جوووووون چه سینه هایی . درشت تر و سفید و سفت تر از اون دو تا سینه ها بود . اصلا دورشکبودی نداشت یعنی اطراف نوکش . معلوم نبود مثل این که اینا می رفتند تو بغل نامحرم و محرم فوری لنگشونو هوامی کردند و برادرا هم در جا کیرشونو فرو می کردند تو کوس اونا . یاسر : میثم جان تو باید چند دقیقه ای یاد بگیری که این جور اگه بخواهیم کنار همماساژ بدیم ممکنه کراهت داشته باشهنظر شما چیه خواهرا ..سمیه : کراهت داره حرامه که مرد آلت مرد را ببینه و زن فرج زن را . در شرع مقدس اسلام حرامه . منم رو کردم به سمیه و گفتم خواهر سمیه اگه موقع عملیات زن بی حجاب باشه ایرادی نداره ؟/؟ یه اخمی کرد و دیگه حرف نزدم . عمار و یاسر لباشونو گذاشتن رو نوک سینه سمیه و وجیهه.. من مات به اونا نگاه می کردم . جلیله سینه شو داد جلو .. دهنمو. گذاشتم رو سینه جلیله .. -فقط گازش نگیر -ای بهچشم . دلم می خواست زودتر کیرمو بفرستم به اون جایی که حقشه . -میثم هر دو تا نوکشو میک بزن . خیلی خوب می دونی چه جوری بهم حال بدی . بجنب . پسر تو اگه خوب کار کنی از اون دو نفر هم وارد تری . یک بسیجی درجه یک هستی . دستتو بذار لای شورتم . لاپامو فرجمو .. یا همون کوسمو چنگش بگیر. اونا کار بعدیشون اینه. آفرین میثم . اجرشو ببری یا همون حالشو ببری . دستمو از لای شورت جلیله رسوندم به کوسش .. -آخخخخخخخ .. اون چهار تا یه نگاهی بهمون انداختن . یاسر گفت میبینم میثم روبراه شدی . پس ما غیبمون بزنه ؟/؟ رنگم پرید . دلم می خواست اون جا باشم و ببینم این دو تا برادر بسیجی چه جوری کیرشونو تو کوس خواهرای بسیجی فرو می کنن . -نترس برادرما همین جا کنارتیم . ثواب داره . لحظاتی بود همه مون لخت لخت بودیم . عمار و سمیه اومدن کنار ما .. -میثم خجالت نکش . می دونم تو اولین بارته . نگاهم به کوس و کیر اون چهار تابود . کوس های هر سه نفرشون تقریبا در یک حد و قواره بود . درشت و تپل.. حالا اون سوراخی که میگن ملاک تنگی و گشادی اونجاست رو لمس نکرده بودم . ولی از حال و روز این کوسها بر میومد که باید گشاد باشن . دختر بچه که نبودند . حداقل 25 سال کار کرد داشتند و دیگه باید یه جوری کیرمو فرو می کردم توی اون کوس . کف دستمو که به کوس جلیله مالیده بودم دستمیه چسبندگی خاصی پیدا کرده بود . می دونستم که اون هوس یک زنه ولی اون چسبندگی یواش یواش به یه خیسی خاصی تبدیل شد . جلیله جون این آب کوس یه زنه ؟/؟ خندید و گفت اگه آب کوس می خواست به این راحتی بریزه دیگه ما زنا چی می خواستیم ؟/؟ تو باید خیلی تلاش کنی تا آب کوس منو بیاری . به همین سادگیها نیست .به من میگن جلیله کویر . -جلیله جان یک بسیجی اونه که با اراده خودش از دل کویر آب خارج کنه .. -آخ که فدای کیر تو برادر بشم من . .. من باید هر طوری شده این جلیله رو از گاسمش می کردم وبهش حال می دادم و به نوعی لیاقت خودمو نشونش می دادم . یه نگاهی به سوراخ کوس اون دو تا انداختم . البتهفقط سوراخ سمیه رو که نزدیک من قرار داشت به خوبی می دیدم . کیر عمار رفت تو کوس سمیه اونو باز کرد و همینوجور نرم تا اول بیضه رفت توی کوس . با همه اینها من چون تجربه نداشتم دچار یه استرس خاصی بودم . جلیله خنده اش گرفته بود . -بسیجی شجاع من .برادر مکتبی و با ایمان من . نترس . اگه می خوای رزمنده قهرمان جبهه ها باشی نترس . فکر کن می خوای به تل آویو موشک بفرستی . پاهاشو باز کرد و گفت حالا بذارش داخل . بفرست بره ببینم چه جوریه . البته امروز به خاطر این که تو زودتر یاد بگیری تناول کوس رو فعلا رها کردیم .. کوس خوری رو می گفت . دستشو گذاشت رو کیرم واونوبه سر کوسش چسبوند و کوسشم حرکت داد . جاااااااان عجب حالی می داد . من کهتنگ و گشاد نمی دونستم چیه . فقطداشتم حال می کردم -آخخخخخخ میثم . میثم جان جان کوسسسسسم کوسسسسم -دردت اومد ؟/؟ -نه نهههه خوشم میاد .. تند تند تند تر ..مثل یک دلاور تازه نفس .. فکر کن داری یه کار خیرمی کنی و ازش لذت می بری -جلیله جون من خودم دارم کیف می کنم و لذت می برم این اولین کوسی هست که دارم می کنم . -می دونستم می دونستم که امروز باید با تو حال کنم . وجیهه .. سمیه راستی راستی که بهتونکیر زدم -خواهر جلیله کیر تازه آقا میثم به ما هم می رسه .. داشتم شاخ در می آوردم . این خواهرا مثل این که بر نامه داشتند . می خواستند از هر سه تا کیر بهره ببرند . انگار به یکی قانع نبودند . من فکر می کردم هر کسی یکی رو چسبیده و کار به همین جا تموم میشه دیگه در این فکر نبودم که ممکنه هر سه تا با هر سه تا باشیم . هنوزحریف یکی نشده بودم باید به دو تادیگه هم حال می دادم . سه تا زن طاقباز رو زمین افتاده بودند و ما سه تا مرد سخت در حال گاییدن اونا بودیم . جیغ و داد و فریاد فضای خونه رو پر کرده بود . مثلا ما اومده بودیم که کمکهای مردمی رو تقسیم کنیم عجب تقسیمی . . وای وای .. اون دو تا توی کوس طرفشون خیس کرده بودند . صدای اعتراض وجیهه و سمیه در اومده بود . از این که چرا اراده نداشته و نتونستن جلو گیری کنن . سمیه : بازم باید با کیر شل شده ما رو بگایین .؟/؟ کیر شق شده یه حال و هوای دیگه ای داره . بیشتربه ما حال میده و لذت بخشه . من کهشرایط اون دو تا دانشجو رو این جور دیده بودم با کیر اسپری زده خودم که شق هم بود اونو تا ته کوس جلیله فرو می کردم و می کشیدم بیرون . جلیله هم با هیجان و هوس و آه و ناله حشر خودشو به رخ دوستاش می کشید و می خواست نشون بده که در انتخاب من کاراشتباهی نکرده .. اونا هم کیرشونو تو کوس خیس طرفشون فرو می کردند ولی حس کردم که کیر من برای سمیه و وجیهه باید شده باشه مرغ همسایه .. خیلی هم حال می داد گاییدن یک زن بسیجی شوهر دار . واییییی خیلی مزه میده .گاییدن یک زن بسیجی شوهر دار یعنیرفتن و رسیدن به اوج خوشبختی و بهشت زندگی . یعنی دنیای آرامش .. این سه تا جنده هم دستای خیلی قوی در ارگانها داشته و می شد با کیر زدن به اونا هم تا حدودی کسر خدمت گرفت . جلیله به لباش اشارهکرد و می گفت بوس بوس بوس بوس . افتادم روش و لباشو چسبیدن. سینه هاشو هم در تماس با سینه هایخودم قرار داده و ولش نمی کردم . دستامو از زیر , دور کمرش حلقه زدم . سه تایی مون رو قالی وسط پذیرایی قرار داشتیم . زنا از بس کیف می کردند که اصلا حالیشون نبود که این قالی ممکنه تنشونو خارش بده . تصمیم گرفتیم که فعلا دور و بر هم باشیم . رفتم چند تا تشک آوردم . یه چیزایی هم کشیدم روش که فردا اگه نجسی چیزی شد پیش ننه بابام معلوم نشه . هر چند باید اینملافه ها رو مینداختم . وای عجب تن و بدنی داشت این جلیله . واقعا خوب کاری کردهبودم که کیرمو بی حس کرده بودم .هم کیف می کردم هم کیف می دادم . اون دو تا چشاشون گرد شده بود . فکرشو نمی کردند که من همچین کاری کرده باشنم . هر چند اگه گردنم می رفت من خودمو لو بده نبودم . خیلی حالمی کردم . من اگه دوپینگ نمی کردمحتما حال و روزم بد تر از اون دو نفر میشد . آخه این جنده های بسیجی رو به این سادگی نمیشه ارگاسمشون کرد اونم اونایی که یه عمره انواع و اقسام کیر های کلفت خورده باشن و سنشون هم با لا باشه . -میثم میثم .. تند تر .. تند تر .. قربون کمرت چقدر تند تند می زنی .. فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه .. وجیهه و سمیه دادشون در اومده بود و مدام می گفتند جلیله زود باش میثم رو بفرست این ور . آخ که چقدر کیف می کردم سر من دعوا می شد -بچه ها منم مثل شما هنوز حالمونکردم . یادتون رفت همون اول گفتین میثم مال من ؟/؟ ..پس این جنده ها خودشون بر نامه داشتن . از قرار معلوم اون دو تا برادر بسیجی هم باید در جریان بوده باشند . . اون دو تا زن از جاشون بلندشده و در یک حالت قمبلی پشت کردند طرف کیر طرفشون .. چقدر خوشم میومد از این حالت که کون زن توی دید باشه و کیر از پشت بره توی یکی از این سوراخا .. در بیشتر فیلمهای سکسی دنبال همچه صحنه هایی بودم و هر وقت هم می خواستم از اینترنت دانلود کنم بیشتر می رفتم پی همچین صحنه هایی . بازم این جلیله سرمو به طرف خودش بر گردوند . -پسر حواست به من باشه . من خودم بهت کون میدم . خودم واستیه حالت سگی می گیرم تو ازپشت کوس و کونمو جرش بده .. سرم داشت سوت می کشید . این که با همه اصطلاحات جنده بازی آشنا بود . ناز شستش . معرکه بود . من کم تجربه بودم ولی می دونستم که باید زورموتقسیم کنم . چقدر دوستام از گاییدن دوست زن و یا دوست دخترشون می گفتن و من حسرت می خوردم . بیش از صد دفعه شنیده بودم که کون و سوراخش رو با کرم می مالن و نرم می کنند وکیر رو می فرستن داخل . وقتی اینا رو میشنیدم به هیجان میومدم . حالا من هم یه چیزی واسه تعریف کردن داشتم . پاهای جلیله رو انداختم رو شونه هام . زن فقط داشت نعره می کشید . اعصاب بقیه روخرد کرده بود ولی من ول کنش نبودم. اون همین جوری عقب عقب می رفت تا من اونو کشوندم گوشه دیوار همونجاچسبوندمش . کمرش به شکل هلالی رو دیوار قرار گرفته بود . خیس خیس شده بود از عرق . من داشتم خودمو می کشتم اون داشت چربیهاشو آب می کرد . پنجه هاشو تو صورتم فرو برده بود و ولمنمی کرد با توجه به داستانهایی که خونده بودم می دونستم که جلیله جنده در حال ارضا شدنه . همین طور هم شد اون دو تا زن وقتی که حال و روز دوستشونو دیدند اومدند نزدیک تر .. اونا هم خیلی خوشحال بودند .- چه عجب یه روز این دوست ما زود ردیف شد . .. اینم یکی دیگه از سوتی هاشون . معلوم بود جلسات تقویتی زیادی باهم می رفتند .-میثم میثم .. خالی کن تو کوسم خالی کن .. نمی دونم چرا آبم نمیومد . خیلی خوشم میومد ولی اون جوری که دوست داشتم نتونستم خالی کنم ولی همون چند قطره ای رو که ریختم انگار داشتم رو ابرا پرواز می کردم . یه آرامشی بهم بخشید که ارزش هزار تا جق زدنو داشت . شایدم یه حکمتی بود که من توانمو برای اون دو تا جنده داشته باشم . اولشیه خورده ترسیده بودم که نکنه بچه دار شه ولی خب این فاحشه ها طوری بر نامه ریزی می کنن که یا بار دار نشن یا اگرم شدن میندازن گردن شوهرشون . معلوم نیست بچه هاشون مال خودشون باشه یا نه . وجیهه و سمیه خودشونو از کیر اون دو تا دانشجو طوری جدا کردند که یه لحظه دلم برای اون دو تا پسر هم سنگر بسیجیسوخت . آخه ما با هم داشتیم در یک جبههمی جنگیدیم . اونا بودند که به من تیر اندازی یاد داده بودند . حالا من با تقلب و دوپینگ به این درجه از معروفیت رسیده بودم اون بد بخت ها گناهشون این بود که هنوز هیچی نشده کیرشونو شل کرده بودند . چاره ای نداشتند جزاین که دو تایی بیفتن رو سر جلیله و منم یه نفری برم به جنگ اون دو تا زن. حالا بیا و درستش کن . مگه این کمر ما می کشید ؟/؟ سمیه و وجیهه دوتایی شون به محض دیدن من شروع کردن به رقصیدن . یه رقص کون عربی جانانه ای راه انداخته بودند که مننظیرشو در هیچیک از این سایتها و ویدیوها ندیده بودم .. فقط وایساده بودم ومحو اونا شده بودم . این جوری یه خورده کیرمم استراحت می کرد . -وای شما خانومای بسیجی .. محجبه .. با ایمان .. این طور رقصیدن حرام نیست ؟/؟ رقص در شرع مقدس حرامه . البته اگه برای شوهر باشه ایرادی نداره .. سمیه : میثم جون من و وجیهه جون و جلیله همون بیست سال پیش که رفته بودیم لبنان واسه داداشای حزب الله در جبهه و سر مرز اسرائیل مجبور شدیم از هم سنگران زن عربمون خوب رقص یاد بگیریم تااین برادران تهییج شن و هر چه زور و فریاد دارن بر سر امریکا و اسرائیلبکشن . -ببینم شما اون موقع شوهرهم داشتین ؟/؟ کار خلاف که نکردین -میثم جون اینا همش ثوابه .. نمی دونی که مبارزه با صهیونیست اشغالگرچه صفایی داره .. بیا رقص کونو ببین.. هر کدومو می خوای اول دریاب .. . کیرم به طور اتومات شق شده بود . دوتایی نزدیک به هم می رقصیدند و رقابت دوستانه ای هم داشتند تا زودتر خودشونوبدن به دم من . کمر سمیه رو گرفته و دو تا دستمو گذاشتم دو طرف کونش . خود به خود خم شد . دست و پاهاشو ستون کرد . وجیهه هم همین کارو انجام داد . طوری که انگار انتظار داشتند که به نوبت اونا رو بکنم . آخ چه کونیو چه کوس داغی . چه سینه های مامانی ..-جوووووون جووووووون .. وجیهه عجب کلاهی سرمون رفت .. ما باید اول با این حال می کردیم .. -زود باش سمیه باید ب

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 67 از 112:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA