قسمت بیستم داستان "تحقق آرزوی سکس ضربدری":حدودای ساعت 10 بود که ندا بیدار شده بود و چون محیط براش غریبه بود اومده بود پیش مامانش و سحرو بیدار کرد. سحر هم گفت بیا بخواب دخترم ولی ندا گفت من خوابم نمی یاد. من هم که از حرف زدن های اونا بیدار شده بودم گفتم دیگه خوابیدن فایده نداره. پاشو صبحانه رو آماده کنیم. سحر مرتب می گفت که یواشتر تا پدرام بیدار نشه. اما پدرام بر خلاف همیشه که زودتر از ما بیدار میشد و یا تعریف می کرد که هیچوقت بعد از ساعت 7 نخوابیده، اون روز انگار که با پتک زده باشن تو سرش، به زور برای صبحانه بیدارش کردم. معلوم بود که کوس زنم خوب بهش ساخته. پدرام احوالپرسی گرمی با من کرد و مستقیم رفت سمت آشپزخونه که سحر داشت نیمرو درست می کرد. ندا دراز کشیده بود و اپن آشپزخانه جلوی دیدشو گرفته بود. ولی من روی مبل بودم و دیدم که پدرام از پشت سحرو بغل کرد و مرتب بوسش می کرد. می دونستم که این کارش صرفا برای تشکره نه چیز دیگه. بعد از صبحانه رفتیم بیرون و نهار تو رستورانی خوردیم. بر خلاف کرمانشاه که وقتی با هم بیرون می رفتیم من همش استرس داشتم که کسی مارو نبینه و مرتب تذکر می دادم که خیلی بهم نچسبید و خودمونی نشید، تو اصفهان هر کی ما سه نفرو می دید فکر می کرد که پدرام و سحر زن و شوهرن نه من وسحر، در حقیقت من بیشتر حواسم به ندا بود که گم نشه. البته من اصلا ناراحت نبودم چون شک نداشته و ندارم که سحر حتی دوست نداره عشقش نسبت به منو با دیگران مقایسه کنه ولی آدمی هم نیست که اگه کسی دوستش داشته باشه، بی توجهی کنه و دلشونو بشکنه. تو پارکی نشسته بودیم و در حالیکه ندا داشت کنارمون تاب بازی می کرد، صحبت شب قبل به میون اومد. پدرام گفت که من چند بار به خاطر انجام آزمایش هام دوست دختر قدیممو وحتی چند مورد جدید رو میبردم شرکت و یا خونه خالی دوستام، ولی کوچکترین تحریکی در من ایجاد نمیشد چه برسه به اینکه سکس کنم و انزال بشم. واقعا سحر فرشته نجات منه. احساس می کنم که مشکلم رفع شده چون دکتر هم گفته بود که کافیه یک بار ارضا بشی. گفتم من فکری به ذهنم رسیده. سحر گفت چیه؟ گفتم یه شغل خوب و پر در آمد برای خانومم پیدا کردم. سحر با خوشحالی گفت چیه؟ گفتم می ریم مریض هایی رو که ارضا نمیشن و می خوان برن خارج رو پیدا می کنیم، کافیه یک شب با زن من بخوابن مشکلشون حل میشه. اونا هم از خداشونه بدون اینکه ریسک عمل جراحی رو بپذیرن، پولشو به سحر بدن و حسابی هم حال کنن. پدرام زد زیر خنده ولی سحر گفت واقعا که دیوونه شدی. این چه حرفیه. گفتم شوخی کردم عزیزم ولی در کل خیلی خوشحالم که تونستیم کاری برای پدرام انجام بدیم. پدرام گفت این حرفو نزن، این هم برای من مهم بود ولی مهمترین از اون روحیه ای که این مدت سحر با حرفاش به من داده. به خدا اگه شما نبودید تا الان خودکشی کرده بودم. امیدوارم به زودی بتونم جبران کنم. خندیدم و گفتم چه جوری می خوای جبران کنی؟ گفت کار سحرو که هیچ وقت نمی تونم جبران کنم ولی برای تو قول میدم که زیباترین دختری رو که خودت انتخاب کنی بگیرم و هر وقت که خواستی باهاش باشی. گفتم شاید زنت قبول نکنه. گفت به خدا پیش شرط ازدواجم باهاش همینه. گفتم اگه دختر بود شب زفاف مال کدوممون باشه؟ گفت به جان خودم یک ماه ببرش ماه عسل، من حرفی ندارم. گفتم لطف داری پدرام جان. ولی من لذت پرده زدنو یک بار چشیدم ولی تو چون زنت بیوه بوده، پردش به خودت می رسه، بعد ما در خدمتیم. این حرفارو که زدیم کیرم شق شده بود. سحر که متوجه شده بود خندید و گفت هنوز هیچی نشده خوب راست کردی ها. ولی اینو بدون هر وقت با زن پدرام باشی منم میرم پیش پدرام. منم گفتم مگه من بخیلم. سکس ضربدری یعنی همین دیگه. تصمیم گرفتیم که فردا بریم آبشار سمیرم. گر چه دور بود ولی خیلی تعریفشو شنیده بودیم. مقداری دل و جگر و قلوه گرفیتم تا فردا همونجا کباب کنیم. یک دلستر خانواده هم گرفتیم تا با ویسکی قاطی کنیم و شب تو فریزر بذاریم تا فردا تو طبیعت نوش جان کنیم. برای تحویل سال هفت سینی گرفتیم و مقداری آجیل و میوه. قبل از تحویل سال سحر حسابی به خودش رسید و با آرایش زیبا و لباس خواب سکسی که پوشیده بود واقعا ماه شده بود. چون تحویل سال دیر وقت بود ندا نتونست بیدار بمونه و گرچه دوست داشتیم که اونم تحویل سال پای سفره باشه، ولی با توجه به نقشه هایی که داشتم بدمم نیومد که خواب باشه. همه شمع هایی رو که گرفته بودیم روشن کردم و لامپ ها رو خاموش. رفتم و کنار سحر روی مبل سه نفره نشستم. واقعا زیباییش دیوونه کننده بود. سه پیاله ویسکی ریختم و به سلامتی همدیگه سر کشیدیم. انگشتمو به لباش نزدیک کردم و مشغول لمس کردنشون شدم. کمی لب پایینشو فشار دادم تا دندون های سفیدش نمایون بشه. به آرومی زبونمو روی دندوناش می کشیدم و همزمان سینه هاشو می مالیدم. این حرکت کشیدن زبان روی دندون رو از پرویز یاد گرفته بودم که برای زنم انجام میداد و چون سحر گفته بود که خیلی بهش حال داده، هوس کردم امشب هم براش انجام بدم. پدرام هم پایین مبل نشست و شروع کرد به خوردن انگشت هاش و لیسیدن پاهاش. قبلا یکی دوبار که در حال گاییدن سحر بودم ولنگاشو رو دوشم انداخته بود، انگشت پاشو تو دهن کرده بودم ولی معلوم بود که اون شب از کارهای پدرام که با حوصله و علاقه انجام میشد خیلی لذت می برد. دوباره پیاله ها رو پر کردیم. ساعتو که نگاه کردیم حدود یک ربع تا تحویل سال مونده بود. می خواستم تا لحظه تحویل سال کوس سحر خوب آب بندازه و آماده گاییدن بشه. پدرام پیاله ویسکیشو برداشت و هر بار مقدار کمی روی پای سحر می ریخت و فورا با زبان لیسش می زد و می خوردش. کم کم رو به بالاتر اومد و روی روناش می ریخت. از این فکرش خوشم اومد. منم لب گرفتن از سحرو قطع کردم و کیرمو به دهانش نزدیک کردم تا بخوره. کمی که ساک زد به سحر گفتم دوست داری کیرم طعم ویسکی بده؟ گفت آره. سر کیرمو گذاشتم تو پیاله ویسکی سحر، اولش کمی احساس سوزش کردم ولی فورا کردمش تو دهن سحر و اون با ولع خاصی خوردش. حدود ده بار این کارو کردم و چون کمی تهش مونده بود که دیگه کیرمو خوب خیس نمی کرد به طرفش دراز کردم تا باقیمونشو بخوره. سهم خودمو هم برداشتم و کرست سحرو در آوردم. هر بار چند قطره رو بین پستوناش می ریختم و با ولع خاصی می خوردم. چون هر بار چند قطره می ریختم و از طرفی سینه هاش خیلی خوشمزه بود، نیازی به خوردن مزه نبود. پایینو نگاه کردم که ببینم پدرام چکار می کنه. دیدم داره خودشو برای تخصصش که خوردن کوسه آماده می کنه. البته از دیشب توانایی انجام کارای دیگه رو هم پیدا کرده بود. کمی صدای تلویزیون بلند کردم تا لحظه تحویل سالو از دست ندیم. حدود دو دقیقه مونده بود. به اندازه ای مست بودیم که دیگه بیشتر از اون زیاده روی به حساب می اومد. من یک پیاله دیگه برای خودم ریختم چون برنامه ای براش داشتم ولی سحر و پدرام گفتن که دیگه نمی خوان. سحر گفت خوب امشب کدوم می خواهید اول شروع کنید. پدرام چیزی نگفت ولی من با اشاره بهش فهموندم که من می خوام کوستو جر بدم. پدرام کنار رفت و من همونجور که سحر پاهاشو روی لبه مبل گذاشته بود، روی زمین زانو زدم و کیرمو در کوسش تنظیم کردم. سر کیرمو در کوسش گذاشته بودم ولی تو نفرستادم. سحر چشاشو بسته بود و منتظر بود که کیرم بره تو کوسش. طبق اعلام شبکه من و تو حدود ده ثانیه به تحویل سال مونده بود. می خواستم تحویل سال امسال رو متفاوت از سال های گذشته شروع کنم. لبم رو لبه پیاله ویسکی گذاشتم و کیرمو در کوس سحر، دقیقا لحظه ای که تحویل سال شد، ویسکی رو بالا کشیدم و کیرمو تو کوس سحر فشار دادم. سحر آه شهوت ناکی کشید و تلمبه زدن های من شروع شد. پدرام هم بیکار ننشست و مشغول لب گرفتن از سحر شد. بعد از این که حسابی از این پوزیشن لذت بردم، به سحر گفتم بلند شه تا من روی مبل بشینم. بعد سحر اومد رو مبل و نشست رو کیرم. سینه هاش جلوی دهنم بود و با حرص و ولع افتادم به جون ممه هاش. گاهگاهی گازی می گرفتم و ناله های شهوت انگیزش فضای اتاق پر می کرد. تو خونه خودمون نمی تونست اینجوری با صدای بلند آخ اوف کنه و این لحظاتو غنیمت می شمرد. پدرام هم رفت پشت سرش و با باسنش ور می رفت. گاهگاهی هم کیرشو به در کونش می مالید و یا کیر منو تو دست می گرفت و وقتی می خواستم دوباره بکنم تو کوس سحر، هدایتش می کرد. بیش تر از این نتونستم خودمو کنترل کنم و با تمام وجود ارضا شدم. آبمو تو کوسش خالی کردم و کیرمو کشیدم بیرون. سحر خواست بلند شه که پدرام امان نداد و تو همون حالت کیرشو جایگزین کیر من کرد. منم دوست داشتم همونجا بمونم و به خوردن سینه هاش ادامه بدم. سحر بین من و پدرام قرار گرفته بود و پدرام در حین اینکه کیرشو تو کوسش عقب جلو می کرد، پشتشو می مالید و با موهای پریشونش ور می رفت. ارضا شدنش زیاد طول نکشید و از سحر پرسید می تونم آبمو پشتت بریزم؟ پدرام که معلوم بود دیگه نمی تونه خودشو نگه داره بدون اینکه منتظر جواب سحر بمونه کیرشو بیرون کشید و آبشو ریخت رو پشت سحر. من که می دونستم سحر از این حرکتش خوشش نمی یاد فورا چند برگ دستمال کاغذی بهش دادم تا پشتشو تمیز کنه. سحر که کمی وسواسه همون لحظه پاشد و رفت حموم تا خودشو تمیز کنه. هیچکدوم حس مرتب کردن خونه رو نداشتیم و همه تا سرمونو رو بالشت گذاشتیم خوابمون برد. ساعت 9 با صدای زنگ موبایلم بیدار شدیم. خودم دیشب تنظیمش کرده بودم که صبح زیاد نخوابیم و بریم به دیدن آبشار. سحر رو صدا کردم تا بیدار بشه، گفت آرش بذار کمی دیگه بخوابیم. گفتم نه دیر میشه. گفت خوب فردا می ریم. گفتم نه، من می دونم شب های بعد هم برنامه داریم و صبحش همین حرفو می زنی. به زور بیدارشون کردم و بعد از صرف صبحانه راه افتادیم. با توجه به شلوغی جاده ها حدود سه ساعت طول کشید تا رسیدیم. جای قشنگی بود و تصمیم گرفتیم کمی مونده به آبشار نهار بخوریم و بعد بریم پای آبشار. مسافر نوروزی اونقدر زیاد بود که به زور جایی برای نشستن پیدا کردیم. کمی گشتم و کنار دو خانواده که کوس های خوبی هم باهاشون بود چادر مسافرتی رو برپا کردم. موقع نهار دلستر خنکی رو که نصفش ویسکی بود جلو دست گذاشتیم و نوشابه کوچکی رو به ندا دادیم. بعد از نهار به خاطر مستی خیلی دوست داشتم کمی بخوابم. تو چادر دراز کشیدم و سحر بغلم نشست. گفتم دراز بکش و بیا بغلم. گفت نه ندا دم دره، زشته ما رو ببینه. خیلی هوس سکس کرده بودم. همیشه به این فکر می کردم که یک بار توی جای شلوغی سحرو بکنم ولی همیشه به خاطر ندا نمی تونستیم و از طرفی سحر هم خیلی می ترسید که کسی متوجه بشه. گفتم همه چیزو بسپار به من. گفت واقعا می خوای تو این چادر و کنار این همه آدم منو بکنی؟ گفتم واقعا هوس کردم. پدرامو که دم در چادر داشت با ندا بازی می کرد رو صدا کردم. سحر گفت دیوونه زشته. می خوای پدرام نگهبانیمون بده؟ گفتم آره مگه چیه؟ دو شب با زنم بوده حالا نیم ساعت هوای ما رو داشته باشه چی میشه؟ پدارم سرشو آورد تو چادر و گفت کاری داری؟ منم گفتم من و سحر می خوایم چرتی بزنیم، هوامونو داشته باش و چشمکی بهش زدم. متوجه منظورم شد و گفت حتما، دو ساعت هم می تونم ندا رو مشغول کنم. خیالتون راحت باشه. گفتم ما زیپ های چادرو می کشیم ولی اگه اتفاقی افتاد با صدای بلند به ندا بگو دایی دوست داری بریم آبشار تا ما زود خودمون جمع کنیم. سحر هنوز مخالف بود ولی می دونستم که این بهترین فرصته، از طرفی دیدن اون دو سه تا دختری خوش هیکلی که کنارمون بودن و صدای خنده هاشون کیر آدمو راست می کرد هم بی تاثیر نبود. سحر از همون موقعی که تو چادر رفته بودیم روسریشو در آورده بود ولی مانتو و شلوار لی پاش بود. چون تا حالا پیش نیومده بود که سحرو با این جور لباسهایی بکنم، خیلی برام سکسی شده بود و تصور کردم که یکی از اون دخترهای کناری رو آوردم تو چادر و می خوام ترتیبشو بدم. سحر بغلم دراز کشید و من شروع کردم به مالوندن سینه هاش و خوردن لباش. احساس خیلی خاصی داشتم که تو همچین محیطی می خوام سکس کنم. دستمو روی باسنش می کشیدم و کم کم مانتوی کوتاهشو دادم بالاتر تا بتونم رنگ تاپشو ببینم. خیلی وقت ها هوس کرده بودم که تو کوچه خلوتی، دختری رو این جور دستمالی کنم و الان که به باسن سحر نگاه می کردم، احساسم ایمن بود که کونش خیلی بزرگتره. دستمو بردم جلو کوسش و از روی شلوار مالوندمش. سحر چشاشو بسته و داشت حسابی حال می کرد. بیچاره معلوم بود برای اینکه صدامون از چادر خارج نشده، مجبوره خیلی احتیاط کنه. بدون اینکه دکمه بالایی رو باز کنم، یواش یواش زیپ شلوارشو پایین کشیدم و انگشتمو فرستادم تو. شرت پاش بود و بنابراین مجبور که از کنار شرتش این کارو بکنم. می خواست شرت وشلوارشو در بیاره که گفتم نه هنوز زوده. با کمی تقلا دستم به چوچولش رسید. فکر نمی کردم به این زودی اینجوری کوسش خیس بشه. انگشتو در آوردم و کردم توی دهنم و کمی چرخوندم. سحر که این حرکتو دید خیلی حال کرد و یواشکی گفت منم می خوام کیرتو بخورم. به نشانه تایید سرمو تکون دادم و همونجور که به پشت دراز کشیده بود. کیرمو از لای زیپ شلوارم در آوردنمو به دهنش نزدیک کردم. ساک زدن سحر شروع شد. واقعا که لذت هر چیزی چند برابر شده بود. احساس می کردم دور و برمون شلوغ ترشده ولی می دونستم که پدرام اون نزدیکی هاست و اگه کسی فضولیش گل کنه خبردارمون می کنه. سحر که خیلی حشری شده بود خودش شروع کرد به در آوردن مانتو. منم دست بکار شدم و شلوار لی چسبانشو در آوردم. دوست داشتم لخت لختش کنم ولی سحر گفت در همین حد کافیه، تا اگه لازم شد بتونیم خودمون جمع وجور کنیم. گفتم چه جور دوست داری شروع کنیم؟ گفت پشتم دراز بکش. منم پشتش دراز کشیدم و شرتشو تا سر زانوهاش کشیدم پایین. کیرمو تو چاک کونش گذاشتم و چند تا تکون دادم. چون کوسش خیس بود زود دستم اومد که باید کجا رو نشونه گیری کنم و کیرم انگار که خودش می دونست کجا بره وارد کوسش شد. اولین بار بود که با همون تکون اول احساس کردم که آبم می خواد بیاد. شاید به خاطر استرس زیاد بود. کمی مکث کردم تا بیشتر بتونم حال کنم و مشغول مالیدن سینه هاش شدم. سحر گفت چی شد وایسادی؟ گفتم واقعا کم آوردم. برای اینکه حال او گرفته نشه دستمو بردم جلو و شروع کردم به مالیدن چوچولش. به نفس زدن افتاده بود و گاهگاهی خودشو تکون می داد تا کیرم تو کوسش عقب جلو بشه. یک دفعه دستشو رو دست من گذاشت و بهم فهموند که چوچولشو سریع تر بمالم. متوجه شدم که می خواد ارضا بشه. بنابراین تلمبه زدنو شروع کردم و چوچولشو بیشتر فشار دادم. از تکون های که خورد فهمیدم ارضا شده و من که می خواستم خودمو کنترل کنم تا بیشتر حال کنم همین تکون دادناش باعث شد منم آبم بیاد. کمی تو اون حالت موندیم. سرشو برگردوند و لبی ازم گرفت. گفت مرسی خیلی باحال بود. خیلی دیوونه بودم که می خواستم قبول نکنم اینجا سکس کنیم. گفتم به منم خیلی حال داد. درسته که کوتاه بود ولی یکی از لذت بخش ترین سکسامون بود. خودمون جمع و جور کردیم و من اومدم بیرون. پدرام منو دید و گفت خسته نباشی پهلوون! بعد از خوردن هندوانه، چادرو جمع کردیم و رفتیم پای آبشار. چند قطعه عکس گرفتیم و بر گشتیم. شب که رسیدیم خونه همه خسته بودیم و خواستیم زودتر بخوابیم. ساعت ده بود که گوشی سحر زنگ خورد و دیدم که سحر میگه راست میگی؟ کی این اتفاق افتاده؟ رفتم پیشش و گفتم چی شده؟ گفت مامانم بود. می گفت پدربزرگم فوت کرده، گفت که فردا خودتونو برای مراسمش برسونید. گفتم تسلیت میگم. واقعا پدر بزرگت مرد نازنینی بود. ولی چه میشه کرد. می دونستم که سحر اون خیلی دوست داشت و حتی وقتی که می خواستیم بیایم مسافرت، سحر به خاطر مریضیش دلش نمی اومد که بیایم ولی فکرشو هم نمی کردیم که فوت کنه. پدارم هم که فهمید خیلی ناراحت شد، هم به خاطر اینکه می دونست سحر ناراحته و هم اینکه برنامه ریزی کرده بود که تا پنجم ششم پیشش بمونیم. گفتم پس بخوابیم تا صبح زود راه بیفتیم. سحر گفت آره تو بخواب چون فردا می خوای رانندگی کنی، من وپدرام هم وسایلو جمع می کنیم تا صبح معطل نشیم. من برای اینکه سر وصدا اذیتم نکنه رفتم تو یکی از خواب ها و درو بستم. خیلی طول نکشید که خوابم برد و صبح سحر بود که بیدارم کرد. نمی دونم شب قبلش برنامه داشتن و یا کاری نکرده بودن ، راستش هیچوقت هم ازش نپرسیدم.