من و خدمت مقدس سربازی - قسمت نوزدهمبا خنده گفتم : تایید شد طاهر تو دخترخونه می مونه ، دستاتون رو بندازید سپس رو کردم به صادق و گفتم : تو چطوری رای گرفتی ؟ حالت خوبه ؟ صادق اخمی کرد و گفت : بیشتر این احمق ها مایل نبودن طاهر دختر خونه بمونه ، اونها چشمشون به تو افتاد حالشون خراب شد ، من حالم خوبه اون طور که تو عوضی رای می گیری ، همیشه رای به نفع تویه لبخندی زدم و گفتم : بهرحال دیگه بدون حضور من رای گیری نکنی ؟ بعد از شام با منصور سفره رو جمع کردیم و طاهر یه گوشه نشست و از جاش بلند نشد . مشغول مرتب کردن آشپزخونه شدم و منصور ظرفهای کثیف رو برداشت و از سنگر برد بیرون من رفتم تو سنگرو جارو دستی رو دادم دست طاهر و گفتم : نترس بچه ات نمی افته ، یه خورده موکت رو جارو بزن طاهر با خشونت جارو رو از دستم گرفت و گفت : خیلی بی تربیت و مسخره ای حمید و مشغول جارو کشیدن به موکت شد صادق لبخندی زد و گفت : طاهر باید فردا پاترول رو تحویل بگیری من آهی کشیدم و گفتم : تو رو خدا صادق ، طاهر رو نه اخمی کرد و گفت : تو تحویل می گیری ؟ گفتم : نه اخمی کرد و گفت : پس خفه شو ، منصورکه کارش فشرده است .یا تو باید تحویل بگیری یا طاهر. حالا درسته که طاهر درجه دار نیست ولی تنها راننده ای هست که ماشین تحویلش نیست طاهر اخمی کرد و گفت : خودم تحویل می گیرم منصور اخمی کرد و بهش گفت : این کار رو نکن ، سرگرد آدم خوبی نیست حمید واسه خودت می گه ، به نظر من نباید قبول کنی صادق اخمی کرد و گفت : مگه اون سرگرد بدبخت جنون داره که اینقدر ازش فراری هستید ؟ بهم بگید من هم بدونم منصور با عصبانیت داد زد : فقط می تونم بگم اون یه کثافت کامله در این موقع تلفن زنگ زد صادق گوشی رو برداشت و از بله قربان گفتن هاش معلوم بود که داره با کانسک افسران صحبت می کنه بعد از کمی صحبت گوشی رو گذاشت و به منصور گفت : لباس بپوش باید بری کانسک فرماندهی ، سروان شهدوست می خواد بره قرارگاه تو برو برسونش . طاهر و حمید تازه اومدن منصور بلند شد و سریع حاضر شد و گفت : با لندروور برم دیگه صادق گفت : آره و سپس سوییچ لندروور رو از روی تخته کلید ها برداشت و داد دست منصور منصور گفت : احتمالا باز شب اونجا می مونه ، فکر کنم باز باید امشب تو ماشین بخوابم صادق لبخندی زد و گفت : چرا نمی ری سنگر راننده های قرارگاه بخوابی ؟ مجبور که نیستی تو ماشین بخوابی منصور اخمی کرد و گفت : تو ماشین خیلی راحت ترم سپس از سنگر رفت بیرون . ساعتی بعد مشغول پاستور بازی بودیم که دوباره تلفن زنگ زد ، صادق گوشی رو برداشت و باز بله قربان گفتن هاش شروع شد و معلوم بود که این بار هم با کانسک افسران صحبت می کنه بعد از کمی صحبت گوشی رو گذاشت و رو کرد به من و گفت : برو ببین سرگرد چکارت داره ؟ اخمی کردم و گفتم : چه خبره صادق اخمی کرد و گفت : نمی دونم بلند شدم و لباس پوشیدم و حاضر شدم . سپس رو کردم به صادق و با دلخوری گفتم : کدوم ماشین رو بردارم ؟ سری تکون داد و گفت : از ماشین حرفی نزدن اول برو ببین چکارت دارند بعد معلوم می شه از سنگر رفتم بیرون و راه افتادم سمت کانسک فرماندهی . از دیدن دو ماشینی که جلو کانسک فرماندهی پارک بود متوجه شدم ، شهدوست و یا مشکات مهمون داره چند ضربه به در کانسک زدم و چند لحظه بعد سرگرد در رو باز کرد انتظار داشتم کاظمی در رو باز کنه ، احترامی گذاشتم و گفتم : امری داشتید جناب سرگرد ؟ لبخندی زد و گفت : امشب بهت احتیاج دارم ، چند تا مهمون دارم چند ساعتی بیا واسه پذیرایی آهسته گفتم : مگه کاظمی نیست قربان ؟ لبخندی زد و گفت : اون بو گندو رو فرستادم سنگرش ، فردا صبح بر می گرده . اون عرضه پذیرایی نداره بیشتر آبرو مو می بره وقتی دید قیافه ام دمق شده لبخندی زد و بازو مو گرفت و گفت : فردا صبح برگه مرخصی تو امضا می کنم بری ، اگه امشب پذیرایی خوبی بکنی با اون چند روزی که مرخصی تشویقی بهت قولش رو دادم ، ده روز مرخصی تشویقی برات می نویسم ، همین فردا ظهر می تونی بری مشهد خوبه ؟ لبخندی زدم از این بهتر نمی شد خدایا ده روز ، عالی می شد چند روز هم از سرگروهبان و بقیه درجه دار ها می تونستم بگیرم ، با خوشحالی خندیدم و گفت : خیلی لطف می کنید قربان ، باشه من حرفی ندارم سرگرد لبخندی زد و گفت : پس برو لباس زنونه و بقیه لوازم رو بردار بیا تازه دوزاریم افتاد منظور اون کثافت از پذیرایی چیه . اخمی کردم و با دلخوری گفتم : ولی قربان من فکر می کردم منظورتون پذیرایی معمولیه من منو معاف کنید خواهش می کنم لبخندی زد و گفت : کارت نداریم نترس ، فقط می خوام براشون برقصی همین ، رو حرف من حساب کن . کسی بهت کاری نداره سرم رو پایین گرفتم و گفتم : من روم نمیشه ، جناب سرگرد نمی تونم برقصم سرگرد لبخندی زد و گفت : چند دقیقه بیشتر نمی خواد برقصی ، بعد پذیرایی ساده می کنی و تموم ، برو دیگه معطل نکن ، اون دو تا راننده ماشین ها رو که دوستام رو آوردن اینجا رو هم ببر سنگر تون تا شب رو اونجا بخوابندسپس در کانسک رو بست . آهی کشیدم وبا قدم های لرزون رفتم سمت ماشین ها و از راننده هاشون که دو تا سرباز بودن ، ازشون خواستم دنبالم بیان سنگرمون . داخل سنگر شدم و به صادق گفتم : مهمون داریم سپس داد زدم بیایید تو دیگه ، بدنبال این حرف دو تا سرباز که داشتن پوتین ها شون رو در می آوردن . داخل سنگرمون شدن . صادق باهاشون دست داد و بهشون خوش آمد گفت رفتم سمت صندوقم لباس زنونه رو تو پلاستیک مشکی که کلاه گیس و بقیه لوازم توش بود گذاشتم و اون رو برداشتم . و راه افتادم سمت در سنگر رضا نگاهی به من کرد و گفت : چیزی شده دمقی ، سرگرد چکارت داشت ؟ ببینم جایی می خواد بره ؟سری تکون دادم و گفتم : نه چیزی نیست نگاهی به پلاستیک کرد و خواست اون رو از دستم بگیره با تندی دستم رو عقب کشیدم و داد زدم : فضولی نکن از صدای داد من تقریبا همه متوجه ما شدن ، صادق جلو آمد و با عصبانیت گفت : چته ؟ صدا تو گذاشتی رو سرت سری تکون دادم و از سنگر دویدم بیرون کمی که جلو رفتم از صدای پایی که بگوشم می خورد . ایستادم و رو مو برگردوندم . رضا بود ، دستم رو گرفت و گفت : چه خبره ، چرا زنجیر پاره کردی ، اون چیه دستت ؟ داد زدم : چیزی نیست ، تو برو من یکی دو ساعتی باید از مهمون های سرگرد پذیرایی کنم و بهشون چایی و میوه بدم بعد می یام رضا اخمی کرد و گفت : مگه اون توله سگ ، کاظمی تو سنگر شون نیست که تو می خوای پذیرایی کنی ؟ گفتم : نه ، سرگرد اون رو تا صبح فرستاده سنگر خودش و از من خواست بجای اون پذیرایی کنم با عصبانیت گفت : لباس زنونه رو چرا برداشتی ؟ اخمی کردم و گفتم : قرار شده چند دقیقه براشون برقصم ، نمی تونم قبول نکنم ، بخدا راست می گم رضا منو محکم هول داد ، خوردم زمین و گفت : تو دست از اخلاق هرزگی خودت بر نمی داری . بخدا خیلی کثافتی از روی زمین بلند شدم با عصبانیت کمی لباس ها مو تکون دادم و گفتم : وحشی عوضی ، اصلا دلم می خواد براشون برقصم ، صد بار گفتم برای من داداش بزرگی نکن ، فضول محله با عجله ازش دور شدم و رفتم سمت کانسک و چند ضربه به در زدم خود سرگرد در رو باز کرد با دیدن من لبخندی زد و از جلو در خودش رو کنار کشید و با خنده گفت : بیا تو آهسته رفتم تو کانسک طبق معمول اولین چیزی که تو چشم می خورد غبار دودی بود که از تریاک و یا شیره کشیدن زیاد همه فضای کانسک رو در بر گرفته بود ، بجز خودش سه نفر دیگه تو کانسک دور بساط دودش شون لم داده بودن با لب های خندان و نگاه خریداری داشتند منو نگاه می کردند ، بخاطر اینکه با زیر پوش و بیژرامه بودن نمی شد فهمید چه درجه ای دارند ولی مطمئن بودم همه افسر بودند ، همه شش دونگ هواسشون به من بود و من با یه پلاستیک مشکی تو دستم وسط کانسک ایستاده بودم نگاهی به کف کانسک کردم حسابی کثیف و بهم ریخته بود پلاستیک رو روی کمدم گذاشتم و سینی رو برداشتم و مشغول جمع کردن استکان ها شدم ، سرگرد هم رفت سر جای خود نشست ، نزدیک شون چند استکان و دو شیشه مشروب تقریبا نصفه شده هم بود که کاری به اونها نداشتم پیش دستی های کثیف رو هم جمع کردم و همه رو تو سینی گذاشتم و رفتم سمت در کانسک ، سرگرد صدام زد . سرم رو برگردوندم طرفش لبخندی زد و گفت : کلید ها رو از روی کمد بردار رفتم سمت کمد و کلید ها رو برداشتم و از کانسک رفتم بیرون و نشستم کنار منبع آب و مشغول شستن استکان و پیش دستی ها شدم سپس برگشتم و با کلید ها در کانسک رو باز کردم و رفتم تو با دیدن سرگرد که محتویات پلاستیک مشکی رو خالی کرده بود کف کانسک نزدیک شون و داشت لباس ها و وسایل رو به دوستاش نشون می داد حسابی اعصابم بهم ریخت در کانسک رو بستم و سرگرد و دوستاش با دیدن من خنده هاشون رو قطع کردن و من رفتم سمت کابینت و مشغول خشک کردن و چیدن استکان ها تو کابینت شدم در سماور رو برداشتم نگاهی به داخل اون کردم ، تقریبا اصلا آب توش نبود پارچ آب رو برداشتم و ریختم تو سماور و قوری خالی چایی رو با پارچ برداشتم و رفتم بیرون ، قوری رو شستم و پارچ رو آب کردم و برگشتم تو کانسک و بعد از پر کردن سماور از آب تو پارچ ، و گذاشتن قوری کنار سماور ، کمی روی میز کابینت رو دستمال کردم و همونجا ایستادم و در حالی که از ناراحتی تو دلم آه می کشیدم ، مشغول نگاه کردن به دوستان سرگرد که داشتن به لباس زنونه و کلاه گیس و وسایل آرایش ور می رفتن شدم . سرگرد نگاهی به من کرد و با خنده گفت : بیا اینجا حمید جون ، بیا جلو و لباس ها تو بردار بپوش بی توجه به حرفهای اون همچنان ایستادم و به اونها نگاه می کردم سرگرد اخمی کرد و گفت : متوجه نشدی چی گفتم ، حمید اخمی کردم و جلو رفتم پیرهنم رو از دست یکی از دوستاش کشیدم و با دلخوری نگاهی بهش انداختم ، لبخندی زد و گفت : ببخشید که دست به لباس تون زدم ، من سرگرد کیان هستم فرمانده تیپ یک توپخانه . این هم سرگرد زولفقاری معاون فرمانده پشتیبانی واین اقا هم سروان نیکنام و فرمانده یکی از گروهان های تیپ صد و یک پیاده هستند . همه ما با سرگرد مشکات تقریبا هم دوره هستیم بزور لبخندی زدم و با تکون سر با اون و دوستانی که معرفی می کرد نگاه کردم و مثلا مراسم معرفی انجام گرفت خواستم لباسم رو روی لباسم بپوشم که با تکون که سرگرد مشکات به سرش داد و اخمی که بهم کرد ، متوجه شدم که باید اول لباس هامو در بیارم رفتم طرف آشپزخونه و با اینکه اونجا هم منو بخوبی می دیدن پشتم رو به آنها کردم و مشغول در آوردن لباس هام شدم . سرگرد بلند شد و شورت زنونه رو از تو وسایل ریخته شده وسط سنگر برداشت و آمد سمت من و منو چرخوند و پشتم رو به خودش کرد و شورتم رو گرفت و کشید پایین صدای خنده و دست زدن دوستاش منو از خجالت سرخ کرد سرگرد کمی با فشار دستش رو کمرم منو خم کرد و سپس کونم رو تو دستاش گرفت و کمی از هم باز کرد ، و بعد شورت زنونه رو تنم کرد و دستم رو گرفت و نزدیک دوستاش برد و منو روی تخت نشوند . کیان بلند شد و با سرگرد مشغول آرایش کردن صورتم شدند و بعد از اون کلاه گیس رو تو سرم محکم کردند . نگاهی به چند بسته سیگاری که کف کانسک بود کردم و خم شدم یکی رو برداشتم و یه سیگار از توش برداشتم و به لبم گذاشتم کیان فندکی که کنار سیگار ها بود رو برداشت و کنارم روی تخت نشست و سیگارم رو روشن کرد و بعد یکی جفت از جوراب زنونه ها رو برداشت و کنار پام کف کانسک نشست یه پام رو بلند کرد و روی پاش گذاشت و مشغول پوشوندن جوراب به پام شد وقتی جوراب ها رو پام کرد همون طور که جلو پام نشسته بود ، با لبخندی که به لب داشت به چشم هام خیره شد و دستاشو کشید زیر دامنم و مشغول مالیدن رون پاهام شد وقتی که فشار دستاش محکم تر شد از درد آهی کشیدم و از روی تخت بلند شدم و رفتم طرف سماور . هنوز آب جوش نیومده بود کمی چایی خشک تو قوری ریختم و منتظر شدم تا آب جوش بیاد سرگرد بلند شد و آمد طرفم و دست منو گرفت و منو برد پیش دوستاش و با خنده گفت : بیا خجالت نکش ، یه رقص خوشگل بکن ببینم دلم می خواد رقصی بکنی که همه دوستام آب از لبو لوچه شون راه بیافته اصلا نمی تونستم برقصم ، انگار تمام بدنم فلج شده بود . کیان خم شد و از تو شیشه یه استکان مشروب ریخت و اون رو به طرفم آورد و گفت : بیا این رو بخور تا گرم بشی ، خجالتت هم می ریزه ، بخور چیز بدی نیست سرم رو تکون دادم و گفتم : نه میل ندارم سرگرد اخمی کرد و داد زد : حمید دست سرگرد رو رد نکن ، بگیر بخور استکان رو گرفتم و کمی شو خوردم ، مزه تند و مسخره ای داشت . اخمی کردم و گفتم : بسه دیگه میل ندارم سرگرد داد زد : بخور دیگه ، تو که نمی خوای مرخصی تو یک دو هفته عقب بندازم ، بخور و مسخره بازی در نیار دوباره استکان رو به لبم بردم و چشامو بستم و تند تند همه شو خوردم چون امکان نداشت بتونم اون زهر مار رو کم کم بخورم کیان استکان رو از دستم گرفت و اون رو روی زمین گذاشت و دستامو بالا گرفت و مشغول رقصیدن شد و منو هم تکون می داد . برای خلاص شدن از دست اونها تصمیم گرفتم براشون برقصم تا بتونم زودتر از سنگر شون برم بیرون ، مشغول رقصیدن شدم و در میان دست زدن های اونها سعی کردم هرچه می تونم هنر نمایی کنم ، ده روز مرخصی تشویقی چیز کمی نبود ، کمی که مشغول رقص شدم شرم و خجالتم هم ریخت و از طرفی حسابی هم گرم شده بودم ، یه حال خاصی داشتم . دیگه زیاد نگاه های اونها به بدنم منو ناراحت نمی کرد . هر بار که خواستم رقصم رو تموم کنم و بشینم روی تخت سرگرد کیان دوباره دستم رو می کشید وسط و وادارم می کرد باز هم برقصم ، تقریبا نیم ساعتی رقصیدم ، یک دفعه کیان منو بغل کرد و برد سمت تخت و منو روی تخت دراز کرد و افتاد روم و با حرارت و هوس زیاد مشغول بوسیدن صورت و لبام کرد . به تندی اون رو از خودم دور کردم و سریع از روی تخت بلند شدم ، سرم حسابی داغ بود با دلخوری به سرگرد گفتم : جناب سرگرد اجازه بدید برم دیگه ، من که براتون رقصیدم سرگرد لبخندی زد و گفت : یه چایی برامون بریز رفتم سمت سماور ، آب جوش آمده بود قوری رو از آب جوش پر کردم و اون رو روی سماور گذاشتمسرگرد بلند شد و آمد پشتم و در حالی که با دستش کونم رو می مالید آهسته گفت : یه حال کوچولو به دوستام بده بعد برو به تندی خودم رو عقب کشیدم و گفتم : نه ، تو رو خدا جناب سرگرد شما قول دادید به من کاری نداشته باشند ، قرار فقط رقصیدن بود بی اختیار اشکام در اومد دستم رو گرفت و برد سمت دوستاش و با خنده گفت : فکر کنم این حمید خوشگل ما روش نمی شه ، باید یه خورده ناز شو بکشیم ، کی زبونش چرب تر بیاد راضیش کنه کیان نزدیکم شد و دستم رو که کاملا معلوم بود داره می لرزه تو دستش گرفت و منو روی تخت نشوند و آهسته لباشو روی صورتم گذاشت و در حالی که منو می بوسید خودش رو روی من انداخت و روی تخت افتادیم سعی کردم اون رو کنار بزنم ، سرگرد با خنده کنار من روی تخت نشست و دستامو تو دستاش گرفت و محکم نگه داشت و در این موقع بقیه دوستاش هم بلند شدن با هیجان و ترس زیاد دیدم دارند لخت می شن نگاهی به سرگرد کردم و با گریه گفتم : جناب سرگرد شما قول دادید ، تو رو خدا بزارید برم وقتی دوستاش بدون لباس و با کیر های شق شده شون روی تخت آمدن دیگه همه بدنم به لرزه افتاده بود سعی کردم خودم رو از زیر تنه سرگرد کیان که پیرهنم رو بالا داده بود و داشت سینه هامو می بوسید ، بیرون بکشم ، زولفقاری دو تا متکی برداشت و به سرگرد کیان نگاهی انداخت سرگرد کیان منو چرخی داد و سپس زولفقاری دو تا متکی رو زیر شکمم قرار داد ، تا کونم بالا تر بیاد .سروان نیکنام هم رفت پایین تخت و پاهامو گرفت تو دستاش ، سرگرد کیان دستشو به شورتم گرفت و اون رو با خشونت پاره کرد و با خنده کونم رو تو دستاش فشار داد و کمی کونم رو از هم باز کرد و تفی رو سوراخ کونم انداخت ، خودش رو کمی جلو کشید و سر کیر شو به سوراخ کونم گذاشت و فشار داد تو جیغ کوتاهی کشیدم و با گریه به سرگرد مشکات نگاه کردم و گفتم : تو رو خدا سرگرد ، بزار برم با من کاری نداشته باشید ، بزارید براتون یه ساعت برقصم ، تو رو خدا با فشار تندی که کیان به کیرش داد درد وحشتناکی به من دست داد به تندی دهنم رو باز کردم که جیغ بکشم ولی سرگرد مشکات به تندی دستشو به دهنم گرفت و یه دست دیگه شو به سرم گذاشت و مشغول فشار دادن شد ، سرگرد کیان فشار تندی به کیرش داد و خودش رو روی من انداخت ، مرتب از زور درد با گریه سعی می کردم دست و پام رو تکون بدم ، چند دقیقه بعد سرگرد کیان به تندی و خشونت مشغول تلم زدن با کیرش تو کونم بود ، سپس دستاشو زیر بدنم کشید و سینه هامو تو دستاش گرفت و در حالی که همچنان وحشیانه مشغول تلم زدن بود سینه هامو بشدت تو دستاش فشار می داد ، چند دقیقه بعد داشتم حسابی ازدرد گریه می کردم دست و پام از شدت فشار تو دستاشون و تکون های تند من ، درد گرفته بود مدتی بعد با فشار و ضربه های تند تنش به پشت من داد ، حس کردم آب کیرش رو تو کونم ریخت ، کیرش رو بیرون کشید و بقیه آبش رو روی پشتم خالی کرد سپس دستمال کاغذی رو که زولفقاری به دستش می داد رو گرفت و چند دستمال ازش بیرون کشید و مشغول تمیز کردن کیرش و سپس کون و پشت من شد و در حالی که چنگ محکمی به کونم می داد از روی پام بلند شد و سیگاری برداشت و روی کف کانسک نشست و مشغول سیگار کشیدن شد سرگرد مشکات که دهنم رو گرفته بود آهسته دستش رو از روی دهنم برداشت و کمی سرم رو نوازش کرد . آهسته با گریه گفتم : تو رو خدا سرگرد بزار برم زولفقاری لبخندی زد و کیر شو به طرف صورتم کشید و با خنده گفت : بیا کمی کیر مو بکن تو دهنت ، سرگرد می گه خیلی باحال کیر آدم رو با دهنت حال می یاری دهانم رو بستم و سرم رو گرفتم یه طرف دیگه ، بلند شد و روی پام نشست و چند ضربه آهسته به کونم زد و سپس کونم رو با خشونت از هم باز کرد و تفی رو کون انداخت و کیر شو کمی روی کونم مالید و بعد سر کیرشو روی سوراخ کنم گذاشت و در حالی که سرگرد دهنم رو با دستاش می گرفت ، کیر شو فشار داد تو کونم ، و با خشونت سعی کرد همه کیر شو تو کونم جا بده ، فریادی دردم تو دهنم خفه شد و فقط می تونستم با فشار انگشتام روی دوشک تخت و تکون دست و پام کمی خودم رو آروم کنم با گریه به قیافه سرگرد کثافت که دهن و سرم رو چسبیده بود با حالت التماس نگاهی انداختم و سرم رو به تندی تکون می دادم . سرگرد کیان همون طور که ما رو نگاه می کرد و سیگار می کشید داشت کیر شو تو دستاش می مالید سرگرد زولفقاری کیر شو بیرون می کشید و باز با خشونت تا ته می کرد تو و خودشو بهم فشار می داد و هر بار درد تند و غیر قابل تحملی به وجودم می نشست . تمام صورت و دست سرگرد مشکات که دهنم رو چسبیده بود از اشکام خیس شده بود ، ولی گریه ها و تکون هایی که به دست و پام می دادم فقط اونها بیشتر تحریک می کرد و در دل سنگ و چشای هوس بار اونها تاثیری نداشت نیکنام که پاهامو چسبیده بود بلند شد و در حالی که کیر شو می مالید با خنده گفت : من داره آبم می یاد کجا بریزم سرگرد بهش اشاره ای کرد و اون اومد روی تخت و نزدیک سرم نشست سرگرد دستشو از روی دهنم برداشت و سرم رو چرخوند سمت کیر اون و من که می خواستم دوباره از درد فریاد بکشم با جیغی که از درد فشار دادن کیر سرگرد زولفقاری که با خشونت تو کونم فرو رفت ، آب کیر سروان نیکنام همزمان تو دهنم پاشید به تندی دهانم رو بستم و سعی کردم سرم رو برگردونم که سرگرد مشکات محکم سرم رو چسبید ، مقدار کمی از آب شو تو لحظه اول که ته گلوم پاشیده بود بی اراده قورت دادم و بقیه آبش تو صورتم ریخت . کمی کیر شو روی صورتم کشید و با خنده گفت : من زود آبم اومد ، باور کنید حسابی تحریک شده بودم دهنم رو باز کردم و آب هایی که تو دهنم بود به کمک زبونم رو روی تخت بیرون دادم سرگرد ضربه ای به سرم زد و گفت : کثافت کاری نکن دیگه و بعد چند دستمال بیرون کشید و با خشونت لبو صورتم رو تمیز کرد خیلی داغ شده بودم ، نمی دونم از شدت خجالت و تحقیر شدنم بود ویا از یه استکان مشروبی بود که بخوردم داده بودن مرتب با تلم هایی که سرگرد زولفقاری تو کونم می زد عقب جلو می شدم وقتی که با خشونت حرکت تلم زدن هاشو سریع کرد دوباره به شدت دردم گرفت داد زدم و باز دستای سرگرد به دهنم چسبید چند دقیقه بعد سرگرد زولفقاری با چند ناله و اه خودش رو روی من انداخت و با ریخته شدن آبش تو کونم آروم گرفت ، کمی کیرشو در آورد تا بتونه فضای بیشتری واسه آبش تو کونم ایجاد کنه چند لحظه روی من بی حرکت موند و سپس چند دستمال کاغذی رو که سرگرد طرفش گرفته بود رو گرفت و مشغول تمیز کردن خودش و کون من شد سرگرد دهنم رو ول کرد و من که تموم بدنم درد گرفته بود آهسته ناله می کردم رو کردم به سرگرد و با گریه گفتم : سرگرد تو رو خدا بزار برم سنگرمون ، دیگه بسه . دارم از درد می میرم سرگرد روی تخت به پشت خوابید و منو کشید رو خودش و روی شکمش نشوند ، با تکون دادن بدنم حسابی دردم گرفت . بزور پاهامو دو طرف بدنش کشید و کمی با دستش کونم رو بالا گرفت و در حالی که کونم رو می مالید ، نیکنام رفت پشتم و تفی روی سوراخ کونم انداخت و کیرمشکات رو گرفت تو دستش و سر کیر شو به سوراخ کونم میزون کرد و با خنده گفت : آتش کن بره سرگرد در حالی که منو روی کیرش می کشید کیرشو فرو کرد تو کونم دادی کشیدم و زولفقاری که کنارم روی تخت نشسته بود بلند شد و سریع دهان رو چسبید ، کمی بعد تو حال گریه و درد کشیدن ، مشکات داشت با حرکت دادن خودش تو کونم تلم می زد . در اون حالت درد زیادتری رو حس می کردم ، چند دقیقه گذشت که مشکات با ناراحتی بهم گفت : یه تکونی به خودت بده من خسته شدم و بعد پنجه هاشو فشار داد تو پهلوهام و منو بالا پایین کرد ، برای اینکه از فشار دستاش کم کنم ، دستامو به سینه هاش گذاشتم و خودم مشغول عقب جلو کردن کونم روی کیرش شدم . دستاشو شول کرد و لبخندی زد و دستاشو به سینه هام گرفت و مشغول فشار دادن سینه هام شد نیکنام که پشتم نشسته بود کونم رو کمی از هم باز کرد و در حالی که کونم رو می مالید با خنده گفت : یادته مشکات تو مشهد وقتی خونه ما بودی تو اون فیلم ویدویی سکسی که با هم تماشا می کردیم دونفری کیراشون رو کرده بودن تو کون اون زنه و چقدر حال می کردند به نظرت می شه من هم کیرمو بکنم تو ، این حمید خوشگلت تحمل شو داره ؟ از شنیدن این حرف به تندی سرم رو تکون دادم و خواستم فریاد بکشم ولی دست های زولفقاری محکم روی دهانم بود سرگرد نگاهی به من که با التماس نگاهش می کردم و به نشانه منفی سرم رو به تندی تکون می دادم کرد و با خنده گفت : یه خورده امتحان کن نیکنام لبخندی زد و گفت : الان که نمی تونم باید یه خورده کیرم رو بمالم بعد کیان که مدتی بود داشت کیر شو می مالید به تندی بلند شد و گفت : بزار من امتحان کنم سپس آمد روی تخت و سرگرد کمرم رو محکم گرفت و فشار داد به خودش و دست از تلم زدن برداشت تا کیان بتونه کیر شو فرو کنه نیکنام در حالی که می خندید کونم رو تو دو دستش گرفت و اون رو از
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیستمزولفقاری روی سینه ام نشست و دوباره کیر شو فرو کرد تو دهنم و با حرکت تلم مانندی تو دهنم ، سرم رو که تو دستاش گرفته بود عقب جلو می کرد با حرکاتش برای اینکه راه نفس کشیدنم باز بشه به ناچار کمی از آب نیکنام رو که دهنم رو پر کرده بود رو قورت می دادم . چند دقیقه طول کشید تا اینکه با چند آه و ناله ای که کشید آبش رو تو دهنم ریخت . به شدت سرفه ام گرفت . به تندی چند دستمال از مشکات گرفت و از رو من بلند شد و دستمال ها رو به دستم داد و با خنده گفت : بیا دهنت رو تمیز کن با همه دردی که در بدنم حس می کردم چرخی زدم و به شکم شدم و دستمال رو زیر دهنم گرفتم و دهنم رو باز کردم ، و پیشونی مو به تخت گذاشتم ، سرگرد جلو آمد و منو روی تخت نشوند و مشغول تمیز کردن لب و دهنم شد و سپس لبخندی زد و گفت : حالا اگه نمی خوای اینجا بخوابی ، می تونی بری سنگر خودتون دست شو با خشونت کنار زدم ، خیلی از دستش عصبانی بودم . نفرت از اون تمام وجودم رو پر کرده بود ، یاد حرف منصور افتادم که می گفت سرگرد یه کثافت کامله ، واقعا همینطور بود کیان جلو آمد و کمکم کرد لباس زنونه و جوراب ها رو از تنم در آوردم و مشغول پوشوندن شورت و لباس های خودم به تنم کرد ، چند دستمال کاغذی برداشت و مشغول پاک کردن بقیه آثار لوازم آرایش از صورتم شد به زحمت بلند شدم ، دست و پام داشت می لرزید . چند قدم رفتم سمت در کانسک سوزش شدیدی داشتم ، سرگرد لبخندی زد و گفت : نمی خوای اینجا بخوابی حمید ؟ برگشتم و با نفرت نگاهش کردم ، به دیواره کانسک تکیه زدم و آهسته با عصبانیت گفتم : جناب سرگرد شما خیلی نامردید سرگرد بلند شد و در حالی که وسایل و خرت و پرت های زنونه دیگه رو با لباس و کلاه گیس زنونه رو تو پلاستیک مشکی می گذاشت رو به دوستاش که داشتن می خندیدند کرد و با دلخوری گفت : فشار زیادی بهش اومده ، داره هزیون می گه کیان یه سیگار برداشت و طرفم آمد و اون رو بین لبام گذاشت و خواست روشنش کنه که لبام رو باز کردم و سیگار رو از دهنم انداختم کیان سری تکون داد و خم شد و سیگار رو برداشت و گذاشت کنار لبش و اون رو روشن کرد و برگشت پیش دوستاش و روی تخت نشست سرگرد جلو آمد و پلاستیک رو به دستم داد و سرش رو کمی جلو آورد و آهسته گفت : هیچ از حرفی که جلو دوستام بهم زدی خوشم نیومد با اون حرفت همه تشویقی ها مالید ، می دونی تو مثل اون گاوی هستی که کلی شیر می ده و دست آخر با یه لگد پرونی احمقانه همه رو چپه می کنه حالا برو گمشو در کانسک رو باز کرد و من با قدم های لرزون رفتم بیرون وقتی که در رو پشت سرم محکم بست ، گریه ام گرفت خواستم بشینم روی صندلی پشت کانسک و پوتینم رو بپوشم ولی از دردم از نشستن منصرف شدم خم شدم و پوتین ها مو تو دستم گرفتم و پای برهنه رفتم سمت سنگرمون با حرفی که در مورد از بین رفتن تشویقی هام زده بود ، نفرت و عصبانیتم چند برابر شده بود . همچنان که با گریه راه می رفتم . رضا رو که روی خاکریز روبروی کانسک افسران نشسته بود رو دیدم که بلند شد و داشت به طرفم می یومد . وقتی که به من رسید بازو مو گرفت و با خشونت منو کشید سمت خودش و داد زد : هرزگیت تموم شد سیلی محکمی به گوشش کوبیدم اگه منو پرت نکرده بود رو زمین می خواستم چند سیلی دیگه بهش بزنم روی زمین افتادم ، بدون اینکه سعی کنم بلند بشم همون طور که روی زمین افتاده بودم ، شروع کردم با صدای بلند به گریه کردن رضا آمد طرفم و بازو مو محکم تو پنجه اش گرفت و سعی کرد منو بلند کنه با خشونت مقاومت کردم و داد زدم : دست بهم نزن حمال عوضی کثافت لات بی سر و پا ، آشغال ، خوب کاری کردم بهشون حال دادم بتوچه مربوطه ، میمون عوضی ، گوریل ، لجن کثافت رضا به تندی گفت : فقط تو رو باید با زنجیر آدم کنم ، یه دقیقه صبر کن و سپس با شتاب از من دور شد با زحمت بلند شدم و با خشونت و عصبانیت رفتم طرف سنگرمون و پوتین ها مو جلو سنگر پرت کردم روی زمین و رفتم تو سنگر، همه خوابیده بودن ، چراغ رو روشن کردم و رفتم سمت صندوقم و پلاستیک مشکی رو انداختم تو صندوقم و رفتم سمت تخته کلید های ماشین ها که به دیواره سنگر نصب بود و به تندی سوییچ تانکر گازوییل و تانکر بنزین رو برداشتم و داشتم برمی گشتم سمت در سنگر که یه دفعه پامو گذاشتم روی دست صادق که مثل بقیه بچه ها خوابیده بود . چشاش رو باز کرد کمی دست شو مالید و نگاهی به من کرد و گفت : ببخشید دستم رو زیر پاتون گذاشتم بی اعتنا رفتم سمت در سنگر و چراغ رو خاموش کردم و رفتم بیرون رضا با زنجیری که تو دستش بود جلو سنگر ایستاده بود یه قدم طرفم آمد با عصبانیت به رضا نگاهی انداختم و داد زدم : بیا بزن حمال چرا معطلی خایه شو نداری بدبخت سپس رفتم طرفش و داد زدم : زنجیر تو بده به من تا من خایه مو نشونت بدم سپس به تندی زنجیر رو از تو دستش گرفتم و رفتم سمت ماشین جیپ فرماندهی ، رفتم جلو و زنجیر رو بلند کردم و کمی دور سرم چرخوندم و با همه زورم کوبیدم تو شیشه جلو ماشین ، صدای خورد شدن شیشه ماشین سکوت شب رو برای چند لحظه شکست . رضا جلو دوید و زنجیر رو از دستم گرفت و منو هول داد روی زمین و داد زد : حمال ، کثافت دیوانه شدی ، چیه زده به سرت ؟ از روی زمین بلند شدم سپس به تندی از جلوش رد شدم ، اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم . با شتاپ رفتم سمت تانکر گازوییل پشت فرمون نشستم و سوییچ شو از جیبم در آوردم اون رو روشن کردم ، ماشین رو از سنگرش کشیدم بیرون و اون رو بردم سمت سنگر ماشین فرماندهی . به تندی از ماشین پریدم بیرون و شیلنگ تانکر رو باز کردم و پس از باز کردن شیر مخزن . سر شیلنگ رو که گازوییل از اون می زد بیرون بردم طرف جیپ و مشغول پاشیدن گازوییل به روی ماشین شدم رضا دوید سمت من من شیلنگ رو به طرفش گرفتم و در حالی که گازوییل روی بدنش می پاشیدم با عصبانیت داد زدم : بخدا ، آتیشت می زنم رضا ، دور من نچرخ رضا به تندی عقب دوید . به تندی شیلنگ گازوییل رو که گازوییل با سرعت از شیلنگ بیرون می زد رو انداختم سمت ماشین فرماندهی و دویدم سمت تانکر بنزین و بتندی نشستم پشت فرمون ، دیگه نه دردی حس می کردم و نه چیزی می فهمیدم تمام وجودم رو فقط یه چیز گرفته بود نفرت و نفرت چنان از نفرت نیرو گرفته بودم که حس می کردم هر مانعی رو سر راهم می تونستم از بین ببرم ، تانکر بنزین رو روشن کردم و به تندی اون رو از تو سنگرش بیرون کشیدم و اون رو نزدیک تانکر گازوییل نگه داشتم پریدم پایین و شیلنگ مخزن بنزین رو چند دور باز کردم و بعد از باز کردن شیر بنزین با خروج بنزین از شیلنگ به تندی اون رو کشیدم سمت ماشین جیپ فرماندهی و مشغول پاشیدن بنزین روی اون شدم . رضا که کمی دور از من داشت منو نگاه می کرد داد کشید : اینکار رو نکن حمید به خدا تو دیوانه شدی و با عجله دوید سمت سنگرمون تندی رفتم سمت ماشین جرثقال خوشبختانه درش باز بود رفتم تو ماشین و با کمی دست کشیدن تو داشبورد فندک خراسانی رو تو مشتم گرفتم . واز ماشین پریدم پایین . در این موقع رضا و صادق با چند تای دیگه از بچه ها دویدن طرف من . به تندی خودم رو به جیپ فرماندهی رسوندم و صادق سریع دوید سمت تانکر بنزین و به تندی شیر بنزین رو بست و داد کشید : حمید کثافت ، خر بازی در نیار تو چت شده ؟ رضا به سرعت آمد طرفم فندک رو روشن کردم و فندک رو انداختم سمت جیپ ، از شدت زبانه کشیدن ناگهانی آتش دور ماشین به تندی خودم رو عقب کشیدم . رضا به شیلنگ بنزین که آتش داشت مثل فتیله روی شیلنگ به طرف تانکر می رفت نگاهی انداخت و به تندی تبری رو که به پشت مخزن تانکر بنزین نصب بود رو برداشت و با چند ضربه شیلنگ رو قطع کرد و به تندی اون رو از تانکر دور کرد ، همهمه ای در گرفته بود همه چیز خیلی با سرعت انجام می شد به تندی رفتم طرف تانکر بنزین و ظرف بیست لیتری بنزین رو که به سمت عقب تانکر نصب بود رو در آوردم و دویدم سمت ماشین پاترول و به تندی مشغول پاشیدن بنزین روی پاترول شدم طاهر دوید سمت من و در حالی که گریه می کرد سعی کرد بیست لیتری رو از دستم بگیره ، با صدای بلند داد زدم : طاهر برو کنار بخدا روت بنزین می ریزم ، و تو رو هم آتیش می دم ، ها طاهر کمی عقب رفت و با صدای بلندی صادق و رضا رو صدا زد من بیست لیتری خالی شده رو انداختم رو پاترول و با عجله رفتم سمت ماشین جیپ فرماندهی تیکه شیلنگی که رضا قطع کرده بود و یه طرفش شعله داشت رو برداشتم و دویدم سمت پاترول . صادق دوید سمت من و در حالی که مرتب منو فحش می داد منو بغل گرفت و شیلنگ رو از دستم پرت کرد کنار در این مو قع کیانی تانکر آب رو کشید سمت سنگر ماشین جیپ فرماندهی و به سرعت پرید پایین و شیلنگ های آب رو باز کرد و پس از باز کردن شیر فلکه های آب مخزن به کمک حداد مشغول پاشیدن آب بروی ماشین جیپ شد . صادق همون طور که منو که سعی می کردم از تو بغلش خودم رو خلاص کنم ، محکم چسبیده بود به مهرداد که پشت تانکر گازوییل نشسته بود و داشت تانکر گازوییل رو از از آتش دور می کرد داد کشید : مهرداد ، حمال چرا شیر مخزن رو نبستی رضا در حالی که به سر شیلنگ در حال سوختنه آویزون به تانکر گازوییل که کشاله می خورد روی زمین ، نگاه می کرد همون طور که تبر تو دستش بود دنبال شیلنگ آتش گرفته دوید و با چند ضربه شیلنگ رو از بالا تر از آتش قطع کرد و همونطور دوید دنبال ماشین و مشغول بستن شیر مخزن شد نفهمیدم چه کسی تانکر بنزین رو از محل دور کرده بود . حال فقط تانکر آب نزدیک ماشین در حال سوختن من دیده می شد صادق که از عصبانیت داشت می لرزید داد زد : کیانی شیلنگ آب رو بده دست رضا بدو برو لودر رو بیار باید روی ماشین خاک بریزی بدو دیگه حمال بجم تا مخزن جیپ منفجر نشده رضا سر شیلنگ آب رو به تندی از دست کیانی گرفت و کیانی دوید سمت سنگر مون تا سوییچ لودر رو برداره صادق خطاب به رضا که مشغول آب پاشیدن به ماشین بود داد زد : رضا سمت باک بنزین رو زیاد بپاش تا باک بنزین ماشین خیلی داغ نشه سپس ضربه ای به من که همچنان تقلا می کردم خودم رو بکشم از تو بغلش بیرون زد و داد کشید : آروم بگیر دیگه حیون ، ببینم چه گوهی باید بخورم سپس به کیانی که بیل لودر رو تو خاک فرو می کرد گفت : کیانی عقب ماشین رو اول بریز بخاطر شیب سنگر همه گازوییل و بنزین ها اونجا جمع شدن . کیانی داشت ماشین رو از سمت بالای خاکریز هدایت می کرد سمت عقب جیپ که در این موقع صدای انفجار قوی بلند شد . کیانی از لودر پرید پایین و کمی عقب دوید . رضا داد زد : برو گمشو نترس ، بیست لیتری بنزین زاپاس عقب جیپ بود ترکید ، برو خاک بریز کیانی دوباره رفت سمت لودر و مشغول خاک ریختن با بیل تو قسمت عقب سنگر ماشین جیپ شد صادق رو کرد به رضا و گفت : رضا همه آب رو بگیر سمت مخزن باک ماشین ، خدا کنه اون دیگه منفجر نشه در این موقع چند درجه دار با کپسول های آتش نشانی که تو دستشون بود دویدن سمت ماشین جیپ ، به اطراف نگاهی کردم تقریبا همه پرسنل واحد از سرباز تا درجه دار جمع شده بودن دور و برمون بدنم به شدت می لرزید ، با بغض شدید شروع کردم به گریه کردن در این موقع چند تا از سربازان ویژه حفاظت ، اسلحه بدست همراه با سرگرد به طرف ما آمدن . سرگرد که لباس پوشیده بود در حالی که به ماشین که کم کم شعله هاش داشت فرو کش می کرد نگاهی انداخت و به سمت من و صادق آمد و با عصبانیت رو کرد به صادق و داد زد : چه خبره شده صادق ، ماشین چرا آتش گرفته ؟ صادق منو هول داد رو زمین و خبردار ایستاد و گفت : من خواب بودم جناب سرگرد ولی ظاهرا این حمید احمق داشته موتور ماشین رو با گازوییل و بنزین می شسته تا تمیز بشه و چون سیگار دستش بوده ، یهو ماشین آتش گرفته طاهر دوید جلو و با بغض و گریه گفت : همین طوره جناب سرگرد ، حمید ماشین رو می شست من هم داشتم کمکش می کردم یهو سیگارش افتاد رو بنزین هایی که باهاش ماشین رو تمیز می کردیم ، بخدا اتفاقی بود جناب سرگرد سپس به سمت من که همچنان روی خاک ها دراز کشیده بودم آمد و سیلی به صورتم زد و گفت : چرا به حرفم گوش نکردی حمید ، گفتم که کارمون خطرناکه من اون رو کنار زدم و جلو رفتم و نزدیک سرگرد که رسیدم آهسته با گریه گفتم : اینها همه شون دروغ می گن جناب سرگرد من عمدا جیپ رو آتش زدم و اگه جلو مو نمی گرفتن پاترول رو هم آتش می زدم سرگرد با خشونت گفت : تو حمید بازداشتی تا فردا به دژبان مرکز بگم بیان و تو رو ببرن ، تو محاکمه می شه سپس رو کرد به دو تا از سربازان مسلح که کنارش ایستاده بودن و با ناراحتی گفت : بهش دستبند بزنید و ببریدش اون رو تو کانسک شهدوست زندانیش کنید یکی از اون سرباز ها جلو آمد و دستبند شو از کمرش بیرون کشید و دستامو از پشت دستبند زد و بازو مو گرفت و برد سمت کانسک فرماندهی در حالی که می رفتیم نگاهی به جیپ که دیگه حالا خاموش شده بود کردم و لبخندی زدم . منو بردن تو کانسک شهدوست و چراغ رو روشن کردن و سپس رفتن بیرون ، سرگرد همراه ما آمده بود کلید هاشو از جیبش بیرون آورد و در حالی که با نفرت منو نگاه می کرد در کانسک رو بست و وقتی صدای چرخیدن کلید تو قفل رو شنیدم یک کنار نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و مشغول گریه کردن شدم نمی دونم کی خوابم برده بود که با تکون شونه هام چشامو باز کردم شهدوست که احتمالا تازه برگشته بود واحد داشت بازو مو تکون می داد زیر بغلم رو گرفت و منو بلند کرد تو اون کانسک دیگه از آشپزخونه خبری نبود یه یخچال نقلی دو تا کمد لباس کوچک و دو تخت که سمت بالا در دو طرف کانسک قرار داشت همه لوازم اون کانسک رو تشکیل می داد شهدوست منو به سمت تخت برد و روی تخت نشوند . سرگرد با قیافه برافروخته هم روی تخت روبروم نشسته بود . سروان شهدوست کنارم نشست و با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت : تعریف کن ببینم چرا اون کار رو کردی ؟ نگاهی به سرگرد کردم و گفتم : سرگرد خیلی اذیتم کرد اون و دوستاش یعنی اون وبا دوستاش ...... مسرگرد به تندی بلند شد و آمد طرفم و سیلی محکمی به صورتم زد ، طعم شور مزه خون رو تو دهنم حس کردم شهدوست بلند شد و سرگرد رو طرف تخت برد و با دلخوری گفت : یه خورده آروم بگیر ببینم چکار می کنم سپس برگشت طرفم و دست شو به شونه ام گرفت و تو صورتم خیره شد و گفت : اگه خودت خوشت نمی یومد چرا قبول کردی بیای اینجا ؟ با گریه گفتم : جناب سرگرد گولم زد اون گفت اگه کمی برقصم به من ده روز تشویقی می ده ، قرار نبود اون و دوستاش بیان طرفم . ولی اون با دوستاش مثل وحشی ها افتادن بجونم به خدا خیلی خواهش کردم که بهم کار نداشته باشند ولی اون و دوستاش دست و پامو گرفتن و بزور کار خودشون رو کردن ، بخدا جناب سروان من دروغ نمی گم . اون قول داده بود به من دست نزنند سروان نگاهی به سرگرد کرد و سری تکون داد و سپس بهم گفت : حالا فرض بگیریم که حرف تو درست باشه ، آیا این باید باعث بشه بری و مشغول آتش دادن ماشین های فرماندهی بشی ، اون هم تو منطقه جنگی فکر نکردی ممکنه تو رو به جرم نشون گذاری و علامت دادن به هواپیما های دشمن به عنوان ستون پنجم و نفوذی دشمن به محاکمه بکشند احمق دردسر بزرگی برای خودت درست کردی ، من مجبورم به لشگر گذارش کنم و فردا بازرس قرارگاه و دژبانی می یان سراغت ، تو رو به محاکمه می کشند تو محکوم می شی این حرفهای تو هیچ چیزی رو عوض نمی کنه ، نهایت قضیه اینه که سرگرد اون هم اگه حرفهای تو رو در مورد خودش رد نکنه ، چند روز بازداشت می شه ولی تو کلاهت پس معرکه است ، بخدا خیلی برات گرون تموم می شه . ممکنه در نهایت چند ماه اضافه خدمت و چند ماه هم زندانی بشی با گریه گفتم : من تو دادگاه همه حقایق رو می گم ، بزار هرچی می خواد بشه ، بشه سری تکون داد و گفت : حیف شد ، برات متاسفم سپس رفت بیرون و خطاب به کسانی که احتمالا نزدیک کانسک جمع شده بودن داد زد : چیه اینجا جمع شدید ؟ برید تو سنگراتون ، برو صادق بچه های سنگر تو جمع کن برید سنگرتون سرگرد هم بیرون رفت و در رو به روم قفل کردند . چقدر دلم می خواست سیگار داشتم و می کشیدم ، رفتم تو فکر یه خورده ته دلم از کاری که کرده بودم پشیمون شدم ، تا دو روز دیگه نوبت مرخصیم بود ولی با این اتفاق وای خدا ، هیچ معلوم نبود چی به سرم می یومد ، دوباره گریه ام گرفت روی تخت همون طور که نشسته بودم خودم رو به پهلو روی تخت انداختم ، تقریبا نیم ساعتی که گذشت صدای چرخیدن کلید رو تو قفل در شنیدم خودم رو به زحمت از روی تخت بلند کردم و نشستم و به در چشم دوختم ، سرگرد و دوستاش در حالی که لباس هاشون تنشون بود ؟آمدن تو کانسک . خیلی ترسیدم کاش شهدوست هم باهاشون بود . هر چهار تایی روبروی من روی تخت نشستند و با قیافه های عصبانی داشتند منو نگاه می کردن سرگرد لبخندی زد و گفت : پس می خوای همه وقایع رو تو دادگاه تعریف کنی ؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : اسامی همه تون رو تو دادگاه می برم ، همه اسامی تو ذهنم هست سرگرد کیان بلند شد و طرفم آمد . به تندی خودم رو عقب دادم و سرم رو عقب کشیدم که سیلی به صورتم نزنه کنارم ایستاد و دست شو کرد تو جیبش و بسته سیگار شو در آورد و یکی شو بین لبام فرو کرد و با خنده گفت : نترس کارت ندارم ، می خوام باهات حرف بزنیم با اینکه خیلی هوس سیگار کرده بودم ، دهنم رو باز کردم و سیگار رو انداختم و گفتم : من همه چیز رو تو دادگاه می گم ، اول هم سرگرد مشکات رو لو می دم . می گم اون کثافته و....و سرگرد به تندی طرفم خیز برداشت و مشتی به صورتم کوبید از شدت ضربه اش به پشت افتادم روی تخت ، کیان سرگرد مشکات رو گرفت و اون رو عقب کشید و داد زد : آروم بگیر مشکات حالم رو بهم زدی ، یه خورده صبر کن ببینم چکار دارم می کنم . خودت رو کنترل کن سپس آمد طرفم و منو که سعی می کردم سر جام بشینم جلو کشید . به تندی خودم رو عقب کشیدم که اون دیگه منو نزنه منو رو آروم سر جام رو تخت نشوند ، لبخندی زد و دستی به موهام کشید و گفت : نترس کارت ندارم ، آروم باش سعی کردم خونی که از دماغم می یومد رو به سر شونه ام تمیز کنم ولی با دستهای دستبند زده شده از پشت ، قادر به این کار نبودم . با گریه و بغض شدید رو کردم به سرگرد و گفتم : من همه چیز رو تو دادگاه می گم میگم که کتکم زدی ، بخدا همه رو می گم سرگرد خواست بلند شه که زولفقاری که کنارش نشسته بود به تندی دستشو گرفت و با ناراحتی گفت : آروم بگیر ، مشکات من که از ترسم خودم رو کمی عقب کشیده بودم ، دوباره سر جام نشستم و سعی کردم سرم رو به جلو لباسم نزدیک کنم خونی که از دماغم روی لب و چونه و گردنم راه افتاده بود ، اذیتم می کرد دلم می خواست صورتم رو تمیز کنم ولی لب و دماغم به جلو لباسم هم نمی رسید . کمی سرم رو تکون دادم و در حالی که حواسم به سرگرد بود که یهو طرفم نیاد . نگاهی به سرگرد کیان که دستشو تو جیبش فرو می کرد ، کردم دستشو که از جیبش در اورد از دیدن دستمالی که تو دستش بود نفس راحتی کشیدم ، واقعا از هر حرکت اونها می ترسیدم . کاش شهدوست اونجا بود کیان دستمال رو باز کرد و مشغول تمیز کردن دور دهانم و چونه ام شد و دستمال رو روی پام گذاشت . از بسته سیگاری که روی تخت بود یه سیگار در آورد و روشنش کرد و اون رو به لبم نزدیک کرد . سرم رو تکون دادم و اجازه ندام اون رو تو لبم بزاره شونه هاشو بالا انداخت و گفت : ببین حمید ، دلم می خواد خوب دقت کنی ببینی چی می گم ، بهتره همون طور که دوستات گفتن تو بازجویی بگی که مشغول شستن ماشین با بنزین و گازوییل بودم که حواسم به سیگارم نبود و اون از دهنم افتاد و آتش سوزی شد . همه ما بهت کمک می کنیم تا قضیه به همین صورت دنبال بشه و قال قضیه کنده بشه همه ما حمایتت می کنیم و قول می دم کمترین مجازات رو تحمل کنی اخمی کردم و گفتم : ولی من واقعیت رو می گم ، همه واقعیت ها رو سری تکون داد و گفت : میل خودته ولی اینطوری بیشتر از همه برای خودت دردسر درست می کنی ، ما همه افسر ارتش هستیم و همه حرفهای تو رو تکذیب می کنیم ، حرف ما افسران خیلی بیشتر از توی سرباز خریدار داره و در عوض می تونیم تو رو سرباز مشکوک و ناراحتی که قصد داشته با آتش روشن کردن تو واحد به هواپیماهای دشمن محل واحد رو لو بده و کمک به دشمن تو بمباران واحد کمک کنه ، معرفی بکنیم خیلی خیلی برات گرون تموم می شه ، بهر حال فکراتو بکن می تونی خیلی ساده تر از اون چه که فکر می کنی از این مهلکه نجات پیدا کنی ، می گن زن و بچه هم داری بهرحال اگه لجبازی کنی مدتها زندانی شدن و اضافه خدمت در انتظارته . دیگه چیزی نمی گم ، خوب فکر کن سپس بلند شد و با دوستای کثافتش از کانسک بیرون رفتن نیم ساعتی گذشت می خواستم خودم رو روی تخت بندازم تا کمی اگه بشه بخوابم سرم خیلی درد می کرد دوباره صدای چرخش کلید تو قفل توجه منو به سمت در کانسک جلب کرد با دیدن صادق و منصور لبخندی به لبم نشست . سرگرد که پشت سر اونها ایستاده بود خطاب به صادق و منصور گفت : خوب خر فهمش کنید تا صبح وقت زیادی نمونده سپس بیرون رفت و در کانسک رو بست ، با بسته شدن در کانسک منصور با عجله به سمت من آمد و دستمال کیان رو که روی پام افتاده بود برداشت و مشغول تمیز کردن صورتم شد و با گریه گفت : وای خدا ، من تازه با شهدوست برگشتم ، بچه ها گفتند ماشین رو آتش زدی ، ببین چی به سر خودت آوردی ، چت شد یهو ؟ تو نباید بگی عمدا ماشین رو آتش زدی ، تو رو خدا حمید لجبازی نکن صادق جلو آمد و بسته سیگارش رو در آورد و دو تا سیگار در آورد به لباش گذاشت و اونها رو روشن کرد . سپس بسته سیگار رو تو جیب پیرهنم فرو کرد و کبریت رو هم تو جیب دیگم قرار داد ، یکی از سیگار ها رو بین لبام گذاشت و نگاهی به من که با لبخند نگاهش می کردم ، انداخت و سری تکون داد و گفت : اینها نشانه دم خور بودن زیادی با اون رضای دیوانه است ، آخه احمق عوضی از به آتش کشیدن ماشین های فرمانده ها چی گیرت می یاد ، بجز به دردسر انداختن خودت سودی هم داره ؟ اخمی کردم و گفتم : نمی دونی چه بلایی سر من آوردن صادق سپس بی اختیار مشغول گریه کردن شدم . منصور که با گریه من گریه اش بیشتر شده بود در حالی که اشکامو از صورتم پاک می کرد با بغض گفت : گریه نکن حمید آروم باش صادق کنارم نشست و گفت : حمید ، به حرف من گوش کن . تو رو بخدا فکر نکنی بخاطر دفاع از فرمانده ها دارم این رو می گم . فقط دلم برای خودت می سوزه . حمید به خدا کسی به حرف و گریه های تو اهمیتی نمی ده ، طرف قضیه چهار تا افسر با نفوذ تو لشکره . کی تا حالا به فکر سرباز جماعت بوده که تو دلت رو به گفتن حقایق خوش کردی . همون که من گفتم رو قبول کن بگو موقع تمیز کردن ماشین و بخاطر بی دقتی خودت چون سیگارت افتاد روی بنزین ها ، ماشین آتش گرفت . سرگرد و بقیه قول دادن تا اونجا که بتونند ازت حمایت کنند . تو رو خدا حمید ، لجبازی تو فقط به ضرر خودت تموم می شه ، اگه این افسر ها باهات لج بشن می تونند تو رو بجرم دشمن و جاسوس تا پای دادگاه نظامی و حتی اعدام جلو ببرند از من که بیشتر از تو ، تو ارتش بودم این نصیحت برادرانه رو گوش ک
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و یکمنگاهی به سینی که دردست داشت انداختم ، سینی رو کنارم گذاشت یه استکان چایی و دو تا تخم مرغ نیمرو تو یه ظرف ، همراه با کمی نون و یه قاشق و چند حبه قند تو سینی دیده می شد نگاهی به ساعتم انداختم ، ساعت شش بود چقدر خوابیده بودم ، من معمولا حدود پنج صبح خودم از خواب بیدار می شدم ، سرگرد به طرف در کانسک رفت و گفت : تا یک ساعت دیگه از دژبانی مرکز بازرس ها می یان اینجا ، صبحانه ات رو بخور باید به دستات دست بند بزنیم گفتم : من رو واسه چند روز می برند ، باز هم برمی گردم همین واحد سرگرد برگشت طرفم و کنارم نشست روی تخت و گفت : فکر نمی کنم بیشتر از یکی دو روز نگه ات دارند بعد برمی گردی همین جا ، دلت نمی خواد برگردی به این واحد ؟ گفتم : چرا دوست دارم ، من همه دوستام این جا هستند ، کاش می شد منو نبرند قرارگاه لشکر من می ترسم اخمی کرد و گفت : اون موقع که ماشین رو آتش می زدی باید فکر اینجاش رو می کردی ، البته اگه واحد تراوری که نزدیک واحد ماست شعله های آتش رو نمی دید و به قرارگاه بیسیم نمی زد . می شد مسئله رو تو واحد خودمون تموم کنیم ، ولی متاسفانه با گزارش اون واحد ، من هم مجبور شدم گزارش کنم . حالا هم زیاد مسئله ای نیست ، فقط تو یادت باشه درست حرف بزنی گفتم :منظورتون اینه که درست حرف نزنم ، دیگه ؟ لبخندی زد و گفت : آره ، همون درستش رو نگو ، تو داشتی ماشین رو با بنزین و ......و گفتم : بله می دونم یه قند برداشتم و گذاشتم تو دهنم و استکان چایی مو برداشتم بعد از خوردن صبحانه سرباز نگهبان آمد تو و به دستام دستبند زد و رفت بیرون .نشستم روی تخت و دستامو چرخوندم واز زیر پام آوردم جلو سپس سیگارم رو از جیبم در آوردم و اون رو روشن کردم ، از روی تخت بلند شدم و کمی تو کانسک قدم زدم . هنوز هم کونم درد می کرد ولی اونقدر نبود که مثل دیشب نتونم راحت راه برم . تازه حالا از خودم و کاری که کرده بودم تعجب می کردم وای چه شب کثافتی بود دیشب مدتی بعد از شنیدن صدای کلید تو در بلافاصله همون طور که روی تخت نشسته بودم دستامو از زیر پام کشیدم پشتم و به در خیره شدم در باز شد و یه سروان که تا بحال ندیده بودم ولی از همایل و سرشون اش معلوم بود از افسران دژبان قرارگاهه اومد تو و به دنبالش یک ستوان هم آمد داخل کانسک . نزدیک من شدن و نگاهی به من کردند و روی تخت روبروم نشستند تو دستهای ستوان یک دفتر و یه خودکار بود . بازجویی مقدماتی نیم ساعتی طول کشید و بدنبال اون دفتر رو باز کرد که اظهارات منو توش بنویسه . سروان که تو پلاک روی سینه اش کاظم محلاتی نوشته شده بود پرسید : جریان شب گذشته رو از ابتدا تا انتها بطور دقیق تعریف کن گفتم : چون نزدیک مرخصیم بود و دوست نداشتم اگه سرگرد ماشین رو ببینه از کثیف بودن موتور بهم گیر بده که مرخصی مو عقب بندازه ، من تصمیم گرفتم موتور ماشین رو با گازوییل و بعد با بنزین بشورم تا حسابی برق بیافته ولی به خدا حواسم به سیگارم نبود نمی دونم چطور شد که سیگارم افتاد و یهو ماشین آتش گرفت . من و دوستام خیلی سعی کردیم ماشین ها رو از محل دور کنیم تا اونها تو انفجار احتمالی ماشین در امان بمونند و بعد سعی کردیم ماشین رو خاموش کنیم ، و خوب تو خاموش کردن ماشین خیلی موفق نبودیم اخمی کرد و گفت : تو پرونده ات نوشته دیپلمه هستی تو یه آدم مثلا دیپلمه شعورت نکشید که بفهمی با سیگار تو دهنت نباید با بنزین کار کنی چرا تو روز ماشین رو بقول خودت نشستی ؟ جواب دادم : تو روز نمی تونستم این کار رو بکنم ، یعنی می ترسیدم که مسئول پارک موتوری مون اجازه نده از بنزین و گازوییل برای شستن ماشین استفاده کنم . من بعضی مواقع که موتور ماشین خیلی کثیف می شد این کار رو می کردم این بار من احمق حواسم به سیگارم نبود اخمی کرد و گفت : اگه همون موقع هواپیماهای دشمن می رسیدند بطور قطع محل آتش سوزی رو بمباران می کرد و ممکن بود خیلی ها کشته بشن برات مهم نبود سری تکون دادم و با بغض در حالی که گریه ام گرفته بود گفتم : بخدا اصلا حواسم به کاری که می کردم نبود ، منو ببخشید بخدا اصلا فکر شو نمی کردم اینطوری بشه سروان نگاهی به من کرد و گفت : همه چیز بستگی به نظر قاضی دادگاه داره تو محاکمه می شی سپس رو کرد به ستوان که داشت جریان بازپرسی رو تو دفترش ثبت می کرد و گفت : اظهارت شو بده امضا کنه . باید از چند نفر دیگه هم بازجویی کنیم ستوان جلو آمد و دفتر شو جلوم گرفت . سپس انگار تازه فهمیده بود که دستام دستبند خورده ، دست به جیبش برد و دسته کلیدی رو در آورد و منو چرخوند و دستبندم رو باز کرد و دوباره خودکار رو گرفت طرفم خودکار رو گرفتم و نگاهی به متن بازجویی کردم و سپس زیر برگه رو امضا کردم سروان در کانسک رو باز کرد و به کسی که بیرون بود گفت : بیا دست شو به دستت دستبند بزن ببرش تو ماشین یک سرباز که اون هم از لباسش معلوم بود سرباز دژبانی است آمد تو و دستبندم رو به دستش قفل کرد و منو بلند کرد و برد بیرون یه سرباز دژبان دیگه که بیرون بود آمد طرفم و مشغول تفتیش بدنی من شد بسته سیگار و کبریتم رو از جیبم در آورد و پرت کرد روی زمین و منو هول داد سمت ماشین جیپی که نزدیک کانسک فرماندهی پارک بود ماشین جیپ دژبانی هم با در های سفیدش تابلو بود وقتی عقب ماشین نشستیم سربازی که دستم به دستش دستبند خورده بود دستبند رو باز کرد و دستم رو به دستگیره فلزی که روی بدنه جیب جوش داده بودن ، دستبند زد و کمی از من فاصله گرفت و نشست کنارم نگاهی بهش کردم و گفتم : چرا سیگارم رو ازم گرفتی ؟ نگاهی به من کرد و گفت : خفه شو ، حرف زیادی نزن سرگرد مشکات در حالی که داشت با سروان دژبان صحبت می کرد آمدن طرف من ، سپس سرگرد مشکات رو کرد به من و گفت : تو رو می برن قرارگاه اونجا هم حواست رو جمع کن درست جواب بدی ، حیف تو سرباز درجه دار که با ندانم کاری برای خودت و بقیه دردسر درست کردی سروان دژبان کمی جلو آمد و بصورتم خیره شد ، سرگرد لبخندی زد و در حالی که سرش رو تکون می داد گفت : من از روی عصبانیت دیشب بعد از جریان آتش سوزی زدم تو دهنش برای همین کمی صورت و دهنش باد کرده سروان رفت طرف ستوان همکارش و گفت : باید از درجه دار ها و سرباز هایی که با این گروهبان وظیفه سرو کار داشتند در مورد اخلاق و رفتارش تحقیق کنیم سروان شهدوست که نزدیک ما ایستاده بود جلو آمد و گفت : من شما رو راهنمایی می کنم ، بفرمایید سپس به اتفاق سروان شهدوست راه افتاد سمت سنگر درجه داران کمی که دور شدن نگاهی به سرگرد کردم و گفتم : اجازه هست برم دستشویی قربان ؟ سرگرد رو کرد به سرباز دژبانی که کنارم نشسته بود و گفت : سرباز دستبند شو باز کن سرباز دژبان دستبند رو از دستگیره ماشین باز کرد و به دست خودش بست و منو پیاده کرد ، لبخندی به سرباز دژبان زدم و گفتم : با هم بریم تو دستشویی ، چرا منو به خودت بستی سرگرد سری تکون داد و لبخندی زد و گفت : سرباز باهوشی هستی سرباز دژبان ، اسمت چیه ؟سرباز دژبان اخمی کرد و گفت : یوسف زاده قربان سرگرد گفت : دستبندش رو باز کن ، بزار بره دستشویی تو هم پشت در دستشویی منتظرش شو بیاد بیرون نترس ، این حمید سرباز خوبیه از تو دستشویی تونل نمی زنه در بره یوسف زاده دست مو باز کرد و من رفتم تو دستشویی افسران که نزدیک کانسک بود و در رو بستم . وقتی نشستم دستشویی حسابی دردم می یومد تا موفق شدم دستشویی کنم اشکم در اومد . همون طور که مشغول دستشویی بودم دستم رو تو مخفی گاهی که مربوط به نعشه جات افسران بود کردم هیچی اون تو نبود ، عجب مادرقبه هایی بودند . لابد می ترسیدن چیزی رو لو بدم . اونها رو برداشته بودن از دستشویی بیرون اومد . یوسف زاده خواست به دستام دستبند بزنه اخمی کردم و گفتم : بابا آدم که نکشتم بزار یه آبی به دست و صورتم بزنم بازو مو چسبید و با من آمد سمت منبع آب دست و صورتم رو شستم و بلند شدم و رفتم طرف ماشین و سر جام نشستم . دستم رو دوباره به دستگیره تو ماشین دستبند زد لبخندی زدم و گفتم : خیالت راحت شد نگاهی به سرگرد کردم و گفتم : جناب سرگرد یه سیگار بهم می دید سرگرد اخمی کرد و گفت : بسته سیگاری که بهت داده بودیم رو چکار کردی همشو کشیدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : موقع تفتیش بدنی از جیبم در آوردن و انداختن جلوی کانسک سرگرد رو کرد به یوسف زاده و گفت : برو براش بیار یوسف زاده اخمی کرد و گفت : قربان برام مسؤلیت داره سرگرد اخمی کرد و داد زد : برو گمشو براش بیار مسؤلیتش با من ، حالا خوبه تو خودت هم سربازی ، صد رحمت به سرباز های واحد خودمون یوسف زاده بلند شد واز ماشین پیاده شد و رفت طرف کانسک سیگار و کبریت رو برداشت و آمد سوار ماشین شد و اونها رو داد دستم . سیگاری روشن کردم و نگاهی به یوسف زاده کردم و گفتم : می کشی بهت بدم اخمی کرد و گفت : نه مشغول سیگار کشیدن شدم سرگرد رفت روی تخت جلو کانسک نشست در این موقع چشمم به صادق و رضا افتاد که داشتند می یومدن طرف من . لبخندی زدم ، رضا و صادق آمدن پهلو جیب و رضا دستشو گذاشت رو دستم که به بدنه ماشین دستبند زده شده بود و اخمی کرد و در حالی که به دستبند نگاه می کرد گفت : مگه دیوانه زنجیری هستی اینطوری بستنت ؟ لبخندی زدم و گفتم : شاید یوسف زده اخمی کرد و به رضا گفت : برو گمشو کنار واستا به متهم نزدیک نشو ، سرباز رضا اخمی کرد و گفت : چرا نمی یای منو کنار بدی ، یه خورده زورتو امتحان کن بچه کونی یوسف زاده که انتظار چنین برخوردی نداشت به تندی خودش رو کنار من کشید و دست سو مشت کرد سمت صورت رضا ، رضا با چالاکی مشت یوسف زاده رو تو هوا گرفت و دست یوسف زاده رو کوبید روی لبه ماشین و سپس دستشو کشید و از روی ماشین کشیدش پایین و در حالی که دست یوسف زاده رو می پیچوند دست دیگه شو مشت کرد و برد نزدیک صورت یوسف زاده و داد زد : خواهر کسته عوضی می خوای بزنم صورتت رو آش و لاش کنم ، ها بچه کونی عوضی صادق دست رضا رو گرفت و داد زد : ولش کن رضا ، شر درست نکن در این موقع دیدم سرگرد که نگاهش به سمت ما بود از روی تخت بلند شد و داشت می یاد طرف ما . به تندی گفتم : رضا ولش کن سرگرد داره می یاد ولش کن احمق دیگه رضا دست یوسف زاده رو رها کرد و صادق اون رو کشید عقب . یوسف زاده به تندی رفت طرف رضا . من داد زدم : آهای یوسف زده ، برگرد نرو طرف رضا رضا که دید یوسف زاده داره می یاد طرفش به سرعت صادق رو که اون رو گرفته بود پرت کرد کنار و لگدی که یوسف زاده به طرفش زده بود رو جا خالی داد ، پاشو گرفت و به سختی بالا کشید و یوسف زاده با صدای محکمی به باسن افتاد رو زمین . رضا رفت طرفش و گلوی یوسف زاده رو تو چنگش گرفت و اون رو از روی زمین بلند کرد و به تندی سر یوسف زاده رو کوبید به بغل جیپ سرگرد که نزدیک ما شده بود داد زد : آهای رضا ولش کن حمال رضا یه بار دیگه سر یوسف زاده رو به بدنه ماشین کوبید و بعد مشت محکمی به صورت یوسف زاده زد . صادق با عجله رضا رو محکم بغل گرفت و اون رو کشید کنار همه چشم ها رفت طرف یوسف زاده که همچنان روی زمین افتاده بود سرگرد رفت طرف یوسف زاده و بازو شو گرفت و کمکش کرد بلند بشه صورتش خونی بود و خون از دماغ و کنار لبش بیرون می زد . سرگرد به تندی رو کرد به رضا و داد زد : کثافته حمال ببین چکار کردی صادق رضا رو رها کرد و رفت زیر بغل یوسف زاده رو گرفت و اون رو که گیج و منگ بود برد سمت منبع آب و کمکش کرد دهن و صورتش رو بشوره در این موقع سروان و ستوان دژبان با سرباز دیگه دژبان که همراه شون بود امدن طرف ما ، سروان دژبان از دیدن حال و روز یوسف زاده رو کرد به سرگرد و با عصبانیت گفت : چی شده جناب سرگرد ؟ سرگرد به رضا اشاره کرد و گفت : با اون سرباز دعواشون شد سروان با قدم های تندی رفت طرف رضا ، اگه من جای رضا بودم با اون عصبانیتی که سروان طرفم می یومد پا می گذاشتم به فرار . ولی رضا با نزدیک شدن سروان مشت شو گره کرد و آورد بالا و با عصبانیت به سروان گفت : سروان ، سعی نکن دستت رو روی من بلند کنی . برات هیچ خوب نیست سروان جلوی رضا ایستاد و داد زد : خیلی گردن کلفتی لات عوضی رضا به تندی جواب داد : دعوا رو اون سرباز با فحش دادن به من شروع کرد سروان رو کرد به سرباز دیگه دژبان که کنارش ایستاده بود و با ناراحتی گفت : ببرش تو ماشین و بهش دستبند بزن سرگرد مشکات جلو رفت و گفت : چیز زیاد مهمی نبود سروان ، بین سرباز ها گاهی برخورد صورت می گیره ، این رضا هم پسر بدی نیست خودم چند روز بهش اضافه خدمت می زنم تا تنبیه بشه سروان دژبان سری تکون داد و گفت : نه سرگرد این سرباز های گستاخ باید برن زندان تا آدم بشن رضا اخمی کرد و گفت : من آدم نمی شم سروان تا حالا چند ماه زندان بودم ، زندان منو آدم نمی کنه اگه می خوای منو اعدام کنی با خودت ببرو گرنه زحمت زیادی نکش سرگرد رفت طرف سروان و اون رو کمی کشید عقب و آهسته گفت : سروان این پسره اسمش رضا است ، تو منطقه موجی شده . بعضی کاراش غیر ارادیه ، ولی روی هم رفته پسر خوبیه . بیایید بریم پرونده شو نشونتون بدم . اون هر بار که رفته زندان حالش خراب تر شده ، خونت رو کثیف نکن بیا بریم تو دفتر تا پرونده شو ببینی ، اون سابقه درگیری با درجه دار وافسر ها رو داره بیشتر از خدمتش اضافه خدمت خورده ، بهش رحم کن ثواب داره . بیا بریم دفتر من تا بیشتر این رضا رو بشناسید سپس اون رو برد سمت دفتر ستاد . سرباز دژبان که کنار رضا ایستاده بود با صدای بلندی گفت : جناب سروان چکار کنم بهش دستبند بزنم یا نه سرگرد به جای سروان دژبان گفت : نه لازم نیست سپس رو کرد به رضا و داد زد : رضا جایی نری همون جا صبر کن تا ما برگردیم ، حمال وقتی که سرگرد مشکات با سروان دژبان رفتن تو دفتر ستاد که کمی جلو تر از کانسک فرماندهی بود . رو کردم به رضا و گفتم : خیلی عوضی هستی رضا ، چرا مثل آدم نمی تونی با بقیه کنار بیای رضا اخمی کرد و گفت : خفه شو ، حوصله ندارم می یام چند تا مشت می زنم تو دهنت ، ها سپس رو کرد به سرباز دژبان که کنارش ایستاده بود و داد زد : چیه اینجا واستادی ، نکنه تن تو هم مثل دوستت می خواره رو کردم به سرباز دژبان و گفتم : راست می گه دیگه ، برو به رفیقت برس اینجا ایستادی که چی ، می خوای تو رو هم بزنه آش و لاش کنه سرباز اخمی کرد و رفت طرف دوستش که صادق داشت بهش می رسید رضا جلو آمد و کنارم ایستاد . اخمی کردم و گفتم :بی خودی واسه خودت شر درست کردی مسخره رضا اخمی کرد و گفت : تو چی حمال تو که دیپلمه هستی چرا برای خودت شر درست کردی ؟ لبخندی زدم و گفتم : می دونی صادق حرف خوبی می زد ، بهم می گفت در نتیجه معاشرت زیاد با تو ، من هم یه جورایی خولق و خوی روانی تو رو پیدا کردم رضا اخمی کرد و گفت : می خوای برم سراغ صادق و دهن شو بگام ، هر چند می دونم منظورش حرف بدی نبوده . منظورش این بوده که تو هم مثل من داری آدم می شی لبخندی زدم و گفتم : آره ، حتما منظورش همین بوده نگاهی به صادق که داشت با یوسف زاده صحبت می کرد ، انداختم می دونستم داره مخ یوسف زاده رو کار می گیره تا آرومش کنه . ولی خیلی دلم می خواست بفهمم چی داره بهش می گه چند دقیقه بعد صادق و یوسف زاده آمدن طرف ما به تندی گفتم : رضا جون تو رو خدا آروم باش و از دلش در بیار ، بخاطر من ، تو رو خدا بزار قضیه به خوشی تموم بشه ، تو رو خدا رضا جون یوسف زاده جلو آمد و رفت طرف رضا و اون رو بغل کرد و گفت : می بخشی نمی دونستم پدرت رو از دست دادی ، خیلی سخته . من ازت معذرت می خوام سپس صورت رضا رو بوسید . صادق دست یوسف زاده رو گرفت و به رضا گفت : تو هم اخماتو باز کن رضا ، توی تن لش هم خیلی شلوغش کردی این بنده خدا از کجا می دونسته که تو دیروز پدرت رو از دست دادی و عصبی هستی ، یه خورده خودت رو کنترل کن سپس رو کرد به یوسف زاده و گفت : تو سرباز خوبی هستی ، من خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم . یه آقایی دیگه هم بکن و برو پیش سروان و ازش بخواه به این بدبخت اضافه خدمت نزنند ، اگه ما سرباز ها ، لوطی نباشیم و دلمون بحال همدیگه نسوزه . کدوم افسر و درجه دار دیگه پیدا می شه که دلش برای سرباز جماعت بسوزه ، درد سرباز تو سینه اشه و این رضا آنقدر از درجه دار و افسر جماعت بدش می یاد که حتی جریان فوت پدرش رو به سرگرد فرمانده مون هم نگفته که از اونها خواهش کنه بهش مرخصی بدن بره برای مراسم پدرش ، این رضا خیلی از افسر و درجه دار جماعت بدش می یاد . فقط ما سرباز ها از رنج و غمش خبر داریم تو هم یه لوطی گری کن به خدا ثواب داره از اون فرمانده ها بخواه که رضا رو ببخشن سپس آهی کشید و ادامه داد : خدا بهش صبر بده نمی دونی چقدر غم از دست دادن پدر سخته یوسف زاده نگاهی به من انداخت . من آهی کشیدم و در حالی که سعی می کردم خودم رو متاثر نشون بدم گفتم : مردانگی کن ، جای دوری نمی ره لوطی گری این جا ها بدرد می خوره یوسف زاده نگاهی به قیافه عصبانی رضا کرد و رفت طرف دفتر ستاد کمی که دور شد رضا بازوی صادق رو گرفت و فشاری داد و گفت : حمال عوضی ، دروغ دیگه ای به ذهن فاسدت نرسید زدم رو دست رضا و گفتم : خفه شو ، بزار صادق کار شو بکنه وقتی که یوسف زاده رفت تو دفتر ستاد . با دستی که آزاد بود روی سر صادق کشیدم و گفتم : خیلی خوشم اومد صادق ، داره حسابی ازت خوشم می یاد صادق نگاهی به من کرد و گفت : این رضای عوضی نمی تونه بفهمه چقدر دارم بهش خدمت می کنم ، شعورش نمی رسه . باز خوبه تو عقلت می کشه و منظور داری رضا اخمی کرد و جلو تر آمد دستم رو از روی سر صادق پرت کرد کنار و بهم گفت : لوسش نکن ، این صادق احمق همیشه تو کارهایی که به اون مربوط نیست دخالت می کنه ، شیطونه می گه چند تا بزنم تو پوزش تا آدم بشه اخمی کردم و گفتم : شیطون غلط کرد با تو ، این بجای تشکرته در این موقع سرگرد مشکات به همراه سروان و ستوان دژبان و یوسف زاده از دفتر ستاد آمدن بیرون و به سمت ما حرکت کردن . وقتی به ما رسیدن سروان دژبان رو کرد به رضا و گفت : برو پسر جان برو خدا رو شکر کن که یوسف زاده از دستت شاکی نیست این بار بخاطر سرگرد مشکات کارت ندارم و گرنه می بردمت قرارگاه و مدتی می فرستادمت زندان تا حالت بیاد سر جاش رضا دهن شو باز کرد که چیزی بگه می دونستم اون هر چی بگه کار رو خراب تر می کنه ، به تندی گفتم : من از طرف اون و بقیه بچه های سنگرمون از شما تشکر می کنم جناب سروان بخدا رضا پسر خوبیه الان یه خورده گرفتاری خانوادگی داره آقای یوسف زاده در جریان هستند خیلی بزرگواری کردید رضا رو بخشیدید ، جای دوری نمی ره به خدا خیلی ثواب بردید که رضا رو بخشیدید سروان دژبان سری تکون داد و به من گفت : سنگر تون کجاست ؟ باید چند سوال از سربازهای سنگرتون بکنم صادق احترامی گذاشت و گفت : من ارشد سنگر هستم بفرمایید بریم تا سنگر مون رو نشون تون بدم قربان سروان دژبان رو کرد به رضا و پرسید : تو هم از قرار معلوم از همسنگر های این حمید هستی ، آره لبخندی زدم و سریع گفتم : بله قربان ، رضا هم از بچه های خوب و مهربون سنگر مونه . بازهم از شما بخاطر بخشیدن رضا تشکر می کنم خیلی آقایی کردید سروان دژبان سری تکون داد و دوباره از رضا پرسید : چند وقته تو این واحد خدمت می کنی ؟ گفتم : تقریبا شانزده ماهه جناب سروان سروان دژبان اخمی کرد و بهم گفت : مگه خودش زبون نداره گروهبان که تو بجاش جواب می دی سرگرد مشکات اخمی کرد و گفت : این حمید اخلاق شه ، دست خودش نیست سروان ناراحت نشو به تندی گفتم : بله درسته ، بخدا دست خودم نیست ، آخه این رضا بلد نیست مثل ادم حرف بزنه ، مرتب با زبونش برای خودش دردسر درست می کنه ، به خدا حرف نزنه بهتره سروان لبخندی زد و سپس سری تکون داد و به همراه بقیه رفتن سمت سنگر مون بعد از رفتن اونها من موندم و رضا و یوسف زاده . رضا با عصبانیت نزدیکم شد و داد زد : الاغ عوضی بیام یه فصل بزنمت آدم بشی یوسف زاده سریع جلو شو گرفت و گفت : آروم باش آقا رضا ، این بدبخت که منظور بدی نداشت . خودت رو کنترل کن لبخندی زدم و گفتم : آقای یوسف زاده خودت رو ناراحت نکن من به بد دهنی و بی منظوری هاش عادت کردم یوسف زاده طرفم اومد و گفت : می شه یه سیگار بهم بدی ؟ بسته سیگار رو دادم دستش و گفتم : بیا هر چند تا که می خوای بردار رضا داد زد : خاتم بخشی نکن من اون سیگار رو دادم به صادق که بهت بده ، مال بابات که نیست یوسف زاده رو کرد به رضا و گفت : یه دونه بیشتر نمی خوام ، اجازه هست یکی بردارم رضا اخمی کرد و گفت : یه دونه بردار و بسته سیگار رو بده بهش یوسف زاده بیچاره سیگاری برداشت و بسته رو داد دستم . براش کبریت کشیدم و سیگارش رو روشن کرد از دیدن سرگروهبان و شهدوست که داشتند طرف ما می یومد . آهی کشیدم ، می ترسیدم که شهدوست جریان سرگرد و دوستانش رو با من بهش گفته باشه ، دلم نمی خواست سرگروهبان خواجه از جریان من با خبر بشه ، خیلی خجالت می کشیدم سرگروهبان که نزدیک شد اخمی کرد و رو کرد به رضا و گفت : تو چرا اینجا ایستادی ؟ برو دنبال کارت رضا عقب رفت و آهسته راه افتاد سمت سنگرمون ، سرگروهبان جلو من آمد و اخمی کرد و گفت : این چی غلطی بود که کردی حمید ؟ تو که آدم فهمیده ای بودی ، از تو بعید بود چنین کار احمقانه ای از برخودش فهمیدم که از جریان خبر نداره لبخندی زدم و گفتم : ببخشید سرگروهبان خودم هم نفهمیدم چرا این طور شد ، اصلا حواسم به سیگارم نبود ، سرگروهبان اخمی کرد و گفت : یه ماه اضافه خدمت خوردی بیچاره مخارج تعمیر ماشین هم به هزینه خودته . واقعا برام عجیبه آهی کشیدم و گفتم : بله ، حق با شماست . خیلی کار ابلهانه ای بود شهدوست با دلخوری رو کرد به سرگروهبان و گفت : باید تا اونجا که ممکنه ، هوای حمید رو داشته باشی سرگروهبان ، حمید پسر خوبیه حالا یه غلطی کرده ، عمدی نبوده با بچه های تعمیرگاه صحبت کن ببین چکار می شه براش کرد سرگروهبان سری تکون داد و گفت : بدبخت می خواست امروز ، فردا بره مرخصی ، با این عملش کارش مرخصی شو عقب انداخت سپس سری تکون داد و گفت : حالا خدا کنه تو قرار گاه زیاد اذیتش نکنند و با شهدوست رفت سمت سنگرمون کمی که دور شدن یوسف زاده نگاهی به من کرد و گفت : چطور شد ماشین آتش گرفت ؟ سری تکون دادم و آهی کشیدم ، وتکیه دادم به پشتی صندلی و چیزی نگفتم بازجویی و تحقیق سروان دژبان قرارگاه از سرباز ها و بازدید از ماشین سوخته نیم ساعتی دیگه وقت برد وقتی که آمدن سوار ماشین شدن و راه افتادیم تا به قرارگاه برویم با دور شدن از واحد دلشوره و نگرانیم بیشتر شد ، بغض کرده بودم . نمی دونستم تو قرارگاه چه جریانی انتظارم رو می کشهوقتی به قرارگاه رسیدیم سروان و ستوان بازرس دژبان جلو دفتر ستاد قرارگاه پیاده شدن و سروان به راننده گفت : منو ببرن بازداشگاه از در بزرگی که بالای اون نوشته بود بازداشگاه داخل یه راهروی زیر زمینی شدیم و کمی که تو راهرو رفتیم چشمم به درهای زیادی که در دوطرف راهرو بود افتاد جلو یه در منو متوقف کردن و دوباره منو بازرسی بدنی کردند ، سیگار و کبر
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و دومموهامو گرفت تو دستش و محکم کشید و در حالی که رو من خم شده بود و به صورتم نگاه می کرد داد زد : کی به تو دستور داده بود ماشین رو آتش بزنی ؟ حرف بزن ؟ نمی تونستم گریه مو کنترل کنم که جواب شو بدم سرم رو تکون دادم وقتی دوباره ضربه محکمی به کمرم کوبید ، زانو هام شول شد و دیگه سرم داشت گیج می خورد ، چشام سیاهی رفت . داشتم سر می خوردم که سرباز کنارم منو روی میز نگه داشت ضربه بعدی که به پشتم وارد شد ، حس کردم دارم می میرم و نمی تونستم چشامو باز کنم . سرم روی میز افتاد و چند لحظه چیزی رو حس نکردم وقتی موهامو گرفت و کشید ، سرم رو از روی میز بلند کرد چشامو بزور باز کردم و نگاهی به صورتش کردم . از دهن بازم فقط می تونستم به زحمت نفس بکشم . حس می کردم تمام پشتم داره تو آتش می سوزه ولی نای جیغ کشیدن و حتی گریه کردن نداشتم وقتی سرم رو رها کرد دوباره سرم افتاد روی میز تو آخرین لحظه هوش بودنم شنیدم که می گفت : ببرش تو سلولش تا جلسه بعدی از سوزش شدید پشتم چشام رو باز کردم ، لوله شده بودم روی پتو کف سلولم یا همون کانسک کوچک . اصلا نمی تونستم خودم رو بچرخونم و به پشت بخوابم . بلافاصله گریه ام گرفت و از زور درد مدتی گریه کردم در این موقع صدای باز شدن قفل کانسک رو شنیدم چون پشتم به در کانسک بود کمی سرم رو چرخوندم تا بتونم ببینم چه کسی می خواد بیاد تو و با نگرانی به در کانسک نگاه کردم ، در باز شد و یه سرباز در حالی که سینی تو دستش بود آمد داخل و به من نزدیک شد و سینی رو کنار من روی زمین گذاشت و سری تکون داد و گفت : پاشو نهارت رو بخور سپس شونه ام رو گرفت و منو چرخوند پشتم که به زمین خورد جیغی از درد کشیدم و داد زدم : نمی خوام کثافت حمال ولم کن برو گمشو با دستش ضربه ای به پشتم کوبید و گفت : به درک ، مسخره آشغال دادی از درد کشیدم و از ترس اینکه دوباره نزنه کمی عقب رفتم ، سرم رو به کف کانسک کوبیدم و حرفی نزدم در حالی که به طرف در کانسک می رفت گفت : یه ربع دیگه می یام سینی رو می برم ، حالا چه غذا خورده باشی چه نه زیر لب فحشی بهش دادم و متکی رو کمی مرتب کردم و سرم رو گذاشتم روش ، دیگه بوی بد و کثیفی متکی اصلا برام مهم نبود ، چشام رو بستمو سعی کردم بخوابم ، مدتی بعد ، داشتم کم کم موفق می شدم بخوابم که باز صدای قفل در کانسک چرتم رو پاره کرد ، سرم رو بلند نکردم می دونستم که احتمالا همون سرباز کثافت برای بردن سینی غذا اومده از ضربه ای که با دست به پشتم زد دوباره جیغم در اومد سرم رو طرفش چرخوندم و با عصبانیت شدید به صورتش نگاه کردم . لبخندی به صورتش بود و گفت : اومدم سینی رو ببرم آهی از درد کشیدم و با بغض گفتم : برات متاسفم سرباز ، تو درجه دار می شدی چکار می کردی ؟ واقعا آدم با شهامت و شجاعی هستی آفرین . برای دوستات هم معرفت و لوتی گری تو تعریف کن برات دست می زنند سری تکون داد و سینی رو برداشت و رفت بیرون و در رو قفل کرد در حالی از سوزش پشتم و تحقیر شدنم آهسته گریه می کردم دوباره سرم رو روی متکی گذاشتم چند دقیقه بعد دوباره صدای قفل کانسک شنیده شد . سرم رو به طرف در کانسک چرخوندم از دیدن همون سرباز که به پشتم زده بود بی اختیار آهی کشیدم اومد طرفم و گفت : سیگار می کشی ؟ در حالی که از درد ناله می کردم بعد از کمی تحمل درد تونستم به پلوی دیگم بچرخم تا صورتم به سمت اون و در کانسک بشه ، دست به جیب کرد و سیگارش رو در آورد و یه دونه در آورد و گذاشت بین لبام و برام روشنش کرد . لبخندی زدم و گفتم : دوستات برات دست نزدن ؟ منقلب شدی لبخندی زد و گفت : بچه کجایی ؟ گفتم : مشهد اخمی کرد و گفت : من از بچه های مشهد بدم می یاد گفتم : خوب این هم از شانس منه لبخندی زدم و گفتم : تو بچه کجایی ؟ یه گوشه نشست و به دیوار کانسک تکیه کرد و گفت : گرگان گفتم :رضا زاده رو می شناسی ؟ اخمی کرد و گفت : کدوم رضا زاده ؟ گفتم : ولش کن ، از همسنگرامه . خیلی پسر خوبیه ، تا حالا به واحد تامین نگهداری اومدی ؟ سری تکون داد و گفت : نه پک عمیقی به سیگار زدم و دوباره سیگار رو از لبم برداشتم و در حالی که دود سیگار رو میدادم بیرون گفتم : خیلی بچه خوبیه ، کمک جرثقاله با استوار خراسانی کار می کنه ، زیاد بهش ماموریت می خوره می یاد اینجا کمی طرفم آمد و گفت : نکنه رضا رو می گی ؟ لبخندی زدمو گفتم : آره ، رضا رضازاده خندید و گفت : خیلی بچه باحالیه ، تا حالا دوسه بار اینجا بازداشت بوده خوب می شناسمش . همسنگرته؟ آهی کشیدم و گفتم : آره ، کاش اینجا بود . دلم براش تنگ شده ، بهترین دوست منه بلند شد و گفت : غذا می خوای برات بیارم ؟ گفتم : نه اگه می شه می خوام برم دستشویی و یه آبی به سر وصورتم بزنم ، می خوام دهنم رو بشورم خیلی بد مزه شده کمکم کرد بلند بشم ، رفت پشتم نشست و مشغول بالا زدن پیرهنم شد وقتی زیر پوشم رو بالا زد . آهی کشید و آهسته زیر پوشم رو پایین داد و در حالی که پیرهنم رو پایین می داد گفت : معذرت می خوام ، فکر نمی کردم پشتت اینقدر وضعش خرابه سپس بلند شد و بازو مو گرفت و کمکم کرد و منو برد سمت دستشویی . و جلوی دستشویی ایستاد و من رفتم تو و در رو بستم ، خیلی مکافات داشتم تا تونستم دستشویی کنم . بعد جلو آیینه دست و صورتم رو شستم و مشغول شستن دهانم شدم ، مقداری آب خوردم ، به احتمال زیاد قرار گاه به سیستم فاضلاب و لوله کشی آب مجهز بود . دیگه از کیسه شنی و سقف ایرانیت در اینجا زیاد خبری نبود ، دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون . سپس بازو مو گرفت و گفت : بیا برگردیم گفتم : بازو ول کن خودم می تونم راه برم اخمی کرد و گفت : نه نمی شه تا همین جاشم باید با دستبند می آوردمت دیگه بازو تو نمی تونم ول کنم وقتی به سلولم برگشتیم در رو برام باز کرد و پس از داخل شدنم در رو پشت سرم قفل کرد کمی قدم زدم و سپس نشستم روی پتو و به پهلو دراز کشیدم هر کششی که به پشتم می یومد سوزش تندی منو فرا می گرفت . سعی می کردم زیاد پشتم رو حرکت ندم ، کمی پاهامو جمع کردم و در حالی که سرم رو روی متکی جابجا می کردم چشام رو بستم با تکون بازوم چشم باز کردم ، یه سرباز دیگه دژبانی بود . گفت : پاشو باید بریم برای بازجویی آهی کشیدم ، ترس ورم داشت . بازو مو کشید و منو بلند کرد و با همراهی یه سرباز دیگه که بیرون سلولم منتظر بود دستامو از پشت دستبند زد و منو بردن سمت همون اتاق بازجویی داخل اتاق منو روی صندلی نشوندند و باز دو طرف من پشت صندلیم ایستادند . در این موقع همون دو ستوانیار آمدن تو و نشستن پشت میز رو صندلی و بهم خیره شدند همون کثافتی که اسمش پورجامی بود با خشونت گفت : خوب باز از نو کار رو شروع می کنیم یک سال هم که حرف نزنی همین آش و کاسه است و کتک سر جاشه ، اگه بخوای زود راحت بشی فقط باید راستش رو بگی هیچ راه دیگه ای نیست . چه کسی بهت گفت ماشین رو آتش بزنی ؟ در حالی که سعی می کردم کمرم به پشتی صندلی نخوره گفتم : کسی از من نخواست ، قربان . خودم در ......ح سیلی محکمی به گوشم کوبید ، اگه سربازی که پشت سرم ایستاده بود منو نگرفته بود پرت می شدم روی زمین ، اصلا نای کنترل خودم رو نداشتم دوباره صداش تو همهمه ای که تو گوشم ایجاد شده بود رو شنیدم : چه کسی ازت خواست ماشین رو آتش بزنی کثافت نگاهی بهش کردم . در حالی که سعی می کردم جلو گریه ام رو بگیرم با صدای بغض آلودی گفتم : بخدا کسی از من نخواست که ما....ی دوباره یه سیلی محکم به گوشم کوبید ، دوباره طعم شور مزه خون تو دهنم پیچید ، بی اختیار گریه ام گرفت . با گریه و بغض شدید گفتم : بخدا جناب سروان دروغ نمی گم ، کسی از من با بلند شدنش و رفتن سمت کابلی که به دیوار بود بدنم به لرز افتاد با گریه داد کشیدم : نه ، تو رو خدا نه . جناب سروان بجون مادرم کسی از من نخواست که .... م سرباز پشت سرم ، منو کشید روی میز و منو با شکم خوابوند روی میز در حالی که بزور سعی می کردم لشم رو روی پای لرزونم نگه دارم با گریه ادامه دادم : تو خدا جناب سروان ، تو رو هر کسی که دوستش دارید بخدا راست می گم من ... آخ ضربه کابلش روی پشتم حرفم رو قطع کرد جیغی از درد کشیدم دوباره دستام به شدت کش اومد . دردش خیلی زیاد تر شده بود . مرتب داد می زدم و گریه می کردم و التماس می کردم ضربه ای دیگه به پشتم کوبید با غیض و درد دوباره دستامو ناخودآگاه کش آوردم و چون زانو هام دیگه تحمل بدنم رو نداشت از روی میز سر خوردم و داشتم می افتادم که اون دو سرباز منو نگه داشتند و دوباره منو روی میز کشیدن . موهامو تو دستش گرفت و کشید سرم رو بلند کرد و به چشام خیره شد از غبار آبی که تو چشام بود نمی تونستم صورتش رو درست ببینم با صدای بلند داد زد :دهنت رو ببند جیغ نکش حمال ، جواب بده کی از تو خواست ماشین رو آتش بدی ؟ بغض شدید و درد نمی گذاشت به جز داد زدن چیزی از دهنم بیاد بیرون خیلی سعی کردم دوباره ازش خواهش کنم ولی نتونستم حتی یه کلمه حرف بزنم صورتم رو کوبید روی میز دماغم بشدت خون افتاد و همون طور که صورتم روی میز بود حرکت خون رو روی میز می دیدم . موهامو کشید و با خشونت داد زد : با دستور چه کسی ماشین رو آتش دادی ، اسم اونها رو بگو و خودت رو راحت کن با زحمت زیاد در حالی که لبام می لرزید با کلمات بریده گفتم : من ... من خودم ......بخدا وقتی دستی که کابل تو مشت داشت بالا برد وحشت کردم ، چشامو بستم و داد زدم : تو رو ... خدا .. آی ضربه اش که به کمرم خورد حرفم را قطع کرد دوباره دست و پام رو به تندی تکون دادم و جیغی کشیدم . با ضربه بعدی که زد . چشام سیاهی رفت و سرم رو چند بار به میز کوبیدم با آنکه یکی دو بار هم دماغم روی میز کوبیده شد ولی اصلا درد صورت و دماغم رو حس نمی کردم فقط پشتم بود که آتش گرفته بود . دیگه نای گریه و جیغ زدن نداشتم فقط دهنم باز بود و بزور نفس می کشیدم بغل صورتم رو روی میز گذاشتم و با سیاهی که از هیکل شلاغ بدستش می دیدم چشام رو بستم دیگه چیزی نفهمیدم . اصلا نفهمیدم چطوری منو به سلولم بر گردوندن و چقدر تو بی هوشی بودم . از سوزش زیاد پشتم دوباره چشام رو باز کردم چند بار که پلک زدم تونستم سرباز نگهبانی که جلوم نشسته بود و منو نگاه می کرد رو ببینم وقتی دید چشام باز شد لبخندی زد و گفت : می خوای سیگار بکشی ؟ می خوای ببرمت دست و صورتت رو بشوری ؟ آهسته دستم رو روی صورتم کشیدم و بردم سمت دماغم دستم رو گرفت و گفت : ولش کن تو سوراخ دماغت پنبه فرو کردم که خون ریزیش قطع بشه . بهش دست نزن آهسته ناله ای کردم و گفتم : تا حالا کسی زیر باز جویی مرده سری تکون داد و گفت : این چه حرفیه ، نه نشده زیاد به بهداری رفتن ولی نشنیدم که کسی مرده باشه آهی کشیدم و گفتم : من حس می کنم دارم می میرم کمی آهسته بازو مو تکون داد و گفت : پاشو بریم صورتت رو بشور یه هوایی هم می خوری ، صورتت حسابی خونیه چشام رو بستم و گفتم : بدنم خیلی درد داره ، ولش کن بزار بخوابم اون پتو رو بنداز روم ، سردم شده بلند شد و پتو رو روم انداخت و آهسته دستی به سرم کشید و گفت : خیلی درد داری ؟ در حالی که چشام رو بسته بودم گفتم : آره ، به خدا خیلی ، خیلی زیاد اسم من حمیده اسم تو چیه ؟ آهسته گفت : علی آهسته گفتم : ممنونم ، تو سرباز خوبی هستی گفت : من که کاری نکردم کمی آهسته سرم رو تکون دادم و گفتم : همینش خوبه که کارم نداری و به پشتم ضربه نمی زنی ، دیگه تحملش رو ندارم دوباره سعی کردم با وجود سوزش تو پشتم و درد مچ دستم که خیلی آزارم می داد ، بخوابم . تو خواب دیگه درد نمی کشیدم نمی دونم چقدر تو خواب یا بیهوشی بودم که باز از تکونهایی که به شونه ام می خورد چشام رو باز کردم . علی رو بالای سرم دیدم . آهسته گفت : بلند شو وحشت کردم به تندی پاشو گرفتم و با گریه ای ناگهانی که بهم دست داده بود با التماس گفتم : نه ، تو رو خدا منو نبر . من نمی خوام برم تو اتاق بازجویی تو رو قرآن علی . منو نبر اونجا با صدای بغض آلودی گفت : ملاقات داری ، نترس تا فردا بازجویی خبری نیست از شنیدن کلمه ملاقات نفس راحتی کشیدم و گفتم : ملاقات ؟ لبخندی زد و گفت : بله ملاقاتی داری کمکم کرد بلند بشم . وقتی روی پام ایستادم لبخندی زدم و گفتم : کی هست ؟ لبخندی زد و گفت : ظاهرا چند تا افسر هستند ، فقط سرهنگ نامجو رو که فرمانده بهداری هست شناختم بقیه رو نمی شناسم دستم رو به صورتم بردم تمام صورتم می سوخت . گفتم : دستمال نداری صورتم رو تمیز کنم گفت : نه ، می خوای ببرمت صورتت رو بشوری ؟ گفتم : آره ، خیلی بهتره منو برد سمت دستشویی . کمی آب به صورتم زدم و خواستم صورتم رو دست بکشم تا خون های خشک شده اش تمیز بشه ولی از سوزش و درد زیادی که بهم دست داد از این کار منصرف شدم علی که از در نیمه باز دستشویی منو می دید گفت : ولش کن خیلی به صورتت دست نکش ، اون پنبه های تو دماغت رو خیس نکنی و درشون نیار بزار تو دماغت بمونه نگاهی به جلو پیرهنم کردم سمت جلوش خونی بود . علی گفت : موقعی که می آوردنت تو سلولت از دماغت خون می ریخت رو پیرهنت شب درش بیار خودم برات می شورم تا فردا صبح خشک می شه تنت می کنی بیا بریم بازو مو گرفت و منو برد سمت ته راهرو جلو یه در ایستاد و چند ضربه به در زد و سپس در رو باز کرد و کمکم کرد برم تو اولین کسی که اومد طرفم سرهنگ نامجو بود با دیدن من با تعجب و ناراحتی بازو مو گرفت و منو برد طرف صندلی و گفت : این چه سر وضعیه چرا اینطوری شدی ؟ یه میز نسبتا بزرگ تو کانسک بزرگی که توش بودم قرار داشت و اطراف اون چند صندلی قرار داشت . سرگرد مشکات و سروان شهدوست و سرگرد کیان هم روی صندلی نشسته بودن . تو قیافه همه شون ناراحتی و دلخوری از دیدن سر و وضعم مشهود بود . روی صورت سرگرد خیره موندم و با دلخوری گفتم : ممنون ، حسابی هوا مو داشتید ، حسابی شرمنده ام کردید سپس یهو گریه ام گرفت و تقریبا داد زدم : همه شما دروغ گفتید مثل همیشه سرهنگ آهسته به پشتم دست کشید و خواست چیزی بگه به تندی داد کشیدم : دست به پشتم نزن تو رو خدا سرهنگ درد می کنه سپس به صورتش که دلخور شده بود نگاهی کردم و گفتم : باورتون نمی شه نه ، چرا پیرهنم رو بالا نمی زنید منو دید بزنید تو رو خدا این کار رو بکن شما که خوشتون می یومد لخت منو تماشا کنید سپس در حالی که گریه می کردم پشتم رو بهش کردم و سعی کردم کمی پیرهنم رو بالا بزنم . سرهنگ پیرهن و زیر پوشم رو بالا داد و آهی کشید و با صدای بلند گفت : خدای من ، بیایید ببین چی شده و منو چرخوند طرف اونها تا بتونند پشتم رو ببینم . دستم رو انداختم دور کمر سرهنگ و در حالی که می رفتم تو بغلش با گریه و بغض گفتم : تو رو خدا سرهنگ منو از اینجا ببر ، من رو ببر تو بهداری پیش خودت . من فقط امیدم به شماست ، سرگرد مشکات و جناب سروان شهدوست اصلا به من اهمیت نمی دن اونها قول دادن هوای منو داشته باشند ولی تا حالا فقط کتک خوردم باز فردا صبح هم منو می برن برای کتک زدن تو رو خدا جناب سرهنگ منو با خودت ببر ، منو اینجا تنها نزار ، من کسی رو ندارم سرگرد از روی صندلی بلند شد و آمد طرفم بازو مو گرفت و گفت : بیا بگیر بشین ، ما همه داریم سعی می کنیم تو رو از این وضعیت نجاتت بدیم همه ما به نوبه خودمون داریم تلاش می کنیم روی صندلی نشستم و نگاهی به سرگرد کیان کردم و گفتم : شما هم قول داده بودید ، یادتون هست ؟ سرهنگ مهر جو بسته سیگارش رو در اورد و تعارفم کرد . یه دونه برداشتم و گذاشتم بین لبام و وقتی برام روشنش کرد . سرم رو پایین گرفتم و در حالی که گریه می کردم گفتم : اینها منو اینجا می کشند ، من از همه شما خواهش می کنم بهم رحم کنید من تحمل کابل خوردن و سیلی های اونها رو ندارم ، بخدا راست می گم سرهنگ روی میز کنارم نشست و دستامو گرفت و به محل کشیده شدن دستبند دور مچ دستم که حسابی کبود شده بود نگاهی کرد و سری تکون داد و گفت : من می رم با فرمانده قرارگاه صحبت می کنم ، اصلا فکر نمی کردم با تو چنین رفتاری داشته باشند سپس به طرف در رفت سرگرد کیان هم از روی صندلی بلند شد و کلاهش رو که روی میز جلوش گذاشته بود برداشت و گفت : صبر کن من هم با تو می یام نگاهی به صورت سرگرد کردم . سری تکون داد و بلند شد کلاه شو برداشت و گفت : من هم با شما می یام وقتی از اتاق رفتن بیرون ، شهدوست اخمی کرد و گفت : اشتباه احمقانه ای کردی ، می بینی چه دردسری برای خودت درست کردی . بطور حتم درجه تو ازت می گیرند ، ممکنه چند ماه هم زندانی و اضافه خدمت بخوری سرم رو تکون دادم و گفتم : شما باید خوب بدونید مقصر واقعی کیه سری تکون داد و گفت : این دلیل خوبی نیست ، تو مجاز نبودی ماشین های ارتش رو تو منطقه جنگی اون هم نصف شب به آتش بکشی اخمی کردم و گفتم : به نظر شما اگه واقعیت شو بگم بهتر نیست ؟ دوست دارم نظرتون رو بدونم سری تکون داد و گفت : میل خودته ولی من فکر نمی کنم کار خوبی باشه اگه این کار رو می کردی ، اینها نمی یومدن اینجا ملاقاتت و سعی نمی کردن کمکت کنن بجاش می تونستند حسابی هم حالت رو بگیرند . نه اصلا کار خوبی نیست . سرهنگ مهرجو نفوذ خوبی اینجا داره ، کیان هم همینطور . سرگرد مشکات رو نمی دونم ولی اون هم کلی از حسن رفتارت و لیاقت تو توی یه نامه پیوستی به گزارش که به دفتر قرارگاه داده کار مثبت بزرگی برات کرده درسته که من هم زیر نامه تقاضای بخشش تو رو امضا کردم ولی بهرحال یک سری کارها باید روند قانونی خودش رو طی کنه امیدوارم که بازرس های عقیدتی سیاسی و اطلاعات که ازت بازجویی می کنند زیاد بهت گیر ندن آهی کشیدم و گفتم : فکر می کنید چقدر منو اینجا نگه می دارند جناب سروان ؟ سری تکون داد و گفت : نمی دونم ، باید دید کار بازجویی و تکمیل پرونده ات چقدر طول می کشه آهی کشیدم و سرم رو روی میز گذاشتم نیم ساعتی بعد من و شهدوست صحبت می کردیم که در باز شد ، بلند شدم و نگاهی به چهره سرهنگ مهر جو انداختم . جلو آمد و لبخندی زد و گفت : خیلی زود کار ها رو براه می شه نگران نباش در این موقع یه سرباز دژبان وارد اتاق شد و با دست احترامی گذاشت و گفت : وقت ملاقات تمومه ، قربان . ببخشید ولی باید زندانی رو ببرم من رفتم سمت سرباز و سپس چرخی زدم طرف سرگرد مشکات و با گریه گفتم : کمکم کنید شما قول دادید سرگرد سری تکون داد و گفت : برو ، رو قول من حساب کن سری تکون دادم و گفتم : ببخشید که اینو می گم ولی تا حالا که اینطور نبوده سپس از اتاق رفتم بیرون سرباز دستبند به دستم زد و منو برگردوند به سلولم . جلو سلولم علی در سلول رو باز کرد و بعد مشغول باز کردن دستبند از دستام شد و من داخل سلولم شدم . با شنیدن صدای بسته شدن در سلول ، رفتم طرف پتو و روی اون نشستم نگاهی به مچ دستم انداختم و آهسته مشغول گریه کردن شدم تنها چیزی که می تونست منو کمی آروم کنه صحبت کردن با اون افسر های کثافت کمی منو آروم کرده بود نمی دونستم واقعا سعی می کنند کمکم کنند و یا موضوع خر کردن من بود و نقش بازی کردن اونها . چند دقیقه بعد صدای باز شدن قفل در سلولم بگوشم خورد نگاهی به در انداختم . علی داخل شد و یه سینی تو دستش بود . به ساعتم نگاهی انداختم ساعت شش و نیم رو نشون می داد . آهسته گفتم : اینجا چقدر زود شام می دن لبخندی زد و سینی رو جلوم گذاشت و گفت : دیدم نهار نخوردی ، این رو آوردم . گفتم یه چیزی بخوری نگاهی به سینی انداختم عدس پلو بود با یه ظرف ماست . اخمی کردم و گفتم : شام چیه ؟ خندید و گفت : عدس پلو دوست نداری ؟ شام استامبلی پلو داریم . حالا یه خورده بخور اینجا عدس پلو هاش بد نیست قاشق رو برداشتم و کمی خوردم نمی دونم من خیلی گرسنه بودم یا واقعا عدس پلو های اینجا خوب بود . سری تکون دادم و مشغول خوردن شدم و کمی که خوردم .صدای در زدن اومد ، دست از خوردن کشیدم و به علی نگاهی انداختم علی رفت سمت در و اون رو باز کرد . یوسف زاده سرباز دژبانی که با من به اینجا اومدیم رو شناختم . لبخندی بهش زدم آمد تو و بدنبال اون صادق و بعد رضا آمدن تو . قاشق از دستم افتاد بی اختیار از خوشحالی دادی کشیدم و بلند شدم و رفتم طرف رضا و اون رو تو بغلم گرفتم . رضا طبق عادتش دستی به پشتم کشید . بی اختیار از درد دادی زدم و از بغلش بیرون اومدم چشام از درد پر آب شده بود . صورتش رو بوسیدم و بعد صادق رو بغل گرفتم و بعد از بوسیدن صورتش از بغلش اومدم بیرون . رضا اخمی کرد و داد زد : کثافت حمال من بغلت کردم چرا داد زدی ؟ علی ، رضا رو بغل کرد و با خنده گفت : یه خورده با کابل زدن به پشتش بدبخت پشتش آش ولاشه رضا اون رو کنار زد و امد طرفم و منو به تندی چرخوند و پیرهن و زیر پوشم رو بالا داد و سپس داد زد : خواهر شون رو گاییدم کدوم کس کش مادر قبه ای این کار رو کرده یوسف زاده داد زد : آروم بگیر رضا ، داد نزن من شما رو یواشکی اوردم اینجا کسی سر برسه برام بد می شه ، کولی بازی در نیار صادق نگاهی به پشتم کرد و سپس پیرهن و زیر پوشم رو داد پایین و منو چرخوند طرف خودش و به من که داشتم گریه می کردم نگاهی انداخت و سپس دستی به سرم کشید و منو گرفت تو بغلش . نمی دونم چرا ولی یکدفعه بی اختیار بغضم ترکید و با صدای بلندی مشغول گریه کردن شدم صادق منو کمی تکون داد و گفت : آروم باش ، من با سرگرد صحبت کردم قول داده خیلی زود برمی گردی سنگر خودمون رضا داد زد : به قول اون کس کش ها نمی شه اعتماد کرد دست رضا رو گرفتم و گفتم : من خیلی نا امید نیستم ، یعنی چاره دیگه ای نیست . حالا بیا بشین ببینم . تعریف کن بچه ها چطورند همه خوبند ؟ صادق سری تکون داد و گفت : با اون کارت همه رو دمق کردی ، خیلی کار احمقانه ای بود رضا داد زد : خیلی هم کار خوبی بود من خیلی حال کردم فکر نمی کردم حمید از این عرضه ها داشته باشه . تو کونت می سوزه واسه ده روز اضافه خدمتی که خوردی ، این رو می گی نگاهی به صادق کردم و پرسیدم : ده روز اضافه خدمت ؟ آخه چرا ؟ صادق لبخندی زد و گفت : مهم نیست . گفتن تو نگهداری پارک موتوری و حفظ ماشین های اونجا سهل انگاری کردم . ولش کن کس خواهرشون دست شو گرفتم و گفتم : همش تقصیر منه منو ببخش رضا رفت سر غذام و چند قاشق خورد و در حالی که ظرف ماست رو بر می داشت و داشت اون رو می خورد گفت : خیلی اعصابم خرابه ، می گن این جور وقتها ماست بخوری خوبه . آره حمید دیپلمه نظر تو چیه ؟ اخمی کردم و گفتم : من شنیدم کسی که جوش می زنه نباید ماست بخوره تو هم بهتره نخوری ، الاغ جون سپس رو کردم به صادق و گفتم : چطور شد اومدین اینجا ؟ یوسف زاده رو کرد به من و گفت : من و علی دوستم با هم فکر کردیم که اگه به واحدتون بیسیم بزنیم و بیان اینجا شاید بتونیم خوشحالت کنیم رفتم طرف یوسف زاده و گفتم : خیلی آقایی کردی ، آره به خدا حسابی خوشحالم کردی . ممنونم رضا لبخندی زد و رو کرد به علی و گفت : چقدر خوشحال شدم باز تو رو دیدم ، هوای این حمید ما رو داشته باش بخدا پسر خوبیه علی لبخندی زد و گفت : خاطر جمع باش ، هواشو دارم هرچند اولش یه ذره اذیتش کردم لبخندی زدم و گفتم : مهم نیست رضا اخمی
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و سوموقتی که اون دو سرباز همراهم دستبند رو باز کردن و برگشتن . علی رو بغل زدم و به اتفاق رفتیم تو سلولم . وقتی که علی فهمید دفتر بازجویی رو امضا کردم لبخندی زد و گفت : خوب دیگه . پس بازجویی تموم شد دیگه اذیتت نمی کنند ، نگفتن نوبت دادگاه چه موقع است ؟ لبخندی زدم و گفتم : چرا ظاهرا بعد از ظهره با تعجب گفت : بعد از ظهر ؟ گفتم : آره ، چطور ؟ خندید و گفت : پارتی خوبی داری ، معمولا تا یه هفته نوبت دادگاه طول می کشه لبخندی زدم و گفتم : جالبه ، شاید واقعا پارتی های خوبی دارم بعد از ظهر حدود ساعت چهار بود که دو سرباز دژبان آمدن دنبالم و دستامو دستبند زدن و منو بردن تو یه سنگر بزرگ و تمیز که چند ردیف صندلی که روی صندلی ها چند نفری نشسته بودن وقتی که از کنار صندلی ها منو به جایگاه متهم که نزدیک یه میز که سه صندلی خالی پشت آن بود ، می بردند با یک نظر ، سروان شهدوست رو در کنار سرهنگ مهرجو و سرگرد کیان تو چند نفری که روی صندلی ها نشسته بودن شناختم و صادق هم تو ردیف آخر نشسته بود . چهره های بقیه برام آشنا نبود روی هم رفته ده نفری اونجا حضور داشتن و کمی بعد سه نفر داخل شدن و سرباز دژبانی که کنارم بود به تندی بازو مو کشید و منو از روی صندلی بلند کرد و آهسته گفت : خبر دار بایست بقیه هم که روی صندلی ها لم داده بودن و مشغول صحبت بودن ساکت شده و سر جاشون بلند شده بودن وقتی که قاضی و دونفر دیگه روی صندلی هاشون نشستند ، سرهنگی که تو مقام قضاوت روی صندلی وسط نشسته بود ، با یه ضربه به چکش کوچکی که روی میز بود شروع دادگاه رو اعلام کرد جلسه دادگاه کمی بیشتر از یک ساعت طول کشید و در نهایت پس از گفتگوی قاضی با سروان شهدوست و صادق و من و پس از دفاعیاتی که انجام شد و اعلام اظهار ندامت و پشیمانی از سوی من و صحبتی که سرگرد کیان و سرهنگ مهر جو در دفاع از من کردند . قاضی حکم نهایی رو صادر کرد منو به جرم بی دقتی در حفظ اموال تحویلی ارتش و در جریان نگذاشتن مسئول پارک موتوری از بکار گیری مواد شوینده خطرناک مثل بنزین و سهل انگاری در امور محوله و امنیتی محکوم شدم ، خلع درجه ، یک ماه اضافه خدمت گروهانی و یک ماه اضافه خدمت لشکری و بیست روز زندان و تعمیر ماشین آتش گرفته به هزینه خودم . مجازاتی بود که برای من حکم داده شد که در نهایت با توجه به در نظر گرفتن اظهار رضایت شهدوست و قدر دانی از کوشا بودن در امور ماموریتی از طرف سرهنگ مهر جو و وساطتت سرگرد کیان و بقیه افسرانی که توسط نامه درخواست عفو منو کرده بودن . اضافه خدمت لشکری من از یک ماه به پنج روز و حکم زندان من نیز لغو شد . وقتی که حکم آزادی من مشروط به ضمانت سروان شهدوست و سرهنگ مهر جو از سوی ریاست دادگاه ابلاغ شد دستور داد دستبند من رو باز کنند و رو کرد به شهدوست و گفت : سروان شهدوست سرباز واحد تون در اختیار شماست سپس ختم دادگاه رو با کوبیدن چکش روی میز اعلام کرد همه بلند شدیم و قاضی و دونفر همراهش دفتراشون رو که با خود آورده بودن از روی میز برداشتند و سنگر رو ترک کردن شهدوست و سرهنگ مهر جو و سرگرد کیان با لبخندی که به لب داشتند به من که سرباز دژبان داشت دستبندم رو باز می کرد نزدیک شدن و سرباز دژبان پس از احترامی که با دست به آنها که کنارم ایستاده بودن داد از من دور شد سروان شهدوست اخمی کرد و گفت : واقعا اون کار احمقانه ارزش این دردسر ها رو داشت ؟ لبخندی زدم و در حالی که به سرگرد کیان نگاه می کردم ، شانه هایم رو بالا دادم و گفتم : نه ، نداشت . به نظر شما داشت سرگرد کیان ؟ سرگرد کیان دست شو جلو آورد و در حالی که با من دست می داد لبخندی زد و گفت : بعضی وقتها شیطون می یاد تو جلد آدم و کارهای اشتباه می کنه ولی خوب حمید سعی کن دیگه به شیطون روی خوش نشون ندی سروان شهدوست رو کرد به صادق که داشت بهم نزدیک می شدو سری تکون داد و گفت : برو ماشین رو روشن کن تا بریم واحد لبخندی زدم ، چقدر خوشحال بودم که این حرف ها می شنیدم رو کردم به شهدوست و گفتم : اجازه می دید از دوستام خداحافظی کنم ؟ خیلی زود برمی گردم قربان شهدوست سری تکون داد و گفت : تو همین یک روزه رفیق پیدا کردی ؟ برو زود برگرد ما می ریم تو ماشین زیاد طولش ندی لبخندی زدم و رفتم پیش علی و یوسف زاده و از اونها تشکر کردم و بعد از روبوسی با اونها از شون خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین لندرو ور با دیدن صادق که پشت فرمان نشسته بود و سروان شهدوست که کنارش بود به شهدوست گفتم : قربان جناب سرهنگ مهر جو و جناب سرگرد کیان کجا هستند ؟ سروان گفت : اونها با ماشین خودشون اومده بودن ، بیا سوار شو نگاهی به اطراف کردم سرهنگ رو که داشت سوار جیپ بهداری می شد دیدم به تندی به شهدوست گفتم : الان بر می گردم قربان اجازه بدید با جناب سرهنگ خداحافظی کنم سپس بدون اینکه منتظر جوابش بشم با قدم های تندی رفتم سمت ماشین بهداری سرهنگ که متوجه من شده بود به مهران راننده اش با دست اشاره کرد ماشین رو که تازه راه انداخته بود نگه داره نزدیکش شدم و سرم رو روی شیشه خم کردم به صورت مهران که باتکون سر بهم سلام می کرد لبخندی زدم و به سرهنگ گفتم : می دونم که خیلی برای من زحمت کشیدید از شما ممنونم جناب سرهنگ سرهنگ لبخندی زد و گفت : هنوز هم دوست داری ببرمت واحد خودمون ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه قربان من منظورم واحد خودمون بود ، فقط اومدم از لطفی که بهم داشتید ازتون تشکر کنم مهران لبخندی زد و به سرهنگ گفت : جناب سرهنگ حمید خیلی پسر خوبیه سرهنگ نگاهی به من انداخت و گفت : پسر ، خوب در خوب بودن حمید که شکی ندارم ولی در مورد پسر .....و اخمی کردم و گفتم : خدا حافظ جناب سرهنگ باز هم ممنون سرهنگ خندید و گفت : باشه پسر خوب سپس چشمکی بهم زد و با دست به مهران اشاره کرد حرکت کنه مهران بوقی زد و ماشین رو راه انداخت نگاهی به اطراف کردم ، با صدای بوق ماشینی ، سرمو به سمتش گرفتم سرگرد کیان رو تو ماشینی که کنارم متوقف شده بود دیدم ، جلو رفتم و سرم رو سمت شیشه ماشین خم کردم و در حالی که به صورت سرگرد کیان نگاه می کردم لبخندی زدم و گفتم : دنبالتون می گشتم تا از شما هم بخاطر کمک هایی که بهم کردید تشکر کنم لبخندی زد و گفت : دیگه بهتر از این نشد کاری برات بکنم تا همین جاش هم کلی زور زدم سپس چشمکی بهم زد و با خنده گفت : همیشه زور زدن های من درد نداره ، بعضی وقت ها هم تو رو از درد کشیدن نجات می ده تو این حرف منو قبول نداری ؟اخمی کردم و گفتم : بله ، می تونم بفهمم . ظاهرا این بار باید از زور زدن تون تشکر کنم لبخندی زد و گفت : چیز مهمی نبود ، فراموش کن ، همه چیز رو فراموش کن سپس به راننده اش دستور حرکت داد رفتم سمت لندرو ور و نشستم روی صندلی عقب و با خوشحالی تکیه زدم به صندلی ، یهو سوزش شدیدی بهم دست داد اخی کشیدم و به تندی پشتم رو از پشتی صندلی فاصله دادم و به سمت جلو خم شدم چشام از درد پر آب شد شهدوست نگاهی به من کرد و گفت : چی شد ؟ صادق لبخندی زد و گفت : حمید از ذوقی که داشت از زخم پشتش یادش رفته بود و تکیه زد به صندلی شهدوست لبخندی زد و گفت : حالا نمی خواد مثل آدم بشینی سپس به صادق گفت : حرکت کن وقتی رسیدیم واحد صادق ماشین رو جلو کانسک فرماندهی متوقف کرد سروان پیاده شد و گفت : فردا رو استراحت کن ، ولی از پس فردا باید به سرعت به کارهای ماشینی که سوزوندیش برسی اون باید خیلی زود حاضر بشه گفتم : باشه قربان حتما ، می شه بیام از سرگرد هم تشکر کنم ؟ اخمی کرد و گفت : سرگرد تو قرارگاه لشگر مونده جلسه داشته ، اینجا نیست و رفت طرف کانسک فرماندهی و صادق هم رفت سمت پارک موتوری وقتی ماشین رو تو محل خودش پارک کرد روش رو چرخوند طرف من و با خنده گفت : از همه تشکر کردی بجز من خم شدم و با خنده لباشو بوسیدم ، خواستم پیاده بشم که بازو مو گرفت و با خنده گفت : همین بی چشم و رو اخمی کردم و گفتم : خفه شو دیگه پر رو نشو ، مسخره سپس در حالی که می خندیدم از ماشین پیاده شدم . صادق هم سوییچ رو برداشت و در حالی که پیاده می شد لبخندی زد و گفت : آدمی به بی چشم و رویی تو ندیدم با خنده دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم : پس اینها چیه ؟ هم چشم دارم و هم رو ، تو چشات رو باز کن تا بتونی درست ببینی سری تکون داد و گفت : مسخره ، به موقعش حالتو می گیرم دویدم سمت سنگرمون و رفتم تو کسی تو سنگر نبود لبخندم ماسید با بی حوصله گی چراغ رو روشن کردم و به ساعتم نگاه کردم ساعت نزدیک هفت بود آهی کشیدم و به صادق که می یومد تو سنگرنگاهی کردم با دلخوری گفتم : بچه ها کجا هستند ، کو رضا ، چقدر سنگر سوت وکوره تو از بچه ها خبر نداری ؟ با تعجب نگاهی به تو سنگر کرد و گفت : خیلی عجیبه ، طاهر که با سرگرد قرارگاهه ولی بقیه باید باشند سپس لبخندی زد و بهم نزدیک شد جلو من ایستاد و بازو ها مو گرفت تو دستاش و لباشو جلو کشید و با خنده گفت : فرصت خوبیه از من تشکر کنی خیلی بهتر شد که کسی نیست سپس لباشو روی لبام گذاشت و دستاشو دور گردنم گرفت سعی کردم دستاشو عقب بکشم با دلخوری گفتم : ولم کن صادق باز چشم رضا رو دور دیدی ؟ محکم با دستاش که دور سرم گرفته بود صورتم رو جلو کشید و مشغول بوسیدن لبام شد در این موقع چشمم به مهرداد و رضا افتاد که از تو آشپزخونه می یومدن بیرون و بدنبال اونها مرتضی و منصور و کیانی هم با خنده زدن بیرون به تندی خودم رو از صادق دور کردم ، رضا اخمی به صادق کرد و گفت : حیف الان خوشم و گرنه حال تو جا می آوردم . سپس منو که تو بغلش رفته بودم رو بوسید ودستی به پشتم زد و با خنده گفت : باز توی کثافت پیدات شد از درد پشتم دادی زدم و در حالی که چشام پر آب شده بود رو کردم به رضا و داد زدم : باز توی کثافت ، شروع کردی به اذیت و آزار من ، مگه خبر نداری پشتم ورم کرده و می سوزه سپس با بقیه بچه ها رو بوسی کردم ، منصور با چشای پر آب منو بغل کرد و برخلاف بقیه که صورتم رو می بوسیدن ، اون لبامو بوسید صادق با خنده گفت : منصور می بینم تو هم راه افتادی ، رضا اینجا ایستاده ها ، پر رو لبخندی زدم و گفتم : حرفهای چرند نزن صادق ، حتما به خاطر صورت کثیف و خون آلودم لبم رو بوس کرده صادق خندید و به رضا گفت : راست می گه من هم به همین خاطر لب شو بوسیدم منظوری نداشتم گفتم : طاهر رو که خبر دارم ، موسوی خوله کجاست ؟ صادق گفت : رفته ماموریت دیگه کم کم پیداش می شه پیرهنم رو در آوردم و چشمم که به درجه گروهبانی روی بازوم که افتاد آهی کشیدم . صادق پیرهنم رو از دستم گرفت و آهسته گفت : مهم نیست فکر شو نکن منصور خندید و پیرهنم رو گرفت و گفت : آره خوله من برات می شورمش جوش نزن لبخندی زدم و گفتم : واسه کثیف بودنش نیست ، آخه من خلع درجه شدم دیگه گروهبان نیستم رضا دستاشو بهم مالید و گفت : خاک بر سرت حمید این هم گریه داره احمق ، تازه داری از جماعت افسر و درجه دار های کثافت دور می شی و به جمع با حال سرباز ها می رسی صادق اخمی کرد و گفت : حمال من هم درجه دارم ها ؟ جمع نبند رضا خندید و گفت : تو که جزو آدم ها نیستی ، افسر هم بودی همون الاغ خوب سنگر ما بودی منصور لبخندی زد و بهم گفت : خوب دیگه از حالا من سر تو شیر شدم حمید من گروهبان هستم و باید به حرفام گوش بدی آهی کشیدم و گفتم : من که همیشه کوچک بچه های سنگر مون بودم الان هم هستم و لی خوب پز دادنم خراب شد رضا پیرهنم رو گرفت و گفت : بده من اون درجه کثافت رو از روی بازوش بکنم بندازم دور آخ که چقدر حال می ده این کار ها داد زدم : آستینش رو پاره نکنی منصور جلو رفت و در حالی که آستین پیرهنم رو از دست رضا می کشید با خنده گفت : ولش کن تو چه سرت می شه ، آستین شو پاره می کنی در این موقع تو کشیدن آستین زیر بغل آستین با بلند شدن صدایی دوختش پاره شد و آستین لباس تو دست منصور و بقیه تو دست رضا که محکم اون رو گرفته بود موند آهی کشیدم و گفتم : خوب راحت شدید ؟ به خدا نه من از دست شما وحشی ها در امانم نه لباس هام منصور با دستپاچگی داد زد : تقصیر این رضای کثافته در این موقع صدای سرگروهبان خواجه رو شنیدم که منو صدا می زد و می یومد تو سنگر . به تندی داد زدم : بفرمایید سرگروهبان سرگروهبان آمد تو و منصور تعارفش کرد بشینه ، سرگروهبان به پوتینش اشاره کرد و گفت : پوتین هام پامه ، حوصله ندارم درش بیارم سپس نگاهی به من انداخت و گفت : خوب خدا رو شکر دوباره برگشتی نگران یه ماه اضافه خدمت گروهانی رو نخور اون رو کمی که بگذره از تو پرونده ات بر می دارم . بقیه هم زیاد مهم نیست ، بیا جلو پشتت رو ببینم شهدوست می گه اوضاح و احوالت هیچ خوب نیست و بهت یک روز مرخصی داده رفتم جلو و گفتم : از مرخصی من چی خبر ؟ با دست ضربه ای به سرم زد و گفت : خیلی رو داری حمید ، حالا حالا ها حرفشو نزن ، اول باید ماشینت کاملا رو براه بشه و بازرس های قرارگاه ماشین رو ببینند و بعد شاید بتونی بری مرخصی . بچه ات رو که می گی خانمت گفته مثل خودت خوش تیپه ، جلو آیینه به خودت نگاه کن انگار بچه تو دیدی ، زنت رو هم که زیاد دیدی . دیگه حالا باید بری خوب به ماشینت نگاه کنی که حال زاری داره ، حالا پشتت رو بکن به من و لخت شو تا من یه خورده پشتت رو ببینم لبخندی زدم و پشتم رو بهش کردم و سعی کردم آهسته زیر پوشم رو بالا بزنم . منصور جلو دوید و کمکم کرد زیر پوشم رو بالا بزنم . سپس دستاشو به صورتش کوبید و داد زد : وای خدا اون کثافت ها چکارت کردن حمید سرگروهبان آهی کشید و گفت : بس که خودش خره ، حمال . دلم خنک شد تا تو باشی با بی دقتی ماشین ارتش رو نفله نکنی سپس رو کرد به صادق و گفت : یکی رو بفرست ببرش بهداری یه پمادی چیزی براش بگیره صادق لبخندی زد و گفت : خودم می برمش رضا به تندی گفت : سرگروهبان من هم باهاشون برم سرگروهبان نگاهی بهش کرد و داد زد : تو چت شده ؟ گاو درسته رو نمی تونی قورت بدی ؟رضا لبخندی زد و گفت : سرگروهبان توهین ننداز ، من پام پیچیده خیلی قوزک پام درد می کنه . می ترسم خورد شده باشه همه زدن زیر خنده ، رضا با عصبانیت گفت : باور نمی کنید ؟ می خواهید لخت بشم ببینید من با خنده گفتم : آره لخت شو ببینیم ، اول پیرهن و زیر پوشت رو دربیاربعد شلوار و شورتت رو بعد جوراب تو ، دست آخر قوزک پا تو بیار جلو سرگروهبان ببینه رضا سمت من دوید و من دویدم پشت سرگروهبان ایستادم سرگروهبان اخمی کرد و گفت : با قوزک خورد شده ات خوب می تونی بدوی رضا رضا ایستاد و لبخندی زد و گفت : دولفین کردم دردش رو حس نمی کنم سرگروهبان لبخندی زد و گفت : تو این بیابونی دولفین از کجا گیر آوردی کردیش ؟ منصور که مثل بقیه داشت می خندید داد زد : سر گروهبان ، کنار منبع آب بیرون کمی آب جمع شده اگه اشتباه نکنم ، اونجا دیدیش رضا رو کرد به بچه ها که مشغول خندیدن بودن و با عصبانیت گفت : هر هر ، مسخره ها شما نمی فهمید من چی می گم ، چرا بی خودی می خندید بی سواد های نادون رو کردم به سرگروهبان و گفتم : سرگروهبان منظور رضا اینه که ، دوپینگ کرده ، بزارید اون هم با ما بیاد خون قوزک پاش می افته گردن شما ، ها سرگروهبان لبخندی زد و گفت : خطرناک ترین و روانی ترین سرباز ها تو سنگر پارک موتوریه ، اون از تو با ماشین آتش دادنت اون هم از رضا با قلندر بازی و دولفین کردنش . خیلی خوب زود برگردید ها سپس در حالی که سرش رو مرتب تکون می داد و زیر لب با خنده می گفت : مسخره دولفین کرده ، دولفین ، چه سربازهایی زیر دستم خدمت می کنند ، خدا بهم صبر بده و بعد از سنگر رفت بیرون صادق با خنده زد تو سر رضا و گفت : تو آبرو برای سنگر ما نمی زاری حالا خوبه تو جمعیت با سواد ها نشست و برخاست می کنی با خنده گفتم : و دیپلمه ها رضا می دونست که برای اینکه لج شو در بیارم اینرو گفتم داد زد سرم و گفت : بخدا اگه اون کس کشی که بهت دیپلم داده رو گیر بیارم زیر چرخ جرثقال لهش می کنم ، دو کلام درست حرف زدن یادتون نداده ، مرتب به آدم توهین می کنید و می خندید . خاک بر سر همتون با خنده گفتم : بخدا راست می گی رضا جون ، من ازت خواهش می کنم هر موقع خدا اون روز رو نیاره ، وقت داشتی برامون کلاس درست حرف زدن بزار من از الان شاگرد تو هستم صادق رو کرد به منصور و گفت : لباس دیگه حمید رو بده تنش کنه و تا موقع برگشتن اون آستین لباس حمید رو که پاره کردی بدوز تا من و حمید و این کنه بریم بهداری و برگردیم منصور با خنده گفت : تو این مدت فکر نمی کنم بتونم بدوزمش ، ولی خوب باشه بخاطر حمید دولفین می کنم تا نیروی مضاعف بگیرم رضا اخمی کرد و گفت : منصور چشمت به حمید افتاده خیلی شجاع شدی ها ، تا دیروز که موش مرده بودی می یام دهن تو می گام سر به سر من نزار از اخلاق خوب من سواستفاده نکن حداد با خنده گفت : رضا جون فکر کنم امروز از شوق آمدن حمید دولفین کرده تا از موش مردگی در بیاد رضا اخمی کرد و گفت : تو دیگه خفه شو قهوه ای تیره من پیرهنم رو از منصور گرفتم و در حالی که به کمک صادق اون رو تنم می کردم با خنده گفتم : رضا جون محلشون نده اینها به قول تو بلد نیستند درست حرف بزنند بیا بریم . فقط جورابت رو بالا تر بکش که استخون نرمه های قوزک خورد شده پات کف سنگر نریزه بره تو پای بچه ها رضا با عصبانیت مچ دست منو گرفت و کشید سمت در سنگر و داد زد : همه این آشوب ها از گور تو بلند می شه ، مسخره یه حمال به تندی دستم رو کشیدم بیرون و داد زدم : دستم درد می کنه حمال نگاهی به بریدگی و کبودی دور مچ دستام کرد و گفت : تو که همه جات زوار در رفته شده ، کاش زبونت یه کاریش می شد صادق پشت ماشین لندروور نشست و من کنارش جلو نشستم و رضا هم عقب سوار شد و موقعی که می خواستیم از جاده خاکی مون بریم تو جاده اسفالت چشمم به پاترول سرگرد افتاد با چراغ دادن به ما صادق ماشین رو متوقف کرد سرگرد از ماشین پیاده شد و آمد سمت لندروور رضا اخمی کرد و گفت : شرط می بندم الان کس کش با خودش فکر می کنه چطوری می تونم بهشون گیر بدم سرگرد سرش رو خم کرد و نگاهی به ما کرد و با لحن کنایه آمیزی ازصادق پرسید : کجا تشریف می برید صادق گفت : سرگروهبان از من خواست حمید رو ببریم بهداری تا برای پشتش دارو بگیریم سرگرد نگاهی به رضا کرد و گفت : شما کجا منبع شر رضا لبخندی زد و گفت : اختیار دارید قربان ، باهاشون می رم که اینها شر درست نکنن ، به این حمید نمی شه اعتماد کرد ممکنه تو راه لندروور رو بخوره ، منظورم اینه که آتش بزنه . یک آدم قوی باید باشه که مهارش کنه من گفتم : تازه یه جایی از پاش هم خورد شده ، اون رو هم می خواد به دکتر نشون بده تا تیکه ها شو بچسبونند سرگرد لبخندی زد و گفت : زود برگردید سپس برگشت سمت پاترول و رفتن سمت واحد صادق ماشین رو هدایت کرد تو جاده و رفت سمت بهداری رضا اخمی کرد و گفت : کثافت الان خون خونشو می خوره نتونست گیر بده ، وزق مسخره لبخندی زدم و گفتم : نه بابا داری پیشرفت می کنی ، حرف جدید یاد گرفتی رضا ، یادت باش برگشتی برات اسپند دود کنم صادق با خنده گفت : نه نمی خواد ، اسپند ها رو حروم نکن ، اینها باقی مانده اثرات دولفین کردنشه بزودی تموم می شه رضا آهسته مشتی به بازوی صادق کوبید و گفت : حمال گوه زیادی نخور می رم زنجیر جرثقال رو می یارم بابات رو در می یارم ها صادق به تندی ماشین رو کنار جاده کشید و متوقف کرد . رضا نگاهی به من که داشتم می خندیدم کرد و سپس به صورت صادق خیره شد و گفت : چیه حمال ، چرا نگه داشتی ؟ صادق خیلی جدی گفت : مگه نمی خواستی بری زنجیرت رو بیاری ، برو دیگه بزار من و حمید هم یه نفس راحت بکشیم . زنجیرت رو آوردی همین جا بمون تا برگشتی از بهداری سوارت کنیم رضا نگاهی به من که داشتم می خندیدم کرد و ضربه ای به پشتم که برای اینکه به صندلی تکیه نکنم کمی جلو نشسته بودم زد و گفت : تو چرا داری می میری از خنده ، دو تا بزن تو گوشش تا بلبل زبونی نکنه درد پشتم خنده از صورتم محو کرد با دلخوری داد زدم : خیلی خری رضا پشتم داغون شده تو هم هی بزن به پشتم ، احمق عوضی صادق لبخندی زد و گفت : رضا جون پیاده شو دیگه وقت نگیر رضا اخمی کرد و گفت : صادق کاری نکن جلو حمید شلوار و شورتت رو دربیارم و بندازمت بیرون سگها بیان بخورنت ها صادق خندید و در حالی که ماشین رو به حرکت در می آورد گفت : حالا چرا شلوار و شورتم رو می خوای در بیاری ؟ رضا لبخندی زد و گفت : می خوام نمونه گوشت نرمی که وسط پات آویزونه بیشتر تحریک شون کنه بیان طرفت صادق رو کرد به من و با خنده گفت : رضا راست می گه حمید ، اون تیکه گوشت تحریک کننده است ؟ اخمی کردم و گفتم : هر دوی شما دولفین کردید ، مسخره ها تو بهداری دکتر نگاهی به پشتم کرد و گفت : چکار کردی با پشتت گروهبان رضا اخمی کرد و گفت : خودش که نه بعضی از درجه دارهای بی شرف کردنش دکتر لبخندی زد و گفت : آها ، پس چند تا درجه دار کردنش صادق رو کرد به رضا و با عصبانیت گفت : رضا جون مادرت برو یه دقیقه بیرون و اینقدر حرف نزن رضا اخمی کرد و گفت : مسخره حمال ، مگه دروغ می گم . خوب اون درجه دار های بازجوی بی شرف این بلا رو سرش آوردن دیگه ؟ من که حسابی خجالت کشیده بودم . بزور لبخندی زدم و گفتم : برو رضا برو بیرون ، این قدر هم به فکرت فشار نیار رضا اخمی کرد و در حالی که می رفت گفت : حیف از من که دلم برای تو کثافت می سوزه دکتر چند تا قرص و یک پماد بهم داد و گفت : این قرصها رو موقع خواب یا درد زیاد بخور . این پماد رو هم روزی سه بار به پشتت بمال سپس روی یک گواهی برام چهل و هشت ساعت استراحت در واحد نوشت و اون رو مهر زد و داد دستم . بعد از خدا حافظی با دکتر رفتیم سمت ماشین . رضا بازو مو گرفت و کشید عقب و با ناراحتی گفت : بیا عقب بشین ، پشتت که به بزرگترها می شه استعدادت نمی کشه درست حرف بزنی در حالی که عقب روی صندلی می نشستم گفتم : ای خدا تا چه موقع من باید شاهد این نبوغ رضا و ادبی صحبت کردنش باشم ، خدایا بهم صبر بده بتونم تحملش کنم رضا در حالی که کنارم می نشست نگاهی به صادق که داشت ماشین رو دور می زد که پشت فرمون بشینه ، انداخت و سپس سرش رو نزدیکم آورد و آهسته گفت : با کمی روغن تحمل من برات راحت تر می شه رضا رو که صورتم رو می بوسید کنار زدم و گفتم : بخدا خیلی احمقی صادق ماشین رو روشن کرد وقتی به جاده رسیدیم بجای اینک بره سمت واحد پیچید سمت سوسنگرد لبخندی زدم و گفتم : صادق دولفین کردن زیادی کار دستت داده چرا عوضی می ری ؟ صادق لبخندی زد و گفت : نه خوشگل جون عوضی نمی رم ، می خوام یه خورده سوسیس و همبرگر بخرم ، شام غذا آشه اصلا بدرد نمی خوره دستامو بهم مالیدم و گفتم : چه با حال ، ولخرج شدی صادق لبخندی زد و گفت : ما اینطوری هستیم دیگه ، تو قدر منو نمی دونی رضا با دلخوری گفت : یادت باشه چی گفتی ها صادق ، فردا زور نکنی بچه ها رو دونگ شون رو بدن صادق خندید و گفت : نترس از هر کی بگیرم از تو نمی گیرم پول تو نجسه رضا با عصب
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و چهارمزد تو سرم و گفت : درست حرف بزن ، مسخره . خوب بگو واسه اینکه زیاد ازش خرید می کنی و درجه دارها و افسرها رو زیاد میاری ازش خرید می کنند هوا تو داشته اخمی کردم و گفتم : چه عجب بزنم به تخته ، تصادفی یه حرف منطقی درست حسابی از دهنت در اومد ، پس دیگه داداش بزرگ جون بهم گیر نده ، باشه ؟ صادق لبخندی زد و گفت : رضا جون داره باورم می شه دولفین کردن بهت سازگاره بازهم دولفین بکن تا حسابی راه بیافتی رضا لباشو روی لبام گذاشت بعد از یک بوسه طولانی سرش رو عقب کشید و با خنده رو کرد به صادق و گفت : از قدیم گفتن جواب احمقانه ها خاموشی است صادق زد زیر خنده و من هم با لبخند رضا رو نگاه می کردم . رضا لبخندی زد و پرسید : چیه ؟ زبونت بند اومد خندیدم و گفتم : نه زبونم بند نیومد آخه من هم حرف تو رو قبول دارم چیزی ندارم که بگم صادق دوباره با صدای بلند خندید و داد زد حمید تو رو خدا صورتت رو بیار جلو لبات رو ببوسم ، نمی دونی چقدر عالی حرف زدی با خنده صورتم رو بردم سمت صادق ، رضا منو هول داد عقب و داد زد : بشین سرجات ، فقط واسه اینکه تو رو ببوسه داره خرت می کنه کجای حرف تو بامزه بود ، زود خر می شی ؟ در حالی که از شدت هول دادنش پشتم محکم به صندلی خورد و حسابی دردم اومد ناله ای کردم و گفتم : دیگه جواب تو نمی دم دیوانه احمق صادق با خنده گفت : دو تا بوسه طلب من . خیلی حال کردم واسه سکوتی که انتخاب کردی رضا زد تو سر صادق و گفت : یعنی چی مسخره ؟ صادق با خنده گفت : چه می دونم ، لابد می خواد جواب ابله هان رو اینطوری بده ، خوله دیگه رضا جون محلش نده رضا سری تکون داد و گفت : واقعا که خدا به من صبر بده با شما احمقها بتونم کنار بیام و خونم رو دستام به کسی آلوده نشه از خنده دولاشده بودم رو دلم و کمی که آروم شدم در حالی که تو چشام از شدت خنده آب جمع شده بود رو کردم به رضا و گفتم : تو رو خدا رضا تو دوران ابتدایی رو ، تو کدوم مدرسه درس خوندی دستش رو حلقه کرد دور گردنم و سرم رو کشید پایین رو پاش و داد زد : مسخره عوضی باز به درس خوندن من گیر دادی سپس صورتم رو به جلو شلوارش کشید و با خنده گفت : تا برسیم واحد همون پایین بمون پشتم حسابی کش اومده بود و دردم گرفت و از طرفی بدم می یومد جلو صادق اینطوری با من رفتار کنه داد زدم : ولم کن مسخره، پشتم کش می یاد گردنم هم درد گرفت با خنده گفت : نه جات خوبه ور نزن ، من اینطوری خیلی حال می کنم دستم رو روی کیرش گذاشتم و اون رو از روی شلوار محکم فشار دادم دادی کشید و منو پرت کرد عقب و داد زد : آخ ، چرا یهو سگ شدی کثافت دردم اومد لبخندی زدم و گفتم : منم اینطوری حال کردم صادق اخمی کرد و گفت : حمید معلومه اون عقب داری با رضا چکار می کنی ؟ آخ و اوف هردوتون در اومده دستی به موهام کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم صادق لبخندی زد و گفت : چیه حمید ؟ بهت برخورد رضا با خنده جواب داد ، حرف منو یاد گرفته گفتم که صادق جون جواب احمقانه ها خاموشی هستش همون طور که بیرون رو نگاه می کردم لبخندی زدم . رضا خودش رو چسبوند به من و گفت : خوب جواب شو دادم نه ؟حال کردیوقتی دید جواب شو نمی دم ، اخمی کرد و گفت : آهای حمال با تویم سرم رو چرخوندم طرفش و لبامو بهم فشار دادم و دوباره به بیرون نگاه کردم . صادق با خنده گفت : رضا جون کار یاد حمید دادی ؟ داره از فرمایشات شما بخوبی بهره می بره سپس با خنده از من پرسید : درست نمی گم حمید جون ؟ سرم رو به طرفش چرخوندم و دوباره لبام رو بهم فشار دادم و سرم رو برگردوندم سمت بیرون . صادق با ناراحتی گفت : رضا جون از طرف من یکی بزن تو اون سرش ، کثافت داره حرص منو در می یاره وقتی دید رضا عکس العملی نشون نمی ده رو کرد بهش و داد زد : با تو بودم رضا ، مردی ؟ نگاهی به رضا که تکیه زده بود به صندلی کردم رضا سرش رو جلو صادق برد و لباشو بهم فشار داد و دوباره برگشت و تکیه زد به صندلی و سپس به من که با لبخند نگاهش می کردم نگاهی انداخت و با خنده گفت : حال کردی چکار کردم لبامو بهم فشار دادم و سرم رو چرخوندم سمت پنجره . با دست محکم زد رو پام و گفت : خیلی کثافتی وقتی رسیدیم واحدمون سه تایی رفتیم تو سنگر بچه با دیدن خرید هامون حسابی خوشحال شدن . طاهر که نشسته بود یک کنار و داشت گوجه فرنگی تو ظرف ریز می کرد لبخندی زد و گفت : من داشتم املت درست می کردم سپس بلند شد و منو بغل زد و صورتم رو بوسید و با خنده گفت : خیلی خوشحالم که برگشتی پیشمون لبخندی زدم و گفتم : ممنون ، من هم خوشحالم که اومدم پیش شما ها طاهر سوسیس و همبرگر ها رو برداشت و به اتفاق منصور رفتن تو آشپزخونه تا تدارک شام رو ببینند ، صادق و رضا لباس هاشون رو درآوردن و بیژامه پوشیدن . من هم بیژامه مو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه تا لباس هامو در بیارم . حداد با خنده گفت : حمید اونجا هم که کسیه ، چرا همینجا لباس عوض نمی کنی صادق با خنده گفت : از موقعی که طاهر یه بار بهش گیر داد که تو جمع لخت نشه ، شده بچه مثبته خجالتی با خنده گفتم : اینها مثل شما ها خطرناک نیستند سپس شلوارم رو در آوردم و به طاهر و منصور که منو نگاه می کردن نگاه کردم و گفتم : درست نمی گم ؟ طاهر سری تکون داد و روش رو برگردوند . منصور لبخندی زد و گفت : زیر پوشت رو در بیار تنت نباشه کمتر پشتت سوزش پیدا می کنه زیر پوشم رو در آوردم . طاهر به من نزدیک شد و آهسته دستی به پشتم کشید و گفت : چقدر پشتت ورم کرده ، خیلی داغونی که پسر ، وای اینجا جای برخورد کابل هاست ؟ خیلی ناجوره . رضا و صادق که اومده بودن ملاقاتت گفته بودن با کابل کتکت زدن ولی فکر نمی کردم این طوری شده باشی ، ببینم خیلی درد داره ؟ لبخندی زدم و گفتم : اون موقع که می زدن نبودی ببینی چه حالی داشتم خیلی کثافت بودن طاهر دوباره به نرمی دستی به پشتم کشید و گفت : الان دست می کشم می سوزه منصور جلو آمد و دست طاهر رو گرفت و اون رو کشید عقب و گفت : بیا کمک کن ، نه تو دست می کشی لذت می بره بیژامه مو پوشیدم و از آشپزخونه رفتم بیرون و از تو صندوقم حوله و صابون برداشتم . صادق اخمی کرد و گفت : با این وضع نری حموم که بابات در می یاد ، حمید گفتم : نه می خوام بیرون دست و صورتم رو بشورم بیرون نشستم کنار منبع آب و مشغول شستن دست و صورتم شدم . کمی بعد رضا و صادق هم امدن بیرون و دست صورتشون رو شستن . رفتم طرف ماشین سوخته و نگاهی بهش کردم ، خیلی حال و روز بدی داشت من بدبخت چطوری میخواستم اون درب و داغون رو درست کنم رضا و صادق آمدن کنارم ایستادن رضا لبخندی زد و گفت : وای خدا عجب شبی بود صادق سری تکون داد و نگاهی به من کرد و گفت : هنوز هم نمی تونم باور کنم تو یه همچی کاری کردی آهی کشیدم و گفتم : شما دو تا می دونید چرا اون کار رو کردم ، درسته ؟ صادق سری تکون داد و گفت : همه بچه های سنگر ما دلیلش رو می دونند آهی کشیدم و گفتم : باید می دونستند ؟رضا سری تکون داد و گفت : تو فکر می کنی همه بجز تو احمق هستند رفتارت و حرکاتت همه نشون می داد . حمید همه بچه ها بهت حق دادن و کسی از بچه ها نیست که از کار تو دلخور باشه ، حتی همین صادق مادر مرده که به خاطر کارتو ده روز اضافه خدمت خورد از کارت تعریف کرد مهم نیست ماشین دوباره به کمک هم روبراه می شه تو هم که درجه داران همه هوا تو دارند کمکت می کنند همه کار های ماشین تو واحد خودمون قابل تعمیره صادق سری تکون داد و گفت : بجز کارهای مربوط به تو دوزی و روکش صندلی ها ، اونها رو باید اهواز بدیم درست کنند رضا گفت : مهم نیست ، پول جمع می کنیم و روبراهش می کنیم لبخندی زدم و گفتم : من از پدرم می خوام برام پول بفرسته ، این پول کمی نیست که بخواهیم از بچه ها جمع کنیم صادق لبخندی زد و گفت : می شه ، من و رضا از همه درجه دارهای واحد و سرباز ها پول جمع می کنیم اخمی کردم و گفتم : شما دو تو غلط می کنید ، همین مونده دوره بیافتید و واسم گدایی کنید ، از پدرم می خوام برام پول بفرسته رضا داد زد : خیلی خوب بچه پولدار ، حالا بزار ببینیم چطور می شه بیا بریم تو ، زیارت ماشینت رو بزار برای فردا ، تو روز بهتر می تونی گاوی که زاییدی رو تماشا کنی صادق لبخندی زد و رو کرد به من و گفت : هر چند تو زبون رضا رو می فهمی ولی منظورش اینه فردا تو روز بهتر می تونی شاهکار هنری تو تماشا کنی برگشتیم تو سنگر حوله دستی و صابونم رو گذاشتم تو صندوقم و نشستم روش صادق یه متکی برداشت و اون رو انداخت کف سنگر و گفت : بیا دراز بکش تا پشتت رو چرب کنم به شکم دراز کشیدم و صادق پماد رو برداشت و آهسته مشغول چرب کردن پشتم شد ، نگاهی به رضا انداختم تو فکر بود . گفتم : چیه رضا به چی فکر می کنی ؟ لبخندی زد و گفت : یکی از دوستای آقای خراسانی تو اهواز تو کار روکش و تو دوزی ماشینه . من و آقای خراسانی چند باری رفتیم پیشش باید فردا با آقای خراسانی بگم . اون و دوستش می تونه کمک خوبی باشن صادق سری تکون داد و گفت : حالا تا به روکش و صندلی برسه خیلی کار داره . اول باید بقیه کارهاشو رو براه کنیم سپس بلند شد و پماد رو داد دست رضا و گفت : بیا تو بقیه شو بزن من باید برم با سرگروهبان حرف بزنم اخمی کردم و گفتم : در چه موردی ؟ لبخندی زد و گفت : راجع به شاهکار خودت ، یه نقشه ای دارم الان به کلم زد ، زود بر می گردم رضا پماد رو تو دستش تکون داد و گفت : من حالم بد می شه پشت حمید رو نگاه می کنم یکی دیگه بیاد بزنه مرتضی پماد رو گرفت و نشست کنارم و مشغول پماد زدن شد و در همون حال گفت : حمید از حرف رضا بدنت نیاد ، منظورش اینه که دلشو نداره به پشتت و رد کابل های ورم کرده نگاه کنه لبخندی زدم و گفتم : نه من به طرز حرف زدنش آشنا هستم ، تو چی دلت بد نمی شه ؟ لبخندی زد و گفت : نه ، خیلی هم حال می کنم رضا جلو آمد و پماد رو گرفت و داد زد : پاشو برو ، مسخره سپس خودش شروع کرد به پماد زدن . حداد نگاهی به پشتم کرد و سری تکون داد و گفت : کاکو مدتی طول می کشه تا از درد پشتت خلاص بشی الان از کاری که کردی پشیمون نشدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : اون موقع که با کابل می زدنم چرا ، ولی الان که پیش شما هستم نه مهرداد آهی کشید و گفت : من که خایه کاری که تو کردی ندارم ، واقعا خیلی عجیب بود رضا لبخندی زد و گفت : حالا خوب شد جلوشو گرفتن و گرنه پاترول رو هم آتش می داد سری تکون دادم و گفتم : آره بخدا ، این کار رو می کردم مرتضی لبخندی زد و گفت : خیلی اذیتت کردن رضا داد زد : به توچه ، مگه تو فضولی در این موقع موسوی آمد تو و با دیدن من آمد طرفم نگاهی به پشتم کرد و گفت : ببیند چکار کردن با حمید ، رضا چند فحش آب دار بهشون بده تا من دلم خنک بشه سپس خم شد و صورتم رو بوسید و گفت : چطوری حمید ، از تو بعیده این ضربه ها رو چطوری تحمل کردی ؟ لبخندی زدم و گفتم : مثل شیر سینه سپر کردم و آخ هم نگفتم لبخندی زد و گفت : آره قسم نخور باورم شد مرتضی لبخندی زد و گفت : گرچه اگه حمید واقعا پیرهن و زیر پوشش رو در آورده باشه و سینه هاشو جلو برده باشه بعید هم نیست ، دستشون شول شده باشه و آهسته زده باشنش با دست روی پاش کوبیدم و گفتم : آره ، تو که راست میگی ، فقط نمی دونم اگه این کار رو نمی کردم و آهسته نمی زدن ، پشتم به چه حال و روزی می افتاد کمی بعد صادق آمد تو و لبخندی زد و نشست یک کنار ، رضا پماد رو بست و رفت نشست کنارش و ازش پرسید : خوب ، چکار کردی ؟ هرچند مغز مریض تو کار زیادی براش برنمی تونه بیاد تو خنده بچه ها بلند شدم و در حالی که لبخند می زدم رفتم تو آشپزخونه منصور با خنده گفت : از سخنرانی رضا حال می کنی ؟ سری تکون دادم و با صدای بلند گفتم : آره بابا ، سخنرانی بعضی ها واقعا آدم رو به وجد می یاره ، ای خدا به بچه های سنگرمون یه صبر گنده عطا کن در این موقع صدای صادق رو شنیدم که داد می زد : بگیر بشین رضا جون حمید که با تو که نبود میگه بعضی ها طاهر لبخندی زد و بهم گفت : زبونت رو نگه دار ، بزار یه خورده کمرت خوب بشه بعد یه جای دیگه تو داغون کن ، تو مرض داری سر به سر رضا می زاری منصور لبخندی زد و گفت : حمید خیالش از طرف رضا راحته که کارش نداره ، بقیه باید سر به سرش نزارن طاهر سری تکون داد و گفت : من که خوشم نمی یاد با رضا در بیافتم نگاهی به غذا کردم و گفتم : پس من برم سفره رو بندازم منصور لبخندی زد و گفت : برو یه گوشه مثل بچه آدم بشین فعلا استراحت کن بعدا باید حسابی به جای من و طاهر کار بکنی سفره رو برداشتم و برگشتم تو سنگر و مشغول پهن کردن سفره شدم نگاهی به رضا کردم و گفتم : من تو آشپزخونه بودم نفهمیدم کی داغ کرده بود رضا رضا سری تکون داد و لباشو بهم فشار داد شام خیلی خوبی شده بود حسابی به همه چسبید بعد از جمع شدن سفره صادق رفت تو آشپزخونه و چند خیار پوست کند و تو یه ظرف ریخت و با ظرف ماست گذاشت تو سینی و چند استکان برداشت و تو سینی قرار داد و سینی رو آورد گذاشت وسط سنگر ، مرتضی نگاهی به سینی کرد و دست هاشو بهم مالید و داد زد : نه بابا امشب خبر هایی ، مناسبت امشب چیه ؟ صادق لبخندی زد و گفت : واسه برگشتن حمید ، مناسبت بهتری سراغ داری ؟ حداد با خنده گفت : نه بخدا کاکو من که سراغ ندارم طاهر آمد نزدیک من نشست و در حالی که به من نگاه می کرد گفت : تو نمی خوای چیزی تنت کنی ؟ صادق در حالی که تو استکان ها کمی عرق می ریخت داد زد : طاهر پا می شم یه فصل کتکت می زنم ها ، تو به حمید چکار داری ، نه نمی خواد چیزی تنش کنه فضول ، مگه ندیدی پشتش رو پماد زدیم . خوب همهش که مالیده می شه به زیرپوشش زرنگ خانم طاهر اخمی کرد و گفت : درست حرف بزن ؟ مرتضی گفت : راست می گه دیگه بخدا ، یه نگاه به خودت بکن همه با لباس راحتی نشستند الی تو ، حالا اگه درجه دار بودی می گفتم : بدبخت می خواد پیرهنش تنش باشه تا درجه شو همه ببینند ، آخه تو مگه دختری که اینقدر خودت رو می پوشونی حالا خودت کمه ، هی این حمید رو سیخ کن ، آخرش کاری می کنی که حمید هم روش نشه پیرهنش رو در بیاره این حمید مسخره هم که حرف گوش کن تو شده ، تا قبل از اومدن تو مثل بقیه ما راحت تو جمع شلوارش رو در می آورد و بیژامه اش رو می پوشید حالا واسه ما آقا می ره تو آشپزخونه شلوارشو در می یاره طاهر اخمی کرد و گفت : به من مربوط نیست ، چرا به من گیر می دی تو هم بهتر بود بجای این آشغال ها که خریدی ، حداقل دوغی نوشابه ای چیزی می گرفتی که همه بخورند و کیف کنند ، بی خودی هم پای حمید رو وسط نکش که واسه اون مناسبت گرفتی صادق نگاهی به بچه ها که نشسته بودن دور سینی کرد و گفت : فکر نمی کنم این آدمها از خوردن این به قول تو آشغال ها بدشون بیاد سپس به من نگاهی کرد و گفت : پاشو بیا جلو ، یه استکان بزن روشن شی ، واسه درد کمرت هم خوبه لبخندی زدم و کمی خم شدم که برم طرفشون که طاهر بازو مو گرفت و با دلخوری گفت : بشین سر جات ، احمق مگه تو عرق خوری ؟ لبخندی زدم و گفتم : مگه نمی بینی می گه واسه کمرم خوبه اخمی کرد و گفت : تو همون پماد رو بزنی خیلی برات بهتره ، عرق خوردن حال کسی رو خوب نکرده که تو دومیش باشی رضا دو تا استکان عرق برداشت و نزدیک من آمد و با خنده گفت : بیا حمید جون به حرفهای طاهر گوش نکن اون می خواد تو رو فاسد کنه بیا حال کردم به سلامتی تو این رو بریم بالا طاهر دست شو جلو آورد و گفت : نه نمی خواد برو با هم کیش های خودت بخور رضا لبخندی زد و گفت : به کار ما گیر نده طاهر به خدا می ریزیم سرت اول همه لباسات رو در می یاریم و بعد هم دست و پات رو می گیریم و دو تا استکان عرق می ریزیم تو دهنت ها ، حالا باور نداری دوباره گیر بده طاهر داد زد : غلط می کنی حمال ، حمید حق نداری بخوری ها ؟ رضا استکان رو داد دستم ، طاهر به تندی زد رو دستم و استکان از دستم پرت شد تو سنگر رضا بلند شد و استکانش رو تو سینی گذاشت و نگاهی به طاهر کرد و گفت : خودت خواستی ، کثافت سپس رو کرد به بچه ها و گفت : بچه ها بشمار سه ، دو ، یک و با گفتن یک همه دویدن سمت طاهر ، به تندی دست و پاشو گرفتن و در میان سر وصدا و التماس کردن طاهر به تندی دگمه های پیرهنش رو باز کردن و به سرعت مشغول در آوردن پیرهن و زیر پوشش کردن به تندی بلند شدم و داد زدم : دست بهش نزنید ، دیگه بسه و رفتم جلو و سعی کردم مانعشون بشم ، ولی خوب اونها زیاد بودن و کاری از دست من بر نمی یومد ، مرتضی در حالی که به حداد که داشت زیر پوش طاهر رو می کشید بالا نگاه می کرد بسرعت دست برد و شورت و بیژامه طاهر رو پایین کشید . و با خنده نگاهی به جلوی طاهر انداخت در یک لحظه دادی زد و در حالی که نگاهش به وسط پای طاهر بود ، پرید عقب . حداد که زیر پوش طاهر رو از تنش در آورده بود نگاهی به سینه های طاهر کرد و اون هم رفت عقب و در حالی که به سمت جلو پای طاهر خیره شده بود آهی کشید و داد زد : وای خدا این که دختره بچه ها طاهر دختره ، من آهی کشیدم و نشستم یک کنار و به طاهر چشم دوختم ، یه لحظه همه کمی خم شدن و به جلوی طاهر خیره شدن موسوی دست های طاهر رو رها کرد تا اون هم طاهر رو دقیق تر نگاه کنه . طاهر در حالی که گریه می کرد به تندی مشغول پوشیدن شورت و بیژامه اش کرد و سپس زیر پوشش رو تنش کرد و آمد نشست کنار من و در حالی که خودش رو به من می چسبوند دستاشو به بازوم گرفت و داد زد : شما همه کثافتید ، حمال های عوضی ، لاشخور های آدم نما . از همه تون بدم می یاد ، از همه تون متنفرم همه گیج و مبهوت همون طور وسط سنگر ایستاده بودن و به طاهر خیره شده بودن . منصور کنار طاهر نشست و در حالی که دستی به موهای طاهر می کشید آهسته گفت : طاهر ، تو دختر هستی ؟ اینجا تو سربازی چه غلطی می کنی ، اح چقدر گریه می کنی . حرف بزن اخمی کردم و گفتم : راحتش بزار منصور آهی کشید و رو کرد به من و گفت : تو خبر داشتی نه ؟ آره حمید ؟ آهی کشیدم و گفتم : بله ، خبر داشتم مرتضی آهی کشید و گفت : اون موقع تو حمام ، تو با طاهر اخمی کردم و گفتم : چرند نگو حداد لبخندی زد و گفت : بله ، حالا یادم اومد یه بار هم سر منو شیره مالیدی ، حداد لخت نشو آب کمه ، نرو طرف طاهر اون خجالتیه ، یادت هست حمید ، بدترکیب یکه خور اخمی کردم و گفتم : درست حرف بزن مسخره طاهر با گریه گفت : تو رو خدا بچه ها برای ما حرف درست نکنید ، من و حمید کاری نکردیم . تو رو خدا موضوع من ، بین خودتون بمونه . تو رو خدا صادق اخمی کرد و گفت : مگه تا حالا حرفی از سنگر ما بیرون رفته ؟ نترس ما همه با هم هستیم . حالا برامون تعریف کن از حال روزت بگو ؟ چطور شد تو مثل مردها اومدی سربازی ، بدبخت فکر کردی سربازی خیلی جای خوبیه ؟ طاهر همچنان که با یه دستش به بازوم چسبیده بود ماجرای مشکل ژنیتیکی و دوجنسیتی خودش رو تعریف کرد و بچه ها مثل اینکه پای قصه مامان بزرگشون نشسته باشند دور ما نشسته بودن و به دقت به حرفهاش گوش می کردن . صادق بعد از شنیدن ماجرای طاهر لبخندی زد و کمی نزدیک شد و گفت : می شه یه خورده جلو تو ببینم ؟ طاهر اخمی کرد و گفت : خفه شو ، نه نمی شه بچه ها همه بهش پیله شدن و ازش خواهش کردن اجازه بده ، حالا کنجکاو تر شده بودن طاهر اخمی کرد و گفت : فقط یه خورده به شرطی که مثل قبل با من باشید و سعی نکنید بیایید طرفم ، اگه مزاحمم بشید به خدا به جناب سروان می گم ، منو ببره یه سنگر دیگه موسوی گفت : قول می دیم ، حالا بکش پایین ، من دارم از کنجکاوی می میرم طاهر نگاهی به من انداخت و گفت : چکار کنم ؟ لبخندی زدم و گفتم : قول دادن بچه های خوبی باشند ، نمی دونم میل خودته طاهر بلند شد و آهسته شورت و بیژامه شو کمی پایین داد صادق دست شو روی الت کوچک طاهر گذاشت و در حالی که آهسته اون رو می مالید آهی کشید و گفت : وای خدا این مثلا کیر شه ، سپس کمی چاک جلو طاهر رو با انگشت از هم باز کرد و کمی انگشتش رو مثلا تو کس طاهر فرو برد و کمی اون رو مالید طاهر آهسته آهی کشید ، دست صادق رو کنار زد و با دلخوری گفت :بسه دیگه مرتضی به تندی جلو آمد و جلوی پای طاهر نشست و گفت : حالا من یه خورده دست بزنم تو رو خدا طاهر ، فقط یه ذره خلاصه همه بچه ها حتی منصور کمی به جلوش دست کشیدن ، طاهر نگاهی به من کرد و گفت : تو هم بیا خجالت نکش ، من لبخندی زدم و دستم رو گرفتم به جلوش و کمی با الت کوچکش ور رفتم ، طاهر دستم رو گرفت و کمی به جلوش فشار داد و آهی کشید به نگاه های آکنده از شهوت بچه ها نگاهی کردم و به تندی دستم رو عقب کشیدم و شورت و بیژامه طاهر رو کشیدم بالا و رفتم سر جام نشستم طاهر هم کنارم نشست و دوباره دستش رو به بازوم گرفت صادق لبخندی زد و گفت : خاک بر سر ما که با بودن حمید و بخصوص طاهر ، خودمون رو تو بیابون ها علاف می کردیم به تندی گفتم : مواظب حرف زدنت باش صادق هنوز عرق نخورده مست کردی ، ظرفیت داشته باش طاهر اخمی کرد و گفت : از همین می ترسیدم سپس رفت کنار سینی نشست و برای خودش استکانی رو پر عرق کرد صادق به تندی شیشه رو از دستش گرفت و گفت : مسخره تمومش نکن دیگه ، این همه آدم دیگه هم هستن ، ما یه خورده ته استکانی می خوریمتو استکانت رو پر کردی ، حمال چپه می شی همشو نخور ، اینها آب که نیست بهش می گن عرق دو آتیشه طاهر لبخندی زد و گفت : مهم نیست الان خیلی داغ کردم ، بخدا حالم خرابه سپس استکانش رو بالا برد و تند تند همه شو خورد ، چشاش پر آب شده بود سرشو چند بار تکون داد و سپس سطل ماست رو برداشت و به دهن برد کمی خورد و اون رو تو سینی گذاشت و در حالی که چند تیکه خیار رو تو دهنش می گذاشت گفت : عجب مزه تند و مسخره ای داره ، حالم بهم خورد . این آشغالها چیه می خورید بدبخت ها رضا دو تا استکان که کمی توش عرق بود رو برداشت و نزدیکم شد سپس کنارم نشست و یکی رو دست من داد و با خنده گفت : بیا طاهر هم کثافت خور شد ، بیا بگیر تو عقب نمونی لبخندی زدم و بعد از بهم زدن استکان ها خوردیم . رضا دو تیکه خیار برداشت و تو ماست فرو کرد یکی رو تو دهنم گذاشت و اون یکی رو خودش خورد صادق بقیه شیشه رو تو یک استکان ریخت و گفت : دیگه تموم شد این رو خودم سلامتی جمع می خورم که این دیگه قابل تقسیم کردن نیست رضا دستشو گرفت و گفت : چرا تو بخوری ؟ صادق لبخندی زد و گفت : پس بدم به تو ؟ رضا خندید و گفت : قرعه بکش مفت خور، به هر کی افتاد نوش جونش صادق استکان رو تو سینی گذاشت و گفت : باشه ، شیر خط بکن لبخندی زدم و گفتم : پاستور ها رو بیار بر بزن هر کدوم که اول بهش تک افتاد اون بخوره رضا با خوشحالی بلند شد و پاستور ها رو آورد و در حالی که به اونها نگاه می کرد یکی رو برداشت و گفت : بیا این هم تک ، چقدر من شانسم خوبه بخدا بی خود نیست مادرم همیشه که می خوام بیام اینجا واسم اسپند دود می کنه پاستور ها و برگه تک رو ازش گرفتم و گفتم : آره بخدا ، من موندم که اگه برات اسپند دود نمی کرد چی از آب در می یومدی لبشو رو لبام گذاشت و سرم رو با دستاش محکم گرفت در میان خنده بچه با خجالت زیادی که بهم دست داده بود سعی کردم اون رو از خودم دور کنم ولی دستاشو محکم تر کرد و سرم رو نگه داشت
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و پنجمطاهر خیلی مست بود اصلا انگار که فقط منو خودش رو می دید به تندی روی شکمم نشست . با فشار خوردن کمرم به کف سنگر دوباره آهی کشیدم و داد زدم : طاهر بخدا پشتم درد گرفت ، پاشو از روم طاهر به تندی زیر پوشش رو در آورد و در حالی که سینه ها مو چنگ می زد گفت : نه دردم نمی یاد ، فقط یه خورده بکن تو سپس دستشو رو از رو بیژامه به کیرم گرفت و مشغول مالیدنش شد نگاهی به بچه ها که از روی شهوت ما رو نگاه می کردن ، کردم و سعی کردم بلند بشم صادق داد زد : حمید تو رو خدا ، آروم بگیر دیگه ، تو که خودت اهل حال دادن نیستی ، حال ما رو خراب نکن . بخدا اگه مسخره بازی در بیاری ما خودمون باهاش حال می کنیم طاهر لبخندی زد و گفت : نه اول با حمید ، بعد به همه تون حال میکنم صادق دستشو به سینه طاهر که از شدت مستی و هوس چشاش بزور باز می شد گذاشت و در حالی که آه می کشید رو کرد به من و گفت : حمید بهش برس ، بزار یه حالی هم به ما بده . اینقدر کثافت و نامرد نباش طاهر اخمی کرد و داد زد : نه اول با حمید صادق به تندی بلند شد و زیر بغل طاهر رو گرفت ودر حالی که اون رو از رو من بلند می کرد گفت : پاشو بزار جا ها رو پهن کنیم تا پشت حمید هم کمتر درد بگیره طاهر سعی کرد دستای صادق رو از بازوهاش جدا کنه و در همون حال داد زد : نه اول با حمید صادق رو کرد به مرتضی و گفت : طاهر رو نگه دار نخوره زمین مرتضی با خنده طاهر رو تو بغلش گرفت و گفت : باشه صادق دست منو گرفت و کمکم کرد بلند بشم ، نگاهی به مرتضی که داشت باسن طاهر رو چنگ می زد کردم و گفتم : دارید از حال طاهر سو استفاده می کنید ، این درست نیست گناه داره صادق آهسته گفت : اون خودشم دوست داره حمید ، تو رو خدا شب ما رو خراب نکن ، بدجنسی تو بزار برای یه موقع دیگه بچه ها به تندی جا ها رو پهن کردن ، نگاهی به مرتضی که دستاشو برده بود تو شورت طاهر و کون طاهر رو می مالید و خودشو بهش فشار می داد کردم و با دلخوری گفتم : بد نگذره حمال ؟ مرتضی خندید و گفت : نه خوشگل جون خیلی هم خوش می گذره حسودیت می شه تو بیا تو بغلم طاهر ناله کنان گفت : نه اول با حمید و بعد خودش رو از بغل مرتضی بیرون کشید ، نزدیک بود بخوره زمین که اون رو تو بغلم گرفتم سرشو بلند کرد و به صورتم نگاهی انداخت و لباشو رو لبام گذاشت صادق نگاهی به من کرد و چشمکی زد و گفت : جا ها حاضره بگیر بخواب حمید ، وقت رو تلف نکن سپس خم شد و بیژامه و شورت طاهر رو کشید پایین و دستشو گذاشت رو کون طاهر و کمی اون رو مالید . مرتضی آمد طرفم و شورتو بیژامه منو به تندی پایین داد ، فریاد زدم : خیلی بی شعوری مرتضی مرتضی لبخندی زد و گفت : می خواستم زحمت تو رو کم کرده باشم صادق طاهر رو بغل گرفت و به من نگاهی انداخت و داد زد : دراز بکش دیگه چقدر ناز می کنه آشغال سری تکون دادم و آهسته دراز کشیدم . صادق که دستشو به جلو طاهر گرفته بود کمی الت طاهر رو مالوند و در حالی که آه می کشید طاهر رو روی شکمم قرار داد . به چشای بسته طاهر نگاهی انداختم و گفتم : بابا این بیچاره تو حال خودش نیست ، ولش کنید صادق شورت و بیژامه شو در آورد داد زدم : صادق درست نیست این کار رو نکن از صدای من طاهر چشاشو باز کرد و لبخندی بهم زد و گفت : بکن دیگه سپس دستاشو به سینه هاش گرفت و مشغول مالیدنشون شد کمی بعد کیر منو گرفت تو دستش و به طرف التش برد و کمی سر کیرم رو به الش مالید و روش رو به طرف صادق کرد و با ناله گفت : یه خورده کرم برام بیار، کرم می خواد باید یه خورده چربش کنم صادق به تندی قوطی کرم شو از تو صندوق برداشت و جلو آمد و داد دستش ، طاهر نگاهی به قوطی کرم کرد و بعد کمی کرم برداشت و مالید به صورتم . و با خنده مشغول چرب کردن صورتم شد در این موقع چشمم به مرتضی افتاد که شورت و بیژامه شو می کشید پایین ، وقتی مهرداد هم این کار رو کرد نگاهی به بقیه که داشتن لخت می شدن کردم به تندی خودم رو از زیر طاهر بیرون کشیدم و بلند شدم و شورتم رو پوشیدم . خواستم بیژامه مو بردارم که صادق پاشو گذاشت روش ، با بغض و ناراحتی طاهر رو بلند کردم صادق اخمی کرد وداد زد : باز چت شد حمال دیوانه شدی ؟ با صدای بلند داد زدم : همه شما کثافتید ، فکر کردید این هم الاغ تو بیابونه براش دندون تیز کردید ، اون اصلا حالیش نیست داره چیکار می کنه ، به خدا قسم می رم و سرگروهبان رو خبر می کنم ، اگه بخواهید بهش دست بزنید . دیگه داره حالم از شما بهم می خوره سپس رو کردم به رضا و گفتم : تو دیگه چرا رضا ؟ خوب نگاش کن این طاهر همسنگر خودته نه الاغ تو بیابون آهی کشیدم و به منصور خیره شدم و داد زدم : بردار لباس هاشو تنش کن مسخره نگاه می کنی که چی بشه ؟ حسابی گریه ام گرفته بود و از طرفی طاهر هم لش زیادی داشت بزور اون رو تو بغلم نگه می داشتم صادق مشتی به کیسه شنی ها زد و گفت : حال ما رو گرفتی کثافت احمق کاش تو بازداشگاه می موندی و بیرون نمی یومدی منصور مشغول لباس پوشوندن به طاهر شده بود نگاهی به صادق کردم و گفتم : خیلی از من بیزار شدید آره ، خیلی خوب باشه فردا به سرگروهبان می گم سنگر منو عوض کنه و یا شاید هم برم سنگر فرماندهی ، چرا بی خودی افسر ها رو فحش می دید فکر می کنید خیلی از اونها بهترید ؟ حداقل اونها منو مست و بی هوش نکردند و خودم می فهمیدم دارند چی غلطی با من می کنند ، فردا من از اینجا می رم و شما هم تو سرحال و هوشیاری طاهر ، ازش بخواهید بهتون حال بده اگه قبول کرد کیفش رو ببرید ولی من نمی تونم بزارم تو این شرایط بهش دست بزنید ، طاهر هم امشب بیرون پیش من می خوابه . کسی هم بخواد بیاد طرفش چنان جیغی می کشم که همه واحد بریزن اینجا سپس به طاهر که تو بغلم بود و داشت با دستش به کیرم ور می رفت داد زدم : آروم بگیر حمال کثافت ، تو که عرضه نداری گوه می خوری عرق کوفت می کنی پاک شور شو در آوردی ، دیگه بخدا خسته شدم سپس رو کردم به رضا و گفتم : رضا بیا این رو ببریم بیرون رو تخت رضا اخمی کرد و گفت : خفه شو حال همه رو گرفتی با عصبانیت به منصور گفتم : برو پتو ها مو پهن کن روی تختم منصور سریع پتو ها مو با دو تا متکی برداشت و رفت بیرون ، مرتضی جلو آمد و دستی به باسن طاهر کشید و سپس در حالی که آه می کشید رو کرد به من و گفت : همه ما رو تو خماری گذاشتی خیلی پستی ، آخه حمال مگه تو فضولی . نکنه برادر بزرگه طاهری آره ؟ اخمی کردم و گفتم : برو کنار کار بهش نداشته باش مرتضی نشست کنار طاهر و کمی شورت طاهر رو پایین کشید و صورتش رو چسبوند به باسن طاهر و دستاشو برد لای پای طاهر به تندی طاهر رو چرخوندم و کمی اون رو عقب بردم و داد زدم : مرتضی جیغ منو در نیار ، ولش کن این لامسب رو مرتضی با عصبانیت آمد طرفم و با دست محکم کوبید رو باسنم و در حالی که باسنم رو فشار می داد گفت : خود تو حاضری بجاش بهمون حال بدی نکبت عوضی رضا داد زد : خفه شو مرتضی دیگه داره اون روی سگم بالا می یاد رو کردم به رضا و گفتم : بیا کمکم کن این رو ببریم بیرون رضا بلند شد و شورت و بیژامه شو پوشید و آمد طرفم و طاهر رو انداخت رو شونه هاش ، صادق اخمی کرد و گفت : وای خدا نبرش رضا ، بیارش همین جا بخوابهرضا روش رو کرد به من و گفت : بزار یه حالی باهاش بکنند ، ثواب داره به خدا ، خود طاهر هم راضی بود ندیدی چطور رفته بود تو خماری ؟ داد زدم : آره خاک بر سر ، خودش اونقدر گیجه که کرم رو می مالید تو صورتم به جای اینکه ...... آخ ، بخدا دارم دیوانه می شم ، بیارش بیرون اینقدر ور نزن اون رو بردیم و روی تختم خوابوندیم . به منصور گفتم : برو پشه بندم رو بیار منصور دوید تو سنگر و پشه بند رو آورد . کمکم کرد که پشه بند رو ببندیم به طاهر که با چشای بسته آهسته ناله می کرد نگاهی انداختم و با رضا و منصور رفتیم تو سنگر سیگاری روشن کردم و نشستم یه کنار ، منصور کنارم نشست و سری تکون داد و رو کرد به بچه ها و گفت : بچه ها به نظر من هم حمید راست می گه کار شما اصلا درست نبود ، خوب فکر کنید اگه فردا طاهر می فهمید چه بلایی سرش اومده و سر وصدا راه می انداخت و به فرمانده گروههان و یا عقیدتی شکایت می کرد خیلی براتون بد می شد شما الان نیمه مستید ، نمی تونید بفهمید مرتضی کنارم نشست و گفت : تو خفه شو ، سپس دستشو روی رون های پام گرفت و در حالی که رونم رو فشار می داد گفت : حمید که مست نیست ، خودش بهمون حال می ده اخمی کردم و گفتم : اگه بهم دست بزنید فردا از اینجا می رم مرتضی سرش رو جلو آورد و گفت : خیلی نامردی ، مگه ازت کم می شه طاهر رو که بردی همه ما رو تو کف گذاشتی ، بیا دیگه تو رو خدا سپس لباشو به لبام گذاشت ، سعی کردم اون رو کنار بزنم . رضا بلند شدو به تندی آمد سمت مرتضی مرتضی لبخندی زد و خیلی سریع منو رها کرد و گفت : خیلی خوب بابا ، باز داداش بزرگه اومد بچه ها مشغول لباس پوشیدن شدن و تو قیافه همه عصبانیت موج می زد اخمی کردم و گفتم : تو رو خدا از دست من عصبانی نشید ، کارتون اصلا درست نبود . اون طفلک که تو حال خودش نبود من قول می دم باهاش صحبت کنم اگه راضی بود باهاش حال کنید ، نوش جونتون . آخه اگه بهوش و سرحال باشه و دوست هم داشته باشه ، که خیلی بهتر بهتون حال می ده تا اینکه عین جنازه ولو باشه تا با هاش حال کنید . نه تو رو خدا بد حرفی می زنم ؟ صادق اخمی کرد و گفت : قول می دی راضیش کنی ؟ با دلخوری گفتم : نه ، مسخره . قول می دم باهاش صحبت کنم ببینم نظرش چیه ، راضی کردن یعنی یه جور تو فشار گذاشتن اون حداد آهی کشید و گفت : بخدا راضی بود ها ، تو چشاش می خوندم که چقدر دوست داره باهاش حال کنند رفتم طرف حداد و لباشو بوسیدم و گفتم : بخدا حداد جون فردا باهاش حرف می زنم اگه حس کردم مایله ، قول می دم اگه فقط خجالت مانع باشه خودم خجالتش رو برطرف کنم و اول هم می گم با تو باشه خوبه حالا اون اخم های زشت رو کنار بزن یه خورده بخند دستش رو روی باسنم کشید و کمی باسنم رو فشار داد و گفت : باشه ولی قول دادی باهاش صحبت کنی ها دستشو کنار زدم و گفتم : باشه سپس رو کردم به صادق که همچنان عصبانی به نظر می رسید و سری تکون دادم و گفتم : تو هم بخند دیگه صادق لبخندی زد و گفت : خیلی دلم ازت پره ، ولی واسه اینکه خرت کنم باشه خندیدم ، یه روز نوبت خنده من هم می شه منصور رفت سرجاش دراز کشید و گفت : بگیرید بخوابید ، وای خدا عجب شبی بود ، دیگه ما تو سنگر مون یه دختر داریم اخمی بهش کردم و گفتم : تو دیگه خفه شو منصور رضا بلند شد و گفت : من دیگه باید برم بخوابم ، راستش ته دلم یه جور نگران بودم ، حمید و منصور راست می گن ما داشتیم می زدیم به سیم آخر ، ممکن بود فردا طاهر برامون شر درست کنه سپس شب بخیر گفت و رفت بیرون من هم رفتم سمت صندوقم و پمادم رو برداشتم از ندیدن فانوسقه و اسلحه تو صندوق آهی کشیدم و داد زدم : وای خدا اسلحه ام کو ؟ صادق لبخندی زد و گفت : جوش نزن شیرت خشک می شه ، سرگروهبان بعد از بردنت به قرارگاه اومد و اون رو از ما گرفت آهی کشیدم و گفتم : خوب خدا رو شکر ، فکر کردم گم شده با خودم گفتم حالا بیا و درستش کن کمی پماد ضد پشه به دست و صورتم مالیدم و مرتضی جلو آمد و با خنده گفت : بزار من برات بمالم پماد رو گرفت و کمی تو دستش ریخت و مشغول کشیدن به شونه و سینه هام شد . صادق هم بلند شد و آمد طرفم و پماد رو از دست مرتضی گرفت و کمی پماد به دستش زد و اون هم مشغول مالیدن سینه و دست کشیدن به بدنم شد . مهرداد با خنده آمد جلو و گفت : بزارید من هم دوست دارم بهش ...... پ داد زدم : برو بمیر مسخرهسپس به تندی صادق و مرتضی رو کنار زدم و گفتم : ممنون ، لطف کردید پماد خوشگل تو پوستم رفت دیگه داره از پشتم می زنه بیرون ولم کنید دیگه صادق شونه ها مو گرفت و تو صورتم خیره شد و گفت : تو رو خدا حمید جون مادرت بزار فقط یه خورده بمالیم ، به خدا دارم از شهوت می میرم تو رو خدا فقط یه ذره . لوتی باش دیگه سپس دستش رو برد پشتم و باسنم رو مالید دستشو کنار زدم و با عصبانیت گفتم : دیگه من غلط می کنم برای شما مسخره ها عرق بگیرم و به تندی از سنگر رفتم بیرون ، آهی کشیدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم ، مدتی بعد تازه داشت خوابم می برد که طاهر ناله ای کرد و سرش رو بلند کرد و سپس شروع کرد به عق زدن ، به تندی کمی شونه هاشو مالیدم ، آهسته گفت : دارم بالا می یارم با عجله کمکش کردم تا از تخت پایین بیاد و اون رو نزدیک منبع آب بردم هنوز بخوبی کنار منبع ننشسته بود که پس آورد ، من مشغول مالیدن شونه هاش شدم . مقداری که پس آورد صورتش رو شست و با بی حالی سرش رو روی زانوش گذاشت و آهسته گفت : من چرا اینطوری شدم حمید ؟ آهی کشیدم و گفتم : خیلی عرق خوده بودی ، مهم نیست نترس با گرفتن زیر بغلش اون رو آهسته بلند کردم و به سمت تخت بردم و کمکش کردم روی تخت دراز بکشه نگاهی بهم کرد و گفت : من خوابم می یاد ، بزار بخوابم لبخندی زدم و گفتم : آره بگیر بخواب با تکون بازوم توسط منصور از خواب بیدار شدم ، نگاهی بهش کردم و در حالی که از تخت می یومدم بیرون گفتم : ساعت چنده ؟ لبخندی زد و گفت : نزدیک شش صبح ، بیا بریم صبحانه بخور سپس رفت سمت طاهر و اون رو بیدار کرد ، طاهر بلند شد و در حالی که سرش رو گرفته بود اخمی کرد و گفت : وای چقدر سرم درد می کنه گفتم : پاشو دست و صورتت رو بشور بیا تو سنگر صبحانه بخور ، زود باش که صبحگاه دیر نشه سپس دست و صورتم رو شستم و با منصور رفتیم تو سنگر ، کنار سفره نشستم ، نگاهی به بچه ها کردم و گفتم : چیزی به روی طاهر نیارید ، اون فکر نمی کنم از جریان دیشب چیزی یادش مونده باشه صادق دستی به پام کشید و گفت : یادت نره حمید قول دادی باهاش صحبت کنی اخمی کردم و گفتم : باشه، باهاش صحبت می کنم رضا اخمی کرد و گفت : خدا کنه از جریان دیشب چیزی یادش نمونده باشه و گرنه خیلی بد می شه چند لحظه بعد طاهر امد تو سنگر و با دلخوری گفت : دیشب چه اتفاقی افتاد ؟ من کار بدی کردم ؟ صادق لبخندی زد و گفت : با حمید آره ولی با ما نه اخمی کردم و گفتم : به حرفهای صادق گوش نده ، نه تو کاری نکردی نه با من و نه با کس دیگه ای طاهر سری تکون داد و گفت : یادم می یاد منو لخت کرده بودید و من ...وسپس اخمی کرد و گفت : کاش عرق نخورده بودم بعد از صبحانه صادق رو کرد به من و گفت : تو بگیر دراز بکش . نمی خواد بیای صبحگاه تو استراحت داری . اون برگه استراحت پزشکی تو هم بده ببرم بدم به سرگروهبان بلند شدم و برگه رو دادم به صادق . منصور یه کنار برام جا انداخت و با خنده گفت : بیا حمید ، بگیر بخواب بعد از رفتن اونها بلند شدم و ظرف های خالی شده کره مربا رو برداشتم و بردم بیرون و پس از شستن اونها برگشتم تو سنگر و مشغول جارو کردن سنگر شدم ، و پس از اتمام کارم دوباره جا مو که واسه جارو کردن سنگر جمع کرده بودم رو دوباره پهن کردم یه گوشه و به شکم دراز کشیدم چند دقیقه بعد بچه ها برگشتن و صادق پمادی که مربوط به پشتم بود رو برداشت و آمد کنارم نشست و مشغول چرب کردن پشتم شد و بچه ها هم با برداشتن سوییچ های ماشین هاشون برای انجام ماموریت هاشون رفتن بیرون ، صادق رو کرد به منصور گفت : تا مدتی ماشین پاترول تحویل تویه حالا بلند شو و پاترول رو ببر جلو دفتر باید سرگرد رو ببری قرارگاه منصور بلند شد و سوییچ رو برداشت و رفت بیرون ، صادق هم سر پماد رو بست و گفت : من هم می رم تا با چند تا از تعمیر کارها در مورد تعمیر ماشین حمید صحبت کنم سپس سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت : تو این فرصت که با طاهر تنها هستی در مورد اون جریان باهاش صحبت کن سپس بلند شد و از سنگر رفت بیرون طاهر کنارم نشست و نگاهی به من انداخت و گفت : بعد از صبحگاه تو راه اومدن به سنگر ، منصور آهسته به من وقایع دیشب رو تعریف کرد من خیلی ازت ممنونم حمید ، نمی دونم چطوری می تونم محبت و حمایتت رو از من جبران کنم ، کاش عرق نخورده بودم . نمی دونم اگه تو از من حمایت نمی کردی چی می شد لبخندی زدم و گفتم : دیگه سعی کن عرق نخوری که حسابی سر نجاتت از دست اونها به دردسر افتاده بودم لبخندی زد و گفت : فقط یادم می یاد خیلی شهوتی شده بودم آهسته گفتم : بچه ها فکر می کردند تو دوست داری باهات حال کنند سری تکون داد و گفت : غلط کردن ، کاش موضوع منو نمی دونستن ، از حالا به بعد خیلی باید مواظب خودم باشم لبخندی زدم و گفتم : خلاصه دیشب همه خمارت شده بودن ، ببینم دلت نمی خواد بچه ها باهات حال کنند ؟ منظورم از این کاراست سپس انگشتم رو تو دست مشت کرده دیگه ام فرو کردم آهی کشید و گفت : نه ، می ترسم خندیدم و گفتم :اگه موضوع فقط ترسه که ترست بی مورده بچه ها همه قابل اعتماد هستند ، نگران نباش سری تکون داد و گفت : نمی دونم ، همش ترس نیست خودم هم روم نمی شه سپس دستاشو رو شونه هام گذاشت و مشغول مالیدن شونه هام شد نگاهی تو صورتش انداختم و لبخندی زدم و گفتم : آگه خود تو دوست داشته باشی من می تونم بهت کمک کنم خم شد و لبام رو بوسید و با خنده گفت : تو چقدر دوست داری به همه کمک کنی ؟ سرش رو با دستام گرفتم و محکم لباشو بوسیدم و گفتم : آخه من بیچاره خیلی دل نازکم و از کمک به همه لذت می برم منو چرخوند و روی شکمم نشست و به صورتم که از درد پشتم اخم کرده بودم نگاهی انداخت و با خنده گفت : چقدر خودت رو لوس می کنی بی مزه ، یعنی اینقدر وقتی به پشت می شی درد داری ؟ اخمی کردم و گفتم : کاش یه خورده از دردم رو می کشیدی تا ببینم نظرت چیه رو صورتم خم شد و لباشو به لبام گذاشت و دستاشو به صورتم گرفت وقتی سرش رو بلند کرد گفت : کاش دیشب می گذاشتی با من حال کنند خیلی هوسی شده بودم ، خودم رو به مستی زده بودم تا بتونم با تو وبقیه حال کنم با عصبانیت گفتم : کثافت احمق ، تو تمام مدت فیلم بازی می کردی ؟ لبخندی زد و گفت : نه کاملا ولی تقریبا آره با دست بروی پاش کوبیدم و گفتم : احمق پر رو ، خوب یه جوری با یه چشمکی ، چیزی بهم می فهموندی . من خر بخاطر نجاتت از دست بچه ها اینقدر به زحمت نیافتم لبخندی زد و گفت : روم نمی شد ، فقط به شدت از اثرات اون عرق هایی که خورد بودم ، داغ کرده بودم ، با دست مالیدن بچه ها به جلوم به شدت هم هوسی شده بودم ، از جزییات چیزی بخاطر ندارم ولی خیلی دلم می خواست بهم حال بدن که توی احمق نگذاشتی حالم رو بکنم آهی کشیدم و گفتم : دستت درد نکنه ، ممنون که از من تشکر کردی ، من خر رو بگو که بجای اینکه بگیرم بکنمت ، از تو دفاع کردم همون طور که روی شکمم نشسته بود دستش رو روی کیرم گذاشت و در حالی که کیرم رو می مالید ، لبخندی زد و گفت : الان هم می تونی حماقتت رو جران کنی لبخندی زدم و گفتم : پاشو کمرم درد گرفت ، خجالت بکش طاهر اخمی کرد و دستاشو روی سینه هام گذاشت و خودش رو روی جلوم کشید و در حالی که باسنش رو روی جلو بیژامه ام می کشید ، ناله ای کرد و آهسته گفت : یه خورده بزار خودم رو بهت بمالم ، بد نشو سپس دست برد به شلوارش و مشغول باز کردن کمربندش شد با اینکه منو هوسی کرده بود ولی خیلی نگران بودم کسی سر نرسه دست شو گرفتم و اون رو از روم کنار زدم و بلند شدم بلند شد و منو عقب داد و روی صندوقها نشستم . لبخندی به صورتم زد و کنار پام روی کف سنگر زانو زد و دستاشو جلو آورد و بیژامه و شورتم رو کمی پایین کشید و دستش رو به کیرم گرفت و سرش رو خم کرد روش و مشغول بوسیدن کیرم شد کمی که این کار رو کرد در حالی که از هوس نفس نفس می زد و ناله می کرد یه دستش رو از کیرم جدا کرد و برد پایین و مشغول باز کردن دگمه های جلو شلوارش کرد و سپس دستشو فرو برد تو شلوارش و مشغول مالیدن جلوش شد دهنش رو کمی باز کرد و کیرم رو فرو کرد تو دهنش و آهسته سرش رو بالا و پایین کشید . تماس لباش و زبونش به دور کیرم منو هم به شدت هوسی کرده بود در حالی که با یه دستم که روی سرش گذاشته بودم موهاشو نوازش می کردم یه دستم رو سینه ام گرفتم و آهسته اون رو می مالیدم بدنم داشت داغ می شد ، مرتب به تو راه پله های سنگر چشم دوخته بودم که اگه کسی اومد بفهمم . کمی که گذشت چشمم به صادق افتاد که داشت آهسته از پله ها پایین می یومد به تندی سعی کردم سر طاهر رو بالا بکشم و گفتم : آخ این صادق مسخره پیداش شد ، پاشو طاهر که مایل نبود کیرم رو از دهنش بیرون بکشم ، دندونش رو به کیرم فشار داد و من در حالی که به شدت دردم گرفته بود مجبور شدم سرش رو رها کنم صادق پرده رو کنار زد و با دیدن ما تو اون وضعیت لبخندی به لبش نشست و آهسته در حالی که با دست بهم اشاره می کرد حرکتی نکنم آمد تو و با پوتین هایی که به پاش بود آمد داخل سنگر و کنار ما نشست طاهر همون طور که کیرم رو به کمک حرکت سرش تو دهنش حرکت می داد نگاهی به صادق کرد و به کار خودش ادامه داد صادق آهسته پشت طاهر که زانو زده بود ، نشست و دستاشو جلو کشید و طاهر رو بغل گرفت و مشغول مالیدن سینه های طاهر از رو پیرهنش شد ، طاهر ناله ای کرد و دستشو از تو شلوارش کشید بیرون و با همون دستش شروع کرد به باز کردن دگمه های جلو پیرهنشصادق به تندی پایین زیر پوش طاهر رو از تو شلوارش بیرون کشید و دستشو برد زیر زیرپوش و گذاشت روی سینه های طاهر و دوباره مشغول چنگ زدن و مالیدن سینه های طاهر شد کمی بعد صادق کمربند و دگمه های شلوارش رو باز کرد و شلوار و شورتش رو پایین کشید و سعی کرد کمربند طاهر رو باز کنه طاهر کیرم رو از دهانش بیرون کشید و به تندی بلند شد و در حالی که به کیر شق شده صادق نگاه می کرد لبخندی زد و گفت : پاشو خجالت بکش پر رو یه موقع کسی سر می رسه ، چه زود هم کشیده پایین مسخره صادق بلند شد و آهسته رفت طرف طاهر و لبخندی بهش زد و گفت : آخ کاش دیشب به نق زده های حمید گوش نمی دادم من می دونستم خوشت می یاد باهات حال کنیم ولی این حمید کثافت مانع شد ، همون دیشب باید ترتیب هر دو تون رو می دادیم طاهر که مشغول بستن دگمه های شلوارش شده بود سری تکون داد و در حالی که لباشو می گزید ، نگاهی به من کرد من بخودم اومدم به تندی بلند شدم و شورت و بیژامه مو بالا کشیدم و به صادق که داشت به طاهر نزدیک می شد گفتم : احمق اون شلوار و شورت مسخره ات رو بکش بالا یه موقع کسی سر نرسه صادق رفت طرف طاهر و بازوی طاهر رو گرفت و گفت : طاهرجون دستاتو بزار روی صندوق و خم شو ، تو دیگه مثل حمید کثافت ناز نکن . بزار یه حال خوشگل بهت بدم قول می دم حسابی لذت ببری طاهر کمی عقب عقب رفت و گفت : برو صادق دست از سرم بردار ، الان وقت این کار ها نیست . حمید راست می گه هر لحظه ممکنه کسی سر برسه اون کیر گنده ات رو هم بپوشون و اینقدر مانور نده صادق کمی جلو تر رفت و به طاهر که دیگه پشتش به دیوار سنگر چسبیده بود نزدیک شد دستشو جلو برد و کنار سر طاهر به دیوار تکیه داد و کمی صورتش رو به طاهر نزدیک کرد و گفت : دیگه ناز نکن تو که بدت نمی یاد تو رو بکنم پس وقت رو تلف نکن خیلی زود کارمون تموم می شه قبل از آنکه سر خری سر برسه طاهر سرش رو تکون داد و با دلخوری گفت : نه ، تو ترس و اضطراب به
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و ششملبخندی زدم و گفتم : حمام اخمی کرد و پرسید : حمام این موقع ؟ دوباره لبخندی زدم و گفتم : لابد رفت غسل کنه ، فکر کنم چند دقیقه پیش که با تو ور می رفت حالش خراب شده در این موقع متوجه صادق شدم که داشت با دلخوری از طرف حمام می یومد به سمت ما ، کبریت رو از دست طاهر گرفتم و سیگارم رو روشن کردم . صادق آمد طرفم اخمی کرد و گفت : خیلی احمقی می خوای جلو طاهر بزنم تو گوش ات ؟ اخمی کردم و گفتم : چرا مگه مرض داری ؟ خوب من فکر کردم طاهر رفته تو حمام ، بعد که طاهر از سنگر اومد بیرون فهمیدم اشتباه کردم چه اخمی می کنه حالا ، جلو طاهر خانم قیافه می گیری ؟ طاهر خنده ای کرد و گفت : حالا سر من به هم نپرید ، من حوصله جنازه کشی ندارم صادق اخمی کرد و نگاهی به من کرد و گفت : حمید پاشو ببریمش تو سنگر و رو شو کم کنیم یه خورده فشار فشور لازم داره ، پاشو دیگه اخمی کردم و گفتم : ولش کن هزیون می گه طاهر خیار گنده ای از تو پیش دستی برداشت و با خنده گفت : حمید این تو رو یاد ......چ حرف شو قطع کردم و داد زدم : خفه شو ، خیلی روت زیاد شده حمال صادق لبخندی زد و گفت : من بگم طاهر جون ، یه خورده به جریان من البته وقتی هنوز حسابی بزرگ نشده شبیه طاهر با پر رویی خیار رو چند بار تو دهانش فرو برد و بیرون کشید صادق با خنده دستش رو به جلوش گرفت و با مسخره بازی ناله می کرد . به تندی خیار رو از دهان طاهر کشیدم بیرون و گذاشتم تو دهنم و در حالی که صادق رو نگاه می کردم بایک گاز یه تیکه ازش کندم و مشغول خوردن شدم صادق با مسخره بازی دادی زد و جلوشو گرفت و مشغول نالیدن شد و با مسخره بازی رو کرد به من و گفت : آخ حمید جون یه خورده یواش تر بخور دردم گرفت ، تو که قبلا اینقدر بی رحم نبودی و حسابی باهاش مهربون بودی با عصبانیت خیارهای دهنم رو تف کردم رو زمین و خیار رو پرت کردم سمت صادق و داد زدم : کثافت دروغگو با دلخوری رفتم طرف سنگر ماشین بیچاره خودم و کنار لبه سنگر ماشین نشستم و مشغول نگاه کردن بهش شدم ، من بیچاره چطوری می تونستم اون جنازه نیمه سوخته رو دوباره زنده کنم . آهی بلندی کشیدم در این موقع صدای صادق رو شیدم که در حالی که می خندید گفت : آخ عزیز دلم آه نکش ، تو همچنان برای من ارزش زیادی داری . اصلا فکر نکن حالا که یه دختر خانم تو سنگر کشف شده تو رو فراموش می کنم این آه کشیدن تو جگرم رو آتیش می زنه نگاه تندی بهش کردم و گفتم : خفه شو از خود راضی عوضی مگه من واسه توی احمق آه کشیدم کنارم نشست و نگاهی به ماشین کرد و با خنده گفت : باشه فرض می کنم بخاطر ماشینت آه کشیدی ، حالا اخماتو باز کن سپس خیار پوست کنده ای رو که تو دستش بود طرفم گرفت ، دستشو کنار زدم و گفتم : نمی خوام لبخندی زد و گفت : لطفا این میوه خیار پوست گرفته شده توسط صادق رو بگیرید و میل کنید ، این یه خیار معمولی است که نمک هم بهش زده شده و من اعلام می کنم که این هیچ شباهتی به هیچ چیزی بجز یه خیار معمولی نداره ، بیا بگیر بخور باور کن قصد ندارم موقع خوردن چیزی بگم که روح لطیف شما آزده خاطر بشه خیار رو از دستش گرفتم و مشغول خوردن شدم خیار رو که خوردم بلند شدم و رفتم سمت ماشین می خواستم ببینم دفتر خاطرات و دفتر داستانم که تو داشبورد بود سوخته یا نه صادق لبخندی زد و گفت : حمید ، تو متوجه نشدی من دستامو که تو سنگر به جلوم مالیده بودم رو شستم یا نه ؟ من که یادم نمی یاد شسته باشمش آهی کشیدم اعصابم خراب شد ، من هم ندیده بودم دستا شو شسته باشه تفی روی زمین انداختم و با عصبانیت نگاهش کردم و با دلخوری گفتم : بخند کثافت باز نوبت ضد حال زدن من هم می رسه لبخندی زد و گفت : من اخلاق توی عوضی رو می دونم ، نترس بابا حالا خیار زهرت نشه بخدا قبل از پوست کندن خیار دستامو شستم باور نمی کنی برو از طاهر بپرس سری تکون دادم و داشبورد ماشین رو کشیدم و اون رو باز کردم دفتر خاطراتم رو برداشتم تقریبا بطور کامل سوخته بود و قابل استفاده نبود صادق که آمده بود کنارم دفتر رو از دستم گرفت نگاهی بهش کرد و بعد بسته سیگار نیمه سوخته رو هم از توی داشبورد برداشت و با خنده گفت : این آتش نامرد سیگارات رو هم کشیده دیگه نمی تونی ازشون استفاده کنی کاش حداقل سیگارت رو نمی سوزوند ، آتش خیلی نامرده تو با من هم عقیده نیستی ، حمید ؟لبخندی زدم و گفتم : آره خیلی نامرده ، خوشحالم که موفق شدی یه موردی پیدا کنی که من با تو هم عقیده باشم صادق لبخندی زد و گفت : من فکر می کنم طاهر موافق باشه بچه ها باهاش حال کنند نظر تو در این باره چیه ؟ سری تکون دادم و گفتم : آره ظاهرا همینطوره خندید و دستاشو بهم مالید و گفت : آخ خدا ، پس کی شب می شه ؟آهی کشیدم و با خنده گفتم : شب دستی با باسنم کشید و گفت : این شب از اون شب های فراموش نشدنی و مامانیه می دونی چرا ؟ لبخندی زدم و گفتم : معلومه دیگه چون طاهر خانم بدش نمی یاد به شما بچه های بیابون گرد حال بده خندید و گفت : تو چی تو خوشحال نیستی ؟ نمی خوای با هاش حال کنی یا اون قدر قبلا باهاش حال کردی که برات تازگی نداره شیطون بد جنس سری تکون دادم و گفتم : باز شروع شد ؟ اخمی کرد و گفت : منو سیاه نکن ، فکر کردی من احمقم تو از دختر بودن اون خبر داشتی ، خود طاهر هم دیشب یه چیزهایی می گفتداد زدم : اون تو مستی هزیون می گفت ، دست از سرم بردارهمون طور که رون پامو دست می کشید فشار محکمی به رون پام داد بی اختیار آخ بلندی کشیدم و داد زدم : دردم گرفت عوضی در این موقع طاهر به ما نزدیک شد و با خنده گفت : چیه حمید ، جیغ کشیدی ؟سپس با لحن کنایه آمیزی ادامه داد : این صادق بی شعور اذیتت کرد ؟ آهی کشیدم و راه افتادم سمت سنگرمون از کنارش که رد می شدم طاهر بازو مو گرفت و با خنده گفت : نگفتی چی شد جیغ کشیدی ؟ گفتم : دستم به بدنه ماشینم خورد چون که داغ بود دستم سوخت جیغ کشیدم طاهر اخمی کرد و گفت : تو چت شده حمید ؟ چرا اینقدر با من بداخلاقی می کنی ؟ نمی تونی درست و بدون کنایه زدن جواب بدی ؟صادق با خنده گفت : می ترسه امشب من یا بچه ها اذیتش کنیم از الان ماتم گرفته ، من که گفتم حمید جون طاهر امشب قراره به بچه ها حال بده و امشب کسی اذیتت نمی کنه ، نوبت تو باشه برای فردا شب داد زدم : آخ که چقدر بدم می یاد وقتی دهنت رو باز می کنی و بخیال خودت مزه پرونی می کنی صادق خان من نمی دونم ولی خیلی دلم می خواد که بدونم که کدوم احمقی به تو دیپلم داده ولی به احتمال زیاد از اونی که به اون رضای خول و چل مدرک ابتدایی داده بی سواد تر بوده صادق با خنده آهی کشید و گفت : بهت حق می دم دلخور باشی حمید جون ، آره حق با تویه این طاهر رقیب سختی شده برات و شاید دیگه کسی زیاد نیاد طرفت ولی من هنوز هم کشته مرده اخم کردن و ناز کردنت هستم . تو هیچ موقع تازگی تو برام از دست نمی دی دلم می خواست چند تا بزنم تو گوشش به تندی رفتم طرفش دستم رو که به طرف صورتش برده بودم به تندی گرفت و من رو تو بغلش کشید و آهسته گفت : سخت نگیر بخدا دارم باهات شوخی می کنمدستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم : گوش کن صادق هیچ خوشم نمی یاد طاهر باعث بشه روی تو و بچه ها به من زیاد بشه و حس کنی می تونی منو وادار کنی که به همین سادگی که طاهر قبول کرده بهتون حال بده من هم بهتون حال می دم ، سعی نکن رفاقت من و بچه ها رو خراب کنی ، من تو و اون بچه ها رو به عنوان همسنگر های خوب دوست دارم نه بیشتر ، منو تحریک نکن که از سرگروهبان بخوام سنگر منو عوض کنه ، درست متوجه حرفهای من شدی ، من رو مثل طاهر آماده به خدمت خودتون ندون ، عیب تو اینه که همه چیز رو با هم قاتی می کنی احمق جون صادق لبخندی زد و دستاشو بالا برد و گفت : باشه من تسلیم هستم ، داغ نکن رفتم سمت سنگر ، طاهر به تندی دستم رو گرفت و داد زد : حالم رو بهم زدی حمید ، حرفات خیلی توهین آمیز بود دستی به سرش کشیدم و آهسته گفتم : تو دیگه داغ نکن ، من منظور بدی نداشتم اخمی کرد و گفت : خیلی بی شعوری ، حرفاتو می زنی و می گی من منظور بدی نداشتم سری تکون دادم و گفتم : آخ از دست تو ، بابا غلط کردم خوب شد و رفتم طرف سنگر ، در این موقع صادق با چند قدم سریع خودش رو به من رسوند و دستم رو گرفت و گفت : تو رو خدا حمید ، یه کاری نکن طاهر سر لجبازی و بدجنسی حال ما رو خراب کنه ، من ازت معذرت می خوام اگه حرف هام تو رو ناراحت کرده ، تو رو خدا حالا که طاهر داره روی خوش نشون می ده همه چیز رو خراب نکن دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : بزار برم بکارم برسم ، من حرف دل خودم رو زدم ، کاری به طاهر ندارم سپس به طاهر که داشت می یومد سمت ما نگاهی انداختم و با صدای بلند تری ادامه دادم : اون راضیه بهتون حال بده ، از خداشه . نترس از حالا می تونی به این کوچولو قول یه بکن بکن حسابی رو برای شب بدی سپس با دستم آهسته به کیر صادق زدم و رفتم داخل سنگر رفتم تو آشپزخونه و چند ظرفی که کثیف بود رو برداشتم و رفتم بیرون و نشستم کنار منبع آب و مشغول شستن اون ظرفها و ظرفهای شام و صبحانه که روی هم تلمبار شده بود شدم صادق و طاهر کمی دور تر داشتند با همدیگه صحبت می کردن از حرکات دست و سرشون پیدا بود که هر دو عصبی هستند ، کمی بعد صادق با دلخوری اومد طرف من وقتی نزدیکم رسید با عصبانیت گفت : خیلی کثافتی ، طاهر عوضی می گه اگه بچه ها بیان طرفش می ره پیش سرگروهبان و شکایت می کنه و از اون می خواد سنگر شو عوض کنه اخمی کردم و گفتم : چون اون ناز می کنه و قبول نکرده بهتون حال بده من کثافتم ، حمال با عصبانیت مشتی به منبع آب کوبید و رفت داخل سنگر بعد از رفتن صادق تو سنگر ، طاهر اومد طرفم . آستین ها شو بالا زد و نشست کنارم و ظرفهایی که من کفی کرده بودم رو زیر شیر منبع می شست . زیر چشمی به قیافه دمق شده اش نگاهی انداختم و گفتم : چیه خبری شده ؟ با بغض گفت : توی احمق داری تصویر بدی از من به ذهن بچه ها می یاری ، صادق موقع حرف زدن با من فکر می کنه با زن عقدیش داره حرف می زنه ، کثافت الاغ سری تکون دادم و گفتم : زیاد سخت نگیر این بچه ها هیچ کدومشون بلد نیستند درست حرف بزنند ، من چند ماهه که دارم با هاشون سر و کله می زنم ولی خوب خود تو هم خیلی بی تقصیر نیستی جونم ، یادت باشه چراغ سبز رو خودت روشن کردی آهی کشید و گفت : من حماقت کردم ، حمید من پشیمون شدم تو دیگه با من چپه نشو ، بخدا من می ترسم اولش فکر کردم می تونم کنترلی روی بچه ها داشته باشم ولی نمی تونم اخمی کردم و گفتم : باز هم من بیچاره باید ، باز این حمید بدبخت . تو رو خدا طاهر از این به بعد دیگه شر درست نکن . بخدا من خودم هزار جور گرفتاری دارم ، این لاشه ماشین رو دیدی مال منه . مرخصی من هم که حالا حالا ها مالیده شده . سرگروهبان هم یه جوری نگام می کنه که انگار با یه دیوانه طرفه ، حتما درجه دارهای دیگه هم همین فکر رو می کنند از طرف بچه ها هم یه جور دیگه دارم می کشم طاهر با دستش کمی به صورتم آب پاشید و با خنده گفت : لوس نشو یه ذره بخند بخدا وقتی اخم می کنی قیافه ات خیلی زشت می شه بعد از شستن ظرفها اونها رو با طاهر بردیم تو سنگر ، صادق دفتر و دستکش رو جلوش گذاشته بود و داشت به صورت تعمیرات و هزینه های تعویض لوازم کارهای ماشین ها رسیدگی می کرد مشغول مرتب کردن ظرفها بودم که تلفن زنگ زد و صادق بعد از کمی صحبت کردن گوشی رو گذاشت و رو کرد به طاهر و با ناراحتی گفت : برو سنگر مخابرات و اونها رو ببر واحد ترابری من رو کردم به صادق و گفتم : با چی بره ؟ صادق اخمی کرد و گفت : لندرو ور رو برداره سویچ لندروور رو از تخته کلید ها برداشتم و دادم دست طاهر و گفتم : برو تو واحد کمی بالاتر از سنگر شاه غلام نرسیده به آشپزخونه واحد تعمیرات مخابراته طاهر لبخندی زد و گفت : واحد ترابری کجاست ؟ نمی شه تو هم با من بیای گفتم : خیلی خوب ، صبر کن پیرهنم رو بپوشم صادق داد زد : نه من اجازه نمی دم ، خیلی سر خود نشو حمید ، خود طاهر باید از پس ماموریت هاش بر بیاد اخمی کردم و گفتم : آخه من که تو استراحت پزشکی هستم کار خاصی که ندارم ، گیر نده بزار باهاش برم صادق با دلخوری گفت : همون که گفتم ، نه رو کردم به طاهر و گفتم : بروخودشون هم راهنماییت می کنند ، بچه های مخابرات خیلی خوبند . من سفارش تو رو به سرپرست مخابرات می کنم که چون تازه کار هستی راهنماییت کنند رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم و از سرباز کنترل خط خواستم منو به مخابرات وصل کنه ، سپس با راستگو درجه دار سرپرست مخابرات صحبت کردم و ازش خواستم چون طاهر راننده ای که در اختیارشون گذاشتیم ناوارده ، هوای طاهر رو داشته باشه ، راستگو ضمن قبول کردن با خنده جریان آتش گرفتن ماشین رو پرسید و من همون مزخرفاتی که حفظ کرده بودم رو تحویلش دادم و بعد مکالمه رو قطع کردم و رو کردم به طاهر و گفتم : برو خیالت راحت باشه ، تو مسیرت به تابلو های کنار جاده ها که اسامی واحد ها روشون هست دقت کن تا جای واحد ها رو یاد بگیری لبخندی زد و گفت : آره می دونم حواسم هست سپس آهسته اشاره کرد باهاش برم بیرون سنگر ، وقتی که بیرون سنگر رفتیم ، طاهر آهسته پرسید : حمید تو واحد مخابرات و اونهایی که باید ببرمشون کسی مثل اون شاه غلام کثافت هم هست ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه نیست ، ولی تو سعی کن امثال شاه غلام رو خلق نکنی ؟ اخمی کرد و گفت : منظورت چیه ؟ گفتم : جدی و محکم باش و در حالی که احترام همه درجه دار ها رو حفظ میکنی سعی نکن خود تو توی شوخی های اونها و مزه پرونی هاشون قاطی کنی ، سنگین و رنگین باش اگه ب......ح صادق دادی زد و گفت : نمی خواد بره سفر قندهار که اینقدر ور می زنی و توصیه می کنی ، یه ماموریت یکی دو ساعته است ، چقدر شما دو تا مسخره هستید ، پاشو حمید بیا تلفن رو بردار به فرمانده ترابری هم زنگ بزن . به اون هم بگو هوای طاهر رو داشته باشه ، تو که با افسر ها خیلی رفیق هستی به حرفت گوش می ده لبخندی زدم و به طاهر که با عصبانیت به صادق نگاه می کرد گفتم : راست هم می گه ، در ضمن به فرمانده ترابری هم بگو حمید سلام مخصوص رسوند و گفت چرا سری به من نمی زنه ، دلم براش تنگ شده طاهر سری تکون داد و رو کرد به صادق و گفت : ببخشید صادق خان ولی شما خیلی کثافتید و به تندی از سنگر رفت بیرون من رفتم و پیرهنم رو برداشتم و تنم کردم و رفتم طرف تخته کلید ها و سویچ ماشین زیلم رو که یه جور کامیون بود برداشتم صادق با عصبانیت پرسید : می خوای کجا بری ؟ در حالی که می رفتم سمت در سنگر بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : جایی نمی خوام برم از سنگر رفتم بیرون ، هیچ دلم نمی خواست با صادق تو سنگر تنها باشم بخصوص الان که حسابی دلم ازش پر بود رفتم طرف ماشین زیل اون رو روشن کردم و از سنگر مخصوصش کشیدمش بیرون و اون رو بردم سمت ماشینم از ماشین پیاده شدم و قرقره سیم بکسل جلو زیل رو خلاص کردم ، چنگک سیم بکسل رو گرفتم و بردم سمت ماشینم اون رو به قلاب بکسل ماشینم مهارش کردم . رفتم طرف ماشین جیپ و دنده اش رو خلاص کردم و برگشتم تو ماشین زیل و اهرم بکسل رو فعال کردم ، قرقره شروع به چرخیدن کرد به ماشین جیپ بیچاره من از تو خاک و گل های سنگرش بیرون کشیده می شد نگاه کردم و قتی کاملا بیرون اومد اهرم بکسل رو خلاص کردم و رفتم پایین بعد از آزاد کردن سیم بکسل و جمع کردن سیم تو قرقره داشتم می رفتم سوار زیل بشم که چششم به صادق افتاد که آمده بود بیرون سنگر و داشت منو نگاه می کرد ، داد زدم : نترس صادق خان قصد ندارم این ماشین ها رو آتش بزنم ، تو هم که ماشین نداری که بلایی سرش بیارم ، برو تو بخواب نگران چیزی نباش زیل رو بردم سر جاش گذاشتم و رفتم سمت ماشین جیپ و مشغول جدا کردن چادر و صندلی و چیزهای نیمه سوخته دیگه ماشین کردم و اونها رو بعد از باز کردن از ماشین یک کنار می ریختم روی زمین یکی دو ساعتی که مشغول بودم ماشین جرثقال رو دیدم که داره می یاد تو پارک موتوری ، به کارم مشغول شدم . آقای خراسانی و رضا آمدن طرفم رضا با خنده گفت : بعد از لخت کردن بچه ها ، حالا داری ماشینت رو لخت می کنی اخمی کردم ، این رضا واقعا اگه حرف زدن بلد نبود و اصلا لال مادر زاد بود چقدر خوب می شد ، با خراسانی دست دادم و بهش خسته نباشی گفتم و با تکون دادن سرم نگاهی به ماشینم کردم و گفتم : می بینید آقای خراسانی من بیچاره باید این جنازه سوخته رو رو براه کنم خراسانی لبخندی زد و گفت : بشکنه دستی که این ماشین رو جنازه کرده رضا با خنده گفت : آمین خراسانی نگاهی به دور و بر ماشین کرد و خطاب به رضا گفت : این ماشین تا رسیدن به مرحله تو دوزی ، هنوز خیلی کار داره رضا ، که تو اینقدر مخ ما رو کار گرفتی که از دوستم برای تو دوزی و صندلی ها کمک بگیرم نگاهی به ماشین زیل حداد که داشت خواربار رو می برد سمت واحد انداختم و سپس به رضا گفتم : برو برای آقای خراسانی چایی بریز بیار من چایی رو آماده کردم ، من دست هام سیاه و کثیفه خراسانی یک کنار روی خاکریز نشست و گفت : آره رضا بدو که خیلی می چسبه رضا رفت طرف سنگرو من هم به کارم ادامه دادم چند دقیقه بعد رضا در حالی که سینی چایی تو دستش بود با صادق اومدن سمت ما ، صادق با خراسانی دست داد و نشست کنارش . رضا سینی چایی رو جلو پای خراسانی گذاشت و خودش هم یک کنار نشست ، خراسانی در حالی که یه استکان چایی برمی داشت لبخندی زد و گفت : حمید تو دیپلمه هستی ، نه ؟ سری تکون دادم و گفتم : می خوای بگید کدوم احمق خول و چلی بهم دیپلم داده ، نه ؟ رضا خندید و گفت : آره به خدا ، سوال کردن هم پیش مورد داره خراسانی نگاهی به رضا کرد و خندید و بعد بهم گفت : آخه هالو جان ، تو چطور با اون همه بنزین و گازوییل که دور و برت بود عقلت نکشیده که سیگارت رو خاموش کنی حالا ماشین به جهنم اگه خود تو آتش می گرفتی و یه کاریت می شد هیچ حالا خودت به جهنم فکر پدر و مادر و زن و بچه ات رو نکردی ، این همه تو منطقه الاغ دیدم هیچ کدوم رو ندیدم مثل تو نادون باشه لبخندی زدم و بصورت خراسانی نگاه کردم و گفتم : مگه شما هم مثل بعضی ها ، خیلی به الاغ های تو بیابون دقت می کنید ، از شما دیگه بعیده به خدا چند حبه قند برداشت و پرت کرد طرفم و داد زد : خاک بر سرت کنن حمال این چه طرز حرف زدن با بزرگتره سرم رو کنار کشیدم که قندها بصورتم برخورد نکنه و با خنده گفتم : خوب منظور منو فهمیدید ، ماشاالله شما خیلی باهوشید خراسانی نگاهی به طرف خاکریز واحد کرد و گفت : مهمون دارید سرم رو چرخوندم سمت پشت سرم ، سرگروهبان و چند تا از درجه داران داشتند می یومدن طرف ما ، با دیدن شاه غلام تو جمع اونها سری تکون دادم و گفتم : خدا بدادم برسه رضا لبخندی زد وگفت : نترس من اینجا هستم مواظبتم داد زدم : حمال عوضی من بخاطر پذیرایی گفتم ، پاشو برو چایی براشون بیار رضا اخمی کرد و گفت : این کارها وظیفه تویه ، اصلا کی بتو گفته بیای به ماشینت ور بری مگه تو استراحت نداری ؟ مسخره الاغسپس غور زنان نگاهی به درجه دار ها کرد و رفت طرف سنگر مون سرگروهبان و بقیه رسیدن به ما و مشغول انداز و رنداز کردن ماشین شدن شاه غلام لبخندی زد و گفت : می بخشید حمید خان که دست خالی اومدیم عیادت مریض ، فروشگاه زنجیره ای مسیرمون تعطیل بود نشد کمپوتی میوه ای چیزی بخریم لبخندی زدم و گفتم : ممنونم همینقدر که به فکرم بودید باز هم خیلیه سرگروهبان با خنده گفت : منظورشون از مریض ، ماشین بدحالته نه تو هر چند تو هم پشتت داغونه خندیدم و رو کردم به درجه دار ها و گفتم : اگه واسه ماشینه که اون بیشتر قطعات و لوازم لازم داره و براش خوبه ، شما آقایون لطف کنید تو ملاقات بعدی این جور چیزها براش بیارید ، کلید فروشگاه زنجیره ای این جور لوازم هم که تو دست خودتونه شاه غلام لبخندی زد و آمد طرفم و گفت : بزار پشتت رو ببینم پشتم رو بهش کردم و گفت : آره فکر خوبیه ، ممکنه دیدن پشتم از لرزش دستتون موقع آوردن لوازم واسه ماشینم جلوگیری کنه و دلتون بیاد برام وسایل بیشتری بیارید شاه غلام در حالی که مثل بقیه از حرف هام خنده اش گرفته بود پیرهن و زیر پوشم رو کاملا بالا زد ، با دستم آهسته قسمت جلوی زیر پوشم رو روی سینه هام کمی پایین کشیدم تا اونها رو بپوشونم ، شاه غلام اخمی کرد و با دلخوری گفت : آخه یه وجب بچه رو باید اینطوری کتک بزنند سپس منو چرخوند تا بقیه هم پشتم رو خوب ببینند صادقی یکی از درجه دار رو کرد به داوودیان درجه دار سرپرست قسمت تعمیرات که کنارش ایستاده بود و با خنده گفت : این یه وجب بچه ، بزرگ بشه چی می شه ، خدا کنه من اون موقع تو واحد نباشم . من هنوز خیلی جوانم حیفه نفله بشم داوودیان با خنده رو کرد به شاه غلام و گفت : حالا این یه وجب بچه رو نمی خواد بمالی نکنه زود می خوای بزرگش کنی ، خجالت بکش شاه غلام که داشت به پشتم آهسته دست می کشید ، کنار رفت و لبخندی زد و گفت : به این حمید نگاه هم که بکنی زو......د با دلخوری اخمی کردم و گفتم : شاه غلام اون جک که می خواستی بهم بدی چی شد ؟ کاش با خودت می آوردی الان برای باز کردن این چرخهای سوخته خیلی بهش احتیاج دارم شاه غلام لبخندی زد و گفت : برات کنار گذاشتم بعدا بیا بگیردر حالی که لباسم رو مرتب می کردم ، مشغول کارم شدم . خیلی هیجان زده و عصبی شده بودم . هیچ دلم نمی خواست در باره من حرف بزنند مخصوصا اون شاه غلام مسخره رضا با یه سینی چایی برگشت و اون رو روی کاپوت ماشینم گذاشت و با خنده گفت : فعلا که بسلامتی این ماشین بدرد میز می خوره اخمی کردم و گفتم : نمی گن بدرد میز می خوره ، بگو فعلا می شه بجای میز ازش استفاده کرد شاه غلام نگاهی به چرخ های ماشین کرد و گفت : با زاپاس ، پنج حلقه لاستیک هم لازم داره سرگروهبان لبخندی زد و گفت : این حمید سرباز خوبیه ، شما همه باید تا اونجا که می شه کمکش کنید آقای خراسانی استکان خالی چایی شو تو سینی گذاشت و گفت : بچه ها چایی ها تون رو بخورید که سرد نشه نگاهی به قیافه خسته حداد که داشت می یومد طرفمون کردم و با خنده رو کردم به رضا و گفتم : رضا یه چایی هم برای حداد بیار رضا با عصبانیت آمد طرفم و بازو مو گرفت و در حالی که منو می کشید طرف سنگر مون داد زد : بیا برو گمشو دست و صورتت رو بشور و خودت کاراتو بکن ، مرتب دستور می ده نکبت دست و صورتم رو شستم و رفتم تو سنگرمون و یه چایی ریختم و در حالی که استکان چایی رو تو دستم گرفته بودم با رضا برگشتم پیش بقیه و دادم دست حداد که داشت با درجه دار ها دست می داد و حال احوال می کرد مشغول چایی خوردن بودیم که مرتضی و موسوی هم با ماشین هاشون آمدن تو پارک موتوری و بعد از گذاشتن ماشین هاشون تو سنگر شون آمدن طرف ما و نشستن کنار صادق و سوییچ ماشین ها رو دادن دست صادق ، بعد از چایی خوردن کمی صحبت کردیم مدتی بعد آقای خراسانی بلند شد و با بقیه درجه دار ها رفتن سمت وا
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و هفتمرضا با خنده گفت : این منصور بدجنس چقدر تیزه زود حرف منو یاد گرفت ولی فکر نکنم این صادق هنوز دوزاریش افتاده باشه ، دیپلمه است دیگه کارش نمی شه کرد سپس رو کرد به من و ادامه داد : البته به دیپلم تو بر نخوره حمید جون اخمی کردم و در حالی که سرم رو تکون می دادم گفتم : نترس رضا جون به دیپلمم بر نمی خوره آخه اون اینجا نیست ، بخدا رضا به جون مادرم من هم حیرت زده شده شدم از این همه نبوغ و استعداد تو حداد که مثل بقیه از شدت خنده چشماش پر آب شده بود دست منو که داشتم می رفتم تو آشپزخونه گرفت و گفت : رضا جون خودته دیگه ، اون دوست داره توجه تو رو با نشون دادن استعدادش بیشتر به خودش جلب کنه دستم رو به تندی از دستش کشیدم بیرون و گفتم : تو چی فکر می کنی خیلی با استعدادی ، پاشو با من بیا کمک کن غذا بگیریم و بیاریم ، امروز چلو قیمه داریم ببینم می تونی قابلمه خورشت رو سالم بیاری اینجا سپس یه قابلمه دادم دستش و یه قابلمه هم برای برنج برداشتم و داشتیم می رفتیم بیرون که رضا با خنده گفت : حداد مواظب باش ته قابلمه رو چپه نگیری تو سرش ، همه خورشت ها میریزه رو زمین ها و به تندی با بقیه بچه ها که به شدت می خندیدن ، زد زیر خنده ، خود حداد هم خنده اش گرفته بود رفتم طرف رضا و با خنده گفتم : رضا جون اون کلاس آموزش حرف زدن و معاشرت و این جور حرفها رو که قبلا مژده راه اندازی شو دادی از چه موقع راه اندازی می کنی ؟ هنوز افتتاحش نکردی ؟ یادت نره خوشگل مامانی اسم خودت رو هم توش بنویس صادق با خنده گفت : هنوز به اندازه کافی شاگرد پیدا نکرده تا کلاس رو تشکیل بده با خودش هنوز یه نفر شاگرد داره رضا اخمی کرد و به صادق گفت : لابد اون یه نفر هم تویی از شدت خنده روی جعبه ها نشستم و در حالی که دلم رو گرفته بودم داد زدم : تو رو خدا بگیر یه خورده دراز بکش کف سنگر رضا بزار خون بیشتری به مغزت برسه ، اینقدر منو نخوندون بخدا دلم درد گرفت صادق بلند شد و کنارم نشست و با خنده گفت : اون رضا جون تو اگه بالانس هم بزنه زیاد توفیقی به حالش نداره در حالی که دوباره بچه ها مشغول خندیدن شده بودن صادق سرش رو به هم نزدیک کرد و گفت : من می دونم چرا دل درد گرفتی عزیزم نگاهی به صورتش کردم و گفتم : لابد از دیدن قیافه تو دل ضعفه بهم دست داده ، آره سرش رو نزدیک تر آورد و تو گوشم آهسته گفت : شاید مربوط به عادت ماهانه ات باشه در حالی که سعی می کردم خونسری خودم رو حفظ کنم به تندی بلند شدم و گفتم : بهتره به دست و پای رضا بیافتی و ازش خواهش کنی اسمت رو تو کلاسش بنویسه ، واقعا بهش احتیاج داریبهم نزدیک شد و دوباره آهسته تو گوشم گفت : خود تو چرا آخر شب برام یه کلاس خصوصی نمی زاری سپس عقب کشید و دست برد جیبش و یه صد تومانی از تو پولاش جدا کرد و به طرفم گرفت . به بچه ها که داشتند با تعجب به من و صادق نگاه می کردن ، نگاهی کردم و گفتم : بچه خوبی شدی صادق ممنون سپس رو کردم به حداد و گفتم : پول خرید های امروز چقدر شده حداد لبخندی زد و گفت : چقدر صادق دست به نقد شده ، کل خریدم شد چهار صدو سی تومن لبخندی زدم و گفتم : با این حساب ده نفریم می شه دونگ هر نفر چهل و سه تومن سپس به صورت صادق نگاه کردم و گفتم : تو خیلی زیاد دادی ، خورد نداشتی ، یا خواستی جلو بچه ها نشون بدی بچه پولداری ، صبر کن تو آشپزخونه یه خورده پول گذاشته بودم الان بقیه شو بهت می دم رفتم تو آشپزخونه و با عصبانیت زیاد صد تومانی که صادق داده بود دستم رو پاره پاره کردم ، سپس در حالی که سعی می کردم طبیعی و خونسرد باشم گفتم : بیا صادق اینجا صادق با لبخندی که به لب داشت آمد تو آشپزخونه و من به تندی اسکناس خورد شده شو تو مشتش گذاشتم و گفتم : بیا صادق جون این هم خورد بقیه اش سپس به تندی از آشپزخونه رفتم بیرون و با خنده گفتم : بچه ها من داره باورم می شه اون نعل شانس می یاره آخه تا حالا دیده بودید این صادق خسیس اینطوری پول دونگش رو سریع و بدون نق زدن بده بدنبال این حرف قابلمه رو از روی جعبه ها برداشتم و رفتم طرف حداد و گفتم : بیا بریم ، دیر نشه . آب خورشتاش برامون بمونه تو راه بشدت داشتم از عصبانیت می لرزیدم بغض کرده بودم می دونستم که با توجیهی که کردم که پول دادن اون کثافت آشغال رو ماست مالی کنم ولی با اون صد تومنی و پچ پچی که تو گوشم کرد ، مطمئن بودم که بعضی ها یه فکرهایی کرده بودن حداد نگاهی به من کرد و گفت : گریه می کنی کاکو با خنده گفتم : نه خوله ، من وقتی زیاد می خندم چشام آب می یاد تو اینطوری نیستی ، فکر شو بکن اون چی می گفت حیرت زده شده سپس سعی کردم با صدای بلند بخندم حداد با خنده سر شو تکون داد و گفت : این رضا از همون اولش که اومد تو واحد مون موجی بود اخمی کردم و گفتم : نه ، این حرف نزن ، به نظر من رضا زیادی ساده است ولی خیلی پسر خوبیه بعد از گرفتن نهار برگشتیم سنگرمون و قابلمه ها رو تو آشپزخونه بردیم و بعد رفتیم تو سنگر من رفتم کنار رضا نشستم حداد رفت سمت در سنگر و با دیدن گرد و خاک ماشین گفت : مهرداد هم اومد سپس نگاهی به بچه ها کرد و گفت : کیانی که تا بعد از ظهر نمی یاد ، این طاهر کجا رفته ؟ واسه نهار می یاد یا نه ؟ گفتم : رفت تا واحد ترابری اون رو نمی دونم ولی منصور کم کم پیداش می شه رضا نگاهی به من کرد و گفت : بیا تا پشتت رو پماد بزنم بلند شدم و پمادم رو از تو صندوق برداشتم و پیرهنم رو در آوردم و کنار رضا نشستم دراین موقع مهرداد که که بسته ای دستش بود از پله های سنگر آمد پایین و جلو در نگاهی به من کرد و با خنده داد زد : دختر خونه حمید بدو بیا اینجا بلند شدم و به رضا گفتم : پماد زدن رو بزار باشه واسه بعد بعد رفتم تا بسته رو از دستش بگیرم تا پوتین ها شو در بیاره دستم رو دراز کردم و گفتم : بده به من ، این چیه ؟ تکیه کرد به دیوار راه پله و گفت : بندهای پوتینم رو باز کن ، پدرم در اومد حسابی خسته و کوفته شدم ، امروز با افسر خرید رفته بودیم خرید واحد نزدیک ظهر رفتیم غذاخوری صلواتی بسیج ، وای چقدر بزرگ و باحاله بچه ها ، هر موقع ظهر برید اونجا می تونید غذای مفتی بخورید ،خلاصه رفتیم اونجا تا ستوانیار نادری کونی برای بچه های سنگر شون غذا بگیره ، قبلا چندین بار این کار رو کرده بود ولی من نمی دونستم اونجا غذا مفتی می ده ، هی با خودم می گفتم این نادری و هم سنگراش چه قدر ول خرجه که هر موقع می ریم اهواز هی غذا می خره آخه پدرسگ کونی همیشه کمی عقب تر از محل غذا خوری بهم می گفت که ماشین رو نگه دارم و خودش می رفت شاید می خواسته مانور بده که غذا ها رو می خره خلاصه آقا زدم به پر رو بازی و از ماشین پیاده شدم و کمی که رفتم دنبالش دیدم رفت تو محل غذا خوری یه نگاه به تابلوی بالا درش کردم دیدم نوشته غذا خوری صلواتی رزمندگان اسلام . با خودم گفتم مگه از من و بچه های سنگر هم رزمنده تر وجود داره آقا رفتم تو و به یه حاجی شکم گنده که پشت یه میز کنار در ورودی لم داده بود سلام کردم و گفتم حاجی آقا می شه دستور بدید به من و سربازهای سنگر مون غذا بدهند بخدا ثواب داره ، یارو گفت چند تا غذا می خوای ، گفتم ده تا حاجی جون ، گفت برو بیارشون اینجا بخورند من نمی تونم ده تا غذا بدم ببری برای من مسوولیت داره ، آقا باز ما پیله شدیم ، تو بده جون مادرت ما و نه راه نداره اون ، یه سرباز اومد و به حاجی گفت حاجی آقا چند تا سرباز بفرست کمک کنند برنج ها رو از ماشین خالی کنیم ، حاجی رو کرد به من و گفت برو کمک ، هم ثواب می کنی هم بعد چند تا غذا می دم ببری ، آقا ما رفتیم و با خودم گفتم چهار تا کیسه رو از رو ماشین می زارم پایین تموم می شه می ره وقتی رفتم بیرون آخ خدا روز بد نیاره یک کامیون ایستاده بود بیرون و غلط نکنم دویست سیصد تا کیسه برنج بارش بود تو کونم می زاشتن کمتر داغ می کردم . من و چهار تا سرباز بدبخت تر از من مشغول خالی کردن برنج ها شدیم این نادری کونی هم غذا گرفته بود اومده بود بیرون که بره سوار ماشین بشه منو دید هی نق زد هی نق زد که چرا قبول کردم کمک کنم خلاصه یک ساعت و نیم هن و پنمون در اومد تا اون کیسه ها رو خالی کردیم تو انباری وقتی کار تموم شد . رفتم پیش حاجی ، اون هم گفت ده تا غذا بدن به من، البته اولش می گفت پنج تا غذا بیشتر نمی دم مسوولیت داره ، گفتم حاجی جون اون درجه دار ما که الان کلی غذا گرفت و برد برای ما سرباز جماعت بدبخت مسوولیت داری بهر حال ده تا غذا رو داد الان کمرم آش و لاشه ، عین الاغ کیسه های برنج رو روی کولمون بردم تو انبار دلم براش سوخت کنار پاش نشستم و بندهای پوتین شو باز کردم و پوتین ها شو در آوردم . صورتم رو بوسید و گفت: دستت درد نکنه کیسه پلاستیکی رو ازش گرفتم و یه بویی تو بسته کردم آهی کشیدم و با خنده گفتم : چلو کباب هم هست ، دمت گرم مهرداد سپس دادی زدم و گفتم : بیا ببین این اثرات این نعل منصوره ، آخ چی دارم می گم منظورم نعلی که منصور آورده است ها . داره شانس می باره تو سنگر مون مهرداد خندید و گفت : آره یه خورده از اون هم بارید روی کول بیچاره من حمید چرا کس شعر می گی ، من کونم پاره شد تا با حمالی این غذا ها رو گرفتم به نعلی که منصور نصب کرده بود به دیوار اشاره کردم و گفتم : من که می گم این نعل هم اثر داشته مهرداد نگاهی به نعل کرد و گفت : واقعا که خاک بر سر همه تون ، بدبخت های خرافاتی ، کو کجاست این بچه خوشگل . آهای منصور بیا اینجا ببینم خوشگل عوضی لبخندی زدم و گفتم : رفته تا یکی از درجه دارها رو ببره بهداری ، بگیر بشین تا برات چایی بیارم مهرداد پیرهن شو در آورد و گذاشت سر جا لباسی و نشست پهلوی صادق و دستی به پاش کوبید و گفت : باز چیه تو که همیشه سگرمه هات تو همه ، نترس خدشه ای به ابهت ملکوتیت وارد نمی شه ، یه نرمه بخند حال آدم خراب می شه چشمش به تو می افته صادق اخمی کرد و گفت : حالم حسابی گرفته شده ، جریان حال امشب هم مالیده شد مهرداد اخمی کرد و گفت : مگه باز امشب بساط عرق خوری بود موسوی گفت : نه بابا ، عرق نه موضوع حال دیگه ، تو چقدر خری مهرداد گفت : آره من خرم ، یه خورده بیشتر توضیح بده سپس آهی کشید و به رضا گفت : نکنه تو بیابون خری چیزی گیر آورده بودی ، و حمید فهمید و کاسه کوزه رو بهم ریخت لبخندی زدم وگفتم : نه عزیزم یه نفر رو می خواستند خر کنند و سوارش بشن که نشد مهرداد خندید و گفت : طاهر ، بابا اون بیچاره دیشب مست بود ، حالیش نبود چکار می کنه تو صادق چقدر زود هوایی می شی . من که اصلا به خودم وعده نداده بودم صادق داد زد :ولی ، حمید صبح باهاش صحبت کرد و اون راضی بود یک لحظه سکوت سنگر رو فرا گرفت . مرتضی دستاشو بهم مالید و با خوشحالی داد زد : جون من صادق راضی بود بکنیمش صادق گفت : بله و حتی من اگه سرگروهبان سر خر نمی شد نزدیک بود بکنمش موسوی داد زد : خوب ، حالا چی شد که می گی جریان حال خراب شد صادق به من اشاره کرد و گفت : از این مسخره بپرسید ، یه حرفهایی زد که یهو طاهر نظرش عوض شد همه سرها طرف من چرخید به تندی بلند شدم و داد زدم : هیچ ربطی به من نداره . تو رو خدا باور کنید راست می گم ، من اون رو آماده کرده بودم این صادق کثافت خودش هم فهیمید که من نرمش کردم البته خودش هم بی میل نبود ، یهو چپه شد مرتضی با عصبانیت نگاهی به من انداخت و داد زد : حمید به خدا دیگه شورش رو در آوردی رضا هم اخمی کرد و گفت : حمید کثافت ، چرا جلو حال کردن بچه ها رو می گیری اون از کار دیشبت و این هم از منصرف کردن طاهر مهرداد آمد طرفم و با عصبانیت گفت : سعی کن طاهر رو قانع کنی که قبول کنه و گرنه امشب با بچه ها ترتیب خود تو رو می دیم ، رضا هم بخواد نق بزنه همه می ریزیم سرش و یک فصل کتکش می زنیم رضا لبخندی زد و گفت : مهرداد جون یه خورده بار گذاشتن رو دوشت ازت کار کشیدن فکر کردی ورزش کردی قوی شدی ؟ هنوز بدنت گرمه بلند شو بیا ببینم چکارم می کنی ، بچه تهرانی قرتی . می خوای شلوار تو بکشم پایین همه بگیرن بکن تو کونت سپس بلند شد و داد زد : بیا ، نزار بدنت سرد بشه ، تا نرفتی دستشویی زورت رو حروم کنی بیا جلو صادق به تندی بلند شد و رضا رو که داشت می رفت طرف مهرداد رو بغل کرد و گفت : بیا بشین ، مهرداد شوخی می کرد . چقدر تو ظرفیتت کمه این جور وقت ها من با عصبانیت داد زدم : همش تقصیر تویه صادق تو داری بچه ها رو علیه من شورشون می کنی ، البته اونهایی که منو خوب شناخته باشند فریب حرفهای تو رو نمی خورند ، من بخدا همه شما رو دوست دارم . چرا اینقدر با من بد رفتار می کنید بعد یه گوشه نشستم و با بغضی که داشتم ، از شدت ناراحتی سیگاری روشن کردم مهرداد آمد کنارم نشست و لبخندی زد و گفت : من معذرت می خوام خیلی تند رفتم ، خوب دیگه مهم نیست . پاشو برو دست و صورتت رو بشور . کاش اصلا موضوع طاهر لو نمی شد ، مسخره همه ما رو هوایی کرد پاشو دیگه حمید جون ، غذا هم حسابی از دهن می افته بعد صورتم رو بوسید . حداد با خنده گفت : بخدا حمید من یکی اندازه برادرم دوست دارم ، این صادق هم چیزی تو دلش نیست . برو باهاش روبوسی کن و آشتی کنید لبخندی زدم و گفتم : من هم همه شما ها رو دوست دارم رفتم طرف صادق که با رضا یه کنار نشسته بود . نکبت عوضی اصلا روی خوش نشون نداد نشستم کنارشو دستامو به صورتش گرفتم و سرش رو که از من رو برگردونده بود چرخوندم سمت خودم و به چشماش خیره شدم و لبخندی زدم . منو کنار داد و بلند شد رفت طرف در سنگر و رفت بیرون رضا آهسته زد رو پام و گفت : ولش کن محلش نده خودش سرد که بشه آروم می شه رو کردم به حداد و گفتم : دیدی ، بهم محل نداد ، حالا خودش جهنم من دوست ندارم بین من و شما ها رو خراب کنه موسوی لبخندی زد و گفت : صادق راست می گه که طاهر اول قبول کرده بوده سری تکون دادم و گفتم : من باهاش حرف زدم ظاهرا مخالف نبود ولی بعد باز عقیده اش عوض شد . حالا تو یه فرصت مناسب باز هم بخاطر شما ها باهاش حرف می زنم رضا صورتم رو بوسید و گفت : آفرین ، حال بچه ها رو نگیر اگه کاری از دستت بر میاد بکنشلبخندی زدم و گفتم : باشه می کنمش بلند شدم و گفتم : برم با صادق حرف بزنم شاید بتونم آرومش کنم تو هم حداد پاشو برای مهرداد چایی بریز ، فکر کنم هنوز یکی دو استکان دیگه چایی مونده باشه بعد از سنگر رفتم بیرون صادق روی تخت نشسته بود رفتم کنارش نشستم و آهی کشیدم و گفتم : خیلی خوشت می یاد مرتب بیام ناز تو بکشم ؟ ولی من خیلی بدم می یاد از کسی ناز بکشم صادق اخمی کرد و گفت : تا یکی دور روز دیگه رضا باید با آقای خراسانی بره غرب اون وقت دیگه نمی تونی به دل گرمی رضا هر کاری که دوست داری بکنی اخمی کردم و گفتم : براش چه نقشه ای کشیدی صادق ؟ صادق دست به جیب برد و نامه درخواست جرثقال رو برای غرب نشونم داد و گفت : احمق عوضی ، خوب نگاش کن این نامه از قرارگاه لشگر اومده ، رضا و آقای خراسانی برای یه ماموریت ده دوازده روزه باید بره مهران تو غرب ، ظاهرا باید تو جابجایی نیرو کمک کنند برای جابجایی کانسک ها و توپ های سنگین آهی کشیدم و گفتم :جای خطرناکیه ؟ نگاهی به من کرد و گفت : نه ، از واحد های خط مقدم نیست . نترس کارش نمی شه گفتم :خودش هم خبر داره ؟ لبخندی زد و گفت : آره ، امروز خود خراسانی بهش گفته آهی کشیدم و بلند شدم و راه افتادم سمت سنگر . لبخندی زد و گفت : داغ کردی ؟ برگشتم پیشش و گفتم : داغ چرا ؟ راستش اول می خواستم ناز تو بکشم که دست از لجبازی برداری و با هام آشتی کنی ولی وقتی گفتی رضا قراره بره با خودم گفتم اگه ناز تو بکشم فکر می کنی چون داره رضا می ره من ترسیدم و می خوام قربون صدقه تو برم که یه موقع تو نبود رضا اذیتم نکنی ، من از تو و یا بقیه بچه ها ترس ندارم صادق . اگه به کسی محبت زیادی می کنم حقش بوده و اگه از کسی بدم بیاد باز دلیل داشته ، حالا چه رضا باشه و چه نباشه رفتار من عوض نمی شه خیلی بهم فشار بیاری و اذیتم کنی می رم و از سرگروهبان خواهش می کنم سنگر منو عوض کنه حتی اگه اون هم زیر نفوذ تو قبول نکنه ، می رم پیش سرگرد و از اون می خوام منو ببره سنگر خودش ، می دونی که از خداشه برم اونجا . تو و سرگروهبان هم نمی تونید روی حرف سرگرد نفس بکشید اگه صحبت از لشگر کشی و قلندر بازیه خود تو دیدی که چقدر افسر ها و فرمانده ها هوامو دارند . پس منو از خود نکبتت نترسون هیچ برشی در مورد من نداری . بخدا صادق اگه حس کنم داری برام عرض اندام می کنی چنان از نفوذم تو فرمانده ها استفاده می کنم و پوزه تو به خاک می مالم که به گوه خوردن بیافتی صادق اخمی کرد و گفت : بنده خدا فکر کردی اون همه افسر و فرمانده چرا هوا تو دارند دستامو دور گردنش گرفتم و سرم رو خم کردم رو صورتش و لبخندی زدم و گفتم : فکر نمی کنم همه اینطوری باشند ولی فرض که همه بخاطر خوب حال دادنم به قول تو هوای کونم رو دارند ، چه اهمیتی داره . مهم اینه که به من اهمیت می دن و منو دوست دارند . بقول خیرخواه چیزی رو از دست نمی دم . ولی در عوض در مقابل آدم هایی مثل تو و خیلی گنده تر از تو و سرگروهبان ازم حمایت می کنند ، دوست داری قدرتم رو نشون بدم و برم با سرگرد صحبت کنم که تو رو عوض رضا با خراسانی بفرسته ماموریت ، آره خوش تیپ برم لبخندی زد و گفت : چرا ما داریم مثل دشمن های خونی با هم صحبت می کنیم ، فکر نکنی از تهدیدت ترسیدم ولی من اصلا دوست ندارم رفاقت تو رو از دست بدم . به بد اخلاقی من نگاه نکن ، تو دلم چیزی نیست . فقط بعضی وقتها حسابی با کارات منو دمق می کنی ، اون هم که دیگه بهش عادت کردم . من ده روز بخاطر کارهای تو اضافه خدمت خوردم ، اون دلیل رو واسه آتش گرفتن ماشین رو هم من تو دهن بقیه انداختم ، واسه اینکه توی عوضی خوشحال بشی من و رضا بدون اجازه واحد و مخفیانه اون روز اومدیم ملاقاتت تا رضا جونت رو ببینی . و باز مدتیه من دنبال کار ماشین تو رو گرفتم و از سرگروهبان و بقیه خواهش کردم هوای کار تو داشته باشند . امروز فکر کردی باد اون درجه دار ها و سرگروهبان رو هول داد بیان دیدن تو و بازدید ماشین ، نه احمق جون همه نتیجه کارهای منه حالا درسته که اونها هم بدشون نمی یامد بهت کمک کنند ولی سیخ کردن من بی نتیجه نبوده لبخندی زدم و سرم رو جلو بردم و لبام رو روی لباش گذاشتم ، سرم رو محکم با دستاش گرفت بعد از یه بوسه طولانی اجازه داد سرم رو عقب بکشم ، اخمی کردم و گفتم : تو رو خدا صادق دیگه اذیتم نکن ، تازه داشتم حسابی ازت خوشم می یومد که از دیشب یهو بد شدی . اون صد تومنی که بهم دادی و اون حرفهات منو حسابی عصبی کرده بود تو راه آشپزخونه داشتم گریه می کردم صادق بلند شد و با خنده گفت : بخدا دست خودم نبود خیلی از دستت کلافه شده بودم ، حالا سخت نگیر من معذرت می خوام با خنده گفتم :بیا بریم تو سنگر تو این آفتاب ها زیاد نمون برای مغزت خوب نیست ، یه موقع باز داغ می کنه حالت خراب می شه در این موقع چشمم به ماشین لندروور افتاد . صادق دستم رو گرفت و منو کشید طرف خودش و گفت : یه خورده دیگه با طاهر صحبت کن لبخندی زدم و گفتم : باشه ، بخاطر تو هم که شده ، سعی می کنم راضیش کنم طاهر ماشین رو تو سنگرش گذاشت و داشت می یومد طرف ما صادق لبخندی زد و گفت : نگاش کن چطوری راه می ره ، آدم یه جوریش می شه ، بخدا حمید اون واقعا حشریه . بخدا بدش نمی یاد خندیدم و گفتم : خیلی بد جنسه می بینه نگاهش می کنیم با ناز راه می ره بدجنس عوضی صادق گفت : بزار یه خورده تو سنگر جلو اون باهات شوخی کنیم ، خیلی تحریک می شه . زودتر راه می افته لبخندی زدم و گفتم : آره ولی زیاد شلوغش نکنی ، که مجبور بشم بهت ضد حال بزنم . حواست رو جمع کن طاهر نگاهی به ما کرد و نشست کنار منبع آب و مشغول شستن دست و صورتش شد . صادق دستشو گرفت به باسنم و در حالی که باسنم رو می مالید به طاهر گفت : خسته نباشی ، ماموریت چطور بود لبخندی زد و رو کرد به ما و گفت : جریان چیه ؟ صادق مهربون شده دست صادق رو از رو باسنم کنار زدم و گفتم : فهمیده از قیافه گرفتن و اخم کردن چیزی بهش نمی ماسه ، بچه خوبی شده لبخندی زد و گفت : کاملا معلومه که اینطوری بیشتر چیزی گیرش می یاد حالا چرا تو آفتابها ایستادید ، جای دیگه نبود خلوت کنید ؟ اخمی کردم و گفتم : به نظر تو من و صادق اینجا خلوت کرده بودیم ؟ آخه احمق جون اینجا که همه ما رو می تونند ببینند لبخندی زد و گفت : آره راست هم می گی ، برید تو حمام لبخندی زدم و گفتم : تو هم با ما می یای ؟ اخمی کرد و کمی آب به صورتم پاشید و گفت : بی تربیت نشو یه ذره بهت می خندم حمید ، همین کار ها رو می کنی که صبح صادق شلوار و شورتش رو کشید پایین و اومد طرف من من و صادق رفتیم طرفش و همه با هم رفتیم تو سنگر صادق تو سنگر محکم زد رو باسنم و گفت : این حمید عجب زبونی داره منو که خر کرد باهاش آشتی کردم رضا اخمی کرد و گفت :پس دفعه دیگه که مهرداد خواست بره حمالی بهتره تو رو هم با خودش ببره ، حالا دیگه با بودن تو لازم نیست همه بار رو روی پشت خودش بزاره من اخمی کردم و گفتم : بس کن رضا ، باز تو حرف زدی ، صادق که ارشد سنگر و پارک داره نمی تونه جایی بره ، خیلی دلت واسه مهرداد می سوزه یه خورده از دولفین ها تو بده بهش تا دولفین کنه و سنگینی کیسه ها رو حس نکنه رضا در حالی که مثل بقیه بچه ها می خندید گفت : ندارم ، اگه می داشتم هم به مهرداد عوضی نمی دادم موسوی با خنده گفت : خوب عوضی نده درستش رو بده من سری تکون دادم و رفتم تا سفره رو بندازم ، طاهر با اشاره موسوی نگاهی به نعل نصب شده به دیوار کرد و با خنده سرش رو تکون داد و گفت : این دیگه چیه ؟ رضا سری تکون داد و گفت : اون منصور مسخره چسبوندش به دیوار که مثلا قراره خوشبختی رو تو سنگر مون تف بارون کنه طاهر خندید و گفت : خوشبختی یا خوش شانسی ؟ مهرداد لبخندی زد و گفت : حالا تو دیگه به آقا رضا گیر ادبی نده منظورش رو که با جون کندن بیان کرد . بگیر دیگه حرف شو طاهر سری تکون داد و گفت : وای خدا ببین کار سنگر ما به کجا رسیده که برای نجاتش به دعا و خرافات متوصل شدیم رفتم طرف طاهر و گفتم : بیا برو پیرهنت رو دربیار بیا کمک من تا غذا رو بکشیم ، اینقدر هم تو ذوق اون منصور بیچاره نزن طاهر لبخندی زد و مشغول باز کردن دگمه های پیرهنش شد و من هم کمکش کردم نگاهی به من کرد و گفت : ممنون خودم می تونم درش بیارملبخندی زدم و گفتم : آخه خیلی گرسنه شدم می خوام زودتر بیای کمکم پیرهنش رو در آورد و اون رو روی جالباسی آویزون کرد و سپس کمر بند شلوارش رو باز کرد و در حالی که به بچه ها که با چشمای مشتاق لخت شدنش رو نگاه می کردن ، نگاه می کرد لبخندی زد و مشغول باز کردن دگمه های شلوارش شد و سپس شلوار شو گرفت دستش و نگاهی به بچه ها کرد و به تندی کشید پایین ، با دیدن زیر شلواری یا بهتر بگم بیژامه تو پاش همه آهشون در اومد . حداد داد زد : بدبخت رو بیژامه ات شلوار تو پوشیدی تو این گرما می پزی که ک
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و هشتمبدوزی ، درجه لباس دیگه مو هم که جدا نکردی صبح که پوشیدمش فهمیدم ، حالا خوب شد کسی بهش گیر نداد طاهر اومد بیرون و سینی استکان ها و قوری رو گذاشت کنارمون و کتری رو گرفت زیر شیر آب و با خنده گفت : همه بچه ها بجز صادق و مرتضی خور و پفشون در اومده گفتم : آره دیشب خیلی دیر خوابیدیم ، مرتضی و صادق چکار می کنند اخمی کرد و گفت : نمی دونم ، دارند با هم پچ پچ می کنند . مسخره ها منو که می بینند ساکت می شندخندیدم و گفتم : بد جوری هوایی شون کردی سری تکون داد و گفت : غلط کردن چشمکی بهش زدم و گفتم :صبح که رفتارت یه جور دیگه بود ، منظورم حال روز صادق رو پاک بهم ریخته بودی اگه سرگروهبان نرسیده بود که چیزی نمونده بود که کار بجا های باریک ، هرچند نه کلفت برسه طاهر اخمی کرد و گفت : لازمه جلو منصور این حرفها رو بزنی منصور با خنده نگاهی به طاهر کرد و گفت : نترس من کاملا بی خطر هستم ، منو قاتی آدم حساب نکن . راحت باشید حرفاتون رو بزنید من و حمید با هم خیلی خودمونی هستیم طاهر لبخندی زد و گفت : جدی خیلی خودمونی هستید ، حمید این منصور چی می گه ؟ چطور شد که خودمونی شدید ؟ منصور خندید و گفت : خصوصیه ، به تو مربوط نیست با خنده گفتم : من و منصور تا حالا با هم چند باری حال کردیم برای همین می گه خودمونی هستیم . حالا نری تو سنگر جار بزنی ها منصور زد تو سر من و گفت : خاک برسرت حمید ، حالا طاهر هزار جور با خودش فکر می کنه و با خودش می گه شاید واقعا خبری بین من و تو بوده با خنده گفتم : خوب بوده ، مگه نبوده منصور اخمی کرد و داد زد : نکنه ، به همه گفتی ؟ گفتم : نه ، طاهر هم الان فهمید . طاهر هم از خودمونه ما که نباید چیزی رو از هم مخفی کنیم ، شاید طاهر بخواد با من و یا تو حال کنه . اینطوری روش باز می شه طاهر خندید و گفت :دروغ نگو حمید من باورم نمی شه تو و منصور با هم حال کرده باشید بلند شدم و رو کردم به منصور و گفتم : منصور پاشو سه تایی بریم حموم من باید جلو طاهر باهات حال کنم ، خیلی بهم برخورد که طاهر گفت من دروغ گو هستم منصور که کمی سرخ شده بود اخمی کرد و گفت : حمید مسخره آروم باش صدات نره پایین ، دیگه بهت حال نمی دم . تو نشون دادی که زبونت در اختیار خودت نیست دستامو زیر شیر آب شستم و گفتم : شوخی کردم بابا ، ناراحت نشو طاهر بازو مو گرفت و گفت : راستش رو بگید منو سرکار نزارید ، به خدا من به کسی چیزی نمی گم ، واقعا آره یا نه نگاهی به منصور کردم و گفتم : نترس طاهر زبونش لق نیست منصور نگاهی به طاهر کرد و گفت : آره ، بابا . دوسه باری بوده من بازوی طاهر رو گرفتم و گفتم : تو خوشت نمی یاد بچه ها باهات حال کنند ، حرف دلت رو بزن حاشیه روی و مسخره بازی نباشه نگاهی به اطراف کرد و گفت : شاید بدم نیاد ولی اصلا روم نمی شه دستی به صورتش کشیدم و گفتم :دوست داری من کمکت کنم ؟ آهسته گفت : چطوری ، ببین از الان گفته باشم من از تابلو شدن بدم می یاد نباید بچه ها فکر کنند من از خدامه با هاشون حال بدم لبخندی زدم و گفتم : دو تا راه بهت نشون می دم ، اولش اینکه که یه شرط بندی راه می اندازم که تو بسوزی و شرطش حال کردن یکی از بچه ها با تو باشه و یه راه دیگش اینه که مثل دیشب مست باشی سری تکون داد و گفت : نه ، شرط رو می ترسم ، مست باشم بهتره کمتر خجالت می کشم منصور لبخندی زد و گفت : مست باشی که هیچی حالیت نیست ، من یه بار با دوستام تجربه شو داشتم . به من خیلی مزه نداد سری تکون داد و گفت : آخه شرط بندی هم که تابلو بازیه ، شاید بفهمند من دارم نقش بازی می کنم خندیدم و گفتم : خوب سعی کن نبازی ، جدی رفتار کن ، ببینم تو شطرنج بازیت خوبه ؟ سری تکون داد و گفت : تقریبا آره گفتم : همین خوبه ، تو خیلی طبیعی و جدی بازی کن و سعی کن نبازی خندید و گفت : من خیلی خیلی تو شطرنج قوی نیستم ، شاید بازی رو باختم گفتم : مهم اینکه تو طوری بازی کنی که کسی متوجه نشه داری بد بازی می کنی که ببازی ، اگه خیلی جدی و خوب بازی کنی و بعد ببازی دیگه کسی بهت شک نمی کنه که دلت می خواسته ببازی . فقط از روی هوس تابلو بازی نکنی که دوست داری ببازی ها خندید و گفت : باشه ، سعی می کنم خیلی خوب بازی کنم منصور با خنده گفت : دلقک تر از شما دو تا ، تا حالا ندیدم به خدا ، طاهر جون من اگه جای تو بودم . هر کی رو که دوست داشتم باهاش حال کنم می رفتم جلو و دستشو می گرفتم و داد می زدم سرش پاشو بیا منو بکن حمال عوضی ، مثل وقتی که من دوست داشتم حمید باهام حال کنه نگاهی به منصور که داشت با خنده منو نگاه می کرد ، کردم و گفتم : حمال عوضی شو دیگه بهم نمی گفتی ؟ با خنده گفت : چرا اون شو تو دلم می گفتم سپس ظرف ها رو برداشت و در حالی که می رفت تو سنگر نگاهی به طاهر کرد و گفت : بیا برو کمی شطرنج بازی کن تا تمرین کرده باشی سپس رفت تو سنگر رو کردم به طاهر و گفتم : خیلی گند نزنی ، بچه ها خیلی تیزند . نکنه متوجه بشن شطرنج بلد نیستی و زود ببازی . ببینم تو بازی دیگه بلد نیستی که بتونی خوب از پسش بر بیای ؟ خندید و گفت : بابا شطرنج بازیم خیلی هم افتضاح نیست ، خوب چرا ،یک قول دو قول هم واردم سری تکون دادم و گفتم :اون که بازی دختر هاست خره ، آخ ببخشید منظورم اینه که اون خوب نیست ، دیگه چی بلدی ؟ اخمی کرد و سرش رو یه خورده تکون داد و گفت : بازی پاستور باشه خوبه ؟ من ریم هم خوب بلدم ، اگه یار خوبی داشته باشم حکمم هم حرف نداره دیگه پوکر هم خوب بلدم ، اسم و فامیل هم حسابی بلدم . تو ورزشی ها والیبال هم واردم لبخندی زدم و گفتم : اینها رو واقعا بلدی یا چون می خوای بسوزی برات فرق نمی کنه ، و داری یه چیزی می پرونی خندید و گفت : شرط ببندیم سری تکون دادم و گفتم : من نمی دونم ، خدا کنه سه کاری نکنی . دلم نمی خواد ، تندی بسوزی و تابلو بازی مسخره ای از خودت در بیاری اگه بخوای زرتی بسوزی همون بهتر که مشروب بخوری و مست کنی حداقل دلم رو خوش می کنم که مست هستی ، البته میل خودته ولی من شخصا دوست ندارم حتی اگه خیلی هم دلم بخواد ، مفت و ساده بزارم دست کسی بهم برسه ، دلم می خواد تو هم همینطور باشی لبخندی زد و گفت : نترس خوشگل ، من هم دلم نمی خواد بزارم مفت و مجانی برم تو بغل کسی سری تکون دادم و گفتم : طاهری که من صبح دیدم خیلی حالش خراب بود خندید و گفت : اون موقع می خواستم نفس تو رو بگیرم با کنایه و خنده گفتم : آخ من نفسم بند اومده ، دارم می میرم سپس رفتم تو سنگر ، منصور تو آشپزخونه بود و صادق و مرتضی داشتند آهسته حرف می زدن ، منو که دیدن ساکت شدن و نگاهم کردن گفتم : هه ، هه ، خیلی بامزه شدید ، چیه ؟ حسابی رفتید تو بغل هم و دل می گید و قلبه می گیرید . چشمتون به ما افتاد خنده تون ماسید خجالت می کشید پاشید برید تو حمام راحت باشید صادق با خنده گفت : آخ جون با کی بریم ، تو یا طاهر طاهر منو هول داد و گفت : مرض داری سر به سرشون می زاری ، بزار اینقدر بخندن تا جونشون بالا بیادسپس رفت تو آشپزخونه صادق لبخندی زد و گفت : شما ها شوخی هم سرتون نمی شه سری تکون دادم و کنارشون نشستم ، صادق گفت : پاشو پماد تو بردار بیار پشتت رو چرب کنم مرتضی بلند شد و پماد رو از روی جعبه ها برداشت و گفت : بیا دیگه حمید اگه از ما می ترسی ، بگو منصور و یا طاهر بیان پشتت رو چرب کنند . مگه نمی خوای زود خوب بشی ؟ زیر پوشم رو در آوردم و همون طور که نشسته بودم ، پشتم رو کردم بهش و گفتم : چرا باید بترسم مرتضی کمی پماد تو دستش زد و مشغول چرب کردن پشتم شد صادق سرش رو کشید جلو و تو گوشم آهسته گفت : بیرون تونستی با طاهر حرف بزنی ؟ لبخندی زدم و آهسته گفتم : آره ، ولی هنوز جواب مثبتی نداده یه خورده دیگه دندون روی جیگرت بزار مرتضی آهسته گفت : من هم دندون رو جیگرم بزارم ، یا اینجا هم باز درجه دار ها سهم دارند لبخندی زدم و گفتم : تو سنگر ما همه یه اندازه سهم دارند مرتضی با خنده دستشو جلو کشید و گذاشت رو سینه هام و کمی اونها رو مالید . اخمی کردم و گفتم : پشتم تموم شد ، روی سینه هام طوریش نیست که داری چربش می کنی دستش رو برداشت و در حالی که پشتم رو دست می کشید گفت : با خودم گفتم پیشگیری کنم ، مگه نشنیدی که علم پزشکی ثابت کرده پیشگیری بهتر از درمانه گفتم : پس باید الان چند سیلی محکم تو گوش تو و صادق بزنم که مریضی نگیرید بیایید طرف من سپس خودم رو کنار کشیدم و زیر پوشم رو تنم کردم و کنار شون نشستم و تکیه کردم به دیوار سنگر و در حالی که پاهامو دراز می کردم ، گفتم : کاش رضا نمی رفت غرب ، صادق راهی نداره که رضا نره و نمی تونی کاری بکنی که کس دیگه بره صادق لبخندی زد و گفت : می خوای من بجاش برم یا همین مرتضی رو بفرستم ، چطوره ؟ با خنده گفتم : آره بد هم نمی گی مرتضی دستشو روی پام کشید و گفت : خیلی بدجنسی حمید ، من که خیلی خوشحالم که رضا می خواد بره . نه که بگی واسه اینکه پاچه بگیره که خوب هست و یا فکر کنی بخاطر اینه که شر درست کنه که خوب اون هم هست و یا فکر کنی علتش اینه که مرتب بهمون ضد حال می زنه که البته می زنه ، نه فقط و فقط و فقط واسه اینکه برای خودش خوبه ، دوست داریم یه مدت کمی مثلا تا پایان خدمت مون از ما یه خورده به اندازه نصف کره زمین دور بشه . آخه اونجا آب و هواش سرده و انشاالله حالش بهتر می شه و حرارتش می یاد پایین و با اینکه خیلی بعید می دونم ولی ممکنه شفا پیدا کنه منصور که از سرو صدایی که از تو آشپزخونه می یومد معلوم بود داره با طاهر شربت درست می کنه . گفت : چقدر مرتضی تو بدی به خدا ، اون رضای بیچاره مگه چکار به شما داره ، من که خیلی دوستش دارم کلی همه رو می خندونه ، اون نباشه ما از کجا می تونیم یه دلقک به بامزگی رضا گیر بیاریم اخمی کردم و داد زدم : خیلی کثافتی منصور ، بزار رضا بیاد . یه آشی برات بپزم که حالت جا بیاد . وقتی با چند تا مشت صورتت رو کج و کنجول کرد دیگه خود تو می تونی جای دلقک سنگر ادا و اطوار در بیاری منصور با کلمنی که دستش بود آمد تو سنگر و کلمن رو گذاشت رو صندوق ها و بهم نزدیک شد و گوشم رو گرفت و گفت : تو خاک بر سر دوست داری یه داداش بزرگ سایه اش بالای سرت باشه ، خیلی خوب بابا ببخشید به دوست خوشگل و پهلونت بد و بیرا گفتم . اون رو سیخش نکنی بیاد طرفم غلط کردم خوب شد سپس خودشو بین من و صادق جا داد و نشست کنار مون و پاهاشو دراز کرد . صادق دستشو روی پای منصور کشید و گفت : خیلی از رضا نترس من ازت پشتیبانی می کنم منصور لبخندی زد و دست صادق رو از روی پاش برداشت و گذاشت روی پای من و با خنده گفت : اولا اشتباهی دست تو رو پام نزار و دوم اینکه من ترجیح می دم ، امثال تو با فاصله زیاد از من پشتیبانی کنند صادق اخمی بهش کرد و گفت : خول دیونه ، تو این سنگر باید یکی مثل من مواظبت باشه بعد سرش رو گذاشت روی شونه منصور و دستشو کمی روی پای منصور کشید نگاهی به طاهر که روی جعبه ها نشسته بود کردم و گفتم : همون پیرهن منو بده ببینم این منصور نکبت چه بلایی سرش آورده طاهر پیرهنم رو بهم داد نگاهی به آستینش کردم و حلقه آستین رو درست میزون نکرده بود و دوخت زده بود با آرنج دستم به بغل منصور زدم و گفتم : چرا این دگمه های سر آستین افتاده پشت دستم کمی خم شد و نگاهی به پیرهن کرد و گفت : دقت نکردم ، آره فکر کنم فهمیدم علتش چیه ، فکر کنم یه خورده پیچیده ، من فقط سرشونه هاشو دیدم که خیلی عجیب و بد فرم بود ، ولش کردم ، بدش به من . الان درستش می کنم مرتضی که طرف دیگه نشسته بود خودش رو پایین کشید و سرش رو گذاشت روی رون پام و گفت : نده بهش حمید ، خودت درست کن منصور حسابی فاتحه اش رو می خونه . گفته باشم بهت منصور پیرهن رو از دستم کشید و گفت : تو بگیر بخواب بابا حال نداری سپس رو کرد به طاهر و گفت : برو قوطی نخ سوزن و دگمه ها رو بیار بده من تو جعبه کنار کیسه خواب ها تو آشپزخونه است طاهر رفت و قوطی رو آورد داد دستش و خودش هم کنار مون نشست نیم ساعتی طول کشید که منصور با هم فکری طاهر که انگار یه خورده سرش می شد تونست آستین رو درست سرجاش بدوزه ، بعد از طاهر خواست پیرهن دیگه مو بهش بده تا دوخت درجه هاشو از رو سر بازو هاش باز کنه و مشغول شد . مرتضی که سرش روی پام گذاشته بود خوابش برده بود کمی سعی کردم پامو جمع کنم حسابی خواب رفته بود ، دستم رو روی صورت مرتضی کشیدم و به طاهر گفتم : اون ، متکی رو بیار بزار زیر سرش بلند شم پام درد گرفت بعد که سر مرتضی رو روی متکی گذاشتم بلند شدم و روی جعبه ها نشستم به ساعتم نگاه کردم هنوز زود بود بچه ها رو بیدار کنیم ، کمی پاهامو تکون دادم ، نگاهی به طاهر کردم و گفتم : برو اون شطرنج رو بیار ببینم طاهر لبخندی زد و شطرنج رو آورد و کنارم روی جعبه ها گذاشت و با خنده گفت : چیه ؟ می خوای تمرین کنی ؟ گفتم : آره اینطور خیال کن طاهر با سر بهم اشاره کرد که به صادق و منصور نگاه کنم ، صادق با چشم های بسته داشت آهسته سینه منصور رو از رو زیر پوشش می مالید و منصور بی تفاوت داشت با سوزن کوک ها ی درجه رو باز می کرد و قتی دید داریم نگاهش می کنیم . سرش رو آهسته تکون داد و گفت : طفلک فکر می کنه بغل مامانشه خوابیده ، ولش کن تو ذوقش نزن دستش بی اراده حرکت می کنه لبخندی زدم و گفتم : شرط می بندم جای دیگه اش هم بی اراده داره حرکت می کنه سپس رو مو کردم به صفحه شطرنج که طاهر داشت مهره هاشو می چید نگاهی به صورت طاهر کردم که خیلی جدی داشت کارش رو می کرد و گفتم : حمال ، اینطوری مهره ها رو می چینند ، تو که همه سرباز ها رو چیدی ردیف عقب اخمی کرد و گفت : حالا جونت بالا می یاد یادم بدی چطور باید بچینم اخمی کردم و مهره ها رو چیدم و گفتم : دلقک دیوانه ، همینطوری شطرنج بلدی ؟ ببینم بقیه چیزهایی رو که گفتی یاد داری ، همین جوریه کمی که بازی کردیم ، صفحه رو بهم ریختم و داد زدم : حالم رو بهم زدی با این بازیت ، خاک بر سره بی عرضه به تندی بلند شد و گفت : تو هم حالم رو بهم می زنی ، خدا نکنه کسی محتاج تو بشه . نق زن بی شعور صادق با خنده گفت : حالا یه خورده یادش بده حمید منصور دست صادق رو از رو سینه اش کنار زد و داد کشید : پاشو گمشو برو کنار ، فکر کردم خوابی کثافت صادق لبخندی زد و گفت :خواب بودم الان از جیغ و داد اونها بیدار شدم سپس رو کرد به طاهر که با ناراحتی داشت مهره های شطرنج رو تو پلاستیک می ریخت ، نگاهی کرد و گفت : بیا خودم بهت یاد می دم ، تو این سنگر کسی به گرد من نمی رسه طاهر لبخندی زد و دست منو گرفت و گفت : حمید تو رو خدا بیا بشین باهاش بازی کن سرم رو تکون دادم و گفتم : ول کن بابا حوصله ندارم صادق با خنده گفت : خجالت می کشی جلو طاهر ماتت کنم نگاهی به صادق کردم و گفتم : شرط بندی کنیم ؟ طاهر با خنده مهره ها رو از پلاستیک خالی کرد و گفت : قیافه بی خودی نگیرید ، بلند شید یه دست بازی کنید . تا معلوم بشه کی چیزی بارشه صادق بلند شد و طاهر رو از روی جعبه ها بلند کرد و خودش نشست و گفت :می بخشی حمید ولی می خوام حسابی ضایعت کنم طاهر که داشت مهره ها رو می چید لبخندی زد و گفت : شرط ببندید دیگه چرا معتل می کنید نگاهی به مهره ها کردم و سری تکون دادم و به صادق که داشت مهره های اشتباهی چیده شده توسط طاهر رو درست می کرد ، گفتم :خوب خوش تیپ ، شرط بزار صادق لبخندی زد و گفت : اگه من بردم ، شب می یام رو تخت کنار تو می خوابم منصور با خنده گفت : بخوابی که چی بشه صادق ؟ صادق اخمی کرد و گفت : تو فضولی نکن منصور گفتم : اگه من بردم چی ؟ صادق خندید و گفت : خوب تو بیا تو سنگر کنار من بخواب لبخندی زدم و گفتم : حالم خیلی بد شد صادق ، اصلا الاغ تو که در هر صورت مردش نیستی ببازی می زنی زیرش ، نقدیش کنیم خوبه ؟ صادق لبخندی زد و گفت : شرط برد من همون که گفتم ، حالا اگه تو بردی باشه چقدر باید بدم ؟ لبخندی زدم و گفتم : هزار تومان بهم بده داد زد : هزار تومن ، اینجوری می خوای پول تعمیر ماشینت رو جمع کنی ؟ گفتم : نه ، می خوام با پولش واسه همه بچه ها چیزی بخرم و بخوریم سری تکون داد و گفت : نه این نامردیه ، به قول خودت شرط میزون نیست کلاه سرم می ره اخمی کردم و گفتم : کثافت حال کردن با من هزار تومن ارزش نداره منصور با خنده گفت : ببخشید ، ولی من فهمیدم چرا صادق می خواد بیاد بیرون پیشت بخوابه حمید لبخندی زدم و گفتم : خوش بحالت ، بچه زرنگی هستی طاهر خندید و گفت : صادق تو که آدم بی مایه ای نیستی قبول کن صادق روشو کرد به طاهر و گفت : با تو بازی می کنم و شرط قبول اخمی کردم و گفتم : خیلی به خودت فشار نیار ، سنگر کثیف می شه صادق اخمی کرد و گفت :خیلی خوب قبول ، بازی با سفید و من سفید بازی می کنم گفتم : اول هزار تومن رو بده دست منصور یا طاهر صادق لبخندی زد و گفت : می ترسی ببازم ، پول ندم لبخندی زدم و گفتم : حالا صادق پولاشو در آورد و هزار تومن شمرد و گذاشت کنارم و گفت : دست خودت باشه ، من تو رو قبول دارم دستم رو دراز کردم و پولها رو جمع کردم ، صادق دستم رو گرفت و خیلی جدی گفت : حمید ، خوب گوشاتو باز کن من هر چند بار که دوست داشتم تا صبح می کنمت ، شوخی هم ندارم بخوای ناز کنی می یارمت تو سنگر و از بچه ها می خوام دست و پاتو بگیرند اخمی کردم و گفتم : نترس ، من سر حرفم هستم . تو هم لازم نیست خیلی جلو این دو نفر افشا گری کنی کثافت ، منصور که گفت همه چیز رو فهمیده بازی تو بکن من مدتها قبل با صادق شطرنج بازی کرده بودم و بازی اون رو با موسوی و مهرداد و مرتضی دیده بودم اون رقیب خیلی خطرناکی نبود ولی تازگی خیلی با بچه ها بازی می کرد ، بهر حال شرطی بود که قبول کرده بودم کمی که بازی کردیم سکوت سنگینی به سنگر حاکم شد ، من و صادق هر دو عرق کرده بودیم . در این موقع کیانی وارد سنگر شد و داد زد : سلام من برگشتم و مشغول باز کردن بند پوتین هاش شد بعد اومد تو سنگر و در حالی که می رفت طرف آشپزخونه گفت : سلام کیانی جون ، خسته نباشی . بگیر بشین برات چایی و غذا تو بیارم . نه ممنون شما زحمت نکشید خودم می رم برای خودم می ریزم لبخندی زدم و گفتم : منو نخندون بازی مون جدیه احمق ، فکر مو خراب کردی بعد رو کردم به منصور و گفتم : سه تا دختر خونه اینجا نشستیم ، اون بدبخت باید بره برای خودش چایی و غذا بکشه پاشو برو براش آماده کن اینجا نشستی که چی ؟ منصور اخمی کرد و گفت : من که بازی شطرنج بلدم دارم بازی رو نگاه می کنم این طاهر که چیزی نمی فهمه بگو بره طاهر اخمی کرد و گفت : خوب حالا و بعد یه نگاه به صفحه بازی کرد و با خنده گفت به دلم شده صادق می بازه لبخندی زدم و گفتم : ممنون که این رو گفتی ، دیگه روحیه پیدا کردم آخه یه کارشناس نظر می ده ، خیلی مهمه . روحیه آدم می پره بالا آهسته به سرم زد و گفت : کاش تو بازنده می شدی ، بی تربیت مسخره رفت طرف آشپزخونه و داد زد : کیانی بیا برو بشین تا غذا تو گرم کنم کیانی از آشپزخونه اومد بیرون و نشست کنارم و گفت : تا حالا کی برده ؟ منصور با خنده گفت : مگه نظر کارشناس رو نشنیدی ؟ سری تکون داد و گفت : بازی به مسخره گی شطرنج تا حالا ندیدم ، حالا سر چی هست ؟ منصور با خنده گفت : حالا از کجا فهمیدی ، شرط بندی داره ؟ کیانی سری تکون داد و گفت : این حمید یه طرف بازی نشسته ، حمید تا شرطی تو کار نباشه خودش رو به زحمت نمی اندازه . خدا کنه بسوزی حمید صادق داد زد : یه دقیقه خفه شو داریم بازی می کنیم ، حواسم رو پرت نکن عوضی کیانی اخمی کرد و گفت : خدا کنه تو ببازی صادق کمی که از بازی گذشت من هم امیدوار شدم بازی رو بردم ، رفته رفته حرکات صادق با عصبانیت توام می شد طاهر سفره رو پهن کرد و چایی و غذای کیانی رو گذاشت جلوش و آمد کنار ما روی زمین نشست و به صفحه بازی خیره شد کیانی نگاهی به غذاش کرد و گفت : چلو کباب ، این از کجا . تو قابلمه ها که برنج و قیمه بود منصور لبخندی زد و گفت : حمید برای تو یه نفر چلو کباب درست کرده کیانی خندید و گفت : دستش درد نکنه یه بوسه خوشگل طلبش ، حالا جدی از کجا صادق اخمی کرد و نگاهی به کیانی کرد . کیانی سرش رو تکون داد و با خنده گفت : آره بابا مهم نیست سپس به منصور اشاره کرد بیاد کنارش . من که منتظر حرکت صادق بودم زیر چشمی به منصور نگاه کردم . منصور رفت طرف کیانی و در جواب سوالش که سر چی هست ؟ با انگشتش تو مشت دستش چند بار حرکت داد همون طور که رو جعبه ها نشسته بودم با پا لگدی به پای منصور زدم و داد زدم : کثافته عوضی منصور کمی پاشو مالید و گفت : شوخی کردم سر هزار تومن پوله صادق اخمی کرد و گفت : چقدر شما ها ور می زنید به خدا نمی تونم درست تمرکز کنم اخمی کردم و گفتم : اگه شلوار و شورتم رو بکشم پایین رو پات بشینم تمرکزت خوب می شه ، مسخره تو بازی تو بکن ، به دور و برت چکار داری ببین صادق فیلم در نیار ، قال کنی و بازی رو بهم بزنی من تو روبازنده حساب می کنم و پول رو بهت نمی دم صادق داد زد : خیلی خوب بابا ، هنوز که دور دست منه . من نمی بازم کیانی با خنده گفت : خدا کنه حمید ببازه ، من که خیلی دوست دارم باخت اون رو ببینم ، واسه تنوع هم که شده تو رو خدا حمید بباز اخمی بهش کردم و گفتم : بدبخت اگه من ببرم چیزی از این پول نصیب تو می شه ، ببازم که چیزی بهت نمی ماسه کیانی خندید و گفت : باشه ، من باخت تو رو بیشتر طالبم طاهر که تو صفحه بازی خیره شده بود ، لبخندی زد و گفت : حمید ، من دلم روشنه که تو می بری ، با این که وزیرت رفته لبخندی زدم و گفتم : خیلی خیره نشو چشات ضعیف می شه ، اون رخ که رفته بیرون نه وزیر کمی که مشغول بازی شدیم صادق با یه حرکت تمیز وزیر منو زد حسابی وضعیت بازی خطرناک شد . صادق یه لیوان برداشت و در حالی که برای خودش از کلمن شربت می ریخت ، با خنده گفت : چه شبی می شه امشب حمید با اینکه خیلی داغ شدم ، لبخندی زدم و گفتم : من نمی سوزم کثافت خیلی به خودت وعده نده طاهر با خنده گفت : نگفتم وزیرت رفت حمید جون اخمی کردم و گفتم : نق نزن دیگه ، حواسم رو پرت کردی طاهر با خنده گفت : ولی غصه نخور تو برنده می شی ، مهره های تو موقعیت خیلی خوبی دارند ، اون اسب ها تو حرکت بده دیگه لبخندی زدم و گفتم : تو رو خدا ور نزن ، اونها فیل هستند نه اسب طاهر لبخندی زد و گفت : همون منظورم فیل ها ته در این موقع رضا آمد تو سنگر و گفت : وای بابام در اومد ، چقدر داغ کردم تو ماشین مثل جهنم می مونه نزدیک ما شد و گفت : بزار من براتون بازی کنم صادق داد زد : گوه می خوری حمال ، دست به بازی مون بزنی می زنم تو گوش ات ، ها منصور اخمی به رضا کرد و گفت :بازی شون حساس شده رضا ، اذیت نکن بزار بازی شون رو بکنن رضا برای خودش شربت ریخت و گفت : سر چیه ؟ منصور نگاهی به من که با عصبانیت نگاهش می کردم کرد و با خنده سری تکون داد و گفت : اگه حمید ببره ، هزار تومن کاسب شده رضا سری تکون داد و گفت : اگه ببازی چقدر باخته منصور دوباره نگاهم کرد و با خنده گفت : همون دیگه ،