ارسالها: 114
#31
Posted: 12 Aug 2011 19:14
سلام من النازم.20سالمه.منم براتون یه خاطره مینویسم.من پارسال ویروس انفولانزا گرفته بودم.حالم خیلی بد بود.چند بار دکتر رفتمو هر دکتریهم چندتا امپول دادو منم همشون رو میزدم.دکتر اولی برام4تا پنیسیلین یک میلیون و دویست نوشتو گفت روزی2تا بزن دوا هامو گرفتمو رفتم تزریقات.امپول دادم به خانمی که اونجا بودو ازم پرسید کی پنیسیلین زدی؟گفتم تقریبا 2هفته پیش برای چرک کردن گوشم زدم.اونم گفت پس برو بخواب.منم رفتم دراز کشیدمو شلوارموتا نصفه باسنم دادم پایینو اونم با دوتا امپول گنده اومد بالا سرم.پنبه الکلی رو مالید رو باسنمو امپولو فرو کرد.بعدازتزریق اولی هم سریع طرف دیگه باسنمو امپول زد.بعد پاشدمو اومدم خونه.مامانم گفت چی کردی؟دکتر رفتی؟گفتم اره دوتا دامپولم زدم.فرداش که میخواستم برم درمونگاه هنوز جای دوتا امپولا درد میکرد.لباس پوشیدمو رفتم درمونگاه. خانومی که دیروز برام زده بود نبودشو فقط یه اقایی بود.منم دوتا امپولارو دادمو رفتم دراز کشیدم.مانتومو چون تنگ بود باز کردمو شلوارمم چون مثل مانتوم تنگ بود گوششو خودم دادم پایینو اماده شدم.اونم امپولموزدو گفت اگه میخوای اون طرفت بزنم جابه جاشو.منم با بدبختی خودمو جابه جا کردم.بعد امپول بعدیو زدو رفت بیرون.لباسمو مرتب کردمو با بدختی خودمو به خونه رسوندم. اگه یادتون باشه پارسال چکمه بلند با شلوار جین تنگ مد بود.منم لباسم همون بودو پاشنه چکمه که باهاش راه میرفتم جای امپولام به شدت درد میگرفت
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#32
Posted: 12 Aug 2011 19:16
سلام من الهه هستم.20سالمه.دیروز میخواستم اول برای ابسه دندونم برم دکتر دندون پزشکی.بعد برم پیش مهرداد (دوست پسرم).برا همینحسابی تیپ زدم.خبر مرگم تولدم هم بود.یه ساعت جلو اینه بودم.یه شال خوشگل_یه مانتو مشکی شیک جذب_شلوار لی مشکی تنگ که تا حالا پا نخورده بودو روز قبل خریده بودم.خلاصه تنهایی پاشدم رفتم دکتر که از اونجا برم پیش مهرداد.رفتم مطب. منشی گفت برید داخل.منم رفتم تو.دکتر بعد از معاینه گفت فعلانمیتونم نه بکشمشو نه پرش کنم.بعد برام دارو نوشت.بعد از نوشتن نسخه گفت برات امپول نوشتم.از هر کدوم روزی یکی بزن.رفتم داروهامو گرفتم.دیدم8تا جنتومایسین+8تا پنیسیلین 800 +2تا سفتریاکسون.اومدم رفتم تزریقات.بعد از تست پنیسیلین رفتمو دراز کشیدم رو تخت.مانتومو دادم بالاو شلوارمو شل کردم.یه زنی اومدو گوشه شلوارمو داد پایین.جنتومایسین رو تزریق کرد. بعد من جاشو مالیدم تا پنیسیلین رو اوردو طرف دیگهباسنم زد.واقعا درد داشت.بعد اومدو امپول سفتریاکسون رو بزنه.یه لحظه که برگشتم گوشه شلوارمو بدم پایین دیدم یه سرنگ پر از مایع زرد رنگه.فهمیدم باید درد زیادی داشته باشه.خودمو شل کردمو اونم همون سمتی که تازه پنیسیلین زده بودم زد.پدرم در اومد تا تموم شد.مثلا میخواستم برم با مهراد بیرون.بعد تزریق اخری گفت یکم بمال سریع پاشو.منم اصلا انگار پا نداشتم.شلوارمو با لباسام مرتب کردمو رفتم سر قرار…امروزم رفتم درمونگاه.امپولارو زدم دوباره سر سفتریاکسون خیلی دردم گرفت.برگشتمخونه.ازفردا تا6روز دیگه باید یه پنیسیلین بزنمو یدونه جنتومایسین.دیشب سعی کردم اصلا به مهرداد نفهمه امپول زدم
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#33
Posted: 12 Aug 2011 19:20
روز آخر ماه رمضان 88بود یادش بخیر صبح که برای سحر بیدار شدم دیدم حالم خوش نیست گفتم بی خیال هیچی نیست مثل هر روز روزه گرفتم بعد از سحری خوابیدم بیدار که شدم دیدم اصلا حالم خوب نیست از بخت بدمم فردا عید فطر می خواستیم با خواهرم و داماددمون بریم شمال تا بعد از ظهر مقاومت کردم ولی بعد از بعد از اینکه از حمام اومدم بیرون دیدم دیگه فایده نداره دلمو زدم به دریا و رفتم دکتر رفتم دکتری که همیشه میرم اما دیدم گوش تا گوش مطب آدم نشسته گفتم ای بابا که این همه معطل میشه اومدم بیرون و رفتم یه درمانگاه شبانه روزی که کنار همون مطب بود رفتم تو به خانم منشی گفتم می خوام برم پیش دکتر هیچ کس هم تو مطب نبود گفت چند لحظه بشین منم گفتم باشد رفت و دکتر رو از بیرون صدا زد و منم رفتم پیش دکتر، دکتر هم یه نگاه به گلوی ما انداخت وگفت وضعت خرابه بعد گفت به پنی سیلین حساسیت نداری منم که حالم گرفته شده بود گفتم نه خلاصه نسخه رو پیچید و منم اومدم رفتم داروخونه و نسخه رو پیچیدم دیدم ای داد 2 تا پنی سیلین 1200000 داده با 2 تا دگزا و یه آمپول دیگه رفتم تو مطب و داروهارو بهش نشون دادم و گفت این 3 تا آمپولو الان بزن 2 تای بقیه هم فردا من بیچاره هم کلی حالم گرفته شده بود گفتم باشد رفتم برم تو اتاق تزریقات که یکهو یه خانم جوان بهم گفت نه آقا بیا اینجا ته راهرو منم دنبال خانم رفتم گفت که بخواب رو تخت منو می گی از شدت خجالت داشتم آب می شدم تا حالا یه خانم جوان برام آمپول نزده بود آخر من خیلی خجالتیم پیش خودم گفتم دیگه راهی نیست کمربندمو باز کردمو یک کمی به دروغ شلوارمو دادم پایین اومد 2 ازآمپوله رو آورد منم چشمامو بستم دیدم یکهو شلوار و شورتمو تا آخر داد پایین دیگه از خجالت داشتم می مردم که هر دو تا آمپولو زد به یکی از باسن هام دیدم رفت فکر کردم تمام شد خواستم بلند شم که گفت آقا یکی دیگه مونده دوباره خوابیدم گفتم ای داد چند تا آمپول ؟پنی سیلینه بود اونم زد من بیچاره و سوراخ سوراخ همین جور رو تخت افتاده بودم که فکر خانمه خودش فهمید که من خیلی خجالت کشیدم از پله ها رفت بالا طبقه دوم منم بلند شدم لباسهامو مرتب کردم رفتم 1500 تومن پول تزریقات رو به خانم منشی دادمو از مطب اومدم بیرون راستشو بخوایی از اون وقت تا حالا دیگه تنفرم از آمپول به کلی از بین رفته بلکه هی منتظرم دوباره سرما بخورم دوباره برم آمپول بزنم ولی از بد شانسی انگار نه انگار امسال اصلا مریض نشدم اصولا من از بچگی تا حالا به شماره موهای سرم پنی سیلین زدم ولی انگار این بار با همیشه فرق می کرد چون اصلا تنفر من به کلی از آمپول و درد آمپول به کلی از بین رفت اینم یه خاطر بود
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#34
Posted: 12 Aug 2011 19:25
آدم بزرگ ها هم از آمپول زدن مي ترسند و يا با شنيدن نام آمپول چنان رعشه اي براندامشان مي افتد كه اگر تب هم نداشته باشند، بالاي ۴۰ درجه تب مي كنند. آنها هزار جور هم بهانه مي تراشند تا دكتر به جاي تجويز آمپول، قرص و شربت تجويز كند.
ترس از آمپول مثل ترس از سوسك، بلندي و ايستادن روي پلكان هواپيماست و به قولي اگر اين ترسها نباشد پس آدميزاد بايد از چه چيزي در هراس باشد. آمپول درد دارد، اين را همه مي دانند. مخصوصاً اگر از نوع پني سيلين و پنادر باشد.
وقتي خنكاي الكل را روي پوستت حس مي كني و بعد هم آن دلهره اضطراب آور، عضلاتت را جمع مي كني و با هشدار تزريقاتچي به خود مي آيي كه:«سوزن مي شكند، ها، خودت را شل كن.» و تو با تمام قوا همان مي كني كه گفته اند.
پسر جواني را مي شناسيم كه از هشت سالگي به بعد نگذاشته دست آمپولزني به او برسد و نوك تيز سوزن را از خود دور كرده است.«طاهري» سي وسه سال است كه در نقطه اي از پايتخت تزريقاتي دارد و مي گويد: رفلكس طبيعي بدن به اين صورت است كه در برخورد با جسم خارجي واكنش نشان مي دهد كه اولين آن احساس درد است، چه كسي دوست دارد درد بكشد؟ اين واكنش ها در ترس و تا اندازه زيادي طبيعي است.
در همين حال بعضي از تزريقاتچي ها معتقدند كه علت ترس مردم از آمپول، نتيجه تنبيه هاي رايج و غلط پدر و مادرهاست و مي گويند: بسياري از خانواده ها وقتي مي خواهند كار اشتباه فرزندانشان را به آنها گوشزد كنند به سوزني اشاره مي كنند كه مي تواند نفس بچه ها را بگيرد. بارها براي ما آمپولزنها اتفاق افتاده كه در هر جمعي هستيم، مادران به محض اينكه كودكانشان بازيگوشي مي كنند، با اين جمله آنها را آرام مي كنند كه مي گويم خانم دكتر آمپول بزند!
به گفته اكثر تزريقاتچي هاي باتجربه، مردها بيشتر از زنها از آمپول زدن مي ترسند و بسياري اوقات دادوبيداد بعضي از مردان و ترسشان از سوزن تمام بيماران را به خنده وامي دارد.
ترس از آمپول فقط مخصوص مردمي نيست كه تزريقات نمي كنند، بلكه به گفته يك بهيار با تجربه در برخي اوقات آمپولزنها هم خودشان مي ترسند. او اعتراف مي كند: من به خودم هم آمپول مي زنم ولي اگر در شرايطي اين امكان برايم وجود نداشته باشد و مجبور شوم ديگري آمپول بزند، خيلي مي ترسم و نمي گذارم. قديمي ها يادشان مي آيد كه تزريقاتچي ها با سرنگ فلزي به خانه ها مي آمدند، يك سرنگ فلزي بزرگ كه روي شعله چراغ الكلي استريل مي شد و بيماران خرد و كلان هنوز از سوزن ضخيم آن مي ترسند.
«طاهري« دراين باره مي گويد: قديم ها مردم مطيع تر بودند. در آن زمانها اگر مردم از آمپول زدن مي ترسيدند، حق داشتند چرا كه تزريق با اين سوزن ضخيم درد داشته كه حتي تصور و باور آن براي امروزي ها سخت است، چه برسد به اينكه در موقعيتي قرار بگيريد و قرار باشد سرنگ شيشه اي و سوزن پوستتان را بشكافد! البته با همه اينها الان ترس مردم از آمپول كمتر شده است، چون سرنگ ها، هيبت ترسناك ندارند، سوزنها نازك است و مردم كمتر درد مي كشند. از طرف ديگر خيلي ها معتقدند آمپول سريعتر از دارو جواب مي دهد و خودشان به دكتر پيشنهاد مي كنند كه به جاي دارو به آنها آمپول بدهد.
براي بسياري از بيماران هنوز هم همين سوزن هاي نازك دردآور است. اين آمپول چند سانتي متري كه تا به حال جان هزاران نفر را نجات داده است، در ميان خيل بيماران نسخه به دست چه داستانهايي كه ندارد. اغلب اين بيماران براي تزريقات به يك كلينيك خاص و يك آمپولزن مراجعه مي كنند چون معتقدند دست فلاني شفابخش و سبك است و درد هم ندارد!
با اين حال، هستند كساني كه در مرحله تست پني سيلين آنقدر محل تست را مي خارانند و نيشگون مي گيرند تا با اثبات حساسيت به اين داروي بي آزار، دل اطرافيان خود رابه رحم آورند و از خير آمپول زدن بگذرند.
«بابايي» سالهاست كه در شرق تهران مشغول به كار تزريفات است. مشتريان قديمي اين آمپول زن ماهر به او مي گويند «دكتر». چرا؟ ما هم نفهميديم. او علت ترس بيماران از آمپول را مربوط به آلات تزريق مي داند و مي گويد: وقتي ما آمپول را جلوي چشم بيمار آماده مي كنيم وحشتي ناخواسته را به او تحميل كرده ايم. زماني كه بيمار من كودك باشد به هيچ وجه سرنگ را نشان نمي دهم. تنها پنبه الكلي را روي پوستش مي كشم و با گفتن اين جمله اگر ناخنم به پوستت خورد نترس! در فرصتي مناسب تزريق را انجام مي دهم طوري كه درد كمتري احساس كند.»
او مي گويد: تجربه تلخ من از يك بار مراجعه به يك تزريقاتي باعث شد تا اين شغل را به عنوان حرفه اصلي ام بپذيرم. ۹ ساله بودم كه مجبور شدم با تجويز دكتر، آمپول بزنم. آن زمان با سرنگ هاي فلزي تزريق مي كردند و وقتي كه دكتر سوزن را در بدنم فرو كرد، احساس كردم پوستم خراشيده و بافتهاي بدنم پاره شده است.
آن روز خونريزي شديدي كردم و تا چند وقت هم مشكل داشتم، حتي راه رفتن برايم سخت بود. بعدها تصميم گرفتم اين شغل را انتخاب كنم و طوري تزريق كنم تا بچه ها و آدم بزرگ ها نترسند . امروز هم واقعاً به اين كار علاقه دارم.
تزريق بدون دانش و تجربه كافي از مهمترين عوامل ايجاد ترس در بيماران است. تزريق آمپول اگر ناشيانه صورت بگيرد عوارضي دارد كه جبران ناپذير است. يكي از پرستاران در اين باره مي گويد: اگر آمپول در جاي صحيح زده نشود امكان برخورد با رگ سياتيك وجود دارد كه به فلج شدن بيمار هم مي انجامد. اگر تست هم درست انجام نگيرد به بيمار شوك وارد مي شود، مويرگ هاي زير پوست پاره مي شوند و تا چند روز بيمار احساس درد مي كند. اين كار علاقه مي خواهد، من براي پول كار نمي كنم. كسي كه اين كار را به عنوان حرفه مي پذيرد بايد درقبال مردم مسؤول باشد. من گاهي وقت ها نيمه هاي شب براي بيمارانم در منزلشان آمپول مي زنم و هميشه فكر مي كنم اگر همسايه ها مرا در اين وقت ببيند، فكر مي كنند چقدر تشنه پول هستم كه تا اين موقع كار مي كنم، درحالي كه اين طور نيست. بابايي خاطره ديگري هم دارد و مي گويد: «يادم مي آيد چند ماه پيش پسرجواني آمده بود و خيلي از آمپول مي ترسيد. غير از اين ، مشكل ديگري هم داشت و از مادرش هم مي ترسيد. قبل از تزريق آمد و با التماس از من خواست كه در ازاي گرفتن مقداري پول، بدون آنكه مادرش بفهمد به او آمپول نزنم. مي گفت حاضر است زير ماشين برود ولي آمپول نزند. ظاهراً قبول كردم و قرار بود به صورت نمايشي برايش آمپول بزنم اما وقتي آنقدر با احتياط و آرام برايش تزريق كردم كه وقتي از جايش بلند شد فكر مي كرد اصلاً تزريقي انجام نشده است.
جايي ديگر، پاي صحبت پرستار يكي از بيمارستانهاي شمال تهران مي نشينيم كه خاطرات زيادي براي گفتن دارد. او داستان مردي را برايمان بازگو مي كند كه تزريق را به صورت تجربي آموخته بود و از ساعت ۱۲ شب در محل كارش را روي هيچ كس باز نمي كرد و در عوض براي رهايي از مزاحمت بيماران، دريچه اي روي در ورودي منزلش تعبيه كرده بود و عمل تزريق را از آنجا به صورت سرپايي انجام مي داد كه بعدها با اطلاع مأموران بهداشت جلوي اين كار گرفته شد.
يكي ديگر از پرستاران خاطره اي تعريف مي كند: «يك بار بعد از آنكه سرنگ را براي تزريق آماده كردم و پنبه آغشته به الكل را روي پوست بيمار كشيدم، ديدم از بدنش خون بيرون زد. دستپاچه شده بودم و به سرعت و دوباره پنبه را روي محل خونريزي كشيدم تا خون بند بيايد ولي خونريزي بيشتر شد تا نهايتاً با سروصداي بيمار و كمي دقت متوجه شدم كه شيشه آمپول شكسته و من متوجه نشده بودم تكه هاي شكسته روي پنبه جامانده بود و كلي شرمنده بيمار شدم.
مسؤولان بخش هم خاطره هايي دارند. يكي از آنها مي گويد: يك روز صبح كه با همكارم براي سركشي و تعويض پانسمان بيماران داخل بخش رفتيم، متوجه ناراحتي يكي از بيماران كليوي شدم. او ادعا مي كرد كه محل تزريقش از ديروز درد دارد، از او خواستيم محل درد را كمي مالش دهد تا دردش تسكين پيدا كند، ولي اين كار فايده اي نداشت و او را معاينه كرديم متوجه شديم، سوزن سرنگ شكسته و در بدن او ساعتها جاخوش كرده است!
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#35
Posted: 12 Aug 2011 19:29
سلام بچه ها من رضا مدیر وبلاگ هستم از بچگی عاشق این بودم که آمپول زدن دیگران نگاه کنم و از دیدن
کونشان لذت ببرم خیلی وقتها از مدرسه فرار می کردم و می رفتم توی درمانگاهها و آمپول زدن بچه های
کوچیک رو که ماماناشان پشت پرده نمی بردنشان و جلوی دیگران آمپولشان رو می زدنند اما حدود سه ماه
پیش توی زمستان اتفاقی افتاد که توصیه می کنم حتمأ خاطره من بخونید من حتی برای اینکه بهتون ثابت کنم
که خاطره ام واقعیه عکسی رو هم که اون موقع گرفتم براتون می ذارم.
ماجرا از اونجا شروع شد که گلوی مامانم به شدت چرک کرده بود و دکتر گفته بود باید پنی سیلین بزنی
مامانم دو تا از آمپولاش زده بود ویکیش مونده بود از قضا خانواده دوست بابام هم قرار بود شام بیان خونه ما
دوست بابام پرستار بود و توی بیمارستان کارمی کرد و قرار بود که وقتی آمدن خونه ما آمپول مامانمو بزنه
اما بابام مخالف بود و می گفت که دوست نداره دوستش آمپول مامانمو بزنه اما دیگه تا مامانم شام درست
کنه و کارهای دیگه شو بکنه شب شد و مهمانها از راه رسیدند خلاصه چند ساعتی دور هم بودیم و تعریف
کردیم شام خوردیم دیگه آخرهای شب بود که خانواده آقا بیژن(دوست بابام) خواستن برن که مامانم گفت
ببخشید آقا بیژن من امروز نتونستم برم کلینیک آمپولمو بزنم شما زحمت آمپول من می کشید مامانم که این
حرف رو زد بابام از شدت عصبانیت مثل لبو قرمز شده بود و مرتب با اشاره به مامانم می گفت که این کار رو
نکنه ولی مامانم توجهی نمی کرد رفت سرنگ و آب مقطر آورد و داد به آقا بیژن وگفت من می رم توی اتاق
حاضر بشم آقا بیژن هم مشغول آماده کردن آمپول شد. من تا حالا کون مامانم ندیده بودم و خیلی دوست
داشتم کونش حتی برای یکدفعه هم که شده ببینم پیش خودم گفتم این بهترین فرصته نباید از دستش بدهم
اما پیش خودم فکر کردم که مامان من زن نماز خون و مومنیه یک دانه آمپول هم که بیشتر نداره حتمأ فقط
یک خورده از گوشه دامنش میده پایین به ریسکش نمی ارزه اما دلم طاقت نیاورد و گفتم بابا از هیچی که
بهتره یک مو از خرس کندن هم غنیمته خلاصه من با هزار زحمت به اتاق مامانم رفتم که من نبینه!!!!!!
وای داشتم شاخ در می آوردم کون مامانم از دو طرف لخت لخت مامانم فقط یک دانه آمپول داشت ولی مثل
بچه ها کونش لخت لخت کرده بود منم زودی با موبایل یک عکسی ازش گرفتم خلاصه آقا بیژن آمپول مامان
من زد و رفت ولی تا یک ماه خانه ما به خاطر آمپول زدن آقا بیژن به مامان دعوا بود مخصوصأ با اون وضعی
که مامان برای خودش موقع آمپول زدن درست کرده بود من فکر می کنم مامانم بیشتر هدفش نشان دادن
کونش به آقا بیژن بود نه آمپول زدن خلاصه در این میان لطفش شامل حال من هم شد و تونستم کون مامانم
حسابی دید بزنم با اینکه من مامانمو خیلی دوست دارم اما می گم کاشکی همیشه مریض بود و آقا بیژن
هم می آمد خونه ما ومن باز هم می تونستم کون مامانم دید بزنم
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#36
Posted: 12 Aug 2011 19:38
این خاطره که میخوام بگم مال تقریبا ۹ سال پیشه. یه شب که تو بیمارستان شیفت بودیم یه خانوم نسبتا مسن با دخترش اومدند بیمارستان. دختر که حدودا ۲۵-۶ سالش بود یه آمپول مسکن دستش بود و گفت که به خاطر حملههای سر درد که داره مجبوره به محض اینکه حس میکنه درد میخواد شروع شه این آمپول رو تزریق کنه. بهش گفتم بره بخوابه رو تخت تا مسول تزریقات رو صدا کنم، تو فاصله ایی که مسول تزریقات بیاد من داشتم میدیدم که دختر به کمک مادرش داره میخوابه رو تخت و چون یه لباس بلند سر تا سری پوشیده بود مجبور شد که دامن لباسش رو بده بالا تا باسنش پیدا بشه. تو اون ساعت شب تقریبا هیچ کس جز من و ۲ تا پرستار اونجا نبود. وقتی که مسول تزریقات اومد بهش گفت که شرتش رو بکشه پائین. چون ۲ تا آمپول داشت گفت که هر کدومش رو باید یه طرف بزنه. چیزی که من میدیدم دو تا رون فوقالعاده سفید با یه باسن خوش تراش بود. دختر داشت واسه پرستار توضیح میداد که با اینکه تا حالا خیلی آمپول زده ولی هنوز از آمپول وحشت داره و به محض اینکه روی تخت تزریقات میخوابه قلبش شروع میکنه به تند زدن. پرستار اول با دست چند تا ضربه آروم روی باسن دختر زد تا شل کنه، هی بهش میگفت شل کن زود تموم میشه. پرستار باسنش رو الکل زد و یه تیکه از ماهیچه باسن رو گرفت و سوزن رو فرو کرد. وقتی که سوزن توی باسن دختر فرو رفت دختر یه آاخ گفت و شروع کرد به ناله کردن. آمپول اول زود تموم شد و پرستار رفت که آمپول دوم رو حاضر کنه، تو این فاصله دختر با پنبه داشت جای آمپول رو میمالید و یواش یواش ناله میکرد. وقتی آمپول دوم آماده شد مسول تزریقات رو صدا کردند که واسه یه مریض اورژانسی بره تزریق کنه، من بهش گفتم تو برو من آمپول این خانم رو میزنم. به دختر گفتم که از اون طرف بخوابه که من تسلط داشته باشم، باسنش رو الکل زدن و وقتی خواستم که سوزن رو فرو کنم دیدم که خودش رو خیلی سفت گرفته، معلوم بود که دوباره ترسیده، بهش گفتم که شل کنه تا من بتونم بزنم، ولی به محض اینکه باسنش رو میگرفتم که سوزن رو فرو کنم خودش رو سفت میکرد، یه کم با انگشت هام باسنش رو ماساژ دادم تا ماهیچه هاش ریلکس بشه. بعد از چند دقیقه کاملا آروم شده بود و من تونستم که بدون اینکه خودش رو سفت کنه بهش تزریق کنم. ولی به خاطر این که حجم آمپول زیاد بود دردش گرفته بود و شروع کرده بود به ناله کردن. بعد از اینکه آمپول رو کشیدم بیرون هنوز داشت ناله میکرد، بهش گفتم میخوای یه کم جاشو ماساژ بدم که اون هم انگار از خدا خواسته زود گفت آره. یه کم براش جای آمپول رو مالیدم تا دردش کم شد و تونست بلند بشه.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html