قسمت دهم کاری که نباید می شد ، شد . نمی خوام جزئیاتشو تکرار کنم . تمام وجودمو برای اینکه ندا از اون سکس لعنتی لذت ببره گذاشتم . همش سعی میکردم اون بیشتر لذت ببره . انگار اون تو مستی لذت غرق بود و متوجه هیچی نبود . بعد از اینکه ارضاش کردم . دلمو زدم به دریا و کارو یک سره کردم .خودش خواسته بود . خودش موافقت کرده بود . ما به آینده فکر می کردیم . اگه اینطور نبود که من تا حالا هزار بار می تونستم اینکارو بکنم و بذارم برم . من داشتم به این فکر می کردم که چه جوری برم خواستگاریش . چه جوری به مجید دوست صمیمیم ، بگم که من اومدم خواستگاری خواهرت . آره من تو فکر آیندم با ندا بودم .اما اون همه چیزو بهم ریخت . وقتی کارمو کردم و آتیش شهوت اونم خاموش شد . تازه یادش اومد که چه اتفاقی افتاده . زد زیر گریه . منم می بوسیدمش و دلداریش می دادم . آخه مگه قرار نیست منو اون ازدواج کنیم ؟ پس مشکل کجاست ؟ چه الان چه بعد از عروسی . تازه ما که الانم به هم محرمیم .خدایا من که سر در نمیارم . این دختر چه مرگشه . یهو شروع کرد به داد و بیداد کردن . سعی کردم کنترلش کنم . اما فایده ای نداشت . همه سر و صورت و گردنمو با ناخنهاش زخم کرد . چنان به صورتم چنگ میزد که انگار کسی می خواد بهش تجاوز کنه .هر کاری کردم نتونستم آرومش کنم . لباسشو پوشید . ساکشم از تو ماشین برداشت . دنبالش راه افتادم . بهش التماس میکردم که آبروریزی راه نندازه . هر چی بهش گفتم که آروم باش ، الان راه میافتیم می ریم تهران . اما به خرجش نرفت که نرفت .تو خیابونا می دوید و منم دنبالش . تنها کاری که تونستم بکنم این بود که راضیش کردم برسونمش ترمینال . یه تاکسی سمند گرفتم و کرایه دادم بهش . (شماره پلاک یارو رو هم برداشتم) و خودم برگشتم به سمت ویلا .دنیا داشت روی سرم خراب می شد . آخه چرا اینجوری شد ؟ مگه من چه اشتباهی مرتکب شدم ؟ بد کردم همه لذتهایی که تا حالا نبرده بودمو خرج کسی کردم که قصد داشتم باهاش ازدواج کنم ؟چرا اون موقعی که تو اوج شهوت بود داد می زد و از درد به خودش می پیچید یادش نبود که این اتفاق داره می افته . چرا الان . چرا وقتی آتیشش خاموش شد ، افتاد به جون من ؟ در ضمن من که کار اشتباهی ازم سر نزده . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . گوشیه لعنتیشم که خاموشه . وقتی رسیدم جلو در ویلا دیدم یه زنه که معلوم بود از بومیهای اونجاست جلو در وایساده . از کنارش رد شدم و به سمت در ویلا رفتم . از بس عجله داشتم که به ندا برسم یادم رفته بود درو ببندم . زنه با اون لهجه شمالیش گفت : آخه خوشگل پسر چرا یادتون میره در ویلا رو ببندید . اگه خدایی نکرده دزد میومد و همه چیتونو می برد ، به همه ماها تهمت دزدی می زدید .از لحن دلسوزانش خوشم اومده بود . یه زن توپول بود با سینه های آویزون . سی سالو داشت . شایدم بیشتر . چادرشو به کمرش بسته بود . به همین خاطر باسن و سینه های درشتش کاملا تابلو بود . اصلا حواسم نبود ولی ناخودآگاه رفته بودم تو نخش . به خودم که اومدم ازش تشکر کردم و گفتم عجله داشتم یادم رفت درو ببندم . بعدشم تعارف کردم بیاد تو . اما بر خلاف اون چیزی که همه فکر می کنن و همه اراجیفی که پشت سر شمالیها میگن . مودبانه تشکر کرد و رفت . شاید اگه میومد تو به اندازه الان از کارش خوشم نمیومد . اون رفت . منم درو بستم و وسایلمو جمع کردم . رفتم یه دوش گرفتم . روی همون تخت لعنتی دراز کشیدم .داشتم به بخت و اقبال گُه خودم فحش میدادم . تُف به این شهوت . تُف به این سکس . همش درد سره . همش کثافت کاریه . لعنت به گور هفت جد و آباد من با این گندی که زدم . ناخواسته گریم گرفت . یادم نمی اومد دفعه آخری که گریه کرده بودم کی بود . شاید اونروزی که زیر بغل مامانمو گرفته بودم و می خواستم از روی قبر مامان بدری بلندش کنم . خدا رحمتش کنه . نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی از خواب پاشدم حس کردم معدم داره سوراخ می شه . سریع بند و بساطمو جمع کردم و ریختم ماشین . همش حواسم بود که چیزی جا نمونده باشه . ندای احمق چهار پنج تا از وسایلشو جا گذاشته بود . تو راه یه بار دیگه به گوشیش زنگ زدم . هنوزم خاموش بود .از بس گشنم بود چشمم فقط دنبال یه رستوران تر و تمیز می گشت . یه جای باحال پیدا کردم . ظاهرش که خوب بود . جلوش دو تا زانتیا و دو سه تا پژو و یه پرادو و یک ماکسیما و چند تا ماشین دیگه پارک شده بود . با خودم گفتم خوب حتما جای خوبیه که شلوغه . یه خانم آرایش کرده اما میانسال پشت پیشخون بود . رفتم جلو که سفارش بدم . یه دختره هم با کلی ناز و افتاده جلوی پیشخون وایساده بود و کونشو قنبل کرده بود . از این شکستنی ها بود . یه مانتوی تنگ و کوتاه هم تنش کرده بود . رسیدم جلوی پیشخونو به اون خانمومه گفتم :- سلام-- سلام خوش اومدید- مرسی منوتونو لطف می کنید . ( یهو گارسونشون با یه پرس اکبر جوجه چرب و چیلی از جلوم رد شد و منم تصمیم گرفتم)- بفرمایید اینم منو .-- لازم نیست یه پرس . نه . دو تا اکبر جوجه با مخلفات . ترشی . سیر ترشی و نوشابه و دوغ .- بله حتما . می برید؟ -- نه خیر خانم . می خورم .- شماره میزتون ؟-- اگه فرقی نمی کنه همین اولیه می شینم .- اگه می خواید خانواده راحت تر باشن ، تشریف ببرید بالا . طبقه بالا لژ خانوادگیه .-- انگار سوء تفاهم شده خانم . من تنهام . - (زد زیر خنده) آخه این همه غذا . حتما شوخی می کنید .-- نه خانم . از پسش بر میام . من اشتهام خیلی زیاده . (اینو با کنایه گفتم که هم اون شکستنیه و هم اون خانمه با هم خندیدن)- باریکلا . تشریف داشته باشید . آماده شد میگم بیارن خدمتتون . -- خوب چقدر تقدیم کنم خانم .- قابلی نداره ....... تومن .-- ممنون . خدمت شما .پولا که از تو کیفم برداشتم . انگاری یه چیزی از جیبم افتاد . تو همون لحظه هم اون شکستنیه یه تکونی به خودش داد . منم روی زمینو نگاه کردم ولی چیزی پیدا نکردم . اما اون دختر موذیانه خندید . اون موقع نفهمیدم برا چی بود . اومدم نشستم رو همون میز اولی . حواسم پیش ندا و اتفاقات امروز بود .دختره برگشت و گفت :- قیافتون خیلی آشناست . تهرانی هستید؟-- بله تهرانی هستم . اما قیافه شما برا من آشنا نیست .- تازه اومدید یا دارید بر می گردید .-- دارم بر می گردم .- میشه بپرسم کجای تهران هستید؟-- نه خیر . مامانم گفته آدرسمونو به غریبه ها ندم .- خندید و گفت : مامانتون راست گفته ولی ممکنه آدرس دادن باعث یه آشنایی بشه .حوصلشو نداشتم . هم به خاطر ندا و هم به خاطر گرسنگیم . اما از پر روییش خوشم اومد.-- اونوقت اگه من نخوام با یه دختر ترشیده آشنا بشم باید کیو ببینم .- هیچی . ضرر می کنی . همین .-- چه ضرری . چیزی که زیاده دختر . همچین آش دهن سوزی هم که نیستی .- (بازم شدیدتر خندید) حالا می بینی شیکمو .و از پله ها رفت بالا و روی یه میزی که یه دختر و پسر نشسته بودند ، نشست . میزشون کاملا به میز من مسلط بود . چند دقیقه با اون دختر و پسره صحبت کرد و بعدش با خنده منو به اونا نشون داد و مشغول خوردن غذاشون شدند . پسره از اون سوسولهای ناز نازی بود . به خودم امیدوار می شم ، وقتی اینا رو می بینم . اون یکی دختره هم از این برنزه های زشت بود . آستینای مانتوشو تا آرنج داده بود بالا و هرزگاهی منو می پایید .
قسمت یازدهمغذا رو که آوردن دیگه روی میز من جا نبود . مشغول خوردن که شدم دیگه حواسم به هیچ جا نبود . فقط یه لحظه دیدم که دارند از پله ها میان پایین . وقتی رسیدن پایین تقریبا آخرای غذای من بود . وقتی جلوی میز من رسیدن ، اون پسر نازنازیه رفت دستشویی .کاملا تابلو بود که چقدر شوته و بچه ننست . اون دو تا جونور هم پشت به من وایساده بودند .(از قصد با دهن پُر و صدایی گرفته) گفتم : بفرمایید . اون برنزهه برگشت گفت : قربونت مثل اینکه شما خیلی به غذا احتیاج داری . بخور بخور تا حسابی سیر بشی . منم یه پوزخند زدم و کله مو تکون دادم و گفتم : کاش یه هالو هم گیر ما می اومد که بتیغیمش . بدبخت گوشاش دراز شده از بس سواری داده .- ما اینیم دیگه . اطرافمون پره از گوش دراز .-- اتفاقا تو این یه مورد مثل منید . چون الان که خوب نگاه می کنم ، می تونم حضور دو تا شونو ببینم .- باشه . خودت خواستی . یعنی تو کارت اون پاترول مشکی مدل ... تونو نمی خوای دیگه؟نزدیک بود غذا بشکنه تو گلوم . ای تف به قبر بابات پتیره . پس اون موقع کارت ماشین بود که افتاد نه ؟ خودمو کنترل کردم و به روم نیاوردم .-- اتفاقا الان دارم میرم پاسگاه . می خوام بگم دوتا دختر با یه پسره ، جیبمو تو رستوران زدند و کارت ماشینو با 3 میلیون تراول از جیبم زدند .- خیلی پر رویی ؟-- نگو تو رو خدا . دلت میاد . من چاره ای ندارم آخه . تو بودی چیکار می کردی ؟- بیا بابا اینم کارتت .-- باشه پیشت . چرا کم آوردی ؟ آخه می خواستم بگم آدرس بدید ، میام تهران ازتون می گیرم . (زدم زیر خنده)یهو قیصر از مستراح در اومد . بزنید زنگو . گفتم الانه که شر بشه . تا اونا رو بالا سر میز من دید . اومد جلو .- سلام قربان . خوشبختم . اسمم رشیده . (یاد اون بازیگر اصفهانیه افتادم و خندم گرفت) ببخشیدا ولی واقعا اگه کنار شما آدم غذا بخوره اشتهاش سه برابر میشه . ماشالله .-- باشه . ولی متاسفم که بگم تیر دوستاتون به سنگ خورد . نتونستن منو سوژه کنند . تو خوبی رشید جون؟از دخترا پرسید جریان چیه ؟ اونا هم گفتند . هیچی بابا بیا بریم ، این یارو انگار یه تختش کمه .اونا رفتنو منم نوشابه و مخلفاتو تموم کردم و زدم بیرون . یه دوری زدم که غذام هضم بشه . سوار ماشین شدم و راه افتادم . یه آلبوم از حسام الدین سراج گذاشتم . نم نم راه افتادم به سمت تهران . جاده زیاد شلوغ نبود . تا مرزن آباد اومدم . پاسگاه اونجا ایست بازرسی گذاشته بود . یادم افتاد که سرگرد .... تو این پاسگاه خدمت می کنه . رفتم جلو . ایست دادند و منم آروم گرفتم بغل . پشت یه زانتیا وایسادم .مدارک منو چک کردند و چند تا سوال پرسیدند و یه نگاهی تو ماشین انداختند . راننده زانتیا به نظرم آشنا اومد . آره خودشونن . همون دوتا با اون پسره . مدارک شناسایی نداشتند . از یه سربازه که اونجا بود سراغ سرگردو گرفتم . پسره داشت التماس می کرد و می گفت به خدا کیف مدارکمونو زدند و....یهو سر و کله سرگرد پیدا شد . چاق سلامتی کردیم و احوال بابا اینا رو پرسید . بهش گفتم اگه میشه کار این بنده خداها رو راه بنداز . گفت چی شده ؟ گفتم کیف مدارکشونو ازشون زدند . بچه های شما هم بهشون گیر دادند که باید مدارک داشته باشید . نمی دونم چیکاره ان ولی راست میگه بدبخت . من باهاشون تو رستوران بودم ، اونجا به منم گفتند که کیفشونو دزد زده .سرگرد رفت جلو و چند لحظه بعد با رشید جان دوست بسیار عزیزم برگشت .سرگرد : ببین پسر جان شما باید مواظب مدارک شناساییتون باشید . الانم اگه این آقا نیمای ما شهادت نداده بود که راست میگید ، باید کلی اینجا معطل می شدید . خیلی احتیاط کنید .خلاصه آقا رشید گل و بلبل کلی از منو سر گرد تشکر کرد و رفت تو ماشینش . منم با سر گرد خداحافظی کردم و اومدم به سمت ماشین . اون دختر شکستنیه از ماشین پیاده شد و اومد سمتم .- خیلی شرمنده کردی . فردین بازی هم بلدی و رو نمی کنی .-- خواهش می کنم . جلوتر کنار جاده یه آلاچیق هست . اونجا می بینمتون . حتما حساب می کنم باهاتون . از پشت ماشین یه سویشرت تنم کردم . اونا راه افتادند . منم با فاصله می رفتم . جلوتر دم همون آلاچیق پیاده شده بودند و لب جاده منتظر من بودند . اصلا حوصلشونو نداشتم . به سبک ماشین عروسا براشون بوق زدم و رد شد . دیگه تو جاده ندیدمشون . ساعت یازده رسیدم خونه .یه دوش گرفتم و لباسهای چرکمو انداختم تو سبد لباس چرکا و ساکمو خالی کردم . یه بار دیگه شماره ندا رو گرفتم :" دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد"ساعت پنج و نیم طبق معمول از خواب بیدار شدم . همون کارای همیشگی : گرفتن نون ، یه صبحانه ، رفتن به پارک ، دویدن روزانه ، برگشتن به خونه و آخرشم رفتن به مغازه . از پارک که برگشتم . مامان تازه بیدار شده بود .- سلام -- سلام . رسیدن به خیر . خوش گذشت ؟ کی اومدی ؟- جای شما خالی . بد نبود . ساعت یازده اومدم . خواب بودید ؟-- آره دیروز نیوشا مهمون داشت ، اینقدر این پله ها رو بالا پایین کردم که شب تا سرمو گذاشتم خوابم برد . راستی بهنام باهات کار داشت مامان . دیشبم زنگ زد به موبایلت در دسترس نبودی . الان یه توک پا برو ببینش تا نرفته سر کار .- باشه . الان میرم-- نیما . چته مامان ؟ گرفته ای- هیچی مامان یه خورده خسته ام . رفتم بالا . در زدم . نیوشا گفت : کیه ؟- بازم کن منم .-- سلام چطوری ؟ همیشه به مسافرت . نامرد تنها تنها دیگه .- بابا ما رفتیم حال کنیما . شما رو که می بردیم که می شد ضد حال .-- مار بزنه اون زبونتو. (یه دونه هم زد پس کله من) از این ورا؟- بهنام هست یا رفته ؟-- هستش . تو آشپزخونه داره به امیر علی صبحونه میده .امیر علیو بوسش کردم و با بهنام دست دادم . - با من کاری داشتی ؟-- کار خاصی که نه . می خواستم ببینم چیکار کردی ؟- چیو ؟-- محضر داره دیگه . تموم شد؟- پس بگو باز این مامان حس کنجکاویش گل کرده ، تو رو واسطه کرده نه؟ حله . با موفقیت انجام شد . اگه کاری نداری من دارم میرم . خدافظ .نیوشا گفت : مبارکه . چی حله؟ حرصم گرفته بود . از بازوش یه وشگون گرفتم و گفتم : ارواح عمه جونت تو خبر نداری نه ؟یه آی بلند گفت و زد تو سرم دوباره .از خونه زدم بیرون . آروم آروم داشتم می رفتم به سمت مغازه . اه ندا تو رو خدا زنگ بزن . دوباره زنگ زدم به موبایلش . بازم خاموش بود . بغل خیابون تو پیاده رو یه دختر تو باجه تلفن کارتی بود . موتورو هل دادم به سمتش . کلاه کاسکمو گذاشتم رو موتور و رفتم سراغش . زدم به شیشه باجه .- سلام . شرمنده . من یه مریض بد حال دارم . اجازه میدید از کارت شما استفاده کنم و یه زنگ بزنم بیمارستان .دختر بیچاره هول شد و با طرف خدافظی کرد و گوشیو داد به من .زنگ زدم خونه ندا اینا . کسی گوشیو بر نمی داشت . قطع کردم . دوباره زنگ زدم . بعد از مدتی مامانش گوشیو برداشت . قطع کردم . از دختره تشکر کردم و راه افتادم به سمت مغازه .
قسمت دوازدهم اعصابم داغون بود . تا غروب پاچه صد نفرو گرفتم . از نگهبان جلوی پاساژ گرفته تا مشتری و همکارا . دو سه بار دیگه هم با موبایل ندا تماس گرفتم ، اما هیچ نتیجه ای نگرفتم . احمد خیلی گیر داد که بفهمه چه مرگم شده . منم واسش توضیح دادم که چی شده .بهم گفت : ببین نیما جون . منم می دونم که این دختره رو خیلی دوسش داری . هر چند چیزی نمی گی ولی کاملا معلوم که با دخترای دیگه فرق می کنه برات .- مشکل منم همینه که هیچ وقت بهش نگفتم که لعنتی من دوست دارم .-- تو یه راه داری . باید پیداش کنی و باهاش حرف بزنی . ولی باید غرورتو بذاری کنار . اگه واقعا دوسش داری باهاش حرف بزن . لال که نیستی . دو متر زبون داری ماشالاه . اگه بهش نگی از دست پریده . بعدشم باید بشینی و حسرت بخوری .راست می گفت . با همه خریتش این یه دونه رو خوب اومد . تصمیم خودمو گرفتم . زنگ زدم خونشون (البته از مغازه) . مادرش گوشیو برداشت .- الو سلام . معذرت می خوام خانم . شما خانم ندا .... هستید .-- نخیر من مادرش هستم . شما ؟- شرمنده مزاحمتون شدم من از دانشگاه .... تماس می گیرم . ما یه همایش دانشجویی در مورد تأثیر روحیه مبارزه با استکبار و غربزدگی در جنبش های دانشجویی برگزار کردیم ....-- آقا ببخشید من که متوجه نمی شم شما چی می گید یه لحظه گوشی خودشو صدا کنم .از خنده مرده بودم . معلوم نبود این حرفا از کجام در اومد . خودمم بودم گول می خوردم چه برسه به مادر ندا .- الو . الو بفرمایید .-- سلام . قطع نکن . تو رو خدا گوش بده ببین چی می گم . باشه؟ ببین ندا . به خدا من دوست دارم . به جون هر چی مرده . به ارواح خاک مامان بزرگم من تو رو به عنوان شریک آینده زندگیم انتخاب کردم . نمی دونم تو چه فکری در مورد من کردی که اونجوری گذاشتی رفتی . ولی به جون خودم و خودت من هیچ قصدی نداشتم . ندا یکمی منطقی باش . اتفاقی نیوفتاده عزیزم . تو از چی انقدر نگرانی ؟ ببین نمی خوام الان جواب بدی . خوب فکراتو بکن . به حرفایی که زدم ، به اتفاقایی که افتاده دقیق و منطقی فکر کن بعدش بهم زنگ بزن . باشه ؟ ندا من خیلی دوست دارم . خیلی . شاید یه غرور احمقانه نذاشته حرفای دلمو بهت بزنم . ولی ....بوق ممتد اشغال باعث شد حرفام نیمه کاره بمونه . احساس سبکی می کردم . خوب شد که حرفامو بهش زدم . حالا هر اتفاقی بیفته مهم نیست . لااقل حرفام تو سینم نمونده . اونم اگه یکمی منطقی باشه و واقعا اونجوری که میگه منو دوست داشته باشه ، همه چیز به زودی درست میشه .فرداش ، پس فردا ، 3 روز ، 5 روز ، ... الان دو هفته از اون روز میگذره . هیچ خبری نشد . چون نمی خواستم روحیه اش خراب بشه و بیشتر فکر کنه و راحتتر تصمیم بگیره ، باهاش تماس نگرفتم . به موبایلش زنگ زدم . بازم خاموش بود . فرداش زنگ زدم خونشون . - الو . منزل آقای .... ؟-- نه آقا جون . از اینجا رفتن .- رفتن ؟ یعنی چی رفتن ؟ -- یعنی همین . خونه رو فروختن به ما و رفتن . یعنی چی نداره که ؟- مگه میشه ؟ کی ؟-- حالا که شده . پنج روز پیش اسباب کشی کردند .- آدرسی ، چیزی ازشون ندارید ؟-- نه داداش . مگه پسر خالمه که آدرسشو داشته باشم . چیه آقا ؟ طلبکاری ازشون ؟ پیچوندنت داداش ....یعنی چی ؟ مگه میشه ؟ آخه یعنی با این سرعت ؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . زنگ زدم به مجید . - الو . سلام چه عجب عجب آقا . یادی از ما کردی ؟-- سلام . چاکرم . خوبی مجید جون . شما هم از محل رفتید؟ - آره داداش . دیدیم محله بی شما صفایی نداره . ما هم گذاشتیم رفتیم .-- حالا جدی . چی شد ؟ یه دفعه ای بی خبر .- والا از تو چه پنهون . چند وقت پیش برا خواهرم خواستگار اومده بود . اولش گفت قصد ازدواج ندارم . ولی روحیه اش خیلی داغون بود . مامان اینا و اطرافیان باهاش صحبت کردند که به این پسره بعله بگه . مثل اینکه اونم گفته بود . باید از این محله بریم و از این حرفا . راستش منم نفهمیدم چرا . ولی خوب خسته شده بودیم دیگه خلاصه . راستی تو از کجا فهمیدی ؟-- دیشب اومده بودم اونجا . گفتم یه سری بهت بزنم که یارو گفت اونجا رو فروختید .- آره دیگه . چمیدونم . بابای ک س خول ما هم اختیارشو داده دست این زنا . ببین آدرس جدیدو بنویس .-- باشه حالا سر فرصت زنگ میزنم ازت می گیرم . الان قلم کاغذ ندارم کاری نداری . خدافظ .اصلا فرصت ندادم اونم خداحافظی کنه . حوصلشو نداشتم . ای ک ی ر تو این شانش . بابا آخه مگه من چه اشتباهی کردم که این دختر اینقدر بهش برخورد . بگو آخه پتیره خودتم از خدات بود که . همتون زِر میزنید . من بدون تو نفس هم نمی تونم بکشم . اگه نباشی من می میرم . مادرتو گا.... . آخه چرا من خر شدم و اون حرفا رو بهت زدم . باید بهت می گفتم که پشگلم بارت نمی کنم . باید بهت می گفتم که حقته . از همون روز اول باید جرت می دادم . حرومزاده تا چشمش به یه خواستگار افتاد دست و پاشو گم کرد . پس بگو . گلوش جایی گیر بود و می خواست حال آخر و به من بده . من لیاقتم این نبود ندا . به خدا این نبود ....======================================دو سال و نیم از اون قضیه گذشته . به تمام مقدسات قسم ، کاملا از ذهنم بیرونش کردم . نمی گم به راحتی ولی خوب دیگه حتی بهش فکر هم نمی کردم . سر خودمو گرم کرده بودم . تو 24 ساعت ، 4 ساعت می خوابیدم . بقیه شبانه روز برنامم پر بود . راستش خیلی هم برام خوب شد . کلاس موسیقیمو تموم کردم . هم سه تار و هم سنتور .کمی وقت برا نقاشیم گذاشتم . حتی یه نمایشگاه آبرنگ هم تو یکی از فرهنگسرا ها داشتم .وقتمو برا ورزش و مغازه و تفریح و مسافرت و هزار تا کار دیگه هم صرف کردم . حتی گاهی به جون ندا دعا هم می کردم . خلاصه اوضاعم تا همین چند وقت پیش که سر و کله اش پیدا نشده بود ، عالی پیش می رفت . اما با اومدنش یه حس جدیدی تو دلم داشت جوونه می زد . خانم رفته که رفته حالا که مثل خر تو گل مونده یاد ما افتاده . اما دیگه نمی خوام تحویلش بگیرم . نمی خوام گذشته رو جبران کنم ، ولی می خوام بهش حالی کنم که اون الان شوهر داره . تازه یه بچه هم داره . برای برگشتن خیلی دیر شده . خیلی دیر ....
قسمت سیزدهماز وقتی که زنگ زده باز یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده . اه لعنت به من اگه نتونم جلوی خودمو بگیرم . ولش کن بابا برا چی باید دلت بسوزه . دو روز دیگه مشکلات زندگیش حل میشه و اونوقت آش نخورده و دهن سوخته . اصلا اگه تله باشه میخوای چه خاکی به سرت بریزی؟ خر نشو .بذار به زندگیش برسه . بابا ندا مُرد . اون الان شوهر داره ، بچه داره . تازه از دست منم کمکی بر نمیاد براش انجام بدم . اما از طرفی هم میگم گناه داره . اون به من پناه آورده . شاید کاری از دستم بر بیاد .همش تو کش و قوس این فکرا بودم . تصمیم گرفتم فکرمو مشغول چیزای دیگه کنم . آها مهسا . می رم پیش مهسا . اصلا بذار یه زنگ بهش بزنم :- الو سلام . چطوری مهسا خانم . ما رو نمی بینی خوشی؟ مامان جونت خوبه؟-- به به آقا نیما . پارسال دوست امسال آشنا . از دیروز زنگ نزدم ببینم معرفت داری خودت زنگ بزنی ؟- دست شما درد نکنه . حالا بهت ثابت شد ؟ ذهنم درگیر یه موضوعی بود ...-- چی شده ؟ چه موضوعی ؟ انگار اصلا سر حال نیستی . اتفاقی افتاده .- راستش چی بگم . قضیه اش مفصله . وقت داری ؟ می خوام ببینمت . -- شب بیا خونه . مامانم قرار بود یکی از دوستاشو دعوت کنه . تو هم بیا .- نه خونه نه . مزاحمتون نمی شم . حالا هم که مامانت مهمون داره بهتره بریم بیرون با هم .-- مزاحم چیه دیوونه . طرف خودیه . مشکلی نیست . بیا . در ضمن ما که کاری با اون نداریم . البته اگه تو بازم نچسبی به مامان من .- نه مهسا . حوصله ندارم . اگه می تونی بیام دنبالت با هم بریم یه گشتی بزنیم و شامم بیرون بخوریم . تعارف که ندارم باهات . اینجوری راحت ترم .-- ضد حال نشو دیگه نیما . تو چرا انقدر شل و ول شدی امروز . بابا ما کلی برنامه داشتیم .- چه برنامه ای ؟-- بماند . باشه مشکلی نیست . فقط اگه زحمتی نیست با موتور نیا . نه اینکه ازش خوشم نیادا . ولی یه ذره می ترسم . من ماشین میارم . - باشه هر جور صلاح میدونی . من ساعت 8 سر کوچتون منتظرم .-- نیما شب اینجوری نبینمتا . پشیمونم نکنی . بیا بیرون بابا . یا خودش میاد یا نامش یا خبر مرگش .- چشم هر چی تو بگی . مامانتو از طرف من ببوس . کاری نداری ؟-- نه . انگار داره حالت جا میاد . مواظب خودت باش . می بینمت .مهسا یه دختر فوق العادست . خیلی از اخلاقاش شبیه نداست . یاد روزای اول آشناییم با ندا میندازه منو . اما امیدوارم حسی که به ندا داشتم دوباره در مورد مهسا شکل نگیره . این دفعه دیگه اصلا تحملشو ندارم . شاید دارم یه کمی زیاده روی می کنم . شاید بهتر باشه کمتر باهاش باشم . نکنه اون بهم وابسته بشه یا اینکه خودم بهش وابسته بشم .کاش می شد ذهن آدما رو خوند . اینجوری خیلی عالی بود . اینکه بفهمی کیا از تو خوششون میاد کیا ازت متنفرن . کی راست میگه و کی دروغ . اه فکرشو بکن . با صد نفر باید دعوا می کردی . یارو بهت میگه برا چی می زنی . تو هم میگی : گُه می خوری در مورد من یه همچین فکری بکنی . خیلی درد سر داره .خدایا ببخشید این آرزوم شرش زیاده . لطفا برآوردش نکن . ببخشیدا . یه لحظه صبر کنی الان آرزوی بعدیمو می گم . شرمنده . یه دقیقه وایسا . آها اصلا می خوام بدونم آینده چی می شه . البته اگه امکانش هست . متشکرم .توهم . توهم توهم .....ای بابا ما هم قاط زدیما . بعد از ظهر همون روز تو مغازه با یه مشتری سر و کله می زدم که آبا و اجدادم آوررده بود جلو چشم . یه پسره 18-19 ساله بود . زیر و روی مغازه رو براش آوردم و پرو کردم . به شخصه ما رو نمود و از مغازه رفت بیرون . خلاصه قبل از اینکه تصمیم به رفتن بگیره ساناز وارد مغازه شد . چون گرفتار این پسره بودم تعارفش کردم که بشینه . وقتی پسره گفت : آقا ممنون . مزاحمتون می شم ، انگار یه چوب نیم سوخته کرده بود به ما تحت من . ولی چیکارش می شه کرد . اینم راه نون در آوردنه ماست . از ک و ن سوزیم بهش گفتم : آقا اشانتیون نمی خوای بهت بدم . دو سه ثانیه بعد یه صدایی اومد . انگار یکی ولو شد کف مغازه .ساناز بود . خاک بر سر اینقدر خندیده بود که از رو صندلی افتاده بود زمین . چشاش پر از اشک بود از بس خندیده بود . نفسش گرفته بود . - این دیوونه بازی ها چیه ؟ اوه . نکُشی خودتو . با هر زحمتی بود خودشو جمع و جور کرد و گفت :-- خیلی تیکه باحالی بود . وای خدا تا حالا اینقدر نخندیده بودم . چه جوری این حرفا به ذهنتون میاد . دیروز هم که به این یارو گیر داده بودند ، مستخدم پاساژو میگم ، یه تیکه انداختی بهشون . من تو مغازه ریسه می رفتم . خودت خندت نمی گیره ؟- چیه ؟ شدیم دلقک سیرک دیگه . دیوونه خونست اینجا . دار المجانینه . ساناز جون اگه قرار بود خودمم خندم بگیره که دیگه هیچی . خوب چی شده اومدی اینور ؟ یاد فقیر فقرا کردی ؟-- راستش می خواستم یه مشورتی باهات بکنم . آقا سیامک مونده تو در وایستی و منو نگه داشته . بنده خدا اوضاع مالیش میزون نیست . منم نمی خوام سربارش باشم . می خوام برم . گفتم به شما بگم باهاش صحبت کنید .- آره . شنیدم خورده خنس . ولی خوب خودشم که اینجا نیست . همش دنبال بدبختیاشه . بالاخره یه نفرو می خواد که در مغازش وایسه . کی از تو بهتر . (یه چشمکم بهش زدم)-- اینو که میدونم . ولی انگار خواهرش قرار بود بیاد کمکش ، ولی چون با من رو در وایستی داره راضی نشده .- نمی دونم . باشه من باهاش صحبت می کنم .-- راستی آقا نیما شما فروشنده نمی خواید ؟آب تو دهنم خشک شد . یه نگاه تو صورتش کردم . چشاشو تنگ کرده بود و یه خواهشی ته نگاهش بود . یه لبخند موذیانه هم می زد .- فروشنده که نه . ما ماساژور می خوایم بلدی ؟زد زیر خنده و گفت :-- نداشتیما . اون حرفا رو بذار کنار . جدی پرسیدم .لحن صحبتام جدی شد .- ببین ساناز خانم . من یه آدم مریضم که کرممو به هر دختری که از تیپ و قیافه و هیکلش خوشم بیاد می ریزم . با یکی کل کل می کنم . تیکه میندازم . دستش میندازم و مسخرش می کنم . اصلا عاشق و معشوق بازی و این حرفا تو کتم نمی ره . چون به نظر من همش بازیه . اگه حرفایی رو که اون دفعه زدم با منظور خاصی برداشت کردی ، همین الان بگم که اشتباه کردی . من اگه بخوام با کسی هم ....-- اه . سرم رفت . بابا ما یه سوال کردیم فروشنده می خوای یا نه . یه کلمه بگو آره یا نه . مثنوی می بافه . در ضمن من هیچ برداشتی از حرفت نکردم . چون تو این چند وقت حسابی شناختمت . اصلا دلم نمی خواد با کسی دوست بشم که براش مهم نیست همزمان با یه نفر دوسته یا صد نفر ....- آفرین همینه . خوب منم همینو می گم .-- من گفتم حالا که آقا سیامک منو نمی خواد ، بیام اینجا . آخه اینجا اصلا آدم خسته نمی شه . بارها دیدم بچه های پاساژ هر وقت خسته می شن میان پیش شما و احمد آقا .- می گم که یه ماساژور می خوایم . آخه بچه ها دیگه خیلی خسته اند.بازم تیکه انداختم و خندیدیم . آخر سر هم بهش گفتم باید با احمد هم مشورت کنم . ببینم اون چی میگه و نظر سیامک هم شرطه .
قسمت چهاردهم ساعت هفت وربع زنگ زدم آژانس . هفت و سی و پنج دقیقه ماشین اومد . یه گُهی خوردم گفتم چرا دیر اومدی ؟ آقا این راننده بی ناموس تا خود پونک مخ ما رو خورد . بنزین و کارت سوخت و کرایه خونه و هفت سر عائله و نمود ما رو . از کله ام داشت دود بلند می شد . آخرشم یه کرایه بالایی خواست . منم که قاطی کرده بودم 1500 تومن از چیزی که اون می گفت کمتر گذاشتم رو داشبورد پژوه . تا یارو اومد زِر بزنه . گفتم می ری گورتو گم می کنی . والا آمارتو میدم فردا بیای آگاهی شاپور بقیه کرایتو بگیری . شماهایید که ریدید تو این مملکت بعدم می گید گرونیه . تورمه . مگه اینجا سر گردنه است که هر کی هر چقدر خواست کرایه بگیره ؟یارو بدبخت دُمشو گذاشت رو کولشو در رفت . اومدم سر کوچه مهسا اینا . دیدم تو ماشین نشسته . سریع نشستم تو ماشین .- فرحزاد لطفا . اگه میشه سریعتر من عجله دارم .-- سلام از ماست . کجا با این عجله ؟ بپر پایین بابا . من با آدم بد قول جایی نمی رم .- سلام به روی ماهت . هر جور راحتی . زشته تا اینجا اومدم نرم به مامانت یه سری بزنم . تو بشین ، من برم یه احوالی بپرسم و بیام .-- نیما خفت می کنما ؟ به جای اینکه معذرت خواهی کنی ... خیلی پررویی . - آها ببخشید . آره دیر شد دیگه . فدای سرت . خوب حالا بریم . داره دیر می شه .-- آخی . همین ؟ چرا غرور خودتو می شکنی عزیزم ؟ چقدر این پسر متواضعه .- خواهش می کنم . نظر لط...... آآآی ی ی .... چته ؟نامردی نکرد . محکم کوبید تو سرم . از اون طرف سرم خورد تو شیشه . اشکم داشت در میومد . خودش ترسید . -- الهی بمیرم . نیما . نیما ... چی شد ؟ نمی خواستم اینقدر محکم بزنم . سرت درد گرفت . ببخشید . خوب یه چیزی بگو . ناراحت شدی ؟- اصلا دیگه باهات دوست نمی شم . دست بزن داری . منو در خونتون پیاده کن . می خوام شکایتتو به مامانت بکنم .-- حقت بود اصلا . آدم بشو نیستی که . خاک بر اون سرت . یه هلو بغل دستشه ، اون وقت سراغ اون پیر زنه چروکیده رو می گیره .- اوه اوه . یه کلمه هم از یه هلو گندیده . کجاش چروکه بنده خدا ؟ ماشالله چشمام کف پاش عین قالی کرمون . هیکلشو با یه لشگر از این دخترای امروزی عوض نمی کنم .-- هو .... جو گیر نشو بابا . بسه تا کار به اونجاها نکشیده . کجا برم ؟- نمی دونم یه جایی برو که بتونم یه شام سبک بخورم .-- شام سبک خوردنتم دیدم . بعدشم مگه قراره من بهت شام بدم . ناسلامتی تو قراره برا اولین بار منو ببری بیرون .- باشه بابا . راه بیفت . باید زود برگردم خونه . مامان بابا نگران می شن .......این کُری خوندنا و شوخی و مزه ریختنا تا ساعت 10.5 ادامه داشت . شام هم خوردیم . دو تا دیزی سنگی و یه کباب سلطانی . مهسا که مثل گنجشک غذا میخورد .یه بند به من می گفت : نیما تو رو خدا کمتر بخور . آبرومون رفت . بهش گفتم : خنگی دیگه . خوب من همه اینا رو تا فردا می سوزونم . این ملتو ول کن یارو دو تا سیب زمینی سرخ کرده می خوره فرداشم از صبح تا شب تو اداره پشت میزش نشسته . من بدبخت صبح ساعت 5.15 از خونه میزنم بیرون . تا بقیه بخوان از خواب بیدار بشن من نزدیکه 10 کیلومتر دویدم ...مهسا گفت : خوب بابا بخور . دلم برات کباب شد . بیشتر انرژی صرف فک زدن می شه نه ورزش کردن .شام که تموم شد . چند دقیقه ای ساکت بودم . می خواستم قضیه ندا رو به مهسا بگم . داشتم تو ذهنم حلاجی می کردم که چی بگم و چه جوری بگم ؟- چی شد رادیو ؟ انگار از برق کشیدنت . چرا ساکت شدی ؟-- مهسا . یکی دو روزه یه موضوعی اعصابمو خورد کرده . راستش می خواستم باهات درد دل کنم .- چه عجب . سراپا گوشم نیما جون . خدا کنه تو همیشه اینجوری حرف بزنی . بگو عزیزم . چی شده؟-- من .... من سه چهار سال . ببین چه جوری بگم . من چهار سال پیش با دختر همسایمون دوست شدم . خوب؟ خواهر دوست صمیمیم هم بود . بعدش ... بعدش چه جوری بگم ....- اه کُشتی منو . بگو دیگه .-- اسمش ندا بود . دو سال با هم دوست بودیم . همه جا با هم رفتیم . همه چیزمو باهاش قسمت کرده بودم . من آدمی نیستم که عشق و عاشقی تو کتم بره ، ولی واقعا دوسش داشتم . اما دلم نمی خواست بهش بگم . رو راست بگم نظرم این بود که اگه به دختری بگی دوست دارم پر رو می شه . خداییش خیلی برنامه ها براش داشتم . برای زندگی مشترک به کس دیگه ای جز اون فکر نمی کردم . اما یه اتفاق ساده همه روزای خوبمو به هم ریخت ... خلاصه براش همه ماجرا رو توضیح دادم . به چهرش که نگاه می کردم ، انگار داشت می خندید . انگار من داشتم براش یه داستان خنده دار می گفتم . خیلی با دقت گوش میداد و هیچ حرفی نمی زد .- مهسا الان به نظرت چیکار کنم . موندم سر دوراهی که بهش کمک کنم یا نه ؟-- هنوزم دوسش داری ؟- نه . برا چی باید دوسش داشته باشم ؟ اون الان متأهله . بچه داره . -- میدونم . می گم دوسش داری یا نه؟- نه . فقط یه حسی شبیه ترحم بهش دارم .-- باهاش حرف زدی ؟- نه . زدم تو پرش . گفتم به من ربطی نداره . دیگه هم با من تماس نگیر .-- خوب فکراتو بکن . سعی کن باهاش حرف بزنی و حرف دلتو بهش بزنی . - آخه نمی خوام بشه قوز بالا قوز . می ترسم اگه زنگ بزنم مشکلات زندگیش بیشتر بشه .-- نمی دونم چی بگم . بلند شو بریم .- مهسا تو ناراحت نشدی ؟ -- از چی ؟- از اینکه من قبلا با ... چمیدونم . همون قضیه دیگه .-- چیه خجالتی شدی ؟ اون موقع که زدی دختر مردمو ترکوندی باید خجالت می کشیدی نیما جون . نه الان .- این چه حرفیه می زنی ؟ بابا من اونو دوسش داشتم . به هم محرم شده بودیم . از آینده هم مطمئن بودم . اصلا من برای ثابت کردن محبتم به اون ، اینکارو کردم .-- همین دیگه . آقا جون تو اصلا به این فکر کردی که اگه به هر دلیلی شما دو تا به هم نرسید ، چه بلایی سر اون میاد . شاید خانوادش راضی به این ازدواج نمی شدند . - من از همه لحاظ خیالم راحت بود . ما خانواده همدیگرو کاملا می شناختیم . مادر من خبر داشت . زیر زبون مادر ندا رو هم کشیده بود . می گفت اونم راضیه .-- من نمی دونم چرا شما مردا این جوری به قضیه نگاه می کنید . آخه آدم نفهم . تو واسه ثابت کردن محبتت حاضر نبودی اون زبون صاحاب مرده تو تکون بدی و یه بار حرف دلتو بزنی . اون وقت می گی برای ثابت کردن محبتت با ندا اون کارو کردی .- چیه حالا تو چرا جوش آوردی ؟ کاسه داغتر از آش نشو .-- نه بابا . خوب حرف زور می زنی . آدم قاطی می کنه .- ببین . بذار رُک و راست صحبت کنیم . کی باید از اوپن بودن بترسه . ها ؟ مگه غیر از اینه که کسی از اوپن بودن می ترسه که نگران باشه شوهر آیندش از این قضیه خبر دار بشه . -- خوب ؟- خوب و مرض . خوب ما که مشکلی نداشتیم . من خودم اینکارو کردم و مطمئن بودم که ندا دختر پاکیه که اونو انتخاب کردم . پس دیگه مشکلی وجود نداشت .-- خدایا من گیر چه آدم نفهمی افتادم . آخه الاغ مگه زنت بوده که بخوای پرده برداری کنی ؟- هو ... دوباره بهت رو دادم ؟ الاغ خودتی و ... می فهمی من چی می گم ؟ ندا باید صبر می کرد . اگه من نمیومدم خواستگاریش ، تقصیر از من بود . اگه اینقدر به خودم اطمینان نداشتم که لیاقت زندگی کردن باهاشو دارم ، بازم تقصیر من بود .اگه خودمو نتونسته بودم جلوی خانوادش یه جوون با جربزه ای نشون بدم که می تونه دخترشونو خوشبخت کنه بازم تقصیر من بود .اما اون اصلا صبر نکرد . تازه اگه اونو به من نمی دادند هم دنیا به آخر نرسیده بود که . هر چقدرم که شده بود خرج می کردم جراحی کنه . ندار که نبودم خدا رو شکر .-- نمی دونم . خودتو بذار جای اون تو لحظه نمی تونسته بشینه میزگرد بذاره و برای مشکل خودش راه حل پیدا کنه .- پس قبول داری که اشتباه کرد و عجولانه تصمیم گرفت .-- نه .- به جهنم . بیا بریم بابا . دیر شد .-- نیما .- میای بریم خونه ما .-- نه . می خوام برم خونه . دیر وقته زشته . در ضمن راجع به این موضوع اصلا چیزی به مامانت نگو . باشه ؟- من اگه می فهمیدم که تو جون مامان من چی می خوای خیلی خوب بود .-- روم نمی شه الان بگم . شاید بعدا بهت گفتم .با این حرفم بازم بساط همیشگی راه افتاد . خلاصه تا دم خونشون رفتم . هر چی اصرار کرد نرفتم بالا . اصلا دلیل اصرارشو نمی فهمیدم . ساعت 12.15 شب بود . برا چی باید این وقت شب منو دعوت کنه خونشون ؟
قسمت پانزدهم نکنه این دختره و مادرش واقعا یه خوابایی برا ما دیده باشن و چیزایی که تو سایت خونده بودم زیادم خالی بندی نبوده ؟ بابا خوب حتما خودشونم یه چیزیشون می شه . والا کسی ساعت دوازده شب یه غریبه رو دعوت می کنه خونش؟اما بیشتر از اینکه بخوام به این چیزا فکر کنم ، به فکر حرفایی بودم که مهسا در مورد من و ندا زد . یعنی نظر ندا هم همینه . پس چرا نخواست با هم حرف بزنیم . خیلی راحت می تونستیم همون موقع مشکلمونو حل کنیم . من می تونستم همین جوری که به مهسا ثابت کردم به اونم ثابت کنم که اگه اشتباهی هم مرتکب شدم ، از روی عمد نبوده و فقط یه اتفاق بوده .فرداش کلی با خودم کلنجار رفتم ولی بازم نتونستم با خودم کنار بیام که بهش زنگ بزنم . شب که داشتم با مهسا صحبت می کردم ازم پرسید مشکلت حل شد ؟ منم بهش گفتم که تماس نگرفتم . بهم گفت اگه فردا زنگ زدی که زدی ، وگرنه باید شمارشو بدی که من باهاش صحبت کنم .فرداش قبل از باشگاه ده دقیقه ای وقت داشتم . تصمیم گرفتم زنگ بزنم و بالاخره اینکارو کردم :- الو سلام -- سلام بفرمایید- منم نیما . خوبی ندا خانم ؟-- سلام خوبی ؟ چی شد مگه نگفتی کاری با من نداری ؟- زنگ زدم که ... زنگ زدم که حالتو بپرسم-- خوبم . خدا رو شکر . تو خوبی ؟ مامانت اینا چطورن ؟- همگی خوبن . سلام می رسونن .چند لحظه سکوت - خوب ببخشید مزاحم شدم . کاری نداری ؟-- همین ؟ برا همین زنگ زده بودی ؟- خوب چی بگم ؟ یه موقعی بین من و شما خیلی چیزا وجود داشت که ساعتها در موردشون صحبت می کردیم . اما الان ... به نظرت چیزی بین ما دوتا هست ؟-- درست میگی . ولی ولی ... نیما باید ببینمت .- حرفشم نزن ندا . بابا بچسب به زندگیت . اگه شوهرت بفهمه آبرو و حیثیتت می ره .-- کسی چیزی نمی فهمه . خیلی حرف باهات دارم . رامین هم تا آخر شب خونه نمیاد . فردا صبح که بچه رو گذاشتم مهد میام دنبالت . باشه ؟- برو بازم فکراتو بکن . همه جوانبو در نظر بگیر ، اگه راه دیگه ای پیدا نکردی . باشه . به من زنگ بزن . ندا خانم ازت خواهش می کنم . برا چند دقیقه هم که شده احساساتو کنار بذار و بشین منطقی فکر کن . -- باشه . بهت زنگ میزنم .- اوکی . کاری نداری ؟-- نه خیلی لطف کردی . اصلا فکرشم نمی کردم که زنگ بزنی .- خواهش می کنم . فعلا-- قربونت برم . خدا نگهدار .توی باشگاه سرمو گرم کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم . بعدشم که اصلا یادم رفت چه اتفاقایی افتاده . از بس که طبق معمول به فکر پر کردن خندق بلا بودم . وقتی رفتم خونه دیدم امیر علی روی دوش بابام سوار شده و داره سواری می کنه . همه هم دارن قهقهه می زنن . زدم تو سرش و گفتم کر خر عوضی . خر اون باباته . گم شو پایین بینم . بابا گفت ولش کن بچه رو . بذار بازی کنه . فکر می کنی خودت کم از ما سواری گرفتی .دیگه چیزی نگفتم . رفتم تو آشپزخونه . مستقیم به سمت یخچال .- سلام . هو با توام . سلام . چیه دوباره گشنت شده و چشات نمی بینه . نه؟-- سلام . عوض اینکه بیاد اینجا و آسایش ما رو بگیرید ، یه خرده تربیت یاد اون بچه بدید .- هر وقت شما رفتی خونه بخت ، از شر ما راحت می شی . چون که ما آدم حسابت نمی کنیم که بهت سر بزنیم . الانم اومدم خونه عمم . تو رو سننه؟-- بهنام . بهنام . خاک بر اون سرت با این زنگ گرفتنت . امیر علی بیا عمو . امیر علی هم دوید اومد تو آشپزخونه . نشستم و بهش گفتم :-- ببین عمو . تو دلت می خواد بابات داماد بشه ؟ من و تو هم تو عروسیش برقصیم؟--- آره .-- آفرین . بزن قدش . حالا برو یه کیسه زباله از تو کمد بیار که این مامانتو بذاریم توش و ساعت نه بذاریمش سر کوچه که آشغالی بیاد ببرتش .- نیما تو رو خدا از این حرفا یاد بچه نده . عجب گیری افتادیما . عمه تو لااقل یه چیزی به این بگو .خودمونیم این نیوشا خیلی جنبه داره که از کوره در نمی ره . البته از اون بیشتر بهنام که چیزی بهم نمی گه . البته هم منو خیلی خوب می شناسه و هم زنشو . من که خواهر ندارم ولی وقتی نیوشا هست احساس نمی کنم که زن داداش یا دختر داییمه . واقعا حس می کنم که خواهرمه ، هر چند که خیلی سر به سرش می ذارم . داشتیم شام می خوردیم که صدای زنگ موبایلم بلند شد . - بله ؟-- سلام منم ندا .- یه لحظه گوشی .نمی دونم چرا یه لحظه خیلی هول کردم . یه معذرت خواهی کردم و از جام بلند شدم . از نگاه همه می تونستم بخونم که دارن ازم می پرسند که کیه ؟ چی شد یهویی ؟ سریع اومدم تو پذیرایی و روی مبل گوشه ای نشستم .- ببخشید . من سر شام بودم .-- آخ آخ شرمنده بروشامتو بخور . من مزاحمت نمی شم .- عیبی نداره . بگو . دیر نمی شه . -- نیما خیلی فکر کردم . اما به نتیجه ای نرسیدم . از طرفی هم نمی خوام با کراهت بیای . تصمیم با تو . اگه دوست داشتی قرار بذاریم . اگر نه هم که من مزاحمت نمی شم .- والا چی بگم . الان که نمی تونم جواب بدم . ولی حتما تا نیم ساعت دیگه خبرت می کنم .-- اوکی .- راستی شوهرت خونه نباشه ، تو درد سر بیفتی .-- نه تا نیم ساعت دیگه که نمیاد . ولی اگه می خوای اس ام اس بده . اینجوری بهتره .- باشه . شب بخیر .-- شرمنده مزاحم شام خوردنت شدم . به خانواده سلام برسون . - سلامت باشی . چشم . چی بگم بهش حالا ؟ همش من بدبخت سر دو راهی و چهار راه و سه راه و ... گیرم . صبح تا شب یا تو ترافیک پشت چهار راهیم یا تو زندگیه لعنتی . اه حالا چیکار کنم ؟ آها بذار یه زنگ به مهسا بزنم از اون بپرسم .خلاصه رفتم شاممو تموم کردم و از خونه زنگ زدم به مهسا و جریانو براش تعریف کردم و کسب تکلیف کردم . اونم با هزار تا نیش و کنایه گفت : چیه تو چرا اینقدر می ترسی ؟ می ترسی بهت تجاوز کنند ؟ خونه ما که نمیای . با این دختره هم که قرار نمی ذاری ؟ چه مرگته تو ؟ داری حالمو به هم می زنی .خلاصه بازم 10 دقیقه کل کل و سرانجام تصمیم بر این شد که با ندا قرار بذارم .اس ام اس دادم به ندا و وقتی از تنها بودنش مطمئن شدم زنگ زدم و برای فردا صبح قرار گذاشتم . اما وسط صحبتاش یه سوالی کرد که دلیلشو نفهمیدم . پرسید الان با کسی دوست هستی یا نه؟ منم خیلی محکم جواب دادم که : من دیگه دنبال دوستی با کسی نیستم . وقتمو می گذرونم ولی دلمو مفتکی دست کسی نمیدم که آخرشم با یه لگد بشکنه و بره .خیلی با حرفی که زده بودم حال کردم . ساعت یازده و نیم داشتیم فیلم هیجان انگیز مهد کودک امیر علی رو می دیدیم . اس ام اس اومد که الان زنگ میزنم خونتون . کارت دارم . مهسا بود .تلفن خونه زنگ خورد . طبق عادت همیشه برای اینکه کس دیگه ای سراغ تلفن نره ، گفتم بشینید با منه .سلام و احوالپرسی و بگو بخند و ... یه حرفای جدید :- نیما میشه یه کمی جدی تر با هم حرف بزنیم ؟-- اوهوم . خیره .- مامان گیر داده می گه تو با نیما یه جوره دیگه ای برخورد می کنی . فکر می کنه چیزی بین منو و تو هست که اون خبر نداره . می زنم رو آیفون که مامان بشنوه ، بعد می رم تو اتاق خودم تا صحبتامونو ادامه بدیم .-- سلام شیرین خانوم . بابا این حرفا چیه می زنی ؟ از خانم فهمیده ای مثل شما بعیده . آخه کی میاد زندگیشو خراب کنه واسه خاطر این دختر تحفه شما .شیرین مُرده بود از خنده . داد میزد قربون دهنت . هیچی بابا من یه چیزی گفتم اینم جدی گرفت . بیا اینورا نیما جان .-- چشم خدمت می رسیم .دوباره جنگ و دعوا بالا گرفت . بازم یک به دو و .... وقتی آتیش جنگ یه کمی فروکش کرد ، مهسا پرسید:- حالا از شوخی گذشته . مامانم منو خوب می شناسه . خیلی هم زود متوجه همه چیز می شه .-- خوب یعنی چی ؟- چرا دروغ بگم . من خیلی ازت خوشم میاد . ولی اگه این احساس یه طرفه باشه مچالش می کنم میندازم تو زباله دان احساسات ...-- زباله دان احساسات دیگه کجاته؟...ای بابا بازم شروع شد . انگار همه نقطه ضعف منو بلدن . اما اینبار دیگه یه طرفه نیست . منم دلمو می زنم به دریا و حسم بهش می گم . ضرری نداره که . در ضمن مهسا خیلی دختر فهمیده ایه . من و اون خیلی شبیه همیم . حتی می تونه واسه ازدواجم گزینه خوبه باشه . هر چند خیلی زوده که در موردش قضاوت کنم . اما وقتشه که منم (برای یه بارم که شده) با کلمات بازی کنم و از لابلاش یه چیزی که بیانگر حسم نسبت به مهسا باشه پیدا کنم .-- ببین مهسا جون . رُک و راست بگم . منم ازت خوشم اومد . چون خیلی چیزامون شبیه به همه . خیلی وجه مشترک با هم داریم . از موسیقی و کتاب گرفته تا خیلی چیزایی که تا حالا در موردش بحث کردیم . منم روی تو یه جور دیگه حساب می کنم . بعد از ندا این حسو نسبت به کس دیگه ای نداشتم . الان اوضاع خیلی فرق کرده . من تو این دو سال و خورده ای خیلی تجربم بیشتر شده و همون نیمای زمان دوستی با ندا نیستم . من حتما باید در روز با تو صحبت کنم . اینو تازگی ها متوجه شدم . میدونی انگار معتاد شدم . تنم درد می کنه . مهسا بهم تزریق کنید .دوتایی زدیم زیر خنده .- تو هیچیت به آدمیزاد نبرده . مثل آدم نمی تونی حرفتو بزنی .نیما منم مثل تو از این حرفا که من عاشقتمو برات هلاکم و کفتر عشقم بق بقو کن ، بدم میاد . ولی دیگه سر خودمون و که نمی تونیم کلاه بذاریم که.-- آقربون دهنت . همین دیگه .- یعنی چی دهنت ؟ لبام ؟-- لبات . بالاتر . پایین تر . پایین تر . پایین تر- هو هو هو . یواش بابا . دوباره من به روی این خندیدم . کم مونده ... لا اله الا الله . خره به ما نیومده بحث جدی کنیم نه ؟ اصلا برو بگیر بخواب . میگن آخر شبا نباید با پسرا صحبت کرد ، ما باور نمی کردیم . فردا هم زنگ بزن بهم خبر بده که چیکار کردید .-- چشم . حتما .- یادت نره .-- نه دیگه . برا چی یادم بره .- اونو که نه .-- پس چیو ؟- یادت نره دوست دارم !!!فیوزام چسبید . آمپر همین جوری داشت بالا و بالا تر می رفت . دور موتور هوار تا . با هر زحمتی بود خدافظی کردیم .تا حالا همچین حال و هوایی رو تجربه نکرده بودم . تا وقتی که می خواستم بخوابم انگار مثل دیوونه ها یه لبخند رو لبم بود که هر کاری می کردم از رو لبام کنار نمی رفت . دلم نمی خواست اون لحظه ها تموم بشن . خیلی خوشحال بودم که تونستم برای یه بار تو زندگیم یه ذره از احساسمو بیان کنم و امیدوار به اینکه نتیجه این کارم رو به زودی ببینم . ولی یه حسی بهم می گفت به آرامش قبل از طوفان توجه کن .
قسمت شانزدهم اه این دیگه کیه نصفه شبی . یه بند صدای اس ام اس میاد . حتما باز یا تبلیغ اینترنت پر سرعته یا بانک موجودی حسابو اعلام می کنه یا یه ک س خول دیگه است . با دست دنبال موبایل بی صاحاب گشتم . چشام هنوز بسته بود . لعنتی . نورش داشت کورم می کرد . هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم . تف به قبر پدرت . 11 تا مسیج اومده . همشم ماله یه نفره . مهسا ...مگه دستم بهت نرسه . دختره روانی . نور موبایلو به سمت ساعت بالای تخت گرفتم . اشکم داشت در میومد . ساعت سه و ربعه . هر چی از این دست به اون دست کردم و جابجا شدم ، خوابم نبرد که نبرد . باز رفتم سراغ خروس قندی . 11 تا اس ام اس . به غیر از یه دونه ، بقیه اش عاشقانه بود . توی اون یه دونه نوشته بود خوابم نمی برد گفتم این مسیجا رو برات بفرستم بخونیش . نگاه کردم دیدم آخرین اس ام اسو بیست دقیقه پیش نوشته . زنگ زدم بهش . 4 تا زنگ خورد منم قطع کردم . بعد از چند دقیقه زنگ زد . خودمو زدم به کوچه علی چپ ، که یعنی خواب بودم :- الو بفرمایید-- بفرمایید و مرض . برا چی زنگ می زنی و قطع می کنی نصفه شبی ؟- شما ؟ -- نیما میام ... عجبا .- کجا میای خانم نصفه شبی ؟ یه نیگا به ساعتت بنداز . می خوای بیای تو رختخواب من ؟-- جنبه 4 تا اس ام اس عاشقانه رو نداشتی نه؟ تا کاه و یونجه ات زیاد می شه باید جفتکتو بزنی دیگه .- مهسا تویی ؟ کی اس ام اس دادی ؟ چرا من نخوندم ؟ الان کجایی ؟ ساعت چنده ؟ خیلی وقته به من زنگ نمی زنی . مادر خوبن؟-- یکی طلبت . تازه شناختی نه ؟ میگم بی جنبه ای قبول کن . این اراجیف چیه می گی ؟- بابا خوب آدم قاطی می کنه . دیگه از این به بعد ساعت یازده شب به اونور به من زنگ نزن . بابا نمی گی کسی پیشم خوابیده باشه ، سکته می کنه ؟ حالا من هیچ ...-- تو گ ه خوردی که کسی پیشت بخوابه عوضی . نیما صبر منم حدی داره ها .- ایول به این غیرتت . خیالت راحت . من گاهی با عروسک خرسیم می خوابم البته اگه اجازه بدی .-- کم نمیاری که معلوم نیست این حرفا از کجات در میاد .- ببین کاری ندارم باهات برو . می خوام بخوابم . دفعه آخری باشه که نصفه شب مزاحم نوامیس مردم می شی .-- به خدا تلافی می کنم . خودت که خوب می دونی . به موقعش .- راستی مهسا . یادت نره .-- چیو؟- اینکه خیلی دوست دارم ... شب بخیر .-- الهی ... می ترسم لوس بشی . وگرنه ادامه شو می گفتم . منم دوست دارم عزیزم . برو با عروسک خرسیت لالا کن . جیش نداری ؟- چرا اتفاقا . از هر دو تاش . یهو انقدر بلند خندیدیم که صدامون تا 7 خونه اونور ترم می رفت . اصلا یادم نبود ساعت چنده .-- برو برو گم شو که آبرومون رفت . بی حیای عوضی . بلند شو برو دستشویی تا همه جا رو به گند نکشیدی .- باورت شد ؟ یه چیزی گفتم بخندیم خنگه . باشه . فردا که نه امروز بهم زنگ بزن .-- باشه . شبت بخیر یا همون صبحت بخیر .بازم طبق معمول 5.15 از خونه زدم بیرون . نون بربری و حلیم گرفتم و برگشتم خونه . خیلی گشنم بود . وقتی سیر شدم رفتم پارک و بعد ورزش هم اومدم یه دوش گرفتم . ریشامو زدم . خوشم میومد چند وقت یه بار ریشامو مدل دار بزنم . اما اصلا حوصلشو نداشتم . صاف و صوف کردم و اومد بیرون . یه نگاه تو کمد انداختم . اوه چه خبره . انگار من یه مغازه هم اینجا دارم .دنبال یه پیرهن یا تی شرت زرشکی بودم . چهار تا گزینه انتخاب داشتم . یه پیرهن مردونه طرح دار و آستین بلند ، یه پیرهن اسپرت و آستین کوتاه ، دو تا هم تی شرت . یکی از تی شرتا نو بود . هنوز لیبل روش کنده نشده بود . روی لیبل عکس یه دختر پسر خوشگل و خوش تیپ بود . پسره همین تی شرت تنش بود ، با یه شلوار جین زغالی و یه مدل موی ناز . سعی کردم خودمو شبیه این عکسه کنم . 25 دقیقه طول کشید تا حاضر شدم . به این می گن مُد گرایی و تهاجم فرهنگی . میدونید که ؟البته خوب بگن . ما اسمشو میذاریم خوش تیپ گشتن . ولی جدا ظاهرم اصلا جلف نبود . پیش خودم گفتم بیچاره این دخترا . مثلا صبح روزی که می خوان برن دانشگاه کی از خواب پا می شن و چند ساعت کارشون طول می کشه که اونجوری میان تو خیابون . در هر صورت بهشون خسته نباشد می گم . واقعا کار طاقت فرساییه .قبل از اینکه از خونه بزنم بیرون از پنجره اتاق خواب یه نگاه به حیاط انداختم ببینم بابا و بهنام ماشین بردن یا نه . حالم از رانندگی ندا بهم می خوره . انقدر با احتیاط و یواش رانندگی می کنه که آدم همش باید از ماشینایی که از عصبانیت بوق می زنن معذرت خواهی کنه .ماشین بابا تو پارکینگ بود و پاترول بهنام هم پشتش . دیوونه دوباره گذاشته پشت ماشین بابا . اون بدبختم صبح ماشینو نبرده . سریع پریدم سوییچ پرشیا رو برداشتم و رفتم بالا . دستمو گذاشتم رو زنگ . امیر علی در رو باز کرد و پرید بغلم . در زدم و رفتم تو . با بهنام سلام علیک کردم . سراغ نیوشا رو گرفتم . گفت : اعصابش خورد بود رفت یه دوری بزنه . - بهنام بازم ؟ مگه قول ندادی دیگه سیگارم نکشی . به این بچه فکر کن . بدبخت به این دختره فکر کن . مگه اعصابشو از سر راه آورده که هر چند وقت یه بار سر اون کوفتی با تو جنگ و دعوا کنه .-- چی میگی بابا توام . بعد از بیست روز یهویی پا داد دیگه . چیکارش کنم .- یه ذره مرد باش . ناسلامتی تو از من بزرگتری . باید الگوی من باشی . مثل یه مرد بذارش کنار . بهنام خودتو بیچاره نکن . سوییچتو بده بینم . تو با پژو برو . نگفت کجا میره ؟-- نمیدونم . حتما میره پارک دیگه .از خونه زدم بیرون . این بهنام به کی برده که اینقدر بی غیرته . آخه بگو گلابی تو که وجود کنار گذاشتن ای زهر ماری رو نداری چه جوری اسم خودتو میذاری مرد ؟از کنار پارک آروم داشتم رد می شدم . یه ماشین کلانتری هم جلوی در پارک وایساده بود . داشتم دنبال نیوشا می گشتم . توجهی به مامورا نکردم و از بغلشون رد شدم . ایناهاش خودشه . روی یه صندلی نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود .همونجا دوبله پارک کردم و رفتم تو پارک . بالی سرش ایستادم .- شما این وقت صبح اینجا چی می خواید؟از بس ترسیده بود نفسش داشت بند میومد . چشاش پر از اشک بود . خیلی شاکی شده بود که ترسوندمش ولی حرفی نزد و دوباره سرشو انداخت پایین .- نیوشا . پاشو بریم خونه . زشته اینجا نشستی . دختر دایی . با توام .-- نیما تو رو خدا تنهام بذار .- بابا من که نمی گم تنها نباش . می گم اینجا بده نشستی . بیا بریم تو حیاط خونه بشین و تنها باش . می دونم چی شده . اما تحمل داشته باش .-- آخه چقدر ؟ همتون همینو می گید . - به خدا من یکی روم نمی شه تو چشات نیگا کنم . من شرمندتم . اما به خاطر امیر علی . به زندگیت فکر کن .-- باشه نیما . بازم خر می شم و بر می گردم . ولی خدا کنه دفعه آخری باشه که ...- نیوشا یه مشاور خانواده سراغ دارم . دوستم محمد رضا هست ؟ دیدیش . پیرارسال رفتیم عروسیش . اونا مشکل داشتن ، رفتن پیشش . زن هم هست . میای بریم پیش اون ؟ به خدا باید بری راه آدم کردن این الاغو یاد بگیری . من و مامانم نمی تونیم زیاد کمکی بهت بکنیم ....دو تا سرباز اومدن جلو و حرف منو قطع کردند . - خانم مشکلی پیش اومده ؟-- به شما چه ربطی داره ؟ --- نیوشا آروم باش . مشکلی نیست آقا . ایشون همسر برادر من هستند . منزلمون هم همین خیابون بالاییه . اگه نیاز هست بریم در خونه . شوهرشون منزل هستند .رفتم در گوش یکیشون گفتم : با داداشم دعواش شده ، قهر کرده اومده پارک . یه نگاهی به من و نیوشا کردند و رفتند .- می بینی ؟ پاشو بریم .با کلی التماس و خواهش بردمش خونه و ازش خواستم که به قضیه مشاوره فکر کنه .
قسمت هفدهمبعد از اینکه نیوشا رو فرستادم خونه ، زنگ زدم به ندا و برای ساعت 10 باهاش قرار گذاشتم . به احمدم زنگ زدم گفتم من کارای بانکو انجام میدم ولی تاظهر مغازه نمیام .یه استرس عجیبی داشتم . بعد از دو – سه سال دوباره ندا رو می بینم . خیلی حس بدیه . کسی رو که خیلی دوسش داشتی رو از دست بدی . آخه برم چی بگم ؟ اون چه جوابی می خواد بده . از مهسا که منطقی تر و سر زبون دار تر نیست . الان 4 تا عذر خواهی می کنه و یه ریز آبغوره می گیره و بعدم میگه من به کمکت احتیاج دارم و سفره دلشو پهن میکنه جلوی ما .ولی میرم . اگه نرم و حرف دلمو بهش نگم می ترکم . اون باید بفهمه که من چرا اون کارو کردم و توی این مدت چه زجری کشیدم که تونستم اونو از ذهنم بیرون کنم . مگه من لباس مهمونیش بودم که یه چند وقت باهام همه جا بره و بعد بندازه گوشه کمد . بعدشم که از لباسای دیگه اش خسته شد ، دوباره بیاد سر وقت من ؟پنج دقیقه دیر تر رفتم سر قرار . تو ماشین نشسته بودم . عینکم به چشمم بود . داشت به دور و ور نگاه می کرد . تا ماشینو دید ، راه افتد اومد . چقدر عوض شده . انگار 6-7 سال از سنش بیشتر نشون میده . تیپش هم زنونه شده . یه مانتو مشکی . شلوار توسی و یه روسری توسی . یه کیف کوچولوی مشکی هم دستش بود . عینکشو زد به چشمش و اومد اینور خیابون . از بس پاشنه کفشش بلند بود ، نمی تونست درست راه بره .اومد در ماشینو باز کرد . نیم خیز شدم به سمت در ماشین و عینکمو برداشتم . اونم در حالیکه عینکشو بر می داشت ، در ماشینو باز کرد و نشست .- سلام . چرا دیر کردی ؟ قدیما خوش قول تر بودی .-- سلام . شرمنده . خیلی وقته منتظری ؟ - بیست دقیقه ای می شه . رعنا رسوندم مهد . ماشینم گذاشتم خونه و اومد اینجا .-- اسمشو گذاشتی رعنا ؟ خودت انتخاب کردی نه؟ یادمه اون وقتا خیلی دلت می خواست اسم بچت رعنا باشه .- آره . خودم انتخاب کردم . خوب خوبی ؟ خوش تیپ تر شدی ولی قیافت اصلا عوض نشده . هنوزم باشگاه میری؟-- خوبم نفسی میاد و میره . شکر زنده ایم . تو خیلی عوض شدی . انگار بهت ساخته . - آره خیلی ساخته . نون میزنم تو کاسه خوشی و می خورم .-- ببین ندا خانوم زندگیه شخصی شما هیچ ربطی به من نداره . من به دو دلیل اینجام :1- اومدم ببینمت .2- یه حرفایی تو دلم مونده بود که شما فرصت گفتنشو به من ندادید و اگه اجازه بدی الان می خوام بگم .- نیما چرا مثل غریبه ها بامن حرف می زنی ؟-- خنده داره . چی باید بگم ؟ ندا جون ؟ عسلم ؟ جیگرم ؟ خوبه ؟ شما نخواستی این حرفا رو از دهن من بشنوی . شما الان شوهر داری و می تونی از ایشون بخوای که با شما خودمونی تر از من صحبت کنه .- حرف مُفت نزن . راه بیفت بریم یه جا بشینیم که کلی حرف دارم باهات .-- اگه ایرادی نداره همین جا حرفامونو بزنیم . چون من باید زودتر برم مغازه .- باشه . برو . مزاحمت نمی شم . هر وقت ، وقتت آزاد بود بیا .-- چرا لج می کنید ؟ خوب کجا باید برم ؟- نمی دونم .راه افتادم رفتم به سمت لواسون و فشم . تو راه مهسا زنگ زد . بهش گفتم الان نمی تونم صحبت کنم . دیدم داره مسخره بازی در میاره . منم لجم گرفت و گوشیو خاموش کردم .هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد . هم من ساکت بودم ، هم ندا . موبایل ندا زنگ خورد :- الو . جانم ؟- سلام . نمی دونم . سمت جاده لشگرکم .- هنوز که نه . - باشه بهت می گم . خیالت راحت . به اونم بگو خیلی کنجکاوی نکنه .- باشه . بعد از ظهر با رعنا میایم .- قربانت . خدافظ( این مکالمه رو به یه دلیلی نوشتم که خودتون بعدا متوجهش می شید )وسطای راه گفت : حالا چرا اینجا ؟ مگه نگفتی کار داری و دیرت شده .- آخه ممکنه دیگه نبینمت . می خوام نگی که برات وقت نذاشتم .-- چیه ؟ نکنه می خوای انتقام این چند وقتو تو یه جای خلوت ازم بگیری ؟ آره ؟- انتقام ؟ اگه اهل این حرفا بودم که تا الان زندگیتو تباه کرده بودم که .-- خلاصه بهت بگم که الان آب از سر من گذشته . یه موقعی از اینکه با کسی تنها باشم می ترسیدم ، الان دیگه دلیلی برای ترس وجود نداره . متوجه می شی که چی می گم .- من اصلا همچین فکری تو ذهنم نبوده و نیست . خودتم خوب منو می شناسی . اما تو انگار زیادم بدت نمیاد ؟-- با تو ؟ نمی دونم . از دفعه اولش که چیزی متوجه نشدم . ولی الان بدم نمیاد .دیگه جوش آوردم . زدم کنار . با دست راستم زیر گلوشو گرفتم . از ترس داشت سکته می کرد . اینقدر عصبانی شده بودم که صدام داشت می لرزید .- بی صفته رذل . هنوز کارم به جایی نرسیده که به زن شوهر دارم چپ نگاه کنم . فکر کردی میای اینجا و یه ذره آه و ناله می کنی و می گی که تامین نیستی . منم دست میندازم دور گردنتو و دل و قلوه تو حال میارم . فکر کردی این دوسالو می تونی اینجوری جبران کنی . اینا چوب خداست بدبخت . شوهر معتاد ، هرزگی ، پوچی ، خوار و ذلیل شدن و واسه تن فروشی التماس کردن .این حرفو بکن تو گوشت . من با برادر تو نون و نمک خوردم . هر چند تو بی صفت تر از این هستی که این چیزا رو بفهمی . تو فکر می کنی تو این دوسال منتظر موندم که تو بیای و به من ... . تف تو روت . تف ....خدا رو شکر که ما به هم نرسیدیم . وگرنه الان به جای اینجا ، تو بغل یه کثافتی مثل خودت بودی .شوهرم معتاده و این حرفا بهونست . تو یه هرزه بی همه چیزی . ...تا اومد حرف بزنه و جوابی بده . محکم زدم تو دهنش . از گوشه لبش خون جاری شد . بازم یه چک گذاشتم زیر گوشش . راه افتادم . تا فلکه دوم تهرانپارس یه ریز گریه کرد و هیچ حرفی نزد . تنها صدایی که میومد صدای هق هق بود .دور میدون وایسادم و بهش گفتم : هری . دیگه با من هیچ تماسی نمی گیری . مرده شور اسمتو ببرن . اگه یه بار دیگه سر راهم سبز بشی بیچارت می کنم . برو گم شو پایین . یه نگاه به من کرد . چشاش پره اشک بود . یهو بغضش ترکید و بلند بلند گریه می کرد . از ماشین با سرعت پیاده شد و دوید به سمت دیگه خیابون . یه تیک اف کشیدم و از اونجا دور شدم . می خواستم برم مغازه . اخمام همش تو هم بود . مخم جواب نمی داد . جلوی یه رستوران وایسادم . با هر زحمتی بود ناهارمو خوردم . وقتی رسیدم پاساژ خسته و کوفته بودم . اصلا حوصله هیچ کسی رو نداشتم .به احمد گفتم بره خونه ناهار بخوره و تا غروب هم نیاد . فهمید که اعصابم خرابه . بی هیچ حرفی از در رفت بیرون . در مغازه رو بستم . وقتی می خواستم برقا رو خاموش کنم . نگاهم افتاد تو مغازه روبرویی . ساناز داشت با تعجب نیگام می کرد . برقا رو خاموش کردم . احتیاج به یه خلصه فکری داشتم . دلم نمی خواست کسی مزاحم تنهاییم بشه . باید فکر کنم .چرا اینجوری شد ؟ این اون ندایی نیست که من می شناختم . کسی که تو مدت دوستیمون حتی در حد یه بوس ساده هم با من ارتباط نداشت . مگر اینکه تولد من یا اون یا عیدی چیزی بود که با هم روبوسی می کردیم .شاید اون فکر کرده من هنوز بهش علاقه دارم . شاید فکر کرده برای من مهم نیست که در گذشته چه اتفاقی بین منو اون افتاده و الانم اومده که غم و غصه هاشو به یه نحوی فراموش کنه . انگار فکر کرده می تونه با من دوست بشه و اتفاقای تلخ زندگیشو بیخیال بشه . عجب غلطی کردم رفتم پیشش . این بدبخت کم تو زندگیش مشکل داشته ، منم شدم قوز بالا قوز . نباید روش دست بلند می کردم . نباید می زدمش . خدا بگم چیکارن کنه ندا . آخه این راهشه ؟ یه بار باید به خاطر اینکه باهات سکس داشتم ، زندگیم بهم بریزه . حالا هم بخاطر اینکه نخواستم به یه زنه شوهر داری که الان دیگه هیچ حسی بین منو اون نیست مواخذه بشم .بازم این وجدان درد لعنتی اومد سراغم . خدایا مگه من چه کار اشتباهی ازم سر زده که باید این بلاها سرم بیاد . چرا من نتونستم خودمو کنترل کنم ؟ چرا از کوره در رفتم ؟ میشد منطقی صحبت کرد و ازش خواست که به زندگیش برسه . باید پیداش کنم و باهاش حرف بزنم . حرفهای اون دفعه هم که هنوز تو سینم سنگینی می کنه .یادم افتاد موبایلم خاموشه . تا روشنش کردم . یه مسیج از مهسا که چرا موبایلتو خاموش کردی ؟ بگو چی شد دارم می میرم از فضولی .شماره ندا رو گرفتم : " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است "
قسمت هجدهم فکر و خیال ... همه چی تو ذهنم میومد و می رفت . گاهی خودمو متهم می کردم . گاهی ندا رو . فقط تأسف می خوردم . چرا باید یه همچین اتفاقایی بیفته؟ چرا من نباید مثل دیگران یه زندگی آروم داشته باشم ؟ اگه می بردم و یه حال توپ می کردم و می گفت کون لقش خودش خواست ، خوب بود؟ چه گیری افتادم من . رفاقت و دختر بازی مون هم به آدمیزاد نبرده . یه چند دقیقه گذشت . داشتم خودمو دلداری می دادم که کاریه که شده . غصه چیو می خوری ؟ عوضش دیگه طرفتم نمیاد و می ره سراغ زندگیش . نره هم به خودش مربوط . دیگه گناه اونو که پای تو نمی نویسند . ولی بازم وجدانم راحت نبود . بازم تردید داشتم . دوباره این بی صاحاب صدای دینگ دینگش در اومد .مهران ؟ مهران با من چیکار داره ؟- الو سلام . خوبی داش نیما ؟-- سلام . چیه یادی از ما کردی ؟ باز کارت کجا گیر کرد ؟- والا چی بگم . یه موضوعی هست ، ستمه نگم ... ولی ...-- من اعصاب درست و حسابی ندارم . بنال بابا .- بهنام ...-- بهنام چی ؟ بهنام چی شده ؟ دِ یالا زر بزن حرومزاده . بهنام چی ؟- هیچی بابا به خدا . یه لحظه مهلت بده . دیشب داداشت سر شبی اومده بود جنس می خواست . بهش گفتم من حوصله درد سر ندارم . هنوز دفعه قبلی یادم نرفته که آقا نیماتون چه شری به پا کرد . نیما به حضرت عباس من نمی خواستم بهش بدم . خیلی کنه شد . داشت آبرومو می برد . منم برا اینکه از سر خودم وازش کنم بهش دادم . الانم گفتم بذار خودم بهت بگم . به خدا من حُرمت نون نمکمونو نگه داشتم . به خدا دیگه خلاف نمی کنم . گذاشتم کنار جون حاجی ...-- خفه شو عوضی . وای به روزگارت . ک س کش داری زندگی مردمو به آتیش می کشی . دهنت گاییدست . مگه گیرم نیوفتی .قطع کرد . تف به این زندگی . اگه دلم به حال نیوشا نمی سوخت ، یه 20 لیتری بنزین خرجت می کردم بهنام . اینجوری همه راحت می شدن . منم تا آخر عمرم راحت تو زندان حال می کردم ...یکی داشت می زد به شیشه مغازه . این دیگه کدوم خرمگسیه . اولش محل نذاشتم ، ولی اینقدر ادامه داد که کفری شدم . خون جلو چشامو گرفته بود . هر کی می خواد باشه . عقده هامو سرش خالی می کنم . تا رسیدم دم در .... سانازهدلم به حالش سوخت . درو باز کردم . اصلا حوصله شو نداشتم .- بله ؟-- سلام . خوبی آقا نیما ؟ یهو اومدی و درو بستی . نگران شدم .- ببین ساناز . ممنون که به فکر منی . ولی اصلا الان حوصلتو ندارم . میشه بری ؟ -- شرمنده نمی خواستم مزاحمتون بشم . ولی .... کمکی از دست من بر میاد . دستشو گرفتم و آروم کشیدم تو . صورتشو بین دو تا دستام گرفتم . تو تاریکی مغازه ، چشمای قهوه ایش برق می زد . چه آرایش ملایمی کرده بود . صورتمو خیلی بهش نزدیک کردم . مبهوت کارای من بود . - ساناز من خیلی مشکل دارم . خیلی گلی . دستت درد نکنه که نگران من شدی . ولی کاری از دستای گل تو بر نمیاد خانمی . بهتره بری و به فکر جابجایی باشی . من یه چند وقتی نیستم . می خوام بیای اینور کمک احمد باشی . الانم چیزی نمی خواد بگی . من خودم با سیا حرف می زنم . خدافظ .بازوشو گرفتم و به سمت در حرکتش دادم . هیچ حرفی نزد . تا دم در مغازشون رفت . بعد برگشت و نیگام کرد . منم یه بوس براش فرستادم و بهش یه چشمک زدم . اونم یه لبخند همراه با خجالت زد و رفت تو مغازه .برقا رو روشن کردم . یه جارو تو مغازه زدم و با گرد گیری جنس ها خودمو سر گرم کردم . مشغول کار خودم بودم که دوتا زن جوون و یه بچه اومدن تو مغازه . پشت سرشون حمید دارابی از اون بچه پرو های پاساژ اومد تو . خانما سلام کردند و منم جواب دادم . نیش حمید طبق معمول تا اونور بنا گوشش باز بود . - سلام نیما جان . این خانما رو راهنمایی کن . یه سری شلوار می خوان که گفتم حتما تو داری .-- بله من در خدمتم .حمید یه چشمک زد و گفت الان برمی گردم و رفت .- خانما من در خدمتم .-- این دوستتون خیلی عجوله . من یه شلوار مارک ... از این جدیدا می خوام . بقیه داشتند ولی سایزش نمی خورد .اونی که سنش یه کمی بیشتر بود و معلوم بود متأهله و اون بچه هم انگار ماله اونه شلوار می خواست . خیلی خوشگل نبود . ساده ولی سنگین و با وقار . معلوم بود مشتریه . ولی اون یکی از اون پدر سوخته ها بود . یه بند با لباساش ور می رفت و با ادا اتفار نیگا می کرد . هر چند خوشگل بود و کلی هم به تیپش رسیده بود ، ولی اصلا ازش خوشم نیومد . سایزشو پرسیدم و دو سه تا شلوار دادم بهش . اونم رفت بپوشه . دختره هم رفت پشت در . بچه هم داشت برا خودش شعر می خوند و میومد اینور پشت میز من . تا من نگاش کردم خجالت کشید . خیلی ناز بود . آوردمش پیش خودم . اسمشو پرسیدم ، ازش خواستم شعرشو برا منم بخونه . کلی باهاش سرگرم شده بودم . اصلا هم حواسم به اونا نبود . یهو حمید اومد تو . یه چشم غره بهش رفتم . کره خر اصلا اعتنایی نکرد و رفت سراغ دختره . شروع کردن با هم لاس زدن .زنه اومد بیرون و یه شلواری که سایز و رنگش خوب بود داد به من ، گفت همینو می برم . بقیه شلوارا رو هم داد به من . یه قرون بهش تخفیف ندادم ، چون حمید عنتر خودشو جلو یارو چُس کرد .گفتم من اینجا یه فروشنده ساده ام . صاحب مغازه بودم که اصلا نمی خواست پول بدید . حمید زد زیر خنده . بااخمی که کردم دوزاریش افتاد . اون دو تا هم چیزی متوجه نشدند . تو همین گیر و دار پسر بچهه گیر داده بود که من گشنمه و پیتزا می خوام . دختره هم که تازه فهمیده بودم خاله بچه است می گفت : الان میریم پیتزا می خرم برات .زنه پولو حساب کرد و می خواستند برن . منم داشتم شلوارا رو تا می کردم که بذارم سر جاش .حمید گفت حالا که بچه گرسنه شه . بهتره بریم یه پیتزا با هم بخوریم . موافقید .خندیدم و سرمو تکون دادم .اونا هم تعارف کردند که نه مزاحم نمی شیم و این حرفا . حمید گیر داد تو هم بیا . گفتم من تنهام احمد هنوز نیومده . برید خوش باشید . حمید گفت بی تو حال نمی ده . خلاصه هر چی اصرار کرد قبول نکردم . خانمه گفت : آقا بیخودی اصرار نکنید . ما هم مزاحمتون نمی شیم . با اجازتون . آقا خیلی لطف کردید . دیدم حمید بدبخت پکر شد . گفتم حالا بذار یه زنگ به احمد بزنم ، اگه همین نزدیکیا بود ، صبر می کنیم تا اون بیاد . حمید خودش زنگ زد به احمد . مثل اینکه اون یابو هم همین نزدیکا بود . بهش گفت من دارم با نیما می رم بیرون . مغازتونو می سپریم به بچه ها . زودتر خودتو برسون . دختره نیشش باز بود و برای حمید و من ریسه می رفت . خلاصه با بی میلی رفتیم سمت پارکینگ . قرار شد با ماشین حمید بریم . جلوی ماشین که رسیدیم گفتم می خوای من بشینم ، تو هم به کارت برس . خندید و گفت : قربون آدم چیز فهم . خانم و خواهرش هم داشتند پچ پچ می کردند . نشستم پشت فرمون . حمید هم کنارم نشست ولی کاملا رو به عقب . داشت همین جوری زبون می ریخت . از زنه خیلی خوشم اومد . حتی لبخند هم نمی زد . و معلوم بود به خواهرشم چشم غره می ره . رسیدیم همونجایی که حمید آدرس داده بود . موقع پیاده شدن حمیدو کشیدم کنار ، گفتم من یه قرون خرج اینا نمی کنما . گفت بیا بابا نر گدا . مهمون منی . کفرم در اومده بود که ابن آدم اینقدر خره . یه دونه زدم پس کلش .- اخه الاغ پولتو برا چی بیخودی خرج اینا می کنی ؟ اینا می پرن . -- بیا بابا شماره رو گرفت . عمرا شرط می بندی ؟ مخ جفتشون تو فرغونه . شرط چی ببندیم ؟- باشه . سر حیثیت نداشتت شرط ببندیم ؟ -- زر نزن . اگه باختم کارت سوختم مال تو . خوبه؟- حمید به خدا اگه ببازی ، ننتم بیاری بدی بهم کارتتو نمیدما . -- باشه داداش . از دهن حرف زدیم دیگه . خندم گرفته بود . با اشتهای منحصر به فرد نیمایی دو تا پپرونی زدم تو رگ . خاک بر سر نزدیک 30 تومن خرج کرد . نه با زنه حرف زدم نه با دختره . سه چهار تا بادکنک و اسباب بازی هم به خرج جیب حمید خان برای پسر بچه گرفتم.موقع خدافظی فرا رسید . اصلا نمی تونستم جلوی خندمو بگیرم . آخرشم به جفتشون گفتم حمید خان بیصبرانه منتظر تماس شما عزیزان هستند ...
[b]قسمت نوزدهم [/b]دو سه روز گذشت . نه خبری از ندا داشتم و نه مهسا تماس گرفته بود . ندا که طبیعی بود که تا قیامتم زنگ نزنه . ولی مهسا انگاری خیلی دلخور شده . ولی خوبه بذار یه کمی تو خودم باشم . دلم برای تنهایی تنگ شده . هر وقت خودش دلش بخواد زنگ میزنه دیگه . تا موقع هم حال من جا اومده . به یه مسافرت مشتی احتیاج داشتم . ولی تنهایی حال نمیده .به دوست و رفیقای باحالم که می رسیدم ازشون می پرسیدم که شمال میان یا نه ؟ به هر کی می گفتم یا کارو بهونه می کرد یا می گفت ببینیم چی می شه و از این حرفا . داشتم می رفتم تره بار که سفارشای مامان جونو بگیرم . آخه امشب عروس خواهرشو پاگشا کرده ( پدر من و نیوشا در میاد دوباره ) داشتم تومار مامانو نگاه می کردم متوجه ویبره گوشی شدم . اوه اوه خودشه - سلام چطوری مهسا؟-- سلام از احوالپرسی شما . خوبیم . خوش می گذره نه ؟ گفتی شرش از سرم کم شد و....- چرا حرف مفت می زنی ؟ اصلا اعصاب درست و حسابی نداشتم . برا همینم زنگ نزدم . تو هم که انگار طاقچه بالا گذاشته بودی .-- من از لج تو زنگ نزدم . بعدشم منم سر یه قضیه ای اعصابم خورد بود . الان کجایی ؟ - تره بار . بعدشم می رم مغازه .-- پس منو مامان یکی دوساعت دیگه میایم اونجا می بینیمت . - با مامانت ؟ خیره ایشالله . -- می خوایم بریم علاءالدین ، گفتیم یه سرم به تو بزنیم .- باشه فقط قبلش زنگ بزن . چون بابا اینا هم میان در مغازه .-- باشه . کاری نداری ؟- نه مامانتو از طرف من ببوس .-- نیمـــــــــــا- شوخی کردم . یادت نره .-- من یادمه . خودت یادت نره .حالم داره از جو اینجا بهم می خوره از این مدل خرید کردن متنفرم . ماشالله این نامه اعمال هم که تمومی نداره . اوه یه مشت زن و مرد کارمند و یه مشت پیر پاتال ریختن اینجا . نیگا کن تو رو خدا ببین اصلا یه جوونی همسن من پیدا می شه ؟واسه چهار کیلو سیب زمینی یه صف باید وایسی . یه صف دیگه برای سبزی خوردنه . نوشته بگو شنبلیله و نمی دونم چی چی نذاره ... ماشالله نصفه این زنا هم که قد پهنای یه تریلی باسن دارند . خدا نکنه تو صف حواست نباشه و یه جایی بخوره بهشون . عین تو فیلما که دزدا موزه رو می زنند ، تمام دزدگیرا آژیر می کشه و همه میان به سمت صدا .اما خداییشم بعضی ها اصلا احساس ندارند . تازه خیلی خودشونو از پشت و جلو می چسبونن به آدم . دلم کباب می شه . الهی ... بیچاره ها تو این صفا حوصلشون سر می ره دیگه . چششون به یه جوون میافته دعوا می کنند که پشت سرش یا جلوش وایسن . ولی اگه منه که نوبتم میافته جلوی یه پیر مرد خوش تیپ و گردن کلفت که یه عصای نازم دستشه . الهی بگردم . هر وقتم بر می گردی نیگاش می کنی یه لبخند ملیح می زنه که یعنی برگرد ببم جان ... چرا صفو بهم می زنی .آره این اقبال بلند ماست . بگذریم . خلاصه 40 دقیقه طول کشید تا سفارش مادمازل انجام بشه .سه بار رفتم و اومدم . از بس که تعداد نایلکسا زیاد بود . صندوق عقب و روی صندلی جلو پر شده بود . مرغ ، میوه ، سیب زمینی ، پیاز ، دوغ و دلستر لیمویی و نوشابه ، لیمو امانی و هزار تا خرت و پرت دیگه . بنده خدا دستشم که به کم نمی ره . تا یه هفته دیگه خودمون و بهنام اینا باید اضافه غذای امشبو بخوریم . رسیدم پاساژ و ماشینو گذاشتم پارکینگ . قرار بود بابا و مامان بیان در مغازه و خرت و پرتها رو ببرن . بابا هم مثل اینکه می خواست لباس بخره . رسیدم در مغازه سیامک دم در مغازشون بود . داشتم نفس نفس زنون می رفتم . با دست سلام کردم و اشاره کردم بیاد تو مغازه .احمد تو بود . سلام کردم و بعدشم احوالپرسی و توضیح دادم که برا چی دیر اومدم . اونم گفت غصه نخور . شب کمکی میاد برات . گفتم چطور ؟ گفت آخه ما هم دعوتیم . خیلی خوشحالم کرد . سیامک با صدای نکرش سلام کرد .- اه . ک.... حمال مگه صد بار نگفتم با سیگار نیا اینجا آقا سیا ؟-- تو که گاییدی ما رو . تو که صبح تا شب داری دود می خوری اینم روش .- عجب خریه . خاموشش کن بابا . گلوم درد می گیره .-- خوب بابا بیا آقای پاکیزه .سیگارشو انداخت دم در و با پاش لهش کرد .- سیا این دختره رو میخوای ؟-- کیو ؟ ساناز ؟- آره . اگه نمی خوای بیارمش اینور-- از تو چه پنهون آبجیمو می خوام بیارم . ولی روم نمی شه دکش کنم .- خره اون خودش فهمیده . خودش به من خبر داد .-- دمش گرم . بابا در نمیاد به خدا . خیلی گرفتارم نیما . قسطای این خونه هم که نموده ما رو .- پس بگم بیاد اینور ؟-- طلب داره ازم . امروز فردا پولشو بدم بعد . زشته . گناه داره بنده خدا .- بگو چقدره ؟ من بهش میدم . بعدا از تو می گیرم . خوبه ؟ من یه چند روزی می خوام برم مسافرت . می خوام بیاد پیش احمد وایسه .-- فکر کنم 110 تومنه . الان داری بده من خودم بدم بهش . اینجوری بهتره .- باشه . بیا اینممم ..... 100 و اینم ده . بهش بگو نیما گفت صبح بیاد اینجا .-- اوکی . - هو سیا . الان نری کاری دستش بدی ها .-- خفه بابا . حالا بذار بیاد اینور ، بعدا صاحابش شو . بعدشم فروشنده ما عین ناموسمون . مثل این پسر کس خوله که ته پاساژ بود که نیستم . چی بود اسمش ؟- سهراب-- ایول سهراب .- برو بابا . برو به کارت برس .ده بیست دقیقه بعدش سر و کله مامان و بابا پیدا شد . عمه خانم که طبق معمول قربون صدقه برادر زادش میرفت . بابا هم که غرغرش شروع شد . - بچه ده هزار بار گفتم لباس ساده بدید دست مردم . چیه اینا ؟ قلاده هم دارند . نیگا کن . آخه اون قرمزه رو کی می پوشه ؟-- پدر من دوباره شروع کردی ؟ بابا خوب حتما می خرن که ما هم میاریم دیگه . سلیقه آدما با هم یکی نیست که .- آخرش نیرو انتظامی میاد همه اینا رو جمع می کنه می بره . -- گیر دادی دوباره ها . من چیکار کنم ؟ بازار پره از اینا . خوب برن جلوی تولیدی ها رو بگیرن .... ببینم مگه ما کاری به کار شما داریم . مگه تا حالا پرسیدیم چرا خرج بنگاهی رو دولا پنا می کنید تو پاچه مردم ؟باز ساکت شد . ولی معلومه بازم داره زیر لب فحش میده . - جایی هست لباس آدمیزاد بفروشن اینجا ؟مامانم بیرون بود و داشت ویترینو نیگاه می کرد . آدرس دو سه تا کت شلوار فروشی رو به بابا دادم و رفت .انگار مامان داره با یکی سلام و علیک می کنه . هیچی اینجا هم فامیل پیدا کرد . اومدم دم در . ماتم برده بود . یعنی چی ؟ اینا که مهسا و مامانشن . مامان از کجا اینا رو می شناسه ؟....؟