انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

خاطرات من کمی شاد ، کمی ...


مرد

 
قسمت هشتم


وقتي زنگ زده بود بهش ميدونستم يه خبري شده كاش 2 روز جلوتر اين كارو ميكرد . مغازه چقدر شيك شده بود ،انگار تازه متولد شده بود .لعنت خدا به من كه دباره شكستمش .........
_ مگه نگفتي كه گفته به من علاقه نداره ؟
_چرا بخدا خودش گفت .
_من اومدم كمكش كنم ولي .. خرابش كردم خراب ..
صادق _ من ميگم ديگه نبايد ببينيمش تا ماهارو هم فراموش كنه ،نظرتون چيه ؟
نازنين _ منم همينو ميگم مغرور بود اين همه شما ميگيد براش زحمت كشيديد شمارو از مغازه انداخت بيرون .
صادق _ نه بابا بنده خدا بد برخورد نكرد با ما مگه نه ميلاد ؟
من _ نميدونم والا ،بيخيالش حلا كجا بريم ؟
سميه _ راست ميگه اونم از خوشحالي ما خوشحال بود نبود بچه ها ؟
تو صورتش نگاه كردم اشگ تو چشماش حلقه زده بود ،همگي به هم يه نگاه انداختيم منم بيخيال تو خيابونا ميچرخيدم نفهميدم چطوري شد توي دربند روي تخت يه قهوه خونه نشسته بوديمو من سميه تو بقلم بود صادقم همش صورت نازنينو ميبوسيد .
بعد از خوردن ناهار قليون سفارش داده بودبمو داشتيم قليون ميكشيديم .
نازنين _ اصلا جريان اين سعيد شما چيه دقيقا برا ما بگيد نما هم بدونيم .
صادق _ من زياد در جريان نيستم ،ميلاد و سميه جون ميدونن .
سميه_ من داغوننتر از اين حرفام كه بتونم تعريف بكنم . میلاد تو بگو
همه نگاها به من جلب شد منم برا مسخره بازي برگشتم به پشتم نگاه كردم
من _ با منيد ؟ من ؟ باشه ميگم بعد يه زير سيگاري گذاشتم وسطمونو دستامو كوبيدم به هم :
يه جونمرد يه هزاري بزاره تو كشكول من شروع ميكنم .
صادق _ خفه شو بابا كون گشاد انگار داره معركه ميگيره .
با پشت دستي كه نازنين زد تو دهنش منو سميه پهن شديم رو تخت از خنده .
صادق_ چيه حاجي؟ بعد با تعجب مارو نگاه كرد يكم به نازنين نگاه كرد . آهان ببخشيد يادم نبود تنها نيستتيم ..
.......
سعيد نزديكاي پاييز پارسال بود كه با رويا آشنا شد ،طبق گفته خودش خيلي دوست داشته با يه دختر دوست بشه ولي فكر ميكرده دخترا ازش خوششون نمياد
نازنين_ اون كه تيپ و قيافه خوبي داره چرا اين فكرو ميكرده ؟
من_ خوب بار اول همه اين احساسو دارن بزار بگم متوجه ميشي . با رويا از طريق اينترنت آشنا ميشه از چند روزي منتظر زنگ رويا ميمونه اون موقه ها سعيد پيش عموش كار ميكرد .تا اينكه رويا زنگ ميزنه بزارید روز اولشونو همونطوری که سعید تعریف کرد از زبون خودش بگم ...........
گوشيو با ترس عجيبي كه تو تنم پيچيده بود از دست عموم گرفتم يه نفس عميق كشيدم گوشي تلفنو نزديك دهنم كردم با صدايي از ته گلوم گفتم بفرماييد
_سلام خوبي سعيد اين كي بود ؟
_سلام رويا خانوم هيشگي كارمندمه.
عموم يه چپ نگام كرد بعد مثل اينكه 2 زاريش افتاده باشه خنديد يه بيلاخ بهم نشون داد
_اوه اوه چه رسمي رويا خانوم رويا صدام كن اوكي ؟
تو دلم گفتم اوه اين چقدر پررو حرف ميزنه
_چشم
_چشات بي بلا عزيزم ببخشيد دير زنگ زدم اخه تا الان خواب بودم ديشب تا 4 بيدار بودم
_چي كار ميكردي
_هيچي
_اهان
_تو هميشه انقدر كم حرفي ؟ راستي امشب كجايي جيگر؟
تو دلم گفتم خدا اين چه گرگيه به ما انداختي
_معمولا اره كم حرفم . امشبم جاي خاصي نيستم معمولا شبا تو تختمم چطور مگه؟
_چه خوب كه كم حرفي راحت بهت زور ميگم . چه پسر خوبي ببينم تو تختت يه جاي خالي برا منم داري ؟
واي خدا اون موقع چقدر ترسيده بودم هول كرده بودم عين اين اسگلا جواب دادم
_نه نميدونم بزار ببينم مامان اينامو ميتونم بپيچونم .
با گفتن اي جمله عموم زد رو پيشونيش اروم گفت بچه ننه بازي در نيار هر چي گفت با قدرت جواب بده
تو همين حال رويا اونطرف زده بود زير خنده . خنده كه چه عرض كنم غش كرده بود
_پسر چقدر تو باحالي (شانس اوردم فكر كرده شوخي كردم ) حالا امشب ميتوني بياي همديگرو ببينيم ؟
_با صدايي يخ زده گفتم اره ميام كجا بيام باشه ساعت 10 پونك .اره ماشين دارم . نه دير نميكنم زود ميام مرسي چشم مواظبم باي
با صداي بوق تلفن به خودم اومدم تلفن قطع شده بود بوق بوق ميكرد ولي من مثل مسخ شده ها گوشي دستم بود تلفن قطع كردم نشستم رو صندلي به يه نقطه خيره شده بودم .
_چي شده چرا ماتت برده حلا ما غريبه شديم يه خبر به ما ميدادي حالا طرف كي هست
با صداي عموم به خودم اومدم
_ چي ميبافي برا خودت يه غلتي كردم مثل خر موندم توش دستم به دامنت ماجرا رو كامل براش توضيح دادم .گفت : خوب خره همه از خوداشونه يه دختر مايه دار بياد باهشون رفيق شه حالا تو اولين نفري كه مخشو رديف كردي تمام خصوصيات تيغ زدن و داره ببينم بلدي يا نه . ميتوني اسم منو زنده نگه داري يا نه
_يه لبخند زدم گفتم حالا ماشينتو ميدي يا نه ؟
_كوفت نيشتو جمع كن خوب از اول همينو ميگفتي كه ماشين ميخواي نوكرتم هستم فقط از اينجا 9 بايد راه بيفتي تا 10 پونك باشي اون موقع شب ترافيكه
يه چشمك زدم گفتم حله فقط امار مامان اينا رو داشته باش الان زنگ ميگم شب خونه توام.
_ باشه همه گند كاريات گردن منه بيچارس
_عمو من برم خريد ؟
_هيجي ديگه امروز تعطيل كردي ديگه نه ؟ برو حالشو ببر فقط اگه زدي زمين ياد منم باشيا
صورتم از خجالت سرخ شد ديگه حرفي نزدم تا ساعت 5 6 خودمو به كاراي مغازه و جواب دادن مشتريا مشغول كردم " توضيح درباره عموم كه لازم ميدونم بگم اينه كه ختم خار كسه هاس اون زمان هر دختري كه در مغازه ميومد تا مخش خورده نميشد از در خارج نميشد با اين كه مدت كمي پيش عموم بودم ولي خب يه چيزايي ياد گرفته بودم ازش " عقربه هاي ساعت ديواري ساعت 6 نشون ميداد به عموم گفتم من برم ارايشگاه و خريد لباس ميخوام جلسه اول كم نيارم يه لبخندي زد گفت ببين مردم برا 250 گرم گوشت چيكار ميكنن برو عمو خوش باشي .
از اين حرف عموم خوشم نيومد مگه من چيكار كردم كه فكر ميكنه دارم واسه دختر خودكشي ميكنم."خداييشم اون موقع خيلي شوق داشتم يه جورايي پرواز ميكردم " رفتم ارايشگاه صورتم و صفا دادم ريشامو مدل در امتداد دماغ زدم از ارايشگاه زدم بيرون يه پيك متوري گرفتم رفتم سمت وليعصر يه شلوار پارچه اي مشكي يه پيرهن نوك مدادي با يه كفش ساق دار مشگي گرفتم سريع با يه متوري برگشتم سمت مغازه . مغازه ما 2 طبقه بود از در كه وارد ميشدي روبروت يه راه پله اهني داشت كه ميرفت سمت بالا طبقه بالا چيز خاصي نداشت يه زير انداز يه گوشه افتاده بود براي استراحت و نماز خوندن 4 تا صندلي با يه ميز كه عموم هر وقت مهمون داشت ميرفتن بالا ميشستن .
از در مغازه كه وارد شدم عموم داشت با يه دختره حرف ميزد ساعت نزديك 8 بود يه سلام كردم مستقيم از پله ها رفتم بالا سريع لباسامو عوض كردم شلوارم و برداشتم جيباشو خالي كردم رو ميز يه نگاه به ميز انداختم با خودم گفتم چيزاي كه لازم داريو بردار كه الكي جيبت قلمبه نشه اول عطرم و برداشتم درشو باز كردم خوب به كل پيرهنم و پشت گوشم ماليدم اخه ديده بودم عموم هر وقت ميخواد بره سره قرار پشت گوشش عطر ميزنه با اين كه دليلشو نميدونستم ولي اين كارو با دقت انجام دادم و گذاشتمش تو جيبم . نگاهمو انداختم رو ميز كيف پولم و برداشتم هنوز يه 20 30 هزار تومني برام مونده بود با غصه نشستم روي ميز مثل اين عزا دارا رفتم تو خودم پاكت سيگارمو از رو ميز برداشتم يه نخ سيگار روشن كردم شروع كردم كام گرفتن با خودم گفتم احمق جون دختر بازي پول ميخواد تازه وسطاي برج شده برات 30 تومن بيشتر نمونده تازه اينم امشب به گا ميره و تو ميموني با يه جيب پر از خالي با حرص خاصي از سيگارم كام گرفتم يه كم با دودش بازي كردم يه كم احساس ارامش پيدا كردم دو تا كام سنگين ديگه گرفتم سيگارم و انداختم زير پام لهش كردم از جام بلند شدم كيفم و گذاشتم تو جيبم گفتم خدا بزرگه به قول عموم دخترا رو بايد تيغ زد نه اينكه براشون پول خرج كرد يه لبخند زدم سيگارم و با فندكم و تو جيبم جا دادم يه نگاه رو ميز انداختم چيزي جز يه مشت كاغذ پاره رو ميز نمونده بود كه گذاشتم تو جيب شلوار قبليم شلوارم و پيرهنمو تا كردم گذاشتم رو ميز اروم و با ابهت خاصي از پله ها اومدم پايين.
"با پايين اومدن من از پله ها يه فصل جديدي تو زندگي من باز شد اون روز يه احصاص برتري در وجود من فرياد ميكشيد كه من از همه سر ترم همين حص به من اعتماد به نفس ميبخشيد "
عموم هنوز پشت ميزش نشسته بود و با همون دختره كه رو صندلي جلوي ميز نشسته بود داشتن حرف ميزدم با خودم خنديدم گفتم چه دخترايي كه با هزار اميد روي اين صندلي نشستن ولي چند روز بعد كه طبقه بالا شهيد شدن همه روياهاشونو نقش بر آب شده ديدن و فهميدن كه تمام اين حرفا و محبت ها يه دليل بيشتر نداشته و اونم چيزي جز شهوت زياد عموي من نبوده .
رفتم نزديك ميز هنوز عموم به من نگاه نكرده بود . اروم گفتم مهندس من برم اگه كاري ندارين ساعت 8:15 بود يه نگاه بهم انداخت و نگاهش روم قفل شد دختره ام يه نگاه عجيبي بهم كرد . عموم با دست زد به كنار ميز گفت مشا الله خوش تيپي تو خونمونه . دختره يه لبخند زد به عموم يه نگاه كرد گفت حالا تو چرا جو گرفتت من كه بهت گفته بودم برادر زادت خيلي نازه . من يه آن جا خوردم ولي به رو خودم نيوردم با اعتماد به نفس كاملي كه از چند دقيقه پيش تو خودم پيدا كرده بودم با يه حالت برتري با يه صداي خشك گفتم
_ چشماي ناز شما ناز ميبينه عزيزم . دختره يه ابخند نازي زد
_گفت به چشاي شما كه نميرسه . آدمو جادو ميكنه و ميسوزونه
با شنيدن اين جمله ياد سارا افتادم كه اولين بار اون درباره چشام بهم گفته بود ديگه حرفي نزدم به عموم نگاه كردم گفتم مهندس اگه اجازه بدي من مرخص شم دست كرد تو كشو كارت ماشين با كليدش و داد گفت مواظب باش خوش بگذره يه چشمك زدم گفتم مرسي فعلا از مغازه زدم بيرون در ماشين وباز كردم نشستم تو ماشين.
ماشين و روشن كردم "عموم يه پژو 405 مشگي داشت " تو اينه يه نگاه به خودم انداختم بعد يه اخم ناز كردم گفتم اين دفه ابروهام يه كم خراب كرده ولي اشگال نداره داش سعيد شما يه دونه اي ذاتن خوشتيپي يه خورده به خودم نگاه كردم با اينكه نميدونستم اين اعتماد به نفس از كجا اومده بود ولي از داشتنش احساس خوبي داشتم ولي يه كم دلم شور ميزد. طبيعي بود بابا دفه اولم بود ميخواستم برم سر قرار "اگه اخرش و ميدونستم عمرا نميرفتم " . با خودم گفتم احمق محكم كوبيدم رو پيشونيم خره از كجا ميخواي طرف و بشناسيش مگه ديديش حتي نپرسيدي چي ميپوشي با چي مياي . بادا باد ميرم يه جوري پيداش ميكنم . كمربندم و بستم "نكته آموزشي" گذاشتم دنده يك راه افتادم يه خورده الكي چرخيدم ساعت نزديك 9 بود حركت كردم سمت پونك تو مسير انقدر تو فكر بودم كه نفهميدم كي ساعت شد 9:40 دقيقه من تازه رسيدم ميدون ونك انقدر تو ترافيك مونده بودم عصبي شده بودم رفتم سمت ادرسي كه داده بود پيچيدم تو خيابون مورد نظر دم همون پيتزا فروشي مورد نظر رسيدم يه دنده عقب گرفتم يه كم عقب تر پارك كردم . به دور و اطرافم خيره شدم از ماشين پياده شدم پاكت سيگارمو از جيبم در اوردم يه دونه سيگار روشن كردم شروع كردم با حرص سيگار كشيدن. كنار پيتزا فروشي لوازم ارايشي فروشي بود . خدا چقدر اين تو هلو جمع شده حالا شانس ما رويا خانوم يه بيوه زن ترشيده از كار در مياد يه خنده كردم گفتم باشه خوب برا دست گرمي بد نيست تازه صداش كه قشنگ بود من با صداش حال ميكنم . يه نگاه به ساعت انداختم تغريبا 10 شده بود با خودم گفتم خره سر كاري يه دونه سيگار ديگه روشن كردم همين طور كه به در ماشين تكيه داده بودم شروع كردم از سيگارم كام گرفتن داشتم به خودم فحش ميدام كه برا چي اومدم شك نداشتم كه اسگل شدم تو همين حال و هوا بودم نگاهم سمت پياده رو بود كه يه دختر نظرم و جلب كرد . دقيقا جلو پيتزا فروشي قدم ميزد گفتم نكنه خودش باشه يه نگاه خريدارانه انداختم .پشتش سمت من بود قد حدود 160 بدن نازي داشت ولي يه مقدار پر بود مانتو سفيد كوتاه نازكي كه پوشيده بود خيلي جلب توجه ميكرد با يه شلوار سفيد كه به زور به مچ پاش ميرسيد و از همه تابلوتر يه شال قرمز جيغ كه از 800 فرسخي الارم ميزد . با خودم گفتم اگه اين باشه كه راه به راه ميگيرنمون . يه كم چرخيد سمت من اولين چيزي زد تو ذوغ من بينيش بود كه يه انهناي خوفي داشت با خودم گفتم زكي اين كه كلنگيه . چند لحظه بعد كاملا چرخيد سمت پايين خيابون صورتش كاملا جلوي من بود سيگارم از دستم افتاد خدا وايييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي ييي اين چيه. يه ارايش فوق الاده تند با اون تيپ تابلوش . اب دهنم خشك شد با خودم گفتم خودمونيما به جز دماغش همه جاش خوشگله 2 تا مش قرمز رو موهاش بود كه با يه فرق از كنار اومده بود رو صورتش ابروهاي نازك مشگي . چشاش با ريمل و سايه تندي كه زده بود قابل شناسايي نبود . يه كم صورتش لاغر و كشيده بود . به لباش يه رژ سرخ ماليده بود كه ادم و حوسي ميكرد بره ازش لب بگيره . خومونيم راست كردم ديدمش . خودم و جمع و جور كردم اومدم يه كام از سيگارم بگيرم ديدم خاموش شده به حرص فيلتر سيگارم و كوبيدم زمين يه دست تو موهام كشيدم يقه پيرهنم و صاف كردم عطرم و از جيبم در اوردم به پشت گوشام ماليدم . يه نفس عميق كشيدم كه اماده شم براي رفتن جلو شك نداشتم كه خود رويا خانومه اومدم تو پياده رو تصميم گرفتم با پرستيژ خاصي باهاش بر خورد كنم به قول خودمون كم نيارم با خودم گفتم سنگين راه ميريا طوري كه زمين زير پات بلرزه هنوز قدم اول بر نداشته بودم كه پام به يه سنگ گير كرد با صورت خوردم زمين واي چقدر زايه شدم يه نگاه انداختم بهش ديدم حواسش نيست مثل فنر از رو زمين پا شدم رفتم سمت ماشين صندق عقبو باز كردم يه بطري اب برداشتم دستام نم دار كردم و خاك شلوارم و تكوندم دستمو گذاشتم رو زانوم واي عجب سوزشي داره فكر كنم زخم شده . ريدي با اين ابهتت همين طور داشتم با خودم غر غر ميكردم درب بطري اب و بستم انداختم توي صندوق عقب در بستم با ريموت ماشينو قفل كردم . اومدم برم تو پياده رو كه يه 206 البالويي اومد پشت ماشين جلو پام وايساد هنوز كامل تو پارك نيومده بود من مزاحم بودم . به دليل نور شديد چراغ ماشين توي ماشين قابل ديدن نبود فقط يه صدا از تو ماشين اومد :
_ اقا ميشه لطف كنين بريد كنار من درست پارك كنم .
_ چشم حتما خانوم
_مرسي
چيزي نگفتم اومدم تو پياده رو يه لحظه خشكم زد خيره موندم برگشتم سمت 206 حالا توي ماشينو از بقل ميشد ديد .واي نه خودشه اين روياس .اون صدا صداي خودش بود شك ندارم درب ماشين باز شد تمام اعتماد به نفسم نابود شده بود دستام ميلرزيد زبونم خشك شده بود تو دهنم نميچرخيد (اون حالت و خدا نصيب هيچكسي نكنه) يه پاش و گذاشت بيرون دلم ريخت پايين . انگار فيلم بود قرار بود سوپر استار فيلم از ماشينش پياده شه تصاوير اروم از جلو چشام رد ميشد . از ماشين پياده شده با يه ارامش خاصي سرش چرخيد سمت عقب ماشين بعد با همون ارامش چرخيد سمت جلو در ماشين و بست عينك شبشو زد به چشماش اروم مانتوشو با دستش كشيد پايين صاف كرد سمت من وايساد .منم مثل ميخ وايساده بودم هيچ صدايو نميشنيدم مسخ شده بودم . يه مانتو شلوار مشكي تنگ با يه شال حرير قد دقيقا 168 با يه بدن بي نقص پاهاي نازك و كشيده از مچ به سمت رونش با يه تناسب خاصي درشت ميشد . يه باسن كوچيك كه تو اون مانتو واقعا جلب توجه ميكرد يه شكم متناسب با بدنش سينه هاي ريز ي داشت ولي قشنگ بود صورت نازو معصومش كه ادم از ديدنش سير نميشد لباي كوچيك و ناز با گونه هاي برجسته يه بيني كوچيك عمل شده چشم و ابرو كشيده مشكي ........ اين مشخصات دختري بود كه روبروي من بود حدودا 1 متري فاصله داشتيم با هم . چند قدم اومد جلو من هنوز گيج بودم . هنوز محيط اطرافم صحنه اهسته بود .
_اقا با شماهستم
به خودم اومدم ديدم روبروم وايساده . خدا رو شكر كه عينك داشت چشماشو نميديم وگرنه عمرا صدام در نميومد.
_ببخشيد حواسم نبود جانم؟
_عرض كردم مشگلي پيش اومده كه اينطوري نگاه ميكنين ؟
واي 3 شد حالا چي بگم خودم و جمع جور كردم گفتم نه يعني اره شايدم بايد بگم سلام رويا خانوم . از اين حرف من يكم جا خورد مكثي كرد خيلي اروم وبا يه لبخند معني دار دستشو اورد سمت عينكش و اونو برداشت . نه حالا داشت منو نگاه ميكرد منم تو چشاش زل زده بودم گلوم خشك شده بود يه ابروشو انداخت بالا طوري كه اون يكي چشمش يه كم تنگ شد تو صورت زل زد خيلي كش دار گفت :
_ سلام . اقا سعيد ؟
سريع چشامو ازش دزديدم به زمين نگاه كردم گفتم
_ بله خيلي از زيارتتون خوش بختم .
_ واي چه باكلاس منم همينطور عزيزم .
يه نگاه خريدارانه بهم انداخت با مكث ادامه داد .
_ عزيزم اينجا خوب نيست وايساديم سوار شو بريم
_ باشه فقط منم ماشين اوردم با كدوم بريم ؟
_ با ماشين تو ميريم من خونمون دو تا خيابون پايين تره اينطوري بهتره
_چشم پس بفرماييد رويا خانوم .
رفت سمت در ماشين منم از پشت راه افتادم . واي عجب تيكه اي گيرم افتاده بايد دو دستي بچسبمش اينو با خودم گفتم يه نگاه ازپشت به بدنش انداختم خدايي بي نقص بود . رسيد دم در ماشين سريع در و براش باز كردم نشست تو درو بستم . از جلو ماشين با غرور رد شدم يه نگاه تو پياده رو انداختم ديديم خبري از دختره نيست فقط 3 تا پسرو ديدم كه با حصرت منو نگاه ميكردن . حس پيروزي و برتري در خودم ميديدم كه باعث شد دوباره اعتماد به نفسم بر گرده با يك حالت خاصي نشستم تو ماشين درو بستم .
_سعيد يه خواهش
_ برگشتم سمتش . جان شما امر كن .
_ منو رويا خالي صدا كن
_ سخته ولي چشم سعي ميكنم .
_ اوف اين حيايي كه تو داري منو كشته .
يه چشمك براش زدم يه نگاه تو ايينه ماشين انداختم . برق شادي چشمام انقدر تابلو بود كه خودم ميديدم .
ماشينو روشن كردم راه افتادم .
_خب رويا جان كجا بريم ؟
_ راستش "با تامل ادامه داد " برو سمت شهرك غرب .
دلم ريخت پايين با خودم گفتم من تا اينجاشم زوري اومدم بلد نيستم برم شهرك غرب . بي خيل بابا ميريم يه چيزي ميشه ديگه .
_ چشم يه لبخند زدم گفتم فقط من از اينجا بلد نيستم ادرس بده .
_ يه خنده معني دار كرد . گفت حله برو دارمت .همين و مستقيم برو تا ادامش .
_باشه غزيز فقط كجا داريم ميريم ؟
يكم رو صندلي خودشو جا بجا كرد دست چپشو انداخت پشت صندلي من كامل برگشت طرف من
_ بيبن اولش بهت بگم من يكم رو راستم يعني هيچ حرفيو تو دلم نگه نميدارم اگه يه وقت چيزي گفتم ناراحت نشيا باشه ؟
_ باشه اتفاقا خوبه چيزي تو دلت نميمونه كه تبديل به كينه بشه .
_ ببين من امشب يه جايي تولد دعوتم . با خودم گفتم ميرم سر قرار اگه طرف كه تو باشي در پيتي بود طرف كه ميپيچونمش اگرم قابل تحمل بود كه شمارمو ميدم معضرت خواهي ميكنم و ميرم . ولي تو رو كه ديدم نميدونم چم شد كه داريم با هم ميريم تولد .
_ اگه مزاحم شدم بگو تا .... پريد تو حرفم نزاشت ادامه بدم
_ گمشو بابا ببين من اصلا انتظار ديدن يه جون خوشتيپ شيك پوش خوشگل جيگولو رو كه نداشتم . انقدر كه تو پاي تلفن يا تو همون چت چلمن بازي در اوردي گفتم طرف چلمنه .
زدم زير خنده . نميدونم چرا حرفاش برام دلنشين بود و اصلا ناراحتم نميكرد با اين كه كلا زود رنجم . با لبخند جواب دادم :
_ اون كه اول گفتي مشگل چشماته كه اينطوري ميبينه .اينطوريام كه تو ميگي نيست تظر لطفته.دوميشم خوب دفه اولمه با يه دختر حرف ميزنم و قرار ميزارم .
_اره جون عمت يعني ميخواي بگي دخترا ي اين دوره زمونه يه هلويي مثل تورو سالم گذاشتن پسر من خودم ختم روزگارم .
انقدر خودمونيو راحت حرف ميزد كه احصاص ميكردم سالهاست ميشناسمش خيلي ريلكس با هم حرف ميزديم .
يه سيگار از تو پاكت در اوردم گذاشتم گوشه لبم فندك ماشينو زدم داغ شه بهش گفتم حالا كم كم متوجه ميشي كه راست ميگم . فندك پريد بيرون برداشتمش سيگارمو روشن كردم يه كم شيشه ماشينو كشيدم پايين دقيقا يادم نيست يا اواخر شهريور بود يا اوايل مهر ماه یه باد خنک میخورد یه صورتم که احساس قشنگ منو تکمیل میکرد .یه کام از سیگارم گرفتم دودشو با زرافت خاصی از لای شیشه دادم بیرون با خودم داشتم حال میکردم .
_ تو همیشه انقدر ساکتی همش من باید حرف بزنم ؟
_ چی بگم از خودت بگو ؟
_ تو بگو
_ من یه خانوم جوونم که در استانه 20 سالگی قرار دارم و درس مرسم تعطیل کردم دارم از زندگی لذت میبرم تک دختر خونواده هستم. بابام یه شرکت بازرگانی داره یه دفتر اینجا داره یکی تو دبی کاری به کار من و مامان نداره دائم میره دبی و میاد مامانم که تنها رفیقمه و خیلی با حاله حالا ببينيش متوجه ميشي .همین .
_ چه خوب و مختصر توضیح دادی . خوب منم فرزند سوم خونوادمم دو تا خواهر بزرگتر دارم که ازدواج کردن . یه مامان دارم یه بابا که هیچ کاری بهم ندارن . بابام بساز بفروشه منم خودم دفتر خدمات کامپیوتری دارم . " از دروغ های که گفتم عذاب وجدان گرفتم ولی چی میگفتم"
_ چه خوب پس در اینده مشگل مسکن نداری بابات برات برج میسازه .
با خودم گفتم اره ارواح عمش .یه لبخند ملیح تحویل دادم.به سیگار تو دستم نگاه کردم یه کام ازش گرفتم و از شیشه انداختمش بیرون .
طی مسیر دیگه حرفی رد و بدل نشد . طبق ادرس پیش میرفتم رسیدیم دم یه خونه ویلایی ته یه خیابون خلوت .
_ نگه دار همین جاس . تولد دوستمه اسمش مانداناس . حالا میبینیش خیلی نازه اینجا خونه دمست پسرشه فقط واسه پول پسره باهاش میپره. بریم تو فقط با من یه خورده گرم تر باش کسیم نفهمه تازه با هم دوست شدیما . من این جمع و 3 ماهی میشه ندیدم .
_ برو دارمت . با خودم گفتم خره حالا که این هوری بهشتی نسیبت شده انقدر شافتول بازی در نیار یه وقت نظرش عوض میشه ها .تصمیم گرفتم احساس کنم یکی از دوستای صمیمیم کنارمه کاریم به جنسیتش نداشته باشم . از ماشین پیاده شدم قفل فرمون زدم . دیدم هنوز تو ماشین نشسته گفتم پرنس من منتظر باشن الان دربو براتون باز میکنم یه لبخند برام زدو افتاب گیر جلوشو داد پایین یه نگاه به خودش انداخت. منم سیگارم و گزاشتم تو جیبم درو بستم رفتم سمتش درماشين و براش باز کردم اروم و با وقار از ماشین پیاده شد . عشق میکردم با یه همچین موجودی اشنا شدم . درب ماشینو بستم.با هم رفتیم سمت در . جلو درب خونه که رسیدیم زنگو که زد تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شده . با خودم گفتم احمق بین یه مشت بچه پول دار میخوای بری چی بگی ؟ اونا به تو میخورن 3 سوت میفهمن چی کاره تشریف داری . عمرا اگه جلو اين بچه سوسولا كم بيارم . هيچي نباشه 19 سال كونمون پاره شده تا شديم اين .
_ با تو ام کجایی درو 1 سال یش باز کردن
_هان اه پس چرا تو این 1 سال تو عوض نشدی ؟
_ اقای نمک دون افتخار میدین تشریف ببرین داخل ؟
_ خواهش میکنم پرنسس شما بفرمایین .
_ دست خالی میریم زشت نیس.
_مسخره مگه تولد بچه کوچیک اومدی پارتي دعوتيما.
_ میگما من که دعوت نیستم میخوای نیام؟
_نه عز
     
  
مرد

 
قسمت نهم

خلاصه بگم سعيد اون شب تو پارتي انقدر مشروب ميخوره احمق فكر مييكنه كه دلستره نميدونسته آبجو داره ميخوره .
نازنين _ مگه تااون موقع نخورده بوده ؟
من _ نه بابا سعيد از خونه واده مذهبيه اين حرفا توشون نبوده .
صادق _ يادمه از اون مهموني به بعد بود كه سعيد احل همه چي شد .
سميه _ آره اون موقع من در مغزشون ميرفتم سر بزير بودو محجوب . حتي يادمه دوستم ميخواست مخشو بزنه ولي سعيد از خجالتش هر سري ما ميرفتين از مغازه ميزد بيرون .
نازنين _ خوب بعد چي شد آقا ميلاد .
من_ از اونن روز به بعد بود كه سعيد همه زندگيش شده بود رويا ،چون رويا براش كار پيدا كرده بود تو يه شركت از مغازه عموش رفت منم زياد باهاش نبودم تا روزي كه فهميدم داره ميره خاستگاري .
نازنين _ يعني چند وقت بعد ؟
من _ فكر كنم زمستون بود .
صادق _ آره يادمه بهش گفتم تو اين وقت كم شناختيش ؟ بهم گفت آره حاجي خدا يه فرشته به من كادو داده منم ميرم تا ازش بخوبي مراقبت كنم ،اگه باهاش بخوام دوست بمونم شايد اين فرشته بشكنه .
نازنين _ وضع سعيد خوبه از نظر مالي ؟
من_ نه ولي رويا اينا وضعشون خوب بود برا پدر مادرش پول ملاك نبود .
صادق_ سعيد نامزد كرد و تو عيد بود كه ميخواستن با ماشيني كه باباي رويا برا سعيد خريده بود برن شمال .
سميه _ ماشين ؟ الان ماشينه كجاس ؟
من _ هيچكس ميدونه سعيد با اين كه به نامش بود بعد از اينكه از بيمارستان اومد بيرون نرفت دنبالش .
نازنين _ بس كه احمقه .
من و صادق و سميه يه نگاه با تعجب انداختيم بهش .
نازنين_ چيه خوب آدم مالشو كه ول نميكنه .
من _ سعيد با مرگ رويا اونم 3 روز مونده به عروسيشون زندگيش از هم پاشيد ميخواي بره دنبال اموالي كه مال رويا بوده ؟
نازنين _ الاهي چقدر غم انگيز . خوب ولش كنيد بابا دلمون گرفت پاشيم بريم يه فري بخوريم .
اونروز با اينكه از نازنين متنفر شدم از طرز فكرش ولي تا شب تحملش كردم و با هم گشتيم .
شب دم درب خونه سميه اينا وايساده بودم .
_خوب برو تو خونه تا منم برم .
سميه _ من امشب ميخوام با خودم فكر كنم .
من _ در چه مورد ؟
سميه _ فكر ميكنم در حق سعيد بزرگترين جنايت رو مرتكب شدم .
من_ اينطوري فكر نميكنم ولي هر طوري كه خودت مايلي .
بدون اينكه منتظر جواب بمونم راهمو كشيدم . رفتم سمت خونه پياده تو خيابونا قدم ميزدم ،تو دلم داشتم به زمين و زمان فوش ميدادم ،آخه احمق اين همه دختر چرا رفتي سراغ سميه ؟ تنها دختري كه با سعيد رابطه برقرار كرده بود فحس بدي داشتم نميدونستم بايد چيكار كنم .
....................................................
نزديكاي ظهر بود توي خونه نشسته بودم و پاي كامپيوتر توي اتاق خودم ، داشتم به اين فكر ميكردم كه برگردم دانشگاه حالا كه مامان حاش بهتره ميتونم با خيال راحت برم دنبال درسم . ترم قبل بود مرخصي گرفتم تا بتونم بيشتر پيش مامان باشم ،مريضيي قلبيش باعث شده بود كه هم من هم بابا خيلي بهمون فشار بياد ،بنده خدا علي داداشمم كه سني نداره اونم داغون شد ولي خدارو شكر الان كه حالش بهتره ميتونم برم دنبال درسم .از جام بلند شدم و از درب اتاقم اومدم بيرون يه نگاه به پزيرايي كوچيكمون با چندتا مبل ساده انداختم به درب بقل اتاق خودم و علي نگاه كردم نيمه باز بود يه نگاه انداختم داخل ديدم مامان رو تخت دراز كشيده آروم رفتم بالا سرش پيشونيشو بوسيدم و از اتاق اومدم بيرون ،هميشه وقتي به فضاي خونه نگاه ميكردم تصميم ميگرفتم زندگي شخصيم اينطوري نباشم فمثل بابا تو سن 50 سالگي كار نكنم و بتونم يه آينده مطمئن برا خودم و خونوادم فراهم كنم
تو همين فكرا بودم كه زنگ موبايلم رشته افكارم رو پاره كردفصدا از توي اتاق بود پس رفتم توي اتاق شماره سميه بود .
_ سلام عزيز دل
سميه _ سلام ميلاد كجايي ؟
من _ خونه
سميه _ بيا دم در كارت دارم بايد باهات حرف بزنم .
من _ پاييني ؟
سميه _ آره
من _ اومدم .
گوشيرو قطع كردم و به سرعت از خونه زدم بيرون از پله ها رفتم پايين و درب خونه مامان بزرگمو زدم بهش گفتم دارم ميرم بيرون كه مواظب مامان باشه .
...............
روي تخت توي يه قهوه خونه دنج تو دركه نشسته بودم داشتم آروم قليونمو ميكشيدم .
_ خوب عزيزم كارتو بگو .
سميه _ من تصميمو گرفتم .
_ خوب ؟
سميه _ من با تو ميمونم چون هيچ مشگلي نميبينم كه از هم دور بشيم .
_ منم همين نظرو دارم يه چيزه جديد ميگفتي خوب
سميه _ يه دقيقه جدي باش ميلاد . فقط بايد از سعيد دور بشيم خيلي دور ،اون بايد خودش خودشو پيدا كنه نه من ميتونم كمكش كنم نه تو .
_ ولي اون تنهاس ..
سميه _ اون بايد خودشو پيدا كنه
_ خوب شايد تو راست ميگي ولي من فكر ميكنم كه الان زوده براش ......
اون روز يه چند ساعتي با هم صحبت كرديم و تصميم بر اين شد كه من ديگه پيشش نرم ،سميه هم همينطور اگرم جايي ديديمش خيلي سرد و معمولي باهاش برخورد كنيم .
يادمه روز تولد فرشته بود سعيد وديدم شكسته تر بود ،با صادق و نازنين و سميه اصلا بهش محل نزاشتيم ،اون تنها نشسته بود كنار رضا ،تنها كسي كه اون زمان باسعيد مونده بود رضا بود و حرف مارو قبول نكرد . خوشحال بودم سعيد با يه دختر داره صحبت ميكنه فاحساس ميكردم خيلي صميمي شدن با هم ولي بازم از اون چشماي پر شور هيچ خبري نبود ،اون چشمايي كه هميشه برق ميزد و توش هميشه يه حاله اي از اشگ داشت فمن كه پسر بودم ميترسيدم تو چشاش زل بزنم ولي الان خشك و بي روح بود ....
بعد از اون روز من رفتم اصفهان دنبال كاراي دانشگاه همين امر باعث شد كه از سميه دور بشم آمار سعيد و از صادق ميگرفتم بد جوري زده بود تو نخ دختر بازي ولي همه ما ميدونستيم كه برا اين اينكارو ميكنه كه به همه بفهمونه نياز به ترحم نداره و خودش ميتونه دوست دختر داشته باشه ،اينكارو بعد از اينكه آنيتا پيچيد شروع كرده بود ، يه جوري داشت خوشو تخليه ميكرد،
يادمه آخراي پاييز اومدم تهران سعيد با خيليا رفيق بود فروزي ميگفت حدود 9 تا دوست دختر داره ،با خيليا شرط بندي ميكرد سر مخ زدن ،من ميگم مريض بود ولي خيليا تشويقش ميكردن ،با همه بود ولي هيچكس خبر نداشت كه اون فقط با يه نفره اونم رويا .... تا اينكه قاطي كرد و همرو پيچوند و سعيد دوباره .....
زمان تهران بودنم يه سري هم به صادق زدم اون بچه هم داغون شده بود نازنين بعد از اينكه خوب تيغ زده بودش ولش كرده بود و رفته بود ،سعيد از روز اول خوب شناخته بودش به من گفت ولي من گوش ندادمو باعث شدم تا صادق اينطوري زجر بكشه فاز دخترا متنفر بود روش نميشد پيش سعيد بره چون روزي كه سعيد بهش گوش زد كرده بود با سعيد دعوا گرفته بود .
به سميه زنگ زدم شمارشو عوض كرده بود رفتم دم خونشون يه روز كامل منتظر شدم كه ببينم از در خونه مياد بيرون ،اومد ،منو ديد ،مثل يه رهگذر از كنارم گذشت و من فهمديدم كه آره داداش ميلاد بايد با هم قد خودت بپري نه با دختري كه چشم باز كرده باباش براش كم نزاشته ، اينو وقتي فهمديم كه سوار يه بي ام و شد كه يه پسره پشت فرمونش بود ،اون رفت و با رفتنش از خاطره منم رفت ،منو سميه 5 روز پيش با هم صحبت كرديم يعني پنج روزه با اين آشنا شده ؟ من بهش گفتم درسم تموم شه ميام خواستگاريت ،هيچي نگفت و خنديد ،من احمق بودم نه ؟
من برگشتم به اصفهان و شروع يه بازي جديد كه روزگار برام فراهم كرده بود و اما سعيد ....
.................................................................................................... ..........................................
ساعت 6 بود از اضطراب داشتم ميمردم فنفسم بالا نميومد ، از روزي كه سيستمارو زيادتر كرده بوديم يه پسره به اسم نيمارو آورده بودم پيش خودم ،هم كمكم تو كار باشه هم وقتايي كه ميرم سر قرار مجبور به بستن مغازه نباشم
مغازرو سپردم به نيما و زدم بيرون ، توي مسير همش فكرم دنبال اين بود كه خدايا نكنه اونجا كسيو بياره منو بزنه ، يا سر كار باشم ،فكراي زيادي تو مخم در اندازه اي كه نفهميدم كي تو خيابون معلم وايسادم يه نخ سيگار روشن كردم و دارم ازش كام ميگيرم . موبايلو از جيبم درآوردم تا ببينم ساعت چنده ساعت ده دقيقه به هفت بود ،يه كام سنگين از سيگارم گرفتم و زدم ته سيگار تا يه گوشه اي آروم بگيره فسرمو گرفتم سمت آسمون دودشو دادم بيرون ،با اين كار ميخواستم آرامشم برگرده .
_ اي كير تو دهنت ايتاليايي ،گندت بزنه مگه با اولته ؟
با صداي انريكو به خودم اومدم
من_ جانم
عسل _ كجايي شما ؟
_ كنار گل فروشي
عسل _ نميبينمت ، اينجا انقدر پسر منتظره كه تشخيص نميدم . دستت رو بگير بالا .
در حالي كه دستمو بردم بالا به اطرافم نگاه كردم يه پادگان دختر مدرسهاي از راهنمايي گرفته تا دبيرستاني پخش خيابون بودن .
(اونايي كه خيابون معلم رفتن ميدونن كه نزديك به 5 تا مدرسه دخترونه اونجا به پرورش شيرزنان اين مرزو بوم ميپردازه تا بعد از تمكيل آموزشهاي عاليه به آباد سازي اين مرزو بوم بپردازن حالا به طريقي كه شده )
_ديدي ؟
عسل _آره ۀبيا اين طرف خيابون سرنبش با دستم وايسادم .
موبايلمو قطع كردم و گذاشتم توي خيبم يه نفس آروم كشيدم و حركت كردم به اون سمت خيابون .
^_ اقا سعيد شمايي
اين سوال دختري ازم پرسيد كه روبروم وايساده بود ،موهاشو به زور زير شالش جا داده بود صورت تغريبا كشيده ولي پري داشت ،با آرايش ملايمي كه كرده بود خيلي ناز و تو دل برو شده بود ،سينه هاي درشتش با كمر باريكش توي مانتو تنگش خود نمايي ميكرد مخصوصا اون كون برجستش با ائ شلوار تنگو كوتاهش آب از لبو لوچه هر پسري راه مينداخت ،
من_ عسل خانوم ؟
^_ نه من دوستشم اوناهاش اون سمت خيابونه
از كنارم با يه خنده موذيانه رد شدو رفت ترك يه پسره سوار متور شد و رفت .
خداي من عجب تيكه اي بودا آروم رفتم اون سمت خيابون سر نبش يه دختر قد بلند لاغز اندام و عينكي با صورتي پر از جوش وايساده بود . كنارشم يه يه دختره خم شده بود داشت بند كفششو ميبست با اشاره دختر اوليه فهميدم كه عسل خانوم همونيه كه داره بنده كفششو ميبنده .
يه خورده تپل بود و با اون مانتو مدرسه با نمك شده بود هيكلش وقتي بلند شدو توي صورتم خيره شد خشكم زد . صورت گردو تپلش با اون موهاي خرذ شده اي كه از كنار مقنعه مدرسش تا روي گونه هاش اومده بود منو ياد عكس ابرو انداخت (هموني كه رو همه موبايلا هست از روي شو عكس گرفتن و روي همه موبايلا موجوده )
مثل آدماي مسخ شده بودم زبونم كار نميكرد ،اين همون زبوني بود همه دخترارو ميكرد تو قوطي ؟
عسل _ پس سعيد تويي ؟
_بله
عسل _ خوب منو ديدي حالا بگو كارت چيه .
_ ايشالا تو يه فرصت ديگه الان بايد برم بيمارستان آخه يكي از بچه ها تصادف كرده و حالش بده ايشالا تو يه فرصت ديگه
عسل _ باشه برو به سلامت .
_ فعلا خدا حافظ
ازشون دور شدم ،يه دستي توي موهام كشيدم ،خدايا با دل من اينكارو نكن ،رويا كجايي ؟ بيا پيشم كه بدجوري دلم هواتو كرده ،دلتنگتم ،ميترسم از روي كم بود يه كاري انجام بدم كه نبايد انجام بدم جون من بيا .
خاك تو سرت ،اگه عسل ديگه جواب تلفنتو نده چي ؟ دم مغاره بودم موبايلمو از جيبم در آوردم يه اس ام اس زدم براش و ازش معظرت خواهي كردم ،اونم برام جواب داد كه من هروز اون موقع از مدرسه ميام آخه كلاس كنكور ميمونم اگه خواستي ميتوني بازم بياي
از شدت خوشحالي بال در آوردم كه ازم ناراحت نشده ،يه نخ سيگار آتيش كردم و شروع به كام گرفتن كردم ، بعد از مرگ رويا اين اولين باري بود كه دلم شاد بود. من سعيد ملقب به ايتاليايي از بين اين همه دختراي جور واجور دافيو غيره دافي پولدارو بي پول بعد از رويا با يه نگاه دلم پيشه يه دختر دبيرستاني با لباس ساده مدره گير كرد .....
.................................................................................................... .............................................
با غزاله از در پيش دانشگاهي زدم بيرون ،اظطراب داشتم ،اولين قرارم بود ،با دوست پسراي دوستام يكي دوباري رفته بوديم بيرون ولي اين دفه اولي بود كه خودم قرار گذاشتم ،دومين پسري بود كه باهاش حرف ميزدم ،اوليش شهاب دوست غزاله بود كه ميخواستم امتحانش كنم تا ببينم با كسي دوست ميشه يا نه ،دوميشم همين آقا سعيد بود كه مطمئن بوديم شمارمو شهاب بهش داده .
قبلا اين كارو كرده بود . سر نبش خيابون مهنازو ديديم كه طبق معمول يه ساعت از كلاس كنكورو پيچيده بود و رفته بود خونه تيپ زده بود برا مهدي ،
مهناز _ سلام چطوري اومده ؟
من_ نميدونم .
غزال _ خوب يه زنگ بزن بهش .
با بوق دوم جواب داد .
با بدبختي فهميدم كدوم يكي از اين پسراس داشت ميومد سمتمون كه مهناز دويد طرفش كه ببينه اون ميشناسش .
منم خم شدم به بهونه بستن بند كفشم .
من _ غزال چي شد ؟
غزال _ مهناز از كنارش رد شد مارو نشون داد ، يهني نشناختش .
لعنتي خدا كنه تو بشناسيش منو نبينه اصلا دوست ندارم منو با اين قيافه پسري برا دوستي بر انداز كنه
غزال _ خفه شو بابا خيليم خوبي اصلا نترس .
_ اره از 7 صبح كه مدرسه بوديم بعدشم تا الان تو اون خراب شده كلاس كنكور ،خيلي خسته و داغونم .
قرار ما اين بود اگه مهناز شناختش آمار مارو نده و رد شه بره ولي اگه نشناخت مارو نشون بده ،اگه غزال شناختش كه راهشو بگيره بره منم بپيچم برم فاگرم نشناختنش بشه اولين دوست پسر من ،خودم اصلا راضي نبودم ولي همه دوستام داشتن منم ميخواستم امتحان كنم ،
از سكوت غزال و تكون نخوردنش فهميدم كه نشناخته . آروم از جام بلند شدم به يه پسر مشگي پوشه شيك پوش كه روبروم ايستاده بود خيره شدم با موهايي ايتاليايي ،لاغر اندام بود و قدشم حدود 7 سانتي از من بلندتر .

من _ پس سعيد تويي ؟
سعيد_بله
_ خوب منو ديدي حالا بگو كارت چيه .
سعيد_ ايشالا تو يه فرصت ديگه الان بايد برم بيمارستان آخه يكي از بچه ها تصادف كرده و حالش بده ايشالا تو يه فرصت ديگه
_ باشه برو به سلامت .
سعيد_ فعلا خدا حافظ
ازمون دور شد و رفت .
_ پس چرا اينطوري كرد .
غزال _ رفتي تو دلش ،تركونديش در رفت .
يه خنده زدم و با غزال سوار اتوبوس شدم و با بچه زديم تو سرو كول هم تا رسيدم دم خونه از غزال جدا شدم ،خونشون يه كوچه بالا تر از خونه ما بود ، از در رفتم تو سمت چپ اتاق من بود كفشامو دم در از پام در آوردمو رفتم تو ،موبايلمو گذاشتم پشت شيشه تنها جايي كه تو اتاقم آنتن داشتم ،چرا اينكارو كردم ؟ من كه تو خونه به موبايلم كاري نداشتم چرا الان جايي گذاشتمش جايي كه آنتن داشته باشه ؟ نا خود آگاه به سعيد فكر كردم ياد صورتش افتادم دلم لرزيد ،خدايا اونا چي بود ؟ چشم بود يا سگ ؟ بدجوري منو گرفته ،خدايا اين منم ؟ عسل ؟ هموني كه تا پارسال همه محسن صداش ميكردن ؟ من كه هميشه اخلاقم پسرونه بوده چي شده كه اين پسره تو دل من جا باز كرده ؟ خدايا يعني از من بدش اومده ؟ اس ام اس بده سعيد ، اس ام اس بده .
صداي زنگ اس ام اس موبايلم منو به خودم آورد با خوشحالي پريدم خوندم . معظرت خواهي كرده بود كه رفته . منم سريع جواب دادم كه هر روز كي تعطيل ميشم و هر موقع خواست ميتونه بياد پيشم .
با يه لبخندد پيروز مندانه لباسامو در آوردمو از اتاق زدم بيرون در حالي كه موبايلم تو مشتم بود رفتم طبقه بالا و از اونجا به طبقه سوم پيش مامان اينا انقدر خوشحالو مغرور بودم كه پاهامو روي پله ها ميكوبيدم ................
     
  
مرد

 
قسمت دهم

من كه اصفحان بودم و ازش دوره دور ،اونايي هم كه تهران بودن نفهميدن كه چي شد كه اين شد ،اولين نفري كه فهميد رضا بود اونم بعد از يك هفته ده روز ،سعيد عوض شده بود و از همه عجيب تر لباسش بود اونم عوض شده بود ،ميخنديد با همه دوباره شوخي ميكرد به من زنگ ميزد كاري كه هيچ وقت نميكرد. باورش سخت بود ولي ... آره سعيد عاشق شده بود .
به كسي حرفي نميزد ،گوشيش از دستش نميافتاد،اس ام اس پشت هم بود كه ميرفت و ميومد،رضا ميگفت با بعضياش ميخنديد ،با بعضياش تو فكر فرو ميرفت شده بود يه آدم ديگه ،اگه سيگار نميكشيد شك ميكرديم خودشه ....
...........................
توي رخت خوابم جا به جا شدم رويا عزيز دلم امروز برا بار دوم ديدمش از ديروز خوشگلتر بود يه مسير بيست دقيقه اي رو با هم تو اتوبوس بوديم پياده شدو رفت نگاهمو از سقف دزديدم دمر خوابيدم و چونمو گذاشتم رو دستم قاب عكس رويارو از روي زمين برداشتم يه دستي رو اون لپاش كه از سرما گل انداخته بود كشيدم مثل هميشه داشتم وجودشو كنارم ميفهميدم چشمامو بستم .
ميدونم اينجايي چيكار كنم ؟ دارم دل ميبازم . روياي من كمكم كن . يادمه بچگيام عشقم اين بود كه برم توي استخر ،اونم عق چهار متري عينك شنامو بزنم دستمو بگيرم به نرده هايي كه تا كف استخر امتداد پيدا كرده بود .نفس عميقي بكشمو برم پايين تا جايي كه جا داشت برم ، انقدر ميرفتم تا اينكه فشار آب گوشامو نوازش ميداد بعد به سمت بالا نگاه ميكردم موج هاي كوچيكي كه از شناي بچه ها ايجاد ميشد ف نور خورشيدي كه توي اونا ميشكست و سكوت وهشتناك همه و همه باعث ميشد تا احساس كنم روح از بدنم داره جدا ميشه ....
الانم انگار همون جا بودم توي آب با همون سكوت و فشار ولي آبي وجود نداشت انگار يكي صورتمو توي دستاش گرفته بود و داشت منو هدايت ميكرد تا اون جايي رو كه اون ميخواد رو ببينم فبا سرعت داشتيم بر فراز يه دشت پيش ميرفتيم ،اگه دشته چرا من احساس ميكنم توي استخر كودكيمم ؟ يه گندم زار بزرگ بود سرعتمون كم شد تا اينكه جلوي يه كلبه چوبي وايساديم ميدونستم كسي پشت سرمه ولي نميتونستم برگردم ،مجبور بودم به نگاه مستقيم پس به تماشاي منظره رويايي روبرو پرداختم . كلبه اي سفيد رنگ كه اطرافشو چند بيد مجنون پوشش داده بودن ، طوري كه كل كلبه زير سايه اونا محو شده بود ،پس رود خونش كو رريا عاشق رود بود . آروم به سمت در رونده شدم درب خونه كه باز شده يه باغ گل رز رو بروي من نمايان شد،كنار رودي كه از وسط گلاي رز رد ميشد دختري با لباسي ليمويي رنگ تكيه داده بود به تخته سنگ كنار رود ،پاي سمت راستش توي آب بازي ميكرد ولي پاي سمت چش جمع شده بود تو شكمش ، با دست سمت چپش يه شاخه گل رز چيد آروم آورد بالا به سمت صورتش نيم رخ شد گل رو بوئيد ،خودش بود خود رويا بود داد زدم ولي صدايي خارج نشد ، قدم برداشتم ولي نزديك نشدم .
لبخندي زد كه هيچ دختري نميتونه اونطوري دلربايي كنه از خودم از دنيا از همه متنفر شدم و عشقم به رويا دوباره از اعماق وجودم جوشيد ،
_ فكر ميكني من خوشحالم تو با خودت اينطوري ميكني ؟ من شادم تو بهترين جاي ممكن . پس تو هم شاد باش توي دنيا ، حالا حالاها نوبت به تو نميرسه پس برو شاد و خوب زندگي كن بدون هيچ گناهي كه بعد از مرگت بياي پيش من توي همين دشت از آفرينش خدا و از وجود هم لذت ببريم . برو عشق من برو منم به دست فراموشي بسپار، عشقم ديدارمون به اين دنيا افتاده ، من اومدم تو هم مياي ،من توي نعمت و لطف الهي دارم زندگي ميكنم ولي لذت نميبرم چون تو توي دنيا داري خودتو عذاب ميدي ،
عشق زندگي كن به شادي تا منم شاد باشم .
به خودم اومدم لبخندي روي لبام بود به تاريكيه انتهاي اتاق خيره شده بودم با احساس آرمشي كه تا به امروز ديگه تجربش نكردم خوابيدم.
صبح از توي رخت خوابم بلند شدم بدون هيچ گونه درنگي موبايلمو برداشتم يه اس ام اس زدم به عسل صبح بخير گفتم و ازش اجازه گرفتم كه تا غروب به ديدنش برم .
صورتم رو ماشين كردمو سرمو گرفتم زير شير آب شستم ،دوباره ژل زدم لباسامو اتو زدم و پوشيدم . يقه لباسمو داشتم جلو آيينه صاف ميكردم كه چشمم به عينكم افتاد برداشتمش زدمش به صورتم يه لبخند از روي پيروزي روي لبم نقش بست موهاي كنار صورتمو ريختم توي صورتم طوريكه تا شيشه عينكم پيش اومد .
از پله ها اومدم پايين .
من_ سلام ماماني،خدا حافظ .
مامان_ سلام ،پسر باز سرت رو شستي ؟ خوب يه دوش بگير راحت بري بيرون . شير موزتو بخور برو .
من_ برا دوش ديره ، شيرموزمو سر كشيدم آروم رفتم جلوي مامانم وايسادم خم شدم دستشو بوسيدم ،با برخورد لبام به دستش متوجه حظور من شد آروم دست رو موهام كشيد و گفت خراب كه نشد ؟
من _ فداي سرت عزيز من رفتم .
مامان_ به سلامت ، حمد و سه تا سوره يادت نره .
درحالي كه داشتم دربو ميبستم گفتم چشم و از در زدم بيرون .
كيرم تو كس خارو مادرت دكتر رزاق كه چشماي مامان منو گرفتي .
بعد از فوشاي آبدار به دستور مامان عمل كردم و حركت به سمت خيابون اصلي .
....
اونروز مغازه مثل همه روزاي گذشته پر بود از بچه ها ولي من يه آدم ديگه بودم مرد پيروز ميدون اونروز بازنده بي چونه و چراي مغازه بود . روحي توي مغازه بود فقط جسم ايتال بود كه عينك ايتالشو از چشماش در نياورده بود شده بود سوژه سعيد صابر ، رحش توي روياي ديشب بود ، فكرش توي آ؛ينده موج ميزد ،خوشحال بود كه روياي اون با خوشحاليه اون خوشحاله ،تصميمشو گرفته بود براي موندن و صميمي شدن با عسل ولي قافل بود از بازيهاي روزگار .
....
غروب بود سر قرار وايساده بودم سيل دخترا داشتن از مدرسه ميومدن بيرون از بينشون عسل عزيز خودمو ديدم كه داره مياد با دوستاش بود مثل ديروز تنها نيومد با دوستاش اومدن سمت من
عسل _ سلام
من_ سلام خوبيد شما ؟
عسل _ ممنونم بريم سوار شيم تا شلوغ نشده
راهشو با دوستاش كشيد و رفت سوار شدن منم آروم رفتم سوار اتو بوس شدم صندلي آخري نشستم تا نزديك قسمت زنونه باشم ،منتظر موندم تا اتوبوس راه بيوفته چون زنا زياد بودن پس طبيعي بود كه بيان اين سمت ميله .عسل هم با دوستاش اومدن اينطرف اومد كنار من وايساد .
عسل _ چرا مشگي ؟
من _ همينطوري
عسل _ داريوشم گوش ميدي نه ؟
من _آره
عسل_ مثل همه پسراي جوگير تا يه دختر ميبينن جو ميگيرتشون ،بعد كه ميره مشگيو سيگارو داريوش ميشه زندگيشون .
من_ شايد ، ولي من كلا مشگي رو دوست دارم ..
عسل _ اونم ازتنت در مياريمش .
رفت پيش دوستاش و تا موقع پياده شدن سمت من نيومد وقتي هم كه رسيد دم ايستگاه يه باي فرستاد و رفت .
عصبي شده بودم ايستگاه بعدي از اتوبوس پياده شدم و يه نخ سيگار آتيش كردم و به عصبانيت تمام داشتم از سيگارم كام ميگرفتم .
احساس ميكردم داره با رفتارش منو خرد ميكنه فولي من تصميم گرفتم كه كاري كنم تا رام بشه ،يه كام سنگين ديگه از سيگارم گرفتم ،لجبازيشو سرسختيش برام جذاب شده بود با اينكه اولش ميخواستم ديگه نبينمش ولي تصميم گرفتم برم اون با يه تريپ جديد .
رسيدم دم درب مغازه گوشيمو درآوردم يه اس ام اس زدم براش كه خانوم من رسيدم مغزه شب كه رسيدم خونه اس ام اس ميزنم برات
جواب داد اوكي .
كارو باراي مغازرو سعيد صابر انجام داده بود منم جمع و جور كردم ،ميخواستم برم بيرون كه سعيد صدام كرد .
سعيد _ آقا سعيد بچه ها ميگن شما تخصص داري تو مخ زدن .
من _ بچه حرف مفت زياد ميزنن ، شما كارتو بگو من كمكت ميكنم .
سعيد_ من امروز تو نت با يه دختره آشنا شدم ،شانس آوردم كار داشت زود رفت ولي منو اد كرد فردا مياد .
من_ چرا شانس آوردي ؟
سعيد _ آخه نميدونستم چي بگم بهش .
من _ آهان فردا كه آن شد صدام كن رديفش ميكنم ،الان ديرمه فردا بيشتر حرف ميزنم خاموش كن بريم .
سعيد _ دم شما گرم آقا سعيد .
يه چشمك زدمو از مغازه زدم بيرون صبر كردم تا خاموش كنه بياد بيرون ،بعد از قفل كردن مغازه و خداحافظي از سعيد رفتم سمت ميدون تا سوار ماشين بشم . از سيگارم كام ميگرفتم ،سعي ميكردم به رويا فكر كنم ولي زور فكر عسل بيشتر شده بود ،از طرفي هيچ سوژه اي براي فكر كردن به رويا به مغزم نميرسيد ،با ناراحتيو كل كل با خودم سيگارمو نفله كردمو سوار ماشين شدم و خودمو توي خونه ديدم .
كنار عزيزترين كسانم نشسته بودم و داشتم شام ميخوردم ،اونا با من حرف ميزدن منم مثل بز كلمو تكون ميدادم ،نميفهميدم چي ميگن چون من اونجا نبودم روحم پيش رويا بود ولي بدون قلب چون اون پيش عسل گير كرده بود .
اونشبو بسختي صبح كردم . صبح بعد از لباس پوشيدن جلوي آيينه وايساده بودم به خودم توي آيينه داشتم ميديدم ،يه تي شرت آستين كوتاه سفيد رنگ كه به زور بازومو پوشونده بود ،روشم يدونه سويشرت آستين حلقه اي آبيه كمرنگ با شلوار جيني كه بعد از مدتها بود نگاشم نكرده بودم داشت خودنمايي ميكرد اينهمه رنگاي روشن چششموزد ،عينكمو زدم موهامم مثل ديروز ريختم روشو از پله ها اومدم پايين بعد از سلام به مامان شير موزمو خوردم و از در زدم بيرون .
توي مسير فكر ميكردم همه دارن منو نگاه ميكنن و با نگاهشو منو ميخورن تا به مغازه نرسيدم احساس آرامش نكردم ،تو مغازه عينكو مثل تل زدم و با كمكش موهامو دادم بالا . به صندليم تكيه داده بودم نگاه بچه ها و سعيد روم سنگيني ميكرد . هنوز ظهر نشده بود كه رضا از در مغازه اومد تو .از جام بلند شدم اومد سمتمو منو توي بغل خودش جا داد.
من _ سلامت كو ؟ چيزي شده ؟
رضا _ من نوكرتم داداشي ،چيزي نشده چقدر اين رنگ بهت مياد ،خوب كردي مشگيتو از تنت درآوردي
من _ ديگه بايد در ميومد مگه نه داداشي .
بقض هر دوتامون تركيد زديم زير گريه ، گرميه دست ديگه اي منو به خودم آورد برگشتم ديدم صادقه ،اونم به جمعمون پيوست و 3 تايي گريه ميكرديم دليلشو كسي نميدونست ولي سه تايي از ته دل گريه ميكرديم يخورده كه گريه كريدم تا آروم شديم . يخورده حرف زديم با هم بچه ها سعي كردن از من آمار دربيارن چي شده ولي كرمم گرفته بود نميدونم چرا ولي نميخواستم بفهمن ،بعد از خوردن ناهار صادق با رضا رفتن .
نزديكاي ساعت 3 بود كه دختره آن شد و سعيد منو صدا زد تا ساعت چهارو نيم طول كشيد تا شمارشو گرفتم برا سعيد بهش دادم بعد از كلي سفرش كه چي بگه چي نگه از مغازه زدم بيرون تا برم آرايشگاه يه صفايي بدم به سرو صورتم . توي آسمون بودم همه چيز بر وقف مراد بود دنيا داشت به من دوباره لبخند ميزد نميدونستم كه اي سكه دو رو داره . توي آرايشگاه مصطفي منو ديد شكه شد از دفه قبلي زياد نگذشته بود ولي من انقدر تغيير كرده بودم كه حتي كسي كه منو زياد نميديد ميفهميد .
بعد از تيغ انداختن صورتم و در آوردن ابروهام مثل قديما خودمو توي آيينه نگاه كردم مصطفي خودش برام موهامو شسته بود و ژل زده بود ابروهاي هشت شدمو پشت عينك پنهون كردمو موهامو به همون حالت ريختم روش . وقتي ميخواستم حساب كنم ازم پول نگرفت بهم گفتت تو تازه از عذا در اومدي . دفه قبلي اگه پول دادي برا اين گرفتم كه پيرهن مشگيت تنت بود حالا كه در آوردي منم ازت پول نميگيرم .
از مغازه زدم بيرون به ساعت نگاه انداختم نزديكاي شش بود تا ميرسيدم معلم ميشد همون هفت ..
......
سر جاي هميشگي وايساده بودم اومد كنارم اينبار هم مثل روزهاي گذشته با دوستاش بود طبق معمول سلام و احوالپرسيه سردي بينمون رد وبدل شد ولي اينبار من گرمتر از قبل بودم .تغيير لباس منو نديده بود انگار خيلي معمولي سوار اوتو بوس شديم اينبار من رفتم بين خانوما و آقايون ايستادم . اتوبوس كه حركت كرد اومد سمت من .
من _ چه خبر ؟
عسل _ هيچي .
نگاهشو ازم ميدزديد يا به دوستاش نگاه ميكرد يا به بيرون . ميدونستم برا چي نگاه به صورتم نميكنه ولي بازم ازش سوال كردم
من_ انقدر بد قيافم كه نگاهم نميكني ؟
عسل _ نه ولي نميشه تو چشات نگاه كرد .
در حالي كه لبخندي پيروز مندانه بروي لبام نقش بست عينكمو كه مثل تل زده بودم جا به جا كردم و گفتم چرا ؟
عسل _سگ داره آدم و ميگيره
اينو گفت و ازم جدا شد رفت پيش دوستاش منو با ياد آوري كلي خاطره تلخ و شيرين تنها گذاشت .
از رابطه سرد ما روزها ميگذشت و جاشو به هفته ها ميداد دو هفته اي بود كه ميرفتم پيشش و همين وضعيت رو دنبال ميكردم صحبت چند دقيقه اي توي اتوبوس بعدشم با يه دست تكون دادن از اتوبوس با دوستاش ميرفتن ....
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت يازدهم

زل زدم به صورت بي روحي كه جلوم بود خوب خيره شدم ديدم نه ،اين اون ايتال نيستش . بايد يه كاري كنم كه بشم همون آدم قبلي شايد برا همينه كه عسل زياد بهم نزديك نميشه قيافم شبيه اين معتادا شده .
دستامو ازه م باز كردم يه نفس عميق كشيدم ،نفسم باعث شد كه به سرفه بيفتم اونم چه سرف هايي دستمو گرفتم جلو دهنم سرفم كه بند اومد دستمو برداشتم بشورم كه با ديدن لخته هاي خون روي دستم پشمام ريخت در همون حال فر خورد و پاپيون شد .
دهنمو شستم اونم خوني بود ،يعني چي ميتونست باشه ؟ بي خيال از جلو آيينه اومدم كنارو از دستشو يي زدم بيرون لباسامو پوشيدمو زدم از در بيرون ،امروز مامان خونه نبود رفته بود بچه خواهرمو نگه داره پس از شيرموز سر صبح خبري نبود منم ناشتا زدم بيرون . سر خيابون يه نخ سيگار آتيش كردم و يغه كاپشن پاييزمو دادم بالا و يه كم بخودم لرزيدم ،ديگه اواخر پاييز بود هوا سرد تر از اون لباسي بود كه تن من بود .
يه نخ از سيگارمو آتيش كردمو شروع كردم به پياده روي گوشيمو برداشتمو شماره عسلو گرفتم با اولين بوق برداشت .
من _ سلام عسل خانوم .
عسل _ سلام چه عجب اس ام اس ندادي زنگ زدي .
من _ آخه هميشه ميترسم جايي باشي نتوني حرف بزني زايه بشه.
عسل _ تو نترس هر وقت دوست داشتي بزنگ .
من _ كجايي الان .
عسل _ سر كلاس ولي دبيرمون نيومده ما هم داشتيم ميزديم ميرقصيديم .
من _ خيليم عاليه .
..............
گوشي رو قطع كردم تايم رو صفحه 45 دقيقه مكالمرو نشون ميداد ولي من نفهميده بودم . كلي راه اومده بودم همينطوري . گوشيمو بوسيدمو گذاشتمش تو جيبم خيلي دسش داشتم (نوكيا 6670) اون موقع شاخي بود برا خودش ولي من برا يادگاري بودنش دوسش داشتم . يه نخ سيگار آتيش كردمو با ولع ازش كام ميگرفتم ،هنوز سيگارم به نسف نرسيده بود كه همون سرفه هاي صبحي تكرار شد و خون از توي دهنم به بيرون پاشيد ، با دسمال دهنمو پاك كردمو با پر رويي سيگارمو تا انتها كشيدمو با ماشين رفتم سمت مغازه .
..............
غروب توي ايستگاه منتظر عسل بودم و بيخيال برا خودم داشتم سيگار ميكشيدم ،سرم سمتي بود كه هميشه ميومد تا ديدمش سيگارمو پرت كردم روي زمين ،يه آدامس موزي انداختم توي دهنم و شروع به جويدن كردم ،اينبار تنها اومد سمت من ،دوستاشم سوار اتوبوس شدن ،بعد از همون سلام سرد هميشگيش سوار اتوبوس شد و منم دنبالش رفتم بالا به محض اينكه اتوبوس راه افتاد يه اتوبوس ديگه از كنارش رد شد و دود توي اتوبوسو برداشت منم دوباره زدم زير سرفه اينبار بند نميومد و دستمال خودم خون خالي شد و مجبور شدم بندازمش زمين دوسش كه بالا سرم وايساده بود با صدايي نسبتا بلند گفت واي خون ،منم عسلو ديدم كه اومد جلو يه نگاه كرد و يه دستمال كاغذي داد به منو رفت تته اتوبوس . منم اولين ايستگاه از اتوبوس پياده شدم رفتم توي يه سوپر ماركت يه شيشه آب معدني گرفتم دست و صورتمو شستم يه خورده ازش خوردم .
قلبم داشت فشرده ميشد خدايا من چرا از اين دختر خوشم اومد ؟ اين همه دختر تو دنيا وجود داشت كه با من دوست بودنو برام ميمردن چرا اونا نه ؟ تونا كه خوشگلتر پولدارتر و ....... پس چرا من اينو انتخاب كردم كه اصلا منو آدم حساب نميكنه يه نخ سيگار آتيش زدم با كام اول سيگارم بود كه منو آتيش زد ،شروع كرديم به سوزوندن همديگه و به سمت مغازه راه افتادم ،نم نم بارون باعث شد كه اصلا دلم نخواد به مغازه برسم دوست داشتم تا ابد زيرش قدم بزنم با سيگارم داشتم حال ميكردمو پياده ميرفتم تا اينكه زنگ موبايلم منو به خودم آورد .
من _ بله
عسل _ سلام
من _ سلام (تصميم داشتم سرد باشم سردتر از خودش)
عسل _ كجا رفتي يه دفه ؟
من _ حالم خوب نبود،گفتم پياده بشم .
عسل _ آره فهميدم . راستش دوستام ميگن رابطه شما خيلي با هم سرده برا همينم من بايد يه چيزي به تو بگم تا گرمتر بشيم با هم .
در حالي كه خورده بود تو پرم از اينكه اصلا حالمو نپرسيده ولي خودمون نگه داشتم خيلي آروم جئاب دادم
من _ خوب بگو عزيز . يه كام از سيگارم گرفتمو منتظر شدم . با مكثي زياد از پشت خط بهم گفت .
عسل _ برام خيلي سخته فارسيشو بگم چون بنظرم وقتي دوستام اين حرفو ميزدن مسخره ميومد ولي بايد بگم بهت I love you اينگليسيشم بزور ميگم اونا فارسيشو چطور ميگن ؟
يه پك به سيگارم زدم خيس شده بود بد ميسوخت يه كام سنگين زدم تا خوب بسوزه با اينكار سينم انگار از جاش كنده شد و در بدي تو قفسه سينم پييچيد .
سيگارمو گرفتم بالا يه نگاه بهش انداختم يه پوزخند زدم بهش و يه كام ديگه ازش گرفتم دردش برام لذت بخش شده بود .
من _ منم همينطور عزيز دل ولي با اين تفاوت كه حرف دل خودمه نه حرف دوستام .
عسل _ خوب خوشحال شدم من بايد برم دارم خيس ميشم .
من _ برو عزيزم خودتو خشك كن سرما نخوريا باشه ؟ سرما تو تن رخنه كرد و يه عطسه زدم .
عسل _ باشه تو هم زير باروني يخ كردي آره ؟
من _ اوهوم
عسل _ باشه خوش باشي باباي .
من _ همچنين باي .
با يه زهر خند گوشيمو قطع كردمو گذاشتمش تو جيبم دستي توي موهام كه به صورتم چسبيده بود كردم دادم عقب تازه يادم اومد كه وسط پياده رو وايسادم سرمم گرفته بودم پايين موهام به خاطر همين ريخته بود توي صورتم . شروع كردم به راه رفتن يه نگاه به قاطلم انداختم كه بارون دلش به حالم سوخته بود و خاموشش كرده بود ، بي درگ يه نخ ديگه آتيش زدمو به راهم زير بارون ادامه دادم ..
.................
به هر زوري بود بخاري طبقه بالا رو وصل كردمو روشنش كردم جلوش كز كردم ،مامان اينا هنوز خونه نيومده بودن گشنه بودم نه صبحونه نه ناهار ،يه اس ام اس به عسل دادم پيرهنمو كه رو بخاري انداخته بودم صافش كردم تا خشك بشه ،ياورم با صداش محفل منو گرمتر از بخاري كرده بود .
در دو روز عمر سخت جاني كرده ام .
با همه نامهربانان مهرباني كرده ام .
هم دلي هم آشياني هم زباني كردم .
بعد ازاين بر چرخ بازيگر اميدم نيست نيست
آن سرانجامي كه بخشايد نويدم نيست نيست
هديه از ايام جز موي سپيدم نيست نيست
من نه هرگز شكوه اي از روزگاران كرده ام
نه شكايت از دو رنگيهاي ياران كرده ام
.................
*سعيدم عزيزم بلند شو الان ميسوزيا .
_ نميخوام
*گلم بيدار شو هنوز زوده هنوز وقتش نشده .
_ يه روز كه بايد بيام الان ميخوام بيام .
*نه عزيز دلم تو بايد به جاي منم زندگي كني بلند شو بلند شو ....
از خواب پريدم ، پيرهنم رو بخاري داشت دود ميكرد با سرعت نور از جام پريدم و پيرهنمو برداشتم و انداختم تو دستشويي
آروم عكس رويارو از روي مانيتور برداشتم ،اومدم كنار ديوار نشستم بقلش كردم زانوهامو جمع كردم توي سينم عكسو گذاشتم روي روينم بهش خيره شدم ،دستام توي موهام بود داشتم با نم نم بارون بهاري شيشه عكسشو ميشستم
     
  
مرد

 
قسمت دوازدهم

ساعت 10 صبح بود تو ماشين داشتم به سمت مغازه ميرفتم . فكر صحنه ديشب ولم نميكرد ،رويا جون منو نجات داده بود نا خود آگاه يك قطره اشك از گوشه چشمم سرازير شد فانگشتمو آروم از زير شيشه عينكم بالا بردم و پاكش كردم . گوشيمو درآوردم يه اس ام اس زدم به عسل (سلام صبح بخير عزيزم ) طولي نكشيد كه جواب اومد صبح تو هم بخير عزيز .
يه لبخند روي ليام نقش بست .
.............
نزديكاي ظهر بود يه نخ سيگار آتيش كردم سينم يه كم ميسوخت يه تنگاه تو مغازه انداختم رضا داشت با موبايلش حرف ميزد و كانتر بازي ميكرد ،ميدونستم داره با فرشته صحبت ميكنه ولي نگرانش بودم ،از كار بي كار شده بود ،بدهي پشت بدهي بود كه به كوله بارش اضافه ميشد .
چشمامو تنگ كردم يه كام از سيگارم گرفتم دردي وهشتناكتر از درداي ديروز پيچيد توي سينم ،نفسم بالا نميومد با يه سرفه خودمو از خفه شدن نجات دادم بعد از چند سرفه شديد آب دهنمو انداختم روي زمين اين بار ديگه لخته خون نبود خوده خون بود.
سرمو آوردم بالا صورت نگران رضا رو روبروم ديدم فبا يه لبخند مسخره گفتم چيزي نيست دادا بعد يه كام ديگه از سيگارم گرفتم و انداختمش كنار .
رضا _ پسر ميزوني ؟
من _ آره چيزي نيست داداشي .
رضا _ خون چي بود ؟
من _ زبونمو گاز گرفتم .
رضا _ اوكي . بچه كوني ترسيدم .
يه چشمك زدم براش و اشاره كردم به موبايلش كه دم گوشش بود . يه لحظه رنگش پريد . يه لبخند زد و گفت :
_ ببين دهن آدم و باز ميكني عزيزم معضرت ميخوام ....
يه خنده اي بهم كرديم من رفتم تو مغازه تا يه آبي به صورتم بزنم .
.............................
توي ايستگاه وايساده بودم منتظر اومدن عسل ، اين بار تنها اومد جلو خيلي آروم سلام كرد منم با يه لبخند جوابشو دادم .
من_ خوب چه خبر ؟
عسل_ خبري نيستش ،امروز با بچه ها ميخوايم پياده بريم خونه پايه اي ؟
من _ آره عزيزم بريم .
منو عسل جلو را افتاديم دوستاشم از پشت سر با ما ميومدن . طي مسير از همه چيز صحبت كرديم ،من كل خونوادمو براش توضيح دادم ،از همه كس و همه چيز گفتم بجز رويا ، با خودم گفتم كه راز رويا با من تا روز آخر ميمونه و به هيچكس نميگم.
سر يه كوچه رسيديم دوستاش از من خدا حافظي كردن و رفتن من موندمو عسل .
عسل _ اين جا بايد از هم جدا بشيم .
من _ خوب عزيزم برو به سلامت .
عسل _ باشه فقط يه چيزي
من _ جانم ؟
عسل _ ميشه موهاتو كوتاه كني ؟ من از موهاي بلند بدم مياد ،يعني حالم بهم ميخوره .
در حالي كه شكه شده بودم سعي كردم صورتم رو به همون شكل خندون نگه دارم و حرفي نزنم .
من _ ولي موهاي من كه بلند نيست ،ايتالياييه
عسل _ باشه من بدم مياد .
من _ باشه عزيز يه خورده كوتاهش ميكنم .
عسل_ در حد يك سانت بشه كافيه
من _ باشه عزيزم حالا برو تا ديرت نشده .
از هم جدا شديم و اون رفت منم گوشيمو در آوردم يه وقت آرايشگاه از مصطفي گرفتم برا فردا ظهر .
................
نميدونم چم شده بود ولي مسخش بودم ،عاشق اين بودم وقتي با من صحبت ميكرد به صورتم نگاه نميكرد به سينه من نگاه ميكرد.
ماساژي كه مجيد داشت موقع خشك كردن سرم بهم ميداد باعث شده بود به يه آرامش برسم چشمامو بسته بودم يه خورده گذشت دو تا دست داشت روي سرم و موهام تكون ميخورد ،مصطفي بوده حتما داره ژل ميزنه .
مصطفي _ پاشو پسره ديونه گمشو برو بيرون
من _ چرا خوب ؟
مصطفي _ ريدي به كلت
چشمامو باز كردم با ديدن پسر بچه اي كه روبروم توي آيينه بود دلم ريخت پايين ،مثل شيري كه يالاش ريخته داشتم به خودم ميپيچيدم .
از جام بلند شدم به موهاي كوتاه يك سانتيم نگاه كردم آروم با خودم گفتم تموم شد .
پول آرايشگاهو حساب كردم و زدم بيرون تنها نقطه اتكام كه موهام بودو خيلي راحت از دست دادم سرمو تكون دادم ،عادت داشتم برا تكون خوردن موهام اينكارو انجام بدم ولي الان كه مويي توي سرم نداشتم گردنم درد گرفت از انجام اين كار .
غروب وقتي منتظر عسل بودم كه بياد حرف 2 تا دختر نظرمو به خودش جلب كرد .
يكيشون آروم به اون يكي گفت : اين همون پسرس كه هر روز مياد ها خاك بر سرش كنن موهاشو زده .
دومي گفت :آره بابا همچين تيكه اي هم نبوده موهاش قشنگش كرده بود .
صداي خنده چند نفر منو به خودم آورد ،عسل بود با دوستاش داشتن خيره به من نگاه ميكردن .
من _ سلام خانوما
عسل _ سلام خوبي ؟
من _ ممنونم
مهناز _ سلام آقا سعيد
غزاله _ سلام
مهناز دستشو دراز كرد جلو عسل گفت بزن قدش فردا ظهر زنگ تفريح باختمو ميدم . بعد زير زير خنديد با يه نگاه موذيانه با غزاله رفتن ما هم دنبالشون پياده به سمت خونه عسل ،
آره شرط بندي بود كه من موم شدم تو دست عسل ،بهم بر خورده بود ،ولي دليل خنده مهناز چي بود ؟ يعني عمدي ميخواسته كاري كنه كه من كچل بشم ؟ با خودم يخورده كلنجار رفتم اصلا نفهميدم كي رسيدم سر خيابونشون و از هم جدا شديم .
..........................................
ظهر توي مغازه نشسته بودم و به خوشحالي ديشب مامانم و بابام فكر ميكردم ،چقدر شاد بودن از موهاي كوتاه من ،خلاصه اونا اين چيزارو بد ميدونن ديگه ،مامانم بيشتر بخاطر درآوردن پيرهن مشگيم شاد بود ،قرار گذاشتيم رويا برا هميشه اسمش روي زبونمون نياد .
رضا _ سلام
در حالي كه روي صنليم نشسته بودم پشتم به درب ورودي مغازه بود
من _ سلام
رضا _ آقا سعيد نيستن ؟
چرخيدم سمتش
من _ كون گشاد حالا مارو نميشناسي ؟
با چشايي گرد اومد جلو زد تو سرم .
رضا _ خاك تو سرت موهات كوششششششش
من_ خسته شده بودم زدمشون .
رضا_ ميگم كم داري ميگن نه
من _ بابا يه مو زديم حالا ما
رضا_ آخه مثل كيره بعد از جق شدي .حالا بي خيال مهمون داريم اجازه ميدي بيان تو ؟
من _ آره دادا قدمشون سر چشم .
رضا _ بچه ها بيايد تو .
فرشته با آنيتا دم درب مغازه نمايان شدن ، با نگاه هايي پر از تعجب به من خيره موندن
فرشته _ پس چرا اين ريختي شدي ؟
آنيتا _ سلام سعيد .
من _ سلام ،دهناتونو ببندين مگس ميره تو دهنتونا
فرشته _ خفه شو داداشيه ديونه
آروم با آنيتا اومدن جلو با هم دست داديم و نشستيم به حرف زدن
با آمارايي كه رضا داد فهميدم كه مثلا آنيتا اومده اينجا تا دوباره با هم حرف بزنيم . منم پر رو پر برگشتم سمت فرشته
من _ آبجي رضا گفت زن داداش دار شدي ؟
فرشته در حالي كه چشماش برق شداي ميزد جيغ كشيد
_ وايييي راست ميگي داداشي ؟ كار خوبي كردي كلي به فكرت بودم حالا خيالم راحت شد .
آنيتا _ تبريك ميگم سعيد جون
من _ ممنونم بچه ها ،ممنونم كه تو اين مدت منو تحمل كردين و به فكر من بودين .
رضا بهم اشاره كرد كه برا چي اينو گفتم منم شونه هامو انداختم بالا .
اونروز ناهار رو با هم خورديم ،و با هم خدا حافظي كرديم موقع رفتم آنيتا دستمو يه پنج ثانيه اي فشرد و گفت :
_ هميشه برات آرزوي خوشبختي ميكنم ،عملي كه اگه من باهات بودم سعي ميكردم برات رقم بزنم .
من _ ممنونم عزيزم . ولي اينبار بايد بگم كه چه زود دير شد .
     
  
مرد

 
قسمت سيزدهم

جريان اونروزو رضا تلفني برام توضيح داد ، كي باورش ميشد سعيد ايتال موهاشو بزنه ولي زده بود . بخاطر عشق جديدش .
روزها ميگذشتن و به گفته بچه ها سعيد هر روز كارش اين بود كه مسير خیابون معلم تا دماوند رو پياده طي كنه براي با هم بودن با عسل . يه مریضیه كوچيكه ريوي هم پيدا كرده بود كه با ترك كردن سيگار و مصرف دارو تغريبا روبراه شده بود .
ديگه تقريبا شب عيد بود، اونا از دهم آذر ماه هشتاد و چهار با هم بودن ، سعيد كارشو عوض كرده بود سمت افسريه توي يه مغازه تعميرات موبايل و كامپيوتر مشغول شده بود و بخش تعميرات رو به عهده گرفته بود تا اينكه بتونه درآمد بيشتري داشته باشه ،مثل اينكه تصميماتي داشت ميگرفت كه ما ها بي خبر بوديم . دوريه را باعث شده بود كه يك هفته اي بشه كه عسل رو نديده باشه من اومده بودم برا تعطيلات تهران اونروز با هم تماس گرفتيم قرار گذاشتيم سعيد غروب بياد سمت ما تا هم يه سر به عسل بزنه هم شب رو با هم باشيم .
......................
توي مغازه تلفنم با ميلاد تموم شد . خانوم احمدي شب عيديه با شوهرش دعواش شده بود ناهار مونده بود تو مغازه و نرفته بود خونه .
من _ خانوم احمدي ناهار چي ميخوري ؟
احمدي_ هيچي سعيد جون مگه اين عوضي ميزاره آب خوش از گلوم بره پايين . شما بخور نوش جونت . بعد گوشي تلفن رو برداشت خوابيد رو تلفون و بگو بخند .
با خودم گفتم اين منشيا هم يه تختشون كمه ها ،همشون يجورايي ميشنگن . از در زدم بيرون يه فلافل زدم به بدن و برگشتم سمت مغازه با خودم حرف ميزدم و ميخنديدم ،خوشحال بودم از اينكه ميخوام امروز عسلمو ببينم ،از درب مغازه رفتم داخل ديدم احمدي با يه دختره دارن حرف ميزنن و ميخندن . يه سلام كردم رفتم پشت ميزم و مشغول به كار شدم .
احمدي _آره تينا جون اين همون سعيده خودمونه كه برات ميگفتم .
با شنيدن اسم تينا سرمو آوردم بالا ،نه بابا اين اون تينا خودمون نيستش يه خوشبختم خوشكو خالي گفتم و غرق در افكارم شدم .
الان تينا كجاس ؟ چرا تا به امروز به يادش نيوفتاده بودم ؟ اي روزگار واقعا كه چه زود دير شد . همه اومدنو رفتن من موندمو عسلم . زنجير و ان يكاديو كه داده بود بهم درآوردم يه بوس كردم و انداختمش توي گردنم .
احمدي _ آقا سعيد با شما هستما ،كجايي؟
من _ همين اطراف بفرماييد
احمدي _ خوب اين دوست ما ميخواد بيشتر با شما آشنا بشه .
من _ خوب باشه برا فردا چون الان رئيس مياد نميشه كه دعوامون ميكنه .
احمدي _ اوه اوه راست ميگه . تينا جون پاشو بريم اين شريعتي الان مياد زر زر ميكنه .
تينا هم با اون دهن گشادش اومد جلو و با خنده خدا حافظي كرد و از مغازه زدن بيرون .
دختره خيكيه احمق با اون كون گشادش ،اون صورت پف كردش كه با يك كيلو آرايشم قابل تحمل نيستش ،يكي نيستش بگه آخه بند انگشتي اون شوهرت گناهي نداره ها كه هر شب بايد تورو تحمل كنه بعدشم هي ناز كنيو قهر و .... دختره ديوونه اين خاله غورباغه كي بود آوردي بندازي به ما از لاغريو درازي داشت ميشكست ،بايد بالا سرش چراغ نصب ميكردي هوا يما نزن بهش .
از فر و حرفاي خودم خندم گرفته بود ،خودمو مشغول كار كردم ساعت نزديكايي پنج بود بلند شدم دخل رو برداشتم ،درصد رئيسس رو دادم ( صاحب مغزه دوست بابام بود ،به شوخي بهش ميگفتم رئييس) وسايلمو جمع كردم گوشيمو برداشتم و هندزفري بلوتوثشو گذاشتم تو گوشم يه كم به لباشم دست كشيدم و مرتب كردم از در مغازه زدم بيرون يه پيرهن سفيد تنگ ،با يه كاپشن كوتاهه مشگي با شلوار پارچه اي مشگي ، عاشق يقه كاپشنم بودم وقتي ميكشيدمش بالا تا روي گوشم ميومد . خلاصه حركت كرديم سمت خيابون حاج خانوم .
چون تعطيل شده بودن قرار بر اين بود كه به بهونه جزوه از خونه بياد برون موبايلمو در آوردم و شمارشو گرفتم وقتي بوق خورد گذاشتمش تو جيبم . كنار خيابون وايساده بودم منتظر تاكسي . بعد از چند تا بوق برداشت .
من _ سلام عزيزم
عسل _ سلام عزيزم
من _ كجايي ؟
عسل _ خونم عزيزم ،كي مياي .
در حالي كه داشتم سوار ماشيني ميشدم كه با اشاره مستقيم من نگه داشته بود ميشدم جواب دادم
من _ عزيزكم ميرسم فكر كنم 30 دقيقه ديگه پيشت باشم .
عسل _ به مامان گفتم كه تو مياي گفت بيشتر از 10 دقيقه طول نكشه زودي بياي خونه .
من _ باشه عزيزم
عسل_ فقط حسين خونس بايد يواشكي به همون بهونه بيام بيرون .
من_ باشه عسلم مواظب خودت باش .
عسل _ ماني
من _ جونم
عسل _ دلم تنگ شده زودي بيا باشه ؟
من _ باشه عزيز دلم .
تلفن رو قطع كردم فبا خودم گفتم ماني دستي توي موهاي كوتاهم كشيدم كه مدتها بود ديگه ژل نميخورد ،با خودم گفتم پاك عوضمون كرده . موهامون كه اين شد ،اسممونم شده ماني فيه زهر خند زدم يه فاتحه براي رويا خوندم كه خيلي وقت بود نديده بودمش .
رسيدم دم مغازه كه قبلا توش بودم . رضا رو گذاشته بودم اونجا با ديدن من اومد جلو بعد از رو بوسي با رضا سيل بچه هاي گيم نت بود كه مثل گنجيشكي كه مادرشونو ديده ريختن سر من . بعد از چند دقيقه كلنجار رفتن باهاشون قول دادم كه برگردم به رضا آمار دادمو رفتم .
سر خيابونشون رسيدم گوشيمو در آوردم زنگ زدم بهش و قرار شد كه بياد .
برا خودم داشتم قدم ميزدم كه اومد نزديكم و من براي اولين بار با مانتو و روسري ديدمش ،آخه تا اونروز هميشه با لباس مدرسه ميديدمش ، اومد جلو سلام كرد و دستش رو حلقه كرد تو دستم ،دلم ريخت پايين ،انگار ورياي من بود كه با من داشت قدم ميزد ،براي بار اول بود كه با هم تماس بدني داشتيم ، آروم شروع به راه رفتن كرديم با هم آرامشي سنگين بر روي ما حاكم بود ، داشتم حرفمو كه ميخواستم بزنم بهش مزه مزه ميكردم كه با ديدن يه پسري با يه كار شكاري روبروم به خودم اومدم ،
عسل _ يا حضرت عباس حسين
آروم اومد جلو 5 يا 6 تا از دوستاشم پشتش بودن محكم خوابوند زير گوش من ، بعد كارشو بر بالا كه دستشو عسل گرفت و داد زد ماني فرار كن ،ولي من نميتونستم از اونجا برم ،نميخواستم عسل رو تنها بزارم ،رفتم جلو تا كاردو ازش بگيرم كه يكي از دوستاش با چوب گذاشت تو كمرم و ريختن سر من ،تنها چيزي كه يادم مياد حرف عسل بود كه بلند داد زد : بچه كونيا ولش كنيد
تو اون حال كلي شاكي شده بودم كه عسل من برا چي فوش بد داده بين اين همه پسر . بعد همه با ديدن دست خوني عسل و شنيدن اين حرف بيخييال من شدن حسين يه لگد زد توي سينه من كه روي زمين بودم . توي پهلوم ميسوخت ،هنوز گيج بودم ،يه پسره اومد دستمو گرفت بلندم كرد و گفت شانس آوردي دست دختره بريد ،وگرنه بيخيالت نميشدن ،پاشو سوار متور شو فراريت بدم ،سوار متورش شدم و با هم رفتيم سمت مغازه ، ازم معضرت خواهي كرد و گفت شرمنده بچه محلاي ما كلي جو گيرن داداشي شرمنده .
با دور شدن اون رضا بود كه به من نزديك شد ،
رضا _ داداشي چي شده تصادف كردي چته تو ؟
من _ هيچي دادا فقط آروم منو ببر سمت پله مغازه بشينم روش .
نشستيم رو پله براش توضيح دادم چي به چي شده
رضا _ تو هم وايسادي بزنت ؟
من _ پس چيكار ميكردم ؟ ميزدمش ؟ نميشد كه زشت بود جلو عسل داداششو بزنم ، اگرم منظورت اين بود كه در ميرفتم اونم نامردي بود ،بايد كتكرو ميخوردم .
رضا _ خري تو به مولا يه دقيقه بشين تا من برم و بيام داد اين جونورا در اومده .
يه سري براش تكون دادم شمار عسل رو گرفتم خبري از هنذزفريم نبود پس بايد با خود گوشي حرف ميزدم ، بعد از چند تا بوق :
من _ الو خوبي عسلم دستت چي شده ؟
عسل _ ماني عزيزكم خوبم تو چطوري ؟ چيزيت نشوده ؟
من _ نه خانومي تو چي ؟ دستت بريده ؟
عسل _ آره ولي يه خوردس پسره احمق ديونه خل و چل به گوه خوردن ميندازمش بزار برسم خونه
من _ عسل كجايي الان
عسل _ بيمارستان بخيه زدن دارم ميرم خونه زنگ زدم شبنم اومده
تورو خدا مواظب خودت باش ، باشه ؟
عسل _ ماني جونم تو هم مواظب باش عمرم .
گوشيو قطع كردم دستمو كردم تو كمرم خيس شد آورم بيرون ديدم خونيه ،سينمو كتفم درد ميكرد ،تنم كامل كوبيده شده بود .
رضا اومد سمتم بهش گفتم بره از دكه روبرو سيگار بگيره برام يه كم ويز ويز كرد كه دكتر گفته نكشيو و ... از اين حرفا ولي بالا خره وقتي ديد خودم ميخوام برم رفت خريد آورد .
يه نخ گذاشتم گوشه لبم دست كردم جيبم حالا خدا بده فندك ، من كه تو ترك بودم رضا هم كه سيگاري نبود ،به هر زحمتي بود با آتيش سيگاره يه ره گذر روشنش كردم و شروع كردم به كام گرفتن ، اولين كام منو برد به گذشته ،عطر سيگاري كه عاشقش بودم ولي الان يه 2 ماهي بود ترك كرده بودم ،با بازگشت دوبارش منو برد به قديما جاهايي كه خيلي دوسشون داشتم ولي حالا نبودن .
تا رضا رفت توي مغازه منم از جام بلند شدم حركت كردم سمت خونه ، نميخواستم با اون وظعيت برنامه شب بچه ها بهم بخوره بخاطر من ،ميلاد بعد از چند ماه اومده بود ،حالا هم قرار نبود پرستار من بشه دوباره و بازم تو دلش بهم فوش بده .
.................................
رسيدم خونه رفتم تاوي حموم لباسمو در آوردم متوجه شدم كه پهلوم بريده برا همينم خونيه ،خيلي عميق نبود ولي با ريختن آب بروي زخمم تنم سوخت از حموم اومدم بيرون يه باند بستم دور كمرم و گرفتم دراز كشيدم يه اس ام زدم براي عسل منتظر جواب شدم چشمام داشت گرم ميشد كه با صداي اس ام اس به خودم اومدم . عسل بود جواب داده بود ،بعد از چندتا اس ام اس دلمو زدم به دريا و حرف دلم رو كه ميخواستم بهش بزنم زدم
Asal zane man mishi
بعد از چند دقيقه كه گذشت جواب اومد
Be nazaret zod nist ? senemon kheyli kame
از جوابش شاكي شدم ،ولي من بدم ميومد با يه دختر باشم بعدشم همينطوري از هم جدا شيم ،حالا كه عسل تمام اون معيارهاي خوب رو داشت منم ميخواستمش براي هميشه .
Chera azizam kheyli zode dorost migi man bacham
جواب
Azizakam chera shaki mishi mikhastam behem begi ken a zod nist .mani manam mikhamet to avalino akharin eshghe mani pas be pat vay mistam tabiay
انگار يه خرو تو كار خونه تيتاب ول كردن ف برا خودم ميخنديدم ،تا اونروز ميدونستم دوسم داره ولي نه دراين اندازه كه بخواد به پام صبر كنه .
بعد از يخورده اس ام اس بازي گرفتيم خوابيديم شب عشقم ابديم بعد از مدتها به خوابم اومد ،با يه لباس عروس دست منو با عسل رو گرفت برد توي خونه بابا بزرگم اونم از پنجره خونشون داشت منو نگاه ميكرد و ميخنديد .بعد خودمو كنار ديگ سمنو ديدم كه اون خدا بيامرز هر سال ميپخت و كلي آدم خونشون جمع ميشدن و حاجت ميگرفتن .
از خواب پريدم ،بي تاب بودم خيلي بي تاب دلم ميخواست همون شب عسل رسما زن من بشه از اين كه اونايي كه دوسشون داشتمو رفتن به ديار ابدي هم شادن از اين اتفاق توي پوستم نميگنجيدم .................
     
  
مرد

 
قسمت چهاردهم


خلاصه شب عيد سعيد با دو تا اتفاق تلخ و شيرين پي در پي همراه شد ، سعيد 13 روز عيد هر روز صبح بهشت زهرا بود ، عسل با خونوادش رفته بودن شهرستان ، هيچكس نميدونست دلش از كجا گرفته كه هر روز خودشو با رفتن به بهشت زهرا خالي ميكنه ، از روزي كه عسل وارد زندگيش شده بود كمتر رفته بود سر خاك رويا ،من فكر ميكنم برا همينم عين سيزده روز رو با رويا بود .
..................
يه جورايي داشتم با خاطرات رويا خداحافظي ميكردم برا همينم تمام عيد رو بهش سر زدم ،هم خوشحال بودم هم ناراحت ،حس دوگانه اي داشتم ،ميخواستم از رويا خداحافظي كنم و ديگه سر خاكش نيام ولي نميشد ،چون كسي نبود كه بياد بهش سر بزنه ،همه فاميلاشون اونور بودن ،مامان باباشم كه همه چيزو فروختن و رفتن ، من مزار روياي عزيزمو تنها نميزارم ..................
خوب سيزده روز عيد هم سپري شد و سعيد و عسل به روال سابق برگشتن ،يعني سعيد برگشت پيش عموش و يه ويترين اجاره كرد ،يه وام دو مليوني گرفت و گوشي ريخت و شروع كرد به كار خريد و فروش و تعميرات موبايل . اينكارو براي پيشرفت تو زندگي و كار كرد تا بتونه با جيبي پر از پول به خاستگاري بره و هم اينكه به عسل نزديك باشه .
در نتيجه تا امتحانهاي خرداد به همون صورت با هم بودن يعني هر روز رو با هم از مدرسه تا خونه ميومدن بدون كوچكترين دعوا و مشاجره ،همه بهشون حسودي ميكردن ،
..................
امتحانهاي خرداد ماه تموم شده بود و عسل خودشو براي كنكور حاضر كرده بود . تو اين مدت من پوستم سر قبض موبايل كنده شده بود ريز سي صد تومن قبض نداشتم اونم همش اس ام اس بود ، همه ديگه از شاكي بودن از بس كه اس ام اس بازي ميكردم با عسل و دوستاي ديگم .مكالماتمونم به اين صورت بود كه عسل تك زنگ ميزد من بهش زنگ ميزدم تا اينكه قبضش زياد نياد مامانش گير بده . يه روز ظهر داشتيم با تلفن با هم حرف ميزديم كه بهم گفت :
عسل _ ماني
من _ جانم
عسل _ مهناز رو كه يادته ؟
من_ آره
عسل _ يكي از فاميلاشون باهاش تماس گرفته گفته ميخواد بياد خواستگاريش ، پسره خونشون تبريزه و با بابابي مهناز فاميلن .
من _ خوب سلامتي.
عسل _ آخه مهناز نميخوادش ،برا همينم شماره منو بهش داده تا من بپيچونمش .
من _ چه جالب ،ولي من دوست ندارم با يه پسر غريبه حرف بزنيا.
عسل _ بابايي من هميشه دختر خوشگلو كوچولوي تو ميمونم نتس ديده.
من _ درحالي كه دلم برا لوس شدنش ظعف كرده بود ،از پشت گوشي بوسيدمشو با حرفاي عشق و لونه ادامه داديم برا همينم از موضوع دور شدم ..........
شب داشتم برا ش اس ام اس ميزدم و با هم حرف ميزديم تا بخوابيم ،سه تا اس ام زدم جواب نداد ،تك زنگ زدم تا متوجه بشه ،با ديدن كلمه كال ويتينگ ( انتظار مكالمه ) خواب از سرم پريد ،خداي من ساعت يك شبه ، با كي حرف ميزنه ؟
به دلم بد راه ندادم و منتظر موندم تا خودش جواب بده . نزديكاي ساعت دو شب بود كه اس ام اس داد عزيزم من خسته شدم مجتبي زنگ زده بود داشتم با اون حرف ميزدم . همون پسره ،فاميل مهناز فشب بخير فردا حرف ميزنيم .
كلافه بودم ،با من شبا حرف نميزد ميگفت نميشه بعد الان داشت با اون پسره حرف ميزد . كلي با خودم ور رفتم ولي مگه خوابم ميبرد ، از جام بلند شدم يه نخ سيگار آتيش كردم و شروع كردم به قدم زدن توي خونه ،تا خود صبح فقط راه رفتم و سيگار كشيدم ف از دستش خيلي شاكي بودم .
به هر زوري بود شب رو به صبح رسوندم و كله سحر رفتم در مغازه تغريبا ساعت ده صبح بود كه بهش زنگ زدم باز روي صفحه تيك خورد كال ويتينگ ، اي بابا اين كي بيدار شده كه داره با تل صحبت ميكنه ، كلافه بودم رفتم دم درب مغازه وايسادم يه نخ سيگار آتيش كردم و شروع كردم به كشيدن ،هنوز به اواسط سيگارم نرسيده بودم كه موبايلم زنگ خورد .
من _ بله
عسل _ سلام عزيزم خوبي صبح بخير
من _ مرسي با كي حرف ميزدي
عسل_ مجتبي الانم ميخواد زنگ بزنه خونه ،گفتم قبلش يه زنگ بهت بزنم
من_ (با عصبانيت ) خونتون ؟
عسل_ آره عزيزم گناه داره آخه از شهرستان زنگ ميزنه پول تلفنش زياد مياد .
من _ اوكي برو مزاحمت نميشم .
عسل _ مرسي عزيزم تموم شد اگه تونستم زنگ ميزنم .
با كلافگي گوشيمو قطع كردم ،انقدر دم مغازه رژه رفتم تا اينكه عموم اومد و من مغازرو ول كردم زدم بيرون از مغازه و شروع كردم به راه رفتن توي خيابون شاكي بودم ،عصباني بودم متنفر بودم يه لحظه اون صورت مهربونشو به خاطر آوردم همين كافي بود تا آبي روي آتيش خشم من ريخته شه و با خودم گفتم كه داره كمك دوستش ميكنه من چرا بد دلي كنم ؟ ولي با خودم تصميم گرفتم تا شب بهش زنگ نزنم ببينم بهم زنگ ميزنه يا نه پاكت سيگارمو از جيبم درآوردم يه نخ آتيش كردم ديگه هيچ خبري از عطر خوب سيگارم نبود چند وقتي بود كه ديگه سراغ اون سيگار نميرفتم ،بخاطر فيلتر نداشتنش خيلي برام سنگين بود و بزودي كله پام ميكرد براي همينم ديگه بيخيالش شدم .
اونروز رو به شب رسوندمش ساعت 1 شب بود و عسل هنوز نه بهم اس ام اس زده بود نه زنگ زده بود ، ديگه دلم تاب نياورد و شمارشو گرفتم با اولين بوق وصل شد .
عسل _‌چي شد قطع شد ؟
من_ سلام
در حالي از شنيدن صداي من جا خورده بود جواب داد
_ سلام عزيزم خوبي ؟ فكر كردم مجتبي زنگ زده آخه داشتيم حرف ميزديم قطع شد .
من _ اوكي پس من مزاحمم نه ؟
عسل _ آخ اومد پشت خط قطع كن من خودم تماس ميگيرم با هات باي
بدون خدا حافظي قطع كردم و گوشيمو خاموش كردم پرت كردم يه گوشه .
ديونه وقتي تورو دوست نداره تو چه اصراري داري پسر ؟
دوسم داره
نداره
من كه دوسش دارم
سريع از جام بلند شدم گوشيمو روشن كردم گذاشتمش كنارم بلند شدم رفتم از توي يخچال يه قالب يخ در آوردم و با يه ليوان اومد تو اتاقم از تو كمدم يه شيشه عرق آوردم بيرون 2 تا تيكه يخ انداختم توي ليوان و پرش كردم شيشرو گذاشتم توي كمد، پاكت سيگارمو برداشتم و اومدم روي زمين كنار موبايلم نشستم تا حالا توي عرق يخ ننداخته بودم ولي احساس ميكردم بايد خنك بشه بعد بخورمش يه نخ سيگار آتيش كردم يه كام سيگار ، يه خورده عرق ،يه كام سيگار ،يخورده عرق ،....
در حالي روي زمين نبودم با خودم گفتم من كون اين مهنازو پاره ميكنم ، كس كش مادر جنده ميخواد گند بزنه به زندگي من كه تازه پا گرفته من پر رو تر از اين حرفام ميگي نه نگاه كن . با مستي خودم حال ميكردم و آنگ گوش ميدادم تا حخود صبح بيدار بودم هوا روشن شده بود كه من خوابم برد ،ساعت 10 صبح با صداي مادرم از خواب بيدار شدم .
من _ جونم ماماني
مامان _ پاشو لنگ ظهره
من _ حالم زياد ميزون نيست . بعد از ظهر ميرم الان بزار بخوابم .
مامان _ باشه پس من ناهارو رديف كنم بخوري بري .
ديگه جون جواب دادن نداشتم بي هوش افتادم و خوابيدم .......
اون روزاي سخت براي من داشت سپري ميشد در حالي كه عسل هيچ احميتي به من نميداد و براي خودش داشت زندگيشو ميكرد. حدود دو هفته اي از اين ماجرا گذشت و من هنوز در گير بودم با اين جريان تا اينكه يك شب براي خودم داشتم شب زنده داري ميكردم ديدم گوشيم زنگ خورد شماره عسل بود .
من _ چه عجب يادي از فقير فقرا كردي
عسل _ اين شماره كه ميگمو ياد داشت كن من ميخوام گوشيمو خاموش كنم به اين زنگ بزن ،امشب فقط ميخوام با تو باشم عشقم .
من _ باشه عزيزم .
شماره تلو گرفتم يه شماره تاليا بود . قطع كردم به خودم اومدم ديدم نيشم تا آخرين درجه بازه ،چه زود خر شدم و همه نامهربونيارو فراموش كردم با شنيدن يك كلمه عشقم .
اونشب كلي با هم حرف زديم برام يك نكته مبهم بود چرا اون پسره ميتونه خونشون زنگ بزنه ولي من حتي شماره تل خونشونو ندارم كه بخوام بزنگم .
تلفن قطع كردم متوجه يه شماره شدم كه ميس شده بود ،چك كردم ديدم يه شماره موبايل 0914 بوده بي توجه گوشيمو گذاشتم كنار . تازه داشت چشمام گرم ميشد كه موبايلم زنگ خورد ،با عجله جواب دادم .
من _ بله
*_تو برا چي با عسل حرف ميزني ؟ اون دوست نداره بيخيالش شو .
يه پسره بود با لهجه تركي .
من_ هان
*_ نميفهمي بازم بگم .
من _ پسر تو حالت خوبه ؟ چي بلغور ميكني ؟
*_ ببين عسل عشق منه رو سينم با تيغ بزرگ نوشتم اسمشو .
من _ نه جدي جدي اوضاعت خرابه . كس شر نگو ميام كونتو پاره ميكنم خار كسه ، با بچه پايين شوخي نكن كه با وانت ميريزيم تو خونتون بچه خوشگل .
بوق . بوق . بوق .
با سه تا بوق پشت هم موبايل خورد توي سرم همراه با خونه و تمام وسايلش . چي ميگفت ؟ اين حرفا چي بود ؟ سريع شماره عسلو گرفتم ، واي خداي من بازم همون تيك لعنتي روي صفحه موبايلم خورد . بي خيال شدم گوشيمو پرت كردم گوشه اتاق در حالي كه دندونامو روي هم فشار ميدادم چشمام جاي رو نديد و..... ...............
از صبح كه از خونه زده بودم بيرون سگ شده بودم نميدونستم به كي چي بگم يا جواب مشتري رو چي بدم قاطي بودم حتي اين عصبي بودن من باعث شده بود تا با عمومم درگيري پيدا كنم . و حالا هشت شب بود و من داشتم مبرفتم خونه از صبح هيچ تماسي با هم نداشتيم ، با صداي اس ام اس به خودم اومدم . عسل بود با عجله بازش كردم .
ماني 3250 درست ميكني دوستو بفرستم پيشت ؟
بي اختيار بلند زدم زير خنده ولي با نگاه چپ راننده خودمو كنترل كردم ، گوشيرو گذاشتم توي چيبم ...................
دو تا ترامادول سر شب انداخته بودم بالا ،صبح يه بسته با خايه مالي از دارو خونه گرفته بودم ، تو حال خودم داشتم چرات ميزدم . اي خدا يعني چي شده ؟ ميدونستم كه زيره اين يكي دووم نميارم يا معتاد ميشم ميميرم .
با صداي لعنتي موبايل چرتم پاره شد با ديدن اسم عسل ، نا خود آگاه ياد نگاه نگاههاي نگران بابام و سوالهاي پي در پي مامانم افتادم كه امشب بعد از مدتها دوباره يه دونه پسره احمقشونو مثل ماتم زده ها ديدن .....
من_ بله
با صداي بقض آلود عسل به خودم اومدم .
_ ماني منو ببخش خسته شدم پسره احمق ديوونه به مامانم گفته ميخواد بياد خواستگاري گفته منو دوست داره ،من نميخوامش ،گناه من چيه من دلم براش سوخت ،باهاش خودموني شدم بهش اجازه دادم وارد حريم من بشه آخه برا چي ؟ من چه گناهي كردم ...............
آره با هم دوست بودن ،تلفني منو احمق و عاشق پيدا كرده بود بهش اجازه داده بود وارد حريم خصوصيمون بشه از همه چيز و از همه كارهامون گفته بود بهش داغونتر از اون بودم كه بتونم عسل رو آروم كنم ولي به هر زوري بود تونستم آرومش كنم ،بهش قول دادم حااشو ميگيرم ،توي صداش يه ترس بود و ترس از تهديد اين كه مياد و ميدزدش ،هم خندم گرفته بود از كودكيش و افكارش هم عصباني و داغون از خيانتي كه بهم شده بود ،خيليا بهم ميگفتن دوسم نداره ولي من باور نداشتم .
فرداي اون روز شماره تلفن مجتبي بين همه دوستاي ارازل اوباش من پخش شده بود و به گوه خوردن افتاده بود از تهديدايي كه ميشد . يه تماس هم خودم با مهناز گرفتم هر چي دوست داشتم بهش گفتم ولي در جواب اينو شنيدم .
تو لياغت عسل رو نداري ،اون از بچه گي هر چي خواسته داشته هر كاري خواسته كرده ولي تو نميتوني اونو تامين كني ،خونوتدش بهت نميدنش و تو يه بازي چه احمقي .
يادمه حرفاش بقض چند روزه منو تركوند و كنار ديوار مغازه داغون تر از اوني كه تصور بشه نشستم رو زمين سرمو گرفتم توي دستام زار زدم ،شماره عسل رو گرفتم .
_ عسلم ،خانومم من ديونه تو ام ،هيچ حرفي نزن و فقط گوش كن ،من تورو ميخوامت ،حتي اگه بخواي ازدواج كني من ميشم غلام خونتون تا بتونم هميشه ببينمت ،عسل تو فرشته نجات من بودي ،تورو به پهلوي شكسته حضرت زينب قسمت ميدم منو ترك نكن .
عسل _ عزيزه دلم منم تورو دوست دارم ميخوامت ولي دست من نيست ،بايد با خونوادم حرف بزني .
من _ ميام حرف ميزنم بهم وقت بده تا پاييز .
عسل _ باشه عزيزم گريه نكن الانم برو سر كارت تا شب با هم حرف بزنيم ..................................................................................
روزهاي سخت براي ماني يا همون سعيد خودمون گذشت ،با مادرش حرف زد ،استقبال گرمي از اين جريان نشد ولي قرار شد پاييز برن خواستگاري . سعيد هر روز ساكت تر و سر به زير تر از قبل ميشد ، گيم نت جمع شد و تبديل به كافي نتي بزرگ شد ،من اونجارو با رضا ميگردوندم ، سعيد هم پيش عموش بود ، تا پاييز تنها اتفاق جالب يه ديداري بود بين عسل و سعيد كه خيلي قشگ و جالب بود براي همه :
.........................................................................
از صبح خواب بيدار شده بودم كلافه بودم عسل من بيست روز بود رفته بود تويسركان ،اونجا باغ داشتن براي انجام كارهاش و من نميتونستم ببينمش ولي الان روي صندلي اول اتوبوس به جاده خيره بودم همه جا تاريك بود فقط نور ماشينها مسير رو روشن ميكردن . همه جز ميلد و صادق و رضا فكر ميكردن من دارم ميرم شمال ،اون سه نفر هم آمار داشتن شماره خونه مارو جواب ندن چون مثلا با هم بوديم ،ساعت هفت صبح بود وارد ترمينال شديم ،ترمينال كه چه عرض كنم يه گاراژ خرابه كه درش هم بسته بود و جلوي در پياده شيديم و من روي صندلي ايستگاه اتوبوس دراز كشيدم يه اس ام اس به عسل زدم كه من رسيدم ،جوابي نيومد حتما خوابه ولي ظهر كه تصميم گرفتم برم ببينمش كلي خوشحال شده بود، جيغش هنوز توي گوشمه ، نفهميدم كي خوابم برد با نور شديد خورشيد و نوازشهاي دستي روي صورتم بيدار شدم ، توي نور شديد خورشيد يه صورت مهربون رو ديدم كه داره به من نگاه ميكنه خداي من روياي من بود آره ؟ تا اومدم اسمشو به زبون بيارم صداي عسل به گوشم رسيد
_ صبح بخير عشقم پاشو ماشين گرفتم بريم يه جاي خلوت .
باهاش بلند شدم و نشستم توي ماشين ، نعشه ترامادول بودم نميفهميدم كجام فقط داشتم به صورت معصومش نگاه ميكردم و آروم نوازش ميكردمش ............
به خودم اومدم منو عسلم توي يه جاي سر سبز بوديم نشستهخ بوديم و به هم نگاه ميكرديم ، هميشه خودمو لعنت ميكنم كه چرا اون روز ترا زده بودم و همش چرت ميزدم .
فقط يادمه كه عسل آرومم اومد توي بقلم و گفت عشقم بيا جلو ميخوام چشماتو سايز بگيرم ، و بعد دستشو گذاشت روي صورتم و كشيدم سمت خودش بعدش فقط لبهاي قفل شده ما بود كه از سر عشق و نياز همديگرو به صورتي ناشيانه ميمكيدن ،تمام تنوم خيس عرق شده بود و ميبوسيديم همديگرو و تنها سكوت بو د سكوت ، اشگ بود و عشق آروم از هم جدا شديم ،وقت يك ساعته عسل به پايان رسيده بود و بايد برميگشت ، توي ماشين فقط سكوت بين ما حاكم بود ،من ترمينال پياده شدم و تا جايي كه ميشده به شيشه عقب ماشيني كه عسل داخلش نشسته خيره موندم تا شايد برگرده و دوباره ببينمش ولي ...
من كه ديگه كاري نداشتم بايد برميگشتم ،اتوبوس شب حركت ميكرد پس به ناچار با يه ماشين شخصي به سمت تهران حركت كردم .
شب رضا و صادق و ميلاد با تعجب به من خيره مونده بودن ،
رضا _ كونده خان انگار چهار راه وليعصر قرار داشته همش يه ساعت ؟
من_ آره دادا حالا بيخيال شام يه چيزي رديف كنين بخوريم تو مغازه بخوابيم ،من به مامانم گفتم فردا شب ميام .
صادق _ من كه نيستم .
رضا _ منم نيستم .
ميلاد آروم دست گذاشت رو شونم ، تا آخرش هستم داداشي ، همديگرو بقل كرديمو نفري دو تا ترا زديم به بدن و تخت خوابيديم گرسنه بدون شام ،...........................................................
خلاصه بعد از كلي بد بختي سعيد مهر ماه رفت خواستگاري اونطوري كه خودش ميگفت همه چيز خوب بود فقط خونواده سعيد از لباس پوشيدن عسل خوششون نيومده بود ، دامن كوتاه و تنگ با لباسي يقه باز و آستين كوتاه ،بر خلاف تمام سفارشات سعيد عسل با اين لباس اومده بود پيش مهمونا همين باعث كلي درگيري شد بين سعيد با خونوادش . قرار شد تا عيد خانواده عسل فكراشونو بكنن تا ببينن چي پيش مياد . اتفاقات خاصي تا خود عيد پيش نيومد ...........................................................
شب سال تحويل بود ، قرار شد من با عسل تا زمان سال تحويل بيدار بمونيم و با هم حرف بزنيم تا از پشت تلفن با هم سال رو تحويل كنيم ولي اونشب عسل ساعت يك خوابش برد و من تا خود سال تحويل به صداي نفساش گوش ميدادم .
روز دوم عيد همراه با كلي فاميل رفتيم براي بعله برون همه حرفها كه تموم شد همگي براي پا فشاري عسل بروي هزار سكه بهاره آزادي شكه شده بودن ،منم بلند گفتم يه حج من بهش اضافه ميكنم ، بابامم پنج تا سكه به نيت پنج تن بهش اضافه كرد ولي هنوز تو دلمه برا چي اين همه اصرار ؟
اونروزهم تموم شد و قرار عقد ما شد 28/2/86 با فرا رسيدن اونروز منو عسل به عقد هم دراومديم كلي خوشحال بوديم از اين كه بالاخره بهم رسيديم شب خونه عسل جشن كوچيكي ترتيب داديم و كلي خوش بوديم از اين در كنار هم هستيم . من شب قرار شد خونشون بمونم ولي عسل گفت صبح با خواهرش ميره مدرسه تا دوستاي خواهرش ببيننش ،كلي تو ذوقم خورده بود مثل بچه خنگا سرمو خاروندمو همراه با خونوادم رفتم سمت خونه .
از فرداش بود كه من پام به خونشون باز شد . هميشه فكر ميكردم كه يه خونه كه پدرشون فرهنگي هست خيلي بايد با هم مودب حرف بزنن . ولي با شنيدن حرفهاشون و طرز برخورد با پدرو مادر چيزهاي جديدي دست گيرم شد ،ولي من عسل رو دوست داشتم ،اين چيزا برام مهم نبود . وقتي به عسل گفتم عزيزم جلو دامادتون يكم پوشيده تر بگرد با شنيدن اين جواب كه مگه من بهت ميگم چي بپوش خورد تو سرم . ولي ميگفت ، دقيقا من از بعد از عقدم به سليقه خودم لباس نخريدم كه بخوام به عشق خودم لباس بپوشم . آدم خشك مذهبي نيستم ولي دلم ميخواد زنم برا خودم باشه نه براي چشماي حريص يك نفر ديگه .
از اون روز به بعد تمتم رفيق بازيهاي من تعطيل شد . ميلاد ،صادق، رضا ، برخورد و رفت و آمد باهاشون ممنونع اعلام شد ، وقتي هم كه براي كار پيششون ميرم و متوجه ميشه قهر ميكنه و پنج الي شش ساعت منت كشي در پيش داريم . يه موضوعي كه با من قهر ميكنه اينه كه تو چرا چاق نميشي شكم بياري ؟ الان هفتاد و پنج كيلوام قبلا شصت و سه بودم . باشگاه ميرم كلي ميخورم ولي نميام بالا ،چون مغزم درگيره ،ولي قانع نميشه و قهر ميكنه تا من برم منت كشي .
سال هشتاد و شش با تمام تلخيا و شيرينياش گذشت ، ما به دليل دانشگاه عسل يه مسافرت دو نفره نتونستيم بريم با هم ،تابستونم كه وقت داشت با خونوادش مجبور شديم بريم تويسركان ، چند باري هم كه رفتيم سينما دعوامون شد ،چون يا يه دختر به من نگاه كرده بود يا من ناخود آگاه گفتم لباس دختره قشنگ نيست ؟ با اين كه اصلا به خودم نميرسم تا از حساسيتش كم بشه ولي نميشه كه بيشتر ميشه . فقط روزاي كه باهاشم به خودم ميرسم كه بريم مهموني يا پاركي ،سينمايي ،... يا ميگه برا دختراي تو خيابون به خودت رسيدي يا اينكه برا دختراي فاميل ، من الان نزديك به دو ساله تو فاميل مثل سگ پاچه ميگيرم چون ميترسم يه وقت كسي منو صدا كنه بعدشم ديگه درگيري ،يادمه رفته بوديم باغ داييم عسل رو بقل كرده بودم و داشتم با دختر داييم شوخي ميكرديمو ميخنديديم ،متوجه شدم عسل ناراحته بعد از يك ساعت جمع و جور كرديم برگشتيم سمت تهران ، از خوده دماوند تا خوده تهران گريه كرد و اين جملرو تكرار كرد : تو آدم بشو نيستي ، منو خورد كردي با اين كارت ، چرا ميگفتي ميخنديدي ؟ منو بقل كردي كه بهم بفهموني من تو بقلتم باشم هر كاري بخواي ميكني ؟
سال هشتاد و هفت آغاز شد و من روز اول چاغو ميوه خوري پنج سانتش فرو رفت توي رونه پام ، هيچكس متوجه نشد به چه صورت ولي شد ، پام بخيه خورد و بخاطر عميق بودن نميتونستم راحت راه برم پس مجبور شديم كه خونه بمونيم ، ولي روز ششم عيد عسل دلش هواي خونوادشو كرد و منو بابام و مامانم مجبور به ترك تهران و حركت به سمت تويسركان كرديم ، هفت ساعت رانندگي مداوم برام سخت بود ولي برا عشقم اينكارو كردم ،بابا ديسك داره و براش رانندگي طولاني سخته برا همين من تا تويسركان روندم ، چون بهار بود توي باغشون داشتم درخت ميكاشتن ،با همون پاي بخيه خورده بخاطرش بيل زدم و درختت كاشتم ، تا بهم لبخند رضايت بزنه از اين كه من كمك باباش ميكنم .
برگشتن به تهران ما همراه شد با اين كه منو بابا تصميمون براي راه اندازي سوله اي براي پرورش قارچ رو عملي كنيم ، من حدود 15 مليون وام جور كرده بودم زمين هم كه بابا خودش داشت سمت ورامين ،همه چيز مرتب بود ،پس از بچه هاي آويزون قبل از عيد خداحافظي كردم تا به كسب كارو توليد بپردازيم . دوروز بعد از عيد ، حركت كردم سمت بانك براي گرفتم تمام پول و رفتن به سمت ورامين و انجام كارهاي اوليه . از بانك اومدم بيرون با تمام سرمايم درب ماشينو كه اومدم باز كنم يه متوري با همراهش كه از من بيشتر به اون پول نيازمند بودن اونو گرفتن و رفتن ، خونواده عسل كه از ماجرا خبردار شدن تنها حرفشون اين بود كه حالا كه نزديك پايان مهلت يك ساله شده چرا بهونه ؟ بگيد نداريم عروسي بگيريم . پس در نتيجه من از تهران نرفتم ،برگشتم سر كار قبلي ولي با اجاره كردن يه مغازه جديد توي يه پاساژ مخروبه .
منو بابا هم تصميم گرفتيم كه هرچي خواستن فراهم كنيم براي عروسي ، تالار ، شام ، ميوه لباس ،آرايشگاه ، خريد و غيره همگي به همون صورت شد كه عسل ميخواست ،من از خوشحاليش خوشحال بودم ولي تنها حرفي كه ميزد منو عصبي ميكرد اين بود كه بخاطر تو من دارم همه چيز رو مختصر ميكنم . من نميفهميدم مختصر يعني چي ؟ يعني همون پدر درآوردن كه حتما بايد 3مدل دسر باشه ؟ حتما بايد 4 مدل غذا باشه ؟ سرويس برا عقدم گرفتيم كنار يه سرويس طلا هم بايد براي عروسيم بگيري .
همه اين كارا انجام شد ،يه روز توي مغازه نشسته بودم تلفن مغازه زنگ خورد يه دختر خانوم بود
من _ سلام بفرماييد
د_ سلام آقا سعيد ؟
من _ بفرماييد
د_ من شمارو جايي ديدم ازتون خوشم اومده ميخواستم ببينم ميتونم با هم بيشتر آشنا بشيم .
من _ خواهش ميكنم .
د_ جمعه ميتوني بياي بيرون
من_ نه جمعه در خدمت خونه و خونواده هستيم .
د_ مگه زن داري .
من_ بعله
د_ پس برا چي با من قرار گذاشتي ؟
من _ من قرار نزاشتم ،اگرم گفتم بيا همديگرو ببينيم برا اين بود كه بفهمم كي هستي وگرنه من زن دارم .
د_ باشه پس امروز ساعت هفت بيا هفت حوض .
من_ باشه منتظرم باش
گوشيرو قطع كردمو با محمد رضا كير تو دهن شاگردم زيم زير خنده كه اين دختره چقدر خره من كه نگفتم كجاش ميامو چي ميپوشم .
عسل از دانشگاه اومد كه من برسونمش هميشه كارمون همين بود پياده ميرسوندم خونشون از زمان دوستي كه دانشگاه ميرفت چه الان كه ازدواج كرديم ، يادمه اولين روزي كه تونستم كامل برسونمش خونشون و از اون مرزي كه وجود داشت رد شدم يه حص آزاد بودن بهم درس داد چون اون روز زن رسميم بود و برا همين من ميتونستم تا دم خونشون برم .خلاصه من تو خونشون يه ليوان آب خوردمو اومدم ببوسمش و ازش خداحافظي كنم كه ديدم نزاشت ببوسمش و گفت شب بيا خونه كارت دارم .
شب بعد از شام من بودمو خودش توي اتاقش خيلي راحت لبه تخت نشسته بود و داشت با ناخونش بازي ميكرد .
عسل _ تو اصلاح پذير نيستي ، هر چي سعي ميكنم نميتونم با هات زندگي كنم ، تو امروز به من خيانت كردي ،من با دوستام شرط بستم ولي باختم و بهشون بستني دادم ، فكر كنم ما ط
     
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات من کمی شاد ، کمی ...


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA