انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

من و خدمت مقدس سربازی


زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت سی و نهم



کیانی با خنده گفت : ناز نکن دیگه حمید ، ما خیلی مشتاقیم بدونیم توش چیه ؟ بازش کن دیگه
با خنده گفتم :‌ می خواهید یه اسم فامیل دیگه راه بندازیم ؟
منصور با دست زد تو سرم و گفت : لوس نکن خودتو ، حرفت خیلی بی مزه بود ، اصلا خنده دار نبود
با خنده گفتم : پس چرا من دارم می خندم ؟
لبخندی زد و گفت : ذوق زده شدی ؟
اخمی بهش کردم ، با خنده گفت : عیبی نداره که ، من هم بودم می شدم
کادو رو باز کردم ، واقعا فندک قشنگی بود . لبخندی زدم
بچه ها نگاهی به هم کردن و با خنده و مسخره بازی همه داد زدن : فندکه
بلند شدم و صورت رضا رو بوسیدم و گفتم : ممنون رضا جون ، فکر شو نمی تونستم بکنم واسم فندک گرفته باشی
بچه ها زدن زیر خنده ، نگاهی بهشون کردم ، چقدر خوشحال بودم که باز می دیدم همه دور هم داریم می خندیم و مثل قبل جمع ما صمیمی و دوستانه بود . این رو خیلی دوست داشتم . دلم نمی خواست این خنده ها از سنگر مون قطع بشه
اخمی کردم و داد زدم : بسه دیگه ، چقدر شما ها بامزه شدید امشب
وقتی صادق از حموم برگشت و رفت کنار سینی نشست
و مشغول ریختن عرق تو استکان ها شد ، یه دونه شیرینی برداشتم و در حالی که اون رو می خوردم رفتم طرفش . کنارش نشستم و استکان عرق رو که قصد داشت بخوره از دستش گرفتم و اون رو گذاشتم تو سینی و گفتم : ‌زیادیت می شه
رضا استکان رو برداشت و در حالی که می خندید گفت :‌ راست می گه صادق جون ، من بجات می خورم
سپس یه استکان دیگه برداشت و داد دستم و گفت :‌ بیا به سلامتی بخوریم حال می ده
دستش رو کنار دادم و گفتم : نه من هم بسمه ، می خوام رانندگی کنم دلم نمی خواد خودم و صادق رو به کشتن بدم
رضا لبخندی زد و گفت : ‌پس سهم تو رو هم من می خورم
اخمی کردم و گفتم : احمق جون مست می شی ، زیاده روی نکن
حداد استکان عرق شو برداشت و گفت : کجا می خواهید برید ، مگه ؟
گفتم : ‌می برمش اهواز تا بره ، گنبد
صادق لبخندی زد و گفت : شبی ؟
گفتم : آره خوش تیپ ، شبی ، بلند شو حاضر شو
البته خیلی پیش می یومد که بچه ها همون شبی که برگه مرخصی شون رو می گرفتن ، می رفتن اهواز و منتظر صبح نمی شدن
صادق در حالی که بلند می شد با خنده گفت : ممنون حمید ، ولی برات دردسر درست نشه ؟
لبخندی زدم و گفتم : امیدوارم نشه
وقتی که داشت وسایلش رو از تو صندوق هاش می چید تو کیسه انفرادیش همه بچه ها با بغض تماشاش می کردیم ، منصور واقعا داشت گریه می کرد ، واقعا سخت بود واسه همه مون که از همدیگه جدا بشیم و حال صادق داشت بارو بندین شو می بست تا برای همیشه از پیش ما بره ، سخت بود . خاطرات خوشی که با اون داشتیم ، با هم بدجنسی هایی که گه گاه ازش می دیدم برای همه ما خیلی لذت بخش بود
با آمدن مرتضی از حمام و دیدن صادق که داشت لوازم شو جمع می کرد یکی دیگه به جمع ماتم زده ها اضافه شد ، مرتضی روی صندوق ها کنار صادق نشست ، حسابی تو لک رفته بود و به تدریج اثار بغض رو می شد تو چهره اش دید ، مرتضی از همه ما بیشتر با صادق دم خور بود و بقول رضا اون معاون دست راست صادق محسوب می شد ، به خوبی می تونستم بفهمم چه حالی داره
کمی بعد همه ما که سیگاری بودیم به جز رضا و کیانی مشغول سیگار کشیدن بودیم ، تا صادق همه لوازم شو جمع کرد و ساک و کیسه انفرادیش رو بست یک ساعتی طول کشید . بعد با بغض نگاهی به بچه ها کرد و لبخندی زد و گفت : خوب دیگه تموم شد ، با اینکه خیلی وقته منتظر این لحظه بودم ولی الان دیگه رقبتی به رفتن ندارم ، باورتون می شه
رفت طرف مرتضی و اون رو بغل گرفت ، مرتضی به گریه افتاد و در حالی که شونه هاش داشت تو بغل صادق با گریه اش تکون می خورد بلند شدم و با دست اشکامو پاک کردم و به تندی لباس پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون ، دلم نمی یومد تو سنگر بمونم و خداحافظی اون و بچه ها رو ببینم رفتم سمت پاترول و اون رو روشن کردم و با چراغ خاموش اون رو آوردم سمت سنگر و تو ماشین منتظر نشستم تا صادق بیاد بیرون
وقتی که صادق به اتفاق بچه ها از سنگر اومدن بیرون ، مرتضی به تندی کیسه انفرادی و ساک های صادق رو گذاشت عقب و در رو باز کرد که صادق سوار بشه ، صادق از زیر قرآن جیبی حداد که تو دست حداد بود رد شد و قرآن رو بوسید و نشست جلو ، کنارم . نگاهی به منصور که داشت به تندی بند های پوتینش رو می بست کردم و گفتم :‌ تو چرا حاضر شدی ؟
منصور اخمی کرد و گفت : من هم می خوام باهاتون بیام
سپس به سرعت آمد و کنار صادق نشست جلو
گفتم : برو عقب بشین ، عقب که خالیه
منصور با بغض گفت : بتوچه فضول
سپس رو کرد به رضا که داشت در کلمن آب رو باز می کرد و گفت : همه شربت ها رو نریزی ها ، حیفه . کلی زحمت کشیدم درستش کردم
رضا لبخندی زد و گفت : نه همه شو نمی ریزم
سپس سرش رو خم کرد و نگاهی به من کرد و گفت : تند نری حمید
رو کردم به رضا و گفتم : ‌رضا برو دکه نگهبانی ، هوای نگهبان رو داشته باش که خروج پاترول از واحد رو خبر نده
رضا گفت : نگهبان چکار داره به این حرفها
کیانی کلمن رو از رضا گرفت و گفت : با این حال بهتره بری پیشش اگه کنجکاو شد ، وانمود کن منصور رو عقرب زده ، حمید داره می برش بهداری
رضا با عجله رفت
رو کردم به کیانی و گفتم : مواظب همه چیز باش تا برگردم
کیانی لبخندی زد و گفت : خیالت راحت باشه ، هر چند که کسی به کسی نیست ولی خوب حواسم جمعه تا برگردی هوای کار رو دارم . برو به سلامت
نگاهی به صادق کردم و گفتم : همه چی رو برداشتی ؟ چیزی جا نمونده باشه
صادق سری تکون داد و گفت : نه خیالت راحت باشه
ماشین رو راه انداختم و از تو آیینه کیانی رو دیدم که با کلمن آب ، نه ببخشید شربت می ریخت پشت سرمون
چراغ ها رو روشن کردم و به تندی ماشین رو طرف اهواز هدایت کردم کمی که از واحد دور شدیم ماشین رو کشیدم تو خاکی و بعد از مدتی ماشین رو متوقف کردم ، منصور رو کرد به من و گفت : حمید چرا اینجا اومدی ؟
ماشین رو خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم
ماشین رو دور زدم و در طرف دیگه رو باز کردم و به منصور گفتم :‌ پیاده شو
برو پشت فرمون بشین
منصور نگاهی به صادق که لبخند به لب داشت ، انداخت و گفت : به من هم بگید چی تو سرتونه ؟ البته اگه خصوصی نیست
لبخندی زدم و گفتم : بیا بیرون دیگه ، چرا خصوصیه ، تو نباید بفهمی
منصور پیاده شد و رفت طرف دیگه که پشت فرمون بشینه
صادق در حالی که همچنان لبخند به لبش بود پیاده شد و در عقب رو باز کرد و رفت تو نشست ، در جلو رو بستم و رفتم عقب کنارش نشستم و در رو بستم ، وقتی که داشتم کمر شلوار صادق رو باز می کردم . منصور سری تکون داد و گفت : حمید می بخشی ها ولی من موضوع خصوصی رو فهمیدم
نگاهی بهش کردم و گفتم : خوبه ، ثابت کردی از رضا باهوش تری
صادق دستی به سرم کشید و گفت : اصلا فکر شو نمی تونستم بکنم که سر حرفت باشی
دگمه های شلوارش رو باز کردم و دستم رو به شلوار و شورتش گرفتم و در حالی که خودشو کمی بلند می کرد تا بتونم شلوار و شورتش رو پایین بکشم ، لبخندی زد و ادامه داد : باور کن من این لحظه رو هرگز یادم نمی ره
خم شدم روی پاش و کیر شو گرفتم تو دستم و نگاهی بهش کردم و پرسیدم : تمیزه صادق ؟
خندید و گفت : آره ، عزیز دلم ، مگه یادت رفته با مرتضی رفتم حموم
لبامو روی کیرش گذاشتم و مدتی که لبام رو به سر کیرش کشیدم و با زبونم با کیرش ور رفتم کیرش مشغول باد کردن تو دستم شد ، دست دیگه مو به تخماش گرفتم و به نرمی مشغول ور رفتن به اونها شدم
دستاش رو روی سرم گرفت و در حالی که پاهاشو بهم فشار می داد کیر شو به لبم فشار داد . لبم رو کمی باز کردم و گذاشتم با فشار کیر شو فرو کنه تو دهنم . بعد در حالی که سعی می کردم سرم رو زیادی به کیرش فشار نده و کیرش به ته گلوم نخوره ، آهسته لبام رو به کیرش فشار دادم و با بالا پایین دادن لبام کیر شو که حسابی هم شق شده بود می خوردم
خود من هم حسابی شهوتی شده بودم و صادق با ناله هایی که می کرد منو بیشتر تحریک می کرد . کمی بعد سرم رو عقب دادم و مشغول باز کردن کمرم شدم ، و به دنبال اون دگمه های شلوارم رو باز کردم و شورت و شلوارم رو رون پاهام پایین کشیدم ، نگاهی به منصور که داشت با بی حالی ما رو نگاه می کرد ، گفتم : حواست به بیرون باشه احمق جون ، من رو نگاه نکن
منصور اخمی کرد و گفت : آخه تو بره بیابونی کی می خواد پیداش بشه
صادق کمی خودشو بلند کرد و با فشار دستش کمرم رو که خم شده بودم رو صندلی جلویی ، کمی پایین تر داد . نگاهی بهش کردم زانو زده بود روی صندلی عقب و داشت با آب دهنش کیر شو خیس می کرد ، وقتی که سر کیرش به کونم خورد کمی خودم رو شول کردم و لبم رو گزیدم
کمی که کیرش فرو رفت تو ناله ای از درد کشیدم ، منصور کمی خودش رو به سرم نزدیک کرد و لباشو گذاشت رو لبام یه دستم رو از روی پشتی صندلی جلویی برداشتم و مشغول مالیدن سینه های منصور شدم ، صادق که داشت آهسته کیر شو فرو می کرد با یه دستش که به دور شکمم گرفته بود مشغول مالیدن کیرم شد ، با بیشتر فرو رفتن کیرش درد و سوزش من هم زیاد تر شد تا جایی که دیگه نتونستم تحمل کنم داد زدم : تو رو خدا صادق یواش تر
منصور دگمه های پیرهنش رو باز کرد و سعی کرد از یقه زیر پوشش کمی سینه هاشو بیرون بکشه و بعد سینه هاشو به صورتم چسبوند ، با دستم سینه شو تو دهنم کشیدم و در حالی که گه گاه از درد ، سینه شو گاز می گرفتم ، با تکون هایی که صادق به بدنم می داد سرم به بدن منصور ضربه می زد و رفته رفته منصور هم آه و ناله اش در اومد ، آه و ناله اون که با بدجنسی و شهوت زیاد همراه بود ، خیلی هوس و شهوت من و صادق رو زیاد کرد ، صادق دستش رو به دهنم گرفت و فشار بیشتری به کیرش داد چند دقیقه طول کشید که دردم با جا باز کردن کیرش تو کونم کم شد و تونستم دست صادق رو از رو دهنم کنار بزنم و سینه های منصور رو تو دهنم بگیرم ، با تلم زدن های صادق مرتب من و منصور که سرم به بدنش می خورد به حرکت در اومده بودیم . تلم زدن صادق و هیجان و شهوت زیاد نزدیک بود آب منو بیاره ، لبه شورتم رو کشیدم رو کیرم و بعد از چند حرکت تند تلم های صادق آبم اومد و صادق هم کمی بعد آبش رو تو کونم ریخت منصور بسته دستمال کاغذی رو که در سمت جلو پاترول به سقف تو جا دستمالی بود برداشت و چند دستمال بیرون کشید و داد دست صادق و دوباره چند دستمال دیگه کشید و داد دست من ، صادق کیرشو آهسته کشید بیرون و مشغول تمیز کردن کیرش شد و من با دستمال هایی که منصور بهم داده بود پشتم رو تمیز کردم و شیشه رو دادم پایین و دستمال رو انداختم بیرون و شورت و شلوارم رو بالا کشیدم و در حالی که دگمه های شلوار و کمربندم رو می بستم سرم رو که صادق مشغول بوسیدن صورتم بود طرف صادق گرفتم ، بعد ولو شدم روی صندلی عقب و در حالی که به صادق که داشت لباسش رو مرتب می کرد ، نگاه می کردم گفتم : دیدی که سر قولم بودم
لبم رو بوسید و گفت : بهترین هدیه رو تو الان بهم دادی ، ممنون . خیلی حیرت زده شده شدم ، اصلا فکر شو هم نمی کردم
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم ، منصور هم پیاده شد . رفتم پشت فرمون نشستم ، منصور رفت عقب و کنار صادق نشست
نگاهی به منصور کردم و گفتم :‌اگه می خواهید حال کنید ، حرکت نکنم
صادق لبخندی زد و گفت : نه حمید جون برو ، باید زودتر برگردی واحد نمی خوام برات دردسری درست بشه
منصور خودش رو تو بغل صادق کشید و در حالی که دستاشو به کمر صادق حلقه کرده بود گفت : نمی خوای با من باشی صادق
اخمی کردم و داد زدم : خفه ، منصور وقت گیر آوردی ، دیر مون می شه
منصور نشست رو پای صادق و گفت :‌ نه دیر نمی شه
صادق لبخندی زد و گفت : الان که نمی تونم ، بزار کمی استراحت کنم
منصور خودش رو عقب کشید و کنار صادق لم داد
بسته سیگارم رو بهشون تعارف کردم و بعد با فندکی که رضا بهم داده بود سیگار شون رو روشن کردم وقتی که داشتم سیگار خودم رو روشن می کردم ، منصور خندید و گفت : فندک خوشگلی یه حمید از کجا آوردیش آخ ببخشید یادم رفته بود رضا جون کادو بهت داده بود
لبخندی زدم و گفتم : جونت بالا اومد ، منصور جون ؟
صادق لبخندی زد و دست کرد تو جیبش و با خنده نگاهی به منصور کرد و گفت : یه یادگاری ناقابل واست گرفتم ، می خواستم تو سنگر بهت بدم وقتی که فهمیدم می خوای همراه ما بیای گفتم تو راه بهت می دم خیلی بهتر شد که جلو بچه ها مجبور نشدم این رو بهت بدم
از تو جیبش یه کیف بغلی چرمیه خیلی شیک بیرون کشید و داد دست منصور و در حالی که صورتش رو می بوسید ادامه داد : ناقابله ولی خوب یه یادگاریه دیگه ، امیدوارم خوشت بیاد
نمی دونم واقعا صادق اون رو برای منصور خریده بود و یا برای خودش و واسه خوشحال کردن منصور اون رو بهش داده بود ، هر چی که بود منصور از خوشحالی داشت پر در می آورد ، این رو با بوسه های زیادی که به صورت صادق می زد کاملا می شد فهمید
اخمی کردم و به منصور گفتم : خوبه دیگه ، حالا سکته نکنی مجبور بشم ببرمت بیمارستان
منصور مثل بچه ها به من دهن کجی کرد وگفت : نترس مامانی تو سکته نکنی من سکته نمی کنم
سپس مشغول باز کردن و وارسی کیف شد ، کمی بعد مشغول حال کردن با صادق شد ، سیگار دیگه ای روشن کردم و در حالی که از آه کشیدن و ناله های منصور تو دلم حرص می خوردم به بیرون نگاه می کردم
یک ربع بعد منصور در حالی که خودش رو با دستمال تمیز می کرد با خنده بهم گفت : برو حمید جون ، یه موقع دیر نشه
به تندی ماشین رو روشن کردم و ماشین رو هدایت کردم سمت جاده و پا مو روی گاز فشار دادم ،وقتی که به اهواز رسیدیم به چند تا آژانس مسافری رفتیم تا یکی رو که اتوبوسی داشت مسافر های بین راهی شو پیاده می کرد و مسیرش طرف گنبد بود پیدا کردیم ، صادق به کمک من لوازم شو تو جعبه اتوبوس گذاشت
سپس دستاشو باز کرد و اومد طرفم ، وگفت : خوب دیگه ، اگه بار گران بودیم ، رفتیم . همه از شرم راحت شدن
او رو در آغوش گرفتم و در حالی سعی می کردم خودم رو کنترل کنم که بغضم باعث گریه افتادنم نشه صورت همدیگر رو بوسیدیم ، با دستاش چند ضربه به پشتم زد و با بغض گفت : به خدا دلم برات تنگ می شه نمی تونم محبت و صفای تو و بچه ها رو فراموش کنم ، همه شما دوستان خوبی برام بودید ، مواظب خودت و بچه ها باش ، زیاد ارشد بازی در نیار قدر همدیگر رو بدونید
بعد نگاهی به منصور که داشت آهسته گریه می کرد ، انداخت . از بغلم خودش رو بیرون کشید و رفت طرف منصور اون رو بغل گرفت
منصور در حالی که گریه اش بیشتر شده بود ، همراه با فش و فشی که راه انداخته بود ، با گریه گفت : همه ما به توی مسخره عادت کرده بودیم حالا نمی شد نری ، بقیه خدمتت رو همین جا باش
دست منصور رو گرفتم و در حالی که اون رو عقب می کشیدم ، گفتم : به پیشنهادت فکر می کنه ، حالا بیا برو ، بزار با اعصابی راحت بره دنبال کار و زندگی خودش
بعد از روبوسی با یکدیگر ، صادق رو کرد به من و گفت : هوای منصور رو خیلی داشته باش ، هرچند با کاری قبلا در مورد فرستادن من به جای اون به ماموریت انجام دادی ، می دونم که همین طور خواهد بود . منصور از همه بیشتر حساس و زود رنجه ، نزار بهش سخت بگذره
منصور رو کرد به من وگفت : خوب گوشاتو باز کن ببین چی می گه
لبخندی زدم و گفتم : چشم ، گوش دادم
وقتی که اتوبوس حرکت کرد . آهی کشیدم و گفتم :‌خوب ، این هم از صادق خوش بحالش
بازوی منصور رو که داشت آهسته گریه می کرد گرفتم و گفتم : بیا بریم دیگه ، تا فردا صبح هم گریه کنی اون برنمی گرده ، قول بهت می دم کلاهشم بیافته این طرف ها نمی یاد برش داره
سوار ماشین شدیم تو مسیر برگشت ، کنار یه آبمیوه فروشی ماشین رو نگه داشتم و گفتم : بیا هنوز تو اهوازیم یه بستنی مهمونم کن
رفتیم نشستیم پشت میز ، بچه عربی اومد سر میز و با دستمالش میز رو تمیز کرد و گفت :‌چی می خورید سرکار
بهش گفتم : دو تا بستنی فالوده بیار
وقتی که دور شد به منصور گفتم : اونجا شیر آب هست پاشو دست و صورتت رو بشور ، آدم حالش بهم می خوره نگات می کنه
منصور اخمی کرد و گفت : حمال ، همینطوری گوش می کردی صادق چی می گفت ؟
سپس بلند شد و رفت و دست و صورتش رو شست و برگشت . بستنی رو تو سکوت خوردیم ، هیچ کدوم حال و حوصله حرف زدن نداشتیم ، بلند شدم و حساب میز رو پرداخت کردم و نشستیم تو ماشین
لبخندی زدم و به منصور گفتم : دستت درد نکنه بستنی خوبی بود
منصور اخمی کرد و گفت : هیچ هم خوب نبود ، حالم بهم خورد
تو راه برگشت ، سعی نکردم باهاش حرف بزنم ، تکیه کرده بود به پشتی صندلی و تو خودش بود
نزدیک واحد که رسیدیم ، لبخندی زدم و گفتم : تونستی چند تایی شو نجات بدی ؟
نگاهی به من کرد و گفت : چی رو نجات بدم ؟
گفتم : همون کشتی هایی که ازت غرق شده بود ، چند تا رو نجات دادی ؟
لبخندی زد و گفت : همه شون رفتن زیر آب
گفتم : تو تصوراتت هم بی عرضه ای ، من خجالت می کشم که مثل تو من هم دیپلم دارم ، آبروی دیپلمه ها رو بردی
رسیدیم به واحد همون طور که داشتم می رفتم سمت پارک موتوری نگاهی به ساعتم انداختم ، نزدیک سه ساعت بود که از واحد زده بودم بیرون ، ماشین رو سر جاش پارک کردم و بعد از خاموش کردن ماشین به منصور که داشت به کیف بغلی که صادق بهش داده بود ور می رفت نگاهی انداختم و کیف رو از دستش کشیدم و اون رو تو جیب پیرهنش گذاشتم و گفتم : به بچه ها نگو که کیف رو صادق بهت داده
لبخندی زد و گفت : چرا ؟ می خوای بگم تو برام خریدی ؟
اخمی کردم و گفتم : ‌بگو خودت خریدی ، بهتره به حرفم گوش بدی
در ماشین رو باز کرد و گفت : باشه ، ارشد تویی
رفتیم سمت سنگر ، چراغ رو روشن کردم . وسایل و لباس برداشتیم و با بدست گرفتن حوله ها مون رفتیم بیرون و راه افتادیم سمت حمام
بعد از شستن خودمون از حموم اومدیم بیرون ، رفتیم کنار منبع حوله ها رو روی بند پهن کردیم و لباس ها مو انداختم تو تشت و لباس های منصور رو هم از دستش گرفتم و اونها رو هم انداختم رو لباس های خودم و مشغول شستن اونها شدم ، منصور کنارم نشست و لباس هایی که من می شستم اون می گرفت و زیر شیر منبع آب می کشید و پهن شون می کرد روی بند . کمی بعد شستن لباس ها تموم شد
منصور دستاشو شست و گفت : باید برم یه چیزی بخورم ، تو گرسنه ات نیست ؟
گفتم : برو شیرینی بیار باهم می خوریم
منصور رفت تو سنگر و کمی بعد در حالی که جعبه شیرینی تو دستش بود بیرون آمد و گفت : چیزیش نمونده ، چند دونه بیشتر نیست ، بیا بخور
که همین هم از جیب مون می ره
نشستیم روی تختم ، منصور در حالی که شیرینی برمی داشت ، رو کرد به من و گفت : حمید ، تو هم داری می ری باقیمانده ؟
لبخندی زدم و گفتم : یه قول هایی بهم دادن ، نمی دونم شاید برم
منصور اخمی کرد و گفت : چه بد ، دیگه سنگرمون داره از بامزه گیش در میاد بعد از رفتن ، طاهر و صادق و حالا تو ، دلقک های بامزه ای که سنگر رو سرحال نگه داره ، حسابی کم می شدند
خندیدم و گفتم : تو جای همه رو می تونی پر کنی ، خودت رو دست کم نگیر ، تازه رضا هم هست . مرتضی و اون کاکو ، بابا خیلی هنوز دلقک داریم
منصور ضربه ای به سرم زد و با خنده گفت : شاید حق با تو باشه
بلند شدم و رفتم تو سنگر وسایل حموم رو گذاشتم تو صندوقم و پتو ها و متکی و پشه بندم رو برداشتم و برگشتم بیرون و مشغول پهن کردن پتو هام شدم ، منصور لبخندی زد و گفت : من هم می یام پیش تو می خوابم ارشد جون
وقتی روی تخت دراز کشیدیم ، منصور لبخندی زد و گفت : دعا می کنم نتونی بری باقیمانده
با دستم موها شو نامرتب کردم ، و سپس ضربه ای به سرش زدم و گفتم : من هم دعا می کنم که دعات مستجاب نشه
روز بعد ، بعد از صبحگاه سرگرد مشکات و سروان شهدوست رو رسوندم اهواز و بردمشون فرودگاه تا برند مشهد ، چون دوره موندن شون تو منطقه تموم شده بود ، سرگروهبان و درجه دار ها هم با اومدن عوض هاشون رفتن مشهد ، و سرگروهبان جدید صفایی با درجه دارهای جدید امور مربوط به واحد رو رسما زیر نظر فرمانده گروهان سروان پور مقدم و فرمانده گردان سرگرد محقق کار شون رو آغاز کردند
چند روز گذشت تا بچه ها تونستن با نبودن صادق کنار بیان و همه چیز عادی بشه ، یه روز بعد از ظهر تازه از خواب بلند شده بودیم و لباس پوشیده و داشتیم چایی می خوردیم منصور که رفته بود دستشویی با عجله اومد تو سنگر و با خنده رو کرد به من وگفت : حمید چهار تا سرباز راننده جدید اومده ، پاشو بیا بیرون
همه رفتیم بیرون ، مرتضی لبخندی زد و به چهار سربازی که با کیسه انفرادی هاشون داشتن می یومدن سمت سنگر مون ، نگاهی انداخت و بهم گفت : حمید حالشون رو بگیر بزار یه خورده حال کنیم
اخمی بهش کردم و گفتم : خفه شو ، احمق جون قراره تو این سنگر باهاشون دم خور باشیم ، مرض دارم مگه اول کاری بهشون ضد حال بزنم آدم باید دوستان آینده شو اذیت کنه ؟ الاغ
آمدن نزدیک ما و کیسه انفرادی هاشون رو زمین گذاشتن و یکی شون اومد طرف من ، احتمالا از روی درجه لباسم متوجه شده بود باید من ارشد باشم ، سلام نظامی به من داد و گفت : شما ارشد پارک هستید ، من و دوستام تازه رسیدیم اینجا ، سرگروهبان صفایی گفتن بیاییم و خودمون رو به شما معرفی کنیم
من باهاش دست دادم و گفتم : بله ، اسم من حمید و ارشد سنگر هستم
اون خودش رو رسول و با معرفی بقیه فهمیدم که علی ، جواد و کاظم اسم اون سه نفر دیگه است
رسول یه درجه گروهبان سومی به بازوش بود ، ولی بقیه سرباز عادی بودن اونها رو به داخل سنگر دعوت کردم
با کمی صحبت کردن با اون ها متوجه شدم همه بچه گرگان هستند و هم دوره بودن ، بیچاره ها سه ماه خدمت بودن ، به اصطلاح همه آش خور صفر کیلومتر بودند
منصور براشون چایی آورد و من همونطور که روی صندوق ها کنار مرتضی نشسته بودم و اونها رو که کف سنگر مثل بچه های یتیم چفت هم دو زانو نشسته بودن رو نگاه می کردم ، سعی کردم با نگاه دقیق تر به تک تک اونها ، بفهمم که کسی از اونها می تونه مثل من و منصور تمایلات دوجنسی داشته باشه یا نه ، خوب کنجکاو بودم دیگه
نگاهی به لباس های تن شون که آثار خشک شدن عرق و سفیدک های حاصل از اون زیر بغل و روی شکم شون پیدا بود و چرک و سیاهی یقه های لباس شون کردم ، و گفتم : شما لباس دیگه ای به جز این لباس تن تون ندارید ؟
گفتن : چرا ، داریم تو کیسه انفرادی مونه
گفتم : بلند شید و این لباس ها رو در بیارید تو این سنگر همیشه باید سر و وضع تون مرتب باشه ، باید اگه لازم شد هر روز لباس ها تون رو بشورید
دیگه نبینم لباس شوره زده و یا لباس با یقه های کثیف تن تون باشه
رضا اخمی کرد و گفت : حمید اذیت شون نکن ، اینها همشهری های من هستن
بلند شدم و داد زدم : دیگه نبینم تو کار من دخالت می کنی ، حمال . مگه ما تو سنگرمون همشهری بازی داریم
منصور اخمی به رضا کرد و گفت : راست می گه دیگه ، تا حالا دیدی کسی از ما بچه ها با لباس های نامرتب و کثیف تو سنگر باشیم و یا به ماموریت بریم ، باید از همین اول با مقررات سنگر آشنا بشن
کیانی نگاهی به رضا کرد و گفت : رضا اگه نمی تونی جلو دهنت رو بگیری پاشو برو بیرون ، باز می خوای حمید رو وا
     
  
زن

 
من و خدمت مقدس سربازی - قسمت چهلم
صفاییاخمی کرد و به کیانی گفت : کسی با تو حرف نزد ، مگه خودش زبون نداره

جواب بده
گفتم : کیانی معاون منه قربان ، حرف هاش همه درست بود من هم می خواستم همین رو بگم
صفایی اخمی کرد و گفت : تو از اختیاراتت سو استفاده کردی ، من مجبورم تو رو تنبیه کنم و ده روز بهت اضافه خدمت می زنم تا آدم بشی و هر غلطی که خواستی انجام ندی
گفتم : من از طرف جناب سروان پور مقدم ، دستور دارم در مقابل نافرمانی سربازان پارک ، عکس العمل شدید نشون بدم ، اجازه بدید زنگ بزنم و از خود فرمانده گروهان بخوام بیان اینجا
سپس رو کردم به علی ، رضا و کاظم که کیسه هاشون رو گذاشته بودن زمین و کنارمون ایستاده بودن ، داد زدم : حمال های کثافت ، اینجا ایستادید که چی بشه ، گمشید دور سوم تون ..... و
با سیلی محکمی که سرگروهبان صفایی به صورتم زد ، حرفم ناتموم موند و بدنبال اون داد زد : خفه شو حمید ، گوه زیادی نخور
نگاهی به رسول که لبخند به لب منو نگاه می کرد و سرگروهبان صفایی کردم و گفتم : خودم ، الان می رم و جناب سروان و سرگرد رو می یارم اینجا قربان ، منو ببخشید ، با اجازه
سپس راه افتادم سمت کانسک فرماندهی ، بی شرف کثافت فاتحه خوند بود جبروت و هیکل من ، کس کش مادرقبه . کمی که رفتم دلم بد شد و گفتم نکنه حالا که پای سرگروهبان وسط اومده سروان و سرگرد بهم محل سگ نزارند و بدتر خراب بشم . وقتی رسیدم کانسک در زدم
خیرخواه در رو باز کرد و نگاهی به صورت سرخ شده و اشک تو چشمام کرد و گفت : چی شده حمید ؟
گفتم : می خوام با جناب سروان و سرگرد صحبت کنم
اخمی کرد و گفت :‌ همین الان رفتن دفتر ستاد ، چی شده حمید ؟
سری تکون دادم و چیزی نگفتم ، می ترسیدم بغضم بترکه و گریه ام در بیاد ، من احمق هم که اشکم دم مشکم بود ، رفتم سمت دفتر ستاد وقتی رفتم تو ، جناب سروان پور مقدم که چشمش به من افتاد با خنده گفت : حمید برات نامه در خواست تشویقی از فرماندهی بهداری اومده واسه موضوع شاه غلام ، یه نامه هم به لشگر فرستادن . آفرین خوشم اومد
من با بغض همون طور که خبر دار ایستاده بودم گفتم : یه موضوعی پیش اومده قربان ، می خواستم باهاتون در میان بزارم
سرگرد که نزدیک تر به من پشت میزش نشسته بود ، نگاهی به من انداخت و گفت : چته ، گریه کردی ؟ با بچه ها دعوات شده
سروان بلند شد و آمد طرف دست شو به چونه ام گرفت و کمی سرم رو چرخوند و به صورتم نگاهی کرد و با خنده گفت : باز چی شده حمید ؟
با لحن ملایم اون گریه ام شروع شد با اینکه سعی می کردم خوددار باشم ولی باز نشد
سرگرد محقق اخمی کرد و گفت : فش و فش نکن ، حالم رو بهم زدی حرف بزن ، حرف زدن بلد نیستی ، تو زبونت خوب کار می کرد
گفتم :‌ یه ربع قبل چهار سرباز راننده اومدن تو پارک ، چون لباسهاشون پر از عرق و شوره بسته و...ر
سرگرد سری تکون داد و گفت : اح ، اح حالم بهم خورد
بلافاصله گفتم : تازه یقه لباس هاشون رو ندیدید قربان یک من چرک روش جمع شده ، یک بویی می دادند که تو هوای آزاد آدم خفه می شه چه برسه تو سنگر ، فکر کنم یک ماهی باشه حموم نرفتن
جناب سروان پور مقدم نگاهی به سرگرد محقق که حالت صورتش نشون می داد حالش از توصیف من داره بهم می خوره ، کرد و سپس با لبخندی رو کرد به من و گفت : خوب حالا بعدش رو بگو
گفتم : ‌من از شون خواستم بلند شن و لباساشون رو عوض کنند ، اونها اولش گوش ندادن
سرگرد داد زد : گوه خوردن کثافت های حمال
جناب سروان اخمی بهم کرد و گفت : ادامه بده ، زیاد آب و تاب بهش نده زودتر برو سر اصل مطلب
سرگرد محقق رو کرد به جناب سروان و گفت : معلومه دیگه مقدم ، نمی تونی حدس بزنی بعدش چی شده ، خوب لابد یکی دو تا شون گردن کلفتی کردن و به حرفش گوش ندادن و این حمید بدبخت رو کتک زدن
رو کردم به سرگرد ، داشت یه ذره از این گرد و قلمبه تر وتمیز خوشم می یومد ، بهش گفتم :‌ شما تقریبا خیلی خوب حدس زدید قربان ، من وقتی که دیدم دلشون نمی خواد به حرفم گوش بدن
سپس رو کردم به سروان پورمقدم و گفتم : تو رو خدا جناب سروان من بد حرفی زدم که ازشون خواستم لباسهاشون رو در بیارند و لباس تمیز بپوشند ، که به حرفم گوش ندادن
سرگرد اخمی کرد و گفت : غلط کردن ، گوش ندادن . اگه بازرس از لشگر بیاد و سر وضع اونها رو ببینه که آبروی من می ره ، می گن فرماندهی بی عرضه است و نمی تونه سرباز ها شو جمع کنه
رو کردم به جناب سرگرد خوشگل و قلمبه و گفتم : جناب سرگرد به خدا من هم همین فکر رو کردم ، واقعا برای واحد افت داره سرباز های پلشت و کثیف توش دیده بشه
جناب سروان پور مقدم اخمی کرد و گفت : حمید سرم رفت ، بقیه شو بگو چقدر زبون بازی می کنی ، دو کلام بگو چی شده ؟ به خدا تنبیه ات می کنم ها ، جون بکن
رو کردم به سروان و گفتم : در دو کلام فقط می تونم بگم سرگروهبان منو زد
سروان اخماشو هم کشید و گفت :‌ زد ، صفایی تو رو زد ؟ چرا ؟
گفتم : داشتم می گفتم دیگه قربان ، من چون اون سرباز ها اولش به حرفم گوش ندادن اونها رو داشتم تنبیه می کردم که یکی شون با من سر و صدا کرد و رفت به سرگروهبان از من بخاطر تنبیه اون شکایت کرد و سرگروهبان هم اومد و تو جمع بچه ها و اون سرباز جدید ها زد تو گوشم و گفت من از اختیاراتم سواستفاده می کنم . من دیگه چطور می تونم از بچه ها بخوام که به حرفام گوش بدن همه دیگه داشتند به من می خندیدند قربان
سرگرد اخمی کرد و گفت : این صفایی عجب آدم مسخره و بی مسولیتیه حال آدم رو بهم می زنه ، حالا کجاست این سرگروهبان ، فکر می کنه چون از بچه های عقیدتی سیاسیه دیگه باید تو همه کارها دخالت کنه
جناب سروان پور مقدم سری تکون داد و گفت : حیف اون سرگروهبان خواجه ، به خدا یه موی سرش به ده تای این صفایی می ارزه
گفتم :‌ تو رو خدا بیایید و با سرگروهبان صحبت کنید ، وقتی که گفتم می خوام بیام با شما موضوع رو در میان بزارم یه جوری نگام کرد که انگار اصلا براش مهم نیست ، تو رو خدا من دیگه اصلا روم نمی شه به روی بچه ها نگاه کنم همه تحقیرم می کنند و دیگه منو ارشد به حساب نمی یارند خود شما جناب سروان از من خواسته بودید در مقابل سرباز های خاطی شول و ول نباشم و قاطع عمل کنم ، سرگروهبان کلی منو تو جمع تحقیر کرد و چند تا سیلی بهم زد ، بیاید و جلو بچه ها با سرگروهبان صحبت کنید و ازش خواهش کنید که بزاره کارم رو انجام بدم . دیگه حالا چطور می تونم از بچه ها انتظار داشته باشم که .... د
سروان پور مقدم دستش رو جلو دهانم گرفت و باخنده و گفت : حمید سر درد گرفتم ، بیابریم ببینم
سرگرد بلند شد و به طعنه گفت : من هم می یام ، من هم باشم شاید دوتایی بهتر بتونیم از سرگروهبان خواهش کنیم به کاری که به اون مربوط نیست دخالت نکنه
چقدر این گرد و قلمبه ناز شده بود ، داشت تو دلم قند آب می شد . با بلند شدن سرگرد پایم رو محکم بهم کوبیدم و خبردار ایستادم ، فکر کنم سرگرد هم از اینکه چنین احترامی بهش گذاشته بودم تو دلش قند آب شد وقتی که سرگرد رفت بیرون ، جناب سروان پور مقدم بازو مو گرفت و در حالی که کمی با انگشت های دستش بازو مو می مالید با خنده گفت :‌ بیا بریم ببینم ، سرگرد رو که خوب تحریک کردی . زبون باز پرحرف
سه تایی رفتیم طرف پارک موتوری ، وقتی که به بچه ها وسرگروهبان رسیدیم . همه خبردار ایستادن
سرگرد رفت طرف سرگروهبان که اون هم به احترام شون خبر دار ایستاده بود و گفت :‌صفایی تو اینجا چکار می کنی ، واحد رو ول کردی به امان خدا و اومدی اینجا واستادی که چی بشه
صفایی که از لحن گفتار سرگرد جلو بچه ها معلوم بود بهش برخورده سری تکون داد و به من اشاره کرد و گفت : تقصیر این حمیده سرخود سربازهای بیچاره رو تنبیه می کرد و با شکایت یکی شون اومدم ببینم چی خبره
سرگرد نگاهی به سر وضع و لباسهای سرباز جدید ها کرد و گفت : این سربازهای کثافت و پلشت رو می گی ؟ مگه حمید بد کرده که ازشون خواسته لباس عوض کنند ، اگه بازرس بیاد این سرو وضع شون رو ببینه نمی گه این واحد خراب شده سرگروهبان بی عرضه و فرمانده بی لیاقتی داره ؟
سرگروهبان جواب داد : قربان ، شکی نیست که سر وضع اینها نامرتب بوده ولی این دلیل نمی شه که حمید اونها رو وادار کنه تو این هوای داغ پا برهنه واحد رو دور بزنند
سرگرد نگاهی به اون چهار نفر که بر خلاف ما که سیخکی خبردار ایستاده بودیم ، از روی بی خیالی شول ول ایستاده بودن کرد و به تندی بازوی صفایی رو گرفت و داد زد : نگاشون کن سرگروهبان واحد ، این سربازات رو ببین وقتی که تو بیای و ازشون بی خودی طرف داری کنی جلو من فرمانده گردان واحد و سروان مقدم فرمانده گروهان ، چطوری ایستادن اینقدر این ها گاو و بی تربیت هستند که شعورشون نمی رسه جلو فرمانده ها باید خبر دار باشند ، چشمت روشن ، فردا باید کفشاشون رو هم تو واکس زنی
سروان پورمقدم با عصبانیت گفت : چرا فردا ، همین الان واکس می زنه
سپس رو کرد به من و داد زد : بگو چرتکه و واکس رو بیار بده به سرگروهبان ، بدو زود باش
رو کردم به منصور و داد زدم : مگه نشنیدی جناب سروان چی گفتند ، بدو گمشو دیگه حمال
منصور گفت : چشم همین الان ، به تندی رفت تو سنگر
سروان پورمقدم سپس رفت طرف اون چهار سرباز که حالا خیلی شق و رق و خبردار ایستاده بودن و در حالی که به صورت تک تک شون با خشونت سیلی می زد ، با عصبانیت گفت : به هر کدوم از شما دو روز اضافه خدمت می زنم ، تا بفهمید اینجا کاروانسرا نیست و شما هم حیوان نیستید و باید مثل یه سرباز با انضباط و مرتب گوش به فرمان باشید
سرگرد اخمی کرد و گفت : ده روز مقدم ، پر روشون نکن ، نفری ده روز اضافه خدمت بهشون بزن ، نامه شو هم بیار امضا کنم بفرست لشگر
گفتم :‌ قربان می شه ازتون خواهش کنم این بار رو به خاطر من ....ا
سروان رو کرد به من وداد زد : حمید خفه شو ، به خدا باز اگه بخوای خود عزیزی کنی براشون ، ده روز هم به خودت اضافه خدمت می زنم
سرگرد ، قربونش برم گفت : نه مقدم ، من تازه الان نامه تقدیر لشگری شو که از فرماندهی بهداری اومده بود امضا کردم ، حمید سرباز خوبیه من کم کم داره ازش خوشم می یاد
منصور از سنگر دوید بیرون و پلاستیک واکس و چرتکه ها رو گرفت جلوم و گفت : بیا حمید جون ، ببخشید ، بفرمایید این چرتکه و واکس ، البته واکس کم داریم و اون واکس جدیده رو پیدا نکردم
سروان پورمقدم داد زد : به حمید چرا می دی احمق بده خدمت سرگروهبان
منصور به تندی گفت : ‌ببخشید هول شدم
بعد پلاستیک رو گرفت طرف سرگروهبان و گفت : بفرمایید قربان
سرگروهبان پلاستیک رو گرفت و رفت طرف سه جفت پوتین که جلو سرباز جدید ها بود و نشست کنارشون
من رو کردم به سرگرد و گفتم : ببخشید قربان
سپس رو کردم به رسول که جوراب و پوتین ها شو پوشیده بود و با عصبانیت بهش داد زدم : کثافت حمال چرا پوتین و جوراب ها تو پوشیدی کی به تو اجازه داد ، گمشو درشون بیار . کثافت بخاطر تو که رفتی از دست من به سرگروهبان شکایت کردی همه تنبیه شدن ، حمال عوضی مگه بد گفتم که باید اون لباس های کثافت تون رو عوض کنید تا آبروی واحد نره رفتی پیش سرگروهبان و خود عزیزی کردی که چی بشه ، سرگروهبان بنده خدا هم بخاطر توی حمال تنبیه انضباطی شد
سروان پورمقدم رفت طرف رسول ، رسول که حدس زده بود ممکنه سروان بخواد بزنه تو گوشش به تندی خودش رو عقب کشید . سروان داد کشید سرش و گفت : خبر دار واستا کثافت
سپس سیلی دیگه ای بگوشش کوبید و گفت : تو پنج روز اضافه تر اضافه خدمت می خوری
و دوباره یه سیلی دیگه بگوشش زد ، دلم خیلی براش سوخت دهنم رو باز کردم چیزی بگم ولی ترسیدم یکی هم به من بزنه
سرگرد رو کرد به سرگروهبان که با دلخوری داشت پوتین ها رو واکس می زد و گفت : سرگروهبان صفایی ، تا حالا کفش واکس نزدی اول باید خاک و کثافت ها شو بشوری ، پاشو واکس ها رو بی خودی حروم نکن
سرگروهبان بلند شد و گفت : بله قربان حق باشماست
و بعد پوتین ها رو برداشت و رفت طرف منبع آب
جناب سروان پورمقدم نگاهی به رسول که با گریه داشت بندهای پوتینش رو به تندی باز می کرد ، انداخت و لگدی به پای رسول کوبید و با عصبانیت گفت : این حمال معلومه که از اون حمال های سرکش و آشوب درست کنه اون رضای آشغال کم بود رفیق هم پیدا کرد
سپس نگاهی به بچه ها کرد و گفت : من یه بار دیگه قبلا واسه شما آشغالها گفتم که باید گوش به فرمان و مطیع باشید . دفعه دیگه مجبور می شم شدت عمل به خرج بدم ، سعی کنید سربازی رو به خودتون زهر نکنید بانظم بودن و گوش به فرمان بودن شرط اوله راحت خدمت کردنه
من که نمی تونم هر روز بیام اینجا و واسه خر فهم کردن شما وقتم رو تلف کنم ، سعی کنید اون روی سگ منو بالا نیارید
سپس رفت طرف سرگروهبان صفایی و گفت : سرگروهبان اگه نمی تونی کارت رو درست انجام بدی ، ما درجه دار بی کار دوله تو واحد زیاد داریم به من بگو تا کس دیگری رو سرگروهبان بزارم . سرگروهبان نماینده فرمانده گروهان تو واحده و من اجازه نمی دم تو با بی دقتی و اشتباه های فاحش واحد رو بی نظم و خراب کنی ، از سرگروهبان خواجه یاد نگرفتی که باید تو واحد چطور عمل کنی ، دیده بودی یه بار بیاد و به صادق ارشد و پارک دار ایراد بگیره ، بزنه تو گوشش و جلو سرباز ها فاتحه بخونه به هیکلش ، همیشه با هم فکری صادق کاراشو انجام می داد و همه چیز مرتب بود ، تو هم سعی کن مثل اون باشی . جلو سرباز ها خیلی کار بدی کردی که زدی تو گوش ارشد و پارک دار . فکر نکردی با این کارت دیگه کسی اون رو آدم حساب نمی کنه
سرگروهبان گفت : دیگه تکرار نمی شه قربان ، حق باشماست
سرگرد نگاهی به من کرد و گفت : یه گزارش از تمرد و سرکشی این سربازها بنویس و همراه با اسم و مشخصات دقیق شون بیار دفتر
سپس با ناراحتی نگاهی به سرگروهبان کرد و گفت : مجبورم یه گزارش از کار امروزت بزارم تو پرونده ات صفایی ، ولی خوب چون بار اولت بوده به لشگر گزارش نمی کنم
بعد رو کرد به سروان مقدم و گفت : بیا بریم مقدم ، هزار تا کار داریم
سپس با سروان مقدم راه افتادن که بروند ، من به رسم مرسوم احترامات نظامی ، داد زدم : خبر ، دار
همه پاشون رو بهم کوبیدن ، سرگرد کمی دستش رو طرف گوشش برد و گفت :‌ آزاد
وقتی که کمی دور شدن ، به تندی نگاهی به علی ، جواد و کاظم کردم و داد زدم : چون دست از کارتون برداشتید باید دوباره سه بار از اول شروع کنید ، حرکت کنید ببینم
آنها به تندی کیسه انفرادی هاشون رو برداشتند و رفتن سمت ته واحد
رفتم سمت سرگروهبان و بازو شو گرفتم و گفتم : تو رو خدا بلند شید سرگروهبان ، بزارید این رسول احمق اونها رو بشوره
سرگروهبان پوتین رو انداخت و در حالی که دستاشو می شست با دلخوری گفت : تو باید به من می گفتی که دستور درای سربازان خاطی رو تنبیه کنی ، من فکر کردم چون سرباز جدید هستند داشتی براشون قیافه می گرفتی
گفتم : ولی قربان من این رو خدمتتون عرض کردم ، که من چنین اجازه ای دارم ، چند روز قبل هم یه اتفاق مشابه تو سنگر افتاد اونجا هم جناب سروان ، شدت عمل بخرج داد و حتی من رو هم دو روز اضافه خدمت زدن من خیلی متاسفم که شما بخاطر این سرباز احمق به دردسر افتادید
سپس رو کردم به رسول و گفتم : بجم کثافت ، پوتین ها رو که شستی و واکس زدی باید ده بار این مسیر رو با کیسه انفرادی و پای برهنه بری و بر گردی ، بعد هم باید همه لباس های خودت واون دوستای مسخره ات رو حسابی بشوری
رسول با دستپاچگی گفت :‌ بله قربان ، اطاعت
در حالی که مشغول شستن پوتین شده بود ، ادامه دادم : کار احمقانه تو باعث شد از سرگروهبان سیلی بخورم ، تا وقتی که جای سیلی درد می کنه مثل سگ ازت کار می کشم ، از این به بعد هم من می دونم و تو بهت گفته بودم ، منو به خودت حساس نکن
سرگروهبان دستشو رو شونه ام گذاشت و لبخندی زد و گفت : آنقدر ها هم محکم نزدم
گفتم : سوزش جلو بچه ها چند برابر شد ، مجبورم یه خورده هم شهری هاتون رو تنبیه کنم ، تا دردم کم بشه
سرگروهبان سری تکون داد و راه افتاد طرف واحد ، داد زدم : خبر ، دار
بچه ها به گفته من به تندی خبردار ایستادن
نگاهی به رسول که با بغض داشت ، پوتین ها رو می شست کردم و با پا لگدی به پاش کوبیدم و داد زدم :‌ بلند شو حمال خبر دار بایست مگه دستور رو نشنیدی ؟
رسول به تندی بلند شد و خبردار ایستاد ، سرگروهبان به طرف ما چرخید و دستش رو طرف گوشش بالا برد و گفت :‌ آزاد
و سپس به راهش ادامه داد
به کیانی گفتم : مواظب باش تنبیه شون تمام بشه
کیانی لبخندی زد و گفت :‌ باشه
با بچه ها رفتیم تو سنگر ، منصور به تندی منو بغل زد و گفت : خیلی حال کردم ، بابا تو هم واسه خودت آدمی بودی ها ، من خبر نداشتم
مرتضی با خنده گفت : گفتم حال شون رو بگیر ولی نه دیگه اینقدر ، حمید تو روانی هستی به خدا ، رفتی بهداری خودت رو نشون بده
لبخندی زدم و گفتم : خوب دیگه برید سر کاراتون
حداد لبخندی زد و گفت : من الان کاری ندارم ، راستی حمید این راننده جدید ها رو می خوای چکارشون کنی ؟
سری تکون دادم و گفتم : ممکنه اون رسول حمال رو بزارم راننده فرمانده گروهان و منصور رو هم راننده جناب سرگرد
حداد نگاهی به موسوی کرد و گفت : کاکو ، نون یادت نره . حتما بخری
موسوی با خنده گفت : باشه
سیگاری روشن کردم ، نمی دونستم که دارم کارم رو درست انجام می دم یا نه ، ولی ته دلم فکر می کردم چاره ای دیگه ای نداشتم
بچه ها رفتند دنبال کار هاشون ، با زنگ تلفن گوشی رو برداشتم ، راستگو از درجه داران مخابرات بود که ماشین لازم داشت تا تعدادی بیسیم رو ببره قرارگاه
من و حداد با منصور رفتیم بیرون و به کیانی نگاهی کردم و گفتم : تو پاشو برو سوییچ لندروور رو بردار و برو مخابرات
کیانی رفت تو سنگر ، نشستم روی کیسه شنی ها ی جلو سنگر و نگاهی به سه سربازی که داشتن به ما نزدیک می شدن کردم و گفتم : چند دور رفتید ؟
جواد به تندی گفت : بار اول تموم شد قربان
گفتم :‌ قربان شو نمی خواد بهم بگید
جواد دوباره گفت :‌ یک بار
نگاهی به رسول کردم و گفتم : حالت چطوره ؟
رسول نگاهی به من کرد و گفت : ببخشید
نگاهی به منصور کردم و گفتم : تو فهمیدی حالش چطوره ؟
منصور لبخندی زد و گفت : نه به خدا ، ولی معلومه که خوب نیست
رسول در حالی که پوتین ها رو واکس می زد گفت : حمید خان ، ببخشید به خدا من به مقررات اینجا وارد نبودم . خوب آش خورم دیگه
گفتم : ‌غصه نخور وقت زیاد داری یاد بگیری ، یه موقع هم تو ارشد می شی و از دل من آب می خوری ، حالا ممکنه تو دلت بهم فحش بدی ولی وقتی که ارشد شدی و زور رو سرت بود که مسولیت کارها تو به عهده بگیری اون وقت می فهمی که باید تو کارت جدی باشی ، من از آزار و اذیت سرباز ها خوشم نمی یاد ، چون خودم خیلی آزارو اذیت شدم و حتی زندان افتادم و تا حالا که ارشد و پارک دار شدم . ولی بدم می یاد که کسی بخواد با من بی جهت سرشاخ بشه ، تو در این یک ساعتی که رسیدی اینجا درسهای زیادی یاد گرفتی ، درسهایی که باید سعی کنی فراموشت نشه ما بچه های پارک همه با هم رفیق هستیم ، همه جوره هوای همدیگر رو داریم و تو اگه بخوای تو جمع ما جا باز کنی ، اول باید یاد بگیری باد دماغت رو خالی کنی
رسول که کار واکس زدن پوتین ها رو تموم کرده بود ، سری تکون داد و گفت : بد شد اول کاری ، شما رو با خودم سر لج انداختم . خدا کنه شما خیلی کینه ای نباشید اخمی کردم و گفتم :‌ کینه ای نیستم ، حالا کیسه تو بردار و کارت رو شروع کن ، ده بار باید بری و برگردی
رسول کیسه اش رو برداشت و رفت طرف ته واحد
بعد از این که علی ، جواد و کاظم سه دورشون رو تموم کردند ، جلو من ایستادن و جواد با هن هن ناشی از خستگی زیاد گفت : سه دورمون تموم شد نگاهی به لباس های خیس عرقشون کردم و گفتم : لباس هاتون رو در بیارید
مشغول در آوردن لباس هاشون شدن ، وقتی که با زیر پوش و شورت کنارم ایستادن ، نگاهی بهشون کردم و گفتم : ‌زیر پوش هاتون رو هم در بیارید
زیر پوش هاشون رو هم در آوردن ، بعد به من نگاه کردن
نگاهی به بدن هاشون کردم ، تو رفتارو قیافه شون هیچی پیدا نبود ، نه آثار خجالت و نه کم مویی فاحش تو بدن
منصور همون طور که کنارم نشسته بود با پاش ضربه ای به پام زد و گفت : حالا چکار کنند ؟
به تندی گفتم : چرا ایستادید ؟ لباس تمیزتون رو بردارید و برید حموم و خودتون رو بشورید و لباس تمیزاتون رو بپوشید بعد از برگشتن تو اون تشت زیر منبع لباس کثیف و شورت هاتون رو بشورید ، شستن اون جوراب ها تون هم یادتون نره کیسه انفرادی هاشون رو باز کردن ، گفتم :‌ کیسه هاتون رو تمیز کنید و ببرید تو سنگر ، بعد لباس در بیارید ، اینجا رو خاک ها چیزی از کیسه هاتون در نیارید سه تایی کیسه ها شون رو تمیز کردن و رفتن تو سنگر منصور لبخندی زد و گفت : فکر نکنم ، نظر تو چیه ؟
گفتم : خوشحال باش ، رقیب برات پیدا نشد
با دستش ضربه ای به سرم زد و گفت : مسخره نشو ، فکر نکن من ازت می ترسم ها ، پر رو بازی در بیاری می زنم تو سرت
حداد با خنده گفت : باید دید رسول چطوریه ؟
سری تکون دادم و گفتم : وقتی که سه دوری رفت از من خواهش کنید که اون رو ببخشم
منصور لبخندی زد و گفت : چیه ؟ خود تو روت نمی شه از حرفت برگردی ؟ لباس بقیه رو هم نگو بشوره ، این خیلی تحقیرش می کنه
گفتم : باشه ، من هم همین فکر رو کرده بودم
در این موقع ، علی ، جواد و کاظم از سنگر اومدن بیرون و گفتند : حموم کجاست ؟
منصور بلند شد و گفت :‌ بزارید بهتون ، نشون بدم
دست منصور رو گرفتم و حموم رو با دست نشون اونها دادم ، کمی که دور شدن رو کردم به منصور و گفتم : مسخره
منصور خندید و گفت : چقدر فکر تو خرابه ، فقط می خواستم حموم رو نشونشون بدم ، داداش بزرگه من
بعد از آمدن رسول و تموم کردن دور سومش ، منصور نگاهی به رسول کرد و گفت : کافیه ، اون لباس هاتو در بیار ، لباس تمیزات رو بردار و برو حموم کن
رسول لبخندی زد و به من نگاهی انداخت ، سری تکون دادم و گفتم : آره از بقیه دورات منصرف شدم ، واسه اینکه بفهمی من کینه ای نیستم مشغول در آوردن لباس هاش شد و من با شنیدن صدای زنگ تلفن بلند شدم و رفتم تو سنگر ، سرگرد بود ماشین می خواست تا بره قرارگاه رفتم و از منصور خواستم بره سرگرد رو برسونه ، منصور بلند شد و رفت تا سوییچ پاترول رو برداره ، من نگاهی به بدن پشمالوی رسول کردم و گفتم : برو حمام و لباس عوض کن ، بعد لباسهای کثیفت رو بشور ، این بار خیلی کوتاه اومدم . لازم نیست لباس های دوستات رو بشوری ولی دیگه سعی کن ، سرباز خوبی باشی و برای خودت دردسر درست نکنی تشکری کرد و من برگشتم تو سنگر شب که همه تو سنگر جمع بودیم ، سرباز جدید ها رو با مقررات سنگر آشنا کردم و بعد از یک هفته ای که آزمایشی تک تک شون رو یکی دو بار دختر خونه انتخاب کردم ، جواد رو به خاطر تمیز کار بودنش گذاشتم تو گروه دختر خونه و با تقسیم دقیق تر ماشین ها بین اون راننده ها ، فشار از روی دوش بچه ها برداشته شد
اونها بعد از سه هفته به همه امور آشنا شدن و قادر بودن ، مثل بقیه از پس ماموریت هاشون
پایان
     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
داستان سکسی ایرانی

من و خدمت مقدس سربازی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA