قسمت بیست و نهم-------------------ساعت حدود 11 شب بود و پدر و مادرم خوابیده بودن. هانیه هم تو اتاق خودش بود. بالاخره با کمی ترس با اون شماره براش اس ام اس زدم . بعد هم سریع سیم کارت تالیا رو در آوردم و912 رو جا زدم و گرفتم خوابیدم. میدونستم فردا رفتار هانیه ممکنه با من متفاوت باشه. جالب بود انگاری کار اشکان رو فراموش کرده بودم که با هانیه چیکار کرده مطمئن بودم چون خودمم میخواستم بکنمش اینطوری شده بودم. انگاری ضرر این جریان رو ول کرده بودم و دنبال سودش به نفع خودم بودم....هنوز چند دقیقه طول نکشیده بود که صدای در اتاقش رو شنیدم. لامپ راه پله رو روشن کرد و رفت طبقه پائین. فکر نمیکردم این قدر سریع اقدام کنه. تا کنار در اتاقم رفتم. ترس از دیده شدن باعث شد با تاخیر وارد راه پله بشم و تا پله های طبقه پائین هم رفتم . رو نوک انگشتای پام راه می رفتم که لو نرم. لامپ حمام روشن بود . مشخص بود دنبال شورتش رفته. شاید میخواست مطمئن بشه اینکار رو کردن یا نه. سریع برگشتم تو اتاقم. هم ترس داشتم هم استرس هم تو کونم عروسی بود. بالاخره یک قدم اساسی جلو گذاشته بودم. بازم از ترس دیده شدن دراز کشیدم رو تختم. چند دقیقه گذشت و مدام چشمم به در بود. چراغ راهرو که خاموش شد فهمیدم اومده بالا. میدونستم ضد حال خورده چون من شورتش رو زیر آب گرمکن پنهان کرده بودم. داشتم به این طرز فکرم احسنت میگفتم که احساس کردم در اتاقم آروم باز شد. سریع چشمهام رو بستم و خودمو زدم به خواب. بوی ادکلنش مثل همیشه تو اتاقم پیچید. هیچ صدایی نمی اومد. معلوم بود یه جا ایستاده ولی مکان ایستادنش رو نمی تونستم تشخیص بدم. بالاخره به حرکت در اومد و منم که کنجکاو بودم چشمهام رو نیمه باز کردم تا ببینمش. معلوم بود سعی میکنه صدایی ایجاد نکنه. تو تاریکی پاهای لختش تا حدودی مشخص بود. یه شورت سفید هم پوشیده بود. معلوم بود با لباس خواب اومده بیرون. اومد کنارتختم . هنوز نمیدونستم هدفش چیه. چشمام رو بیشتر بستم ولی هنوز نگاش میکردم. کنار تختم که نشست به طور کامل چشمهام رو بستم. احساس کردم زیر دستم خالی شد. گوشی موبایلمو برداشت .تازه فهمیدم دنبال موبایلمه. زیر دستم مونده بود. گوشی رو آروم برداشت و بی صدا از اتاقم خارج شد. یاد کار های خودم افتادم . اون زمان دنبال گوشی موبایلش بودم آمارش رو در بیارم. میدونستم گوشی رو برای چی میخواد.اس ام اس هایی که اشکان در مورد پارک چیتگر و آدرس ایمیل داده بود حداقل 50 تایی میشد. چند تایی رو حذف کرده بودم ولی چنان زیاد بود که بی خیال بقیه شده بودم. از هیجان کاری که کرده بودم خوابم نمی برد. حالا که زورم به اشکان نمی رسید چرا ازش بهترین استفاده رو نکنم. دوباره پا شدم رفتم سمت دراتاقم. میخواستم شرایط رو بسنجم. تا در رو باز کردم دیدم از تو اتاق مطالعه صدای فن کامپیوتر میاد. از همون جا دوباره برگشتم تو اتاق خودم و گرفتم خوابیدم. احتمال میدادم رفته به همون آدرس ایمیل. میدونستم حالا دیگه همه چیز براش روشن شده. حالا دیگه فهمیده من فهمیدم تو پارک چیتگر کردنش. اصلا خوابم نمی برد. منتظر بودم ببینم چی میشه. ساعت حدود یک شب بود که دوباره وارد اتاقم شد. مثل دفعه قبل گوشی رو رو تختم قرار داد. *******شب نفهمیدم کی خوابم برد. صبح که پا شدم ساعت 6 صبح بود. اون شب بارها از خواب پریده بودم. آخریش هم 6 صبح بود. بهترین وقت بود تا کسی بیدار نیست شورتش رو بردارم و تو رختکن حموم قرار بدم. آروم پا شدم رفتم طبقه پائین شورتش رو از زیر آب گرمکن در آوردم. کمی خاکی شده بود. وارد رختکن که شدم تاپ قرمزه اونجا نبود. همونجا تو رختکن آویزون کردم و سریع برگشتم بالا و گرفتم خوابیدم.به خاطر کم خوابی دیشب باز خوابم برد. ساعت 10 صبح پا شدم. با اینکه هانیه سوتی داده بود ولی منم استرس داشتم. نمیدونستم بعدش چی میشه. فکر بعدش رو نکرده بودم. وارد سالن شدم و رفتم تو آشپزخونه صبحونه بخورم. فقط مادرم اونجا بود. داشتم صبحونه میخوردم که اومد تو آشپزخونه و از مادرم خواست برای ثبت نام جدید کلاس زبانش پول بده. تا اون روز دو بار آموزشگاه زبانش رو تغییر داده بود که یکیش به خاطر جریان شمال و بودن فرانک و بچه های دیگه مثل فرهاد و لیدا و پویا تو اون آموزشگاه بود. پشت به هانیه رو صندلی نشسته بودم صبحونه میخوردم. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم داره نگام میکنه.ادامه...
قسمت سی ام----------------------------کمی عصبی به نظر می رسید. مطمئن بودم میدونه من شورتش رو برداشتم. سعی داشتم طوری برخورد کنم که انگار برام مهم نیست. بیرون که رفت منم رفتم تو رختکن. کلی حال کردم. شورتش رو برداشته بود. دیگه مطمئن بودم میدونه من خبر دارم در قبال 250 دلار به اشکان حال داده. دنبال این بودم یه جوری بهش بفهمونم که میدونم بذاره . برای همین دوباره از همون خط تالیا به 912 خودم اس ام اس زدم. ((بیچاره همه میدونن آبجیت بذاره)) نزدیک 20 بار اینو برای خودم فرستادم . بعد هم خط تالیا رو در آوردم و 912 رو گذاشتم تا روشن کردم اس ام اس ها اومد. تصمیم داشتم گوشی موبایلم رو یه جوری جلو دست هانیه قرار بدم تا اس ام اس ها رو بخونه چون مطمئن بودم سر جریان پارک چیتگر بازم سر وقت گوشیم میاد. جالب بود که از اشکان دیگه اس ام اسی نیومده بود و فقط همون اس ام اس پارک چیتگر و آدرس ایمیلی بود که روز قبل فرستاده بود.*******هانیه اون روز سعی میکرد کمتر منو ببینه. انگاری براش مشخص شده بود که من قصد لو دادن ماجرا به پدر و مادرم رو ندارم برای همین اون حالت های عصبی ساعات اولیه رو نداشت. شاید هیچ وقت فکر نمیکرد روزی بذار بودنش برای من مشخص بشه.منم اینو درک کرده بودم برای همین تصمیم گرفتم خودم برم سراغش. هدفم این بود خیلی عادی برخورد کنم مثل گذشته تا بدونه اصلا جریان پارک برام مهم نیست. شب تو اتاق مطالعه نشسته بود پای کامپیوتر. آروم از پشت سرش رفتم تو اتاق و چشماش رو از پشت سر گرفتم. منتظر عکس العملش بودم. آروم بدون اینکه حرفی بزنه دستامو آورد پائین .خیلی عادی رفتم کنارش نشستم. اصلا به من نگاه نمیکرد. . گفتم اگه اشکان برات مزاحمت ایجاد میکنه بریم خط تلفنت رو عوض کن. بدون اینکه به من نگاه کنه با صدایی که از توش میشد لرزش و ترس رو حس کرد گفت لازم نیست. سرمو که کلاه گذاشت از دیروز دیگه زنگ نزده. تلاش میکردم جو رو عادی کنم. از شرایط سیستم گفتم و اینکه دیگه امنیت نداره و هر لحظه ممکنه نیروی انتظامی بازداشتمون کنه. نریم بهتره. بالاخره توافق کردیم فعالیت تو سیستم رو کم کنیم و بعد اگه اوضاع خراب تر شد از سیستم خارج بشیم. پیشنهاد دادم سکه طلایی که داریم رو به همون بچه های سیستم حالا با قیمتی پائین تر بفروشیم. برای دلخوشی بیشترش هم گفتم که اگه کمتر از 500 تومان خریدن بقیه کسری رو خودم میدم بهت. همه تلاشم این بود احساس کنه من بی خیالم.. رفتم تو اتاقم و گوشی موبایلمو طوری کنار ساعت زنگی قرار دادم که اگه اومد برداشت بفهمم تکون خورده. فقط دنبال این بودم که اون اس ام اس ها رو بخونه. بعد هم یه لباس تمیز از تو کمد برداشتم و از تو اتاقم اومدم بیرون و در حالیکه لباس تنم رو در می آوردم پرتش کردم رو صورت هانیه و گفتم به تو اس ام اس نمیده عوضش داره برای من چرت و پرت میفرسته و بعد رفتم پائین حمام کنم. با این حرفم خواستم وادارش کنم بره سر وقت گوشیم.بعد حمام رفتم طبقه بالا. دیروزش هم حمام بودم ولی حمام دوم بهونه ای بود تا هانیه به گوشی من دسترسی داشته باشه. بالا که رفتم یه راست رفتم تو اتاقم. شک نداشتم اومده گوشمو چک کرده. دقیقا همین طور هم بود. به فاصله 20 سانت از ساعت قرارش داده بودم در صورتیکه اندازه که گرفتم کمتر از 10 سانت شده بود. بازم تو کونم عروسی شد. به آنچه که میخواستم رسیده بودم. اون لحظه از یه جهت به خودم افتخار کردم که استاد مسائل حاشیه ای هستم. شاید تو مخ زنی و گائیدن خیلی مبتدی بودم ولی تو حاشیه درست کردن برای هر کسی استاد بودم.همه اس ام اس ها رو پاک کردم و رفتم تو اتاق مطالعه پای کامپیوتر. رو صندلی نشسته بود و پرتقال پوست میکند. پرتقالش رو از دستش قاپیدم که صداش در اومد. سعی میکردم حالت صورتش رو بفهمم. پوست سفید صورتش به سرخی میزد. میدونستم وقتی باهاش حرف میزنم کلی خجالت میکشه.. لامصب دستم که به بدنش میخورد شق میکردم چه برسه بخوام بکنمش.... سه روز طول کشید تا دوباره رفتارش مثل قبل شد. منم همینو میخواستم. از اینکه حداقل تونسته بودم یک گام به جلو بردارم خوشحال بودم. دنبال این بودم هانیه در مورد حال دادن به پسرها از من مطمئن بشه. بعد از گذشت این سه روز وقتی دید من عکس العمل منفی تو رفتارم ندارم رفتارش عادی تر شده بود.اصلا در مورد اینکه تو پارک چیتگر چه اتفاقی افتاده و یا اینکه این همه جا چرا تو پارک ...باهاش صحبت نکرده بودم. تقریبا آخرای آذر ماه بود که رفتیم شرکت. مرتضی شاکی بود چرا فعالیت نمیکنیم. مرد محترمی به نظر می رسید. شاید تنها مرد مثبت سیستم بود. به طور غیر مستقیم گفتم امنیت تو سیستم به حداقل رسیده و بچه ها دارن کم کم از سیستم خارج میشن و ما هم چنین برنامه ای داریم. *******تقریبا یک ماه بود که از قضیه پارک چیتگر میگذشت. توی این یک ماه سعی کرده بودم طوری با هانیه برخورد کنم که بفهمه مثل پدرم تعصبی نیستم. بی خیالی من نسبت بهش باعث شده بود همون روند سابق رو پیش بگیره.. تو این مدت طوری باهاش رفتار کرده بودم که احساس کنه از هفت دولت آزاده اونم روز به روز بدتر میشد و گاهی وقتها وجود منو نادیده میگرفت و به پسرهای محل از پنجره اتاق مطالعه آمار میداد. منم به این کارهاش اعتراض ضعیفی میکردم. حتی چند بار که با پدرم بیرون بودیم وقتی وارد کوچه میشدیم به هانیه اس ام اس میدادم که اگه دم در ایستاده بره تو خونه. توی اون یک ماه هم به صورت پراکنده تو سیستم فعالیت .برنامه خاصی نداشتیم و هدفم فروختن سکه ها به بچه های سیستم بود ********یه روز عصر تو خونه پای کامپیوتر تو اینترنت بودم که یه آی دی به اسم (( پاسبان98)) پی ام داد. زده بود اگه طالب سکس با خواهر و یا همسر هستی پی ام بده. احساس میکردم این آی دی رو یه جا دیدم ولی نمیدونستم کجا. چون تو سایت youtobe مشغول بودم جوابش رو ندادم ولی سیریش شده بود هی buzz میزد. در دو دل بودم که باهاش چت کنم یا نه... دیدم ول کن نیست. منم دو هفته بود تو چت روم نرفته بودم برای همین سایت youtobe رو بستم و براش پی ام دادم ... فکر میکردم شاید اونم خواهر چاقال داره و طالب خواهرشه.نیم ساعت بود باهاش چت میکردم. اینترنت تنها جایی هست که میشه آزادانه تفکرات شخصی رو بیان کرد بدون اینکه شخص شناخته بشه. همین فکر باعث شد بدون در نظر گرفتن احتیاط مثل گذشته راحت در مورد هانیه اظهار نظر کنم. بحثمون داغ شده بود. ازم پرسید بی غیرتی حال میکنم یا نه. میدونستم منظورش چیه . گفتم یه بار یواشکی کرده شدن خواهرمو دیدم بعد هم جریان شمال رو خلاصه وار براش گفتم. از تو کف بودن خودمم گفتم که دنبال راهی هستم بکنمش. چند دقیقه ای بود پی ام نمیداد . هر چی پی ام میدادم طرف جواب نمیداد . یه جورایی مشکوک شده بودم .هر چقدر که زمان میگذشت شک و تردیدم بیشتر میشد. دو هفته بود که تو یاهو چت نمیکردم و بیشتر دنبال کلیپ های سکسی سایت youtobe بودم. بالاخره بعد 10 دقیقه دوباره پی ام دادنش شروع شد..ازش پرسیدم آی دی منو از کجا آورده. یه جواب الکی داد که از تو چت روم در صورتیکه من دو هفته بود تو چت روم نرفته بودم. همین باعث شد ته دلم خالی بشه. عجب اشتباهی کرده بودم. اصلا فکر اینو نکرده بودم که ممکنه طرف آشنا باشه. فکرم رفت سمت امیر ولی بعد از جریان شمال آی دی یاهوم رو عوض کرده بودم. اشکان هم که اصلا آی دی منو نداشت. تو لیست مسینجرم چند تا از دختر و پسرهای فامیل بودن که ترسم از اونها بود. تنها شکم به مسعود بود سر همون آی دی که به نظرم آشنا می اومد . باز فکر کردم مسعود هم که با هانیه رابطه داره نیازی به چت کردن نداره. داشتم دیونه میشدم. دعا میکردم از بچه های فامیل نباشه که دیگه باید فاتحه آبروی خودم و پدر و مادرم و هانیه رو یکجا بخونم. همون موقع که جواب های بی سر و ته به پسره میدادم تصمیم گرفتم زنگ بزنم خونه مسعود. باز اگه مسعود بوده باشه میتونستم این آبروریزی رو یه جوری ماست مالی کنم. هر چه زمان میگذشت بیشتر به مسعود شک میکردم. شیوه ساختاری آی دی پسره هم شبیه مسعود بود. طرز ساخت آی دیش همیشه یه جور بود. اول کلمه میگذاشت و بعد یه عدد دو رقمی. مسعود این شیوه ساخت ایمیل موقت رو برای گرفتن اکانت سه روزه برنامهCprocxy انجام میداد. دعا میکردم حداقل مسعود باشه. سوال های فراوانی تو ذهنم به وجود اومده بود. طرف بدون آشنایی قبلی اومده بود پیشنهاد سکس با خواهر داده بود .ادامه...
قسمت سی و یكم---------------------- با همون شماره تالیا که به هانیه اس ام اس میدادم خونه مسعود رو گرفتم اشغال بود. کم مونده بود تو چت روم به پسره التماس کنم تا سکته نکردم خودش رو معرفی کنه. بازم خونه مسعود رو گرفتم اشغال بود. از یه طرف خونه مسعود رو میگرفتم و از طرف دیگه از حالت طبیعی خارج شده بودم و جواب های بی سرو ته به پسره میدادم. هر چه زمان میگذشت امکان اینکه مسعود باشه بیشتر میشد. همیشه با تلفن و از طریق DAIL UP به اینترنت متصل میشد و همین منو کم کم مجاب کرد مسعود داره با من چت میکنه. تقریبا 45 دقیقه بود هر چه میگرفتم اشغال بود. کم کم داشت خیالم راحت میشد. فقط یه چیزی منو آزار میداد و اون این بود که مسعود با هانیه رابطه داره دیگه نیازی نیست خودش رو تو چت روم تابلو کنه. همین منو دو دل کرده بود ممکنه این آدم مسعود نباشه. بدبختی دیر به یارو شک کرده بودم. حالم چنان بد بود که از اینترنت اومدم بیرون. بعد از شام بدون اینکه با کسی صحبت کنم رفتم بالا تو اتاقم خوابیدم . خوابم نمی اومد. داشتم به این فکر میکردم که اگه طرف مسعود نباشه و فامیل باشه چه آبرو ریزی میشه. این قدر تحت فشار بودم که یه لحظه تصمیم گرفتم زنگ بزنم به مسعود تا تکلیف خودمو بدونم. ولی توان این کار رو نداشتم. شب بود و من کاری نمی تونستم انجام بدم. هنوز حرفهایی که تو چت زدم تو سرم رژه می رفتن. آخر شب تصمیم گرفتم فردا اول وقت برم خونه مسعود یه جوری از اون مطمئن بشم که خودش بوده. باز این طوری می تونستم تحمل کنم. صبح که شد ساعت 6 بلند شدم. کاشکی همیشه خواب می موندم. تو خواب آدم چیزی نمیفهمه. تا ساعت 8 صبح شد پدرم در اومد. همیشه صبح ها هانیه رو تو اتاقش دید می زدم ولی اون روز صبح تا زمانیکه رفت آموزشگاه زبان ندیدمش . تقریبا چند ماهی بود دیپلم گرفته بود و فقط کلاس زبان می رفت. با اینکه اون روز تصمیم داشتم برم خونه مسعود ولی نمیدونم چرا توان این کار رو نداشتم. ظهر شد و من همچنان تو خونه بودم. تو بد وضعیتی بودم. سوتی که من دادم چیزی نبود که بشه راحت از کنارش گذشت. غروب که شد دیگه نمی تونستم یک شب دیگه هم با استرس بخوابم. تصمیم قطعی گرفتم برم خونه مجردی مسعود. بالاخره باید می رفتم. تصمیم داشتم آی دی هایی که ساخته بود رو چک کنم. این کار راحت بود. چون میدونستم آدی هاش کجاست. از اون طرف هم ممکن بود برم اونجا خود مسعود همه چیزو بگه و نیازی به این کار نباشه. دعا میکردم یکی از این دو حالت باشه.. ساعت حدود 8 شب بودکه رسیدم اونجا. در رو که باز کرد یه بههههههه بلند گفت و مثل این آدمهایی که سال به سال همدیگه رو می بینن با من دیده بوسی کرد. چند دقیقه کنارم نشست و از ماشینش گفت که برده جلو بندیش رو عوض کنه و برای برگشت باید خودم برم خونه. کیرمو حوالش دادم و گفتم به کیرم .چشمکی تحویل ما داد و گفت چرا خواهر کس خلت رو نیاوردی. یه جوری این حرف رو زد خودم خندم گرفت .جوابش رو مثل سوالش تخمی دادم.از تو یخچال برام آب پرتقال آورد از حسام خبری نبود. میگفت رفته کرج . بهش گفتم داریم کم کم بی خیال سیستم می شیم چون برای ما فایده نداره. اونم تائید کرد که بودن تو سیستم تو این زمان بر عکس قبل که تونست از طریق سود سیستم پراید بخره خطرناکه. مسعود هم چند روزی بود که به روش مدیریتی سیستم اعتراض میکرد. از سران سیستم ایراد میگرفت که دست رو دست گذاشتن تا حکومتی ها سیستم رو نابود کنن ولی به خاطر کس های تو سیستم حاضر نبود از سیستم خارج بشه. به خصوص که به گفته مسعود سران سیستم برای جذب عضو جدید پارتی ها و مهمونی های مختلطی به صورت فشرده برگزار میکردن . برای دختر و پسرها جهت آشنایی بد نشده بود. بازم زد تو فاز سکس و ازکس و کون هایی که تو سیستم کرده بود گفت و اینکه الهام رو دوباره چند روز پیش زده زمین. بعد هم یه فحش به اشکان داد و گفت دیگه بی رغیب شدم. اشکان که بود سر جریان سمیرا ازم آتو داشت و نمی تونستم زیاد مخ بزنم. فکر میکرد هانیه زید منه .اون زمان که نمی اومدی شرکت سر جریان سودابه میگفت خواهر هادی رو ردیف کن برام.منتظر عکس العمل من بود وقتی دید عکس العملی نشون ندادم ادامه داد از حق نگذریم بچه زرنگی بود.. کس های تاپ تو سیستم رو با وعده 250 دلار سود مخ می زد می برد مکان می زد زمین... نمیدونم شاید با منظور این حرف رو زد. ولی من دنبال چز دیگه ای بودم.به بهونه اینترنت پا شدم رفتم سراغ کامپیوترش. سیستمش روشن بود و منم فقط زحمت باز کردن درایوش رو کشیدم. منتظر شدم بره سر وقت پیتزا . فلش مموری رو چپوندم تو پورت مربوطه و همه فایل های NOTEPAD رو کپی کردم توش. خیالم راحت شد .مسعود هنوز درگیر پیتزا بود همین منو وسوسه کرد همونجا NOTEPAD رو چک کنم.بیشترشون فرمول های ویژال بیسیک بود که حالیم نبود. بالاخره NOTEPAD آی دی هاش رو که حدود 45 تا 50 تا آی دی بود پیدا کردم. همه آی دی ها رو همراه پسوردشون لیست کرده بود....*******مسعود از تو اتاقی که به عنوان آشپزخونه ازش استفاده میکرد با من صحبت میکرد و من غرق در تفکر و سوتی بودم که جلوی مسعود داده بودم. کار خودش بود.یه آی دی با اسم پاسبان بود که فقط عددش فرق میکرد. اکثر آی دی ها هم دارای عدد بودن. از اول هم حدس زده بودم این آی دی رو یک جا دیدم همین باعث شد به مسعود شک کنم. چه آبرو ریزی شده بود. فقط مونده بود دیگران بفهمن من چه افکاری تو سرم دارم.شاید سر همین بود که توی اون یک ساعت این قدر راحت در مورد هانیه حرف زده بود... به آینده فکر میکردم و اینکه با این گندی که من زدم دیگه نمی تونستم راحت با مسعود حرف بزنم. آبروم جلو مسعود رفته بود . اون دیگه میدونست من چه جور آدمی هستم. تو چت همه چیز رو اعتراف کرده بودم. با اینکه از دستش کفری بودم ولی باز خیالم راحت شد که طرف مسعوده و فامیل نبوده بالاخره اون استرس ترس از فامیل فروکش کرد ولی حالا مشکلم با مسعود بود.اومدم از رو صندلی بلند شم دیدم پشت سرم ایستاده. به یه حالت خنده و تمسخر ازم پرسید تو آی دی هاش دنبال چی میگردم؟ بازم تابلو کرده بودم. این سوتی دادن های من تمومی نداشت. سعی میکردم خودم رو نبازم و عادی جلوه کنم. دیگه تحمل موندن اونجا رو نداشتم. بلند شدم و به بهونه ای که خودمم نفهمیدم چی بود از خونه مسعود زدم بیرون. اونم کنار در کلی کس شعر بارم کرد که اون همه پیتزا رو کی باید بخوره... تو راه از مسعود برام اس ام اس اومد . زده بود فردا شب یه پارتی مختلط طرفای شهرک غرب برگزار میشه خواستین بیان....اون شب اصلا تو خودم نبودم. نفهمیدم چطوری شام خوردم. از یه طرف هم بابام گیر داده بود هر چه زودتر برای خودم شغلی دست و پا کنم. با پدرم بحثم شده بود. همین باعث شد بعد شام سریع برم طبقه بالا . میگرنم وقتی عصبی میشدم عود میکرد... با کامپیوتر تو اینترنت چرخ میزدم ولی اصلا حواسم به کارم نبود. یه حالت خاصی داشتم که تا اون روز برام غریب بود. در کل تو اون چند سال چیزهای جدیدی رو تجربه میکردم. اون شب هم از اینکه یکی فهمیده من دنبال خواهرم هستم احساس خاصی داشتم. یک احساس جدید بود. دیگه میدونستم اون روز مسعود با من چت کرده. به این فکر میکردم که حالا مسعود با فهمیدن موضوع هانیه در مورد من چی فکر میکنه. هنوز برام یک چیز مجهول بود . اینکه مسعود از کجا میدونست من به این جور حال کردن ها علاقه دارم. یا اینکه چرا موضوع سکس با خواهر رو پیش کشیده بود. تو حال خودم بودم که هانیه هم اومد تو اتاق مطالعه. ازم خواست از پای سیستم بلند شم. یه موز هم دستش بود مدام به لب هاش میمالید. این چاقال رو که تو لباس راحتی شب دیدم حالم خراب شد. با دیدن کونش همه افکارم برگشت تو اتاق. لامصب چند سال بود در حسرت کردنش می سوختم. اون شب فشار زیادی رو تحمل کردم. شهوت زیادی به هانیه داشتم که اون شب شدیدتر شده بود. حالت یک انسان افسار گسیخته رو داشتم همین باعث شد به این نتیجه برسم حالا که مسعود همه چیز رو میدونه بهتره ازش برای کردن هانیه کمک بخوام. داشتم همه مسائل رو تجزیه تحلیل میکردم. اگه هانیه رو میخواستم اون شب باید تصمیم می گرفتم. دیگه جریان از دستم خارج شده بود و قابل کنترل نبود و یه حالت اجباری به خود گرفته بود. شک نداشتم مسعود با هانیه رابطه داره اگر بی خیال میشدم ممکن بود مسعود جریان رو به هانیه بگه و همه چیز خراب بشه. هر چقدر زمان میگذشت من بیشتر تمایل پیدا میکردم که از مسعود کمک بگیرم. گفتن موضوع به مسعود با توجه به چیزهایی که تو چت یاهو براش گفتم زیاد سخت نبود. بالاخره اون شب آخر وقت تصمیم گرفتم همه چیز رو به مسعود بگم و خودم رو خلاص کنم. هدفم این بود بعد از پارتی فردا شب همه چیز رو براش بگم. ممکن بود کلی ضایع بشم و منو از این کار منع کنه ولی چاره دیگری نداشتم. براش اس ام اس زدم که ما هم هستیم.ادامه...
قسمت سی و دوم------------------------ ساعت 8 شب یود و 24 بهمن ماه . اون شب من و هانیه به بهونه کار تو سیستم پدر و مادرم رو پیچوندیم و جای رفتن به شرکت سرش رو کج کردیم رفتیم شهرک غرب پارتی. اگه این پارتی چند روز دیرتر برگزار میشد می تونستیم سر ماه مثل همیشه با رفتن پدر و مادرم به همدان دیر وقت به خونه برگردیم که این شانس رو نداشتیم. اون شب مسعود با ماشینش اومد دنبالمون. از همون لحظه اول حواسم به رفتارش بود. اولش خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم ولی کم کم برام عادی میشد. تو اون دو روز هم رفتار عجیبی از هانیه ندیده بودم همین منو مطمئن کرده بودکه مسعود چیزی در مورد تمایلاتم به هانیه نگفته.تو راه بودیم که مسعود گفت این پارتی رو یکی از همکلاسی های مایه دارم ترتیب داده که پول باباش از برج های الهیه هم بیشتر بالا میره. بعد هم توضیح داد که این پارتی هیچ ربطی به پارتی ها و مهمونی های تو سیستم نداره. تا اون موقع فکر میکردیم این مهمونی از طرف سران سیستم برگزار میشه .البته برای ما فرقی نداشت برگزار کنندش کی باشه چون تفریح دیگه ای نداشتیم و تنها دلمون به همین مهمونی ها خوش بود. ساعت 9 شب بود که رسیدیم به محل مورد نظر. همچین که وارد لابی خونه شدیم داشتیم کف میکردیم. معلوم بود مسعود هم اولین باره وارد چنین مکانی میشه. یه خونه ویلایی واقعا شیک تو شهرک غرب که پر از درخت و گل و گیاه بود و آدم رو یاد باغ ارم شیراز می انداخت. تا رسیدیم جلوی راهروی ورودی مدتی طول کشید. بعید میدونستم با این فاصله ای که درب خانه تا سالن مرکزی خونه داشت صدای بزن و برقص اهالی خونه به گوش اهالی بیرون از خونه برسه. همین موضوع امنیت مهمانها رو تامین کرده بود و همه به خصوص خانمها با لباسی باز وخیالی آسوده تو محوطه در حال رفت و آمد بودن. هر سه نفرمون تا چند لحظه محو تماشای جذابیت های ساختمان بودیم .هانیه هم مدام جون جون میکرد و از سبک معماری خونه تعریف میکرد. اومدیم تو راهرو . از یک طرف ساختمون صدای جیغ و داد اکو چنگ میومد و صدای موزیک کل طبقه رو می لرزوند. من که جا خورده بودم ولی انگاری برای هانیه عادی بود. وارد سالن که شدیم چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکرد طرز لباس پوشیدن دخترها و خانمها بود که واقعا تو چشم میزد. جون میداد برای دید زدن و کف دستی. واقعا فضای اونجا فضای کیر شق کنی بود. دیگه بی خیال دیدن نما های ساختمان شده بودم و رفته بودم تو کف اون همه زن و دختر لخت. جلوی درب ورودی یه خانمه جلوی ما رو گرفت و ازمون سوال کرد از طرف چه کسی اونجا اومدیم و معرفمون کی بوده. مسعود جوابش رو داد و بعد هم همون خانمه ما رو راهنمایی کرد به طرفی از سالن . چند لحظه بعد همون دوست همکلاسیش اومد سمت ما و با من و هانیه و مسعود احوالپرسی کرد و فضای کل ساختمان رو برامون تشریح کرد که طبقه پائین رقص و پایکوبی و طبقه بالا هم چند تا اتاق برای خلوت شبانه هست بعد ازمون خواست از خودمون پذیرایی کنیم. بعد اینکه هانیه برای تعویض لباس به اتاق رختکن رفت من و مسعود هم به کس و کون های تو سالن نگاه میکردیم. وجدانی شاید نیم کیلو از وزن بدنشون آرایش بود. از حق نگذریم همشون مایه دار بودن و اون لباس هایی که پوشیده بودن چیزهایی بود که هانیه تو عمرش نپوشیده بود. شاید تنها برتری هانیه نسبت به دخترای هم سن خودش تو اون مهمونی زیبایی ظاهری و هیکل میزونش بود . اون وسط شاید شصت هفتاد تا دختر و پسر تو هم می لولیدن و از سر و کول هم بالا می رفتند. یه قسمتی از سالن هم بار بود با انواع و اقسام مشروبات الکلی که من Martini و Smirnoff black رو تشخیص دادم و بقیه اش رو نمیدونستم چی بود. یه خانمه هم با سینی هایی که روش مارک های مختلف مشروبات الکی بود تو بین حاضرین می چرخید و تعارف میکرد. از روی کنجکاوی یکیشون رو که نمیدونستم چی بود از خانمه گرفتم و سر کشیدم. فکر نمیکردم مزش این قدر تلخ باشه و سوزناک. احساس میکردم داغ کردم. خواستم بیارمش بالا جلوی خانمه بی خیال شدم. هنوز نمیدونستم چی خوردم. ولی یه قلوپ بیشتر نبود.تو اون لحظات سعی کردم مسعود رو به کناری بکشم و سر موضوع رو باز کنم ولی این کونده جو گیر شده بود و رفته بود وسط با دخترها می رقصید و حسابی دستمالی میکرد. البته از حق نگذریم جو فوق العاده رویایی بود. صدای موزیک کر کننده بود . لیزر mono chrome با سرعت بالا در حال گردش بود و دو دستگاه بخار بالا و پائین سالن رو پر کرده بود. فلش و رقص نور ها صورت دختر و پسرها رو رنگی نشون میداد. دخترهایی که تنها بودن جو گیرتر شده بودن و با آهنگی که DJ ها می خوندن لیوان مشروب تو دستشون رو همراه با آهنگ بالا و پائین میکردن. بیشتر آهنگ هایی که می خوندن شبیه تکنو خارجی و رپ های جدید ایرانی بود و اصلا آهنگهایی به سبک پاپ ایرانی تا اون لحظه نشنیدم. واقعا جو خوفناکی بود که بیشتر تو فیلم های ترسناک خارجی دیده بودم. به دلیل بخارهای موجود تو اتاق معلوم نبود کی به کیه و همه تو بغل هم می لولیدن. من بیچاره یه گوشه ایستاده بودم و دیگران رو دید می زدم. هانیه و مسعود رو گم کرده بودم. مثلا اومده بودیم مهمونی . نه مسعود کنارم بود نه هانیه. منم دیدم وضعیت این طوری شده رفتم وسط و شروع کردم با بقیه رقصیدن. عجب شیر تو شیری بود. گاهی وقتها بخار این قدر زیاد میشدکه چشمم جایی رو نمی دید.چند دقیقه ای رقصیدم و بعد دوباره رفتم کناری ایستادم. داشتم جمعیت رو نگاه میکردم که مسعود رو دیدم داره با یه خانمه میاد سمت من. دختره خودش رو مونیکا معرفی کرد. کمی مسن به نظر می رسید .خیلی هم خوش خنده بود. ازم درخواست رقص کرد رفتیم وسط کمی باهاش رقصیدم. لباس گرون قیمتی هم تنش بود. معلوم بود بچه مایه داره. با اینکه زیاد تو مهمونی ها و پارتی های سیستم شرکت کرده بودم ولی هیچ گاه با یه دختر نرقصیده بودم. همین باعث شد موقع رقصیدن با دختره کیرم حسابی شق کنه به خصوص که دختره دستش رو انداخته بود دور کمر من و گاهی وقتها با بدنش تماس پیدا میکردم. از ترس اینکه بفهمه شق کردم با فاصله ازش می رقصیدم. بر عکس من مسعود خیلی پر رو بود و تو رقصیدنش با دخترها بیشتر دستمالی میکرد تا رقصیدن. همون وسطها هانیه رو دیدم. چاقال با یه پسره خنده کنان می رقصید. جوراب پاش نبود و تا بالای رونش لخت بود.از همه ضایع تر دامن کوتاهی بود که تو پاش بود و سمت چپ و راست دامنش هم از پائین تا قسمت کمربندش زیپ داشت شاید تنها ضعف هانیه تو اون جمع لباسش بود که سعی کرده بود با بیرون ریختن برجستگی های بدنش این ضعف رو به نقطه قوت تبدیل کنه. تا اون لحظه هنوز دختری که بتونه نظر منو به خودش جلب کنه ندیده بودم. اگه هم بود تنها نبودن و با یه جنس مخالف می رقصیدن. خسته که شدیم اومدیم کناری ایستادیم. سر صحبت رو دختره باز کرد و گفت دیگه این جور پارتی ها داره از مد می افته. الان استخر پارتی و پول پارتی داره مد میشه..اظهار بی اطلاعی کردم و خودمو بی حوصله نشون دادم. اونم انگاری فهمیده بود دیگه ادامه نداد. خودمم راغب نبودم باهاش حرف بزنم. چون هم سنش به نظر زیاد می اومد هم اینکه دنبال مسعود و هانیه بودم. زنگ زدم به گوشی مسعود و هانیه تو اون شلوغی و بخار داخل سالن نمی تونستم پیداشون کنم. کنار بار ایستاده بودم و منتظرشون بودم. بعد چند دقیقه سر و کله مسعود پیداش شد. سراغ دختره رو گرفت و گفت کاری کردی یا نه. گفتم رفت با یکی دیگه. در حالیکه تعجب کرده بود گفت آدمهای اینجا کمترین کارشون رفتن تو کار لب و سینه و دستمالیه بعد هم شاکی بود که چرا مزاحمش شدم. داشتم از نامردیش میگفتم که هانیه و همون پسره هم پیداشون شد.ادامه...
قسمت سی و سوم-----------------------کنار بار که اومدن تازه لباسی که پوشیده بود برام مشخص تر شد. یه تاپ نیم تنه بالای ناف همراه همون دامن زیب دار که پولش سر هم 20 هزار تومان نمیشد. ولی طوری همون لباس ها رو پوشیده بود که جلب توجه میکرد. دامنش رو کمی پائین داده بود طوریکه ازجلو پائین شکمش بیرون بود و از پشت سر شیار کونش کمی بیرون زده بود. پسره خودش رو آرمین معرفی کرد. منم برای اینکه کون پسره بسوزه و محدودش کنم خودمو برادر هانیه معرفی کردم که زیاد خوش به حالش نباشه. همون موقع هم نگاه های سنگین یه پسره که پشت سر آرمین رو مبل نشسته بود رو حس کردم رو هانیه زوم کرده بود. اولش فکر میکردم تصادفی نگاه میکنه ولی بعدش که باز هم نگاه کرد فهمیدم رفته تو نخ هانیه.مطمئن بودم رفتار تابلو هانیه باعث جلب توجه اون شده. عین لاشی ها رفتار میکرد.درست مثل زمانیکه دبیرستان درس میخوند دهنش رو مثل گاله باز کرده بود و از خنده ریسه می رفت..موهاش جلوی صورتش پریشون بودن. آهنگ رپ واویلا محراب رو همراه صدای موزیکش با صدای بلند می خوند و میخندید و سوت میزد. همون جا کنار بار هم با مسعود و آرمین به صورت خیلی مسخره و خنده دار رقصید. بعد هم خودش رو ول کرد تو بغل مسعود. اونم که انگار بدش نمی اومد مدام دستش رو سینه و زیپ دامن هانیه بود. منم تو اون موقعیت سعی میکردم یه جوری به مسعود بفهمونم از اینکه دستمالیش میکنه بدم نمیاد. میخواستم حرف های که اون روز تو چت زدم رو باور کنه.اون لحظات واقعا به موقعیت هانیه حسودیم شد. کاشکی دختر بودم و دیگران این طوری برام سر و دست میشکستن. چند لحظه بعد هانیه و آرمین رفتن تو پیست رفص. موقع رفتن دامنش چنان تابلو پائین بود که صدای اوف اوف مسعود هم در اومد. این چندمین بار بود که تو اون پارتی در مورد هانیه این طوری رفتار میکرد. بالاخره با رفتن هانیه و آرمین تو پیست رقص با مسعود تنها شدم. هدفم این بود اول ازش بپرسم اون تو یاهو با من چت کرده یا نه بعد که مطمئن شدم سرموضوع رو باز کنم.کمی مردد بودم . تو دلم آشوبی بود. شایدم خجالت میکشیدم . بالاخره همه نیروی تو بدنم رو جمع کردم و در زمانی که میخواست دوباره بره وسط پیست رقص گفتم تو تو یاهو با من چت کردی؟ با خنده ملیحی منکر شد و گفت چطور؟ از خندش معلوم بود داره دروغ میگه. رفت تو پیست رقص.فکر همه جا رو کرده بودم الا اینکه همه چی رو منکر بشه. در حقیقت من برای جواب مثبتش برنامه ریزی کرده بودم و حالا دوباره برگشته بودم به پله اول. کفری بودم. صدای موزیک و رقص دیگران هم منو بیشتر کفری میکرد. مطمئن بودم خودشه ولی انکار کرده بود. رفتم تو جمعیت. میخواستم بگم که میدونم با هانیه رابطه داره. میخواستم حسابی حالشو بگیرم. جای مسعود هانیه رو دیدم. این بار با یه پسره دیگه در حال رقص بود. خوشبختانه پیش من نیومد. مسعود رو کنار در اتاقی همراه یه دختره دیدمش. داشت مخ میزد. کونده دخترهای چاقال رو برای خودش و اون ترشیده ها رو برای من انتخاب میکرد. رفتم کنارشون مزاحمشون شدم. از این کارم حسابی حال کردم. منتظر بودم دختره گورش رو گم کنه ولی انگاری قصد رفتن نداشت. بیچاره مسعود با ایما و اشاره ابرو میگفت برم ولی نمی رفتم. هانیه هم به موقع به ما اضافه شد .دیگه بهتر از این نمیشد. با کس خل بازی هایی که هانیه کرد بالاخره دختره شرش رو کم کرد و به محض اینکه رفت صدای مسعود هم در اومد که بابا داشتم مخشو میزدم. همون لحظه هم یه لگد از جانب هانیه تو پاش خورد و سریع جیم شد تو جمعیت... مسعود گیر داده بود به من که عرضه ندارم یکی رو پیدا کنم تا تنها نباشم. اومدم جوابش رو بدم که رفت تو جمعیت . منم كفري كناري ايستاده بودم. يه لحظه زد به سرم برم طبقه بالا. دوست مسعود با زبون بي زبوني گفته بود اگه كسي رو راضي كردين مي تونيم ببريم طبقه بالا... فرصت خوبي بود كه اونجا رو ببينم. از پله ها درحالي كه كيرم در حال شق كردن بود رفتم طبقه بالا . تا بالا رسيدم نفسم گرفت. اونجا رو كه ديدم جا خوردم .تو ذهنم چيز ديگه اي تصور كرده بودم فكر ميكردم جاي خلوتيه و مي تونم تو اتاقها رو ديد بزنم وحال و حول ديگران رو ببينم ولي بر عكس اونچه كه فكر ميكردم شلوغ و تاريك بود. چراغ راهرو خاموش بود و همه تو راهرو و اتاقها تو هم ول ميخوردن. بر عكس طبقه پائين اينجا تو طبقه بالا يه موزيك ملايم خارجي در حال پخش بود و هر كسي با زيدش يه گوشي ايستاده بود يا لب تو لب بودن يا دست پسره زيرلباس دختره بود. انگار نه انگار كه كنار دستش يه غريبه ايستاده و ممكنه نگاشون كنه .اون موقع واقعا حسرت داشتن يه دوست دختر رو خوردم....داشتم به سمت ته راهرو مي رفتم ولي به دليل نگاههاي مشمئز كننده دختر و پسرهايي كه تو راهرو تو هم رفته بودن و منو چپ چپ نگاه ميكردن بي خيال ادامه راهم به سمت راهرو شدم. ميدونستم ته راهرو بكن بكن هم هست اينو به وضوح ميدونستم درك كنم شايد دليل نگاهاشون تنها بودن من بود و اينكه شايد فكر ميكردن اومدم مزاحمت درست كنم براي همين در حاليكه دوست داشتم اتاقهاي ته راهرو رو ببينم ولي بي خيال شدم و برگشتم پائين تو سالن رقص...صدای کر کننده موزیک و جیغ و فریاد آدمهای مست و پاتیل ، بخار و رقص نورهای رنگی کمی گیجم کرده بود. شاید هم دلیلش اون یه قلوپ مشروبی بود که خورده بودم. مسعود هم دست کمی از من نداشت . هر سه تایی اون وسط می رقصیدیم. آهنگ Xaniar (من دوست دارم) هم حسابی ما رو به رقص آورده بود . پسره کمی متفاوت با Xaniar میخوند و ریتمش تندتر بود. ما هم حسابی داغ کرده بودیم. مسعود هم حسابی جو گیر شده بود. هانیه و مسعود با هم می رقصیدن و منم چند دقیقه ای بود تنها می رقصیدم. جای شکرش باقی بود که حداقل رقصیدنم بد نبود. همین باعث شد با دختری که روبروی من در حال رقص بود تصادفی برقصم. اونم انگاری بدش نیومده بود. قیافه بدی نداشت . هم قد هانیه ولی لاغر بود. چشماش به دلیل بخار زیاد اشک آلود بود. چند دقیقه ای باهاش رقصیدم . کم کم ازش خوشم می اومد. رقص خوبی هم داشت. تقریبا حرکات منو تکرار میکرد. مسعود که این وضع رو دیده بود با ایما و اشاره میگفت برم رو کار دستمالی ولی می ترسیدم دختره ناراحت بشه. همچنان عادی می رقصیدیم....از یه طرف با دختره می رقصیدم ازطرف دیگه حواسم به دستمالی شدن هانیه بود. رفتار مسعود توی اون پارتی به طور محسوسی تغییر کرده بود. با اینکه چند دقیقه پیش چت کردن با من تو یاهو رو انکار کرده بود ولی رفتارش در قبال من و هانیه چنان تابلو بود که مطمئن بودم خودشه. اون شب مسعود بدون اینکه از من واهمه داشته باشه همه کاری با هانیه کرد و منم فقط خنده تحویلش می دادم. *******ساعت حدود 11 شب بود و همه خسته شده بودیم. هانیه به خاطر اینکه بیشتر از ما رقصیده بود بخار زده شده بود و با کمک مسعود آوردیمش تو فضای سبز بیرون که کلی ماشین اون تو پارک کرده بودن و دختر و پسرهای زیادی هم تو اون ماشین ها مشغول عملیات بودن. از خودم کفری بودم که نتونسته بودم برنامه خودم رو پیاده کنم. اون موقع هم هانیه کنارمون بود و نمیشد حرفی زد. چند دقیقه ای بود رو صندلی های محوطه نشسته بودیم. برای اینکه حالمون بهتر بشه تصمیم گرفتیم محوطه فضای سبز تا طرف دیگه ساختمون رو پیاده روی کنیم . فضای سبز رو تا انتها رفتیم و اومدیم برگردیم که اون پسره رو دیدم. همونی که تو سالن رقص زوم کرده بود رو هانیه. تو اون تاریکی چشمهای درشتش معلوم بود. هیکل چهار شونه ای هم داشت.یه کاپشن مشکی که عکس عقاب روش بود پوشیده بود. ازمون آتیش سیگار خواست. مسعود بهش فندک داد و بعد رو به ما گفت اگه دنبال جا و مکان هستید و میخواین کس بکنید هم تو ساختمون هست و هم خودم مکان دارم تو زعفرانیه. اومدم فحش بکشم مسعود جلومو گرفت و خیلی محترمانه که من کفری شدم به پسره گفت سو تفاهم شده و ما فامیل هستیم. هانیه بیچاره هم هول کرده بود و آروم به پسره فحش میداد.اون بچه کونی حرف مسعود رو باور نکرده بود و با مسعود رفتن دورتر از ما صحبت کنن. منم دیدم اوضاع داره خراب میشه به هانیه گفتم تا مشکلی پیش نیومده بره لباس هاش رو عوض کنه و جیم بشیم بیرون. چاقال زیپ های دامنش هم باز بودن . ترس از اتفاق ناخوشایند باعث شد منم پشت سرش برم.جلوی در سالن منتظرش شدم برگرده. تازه فهمیدم این پسره از همون اول زاغ سیاه هانیه رو چوپ میزده حالا هم فکر میکرده میخوام بکنمیش و دنبال جا هستیم. حتما داشته آمار ما رو میگرفته... داشتم به جریان چند دقیقه پیش فکر میکردم و اون پسره که گوشیم زنگ خورد. مسعود بود. گفت سریع با هانیه جلوی در خروجی ساختمون باشیم اینا سه نفرن. پسره فکر کرده هانیه رو تو پارتی تور زدیم داره شر درست میشه .ادامه...
قسمت سی و چهارم-------------------------حرفای مسعود نگرانم کرده بود. تا هانیه اومد این چند دقیقه مثل سال گذشت. سریع از خونه زدیم بیرون و رفتیم سر کوچه دوم جلوی ماشین مسعود منتظر شدیم. چند دقیقه گذشت و مسعود نیومد داشتم نگران میشدم . این لاشی هم داشت تو آینه همراهش دوباره خودش رو آرایش میکرد. تو اون شب معلوم نبود چطوری میتونه آرایش کنه. کفری شدم برای اینکه حالش رو بگیرم گفتم همین کارها رو کردی که پسره فکر کرده بذاری و افتاده دنبالت. خودمم نفهمیدم این جمله رو چطوری گفتم. کیرمم یه دفعه سیخ کرد. آرایشش که تموم شد در کمال پر رویی گفت بسوزه پدر خوشگلی... بالاخره مسعود پیداش شد. در حالیکه می دوید ازمون خواست سوار شیم. قفل ماشین رو که زد سریع سوار شدیم و سرش رو کج کردیم سمت اتوبان همت.خیالمون که راحت شد نفس راحتی کشیدیم. مسعود میگفت نزدیک بود شر درست بشه سه سوت آقای سعیدی رو خبر کردم. سعیدی همون همکلاسی مسعود بود که ما رو دعوت کرده بود.هانیه تو ماشین همراه آهنگ بشکن میزد و رو صندلی عقب می رقصید انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش نزدیک بود کس و کونش پاره بشه... واقعیتش دیگه برام اهمیتی نداشت چه بلایی سرش میاد. فقط تنها چیزی که برام اهمیت داشت کونش بود. ساعت 12 بود که رسیدیم سر کوچه ما.هانیه رو راهی کردم رفت خونه . خودم با مسعود تو ماشین موندم. تو راه تصمیم گرفته بودم همه چیز رو به مسعود بگم و خودمو خلاص کنم. حالا بهترین زمان بود. هنوز مردد بودم ولی حرفای مسعود در مورد هانیه و جریان پارتی شرایط رو برای گفتن حرفام فراهم میکرد. تو اون لحظات مسعود لبخند کمرنگی رو لباش بود همین منو مردد کرده بود که ممکنه منو مسخره کنه و یا اتفاق بدی بیافته. بالاخره با دستپاچگی ازش پرسیدم تو با من تو یاهو چت کردی؟ سرم پائین بود و نگاش نمیکردم. منتظر جوابش بودم ولی چیزی نمیگفت. بالاخره به حرف اومد و گفت اون روز اومده بودی دنبال اون آی دی؟ مسعود اینطوری به من فهموند که خودش بوده. چند لحظه حرفی نمیزدیم. سوال های زیادی تو ذهنم بود که اون لحظه فراموش کرده بودم. بالاخره بعد تلاش فراوان و سکوت مسعود ازش سوال کردم چرا اون سوال رو تو یاهو ازم پرسیدی؟ هر کاری کردم نتونستم مستقیم سوالم رو بپرسم. همون جور که جلو رو نگاه میکرد گفت چند روز پیش امیر اومده بود پیش من میگفت اشکان آخرش پولشو بالا کشید و رفت دبی .بعد هم در مورد تو و هانیه آمار داد که تو شمال یه کارایی کردین. سکوت کرده بودم. اونم وقتی دید حرفی نمی زنم ادامه داد امیر میگفت دو سال بود تو کف آبجی هادی بودم. هر کاری میکردم پا نمیداد. یه بار که رفته بودیم شمال شب آخر مخ هادی رو زدم که با آبجیش حال کنم و اونم دوست دخترمو بکنه. آبجیشو که کردم اونم جلوی دراتاق آبش اومده بود.حرفاش به اینجا که رسید پرتی زدم زیر خنده. کم کم همه چیز برام روشن میشد . فقط برام سوال شده بود چرا امیر بعد از این همه مدت موضوع رو به مسعود گفته. از مسعود که پرسیدم اونم نمیدونست. شاید فکر میکرد به خاطر پولی که اشکان قرار بهش بده ممکنه با من روبرو بشه ولی حالا که فهمیده اشکان ایران نیست و همه چیز تموم شده جریان رو لو داده. حالم ازش به هم خورد این نامرد عوضی برای اینکه ضایع نشه نگفته بود اونی که من کردم دختر داییش بوده... در مقابل چشمان متعجب مسعود ماجرای شمال رو مفصل براش تعریف کردم تا بدونه اون کسی که من کردم دختر دایی امیر بوده نه دوست دخترش... *******حرفام در مورد جریان شمال تموم شده بود. چند لحظه بود سکوت کرده بودیم. نمیدونستم واکنش مسعود به حرفای من چی ممکنه باشه. تو همین فکر بودم که ازم پرسید چند وقته تو کفی؟ از این سوالش جا خوردم ولی دیگه جای سانسور و انکار نبود.سعی میکردم رفتارش رو در قبال خودم بسنجم. در حالیکه نگاش میکردم گفتم از 16-17 سالگی..اونم حرف منو کامل کرد و گفت یعنی 2 ساله دنبالشی هنوز نکردیش؟ خاک بر سر بی عرضه ات...اون لحظات کلی متلک بارم کرد که اگه همچین چاقالی خواهر من بود شب ها تا یه دور نکنمش نمیذاشتم بخوابه. مسعود همه حرفاش رو با خنده میگفت. شاید با این کارش میخواست من زیاد احساس بدی نداشته باشم.در مقابل حرفای مسعود برای موجه کردن این مدتی که تو کف بودم و به قول مسعود کاری نکردم کل موضوع رو از اول که تو اون مهمونی خونگی نیمه لخت می رقصید تا جریان مترو – جریان الیاس و اون عروسی دختر همسایه روبرویی و همه اتفاقاتی رو که افتاده بود براش شرح دادم و در آخر هم یادرآوری کردم که هانیه خواهرمه غریبه نیست که بتونم راحت بکنمش...مسعود حرفای منو قبول نداشت و میگفت تو تهران خیلی از پسرها میخوان خواهرشون رو بکنن. اگه برادری بلد باشه مخ بزنه کردن خواهر از هر نوع کردنی راحت تره چون همیشه در دسترس هست و شب و روز تو یه خونه زندگی میکنن.... هر کی بتونه مخ بزنه میتونه یه عمر مجانی و بدون درد سر حال کنه...با اینکه تو دلم حرف های مسعود رو قبول داشتم ولی همچنان رو حرفم در مورد سخت بودن کار پافشاری میکردم. تو صورت مسعود یه حالت نیشخند و تمسخر می دیدم. اون موقع نمیدونستم این حالت صورت ناشی از چیه آیا از اینکه دنبال هانیه هستم این طوری نیشخند میزنه یا از اینکه عرضه ندارم کار هانیه رو بسازم. مسعود همچنان وراجی میکرد میگفت الان دیگه تو تهران مد شده پسرها خواهرشون رو میزنن زمین و خیلی از برادرها هم از عقب با خواهرشون رابطه دارن... در این مورد هم مسعود درست میگفت خودم تو اینترنت و چت یاهو بارها دیده بودم که خیلی ها تمایل دارن با خواهرشون حال کنن...در مقابل حرفاش سکوت کرده بودم اونم منو سر زنش میکرد که تو این دوسال هنوز نتونستم قدمی در جهت رسیدن به خواسته ام بردارم. برای اینکه بدونه همچین بی دست و پا هم نیستم همه متلک ها و رفتارهایی که بعد از جریان اشکان تو خونه با هانیه کرده بودم رو براش توضیح دادم. نگاش کردم دستش رو کیرش بود و جابجاش میکرد. چشماش درشت شده بودن انگاری بازم از رفتارم تعجب کرده بود. حتما فکر نمیکرد منم فهمیده باشم اشکان با هانیه حال کرده همین باعث تعجبش شده بود. همه چیز رو براش توضیح دادم. وقتی بهش گفتم هانیه میدونه من خبر دارم به اشکان حال داده کم مونده بود منو از ماشین بندازه بیرون. کیرشو حواله من کرد و گفت هانیه میدونه تو فهمیدی بذاره و کاریش نکردی خیلی بی عرضه ای...بعد هم کس هایی که تو سیستم کرده بود رو دوباره به رخ من کشید .ادامه...
قسمت سی و پنجم--------------------------مسعود هم ازجریان اشکان و هانیه خبر داشت انگاری اشکان به کسانیکه هانیه رو میشناختن آمار داده بود. ازش خواستم کمکم کنه تا عيد كه پدر و مادرم به همراه مادربزرگم ميرن سوريه و مشهد از این وضعیت خارج بشم.ساعت حدودا یک و نیم شب بود. هر چی میگفتم مسعود کس شعر تحویلم می داد. اومدم پیاده بشم دستمو گرفت. بالاخره وراجیش تموم شده بود. خجالت کشیدم بگم خودت کمکم کن ازش آتو بگیرم به همین دلیل ازش خواستم یکی رو پیدا کنه مخشو بزنه . بهترین کار رو آتو گیری میدونستم ولی مسعود مخالف آتو گیری بود.برای اینکه مخالفت نکنه همه چیز رو مفصل براش توضیح دادم و ازش خواستم اگه کسی رو پیدا کرد بگه تا عيد وقت داره مخ هانيه رو بزنه و همه چیز رو براش توضیح بده و توجیحش کنه که تا لاپایی هم بیشتر مجاز نیست جلو بره. البته این صحبت هام الکی بود و هدفم این بود مسعود خودش قبول کنه. عمرا نمی گذاشتم غیر مسعود کسی دیگه ای با هانیه حال کنه.حرفام که تموم شد هنوز مخالف آتو گیری بود علت مخالفتش هم این بود که میگفت مکان آتو گیری رو مشخص نکردی.فکر همه جا رو کرده بودم الا مکانی رو که باید ازش آتو می گرفتم. مسعود واقعا مغزش کار میکرد. واضح بود جهت آتو گیری و لخت کردنش فقط باید این کار تو خونه ما انجام بشه که من سر زده بیام تو اتاق خفتشون کنم ولی ممکن بود هانیه قبول نکنه تو خونه خودمون به پسره حال بده اگه هم بیرون از خونه ما انجام میشد بودن من تو خونه اون پسره جای بحث داشت و هانیه می فهمید این نقشه بوده. دومین اشکال که مسعود روش پافشاری میکرد این بود که هیچ کس حاضر نمیشه این همه وقت بذاره و آخرش با یه همچین چاقالی فقط لاپایی بزنه کمی دیگه بحث کردیم و بعد بی نتیجه گیری اومدم خونه..وارد اتاقم که شدم یه راست رفتم تو تختم. چراغ های طبقه پائین خاموش بودن . معلوم بود پدر و مادرم مدتیه خوابن. بیچاره پدرم فکر میکرد هانیه اگه با من بیرون باشه اتفاقی براش نمی افته همین باعث میشد بیشتر وقتهایی که تو سیستم بودیم و شب دیر وقت بر می گشتیم خونه اعتراض چندانی نکنه. تو تخت خوابم به جریان چند ساعت قبل فکر میکردم. لاشی چاقال با اون رقصیدن شهوت ناک و اون لباس های باز و مسخره بازی هاش نزدیک بود به گائیدن بره. البته ته دلم از اینکه پسره اون طوری جلو هانیه حرف زده بود کیف کرده بودم. باز جای شکرش باقی بود این لاشی مشروب نخورده بود وگرنه فرداش پدرم منو یک راست می فرستاد بهشت زهرا. اون شب میگرنم دوباره عود کرد .سعی میکردم بخوام ولی خوابم نمی اومد. مدام صحبت هام با مسعود جلوی چشمم بود بالاخره تونسته بودم حرفام رو به مسعود بزنم. بر عکس اون چیزی که فکر میکردم مسعود نه تنها از این کارم انتقاد نکرد بلکه با حرفاش به من دلخوشی داد که الان دیگه همه خواهرشون رو میزنن زمین و حال کردن با خواهر مد شده.خودم هم همین طور فکر میکردم و میدونستم خیلی ها هم مثل من فکر میکنن در حقیقت کس و کون خواهر هیچ فرقی با دخترای غریبه نداره فقط اسم خواهر روشه. از طرف دیگه این کس و کون همیشه در دسترسه و هر شب میشه حال کرد.اون شب احساس میکردم با گفتن موضوع به مسعود بیشتر مسیر راه رو طی کردم. سختی کار فقط گفتن موضوع به مسعود بود که اون شب انجام شد....با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم . نفهمیدم کی خوابم برده بود. ساعت 8 صبح بود. گوشی رو که نگاه کردم شماره مسعود بود. این کونده هم کله صبح وقت گیر آورده بود. مثل همیشه سلامش با یه شعر رپ سکسی دو بیتی بود. بعد کمی پرت و پلا گویی موضوع رو کشید به حرف های دیشب. منم استقبال کردم. هنوز هم معتقد بود آتو گیری کار اشتباهی هست و نباید این کارو بکنم. برای اینکه راحت بتونم با مسعود صحبت کنم پا شدم رفتم پشت بام. زمستون بود و آخرای بهمن ماه... هم سردم بود هم حرفای مسعود باعث تحریکم شده بود. ازم پرسید چقدر قبولش دارم آیا از اینکه با اون آشنا شدم پیشیمون شدم یا نه. بعد هم پرسید چقدر تو مخ زنی باورش کردم. سوالاتش عجیب شده بود. داشتم یکی یکی به سوالهاش جواب میدادم. ازم پرسید آیا ازش خوشم میاد یا نه. جواب مثبت که دادم گفت میخوای من کاری رو که تو نتونستی توی این دو سال که عید بیاد میشه سه سال انجام بدی سه روزه انجام بدم . تازه فهمیدم منظورش از این سوالات چی بود. همون موقع هم با من شرط بست که اگه تو بخوای من برای تو تا عيد كه شرايط خونه شما جور ميشه یک ماهه و برای خودم سه روزه مخشو میزنم در این صورت احتیاجی به نفر دومی نداری تازه نیازی به آتو گیری هم نیست. ظرف یه ماه راضیش میکنم بهت حال بده بعد هم برای اینکه پیشنهادش رو قبول کنم از خطرناک بودن سپردن کار به یه غریبه گفت که ممکنه قابل اعتماد نباشه.آخرش هم حرف اصلی رو زد که من برات مخشو میزنم به شرطی که بذاری منم یه دور آبجیتو بکنم..همه حرفهای مسعود رو تجزیه تحلیل میکردم. مسعود فهمیده بود که من خوشم میاد هانیه رو جلوم بکنن چون هم خودم اعتراف کرده بودم هم امیر بهش خایه مالی کرده بود. برای همین شرط گذاشته بود عوض كاري كه برام انجام ميده اول خودش جلوی من هانیه رو بکنه و بعد تو یک ماه آینده برای من راضیش کنه... منم که اصلا از طرح کردن موضوع با مسعود همین هدف رو داشتم و میخواستم اون کمکم کنه قبول کردم.... البته میدونستم مسعود قبلا مخ هانیه رو زده و چند ماهی هست داره میکنتش و این حرفاش کس شعره ولی برای رسیدن به هدفم باید کمی فیلم بازی میکردم که مثلا خبر ندارم با هانیه رابطه داره.... تلفن رو که قطع کردم حسابی تو کونم عروسی شده بود. چنان هیجان زده بودم که حد نداشت. حتی صبحانه هم نتونستم بخورم. قرار بود مسعود ساعت 10 صبح سر راه دانشگاه یه سر بیاد خونه ما. این سومین بار بود که مسعود خونه ما می اومد . دوبار قبلش به خاطر کار تو سیستم بود و بالا نیومده بود. از شرح دادن احساساتم تو اون لحظات عاجزم. گذشتن از خط قرمز ها واقعا لذت زیادی داره. این رو من تجربه کردم. احساسم یه نوعی خاص بود. از اینکه یه پسر میخواد جلوی خودم به قصد حال کردن مخ خواهرمو بزنه لذت می بردم.احساس کسی رو داشتم که از قید و بند آزاد شده. تا همین چند سال پیش اجازه نمیدادم کسی نگاه هرزه ای به هانیه کنه ولی حالا فوق العاده خوشم می اومد. چون این طوری به من ثابت میشد هانیه خیلی کسه .مطمئن هستم همه برادرها هم در حالیکه همیشه سعی میکنن نسبت به خواهرشون تعصب و غیرت داشته باشن ولی در باطن و ته دلشون بدشون نمیاد یکی مخ خواهرشون رو بزنه و با خواهرشون حال کنه و یا حداقل اینکه دوست دارن حال دادن خواهرشون به یه پسر رو پنهانی ببینن . به هر حال من هم مثل بقیه چنین حسی داشتم. حسی که هیجان زیادی برام ایجاد کرده بود. حس کرده شدن خواهر توسط یه پسر که واقعا لذت زیادی برام داشت.مسعود بالاخره اومد. همچنان هیجان داشتم. به محض اینکه منو دید یه چشمک زد و دستش رو برد سمت کیرش و خنده کنان اومد تو حیاط. تا اون زمان هیچ وقت از در خونه داخل نیومده بود ولی این دفعه قصدش چیز دیگه ای بود که من میدونستم. به مادرم معرفیش کردم و بردمش طبقه بالا. هانیه خونه نبود و کلاس زبان رفته بود.بالا که رفتیم اتاقها رو نشونش دادم. وقتی دید اتاق هانیه و من کنار همه و فقط اتاق مطالعه وسط اتاق های ماست محکم زد پس کله من که خیلی بی عرضه ای. این همه شرایط خوب داشتی نتونستی کاری کنی. هانیه که به قول خودت اهل حاله و میگی خودشم میدونه که فهمیدی حال میده. اتاقتون هم که کنار همه. پدر و مادرت هم که شب ها پائین میخوابن دیگه از این بهتر نمیشد ولی تو بی عرضه ای.ادامه...
قسمت سی و ششماز به کار بردن کلمه بی عرضه از جانب مسعود کفری میشدم. این کونده فکر میکرد همه چیز به همین راحتیه. ازاتاق هانیه دیدن کرد و اوف اوفش در اومد. چند دقیقه تو اتاق من رو تختم نشستیم. قرار بود برنامه ای که تنظیم کرده بود رو برام توضیح بده . براش آب پرتقال آوردم اونم متلک بارم کرد که یه چیز کمر پر کن بیارم براش. این کونده علاوه بر کس کشی چتر باز خوبی هم بود. ازش خواستم در مورد برنامه خودش در مورد راضی کردن هانیه توضیح بده که دانشگاه رو بهونه کرد و گفت از کتابخونه دانشگاه ساعت 12 ظهر برات همه چی رو ایمیل می کنم برو بخون اگه شرایط خوبی بود بهم زنگ بزن...بعد از ناهار رفتم بالا تو اتاق مطالعه . این چاقال هم طبق عادتش هر روز بعد ناهار و شام تو اتاقش مثل جنازه ولو میشد و مجله خارجی می خوند. مثل همیشه کس و کونش رو یواشکی نگاه کردم و رفتم تو اتاق مطالعه...سرعت اینترنت این قدر پائین اومده بود که نیم ساعت طول کشید وارد ایمیلم بشم. 2 تا ایمیل ازمسعود اومده بود. اولیش رو که باز کردم نوشته بود من هر گونه تضمینی بخوای میدم که ظرف یک ماه یعنی تا عید بتونی بکنیش به شرطی که از برنامه های من ایرادی نگیری. باید بیشتر از گذشته 3 نفری بیرون بریم. تو هم باید باشی جلوی تو دستمالیش کنم. وقتی با من شوخی کرد جلوی تو تهدید به کردنش کنم. باید از اشکان بد بگی و از من وقتی پیش هم هستین تعریف کنی. میخوام از همین شوخی های خودم با هانیه و جریان اشکان استفاده کنم و یه روز که نیستی بهش بگم هادی یا بی غیرته که به اشکان حال دادی و چیزی نگفته بهت یا خوشش میاد به دیگران حال بدی چون منم که باهات شوخی میکنم چیزی نمیگه... مسعود عجب برنامه وحشتناکی ریخته بود. مثل سناریوی یه فیلم بود دومین ایمیل رو که باز کردم متفاوت از ایمیل اولی بود. اولش از رفاقت و دوستی که بین من و اون به وجود اومده اظهار رضایت کرده بود و نوشته بود از اینکه با تو آشنا شدم برام افتخاره . بعد هم زده بود از من خیلی خوشش اومده و منو دوست داره و گفته بود دوست داره رفاقتمون از این هم که هست عمیق تر بشه و هر جا میرم تو هم باشی. دوست دارم هوای همدیگه رو داشته باشیم. بعد هم از امیر بد گفته بود که من مثل اون نامرد نیستم بلکه خراب رفیقم و می میرم برای مرام رفیق. نمونه معرفتم آوردن الهام تو خونه بود که نکردیش. دوست دارم دوستی من و تو سر جریان هانیه محکتر بشه و بتونیم برای همدیگه مفید باشیم و کار همدیگه رو راه بندازیم. اگه تو هم از من خوشت میاد و برات جذابیت دارم اگه ما همدیگه رو دوست داریم باید این دوست داشتن رو یه جوری ثابت کنیم. فکر نمیکنم تو هیکل و قیافه چیزی از امیر و اشکان و بقیه کم داشته باشم....هر دو ایمیلی که مسعود برام فرستاده بود یه جورایی عجیب بود. اولی که وحشتناک بود دومی هم سراسر کلمات رومانتیک بود. از ایمیل دومش پی بردم به یه دور راضی نیست و میخواد بیشتر بکنهمنم که همین رو میخواستم اون لحظات چنان دچار هیجان شدم که همون لحظه براش ایمیل زدم که منم ازت خوشم میاد اگه برام راضیش کنی مشکلی نیست.. *******زمان برام به کندی میگذشت مدام دل درد می گرفتم. حتی میگرنم هم عود کرده بود. لامصب هانیه چاقالی بود که دوست داشتم هر چی دارم بدم و اون کون خوش فرم و خوش استیلش رو جر بدم. گاهی وقتها که زیاد بدنش رو نگاه میکردم چنان شهوتی میشدم که آرزوی مرگش رو می کردم تا کسی نتونه باهاش ازدواج کنه. ماجرای شورتش تنها فایده ای که برای من داشت این بود که هانیه فهمید من میدونم به اشکان حال داده وگرنه با یه شورت نمیشد ازش آتو گرفت. بهترین کار همون بود که طوری باهاش برخورد کنم که بازم میتونه به دیگران حال بده .بالاخره زمانش نزدیک بود که بدن هانیه و اون کون نازش رو در حالیکه که لخته ببینم. دیدن کرده شدن خواهر توسط یه پسر واقعا دیونه کنندس. مسعود طبق برنامه ای که ریخته بود هانیه رو تلفنی به بهانه های گوناگون از خونه میکشید بیروناون لاشی هم حرفه ای خونه رو به بهانه های مختلف می پیچوند و با مسعود بیرون می رفت . منم شب ها همه اتفاقاتی که توی اون سه روز با هانیه داشت رو تلفنی ازش می گرفتم. فقط یه جورایی وجود حسام اونجا تو خونه مسعود برام نگران کننده بود. شب دوم با وجود سردرد میگرنم با مسعود دوساعتی تلفنی حرف زدم. نگرانی بابت حسام رو به مسعود گفتم . بهم امیدواری داد که داره می ره شیراز . تو خونه ما هم شانس تخمی من بابام اون ماه تنهایی رفته بود همدان دیدن مادرش...شب سوم هم میگذشت و من که لحظه شماری کرده بودم جونم داشت در می اومد هانیه و مسعود بیرون بودن ولی از تلفن مسعود خبری نبود. ساعت 7 شب شد خبری نشد ساعت 8 هانیه اومد خونه و با اومدنش فهمیدم شکست خوردیم. رفتم بالا تو اتاقم نمی تونستم خودمو کنترل کنم و ممکن بود با هانیه دعوام بشه. چند دقیقه ای نشسته بودم رو صندلی که گوشیم زنگ خورد. خود کوندش بود. تا اومدم چیزی بگم گفت حسام هنوز نرفته شیراز. امروز بلیط هواپیما گرفت برای چهار شنبه یعنی دو روز دیگه . در مورد هانیه هم خیالت راحت باشه مثل دخترای دیگه حسابی جلوم وا داد یه دور کون رو افتادم. بعد هم از خودش تعریف کرد که دست کم نگیرمش. کمی اعصابم راحت شد. باز امیدوار شدم کم کم اون حالت عصبی بودن از بین می رفت. برای اینکه حالم بهتر بشه در مورد اتفاقات اون روز ازش پرسیدم. جای جواب دادن ازم سوال کرد که امیرمیگفت وقتی هانیه رو میکرده خودت رو خیس کردی؟ این طور بوده؟ منم جوابش رو ندادم اونم حرف رو عوض کرد و قرار چهارشنبه رو گذاشت. گوشی رو که قطع کردم رفتم تو فکر چهار شنبه. به حرفی که مسعود زد ایمان داشتم ولی ته دلم هنوز ترس از شکست داشتم. برای همین موقع خواب یه فکری تو ذهنم اومد که هر دقیقه هم تو ذهنم قوی تر میشد. تصمیم گرفتم با موبایلم پنهانی از حال دادن هانیه به مسعود فیلم بگیرم ولی به مسعود در این مورد حرفی نزنم. این طوری اگه بعد یک ماه شکست می خوردم و هانیه راضی نمیشد به من حال بده می تونستم از اون فیلم به عنوان آتو استفاده کنم و بکنمش...دو شب دیگه هم با استرس گذشت. کم حرف شده بودم طوریکه بابام هم تعجب کرده بود. همه فکرم بدن هانیه بود تا اون روز بدن هانیه رو بدون شورت و شلوار تو روز روشن ندیده بودم. تو شمال هم تو تاریکی حال میکردیم و نتونسته بودم کس وکونش رو ببینم. اگه چند روزه دیگه این وضعیت ادامه پیدا میکرد بعید نبود از استرس و هیجان کارم به بیمارستان بکشه.... ادامه..
قسمت سی و هفتم------------------------بالاخره چهار شنبه هم از راه رسید اون روز دیگه باید مسعود همه چیز رو به من ثابت میکرد. تنها نگرانی ام بودن پدرم تو خونه بود که اون روز مرخصی گرفته بود و هر وقت می دید داریم بیرون می ریم کلی هم درخواست کاری از ما و به خصوص از من داشت که کارهای اداریش رو انجام بدیم. البته تا زمانیکه بیکار بودم نمی تونستم به این در خواست هاش جواب منفی بدم. زنگ زدم به مسعود میگفت حسام ساعت 6 صبح پرواز کرد. بعد هم اطمینان داد که از بابت حسام مطمئن باشم که اصلا بویی از برنامه نبرده. شرایط اون روز رو براش توضیح دادم و گفتم بابام خونه هست و برام کار درست کرده. اونم اطمینان داد که امروز حتما اون کار رو انجام میده ....قطع که کردم احساس کردم ممکنه بازم تو کف بمونم و اون کار انجام نشه. یه جورایی دوباره عصبی شده بودم. تا ساعت 2 بعد از ظهر چند تا خرید برای بابام کردم و آخرین کارش مونده بود . باید می رفتم ولنجک تو برج های استوانه ای شکل طبقه 17 و یک سری نقشه قطعات که چند تا فایل AutoCAD بود رو از یه مهندسه میگرفتم و می بردم کرج به شرکت توگا جهت ساخت و تولید تحویل میدادم. از اون طرف هم گیر داده بود حالا که کرج می رم هانیه رو هم تا خونه خواهرم همراهی کنم. پسر خاله ام از اوکراین اومده بود و این لاشی هم به هوای لاس زدن با اون میخواست زبان انگلیسیش رو تقویت کنه رفتارش هم نشون میداد از پسرخالم بدش نمیاد. شاید پسر خالم پلی بود برای رفتن هانيه به خارج ایران. این شانس تخمی من تمومی نداشت. اگه هانیه هم می اومد کرج برنامه به هم می ریخت. نیم ساعتی بود که داشتم به این شانس کیری فکر میکردم و آماده میشدم برم ولنجک که یه فکری به سرم زد. همه جوانبش رو سنجیدم وقتی فهمیدم این کار شدنیه زنگ زدم به مسعود جریان رو براش گفتم. اونم استقبال کرد . برنامه این بود که من اول به بهونه گرفتن فایل نقشه ها تنها برم ولنجک و بعد برگردم خونه و با هانیه بریم کرج ولی بعد اینکه کارم تو ولنجک تموم شد زنگ بزنم به هانیه بیاد جایی که من میگم تا من دیگه این همه راه خونه نیام و از اونجا بریم کرج...به نظرم برنامه خوبی بود به هانیه هم گفتم. قرار شد من اول برم نقشه ها رو بگیرم برگردم خونه بعد بریم کرج. خود هانیه هم تمایل نداشت بیاد ولنجک و این برنامه ما رو راحت تر کرد. بارقه های امید دوباره تو وجودم شکل گرفت طوریکه با کیر شق کرده از خونه زدم بیرون. لذت دیدن کون دادن هانیه اونم تو روز روشن به مسعود برای من از کردن چندین دختر بیشتر بود. از خونه که زدم بیرون ساعت 3 بعد از ظهر بود راهم رو سمت خونه مسعود کج کردم. قرار بود برم خونه مسعود اونجا که رسیدم با گوشی زنگ بزنم به هانیه که یک ساعت دیگه مترو صادقیه باشه . مکان قرارم با هانیه رو طوری با مسعود تنظیم کرده بودم که سرراه خونه مسعود باشه .به خونه مسعودکه رسیدم اومد استقبال من و چند دقیقه ای در مورد نتیجه کار با هم بحث کردیم. رفتم پشت بام که صدای ماشین و بوق خیابون هم بود. حدود ساعت 5/4 بعد از ظهر بود از اونجا زنگ زدم به هانیه که راس ساعت 6 اونجا باشه و تو ترافیک حالش رو ندارم برگردم خونه. اونم با غرولند قبول کرد . درست نیم ساعت بعد من هم مسعود زنگ زد به هانیه که مکان جوره و حسام رفته شیراز و سریع بیاد خونشون. حرفاش رو می شنیدم. چه قربون صدقه ای می رفت. داشتن بحث میکردن. از حرفایی که به هانیه می زد مشخص بود هانیه راضی نیست بیاد و قرار تو مترو صادقیه با منو بهونه کرده . فکر نمیکردم این قرار خالی بندی این طوری مانع هدفم بشه. مسعود زده بود تو فاز عشق و عاشقی که اگه نیای همه چیز بین ما تموم میشه و..... ده دقیقه بود الاف تلفن مسعود و هانیه بودم... گوشی رو که قطع کرد یه جون بلند گفت و شروع کرد بشکن زدن که کار تمومه و داره میاد. چنان حشری شده بودم که فراموش کرده بودم باید می رفتم ولنجک . تو اون لحظات فقط هانیه برام مهم بود. تو کونم حسابی عروسی بود. چند دقیقه با هم صحبت کردیم . بعد هم برای اینکه مثلا خودش رو پیش من عزیز کنه جریان اشکان و هانیه رو همون طور که شنیده بود برام گفت..... وقتی صحبت میکرد رفتارش رو زیر نظر داشتم. مطمئن بودم اونم حرکات منو زیر نظر داره. هر دو هیجان داشتیم. مطمئن بودم هر دو از این کار لذت خواهیم برد. از هانیه تعریف میکرد و سعی میکرد خواستن منو توجیح کنه. مسعود هم بارها ثابت کرده بود عشق کونه درست مثل من. اعتراف کرد که همون روزهای اول حضور هانیه تو سیستم چشمش بد جوری هانیه رو گرفته بوده و یه مدت تو نخ هانیه بوده...تو اون لحظات واقعا حشری شده بودم حرفهای مسعود هم بیشتر تحریکم میکرد. بلند شد در حالیکه لامپ های تو راهرو رو شل میکرد ازم خواست کاری کنم دیرتر آبم بیاد میگفت این طوری برای اون بیشتر امنیت داره..مسعود همینطور وراجی میکرد و هر از گاهی لامپ ها رو شل میکرد. به خاطر اینکه زمستون بود هوا زودتر تاریک میشد. قرار بود داخل اتاق رو از تو پنجره رو به راهرو ببینم. برنامه این بود که لامپ های تو اتاق رو روشن و لامپ های تو راهرو رو خاموش کنیم که من بتونم با خیال راحت و بدون دیده شدن کون دادن هانیه رو ببینم....شل کردن لامپ ها که تموم شد رفتیم تخت خوابش رو آوردیم کنار پنجره. دوباره دست به کیر نشستیم. مسعود بیشتر از من بی تاب بود. البته طبیعی هم بود اون میخواست بکنه و من فقط باید نگاه میکردم. میگفت تا حالا یه دختر رو جلو داداشش نکرده و هیجان زیادی داره. زمان برام مثل سال میگذشت. کیرم چند دقیقه ای بود سیخ شده بود و اصلا نمی خوابید. دوتایی رو صندلی نشسته بودیم و در مورد جزئیات کار صحبت میکردیم. اعتراف کرد اونم داره یه لذت جدید رو تجربه میکنه.ساعت 5 بود و هنوز از هانیه خبری نبود . کم کم نا امید میشدم. مسعود بر عکس من خیلی امیدوار بود و اوف اوفش اتاق رو برداشته بود. تو اون چند دقیقه در مورد اشکان و امیر هم حرفایی زده بودیم. هوا تاریک شده بود و من نه ولنجک رفته بودم نه تونسته بودم گائیده شدن هانیه رو ببینم... تو راهرو بودم و کم کم آماده میشدم از خونه بزنم بیرون. فکر میکردم شاید رفته سر قرار. داشتم لباس هامو می پوشیدم که زنگ خونه زده شد. مثل این برق گرفته ها پریدم تو اتاق روبرویی. تمام بدنم می لرزید. کیرمم که تا چند دقیقه پیش خوابیده بود به یکباره سیخ کرد. ادامه...
قسمت سی و هشتمچند دقیقه پشت کتابخونه مسعود گیج بودم. صدای هانیه رو می شنیدم. داشت با مسعود کل کل میکرد. معلوم بود از حضورش تو اون ساعت اونجا ناراضیه. باورم نمیشد تا چند دقیقه دیگه اون کس و کون نازش رو بدون شورت و شلوار می بینم. تازه تنها فقط دیدن بدنش نبود بلکه قرار بود یه کیر 20 سانتی هم داخل کون نازش فرو بره . مسعود قبل اومدن هانیه رو کیرش مانور کرده بود و کلی خندیده بودیم. داشتم دیونه میشدم. حال خودم رو نمی فهمیدم. هنوز جراعت نکرده بودم از پشت کتابخونه بیرون بیام. این هانیه ای که من می شناختم کس خل بود و ممکن بود یکدفعه وارد اتاق های دیگه بشه. احساس میکردم چند دقیقه دیگه می تونم آتوی بزرگی ازش بگیرم. دعا میکردم این چند دقیقه هم بدون ایجاد مشکلی بگذره تا من به اون چه که میخوام برسم. با اینکه ميدونست من میدونم بذاره و حال میده ولی هیچ گاه تا اون موقع به رخش نزده بودم و گذاشته بودم هر کاری میخواد بکنه.... هانیه یه شاه کون بود و به دلیل خوشگلیش هم حسابی کردنی بود. با اینکه مشخص بود کس نازی هم داره ولی من بیشتر دنبال کونش بودم . گوشی موبایلم رو با دستان لرزان روی فیلمبرداری تنظیم کردم. شانس آوردم مسعود گوشی رو ازم نگرفته بود. شاید فکر نمیکرد مستقل از فکر اون عمل کنم. هنوز باور نکرده بودم قراره یه پسر آبجیمو جلوم بکنه...مسعود قول لب و سینه و کون رو ازم گرفته بود شلوارمو در آوردم کیرم داشت شورتمو جر میداد. واقعا استرس و هیجان زیادی داشتم. حال آدمی رو داشتم که داره یه کار جدید رو تجربه میکنه. گذشتن از خط و مرز خواهر و برادری واقعا لذت زیادی داره که من اون روز داشتم تجربه میکردم. اصلا فکرش رو نمیکردم بتونم با در میان گذاشتن مشکلم با یه نفر دیگه به این راحتی به نتیجه برسم. چنان راحت این کار انجام شده بود که خودم هم تعجب کرده بودم....فقط نمیدونستم می تونم تلمبه خوردن هانیه رو تحمل کنم یا نه. تو شمال چون پای فرانک وسط بود تونستم ولی اینجا فقط باید تماشا میکردم. مسعود ازم خواسته بود اگه دیدم موقع کردن هانیه آبم میخواد بزنه بیرون کاری کنم این اتفاق نیوفته میگفت اگه آبت بیاد حس بدی پیدا میکنی ومنم تا آبم نیاد ول کن آبجیت نمیشم. بالاخره بعد از چند دقیقه به خودم جراعت دادم و از پشت کتابخونه اومدم بیرون. چند قدم به سمت در رفتم. صداشون رو خیلی ضعیف می شنیدم. خیالم راحت شد رفتن تو همون اتاقی که قرار بود هانیه رو لخت کنه. دراتاق رو آروم به سمت داخل باز کردم. یه جورایی داغ کرده بودم. آروم اومدم تو راهرو. از مسعود خواسته بودم به محض اینکه هانیه رو برد تو اتاق دیگه نذاره بیاد بیرون. همه هماهنگی ها رو قبلا کرده بودیم. صدای ضعیف مسعود و درخواست های پر تمناش از هانیه رو می شنیدم.انگاری کلاًحضور منو اونجا فراموش کرده بود. حرف های هانیه معلوم میکرد نمیخواد حال بده و قرار با منو بهونه کرده بود و میگقت الان شرایط مناسب نیست.... همه لامپ های راهرو خاموش بود و در عوض توی اتاقی که قرار بود مسعود هانیه رو بکنه مثل روز روشن بود. ترس از این داشتم با توجه به روشن بودن گوشیم کسی زنگ بزنه و همه چیز لو بره. دعا میکردم حداقل بتونم چند دقیقه ای ازش فیلم بگیرم. هوا سرد بود و همین باعث شده بود در پنجره و اتاق رو ببندن و نتونم صداشون رو واضح بشنوم. با هزار ترس و استرس اومدم کنار پنجره. چاقالی که من در وصف بدن و هیکلش عاجزم. دختری که تا اون روز بارها به خاطر کس وکونش خود ارضایی کرده بودم. اون لحظات فوق العاده کس شده بود. چه آرایش غلیظی هم کرده بود. معلوم بود حرف مسعود رو گوش کرده حسابی به خودش رسیده.واقعا چه موهبتی تو خونه ما بود و من نمی تونستم کاری کنم. با اینکه دو سه سالی بود تو کفش بودم ولی ذره ای احساسم بهش کم نشده بود. کونش از زیر مانتو چنان بیرون زده بود که منو خمار میکرد.خیالم راحت بود هانیه نمی تونه منو ببینه. از گوشه پنجره نگاشون میکردم. مسعود روبروی هانیه ایستاده بود و یه دستش به کیرش بود و یه دستش هم از رو مانتو رو سینه و کون هانیه می چرخید. نمیدونم چی شد رفت ضبط صوت رو روشن کرد. احساس میکردم نمیخواد من حرفاشون رو بشنوم. این کونده مسعود خیلی زرنگ بود ولی من حرکاتش رو می فهمیدم. حدس میزدم برای لو نرفتن ارتباط قبلیش با هانیه این کارو کرد. شاید با این کارش میخواست من نفهمم که از قبل داشته هانیه رو میکرده و جریان مخ زدنش تو این 3 روز خالی بندی بوده..... کم کم حوصله ام سر می رفت. مدام ساعت رو نگاه میکردم. این لاشی انگاری نمیخواست حال بده.همین باعث شد مسعود بره از پشت بغلش کنه و بیارش سمت تخت خوابش. اونم دست و پا میزد .گوشیم رو گرفتم سمت تخت خواب. کیرم حسابی داغ شده بود .چه هیجانی داشتم. مسعود روبروی تخت خواب رو پشت هانیه سوار شده بود و از پشت سر تند و تند سینه های هانیه رو میمالید کم مونده بود نفسم بند بیاد. هانیه با تقلایی که میکرد اعصابمو خورد کرده بود. صورت مسعود سرخ شده بود . از پشت به کون هانیه چسبونده بود و سینه هاشو از زیر مانتوش دستمالی میکرد و بهش میگفت که فقط یه دور میخواد. موهای هانیه هم رو صورتش پریشون شده بود. بد جوری سیخ کرده بودم. آخ که هانیه چه تقلایی میکرد نخوابه رو تخت. حالم از دیدن درگیری هانیه و مسعود داشت خراب میشد. این لاشی چنان مقاومت میکرد که یه لحظه شک کردم شاید میدونه من پشت پنجره دارم نگاشون میکنم. هانیه تقریبا رو تخته خواب دولا شده بود و کم مونده بود رو تخت بخوابه... .با یک دست روی تختخواب ستون زده بود که ولو نشه رو تخت و با دست دیگش سعی میکرد دست مسعود رو از تو شلوارش در بیاره.حشرم حسابی بالا زده بود به خصوص که بالاخره مسعود تو یه حرکت اون دست هانیه رو که روی تخت خواب ستون کرده بود با دستش گرفت و کشید سمت خودش که هانیه هم با صورت و دمر افتاد رو تخت خواب. چاقال هنوز زیر مسعود تقلا میکرد. با این تقلاش کفر منم درآورده بود. این همه سال صبر کرده بودم و کلی حرف و متلک از مسعود شنیده بودم. حالا این حق طبیعی من بود کس وکونش رو ببینم...عجب صحنه های بدیعی بود. حس کرده شدن خواهر توسط یه پسر واقعا دیونه کننده بود. میدونستم تا لحظاتی دیگه اون کون ناز و رویایی که در حسرتش می سوختم رو بدون شورت و شلوار و کاملا لخت می بینم. همین باعث شد احساس خلا کنم ... دکمه ضبط گوشیم رو با دستانی لرزان روشن کردم و گرفتم طرفشون. خودمم از گوشه پنجره نگاشون میکردم. بیشتر هدفم فیلم گرفتن بود تا دیدن ولی لامصب چنان جو هیجانی بود که هر دو کار رو با هم انجام میدادم. صدای موسیقی اجازه نمیداد بشنوم چه میگن. مسعود همون جور که روش خوابیده بود چند دقیقه ای لب خوری میکرد. بالاخره از روش بلند شد و روی پای هانیه نشست. بیچاره رژ لب هانیه دور و اطراف لبش پخش شده بود. از رفتار هانیه معلوم بود تسلیم شده چون حرکتی نمیکرد و همون جور دمر رو تخت خوابیده بود. مسعود هم داشت از روی مانتوش کونش رو چنگ میزد و گاهی هم به سمت پنجره لبخند میزد. ادامه...