قسمت بيستم مژده يه خرده وحشت كرده بود ، فكراي جورواجور به سراغش مي اومد ، تا صبح به اين موضوع فكر مي كرد وچشماش خواب رو نديد. روز بعد دراين رابطه حرفي به فرزاد نزد چون ممكن بود ناراحت بشه كه چرا پيغام رو خونده ، فرزاد هم چون روي صفحه موبايل پيغامي نديده بود ، چيزي ازموضوع نفهميد ، توي كارخونه بود كه فرزانه زنگ زد وگفت :- فرزاد مث اينكه موضوع رو جدي نگرفتي ؟! نه ؟! الآن دونفر دم درخونه تون هستن ، اگه تا يه ساعت ديگه اون چك رو نياري بهشون زنگ مي زنم كه زن وبچه تو بدزدن ! يا با سرنگ ايدزي آلوده شون كنن. - باچي بدزدن ، مگه تو خونه منو بلدي ؟! يا اونا رو مي شناسي ؟!- مگه SMS منو كه ديشب برات فرستادم نخوندي ؟!- نه ... روي صفحه موبايلم چيزي نيست كه !- خوب نگاه كن بعدبه من زنگ بزن يه ساعت وقت داري باهاتم شوخي ندارم!فرزاد ديگه داشت ديوونه مي شد آخه اين مگه همون فرزانه يه ماه پيش نبود چرا اينجوري شده ؟ چرا دم ازقتل وجنايت مي زنه ؟! اونم براي من كه حدود يكسال يه خونه دراختيارش گذاشتم . نمي تونست بفهمه كه چه چيز باعث شده كه اون به اين روش متوسل بشه .پيغامهاي رسيده رو نگاه كرد ، پيغامي كه ديشب رسيده بود رو بازكردوخوند ، رنگش پريده بود ، اصلا" انتظارچنين كاري رو ازفرزانه نداشت ، چطور تونسته اين اطلاعات رو پيدا كنه ، چك رو ازجيبش درآورد مبلغ يك ميليون تومان براش اصلا" ارزشي نداشت ، نمي خواست يه مو ازسر زن وبچه اش كم بشه ، تصميمش رو گرفت ، كه چك رو بهش بده. بافرزانه تلفني قرارومداررو گذاشت كه چك رو بهش بده . وقتي فرزاد به سر كوچه اي كه فرزانه آدرس داده بود رسيد ، داشت ازتعجب شاخ درمي آورد ، يه پژو 405 نقره اي عين ماشين مژده با همون پلاك پارك شده بود نمي تونست ريسك كنه وجلوتربره تا مطمئن شه ، به تصور اينكه اونا رو گروگان گرفتن ، به فرزانه زنگ زد:- الو ... فرزانه به اونايي كه درخونه من منتظرن بگو به من زنگ بزنن بعداف اف مارو بزنه تا من صداي زنم رو ازطريق موبايلش بشنوم بعد چك رو به تومي دم ، من نزديكيهاي خونه ات وايسادم .- فرزانه باشه منتظر باش !زنگ موبايلش به صدا دراومد فورا" گوشي رو دم گوشش گذاشت ، صداي زنگ اف اف مي آد ولي خبري ازاون طرف نبود . سريع قطع كرد متوجه شد كه فرزانه ازنبودن مژده توي خونه خبرنداره ، ومژده هم حتما" SMS رو خونده . تصميمي كه گرفته بود يه خرده خطر ناك بود ، مي خواست سربسر فرزانه بزاره ، به فرزانه زنگ زد وبهش گفت : يه فيلمي ازت دارم مي خوام اونو به حسن شوهرخواهرت ، رامين ، آيدين و بچه هاي اين محله بدم ، موقعي بودكه توي اون خونه باآيدين داشتي صفا مي كردي . بلافاصله گوشي توسط فرزانه قطع شد . چند دقيقه بعد اون بودكه تماس گرفت وبا خواهش وتمنا مي خواست كه چك رو بگيره واونو ازدست بيگي خلاص كنه . فرزاد : ببين ديگه ازاين بازي خسته شدم مي خوام چك رو بهت بدم ولي فكرنكن ازت ترسيدم ، چيزي كه من توي دست دارم خيلي مهم ترازچيزاييه كه توداري ، اگه يه مو ازسر زن وبچه ام كم بشه اولين نفري كه پاش گير باشه تويي ! درضمن توسط پليس تحت تعقيبي بايد بيشترحواستو جمع كني . ساعت 2 بعدازظهربيا سر پارك تهرانسر اونجا چك رو بهت مي دم .بعدازقطع تماس با فرزانه بلافاصله به مژده زنگ زد وازش خواست كه ازاون محله دور شه وبره خونه پدرش وخونه نره ، شب مي آد وهمه چي رو توضيح مي ده. مژده اول قبول نكردو گفت من مي ترسم اتفاقي براي تو بيفته كه بااصرارفرزاد اون برگشت . فرزاد پشت سرش راه افتاد تا مطمئن بشه خبري نيست و كسي اونو تعقيب نمي كنه. وقتي مطمئن شد كه ازاون محله دور شده ، برگشتني ازداخل كوچه ميترا رد شد ، ولي وقتي پنجره هاي بدون پرده رو ديد شستش خبردارشد كه ميترا هم ازدست فرزانه فراركرده ، موبايلو درآورد وشماره ميترا روگرفت تا اطمينان پيدا كنه كه رفته ، وقتي چندبار گوشي بوق زد ولي صدايي نيومد ، با نااميدي قطعش كرد . ديگه طاقت نداشت ،كيف ووسايل گرون قيمتش رو توي ماشين گذاشت وچك رو توي جيبش و رفت زنگ خونه اي كه فرزانه گرفته بود رو زد ، بعد ازچنددقيقه يه نفردرساختمون رو بازكرد ، اون ازصداي زنگ پايين نيومده بود ، داشت بيرون مي رفت ، فرزاد ازش واحد رامين رو پرسيد ، مرده بدون اينكه حرفي بزنه با انگشت به زير زمين اشاره كرد . فرزاد ازپله هاپايين رفت ، امين وآتنا داشتن توي حياط بازي مي كردن ، اونا متوجه حضور فرزاد نشدن ، فرزاد هرچقدر نگاه كرد واحدي نديد ، توي زيرزمين كه قراربوده پاركينگ باشه ، يه موتور خونه بود كه كنارش با ديوارگچي پيش ساخته يه آلونك درست كرده بودن ، حدس زد كه همون باشه ، درآلومينيومي واحد بسته بود ، با احتياط كناردر رفت ، ازپنجره به داخل نگاه كرد بخاطر مشجربودن پنجره چيزي ديده نمي شد ، دم در يه كفش زنونه كه فرزاد اونو خوب مي شناخت ويه جفت دمپايي ويه جفت كفش پسرونه بود ، خبري ازكفشاي معروف رامين نبود ، صداي فرزانه شنيده مي شد ولي به حالت نجوا وپچ پچ بود ، آروم دستگيره درو پايين كشيد ، درباز شد ، سرشو كه تو برد فرزانه ويه پسر جوون پانزده شانزده ساله توي اتاق بودن ولي درحال لباس پوشيدن وفرار ازدست چشماي غريبه اي كه انتظار ديدنش رو اصلا" نداشتن . فرزانه كه درحال بالاكشيدن شلوارش بود شروع به فحاشي كرد وبالشي كه زيرش گذاشته بود رو به سمت فرزاد پرت كرد ، اون پسره هم كه جثه ريزي داشت جز يه زير پوش ركابي هيچي تنش نبود وبزور تونست شورتشو ازلاي لباساي ديگه موجودروي تشك پيدا كنه. بالاخره لباساشو پوشيد ، به نظر مي اومد بچه شهرستان باشه ، چون عين بچه آدم رفت يه گوشه نشست وجيكش درنيومد شايد فرصت داده بود به كيرش كه بخوابه . فرزانه وقتي كاملا" لباساشو پوشيد با ناراحتي وصف ناپذيري به زمين وزمان فحش مي داد ، سرشو گذاشت لاي دستاش وچنباتمه زد ، گفت : چيه ، ديگه چي مي خواي اومدي اينم فيلم كني ومنو بچزوني ؟! بدبخت بچه اس كلي توي كارا بهم كمك كرده ، اومدم يه حالي بهش بدم ، مث جن معلق سررسيدي ، برادر رامينه ، ...بعدرو كردبه اون پسره وگفت : رشيد يه دقيقه برو بيرون ، پسره مث برده خواست بره بيرون كه فرزاد دستشو گذاشت روي سينه اش وجلوشو گرفت - نمي خواد تو بري من الآن مي رم شماهم به كارتون برسين . بعد دستشو برد توي جيب كتش ويه برگ كاغد درآورد وانداخت جلوي فرزانه ، فرزانه اول بي تفاوت بهش يه نگاه انداخت و روشو چرخوند به طر ف ديگه ، ولي بلافاصله بطرفش رفت واونو برداشت ، وقتي چكي روكه بابت گرفتنش يك شب رو با كسي كه ديدن قيافه اش آزارش مي داد سر كرده بود ، حالا توي دستاش مي ديد ، نا خودآگاه خودشو انداخت توي بغل فرزاد ويه لب آبدار ازفرزاد گرفت ، فرزاد دستاشو ازدورگردنش بازكرد وبدون اينكه يه كلمه بگه ازدر بيرون رفت ، هرچقدرفرزانه اصراركرد كه بمونه كارش داره ، اعتنا نكرد وبا سرعت بيشتري كه به پاهاش داده بود كه يه وقت نكنه شل بشه وعقب گرد كنه عزمش رو جزم كرده بودكه ازاون فريبگاه بيرون بره .
بيست و يكمدو ماه بعدفرزاد با به فراموشيسپردن فرزانه به روز هايقبلش بازگشته بود ،ديگه خونواده شو مي پرستيد ، اصل جريان روبراي مژده تعريف كرده بودومژده برخلاف پيش بينيفرزاد با آغوش باز اونوپذيرا شد وچون حقايقبراش روش شده بود زيادمته به خشخاش نذاشتوديگه حرفي وحديثي دراينرابطه توي اون خونهشنيده نمي شد ، مژدهديگه موبايل وكيف فرزادرو جستجو نمي كرد ومثدوتا دوست هرچي كهبراشون اتفاق مي افتادبهم مي گفتن ، هيچ چيزپنهاني بين اونا نبود.فرزاد هم ديگه اشخاصغريبه رو حتي اگه تويبرف وبارون گيركردهباشن سوارماشينش نميكنه ، تلفن هاي مشكوك وناآشنا رو جواب نمي ده .فرزاداتفاقي گذرش به اونمحله اي كه يه روز خونه ايبراي فرزانه كرايه كردهبود افتاد، ازكنار آرايشگاهرامين رد مي شد ، آرايشگاهتعطيل شده بود وكسيتوي مغازه نبود ، ولي هنوزهمون وسايل آرايشگاهتوي مغازه بود . درحال دورشدن ازاونجا بود كه باصداي سوت يه نفرايستاد ، به آينه بغل نگاهكرد باورش نشد كه اونرامينه ، شيشه رو پايينداد وسرشو بيرون برد ،وقتي مطمئن شد رامينهدنده عقب گرفت ، رامينسلام عليك گرمي كرد وليبا عدم استقبال فرزادروبرو شد ، تازه بعدازيهاحوالپرسي خشك ميخواست بره كه رامين اجازهنداد واصرارداشت كه خونهببرش وبه خاطر چك ازشتشكركنه ، بالاخره باهزارسلام وصلوات فرزادراضي شدكه باهاش تا دمدربياد ، خونه شون تويهمون محله شادآباد بود كهيه بار فرزانه رو با برادررامين درحال سكس ديدهبود ، رامين كليدو انداختتوي در ووارد ساختمونشدن ، فرزاد به رامين گفتيه ياالله بگو ، كه رامينجواب داد : مگه مسجده آقافرزاد ... بيا تو خودتو لوسنكن .فرزانه باشنيدن صدايفرزاد اومد دم در ويه سلامگرم ويه لبخند مليحتحويل فرزاد داد ، برايفرزاد ديگه اين كارا بيمعنا بود ودرمقابل فرزادهنوز دودل بود كه جوابسلام اونو بده يا نه چوناون قيافه ديگه قيافهفرزانه نبود حتي صداشميه خرده تغيير كرده بود ،به آرومي وباحالتي توام باتعجب روي يه مبلنشست ، فرزانه همروبروش با لباساي شيكترازسابق نشسته بود .موبايلش دم به ساعت زنگمي خورد ويا جواب مي دادوادامه شو به بعدموكولمي كرديا مي گفت اشتباهگرفتيرامين : چيه آدم نديديفرزاد ، اين همون فرزانهاست رفته صافكاريرنگ ... بعدخودش باصدايبلند زد زير خنده ، فرزادميه لبخندي زد .فرزانه : رامين ! ... توبازكنارخيارشورخوابيدي ؟! ... آقا فرزاد يهدماغ عمل كردن اينهمهتعجب داره ، شايدم پيشخودت مي گي اينا پول شارژساختمونو ندادن مي رندماغ عمل مي كنن وموبايلمي خرن !!!فرزاد : مباركت باشه ،خيلي قشنگ شده ، وليهموني كه گفتي درستحرف دلم بود ولي چهفايده ؟!رامين : آقا فرزاد اون كيفيكه دستته مي تونه دوسهنفرو خونه داربكنهوبعدرو كرد به فرزانه وبهحالت شوخي گفت : فرزانهكيفشو بزنيم ؟!فرزانه : رامين خان تو بجاياينكه طلبتو بدي داريپولاشم مي بري ؟! روتوبرم . بعدپاشدرفت تويآشپزخونه .فرزاد ازپشت اونو مشايعتكردكه داشت ميوه تويظرف مي چيد كه بياره ،نگاهشون بهم رسيد ،فرزانه با اين تغييركوچيك چقدر خوشگل شدهبود ولي نفرتي كه دردلداشت اجازه هيچ حركتاضافه اي رو به اون نمي داد.ديگه باديدن اون معاملهاش تكون هم نمي خورد چهبرسه به راست شدن .رامين يه گازپيك نيكيويه شيشه خاليمرباوسنجاق ويه قوريچايي رو علم كرد وشروعكردبه خوسازي ، خيلياصراركردكه فرزادم بكشهولي اون زير بار نرفت .بعدازيه ساعت فرزاد بلندشدوازاونا خداحافظي كرد ،رامين موقع خداحافظيگفت : من قرضتو پس ميدم ، راستي فرزانه با پولخودش دماغشو عمل كردهوموبايل خريده ، من همچينپولي ندارم ، اگه داشتم يهفكري به حال خودم ميكردم .سه چهارماه ازآخرين ديدارفرزانه وفرزاد مي گذشت ،فرزاد دريك جلسه با مديرعامل درحال مباحثه درموردطرح هاي جديد كارخونهبودن ، موبايلش كه رويويبره بود دور خودش ميچرخيد ، فرزاد گوشيروبرداشت ويه نگاه بهشماره اش انداخت ، شماره ناآشنا بود ، بابي تفاوتيموبايلو توي جيبشگذاشت تا صداي ويبرهحواس اعضاي جلسه رو پرتنكنه ، چند بار ديگه اونشماره روي صفحه نمايشموبايلش ظاهرشد وليهربار اينقدر زنگ ميخوردتا خودش قطع مي شد ،ديگه ازسماجت طرف مقابلبه تنگ اومد ، تصميمگرفت كه فقط صداشوگوش كنه ببينه كيهشايد كارواجبي داشتهباشه كه اينقدر مصرره .ازحضار جلسه عذرخواهيكردو بيرون رفت تاجوابشو بده ، تماس روتاييد كرد وگوشي رودرگوشش گذاشت ، ازاونطرف صداي يه زن بود كهفقط يه الو گفت ودوبارهقطعش كرد . اين دفعهنوبت فرزاد بودكهبخواداون طرف صحبت كنهچند بار الو الو گفت وليديگه قطع شده بود وديگهتاپايان جلسه هم زنگنخورد . خيلي كنجكاو شدهبود كه كي ميتونستباشه ، چرا اينقدر سماجتداشت وچرا ديگه زنگ نزد ؟!گوشي رو برداشت وشمارهرو باتلفن ثابت گرفت ،منتظر شد، شيش هفتبارزنگ خورد ، ازاون طرفگوشي يه آقايي چنانالويي گفت كه بند دلفرزاد پاره شد ،فرزادعذرخواهي كرد كهشماره رو اشتباه گرفتهودوباره شماره رو گرفت ،همون صدا دوباره گوشي روبرداشت اين دفعهعصباني تربود ، فرزادپرسيد: ببخشيد چهارپنجدفعه ازاين شماره رويموبايلم زنگ خورده ميخواستم ببينم كيه وبامن چكارداره ؟!- مطمئني اين شمارهبوده ؟! خوب چشاتو بمالشايد اشتباه كردهباشي ؟!- نه آقاجون اشتباه نكردم ،دوباره دارم اين شماره رو ميگيرم .- ببين عزيز من اينجا نهدختردم بخت دارم كه بخوايباهاش دوست شي ، نهپسردارم كه ببري باهاشبچه بازي كني ، اينتكنيكت خيلي قديميشده ديگم اينجا زنگ نزن.- اقا ببخشيد مزاحم شدم !- زت زيادددد!فرزاد ديگه بي خيال شدغروب موقعي كه داشت بهسمت خونه مي رفتموبايلش زنگ خورد ، فورا"به شماره اش نگاه كرد ،همون شماره ناشناس بود،با ولع دكمه سبز گوشيرو فشارداد واونودرگوششگذاشت ، صداي يه زن اونوبه خودش آورد ، سرعتشكمترشد وخودشو كشوندبه لاين كندرو ، اون صداگفت: شناختي ؟!- نه ولي صدات برام خيليآشناس !- بله ديگه ، آدم وقتيدمش كلفت مي شه ديگهتلفن غريبه ها رو جوابنمي ده ، صبح پنج شيشبارتماس گرفتم ولي جوابندادي ؟!- ميترا تويي ! واي خداي منتوي آسمونا دنبالت ميگشتم ولي توي تلفنپيدات كردم .- خوبه ديگه مزه نريز ، حالاچرا گوشيتو جواب نميدادي ؟!- من توي جلسه بودم وليبعدش تماس گرفتمهردوبارش يه آقا گوشي روبرداشت ، خيلي همعصباني بود .- اون هدايت بوده شوهرم !- ئههههه شوهرم داري ؟!- بععععععله ، خوبشم دارم- خوب چي شده يادي ازماكردي ؟!- مي خوام ببينمت ، همينالآن !- اوه اوه اوه دستور مي دي ؟!- نه اين دستور نيس يهكارواجبه ، حتما" بايدببينمت والا توي تلفنبهت مي گفتم .- باشه ، باوجودي كه دارمبرمي گردم خونه ولي بگوكجا بيام !- بيا دم پارك تهرانسر ، يهربع ديگه مي رسي ؟!- نه خيلي دورم ازاونجا ، وليرسيدم بهت زنگ مي زنمبيا كه زياد علاف نشي!- باشه فعلا" خداحافظفرزاد به پارك كه رسيد بهميترا زنگ زد ، ميتراسريع گوشي رو برداشتوگفت: رسيدي به پارك ؟!فرزاد تاييد كرد . ده دقيقهبعد ميترا درماشينوبازكردو نشست پيشفرزاد ،- سريع ازاينجا دور شوبروبه سمت شادآباد- شادآباد چرا؟!- بروتو كارت نباشه !- ببين برام مشكليدرست نكني تازه داشتيمهمه چي رو فراموش مي كردممنو نبري پيش فرزانهبخواي آشتي بدي ؟!- ميترا با عصبانيت دادكشيد سر فرزاد : بروديگه چقدر حرف ميزنيييييييييييييي؟!!!
قسمت بيست ودومفرزاد ماشينو روشن كرد وآروم راه افتاد ديگه حرفي نزد تارسيدن نزديكيهاي شادآباد ، اونجا رو خوب مي شناخت ، حدس زدكه محل ملاقاتشون خونه فرزانه باشه ولي براي اطمينان بيشتر پرسيد: برم درخونه فرزانه اينا؟ميترا با قيافه اي گرفته ودرهم وبرهم گفت :فرزاد منو ببخش نمي خواستم ناراحتت كنم ؟! - خواهش مي كنم اشكالي نداره تقصير من بود كه هي سوال كردم! بي خيال بابا !- اونو كه نمي گمممم ! - ببخشيد منظور شما رو نمي فهمم ؟!- چيزي رو كه مي خوام بهت بگم رو مي گم !!! ... بعد روشو برگردوند وبه اونور شيشه خيره شد.- چي مي خواي بهم بگي ؟! ... چيزي شده ؟! .... فرزانه دوباره كتكت زده ؟ آره ؟! ... خيلي آدم كثيفيه اگه دوباره دست روي تو بلند كرده باشه ؟! چرا به پليس اطلاع نمي دي ؟!- نه...نه.... فرزاد ، يه گوشه وايسا ، ماشينو خاموش كن ! فرزادبا تعجب آميخته به نگراني يه گوشه نگه داشت وترمز دستي رو كشيد وماشينو خاموش كردو روشو به طرف ميترا چرخوند وگفت : من سراپاگوشم ! بگو ! ووقتي نگاهش به صورت برافروخته ميترا افتاد دل شوره شديدي گرفت .- فرزاد يادته بهت گفتم فرزانه يه دوست داشت كه باخودش آورده بودش خونه من ، اسمش رضا بود ...- همون موجيه ؟- آره ، خودشه ولي اون موجي نيست خودشون اينو انداختن دهن مردم تا كاراشون رو توجيه كنن . اون دونفري هم كه اومده بودن منو زده بودن ازدوستاي رضا بودن ، يه زماني باهم جبهه بودن ، مي گن رضا اطلاعاتيه(اينو آروم گفت) ، فرزانه ورضا عاشق هم شده بودن دوسالي ميشد كه باهم رابطه داشتن ، ولي رابطه شون پنهاني بود وهيچوقت توي ماشين وخيابون ظاهرنمي شدن . هروقت فرزانه رو مي خواست ، اون پا مي شد مي رفت خونه اش وتاصبح باهاش مي خوابيد ، اين اواخر رامين هم فهميده بود ، اونم وقتي مي بينه كاري ازش برنمي آد به حسن مي گه ،حسن وقتي واردماجرا شد وبه اونا تذكرداده بودبابي رحمي تمام گوشماليش داده بودن ، وازاون موقع به بعدديگه حسن هم توي كارش دخالت نكرد. - ببينم تو چطور با فرزانه آشنا شدي ؟!- من با يكي ازدوستاي آرايشگرم باهم كارمي كرديم تا اينكه كارمون گرفت ونياز پيداكرديم كه يه وردست استخدام كنيم. آدماي زيادي اومدن ولي شهلا فرزانه رو انتخاب كرد ، شهلا كاراي خلاف زياد مي كرد فرزانه رو درواقع آورده بود سرپوشي باشه روي كاراي خلافش ، اون فرزانه رو حسابي آموزش داده بود كه چطور منو بپاد وكاراي منو به اون گزارش كنه ولي ازاون بد نمي گفت . چند هفته نگذشته بودكه سر همين كاراي شهلا وخلافكارياش ازش جداشدم . شهلا دختراي خوشگل كه به آرايشگاه راه پيدا كرده بودن رو تشويق مي كردكه ازخونه فراركنن وبه اونا اميد مي داد كه اونا رو ببره خارج ازكشور ويه ماه بعدبا 10 ميليون برگردن ، يكي دونفر رو بعنوان نمونه وشاهد كارش به همه مشتريان معرفي كرده بود وخيلي ازدخترايي كه دركنكور موفق نشده بودن ويا توسط والدينشون طرد شده بودن مصر شده بودن كه كارشون رو درست كنه . شهلا يه باند درست كرده بود كه اين دخترارو مي برد توي كرج وبه اين بهانه كه براي گرفتن ويزاي اقامت دردبي يا پاكستان بايد به عقد موقت يه مرددربيان اونا رو با مرداي ثروتمند عرب هموخوابه مي كرد وپول خوبي ازاين بابت به جيب مي زد . اينا رو اتفاقي ازيكي ازدخترايي كه گولشو خورده بود شنيدم ، بعدازاينكه چندين بار به اون تجاوز شده بودمتوجه دامي كه براش پهن شده بود مي شه و تونسته بود ازدستشون فراركنه وبا ديدن من توي خيابون به من پناه آورد وراز شهلا رو برملا كرد ، چند شب پيش من بود وبه خواست من به پليس مراجعه كرد . پليس با قراردادن طعمه تونست محل باند وافراد اون رو دستگير كنه ، همون روزي كه شهلا مي فهمه كه اعضاي باند ومحل اونا لورفته باچند نفرديگه ازكشور فرار مي كنن ، ديگه خبري ازاونا ندارم . ولي پليس به فرزانه هم كه توي آرايشگاه كارمي كرد مشكوك مي شه واونم مي گيرن ، چندروز توي بازداشتگاه مي مونه وبعدا" يكي ازاون مامورا كه همون رضا بود اول براي كشف حقيقت با سواركردن فرزانه قصد دوستي با اون رو داشته ولي غافل ازاينكه عاشق سينه چاك فرزانه مي شه . بقيه ماجرا رو كه خودت مي دوني .- پس همه اين پولايي كه فرزانه به خونه مي برده مال رضا بوده ؟! - رضا پول داده بودبه فرزانه كه دماغشو عمل كنه ، براش سرويس طلا خريده بود ، بهش رانندگي ياد داده بود، براش موبايل خريده بود ، مث يه زن وشوهررفتارمي كردن ، ديگه ازدور مواظب فرزانه بودواجازه بهش نمي داد هرجايي بره وقبلا" بايد ازاون اجازه مي گرفت . رضا ديگه طاقت دوري فرزانه رو نداشت وازفرزانه خواسته بودكه طلاق بگيره ومهرشم به رامين ببخشه ، ولي فرزانه قبول نكرده بود ومي خواست رابطه شون به همون صورت باقي بمونه . چندبارهم فرزانه اومده بود پيش من كه يه راهي جلوي پاش بزارم وكاري براش بكنم ، ولي با جواب منفي من روبرو شد. چون اون رضا اگه كسي مانع كارش مي شد ازسر راه برش مي داشت درضمن فرزانه رو ترسونده بود كه اگه باهاش نباشه پرونده اش رو بعنوان كسي كه دختراي مردم رو به دبي مي برده ، به جريان مي ندازه وحكمش هم چيزي جز اعدام نيست . رضا حتي با رامين هم وارد مذاكره شد ، ازنقطه ضعف رامين استفاده كرد ، با رامين ازدر دوستي وارد شد وموادبراش مي آورد ،بعدا" ازش خواست كه فرزانه رو طلاق بده درعوض براش يه پيكان مي خره تاباهاش مسافركشي كنه . همين كارو كرد ويه پيكان براي رامين خريد ولي سندرو به نامش نزد تا كارشو تموم كنه . ، فرزانه لاي منگنه گير كرده بود ، يه مدت رفت خونه مادرش تا رضا رو نبينه ازطرفي رضا رو خيلي دوست داشت ولي به اينجاي قضيه فكر نكرده بود ، البته فقط به فكر بچه هاش بود چون رضا گفته بوده كه آتنا رو قبول مي كنه ولي امين بايد پيش باباش بمونه . رامين هم ازترس جونش به فرزانه فشار مي آوردكه طلاق بگيرن .
قسمت بيست وسوم و پایانی فرزاد : يه دقيقه صبركن يه چيزي بگيرم دهنت خيلي خشك شده !ميترا : نه نمي خواد بايد زودتر حرفامو بهت بگم و برم ، شوهرم الآن مي آد خونه ! ... ادامه داد:- رضا به دنبال فرزانه مي گرده تا اينكه اونو خونه مادرش پيدا مي كنه با برادر فرزانه هم گلاويز مي شه ومي زنه دوتا ازدندوناي اونو مي شكنه ولي آخرسر با ديدن يه بسته اسكناس هزاري رضايت دادن . ازهمونجا دست فرزانه رو مي گيره و باخودش مي بره ، حدود يك هفته كسي ازاونا خبرنداشت ، خونواده اش سراغ اونو ازمن مي گرفتن ولي وقتي با بي اطلاعي من روبرو شدن به پليس شكايت كردن ، رضا دورا دور فهميده بود كه پليس خونه شو پيدا كرده ودنبالشن ، فرزانه رو باخودش مي بره شمال ، فرزانه توي راه پشيمون مي شه وازرضا مي خواد كه دست ازسرش برداره وديگه نمي خوادباهاش باشه ، رضا باشنيدن اين حرف يه سيلي توي گوش اون مي زنه ،فرزانه درو بازمي كنه كه بپره پايين كه رضا دستشو مي گيره ومانع ازاينكارمي شه ، درهمين موقع زانتياي رضا منحرف مي شه وازدره سرازير ميشه ، دراين حين رضا كمربند ايمني ودرماشينو بازمي كنه مي پره پايين .فرزاد درحاليكه رنگش پريده بود با لباي لرزون پرسيد: پس فرزانه ... فرزانه چي بسرش اومد؟!- ماشين وقتي كه به يه صخره مي خوره آتيش مي گيره و.... ميترا ديگه نتونست ادامه بده وسرشو به پشتي صندلي تكيه داد ، قطرات لغزان اشك ازدوطرف صورتش روي لباساش مي ريخت ، فرزاد درماشينو بازكرد وبيرون رفت ، دستاشو روي كاپوت ماشين گذاشت و با يادآوري لحظات خوشي كه بافرزانه داشت سعي داشت جلوي گريه اشو بگيره ولي اشكهاي اون قالب شدن وروي گونه اش ريختن . اين دومين باري بود كه يكي ازدوستاي صميميش رو ازدست مي داد ، وازاين ناراحت بود كه با اونا قبل ازمرگشون قطع رابطه كرده بود . سوارماشين شد و پرسيد تو اينا رو ازكجا فهميدي ؟!- اينارو توي دادگاه شنيدم ، منم بعنوان مطلع وشاهد بردن دادگاه ، فرزاد خيلي شانس آوردي اسمي ازتو درميان نبود . دادگاه ازمسيراصليش كه آدم ربايي بود خارج شد وتنها اشاره كردن به رابطه پنهاني كه اون دوتا باهم داشتن ومرگ اون هم يك تصادف قلمداد شد . چندوقت پيش رامينو با يه پژو 405 ديدم كه بچه هاشو توش گذاشته بود وداشت اونا رو مي برد پارك . مث اينكه رضا بهش رشوه داده كه از شكايتش صرفنظر كنه . دادگاه هم ديه فرزانه رو به رامين بعنوان اولياء دم داد كه رامين باهاش يه آپارتمان خريده ولي رو نكرده چون فرزانه اين واحدي كه الان توش نشستن رو ازرضا گرفته بود ، مفت ومجاني اينجا نشسته .فرزاد با ناباوري وبدون معطلي رفت درخونه فرزانه ، روي سر درخونه يه پلالكارد مشكي آويزون كرده بودن وروي اون نوشته بود : درگذشت مادري مهربان وهمسري فداكار را به آقاي رامين ... تسليت مي گوييم . فرزادبا ديدن كلمات" مادري مهربان وهمسري فداكار " توي دلش به اين همه فريبكاري ، ريا ، دروغ گويي ، خيانت كه دراطرافش بوقوع مي پيوست فكر مي كرد ، باوجودي كه همه مي دونستن اين زن ازخونواده اش گسسته شده ولي صفت همسري فداكار رو بهش مي دن . ميترا رشته افكارشو بهم ريخت وپرسيد:- نمي خواي رامينو ببيني ؟! - نه... ازش حالم بهم مي خوره ، اون زن قربوني كثافت كاري هاوبي عرضه بازي همين رامين شد، - منم دل خوشي ازفرزانه نداشتم شاهد بودي كه چه بلايي سرم آوردن ولي چون دستش ازاين دنيا كوتاه شده دلم بحال خودش وبچه هاش مي سوزه .فرزاد به گذشته هاي دور برگشت وبا بياد آوري خاطرات خوش با رويا دوست دوران دانشجوييش دلش گرفت . بغضي راه گلوشو گرفته بود. تاريخ دوباره براش تكرارشده بود ، اوليش رويا وحالا فرزانه . نفرتي كه ازفرزانه به دل داشت به يكباره تبديل به احساس ترحم ودلتنگي شد .ميترا رو رسوند درخونه اش وبهش گفت : خداحافظ براي هميشه .توي راه برگشت به خونه ، يه خانم سانتي مانتال كنارخيابون همون جايي كه يه روز فرزانه رو سواركرده بود وايساده بود ، فرزاد سرعتش رو كم كرد ، يه خورده جلوتررفت با روشن شدن چراغ ترمززانتيا ، اون خانم رفت به سمت درماشين وسوار شد . فرزاد سرشو روي فرمون گذاشت وبا مشت روي اون كوبيد ، اون خانم كه حالا ديگه بوي عطرش تموم فضاي ماشينو معطر كرده بود با لحني ملايم روكرد به فرزاد ودستشو روي شونه فرزاد گذاشت وگفت : آقا چيزي شده مي تونم كمكتون كنم ؟!فرزادآروم روشو چرخوند و باديدن چشماي اون زن يه مكثي كرد وهمونجوري كه به چشماي اون زل زده بود پاشو روي پدال گازفشار دادو براهش ادامه داد. پایأن