انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

خاطرات من از سکس *مامان و بابام....*


زن

 
قسمت بيستم
سلام اوجگلاي عسيسه من
ني ني عجولت مي کشه که دير نبشته . حالا ببخشين گيگه !

مي خوام ماجراي اولين باري و که در مورد مسائل جنسي و سکس و همينطور سکس ماما و بابا ، با خواهرم صحبت کردم و حدودا" چند ماه بعد از پريودم بود و براتون بگم . خواهرم چون 4 سال از من بزرگتر بود هم اطلاعاتش از من بيشتر بود هم کمابيش شيطونيايي مي کرد که گاهي مچشو مي گرفتم . چند بار نصفه شب که خواب بود حس مي کردم توي تختش وول مي خوره و نفس نفس مي زنه طوري که قشنگ ميشنيدم و بعده چند دقيقه يهو آروم آروم ميشد اما صداي نفسهاش هنوزم ميومد . البته هنوزم که هنوزه راجع به اين ازش چيزي نپرسيدم چون الان مي دونم که اون لحظه داشته خودشو ارضاء مي کرده . يکي دو بارم با پسر عمم که خيلي شره و به پيرزنه 80 ساله هم رحم نمي کنه ديدمش ! البته اينجانب فقط يکي دوبار ديدم بقيه شو خدا مي دونه ! جالبه اين دوتارو اول براتون بگم بعد برم سر اون قضيه . يبارش که تو پارکينگ خونمون بود ، عمم اينا اونجا بودن عمم يه پسره کوچکتر هم داره که فکر کنم الان که 24 سالشه ،5/23سال از عمرشو داشته آتاري يا پلي استيشن بازي مي کرده ، اون 5/0 سالم احتمالا" تو دستشويي داشته جيش مي کرده که از دستش رفته ! ( اون موقعها آتاري بود ، اون بازيه که هواپيماهه بنزين مي زد ) خلاصه داشتم با اون بازي مي کردم خسته شدم ، نگاه کردم ديدم خواهرم نيست هر چي گشتم نبود بابايي با شوهر عمم با ماشينه اون رفته بودن بيرون عمم و مامانمم غذا مي پزيدن . اون موقع متوجه نشدم که پسر عمم هم نيست . رفتم تو حياط اونجا هم نبود . هر وقت پام مي رسيد به حياط بايد يه سري هم به دوچرخم مي زدم از کنار ماشين بابايي رد شدم برم تو ديدم صداي خفيف مي ياد از اونجا ، يه صدا که نه ، 2 تا صدا بود . پارکينگمون ال مانند بود و مستقيم که مي رفتي به سمته چپ ال مي شد . منم سمت چپ ماشين کنار ديوار بودم . چون صدا از اون پشت ميومد برگشتم عقب ماشين و دور زدم خم شدم از سمت راسته ماشين رفتم جلو که اون گوشه ديوار که مخفي بود تو ديدم باشه . به شيشه جلو که رسيدم آروم سرمو بلند کردم اما هيچکي اونجا نبود رفتم جلوتر صدا هنوز ميومد اما کسي ديده نمي شد . گوشه سمت چپ پارکينگمون يه راهرو کوچيک بود که بعدشم يه در بود و به يه انباريه بزرگ باز ميشد . ديدم از توي اون راهرو چون پارکينگ تقريبا" تاريکه سايه افتاده بيرون اما من ديد ندارم . پارکينگمون هم از توي حياط راه داشت هم از بالا توي آشپزخونه . يه در پشتي بود که پله مي خورد ميومد پايين و از يه دره ديگه وارد پارکينگ مي شد . هر چي نگاه کردم ديد نداشتم يواش يه ذره رفتم جلو ديدم صداي پسر عمم مياد که خيلي آروم هي مي گه آره ؟ آره ؟ منم که اصولا" وقتي نمي فهميدم موضوع از چه قراره حرصم در ميومد تو دلم گفتم ( خوب کوفته آره ! چي آره ؟ ! ) يهو صداي آه کشيدنه خواهرمو شنيدم که هم تعجب کردم هم يه ترسه خفيف حس کردم . يواش برگشتم اومدم عقب رسيدم به حياط دويدم رفتم بالا . مامانمو عمم گرم صحبت بودن طبق معمول داشتن پز ميدادن واسه همديگه ، يه کمي چرخيدم تو آشپزخونه آب خوردم بعد پردرو زدم کنار کليد روي در بود ( چون بيشتر موقعها از همون حياط رفت و آمد مي کرديم ماما اين درو قفل مي کرد ) تا کليد و چرخوندم ماما وسط صحبتش صدام کرد ؟ گفت چي شده ؟ گفتم مي رم تو پارکينگ . گفت از اونجا ؟ گفتم کار دارم و اونم ديگه گير نداد ( که عمم فرصته فکر کردن پيدا نکنه بيشتر خالي ببنده واسش ! ) اومدم بيرون ، اونجا فقط به اندازه راه پله پشتي جا بود و روبروم ديوار بود درو يواش بستم و پابرهنه از پله ها اومدم پايين . تا به در پارکينگ رسيدم از اونجا ديگه روبرو بودم اما يه کمد فلزيه بزرگ که بابايي وسايل ماهيگيري يا وسايل ماشينشو مي ذاشت اون تو درست جلوي ديدم بود . رفتم تا رسيدم پشت کمد ، ديگه فاصلم از قبل خيلي نزديکتر بود ، بازم صداهاي خفيف ميومد آروم سرک کشيدم که يهو خشکم زد . پسر عمم 3 سال از خواهرم بزرگتره 7 سالم از من ، قدش بلندتر از خواهرم بود ديدم خواهرمو بغل کرده سرش هم خم شده داره لباي خواهرمو، بوس که نه ! مي کنه ! خشکم زده بود ، اولين بار بود که خواهرمو اونطور مي ديدم . پسر عمم با يه دستش خواهرمو بغل کرده بود اما اون يکي دستشو نمي ديدم چون بهم چسبيده بودن . يهو سره خواهرم رفت عقب ديدم داره به خودش مي پيچه همونطور که تکون مي خوردن يدفعه برق از 3 فازم پريد ديدم دستش لاي پاهاي خواهرمه ! هي مي گه آره ؟ آره ؟ اما خواهرم سرش عقب بود و چشماش بسته . اصلا" جواب نمي داد فقط ناله مي کرد پاهاشو جمع مي کرد و با دستاش بازوهاي اونو گرفته بود ، يه طوري که انگار مي خواد بيافته زمين و اون با يه دست نگهش داشته . تا سرشو ميداد عقب اونم سريع زير گردنشو ميبوسيد بدنم داشت از تو مي لرزيد و حسه عجيبي داشتم . مي دونستم با هم خوبن و خيلي صميمي هستن اما نه ديگه تا اين حد که پرو پاچه خواهرمو بماله ! البته ماجراشونم تا حدي جدي شد و دوست داشتن همديگرو اما بخاطر اختلاف ديرينه بين مامي و عمه ( مثل اختلافه بينه من و جعفر! ) برنامشون بهم خوردو پسر عمم هم بعده چند وقت ازدواج کرد . از اينا گذشته چون خيلي خوش چشم و هيز بود زياد ازش خوشم نمي يومد و همون بهتر که فاميل نشديم اما اون از همون بچگي هم منو خيلي دوست داشت مي گفت تو مزه فل فل ميدي ! ( انگار خورده بود ! پسره جک و جلف ! ) . داشتم نگاشون مي کردم که همينطور مي پيچيدن به هم و دستش هنوز اون لا بود خودشم هم مي چسبوند به خواهرم ، که يهو صداي باز شدنه در اصليه حياط و بعد صداي بابامو شوهر عمم اومد ، اون دوتا انگار که صاعقه زده باشه از هم جدا شدن منم سريع برگشتم از پله ها اومدم بالا . رفتم تو آشپزخونه مامانم تنها بود داشت سالاد درست مي کرد يه نگاه به من کرد گفت چيه ؟ گفتم هيچي ! ( قيافم فکر کنم تابلو شده بود از هيجان ) رفتم بيرون عمم داشت با تلفن حرف مي زد اون پسر عمم هم که رفته بود تو تلويزيون . در باز شد و بابايي و شوهر عمم اومدن تو منم همينطور مات نگاشون مي کردم . از جايي که بابايي عادت داشت هر وقت وارد خونه مي شه يا من از سرو کولش بالا برم يا يهو با يه ماري ! عقربي ! چيزي ! از يه جا ظاهر شم ، وقتي ديد اونطوري آروم و مات نگاشون مي کنم اونم خنديد ، گفت چيه جوجه ؟ يهو بخودم اومدم گفتم هيچي ! رفتم نشستم رومبل بابايي اينا رفتن لباساشونو عوض کنن دوباره در باز شد البته يه کمي ، ديدم خواهرم آروم اومد تو يه نگاهي اينور و اون ور کرد و منم تحت تاثيره چند دقيقه قبل ذل زده بودم مثل وزغ نگاش مي کردم ( هميشه موقع تعجب تابلو نگا مي کنم ) اونم تا ديد غيره منو اون پسر عمم کسي نيست يه راست اومد رفت تو دستشويي چند دقيقه بعدشم در اومد رفت تو اتاقمون ، نمي دونستم اون لندهور کجاست ، احتمالا" با هم نيومده بودن تو که تابلو نشه . البته ما کلا" چه با فاميل چه با دوستان چه با آشنايان و درو همسايه راحت بوديم ، يعني بابايي قيصر بازي در نمياورد هيچ وقت ، اما اين دوتا خودشون مي دونستن چيکار کردن تابلو بازي در مياوردن . خواهرم رفت تو اتاقشو بابام سراغ پسر عممو گرفت که کسي خبر نداشت ( حتي من ! که هميشه از همه جا با خبر بودم ! ) حدودا" 20 دقيقه بعد آيفون زدن بابايي درو باز کرد ديدم پسر عمم با يه مشما پره بستني اومد تو ! مارمولک مثلا" رفته بود بستني بخره ! نمي دونم چرا حرصم گرفته بود ازش با غيض نگاش مي کردم ، طبق عادت هميشگي که هميشه همه چي اول بايد به اينجانب تعارف مي شد اومد جلو گفت فسقلي بستني خريدم برات ، يه چپ چپ نگاش کردم گفتم واسه من ؟ گفت آره ديگه ! اول ته تغاريا ! هر هر هم زد زيره خنده که خونم بجوش اومد ( شيطونه مي گفت مقدس بازي در بيارم تو مايه هاي نفس کش، حال اين نالوطي و بگيرم به همه بگما ! ) گفتم از تو نمي گيرم ، ( بعد ديدم نکنه بستنيه بپره ! ) گفتم بذار رو ميز از اونجا بردارم ! که زد زير خنده لپمو کند گفت باز با کي دعوات شده ؟ خلاصه به بقيه تعارف کرد بقيشم گذاشت رو ميز گفت پس بيا خودت بردار منم معطل نکردم هر دوتاشو برداشتم و همونطور که مي خوردم زير چشمي ذل زدم بهش ديدم داره با بابايي گل مي گه گل ميشنوه . رفتم تو اتاق ديدم خواهرم باز جلو آيينست داره آرايش مي کنه بستنيشم گذاشته اون گوشه ، رفتم پريدم رو تخت همونجا دراز کشيدم با بستني م ( اصولا" اون موقعها مثل انسان نمي تونستم دراز بکشم ‍!) خواهرمم که عادت داشت يه نگاه با يه لبخنده ژوکوند زد به کارش ادامه داد ، همونطور که بستني مي خوردم گفتم تو حياط بودي ؟ بدون اينکه بهم نگاه کنه گفت آره ، گفتم تنها ؟ يهو يه نگاهه تابلو بهم کرد اما از اونجا که اصلا" احتمال نمي داد من ديده باشمشون گفت آره واسه چي ؟ گفتم هيچي آخه فکر کردم تنها نبودي ! بعدم پاشدم جلوي چشماي گرد شدش از اتاق رفتم بيرون ! اونم تا چند ساعت بعدش هي با شک و ترديد به من نگاه مي کرد و منم انگار نه انگار .
دفعه بعديش که تابلو بازي درآوردنو من زود فهميدم شمال تو آب بوديم ، منو خواهرمو 2 تا پسر عمه هام با دختر دوسته عمم که چترو تو ويلاي اونا پهن کرده بوديم ( ما اصولا" هر جا پا بده چترو باز مي کنيم که هم بيشتر حال بده هم در هزينه ها صرفه جويي شه ! ) خلاصه رفته بوديم عشق و صفا و از لحظه اي که رسيديم خواهرم هي مي گفت بريم تو آب ، ويلاشون يک منطقه خصوصي بود که دور تا دورش حفاظت شده بود . مثله يه شهرک ، اسمش فکر کنم تابان بود . فقط کسايي که اونجا ويلا داشتن يا مهمون بودن مي تونستن بيان داخل و ساحلش هم حفاظت شده بود . شوهره دوست عمم از اين مديراي دولتي بود که با پوله مردم عشق و حال مي کنن . که ما هم يک فيض الهي برديم اون چند روز ، خدا قبول کنه انشاالله تعالي !! ظهر که خلوت تر بود رفتيم تو قسمت آزاده ساحل که مثلا" بريم آب تني . با مايو که نمي شد البته اونجا توي شهرک بي حجاب بوديم و زينب کماندويي نبود اذيت کنه . تا دم آب با لباس پوشيده رفتيم بعدم با تاپ و شلوارک دويديم تو آب . چون بعضي ويلاها خالي بودن و صاحباشون نبودن ساحل شلوغ نبود . البته اون طرف تر از اين برزنتا کشيده بودن براي شناي خانومها اين طرفم براي آقايون و ما قسمت وسط بوديم . البته به اصرار پسر عمه عزيزم که همش مي گفت عيب نداره با لباسين در عوض بيشتر حال ميده ! ما رفتيم اون قسمت . خودش با يه رکابي و مايوي بلند مثل اين شرت پاچه دارا اومد تو که وقتي خيس شد ، تا توي عمق کم مي ايستاد شومبول و مومبولو همه چيش ديگه رو دايره بود ! .......
     
  
زن

 
قسمت بيست و يکم



... پنج تايي دويديم رفتيم تو آب ، خيلي حال مي داد . کلي آب تني کرديم و وحشي بازي در آورديم . اون دختره دوسته عمم 1 - 2 سال از من کوچيکتر بود و از اين بچه مثبتاي پاستوريزه بود که هي مي خواست اداي منو در بياره و منو انگولک مي کرد يه بلايي سرش بيارم . پسر عمه بزرگم که با خواهرم مثلا" داشتن شنا مي کردن البته بصورت دوبله ! هي خواهرمو از پشت بغل مي کرد مي گفت الان مي برمت زير آب اما همونطوري مي موندن اينم مثله کنه از پشت هي مي چسبيد بهش ، من که انقدر داشتم حال مي کردم اول زياد توجه نمي کردم بهشون ،خواهرم گهگاهي به اون دختره که اسمش رويا بود مي گفت مواظب باش ! چون مامانه رويا خيلي سفارش کرده بود به خواهرم . يه ذره رفتم تو نخ اين رويا ، که اگه الان بياد تو اين سايت يقينا" منو مي شناسه چون اون روزه تلخ رو هرگز فراموش نمي کنه . رفتم پيش خواهرم گفتم بيا بريم رويا رو اذيت کنيم . ديدم دارن با اون پسر عمم مي زنن تو سرو کله هم اصلا" صداي منم نمي شنوه ! البته سرو کله که ميگم يعني مثلا" اين يه ذره آب مي پاشيد رو اون يکيو اون الکي جيغ مي زدو مثلا" ناراحت مي شدو بعد اين يکي باز يه ساعت مي رفت اونو يواشکي زيره آب بغل مي کرد مي ماليد که از دلش در بياره ! منم ديدم گوش نمي ده شيرجه زدم اون طرف پيشه اون دو تاي ديگه ، دختره مثلا" داشت آب بازي مي کرد با پسر عمه کوچيکم ، اونم که مثل ماست مي خنديد ، به اون شيربرنج چند بار اشاره کردم رويا ! ، که همه آدمهاي ويلاها فهميدن جز خوده گيجش ، آخر سر رفتم کنارش گوشته بازوشو که لخت بود محکم گرفتم پيچوندم از حرصم ، که با اينکه خيس بود و يه کمي دستم ليز مي خورد اما از درد صوتش کبود شد ، برگشت با يه حالت زار نگاه کرد گفت چيه خوب ؟؟؟؟؟؟ گفتم رويا رو اذيت کنيم . اول ناز ميکردو گناه داره و از اين حرفا که وقتي ديد ممکنه همونجا تو دريا دفنش کنم قبول کرد . خلاصه اون شروع کرد با رويا بازي کردن که مثلا" حواسشو پرت کنه ، آروم رفتم زيره آب پاهاشو يهو گرفتم اما هر چي مي کشيدم ديدم نمي ياد زيره آب ؛ انگار به يه چيزي گير کرده ! داشتم زير آب به جاي شاخ آبشش و پولک در مياوردم ! سريع اومدم رو آب ديدم دختره محکم اون شير برنج و گرفته که نيافته بعدشم غش کرده از خنده ! پسر عمم هم مثل اعداميا نگام مي کنه از ترسش . با خنده به رويا گفتم اي ذبل اينو نگه داشتي پس ! اين خودش شير برنجه همش وا مي ره تو اينو نگه داشتي ؟ بعدم پريدم روشون باخنده 3 تايي رفتيم زيره آب . يه کمه ديگه بازي کرديم ديدم از خواهرم صدايي در نمياد . نگاه کردم ديدم رفتن دور تر و فقط از شونه هاشون به بالارو مي بينم ، البته پسر عمم چون نردبونه دزداست از سينه هاش به بالا معلوم بود . يه دونه آلاچيقه بزرگ اونجا بود که نزديک 15-16 تا پايه بلندش توي آب بود نمي دونم رستورانه متروکه بود ؟ چي بود دقيقا" ؟ اما يکمي جلوتر از ساحل بود که مثلا" تو آب باشه . از دور ديدم دو تاييشون تکيه دادن به اون پايه هاي داخلي اما اگه کسي تو آب نبود از بيرون نمي تونست ببينتشون . دوباره مرضش افتاد تو جونم برم کرم بريزم بترسونمشون . اصلا" فکر نکردم که اونجا دارن چيکار مي کنن ، چون من اصولا" وقتي استخرو دريا و برکه مي بينم ديگه خون جلو چشممو مي گيره واسه شنا و فکر کردم اونجا دارن صحبت مي کنن ، پارک هم که مي رفتيم همين بود ، يه کم اومدم نزديکه ساحل که تو ديدشون نباشم بعد رفتم سمت پايه ها . چون عمق کم بود شنا که نمي شد کرد بعدشم لباس چسبيده بود به همه جام نمي تونستم بلند شم ( منم که جوجوهام ديگه دل اومته بوت ) اگه يکي رد ميشد ميديد ، نمي شد گيگه . خلاصه از تو همون عمق کم با بدبختي مثل مار ماهي لوليدم تو آب سينه خيز رفتم جلو تا رسيدم به پايه ها ، آب اومده بود تا روي سينه نزديکه گردنم ، يکي يکي و آروم مي رفتم جلو که مبادا متوجه بشن چون خلوت بودو زياد سرو صدا هم نمي يومد کناره ساحل ، فقط صداي موج ميومد ، يه کمي که رفتم ديدم وايييي از زير آلاچيقه چوبايي که کنده شده بعضياش نوکش تو زمين زده بيرونو هي پام مي رفت روشون دردم ميومد ، مي رفتم جلو تا رسيدم به ستوني که اونا به ستونه بعدي تکيه داده بودن ، پشتشون به من بود صداي حرف زدنشونو آروم مي شنيدنم ،تکون نمي خوردن فقط گاهي کله پسر عمم اين ور اونور مي شد يهو ديدم يه تکوني خورد که انگار مي خواد برگرده عقب و ببينه تا سرشو داشت مي چرخوند عقب ، پشت همون ستونه بدونه نفس رفتم زيره آب که نقشم خراب نشه ، ديگه تا جايي که ريه هام به مرز جر خوردن رسيد موندم و بعد اومدم بالا گفتم اگرم ديدن ديگه بي خيال مي شم ! پشت ستونه بودم اما نمي خواستم ريسک کنم که يهو منو ببينن ، از اون ورش سرک کشيدم ديدم باز روشون اون وره يواششش يواشششش از کنار ستون اومدم جلوتر که برم زير آب پاهاشونو يهو بگيرم که تا نزديک شدم صداشونو واضح تر شنيدم و چيزي شنيدم که ديگه منصرف شدم از زيرآبي رفتن . چون خواهرم يهو با يه نفسه عميق و کشدار گفت رضاااااااااااا ! اونم که هنوز کشه خواهره ما به آخر نرسيده بود پاره شه همچنين غليظ مثله اين جوادا که مچ پا مي بينن قاطي مي کنن ،با يه صداي عجيب آروم گفت جوووونه رضا ؟ خوبه ؟!
ديدم بله ! انگار باز خبراييه اينجا ! همشم مي ترسيدم باز برگرده بخواد پشتشو چک کنه . بعد فکر کردم خوب برگرده هم ، من که کاره بدي نکردم اون ناموسه مردمو برده زيره آلاچيق داره بي ناموسي مي کنه ! يه کمي آروم رفتم عقب که اگه يه وقت برگشت سريع برم پشته ستون زيره آب . اونورو نگاه کردم که اون دوتا پاستوريزه يهو نيان سه کنن که من اونجام ، ديدم دارن بازي مي کنن صداشونم يه کمي مياد . خيالم راحت شد گوشامو تيز کردم ديدم پسر عمم هي مي گه بگيرش ! يه دقيقه ! چيزي نيست که ! خواهرمم هيي اوووم اوووم مي کنه انگار که نمي خواد بعدشم مي گفت نه دوست ندارم ( خوبه حالا دوست نداري ! ) چند دقيقه بعد که گاهي صداي بوسيدنشونو ميشنيدم پسر عمم گفت مي ذاري ؟ که خواهرمم هي مي کفت نه نه ! يکي مياد ! اينجا اصلا" و از اين حرفا اونم هي مي گفت اينجا پرنده پر نمي زنه و دنجه و من چک کردم و الان هيچکي تو آب نيستو بچه ها هم که صداشون مياد دارن بازي مي کنن ! ( خيره سرت ) همونطور که بحث مي کردن يکمي هم تکون مي خوردن آروم ، که نمي فهميدم اين مي خواد چه غلطي کنه که خواهرم نمي ذاره ! يهو رضا ساکت شد خواهرمم يه نهههههه کشداره با ناز گفت که اونم هي مي گفت جونم . از بس تکون نخورده بودم داشتم بي حس مي شدم از طرفي هم يه کمي داغ شدم وقتي حرفاشونو شنيدم يعني پاهام ضعف مي رفت خيلي آروم رفتم جلو درست پشت اون پايه اي که اينا تکيه داده بودن بهش . دوست داشتم بيشتر بشنوم . رفتم پشته ستون اما بيشتر به سمت خواهرم چون اون تکون نمي خورد ؛ فقط رضا اينور و اونورو نگاه مي کرد . وقتي مطمئن شدم که تو ديدش نيستم ديگه با خياله راحت گوش فرا دادم !
خواهرم با يه حالتي که انگار مي خواد گريه کنه اما با ناز هي اونو صدا مي کرد و بعد صداش قطع شد فقط تند تند نفس مي کشيد . بعد اون بي حياي بيتربيت گفت چه نرمههههه ! که من دوزاريم افتاد اين دستو بالش باز يه جاي خواهره ماست داره مي ماله . خواهرم همش نفسه عميق مي کشيد و وسطش گاهي اونو صدا مي کرد اونم هي بينش مي گفت جانم ؟ توام دست بزن ! يه ذره جيگرم ! اونم هي مي گفت نه نههههههه ! ( خوب بگير اون لامسب و اين ول کنه ديگه !!!!! ) نگاه کردم ديدم همونطوري تکيه دادن به ستون و رو به هم نيستن اما صداشون بازم مياد ، مثلا" مي خواستن از دور تابلو نشه بعد نمي دونم چيکار کرد که خواهرم يه آيييييي گفت که ترسيدم نکنه يه چيزيش شده باشه ! از ترسم ديگه نه تنها داغ نبودم بلکه داشتم يخ مي کردم . بعدم افتاد به التماس کردن که يه دقيقه بگيرش دارم ميميرم ! انگار قاشقه مثلا" ! خواهرمم که ظاهرا" تجربه اولش بود در گرفتنه شومبول ، هي مي ترسيد مي گفت نه ! آخر سر نمي دونم خودش دسته خواهرمو گرفت گذاشت روش ؟ چيکار کرد که يه آخخخخخه بلنده با لذت کشيد و بينه نه گفتناي خواهرم هي مي گفت ديدي هيچي نيست ؟! مي دونستم الان خواهرم داره چيکار مي کنه چون تازگي داشت برام خيلي بدم اومد ، و تصور اينکه داره چيکار ميکنه باعثه چندشم شد ( خوب نمي دونستم گيگه ) مخصوصا" وقتي ديدم ديگه مخالفت نمي کنه و بين آه هاي غليظي که رضا مي کشيد گاهي صداي بوسيدنم ميومد ! ديگه دلم نمي خواست اونجا بمونم حتي ديگه دلم نمي خواست يه کرمي بريزم اذيتشون کنم . آروم اومدم عقب و عقب تر تا رسيدم به کم عمق و باز لوليدم سمته اون دوتا که داشتن آب تني مي کردن . اما همش داشتم به خواهرم فکر مي کردم ، رفتم پيشه اونا پسر عمه کوچيکم گفت کجا بودي ؟ تو فکر بودم جوابشو ندادم . باز گفت قهري ؟ ببخشيد خوب ! خوش منو گرفت . گفتم برو بابا ! و شيرجه زدم اون طرف باز اومد گفت خوب حالا يادش رفته من حواسشو پرت مي کنم دوباره بيا ! ديدم اين شيربرنج ديگه پيله شده ول نمي کنه ، گفتم باشه اما باز همش تو فکره اونا بودم که ديدم يهو اينا بلند بلند دارن مي خندن نگاشون کردم که پسر عمم تابلو اشاره کرد بيا ديگه ، منم گفتم برم الکي پاي اينو بگيرم اين ول کنه بعدم برم بيرون ، اصلا" حوصله نداشتم . کامل رفتم پشتش بعدم زيره آب دو دستي يه پاشو گرفتم يهو کشيدم بالا و خودم ايستادم که با صورت رفت زير آب ، همون لحظه که رفت زير ، ديدم خواهرم با رضا دارن از اون دور ميان از حرصم پاي اين بدبختو محکم نگه داشتم اما چشمم به اونا بود يهو ديدم پسر عمم داد مي زنه ولش کن ! ولش کن ! بخودم اومدم ديدم اين مثله چي داره اون زير دستو پا مي زنه و من حواسم نيست ، يهو همونطور پاشو ول کردم کامل رفت زيره آب ، يه لحظه ترسيدم ، همزمان با پسرعمم سريع رفتيم زيره آب کشيديمش بالا ، بدبخت فکر کنم 2 گالني آبه دريا خورد ، حسابي سياه مست شده بود ! هي سرفه مي کرد . تند تند از آب اومديم بيرون خواهرم اينام حس کردن چيزي شده سريع اومدن و رضا پيرهنشو سريع پيچيد دوره خواهرم . خلاصه اين بدبخت کلي آب بالا آورد و بعدم زد زيره گريه خواهرمم منو دعوا کرد و جلوي اونا داد زد سرم که خيلي بهم بر خورد ، رويا هم زرو زر گريه مي کرد پسر عمم هم کپ کرده بود چون عمم از ايناست که واسش فرقي نمي کنه ! افقي عمودي جرش مي داد که مراقبه ما نبوده ! خلاصه اعصابم خيلي داغون شد همونطوري خيس بوديم و آب از همه جامون مي چکيد لباسا هم چسبيده بود بهمون . رفتم جلوي خواهرم با حرص گفتم مگه مامانش به تو نسپرده بود مي خواستي مواظبش باشي نه اينکه با رضا بريد اونطرف پشته ستونا ! که يهو خشک شد ، هم اون هم رضا اون دوتاي ديگه که نفهميدن موضوع چيه . گفت من ؟! گفتم بله خودم ديدم ! ديگه ام سره من داد نزنيا ! پرسيد چيو ديدي ؟ گفتم برو بابا ! بعدم لباسامو زدم زيره بغلم که برم يهو پسر عمه موذيم همونطوري خيس بغلم کرد جيغ زدم بذارم زمين ، گفت فسقلي لباسات چسبيده همه جات معلومه ، تازه مي خواييم بريم بستني بخوريم ! خودش فهميده بود چه خبره مي خواست منو خر کنه هي جيغ زدم بزارم زمين که گذاشت ديدم خواهرم همينطور با تعجب داره نگام مي کنه ! رويام گريش قطع شده با شيربرنج همينطور ذل زدن به ما ! مي خواستم باز لج کنم برم اما ! چه کنم که هر چي مي کشم از اين دله صاحاب مردمه ! گفتم سگ خور ! بذار حدافل الان حالشو ببرم !
خلاصه سرتونو درد نيارم رفتيم رضا سريع رفت از يه سوپر مارکت که دمه نگهباني بود بستني خريدو رويا هم زر زراش قطع شد اما همش اينطوري منو نگاه مي کرد »»»»» با وحشت !
تا روزه آخري که اونجا بوديم همچين پالون زدم سواره پسر عمم شدم که از مرد بودن و شومبول داشتنه خودش فک کنم پشيمون شد و چپ و راست انواع تنقلات و بستني و حق السکوت مي گرفتم ، خواهرمم از ترسش هيچي نمي گفت اما همين مسئله باعث شد اولين بار در مورد اين مسائل با هم صحبت کنيم و تبادل اطلاعات انجام بشه . خيلي حال داد جاااااي همه اوجگلا خالي
البته الان ديگه اينقدر خبيث نيستم که آتو بگيرم سوء استفاده کنمااااا ! اون موقع ها ني ني بودم
     
  
زن

 
قسمت بيست و دوم


0000 وقتي از شمال برگشتيم تا يه مدت اون موضوع تو ذهنم بود اما بعدش کم رنگ شد فقط وقتي پسر عمم و مي ديديم يادم ميومد . اما اينطور که خواهرم بعدها بهم گفت همش دنباله يه فرصته مناسب مي گشته که اين مسئله رو براي من توضيح بده ( البته افه مياد ! چون هنوزم توضيحي نداده ! آخه توضيح نداره که ) احتمالا" فقط ميخواسته که سره صحبتو باز کنه ببينه من چه واکنشي دارم ، که يه وقت مشکل ساز نشه براش. اينا گذشت تا اينکه ماما يه مشکله زنانگي پيدا کرد که من نمي فهميدم چيه ؟ فقط وقتي گفت که قراره عمل کنه من 1 شبانه روز عر زدم سره همرو بردم ( حالا اصلا" نمي فهميدم موضوع از چه قراره ها ! ) فقط چون گفتن مامي مي خواد عمل کنه مي ترسيدم ( مشکلش افتادگيه خفيفه رحم بود ، البته با وجوده بابايي جاي شکرش باقي بود که رحمش کنده نشده بود بياد بيرون ! ) خلاصه من باز خودمو لوس کردمو زودم يادم رفت . دو هفته بعدش قرار بود ماما بستري بشه اما قبلش مدام مي رفت مطبه دکترش يا آزمايشگاه با بابايي . احتمالا" يه سري کاراي قبله عمل رو انجام مي دادن . يه روز عصر که با خواهرم خونه بوديم و ماما اينا هم رفته بودن آيفون و زدن که پسر عمم بود ، منم که خوشم نمي يومد ازش گفتم ايييييش ! اين اومده چيکار ؟! خواهرمم فقط نگام کرد ، خلاصه اومد تو و گفت با بابايي کار داره و وقتي ديد هيچکي خونه نيست مثله خر کيف کرد اومد ولو شد رو مبل ! خواهرم هم که ديگه رو آسمونا بود رفت تو آشپزخونه که واسش يه چي بياره بخوره ، منم که طبقه معمول سرگرمه ماهيم بودم . آهان يادم رفت بگم از عيد که ماما برام ماهي خريد ماهيه زنده مونده بود و من ديگه 90% از زماني که تو خونه بودم با اون ماهيه تقدير برگشته طي مي شد . روزي 60 بار آبه تنگ رو عوض مي کردم چون انواع و اقسامه خوراکيارو مي ريختم تو تنگ و خواهرم هي جيغ مي زد بابا اين بدبخت مگه همه چي مي تونه بخوره ! الان مي ميره ! منم بدوبدو مي رفتم آبه تنگو عوض مي کردم . آخر سرم يه بار که مي خواستم آبو عوض کنم يادم رفت توي اون کاسه اي که ماهيو موقت ميندازم توش آب بريزم ، چون قدم اونقدر نمي رسيد که چشمم بيافته متوجه شم . ماهي و در آوردم سريع انداختم تو اون کاسه همونطور که شير باز بود شروع کردم تنگ رو شستن ، بعد که شير و بستم کاسه رو گذاشتم پايين که ماهي و بيارم سره جاش ، ديدم اي واااااااااااااي ! آب نريخته بودم ! مرده ! يه روزم باز واسه اين ماهيه گريه کردم .
خلاصه خواهرم که رفت تو آشپزخونه منم تنگه ماهيمو برداشتم دنبالش رفتم شروع کردم گشتن ببينم چي پيدا مي شه بدم بخوره . هر چيم بهم مي گفتن باز دفعه بعدش انگار نه انگار ، هر چي دستم مي يومد مينداختم واسه ماهي . خواهرم اول شربت برد بعد باز اومد ميوه برد منم همونجا نشستم ببينم ماهي غذا مي خوره يا نه ؟ يه ذره باهاش بازي کردم باز تنگ و برداشتم رفتم بيرون ديدم اون همه مبل تو سالن اينا رو يه مبله دو نفره چفت نشستن ! خواهرمم داره ميوه پوست مي کنه واسه اون . رفتم نشستم اون طرف که خواهرم تا ميوه رو پوست کند جاشو عوض کرد اومد اينور نشست ، انگار بعده اون مسئله همش معذب بودن جلوي من ، بعد من که اومدم اينا حرفشون قطع شد منم همونطور که تنگ تو بغلم بود ذل زده بودم نگاشون مي کردم ، مي دونستم که دوست دارن من برم اما کرمم گرفت يه خورده اذيتشون کنم . پسر عمم يه کمي ميوه خوردو سر به سره من گذاشت که حوصلم سر رفت ماهي مو برداشتم رفتم تو حياط دوچرخه بازي کنم يه کمي بعد برگشتم تو خونه ديدم تو حال که نيستن اما صداي صحبتشون از اتاقمون مياد ، حوصلشونو نداشتم باز برگشتم تو حياط همينطور که داشتم بازي مي کردم يهو بابايي کليد انداخت و در باز شد و با ماما اومدن تو نمي دونم چرا يهو حس کردم اگه ماما اينا يهو برن تو ممکنه خواهرم تو شرايطه بدي باشه سريع يه سلام کردم ماهي و گذاشتم لبه سکو زودتر از ماما اينا اومدم تو خونه از همون دمه در بلند گفتم : رضاااا ؟ بابايي اومد ، که هنوز بابا اينا از پله ها نيومدن بالا اين مثه برق از تو اتاقه ما اومد تو سالن رو مبل نشست و رنگش پريده بود يه نگاهه عجيب غريب به من کرد و با لبخند چشمک زد بهم تو مايه هاي ايول و دمت گرمو اينا! ( خودموني شد نکبت ) منم بزور يه لبخند زدم بهش اما با تعجب به من نگاه مي کرد که چرا اينکارو براشون کردم ، همون موقع هم ماما اينا اومدن تو که تا رضا رو ديدن اومدن سلام و احوالپرسي و اينا ، اينم مظلوم نشسته بود زبون مي ريخت واسه بابايي ، نمي دونم چيکارش داشت فکر کنم مربوط به نقشه ساختموني چيزي بود چون تا آخره شب بعده شام خونمون چتر بود . خلاصه تا بابا اينا اومدن تو تازه انگار مامي مو ديدم رفتم آويزون شدم از گردنش و لچ و لچ ماچ کردن ، از موقعي که فهميدم مي خواد عمل کنه شديدتر از قبل تريپه لاو مي ذاشتم واسه مامي و خودمو لوس مي کردم . بعدش رفتم تو اتاقمون ديدم خواهرم داره موهاشو شونه مي کنه مي بنده ، ديدم هي زير چشمي نگام مي کنه ، ماهيو گذاشتم روي ميز توالت يه کمي انگشتمو کردم تو تنگ باهاش ور رفتم ، برگشتم از اتاق بيام بيرون يهو خواهرم صدام کرد ، نگاش کردم گفت مرسي ! گفتم واسه چي ؟ گفت اي بد جنس خودت مي دوني و اومد طرفم يه ماچه عمو ماشااللهي کرد حالا نمي دونم اينا چيکار مي کردن که اينقدر اين ذوق زده شده بود ! من فقط طبق تجربه قبلي يه لحظه دلم سوخته بود واسه خواهرم و جلوي خطر رو گرفتم . بعده اون ماچه تاريخي خواهرم کم کم سره صحبت رو راجع به اين مسائل با من باز کرد منم که اطلاعاته صوتي تصويري فول ! گاهي مي گفت تو اينارو از کجا مي دوني ؟! بعدم گفت که اونو رضا خيلي همديگرو دوست دارن و مي خوان ازدواج کنن . من هر سوالي که تو ذهنم بودو قابله پرسيدن بود ازش مي پرسيدم ؟ يه بار يه سوالي اومد تو ذهنم که حس کردم قابله پرسيدنه اما انگار نبود ! چون شاخ درآورد . بهش گفتم تو رضا تاحالا لختم شدين از اون کارا بکنين ؟ چشماش گرد شد ! گفت هاااااا ؟ نه ! ما فقط همديگرو مي بوسيم و بغل مي کنيم . مي خواستم بگم آره جونه عمت ! خودم ديدم دستشو تو پارکينگ مي ماليد لاي پات .
يه روز خواهرم تلفني داشت با دوستش صحبت مي کرد اومدم تو اتاق ديدم غش غش داره مي خنده . خندشم بند نمي ياد ! وقتي قطع کرد گفتم چيه ؟ گفت دوستش ديشب حواسش نبوده يهو دره اتاقه مامانش اينا رو باز کرده رفته تو باباش داشته لبه مامانشو مي خورده اين ديده بعد حول شده همونطوري ايستاده به تماشا ! گفتم واسه يه لب گرفتن اينقدر هيجان زده شده ؟!!!!!
با خودم گفتم عجب آدماي بي جنبه اي پيدا مي شنا من که بصورت صوتي و تصويري کاملشو ديدم اين همه جواد بازي در نياوردم هيجان زده بشم ! اين چه کفي کرده ! بعد خواهرم چشماشو تنگ کرد با يه لبخند گفت : مي دوني ؟ انقدر دوست دارم يه بار ببينم بابا چطوري اون کارو مي کنه ! خيلي تحريک مي شم وقتي اين فکرو مي کنم ! من مات نگاش کردم و ياده اون شبي افتادم که پشته دره اتاقه ماما اينا بدنم لرزيده بودو لذت برده بودم . يهو گفت : چيههههه ؟ مي خندي ! يجوري که انگار صد بار ديدي خودت ! گفتم من ؟ !!! نه ! نمي دونم چرا روم نمي شد بهش بگم من هم چند بار ديدمشون هم صداي سکسشون رو شنيدم . يه حالته ترس داشتم که نکنه اگه باهام دعواش بشه يا قهر کنه بره به ماميم بگه ، چون گاهي بلاهايي سرش مياوردم که خبرچيني که سهله گيوتين هم بهش مي دادن گردنه منو مي زد !
من يهو يه فکري کردم و کرمم گرفت حسابي ! گفتم خوب مي تونيم ببينيم . با هم ! روي با همش تاکيد کردم که بعدها نزنه زيرش بگه من تنها بودم ، که چشماش گرد شد ! بعدم خنديد . گفت برو بچه ! عمرا" نمي شه ، گفت صداشونو شايد بشه بشنويم ، من چند بار شنيدم ! ( اعتراف ! ) اما نمي تونيم ببينيمشون . منم ديگه گير ندادم که يهو شک کنه . براي عمل بابايي اتاقه خصوصي گرفت که مامان بزرگمو خودش بمونن اونجا واسه همينم ما بايد مي رفتيم جايي که شب خونه تنها نباشيم . قرار شد بريم خونه خالم البته رضا چند بار با تريپه فردين به بابايي گفت دايي اگه صلاح مي دونين بچه ها بيان خونه ما ، مراقبه آبجيام هستم !!!!!! ( آخه آدم چقدر پدر سوخته و مفت خور ميشه ؟؟؟؟؟ !!!!!! ) که بابا هم گفت واسه من فرقي نمي کنه ، اين مثله خر کيف کرد اما ماما بعلت کينه ديرينه اي که از عمم داشت يه نه گفت تو مايه هاي عمراااااا "! و قرار بر اين شد که روزي که ماما مي ره بستري بشه ما بريم خونه خاله جونم . روزي که ماما مي خواست فردا صبحه زودش بره بيمارستان خيلي بي تابي کردم . قرار شد ما عصر بريم خونه خالم از همونجا بريم مدرسه خلاصه کلي مخه اينارو خوردمو بابايي قول داد زود بياد منو ببره ملاقات و من ساکت شدم . ماما عصرش رفت حموم خيليم طول کشيد بعد که اومد بيرونو موهاشو سشوار کشيد شروع کرد آرايش کردن ما داشتيم واسه اون چند روز وسايلمونو جمع مي کرديم منم خيلي ناراحت بودم . خواهرم رفت از اتاق بيرونو چند دقيقه بعد برگشت گفت حيف شد امشب داريم مي ريم وگرنه مچشونو مي گرفتم ! گفتم چي ؟؟! گفت بابا چه خنگي تو ماما اينا امشب برنامه دارن بري بيرون خودت مي فهمي ، حسابي داره به خودش مي رسه بابا هم داره با چشاش مي خوره ماما رو ! من چشمام گرد شد از تعجب ! گفتم همه اينارو تو همين چند دقيقه که بيرون بودي فهميدي ؟! تو 4 تا سور هم به من زدي تو فضولي ! گفت نه بابا تابلوعه ديگه ماما عمل کنه تا چند وقت همه چي تعطيله ديگه ! بعدم زد زيره خنده ، من ديگه غم و غصه ها رو فراموش کردم ، فقط به اين فکر مي کردم چطور مي شه امشب خونه موند . هم بزرگتر شده بودمو تحريک مي شدم از اين فکر و هم الان يه همدست داشتم که ترسمو کم مي کرد ، اينا شديدا" به کنجکاويه من دامن مي زد مي دونستم که نمي شه خونه موند چون کاملا" برنامش فيکس شده بود نمي شد دودر کرد بايد فکره ديگه اي مي کردم ......


عسيساي اوجگل پارت 2 که به ملکوته اعلي پيوست دوباره مي نويسم مي فرستم براتون
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
قسمت بيست و سوم
هوا کم کم داشت تاريک مي شد که بابايي گفت ما حاضر شيم که مارو ببره خونه خاله جون ، من و خواهرم يه کمي تريپه غم و دلتنگي گذاشتيم واسه ماما و ماما هم گفت زود مياد و از اين حرفا رفتيم تو اتاق وسايلمونو برداشتيم که بريم ، بيشتر وسايلو بابا و خواهرم برداشتن منم کوله پشتيمو انداختم ، تنگه ماهيمم زدم زيره بغلم راه افتادم . يه چيزي تو ذهنم بود اما به خواهرم نگفتم که يهو تابلو بازي در نياره ، آخه بچه باره اولش بود ترسيدم زيادي ذوق کنه همه بفهمن ! رفتيم سواره ماشين شديمو حرکت کرديم ، اونجا هم بابايي کلي از خاله اينا تشکر کردو شرمنده ام و از اين حرفا تو هم نيومد گفت بايد به نازي کمک کنم وسايلشو جمع و جور کنه صبح زودتر بريم و باز سفارش کرد که يه وقت خاله اينارو اذيت نکنيم ( البته به من ) بعدم رفت . خالم اون موقع اولين بچه شو حامله بود و قرار شد منو خواهرم اون چند روز تو اتاقي که داشتن براي ني ني آماده مي کردن بمونيم . هر چند که من حسابي همه اتاقو تو اون چند روز زيرو رو کردم . از همون بچه گي با خاله جونم خيلي راحت بوديم و اونم عاشقه من و خواهرمه و مي دونستم اونجا حسابي خوش ميگذره بهمون مخصوصا" اينکه اونا هم به اندازه مامي اينا جلوي شيطنت هامو نمي گرفتن . فقط تنها مشکلي که پيدا کردم اون موقع مربوط به ماهيم بود ! وارد شديم و من ماهي مو گذاشتم رو ميزه غذاخوري خاله جون تا از دره آشپزخونه با لبخند اومد تريپه ماماني و اينا بذاره برامون يهو ديدم صورتش بنفش شد و چشماش يه طوره خاصي شد که من و خواهرم با هم گفتيم چي شد خاله !!!!!! که خالم سريع جلوي دهنشو گرفت برگشت سمته دستشويي بعدم شوهر خالم که بهش عموجون مي گفتيم سريع از اتاق دويد بيرون رفت پيشش ، ما هم همينطور سره پا با وحشت نگاه مي کرديم ببينيم چي شده ! بعده چند لحظه عمو جونم اومد بيرون با يه لبخنده ژوکوند رفت سمته تنگه ماهي تا برش داشت من يهو از جام بلند شدم ، با لبخند گفت عزيزم اشکال نداره ماهيتو بذارم تو اتاقتون ؟ منم سريع رفتم جلو ازش گرفتم با تعجب گفتم خودم مي ذارم ! چون مي دونست اگه قهر يا لج کنم ديگه مصيبت دارن با من ، سريع گفت کوچولو خاله جون چون ويار داره ماهيتو که مي بينه حالش بد مي شه ! مي دونستم ويار چيه ! بعد با تعجب گفتم مگه مي خواد ماهيمو بخوره ! گفت نه اما وقتي ماهي وول مي خوره اگه ببينه تهوع مي گيره بعدم بوي ماهي اذيتش مي کنه ! منم همونطور با تعجب بهش نگاه مي کردم با لجبازي گفتم من ماهيمو مي شورم اينم ديد حرف تو کله من نمي ره و نمي دونست چطوري توضيح بده ، آخه هميشه فکر مي کردم هر کي ني ني داره در مورده خوراکي ها فقط حالش بد مي شه . خواهرم که بزرگترو عاقل تر از من بود اومد جلو گفت حالا ببريمش تو اتاق تا خاله بياد بعدم دسته منو گرفت برد تو اتاق و برام يه کمي توضيح داد و متقاعدم کرد که يه وقت لج نکنم چون خيلي دوسش داشتم ماهيمو . خالم کلي بوسم کرد که يه وقت ناراحت نشم منم همش حواسم به شکمش بود که داشت بزرگ مي شد و خوشم ميومد شکمشو ناز کنم يا گوشمو بذارم رو شکمش ببينم صداي ني ني مياد يانه . قبله شام من و خواهرم رفتيم که وسايلمونو مرتب کنيم براي فردا که مي خوايم بريم مدرسه تو اتاق آروم بهش گفتم ببين يه چيزي بهت مي گم اما تابلو بازي در نياريا ! با تعجب گفت چي ؟! گفتم من کتابامو خونه جا گذاشتم ، گفت وا ! تو که 100 بار همه چيو چک کردي گفتي درسته ! گفتم بابا مثلا" جا گذاشتم ! اما کودن منظوره منو نمي گرفت ، ديگه حوصلمو سر برده بود گفتم مگه تو کليده خونرو نداري ؟ گفت خوب چرا ، گفتم مگه نمي خواستي امشب يه سر بريم خونه ببينيم چه خبره ؟! يهو تازه منظوره منو فهميد با تعجب و خوشحالي يه جيغ کشيد که من کپ کردم همزمان گفتم مررررررض ! همه فهميدن که !
خلاصه کلي نشستيم تا وقته شام با هم نقشه کشيديم که چطوري به عمو بگيم که ما رو يه سر ببره خونه اما هر طوري فکر مي کرديم باز نمي شد چون زمان نداشتيم که يواشکي بريم فضولي کنيم و تابلو مي شد ، اما مثله هميشه خدا با ما بود ! تا شام خورديمو ميزو جمع کرديمو خواهرم ظرفهارو شست عمو جونم به خاله گفت من يه سر ميرم خونه دوستم ( اسمش يادم نيست ) يه امانتي و ازش بگيرم زود ميام منو خواهرم سريع به هم نگاه کرديم و بدونه اتلافه وقت من سريع رفتم تو اتاق و چند دقيقه بعد اومدم بيرون ديدم عمو داره لباس مي پوشه يهو با لب و لوچه آويزون گفتم خاله جون !!!!!! من 2 تا از کتابامو جا گذاشتم خونه ! فردا هم لازم دارم ! خالمم سريع به عمو جونم گفت اين بچه رو هم سره راه ببر خونه کتاباشو بر داره عموم گفت باشه سره راه ميذارمش خونه وسايلشو برداره برگشتني ميرم دنبالش ، نزديکه ، منم گفتم مرسي بعدم به خواهرم که همينطوري ذل زده بود به دهنه من گفتم تو هم بيا اگه ماما اينا خواب باشن من مي ترسم . اونم بدونه معطلي پا شد که حاضر شه . خالمم گفت که ميره دراز بکشه تا ما برگرديم .
وقتي نشستيم تو ماشين براي دهمين بار با خواهرم چک کردم که کليده خونه رو برداشته باشه ، هم من استرس داشتم هم اون ، من همش با خودم فکر مي کردم اگه بريم تو خونه و خبري نباشه ، عجب خيطي مي شيم خدايي ! به خواهرم که گفتم گفت اما بعيد مي دونم با اون قيافه بابا که من ديدم ! و قرار گذاشتيم يه بار اول يواشکي بريم تو و بعد چه خبري بود چه نه ، بيايم بيرون دوباره زنگ بزنيم بريم تو که بعدها سه نشه ! خلاصه تا اونجا جفتمون ديگه ساکت بوديم . دمه در خواهرم يه کمي تعارف کرد به عمو که بياد تو و من گوشته دستشو محکم پيچوندم که يعني بسه ! عموم گفت حدودا" نيم ساعت تا چهل دقيقه ديگه مياد دنبالمون و ما دمه در آماده باشيم بعدا هم ايستاد تا ما بريم تو ما هم رفتيم جلوي در ، هر چي با لبخند باي باي مي کرديم بهش نمي رفت ! به خواهرم گفتم کليد بنداز اين رضايت بده بره . با نوره کمه چراغه سر دره حياط ، نگاه کردو آروم کليد انداخت منم هي مي گفتم يواش ! دره حياط و آروم باز کرديم و باز باي باي کرديم که اين عمو جون بالاخره کوتاه اومدو رفت . سريع اومديم تو حياط و درو محکم گرفتيم که يهو بسته نشه ، آروم درو بستيم . خواهرمم محکم بازوي منو گرفته بود که يه لحظه برگشتم آروم بهش گفتم بابا دستمو کندي ! که يه کم شل کرد ، فکر کنم راست راستي باره اولش بود چون خيلي حول کرده بود ، اول با خودم فکر کردم که از توي پارکينگ بريم و از اون راه پله پشتي آشپزخونه بريم بالا اما از داخله حياطمون باز يه در داشت پارکينگ ، که بابايي شبا قفلش مي کرد بخاطره ماشين ما هم کليدشو نداشتيم بعدم با خودم فکر کردم اگه يهو مامي مارو اتفاقي تو آشپزخونه پشته دره شيشه اي ببينه مطمئنا" با دل و جيگره کوچولويي که مامي داره در جا سکته رو زده ! خلاصه مستقيم رفتيم و تا رسيديم دمه راه پله ها خواهرم يهو با يه صداي دره گوشي گفت ببين ولش کن ! بيا بريم بيرون آيفونو بزنيم دوباره بيايم ! گفتم هاااااااان ؟!! بعدم با يه چشم غره بهش گفتم اي ترسو ! باز از پله ها رفتيم بالا ، دوباره آروم و دره گوشي گفت اگه يهو ما رو ديدن چي ؟ گفتم خوب مي گيم اومدم کتابمو ببرم ! چيزي نمي تونن بگن که ! اينو که گفتم دلش يه کمي قرص شد از پله ها پاورچين رفتيم بالا ، پشته در که رسيديم ديگه قلبه خودمم تند تند داشت مي زد از بس اين دختره هول انداخت به جونه من ! باز کليد و آورد جلو که دره اصليو که قفل بود باز کنه ديدم دستش مثله چي داره مي لرزه ، دره گوشيو آروم گفتم بده من بابا ! اَه ! کليد و آروم انداختم و محکم نگهش داشتم که وقتي مي چرخونم زياد صدا نده ! بالاخره با يه بدبختي در باز شد درو آروم هل دادم ديدم همه جا تاريکه و فقط همون آباژوره توي سالن روشنه خواهرم که ديگه علنا" مثله بيد داشت مي لرزيد ! منم اضطراب داشتم اما چون باره اولم نبود عادي تر بود برام ، آروم دره گوشم گفت تو اول برو ! ديگه موقعيت مناسب نبود يه دونه بزنم تو سرش بگم اين کارا بيشترش به خاطره توئه زنيکه ! حالا مي گي تو اول برو ! تا همون اوله راهرو که اومدم تو ، هنوز توي سالن نرسيده صداي جيغ هاي حشريه ماما رو شنيدم ! از يه طرف خوب شد چون اونقدر ماما صداش بلند بود که ديگه صداي مارو نميشنيدن . از يه طرفم خيط نشده بودم پيشه خواهرم . تا اومدم يه قدم ديگه بردارم يهو يه صداي گرمپي از پشته سرم اومد ! آروم بود اما تا موهاي زيرو روي شکمم از ترس سيخ شد ! سريع برگشتم ديدم خواهرم چهار دست و پا پخشه زمين شده مثله اين عليل ها با دستش خودشو نگه داشته ! واسه همون خيلي صدا نداده بود . از ترس جلوي دهنمو گرفتم اونم تو نوره آباژور ذل زده بود به من نگاه مي کرد وقتي ديدم هنوز صداي ناله هاي بلنده ماما مياد فهميدم بخير گذشته آروم رفتم کنارش آستينشو گرفتم با حرص کمکش کردم بلند شه که با دستش اشاره کرد به لبه موکت جلوي در ! اوسکول از حولش که صداي مامي و شنيده بود پاش گرفته بود لبه موکت !
     
  
زن

 
قسمت بيست و چهارم



باز دستشو کشيدم که بريم . ديگه راهرو تموم شده بود داشتيم مي رسيديم به سالن که سمته چپمون اون پله ها ، زيرش دستشويي و بالاش هم اتاقه ماما اينا بود ، صداي ماما که گاهي بابامو صدا مي کرد قشنگ ميومد و اضطرابه جفتمونو بيشتر مي کرد ، آروم که سرک کشيدم ديدم دره اتاقشون از اونجا لبش معلومه و بازه اما ما گوشه بوديم و اصلا" ديد نداشتيم روبرومون مبلهاي سالن بود که اگه اونجا بوديم از فاصله دور توي اتاقشون ديده مي شد . برگشتم به خواهرم اشاره کنم که بريم ديدم نگاهش حسابي از سرو صداي اينا شهلا شده ! اما ترس هم توي چشماش بود ، زدم بهش اشاره کردم خم شيم بريم سمته مبلا فکر کردم الان باز مي گه نه و اينا اما زود سرشو تکون داد . خم شديم که از بالاي راه پله و اتاق ديده نشيم احيانا" ، و رفتيم پشته مبله دونفره که با زاويه 20-30 درجه روبروي اتاقه ماما اينا بود اما با فاصله زياد . نشستيم پشته مبل و هر دومون از شدته هيجان و ترس نفس نفس مي زديم ، چون توي اون حالت ديگه اگه بابا اينا ما رو مي ديدن ! چي بگم والله ؟؟؟!
چند لحظه بعد ساعتمو بهش نشون دادم يعني وقت نداريم بعد دوتايي آروم سرمونو آورديم بالا ببينيم چيزي ديده مي شه يا نه ، هم نوره آباژور بود و هم چراغ خواب اتاق روشن بود چون دور بوديم از نصفه هاي تخت تا نصفه هاي سقفه اتاق رو مي ديديم . بدنه پدرم از پشت معلوم بود که زانو زده و از دو طرف پاهاي ماما رو گرفته و از دور ميديدم که انگار تکون مي خوره ، با هر تکونش ماما يا جيغ مي زد يا ناله مي کرد يا مي گفت آخ خ خ ! يا بابايي و صدا مي کرد ! خواهرم تا اين صحنه رو ديد چون باره اولش بود يهو يه نفسه عميق کناره من کشيد و باز نشست پشته مبل منم نشستم کنارش با اشاره گفتم چيه ؟! که چشماش توي نوره کم قرمزه قرمز بود و تند تند نفس مي کشيد . باز آروم بلند شد سرک کشيد منم بلند شدم . بابايي هنوز همونطور که زانو زده بود اون جلو بود و داشت پدره مامي و در مياورد چون مامي بد جوري ناله مي کرد و بابايي گاهي خيلي بلند مي گفت جااااااااااان ! ( ديگه خونه خاليو ! حالشو ببر ! ) بعده مدتها مزاحمته ما دو تا حسابي صدارو ول کرده بودن تو خونه ! صداي نفس کشيدنه خواهرمو مي شنيدم که بلند تر و تند تر شده ! يهو ترسيدم نکنه سوتي چيزي بده ! منم تحريک شده بودم اما نه بشدته اون که باره اولش بود ماما اينارو ميديد اونم زياد از آرامشه من تعجب نمي کرد چون فکر مي کرد من هنوز يولم و تحريک نمي شم نمي دونست که ني ني ديگه اين کارارو کهنه کرده . يهو بابايي همونطور که تکون مي خورد و از پشت باسنشو مي ديدم و دو طرفش پاهاي ماما بود خوابيد روي ماما که ما هم يه کمي اومديم بالاتر ز اونجا فقط بدنه بابايي از پشت معلوم بود اما بالاتر که اومديم دستاي ماما گردنشو بغل کرد ، از همونجا صداي زور زدنه شديده بابايي و ناله هاي مامي که بي حال تر شده بودو مي شنيديم که ديگه تبديل به آيييي هاي خيلي دردناک شده بود صداشون گاهي با هم قاطي مي شد چون هر دو بلند داد مي زدن ! يهو به خودم اومدم که ديدم يه ربع گذشته و ممکنه عمو بياد دست خواهرمو گرفتم اشاره کردم که بريم ديدم چشماش بيحاله بيحاله ، مشخص بود حالش خيلي بده ، خوب يه دختره بالغ بود که سکسه پدرو مادرشو براي اولين بار ديده بود ، قيافشو که ديدم جا خوردم ! گفتم الانه که اين بره بپره رو بابايي از پشت بهش تجاوز کنه ! دستشو باز کشيدم که با يه حالته معصوم نگام کرد ! دلم يهو براش سوخت اما ديگه اونيو که مي خواست ببينه ديده بود و بايد مي رفتيم بيرون که دوباره آيفون بزنيم بيايم تو خونه ، که اگه خالم اينا بعدا" چيزي گفتن سه نشه خلاصه صداي ماميم هنوز ميومد اما بايد مي رفتيم . دوباره خم شديم که بريم اما خواهرم حالش خيلي بد بود با بدبختي و آروم رفتيم تا راهرو ، صداي بابايي و مي شنيديم که آه هاي بلند مي کشيد و تا رسيديم دمه در صداي جيغه مامانم اومد که خواهرم يهو ايستاد ! مطمئن بوديم که ماما ارضاء شده که اونطوري جيغ کشيده ، دستشو کشيدم اما تکون نخورد ! با خودم گفتم عجب غلطي کردما ! باز کشيدمش آروم رفتيم بيرون . درو خيلي يواش بستم و قفل کردم خواهرم کفشاشم پوشيده بود ! فکر کنم پشتشو مثل قيصر ها خوابونده بود من از استرسي که داشتم ديگه تحريک نبودم اما خواهرم خيلي کف کرده بود سريع از پله ها رفتيم پايين و گوله کرديم طرفه در و آروم باز کرديم رفتيم بيرون ، خواهرم نفسهاش آروم تر شده بود اما هنوز يه جوري بهم نگاه مي کرد که احساسه امنيته جنسي نمي کردم !
يه کمي گذشت گفتم بزنم ؟ گفت بزن ! آيفونو زدم و چند دقيقه بعد بابايي با صداي قوطي حلبي جواب داد که من تا گفتم باز کن فکر کنم شومبولش از تعجب وا رفت ! گفت شمايين ؟!!! گفتم آره کتابمو جا گذاشتم گفت وايستين در قفله بيام باز کنم . بعده چند دقيقه صداي دره خونه اومدو بعدم صداي قدمهاش و در و باز کرد به من گفت مگه چک نکردين وسايلتونو گفتم يادم رفت ديگه ، خواهرمم به زور يه لبخند زد سلام کرد رفتيم تو حياط ، فکر کنم کارشون تموم شده بود چون بابايي خيلي آروم بود با يه ربدوشامبر اومده بود ، البته ما مي دونستيم زيرش هيچي نپوشيده ! بعدم تا دمه در که رفتيم من توضيح دادم که چطوري اومديمو کليد و جا گذاشتيمو الانم عمو مياد دنبالمون . تا درو باز کرد رفتيم تو ! بابايي آروم گفت فقط آروم چون مادرتون قرص خورده خوابيده !
من و خواهرم يه نگاه به هم کرديم ، البته مامي حقم داشت ! با اون بلايي که بابايي سرش آورد نتونه تکون بخوره ! من و خواهرم کاملا" درک مي کرديم ! خواهرمم همونجا دمه در ايستاد و من سريع رفتم يه کتاب برداشتم الکي و اومدم بيرون بابايي رفت تو اتاقشون و اومد بيرون ( حتما" يا به مامي گزارش داد يا شرت پاش کرد ! نمي دونم ) بعدم با ما تا دمه در اومد و چند لحظه بعدم عمو رسيد که بابا خيلي ازش عذر خواهي کرد که اين موقع شب ما مزاحمش شديم و اونم گفت خودشم کار داشته و کلي تعارف . من نشستم جلو خواهرمم عقب ، تو راه نگاه کردم ديدم سرشو تکيه داده به صندلي چشماشم بسته ، خلاصه رسيديم خونه و سريع رفتيم بخوابيم در اون مورد هم اصلا" حرف نزديم چون خواهرم انگار شوکه شده بود . شايد نيم ساعت هم نشده بود که خوابم برده بود با صداي نفس نفس زدنه خواهرم چشمامو باز کردم ، تاريک بود و پشتم بهش بود اما از صداش مي فهميدم داره خودشو ارضاء مي کنه . خلاصه اين اولين باري شد که منو خواهرم يک عملياته مشترک انجام داديم و بدبختيه من از اونجا شروع شد که خواهرم حسابي خوشش اومده بود ديگه دست بردار نبود ! چون فرداش کلي ماچه عمو ماشاالهي کرد منو و هي مي گفت نقشت حرف نداشت ! دفعه بعد يه کاري مي کنيم بيشتر بتونيم ببينيم گفتم بيا تو بابا ! دمه در بده !!!!!

اوجگلا من برم يه کمي دراز بکشم باز ميام دوستون دالم
     
  
زن

 
قسمت بيست و پنجم




... خلاصه صبح شد و من و خواهرم مي خواستيم بريم مدرسه ، شيطنت و کنجکاويه ديشبم فروکش کرده بود و دوباره همون دلشوره قبلي بخاطره عمله مامي اومد سراغم و همه حواسم پيشه مامي بود که مي خواد عمل کنه و موضوعه ديشب و از استرسي که داشتم فراموش کرده بودم اما خواهرم هنوز چشماش لنگه به لنگه بود ، فکر کنم هنوز تو شوکه شبه قبل بود ( يکي نبود بگه خوب تو که جنبه سکس مامي اينا رو نداري مگه مجبوري کليپس کني به من که بريم ببينيم ! ) . وقتي عمو جون منو گذاشت دمه دره مدرسه دوستامو ديدم که از ماشينه مامي هاشون پياده مي شدن و يهو بغض کردم زود رفتم تو مدرسه اما همه فکرم پيشه مامي بود دوستام متوجه شدن و موضوع رو گفتم يکي از دوستاي اسبم که خيلي مشنگ بود گفت راست مي گي ؟!!! يکي از فاميلامونم يه ساله پيش عمل کرد اما ، با وحشت گفتم اما چي ؟! حس کردم دوستاي ديگم دارن با چشم و ابرو بهش اشاره مي کنن اينم هي يه نگاه به من مي کرد يه نگاه به اونا ، رفتم جلوش چشم تو چشمش ، عصبي گفتم اما چي ؟ ! اونم هول شد و يهو گفت اما چند ماه بعدش مرد ! منو مي گي ! يخ کردم يهو ! چون نه من مي دونستم عمله ماما چيه نه اون مي دونست اون فاميلشون بيماريش چي بوده فقط مي دونست راجع به رحمشه ، حالا بنده خدا معلوم نيست سرطانه رحم داشته ؟ چي داشته که بعدش فوت کرده . يهو اين فکره کودکانه هجوم آورد به مغزم که اگه مامي هم چند ماه بعده عمل( دور از جونش ! چشمم کفه پاش ! دردو بلاش تو جونه جعفر ! ) مثله فاميله اينا بشه چي ؟! بغضم ترکيد و زدم زيره گريه دوستامم هي يدونه منو دلداري مي دادن و هي يدونه مي زدن تو سره اون دختره . توي مدرسه گاهي که حاله کلاس رو نداشتم سريع خودمو مي زدم به دل دردو کمر درده پريود و مارو ميفرستادن پايين و سرايدارمونم تند تند بهمون آبه قند مي داد جالب اينه که اگه هر درديمون مي شد فقط بهمون آبه قند مي دادن ( خون دماغ ! ضربه توپ به صورت ! سرماخوردگي ! مسموميت ! دندون درد ! ) منم که اون روز بغض داشتم حسابي و همراه با آه و ناله هاي دل درد اشکام به خاطره مامي تند تند ميومد پايين که معلممون منو سريع با مبسرمون فرستاد پايين تو دفتر مبسرمون زيره بغلمو گرفت منم حسابي زدم به موش مردگي که مثلا" حالم خيلي بده البته اشکام واقعي بود . معمولا" هر کي که حالش خيلي بد بود زنگ مي زدن از خونه بيان دنبالش ناظممون تا اومد گفت شمارتو بگو زنگ بزنم مامانت بياد من گريم شديدتر شد . نمي دونم چرااينطوري شده بودم البته خيلي ماماني بودم اما انگار تا شبه قبلش برام جدي نبود که مامي مي خواد بره اتاقه عمل و به خاطره حرفه اون دوسته بيشعورم بيشتر هم ترسيده بودم ، بهش گفتم مامانم خونه نيست ، از حالته گريم دلش سوخت فکر کرد خيلي درد دارم و به زور يک مسکن هم داد خوردم ! البته حاضر بودم هر کاري کنم اما سره کلاس نباشم . دوست داشتم برم پيشه ماميم ، خالم که با اون وضعش نمي تونست بياد دنبالم کسه ديگه اي هم نبود که بي چون و چرا بياد ، يهو ياده زن عمو افتادم و شمارشو دادم به ناظممون گفتم زن عمومه ، سريع بهش زنگ زدن و حدودا" نيم ساعته بعدش سراسيمه با ماشين رسيد فکر کرد باز اتفاقي افتاده و چون مي دونست مامي عمل داره به اون زنگ زدن .اون موقع زن عمو ديگه تريپي شده بود واسه خودش و با چند ساله پيشش خيلي فرق مي کرد . سريع اومد و منو ديد که تو دفتر دارم گريه مي کنم زود بغلم کرد و منم بيشتر خودمو لوس کردم ، يعني تا سرمو بغل کرد دلم بيشتر واسه مامي گرفت . اونم با وحشت پرسيد چييييييي شده عزيزمممممممم ؟! که ناظممون موضوع رو گفت و يه برگه دادن امضاء کرد که منو ببره با مسئوليته خودش ، تا کارش تموم شد گفت بريم من مثله فنر از جام پريدم و جلوي چشماي متعجب و گرد شده ناظممون که ديد من يهو اينقدر فرز شدم دسته زن عمو رو گرفتمو از در اومديم بيرون ! دره ماشين و باز کرد و گفت الان نياز به نوار بهداشتي داري ؟ اگه فوريه بريم داروخانه ؟ گفتم نه و تا نشستيم تو ماشين گفتم زن عمو پريود نيستم که چشماش گرد شد و گفتم که دلم واسه مامي شور مي زنه اگه يهو يه طوريش بشه چي ؟ ! گريم گرفت چرخيد طرفمو بغلم کرد و با خنده گفت : من گفتم اين ته تغاريه نازي اگه درد داشته باشه اينطوري آروم گريه نمي کنه ها ! ،بعدم گفت :
- قربونت برم دلشوره واسه چي ؟ کي گفته طوريش مي شه ؟ يه عمله سادست ( البته الان مي دونم که خيلي هم ساده نيست ) با گريه حرفه دوستمو بهش گفتم که خنديد و سرمو محکم بغل کرد ( که داشتم از بوي عطرش خفه مي شدم ! دوش گرفته بود با عطر ! ) گفت بيخود گفته ! اون حتما" بيماريش خطرناک بوده بعدم گفت عزيزم مي ريم خونه ما ، ماما رو هم که هنوز عمل نکردن ، فکر کنم يک ساعته ديگست ، بعد از ظهر من و عمو قراره بريم مامان و ببينيم به خالت زنگ مي زنم که توام با ما بياي .
با خودم فکر کردم خواهرم که کلاسه فوق العاده داره و بابايي تاکيد کرده بود که اگر ! کلاسش تموم شد بياد بيمارستان اگه نه فردا ، خالم هم که با اون وضعش همه قدقن کرده بودن بره بيمارستان پس اون وسط ممکن بود کسي نتونه منو ببره پيشه مامي و سرم بي کلاه بمونه ، گفتم باشه اما به خاله زنگ بزنيم . گفت باشه الان ميريم خونه زنگ مي زنيم . رسيديم خونه و کسي هم نبود زن عمو گفت بريم تو اتاقه من يه لباسه راحت بدم بپوش ، گفتم زن عمو کسي خونه نيست ؟ گفت رامتين ( همون جعفره خودمون ) کلاسه کنکوره ، عمو هم که يه سر رفت بيمارستان پيشه بابات از اون طرفم بره دنباله کاراش . لباساي مدرسمو در آوردم و يه شلوار تو خونه اي تا زيره زانو داد بهم پوشيدم ، چشمام هنوز از گريه اي که کرده بودم مي سوخت ، زن عمو باز بوسم کرد گفت برو صورتتو بشور بعد زنگ بزنيم به خاله . زنگ زد به خالمو واسه اينکه يهو حول نکنه آروم بهش گفت که من پيشش هستم و عصر منو مي برن بيمارستان و شب هم برم ميگردونن و منم گوشي و گرفتم باهاش صحبت کردم اما خالم يه کمي ترسيده بود و هي مي گفت اگه چيزي نشده چرا رفتي اونجا ؟! حالا بيا و به اين حالي کن که شما با اون دله گندت که نمي تونستي بياي دنبالم !
زن عمو که ديد خيلي دمقم گفت برم دراز بکشم گفتم مي شه زنگ بزنين بيمارستان با ماميم حرف بزنم که شماررو گرفت و اونجا بهش گفتن که کسي تو اتاق نيست و مامي و بردن يه سري آزمايش بگيرن دوباره براي عمل ، يه کمه بعد حوصلم سر رفت يه چرخي تو خونه زدم و زن عمو هم که داشت غذا مي پزيد ، رفتم تو حياط ، حدودا" يک سال بود اومده بودن تو اين خونه ، هم بزرگتر از قبلي بود هم حياطش خيلي قشنگ بود . يه دور دوره استخر راه رفتم ، بعدم رفتم سمت گلها ، کناره باغچه بزرگشون يه فضاي باز بود که ميزو چند تا صندلي گذاشته بودن و سمته راستش يه سکوي نيم متري بود که روش چند تا گلدونه کوچيکه قشنگ گذاشته بودن کنارش هم باربي کيو بود . رفتم سمته گلدونا يکيشونو برداشتم نگاه کردم ، ياده ماميم افتادم که عاشقه گل و گلدونه و ياده اون روزي که از لجم آبه جوش ريختم تو همه گلدونا و خشک شدن و مامي داشت سکته مي کرد از ناراحتي همراه با لبخند اشکام هم اومد پايين ، يهو يکي از پشته سرم گفت سلام ! 1 متر از جام پريدم و گلدون و ول کردم رو زمين ! ديدم اون مرده شور بردست که دفترو کتاب زيره بغلشه و سوئيچش رو داره مي چرخونه و داره مات به من نگاه مي کنه ! اصلا" نفهميده بودم کي کليد انداخته اومده تو ! چشمام همونطور گريه اي بود و عصبي شده بودم گفتم ترسيدم ! چه خبرتهههههههههه ! زود گفت ببخشيد ! چي شده ؟! زن عمو نازي خوبه ؟ عمل کردن ؟ باز اشک تو چشمم جمع شد که ترسيد اومد طرفم گفت چرا مدرسه نرفتي ؟ رومو برگردوندم که گريمو نبينه ، هي صورتشو مياورد اين طرف که صورتمو ببينه باز اومد اين طرفم ايستاد اما غرورم اجازه نمي داد گريم رو ببينه چوم هميشه غد بازي در مياورديم واسه هم و تريپه کل کل داشتيم و نهايتا" من يه بغض مي کردم اما گريه نه ، هر چند که اون هميشه کوتاه ميومد . تا چشمش اقتاد بهم و ديد گريه مي کنم گفت : چيييي شده ؟!!! با حرص گفتم رامتين گلدون شکست !!! با تعجب گفت خوب شکست که شکست ! فداي سرت ! گريه واسه چيه ؟ تو هنوز اين عادتتو ترک نکردي ! برگشتم سمته خونه گفتم حوصله ندارم ، اونم همينطور مات مونده بود که چرا همچين مي کنم ؟ آخه هميشه تا مي ديدمش کلي سربه سرش مي ذاشتم و کل کل مي کرديم واسه همين تعجب کرده بود ، رفتم تو خونه و اونم دنبالم اومد تو ، زن عمو تو آشپزخونه بود رفتم رو يه مبل مچاله شدم ، رامتين هم رفت پيشه مامانش ديدم که آروم دارن حرف مي زنن مي دونستم اين فضول بايد ته و توهه همه چيو در بياره چون تا اومد بيرون اومد پيشم با خنده گفت باز که تو خودتو لوس کردي دردونه ؟ با اخم و بغض گفتم حوصله ندارمااااااااااااا ! يهو دستاشو برد بالا با خنده گفت باشه ! باشه ! خيلي خوب ! تلفن زنگ زدو رامتين زن عمو روصدا کرد گوش نمي کردم که چي مي گه ، همش تو فکره حرفه دوستم بودم ، که زن عمو منو صدا کرد که برم صحبت کنم ، بابايي بود که خالم خبر رو بهش مخابره کرده بود اونم زنگ زده بود مطمئن شه که اتفاقي نيفتاده ، من بعده سلام هي مي گفتم مامي کجاست و انم هي مي گفت حالت خوبه ؟ چيزي شده ؟ کاري کردي ؟!!! ( انقد بهم بر خورد ! انگار هميشه انتظاره خرابکاري داشتن از من ! ) گفتم نه بابا هيچي نشده ! مي خوام با مامي صحبت کنم گفت فقط زودا همه کاراشو کردن لباس هم پوشيده بايد بريم اتاقه عمل ، قلبم تند تند مي زد و باز بغض کرده بودم تا گوشي و داد و ماماني گفت سلام عزيزم اشکام سرازير شد. به زور گفتم سلام . گفت باز کوچولو شدي ؟ مگه نگفتم زود ميام ؟ گفتم آره ، گفت زن عمو رو انداختي تو زحمت يه بوس به مامي بده گوشي و بده به زن عمو گفتم نمي شه الان بيام ؟ گفت وقتي عمل تموم شد عصر با زن عمو اينا بيا . بوسش کردم و گوشي و دادم به زن عمو که داشت مي خنديد ، تا گوشي و گرفت و سلام کرد گفت نازي اين ته تغاريت خيلي مامانيه ها بعدم شروع کردن به صحبت کردن منم همينطور گريه مي کردم و دستمالم نداشتم آبه دماغمو مي کشيدم بالا ، که رامتين به دادم رسيد دستمالو گرفتم باز پاشدم رفتم رو مبل مچاله شدم . اومد طرفم عصبي اما آروم گفت : آخه گريت واسه چيه ؟ من نمي فهمم ؟ منم که حرصم گرفته بود گفتم اگه مي فهميدي عجيب بود ! اين که نمي فهمي عاديه ! گفت جدا" ؟!!!! يادت رفته اون دفعه سره درسه رياضيت 100 بار يه مسئله رو مي گفتم نمي فهميدي ؟ ! منم با حالته دفاعي گفتم : کيييييييي ؟ بگو ببينم کييييييي ؟ و شروع کرديم بحث کردن يهو به خودم اومدم ديدم يه ربعه داريم کل کل مي کنيم و من گريم بند اومده و آخر سر با يه لبخنده متعجب گفت ااااااِ راس مي گيا ! اون تو نبودي ! دوست دخترم بود ! اشتباه کردم ببخشيد ، مي دونستم دروغ مي گه کوسن و پرت کردم طرفش که جا خالي داد و فرار کرد ، هميشه همينطور بود و هست خيلي ماهرانه و بدونه اينکه بفهمم فضا رو عوض مي کرد و جو رو کامل مي برد تو يه موضوعه ديگه .
تا عصر که بريم بازم کلي کل کل کرديم و انگار حالم بهتر شده بود ، عمو ماشاالله هم اومد و 2 – 3 تا از اون ماچهاي اورجينالش کرد و هي مي گفت خوش اومدي عموجون ، خوب کاري کردي ، کلا" خيلي آدمه شاديه و عشقش اينه که همه دوره هم باشن و البته بزنن برقصن ! اون روزم احتمالا" رعايته حاله منو مي کرد وگرنه مي گفت بابا پاشيد يه نواري چيزي بذاريد !
ظهر زن عمو دوباره زنگ زد که گفتن مامي هنوز تو اتاقه عمله و نگرانيو توي چهرش ميديدم ، خالم هم زنگ زد و گفت که نمي تونه بيمارستان و بگيره ، که دفعه آخر با بابايي صحبت کرد و گفت که مامي عملش خوب بوده و آوردنش بيرون ، خيالم يه کمي راحت شد اما تا مامي و نمي ديدم آروم نمي شدم سره ميز هم اصلا" نمي تونستم غذا بخورم که هم زن عمو هي مي گفت بخور هم رامتين چپ چپ نگاه مي کرد . اما عمو ماشاالله حسابي مشغول بود و تحته هيچ شرايطي نمي ذاره بهش بد بگذره .
دلم مي خواست زودتر بريم بيمارستان . تا غذاشون تموم شد سريع پا شدم ظرفارو جمع کنم و به زن عمو کمک کنم که رامتين اومد ظرفارو ازم گرفت باز چپ چپ نگاه کرد گفت خيلي غذا خوردي ؟! که حالا مي خواي ميز هم جمع کني ؟ بهش محل ندادم چون همه فکرم پيشه مامي بود خلاصه به هر عذابي بود گذشت و رفتيم بيمارستان 10 بار نزديک بود از هولم تو پله ها بخورم زمين اما خوشحال بودم که الان ديگه ماميو مي بينم ، رفتيم بخشه زنان از پرستار شماره اتاقه ماميمو پرسيدن اما اون گفت نياوردنش اتاقه خودش . مراقبتهاي ويژه ! لبخند روي لبم ماسيد زن عموم گفت براي چي ؟ اونم با بي حوصلگي گفت از همون قسمت يا همراهش بپرسيد لطفا" . دستام شروع کرد به لرزيدن و همش جمله دوستم تو ذهنم بود زن عمو اينا راه افتادن منو رامتينم پشته سرش خيلي سخت راه مي رفتم و پاهام شل شده بود و لرزشه دستامو اصلا" نمي تونستم کنترل کنم ، انگار يه سال گذشت تا رسيديم به اون بخشه مراقبتهاي ويژه بابا بزرگم و مامان بزرگم و 2 تا از دوستاي ماميو عمم و شوهرش همه اونجا بودن اما بابايي نبود گيج شده بودم و از لرزشه زياده دستام عصبي تر ، زياد توي جمعيت جلو نرفتم زن عمو اينا رفتن پيشه اونا منم همونجا با چشم دنباله بابايي مي گشتم دوتا دستامو محکم قفل کردم به هم و نمي فهميدم واسه چي اينقدر مي لرزه رامتين گفت چيه ؟ با يه خنده عصبي و بچه گانه گفتم دستام خيلي مي لرزه و اشک تو چشمم جمع شد دستشو آورد بالا و دستمو گرفت و محکم کناره خودش نگهم داشت گفت چيزي نيست که حتما" بعده عمل لازم بوده ، احساس مي کردم خيلي لرزشم کمتر شده و محکم دستشو نگه داشتم . يهو ديدم بابايي از کنارم سريع رد شد و حتي وقتي تو جمعيت بلند صداش کردم نشنيد رفت ! و شروع کرد با عمو ماشالله تند تند صحبت کردن . اصلا" نمي دونستم چه خبره يه کمي رفتيم جلوتر اما دسته رامتينو ول نکردم و ترس همش توي بدنم موج مي زد جريان اين بود که ماميم بعد از عمل به خونريزيه شديد افتاده بود و واسه همين برده بودنش اونجا اما من که اين چيزارو نمي فهميدم وقتي بابايي منو ديدو بغلم کرد گفت پيشش نمي توني بري اما از پشته شيشه مي توني ببينيش ، اون دره اولي باز شد و وارده يه راهروشديم که جلوش باز يه در بود توي اون راهرو رفتيم جلوتر که يه شيشه بود که توي اون سالن ديده مي شد اونجا تخت زياد بود و با يک سري پرده جدا شده بودن و دورو برش هم کلي سيم و شلنگ و دستگاه بود ، اما از جايي که من بودم فقط چند تا مريض رو مي تونستم ببينم که يکيش ماميم بود ، اولش که نشناختم چون رنگش مثله گچ سفيده سفيد بود ! و هم سرم و هم خون و هم کلي سيم و شلنگ بهش وصل بود که شوکم کرد حسابي و همينطور مات نگاه مي کردم بابايي آروم گفت حالا بيا بريم بيرون و وقتي گفت فردا يا پس فردا بايد مامي و ببينم ، مطمئن شدم که حتما" خيلي حالش بده که بابايي اينو مي گه و تا اومديم بيرون اون بخش و گذاشتم رو سرم ، ديگه نه غرور بود نه غد بازي که جلوي گريمو بگيره ، حتي از رامتين هم خجالت نمي کشيدم و خيلي تلخ گريه کردم و با اجازتون اشکه همرو در آوردم البته خداروشکر که بعدش خطر رفع شد و خونريزيه مامي بند اومد اما اون لحظه طبيعي بود که همه نگران بودن و بابايي خيلي رنگش پريده بود . مامان بزرگم به بابام گفت که من خونه خالم نرم با اون حالت چون خالم يهو هول مي کنه ، عمم گفت برم اونجا که اصلا" دلم نمي خواست و به زن عموم با گريه نگاه کردم که سريع مطلبو گرفت گفت نه بياد پيشه خودم که صبح هم ببرمش مدرسه عمو ماشالله هم سريع به بابايي گفت علي من مي برمش بعدشم اومد سرمو بغل کرد که صورتم فرو رفت تو شکمه گندش که خيلي نرم بود و يه لحظه وسطه گريه خندم گرفت !
عمم فکر کنم بهش برخورد اما به روي خودش نياورد چون همه مي دونستن که عمو شريکه باباييه و سالهاست که صميمي هستيم . بابايي بوسم کرد و گفت اگه ماما امشب اينجا باشه برمي گردم ميام دنبالت مي ريم خونه . چون نمي ذارن کسي پيشش بمونه ، باشه عزيزم ؟ با گريه سرمو تکون دادم و رفتيم در حالي که فقط يه لحظه اونم از دور تونسته بودم مامي و ببينم . 4 تايي رفتيم پايين و رامتين و مي ديدم که هم اخماش تو همه هم هرز گاهي برمي گرده به صورتم نگاه مي کنه ، توي ماشين هم هي بهم دستمال کاغذي ميداد و من هم آبريزش بيني پيداکرده بودم و فکر کنم حالشون بد شد اينقدر که من بينيمو با دستمال گرفتم .
رسيديم خونه و رفتيم تو سردرده خيلي شديدي داشتم عمو ماشالله بهم گفت خوبي ؟ سرمو تکون دادم و اونم مثله هميشه يه راست رفت سره يخچال زن عمو بهم گفت لباستو عوض کن يه چيزي بيارم بخوري رنگت پريده ، رامتينم همينطور ايستاده بود منو نگاه مي کرد . چون چشمام پف کرده و قرمز بود از نگاهش معذب مي شدم خيلي و فکر ميکردم مثله هميشه داره آتو مي گيره که بعدها مسخرم کنه و سر به سرم بذاره و از نگاهاش حرصم گرفته بود . زن عموم که رفت تو اتاق چپ چپ نگاش کردم بهش گفتم من شاخ درآوردم ؟؟؟ با لبخند گفت نه ! گفتم پس به چي ذل زدي ؟؟!! گفت اگه باز گاز نمي گيري بگم ! حرصم در اومد اما آروم گفتم لوس نشو ! بگو ! همونطور که سمج توي چشمام نگاه مي کرد آروم گفت : گريه مي کني صورتت چه قدر بامزه مي شه ! من دوست دارم ! و با محبت خنديد و گفت حالا به خودت نگيري دم به ساعت گريه کنيا از ظهر به اندازه کافي آبغوره گرفتي ، يهو گاردم باز شد و همينطور با تعجب نگاش مي کردم ! يعني اون چيزي که تو ذهنه من بود خيلي بچه گانه بود و حرفه اون ! اولين بار بود که بي کل کل و لج بازي و بچه بازي و کرم ريختن روبروي هم ايستاده بوديم و حرف مي زد ، چون از وقتي يادم مياد فقط سر به سره هم گذاشته بوديم . جملش رو طوري گفت که حالته خاصي بهم دست داد که نمي دونم از تعجب بود يا چيزه ديگه ؟ توي راه مدرسه يا تو مهموني و کلا" بيرون از خونه زياد با پسرا برخورد داشتم و با دوستام سربسرشون مي ذاشتيم و اونا هم بقوله خودشون مي خواستن مخه مارو بزنن و انواع و اقسامه گلواژه ها و جمله هاي عاشقانه رو تحويله ما مي دادن . اما اون لحظه اونقدر اين جمله رو ساده و بي آلايش و راحت گفت که حس کردم يه لحظه پيشه اون ، اوني که همش ميزديم تو سرو کله هم ، يهو معذب شدم و از حرفش خجالت کشيدم !
آخه من اصلا" اهله خجالت کشيدن و سرخ شدن و اين حرفا نبودم و خودمم تعجب مي کردم ، اونقدر بهش ذل زدم که باز با لبخند دستشو تکون داد گفت : کجاااااييي ؟ و من به خودم اومدم ......
     
  
زن

 
قسمت بيست و ششم



.... وقتي رامتين دستشو تکون داد نمي دونم چرا با خجالت خنديدم که اونم خندش گرفت . همون موقع زن عمو از تو آشپزخونه صدام کرد که بيا يه چيزي بخور ، پشته سرش هم صداي عمو ماشاالله اومد که آره عمو جون بيا ظهرم که چيزي نخوردي . رامتين رفت تو اتاقش منم مانتوي مدرسمو که با همون رفته بودم بيمارستان در آوردم آويزون کردم رفتم تو آشپزخونه ديدم عمو ماشال جون 2 لپي که چه عرض کنم ! 4 لپي مشغوله خوردنه ! اون همه هم نهار خورده بود ! فکرشم نمي توستم بکنم که اينقدر غذا بخورم . تا چشمش به من افتاد صندلي بغليو کشيد کنار با 2 تا لپه پره چاقالو اشاره کرد که برم بشينم . از حالتش خندم گرفت . رفتم نشستم پيشش ، زن عمو گفت رامتين کو ؟ گفتم نمي دونم رفت تو اتاقش . گفت صداش مي کني عزيزم ؟ باز بلند شدم رفتم بيرون دره اتاقش نيمه باز بود درو هول دادم آروم باز شد ، درست روبروم اما پشت به من جلوي دراور بلوزشو در آورده بود ايستاده بود داشت دنباله چيزي ميگشت . يه لحظه موندم که صداش کنم يا نه ، تمام عضله هاي پشته بازوهاش و کتفش برچسته و مشخص بود ، سالهاست که ورزش مي کنه و مربيه فول کنتاک هست که من از اين رشته هنوزم سر در نمي يارم چون انگار همينطوري بي قانون با مشت و لگد همديگرو مي زنن . چند ثانيه بدنشو از پشت نگاه کردم و آروم درو پيش کردم که لحظه آخر سرشو آورد بالا و متاسفانه از تو آيينه منو ديد . مي گم متاسفانه نه واسه اينکه لخت ديده بودمش ، چون قبلا" هم گاهي توي شمال با مايو ديده بودمش ، بخاطره اين دوست نداشتم ببينتم چون دوباره شروع مي کرد مسخره بازي و منو اذيت کردن که تو يواشکي اومدي تو اتاق منو ديد بزني ! يکي از کل کل هامون همين سوتي گرفتن از همديگه بود ، حالا چه توي حرف زدن چه تو کارامون . برگشتم رفتم تو آشپزخونه و گفتم الان مياد . عمو ماشال که کماکان در حاله خوردن بود همون موقع رامتينم که لباسشو عوض کرده بود اومد تو آشپزخونه . هر وقت شلوارک مي پوشيد چون پاهاش مردونه بودو مو زياد داشت مسخرش مي کردم مي گفتم بايد يه فکري به حالت کرد اونم با پررويي مي گفت قبول به شرطه اينکه منم همون فکرو سراسري بحاله تو کنم ! تا اومد تو چشمم به پاهاش افتاد با اون شلوارکه کوتاه ، خندم گرفت که مثله هميشه متوجه شد و با يه لبخند اومد نشست پشته ميزو تکيه داد به صندلي زن عمو داشت آب پرتقال مي گرفت پشتش به ما بود چون شبا خودش که رژيم داشت به عمو هم فقط شير يا آب پرتقال مي داد ، عمو ماشال هم که صورتش تو ظرفه غذا بود ديدم باز رامتين ذل زده بهم . نمي دونم خجالت مي کشيدم از اين حالته نگاهش يا اينکه خوشم ميومد اذيتش کنم ، نگاش کردم ديدم داره با لبخند نگاه مي کنه براش با مسخرگي شکلک و زبون در آوردم که نيشش بيشتر باز شد ، يهو چشمم افتاد به عمو که چون زن عمو پشتش به ما بود داشت خودکشي مي کرد با غذا آخه زن عمو خيلي باهاش کلنجار مي رفت واسه لاغري . يه لحظه حس کردم انقدر داره تند تند غذا مي خوره الانه که خفه بشه نا خودآگاه يه ليوان آب ريختم گذاشتم جلوش که باز بهم نگاه کرد گفت بخور عمو جون بخور ! رامتين زد زيره خنده گفت بابا يواش تر ! که سريع به رامتين چشم غره رفت اما دير شده بود چون زن عمو برگشته بود و درست پشته سره عمو ماشال داشت با چشماي گرد شده به غذا خوردنش نگاه مي کرد منم هي لبم و گاز مي گرفتم خودمو کنترل کنم که نخندم زن عمو يه دستشو زد به کمرش با اون يکي دست بشقابو از جلوش برداشت با تعجب گفت ماشال من هر چي مي گم برعکسشو انجام بده هاااااااا ! که از حالته نگاهه عمو که دنباله بشقابش مي گشت من و بعدشم رامتين زديم زيره خنده . خلاصه عمو به آب پرتفال رضايت داد و رفت بيرون . باز داشتم طبقه معمول با رامتين يکي به دو مي کردم و زن عمو مي خنديد که تلفنشون زنگ زد و چند لحظه بعد عمو صدام کرد گفت خواهرمه گوشي و ازش گرفتم و تا گفت سلام ماما حالش چطور بود ؟ ديديش ؟ باز اون بغضه لعنتي اومد ، پشت به سالن و رو به ديوار ايستاده بودمو آروم حرف مي زدم به خواهرم گفتم که نذاره خاله بفهمه اما ماما حالش خوب نبوده . اون از اون طرف آروم گريه مي کرد من از اين ور يه لحظه دلم براي جفتمون سوخت و دلم مي خواست که خواهرم پيشه من بود اما با شرايطي که خالم داشت نمي شد . اون شب هم بهش گفته بودن واسه اينکه من شيطوني نکنم منو زن عمو با خودش برده ! ( اسمم بد در رفته بود ديگه ) به خواهرم با گريه اما آروم گفتم من مي ترسم ، اونم حالش بهتر از من نبود اما هي يه چيزايي مي گفت که منو آروم کنه اما هي گريم بيشتر مي شد . دلم نمي خواست باز عمو اينا گرينو ببينن همينطور که حرف مي زدم آروم برگشتم ديدم عمو ماشال داشت تلويزيون نگاه مي کرد صداشم تقريبا" زياد بود و زن عمو هم از آشپزخونه اومد نشست پيشش . سريع رومو برگردوندم . خواهرمم هي مي پرسيد که مامان چطوري شده بود ، حرف مي زد ؟ چشاش باز بود ؟ يه دستم زيره بغلم بود با اون يکي هم گوشيو نگه داشته بودم و گاهي اشکامو سريع پاک مي کردم ، يهو ديدم باز صداي اون جنه بو داده از پشته سرم مياد که با خنده مي گه : خوبه يه شب پيشه هم نيستينا ! از پشت سر مي خواست اذيتم کنه الکي گوشيو گرفته بود مثه بچه ها مي گفت بده منم با خاله حرف بزنم ، وقتي ديد مثه هميشه گارد نگرفتم و آرومم اومد اينطرف کنارم که يه کمي به چپ چرخيدم اما صورتمو ديده بود و همون موقع داشتم خداحافظي مي کردم . گوشي و گذاشتم ، روم نمي شد سرمو بالا کنم . نمي خواستم فکر کنن لوس و ننرم يا دارم بچه بازي در ميارم . زير چشمي نگاش کردم ديدم با اخم ذل زده بهم و ديگه نمي خنده . از کنارم رد شد رفت اون طرف منم همينطور رو به ديوار ايستاده بودم . نمي دونم به زن عمو اشاره کرد يا چيزي گفت که زن عمو سريع بلند شد اومد طرفم شونمو گرفت منو برگردوند تا صورتمو ديد گفت : چييييييييييييه عزيزه دلمممممم ؟ الهي بگردم باز که گريه مي کني ! منو برد اون طرف نشستيم دو مبل عمو ماشال گفت دختر به اين خوشکلي واسه چي بيخود گريه مي کنه ؟؟؟ ها ؟ مامان حالش خوبه . فردا هم باز مي ريم پيشش . رامتين يهو با حرص اما تمسخر گفت حتما" بهش گفتن گريه مي کني خوشگل مي شي ! عمو ابنا برگشتن نگاش کردن که يعني الان وقته شوخي نيست . اونا نفهميدن اما من فهميدم منظورشو . حرصم گرفت از حرفش . يه نگاه بهش کردم که يعني يکي طلبت ! خلاصه دوباره کلي نازو نوازش کرد زن عمو و واسه اينکه من آروم بشم زنگ زد به بيمارستان که گفتن هنوز ماما توي مراقبتهاي ويژه هست اما بردنش توي اتاقه پست که همراها بتونن پيشش باشن . ديگه از دلشوره و اضطراب حالته تهوع داشتم . زن عمو اينام نگران بودن و از چهرشون کاملا" مشخص بود . عمو ماشال هم 2 بار همون شب با بابايي صحبت کرد که اگه لازمه بره بيمارستان . سر دردم هنوز خوب نشده بود و تهوع هم تشديدش مي کرد . زن عمو بهم قرص داد و گفت برو بخواب . گفتم فردا نمي تونم برم مدرسه ، که گفت زنگ مي زنه مدرسم و خيالم راحت باشه . خونشون 3 تا اتاق داشت که تو يکيش دستگاههاي لاغريه زن عمو بود دوچرخه ثابت و تردميل و از اين حرفا .زن عمو گفت من برم تو اتاقه اونا پيشه زن عمو بخوابم عموم مياد تو حال اما طبقه عادتي که ماما از بچگي به ما داده بود و به اتاق خوابش حساس بود قبول نکردم و به زن عمو گفتم تو همون اتاق مي خوابم که باز اون آقا فردين شد و گفت من برم تو اتاقه اون . اونم تو حال مي خوابه . آخرم همينطور شد . قرص هنوز اثر نکرده بود و شقيقه هام به شدت مي زد . از زن عمو قول گرفتم که صبح هر طور شده بريم بيمارستان و شب به خير گفتم و اونا رفتن بخوابن . رامتينم اومد تو اتاق وسايلشو برداره چون صبح کلاس داشت . داشت با دفتر کتاباش ور مي رفت منم لبه تختش نشسته بودم سرمو گرفته بودم تو دستام . آروم گفت : درد مي کنه هنوز . با چشمام که از گريه کوچولو و قرمز شده بود نگاش کردم گفتم اوهوم . گفت بخوابي خوب مي شه . بعد آروم با لبخند گفت : گفتم تو جنبه نداري بگم گريه بهت ميادا ! من چشمام گرد شد با عصبانيت گفتم : لوووووووس ! بعدم با حالته تهديد و لب و لوچه آويزون گفتم الان که حوصله ندارم ، بذار ماميم خوب شه ! باهات تسويه ميکنم ! که زد زيره خنده با يه حالتي گفت : آخه تو چقدر کوچولويييييي ! جوابشو ندادم باز گفت : راستي اگه خواستي تن و بدنه منو ببيني به خودم بگو يه فيگوري چيزيم برات بگيرم ، چرا يواشکي ديد مي زني ؟ گفتم اتيغه اومدم صدات کنم اما .... کتابش تو دستش بود با سماجت ذل زده بود بهم و منتظره بقيه حرفم بود . وقتي ديد هيچي نمي گم آروم گفت : اما ؟ از اينکه تو اون شرايط باهام کل کل مي کرد مي خواستم خفش کنم ، به خودم لعنت فرستادم که هم پيشه اين شاسکول گريه کرده بودم هم اينکه شب اومده بودم اينجا هم اينکه وقتي دره اتاقو باز کردم صداش نکردم ، جوابشو ندادم با حرص بلند شدم جورابامو در آوردم گذاشتم کناره تخت نشستم لبه تخت که اون آقا کارش تموم شه بره بيرون ، که باز به شوخي گفت جورابات تميزه ؟ بوي حشره کش که نمي ده ؟ خونم بجوش اومد ! اون مي خواست مثلا" روحيه منو عوض کنه اما من اصلا" حوصله شو نداشتم ، با غيض پا شدم بالشو پتو شو برداشتم رفتم سمته در که ديدم باز جلوم سبز شد ! گفت کجااااا ؟! گفتم برو کنار حوصله ندارم مي خوام برم تو حال بخوابم . با لبخند گفت اااااِ ؟ پس بالشو پتوي منو کجا مي بري ؟! از عصبانيت داشتم خفه مي شدم و خودمو خيلي کنترل مي کردم که جيغ نزنم . حس کردم چون مي دونه شرايطه روحيم بده ، الانم تو خونشونم داره تلافيه گذشته ها رو سرم در مياره ( آخه غيره اون بازيه مسخره که براتون گفتم خيلي بلاها سرش آوردم ) از حماقته اينکه اومده بودم اونجا و هم اينکه من اونجا بودم ، خواهرم خونه خالم ، مامي اينا بيمارستان و مثه همه شبا پيشه هم نيستيم تو چشمام پره اشک شد . پتو و بالشتشو همونجا جلوي پاش محکم کوبيدم زمين ، دستمو محکم زدم به شونش که از جلوي در بره کنار . خودمم به سختي کنترل مي کردم که اشکام نياد پايين . يهو با تعجب گفت : ااااااااِ !!! بابا شوخي کردم ! ببخشيد ! عصبي و با بغض گفتم برو کنار رامتين مي خوام برم بيرون ! مچه دستمو آروم گرفت سرشو آورد جلو آروم گفت : مي خواي بابا اينا منو بکشن ؟ لوس نشو شوخي کردم . ببخشيد ! ديدم تو همي مي خواستم يه خورده در بياي از اين حال و هوا ! ببخشيد ! باشه ؟ باز با حرص بالشو از رو زمين برداشتم با عصبانيت اما آروم که صدام بيرون نره گفتم : اصلا" نمي فهمي که الان وقته شوخي نيست ! گريم گرفت يهو لبخند رو لبش ماسيد ، يعني فکر نمي کرد بخاطره يه شوخي کوچيک اينقدر ناراحت بشم ، آخه شوخيا و کل کل ها و رو کم کني هاي ما خيلي فجيع تر از اين حرفا بود . جلوي چشماي متعجبش با غيض برگشتم سمته تختش و بالشو انداختم رو تخت دراز کشيدم رومم کردم اونور که اين تحفه بره . اشکم از روي بينيم سر مي خورد مي افتاد رو بالش . چشمامو بستم که سوزشش کم بشه . که يهو گرم شدم . چشمامو باز کردم ديدم پتو انداخته روم . سايشو که کناره تخت ايستاده بود ميديدم . اسممو صدا کرد که جواب ندادم . آروم گفت يه دقيقه برگرد تا برم . با انزجار برگشتم گفتم ؟ چيه ؟ باز پشيمون شدي ؟ اتاقتو مي خواي ؟ اگه گذاشتي من بخوابم ! با ناراحتي لبخند زد ، همونطور که ايستاده بود و نگام مي کرد 2 تا دستشو گذاشت رو زانوش و خم شد سرشو آورد پايين گفت : من زياده روي کردم ببخشيد ، باشه ؟ همينطور با اخم نگاش مي کردم که زودتر روشو کم کنه بره ، گفت تلافيشم مي ذاريم واسه وقتي که ماميت خو ب شد ! اين جملرو با يه حالتي گفت که خندم گرفت ، خودمو نگه داشتم گفتم باشه حالا برو بذار بخوابم گفت باشه ، اما ! ... ديگه کفرمو داشت در مياورد ... با اخم نگاش مي کردم يه کمي مکث کردو يهو گفت : اما ديگه با اون چشات اونطوري بغض نکنيا ! اينو گفت و برگشت سمته درو برق و خاموش کرد رفت بيرون من تو تاريکي همينطور مات مونده بودم ، باز همون حالت بهم دست داد ، که متفاوت و جديد بود ، رومو برگردوندم و همينطور حرفش تو گوشم بود . انگار اصلا" يه مدله ديگه شده بود ، حرفاش ، نگاهش ، خنده هاش ، حتي اذيت کردنش ( يه شب تنها اومده بودم خونشون بي جنبه شده بود ) چشمامو بستم که خوابم ببره و صبح بتونم زودتر بيدار شم با زن عمو بريم بيمارستان ..
     
  
زن

 
قسمت بيست و هفتم



سلام اوجگلاي نااااس ، اينم قصه عشخ و عاشخيه جفري جووون ، چون خودتون گفته بوديد نوشتما وگرنه هم به موضوعه تاپيکم مربوط نميشه و هم به دلايلي مي خواستم اينا بازگو نشه . و تازه ! به عليرضا جونمم قول داده بودم ديگههه نمي شد که

... صبح که بيدار شدم فقط زن عمو تو خونه بود که داشت تو اتاق ورزش مي کرد صورتمو شستم و رفتيم با هم صبحونه خورديم . خيلي ميل نداشتم دلم مي خواست زودتر برم . کاراشو کرد و 40 دقيقه بعد راه افتاديم اما زن عموم گفت چون ساعته ملاقات نيست ممکنه نذارن بريم بالا ، براي من همين که مي رفتم نزديکه مامي بهتر از هيچي بود . رفتيم و اونقدرا هم که فکر مي کرديم سخت نبود چون نگهبانه زحمت کشه بيمارستان با ديدن پول که زن عمو بهش يواشکي داد چشماش برق زد و ما سريع رفتيم بالا، پشته اون دره مراقبتهاي ويژه هيچکي نبود . يه زنگ داشت که اونو زديم و يه خانومه پرستار اومد جلوي در و زن عموم باهاش صحبت کرد اونم رفت توي اتاقه پست بابايي و صدا کرد . تا اومد بيرون همونطور که با زن عمو سلام و احوالپرسي مي کردن منو که لب و لوچم باز آويزون شده بود بغل کرد گفت چرا مدرسه نرفتي بابايي ؟ گفتم برم پيشه مامي ؟ گفت بايد اجازه بگيرم بعدم شروع کرد با زن عموم آروم صحبت کردن ، ماميم در کل هم فشارش خيلي پايينه هم کم خونيه مينور داره واسه همين اون حالت براش پيش اومده بود . بابايي رفت تو و چند لحظه بعد اومد منو با خودش برد بايد هم ماسک مي زدم هم دمپايي مي پوشيدم هم يک کاوره بلند که پشتش بند داشت روي لباسم مي پوشيدم . هم کاور برام بلند بود هم دمپايي ها برام بزرگ بود و خيلي مسخره و مضحک شده بودم و مثله آدم آهني راه مي رفتم ، دسته بابايي ام محکم گرفته بودم که يهو زمين نخورم ، سالن روبرو که پر از تخت بود و همه با يک سري پرده جداشده بودن و اوله همون سالن 2 طرف هر کدوم 2 تا اتاق بود که بهش مي گفتن اتاقه پست و چند برابر پول مي گرفتن که در عينه اينکه بيمار در اون بخش بود مي تونست همراه هم داشته باشه . اولين اتاق نه دوميش بابا رفت تو منم دنبالش ، ديدم ماما جونم خوابيده رو تخت و همون دستگاهها و يه ماسکه شيشه اي و خون بهش وصله اما رنگش باز خيلي سفيده ، مامان بزرگمم نبود . رفته بود توي نماز خونه بيمارستان انگار با بابايي نوبتي مي موندن . رفتم جلو تا کامل صورتشو ديدم گلوم از شدته بغض منقبض شد و همه ماهيچه هاش درد گرفت . دستشو که کنااره تخت بود يواش ناز کردم ، روش زرد بود ( بتاديني ) چسب هم زده بودن رو دستش ، با همون شمايله مسخره ( ماسک و کاور و دمپايي ) برگشتم به بابايي نگاه کردم آروم گفتم : ماما حرف نمي زنه ؟ بابايي هم آروم گفت نه خوابه ، يهو ماميم آروم شروع کرد سرفه کردن و بعده چند لحظه همراه با سرفه چشماشو باز کرد ، من مثله اسب کيف کردم يه قدم رفتم جلو از پشته ماسک با صداي قوطي حلبي گفتم ماما ؟ حتي سرشو برنگردوند که منو نگاه کنه ، چشماشو بيشتر از حد باز کرده بود و هي سرفه هاش بيشتر مي شد و از صداش من مي ترسيدم بابايي سريع يه ظرفه فلزي مخصوصه بيمارستان برداشت و رفت کنارش زنگ رو هم زد که پرستار بياد . ماميم حالش به هم خورد که حتما" به خاطره داروي بيهوشيه روزه قبل بود و اونقدر حالش بد بود که اصلا" منو نمي ديد . از شدته ترس بدونه صدا گريه مي کردم يه پرستار از پشته سرم اومد تو و محکم و بلند به من گفت بيرون ! و سريع رفت پيشه ماميم . بابايي اومد اينور و شونمو گرفت منو برگردوند گفت برو پيشه زن عمو منم ميام . مثله جوجه اي که روش آب ريخته باشن مي لرزيدم از همون راهي که اومده بودم برگشتم رفتم بيرون ، مثله گيجها اون کاور و دمپايي ام در نياوردم که زن عمو اون شکلي منو ديد که دارم گريه ميکنم چشماش گرد شد يه پرستار همون موقع اومد بره تو تا منو ديد داد زد واسه چي با اينا اومدي بيرون !!! که يه متر از جام پريدم ! زن عموم بهش گفت خانوم آروم تر !!! بعدم منو برگردوند برم پشته اون در اونارو عوض کنم . با گريه همرو در آوردم و اومدم بيرون زن عمو منو نشوند رو صندليه پشته در هر چي مي گفت چي شده نمي تونستم جواب بدم . اون در باز شدو بابايي اومد بيرون . اومد طرفه ما زن عموم پا شد ايستاد و سريع پرسيد علي آقا چي شد ؟ بابايي اومد جلوي من که رو صندلي نشسته بودم ايستاد و سرمو بغل کرد گفت نازي تهوع داره حالش بهم خورد اين ترسيد . بعد سرشو آورد پايين اشکامو پاک کرد گفت آره بابايي ؟ سرمو همونطور که پايين بود تکون دادم که گفت من که گفتم بذار 2 -3 روز ديگه مامان حالش خوب شد با خواهرت بياين ببينينش ، اما نگراني و ترديد رو توي صداش حس مي کردم و ميديدم که رنگش خيلي پريده و زيره چشماش گود شده ، سرم پايين بود بعده چند لحظه سکوت زن عمو بهم گفت عزيزم تو برو پايين منم ميام ، تابلو بود که بابايي بهش اشاره کرده و مي خوان تنهايي صحبت کنن . برام فرقي نمي کرد چون خودم ماميو ديده بودم و مي دونستم که حالش خوب نيست . رفتم پايين و يه ربع بعدش زن عموم اومد به چهرش دقيق شدم ، خيلي نگران بود صورتش ، اومد و خيلي مصنوعي هي مي خنديد مي گفت خدا رو شکر که ماما حالش بهتره ! حالا خيالت راحت شد ؟! مثلا" مي خواست منو اوسکول کنه ! توي راه همش ساکت بودم که زن عمو گفت بابايي گفته فردا حتما" بايد برم مدرسه ! اين ديگه ته عذاب بود ، بعدم بهم گفت سره راه مي ريم وسايلتو از خونه خاله برداريم . دمه يه پارک نگه داشت تا صورتمو بشورم که خالم باز نبينه يهو هول کنه ! ( هيچکي نبود بگه آخه الان وقته ني ني دار شدن بووووود ؟! ) يه ذره که حالم اومد سره جاش رفتيم دمه خونه خاله مادر شوهرش هم اونجا بود تا رفتم تو بهم نگاه کرد گفت صورتت چرا اينطوريه ؟ مدرسه واسه چي نرفتي ؟ که زن عمو سريع گفت يه کمي حال نداشت هم مادرجون ( مامان بزرگم ) هم علي آقا ( بابايي ) گفتن که اين چند روز خونه ما باشه که براي توام خطري نداشته باشه . خالمم انگار از خدا خواست ! البته چون فکر کرد سرمايي چيزي خوردم و اگه از من مي گرفت بايد بدونه دارو تحملش مي کرد آخه به مامانايي که ني ني دالن که آمپول نمي زنن
تمامه وسايلمو که تو اتاقه ني ني بود جمع کردم تنگه ماهيمم زدم زيره بغلم که تا اومدم بيرون باز خالم با ديدنه ماهي چشماش لنگه به لنگه شد و من سريع خداحافظي کردم رفتم بيرون زن عمومم چند دقيقه بعدش اومد . مي دونستم بابايي به زن عمو گفته بود اينو بگه که خالم شک نکنه . چون من زود گريه مي کنم هميشه و ممکن بود سوتي بدم . رسيديم خونه ساعت 11 بود زن عمو کليده خونرو داد بهم گفت عزيزم تو برو تو من برم تا اين سوپر مارکت خريد کنم بيام . کليد و گرفتم رفتم ، تو حياط پاهامو رو زمين مي کشيدم و لخ لخ صدا مي داد . دره اصليم باز کردم رفتم تو . همه وسايلمو بردم تو اتاقه رامتين ماهيمم گذاشتم روي ميزه تحريرش و يهو همه بغضمو که تا اون لحظه نگه داشته بودم ريخت بيرون و بلند زدم زيره گريه ، شايد اگر مثه خواهرم ماميو نمي ديدم خيلي بهتر بود . اما چون ديده بودمش حتي يه لحظه صورتش از ذهنم پاک نمي شد . همينطور با گريه لباسامو در آوردم انداختم رو تخت که صداي دره ورودي اومد ، زن عمو که کليد نداشت ، رامتينم که 1 بايد ميومد عمو هم که 5/1 – 2 يه لحظه ساکت شدم رفتم دمه دره اتاق تا درو باز کردم برم بيرون سينه به سينه رامتين در اومدم !!! که دستشو آورده بود جلو، دره اتاقشو باز کنه که از ترس جيغ زدم و اونم يه متر از جاش پريد ، با وحشت ذل زدم بهش ! گفت تو خونه اييييييييي ؟! فقط نگاش کردم ، گفت مامانم کجاااست ؟ باز نگاش کردم ، فهميد ترسيدم ، يه کم اومد طرفم گفت ترسوندمت ؟ چي شد بيمارستان رفتين ؟ همه عضلاته صورتم از بغض مي لرزيد و از همه بيشتر چونم که هيچوقت نمي تونم کنترلش کنم ، سريع اومد جلوم ايستاد گفت ببخشيد ! فکر مي کرد بخاطره ترسه . با يه صدايي که خودمم به زور شنيدم گفتم نه مامانم و باز اشکم سرازير شد و زدم زيره گريه ، نمي دونم چي شد ، چه حسي بود ، دلسوزي ؟ دوست داشتن ؟ حسه همدردي با همبازيه دورانه بچگي ؟ اومد جلو بغلم کرد منم بي هيچ مقاومتي همونطور ايستاده رفتم تو بغلش از من درشتتر بود و هست و حس مي کردم تو بغلش گم شدم . محکم بغلم کرد و سرمو با يه دستش نگه داشته بود و هي آروم و عصبي مي گفت گريه نه ! گريه نه ! گريه واسه چيه آخه ؟ ها ؟ باز چي شده مگه ؟
براي اولين بار بود ، اون احساسه آرامش و امنيت مقابله يکي بجز پدر ، که همه چيش فرق داشت ، دستاش، بدنش ، حتي نفسش ، بدنش داغه داغ بود و بدنمو گرم مي کرد و احساسه خوبي داشتم . قبلا" هم گاهي اين شرايط پيش ميومد با حرف يا عملي مي خواست محبتش رو نشون بده اما من هميشه با مسخره بازي و شوخي حرف و عوض مي کردم ، يهو انگار بخودم اومدمو خجالت کشيدم از تو بغلش اومدم بيرون . هنوز يه دستش روي شونم بود سرم همينطور پايين بود نگاش نمي کردم . آروم گفت مامان کجاست ؟ دماغمو کشيدم بالا گفتم خريد . گفت برو صورتتو بشور . رفتم تو دستشويي و تا ميتونستم لفتش دادم ، روم نمي شد بيام بيرون ، اينقدر تا اون زمان همش آتيش سوزونده بودم و وحشي بازيو کاراي پسرونه کرده بودم مخصوصا" با اين بدبخت که خودمم از اين حرکتم تعجب کرده بودم ، خلاصه بعده 3 ساعت اومدم بيرون که زن عمو هم اومده بود ديدم تو آشپزخونه دارن حرف مي زنن صداشو شنيدم که داشت مي گفت کلاسه آخرمون تشکيل نشد زود اومدم . منم رفتم تو اتاق نشستم رو زمين شروع کردم با دفتر و کتابام ور رفتن ، حس کردم که اومد تو اتاق ، خودمو با همونا مشغول کردم رفت سمته ميز تحريرش زير چشمي نگاش کردم ديدم تنگه ماهيمو برداشت با انگشتش ميزد به اطرافه شيشه ، بهم گفت بچه تم که آوردي با خودت ! که خندم گرفت ، اومد رو زمين روبروي من نشست تنگم گذاشت وسط با اشاره به ماهي گفت فکر نمي کردم هنوز داشته باشيش ، يه لبخند زدم . بازکلمو کردم تو کيفم مشغوله کتاب دفترا شدم اونم همينطور روبروم نشسته بود رو زمين، هم داشت با ماهيه بازي مي کرد هم داشت چشم چروني مي کرد آخه من يه تاپ با شلوار برموداي زن عمو پام بودو چون نشسته بودم رو زمين کشيده شده بود تا بالاي زانوم رفته بود بالا ، نمي دونم چرا معذب شده بودم جلوش همينطور که با ماهي بازي مي کرد يهو اسممو صدا کرد ، نگاش کردم که يعني بله ؟ تا اومد حرف بزنه زن عمو اومد دمه دره اتاق گفت بچه ها پاشيد بيايد نهار الان ماشالم مياد . منم پاشدم که برم کمک کنم زن عمو ميزو بچينه و اون همينطور با دهنه باز به من نگاه مي کرد که مي رم بيرون . نمي دونم چي مي خواست بگه اما وقتي اومدم بيرون حس کردم يه نفسه راحت دارم مي کشم بعدها هم که ماجراهايي پيش اومد و بهم نزديک شديم هر چي ازش پرسيدم با بدجنسي گفت اون حرف ماله اون موقع بود مي خواستي نري تا بگم ! البته مي دونستم بخاطره شرايط روحيم و اينکه يه کمي آروم و رام شده بودم موقعيت رو مناسب ديده بود که يه چيزي بگه اما تا بهش فکر مي کردم خجالت مي کشيدم البته اگر از خاطراتي که قبله اين موضوع باهاش داشتم و همه اون شيطونيها و کل کل ها براتون نوشته بودم ، منظورم رو راحتتر متوجه مي شدين که چرا نمي تونستم هضم کنم اون شرايط رو ، سنم هم اونقدر نبود که درکش برام راحت باشه . اون روز غذا خورديمو بعدشم قرار شد بريم درس بخونيم که باز همش شوخي مي کرد البته خيلي ملايم که منو بخندونه و اون وسط باز حسابي چشم چروني کرد و پرو پاچه مارو ديد زد . اما ديگه حرفي زده نشد تا چند وقته بعدش. .
ماما چند روز بعد حالش بهتر شد اما دکتر گفت بايد تو بيمارستان بمونه بعده يک هفته که اونجا بودم و ماما حالش بهتر شد و منم خيالم راحت شده بود و کم کم شدم مثله سابق و حسابي شيطوني کردم و با رامتين زديم تو سرو کله هم ، البته اون نمي رد ! من مي زدم ! ديوونه يه طوري شده بود که هر چي مي گفتم کوتاه ميومد و جواب نمي داد فقط مي خنديد . طوري که ماميش اينا هم فهميدن و هي لبخند مي زدن بعدش بابايي گفت برم خونه خالم که خواهرم تنها نباشه . شبي که شوهر خالم مي خواست بياد دنبالم همشون دمق بودن عمو و زن عمو هي بغلم مي کردن و مي گفتن عادت کرديم بهت اما رامتين اصلا" حرف نمي زد ، وقتي رفتم تو اتاق کوله پشتيو ماهيمو بردارم اومد دنبالم ايستاد جلوم گفت مي شه ماهيتو اينجا جا بزاري ؟ ! گفتم هان ؟ ! گفت ماهيت ، ماهيتو ميشه اينجا جا بذاري ؟! منم که نگرفته بودم اين چي ميگه مثله کودنا نگاش مي کردم ، گفتم واسه چي ؟ يعني هميشه اينجا بمونه ؟ خنديد ، هم لباش هم چشماش ؛ همونطور که تنگ و از تو بغلم در مياورد دستشو آروم کشيد رو دستم که داغ شدم گفت نه کوچولو ، بيشتر از يه شب که طاقت نمياره ، بهت عادت کرده ، دلش برات تنگ مي شه ! اين دفعه ديگه فهميدم چي گفت اما خودمو زدم به اتوبانه علي چپ ! باز با لوس بازيو خنده گفتم باشه پس اگه يه پولک از ماهيم کم شه پوستتو مي کنم ، گفت قبول ، فردا ميارمش !
من رفتم و فردا شبش ايشون به هواي ماهي و تا وقتي ماما از بيمارستان اومد و ما رفتيم خونه به هر بهانه اي ميومد خونه خالم ، نمي دونم چرا اما شايد بخاطره اون حالتي که داشتم حس کرده بود نرمش نشون دادم اون موقع نمي دونستم که دوسش دارم يانه چون هميشه به چشمه يه رقيب واسه رو کم کني و کرم ريختن و کل کل ديده بودمش اما اينبار فرق داشت چون وقتي رفتيم خونمون و هر شب نميومد دلم براش تنگ مي شد . . .

( بنده براي انواع کنايه ها و استعاره ها و تيکه هاي شما اوجگلاي عسيس آماده هستم ! از عشخ و عاشخي با جفري بنويسي عاقبتشم همين مي شه ديگه )
     
  
زن

 
قسمت بيست و هشتم



توي تابستوني بوديم که من درسمو تموم کرده بودم ، توي 17 سالگي ، و قرار شد که اواخر مرداد ماه برام جشنه فارق التحصيلي بگيرن ! حالا انگار فوق ليسانس گرفته بودم ! هنوز يه نفسه راحت نکشيدم کلاساي کنکور شروع شد اما به خاطره مهموني خيلي شارژ بودم ، احتمالا" مامي اينا هم مي خواستن يه حالي داده باشن و خر خوني هامو جبران کنن و فارق التحصيلي بهانه بود . مخصوصا" اينکه اجازه داشتم هر کيو مي خوام دعوت کنم و ديگه اينکه قرار شد مهموني توي پارکينگمون بود و اونجارو مرتب کرده بودن و صندلي چيده بودن قرار بر اين شد که ماما و بابايي و عمو اينا و خالم و عمم و کلا" بزرگترا فقط يک ساعت باشن و بعدش برن خونه عمو ماشال اينا که دوستام راحت باشن . براي شام هم که از بيرون مياوردن رضا و رامتين و خواهرم بودن که مثلا" مباظبه ما کوشولوها باشن .
من کلا" آدمه راحتي هستم توي بيشتره زمينه ها و بيش از حد سخت نمي گيرم البته جايي که لازم باشه خيلي يزيد مي شم بقوله خواهرم اما هميشه نه بر عکسه خواهرم که اگه يه مهموني داشتيم از يه هفته قبلش اونقدر حرصو جوش مي خورد که مي رفت تو کما ، حالا چه واسه لباس چه واسه آرايشگاه ، حتي واسه اپيلاسيون ، هميشه اونقدر هول بود و زود مي رفت واسه اپيل ( که مثلا" جاش نمونه براي مهموني ) که تا روزه مهموني باز موهاي بدنش جوونه مي زد و کاره منه بدبخت در ميومد که بايد جوونه هاي يکي در ميونه ايشون رو در هر نقطه از بدنش پاکسازي مي کردم !! و توي بقيه کاراش هم همينطور مشکل پيش ميومد البته اين اخلاقشو از ماميم گرفته چون اونم تقريبا" همينطوره و خيلي سخت مي گيره و جالبه که هر وقت ما مهموني يا عروسي و هر جشني در پيش داريم اين دو تا يه سوژه اي دارن براي غش و ضعف کردن و افته فشار و اينا . اما من از همون اول سخت نمي گرفتم و هيچوقتم مشکلي پيش نميومد . باباييه اوجگلم هميشه ميگه : دنيارو هر طوري بگيري ، همونطور ميگذره پس سخت نگير .
تنها کاري که براي مهمونيم انجام دادم از قبل ، اين بود که اواخره تير که رفته بوديم شمال حسابي آفتاب گرفتم که پوستم يه مقداري برنز بشه چون پوسته خودم گندميه گفتم يهو سياه سوخته نشم ! تو شبه مهموني فقط 2 تا چشامو لبامو ببينن !!! خلاصه يه هفته قبله مهموني باز جنگولک بازيه خواهرمو مامي شروع شد . سوژه خواهرم هاي لايته موهاش بود که آرايشگرش نتونسته بود خوب رنگش رو باز کنه و به نارنجي مي زد و يه شبانه روز واسه همين گريه کرد مخصوصا" که منم هي بهش مي گفتم آنه شرلي با موهاي قرمز ، آخرشم رفت همرو دوباره رنگ کرد . سوژه مامي هم که مي مي هاش بود ، مامانم سينه هاشو عمل کرده بود و بايد از سوتينه طبي استفاده مي کرد که بابايي و 3 روزه تمام تو خيابونا چرخوند که اونيو که مي خواد پيدا کنه وسائله طبي هم معمولا" تنوعه رنگشون و مدلشون خيلي کمه ! اينم بگم که اينطور که بعدها فهميدم بابايي روي سينه خيلي حساسه واسه همينم وقتي مامي تصميم گرفت عمل کنه خودش کلي تحقيق کرد در مورد عملش بعد هم کاراشو سريع انجام داد . دردسرش زياد بود مخصوصا" باز سره عملش اما ارزششو داشت چون فرمه سينش تقريبا" مثله من و خواهرم شد ، البته لايه سيليکون براش نذاشته بودن ، يک مقدار از چربي اضافه رو پاک کرده بودن و يک ماهيچه اي که زيره بغل هست و بر اثر مرور زمان کشيده مي شه و سينه ميافته ، اون رو جمع کرده بودن که کاملا" سينه هاش از افتادگي در اومده بود . بيچاره بابايي ! هي بهش مي گفت نازي جان ما که 1 ساعت بيشتر نمي خوايم بمونيم سخت نگير ، اما مرغه ماميه من هميشه 1 پا داره ! مخصوصا" اينکه عمه ( قمرالزمانه تاج الملوک السلطنه اصله قاجاري ! ) جونمم مي خواستن اوله مهموني يه سر بيان واسه تبريک جهت فوق دکتراي تخصصيه من !!! بعدش رضا اينا مي موندن و اونا مي رفتن ، ديگه ماميم اگه شده بود بابايي و مي فرستاد از خوده کمپانيه لين براش اون سوتينيو که مي خواست پيدا کنه بايد انجام مي شد . آخر سر هم انگار اوني که مي خواست نشد اما شبيهش بود .
اين وسط من حاله دنيارو مي کردم . تا روزه قبلش که مدام استخرمو مي رفتم و اصلا" برنامه هام تغييري نکرد روزه مهمونيمون هم حسابي خوابيدم که شبش سره حال باشم و حرصه مامي و خواهرم حسابي در اومد . زن عمو و خالم از صبح اومده بودن کمکه ماميم که يه سري وسايله پذيرايي و تزئين کنن و بچينين روي ميز تو پارکينگ و بعدشم رفتن خونه هاشون که حاضر بشن شب بيان منم يه کمي کمکشون کردم و بعد رفتم دوش گرفتم و موهامو سشوار کشيدم ، عصر هم همينطور که به کاراي مامي و خواهرم مي خنديدم لباسمو پوشيدمو موهامم 2 طرفه سرم شل بستم چون اونطوري به لباسم ميومد . لباسم سارافونه سفيد بود با دامنه تنگه و کوتاه به سايزه فيها خالدوني که که با يه تاپه چسبونه سفيد پوشيدم و يه جفت صندل که 60 بار نزديک بود اون شب با مغز بخورم زمين . چون بيشتر اسپرت مي پوشيدم و کتوني . تن و بدن رو هم حسابي چرب و چيلي کردم که چون پوستم چند درجه برنز شده بود توي لباسه سفيد خيلي نشون مي داد يه آرايشه براقه ملايمم کردم و همه اين کارام شايد 1 ساعت طول کشيد . حالا اين مامي و خواهرم از صبحش انواع و اقسامه ماسکه جلبک و قارچ و ستاره دريايي و اختاپوسه آفريقايي و ! اينا رو گذاشته بودن رو صورتشون هزار تا کاره عجيب غريبه ديگه که من خندم ميگرفت چون بنظرم اون مهموني اونقدر رسمي نبود و دوستانه بود . البته هر دوشون انگيزه قوي داشتن . براي مامي که عمه جونم بود که با هم کورسه رازهاي جواني و شادابي داشتن ! براي خواهرمم رضا ، که اون موقع ديگه با رضا ترکونده بودن حسابي ، که چند مورده معموليش رو بنده نظاره گر بودم اما بدليله تکراري بودنه صحنه با ريموت زديم رفت جلو . بابايي همه کارارو انجام داده بود و همه چيز مرتب بود چند ساعت به اومدنه مهمونا يه کمي جلوي آيينه خودمو نگاه کردمو يکميم به مامي و خواهرم نگاه کردم که کماکان در تکاپو بودن و رفتم پايين تو پارکينگ يه چرخي بزنم. بابايي خيلي با سليقه بود و همه چيز عالي بود . يک ميزه بزرگ رو آخره پارکينگ گذاشته بودن که همه وسايله پذيرايي روش بود که سلف باشه و بچه ها از خوشون پذيرايي کنن . بابايي مي خواست 2 نفر روبگيره براي پذيرايي اما دوست نداشتم رسمي باشه . دلم مي خواست همه راحت باشن و قرار بر اين شد که اون ميز رو بچينن که حالته سلف سرويس داشته باشه .
تو پارکينگ يه چرخي زدم و بعد ايستادم جلوي اون ميز آرنجمو گذاشتم لبه ميز و دولا شدم تکيه دادم بهش و داشتم چيزايي که چيده شده بود رو نگاه مي کردم . داشتم به مهموني فکر مي کردم و اينکه چقدر امشب حال مي کنم با دوستام ، بيشتره دوستاي دبيرستان و دعوت کرده بودم هر کيم دوست داشت قرار بود با دوست پسرش بياد و براي اينکه با کمبوده پسر مواجه نشيم چند تا از دوستاي رامتين و چند تا از دوستاي رضا و چند تا از دوستاي خودم مثله سهيل ( همون که با اسکيتش رفتم تو ديوار ) رو دعوت کرديم با خواهرم . همينطور تو فکر بودم که يهو بابايي از پشت آروم زد رو باسنم که چون خم شده بودم رو ميز و دامنمم خيلي کوتاه بود احتمالا" تا درو ديوار مثانه و رحِمم هم بابايي ديده بود . آروم زد پشتم و با خنده گفت فسقلي تو مهموني اينطوري خم نشيا با خنده برگشتم گفتم اااااااِ بابايييييييي ! داشتم ميزو مي ديدم . از قيافم خندش گرفت گفت شوخي کردم جوجه ، چه خوشگل شدي . مامانت کو ؟ خواهرت ؟ هنوز تموم نشده کارشون ؟ که از حالته گفتنش خندم گرفت گفتم خودت که مي دوني . سنگه تموم گذاشته بود ، خيلي زحمت کشيده بود ، بغلش کردمو ازش تشکر کردم . اونم گفت ميره بالا که بگه زودتر حاضر شن منم يه چرخه ديگه تو پارکينگ زدمو رفتم بالا ديدم خواهرم که تو اتاقش سخت مشغوله ميک آپه دره اتاقه مامي اينا هم که بستس ، که طبقه معمول فهميدم باز بابايي مامارو اونطوري ديده طاقت نياورده داره شيطوني مي کنه ، از حالتهاشون که هميشه مثله تازه عروس دامادها بودن گاهي خندم ميگرفت . رفتم پيشه خواهرم ديدم طبقه معمول که موقعه ميک آپ صد بار مي کشه و پاک مي کنه باز با خودش مشغوله در همون حال پرسيد ماما کو ؟ گفتم تو اتاقشه گفت پس برو کمکش کن لباس بپوشه پشتش زيپ داره گفتم بابايي که مي دوني هميشه در صحنه حاضره ! همون طوري که داشت با انگشتاش ضربه مي زد رو پوستش که کرم بخوابه زد زيره خنده گفت بابا که تخصصش تو زيپ باز کردنه ! عمرا" زيپ ببنده !! و منم باز يه چيزه ديگه گفتم و نيم ساعت همينطوري خنديديمو وقتي بابايي دره اتاقمونو زد اومد تو ببينه واسه چي اينطوري غش کرديم ، با ديدنش و تصور چرت و پرتهايي که گفته بوديم ديگه از خنده افتاديم رو زمين و طفلکي بابايي اينطوري نگامون مي کرد >>>> !!!
خلاصه نزديکه اومدنه مهمونامون شدو ارکستر که دوسته رامتين بود با چند نفره ديگه اومدن اما خوده ديووونش هنوز نيومده بود . اسمه خواننده علي بود اون موقع زياد معروف نبود اما از اونايي بود که واقعا" مي ترکونه الان حسابي کارش گرفته و معروفه ، اون موقع 6 ساعت با کماله ميل ميومد مي خوند تازه 2 ساعتم افتخاري !! حالا بهش زنگ مي زني واسه 2 ساعت ساله ديگه وقت مي ده ! البته با رامتين خيلي صميمي بودن و هستن ، رامتين دعوتش کرده بود و من اون شب اولين بار بود ديدمش . چند تا از دوستامم اومده بودن با خواهرم رفتم پيشه علي و دوستاش که سلام کنم و خوشامد بگم . داشتن وسايلشون رو مرتب و تنظيم مي کردن . سلام کرديم برگشت يه اسکنه سراسري با کيفيته عالي از سر تاپامون کرد ، از اون اسکن ها که تا سايز شورتمم فهميد بعدم با يه لبخنده مليح سلام کردو معرفي و از اين حرفا . يه کمي خزعولات گفت و سوال کردو رامتين کي مياد و از اين حرفا اما از چشماش که ذل مي زد تو چشمه آدم و نگاهش از اونايي بود که وقتي حرف مي زني مدام روي لب و گردنت مي چرخه ، فهميدم يه چيزيش مي شه بچم !
ازش عذر خواهي کردم و رفتم پيشه چند تا از دوستام که تازه اومده بودن و شروع کرديم به هرهر و کرکر کردن مامي هم بالاخره رضايت داده بودن و اومدن پايين خيليم اوجگل شده بود و داشت با بچه ها سلام و احوالپرسي ميکرد . که 2 تا از دوست پسراي دوستام باورشون نشد که ماميمه و هي با تعجب بهش نگاه مي کردن . کم کم داشت شلوغ مي شد و چند تا از دوستاي رامتين هم اومدن اما خودش هنوز نيومده بود . خونم داشت بجوش ميومد . اون موقع من و رامتين تازه يه مقدار نزديکتر شده بوديم به هم البته تا حدي که من اجازه مي دادم نه بيشتر اما کماکان کل کل داشتيم و اکثره مواقع به توافق نمي رسيديم ( يعني من نمي رسيدم و دعوامون مي شد ) . هر چيم خواهرم موبايلشو مي گرفت جواب نمي داد که بهش بگه زودتر بياد من که اينقدر عصباني بودم عمرا" شمارشو نمي گرفتم . دوستاش اومده بودن و خيلي معذب بودن البته علي نه ، چون اون براي کارش اومده بود اما مهموناش حس مي کردم راحت نيستن . رضا اينا هم اومدن و صحنه روبرو شدنه عمه و ماميم و چشم و ابروهايي که واسه هم ميومدن ته خنده بود ، هميشه همين بساط رو داشتن چون عمم کلا" به ماميم حساسيت داشت . به اينکه خيلي به خودش مي رسه به پوستش ، هيکلش و همه چيز و در ضمن ماميم هميشه به شدت سورپرايزش مي کرد تو مهمونيها ، از اينا حرص مي خورد و يه سري حرفاي خاله زنکيم مي زد که نازي فک مي کنه دختره 18 سالستو از اين چرت و پرتها . اينا گذشت و تقريبا اکثره مهمونا اومده بودن تا اينکه اعليحضرت بالاخره تشريف آوردن . توي گل آوردن هميشه رکورد داشت و باز هم با يه سبده گله بزرگ با ماميشو عمو اومدن تو ، قرار بود ماميش اينا با ماما اينا يکي دو ساعته بعد برگردن خونه اونا . يه پيرهنه آستين کوتاهه مشکي با يه شلواره مشکي پوشيده بود با يه کراواته زرد کمرنگ موهاشم باز مثله لينچان يه تيکشو بسته بود پشته سرش . سبدو گذاشت همون جا جلوي پارکينگ و توي شلوغي يه سلامه بلند کرد که همکلاسيام که چند بار دمه مدرسه ديده بودنش همه نيشاشون باز شد اونم رفت طرفه دوستاش که نزديکتر بودن سريع باهاشون احوالپرسي کرد و روشو برگردوند ، با چشماش مي گشت ، منم همينطور چپ چپ داشتم نگاش مي کردم تاچشمش افتاد بهم يه نگاهه سراسري کردو يه مکث روي پاهام و دامنم و تا اومد بالا روي صورتم با غيض رومو برگردوندم رفتم پيشه عمو اينا . ارکستر داشت آهنگ مي زد اما علي نمي خوند . ديدم عمو ماشال همونطور که داره مياد نيشش تا آخر بازه و همونطور که سلام عليک مي کرد سرشو با ريتمه آهنگ تکون مي داد . البته از علاقه عمو به آهنگهاي شاد و رقص براتون گفته بودم قبلا " . رفتم جلو زن عمومم که مثله هميشه جيگر شده بود ، محکم بغلم کرد گفت وااااااي پوستشو ، چقدر با اين لباس بهت مياااااد و بهم تبريک گفت فارق التحصيليمو ! ( هر وقت يادم مياد که همه هي بهم تبريک مي گفتن اينقدر مي خندم ! که حتما" براي مهمونيهامون بايد يک عنوان مي ذاشتيم ! مثلا" همينطوري نمي شد بدونه عنوان و تشريفات و دردسر همه دوره هم جمع بشن و خوش بگذرونن ) عمو ماشالم بغلم کرد بعد شونه هامو گرفت به شوخي يه خورده اينور اونورم کرد گفت : ااااااِ ! توووووييي ؟ چه براق شدي عمو جون ! نشناختمت و 3 تايي زديم زيره خنده دسته زن عمو رو گرفتم رفتيم وسطاي پارکينگ مامي اينا هم مشغوله صحبت و خوشامد گويي بودن عمو ماشالم که همش چشمش به اون ميزه پذيرايي بود از بس شکمووئههه ! گفتم لااقل امشب بهش خوش بگذره رفتم سمته ميز که ازش پذيرايي کنم همونطور که از کناره دوستام رد مي شدم با تهديد گفتم فک نکنين اينجا گارسون مارسون داريماااا ! بلند شيد از خودتون پذيرايي کنين . ميز رو زيره يک پنجره گذاشته بودن که انتهاي پارکينگ بود داشتم توي پيش دستي واسه عمو سنگه تموم مي ذاشتم که از نوري که توي شيشه روبرو افتاده بود و مثله آيينه شده بود ديدم رامتين داره مياد طرفم ، خودمو مشغول کردم ، زير چشمي ميديدم که اومد پشته سرم ايستاد يه کمي خم شد نزديکه گوشم گفت : سلام عرض شد ! سرمو يه ذره چرخوندم تا ديدمش خيلي معمولي گفتم سلام حس کردم باز سرشو آورد نزديکتر که ظرف و برداشتم يه نگاه تو چشماش که با تعجب ذل زده بود کردم و رفتم پيشه عمو اينا . . .


اوجگلا بخيييشو بعدا" مينبيسم
     
  
زن

 
قسمت بيست و نهم
شه عمو اينا و تا پيش دستي و تو دستم ديد با خنده و طوري که صداشو از بينه صداي موزيک بشنوم گفت مرسي عمو جان مرسي . همونطور که ظرف رو ازم مي گرفت زير چشمي يه نگاهي به زن عموم کرد که داشت با ماميم حرف مي زد و خيالش راحت شد . بابايي يه ميزه گرده کوچيک انتهاي سمت چپه پارکينگ گذاشته بود براي سرو مشروب که اونم باز سلف سرويس بود و هرزگاهي بچه ها ( بيشتر پسرا ) سري به ميز مي زدن . سرمو بردم جلوتر طوري که زن عموم نشنوه با اشاره به ته پارکينگ به عمو گفتم مشروبم اونجاست عمو . اونم با يه لبخنده ژوکند سرشو تکون داد گفت باشه باشه عمو جون . آخه چون دله عمو خيلي بزرگ شده بود زن عمو نمي ذاشت زياد مشروب بخوره مي گفت شکمت بزرگتر مي شه .
همون موقع علي شروع کرد خوندن و منم که عشقه رقص به دوستام اشاره کردمو اونا هم که منتظر ! گله اي ريختن وسط . علي خيلي صداش قشنگ بود يعني گامه صداش خيلي بالا بود و داشت حسابي سنگه تموم مي ذاشت . همونطور بين رقص و دست و جيغ با دوستام يهو چشمم افتاد به اعلي حضرت که پيشه يکي از دوستاش نشسته بود و دستشو انداخته بود روي پشتيه صندليه دوستش سرشم کج کرده بود داشت نگاه مي کرد بهم ، دوستشم داشت فک مي زد همينطور . محلش ندادم رومو کردم اينور . با بچه ها ماما و باباييم آورديم وسط و چشم و چاله دوست پسراي دوستام و علي با ناباوري به بدنه ماميم بود ، که اونا هم باور نمي کردن ما دوتا اوجگلا بچه هاي ماميم باشيم مامانمم که طبقه معمول آرومو با نازو همش تو بغله باباييم مي رقصيد و يه چشمشم به عمم بود ! زن عمو هم که چون معلمه رقص داشت حسابي داشت مي ترکوند ! عمو ماشال جون هم که ديگه نگو نپرس ! خودتون مي دونيد . سهيل و ديدم که با دوست دخترش اومده بود و مهمونيه منو با اتاقش اشتباه گرفته بود همچين رو صندلي چسبيده بود به دختره که انگار جفتشون رو يه صندلي بودن . رفتم طرفشون محکم زدم رو شونش گفتم سهيل بلند شو ببينم ! واسه چي نشستين ؟ که دوست دخترش يهو بنفش شد رنگش ، مي دونست ما همبازي بوديم تو بچگي اما نمي دونم اين سهيل باز چي گفته بودو چه کرمي ريخته بود که اين دختره از اول که اومدو به هم معرفي شديم خيلي رسمي و همش تو فرم بودو اينطوري منو نگاه مي کرد >>> يکي نبود بگه خوب ناراحت بودي نمي ومدي اوجگل عانوم ! ( حتما" ترسيده بود سهيل تنها بياد ديگه)
يه لحظه خندم گرفت و چون اصولا" رودربايستي ندارم با کسي سرمو بردم نزديکه گوشه دختره که صدامو بشنوه به شوخي گفتم عزيزم بخدا منو سهيل بچه بوديم آمپول بازي نمي کرديماااا ! سهيل داداشيمه ! اينقد چپ چپ نگاه نکن به من ! که دختره يهو بلند زد زيره خنده و يخش باز شد ! گفت نههههههههه بابا اين چه حرفيههههههه ؟! ( تو دلم گفتم خودتي اوجگلم ! ) سهيل هم با تعجب بهمون نگاه مي کرد که بفهمه من چي گفتم بهش . بهش گفتم تلاش نکن حرفمون دخترونه بود . دستشونو گرفتم و آوردم وسط و خودمم رفتم بينه بچه ها که مي رقصيدن ، حسابي خوش مي گذشت بهمون 2 تا از دوستام که خيلي شر بودن داشتن ادا در مياوردن واسم اون وسط و منم هر هر وسطه رقص مي خنديدم که خواهرم اومد پشتم صدام کرد گفت بيا کارت دارم . گفتم يا امامه غريب ! قربونه مظلوميت ! اين باز معلوم نيست چه سوژه اي پيدا کرده که حرص بخوره امشبو کوفتمون کنه ! رفتم پيشش گفت ببين ؟ ديدم اصلا" صدا شو نمي شنوم هي من با اشاره سرو صورتو داد مي گفتم چييييييييي ؟ اونم هي تکرار مي کرد ، ديدم انگار گوشام داره کر مي شه ، برگشتم ديدم عينه اوسکولا ايستاديم جلوي اين آمپري فاير ها و باندها که دوستاي علي گذاشته بودن کناره سالن ! بازوشو گرفتم کشيدمش از پارکينگ اومديم بيرون گفتم چي شده ؟ گفت : تو کي مي خواي بزرگ بشي ؟ ! هم تعجب کردم از سوالش ، هم خندم گرفت ! با يه حالته افتخار آميزه خنده دارگفتم بزرگ شدم ديگه ! نميبيني جشنه فارق التحصيلي گرفتن برام ! ديدم قيافش يهو شد تو مايه هاي خشمه اژدها و اينا و حسابي هوا پسه سريع خودمو جمع و جور کردم گفتم واسسسسسسهههه چي خوب ؟ چي شده ؟! گفت اين بچه بازيا چيه واسه رامتين در مياري ؟ ديدم چطور بي محلي کردي بهش ! تا اسمه اونو آورد اين دفعه من رفتم تو تريپه خشم و اينا ، عصبي و تند تند گفتم ببين اسمه اون از خود راضي و نياراااا ! هميشه هر جا مي ره عمدا" معطل مي کنه که تو چشم باشه ! مثلا" ايشون امشب مهمون داشته اينجاها !!!! ديدم خواهرم چشماش گرد شد گفت چه توپشم پره ! اصلا" مي دوني واسه چي دير کرده ؟! همينطور عصبي نگاش مي کردم که بقيشو بگه ، گفت بخاطره سبده گله جنابعالي ! آماده نبوده هر چيم مامانش اينا گفتن يکي ديگه بگيريم بريم قبول نکرده ! بعدشم مگه چقدر دير کردن ؟ عادتت داده ديگه ! يه لحظه خجالت کشيدم و نمي دونستم چي بگم اما از اونجا که روي من بيشتر از اين حرفا بود با بدجنسيه تمام گفتم اونم واسه خود شيرينيش جلوي ديگران بوده ، نه واسه من !! خواهرم يه نگاهه شماتت باره آنچناني کرد و از عصبانيتش گفت هي بهش مي گم انقدر نازه اين تحفه رو نکشا ! اونم آخه آدم نمي شه ! و با غيض برگشت که بره همون لحظه رضا داشت از در ميومد بيرون اومد کمره خواهرم و گرفت گفت شما دو تا اينجاييييين ؟! مهموناتونو گذاشتين اومدين اينجا خواهرمم عصبي گفت نه ! بريم ! رضا هم که مثله چي حساب مي برد ازش ، چشم و ابروشو چپ و چوله کرد که مثلا" با اشاره از من بپرسه چي شده ، منم همينطور فقط نگاش مي کردمو تو فکره حرفه خواهرم بودم . اونا که رفتن ، همينطور ايستاده بودم و فکر مي کردم ، با اينکه هميشه خواهرم طرفه رامتين رو مي گرفت و ميگيره و عصبانيم مي کنه اما اينبار خواهرم راست مي گفت انگار عادتم داده بود ، که زود بياد ، که هميشه با گل آوردنش سورپرايزم کنه ، که هميشه هموني که من مي خوام باشه و يک سانتي متر هم چيزي تغيير نکنه ، يه لحظه فکر کردم که مثلا" اگه برخلافه هميشه با يه سبده گله معمولي ميومد چي مي شد ؟ خوب معلومه ! بهم بر مي خورد ! آخه گل آوردنش معروف بود پيشه دوستام ، هر چند که ديگران براش مهم نبودنو مي دونستم به خاطره خودم اينکارو مي کنه ! بدم اومد از رفتارم ، بچگي کرده بودمو حتي نذاشته بودم که توضيح بده برام ، از خودم حرصم گرفت و طبقه معمول که خيلي فشار ميومد به اعصابم بغض کردم ، برگشتم از پله ها برم بالا تو خونه که يادم اومد دره وروديه خونه رو براي احتياط قفل کرده مامي و بهم گفته بود که دره پشتيه آشپزخونه رو باز گذاشته که اگه کاري داشتم از اونجا برم تو خونه . صداي بلنده موزيک و خنده بچه ها که دست مي زدن و گاهي با علي مي خوندن ميومد ، اما ديگه برام لطفي نداشت چون خودم شبم رو خراب کرده بودم با يه رفتاره بچه گانه . دلم مي خواست همون لحظه اون مهموني تموم مي شد و ديگه نمي رفتم تو پارکينگ که رامتين رو ببينم ، آخه ! خجالت مي کشيدم انگار ! ( چه عجب ؟! )
با نوکه صندلام آروم مي کشيدم رو زمين و با ناخونام بازي مي کردم که يهو خواهرم اومد با يه لحنه دلگير گفت ؟ تا صبح مي خواي اينجا وايستي ؟! بيا ديگه ! همه دنبالت مي گردن ! مثله يه بره مطيع دنبالش رفتم تو ، با يه لبخنده زورکيه تصنعي که ديگه بيشتر از اين سه نشه ، تا وارد شدم ماما رو ديدم که با يه چشم غره آنچناني داره بهم نگاه مي کنه ! منم به روي خودم نياوردم و رفتم بينه بچه ها ، يواشکي نگاه کردم ديدم رامتين نيست ، يه چرخشه شمسي قمري زدم ديدم با دوستاي خودش کناره اون ميزه مشروب ايستاده داره براشون سرو مي کنه . ديدم اگه بخوام زياد فکرشو کنم هم حاله خودمو مي گيرم هم بقيه ، با خودم گفتم بعدا" يه جوري از دلش در ميارم و زدم به بيخيالي و باز قاطيه بچه ها شدم . دوست دختره سهيل هم ديگه از کلوز آپ در اومده بود ، شارژه شارژ هي ميومد باهام مي رقصيد . اون آهنگ که تموم شد هم واسه اينکه علي اينا يه استراحتي کنن هم مهمونا يه کمي پذيرايي بشن ، اون نوازنده کيبورد يه آهنگ ملايم که سيو شده بود روي حافظه کيبوردش ، گذاشت روي پخش و رضا اينا رفتن که ازشون پذيرايي کنن . منم يه چرخي بينه همه زدم و ازشون مي خواستم راحت باشن و از خودشون پذيرايي کنن ، هر کيم تعارف مي کرد ديگه ميافتاد گردنه منو خواهرم ، خواهرم و رضا هم که از هر موقعيتي حسابي استفاده مي کردن و لحظه شماري مي کردن که ماما اينا برنو اين دوتا راحتتر بچسبنو بلولن تو همديگه ماما هم بينه مهمونا سرکشي مي کرد و دم به ساعت از عمه جونم پذيرايي مي کرد اونم با حرص اين ور اونور رفتنه ماميمو تماشا مي کرد ، برعکسه عمه جونم ، برادرش يعني باباييه اوجگله عسيسم که مشروب هم خورده بودو باز چشماش شهلا شده بود ديدم داره ماميو مي خوره با چشماش و از نگاههاي يواشکيش خندم مي گرفت و مطمئن بودم که اونشب نمي ذاره مامي در بره از دستش . تا جايي که مي تونستم از جلوي نگاهه رامتين در ميرفتم که چشم تو چشم نشيم و اون بدبختم فکر مي کرد هنوز اين ادا اطفار هام بخاطره دلخوريه و خيلي تو خودش بود . ارکستر که مي خواست آهنگ رو شروع کنه با اشاره بابايي مکث کرد و بابايي از همه بچه ها که اومده بودن تشکر کرد و گفت ما جوونارو تنها مي ذاره که راحت باشيم ! بعدشم رضا و رامتين و صدا کرد که احتمالا" بهشون سفارش کنه که کسي زياده روي نکنه تو چيزي ( به چه کسيم ؟! رضا ! ) و کليده خونرو هم دادن به خواهرم . خلاصه بزرگترا رفتن و زن عمو هر چي اصرار کرد عمه جونم قبول نکرد که بره اونجا ( البته احتمالا" حالش خوب نبود ! ) و ماما اينا با عمو اينا و خالم و چند تا نفر ديگه رفتن خونه رامتين اينا که بچه ها هم راحت باشن . تا اينا پاشونو گذاشتن بيرون يهو اونايي که زوج اومده بودن بيشتر از پيش چسبيدن بهم مخصوصا" خواهرمو رضا ، رضا هم که حسابي بخاطره مشروب داغ شده بودو گاهي حسابي حرکت مي زد ! علي هم باز شروع کرد خوندن و بچه ها اومدن وسط . اومدم برم اون طرفه پارکينگ که آهنگايي و که دوست دارم بگم علي بخونه و حواسم اينور اونور بود که يهو چشم تو چشمه رامتين در اومدم ، البته تابلو بود عمدا" اومده تو مسيرم وگرنه من قبلش مي ديدم اومدنشو . قدش از من بلندتر بود سرمو بالا کردم چشمم افتاد توي چشماش که يه کمي قرمز بود ، هر وقت توي مشروب زياده روي مي کرد اينطوري مي شد . البته حالتهاش اصلا" عوض نمي شه و کاراي نامعقول و بي جنبه بازي در نمياره ، فقط چشماش .
نمي تونستم بفهمم که نگاهش چطوريه ؟ با دلخوريه ؟ با شماتته ؟ عاديه ؟ اما بازم مثله هميشه اون برنده بودو من بازنده ، چون با يه لبخنده کوچيک خيالمو راحت کرد ، نمي دونستم که ميدونه خواهرم با من صحبت کرده يا نه اما حس مي کردم خجالت مي کشم از رفتاري که داشتم . يکمي تابلو دستپاچه شدم و از کنارش رد شدم رفتم پيشه علي اينا . آهنگه بعديو که شروع کرد دوستاي رامتين که با دوست دختراشون وسط بودن و داشتيم همگي مي رقصيديم رامتينم آوردن وسط . مثله هميشه که وقتي مشروب گرمش مي کرد يه لبخنده خاص رو لبش بود اومد بينه بچه ها و بقيه هم که ماجرامونو مي دونستن و اطلاع داشتن که ما از 7 روزه هفته 8 روزش رو قهريم باز يه بوايي برده بودن و مثلا" مي خواستن آشتيمون بدن هي مارو به هم نزديک مي کردن . رامتين اصلا" عادت نداره تو تريپهاي ممد خردادياني برقصه ! خيلي سنگين و مردونه بشکن مي زنه و اداي رقص و در مياره برعکسه پدرش عمو ماشال که اساسي مي ترکونه هر جا باشه . ديدم همينطور ذل زده بهم نگاه مي کنه و گاهي نگاهش روي پاهام ثابت مي مونه . نه به خاطره اين اما بخاطره کاري که کرده بودم باز به يه بهانه اي از تو جمعشون در رفتم .
يکي ار دوستاي رامتين اومد و مودبانه خواهش کرد که اگر ممکنه يه قرصه مسکن براي دوسته دخترش بيارم ، انگار سردرد داشت . با چشمم گشتم دنباله خواهرم که کليدو ازش بگيرم برم بالا اما پيداش نمي کردم . گفتم باز حتما با رضا رفتن تو حياط دارن بوس بازي مي کنن ! رفتم پيداش کنم که کليدو بگيرم .....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات من از سکس *مامان و بابام....*


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA