انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

((عبور از خط قرمز))


مرد

 
مقدمه

این داستان کاملا تخیلی بوده و حتی یک درصد هم واقعیت ندارد و فقط جهت سرگرمی نوشته شده است

---------------------------------------------
2 ماه است که مستقل شدم. یعنی اینکه تحت بحران های روحی و روانی قرار گرفتم و از خونه زدم بیرون. نه اینکه دختر باشم بر عکس پسر هستم 21 ساله و بچه تهران .
تک پسر بودم . بر عکس خیلی از خانواده های پسر دوست مورد غضب و خشم پدر بودم. رفتار دائی جان ناپلئونی پدرم من رو از خونه فراری داد . تصمیم گرفتم با تنها دوستم سیامک به صورت مجردی زندگی کنم. با خانواده ام فعلا ارتباطی ندارم و دوست ندارم داشته باشم. دلیلی نداره اونجا باشم. همه انگیزه های بودنم در آنجا از بین رفته.
از کارهایی که تو این چند سال مرتکب شدم به هیچ عنوان پشیمون نیستم. میدونم کسانی هستندکه با خواندن این سرگذشت ادبیاتی تند و خشن نثارم میکنن. ولی مهم نیست.
با اینکه 21 سالمه ولی به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم . تصمیم دارم مثل دوستم سیامک خوش بگذرونم. با موسیقی با عشق و حال . دنیا سرنوشت من رو این طوری قرار داده....
سیامک تو دانشگاه آزاد تهران شرق واحد قیام دشت دانشجو هست و من در نبود اون این مطالب رو می نویسم.در این 21 سالی که از عمرم میگذره تنها چیزی که در مغز من رشد کرده بی اعتمادی و بی اعتباری به جنس مخالفه. این به دلیل برخورد هایی بوده که با جنس مخالفم طی 5 سال گذشته داشتم. نمیگم این طرز فکر من درسته ولی نتونستم خودم رو قانع کنم که اشتباه فکر میکنم. نمیگم از زندگیم لذت نمی برم ولی هنجار شکنی کردم. از خوب و بدها گذشتم و بی احساس شدم.
بهترین لذت های سکسی رو بردم و از خط قرمز ها گذشتم. شاید یکی از عواملی که باعث اوج لذت جنسی من شد، گذشتن از همین خط قرمزها بود. به هر حال اتفاقی بود که افتاد و من مردم گریز شدم. صادقانه عرض کنم که خیلی دوست دارم زمان به عقب بر میگشت و من همه عوامل مخرب زندگیم از جمله پدرم رو از بین می بردم. با انتشار این سرگذشت در اینترنت با پدرم و کسانی که در تباهی من نقش داشتند اتمام حجت و به کسانی که به عنوان والدین با فرزندان خود این طور رفتار میکنند هشدار میدهم که بین فرزندان خود تفاوت قائل نشوند.
     
  
مرد

 
نكته مهم

دوستان عزیزی كه دنبال یه ماجرای چند خطی و بی سر وته هستند متوجه باشن كه این سرگذشت واقعی زندگی منه و میشه گفت طولانیه و همه چیزی توش هست صبور باشید و تا انتها این ماجرا رو دنبال كنید. اینم بگم نیازی هم نیست نظر بدین ولی اگه سوالی داشتین خوشحال میشم جواب بدم

خاطرات دوران كودكی

قسمت اول


خاطرات دوران کودکی همیشه در یادم باقی میماند.دوران کودکی من سراسر افکار و اندیشه های نژاد پرستانه بود. همه این افکار توسط پدرم اجرا میشد.از بچگی از محبت پدرم محروم بودم و این مادرم بود که جای پدرم جبران مافات میکرد. بهانه های پدرم از من همیشه در یادم هست بین من و خواهرم فرق میگذاشت. شاید همین عدم توجه پدرم در کودکی به من باعث خیلی از کار های اشتباه من در دوران نوجوانی و جوانی شد.
بر عکس همه پدر های ایرانی که همه از فرزند پسر استقبال میکردن و فرزند پسر رو ادامه نسل خود می دانستند پدرم هانیه رو دوست داشت. دردانه بابام بود . کافی بود بین من و هانیه دعوایی اتفاق بیفته که کتکش رو من بخورم.
تنها فرزند پسر خانواده بودم خانواده ای 6 نفری ولی خشن از سوی بابا.
اینکه زیبا بودن و جذابیت چقدر میتونه در علاقه پدر و فرزند تاثیر بگذاره هنوزدر اون زمان برای من مفهوم نداشت.خوشگل بودن هانیه و زیبایی اون که به مادربزرگ روسی تبارم رفته بود باعث عدم علاقه پدرم به من و گرایش به هانیه شده بود. انگاری این پدر از جنس خودش متنفر بود. اون زمان آیدا دختر عموم هم با ما بازی میکرد و به دلیل اینکه همسایه ما بودن. مدام خونه ما پلاس بود. بر عکس هانیه رفتار من با آیدا خیلی بهتر بود. آیدا رو خیلی دوست داشتم. دورانی که با آیدا داشتم بهترین دوران بچگی بود. تو کوچه نسبت به بچه های دیگه از آیدا حمایت میکردم و اجازه میدادم هانیه کتک بخوره. چه دورانی بود اون دوران....
همه دل خوشی های من در زمان بچگی بازی با آیدا و هانیه تو کوچه بود. گاهی وقتها هم پسرهای همسایه وارد بازی ما میشدن و همه چیز جذاب تر میشد. بعد از بازی تو کوچه سر ظهر و بعد از ناهار حتما باید می خوابیدیم. این قانون پدرم بود. شب ها بعد از خوردن شام تا یک ساعت حق خوابیدن نداشتیم تا غذایی که می خوریم جذب بدن بشه. با اون سن کمی که داشتم احساس میکردم به آیدا علاقه دارم. بر عکس هانیه که تو خونه مثل سگ و گربه بودیم رفتارم با آیدا مهربانانه بود.
سال سوم دبستان بودم . من و آیدا تقریبا هم سن بودیم این وسط هانیه سنش کمتر بود و و دوم دبستان بود. هر چقدر که سن و سالمون بیشتر میشد رفتار من هم در حال تغیر بود.
تو مدرسه فحش و دری وری زیاد یاد گرفته بودم و تو خونه گاهی وقتها به هانیه و مادرم فحش میدادم. بعد هم چند ساعتی تو حمام زندانی میشدم......
پنجم دبستان بودم. خانواده ها ارتباط من و آیدا رو محدود کرده بودن. یک احساس خاصی در من به وجود اومده بود که اون زمان نمیدونستم چی هست. احساس میکردم باید به بدن آیدا دست بزنم. احساس میکردم دوست دارم آیدا کنارم باشه ولی اون کمترو کمتر کنار من بود تا اینکه دیگه بیشتر با هانیه بازی میکرد..همین باعث شد دعواهای من و هانیه تو خونه بیشتر بشه.
تازه داشتم احساسات و عواطف به جنس مخالف رو یاد می گرفتم ولی با فاصله ای که بین من و آیدا افتاد این احساس و عواطف فروکش کرده بود. اون زمان هر وقت اتفاقی آیدا رو کنار خونشون و یا تو کوچه تنها می دیدم ابراز احساسات میکردم و تنها صحبت بین من و اون سلام و احوالپرسی بود.
بیش از حد احساس تنهایی میکردم . هانیه هم نمی تونست این خلا رو پر کنه . در عوض دعواهای من و اون بیشتر شده بود. کم کم پی می بردم پدرم نسبت به هانیه مهربونتره . مدتی که گذشت این حس در من بیشتر به وجود اومد.
در نبود پدرم بیشتر وقتها بین من و هانیه جنگ بود که آخرش اون کتک میخورد و آخر شب هم من از بابام کتک میخوردم و این طوری حساب بی حساب میشدیم.

*******

النا ماياکوفسکي مادر بزرگم بود(مادر مادرم) که اصلیت روسی داشت ودر دانشگاه Kazan State University با پدربزرگم (پدر مادرم) که ایرانی بود تحصیل میکردن .بعد از مدتی به هم علاقه مند میشن و پیوند زناشویی می بندن.بعد از اون ازدواج به دلیل بهانه های زیادی که دولت شوروی پیش پای اونها قرار داده بود از شهر کیف که الان جز کشور اوکراین هست به ایران مهاجرت کردند. ثمره ازدواج اونها تنها مادرم بود که بعد از دو سال زناشویی به دنیا اومد. مادری مهربان برای من و خواهرهایم...
ازدواج مادرم با پدرم درتهران شکل گرفت. ازدواجی که اختلافات فرهنگی زیادی با هم داشت. ولی خوشبختانه با هماهنگ شدن هر دو طرف این اختلافات به کمترین شکل ممکن رسید. اما یک چیز هیچ گاه تغییر نکرد و اون حکومت دیکتاتوری پدرم در خانواده ما بود. پدری سنتی و تا حدودی مذهبی که خیلی سعی میکرد مدرنیزه و امروزی باشه ...
فرزند سوم بودم . خواهر اول پس از ازدواج در ایران به زادگاه مادر بزرگم مهاجرت کرد و خواهر دوم هم با شوهرش کرج زندگی میکنن.
از پدرم راضی نبودم . بین من و هانیه تفاوت قائل میشد. رفتارهاش برای من قابل تحمل نبود تا جایی که در دوران کودکی همیشه در مقابل کارها و خواسته هاش مقاومت میکردم و گاهی وقت ها هم با سر دادن گریه پیروز میشدم و خواسته اش رو انجام نمیدادم. اون زمان بود که از بودن آیدا تو خونه خودمون بیزارمیشدم. دوست نداشتم گریه های منو ببینه. پشتیبان من مادرم بود. نوازش های اون مرهمی برای من بود و دلخشویی من گرمای آغوشش بود.
پدرم نظامی بود و تو ارتش کار میکرد. زمانی که خارج از تهران ماموریت داشت انگاری دنیایی رو به من میدادن و از حکومت دیکتاتوریش خلاص می شدم.
امیدوار بودم با بزرگ شدن من و هانیه اخلاق پدرم تغیر کنه ولی همچنان هانیه نور چشمی پدرم بود . رفتار پدرم با مادر بزرگم و فامیل های روسی مادربزرگم بسیار خوب بود. ولی با فامیل خودش رفت و آمد زیادی نداشت.

*******

12 سال از زندگیم رو پشت سر گذاشته بودم . یک سال از هانیه بزرگتر بودم . تا سال چهارم دبستان با بهترین نمرات شاگرد ممتاز بودم . همچنان آیدا رو خواهر خودم میدونستم و هانیه رو دشمن خودم. به دوره راهنمایی که رسیدم با پسر های سال سومی دوست میشدم. چون احساس میکردم به یک حامی نیاز دارم. شاید کمبود محبت پدرم در خانه که جنس موافق من بود باعث شده بود بخوام این کمبود رو به شکلی جبران کنم. به خصوص که عموم هم از همسایگی ما اسباب کشی کردن و من برای همیشه آیدا رو از دست دادم....
آیدا که رفت با اون سن کمی که داشتم روحیه ام خراب شده بود. از درس خوندن به شیوه ای که پدرم می خواست بدم می اومد . تو مدرسه هم از معلم دینی کلاس متنفر بودم .برای همین سر کلاسش اصلا توجهی به درسش نداشتم و همیشه دنبال این بودم که یه جوری کلاسش رو بپیچونم. اون هم فهمیده بود و برای همین هیچ گاه با رفتن من از کلاسش به حیاط موافقت نمیکرد تا اینکه یه روز به دلیل مسمومیت واقعا حالم بد بود و اون اهمیتی نمیداد آخرش بالا آوردم و رفتم تو حیاط. همون روز بود که بیرون از مدرسه با میلاد دوست شدم.

کنار مدرسه ما فوتبال بازی میکرد . سال دوم دبیرستان و دبیرستانشون کنار مدرسه ما بود. اون روز بازیکن کم داشتن و منو هم بازی دادند و این شد سر آغاز دوستی من با میلاد...
از نظر هیکل و بدن از من بزرگتر بود . فوتبال هم خوب بازی میکرد. دیگه هر روز بعد از مدرسه با میلاد و دوستاش فوتبال بازی میکردیم. اون عاشق فوتبال و استقلال بود ولی من هنوز به تیمی علاقه مند نشده بودم. میلاد تو روحیه من چنان تاثیری گذاشته بود که تو خونه همیشه صحبت از میلاد بود.
میلاد رو الگوی خودم کرده بودم . مادرم از اینکه می دید یه حامی بیرون از خونه پیدا کردم از اخلاق میلاد می پرسید و من هم اون رو الهه نجات خودم میدونستم.
دو ماه از دوستی من با میلاد میگذشت و تو این مدت برای من واقعا یک پشتیبان بود. همیشه بالا خواه من در می اومد هر چند گاهی اوقات دوستاش حرف های ناجوری علیه من میگفتن ولی برای من مهم نبود. بیشتر با میلاد بودم و تقریبا از ماجرای زندگی من و دیکتاتوری پدرم خبر داشت. به من محبت میکرد و حتی توی راه مدرسه بیشتر وقتها منو تا در خونه بدرقه میکرد . کم کم رابطه من و میلاد عمیق تر میشد واز من میخواست به خاطر نزدیک شدن به پایان سال تحصیلی بیشتر با هم باشیم.
بعد از مدتی رفتار میلاد با من طوری شده بود که من خوشم نمی اومد. با من شوخی های دستی میکرد و به بهونه های مختلف خودش رو به من میمالید ولی زیاد جدی نمی گرفتم .
در مورد میلاد یک جوری احساس خاصی داشتم . احساس میکردم به میلاد مدیونم به همین دلیل به کارهاش اعتراض نمیکردم .

ادامه....
     
  
مرد

 
قسمت دوم
--------------------------------------
امتحانات خرداد ماه شروع شد. روز ها با میلاد و دوستاش تو پارک درس می خوندیم . اونجا هم شوخی هاش ادامه داشت تا اینکه روز امتحان ریاضی به خاطر اینکه تو درس ریاضی ضعیف بودم قرار شد مشکلات ریاضیم رو حل کنه. اون روز تا ظهر ریاضی کار میکردیم و از اینکه این طور کمکم میکنه و امتحان خودش براش مهم نیست تعجب کرده بودم . ازش کلی تشکر کردم . قرار شد بعد از ناهار دوباره ادامه بدیم.
ازم خواسته بود برم خونشون .
بعد از ظهر رفتم خونشون. داخل که رفتم از مادر و پدرش خبری نبود .عوضش یکی از دوستاش هم کتاب و دفترش اونجا ولو بود و داشتن درس میخوندن. شروع کردیم دوباره خر خونی کردن .میلاد هم شوخی هاش طبق معمول ادامه داشت و بابت حل اشتباه هر مسئله ریاضی شوخی دستی میکرد تا اینکه طوریکه دوستش نفهمه در گوشم گفت خوشت میاد و من هم که احساس بدی نداشتم در جوابش چیزی نگفتم .چند دقیقه بعد دوستش رو به بهونه آب خنک فرستاد سر یخچال و بعد یه دفعه دستش رو کرد تو شلوارمو از داخل شورتم منو انگشت کرد.چیزی نگفتم . انگاری حال خوبی داشتم. ولی وانمود کردم بدم اومده بلند شدم رفتم تو حیاط و گلدون های تو حیاطشون رو تماشا کردم اومد بیرون و کنارم ایستاد و گفت بریم تو زنگ تفریح تموم شد . وقتی رفتیم داخل از دوستش خبری نبود میگفت رفته کمی بخوابه . دوباره شروع کردیم به حل مسئله. کمی خسته شده بودم . میلاد هم گیر داده بود که اگه خسته شدی برو بخواب این طوری چیزی یاد نمی گیری.
به اسرارش رفتم تو اتاقش. چه تخت راحت و خوش خوابی بود. چند دقیقه بعد خودشم اومد و کلی با هم حرف زدیم. آروم همون کار چند دقیقه پیش رو تکرار کرد و منتظر عکس العمل من نشد.
احساس کردم شلوارم داره میاد پائین . به روی خودم نیاوردم . تا زانو شلوارم پائین بود . چشمام رو بسته بودم .احساس کردم دو نفر دارن با هم پچ پچ میکنن. اهمیتی ندادم . چند لحظه بعد یکی منو به سمت جلو هل میداد که دمر بخوابم . دمر که شدم باز هم همون صدای پچ پچ می اومد. دست یکیشون رو شورتم بود و داشت میکشیدش پائین . خجالت تمام وجودم رو گرفته بود ولی دوست داشتم ادامه بده. همون جور شلوار و شورتم پائین بود و بعد ار چند لحظه کیرش روی چاک کونم قرار داد.
اون موقع هنوز مسائل جنسی کاملا برای من مشخص نبود ولی میدونستم تو مدرسه خودمون ازاین کارها زیاده.. به هر حال دوم راهنمایی بودم و اول نوجوانی .چشمام رو بسته بودم و حرفی نمیزدم. سوزش شدیدی تمام وجودمو گرفت و از درد کم مونده بود گریه کنم ولی اون اصلا اهمیتی نداد و مدام فشار میداد .
تا اومدم به خودم بیام میلاد داشت عقب جلو میکرد و مدام جون جون میکرد .اون روزمیلاد و دوستش هر کاری خواستن با من انجام دادن . از ترسم اونجا نموندم. اصلا فکر نمیکردم برنامه میلاد و دوستش این بوده باشه . در حالی که ترسیده بودم در مقابل اسرار میلاد و دوستش ساعت 5 بعد از ظهربرگشتم خونه. میلاد سعی داشت منو برسونه خونه ولی توجه نکردم . دستش رو پس زدم و از در خونشون اومدم بیرون....
به جریان چند ساعت پیش فکر میکردم. اون حس خوب در مورد میلاد از بین رفته بود. گول خورده بودم رابطه من از فردای اون روز با میلاد قطع شد ودر عوض حس تنفر تو وجودم زیاد شد. با اینکه به من هم حال داده بود ولی دوست نداشتم کسی منو کونی صدا کنه برای همین دیگه جواب سلام و احوالپرسی های میلاد رو نمیدادم تا اینکه بعد از یک هفته میلاد از فکر من بیرون رفت. روحیه من دوباره خراب شده بود. احساس میکردم حامی خودم رو از دست دادم ولی وقتی یاد کار میلاد می افتادم بی خیال این فکر می شدم. اون سال تحصیلی تموم شد و من به زور ریاضی رو قبول شدم.تنها شانسی که آوردم این بود که سال تحصیلی تموم شد وگرنه میلاد و دوستش آبرو تو مدرسه برام نمیگذاشتن.

*******
تو سال تحصیلی جدید یعنی سال سوم راهنمایی تنها اتفاق بدی که برای من افتاد بیماری میگرن بود که تو روحیه من تاثیر منفی گذاشت. در طول روز احساس سردرد های طولانی و سرگیجه می کردم که اوایل اصلا برام مهم نبود ولی بعد از مدتی که مشکل ساز شده بود طبق آزمایشات مشخص شد که میگرن دارم. از بابام میگرن به ارث بردم. سر درد های طولانی استفراغ و تهوع که گاهی این سردرد ها یک روز کامل ادامه داشت. همه این علائم رو از رفتارهای بابام فهمیده بودم و عاقبت من هم به میگرن مبتلا بودم. پدرم هم از وقتی فهمید من بیماری اون رو دارم با من کمی مهربون شد و کم کم احساس کردم رفتارش داره تغییر میکنه.
از اتفاقات دیگر اون سال کلاس موسیقی خصوصی همراه خواهرم تنها دلخوشی من تو تابستون بود. اونجا هم پسری که ما رو آموزش میداد از دست لج بازی های من و هانیه که همیشه با هم درگیر بودیم شاکی شده بود ولی به خاطر پول و دستمزدش ادامه میداد . اصلا براش مهم نبود ما چیزی یاد میگیریم یا نه. با همه این اوصاف موسیقی یاد گرفتن برامون خیلی سنگین بود.
14 سال از عمر بی فایده من میگذشت. شوق یاد گرفتن موسیقی هم کم کم از یادمان رفت و سرانجام فراموش شد و با اومدن کامپیوتر به خونه فاز جدید دیگه ای ایجاد شد.
پدر و مادرم و هانیه زیاد مهمونی می رفتن و من به خاطر بیماری میگرنم و اینکه بیشتردوستان دوران راهنمایی ام تو محله ما نبودن کمی منزوی شده بودم. بیشتر اوقات تو خونه می موندم و توی دنیای تنهایی خودم سیر می کردم. پدرم تابستون برای پر کردن اوقات فراغت من کامپیوتر خرید . منم بر عکس هانیه برای اینکه خوش نداشتم با پدرم مهمونی برم تو خونه با کامپیوتر خودمو سرگرم میکردم ....
سر کار کردن با کامپیوتر هم با هانیه در گیر بودم. هچنان با هانیه کتک کاری میکردم حتی گاهی تا چند روز با هم حرف نمی زدیم. این دختر خیلی مغرور و از خود راضی بود. تعاریف و حرف های پدرم بد جوری هانیه رو مغرور کرده بود. بار ها سعی کرده بود منو از چشم مادرم بندازه . در مقابل پدرم این قدر با سیاست رفتار میکرد که گاهی وقتها می موندم این واقعا 13 سالشه ....

ادامه.....
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت سوم


دوران نوجوانی
------------------------------
وارد دبیرستان شدم. دنیایی فراتر از دنیای قبلی . همزمان با ورود به دبیرستان پدرم برای من و هانیه حساب بانکی باز کرد و مقداری نزدیک به 2 میلیون تو حساب ما پول ریخت . خوشحال بودم که بالاخره پدرم یه کار مثبتی انجام داد...
تو دبیرستان دنیای جدیدی رو تجربه میکردم.خودم رو اونجا بیشتر شناختم و با مسائل جنسی بیشتر آشنا شدم .
موضوع روز همه ما تو مدرسه حرف ها و صحبت های سکسی بود . روزی نبود که کنار هم باشیم و در موردش حرف نزنیم. وقتی صحبت از سکس میشد یاد میلاد و دوستش می افتادم که چطوری از سادگی من سو استفاده کردن.
وارد شدن من به دنیای سکسی از دو سال قبل از دبیرستان بود . یعنی همون زمانی که ماجرای میلاد پیش اومد . بعد از اون فهمیدم کس و کون چی هست و به چه کاری می خوره. تا اون زمان هنوز عاشق دختری نشده بودم .
اولین حس عاشقی رو نسبت به دخترها ، تو عروسی یکی از آشنایان حس کردم.
تو اون عروسی موقع رقصیدن دخترای جوان و جون گفتن وآخ و اوخ کردن پسرهای فامیل که کنارم ایستاده بودن ، اولین احساس رسمی شهوت و عشق رو نسبت به آیدا در وجودم حس کردم . آیدا هم خوب چیزی شده بود. تو اون عروسی نظر منو دوباره به خودش جلب کرده بود.
تا قبل از دیدن آیدا و رقصیدنش تو جمع به خاطر دختری از اقوام از روی عشق و علاقه کف دستی نزده بودم ولی آیدا تو اون عروسی باعث شد آخر شب تو تختخوابم به سکس با اون فکر کنم و به خاطرش کف دستی بزنم. یه مدت هم فکر حال کردن با آیدا خوراک کف دستی های من شده بود. دوباره بودن با آیدا تو وجودم شکل می گرفت ولی هنوز اون اعتماد به نفس رو نداشتم تا بتونم مانند دیگران به اصطلاح مخ زنی کنم....
تو مدرسه سعی کرده بودم با کسانی رفاقت کنم که بیشتر تو کار دختر بازی و عشق وحال هستند. نیما و سعید دو تا از همین همکلاسی هام بودن که اتفاقا از بچه های کوچه خودمون بودن. بیشتر زمان مدرسه هم با اونها بودم.
زنگ های تفریح همچنان یکی از مباحث ثابت گفتگوهای ما، بحث سکسی و آوردن دخترای دبیرستانی تو خونه وکردن اونها بود. منم مثل خیلی از دوستام عشق کون بودم و دوست داشتم یه دختر رو از کون بکنم تا از کس. تو اون سن تحت فشار جنسی شدیدی بودم و آماده بودم اولین سکسم رو با یه دختر انجام بدم برای همین تنها دل خوشی من همون دوستان همکلاسی ام نیما و سعید بودن...

*******

دو سال بعد هم گذشت من بزرگتر شدم . سردرد های میگرنی ام همچنان با من بودن بیشتر از گذشته منزوی شده بودم. هنوز موفق نشده بودم با دختری ارتباط برقرار کنم. تو اون دو سال بیرون از خونه بادیگارد هانیه بودم. شاید همین باعث شده بود از خودم غافل بشم. شاید بیش از حد خجالتی بودم. پدرم این قدر بین و من و هانیه فرق گذاشته بود که گاهی احساس میکردم از من زشت تر وجود نداره. همین باعث شده بود اعتماد به نفسم رو از دست بدم. 17 سالم بود و تو کف . اون زمان با توجه به سنم تو اوج بحران جنسی بودم . هنوز با دختری بیرون از خونه دوست نشده بودم . تنها دلخوشی من دوستان هانیه بودن که هر روز یکی دو نفرشون تو خونه ما چتر باز بودن به خصوص که بدون حجاب جلو من و پدرم و دامادمون ول بودن.
دوستای هانیه که خونه ما می اومدن کارهای غیر عادی منم شروع میشد به خصوص در مورد دوربین عکاسی که خواهر بزرگم از اوکراین برام آورده بود...
همیشه دنبال دید زدن دوستای هانیه بودم. لباس های تنگ و کون و کپل های دوستان خواهرم باعث میشد که بیشتر از هر زمان دیگری پای کامپیوتر باشم. با اینکه لباس هاشون زیاد باز نبود ولی بدون مانتو و با شلوار جین هم برای من که تو کف بودم غنیمت بود و باعث سیخ شدن کیرم میشد. با دوربین عکاسی می رفتم طبقه پائین و یواشکی از لای در سالن از رقصیدنشون عکس می گرفتم و یه جایی تو کامپیوتر ذخیره میکردم و بعد سر فرصت نگاشون میکردم. جالب اینجا بود که کسی هم با مهمونی گرفتن اونها تو خونه مخالف نبود.پدرم بر عکس اونچه که سنتی و مذهبی نشون میداد در مقابل هانیه و دوستاش عکس العمل منفی نشون نمیداد. شایدم ادای پدران مدرنیزه رو در می آورد.
از ترس اینکه هانیه به پدرم خایه مالی کنه با هیچ کدوم از دوستاش آنچنان که بایدگرم نگرفته بودم.
روز گار من همین طور میگذشت . سال سوم دبیرستان رو تموم کرده بودم . تمایلی برای دانشگاه نداشتم. هانیه سال دوم هنرستان بود و از اون طرف هم آموزشگاه زبان میرفت. هنوز دعواهای ما ادامه داشت. بیشتر این دعوا ها هم به خاطر این بود که شدیدا کنترلش میکردم تا کسی تو راه مدرسه مزاحمش نشه. چندین بار با پسرهای نزدیک دبیرستان دخترونه به خاطر هانیه دعوام شده بود. یه مدت خودم می رفتم دنبالش کنار مدرسه که باعث اعتراضش میشد. البته زیاد هم موفق نبودم چون گاهی خودش رو تو خیابون از تیر راس نگاه من گم میکرد بعد از اون بود که تو خونه دعوا سر میگرفت.

*******
دیپلم که گرفتم علاقه ای به درس نداشتم و خواستم وارد بازار کار یشم.
نیما همون دوستی که تو دبیرستان چند سال با هم همکلاس بودیم و بچه محلمون هم بود بعد از دیپلم با همکاری برادر بزرگترش سر کوچه فروشگاه لوازم کامپیوترو موبایل زد و تو همون ملک خودشون کار خودش رو شروع کرد . منو هم تشویق میکرد که کار اون رو دنبال کنم. خیلی ها تو اون زمان زده بودن تو کار خدمات موبایل .علاوه بر نیما داخل کوچه هم چند متر جلوتر از خونه ما یه خدماتی موبایل(پردیس) دیگه هم بود که سابقه زیادی تو کوچه داشت و از همه قدیمی تر بود.
با پدرم که صحبت کردم مخالف این کار بود و تمایل داشت کار اونو دنبال کنم و تو ارتش استخدام بشم. تا مخالفت کردم گیر داد که باید برم سر بازی. اصلا دوست نداشتم برای این نظام خدمت کنم . بیماری من از یک طرف و مشکل سربازی هم از طرف دیگه اضافه شده بود. آمادگی برای رفتن به خدمت رو نداشتم .اولش فکر میکردم نظر پدرم در مورد رفتن من به سربازی جدی نبوده ولی وقتی چند روز بعد دوباره موضوع رو مطرح کرد اعتراض کردم و چنان سر و صدایی کردم که تا دو روز با پدرم حرف نمی زدم . ماهی دو سه روز سر درد داشتم و اون روز ها هم به خاطر همین بحث ها میگرنم دوباره عود کرد و افتادم تو خونه. چند روز که گذشت دیگه حرفی از سر بازی رفتن من از طرف بابام نشد و من هم امیدوارم شدم که بی خیال شده تا جایی که دوباره افتادم تو خط دختر بازی و موضوع رو فراموش کردم....
تنها دلخوشیم چت کردن تو یاهو و و چت روم های سایت های ایرانی و گاهی هم گیتارم و دوستان خواهرم بودن ....

ادامه...
     
  
مرد

 
قسمت چهارم
------------------------------
فرانک یکی از دوستای همکلاسی هانیه تو آمورشگاه زبان بود. زمانی که خونه ما می اومد خیلی بیشتر از بقیه جلف بود و با بلوز و شلوار جلو من و شوهر خواهرم راه می رفت و با همه شوخی میکرد. تقریبا سه سال از هانیه بزرگتر بود.
فرانک و دوستان خواهرم به بهانه های مختلف خونه همدیگه مهمونی میگرفتن و این مهمونی ها یا خونه ما بود و یا خونه دیگری. مهمونی تولد، مهمونی فارغ التحصیلی دیپلم، جشن موبایل خریدن که این یکی دیگه خیلی عجیب و غریب بود. رقص اول و آخر هر مهمونی بود و البته من هم یک جورایی کس و کون دید می زدم .تصمیم داشتم با فرانک حالا به هر طریقی ارتباط برقرار کنم برای همین هر وقت با داماد ما شوخی و بحث میکرد و نیاز به حمایت داشت در مقابل شوهر خواهرم ازش دفاع میکردم . انگاری این کار من کار خودش رو می کرد و تشکیل جبهه علیه شوهر خواهرم می دادیم. نگار و عاطفه و ماهرخ و دو تای دیگه هم از دخترای محل خودمون و همکلاسی های هانیه بودن .
تنها فرانک بین این چند تا دختر غریبه و از دوستان آموزشگاه هانیه بود. توی اون بحران تو کفی همیشه جمع دخترا برای من نعمت بود .به خصوص فرانک که جلف ترین دختر تو میان جمع بود و چند بار به خاطرش خود ارضایی کرده بودم. بعد از فرانک نظرم به عاطفه بود .اون جور که آمار داده بودن دوست دختر سعید یکی از بچه محلامون بود.
فرانک قیافه آنچنانی نداشت. هیکلش معمولی بود ولی سینه های برجسته ای داشت . بد جوری لوند و پا بده بود. لباس هایی که می پوشید. تحریک کننده بود. همین لوندی که داشت منو به سمت خودش کشیده بود .
این همه دختر تو یک مکان برای شادی کردن و رقصیدن باعث شده بود نسبت به هانیه احساس غیرت کنم .
برای همین تو یکی از دعواها با هانیه سر یک جر و بحث مانع رفتنش به مهمونی شدم. کلی تو خونه سر و صدا کرد و من رو تهدید کرد که به پدرم شکایت میکنه. قسم میخورد که مهمونی هاشون دخترونه هست ولی میدونستم عاطفه دو تا برادر هم سن من داره و اونها هم مثل من با این همه دختر حتما آب از لب و لوچه هاشون میچکه . این قدر اذیت کرد که داشتم بی خیال میشدم. مادرم هم اعتقاد داشت هانیه مهمونی نره بهتره ولی مانع مهمونی رفتنش هم نمیشد.
هانیه اون شب دست بردار نبود . قبول هم نمیکرد منم همراهشون باشم. موضوع رو به پدرم گفت فکر میکرد این بار هم میتونه با حمایت پدرم اهداف خودش رو پی گیری کنه ولی در کمال تعجب اون روز پدرم ساز مخالفش به سمت هانیه بود و از هانیه خواست که من روی بعضی از کارهاش نظارت داشته باشم. پدرم با وجود اینکه سعی میکرد امروزی باشه ولی هنوز تعصبات قدیم رو تو اخلاقش می دیدم. به خصوص که روی هانیه به خاطرخوشگلیش حساس بود .اون شب برای اولین بار احساس خوشی تو زندگی کردم . هانیه رو جلو بابام ضایع کرده بودم. از اینکه تونسته بودم دهن هانیه رو صاف کنم کلی کیف میکردم.
فردای اون روز همچنان بین من و هانیه بحث و در گیری بود . حتی چند روز تو خونه موند و اعتصاب کرده بود.
یه مدت گذشت و از دوستاش و مهمونی تو خونه ما خبری نبود این باعث شده بود که خودم هم سر ندیدن فرانک و بقیه دخترها اذیت بشم. به خصوص که بد جوری تو کف فرانک بودم.
بالاخره یه روز عصر هانیه تلفن رو داد به من و گفت فرانک با تو کار داره. شوکه شده بودم. صحبت که کردم بلافاصله ازم انتقاد کرد و من رو ضایع کرد. به خاطر اینکه تو کفش بودم سعی می کردم چیز بدی نگم که ناراحت بشه. اون روز فرانک کلی مقدمه چینی کرد و گفت اگه بتونی نسبت به بعضی مسائل بی خیال باشی برای با ما بودنت مشکلی نیست. برای اینکه کم نیارم با چیز هایی که خواسته بود موافقت کردم. با حرف هایی که فرانک اون شب زد و درخواست هایی که از من داشت فهمیدم مهمونی های بیرون از خونه ما با مهمونی داخل خونه فرق داره .
اون شب گذشت . دو روز بعد از اون جریان هانیه اومد تو اتاق مطالعه. یادمه پای کامپیوتر بودم که گفت فردا ساعت 3 بعد از ظهر فرانک میاد دنبالمون. با سر موافقت کردم .
اون روز به وضع ظاهری خودم رسیدم .مطمئن بودم جایی که می ریم مثل خونه ما نیست و شرایطش فرق میکنه. کلاً از رفتن با اونها دو هدف داشتم یکی اینکه حواسم به هانیه باشه و هدف بعدی این بود که بیشتر از قبل فرانک رو ببینم.
فردا تا ظهر شد پدرم در اومد . حوصله ام حسابی سر رفته بود . منتظر بودم زودتر ساعت قرار برسه....
اون روز هانیه هم از هنرستان برگشته بود . ساعت حدود 2.30 بود که فرانک با یه 206 پیداش شد . ماشینش رو دیده بودم. اولین بار که با 206 اومده بود خونه ما ادعا میکرد پدرش براش خریده . دختری که 19 سالش بود و 2 سال از من و 3 سال از هانیه بزرگتر بود. اون روز فرانک رو با مانتویی بدن نما و آرایش غلیظ دیدم. مادرم رو پیچوندیم و رفتیم سمت سعادت آباد. داشتم اولین مهمونی و پارتی عمرم رو می رفتم. مکانی تو سعادت آباد بالاتر از میدان کاج.
یه خونه نسبتا بزرگ ولی قدیمی که جون میداد برای مهمونی و پارتی گرفتن.
میدونستم هانیه اولین بارش نیست که تو این خونه میاد ولی برای من تازگی داشت. پیش بینی میکردم آدم های زیادی اون تو باشن ولی بر خلاف انتظارم غیر از چند تا دختر و پسر که هیچ کدام برام آشنا نبودن کسی اونجا نبود.
مادر فرانک رو هم دیدم. شباهت کمی بین اون و فرانک وجود داشت.احتمالا فرانک به پدرش رفته بود.آدم روشنفکری به نظرمی رسید. از ما استقبال گرمی کرد و از خونه بیرون رفت. تنها پیش بینی که کرده بودم و درست دراومده بود حضور پسرتو اون مهمونی بود.
2 تا پسر همراه 2 تا دخترکه از رفتارشون زیاد خوشم نیومد. خیلی با هم لاس میزدن.
از یه طرف شدیدا در مورد هانیه غیرتی بودم و دوست نداشتم چنین جاهایی باشه و از یک طرف تو کف فرانک بودم و میدونستم مخالفت کردن با مهمونی رفتن هانیه مساوی با از دست دادن فرانکه.
به هرحال سعی کردم عادی جلوه کنم. تو اون مهمونی بیشتر بچه ها بر خلاف فکر من با هم فامیل بودن. نرگس و نیلوفر خواهر بودن . اردلان برادر فرانک بود و امیر پسر دایی فرانک...
از میان اون جمع امیر خیلی شوخ بود و با من هم خیلی راحت گرم گرفته بود. بعد ها دوستی من با امیر عمیق تر شد و این دوستی ادامه پیدا کرد. تک فرزند بود و از این امتیاز به خوبی استفاده کرده بود.
دخترای دیگه غیر از هانیه جلو ی پسرها و من می رقصیدن و من هم سعی میکردم عادی جلوه کنم. امیراز همون لحظه که کنار من نشست مدام به دخترا تیکه می انداخت . مونده بودم این همه جواب رو از کجا میاره. داداش فرانک هم دست کمی از امیر نداشت .
ورق بازی میکردیم و با امیر و اردلان دخترا رو دید می زدیم امیر از عضویت تو یه شرکت بزرگ گولد کوئسیت گفت و اینکه پول زیادی در انتظارشه . آخرش هم سه نفری فیلم آشپز جیم کری رو دیدیم و کلی از کشتن دخترهای دانشجو تو اون فیلم حال کردیم. اون مهمونی با همه تازگیهایی که برام داشت خیلی زود تموم شد ولی سر آغاز اتفاقات بعدی بود. به خاطر این مهمونی رفتن ها دوستی من با فرانک عمیق تر شده بود به خصوص با امیر. من هم دقیقا همین رو می خواستم.

روزها میگذشتن و من همچنان احساس تنهایی میکردم. با وجود اینکه هر روز مغازه نیما و دوستان دیگه پاتوقم شده بود ولی بازم کافی نبود . برای فرار از تنهایی سعی میکردم خودم رو به امیر نزدیک کنم.
یه پراید داشت با هم می رفتیم الافی. تو اون مدت یه جورایی فهمیدم بودم با فرانک ارتباط داره .کم کم خودش رو لو داد و گفت هر وقت بخوام بهم حال میده..
امیرآخرش بود به دور از چشم اردلان با خواهرش( فرانک) رابطه بر قرار کرده بود.
این آدم شاخصه خاصی داشت. پسر هرزی بود که از لاسیدن با دخترا لذت می برد. یه جورایی از ارتباط هانیه با فرانک به خاطر حضور امیر نگران بودم. رفتارش گاهی وقتها طبیعی نبود. ولی به خاطر فرانک بی خیال میشدم.
بد جوری تو کف فرانک بودم. طوریکه هر وقت میدیدمش همون شب کف دستی میزدم. دیگه داشت اعصابم خورد میشد. یه کس و کون که میدونستم به امیر میده تو خونه ما پلاس بود و من نمی تونستم کاری کنم.گاهی وقت ها زنگ میزدم به همراهش و به بهونه های الکی با اون لاس می زدم. این قدرتابلوکردم که خودش فهمیده بود من نسبت به اون نظر دارم. بالاخره یک روز پشت تلفن بعد کلی عاطفی حرف زدن و لاو ترکوندن بهش گفتم که ازش خوشم اومده. خندید. اصلا حرفی نمیزد. فکر میکردم حقیقت رو بگم زودتر به نتیجه می رسم. ازش خواستم در مورد حرفام به هانیه چیزی نگه. یه لحظه یاد صمیمیت فرانک و هانیه افتادم . بعید دونستم که فرانک به هانیه چیزی نگه. تلفن رو که قطع کردم مثل سگ از حرفام پشیمون شده بودم...
این جریان گذشت تا اینکه فرانک رو خونه خودمون دیدم . تو این مدت هم هیچ عکس العملی از جانب هانیه در مورد خودم ندیدم .این نشون میداد که فرانک از حرف های اون روز من چیزی به هانیه نگفته.
سعی میکردم جلوی فرانک آفتابی نشم. برای همین تو اتاق مطالعه با کامپیوتر کار میکردم. بعد از اینکه از جو ناجوری که خودم تو خونه درست کرده بودم خارج شدم فهمیدم که فرانک زیاد جدی نگرفته ولی همچنان نگران بودم منو جلو هانیه ضایع کنه.
با این اوصاف رفتار فرانک رو زیر نظر داشتم .دوست داشتم بدونم حرف های من چه تاثیری روی رفتار اون داشته ولی به چیز خاصی پی نبردم. شاید این دختر اصلا منو آدم حساب نکرده...
از اون طرف هم ارتباطم با امیرکم شده بود. فرانک جریان رو به امیر گفته بود . امیرهم مدام زنگ میزد خونه ما و متلک پرونی میکرد که چرا چند روزه اون طرفی نمی رم . بعد هم لو داد که میدونه دنبال فرانکم . طوری صحبت میکرد که انگار براش مهم نیست. شاید هم با توجه به شناختی که از من داشت و اینکه مخ زدن بلد نیستم در مورد من بی خیال بود. از فرانک به خاطر اینکه منو آدم حساب نکرد و جریان رو به امیر خایه مالی کرد بدم اومد. با اینکه رفتار فرانک با من عادی بود ولی ازش پیش هانیه به بدی حرف میزدم. کیرم همچنان بی تاب فرانک بود و به تنها چیزی که فکر میکردم سکس با فرانک بود.

ادامه....
     
  ویرایش شده توسط: Aydin_1390   
مرد

 
قسمت پنجم
------------------------

وسط های تیرماه سال 1385 بود . عاطفه و نگار موبایل خریده بودن . جشن موبایل خریدن هم طبق معمول بهونه ای برای رقصیدن تو خونه ما.
من بیچاره هم حمال اینها بودم. سفارش غذا و میوه داده بودن. بعد ازتحویل میوه ها به هانیه رفتم دنبال دفترچه بیمه و درگیرتمدید دفتر چه بیمه بودم . ساعت یک بعد از ظهر که برگشتم مهمونی و بزن و برقص برقرار بود. وارد سالن که شدم هیچ وقت این کس خل ها رو با این لباس ها ندیده بودم. مادرم خونه نبود و دخترا داشتن می رقصیدن . تا من رو دیدن جیغ زنان فرار کردن تو اتاق های دیگه.
هانیه و عاطفه تو سالن مونده بودن و بقیه رو صدا میکردن که برگردن. یه لحظه جا خوردم. وای چی میدیدم . چه کون خوش فرم و تحریک کننده ای جلوم می دیدم. قلبم داشت میرفت تو کونم. اصلا تو این مدت دقت نکرده بودم که هانیه اندام و کون به این قشنگی داره. شاید به خاطر اینکه خواهرم بود توجه نمیکردم...
یه تاپ نیم تنه صورتی خیلی نازک پوشیده بود که قسمتی از بدنش بین تاپ و شورتش لخت بود و برجستگی های سینه و کونش اززیر تاپ و شورت معلوم بود. ورپریده گذشته ازخوشگلیش واقعاً خوش هیکل هم بود تا اون روز هانیه رو این طوری لخت و پتی ندیده بودم. با بهت و حیرت وارد سالن شدم شروع کردن متلک پرونی و مسخره کردن من...
اومدم بشینم تو سالن که یه نگاه به من کرد و با سر اشاره کرد برم تو آشپزخونه.
بعد چند دقیقه اومد و گفت دوستام راحت نیستن امروز رو اینجا بشین...
نزدیک من که اومده بود بدنش بیشتر نمایان شد . سینه های گرد و قلنبه اش از زیر تاپش کاملا معلوم بود و هنگام راه رفتن مثل ژله می لرزیدن.. دوباره رفت تو سالن. از پشت سر نگاش کردم. شورتش چنان تنگ و نازک بود که شیار کونش و رنگ پوستش از زیر شورت پیدا بود طوریکه اگه دولا میشدم به سمتش راحت می تونستم سوراخ کونش رو ببینم...
چشمام رو کون خوش فرمش قفل شده بود. لامصب حسابی برجسته و حشری کننده بود احساس کردم کیرم داره بزرگ میشه . دوست نداشتم ببینم ولی دست خودم نبود . ناخودآگاه یه دستم رفت سمت کیرم و فشارش دادم.
همچنان نگاهش میکردم. واقعا همه زیبایی یه دختر تو بدن هانیه جمع شده بود.
کمر باریک و خوش هیکل .از دیدن بدنش تو اون لباس های نازک احساس خلع کردم. اعتراف میکنم که پدرم حق داشت هانیه رو سوگولی بچه هاش بدونه. هیچ وقت هانیه جلوی من با شورت راه نرفته بود چه برسه به اینکه اینقدر نازک باشه. رو میز ناهار خوری نشستم و تو سالن رو دید می زدم. اون روز بقیه دوستاش و حتی فرانک لباسشون مثل لباس هانیه این قدر باز نبود . ناراحت بودم ولی اون لحظه نمی دونستم برای چی ناراحتم.
ازکناردرآشپزخونه یواشکی نگاش میکردم. بد جوری سیخ کرده بودم . ران های پاهاش تا زانو لخت بودن و جوراب هم نپوشیده بود. با لوندی خاصی در حال رقصیدن بود.حالم خراب شده بود.احساس گناه میکردم . سعی میکردم اگه نگاهش میکنم از روی شهوت نباشه ولی نمیشد . سر کیرم خیس شده بود. همه چیز در چند لحظه به هم ریخته بود. روزهای قبل فرانک رو دید میزدم و گاهی هم عاطفه رو ولی انگاری چیز تازه ای کشف کرده بودم.
هنوز تو بهت و حیرت بدن هانیه بودم که یه لحظه یاد دوربین افتادم . خیلی عادی رفتم بالا تو اتاقم و آوردمش و از داخل آشپزخونه یواشکی شروع کردم به عکسبرداری . حالت خودم رو نمی فهمیدم. فراموش کرده بودم هانیه خواهرمه . اون موقع شهوتم بالا بود. همینطور عکس میگرفتم. همه فکرم تو اون ساعت کس و کون هانیه بود که زنگ زدن . مزاحم همیشگی بود. شوهر خواهرم همراه دخترش پشت در بودن. رفتم آیفون رو زدم همه فرار کردن تو رختکن . فریبرز سلام و احوال پرسی کرد و رفت تو سالن نشست . دخترش هم اومد پیش من . همه چیز به وضعیت عادی برگشته بود غافل از اینکه من حالم خوب نبود. برای شوهر خواهرم آب میوه بردم و کنارش نشستم . وانمود میکردم جدول حل میکنم ولی فکرم پریشان بود.
برای اینکه تابلو نکنم رفتم طبقه بالا عکس ها رو ریختم تو کامپیوتر و پسورد گذاشتمو برگشتم پائین...
هانیه لباسش رو عوض کرده بود و من هنوز تو بهت و حیرت چند دقیقه پیش بودم.
مهمونی دخترا که تموم شد انگاری برای من تازه شروع شده بود.منتظر بودم زودتر آخر شب بشه و برم تو اتاق مطالعه و با خیال راحت عکس ها رو ببینم . اون شب مثل سال برای من میگذشت .
بعد از شام تو سالن با خانواده نشسته بودیم. هر کسی کاری میکرد. سوال های دامادمون در مورد آینده و شغل پردرآمد هم نتونست من رو تو سالن نگه داره. رفتم طبقه بالا تو اتاق مطالعه درم بستم. یه مشمپا فریزر از تو یخچال اتاقم برداشتم دور کیرم کشیدم و اومدم پشت کامپیوتر...
عکس ها رو یکی یکی نگاه کردم . اون لحظات فقط اندام هانیه برام مهم بود. هر چقدر بیشتر نگاه میکردم بیشتر جذب بدن و هیکلش میشدم.انگاری تازه دیده بودمش. تصاویرش کم کم حالم رو خراب میکرد. چه گوشتی بود و من تا اون زمان بهش دقت نکرده بودم. احساس خاصی داشتم. تو اون لباس ها خیلی لوند و خوشگل و خوش هیکل بود. شاید اگه با اون لباس ها نمی دیدمش اصلا تو نخش نمی رفتم چون نسبت به هانیه حس خواهر و برادری داشتم و اگه از روی شهوت می دیدمش گذری بود...
تو عکس ها هانیه و فرانک رو که با هم مقایسه میکردم هانیه از نظر خوشگلی ، هیکل و به خصوص کون یه سر و گردن از فرانک برتر بود. تنها برتری فرانک طرز صحبت کردنش و عشوه های عجیبی بود که برای پسرها می ریخت و منم سر همین عشوه هایی که می اومد جذبش شده بودم.
این عکس ها کاری کرد که فرانک رو در مقابل هانیه صفر بدونم . بی اختیار دست بردم سمت کیرم و شروع کردم به مالیدن...
با یکی از عکس های کون هانیه کف دستی می زدم و تو عالم دیگه بودم که تو مشمپا فریزر پر شد.
تو اون لحظه نمیدونستم چه حسی دارم. قبل از ارضا شدن حال خوبی داشتم ولی بعد از جلق احساس بدی پیدا کرده بودم. چنان پشیمون شدم که کل عکس ها رو حذف کردم . فکر میکردم کاری که با عکس هانیه کردم هیچ برادری نمیکنه...
رفتم تو تختخواب .تو فکراین کار بودم که خوابم برد . نصف شب از شدت سردرد از خواب پریدم . باز همون میگرن لعنتی اومده بود سراغم .قرص ارگوتامین خوردم. تا اثر کنه پدرم در می اومد. برای همین همراهش یه قرص آرام بخش خوردم...
ظهر بود که از خواب پا شدم.
هنوزگیج بودم اثر قرص خواب از بین نرفته بود. تو تختم نشستم و به آینده کیری خودم فکر میکردم یاد دیشب افتادم و کاری که با عکس های هانیه کردم. باز هم تمایل پیدا کرده بودم که اون عکس ها رو ببینم ولی پاکشون کرده بودم...

ادامه...
     
  
مرد

 
قسمت ششم
--------------------
اون روز عصر بی حوصله بودم . بدن هانیه مدام جلو چشمم بود. با اینکه فرانک 3 سال از هانیه بزرگتر بود ولی هم هیکل و هم قد همدیگه بودن .اعصابم خوردشده بود. یه سر رفتم بیرون بعد از چند ساعت الافی رفتم پیش نیما. اون روز تو فروشگاه بچه های دیگه هم بودن .سعید هم گیتار میزد و شعر میخوند. یه جورایی از زبون نیما فهمیده بودم سعید عاطفه رو زده زمین. هنوز مثل دوران دبیرستان بحث مهم روزمون دختر بازی بود.
عصر که خونه رفتم افکار خاصی داشتم که بیشتر این فکرها مربوط به دیشب بود . حرص می خوردم که چرا اون عکس ها رو پاک کردم . میدونستم ممکنه دیگه چنین شرایطی پیش نیاد. هانیه همراه پدرم بیرون بود و هنوز نیومده بودن . کلافه شده بودم . مادرم هم حوصله منو با حرف های مزخرفش سر برده بود .
رفتم پشت بام .عصرها پاتوق من پشت بام خونه بود و اونجا تو هوای آزاد کل تهران رو دید میزدم.
شب موقع شام حواسم به هانیه بود . تاپ شلوارسفیدی شبیه گرم کن پوشیده بود.
تا همین دیروز فرانک برام مظهر سکس بود حالا هانیه جای فرانک رو گرفته بود. هیکلش مدام جلو چشمم بود. از روز قبلش رفته بودم تو نخش . وقتی تو سالن راه میرفت با نگاهم بدنش رو می خوردم .لامصب ازاون کمر باریک ها بودکه همه خوششون میاد. مژه هاش چنان بلند بود که گاهی موقع دعوا تهدیدش میکردم شب با قیچی مژه هاش رو می برم. اون شب هانیه طوری بود که فرانک در نظرم خفیف شد مطمئن بودم با این بدن و کونی که داره دیر یا زود بالاخره ترتیبش رو میدن....
یاد اون دو سال افتادم که تو راه مدرسه بادیگاردش شده بودم. چه دعواهایی که نکردم.
یه مدت هم پسر عموم زاغ سیاش رو تو راه مدرسه چوب میزد تا فهمید من جریان رو میدونم دیگه اون ورا آفتابی نمیشد.. همیشه به چشم خواهری نگاش میکردم ولی با این لباسش منو منفجر کرد. نمیدونستم چرا این طوری شده بودم.

*******

هانیه مدام جلوی چشمام بود. غریبه هم نبود که با ندیدنش این تحریک شدن از بین بره. حال خودم رو نمی فهمیدم. هنوز نمیدونستم چرا به یک باره به سمت هانیه کشیده شدم من که دنبال فرانک بودم ...
شاید هر شخص دیگری هم بود با اون ظاهری که هانیه برای خودش درست کرده بود کار من رو میکرد. دو هفته گذشت و من هر روز بیشتر به هانیه گرایش پیدا می کردم. بد بختی این جا بود که مدام جلو چشمم بود. همین باعث میشد نه تنها از احساسم به اون کم نشه بلکه روز به روز بیشتر به اون احساس شهوت پیدا کنم. نمی تونستم اسم این احساس رو چی بذارم. ترس از این داشتم که عاشق هانیه شده باشم. .شب ها تختخوابم شده بود محلی برای فکر کردن . به همه چیز فکر میکردم. به بیماری خودم، به فرانک، به هانیه ....
فرانک تاثیر بدی روی هانیه گذاشته بود به طوریکه احساس میکردم داره منحرف میشه. مدام بیرون بود و مداد چشم و لاک و رژ کوفت و زهرمار می خرید. بیشتر از قبل جلوی آینه بود. تکلیف خودم رو نمی دونستم. بین شهوت و عقل دست و پا می زدم. اگه با فرانک دعوا میکردم مطمئن بودم باید فاتحه کس و کون فرانک رو بخونم. اگه هم بی خیال میشدم که هانیه به گائیدن می رفت.
امیر قبلا گفته بود فرانک اهل حاله. از اینکه هانیه هم مثل فرانک بشه کفری میشدم هنوز بین شهوت و منطق دست و پا می زدم. نمی تونستم تصمیم درست بگیرم..حسرت می خوردم چرا هانیه باید جای دوست دخترم ،خواهرم باشه...
شب ها موقع خواب کلی با خودم و وجدانم کلنجار می رفتم. کار درستی نبود ولی مدام این ذهنیت در من وجود داشت که هر کسی خواهر خوشگل و خوش هیکل داشته باشه همین احساس من رو داره....
در نهایت باز هم این کار رو اشتباه دونستم .تصمیم گرفتم بیشتر از گذشته بیرون از خونه باشم. این طوری کمتر تو خونه بودم و کمتر فکر های ناجور به سرم میزد.
بعد از تصمیمی که گرفتم بیشتر وقتها می رفتم تو فضای سبز روبروی خونه و یا پارک اطراف خونه می نشستم و اگه دوستی یا آشنایی پیدا میشد سر صحبت رو باز میکردم . مغازه نیما و الافی با امیر تو خیابونها هم پاتوق هر روزم شده بود.
چند روز بعد هم گذشت همچنان تحت فشار بودم. این شهوت ول کن نبود . مدام تحریک میشدم که برم تو خونه. یه شاسی و چاقال تو خونه بود و راحت میشد هر وقت که بخوام بدون مانتو و با لباس راحتی ببینمش. لخت گشتن هانیه تو خونه هم به این میل من شدت می بخشید.
از زمانی که با فرانک دوست شده بود دنبال مد و لباس های جدید و عجیب و غریب بود به خصوص مانتوی کوتاه و تنگ به رنگ سفید که راحت برجستگیهای سینه و کونش رو نشون میداد. حسابی از نبود پدرم تو خونه و مهربونی مادرم برای جلف گشتن استفاده میکرد. انگاری بی خیال بودن من هم در مورد لباس پوشیدنش هانیه رو پر رو تر کرده بود. مطمئن بودم اگر رفاقتش با فرانک ادامه پیدا کنه بعید نیست به گائیدن بره...
ادامه
     
  
مرد

 
قسمت هفتم
---------------------------------

بیرون رفتن من از خونه همچنان ادامه داشت . امیدوار بودم میل به هانیه از وجودم بیاد بیرون ولی متاسفانه این طور نشد . طی اون چند هفته ارتباطم با نیما و سعید هم بیشتر شده بود . دوباره مثل دوران مدرسه صمیمی شده بودیم. روزها که با نیما و دوستام بودم حالم بهتر بود ولی شب موقع شام بازم می دیدمش و نا خود آگاه بدنش رو دید می زدم و آخر شب هم به خاطرش کف دستی می زدم.
چند وقتی بود دوباره کنترلش میکردم. وقتی بیرون می رفت وسایلش رو بررسی میکردم تا شاید بتونم چیزی پیدا کنم. ولی همش لوازم آرایش بود. یه جورایی شک کرده بودم که پول این همه لوازم آرایش تو اتاقش از کجا میاد....

تو اون روز ها هرچقدر نگاه های من به بدن هانیه بیشتر میشد اعصابم بیشتر به هم می ریخت. دیگه قبول کرده بودم عاشق هانیه شدم .دختری که بیشتر روزها باهاش تو خونه دعوام میشد حالا بدجوری میخواستمش....
میدونستم دلیل انحراف من و هانیه شخص فرانکه که هانیه رو جلف کرده بود و من رو هم اول تو کف خودش و بعد تو کف هانیه گذاشته بود.
همچنان مهمونی ها و رقصیدنشون پا بر جا بود ولی هانیه هیچ وقت مثل اون روز لباس باز نپوشید...
اون زمان نمیدونستم با فرانک چی کار کنم . هانیه ازفرانک تقلید میکرد و من هم که تو کف بودم اعتراضی به اونها نمیکردم . اونها هم هر کاری می خواستند میکردند.

*******

چهارم مهر ماه بود. دقیقا یادمه . دامادمون می خواست بره کیش و قبلش می بایست یه چک از حساب بابام تو بانک سپه نقد کنم و ببرم براش . هانیه هم قرار بود کرج بمونه پیش خواهرم که در نبود فریبرز تنها نباشه.
مترو تهران-کرج اول صبح ملت کون همدیگه رو پاره میکنن تا سوار بشن و جا برای نشستن روی زمین هم نبود هر جوری بود خودمون رو تو یکی از واگن ها و صندلی ها جا کردیم .
تو ایستگاه ایران خودرو دو تا ازاین بچه سوسول ها که پشم کلک سینه هاشون رو ریخته بودن بیرون اومدن تو کوپه ما .خودشون رو طوری تابلو میکردن که مثلا دانشجو هستند. چند دقیقه بود داشتم به کس شعر های اینا گوش میدادم. یه جورایی زوم کرده بودن روی هانیه. برام مهم نبود ولی وقتی دیدم نگاه ها دو طرفه شده خوشم نیومد و یه جوری شروع کردم به آمار گیری.
خودم رو با روزنامه تو دستم مشغول کرده بودم و بیشتر حرکات اون دو نفر رو زیر نظر داشتم. یکشون مدام به اون یکی کس شعر میگفت و بلیط متروی تو دستشو با خودکار خط خطی میکرد. احساس میکردم رو بلیط شماره نوشته. به روی خودم نیاوردم.
موقع پیاده شدن این دو تا هم پشت سر ما پیاده شدن و با فاصله افتادن دنبال ما .
از درون می سوختم. تمام بدنم می لرزید. به سختی خودم رو کنترل میکردم .کفری بودم از اینکه چرا هانیه این قدر منو دست کم گرفته ولی باز فکر میکردم شاید اشتباه میکنم. همون اطراف یه بانک سپه پیدا کردم و رفتیم چک رو نقد کنیم. هانیه به بهونه خرید شیرکاکائو و کیک تو بانک نیومد و رفت تو مغازه سوپری کنار بانک.
سریع تو بانک نوبت گرفتم و اومدم کنار در ورودی بانک بیرون رو دید زدم . هر چه منتظر شدم اون دو نفر بیان رد بشن نیومدن. سریع زدم بیرون و رفتم تو مغازه سوپری .
اون دو نفر هم تو مغازه بودن .دیگه شک و تردیدم از بین رفته بود. میدونستم اگه تلفنی قرار بود رد و بدل بشه تا حالا شده بود. جالب اینکه پسرها هم داشتن شیر و کیک می خوردن...
از اینکه هانیه تو سن 17 سالگی منو کیرکرده بود اعصابم به هم ریخته بود. با این وجود مدرکی نداشتم تا حرفامو بهش ثابت کنم برای همین سر حرف های الکی تو خیابون باهاش دعوام شد و تا خونه خواهرم هم این دعوا ادامه داشت. می تونستم همون روز جریان مترو رو بهش بگم ولی چون تو کف خودش و فرانک بودم باز هم بی خیال شدم.
از فردای همون روز بود که نظرم در مورد رفتارهای هانیه در حال تغییر بود.
شب ها تو تخت خوابم به هانیه فکر میکردم. به این عشق و علاقه ای که در من به وجود اومده بود و میدونستم آخرش سرابی بیش نیست. تنها دو راه داشتم . یا اینکه قید این عشق و عاشقی رو به دلیل خطراتش بزنم و یا اینکه هانیه رو بکنم تا این عاشقی به نتیجه برسه و جنبه رسمی پیدا کنه. هنوز به اون نتیجه لازم نرسیده بودم.
بعد از جریان مترو دعواهای من و هانیه بیشتر شده بود به طوریکه روزی نبود با هم بحث و دعوا نداشته باشیم. همین باعث شد بابام دوباره بحث سربازی رو وسط بکشه. از پدرم دیکتاتورتر سراغ نداشتم. میدونستم میخواد اینطوری منو وارد ارتش کنه و کاری کنه که نتونم دیگه خارج بشم.
سر همین قضیه سربازی و دعواهایی که با هانیه داشتم بالاخره تصمیم گرفتم قید خواهر و برادری رو بزنم و در راه رسیدن به وصالش از راه کون اقدام کنم . این طوری تلافی همه دعواها و اختلافاتم با هانیه در می اومد و دیگه اعصابم خورد نمیشد....

ادامه
     
  
مرد

 
قسمت هشتم
---------------------

همچنان با پدرم درگیر بودم. این بار گیر سه پیچ داده بود برم سربازی. ول کن هم نبود. سعی کرده بودم برای عوض کردن نظرش عصر ها رو تا آخر شب با امیر بگذرونم تا جلوی چشمش نباشم. تنها یه شوخی های امیر دلم خوش بود که حتی پدرم رو هم از شوخی هاش بی نصیب نمیذاشت....
مشکل سربازی باعث شد یه مدتی از فکر هانیه و فرانک و زندگی عادی خارج بشم .
من و مادرم به خاطر تک پسر بودنم برای معافی از خدمت تلاش میکردیم .تقریبا یک ماه بود که به صورت پراکنده دنبال معافی بودم . دوست نداشتم برای این نظام کیری خدمت کنم. اصلا از نظامی بودن بدم می اومد.
یک آشنایی هم تو نظام وظیفه داشتیم که امیدوار بودم از طریق اون مشکل سربازی رو حل کنم. دیگه هانیه و پدرم و کس و کون از یادم رفته بودن و برام مهم نبودن .اینکه دو سال باید برم تو بیابونی کون خودمو پاره کنم برای من غول شده بود.
بالاخره بعد از کلی وقت کشی و پرونده سازی اعلام کردن که حداقل باید دوره آموزشی رو طی کنم تا معافیت تک پسری شامل حال من بشه. اصلا هیچ چیز این سازمان نظام وظیفه معلوم نبود. خیلی ها تک پسر بودن و راحت معاف شده بودن ولی من شانس نداشتم.
چاره ای جز کنار اومدن با این مشکل نداشتم. چون پرونده هم تشکیل داده بودم اگه نمی رفتم فراری برام رد میکردن.
به هر حال بعد از کلی اعتراض به بابام و دعوا سر هیچ و پوچ با هانیه با قضیه سربازی کنار اومدم.
دفترچه که دادن دستم برای هیجدهم آبان ماه بود. یعنی3 روز دیگه. خواه ناخواه وارد دنیای دیگه ای میشدم.
بالاخره روز رفتن رسید. از امیر در نبودم خواسته بودم تو مهمونی ها مواظب هانیه باشه. خود امیر هم میدونست یکی از عواملی که بابام گیر داد برم سربازی شخص هانیه بود. ساعت 7 صبح با اتوبوس های سپاه از ترمینال جنوب راهی شهر یزد شدیم .

*******

با حالی پریشان که معلوم نبود تا کی این حالت پریشانی ادامه داره رسیدیم میبد یزد. عصر بود. انگاری با پادگان هماهنگی نکرده بودن همه بچه ها پشت در پادگان مونده بودن اجازه ورود نداشتیم . امیدوار شدیم دوباره ما رو به تهران برگردونن. ساعت 7 شب بود . باد شدیدی تو صورتمون میخورد . یک عده از بچه ها هم وقتی وضعیت رو دیدن یواشکی فرار کردن و برگشتن تهران.
ساعت حدود 10 شب اجازه ورود دادن و بعد از خوندن تک تک اسامی من هم وارد پادگان شدم و مورد بازرسی بدنی قرار گرفتم. بعد از اون تو پادگان الاف می گشتیم . شب بود و خسته بودیم. معلوم نبودکجا باید بخوابیم. تا سه روز تو پادگان الاف بودیم و تو حیاط مسجد پادگان می خوابیدیم . از آب خبری نبود و مجبور بودیم ازآب شور استفاده کنیم.
بعد از سه روز ما رو به خط کردن و گروهان بندی شدیم . همون جا لباس سربازی به تن کردیم و شروع سربازی ما رسما از اون روز آغاز شد. تو اون 25 روزی که تو پادگان خدمت کردیم کونمون پاره شد. از خشم شب گرفته که نصف شب ما رو بردن تو بیابونی و دب اصغر و اکبر نشونمون دادن تا کلاس هاس تئوری و تیر اندازی. صورتم از شدت تابش آفتاب سوخته شده بود .
بعد از 25 روز توان راه رفتن از ما گرفته شده بود . تنها دلخوشی من صحبت تلفنی با امیر بود . روزی یک ساعت با امیر صحبت میکردم و همه پولهای تو جیبمو بابت خرید کارت تلفن خرج میکردم.تو اون 25 روز حتی یک بار هم با خانواده خودم تماس نگرفتم. به خصوص از بابام نفرت داشتم و اصلا برام مهم نبود. با امیر اونجا هم دست از شوخی و کس کلک بازی بر نمیداشتم. با شوخی هاش من رو چند دقیقه ای از ناراحتی خارج میکرد. کس شعر زیاد میگفت.میدونست تا حالا کس نکردم هر وقت بهش زنگ میزدم مدام از سکس هاش با فرانک میگفت . به قول خودش میخواست منو حشری کنه.
از مهمونی های دخترها که ازش می پرسیدم حرف های جدیدی می شنیدم . تو اون چند وقت ازحرفهای امیر فهمیده بودم هانیه مدتیه تنها نمیره مهمونی و پسر عموم هم همراهشه. اولش فکر میکردم شاید داریوش پسر عموم که زمانی دنبال هانیه بود از نبود من داره استفاده میکنه ولی بعداً فهمیدم یکی از پسرهای محلمون به نام الیاسه که قاب هانیه رو دزدیده و خودش رو جای پسر عموم جا زده. تازه ما تو فامیلمون پسری به اسم الیاس نداشتیم.
با فهمیدن موضوع با اینکه چند روزی بود کفری بودم ولی جلوی امیر به روی خودم نمی آوردم. ازش خواسته بودم تو مهمونی ها مواظب هانیه باشه. با توجه به رفتارهای منفی هانیه با امیر فهمیده بودم هانیه امیر رو آدم حساب نمیکنه .احتمالا امیرهم سر همین قضیه از هانیه عقده داشت و حسابی آمار میداد...
چند روزی بود به الیاس فکر میکردم. امیر گفته بود هانیه تو خونه فرانک با الیاس رقصیده. حتی از رقصدنش هم فیلم گرفته. قضیه کم کم برام جالب میشد.
الیاس بچه محل خودمون بود. از اون بچه مایه دارهای محل و الاف که جلوی مغازه موبایل فروشی پردیس با سعید و بقیه پاتوق میکرد. پسر خوش تیپی بود و شاید همین باعث شده بود هانیه با اون دوست بشه...
تا زمانیکه هانیه دختر مثبتی بود و اهل قرتی بازی و پارتی رفتن نبود با وجود اینکه مثل سگ و گربه همیشه با هم دعوا داشتیم ولی همه جوره حواسم بود که پسری مزاحمش نشه . از زمانی که راه هرز بودن و جلف گشتن رو در پیش گرفت با اون مانتوهای تنگ و چکمه های بلند تا ساق پا و مانتوهای آستین کوتاه منم شدم مثل غریبه ها رفتم تو کف. برام دیگه مهم نبود با کی دوست میشه یا چه بلایی سرش میارن . همون روزها تصمیم گرفتم مانع کارهای هانیه نشم تا جایی که میخواد جلو بره.

ادامه
     
  
مرد

 
قسمت نهم
-----------------------
تو اون مدتی که فهمیدم هانیه دوست پسر گرفته چند روزی تو پادگان اعصابم خورد بود. نمیدونستم باید چی کار کنم. امیر هم هر بار زنگ میزد آمار جدیدی از مهمونی های اینها میداد و منم کفری تر میشدم. سر جریان سربازی اجباری هم تا اون موقع به خونه زنگ نزده بودم. هر روز هم که میگذشت تمایلم برای کردن هانیه بیشتر میشد. بارها تصمیم گرفته بودم زنگ بزنم به هانیه و جریان الیاس رو لو بدم ولی چون خودمم تو کف بودم بی خیال میشدم.
بالاخره بعد از 25 روز مرخصی میان دوره ما تصویب شد و ما با هزار امید و آرزو از اون جهنم خلاص شدیم . تو این مدت هم صورتمون سیاه شده بود. دوستای زیادی پیدا کرده بودم. همیشه تو اون 25 روز پاتوقمون پشت آسایشگاه بود و با چند تا از بچه تهرانی ها گروه تشکیل داده بودیم. هر کدومشون یه جوری عشق و حال میکردن . ترمینال جنوب که رسیدیم در بست گرفتم تا خونه. بچه های خونه خبر نداشتن من دارم میام تهران به اونها نگفته بودم . ساعت حدود 1 شب بود و بامداد روز جمعه. بالاخره به خونه رسیدم. کلید انداختم و بدون ایجاد سر و صدا رفتم تو حیاط و بعد هم اتاق خودم .
لباس های کیری سربازی رو از تن در آوردم و رو تخت خوابیدم . به قیافه کیری خود که تو این 25 روز برای خودم درست کرده بودم فکر میکردم. انگاری از وضعیت خفقان خدمت سربازی آزاد شده بودم و مثل قدیم در اختیار خودم بودم. بی اختیار دستم رفت طرف کیرم و شروع کردم به مالیدن . نزدیک یک ماه بود که با آرامش خود ارضایی نداشتم. یاد عکس ها و فیلم های قدیم افتادم که با اون عکس ها و فیلم ها خود ارضایی میکردم. تو اون وقت شب رفتم تو اتاق مطالعه سر وقت کامپیوترم.توی این مدتی که نبودم معلوم نبود هانیه با کامپیوتر چه کار ها کرده. درایو ها رو می گشتم پراز فیلم های ترسناک بود کس خل چه فیلم هایی نگاه میکرد. به یه فایلZIP شده شک کردم اومدم بازش کنم که پسورد گذاشته بود. منم از اون کونده پر رو تر تصمیم گرفتم رایتش کنم روی سی دی تا بعدا سر فرصت پسوردش رو پیدا کنم. از یه باکس سی دی که خریده بودم فقط 10 تایی باقی مونده بود . همه رو رایت کرده بود...
صبح ساعت 11 با به به و چه چه مادرم از خواب بیدار شدم.
هانیه هم بود. اوف که چه چاقالی شده بود. خوش به حال الیاس . دامادمون فریبرز هم بالای سرم بود. صبحانه مفصلی خوردم. برای اولین بار آزاد شده بودم. انگاری اختیار همه چیز با خودم بود...
اون روز بعد از اینکه به حالت عادی قبل از سربازی برگشتم دوباره همون نگاه های شهوت آلود به بدن هانیه شروع شده بود. 25 روز تو بیابونی حسابی منو تو کف گذاشته بود. 25 روزی که دیدن یه دختر برای ما آرزو شده بود و حالا کسی که خیلی تو کفش بودم جلوم بود.
ظهرهمون روز یه سر رفتم بیرون پیش دوستام. بچه ها وقتی منو می دیدن انگاری مرده زنده شده دیده بودن . صورت سیاه شده من از چشم هیچ شخصی به دورنمونده بود. رفتم پیش نیما یه جور احساس شرم میکردم. به خصوص که هر لحظه ممکن بود الیاس هم پیداش بشه. هنوز نمیدونستم عکس العمل من نسبت به اون چیه. بالاخره دوست پسر خواهرم بود. مطمئن بودم نیما و سعید هم از جریان الیاس خبر دارند . زیاد اونجا نموندم و برگشتم خونه. شب رفتم پای کامپیوتر .
هر چی گشتم اون فایل zipرو پیدا نکردم. خوب شد رایتش کرده بودم. دنبال فرصت بودم که راهی برای به دست آوردن پسوردش پیدا کنم.
فرداش گیتارمو برداشتم و رفتم پیش امیر .
25 روز بود ندیده بودمش. کلی خوش و بش کردیم .طبق معمول کس شعر گفتنش تمومی نداشت. از خدمت براش گفتم اون هم از تهران و مخ زدن های جدیدش گفت. صحبت از فرانک شد و باز حرف های سکسی .خیلی ریلکس بود.
براش کمی گیتار زدم . یاد جریان الیاس افتادم .ازش خواستم فیلمی رو که با موبایل از هانیه و اون پسره الیاس گرفته نشونم بده . اولش تردید داشت و بهونه می آورد ولی اسرار من رو که دید کوتاه اومد. رفت سر وقت گوشیش و یه کلیپ نشون من داد و گقت چند دقیقه بیشتر نیست. همه حدس و گمانم درست بود.
فیلم رو که گذاشت اصلا هواسم به فیلم نبود. الیاس بود. اگه شک داشتم حالا یقین داشتم.
تو فیلم هانیه جلف تراز اون چیزی بود که من فکر میکردم. هیچ وقت جلو پسرا نرقصیده بود اونم با تاپ و شلوار. چشم منو دور دیده بود. شاید فکر نمیکرد من بفهمم.
فرانک جلوی امیر بهتر لباس پوشیده بود. انگاری اینا هر جا که فامیل خودشون هست سر و سنگین لباس می پوشند و خونه دیگران کس و کون رو می ریزن بیرون.
تو اون فیلم چیز خاصی غیر از رقصیدن هانیه و الیاس ندیدم. برای اینکه به امیر بفهمونم که برام مهم نیست سعی کردم حساسیتی نشون ندم.
امیر میگفت قرار نبوده کسی فیلمبرداری کنه و منم جهت شناسایی پسره از تو دستشویی فیلم گرفتم.
هنوز تو شوک لباس هانیه و رقصیدنش تو جمع بودم که امیرگفت اگه تعصبی هستی نذار این طوری بگرده اگه هم برات مهم نیست بذار خوش باشه. نمیدونستم چی باید در جواب امیر بگم ناچاراً گفتم تقصیر فرانکه و اون داره راه فرانک رو میره منم کاری به کارش ندارم تازه این قدر با هم تو خونه دعوا داریم که دیگه وقتی نمیمونه سر این چیزها بحث کنیم. ازم پرسید از اینکه تنها مهمونی میره ناراحت نمیشی؟ جواب منفی دادم و گفتم من کاری به کارهای هانیه ندارم. هنوز داشتم فیلم رو می دیدم که گفت فکر نکنم پسره آدم نرمالی باشه و احتمالا دنبال اینه.
دستش رو شبیه سوراخ کرد. اولین بار بود امیر در مورد هانیه این طوری حرف می زد...
درست بود که با امیر شوخی داشتم ولی شوخی هاش ناجور شده بود . هیچ وقت در مورد هانیه این طوری صحبت نکرده بود حرفاش رو گذاشتم به حساب اینکه هانیه از امیر خوشش نمیاد و میخواد این طوری تلافی کنه.
فیلم که تموم شد امیر مدام کس شعر میگفت که انگاری برات مهم نیست خواهرت دوست پسر داشته باشه. برای اینکه کم نیارم گفتم اگه من دوست دختر داشته باشم مگه به اون ربطی داره.؟ دوباره دستش رو مثل قبل شبیه سوراخ کرد و گفت مسئله اصلی اینه. الکی بین من و امیر بحث راه افتاده بود. موضوع رو عوض کردم. جو رو خراب کرده بودم . دوباره همون حالت شوخی و کس کلک بازی برگشت . در مورد دوران خدمت حرف زدیم و اینکه هنوز با فرانک سکس داره. راحت از سکس هاش با فرانک میگفت و اصلا براش مهم نبود من در مورد دختر دایی اش چی فکر میکنم...
اون روز با هزار فکر مختلف اومدم خونه. وقتی هانیه رو می دیدم انگاری یه لاشی تو خونمون بود. چاقال با اون چشمهای درشت و کشیده مشکی و ابروهای سیاهش و کون قلنبه و هیکل نازش منو تو کف گذاشته بود. خیلی دوست داشتم بکنمش ولی راهی به نظرم نمی رسید. یعنی هر فکری که میکردم موضوع برادر و خواهری مانع میشد.
اون شب موقع خواب به الیاس فکر میکردم و به اینکه داره هانیه رو میکنه و به حرف های امیر. سعی کرده بودم جلوی امیر خودم رو بی خیال نشون بدم. چون اعتراض به هانیه و رفاقتش با الیاس مساوی بود با از دست رفتن همه چیز. اون وقت هم فرانک رو از دست میدادم هم هانیه رو.
بالاخره اون چند روز مرخصی هم تموم شد و می بایست 25 روز دیگه هم تو میبد یزد جون بکنم.
برای بدرقه پدر و مادرم و هانیه هم اومدن ترمینال. امیر هم آخرین لحظه که سوار میشدم خودش رو رسوند. کس خل نه به حرفاش نه به بدرقه کردنش. این پسر هیچ چیزش معلوم نبود.
*******

25 روز بعد هم با همه سختی هاش تموم شد . وضعیت اونجا طوری بود که موقع جدا شدن از هم ناراحت بودیم. تلفن بود که بین دوستام رد و بدل میشد. با اینکه زندگی عادی نداشتیم ولی موقع رفتن دلمون برای پادگان تنگ میشد. بالاخره منتقل شدیم به پادگان ....
اونجا ظرف 2 هفته کارام رو انجام دادم و تونستم با کمک آشنامون معافیت بگیرم و خودمو از شر خدمت سربازی راحت کنم. خیلی خوشحال بودم. انگاری از قفس آزاد شده بودم. احساس سبکی میکردم . پدرم هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. البته می دونستم تو دلش چی میگذره. آرزوش بود راه خودش رو برم....
از تو پادگان برنامه ریزی کرده بودم که به هانیه اصلا کاری نداشته باشم. هدفم این بود که من رو هم مثل خودش بدونه و جای پیچوندن من پدر و مادرم رو بپیچونه . برای کردنش این تنها راه بود.از تو پادگان تصمیم نهایی به کردنش گرفته بودم.
چنان تو رفتارم با هانیه تجدید نظر کرده بودم که خبر نداشت چه خوابی براش دیدم. از اون طرف هم با وجود بی تجربگی رو مخ فرانک کار میکردم.

*******
مهمونی های خونه ما کمتر شده بود . مطمئن بودم دلیلش اینه که جاهای دیگه مهمونی ها وسیع تر و مختلط تره و برای هانیه آزادی بیشتری داره . من هم تصمیم گرفتم مجددا همراه هانیه و فرانک باشم.
دیگه برای پارتی رفتن به من اعتراض نمیکرد ولی دعواهامون همچنان ادامه داشت. طوریکه چند بار وسط مهمونی یا من زدم بیرون یا اون گذاشت اومد خونه. وقتی با من پارتی می رفت اصلا نمی رقصید . خیلی مثبت رفتار میکرد ولی بالاخره تو یکی از همین مهمونی ها با برنامه ای که با فرانک ریخته بودن مخ منو زدن که هانیه هم تو جمع برقصه.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

((عبور از خط قرمز))


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA