قسمت چهل ونهم---------------------این بار دمر خوابیده بود و هر چند لحظه یکی از پاهاش رو می برد بالا و روی تختش می کوبید. عشق مجله خارجی داشت این بیچاره رو میکشت. رفتم آروم کنارش رو تخت نشستم و قبل اینکه حرفی بزنه گفتم من مخالف دوستی با جنس مخالف و به خصوص با مسعود و چیزی که دنبالشه نیستم حتی اگه آخرش به این جا ختم بشه (( این بار هم همزمان با حرفم چهار انگشتمو گذاشتم روی کونش و انگشت وسطی رو فشار دادم رو چاک کونش و نگه داشتم))ولی باید الهامو برام ردیف کنی یا یه جورایی با این کارمو راه بندازی...وقتی گفتم با این کارمو راه بندازی انگشت وسطی رو از لای کونش یه لحظه برداشتم و با کمی فشار گذاشتم رو اطراف سوراخش تا متوجه بشه منظورم چیه. تقریبا 10 ثانیه ای دستم رو کونش بود که دیدم خیلی ضابع کردم دستمو برداشتم. اون لحظات سعی کرده بودم دستم وارد پارگی شلوارش نشه. اونجا بود که مطمئن شدم شورت نپوشیده. کم مونده بود از ذوق فریاد بکشم.بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم. عصبا نیتم بابت داد زدنش با انگشت کردنش و فهمیدن اینکه شورت نپوشیده فروکش کرده بود. حالا دیگه با خیال راحت می تونستم صبر کنم تا بخوابه. هانیه هم دیگه حرفی نزده بود. کلاً توی اون دو سه روز زیاد با من حرف نزده بود.از هیجان خوابم نمی برد. اون شب تونسته بودم بیشتر حرفام رو بهش بزنم. مطمئن بودم با توجه به دستمالی های اون چند روز دیگه میدونه منظور حرفم چی بوده ولی بازم برای اینکه دقیقا بهش بفهمونم منظورم چی بوده تصمیم گرفتم همون حرفها رو این بار با آب و تاب بیشتر براش اس ام اس کنم. قبل اینک بخوابه بهش اس ام اس دادم که یا الهامو برام ردیف کن یا خودت یه کاری برام کن.دیگه تابلو تر از این نمی تونستم بنویسم . منتظر جواب بودم ولی چیزی نیومد.تو کونم واقعا عروسی به پا یود. تا همین دو هفته پیش جراعت دست زدن به بدن هانیه رو نداشتم و حالا به مرحمت برنامه های مسعود دستمو تا لای کونش هم برده بودم. کم کم اگه اتفاق خاصی نمی افتاد باید کیرمو چرب میکردم. تمام مراحل گائیدن هانیه کم کم فراهم میشد. با کردن هانیه علاوه بر لذتی که میدونستم منو به اوج می بره می تونستم تلافی نژاد پرستی های پدرمو هم در بیارم. هانیه تو دستای من بود. سه نفر تو رسیدن من به خواسته ام نقش اساسی داشتن. یکی اشکان که از من کینه داشت و به خیال خودش با کردن هانیه تلافی کرد. دوم امیر که جریان شمال رو برای مسعود تعریف کرد . سوم مسعود که علاقه زیادی به حال کردن با یه دختر جلو داداشش یا پدر و فامیل دختره داشت . منم که درست بر عکس مسعود بودم و دوست داشتم هانیه رو جلوم بکنن. حالا داشتم به اونچه که میخواستم می رسیدم. بازم ساعت رو تنطیم کردم برای ساعت 2 شب. اون چند ساعت خیلی سعی کردم بابت انگشت کردن سر شب هانیه دست به کیر نشم . لامصب چه کونی داشت بعید میدونستم با این قنبلی که هانیه داره اون شب کار دست خودم ندم. دست به کیر خوابم برد. ساعت رو برده بودم زیر پتو اگه زنگ زد کسی بو نبره.... این بار کون گشادیم اومد خودم بیدار شم و با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم به خاطر حرکتم موقع خواب ساعته از زیر پتو بیرون افتاده بود و تابلو زنگ میزد. سریع خاموشش کردم و بلافاصله هم بدنم شروع کرد به لرزیدن. زیر پتو می لرزیدم. بازم لرز سکس بود. از روی تختم بلند شدم و ساعت رو گذاشتم سر جاش و دست به کیر رفتم تو راهرو و بعد هم طبقه پائین. مثل شب قبل پدر و مادرم خواب بودن. خیالم که از اونها راحت شد اومدم بالا و رفتم کنار در اتاق هانیه. تصمیم داشتم چراغ قوه ببرم ولی دیدم نور آباژور اون مقدار هست که نیازی به چراغ قوه نباشه. وقتی مطمئن شدم خوابه مثل شب قبل اول کلید در اتاقش رو از داخل در آوردم که موقع باز کردن به خاطر زنجیرش صدا نکنه. بعد هم آروم وارد اتاقش شدم و در رو هم نیمه باز گذاشتم تا اگه اتفاقی افتاد بتونم فرار کنم.آروم و دست به کیر رفتم کنار تختش کیرم به نهایت شقی رسیده بود. بازم یه وری خوابیده بود ولی پتو کاملا روش نبود و مجله خارجی که اول شب میخوند زیرش مونده بود. از بابت پتو خیالم راحت بود که میشه کاملا از روش برداشته بشه ولی یه وری خوابیدنش مشکل درست کرده بود. تنها راهش این بود که برم بخوابم و تا صبح هی سرک بکشم تا وقتی که دمر خوابید برم سراغش .این چند تا اشکال داشت. یکی اینکه شایداصلا دمر نشد. دوم اینکه ممکن بود بیدار بشه و پتو رو کامل رو خودش بکشه. سوم اینکه کیر من بیچاره هم ول کن نبود. اینکه زد به سرم ریسک کنم . تصمیم گرفتم اول پتو رو کامل از روش بردارم بعد کاری کنم که تکون بخوره...رفتم بالای سرش ایستادم . نگاش کردم موهاش جلو صورتش ریخته بود و نمی تونستم صورتش رو ببینم. یه تاپ بدون آستین سفید همرنگ شلوارکش پوشیده بود. جدا از اینکه بذار بود از حق نگذریم واقعا نمونه یه دختر شرقی بود. اندام خوش فرمش باعث شده بود بدنش حسابی تو نور آباژور سکسی جلو کنه....قاعده انحراف هانیه رو میدونستم. گول قیافه اش رو خورده بود. میدونستم دخترها از اینکه مورد توجه پسرها قرار میگیرن لذت می برن و چه بسا ممکنه همین مورد توجه بودن باعث انحرافشون بشه....همچنان بالای سر هانیه ایستاده بودم و با یه دستم کیرمو می مالیدم. با بدنی لرزان دستمو به لبه پتوی روش گرفتم و با تاخیرات زیاد پتو رو از سمت کمرش هل دادم پائین. قسمتی از کمرش از پتو بیرون افتاده بود و تنها قسمت پائینی نزدیک پاهاش زیر پتو بود. از بالای سرش چند قدم اومدم پائین تر و پشت سرش قرار گرفتم. وقتی فهمیدم اوضاع عادیه از لبه پتوی روی بالای پاهاش گرفتم و به سمت خودم کشیدم. سعی میکردم پتو رو بیشتر به سمت بالا حرکت بدم تا با بدنش تماس پیدا نکنه. یعد هم آروم روی تخت خوابش پائین آوردم.آخ که چه کونی جلوم بود پتو که از روش کنار رفت تازه سیستم خوابیدنش رو دیدم. سیستم قرار گرفتن پاهاش کنار هم کمی متمایل به دمر بود با این تفاوت که پای چپش کمی به سمت شکمش بالا اومده بود. فقط کافی بود پای چپش رو از پائین بگیرم و به سمت خودم بکشم تا دمر بشه. واقعا یه شاه کس جلوم رو تخت خوابیده بود...این بار رفتم پائین تختش. داشتم دنبال راهی میگشتم بتونم پای چپش رو به سمت پائین بکشم. بدبختی جوراب پاش نبود و شلوارکش هم این قدر کوتاه بود که تا بالای زانوش رو پوشش داده بود .تنها راه باقی مونده گرفتن پای چپش با دستم بود که ممکن بود این طوری بیدار بشه. ناچارا لبه پتو رو روی ساق پای چپش گذاشتم و چند دقیقه منتظر شدم بعد بلند شدم و آروم از روی پتو پای چپش رو تو دستم گرفتم. دستم هنوز لرزش داشت ولی پتو مانع لرزش بیشتر شده بود. اولین بارکمی به سمت خودم کشیدم که جواب نداد. دومین بار هم نتونستم حرکتش بدم. تو سومین بار اول رو زمین نشستم و کمی محکمتر از دفعات قبلی کشیدم که بالاخره پای چپش از کنار شکمش بیرون اومد و شکمش به تخت چسبید. سرانجام دمرش کرده بودم. سریع خودمو پائین تختش پنهان کردم . چند دقیقه بی حرکت بودم تا اوضاع عادی شه. شکمش که به تخت چسبید وقت آغاز عملیات روی کونش بود. حشرم از نقطه جوش هم بالا زده بود. از پائین تختش بلند شدم رفتم کنار تختش. لحظات نفس گیری برام بود. نمیدونستم تا کجا می تونم جلو برم. هانیه خوابش متوسط یود نه سنگین نه سبک. به هر حال دوست نداشتم بدون دستمالی برم بخوابم.ادامه...
قسمت پنجاهم-------------------------آروم به سمت شلوارکش دولا شدم. دنبال پارکی دوخت شلوارکش بودم. خیلی راحت پیداش کردم. اول آروم دستمو روی پارکی شلوارکش گذاشتم تا مطمئن بشم شورت نداره و بعد انگشت وسطی رو بردم داخل. چه هیجانی داشتم. هیجان و ترس با هم قاطی شده بود. انگشتمو به صورت افقی رد کردم زیر سوراخ شلوارکش و چند لحظه بدون حرکت نگه داشتم و بعد آروم با پوست بدنش تماس دادم و گذاشتم روی شیار کونش. چقدرررررر داغ بود. بدون حتی یه تار مو . این دختر واقعا محشر بود چند لحظه بازم بی حرکت موندم تا حرارت دستم با داغی کونش یکی بشه. دنبال سوراخش میگشتم. درست وسط درازی انگشتم بود. یه چاله کوچیک که هیچ مویی هم اطرافش نبود. معلوم بود تو اصلاح و زدن موهای کونش حرفه ای عمل میکنه چون من وقتی پشمهای کون و کیرمو میزدم مقداری زبری روی پوستم باقی می موند ولی روی کون هانیه اثری از اون زبری با دستم حس نکرده بودم.حسابی صاف و صیقلی کرده بود. خوش به حال کسی که هانیه رو کرده و میکنه.کم کم حس میکردم آبم میخواد بیاد. حشرم چنان بالا زده بود که تصمیم گرفتم با کیر هم امتحان کنم. آروم انگشتمو از تو شلوارکش در آوردم. جایی که پاره کرده بودم کمی بالاتر از سوراخ کونش بود. اصلا به عاقبت کار فکر نکرده بودم . اینکه هانیه کون میداد و بذار هم بود ، من رو بی اختیارکرده بود که به کارم ادامه بدم . هانیه مست مستم کرده بود و اختیارمو داده بودم دست کیرم. با دستم از لبه پارگی شلوارکش گرفتم و کمی به سمت پائین کشیدم تا روی سوراخ کونش قرار بگیره. هر آن هم آماده بودم با کوچکترین عکس العملی شیرجه برم کنار تختش.. آروم رفتم رو تختش یه وری خوابیدم. تمام بدنم می لرزید. کیرمو از تو شورتم در آوردم. هیچ وقت این طوری شق نکرده بودم. مثل چوب سفت و سخت شده بود. آروم رو کمرش پل زدم و دست چپمو ستون خودم کردم . با دست راستم کیرمو آروم بردم سمت پارگی شلوارکش و یواش یواش تو سوراخ پارگی جا دادم. کیرمو بیشتر که تو بردم کلاهک کیرم بر اون گودال کوچک بهشتی که مثل کوره داغ بود بوسه زد. هنوز باور نکرده بودم که کیرم به سوراخ کون هانیه خورده. کونی که که بیشتر از دو سه سال بود در حسرت کردنش می سوختم. کونی که خیلی ها برای کردنش کلی مخ زده بودن وهزینه کرده بودن ...کمی با کیرم به سوراخش فشار وارد کردم. داشتم از لذت بی هوش میشدم .واقعا نرم و لطیف بود. سر کیرم خیس شده بود. کمی سر کیرمو روی سوراخش جابجا کردم. لامصب چنان قنبلی داشت که اگه تا خایه هم میکردم توش به ته کونش نمی رسید...هنوز تو ناباوری بودم. بین فکرم و جسمم هماهنگی وجود نداشت.تا اون لحظه حرکتی که نشون بده بیدار شده ندیدم همین باعث شد جسارتم بیشتر بشه. کیرمو از تو شلوارکش در آوردم و هر چی تف بود روش خالی کردم. همه دید زدن های دم صبح و جلق هایی که به خاطر کس و کونش زده بودم تو ذهنم مرور میشد...کیرمو دوباره وارد سوراخ شلوارکش کردم و روی سوراخ کونش قرار دادم. به خاطر تف مالی و خیسی کیرم سوراخ کونش نرم تر به نظر می رسید. دوباره کیرمو آروم با سوراخش بازی می دادم. دستام تعادل نداشتن و در حال لرزیدن بودن. شیطون تو جلدم رفته بود با توجه به خیس و لیز شدن سوراخ کونش کیرمو فشار بدم بره توش. آخرش بین منطق و خواسته نفسانی ام تصمیم گرفتم متعادل برخورد کنم و کمی به سوراخش فشار بدمهر دو دستم رو تو حالت یکسان قرار دادم و کمی به کیرم فشار وارد کردم. کیرم با تمام وجود سوراخ کونش رو حس کرد و کلاهک کیرم تو تنگنا قرار گرفت. گرمای خاصی روی سر کیرم حس میکردم که ناشی از حرارت سوراخ کونش بود.لذت تمام وجودمو در بر گرفت. همین یه مقدار مالیدن رو سوراخ کونش نشون میداد توش چه گرمایی داره . اون لحظه اصلا به این فکر نمیکردم که هانیه خواهرمه در عوض تو تخت خوابش مثل یه غریبه باهاش برخورد میکردم وکونش برام مهم بود. یاد رقصیدنش افتادم. لامصب شهوتناک می رقصید و با هیکل خوشگلی که داشت جلب توجه میکرد. همون موقع تصمیم گرفتم اگه قسمت شد در آینده چنان بکنمش که دیگه نتونه راحت برقصه..به خاطر لیز بودن سوراخش کیرم کمی بیشتر از قبل تو تنگنا قرار گرفت طوریکه نمی تونستم کیرمو روی سوراخش حرکت بدم. گرمای لذت بخشی کیرمو احاطه کرده بود. آبم داشت می اومد. تو فکر این بودم کجا خالیش کنم و فکر اینجاش رو نکرده بودم. داشتم به اوج لذت می رسیدم. به خاطر رسیدن به مرحله ارضا دستهام تعادل نداشت آبم داشت می اومد . اختیارم دست خودم نبود گرمای سوراخش دیونم کرده بود. حشریتم به اوج رسیده بودو قدرت تفکر نداشتم. موقع اومدن آبم بود بی اختیار چشمام رو بستم همزمان با اومدن آبم ورود کیرم به کون هانیه رو حس کردم... اصلا تو حال خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کردم. همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد . تنها زمانی به خودم اومدم که صدای آخ ممتد وطولانی هانیه رو شنیدم. مثل برق کیرمو از تو کونش بیرون کشیدم و در حالیکه آب کیرم روی شلوارکش و تختش می ریخت سراسیمه از اتاقش بیرون زدم....وحشت زده از کاری که کرده بودم جلوی در اتاقم با دستی لرزون تو موبایلم دنبال کلیپ مسعود و هانیه می گشتم. به دلیل استرس زیاد و دلهره ای که داشتم قادر به پیدا کردنش نبودم. هانیه بعد اینکه داد کشید بلافاصله از رو تختش بلند شد و منم جیم زده بودم بیرون. حالا از ترس کاری که باهاش کرده بودم تصمیم داشتم به محض اینکه بیرون اومد تهدیدش کنم که من حال دادنت به مسعود رو دیدم. ترس از این داشتم بره پائین و همه چیز رو به پدر و مادرم بگه. داخل اتاقم و کنار در ایستاده بودم و منتظر بودم. در اتاقم رو نیمه باز گذاشته بودم تا اگه اومد بره پائین جلوش رو بگیرم. ترس از عاقبت کار تازه اومده بود سراغم. قبل از انجامش اصلا به بعدش فکر نکرده بودم . مطمئن بودم حداقل نصف کیرم تو کونش رفت که اون طوری داد کشید .ادامه...
قسمت پنجاه و یكم----------------------از تو اتاقش صدا می اومد. معلوم نبود داره تو اتاقش چه غلطی میکنه. هنوز موبایلم دستم بود و روی کلیپ مسعود و هانیه تنظیمش کرده بودم. چند دقیقه همون جور کنار در ایستاده بودم و منتظر بودم. کم کم داشت خیالم از بابت پائین نرفتنش راحت میشد که اومد بیرون و مستقیما اومد سمت اتاق من . اول تصمیم داشتم برم رو تختم و خودمو به خواب بزنم ولی بعد ترسیدم بره طبقه پائین و همونجا کنار در ایستادم. به محض اینکه منو جلوی در دید شلوارکش رو پرت کرد تو صورت من و فحش داد که بی غیرت و بی شرفم و تهدید کرد فردا همه چیزو به بابا میگه. بعد هم فحش کشان رفت تو اتاقش....اصلا از این کارش خوشم نیومد. فکر نمیکردم این قدر سخت عکس العمل نشون بده.موقتی از لو رفتن جریان پیش خانواده خلاص شده بودم ولی فردا روز دیگه ای بود....هنوز نمیدونستم باید چه کار کنم. اون شب زیاده روی کرده بودم و همین باعث خرابکاری شده بود. سریع همه جوانب رو سنجیدم و برای اینکه کارمو موجه کنم دنبال بهونه بودم. آخرش به این نتیجه رسیدم اول گندی که زدم رو یه جوری با هانیه حل کنم بعد اگه قانع نشد ناچارا فکری به حال لو نرفتن قضیه پیش خانواده کنم...سریع برای اینکه هانیه خوابش نبره بهش اس ام اس دادم که اولا امشب تو حال خودم نبودم و با یکی از بچه ها ودکا خورده بودیم دوماً اگه فردا جایی حرفی بزنی منم پای الیاس و علی رضا و داداش فرانک و اشکان رو می کشم وسط و خودت هم بیچاره میشی....برای اینکه کمی بترسونمش بیشتر تهدیدش کردم. دیگه رفتار فرداش به این بستگی داشت چقدر از حرفام ترسیده باشه.رفتم کنار در اتاقش معلوم بود در اتاقش رو قفل کرده. از همون جا اس ام اس ها رو براش فرستادم. یک دقیقه بعد نوری که از پنجره بالای در اتاقش دیدم نشون میداد گوشیش به دلیل دریافت اس ام اس روشن شده. صدای حرکتش رو تخت رو شنیدم خیالم که از بابت گرفتن اس ام اس ها راحت شد برگشتم تو اتاقم و رو تختم ولو شدم. همچنان نگران فردا بودم. هنوز امکانش بود که فردا گندش در بیاد و همه چیز لو بره . اون وقت شب هیچ فکری به نظرم نمی رسید به وقایع چند دقیقه پیش فکر می کردم. تقریبا ساعت چهار صبح بود که ترس و دلهره جای خودش رو به خواب داد ولی این خواب هم زیاد نبود و ساعت نزدیکای 6 صبح از خواب پریدم. تا بیدار شدم یاد جریان دیشب افتادم بازم همون ترس و دلهره اومد سراغم. هر چه زمان میگذشت بر دلهره من هم اضافه میشد. تا جایی که حتی فکر فرار از خونه هم به سرم زد و رفتم هر چی پول تو کمدم داشتم به همراه عابر بانکم برداشتم. فوقش می رفتم موقتی با مسعود زندگی میکردم.از دست هانیه شدیدا کفری بودم. تصمیم داشتم اگه جریان دیشب رو لو داد حسابی شجرنامه کارهاش رو برملا کنم تا اونم کونش پاره بشه بعد هم از خونه بزنم بیرون. تنها امیدم همون فیلمی بود که به عنوان مدرک ازش داشتم. فقط تنها نکته بد این فیلم بودن خودم تو خونه مسعود بود که تابلو میکرد من و مسعود از قبل برنامه داشتیم.ساعت 8 صبح بود و هنوز یک ساعت تا بیدار شدن هانیه فقط داشتم. اول تصمیم داشتم شلوارک هانیه رو بدوزم ولی بی خیال دوختنش شدم و یه جا پشت کمد لباس هام پنهانش کردم. کارم که تموم شد رفتم طبقه پائین. از نبود پدرم به جهت رفتن سر کارش مطمئن بودم . تنها مادرم تو خونه بود که اونم رو مبل خوابیده بود . یه گوشه نزدیک پله ها خوابیدم تا پائین اومدن هانیه رو ببینم. از استرس زیاد فکرم مشغول بود. اصلا نفهمیدم کیرم چطوری داخل کونش رفت. با اینکه نصف کیرم تو کونش رفته بود ولی لذتش برام رویایی بود. هیچ وقت اون طوری ارضا نشده بودم. رو شلوارکش جای لک زیادی باقی مونده بود که نشون میداد بیشتر آب کیرم رو شلوارکش ریخته.اون روز، روز سرنوشت بود. رفتن از اون خونه برای من خیالی نبود. چون از گیرهایی بابام خسته شده بودم و دوست داشتم بدون آقا بالا سر زندگی کنم تنها دلیل بودنم تو اون خونه هانیه بود .همه چیز به هانیه بستگی داشت اگه جریان رو لو میداد هم خودش بیچاره میشد هم من و اگه هم لو نمیداد من تصمیم داشتم راهمو تا رسیدن به كس وکونش ادامه بدم و اصلا تصمیم نداشتم بی خیال بشم به خصوص که بیشترین راه رو رفته بودم و دیگه میدونست میخوام بکنمش.. تا قبل از ساعت 12 چند بار با مسعود تماس گرفتم تا جریان رو بهش بگم. این کونده هم میگفت داره میره سر جلسه امتحان و بعداً تماس بگیرم.ساعت 12 ظهر بود و هانیه هنوز پائین نیومده بود. کم کم نگرانی و استرس تو وجودم شکل می گرفت. مادرم چندین بار صداش کرده بود و هر بار گفته بود چند دقیقه دیگه میاد ولی نمی اومد. احساس میکردم بابت جریان دیشب شاید خجالت میکشه بیاد پائین شایدم منتظره مادرم بره بالا و همه چیزو لو بده. داشتم برنامه می چیدم خودم برم بالا که دیدم داره میاد پائین. تو صورتش نگاه کردم. اصلا به من نگاه نمیکرد. پائین که اومد یه راست رفت تو آشپزخونه . معلوم نبود میخواد ناهار بخوره یا صبحونه. رفتم به بهونه آب خوردن سر فریزر همچنان نگاش میکردم ولی اون اصلاً نگام نمیکرد. یه جایی نزدیک آشپزخونه رو انتخاب کردمو تو سالن نشستم خودمو در حال جدول حل کردن نشون دادم. نیم ساعتی بود هانیه صبحونه میخورد و حواسم به صحبت هاش بود. چیزی که معلوم کنه قصد خبر چینی داره نشنیده بودم. هر لحظه که این طوری میگذشت حال منم بهتر میشد. اخلاق هانیه دستم بود و میدونستم بخواد چیزی رو لو بده همون لحظه میگه. تقریبا ساعت یک بعد از ظهر بود که از خونه زد بیرون....بعد اینکه رفت خیالم راحت شد و کم کم داشتم مزه کار دیشبمو حس میکردم. لامصب سوراخ كونش چنان نرم و لیز بود و به قول مسعود حالت مکندگی داشت که نفهمیدم کیرم چطوری تا نصفه توش رفته بود.... لذتش چنان بالا بود که نکرده توش آبم اومده بود...ادامه...
قسمت پنجاه و دوم---------------------------------اون روز با اینکه صبح بابت هانیه موقتی شانس آورده بودم ولی کلاً روز خوبی برام نبود. میگرنم باز عود کرده بود. چند وقتی بود متوجه شده بودم عصبی بودنم ارتباط مستقیم با میگرنم داره... از اون طرف هم قرار بود اون روز 27 اسفند پدر و مادرم برن همدان مادر بزرگمو بیارن تهران که عید برن سوریه و مشهد که تنها پدرم رفته بود. مسعود هم مثل سابق کمکم نمیکرد و درس و امتحان رو بهونه کرده بود. منم وامانده و درمانده با یه چاقال که خواهر و برادری ما هم از دیشب به هم خورده بود نمیدونستم باید چی کار کنم.اون روز چاقال خانم ساعت 4 بعد از ظهر برگشت خونه. بازم مثل صبح بود اصلا نگام نمیکرد و تنها با مادرم صحبت میکرد. کم کم داشت خیالم راحت میشد که حرفهای دیشبم و تهدید ها اثر کرده و دچار هیجان میشدم. هیجانی که ناشی از شکست هانیه بود. مسعود هم همین تفکر رو داشت. اون روز که بعد از امتحانش بهش زنگ زدم گفت که هانیه دیگه تو دستته و فکر نمیکنم دیگه نیازی باشه من کمکت کنم.... ساعت 7 شب بود و دیگه از بابت خایه مالی نکردن هانیه خیالم راحت شده بود. شاید خودش هم میدونست کارهایی که کرده جرمش از کار دیشب من بیشتره . خطر خایه مالی هانیه بر طرف شده بود و معلوم بود اون تهدید های اس ام اسی که شب بهش دادم اثر کرده. شاید بهش شوک وارد شده بود که من این همه اطلاعات رو از کجا آوردم. اون شب سر شام هم نیومد با ما شام بخوره. رفتارش خیلی تابلو شده بود. از این می ترسیدم مادرم متوجه کم حرفی هانیه تو خونه بشه و بعد گندش در بیاد. برای همین اون شب تصمیم گرفتم برم بالا تو اتاقش و باهاش صحبت کنم. بعد شام که رفت بالا چند دقیقه بعد هم من رفتم بالا. وارد اتاقش که شدم نگاه تندی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه مشغول خوندن کتاب های زبانش شد. از اون روز صبح بر عکس همیشه شلوار جین پاش بود . جلو در ایستاده بودم و نگاش میکردم. اصلا کس و کونش هم حسابم نکرد. مجبور شدم خودم سر صحبت رو باز کنم. بهش گفتم دارم تو کامپیوتر موضوعی رو می نویسم بعدا برو بخونش. هنوز حرفم تموم نشده بود که کتابش رو پرت کرد سمت من و تهدید کرد که اگه از اتاقش بیرون نرم داد و هوار میکنه.با اینکه حسابی کفری شده بودم ولی چون میدونستم این کس خل تشریف داره باهاش کل کل نکردم. موقع خروج از اتاقش هم منو بی غیرت و بی شرف صدا کرد ازم خواست دیگه پامو تو اتاقش نذارم. اومدم تو اتاق مطالعه.... چند دقیقه اون تو بودم . به این فکر میکردم حالا که مراحل سخت کار رو رفتم و تقریبا هانیه هم فهمیده میخوام بکنمش چطوری بنویسم که مخش زده بشه و بتونم بکنمش. اون شب چندین بار تو WORD مطالبی نوشتم و هر بار با وسواسی خاصی پاکشون کردم. یک ساعتی طول کشید تا متن نوشته هام اون جوری شد که خودم می خواستم.تقریبا سه صفحه تایپ کرده بودم . بعد اینکه کارم تموم شد ساعت ده و نیم شب بود که به هانیه اس ام اس دادم بره پای کامپیوتر . نیم ساعت گذشت هنوز تو اتاقش بود معلوم بود نمیخواد بره برای همین تصمیم گرفتم از اون سه صفحه پرینت بگیرم و خودم ببرم براش. وارد اتاقش که شدم داشت با گوشیش حرف می زد. بدون اینکه حرفی بزنم اون سه صفحه رو گذاشتم جلوش و از اتاقش خارج شدم. کنار در اتاقش ایستادم تا مطمئن بشم میخونه. در حالیکه با گوشیش حرف میزد نگاهش به اون صفحات بود. منم دیدم مشکلی نیست رفتم تو اتاقم. هنوز معلوم نبود چه عکس العملی ممکنه نشون بده. تو اون سه صفحه از رفاقتش با الیاس و نیما و بقیه نوشته بودم که همه رو میدونم . تو شمال میدونستم زید سامان بوده ولی چیزی نگفتم . درمورد ارتباطش با اشکان هم نوشته بودم که تو پارک چیتگر بهش حال داده ولی به روش نیاوردم . حتی در مورد گوشی تو دستش همون نوکیا N82و اینکه از علی رضا گرفته هم نوشته بودم. در پایان اون سه برگ هم تایپ کرده بودم حالا اگه از این روشنفکری من تعبیر به بی غیرتی میکنی و از این آزادی که داری بدت میاد و دوست داری محدود بشی مشکلی نیست تا دیروز هر کاری تو كردي و من كردم همه رو ندید میگیرم از فردا همون جوری رفتار میکنم که با غیرت ها رفتار میکنن. از این به بعد هر کاری کنی بفهمم سریع به خونه گزارش میدم.این مطالب رو که تو اون سه صفحه نوشتم اصلا ازش انتظار جواب نداشتم ولی جایی که فکر نمیکردم جواب بده جواب داد . از اس ام اسی که داد معلوم بود احساس خطر کرده و به عبارتی نمیخواد شرایط ایده آل قبلیش رو از دست بده. حرفاشو تو چند تا اس ام اس برام ارسال کرد. به نوعی داشت پاچه خواری میکرد و حرفش رو در مورد بی غیرتی من پس گرفته بود... با توجه به حرفهای هانیه کم کم تو کونم عروسی میشد.دیدم بهترین فرصته که اون شرایط ناجوری که بین من و هانیه پیش اومده بود رو بازسازی کنم برای همین بهش اس ام اس دادم و گیر سه پیچ دادم که تکلیف منو معلوم کنه باغیرت باشم یا بی غیرت؟کیرم داشت راست میشد. با یه دستم کیرمو می مالیدم با دست دیگه برای هانیه اس ام اس می دادم. منتظر جواب بودم. این لاشی هم هی جواب میداد مثل قبل باش. با اینکه میدونستم منظورش چیه ولی گیر داده بودم که باید بگه... این قدر گیر دادم که بالاخره اس ام اس داد بی غیرت باشم بهتره بیچاره هانیه معلوم نبود تو اتاقش بابت این اس ام اس چقدر خجالت کشیده... کلی حال کردم از اینکه خودش ازم خواست بی غیرت باشم حدس میزدم این طوری برم رو مخ هانیه تا چند روز دیگه خودش کونش رو رسما تقدیم من میکنه فقط کافی بود بیشتر رو مخش برم.همون موقع حدودای ساعت 30/12 شب بود سریع رفتم پشت سیستم و دوباره یک برگ متن آماده کردم و پرینت گرفتم. توش نوشتم من الان دو سه ساله اون جوری هستم که تو میخوای اگه بتونی الهام رو برام ردیف کنی می تونم تو مواردی مثل پارک چیتگر هم همون جوری باشم که تو اس ام اس ازم خواسته بودی. حتی می تونم تو اون مسائل هم هواتو داشته باشم و باهات همکاری کنم.بعد از اتمام نامه سریع بردم بهش بدم. لاشی دراتاقش رو قفل کرده بود....باز که کرد دم در برگه رو دادم بهش. هنوز تو تخت خوابم جابجا نشده بودم که اس ام اس داد ((پس چرا وقتی میگم بی غیرتی اعتراض میکنی؟)).دیگه جوابش رو ندادم. ترس از این داشتم که چیزی بگم ناراحت بشه و همه تلاش های این چند ساعته هدر بره. اون شب تو کونم عروسی بود. از ذوق و شوق خوابم نمی برد.کلاً چند شب بود که راحت نمی خوابیدم. دیشب از ترس ودلهره خوابم نمی برد امشب از ذوق و شوق پیروزی که کسب کرده بودم. شاید نزدیک یکی دو روز بود که راحت نخوابیده بودم. درست از شب چهار شنبه سوری بود که این بی خوابی ها شروع شده بود. اون شب به هانیه در مورد حال دادن و حال کردنش چراغ سیز نشون داده بودم تا حسابی از جانب من احساس امنیت کنه و یه جورایی به من بدهکار باشه. ادامه...
قسمت پنجاه و سومفردا صبح رفتم خونه مسعود. این کونده هم امتحاناتش رو بهونه کرده بود و کمتر می تونستم ببینمش. جریان این دو سه روز و دستمالی های هانیه و اون شب رویایی رو براش مفصل گفتم. تعجب کرده بود که این قدر سریع تونستم رو مخش راه برم. اون روز تا ظهر خونه مسعود بودم. در مورد برنامه آینده و عید بحث کردیم. این کونده داشت می رفت شهرستان و منو کیر خودش کرده بود. تنها دو روز تا عید باقی بود و پدرم هم فردا با مادر بزرگم برمی گشت تهران.اگه این بار کیر نمی خوردیم و همه چیز خوب پیش می رفت می تونستم تو عید در نبود پدر و مادرم هانیه رو بکنم.کلی مادر بزرگمو بابت مشهد و سوریه رفتنش دعا کرده بودم که باعث شد بعد از دو سه سال تو کفی من و هانیه عید تنها باشیم... نه من و نه هانیه علاقه به حضور در این جور مسافرت های زیارتی نداشتیم. کلاً طبع من و هانیه با خانواده و به خصوص پدرم فرق داشت. عید بهترین فرصت بود که منم تو لیست کسانی قرار بگیرم که تو کون هانیه رو آبیاری کردن..با مسعود همچنان در مورد کارهایی که تو عید باید انجام می دادم صحبت میکردم. تا شب اتفاق خاصی نیافتاد کم کم یخ سرد روابط بین من و هانیه هم با خایه مالی های من آب میشد و تا بعد از شام مثل سابق با هم حرف میزدیم. انگار نه انگار که کیرم تو کونش رفته بود. انگار نه انگارکه منم قصدم این بود که بکنمش. البته میدونستم دیگه اون اعتماد گذشته رو دیگه به من نداره و میدونه من چی میخوام. روز بعد قرار شد برای خرید مایحتاج باقی مانده عید سه تایی بریم بیرون. من و هانیه هنوز برای عید لباس نخریده بودیم. 29 اسفند بود بعید میدونستم بتونیم چیز به درد بخوری پیدا کنیم عادتمون بود همه چیز رو بذاریم روز آخر . هر سال کارمون همین بود.رفتیم پاساژ تیرازه. گاهی وقتها پاتوقمون اونجا بود. برای رفتن اونم سه نفری مشکلی نبود. هانیه هیچ وقت به درخواست های مسعود جواب منفی نداده بود. این رو گذاشته بودم به حساب اينكه از مسعود خيلي خوشش مياد.اون روز مسعود یواشکی تمام کارهایی رو که باید تو عید میکردم رو بهم گفت و بازم ازم قول گرفت بعد اینکه تونستم هانیه رو بکنم باید بذارم یه دور دیگه با هانیه حال کنه... با مسعود هماهنگ کرده بودم بعد از خرید مایحتاج عید ناهار بخریم و ببریم جای خلوت که بتونه با هانیه لاس بزنه..به محض اینکه تو ماشین مسعود نشستیم متلک های لفظی مسعود به هانیه هم شروع شد . خوب هم شروع کرده بود. تو راه انواعی از هجمه و متلک های ریز و درشت بار همدیگه کردیم که سهم هجمه های مبتذل و سکسی به هانیه بیشتر از من بود . مسعود تا زمانیکه رانندگی میکرد با هانیه کل انداخته بود و در مورد پول تو جیبش با هانیه شرط بسته بود. 100 هزار تومان کمتر از اون مقداری داشت که به هانیه گفته بود. این بحث شرط بستن های مسعود با هانیه که من اون رو بی نتیجه میدونستم این بار داشت نتیجه میداد. اگه مسعود می باخت باید مانتوی هانیه رو اون می خرید اگه هانیه می باخت مسعود شرط گذاشته بود از هانیه لب بگیره. منم این وسط طوری رفتار میکردم که هم هانیه به کل کل ادامه بده هم مسعود.با ادا و اصولی که مسعود در می آورد فهمیدم این 100 تومان رو من باید یه جوری بهش برسونم. حسابی تحت فشار بودم هانیه به مسعود گیر داده بود پول هاشو رو کنه و اونم نمیکرد و به کل کل ادامه میداد. کنار یه سوپر مارکت پارک کرد و به بهونه خرید سیگار رفت داخل مغازه. از بی خبری هانیه تو صندلی عقب استفاده کردم و یه تراول 100 تومانی انداختم زیر صندلی مسعود. پول مسعود 480 هزار تومان شده بود و 20 هزار تومان هم بیشتر از چیزی که شرط بسته بود. وقتی برگشت خودمو کشتم تا فهمید چی کار کردم. تو اون زمان هم همچنان با هانیه کل کل میکرد. برداشتن تراول به اندازه انداختن اون توسط من سخت نبود.... بالاخره مسعود پولهاش رو جلوی هانیه گرفت چاقال دیگه کم آورده بود و بهونه می آورد. شانس آوردم فکرش کار نکرد که ممکنه من بهش داده باشم....از ماشین که پیاده شدیم منتظر دستمالی های مسعود بودم ولی اصلا فرصتی برای دستما لی پیش نیومده بود...بعد از خرید لباس که حدودا 410 هزار تومان شد رفتیم رستوران غذا گرفتیم و زدیم تو جاده چالوس. بر عکس ما مسعود چیزی نخریده بود و به قول خودش بیشتر برای مالوندن هانیه اومده بود. در عوض من و هانیه به اندازه پولی که از پدرم گرفته بودیم کلی لباس و متعلقات دیگه خرید کرده بودیم...تو مسیر جاده چالوس همچنان بین هانیه و مسعود کل کل بود و منم برای موجه کردن بی خیالیم خالی بندی سیگار میکشیدم و دودش رو گاهی تو صورت مسعود میدادم و گاهی هم تو صورت هانیه. گاهی هم بلند بلند شعر می خوندم. تا حدودی به هدفم رسیده بودم اینا حسابی تو کل کل بودن. مسعود کنار روستای ((حسکندر)) تو جاده چالوس زد رو ترمز و به بهونه چشمه آب معدنیش رفتیم کنار رود خونه . فکرکنم کیلومتر50 جاده کرچ – چالوس بعد از تنگه گسیل و برج میدانک بود. جای خوبی بود پر از دار و درخت. خلوت هم بود و مناسب برای دستمالی انگاری مسعود هم اینو درک کرده بود . به هانیه گیر داده بود حالا که شرط رو باخته باید بهش لب بده....همدیگه رو حسابی خیس کرده بودن. مانتوی گلی هانیه که مجبور شد درش بیاره چنان کل کلی ایجاد کرده بود که بعید دوتستم مسعود بتونه از هانیه لب بگیره. بیرون از ماشین در حالیکه به پراید مسعود تیکه داده بودم سیگاری تو دستم بود و الکی با صدای بلند شعر میخوندم.این دو تا چند متر دور تر از من همچنان در حال کس شعر گویی به هم بودن. مسعود با هانیه گلاویر شده بود و سعی میکرد ازش لب بگیره اونم نمیذاشت . از این مقاومت هانیه حسابی کفری شده بودم کیرمم داشت شلوارمو جر میداد. داشتم کیرمو از طریق جیبم جا بجا میکردم که هانیه اومد سمت من . طرز نگاهش معلوم میکرد میخواد نظر منو بدونه آروم طوری که فقط خودش بشنوه بهش گفتم تا چیزهای دیگه ای ازت نخواسته بهش بده.... مسعود که کنار ما رسید هانیه بی حرکت به ماشین تکیه داده بود. طوریکه به راحتی توسط مسعود روی کاپوت جلوی پراید از قسمت کمر خم شد . مسعود روش خیمه زده بود و دستهای هانیه رو کنار می زد. سعی میکردم با دادن لقب کس خل به جفتشون بی خیالی خودمو و در حقیقت رضایت خودمو نشون بدم. یه در جلو پراید تکیه داده بودم و یه وری نگاشون میکردم.. اون لحظه کیرم به نهایت شقی رسیده بود.بالاخره با مقاومت ساختگی هانیه مسعود لبش رو روی لب هانیه گذاشت... احساس لذت تمام وجودمو در بر گرفته بود. اون لحظات واقعا به مسعود حسودیم شد. هیچ چیز برای من لذت بخش تر از این نبود که یه پسر جلو من از هانیه لب بگیره. مسعود حسابی لب خوری میکرد. کم کم مدت لب گرفتنش طولانی شد و همین باعث اعتراض و عکس العمل هانیه شده بود. همزمان با خالی شدن زیر کمرش یه دست مسعود هم رفت روی کونش و چند باری هم انگشتش کرد... رفتم تو ماشین نشستم و صدای ضبط رو تا ولوم آخر بالا بردم. بیرون که اومدم مسعود دست هانیه رو پیچونده بود. دقیقا یاد دستمالی خودم افتادم. معلوم بود مسعود هم دنبال همین برنامه رفته.ادامه..
قسمت پنجاه و چهارم-------------------------همه چیز تموم شده بود داشتیم بر می گشتیم خونه تو مراحل انجام کار پیشرفت کرده بودیم. البته کارهای مسعود اون روز زیاد برای من مفید نبود. بیشتر دنبال برنامه خودش بود. خیلی دوست داشت هانیه رو جلوی من بکنه. اون روز هم کاری کرد که هانیه از روی اجبار چندین بار کونش رو به کیرش بچسبونه. کارش تقلیدی از کار اون شب من بود. منم از امیر یاد گرفته بودم. انگاری برای مالیدن به کون دخترها این یه روش ملی بود.موقع برگشت هانیه رو سر کوچه پیاده کردیم و خودمون رفتیم خونه مسعود. از زمانیکه فهمیده بودم مسعود میدونه من تو کف هانیه هستم هیچ وقت جلوی حسام آفتابی نشده بودم. میدونستم مسعود دهنش چفت و بست نداره و حتما جریان رو به حسام گفته. اون روز عصرهم مسعود منو از نبودن حسام مطمئن کرده بود. بعد از یه خونه تکونی مختصر برگشتم خونه.شب سرمون به دلیل برگشت پدر و مادر بزرگم شلوغ بود. کم کم برای مراسم عید آماده میشدیم. از زمانیکه به خونه برگشته بودم فرصت تنها شدن با هانیه رو پیدا نکرده بودم. بعد شام اومدم بالا. میدونستم هانیه هم طبق عادتش بالا میاد. بازم نیم ساعت تاخیر داشت. این تاخیر کردنش اعصاب منو خورد میکرد. به محض اینکه تو اتاقش رفت خواستم بهش اس ام اس بزنم ولی دیدم حضوری بیشتر تاثیر داره برای همین بلند شدم رفتم کنار در اتاقش.. برای اینکه جو رو سکسی کنم همونجا کنار در دستمو شبیه سوراخ کردمو و گفتم شانس آوردی سر این شرط نبستی چون مسعود آدمی نیست که از این گذشت کنه این متلک منو با پرت کردن جوراب پارازینش به طرف من و گفتن اینکه تو هم که بی غیرتی اونم سو استفاده میکنه جواب داد.تمام نیروی بدنمو جمع کردم تو کلامم و گفتم خودت خواستی این طوری باشم منم شدم. پا شد اومد طرف من میخواست در رو ببنده. اول میخواستم دستمو دوباره شبیه سوراخ کنم ولی وقتی دیدم نزدیک منه سریع دستمو بردم پشت سرش و روی شیار کونش قرار دادم و بلافا صله گفتم اینم به پسرها بدی برای من خیالی نیست. برای اینکه دستم لای در نمونه دستمو کشیدم ولی خیلی دوست داشتم تا ابد همونجا بمونه.عجیب بود که اعتراضی از جاتب هانیه نسبت به این حرفهای من نشده بود.کیرم حسابی شق کرده بود. دوست نداشتم از اون جو سکسی که درست کرده بودم خارج بشم برای همین دست به کیر براش اس ام اس دادم که مسعود از شوخی هاش معلومه دنبال کونته.... چه حالی میکردم وقتی اینها رو براش اس ام اس میکردم. باور نمیکردم بعد جریان اون شب بازم با من حرف بزنه ولی هر چه که بود وقتی بهش فکر میکردم لذت تمام وجودمومیگرفت.*******عید سال 87 هم بالاخره از راه رسید.سال قبل سال خوبی برام نبود. هنوز نتونسته بودم وارد بازار کار بشم.پدرم هم هیچگونه کمک فکری و مادی به من نکرده بود. همچنان اسرار داشت وارد ارتش بشم ولی من علاقه ای به این کار نداشتم.از گولد کوئیست هم چیزی جز ضرر و زیان گیرمون نیومد. چند وقتی بود که با هانیه فعالیت تو سیستم رو به لقایش بخشیده بودیم. مرتضی هم دیگه مثل سابق به من زنگ نمیزد. انگاری خودش هم از سیستم بیرون رفته بود. گولد کوئیست درست بود که به من ضرر رسونده بود ولی در عوض منو با مسعود آشنا کرد تا بتونم تمایلاتمو براش بازگو کنم. حالا هم داشتم به اون چه که می خواستم می رسیدم.همه تلاشمو کرده بودم تا بتونم هانیه رو تو عید که خونه خالی میشه بکنم. علت اینکه همه چیز رو برای تو عید برنامه ریزی کرده بودیم این بود که اگه یه وقت هانیه بعد از کرده شدن سر به عصیان زد نه مادرم باشه نه پدرم. البته راههای زیادی برای کردن هانیه وجود داشت که هیچ کدوم به کردن دائمی ختم نمیشد. اگه از داروهای میگرنم به خوردش میدادم هم ممکن بود بفهمه و جار و جنجال کنه. تو خواب هم که امتحان کردم ولی نتونستم کاری کنم. حتی تهدید کردنش با فیلمی که ازش داشتم هم ممکن بود جواب معکوس بده . مسعود هم با من همفکر بود. اونم میگفت اگه با تهدید و زور بخوای بکنیش ممکنه فقط یه بار بهت حال بده.سوم عید سال 1387 بود. از اون زمان که هانیه فهمید من شب رفتم سراغش شبها در اتاقش رو قفل میکرد. با رفتارهایی که توی این سه روز عید انجام داده بودم دیگه میدونست منم مثل بقیه تو کفش هستم و میخوام بکنمش. تو اون سه روز بارها موقع راه رفتن با نگاههای پرتمنا و شهوتناک ،کونش رو طوری دید میزدم که خودش هم فهمیده بود . نگاهم به کس و کونش رو ازش پنهان نمیکردم. اصلا حالت اعتراضی نداشت. نمی تونستم بفهمم چه حسی داره. ولی بی خیال بودنش باعث میشد بیشتر نگاش کنم. لامصب وقتی راه میرفت کونش تو شلوار راحتی مثل ژله می لرزید. از روز اول عيد دست به كير نشده بودم و هر روز دروغ نگم يك كيلو موز و كلي شير خرما پای کامپیوتر و هنگام بازی مرد عنکبوتی و GTA4ميخوردم كمرم حسابي پر ملات شده بود و كيرمم با كوچكترين عاملي تحريك ميشد. مجبور بودم موقع راه رفتن پيش مهمون های عید و يا پدر و مادرم اين كير بدبخت رو زير كش شلوارم قرار بدم تا حالت عمودي پيدا كنه و تابلو نشه... سومین روز عید هم رو به پایان بود. اولین بار بود که آرزو داشتم این روزهای عید هر چه سریعتر عبور کنن تا شرایط برای گائیدن هانیه فراهم بشه. دعا به جون مادر بزرگم میکردم که باعث شده بود این شرایط ایده آل برای من فراهم بشه. ...تا روز سوم همه چیز طبق برنامه جلو می رفت. مسعود قبل از سال تحویل با خانواده اش رفته بود شیراز و می بایست فرداش یعنی روز چهارم بر میگشت. از این طرف هم صبح روز چهارم قرار بود پدر و مادرم همراه مادربزرگم به سمت مشهد پرواز کنن.همه چیز نرمال بود و اگه بد شانسی نمی آوردم می تونستم به اونچه که میخوام برسم. سه سال تو کف بودم و روزهای زیادی هم با هانیه تو خونه تنها شده بودم به خصوص که هر ماه به دلیل دید و بازدید پدر و مادرم از مادربزرگم خونه یکی دو روزی خالی میشد. با این وجود هیچگاه جراعت نداشتم اهدافمو پیاده کنم ولی عید سال 87 با راهنمایی های مسعود و آتوهایی که از هانیه تو این سه سال گرفته بودم بیش از بیش به هانیه نزدیک شده بودم شرایط هم برام فراهم شده بود.احساس میکردم می تونم هانیه رو تو عید بزنم زمین.عصر روز سوم عید بود از این همه دید و بازدید اونم تو سه روز خسته شده بودم. همه این دید و بازدید های فشرده به خاطر مسافرت پدر و مادرم به مشهد و سوریه بود. یادمه اون شب آروم و قرار نداشتم. حتی شب هم خوابم نبرده بود. هانیه موقع خواب همچنان در اتاقش رو قفل میکرد.بالاخره صبح شد و پدر و مادرم همراه مادربزرگم ساعت 5 صبح به سمت مشهد پرواز کردن. تو کونم واقعا عروسی شده بود.ادامه...
قسمت پنجاه و پنجم------------------------------------عصر روز سوم عید بود از این همه دید و بازدید اونم تو سه روز خسته شده بودم. همه این دید و بازدید های فشرده به خاطر مسافرت پدر و مادرم به مشهد و سوریه بود. یادمه اون شب آروم و قرار نداشتم. حتی شب هم خوابم نبرده بود. هانیه موقع خواب همچنان در اتاقش رو قفل میکرد.بالاخره صبح شد و پدر و مادرم همراه مادربزرگم ساعت 5 صبح به سمت مشهد پرواز کردن. تو کونم واقعا عروسی شده بود.اون روز صبح زود بعد اینکه اینها رفتن مشهد دل تو دلم نبود. یه چاقال بذار تو خونه خوابیده بود و حتی برای بدرقه هم بلند نشده بود. رفتم کنار در اتاقش به امید باز بودن دراتاقش دستگیره رو به سمت پائین کشیدم ولی قفل بود. البته کار خاصی هم تو اون ساعت مد نظرم نبود. اون روز صبح تصمیم گرفتم از روی کلید اتاقش یکی بدم بسازن. این لاشی هنوز منو نشناخته بود. مطمئن بودم خبر نداره که سه ساله تو کف کس و کونش هستم. با این در قفل کردنش تصمیم گرفته بودم جوری از کون بکنمش که نتونه دیگه راه بره. فقط مونده بودم این کس خل دیگه چرا دنبال شلوارکش نیومد. با اون آب کیری که رو شلوار و تاپش پاشید دیگه اون تاپشم ندیدم بپوشه...ساعت 11 صبح به مسعود زنگ زدم معلوم نبود کجا بود که آنتن درست و حسابی نمیداد. تا ساعت 2 بعد از ظهر هم که در دسترس نبود. بالاخره ساعت 3 بعد از ظهر گرفتمش. اولین کیر تو سال جدید رو مسعود به من زد. انگار سریال بد شانسی های من قصد تموم شدن نداشت. میگفت خانوادش گیر دادن که از شیراز برن بندر عباس و نمیتونه برگرده تهران... معلوم بود مسعود همه چیز رو به من واگذار کرده . البته از حق نگذریم خیلی کارها کرد که من تونستم تا این مرحله جلو برم.هر چه که به شب نزدیکتر میشدم فکر و خیالم هم زیادتر میشد. دوباره وسوسه شده بودم حالا که دیگه مزاحم ندارم بازم برم سراغش. لامصب کیرم ول کن هانیه نبود. كم كم ترس و استرس هم تو وجودم شكل ميگرفت. تو اون ساعت ها دلهره عجيبي پيدا كرده بودم. هر طوري بود تحمل ميكردم. اون شب براي اينكه شك نكنه خيلي مثبت و عادي رفتار كرده بودم. واقعا کون هانیه ارزش این همه استرس و دلهره رو داشت. بازم ساعتو برای 2 شب تنظیم کردم ولی میدونستم این کار بی خوده و من خودم از استرس مطمئنا خوابم نمی بره. با این حال ساعت رو تنظیم کردم... بر عکس اونچه که فکر میکردم خوابم برد.این بار با صدای زنگ ساعته از خواب پریدم. سریع دستمو گذاشتم روش تا خفه شد. بالاخره ساعت موعود رسيد. ترس و شهوت تو وجودم خونه كرده بود. ساعت تقريبا دو شب بود كه با يك دنيا دلهره و استرس و لرز بدن رفتم طرف اتاقش. از بابت پدر و مادرم خیالم راحت بود که نیستن. چند دقيقه كنار در اتاقش ايستادم تا مطمئن بشم خوابه. تا اومدم دستگيره اتاقش رو بچرخونم تازه يادم افتاد كه كليد رو يادم رفته بسازم. عجب مصيبتي داشتم حسابي كفري شده بودم. از اينكه اولين شب تنهايي من با هانيه داره به اين راحتي تموم ميشه حالم گرفته بود ولي چاره اي نداشتم. كيرم وقتي شرايط رو ديد زودي وا رفت و منم همچنان تو كف موندم...با حالتي عصبي به رختخواب برگشتم.. خودمو لعنت ميكردم چرا يادم رفت از روي كليد اتاقش يكي بسازم. تو همين فكرها بودم كه نفهميدم كي خوابم برد. بيدار كه شدم ساعت 11 صبح بود. رفتم پائين هانيه جاي مادرم صبحونه درست كرده بود و داشت با لب تابی که پدرم خیر سرش اون سال عید بهم عیدی داده بود ور می رفت. جالب بود كه اصلا از دستش عصباني نبودم . بعد از اينكه صبحونه خوردم رفتم بالا و منتظر شدم از خونه بزنه بيرون و منم كليد در اتاقش رو بردارم. خوشبختانه اين بار ديگه شانس با من بود و زود از خونه به بهونه الهام زد بيرون.اون روز هر جور شده بود تصميم داشتم از روي كليد اتاقش يكي بسازم...با كلي دوندگي تو خيابونهاي تهران بالاخره يه كليد ساز پيدا كردم كه به خاطر عيد بسته نبود و تونست كارمو راه بندازه. خونه كه برگشتم ساعت يك بعد از ظهر بود. خوشبختانه اين لاشي هنوز خونه برنگشته بود. كليد خودم رو امتحان كردم كمي گير داشت ولي باز ميكرد. همه چيز رو به حالت اول قرار دادم و منتظر شدم تا لاشي خانم تشريف بياره. اون روز تا هانيه بياد پاي كامپيوتر بازی مورد علاقه خودم و هانیه (مرد عنکبوتی) رو بازی میکردم. هم بازی میکردم هم به رابطه خودم و هانیه در آینده فکر میکردم.شايد اگه هانيه بذار نبود اين تو كف بودن رو سركوب ميكردم ولي حالا نه تنها من فهميده بودم بذاره بلكه پسرهاي تو محل هم ميدونستن براي همين هميشه تو كوچه ول مي چرخيدن. جاي تعجب داشت با اين همه حال و حول كردنش چرا تا حالا كس نداده.يه زنگ زدم به اهالي در حال مسافرت. مشهد بودن. خيلي خوب بود كه بعد از مشهد نوبت سوريه رفتنشونه. ديگه عزمم رو جزم كرده بودم با استفاده از اين فرصت به اون کون دوست داشتنی برسم.اون روز ساعت 3 بعد از ظهر برگشت . نبود پدر و مادرم هم مزيت بر علت شده بود تا بدون محدوديت عمل كنه. از منم كه خيالش راحت بود منو به هيچ ميگرفت. اصلا ازش در مورد اينكه تا اون موقع كجا بوده سوال نكردم. حتي تشويقش كردم اگه ناهار نخورده بريم بيرون خودمونو سير كنيم... تو اون چند ساعت باقي مونده تا شب فرصت نكردم بهش بمالم .شب هم دنبال اين بودم زودتر بخوابه. وقتی حرف میزد دندونای کوچیک و گردش بیرون میافتاد اما من محو سينه و كونش بودم كه شهوتناك از لباس هاي راحتي خوابش بيرون زده بود. رفتم تو اتاقم رو تختم دراز كشيدم. كم كم كفري ميشدم اين چرا نمياد بالا بخوابه. بدبختي اينجا بود كه منم نمي تونستم اعتراضي به پائين بودنش بكنم. دنبال بهونه بودم كه بكشمش بالا ولي هيچ چيز تو ذهنم نمي اومد... تصميم داشتم يك ساعت بعد از خوابيدنش برم سراغش ولي هنوز بالا نيومده بود . تو همين فكرها بودم كه نفهميدم كي خوابم برد. جاي نصف شب صبح ساعت 9 از خواب پا شدم. تا شرايط رو بررسي كردم يادم افتاد چه كير بزرگي خوردم. پا شدم رفتم بيرون از سكوت داخل راهرو و نبود هانيه تو سالن طبقه پائين فهميدم هنوز خوابه ولي ديگه دير شده بود و فايده اي نداشت. يه جا سيگاري كنار دستم رو ميز پذيرايي بود نفهميدم اون رو چطوري به گلدون كنار در كوبيدم. هانيه ديشب بالا اومده بود ولي من خوابم برده بود.با ضد حالي اساسي كه خوردم اون روز زنگ زدم به مسعود و همه چيز رو براش گفتم. اين كس كش هم فقط خنده تحويلم ميداد.با اينكه شب قبلش بهترين فرصت رو از دست دادم ولي بازم دست بردار نبودم و همه چيز رو براي امشب آماده ميكردم. اول يه نتيجه گيري كلي كردم. هم خونه خلوت و آماده شده بود هم تونسته بودم هانيه رو بكشونم تو فازي كه سرانجام به كردنش منجر بشه. با كمك مسعود حجب و حياي بين خودمو و هانيه رو از بين برده بودم و هانيه ديگه كاملا ميدونست به هر كي هم ميده و يا بخواد بده من چيزي نميگم حتي با توجه به ماجراي اون شب ديگه ميدونست منم ميخوام بكنمش..همه اين مسائل رو تجزيه و تحليل ميكردم كه اگه شب رفتم سراغش با آمادگي كامل برم. كلي هم مدرك منفي عليه هانيه داشتم كه مي تونستم همه رو براش رو كنم.با توجه به شرايط موجود پي بردم امشب ميشه اين كير بدبخت تو كف مونده رو بالاخره تو كون هانيه جا بدم و از خجالت كير وكمرم در بيام به خصوص كه كمرم روحسابي توي اون چند روز پر نگه داشته بودم. اون شب تصمیم گرفته بودم حتی اگه مقاومت کرد تا آبم نیاد ولش نکنم. خوشبختانه کسی هم خونه نبود که مزاحمت ایجاد کنه.ساعت 2 بعد از ظهر الهام و نسترن دختر خاله اش اومدن خونه ما عید دیدنی و منم مثل هميشه شخصيت جديد رو از جنبه سكسي بررسي ميكردم. هانيه و الهام چنان همديگه رو ماچ و بوسه ميكردن كه آدم فكر ميكرد يه ساله همديگه رو نديدن.بر عكس اون چيزي كه فكر ميكردم دختر خالش چادري بود و فهميدم از اصفهان اومده تهران. كس و كونش رو زير چادر پنهان كرده بود و نميشد در مورد بدنش اظهار نظر كرد از الهام خوشگل تر بود و دقيقا مثل الهام عينكي بود. چند دقيقه كنارشون نشستم ديدم دختره معذبه پا شدم اومدم تو آشپزخونه نشستم رو ميز غذاخوري و به نقشه اون شب فكر ميكردم.تصميم داشتم بازم بابت راضي كردن الهام به هانيه گير بدم و اين بار واضح تر از دفعات قبل ازش بخوام اگه نميتونه الهامو برام رديف كنه خودش بهم كون بده..ادامه...
قسمت پنجاه و ششم----------------------هر چي منتظر شدم هانيه تو آشپزخونه نيومد و آخرش خودم صداش كردم. وقتي اومد بعد از يه مقدمه چيني اساسي بهش جريان راضي كردن الهام رو يادآوري كردم. بيچاره حسابي كپ كرد و شوكه شده بود گفت كه اصلا در مورد اين موضوع با الهام صحبت نكرده و هيچ وقت هم نمي تونه اين كار رو كنه. خود منم ميدونستم هيچ وقت نمي تونه چنين موضوعي رو به الهام بگه و اين بهونه اي بود براي اينكه ازش بخوام خودش بهم كون بده. دستش رو گرفته بودم و نميذاشتم بره تو سالن . هر كاري كردم نتونستم مستقيما حرف آخرو بهش بزنم ولي در عوض موقع رفتن تو سالن بهش گفتم يا با الهام صحبت كن يا با اين جبران كن و مثل دفعات قبل دستمو رسوندم به كونش و از پائين تا بالاي درز كونش كشيدم. بلافاصله هم كيرم قد كشيد و به خاطر اينكه حسابي كمرم رو پر كرده بودم پيش درآمد آب كيرم زد بيرون...فحش هاي هانيه كه به آرومي به خاطر بودن الهام از دهنش در مي اومد برام حالت خاصي داشت. از دست خودم عصباني بودم كه چرا بازم نتونستم واضح بهش بگم كونش رو ميخوام. تصميم گرفتم بعد از رفتن الهام بازم شانسم رو امتحان كنم... ساعت چهار بعد از ظهر بود كه لاشي ها بعد از غارت ميوه و شيريني ها بالاخره رفتن و هانيه هم با الهام و دختر خالش رفته بود تا سر كوچه اونها رو بدرقه كنه. تو اين فاصله و بيرون بودن هانيه كلمات مورد نظر رو آماده ميكردم. به محض اينكه اومد ازش پرسيدم با الهام صحبت كرد يا نه اونم جاي جواب با لگد كوبيد تو ساق پام و وارد راهرو خونه شد. پشت سرش حركت كردم و دو دل بودم بگم يا نه. اين قدر معطل كردم كه رفت تو اتاقش و فرصت از دستم رفت. باز داشتم از دست خودم عصباني ميشدم. اين جمله اي كه مي خواستم بهش بزنم خيلي سنگين بود و همين منو دو دل كرده بود. بالاخره براي اينكه بعدها خودمو سرزنش نكنم رفتم كنار در اتاقش. هنوز نميدونستم عكس العملش چي ممكنه باشه ولي مطمئن بودم اين حرفها منو به كون هانيه نزديكتر ميكنه. تو اون لحظات، دودلي رو در خودم كشته بودم و سعي ميكردم بر خودم مسلط باشم. اول نفسي تازه كردم و بعد دستگيره در اتاقش رو آروم چرخوندم. سرم رواز لاي دراتاقش داخل كردم داشت آرايشش رو تجديد ميكرد معلوم بود ميخواد بره بيرون .گفتم باهاش صحبت كردي يا نه با قيض گفت نخير ديدم بهترين فرصته گفتم يا الهامو برام رديف كن يا خودت يه دور بهم بده... بعد هم سريع در اتاقش رو بستم و اومدم تو اتاق خودم. تمام بدنم آتيش گرفته بود. شايد سخت ترين جمله عمرم رو گفته بودم. خودمو براي همه چيز حتي اعتراض شديد هانيه آماده كرده بودم. تصميم داشتم در صورت اعتراضش از كون هايي كه به پسرهاي محل و ديگران داده به صورت علني و با مدرك پرده بردارم. چند دقيقه گذشت ديدم ازش خبري نيست داشتم براش اس ام اس مي فرستادم كه در اتاقمو محكم به هم زد و رو به من تهديم كرد اگر فقط يه بار ديگه اين چرت و پرتها از دهنم بيرون بياد همه چيز رو به بابا ميگه بعد هم دوباره در رو كوبيد به هم رفت بيرون...خندم گرفته بود. ميدونستم تهديداتش پوشالي و اصلا اثري نداره و هيچ وقت با توجه به سابقه بدش و اينكه ميخواد در آينده مثل گذشته آزاد باشه هرگز به پدرم حرفي نميزنه. حرفاش ذره اي ترس تو دلم ايجاد نكرد و برعكس منو مصمصم كرد كه بكنمش چون خودش بي غيرتي منو خواسته بود.بيرون كه رفت منم رفتم تو اتاقش. دنبال مدارك بيشتري بودم. با اينكه همه چير عليه هانيه داشتم ولي بازم سعي ميكردم اين مدارك رو بيشتر كنم. چيزي به درد بخور پيدا نكردم...ساعت 6 بعد از ظهر بود كه تو بهت و حيرت من مسافرين مشهد هم برگشتن خونه. اين سريال بد شانسي هاي من انگاري همچنان ادامه داشت و نميخواست دست از سر من برداره . بعد از سلام و ديده بوسي از فرط ناراحتي برگشتم تو اتاقم. داشتم ديونه ميشدم. فرصت پشت فرصت از دست مي رفت و من هنوز كاري نكرده بودم. شام هم نخوردم. هانيه خوشحال از سوقاتي هاي مادر بزرگم و من نارحت از اين همه بدشانسي....شديدا تحت فشار جنسي بودم . اصلا فكر نميكردم اينها اين موقع بيان و قرار بود فردا ظهر برگردن كه روز نهم برن سوريه ولي يك روز زودتر اومده بودن و برنامه منو خراب كرده بودن. ناچار به خاطر اينكه دو هفته بود حسابي كمرم رو پرآب كرده بودم فيلم حال دادنش به مسعود رو ريختم تو كامپيوتر. تصميم داشتم با فيلمش خودمو ارضا كنم ولي چند دقيقه از فيلم نگذشته بود كه حشرم چنان بالا زد كه از خود ارضايي پشيمون شدم و تصميم گرفتم شب با وجود بودن پدر و مادرم و خطرات زيادش برم سراغش. اصلا نفهميدم چطوري اين تصميم رو گرفتم ولي هر چه كه بود ميخواستم جلوي اين بدشانسي ها رو بگيرم. هر چه زمان ميگذشت منم بر تصميمم استوار تر ميشدم طوري كه دم دماي ساعت 12 شب تصميم قطعي گرفتم نصف شب برم سراغش .....كمي ترس داشتم ولي شهوت چنان منو تحت فشار گذاشته بود كه اجازه فكر كردن به من نميداد و بالاخره هم پيروز شده بود.ساعت تو اتاقم رو براي ساعت 2 شب مثل این چند روزگذشته تنظيم كردم ولي هر كاري كردم خوابم نبرد. دقايق برام مثل سال ميگذشتن. ناچار با گوشي موبايلم فوتبال KOAMAI يا همون PS رو بازي كردم. ساعت يك و نيم بود كه حوصله ام سر رفت و نيم ساعت زودتر تصميم گرفتم برم سراغش.با بدني لرزان از رو تختم بلند شدم و شلوارمو از پام در آوردم . تنها با شورت و زير پيراهن رفتم كنار در اتاقم ايستادم. آب دهنم خشك شده بود. با اينكه ميدونستم شرايط آسانتري نسبت به سالهاي پيش و حتي يك ماه پيش دارم ولي همچنان استرس داشتم. كليدي كه از روي كليد اتاق هانيه ساخته بودم تو دستم بود و حس سرماي شديدي اين تكه كليد به دستم داده بود. اون شب مسعود پیشنهاد داده بود جای کونش رو کسش کار کنم و اگه تونستم ارضاش کنم تا راه برای شب های بعدی باز بشه .*******جلوي در اتاقش بودم بدنم مثل دفعه قبل مي لرزيد. دفعه قبل هدفم اين نبود بكنمش ولي اين بار به قصد كردنش مي رفتم. اول آروم دستگيره در اتاقش رو به سمت پائين كشيدم ممكن بود در اتاقش باز باشه ولي نبود. باز هم قفلش كرده بود. تو سوراخ در اتاقش رو نگاه كردم. خوشبختانه كليدي داخلش نبود. كيرم تا اينو فهميد سه سوته علم شد. كليد رو داخل قفل در كردم و بدون اينكه صدايي ايجاد كنم قفل دراتاقش رو باز كردم. بلافاصله هم دوباره دستگيره در اتاقش رو به سمت پائين كشيدم.اول سرم رو داخل كردم تا وضعيت رو بررسي كنم. اوضاع كه عادي بود آروم وارد اتاقش شدم و در اتاق رو كامل بستم و بلافاصله هم به سمت بالاي تختش رفتم .از اونجا هم شرايط محيطي رو بررسي كردم. این بار هم کل بدنش تا شکم زیر پتو بود روی کتف خوابیده بود و من چون میخواستم این بار روی کس خانم مانور بدم برام خیالی نبود . بدون استرس پشت سرش ایستادم و از لبه پتوی جلوی بدنش گرفتم و به سمت خودم کشیدم. این کار رو آروم انجام دادم تا مشکلی پیش نیاد. پتو رو آروم پشت کمرش آوردم پائین. تقریبا سمت کمرش رو پتو گرفته بود و به کونش دسترسی نداشتم در عوض جلوی بدنش و سینه و پاهاش بیرون از پتو بودن. اولش نگاش کردم تا موقعیت خودم رو بسنجم اوضاع که عادی بود آروم دستمو از پشت سرش بردم سمت شلوارش و همونجا چند لحظه نگه داشتم.آروم از لبه شلوارش گرفتم و به سمت بیرون کشیدم تا دست دیگرم برای ورود به شلوارش جا داشته باشه. به اندازه کافی که جا باز شد دست راستمو کردم تو شلوارش و همونجوری اون تو نگه داشتم. هر مرحله که جلو می رفتم کمی صبر میکردم تا موقعیت جدید ایجاد بشه. وقتی شرایط رو مناسب دیدم آروم از داخل شلوارش دنبال لبه شورتش میگشتم پیداش که کردم دستمو آروم از زیر شورتش رد کردم.داخل شورتش دمای هوا شاید 70 درجه بالای صفر بود. چنان حرارتی داشت که جای دستم روی کیرم احساس گرما میکردم. خوش به حال شوهرش که چنین کس و کونی نصیبش میشه. هانیه چنان خوشگل و خوش هیکل بود که اگه من برادرش نبودم حاضر بودم با وجود اطلاع از بذار بودنش و اینکه خیلی ها در گذشته کردنش و درآینده میکنن بازم باهاش ازدواج کنم . حتی اگه یکی از شرایط ازدواجش داشتن دوست پسر بود بازم قبول میکردم...آروم دستمو به پوستش رسوندم کم کم به سمت گودی رانهاش می بردم. دستم تعادل نداشت و گاهی به پوست بدنش میخورد. انگشتای دستم با خوردن به رانهای چپ و راستش به سمت گودی بین رانهاش حرکت میکرد. وقتی احساس کردم انگشتان دستم به اندازه کافی داخل شورتش شده آروم چهار انگشتمو به سمت پائین بردم و دنبال اون شیار بهشتی میگشتم میدونستم این کس خیلی از پسرها رو مست و پاتیل کرده . دستم که به پوست گرم و لطیف بالای کسش خورد چنان حشری شدم که فراموش کردم کجا هستم دستمو رو شیار کسش کشیدم و آروم و کمی عصبی شروع به مالیدن کسش کردم. آخ که چقدر داغ بود و لطیف .داشتم همینطوری آروم اون کس بهشتی رو میمالیدم که یهو دیدم بدنش به سمت جلو حرکت کرد و تقریبا به حالت دمر شد. کم مونده بود همونجا سکته بزنم. دستم زیرش و تو شورتش مونده بود و اصلا نمی تونستم حرکتش بدم. هنوز تو بهت و شوک بودم که دیدم داره موهای سرش رو از روی صورتش کنار میزنه .دستمم همچنان روی کسش بدون حرکت مونده بود.گفتم الانه که بلند شه و دهنمو بگاد . خودمو آمده کرده بودم تا اگه خواست داد بزنه جلو دهنشو بگیرم و التماس هامو شروع کنم که دیگه باهاش کاری ندارم....بر عکس اون چه که فکر میکردم دوباره به همون حالت قبلی برگشت و دستم دوباره آزاد شد. شک کردم این بیدار شده سوتی نمیده یا واقعا خوابه. همونجور که دستم تو شورتش بود از پشت سر بدون اینکه بفهمه رو صورتش نیم خیز شدم. احساس میکردم داره مژه میزنه. برای اینکه بهتر ببینم صورتمو جلوتر بودم. مژه های بلندش تو نور آباژور باز و بسته میشدن. شاید فکر نمیکرد دارم نگاش میکنم. باز ترس برم داشت. مونده بودم چیکار کنم . مثل مجسمه همونجور بی حرکت دستم تو شورتش بود . بیدار شده بود ولی من تکلیفمو نمیدونستم. شهوتم هم ول کن نبود. هر لحظه که میگذشت و حرفی نمیزد منم راغب میشدم که ادامه بدم. کمی سر انگشتامو حرکت دادم تا مطمئن بشم مشکلی نیست.ادامه...
قسمت پنجاه و هفتم--------------------------- اصلا هیچ مویی رو کسش دیده نمیشد. دقیقا مثل کونش صاف و صیقلی بود. همین باعث شد احساس ارضا شدن کنم. آبم داشت می اومد. این کیر من بدبخت هم تا احساس خوشی میکرد میخواست خودش رو خلاص کنه... دوباره از پشت سر نزدیک صورتش شدم . هنوز مژه میزد ولی تکون نمیخورد. ناچاراً ریسک کردمو و دستمو آروم رو کسش گذاشتم. باز از پشت به صورتش نزدیک شدم تا حالت صورتش رو ببینم و همزمان آروم آروم کسش رو میمالیدم.وضعیت بدی داشتم از یه طرف آبم داشت می اومد و از طرف دیگه اون شب هدفم آوردن آب هانیه بود...اگه خودم ارضا میشدم همه چیز خراب میشد و دیگه نمی تونستم به مالیدن کس هانیه ادامه بدم.اون لحظات یاد کس فرانک افتادم. این دومین بار بود که دستم به کس یه دختر می رسیدهیچ گونه زیری و ضخمتی رو پوستش که ناشی از اصلاح باشه احساس نمیکردم یا تازه اصلاح کرده بود یا اینکه این دختر بدنش اصلا مو نداشت.تو رویا سیر میکردم و سرشار از لذت بودم روی شیار کسش با یه انگشتم آروم میکشیدم سعی میکردم یکی ازانگشتام رو به چپ و راست اون شیار بکشم و بیشتر به عمقش برسم. معلوم بود از جانب هانیه فعلا همه چیز اوکی شده و اصلا تکون نمیخورد.دستم جای کمی برای حرکت داشت و تقریبا پنج دقیقه ای بود روی سوراخش رو مالش میدادم...جای هانیه آب خودم داشت بیرون میزد. کیرمو از تو شلوارم در آوردم تا به چیزی برخورد نداشته باشه. کمی سرعت مالیدن رو بیشتر کرده بودم. مطمئن شده بودم این هانیه تکون بخور نیست و داره حال میکنه . بالاخره احساس نمناکی روی کسش و دست من نمایان شد. داشتم موفق میشدم... برای همین روی گودی کسش فشار بیشتری وارد کردم .موقعیت بدی داشتم سر کیرم خیس شده بود و آبم در حال اومدن بود. از اون طرف هم نمی تونستم بی خیال مالیدن کسش بشم. با دست چپم از بدنه کیرم چند بار نیشگون گرفتم و چند ضربه بهش زدم تا از حالت ارضا شدن بیرون بیاد. تا حدودی موفق شدم ولی میدونستم بازم به اون حالت برمیگرده. این بار با دو انگشت سوراخش رو می مالیدم . انگشتام حسابی خیس و لزج شده بود تا اون موقع نه ارضا شدن یه دختر رو دیده بودم نه حس کرده بودم ولی تمام کف دستم و انگشتام خیس بودن. با این حال چون نمیدونستم ارضا شده یا نه همینجور آروم کسش رو میمالیدم که دیدم تکون خورد. منم برای اینکه دستم دوباره زیرش نمونه سریع دستمو کشیدم بیرون و با کیر شق کرده جیم زدم بیرون. با اینکه میدونستم بیدار بوده ولی جهت اطمینان بعد اینکه در اتاقش رو از بیرون قفل کردم و کنار در اتاقش ایستادم تا اگه دوباره کس خل شد جلوش رو بگیرم. از تو اتاقش صدا می اومد ولی نمیدونستم داره چیکار میکنه. به هر حال احساس پیروزی میکردم .تو مدت هشت تا ده دقیقه با مکافات زیاد و تقلای فراوان تونسته بودم باعث ترشحات کسش بشم مطمئن بودم لحظه ارضا شدنش شدیدا خجالت کشیده که توسط من ارضا شده... لامصب اصلا هم تکون نخورده بود.لذت ارضا کردن هانیه برای من چیزی از کردنش کم نداشت. احساس میکردم کم مونده هانیه رو مال خود کنم و کم کم داره میاد تو خط. این اعتراض نکردن امشبش اینو بهم ثابت میکرد اگه یه مقدار بیشتر بهش فشار بیارم ممکنه تو بیداری هم بدون اعتراض بذاره بکنمش..خوشحال از عدم اعتراض هانیه و فیلمی که داره بازی میکنه کنار در اتاقش گوش ایستاده بودم . برام مهم نبود داره چیکار میکنه اونچه که مهم بود بیدار بودنش بود. همین مسئله چنان در من شادی و هیجان ایجاد کرده بود که کاملا ترس از لو رفتن ماجرا توسط هانیه رو فراموش کرده بودم. *******اون شب با توجه به شرایط موجود و اینکه همه چیز طبق برنامه من داره جلو میره بازم رفتم سراغش... مسعود گفته بود این چند شب رو موقتی بی خیال کونش بشم و در عوض تا میتونم ارضاش کنم میگفت اینطوری راحت وا میده و زودتر تسلیم میشه... ساعت چهار و نیم صبح بود که تو اتاقش بودم .به خاطر اینکه رو کمر خوابیده بود مالیدن کسش برام راحتر شده بود.این بار هم تونستم باعث ترشحات کسش بشم ولی بیشتر طول کشید . اون شب با هزار مکافات جلوی ارضا شدن خودمو گرفته بودم و کمرم رو پر نگه داشته بودم. تو تخت خواب به عاقبت کار فکر میکردم هانیه کم کم تسلیم من میشد و من از این پیروزی خوشحال بودم. تا این جای کار اجازه داده بود تو خواب به بدنش دست بزنم و حتی ارضاش کنم. میدونستم دیر یا زود دستهاش رو به نشانه تسلیم بالا می بره .اون شب نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بلند شدم طبق معمول نزدیک ظهر بود.. بازم کمی استرس داشتم. تصمیم داشتم اگه برام فیلم بازی کرد و خودش رو به خریت زد تو روز روشن به بهونه های مختلف این قدر دستمالیش کنم که کار به تخت خواب بکشه ...قبل اینکه پائین برم به مسعود زنگ زدم. این کونده هم روز قبلش از بندر اومده بود میخواستم هم گزارش پیشروی خودم رو بهش بگم هم اینکه باهاش قرار بذارم برم ببینمش عید دیدنی کنیم. وقتی فهمید شب قبل چیکار کردم اونم حرف منو زد که باید از همون روز صبح دستمالی رو شروع کنم و حسابی برم رو مخش و تا پدر و مادرم سوریه هستن کار رو تموم کنم و یه ماه عسل توپ تو خونه راه بندازم.تو اتاقش رو یواشکی دید زدم اونجا نبود. تقریباً ساعت 11 صبح بود که با کمی ترس پائین رفتم. هنوز نمیدونستم عکس العمل هانیه چی میتونه باشه ولی این رو مطمئن بودم با توجه به اینکه دیشب دو بار ارضا شده همه چیز رو سانسور میکنه...پائین که رفتم تو سالن شلوغ بود یکی از آشناهای تو کوچه جهت دید و بازدید عید اومده بودن خونه ما. البته میدونستم قضیه سر ضامن شدن بابام و گرو گذاشتن ریش تو بانک ملی برای گرفتن وام ازدواج پسرشه...مثل اینکه قرار بود پسر دومش ازدواج کنه و نیاز به یه ضامن دولتی داشت. بعد از تبریک عید به همه رفتم تو آشپزخونه صبحونه بخورم. این چاقال هم تو سالن نبود و میدونستم تو آشپزخونه داره دخل شرینی ها رو میاره. اونجا که رفتم دیدم نشسته رو میز و داره نوشخوار میکنه. بدون حرف خودم رو خواب آلود نشون دادم ... از قیافه اخموی هانیه یه لحظه جا خوردم ولی وقتی فهمیدم از ضامن شدن بابام ناراحته دوباره به خودم مسلط شدم . چند لحظه ای بود اونجا بودم و غیر از سلام و احوالپرسی با مادربزرگم و هانیه حرفی نزده بودم. هانیه با مادر بزرگم در حال صحبت بود میدونستم ممکنه به خاطر جریان دیشب روش نشه با من صحبت کنه برای همین خودم تصمیم گرفتم سر صحبت رو باز کنم .منم شروع کردم به نق و نوق و اعتراض به ضامن شدن بابام. تو به حرف آوردن هانیه موفق شده بودم ولی بیشتر حرف زدنش با مادر بزرگم بود که پشت میز با هانیه نشسته بود و اراجیف هانیه رو گوش میکرد. برای عادی کردن روابطم با هانیه و اینکه بیشتر با من صحبت کنه سرم رو گذاشتم رو میز ناهار خوری و از هانیه خواستم برام صبحونه بیاره.. تا چنین درخواستی ازش کردم انگاری مهمون ها یادش رفت و پاچه منو گرفت و یه شیرینی آردی پرت کرد رو سر و گردن من و بعد هم گفت این صبحونه اگه ناهار هم میخوری بدم.چند تا شیرینی و ظرف آجیل هم جلوش بود معلوم بود میخواد اونها رو هم جای ناهار بریزه رو سر و کله من. جلوی مادر بزرگم تهدیش کردم که منتظرم اینا برن دهنش رو سرویس کنم. صحنه کل کل بین ما بود و میانجی گری مادر بزرگم... از اون طرف هم هانیه با این کارش خوب بهونه ای برای دستمالی شدنش دست من داده بود...خیالم که از بابت دیشب راحت شد اشتهام هم باز شد و صبحونه رو ساعت یازده و نیم خوردم... لاشی چه فیلمی بازی میکرد انگار نه انگار که من دیشب دو بار آب کسش رو بیرون آورده بودم.ظهری رفتم کرج خونه مسعود و برای اولین بار پدر و مادرش رو دیدم. کلی تحویل گرفتن. شاید به سفارش مسعود بود. ازم میخواست بعد از تمام کردن کار هانیه بذارم بازم با هانیه حال کنه... ادامه...
وجدانی كسی تا حالا اینطوری مخ آبجیشو زده؟ قسمت پنجاه و هشتم--------------------تا مهمون ها رفتن پدرم در اومد. اشتیاق برای مالوندن و دستمالی هانیه حشرم رو دو چندان کرده بود. بعد اینکه آقای سهیلی و خانواده تشریف بردن بابام و بقیه وسایل سفر به سوریه رو آماده میکردن. قرار بود فردا صبح نهم عید راهی سوریه بشن . منم برای اینکه عادی جلوه کنم بی خیال نشون میدادم.بعد از ناهار منتظر بودم هانیه بره تو اتاقش. ساعت سه بود که خانم تشریف بردن بالا و منم بلافاصله رفتم تو آشپزخونه اول همه شیرنی های آردی رو از تو جعبه به یه ظرف بزرگ منتقل کردم بعد خود جعبه شیرینی رو که مقدار زیادی آرد شیرینی توش بود بردم طبقه بالا...قصدم این بود جعبه شیرینی رو روی سر هانیه خالی کنم و به همین بهونه دستمالیش کنم...وارد اتاقش که شدم داشت آرایش میکرد معلوم بود قصد داره بره بیرون. تا جعبه شیرینی رو دست من دید انگاری فهمید میخوام چیکار کنم جیغ کشان دوید سمت روسریش و اون رو کشید رو سرش و نشست پائین تختش. در حالیکه کیرم خود به خود شق میکرد رفتم طرفش. هر دو دستش رو گذاشته بود رو سرش و محکم رو سریش رو گرفته بود منو تهدید میکرد. جعبه شیرینی رو گذاشتم رو تختش .دنبال راهی بودم بتونم دستمالیش کنم. بد جوری هم سیخ کرده بودم. هر دو دستش رو سرش بود و اجازه نمیداد آرد شیرینی رو رو سرش بریزم. طوری هم نشسته بود که نمیشد این کیر بینوا رو به کس و کونش بمالم. بدون اختیار از بازوی دست چپش نیشگون گرفتم تا حرکتی کنه کمی جابجا شد ولی نه اون قدر که بتونم کاری کنم دو سه بار دیگه از بازوی دستش نیشگون گرفتم با صدای خفه ای که ناشی از گرفتن روسریش جلوی صورتش بود هم میخندید هم فحشم میداد. از اون ساعت تصمیم گرفته بودم مرحله راضی کردن هانیه رو اجرا کنم . مسعود وقتی ماجرای شب قبل و حرفهایی که به هانیه زده بودم رو شنید بلافاصله ازم خواست مرحله راضی کردن رو پیاد کنم احساس میکردم شرایط راضی کردن هانیه فراهم شده برای همین نیشگون گرفتن بهونه ای بود برای رسوندن دستم به کونش .... این بار جای بازوش اززانوی پای چپش نیشگون گرفتم و کم کم موقع نیشگون گرفتن دستمو به سمت ران پاش می بردم. هانیه هم با هر بار نیشگون گرفتن جیغ خفه ای میزد . حشرم بالا زده بود برای همین بعد از ران پای چپش دستمو بردم سمت کونش چند بار از یه طرف کونش نیشگون گرفتم و دوباره برگشتم سمت زانوی پای چپش . در صدد بودم مثل پسرهایی که دخترها رو برای کردن راضی میکنن منم هانیه رو راضی کنم. توی اون چند دقیقه هم برای اینکه تابلو نکنم هم از دستش نیشگون میگرفتم هم از کونش... هانیه همچنان تو همون حالت مونده بود و منم برای اینکه بهونه داشته باشم بازم دستمالیش کنم بی خیالش شدم. اینطوری میخواستم همچنان اون به من بدهکار بمونه و به بهونه اینکه میخوام تلافی کاری که تو آشپزخونه کرد رو در بیارم رو کونش مانور کنم....بعد اینکه موقتی بی خیال هانیه شدم اون جعبه آرد شیرینی رو تو اتاق خودم مخفی کردم و رفتم پائین و کنار مادربزرگم نشستم. چند دقیقه ای در مورد شرایط سفرشون به سوریه پرسیدم که دیدم این چاقال شال و کلاه کرده و داشت می رفت بیرون. موقع رفتن هم زبونش رو برام در آورد. برای اینکه همچنان جو کل کل بین ما وجود داشته باشه دستمو به نشانه تلافی بالا بردم....*******شب شده بود و من اون شب با اسرار مسعود که میگفت همچنان بازم از کس ارضاش کنم تصمیم داشتم بازم برم سراغش.سر شام به خاطر مسافرتی که خانواده قرار بود برن حسابی حرفها داغ بود و کسی سکوت نکرده بود. پدر و مادرم گیرداده بودن که فردا بریم خونه خواهرم کرج که عید به ما بد نگذره غافل از اینکه این عید قشنگترین عید زندگی من بود.تو اون ساعت حسابی بی طاقت شده بودم. به زمین و زمان فحش میدادم که زودتر صبح بشه و اینا برن و منم بتونم برنامه خودم رو پیاده کنم. همه چیز رو برای یه حال اساسی با هانیه تو عید بعد از رفتن پدر و مادر و مادربزرگم به سوریه آماده کرده بودم. از مسعود اسپری بی حسی گرفته بودم تا اگه از کون کردمش آبم سریع نیاد و بتونم حسابی تلمبه بزنم. *******پروژه راضی کردن علنی هانیه از اون روز صبح شروع شده و بود و تا آخر همون شب هم ادامه داشت. به قول مسعود دیگه وقتش بود علنی رو کونش کار کنم. وقایع آخر اسفند و اتفاقات تو عید پشتوانه من بود برای راضی کردن علنی هانیه... به خاطر ذوقی که از خالی شدن خونه داشتم و اینکه چند روز با هانیه تنها هستم میلی به شام خوردن نداشتم. اونچه که بیشتر خوشحالم میکرد شناخت اخلاق هانیه بود و اینکه تفریح با الهام و دوستاش رو به خونه خواهرم تو کرج و محدود شدنش ترجیح میده و دقیقا راهی رو میره که من میخوام. آزادی هایی که توی این چند سال بهش داده بودم این روزها به کارم اومده بود...بعد از شام زیاد پائین نموندم و رفتم تو اتاقم حسابی بی تابی میکردم و منتظر بودم هانیه هم بیاد بالا...تا هانیه بیاد بالا به این سه سال تو کفی فکر میکردم و کارهایی که تو این مدت کردم. چقدر اعصابم خورد شده بود ولی همه رو تحمل کرده بودم. تصمیم داشتم بعد از فتح کونش هر شب چنان بکنمش که دیگه نفسی براش نمونه به دیگران هم حال بده.بالاخره دیرتر از همیشه بالا اومد. هنوز پنج دقیقه نشده با جعبه آرد شیرینی رفتم تو اتاقش. تا منو دید جا خورد انگاری آمادگی ورود منو نداشت. روی سرش هم چیزی نبود برای همین فحش کشان و جیغ کشان مثل این کس خل ها رفت سمت تختش و سرش رو کرد زیر ملحفه روی تختش. شرایط قرار گرفتن بدنش شبیه این شترمرغ ها بود که موقع ترس سرشون رو میکنن تو خاک...من فرصت طلب هم به خاطر قرار گرفتن نصف بدنش روی تخت و قرار گرفتن کونش روی لبه تخت حسابی از فرصت استفاده کردم و رفتم بالای سرش...چند ساعت پیش به خاطر اینکه رو زمین و گوشه دیوار نشسته بود کاری جز نیشگون گرفتن از کونش نتونستم یکنم ولی اینبار روی تختش دولا شده بود و حالتی شبیه قنبل داشت. شلوار نازک سفید تو پاش حسابی حشریم کرده بود. در حالیکه داشتم سعی میکردم با یک دستم مثلا سرش رو از پارچه رو تختش بیرون بیارم با دست دیگرم کیر شق کردم رو آماده میکردم بذارم لای کونش که حسابی از هم باز شده بود. به خاطر اینکه مدام تکون میخورد نمی تونستم کیرمو مستقیم لای کونش بذارم برای همین اول آروم بهش چسبوندم بعد الکی با دو دستم با پارچه روی سرش ور رفتم . کیرم رو برجستگی سمت راست کونش بود و مطمئن بودم دیگه شقی کیرمو حس کرده . با هر تکونی که میخورد منم مقداری کیرمو به سمت وسط کونش هل میدادم طوریکه بالاخره کیرم تو چاله کونش افتاد... برای حال بیشتر و گرفتن پیامم از جانب هانیه بیشتر به کونش فشار وارد کردم تا کیرم از چاله کونش در نیاد. همچنان با دستهام روی سر و کله اش کار میکردم حرکت بدنش به چپ و راست، لطافت و نرمی و حرارت کونش رو به کیر من منتقل کرده بود حدود یک دقیقه تو این حالت بودم که احساس کردم آبم میخواد بیاد . برای اینکه تابلو نشه و ارضا نشم کیرمو از کونش فاصله دادم. دوست نداشتم زیاد تابلو کنم چون هدفم این بود این طلبکار بودن رو مجددا حفظ کنم برای همین دوباره مثل چند ساعت قبل بی خیالش شدم و رفتم سمت در اتاقش ادامه..