قسمت دهمدوباره اونا سوال پيچم كردن ولي چون درجريان هيچ كاري نبودم ونمي دونستم بايدچي بگم تارضايتشون جلب بشه به گريه افتادم . اينقدرگريه كردم تااينكه خسته شدن . بعدبابيسيم به يكي ديگه كه معلوم بودمقامش بالاترازاون بود موضوع روخبرداد. ازاون طرف بهشون دستوردادكه منوهمراه خودشون ببرن . تا اونو شنيدم سروصدام بلندترشدووقتي دستاموگرفتن كه ببرن خودموروي زمين پهن كردم تامانع بردنم بشم. ولي اونا بازور منوداخل يه ماشين فولكس سياه رنگ كه حالادرش درست روبروي درآرايشگاه بازشده بود كردن و زودكشويي درو كشيدن وخودشونم اومدن كنارم نشستن. داخل ماشين تاريك بود ونمي شد بيرون روديدچون پنجره هاش تيره شده بود. صداي بسته شدن كركره مغازه رومي شنيدم . نمي دونم چرا صاحبكارم نيومد خيلي ديركرده بود .همه سكوت كرده بوديم ، جزخش خش بيسيم صدايي شنيده نمي شد. چهره هاي خشن اون زنا منو به وحشت مي نداخت ، يه كلمه هم درموردجرمم صحبت نمي كردن ولي ازاينكه اونا پليس بودن شكي نداشتم وپيش خودم مي گفتم حتما" اشتباهي شده وبعدازكلي معذرت خواهي منوتادم درخونه مي رسونن . اين فكر يه خورده آرومم كرد.بعدازحدود يكساعت ماشين توقف كرد و چشماي منوبستن وازماشين پياده كردن. چنددقيقه اي منوراه بردن وروي يه صندلي نشوندن وچشمامو بازكردن . وقتي چشمام به محيط عادت كرديه مردريشو وچاق ويه مردجوون واون زن چادريه رو توي اون اتاق نيمه تاريك ديدم. مردا قيافه هاشون دادمي زد كه بايدسپاهي يا اطلاعاتي باشن . چون لباساشون رسمي نبود مث اينكه توي خونه شون بودن . باپيرهن سفيد يقه آخوندي كه روي شلوارانداخته بودنش وبجاي كفش دمپايي پوشيده بودن . صورتشونو زيادنمي تونستم تشخيص بدم چون نورچراغ مستقيم به چشمم مي تابيد. فقط مي تونستم ريش داربودن اونا روبيادبيارم.مردچاقه شروع كردبه سوالاتي كه قبلا" هم اززبان زن چادريه شنيده بودم وقتي بهش گفتم من قبلا" ايناروجواب دادم چنان دادي سرم كشيد كه چندقطره ادرار ازم خارج شد. تنم مث بيد شروع به لرزيدن كرد. بعدبه اون يكي مرده گفت عكسارونشونش بدين. يه آلبوم عكس پرازعكس زناي جورواجوربود . بي حجاب وباحجاب . چنددقيقه محوتماشاي اوناشدم يه دفعه عكس شهلا صاحبكارم وخودم روكه توي آرايشگاه انداخته بوديم روديدم . - اينا رومي شناسي ؟ خوب نگاشون كن.- من فقط اينو مي شناسم صاحبكارمه !- صاحبكاريا همدست.؟باتعجب ووحشت پرسيدم همدست چيه ديگه؟! بخدامن براي يه لقمه نون اونجا كارمي كردم من شوهردارم دوتا بچه دارم خبرندارم چه كاراي ديگه اي انجام مي داده.اون يكي مرده كه ظاهرمرتب تري داشت پرسيد: چطورتومتوجه نمي شدي كه صاحبكارت خونه فسادتشكيل داده ودختراوزنايي كه به اونجا آمدو شد مي كردن اغفال مي كرده واونارو دراختيار مرداي ديگه قرارمي داده . دخترفراري ها رو مي فرستاده دوبي و....ازتعجب چشمام گردشده بود ودوباره شروع به گريه كردم . وخداوپيغمبررو براي شفاعت صدامي زدم . اون روز ديگه كاري بامن نداشتن ومنو توي يه انباري تاريك كه پرازسوسك و عنكبوت بود رها كردن بوي تعفن آزارم مي داد . نمي دونم چندروز گذشته بود كه يكي ازاون مردايي كه ازم بازجويي كردبااون زن چادري رئيسه اومدن سراغم وباچشم بندمنو بردن پيش همون مردچاقه وازم تعهدگرفتن كه ازتهران خارج نشم .بعدش منو توي يكي ازخيابونا كه نمي دونم كجابود رها كردن ورفتن . چنددقيقه اي همينجوري داشتم به اوضاعي كه برام پيش اومده بودفكرمي كردم والان بچه هام چكارمي كنن ويهو دلم براي دخترم آتنا تنگ شد هري دلم ريخت اون بيچاره بي زبون چكاربكنه بدون من ، يه دفعه تموم افكارريخت روي زمين به خودم اومدم ديدم پنج شيش تا ماشين كنارم وايسادن ومي خوان منو سواركنن. من كه هيچ پولي نداشتم مجبورشدم سواريكي ازماشينها بشم كه راننده اش يه مردميانسال خوش تيپ بود. رفتم جلو سوارشدم وهنوز چندمتري بيشترنرفته بوديم كه پرسيد اينجا چكارمي كني نكنه منكرات تو روگرفته بود؟ پرسيدم: ظاهرمن اينو مي گه؟گفت : تقريبا" ، سر وصورتت كه نشون مي ده حسابي كتكت زدن بعدش همراه خودت كيف نداري ، بادمپايي اومدي توي خيابون و...بعدازتوي آينه آفتابگيريه نگاهي به خودم انداختم ، ديدم عين يه مرده بودم فقط روم خاك نريخته بودن.خلاصه يارومشكل منو خوب متوجه شده بود منو تادم درخونه رسوند بعدش يه شماره بهم دادوگفت هرمشكلي داشتي بهم زنگ بزن. امروز كه حال وروز خوبي نداري زيادمزاحمت نمي شم ولي ازبودن بامن ضررنمي كني.اسمش رضا بود ، مي گفت جبهه كه بوده لوله توپ تركيده وموجي شده ، زنش ولش كرده چون بچه دارنمي شه . الانم تنها زندگي مي كنه. وضع ماليشم بدنيست .فرزاد غيرتش گل كردووسط حرفش پريدوازش پرسيد: الآنم باهاش رابطه داري ؟! فرزانه مكثي كردوگفت : نه ... نه ....قبلا" هم نداشتم . ديگه نديدمش . ازترس ازدست دادن خونه جرات نكردبگه كه چندبارباهاش هم خوابه شده وازش پولهاي خوبي مي گرفته ، براش كارت خبرنگاري گرفته تامواقعي كه نيازداشت وگيرمنكرات افتادازش استفاده كنه، بهش رانندگي يادداده وبعضي شبها هم خونه نمي اومده ، شايدهيمن رضا بوده كه اون رو به يك زن خيابوني تبديل كرده تا ازش بهره بكشه ولي درظاهرازش خواسته كه فقط بااون باشه واگه با كس ديگه اي ببينتش مي كشتش . فرزانه ديگه دلش جايي براي عشق ودوست داشتن نداشت اين دل جايگاه پولدارا بود ، نه دوستدارا.فرزانه پاشد يه نوارتوي ضبط قراضه گذاشت وگفت بسه ديگه پاشو يه ذره برقصيم .فرزاد: من بلدنيستم برقصم خودت برقص من فيض مي برم.بعدش فرزانه يه شال به كمرش بست وشروع كردبانوارعربي رقصيدن . فرزاد دهنش خشك شده بود ازبس قشنگ مي رقصيد. تموم بدنش مث زله مي لرزيد. شالي كه به كمرش بسته بود حركات كمرش رو بهترنشون مي داد. بعدازاينكه اون نوارتموم شد فرزانه دست فرزادو گرفت وبلندش كردوسرپابهم چسبيدن ولباشون روي هم قرارگرفت ، بدناشون بهم چسبيده بودوداشتن با آهنگ ملايم شكيلا تاب مي خوردن. يواش يواش تيكه هاي لباس روي زمين مي افتاد ، دستاي فرزاد ازپشت كمرفرزانه روگرفته بودوآروم آروم داشت به سمت پايين ترمي رفت.
قسمت يازدهمفرزانه روي زانو نشست و دستشو بردزيرخايه هاي فرزاد واونا رو آروم بادستاش مالوند بعد زبونشو بهشون نزديك كردوبازبون اونارو نوازش مي كرد. بادستاش كيرشو مي مالوند. فرزاد ازبالا نظاره گر اون منظره زيبا بود. صداي اوف اوفش بلندشده بود. فرزانه كيرش روبه سمت دهنش بردوسرشو بعدازچندبارزبون زدن گذاشت توي دهنش وبراش ساك زد. هرچندوقت يه بارهم بادستاش براش جلق مي زد. فرزانه ناله كردوگفت : فرزاد ديگه تحمل ندارم بيا بزارش توش .بعددراز كشيدو پاهاشو بازگذاشت . فرزاد آروم روش درازكشيدو گردن وزير گلوشو بوس هاي ريز مي كردوبه سمت پايين رفت . نوك سينه هاشو توي دهنش گذاشت وليس زد . ناله ها وپيچ وتاب هاي فرزانه جريان آبي ازكير فرزاد براه انداخته بود . فرزاد همون آب رودركسش وروي چوچولش ماليد. فرزانه حركاتش تندترشده بود. فرزادبعدازچندبارماليدن ، سركيرشو آروم فروكردتوي كوسش ، فرزانه چشماش بازموندوازحركت ايستاد. فرزانه دستاشو دوطرف بدنش رها كرد، با اينكارمي خواست به فرزاد بفهمونه كه قيچي وريش دست خودشه هركاري دوست داره بكنه . تلمبه هاي فرزادشروع شد حدود يه ربع ادامه داشت تااينكه حركات بدن فرزانه عوض شدو با جيغهاي ريز آميخته شد . فرزانه خيلي زود به ارگاسم رسيد. كيرفرزادو آروم ازتوي كسش درآورد ويه نفس عميق كشيدو چشماشو بست . به فرزادگفت : كيرتو بياربزارتوي دهنم. فرزاد كيرشو بلافاصله توي دهنش فروكرد . فرزانه شروع به ساك زدن كرد چنددقيقه بعدآب به سروصورتش پاشيد ودوباره خودشو رها كرد. فرزادم كنارش افتاد وخوابش برد.فرزاد بعدازيه چرت كوتاه ازخواب پريد ويه دوش گرفت وازفرزانه خداحافظي كردو رفت كارخونه. چندروز پشت سرهم همين كارتكرارشد ، بعضي شبها هم مژده ازش مي خواست ولي ديگه فرزاد ازهرچي كوس وكونه حالش بهم مي خورد. بعدازيه هفته ديگه اين جريان براش عادي شدو بهش لذت نمي داد. هرچقدرفرزانه ازش مي خواست نمي رفت. درست هم بود وقتي به يه كيلو سيب مي رسي هرچقدرهم سيب دوست داشته باشي اولي روباولع مي خوري وبتدريج به سومي كه برسي حالت تهوع بهت دست مي ده . يه هفته از رفتن رامين به شمال براي برگردوندن اثاثيه مي گذشت فرزادنگران چكي بودكه بايدبهش مي دادن، فرزاد ازكاري كه كرده بود پشيمون بود وممكن بود عواقب بدي براش داشته باشه . يه جورايي شك كرده بودكه چطور فرزانه بااين شوهرمعتاد و بيكارسرمي كنه ، چطور رامين شك نمي كنه كه من چرااين خونه رو واسه شون اجاره كردم وخيلي سوالات ديگه توذهنش پرورش پيداكرده بود، ولي ديگه ديرشده بودراه برگشتي براش نبود ولي بايدازحالابه بعدرو يه ذره باچشم وگوش بازجلوبره ، بهمين خاطربعدازظهريكي ازروزها براي گرفتن چك يه سر به خونه اونا زد. دروبازكرد ، اول خواست ازراهرو به خونه فرزانه بره ولي يه دفعه به اين فكركردكه اگه رامين خونه باشه ممكنه همه چي خراب بشه ومسائل ناموسي به وسط كشيده بشه واون موقع ديگه بايديه الاغ مي آوردوباقالي سوارش مي كرد ، بنابراين پشيمون شد ودراتاق خودش رو كه درش ازتوي حياط بازمي شد ، بازكردوداخل اتاق شد، وسايلي كه براي سكونت موقت خريده بود توسط فرزانه چيده شده بود ، فرزادبراي اينكه مژده شك نكنه يه تخته فرش ، يه دست رختخواب ، وسايل آشپزي ولباساي زيروخرت وپرتهاي ديگه روتهيه كرده بود . بي سروصدا داخل اتاق شد وپشت دري كه به هال بازمي شد فال گوش وايساد ومنتظرشد تاصدايي بياد وافرادحاضر پشت دررو تشخيص بده ، هيچ صدايي شنيده نمي شد. چنددقيقه به اين منوال گذشت تااينكه خواب به سراغش اومد، تاسرشو روي بالش گذاشت خوروپفش بلندشد ، وقتي ازخواب پريد سراسيمه به ساعتش نگاه كرد ، ساعت ازهفت گذشته بودحدود45 دقيقه خوابيده بود ، ولي براش انگارپنج دقيقه هم نگذشته بود ، يه صدايي ازتوي حياط اومد ، نمي تونست بيرون روببينه ، اصلا" فكرشم نمي كردكه فرزانه تااين حدزيرك باشه كه پنجره و درمشرف به حياط روباپرده بپوشه كه كسي كه بيرون مي ره وكسي كه داخل اتاقه ديده نشه . سريع پاشدوازگوشه پرده حياطو نگاه كرد، چيزي كه مي ديد باوركردنش ساده نبود ، فرزانه توي بغل يه مرد نسبتا" جوون باموهاي جوگندمي وكت شلواري وخوش تيپ بود، اوناداشتن ازهم خداحافظي مي كردن ، فرزانه باچادري كه به خودش پيچيده بوداونو بدرقه كردوتا باماشين ب ام و ازكنارش ردبشه واونم بگه كه به فروغ سلام برسون . يهو فرزانه ماشين فرزادو دم درديد ، قالب تهي كردوباصطلاح گرخيد ، زودي دروپشت سرش بست وهمونجوري كه ازپشت بادستاش درومي بست به پنجره اتاق فرزاد خيره شدو خشكش زد ، به درتكيه داد يه نفسي تازه كردوسعي كرديه لبخندزوركي روي لباش بندازه ، رفت به سمت اتاق فرزادكه حالاپشت پنجره باكوله باري ازسوال داشت اونو نظاره مي كرد.فرزانه دروبازكردورفت توي اتاق وچادرشو روي زمين انداخت ودستشو انداخت دورگردن فرزادولباشو توي دهنش قورت داد. فرزادبادلخوري دستاشو بازكرد وازش جداشدورفت روي بالش نشست ودستاشو كردتوي موهاشو وگفت : من خرنمي دونم چراگول توروخوردم ، برات خونه گرفتم كه مشكلاتت حل شه ، ولي افسوس كه اينجا شو نخونده بودم ، نمي دونستم بادستاي خودم يه جنده خونه رو افتتاح كردم . فرزانه : فرزاد قربونت برم چي داري مي گي ؟! بخدا داري اشتباه مي كني ! اوني كه ديدي شوهرخواهرمه ... اومده بودكه درموردچكي كه تومي خواستي باهاش صحبت ......فرزاد مجال ندادوتوي حرفش پريدوباصداي بلند گفت : توروخدا بس كن ممكنه يه خورده احساسي باشم ولي خرنيستم ، ازكي تاحالا شوهرخواهرمحرم شده ، تك وتنها توي يه خونه باهم باشين بعدبراي خداحافظي توي بغلش بري . ببين فرزانه بامن روراست باش ، من نسبت به تو غيرتم گل نكرده ولي احساس سركاربودن وكس خل شدن بهم دست داده ، اين قضيه روبرام روشن كن بگوچه ريگي توي كفشته يا همين الان جل وپلاستو ميريزم توي كوچه .فرزانه رفت يه پارچ شربت درست كردوبه فرزاديه استراحت داد وبه خودشم يه فرصت براي سناريو نويسي .پارچ شربتو بايه سيني آوردويه ليوان پركردو داددست فرزاد. فرزاددستشو پس زد وازگرفتن ليوان امتناع كردولي سماجتهاي فرزانه باعث شد تاليوانو بگيره .فرزانه كنارفرزادنشست واومددستشو بندازه دورگردن فرزاد كه باعكس العمل فرزاد اونو پايين انداخت . بعدبابغضي شكننده گفت : فرزاد توحق داري من آدم سستيم با يه بشكن به رقص مي آم ، البته همش هم تقصيرمن نيست ، شايدسرنوشت من اين باشه ، اين مرده واقعا" شوهرخواهرمه ، شوهرخواهربزرگم فروغ ، اسمش حسنه ، ازدم كلفتهاي مجلسه ، ميگه بادي گارديكي ازنماينده هاي مجلسه ولي هيچوقت نگفته كه كجاكارمي كنه ، وبادي گاردكيه ، آدم مرموزيه ، خيلي ازش مي ترسم . آدم كثيفيه ، پرونده اش زيردست منه ولي چه فايده كسي توي فاميل خايه نداره بهش تو بگه ، داستانش طولانيه بزاريه وقت ديگه برات مي گم. فرزاد: نه همين الان بگوچون نمي دونم چكاربايدبكنم . اگه راست مي گي شوهرخواهرته ، خرش مي ره ، چرايه وامي ، يه خونه اي چيزي براتون دست وپانمي كنه ؟! كه ديگه راه نيفتي توي خيابونا وهرغريبه اي روكه گيرآوردي ازش بخواهي كه بياد ونجاتت بده !!!فرزانه اشكش سرازيرشد ، ولي صورتشو توي دستاش پنهان كردفرزاد ازحرفايي كه به اون تندي زده بودپشيمون شد وسريع ازفرزانه عذرخواهي كرد.فرزانه باگريه : بارها ازمن خواسته كه اين كاروبكنه ، وام باضمانت خودش بگيره ، ياحتي توي زير زمين خونه اش زندگي كنيم ، باوجوداينكه رامين قبول كردوازخداش بودولي من قبول نكردم. فرزاد: چراقبول نكردي حتما" دليل خاصي داشته ؟! درسته؟!فرزانه يه مكث كردوگفت : فرزاد خواهش مي كنم بزاراين بحثو تمومش كنيم . فرزاد: امكان نداره بدون پذيرش دلايل منطقي بزارم يه روز ديگه توي اين خونه بموني ! تاهمه چي رو بهم نگي پامو ازاين خونه بيرون نمي زارم .فرزانه : آخ جون چه بهتر! يه حاليم مي كنيم .فرزاد: مسخره بازي درنيارمن باهات دارم جدي صحبت مي كنم. خيلي هم عصبانيم اگه شده امشب هم نرم خونه ته وتوي اين قضيه رودرمي آرم .فرزانه : خيلي خوب ، خيلي خوب مي گم ، اگه مي بيني يه خورده دس دس كردم بخاطر خودت بود چون هرچقدركمتربدوني برات بهتره .....فرزاد اون آدم خطرناكيه اون تورو تهديد به مرگ كرده ، اسلحه داره ، هميشه همراشه ، بعد زد زيرگريه وخودشو انداخت توي بغل فرزاد، فرزادهاج وواج به ديوارروبروخيره شده بود، آروم پرسيد: مگه من چكاركردم من اولين باره اونو ديدم ؟! تازه اون كه منونديده!!!
قسمت دوازدهمفرزانه گفت : وقتي جريان دراختيارگذاشتن اين خونه رو به ما شنيده بود ، هم بهش برخورده بوده وهم يه خورده حسوديش شده كه چطور يه نفرتونسته اين همه محبت به من بكنه درحاليكه اون همه اينها روقبلا" به من پيشنهادداده بوده ولي من نپذيرفته بودم . موضوع هم برمي گرده به دوسال قبل ، دوست داري تعريف كنم؟!فرزاد: آره ولي سانسورش نكن من ازتعريف كردن وقايع سكسي لذت مي برم .فرزانه : من ازرامين قهركرده بودم وبه خواست خواهرم فروغ وحسن توي خونه اونا موقتا" زندگي مي كردم ، روزهاي اول حسن خيلي بهم محبت مي كرد، يواش يواش احساسش نسبت به من تغيير كردوهرجاكه منو تنهاگيرمي آوردقصدتجاوز بهم رو داشت ، اينو به حساب حامله بودن زنش گذاشتم وزياد جدي نگرفتم ، يكي دوباربهش سيلي زدم تااينكه يه شب خواهرم دردزايمان به سراغش اومدسريع باماشين خودش به بيمارستان رسونديمش ، يكي دوساعت توي بيمارستان مونديم كه به من گفت تورومي برم خونه بعدخودم مي آم پيش فروغ . منم قبول كردم واومدم خونه بچه هاروخوابوندم ، خودم هم بعدازشستن ظرفا خوابيدم ، هنوز كاملا" خوابم نبرده بود كه يه دفعه احساس كردم نفسم داره تنگ مي شه ، ويه چيزسنگيني روي قفسه سينه مه ، وقتي چشمامو بازكردم ديدم حسن روم خوابيده وداره سينه هامو دست مالي مي كنه، خواستم دادوبيدادكنم وبچه هارو بيداركنم ولي توانايي اونكاررونداشتم ، نمي دونم چرا بهش حق مي دادم چون يكي دوماه بود كه بافروغ نزديكي نداشته اينو ازفروغ شنيده بودم ، خودمم بدم نمي اومديه حالي باهام بشه ولي هم ازش خوشم نمي اومدهم آمادگي اون رونداشتم ، روي همين اصل خودمو به خواب زدم تاببينم تا كجاپيش مي ره اگه فقط درحددست ماليدن بودمشكلي نبودولي اگه كاربه جاهاي باريك كشيدازدستش فراركنمو برم پيش بچه ها .نفساي داغش روي صورتم مي خورد، لاله گوش و زير گلومو مك مي زد، آروم دستشوبردبه سمت شورتم ودستشو بردتو ، بعدازاينكه كلي با چچولم بازي كرد شورتمو به طرز آرومي درآوردكه اصلا" فكرشم نمي كردم تااين حدماهرباشه ، خيلي توي حال رفته بودم دلم نمي خواست تموم بشه درضمن نمي خواستم به كردن منتهي بشه ، براي اينكه شك نكنه كه بيدارم ، به روي شونه چرخيدم اينجوري درامان تر بودم ، چندلحظه بي حركت مونددوباره دستماليش شروع شد ، ازنوك انگشتاي پام شروع كردتارسيدبه باسنم ، اول انگشتشوروي كسم احساس كردم كه داره سوراخ روپيدامي كنه ، اينقدرخيس شده بودم كه تادستش رسيدبه سوراخ دستاش خيس شدچون تا متوجه شد كه من خيسم كيرشو گذاشت درسوراخم وتاخواستم به خودم بجنبم كه يه چيز كلفت وداغ تموم كسمو پركرده بود، نه تنها نتونستم ازخودم دفاع كنم كه بيشترازاين جلونره خودمو به عقب هل دادم كه بيشتربره تو، لامصب خيلي داغ وكلفت بود، من همچنان خودمو زدم به خواب ، آروم وبي صدا حسابي منو زير ورو كردتااينكه احساس كردم آبش ريخت ، چون ازحركت ايستاد وپهلوهامو سفت فشارداد ، كيرشو درآورده بود ولي احساس مي كردم هنوز توشه ، بادستمال يه گوشه ازرونمو پاك كردو شورتمو پام كرد ورفت .ازاون شب به بعدديگه ولم نكرد . هروقت دلش مي خواست يه دسته اسكناس توي كبفم مي ذاشت ، ديگه خودم تاتهش رومي خوندم وبايدآماده مي شدم . سه چهارروز كه فروغ بيمارستان بودشايدبيست مرتبه منو كرد، خيلي حشري وخشنه ، ولي پولاي خوبي به من مي داد. روزي كه رفته بودم بيمارستان تا فروغ رو ترخيص كنم ، وقتي برگشتيم ونزديك درخونه رسيديم ، فروغ باتعجب گفت : چراماشين حسن دم دره اون كه گفت من يه ماموريت اداري دارم بايدبرم شهرستان !!!بايه احساس پر اضطراب بچه روبغل كردوازماشين پياده شد ، من داشتم كليدروازتوي كيفم درمي آوردم كه كليدوازدستم قاپيدودرسوراخ قفل فروكرد، لرزش بدنش رونمي تونست پنهان كنه ، دروبازكردوسريع به سمت دراتاق خواب رفت تاخودمو رسوندم كارازكارگذشته بود، صداي جيغ فروغ باجيغ بچه قاطي شد ومنظره وحشت ناكي روبوجودآورده بود، هنوزم وقتي بيادمي آرم دلم ريش مي شه . فرزاد : چي شد چرا ادامه نمي دي؟!فرزانه با ياد آوري اون صحنه اشك اومد توي چشاش ، بعد ادامه داد : حسن يه زن آورده بودخونه وقتي فروغ اونا روتوي اتاق لخت وعور مي بينه درجا غش ميكنه وروي بچه مي افته ، بچه رو وقتي به بيمارستان رسونديم ديگه كارازكارگذشته بود، بچه ازكمر به پايين فلج شده بود ، تلاش دكترابي فايده بود .فرزاد : چي به سر خواهرت اومد ؟! حسن چي شد؟!فروغ يك هفته ولي بچه اش دوماه توي بيمارستان بستري شدن، ولي حسن انگارنه انگاركه اتفاقي افتاده بود يه شب منو بردبيرون كه شامو اونجا بخوريم بچه هارو برديم خونه مادرم ، منم به بهانه اينكه شب همراه بيمارستان فروغ باشم بيرون رفتيم . ازم خواست كه اين موضوع بين خودمون باشه وفروغ روهم آرومش كنه وازش بخوام كه موضوع روبه كسي نگه. درعوض من هرچي بخوام برام فراهم كنه . حتي رامين روبردپيش خودش وراننده يكي ازمجلسي ها كرد. همون جوركه اون خواست من فروغ روآروم كردم وگفتم كه بايدموقعيت يه مردي كه زنش حامله بوده ومدتي نبوده رو درك بكنه اوايل حتي اجازه نمي دادكه توي اتاقش برم ولي يواش يواش پذيرفت ولي غم فلج شدن پسرش عذابش مي داد. نمي دونم چي توكله اش بودولي رضايت دادكه موضوع روكتمان كنه وبحثي درمورد خلاف حسن نكنن. توي اين مدت هم هروقت فرصتي پيش مي اومد حسن مي آدسراغ من وخودشو خالي مي كنه ومي ره ، به من ميگه كه خواهرش ديگه اونو دوست نداره ووقتي باهاش نزديكي مي كنه انگاركه خوابه وهيچ لذتي براش نداره . منم براي اينكه خواهرم روطلاق نده جوراونو مي كشم.فرزاد : عجب حيوونيه ... بچه هنوز فلجه ؟! فرزانه : آره ، فروغ خيلي دوسش داره وميگه من مسبب فلج شدنشم تاآخرعمرم ازش مراقبت مي كنم. چندبارهم عليرغم ميل حسن اونو بردن مشهد. بازخوب نشده بود ، حسن اين بچه رو شوم مي دونه وحتي يه بار برده بوده توي حموم كه خفه اش كنه كه فروغ به دادش رسيده بوده. فرزاد: حالاميگي من چكاربايدبكنم واقعا" منوبه مرگ تهديدكرده؟!فرزانه: آره ، ولي نگران نباش اون توي مشت منه بي اجازه من آب نمي خوره ، يه خورده غيرتي شده ، ولي خودم هواتو دارم . فرزاد: ببينم رامين مي دونه اون باتو .....فرزانه : نه نمي دونه اگه بدونه خونشو مي ريزه . اگرهم نتونه خودشو مي كشه !فرزاد : رامين ، بعدقاه قاه زدزير خنده.....فرزانه : آره رامين درسته رشتيه ولي آدم لجبازوبدكينه ايه! فرزادبه ساعتش نگاه كردوگفت : من ديگه بايدبرم ولي نگفتي شما ها توي مدتي كه من توي خونه بودم كجابودين كه صداتون درنمي اومد. فرزانه باشرم گفت : فرزاد ول كن ديگه ديرت نشه الان خانمت شك مي كنه ها! فرزاد : راستي چك چي شد؟!فرزانه : دنيا زير ورو بشه تو ازچكت نمي گذري !!! ....رامين هنوز نيومده امشب مي آدفردا مي فرستمش بره چكو بگيره !فرزاد: چراازحسن چك نمي گيري ؟فرزانه : نمي خوام اون باتوطرف بشه ، گفتم كه اون خيلي خطرناكه ! ممكنه يه كاري دستت بده. بي خيال شو من برات چك مي گيرم .فرزادگيج ومنگ به سختي پاشدوباگرفتن يه لب ازفرزانه راه خونه خودش رودرپيش گرفت ، باياد آوري وقايعي كه فرزانه براش تعريف كرده بود ، احساس علاقه شديدي به خونواده اش پيداكرده بودمخصوصا" به سينا . تصميم ها وراهكارهاي مواجه شدن باخطرات اين راهي كه واردشده بودروتوي ذهنش مي پروروند. نفهميدكي وچطوربه خونه رسيد.
قسمت سيزدهم سه چهارروز اون طرفا هوايي نشد ، تااينكه تصميم گرفت به خونه رامين زنگ بزنه ببينه چك آماده شده يا نه؟!رامين گوشي روبرداشت وقتي فرزادو شناخت كلي گرم گرفت وحسابي ازوقايع اين مدتي كه نبوده تعريف كرد، فرزاد وقتي ديدداره يه ريز حرف مي زنه توي حرفش پريد وسراغ چك رو گرفت ، رامين گفت : فرزانه رفته چك رو بياره شب بيا ببرش. فرزاد اون شب چون جايي مهمون بودنتونست بره ولي صبح زود رفت دم درخونه وزنگ زد، چنددقيقه خبري نشدبازم زنگ زد ، رامين بايه سروروي بهم ريخته وخواب آلود ازتوي حياط دادزد : چه خبره مگه سرآوردي اول صبحي !فرزادازپشت درگفت : آقا رامين منم فرزاددروبازكن.رامين ديگه چيزي نگفت وزود دروبازكرد . تافرزادوديد دستشو درازكردوفرزادو توي بغلش كشيدو دوتاماچ گنده ازلپاش گرفت . بعدبزور دعوتش كردكه بره تو .فرزاد : نه مزاحم نمي شم بچه ها الان خوابن نمي خوام بيدارشون كنم. اگه ممكنه چك رو بدين كه داره ديرم مي شه . رامين : بابا بياتو يه دقيقه ! ...... بعدبزور فرزادو كشيدتو.فرزاد چاره اي نداشت وداخل شد ، چندتاياالله گفت ولي سرسومي كه رسيد توي دهنش ماسيد ، توي هال پنج شيش تا مردقوي هيكل روي فرش هر كدوم به جهتي بدون تشك وپتو وبالش دراز كشيده بودن ، معلوم بودازديشب اونجا بودن وبايديه چيزي مصرف كرده باشن كه بااون همه سروصداي نواختن زنگ دربيدارنشدن. وحشت سراپاي فرزادوگرفته بود ، خواست برگرده كه رامين گفت: بچه هابخاطر خونه جديدازمن شيريني خواستن جات خالي بود، ديشب كه بهت گفتم بيا نيومدي ضرر كردي ، ديشب تاصبح بچه ها خوردن وكردن ....فرزاد : كردن!؟يكيشون يه زنه روآورده بود ، من كه نكردم ولي هركدومشون دوسه مرتبه كردن. بيچاره الان رفت . چرانمي شيني ؟!فرزاد مونده بودچي بگه يا چه عكس العملي نشون بده ، ديگه پي به اشتباهش برده بود . مي دونست رامين حال وروز خوبي نداره وهيچ كاره اس بايدبا فرزانه اتمام حجت كنه وجلوي اين كثافت كاريها رو بگيره . فرزاد: خانم بچه ها نيستن؟رامين : نه خونه باباشه .فرزاد: آقا رامين پس اين چك چي شد؟ گفتي فرزانه خانم ميارش ؟رامين: فرزانه ازديروز رفته دنبال اين چك امروز مي آرش نگران نباش ! ....فرزاد من وفرزانه همه جوره دربست دراختيارشما هستيم . اگه چك درست نشد هركاري دوست داري بكن ولي درست مي شه! ما خيلي به تو مديونيم .فرزاد قيافه اش درهم شد وازرامين خداحافظي كردوگفت : اميدوارم امشب چك روبياره !توي راه برگشت همش به حرفاي رامين فكر مي كردواوضاع واحوالي كه اون خونه داشت ، اين رامين چرا جمله "من وفرزانه همه جوره دراختيارشما هستيم " روبه زبون آورده ؟ آياعمدي بوده يا سهوي يه چيزي پرونده چون زياد حرف مي زنه ؟!غروب فرزاددوباره برگشت وبدون اينكه زنگ بزنه باكليددرروبازكردورفت تو. دراتاقش روبازكرد يه خورده وسايل اتاق بهم ريخته بودونشون مي دادكسي اونجا بوده ولي زيادتوجهي نكرد. ازسوراخ قفل درداخل هال رو ديد زد ولي چيزي جزيه سياهي كه روي سوراخ رو گرفته بود ، نتونست ببينه. توي اتاق چندباراومدورفت داشت تمركز مي كردكه چكاركنه؟ .... چطوري ازاين علافي كه داشت اونو ازكار وزندگي مي نداخت خلاص شه.... حدوديه ربع نگذشته بودكه صداي زنگ تلفن اومد ، چندبارزنگ خورد كسي گوشي رو برنمي داره ، يعني كسي خونه نيست ، چرا..... فرزانه گوشي روبرداشت باصداي خواب آلود گفت : الو ..... شما ؟...... بارامين كارداري ؟! ..... گوشي ... الان بيدارش مي كنم خوابه ! ازمن خداحافظ ...- رامين ... رامين ... پاشو آيدينه مي گه من درمغازه ام بيا كارت داره !رامين باچند دقيقه مكث جواب داد:- الو ... ها تويي كونده ، اونجا چكارمي كني شق ظهر؟! ..... چي ساعت 6 بعدازظهره!!! .....واي خداي من چقدرخوابيدم ..... بابا واسادم اين كونده صاحبخونه ام بياد يه چك بهش بدم ..... نه فردا نمي شه دهن منو وفرزانه روسرويس كرده بخاطر يه چك ..... آره از بيگي فرش فروش گرفتم ..... نه چيزي نخواسته بدبخت اونكه مث تو نيس كه .... فرزادفرصت روغنيمت شمردتا سرشون شلوغه ، حالاكه بيصبرانه منتظر دادن چك بهش هستن بره بيرون ودوباره واردشه ولي زنگ بزنه . سريع بي سروصدا دروبازكردورفت بيرون وزنگ خونه رو زد. چند دقيقه بعد امين پسر فرزانه درو بازكرد تا فرزادو ديد دگرگون شد ، بدون سلام پشتشو كرد بهش و راه افتاد به سمت داخل خونه . فرزانه كه درحال اومدن به دم دربود ، ازش پرسيد: امين كي بود؟! بدون اينكه حرفي بزنه شونه اش روبالا انداخت وراهشو كشيد ورفت توي اتاقش ، فرزانه با همون تيپ خونگي يعني بايه تاپ تنگ ويه شلوارك تا زير زانوش اومد توي حياط وتا فرزادو ديد سريع برگشت وروسري سرش كردوبايه مانتو روي دوشش برگشت ، فرزاد هاج وواج ازبرخورد امين وفرزانه هنوز توي حياط داشت با برگهاي درخت مو ور مي رفت .فرزانه سلام كردو رودر رو كه شدن ، فرزانه باصداي بلند طوري كه رامين هم كه هنوز داشت باتلفن حرف مي زد بشنوه گفت : بفرماييد آقا فرزاد تعارف نكنين ! بعديه چشمك به فرزاد زد وبرگشت به سمت هال وفرزاد هم دنبالش راه افتاد . رامين تلفنو قطع نكردو ازآيدين خواست كه گوشي رونگهداره ، بعد اومدبه استقبال فرزاد وبعدازاحوال پرسي كوتاه دوباره رفت سراغ تلفن وبه آيدين گفت كه بياد اونجا چون مهمون داره ونمي تونه اونو تنها بزاره. تلفن روقطع كرد واومد كنار فرزاد روي كاناپه نشست . فرزاد: مباركه وسايل نو خريدين ، دكوراسيون خونه خيلي فرق كرده باروز اول .رامين : اينا وسايل خودمون بودتوي شمال فقط اين فرشه رو ديروز فرزانه خريده ، بقيه اش قديميه.فرزانه كه ازتوي آشپزخونه بيرون مي اومد : رامين چرا شروع كردي ! بزاربنده خدابشينه نفسي تازه كنه ، بعديه سيني چايي ويه مقدار ميوه كه قابل خوردن نبودگذاشت روي ميز. فرزانه ازتوي جيب مانتوش يه چك درآورد وبه فرزاد داد ، فرزاد با حالت شرمندگي گفت : ببخشين براي گرفتن اين چك بزحمت افتادين ، ولي لازم بود... رامين : به زحمت افتاديم ؟!! اينوووو ! بي آبرو شديم اين يارو بيگي ...فرزانه توي حرفش پريد واجازه جلوتررفتن روبهش ندادوگفت : آقا فرزاد شوخي مي كنه يكي ازدوستاش بهش داده مشكلي نيست . اميدوارم راضي شده باشي ، ازاين به بعدهم همه خرج خونه ازآب ، برق وگاز گرفته تا تلفن روخودمون مي پردازيم نيازي به ناراحتي نيست .فرزاد: بهرحال فكركنم وضعيت الانتون خيلي بهتراز اون خونه قبلي باشه .فرزانه : بله درسته ومن ورامين نمي دونيم چطوري ازتون تشكركنيم . واقعا" ممنونيم!!!رامين : آره يه شب با خانم بچه ها تشريف بيارين شام درخدمتتون باشيم .فرزاد: خيلي ازتون ممنونم . مزاحم مي شيم .فرزاد بعدازنوشيدن چايي پاشد بره كه زنگ دربه صدا دراومد رامين رفت دروبازكنه . دراين حين فرزانه كه صداي كسي كه واردحياط شده بودروخوب مي شناخت گفت : بازسروكله اين آيدين پيدا شد و رفت توي آشپزخونه . رامين بايه پسرجوون كه هيكل درشت وقدبلندي داشت واردشدن واونو به فرزاد معرفي كرد. دستاي آيدين داشت دستاي فرزادو خوردمي كرد ، براي نگاه كردن به صورت آيدين حتما" بايد دستتو روي كلات بگيري كه نيفته ، خدا ازهيكل چيزي براش كم نذاشته بود ولي دوزار قيافه نداشت ، عين ديو بود . شلوارجينش اطراف كيرش همه پوسيده بود ازاون دسته پسراييه كه هردقيقه كيروخايه شونو مي شمرن وجابجا مي كنن. فرزادوآيدين ازديدن همديگه اصلا" خوشحال نشدن اينو نگاههاي بي تفاوتي بود كه بهم تحويل دادن. فرزانه ازتوي آشپزخونه بيرون نيومد ، ولي آيدين همه حواسش توي آشپزخونه بود ، فرزاد متوجه مي شد كه درحين صحبت كردن يه نيم نگاهي هم به آشپزخونه مي ندازه ولي اززاويه ديدفرزاد فرزانه ديده نمي شد . بعدازچنددقيقه فرزاد پاشد كه بره وهمون موقع فرزانه اومد وتا دم دربهمراه رامين فرزادو مشايعت كردن . فرزاد ماشينو روشن كرد وخداحافظي كرد، به اتوبان وارد شد ، هنوز مقدار زيادي ازاتوبان كرج رو رد نكرده بود كه متوجه شدكه كيفش نيس. دستپاچه خودشو به سمت راست كشيد ، چندتا ازماشينهاي عبوري با بوق ممتد فحش وناسزا بارش كردن ، بهرجون كندني بود خودشو به كنارگارريل رسوند ولي تا اولين خروجي حدود پنج شش كيلومتر راه مونده بود ، چاره اي نداشت جلوتررفت وازاولين خروجي خودشو رسوند به لاين مخالف ، بعداز20 دقيقه رسيد به دم درخونه ، توي اين فكر بود كه زنگ بزنه يا خودش باكليددرو بازكنه وكيف روكه توي اتاقش جا مونده بود برداره وبي مزاحمت برگرده .
قسمت چهاردهمتصميم گرفت راه دوم رو انتخاب كنه ، كليدشو درآوردودرو آروم بازكرد ، به داخل حياط كه رسيدكفشهاي گنده اي توجه اش روجلب كرد ، قبلا" اونا رو همونجا موقع بيرون اومدن ازهال ديده بود . اونا كفشهاي آيدين بودن ، ولي كناركفشهاي آيدين كفشهاي رامين هم بودولي حالا نبود ، فرزاد بارها به كفشهاي اون زل زده بوده كه اين ديگه چه كفشيه ، پاشنه هاش كه كاملا" يه وري صاف شده بود وزاويه داربود ، چون پاهاي رامين پرانتزيه ، كفشاشم لاستيك سايي پيدامي كنن ، درضمن پشتي هاشم هميشه خوابيده بود وپشت كفش به كفش چسبيده بود رنگ ورو هم كه نداشت ، درواقع بدرد گربه فراري دادن هم نمي خوره چون تا دستت بگيري يه جاتو زخم مي كنه .بله اثري ازكفشهاي ميرزا رامين نبود ، يعني ممكنه رامين بيرون باشه و آيدين روتنها گذاشته باشه ، نه اين فكرا فكر يه آدم شيطانيه ودرست نيست كه درافكارمون آدمها رو خراب كنيم . فرزاد دراتاقشو بازكرد وداخل اتاق شد ولي يه حس عجيبي داشت شايد ازحسادت ، شايد ازحماقت ، خودشم نمي دونست ازچيه ولي كنجكاوي اونوبه سمت دركشيدكه فال گوش وايسه ، اين درلعنتي يه جاذبه خاصي داره هروقت فرزاد داخل اتاق مي شه اول مي ره سراغ اون ، به اين اميدكه يه چيزي بشنوه ، خوب ، گيرم كه شنيدي ، كه چي ؟! مي خواي كيو محكوم كني ، فكرشو كه مي كنه يه دفعه به خودش مي آد كه اي فرزاد خر توبايد الان هوش وحواستو بدي به كارت ، كم رقيب داري؟ ، كم دشمن داري؟ ، تاپشتتو به كارخونه مي كني هزارجور زير آب زني و خرابكاري ، اتفاق مي افته ، يا حواستو بده به زنت كه شب تا صبح بچه داري وخونه داري مي كنه وكت وشلواراي تورو اتو مي كنه ويا يه خرده هم بفكربرادركوچيكه ات باش براي اون يه مغازه بگير كه بتونه يه شغلي دست وپاكنه و....ولي افسوس كه سوراخ گوش فرزاد به مغزش راه نداره ومستقيم مي ره توي معده اش . فرزاد به ساعتش نگاه كردديگه ديرشده بودساعت از9 هم گذشته بود، كيفشو برداشت وبه سمت دررفت ، هنوز دستش به دستگيره نرسيده بودكه صداي جيغ كوتاه فرزانه رو شنيد.برگشت وفورا" كناردرايستاد ، خوب كه گوش داد صداي پچ پچ فرزانه با يه نفربود ولي حرفاشون واضح نبود ، اززير درخواست ببينه كه فاصله زياد نبود وچيزي رونمي تونست ببينه ، به شيشه بالاي درنگاه كردجاي مناسبي بودولي چيزي نبودكه روي اون بره وازبالاي شيشه اوضاع روديدبزنه . همه جاروحسابي گشت حتي يه قابلمه اونجا بودزير پاش گذاشت ولي بازكوتاه بود ، يه دفعه ازخوش فكري خودش خوشش اومد، لبخندرضايتبخشي زدودستشو بردتوي جيب كتش وموبالشو درآورد ، روي قابلمه حدودا" 20 سانتيمتر قدش بلندترشده بود. دوربين روتنظيم كردودستشو دراز كرد نوري كه ازتوي هال به دستاش مي خوردممكن بود اونو لو بده ولي ديگه براش مهم نبود چون اون مصمم شده بود كه ته وتوي اين قضيه رودربياره آقاي پوارو .فرزاد تموم زواياي اتاق روبادوربينش گشت ولي چيزي مشاهده نكرد، خيلي ناراحت شد، باخودش گفت : پس اين صداها ازكجاس ؟ اگه من مي تونم اون پچ وپچ روبشنوم پس بايدنزديك درباشن بايد زاويه رو بشكنم. صداها داشت بيشترمي شد ، تو اين فكر بود كه پس بچه ها كجان ؟ چراهيچ سروصدايي ندارن؟ اين خونه چرا اينقدرمرموزه ؟!با ديدن يه شي متحرك روي صفحه موبايل فرزاد دقتش روبيشتركردو روي اون محدوده زوم بيشتري كرد ، سر يه مردبود ، كه ازپشت ديده مي شد، فرزاد تصميم گرفت كه ضبطش كنه چون اصلا" ديده نمي شد ، اينقدرسرشوودستشو بالا نگه داشته بود ، سرش گيج مي رفت ولي به كارش ادامه داد فقط سرشو پايين گرفت ودستش بي حركت داشت وقايع روضبط مي كرد. بابلندترشدن صداي فرزانه فهميد كه به ارگاسم رسيده ، ديگه جاي موندن نبود، بايدسريع كاسه كوزه شو جمع مي كردوازاونجا دورمي شد. به حياط كه رسيد بازم دنبال كفشاي رامين گشت ولي اثري ازاونا نبود ، يه دفعه شيطون رفت توي جلدش ويه لنگه ازكفشاي آيدين رو برداشت و درحياطو بازكرد وسوارماشين شد . خواست منتظر بشه كه ببينه كي ازخونه مي آد بيرون كه يادش اومد كفشي نداره كه باهاش بياد بيرون ، اونجا بود كه به اشتباهش پي برد. موبايلش زنگ خورد ، مژده بود، خداروشكركردكه داخل اتاق زنگ نخورده بود به اين موضوع اصلا" فكرنكرده بود. - سلام عزيزم دارم مي آم .- تو ديگه مث اينكه يادت رفته زني داري بچه اي داري ، زنگ زدم كارخونه گفتن خيلي وقته رفتي بيرون ،كجابه سلامتي تشريف دارين .- ميام خونه برات تعريف مي كنم الان نمي تونم .- يعني چي نمي تونم ، اتفاقي افتاده ؟! - نه نه ، مي آم برات مي گم عزيزم ، گوشي روقطع كن خوشگلم .- باشه ... خداحافظ !خبري ازبيرون اومدن آيدين يا هركس ديگه نيست ، ولي مسلم شده بودكه اون كسي كه داشت فرزانه رو مي كرد رامين نبود ، فيلم رو خواست ببينه الآن فرصت خوبيه ، فيلم حدود 7 دقيقه بود ، اول پشت سر يه مردبود ولي نميشد تشخيص دادكه كيه . چنددقيقه بعد اون مردبلند شد وحركت رو عوض كرد، حالا ديگه مي شد صورت نكره آيدين رو بصورت نيمرخ ديد ، دستشو آوردبازبونش خيس كرد وپايين برد ، واي اينم كه فرزانه اس كه بحالت ركوع وايساده ويه دستشم گذاشته روي ميز تلويزيون ، حركات تكراري كمرزدن آيدين بخش زيادي ازفيلم بودولي آخراش يه دفعه فرزانه يه جيغ كشيد وبرگشت وهمونجا پايين رفت بدون شك دهنش رو زير كير آيدين گرفته ، بعدازاينكه تموم آب بدن آيدين توي دهنش ريخت سريع ازصحنه دور شد ، آيديم هم ازصحنه خارج شد . چندثانيه آخرفقط فرش وميز تلويزيون ديده مي شد. فرزاد يه بارديگه اون فيلم روديد وباعصبانيت ماشينو روشن كردو يه تيك آف كشيد وازاونجا دور شد ، به سر كوچه كه رسيد اومد بپيچه يه دفعه زد روي ترمز ، بچه هاي فرزانه دم درمغازه داشتن به بستني ليس مي زدن ، دنبال رامين گشت ، اونم درحال روشن كردن سيگارش توي مغازه بود ، بايد سريع ازاونجا دور ميشد والا گندش بالامي اومد. توي راه خونه داشت به خيلي چيزا فكرمي كرد ، نمي دونست بافيلمي كه گرفته چكاركنه؟ لنگه كفش آيدين رو توي يه سطل آشغال كنارخيابون انداخت .بايد يه بهونه بي عيب ونقص براي ديركردنش مي آورد ، ديگه سوتيهاش زيادشده بودن ، محال بود بسادگي سر مژده رو باگفتن جلسه داشتم ،ترافيك بود ، رفته بودم براي توهديه بخرم وازاين دست دروغا كلاه گذاشت . درضمن زنا يه حس ششم دارن كه باديدن قيافه مردشون مي فهمن امروز چكاره بودن . چون مردا اين حسو ندارن فكر مي كنن همچين چيزي امكان نداره ولي واقعيت داره ، خيلي اززنا اين نيرو رو پنهان كرده اند وبراي روز مبادا گذاشتن وخيلي ها هم براي اينكه مردشون بفهمه كه چقدر وارده سريع اونو لو مي دن . اون دسته اززنا هم كه اطلاعي ازاين حس ندارن علتش اينه كه اينقدربااين حس زندگي كردن ديگه فكر مي كنن كه يه حس عاديه .خلاصه اون شب هم يه دروغ ديگه ويه صحنه سازي جديد كه موبايلم رو دزد زده ورفتم دنبال اون وبقيه داستان ... روز بعدش درمحل كارخانه مشكلات توليدي دامن مدير كارخونه رو گرفت ، آقاي مديرعامل فرزاد و خواسته بود ودريه جلسه يه ساعته ازش درمورد كاهش توليد وزياد شدن توقفات خط توليد كارخانه بازخواست كرد. فرزاد تنها تونست بگه كه يه سري مشكلات خونوادگي داشتم حالا ديگه حل شده وقول دادكه مسائل رو حل خواهدكرد . توي اين يكي دوماهه كه اسيردست فرزانه شده بود ، بوضوح متوجه تغيير رفتارخودش شده بود، زود رنج شده بود ، زود عصباني مي شد ، تعداد كارگرايي كه توي اين مدت اخراج كرده بود بيشتراز تعدادي بوده كه دراين كارخونه اخراج شدن .توي دستشويي آينه به خودش نگاه كرد حتي قيافه خودش هم براش غريبه شده بود ، يه مشت آب به صورت خودش توي آينه پاشيد ، انگاركه مقصر تصويرش بوده. تصميم گرفت تماسش رو بااين خونواده كمتركنه چون درهرثانيه يه حادثه غيرقابل تصور اتفاق مي افته ، با مرور اتفاق ديروزباخودش فكركرد كه چطور ممكنه رامين بابچه هاش بيرون پرسه بزنن واون وقت يه نفر توي خونه درحال گاييدن زنش باشه . يعني رامين مي دونه كه آيدين بازنش رابطه داره يا نه ؟ شايدم رامين نمي دونه وفرزانه وآيدين ازغيبت اون سوء استفاده كردن . بعدخودش جواب خودش مي ده وميگه كه تو مگه همين چندوقت پيش چندبارازغيبت محسن سوء استفاده نكردي ؟!
قسمت پانزدهمپنج شش ماه گذشت ، توي اين مدت اتفاق خاصي كه فرزادشاهد اون باشه نيفتادو او هم چيزي درمورد وقايع قبلي بروز نداد فقط نگران خرج ومخارج ساختمون بودكه هرچندوقت اونا رومي ديد كه قبوضش پرداخت شده ، روي همين اصل يه خورده خيالش راحت شده بود، خصوصا" موقعي كه شنيد رامين دوباره برگشته شركت واحد وكارمي كنه. ديگه فرزاد با مادروخواهراي فرزانه نيز آشنا شده بود ، اونا خيلي خوشگلترازفرزانه بودن . هرچندوقت فرزاد سراغ فرزانه رو مي گرفت كه اونم مث بقيه يه كامي ازاون خوان گسترده بگيره ولي اكثراوقات پيداش نمي كرد، تااينكه يه روز فرزادنااميدانه رفت وزنگ درخونه رو زد فرزانه درو بازكردولي انگارانتظارحضورفرزادو اونجا نداشت ، شايد منتظر كس ديگه اي بود، بهرحال به روي خودش نياورد ولي فرزاد تونست تغيير چهره ناگهاني او رو موقعي كه دروبازمي كرد بفهمه ، فرزاد خواست بره توي اتاق خودش ولي فرزانه اصراركردكه برن داخل هال . فرزاد قبول نكرد وازفرزانه خواست كه اونجا يه حالي بهش بده ولي فرزانه گفت : كه داره مي ره بيرون والآن منتظر فروغه كه بياد مي خوان باهم برن خريد . فرزاد خيلي ناراحت شد وبا چهره درهم كشيده روكرد به فرزانه وگفت : ببين خودت مي دوني كه من خيلي وقته كه باتوسكس نداشتم هروقت هم كه خواستم تورو پيدانكردم، معلوم نيست چكارداري مي كني.فرزانه درحاليكه دستاشو به دوطرف كمرش تكيه داده بود باعصبانيت گفت : به توچه مربوطه كه من چكاردارم مي كنم من شوهردارم ، اون بايد بازخواستم كنه اون وقت تو ازمن حساب مي خواي! .... تو يه خونه دراختيارم گذاشتي ، خيلي هم ازت ممنونم ، هزينه هاشم كه خودم دارم مي دم ، ديگه چي مي خواي تا حالا بيشترازكرايه اينجا ازمن استفاده كردي . فرزانه بيش ازانتظارفرزاد عصبي شده بود. فرزاد يك كلمه ديگه حرف نزدومرتب آب دهنشو كه خشك شده بود قورت مي داد ، چند ثانيه نگذشته بود كه فرزانه مث اينكه خراب كاري كرده باشه بلافاصله تغيير هويت دادو بايه لبخند ساختگي ازفرزاد معذرت خواست . فرزاد هم كه توي لك رفته بود گفت : من ازاون اول گول تو رو خوردم چون رفتارت خيلي قشنگترازالانت بود، نمي دونستم ماردرآستين مي پرورونم . فرزانه ديگه بهش مجال نداد ، سريع لباساي خودشو درآورد ولخت وعوروايساد جلوش وازفرزاد خواست كه هربلايي دلش مي خوادسرش بياره ولي فقط زودچون الآن فروغ سر ميرسه . فرزاد به اكراه واصرارفرزانه لباساشو درآورد ، فرزانه پشتشو بهش كرد و به حالت سگي خواست كه حال كنه ، فرزاد باكيرش به دركوسش ماليدكه بازبشه وبزارتوكه صداي زنگ دراومد ، فرزاد همونجا خشكش زد ، فرزانه خودشو جمع وجور كرد وگفت : تو بروتوي كمد ديواري وصدات درنيادتا لباساتو بيارم ، فرزاد توي كمدديواري لابلاي لباساي آويزون شده لخت وعور ايستاد، تموم تنش مي لرزيد ، ترسيده بود هواهم كمي سرد بود ، فرزانه لباساو كفشاي فرزاد وانداخت توي كمد وسريع لباساي خودشو پوشيد ورفت كه دروبازكنه ، فرزاد توي اتاق خواب فرزانه اينا قايم شده بودواون اتاق مشرف به حياط بود ويه پنچره داشت كه به حياط بازمي شد . دركمدديواري كاملا" كيپ نشده بود ، فرزاد هرچقدراونو مي كشيد ولي دوباره با صداي جيغ بازمي شد ، فرزاد فاتحه شو خونده بود ، هي به خودش نهيب مي زد كه اين چه منجلابي بود كه براي خودم درست كردم كه حالا مث موش بايد توي يه سوراخ قايم بشم وخدا خدا كنم كه كسي نياد وآبروم بره . فرزاد داشت آروم آروم لباساشو بي صدا تنش مي كرد، ولي دوتا پاشو مي كردتوي يه پاي شلوار، لجش كرده بود دلش مي خواست فريادبزنه تاهمه بفهمن كه اين زنيكه اونو به اين روز انداخته كه يه دفعه چشماش ازحدقه دراومد. فروغ با آيدين توي حياط با فرزانه داشتن جرو بحث مي كردن ، دستاي گنده آيدين روي باسن فروغ بود. بالاخره هرسه اومدن تو ، ديگه صداشون ازتوي هال مي اومد ، آيدين داد زد بچه ها كجان ؟ فرزانه كه درحال اومدن به اتاق خواب بود : باصداي بلند گفت : حسن آقا بچه ها خونه مامان اينان . فروغ يه چايي براي شوهرت درست كن تا من لباسامو عوض كنم. فرزانه دراتاقو پشت سرش بست ، بعددركمد ديواري رو بازكرد وگفت : فرزاد زنده اي ؟!فرزاد باسر تاييدكرد . فرزانه : ما تا يه ربع ديگه مي ريم بيرون تويه ربع ديگه بيا بيرون وزود برو چون يه ساعت ديگه ممكنه رامين بياد .فرزانه لباساشو عوض كرد ورفت بيرون ، چشماي فرزاد توي تاريكي كمد تموم سرتاپاي اونو مي ديد كه چه اندام قشنگي داره ، ولي درچه راهي داره ازبين ميره . اينو خوب ميدونست كه اون با فروغ وآيدين قرارداشتن بيان اونجا حال كنن. ولي ازبخت بدشون سر وكله من پيدا شده بود. فرزانه فكرشم نمي كردكه فرزاد اونا رو توي حياط ديده باشه والا آيدين رو بجاي حسن شوهرفروغ جا نمي زد . فرزانه بعدازپوشيدن لباساش يه لب ازفرزاد گرفت و بيرون رفت ، تا دروبازكرد صداي ناله هاي فروغ به گوش فرزاد هم رسيد . فرزانه انگشت سبابه شو جلوي دهنش گذاشت وبه اونا هشدارداد كه آرومترباشن ولي آيدين اين حرفا حاليش نبود ، باصداي بلند گفت فرزانه چرا لخت نشدي ، فرزانه آروم گفت : من پريود شدم ، همونجور كه آيدين داشت كيركلفتشو توي كوس تپل فروغ فرو مي كرد سرشو برگردوند به طرف فرزانه وگفت : خوب از كون مي زارم ... بعدقاقا شروع كردبه خنديدن ، قيافه اش ازديدفرزانه نكره بود نكره ترشده بود ، فرزانه ازش دل خوشي نداشت ولي چون پول خوبي مي داد تن به اون كرايه داده بود، نه تنها خودش بلكه خواهرش روكه دل خوشي ازشوهرش نداشت براي آيدين جور كرده بود ، آيديني كه دوتا وسه تا براش كم بود ، هنوز كوس فروغ تموم نشده بود داشت يه كون براي بعدش جور مي كرد ، آيدين مغازه لوازم يدكي داره ، درآمدش هم خوبه ، فرزانه بخاطر پولش فروغ رو باهاش دوست كرده ولي خودش پولشو بالا مي كشه وبه خواهرش گفته كه تونيازي به اين پول نداري ، درضمن باپيدا شدن كساي ديگه توي زندگيش مي خواد ازآيدين ببره وفروغ رو جانشين خودش كنه ، فروغ فقط عاشق كيركلفت وبلند آيدين شده بود وازطرفي مي خواست انتقام سالهاي قبل رو ازشوهرش بگيره . آيدين بعدازاينكه كارفروغ رو تموم كردو واونو به ارگازم رسوند عليرغم ميل فرزانه ، شلوارفرزانه رو پايين كشيد ، ولي فرزانه كه مي دونست الان فرزاد درچه وضعيتي به سر مي بره سعي بر بيرون بردن اونا داشت ولي آيدين به خشونت روآورد چون هنوز آبشم ريخته نشده بود، به زور متوسل شد ودريك حركت برق آسا شلوار فرزانه رو تاپايين جر داد واونو باصورتش روي فرش خوابوند وكيركلفتشو تانزديكيهاي كون فرزانه برد ، فرزاد فرياد هاي فرزانه رو ديگه بوضوح مي شنيد ، توي اين فرصت كه سروصدازياد شده بود لباساشو پوشيد ، وآماده شد كه دراولين فرصت دربره . حالا ديگه هيچ لباسي به تن فرزانه نبود ، فرياد هاي فرزانه گوش خراش شده بود ، فروغ هم به كمك آيدين اومده بود وسر ودست فرزانه رو گرفته بود كه آيدين راحت بتونه كارشو بكنه ، وقتي آيدين با خشونت تمام سركيرش رو توي سوراخ بازنشده كون فرزانه فرو كرد ، فرزانه ديگه امركردناش قطع شد وفقط هق هق گريه بود كه شنيده مي شد . فرزاد توي دودلي گيركرده بود كه به كمكش بره يا نه ، ازيه طرف مي دونست آيدين به خواسته خود فرزانه وارد اونجا شده وعواقب اون باخودشه ازطرفي فرزانه اگرمي خواست بالذت بهش حال بده ، مث دفعات قبل مشكلي پيش نمي اومد. گريه هاي فرزانه تموم شد ، چنددقيقه بعد آيدين وفروغ باهم بيرون رفتن ، دركه بسته شد فرزاد سريع بيرون اومد وخودشو به داخل هال رسوند ، لباساي تيكه پاره فرزانه توي خونه پخش شده بودن انگارگرگ به گله زده بود ، فرزانه تا صداي بازشدن درو شنيد خواست كه بلندشه ولي نتونست ، شدت فشارهاي واره به كمرش خيلي زياد بود ، كمرش تا نمي شد ، ولي مي خواست ازجلوي چشم فرزاد دور شه ونمي خواست اون منظره كريه آب ريخته شده روي سوراخ كونش اونو ازچشم فرزاد بندازه . فرزاد بهش كمك كرد كه پاشه واونوراهي حموم كرد ، بعدش وسايل ولباسا رو جمع وجور كرد. فرزانه ازتوي حموم دادكشيد فرزاد تارامين نيومده برو ! فرزاد:نه مي مونم مي خوام يه تف بندازم توي صورت اين مرتيكه بي غيرت ، وبهش بگم كه من ازهمه كاراش خبردارم ، بگم كه مي دونم اون مي ره بيرون تا آيدين راحت تر بياد سراغ زنش ....فرزانه سرشو ازحموم بيرون آورد ، چك چك آب ازروي مو هاش روي فرش مي ريخت ، همينجور زل زده بود به فرزاد ، فرزاد ديگه ادامه نداد ، فرزانه باالتماس ازفرزاد خواست كه بره ودنبال دردسر براي خودش واون نشه . فرزاد قبول كردكه بره ولي ازفرزانه خواست كه فردا بعدازظهر باهم برن بيرون ، مي خوادباهاش صحبت كنه ، فرزانه براي اينكه فعلا" اونو راهي كنه قبول كرد وبرگشت داخل حموم .
قسمت شانزدهمفرزاد متوجه عدم تمايل فرزانه به كارهاي خلاف شده بود ، ووقتي رفتارشو دراين مدت آشنايي توي ذهنش مرور مي كرد اونو چقدرپاك وبي غل وغش مي ديد ، خوش اخلاقيش يكي از خصيصه هاي بارز اون بود ، شايد هم يكي ازعوامل بدام افتادنش همين خوش اخلاقي بوده ، چون يه مرد به يه لبخند زن بنده ، زود وارمي ره عين بستني كه جلوآفتاب باشه . مرداي اين دوره معني خوش خلقي ولبخندزن رو در لوند بودن ووضع خرابي طرف مقابل ميدونن ، شايد اينقدرزناشون باهاشون بدخلقي كردن حالا تشنه يه لبخند زناي ديگه هستن . درضمن فرزانه خيلي دست ودل بازه ، خيلي عجيبه زني كه پول پيش خونه اش 200 هزارتومن هم نيست ، بچه هاش ازكوچكترين امكانات اوليه براي زنده موندن برخوردارنيستن جلوي مهمونش ميوه ميذاره ، ازهيچي براي مهمون دريغ نمي كنه ، به اعتقاد فرزاد دست ودلوازي زن ضربات سختي به زندگي اون مي زنه ، چون بايد درپاره اي مواقع ازتنش هم بگذره واونو جلوي مهمون بذاره والا باعث ناراحتي اون ميشه . فرزاد روز بعدش سر قراري كه گذاشته بودن حاضر شد ، ولي فرزانه دير كرده بود، به خونه اش زنگ زد رامين گوشي روبرداشت ، چيز خاصي جزاحوالپرسي رد وبدل نشد ، فرزاد روي اين اصل با رامين صحبت كرد كه اگه فرزانه خونه باشه كه متوجه مي شه كه اون سر قراره ومنتظرشه . چند دقيقه بعد موبايل فرزاد زنگ خورد ، يه تلفن ناآشنا ، ازاون ور تلفن صداي يه زن مي اومد صدابراي فرزاد غريبه بود:- الو ، فرزاد خان خوبي ؟! ما رو نميبيني خوشحالي ؟! - ببخشيد من شما رو مي شناسم ؟! - من كه شما رومي شناسم ، ديگه نمي دونم شما منو مي شناسي يا نه ! فقط اينو مي دونم كه خيلي خوش هيكل وتودل بورو هستي ، يه افتخارمي دي ما شما رو زيارت كنيم ؟!- ببين كي شماره منو به شما داده ؟!- يه دوست اگه به اين آدرسي كه مي گم بياي اونم مي بيني ! .... تهرانسر ، بلوار اصلي ....... كوچه +++ پلاك ++ شماره ام هم كه افتاده . خداحافظ من منتظرم .- ببين حداقل اسمتو بگو ... الو ... الو . اه ... قطع كرد لعنتي !چنددقيقه ديگه به اين اميد كه فرزانه بياد همونجا موند ولي نيومد ، عصبي شد ، ازدست فرزانه ديگه به تنگ اومده بود ، باخودش فكر كرد چرا اينقدراسيردست اين شدم يه خرده بايد محكم باشم وبراحتي به حرفاش گوش ندم . براي اولين قدم تصميم گرفت كه اين تلفن مشكوك رو يه سبك سنگين كنه ، ببينه كيه ؟! وچرا بهش آدرس داده حتما" مي خواد باهاش دوست شه . آدرس روپيدا كرد ولي جلو نرفت ، به شماره تلفن زنگ زد ، همون زنه بود پرسيد: رسيدي ؟ اها دارم مي بينمت ، درو مي زنم سريع بيا بالا طبقه سوم واحد 10 . فرزاد ماشين رو همونجا پارك كرد ، مي دونست كه مي شه ازپنجره خونه اونو ديد . سريع خودشو رسوند به طبقه سوم ، ازپله ها بالا رفت ، عليرغم اينكه آسانسور بود ، شايد باخودش گفته هرچه ديرتربرم خطرش كمتره ومي شه توي راه تصميم رو عوض كرد. رو بروي واحد ايستاد ، تا خواست زنگ بزنه ، دربازشد ، ازلاي در يه خانم خوشگل با موهاي پركلاغي ، وتپل مپل ازفرزاد دعوت كردكه داخل شه . فرزاد با شك وترديد وارد شد ، وقتي واردشد چپ وراست خودشو پاييد .- چه خونه خوشگلي ، چه دكوراسيوني واقعا" عاليه ! اينو خودتون چيدين يا ....- شما هميشه چايي نخورده پسرخاله ميشين ؟!- نه اين يه دفعه اينجوري شده ، برعكس من آدم خجالتي هستم ولي محو تماشاي دكوراسيون خونه وبهتره بگم شما شدم . شغلتون چيه ازيه خانم معمولي بعيده يه همچين كاري ، درضمن ....- خواهش مي كنم بفرمايين بشينين !اون خانمه رفت وبا يه دوتا ليوا ن ويه شيشه ويسكي ويه قوطي آبجو برگشت . اونا رو روي ميز گذاشت وخودش روبروي فرزاد نشست . فرزاد وقتي چشمش توي چشم اون افتاد ، دلش به تاپ تاپ افتاد ، خيلي وقت بود كه اين حالت بهش دست نداده بود ، اون خانم اززيبايي چيزي كم نداشت ، موهاي پرپشت پركلاغي ، چشمهاي سياه ونسبتا" درشت ، صورت گرد وگونه دار ، دماغ سر بالاي طبيعي ، لبهاي گوشتي وصورتي ، پوست روشن ، گردن خوشتراش وبلند ، سينه هاي برجسته ، مث اينكه پارتي داشته پيش خدا حسابي روش كارشده بود ، چرا زني به اين خوشگلي بايد دنبال يه مردديگه اي بگرده ، اينو رو هوا مي زنن ، نمي زارن به زمين برسه ، فرزاد اگه تلفن تصويري بود همونجا باسر پروازمي كرد به سمتش ولي چون نديده بودش نازمي كرد ، حالا با ديدن اون جمال زيبا نفسش بند اومده .- مي شه بپرسم كه شما كي هستين وتلفن منو ازكي گرفتين واصلا" منو چرا اينجا دعوت كردين. درضمن ازكجا مي دونستين من اهل مشروب هستم اونم ويسكي ؟!- خدمتتون عرض مي كنم ، من ميترا هستم ، شغلم آرايشگري ، شوهرداشتم ، متاركه كردم ، تلفن رو ازيه دوست گرفتم يه بارسوارماشين شما شده بهش شماره دادين چون خودش شوهرداشته اونو به من داد ، خيلي وقته اون پيشمه چندبارخواستم زنگ بزنم ولي خجالت كشيدم . واقعيتش خيلي دوست داشتم باتوجه به تعريفايي كه اون دوستم ازشما مي كرد ببينمتون .- من يادم نمي آد كه به كسي شماره داده باشم ، ولي حالا كه موفق شدين ما روببينين با اونچه كه توي تصوراتتون بوده چقدرشباهت وجود داره ؟- به نظرمن خيلي خوشتيپ تر ومتين ترازتعريفاي دوستم هستين ، خيلي بد سليقه بوده كه شما رو نطلبيده .- ديگه مارو چوبكاري نكنين من شايسته اين همه تعريف نيستم . ميترا يه پيك ويسكي براي فرزاد ويه ليوان آبجو هم براي خودش ريخت ، ليوان ويسكي رو داد دست فرزاد ، اززير ميز شيشه اي يه كاسه پسته دون شده ويه مقدار تنقلات ديگه بالاآورد وگذاشت روي ميز .فرزاد كه هوش وعقلش پريده بود ، يه سره ويسكي رو سر كشيد ، غافل اراينكه پشت اون ظاهرزيبا نقشه هايي پنهان بود . پيك دوم و سوم روكه بالا كشيد ديگه حال عادي نداشت ، يه حالت مستي خوشايندي به سراغش اومده بود خودشو تلو تلو خورون انداخت روي مبل روبرويي كنارميترا ، ميترا ليوان اولي آبجو هنوز دستش بود وداشت باهاش بازي مي كرد ، اونو زمين گذاشت واول جيباي اونو گشت كيف پول فرزادو درآورد ، محتويات كيف رو روي ميز گذاشت ، پر تراول هاي 100 تومني و50 تومني بود ، با لوندي خاصي ازفرزاد پرسيد : آقا فرزاد چقدش مال منه؟ - همه اش مال تو ، فداي اون چشاي تو ! بعد دستشو برد به سمت سينه هاي ميترا ، سينه هاش توي دستاي فرزاد جا نمي شد ، با لمس سينه هاي اون ، آمپربالا زد ، اونو روي مبل خوابوند وروي سينه اش خم شد ومي خواست دكمه هاي بليزش رو بازكنه ميترا با ظرافت اززير دستش دراومد وگفت پاشو لخت شو من مي رم اتاق خواب بعدتوهم بيا اونجا ، بعدپولارو همه رو جمع كردو گذاشت توي سينه اش . رفت توي اتاق خواب درم پشت سرش بست . فرزاد عجولانه لباسشو درآورد ، حالا درست مث روزي شده بود كه ازمادرش متولد شده بود ، رفت پشت دراتاق خواب دستگيره رو پايين داد ولي دربازنشد چندباراونو امتحان كرد اول فكر كرد كه مستي باعث شده كه نتونه دروبازكنه خيلي با درور رفت كه ميترا صداشو بلند كردكه چه خبرته من هنوز لباسمو درنياوردم ، يعه دقيقه ديگه درو بازمي كنم. فرزاد با كيرش كه ديگه سنگ شده بود يه خورده ور رفت تااينكه دربازشد ، فرزاد نا خودآگاه يه سوت به نشانه تعجب كشيدو گفت : خداي من اين حوري تا حالا كجا بوده . همونجا ميترا رو بلند كردوروي تخت گذاشت ، با ولع ازنوك پاتا دماغشو ليسيد ، سوراخ كونشو زبون زد ، لبه هاي كسشو با دندونش مكيد ، چوچولشو گازهاي ريز زد ، ديگه داشت اورلود مي شد ، وقتي خواست كيرشو بزاره تو ، ميترا جلوشو گرفت وگفت : كاندوم داري ؟! بدون كاندوم نمي شه !فرزاد كه فكراينجا شو نكرده بود گفت حالا نميشه بدون كاندوم من كه ندارم توچي توي خونه نداري ؟- من كه جنده نيستم كه توي خونه كاندوم داشته باشم تو اينكاره اي هر روز يكي رو مي كني بايد ابزارتم كامل باشه .فرزاد به التماس افتاده بود ولي اون راه نداد ، چون اولين بارشم بود ، بيشترازاين اصرارنكرد وباخودش براي دفعه بعدنقشه كشيدونخواست دوست جديدش رو به اين راحتي ازدست بده وناراحتش كنه . - لااقل بيا ساك بزن كه آبم بريزه دارم مي ميرم .- من ازساك زدن حالم بهم مي خوره تا حالا ساك نزدم ، اگه مي خواي برات جلق بزنم.فرزاد چاره ديگه اي نداشت موافقت كردو درنهايت بعدازچنددقيقه آبشو توي دستمال ريخت . توي دستشويي رفت كه خودشو بشوره مبادا بوي مني روي بدنش بمونه ومژده بفهمه . فرزاد ازدستشويي اومد بيرون ورفت به سمت پذيرايي كه لباساشو بپوشه ، پاهاش به زمين چسبيد ، ديگه جلوترنتونست بره ، نمي دونست دستشو جلوش بزاره يا عقبش ، فرزانه روي كاناپه درحال نوشيدن آبجو بود وپاهاش رو انداخته بود روي اون يكي پاش وداشت اونو تاب مي داد ،دستشم انداخته بود روي پشتي مبل و چشماشم به بدن لخت فرزاد دوخته بود .
قسمت هفدهمفرزاد تموم وقايع يكساعت پيش تا حالا رو ازنظر گذروند پي به نقشه كثيفي كه براش كشيده بودن برد ، بدون گفتن حتي يك كلمه لباساشو پوشيد ، چشمش به در اتاق خواب بود ولي ميترا بيرون نيومد ، خواست چيزي بگه ولي پشيمون شد وروشو برگردوند به سمت پنجره ، ماشينشو اون پايين ديد ، توي دلش يه لنعتي به ماشين گفت . فرزانه : با من بودي آقا فرزاد متشخص !!فرزاد: نه فرزانه خانم ، با اين ماشين لعنتي بودم ، اونه كه منو آورده اينجا ، اونه كه منو به تو رسوند ، اونه كه ....فرزانه : نه اون بيچاره كه يه ابزاره ، تو ميتوني ازاون ابزارخوب استفاده كني يا بد. مثلا" باهاش به يكي كمك كني وتا يه جايي بدون چشمداشت برسونيش يا بلندش كني وبري بكنيش . فرزاد: ولي اين تو بودي كه دست بلندكردي وخواستي سواراين ماشين بشي ولي نقشه هايي درسر داشتي من فقط به قصدكمك اومدم جلو . تومنو به اين راه كشوندي .فرزانه : تو آدم ساده اي هستي ، اون روز كه شاهد اون ماجرابودي خواستم بهت بفهمونم كه آدما صاحب دلشون نيستن ، هركي كه ادعا كنه ، من فرداش برات فيلمشو مي آرم ، همونجوري كه فيلم تو رو امروز گرفتم . فرزاد ازشنيدن اين حرف ، به رعشه افتاد ، خون توي مغزش جهيد وبه سمت فرزانه هجوم بردو اونو به باد فحش وكتك گرفت ، ولي فرزانه خودشو كناركشيد وگفت : ببين اين فيلم الآن دست ميتراس ، ميترام ازاينجا رفته ، بي خودخودتو به زحمت ننداز كه پيداش كني ، اگه يه ذره پررويي كني اونو توي شهرپخش مي كنيم . فرزاد : ببين آروم باش ومنطقي فكر كن ، من مگه چكارت كرده بودم ، كه اينجوري باهام رفتارمي كني ؟!فرزانه : اگه يك كلمه ازچيزايي كه ديدي جايي درز كنه منم ....فرزاد توي حرفش پريد: من ازتوفيلم هم دارم ولي اصلا" توي مخيله ام نمي گنجيد كه بخوام ازتو سوء استفاده كنم ...فرزانه :چه فيلمي ازمن داري ؟!فرزاد: ولش كن ، زياد بهش فكر نكن ! فرزانه : من بجز اونروزي كه توي كمدبودي من كاري نكردم كه توازمن فيلم داشته باشي !فرزاد: اون شب كه آيدين خونه تون بود ، وكنارميز تلويزيون توي هال بودين ، من توي اتاق خودم بودم ازبالاي شيشه ازتون فيلم گرفتم . فرزانه رنگ برنگ شد ولي زود خودشو جمع كردوبه سمت جيب كتش هجوم بردكه موبايلشو ور داره ولي موفق نشد وفرزاد اونو به سمت كاناپه هل داد . فرزانه روي كاناپه مث يه ماده شير درازكشيدوگفت : فرزاد بيا كدورتها مونو دوربريزيم و كاري بكارهم نداشته باشيم ، من سي خودم تو سي خودت .فرزاد : حالا كه تموم پولامو دزديدين وبه اموالم ضررزدين، آبرومو پيش همه بردين ، خونواده ام بهم مشكوك شدن ، كارمو دارم ازدست ميدم ...فرزانه : اشتباه مي كني من اگه جنده باشم دزد نيستم ودستشو بردتوي كيفش وتراول ها رو كه مچاله شده بود پرت كردتوي صورت فرزاد.فرزاد ازحرفش پشيمون شدوبراي ماس مالي رفت به سمت فرزانه وكنارش نشست وگفت : پس تو دنبال چي هستي ؟! اگه پول نمي خواي پس چرا اول برداشتي ، چرا ازراه فساد داري امرارمعاش مي كني .فرزانه : فرزاد توي زندگي من نيستي ببيني چه خبره ، اونروز نمونه اش رو ديدي ، من خواستم اونجوري بشه ؟ بدبختي من ازشوهربي عرضه امه ، كه همه بهم به چشم يه كوس نگاه مي كنن . من براي اينكه بتونم ازخودم دفاع كنم وقرباني هوس هاي اطرافيان ومرداي خيابوني نشم كلاس كاراته رفتم ، باخودم چاقو حمل مي كنم ، سرنگ خون توي كيفم دارم ولي افسوس كه ما زنا خيلي ضعيفيم ، اون حسن شوهرخاله ام بااسلحه منو تهديد مي كنه وكارشو مي كنه ، اون فرش فروش كه ازش برات چك گرفتم درازاء چك يك شب زيرش خوابيدم ، هنوزم مي گه كه بيشتربايد سرويس بدي والا چكم رو پس مي گيرم ، براي ترياك رامين بايد به آيدين بدم ، بابت خونه ام بايد به تو بدم ، و..... گريه مجالش نداد. ولي زود بخودش اومد وگفت :من فقط جلوي تو گريه كردم تا حالا جلوي هيچ مردي گريه نكردم ، امروز هم اگه مي بيني اينجا غافل گيرت كردم خواستم بهت ثابت كنم كه شما مردا فقط به فكر زير شكمتون هستين وعقلتون توي كيرتونه. امروز ديدي چقدردرمقابل كوس سست بودي ! اگه ميبيني بارامين دارم زندگي مي كنم فقط به عشق يه نفره ، اون تموم زندگيمه تا حالا بيست دفعه امتحانش كردم ، حتي يه بارم اومده اينجا با ميترا روبرو شده ولي خيلي قرص ومحكم جلوش وايساده وبدون اينكه كاري بكنه برگشته رفته ! اون مرد منه . دوسش دارم .فرزاد : ولي تو به اون خيانت كردي وبا خيلي ها سكس داشتي !فرزانه : درسته ولي مي خوام توبه كنم وفقط بارامين باشم اگه رامين تونست ترك كنه مي مونم والا بچه هارم ول مي كنم ومي رم با رضا. فرزاد : اين هموني نيست كه تو رو سواركرده بود وقتي كه اززندان آزاد شدي ؟!فرزانه : چرا خودشه !فرزاد : توكه گفتي ديگه باهاش نيستي ؟!فرزانه : مي خواستم حسابي توي كفم باشه ، ببينم چقدرمنو مي خواد ، ولي دورا دور باهاش بودم . راستش ازتو خوشم اومده بود ومي خواستم توي دلم تورو جايگزين اون كنم ، چون جوونترازرضايي ولي اون خيلي باتو فرق داره . ببخشيد اينو رك مي گم.حالام زوداينجا رو ترك كن وتا مشكلي به مشكلاتت اضافه نشده برو . فرزاد حرفي براي گفتن نداشت واونجا رو ترك كرد ، سوارماشين شدو براي آخرين باربه اون پنجره نگاه كرد ، فرزانه بي حركت جلوي پنجره بود.
قسمت هجدهمسعيد پسر خاله مژده كه تازه ازدواج كرده بود، بعنوان پاگشايي بهمراه خانواده اش مهمون فرزاد بودن ، بعدازشام فرزاد از شهرام برادركوچكتر سعيدكه دانشجو بود درمورد درساش ودانشگاه سوالاتي پرسيد ، چون هم دانشگاهي بودن موضوعات واتفاقات دانشگاه براي فرزاد كه خيلي وقته ديگه خبري ازاونجا نداره جالب بود ، شهرام چونه اش گرم شده بود وداشت ازتدريس خصوصي واينكه درآمدخوبي داره تعريف مي كرد، واضافه كردكه : يكي ازشاگردام دركلاس كنكور آموزشگاه اومد پيشم وازم پرسيدآقاي شمس (فاميلي اونا هم شمس بود) آقاي فرزاد شمس رومي شناسي ؟ گوشاشم شكسته وكشتي گيره .جواب دادم :آره مي شناسم خوب چطور مگه ؟!گفت : ازبنگاه بابام يه خونه اجاره كرده داده به يه زن خرابكاركه شوهرم داره ، مث اينكه خودشم باهاش هستش ، توي محله زنه گفته كه داييمه ، هرشب خونه شون پره مرد وزنه . ...فرزاد ديگه هيچي نمي شنيد فقط داشت لبهاي شهرام رو كه تند وتند بازوبسته مي شدن نگاه مي كرد ، صداي بلند وپرطنين مژده فرزاد رو به اون جمع برگردوند ، مژده داشت ازشوهرش حمايت مي كردومي گفت : ممكنه اين يه تشابه اسمي باشه ، فرزاد اهل اين كارانيست ، مگه نه فرزاد ؟! ... فرزاااااد ؟!!!فرزاد : ها ... چي گفتي ؟ ... اها من نمي دونم چي بگم توي اين هفتاد ميليون آدم بالاخره پيش مي آد كه دونفرهم اسم وهم فاميلي باشم . مگه نه؟!شهرام كه ازروي سادگيش ول كن معامله نبود گفت :ولي اون گفت كه يه زانتياي سفيد داره ! توي زنا ولوله وپچ پچ شروع شد ، ولي با وساطت سعيد قائله ختم به خيرشد ولي ذهنا پاك نشد ، اگه ذهن همه پاك مي شد اونچه كه توي كله مژده مي گذشت محال بود پاك بشه ، مژده جريان هاي چندماه قبل واون تلفن هاي مشكوك وهمه وهمه رو داشت كنارهم مونتاژ مي كردتا يه فيلم مستندبسازه واونو توي صورت فرزاد بكوبه .با خداحافظي مهمونا ، ساعت يك نصف شب تازه مژده آتيش آورد وبه خيمه فرزاد زد ، تا صبح سين جيم شد ولي فرزاد همه رو انكاركرد واونو تنها يه اتفاق ساده تلقي كرد وحتي وانمود كرد كه فردا با شهرام مي ره پيش اين پسره ببينه اونو مي تونه بياد بياره يا باكس ديگه اي اشتباه گرفته .فردا صبح زود فرزاد خودشو به بنگاهي كه اجاره نامه رو اونجا نوشته بودن رسوند ، ولي بنگاه هنوز بازنبود ، نيم ساعت توي ماشين نشست تا بنگاه بازبشه ، دراين خلال با كارخونه هماهنگيهاي لازم رو بعمل آورد ، چون قول داده بودبه مديرعامل كه اوضاع رو روبراه مي كنه. صداي بالارفتن كركره بنگاه تن فرزاد رو لرزوند ، فرزاد بلافاصله رفت به سراغ بنگاهيه بعدازچاق سلامتي ، بنگاهيه ازفرزادپرسيد : ببخشيد شما هموني هستين كه خونه آقاي حسين خاني رو اجاره كردين ؟ - بله ، خوب يادتونه ! همونطور كه پشتش به فرزاد بود وداشت شيشه هاي مغازه رو تميز مي كرد:- چطور ميتونه يادم بره!...... بااين قشقرقي كه شما واون زن وشوهرتوي اين محله راه انداختين آبروبراي خودم نذاشتم ، همه مي گن شما مسئول آوردن اونا توي اين محله هستين .... ديشب ديگه جوابشون كردم ، مردم كوچه يه استشهاد محل تهيه كردن وآوردن به من دادم كه امروز ببرم پاسگاه .....- ببينم اينايي كه گفتي جدي بود يا داري شوخي مي كني ؟!- من چه شوخي با شما دارم عمو ، خودت درجريان كاراشون مگه نبودي ، همه مي گن شما هم به اونجا رفت وآمد داري ! نشوني همين ماشينو دادن ، مردم ممكنه به روت نيارن ولي همه چيزو مي بينن .- فربون شكلت برم ، بخدا من الآن ازدهن شما دارم مي شنوم ، من پدرشونو درمي آرم يه امروزه رو بهم وقت بدين من بيرونشون مي كنم ولي آبروريزي نكنين وپاي پاسگاه رو وسط نكشين .- من داشتم مي رفتم پاسگاه ولي حالا كه اصرارمي كني بعدازظهركليد وبيارتا با صاحبخونه صحبت كنم پولتو بياره ! اگه امروز نتونستي اونا رو بيرون كني من فردا ساعت 7 صبح پاسگاه رو ميريزم اونجا ، خودداني !فرزاد ديگه كاري كه مي خواست انجام بده رو يادش رفت ، يادش رفت كه مي خواست باپسره بنگاهيه صحبت كنه كه شترديده ولي بگه نديدم . با خشمي كه توي صورتش بارز بود رفت توي كوچه ، كوچه خيلي شلوغ بود ، مملو ازآدم ريز ودرشت بود، ماشينو سر كوچه پارك كرد، ازماشين پياده شد وخودشو به دم در رسوند، فرزاد متوجه نگاههاي سنگين اهالي شد ، ازيه پسر جوون كه اونجا پلاس بود پرسيد چي شده ؟! همونجور كه بازنجيري كه دستش بود بازي مي كردجواب داد: مگه خبر نداري ، فرزانه جنده رو بيرون كردن اوناهاشش داره مي ره ، اگه بجنبي مي توني توي همون وانت قرارتو باهاش فيكس كني ! بدو تا نرفته !فرزاد نمي خواست فرصت رو ازدست بده گفت : اگه فرصت داشتم جوابتو مي دم فعلا" كاردارم . به سمت ماشين دويد وتيك آف كشيدو خودشو بزور ازلابلاي جمعيت بيرون آورد ونرسيده به سر خيابون پيچيد جلوي وانت باري كه وسايل فرزانه رو بارزده بود.فرزاد خشم بهش غالب شده بود ، هرآن ممكن بود كاري دست خودش يا ديگري بده ، با همون نگاه غضب آلود اومد كنار پنجره وانت وبه فرزانه كه كنارراننده نشسته بود وبچه ها شم اين ور واونورش بودن گفت : هيچ فكر نمي كردم همچين كاري با من بكني چرا بيخبر واقعا"آدمو ازهرچي كارخيره زده كردي ....رامين كه روي اثاثيه نشسته بود ، پايين پريد وگفت : سلام آق فرزاد گل ....فرزاد:چه سلامي چه عليكي ، ما رو سكه يه پول كردي بعدش بدون هماهنگي بامن اثايه روبارمي زني مي ري ! مگه ما با هم قول وقرار نذاشتيم ، مگه قرارنشد هزينه هاي ساختمونو وبدي وووو چيزاي ديگه ، حالا هزينه ها بدرك اين چه بلواييه كه بپاكردين ...فرزانه پايين اومد وفرزاد و كناركشيد وگفت : فرزاد بجون آتنام مي خواستم اثاثيه رو كه گذاشتيم زمين بهت زنگ بزنم ، ديشب تا صبح توي كوچه دعوا بوده ...فرزاد : آره مي دونم تازه برعليه تون استشهاد محل تهيه كردن وتا امروز به من فرصت دادن كه شما رو بيرون كنم ، خوب نمي تونستين يه خرده مراعات حال همسايه ها رو بكني وچقال وبقال رو راه ندين اونجا ؟!فرزانه : ببين اينجا زشته بيشترازاين وايسيم ، دنبال ما بيا خونه جديدرو يادبگير ، بعدا" باهم صحبت مي كنيم . بعد سواروانت شد وبه رامين گفت سوارشيم بريم .فرزادهم ديد راهي نداره پشت سر وانت سلانه سلانه ازكوچه پس كوچه هاي يه محله پست نزديك شادآبادگذشتن تا به يه كوچه بن بست كه يه ماشين بزور ازتوش رد مي شد واردشدن. فرزاد وقتي مطمئن شدكه اونجا خونه ايه كه مي خوان اثاثيه رو خالي كنن بدون خداحافظي برگشت ورفت سراغ بنگاه وحساب وكتابهاي اونجا رو تاشب بست وكليد وتحويل داد. چون هيچ كدام ازقبض هاي ساختمون دستش نبود ، حدود 200 هزارتومن بصورت امانت پيش بنگاه گذاشت . ازطرفي بيشترلفتش مي داد تا پسر بنگاهيه رو ببينه ، وقتي كه داشت با نااميدي برمي گشت يه دفعه سروكله اش پيدا شد ، فرزاد يه احوالپرسي گرمي باهاش كردوازش پرسيد: شما كلاس كنكور مي رين ؟- بله ، يكي ازاستادامون هم پسر خاله شماس آقاي شهرام شمس ... امروز اومده بود يه چيزايي درموردشما مي پرسيد؟- چي مي پرسيد؟!- مثلا" شما چرااين خونه رو گرفتين ، شماره شناسنامه ات چيه و...- يعني همه اين اطلاعات رو بهش دادي؟! فكر نكردي ممكنه واسه من بد بشه ؟!!!- من چه مي دونم چه خبره ، دنبال چي مي گرده ، خوب يه سوال ساده كرده ...- اينا كجاش سوال ساده اس رفتي توي پرونده مشتري اطلاعات كش مي ري براي اينكه استاده هواتو داشته باشه ! اك مصبتو شكر، تو اينجوري مي خواي بري دانشگاه ؟! آي كيو !!!!پسره سرشو پايين انداخت وچيز ديگه اي نگفت . فرزاد هم وقتي ديدكه اوضاع قاراش ميشه ديگه بيش ازاين موندن رو جايز ندونست وازاونجا دور شد . ولي يه دفعه يه چيزي يادش اومدودنده عقب گرفت وشيشه رودادپايين وروكردبه پسره وبهش گفت : خواهشا"ديگه نگي من اومدم وازت چيزايي پرسيدم ، اين يكي رو خوب بيا ، آ باريكلا پسر خوب !!! بعد گازداد وازاونجا دور شد . توي مسير رفتن به سمت كارخونه به بدشانسي هايي كه براش اتفاق افتاده فكر مي كرد، حسابي آچمز شده بود، راه فراري براش نمونده بود ، بايدمنتظر بدترازاينا باشه ، ازاون طرف شهرام با گرفتن اطلاعات سفت ومحكم داشت آبروريزي مي كرد، بايد هرچه زودترشهرامو پيدا كنه، ازاين طرف هزينه هاي ساختمون رو بايدبگيره ازرامين وفرزانه ، ولي دلش به اون چكي كه گرفته بود خوش بود. ازفيلمي كه ازش گرفته بودن بيشتر وحشت زده شده بود، ازطرفي مسائل كارخونه بغرنج شده ، شخص قابل اطميناني نداره كه كاراشو به اون بسپاره انجام بده ، مژده رو بايد راضي كنه و...
قسمت نوزدهمتلفني باشهرام صحبت كرد وازش خواست كه اين مسئله رومسكوت نگه داره ودرمورد اون باكسي صحبت نكنه بعدكلي داستان سرهم كردكه اگه شهرام يه بارديگه ازش مي پرسيد دوتا داستان شبيه هم نمي شد.البته شهرام گفت : اگه يه ندااون شب مي دادي من هواي دهنم رو داشتم .فرزاد: بابا توكه مجال ندادي واونو توي بوق وكرنا جارزدي ! حالا مهم نيست ازاينجا به بعد يه خرده هواي ما رو داشته باش !شهرام : چشم آقاي مهندس ، ببخشيد من بچگي كردم تازه متوجه شدم كه چه اشتباهي كردم . امرديگه اي باشه !فرزاد : نه شهرام جون عرضي نيست ، خداحافظ .فرزاد يه خرده سنگيني بارازدوشش افتاد، بايد يه زنگي هم به ميترا مي زدكه شماره اش روهم داشت ، شماره اش روگرفت ، بعدازچهارپنج بازنگ خوردن ،ميترا گوشي رو برداشت ومنتظر شروع صحبت ازجانب طرف مقابل شد .- الو ... ميترا خانم من فرزادم ، چراجواب نمي دين؟!- فرزاد كيه آقا ! .. اشتباه گرفتي ! - ببين من دوست فرزانه هستم ، اونروز مزاحم شدم ؟!(با يه مكث چند ثانيه اي )- سلام ، آقا فرزاد چطوري ؟! - خوب نيستم ! دلم گرفته ازاين دوستاي نامرد !- ببين منو ببخش كه اونجوري باهات رفتاركردم ، من فكرشو نمي كردم همچين بلايي بخوادسرتو دربياره ، شماآدم محترمي هستين ، فرزانه يه چيزايي به من گفت كه دلم برحم اومد وخواستم به كسي كه اونو اذيت كرده يه درس حسابي بدم . ولي وقتي فهميدم كه كارازكارگذشته بود. فرزانه سه چهارتا دوست پسرديگه داره ، چندبارآورده اينجا حالشو نو كردن ، همه شونم تا ازاين دررفتن بيرون فرداش به خودم زنگ زدن وخواستن كه بامن رابطه برقراركنن. ولي يكيشون فرزانه رو خيلي مي خواد هرچقدرامتحانش كرديم ، فقط فرزانه رو مي خوادوآدم خوبيه منتها مي گن مجروح جنگيه ، موجيه ، زنش ولش كرده ...- اسمش رضا بود؟- آره ... آره رضا صداش مي كرد. مشروبم نخورد.- خوب گذشته ازاين حرفا تو ازمن فيلمبرداري كردي ؟!- فيلممممم ، نه بابا من قراربود تااونجا پيش برم ولي فكر نمي كنم فيلمي دركارباشه الكي بهت گفته !- راست مي گي ؟!- آره ، به من گفته بود تو وضعت خوبه تا مي تونم تيغت بزنم ، ولي خداشاهده تا ديدمت پشيمون شدم ، حتي دلم مي خواست باهات حال كنم ، اينقدردلم سوخت كه نتونستي بزاري توش !- وقت زياده انشاء ا... دفعه بعد !!! ... فقط اگه خبرايي داشتي كه مهم بود بهم زنگ بزن ، شماره مو كه داري ؟!- باشه حتما" ، راستي من يه دونه ازصدتومني هاتو برداشتم ، اونم بخاطر خرجي كه كرده بودم ، من ازاوناش نيستم كه ديگرانو تيغ بزنم .- نوش جونت بيشترازاينا حقت بود دراولين فرصت ازخجالتت درمي آم . فعلا" خداحافظ .- خداحافظ فرزاد حسابي راست كرده بود ، ياد اونروز كه مي افتاد دهنش آب مي افته خيلي بدن بيستي داشت ، اون بدنو فقط بايد توي نقاشيها دنبالش گشت ، فرزاد هيچ اطلاعاتي ازاون نداشت فقط اسم وشماره اش واينكه حالا به گفته خودش آرايشگره . پيش خودش فكركرداگه فرزانه رو هم ازدست بده باميترادوست مي شه ، كلاسش خيلي بالاتره .فرزانه سخت دنبال پس گرفتن چك تضميني پيش فرزاده ، چون آقاي بيگي كه چك رو بهش داده بود ، وقتي ديده ازاون خونه اومده بيرون چك رو مطالبه كرده ، به موبايل فرزاد زنگ زد ، - الو ... الو فرزاد سلام چطوري ؟! خوبي ؟! - سلام ، بد نيستيم به لطف شما ونامردي هات روزگارو به سختي مي گذرونيم .- پس ما رو نمي بيني خيلي خوشحالي!- تقريبا" - ببين مي خوام ببينمت ، زود ها- بازچه موضوعي اتفاق افتاده ؟! چه كلاهي واسه ما دوختي ؟!- تو بيا ! بهت مي گم ! دلم برات تنگ شده !!- آره تو بميري ! حنات بي رنگ شده ! بگو چكارداري اگه ارزششو داشت شايد تصميمم عوض شد!- آخه اينجوري نمي شه ، حضورا" بايد بهت بگم - باشه اول موضوع رو بگو !- ببين هم مي خوام يه حالي بكنيم هم مي خواستم اون چك تضميني دوست رامين رو ازت بگيرم ، چندباراومده دم درخونه ، مي خوام چك رو بهش بدم كه ديگه مزاحمم نشه - اين چك درقبال پرداخت هزينه هاي ساختمون پس داده مي شه ، اگه بعدازيه ماه ديگه كه همه قبض هاي ساختمون مي آد پرداختش نكني ، چك رو به اجرامي ذارم - فرزاد ازت خواهش مي كنم اون چكو بده ، هركاري بگي برات انجام مي دم - توچه كاري مي توني برام انجام بدي ؟! خودت پيشنهاد بده !- ميتونم يه شب تا صبح دراختيارت باشم ...- ديگه؟!- اون فيلمي كه ازت گرفتم رو پاكش كنم ...- ببين من اگه شيش ماهم بي كس بمونم به تو يكي رو نمي ندازم اينقدربهم نارو زدي كه نفرتش نذاره به سمت تو كشيده بشم ، درضمن بيخودي فيلم فيلم نكن ، فيلمي دركارنبوده ! ها ها ها ! - اه ... (تلفن روقطع كرد)- الو .... الو ... چي شد ؟ ... چراقطع كردي ؟!دو ساعت بعد ميترا به فرزاد زنگ زد :- الو ... آقاي محترم ديگه به من زنگ نمي زني ، تو كه نمي توني زبونتو نگه داري چرا لباس مردونه پوشيدي ، برويه دامن بپوش اون معامله اتم ببر بنداز جلوي گربه ها بخورنش ...- ميترا چي داري مي گي ؟! يه دقيقه صبركن ! موضوع چيه؟! همينجوري مي تازوني !- ديگه چي مي خواستي بشه ، رفتي به فرزانه گفتي فيلمي دركارنيست ، فرزانه دوتا مردو فرستاده اينقدرمنو زدن كه دارم خون بالامي آرم ، زير چشمم دوتا بخيه خورده ، كيفمو دزديدن ، خواهش مي كنم ازما بكش بيرون بزاربحال خودم باشم ، ديگه نه من نه تو ، به پليس شكايت كردم ، تلفنم هم توسط پليس كنترل مي شه ديگه زنگ نزن! - ولي ميترا من تازه مي خواستم باهات دوست باشم ...- تو برو باهمون فرزانه دوست باش برات كافيه . خداحافظ !فرزاد گوشي دم گوشش خيس شده بود ، براش قابل هضم نبود كه يه زن اينقدرقدرت داشته باشه كه همه رو روي انگشتش بچرخونه ! توي همين فكرا بود كه دوباره تلفنش زنگ خورد ، فرزانه بود :- الو ... فرزاد اگه تافردا چك رو نياري هرچي ديدي ازچشم خودت ديدي ! شماره تلفن جديدم هم روي گوشيت داري اگه خواستي زنگ بزن وآدرس بگير. - الو .... الو ؟! .... زنيكه جنده !!! چرا پس قطع مي كنه! فرزاد به خونه كه رسيد با هيچكي احوالپرسي نكردو باهمون لباسا رفت روي تخت خوابيد ، وقتي ازخواب بيدارشد ديد لباساش عوض شدن ، مژده لباساي اونو خيلي آروم درآورده ولباس خونه تنش كرده ، ازشدت خستگي متوجه نشده ، وقتي به ساعت نگاه كرد ديد ساعت از12 شب هم گذشته . مژده پرسيد: چيزي مي خوري واست بيارم ؟!- نه فقط يه ليوان آب بيار !- مگه چيزي خورده بودي كه شام نمي خوري ؟- نه ميل ندارم .- فرزاد چيكارداري با خودت مي كني ؟! چند ماهيه كه مث سابق نيستي ؟! - چيزي نيست مژده توي كارخونه مشكلاتي پيش اومده كه اعصابمو بهم ريخته ... همين !ليوان آب رو خورد وليوان روداد دست مژده ، مژده رفت توي آشپزخونه ، صداي دريافت پيغام SMS گوشي فرزاد بلند شد ازتوي جيب كتش بيرون آوردش كه اونو به فرزاد بده وقتي رسيد بالاي سر فرزاد ديد دوباره خوابيده ، ديگه بيدارش نكرد ، گوشي رو سرجاش گذاشت ، ولي بعدوسوسه شد وخواست پيغام رو بخونه ، ازهمون حس ششم استفاده كرد، پيغام ازيه ناشناس بود كه نوشته بود:شماره تلفن خونه ات : ******** ، آدرس خونه ات : تهرانپارس ، خ .........فردا به اين آدرس : شاد آباد....خ ...... چك رو مي آري وگرنه زندگيت به بادرفته .