انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

((عبور از خط قرمز))


مرد

 
قسمت دهم
-----------------------

اون روز تولد مرجان یکی از دوست دخترای اردلان برادر فرانک بود. رفته بودیم خونه دوست دخترش. مرجان رو تا اون زمان ندیده بودم. بر عکس سنش پیر تر به نظر می رسید. بچه ها براش تولد گرفته بودن. تو سالن بودیم . طبق معمول امیر و اردلان کنار من نشسته بودن و بقیه پسر ها هر کدوم با یه دختر گرم گرفته بودن. فرانک و دو تا دختر دیگه هم می رقصیدن . یه پسره هم گیر داده بود به هانیه که بیاد وسط برقصه اونم امتناع میکرد. امیر هم مدام در گوشم متلک پرونی میکرد .
بعد از ناهار فرانک منو کشوند تو آشپزخونه هانیه هم اونجا بود. یه کیوی دستم بود می خواستم پوستش بکنم که بعد از کلی مقدمه چینی گفت تو مشکلی داری هانیه برقصه ؟ یه نگاه به هانیه کردم داشت منو نگاه میکرد و می خندید. تا اومدم حرفی بزنم فرانک پرید تو حرفم و گفت کم امل بازی در بیار . باز هانیه رو نگاه کردم خودش اصلا حرفی نمیزد . یه لحظه فکر کردم مخالفت کنم ولی یاد برنامه هام افتادم بی خیال شدم و گفتم مشکلی نیست.
اهمیت ندادم و رفتم پیش بچه ها. بعد از چند دقیقه اومد تو سالن آخ که چقدر کس شده بود. از اینکه هانیه اون وسط با تاپ و شلوار تنگ که بر جستگی های بدنش بیرون زده بود جلوی پسر ها ظاهر شده بود احساس شهوت زیادی پیدا کرده بودم طوریکه شق کرده بودم و نمی تونستم تکون بخورم.
حس جدیدی در من به وجود اومده بود که باعث لذتم میشد. از اینکه پسرها بخوان مخ هانیه رو بزنن احساس لذت میکردم. این حس از زمان ماجرای مترو شروع شده بود...
قبلا جلو بچه ها با بلوز دامن بود حالا با تاپ و شلوار اومده بود تو سالن. چند دقیقه بعد که دوباره بساط بزن و برقص راه افتاد ازش خواستن برقصه. سر پا ایستاده بود و سر به سر دخترای دیگه میذاشت. آروم آروم خودش رو با ریتم آهنگ تکون میداد و آخرش پشت به من شروع کرد به رقصیدن و چند دقیقه بعد چنان می رقصید که شک داشتم این همون هانیه باشه که جلو من و پسرها خجالت میکشید برقصه. همون پسره هم دوباره ازش درخواست رقص کرد . بعد از رقصیدن با هانیه هم تا آخر مهمونی کنار هانیه بود. طوریکه امیر هم فهمیده بود و به من یواشکی متلک پرونی میکرد.
اون روز فرانک و هانیه هرکاری خواستند کردن و من هم اهمیت ندادم.
بالاخره مشکل رقصیدن و لباس باز پوشیدن هانیه تو جمع و جلوی من برای هانیه حل شده بود .همه چیز عادی بود. تنها چیزی که غیر عادی بود نگاه های خریدارانه امیر به هانیه بود. هر چند می دونستم هانیه از امیرخوشش نمی آد...

*******

اواسط اسفند ماه بود و من همچنان تو کف بودم. هنوز نتونسته بودم با یه دختر ارتباط جنسی برقرار کنم. یه روز امیر گیر داده بود شب برم خونشون. این قدر زنگ زد که کفری شدم . تاکید میکرد حتما تنها برم. برام عجیب بود که همیشه یه جورایی دوست داشت هانیه هم باشه ولی این بار حرفی از هانیه نزد. هر چی ازش پرسیدم جریان چیه نگفت. به دلم صابون زده بودم شاید کس آورده خونه و دیده منم تو کفم میخواد منو از باکره بودن در بیاره. کلی پشت تلفن دعاش کردم ولی اون اصلا گاف نداد.
ساعت حدودا 10 شب بود که رسیدم در خونشون. این طور که پیدا بود اعضای خانواده هم خونه نبودن . تا اومدم مثل همیشه شوخی و مسخره بازی در بیارم یه دختر و پسر رو به من معرفی کرد و گفت از همکاران و دوستان من هستند. جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم. فکرهای سکسی به یک باره از ذهنم خارج شدند. قیافه هاشون نشون نمیداد که اینکاره باشن. هنوز جو سنگین بود. چند دقیقه ای بود به سکوت میگذشت و همون پسره که دختره همراهش بود با یه حالت خودمانی پرسید خوب آقا هادی میدونی امشب برای چه کاری اینجا دعوت شده ای؟
چون حالم گرفته بود کلی جواب تو ذهنم داشتم و میخواستم بگم کیر تو حلقت اومدم کس بکنم و یا به تو ربطی نداره که بازم خودم رو کنترل کردم و اظهار بی اطلاعی کردم. جواب دادم نه و برای اینکه حالش رو گرفته باشم گفتم من هنوز اسم شما رو نمیدونم. همون پسره بدون اینکه جواب منو بده مثل یه نوار ضبط شده شروع کرد به صحبت کردن. بازوهای پری داشت و هیکل ورزیده . آستین کوتاه پوشیده بود که کیپ بازهاش بود. معلوم بود بدنسازی کار میکنه. هیکلش درشت بود و یه کلاه پارتیزانی هم سرش گذاشته بود که قیافه اش رو جذاب کرده بود.
(( آیا تا به حال چیزی در مورد نت ورک مارکتینگ شنیده ای؟))
منم مثل خودش نمی خواستم جواب بدم و لی دور از ادب بود. به خصوص که من نمی شناختمش.
گفتم نه ولی معنی انگلیسی فکرکنم بشه بازاریابی شبکه ای. درسته؟
باز هم جواب منو نداد . ادامه داد برات توضیح میدم و شروع کرد مثل بلبل حرف زدن که نت ورک مارکتینگ چیز جدیدی نیست نزدیک 50 ساله که به دنیا معرفی شده و ثروتمندان زیادی هم به دنیا معرفی کرده . پیش بینی میشه تا 2015 میلادی بیش از نیمی از تجارت جهان به این روش انجام بشه و بعد از تو کیفش یه کاتالوگ در آورد و دوباره به بلبل زبونیش ادامه داد.
امیر و اون دختره هم سکوت کرده بودن و ازم میخواستن بیشتر توجه کنم. حدود ساعت 11 بود که حرفاش تموم شد و ازم خواست اگه سوالی دارم مطرح کنم.
حسابی خسته شده بودم .با اینکه سوالات زیادی تو ذهنم ایجاد شده بود ولی چون خسته شده بودم و مهمونی هم چیزی نبود که من انتظار داشتم الکی گفتم سوالی ندارم.
اینو که گفتم همون دختره که تا اون موقع ساکت نشسته بود شروع کرد حرف زدن که مشورت با اهلش جایز است. تا وقتی خودت وارد نشدی به فکر جور کردن زیر مجموعه نباش. بعد هم خودشون رو معرفی کردن اسم دختره سودابه بود و دختر عموی اشکان همون پسره که یک ساعت مخ منو خورد.
دختر چاقالی به نظر می رسید. مدام حرف می زد و منم که تو کف چشمم رو هیکلش بود و بدنش رو دید می زدم. بالاخره کارشون با من تموم شد و از دوستان وراجش جدا شدم و اومدم خونه. تو راه به امیر فحش می دادم که چرا وقتی من دوست ندارم بیام اسرار میکنه. قبلا هم چندین بار ازم خواسته بود وارد سیستم بشم ولی قبول نکرده بودم. امیر ادعا میکرد ماشین پرایدش رو از همین راه به دست آورده و درصدد هست تو ماهای آینده 206 بخره. مدام از دخترای تو شبکه میگفت که بیشتر اونها اهل حال هستند و حتی یکیشون نامزد داره و یکی از بچه ها زدش زمین. باوجود اینکه هنوز اطلاعات کاملی از وارد شدن به سیستمی که امیر معرفی کرده بود نداشتم ولی به خاطر اینکه گفته بود اونجا فضا خیلی آزاده وسوسه شده بودم که وارد بشم.
یکی دو روز بعد 500 هزار تومان پول مورد نظر رو از حسابم کشیدم بیرون و آماده بودم وارد سیستم بشم. تنها به هانیه گفته بودم و تاکید کرده بودم که به بابا نگه. هر چند مادرم مخالف کار های من نبود.
اون روزها خیلی دوست داشتم در مورد جو داخل سیستم از امیر بیشتر اطلاعات بگیرم برای همین سعی میکردم بیشتر ازش سوال کنم. چیزی که برای من سوال شده بود عدم حضور فرانک تو سیستم بود. ازش که پرسیدم گفت اون وضع مالی خوبی داره و نیاز به این کار نداره .
یه روز رفته بودیم نمایشگاه بین المللی و تو راه ازش خواستم در مورد افراد داخل سیستم بیشتر توضیح بده . صحبت رو کشوندم به همون دختره که نامزد داره گفت اسمش سمیرا هست.6 ماهی هست که با نامزدش پدرام عقد کرده. هر دو هم تو سیستم عضو هستند. با اینکه دختره با پسره اختلافی نداره ولی مسعود مخ دختره رو زده و بعد زدش زمین.
بالاخره تصمیم قطعی گرفتم و به خاطر کس و کون های تو سیستم هم که شده به امیر جواب مثبت دادم. امیر هم تاکید کرد همه حرفهایی که تو این چند روز بین ما زده شد بیرون درز پیدا نکنه . به خصوص جریان سمیرا که پدرام بفهمه دهن مسعود گائیدس...
چند روز بعد بالاخره من هم گولد کوئیستی شدم.

ادامه...
     
  
مرد

 
قسمت یازدهم
----------------------------
عید نوروز هم بالاخره اومد. همچنان تو خونه تو کف هانیه بودم و بیرون تو کف فرانک.
اون سال عید بعد از آوردن مادر بزرگم (مادر پدرم) از همدان توسط پدرم چند روزی رفتیم شیراز و پنجم عید بود که برگشتیم تهران. به دلیل شرایط عید رفت و آمد های خونه ما هم زیاد شده بود و همین باعث شده بود چند تا از فامیل ها هانیه رو برای پسرشون نشون کنن. به نظرم هیچ کدوم از پسرای فامیل بابام از نظر تیپ و قیافه لیاقت هانیه رو نداشتن. جواب منفی هانیه و بابام خیال منو راحت کرده بود.
بیشتر عید رو با امیر بودم. پاتوقم خونه امیر بود. بیش از حد ودکا مصرف میکرد همین باعث میشد کس شعر زیاد بگه. همه چیز بر وفق مرادش بود. خیلی راحت در مورد کون دادن های فرانک حرف میزد و اصلا براش مهم نبود که دختر دایی شه.
تو عید بود که به من قول داد فرانک رو برام جور کنه. منم به خاطر همین حرفش بیشتر از گذشته با امیر ارتباط داشتم و رفاقتم چنان صمیمی شده بود که خودم علنی ازش خواسته بودم بذاره با فرانک حال کنم.
همین راحت صحبت کردن من در مورد فرانک باعث شده بود گاهی متلک هایی در مورد هانیه بپرونه که اهمیتی نمیدادم. همه اراجیفش در مورد هانیه رو به خاطر قولی که برای کردن فرانک به من داده بود تحمل میکردم....
تو خونه هم یه جورایی آمار کارهای هانیه رو میگرفتم. حتی دنبال این بودم که به گوشی موبایلش دسترسی پیدا کنم و بدونم اون تو چه خبره. خیلی دوست داشتم بدونم هنوز با الیاس ارتباط داره یا نه. جالب اینکه امیر هم ورد زبونش اسم الیاس بود و از اون روزی که من جریان الیاس رو فهمیدم و عکس العملی نشون ندادم کمی تغییر رفتار داده بود. این رو میتونستم از رفتارش بفهمم. آمار هانیه رو همیشه میداد و منو آدم بی خیال و بی تعصبی میدونست. این قدر در مورد کارهای هانیه میگفت که کم کم پی بردم امیر هم مثل من تو کف هانیه اس تا جایی که یه روز بعد از حضور تو جلسه شرکت رفتیم خونشون. بساط ودکا هم آماده کرده بود اون روز زیادی خورده بود و کم کم که صحبت ها به سکس و عشق حال رسید به فرانک و هانیه حرف های ناجوری زد و آمار داد که سامان داره برای کوچه پشتی مخ آبجیتو میزنه . این سامان همون پسره تو مهمونی اردلان بود که از هانیه خواسته بود باهاش برقصه...
با اینکه در مورد هانیه کس شعر زیاد میگفت ولی کم کم از چرندیاتی که میگفت بدم نمی اومد تازه از اینکه هانیه امیر رو این طوری سوزنده که پشت سرش حرف میزنه لذت می بردم. بیشتر روز با امیر بودم .حسابی مشغول الافی تو خیابون و کافی شاپ ها. بیشتر صحبت هاش همچنان از بچه های داخل سیستم بود. اون به فکر پول بود و من هم فکر کس و کون.
*******
از زمانی که خودم رو شناختم و شهوت به من فشار می آورد سعی میکردم به هانیه نگاه بد نگاه نکنم ولی از اون روز که با شورت نازک دیدمش شهوتم بر منطقم غلبه کرد و اون چیزی که مدتها سعی میکردم تو ذهنم راه ندم خیلی راحت وارد فکرم شد و چنان تمایلم به هانیه زیاد شد که تا مدتها با فیلم وعکسش خود ارضایی میکردم.اتاق من و اون طبقه بالا بود وفقط اتاق مطالعه بین اتاق من و هانیه قرار داشت و این برای من نعمت بود. پدر و مادرم طبقه همکف بودن و با توجه به شرایط موجود بهترین و نزدیکترین مکان رو داشتم که بتونم در کمال آرامش به خواسته ام برسم. خوشبختانه تنها افراد باقی مونده تو خونه من و هانیه بودیم و بقیه ازدواج کرده بودن. اگه میشد یه جوری مخ هانیه رو بزنم می تونستم شبها حداقل یه کون توپ بکنم. فقط نمی تونستم چطور باید مخش رو بزنم.
شک نداشتم که هانیه هم داره راه فرانک رو میره. از رفتارش کاملا مشخص بود. سوم دبیرستان بود و از دبیرستان که تعطیل میشد یواشکی تعقیبش میکردم. همیشه با دوستاش تا سر کوچه می اومدن و تو راه هم رفتارش جلف و زننده بود. چند قدمی جلوتر از دوستاش راه میرفت و مدام بر میگشت سمت دوستاش و اونها که جلو می اومدن اون یه مقدار بر عکس عقب عقب راه می رفت و دهنشو مثل گاله باز میکرد و میخندید. یا اینکه وقتی با دوستاش می خندید دولا میشد و محکم رو کیفش می کوبید . مانتوی مدرسه هم که خیرش بده این قدر تنگ بود که کون و سینه هاشو رو حسابی بیرون مینداخت و خوراک پسرهای سر راه . اون زمان که تو کف نبودم همیشه حواسم بود کسی مزاحمش نشه ولی حالا اصلا برام مهم نبود به خصوص تو جریان عروسی دختر همسایه روبرویی که نه تنها از اون ماجرا بدم نیومد بلکه بعد از پایان عروسی تا صبح دو بار به خاطرش کف دستی زدم.

*******
عروسی دختر بزرگ همسایه روبرویی ما بودکه به خاطر بزرگ بودن حیاط و سبک خونه های ساخته شده تو کوچه مراسم رو تو خونه برگزار کرده بودن. سبک خونه طوری بود که ابتدا وارد راهرو میشدی و بعد حیاط قرار داشت. طبقه اول رو خانمها در اختیار داشتن و آقایون هم طبقه دوم و طبقه سوم هم احتمالا برای عروس و داماد در نظر گرفته بودن. من به دلیل ناراحتی میگرنم و اینکه زیاد از سر و صدا خوشم نمی اومد رفته بودم پیش امیر. بعد از اینکه تو سیستم عضو شده بودم امیر کلی تحویلم گرفته بود. ساعت 5 بود که مادرم زنگ زد برم اونجا و میگفت خوبیت نداره تو مجلسشون نباشم. چاره ای نبود.
حدود ساعت های 6 عصر بود که برگشتم خونه. وارد کوچه که شدم الناز بچه خواهر بزرگم تو206 باباش با فرمون ماشین ور می رفت و هانیه و یه زن تقریبا 40 ساله هم کنار در خونه عروس ایستاده بودن. با توجه به لباس هایی که تنشون بود معلوم بود از تو مراسم اومدن بیرون. کمی جلوتر از خونه ما هم سعید و نیما و چند تا از بچه های کوچه به همراه داداش عروس به دیوار خونه همسایه تکیه داده بودن و شیرینی می خوردن. رفتم به داداشه تبریک گفتم و با نیما و سعید و بقیه هم احوالپرسی کردم و از در پارکینگ رفتم تو و بعد گفتن تبریک به پدر داماد و خود داماد سریع زدم بیرون. به اینها شک کرده بودم . همیشه جلوی خدمات موبایل پردیس تو کوچه پاتوق میکردن ولی این دفعه فرق میکرد.کلید انداختم وارد خونه شدم. کسی خونه نبود و همه خونه همسایه بودن. همینکه وارد شدم رفتم کنار پنجره اتاق مطالعه . بدبختی داخل اتاق خودم پنجره رو به کوچه نداشت . از اونجا چند دقیقه داخل کوچه رو دید زدم.
همین طور از گوشه پنجره هانیه و بقیه رو دید می زدم. برای اینکه یه وقت هانیه نیاد تو خونه و تابلو بشم دو طرف کیس کامپیوتر رو در آوردم و کیس رو فرش ولو کردم تا اگه اومد فکر کنه با کامپیوتر مشغلوم. یه تاپ دامن(ماکسی) سراسری کوتاه صورتی رنگ پوشیده بود و چادر سفید توری هم روش انداخته بود و هنوز داشت با همون زنه صحبت میکرد. اون لحظه دیدن حرکات و رفتار هانیه تو کوچه و نگاهاش به دوستام منو عصبی کرده بود. با زنه که صحبت میکرد هر چند ثانیه نگاهش بر میگشت سمت دوستام و گاهی هم چادرش رو ول میکرد و پاهای لختش تا زانو معلوم میشد. فقط نمیدونستم این زنیکه کیه که هانیه مخش رو کار گرفته و داره از بودن با اون برای آمار دادن به دوستام استفاده میکنه.

ادامه...
     
  
مرد

 
قسمت دوازدهم
------------------------
بالاخره بعد از چند دقیقه پیر زنه رفت تو خونه و لی هانیه همونجا جلو در ایستاده بود و آمار میداد. تو این شرایط کیری گوشی همراهمم زنگ خورد. خروس بی محل بود. داشتم با امیر حرف میزدم که اومد سمت در خونه. سریع رفتم پای کیس کامپیوتر الکی دستکاریش کردم. اومد بالا و قهقهه زد و خودش رو انداخت رو زمین. مدام میخندید. امیر هم از اون ور خط صداش رو شنیده بود و هی جون جون میکرد. تلفن رو که قطع کردم گفت این زنه که کنار در بود منو کشونده بود بیرون تا ازم خواستگاری کنه. از فامیل های داماد بودن . خاله داماد. میگفت پسرش تو ایران خودرو مسئول یه بخشه و کلی تعریف و تمجید کرد. منم گذاشتم همه حرفاش رو بزنه آخر که ازم جواب خواست گفتم من شوهر دارم و دوباره زد زیر خنده و چادرش رو پرت کرد سمت من. چاقال هنوز میخندید. یه تاپ دامن کوتاه صورتی پوشیده بود که تا زانوش بود و پاهای لخت و بدون جورابش شدیدا تحریکم کرده بود. دور گردنش نوار رمان مثل پاپیون درست کرده بود و دور قسمت دامنش هم نوار رمان بسته بود .تاپش هم بدون آستین بود و کلی منجوق دوزی شده بود. واقعا یه شاه کس 18 ساله شده بود که کیر هر پسری رو سیخ میکرد. صورتش رو اصلاح و لپ هاش رو قرمز کرده بود. چنان رژ لبی کشیده بود که اگه چند دقیقه دیگه اونجا میموند کار دست خودم میدادم. اومده بود سی دی موزیک برداره. عشق رقص بود . با آهنگهای شاد و خارجی روسی می رقصید. صدای موزیک ضبط صوت رو چنان زیاد کرده بود که فحشش دادم و در حالیکه چادرش رو میدادم دستش از اتاق انداختمش بیرون و یه جوری که نفهمه مالیدم به کونش. چقدر نرم بود. در رو که بستم جیغ و فریاد کرد که سی دی هاش رو بدم. اهمیت ندادم و اونم فحش کشان گفت میرم از تو ماشین فریبرز برمی دارم.
چاقال تو ماشین فریبرز چادرش رو در آورده بود. از اون بالا می دیدمش بازم داشت آمار میداد . خواستم از اون بالا حالشو بگیرم بره تو خونه دیدم نیما و سعید و یه پسره دیگه دارن میان سمت ماشین. از کنار 206 رد شدن و داخل ماشین رو نگاه کردن و همون پسره که نمیشناختمش انگاری پر و پاچه لخت دیده هی پشت سرش رو نگاه میکرد و دور میشد. معلوم بود الکی رفتن سر کوچه چون چند لحظه بعد برگشتن و این بار همون پسره رفت کنار ماشین و شروع کرد با هانیه حرف زدن. جالب بود که نیما و سعید رفته بودن جای قبلی ایستاده بودن ولی پسره کنار پنجره ماشین مونده بودو داشت با هانیه صحبت میکرد. داشتم دیونه میشدم. خودمم نمیدونستم چه حالی دارم. از یه طرف غیرتم به جوش اومده بود و از یه طرف نمیدونم چرا کیرم داشت شق میکرد. نمیدونستم کدوم درسته. برم پائین دهن یارو رو صاف کنم یا صبر کنم ببینم چی میشه. این قدر دو دلی کردم که پسره یه گوشی موبایل گرفت سمت هانیه و اونم خیلی راحت از پسره گرفت. هاج واج مونده بودم جریان چیه. تا اومدم به خودم بیام هانیه از ماشین پیاده شده بود و چادرش رو نصف و نیمه رو سرش انداخته بود طوریکه فقط بالاتنش رو پوشنده بود و پاهای لختش بیرون بود. احساس کردم بیش از حد داره معطل میکنه وگرنه قفل کردن ماشین کاری نداره . بالاخره در حالیکه سمت نیما و سعید و اون پسره رو نگاه میکرد الناز رو برد تو خونه همسایه....
منگ بودم. تو گوشم احساس میکردم صوت میکشن. اون شب حال خوبی نداشتم. سر همین جریان اعصابم خورد شده بود. تازه فهمیده بودم پسره کلاس گذاشته جای نوشتن شماره تلفن روی کاغذ گوشی موبایل داده به هانیه تا به خاطر گوشی هم که شده قبول کنه. پسره حرفه ای مخ هانیه رو زده بود. به روش پسره و رفتار هانیه در قبال اون حسودیم شد.
از اون شب افکار تازه ای در من شکل میگرفت طوریکه دوست داشتم همه بچه های محل بیافتن دنبال هانیه . احساس میکردم کس ترین و چاقال ترین دختر تو محل فقط هانیه هست و من با کردن هانیه خوشگلترین و خوش هیکلترین دختر محل رو میکنم.
خواب بودم و نفهمیدم پدر و مادرم و بقیه کی برگشتن خونه . ازفرداش دوباره افتادم دنبال آمار هانیه. دنبال گوشیه بودم . لامصب N82بهش داده بود منم جای هانیه بودم قبول میکردم. خنده دار اینجا بود که میگفت گوشیش رو دیشب تو عروسی با یه دختره عوض کرده . دیگه برام اهمیت نداشت با کی دوست میشه چون منم تو نخش بودم. عصری با کلی دلهره و تردید رفتم پیش نیما و سعید. اون پسره هم بود. اسمش علیرضا و پسر دایی نیما بود. نمیدونم چرا دوست داشتم بیشتر با اونها باشم. سعید منو به علی رضا معرفی کرد. رفتارم با هر سه نفرشون عادی بود. میخواستم این طوری از من مطمئن بشن که اصلا از موضوع خبر ندارم . رفتار اونها هم خیلی طبیعی بود و مثل همیشه با هم شوخی میکردیم.
چند روزی اون جریان خوراک کف دستی های من بود. دوباره همون فکرهای سکسی تو ذهنم جولان میداد. میدونستم آخر رفاقت پسره با هانیه تو رختخوابه و پسره به کمتر از کون هم راضی نمیشه....
*******
یک ماه و نیم بود که تو سیستم عضو شده بودم . هر چند برای ورود به سیستم و ثبت نام اینتر نتی پدرم در اومد. خود امیر برام حساب ایکارد باز کرد و موفق شدم سکه ای به قیمت 500 هزار تومان خریداری کنم. با ورودم به سیستم مورد تشویق دوستان جدید قرار گرفتم .تو یک ماه با بیشتر بچه های سیستم آشنا شدم. با امیرکه خوب سابقه دوستی قبلی داشتم .با اشکان و سودابه هم که همون اولین روز آشنا شده بودم. بعد مرتضی یکی از لیدر شیب ها. پدرام و سمیرا که نامزد بودن و هر دو دانشجوی معماری .
حمید که تازه متاهل شده بود و گاهی وقتها زنش رو می آورد تو شرکت. دو تا لاشی الهام و شیوا که امیر یکیشون رو کرده بود . مسعود و فرزاد رو هم دیدم . فرزاد بچه محل اشکان بود و دوستی قدیمی با هم داشتن.تعداد بچه هایی که تو سیستم عضو بودن زیاد بود که با بیشترشون هیچگونه آشنایی پیدا نکردم.
در مورد حرف هایی که امیر در باره افراد تو سیستم زده بود و اینکه اگه زرنگ باشی میتونی کس و کون بکنی زیاد اغراق نکرده بود. آدمهای اونجا خیلی ریلکس بودن و آزاد . کسی هم مانع نمیشد. همین جو آزاد بود که لاشی ها رو اونجا کشونده بود. برای من بیشتر ارتباط سمیرا و مسعود جالب بود. دختری که دور از چشم نامزدش به قول امیر به مسعود کون داده بود. البته به نظرم حق داشت و اگه من هم دختر بودم حتما به مسعود میدادم. هیکل دختر پسند و خوشتیپی داشت. چهار شانه و چشم درشت . بعید بود وقتی سنش کم بوده کونش نذاشته باشن. سمیرا هم جذاب بود. چشماش گیرا بودن. از اون دخترای شاسی بلند که هیکل زنانه ای داشت .
کار تو سیستم رو جدی نگرفته بودم طوریکه داد و هوار امیر بلند شده بود. جلسات رو مداوم نمی رفتم و حتی مرتضی که وظیفه آموزش من رو داشت شاکی شده بود.
این بی خیال بودنم باعث شد یه شب امیر بیاد در خونه و کلی فحشم بده و منو ضایع کنه. شانس آوردم کسی تو حیاط نبود. مدام از کیر من و کس های تو سیستم به باد می داد که تو برای کیرت اومدی نه پیشرفت. هر چی فحش بلد بود نثار آدمهای تو سیستم میکرد. دیدم ضایع میکنه بردمش تو خیابون. کمی آروم شده بود. دوباره شروع کرد که من هم اولش مثل تو بودم . ولی وقتی مزه پول اومد زیر دهنم بی خیالی رو بی خیال شدم . الان کلی آدم زیردست دارم. بعد از ترکیب کار گفت که بر اساس سیستم گولد کوئیست هر فرد اگه بتونه سه نفر رو به سمت چپ و راست خودش اضافه کنه و تعادل سه و سه ایجاد بشه شرکت به اون فرد 250 دلار میده. به شرطی که فرد به طور مستقیم و با T.C خودش یک نفر رو به هر طرف خود معرفی کرده باشه. با اینکه هدفم اول نامشخص بود و دنبال کسخل بازی و دختر بازی بودم ولی احساس کردم امیر راست میگه . آخرش ازم خواست برای شروع در هفته 3 جلسه مداوم بیام و تو چند تا پرزنت شرکت کنم

ادامه...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت سیزدهم
---------------------------
بعد از مدتی بالاخره تو کارم کم کم جدی میشدم ولی همچنان دنبال کس و کون های تو سیستم بودم. با مسعود رفاقتی صمیمی بر قرار کرده بودم . کم کم از کس هایی که تو سیسستم کرده بود برام گفت ولی هیچگاه از جریان حال کردنش با سمیرا نگفت. به قول خودش بیشتر از بقیه تو سیستم دختر کرده بود. برای همین رفاقتم با مسعود درون سیستمی و با امیر خارج از چارچوپ گلد کوئیست بود. هنوز فرانک بعد از هانیه برام دومین چاقال بود و دوست داشتم رفاقتم با امیر به خاطر فرانک هم که شده ادامه پیدا کنه. با وجود اینکه تو سیستم دخترهای زیادی بود ولی همچنان خواهرم کس ترین دختری بود که دوست داشتم بکنمش.
نزدیک دو ماه بود که تو سیستم عضو بودم .
اردیبهشت ماه سال86 بود.فشار ها از طرف مرتضی هم روی من زیاد شده بود.
تو یکی از روزها و در پایان جلسه و هنگام گرفتن تعهد ها برای عملکرد هفته آینده تا اومدم بفهمم چه میگذره دیدم برای من در هفته 10 جلسه وقت تنظیم کرده اند. وقت سر خاراندن هم نداشتم. هم باید آموزش میدیدم هم باید پرزنت می دادم و جلساتی رو برای عضو گیری و معرفی کار به دیگران می گذاشتم.
بعد از دو ماه تنها توانسته بودم دو نفر از بچه های هم خدمتی و دوران سربازی ام رو به سیستم معرفی کنم و این خیلی کم بود. به دلیل اینکه تو این چند سال آدمی منزوی و عصبی بودم دوستان زیادی که به درد سیستم بخورند نداشتم. امیر پیشنهاد داده بود هانیه رو عضو زیر مجموعه خودم کنم ولی من مخالف اومدنش بودم . میدونستم اگه بیارمش تو سیستم با لاشی گیری هاش آبرو برام نمیذاره . از اون طرف کارهای مربوط به سیستم بر عکس مسائلی که به کس و کون ختم میشد به کندی انجام میشد.
کم کم به دلیل نداشتن نفر تو سیستم بی انگیزه میشدم حتی سراغ نیما و سعید هم رفتم ولی اونها قبول نکردن وارد سیستم بشن .همین باعث شده بود دوباره تو سیستم کم کار بشم ولی این بار بر خلاف دفعه قبل امیر اعتراض نمیکرد.
اون زمان فکر میکردم شاید از من نا امید شده ولی بعدا که از سیستم خارج شد متوجه شدم با اشکان اختلاف شدیدی پیدا کرده و هدفش خارج شدن از سیستمه.
تو سیستم که بودم کم کم مسعود جای امیر رو گرفت. دانشجو بود و با همکلاسی اش تو آریا شهر خونه مجردی اجاره کرده بودن. مسعود بچه کرج بود و حسام شیرازی بود. به همت بابای حسام خونه اجاره کرده بودن. اونها هم از این موقعیت استفاده میکردن و همه جوره عشق و حال میکردن.

*******

اواخر خرداد ماه 86 همون سال خواهرم به همراه شوهرش و پسرش از اروپا اومدن خونه ما و چند روزی مهمون ما بودن که ای کاش هیچ وقت پاشون به خونه ما باز نمیشد. خونه چند روزی بود که به خاطر حضور خواهرم شلوغ شده بود و کلی فامیل و آشنا برای دیدنشون می اومدن خونه ما. همون روز ها زمزمه هایی برای درس خواندن هانیه خارج کشور از خواهرم شنیدم. اولش اهمیت نمیدادم. چون میدونستم نه هانیه عرضه این کار رو داره و نه پدرم اجازه میده. ولی در کمال تعجب پدرم مخالف نبود وقتی فهمیدم انگاری همه با این کار موافق هستند شدیدا اعتراض کردم و عنوان کردم من هم می خوام تو اروپا ادامه تحصیل بدم. ولی پدرم قبول نکرد.
دلیلش هم این بود که اگه من درس خون بودم بعد دیپلم ادامه میدادم. تا حدودی راست میگفت و من علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم ولی حسادت اجازه نمیداد بی خیال باشم. اعتراضات من فراگیر شده بود و با مادرم هر روز بحث میکردم. هانیه هم شدیدا موافق رفتنش بود . متاسفانه خیلی راحت همه چیز به نفع هانیه تموم شد .
چند روزی بود نسبت به این همه نژاد پرستی پدرم اعصابم خورد شده بود و از طرف دیگه میگرنم هم با توجه به فریاد هایی که میکشیدم و اعتراضاتی که میکردم عود کرده بود. به نشانه اعتراض چند روزی تو خونه غذا نمی خوردم. به فرانک زنگ زدم و جریان رو گفتم . فرانک هم دل خوشی نداشت و همین باعث شد که دعوتم کنه کافی شاب. وقتی دیدمش کلی براش درد دل کردم و از این همه تفاوت گذاشتن بین فرزندان گله کردم.. اون روز بعد از دیدار با فرانک احساس کردم کمی آروم شدم. تو راه برگشت به خونه فاصله سعادت آباد تا خونه رو پیاده طی کردم و مثل آدم های معتاد سر به زیر حرکت میکردم. آدم تا چه حد می تونه بین فرزندانش فرق بگذاره. حتما این هم تقدیر من بود. جریان اروپا رفتن هانیه این قدر برای من سنگین بود که کلا از فکر کس و کون دخترا اومده بودم بیرون. حالا به تنها چیزی که فکر میکردم رفتن به اروپا بود. همه افکارم تو دنیای خارج ایران چرخ می زد. چند روزی بود با مادرم در باره رفتن هانیه حرف می زدم ولی همه کاره پدرم بود.
یه جورایی پی برده بودم شاید کلاس زبان رفتن هانیه سناریویی از پیش تعیین شده از جانب اطرافیان بود که حالا علنی شده بود و فقط اعصاب من رو به هم ریخت.
بعد از اینکه توافق شده بود هانیه بره خارج درس بخونه به خاطر این همه فرقی که پدرم بین من و هانیه گذاشته بود چنان حرصم گرفت که تصمیم گرفتم از هانیه آتو بگیرم. در این صورت یا باید بذاره بکنمش یا اینکه اگه حال نداد مانع رفتنش به اوکراین بشم. این طوری می خواستم تلافی کارهای پدرم و هانیه رو در بیارم. کردن هانیه تنها هدفم شده بودو باید قبل از رفتنش کار رو تموم میکردم.
اون روز ها میگذشت و من با شرایط موجود خودمو هماهنگ میکردم. به مرور زمان اون عطش اولیه برای رفتن به اروپا در من کمرنگ تر میشد و بر عکس برای هانیه بیشتر میشد. تنها کسانی که در فراموش کردن این ناراحتی و افسردگی من دخیل بودن فرانک و امیر و مسعود بودن .دوستی من با فرانک عمیق تر شده بود و با امیر درد دل میکردم. باز جای شکرش باقی بود که شخصی مثل امیر کنارم بود. شوخی های من با فرانک در نبود هانیه زیاد شده بود و نا خود آگاه شوخی های دستی میکردم. این یعنی سر آغاز کرده شدن فرانک . فکر اروپا کم کم از یادم رفت و باز کس و کون جای اون رو گرفته بود.

ادامه....
     
  
مرد

 
قسمت چهاردهم
-----------------------------
تو سیستم جدیدا با مسعود بودم. از کارهای امیر تا زمانی که با اشکان درگیری پیدا کرد خبر نداشتم. خودش هم اصلا به من چیزی نگفته بود ولی بالاخره تو یکی از جلسات با اشکان در گیر شد. اشکان تو اون جلسه گفته بود یه گروه از کمپانی کوئیست به ایران اومدن و یه بابایی هم واسطه شده که من هم با نماینده شرکت ملاقات کنم.
امیر هم که چند وقتی بود مدام به اشکان گیر میداد جلو بقیه پرید وسط حرفش و اشکان رو یه دروغگوی بزرگ نامید. درگیری این دو از مدت ها قبل ایجاد شده بود. امیر منکر اومدن نماینده کوئیست به ایران بود و اشکان اسرار میکرد که به ایران اومدن در صورتیکه سران گلد کوئیست جراعت اومدن به ایران رو نداشتن. اون شب بحث این دو به درگیری بیرون از شرکت و تو خیابون هم کشید. طوریکه وقتی جو مردانه شد و دخترا رفتن شروع کردن به ضایع کردن و لو دادن کس هایی که تو سیستم کرده بودن. هر کدوم دیگری رو محکوم میکرد که برای جاکشی اومده تو سیستم. بالاخره بعد از اینکه دعوا بالا گرفت در حالی که رو زمین ولو بودن و هر کدوم سعی در مغلوب کردن دیگری داشت من هم به هواداری از امیر محکم با لگد گذاشتم تو کمر اشکان. طوریکه بلافاصله فحش کشان بلند شد و با من گلاویز شد. شانس آوردم بچه ها اومدن جدا کردن. همون جا هم برای من خط و نشون کشید. مسعود هم جای جدا کردن ایستاده بود و نگاه میکرد. بعدا گفت که این کونده اشکان آمار منو شدید داره. دخالت کنم دهنش چفت نداره.
از این همه اعتماد به نفس خودم تعجب کرده بودم. نباید خودمو درگیر میکردم ولی دست خودم نبود .این کارم غیر ارادی بود. بعد از اینکه تو سرم احساس درد کردم تازه فهمیدم با سنگ کوبیده تو سرم.
اون روز با سر بانداژ شده رفتیم خونه. امیر حسابی شاکی بود. میدونستم قضیه دعوا ممکن نیست سر بحث امروز تو جلسه باشه. بعد از کلی خایه مالی امیر بالاخره فهمیدیم کلی پول از اشکان طلب داره که بالا کشیده .
اون شب رفتیم خونه مجردی مسعود. من بودم و مسعود و حسام و امیر. زنگ زدم خونه که امشب جایی مهمون هستم.
شب با بچه نشستیم و تا آخر شب در مورد اتفاقی که افتاد بحث کردیم. اولین بار بود که سرم میشکست . همون شب امیر حال گیری کرد و سیستم رو به لقایش بخشید. هر کاری کردیم راضی نشد که برگرده. این طوری همه ضرر میکردیم. اولش حرفش رو جدی نگرفتیم ولی وقتی چند روز تو شرکت ندیدمش حالمون گرفته شد. گروه و زیر مجموعه ما به هم خورده بود. چندین روز پاتوق من و مسعود خونه امیر بود ولی راضی نشد برگرده فقط برای اشکان پیغام می فرستاد و طلب پولش رو میکرد. شاید خود اشکان هم فکر نمیکرد که امیر چنین تصمیمی بگیره . من هم کم کم زده بود به سرم بی خیال بشم. ولی مرتضی مدام منو تشویق میکرد.
بالاخره امیر از سیستم خارج شد . هر چند اون بود که من رو تشویق کرد وارد سیستم بشم. یه جور حس بی اعتمادی نسبت به گلد کوئیست پیدا کرده بودم. به خصوص که پول امیر رو هم بالا کشیده بودن.
بیچاره امیر که کلی آدم تو زیر مجموعه اون بودن. نزدیک 5 ملیونش دست اشکان بود. قرار شده بود اشکان پول امیر رو تا سه ماه دیگه برگردونه .

*******

امیر رو تنها تو مهمونی ها و پارتی های فرانک و هانیه می دیدم. با اینکه فقط زمانی که سرباز بودم از امیر خواسته بودم تو مهمونی ها مواظب هانیه باشه ولی ول کن نبود و همچنان گاهی وقتها که صحبت به فرانک و هانیه میکشید آمار هانیه رو میداد. البته میدونستم این رفتارها از روی کینه ای هست که به هانیه داره. مدتها بود می دونستم هانیه از امیرخوشش نمیاد و این زیرآب زنی امیر برای همین بود .
منم به حرفاش اهمیت نمی دادم چون میدونستم امیر هم تو کفه ولی به روش نمی آوردم. درنبود امیر با مسعود رفاقتم تو سیستم بیشتر شده بود. تا جایی که بالاخره اعتراف کرد سمیرا رو کرده. چند روزی بود که مدام در مورد سمیرا ازش می پرسیدم و اون هم انکار میکرد. مسعود هم دنبال این بود که بفهمه کی به من خایه مالی کرده . آخرش هم به شرط اینکه منم بگم کی خایه مالی کرده برام گفت.
اون روز تو تعویض روغنی منتظر بودیم روغن عوض کنه که بازم ازش پرسیدم . همه چیز رو لو داد که سه ماهی بود اینا تو سیستم عضو بودن. دختره یه جورایی پا میداد. هر دو دانشجوی یک کلاس بودن و 6 ماهی بود عقد کرده بودن. چند روز بعد متوجه شدم میخواد طرح دوستی بریزه. اولش می ترسیدم شاید با پدرام برنامه ریختن منو تو دام بندازن . ولی چند وقت بعد تو مهمونی Funبه دور از چشم پدرام به من ابراز علاقه کرد. معلوم بود دروغ نمیگه. یه مدت تلفنی با هم صحبت میکردیم و بعد پیشنهاد تفریح بیرون از خونه داد که قبول کردم. میدونستم چی میخواد. برای همین روزی که خونه مکان بود زنگ زدم بهش .دانشگاه و پدرام رو پیچوند وقرار گذاشتیم میدان ونک . بعد از کلی الافی تو خیابونها و کافی شاب پیشنهاد دادم بریم خونه. یه جوری رفتار میکرد که دلش نمی خواد بیاد ولی آخرش اومد. اولش حال نمیداد ولی وقتی مالیدمش سریع یخش وا رفت و منم که عشق کون از عقب حسابی کردمش. گفتم هنوز هم بهت میده که جواب منفی داد و گفت طبق عادتم آبمو تو کونش خالی کردم .شاکی شد و داد و هوار کرد چرا ریختم تو کونش . دعوامون شد و قهر کرد. منم به خاطر پدرام و خطرش دیگه بی خیالش شدم. گفتم اگه این کار رو نمیکردی تا یه مدتی میکردیش. با یه صدایی که میخواست ادا در بیاره گفت همه لذت کون کردن به ریختن داخلشه. اراده کنم دختر برام زیاده.
اون موقع بود که پی بردم چقدر از دیگران عقب هستم. واقعا کسانی مثل مسعود چه راحت دختر میکردن و من چند سال بود جلق می زدم.
مسعود هم مثل من عشق کون بود ولی کمی بی رحمی میکرد و باعث نفرت بعضی دخترها میشد.امیدم به این بود که بتونم از کنار مسعود و امیر به خواسته ام برسم .

ادامه....
     
  
مرد

 
قسمت چهاردهم
----------------------------
خونه مجردی مسعود و حسام محلی بود برای گپ زدن های آزاد و بدون استرس در مورد آدمهای تو سیستم. البته من یه هدف دیگه هم داشتم .میدونستم اونجا مکانه و ممکنه منم از کنار مسعود و حسام بتونم استفاده کنم. تو کامپیوترش همیشه سرک میکشیدم دنبال سوژه بودم. انواع اقسام نرم افزار فیلتر شکن و پراکسی رو میشد تو کامپیوترش پیدا کرد. از نرم افزارفیلتر شکن CPROXY استفاده میکرد که چون پولی بود مجبور بود هر سه روز یه ایمیل برای سایت سرورش بسازه. یوز و پسورد جدید بگیره . منم هر وقت اونجا بودم با فیلتر شکنش تو سایت های سکسی چرخ میزدم. بر عکس من که کلی تو یاهو چت میکردم اون اهل چت نبود. چون کلی دختر زیر دستش داشت که راحت بهش حال میدادن. سعی میکردم حداقل به کسانی پی ام بدم و چت کنم که مثل خودم به خواهرشون تمایل دارند. ظرف دو سالی که تو یاهو چت میکردم پی بردم که تعداد این جور پسرها تو ایران و به خصوص تهران زیاده. البته طبیعی هم هست دخترای تهران هم خوشگلترن هم با کلاس تر و خوش تیپ تر، تو خونه و بیرون از خونه لباس بازتری می پوشند. شاید همین زیاد بودن تعداد پسرهایی که تو کف خواهرشون هستند باعث شد که من بیشتر برای کردن هانیه تمایل پیدا کنم.. ولی هیچ وقت حتی به فکرم هم نمیرسید که اولین سکس دوران زندگیم رو تو شمال و با فرانک انجام بدم. دختری که قبلا زمینه های ابتدایی سکس رو با اون چیده بودم که مورد اعتراضش هم شده بود.
آخرای مرداد ماه بود و من چند روزی کاشان بودم . همچنان مورد انتقاد مرتضی و دیگران تو سیستم . برای اینکه چند روزی از دستشون خلاص بشم تصادف پسر عموم رو بهونه کردم و رفتم کاشان. یه پسر عمو داشتم که خیلی با مرام و با معرفت بود . از نظر اخلاقی توی فامیل پدریم تک بود . تو راه بندر عباس ماشینشون میخوره به یه نیسان و چپ میکنه و هر دو پاش و فکش میشکنه. رفته بودم عیادتش .
از کاشان به خونه زنگ زدم و اطلاع رسانی کردم که چه بلایی سرش اومده . بعد از کلی وراجی با مادرم فهمیدم که هانیه و فرانک میخوان برن شمال ویلای یکی از عموهام از
وقتی فهمیدم هانیه و فرانک میخوان برن با اینکه قرار بود چند روزی اونجا بمونم ولی دیدم این لاشی ها از نبود من سو استفاده کردن و می خوان خوش بگذرونن.تصمیم گرفتم منم با اونها برم. به امیر زنگ زدم و گفتم قضیه شمال چیه و کیا هستند. مثل همیشه با کس شعر جوابمو داد و گفت من و فرانک و هانیه و سامان دوست پسر آبجیت و بچه های آموزشگاه زبان. گیردادم که یا منم میام یا نمیذارم هانیه بیاد. بعد از کلی کس شعر گویی قرار شد مخ بچه ها رو بزنه و منم با اونا برم. وقتی فهمیدم امیر و سامان و چند تا از دوستان همکلاسی هانیه هم هستند پیش خودم فکرای ناجوری میکردم. سریع خودم رو رسوندم تهران . اون شب از شانس بد من میگرنم عود کرده بود و همین باعث شد هانیه هم حس خواهرانش گل کنه و از من بخواد خونه بمونم. با اینکه از سردردی که داشتم کلافه بودم ولی تصمیم داشتم برم.
اون شب سعی میکردم عادی جلو کنم . هانیه شاکی بود که نمی تونم از دست تو یه نفس راحت بکشم کشیدمش تو اتاق خودم و گفتم تو این چند ماه هر غلطی خواستی کردی من مخالفت کردم؟ فکر کن من اصلا اونجا نیستم. . هر غلطی هم خواستی بکنی آزادی. سکوتش مشخص بود راضی شده آخر شب زنگ زد به فرانک و یه چند دقیقه ای تو اتاقش وراجی کرد و اومد گفت با فرانک صحبت کردم مشکلی نیست. پیش خودم فکر کردم این عجب حرفه ای لاشی شده چه راحت همه چیز رو می پیچونه و دوباره درستش میکنه. قرار بود 3 تا از دوستای فرانک و هانیه هم بیان که یکشون دختر بود. جمعا 8 نفر بودیم همه مقدمات سفر آماده شد و قرار بود فردا عصر حرکت کنیم. ویلا ی مورد نظر برای عموم بود.. به مسعود زنگ زدم و گفتم داریم میریم شمال و تهران نیستم.

*******

هنوز دوستاش رو ندیده بودم. همه مقدمات رو فراهم کردیم و گیتار خاک خورده خودم رو همراه مقداری قابل توجهی پول و داروهای میگرنم یه سی دی من و کلی سی دی فیلم و موسیقی برداشتم و امیر که اون همه آت آشغال رو همراهم دید زد زیر خنده . خودش هم لپ تاب آورده بود و چند تا قلش مموری.
بالاخره همه جمع شدیم و بعد از مراسم معارفه جو دوستانه ای ایجاد شد. تنها یه دختر به جمع ما اضافه شده بود و بقیه پسر بودن.
دختره اسمش لیدا بود و همکلاسی هانیه که جلوی موهاش رو سبز کرده بود و قیافه ای غیر عادی برای خودش درست کرده بود. خیلی زود همه با هم دوست شده بودیم .فقط من و امیر این 3 نفر رو نمی شناختیم .همه غیر از فرانک زیر 20 سال سن داشتیم و مجرد. سعی میکردم خودم رو با جنبه نشون بدم به خصوص در مورد سامان .
از صحبت هاشون فهمیده بودم همون دختره که موهاش رو به طرز عجیبی رنگ کرده دوست دختره فرهاده به هر حال جمع 8 نفری ما شامل امیر و سامان ، فرانک و هانیه ، پویا و لیدا و فرهاد ساعت 6 عصر آماده حرکت شدیم . قبل از رفتن شماره تلفن های همدیگه رو گرفتیم تا اگه اتفاقی برای کسی افتاد بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم. به دلیل گرما بچه ها تصمیم گرفته بودن عصر حرکت کنن. از همون موقع تصمیم گرفتم خیلی دقیق مواظب رفتار هانیه با سامان باشم. سامان همون پسره بود که تو مهمونی خونه مرجان از هانیه تقاضای رقص کرده بود.
میدونستم تا چند ساعت دیگه وارد جایی میشیم که هواش پر شده از بوی بارون و نم و بوی دریا و نجوا های دریا با ساحل و عطر گلای وحشی جنگلی. این چندمین بار بود که به شمال می رفتم.
برخلاف برنامه ریزی هامون ساعت 7 عصر راه افتادیم.فرانک به قول خودش دیشب ماشینو از کارواش آورده بود و حسابی نو نوادرش کرده بود.خودش پشت فرمون نشست و منم کنارش هانیه و پویا و سامان هم صندلی عقب بودن. بقیه بچه ها هم تو ماشین جلویی بودن و امیر رانندگی میکرد . سامان مسئول تدارکاتمون شده بود با اینکه قرار بود با هم حرکت کنیم ولی امیر زودتر حرکت کرده بود و همه رو شاکی کرده بود. زنگ زدم به همراهش بعد کس شعر گویی و پرت و پلا گفتن ازم خواست که از کیرش بالا نرم اعتراض کردم به اینکه چرا اول کار داره ضد حال میزنه. اصلا ما رو کیرش حساب نکرد. بالاخره قرار شد یه جا وایسه تا ما برسیم.
با این وضعیت کنار اومدیم و خودمون رو سپردیم دست امیر. نزدیکای چالوس ترافیک بزرگی ایجاد شده بود.مشخص شد تصادف شده. زنگ زدم به امیر و گفتم اینم جاده با صفای جنابعالی .نمیدونستم از ماشین جلویی که امیر رانندش بود کسی به امیر اعتراضی کرده یا نه سامان هم مدام تو این چند ساعت به ماشین جلویی زنگ میزد و متلک پرونی میکرد. تلفن من هم مدام زنگ می خورد . یا امیر بود یا فرهاد و دیگران. بیچاره مخابرات رو گائیده بودن. عجب خر تو خری شده بود. تا مشکل جاده بر طرف شد چند بار اومدیم بیرون تو جاده هوا خوری. اونجا هم کس کلک بازی زیاد بود. امیر مدام با هانیه و لیدا شوخی میکرد و حتی تهدید میکرد پرتشون میکنه پائین و جیغ و فریاد هانیه و لیدا رو در آورده بود. برای من رفتار سامان تو اون لحظه مهم بود که چطوری از هانیه دفاع میکنه. اعتراض سامان نسبت به این کار امیر باعث شد بره کمک دخترا و هانیه رو بکشه بالا . همون لحظه هم امیر به من نگاه کرد وقتی سامان اومد کنار ما آروم طوریکه فقط سامان بشنوه رو به من گفت کونکش فقط زیدش رو میاره بالا و زد زیر خنده. چند دقیقه بعد هم که سه تایی کنار ماشین ایستاده بودیم من و سامان رو به طرز مسخره ای به هم معرفی کرد و رو به من گفت هانیه زید سامانه و رو به سامان گفت ایشون هم داداش زیدته و بعد هم فرار کرد سمت دخترها و لگد سامان هم در کونش بود.
این بشر نمی تونست آروم باشه چند متر جلوتراز ما هم فرانک تو آینه ماشین آرایشش رو تجدید میکرد که توسط امیر انگشت شد و دو متر پرید بالا. شق کرده بودم. رفتم کنار ماشین تکیه زدم تا کسی نفهمه. حسابی حشری شده بودم. امیر کاملا با خصوصیات رفتاری من آشنا بود اون روز کلی ما رو خندوند. انگار نه انگار که زمانی تو سیستم عضو بود. حتی یک کلمه هم در مورد بچه های تو سیستم سوال نکرد

ادامه...
     
  
مرد

 
قسمت پانزدهم
--------------------
حدودای ساعت 1 شب بود که رسیدیم تنکابن.به دلیل برنامه ریزی غلط و الافی تو جاده و احتیاط زیاد نصف شب رسیده بودیم . هنوز شام نخورده بودیم. آخر شب هم کسی حوصله خوردن نداشت. تو ماشین ما هم هانیه چرت میزد گرسنه هم نمیشد خوابید. زنگ زدم به امیر و گفتم یه جا نگه داره برم سوال کنم شاید غذا داشته باشن.
تو یه بار مصرف گرفتیم و راه افتادیم. با این تفاوت که ما جلو راه افتادیم تا مسیر ویلای عموم رو نشون بدیم. یک ساعت بعد رسیدیم رامسر. ساعت حدود 2 شب بود . شهرخلوت بود. اما در برابر تعجبم ماشین هایی رو می دیدیم که مشخص بود سرنشیناشون مثل ما مسافرن و حتی مثل ما تازه از راه رسیدن .
ویلامون یکی دو کیلومتری شهر بود. یه جای خیلی زیبا.
با اینکه توی مرکز شهر نبود اما اطرافمون پر بود از خونه های ویلایی که یکی از یکی زیبا تر بودن. قبلا هم اینجا اومده بودم. ولی اون موقع با عمو و عمه هام و خانواده بودیم. وقتی وارد کوچه شدیم فاصله خونه تا دریا شاید کمتر از دو دقیقه پیاده روی بود همین باعث شد بچه ها کلی دست مریزاد بگن . بوی دریا و صدای برخورد موج ها به ساحل خبر از نزدیکی دریا میداد . تعدادی از خونه های اطراف هم در سکوت و خاموشی بودن. ظاهرا خونه های اون قسمت محل زندگی خود مالک بود و صاحبخونه اونارو به اجاره نداده بود شایدم مسافری نداشتن چون چراغاشون خاموش بود. به هر حال بعد از اینکه وارد ویلا شدیم وسایل مان رو اون تو جا دادیم.
ویلای عموم یک طبقه و سه خوابه بود که من سریع و با توجه به اینکه میدونستم کدوم اتاق بهترینه اون اتاق رو برای خودم برداشتم. تخت خواب و وسایل راحتی و یخچال همه چیز داخل اتاق بود. هر چند تعدادمون زیاد بود ولی سر درد و میگرنم رو بهونه کردم که باید جای راحتی داشته باشم. بقیه بچه ها هم تو اتاق های دیگه ولو شدن . شام رو هم هر جوری بود خوردیم . اون شب من و امیر تو اتاق من خوابیدیم . پویا هم با فرهاد که رفیق فابریک و بچه محل بودن همراه لیدا تو یه اتاق دیگه .هانیه و فرانک هم تو اتاق روبرویی اتاق ما.
شب خوب نتونستم بخوابم. از یه طرف قسمتی از شب گذشته بود و از طرف دیگه امیر هم خوابش نمی برد و مدام کس شعر میگفت پیشنهاد میکرد نذاریم کسی بخوابه و بریم بچه ها رو اذیت کنیم. گفتم هنوز با فرانکی. با گوشی موبایلش ور میرفت وچند لحظه بعد عکسی از فرانک نشونم داد که از بالا تنه اش بود. لخت بود بدون سوتین . سینه هاش چقدر ناز بودن. پوست سفیدی داشت. دستش رو کرده بود تو نافش . داشتم سیخ میکردم. یهو دستش رو گذاشت رو کیرم و گفت خیلی بی جنبه ای که با یه عکس بلند میکنی. عجیب ضایع شده بودم. امیر کاملا فهمیده بود من تا حالا دستم به بدن دختر نخورده و هر جا که میدونست ممکنه شق کنم مچمو می گرفت. ازم سوال کرد که تونستم مخ فرانک رو بزنم یا نه. منم حقیقت رو گفتم و سکوت کردم. داشت خوابم می برد که دوباره کیرمو گرفت. فحشش دادم . با الیاس چیکار کردی؟. خواب از سرم پرید. جوابشو ندادم. ادامه داد فرانک یه چیزایی تعریف کرده برام. منتظر جواب من نشدو گفت کارشون به کون کونک بازی کشیده. گفتم فرانک فکر میکنه همه مثل خودشن.
انگاری به امیر برخورد سریع گفت میخوای آمار آبجیتو برات رو کنم؟ بعد گفت کنار الیاس همین سامان خودمون رو هم قرار بده. خود سامان میگه چند باری با آبجیت زیر آبی رفته...
با اینکه دوست داشتم امیر به حرفاش و آمار دادنش ادامه بده گفتم نه تو تخممی نه سامان تخممه نه هانیه .کسی که با فرانک میگرده آخرش همینه. دیدم حرفی نمیزنه و منم بی خیال شدم که بخوابم . باز کیرمو گرفت . دیگه از خنده مردم. این بشر دیوانه بود. اصلا کارهاش معلوم نبود. کس کش حرفی نمیزد تا خوابم بگیره و بعد یهو کیرمو میگرفت. دوباره گفت خوشم میاد جنبه ات بالاست .
داشتم دوباره شق میکردم و برای اینکه نفهمه بلند شدم و نشستم. اعتراض کردم که خوابم میاد . حرف رو عوض کرد و گفت فرهاد میگه لیدا لزبینه. اهمیتی ندادم و گرفتم خوابیدم.
فردا برای گردش رفتیم به شهر تا هم وسایل صبحونه رو بخریم هم گشتی تو شهر زده باشیم .وقتی چشمم به اون همه دخترو پسرایی افتاد که از شهرهای دیگه خصوصا تهران اومده بودن خیلی تعجب کردم. پیدا بود اکثرشون دانشجو هستند و اونجا درس میخونن. اما ظاهرو تریپشون طوری بود که انگار به پارتی اومدن . مخصوصا پسرا که حسابی اونجا رو با لس آنجلس اشتباه گرفته بودن حتی تو خیابون با رکابی راه میرفتن.
چیزی در مقایسه با پارسال که با خانواده و عموم اومده بودیم فراوانی کافی نت و کلاس های آموزش کامپیوتر و زبان بود که تو چشم میزد. برام خیلی جالب بود که یه شهر از نظر علمی در عرض یکسال این قدر رشد کنه.
همراه امیر و سامان و فرهاد رفته بودیم برای خرید صبحونه. بقیه بچه ها هم تو ویلا مونده بودن.
بعد از بازگشت خسته شده بودم. شاید به خاطر کم خوابی دیشب بود. اون دختره مو سبزه لیدا با فرانک و هانیه نشسته بودن و داشتن فبلم میدیدن. رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. صدای صحبتهای لیدا و هانیه وسامان از توی هال به گوش میرسید.
قرار بود صبحونه رو کنار دریا بخوریم چند دقیقه بعد دوباره پا شدم اومدم بیرون تو هال. لیدا رو همراه فرهادکنار آینه دیدم. مقابل آیینه میز قدی کمد دیواری ایستاده بود و لبای رژ زده شو بهم مالید .مانتوی کوتاه و تنگ آبی رنگی پوشیده بود که باسن گردو برجسته شو به خوبی نشون میداد .فرهاد هم از خلوت بودن نهایت استفاده رو کرده بود و دستمالیش میکرد. دختر مالی نبود و لب هاش برای ساک زدن خوب بود. از بقیه بچه ها خبری نبود. تا منو دیدن زدن زیر خنده. نمیدونم شاید فکر میکردن من همه چیز رو دیدم. شاید هم فکر دیگه ای میکردن. بی اهمیت از کنارشون گذاشتم و به بچه ها ملحق شدم.
بعد از صبحونه دخترا رفتن ویلا و ما هم همون جا لب ساحل نشسته بودیم و کس شعر میگفتیم. به خصوص امیر که یه دم فک میزد . بیشتر حرف ها دور محور دختر بازی و کس و کون کردن بود. فقط فرهاد تو بین ما نبود و برای دیدن پسر عمه ناتنی اش رفته بود خونه فامیلشون. انگاری تو اون جمع فقط من پسره باکره بودم که هنوز کیرم آکبند مونده بود. حتی پویا هم مشخص بود اهل کردن بوده. تنها شنونده من بودم.

*******

اون روز ظهر قرار بود بریم لاهیجان بعد ازاینکه اومدیم تو ویلا فرهاد هم با چند بطری ودکا و قلیون برگشته بود. پسر عمه اش حسابی وسائل مشروب خوری براش فراهم کرده بود. اهل مشروب نبودم . ولی بی تجربه هم نبودم. رفتار فرهاد با لیدا بعد از اینکه به ویلا برگشت نشون میداد قبلا با پسر عمه اش ودکا زده. جالب بود جلو من و امیر و پویا از لیدا لب میگرفت و داد و فریاد لیدا رو بلند میکرد .
سر ظهر رفتیم لاهیجان . رفتار امیر و فرهاد با همه یک طور خاص شده بود. این قدر بد رفتار کردن که فهمیدیم امیر هم ودکا خورده هر کاری کردیم نیان لاهیجان قبول نکردن. برای همین خودمون رو سپر بلا کردیم و دخترا رو همراه سامان فرستادیم تو ماشین فرانک و خودمون با فرهاد و امیر و و پویا تو ماشین عقبی سوار شدیم .
فرهاد کس شعر میگفت و امیر هم جوابش رو میداد. من و پویا هم عقب نشسته بودیم. یه جور مناظره بین فرهاد و امیر به وجود اومده بود که کلی باعث خنده ما شده بود. جو مردانه بود و فرهاد یک دم لیدا رو فحش میداد و میگفت خانم لزبینه ولی میکنمش اصلا تو خودش نبود. به حرف های فرهاد می خندیدیم. دعا میکردیم سالم برسیم. پویا به نظرم پسر بدی نبود ولی فرهاد و امیر و سامان کم از یه بچه کونی نداشتند. رسیدیم لاهیجان و از یه رستوران غذا گرفتیم. به دلیل رفتار کیری فرهاد و امیر و خوردن مشروب نتونستیم تو رستوران غدا بخوریم . هوای خنکی از طرف دریا به صورتمون میخورد. زیر سایه ماشین ها نشستیم و ناهارو با اشتها کامل از خنکی و پاکی هوا خوردیم . امیر و فرهاد رو به حال خودشون گذاشته بودیم. بعد از ناهارو کمی استراحت به پایین کوه رفتیم تا منظره کوهها رو این بار از پایین تماشا کنیم .سر راهمون از دو سه روستا که به هم چسبیده بودن گذشتیم. تو راه به حرف های دیشب امیر در مورد فرانک سامان و هانیه فکر می کردم. اینکه چرا این قدر بی پرده در مورد همه چیز اظهار نظر میکرد شاید بی تفاوت بودن من نسبت به هانیه و دعواهای من و هانیه تو امیر تاثیر گذاشته بود.
طرف های عصر به شهر رفتیم و از شیطان کوه و دریاچه و پارک بزرگ لاهیجان هم دیدن کردیم. دیگه با هم ندار شده بودیم .دخترا هم تا زانو شلوار هاشون رو بالا داده بودن و تو آب بودن و کس و کون رو ریخته بودن بیرون. چون مسیرمون برای بازگشت به رامسر طولانی بود زودتر از برنامه ریزی صبح حرکت کردیم سمت ویلا.
بعد از یه رانندگی نسبتا طولانی به ویلا برگشتیم.
همه بچه ها تو ویلا پخش شدن و شب هر کسی کاری میکرد تا اینکه همه اومدن و شروع کردن به رقصیدن. کمی سردرد داشتم که به خاطر صدای بلند موسیقی و میگرنم بود. دخترا با تاپ و شلوار جلو پسرا می رقصیدن و من هم خودم رو با نوکیا ان70 خودم مشغول کرده بودم. این قدر رقصیدن که ولو شدن کف سالن. هر کسی جایی دراز کشیده بود و می خندید.
تصمیم گرفتیم شامو تو خونه بخوریم .انگاری رقصیده بودن و سنگین شده بودن. آماده کردن شام هم افتاد به عهده من که بی تحرک یه جا نشسته بودم. البته میدونستن به خاطر میگرنم نمی تونم زیاد فعالیت کنم برای همین اصرار به رقصیدن نکردن .
ساعت حدود 12 شب بود و با بچه ها فیلم میدیدیم . کمی سر درد داشتم و بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درم بستم .
خواب بودم که یکی خایه هامو گرفت و مدام ازم میخواست سوت بزنم. این شگرد کار امیر بود. بلند شدم دیدم امیره. باز مزاحم خوابم شده بود. کمی در مورد تفریح اون روز حرف زدیم. معلوم بود هنوز آثار مستی تو سرشه چون بازم زد تو فاز کس شعر گفتن از هانیه. تابلو بود از هانیه کینه گرفته. هر چی میگفت منم به فرانک حوالش میدادم. میگفت سامان دو هفته بعد از تولد مرجان هانیه رو کله پا کرده. اهمیت ندادم و گرفتم خوابیدم.میدونستم امیر تو کف هانیه اس. مثل خود من و چون به امیر پا نمیده داره آمار میده. یه جورایی با امیر درد مشترک داشتم ولی نمی تونستم این درد و خماری بابت هانیه رو با امیر در میان بذارم.
ادامه...
     
  
مرد

 
قسمت شانزدهم
------------------------
صبح ساعت 11 رفتیم کنار دریا . فرهاد و لیدا از کله صبح با هم بحث داشتن و تو ویلا مونده بودن. هر کاری کردیم بی خیال بشن قبول نکردن. ما هم تنهاشون گذاشتیم . با بقیه بچه ها رفتیم کنار ساحل . پویا مامور درست کردن چایی کنار ساحل شده بود و وظیفه جمع کردن چوب برای چایی آتیشی هم گردن اون بود .موقعیت و فضایی که ما نشسته بودیم و نسیم روزانه که از دریا و زمین پوشیده از شنای نرم ساحلی میگذشت باعث شده بود که تحت تاثیر اون فضا قرار بگیریم و بزنیم به آب. با بچه ها تو آب بودیم و شعر حمیرا (بیا بریم دریا کنار دریا کنار هنوز قشنگه ) رو دسته جمعی می خوندیم که از طرف امیر برای آب دادن من حمله شد از دستش در رفتم. بعد هم به هانیه حمله کرد. فرانک نزدیک ما بود از سامان خواستم کمک کنه فرانک رو آب بدیم . تا اومد فرار کنه گرفتیمش و حسابی سرش رو زیر آب کردیم و آبش دادیم. صدای جیغ و فریاد دخترا در اومده بود. امیرفرصت طلب هم هانیه رو آب میداد هم دستمالیش میکرد . رفتارش رو یواشکی زیر نظر داشتم به خصوص که تو درگیری با هانیه رفته بود پشت سر هانیه و سرش رو به سمت جلو تو آب هل میداد و همین باعث میشد هانیه تو آب به سمت امیر قنبل کنه .
داشتیم همچنان دخترها رو آب میدادیم که یه سیلی صدا دار خورد تو گوش امیر و بعد هم فحش های هانیه بودکه نثار امیر میشد. شوخی شوخی داشت دعوا میشد. دیگه بی خیال دخترا شده بودیم.
چند دقیقه بعد دخترا از آب زدن بیرون . لباساشون خیس بود و حسابی به بدنشون چسبیده بود. اونجا بود که تونستم زیبایی بدن هانیه رو در مقابل بدن فرانک ببینم. قارچ کون هانیه از رو مانتو عمیق تر از فرانک بود و قنبل تر. فقط سینه های فرانک از هانیه کمی بزرگتر بودن که خوب این طبیعی بود چون 3 سال از هانیه بزرگتر بود. .تو ساحل شروع کردن سنگ پرت کردن به سمت ما. نمیذاشتن بیائیم بیرون. چایی خودشون رو برداشتن و با لگد اجاقی که پویا درست کرده بود رو خراب کردن و کتری چایی هم پرت کردن رو شنهای ساحل .همون موقع هم پویا با دمپایی افتاد دنبالشون . ما سه نفر هنوز تو آب بودیم . تصمیم گرفتیم امیر رو آب بدیم تا تلافیش در بیاد. با کمک سامان بالاخره امیر رو آب دادیم و بد هم فرار کردیم سمت ساحل.
بیرون از آب ضد حال خوردیم. چایی نبود که بخوریم. سه تایی رفتیم ویلا. پویا و فرهاد تو حیاط داشتن با هم حرف میزدن. رفتم کنارشون دیدم رفتن جای دیگه ایستادن. فهمیدم نمیخوان من اونجا باشم . بی خیال شدم و برگشتم تو سالن. آخ که چی میدیدم. صحنه های کیر شق کن بود که جلوی چشمام رژه می رفتن. سناریوی سال قبل دوباره تکرار شده بود با این تفاوت که این بار هم هانیه رو با شورت و تاپ خیس دیدم هم فرانک رو. کنار کولر تو بالکن از یه طرف با امیر درگیر بودن و از یه طرف هم مانتو و شلوارشون رو جلوی باد کولر گرفته بودن تا خشک بشه. تاپ و شورتشون به دلیل خیس بودن حسابی جذب بدنشون شده بود و پوست بدنشون از دور به سرخی میزد. رفتم کنار سامان ایستادم و بی خیال به دعوای امیر با دخترا لباس های خیسم رو در آوردم و در همون حال هم رفتار امیر رو زیر نظر داشتم. از اون کونده پرروها بود. دست هانیه رو چنان پیچونده بود که مجبور شده بود با شورت خیس به سمت امیر قنبل کنه . فرانک هم هر وقت برای دفاع از هانیه نزدیک امیر میشد با لگد امیر مواجه میشد.
چشمهای پر تمنای امیر به کون باز شده هانیه که حسابی هم به خاطر قنبلش باز شده بود مشخص بود که چی میخواد. منم حسابی از رفتاری که امیر با هانیه میکرد حشری شده بودم. کم کم فکرهای ناجوری تو ذهنم وارد میشد. فکرهایی که دلم میخواست امیر بیشتر هانیه رو دستمالی کنه و حتی هانیه رو بکنه. از اینکه اون طوری به کون هانیه نگاه میکرد دلم ضعف می رفت.
رفتم سمت هانیه و دستش رو آزاد کردم. یه لحظه دلم به حال هانیه سوخت. خوشگل بودنش براش درد سر شده بود طوریکه همه میخوان ترتیبش رو بدن.
تا دستش رو آزاد کردم به هر سه تای ما فحش داد و دوباره با فرانک رفتن جلوی کولر ازشون خواستیم اجازه بدن لباس هامون رو مثل خودشون روی کولر قرار بدیم تا خشک بشه قبول نکردن من و سامان هم لباس هامون رو که هنوز آب ازشون میچکید به سمت دخترا گرفتیم و در هوا چرخوندیم. هر چی آب تو شلوار و پیراهن ما بود تو سر و صورت اونها پاشید و صدای جیغشون رفت آسمون. امیر هم دقیقا کار ما رو کرد. همچنان با دخترا درگیر بودیم. لباس خیس بود که تو هوا می چرخید و تو سر صورتمون می خورد. معلوم نبود کی به کیه. تو گیر و دار کتک خوردن با لباس ها بودیم که امیر بازم کونده بازیش گل کرد و هانیه رو از پشت بغل کرد و چسبوند بهش و بلندش کرد رو هوا و همون جور که تو هوا دست و پا میزد بردش سمت در خروجی و از سالن انداختش بیرون و درم از داخل قفل کرد. بعد هم همین کار رو با فرانک کرد. شاید میخواست چسبوندن به هانیه رو غیر عمدی جلوه بده . اگه منم جای امیر بودم از این فرصت که دخترا فقط شورت و تاپ تو تن دارن استفاده میکردم و می چسبوندم بهشون.
همون جور جلوی کولر سه تایی لباس هامون رو خشک میکردیم که بالاخره آقایون وراج انگاری حرفشون تمام شده بود. پویا پشت در بود. رفتم در رو باز کردم. دوست داشتم هانیه و فرانک هم با پویا بیان تو ولی امیر نگذاشت بیان.
از پویا جریان رو پرسیدیم . اولش نمی خواست بگه ولی وقتی اسرار ما رو دید گفت دیشب فرهاد میخواسته با لیدا حال کنه لیدا گفته پریوده. امروز فهمیده رو دست خورده با لیدا حرفش شد. لیدا هم از ترس گائیده شدن توسط فرهاد پیچونده رفته تهران....
فرهاد قبلا گفته بود لیدا لزبینه ولی باور نکرده بودیم. حرف های پویا که تموم شد همه چیز رو فهمیدیم. لیدا به خاطر مایه دار بودن فرهاد باهاش دوست شده بوده و کلی هم فرهاد رو به گفته پویا تیغ زده بود.
تازه یادمون اومد موقع برگشتن به ویلا ، لیدا رو کنار فرهاد و پویا ندیدیم. قضیه جدی شده بود. در رو باز کردیم و رفتیم تو حیاط. فرهاد یک دم با تلفن همراهش فک میزد. اعصابش حسابی به هم ریخته بود. برای اینکه مزاحمش نباشیم برگشتیم تو سالن. این بار هانیه و فرانک در رو روی ما قفل کرده بودن و ما پشت در موندیم. هر چی گفتیم لیدا و فرهاد دعواشون شده تا بی خیال بشن قبول نکردن. مجبور شدیم برگردیم پیش پویا و فرهاد. بعد از اینکه وراجی فرهاد با تلفنش تموم شد ازما معذرت خواست و گفت با پویا برمیگرده تهران. میخواد بزنه خوار لیدا رو بگاد واگه دیگه ندیدیمش حلالش کنیم. هر کاری کردیم بی خیال بشن قبول نکردن. از پویا خواستیم بمونه اونم گفت فرهاد کفریه ممکنه تو راه کار دست خودش بده تازه فرهاد بره ماشین فرانک برای 6 نفر جا نداره. البته حرفهای پویا منطقی بود و سر همین دیگه اعتراض نکردیم. هر چی که بود فرهاد و پویا علاوه بر اینکه تو آموزشگاه زبان با هم بودن بچه محل هم بودن و یه جوری ضایع بود فرهاد تنها برگرده تهران.
اومدیم کنار در سالن گفتیم پویا و فرهاد دارن برمیگردن تهران. هانیه و فرانک بالاخره وقتی دیدن قضیه جدیه در رو باز کردن و اومدن بیرون. هانیه شلوارش رو پوشیده بود ولی فرانک همون جور با تاپ و شورت بود. همه ناراحت بودیم. داشت واقعا خوش میگذشت ولی یه دختر همجنس باز همه چیز رو خراب کرده بود. فرانک وقتی فهمید لیدا رفته تهران مدام شمارش رو میگرفت ولی خاموش بود. فرهاد گفته بود اصلا در مورد اینکه لیدا چرا رفته تهران به فرانک و هانیه چیزی نگیم. از بحث کس و کون که بگذریم همین جوری هم خوش گذشته بود.
بچه ها همه یه جوری ناراحت بودن . لیدا تو دخترا مثل امیر بود . آخر زبون و حاضر جواب. ولی حالا انگاری یک طرف خنده وجود نداشت و امیر هم حرفاش بدون حضور لیدا دیگه مزه نداشت.

ادامه....
     
  
مرد

 
قسمت هفدهم
-------
فرهاد و پویا ناهار نخورده رفتن. واقعا جاشون خالی بود. سر ناهار بحثی هم بین هانیه و امیر پیش اومده بود که همدیگه رو به رفتن تهران ترغیب میکردن . بعد از ناهار ((رفتن به تهران)) تکیه کلام بچه ها و به نوعی موضوع خنده شده بود. طوریکه هر کسی نظرش مخالف نظر اون یکی بود میگفت اگه از حرفم ناراحت شدی میتونی برگردی تهران. جالب بود تو اون دو روزی که شمال بودیم هیچ رفتار شک برانگیزی از جانب هانیه نسبت به سامان ندیده بودم در عوض مدام با امیر درگیر بود و امیر هم دنبال فرصت بود تلافی اون سیلی که تو آب خورد رو در بیاره . تو اون چند ساعت از حرفهایی که امیر به هانیه میزد حسابی حال میکردم. مشخص بود کم آورده که کس شعر میگه.

*******

عصری با سامان اومدیم کنار دریا غروب خورشید رو نگاه کنیم. امیر طبق معمول با دخترا تو ویلا حسابی کل کل داشت به خصوص که فرانک هم ودکا ابسولت خورده بود و حالت عادی نداشت. تو اون لحظات هر چقدر که به شب نزدیکتر میشدیم احساس خاصی پیدا میکردم. امیر گفته بود امشب که خلوته ممکنه با فرانک حال کنه و منم حسابی جو گیر شده بودم و کل فکرم سکسی شده بود. دوست نداشتم چنین فرصتی رو از دست بدم برای همین مدام بهش زنگ میزدم و قولش رو یادآوری میکردم. حرفهای امیر نشون میداد هدفش پیچوندن منه و بودن هانیه با فرانک تو ویلا رو بهونه کرده و نمیخواد اگه فرانک روکرد منم بکنم...
البته حق هم داشت چون هانیه تو ویلا بود و من تا زمانیکه اون کنار فرانک بود جلوش نمی تونستم کاری کنم...
اون روز عصربا سامان کنار ساحل بودیم که فکری مثل خوره به جونم افتاد و هر چه زمان میگذشت و به شب نزدیک میشدیم بیشترفکرم مشغول میشد. تصمیم داشتم برای رسیدن به فرانک هر طور شده از مانع هانیه عبور کنم برای همین تلفنی از کنار ساحل به امیر پیشنهاد دادم اگه واقعا هانیه مزاحم حال کردن من با فرانکه کاری کنه هانیه هم مست کنه تا این طوری بتونم بدون مزاحمت با فرانک حال کنم...
با اینکه کار درستی نبود و هانیه تا اون سن و سال مشروب نخورده بود ولی من چنان تو کف دختر بودم که اون لحظات فراموش کرده بودم هانیه خواهرمه...
حتی احساس میکردم مست کردن هانیه و رفتاری که ممکنه از خودش نشون بده برای من تحریک کنندس . کم کم فکرم از مست بودن هانیه فراتر میرفت و هرچه که بیشتر بهش فکر میکردم تمایلات و خواسته هام بیشتر میشد طوریکه بالاخره تصمیم گرفتم اگه امیر همچنان با درخواست من مخالفت کرد پیشنهاد حال کردن با هانیه تو عالم مستی رو بهش بدم. با توجه به رفتارهای این چند ماهه که با هانیه داشت معلوم بود خیلی تو کف هانیه اس..
با این پیشنهاد هم میتونستم فرانک رو بکنم هم اینکه کس و کون هانیه رو این بار بدون شلوار و شورت ببینم از همه مهمتر دیدن گائیده شدنش توسط یه پسر برای من کم از کرده شدنش توسط خودم نبود.
همه شرایط رو بررسی میکردم هر چه زمان میگذشت انگار یکی میگفت تا دیر نشده از این فرصت استفاده کنم.
هدفون گذاشته بودم تو گوشم و بساط قلیان هم سامان ردیف کرده بود .امیر رو به حال خودش گذاشته بودیم تو ویلا با دخترا لاس بزنه . آهنگهای ملایم گوش میکردم که دیدم یکی زد پس سرم. میدونستم کار امیره .بدون اینکه برگردم فحشش دادم که خلوتم رو به هم زده. یکی از هدفون ها رو در آوردم چیزی نمیگفت . بعد از اینکه دید من و سامان تحویلش نمیگیریم رو به سامان گفت زیدت رو تنها گذاشتی اومدی با داداشش لاس میزنی؟ کم کم از حرفهای امیر کیرم شق میکرد. صدای خنده سامان بلند شد. اومدم دهنمو باز کنم که دستش رو شبیه سوراخ کرد و به سامان گفت برای تو که خیلی خوب شده . بازم فحش و خنده سامان بلند شد. به کس شعرهای امیر اعتراض کردم و هدفون رو تو گوش هام چپوندم.
تو خودم بودم و حرف های کیر شق کن امیر که دیدم سامان از ما جدا شد و رفت سمت ویلا. این کونده امیر هم داشت اذیتم میکرد . چند لحظه سکوت بین ما بود که اشاره کرد هدفون رو در بیارم.
به حرف اومد و گفت . دخترا تو سالن دارن می رقصن .
از جریان مخ زدن فرانک ازم پرسید که چقدر جلو رفتم.. گفتم همون چند بار که دستمالیش کردم از دستم شاکی شد منم دیگه ادامه ندادم...
دیدم بهترین فرصته دوباره پیشنهاد مست کردن هانیه رو مطرح کردم بازم قبول نکرد و بهانه هایی الکی می آورد. جالب اینجا بود تو اون لحظات خودم هم دوست نداشتم قبول کنه تا پیشنهاد حال کردن با هانیه رو مطرح کنم. همه نیروی تو تنم رو جمع کردم و با ریختن خجالات و شرمیات به بیرون از خودم آروم در حالیکه دریای سیاه شده از نبود نور خورشید رو نگاه میکردم گفتم اگه بیشتر از مست کردن هم بخوای من حرفی ندارم...
سکوت کرده بودم و منتظر عکس العمل امیر بودم. هنوز نمیدونستم موضوع حرفمو گرفته یا نه . بعد از چند لحظه سکوت ازم پرسید بیشتر تا کجا منظورته ؟
با اینکه خیلی دوست داشتم بگم تا کردن هانیه ولی هر کاری کردم نتونستم بهش بگم.
با وجود اینکه سعی میکردم روی رفتارم تمرکز داشته باشم ولی نتونستم و گفتم با لب خوری و مالوندن موافقم. خنده ای کرد و گفت کمه و من تا اینجا میخوام و بعد به کیرش اشاره کرد. بلند شدم و درحالیکه خودم رو ناراحت نشون میدادم ازکنار امیر دور شدم و رفتم سمت ویلا . تو دلم غوغایی بود. احساس کردم زود از کنار امیر بلند شدم. دوست داشتم به این پیشنهاد بیشتر اسرار کنه تا قبول کنم. یک عمر دنبال کس و کون بودم. یک عمر تو کف همین فرانک بودم و حتی از همه مهمتر دیدن بدن هانیه اونم بدون شورت برای من تنها آرزوم بود. از خودم کفری بودم که چرا در جواب دادن به امیر عجله کردم. دوست داشتم زنگ بزنه و دوباره پیشنهادش رو مطرح کنه...
زمان میگذشت و از تلفن امیر خبری نبود. تقریبا به ویلا رسیده بودم . دیدم خبری نشد تصمیم گرفتم به بهونه خرید شام بهش زنگ بزنم. دستام تعادل نداشت. شاید فکر میکرد ناراحت شدم که ادامه نداد. شمارش رو گرفتم و خیلی عادی به دور از ناراحتی گفتم شام رو چی کار میکنی؟ پیشنهاد داد باقی پلو بخوریم. الکی صحبت های دیگه میکردم ولی انگاری امیر باور کرده بود که من ناراحت شدم. بعد که قطع کردم دنبال راهی بودم که دوباره اون پیشنهاد رو مطرح کنم .حسابی شق کرده بودم. بی حوصله شده بودم و به غلط کردن افتاده بودم.

ادامه...
     
  
مرد

 
قسمت هیجدهم
-----------------------
وضعیت چنان بود که اگه امیر ازم میخواست بدون فرانک و همین طوری بذارم هانیه رو بکنه فقط برای اینکه بدن هانیه رو بدون لباس و گائیده شدنش توسط یه پسر رو ببینم قبول میکردم.
بالاخره موضوعی نزدیک به سکس رو انتخاب کردم و زنگ زدم به امیر گفتم آخر شب ودکا بیاره کنار ساحل بخوریم. بعد هم تمام نیروی تو بدنم رو جمع کردم و گفتم باید در مورد اون موضوع هم فکر کنم و قطع کردم. یه نفس راحت کشیدم و کیر بدبخت هم مدام سیخ میکرد. حالا امیر بود که یک دم به من زنگ میزد. ازم خواست برای خرید شام همراهش برم.
تو راه شروع کرد مسخره کردن من که تا کی میخوای پاستوریزه بمونی. نزدیک 20 دقیقه بود داشت وراجی میکرد.یاد سامان نبودم ازش پرسیدم سامان رو چی کار میخوای بکنی . داد زد که سامان خودش چند بارتا حالا با آبجیت حال کرده اونم تو کار شریک میکنیم. جواب رد ندادم و اونم وقتی دید من مثلا دو دل هستم شروع کرد التماس کردن که به جون هادی یک ساله تو کفم. از من خوشش نمیاد. در عوض سامان داره حالشو می بره. تو اون موقعیت سکوت بهترین چیز بود.
امیر خیلی زرنگ بود زمانیکه مست میکرد در مورد هانیه هر چیزی دلش میخواست میگفت تا اگه من از حرفاش ناراحت شدم بگه مست بوده. شروع حرف های کس شعر امیر در مورد هانیه هم از زمان الیاس بود.منم که زیاد به حرفاش اعتراض نمیکردم همین باعث شده بود تو زمان غیر مستی هم در مورد هانیه کس شعر بگه. برای موجه کردن حرفاش اسم پسرهایی رو می برد که هانیه بهشون حال داده. حتی آمار کسی رو داد که اصلا بهش فکر نکرده بودم. میگفت در جایی که من با اون همه دختر تو خونه بی عرضه بودم و کاری نکردم ،اردلان داداش فرانک زرنگ بود و تو همون مهمونی ها با همکاری فرانک مخ خواهرتو زد. امیر میگفت اردلان از فرانک خواسته بود هانیه رو براش ردیف کنه . اونم مخ خواهرتو میزنه و بالاخره تو یه مهمونی هانیه رو می بره تو اتاق اردلان ....
.دیگه حرفهای امیر رو نمی شنیدم. فکرم رفته بود به ماههای قبل که با حسرت رقصیدن دوستای هانیه رو تو خونه می دیدم و عرضه نداشتم با یکیشون دوست بشم . اونوقت یکی دیگه تونسته بود تو همین مهمونی ها مخ هانیه رو بزنه ...
رفتارم تو اون لحظات با وجود هزلیات و آماری که امیر از هانیه میداد به دلیل هدفی که داشتم تغییر زیادی نکرد . انگاری هانیه برام حکم یه دختر غریبه رو داشت چون جای اعتراض به این نامردی اردلان از امیر زمان ارتباط اردلان و هانیه رو پرسیدم و در کاری که تصمیم داشتم انجام بدم راسخ تر شدم....
چند دقیقه بود تو فکر بودم. دید حرفی نمیزنم خودش هم سکوت کرد. نزدیک ویلا بودیم که ازم جواب قطعی خواست. گفتم من حرفی ندارم. وقتی فهمید جوابم منفی نیست کم کم حالتش عوض میشد. خود منم دست کمی از امیر نداشتم.
قرار شد با سامان صحبت کنه . بعد از اینکه قبول کردم یه نوع تشویش و اضطراب پیدا کرده بودم. میدونستم با قبول این کار در حقیقت خودم رو بی غیرت نشون میدم. هر چند امیر همیشه از واژه ((بی خیال)) جای بی غیرت استفاده میکرد ولی میدونستم هر دو یک معنی میده. یه نوع حالت خاصی داشتم. با اینکه میدونستم این کار خطرناک و اشتباهه ولی احساس میکردم شاید تنها فرصت عمرم باشه که بتونم کرده شدن هانیه رو از نزدیک ببینم. انگاری دوست نداشتم این فرصت رو از دست بدم. ظروف یک بار مصرف غذا دستمون بود . رفتار امیر نشون میداد تو کونش عروسی شده. مدام از خوشگلی هانیه و بدنش میگفت. بیچاره خبر نداشت منم تو کف هانیه هستم. اعتراف کرد که پارسال از فرانک خواسته بوده هانیه رو براش ردیف کنه ولی هانیه قبول نکرده .
ازحشر دل درد گرفته بودم.گفتم اگه فرانک نداد چی؟نذاشت ادامه بدم و گفت قرار نیست اونا بفهمند ودکا بخورن ولو میشن رو زمین و چیزی نمی فهمند...
به قول امیر این طوری همه دخترها بدون مقاومت می خوابن و راحت حال میدن و کمتر دختری پیدا میشه که مست کنه و کس و کون رو تقدیم نکنه

ادامه...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

((عبور از خط قرمز))


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA