ارسالها: 172
#14
Posted: 29 Jun 2010 08:08
خوب داستان من هم نا گفته نماند.
اين داستان بر ميگرده به 4سال پيش كه تو ايران بودم تو يكي از اين اپرتمان هاي شيك كه اكثر ادماي كله گنده و پولدار بودن زندگي ميكردم از قضا اين اپرتمان ها جوري بود بالكن هاشون رو به هم بود خيلي نزديك كه البته كسي اصلا به اونجا سر نميزد در حد لباس انداختن.يه روزي كه خسته از بيرون امدم هوس كردم برم تو بالكم يه سري بزنم كه ديدم تو بالكن روبروي اپرتمانمون يك جفت جوراب شلواري نازك مشكي از اون مدل هاي كه خارجي ها ميپوشن يعني جوراب شلواري ها از اون مدل خوب ها شهوت انگيز بود اولش خواستم برم برش دارم اما به خودم اومدم يه نگهاي انداختم ديدم كسي نيست برش داشتم و كردمش تو كيرم و هي عقب جلو كردم واي انقدر حال ميداد من هم يجوري اينكار رو ميكردم كه ابم توش نريزه تو يك ما 2 الي 3بار اينكار رو انجام ميدادم و بعدش ميزاشتم سر جاشون كه يك بار از رو بد شانسي يخورده ابم تو جوراب ها ريخت من خواستم بشورمشون كه گفتم ممكنه شك كنه كه اخرشم شك كرد يك روز رفتم جوراب ها رو بر دارم من دختره رو نديده بودم اما او پشت پنجره قايم شده بود و داشت من رو ديد ميزد و هم تا ديدم كه داره ديدم ميزنه رنگم زرد شد زبونم لال حتي كيرم هم در جا خوابيد كه ديدم دختره اومد تو بالكن بهم گفت خوشت مياد از جورابم من هم گفتم اره چطور مگه گفت مي خواي سكس فتيش با من داشته باشي منم گفتم اره فرداش در خونمون رو زد با مانتو اومده بود كه تا اومد تو مانتوش رو باز كرد من در جا كيرم بلند شد اخه لامبادا پوشيده بود با جوراب شلوراي نازك مشكي من هم تا اين صحنه رو ديدم رفتم رو تخت اول يك لنگ از جورابش رو در اورد كرد تو كيرم و واسم با جورابش كيرم هي مالش ميداد من داشتم از لذت ميمردم كه ديدم فايده نداره يه اسپره تاخيري زدم و به كارمون ادامه داديم و بعد اينكار دوباره جورابشو پوشيد و رو كيرم بالا پاين كرد واي داشتم از لذت ميمردم كه يخورده كه مونده بود ابم بياد با پاهاي خوشكلش تو جوراب هي كيرم رو ميماليد كه اخرشم ابم رو ريختم رو پاهاش بهترين دوران زندگيم همين لحظه بود افسوس كه ديگه نتونستم انجام بدم
كوتاه و مختصر
این كاربر به علت تخلف در قوانین بن شده است
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 177
#18
Posted: 26 Jul 2011 22:30
آقای معاون
قسمت سوم و آخر
روز بعد درست راس ساعت پنج بعدازظهر جناب معاون در حالی که شلوار جین گشاد، تی شرت نصف آستین و کفشهای راحت اسپورت پوشیده بود و در کیفش معرفی نامه های امضاء و شماره شده ی شهلا و سپیده را به همراه آورده بود، زنگ آپارتمان دخترها را به صدا درآورد. برای آماده کردن معرفی نامه ها او مجبور به نقض دستورات قبلی خودش شده بود و شک نداشت که کارمندان و بدتر از همه منشی فضولش اکنون مشغول داستان پردازی پیرامون این ماجرا هستند. اما نگرانی عاجل جناب معاون فی الحال این نبود. او اهل همین شهر بود و در این حوالی چهره ی شناخته شده ای داشت، پس احتمال این که شخص یا اشخاصی او را با این سر و وضع در حال ورود به محل سکونت دخترها بشناسند، کم نبود. اما با همه ی این نگرانی ها و خطرات او از دیروز تا کنون حتی برای لحظه ای در آن چه می کرد، دچار تردید نشده بود. زیرا محرکی بسیار قوی در درونش او را پیش می راند. در داخل کیفش او دو عطر زنانه ی گرانقیمت کادو شده هم داشت که فروشنده روی هر کدام از آنها شاخه ای گل سرخ نیز چسبانده بود. تهیه ی این هدایا امروز نزدیک به سه ساعت از وقت دکتر سهرابی را گرفته بود. در داخل آپارتمان شهلا و سپیده در هال روی مبلهای راحتی لمیده و مشغول نوشیدن چای و گپ زدن بودند. شهلا تی شرت نارنجی خوشرنگ و شلوارک کرم رنگی پوشیده بود و به پاهای عریان سفید و قشنگش دمپایی های ظریف بی پاشنه قرمر سیر درست همرنگ لاک ناخنهای ظریفش داشت. سپیده نیز شلوارک جین و تی شرت قرمز خوش رنگی پوشیده بود و پاهای قشنگ و خوش تراشش داخل دمپایی های پاشنه کوتاه شیشه ای بود. ساعت داخل هال درست عدد 5 را نشان می داد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد و با صدای آن هر دو الهه در حالی که به دیگری می نگریستند، به خنده افتادند! سپس شهلا خطاب به دوستش گفت: بیا خانم… تحویل بگیر!
- آره خداییش… دارم بهت ایمان میارم! طفلی از ترسش “درست آن تایم” اومده!
- اوهوم… خره احتمالاً چند دقیقه ای هم هست پشت دره!
- پس حیوونی رو زیاد منتظر نذاریم… اوکی اومدم آقای دکتر…
- نه بابا بشین… زوده… پررو میشه!
- فکر می کنه نیستیم، میره ها!
- نترس… هیچ جا نمیره… می خواهی یه حالی بهش بدم؟
سپیده با نگاهی پرسشگرانه پاسخ شهلا را داد. شهلا ادامه داد:
- صبر کن!
و به سوی آیفون رفته آن را برداشت.
- کیه؟
صدای مرد از آن سو به گوش رسید:
- سلام… سهرابی هستم…
- اوف… چقدر زود اومدی! برو نیم ساعت دیگه بیا!
شهلا با اتمام این جمله با خونسردی گوشی آیفون را گذاشت و سپس چشم های قشنگش را گرد کرده و شکلکی درآورد و خندان به دوستش نگریست!
- دیوونه… می ره نمیاد!
- نچ…غلط کرده! درست نیم ساعت دیگه اینجاست.
شهلا این را گفت و به سمت آشپزخانه رفت تا از داخل یخچال سیبی بردارد. او عاشق سیب بود و باور داشت که پوست سفید و باطراوتش را مدیون خوردن زیاد آن است. لحظاتی بعد او در حال گاز زدن سیبش بازگشت و کنار سپیده روی مبلها نشست.در پشت در دکتر سهرابی وضع بسیار آشفته ای داشت. او به هیچ وجه چنین رفتاری نبود. بار دیگر به شدت تحقیر شده بود و کاری هم از دستش نمی آمد. او در حالی که زیر لب به خودش و نقطه ضعفی که این شرایط را برای او رقم زده بود، ناسزا می گفت با نهایت عصبانیت به سوی محل پارک اتومبیلش در خیابان مجاور به راه افتاد و تا به اتومبیل برسد و سوار شود، سلام یک نفر را جواب داد و نگاه های پرسان دو سه نفر دیگر را تحمل کرد. لحظاتی بعد او به سرعت در حال دور شدن از آنجا بود و قصد بازگشتن هم نداشت، اما هنوز چند دقیقه ای به پنج و نیم مانده بود که بار دیگر، اتومبیلش را در خیابان مجاور پارک کرد و به سمت آپارتمان دخترها به راه افتاد. خوشبختانه این بار آشنایی او را ندیده بود. دقیقه ای بعد وی بار دیگر زنگ آپارتمان را به صدا درآورد و منتظر ماند. نزدیک به یک دقیقه ی بعد او که جوابی نگرفته بود، دوباره زنگ زد، اما پس از گذشت دقیقه ای دیگر هنوز پاسخی در کار نبود، تا آن که ناگهان دربازکن در را گشود. مرد با تردید وارد شد و به سمت پله ها رفته با تعقیب علامت روی درها به سمت بالا حرکت کرد تا آن که بالاخره در بالاترین طبقه ی ساختمان به پشت در آپارتمان شهلا و سپیده رسید. در بسته بود و او مردد بود که آیا باید در بزند یا منتظر بماند. دخترها از سکونت در بالاترین طبقه استفاده کرده و یک جاکفشی چوبی شیک بیرون در گذاشته بودند که روی آن دو جفت کفش اسپورت سفید با خطوط سرمه ای و قرمز سیر به همراه دو جفت کفش پاشنه دار شیک تابستانی قرار داشت. تصور این که کفش ها به پاهای پرستیدنی دخترها بوده اند، لحظه ای مرد را آنچنان تحریک کرد که کیفش را زمین گذاشت و با عجله کفش ها را یکی یکی برداشت و بو کرده، بوسید. مرد سپس یکی یکی در طبقه های زیرین جاکفشی را گشود و به ضیافت چشم نواز داخل شان خیره شد. چندین جفت صندل و کفش شیک زنانه از مدل های مختلف به همراه دو جفت نیم چکمه ی چرمی پاشنه دار داخل جاکفشی چیده شده بودند. معاون بی اختیار مقابل جاکفشی زانو زد و سرش را به سمت نیم چکمه ها برد و با اشتیاق شروع به لیسیدن شان کرد. او آنقدر در لذت عمیق پرستیدن کفش هایی که پاهای قشنگ دخترها را در خود جای می دادند، غرق شده بود که متوجه باز شدن در آپارتمان در پشت سرش نشد. تا آن که شهلا که در را باز کرده بود و در کنار سپیده با قلاده ای در دست بالای سرش ایستاده بود، سینه ای صاف کرد. مرد در همان حالت زانو زده چرخید و نگاهش به دو جفت پای عریان باشکوه و پرستیدنی با انگشتان ظریف و ناخن های قشنگ لاک زده داخل دمپایی های شیکشان افتاد.
- سَــسسَلام!
- نچ نچ نچ! عجب سگ دله ای!
شهلا این را گفت و قدمی به جلو برداشت و قلاده را به دور گردن مرد انداخت و آن را محکم کرد.
- جای پاهامونو رو زمین ببوس و بیا… حیوون!
مرد قلاده به گردن چار دست و پا به دنبال الهه های زیبایی که برده ی پاهایشان شده بود، کشیده می شد و پیاپی بر جای قدم هایشان روی زمین بوسه می زد. شهلا او را به کنار مبل های راحتی آورد و خودش در حالی که قلاده ی او را در دست داشت زانوی یک پایش را خم کرد و آن را روی پشت مرد گذاشت. سپیده نیز که کیف مرد را در دست داشت آن را گوشه ای نهاد و به دوستش ملحق شد. مرد در همان حالت قادر بود محتویات روی میز پذیرایی وسط مبل ها را ببیند. دو ترکه ی نازک روی میز قرار داشت که شهلا و سپیده یکی یکی آنها را برداشتند. پس او می بایست هر لحظه منتظر دریافت ضربات ترکه ها باشد. لحظاتی بعد شهلا که زانویش را پشت مرد گذاشته بود، یکطرفه روی پشت او نشست و با ترکه به کپل او کوبید:
- نچ نچ نچ… برو الاغ!
صدای خنده ی دخترها بلند شده بود. مرد در حالی که شهلا وضعیت نشستنش روی پشت او را به دو طرفه تغییر می داد و پاهایش را از روی شانه ی او به پایین می انداخت به راه افتاد. او اکنون در حال سواری دادن به الهه ای بود که از سالها پیش آرزوی پرستیدن پاهایش را داشت و در حال سواری دادن به راکب زیبایش می توانست پاهای پرستیدنی او را نیز که جلوی صورتش پیچ و تاب می خوردند تماشا کند. سپیده در پی آنان حرکت می کرد و با ترکه مدام به باسن و پشت مرد می زد.
- یالا الاغ… جون بکن!… هین… نچ نچ نچ… ای الاغ تنبل… تندتر…
دخترها با صدای بلند می خندیدند و برای لذت و تفریح خود هر لحظه شرایط دشوارتری را به مرد تحمیل می کردند. پس از چند دور سواری دور هال سپیده و شهلا جایشان را عوض کردند. آنها حتی برای دقایقی دو نفری سوار مرد شدند و با ضربات مدام ترکه وادارش کردند که هم زمان به هر دوشان سواری بدهد.پس از نیم ساعتی سواری پشت مرد، دخترها او را وسط هال متوقف کردند و در حالی که خودشان روی مبل ها لمیده بودند، به او دستور دادند از آشپزخانه برایشان چای آورده و در حالی که آنها مشغول نوشیدن چایشان بودند، شروع به ماساژ دادن پاهایشان با لبها و زبانش کند. این بار نیز نخست شهلا در حالی که روی مبل راحتی لمیده بود و یک پای قشنگش را روی دیگری انداخته بود، به مرد دستور داد که کنار پایش روی زمین زانو بزند و شروع به بوسیدن رو و کف همان پایش کند. پس از آن او مرد را مجبور کرد که با زبانش لای انگشتان پا و همینطور کف پای عریان و پرستیدنی اش را بلیسد. با اتمام وظایف مرد در مورد یک پای زیبا و پرستیدنی شهلا ، او در حالی که از ماساژ یک پایش احساس رضایت می کرد، پای دیگرش را روی قبلی انداخت و به مرد دستور داد تا همان سرویس را به پای عریان و پرستیدنی دیگرش نیز بدهد. مرد با ولع و هیجانی وصف ناپذیر مشغول پرستش پاهای عریان و بی نقص شهلا بود. او ابتدا بوسه هایی مکرر روی همه قسمت های رو و کف پای شهلا می زد و سپس به فرمان وی با زبانش همه ی قسمت های پای او از جمله لای انگشتان و کف و پاشنه پاهای او را با حوصله و ولع تمام لیس می زد. شهلا پس از آن حتی مرد را واداشت که باز زبان دمپایی هایش را لیس بزند و همه ی قسمت های آنها را تمیز کند! پس از پرستش پاهای قشنگ و باشکوه شهلا نوبت سپیده بود که از سرویس ماساژ پا استفاده کند. مرد پس از مرخص شدن از سوی الهه شهلا چار دست پا پا به کنار پاهای زیبای سپیده خزید و به همان ترتیب مشغول بوسیدن و سپس لیسیدن پاهای وی شد.
در تمام مدتی که او پاهای زیبا و پرستیدنی الهه ها را می پرستید، آنها با هم در حال گپ و گفتگویی شاد و همراه با خنده های بلند بودند. بالاخره این وظیفه ی دلپذیر مرد نیز پایان یافت و پس از آن بود که او دستور گرفت، برگه ی معرفی نامه را تقدیم الهه هایی کند که او را در این بعدازظهر به بردگی پاهای پرستیدنی خود درآورده بودند. مرد با صدور فرمان شهلا به سراغ کیفش رفت و به برگه های معرفی هر یک از الهه ها را به همراه عطر گرانقیمتی که همراه یک شاخه گل سرخ کادو شده بودند، از کیفش بیرون آورده و یکی یکی جلوی پاهای الهه ها زانو زد و هدایا را تقدیم شان کرد.
دقایقی بعد مرد در اتومبیلش در حال دور شدن از خانه ی دخترها بود. امکان اندکی وجود داشت که او آن موجودات کم نظیر را دوباره ملاقات کند و محال بود که لذتی را که در حال پرستش پاهای باشکوه آنان نصیبش شده بود، دوباره تجربه کند. لذت بردگی پاهای دو الهه!
پایان
ویرایش شده توسط: sina_jooon