من و خدمت مقدس سربازی - قسمت نهمسینی رو از روی کابینت برداشتم و از داخل کابینت هم دو تا استکان ترکی در آوردم و چیدم روی سینی و قوری رو از روی سماور برداشتم کمی دور و بر رو نگاه کردم از چای صاف کن خبری نبود . آهسته قوری چایی رو گرفتم رو استکان ها و خیلی با احتیاط استکان ها رو تا نیمه پر کردم و سپس از سماور آب جوش گرفتم روشون و قندون رو گذاشتم رو سینی و سینی رو بردم سمت اونها که نشسته بودن کف کانسک و تکیه زده بودن به پشتی ها خم شدم و سینی رو گذاشتم جلوشون و گفتم : بفرمایید سرگرد نگاهی به من کرد و گفت : چرا واسه خودت نریختی حمید ؟ گفتم : باشه بعدا می ریزم اخمی کرد و گفت : بلند شو واسه خودت هم بریز ، غریبی نکن باز نیم ساعت دیگه ، نگی دلم گرفته می خوام برم سنگرمون بلند شدم و رفتم سمت تلفن که یه گوشه کانسک بود و با مخابرات تماس گرفتم و خواستم که وصل کنه به سنگر پارک موتوری ، در موقع تماس با سنگر ها ارشد سنگر اگر بود باید اون جواب تلفن رو میداد ، چند لحظه بعد صدای صادق رو شنیدم که با صدای کلفتش گفت : بله بفرمایید ؟ گفتم : صادق به منصور بگو لندرو ور رو برداره بیاد جلو سنگر فرماندهی صادق گفت : تویی حمید ، خوش می گذره تماس رو قطع کردم می ترسیدم یه موقع حرفی بزنه که جاش نباشه و بعد رفتم طرف کابینت ، و داخل اون و تو کمد ها رو گشتم . شهدوست رو کرد به من و با خنده گفت : دنبال چی می گردی ، حمید ؟ لبخندی زدم و گفتم : نمی دونم چایی صاف کن کجاست ؟ نگاهی به استکان های چایی که تو سینی جلوشون بود کرد و لبخندی زد و گفت : تو که چایی صاف کن لازم نداری ، امروز ظهر خیرخواه حواسش نبود و لگدش کرد و شکستش ، فردا رفتی شهر یکی بخر وقتی در زدن در کانسک رو باز کردم ، چشمم به منصور افتاد لبخندی بهم زد و گفت : سلام حمید ، به جناب سروان بگو من بیرون منتظر شون هستم دستم رو جلو بردم و دستمال یقه شو که نامرتب بود براش مرتب کردم و لبخندی بهش زدم و گفتم : باشه رفت دور تر و منتظر ایستاد ، شهدوست که خودش شنیده بود ، بلند شد و نگاهی به سرگرد کرد و گفت : من شب قرار گاه می مونم ، صبح بر می گردم . منتظر من نباشید سپس کلاه شو برداشت و راه افتاده به طرف بیرون . همایل افسری شو که از پشت نامرتب شده بود رو براش صاف کردم و پلاک افسری شو رو سینه اش مرتب کردم و گفتم : ببخشید فضولی کردم ، قربان لبخند تشکر آمیزی زد و پوتین ها شو برداشت و نشست روی صندلی کوچک بیرون از کانسک ، نمی دونستم باید واسش بندهای پوتین شو می بستم یا نه نگاهی به سرگرد کردم داشت از در باز کانسک ما رو نگاه می کرد ، یه نگاه به منصور کردم شاید اون چیزی بدونه و اشاره ای بکنه اون هم حواسش به نگاه پرسشگر من نبود ، مطمئن نبودم این کار وظیفه خدمتکار سنگر بود و یا اینقدر دیگه افسر ها کون گشاد نبودن و خودشون بند های پوتین شون رو می بستن بهرحال مردد بودم با خودم گفتم بهتره ببندم اگه این جزو وظایف خدمتکار سنگر بود و من بخودم نمی آوردم خیلی بد می شد زانو زدم جلو پاش و مشغول بستن و محکم کردن بند پوتین ها شدم و بعد گت شلوار شو مرتب کردم رو لبه پوتین و مشغول پوتین بعدی شدم سرگرد با خنده گفت : سروان ، بخدا که همه عمرت به فنا رفت که حمید رو تا بحال نیاوردی اینجا . اون همه کاراش محشره ، اون خیرخواه رو که همیشه آب دماغش رو آستین لباسش مالیده شده و شلختگی از سر تا پاش می باره کجا و این حمید کجا . تازه مزیت های ویژه اش رو بعدا خودت می فهمی به نظر من خیرخواه رو بزارش کنار و حمید رو بیارش در حالی که گت شلوار دیگه شو رو پوتینش مرتب می کردم . دستم رو به پای شهدوست گرفتم و با بغض گفتم : نه ، تو رو خدا جناب سروان اجازه بدید برم سنگر خودمون ، بخدا ممنون تون می شم . من اینجا نمی تونم طاقت بیارم تو رو خدا جناب سروان . بخدا من اینجا راحت نیستم چشام پر آب شده بود همین طوری گریه ام گرفته بود . دست خودم نبود نگاهی به چشای شهدوست انداختم ، می دونستم باید به شهدوست رو بزنم اون خیلی تو خط حال کردن با من نبود و راحت تر می تونست از من دل بکنه جناب سروان نگاهی به چشای پر آبم که حالا دیگه چند قطره هم از اشکم روی صورتم جاری بود و من این رو حس می کردم انداخت و سرش رو تکون داد و گفت : حمید ، بدبخت بیچاره اینقدر تحمل اینجا برات سخته ؟ پاشو ببینم بلند شدم اون هم بلند شد و رو کرد به سرگرد تا ببینه نظر اون چیه ، هر چی نباشه سرگرد مافوقش بود ، من هم با التماس نگاهی به سرگرد انداختم سرگرد نگاهی به من انداخت و با ناراحتی گفت : به درک فردا صبح برو ، به شرطی که امشب مسخره بازی در نیاری ، و کار تو درست انجام بدی بصورت خبردار با احترام ایستادم و گفتم : خیلی ممنون جناب سرهنگ خیلی محبت کردید درجه سرگرد پایین تر از سرهنگ بود ولی من معمولا واسه احترام بیشتر واسه امور خر کردن معمولا با یکی دو درجه بالاتر خطاب کردن شون باد تو قب قبشون می انداختم و اینطوری راحتر خر می شدن اخمی کرد و سری تکون داد و گفت : لیاقتت همون سرباز های بو گندو و سنگر گرم و پر پشه و مار و عقربه لبخندی زدم و گفتم : بله قربان ، حق با شماست سروان شهدوست لبخندی زد و گفت : می موندی بد نبود ، بازهم تا فردا فکرا تو بکن دست شو گرفتم ، گردنم رو کج کردم و گفتم : تو رو خدا جناب سروان ببینید جناب سرهنگ هم قبول کردن تو رو خدا اجازه بدید فردا صبح برم سنگر خودمون لبخندی زد و گفت : برو بابا برو ، می خوای همین الان برو ، نخواستیم به سرگروهبان می گم همون کاظمی رو بفرسته اینجا ، جونت در نیاد حالا به شمار شهدا اضافه بشه سرگرد با ناراحتی گفت : بزار فردا برو دیگه حمید ، چقدر بی تربیت و سمج هستی یه ذره بهت می خندن خودتو گم نکن ، ظرفیت داشته باش . فردا بعد صبحگاه به کاظمی میگم بیاد اینجا ، کاظمی اومد کلید ها رو تحویلش بده بعد برو به همون خراب شده ات با عجله گفتم : چشم جناب سرهنگ ، هرچی شما بفرمایید شهدوست رفت سمت ماشین و منصور که شاهد ماجرا بود در حالی که بهم لبخند می زد در رو واسه شهدوست باز کرد و وقتی که سروان نشست تو ماشین ، در ماشین رو بست و با خنده گفت : به بچه ها می گم خوشحال می شن ، کاش می شد امشب بیای سروان شهدوست با ناراحتی داد زد : بیا گمشو منصور ، بتو چه تو هر کاری دخالت می کنی . بدو دیر شد سروان نگاهی از رو عصبانیت بهم کرد و به اطراف نگاهی انداخت بعد یهو خشکش زد در ماشین رو باز کرد و آمد پایین . من مسیر نگاهش رو دنبال کردم تو نور چراغهای ماشین لباسهای شسته شده شهدوست که افتاده بود رو خاک ها ، منو هم شوکه کرد . دویدم سمت لباسها و در حالی که لبم رو می گزیدم آنها رو که حسابی بخاطر خیس بودن و بعد رو خاک افتادن گلی شده بودن از رو زمین جمع کردم شورت و زیر پوش سفید شهدوست حال روز شون خیلی افتضاح تر بود . می دونستم کار اون رضای کثافته با دستپاچگی گفتم : ببخشید جناب سروان ، الان دوباره تمیز و پاکیزه می شورمشون شهدوست سری تکون داد و گفت : مگه گیره بهشون نزده بودی ؟گفتم : چرا ، شاید هم نه ، این بار حتما می زنم جناب سروان بعدش هم کمی که خشک شدن همه شو اتو می کنم ، بببینم اتو دارید جناب سروان ؟ اخمی کرد و گفت : بله ، تو کمد هست بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت : حسابی دیر شد و با عجله نشست تو ماشین و به منصور گفت حرکت کنه وقتی دور شدن لباسها رو انداختم کنار منبع آب تشت رو برداشتم و اون رو انداختم کنار منبع و با پام هولش دادم سمت زیر شیر و بعد شیر منبع رو باز کردم ، حسابی لجم گرفته بود . این رضا واقعا احمق بود مگه دستم بهش نمی رسید ، کثافت یه خورده شعور نداشت . که من حالم گرفته می شه دوباره لباس ها رو بشورم ، آخه بد بخت چی گیر تو می یاد ، تشت نصفه آب شده بود ، خم شدم تا شیر آب رو ببندم در این موقع صدای رضا رو که با خنده می گفت : چیه داغ کردی ؟ رو از پشت سرم شنیدم به تندی تشت رو برداشتم و دویدم سمت عقب رضا که انتظار این سرعت عمل من رو نداشت ، حسابی غافل گیر شد و تا خواست از جاش بلند بشه و فرار کنه تشت رو چپه کردم رو سر و بدنش و افتادم دنبالش به تندی از خاکریز دوید بالا . من که یه خورده دلم خنک شده بود تشت رو انداختم زیر شیر و دستم رو گرفتم به کمرم و به سمتی که رضا فرار کرده بود نگاه کردم پشت خاکریز از نظر ناپدید شده بود و دیگه نمی شد دیدش ، لبخندی زدم ، خیلی زورم می یومد دوباره همه لباسها رو بشورم ، ولی خوب چاره ای هم نبود ، بعد از شستن لباسها اونها رو دوباره پهن کردم رو طناب و با چند گیره زدم بهشون و پیرهن رضا رو از رو طناب برداشتم و پرتش کردم رو خاک ها مشغول شستن دست هام بودم که نور چراغ ماشینی که به سمت سنگر می یومد منو متوجه خودش کرد کمی بعد ماشین که یه جیپ فرماندهی بود کنار سنگر ایستاد و از دیدن آرم بهداری روی درب ماشین متوجه شدم مربوط به همون فرمانده بهداریه که سرگرد ، حسین صداش می کرد ، همون سرهنگ حسین مهرجوی کثافت رفتم سمت ماشین و با دست به راننده اشاره کردم که چراغ های جلو رو که مستقیم تو چشام افتاده بود خاموش کنه و بعد آهسته به ماشین نزدیک شدم . در این موقع در جیپ باز شد و سرهنگ از ماشین پیاده شد و بهم نزدیک شد ، یه پلاستیک مشکی هم تو دستاش بود بحالت خبردار ایستادم . نگاهی بهم کرد و با خنده گفت : سلام ، حمید جون حالت چطوره ؟ سرگرد تو کانسکه ؟ گفتم : بله قربان اجازه بدید ، بهشون اطلاع بدم که تشریف آوردید به طرف در کانسک رفتم و چراغهای بیرون کانسک رو روشن کردم و با کلیدم در رو باز کردم ، سرگرد دراز کشیده بود روی تخت ، بهش نزدیک شدم و گفتم : جناب سرگرد چشاشو باز کرد و منو که دید ، پرسید : چیه حمید ؟ گفتم : جناب سرهنگ اومدن ، سرهنگ مهرجو لبخندی زد و گفت : برو تعارف شون کن بیان تو ، پذیرایی یادت نره داشتم برمی گشتم با دست ضربه ای به باسنم زد و با خنده گفت : بچه خوبی باشی ، آبرو مو جلوش نبری ها برگشتم و در کانسک رو باز کردم و به جناب سرهنگ گفتم : بفرمایید قربان . خوش آمدید نشست روی صندلی پشت در و نگاهی به من انداخت و با چشم به پوتینش اشاره کرد منظورش رو فهمیدم . نگاهی به سمت ماشینش که مطمئن بودم زیر نور چراغ های روشن جلو کانسک ، راننده اش که تو ماشین بود منو و سرهنگ رو می تونست ببینه ، کردم . هیچ دلم نمی خواست جلو پاش زانو بزنم و براش بند های پوتینش رو باز کنم بخصوص اگه کسی هم از سرباز ها شاهد باشه ، نگاهی به سرهنگ کردم . اخماش تو هم رفته بود نشستم و مشغول باز کردن بند های پوتینش شدم دستشو گذاشت رو شونه ام و آهسته با انگشتش مشغول مالیدن گردنم شد ، و بعد دستشو با بازوم کشید و پایین آورد و روی رون پام گذاشت و در حالی که لبخند به لب داشت و به صورتم خیره شده بود مشغول مالیدن پام شد . خیس عرق شدم سریع کارم رو نیمه تموم رها کردم و بلند شدم لبخندی زد و خودش پوتین ها شو در آورد در کانسک رو باز گذاشتم و با عجله رفتم تو کانسک ، دستام داشت می لرزید سینی چایی رو از وسط کانسک برداشتم و گذاشتم رو کابینت مثلا آشپزخونه چند تا استکان تمیز تو سینی گذاشتم و مشغول چای ریختن شدم و بعد سینی رو برداشتم و رفتم طرف شون ، سرهنگ داشت با سرگرد دست می داد و حال احوال می کرد و بعد از اون آمد طرفم و لپم رو گرفت و با خنده به سرگرد گفت : حمید خوشگل من هم که اینجا ست ، دیگه سنگ تموم گذاشتی سرگرد و سپس مشغول در آوردن لباس نظامی اش کرد و با زیر پوش و پیژامه نشست کنار سرگرد و تکیه کرد به پشتی ، بهش نزدیک شدم و سینی چایی رو گرفتم جلوش ، باخنده یه استکان چایی برداشت و گذاشت جلوش و بعد دستی به باسنم کشید و با خنده گفت : لباس زنونه تو نپوشیدی ؟ امروز رفته بودم اهواز یه چیزهایی برات خریدم امیدوارم خوشت بیاد ، البته قابل تو رو نداره سرگرد با خنده گفت : تو که چیز بد نمی خری سرهنگ ، حتما خوشش می یاد سپس از سینی چایی که جلوش گرفته بودم ، چایی شو برداشت نگاهی به سرهنگ کردم و گفتم : اجازه هست برای راننده تون هم چایی ببرم ، قربان ؟ سرهنگ لبخندی زد و گفت : آره ، بعد هم بهش بگو بره و فردا ساعت شش صبح بیاد دنبالم لباسهای سرهنگ رو از روی تخت برداشتم و سر جالباسی آویزون کردم سپس دو تا چایی واسه خودم و اون راننده ریختم و گذاشتم شون تو سینی و یه قندون هم کنارش گذاشتم ، سینی رو برداشتم و داشتم می رفتم بیرون که سرگرد گفت : بهش بگو بره ، بگو صبح هم نمی خواد بیاد دنبال سرهنگ ، خودمون فردا سرهنگ رو می رسونیم بعد رو کرد به سرهنگ و گفت : دستور می دم صبح به موقع واسه صبحگاه برسوننت بهداری ، مگه اینجا وسیله نیست که راننده ات بیاد دنبالت ؟ نگاهی به سرهنگ کردم سرهنگ لبخندی زد و گفت : خیلی خوب بهش بگو سرهنگ گفت بره خودم صبح برمی گردم بهداری با گفتن چشم قربان ، از کانسک رفتم بیرون . به جیپ نزدیک شدم چراغ سقفی ماشین رو روشن کرده بود و داشت تو داشبورد ماشین دنبال چیزی می گشت در ماشین رو باز کردم و نگاهی به راننده که سرباز کم سن و سالی بود ، کردم . قیافه خوشگل و بدرد بخوری داشت و معلوم بود با اون سرهنگ بچه بازی که می شناختم نباید هم غیر از این می بود سینی رو گرفتم جلوش و گفتم : سلام بیا چایی بردار ، سرهنگ گفت تو می تونی برگردی واحد ، لازم هم نیست بیای دنبالش ، اون خودش فردا می یاد لبخندی زد و یه استکان چایی برداشت گفت : ممنون ، پس چایی که خوردم می رم در این موقع دستی به بازوم چسبید و از تماس محکم و قوی انگشتای دستش دور بازو م فهمیدم ، رضا است نگاهی بهش کردم ، با عصبانیت گفت : بی شعور احمق ، چرا پیرهنم رو انداختی رو خاک ها به راننده که ما رو با تعجب نگاه می کرد ، لبخندی زدم و گفتم : این بابا غول سنگر راننده ها است ، یه خورده احمقه ولی بچه بدی نیست اسمش رضا است راننده دستش رو دراز کرد طرف رضا و با خنده گفت : من مهرانم ، راننده سرهنگ مهرجو ، فرمانده بهداری رضا باهاش دست داد . استکان چایی رو که برای خودم ریخته بودم رو برداشتم و گرفتم طرف رضا و گفتم : بیا کوفت کن ، مال مفته اخمی کرد و گفت : نه نمی خورم ، نجسه یه قند برداشتم و انداختم تو دهنم و خودم مشغول خوردن چایی شدم و باخنده گفتم : خودت نجس هستی ، بی تربیت ، حداقل جلو مهران بزور هم شده نشون بده آدم باکلاسی هستی رضا اخمی کرد و گفت : چون مثل کلفت خانم ها لباس های فرمانده ها رو نمی شورم بی کلاسم ، صد بار هم که بشوریشون باز هم می اندازم شون رو خاک ها با عصبانیت به تندی استکان نصفه چایی مو گذاشتم تو سینی و سینی رو گذاشتم روی صندلی کنار مهران و با ناراحتی دست رضا رو که به کمر گرفته بود کنار زدم و رفتم سمت بند لباس ها و چشمم به لباس های سروان شهدوست افتاد که باز روی خاک ها انداخته بود به تندی برگشتم طرف رضا ، اون با خنده چند قدم از من دور شد . با عصبانیت داد زدم : مگه من با توی تن لش شوخی دارم حمال ، بخدا اگه اون لباسها تا پنج دقیقه دیگه تمیز و پاکیزه شسته نشده باشه و روی بند پهن نباشه ، دیگه نه من و نه تو ، بخدا دیگه بهت محل نمی دم که آدم هستی یا نه . حال نشورشون و نتیجه شو ببین سپس در حالی که با دلخوری بسته سیگار رو از جیبم در می آوردم رو کردم به مهران و گفتم : می بینی اینها دوستای صمیمی من هستند از بقیه دیگه چه انتظاری می تونم داشته باشم ؟ حمال فکر می کنه با لذت و افتخار این لباسهای کثافت فرمانده رو می شورم یه استکان چایی خوردن هم زهرم شد سپس از تو بسته سیگارم یه دونه در آوردم گذاشتم گوشه لبم و دوباره با عصبانیت سیگار رو از لبم برداشتم و خطاب به رضا داد زدم : بیار اون فندک صاحب مرده ات رو مهران لبخندی زد و با کبریت سیگارم رو روشن کرد و گفت : می شه یه سیگار هم بهم بدی ، ظاهرا بسته سیگارم جا مونده تو سنگر بسته سیگار رو به طرفش گرفتم ، یکی برداشت . رضا در حالی که می رفت طرف لباسها گفت : اصلا فکر نکنی ، برام مهمه که بهم محل بدی یا نه . خودم خوش کردم لباس ها رو بشورم . در ضمن من زیاد بلد نیستم خیلی خوب لباس بشورم لبخندی زدم و با عصبانیت گفتم : آره می تونم این رو درک کنم ، اون پیرهن مسخره خودت رو هم بردار بشورش مهران لبخندی زد و گفت : اسم خودت رو نگفتی ؟ گفتم : حمید ، من هم از دیروز شدم راننده .....ج رضا در حالی که شیر آب منبع رو تو تشت باز می کرد حرفم رو قطع کرد و گفت : راننده و کلفت اخمی کردم و ادامه دادم : راننده جناب سرگرد شدم مهرام لبخندی زد و پکی به سیگارش زد و سرشو از شیشه ماشین بیرون برد و گفت : آقا رضا یه دقیقه می شه لطف کنید تشریف بیارید اینجا خندیدم و گفتم : این طوری باهاش حرف نزن ، براش فهمیدنش سخته بهش بگو آهای رضای بی شعور گمشو بیا اینجا کارت دارم رضا جلو آمد و نزدیک شیشه راننده ایستاد و کمی سرشو خم کرد و نگاهی به مهران انداخت و گفت : فرمایش ؟ مهران لبخندی زد و گفت : می دونی آقا رضا یه موقع هایی انسان منظورم سربازهای بیچاره است ، مجبوره تن به کارهایی بده که تو وجودش از اون کارها متنفره . بقیه سربازها باید هم قطار هاشون رو درک کنند و به دوستاشون توهین نکنند ، بیشتر وقتها گوش دادن به فرمان فرمانده ها تنها کاری یه که میشه کرد ، همه ما می خواهیم این خدمت زورکی سربازی رو هر چه زودتر و با سلامتی به آخر برسونیم . و این نمی شه مگه گوش به فرمان فرمانده ها بود . حالا بعضی از این فرمانده ها آنقدر حیون هستند که نمی تونی حتی تصور شو بکنی ، نمی دونی چطور از سرباز زیر دست بیچاره شون سواستفاده می کنند ، این موقع ها اگه ما سرباز ها هوای هم رو نداشته باشیم و خودمون هم شخصیت همدیگر رو خورد کنیم دیگه سربازی با جهنم فرقی نمی کنه رضا سری تکون داد و گفت : من حیوان زیاد کردم ، این طور آدم ها رو فقط باید چند نفری کردشون ، من و حمید قربونش برم با هم شوخی داریم من حمید رو از برادرم بیشتر دوستش دارم . اگه می بینی هر چی دلش می خواد بارم می کنه واسه اینه که خودش هم این رو می دونه و گرنه . خایه نمی کرد اینطوری با من حرف بزنه مهران لبخندی زد و رو کرد به من گفت : امیدوارم ، تو دود و دم امشب این سرهنگ ما ، سکته قلبی و مغزی و چه می دونم ، هر کدوم کار ساز تره بگیره سقط بشه و من فردا قیافه شو تو واحد مون نبینم رضا داد زد : آمین به چهره ظاهرا خندان مهران نگاهی انداختم ، معلوم بود پشت اون چهره خیلی رنج و مکافات پنهون مونده بسته سیگارم رو جلوش گرفتم و گفتم : چقدر با حال حرف زدی خیلی خوشم اومد ، کاش حرفهای قشنگ تو ، تو دل سنگ و بی تربیت بعضی از سربازها اثر می گذاشت و هم سنگر شون رو اذیت نمی کردن . بیا اگه سیگار لازم داری باز هم بردار واسه بعدت لبخندی زد و گفت : نه مرسی ، تو سنگر سیگار دارم بعد رو کرد به رضا و گفت : این آقا رضا هم معلومه پسر خوبیه ، فکر نمی کنم دلشم از سنگ باشه بعد استکان خالی چایی شو که تو دستش نگه داشته بود گذاشت تو سینی و سینی رو داد دست من و با خنده گفت : ممنون واسه چایی ، حمید آقا . کم پیش می یومد فرمانده ام رو به دیدن یه فرمانده دیگه ببرم و از تو سنگر فرماندهی برام چایی بیارند رضا خندید و گفت : هر موقع بیای و از من تعریف کنی ، خودم بهت چایی می دم و نوکرتم هستم مهران خندید و گفت : باشه اگه از این ور ها رد می شدم و چایی هوس کردم ، می یام و ازت تعریف می کنم سپس خداحافظی کرد و سیگارش رو گذاشت به لبش و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد . کمی که دور شد با سینی چایی که تو دستم بود برگشتم و نگاهی به رضا کردم رضا اخمی کرد و گفت : حرف زدن رو یاد گرفتی حمال ، همش به من می گفت آقا رضا و بعد رفت سمت تشت لباس و مشغول شستن لباس ها شد رفتم طرف رضا ، آهسته با پا به پاش زدم و گفتم : دقت کن تمیز بشوری شون نگاهی به من انداخت و گفت : رو تو زیاد نکن ، بلند می شم ، ها لبخندی زدم و گفتم : حالا اول اون لباس ها رو بشور ، آقا رضا و بعد رفتم سمت کانسک و با کلیدم در رو باز کردم و بعد از در آوردن دم پایی ها داخل شدم و در رو پشت سرم بستم ، رفتم طرف سرگرد و سرهنگ که مشغول صحبت بودن و در حالی که استکان ها رو جمع می کردم رو کردم به سرگرد و گفتم : اگه دیگه چایی میل ندارید ، براتون میوه بیارم سرگرد نگاهی به سرهنگ انداخت و بعد رو کرد به من و گفت : میوه بیار بعد هم برو و کباب ها رو آماده کن که تا موقع شام دادن ، کباب ها هم حاضر بشه بعد هم برو از آشپزخونه برنج ساده بگیر و بیار، قبلا با آشپزخونه هماهنگ کردم برنج مخصوص مون آماده یه ، کنار گذاشتن هول نشو اول کباب ها رو آماده کن . نترس غذا تموم نمی شه چشم قربانی گفتم و سینی رو برداشتم و رفتم سمت قسمت آشپزخونه ومشغول آماده کردن میوه شدم بعد از این که براشون میوه بردم ، از تو یخچال چند خیار و گرجه برداشتم و ریختم تو سینی و پس از اون دو سه تا پیاز از تو کابینت بر می داشتم و با برداشتن یه ظرف خالی و چاقو به سمت در کاسک رفتم بیرون روی یکی از تخت های نزدیک منبع آب ، جایی که رضا داشت لباس می شست ، نشستم کمی به رضا نگاه کردم مرتب زیر لب غور می زد خیار و گرجه ها رو تو ظرف گذاشتم و رفتم سمت منبع و اونها رو زیر شیرشستم و برگشتم رو تخت نشستم و مشغول درست کردن سالاد شدم کمی بعد رضا شستن لباس ها رو تموم کرد و در حالی که اونها رو روی بند پهن می کرد رو کرد به من و با عصبانیت گفت : بیا ببین تمیز شده ؟ اخمی کردم و گفتم : باشه بعد نگاه شون می کنم الان دستم بنده ، اون منقل رو از رو منبع آب بردار و بزارش رو زمین و روشنش کن ، می خوام کباب درست کنم دستاشو شست و آمد طرفم و گفت : کباب ها رو تو سیخ کردی ؟ که می خوای منقل رو روشن کنی ؟ لبخندی زدم وگفتم : نه ، تا حالا این کار رو نکردم . تو بلدی کباب سیخ کنی که نریزه ؟ اخمی کرد و گفت : مگه من نوکرتم ، تو می خوای خود عزیزی کنی خودت هم ، کارها تو انجام بده بلند شدم و سینی رو دادم دستش و گفتم : بیا ، این پوست خیار و آشغال ها رو بریز تو اون سطل آشغال که نزدیک منبع آب و بعد سینی استکان ها رو بزار نزدیک شیر آب تا این سالاد ها رو ببرم بزارم تو یخچال و بیام استکان ها رو بشورم بلند شدم و با ظرف سالاد رفتم تو کانسک و از تو یخچال شیشه آبلیمو رو برداشتم و مقداری آبلیمو ریختم توش و بعد از زدن نمک بهش اون رو گذاشتم تو یخچال و ظرف گوشت هایی که سرگرد آماده کرده بود واسه کباب رو برداشتم و با کمی گشتن تو کابینت ها ، سیخ های کباب رو پیدا کردم ، اونها رو با ظرف گوشت و مقداری گوجه فرنگی تو یه سینی دیگه گذاشتم و از کانسک رفتم بیرون کنار رضا روی تخت نشستم و سینی رو گذاشتم رو تخت ، و بعد رفتم و دستامو و سیخ ها رو شستم و برگشتم رو تخت نشستم و مشغول سیخ کشیدن گوشت های کبابی شدم گوشتها مرتب به دستام می چسبید و حسابی حالم رو گرفته بود نگاهی به رضا کردم ، بلند شد و رفت دستاشو شست و یه استکان برداشت و شستش بعد پر آبش کرد و برگشت و نشست روی تخت و شروع کرد به سیخ کشیدن
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت دهمگفتم : باشه قربان ، حتما . خیالتون راحت باشه ، کاری بود صدام بزنید فقط اگه اشکالی نداره از اضافه غذا ها برای دوستم هم غذا ببرم ؟ سرهنگ با خنده گفت : برو عزیزم برو خوش باش ، براش ببر نگاهی به سرگرد کردم : لبخندی زد و گفت شنیدی که سرهنگ چی گفت برو راحت باش می دونستم راحت موافقت می کنند ، آخه اون ها من رو واسه حال کردن می خواستند و غذا خوردن با یه سرباز برای اون کس کش ها افت داشت داشتم برای خودم و رضا غذا می کشیدم که صدای سرهنگ رو شنیدم که با خنده به سرگرد می گفت : محشره سرگرد این حمید هیچ ایرادی بهش وارد نیست لذت بردم ، اگه می شد این سرباز رو ازت می خریدم سرگرد لبخندی زد و گفت : خواهش می کنم به مال و اموال من چشم طمع نداشته باش ، حمید یه کارهایی بلده که به فکرت هم نمی رسه نبودی ببینی بعد از ظهری با من چکار کرد . نه عزیزم اگه خرید و فروش سرباز هم رسم بود من فروشنده نبودم نگاهی به اونها که مشغول خندیدن و کوفت کردن غذاشون بودن کردم و لبخندی به سرهنگ که منو نگاه می کرد زدم و زیر لب چند فحش آب دار به کس زن هایی که اون حروم زاده ها رو از رحم شون تف کرده بود بیرون ، دادم سینی غذا و رو با دو تا شیشه نوشابه برداشتم رفتم بیرون و نشستم کنار رضا روی تخت و مشغول شام خوردن شدیم بعد از خوردن شام یه سیگار در آوردم و بعد از اینکه رضا برام روشنش کرد دراز کشیدم روی تخت و مشغول سیگار کشیدن شدم دستشو رو پام گذاشت و گفت : خوشم نمی یاد بجز من با کسی باشی با اینکه می دونستم منظورش چیه ، نگاهی بهش انداختم و اخمی کردم و پرسیدم : منظورت چیه ؟ اخمی کرد و گفت : هیچی بابا ، فراموش کن اخمی کردم و دستش رو از رو پام کنار زدم و بلند شدم رفتم تو کانسک و چون شام شون رو خورده بودن سفره رو جمع کردم و بعد از برداشتن ظرف های شام و آمدم بیرون و مشغول شستن آنها شدم رضا از رو تخت بلند شد و در حالی که ظرف های غذایی که خورده بودیم رو از رو تخت برمی داشت گفت : تو سنگر خودمون معمولا اینقدر فعال نیستی و ظرف های شام رو صبح ها می شستی ؟ اخمی کردم و گفتم : اینجا نمی شه این کار رو کرد اگه فرمانده بهم گیر بده و نق بزنه بیشتر اعصابم خراب می شه ، اصلا الاغ جون این هم دیگه حسادت داره باشه از این به بعد ظرفهای شام خودمون رو هم شب می شورم ، دیگه خوب فکر کن ببین چیزی ، به فکرت نمی رسه که بهم گیر بدیپس از شستن ظرفها ، اونها رو بردم تو کانسک ، سرگرد با دیدن من لبخندی زد و گفت : برو چهار تا بسته بر دار بیار . می دونی که منظورم چیه حمید ؟ گفتم : بله قربان الان براتون می یارم داشتم می رفتم بیرون که سرگرد صدام کرد برگشتم و نگاهش کردم لبخندی زد و گفت : یه چیزهایی در خصوص لباس زنونه ای که تنت دیده بودن شنیدم ، اون لباس رو با خودت آوردی ؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم : نه قربان ، اون لباس ها مال من نبود و من اون لباسها .......و لبخندی زد و گفت : برو اون ها رو هم بیار گفتم : قربان من نمی دونم .....ک با لحن جدی و خشنی گفت : مگه نمی خوای فردا برگردی سنگر خودتون قرار نشد اذیت کنی ها ؟ برو بر شون دار بیار ، تا حالا به این خوبی بودی این آخر کاری اذیت نکن ، قرار مون این بود بچه خوبی باشی تا بتونی فردا برگردی سنگرتون سری تکون دادم و از کانسک فرماندهی اومدم بیرون ، و راه افتادم سمت سنگر خودمون تو پارک موتوری . رضا که روی تخت نشسته بود بلند شد و آمد دنبالم . وقتی با چند قدم سریع خودش رو به من رسوند . با خنده گفت : اجازه دادن شب برگردی پیش ما ؟ گفتم : نخیر ، می خوام بیژامه مو بردارم، البته با اجازه شما تو سنگر بچه ها مشغول خوردن شام بودن ، بدون توجه به سوالات اونها رفتم سمت صندوق لباس هام و گفتم : اومدم بیژامه مو بردارم ، اگه خدا بخواد از فردا صبح بر می گردم سنگر خودمون همه از شنیدن این خبر خوشحال شدن ، لباس زنونه رو بین بیژامه و یه زیرپوش مخفی کردم و بلند شدم ، اونها رو برداشتم و بعد از خداحافظی از سنگر اومدم بیرون یهو رضا جلوم سبز شد ، کاش نمی شد نگاهی به دستم کرد و گفت : اینها چیه ؟ به تندی اون رو کنار زدم و گفتم : بیژامه و زیر پوشمه ، مگه کوری ، نمی بینی ؟ اونها رو از دستم کشید بیرون ، نتونستم مانعش بشم چراغ بیرون سنگر رو روشن کرد و نگاهی به لباس ها انداخت و با دیدن لباس زنونه ، اون رو با بقیه لباس ها پرت کرد طرفم و سرش رو کمی جلو آورد و گفت : می خوای حسابی بهشون حال بدی مگه ، نه ؟ دلم نمی خواست باهاش جر و بحث کنم ، با عجله لباس ها رو از روی زمین برداشتم و با عصبانیت به طرف سنگر فرماندهی براه افتادم . صدای تند قدم هاشو که داشت به طرفم می آمد را شنیدم و بدنبال اون با خشونت بازو مو گرفت و منو با تندی به طرف خودش چرخوند و با عصبانیت نگاهی به من کرد و گفت : اگه خیلی احتیاج داری ، بیا بریم تو جرثقال تا هر چقدر که دوست داری بکنمت خیلی از دستش عصبانی بودم ، سیلی محکمی به گوشش زدم و گفتم : بد بخت کثافت ، اگه من خوشم می یومد . با التماس و خواهش از اونها نمی خواستم که اجازه بدن برگردم سنگر خودمون . حمال عوضی اونجا هم خوب بهم می رسیدن و هم حسابی بخور و بخواب داشتم و هم خوب منو می کردن ، تازه باید خوشحال هم می بودم چون حداقل آدم های حسابی منو می کردند نه توی بیابون گرد ، حیون آزار با مشت به کتفم کوبید ، پرت شدم روی زمین و لباسها از دستم افتاد وقتی که دیدم به تندی به طرفم می یاد ، دستم رو جلو گرفتم و با عصبانیت گفتم : اصلا به تو چه مربوطه نره خر؟ بازو مو گرفت و به تندی منو از روی زمین بلند کرد و منو چند بار تکون داد و گفت : بدبخت ، الان تو مثل زن های هرزه خیابونی شدی ، خودت هم خبر نداری ، امشب که حسابی حالشون رو باهات بکنن ، دیگه بهت احتیاج ندارن ، خودشون بیرونت می کنند . تو هم این رو می دونی برای همین می گی فردا برمی گردی ، بی خودی هم نگو خواهش و التماس کردی برگردی ، فکر کردی با بچه طرفی ؟ با ناراحتی گفتم : کاش می دونستی چقدر بدم می یاد وقتی که یه آدم احمق مثل تو در باره من قضاوت می کنه با عصبانیت دستشو کرد تو جیبم و بسته سیگار شو کشید بیرون و محکم منو هول داد رو زمین و گفت : برو بدبخت فاسد ، هر گوهی می خوای بخور دیگه حالم ازت بهم می خوره با عصبانیت از رو زمین بلند شدم و لباس ها رو برداشتم ، چشمام پر آب شده بود ، بدجوری بغض کرده بودم . با عصبانیت رفتم طرف سنگر فرماندهی ، لباسامو تکون دادم و کمی سر وضعم رو مرتب کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم ، دستی به موهام کشیدم کمی روی تخت بیرون نشستم تا نفسم بیاد سر جاش و پس از اون با کلید در کانسک رو باز کردم و رفتم تو . لباس ها رو انداختم رو کمدم و نگاه سردی به سرگرد کردم . لبخندی زد و گفت : چیه حمید ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتم : نه قربان ، براتون چایی بریزم ؟ گفت : اول برو و چهار تا از اون بسته ها رو بیار ، بعد پاک یادم رفته بود به تندی از سنگر اومدم بیرون و رفتم تو توالت و از تو مخفی گاه قوطی مواد رو در آوردم و بعد از توش چهار تا بسته کوچک برداشتم ، در قوطی رو بستم و اون رو گذاشتم سر جاش و چراغ روخاموش کردم و برگشتم تو کانسک و به سرگرد نزدیک شدم یه گاز کوچک خوراک پزی رو از زیر تخت بیرون کشید و اون رو بین خودش و سرهنگ گذاشت و روشنش کرد . سپس از زیر لبه موکتی که کف کانسک پهن بود دو تا سیم فلزی برداشت و اونها رو گذاشت روی گاز و بین یه گیره مخصوص که انگار خودش درست کرده بود گذاشت و نوک سیم رو تو شعله های گاز قرار داد . دست دراز کرد طرفم و من اون چهار بسته رو گذاشتم تو دستش و رفتم طرف سماور و دو تا چایی ریختم و با سینی بردم سمت شون و گذاشتم رو زمین . نگاهی به بسته سیگار سرهنگ که کنارش پهلوی زیر سیگاری بود کردم ، خیلی هوس سیگار کرده بودم نگاهی به سرهنگ که داشت به یه قلیون کوچولو ور می رفت کردم و آهسته با کمی خجالت گفتم :جناب سرهنگ اجازه هست یه دونه از سیگاراتون بردارم ؟ با عجله گفت : چرا که نه حمید جون بردار این که اجازه نمی خواد تشکری کردم و دستم رفت طرف سیگار در حالی که می خندید مچ دستم رو گرفت و گفت : یه لطفی بکن و اول لباست رو عوض کن سرگرد هم نگاهی به من کرد و گفت : آره بلند شو حمید ، شهدوست که خیلی با آب و تاب از لباس و رقصیدنت تعریف می کرد . بلند شو بپوشش ببینم آهی کشیدم و بلند شدم و رفتم طرف لباس زنونه ، و همونطور که پشتم بهشون بود اون رو که یه پیرهن قرمز بالا زانو بود رو پوشیدم رو لباس هایی که تنم بود چرخیدم طرفشون ، سرگرد بلند شد و در حالی که اخماش تو هم بود بهم نزدیک شد و با کنایه گفت : تو سنگر خودتون هم همینطوری این لباس رو تنت کرده بودی ، روی پیرهن و شلوار نظامی ، حالم رو بهم زدی حمید دارم ازت ناامید می شم ، امکان نداره اجازه بدم تا آمدن خیرخواه از اینجا بری تو داری با این کارات با من لجبازی می کنی نگاهی بهش کردم و گفتم : ببخشید ، باشه الان اونها رو در می یارم قربان ولی خواهش می کنم سر قول تون باشید ، تو رو خدا جناب سرگرد با دلخوری گفت : کلاه گیست کجاست ؟ سروان از یه کلاه گیس هم برام یه چیزهایی گفته بود ، حمید داری کلک می زنی ها ، می خوای یه هفته ای بفرستمت سنگر جناب سرهنگ تو بهداری ؟ پیرهن زنونه رو با عجله در آوردم و گفتم : الان می رم می یارم قربان خیلی زود ، بخدا یادم رفت سرگرد خیلی جدی گفت : همه رو بیار کلک بی کلک نگاهی به سرگرد کردم و پرسیدم : همه ، منظورتون چیه قربان ؟ اخمی کرد و گفت : شورت و سینه بند زنونه و بقیه ، دیگه گفتم : بخدا اینجور چیزها نداریم ، باور کنید راست می گم ، اگه جناب سروان چیزی گفتن حتما اشتباه شده ، به خدا فقط یه کلاه گیس و همین پیرهنه . باور کنید راست می گم سری تکون داد و گفت : خیلی خوب برو ، ولی اگه یه موقع دروغت در بیاد من می دونم و توبا دستپاچگی گفتم : مطمئن باشید قربان در نمی یاد ، یعنی اصلا دروغ نمی گم . تو رو خدا باور کنید من به شما دروغ نگفتم با دست اشاره کرد ، برم . رو مو به سرهنگ کردم و گفتم : ببخشید جناب سرهنگ من می تونم پلاستیک مشکی وسایل تون رو بردارم دلم نمی خواد کلاه گیس رو تو دستم بگیرم ، باز براتون برش می گردونم سرهنگ خندید و گفت : اون پلاستیک و وسایل توش مال خودته برش دار راحت باش طرف پلاستیک که روی تختخواب گذاشته بود رفتم و مشغول در آوردن لوازم توش وگذاشتن آنها روی تختخواب شدم ، چند قلم لوازم آرایش و یه دو جفت جوراب و شورت زنونه و یه سینه بند و یه دو تا قوطی کرم و دو بسته سیگار وینستون ، چشمم به سیگار ها که افتاد ، من احمق بی اراده لبخندی زدم ، سرهنگ که انگاری منو نگاه می کرد با دست رو پای سرگرد زد و مثل بچه ها داد زد : دیدی سرگرد چقدر از دیدن لوازم آرایش و لباس زیر های زنونه خوشش اومد تو رو خدا ببین چطور میخنده ، نگفتم حمید یه دختر تو قالب پسره ، من این مو ها رو تو آسیاب که سفید نکردم این ها واقعا اشتباهی پسر شدن من می دونم ، جانم با بی حوصلگی بقیه آت و آشغالهای تو پلاستیک رو چپه کردم روی تخت و دو بسته سیگار و پلاستیک خالی مشکی رو برداشتم و برگشتم طرف در کانسک دو بسته سیگار رو گذاشتم تو کمدم و پلاستیک مشکی رو کردم تو جیبم و رفتم سمت در ، که سرهنگ صدام کرد سرم رو برگردوندم طرفش و گفتم : بله قربان لبخندی زد و گفت : ما رو سیاه نکن حمید خوشگل ، نه عزیزم ، نگرفت من تو نگاهت خوندم که چقدر از دیدن لوازمی که برات خریدم خوشحال شدی از کانسک رفتم بیرون دم پایی ها رو پوشیدم دیگه از این بهتر امکان نداشت کسی بتونه منو تحقیر کنه از شدت عصبانیت نزدیک بود لگد محکمی به آهن و لوله هایی که گویا از ساختن حمام اضافه آمده بود و روی هم ریخته بودند یک کنار ، نزدیک در کانسک بزنم که شانسم گرفت نزدم آخه دم پایی پام بود ، راه افتادم سمت سنگر مون . بغضی نفس گیر ته گلو مو می فشرد قدم هام لرزون بود ، وحشت داشتم باز با بچه ها رو برو بشم آخه بهشون چی باید می گفتم ، نزدیک سنگر چشمم به چراغ حمام که روشن بود افتاد ، لبخندی به لبم نشست . به طرف حمام رفتم اگه منصور تو حمام می بود ازش می خواستم بره تو سنگر و کلاه گیس رو بیاره ، آخ چقدر خوب می شد . پرده پلاستیکی حمام رو کنار زدم ورفتم تو و با دیدن آب دوش یکی از اتاقک ها رفتم سمت اون اتاقک و آهسته پلاستیک جلو در اتاقک رو کنار زدم تا ببینم چه کسی زیر دوشه از دیدن مهرداد زیر دوش آهی کشیدم و خواستم پلاستیک رو برگردونم و برم بیرون که سرش برگشت طرف من و با دیدن من ، با تعجب کمی نگام کرد لبخندی زدم و از کنار در اتاقک کنار رفتم و گفتم : ببخشید به تندی از اتاقک آمد بیرون ، آمد طرفم و بازو مو گرفت ، با هیجان زیاد لبخندی زد و گفت : صبر کن ، چرا ببخشم . من از خدامه که با تو بیام حمام تو هی ناز می کنی سپس منو بغل زد . به تندی اون رو کنار زدم و با دلخوری گفتم : برو کنار مسخره خیسم کردی ، فکر کردم منصوره می خواستم یه چیزی برام از تو سنگر بیاره بازو مو گرفت و با خنده گفت : حالا چرا منصور ، چرا خودت نمی ری برداری ؟ اخمی کردم و گفتم : ول کن بابا ، برو به حمومت برس داشتم می رفتم بیرون که از پشت منو بغل کرد و لباشو به صورتم گذاشت و آهسته گفت : قهر نکن ، تو رو خدا بگو ، من می رم برات می یارم و شروع کرد به مالیدن سینه ها و رون پام ، با خودم گفتم خوب بهتره به مهرداد بگم برام بیارش ، حداقل از رفتن خودم تو سنگر و برداشتن اون خیلی بهتر بود ، اگه باز بچه ها از من سوال می کردن چرا دوباره برگشتم سنگر هیچی به فکرم نمی رسید جواب شون رو بدم با فشار زیادی که به سینه ام داد ، از درد آهی کشیدم و گفتم : نکن دیگه یه لحظه گوش کن ببین چی می گم ، می خوام یه کاری برام بکنی منو چرخوند سمت خودش و لباشو به لبام گذاشت و بعد در حالی که لباشو رو صورتم می کشید ، گفت : بگو ، هرچی باشه برات انجام می دم و دوباره مشغول بوسیدن صورت و گردنم شد و دست ها شو روی باسنم گذاشت گفتم : یکی از سربازهای واحد چند دقیقه پیش آمد پیشم و از من کلاه گیس رو امانت می خواد ، دلم نمی خواد بچه ها بفهمند . اون رو برام بیار تا بدم بهش ، تو صندوقمه مشغول مالیدن سینه هام شد . لبخندی زد و گفت : واسه کی می خوای ؟ سعی کردم اون رو از خودم دور کنم ولی دستاشو دور کمرم گرفت و منو محکم بخودش فشار دادگفتم : تو رو خدا مهرداد ، برو بیارش ، دوست نداره کسی بفهمه ، تو هم نپرس . برو برام بیارش بیچاره خیلی وقته منتظره دستاشو از کمرم برداشت و مشغول باز کردن کمر شلوارم شد با خشونت هولش دادم عقب و داد زدم : خیلی کثافتی ، نخواستم ، خودم می رم برش می دارم ، حمال عوضی لبخندی زد و گفت : خیلی خوب بزار ، حمومم تموم بشه می رم گفتم : دیر می شه حوله رو بگیر دور خودت و برو ، بعد بیا حموم کن خیلی وقته منتظره حوله رو از تو تخگاهی که آویزون کرده بود برداشتم و گرفتم دورش و کشیدمش طرف در دم پایی ها رو پوشید و گفت : همین جا بمون تا برگردم پلاستیک مشکی رو از جیبم در آوردم و دادم دستش و گفتم : تو رو خدا سعی کن کسی نفهمه ، بزارش تو این پلاستیک رو گرفت و در حالی که سرشو تکون می داد رفت بیرون نشستم رو تخت گاهی و منتظرش شدم کمی طولش داد و وقتی برگشت از دیدن رضا که بعد از مهرداد آمد تو حمام ، خشکم زد . آهی کشیدم و با عصبانیت به مهرداد نگاه کردم مهرداد پلاستیک رو که کلاه گیس توش بود داد دستم و لبخندی زد و سرش رو تکون داد و گفت : رضا نمی گذاشت اون رو بردارم و من مجبور شدم بگم برای تو می خوام و بعد حوله رو گذاشت روی جالباسی تو رخت کن تخگاهی و رفت طرف اتاقک دوش . با عصبانیت بهش گفتم : این محبت تو هرگز یادم نمی ره بی شعور ، سرش رو برگردوند طرفم و دستاشو تکون داد و با دلخوری گفت : بخدا اگه نمی گفتم واسه تو می خوام نمی گذاشت اون رو بیارم ، تقصیر من چیه ؟ آهسته رفتم طرف در رضا نگاهی به سر و پام کرد و گفت : چرا لباست خیس شده ؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم : دست هامو زیر دوش شستم ، لباسم یه خورده خیس شد بازو مو گرفت و نگاهی به سمت مهرداد و سپس به من کرد و با خشونت منو پرت کرد سمت تخت گاهی و رفت سمت اتاقک دوشی که مهرداد توش بود و در همون حال با عصبانیت بهم گفت : کثافت دروغگو سپس داد زد : بیا بیرون مهرداد ، کارت دارم مهرداد که حرفهای ما رو شنیده بود از اتاقک آمد بیرون و کمی رفت عقب و داد زد : رضا نزار دستم روت بلند کنم ، من شاید زورم بهت نرسه ولی بیکار هم نمی مونم ، پس بی خودی شر درست نکن رضا در حالی که مشتاشو گره کرده بود داشت می رفت طرفش و لبخندی زد و گفت : همه زور تو بزن ، از خودت دفاع کن . چون من الان حالم اصلا خوش نیست و تصمیم گرفتم . حسابی شر به پا کنم به تندی دویدم جلو رضا و دستش رو گرفتم و با گریه داد زدم : اون تقصیری نداره من برای اینکه برام اون کلاه گیس رو بیاره ، بغلش کردم خود من رفتم طرفش . اون اصلا حالش بهم می خورد به من دست بزنه مثل خود تو . ولی مجبور بودم با چند تا بوسه خرش کنم که این کار رو برام بکنه . اون اصلا دوست نداشت من بوسش کنم . بخدا راست می گم بخاطر من بقول خودت هرزه ، به هم نپرید تو رو خدا و ....و دیگه گریه امانم رو برید جلو پای رضا نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن سرم رو تو زانو هام فرو کردم تا صورت منو در حال گریه کردن نبینه کمی که گریه کردم . مهرداد بازو مو گرفت و منو از رو زمین بلند کرد و در همون حال گفت : آروم باش دیگه بسه ، حالا مگه چی شده به خدا من پاک گیج شدم ، کاش به رضا نمی گفتم . ولی خوب من چه می دونستم رابطه تون خوب نیست . اصلا سر در نمی یارم چرا اجازه می دی رضا اینقدر سر تو زور بخرج بده ، پاشو برو زیر دوش یه آب به سر وصورتت بزن . مگه نگفتی اون سرباز بیچاره خیلی وقته منتظر این کلاه گیسه ؟ پاشو براش ببر خودت رو هم ناراحت نکن . من کاری به چرندیاتی که واسه جلوگیری از دعوای من و رضا گفتی ندارم ، تو همیشه برای من ، حمید همسنگر خوب و مهربون بودی و می مونی رضا گورشو گم کرده بود و تو حمام نبود رفتم و کمی دست و صورتم رو شستم وقتی آمدم بیرون مهرداد با چشای پر آبش بهم لبخند زد ، لبخندی بهش زدم . سری تکون داد و گفت : من هم کارم احمقانه بود ، می دونم رفتم سمت در حمام و پلاستیک جلو در راهروی حمام رو کنار زدم .چشمم به بسته سیگار و فندک آقای خراسانی که روی بسته سیگار بود ، افتاد . از کنارش رد شدم و رفتم طرف سنگر افسران . چند قدم که رفتم صدای رضا بگوشم خورد که منو صدا می کرد ایستادم . صدای راه رفتنش رو به سمت خودم می شنیدم . بازو مو آهسته گرفت و منو چرخوند طرف خودش و بسته سیگار و فندک رو به طرفم گرفت و گفت : چیه دلت برنمی داره ، دست بهشون بزنی . می خوای برم واست با الکل ضد عفونی شون کنم ؟ آهسته رفتم تو بغلش و گریه مو سر دادم آهسته به سرم دست می کشید و کمی بعد گفت : خیلی خوب دیگه تمومش کن چشام رو که تا اون موقع بسته بودم باز کردم و از بغلش می یومدم بیرون که حس کردم یه نفر پشت سر رضا تو چند قدمی ایستاده از چوبی که تو دستش دیدم با ترس آه بلندی کشیدم . رضا سریع چرخی زد و نگاهی به پشت سرش کرد . مهرداد بود وقتی دید به طرفش نگاه می کنیم یکی دو قدم جلو آمد ، صورت و بدن لختش که فقط یه شورت تنش بود زیر نور مهتاب برق می زد . لبخندی زد و گفت : چیزی نیست . من هستم بعد به تندی چوبی که دستش بود رو پرت کرد یه کنار و با دستپاچگی و خنده رو کرد به من و گفت : خوب ، من . می دونی من ، یعنی من فکر کردم رضا می خواد کتکت بزنه ، همینطوری الکی هول شدم رضا لبخندی زد و گفت : کثافت می خواستی از پشت بزنی ؟ حمال نامرد مهرداد لبخندی زد ، جلو تر آمد ، رضا رو بغل زد و گفت :من ، من . تور رو بزنم مگه خول شدم . مگه کسی دست رو رفیقش بلند می کنه کمی بهشون نزدیک شدم و در حالی که دوباره داشت اشکام سرازیر می شد . همین طور که اون دو تو بغل هم بودن دستامو رو شونه هاشون گذاشتم و با خنده گفتم : نمی دونید من چقدر خوشحالم که همسنگر هایی به خوبی شما دارم . هر دوی شما دوست های خوب من هستید رضا خودش رو کنار کشید و گفت : برو دیگه ، نمی خواد ما رو خر کنی کثافت حمال . یه خورده دیگه ور بزنی هر دومون یه فصل کتکت می زنیم فکر نکن شوخی می کنم . نیشت رو هم ببند مهرداد با خنده گفت : راست می گه ، من هم باهات شوخی ندارم ؟ اگه باورت نمی شه چوبم رو بردارم ؟ لبخندی زدم و گفتم : من باورم شد ، از شما وحشی ها بعید نیست سپس نگاهی به مهرداد کردم و گفتم : تو هم برگرد تو حمام ، با اون بدن لخت و مسخره ات ، سرما نخوری بعد آهی کشیدم و رفتم سمت کانسک فرماندهی چند قدم که رفتم رضا دنبالم دوید و دستم رو گرفت و گفت : شب اونجا نمون ، بیا سنگر خودمون لبخندی زدم و گفتم : باشه ، سعی می کنم اخمی کرد و گفت : من منتظرت می مونم ، شب پیش شون نمون گفتم : باشه ، سعی می کنم بعد رفتم طرف کانسک ، پشت در کمی خودم رو مرتب کردم و با کلیدم در رو باز کردم و رفتم تو غباری از دود تو کانسک پیچیده بود . سرگرد با دیدن من گفت : چه عجب تشریف آوردید لبخندی زدم و گفتم : بچه ها کلاه گیس رو قایم کرده بودن کمی گشتم تا پیداش کردم ، ببخشید دیر کردم قربان سرهنگ از کنار بساط تریاک کشی شون بلند شد و آمد سمت من و دستم رو گرفت و گفت : بیا جلو ، من خودم الان می سازمت کمی منو جلو برد و مشغول در آوردن لباسام شد . موقعی که می خواست شورتم رو پایین بکشه . شورتم رو تو دستم گرفتم و مقاومت کردم اصلا روم نمی شد این کار رو بکنه . با خنده دستم رو کنار زد و گفت : الان یه شورت دیگه پات می کنم ، نترس و به تندی شورتم رو کشید پایین دستم رو به جلوم گرفتم . یه شورت سفید طور دار زنونه که تو لوازم دیده بودم برداشت و تنم کرد و سپس دستی به باسنم کشید و بوسی به اون زد و با خنده گفت : چقدر هم بهش می یاد بعد سینه بند رو برداشت و اون رو به سینه هام بست و با خنده کمی دستمال کاغذی کشید بیرون و کرد تو سینه ها و با دست مرتب شون کرد و منو چرخوند سمت سرگرد که با خنده ما رو نگاه می کرد و گفت : خوب شد نه ، چطوره سرگرد ؟ سرگرد دستی به کیرش از رو زیر شلواریش کشید و گفت : حرف نداره سرهنگ به تندی پیرهن زنونه رو برداشت و تنم کرد و از من خواست روی تخت بشینم . سیگاری برداشتم و آتش زدم و با بی تفاوتی در حالی که به کارهای سرهنگ نگاه می کردم مشغول سیگار کشیدن شدم یه جوراب زنونه برداشت و اون رو پام کرد و همونطور که ساق بلندش رو روی پام بالا می کشید کمی رون ها مو مالید . و بعد با خنده مسخره ای گفت : حالا کلاه گیس خانم کوچولو بعد کلاه گیس رو روی سرم کشید و به تندی لوازم آرایش رو از رو تخت به طرف خودش کشید و مشغول آرایش من شد . وقتی سیگارم رو خاموش کردم . دو تا روژ رو برداشت و نشونم داد و گفت : از کدوم بیشتر خوشت می یاد ؟ اخمی کردم و گفتم : شما باید خوشتون بیاد ، نه من لبخندی زد و یکی رو برداشت و مشغول روژ مالیدن به لبام شد بعد منو بلند کرد و چرخی داد .
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت یازدهمکه بدنم به آب هایی که روی زیر پوشش ریخته بود تماس پیدا نکنه خودم رو در اختیارش گذاشتم محکم لبامو بوسید و رو کرد به سرگرد و با خنده گفت : مدتها بود که تو منطقه چنین حالی نکرده بودم و بعد منو کمی عقب داد و در حالی که کونم رو روی کیرش می کشید نگاهی به من که داشتم با پشت دستم رو به لبام می کشیدم ، کرد و گفت : باید دو سه روز مرخصی تشویقی از طرف من بهش بدی سرگرد بخدا ارزش شو داره سرگرد رو کرد به من و با خنده گفت : حتما ، حیف که احمق می خواد از سنگر ما بره . وگرنه اینجا خیلی بهش خوش می گذشت و نمی فهمید چطور خدمتش تموم می شه بعد روش رو به سرهنگ کرد و گفت : پاشو سرهنگ نوبت تویه ، بیا یه خورده دود بزن تا حسابی حال بیای آهسته پامو از دور کمرش بلند کردم و از روش کنار رفتم و نشستم کنارسرهنگ و سیگار دیگه ای آتش کردم سرگرد در حالی که قلیون رو می داد سمت سرهنگ ، لبخندی به من زد و گفت : بیا دراز بکش اینجا بلند شدم و رفتم کنارش نشستم . دستم رو گرفت و برد سمت بیژامه اش و فرو برد تو و از زیر شورت گذاشت رو کیرش و با دست دیگه اش گردنم رو گرفت و سرم رو پایین کشید و مشغول بوسیدن لبام و صورتم شد چند دقیقه ای منو بوسید و من هم کیر شو مالیدم . سعی کرد منو بخوابونه جلوش . من با دست اون رو چرخی دادم تا تاق باز بشه و بعد شورت و شلوارش رو کشیدم پایین . سعی می کرد دستش رو جلو کیرش بگیره ظاهرا روش نمی شد سرهنگ جلو شو ببینه لبخندی زدم و دستشو کنار کشیدم و با ملایمت مشغول نوازش کیرش شدم . و نوک انگشتام رو روی کیرش حرکت می دادم . دوباره دستش رو کشید و جلو کیرش گرفت ، نگاهی به صورتش کردم و با نگاهش سعی کرد به من بفهمونه که دلش نمی خواد دست شو کنار بزنم و از این که سرهنگ کیر شو ببینه خوشش نمی یاد ، من بی توجه دست شو کنار زدم و لبامو گذاشتم رو سرکیرگنده اش و مشغول کشیدن لبام رو کیرش شدم و با دست کیرش رو می مالیدم ، دو دستش رو روی سرم گذاشت و سرم رو فشار داد رو کیرش . بناچار دهنم رو باز کردم و اون تونست کیر شو فرو کنه تو دهنم با فشار زیادی که به سرم داد سعی کرد تا تمام کیر شو تو دهنم فرو کنه ، از تماس نوک کیرش به ته گلوم عقم گرفت و به تندی مشغول تکون دادن سرم شدم . بی توجه به تلاش من همون طور با دو دست سرم رو و در نتیجه دهنم رو دور کیرش که مقدار زیادیش تو دهنم بود می چرخوند با زحمت زیاد سرم رو عقب کشیدم و کیر شو در آوردم ته گلوم به سوزش افتاد و نگاهی بهش انداختم خیلی دلم می خواست چند تا فحش بهش بدم ، حیف که جرات چنین کاری نداشتم لبخندی بهم زد و گفت : بیا بشین روش دلم نمی خواست کیر شو فرو کنه تو کونم ، دوباره سرم رو گرفتم رو کیرش و مشغول لیس زدن به کیرش شدم و در حالی که با یه دست باملایمت کیر شو از بالا تا پایین دست می کشیدم و نوازش می کردم کیر شو به صورتم و لبام می کشیدم . با تکون هایی که بخودش می داد و آه وناله ای که می کرد تشویق شدم با حرارت بیشتری به کارم ادامه دادم و مدتی با دستم واسش جلق زدم . و با هر بالا و پایین بردن مشتم دور کیرش سر کیر شو بوسه می زدم . حسابی هیجان زده و هوسی شده بود سعی می کرد با کشیدن من ، منو روی شکمش بیاره تا بتونه منو بکنه ، و من با حرارت بیشتری به تندی به کارم ادامه می دادم . وقتی نوک کیرشو تو دهانم فرو کردم و با نوک زبونم سوراخ سر کیرش رو تحریک کردم ناله ای کرد و دوباره دستاشو به سرم گرفت و با فشار زیاد سعی می کرد کیر شو تا ته داخل دهانم فرو کنه . ومن دوباره شروع به تقلی کردن کردم تا شاید بتونم کیر شو بیرون بکشم . به تندی سرم رو روی کیرش رو بالا پایین می داد وقتی که حس کردم داره آبش می یاد ، سعی بیشتری کردم تا بتونم با کمک دستم که زیر کیرش رو گرفته بودم اون رو از دهنم بکشم بیرون ولی اون که خودش هم بخوبی می دونست نزدیک انزال شدنش شده با حرارت و شتاب بیشتری کیرشو تو دهانم حرکت می داد . وقتی آب داغش تو دهنم فوران کرد به تلاشم برای خلاصی از اون وضعیت اضافه کردم ولی ممکن نشد و آنقدر خودش رو تکون داد تا کاملا خالی بشه . بعد دستاش شول شد ، آبش تمام فضای دهنم رو پر کرده بود و حتی تو تلاش هام یه خورده از آب بد مزه اش رو قورت دادم ، حالم داشت بهم می خورد حس کردم هر لحظه ممکنه بالا بیارم . به سختی نفس می کشیدم وقتی دستش کاملا شول شد موفق شدم خودم رو عقب بکشم دل پیچه و دل به هم خوردگیم بیشتر شده بود به تندی سرم رو بلند کردم و با عجله رفتم سمت در کانسک و پا برهنه با همون لباس زنونه و سر و وضعم دویدم سمت منبع آب که صدای سرگرد رو شنیدم که داد می زد : در رو ببند حمید به تندی برگشتم و در کانسک رو بستم و دویدم سمت منبع آب و بلافاصله دهنم رو باز کردم و مشغول تف کردن آبهایی که تو دهنم نگه داشته بودم شدم . مزه و طعم خاصی تو دهنم پیچیده بود مثل طعم نعنا و قاتی با شیر و یه همچی چیزی ، با چند بار شستن دهنم کمی از شدت طعم عجیب و بوی اون خلاص شدم ، و دل بهم خوردگیم هم برطرف شد دوباره دست و صورتم رو شستم و رفتم روی تخت نزدیک منبع نشستم همونطور که نشسته بودم دراز کشیدم روی تخت و به آسمان چشم دوختم در این موقع در کانسک باز شد و صدای سرگرد که منو صدا می زد شنیدم با عجله به سمت کانسک راه افتادم . سرگرد لبخندی زد و گفت : بیا چند تا چایی بریز ، کجایی رفتی ؟ بعد یه نگاه به من کرد و باخنده ادامه داد : با این لباس و آرایش ، خجالت نمی کشی بیرون می مونی ، می خوای گیر عقیدتی سیاسی بیافتی و پدرت رو در بیارند ، بیا تو آهی کشیدم وگفتم : جناب سرگرد اجازه می دید بعد از چایی برم سنگرمون ؟ در حالی که دم پایی می پوشید ، لبخندی زد و گفت : عجله نکنسپس رفت طرف دستشویی و من هم رفتم تو و مشغول چایی ریختن شدم . سرهنگ نگاهی به من کرد و بلند شد و آمد طرفم . پشت سرم که رسید دست شو روی باسنم گذاشت و مشغول مالیدنش شد و بعد کنار پایم نشست و دامنم را بالا داد و در حالی که صورتش رو به از رو شورت به کونم می مالید پاهایم رو تو بغلش گرفت ، و کمی منو به خودش فشار داد سپس بلند شد و کنارم ایستاد . قوری چایی رو برداشتم و خواستم تو استکان های تمیزی که تو سینی گذاشته بودم چایی بریزم که همون طور که کنارم ایستاده بود و تو صورتم خیره شده بود دستشو برد پشتم و از زیر دامن روی شورتم کشید و مشغول فشاردادن باسنم شد حرکت تند و فشارش دست منو تکون می داد . آهسته گفتم : اجازه می دیدید براتون چایی بریزم ، دستم تکون می خوره صورتم رو بوسید و دست شو برد زیر شورتم و انگشت شو به سوراخ کونم فشار داد . کمی که انگشتش رو فرو برد از زور درد آخی گفتم و سعی کردم از کنارش برم کنار ، که منو چرخوند و با دست دیگه اش دور کمرم رو چسبید و در حالی که مشغول بوسیدن لبام بود انگشت شو بیشتر فرو برد درد سختی رو حس می کردم و از طرفی موهای سیخ شده سبیلش رو دماغ و صورتم فرو می رفت و منو اذیت می کرد داشتم زور می زدم تا خودم رو بکشم کنار ، که در کانسک باز شد و سرهنگ هم خودش رو عقب کشید سپس به سمت در کانسک رفت و با خنده به سرگرد گفت : سرگرد اون دو تخت ها رو بچسبون به هم تا سه تایی بتونیم روش بخوابیم ، خیلی مزه می ده و بعد از کانسک رفت بیرون . سرگرد به من نزدیک شد و گفت : اگه ازت خواست به واحد شون بری قبول نکنی و گرنه بهم پیله می شه و منو تو رو در باسی می زاره که چند روزی تو رو بفرستم به واحد شون گفتم : ممنون ، جناب سرگرد که به فکر من هستید ، مطمئن باشید چنین پیشنهادی اگه بهم بکنه قبول نمی کنم رفت طرف تخت و مشغول کشیدن و جابجا کردت تخت ها شد آهسته گفتم : جناب سرگرد اجازه می دید بعد از چایی برم سنگرمون ؟ لبخندی زد و گفت : مگه نشنیدی سرهنگ چی گفت ، تازه دارم تخت ها رو آماده می کنم . همین جا بغل ما بخواب اخمی کردم و گفتم : آخه من به بچه ها قول دادم برای خواب برم سنگر خودمون ، اینجا خوابم نمی بره بخدا راست می گم ، کسی کنارم باشه خوابم نمی بره خندید و گفت : یه خورده لالایی واست می گم خوابت می بره ، نترس در این موقع چند ضربه به در خورد و من در رو باز کردم . سرهنگ با خنده آمد تو و رفت سمت تخت ها و نشست رو اون و مشغول نگاه کردن به من که مشغول چایی ریختن ، بودم شد چایی رو بردم و کنار بساط شون گذاشتم و گفتم : میوه هم می خورید ؟سرهنگ دستم رو گرفت و گفت : اول بیا یه خورده برقص ببینم سری تکون دادم و گفتم : من رقص بلد نیستم سرگرد خندید و گفت : اگه یه رقص با حال بکنی اجازه می دم بری سنگر خودتون بخوابی اخمی کردم و مشغول رقصیدن شدم ، سعی کردم رقصم مورد قبول سرگرد باشه تا اجازه بده برم سنگر مون ، در حال رقصیدن گه گاه دامن پیرهنم رو با دست بالا می کشیدم و با چرخش باسنم واسه شون قر می دادم و چند دقیقه ای که رقصیدم ، نگاهی به چهره سرگرد و سرهنگ که داشتن رقصیدن منو با لذت نگاه می کردند ، کردم و گفتم : خسته شدم ، بسه دیگه سپس خم شدم که سیگاری بردارم که سرهنگ به تندی دست شو گذاشت رو کونم و انگشت شو فشار داد سمت سوراخ کونم ، نمی دونم هول شده بودم و یا از فشار دستش بود که نزدیک بود بیافتم زمین دستام رو به تخت گرفتم که بتونم تعادلم رو حفظ کنم سرهنگ با خنده دستم رو گرفت و منو رو تخت نشوند و بلند شد و کنار صورتم ایستاد و شورت و بیژامه اش رو کشید پایین و کیر شو گرفت نزدیک صورتم و با خنده گفت : یه خورده با دهنت خیسش کن ، می خوام بکنم تو کونت بعد سرم رو به طرف کیرش فشار داد ، آهسته آب دهنم رو جمع کردم و روی کیرش تف کردم . لبخندی زد و گفت : اینطوری نه بکن تو دهنت بعد کیر شو به دهنم فرو برد و مشغول تکون دادن و چرخوندن کیرش تو دهنم شد و بعد منو چرخوندو گفت : بلند شو و خم کن و دستاتو بزار روی تخت اخمی کردم و نگاهی به سرگرد که نشسته بود روی تخت و ما رو با خنده تماشا می کرد ، کردم و گفتم : جناب سرگرد ، قرار بود بعد از رقصیدن برم سرهنگ بجای اون لبخندی زد و گفت : الان تموم می شه سپس منو به تندی چرخوند و گفت : دستاتو بگیر به تخت و یه خورده دولا شو مجبور بودم به حرفش گوش بدم ، سر کیر شو به سوراخ کونم کشید و بعد یه تف پر صدا رو کونم انداخت و با دست تف شو رو سوراخ کونم جمع کرد و بعد سر کیر شو فرو کرد تو کونم آهی کشیدم و کمی خودم رو جلو کشیدم با حلقه کردن دستاش دور شکمم منو گرفت و به سمت خودش کشید و یه فشار دیگه به کیرش داد ، آخ بلندی کشیدم و با التماس گفتم : تو رو خدا جناب سرهنگ ، بسه دیگه ، دردم می یاد . بزارید برم لبخندی زد و گفت : خودشو شول کن ، الان تموم می شه ، می ری آهسته گفتم : پس یه خورده آهسته تر کثافت انگار حرف هامو چپه می شنید و یا بیشتر تحریکش می کرد چون با یه فشار محکم تر جیغ منو دوباره در آورد . خودم رو به تندی کنار کشیدم و بلند شدم و در حالی که از درد چشام پر آب شده بود و پشتم می سوخت خودم رو کشیدم کنار و ایستادم . یه قدم که طرفم آمد به تندی خودم رو عقب کشیدم . لبخندی زد و گفت : بیا یواش می کنم سرم رو تکون دادم و گفتم : بزارید براتون بمالمش ، بخدا خوب بلدم خیلی زود ارضا می شید سرگرد دستم رو گرفت و کشید سمت تخت و در حالی که روی تخت می نشست . لبخندی زد رو کرد به سرهنگ و گفت : سرهنگ خیلی اذیتش نکن ، یه خورده کرم بزن به خودت بعد شورت وبیژامه شو در آورد و منو که کنارش نشونده بود بلند کرد و منو خم کرد رو کیرش و با دست کیرشو به سمت دهنم کشید و بزور کرد تو دهنم و دستاشو روی سرم گذاشت . و به سرهنگ گفت : سرهنگ آماده است شروع کن ولی خیلی اذیتش نکن . می خوای برات روغن بیارم ؟ زیر چشمی نگاهی به سرهنگ کردم . داشت شورت و بیژامه اش رو در می آورد . بعد قوطی کرمی که تو لوازم هایی که برام خریده بود و روی تخت ولو بودن برداشت و همون طور که چشمش به کونم بود ، مشغول کرم مالیدن به کیرش شد و بعد نزدیکم شد و کمی هم مالید به سوراخ کونم و کیر شو فشار داد تو و شروع کرد به فشار دادن ، کمی که کیرش فرو رفت دردم خیلی بیشتری شد به تندی کیر سرگرد رو از دهنم کشیدم بیرون و گفتم : وای تو رو خدا بسه دیگه ، بخدا خیلی درد می کنهسرگرد اخمی کرد و سرم رو کشید پایین و کیرشو فرو کرد تو دهنم و در حالی که سرم رو محکم گرفته بود رو کیرش ، گفت : لوس نشو دیگه ، مگه نمی خوای زود تموم شه بری یه خورده طاقت بیار سرهنگ دستاشو محکم بدور شکمم گرفت و دوباره مشغول فشاردادن شد همون طور که خم شده بودم روی پای سرگرد و با دستام از زور درد به روی تختخواب چنگ می زدم و از درد به خودم می پیچیدم ، با فشار تندی که سرهنگ به کیرش داد . اشک تو چشام جمع شد و مشغول داد زدن شدم ولی با فشار بیشتری که سرگرد به سرم و در نتیجه دهانم روی کیرش می داد ، صدام تو گلوم خفه می شد ، دستامو عقب بردم و به پای سرهنگ گذاشتم و سعی کردم در حالی که از زور درد گریه و ناله می کردم سرهنگ رو از خودم دور کنم ، ولی سرهنگ دستاشو دور شکمم محکم تر کرد سرگرد گفت : لوس نشو دیگه حمید ، می خوای یهو بکنه تو اینطوری یه بار درد می کشی ؟ هنوز حرفش کاملا تموم نشده بود که سرهنگ از خدا خواسته منو محکم طرف خودش کشید و محکم به کیرش فشار آورد . به تندی کیر سرگرد رو کمی از دهنم بیرون دادم و جیغ بلندی کشیدم ، سرگرد سیلی به صورتم زد و داد کشید : خفه شو جیغ نکش حمال ، الان همه جمع می شن اینجا کثافت چقدر کولی بازی در می یاری و بعد کیرشو بیشتر فرو کرد تو دهنم و سرم رو محکم تر نگه داشت زانو هام شول شده بود و تمام بدنم رو از درد پیچ و تاب می دادم و گریه می کردم ، سر دلم داشت از درد می ترکید . داشتم با دستام روی تخت می کوبیدم سرهنگ که همه کیر شو بهم فرو کرده بود داشت به تندی با کیرش تو کونم تلم می زد ، سرگرد هم که گویا از دیدن سکس کردن سرهنگ با من حسابی شهوتی شده بود داشت با تکون دادن خودش کیرشو تو دهنم عقب جلو می کرد و ناله و آه می کشید و پشتم و بازوهامو می مالید چند دقیقه بعد همزمان با تکون های تند و ناله سرهنگ ، ریختن آب شو تو کونم حس کردم . سرهنگ کمی کیرشو کشید بیرون تا جای بیشتری واسه ریختن آبش تو کونم باز کنه و بعد چند بار دیگه کیر شو به آرامی تو کونم عقب جلو کرد و بعد از اون کیرشو کشید بیرون و دامنم رو که روی پشتم جمع کرده بود پایین کشید و مشغول تمیز کردن کونم و کیر خودش با دامن پیرهنم شد و پس از اون خنده ای کرد و سیگاری روشن کرد و روی تخت دراز کشید من به تندی دست سرگرد رو که با آمدن آب سرهنگ شول کرده بود از روی سرم کنار زدم و در حالی که از درد نمی تونستم راحت راه برم خودم رو کنار کشیدم و روی کف اطاق نشستم و همونطور که از درد آهسته گریه می کردم یه سیگار برداشتم و روشن کردم سرگرد که نگاهش به من بود کمی کیر شو مالوند و از روی تخت بلند شد و امد طرف من ، به تندی خودم رو عقب کشیدم و در همون حال با گریه گفتم : تو رو خدا سرگرد ، بسه دیگه بخدا دارم از درد می میرم کنارم نشست و با لبخند دستی به موهای کلاه گیسم کشید و گفت : لوس نشو ، چقدر ناز می کنی . پاشو بیا روی تخت دراز بکش به تندی سرم رو تکون دادم و گفتم : نه ، تو رو خدا بزارید برم بازو مو گرفت و منو کشید سمت تختخواب و منو روی تخت نشوند و سیگارم رو از لبم برداشت و اون رو تو جاسیگاری خاموش کرد و دوباره برگشت سمت من با فشار دستش روی سینهام منو به عقب هول داد به پشت روی تخت افتادم ، قوطی کرم رو برداشت و مقداری توئ دستش جمع کرد و سپس به کیرش مالید و پاهامو بلند کرد و سپس کمی هم به سوراخ کونم کرم زد و کنار تخت زانو زد و دستاشو دور رون پاهام گرفت و منو به سمت خودش کشید و بعد کیر شو گذاشت رو سوراخ کونم و در حالی که منو که داشتم گریه می کردم ، نگاه می کرد ، کیرشو فشارداد تو کونم سرهنگ آمد رو تخت و کنارم دراز کشید و مشغول مالیدن سینه هام شد و بعد لباشو روی صورتم کشید و مشغول بوسیدنم شد ، سرگرد که ما رو نگاه می کرد یه فشار تندی به کیرش داد و من جیغی از درد کشیدم و با گریه و ناراحتی گفتم : تو رو خدا سرگرد ، بخدا می سوزه بزار برای یه موقع دیگه تو رو خدا ، الان نه ، بزارید برم سرگرد اخمی کرد و بی توجه به حرفهای من داشت کیر شو بیشتر فرو می کرد ، دیگه تحمل درد کشیدن رو نداشتم ، این روش که سرگرد برای کردن من انتخاب کرده بود دردش خیلی زیاد بود ، کمی خودم رو تکون دادم و گفتم : تو رو خدا سرگرد ، حداقل اجازه بدید بلند شم دولا بشم ، اینجوری خیلی دردم می یاد سرهنگ روی سینه ام نشست و کیر شو نزدیک دهانم آورد و با خنده گفت : دهنتو باز کن حمید جون ، به سرگرد فکر نکن ، اینطوری درد کمتری حس می کنی سپس کمی خودش رو بالا تر کشید و کیر شو فرو کرد تو دهنم ، با آنکه اون کثافت بعد از کردن من مثلا کیر شو با پیرهنم تمیز کرده بود ولی حالم داشت بهم می خورد ، خیلی دلم می خواست کیر کثافت شو چنان گاز بگیرم که صداش فریادش تو همه واحد بپیچه ولی کو جرات ، سرگرد که می دید با فرو رفتن کیر سرهنگ توی دهنم ، دهانم بسته شده و نمی تونم داد بزنم با جسارت بیشتری به فشار کیرش به داخل کونم افزود و وقتی که همه کیرشو تو کونم فرو کرد چنان درد وحشتناکی تو کونم و سر دلم حس کردم به تندی سعی کردم که سرهنگ رو از رو سینه ام کنار بزنم و جیغ بکشم ، ولی سرهنگ که تقریبا روی صورتم نشسته بود کیر شو بیشتر تو دهنم فرو کرد و در حالی که از ناله و تکون های من به شدت تحریک شده بود ، با کیرش که تو دهنم می چرخوند و حرکت می داد سعی می کرد خودش رو ارضا کنه ، و سرگرد در حالی که رون های من رو تو بغلش فشار می داد و رون پا هامو می مالید ، مشغول تلم زدن شد و با آنکه همه کیرش تو کونم جا باز کرده بود ولی بخاطر روش بدی که برای کردن من انتخاب کرده بود خیلی دردم می یومد . بعد از تقریبا یه ربع تلم زدن ، حرکات تندی به خودش داد و با چند ناله ای که کرد حرکت آبش رو تو کونم حس کردم ، سرگرد کیرش رو کشید بیرون و به تندی پیرهنم رو بالا کشید و بقیه آبش رو روی شکمم ریخت . و وقتی با دست آبش رو روی شکمم و به کیرم مالید . پاهامو رها کرد و نشست روی تخت و مشغول نگاه کردن به من و سرهنگ شد . سرهنگ که با دیدن ریختن آب سرگرد روی شکم بیشتر تحریک شده بود ، با سرعت بیشتری کیر شو توی دهنم حرکت داد و من که حسابی از درد و خستگی نای مقاومت و تکون خوردن نداشتم ، با دستام به رو تختی چنگ می زدم وقتی که چند حرکت تندی از سرهنگ دیدم سعی کردم که سرهنگ رو کنار بزنم ، ولی سرهنگ حریصانه کیر شو بیشتر فرو می داد ، من هیچ کاری بجز ناله کردن و اهسته گریه کردن از دستم بر نمی یومد . وقتی آب کیر سرهنگ تو دهنم پاشید ، اخمی کردم و دوباره زور زدم که اون رو کنار بزنم ولی سرهنگ تا همه آبش رو تو دهنم خالی نکرد از رویم بلند نشد وقتی که کنار سرگرد روی تخت نشست ، لبخندی زد و نگاهی به من انداخت . من آهسته از روی تخت بلند شدم و نشستم روی لبه تخت خیلی سوزش و درد داشتم . کمی نشستم تا دردم آروم بشه . سپس خم شدم و بسته دستمال کاغذی رو برداشتم و چند دستمال کشیدم بیرون و جلو دهنم گرفتم و آب هایی که تو دهنم بود رو روش تف کردم و لبامو تمیز کردم . سپس در حالی که دردم می یومد بلند شدم و خواستم یه سیگار بردارم که سرهنگ منو کشید طرف تخت و گفت : دست تو بزار روی تخت به تندی دستم رو کشیدم و داد زدم : نه ، نه ، تو رو خدا راحتم بزارید دیگه بخدا خسته شدم ، حالم خوب نیست ، همه جام داره می سوزه سرهنگ خندید و گفت : دستت رو بزار رو تخت کارت ندارم سرگرد لبخندی زد و رفت یه قوطی کوچک رو از تو کمدش آورد و داد دست سرهنگ ، من هم دستامو رو تخت گذاشته بودم و به اونها نگاه می کردم نمی دونستم می خواهند چکارم بکنند سرهنگ قوطی رو برداشت و در قوطی روغن رو که مایع هم بود باز کرد و بعد در حالی که با یه دست کونم رو از هم باز می کرد قوطی روغن رو به پشتم نزدیک کرد و با خنده گفت : الان که سوراخت بازه اگه یه خورده از این روغن مخصوص رو بریزم توش دیگه تا چند ساعتی پشتت آماده می مونه سپس مقداری کمی از روغن رو تو سوراخ کونم خالی کرد و در قوطی رو بست و اون رو تخت گذاشت وقتی دامن پیرهنم رو انداخت پایین برگشتم و بسته سیگار رو برداشتم و سیگاری در آوردم و گذاشتم گوشه لبم و روشنش کردم رو مو کردم به سرگرد و گفتم : اجازه می دید برم سنگرمون بخوابم سرگرد با خنده گفت : پس سرهنگ بی خودی روغن ها رو حروم کرد ؟ سرهنگ با خنده گفت : برو رو تخت بخواب . فقط اگه یه موقع کیر من و یا سرگرد رفت تو کونت نترسی ،سرگرد لبخندی زد و گفت : حمید جان اون پیرهن رو درش بیار کثیف شده ، نمی خواد چیزی تنت کنی راحت بگیر بخواب و تا موقع حمله بعدی یه استراحتی بکن و بعد هر دو شروع کردن به خندیدن ، دیگه از اصرار کردن به رفتن هم خسته شده بودم با دلخوری پیرهن رو در آوردم و همون طور لخت دراز کشیدم روی تخت . خیلی خسته بودم ، حسابی خوابم برده بود که از درد فشار کیری تو کونم بیدار شدم کمی چرخیدم و از دیدن سرهنگ که با خنده نگاهم می کرد دوباره سرم رو برگردوندم و چشام رو بستم و از اینکه سرهنگ اون روغن رو ریخته بود تو کونم خیلی راضی بودم . واقعا موثر بود و شاید هم من خیلی خسته بودم ، زیاد درد حس نمی کردم نفهمیدم چند بار تا صبح با من حال کرده بودن . صبح که طبق عادت سربازی خیلی زود از خواب بیدار شدم . با دیدن دست هایی که دور شکمم حلقه شده بود آهسته سرم رو چرخوندم سرگرد پشتم خوابیده بود و دستاش که دور شکمم حلقه کرده بود منو از پشت بغل کرده بود . آهسته دست شو از روم کنار زدم و بلند شدم سرگرد لخت کنارم خوابیده بود و سرهنگ هم لخت یه طرف دیگم رو تخت افتاده بود نگاهی به ساعتم کردم ساعت پنج صبح رو نشون می داد نگاهی به دور و بر کردم ، همه جا تکه های دستمال کاغذی رو زمین پرت و پلا بود . کف کانسک حسابی کثیف شده بود و پوست پرتغال و سیب و خاکستر سیگار و سینی و استکان های کثیف و پر از ته سیگار نشون می داد که اونها تا مدت زیادی بعد از خوابیدن من هنوز بیدار بودن پیرهن زنونه و شورتم رو که جلو تخت افتاده بود روی زمین برداشتم و بقیه لباس هایم رو هم از اطراف جمع کردم لباس زنونه و کلاه گیس و لوازم هایی که سرهنگ برام آورده بود رو توی پلاستیک مشکی گذاشتم می خواستم اونها رو هم با خودم ببرم دلم نمی خواست کاظمی که بعد از من می یومد اونجا ، اونها رو ببینه . راستش خیلی خجالت می کشیدم اون بو ببره اون ها واسه من تو اون کانسک اومده و زیرپوش و شورت و شلوارم رو تنم کردم و مشغول مرتب کردن کانسک شدم تمیز کردن اون جا نزدیک نیم ساعت وقت منو گرفت و بعد ظرف های میوه و استکان های کثیف رو با خودم بردم بیرون و کنار منبع آب گذاشتم و برگشتم تو کانسک و مشغول جارو دستی کشیدن و تمیز کاری نهایی شدم و سپس کتری آب رو برداشتم و سماور رو پر آب کردم و روشنش کردم . لباس زنونه و لباس تمیز و وسایل حموم رو برداشتم و از کانسک آمدم بیرون و رفتم سمت حمام ، خیلی ذوق می زدم که می تونستم از شیر آب گرم هم استفاده کنم بعد از شست شوی خودم لباس پوشیدم و آمدم سمت منبع آب و تشت رو برداشتم و
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت دوازدهمبهش نزدیک شدم و با ناراحتی داد زدم : آره ، خیلی هم بهم حال داد . مخصوصا خود سرگرد وقتی منو می کرد خیلی لذت داشت باید می بودی و می دیدی ، بدبخت رضا از شنیدن این حرفها با ناراحتی مشتی به بازوم زد ، با آنکه معلوم بود محکم نزده ولی درد بدی تو بازو حس کردم و بدنبال آن دوباره بتندی و محکم منو هول داد رو زمین دوباره ولو شدم روی زمین ولی این بار پام حسابی درد گرفت . بلند شدم و دوباره نون ها رو برداشتم و با خشونت نگاهی به رضا کردم و داد زدم : حالم ازت بهم می خوره ، الاغه هیچی نفهم و رفتم طرف سنگر فرماندهی وقتی که صدای رضا رو که داد می زد صبر کن ببینم رو شنیدم ایستادم و روم رو کردم بهش . جلو آمد و خواست بازو مو بگیره که خودم رو عقب کشیدم . نگاهی به من کرد و گفت : واقعا سرگرد باهات حال کرده ؟ کمی صورتم رو بهش نزدیک کردم و در حالی که لبخند می زدم واسه اینکه حسابی حالش جا بیاد گفتم : آره بخدا باور نمی کنی دو سه بار ، هر بار هم بیشتر از دفعه قبل حال کردم . بخدا راست می گم چشای بر افروخته از عصبانیتش رو بهم دوخت و داد زد : کثافت عوضی خدمت اون سرگرد آشغال هم می رسم ، تو حق نداری برگردی سنگر ما همون پیش فرمانده ها بمونی ، بهتره گفتم : این نظر همه است ؟ با عصبانیت داد زد : بله نظر همه است روم رو برگردوندم و داد زدم : باشه برنمی گردم پیش شما ، فکر می کنی اینجا خیلی بد می گذره بعد با بغض به طرف سنگر فرماندهی دویدم . کمی لباسهایم رو تمیز کردم و رفتم تو کانسک و به سرعت گاز رو روشن کردم تا خوراک سوسیس ها رو گرم کنم و بعد سفره رو انداختم ، داشتم وسایل سفره رو می چیدم که که صدای ماشینی که جلو سنگر ایستاد بگوشم خورد به تندی در کانسک رو باز کردم از دیدن لندرو ور به سرعت در رو بستم و رفتم سمت سرگرد و گفتم : جناب سرگرد و بعد با دستم شونه ها شو چند بار تکون دادم . وقتی چشماش رو باز کرد . گفتم : بلند شید ، جناب سروان برگشتن نگاهی به من کرد و سپس متوجه خودش شد که لخت بود . شورتش رو که کنار تختش گذاشته بودم رو برداشت و پوشید . در این موقع صدای کلید تو در کانسک آمد به تندی زیر پوش سرهنگ رو برداشتم و انداختم روش تا کیرش پوشیده بشه و بعد با دستپاچگی وسایل سفره رو مرتب کردم . شهدوست داخل شد و من با احترام سلام و صبح بخیری بهش گفتم و رفتم مشغول چایی ریختن شدم . شهدوست به سرهنگ که لخت بلند شده بود و با خواب آلودی دنبال شورتش می گشت بپوشه نگاهی انداخت و با خنده گفت : خوش گذشت جناب سرهنگ ؟ سرهنگ شورتش رو برداشت و پوشید و با خنده گفت : مگه ممکنه کسی مهمون شما و سرگرد باشه و با بودن حمید بهش بد بگذره ؟ بی اعتنا از کنایه های اونها و سنگینی نگاه شون به من ، مشغول کشیدن خوراک سوسیس شدم و کمی بعد مشغول خوردن صبحانه بودیم پس از خوردن صبحانه مشغول پوشیدن اونیفورم ها شون شدن سرگرد رو کرد به من و گفت : حمید بدو ماشین رو بیار و سرهنگ رو برسون . ممکنه به صبحگاه برسن به تندی حاضر شدم و پس از بستن فانوسقه و اسلحه به کمرم از کانسک زدم بیرون و رفتم طرف سنگر موتوری خودمون ، رفتم طرف سنگر ماشین فرماندهی . از دیدن شیشه خورد شده جلو ماشین وا رفتم دستم رو به صورتم گرفتم و چند لحظه گیج و مبهوت به شیشه خورد شده ماشین خیره شدم . به تندی رفتم سمت سنگر مون و رفتم تو ، بچه ها داشتن حاضر می شدن برن صبحگاه . با یه نگاه رضا رو پیدا کردم. بچه ها داشتن با من سلام و خوش و بش می کردند بدون توجه به اونها خودم رو به رضا رساندم و سیلی بگوشش زدم و داد زدم : حمال کثافت ، چرا شیشه ماشینم رو شکستی ؟ الاغ عوضی خیلی گردن کلفتی برو خود فرمانده ها رو بزن . حمال اون ماشین تحویل منه من باید از جیب خودم درستش کنم . بخدا که خیلی کثافتی . حالا من جواب سرگرد رو چی بگم ؟ بعد با عصبانیت از سنگر دویدم بیرون ، صادق و بقیه که از موضوع بی خبر بودن با ناباوری از سنگر زدن بیرون و بدنبالم راه افتادن رفتم طرف ماشین و درش رو باز کردم و مشغول جمع کردن شیشه ها شدم . صادق با عصبانیت به رضا که روی تخت نشسته بود گفت : خیلی احمقی ، خوب حمید بدبخت راست می گه برو زور تو به فرمانده ها نشون بده . به ماشین چکار داری ؟ بعد رو کرد به بچه ها و گفت : نگاه نکنید کمک کنید ماشین رو تمیز کنه بچه ها یهو بخودشون اومدن و همگی اومدن کمک و چند دقیقه بعد من با عصبانیت نشستم پشت فرمان و ماشین رو راه انداختم و رفتم سمت سنگر فرماندهی سرگرد و بقیه جلو سنگر ایستاده بودن . با دیدن ماشین بدون شیشه جلوش ، سرگرد با عصبانیت داد زد : چی به سر ماشین آوردی حمید ؟ از ماشین پیاده شدم و گفتم : نمی دونم قربان ، بخدا نمی دونم . رفتم دیدم شیشه جلوش خورد شده شهدوست اخمی کرد و گفت : برو سرهنگ رو برسون و ببرش تو واحد و بگو شیشه رو عوض کنن ، ولی هزینه تعویض به حساب تو نوشته می شه در اولین فرصت هم باید بفهمی کار کی بوده و بهم گذارش بدی اخمی کردم و گفتم : چرا هزینه اش پای من باشه ، قربان ؟ بخدا من این وسط گناهی ندارم ، دیشب هم که اینجا بودم به تندی گفت : مگه ماشین تحویل تو نیست ؟ مسؤلیت ماشین با تویه اگه فهمیدی کار کی بوده ، اون رو به من معرفی کن تا هم مخارجش رو از او بگیرم و هم حالی ازش جا بیارم که دوباره غلط کنه دست به ماشین فرماندهی بزنه ، حتما سعی کن پیداش کنی حالا برو سرهنگ رو برسون که دیرشون شد در رو برای سرهنگ باز کردم وقتی سرهنگ نشست تو ، در رو بستم و نشستم تو ماشین . و ماشین رو راه انداختم . کارد می زدن خونم در نمی یومد حسابی داغون بودم سرهنگ بسته سیگارش رو در آورد و یکی تو دهن خودش گذاشت و یکی هم به من تعارف کرد با تشکر برداشتم . بسته سیگار رو روی داشبورد گذاشت و گفت : بقیه اش رو خودت بکش ، بی سیگار نباشی . من تو سنگر سیگار دارم سیگار خودش و من رو روشن کرد و بعد از پکی که به سیگار زد رو کرد به من و گفت : می دونی شکستن شیشه ماشین کار کیه ؟ گفتم : نه قربان ، کاش می دونستم وقتی که به بهداری رسیدیم . جلو سنگر سرهنگ ماشین رو متوقف کردم و خواستم پیاده بشم و در رو براش باز کنم که دستم رو گرفت و با خنده گفت : نمی خواد خودم در رو باز می کنم سپس دست به جیب برد ، پول هاشو بیرون کشید ، یه پانصد تومانی در آورد و اون رو تو جیب پیرهنم فرو کرد ، البته اون موقع ها کم پولی نبود لبخندی زد و ادامه داد : خیلی حال دادی ، قابل تو رو نداره دستم رو تو جیبم فرو کردم و پول رو در آوردم و بسته سیگار رو هم روش گذاشتم و دادم دستش و گفتم : من هیچ کاری رو برای پول نکردم لبخندی زد و سیگار رو گذاشت رو داشبورد و پول رو کرد تو جیبش و با خنده گفت : ببخشید بابا ، داغ نکن قصد بدی نداشتم بعد صورتم رو بوسید و از ماشین پیاده شد و من هم حرکت کردم و برگشتم واحد . وقتی که رسیدم واحد ، صبحگاه تموم شده بود و همه رفته بودن سر کارشون . من ماشین رو بردم تو واحد و جلو کارگاه تعمیرات ، ماشین رو نگه داشتم و رفتم تو ، درجه دار داودیان مسئول این قسمت رو خوب می شناختم و اصولا اکثر درجه داران رو بخوبی می شناختم و اون ها هم منو خوب می شناختن . آخه راننده فرماندهی خیلی زود تو واحد مشهور می شه و مخصوصا من که کار خرید درجه داران و رسوندن اونها رو در مواقع نیاز به بهداری ، رو هم انجام می دادم داوودیان وقتی ماشین رو دید با خنده گفت : به کجا زدی ؟ گفتم : ولش کن ، شکسته دیگه بگو برام عوضش کنن لبخندی زد و گفت : فرمانده می دونه ؟ گفتم : آره ولی دلت می خواد مطمئن بشی ، باهاش تماس بگیر دستی به پشتم زد و گفت : نمی خواد ، فقط باید صورت مخارج رو امضا کنی گفتم : باشه ، کجا رو باید امضا کنم ؟ در حالی که به دو تا از سرباز های کمکش دستور می داد شیشه رو عوض کنند دستم رو گرفت و برد سمت دفترشسپس چند برگه رو آماده کرد و گذاشت جلوم . نگاهی به اون ها کردم و جا های لازمه رو امضا کردم ، هزینه تعویض شیشیه برای من نزدیک دو هزار تومن در اومد لبخندی زد و گفت : می گن تازگی شدی خدمتکار فرمانده و تو سنگر اونها رفت و آمد داری ؟ آره ؟ اخمی کردم و گفتم : خبرها چه زود پخش می شه ؟ تموم شد ، از امروز تو سنگر خودمونم . ببینم نمی شه کاری کرد که وانمود بشه شیشه جلو خودش شکسته ؟ لبخندی زد و نگاهی به من کرد و گفت : جریان چیه ؟ کاری کردی ؟ اخمی کردم وگفتم : اذیت نکن دیگه ، می شه یا نه ؟ در حالی که بلند می شد گفت : مگه بگی شیشه آب رو کاپوت ماشین نزدیک شیشه جلو بوده ، و توش هم آب داشته . زیاد سخت نیست بگو موقع تمیز کردن ماشین ، با خودم یه شیشه آب برده بودم که اگه تشنه شدم آب بخورم و بعد هم شیشه رو که رو کاپوت ماشین بود یادم رفت بردارم لبخندی زدم و گفتم : تو رو خدا راست می گی آقای داوودیان ؟ اینطوری ممکنه شیشیه ماشین بشکنه ، حتما منظورت حالت ذربینی شیشه آب باید باشه ، نه ؟ سری به علامت تایید تکون داد و گفت : آره ، تو یه حالت خاص اگه شیشه جلو کمی خاکی و کثیف باشه که معمولا تو منطقه هم هست ، انعکاس نور خورشید روی شیشه آب و بازتاب نقطه تمرکز حرارت از اون روی شیشه می تونه پس از مدتی شیشه رو بشکنه ولی شیشه نمی ریزه فقط چند ترک می خوره بندرت خیلی پوت می شه و تو باید بگی خودت شیشه ها رو جمع کردی که جلو تو درست ببینی . البته این حالت یعنی شکستن شیشه ماشین با انعکاس نور خورشید از شیشه آب مجاور اون همیشه گی نیست و بستگی به درصد حرارت بازتاب و نوع شیشه ماشین هم داره ولی من نمونه های اون رو تا بحال چند بار شاهد بودم دستامو بهم مالیدم و گفتم : ممنون ، دستت درد نکنه اینطوری می تونم از قرامت هم خلاص بشم و مجبور نشم پول شیشه رو بدم لبخندی زد و گفت : البته باید این مسئله رو من تایید کنم لبخندی زدم و گفتم : اون که حله ، شما این کار رو بخاطر من انجام می دی لبخندی زد و گفت : نه این خبر ها هم نیست ، یه ضرب المثل هست که می گه مگه رقصت قشنگه رو شنیدی ؟ اگه هم رقصت قشنگ باشه من که رقص قشنگ تو رو ندیدم بلند شدم و در حالی که از کلمن آب برای خودم آب می ریختم تو لیوان گفتم : رقص که اصلا بلد نیستم ولی خیال دارم رفتم اهواز برات دوبسته سیگار وینستون بخرم ، از اون چهار خط هاش . بابا تو هم سخت نگیر دیگه بخدا تو شکستن شیشه من تقصیری نداشتم ، تو هم که معروفه خیلی هوای سرباز ها رو داری . یک کاریش بکن دیگه ، زیاد بهم سر و کار داری ، قول می دم جبران کنم سری تکون داد و گفت : باشه ، تو گذارشم می نوسیم ، رفتی اهواز چهار بسته سیگار بگیر بیار ، دو تا خیلی کمه لیوان آب رو تعارفش کردم و بعد گفتم : باشه بدجنس چهار تا ، من یه سر به بچه های مخابرات می زنم و برمی گردم از کارگاهش اومدم بیرون و رفتم سمت کارگاه مخابرات ، با درجه دارهای مخابرات خیلی دوست بودم و چون خودم هم به الکترونیک و برق وارد بودم . گه گاه که پیششون می رفتم کمکشون می کردم روی هم رفته بچه های باحالی بودن تو کارگاه مخابرات چشمم به سرگروهبان خواجه افتاد با دیدن من لبخندی زد و گفت : بفرما حلال زاده است ، خودشون تشریف آوردن لبخندی زدم و رفتم جلو و در حالی که با سرگروهبان و بچه های مخابرات دست می دادم گفتم : باز چه خوابی واسه ما دیدی سرگروهبان ، که پشت سرم غیبت می کردی راستگو یکی از بچه های درجه دار مخابرات با خنده گفت : سرگروهبان داشت می گفت معلوم نیست حمید چکار کرده که سرگرد که تا دیروز اصرار می کرد حمید باید بره سنگر شون و تا برگشتن خیرخواه اونجا بمونه امروز گفته حمید دیگه لازم نیست بیاد و برو به کاظمی بگو وسایل شو جمع کنه بیاد سنگر شون ، حالا خودت بگو چکار کردی ؟ رفتم طرف سرگروهبان و از پشت همون طور که نشسته بود رو صندلی مشغول مالیدن و ماساژ شونه هاش شدم و با خنده گفتم : من کاری نکردم فقط از فرمانده خواهش کردم بزاره برگردم سنگر خودمون ، حالا اون رو ولش کنید سرم رو کمی خم کردم و بصورت سرگروهبان نگاهی انداختم و در حالی که همچنان مشغول ماساژ بازو و شونهاش بودم ، لبخندی زدم و کمی خودم رو لوس کردم و ادامه دادم : سرگروهبان خوش تیپ اجازه هست برگه مرخصی مو پر کنم بیارم خدمت تون ؟ اخمی کرد و گفت : خودت رو لوس نکن ، امروز سیزدهمه تا بیستم هفت روز دیگه مونده ، مگه نوبت دوماهه مرخصی تو بیستم ماه نیست ؟ لبخندی زدم و گفتم : حالا دو ، سه روز زودتر بفرست برم چطور می شه آسمون به زمین می یاد ؟ شما که خیلی لوتی هستی به من زن و بچه دار لطفی بکن ، مگه اون ضرب المثل رو نشنیدی که می گن تو نیکی بکن و کار حمید رو راه بنداز تا ایزد تو همین منطقه بیابونی دهدت دو سه دختر ناز عرب ، باز همه بجز سرگروهبان زدن زیر خنده ، سرگروهبان دستم رو از روی شونه و بازوش کنار زد و گفت : خیلی پر رو نشو ، نمی شه اصلا یه ذره بهت خندید ، آخه سن و سال و یا درجه و مقام ؟ کدوم یکی من و تو به هم می خورده که با من شوخی می کنی ، میخوای یه مدت بفرستمت سنگر عقیدتی سیاسی ها آدم بشی ؟ خوب می دونستم که سرگروهبان هیچ دل خوشی از عقیدتی سیاسی ها نداره ، یعنی هیچ کس نداشت و همه یه جورایی وانمود می کردن . که اونها رو دوست دارند لبخندی زدم و گفتم : تو رو خدا سرگروهبان همین یه ذره انسانیت و آدم بودن ما رو به خطر ننداز ، مگه چه پدر کشته گی با من داری ؟ که می خوای منو بدبخت کنی دوباره همه به خنده افتادن و اینبار سرگروهبان هم که زور می زد جلو سرباز جماعت نخنده ، قش کرد از خنده ، یه خورده که خنده اش آروم شد . رو کرد به من و گفت : چند تا بچه داری ؟ لبخندی زدم و گفتم : یکی قربان ، تازه بدنیا آمده اینقده خوش تیپه که نگو راسخی یکی دیگه از درجه دار های مخابرات لبخندی زد و گفت : مگه دیدیش ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه ، ولی خانمم تو نامهاش نوشته پسر مون به من رفته راستگو لبخندی زد و رو کرد به سرگروهبان و گفت : سرگروهبان ، حمید پسر خوبیه اذیتش نکن ، بزار بره بچه شو ببینه دستامو بهم مالیدم و گفتم :خیلی سالاری سرگروهبان ، پس من رفتم دفتر تا تقاضای مرخصی مو بنویسم نزدیک در خروج که رسیدم . سرگروهبان گفت : آهای کره خر ، چون چند روز زودتر داری می ری ، بهت مرخصی تشویقی نمی دم . این رو الان بگم باز مثل همیشه برگه مرخصی تو نیاری مخم رو کار بگیری لبخندی زدم و گفتم : باشه اینقدر دوست و رفیق درجه دار دارم که بتونم یه چند روزی ازشون مرخصی تشویقی بگیرم ، نگران نباش سرگروهبان سرگروهبان اخمی کرد و گفت : اگه به لج کردنه ، توصیه و تشویقی هیچ کس رو قبول نمی کنم لبخندی زدم و گفتم : حتی اگه جناب سروان و یا جناب سرگرد باشه لبخندی زد و گفت : نه ، خدایش زورم به اونها نمی رسه راستگو سری تکون داد و لبخندی زد و به لیوان چایی که ریخته بود اشاره کرد و گفت : بیا چایی تو کوفت کن بعد برو رفتم جلو و یه صندلی کشیدم سمت خودم و نشستم روش و لیوان چایی رو روی میز کشیدم جلوم سرگروهبان سری تکون داد و گفت : معلوم نیست زنت چه گناهی کرده بوده که تو به عنوان شوهر نصیبش شدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : بگو چه چقدر ثواب کرده که مزد ثوابش شدم ، منو دست کم نگیر سرگروهبان من کلی دختر خوشگل کشته مرده ام بودن داشتم بعد آهی کشیدم و آهسته گفتم : لا اقل یه دونه داشتم سرگروهبان لبخندی زد و گفت : راست می گی ؟ و رو کردم به سرگروهبان و گفتم : بخدا سرگروهبان بجون مادرم با یه دختر توپ و با حال دوست بودم ، نمی دونی چقدر همدیگه رو دوست داشتیم . عشق یه چیز عجیبیه چطوری بگم مثل عشقی که شما با همه وجود به آمدن به جبهه و خدمت به وطن دارید و جونتون رو هم واسش می دید ...... ک راستگو داد زد : خاک بر سرت حمید با این مثال آوردنت ، حالم بهم خورد با خنده گفتم : بزار حرفم تموم بشه بعد غور بزن ، چی داشتم می گفتم آها یادم اومد آره مثل عشق شما به جبهه وخدمت و این حرفها که نیست ، که کشکی و قلابی باشه و زور چپونی آورده باشن تون اینجا ، عشق یعنی آه کشیدن از ته دل و مردن واسه همدیگه و واسه همدیگه نفس بودنه وای سرگروهبان اگه عاشق زندگی کنی هیچ چیزی برات با ارزشتر از معشوق نیست سرگروهبان گفت : چطور شد این دختر توپ ولت کرد و رفت با یکی دیگه رفیق شد ؟ آهی کشیدم و گفتم : با پای خودش نرفت ، با وزش تند بادهای خزانی گل وجودش پر ، پر شد و به آسمانها رفت ، می گن این جور عشق ها تو تاریخ می مونه حیف اون موقع من نیستم که اون رو بخونم ولی به همه تون توصیه می کنم که تو گوش نوه ها تون بگید اگه یه زمان روایت عشق حمید و نیلوفر رو جایی دیدن حتما بخونند از یوسف و زلیخواه شیرین تره و تو مایه لیلی و مجنونه ولی از اون هم بهتره راستگو لبخندی زد و گفت : من که چیزی از حرفات نفهمیدم ، پاشو برو سرم درد گرفت لبخندی زدم و از کارگاه زدم بیرون . اول یه راست رفتم دفتر و از رستمی سرباز دفتر خواستم یه برگه مرخصی واسم ماشین کنه دفتر مرخصی ها رو برداشت و یه نگاه تو صفحات اون کرد کمی بعد اخمی کرد و گفت : هنوز چند روز مونده تا نوبت مرخصیت که ؟ سرگروهبان در جریانه ؟ داد زدم : آخه بی شعور وقتی می گم ماشین کن لابد با سرگروهبان هماهنگ کردم دیگه ، چقدر تو خری برگه رو ماشین کرد و داد دستم تا امضاش کنم ، بعد از امضای اون رو بهش دادم و با خنده گفتم : چقدر بچه آقایی هستی تو ، سرگروهبان که اومد بهش بده امضا کنه دمت گرم هوای کارمو داشته باش . می خوام برم زن و بچه ام رو ببینم سری تکون داد و گفت : تا حالا که خر بودم ، یهو شدم آقا خندیدم و گفتم : شوخی کردم سخت نگیر ، تازه مگه خبر نداری هر آقایی یه جورایی هم خره ، ولی هنوز وقت خر شدنش نشده . تا وقتی بار رو دوشت بزارند و ازت استفاده کنن و نفهمی ، تو خری و اونها مثلا آقا ولی وقتی یه خورده غیرت آدمی بهت تزریق شد و عینک سبز رو از جلو چشاد کنار زدی و دیدی همه علف های سبز و خوشمزه در اصل خیالات وکثافت و فریب بوده اون وقت بار رو از رو دوشت بر می داری و می زاری رو دوش اون آقا ها و از عقده های زمان خری و ظلم و ستم ها یه سیخ تیز و محکم درست می کنی و فرو می کنی بغل کون اون آقا ها تا بارتو بهتر و تند تر ببرند وقتی هم که زیر بار جبر و زوری که روا کرده اند جونشون در آمد و به جهنم رفتن می گردی دنبال یه آقا و یا آقازاده دیگه تا انتقام تو بگیری خندید و گفت : پس همه آقا ها بد هستن و نباید گفت فلانی آقا است خندیدم و گفتم : آره داداش من ، همه آقا ها به موقع باید خر بشن ، چون بهر حال مشتشون باز می شه . هر کی که واسه خودش آقا شده بدون از صدقه سری خرهای زیادیه که عینک به چشم بهش سواری می دن آقا بودن خوبه واسه همونها که بعد باید جواب پس بدن ، ما همون انسان بودن وآدم بودن مون رو حفظ کنیم ، بخدا از سرمون هم زیادیه فرم تقاضای مرخصی مو گذاشت رو نامه های در دست اقدام و با خنده گفت : پس دیگه نباید به کسی بگیم فلانی آقا است گفتم : چرا می شه گفت ، ولی باید یادت بمونه که معنی واقعی که گفتم بهش می خوره یا نه ، فکر نکن آقا بودن راحته ها ، و اونها که به آقایی رسیدن زحمت نکشیدن . نه این طور نیست باید بتونی با زحمت و نقشه کشی زیاد اول کلی آدم های گوسفند پیدا کنی و بعد بتونی خرشون کنی و بارهاتو رو دوشش بزاری و حرف هاتو تو مغزش بریزی تا به مقام آقایی برسی ، تو هم اگه دیدی فلانی خیلی خیلی باحاله و آدم خوبیه بدون با یه انسان سرو کار داری . بخدا خیلی سخته ما موجودات خدا بتونیم آدم باشیم و بشه بهمون گفت انسان با کنایه و خنده گفت : خوب آقای انسان ، فرم تو که زدم حالا بلند شو برو بزار بکارم برسم در حالی که از دفتر می رفتم بیرون گفتم : خوشم می یاد تو مقام گوسفند ها جایگاه خوبی داری برگشتم سمت کارگاه خدمات و سوار ماشین شدم . داوودیان آمد سمتم و دستاشو تکیه داد به سقف ماشین و کمی سمت من خم شد و گفت : چطوره خوب شده ، راضی هستی ؟ سری تکون دادم و در حالی که دستی به شیشه تمیز و نو ماشین کشیدم و گفتم : ماه شده ، دستت درد نکنه . کاش می شد وقتی شیشه خیلی کثیفه بجای شستن و تمیز کردن می آوردمش پیش شما و عوضش می کردی گوشم رو گرفت و کمی کشید و گفت : چهار بسته سیگار یادت نره و بعد رفت تا به کارهای دیگش برسه و من هم ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت سنگر خودمون تو محوطه موتوری خودمون که رسیدم رضا و منصور رو دیدم که روی تخت من نزدیک سنگر نشستن و دارن باهم صحبت می کنند برخلاف همیشه که این جور وقتها یکی دو تا بوق می زدم . اهمیتی بهشون ندادم و ماشین رو بردم تو سنگر مخصوص ماشین و پس از خاموش کردن و برداشتن سوییچ از ماشین پیاده شدم ، می خواستم برم سمت سنگر فرماندهی که رضا صدام زد ، اعتنایی نکردم وبه راهم ادامه دادم کمی دوید تا بهم رسید بازو مو گرفت و تندی منو چرخوند طرف خودش و گفت : مگه با تو نیستم ، گوشات کره اخمی کردم و گفتم : بنال ببینم ، چکارداری ؟ نگاهی به چشمام کرد و بعد سرشو پایین گرفت و گفت : الان کلی وقته که با منصور حرف می زنم لبخندی زدم و گفتم : آره کار خوبی کردی ، چیز بدی نیست خوب حال می ده ، حسابی هواشو داشته باش ، سعی کن بکشیش تو جرثقال و ازش استفاده کنی در این موقع منصورکه آمده بود نزدیکمون و داشت به حرفامون گوش می داد با ناراحتی گفت : هی حمید ، مواظب حرف زدنت باش رضا هم اخمی کرد و بهم گفت : کثافت ، فکر کردی واسه حال کردن تو رو دوست دارم ؟اخمی کردم وگفتم : پس واسه چیه ؟ نکنه مثل فیلم های هندی بعد بیست سال یهو باید قبول کنم که یه برادر گمشده به اسم رضا داشتم و خودم خبر نداشتم حالا دست بر قضا همدیگر رو پیدا کردیم بعد دستامو از هم باز کردم و سر رو گردنم رو کج کردم و با لحن مسخره آمیزی گفتم : آخ برادر جون بیا تو بغلم تو این همه سال کدوم جهنمی بودی ؟ بیا برادر ناز و خوشگلت رو ببوس و ازش حمایت کن منصور با خنده رو کرد به من و گفت : راست هم می گی حمید ، من باید برم شناسنامه مو خوب نگاه کنم شاید من تو هم با هم نسبتی داشته باشیم آخ ، چقدر عالی می شه رضا نگاه خشنی به منصور کرد و گفت : می شه یه خورده اون دهن کثیفت رو ببندی ، بزاری دو کلام من و حمید حرف بزنیم بعد زد رو دستم و با ناراحتی به من گفت : دستاتو بند از حمال ، مسخره بازی رو بزار کنار . من خود تو رو دوست دارم ، تو یه جورایی از بقیه بچه ها خیلی بهتری . مهربونی ، به فکر همه هستی ، واسه همه دلسوزی می کنی . این همه مدت که همش از تو حمایت می کردم و دوستت داشتم مگه مرتب بهم حال می دادی ؟ دستامو از هم باز کردم و با ناراحتی گفتم : همه هندوانه ها افتاد . اصل حرف تو بزن می خوام برم ، کار دارم منصور با خنده گفت : فقط حمید جون مواظب باش تخم هندونه ها رو لگد نکنی ، من تخم هندونه ها رو جمع می کنم و تف می دم خیلی حال می ده رضا نگاهی به منصور انداخت و گفت : می خوای برم زنجیر مو بیارم اون هم خیلی بهت حال می ده ، ها ؟ منصور اخمی کرد و گفت : خیلی خوب بابا ، من دیگه حرف نمی زنم رضا بازو مو گرفت و گفت : من فک
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سیزدهمآهی کشید و گفت : آخ ، آخ . بیچاره شدم سرم رو جلو بردم و کمی اون و لباس هاشو بو کردم ، اوف عجب بوی بدی می داد نگاهی به قیافه ام کرد و گفت : مرض چیه ؟ سری تکون دادم و گفتم : همین جا صبر کن ، بزار برم لوازمم رو بردارم و بعد کانسک در اختیار تو با کلیدها که دستم بود در کانسک رو باز کردم و رفتم تو و پیرهن زنونه و شورت زنونه رو که یه گوشه آویزون کرده بودم برداشتم و اون رو تو پلاستیک مشکی که بقیه خرت و پرت ها توش بود گذاشتم ، بقیه لوازم و لباس و هوله که تو کمد بود برداشتم و همه رو تو ساکم گذاشتم و به اطراف نگاهی انداختم ، چشمم افتاد به قوطی روغنی که مخصوص چرب کردن بود و زیر تخت خواب افتاده بود رفتم و اون رو برداشتم و نگاهی به اطراف کردم و از سنگر اومدم بیرون رضا کمی دورتر ایستاده بود و منو نگاه می کرد ، لبخندی به لبم نشست ، آهی کشیدم این رضا واقعا منو دوست داشت ، حیف یه خورده بی سیاست و بی تربیت بود .کلید ها رو دادم دست کاظمی و لبخندی بهش زدم و گفتم : خونه نو مبارک کلید ها رو به تندی گرفت و داشت می رفت تو کانسک که صداش کردم و آهسته قوطی روغن رو گرفتم جلوش و گفتم : بیا شاید بکارت بیاد نگاهی به اون کرد و داد زد : کثافت کونی فکر کردی همه مثل خودتن و بعد منو محکم هول داد عقب . انتظار چنین کاری رو نداشتم واسه همین از پشت افتادم روی تیکه آهن و لوله هایی که کنار کانسک روی هم ریخته بودن و ساکم هم افتاد یه طرف ، دست و پام کشیده شد به اون آهن ها ، حسابی دردم اومد صدای مسخره اش تو گوشم پیچید : عوضی گرفتی آشغال اون رو واسه خودت نگه دار ، بدرد دفعه بعدی کون دادنت می خوره نشستم رو زمین و کمی پاچه شلوارم رو بالا دادم بغل ساق پام حسابی پوست کن شده بود و از دریدگی یه قسمتش خون می یومد پاچه شلوارم رو تا دادم بالا که به خون ها نخوره ، بعد آستینم رو بالا زدم نگاهی به آرنج دستم که اوه هم پوست کن شده بود کردم ولی اون خونی نبود آستینم رو پایین دادم ، دستم رو روی جلد اسلحه ام گذاشتم که یه موقع اسلحه ام پرت نشده باشه ، گم کردن اسلحه برام خیلی گرون تموم می شد . خیالم که از اسلحه راحت شد و دیدم سرجاشه در این موقع رضا رو دیدم که داره با سرعت می یاد طرف ما بلند شدم و قوطی رو که کمی دور تر افتاده بود برداشتم و تو جیبم گذاشتم و ساک دستی مو از رو خاک ها برداشتم و کمی لباس ها مو تکون دادم و با دلخوری گفتم : هیچ کار خوبی نکردی احمق ، به موقعش خدمتت می رسم ، نمی خوام جلو رضا باهات دعوا کنم بیچاره ، تو اگه خودت کونی نبودی که نمی فهمیدی اون روغن مال چیه ؟ حالا بد کردم خواستم تو کون دادنت درد نکشی رضا نزدیک ما که شد و نگاهی به پام که کمی ازش خون می یومد کرد و رفت طرف کاظمی و مشتی تو صورت کاظمی که با دیدن رضا بهش سلام می کرد کوبید ، کاظمی محکم خورد به در کانسک و افتاد رو زمین رضا رفت طرفش و گلوی کاظمی رو گرفت تو دستش و اون رو از روی زمین بلند کرد و چند بار سرش رو از عقب به کانسک کوبید و کاظمی مشت شو حواله صورت رضا کرد ، رضا مشت کاظمی رو تو هوا گرفت تو مشتش و شروع کرد به فشاردادن انگشتاش. جیغ و فریاد دردآلود کاظمی به آسمون بلند شد . من لبخندی رو لبام نشست و نگاهی به دماغ و دهن خونی کاظمی کردم خون از کنار دماغش زده بود بیرون و کنار لبش هم دریده شده بود احتمالا با مشتی که به صورتش خورده بود لبش به دندونش برخورد کرده و دریده شده بود ، داخل دهن کاظمی که داشت داد می زد حسابی پر خون شده بود کاظمی در حالی که از درد چشاش پر آب شده بود داد زد : مادر قبه خواهر کسته انگشتام شکست ، ول کن دستم رو رضا رضا نگاهی به من کرد و گفت : نگاش کن مادرجنده داره فحش می ده و بعد همونطور که انگشتاش تو مشتش بود ، با دست دیگش یه مشت تو صورت رضا کوبید کمی آشفته شده بودم دلم نمی خواست رضا با زیاده روی به دردسر بیافته مشت دوم رو که تو صورت کاظمی کوبید . داد زدم : بس کن دیگه رضا ولش کن ، بسه شه کاظمی که حسابی از دماغ و دهنش خون بیرون می یومد . داد زد : ول کن مادر سگ ، از دستت به جناب سروان شکایت می کنم رضا دوباره نگاهی به من کرد و گفت : نگاه کن باز داره فحش میده بعد رو کرد به کاظمی و گفت : مادر و خواهر تو گاییدم ، حرف زشت نزن من از حرف زشت بدم می یاد و بعد یه تیکه لوله آهنی کلفت رو بداشت و اون رو بالا برد اصلا نفهمیدم چطور لوله رو تو هوا قاپیدم . همه بدنم داشت می لرزید خون جلو چشای رضا رو پر کرده بود . مشت کاظمی رو رها کرد و منو پرت کرد روی زمین . کاظمی به شدت پا به فرار گذاشت و رفت چند متر دور تر روی خاکریز ایستاد . رضا نگاهی به کاظمی کرد و داد زد : بیا خواهر کسته پایین ، کارت دارم کاظمی داد زد : رضا ول کن ، الان باید برم به فکر ناهار باشم . به قرآن محمد می رم به سرگرد می گم ها رضا چند قدم دنبالش دوید وقتی دید کاظمی داره فرار می کنه ایستاد و داد زد : من همین جا می شینم برو به سرگرد و همه بگو ، فحش می دی خواهر کسته . من چند ماه قبل یک ماه زندان لشکر بودم می دونی چرا ؟ چون زدم دست یه درجه دار مادر قبه رو شکستم ، حالا تو هم برو به سرگرد بگو ، بهش بگو رضا می خواد یه میله آهنی رو بکنه تو کونم . نهایت یه هفته می رم زندان ولی همیشه اون تو که نمی مونم باز اول که آزاد بشم می یام سراغت تا همین لوله رو تو کونت نکنم ، ولت نمی کنم کاظمی دستی به لب و دماغش کشید و گفت : بیا و تمومش کن رضا ، من هم شکایت نمی کنم ، به قرآن محمد راست می گم رضا نگاهی به من کرد و گفت : فحش می ده در میره اونجا وامی ایسته نطق می کنه به نظر تو همین لوله خوبه بکنم تو کونش یا یه چیز دیگه پیدا کنم گفتم : ول کن دیگه رضا کاظمی داد زد : رضا ، غلط کردم فحش دادم ، الان می خوان ناهار بدن هیچ غلطی نکردم الان فرمانده ها بیان ، برام بد می شه . رضا ول کن رضا بی توجه به حرف های اون تو تیکه آهن های افتاده چند لوله و آهن رو بر می داشت و تو دستش چند تکونی بهش می داد و دوباره یه چیز دیگه بر می داشت کاظمی با التماس داد زد : رضا ...... رضا.. رضا کوتا بیا ، رضا ول کن دیگه بلند شدم و رفتم طرف کاظمی و گفتم : بیا پایین کاظمی نگاهی به رضا کرد و دوباره داد زد :رضا ... رضا جون مادرت رضا رضا دوباره همون لوله آهنی اول رو برداشت و کمی جلو آمد و گفت : همین از همه بهتره بیا پایین مردم رو علاف نکن ، شلوارتو دربیار بزار این رو بکنم تو کونت ، برم دنبال کارم کاظمی کمی عقب رفت و رو کرد به من و گفت : حمید یه چیزی بهش بگو به قرآن محمد ...اینه ها اومد ..... و با دیدن رضا که به سمتش می دوید حرفش رو قطع کرد و پا گذاشت به فرار حسابی بدنم به لرزش افتاده بود ، نمی دونستم باید چکار کنم بازوی رضا رو گرفتم و داد زدم : ول کن دیگه رضا ، تو رو خدا تمومش کن ، بخاطر من ولش کن الاغ ، بیچاره پاک درب و داغون شده . برای خودت شر درست نکن رضا نگاهی به من کرد و گفت : مگه برات مهمه که برام شر درست بشه یا نه ؟ اخمی کردم و گفتم : ولش کن رضا نگاهی به کاظمی که دوباره برگشته بود بالای خاک ریز ایستاده بود و داشت گلو شو میمالید ، کردمو با ناراحتی گفتم : بیا دیگه مسخره ، تو که شهامت نداری چرا فحش می دی و سر به سر این غول بیابونی می زاری ، جلو دهنت رو بگیر بگو غلط کردی و قال قضیه رو بکن ، رضا رو هم از چیزی نترسون ، مگه متوجه نشدی چطور با زنجیر شیشه ماشین فرماندهی رو خورد کرد رضا رو کرد به من و داد زد : غلط کردی حمال با زنجیر نزدم ، با مشت زدم خوردش کردم نگاهی از رو ناباوری بهش کردم و آهسته پرسیدم : جدی می گی ؟ لبخندی زد و جلو آمد و گفت : بیا بریم یه بار دیگه جلو چشات با مشت شیشه رو که تازه عوض کردی خوردش کنم ، فقط با دو تا مشت کاظمی داد زد : رضا تو رو جون هر کسی که دوست داری ، غلط کردم خوب شد رضا ... رضا نگاهی به کاظمی کردم و گفتم : بیا پایین کارت نداره کاظمی گفت : بهش بگو اون لوله رو بندازه کنار نگاهی به رضا کردم و گفتم : برو بندازش کنار، شر رو بخوابون وقتی دیدم گوشش بدهکار نیست رفتم و سعی کردم لوله رو از دستش بگیرم ولی محکم گرفتش بود تو مشتش ،گفتم : قبلا یه چیزی بهت می گفتم زود گوش می کردی اخمی کرد و گفت : بتو مربوط نیست ازت خوشم نمی یاد رو کردم به کاظمی و داد زدم : بیا دیگه کارت نداره کاظمی داد زد : پس چرا لوله رو نمی اندازه کنار ، بگو قسم بخوره کارم نداره داد زدم و گفتم : وقتی می گم کارت نداره ، نداره دیگه بیا پایین در این موقع سرو کله صادق پیداش شد . کمی جلو آمد و بهم گفت : چرا ایستادی ، نزدیک نهاره مگه نمی خوای بیای سنگر سپس متوجه پایم شد . خم شد رو پام و گفت : پات چی شده ؟ رضا داد زد : اون مادر قبه ، هولش داد رو تیکه آهن ها سپس نگاهی به کاظمی و بعد نگاهی به رضا کرد و از من پرسید : اینجا چه خبره حمید ؟ سری تکون دادم و آهی کشیدم کاظمی داد زد : آقا صادق ، به رضا بگو دست از سر من برداره . بزاره به کارم برسم صادق نگاهی به رضا کرد و بعد به کاظمی گفت : مگه از اینجا دستش به تو می رسه که دستش رو گذاشته رو سرت ، مرده سگ زورت به حمید رسیده ببین پاشو به چه روزی انداختی سپس برگشت سمت رضا و گفت : با این لوله می خوای گاو بکشی رضا جون رضا اخماشو هم کشید و گفت : اینجا سنگر نیست که بخوای ارشد بازی در بیاری ها ، خیلی حرف بزنی با همین لوله حالتو جا می یارم صادق سری تکون داد و آمد طرف من و آهسته گفت : سر تو دعوا شد ؟ جریان چیه ؟ گفتم : به من چه ؟ لبخندی زد و گفت : بیا برو رضا به حرفت گوش می ده ، ببرش تو سنگر بخدا با سر وضعی که کاظمی داره شر درست می شه ، ها رفتم طرف رضا و جلوش ایستادم و نگاهی بهش کردم و گفتم : رضا برای بار آخر می گم اون میله رو بندازش کنار ، حال گیری نکن ، باز نوبت من هم می شه . حال تو می گیرم ها ، بیا بریم تو جرثقال می خوام یه چیزی بهت بدم اخمی کرد و لوله رو پرت کرد سمت آهن های رو زمین و داد زد : خیلی خوب مسخره ، بهش بگو کارش ندارم صادق رو کرد به کاظمی و گفت : بیا دیگه ، شنیدی که گفت کارت نداره من هم نگاهی به کاظمی کردم و دستم رو جلو بردم و گفتم : بیا ، کارت نداره ، به همون قرآن محمدی که گفتی کارت نداره ، بیا نترس آهسته در حالی که زیر چشمی حواسش به رضا بود از خاک ریز پایین آمد و بهم نزدیک شد . بازو شو گرفتم و اون رو پهلوی منبع آب نشوندم و سرش رو کمی پایین گرفتم و شروع کردم به شستن صورتش ، طفلک کنار صورتش حسابی ورم کرده بود و بخوبی می شد حدس زد که تا چند ساعت دیگه خون مردگی های زیر گونه و صورتش ، صورتش رو کبود خواهد کرد . دماغش هنوز خون می یومد بهش گفتم : دماغت رو بگیر و سرتو هم بالا نگه دار بعد دست کردم جیب شلوارش و کلید های کانسک رو در آوردم و رفتم سمت کانسک در رو باز کردم و رفتم سمت یخچال و پارچ آب و یه قالب یخ برداشتم و برگشتم بیرون و در رو بستم و قالب یخ رو زیر شیر آب گرفتم و بعد یخ رو درآوردم و انداختم تو پارچ و کمی همش زدم تا آب داخلش حسابی یخ بشه ، سر کاظمی رو کمی خم کردم و آهسته پارچ آب یخ رو روی سر و صورتش خالی کردم و دست آخر یخ رو از تو پارچ برداشتم و گذاشتم روی سرش و گفتم : دماغت رو نگه دار فشارش نده ، فقط آهسته بگیر که خونش بند بیاد ، سرتم بالا بگیر این یخ رو هم با دست دیگت رو سرت نگه دار بعد بلندش کردم و مشغول باز کردن دگمه های پیرهنش شدم و به صادق نگاهی انداختم و گفتم : همون جوری اونجا ایستادی که چی بشه ؟ بیا و یخ رو رو سرش بگیر و دماغش رو هم نگه دار تا بتونم لباس رو از تنش در بیارم . صادق جلو آمد و یخ رو روی سر کاظمی گرفت و با دو انگشت دست دیگش آهسته دماغ کاظمی رو گرفت . پیرهنش رو در آوردم و اون رو که از خون های دماغش خونی شده بود انداختم کنار منبع آب تو تشت و پیرهن اضافه مو از تو ساکم در آوردم و کمکش کردم تنش کنه و با خنده گفتم : مواظب باش کثیفش نکنی ، بعد از ظهر می یام ازت پسش می گیرم و بعد مشغول بستن دگمه های پیرهن شدم در این موقع سرگرد و سروان رو دیدم که دارن طرف ما می یومدن خوب دیگه فرمانده بودن ، باید از بقیه یه خورده زودتر تعطیل می کردن نزدیک ما که شدن ، سرگرد نگاهی به صورت کاظمی کرد و گفت : چیه کاظمی نیومده ، زوارت در رفته ؟ با احترام گفتم : با شوخی دنبال من می کرد و منو گرفت که کلیدها رو بزور از من بگیره یهو چرخیدم و آرنج دستم خورد تو صورتش ، ببخشید قربان تقصیر من بود سروان رو کرد به رضا و گفت : منبع شر هم که اینجاست ، چه خبر بود رضا تو تعریف کن ؟ من گفتم : رضا اون موقع اینجا نبود واسه همین هم از چیزی خبر نداره رضا تازه اومده بود دنبالم سروان رو کرد به صادق و گفت : تو خبر داری اصل موضوع چی بوده ؟ یا تو هم تازه اومدی خبر نداری ؟ گفتم : بله جناب سروان صادق هم تازه اومده با رضا با هم اومدن دنبالم موقعی که آرنجم به صورت کاظمی خورد فقط من و کاظمی بودم سرگرد نگاهی به کاظمی کرد و گفت : کاظمی چطور شد دست حمید خورد تو صورتت یا تو اون موقع نبودی و تازه رسیدی کاظمی با دستپاچگی گفت : به قرآن محمد من خبر ندارم سرگرد و سروان سری تکون دادن مشغول خندیدن شدن کاظمی که تازه فهمیده بود چقدر چرند گفته با عجله گفت : منظورم اینه که حمید درست می گه قربان سرگرد نگاهی بهش کرد و گفت : همون بهتر بزاری حمید جای همتون حرف بزنه سپس سری تکون داد نگاهی به من کرد و گفت : تو گزارش داوودیان اومده که احتمال خورد شدن شیشه ماشین ، شیشه آب بوده مگه تو شیشه آب رو گذاشته بودی رو کاپوت نزدیک شیشه ؟ آهی کشیدم و گفتم : تو رو خدا راست می گید قربان ، آره من شیشه آب رو که با خودم برده بودم کنار ماشین ، گذاشته بودم رو کاپوت ، جلو شیشه یعنی آقای داوودیان گفته باد شیشه آب رو بر گردونده و انداخت رو شیشه ماشین و اون رو شکسته سرگرد لبخندی زد و گفت : نمی دونم حمید تو مصلحتی خنگ شدی و یا واقعا خنگی . حالت ذربینی آب و شیشه و انعکاس نور تو شیشه ماشین اون رو شکسته ، البته اینجوری که داوودیان گذارش داده با تعجب گفتم :واقعا عجیبه ، از این به بعد دیگه شیشه آب رو نمی برم طرف ماشین ، قول می دم دیگه این اتفاق پیش نیاد سروان با خنده گفت : برو داوودیان رو دعا کن بدادت رسیدسرگرد نگاهی به سروان کرد و گفت : نکنه داوودیان با این حمید نسبتی داره ؟ سروان لبخندی زد و گفت : نه ، ولی تو این واحد همه هوای حمید رو دارند مگه برگه مرخصی حمید رو ندیدی که گروهبان امضا کرده بود و گذاشته بود رو میز که امضاش کنم سرگرد نگاهی به من کرد و گفت : حمید چه خبره ؟ نکنه بابات تیمسار و سر لشکری چیزیه ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه قربان دوستان بهم لطف دارند سرگرد دوباره از اون نگاه هایی که من خیلی بدم می یومد به سر تا پایم انداخت و لبخندی زد و گفت : بله ، باید هم بهت لطف داشته باشند سپس با سروان رفتن تو کانسک ، بعد از بسته شدن در کانسک رضا نگاهی به کاظمی کرد و گفت : الاغ از تو بهتر حرف می زنه ، حمال کاظمی سری تکون داد و گفت : هول شدم بابا ، حالا بیا یک دو تای دیگه بزن نگاهی به کاظمی کردم و گفتم : خوب دیگه ما باید بریم سپس سرم رو کمی جلو بردم و تو گوشش گفتم : تو رو خدا از من ناراحت نشی ولی یه حموم بری و هفت ، هشت بار خودت رو بشوری بد نیست آخه یه خورده زیادی بوی بد می دی سپس لبخندی بهش زدم ، صادق هم کمی کاظمی رو بو کرد و گفت : برو بشور خود تو ، حتما این کار رو بکنی ، یادت نره رضا اخمی کرد و گفت : من نمی یام جلو ، بوی گندت از همینجا تو گوشم پیچیده نگاهی به رضا کردم و گفتم : تو موقعی که به کاظمی گفتی الاغ بهتر حرف می زنه منظورت به کاظمی بود یا خودت صادق و کاظمی شروع کردن به خندیدن . رضا با عصبانیت نگاهی به من کرد و گفت : می خوای آرنج دستم اتفاقی بیاد تو صورتت و دماغت رو صاف کنه با صورتت هم سطح بشه ؟ با خنده دستم رو به دماغم گرفتم و گفتم : نه بابا غلط کردم ، فقط یادت باشه معمولا آدم ها با دماغشون بو رو حس می کنند نه با گوش شاشون البته آدم ها رضا که دست شو مشت کرد و آورد طرف صورتم نگه داشت لبخندی زدم و ادامه دادم : ولی از حال و روز شما فرشته ها بی خبرم رضا با شنیدن آخر حرفهام . آهسته صورتم رو ناز کرد و گفت : آفرین خوشم اومد ، داری بهتر منو می شناسی کاظمی لبخندی زد و از من پرسید : حمید این رضا از فک و فامیلها ته که اینقدر هوا تو داره ؟ لبخندی زدم و گفتم : خدا نکنه ، ولی خوب بقول سروان همه تو واحد یه جورایی هوامو دارند رضا با خنده گفت : من از همه بیشتر با عصبانیت نگاش کردم و گفتم : فکر کردی ، از همین دیروز تا حالا چند بار منو هول دادی و زدی زمین ؟ کم بهم توهین کردی و فحش دادی حالا صبر کن به موقع حالتو جا می یارم رضا با عصبانیت دستم رو گرفت و در حالی که منو می کشید گفت : بیا بریم بچه ها با خودشون می گن اینها همه کدوم گوری رفتن ، مگه نمی خواستی تو جرثقال یه چیزی بهم بدی ؟ کاظمی گفت : در ضمن این بوی بد واسه اینه که من تو آشپزخونه هر روز کلی پیاز و مواد غذایی تمیز می کنم ، بهر حال دستت درد نکنه حمید واسه همه چی ، هم از تو معذرت می خوام هم از رضا که فحشش دادم هرچند که اونهم حسابی فحشم داد صادق گفت : مثل اینکه تازه دارید فامیل می شید بیا بریم حمید ، حسابی گرسنه شدم صبح هم که یه صبحانه بدرد بخوری ، نخوردیم سه نفری راه افتادیم سمت سنگر مون زیر چشمی نگاهی به رضا انداختم خیلی خوشم می یومد که هوامو داشت ، و از این که یه آدم خر زور مثل رضا مواظبم بود خیلی کیف می کردم . هرچند اون بعضی وقتها که قاتی می کرد حسابی منو می ترسوند ، ولی بطور کلی ازش خوشم می یومد همونطور که می رفتیم رضا نگاهی به من کرد به تندی روم رو از صورتش برگردوندم سمت صادق و از صادق پرسیدم : بچه ها همه هستند ، این یه روزه که من نبودم خبر تازهای نشد ؟ صادق لبخندی زد و گفت : وضع خورد و خوراک که هیچ خوب نبود ، طاهر دیشب دختر خونه بود از اول که گفت اهل لباس زنونه پوشیدن و رقصیدن نیست وحتی زورش می یاد پیرهن نظامی شو در بیاره و زیر پوش تنش باشه ، صبح هم که مرتضی قبل از رفتن سر پست آقا رو بیدار کرده بود باز دوباره خوابش برد از چایی که افتادیم هیچ ، صبحانه رو هم درست نخوردیم ، مگه طاهر اخلاقش رو عوض کنه وگرنه همون نگهبانی بده و مثل بقیه کار کنه خیلی بهتره باز فکرم مشغول طاهر شد ، باید حسابی سر فرصت باهاش حرف می زدم باید بیشتر سر از کارش در می آوردم رضا با خنده از من پرسید : حمید با کاظمی چطور شد دعواتون افتاد ؟ لبخندی زدم و گفتم : هیچی بابا بی خودی حرفمون شد اخمی کرد و گفت : چرا چند مشت جانانه نزدی تو سر و صورتش ؟ صادق لبخندی زد و گفت : حمید تا تو رو داره مگه مجبوره ، دستشو درد بیاره ؟ رضا نگاه تندی به صادق کرد و گفت : مزه نریز صادق ، نکنه سر و صورت کاظمی رو دیدی هوس کردی کتک بخوری ؟ بعد رو کرد به من و گفت : حمید می خوای بزنمش که دوباره نخواد بین من و تو رو خراب کنه ؟ نزدیک سنگرمون شدیم ، از دیدن کلی ظرف کنار منبع آب روی هم تلمبار شده بود ، خیلی حرصم گرفت نگاهی به صورت عصبانی صادق کردم و لبخندی زدم و دست صادق رو گرفتم و در حالی با دست دیگم بازوی رضا رو گرفته بودم . با خنده نگاهی به هردوشون کردم و گفتم : بابا ، همه با هم دوست هستیم و تو یه سنگر زندگی می کنیم ، بجای خط و نشون کشیدن به هم هوای هم رو داشته باشید و به هم تو کارها کمک کنید . مثلا صادق تو برو قابلمه رو بردار برو آشپزخونه غذا بگیر بیار صادق اخمی کرد و گفت : خوبه لابد رضا هم تو رو مشت و مال می ده خستگیت در بره ؟ رسیده بودیم جلو سنگر . لبخندی زدم و گفتم : نه رضا جون کمک می کنه به من تا ظرف های شام شب قبل رو با هم بشوریم صادق لبخندی زد و گفت : خوب این شد یه چیزی ، پس تو ورضا جون برید ظرفها رو بشورید تا من یکی از بچه ها رو بفرستم بره نهار بگیره در این موقع کیانی در حالی که یه رادیو پخش ماشین نو تو دستش بود از سنگر آمد بیرون و چشمش به رضا افتاد یه خورده دستپاچه شد رضا به تندی گفت : این رو چرا از تو جرثقال برداشتی ، حمال ؟ کیانی گفت : آوردم یه دقیقه تو سنگر بچه ها ببینن ، الان داشتم می بردم بزارمش سر جاش پرسیدم : ببینم مگه اجازه دارید پخش تو جرثقال وصل کنید ؟ رضا لبخندی زد و گفت : قراره یه روزی که مسیر ماموریت طرف اهواز افتاد ، آقای خراسانی بده یه جایی دور از چشم ، تو جرثقال نصبش کنند لبخندی زدم و گفتم : می خوای خودم براتون نصبش کنم ؟ نگاهی به من کرد و گفت : مگه بلدی ؟ گفتم : آره ، کار راحتیه صادق اخماشو هم کشید و گفت : حمید ، کلی پول خورده نزنی خواهر شو بگای رضا سری تکون داد و گفت : اگه بلد نیستی ، گوه زیادی نخور سرم رو تکون دادم و گفتم : اصلا به من چه ؟ ببر اهواز بده براتون نصبش کنند ، ولا به خدا ، یکی نیست بهم بگه احمق جون بیکاری زحمت واسه خودت درست می کنی ، اون هم واسه آدم های احمق بی تربیت کیانی با خنده رو کرد به من و گفت : آخه احمق جون بیکاری واسه خودت زحمت درست می کنی اون هم واسه آدم های احمق و بی تربیت رضا دست کیانی رو گرفت و کمی دستشو پیچوند . کیانی دادی زد و با خنده گفت : حمید دوست داشت یکی بهش این ها رو بگه ، من هم گفتم ول کن دستم رو شکستیش ، تا بگی ک به کشمش ، بهش برمو خوره خول و چلرضا رو کرد به صادق و گفت : صادق همین کیانی رو بگو ظرف ها رو بشوره تا من و حمید بریم این پخش رو نصب کنه ، بعد از ظهر داریم می ریم ماموریت آقای خراسانی خیلی حال می کنه ببینه پخش کار می کنه دستت درد نکنه دمت گرم خیلی باحالی سپس چند بار صورت صادق رو بوسید . صادق داد زد : خیلی خوب بابا اینقدر صورتم رو با تفات نشور ، حالم رو بهم زدی بعد رو کرد به من و گفت : خیلی دلم می خواد خواهر ضبط رو بگای تا ببینم چطور رضا و خراسانی دهنتو سرویس می کنند سرم رو چند بار به بحالت ادا در آوردن جلو صورتش تکون دادم و لبخندی زدم و گفتم : شرط ببندیم که می تونم صادق لبخندی زد و گفت : به شرطی که اگه من بردم هرچی من خواستم بهم بدی رضا لبخندی زد و گفت : اصلا ولش کنید بابا ، شرط بندی حرومه اخمی کردم و گفتم : یه خورده خفه شو ، می خوام روی صادق رو کم کنم بعد رو کردم به صادق که داشت لبخند می زد و ادامه دادم : باشه اگه نتونستم هر چی تو بخوای بهت می دم سرم رو بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم : نهایتش این که بخوای منو بکنی دیگه ، باشه اگه بردی قبول لبخندی به لب آورد و سر شو تکون داد سپس سرم رو عقب کشیدم و ادامه دادم : ولی اگه من تونستم اون پخش رو نصب کنم و صداشو همه بشنوند تو چی بهم می دی ؟ دستشو انداخت دور گردم و کمی منو از رضا و کیانی دور کرد و تو گوشم خندید و آهسته گفت : یه حال حسابی مهمونت می کنم ، اصلا کیرم رو بهت می دم هر طور عشقته باهاش حال کنی ، خوبه ، قبول داری ؟ خیلی حرصم گرفت ولی برای اینکه بهش بفهمونم تو حرف زدن ازش کم نمی یارم . لبخندی زدم و زبونم رو دور لبم چرخوندم و دهنم رو به گو
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت چهاردهمصادق نگاهی به کیانی کرد و داد زد : تو چرا یه لنگه پا واستادی ظرف ها رو بشور دیگه ؟ کیانی لبخندی زد و گفت : نه ، من می رم برای گرفتن نهار ، ظرف ها باشه شاید شرط رو باختی ، خودت می شوری دیگه جلو رفتم و لبای کیانی رو بوسیدم و گفتم : به قول رضا ، این حرفت خیلی قشنگ و با حال بود سپس ساکم رو برداشتم و رفتم تو سنگر و به تندی قوطی روغن رو از جیبم در آوردم و گذاشتم تو پلاستیک مشکی و لباس زنونه رو که هنوز نم داشت در آوردم و پلاستیک رو گذاشتم تو صندوق زیر لباس هام و لباس زنونه رو بازش کردم و همون طور آزاد تو صندوقم گذاشتم در این موقع رضا آمد پایین تو سنگر و داد زد : احمق داری چکار می کنی بجم دیگه ، نکنه دوست داری ببازی ؟ لبخندی زدم و گفتم : صبر کن لوازمم رو بزارم سر جاشون و پس از این که بقیه لوازمم رو هم چیدم سرجاهاشون و از سنگر زدم بیرون سپس به رضا که با ناراحتی منو نگاه می کرد ، چشمکی زدم و گفتم : بیا بریم کمکم کن تا پخش رو نصب کنم صادق نشست رو تخت . و گفت : ده دقیقه تا بحال وقت گذشته کیانی نگاهی به ساعتش کرد و گفت : من هم ساعت گرفتم من با عجله رفتم طرف جرثقال و از پله ها بالا رفتم و در جرثقال رو باز کردم و نشستم تو ماشین . پخش رو از تو جعبه اش در آوردم و نگاهی به اون کردم و کمی خودم رو جابجا کردم تا رضا بتونه کنارم بشینه ، نگاهی به رضا کردم و با خنده گفتم : دوست داری ببازم یا ببرم ؟ اخمی کرد و گفت : اگه ببازی چند مشت تو سر و صورتت می زنم تا دیگه کاری که عرضه شو نداری انجام بدی ، گردن نگیری ؟ حالا زود باش کارتو بکن اخمی کردم و گفتم : خوب کجا نصبش کنم ؟ اخمی کرد و گفت : من چه می دونم ، تو دید نباشه دیگه دست به جیبم بردم و فندک خراسانی رو که دیشب رضا بهم داده بود در آوردم و گرفتم طرفش و لبخندی زدم و گفتم : بیا ، اول اونی که قول دادم تو جرثقال بهت بدم رو بگیر ، بد قول نشم رضا اون رو گرفت و پرت کرد تو داشبورد و گفت : کثافت عوضی این رو می خواستی تو جرثقال بهم بدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : پس فکر کردی چی می خوام بهت بدم ، حمال لبخندی زدو دستشو به پاهام کشید و گفت : فکر کردم می خوای بهم ارضا بدی لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم : تو غلط کردی یه همچی خیالی کردی ، دستت رو هم از رو پام بردار ارضام کور شد ، بزار کارم رو بکنم رضا اخمی کرد و گفت : کثافت ، داری مسخره ام می کنی ؟ مگه من غلط حرف زدم ؟ خندیدم و گفتم : مگه تو بلد هم هستی ، درست حرف بزنی ؟ حالا ولش کن بابا داره وقتم می گذره ، تو داشبورد نصبش کنم خوبه ؟ گفت : آره خوبه ، حرف نداره گفتم : بلندگو هاش کو ؟ رضا به تندی پرده جلوی قسمت جا خواب رو کنار زد و از روی تخت تو جا خواب بلندگو ها رو برداشت و داد دستم خوشبختانه به اندازه کافی تو بسته بلند گو ها سیم بود ولی برای رسوندن برق ماشین به پخش سیم نداشتم . رو کردم به رضا و گفتم : سیم برق نداری تو ماشین رضا اخمی کرد و گفت : نه سیم نداریم ، حالا چکار کنیم ؟ گفتم : برو سنگر مخابراتی ها و به استوار راستگو بگو حمید گفت سه چهار متر سیم و سیم چین و چسب برق و ..... و اخمی کرد و گفت : اوه ، همه اینها رو میخواد من یادم می ره بیا بنویس هولش دادم و گفتم : برو پایین ، بجم دیگه به تندی از ماشین پیاده شد . پیاده شدم و رفتم سمت ماشینم و اون رو روشن کردم و راه افتادم برم سمت سنگر مخابرات . صادق با خنده بهم نزدیک شد . کنارش که رسیدم ترمز زدم و گفتم :جناب ارشد ، می خوام برم تا سنگر مخابرات یه خورده لوازم بگیرم اخمی کرد و گفت : غلط می کنی ، برو ماشین رو بزار سر جاش ، من اجازه نمی دم ماشین های واحد واسه کار شخصی استفاده بشه ، برام مسئولیت داره اخمی کردم و گفتم : تو رو خدا صادق، یه لحظه چشاتو هم بزاری برگشتم گیر نده دیگه خیلی پیاده روی داره اخمی کرد و گفت : ماشین رو ببر سر جاش بزار ، خیلی زود تا عصبانی نشدم ماشین رو برگردوندم تو چاله و خاموشش کردم و به تندی دویدم بیرون در این موقع صادق رو دیدم در گوش مرتضی که بیرون سنگر داشت یخ تو کلمن می ریخت حرف می زنه ، مرتضی سریع راه افتاد دنبالم وقتی به من رسید با خنده گفت : بزن بریم نگاهی به مرتضی کردم و بعد رو کردم به صادق و داد زدم : ببینم مرتضی رو فرستادی رو کولش سوار شم که زودتر برم و برگردم ؟ صادق لبخندی زد و گفت : نه خوشگل فرستادمش یه موقع گم نشی زیر لب فحشی بهش دادم و دویدم سمت خاکریز و مرتضی هم دنبالم دوید چند دقیقه بعد رسیدم جلو کارگاه مخابرات و با مرتضی رفتیم تو . راستگو داشت رو یه بیسیم کار می کرد . جلو رفتم و لبخندی زدم و گفتم : آقای راستگو یه خورده سیم و خرت و پرت می خوام لبخندی زد و گفت : چیه ، باز کجا خراب کاری کردی ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه بابا می خوام یه لامپ سیار درست کنم سپس چند متر سیم برداشتم و هم چنین چسب ، سیم چین و لوازم دیگه که می دونستم بکارم می یاد راستگو لبخندی زد و گفت : واسه بعد ظهرت کار درست شده نمی دونستم منظورش چیه و از چه کاری حرف می زنه ، سرگرم کار خودم بود و در همون حال گفتم : واسه من بیچاره همیشه از زمین و آسمون کار درست می شه سپس لوازم رو نشونش دادم و گفتم : می خوای یاداشت کن ، من تا دو ساعت دیگه برات ابزار کار رو بر می گردونم با لبخند گفت : یاداشت نمی خواد ، برو به تندی زدم بیرون و با مرتضی دویدیم سمت سنگر خودمون کمی که رفتم سرگروهبان رو دیدم . خواستم بخودم نیارم و برم که سرگروهبان صدام کرد . ایستادم و آهی کشیدم و زیر لب گفتم : وای ، نه دویدم سمتش و به تندی با دست احترام گذاشتم و گفتم : بفرمایید سرگروهبان ، امری داشتید ؟ سرگروهبان گفت : بعد از ظهر با صادق بیا دفتر برگه تحویل و تحول بیسیم های تعمیری قرارگاه لشگر رو بگیرید و بعد با هم می رید کارگاه مخابرات و بیسیم ها رو تحویل می گیرید و می زارید تو ماشین و می برید قرارگاه لشگر ، بیسیم ها رو به واحد مخابرات تحویل می دید و از دفتر ستاد حواله ماشین پاترول جناب سرگرد رو می گیرید ، رسید تحویل پاترول رو باید صادق که مسئول پارک موتوریه امضا کنه و بعد صادق با پاترول و تو هم باماشین خودت بر می گردین واحد ، رفتنی خیلی با احتیاط برو مواظب بیسیم ها باشید ، حالا برو ، سرساعت چهار تو دفتر باشید احترامی گذاشتم و گفتم : چشم سرگروهبان و دوباره دویدم سمت سنگر خودمون . وقتی رسیدیم تو محوطه خودمون رفتم سمت جرثقال و مرتضی هم راه افتاد سمت صادق که داشت با دوسه تا از بچه ها صحبت می کرد . رو کردم به مرتضی و گفتم : آهای خوش تیپ ، من از این وری رفتم مرتضی روش رو برگردوند و با خنده گفت : خوب برو ، من رو صادق فرستاد دنبالت که یه موقع از کسی برای نصب پخش راهنمایی نگیری رفتم سمت جرثقال ، رضا با دست اشاره کرد و داد زد : راه برو دیگه حمال ؛ نیم ساعته کدوم گوری رفتی ؟ با عصبانیت داد زدم : اصلا دلم می خواد شرط رو ببازم به توچه ، نکبتبازو مو گرفت و منو هول داد سمت ماشین و داد زد : بیا برو گمشو ، غلط می کنی ببازی سوار شدم و مشغول کار شدم نصب بلندگو ها و پخش با سیم کشی اون بیش از چهل دقیقه وقت نبرد وقتی به رضا گفتم تموم شد ، با خوشحالی منو بغل زد و چند بوسه به صورتم زد . لبخندی زدم و گفتم : تابلو بازی در نیار رضا سریع یه نوار از تو داشبورد برداشت و داد دستم . خم شدم و نوار رو تو پخش گذاشتم رضا نشست پشت من و منو نشوند جلوش و شروع کرد به مالیدن پام . پخش رو روشنش کردم و صدا شو بلند کردم . و از تو آیینه بغل چشم به صادق دوختم که داشت با چند تا از بچه ها می یومد سمت ما معلوم بود که صدای پخش رو شنیده بودن ، چهره دمق شده صادق خیلی دیدنی بود . لبخندی زدم و بعد با عجله به رضا که داشت منو از پشت تو بغلش فشار می داد ، گفتم : بچه ها دارن می یان ، برو کنار ولم کن سپس به تندی در ماشین رو باز کردم و پریدم پایین و خطاب به صادق که با ناراحتی نگاهم می کرد ، داد زدم : صادق جون لازم نیست بیای جلو صدا شو که می شنوی برو وقت رو تلف نکن ، ظرفها رو بشور که واسه نهار ظرفها رو لازم داریم کیانی با خنده رو کرد به صادق و گفت : نگفتم ، شاید خودت مجبور بشی بشوری شون مرتضی جلو آمد و وقتی کنارم رسید دستی به موهام کشید و با سپس لبخندی زد و گفت : عرقت در اومده ، ولی خوب حال صادق رو گرفتی ، خوشم اومد سپس نگاهی به من کرد و دگمه بالایی پیرهنم رو باز کرد و لبخندی بهم زد و کمی سرشو جلو آورد گفت : با اینکه اگه شرط رو می باختی بیشتر حال می داد ولی چون باد دماغ صادق رو خالی کردی خوشحالم کردی دگمه پیرهنم رو بستم و گفتم : چه ربطی به باز کردن دگمه پیرهنم داشت ؟ سری تکون داد و گفت : نمی خوای بری حموم کنی ، خیس عرق شدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : ممنون که به فکر منی ، حالا که حس انسان دوستی و محبتت گل کرده فعلا با رضا که از من بیشتر عرق کرده برو حمام من الان خیلی گرسنه هستم ، بعد ناهار میرم یه دوش می گیرم رضا لبخندی زد و دست مرتضی رو گرفت و گفت : یه خورده هم کمرم رو ماساژ بدی بد نیست بیا بریم مرتضی اخمی کرد و دستشو از دست رضا بیرون کشید و گفت : همه رو برق می گیره ما رو کرم شب تاب سپس همه با خنده رفتیم سمت سنگر . بعد از خوردن ناهار هر کسی یه گوشه دراز کشید ، ظرفها رو که جمع کرده بودم با خودم بیرون بردم و گذاشتم کنار منبع آب و پیرهنم رو که حسابی از عرق سفیدک زده بود رو انداختم تو تشت و مشغول شستن شدم و بعد اون رو بند پهن کردم و رفتم تو سنگر فانوسقه با اسلحه کمریم رو باز کردم و گذاشتم شون تو صندوقم و لباس و هوله برداشتم و رفتم بیرون و داشتم به سمت حمام می رفتم که کسی صدام زد سرم رو بر گردوندم و طاهر رو دیدم که داشت می دوید سمت من . به من که رسید لبخندی زد و گفت : می شه من هم با تو بیام حموم کنم اخمی کردم و گفتم : دوست داری ، بیا وقتی وارد قسمت راهروی حمام شدیم . طاهر در حالی که صورتش سرخ شده بود گفت : حمید تو این اولی دوش بگیر من می رم تو اون آخری دوش می گیرم تو رو خدا نزار کسی بیاد سمت من . تا خودم رو بشورم سپس جلو تخت گاهی حوله رو دوشش انداخت و پشتش رو به من کرد و زیر حوله مشغول در آوردن لباس هاش شد ، من هم مشغول در آوردن لباسهام شدم . طاهر بعد از در آوردن لباسهاش حوله رو دور خودش پیچید و به من که با تعجب نگاهش می کردم لبخندی زد و رفت سمت آخرین اتاقک دوش . اصلا سر در نمی آوردم تا حالا ندیده بودم کسی از بچه ها شرم داشته باشه لخت بشه و با حوله بره سمت اتاقک دوش ، شونه ها مو بالا انداختم احساس کردم اون بیچاره شاید خیال داره منو تحریک کنه برم سمتش ، داشتم دوش می گرفتم که با خودم گفتم بهتره یه سر بهش بزنم و ببینم بدن لختش چطوریه لبخند شطنت باری رو لبم نشست . آهسته رفتم سمت دوش آخر ، از پشت پلاستیکی که بجای در جلوی همه دوش ها بود می شد بدنش رو که پشتش به سمت در بود و داشت خودشو زیر دوش می شست دید ، آهسته پلاستیک جلو مو کنار زدم و نگاهی به بدنش انداختم ، وای خدای من بدن سفید و بی مویی داشت . اصلا تصور نمی کردم طاهر دارای اون بدن جذاب و سفید و بی مو و ظریف باشه . نگاهی به سمت کون قشنگش کردم . می شد از زیر شورت سفید و خیس چسبیده به کونش چاک کونش رو براحتی دید . کیرم قلمبه شد و بی اختیار دستم رو روی کیرم گذاشتم دلم می خواست برم و بچسبم بهش . در این مو قع گویا حس کرده بود کسی پشت سرش ایستاده به تندی برگشت سمت من و سیلی سختی بگوشم زد و داد زد : کثافت برو بیرون کی به تو گفت بیای اینجا ، من احمق رو باش که فکر می کردم تو از بقیه بچه ها چشم دل پاک تر هستی بی شعور یه لحظه سینه های نسبتا بزرگش رو که مثل دو تا پرتغال بود دیدم خدای من چه سینه های بزرگی بود ، نمی شد باور کرد مربوط به یه مرد باشه آهسته گفتم : کوتاه بیا من که کارت ندارم ، از رو کنجکاوی اومدم اینجا ببخشید . بخدا منظور بدی نداشتم سپس از اتاقک رفتم بیرون ، کمی صورتم رو مالیدم و سری تکون دادم و رفتم سمت ، اتاقک اول که نزدیک در بود و دوباره رفتم زیر دوش در این موقع صدای کنار رفتن پرده در ورودی حمام رو شنیدم و بدنبال اون صدای حداد رو شنیدم که می گفت : خوشحالم روی صادق رو کم کردی کاکو سرم رو از اتاقک کشیدم بیرون و نگاهش کردم داشت کنار تخت گاهی لباس ها شو در می آورد ، شیر دوش رو کم کردم و گفتم : حداد لخت نشو آب کمه ، مگه منبع رو پر نکردید ؟ حداد جلو آمد و به دوش تو اتاقک که چون کمش کرده بودم خیلی کم ازش آب می یومد کرد و سری تکون داد و گفت : شانس ما رو باش ، گفتم یه دوش بگیرم لبخندی زدم و گفتم : بزار برای بعد ، با این آب بیشتر حالت گرفته میشه نگاهی به اتاقک آخر که طاهر توش بود کرد و گفت : صدای آب اون دوش که خوب می یاد و بعد داشت می رفت سمت اونجا ، دستشو گرفتم و گفتم : همه دوش ها یه جور آب می یاد ، می خوای به این هوا بری بچه مردم رو دید بزنی ؟ نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت : مگه از تو بهتر توشه ، نمی زاری برم لبخندی زدم و گفتم : آره فکر کنم رضا باشه ، بیا برو بیرون دیگه ، لوس نشو سری تکون داد . و گفت : ای بابا ، تو چت شده لباشو بوسیدم و گفتم : برو دیگه حداد جون طاهر اونجاست ، از من خواهش کرده نزارم کسی بره اون طرف ، می دونی که خیلی خجالتیه تو هم اذیت نکن . بیا برو دیگه حداد سری تکون داد و گفت : این طاهر چقدر اخلاقش عوضیه ، دیشب بهش گفتیم دختر خونه لباس زنونه هیچ ، لااقل اون پیرهنت رو در بیار چروک نشه ، دیوانه قبول نکرد با زیر پوش باشه لبخندی زدم و گفتم : من هم اول همین طور بودم خجالتیه دیگه یه خورده بگذره خوب می شه ، حالا بیا برو دیگه اون یه ذره آب منبع هم تموم شد بزار برم دوشم رو بگیرم رفت طرف تخت گاهی و گفت : بخدا آدم حیرون می مونه ، با این مخلوق های خدا خندیدم و گفتم : بخدا من هم حیرون موندم وقتی حداد لباس پوشید و رفت بیرون نفس راحتی کشیدم و شیر دوش رو زیاد کردم و رفتم زیر دوش ، همه فکرم پیش طاهر و اون بدن خوشگل و مامانیش بود وای خدا کاش می شد سینه هاشو ببینمدر این موقع صدای طاهر رو شنیدم که می پرسید : حمید صابون داری صابونم تموم شد گفتم : آره ، بیا بگیر گفت : خودت برام بیارش صابون رو برداشتم و رفتم سمتش و جلو پرده در ایستادم و گفتم : بیا بگیر آهسته گفت : بیا تو سری تکون دادم و گفتم : بیا بگیر ، اذیت نکن . حوصله ندارم خندید و گفت : بیا ، کارت ندارم پرده رو کنار زدم ، با دیدن من به تندی یه دست شو گرفت رو سینه هاش و یه دست دیگه اش رو گرفت جلو شورتش ، چند لحظه هر دو تو چشم هم نگاه کردیم . طاهر آهسته دستش رو از رو سینه هاش پایین انداخت . نا خودآگاه آهسته رفتم تو و بهش نزدیک شدم و با تردید دستم رو روی سینه هاش گذاشتم و آهسته کمی سینه هاشو لمس کردم . آب دهنم خشک شده بود و حسابی داغ شده بودم . نگاهی به چهره خمارش کردم لبخندی زد و گفت : چیه ماتت برده ، چیز عجیبی دیدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : آره خیلی گفت : دوست داری ببوسی شون ، سینه ها مو می گم با زبونم روی لب های تب دارم کشیدم و آهسته گفتم : اجازه می دی ؟ لبخندی زد و سرشو به علامت جواب مثبت تکون داد . سرم رو پایین بردم و آهسته لبام رو روی سینه اش گذاشتم . حس عجیبی داشتم . نوک سینه اش رو تو دهنم بردم و مشغول بوسیدن و گاز گرفتن شدم . وقتی دستشو روی کیرم گذاشت ، یه خورده روم باز شد و اون رو تو بغلم کشیدم و دستم رو از روی کمرش سر دادم پایین و گذاشتم رو کون داغ و نرمش . طاهر آهسته مشغول مالیدن کیرم شد آهسته گفت : بین من و خودت بمونه کسی خبر دار نشه با خماری به سینه های کوچولو و خوشگل زنونه اش نگاهی انداختم و سرم رو تکون دادم و گفتم : نه ، کسی خبردار نمی شه . تا حالا فکر می کردم من و منصور فقط دارای دوگانگی جنسی هستیم . تو سینه هات خیلی بزرگتر از من و منصوره ، خیلی . بخدا حق داری نمی خوای با زیر پوش باشی . این سینه ها تو زیر پوش خیلی تابلو می شه می دونستم اگه کیر شو بمالم خوشش می یاد . آدم هایی که مثل من حالت دوجنسی دارند از این کار بدشون نمی آمد و ظاهرا طاهر خیلی تو دوجنسی بودن از من جلو بود ، خیلی جلو تر یه دستم رو از رو کونش برداشتم و کشیدم سمت کیرش ، دستم رو که هر لحظه منتظر بودم با قلبگی کیرش برخورد کنه به جلو شورتش کشیدم و وقتی هیچ قلبه گی رو حس نکردم اون رو به تندی از بغلم بیرون دادم و زانو زدم جلو پاش و به تندی دستم رو به کمر شورتش گرفتم و نگاهی به جلوی شورتش انداختم جلو شورتش بین پاش چسبده بود و ابدا آثار کیر رو زیر اون پوشش نازک حس نکردم با هیجان زیاد خواستم شورتش رو پایین بکشم دست شو به شورتش گرفت و مانعم شد ، دستشو به تندی کنار زدم و گفتم : دستت رو بنداز ببینم سپس شورتش رو آهسته کشیدم پایین . هر چه شورتش پایین تر می یومد نفسم بیشتر بند می یومد وای خدا این سفیدی و بی مویی برام خیلی عجیب بود ، پس کیرش کجاست ؟ کمی دیگه شورتش رو پایین دادم و نگاهی به لای پاش کردم یه چیز کوچولو اندازه یه بند انگشت روی لایه ای مثل کس دیده می شد با آنکه کس عجیبی بود ولی بهر حال طاهر مرد نبود با دستپاچگی پریدم عقب و محکم خوردم به چوب های اتاقک حموم . و ولو شدم کف حمام شورتش رو به سرعت بالا کشید و دستم رو گرفت و با خنده کمکم کرد بلند بشم . حسابی هول بودم حمیدی که همه از پر رویی و خونسردی اون حیرون بودن خودش حیرون و مات شده بود . به تندی در حالی که از خجالت سرخ شده بودم ، گفتم : ببخشید خانم ، آه طاهر وای چی دارم می گم و به تندی از اتاقک دوش دویدم بیرون و با آنکه بازوم به تراشه ای چوب که مال در گاهی اتاقک بود کشیده شد و به شدت به سوزش افتاد ، اصلا تو حال خودم نبودم ، وقتی رفتم تو اتاقک دوش اول خودم رو زیر دوش کشیدم . حس می کردم از حرارت زیاد بدنم همه آب هایی که روی بدنم می ریخت رو بخار می کنه . پیشونیم رو روی دیوار اتاقک گذاشتم و چشامو بستم . وقتی دستی رو شونه ام نشست با عجله و تندی برگشتم طاهر خانم ، با اون سینه های کوچک زنونه و یا بزرگ مردونه ، وای خدا چی دارم می گم . مثل اینکه دو تا قله اورست رو با هم فتح کرده باشم از دیدن طاهر خانم به هیجان آمده بودم دستاشو روی شانه ام گذاشت و آهسته روی سینه ام کشید و با هیجان و شهوت لبخندی زد و گفت : باورم نمی شه تو همون حمید ، پر شر و شور باشی ، بدت می یاد به بدنم دست بزنی ؟ دیگه سعی نمی کرد صداشو کلفت و مردونه نشون بده . اگه بهش نگاه نمی کردی حس نمی کردی مردی داره حرف می زنه ، بلکه برعکس صدای نازک و دختر ونه ای داشت خودشو رو تو بغلم کشید و آهسته گفت : خیلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه خودم رو راضی کردم بیام طرفت . به نظرم از بقیه بچه ها قابل اعتماد تر و دوست داشتنی تر هستی . نفوذ خوبی هم روی همه داری ، همه یه جورایی تو رو دوست دارن . دیشب در نبودنت این رو کاملا حس کردم ، با اینکه همه سعی می کردن بی تفاوت باشن ولی از نبودن تو معلوم بود همه کلافه بودن ، فقط تو رو خدا این راز رو پیش خودت نگه دار و نزار کسی متوجه بشه . قول بده حمید تو رو خدا قول بده دهنم رو باز کردم تا یه خورده آب دوش تو دهنم بریزه ، گلو و دهنم خشک شده بود . آهسته گفتم : تو دختری ، نه ؟ لبخندی زد و گفت : بین دختر و پسر گیر دارم ، نه اونوریم و نه این وری گفتم : یعنی چی ؟ لبخندی زد و گفت :یه جهش ژنیتیک یه ، من کاملا آلت مردونه رو ندارم و بجاش یه جوری آلت زنونه دارم . ولی اون هم تکامل نداره . قراره پدر و مادرم دنبال پرونده ام رو بگیرند و شاید نهایتا تا دو سه ماه دیگه بتونند معافیت منو بگیرند . تا حالا چند تا از دکتر های متخصص منو تو تهران معاینه کردند . اگه پدرم بتونه وام هایی که دنبالشه بگیره ، منو تو یه بیمارستان تو تهران می خوابونند واسه جراحی . دکتر ها گفتند تو یه کمسیون پزشکی تو تهران بعد از بستری شدنم تصمیم می گیرند شرایط بدنی من کدوم جنسیت رو بهتر می پذیره و بعد منو عمل می کنند . تازه معلوم میشه من دخترم یا پسر سپس خودشو تو بغلم رها کرد و دستاشو به پشتم کشید تماس سینه های گرمش رو سینه و بدنم ، یه حال عجیبی بهم داده بود . وقتی جلو شو به کیرم می کشید حس می کردم یه دختر ناز و تازه بلوغ شده با اون سینه های کوچولو ، تو بغلم وول می خوره . یاد دختر عمه ام مرضی و نیلوفر دوست دخترم افتادم با اون ها هم یه همچی حسی رو داشتم دستامو روی کونش گذاشتم و از رو شورتش مشغول مالیدن کونش شدم . حس خیلی خوبی داشتم . در این موقع صدای کنار رفتن پلاستیک در راهروی ورودی به حمام بگوش رسید . طاهر به تندی از بغلم بیرون اومد . من کمی مکث کردم و گوشه پلاستیک جلو اتاقک رو کنار زدم تا داخل راهروی حمام رو نگاه کنم ، یهو هیکل مرتضی رو جلوم دیدم . مرتضی لبخندی زد و نگاهی به چهره آشفته طاهر که خودش رو کاملا پشت من مخفی کرده بود و سپس به کیر شق شده من که از رو شورت نوکش زده بود بیرون نگاهی انداخت و گفت : مراسم جفت گیری بود مزاحم شدم من هم هستم با خشونت از اتاقک بیرون رفتم و مرتضی رو هول دادم عقب و پلاستیک جلو اتاقک رو صاف کردم تا طاهر دیده نشه و بعد داد زدم : طاهر خودت رو بشور و زودتر بیا بیرون مرتضی کمی به من که جلو در اتاقک ایستاده بودم نزدیک شد و خم شد رو صورتم و لبامو بوسید ، با دست هولش دادم عقب و گفتم : برو عقب شر درست نکن ، رضا رو صدا می زنم ها لبخندی زدو گفت : چی بهش می گی ها ؟ سپس دوباره خودش رو جلو کشید و دستشو برد پشتم و مشغول مالیدن کونم از رو شورتم شد . خواستم هولش بدم که با خشونت گفت : طاهر داشت می کرد تو کونت نه ؟ حالا یه کونی هم به من بدی چطور می شه کم می یاد ، نکنه شماره می اندازه و رضا می فهمه و تو رو می کشه ها ؟ رضا رو صدا بزن دیگه ، اونوقت من هم بهش می گم دیدم که طاهر داشته تو رو می کرده لبخندی زدم و گفتم : چرا دروغ می گی ؟ تو واقعا دیدی که طاهر داره منو می کنه ؟ چونه مو گرفت تو دستش و با خشونت گفت : کثافت ، پلاستیک رو که کنار زدی دیدم طاهر پشت تو داره تلم می زنه طاهر از تو اتاقک با صدای لرزانی داد زد : مزخرف نگو مرتضی لبخندی به مرتضی زدم و گفتم : ببینم شورت رو که بالا نکشیدم ، همین طور که شورتم بالا بود منو دیدی ، طاهر چطوری با شورت بالا تو کونم کرده بود فکر می کنی عقب شورتم به اندازه کیر اون سوراخ در آوردم مرتضی منو چرخوند و در حالی که رو زمین پشت سرم زانو می زد و دستش رو بدنم می کشید ، کمی خندید و گفت : اگه کمی اجازه بدی من می فهمم که حقیقت چیه ؟ و بوسه ای روی باسنم از روی شورتم زد و دستاش رو به کمر شورتم گرفت دستم رو به شورتم گرفتم . خندید و گفت : چیه داری لو می ری ، خوب تو که می گی کاری نمی کردی چرا نمی زاری شورتت رو بکشم پایین لبخندی زدم و گفتم : مرتضی ؟ مرتضی کمی کونم رو فشار داد و گفت : جان آهی کشیدم و گفتم : دوست داری یه شرط بندی با هم بکنیم ؟ آره خوش تیپ خندید و گفت : اگه تو همین رابطه باشه آره گفتم : نگران نشو تو همین رابطه است
من و خدمت مقدس سربازی- قسمت پانزدهم مرتضیسرم رو گرفت و کشید طرف خودش و مشغول بوسیدن لب و صورتم شد . شروع کردم براش جلق زدن مرتضی چشاش رو بسته بود و داشت آه می کشید و خودشو تکون می داد من با دیدن طاهر حسابی شهوتی شده بودم و دلم می خواست خودم رو ارضا کنم ، مرتضی هم می تونست کمک خوبی باشه سرم رو خم کردم و لبام رو گذاشتم رو نوک کیرش و مشغول چرخوندن لبام رو سر کیرش شدم . حسابی خوشش اومده بود دستاشو به موهام گرفته بود و سعی می کرد سرم رو روی کیرش فشار بده و در همون حال گفت : حمید جون ، یه خورده اش رو بکن تو دهنت ، تو رو خدا دهنم رو کمی باز کردم و اجازه دادم کمی کیرش رو تو دهنم فشار بده همون طور که تند با یه دست واسش جلق می زدم اون هم داشت سعی می کرد کیرشو بیشتر فرو کنه تو دهنم . یه دفعه حرکتی رو تو کیرش حس کردم به تندی با آنکه سرم رو محکم گرفته بود سرم رو عقب کشیدم و کیرشو به طرف شکمش خم کردم . وقتی آبش تیرک زد بیرون طاهر که کنارمون ایستاده بود آهی کشید ، رو مو بهش کردم ، چشاش حسابی خمار شده بود با آنکه دستاش تو جیب شلوارش بود ولی بخوبی معلوم بود داره جلوشو که نمی دونم چی اسم شو بزارم می ماله و با خودش حال می کنه دیدن اون حالت شهوت تو صورتش منو یاد دختر عمه ام می انداخت . اون هم موقعی که می خواست آبش بیاد همینطوری خمار می شد سرم رو چرخوندم سمت مرتضی و نگاهی به قیافه خواب آلود و بی حالش کردم . بعد به کیرش که همچنان تو دستم مثل گنجشک سر بریده که داشت جون می داد ، گه گاه یه تکون بخودش می داد و یه خورده آب تو شکمش رو بالا می آورد . نگاهی انداختم . آبش روی پیرهن و بیژامه اش ریخته بـود . مرتضی نگاهی به مـن کـرد و لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه ، ممنون با انگشتم کمی از آبشو رو برداشتم . و به مرتضی نگاه کردم . مرتضی لبخندی زد و گفت :جون من بکن تو دهنت بلند شدم و به طاهر نزدیک شدم . آهسته سرشو به علامت منفی تکون دادو دستشو از تو جیبش در آورد . من همون طور که پشتم به مرتضی بود انگشتم رو تو دست طاهر پاک کردم و بعد به تندی یه انگشت دیگه مو کردم تو دهنم و برگشتم سمت مرتضی . مرتضی به انگشتی که تو دهنم بود نگاهی انداخت و گفت : این انگشت نبود که سرم رو خم کردم و گفتم : شرط ببندیم ، همین بود . اگه من بردم ...ک دستش رو تکون داد و گفت : نه بابا من دیگه شرط بندی نمی کنم مرتضی نگاهی به پیرهن و بیژامه اش کرد و گفت : حمید ، خیلی نامردی چرا سرشو نگرفتی یه طرف دیگه ؟ ببین چکارم کردی ؟ پشتم رو کردم به مرتضی و شورت خیسم رو در آوردم . بیشتر روم نمی شد طاهر کیر مو ببینه . بعد یه شورت از تو لباسام برداشتم . داشتم می پوشیدم که مرتضی کمی خودش روی تخت گاهی جابجا کرد و دستشو رسوند به کونم و مشغول فشار دادن کونم شد . دستشو عقب زدم و با خنده گفتم : پاشو دیگه خودت رو جمع کن ، نا نداری بلند شی دست درازی می کنی ، که چی ؟ مرتضی لبخندی زد و گفت : اگه راه بدی به دو شماره بلند می شم و ترتیب تو می دم در حالی که شلوارم رو می پوشیدم نگاهی به کیر وارفته اش کردم لبخندی زدم و گفتم : بد بخت بیچاره یه نگاه به حال و روز خودت بنداز ، و اینقدر هارت و پورت نکن بلند شد و در حالی که شورت و بیژامه ش رو می کشید بالا نگاهی به طاهر کرد و دگمه های شلورش رو بست و به طاهر نزدیک شد . گفتم : دست به طاهر نزن اون تو این خط ها نیست ، الان هم من ازش کلی خواهش کردم که راضی شد بیاد پیشم و پشتم رو ماساژ بده رو شو برگردوند سمت من و گفت : چرا از طاهر خواهش کنی ، به خودم می گفتی با کمال میل پشتت رو ماساژ می دادم لبخندی زدم و گفتم : ماساژ تو واسه خودت خوبه ، مگه می شه اینجور خواهش ها رو از تو و بقیه کرد ، هنوز طاهر مثل شما بدجنس نشده و می شه ازش بخوام منو ماساژ بده ، واسه همین می گم دور و برش نرو لبخندی زد و گفت : نه واسه اون نیست . می خوام چون تازه وارده به بعضی چیزها و مسائل روشن بشه سپس نزدیک طاهر شد و گفت : کاری که الان شاهدش بودی . یک عمل صرفا تفریحی بود و بس . مواظب زبونت باش و جایی دهن لقی نکنی این حمید آقای ما یه آدم مشتی و باحاله که دومی نداره . اون دلسوز همه بچه ها و حتی واحد مونه . اگه می بینی بچه ها سر به سرش می زارن و یا باهاش حال می کنند و می خندن فقط واسه اینه که حمید دوست داره یه صفایی به بچه ها بده و همه هم قدر این محبت اون رو می دونیم . تو جبهه و تو حال و روز جنگ که آدم از زنده موندن فردای خودش هم خبر نداره ما دلمون به بزم و لطف بچه های سنگر خوشه و سعی می کنیم با خوش بودن و گرم گرفتن با همدیگه روزهای پر مشقت و عذاب سربازی رو پشت سر بگذرونیم . مبادا در مورد حمید فکر های بدی تو ذهنت بیاد خیلی بی پرده بگم . حمید رو با بعضی از آدم های کونی و ابنیی مقایسه نکنی . اون جور آدم ها که نمونه اش همین سرباز خیرخواه ، سرباز سنگر فرماندهیه که دیروز رفت مرخصی . اون واقعا کونی و از اون ابنیی های درجه یکه . ابنیی می دونی به کی می گن . طاهر که معلوم بود کمی می ترسید سرشو آهسته به علامت منفی تکون داد و گفت : نه مرتضی لبخندی زد و گفت : اونها یه جور مریضی دارن که دوست دارن مرتب کسی اونها رو بکنه و از این کار لذت می برند . واگه یه مدت کسی رو پیدا نکنند یه جورهایی ناراحتی روانی پیدا می کنند . این خیرخواه از این ابنیی بودنش کاسبی هم می کنه . من خودم تا حالا سه بار تو کونش گذاشتم . همه سرباز های واحد که اهل کون کردن باشن اون رو چندین بار گاییدن ، افسر ها و درجه دار ها هم که دیگه شمارش معلوم نیست چند بار کردنش ، اگه هوس کون کردن داشته باشی دعوتش کن یه جای خلوت و یه صد تومنی بزار تو دستش و رک بهش بگو می خوای بکنیش . با پر رویی پول رو می زاره تو جیبش و شلوار و شورتش رو می کشه پایین و کون شو می گیره طرفت . کافیه یه تف بزنی و یا علی اخمی کردم و گفتم : مرتضی بس کن دیگه مرتضی روشو کرد به من و اخمی کرد و گفت : تو رو خدا بزار بی پرده همه چی رو بدونه نمی خوام در مورد تو فکر بدی بکنه طاهر گفت : حالا تو از کجا می دونی من در باره حمید فکر بدی می کنم ؟ مرتضی روش رو کرد بهش و گفت : نباید هم بکنی ، الان بیشتر از پنج ماهه که اومده تو واحد و آمده تو سنگر ما . فکر نمی کنم کسی تونسته باشه اون رو بکنه ، خلاصه حمید واسه همه یک نعمت با ارزشه ، و با محبت و دلسوزی که برای همه نشون می ده . همه اون رو دوست دارن و اگه یه حال کوچولو به کسی می ده . از سر لطف شه . اون با کاراش و بدجنسی هایی که داره بیشتر به همه حال می ده تا اون خیرخواه کونی ، خلاصه تو رو خدا اسرار سنگر مون بیرون درز نکنه . حمید واقعا بچه مامان و نازیه ، حالا اگه سوالی داری بپرس ؟ طاهر لبخندی زد و گفت : من هم حمید رو دوست دارم و در باره اش فکر بدی نمی کنم مرتضی لبخندی زد و گفت : می دونستی حمید یه خورده دوجنسیه طاهر نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت : نه ، تو سربازی آدم چه چیزها که نمی شنوه مرتضی خندید و گفت : تو سربازی همیشه خیلی خبر ها هست ولی هرکسی تو هم کیشی های خودش ول می خوره . مثلا اونهایی که اهل کون دادن و کردن نیستند از خیرخواه هیچی نمی دونند و چون خیر خواه هر جلسه تو دعای توسل و دعای کمیل مسجد شرکت می کنه ، خیلی ها فکر می کنند از اون مذهبی های دو آتیشه است . یا خیلی ها اهل دود و دم هستند و خودشون فقط همدیگررو میشناسند . اینجا بعضی ها هم که نمی خوان مرتب صد تومن پول کون خیرخواه رو بدن چند نفری یه خر گیر می یارن و می برن یه جای خلوت و مشغول گاییدن کس خره می شن اخمی کردم و داد زدم : مرتضی از رو منبر بیا پایین ، طاهر داره مغزش منفجر می شه . این ریش سفیدی و نصیحت کردنت تمومی نداره ؟ برگشت طرف من و دستاشو گرفت دور کمرم و خیره شد تو چشمام لبخندی زدم و گفتم : چیه هیجان زده شدی ؟ سر شو جلو آورد و گفت : باورت می شه وقتی تو رو می بوسم یاد دختر همسایه مون می افتم و لباشو رو لبام گذاشت . بعد که سرش رو عقب کشید ، لبخندی زدم و آهسته گفتم : اون دختر همسایه ات هم مثل من با بوسیدنت یاد بابا بزرگش می افته ؟ اخمی کرد و دستاشو گذاشت رو کونم و از رو شلوار کونم رو چنگ زد و فشارش داد و گفت : یه بوس دو آتیشه دیگه به بابا بزرگ نازت می دی ؟ خودم رو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم : ول کن دیگه پیله نشو یه ذره بهت می خندم روتو زیاد نکن . اینقدر هم بوسه ها تو ریخته پاش نکن یه خورده شو هم بزار واسه اون دختر همسایه که چشم انتظار ته بری مرخصی وسایل حموم کردن و شورت خیس و هوله و لباسهای کثیفم رو برداشتم و به تندی رفتم سمت در و دست طاهر رو گرفتم و پلاستیک رو کنار زدم رفتیم بیرون جلو منبع شورت و لباس کثیفم رو انداختم تو تشت و شورت خیس طاهر رو از دستش گرفتم و اون رو هم انداختم تو تشت . لبخندی زد و نگاهی از روی خجالت بهم کرد و گفت : خودم می شستمش کمی پودر تو دستام ریختم و دستامو زیر شیر شستم و نگاهی به قیافه ناز طاهر انداختم و گفتم : چرا لباس هاتو عوض نکردی ؟ لبخندی زد و گفت : لباسام تمیزه ، بیشتر اومدم تو حموم که تو رو ببینم در ضمن تا یادم نرفته باید ازت تشکر کنم در حالی که مشغول ریختن پودر لباس شویی تو تشت بودم . نگاهی بهش کردم و پرسیدم : چرا ؟ سرش رو پایین گرفت و آهسته گفت : واسه اون کارت دیگه اخمی کردم و گفتم : بخدا نمی دونم از کدوم کار عطیقه من خوشت اومده حالا نمی شه معما طرح نکنی و واضح تر حرف بزنی ؟ کمی جلو آمد و گفت : منظورم اینه بعد مشت دست شو که جلو آورده بود باز کرد نگاهی به دستش انداختم . تازه فهمیدم منظورش چیه با دست کمی آب پاشیدم تو صورتش و با خنده داد زدم : پاک خری بخدا بیا دست تو بشور حالم رو بهم زدی آمد جلو من تشت رو از زیر شیر آب منبع کشیدم عقب و طاهر مشغول شستن دستاش شد . خواست خودش رو عقب بکشه که کمی پودر لباس شویی رو دستش ریختم و گفتم : دوباره تمیز بشور وقتی دستاشو شست ، خودش رو کشید عقب و دستاشو کشید به شلوارش نشستم و مشغول شستن لباس ها شدم طاهر نزدیکم نشست و با خنده گفت : تو از کجا فهمیدی من از اون کارت خوشم می یاد که این کار رو کردی ؟ لبخندی زدم و گفتم : بخدا فقط حدس زدم لبخندی زد و گفت : به نظر من تو خوب می تونی روحیه و فکر آدم رو بخونی ببینم تو زیاد کتاب های روان شناسی می خونی خندیدم و گفتم : زیاد نه دو سه تایی ، مگه تو کتاب روان شناسی این جور چیزها نوشته ؟ آهسته پرسید : تو از بوسیدن جلوی مرتضی و یا وقتی می کرد تو دهنت لذت می بری ؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : بین خودمون می مونه ؟ لبخندی زد و گفت : این چی حرفیه معلومه که می مونه لبخندی زدم و گفتم : یه خورده خندید و گفت : تا حالا مرتضی باهات حال کرده گفتم : آره ، مگه کور بودی خودت تو حموم که شاهد بودی گفت : منظورم ، اینه که تو رو کرده اخمی کردم و گفتم : نه ، این سوال ها چیه ؟ می پرسی لبخندی زد و گفت : آخه آدم هایی مثل من خیلی زود کسی رو که یه خورده دوجنسی باشه می شناسیم ، شاید به این خاطر باشه که ما ها هم یه جور هایی دوجنسی هستیم خندیدم و گفتم : من که هیچ کدوم از جنساتو ندیدم ، اونی هم که دیدم هیچ شباهتی از نظر شکل و اندازه به جنس مردها نداشت همونطور که نشسته بود کمی خودش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت : هیچ کسی باهات حال نکرده ؟ منظورم از این کار هاست نگاهش کردم . یه دستش رو مشت کرد و با انگشت دست دیگش فرو می کرد تو مشتش و بیرون می کشید به تندی هولش دادم عقب . نتونست تعادلش رو حفظ کنه و از پشت افتاد رو زمین . همونطور که طاق باز افتاده بود بدون انکه سعی کنه بلند شه شروع کرد به خندیدن و گفت : پس بوده خواستم آب تشت رو روش بریزم که به تندی بلند شد و دوید عقب و با خنده گفت : کی ، از بچه های سنگر خودمونه ؟ اخمی کردم و گفتم : من هنوز قبول نکردم که بوده که تو دنبال آدمش می گردی لبخندی زد و گفت : حالا نگاه تندی بهش کردم و داد زدم : مرگ حالا ، خیلی پر رو شدی مواظب خودت باش بلند شدم ولباسها رو آب کشیدم و روی طناب پهن کردم . طاهر هم اومد طرفم و کمکم داد در این موقع مرتضی هم که دوش گرفته بود و لباس هاش هم تو دستش بود ، اومد طرف ما و شورت و بیژامه و پیرهنش رو انداخت تو تشت و آب رو باز کرد روش و نگاهی به من کرد و گفت : یه خورده شیطونی مسخره تو منو وادار کرد هم غسل کنم و هم لباس هامو بشورم لبخندی زدم و گفتم : شرط مون یادت نره ها اخمی کرد و گفت : نمی شه فراموشش کنی ؟ لبخندی زدم و گفتم : مگه اینکه تو فراموش کنی ، مرد هستی نگاهی به ساعتم انداختم و به طاهر گفتم : پاشو بریم واسه بچه ها شربت درست کنیم خندید و گفت : شربت ؟ شربت از کجا ؟ گفتم : شربت آب لیمو موقعی که طاهر از کنار مرتضی رد می شد لبخندی زد و به مرتضی که کلافه به نظر می رسید گفت : مرتضی یه دقیقه چیزی نیست زود تموم می شه ، نباید بزاری حرف و قرار مردونت بی ارزش بشه سپس با هم رفتیم تو سنگر رفتم سمت آشپزخونه چراغ رو روشن کردم آخه تو آشپزخونه نور کم بود و از تو یخچال شیشه آب لیمو رو برداشتم و به طاهر که دست به سینه منو نگاه می کرد گفتم : اون کلمن آب رو از تو سنگر بیار . کلمن رو آورد و با خنده گفت : یخ که تو یخچال هست چرا می خوای از تو کلمن یخ برداری ؟ لبخندی بهش زدم و گفتم : درش رو باز کن در کلمن رو باز کرد ، من نگاهی به داخل کلمن انداختم و گفتم : خوبه ، آخه اگه آبش زیاد باشه . باید شکر و آب لیموی بیشتری بریزی و اگه آبش کمتر باشه شربت به همه نمی رسه ، یه نگاه به سطح آب تو کلمن بکن این حدود آب رو تو ذهنت بسپار ، سپس آب لیمو رو نشونش دادم و گفتم : برای این مقدار آب لیمو اون آب کمی زیاده ولی اگه این شیشه پر بود کفایت می کرد ولی خوب زیاد مهم نیست ، بیا بریز توش آب لیمو رو گرفت و ریخت تو کلمن و گفت : چقدر شکر باید بریزم ؟ ظرف شکر رو برداشتم و درش رو باز کردم و گفتم : بستگی به آب کلمن داره ولی واسه کلمن نصفه کمتر آب ، البته کلمنی به این اندازه با این لیوان پنج لیوان ، اگه مهمونی آبرو مندی داشته باشیم شش تا ، خوب چرا واستادی بریز لیوان رو برداشت و مشغول ریختن شکر شد . همون طور که شکر ها رو تو کلمن می ریخت . به من نگاهی انداخت و با دست دیگش منو کشید سمتش و لباش رو جلو آورد . نگاهی به شکر هایی که می ریخت تو کلمن کردم و لبام رو به لبش نزدیک کردم و تو یه فاصله دوسانتی لبم به لبش متوقف شدم . لبخندی زد و گفت : تو باید بیای لبخندی زدم و گفتم : نه ، تو بیا چنگی به لباسم زد و منو کشید سمت خودش و لبامون بهم چسبید . باید اعتراف کنم مزه بوسه اون مثل بقیه نبود . خیلی منو هیجان زده می کرد و حس می کردم حسابی گرم می شم زیر چشمی به دستش که لیوان رو تو سطل شکر می کرد و تو کلمن می ریخت کردم ، لبخندی به لبم نشست طاهر موقع ریختن شکر تو کلمن گه گاه به کلمن و ظرف شکر نگاه می کرد ولی اصلا حواسش نبود داره چکار می کنه لب شو کمی عقب کشید و گفت : به چی می خندی ؟ خودم رو عقب کشیدم و گفتم : بوسه های تو ، آدم رو داغ می کنه لبخندی زد و در حالی که لیوان رو تو سطل فرو می کرد گفت : من هم از نگاه های تو داغ می شم لبخندی زدم و گفتم : ولی اسمت خیلی تخمی و مسخره است لیوان شکر رو که دستش بود تو کلمن ریخت و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : بی تربیت نشو ، باز داری پر رو بازی در می یاری . تو به اسم من چکار داری ؟ خندیدم وگفتم : این جور حرف زدنت منو یاد دوست دختر زمان مجردیم می اندازه ، مرتب بهم می گفت بی تربیت نشو ، پر رو نشو خندید و گفت : دیگه ، دو جنسی بودنم تو رو یاد یه پسر شیطون به اسم حمید نمی اندازه آهی کشیدم و و با خنده گفتم : نه دیگه اینقدر لیوان بعدی که تو دستش بود تو کلمن خالی کرد و گفت : می دونی حمید من زیاد هم از دوجنسی بودنم ناراضی نیستم ، حداقلش اینه که برام خیلی لذت داره چون می تونم راحت تو پسرها باشم و هر کدوم رو که خیلی پسند کردم بهش نزدیک بشم . اگه یه دختر کامل بودم اینقدر دستم باز نبود ولی نگرانی ازدواج خودش خیلی واسم دردسر شده ، تو هیچ کسی رو نمی شناسی مثل من بوده باشه و عمل کرده باشه ؟ یا جایی نخوندی ؟ گفتم : نه لبخندی زد و گفت : تو منو یاد کوروش می اندازی ، اون هم دوست داشت مرتب ناز شو بکشم تا منو بگیره تو بغلش و بهم حال بده . با اینکه تو چشاش هوس موج می زد ولی سعی می کرد پیش قدم نشه نگاهی به من کرد و لیوان خالی دستشو کرد تو ظرف شکرو گفت : من دلم نمی خواد تو مثل کوروش باشی سپس سر شو تکون داد و با خنده گفت : دیگه من تو رو یاد کی می اندازم نگاهی به باسنش کردم کون خوشگلش تو شلوارش که کمی هم براش تنگ بود حسابی هوس انگیز نشون می داد . آهی کشیدم و گفتم : بجز دختر عمه و دوست دخترم ، کارات منو یاد یه نفر دیگه هم می اندازه لبخندی زد و گفت : کی ؟ به لیوان شکری که تو کلمن خالی می کرد ، نگاهی انداختم و گفتم : مادرم اخمی کرد و گفت : مادرت خیلی جوانه یا منو خیلی پیر می بینی ؟ گفتم : دیوانه گفتم کارات ، نه خودت سری تکون داد و گفت : چطور ؟ گفتم : وقتی برام چایی صبحانه می ریخت ، شکر پاش رو بر می داشت و آنقدر تو چایی ام شکر می ریخت که مربا درست می شد لبخندی زدو گفت : چقدر بی ربط بود ، چه چیز من به اون شبیهه ؟ گفتم : فرض کن تو مادرم هستی ، و اون کلمن هم چایی صبحانه لیوان رو تو شکر فرو کرد و ناگهان ، لیوان رو رها کرد و سرک کشید تو کلمن و با ناراحتی گفت : وای خدا ، حمید فکر کنم یه خورده زیادی توش شکر ریختم نگاهی به ظرف شکر کردم و گفتم : حتما اینطوره ، خدای من تازه کلی شکر خریده بودم . حالا یکی دو روز دیگه که بخوام پول شکر خریدن رو از بچها جمع کنم همه قات می زنند اخمی کرد و گفت : تو متوجه بودی که حواسم به شکر ریختن نیست ؟ سری تکون دادم و گفتم : تقریبا با دست منو هول داد عقب و گفت :خیلی بدی ، چرا بهم نگفتی ؟ دلت می خواست منو جلو بچه ها خراب کنی و بگی طاهر حتی عرضه نداره یه شربت درست کنه ؟ لبخندی زدم و گفتم : تو باید حواست رو به کارت جمع کنی و کسی رو مقصر ندونی طاهر با عصبانیت در کلمن رو بست و مشغول تکون دادن کلمن کرد . من دستامو به سینه زدم و با دلخوری نگاش می کردم . در حالی که مرتب با خشونت کلمن رو تکون می داد ، نگاهی به من کرد و گفت : اصلا فکرشو نمی کردم اینقدر بد جنس باشی ، براحتی می تونستی به موقع منو متوجه حواس پرتیم بکنی . تا اینقدر شکر نریزم ، حالا این بچه های بد دهن و عوضی حالم رو می گیرند بس که نق و سرکوفتم می زنن جلو رفتم و دستم رو روی کلمن گرفتم و گفتم : بسه دیگه اینقدر این کلمن رو هم نزن دلم آشوب شد ، آخه احمق جون وقتی که شکر و یا نمک چیزی زیاد می شه که نباید مرتب همش زد . اگه این کلمن رو اینقدر هم نمی زدی باز می شد یه کاریش کرد و کسی هم متوجه شکر زیادیش نمی شد ولی حالا دیگه نمی شه کاریش کرد چون آب لیمو هم نداریم بخوام آبش رو زیاد کنم مزه آب می گیره مشتی به سینه ام کوبید و گفت : چرا زودتر نگفتی ، بخدا خیلی بدی حمید اخمی کردم و گفتم : ولش کن مهم نیست خودت رو ناراحت نکن ، بیا بریم داره دیر می شه باید بچه ها رو بیدار کنم ، تو به تعداد لیوان بیار سپس کلمن رو برداشتم و از آشپزخونه رفتم تو سنگر و داد زدم : بچه ها خواب بسه پاشید دیگه بچه ها یکی یکی پاشدن و من کلمن رو روی جعبه ها گذاشتم و مشغول پر کردن لیوان ها شدم بچه ها یکی یکی می یومدن ولیوان ها رو که پر می کردم بر می داشتن و برمی گشت سر جاشون و مشغول خوردن می شدن همه یکی بعد از دیگری نق زدنش شروع شد و از شیرینی زیاد شربت شاکی بودن ، لبخندی زدم و به چهره طاهر که حسابی عصبی بود نگاه کردم صادق جلو آمد و لیوانی که پر کرده بودم رو از دستم گرفت و یه خورده شو خورد و دستی به سینه هام از روی زیر پوش کشید و گفت : با این زیر پوش مردونه خیلی بد شربت درست می کنی ، باید همون پیرهن زنونه رو می پوشیدی و بعد شربت درست می کردی نگاش کردم و گفتم : برو تا یه چیزی بهت نگفتم بعد یه لیوان هم برای طاهر ریختم و دادم دستش و بعد از اینکه لیوان خودم رو هم پر کردم . نگاهی به مرتضی که یه گوشه نشسته بود و منو نگاه می کرد ، کردم و لبخندی زدم . اخماشو هم کشید و روش رو کرد یه طرف دیگه کمی از لیوان رو خوردم ، وای خدا ، خداییش خیلی شیرین شده بود نگاهی به طاهر کردم و سپس نگاهی به بچه ها کردم و به صادق گفتم : رضا رو جایی فرستادی ؟ صادق اخمی کرد و گفت : نه رفته تو جرثقال خوابیده ، بقول خودش می خواست نوار گوش بده و بخوابه رو کردم به حداد و گفتم : پا شو برو صداش کن بیاد حداد اخمی کرد و گفت : ولش کن بابا ، الان چند تا فحش نثارم می کنه هیچ حوصله شو ندارم نگاهی به صادق کردم و گفتم : تو برو صداش کن صادق رو کرد به حداد و داد زد : پاشو برو بگو بیاد ، بگو حمید گفته بیا دیگه بهت فحش نمی ده حداد غور غور کنان رفت بیرون ، من نگاهی به بچه ها کردم و سپس از سنگر رفتم بیرون و پیرهنم رو که تقریبا خشک شده بود رو از روی بند برداشتم و تنم کردم . و سپس مشغول شستن دست و صورتم شد . به رضا و حداد که داشتن طرف سنگر می یومدن ، نگاهی انداختم و خطاب به رضا گفتم : راه برو دیگه دیر شدسپس منتظر شدم تا اونها هم برسند و همه رفتیم تو سنگر . بچه ها بلند شده بودن و داشتن لباس می پوشیدن داد زدم : یه خورده بشینید سر جاهاتون من می خوام سخنرانی کنم بچه ها که نشستن یه لیوان شربت واسه رضا ریختم و دادم دستش و گفتم : نق نزنی مثل آدم بخور و جیکت هم در نیاد کمی شربت رو خود و بعد کمی از شربت رو که تو دهانش بود پاشید بیرون و داد زد : خاک بر سرت با این شربت درست کردنت حمید ، واسه یه همچی آشغالی منو از خواب بیدار کردی ؟ بلند شدم و گفتم : بچه ها من خیلی خوشحالم که شما بی مزه گیتون کمتر شده و به شیرینی شربت پی بردید ، من همیشه همین اندازه تو شربت شکر می ریختم ولی قبلا خیلی بی مزه و مسخره بودید و بی مزه گی شدید شما باعث می شد که متوجه شیرینی زیاد شربت نشید . ولی حالا خوشحالم گویا بی مزه گی شدید شما کمتر شده مرتضی لبخندی زد و گفت : خود تو چی حمید تو هم خیلی بیمزه بودی و متوجه شیرینی زیاد شربت نمی شدی لبخندی زدم و گفتم : نه خوش تیپ من متوجه بودم ولی بروی خودم نمی آوردم که شما تو ذوق تون نخوره که حالیتون نیست ، دارم برات بلبل جون یه خورده صبر کن بعد یه نگاه به رضا کردم و گفتم : چون آب دهن تو پاشیدی تو سنگر باید دوبار سنگر رو آب و جارو کنی بچه ها زدن زیر خنده و رضا رو کرد به من و داد زد : خفه شو لبخندی زدم و گفتم : باشه حرفام تموم شد خفه می شم ، ولی بهت توصیه می کنم به حرفم گوش کنی ، تو که نمی خوای باهات چپ بشم رضا اخمی کرد و داد زد : گفتم خفه شو کثافت با عصبانیت نگاش کردم و داد زدم : خوب اگه این کار رو نمی کنی بلند شو برو گمشو بیرون ، برو تو همون جرثقال لم بده . چرا می یای تو سنگر و اینجا رو به کثافت می کشی ؟ تا حالا شده تو جرثقال عزیزت آب دهن تو بپاشی و یا اونجا تف ، تف کنی . مسخره اینجا ده ، دوازده نفر زندگی
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت شانزدهمداد زدم : تو رو خدا صادق ، دست از سر من بردار من بجز این ماشین دو تای دیگه ماشین تحویلمه . تو رو خدا پاترول رو تحویلم نده لبخندی زد ودستشو روی پام کشید و گفت : دیوانه ، پاتروله ها ، کولر دار مشتیه ، نو و تمیز حال می کنی توش بشینی دستشو از رو پام کنار زدم وگفتم : نخواستم بابا ، راننده ماشین سرگرد بودن رو اصلا دوست ندارم ، تازه یه خط کوچیک هم که بهش بیافته هزار جور دردسرو اضافه خدمت دنبالشه . یه لطفی بکن و دست از سرم بردار و تحویل یه نفر دیگه بده کمی خودش رو بهم چسبوند و دستش رو گذاشت رو پام و لبشو گذاشت رو صورتم و آهسته گفت : جریان مرتضی چی بوده ؟ سرمو کنار کشیدم و دستشو از رو پام کنار گذاشتم و گفتم : خیلی بی اهمیت بود ، مهم نیست دست شو فرو کرد بین پام و مشغول مالیدن پام شد و دوباره صورتم رو بوسید و با خنده گفت : اگه بازنده بودی چی می شد ؟ دست شو از رو پام کنار دادم ، به تندی دستم رو پس زد و باز دست شو گرفت جلو شلوارم و مشغول مالیدن کیرم از رو شلوارم شد گفتم : اگه قرار بود با زنده بشم که شرط نمی بستم خوله لباشو رو لبام گذاشت و مشغول بوسیدن لبام شد . اون رو کنار زدم و گفتم : احمق جان ، جلو مو نمی بینم لبخندی زد و گفت : الان آزادش می کنم تا ببینی سپس مشغول باز کردن کمربند و دگمه های شلوارم شد و دستشو فرو برد تو شورتم و مشغول مالیدن کیرم شد . چیزی نگفتم ، راستش بدنم نمی یومد تازه ، کار خاصی هم نمی تونستم بکنم . همون طور که کیرم رو می مالید مرتب گردن و صورتم رو می بوسید با آنکه دلم می خواست ؟ آه و ناله کنم ولی چون اصلا دوست نداشتم صادق بفهمه که من از کارش خوشم می یاد بروم نمی آوردم . کمی که جلو رفتیم صادق فرمون رو گرفت و کمی اون رو کنار کشید و گفت : از مسیر جاده برو بیرون و نگه دار یه کنار گفتم : چرا ؟ لبخندی زد و گفت : لابد یه کاری دارم دیگه و مشغول باز کردن کمربند و سپس دگمه های شلوارش شد یک کنار ماشین رو نگه داشتم و گفتم : برو زود برگرد لبخندی زد و گفت : کجا برم ؟ گفتم : مگه دستشویی نداری ؟ خندید و گفت : چرا ولی اون دستشویی با دستشویی های معمولی فرق می کنه . تو هم باید کمکم کنی تا بتونم دستشویی مو خالی کنم اخمی کردم و خواستم ، ماشین رو به حرکت در بیارم که سوییچ رو چرخوند و ماشین رو خاموش کرد ، سوییچ رو گذاشت تو جیبش ، نگاهی به من کرد و با خنده گفت : اینجا دیگه نمی تونی قصر در بری ، نجات کونت از دست من امکان نداره ، همون موقع که از واحد زدیم بیرون عهد کردم ترتیب تو بدم . باید بکنمت هیچ راهی نداره ، خیلی طول بکشه ده دقیقه تا یه ربع وقت لازم دارم تا آبم رو تو کونت بریزم ، مدتهاست تو آرزوی کردن کون تو موندم ، اون هم بدون ترس و نگرانی از رسیدن یه سر خر و یا ترس از بدجنسی و ضد حال زدن تو لبخندی زدم و گفتم : شرط می بندی ؟ با صدای بلند خندید و گفت : آره خوشگل ، چی شرطی ؟ گفتم : اگه تا نیم ساعت دیگه نتونستی منو بکنی و آب تو بریزی تو کونم من بردم باید یه دقیقه بیرون از سنگر خودمون روی تخت فلزی من بدون هیچ لباسی حتی شورت برقصی اگه تو بردی خوب منو می کنی دیگه نوش جونت خندید و گفت : بیشتر تو خط لخت کردن بچه ها هستی ، چیه خیلی دوست داری لخت بچه ها رو تماشا کنی ؟ لبخندی زدم و گفتم : حالا خندید و گفت : کردن ، که الان هم می کنمت . این که بردن نیست اگه من بردم باید بزاری هر شبی که خواستم بیام رو تختت پهلوت بخوابم و اجازه بدی هر چند بار که خواستم بکنمت و تا صبح باید تو بغلم باشی خندیدم و گفتم : این خیلی نامردیه شرط من و تو با هم نمی خونند ، پس اگه اینطوریه اگه من بردم باید سه دقیقه بدون لباس بیرون از سنگر برقصی و بعد از اون هم باید لباس همه بچه هارو در حالی که لباس زنونه تنت هست بشوری و پوتین های همه رو هم واکس بزنی . خوب چطوره فکر کنم این کمی عادلانه تر باشه اخمی کرد و گفت : چقدر تو احمقی حمید ، من تو رو می کنم یه بازنده صد در صد هستی گفتم : شرط رو بستیم ؟ خندید و گفت : آره هالو جان بستیم دستم رو طرفش دراز کردم و گفتم : دست بده ، مردونه ، ها دستم رو محکم گرفت تو دستش و گفت : مردونه ، می دونی که من رو مردونگیم خیلی حساسم ساعتم رو که ساعت پنج رو نشون می داد ، گرفتم جلو صورتش و باخنده گفتم : الان پنجه تا پنج و نیم ، باشه . قبول نگاهی به ساعتم کرد و گفت : قبول تا پنج و نیم مشغول باز کردن دگمه های پیرهنش شدم و در حالی که چشام رو خمار کرده بودم . خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم : آه ، صادق نمی دونی چقدر منتظر این لحظه بودم خودم رو جلو کشیدم و رو پاهاش نشستم و همونطور که رو بروش روی رون هاش نشسته بودم پاهامو که دو طرف پاش گذاشته بودم به پاهاش فشار دادم و چشام رو بستم و درحالی که به صورت و موهاشو دست می کشیدم آهسته گفتم : صادق من تو این یه چند ماه و اندی که تو سنگر شما آمدم همه حواسم به تو بود . نمی دونی چقدر از اون رضای کثافت حالم بهم می خوره اون با گردن کلفتی و زورگویی فکر می کنه صاحب منه وقتی منو می کنه و اون کیر گنده اش رو می کنه تو کونم .... وای.... نمی دونی .. نه نمی تونی بفهمی چقدر با بی رحمی منو می کنه دلم می خواست بزاره کیر شو به لبام بمالم و بکنم تو دهنم ولی اون عوضی همش به فکر سوراخ کونم بود . صادق دست خودم نیست به خدا دوست دارم کیر های خوشگل و کلفت رو به صورتم بمالم و بکنم تو دهنم و مثل شوکولات لیسش بزنم ولی اون رضای کثافت دوست نداره به کیرش دست بزنم و مثل وحشی ها به کونم می چسبه نه احساسی ، نه بوسیدنی و نه مثل تو مالیدنی . هیچی . تو این سه باری که منو کرد . فقط اون یه حال حسابی کرد صادق اخمی کرد و گفت : یعنی رضا سه بار تو رو کرده ؟ اخمی کردم و گفتم : پیش خودمون بمونه ها ، تابلو بازی در نیاری ؟.. آره سه بار منو کرده البته اگه روش می دادم که شمارش خیلی بیشتر می شد ولی چه فایده اصلا بهم مزه نداد ، دیگه بهش نمی دم مگه مرض دارم فقط کون بدم بدون آنکه خودم لذت ببرم . وای اگه رضا نبود و سر خر نمی شد همیشه تو رو می بردم تو تخت خودم . دوست دارم برای یه مدت طولانی به کیرت ور برم بعد خندیدم و کمی خودم رو روی پاهاش چرخ دادم و گفتم : امروز خودم از سرگروهبان خواهش کردم که تو رو با من بفرسته ، اون نظرش این بود یه درجه دار مثل داوودیان بیاد و ماشین رو تحویل بگیره ، اونقدر کیر شو مالیدم و بهش حال دادم که قبول کرد تو رو با من بفرسته صادق کمی خودش را بالا کشید و شورت و شلوارش رو کمی کشید پایین و بعد در حالی که با دستش کیرش رو می مالید و گفت : یعنی سرگروهبان هم باهات حال کرد ؟ اخمی کردم و در حالی که دگمه های پیرهنم رو باز می کردم . چشام رو با خماری چرخوندم و زیر پوشم رو کشیدم بالا و دستامو به سینه هام گرفتم و مشغول مالیدن سینه هام شدم و سینه ام رو به لباش کشیدم صادق سینه هامو فشارداد و در حالی که سینه هامو می بوسید و دستش رو روی کیرش می کشید گفت : نگفتی سرگروهبان هم تو رو گاییده ؟ لبخندی زدم و در حالی که تند تند صورت و لباشو می بوسیدم . ناله کنان گفتم : آره فقط همین یه بار بود همه کیر شو کرد تو کونم . آخ صادق تو خیلی خوبی چه بوی خوبی می دی . اون سرگوهبان احمق هم اجازه نداد به کیرش ور برم . آخ صادق بخدا تو از همه بهتری وقتی اون موقع تو حمام گذاشتی کیر تو ، توی دستم بگیرم و باهاش حال کنم ...... آه . وای خدا جون تا حالا کیری به خوشگلی و خوش ترکیبی کیر تو ندیدم . قدر خودتو بدون صادق . تو مال منی بخدا حاضرم هر روز منو کتک بزنی ولی اجازه بدی کیر ملوست رو تو دهنم فرو کنم ..... من خیلی این کار رو دوست دارم . وای ...... چقدر لذت داره واسم .... آه .. منو بمال ... فشارم بده دستم رو جلو بردم و دو دستم رو دور کیرش حلقه کردم و در حالی که خودمو تکون می دادم و کیرشو می مالیدم ، گفتم : صادق جون قول بده همیشه بزاری کیر تو که فقط مال منه ، بگیرم تو دستام و با تمام وجودم کیر تو ، این کیر کلفت و ناز تو لیس بزنم وای خدا . کاش می شد من تو توی یه سنگر جدا گونه بودیم آنوقت هر شب تا صبح کیر تو می گرفتم بین سینه هام و تو بغلم نگه اش می داشتم . صادق جون . یه کاری بکن رضا زیاد مزاحمم نباشه . نه اینکه کیر گنده اش بد باشه ، فقط برای اینکه نمی زاره با کیرش حال کنم و خودم با دست خودم اون کیر کلفتش رو ....آه .... کلفتش .. وای خدا ......بکنم تو کونم ازش خوشم نمی یاد . ولی تو ... آخ .. تو صادق .. تو فرشته منی ... تو .. و اون کیر کلفتت .... آخ خدا جون ..... تو و اون کیر خوشگلت که برام مزه شوکولات می ده ... اونم چی شوکولاتی وای خدا جون دست چپم رو بالا آوردم و لای موهاش فرو کردم نگاهی به ساعتم کردم پنج و ده دقیقه رو نشون می داد . زیر چشمی صادق رو نگاه می کردم حساب عرق کرده بو د چشاش دو ، دو می زد . آهی کشیدم و با صدای بلندی داد زدم : آخ صادق تو بهترین و کلفت ترین کیری رو داری که من تا بحال دیدم هنوز قد و قواره خوشگلش رو که قبلا دیده بودم تو نظرمه اون روز که تو سنگر برای اولین بار کیرت رفت تو کونم یادت هست : اون موقعی که رضای کثافت سر رسید . آخ چقدر حالم گرفته شد که کیر کلفت و نازت رو از کونم کشیدی بیرون دستاشو دور کونم گرفت و محکم فشار می داد کمی خودم رو بلند کردم و در حالی که با خماری به چشاش نگاه می کردم با لبخندی آکنده از هوس خیلی آهسته شلوار رو کشیدم پایین رو پاهام و لبخندی بهش زدم و دستامو به شورتم گرفتم و در حالی لبم رو می گزیدم به نرمی اون رو هم کمی پایین کشیدم دستاشو گرفتم و روی کونم قرار دادم و دوباره نشستم روی پاهاش و به تندی دستامو دور گردنش انداختم و لبام رو روی لباش گذاشتم و بعد از یه بوسه طولانی و گرم . آهی کشیدم و گفتم : وای صادق جون ، چقدر بدن مامانی داری دستامو به بازوهاش گرفتم و مشغول مالیدن شون شدم ، مرتب ناله و آه می کشیدم ، زیر پوشش رو بالا دادم و دستامو روی سینه های فراخ و پهنش کشیدم ، درحالی که بلند تر آه می کشیدم .گفتم : وای ... چه بدنی ... آخ خدا .... تو خیلی خوبی .... وای ....آه ... لبامو به سینه هاش مالیدم . وای چه بوی تند عرقی می داد نکبت . دو سه بار سینه ها شو بوسیدم و بعد در حالی که سینه هامو می مالیدم ، چشام رو بستم و ناله کنان گفتم : صادق جون .... تو دیوانه ام می کنی ... بخدا دارم می میرم .......چه بوی مست کننده ای داری ...دارم منفجر می شم ..... آخ خدا جون .....بوی بدنت منو دیونه می کنه کیر شو تو مشتش گرفت و در حالی که به چشای خمارم خیره شده بود ناله کنان گفت : بیا بشین روش ، بیا کیرم داره می ترکه چشام رو به کیرش انداختم و ناله کنان گفتم : آخ خدا جون ..... عجب گنده شده ...... وای چه کیفی می ده این کیر ناز تو تو کونم فرو کنی ....آخ جون من می میرم براش و به تندی کیر شو تو دستام گرفتم و کمی کنار صندلی جابجا شدم و خم شدم رو کیرش ، نگاهی به رگ های متورم شده بدنه کیرش کردم و نرمی نوک انگشتام رو به کیرش چسبوندم و مشغول کشیدن دستام به بالا و پایین رو کیرش کردم زیر چشمی به صورتش نگاهی انداختم و یه دستم رو به تخم هاش گرفتم و مشغول مالیدن شون کردم و تو همون حال خیلی نرم و ملایم انگشتامو دور سر کیرش چرخ دادم . آهی کشید و من لبخندی زدم و سرم رو به کیرش نزدیک کردم و تفی رو سر کیرش انداختم و با زبونم مشغول جابجا کردن آب تفم رو سطح کیرش کردم . همون طور که سرم پایین بود به دستی که تخم هاشو می مالید نگاهی انداختم ساعتم پنج و پانزده دقیقه رو نشون می داد . آروم با سر زبونم تمام سطح کیر شو لیس می زدم و تخم هاشو تو دستام نوازش می کردم . آهسته خودش رو تکون می داد و نفس نفس می زد آهی کشید و گفت : آخ بیا بشین روش ، بزار بکنم تو کونت لبام رو روی سر کیرش گذاشتم و آهسته فشاردادم و با چرخوندن لبام روی نوک کیرش از دست و پایی که تکون می داد . . فهمیدم که خیلی به هدفم نزدیک شدم ، دلم می خواست براش جلق بزنم تا کاملا به زانو در بیاد ولی صادق خیلی تیز بود ترجیح دادم این کار رو بزارم واسه بعد . و همچنان لبامو دور کیرش چرخ دادم و سپس دهنم رو کمی باز کردم و به تندی با حرکتی که بخودش داد کیر شو تا نصفه تو دهنم فرو برد . لبامو کمی به هم دور کیرش فشار دادم . دست شو سمت کونم کشید و من هم تا اونجا که می شد کونم رو بهش نزدیک کردم . مشغول مالیدن کونم شد من هم ناله کنان با تکون های ملایم به سرم بهش فهموندم این کار شو دوست دارم و سپس دهنم رو باز کردم و سر کیر شو آهسته با دندون هام گاز گرفتم و با نوک زبونم سر کیر شو تحریک می کردم . کمی نوک زبونم رو روی سوراخ کیرش کشیدم و لبام رو کمی به هم فشاردادم و سرم رو روی کیرش فشاردادم و کم کم لبام رو دور کیرش پایین بردم و تا اونجا که قادر بودم کیر شو تو دهانم فرو دادم . آهی کشید و در حالی که یه دستش داشت کونم رو می مالید و چنگ می زد دست دیگه شو روی سرم گرفت و سرم رو فشار داد پایین و با تکون دادن خودش . سعی می کرد کیر شو تو دهانم حرکت بده . همونطور که لبام به کیرش چسبیده بود و آهسته فشار می دادم سرم رو آهسته عقب کشیدم با فشار روی سرم دوباره کیر شو فرو کرد تو . ومن دوباره سرم رو بالا کشیدم . سعی می کرد انگشت شو فرو کنه تو کونم یه خورده به نرمی خودم رو عقب دادم تا نتونه این کار رو بکنه دستش رو از روی کونم برداشت و به سرم گذاشت و دو دستی روی سرم فشار می داد و تند تند سرم رو بالا ، پایین می داد و ناله می کرد زیر چشمی به ساعتم نگاهی انداختم پنج و بیست دقیقه رو نشون می داد سرم رو کمی در اختیارش گذاشتم و مدتی تخم ها و رون پاشو می مالیدم با یه تکون تند نوک کیر شو به ته گلوم فشار داد . عقم گرفت . یه خورده زور زدم تا سرم رو کمی عقب بکشم و موهامو گرفت و سرم رو بلند کرد و گفت : تو رو خدا ، بزار بکنم تو کونت آهی کشیدم و گفتم : آخ جون ...... تو رو خدا بکن ... دلم می خواد .... چه کیر مامانی داری . چه مزه خوبی داره .... آخ ..... دلم می خواد همه شو بخورم ..... مثل یه سویس کلفت و خوشمزه .... وای چه حالی می ده .. این کیر ناز و کلفتت و دوباره کیر شو تو دهنم فرو کردم . مدتی کیر شو تو دهنم چرخ دادم داشت محکم خودشو تکون می داد زیر چشمی به دستی که تخم ها شومی مالید نگاه کردم پنج و بیست و پنج دقیقه رو نشون می داد . دیگه داشت وقتش می شد دست دیگه مو که به کیرش گرفته بودم آهسته مشت کردم و مشغول شدم واسش جلق زدن ، همونطور که سرم رو روی کیرش بالا و پایین می داد . کمی لبامو سفت تر کردم و مشغول پیچ و تاب دادن به بدنم شدم و به حرکت جلقی دستم شتاب بیشتری دادم آه و ناله های تندش داشت تحملم رو تموم می کرد حس می کردم داره آبم می یاد لبخندی بهش زدم و زیر پوشم رو روی کیرم پایین کشیدم که اگه آبم آمد بریزه تو زیر پوشم و صادق متوجه نشه ، حسابی شهوتی شده بودم چند دقیقه بعد حس می کردم از حرکت تندی و محکمی که بخودش می داد داره ماشین رو تکون می ده . دستی که تخماشو میمالید رو روی روناش و بعد روی شکمش کشیدم و بعد بردم زیر کمرش و اونو به خودم فشار دادم . سعی کردم حرکات تند شو با حرکت تند خودم کامل کنم . با هر فشاری که کیر شو تو دهنم فرو می کرد کونم رو محکم تکون می دادم . و باز آروم می شدم تا اینکه دوباره فشار می داد تو و باز کونم رو محکم تکون دادم . می دونستم این کار به شدت موثر خواهد بود حرکت و لرزش کونم و هماهنگی حرکت و تکون های من با اون و جلق تند و سریعم تمام مقاومت صادق رو که می دونستم داره مقاومت می کنه آبش نیاد رو در هم شکست و با حرکتی که تو کیرش حس کردم سعی کردم سرم رو به تندی عقب بکشم و با خودم تصمیم گرفتم سر کیرشو رو به سمت شلوار جمع رو پاش بگیرم و اون رو خیس کنم از آب کیرش خیلی حال می کردم آب طرف رو روی لباس هاش خالی کنم ، یه جورایی از این کارم لذت می بردم ، با بدجسی دودستی سرم رو چسبیده بود دوباره سعی کردم سرم رو به تندی بالا ببرم ولی صادق لعنتی با دو دست قوی سرم رو گرفته بود . از حرکت تند و سریع آب داغش تو دهنم شول شدم و دست از مقاومت برداشتم . چند تکون تند به خودش داد بدنم رو جمع کردم خودم رو فشار دادم ، آبش که خیلی هم زیاد بود یه خورده از گلوم پایین رفت ، در این موقع من هم آبم اومد و تو زیر پوشم ریخت صادق دیگه آروم شد . و مو هامو گرفت و سرم رو بالا کشید لبام رو بسته بودم . چشام خمار شده بود سرم رو سمت آستین پیرهنش گرفتم و دهنم رو باز کردم .آبش که تو دهنم جمع شده بود خالی کردم وقتی دید آبش از تو دهنم سرازیر شده روی پیرهنش سرم رو بالا کشید و گفت : لباسم رو کثیف نکن دیگه لبخندی زدم و در حالی که باقی مونده آبشو با زبون و لبم از دهنم بیرون می دادم . با خنده گفتم : دلم می خواد لبای خوشگلت رو ببوسم صادق با خنده گفت : نه ، کوتاه بیا ، خوشم نمی یاد خم شدم و لبامو به پیرهنش کشیدم تا تمیز بشه . با ناراحتی گفت : خوب دیگه آروم شدی ؟ کمی خودم رو بلند کردم و شورت و شلوارم رو بالا کشیدم و مشغول بستن دگمه های شلوار و کمربندم شدم سپس خودم رو عقب کشیدم و نشستم سرجام پشت فرمون . یه سیگار در آوردم و گذاشتم رو لبم کبریتش رو از تو جیب شلوارش در آورد و سیگارم رو روشن کرد و بعد خودش هم یه سیگار برداشت و آتش کرد . به صندلی تکیه زدم و در ماشین رو باز کردم و آب تو دهنم رو جمع کردم و تف کردم بیرون و دوباره در رو بستم اخمی کرد و گفت : هنوز سه چهار دقیقه وقت دارم ، می تونم کونت رو پاره کنم ، بدجنس عوضی با دستم کمی کیر شول و وارفته شو تکون دادم و سری تکون دادم و با خنده گفتم : بهتره زیاد بخودت فشار نیاری ، ببین تو رو خدا نگاه کن آب دماغ شو هم دیگه نمی تونه بکشه بالا سرش رو خم کرد و به کیرش که کمی آبش ازش آویزون شده بود نگاهی انداخت و بعد با دو انگشت دستش آب سر کیر شو جمع کرد و بعد به تندی با دست دیگش مو ها مو چنگ زد و سرم رو عقب کشید . حسابی موهام کش اومد داد زدم : احمق عوضی موهام کنده شد خودش رو بهم نزدیک تر کرد و انگشتش روی لبام کشید و دو تا انگشتش رو فرو کرد تو دهنم بعد منو ول کرد و در حالی که می خندید شورت و شلوارش رو کشید بالا و سری تکون داد و گفت : خیلی کثافتی این رو می دونستی ؟ در ماشین رو باز کردم و چند بار آب دهنم رو تف کردم بیرون و دستی به موهام کشیدم پکی به سیگارم زدم و دودش رو به سمت صورت صادق بیرون دادم و لبخندی زدم و گفتم : دیگه نمی خوای با من شرط بندی بکنی ؟ دستاشو به صورتش کشید و گفت : یه موقع دیگه روتو کم می کنم از همون اولش هم فهمیدم داری منو فریب می دی ، اونقدر ادا اطوار در آوردی که نفهمیدم چی شد و کی آبم اومد نگاهش کردم و گفتم : فکر نکنی حرفهایی که بهت زدم واقعی بود واسم شر درست نکنی ها ، راجع به کردنم توسط سرگروهبان و رضا واین جور حرفها رو می گم سری تکون داد و گفت : کثافته عوضی ولی خیلی منو تحریک کرد ، خیلی زیاد . اون قربون صدقه هایی که به کیرم می رفتی ، اونها هم کشکی بود ؟ نگاش کردم و لبخندی زدم و گفتم : همه همهش نه ، بعضی جاهاش لبخندی زد و گفت : بهر حال باخت تلخی نبود . تو واقعا منو حال آوردی تا حالا اینطوری آبم نیومده بود . واقعا که ارزش باخت رو داشت . خیلی خیلی بهم چسبید آهی کشیدم و دوباره پکی به سیگارم زدم و دستم رو طرفش گرفتم و با خنده گفتم : آقای بازنده ، سوییچ رو بده دست به جیب برد و سوییچ رو داد دستم و با خنده گفت : شیطون بد ترکیب آخرش یه بار حسابی خدمتت می رسم ماشین رو استارت زدم و گفتم : شرط می بندی ؟ لبخندی زد و مشتی به بازوم کوبید . ماشین رو به حرکت در آوردم و رفتم تو جاده . بیست دقیقه بعد رسیدیم قرار گاه لشکر . جلو ایست بازرسی صادق برگه ماموریت رو نشون سرباز دژبان داد . سرباز دژبان که ظاهرش نشون می داد تازه وارده و بقول ما آش خوره ، سرش رو خم کرد تو ماشین و نگاهی به داخل ماشین کرد . لبخندی زدم و گفتم : سرباز جون بیسیم ها اون عقبه اینجا فقط من نشستم و جناب سروان سرباز بیچاره به تندی به صادق سلام نظامی داد و گفتم : ببخشید جناب سروان حواسم نبود بعد برگه ها رو برگردوند و گفت : بفرمایید قربان ، حرکت کنید ماشین رو راه انداختم و در حالی که هر دو می خندیدیم رفتم سمت پارکینگ قرارگاه و تو یه خاکریز ماشین رو متوقف کردم صادق پیاده شد و گفت : تو ماشین باش تا برگردم لبخندی زدم و گفتم : چشم جناب سروان سری تکون داد و دور شد . نیم ساعتی بعد برگشت و با راهنمایی اون رفتیم داخل و ماشین رو جلو انبار قرار گاه متوقف کردم ، تحویل بیسیم ها کمی وقت مار ور گرفت و بعد از خلاص شدن . صادق به من گفت : من می رم برای تحویل ماشین تو برو جلو در دژبانی صبر کن تا من هم بیام ماشین رو نزدیک دژبانی نگه داشتم و منتظر شدم . نیم ساعتی بعد از تو آیینه بغل نور چراغ ماشین پاترولی رو دیدم ، تقریبا هوا تاریک شده بود و هیچی معلوم نبود . چند لحظه بعد با بوقی که زد متوجه شدم خودشه ماشین رو روشن کردم و دنبالش حرکت کردم مدتی بعد که از قرار گاه دور شدیم راهنما زد و کشید تو خاکی و کمی که جلو رفت ماشین رو متوقف کرد . پشت سرش ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدم و به اطراف نگاهی انداختم ، نمی دونستم چرا از جاده آمده بود بیرون ، رفتم سمتش و از شیشه پنجره نگاهی بهش کردم و با خنده گفتم : چرا آمدی اینجا نکنه تو این بیابونی با کسی قرار داری ؟ لبخندی زد و گفت : بیا تو ماشین می خوام با هات حرف بزنم رفتم و کنارش نشستم تو ماشین کمی تو صندلی خودم رو تکون دادم و گفتم : چقدر نرم و باحاله چراغ سقفی ماشین رو روشن کردم و سپس نگاهی به صندلی های عقب انداختم هنوز پلاستیک روی صندلی ها بهش بود . صادق کولر رو روشن کرد . دستم رو طرف کولر بردم و آهی کشیدم و گفتم : چقدر سرد و باحاله صادق دستشو گذاشت رو پام و کمی پامو فشار داد و گفت : هنوز هم نمی خوای تحویل تو باشه ؟ اخمی کردم و گفتم : صادق اذیت نکن ، نه نمی خوام دست شو به پاهام کشید و گفت : پس چی می خوای ؟ لبخندی زدم و گفتم : می خوام زود برگردیم واحد پیش بچه ها خندید و گفت : اونجا همه مزاحم هستند ، اینجا خیلی حال می ده ، من حاضرم یه شرط دیگه باهات ببندم ، حاضری اخمی کردم و گفتم : شلوغش نکن ماشین رو خاموش کرد و در رو باز کرد و رفت پایین ، سوییچ رو آهسته برداشتم و گذاشتم تو جیبم . ماشین رو دور زد و آمد سمت من در رو باز کرد و بازو مو با خشونت گرفت و منو از ماشین پایین کشید . لبخندی زدم و گفتم : آوه ، چه آتشی مزاج شدی یهو ، صبر کن دارم می یام پایین دست مو فشار نده و از ماشین پیاده شدم . منو کشید عقب و در عقب پاترول رو باز کرد و لبخندی زد و گفت : سوار شو اخمی کردم و به ماشین تکیه زدم و با دلخوری گفتم : نه ، نمی خوام منو هول داد تو و خودش هم سوار شد و کنارم نشست . مشغول باز کردن کمر شلوارش شد سری تکون دادم و گفتم : صادق دیگه داری خیلی شلوغش می کنی صادق لبخندی زد و مشغول باز کردن دگمه های شلوارش شد . بعد شلوار و شورتش رو پایین کشید و خودش رو کشید سمت من و مشغول باز کردن کمرم شد . حسابی گیر کرده بودم هیچ دوست نداشتم این جوری رو دست بخورم . لبخندی زدم و به صادق که داشت به تندی دگمه های شلو
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت هفدهمولی اون که نمی دونست ، با لبخندی که رو لبام بود داشتم نگاهش می کردم . شروع به جابجا کردن کیرش کرد یکی دوبار نزدیک بود بتونه سوراخ کونم رو گیر بیاره که آهسته خودم رو تکون می دادم . کمی که زور زد گفت : اینطوری نمی شه بیا کنارم خودتو خم کن خیلی راحت تره لباشو بوسیدم و گفتم : باشه خوش تیپ ، فقط یهو نکنی تو ها ، شوخی کردم . اگه اذیت بشم دیگه نمی زارم منو بکنی ، اول آهسته بکن وقتی جاش باز شد اونوقت دیگه هر کاری دوست داری بکن ، اینقدر هم بهشور نرو ، به اندازه کافی بزرگ هست کنارش خم کردم و تفی تو کف دستم انداختم و به روی سوراخ کونم مالیدم و با دستام کونم رو کمی باز کردم . آهی کشید و با خنده گفت : نه مثل اینکه خودت تو خیلی تشنه تر از منی نگاهش کردم و گفتم : ده دقیقه اش گذشت حمال بکن دیگه ، بدبخت باز می بازی ها خودش رو چسبون به پشتم و کیر شو کمی سمت سوراخ کونم بازی داد با خنده گفتم : بدبخت خول و چل بزار واست میزونش کنم هر موقع گفتم آهسته فشار بده بعد سر کیر شو به چاک کونم گذاشتم و وانمود کردم سر جاشه و بعد با چند ناله و آه گفتم : آه ... آره .. همین جاست . آهسته فشار بده فشاری به کیرش داد به تندی جیغی کشیدم و گفتم : آخ کثافت دردم گرفت . تو رو خدا یواش تر ، گفتم این کیر گنده ات رو اینقدر نمالش سپس برگشتم و گفتم : آخ چی بد شد ، پاک هوسی شدم . کاش اولش اینقدر کلفت نبود یهو دادی زدم و دستامو بهم مالیدم . خم شدم کیرشو چند بار بوسیدم و گفتم : خوشگل ناز کوچولو نشی ها الان واست روغن می یارم تو ماشین دارم سپس رو کردم به صادق و گفتم : یه خورده بمالش تا کوچک نشه تا روغن بیارم ، فکر کنم تو ماشین یه خورده داشته باشم البته کرم دست و صورته ولی خوب خیلی بدرد بخوره . بعد لبای خندان صادق رو بوسیدم و با ناز گفتم : به شرطی که سوال پیچم نکنی باید بگم اون کرم ها قبلا امتحان شون را دادن خیلی کارش درسته با دست به کونم کوبید و گفت : چرا از همون اول رو نکردی ، چقدر تو بدجنسی از ماشین پیاده شدم و در حالی که کونم رو طرفش گرفته یودم کمی کونم رو مالیدم و با حالت شهوت انگیزی گفتم : یه خورده کیر خوشگلت رو بمال نزار تا بر می گردم کوچک بشه سپس شورت و شلوارم را کمی بالا کشیدم و شلوارم رو با دست بالا نگه داشتم و لبخندی زدم و با دستام یه بوسه واسش فرستادم و گفتم : تو رو خدا بمالش ، نزاری کوچک بشه ها سپس رفتم سمت ماشین و نشستم پشت فرمون و ماشین رو روشن کردم و پامو گذاشتم رو گاز و راه افتادم سمت واحد . کمی خودم رو بالا کشیدم تا شورت و شلوارم رو کاملا بالا بکشم و بعد تو آیینه بغل نگاهی به عقب کردم و لبخندی زدم . بسته سیگارم رو در آوردم و سیگاری از تو بسته اش برداشتم و گذاشتم زیر لبم نگاهی تو داشبورد کردم و کمی داخل داشبورد رو دست کشیدم نخیر نبود ، با دلخوری سیگارم رو از لبم برداشتم و پرتش کردم از شیشه بیرون ، یک دفعه بخودم اومدم . چرا پرتش کردم بیرون ، سری تکون دادم و بسته سیگار رو پرت کردم تو داشبورد و با یه دستم مشغول بستن دگمه های شلوارم کردم . یه خورده دیگه که رفتم ، وسط جاده ماشین رو متوقف کردم ، دفترم رو که گاهی وقت ها که بیکار می شدم توش داستان می نوشتم رو از داشبورد با خودکارم برداشتم و تو یه صفحه خالی نوشتم دیدی بچه خوشگل حرفهای سر گروهبان دروغ نبود . کاغذ رو از دفتر جدا کردم سوییچ پاترول رو از جیبم در آوردم و کاغذ رو لوله کردم و داخل حلقه کلید ها کردم و کاغذ رو کمی تو حلقه پیچ دادم تا در نیاد و بعد در ماشین رو باز کردم و سوییچ پاترول رو گذاشتم وسط جاده و کمر شلوارم رو بستم و دستی به موهام کشیدم و ماشین رو راه انداختم به واحد که رسیدم ماشین رو کنار اتاقک نگهبانی متوقف کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اتاقک با شنیدن صدای آشنای حداد که می گفت : پس صادق کو حمید ؟با خنده بهش نزدیک شدم و گفتم : تویی حداد ؟ باهاش دست دادم و گفتم : کم کم پیداش می شه خندید و گفت : مگه با هم نبودید ؟ خندیدم و گفتم : چرا اتفاقا با پاترول پشت سرم دنبالم می یومد ، ولی یهو عقب افتاد . نمی دونم چرا اخمی کرد و گفت : خاک بر سرت شاید ، ماشین خاموش کرده و یا خرابی پیدا شده بوده . نباید برمی گشتی ببینی چی شده ؟ اخمی کردم و گفتم : نترس چیز مهمی نیست ، فکر کنم افتاد تو دره ای چیزی لبخندی زد و گفت : تو این بیابونی دره کجا بود ؟ چه بلایی سرش آوردی راستشو بگو ؟ لبخندی زدم و گفتم : یه سیگار بهم بده لبخندی زد و گفت : خودم هم تو خماریش موندم ، تموم کردم . تو همرات نیست گفتم : چرا تو ماشین دارم ، تو کبریت داری ؟ راه افتاد سمت ماشین و گفت : آره دارم ، کاکو داد زدم : بیا واستا سر پستت ، خودم می یارم رفتم و از تو داشبورد سیگارم رو برداشتم و برگشتم پیشش و سیگاری بهش دادم و یکی هم گذاشتم گوشه لبم . سیگار من و خودش رو روشن کرد نشستم کنارش تو اتاقک . و پکی به سیگارم زدم ، با خودم گفتم نکنه با اون همه حرف و حدیث باز این صادق احمق حرف منو نگرفته باشه و سط بیابونی بدون سوییچ علاف مونده باشه . دلم شور افتاد با تکونی که به من داد حواسم رو جمع کردم و نگاهی به حداد کردم و گفتم : چیزی گفتی ؟ لبخندی زد و گفت : کجایی ؟ پرسیدم تا آخر پست پیشم می مونی کاکو؟ گفتم : نه بابا حالش نیست ، تا ساعت چند سر پستی ؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت : نیم ساعت دیگه ، الان هفت و نیمه سری تکون دادم و گفتم : حالا تا ببینم پکی به سیگارم زدم و گفتم : حداد تو می گی دوزاریش می یوفته ؟ خندید و گفت : کی ؟ گفتم : صادق دیگه خندید و گفت : کجا تو دره ؟ نگاهش کردم و گفتم : هه ، هه چه بامزه شدی کاکائویی اخماش رو هم کشید و گفت : خر نشو حداد از بچه های شیراز بود و به برادر کاکا می گفتن و اون هم بعضی وقتها منو بصورت اختصار من در آوری کاکو صدا می زد و چون یه خورده چهره اش به سیاهی می زد من به شوخی اون رو کاکائویی صداش می کردم و اون خیلی بدش می یومد که اینطوری صداش کنند . خود خرش بس که حساسیت نشون می داد دیگه همه بچه های سنگر وقتی می خواستن اذیتش کنند بهش می گفتن کاکائویی ، فقط رضای خول اون رو قهوه و یا قهوه ای صدا می کرد و می گفت گفتن کاکائویی براش سخته گفتم : نگفتی به نظر تو دوزاریش می یوفته یا نه ؟ اخمی کرد و گفت : آخه یه خورده بیشتر توضیح بده تا بتونم نظر بدم گفتم : مرده شور ، تو بگو می یوفته یا نه ، فقط همین سری تکون داد و گفت : صادق بچه تیزو زرنگیه ، خوب آره آهی کشیدم و گفتم : ممنون ، خیالم راحت شد لبخندی زد و گفت : کار زیادی نکردم ، قابل نداره مشغول صحبت شدیم ، تقریبا بیست دقیقه ای که گذشت بلند شدم و گفتم : من دیگه باید برم دستم رو گرفت و گفت : بیا بشین یه خورده دیگه حرف بزنیم ، چند دقیقه دیگه نگهبانیم تموم می شه ، با هم می ریم گفتم : باید برم ببینم بچه ها برای شام چکار کردن ، دسر گرفتن یا نه رفتم طرف ماشین و نشستم توش . ماشین رو روشن کردم . یه لحظه به سرم زد برم دنبال صادق . فرمون رو چرخوندم و دور زدم کمی که جلو رفتم هنوز به جاده نرسیده بودم که ماشین رو نگه داشتمبا خودم گفتم نه جالب نیست بهتره یه خورده دیگه منتظرش بمونم و دوباره دور زدم و برگشتم سمت واحد . حداد جلو آمد و گفت : تو حالت خوبه ؟ لبخندی زدم و گفتم : فکر کنم بعد رفتم سمت سنگر و ماشین رو تو خاک ریز سر جاش پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو منبع و دست و صورتم رو شستم . دراین موقع چشمم به نور ماشینی که با سرعت به سمت سنگر می یامد افتاد لبخندی رو لبام نشست . مطمئن بودم که صادقه با سرعت دویدم تو سنگر بچه ها با دیدن من شروع کردن به سوال پیچ کردن و من نشستم کنار رضا و با خنده گفتم : سلام رضا جون حالت خوبه ؟ رضا منو که کمی بهش چسبیده بودم با دست هول داد کنارو با عصبانیت گفت : چیه ، یاد من افتادی ؟ در این موقع صادق آمد تو سنگر و نگاهی تو بچه ها کرد و تا چشمش به من افتاد چند قدم آمد طرفم من با خنده خودم رو چسبوندم به رضا صادق کمی جلوتر آمد ، نگاه غضبناکی بهم کرد و گفت : بهم می رسیم بعدا نشونت می دم که سر به سر من گذاشتن چه عاقبتی داره رضا اخماشو هم کشید و به صادق نگاهی انداخت و گفت : چرا بعد الان نشونش بده من هم لبخندی زدم و گفتم : آره راست می گه منصور رو کرد به من و با خنده پرسید : چی شده ؟ چرا صادق اینقدر عصبانیه ؟ نگاهی به صادق که داشت رو زمین کنار کیانی می نشست ، انداختم و لبخندی زدم و گفتم : نمی دونم ، چرا از خودش نمی پرسی ؟ سپس بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه ، در قابلمه غذا رو برداشتم ، شام پلو عدس بود . آهی کشیدم و داد زدم : آخ باز ساچمه پلو داریم ، من دوست ندارم ، من می خوام نیمرو درست کنم رضا داد زد : برای من هم درست کن نگاهی تو یخچال انداختم سیب هایی که به عنوان دسر داده بودن رو بدون شستن و جدا کردن خراب هاش ریخته بود روی یخ ها با ناراحتی گفتم : چرا خراب هاشو جدا نکردید ؟ چرا سیب ها رو نشوستین نشون ؟ منصور آمد تو آشپزخونه و گفت : من به طاهر گفتم ولی اون گفت موقع خوردن می شوریم گفتم : امروز دختر خونه کیه ؟ طاهر آمد تو آشپزخونه و گفت : چقدر غور می زنی حمید ، چیه بابا ، منم تنبیهی منو باز دختر خونه کردن ؟ گفتم : قبل از اینکه یخ ها رو بریزی تو یخچال باید اول یخچال رو می شستی و آب ها شو خالی می کردی ؟ اول هم باید خرابی های میوه رو جدا کنی و بعد بشوری شون و تو یه پلاستیک تمیز و بزاری تو یخچال بیا این یخچال رو نگاه کن یه خروار آب توشه ، دیگه چیزی زیادی هم یخ نداریم همه آب شدن ، این آب ها هم با اینکه خیلی سرده ولی بدرد بخور نیست چون شما سیب های خاکی و نشسته و خراب رو ریختی توش قالب های کره ها و گرجه فرنگی ها هم که تو این سیب ها و آبها قاتی پاتیه و پیداشون نیست . بیا خودت برام یه خورده گوجه پیدا کن بریز تو یه ظرف که اگه شد آملت درست کنم طاهر رفت طرف یخچال ، من به منصور که می خندید نگاه کردم و و با دلخوری گفتم : تو که می دونستی چرا طاهر رو که ناوارده ، راهنماییش نکردی ، چکار باید بکنه ، بیا برو بجای ایستادن و خندیدن به طاهر کمک کن از آشپزخونه آمدم بیرون و نگاهی به کیانی کردم و گفتم : چایی هم که روبراه نیست آقای معاون ارشد ، چرا به طاهر یاد آوری نکردی ؟ کیانی لبخندی زدو گفت : چقدر غور می زنی ؟ حواسم نبود رضا فریاد زد : خوب راست می گه دیگه ، بخدا اگه حمید تو سنگر نباشه همه جا رو گند بر می داره ، هیچ کس کار شو درست انجام نمی ده رو کردم به رضا و گفتم : شما آقا رضا قرار بود سنگر رو آب جارو کنی ؟ چی شد پس ؟ اخمی کرد و گفت : مگه کوری دو بار آب جارو کردم . کیانی هم شاهده نگاهی به مرتضی کردم ، به تندی لبخندی زد و گفت : به من دیگه نمی تونی گیر بدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : امروز بعد از ظهرکه با افسر خرید رفتی اهواز نون تازه گرفتی ؟ لبخندی زد و گفت : بله ، گرفتم تو جا نونیه خوشگل . دیگه بگو اخمی کردم و گفتم : دیگه چی خریدی ؟ خندید و گفت : فقط نون گرفتم ، مگه قرار بود چیز دیگه ای هم بخرم نشستم کنار صادق و زدم رو پاش و گفتم : صادق باید خیلی جدی تکلیف دختر خونه ها رو معین کنیم و وظایف رو هم کاملا روشن کنیم . و باید به این کیانی که در نبود تو ارشد سنگر هست حالی کنی کار شو درست انجام بده و در ضمن باید یه تنبیه واسه کسی که کار شو درست انجام نمی ده مشخص کنیم ، با تویم ها گل لگد نمی کنم صادق اخمی کرد و گفت : من سرم درد می کنه ، می رم تا سنگر سرگروهبان تا ببینم این پاترول رو باید تحویل کی بدم و هم یه هوایی بخورم لبخندی زدم و گفتم : من هم با تو می یام ، باید ببینم تکلیف مرخصی من چی شده ؟ طاهر از تو آشپزخونه داد زد : مگه نوبت مرخصیت شده ؟ گفتم : چند روزی مونده ، ممکنه بزارن زودتر برم صادق بلند شد و راه افتاد که از سنگر بره بیرون ، من داد زدم : طاهر اون گوجه ها رو خوب بشور و ریزشون کن تو ماهی تابه تا من بیام بعد به دنبال صادق از سنگر رفتم بیرون . کمی که رفتم لبخندی زدم و از صادق پرسیدم : نمی خوای چیزی بگی ؟ نگاهی به من کرد و گفت : خیلی کثافتی ، حسابی حالم رو گرفتی . اول می خواستم تا دیدمت یه فصل کتکت زنم لبخندی زدم و گفتم : خوب من هم باهات اومدم که منو بزنی ،رضا که اینجا نیست بزن دیگه ، عقده هاتو خالی کن به تندی بازو مو گرفت و منو کشید و پشتم رو به ماشینی که نزدیک مون بود ،کوبید و دست شو کنار سرم به ماشین تکیه داد و گفت : اصلا کار درستی نکردی ، خیلی نامردی بود اخمی کردم و گفتم : تو می خواستی بزور بهم دست درازی کنی ، نکنه انتظار داشتی من با کمال میل بهت حال بدم که مبادا تو ناراحت بشی احمق جون منو عوضی گرفتی تو این همه مدت که با هم بودیم هنوز هم منو درست نشناختی ، تو که آتیشت تنده یه صد تومان خرج کن برو پیش خیرخواه اگه پول نداری من حاضرم بهت قرض بدم ، من باید به چه زبونی به شما ها بفهمونم که بابا من خیرخواه نیستم اخمی کرد و گفت :ولی تو خودت می گفتی دلت می خواد بهم حال بدی و از من خوشت می یاد و اون همه حرفها ، یادت رفت لبخندی زدم و گفتم : تو مرتب به من پیله می شدی و من هم مجبور بودم یه جوری خودم رو از دست تو نجات بدم ، زور و بازوم که به امثال تو نمی رسه . اهل زد و خورد هم نیستم ، مجبورم یه جورایی کلک بزنم آهی کشید و گفت : نمی دونی چقدر حالم گرفته شد تا تونستم بعد از کلی پیاده روی ، سوییچ پاترول رو پیدا کنم خندیدم و دستی بصورتش کشیدم و گفتم : باز خوب شد به عقلت رسید باید کجا دنبال سوییچ بگردی یاداشتی که براش نوشته بودم و به سوییچ پاترول پیچونده بودم رو از جیبش در آورد و جلو صورتم گرفت و لبخندی زد و گفت : وقتی این رو با سوییچ پیدا کردم و یاداشت رو خوندم ، مثل دیوانه ها وسط جاده می خندیدم لبخندی زدم و گفتم : خوشحالم که تونستم تو رو بخندونم اخمی کرد و موهامو تو مشتش گرفت و گفت : فکر می کنی هرگز موفق نمی شم یه حالی اون جور که دلم می خواد باهات بکنم ؟ دستشو از موهام کنار زدم و اخمی بهش کردم و گفتم : مطمئن باش همه فکر و حواسم رو جمع می کنم که نزارم تو بزور به خواسته ات برسی و بهتره راه های دیگه ای رو انتخاب کنیلبخندی زد و گفت : مثلا چه راهی ؟ کمی هولش دادم عقب و گفتم : نمی دونم ، کاری بکن که خودم بخوام که بهت حال بدم اخمی کرد و گفت : جونت بالا بیاد ، درست راهنمایی کن ؟ لبخندی زدم و گفتم : اگه من یادت بدم خیلی بی مزه می شه ، یه جور کلک زدن بخودمه . خودت راهش رو پیدا کن سری تکون داد و گفت : خلاصه خیلی دمق شدم . خیلی خودم رو وعده داده بودم . حالا چی میشه یه حالی هم بهم بدی ، ازت کم می شه . تو که اینقدر سنگدل نبودی لبخندی زدم و گفتم : اگه از روش زور و اجبار وارد نمی شدی و بجاش خواهش می کردی ممکن بود قبول کنم . ولی روش تو که منو تو یه جای پرت گیر انداخته بودی حالم رو بهم می زد لبخندی زد و گفت : هنوز هم می تونم به خواهش کردن امیدوار باشم ؟ نگاهی به اطراف کردم تو تاریکی هیچ کسی دیده نمی شد . آهسته لباشو بوسیدم و گفتم : انسان به امید زنده است ، اصلا نا امید نشو . شاید نتیجه داد منو محکم بغل زد و گفت : خواهش می کنم حمید تو رو خدا . فقط یه خورده سپس به تندی مشغول باز کردن کمرشلوارم شد اخمی کردم و اون رو هول دادم عقب و گفتم : حمال اینطوری خواهش می کنند . تا بخوام جواب خواهش تو رو بدم که کارت تموم شده . این با زور چی فرقی داره ؟ و مشغول بستن کمرم شدم . اخمی کرد و گفت : یه خورده بزار بکنم تو در این تاریکی که کسی نمی بینه ، پس چکار کنم ؟ لبخندی زدم و گفتم : اول شرطی که باختی رو باید انجام بدی ، البته مجبورت نمی تونم بکنم ولی اولین قدم نزدیک شدن به من اینه که مثل یه مرد سر حرفت باشی ، تو قول مردانه دادی ، یادت نیست . بعد ممکنه تصمیم بگیرم بهت حال بدم راه افتادم ، دستش رو روی باسنم گذاشت و فشاری به باسنم داد و دنبالم راه افتاد لبخند رضایتی تو لبم نشست ، تونسته بودم صادق رو که به شدت از دستم عصبانی بود رو آروم کنم ، اصلا دوست نداشتم اونقدر از من متنفر بشه که بخواد از قدرت و موقعیتش تو واحد ، علیه من استفاده کنه . خیلی ها و مخصوصا سرگروهبان حرف اون رو می خوند و ممکن بود برام دردسر درست کنه کمی که رفتیم دستشو از رو باسنم کنار زدم و گفتم : دستت رو بردارکسی نبینه داخل سنگر سرگروهبان دود همه جا رو گرفته بود . با اینکه سرگروهبان رو که روی زمین با هم سنگری های درجه دار دیگش لم داده بود ، می دیدم دستم رو روی ابرو هام گرفتم و به اطراف نگاه کردم و داد زدم : سر گروهبان تو کجایی ؟ سرگروهبان داد زد : بیا تو مسخره ، ادا در نیار و سیبی رو از روی دیس جلوش برداشت و به طرفم پرت کرد جا خالی دادم و رفتم طرفش و نشستم روبروش و گفتم : آها دیدمتون سرگروهبان مرخصی من چی شد ؟ سرگروهبان اخمی کرد و گفت : سرگرد گفته هنوز چند روز مونده برای همین برگه تو امضا نکرد اخمی کردم و گفتم : یه کاریش می کردی دیگه ؟ سرگروهبان لبخندی زد و گفت : مثلا ، چکارش می کردم یکی از درجه دارایی که پهلوش نشسته بود با خنده گفت : خجالت بکش سرگروهبان و این حرفها ؟ مگه تا حالا دیدی که سرگروهبان با کسی یه کاری بکنه ، اون هم با اون سرگرد بد قواره . باز یه سرباز تر تمیز باشه یه چیزی کمی خجالت کشیدم و نگاهی به صدوقی درجه دار تعمیرگاه که این حرف رو زده بود کردم و سپس سرم رو برگردوندم سمت سر گروهبان و با خنده گفتم : فکر کنم صدای گروهبان صدوقی بود ، باشه آقای صدوقی باز بهم می گی حمید جان اهواز که رفتی این رو بخر اون رو بخر ، بهم می رسیم صدوقی با خنده گفت : صدوقی نبود ، جناب سروان شهدوست بود که اون حرف رو زد ، صدوقی اصلا تو این اتاق نیست سرگروهبان با خنده گفت : فکر کنم چون قبول نکردی سنگر سرگرد بمونی یه خورده باهات لج شده . چاره ای نیست . یا باید خودت بری ازش بخوای یا چند روز دیگه صبر کن تا وقت مرخصیت بشه صادق گفت : سر گروهبان پاترول رو تحویل کی بدم ؟ سرگروهبان نگاهی به من کرد و گفت : تو تحویل می گیری ؟ گفتم : تو رو خدا سرگروهبان دست از سر من بردار ، من خودم سه تا ماشین تحویلمه ، یه زیل و یه لندرو ور و اون جیپ فرماندهی سرگروهبان رو کرد به صادق و گفت : منصور چند ماشین تحویلشه ؟ صادق گفت : دو تا سرگروهبان ولی هر دوش هم فعاله . اون رو نزارید راننده پاترول چون به کارهای دیگه اش نمی رسه . تازه رانندگی شم زیاد تعریفی نیست ، فکر کنم بهتره پاترول رو تحویل طاهر بدید ، بهتره سرگروهبان اخمی کرد و گفت : اون که درجه دار نیست ؟ صادق اخمی کرد و گفت : نباشه ، مگه می خواد با درجه هاش رانندگی کنه ؟ سرگروهبان گفت : سرگرد بدش می یاد حتی سرباز خدمتکارش سرباز عادی باشه ، بهش بگم راننده درجه دار ندارم براش ، دق می کنه . حالا فردا بعد از صبح گاه باهاش صحبت می کنم ببینم چی می گه از سنگرش اومدیم بیرون و رفتیم سمت سنگر خودمون . تو راه باز صادق پیله شد و سعی کرد مخم رو بزنه ، ولی خیلی زود فهمید چیزی بهش نمی ماسه نزدیک سنگر که شدیم دیدم بچه ها چراغ جلو سنگر رو روشن کردن و دارند چند نفری یخچال و میوه ها رو می شورند روی تخت من هم طاهر مشغول خورد کردن گرجه فرنگی ها بود . صادق لبخندی زد و ضربه ای به باسنم زد و گفت : غیرتی شون کردی ، به خودشون افتادن لبخندی زدم و گفتم : تو هم غیرتی شو و به قول مردونه ات عمل کن صادق ویشگونی از بازوم گرفت و گفت : شرمنده ام ، اون کار ازم ساخته نیست ، همین ظرف شستن رو که باختم به اندازه کافی بچه ها سر به سرم می زارند اخمی کردم و گفتم : مرد نیستی بد بخت لبخندی زد و دم گوشم گفت : اگه اجازه بدی ، من می تونم مردانگی مو یه جور دیگه بهت ثابت می کنم جلو رفتم و در حالی که دست می زدم . گفتم : آفرین این درسته ، حال کردم . سنگر ما که نباید مثل بقیه سربازای دیگه کثیف و بی نظم باشه همه باید بدونند سنگر راننده ها تو همه واحد تکه ، اصلا در کل لشکر تکه در این موقع حداد از سنگر آمد بیرون و کتری بزرگ مون رو که تو دستش بود به من نشون داد و گفت : تمامش گچ بسته ، کتری خالیش چهار کیلو وزن داره . خوب می میریم که با آب جوش این کتری چایی درست کنیم نه تو رو خدا حمید نگاش کن نگاهی به کتری کردم و گفتم : برو بزارش رو گاز و گاز رو روشن کن نیم ساعتی بزار روش باشه . بعد بیار بندازش تو تشت آب حداد سری تکون داد و کتری رو گرفت زیر شیر منبع آب . گفتم : چکار می خوای بکنی ؟ اخمی کرد و گفت : آبش کنم ببرم بزارمش رو گاز دیگه کاکو لبخندی زدم و گفتم : کاکو جان ، خالی بزارش رو گاز اخمی کرد و گفت : خالی ؟ تهش در می ره ها ، نفله می شه می ره پی کارش گفتم : نترس کاکو ، کتری روحی تهش کجا بود که در بره ، برو قربونت برو بزارش رو گاز سری تکون داد و گفت : آخه ، خراب می شه ها به من ربطی نداره با مسوولیت خودت ، جلو بچه ها دارم می گم منصور که داشت میوه های شسته شده رو می ریخت تو سبد با خنده به حداد گفت : برو عزیز جون ، حمید راست می گه . بعد که بندازیش تو تشت آب سرد ، گچ هاش از کتری جدا می شه نگاهی به کیانی که داشت با مرتضی صحبت می کرد ، کردم و گفتم : رضا کجاست ؟کیانی لبخندی زد و گفت : اون که یه جا بند نمی شه ، گفت می ره سنگر آقای خراسانی پرسیدم : چرا ؟ خندید و گفت : چیزی نگفت ولی فکر کنم رفت ازش پول قرض کنه بده به تو ، اول از من خواست بهش بدم ، گفتم الان اینقدر پول ندارم اخمی کردم و گفتم : بده به من آخه برای چی ؟ لبخندی زد و گفت : فکر کنم واسه قرامت شیشه ماشین که شکسته سری تکون دادم و رفتم تو سنگر ، داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که دیدم طاهر نزدیک در آشپزخونه آمد و خطاب به حداد که تو آشپزخونه بود داد زد : بیا برو بیرون بی شعور ، بزار به کارم برسم چشمش که به من افتاد با دلخوری گفت : بیا یه چیزی به حداد بگو ، بخدا می رم به سرگروهبان می گم ها جلو رفتم و جلو در آشپزخونه به حداد که کتری آب رو روی گاز جابه جا می کرد و لبخندی به لبش بود نگاهی انداختم و سپس به طاهر که عصبانی به نظر می رسید گفتم : چی شده ؟ طاهر با عصبانیت گفت : همش خودشو می ماله به من ، مسخره فکر می کنه باهاش شوخی دارم حداد لبخندی زد و بهم گفت : به حرفاش گوش نکن ، از روی عمد نبود تصادفی بهش خوردم طاهر رو کرد به حداد و داد زد : غلط کردی حمال ، چند بار خودت رو مالیدی به من و به باسنم دست کشیدی ، همش تصادفی بود ؟ چرا تصادفی خودتو به رضا یا بقیه نمی مالی ، اون گوجه ها رو هم بزن ته نگیره حداد قاشق رو برداشت و در حالی که گوجه فرنگی های توی ماهیتابه رو هم می زد با خنده گفت : همش شوخی بود ، تو چقدر زود داغ می کنی ؟ طاهر دوباره داد زد : بی خود می کنی باهام شوخی کنی لبخندی زدم و دست طاهر رو گرفتم و گفتم : برو بیرون یه هوایی بخور من املت رو آماده می کنم ، عصبانی نشو . من با حداد صحبت می کنم طاهر سری تکون داد و گفت : ببی
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت هیجدهمسپس نگاهی به چهره گرفته شاه غلام کردم و گفتم : باور کن راست می گم ، با یه دستمال می شه کبودی و سیاهی پاتو تمیز کنم ، بهداری نمی خواد ، ببینم شاه غلام با زغال پاتو سیاه کردی لبخندی زد و بازو مو گرفت و گفت : ضد حال نزن ، خیلی خوب عقرب منو نزده ولی یه کار فوری برام پیش اومده باید حتما به مشهد یه تلفن فوری بزنم ، یه تلگراف داشتم که گویا برادرم تصادف کرده ، خیلی نگرانم حتما باید یه زنگ بزنم ، حمید یه لطفی بهم بکن و بذار از دلواپسی در بیام آهی کشیدم و گفتم : چرا از مخابرات واحد خودمون یک درخواست تماس فوری با مشهد رو نکردی ؟ می خوای من ببرمت مخابرات ؟ شاه غلام لبخندی زد و گفت : حمید به خدا داری گیر می دی ها ، آخه من تو مخابرات جلو چند سرباز مخابرات چطور می تونم چهار کلام حرف خصوصی با خانواده ام بزنم نگاهی بهش کردم ، دستشو به چونهاش کشید و با لبخند گفت : تو رو خدا حمید جون روح بزرگت رو نشون بده سری تکون دادم و در ماشین رو باز کردم ، بازو مو گرفت و گفت : کجا ؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : می رم جلو بشینم ، نترس بابا می رسونمت ولی دیگه دفعه بعدی از این خبر ها نیست ها بازو مو کشید و با خنده گفت : مگه اینجا جا نیست ، پهلو خودم بشین می خوام باهات حرف بزنم ، نکنه از من می ترسی ؟ در ماشین رو بستم و به طاهر گفتم : حرکت کن طاهر ، ولی خیلی تند نرو ماموریت اورژانسی نیست ، مزاحمتیه طاهر ماشین رو به حرکت در آورد و گفت : کجا باید برم ؟ نگاهی به شاه غلام کردم و لبخندی زدم و همون طور که نگاهم به شاه غلام بود گفتم : هویزه ، آخه نزدیک ترین جا واسه تلفن اونجاست شاه غلام لبخندی بهم زد و دستشو روی پام کشید و با خنده گفت : نه بابا مخابرات هویزه خیلی شلوغه ، بهش بگو بره سوسنگرد دستشو از رو پام برداشتم و لبخندی به شاه غلام زدم و گفتم : آها ، شاید می خوای از خونه عبدالکریم خان زنگ بزنی ، آره ؟ به تندی منو طرف خودش کشید و لبام رو بوسید و فشاری به رون پام داد و با خنده گفت : قربون دهنت ، بد پیشنهادی هم نمی دی ها ، آره فکر خوبیه . من موافقم بریم همونجا ، چطور به فکر من نرسیده بود کمی به فکر فرو رفتم ، مدتی بود که جک ماشینم بد قلقی می کرد و موقع پنچری و تعویض لاستیک اذیت می شدم . فرصت خوبی بود کمی خودم رو کنار کشیدم و گفتم : شاه غلام جک ماشینم خیلی اذیتم می کنه ، موقع تعویض لاسیتک خیلی حالم گرفته می شه . بعضی وقتها یهو خالی می کنه و باز باید کلی زور بزنم تا پس از چند بار خلاصی موفق بشم ازش استفاده کنم به نظرت باید چکار کنم ؟ شاه غلام گفت : خوب یه درخواست بنویس ، بده فرمانده گروهان امضا کنه و بعد بیار پیش من تا یه جک نو بهت بدم عزیزم اخمی کردم و گفتم : فرمانده گروهان کلی نق می زنه که چرا خرابش کردم و معلوم هم نیست موافقت کنه سری تکون داد و گفت : چاره ای نیست ، برام مسؤلیت دارهرو کردم به طاهر و گفتم : دور بزن برگرد واحد مون ، آخه ما اجازه نداریم بدون دستور سرگروهبان و یا فرمانده گروهان کسی رو برسونیم سوسنگرد و یا جای دیگه طاهر کنار کشید و می خواست دور بزنه که شاه غلام نگاهی به من کرد و سپس با خنده گفت : خیلی شیطونی می کنی حمید ، باشه فردا جک خراب رو بیار انبار خودم یه کاریش می کنم ، می دونی که من هوای سرباز ها رو دارم بخصوص اگه پای تو ، حمید ناز خودم وسط باشه لبخندی زدم و گفتم : من می دونستم که شاه غلام خیلی آقاست و بدون اینکه نظر بدی به سرباز داشته باشه کار سرباز جماعت رو راه می اندازه ما تو واحد یه شاه غلام که بیشتر نداریم طاهر که خودش فهمیده بود باید چکار کنه ، دوباره ماشین رو به حرکت در آورد شاه غلام کمی خودش رو طرفم کشید و نگاهی به پام کرد و وقتی به من نگاهی انداخت لبخندی زدم و گفتم : پارچه شلوارم اسرائیلیه و پیرهنم هم همینطور ، جنسش هم نرمه ، هیچ کجای لباسام هم پاره نشده و هیچ کجای بدنم هم به جایی نخورده و باد نکرده . اینها رو گفتم که لازم نباشه شما چیزی رو امتحان کنید و یا کنجکاوی به خرج بدید شاه غلام شروع کرد با صدای بلند به خندیدن و سپس گفت : راست هم می گی اینها همه قدیمی شده ، سپس دستی به رون پام کشید و با لبخند گفت : داری چاق می شی حمید جون ، خیلی پر خوری می کنی ؟ سپی چراغ سقفی ماشین رو که روشن بود خاموش کرد و خودش رو بیشتر طرفم کشید و همون طور که رون پامو می مالید ، آهسته لباشو روی صورتم گذاشت و مشغول بوسیدن صورت و لبام شد اخمی کردم و یه خورده خودم رو کنار کشیدم و دست شو از رو پام کنار گذاشتم و با دلخوری گفتم : شاه غلام مثل اینکه دیگه جوش و ناراحتی برادرت تموم شده و دیگه لازم نیست از خونه عبدالکریم خان تلفن بزنی ، می خوای بگم برگردیم واحد خودش رو با دلخوری عقب کشید و سپس نگاهی به چهره طاهر انداخت و خودش رو به پشتی صندلی طاهر چسبوند و دستش رو روی پشتی صندلیش گذاشت و لبخندی زد ، از من پرسید : این سرباز رو تا بحال ندیده بودم حمید ، جدید اومده تو واحدمون ؟ اخمی کردم و گفتم : آره ، تقریبا خودش رو کمی جلو تر کشید و دست شو گذاشت رو شونه طاهر و با خنده از طاهر پرسید : چند ماه خدمتی ؟ طاهر لبخندی زد و گفت : زیاد نیست تازه دارم می رم تو چهارماه ، قربانشاه غلام دست شو به بازوی طاهر کشید و در حالی که آهسته بازو شو می مالید گفت : از خدمت تو واحد ما راضی هستی ؟ طاهر نگاهی به دست شاه غلام که داشت طرف سینه هاش می رفت انداخت و با دلخوری گفت : راستش زیاد ، نه شاه غلام که گویا حس کرده بود سینه های طاهر بیش از اندازه بزرگه چون با هیجان زیاد ،کمی خودش رو طرف طاهر جلوتر کشید و همچنان که سینه طاهر رو از رو لباسش فشار می داد ، آهی کشید و گفت : تو سرباز خوبی به نظر می یای طاهر اخمی کرد و گفت : حمید من بازوی شاه غلام رو گرفتم و اون رو عقب کشیدم و با دلخوری خطاب به شاه غلام گفتم : آره سرباز خوبیه ، حالا راحت بشین اذیت نکن بزار رانندگی شو بکنه ، طاهر خیلی زود دستپاچه می شه یه موقع می بینی ماشین رو بتندی می کشه تو خاکی و چپ می کنه شاه غلام در حالی که خودش رو عقب می کشید دستشو روی پام گذاشت و لبخندی به صورتم زد و گفت : خوب پس با تو صحبت می کنم که حوصله ام سر نره سپس مشغول ور رفتن به من شد ، من برای اینکه باز نخواد بره طرف طاهر ، بخصوص حالا که سینه های درشتش رو حس کرده بود . و بخوبی از حالت نگاه و رفتارش معلوم بود که حسابی هوش و حواسش رفته به طاهر ، سعی کردم زیاد از خودم مقاومت نشون ندم . وقتی لباشو رو لبام گذاشت و مشغول بوسیدن لبام شد ، نگاهی به طاهر که از تو آیینه گه گاه ما رو تماشا می کرد و سرشو تکون می داد ، انداختم . داشت با یه جور حسادت و شاید هم نفرت ما رو تماشا می کرد ، و بر خلاف انتظارم ابدا نشون نمی داد که داره از دیدن حال کردن شاه غلام با من لذت می بره و یا اینکه خوشش می یاد خودم رو عقب کشیدم و به پشتی صندلی تکیه زدم . شاه غلام خودش روتو بغلم کشید و لباشو رو گردنم گذاشت و در حالی که رون پاهامو می مالید لباشو روی گردنم می کشید و مرتب گردنم رو می بوسید . سپس دستشو به دگمه های پیرهنم نزدیک کرد و آهسته مشغول باز کردن دگمه های پیرهنم شد ، در این موقع طاهر با دلخوری گفت : حمید از کدوم طرف برم رسیدیم به تقاطع شاه غلام رو از روم کنار زدم و کمی خم شدم جلو و به جاده نگاهی انداختم و بعد از راهنمایی کردن طاهر ، شاه غلام منو کشید رو پاش و وقتی که روی پاش نشستم دستاشو به پاهام گرفت و مشغول مالیدن اونها شد . کمی بعد دستاشو به جلو شکمم کشید و مشغول باز کردن کمر شلوارم شد دیگه داشت شلوغش می کرد ، دستشو کنار زدم و خم شدم روی صندلی جلو که از تو داشبرد بسته سیگارم رو بردارم ، خیلی هوس سیگار کرده بودم . شاه غلام ، به تندی جلو تر نشست و در حالی که یه دستش رو روی پشتم می گذاشت ، دست دیگه اش رو به باسنم چسبوند و مشغول فشار دادن شد ، سیگارم رو برداشتم و خواستم بشینم سر جام که با فشار دستی که روی کمرم گذاشته بود ، محکم منو به صندلی فشار داد و مانعم شد و همچنان با نفس نفس های تندی که می زد ، به باسن و رون پاهام دست می کشید ، وقتی با خنده خودم رو عقب کشیدم خودش رو پشت من کشید و من رو روی پاش نشوند . و در حالی که باسنم رو روی کیر قلمبه شده رو شلوارش ، عقب جلو می کرد ، پشت گردنم رو می بوسید لبخندی به لبم نشست و خودم رو محکم روی کیرش فشار دادم و کمی که لشم رو روی کیرش انداختم و فشار دادم ، نگاهی به صورتش کردم لبخند رو لباش کم کم محو می شد می دونستم داره درد می کشه ، کمی دیگه که خودم رو محکم روی کیرش جابجا کردم و با پشتم به شکمش فشار وارد کردم ، خنده اش گرفت و سعی کرد منو از روی کیرش بلند کنه ولی من لبخند زنان فشارم رو بیشتر کردم . دیگه طاقتش تموم شد خندید و گفت : تو رو خدا حمید ، بدجنسی نکن و با سعی زیاد منو بلند کرد کنارش نشستم و سیگاری روشن کردم زیر چشمی به شاه غلام که داشت کیر درد گرفته اش رو از رو شلوار ماساژ می داد ، نگاهی انداختم و تکیه کردم به صندلی و مشغول سیگار کشیدن شدم تا رسیدیم سوسنگرد ، وقتی طاهر با راهنمایی من جلو خانه عبدالکریم خان ماشین رو متوقف کرد ، پیاده شدم و رفتم جلو نشستم و به شاه غلام که داشت می رفت طرف خونه گفتم : شاه غلام زیاد طولش ندی لبخندی زد و گفت : باشه ، حمید جون . سریع برمی گردم طاهر کمی سیگار کشیدن منو تماشا کرد و گفت : چرا اجازه می دیدی بهت ور برن حمید ، این کارت اصلا خوب نیست نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم و گفتم : من فقط مقاومت نکردم ، حال بهش ندادم ، من فقط سعی کردم توجهش به تو جلب نشه اخمی کرد و گفت : ها ، ها . یعنی بخاطر من فدا کاری کردی ؟ بله ؟ دستی رو پاش کشیدم و گفتم : دوست داشتی بزارم بیاد طرفت ؟ اخمی کرد و گفت : دو تا می زدی تو گوشش تا حواسش جمع بشه ، دستت رو از پام بردار ، حالم بهم می خوره بعد دستمو با خشونت کنار زد در ماشین رو باز کردم و رفتم پایین و از مغازه نزدیک خونه دو تا نوشابه خریدم و برگشتم سمت ماشین ، نشستم کنار طاهر و شیشه نوشابه رو طرفش گرفتم و گفتم : اگه بخوام به هر کسی که به من نزدیک می شه دو تا بزنم تو گوشش ، نمی تونستم این چند ماه خدمت سربازی مو بگذرونم و شاید هم تا بحال چند برابر خدمتم ، اضافه خدمت می خوردم . استفاده از زور تو ارتش بدرد نمی خوره ، بهتر از زور فکرت استفاده کنی نه از زور بازوت دستم رو کنار زد و گفت : نمی خوام نوشابه اش رو از شیشه ماشین بیرون چپه گرفتم و همانطور که به ریختن نوشابه اش روی زمین نگاه می کردم . گفتم : بهرحال من روش خودم رو دارم و تو هم بهتره هر روشی رو که دوست داری انتخاب کنی با عصبانیت گفت :روش تو چرنده جونم ، حال آدم رو بهم می زنه ، به این کار ها می گن هرزگی به تندی نگاهی بهش کردم و گفتم : آره درسته هیچ یادم نبود ، خوب شد بهم گفتی ، گوش کن طاهر . من ازت می خوام اگه نمی تونی مثل یه دوست خوب برام باشی مهم نیست به جهنم ولی حق نداری مثل برادر بزرگ ها روم سوار بشی و امر و نهی کنی ، همون رضا که خودشو برادر بزرگم می دونه برای هفت پشتم بسه سپس بقیه نوشابه ام رو خوردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم شیشه نوشابه ها رو دادم به فروشنده و برگشتم و روی کاپوت ماشین نشستم و سیگاری روشن کردم طاهر سرش رو از پنجره بیرون کشید و داد زد : بیا بشین تو ماشین می خوام باهات حرف بزنم ، چرا مثل دختر ها قهر کردی ؟ نگاهی بهش کردم و داد زدم : دستور نده ، می خوای حرف بزنی بلند شو بیا اینجا داد زد : به جهنم که نمی یای ، عوضی کمی بعد شاه غلام از خونه بیرون آمد و به من نزدیک شد . لبخندی بهش زدم و گفتم : حال برادرت چطور بود ؟ انشاالله بلا دوره خندید و گفت : خوب بود ، سلام هم رسوند . چقدر تو بدجنسی به خدا ، بیا بریم . من خریدم تموم شد ، منظورم تلفنم تموم شد شاه غلام رفت طرف ماشین در جلو رو باز کرد و با خنده گفت : حمید من می تونم جلو بشینم اخمی کردم و داد زدم : نه اصلا سری تکون داد و گفت : باشه ، حالا چرا داد می زنی ؟ نگاهی به طاهر که اخم هاش تو هم بود کردم ، فکری به سرم زد ، به شاه غلام که می خواست بشینه عقب نگاهی انداختم دست شو گرفتم و لبخندی زدم و گفتم : خیلی خوب اگه خیلی دوست داری ، برو جلو بشین شاه غلام لبخندی زد و رفت جلو نشست ، من در عقب رو باز کردم و سوار شدم .کمی که حرکت کردیم ، شاه غلام خودش رو کشید طرف طاهر و در حالی که لبخند می زد دست شو گذاشت رو پای طاهر و گفت : خوب پس تو تازه اومدی تو واحد ، قبلا آموزشی تو کجا بودی ؟ طاهر نگاهی به دست شاه غلام که داشت رون پاشو می مالید کرد و سپس اخمی کرد و چیزی نگفت شاه غلام اخمی کرد و با صدای خشنی گفت : دارم با تو حرف می زنم ببینم گوشات سنگینه ؟ طاهر با عصبانیت سری تکون داد و گفت : مشهد بودم شاه غلام لبخندی زد و گفت : اخم ها تو باز کن ، چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ شاه غلام دستشو کشید روی بازوی طاهر و سپس گذاشت رو سینه طاهر و مشغول مالیدن سینه های طاهر از رو لباسش شد طاهر نگاهی از تو آیینه به من انداخت ، اخمی کردم و رو مو برگردوندم سمت پنجره و بیرون رو نگاه کردم مشغول تماشای بیرون بودم که با صدای طاهر که با عصبانیت از من می پرسید : حمید از کدوم طرف برم ؟ سرم رو برگردوندم طرفش ، شاه غلام داشت صورت و گردن طاهر رو می بوسید ، اخمی کردم و گفتم : هنوز به تقاقع نرسیدیم ، به موقعش خود شاه غلام بهت می گه طاهر با دلخوری رو کرد به شاه غلام و گفت : ببخشید شاه غلام من اینطوری نمی تونم رانندگی کنم می شه کمی برید کنار شاه غلام اخمی کرد و گفت : مگه من جلو تو گرفتم ، چشات رو باز کن و حواست به جاده باشه سپس سرش رو گرفت سمت من و با خنده گفت : حمید این بابا واقعا راننده است ، ما رو به کشتن نده طاهر اخمی کرد و گفت : اگه خیلی نگران هستید ، نگه دارم حمید آقاخودش بیاد بشینه پشت فرمون ، من رانندگیم خوب نیست شاه غلام اخمی کرد و گفت : خوب اگه فکر می کنی عرضه رانندگی نداری چرا پشت فرمان می شینی ، فردا با سرگروهبان صحبت کنم می کنم که تو رو منتقل کنه سنگر سربازان خدمات ، اونجا سرباز هم کم دارند طاهر آهی کشید و گفت : من نگفتم عرضه رانندگی ندارم ، گفتم اگه شما از رانندگی من خوشتون نمی یاد ، حمید بیاد بشینه پشت فرمون ، شما منظورم رو بد فهمیدید شاه غلام مشغول باز کردن دگمه های پیرهن طاهر شد و سپس دستشو برد تو پیرهنش و مشغول مالیدن سینه های طاهر شد و با خنده گفت : وای چه سینه های بزرگی داری طاهر جون سپس سرش رو جلو برد و صورت و لبای طاهر رو بوسید . سرش رو عقب چرخوند و به من نگاهی انداخت و با خنده گفت : حمید جون ، خبر داری طاهر چه سینه های بزرگی داره ، جون من بیا ببین سپس یقه زیر پوش طاهر رو کمی روی سینه طاهر پایین کشید و بعد لباشو روی سینه طاهر که از زیر زیر پوشش بیرون زده بود گذاشت و با هوس زیاد سینه شو برد تو دهانش طاهر مرتب خودش رو جابجا می کرد تا بتونه جلو شو ببینه ، از تو آیینه نگاهی به من انداخت . من به پشتی صندلی تکیه زدم و مشغول تماشای بیرون شدم چند لحظه بعد طاهر با بغض شدیدی داد زد : حمید من کمی خودم رو جلو کشیدم و از دیدن دست شاه غلام که داشت کمر بند طاهر رو باز می کرد ، اخمی کردم و گفتم : شاه غلام دیگه داری شلوغش می کنی سپس زیر بغل شاه غلام رو گرفتم و اون رو از طاهر دور کردم و نگاهی به صورت شاه غلام انداختم و خم شدم رو صورتش و لباشو بوسیدم و با خنده گفتم : خیلی اذیت کنی ، دفعه دیگه بخوای بری بهداری من نمی یام ببرمت ، رضا رو می فرستم لبخندی زد و لبم رو بوسید و گفت : بدجنسی نکن چیه حسودیت می شه به طاهر ور می رم لبخندی زدم و گفتم : تو جای من بودی حسودیت نمی شد ؟ شاه غلام نگاهی به طاهر کرد و گفت : نگه دار بابا ، بزار برم عقب بشینم طاهر ماشین رو کنار جاده نگه داشت و با عصبانیت زد رو ترمز و اتومبیل با تکون تندی متوقف شد شاه غلام کمی پرت شد سمت شیشه جلو ، با عصبانیت محکم با دست پشت گردن طاهر زد و گفت : خاک بر سر بی عرضه ، کی به تو اجازه داده پشت فرمون بشینی سپس با خشونت پیاده شد و امد کنار من عقب نشست و در حالی که خودش رو سمت من می کشید گفت : دیدی حمید ، کثافت حمال چطوری ماشین رو نگه داشت . همین فردا تو صبحگاه به سرگروهبان می گم اون رو بفرسته سنگر خدمات ، اون باید زیر دست من تو تعمیر گاه کمی کار کنه تا ادب بشه و بفهمه چطور با درجه داران برخورد کنه دستم رو دور گردنش حلقه زدم و گفتم : تند نرو ، ما تو سنگرمون کلی راننده کم داریم . به ارشد سنگرمون می گم تنبیه اش کنه سپس دستمو از روی شلوارش به کیرش گذاشتم و در حالی که اون رو می مالیدم ، آهی کشیدم و گفتم : اگه به سرگروهبان حرفی بزنی باهات قهر می کنم و دیگه نمی برمت پیش عبدالکریم خان به برادرت تلفن بزنی دستاشو جلو آورد و مشغول باز کردن کمر شلوارم و دگمه هاش شد . به بیرون نگاهی انداختم دیگه راه زیادی تا واحد نداشتیم . شلوار و شورتم رو کمی پایین کشید و سپس مشغول باز کردن دگمه های شلوارش شد و دست برد تو شلوار و شورتش و کیر شو بیرون کشید و تفی به کیرش زد و و منو بغل زد و روی پاش نشوند زانو ها مو دو طرف بدنش روی صندلی گذاشتم و در حالی که دستامو دور گردنش انداخته بودم کمی کونم رو روی کیرش چرخ دادم و لبام رو روی لباش گذاشتم . با خنده کمی کونم رو بالا داد و با دست سعی کرد سر کیر شو به سوراخ کونم نزدیک کنه کمی به کیرش فشار آورد با آنکه کیرش روی سوراخ کونم نبود ، آخی کشیدم و با دست سیلی به گوشش زدم و با ناز و ادا گفتم : آخ ، دردم گرفت ، یهو نکن تو اخماشو هم کشید ، قبل از آنکه بتونه چیزی بگه لبامو رو لباش گذاشتم و در حالی که دستم رو به کیرش می کشیدم ناله ای کردم و گفتم : خیلی بد جنسی حالا تا یه ساعت از سوزش ودرد کونم نمی تونم درست بشینم تو که اینقدر بد نبودی که بی رحم لبخندی زد و گفت : بدجنس نباش من که هنوز زیاد فرو نکرده بودم از رو پاش بلند شدم و سرم رو روی کیرش خم کردم و کمی کیرشو تو دهنم فرو کردم و سپس سرم رو بلند کردم و با خنده گفتم : فکر کنم حداقل همین اندازه فرو رفته بود تو خندید و گفت : حواسم نبود چقدر فرو رفته بود ؟ لبخندی زدم و دوباره سرم رو روی کیرش خم کردم و اون رو کمی تو دهنم جا دادم دستشو روی سرم گذاشت و سرم رو فشار داد و محکم کیر شو به دهنم فرو برد . با خشونت دست شو کنار زدم و سرم رو عقب کشیدم و اخمی بهش کردم و گفتم : نه دیگه اینقدر تو نرفت ، بسه دیگه روت زیاد شد خودم رو عقب کشیدم و شورت و شلوارم رو بالا کشیدم و در حالی که به صورت خمارش لبخند می زدم گفتم : این دفعه خیلی زیاده روی کردی لبخندی زد و گفت : حداقل یه خورده بمالش ، جون شاه غلام رومو زمین نزن ، قربونت برم حمید جون فقط یه خورده دستم رو دور کیرش گرفتم و در حالی که اون رو می مالیدم لبامو به کیرش مالیدم و مشغول بوسه زدن به کیرش شدم . آه و ناله اش بلند شد و دستشو رو باسنم گذاشت و مشغول مالیدن باسنم از رو شلوار شد طاهر با عصبانیت گفت : رسیدیم واحد حمید من سرم رو بلند کردم و شورت و شلوار شاه غلام رو بالا کشید و مشغول بستن دگمه ها و کمر شلوارش شدم از جلو پست نگهبانی واحد رد شدیم و کمی جلو تر جلو سنگر شاه غلام طاهر ماشین رو متوقف کرد . شاه غلام در رو باز کرد که پایین بره ، دست شو گرفتم و گفتم : یه موقع کاری نکنی که مجبور بشم باهات قهر کنم نگاهی به طاهر انداخت و سپس لبمو بوسید و با خنده گفت : نه ، مگه خول شدم . نترس خوشگل کاری نمی کنم باهام قهر کنی . فقط بخاطر تو حال طاهر رو نمی گیرم و گرنه حسابی حال شو جا می آوردم لباشو بوسیدم و گفتم : اون تازه اومده تو واحد ، تو هم نباید به همه گیر بدی ، مگه نمی دونی من حسودم و بهم بر می خوره خندید و گفت : بیا تو سنگر چایی حاضره یه چایی بخور بعد برو لبخندی زدم و گفتم : مگه از جونم سیر شدم بیام تو سنگر تون سرش رو جلو کشید و دوباره لبام رو بوسید و گفت : فردا برات یه جک نو و تمیز برات می زارم کنار ، هر موقع وقت کردی بیا ببرش سپس خداحافظی کرد و رفت طرف سنگرش و طاهر هم ماشین رو برد سمت پارک موتوری وقتی که پیاده شدیم و داشتیم سمت سنگر می رفتیم با دلخوری گفت : لابد باید ازت تشکر کنم بازو شو گرفتم و با دلخوری گفتم : چرا وقتی چسبید بهت نزدی تو گوشش ، ها ؟ مگه همین رو نمی گفتی سری تکون داد و با بغض گفت : نتونستم ، بخدا می ترسیدم . حمید من ... نمی تونم مثل تو رفتار کنم . تو اخمی کردم و گفتم : من چی هرزه هستم ؟ ولی من زدم تو گوشش درسته دیدی که زدم یا نه ؟ سرش رو تکون داد و گفت : نه منظورم این نبود تو هرزه هستی و دیدم که زدی تو گوش اون کثافت ، ولی تو ، چطوری بگم تو .. اصلا ولش کن نزدیک سنگر دستم رو گرفت و گفت : یه دقیقه صبر کن می خوام باهات حرف بزنم نگاهی بهش کردم و گفتم : چی می خوای بگی ؟ جون بکن اخمی کرد و دستم رو رها کرد و رفت تو سنگر ، من هم دنبالش رفتم تو پیژامه مو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه ، منصور داشت غذا رو گرم می کرد شلوارم رو در آوردم و پیژامه مو پوشیدم و در حالی که دستمال گردنم رو باز می کردم گفتم : شما شام نخوردید ؟ منصور لبخندی زد و گفت : نه ، من از بچه ها خواستم تا اومدن تو صبر کنیم رفتم طرفش و دستی به باسنش کشیدم و گفتم : ممنون ، لطف کردی دست شو درو گردنم گرفت و لبامو بوسید در این موقع طاهر سرفه ای کرد و گفت : من می رم یه دوش بگیرم نگاهی به صورت گرفته و عصبانیش کردم و گفتم : حالا شام بخور بعد برو هنوز کسی شام نخورده اخمی کرد و گفت : شما بخورید ، بخاطر من که منتظر نموندن منصور گفت : تا غذا گرم بشه برگرد ، بعد سفره رو می اندازم طاهر با بی حوصله گی گفت : مهم نیست شما غذا بخورید و رفت تو سنگر ، من دنبالش از آشپزخونه بیرون آمدم . طاهر لوازم حمومش رو از تو صندوقش برداشت و رفت طرف در سنگر صادق گفت : حالا چه وقت حموم کردنه ، صبر کن بعد شام برو طاهر بی توجه همچنان به سمت در سنگر می رفت . صادق داد زد : آقا طاهر دارم با شما حرف می زنم طاهر روش رو کرد به صادق و گفت : ولم کن صادق ، اصلا من شام نمی خوام بابا ، مگه زوره وقتی که با عصبانیت از سنگر رفت بیرون ، مرتضی بلند شد و لبخندی زد و گفت : من می رم باهاش صحبت می کنم ببینم چشه اخمی کردم و گفتم : لازم نکرده ، بگیر بشین می خواهیم شام بخوریم مرتضی لبخندی زد و گفت : خیلی خوب بابا ، می رم دستشویی و بر می گردم رفتم طرفش و بازو شو گرفتم و گفتم : بیا برو بشین سر جات نمی خواد الان بری دستشویی لبخندی به صورتم زد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت : حالا چیه تو داغ می کنی ؟ خیلی خوب بابا بعدا می رم صادق رو کرد به من و گفت : حمید بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم چی شده ، چرا طاهر اینقدر عصبانیه ؟ نکنه شاه غلام اذیتش کرده ؟ حداد لبخندی زد و گفت : صد در صد مگه می شه شاه غلام چشمش به یه بچه خوشگل بیافته