ارسالها: 114
#11
Posted: 3 Jul 2011 19:42
سلام چند روز پیش من خونه ریحانه بودم.بیچاره بدجوری سرماخورده بود.گلوش و بدنش شدیدا درد میکردو جون نداشت.خالم(مادر ریحانه)گفت بهناز من الان باید برم جایی.دستت درد نکنه اگه میشه اینو ببر دکتر.به دکتر هم بگو براش امپول بنویسه.حالش خیلی بده.منم گفتم چشم خاله...خالم رفت بیرونو منم به ریحانه گفتم پاشو بریم دکتر...گفت بهناز لباسامو از تو کمد بهم میدی؟رفتم تو کمدو مانتوو جورابو شلوار لی دراوردمو بهش دادم.پوشیدو رفتیم دکتر. بعد از معاینه شروع به نسخه نوشتن کردو اخر هم گفت همه امپولاشو حتما بزنه...به ریحانه گفتم تو بشین اینجا تا من داروهاتو بگیرمو بیام امپولاتو بزنی.داروهاشو گرفتم چشمام 4تا که سهله 10تا شد.کیسه پر بود از سرنگ و امپولو سرم بود.دلم به حال ریحانه سوخت.رفتم تو مطب دکتر.به ریحانه گفتم تو برو دراز بکش.یه نگاه به من کردو گفت تو هم بیا.گفتم باشه.تو برو بخواب منم میام.منشی امپولا برد پیش دکتر تا بپرسه کدوما عضلانیه و کدوما تو سرم باید بزنه.بعد هم رفت تو اتاقو منم پشت سرش رفتم.ریحانه خوابیده بود روی تختو مانتوش رو زده بود بالا و شلوارشو شل کرده بود.خانومه هم داشت امپولارو اماده میکرد.منم گوشه شلوارشو دادم پایین و بهش گفتم ریحانه جان خودتو شل کن.خانومه اول براش تقویتی زد.یه ب12 با یه ب کمپلکس بود.بعد هم من این سمته شلوارشو دادم بالا و اون سمتشو کشیدم پایین.یه دگزامتازون هم اون سمتش زد.گفت براش جای اینارو بمالون تا بیام.ریحانه هم اروم داشت ای ای میکرد.وقتی برگشت رفت سراغ کیسه امپولاو دو تا سرنگ بزرگ در اوردو شروع به اماده کردن اونا کرد.2تا سفتریاکسون بود.دو تا سرنگ پر.من به جا ریحانه ترسیدم.وقتی اماده شد من شلوار ریحانو تا وسط باسنش کشیدم پایین.پنبه رو مالیدو سوزن سرنگ رو تا نزدیکای اخرش فرو کردو شروع به تزریق کرد.ریحانه هم اروم میگفت ایییی...بعد از تزریق به ریحانه گفت جابه جا شو تا اون سمتت هم بزنم.بیچاره ریحانه چار زانو جابه جا شدو خوابید.گوشه این سمت شلوارشو دادم پایینو خانومه هم پنبه رو مالیدو سوزنو تا ته کرد تو باسنه ریحانه.ولی ریحانه خیلی اروم خوابیده بودو چیزی نمیگفت.بعد از تزریق خانومه گفت یکم جاشو بمالون تا برگردمو سرم براش بزنم.منم جاشو مالوندمو با ریحانه یکم شوخی کردم.از قیافش معلوم بود بیچاره خیلی درد کشیده.وقتی هم که میخواست سرم بزنه بیچاره کلی عذاب کشید.اخه اون هم مثل من لاغره و رگش پیدا نمیشد. خانمه هم 2تا امپول تو سرم براش زد خالم زنگ زدو گفت چی کردید؟گفتم براش امپول زدن.الانم زیر سرمه.وقتی سرمش تموم شد نای بلند شدن نداشت.اومدیم خونه .همونجوری با لباس بیرون رفت تو تختشو خوابید.برای فرداش هم امپول داشت.شب برای شام بیدارش کردمو لباساشو در اوردم.حالش بهتر بود.
فرداش که میخواستیم بریم درمونگاه ریحانه رو از خواب بیدار کردمو لباساشو بهش دادمو اماده شد که بریم درمونگاه. براش قبض 3تا امپول گرفتم.بهش گفتم میترسی؟گفت نه بابا...رفت روی تخت خوابیدو منم رفتم پیشش.شلوارشو خودش تا وسط باسنش داد پایین.وقتی مسئول تزریقات اومد بالا سرش گفت ببخشید خانوم.اگه میشه اول سفتریاکسونا رو بزنید.اونم امپولاشو اماده کردو پنبه رو کشید رو باسنش و سرنگو فرو کردو امپولشو زد.بعدش اون سمتو امپول زد.یادمه وقتی بچه بودیم همیشه ریحانه از امپول میترسید و وقتی که با هم مریض میشدیم اول من امپول میزدمو بعد ریحانه.ولی این سری انگاری که واقعا ترسش ریخته.چون یا هیچی نمیگفت و یا زیر لب اروم میگفت اییییی...خلاصه امپول بعدی رو هم زد و خانومه هم سمت قبلیشو پنبه مالیدو دگزامتازونش رو هم تزریق کرد. تو حالت خوابیده براش یکم از روی شلوار مالوندم. بعد هم زیپ شلوارشو کشید بالا و دکمشو بستو از اون خانومه تشکر کردو اومدیم خونه.حالش خیلی بهتر شده بود.شب بهم گفت جای امپولام خیلی درد میکنه.منم براش کمپرس اماده کردم قبل از اینکه براش بزارم یه نگاه به باسنش کردم دیدم بیچاره همه باسنش کبوده...!2 روز پیشش موندم.حالش دیگه خوب شده بود
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#12
Posted: 4 Jul 2011 18:09
غزل گفت...
سلام غزلم.گفته بودم بعدا میام.پاییز پارسال پاییز من انفوالانزا گرفته بودم.مامان و بابام هم به خاطر فوت یکی از فامیلای تقریبا دورمون مجبور شده بودن برن شهرستان و یه 10 روزی موندن.منم شدیدا بدن و گلو درد داشتم.میخواستم برم خونه داداشم ولی راستش روم نشد 10 روز برم تو سرشون چتر بشم.تا 2روزمقاومت کردمو دکتر نرفتم.میخواستم یدفعه بدون امپول خوب بشم.ولی روز دوم که مامانم زنگ زد صدام درنمیومد.گفت پس چرا نرفتی دکتر؟حتما الان برو و داروهاتم حواست باشه به موقع بخوری.تقریبا نزدیک غروب بود که هومن(bf)زنگ زد گفت میام دنبالت.منم لباس پوشیدم و اماده شدم.دفترچه بیمه هم برداشتم.اومد دنبالمو رفتیم بیرون.گفت تو چرا اینقدر حالت بده؟با هم رفتیم درمونگاهو دکتر معایتم کردوبرام کلی امپول نوشت.4تا سفتریاکسون_2تا دگزامتازون و بتامتازون_امپول تقویتی و 2تا سرم.چندتا امپول هم برای تو سرم.داروهامو هومن گرفتو منم رفتم پول امپولارو بدم و قبضشونو بگیرم.قبض 4تا امپولو یه سرم گرفتم تا هومن اومد.سفتریاکسونا رو باید 12 ساعتی میزدم.رفتم داخل و امپولا رو دادم به خانومه تا تزریقامو انجام بده.مانتومو زدم بالا و شلوارمو شل کردمو تا وسط باسنم دادم پایین.خانومه هم امپولا رو زدو بعد شروع به اماده کردن سرمم کرد.منم شلوارمو کشیدم بالا و دکمه شلوارمو بستم.هومن اومد بالا سرم تا تنها نمونم.بعد از اینکه تموم شد رفتیمم بیرون.اون شب هم با هومن تا ساعت تقریبا 10 بیرون بودم.فردا صبح از خواب پاشدمو یه کم صبحونه خوردم که ضعف نکنم.بعد لباس پوشیدمو رفتم درمونگاه.قبض یه امپول گرفتمو رفتم داخل.دراز کشیدمو گوشه شلوارمو دادم پایین.خانومه هم اومدو محل تزریقو پنبه الکلی مالیدو سرنگ پر سفتریاکسون رو فرو کرد.بعد از تزریق جای امپول ذوق ذوق میکردو دلم میخواست گریه کنم.پاشودمو اومدم خونه.عصر هم باید دوباره امپول و سرم میزدم.اصلا نه اشتها غذا خوردن داشتم و نه جون درست کردنش.سر شب رفتمو یه لیوان شیر خردم با یه موز.لباسامو پوشیدمو رفتم درمونگاه.3تا قبض امپولو سرم گرفتمو رفتم توی تزریقات.امپولامو زدو منم از درد داشتم میمردم.سفتریاکسونا خیلی درد داشت.بعدش هم برام سرم زدن.زیر سرم که بودم دادشم زنگ زدو گفت میام دنبالت.هرچی اصرار کردم قبول نکرد.نیم ساعت بعد زنگ زدو گفت توی راهروی درمونگاهه.بعد از اینکه سرمم تموم شد رفتیم خونه داداشم.یکم شام خوردمو رفتم خوابیدم.ولی لامصب هم تنم درد میکرد_هم جای امپولا_هم با این شلوار تنگ مگه میشد.زن داداشم هم اصلا حواسش نبود شلوار بیرون پامه.صبح هم رفتم تا اخرین امپولمو بزنم.رفتم یه تزریقاتی و امپولو به اقایی که اونجا بود دادمو روی تخت خوابیدم.مانتومو دادم بالا و شلوارمو شل کردم.اونم اومدو شلوارمو یکم داد پایینو گفت اوه اوه...همش کبوده که.یه نفس عمیق بکش.بعد هم پنبه رو مالیدو فرو کرد تو باسنم.وای.چه دردی داشت...اخرش داشتم خیلی اروم گریه میکردم.بعد از تزریق هم از روی شلوار میمالوندمش.اشکامو پاک کردمو لباسمو مرتب کردمو اومدم خونه.بعد از 3 روز هم حالم خوب شد.من تمام اینها رو تو دفتر خاطراتم نوشتم.برای همین کامل یادمه.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#13
Posted: 5 Jul 2011 05:41
من چند روز پیش خونه عموم اینا بودم.یه دختر عمو دارم که تقریبا 21 سالشه و اسمش مهشیده.روز قبلش به خاطر انفوالانزایی که گرفته بود رفته بود دکترو دکتر هم بهش امپول داده بود.چون خونشون منو مهشید تنها بودیم بهم گفت که باهاش برم درمونگاه.منم سریعا قبول کردم.باهم رفتیم درمونگاهو قبض تزریقات گرفتیم.بیچاره باید 3تا امپول میزد.اون ساعت فقط یه مرد بود که کار تزریقات رو انجام میداد.میخواستن براش تست کنن که گفت دیشب هم زده.رفتیم باهم تو تزریقات.مهشید از قیافش معلوم بود که ترسیده.اقای امپولزن داشت امپولارو اماده میکرد و مهشید هم خوابید روی تخت.منم با کمال پررویی رفتم کنارشو وایسادم.بهش گفتم دیشب هم زدی؟گفت اره.2تا چرک خشک کن(پنیسیلین) زدم.اقایه امپولزن با 3تا سرنگ اومد پیش من و بهم گفت شلوارشو بکش پایین.منم سریع شلوار تنگ مهشیدو تا وسط باسنش دادم پایین که مهشید بهم گفت بسه هادی.اقایه امپولزن پنبه رو مالوند روی باسن مهشیدو سرنگ رو کرد تو باسن مهشید.مهشید ولی جیکش هم درنیومد.بعدش هم پنبه رو گرفت روی محل تزریق و امپولو دراورد.بعد پنبه رو گرفت روی محل تزریق وامپولو کشید بیرون.بعدش اون سمته مهشید رو پنبه مالیدو سرنگ حاوی پنیسیلین رو فرو کرد.مهشید تا اخرای این هم جیک نزد.ولی اخراش اروم ناله میکرد.معلوم بود که هم از من و هم از اقایه امپولزن خجالت میکشه.بعدش هم دوباره همون سمته اولو پنبه مالید.تقریبا یکم پایین تر از اولی امپول دوم پنیسییلین رو هم زد.مهشید وقتی که سوزنو فرو کرد باسنشو سفت کردو هرچی بهش امپولزنه گفت شل کن شل نکردو فقط ناله میکردودرد میکشید.اونم تا اخر تزریق کردو کشیدش بیرون.جاش یکم خون اومد.مهشید به خاطر اینکه بیشتر از این باسنشو دید نزنم بعد از تزریق شلوارشو داد بالا و زیر لب اییی اییی میکرد.کمکش کردم اروم از روی تخت بلند شه.بعد باهم رفتیم خونشون.ولی باسن خیلی توپی داشت.حسابی حال کردم
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#14
Posted: 5 Jul 2011 05:44
سلام به همه
من هیچوقت امپول زدن به مادر و خواهر برام جذاب نبوده ولی چون میبینم علاقه دارید 2 تا خاطره مینویسم. همین چند روز پیش که رفته بودیم مسافرت شمال خواهر کوچیکم بیست ساله است سرمای بدی خورد روزای اول حاضر نشد بیاد دکتر ولی بعد از دو روز دیگه حالش خیلی بد شد. عصری رفته بود تو تختش تا ساعت 9 خوابیده بود ساعت 9 اومد بیرون و گفت داداش حالم خیلی بد بیا بریم دکتر گفتم بریم مامانم گفت منم میام ولی اون گفت نمیخواد دوست دارم با داداشم تنها برم مامانم گفت اخه منم احساس میکنم گلوم درد میکنه گفت نمیخواد خودت با بابا برو
اون موقع شب تو شهرستان کوچیک نمیدونستم دکتر از کجا گیر بیارم رفتیم یک بیمارستان پیدا کردیم که اورژانس شبانه روزی داشت. یک زن جوان امد که فهمیدیم دکتر خواهرم رو معاینه کرد و دست به نسخه شد خواهرم گفت امپول ندید من نمیزنم گفت یک امپول کوچولو چون خیلی تب داری گفت امپول کوچولوت پنیسیلین نباشه دکتر گفت نه نترس یک سرم هم نوشت و چند تا قرص. بردم خواهرم رو رو تخت اورژانس خوابوندم یک پیر مرد سبیل کلفت اومد سرمش رو زد و رفت گفت امپولش رو هم بگیر بیار براش بزنم خواهرم گفت اگر این بخواد امپول بزنه من که نمیزنم گفتم تو نگران نباش. از دکتر پرسیدم داروخانه شبانه روزی کجاست ما اینجا غریبیم یکذره باهاش گفتم خندیدم گفت با من بیا من رو برد انبار دارو و از بیمارستان کل دارو هاش رو داد گفتم یک زحمت دیگه هم بکشید گفت دیگه چیه گفتم این یارو که سرم زد اگر بخواد امپول بزنه من سکته میکنم چه برسه یه اون دختر جوان گفت کس دیگه ای ندارم گفتم شما چی اگر میشه منت بگذارید فرض کنید خواهر خودتونه گفت چشم بده به من گفتم الان که نمیشه بگذار سرمش تموم بشه بعد.
رفتم بالا سر خواهرم همون یارو اومد از من پرسید امپولش رو گرفتید گفتم خانم دکتر گفته بعد از سرمش به خواهرمم گفتم نگران نباش خود دکتر بذات میزنه گفت مخش رو زدی گفتم این چه حرفیه به خاطر تو یکذره شیرین زبونی کردم . یکهو دیدم یک صدای گریه میاد رفتم بیرون دیدم یک زنه داره یک پسر کوچیک تقریبا 7 ساله رو میخوابونه رو تخت بغلی پسرم اروم گریه میکرد. همون مرد سبیلو هم داشت یک امپول گردی مثل پنیسیلین رو اماده میکرد زن پسرش رو دمر کرد و یک شلوار گرمکن پاش بود شلوار رو تا زانوش کشید پایین و با یک دست زانو و با یک دست کمر پسر رو نگه داشت مرد هم رفت و امپول رو محکم فرو کرد و چنان جیغی بچه بیچاره زد که نگو تا اخر امپول هم گریه کرد. بعدش تا امپول رو دراورد مادرش بلندش کرد و همینطور که گریه میکرد مادرش میکشید و چون بچه نمیتونست درست راه بره مادره یکدونه محکم زد تو سرش که تند تر راه بره.
بعدش خانم دکتره اومد بالا سرخواهرم یک کمی از سرم مونده بود حالش رو پرسید و صبر کرد که سرم تموم بشه بعد گفت خانم کوچولو برای امپولت حاضر شو من هم دیدم داره به زور مانتوش رو میزنه بالا گفتم کمک میخای گفت اره رفتم دگمه های مانتوش رو باز کردم شلوارش کشی بود و نیازی به بازکردن دکمه نداشت دمرش کردم مانتوش رو زدم بالا و شلوار و شورتش رو گرفتم تا وسط باسنش کشیدم پایین ولی دوباره به خاطر جنس شلوارش برگشت بالا خیلی ترسیده بود و زیر لب چیزی میگفت به خاطر همین خیلی به من هیجان میداد. دکتر که امد مجبور شدم شلوار و شورتش رو یک کم بدم پایین و نگه دارم پنبه رو که مالید باسنش رو سفت کرد دکتر گفت خودت رو شل کن و یک نفس عمیق بکش بعدش هم فوری سوزن رو فرو کرد یکهو خواهرمیک جیغ کوتاه کشید و پاش رو تکون داد دکتر هم کلی مسخره اش کرد و گفت چقدر میترسی این که درد نداره گفت خیلی سوختم شروع کرد به فشار دادن پدال سرنگ و خواهرمم هی ناله میکرد تا پنبه رو گذاشت دور سوزن و اروم سوزن رو کشید بیرون اون هم گفت هسسسسسسسسس وقتی سوزن رو دراورد و رفت خواهرم گفت امپولش درد نداشت ولی خیلی سوزنش سوخت چه فرو کردنش چه دراوردنش.
حدود یکسال پیش مادرم به خار یک مساله ای عصبی شده بودو کلی ضعیف شده بود که دیگه تا بعد از ظهر که من رسیدم خونه بیحال افتاده بود حالت غش داشت. به زور با خواهر کوچیکم لباس تنش کردیم و بردیمش تو ماشین خواهرم مجبور بود بمونه خونه و من تنها بردمش بیمارستان رسیدیم بیمارستان اصلا نمیتونست راه بره و با برانکارد بردنش بخش اورژانس و بعد از چند دقیقه دکتر اومد بالا سرش و معاینه کرد و چند تا سوال از من پرسید و گفت این دارو هارو فوری بگیر رفتم دارو خانه 2 تا سرم بود با هفت هشت تا امپول.
یک پرستار اومد سرم اول رو زد و 2تا یا 3 تا امپول هم زد تو سرم به من گفت اگر حالش تغییری کرد یا سرمش نزدیک تموم شدن بود خبر بده تقریبا نبم ساعت طول کشید سرم اول تموم شد اخراش دیگه بیدار شده بود دوباره پرستار اومد سرم اول رو دراورد فشارش رو گرفت و سرم دوم رو زد و دوباره 2و 3 تا امپول زد تو سرم نیم ساعت دیگه طول کشید تا پرستار اومد و سرم رو دراورد و حال مادرم رو پرسید و اون گفت خیلی بهتر شدم میتونم برم گفت عجله نکن دوباره فشارش رو گرفت و رفت بیرون بعد از 2 دقیقه با 2 تا امپول و سرنگ و اب مقطر و.. امد و گفت برگردید امپولاتون رو بزنم دیگه مرخصید. جفت سرنگها 5 سی سی بود و پرشون کرد و مادرمم دمر خوابیده بود و مانتوش رو زده بود بالا و شلوارش رو شل کرده بود. پرستار که رفت بالا سرش با زحمت داشت شلوارش رو میداد پایین که من رفتم با پررویی کمکش و شلوارش رو کمی کشیدم پایین و تا نصفه باسنش پیدا بود یک طرفش کبود بود پرستاره گفت چی شده معلوم شد اونروز تا قبل از اینکه من برسم خونه سرش گیج رفته و خورده زمین گفت جاش هم خیلی درد میکنه روش امپول نزنی. پرستاره گفت 2 تاش رو یکطرف بزنم گفت اصلا نزن.
پرستار یکطرف رو الکل زد و فوری سوزن رو فرو کرد و مادرم اروم ناله میکرد مثل اینکه دردش زیاد بود چون مادرم الکی ناله نمیکنه. بعد پنبه رو گرفت و سوزن رو دراورد و دوباره همون طرف یک کم پایین تر رو الکل زد و گفت این امپول دردش زیاد نفس عمیق بکش امپولش روغنی بود و خیلی اروم و با فشار زیاد تزریق میکرد مادرمم گفت وایییییی چقدر درد داره تا اخرش ایییییییی وایییییییییی میکرد و تموم که شد سوزن رو دراورد و کلی خون امد شلوارش رو کشیدم بالا و مادرم گفت نمیتونم بلند شم یک کم صبر کن امپولش خیلی درد داشت.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#15
Posted: 5 Jul 2011 05:45
سلام دوستان من يه خواهر دارم كه الان حدودا 19 سالشه خيلي از آمپول ميترسه و زودم سرما ميخوره و بخاطر همين ترسش هميشه وقتي سرما مي خوره سعي ميكنه نرن دكتر و چون دور ميره مجبور ميشه كه آمپول بزنه چند روز پيش سرماي شديدي خورد ولي حاظر نشد كه بره دكتر جمعه بود همه رفته بوديم باغ كه شب خيلي حالش بد شد وقتي داشتيم برميگشتيم بابام رفت بيمارستان كه ببريمش دكتر من اول پياده نشدم اما وقتي ديدم طول كشيد رفتم پايين و رفتم داخل بيمارستان ديدم خيلي شلوغه بابام گفت كه ديگه نوبتشون شده خواهرم و مامانم و بابام رفتند داخل مطب منم بيرون منتظرشون نشستم يه 10 دقيقه گذشت و ديدم اومدند بيرون بابام گفت شما همين جا باشيد تا من برم داروهاشو بگيرم و بيام همونجا داروخانه داشت ما نشستيم به مامانم گفتم دكتر چي گفت؟ مامانم گفت دكتر گفت كه گلوش و گوشش پر عفونته وتبشم بالاست امپول داد بهش گفت كه حتما سر وقت تزريق بشه. منم رفتم يكم خواهرمو دلداريش دادم ديدم بغض كرده همون موقع بابام اومد چشمم كه به كيسيه داروها افتاد چشمام 4تا شد پر بود از آمپولو و قرص و كپسول. پاشديم و رفتيم سمت تزريقات ديدم بابام 2تا امپول در اورد و داد به پرستار و اونم شروع كرد به درست كردنشون يكيش سفتراكسون بود و اون يكيم مال تبش بود نمي دونم اسمش چي بود مامانم همون موقع گوشيش زنگ خورد و مجبور شد از اتاق بره بيرون خواهرم نميرفت روي تخت دراز بكشه پرستار اومد داخل و بهش گفت چرا اماده نشدي خواهرم از ترس داشت ميلرزيد بابام كمكش كرد تا دراز بكشه بعدم شلوارو شورتشو كشيد پايين منم كه فرصت گير اورده بودم داشتم نگاش مي كردم پرستاره وقتي ديد خواهرم اننقدر ميترسه گفت نترس يه جوري ميزنم كه دردت نگيره وقتي پنبه را كشيد رو باسنش خودشو سفت كرد خانمه بهش گفت كه خودشو شل كنه ولي اون از ترس خودشو سفت گرفته بود پرستارم بهش توجه نكرد و آمپول اولي را كه واسه تبش بود تزريق كرد خواهرم اولش ايييييي كرد ولي امپوله كوچيك بودو زود تموم شد پرستاره فورا اون طرف باسنشو پنبه كشيد و امپولو كرد توي باسنش خواهرم اولش يه جيغ كوتاه كشيد و پاشو تكون ميداد كه بابام مجبور شد پاشو نگه داره پرستارم بدون توجه بهش شروع كرد به فشار دادن پدال سرنگ خواهرمم ديگه زد زير گريه و فقط گريه ميكرد پرستارم همش بهش ميگفت كه خودشو شل كنه ولي خواهرم فقط گريه ميكرد تا بلاخره پنبه را گذاشت كنار سرنگ و كشيدش بيرون و گفت تموم شد بابام شورت و شلوارشو كشيد بالا منم رفتم بالاي سرشو اشكاشو پاك كردم به زور از تخت اومد پايين و لنگان لگان اومد سوار ماشين شد تو راهم همش بغض كرده بود و ميگفت كه جاي آمپولاش درد ميكنه منم فقط بهش ميخنديدم .
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#16
Posted: 5 Jul 2011 05:46
سلام اسم من ساراست و 30 سالمه مادر من 50 ساله است و تا 1 سال پیش پرستار یک بیمارستان دولتی بود تازگیها از کارش بازنشسته شده.من و برادرم وقتی بچه بودیم و مریض میشدیم مادرم ما رو میبرد بیمارستانشون یک دکتر ما رو ویزیت میکرد و میرفت اونوقت مادرم مارو میسپرد به یکی از همکاراش اگر من بودم میداد به همکار زن و اگر داداشم بود همکار مرد دیگه چشمتون روز بد نبینه ما میخوابیدیم رو تخت و گریه میکردیم اصلا معلوم نبود چند تا امپول قرار بخوریم یکی دو تا حتی یکبار یادم 3تا امپول خوردم.
از انجاییکه ما همیشه پیشگیری میکردیم خیلی کم مریض میشدیم تو بچگی من از مامانم امپول نخوردم تو محل کارش خیلی کم میرفتم ولی بعد از 16و17 سالگی گاهی میرفتم بیمارستان مادرم هد نرس بخش زنان زایمان بود وقتی میرفتم میدیدم که رفتارش خیلی بیرحمانه است با هر مریضی که کار داره مثلا امپول میزنه سوند میزنه یا بخیه میکشه کلی مریضش اه و ناله میکرد البته نمیگذاشت من برم تو اتاق مریضها یکبار یادمه یک مریض رو روی برانکارد داشتند میبردند نمیدونم کجا مادرم توی راهرو نگهش داشت و پرونده اش رو چک کرد بع گفت باید یک امپول بهش بزنه مریض کامل لخت بود و فقط یک ملافه روش بود همونجور که خوابیده بود یکذره یکوریش کرد سوزن رو گذاشت روی باسنش و تا ته خیلی اروم فرو کرد و دارو رو تزریق کرد طفلک اولش ناله کرد ولی اخرش اشکش درامد و گریه کرد.
الان یکساله که بازنشست شده و چون دیگه سر کار نمیرفت داشت افسرده میشد از انجاییکه من و مامانم تنها زندگی میکنیم خیلی براش ناراحت بودم مدتی بود که تمام تجربیات پزشکی اش رو روی من به اثبات میرسونه. من هم چون براش ناراحتم درکش میکنم. چند وقت پیش گیر داده بود که ضعیف شدی رفته بود قرص اهن و امپول ب کمپلکس برام خریده بود. امپول رو همچین فرو کرد که میخواستم داد بزم ولی صدام در نیومد یکبار هم 2 تا عطسه کردم دیدم رفت درجه اورد و تبم رو اندازه گرفت و برای پیشگیری رفت کلی قرص بهم داد که البته من یواشکی ریختم دور.
واما اصل قضیه یکماه پیش بود که احساس میکرد دست و پاش گیرایی نداره و وسایل ازدستش میافته. چند روز بعدش هم دستاش لزش شدیدی پیدا کرد بهش پیشنهاد دادم بریم بیمارستانی که قبلا کار میکرده ولی گفت دوست نداره به عنوان بیمار بره اونجا من کلی پرس و جو کردم و یک دکتر متخصص اعصاب پیدا کردم دکتر ازمایش نوشت و رفتیم فوری انجام دادیم و فرداش برگشتیم. دکتر توی کلینیک یک بیمارستان بود بعد از معاینه براش 20 عدد امپول نوشت که هر شب باید 2 تا میزد به ما ادرس یک دارو خانه رو داد که باید از انجا امپولارو تهیه میکردیم بعدش هم گفت حتما تو اورژانس همین بیمارستان تزریق کنید که اگر مشکلی بود به من خبر بدهند. در ضمن تزریق سختی داره و باید اروم و عمیق تزریق بشه. یکی از پرستارهای اورژانس رو هم صدا کرد و بهش سفارش کرد.
همون شب رفتم امپولاش رو گرفتم و بردمش اورژانس اون بیمارستان پرستاره من رو دید و 2تا از امپولارو گرفت و گفت مادرت رو بخوابون روی تخت رفت پشت پاراوان و دگمه های مانتوش رو باز کرد دگمه شلوارش روباز کرد دمر دراز کشید و من رفتم مانتوش رو زدم بالا و شلوارو شورتش رواز دو طرف یک کم دادم پایین جوری که یک کمی شکاف کونش پیدا بود پرستار با 2 تا سرنگ 5 سی سی پر اومد تو گفت بیشتر بده پایین باید عمیق تزریق بشه من هم کامل تا زیر باسنش کشیدم پایین جوری که کامل باسنش بیرون بود میدونستم که خیلی بهش بر میخوره و خجالت میکشه ولی من به روی خودم نیاوردم. تا حالا کون مادرم رو ندیده بودم سفید و بزرگ وتپل بود و یک جوش کوچیک هم روش نبود خیلی صاف بود ( خوب شد من پسر نشدم) پرستاره یک طرف رو الکل زد و سوزن رو تا ته فرو کرد سوزنش یک کمی کلفت تر و دراز تر از معمول بود اونهم امپول رو پایین تر از جایی زد که همیشه امپول میزنند. اروم و با فشار امپول رو تزریق میکرد مادرم لباش رو گاز میگرفت معلوم بود درد داره ولی صداش درد نداره. بیش از یک دقیقه طول کشید امپول تموم بشه سوزن رو کشید بیرون و گفت این اولیش طرف دیگه رو الکل زد و همونجوری مثل اولیش زد سوزن رو دراورد و رفتیم خونه فرداش هم همون پرستاره بود و دوباره همونجای باسن مادرم رو امپول زد ایندفعه یک کم اییی کوچیک کرد.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#17
Posted: 5 Jul 2011 05:48
روز سوم هم به همین منوال ولی روز چهارم باسنش بد جوری کبود شده بود صداش درامد و گفت جای قبلی نزن خیلی درد میکنه یکذره جابجا کن اون هم یک کم بالا تر زد ولی معلوم بود خیلی درد میکشه چون لبش رو محکم گاز میگرفت سر امپول دوم هم ناله میکرد.
روز پنجم رفتیم یک مرد اونجا امپولارو گرفت و پرستار قبلی نبود مادرم که خوابید نگذاشت شلوارش رو مثل هرروز بدم پایین یک کمی بالای باسنش رو لخت کردم مرده هم همونجا امپول رو فرو کرد و فوری تزریق رو تموم کرد اصلا مثل زنه طولش نداد بعد رفت سراغ طرف دیگه اونهم فوری تزریق کرد مادرم جیکش در نیومد ولی وقتی بلد شد معلوم بود اشکش درامده سریع صورتش رو پاک کرد بعد که رفتیم خونه گفتم میخوای کمپرس کنم قبول کرد و براش کمپرس کردم.
روز ششم که داشتیم میرفتیم بیمارستان گفت کاشکی اون مرده نباشه پدرم درامد چون نمیشه شلوارم رو بکشم پایین جبوره بالا بزنه خیلی درد میگیره ولی بازم همون مرده بود مادرم ترس تو صورتش دیده میشد خوابید و دوباره امپولا همونجای روز قبلش تزریق شد. بازم صداش درنیامد ولی اشکش درامد.
روز هفتم یک خانم دیگه بود دوباره باسنش رو کامل لخت کردم خیلی کبود بود پرستاره امد گفت وای کجا بزنم همون پایین روی امپولای اولی تزریق کرد. دیگه ظاهرا خیلی درد نداشت و براش عادی شده بود راحت بلند شد و رفتیم. روز هشتم همینطور ولی روز نهم دوباره همون مرده بود و پدرش رو دراورد چون امپول اول رو که تزریق کرد وقتی اسپیره کرد خون امد تو سرنگ و دوباره سوزن رو کشید بیرون و دوباره تزریق کرد امپول دوم هم چون از دستش دور بود سوزن رو نتونست تا ته بکنه تو گیر کرد و یک کم سوزن رو درجا فشار داد و همونجا تزریق کرد دیگه صدای اه و ناله مادرم درامد. شب که رفتیم خونه امپول دوم بدجوری قلنبه شده بود. کلی براش مالیدم گفتم یک چیزی بهش میگفتی گفت خودم از این بلا ها زیاد سر مردم اوردم حالا نوبت خودم شده.
روز اخر هم که امروز بود رفتیم همون خانم اولی بود کون مادرم رو که دید گفت چه کبود شده ولی انتظارش رو داشتم که اینجوری بشه چون امپولای سنگینیه . امروز هم 2 تا امپول اخر رو تزریق کرد خیلی درد نداشت چون فقط لباش رو گاز میگرفت. حالا فردا باید ازمایش بده و جواب ازمایش رو ببریم دکتر نشون بدیم امیدوارم خوب شده باشه لرزش دستش که خیلی بهتر شده.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#18
Posted: 5 Jul 2011 05:49
سلام اسم من پریساست. 22 سالمه از این وبلاگ خیلی خوشم امده 2 هفته پیش من و مادرم با هم مریض شدیم و رفتیم دکتر. دکتر مرد بود و ما رو معاینه کرد. من رو سریع معاینه کرد و رو مادرم خیلی حساسیت به خرج داد و کلی معاینه اش طول کشید خلاصه به من 2تا امپول داد که من باید شبی یکی میزدم و به مادرم 4 تا و تعدادی قرص. مادرم به دلیل ناراحتی معده نمیتونست قرص بخوره و وقتی به دکتر گفت تعداد امپولاش شد 6 تا. رفتم داروخانه دارو هارو گرفتم و امپولای من 2 تا امپول کوچیک بود ولی مادرم 4 تا پنیسیلین داشت که باید شبی یکی میزد و 2 تا امپول دیگه بود که باید همون شب اول میزد. رفتیم یک تزریقاتی نزدیک خونمون یک راه پله تنگ و تاریک بود رفتیم بالا و یک اتاق بود که یک گوشه یک تخت بود و با یک پرده چارچه ای جدا شده بود از پشت پرده صدای جیغ یک دختر میومد و از سایه ها معلوم بود که یک نفر داره امپول میزنه و یک زن هم نگهش داشته. امدند بیرون یک دختر بچه حدود 8 تا 10 ساله بود و صورتش خیس اشک بود. دارو و نسخه رو به خانم امپولزن نشون دادم مادرم رو تست زد و گفت 15 دقیقه صبر کن به من گفت بخواب من مانتوم رو زدم بالا و شلوارم رو شل کردم و خوابیدم امد امپولم رو زد وقتی سوزن رو فرو میکرد احساس میکردم پوستم داره پاره میشه بد جوری زد موقع تزریق هم ذره ذره ورود دارو رو احساس کردم ولی صدام در نیومد گفتم طفلک مامانم که میخواد پنیسیلین بزنه بعدش 2 تا امپول مامانم رو کرد تو یک سرنگ و پنیسیلین رو هم کشید تو سرنگ مامانم با خنده گفت نگران بودم میخام 3تا امپول بزنم خوب شد که 2 تا میزنم. چادرش رو برداشت و رفت خوابید. پرستار هم اول اون یک امپول رو زد وقتی داشت تزریق میکرد من رفتم پشت پرده مامانم صداش درنمیومد ولی داشت لبش رو گاز میگرفت معلوم بود درد داره. پرستار وقتی امپول اول تموم شد ساعت رو نگاه کرد و گفت 5 دقیقه دیگه صبر کن تا بتونم پنیسیلین رو بزنم. بعد سرنگ پنیسیلین رو داد به من که تکون بدم تا خیلی سفت نشه ولی معلوم بود که سفت شده بعدش سرنگ رو از من گرفت و رفت بالا سر مادرمامپولزنه خودش طرف دیگه باسن مادرم رو داد پایین و سوزن رو با فشار فرو کرد که اه مادرم درامد. شروع کرد به تزریق که دیدم مادرم ناله میکنه صدای مادرم باعث میشد ضربان قلبم بره بالا. فرداش رفتیم همونجا و من طرف دیگه رو امپول زدم و مادرم هم امپولش رو زد روز اخر که مادرم چهارمین امپولش رو زد دو طرفش کبود شده بود و کلی هم سر اخریش ناله کرد وقتی بلند شد لنگون لنگون راه میرفت.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#19
Posted: 5 Jul 2011 05:49
اسم من رضاست و 28 سالمه چند روز پیش خواهر بزرگم زنگ زد به من که از مدرسه دخترش زنگ زدن گفتن حالش بده بیاید ببریدش گفت که شوهرش شهرستانه و خودش هم باردار بود از من خواهش کرد برم دنبال دخترش گفتم میخوای تو برگشت ببرمش دکتر گفت اره دستت درد نکنه. اسم خواهر زادم ملیکاست رفتم دنبالش حالش خیلی بد بود رفت صندلی عقب ماشین دراز کشید منم بردمش یک کلینیک خیریه خودم از پله ها میرفتم بالا میترسیدم. دکتر یک زن فوق العاده بد اخلاق اخمو بود. معاینه کرد و نسخه رو نوشت 2 تا امپول داده بود با یک عالمه کپسول. امپولزنش مرد بودملیکا گریه میکرد و میگفت نمیخواد امپول بزنه ولی به زور بردمش تو تزریقات. مانتوش یکسره بود یادم رفت بگم ملیکا کلاس سوم ابتدایی بود ول هیکلش نسبتا درشته.
مانتوش رو زدم بالا و خوابوندمش رو تخت شلوارش کشی بود راحت امد پایین. شلوارش رو تا زیر باسنش دادم پایین جالب بود که شرت هم پاش نبود. امپولزنه با 2 تا سرنگ 5 سی سی اومد تو من خودم هم از قیافه امپولزنه ترسیدم هم از سرنگا با اون سوزنای گنده.
ملیکا اروم گریه میکرد و کونش رو سفت کرده بود امپولزنه یک طرف رو الکل زد و سوزن رو محکم فشار داد تو بچه چنان جیغ زد که فکر کنم تا 2 تا کوچه بالا تر هم صداش رفت خیلی بد امپول میزد وقتی دراورد کلی خون امد ملیا میخواست بلند شه که من همچنان نگهش داشتم وقتی دوباره رو کونش الکل مالید گفت بسه دیگه چرا 2 تا امپول نمیخوام بزنم ولی من محکم نگهش داشتم و اونطرف کونش هم سوراخ شد این امپول دوم رو خیلی با فشار زد و اخراش دیگه نفس ملیکا در نمیومد. وقتی بلندش کردم نمیتونست راه بره و تا تو ماشین بغلش کردم.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#20
Posted: 6 Jul 2011 16:22
یک روز با دوست دخرم که البته الان باهاش ازدواج کردم بیرون بودیم نمیدونم چی شد که سردرد و سرگیجه بدی گرفت که دیگه نمیتونست وایسه و افتاد زمین سریع بردمش یک کلینیک بردمش پیش دکتر و دکتر گفت چیزی نیست یک سرم میدم دوست دختر من گفت دیر میشه من باید تا یک ربع دیگه خونه باشم دکتر خندید و کفت پس نوز رسمی نشدید باشه سرم نمیدم ولی باید امپول بزنی یک ربع تا نیم ساعت هم همینجا دراز بکشی بعدش بری یواشکی به من گفت من از امپول میترسم من گفتم 3 تا راه داری یا سرم که طول میکشه یا امپول یا همینجوری بری خونه و با خانوادت بیای دکتر گفت فکر میکنن من مستم ولش کن امپول میزنم دکتر هم امپولا رو نوشت و داد دست من دوستمم راهنمایی کردند سمت تخت که حاضر بشه من سریع امپولارو گرفتم و امدم دیدم پشت پرده دمر خوابیده ولی شلوارو مانتوش تنش بود و دست نخورده بود من رفتم بالا سرش منتظر بودم پرستار 2 تا امپول رو بیاره بهش گفتم چرا حاضر نشدی گفت میشم تو برو بیرون با خنده گفتم باشه ولی برای 2 تا امپول حاضر شو خیلی ترسید ولی به من گفت به تو ربطی نداره.
من خواستم برم بیرون که دیدم پرستاره امد من هم خیلی عادی با یک فاصله 1 متری وایسادم پایین تخت پرستاره گفت چقدر طولش میدی خودش 2 طرف شلوارش رو گرفت و تا وسط باسنش کشید پایین. یکهو ضربان قلبم رفت بالا و هیجان عجیبی به من دست داد الکل رو مالید و دوست من گفت یواش بزنید من خیلی میترسم گفت خودت رو شل کنی درد نداره همون لحظه سوزن رو فرو کرد و دوست من جیغ کشید و اون بدون توجه تزریق رو انجام داد دوست من هم دائم ناله میکرد. سرنگ اول رو دراورد و طرف دیگه رو الکل زد دوست من گفت یک کم صبر کنید پرستاره گفت بزن زودتر راحت شی و باز هم فوری سوزن رو فرو کرد و اونهم جیغ کوتاهی کشید پرستاره داشت اروم باهاش حرف میزد من نمیشنیدم درست چی میگه ولی دوست من فقط ای ای ای میکرد پرستاره سوزن رو دراورد و سریع الکل زد و خودش رفت دوستمن برگشت که بلند بشه یکهو من رو دید و سریع شلوارش رو کشید بالا و به من گفت تو اینجا چی کار میکنی گفتم کاری که هر ادم عاقلی میکرد دید میزدم یک کم عصبانی شد ولی با شوخی رد شد
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html