انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

من و خدمت مقدس سربازی


زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت بیست و نهم



منصور سری تکون داد و رفت طرف سنگر و کمی بعد رفت طرف زیل و سوارش شد ، جلو رفتم و پرسیدم : با زیل باید بری ؟
سری تکون داد و گفت :‌ آره ، باید برم قرار گاه و تعدادی اسحله معیوب رو بیارم برای تعمیر
گفتم : خوب با پاترول برو
اخمی کرد و گفت : صادق نره خر نمی زاره ، می گه صندوق های اسلحه ماشین رو خش می اندازه و خراب می کنه
گفتم : می زاری تو صندوق عقب دیگه
لبخندی زد و گفت : ظاهرا اونجا جا نمی شه ، تعدادشون زیاده
در این موقع صادق داد زد : حمید چکارش داری فضول ، بزار بره دنبال کارش سرشو گرم نکن
سری تکون دادم و به منصور گفتم : خیلی خوب برو مواظب باش
نیم ساعتی بعد صادق طاهر رو هم صداش کرد و فرستادش تا شهدوست رو ببره پادگان حمید و من تنهایی مشغول کارم شدم . سیم کشی ماشین هم سوخته بود باز کردن سیم های سوخته نزدیک دوساعت وقت برد وقتی که صادق با سینی چایی اومد طرفم دست از کار کشیدم و کنارش نشستم
در این موقع چشمم به سرگروهبان افتاد که داشت می یومد طرفمون وقتی نزدیک شد به احترامش از رو خاکریز بلند شدیم . سرگروهبان آمد طرفمون و گفت : صادق چرا تلفن رو جواب نمی دادی ، اینجا نشستی که چی بشه باید دور بر سنگر باشی که بتونی صدای تلفن رو بشنوی
صادق گفت :‌ همین الان اومدم تا یه چایی به حمید بدم ، تا چند دقیقه پیش تو سنگر بودم سر گروهبان
سرگروهبان خواجه نگاهی به من کرد و بعد از صادق پرسید : راننده کسی هست . منو تا قرارگاه ببره یا نه ؟
صادق گفت : نه سرگروهبان همه رفتن ماموریت
گفتم : من می رسونمتون قربان
سرگروهبان گفت : تو که امروز و فردا استراحت داری
گفتم : مهم نیست ، کار شما مهم تره
لبخندی زد و گفت : برو لباس بپوش تا بریم
گفتم :‌پس شما چایی من رو بخورید تا من دست و صورتم رو بشورم و لباس بپوشم
سرگروهبان نشست کنار صادق و من هم رفتم سمت منبع آب
و بعد از مرتب کردن سر وضعم رفتم طرف صادق و گفتم : سوییچ پاترول رو جعبه کلید نبود
صادق دست کرد جیبش و سوییچ رو داد دستم و گفت : زیاد تند نری
وقتی که از واحد رفتیم بیرون سرگروهبان لبخندی زد و گفت : ‌برو سوسنگرد
لبخندی زدم و گفتم : ‌پس می خواهید برید وعده گاه نه قرارگاه
گوشم رو کمی پیچوند و گفت : تو کار بزرگتر ها فضولی نکن
وقتی رسیدیم خونه عبدالکریم خان . سرگروهبان رفت طرف خونه و من
مشغول ور رفتن به جلو داشبورد ماشین شدم
کمی بعد سرگروهبان با لب و لوچه آویزون اومد و سوار ماشین شد و با دلخوری گفت : مرتیکه خول و چل رفته اهواز
گفتم : خوب می خواهید بریم اهواز از قادر خان خریداتون رو بکنید ؟
پرسید : مگه تو قادرخان رو هم می شناسی ؟
جواب دادم : آره چند باری افسر ها رو بردم در خونه اش ، فکر کنم یه بار هم شما رو برده باشم
لبخندی زد و گفت : خیلی وقت پیش آره
با خنده گفتم : ببرمتون اهواز
سرگروهبان سری تکون داد و گفت : نه خیلی دیر می شه ، برگرد واحد
وقتی که دید دارم می رم طرف اهواز لبخندی زد و گفت : داری خود عزیزی می کنی ؟
خندیدم و گفتم :‌یه سرگروهبان خوش تیپ که بیشتر تو واحد نداریم اونم بزارم خمار باشه
خندید و گفت : ‌زبون بازی نکن ، فردا نگی سرگروهبان می خوام برم مرخصی فعلا این خبرها نیست
گفتم : باشه ، هر موقع دوست داشتی منو بفرست ، فعلا هوای کار ماشین رو داشته باشید خیلی ممنون می شم
سری تکون داد و گفت : باشه سعی خودمو می کنم ، راستی تو حمید دیپلم داری ؟
لبخندی زدم و نگاهش کردم ، خندید و گفت :‌حواسم نبود قبلا پرسیده بودم
به اهواز که رسیدیم رفتم طرف خونه قادرخان ، وقتی ماشین رو جلو
خونه قادرخان نگه داشتم دست سرگروهبان رو گرفتم و با خنده گفتم : سرگروهبان
سرگروهبان نگاهم کرد و گفت :‌ بله
لبخندی زدم و گفتم : می شه یه خواهشی ازت بکنم ؟
خندید و گفت : می دونستم ، زبون بازی تو بی طمع نیست ، چیه بگو ؟
با خنده گفتم :‌یکی از درجه دار ها از من خواهش کرد یه موقع که کسی رو می برم خونه عبدالکریم خ..... ا
سری تکون داد و گفت : چی می خوای ؟
گفتم :‌ یه دو بطر عرق دو آتیشه خوب ، راستی سرگروهبان این عرق با عرق بدن ما فرق داره ، منظورم اینه که چی هست ؟
ضربه ای به سرم زد و پیاده شد
چند دقیقه بعد برگشت و درحالی که پلاستیک مشکی دستش بود نشست تو ماشین و گفت : بجم حمید که خیلی دیر شد
وقتی برگشتیم واحد اون رو بردم نزدیک در سنگرش و عمدا حسابی جلو رفتم و ماشین رو نگه داشتم . در این موقع صدوقی یکی از درجه داران همسنگر سرگروهبان که ظرف غذا تو دستش بود تا بره شام بگیره با دست به داخل سنگرش اشاره کرد و با خنده گفت : بیا برو تو سنگر خجالت نکش بعد جلو آمد وقتی که دید من پشت فرمون نشستم ، کنارم اومد و سرش کمی سمت پنجره خم کرد و گفت : حمید این ماشین خیلی سالاره تو رو حضرت عباس سعی نکن تمیزش کنی با یه دستمال بمالی روش خاک هاش تمیز می شه
لبخندی زدم و گفتم : بمالم روش که خیلی بزرگ می شه
دستش روی شونه هام گذاشت و با خنده گفت : نه دیگه از این گنده تر نمی شه ، هر چیزی یه اندازه نهایی داره
سرگروهبان دست کرد تو پلاستیک ، می دونستم که می خواد عرقی که برای من گرفته بده بهم ولی دوست نداشتم جلو صدوقی این کار رو بکنه
دست سرگروهبان رو که داخل پلاستیک شده بود رو گرفتم و نگه داشتم و رو کردم به صدوقی و گفتم : غذا تموم می شه ها ؟
خندید و لپم رو گرفت کمی کشید و بعد رو کرد به سرگروهبان و با خنده گفت : یکه خوری می کنی سرگروهبان ، باشه ما زحمت رو کم می کنیم
وقتی چند قدم دور شد ، سرگروهبان گفت : این حرفها رو می زنی بعضی ها ظرفیت ندارند ، پر رو می شند
لبخندی زدم و گفتم : جلو اون دوست نداشتم ، اون عرق ها بهم بدی به قول خودتون بعضی ها ممکنه فکر بد بکنند و فکر کنند واسه خودمون گرفتم
اخمی کرد و گفت : راست هم می گی ها ، این دو بطر عرق رو واسه کی گرفتی ، بگو ببینم ؟
اخمی کردم و گفتم :‌ اذیت نکنید ، سرگروهبان
در حالی که پیاده می شد گفت : تا نگی بهت نمی دم
گفتم : خیلی خوب واسه ، سرگرد می خوام . اون گفت به کسی نگو
سری تکون داد و دو بطر عرق رو در آورد و گذاشت تو داشبورد و گفت : بیا تو سنگر چایی حاضره
گفتم : نه دیر می شه ، باید برم
سوییچ رو چرخوند و ماشین رو خاموش کرد و سوییچ رو برداشت و در حالی که می رفت تو سنگر داد زد : بیا تو
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو سنگرشون ، ، چند تا از درجه داران هم سنگرش مشغول صحبت بودن ، منو که دیدن یکی شون سری تکون داد و با خنده گفت : به ، حمید خان ، به خونه فقیر فقرا تشریف آوردید . کلبه ما رو روشن کردید ، اینجا کجا کانسک فرماندهی کجا ؟
لبخندی زدم و رفتم کنارشون نشستم و گفتم : من یه روز بیشتر تو کانسک نبودم ، یه چیز دیگه بگو مثلا بپرس شما دیپلم داری حمید
سرگروهبان آمد طرفم و دستم رو گرفت و گفت : یه نگاهی به این یخچال ما بکن از ظهر تا حالا روشن نمی شه
اخمی کردم و گفتم : تو رو خدا سرگروهبان بزار برم آخه مگه من یخچال سازم ؟
منو کشید سمت یخچال و با خنده گفت : اگه درستش نکنی اضافه خدمتت می زنم
در یخچال رو باز کردم و نگاهی به داخل یخچال انداختم لامپ داخل یخچال روشن نمی شد
پرسیدم : اون موقع که یخچال کار می کرد لامپش روشن می شد؟
مشیری یکی از درجه دار ها گفت :‌ آره بابا ، از موقعی که موتورش سوخته لامپش هم روشن نمی شه
فهمیدم که اصلا برق داخل یخچال نمی شه ، رفتم سمت پشت یخچال و نگاهی به سیم برقش کردم و پرسیدم : فازمتر دارید ؟
سرگروهبان سری تکون داد و گفت : نه ، برو سنگر مخابرات اونها حتما تو سنگر شون وسایل دارند ، بعضی وقت ها کارهای تعمیراتی شون رو تو سنگرشون انجام می دهند
سری تکون دادم و رفتم سنگر مخابرات ، سفره شون پهن بود و داشتن شام می خوردن ، بعد از سلام کردن با بچه های سنگر رو کردم به راستگو و گفتم : آقای راستگو ، یه فازمتر می خواستم
بلند شد و رفت طرف کیف ابزاری که یه کنار سنگر بود و یه فازمتر برداشت و آورد داد دستم و با خنده گفت : بیا بشین شام بخور
لبخندی زدم و گفتم : شام چی هست ؟
سری تکون داد و گفت : عدس پلو ، ولی ما خوراک سوسیس داریم
رفتم سر سفره نشستم و در حالی که برای خودم لقمه می گرفتم ، با خنده گفتم : کی درست کرده ؟
روحی یکی از بچه های درجه دار با خنده گفت : بردار بخور ، تو چکار به این حرفها داری ، من درست کردم
نگاهی به راستگو کردم و گفتم : می گن شما آقای راستگو به سیم کشی ماشین هم واردی ، خوش بحالت من زیاد وارد نیستم
راستگو لبخندی زد و گفت : غلط کرده هر کی این رو گفته ، با تو
سری تکون دادم و گفتم : ما دیگه نمک خورده شدیم باید هوای هم رو داشته باشیم
خندید و گفت : همه سیم کشی ماشینت سوخته ؟
با هیجان گفتم :‌ آره ، کمکم می کنید دوباره سیم کشیش کنم ؟
سری تکون داد و گفت : نه
در حالی که لقمه ای رو که درست کرده بود ، دستم گرفته بودم بلند شدم و با خنده گفتم : ممنون ، همه شما آقا هستید به خدا ، تا دو سه روز دیگه می یارمش ، فقط دلم می خواد خیلی سریع آمادش کنید
راستگو لبخندی زد و گفت : حمید اون مثل رو شنیدی که می گن شتر در خواب بین.....د
با خنده گفتم : اون ضرب مثل منفی رو ولش کن ، مگه اون ضرب المثل رو نشنیدی که می گن تو نیکی می کن و کار حمید رو راه بنداز تا ایزد تو همین بیابونی دو سه تیکه ناز اهواز.....ی
راستگو یه قاشق رو برداشت و پرت کرد طرفم وداد زد : ‌برو گمشو ، بچه ها رو فاسد نکن ، ضرب المثل درست کرده مسخره
لقمه رو تو دهنم گذاشتم بیرون رفتم ، تو سنگر سرگروهبان همون طور که حدس زده بودم برق به یخچال نمی رسید و بعد از باز کردن دوشاخ
چشمم به قطعی یک از سیم های تو دوشاخ افتاد و لبخندی زدم و گفتم : سرگروهبان یخچال تون رو درست کنم ، مزد دست چی بهم می دی شنیدم که می گن سرگروهبان خیلی لوتی و قدر شناسه
اخمی کرد و گفت : ‌درست شنیدی ، اگه درستش کنی بهت اضافه خدمت نمی زنم
یه چاقو از آشپزخونه برداشتم و سر سیم رو لخت کردم و بعد از بستن سیم سر جاش دوشاخ رو دوباره بستم و بعد زدمش به پریز و در یخچال رو باز کردم با روشن شدن لامپ و هم زمان بلند شدن صدای موتور یخچال لبخندی زدم و در حالی که در داخل یخچال رو نگاه می کردم ، چشمم به چند قوطی کنسرو ماهی و پلاستیک موز ها افتاد یه دونه موز و دو تا قوطی کنسرو برداشتم و گفتم :‌چقدر زیاد کنسرو دارید ، اینها که داره خراب می شه
سرگروهبان نزدیکم شد و دو تا قوطی رو از دستم گرفت و گفت : نترس اینها خراب نمی شه ، حالا اون موز رو بخور عیبی نداره
دستم رو جلوش دراز کردم و گفتم : ‌سوییچ رو بدید برم ، باز جای شکرش باقیه که خیلی لوتی هستید و اضافه خدمت بهم نمی نزدید
لبخندی زد و گفت : خیلی خوب اگه لازم داری بردار
دستم رو بردم طرف کنسرو ها و گفتم : چند تا بردارم
اخمی کرد و گفت : دو تا برداشته بودی که ، ببین ظرفیت نداری بهت بخندند از بقیه گله نداشته باش کرم از خودته
با خنده گفتم : منظورم این بود که اگه خودتون خیلی لازم دارید و یا نمی ترسید خراب بشه ، یکی بردارم
دو تا قوطی کنسرو داد دستم و گفت :‌ بیا برو دیگه
و بعد سوییچ پاترول رو داد دستم
رفتم کنار بقیه درجه دار ها نشستم . سرگروهبان لبخندی زد و گفت : غذا تو هم می خوای اینجا بخوری ، غنیمت می دونی ؟
گفتم : مگه نگفتید بیا تو سنگر یه چایی بخور
سپس بلند شدم و با خنده گفتم : چقدر خرم من ، ببخشید . یادم رفته بود یخچال تون خراب بوده و چایی که توش بوده فاسد شده
بعد رفتم طرف در سنگر ، سرگروهبان با خنده گفت : حمید تو دیپلم داری ؟
سری تکون دادم و از سنگر شون رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت پارک موتوری ، بعد از پارک ماشین و شستن دست و صورتم رفتم تو سنگرمون ، همه بچه ها تو سنگر نشسته بودن و داشتن چایی می خوردند و کسی ماموریت نبود
صادق اخمی کرد و پرسید : چقدر طولش دادی ، این چند ساعت کجا بودی ؟
گفتم : ‌سرگروهبان رو بردم سوسنگرد و اهواز
اخمی کرد و گفت : اون که می خواست بره قرارگاه
لبخندی زدم و گفتم : تو دیگه باید بدونی طرف شب خیلی از بهداری رفتن ها و ماموریت ها به کجا ختم می شه
کنار رضا نشستم و محکم زدم رو پاش و گفتم : تو چطوری آقا رضا
اخمی کرد و گفت : احمق بازنده ، حالم رو بهم زدی
خندیدم و گفتم : من عجب برنده بدبختی هستم
منصور یه استکان چایی آورد و جلوم گذاشت و با خنده گفت : نه ، رضا یه خورده هم پکره
نگاهی به رضا کردم و گفتم : کجاش ، این که ظاهرش سالمه
رضا اخمی کرد و گفت : ‌با خراسانی رفتیم سوسنگرد ، عبدالکریم خان رفته بود اهواز
لبخندی زدم و گفتم : آها تازه فهمیدم کجات پکره ، جوش نزن خوشگل واست گرفتم
مرتضی با خنده گفت : گرفتی ؟ تو رو خدا راست می گی حمید ؟
صادق آمد طرفم و دست منو گرفت و بلندم کرد و با خنده مشغول دست کشیدن به بدنم شد . اخمی کردم و گفتم : تفتیش بدنی می کنی ؟
یه خورده دیگه سرتا پای بدنم رو دست کشید و با خنده گفت : پس کجاست ؟
اخمی کردم و گفتم :‌جیب عقب شلوارم رو خوب نگاه کردی ؟
با خنده دستاشو روی باسنم گذاشت و کمی فشارش داد و گفت :‌ نه این تو هم نبود
لبخندی زدم و گفتم : ‌اگه بود هم با فشاری که تو دادی شیشه اش می شکست
صادق با عجله رفت طرف در سنگر و جلو در سنگر ایستاد و نگاهی به من کرد و گفت : سر کارم نگذاشته باشی حمید ها ، مثل جریان حموم رفتن طاهر نباشه
مرتضی لبخندی زد و گفت : ای کثافت ها ، یکه خوری ؟ جریان حموم رو بگید بدونم
حداد با خنده گفت : شاید خصوصی باشه ؟
مهرداد داد کشید : غلط کردن ، ما خصوصی مالی و این حرفها نداریم
موسوی استکان چایی شو برداشت و امد کنار من نشست و با خنده سرش رو جلو آورد و تو گوشم گفت : خبر مبری بوده ؟ جون حمید راستش رو بگو
طاهر با دلخوری داد زد : احمقها صادق داره می گه باز سرکاری نباشه یعنی سرکاری بوده
کیانی گفت : من بدبخت که از همه دیر تر برگشتم ، اگه خبری بوده من هم بی نصیب موندم
صادق با خنده رو کرد به رضا و گفت : رضا یه دفعه چقدر شاگرد واسه کلاست پیدا شد ، زود اسامی شون رو بنویس که بعد پشیمون نشن
مرتضی لبخندی زد و گفت :‌ صادق ، جریان حموم چی بوده ؟ تو که به من می گی . صبر کن بیام کمکت
و بعد با خنده رفت طرف صادق و با هم از سنگر رفتن بیرون
مشغول خندیدن شدم ، استکان چایی رو برداشتم و به طاهر نگاهی انداختم ، طاهر اخمی کرد و گفت : همه این آتش ها از گور تو زبونه می کشه ، مسخره می خندی ؟
قند رو گذاشتم تو دهنم و مشغول خوردن چایی شدم
موسوی که کنارم نشسته بود آهسته بهم گفت : بگو دیگه جریان حموم رو تعریف کن ، بین من و تو می مونه به کسی نمی گم
از خنده ای که کردم قند به گلوم پرید و به شدت به سرفه افتادم . رضا که طرف دیگم نشسته بود با کف دستش چند ضربه محکم به پشتم زد . از درد شدید پشتم کمی خودم رو جلو کشیدم و بعد داد زدم : حمال عوضی کثافت پشتم داغون شد
کمی از دردم دولا شدم ، منصور آمد طرفم و در حالی که با عصبانیت به رضا نگاه می کرد گفت : این بدبخت همون تو بازداشگاه می موند کمتر شکنجه می شد
بعد رو کرد به بچه ها و گفت : دیگه شما شورش رو در آوردید ، از خودتون خجالت نمی کشید
در این موقع صادق و مرتضی با خنده اومدن تو سنگر و صادق در حالی که بطری های عرق تو دستش رو نشون می داد گفت : بخدا این حمید یه فرشته است ، من تمام مدتی که می رفتم سمت ماشین فکر می کردم سر کارم ولی بعد دیدم نه ، حمید مامانی دروغ نگفته
مرتضی دو قوطی کنسرو ماهی و یک دونه موز رو که تو دستش بود رو نشون داد و گفت : جریان اینها چیه حمید ؟
لبخندی زدم و گفتم : سرگروهبان بهم داد ، جریانش مفصله
رضا نگاهی به من کرد و داد زد : چرا این ها رو بهت داد
اخمی کردم و گفتم : بتو چه مربوطه ، درست حرف بزن
کیانی گفت : لابد سرگروهبان اون ها رو داده به حمید چون ماشینش سوخته زیاد غصه نخوره
گفتم :‌نه الاغ جون ، یخچالش خراب شده بود منو برد نگاهی بهش بکنم و بعد از .....ا
رضا تو حرفم دوید و گفت : فردا من از سرگروهبان می پرسم
اخمی کردم و گفتم : آره احمق جون حتما این کار رو بکن
صادق داد زد : حالا دعوا راه نندازید که من امشب حوصله دعوا و جر و بحث ندارم
سپس با خنده گفت : دیدی رضا خریدت بی خود نشد
گفتم : مگه چی خریده ؟
لبخندی زد و گفت : آخه وقتی رفته با خراسانی سوسنگرد ، رضا اول همه خرید هاشو کرده ماست و خیار و خلاصه مزه دیگه و بقیه چیز هارو بعد که خراسانی رفته عرق رو بگیره و اون یارو نبوده به قول خودش همش به خودش فحش داده که چرا مزه گرفته و بی خودی هزار تومن من بدبخت رو که هنوز هم فکر می کنه مال تو یه حروم کرده
سفره شام رو انداختیم و بعد از خوردن چلو قیمه های ظهر چون کسی نرفته بود عدس پلو بگیره ، سفره رو جمع کردیم و پس از مرتب کردن سنگر منصور لباس دختر خونه رو پوشید مدتی برای بچه ها رقصید و بقیه هم براش دست می زدیم سپس من و طاهر رو هم وادرار کردن تا کمی برقصیم ساعتی بعد صادق بلند شد و با خنده گفت : حالا وقت چیه ؟
من با خنده گفتم : به قول طاهر آشغال خوری
موسوی و مهرداد شطرنج رو برداشتن و مشغول چیدن مهره ها شدند
منصور رفت تو آشپزخونه تا ماست و خیار رو آماده کنه
من رفتم کنار موسوی و مهرداد نشستم و گفتم : سر چی بازی می کنید ؟
مهرداد با خنده گفت : همینطوری ، ما که جگر تو رو نداریم شرط بندی کنیم بازی می کنیم واسه سرگرمی
گفتم : خاک بر سر تون نیم ساعت خود تون رو علاف می کنید که چی بشه ؟ سر یه چیزی شرط بندی کنید که هیجان بازی زیاد بشه
صادق سینی بزرگ رو گذاشت وسط سنگر و با خنده گفت : چیه حمید‌ ؟ برد ظهری خیلی بهت مزه داده نه ؟
خندیدم و گفتم : چه جورم
صادق لبخندی زد و گفت : مهرداد شطرنج رو بیار وسط می خوام یه دست دیگه با حمید بازی کنم
مهرداد لبخندی زد و گفت : با حمید ؟
طاهر با خنده گفت : نه با من
همه بچه ها رو شون رو برگردوندن به طاهر ، طاهر لبخندی زد و گفت : چیه می ترسید باهام بازی کنید ؟
صادق به تندی بلند شد و صفحه شطرنج رو از جلوی مهرداد و موسوی کشید و با دست دیگش مشتی از مهره ها رو برداشت و صفحه شطرنج رو گذاشت وسط سنگر و با هیجان زیاد مشغول چیدن مهره ها شد
مهرداد داد زد : مسخره داشتیم بازی می کردیم ها
صادق گفت : غلط می کردید ، من می خوام بازی کنم
سپس رو کرد به طاهر و گفت : بیا طاهر جون بیا باهم بازی کنیم
طاهر روبروش نشست و نگاهی به من کرد و گفت : بیا بشین کنارم ، گیر کارم رو بگو البته اگه گیری داشتم
منصور که داشت استکان های کثیف رو می برد بیرون برای عرق خوردن اونها رو بشوره . لبخندی به طاهر زد و گفت : طاهر تو رو خدا صبر کن من اینها رو بشورم بعد بازی کن
بعد سری تکون داد و رفت بیرون
طاهر نگاهی به من کردو گفت : بیا دیگه ، دوست دارم کنارم بشینی بهم قوت قلب بدی ، دوست ندارم ببازم
رفتم کنارش نشستم و به صادق گفتم : من براش بازی می کنم
صادق اخمی کرد و گفت : غلط می کنی ، خودش می خواد با من بازی کنه تو رو خدا حمید ، جون مادرت بیا و امشب رو ضد حال نزن حرمت اون نعل رو حداقل نگه دار
رضا کمی جلو آمد و کنارم نشست و گفت : حمید مسخره ، راست می گه دیگه تو نمی خواد بازی کنی ، باز می بازی ها . بدبخت پولاتو نگه دار واسه درست کردن ماشینت لازمت می شه بخدا من از کارات حیرت زده شده شدم ، مثلا دیپلم هم داری
نگاهی به صادق کردم و گفتم : رضا پاشو برو تو جرثقال یه خورده تا صبح بخواب ، دست از سر کچل من بردار
در این موقع منصور با سینی استکان ها دوید تو سنگر و سینی رو گذاشت کنار ما
رضا نگاهی به استکان ها کرد و گفت : می خواستی تمیز بشوری شون تف مالی کردی برگشتی
منصور لبخندی زد و گفت : نه بخدا قشنگ شستم ، فقط کفی شون نکردم
سپس رو کرد به صادق و با خنده گفت : سر چی بستید ؟
اخمی کردم و گفتم : طاهر برای اینکه یه خورده بیشتر یاد بگیره می خواد بازی کنه شرط بندی نیست
صادق لبخندی زد و گفت : حرف بی خودی نزن ، مگه خودت الان نگفتی حیفه آدم نیم ساعت خودشو بی خودی علاف کنه ، باید شرط بندی باشه تا هیجان بازی بیشتر بشه
مهرداد و موسوی هم کنارمون نشستن و مهرداد با خنده رو کرد به طاهر و ازش پر سید : بازیت خوبه
منصور دستاشو بهم مالید و گفت : چه جورم ، بازیش حرف نداره
صادق با خنده رو کرد به طاهر و گفت : ‌سر چی ببندیم خوشگل جون
طاهر نگاهی به من کرد ، من بجاش جواب دادم : سر بیست تومن
صادق گفت : زحمت کشیدی ، نه سر پول نباشه حرومه
رضا گفت : ‌سر شستن ظرف های ناهار فردا
صادق اخمی بهش کرد و گفت :‌ پاشو برو بخواب
رضا شیشه عرق رو برداشت و در حالی که مشغول ریختن کمی عرق تو استکان ها شده بود گفت : با اینکه خسته هستم ولی اول باید عرقم رو بخورم بعد
صادق اخمی کرد و گفت :‌ پاشو برو رضا جون اینجا باشی ، نمی زاری درست بازی مون رو بکنیم ، پاشو اگه آقایی کنی بری بخوابی همه از بزرگواریت حیرت زده شده می شیم ، جون صادق برو بخواب
رضا اخمی کرد و گفت : مرده شور من چکار به شما دارم ، تازه بخوام برم این نصف شیشه رو هم با خودم می برم
صادق اخمی کرد و گفت : عیبی نداره نوش جونت
سپس رو کرد به منصور و گفت : پاشو براش یه خورده هم مزه بزار تا با خودش ببره ، خوش بحال رضا . نمی دونید بچه ها عرق خوری در حالی که نوار مهستی رو گوش می دی چه حالی داره
رضا اخمی کرد و گفت : از مهستی نوار ندارم ، فقط از گوگوس و حمیرا تو ماشین نوار هست
صادق دستاشو بهم مالید و گفت : تو رو خدا از حمیرا هم داری ، بچه ها بلند شید همه بریم تو جرثقال به خدا من می میرم برای صدای حمیرا همه اونجا عرق مون رو می خوریم
مرتضی گفت : پس باید خیلی مواظب باشیم که زیاد تو ماشین کثیف کاری نشه
رضا داد زد : شما ها غلط می کنید بیایید تو جرثقال
سپس رو کرد به من و گفت : حالا تو بیای عیبی نداره ، تو مثل اینها پلشت نیستی ، اگه می خوای پاشو با هم بریم
لبخندی زدم و گفتم : نه ممنون ، حالم خوش نیست حوصله دوا خوری ندارم
لبخندی زد و گفت : این دوا ها کارش خیلی درسته ، حالت می یاره
صادق لبخندی زد و گفت : راست می گه حمید ، پاشو جای ما بچه ها رو هم خالی کن ، یه حالی هم می کنید ، منظورم اینه که خیلی حال می کنید که با نوار مهستی عرق بخورید
اخمی کردم و گفتم : باشه اگه نوار مهستی باشه بدم نمی یاد
رضا اخمی کرد و داد زد :‌حمید دیپلمه می گم از مهستی ندارم ، حمیرا و گوگوش دارم
سری تکون دادم و گفتم :‌نه من با اونها حال نمی کنم ، خودت برو
مهرداد گفت : آخ من که خیلی دوست دارم با اونها حال کنم ولی حیف خودشون نیستن و با نوار هم که چیزی به آدم نمی ماسه
رضا اخمی کرد و گفت : یادم بمونه رفتیم اهواز براشون دعوت نامه می کنم بیان اینجا بهت حال بدن
منصور از آشپزخونه اومد بیرون و یه ظرف کوچک که توش ماست و خیار ریخته بود آورد و داد دست رضا و گفت : خیار شو برات رنده کردم توش که راحت باشی
رضا لبخندی زد و رو کرد به من و گفت : ‌پس تو نمی یای ؟
لبخندی زدم و گفتم : ‌نه رض
     
  
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی ام



من در حالی که داغ کرده بودم رو کردم به منصور و گفتم : بمیر مسخره
رضا آمد کنارم نشست و دستی روی پام کشید ، نگاهی به کیانی که منو نگاه می کرد ، کردم و دست رضا رو از روی پام کنار گذاشتم و با اخم به رضا نگاه کردم و گفتم : پاشو برو بخواب
رضا لبخندی زد و دستش رو دوباره روی پام کشید و در حالی که پامو فشار می داد گفت : حمید
دست شو کنار زدم و کمی کنارتر نشستم و گفتم : بعدش ، چیه ؟
گفت : پاشو بریم تو جرثقال با هم نوار گوش کنیم تو خوابت نمی یاد ؟
اخمی کردم و گفتم : نه خوابم نمی یاد ، دارم بازی اونها رو نگاه می کنم
رضا اخمی کرد و گفت : پاشو بریم دیگه ، تو که اینجا نشستی . ببینم از طاهر خواستی برات بازی کنه
از خنده بچه ها فهمیدم همه حواس شون به من و رضا است
رو مو کردم به رضا و گفتم : احمق عوضی ، مست کردی برو بخواب به من چکار داری ؟
رضا چشمکی تابلویی زد و گفت : پاشو دیگه ، اون شب مگه بد بهت حال دادم
داد زدم : کثافت دروغگو ، برو گمشو دیگه ولم کن
رضا اخمی کرد و در حالی که به طرف در سنگر میرفت گفت : دیگه باهام حرف نزنی ، من دیگه باهات قهرم
صداش کردم و گفتم : هر چند یاداشت می زارم ولی اگه صبح بیدار شدی دیدی من خودکشی کردم . بدون بخاطر اینه که باهام قهر کردی
سری تکون داد و لباشو بهم فشار داد و رفت بیرون کیانی بلند شد و آمد طرفم و کنارم نشست . دستشو روی پام گذاشت و گفت : اون حالیش نیست از دستش عصبانی نشو
طاهر روش رو کرد به من و گفت : حمید من بردم
هیچ کس حواسش به بازی اونها نبود . از شنیدن این حرفش تقریبا همه شوکه شدیم . من بلند شدم و با ناباوری رفتم کنارش نشستم و به صفحه بازی نگاه کردم . آره اون منصور بیچاره مات شده بود
نگاهی به قیافه دمق شده و عصبانی منصور انداختم بی اختیار بشدت شروع کردم به خندیدن . سری تکون دادم و با دست ضربه ای به سر منصور زدم و گفتم : من جای تو بودم خودم رو می کشتم
منصور اخمی کرد وگفت : اصلا حواسم به مهره هام نبود ، همینطوری داشتم کار خودم رو می کردم ، یه دفعه طاهر گفت : کیش و مات
طاهر لبخندی زد و دویست تومن رو برداشت و برد تو جیب لباسش گذاشت و لبخندی بهم زد و گفت : جیگر شو داری بیا با من بازی کن
خندیدم و به طاهرگفتم : تمام مدت هر کدوم واسه خودتون بازی می کردید ، شرط می بندم خودت هم نفهمیدی چکار کردی
مرتضی گفت : حالا من بازی می کنم
سپس زد رو پای منصور و گفت : پاشو دیوانه آبروی ما رو بردی
سپس خودش جای منصور نشست و مهره ها شو چید و مهره های طاهر رو هم چید و به طاهر گفت : ‌برای این که زیاد زحمت نکشی خوشگل خانم
من این کار رو واست کردم
صادق لبخندی زد و گفت : دیدی حمید ، طاهر برد . حالا شرط رو جدی تر کنیم باشه طاهر جون
طاهر لبخندی زد و گفت :‌ باشه
کیانی با خنده گفت : اگه من بردم باید پاشی و لخت بشی فقط همین
طاهر اخمی کرد و گفت : یعنی شورتم رو هم در بیارم
کیانی گفت :‌خوب آره دیگه
طاهر اخمی کرد و گفت : ‌نه شورتم رو نه
کیانی دستی به جلوش کشید و گفت :‌باشه شورتت رو در نیار . خوب بازی کن عزیز دلم
طاهر خندید و گفت :‌اگه من بردم چی ؟
بچه ها مشغول خندیدن شدن ، طاهر اخمی کرد و از من پرسید : حمید من حرف بدی زدم
آهی کشیدم و گفتم : نه عزیزم ، آرزوی خوشگلی کردی
صادق دو تا استکان عرق برداشت و آمد کنارم نشست و یکی رو داد دست من و گفت : بیا جوش نزن واست خوب نیست ، سلامتی
استکان مو به استکانش زدم و عرق رو خوردم و استکان رو دادم دستش رفتم و دو تا تیکه خیار فرو کردم تو ماست و یک رو گذاشتم تو دهنم و یکی رو تو دهن صادق گذاشتم
چند دقیقه بعد منصور که داشت بازی شون رو نگاه می کرد بلند شد و اومد طرف من و کنارم نشست و با خنده گفت : من چقدر بدبختم که از طاهر باختم ، کارش تمومه
در این موقع بچه ها شروع کردن به کف زدن و کیانی به تندی بلند شد و در حالی که می رقصید دست طاهر رو گرفت و اون رو بلند کرد و با خنده گفت : زودباش ناز نکن درشون بیار
طاهر که وسط سنگر ایستاده بود اخمی کرد و بهم نگاه کرد و گفت : حمید باختم ، چکار کنم ؟
داد زدم : به من چه ، مگه همین رو نمی خواستی لخت شو دیگه مسخره
زیر پوش و بیژامه شو در آورد و نشست . کیانی کنارش نشست و در حالی که دستشو روی پای طاهر می کشید گفت : باز هم بازی کنیم ؟
طاهر اون رو هول داد کنار و گفت : مسخره نچسب به من
بچه ها استکان شون رو برداشتن و به سلامتی طاهر خوردند . موسوی نشست جای کیانی و گفت : حالا با من بازی کن
طاهر لبخندی زد و گفت :‌ باشه
موسوی با خنده گفت :‌اگه من بردم ، باید بزاری یه حال کوچولو باهات بکنم
طاهر لبخندی زد و گفت : باشه اگه بردی باهام حال کن
صادق لبخندی زد و سرش رو به صورتم نزدیک کرد و آهسته گفت : حمید به نظر تو از این واضح تر می تونه بگه دوست داره بکننش
سری تکون دادم و آهی کشیدم و گفتم : نه ، خداییش نه
طاهر سرشو چرخوند طرفمون و گفت : بی شعور های مسخره
صادق لبخندی زد و گفت : مگه تو شنیدی چی گفتیم ؟
طاهر اخمی کرد و گفت : نه ، نشنیدم
سپس به موسوی که زول زده بود روی سینه هاش گفت : حواست کجاست بازی تو بکن
حداد با خنده گفت : ‌بس که این طاهر خیالش راحته اصلا نمی پرسه که اگه برد چی برنده بشه ، همه شرط ها رو یک طرفه قبول می کنه
اخمی کردم و گفتم : خوبه همین قدر عقلش می رسه که خودش رو خسته نکنه و شرط بزاره
طاهر خندید و گفت : راست می گید ها ، موسوی اگه من بردم تو باید سه بار بلند بگی من چقدر احمقم که از طاهر باختم و بعد جا تو برداری و بری بیرون روی زیل بخوابی ، قبول
موسوی نگاهی به بدن طاهر کرد و در حالی که کمی کیر شو از روی بیژامه اش می مالید با خنده گفت : قبول قربون شکلت بشم
طاهر بلند شد و رفت طرف نعل و دستی بهش کشید و بعد دستش رو بوسید و امد طرفم و لبم رو بوسید و گفت :‌ برام دعا کن باشه
صادق با خنده گفت : نمی خوای من برات دعا کنم
طاهر لباشو گذاشت رو لبای صادق و بعد از یه بوسه طولانی سرش رو عقب کشید و رفت طرف حداد و لبای حداد رو هم بوسید ، مهرداد با خنده گفت :‌من هم برات دعا می کنم و سپس دستاشو از هم باز کرد طاهر رفت تو بغلش و لباشو بوسید . مهرداد چنگی به کون طاهر زد . طاهر خودش رو عقب کشید و داد زد :‌عوضی نشو
بعد از اینکه همه بچه ها رو بوسید نگاهی به من کرد و با خنده گفت : اخم نکن بخدا به دعا های همه احتیاج دارم
با دلخوری گفتم : برو رضا رو هم ببوس اون بیرونه تو جرثقال خوابیده
صادق با خنده گفت :‌ دروغ می گه بری اونجا چون یه خورده مسته ولت نمی کنه
طاهر خندید و گفت :‌ وای نه ، پس نمی رم ببوسمش
سپس رفت و سر جاش نشست . موسوی با خنده گفت : منو نبوسیدی ؟
طاهر اخمی کرد و گفت :‌الاغ جون مگه خول شدم تو رقیب منی ، امکان نداره برام دعا کنی
سری تکون دادم و گفتم : ‌من می رم بخوابم دارم جوش می یارم
طاهر به تندی بلند شد و گفت : اگه بری بخوابی من هم دیگه بازی نمی کنم
یهو همه شروع کردن به سر و صدا با من . دستامو تکون دادم و گفتم : باشه بابا من همین جا می شینم
صادق بلند شد و در بطری دوم رو باز کرد و تو استکان ها عرق ریخت و از من خواست برم کنار اونها بشینم . صادق یه استکان داد دست طاهر و به بقیه بچه ها گفت عرق هاشون رو بردارند و همه به سلامتی خوردیم
من در حالی که استکانم رو تو سینی می گذاشتم گفتم : من دیگه نمی خورم
سپس نگاهی به طاهر کردم و آهی کشیدم
طاهر مشغول بازی شد و موسوی به تندی تو چند حرکت اول بازی چند تا از مهره های طاهر رو زد ، منصور لبخندی زد و به طاهر گفت : باید همه ببینن که موسوی باهات حال می کنه ها ، اذیت نکنی که بخوای یواشکی بهش حال بدی
طاهر لبخندی زد و گفت : از کجا می دونی می بازم خوشگل ، ولی خوب باشه اگه باختم اجازه می دم همه تون نگاه کنید . البته اونهایی که با هام بازی کنند و ببازن باید برن بیرون
منصور لبخندی زد و گفت : ‌آخ جون پس همه نگاه می کنیم
طاهر اخمی کرد و گفت :‌ احمق یعنی همه از من می برند ؟ مثل اینکه خود تو از من باختی ها
لبخندی زد و گفت : خوب آره بس که خرم ، بخدا خجالت می کشم از تو باختم
طاهر سری تکون داد و مشغول بازیش شد ، کمی که گذشت موسوی
که از خوشحالی تو پوستش نمی گنجید دستاشو بهم مالید و به طاهر گفت : خوب دیگه چیزی نمونده . می خوای باخت رو قبول کنی و وقت رو زیاد تلف نکنیم
طاهر گفت :‌ بازی کن ، ذوق زدنت زیاد طول نمی کشه خوشگل
واقعا هم همین طور شد در میان تعجب شدید همه ما بقول رضا حیرت زده شده شدیم با بازی خوب طاهر ، طاهر چنان قوی بازی می کرد که من اصلا نمی تونستم از حرکتش ایرادی بگیرم . خدای من ، داشتم یعنی همه داشتیم شاخ در می آوردیم . موسوی که خودش رو برنده بازی به حساب آورده بود موقع حرکت دادن مهره هاش دستاش به لرز افتاده بود و کمی بعد در میان بهت و حیرت همه موسوی مات شد
دستامو به مو هام کشیدم ، نمی تونستم باور کنم طاهر برنده شده بود
طاهر نگاهی به موسوی که داشت برای خودش کمی عرق می ریخت و به شدت کلافه بود ، کرد و گفت :‌ بلند شو جا تو بردار برو بیرون روی زیل بخواب ، خواب های خوش ببینی
منصور ذوق زده طاهر رو بغل کرد و صورتش رو بوسید و گفت : ممنونم آبروی منو خریدی حالا دیگه خجالت نمی کشم که از تو باختم
موسوی استکان عرقی رو که خورده بود گذاشت تو سینی و در حالی که سرش رو تکون می داد با خنده گفت : باید اعتراف کنم که معرکه بازی کردی طاهر ، حالا اجازه بده اینجا بمونم ، بعد برای خواب می رم بیرون روی زیل می خوابم ، ولی قول بده یه شب دیگه باهام بازی کنی
طاهر لبخندی زد و گفت :‌ باشه ، به شرطی که بلند بشی و شرط باختت رو بجا بیاری
موسوی اخمی کرد و گفت : باشه آخر سر می رم دیگه
طاهر اخمی کرد و گفت : خوب پس من لباس می پوشم و می خوابم
همه شروع کردن به اعتراض و سرکوفت زدن به موسوی و ازش خواستن بره بیرون بخوابه
موسوی بلند شد و بعد از سه بار گفتن من چقدر احمق بودم که از طاهر باختم ، در حالی که سرش رو تکون می داد بلند شد و جاشو برداشت و رفت از سنگر بیرون
مهرداد لبخندی زد و نشست کنار صفحه شطرنج و مشغول چیدن مهره ها شد و با خنده رو کرد به طاهر و گفت : با همون شرط قبلی ادامه می دیم قبول ؟
طاهر با لبخندی گفت : ‌باشه ، قبول
طاهر بلند شد و رفت سمت نعل و دستی بهش کشید و بعد دستش رو بوسید ، صادق جلو رفت و دستاشو از هم باز کرد و با خنده گفت : دیدی طاهر دعای من چقدر گیرا بود و برنده شدی ، بیا تو بغلم تا بازهم دعات کنم
طاهر به بچه ها که یکی یکی با خنده داشتند بلند می شدن ، نگاهی انداخت و گفت : ممنون ، دیگه نمی زارم منو ببوسید ، فکر کنم هنوز از انرژی دعا های شما تو بدنم ذخیره دارم
همه دور اونها حلقه زدیم و با هیجان بازی طاهر و مهرداد رو نگاه می کردیم اول کار چند مهره از طاهر بیرون رفت ولی کم کم بازی روی خودشو نشون داد و کمی بعد من به چیزی که فهمیده بودم یقین کردم . طاهر بازی خوب و قویی داشت ، و همه ادا اطوار و اشتباهی چیدن مهره هاش فقط نقش بازی اون بود . مدت زیادی نکشید که مهرداد هم متوجه شد دیگه کار زیادی از دستش بر نمی یاد و تو دو سه حرکت بعدی مات شد
من بی اختیار برای طاهر کف زدم و بدنبال من همه براش دست زدن منصور مثل بچه ها داد می زد و خوشحالی می کرد مهرداد هم بعد از سه بار گفتن جمله شرط در حالی که دمق شده بود جا خوابش رو برداشت و رفت بیرون
طاهر یه استکان عرق برداشت و داد دستم و یکی هم خودش برداشت و گفت : چطور بود ؟
لبخندی زدم و گفتم : خوب بود بدجنسه عوضی
با اینکه می ترسیدم زیادیم بشه ولی اون استکان رو هم خوردم . نفر بعدی مرتضی بود ، اون بعد از صادق از همه بازیش قوی تر بود
وقتی که طاهر تونست اون هم البته با یه خورده زحمت مات کنه و اون بیچاره هم دمق شده بلند شد و جا خوابش رو برداشت و بعد از سه بار گفتن جمله شرطی بیرون رفت
صادق رو کرد به من و گفت :‌ تو بازی کن
لبخندی زدم و گفتم : نه من می خوام باخت تو رو ببینم . من بازنده طاهر نیستم ، درسته که بازیش خوبه ولی من ازش می برم
طاهر لبخندی زد و بهم گفت : زیاد مطمئن نباش حمید
لبخندی زدم و گفتم : باشه من باهات بازی می کنم
صادق با خنده گفت : آره خیلی بهتره
طاهر بلند شد تا بره باز سراغ اون نعل به تندی دست شو گرفتم و گفتم : بشین دلقک بازی در نیار
طاهر لبخندی زد و گفت : بزار برم اون نعل رو ببوسم ، می ترسم بسوزم
منصور زد رو پای طاهرو گفت : مسخره نشو دیگه اون کار خیلی نخ نما شده . دیگه فیلم بازی نکن
تمام نیرو مو جمع کردم و می دونستم که اگه بد بازی نکنم با توجه به این که طاهر مرتضی رو کمی با سختی برد ، من برنده بازی خواهم بود
هر دو با دقت و سعی کامل بازی می کردیم و بازی مون هم کمی طولانی شد ولی همه چشم دوخته بودن به صفحه و حرکات ما رو نگاه می کردن کمی بعد طاهر که خیلی خونسرد تا بحال بازی می کرد حس کرد داره بازی رو می بازه . کم کم قیافه اش داشت گرفته می شد . کمی دیگه که گذشت سری تکون داد و گفت : فکر کنم کارم تمومه ، کثافت بخدا اگه گذاشته بودی برم اون نعل رو ببوسم ازت می بردم
لبخندی زدم و گفتم : قبوله باختی یا می خوای تا نفس های آخر ادامه بدی
سری تکون داد و گفت :‌آره من باخت رو قبول دارم . ادامه این بازی بیشتر اعصابم رو بهم می ریزه
سپس بلند شد ولی به تندی روی جعبه ها نشست . ودر حالی که سرش رو می گرفت ‌آهسته گفت : چقدر سرم درد گرفته ، بعد به منصور گفت : یه خورده برام آب می یاری منصور
منصور بلند شد و رفت تو آشپزخونه . سرمن هم حسابی درد گرفته بود و با بی حالی گفتم : به من هم آب بده منصور
منصور لیوان رو از دست طاهر گرفت و امد طرفم و لیوان رو گرفت جلوم من کمی دستم رو تو هوا تکون دادم وقتی لیوان رو خودش گذاشت تو دستم ، سری تکون دادم و گفتم :‌ یه خورده انگار زیاده روی کردم
منصور لبخندی زد و گفت : خاک به سرت حمید حالا چه وقت پنچر شدنه پاشو دیگه ، طاهر منتظره
طاهر رو کرد به بقیه بچه ها و با لحن کمی مستانه ای گفت :‌شما ها چرا اینجا ایستادید دیگه پاشید برید بخوابید ، نمایش تموم شد
صادق لبخندی زد و گفت : من هنوز باهات بازی نکردم
طاهر اخمی کرد و گفت : من حالم خوش نیست . نمی تونم الان بازی کنم بزار برای فردا شب
منصور لبخندی زد و گفت : آره بابا بازی بسه من هم خوابم می یاد پاشو حمید کمک کن سنگر رو مرتب کنیم و جا ها رو پهن کنیم . من دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم نگاهی به سینی استکان ها کردم و گفتم : دیگه کسی عرق نمی خوره این استکان ها که همه شون پر هستند یا نمی دونم شاید
سپس سینی رو برداشتم از حرکت تند صادق که بازو مو گرفت : یه لحظه بخودم اومدم . سینی رو حداد از دستم گرفت و گفت :‌ بدش به من کاکو برو بشین رو صندوق
من رفتم طرف صندوق ها و نشستم روشون . طاهر همون طور که نشسته بود روی صندوق ها سرش رو تکیه زده بود به دیوار و چشماشو بسته بود ، من هم سرم رو تکیه زدم به دیوار سرم درد می کرد و کمی خوابم گرفته بود
از آب یخی که بصورتم خورد یهو چشام رو باز کردم منصور داشت بقیه لیوان آب یخ رو روی صورت طاهر می پاشید . اون هم به تندی از جاش بلند شد . من رو کردم به منصور و گفتم : ‌احمق چکار کردی خیس شدم
منصور اخمی کرد و گفت : پاشو دیگه حمید همه دمق شدن یه غلطی بکن دیگه
طاهر لبخندی زد و گفت : خوابم برده بود ، می خوای حمید بزاریم برای فردا شب من هم خسته هستم
صادق بلند شد و امد طرفم و منو بلند کرد و گفت : حمید مسخره بازی در نیار دیگه ، حمال یه خورده کمتر کوفت می کردی و بعد منو برد روی جا خواب نشوند و رفت سمت طاهر ، طاهر لبخندی زد و گفت : خیلی خوب بابا من خودم می تونم راه برم
بعد اومد طرف من رو که نشسته بودم محکم هول داد عقب به پشت افتادم از درد پشتم ناله ای کردم و گفت : آروم بابا هول نشو پشتم رو داغون کردی
طاهر زیر پوشم رو گرفت و با کمک من اون رو از تنم در آورد و بعد بیژامه و شورتم رو کشید پایین و نشست روی شکم من ، تماس کون گرمش با کیر من کمی مستی رو از سرم پروند دستامو به سینه هاش گرفتم و فشار شون دادم دوست داشتم اونقدر فشارش بدم که از درد جیغ بکشه دستم رو به تندی کنار زد و لباشو به لبام گذاشت دستامو به پشتش گرفتم و در حالی که اون رو به خودم فشار می دادم لباشو آهسته گاز گرفتم
بچه ها کنار مون نشسته بودن و ما رو با نگاه های هوس آلودشون نگاه می کردن طاهر کمی خودش رو بالا کشید و سینه هاشو به صورتم مالید و بعد رو لبام فشار شون داد و من هم سینه هاشو می بردم تو دهنم و به نوبت با حرص زیاد اونها رو می خوردم . طاهر نگاهی به چشم های خمار منصور کرد و گفت :‌یه خورده برام کرم بیار
منصور بلند شد و یه قوطی کرم آورد و داد دست طاهر و با خنده گفت : بیا می خوای صورت حمید رو چرب کنی
طاهر لبخندی زد و گفت : نه عزیزم واسه جای دیگه ای می خوام
بعد کمی کرم گرفت تو دستش و دستشو برد لای پاش و کمی جلو شو کرم مالید و بعد دستای کرمی شو مالید به کیرم و با خنده و لحن مستانه ای گفت : ببخشید حمید جون ، خسته ام می خوام زود تمومش کنم ، یه موقع دیگه بهتر بهت حال می دم
بعد کیر منو گرفت و کمی کونش رو بالا گرفت و کیرم رو برد طرف کسش و آهسته خودش رو بهم فشار داد ، کس عجیبی بود حس خیس بودن نداشتم ولی خوب تنگ و با حال بود کمی که کیرم رفت تو طاهر ناله ای کرد و به صادق که خم شده بود پشتش و داشت به کیر من و سوراخ کسش نگاه می کرد گفت : برو کنار به چی نگاه می کنی ؟
صادق لبخندی زد و در حالی که دستشو روی کیرش از رو بیژامه اش می مالید گفت : داشتم کس تو نگاه می کردم خیلی بامزه است
بچه ها هم سرشون رو خم کردن زیر کون طاهر و کنجکاویشون رو برطرف می کردند . طاهر سری تکون داد و خودشو خم کرد رو صورتم و در حالی که لبامو می بوسید گفت : چرت نزن یه خورده منو بمال
حالت مستی عجیبی داشتم با خنده گفتم : ببخشید
و بعد دوباره لباشو محکم بوسیدم . طاهر مرتب در حالی که ناله می کرد خودش رو روی کیر من بالا و پایین می داد پشتم حسابی درد گرفته بود آهسته گفتم : بزار بلند شم پشتم درد گرفت
اخمی کرد و خودشو بالا کشید و پاشو از کنار بدنم بلند کرد و پهلوم چهاردست و پا نشست من بلند شدم و رفتم پشتش و کیرم و فرو کردم تو کسش و مشغول تلم زدن شدم
کمی بعد در حالی که ناله می کردم گفتم :‌ آبم رو بریزم تو عیبی نداره؟
طاهر سرش رو چرخوند و گفت : بریز نترس
نمی دونم چرا ترسیدم این کار رو بکنم وقتی آبم داشت می یومد کیر مو بیرون کشیدم و آبم رو ریختم روی پشتش
و بعد آهسته خودم رو کشیدم طرفش و صورتش رو بوسیدم . و گفتم : تو خودت ارضا شدی ؟
لبخندی زد و گفت : ‌آره نگران نباش خوشگل من
صادق لبخندی زد و گفت : طاهر اجازه می دی کمی هم من بکنم تو
طاهر بلند شد و در حالی که بسختی تعدلش رو حفظ می کرد گفت :‌نه باشه واسه یه شب دیگه قول می دم به همه تون حال بدم ولی الان حالم خوش نیست ، سپس گفت : منصور جون کمک کن لباس بپوشم منصور آهی کشید و کمکش کرد زیر پوش و شورت وبیژامه شو بپوشه و بعد رو کرد به من و گفت : زنده ای یا نه
با مستی لبخندی زدم و گفتم : ‌من دیگه بسمه
طاهر لبخندی زد و گفت : من و منصور می ریم روی تخت تو می خوابیم تو امشب پایین بخواب من امشب یه خورده می ترسم پایین بخوابم اشکالی نداره ؟
با خنده گفتم : بیرون هم با منصور حال بده
اخمی کرد و گفت : باشه می دم نگران منصور نباش هواشو دارم
حداد گفت : ‌پس من چی کاکو ، هرچند به تو نباید بگم کاکو ؟
طاهر با خنده گفت :‌ شما ها واسه یه شب دیگه الان نه
من کمی خودم رو جمع کردم و شورت و بیژامه مو برداشتم و بزور تنم کردم و بعد دراز کشیدم . اصلا نفهمیدم که طاهر و منصور چه موقع پتو ها و پشه بند رو برداشتن و رفتن بیرون
چشمامو بستم و خوابم برد . از دردی که داشتم چشامو بزور باز کردم و سرم رو کمی بالا آوردم بچه ها دورم نشسته بودن و از فشار کیری که تو کونم رفته بود سرم رو چرخوندم پشتم و صادق در حالی که لبخند می زد گفت : بگیر بخواب حمید جون نترس منم
سه تا متکی زیرشکمم گذاشته بودن تا کونم رو بالا نگه داره
سعی کردم دستاشو که بدور شکمم حلقه شده بود از خودم دور کنم ولی اون محکم منو چسبیده بود داد زدم : ولم کن کثافت این خیلی نامردیه
صادق فشار محکمی به کیرش تو کونم داد و گفت : اذیت نکن دیگه تو رو خدا یه خورده بهمون حال بده
در این موقع حداد با خنده اومد تو سنگرو رو کرد به مهرداد و گفت :‌ پاشو نوبت تویه
مهرداد با خنده دوید بیرون سنگر
من اخمی کردم و گفتم : مگه اینها نخوابیده بودن ؟
صادق که داشت محکم تو کونم تلم می زد گفت : نه فقط رضا خوابه
سعی کردم بلند بشم . کیانی دستامو گرفت و گفت :‌ اذیت نکن دیگه ، تو که هوای بچه ها رو داشتی . طاهر هم که داره حال می ده . بگیر بخواب راحت باش
در این موقع صادق چند فشار محکم به خودش داد و حس کردم آبش تو کونم ریخت
صادق آهسته کیر شو بیرون کشید و بصورتم خیره شد و گفت :‌با همه بدجنسی هات آخرش آبم رو تو کونت ریختم . بعد لبامو بوسید
گفتم : خیلی کثافتید این خیلی نامردید
مرتضی آمد طرفم به تندی خودم رو کنار کشیدم که بلند بشم که صادق محکم دستامو گرفت و موسوی هم پاهامو چسبید
با بغض گفتم : تو رو خدا صادق ولم کن ، این خیلی نامردیه
مرتضی که با دستمال کونم رو تمیز می کرد گفت : تو رو خدا حمید جون یه خورده حال بده
و بعد متکی هایی که زیر شکمم داده بودن رو مرتب کرد و نشست رو پام و کیر شو گرفت به کونم و مشغول فشار دادن شد ، مستی از سرم پریده بود دردم گرفت و داد زدم : یواش تر کثافت
صادق اخمی کرد و گفت :‌ یواش تر کار کنید بچه ها نزارید حمید جون اذیت بشه
سپس صادق خم شد رو سرم و در حالی که صورتم رو می بوسید با خنده گفت : ممنونم حمید امشب تو و طاهر حسابی حال دادید یه خورده دیگه طاقت بیار . سعی کن بخوابی
بد جوری غافل گیر شده بودم . از این مفت تر نمی شد ترتیب منو بدن حسابی حرصم گرفت . چشامو بستم و سعی کردم از موقعیت استفاده کنم و خودم هم لذت ببرم ، ولی نمی تونستم . بیشتر بغض کرده بودم
و اعصابم خراب شده بود . خورد شده بودم . در حالی که با تلم زدن های مرتضی مرتب بدنم جلو عقب کشیده می شد . نگاهی به حداد که کیر شو می مالید ، کردم
با دلخوری گفتم : ولم کنید ، من فردا از این سنگر می رم به خدا راست می گم
مرتضی سرش رو خم کرد روی صورتم و در حالی که صورتم رو می بوسید گفت : تو رو خدا حمید ، اگه دلت نمی خواد بهمون حال بدی بلند می شم ولی نگو می خوای بری
حداد بلند شد و گفت : باشه من هم نمی کنم و بعد مشغول لباس پوشیدن شد
مرتضی هم کیر شو کشید بیرون و در حالی که آه می کشید گفت : من هم نیستم
موسوی که پاهامو چسبیده بود ، پام رو رها کرد و بلند شد لباس پوشید
سپس کنارم نشست و با خنده گفت : فقط صادق ، یه حالی باهات کرد کس دیگه ای حال نکرده ، تو رو خدا کوتا بیا حمید . بگو که از سنگر مون نمی ری
نگاهی به صادق کردم و گفتم : نمی خوای دستم رو ول ک
     
  
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی و یکم



مرتضی آهی کشید و گفت : من و بقیه از رفتارت می تونیم راحت بفهمیم که داری دروغ می گی ، خوب چرا با حال دادن به ما ثابت نمی کنی که ما اشتباه می کنیم
به تندی کبریت رو دادم دست صادق و با عصبانیت گفتم : باشه ، اگه اینطوری فقط بهتون ثابت می شه ، بردار و قرعه بکش
صادق کبریت رو گرفت و لبخندی زد و گفت : حمید باز اگه می خوای ضد حال بزنی و فردا بری . نمی خواهیم بابا ، همینطوری قبوله
گفتم :‌ نه نمیرم
کیانی بلند شد و لبام رو بوسید و گفت : هر شب ، برنامه کبریت اجرا می شه ؟
صادق داد زد : ‌خفه شو کیانی نکبت ، هر موقع که خودش مایل بود . باز یه خورده آروم شد تو می خوای شر درست کنی
حداد با خنده گفت : حمید تو خودت چطور دوست داری ؟ هر طور که تو بخوای و شرط کنی قبول ، حرف دلت رو بزن
گفتم :‌اون لباس زنونه و کلاه گیس رو از بین ببرید ، من خیلی ازش متنفر شدم بیشتر بدبختی من از همون لباس شروع شد ، بقیه اش هر طور که خودتون دوست داشتید اگه برام تابلو بازی در نیارید من حرفی ندارم ولی من شخصا دوست داشتم خودم به میل خودم برم طرف کسی
صادق گفت : ‌اون طوری که تو هیچ وقت نمی یای طرفمون
لبخندی زدم و گفتم : چرا حالش رو داشته باشم و دوست داشته باشم می یام ولی این قانون چوب کبریتی رو دوست ندارم هر شب بودن رو هم همینطور گاهی وقتی رو دوست دارم
صادق گفت : پس یعنی الان کبریت رو بزارمش کنار ، نمی خوای حال بدی البته دوست نداری حرفی نیست ولی خودت گفتی
لبخندی زدم و گفتم : حالا این یه شب مهم نیست
صادق لبخندی زد و چوب کبریت ها رو گرفت تو دستش و گرفت طرف بچه ها و هر کدوم یکی برداشتن ، قرعه به اسم صادق در اومد . لبخندی زد و بهم گفت : من بدبخت باز باید تو رو بکنم شانس رو می بینی ؟
لبخندی زدم و گفتم : چون حالت گرفته شده ، دوباره قرعه بکشید
صادق داد زد : ‌مسخره نشو ، بلند شو بیا
اخمی کردم و گفتم : همون که گفتم
حداد با خنده کبریت ها رو برداشت و دوباره قرعه کشید
کیانی برنده شد با خوشحالی بلند شد و گفت : من حمید جون با کمال افتخار از این که انتخاب شدم . در خدمت شما هستم
کیانی سریع رفت سر جاش خوابید و من کنارش دراز کشیدم . در طول مدتی که کیانی با من حال می کرد ، جلو چشم بچه ها من روم نشد راحت باشم و لذت ببرم بعد از این که آبش رو خالی کرد تو کونم در حالی که عرق می ریخت لبام رو بوسید و گفت : ممنون حمید ، بخدا خیلی حال داد
مشغول لباس پوشیدن شد ، بلند شدم و شورت و بیژامه مو بالا کشیدم و لباس برداشتم و رفتم بیرون و به طرف حمام براه افتادم
بعد از برگشتن از حمام رفتم سمت منبع آب ، طاهر نشسته بود کنار منبع و داشت پس می آورد لباس ها مو ریختم تو تشت و کنارش رفتم و مشغول مالیدن کتف هاش شدم ، لبخندی زدم و گفتم : آخه الاغ جون مگه مجبوری این قدر عرق کوفت کنی ؟
دهانش رو شست و لبخندی بهم زد و گفت : دیدم چراغ حمام روشنه می دونستم تو حمام هستی می یومدم حمام و یه دوش می گرفتم
گفتم :‌ پاشو برو یه دوش بگیر ، یه خورده حالت بیاد سر جاش
سری تکون داد و گفت : روی پام بند نیستم ، بهتره بخوابم ، صبح می رم دوش می گیرم
زیر بغلش رو گرفتم و گفتم : پس پاشو ببرمت روی تخت بگیر خواب
سری تکون داد و گفت : می بخشی ولی من کمی سرجام پس آوردم ،وای اخم نکن خودم پتو هاتو صبح می شورم . دست خودم نبود
چراغ جلو سنگر رو روشن کردم و رفتم سمت تختم ، پشه بند رو کنار زدم کنار منصور با کمی فاصله مقداری کثافت کاری طاهر دیده می شد
سری تکون دادم و با ناراحتی گفتم : حالا می مردی سرت رو می گرفتی بیرون تخت ، اگه یه موقع منصور غلت بزنه که می ره تو کثافت کاری های توی احمق
بعد رفتم طرف دیگه تخت و آهسته منصور رو بیدار کردم ، منصور نگاهی به من کرد و گفت :‌چه زود صبح شد
دستش رو گرفتم و گفتم : پاشو بیا بیرون از تخت
نگاهی به اطراف کرد و گفت : چی شده ؟ هنوز که صبح نشده . چرا بیدارم کردی ؟
گفتم : ‌پاشو روی تخت طاهر پس آورده کثیف شده ، یه دقیقه بلند شو تا پتو ها رو جمع کنم ، تو شب غلط نزنی رو اون کثافت ها
منصور نگاهی به کنارش روی تخت کرد و گفت :‌ اه ، حالم بهم خورد این احمق چرا اینقدر عرق کوفت می کنه . یکی نیست بهش بگه آخه بدبخت روانی تو که حالت خراب می شه مگه مجبوری اینقدر کوفت کنی
گفتم :‌ خودم بهش گفتم ، بلند شو دیگه بیا پایین
منصور از تخت پایین اومد گفتم :‌ برو پایین و دو تا پتو دیگه بیار تا من این ها رو جمع کنم
منصور رفت طرف سنگر چشمش که به طاهر که کنار منبع نشسته بود افتاد داد زد : پاشو برو کمک حمید ، مسخره اینجا نشستی که چی بشه ببین چطوری خوابم رو حروم کردی ، خول و چل
من پتو ها رو دونه دونه جمع کردم و بردمشون سمت منبع آب و اونها رو گذاشتم کنار منبع و بعد با منصور که پتو به دست از سنگر اومده بود بیرون رفتیم و اونها رو با هم پهن کردیم روی تخت و منصور گرفت سرجاش دراز کشید ، رفتم سمت طاهر طاهر سرش رو گذاشته بود روی پاش و خوابش برده بود ، زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم : درست راه برو دارم می برت روی تخت بخوابی
وقتی نشوندمش روی تخت ، کمکش کردم دراز بکشه پشه بند رو مرتب کردم و رفتم طرف منبع آب پتو ها رو دونه دونه تو تشت شستم و بعد از شستن لباس هام و پهن کردن اونها کنار پتو ها ، بیژامه مو هم در آوردم و اون رو هم شستم دلم بد شده بود با اینکه برای حمام رفتن بیژامه تمیز مو از تو صندوق برداشته بودم ولی چون گاهی منصور اون رو می پوشید و با توجه به اینکه فهمیده بودم بیشتر شب ها منصور بهشون حال می داده ترجیح دادم اون رو هم بشورم اون روی بند پهن کردم ، دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین گرفتم خوابیدم
صبح با تکون شونه هام چشام رو باز کردم صادق کنارم نشسته بود و ملافه ای که روم انداخته بودم تو دستش بود ملافه رو از دستش کشیدم و غلطی زدم و طاق باز شدم آهی از درد پشتم کشیدم و ملافه رو انداختم رو خودم
صادق با خنده گفت : سکسی خوابیدی ، تا حالا ندیده بودم با شورت بخوابی ؟
لبخندی زدم و گفتم : ‌دیشب بعد از حموم هر چه لباس داشتم ، شستم
بیژامه ام رو هم همینطور ، یه عده لات و وحشی شورت و بیژامه مو کثیف کرده بودن
خم شد و صورتم رو بوسید و گفت : بچه های بدی بودن که لباست رو کثیف کردن ، نمی خوای بلند شی صبحانه ات رو بخوری ساعت نه و نیمه
به تندی ملافه رو از روم کنار زدم و خواستم بلند شم که صادق لبخندی زد و گفت : نترس تو که استراحت داری
راست هم می گفت ، دوباره سرم رو گذاشتم رو متکی . لبخندی زدم و سری تکون دادم و گفتم : راست هم می گی ها ، چرا منو بیدار نکردید
جواب داد : با دیدن پتو ها و لباس ها و شنیدن حرفهای منصور که می گفت : دیشب تا دیر وقت بیدار بودی ، گفتم بزارم یه خورده بخوابی و اجازه ندادم بیدارت کنند
گفتم : بچه ها همه رفتن ماموریت ؟
لبخندی زد و گفت : آره همه رفتن
گفتم :‌ برو ببین لباسام اگه خشک شده برشون دار بیار بپوشم
بلند شد و پمادم رو برداشت و آمد طرفم و گفت : بچرخ تا کمرت رو چرب کنم
غلطی زدم و به شکم شدم کنارم نشست و کمی پماد به دستاش مالید و مشغول چرب کردن پشتم شد ، بعد نگاهی به پشتم کرد و گفت : کم کم داره خوب می شه ، ورم هاش حسابی کم شده
بعد بلند شد و پماد رو بست و اون رو گذاشت تو صندوقم و رفت بیرون
خیلی تعجب کرده بودم ، موقع چرب کردن پشتم هر لحظه منتظر بودم دست صادق بره رو باسنم ولی این کار رو نکرد ، ممکن بود علتش باز شدن روی اون به طاهر باشه ولی ته دلم دوست نداشتم که طاهر باعث بشه بچه ها به من بی تفاوت بشن راستش از دست مالی های اونها و کشوندن شون طرف خودم و اذیت کردن اونها خوشم می یومد تو دلم به طاهر چند تا فحش دادم ، صادق در حالی که لباسهام تو دستش بود آمد تو سنگر و گفت : یه نرمه نم داره ، بقیه لباس ها رو گذاشتم روی بند بمونه ، پتو هات که هنوز خیس هستند
نگاهی بهش کردم و گفتم : ‌دیشب راست می گفتید که منصور شب ها بهتون حال می ده یا واسه نرم کردن من اون حرفها رو زدید
صادق خندید و گفت : حالا با اون بیچاره دشمن نشی ، پسر خوبیه . همین که قبول کرد به بچه ها حال بده خودش محبتش رو نشون می ده
اخمی کردم و گفتم :‌چرا باهاش دشمن بشم احمق ، من که از خدامه یه نفر پیدا بشه سرتون رو گرم کنه به من کاری نداشته باشید ، حالا هم که طاهر خانم اومد وسط دیگه من یه نفس راحت می کشم
آهی کشیدم و زیر پوش و بیژامه مو از دستش گرفتم و تنم کردم
رفتم بیرون و دست و صورتم رو شستم ، یکی از شلوار ها و پیرهنم رو از روی بند برداشتم و آمدم تو سنگر ، رفتم سمت آشپزخونه و بیژامه مو در آوردم . صادق آمد نزدیکم و گفت : نمی خوای بخوابی ؟
لبخندی زدم و گفتم : ‌نه می خوام برم و سری به ماشینم بزنم ، هرچه زودتر باید اون جنازه رو زنده کنم
گفت : اینقدر از تنها بودن با من می ترسی که حتی صبحانه تو هم نمی خوری ؟
گفتم : چرا باید ازت بترسم ، لباسم رو بپوشم صبحانه مو می خورم ، حالا صبحانه چیه ؟
لبخندی زد و گفت : کره مربا ، می خوای برات تخم مرغ نیمرو کنم ؟ راستش رو بخوای من هم صبحانه نخوردم ، گفتم با هم می خوریم
گفتم : باشه ، الان خودم درست می کنم
صادق رفت و مشغول چایی ریختن شد
من هم ماهی تابه رو گذاشتم روی گاز و کمی توش روغن ریختم
نگاهی به توی یخچال و تو کمد کردم و گفتم : ‌تخم مرغ نداریم که
آهی کشید و گفت : مهم نیست کنسرو ماهی باز می کنم
گفتم : من دوست ندارم ، کنسرو ماهی با گوجه فرنگی و پیاز خوبه ، بیا همون کره مربا رو می خوریم . ولش کن
کمی بعد مشغول صبحانه خوردن شدیم . در حال صبحانه خوردن صادق لبخندی زد و گفت : می دونی حمید تو اخلاق عجیبی داری ، من نمی دونم چکار باید بکنم که تو از من بدت نیاد . بعضی وقتها به اون رضای مسخره حسودیم می شه ، با اینکه زیاد بهت محل نمی زاره و اذیتت می کنه باز اون رو از همه ما ، بیشتر دوست داری ، من موندم چکار کنم
گفتم : ‌فراموش کن ، حالا که منصور و طاهر هستند منو می خوای چکار
خندید و گفت :‌ حسود بد ترکیب
اخمی کردم و گفتم : اصلا هم اینطور نیست ، حمال
خودش رو کنارم کشید و گفت : فکر کردی حالا باید تو ناز بچه ها رو بکشی که بیان طرفت ، من دیشب رفتم تو تخت و با طاهر حال کردم نه که بگم بد بود ولی به خدا تو یه چیز دیگه هستی
با دلخوری گفتم : مست بوده نتونسته خوب حال بده ، حالا که روش باز شده ، سر حال باشه بهت خوب حال می ده
خندید و گفت : نه ، اینطور نیست . همش تو کردن که نیست رفتار و حال دادن طرف هم شرطه به نظر من هیچ کدوم شون تو نمی شی ، نه منصور و نه طاهر عرضه درست حال آوردن طرف رو ندارن
بلند شدم و رفتم طرف در سنگر ، صدام زد . و بعد اومد طرفم ، دستم رو گرفت و گفت : یه خورده با من مهربون باش ، من از بچه ها خبر ندارم و اونها هم از حاله نازی که تو می دی بی خبرند ولی من با تو بودن رو خیلی به اون دو تا ترجیح می دم ، بیا دیگه الان که کسی نیست
اخمی کردم و گفتم : چکار کنم ؟ شلوار و شورتم رو بکشم پایین و خم بشم دستامو بزارم رو جعبه ها ؟
به تندی کمرش رو باز کرد و گفت :‌ آخ حمید جون ، اول یه خورده با لبای نازت بهش حال بده ، من می میرم برای حال دادن اونطوری تو
شلوارو شورتش رو پایین کشید و نشست رو جعبه ها ، دستم رو گرفت کشید طرف خودش و لبخندی زد
دستم رو به کیر شق شدش گرفتم ، آهی کشید و در حالی که لبخند می زد تکیه کرد به دیوار و چشماشو بست
گفتم : جایی نرو ، تا برم دستشویی و برگردم
از سنگر رفتم بیرون و رفتم سمت ماشینم ، جعبه آچار رو باز کردم و بعد از برداشتن وسایل کاپوت ماشین رو بالا زدم و مشغول باز کردن دینام و بقیه وسایل سوخته شدم
از اون روز به بعد رفتارم خود بخود عوض شد ، تو یه فرصت مناسب لباس زنونه و کلاه گیس و وسایل آرایش و بقیه چیز ها رو ریختم تو سطل آشغال و با اینکه واسه این کارم کلی غور و لند شنیدم ولی نمی تونستم ببینم که منصور و طاهر از اونها استفاده می کنند خود من هم از اون لباس ها دل پری داشتم ، کمتر با بچه ها بگو بخند می کردم ، مخصوصا با منصور و طاهر . بچه ها مرتب سعی می کردن توجه منو بخودشون جلب کنند ولی من دیگه مثل قبل بهشون روی خوش نشون نمی دادم ، به منصور هم گفتم اجازه نداره از وسایلم بدون اجازه من استفاده کنه ، اصلا دلم بر نمی داشت زیر پوش و شورت من رو بپوشه ، بچه ها هم حسابی روشون به طاهر باز شده بود و قانون چوب کبریت در باره اون هم هر شب اجرا می شد ، بچه ها دیگه از من ناامید شده بودن و سر به سرم نمی گذاشتن صادق و مرتضی تنها کسانی بودن که تو هر فرصتی سعی می کردن بهم نزدیک بشن ، تنها کسی که همچنان مورد توجه من بود رضا بود . رضا خیلی باحال بود یه جورایی فهمیده بود که من روی منصور و طاهر تعصب پیدا کردم ، به اونها زیاد محل نمی داد و شاید هم خودش دوست نداشت بره طرف اونها ، چون تو نظرش منصور و طاهر شده بودن مثل خیر خواه
و رضا از این که من هم با اونها سر سنگین شدم و زیاد محل شون نمی دم خیلی بیشتر از من خوشش آمده بود . وقتی رضا بعد از چند روز تاخیر چون جرثقال آماده ماموریت نبود ، با خراسانی عازم غرب شد . دلم خیلی گرفت حتی تو تنهایی کمی گریه کردم . با اینکه ماموریت اون بعد از ده روز تموم شد و برگشت ولی باز از دلخوری من چیزی کم نشد چون بعد از ظهر روزی که از ماموریت برگشت . چون نوبت مرخصیش بود رفت مرخصی
سعی کردم برای خودم سرگرمی درست کنم تو یکی از ماموریت هام به سوسنگرد چند دفتر نقاشی گرفتم و شب تو سنگر با صادق که بی خودی خودش رو کشید وسط و مشغول کمک کردن شد . دفتر ها برش زدیم تا یه کتابچه درست کنم برای داستان نویسی ، دیگه دلم نمی خواست خاطره نویسی کنم
از فرداش شب ها تو سنگر کتابچه مو می گرفتم دستم و توش داستان می نوشتم ، با آنکه خودم هم می دونستم داستان هام با فکر خرابم اصلا جالب نمی شه ولی خوب تنها سرگرمی شب هام شده بود
با پولی که از پدرم خواسته بودم برام بفرسته ، کار راه اندازی ماشین
سرعت بیشتری گرفت و تا چند روز قبل از اومدن رضا ، کار ماشین تموم شد و ماشین مرتب و آماده بکار شد از همه درجه دارها تک تک تشکر کردم خیلی برام زحمت کشیدن و از کمترین کمکی بهم دریغ نکرده بودن وقتی بازرس هایی که از طرف دادگاه به دعوت فرمانده گروهان اومدن و ماشین رو بازدید کردن . برگه منع پیگرد و اتمام مجازات من رو که یکی از اونها راه اندازی ماشین بود ، رو امضا کردن . سرگروهبان خیلی سریع کار مرخصی من رو به جریان انداخت و من بعد از حدود سه ماه و خورده ای تونستم برم مرخصی و دیدن زن و بچه خوش تیپم که هنوز اون رو ندیده بودم
بعد از اتمام مرخصی وقتی رسیدم واحد ، نزدیک غروب بود و منصور اولین کسی بود که اومد تو بغلم و با گریه ای که برام عجیب بود از من استقبال کرد ، بعد از روبوسی با همه بچه ها رفتم سمت صندوقم و طبق معمول همیشه گی خرت و پرت هایی که مادرم تو ساکم گذاشته بود رو بردم تو آشپزخونه گذاشتم ، آشپزخونه خیلی نامرتب و کثیف بود سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که ترجیح دادم اول اومدنم نق زدن رو شروع نکنم و بعد لباسامو تو صندوقم گذاشتم ، ساکم رو جمع کردم و یه کنار پهلوی کیانی نشستم و نگاهی به اطراف انداختم ، اوضاح سنگر نامرتب بود و بچه ها با اینکه وقتی چشم شون بهم می افتاد لبخند می زدن ولی گرفته بودن . مهرداد و موسوی یه طرف داشتن شطرنج بازی می کردن دیگه طاقتم تموم شد تا اون موقع هم خیلی شاهکار کرده بودم خودم رو نگه داشته بودم گفتم : اوضاح سنگر مزخرفه ، ببخشید بچه ها ولی آدم حالش بهم می خوره می یاد تو سنگر مون . من که دلم گرفت ببینم رضا و طاهر کجا هستند ؟
صادق لبخندی زد و گفت :‌ طاهر رفت
پرسیدم : کجا ؟
حداد گفت : معاف شد کا کو
دلم یهو گرفت ، بی اختیار بغض کردم با خودم گفته بودم برگشتی از مرخصی از دلش در بیارم که این آخر کاری کمی باهاش بد تا کرده بودم و با افسردگی گفتم : چه موقع رفت ؟
دیگه گریه ام گرفت ، بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون و نشستم روی تختم حالم خیلی گرفته شد به هر کجا نگاه می کردم چهره شیطون و بدجنسی هاش می یومد تو نظرم ، کاش قبل از رفتنش اون رو می دیدم
منصور از سنگر اومد بیرون و نشست کنارم ، دستم رو گرفت و گفت : بخاطر مسئله دوجنسیش معاف شده بود البته تو نامه لشگر دلیل معافیت رو معافیت پزشکی زده بودن و چیز دیگه ای تو نامه اش نبود ولی بهرحال خودش هم می دونست که دیر یا زود نامه معافیتش می یاد . اون هم خیلی دوست داشت موقع رفتنش تو رو هم می دید و ازت خداحافظی می کرد برات نامه هم نوشته بود داد دست رضا که بده بهت . ولی اون رضای حمال اون رو بعد از رفتنش پاره کرد و می گفت طاهر فاسد شده و نامه اش ممکنه حمید رو هم فاسد کنه ، الان چهار روزه رفته
آهی کشیدم و سیگاری روشن کردم ، منصور دستم رو گرفت و با دلخوری گفت : حمید اصلا وضعیت خوب نیست حال و روز همه خرابه
گفتم : معلومه دیگه ، طاهر وسیله تفریح بچه ها رفته و اونها فقط تو رو دارند
اخمی کرد و گفت : ‌مهم نیست هر چی دوست داری بگو ، ولی اصلا به اون خاطر نیست . اوضاح موقعی که طاهر هم بود با گوشه گیری ها و بداخلاقی های مسخره تو تعریفی نداشت . بعد از رفتن طاهر اوضاح خراب تر شد رضا که یک دقیقه هم تو سنگر بند نمی شه اکثرا می ره تو جرثقال مسخره اش . با کسی حرف نمی زنه اصلا تو خودشه ، من هم چون دست تنها هستم و با وجود ماموریت هایی که چپ و راست می فرستنم ، نمی رسم به کار های سنگر خوب رسیدگی کنم . اونها هم مرتب بهم گیر می دن و اذیتم می کنند که چرا سنگر اینجوریه چرا کارها فلانه اونقدر نق زدن و اذیت کردن که من هم محل شون نمی دم ، دو سه روزه که بهشون هم حال ندام ، مگه خولم ، هم مرتب واسه کارها بهم نق بزنن و هم شب بهشون حال بدم . اصلا حال دادن هم حوصله و دل دماغ می خواد که بخدا اصلا ندارم ، امروز از صادق خواستم حداقل یه نفر رو دختر خونه کنه که دست کمکم باشه ولی کسی قبول نکرد ، ظهر من هم لج کردم و نرفتم نهار بگیرم ، آخرش صادق ، مهرداد رو فرستاد واسه گرفتن نهار ، قابلمه ها و ظرف ها رو هم نشستم ، همه هم به لج کردن افتادن کسی ظرفها رو نشست ، چون قابلمه غذا و ظرف ها کثیفه خیال هم نداریم بریم شام بگیریم ، اگه به لج کردن و زوره من هم بلدم لج کنم
بزار گرسنگی بکشند تا عقل شون بیاد سر جاش
با دلخوری بلند شدم و گفتم : حالم رو بهم زدی
بلند شد و داد زد : چرا ؟ تو بودی چکار می کردی حمال عوضی ، پدرم در می یاد تنهایی کار ها رو انجام بدم دست به هیچ کاری نمی زنند بهانه شون هم اینه که حال ندارند . مرتب هم که همه ماموریت های تو و طاهر رو من دارم انجام می دم از یک ماموریت بر می گردم یه ماموریت دیگه واسم جور می شه خسته و کوفته که می یام سنگر یه نفر نیست یه چایی جلوم بزاره ، اصلا از موقعی که قبول نکردم بهشون حال بدم ، منو آدم حساب نمی کنند ، از ماموریت که می یام باز باید به کارها برسم هنوز کارم تموم نشده تلفن زنگ می زنه و می رم ماموریت . بابا من هم آدمم
پیرهنم رو در آوردم و انداختم روی تخت ، یادش به خیر تا کمی قبل از این کسی که از مرخصی بر می گشت روز اول همه بچه ها کار های اون رو انجام می دادن و دست به هیچ کاری نمی زد بقول بچه ها دل گیری دور شدن از خانواده اش براش بس بود و روز اول رو می گذاشتن استراحت کنه حالا من بدبخت از همون دقیقه اول باید آستین ها مو بالا می زدم
رفتم کنار منبع نشستم و مشغول شستن ظرفها شدم به منصور که با بغض شدید داشت منو نگاه می کرد ، نگاهی کردم و داد زدم :‌ بلند شو گمشو بیا کمکم اونجا تمرگیدی که چی بشه
لبخندی زد و اومد کنارم نشست بعد از شستن ظرفها با منصور ، رفتم تو سنگر و قابلمه رو خشک کردم و دادم دست کیانی و گفتم : بلند شو برو شام بگیر بیار
سپس رو کردم به صادق که با لبخند نگاهم می کرد ، داد زدم : نیشت رو ببند مسخره بلند شو و با موسوی اون یخچال رو ببرید بیرون تا بیام بشورمش
سپس دست حداد رو گرفتم و گفتم : ‌بلند شو برو اون جارو رو آب بزن بیارش
سپس رو کردم به بقیه و گفتم : همه بلند شید برید بیرون تا کار من و منصور تو سنگر تموم نشده کسی حق نداره بیاد تو
به صادق و موسوی که داشتند یخچال رو می بردن بیرون گفتم : اون یخ هاشو نریزید دور ، چیزهایی که توشه بزارید روی تخته کنار منبع و آب هاشو خالی کنید ، تا بیام بشورمش
دست مرتضی رو که داشت می رفت بیرون رو گرفتم و گفتم : اون کلمن رو هم با خودت ببر ، یخ هاشو اگه داره در بیار کلمن رو تمیز بشورش . بعد یخ هاشو بشور بریز توش ، اگه یخ نداشت کمی از یخ های یخچال بشکن و بریز تو کلمن ، بعد یه خورده آبش کن بیارش تو ، مواظب باش زیاد آبش نکنی
مرتضی کلمن رو برداشت و با خنده گفت : باز تو سر کله تو پیدا شد و نق زدن هات شروع شد
رفتم تو آشپزخونه و به منصور که داشت آشغال ها و تیکه نون های پرت و پلا رو جمع می کرد گفتم : روی اون گاز نکبت رو هم حسابی تمیز کن با یه نگاه به ته مونده چیزهایی که روش ریخته می فهمید تا یه هفته قبل روی اون گاز چه چیزهایی درست شده ، تف مالی نکنی با سیم واسکاج و مایع ظرف شویی تمیزش کن
رفتم بیرون سنگر و به حداد که داشت جارو رو با بی حالی زیر شیر آب منبع خیس می کرد داد زدم : بجم دیگه کاکائویی ، یه خورده تکون بخور مگه داری کوه می کنی ؟
جارو رو آورد داد دستم و با دلخوری گفت : کاکوی بدی نشو دیگه
رفتم تو سنگر و مشغول جارو کردن شدم ، حسابی خاکی و کثیف بود همون طور که جارو می کشیدم داد زدم : خاک بر سرت منصور ، چند روزه این سنگر خراب شده رنگ جارو رو ندیده ، بی عرضه
منصور با دلخوری از تو آشپزخونه داد زد : چقدر نق می زنی حالا ، کارتو بکن حواست پرت نشه
مشغول جاروی دوم سنگر بودم که کیانی با قابلمه غذا اومد تو سنگر جارو رو انداختم رو زمین و داد زدم : حمال تو این خاک و خول غذا رو می یاری تو که چی بشه ، ببرش بیرون
کیانی اخمی کرد و داد زد : خیلی خوب ، آروم هم بگی می شنوم ، هنوز خوبه تازه اومدی از مرخصی بزار یه خورده عرقت خشک بشه بعد نق بزن و هوار بکش
بعد سری تکون داد و قابلمه رو برد بیرون
بعد از جارو کردن سنگر رفتم بیرون و نگاهی به چیزهایی که از تو یخچال آورده بودن بیرون ، انداختم ، سری تکون دادم و نشستم کنار شون و گوجه فرنگی های له شده و ترشیده و خیارهای کپک زده رو زیر رو کردم آهی کشیدم و گفتم : بعد شما از یخ ها و این چیزها هم استفاده می کردید خوبه تا حالا زنده موندید
منصور از سنگر اومد بیرون و پلاستیک آشغال هایی که با خود آورده بود رو کنار من گذاشت و خم شد تا گوجه و خیارهای خراب رو هم بریزه توش من بلند شدم و کمی مایع ظرف شویی ریختم تو یخچال و مشغول شستن اون شدم ، رو کردم به صادق و گفتم :‌ برو کتری و قوری و استکانها رو بردار بیار بیرون
حداد که نشسته بود روی کیسه های خاکریز کنار سنگر گفت : حمید ، تو رو خدا رسوند ، به خدا دلم چرکی بود می ترسیدم کم کم هم
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی و دوم



و بعد با خنده بچه ها اون هم مشغول خندیدن شد ، یک استکان آب کردم و پاشیدم تو صورتش و داد زدم : ‌برو پایین خود تو مسخره کن دلقک
بعد گفتم : همون طور که می رید پایین ، وسایل رو با یخچال ببرید پایین دست خالی نرید
رو کردم منصور و گفتم : برو خیار و گوجه فرنگی هایی که سوا کردی رو بشور و بعد تو یه پلاستیک بزار ، وقتی که یخچال رو بردن تو ببر و بزارش روی یخ ها
بعد از شستن دست و صورتم و برداشتن سینی استکان ها رفتم تو سنگر استکانها رو گذاشتم تو آسپزخونه و به اطراف نگاهی انداختم ، حالا می شد گفت شده یه آشپزخونه تمیز و مرتب . رفتم تو سنگر و پیرهنم رو در آوردم و سپس شلوارم رو هم از تنم در آوردم بچه ها شروع کردن به دست زدن نگاهی بهشون کردم و سری تکون دادم بیژامه مو برداشتم و پوشیدم و سیگاری از تو جیبم برداشتم روشن کردم ، نشستم کنار حداد و پاهامو دراز کردم . حداد زیر سیگاری رو از روی جعبه ها برداشت و کنارم گذاشت و دستی به سرم کشید و گفت : خسته نباشی کاکو ، حالا شد یه سنگر خوب
اخمی کردم و گفتم : همه شما بی عرضه و تنبل شدید ، اگه هر کدوم یه گوشه کار ها رو انجام می دادید ، سنگر اینطوری نمی شد
موسوی شطرنج رو برداشت و اومد کنارم نشست و با خنده گفت : حمید سر چی بازی کنیم
هولش دادم عقب و گفتم : برو گمشو ، حال شو ندارم
بلند شد و رفت کنار مهرداد و گفت : بیا با هم بازی کنیم ، الان نمی شه به این حمید نزدیک شد بد جوری پاچه بگیر شده ، تقصیر این صادقه خره می شناسه اخلاق حمیده مسخره رو ولی مرتب با هاش سرشاخ می شه
سیگارم رو خاموش کردم و بلند شدم از تو صندوقم کتاب و روان نویسم رو برداشتم و برگشتم سر جام نشستم ، مشغول نوشتن داستان شدم کمی بعد منصور سینی چایی رو آورد و گذاشت وسط سنگر و بهم نزدیک شد کتابچه مو از دستم کشید و داد زد : مرده شورت رو ببرن با اون داستان نویسی مسخره ات ، ولش کن دیگه ، تو رو خدا یه ذره هم بین ما باش کله تو فرو کردی توش که چی بشه ؟
اون رو برد تو صندوقم انداخت و سینی رو برداشت و جلوم گرفت و با خنده گفت : ‌اول جلو تو می گیرم که بهت بر نخوره داغ کنی ، برش دار دستم خسته شد
سپس سینی رو چرخوند تا بقیه هم بردارند
بعد کنارم نشست و با دست محکم کوبید روی پام و گفت : بچه ات رو دیدی ؟ مثل خودت خوش تیپ بود یا خانمت بهت دروغ گفته بود تو منطقه هستی جوش نزنی سکته کنی
اخمی کردم و گفتم : از من هم خوش تیپ تر بود
صادق لبخندی زد و گفت : حالا خوبه تو کنارش نیستی و اخلاق گندت رو یاد نمی گیره ، ممکنه آدم بار بیاد
نگاهی بهش کردم ، خواستم چیزی بگم که حداد با دست دهنم رو چسبید و با خنده گفت : ‌غلط کرد ولش کن
نگاهی به اطراف کردم ، جای خالی نعل رو روی دیوار که دیدم بلند شدم و داد زدم : اون نعل رو کی برداشته ؟
منصور اخمی کرد و گفت :‌اون صادق مسخره از دیوار کندش ، فرمایش کردن که بد یومن بوده ، و همه بد شدن
گفتم : غلط کرده پاشو بیارش ببینم
منصور با خوشحالی دوید سمت جعبه اش و نعل رو برداشت آورد داد دستم و گفت : میخش رو هم بهش نگه داشتم ، از وقتی تو صندوقم گذاشتمش مورچه تو صندوقم نرفته . جون من حمید این عجیب نیست
صادق داد زد : دلقک مسخره چرا یه خروار سمی که تو جعبه ات زدی رو تمیز نمی کنی تا بهتر اثر این نعل مسخره رو ببینی ؟ برو دیگه
منصور رو کرد به صادق و گفت : اصلا دلم می خواد ، فضول
سپس به من که داشتم نعل رو با میخش جای قبلیش به دیوار نصب می کردم گفت : حمید خوشگل و ناز خودش می دونه اون نعل چقدر وجودش لازمه ، شما ها چی سرتون می شه
در این موقع متوجه جرثقال شدم که از کنار سنگر عبور کرد ، دلم یه جوری شد اگه از ترس گوشه کنایه های بچه ها نبود می دویدم بیرون و می رفتم به استقبال رضا ، چقدر دلم برای این غول سنگر تنگ شده بود
لبخندی به لبم نشست موقعی که داشتم می رفتم سر جام بشینم آهسته با پایم زدم به پای صادق که پاهاشو دراز کرده بود و داد زدم سرش : پا تو جمع کن مسخره نزدیک بود بخورم زمین
صادق لبخندی زد و گفت : چیه ؟ رضا اومد
اخمی کردم و گفتم : نه ، من متوجه نشدم . حالا چی ربطی داره با پای تو که دراز کرده بودی جلوم ، دلت می خواست بخورم زمین ؟
صادق رو کرد به منصور و گفت : سیگارم رو از تو جیبم بر دار بیار
سر جام نشستم و رو کردم به صادق و گفتم : مبادا از جات بلند شی خودت برداری ها ، شیشه خورده می ره تو پات
منصور کنارم نشست و با خنده رو کرد به صادق و گفت : راست می گه حمید ، پاشو خودت بردار نترس حمید جون سنگر رو جارو کرده ، شیشه خورده نداره
صادق بلند شد و اخمی به منصور کرد و گفت : دلقک عوضی ، خدمتت می رسم
در این موقع رضا آمد پایین و جلو در سنگر ایستاد و داد زد : منو صبح ساعت پنج و نیم بیدار کنید باید با خراسانی برم ماموریت
بعد برگشت که بره بیرون ، منصور بلند شد و داد زد : بیا تو حمید برگشته
همون طور که داشت می رفت داد زد : به درک که برگشته چکار کنم
بعد که از سنگر بیرون رفت ، بشدت بغض کردم . دلم گرفت ، من که کمی نیم خیز شده بودم از جام بلند شم دوباره تکیه زدم به دیوار و همه زورم رو زدم که کسی متوجه داغون شدن من نشه
منصور اخمی کرد و گفت :‌ این کثافت چرا اینطوری کرد
در این موقع رضا به تندی دوید تو سنگر و نگاهی به بچه ها کرد وقتی منو دید با پوتین هاش دوید طرفم و دستم رو کشید و منو بلند کرد و در حالی که محکم تو بغلش منو فشار می داد ، با خنده گفت : تو کی برگشتی کثافته حمال
سپس منو از زمین بلند کرد و یکی دو دور چرخوند . از فشار کمرم تو بازوهاش حسابی دردم اومده بود . بی اختیار بغضم باز شد و آهسته اشکم بیرون اومد و گریه ام گرفت وقتی منو زمین گذاشت داد زدم : کثافت مسخره ، حمال من تازه دوبار سنگر رو جارو کرده بودم مثل گاو سرت رو می اندازی با پوتین می یای تو که چی بشه ؟ باید دوبار سنگر رو آب و جارو ک.....ی
اجازه نداد حرفم تموم بشه منو کشید تو بغلش و لباشو گذاشت رو لبام و من بی خیال نگاه های بچه ها گذاشتم با خیال راحت منو ببوسه
وقتی من رو رها کرد ، دوباره داد زدم :‌فرقی نکرد ، باید دوبا ...ر
با دیدن دستاش که می یومد طرفم حرفم رو قطع کردم و عقب دویدم و داد زدم : مسخره نشو
بعد نشستم سرجام ، منصور رو کرد به رضا و با خنده گفت : چند کیلو متر راه رفتی تا حرف من که گفتم حمید اومده تونست تو مغز معیوبت فرو بره و بفهمی چی می گم ؟
صادق باخنده گفت :‌حالا معلوم نیست چند ساعت باید صبر کنیم که رضا بفهمه باید بره بیرون و پوتین ها شو در بیاره
رضا نشست رو زمین و بند های پوتین شو باز کرد و با خنده گفت : کیانی برو اون عرق رو از تو داشبورد جرثقال بردار بیارش
کیانی بلند شد و گفت :‌ نره خر می خواستی یکه خوری کنی ؟
رضا با خنده گفت : چند وقته یکه خوری می کنم ، آخه با شما مسخره ها عرق خوری حال نمی ده
سپس لبخندی زد و نگاهی به من کرد و ادامه داد : حالا دیگه اینجا بخورم کیفش بیشتره ، نه حمید جون
اخمی کردم و گفتم : چرا نامه طاهر رو پاره کردی ؟ آشغال
خندید و گفت : تو همینطوری شم به اندازه کافی فاسد هستی اون نامه رو می خوندی دیگه قابل تحمل نبودی
داد زدم : غلط زیادی نکن ،خودت فاسد هستی بدبخت
خندید و گفت : چند روزه برات نوار مهستی رو که گفته بودی دوست داری خریدم ، دو تا نوار از مهستی . خیلی باحاله باید بیای گوش بدی تا ببینی چقدر خوبه
لبخندی زدم و گفتم : منو حیرت زده شده کردی
رضا بلند شد و گفت : می دونستم
سپس پوتین هاشو که در آورده بود برد بیرون گذاشت منصور یه دستمال آورد و داد دست رضا و گفت : بیا رد کفش ها تو تمیز کن
رضا اخمی کرد و داد زد :‌به من چه ، مگه تمیز کردن سنگر کار دختر خونه نیست چرا من تمیز کنم ، مسخره
نگاهی به صورت عصبانی من کرد ، لبخندی زد و بعد دستمال رو از منصور گرفت و در حالی که رد کفشاشو تمیز می کرد گفت : پس دیگه دوبار آب و جاروی سنگر مالید رفت پی کارش ، دیگه نگید جارو کنم
بلند شدم و گفتم : همه چایی ها یخ کرد
سپس سینی رو برداشتم و استکان های چایی رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه ، اونجا تونستم با خیال راحت لبخندی به لبم بیارم و مشغول گرم کردن چایی ها شدم
صدای کیانی رو که برگشته بود تو سنگر رو شنیدم که می گفت : ای رضای آشغال دیگه نفهمم یکه خوری کردی ها
رضا با خنده جوابش رو داد : باشه سعی می کنم دیگه نفهمی
سینی چایی رو بردم تو سنگر و گرفتم جلوی رضا و گفتم :‌ اول تو بردار به قول منصور بهت برنخوره و قهر کنی بری بیرون
رضا در حالی که استکان رو بر می داشت نگاهی به صورتم کرد و با خنده گفت : یاد موقعی که با ننم رفته بودم خواستگاری مریم دختر همسایه مون افتادم
بچه ها زدن زیر خنده ، داد زدم : رضا به خدا همه استکان ها ی چایی رو چپه می کنم روت ها ، حماله نکبت ، مواظب حرف زدنت باش
حداد با خنده گفت : ببینم رضا کردیش ، منظورم اینه که گرفتیش
رضا لبخندی زد و گفت : آره نامزد شدیم از من بهتر کجا می تونست گیر بیاره
لبخندی زدم و گفتم : تو این بیابون های اطراف زیاده ، اینجا ها رو بلد نبوده وگرنه پیدا می کرد
اخمی کرد و داد زد : مسخره یه دیپلمه ، تو خودت درست حرف بزن شوخی جات ناموسی نداریم ها ، می خوای برم زنجیر مو بیارم ؟
خندیدم و گفتم : ببخشید ، حالا داغ نکن
صادق با خنده گفت : آره بچه ها تو سنگر شوخی جات ناموسی نداریم
بعد از خوردن چایی ها بلند شدم و با منصور استکان ها رو جمع کردیم و سفره رو انداختیم . شام عدس پلو بود رفتم تو آشپزخونه و دو تا ظرف از ترشی هایی که مادرم برام گذاشته بود تو ساکم ریختم و بردم سر سفره و پشقاب های غذا رو که منصور می کشید گذاشتم جلو بچه ها ، همه بچه ها ترشی های مادرم رو خیلی دوست داشتن و همیشه تو دو سه روز اول دخل شو می آوردن
بعد از خوردن شام مشغول دستمال کردن سفره شدم و منصور هم ظرفها رو جمع کرد برد بیرون
سفره رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه و سینی استکان ها برداشتم و رفتم بیرون از سنگر ، کنار منصور که داشت ظرف ها رو می شست نشستم و کمکش کردم تا شستن ظرف ها و استکان ها تموم بشه
موقعی که دستامو می شستم نگاهی به صورت خندون منصور کردم وقتی متوجه شد نگاهش می کنم با خنده گفت : چیه ؟
سرم رو خم کردم و لباشو بوسیدم و گفتم : اولی که اومده بودم قیافه ات خیلی خراب بود
لبخندی زد و گفت : الان هم یه جور دیگه خرابم ، امشب بیام روی تخت تو بخوابم ؟
خندیدم و گفتم : می خوای منو خواب کنی بری تو سنگر چوب کبریت بازی کنی ؟
اخمی کرد و استکانی رو آب کرد و به تندی پاشید روم و داد زد : کثافته پر رو ، احمق دیوانه . گفتم که چند روزه این کار رو نمی کنم . خودت رو چرا نمی گی که رضا می برت تو جرثقال ، خول چل برات نوار مهستی هم که خریده
اخمی کردم و گفتم : غلط زیادی نکن ، حالا فکر کردی من هم باهاش می رم بی شعور
لبخندی زد و گفت : ‌سلامت می کنم
گفتم : خود تو چرا به رضا حال نمی دی ؟
اخمی کرد و گفت : اون حمال خودش رو نشون نمی ده ، باورت می شه تو این همه مدت نیومده طرفم ؟
سرم رو طرفش گرفتم و گفتم : دوست داری باهاش حال کنی ؟ از این کارها
سپس انگشتم رو چند بار فرو کردم تو مشت دست دیگم
نگاهی به طرف در سنگر کرد و لبخندی زد و گفت : نه بابا ، اون که آدم نیست ، اصلا فکر نکنم چیز بدرد بخوری هم داشته باشه
لبخندی زدم و گفتم : من تضمین می کنم داره
خندید و در حالی که دستاشو می شست گفت : آخ یادم نبود ، ممکنه راست هم بگی ، آخه تو امتحانش کردی
زدم تو سرش و قابلمه رو که ظرفها رو توش گذاشته بودیم رو برداشتم و گفتم : سینی استکان ها رو بردار بیار تو ، کم رو خانم
موسوی و کیانی داشتن شطرنج بازی می کردند و مهرداد هم کنارشون نشسته بود بقیه با پاستور ها چهار نفری حکم بازی می کردند ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه و برگشتم نشستم کنار رضا ، نگاهی به برگه های تو دستش انداختم و گفتم : شرطی بازی می کنید ؟
رضا اخمی کرد و گفت : چیه ماشینت تموم شد می خوای پول های اضافه رو تو بازی باخت بدی بره پی کارش
اخمی بهش کردم و گفتم : مسخره من نباختم ، هنوز هم تو خیال می کنی تو بازی من و صادق من بازنده بودم ؟ به خدا احمق تر از تو بازم خودتی
صادق برگه ها شو انداخت رو زمین و گفت : موسوی اون شطرنج رو بیار اینجا تا من روی این حمید رو کم کنم ، خیلی عقده شده واسم
موسوی گفت : حرف نزن صادق ، بازی مون به جای حساسی رسیده
صادق داد زد : گفتم بیارش اینجا
موسوی با دلخوری شطرنج شون رو بهم زد و صفحه و مهره ها رو جمع کرد و آورد جلو صادق گذاشت ، صادق به قیافه دمق شده موسوی نگاهی کرد و گفت : نکنه وسط بازی تون بود ، خوب می مردی این بگی ؟ من فکر کردم تازه دارید مهره ها رو می چینید بازی کنید
موسوی کنار صادق نشست و گفت : مهم نیست ما به زور گویی تو عادت کردیم
صادق دستی به سر موسوی کشید و گفت :‌ می بخشی ، خوب به نظر تو من و حمید سر چی بازی کنیم
رضا سرشو طرف من کشید و با آهستگی مخصوص خود خرش گفت : بیا بریم تو جرثقال بازی نکن ، اینها نقشه کشیدن می خوان پول ها تو ببرند
خر نشی سر پول بازی کنی
مرتضی که روی جعبه ها نشسته بود بلند شد و آمد نزدیک ما نشست و با خنده گفت :‌ بخدا اگه بزارم حمید سر پول بازی کنه ، تو نترس رضا جون پاشو برو بخواب
رضا لبخندی زد و گفت : خفه شو حمال ، تو معاون دست راستی اون صادق نره خری . من بعد از بازی شون می رم می خوابم ، حمید رو هم با خودم می برم تا نوار گوش کنه واسش نوار مهستی هم گرفتم . تازه هنوز عرق هم نخوردیم ، پاشو برو مزه و استکان ها رو بیار
مرتضی صورت رضا رو بوسید و گفت : قربون رضا جون خودم بشم از عرق یادم رفته بود بخدا خیلی حیرت زده شده ام کردی ، باز هم یواشکی عرق بخر بیار همه با هم بخوریم
منصور با خنده گفت : مرتضی جون فقط خیار داریم ، ماست نیست
رضا گفت : غلط کردی تو جرثقال هست خودم گرفتم
کیانی گفت : دروغ نگو رضا تو داشبورد و تو جا خواب رو خوب نگاه کردم چیزی نبود
رضا اخمی کرد و گفت : ‌شرط ببندیم حمال ، که من برم از تو جرثقال ماست رو بیارم تو کور وامونده لابد درست ندیدی
کیانی رو کرد به صادق و گفت : دروغ می گه
صادق گفت : خوب باهاش شرط ببند روش کم شه
کیانی رو کرد به رضا و گفت : تو گیجی الاغ جون ، اگه هم خریدی در مغازه یارو جا گذاشتی ، سابقه تو خرابه یه بار یادته قابلمه غذا رو برده بودی غذا از آشپزخونه بگیری بیاری ، قابلمه اومد ولی تو توی آشپزخونه جا مونده بودی ؟
رضا رو کرد به من و گفت : دروغ می گه کثافت ، تو باور نکن
سری تکون دادم و در حالی که از خنده بچه ها دلخور شده بودم گفتم : رضا ، الاغ دارند اذیتت می کنند ، آخه تو ... چ
رضا اخمی کرد و بهم گفت : خفه شو
کیانی در حالی که می خندید گفت : باشه ، شرط ببند سر چی ؟
رضا لبخندی زد و گفت : ‌سر شستن ظرف های شام امشب ، شما کون گشاد ها بد نیست یه خورده کار کنید
گفتم : ‌احمق جون من و منصور ق ..... ل
رضا به تندی نگاهی به من کرد و گفت : مگه نگفتم خفه شو
کیانی داد زد : قبول شرط بسته شد ، اگه من بردم تو استکان های دوا خوری و ظرف های مزه رو بشور ، بعدش هم باید بری بخوابی تا یه نفس راحتی بکشیم
رضا خنده ای کرد و گفت :‌ باشه ، خاک بر سرت شد استکانها که از ظرف ها راحت تره
سپس رو کرد به منصور و گفت :‌ منصور بدو برو ماست رو بردار بیار
منصور بلند شد و رفت بیرون ، چند دقیقه بعد برگشت و با خنده گفت : رضا من مغازه یارو ماست فروشه رو بلد نیستم ، کجا اون رو جا گذاشتی ؟ نبود مامانی من
رضا بلند شد و گفت : تو هم کوری ، خره دیوانه
بعد از سنگر رفت بیرون ، بعد از رفتنش صادق داد زد : کیانی نره خر بی بته می گفتی اول بره بخوابه و صبح استکان ها رو بشوره ، خاک بر سرت کنند چرا گفتی اول استکانها رو بشوره بعد بره
کیانی سری تکون داد و گفت : آره هول شدم
در این موقع رضا سطل ماست بدست اومد تو سنگر و اون رو نشون کیانی داد و گفت : بیا کور عوضی حالا پاشو برو ظرف ها رو بشور ، پاشو زود
کیانی نگاهی به بچه ها کرد و گفت :‌ بخدا نبود
سپس خنده ای کرد و گفت : مهم نیست ولش کن ، می رم ظرف ها رو می شورم
سپس رو کرد به منصور و گفت : تو هم کور بودی ندیدش ، پاشو برو ظرف بیار واسه ماست ، و خیار رو هم پوست بگیر و آماده کن
منصور ظرف ماست رو از دستش گرفت و رفت تو آشپزخونه
رضا رو کرد به کیانی و گفت :‌پاشو گمشو برو ظرف ها رو بشور حمال ، مگه من باهات شوخی دارم . پا شو یالا
کیانی خندید و گفت : من می دونستم می بازم تو که رفتی سریع دولفین کردم و مثل برق ظرف ها رو شستم و آوردم تو آشپزخونه گذاشتم
رضا نگاهی به من کرد و گفت : ‌راست می گه ؟
از دستش حسابی اعصابم خراب شده بود ، نگاه تندی بهش کردم ولی دیدن قیافه ساده و مردونه و نازش منو وادار کرد لبخند بزنم گفتم :‌ تو رضا
دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید رفتی بیرون و برگشتی به نظر تو می شه تو این مدت اون همه ظرف شست
رضا بلند شد و رفت تو آشپزخونه و سپس برگشت و نگاهی به من کرد و گفت : ظرف ها شسته شده
گفتم :‌ می بینم حیرت زده شده شدی ، زور نزن بزار من برات بگم ، آخه من و منصور قبلا اونها رو شسته بودیم و آورده بودیم تو سنگر ، خیلی عجیبه نه ؟
رضا اخمی کرد و گفت : ‌می مردی زودتر بهم بگی ؟
گفتم :‌ من خواستم بگم تو داد زدی خفه شو ، یادت نیست
رضا رو کرد به کیانی و داد زد : حمال ، کلک می زنی ؟ فردا شب باید ظرف های شام رو بشوری
کیانی با خنده گفت : غلط زیادی نکن ، قرار ظرف شام امشب بود
رضا به تندی رفت طرفش و با دستش گلوی کیانی رو گرفت و اون رو از سر جاش بلند کرد و مشت دست دیگه اش رو گرفت جلو صورت کیانی و داد زد : گوه می خوری نشوری فکر کردی من هم مثل حمید خولم که بخوای سرم کلاه بزاری
صادق داد زد : غلط می کنه نشوره ، رضا ولش کن
رضا برگشت سر جاش نشست ، کیانی لبخندی زد و گفت :‌ می شورم بابا می شورم ، می خوای الان برم بشورم
رضا داد زد : چقدر تو خری کیانی از الان می خوای بری ظرف های فردا شب رو بشوری
بچه شروع کردن به دست زدن ، رضا لبخندی زد و بهم گفت : همه حال کردن
لبخندی زدم و گفتم : من هم حال کردم ، به خدا حیرت زده شده شدم چقدر تو باهوش شدی تازگی ها
منصور از آشپزخونه اومد بیرون و در حالی که سینی بزرگ رو که استکانها و ظرف خیار و ماست توش بود رو می گذاشت وسط نزدیک صادق با خنده گفت : به خدا حمید این دیگه از اثرات اون نعله
با خنده گفتم :‌ آره بعید نیست
کیانی جلو آمد و در شیشه عرق رو باز کرد و مشغول ریختن مقدار کمی تو استکانها شد و بعد یه استکان رو برداشت و طرف رضا گرفت و با خنده گفت : بیا رضا جون ، از شوخی گذشته بچه باحالی هستی به خدا من یکی نوکرتم
رضا اون رو گرفت و یکی دیگه هم از تو سینی برداشت و داد دست من و گفت : بیا بخور روشن شی
اخمی کردم و گفتم : نه ، من نمی خورم می خوام بازی کنم ، باید حواسم جمع باشه
رضا لبخندی زد و گفت : نترس من کنارتم ، حتی اگه ببازی من بجای تو شرطی رو که باختی انجام می دم ، من هوا تو دارم خوشگل تا منو داری نگران نباش ، فقط سر پول نباشه
لبخندی زدم و به صادق گفتم : تو هم قبول می کنی اگه من باختم ، باخت منو رضا جور بکشه
صادق خندید و گفت : خودت رو مسخره کن ، اگه من بردم هر موقع خواستم باید باشه ، این از من خوب در مقابل تو چی می خوای ، پول نباشه . چون رضا جون از شرط پولی خوشش نمی یاد
اخمی کردم و گفتم : بقیه شرط ها رو هم که می زنی زیرش ، احمق
خندید و گفت : نه نمی زنم زیرش
گفتم : اگه من بردم ، می فرستمت بری حموم
منصور نگاهی به من کرد و گفت : یعنی چی ؟
صادق با خنده گفت : منظورش اینه که یه کاری می کنه که من به حموم رفتن احتیاج پیدا کنم
گفتم :‌ آره خوش تیپ ، احتیاج پیدا می کنی ، چون من می خوام صورت و موهاتو و هر جای دیگه تو که دوست داشتم ماست بمالم
لبخندی زد و گفت :‌ با دستات
گفتم :‌ آره با دستام خوش تیپ
خندید و گفت :‌ قبوله ، قربون اون شرط گذاشتنت بشم که آدم رو حال می یاره
سپس مشغول بازی شدیم همه خیره شده بودن تو بازی ، خیلی سعی کردم خوب بازی کنم وقتی وزیر و رخم رو زد ، یه خورده مایوس شدم ولی تونستم با زنده کردن وزیر با سربازم آخر کار ماتش کنم ، همه شروع کردن به دست زدن
صادق اخمی کرد و گفت : چقدر تو جونور شانس می یاری من حیرت زده شده شدم به خدا
رضا با دستش کوبید به پشتم و گفت : این حمید نازه ، می دونستم می بره اون بار هم کلک زده بودی ازش بردی
سپس چند بار صورت ولبام رو بوسید و گفت : دیدی حمید جون من پهلوت باشم نمی تونه بهت کلک بزنه
اخمی کردم و گفتم : آره بابا ، دیدم . حالا نمی شد اینقدر صورتم رو تف مالی نکنی
منصور با خنده گفت : حیرت زده شده شدی ، حمید جون تو رو بوسید
لبخندی زدم و گفتم : نه ذوق زده شدم
بعد رو کردم به صادق و گفتم : خوب خوش تیپ بیا وسط بشین شروع کنیم ، مگه خیال نداری شرطی رو که باختی بدی
صادق گفت : مگه نباید بریم تو حمام ؟
خندیدم و گفتم :‌ نه عزیز دلم همین جا کارشو می کنم
پرسید :‌ حتی جلو مو ؟
با خنده گفتم : آره ، مگه خجالت می کشی
لبخندی زد و گفت : من نه ، گفتم شاید تو روت نشه
سری تکون دادم و گفتم : حالا یک کاریش می کنم ، نگران من نباش
صادق در حالی که می خندید بلند شد و نشست وسط سنگر
بلند شدم و گفتم : بلند شو لباس ها تو کامل بپوش
صادق گفت :‌ چرا ؟
منصور لبخندی زد و گفت :‌ می خواد خودش لختت کنه ، آخه خیلی حال می ده
صادق بلند شد و پیرهن و شلوارش رو پوشید و نشست
دست شو گرفتم و گفتم :‌ بیا رو صندوق ها بشین
آهی کشید و گفت : وای خدا چه حالی می ده
با خوشحالی روی صندوق ها نشست ، رو کردم به منصور و گفتم : برو سطل ماست رو بیار
بلند شد و رفت تو آشپزخونه و سطل رو آورد و داد دستم ، یکی از ظرف های ماست رو که تو سینی بود برداشتم و چپه کردم تو سطل و گفتم : یه خورده کمه ، یه ظرف واسه مزه کافیه
بعد لبخندی زدم و به صادق گفتم : خودتو تکون ندی ها ، اگه ماست ها بریزه تو سنگر باید خودت تمیزش کنی
خندید و گفت :‌ باشه من در اختیارتم بیا شروع کن
سپس سطل رو گرفتم دستم و رفتم طرفش ، سطل رو گذاشتم کنارش و
دستم رو فرو کردم تو سطل و مشتم رو پر کردم و در حالی که دست دیگه مو گرفته بودم زیرش نریزه کف سنگر دستم رو بردم روی سر صادق و ماست های تو دستم رو روی سرش ریختم و با دستام موهاشو چنگ زدم تا همه مو هاش ماستی بشه ، بچه ها شروع کردن به خندیدن . رضا سطل ماست رو گرفت جلو . من دوباره دستم رو کردم تو سطل و در حالی که می خندیدم تمام سرش رو با ماست سفید کردم و بعد مشتم رو کردم تو سطل و ماست برداشتم و در حالی که سعی می کردم هر بار کمی روی پیرهنش بریزه صورتش رو دست کشیدم وقتی که حسابی صورتش ماستی شد کمی سرش رو خم کرد و به پیرهنش نگاه کرد و با دلخوری گفت : پیرهنم رو پر نکن دیگه نکبت
خندیدم و گفتم :‌ غلط کن الان سرتو پایین گرفتی ریخت به من چه
منصور با خنده گفت : حمید راست می گه من خودم هم شاهد بودم سرتو پایین نگیر دیگه صادق
صادق اخمی کرد و به منصور نگاهی انداخت و گ
     
  
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی و سوم



لبخندی زد و گفت : ‌آره ، فقط عرق تو داشبور بود ، اگه این ساندویچ ها رو تو داشبورد گذاشته بودم که اون غارت گر ها ترتیب شو می دادن
سپس در جرثقال رو باز کرد و از پله ها رفت بالا و تو ماشین نشست
دست منو گرفت و کمکم کرد سوار بشم ، من هم نشستم کنارش
دستی به پام کشید و گفت : ‌احمق عوضی چرا منصور رو کشیدی اینجا من خیال داشتم بهت ارضا بدم
لبخندی زدم و گفتم :‌ خوب بده ، شاید اون هم ارضا بخواد
اخمی کرد و گفت : مسخره عوضی من دارم باهات جدی حرف می زنم
خم شدم تو داشبورد ، چراغ سقفی رو روشن کرد ، اون رو به تندی خاموش کردم و گفتم : تو این مهتاب به این خوبی همه جا رو روشن کرده مرض داری این چراغ رو روشن می کنی ؟
سپس کمی تو داشبور دست کشیدم ، رضا با خنده گفت :‌ دیدی نمی تونی چیزی ببینی ؟
گفتم : ‌چراغ رو روشن کردی ، چشام بد شد بیا ببین پیداش کردم
سپس سیگار و فندک رو نشونش دادم . رضا اخمی کرد و گفت : مواظب فندک باش ، اون یکی رو که انداختی تو آتش گرفتن ماشین ، این رو دیگه نفله نکنی که خراسانی این بار گوشم رو می بره ، زیاد هم دود گند درست نکن ، این سیگار چیه فت و فت دود می کنی . جاش عرق بخور بدنت حال بیاد
سیگاری روشن کردم و گفتم : کو این نوار مهستی که خریدی ؟ بزارش دیگه
رضا از تو نوارهای بالای پخش تو داشبورد چند نوار برداشت و یکی رو گذاشت تو پخش و روشنش کرد
کمی صدای پخش رو کم کردم و گفتم :‌می شنوم بابا ، کر که نیستم
در این موقع در باز شد و منصور ظرف ماست و خیار رو داد دستم و خودش رو بالا کشید ، صادق خودش رو کشید پشت فرمون تا جا باز بشه
منصور نشست تو ماشین و با خنده گفت :‌تا حالا سوار جرثقال نشده بودم چه باحاله
رضا با خنده گفت : کادو هدیه خونه نوی چرا نیاوردی ؟
منصور با خنده گفت :‌ باشه بهت می دم ، چی می خوای ؟
رضا لبخندی زد و گفت : برو بگیر بخواب
منصور اخمی کرد و گفت : ‌باشه اگه مزاحمم می رم
دست منصور رو که می خواست در رو باز کنه گرفتم و گفتم : بگیر بشین اون مست کرده هزیون می گه
کمی بعد رضا استکان رو که روی داشبورد گذاشته بودم برداشت و اون رو تا نصفه عرق کرد و داد دستم و گفت : ‌این رو بده منصور بخوره تا واست بریزم
استکان رو دادم دست منصور ، منصور به تندی رفت بالا و بعد ظرف ماست رو که خیار توش ریز کرده بود رو برداشت و به دهان برد و بعد از کمی خوردن اون رو با استکان داد دستم ، رضا استکانم رو گرفت گفتم : خیلی کم بریز
رضا کمی توش عرق ریخت و داد دستم و بعد به شیشه تو دستش نگاهی کرد و با خنده گفت : بقیه اش واسه خودم
و بعد از زدن شیشه به استکانم به سلامتی خوردیم
سریع ظرف ماست رو قبل از اینکه اون بخواد بخوره به دهان بردم و مقداری که خوردم دادم دست رضا ، رضا بقیه اش رو خورد و در حالی که به من که بسته دستمال کاغذی رو بر می داشتم تا دستمال بردارم نگاه می کرد با پشت دستش لباشو تمیز کرد . لبم رو با دستمال تمیز کردم و در حالی که اخم کرده بودم به رضا گفتم : با دستات تمیز کردی مسخره پس دستمال ها رو دکوری گذاشتی اینجا
منصور با خنده گفت : من هم همین کار رو کردم ، حواسم نبود ولی من با جلو دستام تمیز کردم ، صادق با پشت دستش این کار رو کرد ، من دیدم
نگاهش کردم ، لبخندی زد و گفت : ‌خول شدم ولش کن سخت نگیر
رضا شروع کرد به حرفهای شاعرانه زدن و از ماموریت امروز بعد از ظهرش تو قرار گاه صحبت کردن
در این موقع منصور که کنار پنجره نشسته بود جیغی زد و چسبید بهم
من به سمت پنجره در ماشین نگاهی انداختم مرتضی داشت با خنده ما رو تماشا می کرد ، شیشه رو پایین کشیدم و گفتم : خیلی احمقی مرتضی همه ما رو ترسوندی ، چی می خوای ، عرق تموم شد
لبخندی زد و گفت :‌ اومدم بهتون شب بخیر بگم
منصور اخمی کرد و گفت : منو حسابی ترسوندی حمال ، قلبم از جاش کنده شد ، غلط کردی خواستی شب بخیر بگی ، فضوله مسخره
مرتضی لبخندی زد و شب بخیر گفت و پرید پایین و رفت طرف سنگر سرم رو از شیشه بیرون کردم و صداش کردم ، آمد طرفم . ظرف ماست و استکان و شیشه رو دادم دستش و گفتم : ‌بیا خوش تیپ ، خیالت راحت شد اینجا خبری نیست ، حالا این ها رو هم با خودت ببر که فضولی و کنجکاوی بی خودیت یه ثمری داشته باشه
مرتضی اونها رو از دستم گرفت و با خنده گفت : مزخرف نگو من فکر بدی نکرده بودم ، مگه شب بخیر گفتن هم ایرادی داره ؟
منصور اخمی کرد و گفت : من تو رو می شناسم مرتضی ، ما اگه صبح هم اینجا نشسته بودیم باز می یومدی بهمون شب بخیر بگی ، حالا برو تا رضا نیومده پایین حالت رو جا بیاره ، نکبت
مرتضی با خنده دور شد . من شیشه رو دادم بالا و گفتم : خوشم اومد خوب حالشو جا آوردی
رضا با خنده گفت :‌ با منی ؟
نگاهی به رضا کردم و گفتم : تو دیگه چی می گی ؟
رضا خندید و گفت : من لبامو بهم فشار دادم بهش
خندیدم و گفتم : آره بابا ، خوشم اومد
منصور اخمی کرد و گفت : ‌با رضا بودی ؟ اون اصلا حواسش به رضا نبود بعد با طعنه و مسخره بازی سرش رو تکون داد و ادامه داد : که ببینه لباشو بهم فشار داده بهش خول چل
آهی کشیدم و گفتم : اصلا با هردو تون بودم خوب شد
رضا خندید و گفت : ولی کار من علمی تر بود ، قبول داری حمید جون ؟
گفتم : آره به خدا قبول دارم
دست شو روی پام کشید و گفت : نمی خوای ساندویچ بخوری ، خراب می شه تا صبح
پرسیدم : ساندویچ چی هست ؟
خندید و گفت : گوشت ، خیلی حال می ده بردار بخور نوش جونت
یکی از ساندویچ ها رو برداشتم ، منصور با خنده گفت : تو خودت نمی خوری آقا رضا ؟
رضا ساندویچ دیگه رو برداشت و گفت : چرا می خورم ، این جور وقت ها بهم می گه آقا رضا ، حمال
منصور با آرنجش زد به پهلوم و با چشم به ساندویچم اشاره کرد لبخندی زدم و گفتم : طاقت بیار دیگه ، باشه
رضا گفت : چی می گه ؟
گفتم :‌ داره می گه به رضا بگو باهام حال کنه دیگه
رضا خندید و گفت : چقدر هوله ، اول با حمید حال می کنم
منصور که حسابی خجالت کشیده بود داد زد : حمید کثافت چرا دروغ می گی ؟ مسخره ، حالم رو بهم زدی ؟
ساندویچ رو نصفه کردم و نصفه شو دادم دستش و با خنده گفتم : بیا بخور بقول بچه ها جوش نزن شیرت خشک می شه
رضا خندید و گفت : ‌شیرش کجا بود که خشک بشه
با خنده گفتم :‌ خاک بر سرت رضا تو مگه خبر نداشتی اگه سینه هاشو خوب بمالی و حسابی مک بزنی شیرش می یاد
منصور اخمی کرد و گفت : حمید ، خیلی احمقی به خدا یه ذره بهت خندیدم ها ببین چه حرفهایی می زنی
دستم رو به جلوی بیژامه منصور گذاشتم و کمی کیر شو مالیدم و با خنده گفتم : دروغ که نگفتم ، مگه شیرش نمی یاد ، سینه هاتو بماله
اخمی کرد و گفت : نکن ، دردم گرفت
رضا سرش رو جلو کشید و در حالی که ساندویچش رو گاز می زد ، نگاهی به دست من کرد و سری تکون داد
منصور دستم رو کنار زد و مشغول خوردن ساندویچ شدیم
بعد از خوردن ساندویچ رو کردم به رضا و گفتم : ممنون خیلی خوشمزه بود ، دیگه خوردنی نداری ؟
با خنده دستش رو گذاشت جلو پیژامه اش و در حالی که دستش رو به جلوش می کشید گفت : چرا ، دوست داری ؟
اخمی کردم و گفتم : ‌مسخره
رضا دستش رو گرفت به گردنم و سرم رو جلو کشید و لب هاشو روی لبام گذاشت و محکم منو بوسید خم شدم روی پاش و دستم رو گرفتم به شلوارش و اون رو کشیدم ، کمی خودش رو بلند کرد و شورت و بیژامه اش رو کشید پایین روی رون پاش سرم رو خم کردم و با دستم کیر شو گرفتم و لبام رو به سر کیرش کشیدم منصور خم شد و در حالی که تو چشماش هوس موج می زد منو نگاه می کرد زبونم رو به کیرش کشیدم و کمی که زبونم رو به دور کیرش چرخ دادم ناله رضا بلند شد و یه دستش رو گرفت به سرم و کمی سرم رو پایین فشار داد لبام رو کمی به سر کیرش کشیدم و صورتم رو بهش مالیدم چند بار با زبونم از ته کیر ش تا نوکش رو لمس کردم دهنم رو باز کردم و سر کیرش رو کردم تو دهنم
منصور آهی کشید و گفت : نکن تو دهنت حمید مریض می شی خره
رضا موهای منصور رو گرفت و سرش رو طرف خودش کشید و گفت : تو دخالت نکن خفه شو
بعد لبای منصور رو بوسید . منصور زیر پوش رضا رو بالا داد و از تنش در آورد و خودش هم زیر پوشش رو از تنش بیرون کشید و سینه هاش شو چسبوند به لب های رضا ، رضا در حالی که با یه دست سر منو روی کیرش فشار می داد دست دیگرش رو کرد تو شورت منصور و کونش رو می مالید من حسابی هوسی شده بودم با یه دستم کیر شو تو دهنم حرکت می دادم و با دست دیگرم تخم ها شو می مالیدم
چند دقیقه بعد رضا به منصور گفت : برو تو جا خواب و کمی عقب بکش تا من و حمید هم بیاییم بالا
منصور رفت تو جا خواب و دراز کشید و کمی عقب رفت ، رضا سرم رو بالا کشید و گفت : پا شو برو تو جا خواب
کیر شو از دهنم بیرون کشیدم و رفتم تو جا خواب و به پشت دراز کشیدم منصور که به بغل رو به من دراز کشیده بود سرش رو جلو آورد و لباشو روی لبام گذاشت و مشغول بوسیدنم شد و بعد دستاشو به صورتم گرفت و در حالی که به تندی صورت رو دست می کشید و لباشو رو لبام فشار می داد خودش رو به بدنم مالید وقتی رضا آمد روی من کمی سینه هامو مالید و اونها رو به دهنش فرو برد منصور لباشو از روی لبام بلند کرد و دستاشو تو موهام کشید وسینه هاشو به دهنم نزدیک کرد سینه شو تو دهنم گرفتم ، رضا خودش رو جلو کشید و منصور رو کنار زد و کیر شو گرفت به لبم من چند بار سر کیر شو لیس زدم و بعد دهنم رو باز کردم رضا کمی جلو تر خزید و کیر شق شده و کلفتش رو فرو کرد تو دهنم به تندی با یه دست کیر شو گرفتم که خیلی تو نده و با دست دیگرم که تو شورتم فرو کرده بودم مشغول مالیدن کیرم شدم شهوت زیادی بهم دست داده بود با فشار رضا من با دست مواظب بودم که فشار زیادی که به کیرش می داد ته گلوم درد نگیره رضا کرم رو که روی لبه جا خواب گذاشته بودم رو برداشت و درش رو باز کرد و رو کرد به منصور و گفت : بیژامه و شورتت رو در بیار
منصور اونها رو در آورد و به شکم کنارم دراز کشید ، رضا همون طور که به تندی کیر شو تو دهنم با تکون هایی که به خودش می داد جلو عقب می کشید ، کمی کرم تو دستش گرفت و اون رو به کون منصور مالید با آخ و ناله هایی که منصور می کرد حس کردم رضا انگشتش رو فرو کرده تو کون منصور و کمی بعد سعی کرد دو انگشتی بکنه تو کونش که منصور گفت :‌ نه رضا درد می کنه ، یه انگشتی بکن
رضا نگاهی به صورت منصور کرد و گفت :‌ می خوای یه خورده کیرم رو بکنم تو دهنت
منصور لبخندی زد وگفت : نه قربونت ممنون ، من بدم می یاد
سپس با خنده نگاهی به من کرد و گفت : خفه نشی حمید
رضا دست من رو از روی کیرش عقب زد و کیر شو فشار داد تو دهنم با حرکت تندی که به خودش داد حس کردم داره آبش می یاد ، دلم می خواست آبش رو بریزه تو دهنم ، با دستی که داشتم تو شورتم کیرم رو می مالیدم شتاب بیشتری دادم ، در حالی که حسابی خمار شده بودم با چند حرکت تند که به بدنم دادم ، آبم اومد و چند لحظه بعد آب رضا هم تو دهنم پاشید دستم رو کشیدم زیر رضا و اون رو از روی صورتم کمی کنار کشیدم
کیر شو با دستش گرفت و در حالی که سر کیر شو به لبم می مالید ناله ای کرد و کمی دیگه از آبش تیرک زد رو صورتم منصور بیژامه شو برداشت و باهاش صورتم رو تمیز کرد کمی سرم رو بلند کردم و آب رضا رو از دهنم بیرون دادم رو بیژامه منصور که نزدیک دهنم آورده بود . بقیه آب رضا رو قورت دادم و با خنده بصورت جمع شده منصور که از اومدن آب رضا تو دهنم و برگردوندن اونه روی بیژامه چندشش شده بود و چشم ها و لباشو جمع کرده بود ، نگاهی کردم و گفتم : خیلی هم بد مزه نیست ، نمی خوای امتحان کنی ؟
منصور که از حرکت تند انگشت رضا توی کونش گه گاه ناله می کرد اخمی کرد و گفت : نوش جونت ، نه من بدم می یاد . کثیفه بدبخت مریض می شی نخور این کثافت ها رو
رضا با عصبانیت گفت : خودت کثافتی مسخره ، تو که هنوز مزه شو ندیدی حمال
منصور گفت :‌ آره خیلی خوشمزه است ولی همیشه بده به حمید بخوره
رضا لبخندی زد و گفت : من برم دستشویی و بر گردم
وقتی از روم بلند شد و رفت پایین غلطی زدم و به شکم شدم از منصور پرسیدم : تو تا حالا کیر بچه ها رو نکردی تو دهنت ؟
منصور اخمی کرد و گفت : نه ، خودشون که خیلی دوست دارن و زیاد از من می خواستن این کار رو بکنم ولی من همیشه مخالفت کردم ، اصلا خوشم نمی یاد ، یه بار که صادق بزور کیر شو فرو کرد تو دهنم ، تا چند ساعت دل پیچه داشتم و حالم داشت بهم می خورد
با خنده گفتم : عادت نداری ، چند بار که اینکار رو بکنی واست عادی می شه
لبخندی زد و گفت : تو چطور شد این کار رو کردی ؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم : خورد ، خورد پیش اومد ، اولش با بوسیدن شروع کردم و لبامو می کشیدم بهش ، هر باز خود طرف تمایل داشت بکنه تو دهنم ، اون اول ها من هم حالم بد می شد ولی کم کم برام عادی شد و دیدم به خودم هم لذت می ده ، کم کم از روی حرکت دهنم و زبونم به کیر اونها و عکس العمل شون فهمیدم کارم مورد پسند همه است و حسابی شهوتی شون می کنه ، ازش برای ارضای طرف استفاده کردم و اونهایی رو که می خواستم ارضا کنم که دست از سرم بردارند و نتونند منو بکنند با این وسیله از سرم بازشون می کردم ، تو اصلا تا حالا به فکرت نیافتاده این کار رو بکنی ؟
خندید و گفت : نه ، نمی تونم خودم رو قانع کنم که این کار رو بکنم ، من بیشتر دوست دارم منو تو بغلشون فشار بدن و لب وسینه هامو ببوسند و منو بکنند
در این موقع در باز شد و رضا آمد تو در رو بست و آمد روی جا خواب و خودش رو کشید روی پشت من و با عجله شورت و بیژامه مو کشید پایین و مشغول مالیدن کونم شد قوطی کرم رو دادم دستش ، اون رو گرفت و روی رون پام نشست و مشغول چرب کردن کونم شد و کمی هم به کیرش مالید ، وقتی سر کیر شو گذاشت رو سوراخ کونم
آهی کشیدم و گفتم :‌ وحشی بازی در نیاری ها ، آروم بکن تو
رضا لبخندی زد و گفت : اول کاری شلوغش نکن ، ناز و نق نکنی که هیچ خوشم نمی یاد
سری تکون دادم ، وقتی که کمی کیر شو فرو کرد ناله ای کردم و با دلخوری گفتم : ‌آخ رضا آروم تر
دوباره کمی خودش رو بهم فشار داد
منصور خودش رو کمی بلند کرد و مشغول دست کشیدن به بازو ها و سینه و کمر رضا شد ، معلوم بود که حسابی شهوتی شده بود
با فشار بی بیشتری که رضا به خودش داد ، حسابی دردم گرفت . دادی زدم و کمی خودم رو جلو کشیدم ، رضا به تندی دستاشو کشید زیر شکمم و شکمم رو کشید بالا و فشار محکم تری به خودش داد . در حالی که دستامو از درد مشت کرده بودم ، داد زدم : آخ رضا ، تو رو خدا یواش تر
رضا با عصبانیت خودش رو انداخت رو پشتم و محکم فرو کرد تو و به تندی با دستش دهنم رو چسبید
از درد چشام پر آب شده بود چند بار با مشت به روی دوشک جا خواب کوبیدم و سعی کردم با تکون سرم ، دستش رو از جلو دهنم کنار بزنم رضا که داغ شهوت شده بود با دستاش که به شکمم حلقه کرده بود کونم رو بالا تر داد و فشار محکم تری به کیرش داد ، تمام زیر دلم به شدت درد گرفته بود ، دستامو به مچ دستاش گرفتم و محکم فشار دادم . نفسم بند اومده بود ، رضا که همه کیر شو فرو کرده بود آهسته مشغول تلم زدن با کیرش تو کونم شد . رفته رفته دردم کمتر شد و داشتم به کیرش عادت میکردم وقتی که حرکاتش رو تند کرد . دستم رو به دستش گرفتم و اون رو از جلو دهنم کنار دادم و آهسته گفتم : تندش نکن رضا ، نزار زود آبت بیاد یک خورده آروم تر
دستم رو کشیدم زیر بدنم و مشغول مالیدن کیرم شدم
رضا دوباره تلم زدنش رو تند کرد ، داد زدم : حماله مسخره ، گفتم آروم تر هول نزن بزار من هم لذت ببرم . یه خورده آروم تر نزار ...... آ
با ریختن آبش تو کونم آهی کشیدم و با دلخوری گفتم :‌ کثافت
رضا خودش رو انداخت رو پشتم و با خنده گفت : خودش اومد ، ببینم تو ارضات نشد ؟
سری تکون دادم و گفتم :‌ مرده شورت رو ببرن ، تازه داشت مزه می داد
رضا لبخندی زد و گفت : یه خورده صبر کن ، این دفعه آروم تر می کنم
گفتم :‌ نه ، بسه دیگه . پاشو از روم نفسم بند اومد
رضا کمی خودش رو چرخوند ولی چون بخاطر کمبود جا لبه جا خواب بود افتاد پایین روی صندلی ، من و منصور خنده مون گرفت
رضا لبخندی زد و بسته دستمال رو داد دستم چند تا دستمال کشیدم بیرون و خودم رو تمیز کردم و از جا خواب اومدم پایین . منصور هم دنبالم خواست بیاد پایین که گفتم : تو کجا ، بزار رضا یه خورده دیگه می یاد طرفت و بقول خودش بهت ارضا می ده
منصور نشست لبه جا خواب و با خنده گفت : فکر نکنم این غول بیابونی دیگه حس تکون خوردن داشته باشه
خندیدم و گفتم : رضا رو دست کم نگیر ، شول و ول بودنش زود بر طرف می شه ، نترس راحت جیغ تو رو هم در می یاره
پایین روی صندلی نشستم و شورت و بیژامه مو برداشتم و مشغول پوشیدن شدم ، داشتم زیر پوشم رو می پوشیدم که رضا نگاهی بهم کرد و گفت : تو که ارضات نشد ، یه خورده صبر کن . این دفعه خیلی بیشتر بهت ارضا می دم ، قول میدم
دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو پاش و آهسته گفتم : ‌ممنون ، برو به منصور برس . من ارضام بسه دیگه
دستشو به صورتم کشید و گفت : تو خیلی بهم ارضا دادی ، خیلی باحالی
بدنم داغ شده بود ، حسابی خوابم گرفته بود ، شاید هم اثرات عرق بود
کمی خودم رو لوله کردم و گفتم : کاش بچه ها اذیت نمی کردن ، می تونستم هر شب بیام تو جا خواب ، بغل تو بخوابم
رضا لبخندی زد و گفت :‌ از امشب بیا ، بخدا قول می دم خیلی خیلی بهت ارضا بدم
لبخندی زدم و گفتم : آره خیلی حال می ده ، ولی عملی نیست . اونها هنوز که ما کلی با فاصله می خوابیم برام حرف درست کردن که من و تو واسه خلوت کردن بیرون می خوابیم وای به اینکه بفهمن هر شب تو بغلت می خوابم
منصور با خنده گفت : رضا من خوابم گرفت ، پاشو دیگه بیا بالا
رضا لبخندی زد و گفت : حمید برم منصور رو بکنم ؟ تو ناراحت نمی شی ؟
لبخندی زدم و گفتم :‌ پاشو برو یه امشب حالی بهش بده
بلند شد و از جرثقال رفت پایین ، منصور اخمی کرد و گفت : کجا رفت ؟ دنبال من می گرده ؟
لبخندی زدم و گفتم : ‌نه جوش نزن می دونه تو کجایی ، رفت توالت جلو شو بشوره
سپس دستم رو به پام کشیدم و گفتم : بچه باحالیه ، فقط خوب ارضا نمی ده
منصور با خنده گفت : ارضا می ده چیه بی سواد ؟ درست حرف بزن
خندیدم و گفتم : دیگه به حرف زدن رضا عادت کردم ، برام جالب هم شده دفعه قبل که می گفت هنوز ارضا می خواد کلی خنده ام گرفت
سیگاری برداشتم و روشن کردم ، پکی به سیگارم زدم و گفتم : من می تونم برم بخوابم ، اجازه هست
منصور گفت :‌یه خورده صبر کن دیگه ، من دوست دارم تو کنارم باشی اوف چقدر طولش داد مسخره ، ارضام یخ کرد
در این موقع در باز شد و رضا آمد بالا و با خنده گفت : صادق و مرتضی نشستن جلو سنگر ، صادق پرسید هنوز کارت تموم نشده ، منم واسه اینکه کونش بسوزه گفتم حمید رو ارضا دادم فقط منصور مونده که بهش ارضا بدم
خیلی اعصابم خراب شد با دلخوری و عصبانیت داد زدم : کثافت احمق
چرا این رو گفتی ، بخدا من از دست تو دیوانه می شم
رضا خودش رو تو جا خواب کشید ، منصور لبخندی زد و گفت : مهم نیست حمید ، در هر صورت اونها همین فکر رو می کردن ، بزار بقول رضا کونشون بسوزه . بیا رضا منو بکن . من دوست دارم صدای داد و ناله منو به گوش اونها برسونی ، نمی دونی چقدر دلم از دست شون این چند روزه پر بود
خیلی دلم می خواد مثل تو اذیتشون کنم ولی نمی تونم دیگه خیلی روشون بهم باز شده
با فرو شدن کیر رضا تو کونش کم کم جیغ و داد و ناله اش در اومد و ناله های و داد زدن هاش داشت منو هم تحریک می کرد کمی که صداش بلند تر شد ، رضا دستاشو به دهن منصور گرفت و بقول کار درد کشیدنش رو یکسره کرد ، از دست و پایی که منصور تکون می داد متوجه شدم که حسابی درد می کشه
نگاهی به رضا و منصور کردم ، کمی اعصابم بهم ریخت . اخمی کردم و در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم . رفتم سمت سنگر جلو سنگر مرتضی و صادق روی کیسه شنی ها نشسته بودن و با هم صحبت می کردند
صادق با نزدیک شدن من لبخندی زد و با لحن کنایه آمیزی گفت : حمید خوش گذشت ؟
اخمی کردم و گفتم : نه بابا ، نوار هاش خیلی تخمی بود ، نوار های مهستی رو می گم
مرتضی با خنده گفت : بقیه نوار ها رو داره منصور گوش می ده ؟
رفتم تو سنگر و از تو صندوقم لباس و وسایل حموم برداشتم ، بچه ها خواب بودن ولی چراغ روشن بود
رفتم بیرون و گفتم : چیه صادق بد خواب شدی ؟
مرتضی با خنده بجاش جواب داد : آره ، ما هم خیلی هوس کردیم با تو نوار گوش بدیم
لبخندی زدم و گفتم : خوب برید گوش بدید ، مگه کسی جلو تون رو گرفته برید تو جرثقال ، جا برای شما هم هست
رفتم حمام و خودم رو شستم و از حموم آمدم بیرون و رفتم سمت تختم
نزدیک که شدم دیدم منصور و صادق و مرتضی دارند با هم صحبت می کنند ، وقتی رسیدم بهشون منصور با دلخوری گفت : ببین حمید اینها چی بهم می گن ، اون رضای مسخره معلوم نیست چی به اینها گفته که حسابی مست کردن
لبخندی زدم و گفتم : یه خورده بهشون حال بده نمی بینی مثل بچه گدا ها دارند گردن کج می کنند
مرتضی ، منصور رو بغل زد و با خنده گفت : دیگه حمید هم اجازه داد بیا بریم تو سنگر
سپس منصور رو رو دستاش گرفت و با خنده رفت تو سنگر
من سری تکون دادم و مشغول شستن لباس هام شدم ، صادق سعی کرد مخ منو کار بگیره که بیاد روی تخت کنار من بخوابه ، وقتی که دید گوشم بدهکار نیست ، رفت تو سنگر
رفتم روی تختم و گرفتم خوابیدم ، حسابی خوابم می یومد
صبح با تکون های منصور از خواب بیدار شدم . با خنده گفت : پاشو دیگه تنبل ، مرخصی حسابی تو رو بی خیال کرده ، خوابت نبره من دارم می رم صبحانه بگیرم
به ساعتم نگاه کردم نزدیک شش صبح بود با عجله بلند شدم و رفتم سمت جرثقال و رضا رو بیدار کردم و برگشتم تو سنگر ، کمی دیر شده بود بچه ها رو سریع بیدار کردم و سفره رو انداختم . با برگشتن منصور خیلی تند مشغول صبحانه خوردن شدیم
صادق بعد از صبحانه بهم گفت که باید خودم رو برای تحویل پاترول آماده کنم . موقعی که صبحگاه رفتیم ، سرگروهبان بهم گفت که بعد از مراسم صبحگاهی باید پاترول رو از منصور تحویل بگیری
صادق نگاهی به من کرد و با لبخند سرش رو تکون داد
در مراسم صبحگاهی سرگرد از دقت در نگهداری لوازم تحویلی سربازان و اینکه باید در حفظ و نگهداری وسایلی که تحویل شون هست نهایت کوشش و دقت رو مبزول دارند ، صحبت کرد و در آخر گفت که از مشهد درخواست فرستادن راننده رو کرده ، چون واحد بهش نیاز داره
می دونستم همه مزخرافتی که می گفت : در اصل اشاره اش به من بود بقیه بچه های سنگر هم بخوبی این رو فهمیده بودن ، چون موقعی که زیر چشمی نگاهشون می کردم حواسشون به من بود و لبخند می زدند
پس از پایان صبحگاه وقتی داشتیم با بچه ها بر می گشتم پارک موتوری همه با خنده موضوع صحبت سرگرد و ربطش به من رو صحبت می کردند رفتیم تو سنگر ، صادق دفترش رو آورد و من و منصور دفتر تحویل و تحول خود رو رو امضا کردیم ، منصور قرار شد جیپ فرمانده گروهان منظور همون ماشین قبلی من تحویلش باشه و در اختیار افسر خرید و فرمانده گروهان باشه ، من و هم در خدمت سرگرد فرمانده گردان و افسر تدارکات باشم
تو دلم از اینکه راننده سرگرد شده بودم ، راضی نبودم ولی خوب ب
     
  
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی و چهارم



زیر چشمی یه نگاه دیگه بهش کردم ، عینک آفتابی قشنگ شو مرتب بالا پایین می کرد احتمالا تازه خریده بود و یا فکر کرده بود ما هیچ کدوم تا بحال عینک آفتابی ندیدیم ، از درجه های خوشگلی که به سرشونه هاش نصب بود هم می شد حدس زد تازه ترفیع گرفته و سرگرد شده ، آخه درجه های معمولی روی پارچه هم جنس رنگ لباس نظامی ، همون خاکی رنگ دوخت می شد ولی درجه اون افتاده شده از دماغ فیل روی پارچه مخملی مشکی دوخته شده بود و به سرشونه هاش خیلی تابلو شده بود
نگاهی به پور مقدم که انگار مدتی رفتار و حرکات چشم و صورتم رو تعقیب کرده بود ، و لبخندی به لبش نشسته بود ، کردم . شاید اون فکرم رو خونده بود با لبخندش نظرم منو تایید می کرد
وقتی که رسیدیم تو واحد ، رفتم سمت کانسک فرماندهی ، سرگرد محقق اخمی کرد و گفت : آهسته تر برو ، اینقدر خاک بلند نکن
به تندی سرعتم رو کم کردم و گفتم : ‌ببخشید قربان
با همون قیافه اخمو گفت : سعی کن کاری نکنی که مجبور بشی عذرخواهی کنی
گفتم :‌ بله ، قربان حق باشماست
جلو کانسک ماشین رو متوقف کردم بعد از اینکه براشون در رو باز کردم
پیاده شدن احترامی گذاشتم و در ها رو بستم و وقتی حرکت کردن طرف کانسک نشستم پشت فرمون و گاز ماشین رو گرفتم و به سرعت رفتم طرف پارک موتوری ، دوست داشتم اولین نفری باشم که به صادق خبر رفتن به باقیمانده رو می دادم
ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت سنگر ، وقتی رفتم تو صادق با مرتضی و حداد داخل سنگر نشسته بودن ، صادق داشت با تلفن صحبت می کرد
بعد از اتمام حرفهاش نگاهی به من کرد و گفت : برو کانسک فرماندهی ببین چکارت دارند
اخمی کردم و گفتم : من الان از اونجا می یام
لبخندی زد و گفت : چکار کردی ؟ صدای سرگرد عصبانی بود
اخمی کردم و گفتم : مسخره ، چه می دونم این افسر ها با خودشون هم قهر هستن
خندید و گفت : با خودشون مهم نیست مواظب باش با تو قهر نکنند ، حالا برو ببین چکارت دارند ، بدون ماشین برو . ماشین احتیاج ندارند با خودت کار دارند
مرتضی با خنده گفت : اینها تا تو رو وادار نکنن تمام ماشین ها رو آتش بزنی ، دست از سرت بر نمی دارند
اخمی کردم و گفتم : می یام می زنم تو گوشت حمال ، درست حرف بزن
صادق داد زد :‌ برو دیگه حمید ، این مرتضی آدمه که تو اوقاتت رو تلخ می کنی ؟
سری تکون دادم و گفتم : هیچ کدومتون آدم نیستید
حداد اخمی کرد و گفت : منو چرا به اینها می چسبونی کاکو من که حرفی نزدم
با دلخوری گفتم : چرا می خندی ، مگه حرف اونها خنده داشت ؟ تو هم مریضی دیگه
سپس از سنگر رفتم بیرون و راه افتادم سمت کانسک فرماندهی
چند ضربه به در زدم ، خیرخواه در رو باز کرد و منو که دید لبخندی زد و در حالی که سرش رو تکون می داد گفت : پوتین ها تو در بیار بیا تو ، سرگرد باهات کار داره
آهی کشیدم و نشستم بند پوتین ها مو باز کردم و رفتم تو شهدوست تو کانسک نبود ، حدس زدم ، منصور اون رو برده باشه جایی . سرگرد مشکات و سرگرد محقق روی تخت نشسته بودن ، سروان پور مقدم هم نبود . به حالت احترام ایستادم و پرسیدم : امری داشتید قربان ؟
سرگرد محقق اخمی کرد و گفت : مگه من نگفتم تو واحد آهسته رانندگی کن ، چرا باز تند رفتی . یک روز بهت اضافه خدمت می زنم تا بازیگوشی نکنی و متوجه دستور باشی
گفتم : قربان من فکر کردم شما به گرد و خاک حساس هستید ، من متوجه نشدم که منظور شما همیشه بوده ، ببخشید . قول می دم دیگه تکرار نشه من بخدا منظورتون رو خوب متوجه نشدم
سرگرد مشکات لبخندی زد و گفت : دیگه تکرار نشه ، حالا برو . دفعه دیگه بخشش تو کار نیست
لبخندی زدم و گفتم : ممنون قربان
سپس رفتم بیرون و نشستم تا پوتین هامو بپوشم ، وای خدا این دیگه چه الاغیه که اومده تو واحد مون ، خدا عاقبت منو بخیر بگذرونه
داشتم می رفتم سمت سنگرمون که سروان پور مقدم از دستشویی بیرون آمد ، نگاهی به من کرد و با خنده گفت : مگه تو روانی هستی حمید ، چرا با سرعت حرکت کردی رفتی خوشت می یاد برای خودت دردسر درست کنی ، اضافه خدمت رو خوردی نوش جونت
لبخندی زدم و گفتم : نه قربان ، ظاهرا با وساطت سرگرد مشکات خطر رفع شد
بهم که رسید دستشو به صورتم گرفت و گفت : سرگرد مشکات بعد از راه افتادن تو سمت پارک موتوری ضمن رفتن تو کانسک داشت از خوب بودن
و حرف گوش کنی تو تعریف می کرد که تو با گرد و خاکی که راه انداختی اعصابش رو بهم ریختی ، بعد گفت تو اصولا شیطون و بازی گوشی ، به نظر من هم همینطوره . تو راه چی زیر لبت می گفتی و به سرگرد محقق نگاه می کردی ؟
لبخندی زدم و گفتم : داشتم تو دلم ازشون تعریف می کردم
خندید و سپس کمی دست شو رو صورتم کشید و گفت : خیال نمی کنم این طور بود ، مهم نیست برو . دفعه آخرت باشه تو واحد تند حرکت می کنی
سپس رفت سمت کانسک ، من هم راه افتادم سمت سنگرمون ، صادق باز داشت با تلفن حرف می زد ، اخمی کردم و در حالی که سرم رو تکون می دادم ، پرسیدم : ‌باز چی شده ؟
صادق لبخندی زد و بعد از گذاشتن گوشی رو کرد به حداد و گفت :‌ پاشو با راستگو برو قرارگاه ، زیل رو ببر
سپس رو کرد به من و با خنده گفت : تو چرا ترسیدی ؟ مگه هر موقع تلفن زنگ بزنه باید برای تو خبری باشه ؟
پوتین ها مو در آوردم و رفتم تو سنگر نشستم رو صندوق ها و در حالی که به حداد که داشت پوتین می پوشید نگاه می کردم گفتم : تو واحد آهسته رانندگی کنی ، این سرگرد جدید بدش می یاد تو واحد کسی تند بره . گرد خاک ماشین ها دماغ خرطومی شو آزار می ده
حداد خندید و گفت : باشه ، مواظبم
بعد از رفتن حداد ، مرتضی و صادق در حالی که لبخند می زدن آمدن طرفم و کنارم نشستند
لبخندی زدم و گفتم : خوب ، بعدش
صادق دستی به درجه ام کشید و با خنده گفت : مبارک باشه ، ببینم تو مسیر رفت و آمد به اهواز چکار کردی درجه گرفتی ؟
اخمی کردم و گفتم : حال دادم بهشون ، منظور ؟
مرتضی با خنده گفت : خوش به حال شون ، کاش ما هم می تونستیم بهت درجه بدیم و با ما هم مهربون باشی
سری تکون دادم و گفتم : حالا که نمی تونید ، وقتی قادر بودید بهم بگین تا هواتون رو داشته باشم
صادق که کنارم نشسته بود دست شو برد وسط پام و در حالی که از رو شلوار جلو مو می مالید ، با خنده گفت : باید درجه گرفتنت رو جشن بگیریم ببینم تو موافقی ، حمید جون
اخمی کردم و گفتم : من خر رو بگو می خواستم به توی الاغ خبر خوش بدم
مرتضی به تندی لباشو به صورتم گذاشت و بعد از بوسیدن من با خنده دستشو روی پام گذاشت و در حالی که پامو می مالید گفت : پس من چی حمید جون ؟ فقط می خوای به صادق حال بدی ؟ بی معرفت
سری تکون دادم و گفتم : چقدر شما ها منحرف و خر هستید ، البته منو حیرت زده شده نکردید من این رو قبلا هم می دونستم
صادق با خنده مرتضی رو هول داد کنار و گفت : برو کنار ، به من می خواد خبر خوش بده . اذیتش نکن این حمید زود نظرش عوض می شه
بلند شدم و با خنده گفتم : دیر گفتی نظرم عوض شد
صادق به تندی دستاشو به باسنم گرفت و منو از زمین بلند کرد و با خنده گفت : من این حرف ها سرم نمی شه
سپس در حالی که باسنم رو می مالید رو کرد به مرتضی و گفت : برو بیرون و حواست باشه کسی پیداش نشه . تا من و حمید جون کارمون تموم بشه
به تندی خودم رو از بغلش کشیدم بیرون و داد زدم : چی داری برای خودت می بری و می دوزی حمال ، ول کن ببینم
بعد به مرتضی که داشت با خنده می رفت طرف در سنگر داد زدم : بی مزه مسخره بیا تو بگیر بشین
بعد سیگاری روشن کردم و نشستم روی صندوق ها
صادق اخمی کرد و کنارم نشست و در حالی که دوباره مشغول مالیدن جلوم و رون پام شده بود گفت : مگه خودت نمی خواستی بگی اجازه می دی من باهات حال کنم ، خبر خوشت همین نبود مگه ؟
دستم رو به پیشانیش گذاشتم و گفتم : تب هم که نداری ، چرا پس هزیون می گی ؟ مسخره یه حمال ، قراره بری باقیمانده
خندید و گفت : تو از اونها خواستی منو بفرستن برم باقیمانده ، آره خوشگل من
لبخندی زدم و گفتم : خوب تو این طور فکر کن
سرشو جلو آورد و در حالی که با خنده صورت و گردنم رو می بوسید ، آه بلندی کشید و گفت : پس واجب شد حسابی ازت تشکر کنم
بلند شدم و گفتم : مهم نیست ، من برای اینکه از شرت راحت بشم و دیگه مجبور نباشم تو رو ببینم ، ازشون خواستم بفرستنت باقیمانده
صادق لبخندی زد و گفت : ممنون ، دستت درد نکنه
لبخندی زدم و گفتم :‌ الاغ جون جدی می گم ، تو اهواز خود سرگرد مشکات گفت خیال داره تو رو بفرسته باقی مانده
صادق با خوشحالی گفت : تو رو خدا حمید جون جدی می گی ؟
گفتم :‌ آره ، خبر خوشی که می خواستم بدم همین بود ، حالا یادت نره باید یه شیرینی حسابی بدی
صادق با خنده گفت : ‌باشه چشم ، هر وقت تو یا بچه ها خواستی برید اهواز پول می دم شیرینی بخرید ، من که مثل تو نیستم حال ندم
با خنده گفتم : ببینم حال دادن تو هم صد تومنیه ؟
صادق بلند شد و دستم رو گرفت و منو کشید طرف خودش و گفت : خودت منو تحریک می کنی ، تقصیر من نیست
سپس مشغول باز کردن کمر شلوارش شد
داد زدم : خیلی خوب بابا ، شوخی کردم . بزار برم واسه نهار گرفتن
خندید و گفت : هنوز نیم ساعتی تا نهار وقت داریم ، سپس دگمه های شلوارش رو باز کرد
داد زدم : صادق خر نشو ، یه ذره بهت می خندم
دستش رو گرفت جلو و مشغول باز کردن کمر شلوارم شد ، گفتم : صادق داری اون روی سگ منو بالا می یاری ، می دونی که از زور و کلک خوشم نمی یاد . بزار خودم بعدا بهت حال می دم
مرتضی لبخندی زد و گفت : ‌صادق خر نشی ، به حرف حمید اعتماد نکن
صادق نگاهی به صورتم کرد و آهسته صورتم رو بوسید و گفت : برعکس من کاملا بهش اعتماد دارم ، باشه حمید هر چی تو بگی
کمرم رو محکم کرد و داشت شلوار و شورتش رو بالا می کشید ، با دستم کیر شق شده شو گرفتم و اون رو کشیدم طرف خودم و سپس نشستم جلو پاش و کمی با زبونم به سر کیرش رو لیس زدم و بعد از اینکه لبام رو به سر کیرش کشیدم یه بوسه بکیرش زدم سپس بلند شدم و گفتم : مزد حرف گوش کنی تو بهت دادم ، دیگه پیله نشو بهم تا خودم خبرت کنم
بعد لبخندی زدم و رفتم طرف مرتضی ، سری تکون داد و با خنده کمی عقب رفت و گفت : حمید من هم منظورم همین بود ، چی معنی داره این صادق مسخره همش بهت پیله می شه
کنارش ایستادم و گفتم : یکی طلب من خوش تیپ ، خیلی زود حال تو جا می یارم
سری تکون داد و گفت : شر درست نکنی برام ، حمید . بابا تو شوخی هم سرت نمی شه
داد زدم : غلط کن ، کی خواست برات شر درست کنه ، می خوام بهت حال بدم ، امشب می خوام باهات شرط بندی شطرنج بازی کنم
لبخندی زد و گفت : من باهات بازی نمی کنم
اخمی کردم و گفتم : نخواه به جهنم ، خواستم به بهانه بازنده شدن بهت حال بدم ، نترس من بهت می بازم
مرتضی خندید و گفت : دست بردار حمید ، من که نمی تونم از تو ببرم
لبخندی زدم و گفتم :‌ حتی اگه من بد بازی کنم
خندید و گفت : در اون صورت که ازت می برم ولی مشکل اینه که به بد بازی کردن تو شک دارم ، من یه بازی شرطی دیگه پیدا می کنم که احتمال کلک زدن توش نباشه
گفتم : چه نقشه ای تو سرته ؟
مرتضی خندید و گفت : من ، هیچی به خدا . مگه تو می خواستی کلک
بزنی ؟ که من بخوام نقشه بکشم . فقط می خواستم بازی شرط عادلانه باشه ، همین
در این موقع مهرداد اومد تو سنگر و ما بقیه حرفامون رو گذاشتیم برای بعد ، بجز رضا و کیانی بقیه تا نیم ساعت بعدی از ماموریت ها شون برگشتن ، با سوال پیچ کردن من در مورد درجه ام ، من تقریبا مجبور شدم برای تک تکشون ، توضیح بدم که این درجه گرفتن من بیشتر حالت دکوری داره و فقط در منطقه اعتبار داره ، ظاهرا سرگرد فرمانده گردان می خواست و اصرار داشت که راننده اش درجه دار باشه
بعد از ظهر تلفن زنگ زد بعد از اینکه صادق کمی با تلفن صحبت کرد رو کرد به من و گفت : حمید پاشو سرگرد می خواد بره اندیمشک
بعد از اینکه حاضر شدم رفتم جلو صادق و با خنده گفتم : رد کن بیاد
صادق گفت : برو خودت سوییچ پاترول رو بردار
لبخندی زدم و گفتم : سوییچ تو جیبمه ، پول رد کن بیاد واسه شیرینی گرفتن ، خوشگل یادت رفت ؟
با خنده پانصد تومن بهم داد و گفت : چقدر زود می خوای نقد کنی
بچه هایی که در جریان نبودن شروع کردن از صادق دلیل شیرینی خریدن رو پرسیدن و من هم پول رو تو جیبم گذاشتم و رفتم طرف بیرون از سنگر
اندیمشک تقریبا یک ساعتی از اهواز دورتر بود تا محقق رو بردمش اندیمشک و رسوندمش پادگان اونجا تا کار هاشو انجام بده جونم بالا آمد بس که این آدم خشک و جدی بود ، و یا بهم نق می زد تند نرو ، چه خبره مگه عروسی می خوای بری عجله نکن ، اون رو بپا ، بوق بزن بره کنار ، از این طرف نرو ، ماشین جلو رو بپا ، یواش تر برو. خلاصه از اون کم دل و جرات هایی بود که نظیرش ، فقط خود خرش بود . راهی رو که با اون ماشین سریع می شد دو ساعته رفت ، مجبور شدم تو سه ساعت ونیم طی کنم . آنقدر از ترسو بودنش خونم بجوش اومده بود که اگه جرات می کردم وسط راه پیاده اش می کردم و می گفتم یه الاغ اجاره کنه بقیه راه رو با اون بره ، ولی جای جرات حسابی خالی بود
تو فاصله ای که تشریف گندشون رو بردن تو پادگان . رفتم و از یه شیرینی فروشی شیرینی خریدم و برگشتم . نیم ساعتی بعد آمد تو ماشین نشست قیافه اش حسابی خسته نشون می داد ، سری تکون داد و نگاهی به من کرد و پرسید : ساعت چنده حمید
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم : نزدیک هشت قربان
گفت : خیلی خوب حرکت کن ، بریم واحد
یه دفعه به سرم زد ، سر حرف رو باز کنم تا تو صحبت کردن با من گیر دادن رو فراموش کنه ، کمی پامو به پدال گاز فشار دادم و آهسته پرسیدم : ساعت تون رو جا گذاشتید تو واحد ، قربان ؟
اخمی کرد و گفت : تند نرو یواش تر ، آره موقع وضو گرفتن درش آوردم یادم رفت برش دارم
به تندی سرعت ماشین رو کم کردم
کمی بعد سرش رو تکیه داد به پشتی و چند دقیقه بعد خوابش برد . پا مو گذاشتم روی گاز و در حالی که زیر چشمی مواظب بودم بیدار نشه به سرعت ماشین اضافه کردم ، کمی که سرعتم رو زیاد کردم آهسته شیشه رو بالا دادم تا فشار باد که تو ماشین می زد اون رو بیدار نکنه و به سرعت ماشین اضافه کردم ، حسابی تو سرعت بالای ماشین حال اومدم جاده هم خلوت بود و بجز نور سو بالای راننده های احمقی که بی توجه به چراغ دادن های من همچنان با سو بالای چراغ های جلو ، گه گاه چشام رو اذیت می کرد ، چیز دیگه ای مزاحم سرعت گرفتن من نمی شد ، پاترول ماشین خیلی باحالی بود در عین حالی که تند و تیز بود ولی بخاطر زیاد بلند نبودن شاسی ماشین از سطح زمین و سنگین بودنش ، می شد گاز بیشتری بهش داد و مثل تویوتا های ارتشی نبود که با اون شاسی های بلند مسخره اش و سبکی ماشین تو سرعت بالا خطر انحراف و چپ شدن داشته باشه از سرعت بالای ماشین رفته بودم تو حال ، خدا خدا می کردم که سرگرد که گاهی نگاهش می کردم از خواب بیدار نشه . وقتی رسیدیم به واحد سرعتم رو کم کردم وقتی پیچیدم تو خاکی منتهی به
واحد از تکون ماشین تو دست انداز ها چشاشو باز کرد و با آشفتگی گفت :‌حواست کجاست ؟ چرا رفتی تو خاکی ؟
آهسته گفتم : رسیدیم واحد قربان
نگاهی به اطراف کرد و گفت : ساعت چنده ؟
نگاهی به ساعتم کردم ، ساعت ده دقیقه به ده رو نشون می داد کمی به ساعت خیره شدم و گفتم : درست دیده نمی شه قربان ولی فکر کنم یازده و نیم باشه
سری تکون داد و گفت : چقدر زود گذشت
لبخندی زدم و گفتم : همه راه رو خواب بودید قربان ، مثل اینکه حسابی خسته بودید
اخمی کرد و گفت :‌ یواش تر برو ، مگه نگفتم تو واحد تند نری
سرعت ماشین رو کم کردم و گفتم : خیلی دارم آهسته می رم قربان ولی چشم باشه آهسته تر می رم
سرگرد محقق سری تکون داد و گفت : همیشه یادت باشه ، هی لازم نباشه بهت یادآوری کنم
بعداز پیاده کردنش جلو کانسک ، رفتم تو پارک موتوری و بعد از پارک ماشین رفتم تو سنگر مون ، داشتم بند های پوتینم رو باز می کردم که صادق که داشت با تلفن حرف می زد به من با دست اشاره کرد دست نگه دارم و بعد از گذاشتن گوشی رو کرد به من و گفت : برو کانسک فرماندهی ببین چکارت دارند
آهی کشیدم ، ساعتم رو جلو کشیدم و اون رو روی یازده و نیم گذاشتم منصور طرفم اومد ، قبل از آنکه چیزی بپرسه از سنگر رفتم بیرون و رفتم سمت کانسک فرماندهی ، چند ضربه به در زدم ، خیرخواه در رو برام باز کرد ، قبل از آنکه حرفی بزنه ، صدای سرگرد محقق رو شنیدم که از من می خواست برم تو ، نشستم و پوتین ها مو در آوردم و آهسته رفتم تو همه دور سفره نشسته بودن و خیرخواه داشت غذا رو گرم می کرد
سرگرد مشکات رو کرد به من و گفت : ساعتت رو در بیار بده ببینم
به تندی ساعتم رو در آوردم و در حالی که لبخندی می زدم اون رو طرف سرگرد مشکات گرفتم و گفتم : بفرمایید ، اصلا قابل شما رو نداره قربان
سرگرد نگاهی به اون انداخت و گفت : نه ، سرگرد اشتباه می کنید . خود شما بگیرید ملاحظه کنید ، سو اتفاهم شده این حمید ، ساعتش هم مثل خودش هوله
سرگرد محقق ساعت رو از دستش گرفت و نگاهی به اون انداخت و در حالی که سری تکون می داد با عصبانیت از من پرسید : تو اهواز که از تو پرسیدم ساعت چنده ، مگه تو نگفتی هشته ؟
گفتم : چرا قربان
اخمی کرد و گفت :‌اون موقع ساعتت درست بود ، چون من تو جلسه هواسم به ساعت دیواری بود ، ولی تا رسیدیم واحد یهو ساعتت یک ساعت و نیم جلو افتاد ؟
گفتم : ببخشید قربان به خدا من هم خسته شدم ، همیشه همیطوریه یه ضربه که بهش می خوره ، مدتی جلو و یا عقب می ره . فکر کنم عقربه هاش شول شده حتما برم اهواز می دم درستش کنند
سرگرد محقق چند با ساعت رو به دستش ضربه زد و بعد دوباره نگاهش کرد و در حالی که سرش رو تکون می داد با دلخوری گفت : حالا این به کنار ، تو ساعت هشت از اندیمشک راه افتادی ، از اونجا تا واحد حدود دویست و هشتاد کیلو متر راهه
گفتم : نه قربان ، فکر نکنم اینقدر راه باشه
سروان پور مقدم لبخندی زد و گفت : حمید جون ، دقیقا دویست و هشتاد و شش کیلو متره ، من چند باری اونجا رفتم . خبر دارم
گفتم : پس بی خود نبود جناب سرگرد محقق تو ماشین گفتن چه زود گذشت ، ما شاالله حافظه قوی و خوبی دارند . من اصلا حواسم نبود فکر می کردم صد و ده ، بیست تا بیشتر تا اونجا راه نیست
سرگرد محقق به حرفاش ادامه داد : با توجه به این فاصله و اینکه تو ساعت هشت .... ا
حرفش رو قطع کردم و گفتم : ساعت دقیق که هشت نبود قربان ، اون موقع که شما ساعت رو پرسیدید من گفتم نزدیک هشت ولی دقیقش ساعت هفت و سه ، چهار دقیقه بود
سرگرد داد زد : ‌حمال من ساعت یک ربع به هشت هنوز تو جلسه بودم
گفتم : آخ ، ببخشید حواسم نیست ، سه چهار دقیقه به هشت بود . من گفتم هفت و سه چهار دقیقه ، ببیخشد بخدا حواسم نبود
سرگرد محقق داد زد : دیگه خفه شو و حرفم رو قطع نکن ، خوب با توجه به این که ساعت هشت راه افتادی و تقریبا ده دقیقه به ساعت ده رسیدی واحد ، معنی این چیه حمید ؟
گفتم : نشون می ده بیشتر از دوساعت تو راه بودیم
اخمی کرد و گفت : نه خیر ، ابله . نشون می ده که کمتر از دوساعت تو راه بودی با توجه به فاصله و مسیر های شلوغ تو شهر ، تو احتمالا با سرعت حدود یک صدو پنجاه ، شصت کیلو متر راه رفتی ، حمال مگه تو روانی هستی ؟
سپس رو کرد به سرگرد مشکات و گفت : آقا این پسره گیج و منگ رو نزارید راننده ، بخدا همه ما رو بکشتن می ده سرگرد
سرگرد مشکات لبخندی زد و گفت : حمید راننده خوبیه ، ولی خوب اگه یه راننده بهتر پیدا کردم حتما عوضش می کنم ، مهم اینکه که متوجه شدید
حمید در مورد ساعت بهتون دروغ نگفته ، بدبخت ساعتش خراب بوده به خدا اگه معلوم می شد دروغ گفته بوده ده روز بهش اضافه خدمت می زدم تا بفهمه که نیاید به مافوقش دروغ بگه
بعد رو کرد به من و داد زد : برو گمشو ، نبینم دیگه وقتی سرگرد محقق رو جایی می رسونی تند رفتی ها
گفتم : حتما قربان ، قول می دم دفعه دیگه چهل تا بیشتر راه نرم
سرگرد محقق داد زد :‌ لازم نیست چهل تا بری ، هفتاد تا هم بری خوبه
سرگرد مشکات بلند شد و آمد طرفم و گوشم رو گرفت و در حالی که کمی فشار می داد منو برد از سنگر بیرون
بیرون که رسیدیم در کانسک رو بست و در حالی که دستش به گوشم بود دست دیگه شو به باسنم گذاشت و فشار خیلی محکمی به باسنم داد ، دادی کشیدم
سرگرد لبخندی زد و گفت : حمید من دیگه تا یکی دو روز دیگه می رم تو باید با محقق مدارا کنی ، مثل آدم رفتار کن . اون دست به اضافه خدمتش خیلی خوبه ، خیلی مواظب باش
زدم به پر رویی و همون طور که ایستاده بود خودم رو کمی بهش فشار دادم و گفتم : اگه دلتون برام می سوزه چرا منو با خودتون نمی برید باقیمانده ، نمی خواهید ثواب کنید
در حالی که باسنم رو می مالید ، لبخندی زد و گفت : فرصت طلب نشو یه بار گفتم سری بعدی ، حالا دیگه برو
لبخندی زدم و گفتم :‌ بله قربان ، هر چی شما دستور بدید
رفتم طرف سنگر مون ، خیلی دلم می خواست از این منطقه و درد سراش و خطراتش هر چه زودتر راحت بشم ، کاش می شد منو با خودشون می بردند باقیمانده ، خوش بحال صادق که داشت از این جهنم خلاص می شد و می رفت مشهد
نگاهی به جای خالی جرثقال کردم و بعد دست و صورتم رو شستم و رفتم تو سنگر
در حالی که پوتین ها مو در می آوردم گفتم : رضا کجاست ؟
صادق اخمی کرد و گفت : سر قبر من
لبخندی زدم و گفتم : خدا نکنه ، چرا . این همه مدت نمردی ، حالا که داری می ری باقیمانده هوس مرگ کردی ؟
رفتم تو و دست و صورتم رو خشک کردم و کنار موسوی و مهرداد که باز شطرنج شون براه بود نشستم
نگاهی به منصور که داشت می رفت تو آشپزخونه کردم و گفتم : چیه ؟ اخمات تو همه
منصور با دلخوری گفت : تو همش تو سنگر نیستی ، باز همه کارها رو دوش منه
لبخندی زدم و گفتم : ببخشید ، دست خودم که نیست . وقتی من می یام تو لم بده و بزار کارها رو خودم انجام می دم
از تو آشپزخونه داد زد : مهم نیست ، وقتی که تو برمی گردی کاری هم نمونده که تو بکنی
کمی بعد تو یه سینی شامم رو که گرم کرده بود آورد و گذاشت جلوم
صادق نگاهی به من کرد و گفت :‌ سرگروهبان سر شبی اومد سنگرمون و گفت که کارهای مربوط به پارک رو بهت آموزش بدم چون بعد از من تو باید پارک دار و ارشد سنگر بشی بعد از من تو از همه از نظر خدمتی ارشد تر هستی و درجه ات هم که بالا تره
اخمی کردم و گفتم : نه من نمی خوام
صادق اخمی کرد و گفت : مگه این هم حال کردنه که ناز می کنی مسخره این دستور از دفتر گروهان ابلاغ شده
با دلخوری گفتم : من که مرتب می رم ماموریت ، رضا از من ارشد تره و سابقه خدمتش هم بیشتر ، اون رو بزار
صادق با عصباینت داد زد : تو برام تکلیف روشن نکن ، همین مونده اون خول و چل بی سواد رو بزارم پارک دار ، زلزله می شه ، غذا تو که خوردی بیا بشین پهلوم تا آموزش لازم رو بهت بدم
سرم رو تکون دادم و گفتم : نه ، فردا با سرگروهبان صحبت می کنم . منو پارک دار نکنه
صادق لبخندی زد و گفت : باشه زورت رو بزن
مرتضی لبخندی زد و آمد کنارم نشست و گفت : حمید قبول کن دیگه ناز نکن ، دلم می خواد ببینم وقتی ارشد سنگر می شی امرو نهی کردنت رو ببینم
لبخندی زدم و گفتم
     
  
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی و پنجم



مرتضی خندید و گفت : موقع خواب ، می یام بیرون و پیش تو روی تختت می خوابم
لبخندی زدم و گفتم :‌ باشه خوش تیپ ، قبول
صادق با خنده گفت : خاک بر سرت مرتضی تو می بازی
مرتضی اخمی کرد و گفت : مهم نیست ، فوقش ماستی می شم ، ولی من مطمئن نیستم که حتما شکست می خورم ، خوب شروع کن حمید جون
برگه ای برداشتم و اون رو رو کردم و انداختم وسط و یکی دیگه برداشتم وقتی که بیست تا برگ تموم شد با ناباوری هیچ تکی نیومد
اعصابم خراب شد ، چقدر باید شانس آدم آشغال باشه که تو بیست تا برگ از تو برگ ها یکی شون هم تک نباشه
صادق با خنده بقیه برگه ها رو برداشت و نگاهی بهشون کرد و داد زد : همه تک ها افتادن عقب ، خاک بر سرت حمید با این بر زدنت . هر چند تو از خدا ته ببازی
داد زدم : صادق کثافت ، تو دیگه نمک به زخمم نپاش
مرتضی بلند شد و در حالی که می رقصید داد زد دست بزنید دیگه هوس کردم یه خورده براتون برقصم
بچه ها با خنده مشغول دست زدن شدن ، من هم که حسابی حالم گرفته شده بود از سینی چایی که منصور با خنده جلوم گرفته بود چایی برداشتم و به منصور گفتم : تو چرا دیگه می خندی حمال ؟
منصور با خنده گفت :‌حالا یه بار باختی ها ، چقدر قیافه گرفتی . اصلا یه جوک واسه خودم گفتم واسه همین خنده ام گرفت خوب شد
مرتضی بعد از کمی رقصیدن با خوشحالی کنارم نشست و گفت : راست می گه دیگه ، همش که نمی شه تو برنده باشی
سپس صورتم رو بوسید
بعد از خوردن چایی منصور استکان ها رو جمع کرد و برد بیرون که بشوره
موسوی با خنده گفت : حالا چرا بیرون ، همین جا مشغول بشید
داد زدم و گفتم :‌ لازم نکرده ، همون بیرون . وگرنه من نیستم
مرتضی با خنده بلند شد و پتو ها مو برداشت و گفت : پاشو حمید جون پشه بندت رو بردار بیا بیرون
و با خنده رو کرد به بچه ها و گفت : غصه نخورید به جای شما هم باهاش حال می کنم
کیانی با خنده گفت :‌ یه خورده از وقتت رو بده بما
رو کردم به کیانی و گفتم : وقتی نیست حمال ، به خودت وعده نده
بعد پشه بند و پماد پشه مو برداشتم و رفتم بیرون ، به کمک مرتضی پشه بندم رو بستم و گفتم :‌ تو بگیر بخواب من الان خسته هستم باشه یه موقع دیگه
منو کشید روی تخت و کنارم دراز کشید ، و با دلخوری گفت : حالا یه بار باختی ، حمید اذیت نکن دیگه
مشغول باز کردن کمربندم شد و بعد دگمه های شلوارم رو باز کرد . روی تخت نشستم و شلوارم و بعد پیرهنم رو در آوردم و اونها رو تا کردم و گذاشتم زیر متکی و دراز کشیدم ، مرتضی زیر پوشم رو بالا کشید و با خنده گفت : همه رو در بیار دیگه ، تو رو خدا قشنگ حال بده
زیر پوشم رو در آوردم و اون روهم زیر متکی گذاشتم
وقتی دراز کشیدم دیدم مرتضی داره همه لباس ها شو در می یاره
مرتضی خودش رو بهم چسبوند و با خنده گفت : حالا سکته نکنی یه بار باختی
لباشو روی سینه هام گذاشت و در حالی که با دستاش پاهام رو می مالید کیر شو به بغل پام فشار داد ، کمی بعد من هم با حرکات اون تحریک شدم و چشامو بستم و در حالی که کیرم رو آهسته می مالیدم و به پاهام دست می کشیدم خودم رو تو بغلش فشاردادم . مدتی سینه و لب و صورتم رو بوسید و بعد دستم رو گرفت و گذاشت رو کیرش و آهسته گفت : بمالش حمید ، یه خورده بمالش
من در حالی که کیر شو دست می کشیدم لبامو به لباش فشار دادم
منو از بغل کشید و همون طور که به پهلو تو بغلش بودم و کیرش رو با دستم می مالیدم ، دستاشو برد رو کونم و مشغول فشار دادن و مالیدن کونم شد و کمی بعد تفی تو دستش انداخت و برد رو کونم و آب دهنشو به سوراخ کونم کشید و انگشت شو فرو کرد تو کونم
آهی کشیدم و گفتم : زیاد فشار نده درد داره
در حالی که لباشو به لبام فشار می داد بیشتر انگشتش رو فرو داد . و بعد سرم رو با دست دیگه اش پایین فشار داد ، خودم رو کمی جابجا کردم و کیر شو گرفتم تو دستم و لبامو به سر کیرش کشیدم و با فشاری که به سرم داد کیر شو تو دهنم فرو داد و در حالی که موهایم تو دستش گرفته بود مشغول بالا پایین کردن سرم و در نتیجه دهنم روی کیرش شد
دستم رو به جلوم گرفتم ، حسابی شهوتی شده بودیم . وقتی که انگشتش رو تو کونم چرخ می داد ، ناله ای از درد کشیدم و کیر شو بیشتر تو دهنم فرو کردم ، کمی بعد انگشتش رو کشید بیرون و سعی کرد منو بچرخونه
غلطی زدم و پشتم رو بهش کردم ، دستاشو درو شکمم حلقه کرد و کمی کونم رو طرف خودش کشید و سر کیر شو فرو کرد تو ، کمی دردم گرفت خواستم خودم رو جلو بکشم که با دستاش که دور شکمم قلاب کرده بود به تندی منو کشید عقب و فشار بیشتری به کیرش داد . از درد به خودم می پیچیدم و سعی می کردم که خودم رو جلو بکشم ، مرتضی با بدجنسی کمی دستاشو شول می کرد و وقتی کمی جلو می رفتم مجددا به تندی دستاشو سفت می کرد و منو به تندی عقب می کشید . دلم نمی خواست داد بزنم ولی حسابی هم درد داشتم
مرتضی دستش رو به دهنم گرفت و فشار محکمی به خودش داد از درد می خواستم جیغ بکشم ، خوب شد دهنم رو چسبیده بود و گرنه ممکن بود صدام بره تو سنگر ، مدتی بعد که همه کیر شو فرو کرده بود تو ، آهسته مشغول تلم زدن شد . کمی بعد آبم اومد تو دستام و در حالی که سعی می کردم شورتم رو بردارم گفتم : تو چقدر دیر آبت می یاد ، من که آبم اومد تو هم تمومش کن دیگه
لبخندی زد و گفت : من خودم رو کنترل می کنم نیاد ، نق نزن بزار حالم رو بکنم
شورتم رو برداشتم و در حالی که با تلم های اون تکون می خوردم جلو مو تمیز کردم مرتضی منو چرخی داد و به شکم خوابیدم واون در حالی که سعی می کرد کیر گنده اش از تو کونم بیرون نیاد رفت رو پشتم و با دستاش کونم رو کمی بالا کشید و به تلم زدنش ادامه داد
حسابی خوابم گرفته بود سعی کردم خودم رو به تخت نزدیک کنم که مرتضی دوباره به تندی بادستاش که به شکمم گرفته بود منو بالا کشید کمی که تلم زدنش تند شد ، با چند تکون تند آبش اومد و همون طوری خودش رو انداخت روم و روی تخت ولو شدیم گردن رو چند بار بوسید و بعد کیر شو بیرون کشید و در حالی که شورتم رو برمی داشت لبخندی زد و گفت : خوب بود
و سپس مشغول تمیز کردن کونم و کیر خودش شد
آهی کشیدم و گفتم : آره خوب بود بلند شو برو پایین بخواب
سپس بلند شدم و زیر پوشم رو پوشیدم و شورت مرتضی رو برداشتم و تنم کردم و گفتم : تو شلوارتو بپوش برو پایین
سپس رفتم طرف منبع آب ، تشت رو از زیر منبع بیرون کشیدم و شورتم رو انداختم توش و رفتم تو سنگر ، بچه ها هنوز نخوابیده بودن ولی همه دراز کشیده بودن . منصور لبخندی زد و گفت : سکسی شدی حمید می خوای بیا پیش من بخواب
اخمی بهش کردم و رفتم طرف صندوقم وسایل حموم رو برداشتم و تو نگاه ها و لبخند اونها از سنگر رفتم بیرون
بعد از حموم کردن شورت و زیر پوش خودم و شورت مرتضی رو شستم و بعد از پهن کردن اونها روی بند ، دستامو شستم و رفتم روی تختم نشستم پمادم رو برداشتم و مشغول پماد زدن به خودم شدم . وقتی
سرم رو روی متکی گذاشتم ، مرتضی خودش رو چسبوند به من و با خنده گفت : من حاضرم شروع کنیم ؟
داد زدم :‌ ول کن مرتضی ، دست بهم بزنی از تخت می اندازمت بیرون
مرتضی اخمی کرد و کمی خودش رو عقب کشید
فردا صبح بعد از مراسم صبحگاه با بچه ها رفتیم طرف سرگروهبان و گفتم : سرگروهبان ، صادق می خواد من رو پارک دار کنه من .... ب
حرفم رو قطع کرد و گفت : بله ، حواست رو جمع کن که همه فوت و فن کار رو ازش یاد بگیری ، صادق فردا صبح می ره باقی مانده . وقت زیادی نداری
اخمی کردم و گفتم : نه سرگروهبان من نمی خوام پارک..... د
اخمی کرد و داد زد : چی فرمودید ؟ یه بار دیگه بگو تا حالت رو جا بیارم
گفتم : باشه ، هر چی شما بگید
صادق جلو آمد و دستم رو گرفت و ‌با خنده گفت : بیا بریم حمید جون تو حسابی باید آموزش ببینی ، پارک داری کار ساده ای نیست . وقت سر گروهبان رو نگیر ، بیا قربونت
وقتی برگشتیم سنگر بچه ها رفتن برای ماموریت هاشون ، من و صادق و منصور تو سنگر تنها موندیم . به صادق که داشت دفتر دستکش رو در می آورد ، گفتم : حالا پاشو برو بیرون تا سنگر رو مرتب کنیم و یه جارو بزنم بعد
لبخندی زد و رفت بیرون ، من هم دنبالش رفتم بیرون و جارو رو برداشتم و بعد از خیس کردن جارو برگشتم تو سنگر ، موقع جارو ، زیر لبه های موکت کف سنگر چشمم به چند برگه پاستور افتاد ، منصور جلو آمد و برگه ها رو که همه شون تک بودن رو برداشت و با خنده گفت : اینها اینجا چکار می کنه ؟
آهی کشیدم و نشستم رو جعبه ها و داد زدم : ‌ای مرتضی یه کثافت ، حمال نامرد
منصور خندید و گفت : آخه حمید بیچاره ، کلاه سرت گذاشتن
اخمی کردم و گفتم : پیشنهاد توی مسخره بود تک بکشیم
منصور خندید و گفت : پس بگو همه بعد از ظهری چرا مرتضی از من می خواست شب من پیشنهاد بدم از تو برگها تک کشیده بشه
اخمی کردم و گفتم :‌ اون ازت خواست این رو پیشنهاد بدی ؟ حمال چرا حالا داری می گی ؟
منصور لبخندی زد و گفت :‌ ای بابا ، به من چه ؟ من که نمی دونستم چه نقشه ای داره
چهار تا برگ تک رو تو پاستور ها گذاشتم و بعد چهار برگ دیگه برداشتم و اون رو گذاشتم سر جاش زیر موکت و به منصور که داشت می خندید نگاهی کردم و گفتم : جیکت در نیاد ها ، من باید حال اون مرتضی رو بگیرم ، باید درسی بهش بدم تا دیگه هوس کلک زدن به مغز مریضش راه پیدا نکنه ، تو ظهر بعد از نهار باید غیر مستقیم بحث یه شرط بندی رو بکشی وسط و مطرح کنی بقیه اش با من
خندید و گفت :‌ باشه
در حالی که تو سنگر قدم می زدم و سعی می کردم خونسردیم رو حفظ کنم ، دستامو مشت کردم و با خودم حرف می زدم
منصور دستم رو گرفت و گفت : یه نقشه خوب بکش ، آخه من فکر می کنم مرتضی یه جورایی به من هم کلک زده
با عصبانیت کمی دیگه قدم زدم و گفتم : دارم براش ، صبر کن
بعد به تندی رفتم سمت آشپزخونه ، منصور دنبالم اومد و با خنده در حالی که خودش رو لوس می کرد گفت : حمید جون ، میخوای چکار کنی ؟ تو رو خدا به من هم بگو ؟
خم شدم تو کارتنی که بغل گاز رو زمین بود و بعد لبخندی زدم و پلاستیک داروهای نظافت رو برداشتم و گفتم : دارم براش ، خوبه دارو تموم نکردیم
اخمی کرد و گفت : اینها داروی نظافته ؟ می خوای پشم ماشو بزنی ، فکر نکنم بدش بیاد
لبخندی زدم و گفتم : جیز و ولیز شو در می یارم صبر کن
خندید و گفت : نکنه می خوای دارو نظافت و به سر وصورتش بمالی لبخندی زدم و گفتم : سر و صورتش که نه گناه داره ، به جلوش می زنم
سری تکون داد و گفت : که چی بشه ؟
گفتم : تو به این کار ها کاری نداشته باش ، وقتی که بهت گفتم برو ماست رو بردار بیار ، تو یه سطل خالی بر می داری و یه بسته از این دارو ها رو می ریزی توش و چند قاشق هم ماست روش می ریزی و می یاری می دی به من ، من اونها رو به جلوش می مالم و بعد از این که تموم شد و سطل رو دادم دستت و گفتم بازم برام ماست بیار ، تو سطل رو ببر تو آشپزخونه یه دستمال بکش و تمیزش کن و بعد توش ماست بریز و بیار برام تا با اونها سر و صورتش رو صفا بدم ، خوب فهمیدی چی گفتم ؟
سری تکون داد و گفت : چی میشه اونوقت ؟
گفتم : یه خورده که بگذره این دارو ها کارشون رو بلدن تو نگران نشو
زد تو سرم و گفت : خول و چل . بعد که مرتضی بره حموم می شوره دیگه ، طوری نمی شه
خندیدم و گفتم : اگه یه خورده دیر تر بره چی ؟
آهی کشید و گفت : خوب اون وقت باباش در می یاد
با خنده گفتم : من هم می خوام باباش رو در بیارم
بعد برگشتم و مشغول جارو کشی شدم ، منصور هم آشپزخونه رو مرتب
کرد ، در این موقع تلفن زنگ زد . رفتم طرف در سنگر و داد زدم : آهای خول و چل ، بیا تلفن زنگ می زنه
صادق آمد پایین و گوشی رو برداشت و بعد از کمی صحبت گوشی رو گذاشت و گفت : برو سرگرد رو ببر قرارگاه
آهی کشیدم و گفتم : کدوم یکی رو ؟
صادق لبخندی زد و گفت : سرگرد محقق
سری تکون دادم و در حالی که خودم رو مرتب می کردم گفتم : باز این گرد و قلبمه می خواد جایی بره ، خدا بخیر کنه
به منصور نگاهی کردم و گفتم : حواست به چیزهایی که گفتم باشه
سپس رو کردم به صادق و گفتم : ‌آخه ، میمون . من که مدام ماموریت می رم چطوری به سرگروهبان گفتی منو پارک دار و ارشد سنگر کنه ؟
صادق لبخندی زد و گفت : حمید تو رو خدا این روز آخری مثل آدم های متمدن حرف بزن ، بزار وقتی رفتم باقی مانده . فکر کنم یکی دو نفر تو سنگر مون شکل آدم ها رفتار می کردند
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و گاز شو گرفتم و راه افتادم طرف کانسک فرماندهی کمی که رفتم بلافاصله سرعتم رو کم کردم و تو دلم گفتم آخ آخ باز یادم رفت خاک به سرم شد
کمی که جلو رفتم ، سرگرد محقق که رفته بود بالای خاک ریز رو دیدم آهی کشیدم و تو دلم گفتم بله خاک به سرم شد ، رفت
سرگرد از خاک ریز اومد پایین و انگشت دست شو به روی کاپوت کشید از ماشین رفتم بیرون ، انگشت شو نشونم داد و گفت : اینها خاکه
سرم رو تکون دادم و گفتم : جناب سرگرد آخه من چکار می تونم بکنم این جا زمین خاکیه دیگه ، حرکت ماشین خاک بلند می کنه ، الان دیدید چقدر آهسته می یومدم ، باز هم خاک بلند شده
اخمی کرد و گفت :‌ بی خود کردی ، اتفاقا دیدم که خیلی تند حرکت می کردی ، مسخره حمال ، مگه من باهات شوخی دارم
در این موقع سروان پور مقدم در حالی که لبخندی به لبش بود از کانسک اومد بیرون و به ما نزدیک شد . سرگرد رو کرد به پورمقدم و گفت : مقدم پنج روز بهش اضافه خدمت بزنی ، این پسره آدم نمی شه
پورمقدم نگاهی به من کرد و گفت : چی شده ، تو نمی تونی مثل آدم بقیه خدمتت رو انجام بدی ؟
در حالی که به شدت اعصابم خراب شده بود ، دستی به کاپوت کشیدم و گفتم : جناب سرگرد به این خاک ها ایراد گرفتن ، به خدا اینجا تو این خاک و خول ، خوب خاک می شینه روش دیگه من چکار کنم
اخمی کرد و گفت : بردار تمیزش کن
به تندی رفتم از تو زیر صندلی تاشو راننده یه دستمال برداشتم و در حالی که روی کاپوت رو دستمال می کردم با بغض گفتم :‌ به خدا جناب سرگرد یه خورده دیگه بگذره باز همین آش کاسه است
سرگرد رفت طرف ماشین در رو باز کرد و نشست جلو و گفت : ماشین باید مرتب تمیز بشه ، غلط زیادی نکن تنبل بی شعور
بعد خطاب به مقدم گفت : ندیدی چطور ماشین رو آورد اینجا ، من از اون بالای خاک ریز هواشو داشتم ، ماشین داشت پرواز می کرد
مقدم گوشم رو گرفت و گفت : این بار من از جناب سرگرد خواهش می کنم تو رو ببخشه ، دفعه دیگه من می دونم و تو ، بیا بریم داره دیر می شه
اینقدر جناب سرگرد رو علاف شون نکن
سرگرد داد زد : مقدم بزار کار شو بکنه ، این ماشین باعث آبرو ریزی می شه . بزار خوب تمیزش کنه
تمام ماشین رو دستمال کردم و دستم رو کشیدم رو کاپوت و نگاهی به دستم کردم و گفتم : جناب سرگرد تمیز شد ، بیایید ببینید خوبه ؟
از ماشین آمد پایین و دور بر ماشین رو دست کشید ، چنان از دستش عصبانی بودم که می خواستم همون طور که سرش خم بود یه پس گردنی بکوبم پشت گردنش . اخمی کرد و گفت :‌ بیا حرکت کن بریم
چشم قربانی گفتم و نشستم پشت فرمان ، ماشین رو خیلی آروم براه انداختم ، کمی که لاک پشت وار حرکت کردم . نزدیک جاده اسفالت ماشین رو نگه داشتم و دستمال رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و مشغول دستمال کشیدن به ماشین شدم ،وقتی همه ماشین رو دوباره دستمال کردم ، دستم رو روی کاپوت کشیدم و سری تکون دادم و دوباره مشغول دستمال کشیدن شدم . مقدم در رو باز کرد و آمد پایین کمی با لبخند نگاهم کرد و سپس گوشم رو گرفت و آهسته گفت : حمید ، این قدر قر و اطوار نیا ، بیا برو داره دیر می شه سرگرد جلسه داره
اخمی کردم و گفتم :‌ یه خورده دیگه کارم تموم می شه قربان
گوشم رو گرفت و کشید طرف ماشین در رو باز کرد و منو هول داد پشت فرمون و بعد رفت عقب نشست ، رو کردم به سرگرد و گفتم : به خدا دیگه از این به بعد نمی زارم روش خاک بشینه ، قول می دم جناب سرگرد
سرگرد اخمی کرد و گفت :‌ ببینیم و تعریف کنیم ، حالا حرکت کن . دیر شد
ماشین رو به حرکت در آوردم و در حالی که سعی می کردم سرعت ماشین از هفتاد تا بیشتر نشه ، رفتم طرف قرار گاه لشگر
جناب سرگرد محقق ، گه گاه به ساعتش نگاه می کرد و گفت : نیم ساعت دیگه جلسه شروع می شه ، بد شد این اولین جلسه تاخیر هم کردم
سروان پور مقدم لبخندی زد و گفت : اگه می خواهید این بار اجازه بدیم تند تر بره تا به موقع به جلسه برسیم
گفتم : جناب سرگرد اگه مایل باشید می تونم تا بیست دقیقه دیگه شما رو برسونم قرارگاه ، و گرنه با این سرعت که می ریم ممکنه یه ربعی دیر تر برسید
سرگرد سری تکون داد و به ساعتش نگاه کرد ، مقدم نگاهی به من انداخت لبخندی زد و گفت : برو حمید ، خیلی بد می شه اگه سرگرد به اولین جلسه شون تو قرارگاه دیر برسه
نگاهی به سرگرد کردم ، حیونک آهی کشید و با دست اشاره کرد برم
پامو رو گاز فشار دادم و بعد از چند تعویض دنده سرعت ماشین رو به صد و بیست کیلو متر رسوندم ، ماشین آنقدر نرم و راحت راه می رفت که اگه به بیرون نگاه نمی کردی نمی شد سرعتش رو حدس زد . سرگرد دو دستش رو به داشبورد گرفته بود و محکم فشار می داد . با آنکه معلوم بود داره از ترس وزن کم می کنه ، سعی می کرد ترس شو نشون نده . پا مو بیشتر روی گاز فشار دادم ، وقتی سرعتم به نزدیک صد و شصت رسید
سرگرد داشت با فشاری که به جلو داشبورد می داد ، داشبورد رو خورد می کرد ، لرزش دستاش کاملا مشهود بود ، بی خودی سعی می کرد با صحبت کردن با مقدم خونسردی و بی تفاوتی شو نشون بده ، ولی با هر چند کلمه ای که حرف می زد ، ده بار به جلو و تو جاده خیره می شد
از نگاه تندی که بهم کرد ، کمی ترسیدم ولی همچنان پام رو روی گاز فشار دادم
چند دقیقه ای که گذشت سرگرد داشت خون خونشو می خورد ، نگاهی به سرعت سنج کرد و یهو چشاش گشاد شد و داد زد : مسخره حمال داره می شه صد و هفتاد ، همه ما رو بکشتن می دی ، خودت به جهنم فکر ما رو نمی کنی
لبخندی زدم و گفتم : اگه آهسته برم به موقع به جلسه نمی رسید قربان بخدا هیچ خوب نیست شما به اولین جلسه قرارگاه دیر برسید اونجا همه فرمانده ها جمع هستند معاون فرمانده لشگر هم هستند . این یک بار رو اجازه بدید یه خورده تند برم ، بعد دیگه دلیلی ندارم که بخوام تند برم من قربان اصلا دوست ندارم فرمانده من ، نگران دیر رسیدن به جلسه باشه و من هم پشت فرمون باشم
سرگرد رو کرد به مقدم و گفت : نگاش کن می گه یه خورده تند برم ، نکبت معلوم نیست بخواد تند بره چکار می کنه
سروان مقدم لبخندی زد و گفت :‌ نگران چیزی نباشید ، حمید راننده بدی نیست ، امتحانش رو داده
مدتی بعد نزدیک قرارگاه شدیم ، سرگرد که دیگه داشت جوش می آورد یهو منفجر شد
با دستاش کوبید روی داشبورد و داد زد : سرعتت رو کم کن حمید ، مگه می خوای یه سال اضافه خدمت بخوری
اشاره به تابلوی قرارگاه کردم و گفتم : ‌رسیدیم قربان
آهسته سرعتم رو کم کردم ، با کم شدن سرعت ماشین پشتش به صندلی نزدیک تر می شد و دستاش روی داشبورد شول تر
وقتی که حسابی سرعتم رو کم کردم و پیچیدم تو جاده خاکی ، راحت به پشتی تکیه داد و دستاشو از داشبورد برداشت و نگاهی به ساعتش کرد و در حالی که مثل بچه ها ذوق می زد دست شو بهم مالید و گفت : مقدم به موقع رسیدیم . هنوز پنج ، شش دقیقه تا شروع جلسه مونده
وقتی که جلو ایست بازرسی دژبان رسیدیم . سرگرد عینکش رو که به گردنش آویزون بود رو به چشم زد و کلاه شو مرتب کرد و دستی به درجه اش کشید ، تو آیینه کمی به صورت و قیافه اش نگاه کرد
در این موقع مقدم با خنده گفت : حمید جلو تو نگاه کن
از تو آیینه نگاهی به مقدم کردم و لبخندی زدم
وقتی که ماشین رو متوقف کردم ، به تندی دستمالم رو که کنار دستم گذاشته بودم برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به تندی رفتم و در رو برای جناب سرگرد باز کردم و وقتی که در رو برای جناب سروان باز کردم و اون هم پیاده شد در رو بستم و مشغول دستمال کشیدن به ماشین شدم
کمی که دور شدن ، نشستم تو ماشین دستمال رو انداختم کنارم و سیگاری
روشن کردم ، نگاهی به صندلی بغل دستم که سرگرد روش نشسته بود کردم ، بی اختیار خنده ام گرفت ، نه دیگه اینقدر ها فشار بهش نیومده بود که بخواد صندلی رو کثیف کنه
یک ساعت و نیم علاف نشسته بودم تو ماشین ، حسابی حوصله ام سر رفت از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ایست و بازرسی ، به دو سرباز دژبانی که بیرون دکه نگهبانی ایستاده بودن نزدیک شدم
سلام خسته نباشیدی بهشون گفتم و پرسیدم : یوسف زاده رو می شناسید
یکی شون لبخندی زد و گفت : آره از بچه های سنگر مونه چکارش دارید گروهبان ؟
گفتم : من از دوستاشم می شه بگید بیاد یه دقیقه ببینمش
رفت تو دکه و کمی با تلفن صحبت کرد و آمد بیرون و گفت : سر پست نگهبانیه ، نمی تونه بیاد
سری تکون دادم و گفتم : علی رو چی می شه بگی علی بیاد
پرسید : کدوم علی ؟
سری تکون دادم و گفتم : درست یادم نیست ، بچه گرگانه . تو بازداشگاه خدمت می کرد
سری تکون داد و گفت : آها فهمیدم ، و بعد برگشت تو دکه
در این موقع چشمم به جرثقال واحد خودمون که داشت می یومد سمت دژبانی افتاد ، ظاهرا ماموریت شون تموم شده بود و داشتن برمی گشتن واحد مون
رفتم طرف جرثقال ، و باخنده دستی تکون دادم . بعد از ایستادن جرثقال خودم رو از پله ها بالا کشیدم و با آقای خراسانی و رضا دست دادم
خراسانی با خنده گفت : این دفعه چکار کردی ، آوردنت اینجا ؟
لبخندی زدم و گفتم : این دفعه لابد سرگرد جدیده کاری کرده ، چون اون رو آوردم ، آقای خراسانی یه سیگار بهم می دی ؟
لبخندی زد و دستشو آورد طرفم و از تو جیب پیرهنم بسته سیگارم رو در آورد و یک دونه در آورد و گذاشت دهنش و یکی رو هم به من داد و با خنده گفت : چرا ندم حمید جون
رضا فندک رو برداشت و سیگارمون رو روشن کرد و با خنده گفت : حمید خراب کردی مفت کشی مالید
لبخندی زدم و گفتم : این آقای خراسانی همینطوریه دیگه ، فکر نکنم تا حالا زیاد واسه خودش سیگار خریده باشه
گوشم رو گرفت و کشید و گفت : مسخره من یا تو ، مرتب که سیگار منو بر می داری می کشی ، فندک منو هم که تو نفله کردی
گوشم رو چسبیدم و گفتم : نه بابا کی گفته من سیگار تو می کشم
خراسانی رو کرد به رضا و گفت : حمال مگه هر موقع ازت سوال می کردم سیگارم کم شده ، نمی گفتی حمید برداشته کشیده . نکنه خود خرت می کشیدی ؟
رضا رو کرد به من و داد زد : خفه شو کثافت مگه تو موقعی که می یومدی تو جرثقال حال کنیم ، فت و فت سیگار روشن نمی کردی ؟
وا رفتم به تندی نگاهی بهش کردم و بعد به صورت خراسانی که منو با خنده نگاه می کرد ، لبخندی زدم و گفتم : اون هم با حال دادن مسخره اش می دونید آقای خراسانی منظورش نوار گوش کردنه ، دو تا نوار آشغال از مهستی خریده . هی می گه بیا گوش کن حال می ده
بعد نگاهی به رضا کردم و گفتم : بیا تو ماشینم یه چیزهایی گرفتم بهت بدم ببر واحد
بعد رفتم سمت پاترول ، و نشستم تو ماشین دستام داشت می لرزید حسابی حالم گرفته شده بود . رضا آمد طرفم و گفت : بده ببرم
لبخندی بهش زدم و گفتم :‌ بیا بشین تو
آمد طرف دیگه ماشین و در رو باز کرد و کنارم نشست ، نگاهی به اطراف کردم به تندی دستم رو گرفتم به جلوش و فشاری به جل
     
  
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی و ششم



لبخندی زدم و اون رو کمی عقب دادم و گفتم : به لطف شما بد نیستم من هم خوشحالم که شما رو می بینم
سرهنگ دستشو دور کمرم گرفت و منو کمی به بغل خودش فشار داد و با خنده رو کرد به سرگرد محقق و گفت : قدر این حمید رو بدن سرگرد از اون سرباز های باحال باحاله که لنگش کم پیدا می شه
سرگرد محقق لبخندی زد و گفت : فقط خیلی بی دقت و کثیف کاره
سرهنگ فشاری با دستش به پهلوم داد و در حالی که به نرمی با انگشتاش بغلم رو می مالید با خنده گفت : نفرمایید سرگرد ، حمید همه کاراش تمیز و با حاله ، نمی خوای جونم بفرستش بیاد واحد خودمون
گوهر شناس نیستی جونم ، من این موها رو تو آسیاب که سفید نکردم یه نگاه به طرفم بکنم می فهمم طرف چکاره است . من همون اول که چشمم به حمید افتاد به سرگرد مشکات گفتم که قدر حمید رو بدونه
سروان لبخندی زد و گفت : بی خودی بازار گرمی نکن ، حمید سرباز خوبیه بله ، برو سرهنگ ، به اندازه کافی حمید پر رو هست دیگه روش رو زیاد نکن
سرم رو تکون دادم و با خنده گفتم : ‌سرگرد مشکات می خواد منو بفرسته باقیمانده ، خودش قول داده
سرهنگ اخمی کرد و گفت : مشکات غلط کرده ، چون خودش داره می ره می خواد تو رو ببره باقیمانده ، عجب جنس خرابیه این مشکات ، مگه من دستم بهش نرسه . حمید نری باقیمانده ها گول حرف های مشکات رو نخوری ، خر نشی ها
با خنده گفتم :‌ تو رو خدا سرهنگ بزار برم باقیمانده اینقدر نخ نده
سرهنگ لبخندی زد و گفت : شوخی کردم ، امیدوارم هرچه زودتر بری باقیمانده و خدمتت رو به سلامتی تموم کنی
لبخندی زدم و گفتم : ممنون جناب سرهنگ ، شما هم اگه شد یه لطفی بهم بکنید ، یه توصیه ای ، چیزی بکنید منو زودتر بفرستند
سروان پورمقدم گوشم رو گرفت و در حالی که باسرهنگ خداحافظی می کرد منو کشید سمت پاترول
در طول مسیر برگشتن سعی کردم سرعتم از هفتاد تا بیشتر نشه تا اون گرد و قلبه بدش نیاد ، سروان پور مقدم که حوصله اش از آهستگی حرکت ماشین سر رفته بود ، سرش رو تکیه داد به پشتی و سعی کرد یه چرتی بزنه
چیزی که من متوجه شدم اینه که کسی از افسرها دل خوشی از سرگرد محقق نداشت و همه یه جورایی بزور تحملش می کردند
نزدیک های واحد من هم دیگه حسابی خسته شده بودم ، سرعت کم و یک نواختی جاده تو اون سر ظهر داغ و منظره اطراف بیابونی واقعا کسل کننده بود
بعد از رسیدن به واحد به تندی سرعتم رو کم کردم و اونها رو رسوندم جلو کانسک شون و بعد از اینکه در ماشین رو براشون باز کردم که پیاده بشن ، احترامی گذاشتم و سپس سوار ماشین شدم و رفتم سمت پارک موتوری
حداد تانکر آب رو آورده بود سمت منبع آب و شیلنگ رو گذاشته بود تا منبع رو پر کنه و خودش هم رفته بود تو ماشین نشسته بود . سری تکون دادم و شیر تخلیه زیر منبع رو باز کردم و گفتم بزار یه خورده آب خاک های ته مخزن بره بیرون
سپس رفتم تو سنگر ، موسوی و کیانی هم تو سنگر نشسته بودن ، رفتم سمت آشپزخونه و نگاهی به کتری و قوری کردم . چایی حاضر بود لبخندی زدم و گفتم : شما چایی میخورید براتون بریزم ؟
موسوی گفت : ما تازه خوردیم ، واسه خودت بریز ، اگه حداد کارش تموم شده واسه اون هم بریز
دو تا چایی ریختم و رفتم تو سنگر نشستم ، نگاهی به ساعتم انداختم هنوز یک ساعتی به ساعت استراحت و نهار وقت بود . داشتم چایی می خوردم که صدای قال و سر وصدای صادق و حداد از بیرون اومد ، بلند شدم و رفتم بیرون سنگر ، آب زیادی زیر منبع راه افتاده بود
صادق نگاهی به من کرد و گفت : حداد کسخول خر شیر تخلیه رو که باز کرده بوده نبسته ، بعد هم شیلنگ رو گذاشته تو منبع و آب رو باز کرده و رفته تو ماشین لم داده ، هرچی آب از بالا اومده تو منبع از پایین رفته بیرون ، ببین چکار شده اینجا
حداد که داشت شیر تخلیه رو می بست با دلخوری گفت :‌ به خدا اصلا حواسم نبود ، یادم نمی یاد این صاحب مرده رو کی بازش کرده باشم
لبخندی زدم و گفتم : بس که گیجی کاکو جان ، باز خوب شد صادق اومد وگرنه آب ممکن بود راه بیافته تو سنگر
حداد رفت و شیر آب رو دوباره باز کرد و گفت : خیر سرم تو ماشین نشسته بودم و گه گاه به بالای منبع نگاه می کردم که وقتی منبع لبریز شد بیام پایین و شیر رو ببندم ، به قول حمید خوب شد تو اومدی . من که تا نمی دیدم آب منبع لبریز شده از ماشین پیاده نمی شدم
خندیدم و گفتم : مگه تو کری بچه ، صدای ریختن آب روی زمین رو نمی شنیدی ؟
حداد سری تکون داد و گفت : اون جلو صدای موتور و پمب آنقدر زیاده که هیچی شنیده نمی شه
رو کردم به صادق و با خنده گفتم :‌صادق جون بگو کیانی لودر شو برداره این طرف منبع رو یه چاله بزرگ مثل استخر درست کنه که بعد از ظهر ها بریم آبنتی ، حال می ده ها
بازو مو گرفت و گفت : خفه شو مسخره ، چطوره چند تا نیمکت و تخت هم بزاریم اطرافش و بلیط هم بفروشیم تا بقیه واحد بیان اینجا ، شنا کنند و حمام آفتاب بگیرند . اگه تو هم ماساژور بشی درآمد مون نجومی می شه خودم مشتری دائمی این کنار دریای اختصاصی می شم
منو کشید سمت سنگر و با هم رفتیم تو
یکی از چایی ها رو که برای حداد ریخته بودم گذاشتم جلو صادق و با خنده گفتم : بیا بخور وقتشه ، تا حداد بخواد بیاد حسابی سرد می شه
موسوی با خنده گفت : حمید مگه به حداد نگفته بودی که شیر تخلیه رو باز کردی ؟
صادق نگاهی تندی به من کرد و بلند شد به تندی دستامو جلو گرفتم و گفتم : دروغ می گه ، باور کن صادق . من این کار رو نکردم
آمد طرفم و بازو مو گرفت و منو کشید طرف در سنگر و وقتی رفتیم بیرون صادق نگاهی به حداد که داشت آب های جمع شده زیر منبع آب رو جارو می کرد کنار ، انداخت و داد زد : ولش کن جارو رو این موش مرده بقیه شو جارو می کنه
بعد منو هول داد سمت منبع آب و با دست ضربه ای به باسنم کوبید
حداد اخمی کرد و به من گفت : برو کنار جورابات خیس می شه ، خودم جارو می کنم . خوب الاغ جون به من می گفتی ، که شیر تخلیه رو باز کردی
اخمی کردم و گفتم : ‌به خدا گفتم ، اون نره خر کیانی هم تو سنگر شنیده بود تو متوجه نشدی ، چه می دونستم نفهمیدی
رفتم طرف سنگر ، صادق دستم رو گرفت و گفت :‌ از خدا خواسته ، بچه حرف گوش کنی شدی ؟
لبخندی زدم و گفتم : طفلک حداد ، پایین شلوار و جورابش خیس شده دیگه ، خودش جارو می کنه
تو راه پله ها صادق من رو گرفت تو بغلش و و در حالی که دستاشو روی باسنم فشار می داد لبم رو بوسید و گفت : من فردا صبح دارم می رم ، تو قول دادی یه حالی بهم بدی یادته ؟
لبخندی زدم و گفتم :‌ آره یادمه ، باشه بعد
اخمی کرد و گفت : ‌پس یادم بنداز آدرس خونه مون رو بهت بدم ، اگه بعد شد و من خدمتم تموم شده بود ، تو زیاد واسه پیدا کردنم سرگردون نشی و بدونی منو کجا می تونی پیدا کنی
خنده ام گرفت و گفتم :‌ این آخر خدمتی بامزه شدی ، صادق
صادق فشار محکمی به باسنم داد و گفت : من همیشه بامزه بودم تو نخواستی مزه شو بچشی
در این موقع کیانی با خنده گفت : صادق جون بزار یه خورده هم ما حمید رو تنبیه کنیم
به تندی از بغل صادق بیرون آمدم و رفتم تو سنگر
صادق رو کرد به کیانی و گفت : حمال فضول ، حمید پاش پیچ خورد می خواست بیافته که من گرفتمش
موسوی نگاهی به کیانی کرد و گفت : چی شد ؟
کیانی لبخندی زد و گفت : هیچی بابا من فکر کردم صادق داره حمید رو تو راه پله ها تنبیه می کنه ، نگو حمید جون پاش تو آب های زیر منبع سر خورده و داشته می افتاده تو سنگر ، باز خدا رو شکر صادق جون تونست به موقع باسن حمید رو محکم بگیره که نخوره زمین
قندی برداشتم و پرت کردم سمت کیانی و داد زدم : غلط کردی کثافت من تو پله ها پام پیچید
در این موقع تلفن زنگ زد ، صادق رو کرد به من و گفت :‌ پاشو از این به بعد تو باید جواب تلفن رو بدی
سری تکون دادم و گوشی رو برداشتم ، از واحد خدمات یه زیل می خواستن برای بردن لوازم به قرار گاه ، گوشی رو گذاشتم و رو کردم به کیانی و گفتم : پاشو کیانی ، زیل رو بردار برو واحد خدمات باید بری قرارگاه و وسایل ببری
کیانی اخمی کرد و به صادق گفت : من تازه اومدم ، بگو به موسوی بره
صادق سری تکون داد و گفت : به من چه ، به حمید بگو
کیانی رو کرد به من و گفت : حمید بدجنسی نکن ، بگو موسوی بره . بخدا دیگه کاری به سر خوردن و یا پیچیدن پات ندارم
اخمی کردم و گفتم : چرا چرت و پرت می گی ؟ بلند شو برو ، منتظر هستند وقت رو تلف نکن . دیگه هم نبینم تو یا بقیه با من چونه می زنید
کیانی اخمی کرد و سوییچ زیل رو برداشت و رفت طرف در سنگر موسوی با خنده گفت : کیانی مواظب باش پات سر نخوره ، به سر خوردن بقیه هم دیگه کاری نداشته باشی . حمال فضول به تو چه که حمید سر خورد و افتاد تو بغل صادق یا اتفاقی صادق سر خورد و افتاد تو بغل حمید
بلند شدم و گفتم : کیانی سوییچ رو بده به موسوی ، بهتره اون بره ظاهرا موسوی خیلی سرحال تره و از سرحالی زیادی به مزخرف گویی افتاده
کیانی با خنده دوید طرف موسوی و سوییچ رو گرفت جلوش
موسوی نگاهی به من کرد ، داد زدم : موسوی من باهات شوخی ندارم ها
یه موقع دیدی برات گرون تموم شد . پاشو دیگه حمال
موسوی سری تکون داد و در حالی که سوییچ رو از دست کیانی می گرفت رفت طرف در سنگر و رو کرد به کیانی و گفت : حرفی نداری بزنی ؟
کیانی لبخندی زد و با دست دهنش رو گرفت
موسوی اخمی کرد و به کیانی گفت : دلقک مسخره
صادق داد زد :‌ برو گمشو دیگه موسوی
سپس رو کرد به من و گفت : حمید به روشون نخند ، یک بار بهشون گفتی حرفت رو گوش نکردند بلافاصله براشون گذارش رد کن تا حالشون بیاد سرجاش ، نزار روابط داخلی رو مسولیت و کارت تاثیر بزاره ، تند و خشن باهاشون رفتار کن
موسوی گفت :‌ تو رو خدا صادق ، کارهای بد یادش نده
بعد سری تکون داد و رفت بیرون
سری تکون دادم و گفتم : کاش رضا رو ارشد می کردی صادق به خدا من حریف این جونور ها نمی شم
کیانی داد زد :‌ تو رو قرآن حمید ، کوتاه بیا رضا همینطوریش هم سگ پاچه بگیر هست ، دهن ما رو سرویس می کنه
صادق اخمی کرد و بهم گفت : جا نزن حمال ، تو می تونی قانونا یه معاون برای خودت انتخاب کنی ، وقتی که دیدی بچه ها اذیت می کنند رضا رو معاون ارشد انتخاب کن ، در غیر این صورت من پیشنهاد می دم کیانی که قبلا معاون و جانشین من بوده رو انتخاب کنی اون به کارش وارده
حداد داخل سنگر شد و گفت : فکر کنم موسوی یکی دو روز اضافه خدمت خورد
صادق اخمی کرد و گفت : چرا ؟
حداد گفت : موسوی داشت ماشین رو با سرعت می برد طرف خدمات اون سرگرد جدیده هم که بالای خاکریز ایستاده بود داشت نگاش می کرد رفت طرفش
داد زدم :‌ اون کثافت گرد و قلمبه رو انگار تو کانسک راهش نمی دن که مرتب بالای خاکریز پلاسه
صادق رو کرد به من و گفت : باید آهسته رفتن تو واحد رو مرتب به بچه ها یاد آوری کنی
آهی کشیدم و گفتم : طفلک موسوی حالا حتما داره تو دلش منو حسابی فحش می ده
حداد اخمی کرد و گفت : ‌غلط کرده ، باید حواسش رو جمع می کرد تقصیر تو چیه ؟
دوباره آهی کشیدم و گفتم : اصلا دلم نمی خواد بچه ها از من آزرده خاطر
بشن
صادق لبخندی زد و گفت : کم کم از دل من آب می خوری که من چی می کشیدم ، من هم اون اوایل ، همش نگران این موضوع بودم ولی وقتی چند بار بازخواست شدم . فهمیدم باید به فکر کارم باشم
تا موقع نهار بچه ها همه از ماموریت هاشون برگشتن ، داشتم سفره رو پهن می کردم که رضا هم سر و کله اش پیدا شد ، فقط موسوی بیچاره هنوز برنگشته بود
رضا به کمک حداد چیزهایی رو که خریده بود رو آوردن و من و منصور هم اونها رو بردیم تو آشپزخونه
حداد لبخندی زد و گفت : سور و سات براهه ، صادق خداوکیلی همسنگر هایی از ما بهتر هیج کجا پیدا نمی کنی ، حیف توی حمال قدر ما رو ندونستی
صادق لبخندی زد و گفت : من مخلص همه تون هم هستم
رضا گفت : باش ،ولی باید پول خرید ها رو بدی ، مثلا بخاطر تو جشن گرفتیم ، تو خودت باید پولش رو بدی
صادق اخمی کرد و گفت : دست شما درد نکنه آقا رضای گل ، چشم من پول همه رو می دم
اخمی کردم و گفتم : رضا تو اینقدر زحمت کشیدی و خرید کردی دیگه کارت رو ضایع نکن ، یه روز یه بنده خدایی بهم می گفت آدم نباید مثل گاو
نه من شیر باشه که کلی شیر می ده ولی با یه لگد آخر کاری همه رو چپه می کنه رو زمین . راست هم می گفت بخدا من بعدا حس کردم واقعا خیلی بده آدم اینطوری باشه
رضا رفت صورت صادق رو بوسید و گفت : شوخی کردم بابا ، سگ خور پول همه رو خودم می دم . این صادق حمال خیلی تا بحال منو اذیت کرده
شاید اینطوری از دلش در بیارم
صادق و بقیه شروع کردن به خندیدن ، صادق رو کرد به رضا و گفت :‌ما که موفق نشدیم ، افتتاح اون کلاس آداب معاشرت و ادب رو که خیال داشتی راه بیاندازی ببینیم ، ولی تو رو خدا رضا جون این کار رو حتما بکن
رضا رو کرد به بچه ها و داد زد : راست می گه دیگه چرا همه تون اسم نمی نویسید که کلاس رو راه اندازی کنید ؟
منصور با خنده رو کرد به من و گفت : حمید شرط بندی رو بگم ؟
حسابی حالم گرفته شد با عصبانیت داد زدم ، حالا چه وقت شرط بندیه کوری نمی بینی می خواهیم نهار بخوریم
مرتضی با خنده گفت :‌ تو ذوق منصور نزن حمید ، اون بیچاره که حرف بدی نزد . بهش بگو بعد نهار ، این که داد زدن نداره
اخمی کردم و گفتم : همیشه که توی کثافت برنده نمی شی ؟
رضا زد تو سرم و گفت : باز بدون من شرط بندی کردی سوختی حمال تو کی می خوای ، اون دیپلم مسخره تو جر بدی بندازی دور و به حرف من گوش بدی ؟ دیشب چقدر باختی بدبخت ؟
مرتضی با خنده گفت :‌ سر پول نبود ، رضا جون جوش نزن
رضا اخمی کرد و گفت : ‌پس سر چی بود ؟
مرتضی لبخندی زد . به تندی نگاهش کردم ، مرتضی آهسته گفت : ‌سر ماست مالی
رضا به من نگاهی انداخت و گفت : همین مونده بود که همه دورت جمع بشن بهت بخندن ، خاک بر سرت کنن
اخمی کردم و به رضا گفتم : امروز بعد از نهار باز با مرتضی شرط بندی می کنیم همون تک کشیدن خوبه ، این بار تو کنارم هستی من نمی بازم خوشگل جون
بعد از نهار و جمع شدن سفره ، منصور ظرف ها رو جمع کرد و داشت می برد بیرون ، لبخندی زدم و گفتم : منصور جون ، اون ظرف ها رو نشوری حال کردم امروز بازنده اونها رو بشوره
سپس به مرتضی نگاهی کردم و لبخندی زدم . مرتضی هم لبخندی زد و گفت : باشه عزیز جون من حرفی ندارم
سپس بلند شد و سیگاری روشن کرد و رفت نزدیک لبه موکت جایی که اون چند برگ رو مخفی کرده بود نشست ، ومشغول سیگار کشیدن شد
من رفتم تو آشپزخونه تا فرصت کنه نگاهی به اونها بندازه ، وقتی به هوای بردن کلمن آب توی سنگر دیدم لبه موکت رو آهسته کمی بلند کرده و داره به برگ های زیر موکت نگاه می کنه ، لبخندی به لبم نشست واسه این که فرصت نکنه برگه ها رو بچرخونه و اونها رو ببینه . خودم رو از جلو در عقب کشیدم داد زدم : کی آب می خواد ؟
و رفتم تو سنگر مرتضی به تندی لبه موکت رو انداخت و مشغول دست کشیدن به موکت شد
کلمن رو گذاشتم رو صندوق ها و رو کردم به رضا و گفتم : ‌آب می خوای رضا ؟
رضا سری به علامت منفی تکون داد ، مرتضی لبخندی زد و گفت : ‌من می خوام حمید جون
لیوان رو کمی آب کردم و رفتم طرفش و گرفتم جلوش
لبخندی زد و گفت : مگه تو آب رو گفتی ، کی می خواد ؟
اخمی کردم و گفتم : تو چیز دیگه می خواستی ؟
سری تکون داد و گفت : ببخشید من حواسم نبود ، فکر کردم ، اصلا ولش کن ، داغ کردم نفهمیدم چی دارم می گم ، یه لحظه رضا رو ندیدم
آب رو ریختم رو صورتش و گفتم :‌ پس لازم شد ، حرارتت رو کم کنم یه موقع نسوزی
در حالی که پیرهنش رو جلو گرفته بود تا آب یخ هایی که به لباسش ریخته شده بود به تنش نخوره ، با خنده گفت : بدجنس عوضی ، گفتم که ببخشید رضا رو ندیدم
کنارش نشستم و دستش رو گرفتم و با خنده گفتم : باز هم باهام شرط بندی می کنی مرتضی ، دیشب خیلی شب خوبی بود
لبخندی زد و به منصور گفت : برو پاستور ها رو بیار
منصور گفت : حمید ، شطرنج بازی کنید ، تک کشیدن مسخره است تو اصلا شانست خوب نیست
مرتضی اخمی کرد و گفت : منصور حمال به تو چه مربوطه ، حالا دیگه رضا پیش شه نمی بازه برو گمشو بیارش دیگه
منصور پاستور ها رو آورد و گرفت جلو مرتضی ، اخمی کردم و گفتم :‌ بده به من باید حسابی برشون بزنم ، مگه ندیدی صادق حمال دیشب پاستور ها نگاه کرد و گفت همه تک ها رو دیده عقب برگه ها بوده و می گفت من بد بر زدم ، بده می خوام خوشگل برشون بزنم
بعد چند بار پاستور ها رو بر زدم و گذاشتم وسط و داد زدم : برگه ها تو بردار آقای خوش تیپ
مرتضی لبخندی زد و گفت : من بیست تا برگ بردارم ؟
گفتم :‌ بله شما بردار
مرتضی که نگرانی رو تو صورتش می شد دید گفت : بدبخت ، یعنی اینقدر شانست رو آشغال می دونی و فکر می کنی این بار هم می سوزی جرات نداری برگه بکشی ؟
اخمی کردم و با دلخوری گفتم : اصلا هم شانسم آشغال نیست حالا که اینطور شد خودم برگه می کشم
مرتضی لبخندی زد و پاستور ها رو کشید طرفم و گفت : ‌شروع کن
سپس به تندی دستم رو گرفت و گفت : ‌شرط همون دیشبی ، قبول
گفتم : باشه اگه من بردم تو باید خودت رو در اختیارم بزاری تا هر طور دوست داشتم ماست مالیت کنم و در ضمن باید ظرف های نهار رو هم بشوری ، آخ جون ، اگه تو بردی که باز من بیچاره همون ..و در ضمن ظرف ها رو هم می شورم . حالا اگه موافقی خوش تیب برگه ها رو بردارم
مرتضی لبخندی زد و گفت : چون صادق داره فردا می ره ، اگه من بردم تو باید اجازه بدی صادق هم یه خورده تو برد من شریک بشه
لبخندی زدم و گفتم : چون صادق فردا داره می ره ، باشه قبول ولی همون طور که تو بردت شریک می شه باید تو باختت هم شریک باشه اگه ببازی من هردو تون رو ماست مالی می کنم ، مشترک هم باید ظرف ها رو بشورید
صادق خندید و گفت : من هستم باشه قبول
نگاهی بهش کردم و گفتم : نمی خوای یه خورده بیشتر فکر کنی ، تو می تونی وسط نیای. من و مرتضی داریم شرط می زاریم
صادق با خنده گفت : نه من هم هستم ، فوقش ما رو ماست مالی می کنی دیگه ، به امکان بردنش می ارزه ، می دونی که حمید جون من سر نترسی دارم
لبخندی زدم و در حالی که به صادق و مرتضی که بهم نگاه می کردند و می خندیدن ، نگاه می کردم ، گفتم :‌ باشه قبول
رضا سری تکون داد و گفت : آخرش چی شد من نفهمیدم ؟
مرتضی با خنده گفت : رضا جون زیاد به خودت فشار نیار ، آخرش حال کردن با حمیده ، منظورم حال کردن حمیده دیگه که ما رو ماست مالی می کنه
اخمی کردم و یه برگ برداشتم و گفتم :‌ یک
برگه رو انداختم وسط ، و همینطور برگه می کشیدم و رو می کردم و می انداختم وسط و می شمردم ، به دوازده که رسید ، اعصابم خراب شده بود دستام داشت می لرزید وای خدا پس چرا تک نمی یاد
برگه سیزدم رو که رو کردم تک بود ، نفس راحتی کشیدم . مرتضی و صادق آهی از تعجب کشیدن و حسابی دمق شدن ، مرتضی برگه ها رو برداشت و نگاهی به اونها کرد و گفت : خیلی مسخره شده به خدا
بلند شدم و دست مرتضی رو گرفتم و گفتم :‌ بیا عزیز دلم ، ، همیشه که نباید تو برنده باشی
سپس دستش رو کشیدم و بلندش کردم ، سری تکون داد و لبخندی بهم زد و گفت : خیلی عجیبه نه حمید ؟
لبخندی بهش زدم و گفتم : نه عزیزم ، دیشب خیلی عجیب بود ، حالا لباسهاتو بپوش
سپس رو کردم به صادق و دستم رو طرفش دراز کردم و گفتم : افتخار بدید صادق خان شما هم لباس بپوشید
صادق لبخندی زد و پشت دستم رو بوسید و گفت : من که سر حرفم مردونه هستم ، تو هم یاد بگیر و سر قولت باش
سپس هر دو لباس پوشیدن ، دست مرتضی رو گرفتم و اون رو بردم طرف صندوق ها و نشوندمش رو صندوق ، رو کردم به منصور که داشت می خندید وگفتم : منصور ظرف ماست این آقای خوش تیپ رو بیار
سپس در حالی که لبخندی به لب داشتم مشغول باز کردن کمربند شلوار مرتضی کردم ، مرتضی لبخندی زد و گفت : از پایین شروع می کنی ؟
گفتم :‌ آره قربونت ، دلم نمی خواد مثل صادق وقتی پایین رو نگاه می کنی ماست بریزه رو لباست
منصور لبخندی زد و سطل ماستی که آورده بود داد دستم و گفت : بیا مخصوصه واسه پایینه
اخمی بهش کردم و سطل رو از دستش گرفتم . و به رضا اشاره کردم بیاد سطل رو واسم نگه داره ، رضا با خنده جلو آمد و در حالی که سطل رو جلوم می گرفت گفت : دیدی گفتم ، من کنارت باشم نمی بازی
لبش رو بوسیدم و گفتم : آره به خدا فقط بخاطر بودن تو بود که بردم
سپس مشغول باز کردن دگمه های شلوار مرتضی شدم ،دستم رو تو سطل فرو کردم و مشغول هم زدن ماست ها و پودر های دارو که زیر ماست ها بود شدم و بعد برای اینکه بچه ها حواسشون به تغییر رنگ ماست ها جلب نشه به تندی شورت مرتضی رو جلو کشیدم و همه شو تو شورتش چپه کردم و سطل رو دادم دست منصور و گفتم بازم بیار
سپس دستم رو فرو بردم تو شورت مرتضی و کمی کیر شو مالیدم و ماست ها رو اون تو همه جا پخش کردم ، مرتضی آهی کشید و گفت : من دوست دارم ، چه باخت باحالیه
رضا دستم رو گرفت و از تو شورت مرتضی کشید بیرون و داد زد : خود ماست ها همه جا پخش می شه ، دستت رو بکش بیرون کثافته احمق
لبخندی زدم و در حالی که دست ها مو با شلوار مرتضی پاک می کردم گفتم : ‌رضا اذیت نکن بزار کارمو بکنم دیگه
سطلی ماستی که منصور دوباره آورده بود رو دادم دست رضا و شروع کردم به ماست مالی سر و صورت مرتضی ، گاهی هم عمدا روی پیرهنش می ریختم ، کمی این کار رو طولش دادم
بعد که کارم تموم شد مرتضی بلند شد و با خنده گفت :‌ می رم حموم
اون رو سر جاش نشوندم و گفتم : صبر کن صادق رو هم با خودت ببر مگه شما شریک و دوست هم نیستید
صادق اومد روی صندوق نشست و گفت :‌ اگه دلت اومد لباس ها مو دیگه پر نکن
اخمی کردم و گفتم : ‌سر تو پایین نگیر تا پر نشه
بعد مشغول باز کردن کمر بند و دگمه های شلوارش شدم و با خنده گفتم : واسه اینکه کمتر لباسات پر بشه از پایین شروع می کنم
سپس شورت شو جلو کشیدم و سرم رو کمی جلو کشیدم و در حالی که به کیر گنده اش نگاهی میکردم لبخندی زدم و گفتم : از ماستی شدن خوشش می یاد صادق ؟ داره قد بلندی می کنه
صادق لبخندی زد و گفت : آره بدش نمی یاد مخصوصا از این کارت
کمی ماست با دستم ریختم تو شورتش و دستم رو فرو بردم تو و مشغول مالیدن کیرش شدم وقتی دیدم رضا با عصبانیت داره نگاهم می کنه دستم رو کشیدم بیرون و گفتم : خوب بسه شه ، حالا سر وصورتش
سپس دستامو با شلوارش تمیز کردم
صادق اخمی کرد و گفت : درسته که سرم رو پایین گرفتم ولی سر صورتم که تمیزه تعجبه نمی دونم این ماست ها چیه رو شلوارم تو فکر می کنی این ماست ها از کجا اومده حمید کثافت
لبخندی زدم و گفتم : ‌آخ ببخشید ، حواسم نبود دستامو باهاش تمیز کردم دیگه تکرار نمی شه اخماتو باز کن
موها و سرش رو که با آرامی ماست مالی کردم مشغول ماست مالیدن
به صورتش بودم که متوجه شدم مرتضی داره آهسته ول می زنه
نگاهش کردم و گفتم : چته ؟ با ماست ها حال می کنی ، چرا اینقدر وول می زنی ؟
اخمی کرد و گفت : نمی دونم ، مسخره تو ماست ها نمک ریخته بودی ؟
لبخندی زدم و گفتم : من ، نه . شاید از با نمکی زیاد خودت ، ماست ها شور شده ، حالا اینقدر وول نزن ، بچه ها فکر می کنند یه طوریت می شه
وقتی
     
  
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی و هفتم



سپس به سنگر برگشتیم و طریقه نوشتن برگه های تحویل و تحول خوردرو ها رو که من باید انجام می دادم بهم آموزش داد
منصور برامون چایی آورد و با خنده گفت : آقای ارشد بفرمایید
صادق همونطور که داشت با من حرف می زد دستش رو برد طرف استکان چایی ، منصور با دست دیگه اش کوبید رو دستش و داد زد : ‌با تو نبودم مگه تو ارشد سنگری ؟
صادق با خنده دستش رو عقب کشید و رو کرد به من و گفت :‌ بفرمایید چایی تون رو بردارید آقای ارشد
اخمی به منصور کردم و گفتم : از این به بعد دیگه من کاری به کارهای سنگر ندارم خودت تنها باید کار ها رو انجام بدی ، شب ها هم باید بیای روی تخت من بخوابی
منصور رفت طرف کلمن و لیوان آب رو پر کرد و آمد طرفم ، اخمی کردم و گفتم :‌ اگه بریزی روم به صادق دستور می دم همین جا وسط سنگر درازت کنه و تو رو بکنه
لیوان آب رو روی سرم گرفت و کم کم شروع کرد به ریختن ، همونطوری نگاهش کردم تا همه آب لیوان رو خالی کرد
لبخندی زد و گفت : برای من همون حمید خول چل و دیوانه ای که بودی هستی ، هیچ چیزی فرق نکرده ، حالا چایی تو که خوردی پاشو استکان های بعد از ظهری و این سه استکان رو بشور ، سنگر رو هم باید جارو کنی ، دیگه هم نبینم برام قیافه گرفتی
صادق با خنده گفت : حمید پاشم دستور تو اجرا کنم
لبخندی زدم و گفتم : نه بابا ، من عرضه دادن این جور دستور ها رو ندارم
منصور با خنده گفت : صادق پا می شم کلمن رو خالی می کنم روت ها
نگاهی به منصور کردم و گفتم : منصور جان شوخی می کنیم ، دیوانه
زنگ تلفن توجه ما رو بخودش جلب کرد ، رفتم و گوشی رو برداشتم بعد از صحبت با واحد تدارکات گوشی رو گذاشتم ، بلند شدم و رفتم طرف تخته کلید ها و سوییچ جیپ رو برداشتم و رفتم طرف صادق و گفتم : بیا صادق جون برو سنگر تدارکات و شاه غلام رو ببر بهداری ، ظاهرا عقرب اون رو نیش زده
صادق لبخندی زد و گفت :‌ من ؟
گفتم : بله شما
لبخندی زد و گفت : برو اذیت نکن
داد زدم : صادق مگه من با تو شوخی دارم ، بلند شو دیگه
صادق بلند شد و گفت : منصور رو بفرست بره
گفتم : تا من پارک دار باشم منصور رو برای امثال شاه غلام ماموریت نمی فرستم ، حالا برو ، بدبخت اگه واقعا عقرب زده باشش زیاد درد نکشه
صادق اخمی کرد و گفت :‌ اگه نخوام برم چیکار می کنی ؟
رفتم تو بغلش و لباشو محکم بوسیدم و گفتم : من می دونم می ری ، من لازم نیست شدت عمل به خرج بدم
صادق باسنم رو فشار داد و گفت : چون می دونم بخاطر منصوره باشه می رم ، خوبه ، خوشم اومد . باید هوای بچه ها رو داشته باشی
سپس از سنگر رفت بیرون ، منصور سری تکون داد و گفت : ممنون ، خیلی حال کردم . اصلا فکر شو نمی کردم صادق رو به جای من بفرستی
بلند شدم و استکان ها رو جمع کردم و با خنده گفتم : صادق یه خورده دمق شد ، ولی خوب کس دیگه ای نبود بفرستم
سینی رو بردم بیرون و کمی بعد منصور بقیه استکان ها رو آورد و با هم مشغول شستن شدیم ، منصور سری تکون داد و گفت : حیف شد صادق داره می ره باقیمانده ، کاش نمی رفت
گفتم : چیه ؟ خوب بهت حال می ده
خندید و گفت : منظورت از این کار هاست
بدون انکه به دستاش نگاه کنم ، گفتم :‌ بله
لبخندی زد و گفت : نه ، تنها به اون خاطر نیست ، من صادق رو خیلی دوست دارم ، صادق برخود با حالی داره . ابهت قشنگی داره ، خوب تو از رضا خوشت می یاد و من هم از صادق . راستش وقتی با هم حال می کنیم خیلی بهم مزه می ده
سری تکون دادم و گفتم : باز تو همه بچه ها رو امتحان کردی ، بهتر می دونی که کی بهتر حال می ده چه کسی نه
لبخندی زد و گفت : حسودیت نشه ، تو هم خوبی
لبخندی زدم و گفتم : خاک بر سر ، کم کم مثل خیر خواه نشی ؟
اخمی کرد و گفت : باز یه خورده خندیدم ؟
گفتم : ‌شوخی کردم ، تند نرو
صدای زنگ تلفن باعث شد دستامو بشورم و برم تو سنگر ، گوشی رو برداشتم ، صادق بود گفت : حال این بابا خیلی خرابه ، زود پاترول رو بردار بیا اینجا
آهی کشیدم و به تندی حاضر شدم و از سنگر دویدم بیرون ، منصور با عجله آمد جلو و پرسید :‌چی شده حمید ؟
گفتم : من باید برم ، بعدا بهت می گم
سپس دویدم سمت پاترول ، پاترول رو روشن کردم و گاز شو گرفتم و رفتم سمت سنگر تدارکات ، سرگروهبان و سرگرد محقق جلو سنگر تدارکات ایستاده بودن ، آهی کشیدم و سرعتم رو کم کردم . وقتی که دیدم سرگرد محقق با دست اشاره می کنه تند تر بیام ، سرعت ماشین رو اضافه کردم وقتی از ماشین پیاده شدم ، شاه غلام رو که تقریبا بی هوش بود رو عقب پاترول خوابوندن
سرگرد گفت : سریع ببرش اهواز ، بیمارستان لشگر
با نگرانی رو کردم به سر گروهبان و گفتم : چی شده قربان ؟
سرگروهبان داد زد : برو زود وقت رو تلف نکن
صدوقی هم نشست تو ماشین و من ماشین رو راه انداختم و با سرعت رفتیم طرف اهواز
نگاهی به شاه غلام کردم و گفتم : عقرب اینطورش کرده ؟
صدوقی با ناراحتی گفت : آره یه عقرب بزرگ تو لباسش رفته بوده لباسشو که تنش کرده بوده مثل اینکه یکی دو بار نیشش زده ، خدا کنه طوریش نشه نزدیک قلبش هم هست ، هیچ کاریش هم نمی شد بکنیم
بیچاره شاه غلام
گفتم :‌ بهتر نبود می بردیمش بهداری ، یه آمپولی ، چیزی بهش می زدن بعد می بردیمش اهواز
اخمی کرد و گفت :‌ نمی دونم سرگرد گفت باید ببریمش سریع اهواز
گفتم : اجازه بده اول ببرمش بهداری من امثال شاه غلام رو زیاد دیدم بهتره اول ببریمش بهداری ، ممکنه تا بخواهیم ببریمش اهواز دیر بشه
سپس به تندی دور زدم و رفتم سمت بهداری ، چند دقیقه بعد رسیدیم بهداری و با زدن چند بوق ممتد ، نگهبان جلوی ورودی به تندی زنجیر رو انداخت تا راه برام باز بشه . جلوی بهداری ایستادیم و به تندی رفتم تو و یه برانکار برداشتم و با کمک صدوقی شاه غلام رو روی برانکارد گذاشتیم و بردیمش تو سالن بهداری
دکتر بهداری آمد بالای سرش و سریع دگمه های پیرهن شاه غلام رو باز کرد و سپس به تندی مشغول معاینه اش شد و بعد از اون یه آمپول به بازوی شاه غلام تزریق کرد و سپس یکی از سربازان پرستار به تندی یه سرم رو به دست دیگه شاه غلام وصل کرد
از دکتر پرسیدم : اگه لازمه ببریمش اهواز
دکتر نگاهی به شاه غلام کرد و گفت : کمی صبر کن ببینم چطور می شه بیرون منتظر باش
بیرون با صدوقی نشستم رو خاک ریز ، آهی کشیدم و گفتم : خدا کنه طوریش نشه ، مرد خیلی خوبیه ، چرا سنگر شون رو سم پاشی نمی کنند بخدا اثر داره ما الان تو سنگرمون مدتهاست که چیزی نمی بینیم ماهی یک بار باید حسابی همه جا رو سم بزنید
سیگارم رو در آوردم به صدوقی تعارف کردم یکی برداشت ، یه دونه هم من گذاشتم گوشه لبم و اونها رو روشن کردم . چند دقیقه بعد دکتر آمد بیرون و گفت : حالش بهتر شده ، یه شوک قوی عصبی داشته . بعد از سرمش امیدوارم بهتر هم بشه
رفتیم تو شاه غلام چشاش باز بود و رنگ روش نشون می داد ، حالش از خطر گذشته
جلو رفتم و با خنده گفتم : ما رو حسابی ترسوندی شاه غلام ، قرار نشد جدی جدی بیای بهداری ، مگه زغال تموم کرده بودی
لبخندی زد و گفت : بد مصب بد جوری زد ، چشام سیاهی رفت با خودم گفتم دیگه کارم تمومه
دستی به سرش کشیدم و گفتم : یه شاه غلام داریم اون هم به این مفتی بره ، مگه من می زارم
سرباز بهداری یه کمپوت گلابی با قاشق آورد و گفت : این رو بدید بخوره تا یه خورده گلوش تر بشه و ضعف نکنه
قوطی کمپوت رو گرفتم و نشستم کنارش صدوقی کمی جلو تخت رو بالاتر داد و من با قاشق مشغول گذاشتن کمپوت تو دهانش شدم
چند دقیقه بعد دکتر آمد بالای سرش و بعد از معاینه و گرفتن فشار خون و و گوش کردن به ضربان قلبش ، لبخندی زد و گفت : کار خیلی خوبی کردید اون رو آوردید اینجا ، بردنش به اهواز با حالی که اون داشت خیلی خطرناک بود شاید اصلا به اهواز هم نمی رسید
صدوقی رو کرد به دکتر و گفت : سرگرد خیلی ما رو دستپاچه کرد و گفت باید سریع ببریمش اهواز حمید گفت اول بیاریمش اینجا
دکتر اخمی کرد و گفت : همیشه عقرب و مار زدگی رو مخصوصا اگه نزدیک قلب باشه اول باید به نزدیک ترین بهداری برسونید ، همه بهداری ها بخاطر کثرت موارد اینچنینی ، بهترین آمپول ها و سرم های ضد زهر رو دارند ، موارد اورژانسی که به اهواز باید اعزام بشه ، مواردیه که مدت زیادی از زمان وارد شدن زهر به بدن گذشته باشه و روی اعصاب و قلب اثرات بدی گذاشته باشه ، بهرحال کار خوبی کردید آوردینش اینجا
لبخندی به شاه غلام زدم و گفتم :‌ ببین شاه غلام جونت رو مدیون منی
یک ساعتی بعد سرم شاه غلام تموم شد
دکتر دوباره شاه غلام رو معاینه کرد و گفت : دو روز استراحت تو واحد براش می نویسم ، شیر زیاد بهش بدید ، مقداری هم قرص می نویسم که هر هشت ساعت دو تا باید بخوره ، می تونید ببرینش واحد
شاه غلام از تخت آمد پایین رفتم زیر بغلش رو گرفتم ، صدوقی گواهی استراحت و دارو هاشو گرفت و بعد از خداحافظی داشتیم می رفتیم سمت ماشین که دکتر جلو آمد و گفت : اسم و فامیلت رو بگو
بعد از یاداشت کردن اسم و فامیل و اسم واحد مون ، گفت : کار و عمل تو آقا حمید یه خطر بزرگ رو از سر این همکارتون شاه غلام دور کرد بعد از تایید سرهنگ بهداری به واحد تون نامه می دیم که مورد تشویق قرار بگیری
تشکر کردم و رفتیم نشستیم تو ماشین ، تو دلم قند آب می شد . لبخندی زدم و گفتم : خوب شاه غلام خوش تیپ ، جایی نمی خوای ببرمت ؟ از فک و فامیل ها کسی براش اتفاقی نیافتاده که بخوای بهش زنگ بزنی و از نگرانی در بیای ، اگه هست بگو
شاه غلام خندید و گفت : دستت درد نکنه من که نه ولی فکر کنم صدوقی یه کار کوچکی سوسنگرد داشته باشه
صدوقی لبخندی زد و گفت :‌ آره حمید جون یه کار کوچک سوسنگرد دارم
اخمی کردم و گفتم : اون روز تو سنگر سرگروهبان شما بودی یه حرفهایی می زدی ، یادت هست چی می گفتی ؟ که من گفتم باز هم به هم می رسیم یادت هست
صندقی با خنده گفت : من همون جا گفتم که من نبودم شهدوست بود تو چقدر کم حافظه ای حمید جون
خندیدم و گفتم : ‌باشه این بار می زارم به حساب کم حافظه ای
بعد از رسیدن به سوسنگرد و خرید صدوقی به تندی برگشتم سمت واحد
ماشین رو کنار سنگر شون متوقف کردم و پیاده شدم ، شاه غلام هم از ماشین پیاده شد و دستشو بلند کرد و نگاهی به من کرد رفتم زیر بغلش رو گرفتم و بردمش تو سنگر بعد دست شاه غلام رو که سفت چسبیده بود به بغلم رو باز کردم و با خنده گفتم : نترس ، بگیر راحت استراحت کن
صدوقی لبخندی زد و گفت : بیا بشین حمید جون یه چایی بخور
کنار شاه غلام نشستم و گفتم : باشه ، ممنون یه چایی هم اینجا می خورم
گوشی تلفن رو که کنار دستم بود برداشتم و بعد از ارتباط با سر گروهبان بهش اطلاع دادم که ما برگشتیم و حال شاه غلام هم خوبه ، چند دقیقه بعد تازه چایی مو خورده بودم که سرگروهبان آمد تو سنگر و با شاه غلام رو بوسی کرد ، من بلند شدم و خداحافظی کردم و از سنگرشون اومدم بیرون ، سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت پارک موتوری
وقتی که ماشین رو پارک کردم رفتم تو سنگر صادق داشت با منصور حال می کرد ، لبخندی زدم و گفتم : خسته نباشید
صادق لبخندی زد و گفت : چه بی موقع اومدی ؟
به منصور که دستاشو به صندوق ها گذاشته بود و خم شده بود و با لبخندی منو نگاه می کرد ، نگاهی انداختم و گفتم : حمال اگه به جای من کس دیگه می یومد تو سنگر چی می شد ؟
صادق لبخندی زد و در حالی که داشت با کیرش تو کون منصور تلم می زد گفت : من از صدای ماشین پاترول فهمیدم تو هستی
اخمی کردم و گفتم : اگه ، کسی بدون ماشین می یومد چی ؟
صادق با دلخوری گفت : حمال بزار کار مو بکنم ، خیلی دلت می سوزه برو بیرون مواظب باش
رفتم کنار در نشستم رو صندوق ها و گفتم : راحت باشید ، من حواسم به بیرون هست
سپس مشغول نگاه کردن به اونها شدم ، منصور لبخندی زد و گفت : تو که حسود نیستی حمید جون ، هستی ؟
گفتم : نه عزیز دلم راحت باش
خندید و گفت : بخاطر خودم نمی گم ، منظورم از صادق دلخور نشی
اخمی کردم و گفتم : خفه شو ، نه نمی شم
کمی بعد تو آه و ناله های هوس انگیز منصور ، صادق هم به شدت ضربه زدن هاش با کیرش به کون منصور اضافه کرد و چند دقیقه بعد صادق ناله ای کرد و بی حرکت شد ، صادق دستمالی رو که کنارش بود برداشت و کیرش رو کشید بیرون و در حالی که کیر شو و کون منصور رو تمیز می کرد لبخندی زد و گفت : خیلی مزه داد ، کاش می شد من منصور و تو رو با خودم می بردم باقیمانده
اخمی کردم و گفتم : دیگه حرف زیادی نزن
منصور بلند شد و پشتش رو کرد به من در حالی که با یه دست پیرهنش رو بالا می گرفت دستی به باسنش کشید و گفت : حمید تمیز شده
گفتم : ‌آره کم رو خانم تمیز شده
منصور آمد طرفم و دستم رو گرفت و گفت : پاشو بیا یه حالی بهم بده من آبم نیومده ، صادق می ره بیرون مواظب می شه کسی نیاد
دستم رو کشیدم و گفتم : برو خودتو لوس نکن
لبخندی زد و گفت : پس برو یه حالی به صادق بده ، من می رم بیرون مواظب می شم کسی نیاد
داد زدم : منصور خفه شو
منصور شونه هاشو بالا انداخت و در حالی که شورت و شلوارش رو بالا می کشید ، اخمی کرد و گفت :‌ پس پاشو برو سه تا چایی بریز با هم بخوریم
از کنار صادق که رد می شدم برم تو آشپزخونه ، صادق منو گرفت تو بغلش و لبامو بوسید و در حالی که باسنم رو تو دستاش فشار می داد گفت : یه خورده بزار بمالم نترس تو نمی خوام بکنم ، می دونم با ترس و لرز بهت مزه نمی ده
گفتم : ول کن صادق اذیت نکن
صادق کمی دیگه منو تو بغلش مالوند و بعد که با عصبانیت خودم رو کشیدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه ، مشغول چایی ریختن شدم صادق آمد پشت سرم و دست شو گرفت به باسنم و در حالی که صورتم رو می بوسید مشغول فشار دادن و مالیدن باسنم شد ، کمی که این کار رو کرد من هم هوسی شدم ، آهسته گفتم : نکن صادق حالم داره خراب می شه
صادق آهی کشید و گفت : مگه قرار نبود بهم حال بدی ، من دارم فردا می رم
گفتم :‌ الان نه بزار برای بعد
اخمی کرد و داد زد : احمق دیگه فرصت از این بهتر نمی شه
داد زدم :‌ صدا تو بالا نبر گفتم که الان نه ، خودم بهت حال می دم دیگه
اذیت نکن
صادق اخمی کرد و گفت : ‌پس بزار یه خورده بمالم
بعد مشغول مالیدن خودش به پشتم شد تماس برآمدگی جلو شلوارش با باسنم ، به شدت منو تحریک می کرد
در این موقع صدای منصور بلند شد و گفت : ‌صادق بکش بیرون ، بچه ها اومدن
صادق اخمی کرد و از آشپزخونه رفت بیرون ، من با شنیدن صدای مهرداد و موسوی پنج تا چایی ریختم و گذاشتم تو سینی و رفتم داخل سنگر
کمی با موسوی و مهرداد خوش و بش کردم و نشستم کنارشون و سینی رو گذاشتم وسط
کمی بعد دوباره تلفن زنگ زد ، بلند شد م و رفتم سراغ تلفن و گوشی رو برداشتم ، سرگروهبان بود از من خواست برم دفتر ، بلند شدم و گفتم : من می رم ببینم سرگروهبان چکارم داره
رفتم طرف در سنگر ، منصور با خنده گفت : حمید نری اونجا پلاس شی ها نیم ساعت دیگه باید بری شام بگیری
لبخندی زدم و گفتم : باشه
وقتی که رسیدم دفتر واحد رفتم تو ، سرگروهبان و سرگرد محقق و سروان پور مقدم هم پشت میز شون نشسته بودن
احترامی گذاشتم و گفتم :‌ امری بود سرگروهبان ؟
سرگروهبان گفت : بیا جلو دفتر رو امضا کن
رفتم جلو و گفتم : برگه ترخیص من به باقیمانده است قربان
سروان پور مقدم با خنده گفت : نه برگه ابلاغ پست جدیدت به سمت پارک دار واحده
سری تکون دادم و رفتم و دفتر رو امضا کردم ، و بادلخوری گفتم : کاش یک نفره دیگه رو انتخاب می کردید قربان ، من اکثرا تو ماموریتم نمی تونم درست به پارک برسم
سرگروهبان لبخندی زد و گفت : چند بار که تنبیه بشی ، موفق می شی که کارت رو درست انجام بدی ، هر خطایی که راننده های سنگر مرتکب بشن تو مسئولی ، هر اتفاقی تو پارک موتوری برای ماشین ها روی بده تو هم مقصر هستی
گفتم : آخه سرگروهبان ممکنه بچه ها کارشون رو درست انجام ندهند من بیچاره چرا باید باز خواست و تنبیه بشم
سرگروهبان اخمی کرد و رو کرد به جناب سروان و گفت : می بینید جناب سروان من بیچاره مجبورم چه آدم احمق و دست پا چلفتی رو ارشد و پارک دار کنم
سروان پور مقدم اخمی کرد و بهم گفت : اینقدر شول ول نباش حمید جبروت داشته باش الاغ ، از شون کار بخواه ، جدی باش تا به حرفت گوش بدن . اول کاری هالو نباش ، هر کدوم از بچه ها به حرفت گوش نکردن و یا بازیگوشی کردن ، گزارش کن تا باباشون رو دربیارم ، برش داشته باش زبون بازیت که حرف نداره ، امر ونهی هم بکن تا یاد بگیری
سرگروهبان نگاهی به من کرد و گفت : خر فهم شدی ؟ احمق نباش
اخمی کردم و گفتم : سعی خودمو می کنم قربان
سرگروهبان لبخندی زد و گفت : باید هم بکنی ، چون من ارشد و پارک دار بی سر زبون نمی خوام ، داد بکش سرشون و بزار بفهمند ارشدی
سرگرد محقق با عصبانیت گفت : تو ارتش مافوق فقط دستور می ده و بقیه زیر دست ها باید چشم بسته دستوراتش رو اجرا کنند ، اگه عرضه شو نداری ارشد سنگر باشی از سرگروهبان بخوام کس دیگری رو ارشد و پارک دار کنه
سرگروهبان لبخندی زد و گفت : نه قربان عرضه شو داره ، من کسی دیگری رو ندارم جاش بزارم ، حمید سرباز خیلی خوبیه ، اگر هم اشتباهی ازش سر بزنه ، چند بار که تنبیه بشه یاد می گیره
سپس برگه ای رو داد دستم و گفت : این رو بده به صادق ، برگه مرخصی و معرفی به باقیمانده است
با خنده گفتم : خوش بحالش ، کاش من هم می رفتم
سرگرد محقق با اخم گفت : همینطوریشم سرباز راننده کم داریم ، خیلی حرف نزن برو سرکارت ، ماشینت رو هم مرتب تمیز کنی ، از حالا به بعد باید دقت کنی ماشین ها مرتب و تمیز باشن و گرنه تو هم توبیخ می شی حواست رو جمع کارت بکن ، گیج بازی از خودت در نیار
گفتم : بله قربان سعی خودمو می کنم
سرگرد گفت : ‌اون ساعتت رو در بیار بده ببینم
ساعتم رو در آوردم و دادم دستش ، نگاهی بهش کرد و یه نگاه به ساعت خودش انداخت و با ناراحتی به سروان پور مقدم گفت : ببین مقدم ساعتش درست کار می کنه ، نگفتم این حمید کاراش مشکوکه ؟
گفتم :‌ قربان ، اون ساعت خیلی مسخره کار می کنه همین چند دقیقه پیش تو سنگر مون میزونش کردم باز یه خورده که بگذره حالش خراب می شه مرتب جلو می زنه قربان ، باور کنید چند دقیقه قبل که تو سنگر درستش کردم نزدیک دو ساعت جلو افتاده بود
سرگروهبان لبخندی زد و گفت : این همون ساعت عطیقه است که از تو جوب اهواز پیدا کرده بودی ؟
لبخندی زدم و گفتم : بله سرگروهبان ماشاالله شما چه خوب به خاطر دارید فکر کنم با شما رفته بودیم اهواز که پیداش کردم ، باز خوبه خدا رو شکر شما در جریان هستید که این ساعت چقدر پدر منو در آورده یادتونه همون روز برگشتیم واحد بهتون گفتم این ساعته درست کار نمی کنه و همش جلو می افته ، شما هم گفتید باید پول خرج کنم یه ساعت دیگه بخرم ، یارو صاحبش اگه ازش راضی بود نمی انداختش تو جوب یادتونه ؟ خوب شما به جناب سرگرد محقق بگید تا براشون سواتفاهم پیش نیاد
سرگروهبان اخمی کرد و گفت : خیلی خوب برو بیرون ، سرم رفت . چقدر حرف می زنی تو
سپس ساعت رو که سرگرد گذاشته بود روی میزش برداشت و داد دستم و گفت : این رو هم باید بری باهاش حلوا بخری ، قدیما که این آشغال ها رو با حلوا و نخود عوض می کردند
سری تکون دادم و در حالی که اون رو به دستم می بستم گفتم : بله حق باشماست ، دارم به این نتیجه می رسم که فقط دارم سنگینی شو تو دستم تحمل می کنم ، شما سرگروهبان جایی رو سراغ دارید بتونم با حلوا عوضش کنم ؟
سرگرد محقق گفت : بندازش دور ، یه ساعت دیگه بخر ، تو مثلا گروهبان هستی خجالت نمی کشی اون رو دستت می کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم : آخه درجه گروهبانیم هم مثل این ساعت دکوری قربان
سری تکون داد و گفت : برو دیگه حالم رو بهم زدی
احترامی گذاشتم و از دفتر اومدم بیرون ، مرتیکه خر به من می گفت حالم رو بهم زدی ، خود خرش خبر نداشت از وقتی اومده اینجا چقدر حال بقیه رو بهم زده . با اون درجه مخملیش . کثافته حمال
برگشتم تو سنگر و به صادق نزدیک شدم و داد زدم :‌ پاشو ببینم
همه با تعجب نگاهم کردند ، صادق با تردید بلند شد و پرسید : چیزی شده حمید ؟ چرا یهو داغ کردی
نامه رو از جیبم در آوردم و دادم دستش و با خنده گفتم : مبارک باشه
نگاهی به اون کرد و داد زد : حمال تو که منو جون به لب کردی ، کثافت تو خبر بد رو چطوری به کسی می دی
سپس صورتم رو بوسید و گفت : خدا رو شکر که دیگه مجبور نیستم زیاد قیافه تو رو ببینم
لبخندی زدم و گفتم : آخ ، گفتی . به خدا از ته دل من حرف زدی
مهرداد لبخندی زد و گفت : این رو نگو حمید ، صادق بچه باحالیه ، کاش رضا می رفت باقیمانده . اون وقت تو هم دیگه می تونستی خیلی باحال باشی ، حمید جون . به خدا ارشدی هم بهت می یاد تو اگه اخم هم بکنی و حرف بزنی ، آدم یه جوری حال می کنه . ولی وقتی ناز می کنی دیگه آدم از حال می ره
بچه ها شروع کردن به خندیدن ، با عصبانیت داد زدم : حرفهای این مسخره کجاش خنده داشت ؟
موسوی با خنده گفت : مهرداد بد جنس می خواست با عصبانی کردنت بچه ها حال کنند ، خره دیگه حمید جون . نمی تونه بفهمه که اگه تو رو بخندونه بهتر می تونی حال بدی
صادق لبخندی زد و گفت : حمید دارند سر به سرت می زارند ، محلشون نده و خودتو ناراحت نکن
نگاهی به منصور کردم و گفتم : امشب شام چی داریم ؟
خندید و گفت : ارشد جون . پلو خورشته قیمه ، تو هم باید با من بیای آخه دو تا قابلمه است
گفتم : قابلمه ها رو بیار بده به مهرداد و موسوی برن شام بگیرند
بعد رفتم کنار صادق نشستم
منصور با خنده دو تا قابلمه غذا رو آورد و گرفت جلوی مهرداد و گفت : پاشو عزیز جون ، وقت رو تلف نکن . آب خورشت برامون نمونه
مهرداد داد زد : من چرا برم ، نه قربونت من نمی رم شام بگیرم
اخمی کردم و گفتم : غلط می کنی نری
مهرداد گفت : حمید داری از ارشد بودنت سواستفاده می کنی ها
گفتم : همون که گفتم
مهرداد لبخندی زد و گفت : من که نمی رم
بلند شدم و رفتم طرف تلفن و از مخابرات خواستم منو به دفتر ستاد وصل کنه ، صادق اخمی کرد و گفت : حمید اذیت نکن ، بزار من برم شام بگیرم
کوتاه بیا
اخمی کردم و گفتم : تو خفه شو صادق ، تو کار من دخالت نکن
پس از وصل شدن ارتباط به سرگروهبان گفتم :‌ سر گروهبان می شه یه دقیقه تشریف بیارید سنگر مون
....
گفتم : چیز مهمی نیست ، من یه خورده با بچه ها مشکل دارم
کمی صدای صحبت از تو گوشی شنیده شد گویا سرگروهبان با جناب سروان صحبت می کرد بعد در حالی که می خندید گفت : الان با جناب سروان می آییم
گوشی رو گذاشتم ، در این موقع رضا و حداد در حالی که میوه دست شون بود اومدن تو سنگر ، منصور رفت جلو و میوه ها رو از دست شون گرفت و برد تو آشپزخونه و برگشت روی صندوق ها نشست
رضا مشغول باز کردن دگمه های پیرهنش شد ، اخمی کردم و گفتم : رضا پیرهنت رو در نیار ، الان سرگروهبان می یاد اینجا
دگمه هاشو بست و نشست کنارم و گفت : چه خبره ؟
مهرداد داد زد : آقا ارشد شده زور می گه ، گوش به حرفش ندادم ، زنگ زده به سرگروهبان بیاد اینجا فکر کرده بچه می ترسونه
رضا رو کرد به مهرداد و گفت : گو
     
  
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی -قسمت سي و هشتم

کارداره ، خودتون آخر خدمت می فهمید که اضافه خدمت کشیدن چقدر سخت و طاقت فرسا است . تا حالا چند بار حمید از من خواسته که اون
رو ارشد و پارک دار نکنم از الان به همه تون گفته باشم حمید ارشد و پارک دار می مونه ، همه شما هم باید به دستوراتش گوش بدید . دیگه نبینم حمید از شما گلایه کنه
بعد رفت بیرون ، همه بچه ها و خود من تا چند دقیقه گیج و مات ایستاده بودیم . با آمدن مهرداد تو سنگر همه نگاهی به اون کردیم . مهرداد مشغول پوشیدن پوتینش شد
رو کردم موسوی و گفتم :‌ پاشو برو کمکش
موسوی به تندی بلند شد و رفت طرف مهرداد ، داد زدم : وای بحالتون اگه آب خورشت رو بیارید اینجا
موسوی لبخندی زد و گفت : غلط می کنه آب خورشت رو بده ، بخدا غذای خود آشپزخونه رو ازشون می گیرم ، می دونی که اونها همیشه چرب و چیلی ها شو واسه خودشون اول می زارن کنار
وقتی که رفتن بیرون در حالی که روی صندوق ها می نشستم آهی کشیدم و گفتم : خدا کنه منو زودتر بفرستند برم باقیمانده ، اینطور بشه هم شما ها از دست من راحت می شید و هم خودم یه نفس راحتی می کشم
صادق از جیبش بسته سیگار شو در آورد و آمد کنارم نشست ، سیگاری بهم تعارف کرد و گفت : بهت گفتم شر به پا نکن ، من می رفتم و غذا می گرفتم ، حالا اون احمق نمی رفت به جهنم
اخمی کردم و گفتم : تو داری فردا میری صادق ولی من اینجا هستم دلم نمی خواد مرتب ناز بچه ها رو بکشم ، که به حرفم گوش بدن و یا آروم بگیرم که هر چی دوست دارند بهم بگن
رضا اخمی کرد و گفت : تقصیر اون مهرداد مادر قبه است ، تو بدبخت هم دو روز اضافه خدمت خوردی
حداد آهی کشید و گفت : تو نباید زیاد به بچه ها بخندی حمید ، این پیش آمد باعث می شه حواسشون رو جمع کنند ولی خوب حال همه هم کمی گرفته شد ، حداقل کاش اون مقدم مرده سگ ، مهرداد رو کتک نمی زد
پکی به سیگارم زدم و گفتم : من هم خیلی دلم براش سوخت به خدا اگه می دونستم اینطوری می شه زنگ نمی زدم که سرگروهبان بیاد اینجا اصلا فکر شو هم نمی کردم جناب سروان هم بیاد ، تازه خوب شد اون گرد و قلبه نیومد ، ممکن بود به همه ما نفری یه ماه اضافه خدمت بزنه ، تا حالا فکر نمی کردم سرباز ها رو تو ارتش کتک هم می زنند
صادق لبخندی زد و گفت : می زنند حمید جون ، من افسرهایی رو دیدم که تو گوش درجه دار سرگروهبان واحد هم زده ، ما سرباز های بدبخت که دیگه آدم هم به حساب نمی یاییم
وقتی مهرداد و موسوی برگشتن ، رفتم طرفشون در قابلمه خورشت رو برداشتم و نگاهی به اون کردم ، مهرداد گفت : هنوز غذا تموم نشده بود
لبخندی زدم و گفتم :‌ زیاد مهم نبود خودم یه چیزی درست می کردم
منصور آمد جلو و گفت : حمید جون اجازه هست قابلمه ها رو ازشون بگیرم ببرم تو آشپزخونه
اخمی بهش کردم و گفتم : بگیر دیگه دلقک بازی در نیار
رفتم طرف مهرداد قابلمه رو از دستش گرفتم و دادم دست منصور و اون رو بغل گرفتم و گفتم : می بخشی مهرداد بخدا نمی دونستم اینطوری می شه من دلم نمی خواد با شما ها درگیری داشته باشم
دستی به پشتم کشید و لبخندی زد و گفت : مهم نیست بابا ، خوب من هم نمی دونستم که ارشد خیلی خرش می ره ، یک عمل مسخره بود یکی نیست بهم بگه آخه الاغ می رفتی شام می گرفتی دیگه ، ارزش ده روز اضافه خدمت خوردن رو داشت ، من هم متاسفم که تو هم دو روز اضافه خدمت خوردی ، حالا مهم نیست . شب مون رو خراب نکنیم ، من امشب می خوام حسابی برقصم ، دلم نمی خواد رفاقت مون یه ذره هم خراب بشه
رضا لبخندی زد و گفت : آخه مهرداد الاغ می رفتی شام می گرفتی دیگه ارزش ده روز اضافه خدمت خوردن رو داشت
مهرداد و بقیه خنده شون گرفت ، مهرداد رفت طرف رضا و گفت : نه رضا جون به خدا نداشت
رفته رفته سنگینی سرد سنگر با صحبت از موضوعات مختلف و بامزه گی های رضا به حال اولیه برگشت و من با گرم گرفتن و صحبت بیشتر با مهرداد سعی کردم بهش نشون بدم که می تونیم همه چیز رو به فراموشی بسپاریم و از صمیمیت بین من و بچه ها چیزی کم نشده
کمی بعد با آمدن کیانی سفره رو پهن کردیم و مشغول خوردن شام شدیم ، پس از شام و جمع شدن سفره ، همه دوره نشستیم و مشغول زدن و رقصیدن شدیم ، مخصوصا که وقتی نوبت رقص منصور شد اون بدجنس بیژامه و زیر پوشش رو در آورد و رقصید ، یادم می یومد اون موقعی که منصور حتی روش نمی شد و اجازه نمی داد کسی دست به بدنش بزنه و وقتی بچه ها با بد جنسی گاهی از روی شلوارش باسن شو دست می کشیدن چنان جیغ وداد و سر وصدایی راه می انداخت که همه دست و پاشون رو جمع می کردند . حالا با پر رویی کامل با بچه ها حال می کرد و اصلا هم براش مهم نبود که کسی نگاهش می کنه یا نه
آشکارا به صادق ور می رفت و اون رو می بوسید ، تابلو بازی هایی که من ابدا خوشم نمی یومد ولی خوب اون خیلی شیطون و با مزه بود با اینکه پسر بود و فقط مقداری نخاله های دوجنسی تو وجودش بود ولی خیلی بهتر از دخترها بلد بود با حرکات و رفتارش دهن بچه ها رو آب بندازه
همیشه با نازو کرشمه هایی که همراه با رقص از خودش نشون می داد بچه ها مجبور می شدن بارها وول بخورند و با دست شون جلو شون رو راحت تر کنند
وقتی که منصور کثافت لخت با یه شورت با قر دادن و چرخوندن کمر و باسنش نزدیک رضا ، رضا دستی به باسن منصور کشید و بهش لبخند زد دست زدنم شول شد ولی وقتی که دیدم کیانی با لبخندی من و رضا رو نگاه می کنه به دست زدنم ادامه دادم و با خنده رو کردم به کیانی و گفتم : چه حالی می ده مسخره ، دختر بود چکار می کرد
کیانی گفت : رضا هم خیلی بدجنسی می کنه ، تازگی ها اینقدر شیطون شده ، من هم مثل تو از کاراش خوشم نیومد
نگاهی بهش کردم و گفتم : درسته که تو اون موقع نبودی ولی جریان رو که از بچه ها شنیدی ، حواست رو جمع کن که پر رو بازی و مزه پرونی کار دستت نده
با خنده یک لحظه دستش رو گذاشت رو دهنش و بعد دوباره مشغول دست زدن شد
ساعتی بعد ، منصور و مهرداد رفتن تو آشپزخونه و مشغول تدارک وسایل دوا خوری شدن ، من هم بلند شدم و کمی میوه شستم و با جعبه شیرینی گذاشتم وسط سنگر ، رضا بلند شد و از سنگر رفت بیرون . وقتی که برگشت یه کادوی کوچک دو دستش بود اون رو داد دست صادق و صورتش رو بوسید و گفت : این رو از طرف بچه ها می دم بهت من خریدم واسه اینکه خیلی اذیتمون کردی و راضی باشیم از همدیگه
و بعد دوباره صورتش رو بوسید ، حداد هم رفت طرف لباسش و از تو جیبش یه کادویی کوچک در آورد و رفت طرف صادق و گفت : این رو هم من برات گرفتم ارزش مادی شو ولش کن ولی ارزش معنویش ده ها هزار تومنه ، اگه خورد نداری بقیه شو ازت نمی گیرم
اخمی کردم و گفتم : وای چرا من به فکرم نرسید چیزی برات بخرم ، من نمی دونستم ، این کار رسمه مگه ؟
صادق لبخندی زد و گفت : نه عزیزم ، رسم نیست . اینها دارند خود عزیزی می کنند که از شون کینه به دل نداشته باشم ، خرند دیگه ، فکر می کنند من آدم کینه ای هستم
حداد لبخندی زد و گفت : چقدر تو بدجنسی صادق ، اگه کینه ای نیستی چطور حدس زدی واسه اون موضوع بهت کادو دادیم
بلند شدم و رفتم بغل دست صادق نشستم و دستمو گذاشتم رو شونه هاش زیر چشمی نگاهی به رضا کردم و صورت صادق رو بوسیدم و کمی خودم رو بهش چسبوندم و گفتم : برام تعریف کن صادق ، جریان کدورت حداد و رضا با تو چی بوده ؟
صادق لبخندی زد و گفت : حداد روزی که اومد واحد ، وقتی فهمید من خودم رو افسر جا زده ام که سر به سرش بزارم بهم فحش داد و با هم در گیر شدیم و یه زد و خورد کوچک راه افتاد بعد تا یکی دو هفته وقتی دید همه ماموریت های پر زحمت رو به اون می دم رفت و از من به سرگروهبان شکایت کرد معلوم نبود چطوری صحبت کرده بود که سرگروهبان هم دو تا زده بود تو گوشش ، البته بعد از اون ماجرا من دلم براش سوخت و خیلی زود با هم حسابی صمیمی شدیم این رضای نره خر هم که سابقه اش خیلی درخشانه باید برای ترخیصی همه کادو بخره چون تقریبا با همه سر شاخ شده و همه ازش کتک خوردن ، تو تنها کسی هستی که هیچ کس ندیده ازش کتک بخوری
اخمی کردم و گفتم : نه اینطور نیست اون بارها منو پرت کرده رو زمین و بهم توهین کرده
صادق با خنده گفت : توهین ، نه به خدا اشتباه می کنی رضا اصولا حرف زدنش اینطوریه . هول دادن اون هم کتک زدن نیست عزیزم ، کاظمی رو یادت هست کتک کاری اون با بچه ها این فورمی بوده . البته از وقتی با تو صمیمیت خصوصی برادرانه برقرار کرد یهویی مثل اونهایی که چند سال تحصیلی رو جهشی می خونند ، این رضا جون ما هم جهشی مترقی شد و یهو رفت تو خط فلاسفه و دانشمندان عصر جدید
حداد در میون خنده بچه ها داد زد : دولفین جانم ، جهش فوق العاده اش از وقتیه که به سلاح دولفین مجهز شد و اون روهم فکر کنم غلط نکنم حمید بهش داده بود
نگاهی به رضا کردم حسابی داشت با بچه ها می خندید ، چقدر ساده و خر بود واقعا سادگی و بی خیالیش باعث خجالت من می شد
منصور نگاهی به من و رضا کرد و با خنده از صادق پرسید : چطور شد با رضا دعواتون شد صادق ، این رو نگفتی
صادق لبخندی زد و به من نگاه کرد . و سپس گفت : بچه ها عرق ها از دهن افتاد ، به قول رضا جون ، آلودگی هوایی میکروبی پیدا می کنه
باز این رضای الاغ زد زیر خنده ، من هم درحالی که حرص می خوردم خندیدم
منصور با خنده گفت : چقدر خلاصه و مفید صادق علت دعوا و زد و خوردش رو با رضا توضیح داد حال کردم
اخمی به منصور کردم و گفتم : خیلی حال کردی آره
به تندی اخمی کرد و گفت : نه به خدا حمید جون ، منظورم این بود که حالم خیلی بد شد
همون طور که خودم رو به صادق چسبونده بودم و دستم دورگردنش بود کمی گوش صادق رو کشیدم و گفتم : کادو ها تو باز کن ، اول دوست دارم کادوی رضا رو باز کنی ، برام خیلی جالبه که رضا عقلش به این کار ها قد کشیده
صادق لبخندی زد و گفت : تا حالا برات کادو نگرفته
اخمی کردم و گفتم : مگه قرار بوده بگیره ؟ حمال . باز شروع شد
رضا بلند شد و رفت طرف شلوارش و یه کادو از تو جیبش در آورد و رفت سر جاش نشست و بهم گفت : بیا منو ببوس برای تو هم کادو گرفتم ، می خواستم این رو تو جرثقال وقتی تنها بودیم بهت بدم ولی الان ترسیدم که تو با دیدن کادوی صادق از دست من عصبانی بشی
بچه ها شروع کردن به دست زدن ، من زدم به پر رویی و رفتم صورتش رو بوسیدم و گفتم : اون نوار ها رو که خریده بودی حسابی حال داد ، دیگه لازم نبود چیزی بخری
رضا اخمی کرد و گفت : جدی می گی ؟ تو که تو قرارگاه به خراسانی گفتی نوار ها مزخرف و آشغال بود ، من برای همین این رو گرفتم . تو معلوم هست چت شده ، حالت خوبه ؟ من خر رو بگو که رفتم برات فندک خریدم اون نوار ها رو هم شکستم انداختم دور ، آخه الاغ دیپلمه من چقدر باید از دست تو حرص بخورم . کثافت ، صد بار گفتم به خرجت نرفت تو رو خدا این بار رفتی مرخصی اون دیپلم تو بردار بیار من کارش دارم
صورتش رو بوسیدم و گفتم : جوش نزن ، من معذرت می خوام . حالا به خودت فشار نیار
مرتضی با خنده گفت : بچه ها یه شرط بندی باحال با آقا رضا می خوام بکنم
بعد خودش رو طرف رضا کشید و کادو رو از دست رضا گرفت و گذاشت وسط و به رضا گفت : رضا جون ، بیا بازی بیست سوالی بکنیم
هنوز که این کادو باز نشده ، من بیست تا سوال می کنم اگه فهمیدم تو کادو چیه ؟ من برنده شدم و گرنه تو
رضا لبخندی زد و گفت : باشه قبول ، سر چی ؟
آهی کشیدم و داد زدم : رضا
به تندی نگاهی به من کرد و گفت : خفه شو ، بزار حال شو بگیرم
مرتضی اخمی به من کرد و گفت : حمید جون مادرت بزار یه شرط بندی با حال باهاش بکنم ، نترس نمی خوام رضا جون رو اذیت کنم
سپس دستش رو گذاشت رو کادو و با خنده گفت :‌ از حرکت تیک و توکش معلومه ساعته
رضا با خنده دست مرتضی رو کنار زد و گفت : دست بهش نزن ، دست به کادو و تکون دادنش قبول نیست ، فنر منر هاش تکون می خوره ساعتش بعد نا میزون کار می کنه
سپس رو کرد به من و چشمک بامزه ای زد ، آهی کشیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم : حداقل راهنمایی شون نکن
بعد در حالی که بلند می شدم ، دوباره آهی کشیدم و گفتم : خاک بر سره خول و چل
ضربه به سر مرتضی که با خنده منو نگاه می کرد ، زدم و گفتم : مرض به چی می خندی ؟
رفتم طرف آشپزخونه و گفتم : کی چایی می خوره ، من هوس کردم
منصور با خنده گفت : کی وقتی که عرق باشه چایی می خوره ، بهانه بهتری پیدا نکردی اینجا نمونی ؟ چشم نداری تیز بازی های رضا رو ببینی
من که خیلی حال می کنم
در حالی که برای خودم چایی می ریختم داد زدم : این قدر حال کن تا جونت بالا بیاد
بعد استکان چایی مو با چند دونه قند برداشتم و رفتم تو سنگر و نشستم کنار مهرداد و تکیه زدم به دیوار
مهرداد دستی روی پام کشید ، ولی به تندی دستش رو برداشت و سری تکون داد و با خنده گفت :‌ ببخشید
لبخندی زدم و گفتم : حالا ، بعدش
مهرداد دوباره دستش رو کشید رو پام و گفت : این رضا همه رو فریب داد همه فریب خوردیم و خیال می کنیم تو این کادو ساعته ، بخدا راست می گم حمید ، چقدر جنسش خرابه می بینی تو رو خدا
نگاهی به رضا که با ذوق و شوق بچه گانه ای داشت جواب سوال های مرتضی رو می داد ، کردم و داد زدم : رضا تموم کن این مسخره بازی رو احمق همه می دونند توش چیه ، خود خرت که گفتی این رو
رضا داد زد : کثافت ، پاشو بیا اینجا بشین ، تا یه چیزی بهت بگم
سپس با دستش به روی پاش زد ، و ادامه داد : جون رضا بیا دیگه
بلند شدم و کنارش نشستم دستشو دور کمرم گرفت و منو به بغلش فشار داد و سرش رو آورد جلو و با همون آهستگی تابلوش تو گوشم گفت : تو رو خدا ، حرف نزن . احمق خر من فیلم بازی کردم که فکر کنند توش واقعا ساعته ، تو دیگه چقدر خری فریب خوردی . حالا حال بده و خفه شو
سپس دستشو روی پام کشید ، اخمی کردم و داد زدم : خاک ب ... ر
با دستش که روی پام می کشید رون پامو فشار محکمی داد و با ناراحتی گفت : خفه شو دیگه
منصور چایی و چند تیکه قند رو برداشت و آمد کنارم نشست و در حالی که خودش رو لوس می کرد به من گفت : بیا عزیزم چایی تو بخور ، حرص بی خودی نخور . رضا جون همه رو فیلم کرده ، این بدجنس می دونه داره چکار می کنه
مرتضی دوباره نگاهی به کادو کرد و سرش رو پایین آورد و کمی کادو رو بو کشید و گفت : خوب چهارمین سوال
رضا داد زد : غلط کردی کثافت چهارمین سوال تو سنگر جا می گیره بود که گفتم بله
مرتضی لبخندی زد و گفت :‌ ببخشید حالا ، خیلی خوب پنجمین سوال ، تو رو خدا رضا جون یه خورده راهنمایی کن ، ببینم خوردنیه ؟
رضا لبخندی زد و گفت : نه
صادق گفت : مرتضی بپرس منقوله
نگاهی به صادق کردم و گفتم : صادق
مرتضی لبخندی زد و گفت : آره سوال خوبیه چطور به فکر من خر نرسید
رضا جون منقوله
رضا اخمی کرد و گفت :‌ یعنی چی ؟
اخمی کردم و کادو رو برداشتم و اون رو کمی اون ور تر انداختم و به عصبانیت گفتم :‌ یعنی می شه جابجاش کرد
رضا لبخندی زد و به مرتضی گفت :‌ آره
مرتضی کمی فکر کرد و گفت : تو جیب جا می گیره ؟
رضا گفت : این هفتمی بود ها ، آره جا می گیره
کیانی با خنده گفت : ‌می شه گازش زد
رضا لبخندی زد و گفت :‌ بستگی به آدمش داره ، آره تو می تونی گازش بزنی ولی باید مواضب باشی شیشه اش نشکنه
بعد رون پامو فشاری داد و بهم لبخند زد ، من هم با تمسخر بهش لبخند زدم ، بخدا داشتم دیوانه می شدم
رضا اخمی کرد و سپس رو کرد به مرتضی و گفت : هشتمی رو بپرس
مرتضی رو کرد به کیانی و داد زد : احمق سوال منو حروم کردی رفت دیگه ور نزنی ها
حداد کادو رو برداشت و بوش کرد و سپس گذاشت سر جاش و گفت :‌ ادوکلن چارلی نیست ؟
رضا خندید و گفت : نه
سپس رو کرد به مرتضی و گفت : نهمین سوال
مرتضی آهی کشید و گفت : داشتم نزدیک می شدم ها، چقدر این بچه ها سوال های مسخره می کنند
کمی به کادو خیره شد و گفت : ببینم خوردنی که نیست ؟
منصور رو کرد به مرتضی و داد زد : خود خرت که بیشتر سوال رو حروم می کنی الاغ جون این رو پرسیده بودی
رضا خنده ای کرد و زد رو پام و به مرتضی گفت : اولا درست سوال کن فقط باید آره و نه جوابش باشه و بعد از اون نه خوردنی نیست ، دهمی رو بپرس
منصور داد زد فهمیدم : گوشواره نیست ؟
با عصبانیت زدم تو سر منصور ، منصور اخمی کرد و گفت : بی شعور چرا می زنی ؟ خوب سواله دیگه
رضا با خنده گفت : نه ، مگه توی الاغ یه جایی شو نخ ببندی بندازی تو گوشت
صورت رضا رو بوسیدم و گفتم : خیلی حیرت زده شده ام کردی ، حال کردم
دستش رو دوباره روی پام کشید و رو کرد به مرتضی و گفت : یازدهمی
مرتضی با عصبانیت رو کرد به منصور و گفت : کثافت ، با این سوال مسخره ات هم سوال رو حروم کردی همین حمید رو دلخور ، باشه خدمتت می رسم
لبخندی زدم و گفتم : چقدر هم منصور ترسید و ناراحت شد می خوای خدمتش برسی
منصور اخمی کرد وگفت : حمید نخ نده ، باز برات می گم ها
رضا استکان عرقش رو برداشت و به مرتضی گفت : بپرس دیگه حمال
مرتضی به تندی استکان عرقی برداشت و خورد و سپس به دست حداد که داشت تیکه خیار ماست زده رو می گذاشت دهنش ، به نشونه تشکر با دست ضربه ای زد و در حالی که خیار رو می خورد گفت : ببینم رضا جون غلط نکنم باید جامد باشه
رضا با خنده گفت : پس نه آبکیه ، دوازدهمی رو بپرس
مرتضی داد زد فهمیدم شرط می بندم حدسم درسته ، رضا سوییچ پاترول نیست ؟
رضا خندید و گفت : نه هالو جان نیست
مرتضی نگاهی به بچه ها کرد و گفت : بابا یه راهنمایی ، چیزی . همه تون چرا خفه شدید
موسوی گفت : بپرس ساعت دیواری نیست ؟
رضا خندید و گفت : خیلی خری موسوی آخه ساعت دیواری اینقدری دیده بودی تا حالا ؟
موسوی داد زد : خودت خری درست صحبت کن ، خوب اگه بشه بهش نخ بست و آویزونش کرد به گوش ، به میخ دیوار هم می شه آویزونش کرد دیگه
رضا اخمی کرد و گفت : بهرحال نه ، ساعت دیواری نیست ، سیزدهمی
مرتضی کادو رو برداشت و تکونی بهش داد و دوباره بوش کرد و دوباره گذاشت سر جاش و گفت : رضا همبرگر با سوس گوجه نیست
لبخندی زدم و گفتم : مرتضی ، حداقل می پرسیدی سوسیس کلفت با سوس خردل نیست
رضا خندید و گفت : نه هیچ کدومشون نیست ، خاک بر سر دیپلم هر دو تون بکنند ، پانزدهمی رو بپرس
مرتضی اخمی کرد و گفت : آهای مواظب حرف زدنت باش توهین نکن من دیپلمه نیستم ، بعدش هم شد چهارده تا بی سواد
رضا اخمی کرد و گفت : غلط کردی با همبرگر تو سوسیس حمید شد چهارده تا حالا پانزده هومی رو بپرس
مرتضی اخمی بهم کرد و گفت : لوس بی مزه
رضا خندید و گفت : لوس بی مزه هم نیست ، شانزدهمی رو بپرس
مرتضی اخمی کرد و گفت : احمق اون سوال نبود که ؟
رضا لبخندی زد و گفت : می خواستی بگی سوال نیست ، من هر کدوم که چیزی بگید ، فکر می کنم سواله
مرتضی با عصبانیت گفت : این سوال نیست ها ولی خیلی نامردی رضا
رضا ضربه ای به پام زد و پامو فشار داد و در حالی که رون پام رو می مالید با خنده گفت : شانزده همی رو بیا بالا
رو کردم به رضا و گفتم : الاغ پام داغون شد اینقدر ذوق زده نشو مرتضی تو آخرین سوال یهو می فهمه این کادو چیه ؟ آخه خیلی باهوشه ، نکبت
مرتضی خندید و گفت : خدا از دهنت بشنوه حمید جون ، خیلی بهم امید دادی داره یه ذره فکرم باز می شه
رضا اخمی کرد و بهم گفت : حمید تو نمی تونی خودت خفه شی می خوای من واست خفه ات کنم
صورتش رو بوسیدم و گفتم : دیگه راهنماییش نمی کنم قول می دم
بعد با پام ضربه ای به پای مرتضی زدم و گفتم : بپرس دیگه نمی خوای این نمایش مسخره رو تمومش کنی ؟
مرتضی دستی به پاش کشید و به رضا گفت : این سوال نیست ها ، پام داغون شد اینقدر فشارش نده رضا
با عصبانیت دوباره با پام ضربه ای به پاش کوبیدم ، مرتضی در حالی که .....خودش رو کمی عقب می کشید با خنده گفت : آخ چ
حرفشو قطع کردم و گفتم : رضا نگفت سوال نیست ، بشمارش
رضا خندید و در حالی که رون پام رو با خوشحالی فشار می داد رو کرد به مرتضی و گفت : ‌راست می گه ، آخ هم نیست . هفدهمی رو بپرس
صادق با خنده گفت :‌ سوال نیست ها ، بچه ها دیگه هیچی نگید حمید هم با رضا دست یکی شده اوتو نگیره این آخری ها مرتضی گند بزنه
بچه ها همه یه دستشون رو گذاشتن رو دهن هاشون
مرتضی با خنده نگاهی به بچه ها کرد و بعد اون هم یه دستش رو گرفت جلو دهنش ، بعد سری تکون داد و گفت :‌ سوال نیست ها حمید جون ولی من احمق دیگه چرا دهنم رو گرفتم
مرتضی زد تو سر خودش و گفت :‌ سوال نیست ها ولی دارم مایوس می شم
کمی سرش رو خواروند و گفت : ببینم ماست نیست ؟
رضا داد زد : دیپلم ندار بدبخت برو دیپلم بگیر فکر کنم برات بهتره ، نه ماست هم نیست هیجده رو بپرس آقای باهوش
مرتضی قیافه جدی به خودش گرفت و گفت : سوال نیست ها
بعد دستاشو بلند کرد و ادامه داد :‌ ای خدایان شزم تو رو حضرت عباس کمکم کنید ، نزارید جلو حمید و رضا آبروم بره
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم
مرتضی به کادو خیره شد و گفت : تو دست جا می گیره
رضا لبخندی زد و گفت : ‌آره ، خداهات کمکت کردن تیز هوش شدی ، با این سوال شد هجده تا ، حالا برو سر نوزدهمی
منصور داد زد : سوال نیست ها منو ببخشید تو بحث علمی تون دخالت می کنم ولی شما دو تا الاغ اصلا سر چی شرط بستید
مرتضی به تندی منصور رو کشید طرف خودش و در حالی که لباشو می بوسید ، سینه های لخت شو با دستش فشار داد و گفت : سوال نیست ها قربون همه جات بشم الهی ، نزدیک بود من حمال یادم بره ، خوب شد گفتی
منصور از تو بغلش خودش رو کشید کنار و ضربه ای به سر مرتضی زد و گفت : بی شعور
داد زدم : رضا بشمار
رضا لبخندی زد و گفت : آره بی شعوره ، خوب دیگه آخرین سوال تو بپرس بقول حمید خوش تیپه کثافت
مرتضی اخمی کرد و گفت : سوال نیست ها ، حالا اول شرط رو معلوم کنم بعد ، اگه من بردم آقا رضای گل بدو می ری تو لونه ات می گیری می خوابی و ما رو از نعمت دیدنت محروم می کنی ، عرق هم نباید ببری خودت تنها باید بری ، تا ما بتونیم با خیال راحت عرق ها رو تنهایی بخوریم و تو شریک مون نشی و اگه تو بردی ... خودت بگو هر چی باشه قبوله
رضا لبخندی زد و گفت : سوال نیست ، اه من چی دارم می گم ، اگه من بردم تو رو ماست مالی می کنم ، قبول ، این مورد ماست مالی چیز با حالیه من تازگی خوشم اومده
مرتضی لبخندی زد و کادو رو برداشت و گفت : سوال نیست ها ولی شرط قبول ، همه شاهد . من این کادو رو بازش می کنم
رضا اخمی کرد و گفت : غلط می کنی ، اول حدس آخرت رو بگو
مرتضی لبخندی زد و گفت : با توجه به سوالات و راهنمایی بچه ها اعلام می دارم که کاملا متوجه شدم که تو این فندک باید باشه
سپس به تندی اون رو باز کرد ، کمی به تو بسته خیره موند
نگاهی به رضا کردم ، رضا شونه هاشو بالا انداخت و با دلخوری و عصبانیت گفت :کثافت از کجا فهمید ؟
ولی نگاه های مرتضی به کادو چیز دیگه ای رو نشون می داد به تندی جلو رفتم و مثل منصور و حداد خیره شدم تو جعبه کادو ، از دیدن جا سوییچی دادی کشیدم و رفتم رضا رو بغل کردم و در حالی که لباشو می بوسیدم داد زدم : ‌باورت می شه الاغ جون تو بردی
رضا منو کنار زد و خودشو جلو کشید و گفت : مگه توش چیه ؟
وقتی جا سوییچی رو دید ، اون رو از دست مرتضی بیرون کشید و داد دست صادق و کادویی که بهش داده بود رو گرفت و داد دست من و با خنده گف
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

من و خدمت مقدس سربازی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA