انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

داستان هایی جالب از آمپول زدن و دید زدن یواشكی از آمپول خوردن دیگران


مرد

SexyBoy
 
این خاطره مربوط میشه به 3 سال پیش که خواهر کوچیکترم 14 سال و داداش کوچیکم 9 سالش بود. اوایل تابستون بود که خواهرم آبله مرغون گرفت و نسبتا هم سنگین بود. مامانم که دوست داشت داداشم هم بگیره که راحت بشه مطمون بشه همه بچه هاش آبله مرغون گرفتن یواشکی از لیوان قاشق خواهرم به داداشم هم میداد تا اینکه یک نقطه هم رو دماغ داداشم زد و مامانم دیگه خیالش راحت شد. همون روز حال خواهرم خیلی بد شده بود و از درد و خارش گریه میکرد. مامانم یک پماد از همسایه گرفت و داد به من که براش بزنم رفتم تو اتاق بهش گفتم که بلیزش رو در بیاره وقتی دراورد گفتم سوتینش رو هم باز کنه روی سینه و شکمش دونه داشت ولی زیر نافش تا شلوارش خیلی بد جور یود. گفت پایین تنه اش بیشتره گفتم شلوارت رو درار ببینم گفت روم نمیشه اخه از خارش شورتم رو هم دراوردم داصیش کردم که من خواهرتم و مشکلی نیست وقتی شلوارش رو دراورد دیدم اصلا نمیتونم نگاه کنم از زیر ناف تا وسط رونش چه جلو و چه پشتش پر از جوش یود.
سریع به مامانم گفتم من پریناز رو میبرم دکتر. یک پبرهن نازک تنش کردم و روش مانتو پوشید و رفتیم دکتر. توی راه همش گریه میکرد و من نمیگذاشتم جاییش رو بخارونه. رسیدیم از شانس بدش دکتره هم مرد بود دست و ساق پا و صورتش رو نشون داد و دکتر هم گفت خوب این طبیعیه. من گفتم نه آقای دکتر جاهای دیگش خیلی ناجوره اون هم گفت که باید ببینه به همین خاطر پریناز پشتش رو کرد و پیرهن رو زد بالا تا باسنش رو نشون داد دکتر که دید تعجب کرد و گفت وای تو چطور داری تحمل میکنی گفت لباست رو دربیار و رو تخت بخواب و ملافه رو بکش روت. خواهرم خوابید و من هم رفتم پیشش. دکتر با یک ذره بین و دماسنج امد اول تب رو اندازه گرفت و گفت تبت هم بالاست. بعد ملافه رو تا زیر نافش آورد پایین و با ذره بین شروع کرد دیدن جوشها و یکی روی سینه اش یکی روی شکم ملافه رو داد پایین تر پریناز ناخودآگاه دستش رو گذاشت جلوش دکتر هم چیزی نگفت بعد یکی رو هم روی رون پاش و بهش گفت برگرده و چوشهای پشتش رو هم معاینه کرد و حتی لای باسنش رو هم بازکرد و معاینه کرد و بعدش کلی سوال پرسید حتی از غذاهاییکه خورده و زمان پریودش هم سوال کرد.
بعد گفت بلند شو و خودش رفت پشت میزش. گفت من غیر از آبله مرغون به یک بیماری دیگه هم مشکوکم داروهایی که میدم رو باید به خوبی مصرف کنی چون وضعیت بدی داری و حتی احتمال کما و یا فلج هست. گفتم برادرم هم گرفته دکتر گفت به همین شدت گفتم نمیدونم گفت حتما بیاریدش که من ببینمش. یک نسخه حسابی برای پریناز نوشت که غیر از کلی قرص و پماد آمپولاش به این صورت بود 3 تا آمپول همون موقع خیلی فوری 2 تا فردا صبحش 2تا فردا شبش . اگر تا پس فردا شب بهتر شده بود که 5 تا آمپول شبی یکی و اگر تغییر نکرده بود باید دوباره میرفت دکتر. توی همون ساختمون پزشکان بخش تزریقات بود و زیر زمینش داروخانه. داروهارو گرفتم و با پریناز رفتیم تزریقات با اینکه همیشه از آمپول میترسید ولی ایندفعه چون خیلی اذیت شده بود دیگه آمپول براش مهم نبود. رفتیم تزریقات و دیدیم تزریقاتش یک مرده خودش گفت اگر میخوایید من میزنم و اگر 10 دقیقه صبر بکنید همکار خانوم میاد.
تا خواهرم رو خوابوندم و پبرهن و مانتوش رو تا بالای باسنش دادم بالا یک خانوم مسن امد. آمپولا رو گرفت و 3 تاش رو اورد باسن خواهرم رو که دید گفت وای من کجا بزنم الکل رو که میمالید خواهرم اذیت میشد و ناله میکرد. پاهاش رو هم هی بازو بسته میکرد خانومه گفت این آمپول سریع درد و خارشت رو خوب میکنه. دستش رو تنظیم کرد تو یک نقطه کوچیک و سوزن رو فرو کرد با ناله پریناز که معلوم نبود به خاطره آمپوله یا درد خودش اون تموم شد. دومی رو هم همون طرف زد و یک کم بیشتر طول کشید وسطای این یکی خواهرم گفت یک کم یواشتر این خیلی درد داره. اون هم تموم شد و آمپول سوم رو که داده بود به من هی تکونش بدم گرفت و طرف دیگه فرو کرد. پریناز بغش ترکید و تقریبا 1 سی سی تزریق کرده بود که زد زیر گریه و تا آخرش گریه کرد. من به خانومه گفتم کسی هست بیاد خونه بزنه تلفنش رو داد و گفت اگر نزدیک باشید میام.
وقتی برگشتم خونه ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم و قرار شد که داداشم رو هم ببریم دکتر. من گفتم پکادای پریناز رو بزنم بیام بریم. پریناز رو بردم تو اتاق لختش کردم و یک ملافه تمیز کشیدم روش. درد و خارشش خیلی بهتر بود. قرصاش رو دادم و پمادش رو به همه بدنش مالیدم. یک قطره هم داشت که باید روی تمام جوشها میزدم خیلی سخت بود. بعدش هم خوابید. رفتم سراغ مانی داداشم و به زور با مامانم حاضرش کردیم بردیمش دکتر. مانی از من خیلی میترسه. وقتی رفتیم دکتر مامانم نیومد تو اتاق چون میدونست با وجود مامانم خودش رو لوس میکنه. دکتر اولین کاری که کرد گفت لباساش رو در بیاره و بخوابه روی تخت. من هم به جز شرتش بقیه لباساش رو دراوردم. دکتر معاینه کرد و کمی هم شورتش رو داد بالا و زیرش رو دید و بعد به حالت سجده دراوردش و جوشای اطراف مقعدش رو با ذره بین نگاه کرد. به من یواشکی گفت 2 تا آمپول میدم امروز یزنه خوب میشه فقط پمادش رو تا یک هفته استفاده کنه.
نسخه رو داد به من و امدیم بیرون گفتم بمون پیش مامان تا داروهارو بگیرم. رفتم داروهارو گرفتم برگشتم تا سرنگارو تو کیسه دید چسبید به مامانم و گفت من آمپول نمیزنم مامانم گفت تو دیگه مرد شدی منم یک چشم غره رفتم و بردمش تو تزریقات بازم مامانم نیومد. یک آقایی آمپول رو از من گرفت و من هم مانی رو بردم رو تخت شلوار و شورتش رو تا زیر باسنش دادم پایین. چنان باسنش رو سفت کرده بود که گلوله هم توش نمیرفت یک کم باهاش حرف زدم که آروم بشه و گفتم نفس عمیق بکشه گفتم گریه نکن که ثابت بشه مردی ولی فایده نداشت تا یارو پنبه رو زد اون زد زیر گریه و تا سوزن رو فرو کرد جیغ کشید. مرده هم بدون اهمیت تزریق کرد تا تموم شه بعدی رو هم که 5 سی سی کامل بود فرو کرد و شروع کرد به تزریق وسطاش مانی صداش رو برد بالا و گفت خواهش میکنم بسه دیگه این خیلی درد داره یارو هم خنده اش گرفت و دیگه پدال رو فشار نداد گفت ببین تزریق نمیکنم ولی دردت به خاطر اینه که خودت رو سفت کردی. شل کن. اون هم شل کرد و تا عصله اش شل شد مرده با سرعت تمام دارو رو فشار داد تو عضله که این کار منجر به جیغ و گریه مانی شد. طفلک تا خونه باسنش رو میمالید. مامانم هم شب براش کمپرس کرد.
فردا صبح پریناز رو بیدار کردم که قرصش رو بدم و پمادش رو بمالم. همون موقع هم نمیخواستم برم بیرون و آمپول خوردنش رو نبینم برای همین زنگ زدم تا زنه امد و 2 تا آمپولش رو زد . سر آمپولا بیشتر ناله کرد و میگفت چون درد و خارشش کمتر شده در آمپول رو بیشتر احساس میکنه.شب هم که از سر کار امدم چون زنه خیلی گرون کرفته بود که امده بود خونه کفتم میتونی بیای تا تزریقات گفت اره ولی میشه امشب نزنم باسنم درد میکنه گفتم یادته دکتر چی گفت . بردمش همون تزریقات ویک خانوم دیگه بود که داشت به یک دختر بچه آمپول میزد دختره چنان جیغ میزد که انگار شکنجه اش میکنن. وقتی خانومه امد خیلی عصبی به نظر میومد. پریناز دمر خوابید و شلوار و شورتش رو دادم پایین دیدم چوشاش خیلی کمرنگ شده و داره خشک میشه. خانومه امد و با عجله تمام اولین تزریق رو انجام داد و پریناز چشماش رو فشار داد آخرش ای ای کرد رفت که سرنگ بعدی که بزرگتر هم بود بیاره پریناز یواشکی گفت خیلی بد میزنه.
دومی رو که زد پرینار پاش رو اروم میاورد بالا و ای ای میکرد تا دیگه بغضش ترکید و دیدم چشماش پر از اشک شد. از فرداش هم هر روز هم پمادش رو میزدم و هم میبردم آمپولش رو میزد تا 5 تا آمپولش تموم شد. نسبتا براش عادی شده بود ولی جوشای باسنش که خوب شده بود جای آمپولا مونده بود.
اگر نظر بدید ممنون میشم
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
خاطره فریبا 22 ساله
سال 88 دانشگاه توی اهر قبول شدم و بعد از چند ماه با یک دختر زنجانی به نام الناز دوست شدیم و با کلی خواهش از خانواده هامون رضایت گرفتیم که 2 تایی باهم آپارتمان اجاره کنیم. الناز ازمن قد بلند تر بود و لاغر تر تو بدنش هیچ برجستگی دیده نمیشد برعکس من که هم تپل بودم و هم سینه و باسنم بزرگ بود. پاییز سال 89 الناز سرما خورد و من هم شدم پرستارش هی بهش قرص میدادم و هی سوپ درست میکردم ولی فایده نداشت. مامانش هم که زنگ میزد و صداش رو میشنید نگران میشد و میخواست بیاد اونجا. تصمیم گرفتیم برای اینکه بهونه دست پدر و مادر امون ندیم تصمیم گرفتیم هروقت مریض شدیم زود بریم دکتر تا اونها نفهمن و نخوان که ما بریم خوابگاه.
من و الناز رفتیم دکتر بعد از معاینه بهش یک آمپول پنیسیلین داد و یک آمپول دیکلوفناک. رفتیم داروخانه شبانه روزی و داروهاش رو گرفتیم و آدرس تزریقات رو گرفتیم. نزدیک بود چیاده رفتیم و رسیدیم به یک آپارتمان که روی زنگش نوشته بود تزریقات خانمها زنگ رو زدیم در باز شد و 4 تا پله بود تا در آپارتمان روی در نوشته بود ورود آقایان ممنوع حتی نوزاد بعد یک تابلو روی دیوار بود که اشاره به طبقه بالا داشت به نام تزریقات آقایان. یک آقایی هم تو راهرو معطل بود معلوم بود که همراه یک بیماربود و منتظره که بیاد. رفتیم تو یک راهرو بود که میخورد به یک اتاق رفتیم تو اتاق 2 تا تخت کنار هم دیگه بود یک میز بود و یک صندلی پرده هم داشت ولی همه پرده ها کنار بود.
یک خانم حدود 50 ساله آمپولزن بود و یک دختر تقریبا 12 ساله رو تخت خوابیده بود و کونش کامل لخت بود. خانومه داشت آمپول بچه رو آماده میکرد و الناز هم آمپولاش رو نشون داد و گفت آستینت رو بزن بالا تا برات تست کنم و رفت سراغ دختره. من هم 4 چشمی داشتم نگاه میکردم پنبه رو که مالید دختره خودش رو سفت کرد ولی اصلا توجه نکرد و سوزن رو تا ته فرو کرد دختره اخ اخ کرد و شروع کرد به گریه زنه ترکی باهاش حرف زد و آمپول رو فشار داد تا تموم شد و پنبه رو گذاشت و سوزن رو دراورد. بدون توجه به گریه اون بهش گفت پاشو ولی دختره داشت ته گریه اش رو میکرد من رفتم یک کمی جاش رو مالیدم و شلوارش رو گشیدم بالا و کمکش کردم بلند بشه. همون موقع قیافه الناز رو نگاه میکردم که صورتش رو به خاطر سرنگ تست که تو دستش بود جمع کرده بود و ای ای میکرد. دختره رو تا دم در بردم و همونجور که حدس میزدم اون مرد باباش بود.
تست الناز باید 20 دقیقه طول میکشید. نشسته بودیم روی یکی از تختا و باهم حرف میزدیم که یک خانوم چادری حدود 40 ساله وارد شد و بعد از کلی ترکی حرف زدن با آمپولزنه رفت بخوابه رو تخت کنار ما فکر میکردم پرده رو بکشه ولی عین خیالش نبود. چادرش رو برداشت و زیپ دامنش رو باز کرد و خوابید روتخت دامن و شورتش رو از یک طرف داد پایین عجب باسن بزرگ و برجسته ای داشت. آمپولزنه هم یک آمپول گنده پر از مایع قرمز آورد و وقتی سوزن رو فشار داد تو زنه لباش رو گاز گرفت و سرش رو گذاشت لای آرنجش و شروع کرد به ناله تا آخرش که تموم شد خواست بلند بشه دیدم چشماش پر از اشکه معلوم بود آمپوله خیلی درد داشته.
نوبت الناز شد و شلوار جین تنگش رو باز کرد و خوابید من شلوارش رو از دو طرف تا وسط باسنش دادم پایین و شورت سفیدش رو از یک طرف کشیدم پایین. اولین بار بود کونش رو میدیدم . خیلی سفید بود. خانومه سوزن رو که زد الناز ای ای کرد و دیگه تا آخر اون صداش در نیومد فقط لبش رو گاز میگرفت. وقتی تموم شد خانومه رفت که آمپول بعدی رو بیاره الناز گفت درد داشت ولی عوضش راحت شدم اینکه پنیسیلین بود تموم شد فکر نمیکنم اونیکی درد داشته باشه من باخنده گفتم دختر این دیکلو فناک بود گفت نه بابا دردش زیاد بود گفتم من دیدم چی بود اوناها داره پنیسیلین رو آماده میکنه . شروزتش رو از طرف دیگه دادم پایین و ترس توی چشماش دیده میشد.
سوزن پنیسیلین رو که فرو کرد الناز پاش رو جمع کرد و اون خانومه هم شروع کرد با فشار تمام تزریق کردن من کاملا متوجه بودم که باسنش رو سفت کرده ولی آمپولزنه به جای اینکه تذکر بده خودت رو شل کن فشار دستش رو زیاد میکرد تا اینکه ناله الناز تز ته دل درامد و من دلم سوخت گفتم الناز جون خودت رو شل کن خیلی سفت کردی تا خودش رو شل کرد خانومه با سرعت زیاادی سرنک رو تا ته فشار داد و حجم زیادی از دارو وارد بدنش شد و بلند آاخخخخ کرد وقتی تموم شد سوزن رو دراورد و گفت بلند شو تقریبا 5 دقیقه داشتم کونش رو میمالیدم و نمیتونست از جاش بلند شه.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
ادامه خاطره فریبا
2 ماه بعد از مریضی الناز اولین زمستونی بود که اهر بودم خیلی سرد بود. یک کمی تو گلوم احساس درد و خارش داشتم تصمیم گرفتم زود برم دکتر چون دیروقت بود قرار شد فردا برم دانشکاه و بعد از ظهر با الناز برم دکتر. صبح که از خواب پاشدم غیر از گلوم گوشم هم درد میکرد. رفتم دانشگاه احساس گرما داشتم میدونستم تب دارم. یکهو حالم بد شد و نتونستم تا آخرین کلاس بمونم رفتم خونه خوابیدم از ضعف خوابم برد تا ساعت 7 شب که الناز نگرانم شد و بیدارم کرد یک کم بهم سوپ داد خوردم و بعدش حاضر شدم برای دکتر. از همسایمون آدرس دکتر گرفتیم همون دکتر الناز رو معرفی کرد و آدرس یک بیمارستان رو هم داد. ترجیح دادم برم بیمارستان وقتی رسیدم دیدم یک درمونگاه خیلی کوچیک و قدیمیه. تقریبا 10 نفر تو نوبت جلوی ما بودن.
هر مریضی که از اتاق میومد بیرون میرفت داروخانه که بیرون چسبیده بود به ساختمون و میومد میرفت سمت تزریقات. نوبت من که شد دکتره فقط دهنم رو باز کرد و چراغ قوه انداخت و گوشم رو معاینه کرد. نسخه ای نوشت که هنوزم یادم میاد تنم میلرزه 1 پنادور 1 دگزا متازون و 1 دیکلوفناک برای همون شب و 2 تا پنیسیلین 6.3.3 برای فردا صبح و شب به اضافه کلی کپسول. الناز به من گفت برو تو صف تزریقات تا من داروت رو بگیرم. قبض تزریقات رو گرفتم و رفتم تزریقات . یک اتاق بزرگ بود که به 2 تا دیوارش به هرکدوم یک تخت چسبیده بود و نصف تختا با پرده پوشیده بود. دیوار سومش یک میز پر از وسایل تزریق بود و کنار چهارمین دیوار هم چند تا صندلی بود و یک در که میخورد به یک اتاق دیگه و روش نوشته بود"سرم و پانسمان".
الناز داروهام رو آورد و صبر کردم نوبتم شد. یک خانومی که سرم داشت رفت توی اون اتاق یک خانوم مسن از روی یکی از تختا داشت میرفت برون و لنگ میزد. یک خانومی نشسته بود رو صندلی و کون دختر 3 ساله اش رو که آمپول خورده بود و گریه میکرد میمالید. یک دختر حدود 18 ساله هم خوابیده بود و منتظر آمپول بود و اون خانوم هم داشت آمپولش رو حاظر میکرد. هر کس که میخوابید روی تختها بالا تنه اش رو میشد دید. وقتی آمپولزنه داروی من رو دید گفت بنشین تست کنم تا آمپول اون رو حاضر کنه نفرات قبلی از اتاق رفتن بیرون و یک خانوم با دختر 10 ساله اش رفتن سمت تخت بعدی.
آمپول دختره رو که بود بزنه من جام رو صندلی تغییر دادم که بتونم باسنش رو ببینم ولی نشد فقط پاش رو میدیدم که جمع میکنه و صورتش رو که از درد هی تغییر شکل میداد. ولی الناز که وایساده بود هی جابه جا میشد فکر کنم داشت باسن دختره رو میدید. بعدش امد تست من رو زد. وای سوزن رو که زد خیلی سوختم دارو رو هم که وارد میشد فکر میکردم پوست دستم داره کنده میشه. به من گفت یک ربع بشین. الان خلوته اگر شلوغ شد برو بیرون بشین. وقتی رفت سمت اون یکی تخت من و الناز نزدیک شدیم ببینیم چی میبینیم. دیدم مادره خوابیده و دختر ه خیره شده به کون مامانش. آمپولزنه جایی وایساده بود که مانمیتونستیم چیزی ببینیم فقط آخ آخ زنه رو میشنیدیم . وقتی تموم شد من نشستم رو صندلی و الناز رفت بیرون که تلفن بزنه.
بعد از اون یک خانومی دختر 5و6 ساله اش رو آورد و همونجا بغل من نشست رو صندلی و کون بچه رو قمبل کرد جلوی آمپولزنه اون هم تو کمتر از 30 ثانیه آمپولش روزد بچه هم آروم گریه میکرد از کبودیهای کونش معلوم بود خیلی آمچول قبلش خورده. تقریبا 10 دقیقه گذشته بود که به من گفت کم کم بخواب اون 2 تا آمپول دیگه ات رو بزنم تا تستت جواب بده. الناز هم همون موقع امد یک لحظه از ترس ضعف کردم اروم بلند شدم رفتم سمت اون تختی که کمتر دید داشت . شلوارم رو شل کردم و مانتوم رو دادم بالا و خوابیدم الناز هم یک طرف باسنم رو لخت کرد. سردی الکل رو گوشه کونم حس کردم تا خواستم برگردم نگاه کنم سوزش سوزن رو حس کردم شروع کرد به تزریق زیاد درد نداشت ولی بی درد هم نبود ولی وقتی خواست سوزن رو دربیاره میسوخت. در کمتر از یک ثانیه سوزن بعدی رو فرو کرد و ایندفعه درد آمپولش بیشتر بود جوریکه ای ای کردم و لی زود تموم شد و سوزش دراوردن سوزن.
دستم رو نگاه کرد و گفت بخواب الان بعدی رو میارم. الناز گفت دختر تو کون به این گندگی داری نباید اصلا دردت بیاد که. گفتم دختره هیز. صدای پا امد سرم رو برگردوندم سمت بیرون یک خانوم چاق امد و رفت سمت اتاق سرم. خانوم آمپولزن با اون سرنگ وحشتناک امد سمت من الناز هم شورت و شلوارم رو برد پایین و کامل کون من رو لخت کرد. به شوخی هم زد به کونم گفت اگر من جای دکتر بودم 20 تا آمپول مینوشتم. انقدر ترسیده بودم که اصلا نتونستم جوابش رو بدم. سردی الکل . سوزش سوزن و شروع درد شدید پنیسیلین. هی میگفتن شل کن کلی تمرکز میکردم یک ثانیه خودم رو شل میکردم دوباره بی اراده سفت میشدم . هرچی میگذشت دردش تموم نمیشد و من هم به ناچار ناله میکردم به نظرم خیلی طول کشید و دیگه چشمام پراز اشک شده بود. داشتم درد میکشیدم که دیدم آمپولزنه رفته و تزریق تموم شده. برگشتم دیدم الناز داره باسنم رو میماله. بهم گفت تموم شده پاشو.
بلند شدم و لنگون لنگون رفتم بیرون. فردای اون روز جمعه بود و کلاس نداشتیم. ساعت 10 من رو بلند کرد که بریم آمپولت رو بزن صبحانه خورم و رفتیم همون درمونگاه یک آمپولزن دیگه ای بود گفتم دیشب پنیسیلین زدم گفت بخواب طرفی که 2 تا آمپول دیکلوفناک و دگزا رو زدم رو لخت کردم و خوابیدم سوزن رو خیلی خوب زد اصلا نفهمیدم ولی درد داروش رو نمیشد کاری کرد تمام سعیم رو کردم که صدام در نیاد فقط چشمام رو فشار میدادم و لبم رو گاز میگرفتم ولی آخرش بازم اشکم درامد ولی چشمام رو بستم تا تموم شد. بازم الناز کونم رو مالیدو پاشدم. خواستم بیام بیرون دیدم روی تخت دیگه یک خانوم پیر خوابیده و دامنش رو زده بالا و اون هم داره بهش آمپول میزنه.
غروب خیلی دلم گرفته بود زنگ زدم به مامانم و کلی گریه کردم مامانم راضیم کرد که آمپول آخرم رو هم بزنم اونهم قول داد که فوری بیاد پیشم. شب هم با ساناز رفتم همون خانوم اولی بود. داشت به یک بچه تست پنیسیلین میزد اون هم گریه میکرد. خوابیدم روتخت جای پنادور دیشب خیلی بیشتر درد میکرد همون طرفی رو که دیشب 2 تا آمپول زدم و صبح یک پنیسیلین لخت کردم. سوزن رو که فرو کرد پارگی پوستم رو حس کردم. درد آمپول رو هم که نگو. دیگه بیخیال آبرو شدم ناله و آخ آخ میکردم و هم از درد و هم از دلتنگی یک کوچولو هم گریه کردم . الناز هم کلی بغلم کرد و ماچم کرد و درمورد کونم شوخی کرد وبا هم رفتیم خونه.
این اتفاق باعث شد تمام تلاشم رو بکنم و از ترم بعد مهمان شدم شهر خودم.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

SexyBoy
 
خاطرات شاهین از آمپول دوست دختر و مادر
من 2 سال پیش تو دانشگاه با یک دختری دوست شدم که خیلی سر سنگین بود و بیشتر مثل یک پسر بود بیشترین تفریحمون پیاده روی و دویدنهای شبانه بود آخر شبها باهم لباس ورزشی میپوشیدیم و میرفتیم پیاده روی و دویدن. بعد از تقریبا 6 ماه که باهم دوست بودیم و دیگه صمیمی شده بودیم یک شب تو ماشین که میرفتیم تا محل پیاده رویمون هی میگفت سرگیجه داره و ضعف کرده جوریکه سرش افتاد پایین و من فکر کردم غش کرده سریع آب دادم خورد و با همون لباس ورزشیها رفتیم اورژانس یک بیمارستان. دکتر معاینه اش کرد و وقتی تموم شد نسخه رو داد به من گفت ببریدشون رو تخت اورژانس بخوابن شما هم سرم و آمپولاشون رو بگیرید فوری تزریق کنند.
بردمش رو تخت خوابوندمش و فوری رفتم داروخانه یک سرم بود و 3 تا آمپول روی 2 تاش نوشت وریدی و یکیش نوشت عضلانی. برگشتم همه رو دادم به پرستار و رفتم پیش تخت دوستم. وقتی دکتر میخواست فشارش رو بگیره آستینش بالا نرفت و مجبور بود زیپ کاپشنش رو باز کنه و دستش رو در بیاره. بهش گفتم آماده شو زیپش رو باز کرد و یک تاپ تنش بود برای اولین بار داشتم قسمتی از بدنش رو میدیدم دستش رو آورد بیرون و دراز کشید یک آقایی امد که سرم و 3 تا آمپول دستش بود سرم رو زد به دستش وقتی سوزن رو میزد چشماش رو به هم فشار داد. بعد 2 تا آمپول رو تو سرم خالی کرد و گفت یک کم برگردید این آمپول عضلانیه.
ستاره (دوست دخترم) یک نگاهی به من کرد و من زود نگاهم رو دزدیم یکور شد و خواست کامل دمر بشه که اون آقا بهش گفت مواظب سرمت باش. یکور خوابید و شلوارش کشی بود با شورتش هم زمان داد پایین ولی برمیگشت بالا بدون اینکه حرفی زده بشه من شلوارش رو گرفتم و وسط باسنش نگه داشتم از اون زاویه میتونستم پهلو باسن و سینه اش رو ببینم وقتی سوزن رو زد فقط کمی چشماش رو فشار داد و تا آخر تزریق انگار نه انگار. بعدش هم نیم ساعتی طول کشید تا سرمش تموم شد.

خاطره بعدی مربوط به مامانم میشه که برای خودم جذابتره حالا شما بخونید و نظر بدید.
مامان من سابقه کمر درد زیاد داره پارسال هم یکبار خورد زمین و تقریبا 10 روز خوابید تا خوب شد ولی تقریبا یکسال بود که خوب شده بود و چون وزنش رو پایین نگه داشته بود اما یک مدت بود که دوباره یک کمی اضافه وزن پیداکرده بود و بابام هی بهش تذکر میداد اما مامانم میگفت خوب شدم و دردی ندارم . یک روز بابام ساعت 5 صبح پرواز داشت و به خاطر شرکت تو نمایشگاه باید میرفت تبریز. من هم 8 صبح پاشدم رفتم دانشگاه. ساعت 10 تو کلاس بودم که مامانم هی زنگ میزد از کلاس امدم بیرون جوابش رو دادم گفت حالم خیلی بده میتونی بیای خونه. سریع ماشین رو سوار شدم و به گاز رفتم خونه کلید انداختم رفتم تو دیدم با یک لبلس خواب بلند و تنگ ولی نازک که میشد بدنش و شورت و سوتین سفیدش رو دید افتاده روی کاناپه و به خودش میپیچه. هیچوقت با همچین لبلسی جلوی من ظاهر نمیشد. مامان من قدش 170 و یک کم توپوله سینه و باسنش هم برچسته است.
پرسیدم چی شده گفت درد کمرم بیچارم کرده گفتم کجا گفت از وسط کمرم تا باسنم و رونم دردمیکنه گفتم میخوای برات پیروکسیکام بمالم گفت صبح که بابات میخواست بره یک کم درد میکرد برام مالید ولی بد تر شد گفتم پس پاشو سریع بریم دکتر. مانتو و روسریش رو اوردم و تنش کردم و با یک صندل پاش کرد و کمکش کردم رفتیم تو ماشین. توب راه به خودش میپیچید و اشک میریخت . رفتم اورژانس بیمارستان با ماشین رفتم تو و درخواست ویلچیر کردم وقتی بردمش تو یک پرستار به من گفت ببرش تو نوبت دکتر وقتی من اعتراض کردم سوپروایزر بخش امد و راهنمایی کرد که ببرمش روی یکی از تختا و مانتوش رو در بیارم تا دکتر بیاد. خوابوندمش رو تخت و مانتوش رو که دراوردم غیرتم به جوش امد و رفتم یک ملافه گرفتم انداختم روش. دکتر که امد و درد شدیدش رو دید به پرستارش گفت بره 2 تا شیاف مسکن بیاره. یک پرستار دیگه مامانم رو دمر خوابوند و از زیر ملافه پیرهنش رو داد بالا تا وسط کمرش در همین زمان هم دکتر داشت از من سوالای مختلفی میپرسید. هم من هم آقای دکتر گاهی نیم نگاهی به مامانم مینداختیم.
یک نوار 20 سانتی بالای باسنش بینملافه و پبرهنش رو لخت کرد و دکتر شروع کرد به فشار دادن و معاینه کردن و سغی داشت محل دقیق درد رو پیدا کنه. بعد به مامانم گفت یکور بخوابه همون موقع پرستاری که رفته بود شیاف بیاره امد و منتظر وایساد. مامانم به دکتر گفت وقتی یکور میخوابه دردش کمتره. بعد روی نسخه برای رادیولوژی دستور عکس نوشت و به من گفت ببرش رادیولوژی جواب عکس رو برای من بیار همونجور که مامانم یکور بود پرستاره پاهای مامانم رو خم کرد تو شکمش و از زیر ملافه شورتش رو داد پایین و دستش رو برد زیر ملافه و شیافهارو یکی یکی فرو کرد. سر هرکدوم هم مامانم اخ اخ میکرد بعد به پشت خوابید و ملافه رو کشیدیدم و با پرستار کمک کردیم با همون تخت بردیمش رادیولوژی. توی مشیر کلی با پرستاره سر شوخی رو باز کردم و کلی باهاش صمیمی شدم. توی رادیولوژی هم مامانم رو دمر خوابوندن و عکسهارو گرفتن.
مامانم رو برگردوندم به قسمت اورژانس و ملافه رو مرتب کشیدم روش دردش هم کم شده بود و بیحال خوابیده بود. من تا اون موقع هیچوقت دلم نمیخواست بدن مامانم رو ببینم ولی اون روز تقریبا همه جاش رو دیدم و برخلاف تصور قبلیم خیلی هم جذاب بود. تقریبا 20 دقیقه پیش مامانم بودم و اون پرستاره هی میومد سر میزد ومن هم یک چیزی میگفتم از خنده غش میکرد (بالاخره شمارم رو دادم) بعدش رفتم جواب عکس رو گرفتم و بردم پیش دکتر. دکتر عکسارو دید و دوباره امد بالا سر مامانم . یک بار دیگه معاینه کرد اینبار نه فقط کمر بلکه باسن و رونش رو هم فشار میداد. بعدش هم یک نسخه نوشت برای 10 جلسه فیزیوتراپی و یک نسخه داروهاش رو نوشت که توش 2 تا پماد بود قرص بود و مقداری آمپول که 4 تاش رو باید همون روز میزد 2 تا هم شب میزد و 5 تا هم یکروز در میون یکی از فردای اون روز.شیاف هم به عنوان مسکن.
با هیجان زیادی که داشتم نسخه رو دادم به پرستاره گفت میتونم آمپولا ی الانش رو خودم از داروخانه مرکزی بگیرم بقیه رو بعدا بگیر گفتم باشه. رفت آمپولا رو آورد و 2 تاش خیلی گنده بود فکر کنم 10 سی سی بود گفتم اینارو به آدم میزنند گفت بله الان مامانتون نوش جان میکنند میبینی. وای دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید. 2 تا دیگه اش 5 سی سی بود یکی از اونا رو نشون داد و گفت اینا روغنیه دردش از همه بیشتره. یواشکی گفتم یک کاری بکن منم باشم خندید و گفت برو پیش مامانت کاریت نباشه. رفتم پیش مامانم بوسش کردم چشماش رو باز کرد گفتم درد داری گفت یک کم . اثر مسکنه رفته دردم زیاد شده. گفتم زود خوب میشی بگذار کمکت کنم دمر بشی گفت چرا گفتم آمپول داری. دمر که شد ملافه رو دادم زیر باسنش و پیرهنش رو مرتب کردم. منتظر بود من برم بیرون دیدم صدای پای پرستاره میاد خواستم برم بیرون که پرستاره پرده رو زد کنار و امد بغل تخت به من گفت این وسایل رو بگیرید و اینجا کنار من باشید. یک سینی پر از سرنگ و پنبه و... داد دست من مامانم که دید اینجوری شده هیچی نگفت پرستاره هم پیرهن مامان رو داد بالا و شورتش رو تا زیر باسنش داد پایین. عجب صحنه ای بود.
پنبه الکل رو برداشت و سوزن اول رو فرو کرد بعدش پدال رو فشار داد 10 سی سی بود مگه تموم میشد وسطاش بود که ناله مامانم بلند شد من از شدت هیجان داشتم سکته میکردم. آمپول اول تموم شد. پنبه رو گذاشت رو باسن مامانم سوزن رو دراورد و سینی رو از من گرفت گذاشت لب تخت و به من گفت این پنبه رو بمال که خون نیاد. من هم گرفتم مالیدم سرنگ دوم هم 10 سی سی بود ولی وقتی پرش کرد 8 سی سی بیشتر نبود. طرف دیگه رو الکل زد و سوزن رو که زد مامانم گفت ههییسسسس اون رو آروم تر تزریق کرد و بازم ناله مامانم خیلی آروم شنیده میشد. بازم پنبه گذاشت و من مالیدم. سومی همونی بود گفت خیلی درد داره. وقتی داشت پر میکرد مامانم نگاه کرد و گفت بازم هست پرستاره گفت 2 تا بیشتر نمونده مامانم گفت من دیگه طاقت ندارم اونهم گفت درد این آمپولا از کمردردتون کمتره. سومی رو همون سمت اولی زد و گفت شل شل کنید ونفس عمیق بکشید. یک ذره که تزریق کرد مامانم بلند ای ای کرد و گفت یواش تر پرستاره یک سی سی میزد مامانم ای ای میکرد و اون مکث میکرد تا مامانم آروم شه. بیش از 2 دقیقه طول کشید.
وقتی تموم شد رفت 4امین آمپول رو حاضر کنه مامانم گفت یک کم صبر کن گفت این آخریه. اون رو هم طرف دیگه زد و وقتی دراورد دیدم مامانم داره اشکاش رو پاک میکنه. حسابی باسنش رو مالیدم و بعد از 10 دقیقه بلند شد مانتوش رو تنش کردم و رفتیم. توی راهرو دکتر رو دیدیم مامانم ازش تشکر کرد و دکتر تاکید کرد که همه دستورات رو به پسرتون دادم حتما رعایت کنید تا خوب بشید. مامانم رو گذاشتم خونه و گفتم استراحت کن بعد از ظهر برات وقت فیزیوتراپی میگیرم و میام میبرمت گفت نه میگم خالت بیاد تو به کارت برس. به خالم زنگ زد وماجرا رو گفت و خالم گفت که امروز نمیتونه ولی از فردا میاد. نسخه اش رو بردم و برای عصر وقت گرفتم و دکتر فیزیوتراپش خانوم بود یکساعت فیزیوتراپی کرد از پشت پرده من میشنیدم که به مسئولش میگفت جای آمپولام درد میکنه این قسمت رو فشار نیار همون درمونگاه فیزیوتراپی تزریقات هم داشت. وقتی امد بیرون قرمز قرمز بود. گفتم بیا همینجا تزریقات گفت نه باشه فردا روش نمیشد بگه میترسه من اصرار کردم که دستور دکتره و حالا که من وقت گذاشتم بگذار خوب بشی.
رفتم 2 تا قبض آمپول گرفتم توی آمپولاش 2 تا آمپول 5 سی سی بود که یکیش همون روغنیه بود و 5 تا دیگه هم کوچیک بودن (ویتامین دی 3 ). اون 2 تا رو دادم به آمپولزنه که یک خانوم مسن بود. داشت آماده میکرد که دیدم مامانم به سختی دار میره رو تخت رفتم کمکش کردم و دمر خوابوندمش خواست دستش رو بیاره بالا و شلوارش رو بده پایین که انگار کمرش درد گرفت و به من گفت شلوار من رو بده پایین. شلوارش رو دادم پایین وسط باسنش واینمساد دادم زیر باسنش و شورتش رو هم داد وسط باسنش کبودیهای آمپولای صبح معلوم بود. من رفتم کنار و اون خانومه با اون آمپولا امد اول اون درد داره رو زد مامانم از ته دل ناله میکرد و گفت آخخخخخ تموم که شد اون طرف رو پنبه مالید و اونیکی رو هم زد فقط لبش رو گاز گرفت تا تمومشد.
از فردا هم خاله ام امد و هم فیزیوتراپی و هم تزریقش رو میبرد. این 2 تا تنها خاطرات من از دید زدن آمپول بودن
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
این خاطره مشترک بین من و داداشمه و بیشترش رو اون برام تعریف کرده. یک روز بعد از ظهر داداشم پدر بزرگم رو به خاطر عفونت شدید مثانه و مجرای ادرار میبره بیمارستان. هم تب داشته و هم اینکه اصلا نمیتونسته ادرار کنه سوزش شدیدی هم تو مجاریش احساس میکرده. داداشم میبرتش بیمارستان و دکتر رو یکی از تختای اورژانس میخوابوندش . اولین کاری که میکنه شلوارش رو باز میکنه یک سرنگ خالی رو تو مثانه اش فرو میکنه و با کشیدن پدال سرنگ نمونه ادرار میگیرند بعدش هم از دستش خون میگیرند و میفرستن آزمایشگاه. بعدش هم یک چیزی مثل کیسه آب گرم کوچیک میدن میگن برو تو توالت این رو بمال روی مثانه و آلت ببین میتونی ادرار کنی. داداشم کمکش میکنه و میبرتش دستشویی و بعد از چند دقیقه میاد بیرون. دکتر میاد در حالت ایستاده به مثانه اش دست میزنه و میگه خیلی پره و اصلا نتونستی تخلیه کنی بعد میگه شلوارش رو بده پایین و دولا بشه رو تخت. دکتر دستکش دستش میکنه و یکی از انگشتاش رو میکنه تو مقعدش و در میاره. (این قسمت رو از لای پرده دیده).
بعد بابا بزرگم میخوابه و به داداشم میگن از کمر به پایین کامل لخت بشه و یک ملافه بکشه روش اون هم همین کار رو میکنه. دکتر میگه الان میان براش سوند میزنن اگر با سوند تخلیه نشد باید مثانه رو سوراخ کنیم. 2 تا پرستار مرد میان تو اتاق داداشم پاهاش رو میگیره و اون 2 تا شروع میکنن به زدن سوند خیلی درد داشته و هی ناله میکرده و داد میزده ولی اون 2 تا اصلا اهمیت نمیدن تا سوند وصل میشه بعد دکتر میاد و میگه خوبه در حال تخلیه است یک برگه میده و به داداشم میگه این داروهارو تهیه کن بیار وقتی داداشم داروهارو میگیره میبینه 4 تا آمپوله تحویل پرستار میده و میره پیش بابابزرگمحالش بهتر بوده آروم خوابیده بوده یکی از پرستارا با یک سرنگ گنده میاد و ملافه رو میزنه کنار و فوری اون رو تو قسمت مثانه تزریق میکنه که ظاهرا خیلی سوزش ایجاد کرده. میره و بعد از چند دقیقه با 3 تا سرنگ برمیگرده میگه لطفا یکور بخوابید تا یکور میخوابه ملافه رو میزنه کنار و هر 3 تا آمپول رو کنار همدیگه و بدون وقفه با بیرحمی تمام تزریق میکنه جوریکه لباش رو گاز میگرفته و بلند آآخخخخ میگفته.
بیش از 2 ساعت طول میکشه جواب آزمایشها حاضر بشه دکتر میگه حداقل باید 3 روز سوند داشته باشه و روزی 2 بار سوندش عوض بشه و تو مثانه اش تزریق بکنیم یا ببریدش و هر روز صبح و عصر بیاریدش اینجا ولی بهتر اینه که بستری بشه. میرن بالا سر بابا بزرگم خواب رفته بودش خودش ترجیح میده که بستری بشه. دکتر دستور بستری تو بخش اورولوژی رو میده مبیرنش تو یک اتاق 4 تخته که 2 تاش پربوده. بعد دکتر یک نسخه میده که داروهای این 3 روز رو بخره و تحویل بخش بده. 6 تا سرم 12 تا آمپول وریدی که تو هر سرم 2 تاش رو میزدن و 12 تا آمپول عضلانی که بعد از هر سرم 2 تاش باید تزریق میشده و 6 تا هم آمپول مخصوص تزریق به مثانه. داروهارو تحویل بخش میده و چون میدونسته که اولین سری رو همون روز عصر انجام میدادن اجازه میکیره تا 2 ساعت پیشش باشه.
بعد از یک مدت دکتر با چند تا جوان که معلوم بوده دانشجو اند میاد تو اتاق و داداشم برای اینکه بهش نگن بره بیرون روی تخت خالی اون اتاق میشینه وخودش رو با موبایلش سرگرم میکنه . اول میرن سروقت بابا بزرگم شلوارش رو تا وسط رونش میدن پایین و کلی با مثانه و مجرای ادرارش ور میرن. بعد یکیشون سوند رو در میاره و به یک پرستار میگن که سوند جدید و اون آمپول تزریقی تو مثانه رو بیاره تو همین زمان برش میگردونن به حالت سجده و یکیشون ا مفعد هم معاینه میکنه. دوباره سوند جدید رو میزنن وناله اش رو درمیارن و آمپول رو تو مثانه اش تزریق میکنن. لباسش رو مرتب میکنن و میرن سراغ یکی دیگه از مریضا. با اون زیاد کاری ندارن و فقط معاینه های سطحی مبکنن. بعدش یک پرستار مرد میاد و سرم بابا بزرگم رو وصل میکنه 2 تا آمپول توش میزنه و به داداشم میگه دم آخرش بیا خبر بده. وقتی سرم تموم میشه بک پرستار زن میاد با 2 تا آمپول 5 سی سی پر یکیش مایع زرد رنگ و یکیش گچی مثل پنیسیلین. سرم رو در میاره و بابابزرگم رو یکور میخوابونه اون هم هردوتا آمپول رو با سرعت و بیرحمی کنار همدیگه تزریق میکنه.
فردای اون روز صبح و بعد از ظهر همه اون کار ها تکرار میشه و پس فردای اون روز صبح هم همینطور تا ظهرش من و مامانم و خالم میریم ملاقاتش. سوندش کنارش بود و هی سعی میکرد زیر ملافه قایمش کنه. وقتی میخواست جا به جا بشه لباش رو گاز میگرفت و معلوم بود یک جاش درد میگیره من که میدونستم کلی آمپول زده گفتم بابابزرگ معلومه آمپول زدیا گفت آره باباجان داغونم کردن. روی دستاش از جای سرما کبود بود مامانم گفت بمیرم دستت درد میکنه گفت نه بابا این که چیزی نیست یک کمی شلوارش رو داد پایین و نقطه های خونی روی مثانه اش رو نشون داد و گفت اینا میسوزه ولی بیشتر از اینا باسنم اذیت میکنه. خالم هم به مامانم گفت بیا براش کمپرس کنیم از پرستار اجازه گرفتن و سریع یک حوله تمیز گرفتن وبا اب داغ با اینکه مخالفت میکرد و خجالت میکشید یکور خوابوندن و شلوارش رو دادن پایین هر طرف باسنش یک دایره به قطر 2 سانت کبود شده بود و ورم کرده بود . همون روز ملاقات بعد از ظهر هم همه بلاهارو سرش اوردن و فردای اون روز صبح داداشم میره تا ببینه نظر دکتر چیه آیا مرخص میشه یا نه.
وقتی میرسه آخرای سرمش بوده میان سرم رو در میارن و 2 تا آمپولش رو با همون ترتیب میزنن. اون ناحیه از باسنش سفت شده بوده سوزن رو میذاره روش و با تمام فشار فرو میکنه و دارو رو هم با سرعت تا ته تزریق میکنه پرستارا اصلا حوصله نداشتن صبر کنن تا جابه جا بشه و آمپول بعدی رو هم بلافاصله تزریق میکردن.
با دکتر تلفنی تماس میگیرن اون هم میگه سوند رو دربیارن و یک سرم قندی یک سرم نمکی بزنن تا من برسم. اونها هم همین کار رو میکنن. دکتر با چندتا دانشجو میاد و بعد از معاینه های مختلف میگه میتونه مرخص بشه و لی 10 روز دیگه بیاد برای معاینه. توی این 10 روز هم روزی 2 تا آمپول مینویسه و میگه روزی نیم ساعت تو آب گرم بخواب. هر 10 روز داداشم بردش همون بیمارستان بعضی روزها هم من باهاش میرفتم. چون دیگه میتونست دمر بخوابه دمر میخوابید و شلوارش رو از 2 طرف میداد پایین تا پرستار میومد سریع خواهش میکرد که هرکدوم رو یک طرف بزنن. مامانم هم هرشب میخوابوندش جلوی همه براش کمپرس میکرد.

یك خاطره هم از مادر بزرگ پدریم دارم كه زود مینویسم
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
پارسال زمستون مامان من 2 هفته رفت مسافرت و مادر بزرگ پدریم امد خونه ما تا مراقب ما باشه. چند روز احساس درد تو سینه اش میکرد و فکر میکردیم مشکل قلبی باشه. یک شب که دردش شدید شد با بابام بردیمش بیمارستان. بردیم سریع تشکیل پرونده دادیم فرستادن اورژانس یک اتاق 2 تخته بود که اونجا نوار قلب میگرفتن. بابام رو راه نمیدادن و من همراهش رفتم همون موقع یک خانومی حدود 48 تا 50 ساله با یک مرد کمتر از 40 سال که از لباساشون معلوم بود از مهمونی امدن توی اورژانس بود و خیلی هم سرو صدا میکرد. مامان بزرگم رو بردم برای نوار قلب یک خانوم پرستار بود و گفت لباسش رو بزن بالا و بالا تنه اش رو کامل لخت کن. مانتوش رو دراوردم و بلیزش رو تا زیر گردن دادم بالاسوتین هم نداشت با اینکه سنش بالا بود ولی سینه هاش خیلی نیفتاده بود البته سینه هاش کوچیک بود.
همون موقع اون خانومه که از مهمونی امده بود تلو تلو خورون امد تو اتاق و پرستاره گفت بخوابه رو تخت دیگه بعد پرسید همراهت کو گفت همراه خانوم نداشتم راش ندادن. گفتم اگر لازمه من میتونم کمکش کنم گفت باشه دستت درد نکنه . شروع کرد به روغن مالیدن و وصل سنسور به نقاط مختلف سینه اش. بعد به من گفت به این خانوم هم کمک کن. یواشکی گفت معلوم نیست چقدر خورده و چی کشیده. کمکش کردم مانتوش رو دراورد یک پیرهن کوتاه تا بالای زانوش تنش بود و ساق مشکی نازک. پیرهنش رو داد بالا . خیلی تپل بود ولی شکم نداشت قدش هم بلند بود شورتش هم از زیر ساقش پیدا بود شورت و سوتینش سرخابی بود. سینه هاش خیلی بزرگ بود . پرستاره کارش با مامان بزرگ من تموم شد و امد سراغ اون گفت سوتینت رو هم باز کن من کلیپش رو از پشت باز کردم و خودش از رو سینه اش داد بالا بعد پرستاره که میخواست سنسورا رو نصب کنه به من میگفت سینه اش رو بگیر بالا.
جفتشون کارشون تموم شد لباساشون رو مرتب کردن ولی چون تختای اورژانس پر بود همونجا منتظر امدن دکتر شدن . دکتر به مامان بزرگ من گفت که مشکل قلبی نداره و احتمال عفونت تو دستگاه گوارش رو داد به اون خانوم هم گفت مسمومیت داره. برای تشخیص بهتر برای مامان بزرگم عکس و آزمایش نوشت که باید انجام میداد و نتیجه اش رو میبردیم مطب دکتر. برای اینکه اونشب راحت بشه 2 تا آمپول داد که اون شب بزنه . من نسخه رو دادم به بابام که آمپولا رو بگیره به همراه اون خانومه هم نسخه اش رو داد همرا اون خیلی زود تر نسخه رو اورد. یک سرم بود و 3 تا آمپول . لباسش آستین نداشت پرستاره هم الکل رو مالید و سوزن سرم رو کرد تو دستش اون هم کلی قربتی بازی دراورد. پرستاره هم معلوم بود که با لج کار میکرد. یکی از آمپولا رو زد تو سرم و بهش گفت برگرد آمپولت رو هم بزنم.
با کلی ناز و ادا گفت صبر کنید سرم تموم بشه پرستاره با عصبانیت گفت مگه من الاف تو ام برگرد زود تر کارت تموم شه چند نفر منتظرن باید بیان بخوابن جای تو. زنه هم یکور شد و خواست به من گفت عزیزم من تو دستم سرم شما لباسم رو میدی بالا من هم لبلسش رو دادم بالا و ساقش رو با شورتش همزمان دادم پایین. کونش خیلی گنده بود. پرستاره کلمل رو زد و آمپول اول ر تو یک چشم به هم زدن تموم کرد زنه ههیییسسسسس کرد و گفت خیلی سوختم پرستاره گفت اره داروش سوز اوره. بعد دومی رو هم همونجا زد و زنه بازم اییییی اییییییییییییی کرد گفت به بچه میزدم ساکت تر از این بود.
بعدش رفتم دم در دیدم بابام امده آمپولاش رو گرفتم بدم به پرستاره که یک پیر زن رو آوردن گفتن باید فوری نوار قلب بگیرن. اون زنه که سرم داشت مامان بزرگ من رو بلند کردن کنار راهرو اورژانس یک برانکارد بود و گفتن بخوابونش اونجا یک مرده هم امد و همونجا شروع کرد آماده کردن سرنگا و گفت زودتر برگزدید. مامان بزرگم داشت از خجالت میمرد ولی چاره ای نبود و انقدر اونجا شلوغ بود که همه پرستارا عصبی بودن. مامان بزرگم دمر شد و سرش رو گذاشت روی دستاش من یک کم از بالای باسنش رو لخت کردم هر کی رد میشد مخصوصا مردا یک مگاهی میکردن. آمپول اول 3 سی سی بود پنبه رو مالید سوزن رو گذاشت رو باسنش و با یک فشار داد تو یکهو سرش رو بلند کرد وای گفت دوباره سرش روگذاشت رو دستش دارو رو در کمتر از 5 ثانیه تزریق کرد. آمپول دوم 5 سی سی بود سوزن رو همونجوری زد و مامان برگم خودش رو سفت کرد تزریق که شروع شد خیلی اروم صدای اه اه شنیدم تا این هم تموم شد. از خجالتش فوری بلند شد و دستش رو از درد گرفت به پهلوش و رفتیم.
پدرم از فردا بردش دنبال عکس و آزمایش و یک روز هم رفتن پیش دکتر و نتیجه اش شد 10 تا آنتی بیوتیک قوی که هرکدوم تو یک سرم تزریق میشد و 5 تا آمپول تقویتی که یک روز درمیون باید میزد و مقداری قرص. 2 تا آمپول هم برای شب اول و شب آخرکه خیلی گنده بود. اون روز من با مامان بزرگم رفتم کلینیک دم خونمون کلینیک شهرداری بود. یک آقای 30 ساله مسئول تزریقات بود سرمش رو اورد مامان بزرگم خیلی بد رگ بود با سوراخ کردن چند جای دستش و ای ای کردن بالاخره وصل کرد و یک آمپول گنده زد توش با خودم میگفتم کاشکی این رو تزریق میکردبعدش آمپول تقویتیش رو سریع زد و مامان بزرگم اصلا نفهمید آمپول خورده بعد گفت وقتی سرمش تموم شد یاد آوری کنید براش آمپول بعدی رو تزریق کنم. پرسیدم چرا همین الان نمیزنید گفت اون ویتامین سی و خیلی درد داره باید دمر بخوابه تعجب میکنم دکترا این رو عضلانی نمیدن.
مامان بزرگم با شنیدن این حرفا گفت وای آمپول بعدی درد داره گفتم نه بابا. سرمش تموم شد و گفتم مرده امد با یک سرنگ 5 سی سی پر تو دستش. سرم رو دراورد و مامان بزرگم کامل دمر شد و من هم شلوارش رو یک کم دادم پایین. وقتی آمپول رو زد تا وسطاش هیچی نگفت آخراش خودش رو سفت کرد و گفت واییی واییی خیلی درد داره اون یارو هم عین خیالش نبود و با تمام سرعت تزریق میکرد. وقتی تموم شد براش مالیدم و رفتیم. فردای اون روز آمپول نداشت و بابام برد روزایی که آمپول داشت من میرفتم تا روز نهم به بابام گفتم آمپول ویتامین سی دومش رو هم امشب بزنیم که فردا دیگه آمپول نداشته باشه اونهم قبول کرد. اون شب یک خانوم مسئول تزریقات بود . دستای مادر بزرگم دیگه جای سوزن خوردن نداشت همه جاش کبود بود. چون هر شب کلی سوزن میزدن تا بتونن سرم وصل کنن.
خانومه تا امد و دست مامان بزرگم رو دید گفت شمایی بگذار مثل دیشب تو پات بزنیم بهتره. مامان بزرگم که انگار ترسیده بود گفت نه زنه هم با تندی گفت چرا نه من چجوری تو این دستا سوزن بزنم میخوای مثل دیشب صدتا سوزن بزنم مامان بزرگم دمر خوابید و یک پاچه اش رو تا زانو دادم بالا. زنه هم به من گفت یک دستت رو بذار رو مچش و محکم نگه دار با یک کش لاستیکی هم درو زانوش رو بست. یک مساحت زیادی رو الکل مالید و سوزن رو فشار داد تو 3 بار زد و هر 3 بار مامان بزرگم ناله کرد هر بار سوزن رو کلی زیر پوست جا به جا میکرد و فایده ای نداشت گفت این بار روهم میزنم اگر نشد ا ز رونش رگ میگیرم. ولی خوشبختانه 4امین دفعه به هدف خورد.
بعد تاکید کرد که اصلا پاش تکون نخوره بازهم اعنماد نکرد و اون پارو با یک بند بست به لبه تخت. رفت و با 3 تا سرنگ برگشت اولی رو زد تو سرم و من هم باسن کوچیکش رو از 2 طرف لخت کردم. آمپول کوچیک رو طرف مخالف سرم تزریق کرد وقتی سوزن رو در میاورد مامان بزرگم هیسسس کرد. نوبت بعدی شد همون طرف رو داشت الکل میمالید گفتم نمیشه اینطرف بزنید اون درد داره گفت میدونم ولی اون سمت سرمشه میترسم پاش رو تکون بده همینطور که داشت حرف میزد سوزن رو تا ته فرو کرد و دیدم مامان بزرگم از درد سرش رو 10 سانت اورد بالا و ای گفت و دوباره سرش رو گذاشت و ناخوداگاه خودش رو سفت کرد زنه با قشار تمام داشت تزریق میکرد و میگفت شل کن نفس عمیق بکش اون طفلک هم سرش رو گذاشته بود لای دستاش و اروم ناله میکرد تا تموم شد.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

 
داستان
این یک داستان تخیله... یک فانتزی... به سبک متفاوت از بقیه داستانها نوشتم.
نسترن 15 سالشه و با مادرش اومده کلینیک برای تزریق آمپول هاش. مثل همیشه دکتر آمپول داده. 4 تا پنیسیلین که هر روز باید 2 تا تزریق بشه. چون حالش خوب نیست مادرش مستقیم از مطب دکتر آوردش که آمپولاش رو بزنه. تو راه از داروخانه نزدیک کلینیک همه داروهاش رو هم گرفته. 4 تا شیشه پودر پنی سیلین که یکیش هم با بقیه فرق داره و روش نوشته 1200000 واحد. 4 تا آب مقطر و 4 تا سرنگ پنج میل. حتی مادرش 4 تا پد الکلی هم گرفته تا آمپولزن محل تزریق روی باسن نسترن رو با اونها تمیز کنه. وقتی هم میخواستن از خونه بیان بیرون چون مادرش فکرش رو میکرده که دکتر آمپول میده، به نسترن گفت که شلوار گشادتر بپوشه و شورت نخی هم پاش کنه تا هم موقع تزریق و هم بعدش راحتتر باشه. هرچند نسترن خیلی از آمپول زدن میترسه ولی مادرش باهاش در این زمینه ها شوخی نداره و بزور هم شده آمپولش رو میزنه. مثل پارسال که مجبور شدن دست و پاش رو بگیرن تا آمپول زن بتونه بهش آمپول تزریق کنه. بعد از گرفتن قبض رفتن تو اتاق تزریقات چند تا تخت داشت که با پرده از هم جدا شده بودن و یک میز که مسئول تزریقات اونجا نشسته بود. اون روز یک مرد سیبیلو مسئول تزریقات بود. مادرش در حالی که دست نسترن رو گرفته بود رفت جلو و گفت: اینجا خانم تزریقاتی نداره؟ فقط شما هستین؟
- الان فقط من هستم. اگه میخواین خانم بزنه باید عصر بیاین. خودتون تزریق دارین؟
- نه. دخترم داره. تا عصر دیر میشه. اشکالی نداره.
بعد کیسه دارو ها رو گذاشت رو میز و نسخه رو داد به آقای تزریقاتی و گفت:
- دکتر گفتن دوتا امروز و دوتا فردا باید تزریق بشه.
- (بدون اینکه به نسترن نگاه کنه و خطاب به مادرش) پنی سیلینه. قبلاً تزریق کرده؟
- بله 6 ماه پیش. حالا اگه لازمه دوباره تست کنید.
- نه لازم نیست. یکیش پنادوره. امروز میزنه؟
- بله زحمتش رو بکشین لطفاً.
آقای تزریقاتی 2 تا از شیشه ها که یکیش هم پنادور هستش رو برمی داره و روی میز میزاره بعد سرنگ ها رو برمیداره و سوزن رو سر یکی از اونها میزاره و آب مقطر رو پر میکنه و داخل پنادور خالی میکنه و تکون میده تا مخلوط بشه. همه این کارها رو جلوی نسترن میکنه که داره با بغض نگاه می کنه.
- بیحس کننده بزنم داخلش؟
- نه شنیدم ایجاد حساسیت میکنه. معمولی بزنین.
- باشه. لطفاً دخترتون رو آماده کنید تا بیام.
همزمان شروع به آماده کردن سرنگ دوم میکنه تا جفتش رو با هم تزریق کنه. مامانش دستش رو میگیره و میبره به سمت یکی از تخت ها. قلب نسترن تند تند میزنه و بغض شدیدی داره و هر لحظه ممکنه گریه کنه. مامانش شلوارش رو شل میکنه و میگه:
- نسترن جان، دراز بکش رو تخت. سریع تموم میشه عزیزم.
نسترن در حالی که از شدت بغض نمیتونه حرف بزنه، روی تخت دمرو میخوابه، سرش رو میچرخونه و از لای پرده آقای تزریقاتی رو میبینه که 2 تا پد الکل رو از کیسه داروها برمیداره و همراه 2 تا سرنگ که پر از مایع سفید رنگی هستن و سوزن روکش دار هم دارن به طرف تخت میاد. پرده رو کنار میزنه و میاد جایی که باسن نسترن جلوش باشه. یکی از سرنگ ها رو میزاره رو تخت و روکش سوزن یکی دیگه رو برمیداره و هواگیری میکنه. با دستش به سرنگ تلنگر میزنه و کمی از مایع سفید رنگ از سوزن میریزه بیرون و در حالی که به سرنگ نگاه میکنه به مادرش میگه: اول پنی سیلین 633 رو تزریق میکنم که دردش کمتره بعد پنادور رو میزنم. نسترن هواگیری سرنگ رو میبینه. همیشه از این کار میترسیده چون بعدش قرار بوده اون سوزن داخل باسنش فرو بره و مایع سفید هم داخل باسنش پمپ بشه و تحمل دردی که تمام باسنش رو فرا میگیره. مادر نسترن بلوزش رو میزنه بالاتر روی کمرش و شلوارش رو که قبلاً دکمه ها و زیپش رو باز کرده بود تا جائی که میشه میکشه پائین . باسن نسترن درحالی که هنوز شرت پاشه کامل دیده میشه. نسترن نسبت به سنش باسن بزرگ و برجسته ای داره و شورت نخی قرمز پاشه. کمی از بالا و پائین شرتش، کمرش و رون پاهاش هم دیده میشه. بعد بخاطر اینکه 2 تا آمپول داره، مادرش شورتش رو از دو طرف تا وسط خط باسن نسترن میکشه پائین تا آقای تزریقاتی به هر دو طرف باسنش دسترسی داشته باشه. قلب نسترن تند تند میزنه و خیلی میترسه. آقای تزریقاتی پد الکلی رو باز میکنه و بدون اینکه چیزی بگه روی قسمت بالا سمت راست باسن نسترن خیلی محکم میکشه. باسن نسترن با هر حرکت پد الکلی تکون میخوره. نسترن با اینکه نمیتونه ببینه ولی از حرکت دست و خنک شدن باسنش میفهمه که چند لحظه دیگه قراره سوزن رو داخل باسنش فرو کنن. واسه همین ناخودآگاه باسنش سفت میشه و ترسش بیشتر میشه. آقاهه که این رو میبینه میگه:
- پات رو شل کن. شل نکنی درت میادا.
ولی نسترن یکدفعه میزنه زیر گریه و با وحشت هی میگه نمیخوام بزنم! نمیخوام بزنم! سعی میکنه در حالی که شرتش پائیه از روی تخت بچرخه و بلند بشه. مادرش به زور سعی میکنه دوباره دمرو بخوابونش. ولی نسترن خیلی تکون میخوره و آروم نمیشه. مادرش عصبانی میشه و خودش میشینه روی تخت، نسترن رو میکشه روی زانوهاش طوری که دولا بشه و نیم تنه بالاش زیر بغل مادرش روی تخت باشه . پاهاش رو هم دور پاهای نسترن قلاب میکنه که اصلاً نتونه تکون بخوره و فقط باسنش رو به بیرون و آماده تزریق آمپول باشه. نسترن همچنان به شدت گریه میکنه و باسنش هم سفته. مادرش شورتش رو که قبلاً نصفه پائین بود تا زیر باسنش میکشه پائین و پاهای خودش رو بیشتر جمع میکنه تا نسترن رو محکمتر بگیره. این کارش باعث میشه نسترن بیشتر دولا بشه و باسنش بیشتر قلمبه بشه. بعد به آقای تزریقاتی میگه:
- ببخشید این دختر خیلی از آمپول میترسه. بیزحمت تزریق کنید.
- محکم بگیریدش که تکون نخوره سوزن تو پاش بشکنه.
برای اینکه باسنش شل بشه آقای تزریقاتی با دست همون قسمت که قراره به اونجا تزریق کنه رو با دست چند بار بین انگشتانش فشار میده و بعدش 3 تا ضربه نسبتاً محکم با دست به باسن نسترن میزنه و هر ضربه رو که میزنه میگه شل کن... با اینکار باسن نسترن نسبتاً شل میشه و آماده میشه که سوزن رو داخلش فرو کنن. آقای تزریقاتی بلافاصله دوباره 3 بار با پد الکلی روی باسن برجسته شده نسترن میکشه و سریع روکش سوزن رو بر میداره و با دوتا انگشت کمی از باسن نسترن رو محکم جمع میکنه و سوزن رو خیلی سریع داخل اون قسمت تا نزدیک به انتها فرو میکنه و انگشتهاش رو آزاد میکنه. نسترن که داشت گریه میکرد همزمان با فرو رفتن سوزن یکدفعه باسنش تکون میخوره و سفت میشه و گریه اش تبدیل به جیغ میشه. مادرش مواظبه که زیاد تکون نخوره واسه همین محکمتر میگیرش. آقای تزریقاتی در حالی که سوزن سرنگ رو داخل باسن نسترن نگه داشته صبر میکنه تا تکون باسنش تموم بشه و دوباره 3 تا ضربه آرومتر میزنه بالای محلی که سوزن تو باسنش فرو رفته تا شل کنه. باسن نسترن در حالی که سوزن سرنگ تا انتها داخلش فرو رفته و پدال سرنگ هم در دست آقای تزریقاتی هستش از لای پرده دیده میشه. آقای تزریقاتی با شل شدن باسن نسترن شروع میکنه به فشار دادن پدال و پمپ کردن مایع سفید داخل عضله. درحالی که تازه اولشه میگه:
- خوب دیگه تموم شد!
- (وسط جیغ زدن میگه) آی آیییییییییییییی آیییییییییییییییی
هرچی مایع سفید بیشتر داخل باسنش تزریق میشه درد بیشتری رو احساس میکنه و گریه اش بیشتر میشه. حدود 20 ثانیه بعد در حالی که تا آخر مایع سفید داخل عضله باسن نسترن تزریق شده پد الکلی رو دور سوزن روی محل فرو رفتن سوزن میزاره و سوزن رو سریع میکشه بیرون و با پد الکلی روی باسنش رو فشار میده. نسترن هنوز گریه می کنه و اشک تمام صورتش رو گرفته. باسنش کاملاً لخته و یک پد الکلی روی بالا سمت راستش دیده میشه. آقای تزریقاتی سرنگ دوم رو برمیداره و روکش سوزنش رو برمیداره و در حالی که هوا گیری میکنه میگه:
- این آخریشه. ولی باید خودتو شل بگیری. دردت میاد اگه دوباره سفت کنی.
مادرش دوباره سعی میکنه که پاهای نسترن رو سفت تر بگیره و ضمناً کمی هم به سمت راست میچرخه تا آقای تزریقاتی بتونه راحت تر به سمت چپ باسن نسترن آمپول بزنه، این کار دوباره باعث میشه باسنش قلمبه بشه. آقای تزریقاتی پد الکلی دوم رو درمیاره و مثل دفعه قبل کمی باسن برجسته شده نسترن رو با دست دیگه ورز میده و پد الکلی رو میکشه روی قسمت بالا سمت چپ. بعد با انگشتاش کمی عضله رو جمع میکنه و مثل دفعه قبل سوزن رو خیلی سریع تو قسمت جمع شده فرو میکنه و بعد انگشتاش رو رها میکنه. اینبار هم تکون شدید و جیغ بلند نسترن... دوباره صبر میکنه تا باسنش حالت عادی پیدا کنه ولی با شروع پمپ کردن، صدای گریه نسترن تبدیل به جیغ ممتد میشه و باسنش هم مثل سنگ حسابی سفت میشه طوری که دیگه نمیتونه تزریق کنه. نسترن همونطور که دولا زیر بغل مادرشه و جیغ میکشه از شدت درد سرش رو میاره بالا و باعث میشه باسنش که تا حالا بیحرکت جلوی آقای تزریقاتی قلمبه شده بود، تکون بخوره. مادرش در حالی که میگه نسترن جان بلند نشو، بخواب... دوباره سرش رو میبره پائین و کمرش رو میگیره که تکون نخوره. آقای تزریقاتی با یک دست به بالای محل فرو رفتن سوزن ضربه میزنه و همزمان خیلی آروم پدال رو فشار میده. ضرباتش رو نسبتاً محکم میزنه طوری که صداش شنیده میشه. همش هم میگه شل کن! شل کن! درد پنادور خیلی شدید تو تمام باسن نسترن پیچیده و تقریباً نمیتونه تحمل کنه واسه همین نمیتونه باسنش رو شل نگه داره. با تموم شدن تزریق آمپول دوم آقای تزریقاتی پد الکلی رو میزاره دور سوزن و میکشه بیرون و جای تزریق رو کمی فشار میده. قبل از اینکه بره پد الکی اول رو برمیداره و محل تزریق آمپول اول رو هم نگاهی میندازه و بعد دوباره میزاره روش. نسترن همچنان داره هق هق کنان گریه میکنه. کل باسنش خیلی قرمز شده و کمی هم داغ. مادرش پاهاش رو آزاد میکنه و شورتش رو میکشه روی باسنش. این کار رو طوری انجام میده که پدهای الکلی روی باسنش جابجا نشن. بعد هم کاملاً نسترن رو آزاد میکنه که بایسته. نسترن همچنان با چشمان اشک آلود داره گریه میکنه. مادرش شلوارش رو هم درست میکنه و میگه بریم خونه. نسترن در حال گریه و در حالی که لنگ میزنه و دوتا دستش هم روی دو طرف باسنش هست به طرف در اتاق تزریقات میره. مادرش هم دنبالش میره و از آقای تزریقاتی تشکر میکنه که آمپولها رو برای نسترن تزریق کرده. در حالی که هنوز درد داره و گریه اش قطع نشده وارد سالن انتظار میشن و تمام کسانی که اونجا بودن میفهمن صدای جیغ و گریه اتاق تزریقات مال کی بوده. ولی نسترن داره به فردا فکر میکنه که 2 آمپول پنی سیسلین دیگه باید به باسنش تزریق بشه....
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
     
  
مرد

SexyBoy
 
از همه کسانی که این متن رو میخونن خواهش میکنم نظر بدن چون خیلی زحمت داشت موضوع مربوط میشه به یک خانم 32 ساله پاکستانی که بعد از اینکه شوهرش به جرم حمل مواد مخدر میافته زندان با دختر 12 ساله اش پناهنده میشن به یکی از کشورهای اروپایی و یکسال تو کمپ بودن. کل این خاطرات خیلی زیاد بود من فقط اون قسمتای پزشکی و مخصوصا آمپولیش رو جدا کردم و بعد از ترجمه دارم براتون مینویسم. (مربوط میشه به بیش از 10 سال پیش)
بچه های زیر 15 سال باید حتما واکسینه میشدن یک برنامه 2 هفته ای بود که چند سری واکسن میزدن. یکی ار واکسنها به صورت تزریقی توی بازو میزدن ولی چون دختر من خیلی لاغر بود توی رون پاش تزریق کردن واکسنش یک سرنگ خیلی کوچیک بود ولی انقدر محیط رو وحشتناک درست میکردن حتی من آدم یزرگ هم میترسیدم. خوابوندنش رو تخت و یک مرد قویهیکل امد لباسش رو زد بالا و پاش رو محکم گرفت دخترم از ترس بغض کرد یک خانوم هم امد و سوزن رو اروم تو رون پاش فرو کرد وقتی دخترم گریه میکرد با عصبانیت بهش نگاه کرد. بعد از اون دخترم ضعف شدیدی گرفت و تب کرد 3 روز به دکتر کمپ موضوع رو گفتم ولی گفت اثر واکسنه بعد از اون اسهال گرفت و دیگه داشت بیهوش میشد که بردمش تو درمونگاه و با فریاد گفتم دخترم داره از دست میره. پرستارا خواستن دعوام کنن که دکتر از اتاقش امد بیرون و به دخترم که نگاه کرد گفت بیا تو. یکر از پرستارا تو اتاق بود و داشت لباسش رو درست میکرد.
گفت لباس دخترم رو در بیارم همه لباساش رو به جز شورتش دراوردم ولی با اشاره دست گفت که اون رو هم دربیارم. شورتش رو هم دراوردم امد از چشم و دهانش معاینه رو شروع کرد و بعد جاهای مختلف شکمش رو فشار داد و گوشی رو گذاشت رو سینه اش و بعد نشوندش و گوشی رو گذاشت پشتش بعد به پرستار گفت درجه دما و فشار خونش رو بگیر پرستار هم اول فشار خونش رو گرفت بعد بچه ام رو دمر خوابوند وباسنش رو اورد بالا و دماسنج رو محکم تو مقعدش فرو کرد جوری که جیغ زد بعد از چند دقیقه دراورد و دوباره خوابوندش . بعد هم 2 تا سرنگ پر از دستش خون گرفتن. دکتر دستور داد تا یک سرم بهش بزنن . بهش یک سرم زدن و بعد از یک ساعت که تموم شد یک سرم دیگه زدن حالش بهتر شده بود دکتر گفت فردا بیارش تا نتیجه نهایی رو بگم.
فردا بعد از ظهر بردمش و دوباره لختش کردن و معاینات دیروز رو انجام دادن و ایندفعه یک دستگاه اوردن که دکتر میکشیید روی بدنش و تو یک مونیتور خیلی کوچیک نگاه میکرد بعضی وقتها هم یک بوقی میزد. بعد به من گفت یک پرونده تشکیل میدم و میدم به بخش درمان هر روز بچه ات رو بیار به بخش. پرسیدم چی شده چیزی نگفت بعد از اصرار من گفت عفونت داره. بعد از اینکه پرونده رو فرستاد من رفتم به بخش درمان دخترم رو به پهلو خوابوندن رو تخت و سرش رو به شکمش نزدیک کردن. به پشت مهره هاش یک مایع قرمز زدن بعد به من گفتن که سفت نگهش دارم بچه ام از ترس داشت میمرد خود من هم همینطور یک سرنگ خیلی گنده با یک سوزن بزرگ آورد که یک مقدار کمی مایع توش بود سوزنش رو گذاشت تو قاصله بین 2 تا مهره و فشار داد تو جیغ و گریه دخترم رفت هوا بعد شروع کرد اروم اروم او ن مایع رو وارد بدنش کردن.
بعد از اینکه تمام مایع وارد بدنش شد شروع کرد به کشیدن سرنگ خیلی اروم پدال سرنگ رو میکشید و یک کمی مایع میومد توش. حدود 20 دقیقه طول کشید تا این سرنگ پرشد و اون رو از کمر بچه ام دراورد. کلی کمرش رو مالیدم بعد که یک کم دردش بهتر شد یک سرم زدن و گفتن برو فردا بیا. فردای اون روز ترسیرده بودم که دوباره اون کار رو باهاش بکنن لختش کردن و دمر خوابوندنش یک قرص شیاف اورد و کرد تو مقعدش و یک آمپول 5 سی سی پر رو زد به باسنش. تا سوزن رو فرو کرد جیغ دخترم رفت هوا و تمام عضلات بدنش رو سفت کرده بود ولی اون پرستار اهمیت نمیداد و با تمام زورش سرنگ رو فشار میداد. 10 روز کامل هر روز یک سرم یک قرص شیاف ویک آمپول بهش میزدن. با اینکه آمپولاش درد داشت و هر روز کلی گریه میکرد ولی حالش بهتر میشد و هر روز اشتهای بیشتری به غذا خوردن پیدا میکرد.
روز دهم دکتر خودش امد و گفت امیدوارم دخترت خوب شده باشه اون عفونت دستگاه عصبی داشت. فردا بیارش برای آزمایش اگر خوب شده باشه که خیلی خوبه وگرنه باید دارو هارو عوض کنم. فردا که بردمش بازم لختش کردن خواستن به پشت بخوابه ولی از درد جای آمپولا نمیتونس یکور خوابید و 2 تا سرنگ ازش خون گرفتن بعد دوباره دیدم که دارن به کمرش مایع قرمز میمالن فهمیدم که بازم میخوان از مایع نخاغیش نمونه بردارن. بازم من سفت نگهش داشتم و سرنگ گنده رو وارد فاصله بین 2 مهره کرد. جیغ و گریه دخترم اعصابم رو به هم ریخته بود ولی چاره ای جز تحمل نداشتم. حدود 20 دقیقه طول کشید تا کارش تموم شد.
خوشبختانه دیگه خوب شده بود فقط تا 2 هفته از درد کمر و باسنش مینالید
ادامه دارد.....
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
ادامه خاطرات یک زن پاکستانی پناهنده
اون سال زمستون گوش درد و سر درد بدی گرفتم چند روز تحمل کردم ولی دیگه طاقت فرسا شد و رفتم دکتر بعد از اینکه کلی معطل شدم دکتر من رو معاینه کرد و یک عکس از سرم گرفتن بعد به پرستارش یک سری دستورات داد. من رو بردن تو بخش درمان از دم در صدای جیغ میومد وقتی رفتم تو دیدم روی یکر از تختا یک خانوم رو خوابوندن و ساق پاش زخم شدیدی داره گرفتنش و دارن پاش رو بخیه میزنن. پرستار به من گفت که باید روسریم رو بردارم و آستینهام رو کامل بزنم بالا (ناکفته نمونه که اون خانم مسلمون بوده) روسریم رو برداشتم ولی آستینم بالا نمیرفت گفت باید لباست رو در بیاری و اگر زیرش لباس نداری من بهت لباس میدم. زبرلباسم شلوار محلی با یک بلیز گشاد تنم بود که اون استینش راحت میرفت بالا.
من رو دمر خوابوند رو تخت و دستم رو چسبوند به بدنم بعد بایک سری بند شبیه کمربند هواپیما من رو به تخت وصل کرد که تکون نخورم. دکتر با یک سری وسایل امد بالا سرم. خیلی ترسیده بودم که میخوان چی کار کنم. شروع کرد به شستشو و ساکشن گوشم درد میکشیدم ولی چیزی نمگفتم . یک میله هایی رو میکرد تو گوشم که خیلی درد داشت بی اراده اشکام سرازیر شدن. وقتی تموم شد پرستار به بازوم الکل زد دکتر بهش یک چیزی گفت که بعدش احساس کردم که شلوارم رو کشید پایین و بعدش سردی الکل رو رو باسنم حس کردم خواستم چون من رو به تخت بسته بودن نمیتونستم برگردم و چیزی رو ببینم و بعد از چند ثانیه درد شدیدی رو احساس کردم هر لحظه دردش بیشتر میشد و کلی طول کشید تا تموم بشه.
گوشم رو با هوای گرم خشک کردن و سرم رو برگردوندن و گوش دیگرم رو به دکتر بود. با اون گوشم هم همون کار ها رو کردن و دوباره شلوارم رو کشید پایین یک آمپول دیگه هم طرف دیگه زد. بند هارو باز کردن و من فکر کردم تموم شد. من رو برگردوندن و به پشت خوابوندن دوباره با همون بندها من رو بستن و 2 تا چیز مثل بالش کوچیک گذاشتن کنار سرم که سرم هم نمیتونست چپ و راست بشه و فقط مستقیم مونده بود. به دستم الکل زدن و تو دستم یک سوزن رو حس کردم خیلی میسوخت وقتیکارس تموم شد دیدم ازم خون گرفته.
پرستاره یک میله باریک رو که سرش پنبه بود به یک پماد آغشته کرد و داخل بینی من رو با اون چرب کرد بعدش هم یک اسپری اورد و تو هریک از سوراخهای بینیم یک پاف زد. دکتر با یک سرنگ بزرگ پر از دارو امد سوزن رو کرد تو بینیم و فشار داد زیر پوستم بی اراده جیغ کشیدم سوزنش داشت مغزم رو سوراخ میکرد دلم میخواست پاشم فرار کنم ولی نمیشد. حرکت سوزن تو بافت بدنم تموم شد و شروع کرد به تزریق دارو ورود دارو هم درد داشت کاری جز گریه نمیتونستم بکنم. وقتی تموم شد سرنگ رو همونجا ول کرد و بدون اینکه در بیاره چند ثانیه استراحت کرد. بعد پدال سرنگ رو گرفت و کشید رو به بیرون چشمام رو بستم و نفهمیدم چی شد. یکهو احساس کردم که سوزن از بینیم امد بیرون. بعد از یکدقیقه با یک سرنگ دیگه امد و همین کار رو با طرف دیگه بینیم کرد. خیلی درد کشیدم . بعد از اون پرستار بازوم رو الکل زد و یک آمپول تو بازوم خالی کرد درد داشت ولی اینقدر بینی و گوشم درد کشیده بودن که دیگه درد آمپول رو نمیفهمیدم. یک آمپول دیگه هم تو بازوی دیگه زد.
اون موقع فهمیدم که دکتر چرا خواست آمپولای اولی رو تو باسنم بزنه . چند دقیقه گذشت دردم کم شد چشمام رو بسته بودم منتظر بودم تا بیان من رو بلند کنند احساس کردم یکی امد بالا سرم چشمام رو که باز کردم دکتر با یک سرنگ دیگه بالا سرم بود شروع کردم به خواهش که بعدا ادامه بده ولی فایده نداشت. اصلا توجه نکرد و اینیکی سوزنش خیلی بلند بود توی بینیم مستقیم برد تو و از انتهای بینیم فشار داد توی بافت. باز هم جز جیغ و گریه چاره ای نداشتم ولی داروی این کمتر بود و خیلی زود تموم شد. بازهم چند ثانیه صبر کرد و پدال رو کشید بیرون و سوزن رو دراورد حتی دراوردن سرنگ هم خیلی درد داشت. همین کار رو با طرف دیگه هم کرد و گفت تموم شده. دیگه احساس سرگیجه شدید داشتم بند ها رو باز کردن و یک سرم زدن. بعدش گفتن فردا باید بیای اینجا.
فردای اون روز تصمیم گرفتم دیگه نرم کلینیک ولی امدن من رو بردن و گفتن بیماری شما عفونیه و ما مسئول هستیم. دکتر که من رو دید گفت اگر داروی خوراکی بدم نمیدونم که حتما استفاده میکنی ولی تزریقی میدم تا پرسنل بتونن کنترل کنن. دستورات رو نوشت و داد به پرستار. تا 10 روز یک روز درمیان 1 آمپول و یک روز در میان 2 آمپول میزدن. بعضیهاشون آمپول رو تو بازوم میزدن و بعضیهاشون تو باسنم . حتی بک روز یک مرده به من گفت که باید به رون پات بزنم وقتی اعتراض کردم گفت من تشخیص میدم اگر مخالفت کنی گارد میاد و مجبورت میکنه. روز دهم هم دستام و هم باسنم سوراخ سوراخ بود ولی آمپولها زیاد درد نداشتن.
روز بعد از تموم شدن دارو ها دکتر عکس گرفت و گفت خیلی بهتر شدی و لی کاملا خوب نشدی ترسیدم که دوباره بخواد کارای روز اول رو باهام بکنن ولی نکرد 5 تا بایسیلین (فکر میکنم همون پنیسیلین باشه) داد که یکروز درمیون بزنم. موقع تزریق این آمپولا من میخوابیدم و شلوارم رو تا رونم میدادن پایین وقتی امپولزن مرد بود و من اعتراض میکردم من رو دعوا میکردن ومیگفتن تو کار پزشکی دخالت نکن. هر کدوم از آمپولا انقدر درد داشت که نمیتونستم راحت راه برم.
خواهشا نظر بدید این خاطرات رو دارم از یک متن 150 صفحه ای انگلیسی جدا میکنم و ترجمه میکنم
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
ادامه خاطرات یک زن پاکستانی پناهنده
هر 6 ماه یکبار یک تست کلی میگرفتن که توی مدتی که من اونجا بودم یکبار تست شدم. چکاپ اینجوری بود که یک روز همه رو میبردن آزمایشگاه و 3 تا سرنگ خون میکرفتن فردای اون روز هم میبردن رادیولوژی و از ریه عکس میگرفتن و از رحم و تخمدان سونوگرافی جواب اینهارو میذاشتن تو پرونده پزشکی و یکروز دکترای متخصص میومدن. زنها رو به 3 دسته تقسیم میکردن 1 مجردها 2 متاهلین که با شوهرهاشون زندگی میکردن و 3 که من تو این دسته بودم متاهلین که بدون شوهر امده بودن.
گروه ما نزدیک به 20 نفر بود صبح اون روز گفتن که حمام کنیم و موهای بدنمون رو بزنیم همه مارو بردن تو یک اتاق که به وسیله یک در خیلی بزرگ به اتاق دیگه ای میرسید. به ما گفتن که کاملا لخت بشیم بعضیها خیلی سریع لخت شدن ولی 3 نفر که حجاب داشتیم اعتراض کردیم ولی فایده نداشت. همه ما 100% لخت شدیم و بیشتر خانومها یک دستشون جلوشون بود و دست دیگه رو سینه شون به جز 2 تا سیاه پوست که خیلی راحت میگشتن و به همه هم دست میزدن و شوخی میکردن. 2 تا پرستار امدن و در اتاق بعدی رو باز کردن. توی اون اتاق 5 تا کابین بود که از 3 طرف بسته بودن و سمتی که رو به ما بود باز بود. کنار هر کابین یک دکترمرد بود و چند تا پرستار زن هم توی اون اتاق بودن. در ابتدای ورودی یک چارچوب وجود داشت که ما رو اونجا وایمیسوندن و دستامون رو میبردن بالا یک مایعی به صورت قطرات ریز به بدنمون میخورد که برای ضد عفونی بود بعدش یک لباس گان که از کناره ها باز بود و فقط جلو و عقب بدن رو میپوشوند تنمون میکردن البته خیلی نازک بود.
بعد از این مرحله هرکس رو میفرستادن سمت یکی از کابینها توی هر کابین یک صندلی یا تخت مخصوص معاینه زنان بود. دکتر با یک پرستار میرفتن کنارش و درب رو میبستن. سری اول نوبت من نشد . گاهی از توی کابینها صدای جیغ یا ناله میومد ما که بیرون بودیم از این صدا ها میترسیدیم. هر کس که میومد بیرون با پرستارش میرفت یک اتاق دیگه. سری دوم نوبت من شد. رفتم توی یکی از کابینها و پرستار در رو بست. نشستم روی تخت مخصوص معاینه پاهام رو اوردن بالا و از هم باز کردن و گذاشتن رو پایه ها و با 2 تا حلقه پاهام رو قفل کردن دیگه نمیتونستم تکون بخورم پشت تخت رو هم به زاویه 135 درجه دراورد وگفت تکیه بده خیلی بهم سخت میگذشت اولین بار بود جلوی یک مرد در این وضعیت بودم.
دکتر شروع کرد به معاینه اول فشار خون گرفت بعد درجه دمای بدنم رو اندازه گرفت گوش چشم و حلقم رو با دقت دید بعد پرستار لباسم رو کامل زد بالا و دکتر شروع کرد به معاینه سینه هام خیلی سفت فشار میداد جوریکه دادم در میومد دستام رو بالا و پایین میبرد و سینه م رو لمس میکرد. بعد به من گفت دستت رو بگذار کنار بدنت و تکون نده قسمت پایین تخت رو بردن پایین و دکتر امد دقیقا وسط پاهای من وایساد. دستکشش رو عوض کرد و 2 انگشتش رو چسبوند به هم و وارد آلت من کرد احساس بدی داشتم. کلی دستش رو اونتو چرخوند بعد دراورد و رفت کنار فکر کردم تموم شد. پرستار یک وسیله ای مثل لوله کوتاه که قطرش تغییر میکرد اورد و داخل آلتم کرد خیلی بد اینکار رو کرد و احساس کردم پوستم داره پاره میشه تا جایی که میتونست اون رو باز کرد و جیغ من رو دراورد. بعد با یک مایع شروع کرد به شستشو و رفت کنار دکتر با یک چراغ قوه امد و شروع کرد به بازدید بعدش اون رو داد دست پرستار تا براش نگه داره و خودش یک و وسیله ای مثل خودکار که سرش یک نقطه نورانی قرمز بود و تهش یک شاسی داشت امد.
اون رو وارد بدن من میکرد و وقتی شاسی رو فشار میداد انگار برق وصل میکردن از تو میسوختم وقتی تموم شد و اون وسیله هارو در اوردن یک کم احساس آرامش کردم. پاهام رو هم باز کردن و تخت رو کامل به شکل افقی دراوردن. من رو دمر کردن بعد به شکل 4 دست و پا شدم. پرستار شروع کرد ور رفتن با سوراخ باسنم و با انگشتش میمالید و با روغن چربش کرد یک وسیله ای اورد که یک لوله سر یک مخزن پلاستیکی بود اون رو پر از مایع کرد و لوله رو تو مقعد من فرو کرد و مایع رو خالی کرد اون تو. بعد از چند دقیقه من رو فرستادن توالت و برگشتم. دوباره 4 دست و پا رو تخت قرار گرفتم نمیدیدم چی کار میکنند ولی حس میکردم که دکتر اول 1 انگشت بعد 2 انگشتش رو کرد تو و کلی حرکت داد بعد با یک وسیله ای مقعدم رو باز میکنند بعدش 2 تا سرنگ بدون سوزن اورد و مواد داخلش رو ریخت توی باسنم. دوباره یک میله رو توی روده ام احساس کردم که خیلی درد داشت اون موقع فهمیدم که چرا بقیه هی جیغ میزدن . هر چی توی باسنم بود در اوردن و من که احساس درد بدی تو ناحیه وسط بدنم داشتم اروم خوابیدم.
دکتر یک نوشته به پرستار داد و من رو با پرستار فرستاد بیرون. رفتیم توی یک اتاق دیگه که یک پنجره به یک اتاقی مثل داروخانه داشت. 2 تا تخت هم طرف دیگه اش بود. کنار هرتخت یک پرستار بود. من از اون 5 نفر آخرین نفری بودم که رسیدم به اون اتاق . 2 نفر خوابیده بودن روتخت 2 نفر منتظر بودن و دست هر کدوم یک سبد دارو بود . پرستار من هم نوشته رو داد به داروخانه یک سبد دارو تحویل گرفت و داد دست من و گفت منتظر با ش و خودش برگشت به اتاق قبلی. 2 نفری که روی تخت دراز کشیدن داشتن آمپول میخوردن که زود تموم شد و با عجله فرستادنشون بیرون. بعد 2 نفر بعدی سبد دارو هارو دادن به پرستارای کنار تخت و با اشاره پرستارا خوابیدن رو تخت. برای یکیشون یک شیاف واژینال گذاشتن و بهش 2 تا آمپول دردناک زدن خیلی هم ناله کرد ولی به اونیکی فقط یک آمپول زدن و یک شیاف مقعدی. نوبت من شد.به سبد دارو هام نگاه کردم 1 قرص بود و 2 تا آمپول. من رو خوابوندن رو تخت و اول پام رو باز کردن سریع یک شیاف واژینال گذاشتن و بعد دمر خوابیدم و چون میخواستن زود کارشون تموم بشه و مریض دیگه ای جز من اونجا نبوددیدم که هر 2تاشون دارند آمپول آماده میکنند سردی الکل و فرو رفتن سوزن رو طرف راستم احساس کردم داشتم با درد ورود دارو به عضله ام مقاومت میکردم که سوزن دیگه ای بیرحمانه تو باسن طرف چپم فرو رفت و درد اونهم اضافه شد هر دو طرفم داشت پاره میشد دیگه طاقت نیاوردم و گریه کردم بعد از چند ثانیه من رو تموم شد و با اینکه خیلی درد داشتم من رو بلند کردن و از اتاق به بیرون راهنمایی کردن.
از اون اتاق از طریق راهرو وارد اتاق اول شدم لباسم رو پوشیدم و رفتم .
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان هایی جالب از آمپول زدن و دید زدن یواشكی از آمپول خوردن دیگران

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA