انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

داستان هایی جالب از آمپول زدن و دید زدن یواشكی از آمپول خوردن دیگران


مرد

SexyBoy
 
یکی از همکارام که تو شهر سمنان زندگی میکنه و تو کار خونه شرکت ما کار میکنه دو هفته اومده بود ماموریت دفتر تهران. یک خانوم 35 ساله است که با دختر14 ساله اش تابستون قبل امده بود. دخترش مدت طولانی تب وو علائم سرماخوردگی داشت و خوب نمیشد. دکترای شهرشون شک به بیماریای وخیم تر از سرما خوردگی داشتن به خاطر همین اورده بودش تهران که معاینه بشه. یک روز باهم داشتیم از شرکت میومدیم بیرون تعارف کردم که بیا برسونمت گفت که دخترش رو برده دکتر اون هم عکس و آزمایش داده و حالا قراره بره جواب اونهارو به دکتر نشون بده. من هم گفتم که کاری ندارم و باهاش میرم بعدش هم گفتم دخترش رو از خونه فامیلشون بر میدارم و میریم گردش. خیلی خوشحال شد.
توی راه میگفت امیدوارم دخترم زود خوب بشه چون خودم رو مقصر میدونم . پرسیدم چرا گفت دخترم از آمپول میترسه و این ترسیه که از من به بچه ام منتقل من به خاطر خاطراتی که از آمپول دارم خیلی از آمپول میترسم و این رو همه میدونن و این ترس به بچه ام منتقل شده توی این بیماری دخترم کلی باید آمپول میزد ولی تا به من میگفت آمپول نمیزنم من قبول میکردم و دور از چشم باباش آمپولا رو میریختم دور . برام جالب شد که از خاطراتش بدونم شروع کرد به تعریف:
" وقتی 9 سالم بود مریضی بدی گرفتم و دکتر کلی به من آمپول داد که هر روز صبح و شب باید 1 آمپول میزدم و بعضی شبها هم 2 تا. روزی که میخواستم اولین آمپولم رو بزنم زیاد نمیترسیدم و خیلی راحت با مامانم رفتیم بیمارستان. دکتر ما رو به بخش مورد نظر فرستاد وقتی تو ایستگاه پرستاری رسیدیم مادرم دارو و پرونده رو داد به پرستار یک پرستار خیلی بد اخلاق. به مادرم گفت شما بیرون بخش تو راهرو منتظر باشید. و من رو فرستاد تو یک اتاق. از اینکه از مادرم جدا شدم خیلی ناراحت شدم و ترسیدم 2 تا پرستار امدن یکیشون خیلی چاق و بد اخلاق بود. شلوار من رو باز کرد و من رو دمر خوابوند رو تخت و شلوارم رو کشید پایین. بهم گفت بچه خوبی باش و الکی گریه و جیغ و داد راه ننداز. اونجا فهمیدم که پس خیلی درد داره و ممکنه من از درد جیغ بکشم بازم ترسم بیشتر شد. وقتی خوابیدم اصلا به من توجه نداشتن و سرنگ گنده رو جلوی چشمای من آماده میکردن. ای کاش یک کم با من مهربونتر بودن و دلداریم میدادن. یکیشون کمر و پای من رو گرفت و به اونیکی گفت بزن همینکه احساس کردم مثل اسیر دست و پام رو گرفته وحشت کردم و زدم زیر گریه اونیکی هم با غرغر آمپول رو فرو کرد. 10 روز با همین برنامه گذشت هر روز باسنم کبود تر میشد و درد آمپولا غیر قابل تحمل تر. اونقدر گریه میکردم ولی کسی محل نمیگذاشت تا با پای لنگون میومدم بغل مامانم. هر چی التماس میکردم که دیگر نرم بیمارستان پدر مادرم قبول نمیکردن . هنوزم وقتی یاد اون اتاق و رفتار آمپولزنا میافتم مو به تنم سیخ میشه."
" بار دوم تو سن 14 سالگی بود که افتادم تو یک چاله عمیق. بابام نزدیک من بود من رو دراورد و پام خیلی درد میکرد. یکی دو ساعتی درد کشیدم تا بابام دید که خیلی سخت راه میزم پاچه شلوارم رو زد بالا دید هم ورم کرده و هم خیلی بد زخم شده. هرچی بهش گفتم چیزی نیست خوب میشه قبول نکرد ومن رو برد بیمارستان. من رو خوابوندن رو تخت و یک دکتر مرد امد اول به بابام گفتن بیرون باشه از این تنهایی میترسیدم. پام رو گرفت تو دستش و هی میکشید و فشار میداد من هم ناله میکردم. بعد یک نسخه داد به پرستار و گفت بده به همراهش تهیه کنه. بعد از چند دقیقه پرستار و دکتر امدن و پام رو آتل بندی و پانسمان کردن موقع پانسمان خیلی میسوخت. وقتی تموم شد پرستاره شروع کرد به آماده کردن 2 تا سرنگ و به من گفت برگرد من زدم زیر گریه و التماس کردم که به من آمپول نزن اون هم با داد و عصبانیت من رو مجبور کرد دمر بخوابم یکی ار همکاراش هم امد کمکش شلوار من رو کشید پایین و چون هی بر میگشتم شونه هام رو محکم پسبوند به تخت و نگه داشت وای اون 2 تا آمپول مثل کابوس بود و کلی درد کشیدم."
" دیگه آمپول نزدم تا سن 21 سالگی که این دخترم رو حامله بودم تو 7 ماهگی حالم بد شد شوهرم با دکتر تماس گرفت و دکتر نصف شب اومد بیمارستان درد شدیدی داشتم وقتی رفتیم بیمارستان دکتر همههنگ کرده بود و من رو بردن اتاق زایمان. شوهرم موند بیرون و من تنها شدم. اول کار من رو لخت کردن و یکور خوابوندن 2 تا آمپول گنده خیلی دردناک رو یک طرف باسنم زدن تا دکتر برسه و نتیجه رو ببینه. دردم خیلی کم شد و اروم شدم دکتر امد و وضعیتم رو دید معاینه ام که کرد من رو یک.ر خوابونده بود و رو شکم و جاهای دیگم دست میکشید همینطور که لخت خوابیدم دیدم یکی از پرستارا داره به باسنم همونجایی که آمپولای قبلی رو زدن داره الکل میماله تا خواستم برگردم و بگم طرف دیگه ام بزنید دکتر با جدیت گفت تکون نخور . 2 تا آمپول دیگه همونجا زدن و گریه من رو دراوردن. بعدش هم بیهوشم کردن و سزارین شدم از اون به بعد دیگه از دکتر فراریم و حتی از ترس آمپول حاضر نیستم حامله بشم".
وقتی اینهارو تعریف میکرد رسیدیم دم خونه فامیلشون دخترش امد تو ماشین و باهم رفتیم دکتر من هم باهاش رفتم تو مطب. پرونده اش رو از منشی گرفت و با هم رفتیم پیش دکتر و پرونده و جواب آزمایشهارو دادیم به دکتر. آقای دکتر هم شروع کرد به بررسی پرونده. تقریبا 5 دقیقه پرونده رو و آزمایشهارو خوند و چند تا سوال پرسید و معاینه اش کرد و شروع کرد به نوشتن نسخه.
بعد از نوشتن چندین نوع قرص و شربت و قرص جوشان و توصیه به نوشیدن مایعات 5 تا آمپول سفتریاکسین داد که شبی یکی بزنه و چند تا هم آمپول ویتامین داد که با اصرار دختر همکارم دکتر گفت ویتامین هارو حذف میکنم ولی 5 تا آنتی بیوتیک رو حتما بزن ویتامین ها رو هم خوراکی میدم.
ترس و اضطراب تو چهره مادر دختر دیده میشد. امدیم بیرون دم یک داروخانه نگهداشتم و داروهاش رو مادرش گرفت و 5 آمپول با 10 تا آب مقطر و 5 تا سرنگ 5 سی سی. به همکارم گفتم شما نیا من میبرم آمپولش رو بزنه اونهم گفت باشه دستت درد نکنه. رفتیم تزریقاتی یک مرده اونجا بود گفت من بزنم یا صبر میکنید همکار خانومم رو صدا کنم چون مذهبی بودن دختره فوری گفت همکار خانومتون بزنه . گفت روی اون تخت بخوابید. پاهاش میلرزید من آمپول و سرنگ رو گذاشتم رو میز و با هاش رفتم پشت پرده چادرش رو گرفتم و کمکش کردم شلوارش رو بده پایین و بخوابه. بغض داشت و من سعی میکردم آرومش کنم خیلی باهاش حرف زدم توی اون فاصله یک پسر بچه رو روی تخت دیگه آمپول زدن و صدای گریه اش بلند شد. 10 دقیقه ای گذشت تا یک پیر زنه امد و همکارش آمپول رو داد بهش اونهم به نظر خسته و شاکی میومد با آمپول و پنبه امد گفت آماده ای شراره هیچ جوابی نداد الکل رو مالید و با فشار تمام سوزن رو تا ته فرو کرد طفلک جیغ کشید و خودش رو سفت کرد و پاش رو اورد بالا پیرزنه هم گفت شل کن شل کن و زد روی باسنش تا خودش رو شل کرد با سرعت تزریق رو شروع کرد اولش ناله کرد اونهم گفت خودت رو شل کن کمتر دردت بیاد شراره هم اخرای آمپول زد زیر گریه. پیرزنه سوزن رو دراورد و با اخم رفت بیرون من هم کلی باسنش رو مالیدم و کمکش کردم بیاد تو ماشین.
فردای اون روز کلی با مادرش صحبت کردم که شراره باید همه آمپولا ش رو بزنه بعد از ظهر ازم خواهش کرد که من شراره رو ببرم برای آمپولش من هم با کمال خوشحالی قبول کردم. رفتم شراره رو سوار ماشین کردم و مامانش نیومد درمورد همه چی با هم صحبت کردیم و وقتی یک کم صمیمی شدیم و به من گفت میشه آمپول رونزنم خیلی درد داشت خیلی صحبت کردم تا قانع بشه باید همه آمپولا ش رو بزنه رسیدیم همون تزریقاتی همون خانومه بود. یک خانومی رو تخت بود و منتظر بود آمپول بخوره وقتی امپولزنه رفت بعد از چند ثانیه صدای ای ای خانومه درامد. بعدش نوبت شراره شد. خوابید و من هم شلوارش رو دادم پایین آمپولزنه هم امد و تا الکل رو زد دیدم باسن شراره انقدر سفت شد که عضله هاش میلرزید خانوم آمپولزن حالش بهتر بود با صدای ملایمتری نسبت به دیروز گفت عزیزم خودت رو شل کن اینجوری آمپول بزنم سوزن میشکنه خودش رو شل کرد و اون هم سوزن رو فرو کرد دوباره جیغ کوتاهی کشید و خودش رو سفت کرد ولی آمپولزنه بی توجه پدال سرنگ رو فشار میداد تا دوباره ای ای شراره درامد وقتی تموم شد و سوزن رو دراورد شراره اشکاش رو پاک رکد و بلند شد.
فردای اون روز شراره با مامانش رفتم سمنان و من دیگه نتونستم آمپول خوردنش رو ببینم
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
سلام.خاطره من مربوط می شه به دو سال پیش.راستش مادر من استاد دانشگاس و خیلی سخت گیر و جدی.اما یه نقطه ضعف بزرگ داره و اونم اینه که به شدت از آمپول می ترسه.واسه همین اکثرا دکتر که می ره میگه آمپول ننویسه.اما سه سال پیش کیه اش عفونت کرد و منم به سفارش پدرم بردمش دکتر خانوادگیمون.خانم دکتر بعد از معاینه اومد پشت میز نشست و بدون هیچ صحبتی شروع کرد به نوشتن نسخه.مامانم یهو گفت خانم دکتر میدونید که من آمپول نمی زنم که؟یه وقت آمپول ننویسید.خانم دکتر کاملا جدی گفت اتفاقا این بار باید تمام آمپولایی رو که نوشتم بدون استثنا بزنی وگرنه عفونت می زنه به قلبت و شوخی بردار نیست.مامانم یهو رنگش شد عین گچ.خلاصه از اون اصرار و از خانم دکتر انکار تا اینکه بالاخره به خاطر سلامتیش رضایت داد و با چهره ی دمغ اومد بیرون.من به سفارش خانم دکتر که گفته بود همینجا باید آمپولا رو بزنه منم به مامانم گفتم همونجا بشینه تا من از داروخانه داروها رو بگیرم و بیارم.اونم با رنگ پریده قبول کرد.هیچ وقت مامانم رو اینقدر مظلوم ندیده بودم.هم خنده ام گرفته بود هم خیلی هیجان داشتم که آمپول خوردنش رو ببینم که این هیجان با گرفتن داروها و دیدن اون همه آمپول توی کیسه بیشترم شد.وقتی وارد مطب شدم مامانم با ترس نگام کرد و گفت چه زود اومدی و نگاش افتاد به کیسه ی پر از آمپول و با تعجب و ترس زیادی گفت اینا همش مال منه؟!! منم خندیدم و گفتم نه داروهای زن همسایس.خب مال شماس دیگه و واسه اینکه ترسش بیشتر شه گفتم همشم که سرنگاش گنده اس و گفتم شما برو آماده شو تا من برم از خانم دکتر بپرسم که چند تاشو باید الان بزنی.وقتی دارو ها رو به خانم دکتر نشون دادم 4تاشو جدا کرد و گفت اینا رو باید الان بزنه.منم تشکر کردم و خوشحال رفتم تزریقات و آمپولا رو دادم به دختر جوونی که تزریق می کرد.رفتم پیش مامانم که پشت پرده روی یه تخت دراز کشیده بود و گفتم نمی ترسی که مامانی؟
اونم گفت یه خورده.تو دلم گفتم حالا ببینیم وقتی اون همه آمپول بزنن بهت و درد بکشی بازم این غرور رو داری! تو همین فکر بودم که خانومه با 3تا آمپول گنده اومد تو و به مامانم گفت شما که هنوز حاضر نیستید؟مامانم با ترس و آروم برگشت و کامل دمر خوابید.دکمه و زیپ شلوار جینش رو که باز کردو شلوارشو کشید پایین شورت آلبالویی رنگش که برجستگی باسنش رو کامل نشون می داد دشخص شد.پرسیدم کدوم طرف می زنید که خانومه گفت فرقی نداره هر دو طرف رو باید بزنم و منم قبل اینکه مامانم بخواد عکس العملی نشون بده شورتشو از دو طرف دادم پایین که خانومه گفت بیشتر بکشید پایین چون باید عمیق تزریق شه منم از خدا خواسته تا زیر باسنش دادم پایین طوری که دو لپ باسنش کامل بیرون بود و کاملا پذیرای آمپول.
خانمه که پنبه الکلی رو مالید سمت راست باسن مامانم سریع خودشو سفت کرد که خانومه چند بار محکم زد روی باسنش و یهو سوزن رو کرد توش که همزمان مامانم جیغ کوتاهی کشید.خانومه یه لحظه مکث کرد و بعد محتویات سرنگ رو خالی کرد و پدالشو فشار میداد آروم آروم.به صورت مامانم نگاه کردم.در هم بود و آی آی می کرد و می گفت تموم نشد؟! که همون موقع خانوم تزریقاتی آمپول رو در آورد و بدون مکث یه دونه دیگه رو دو میلیمتر اون طرف تر فرو کردو شروع کرد به تزریق که مامانم شروع کرد به دست و پا زدن.خانومه هم به من گفت پاهاشونو بگیرید شما چون درد داره ممکنه تکون بدن پاشونو سوزن بشکنه.تا وقتی آمپول دوم تموم شد مامان هی ناله می کرد و می گفت آی آی چه دردی ممیکنه پس چرا تموم نمی شه؟! تا اینکه تموم شد و خانومه پنبه رو مالید سمت چپ باسنش که مامانم گفت وای نه یکی دیکه؟آآآآآآآآآآآآخ همزمان خانومه سوزن سرنگ رو تا ته کرد توی باسنش و مامانم اینبار شروع کرد به گزیه کردن و ناله کردن.تا آمپول تموم شد خانوم تزریقاتیه گفت چند دقیقه استراحت کنید تا آمپول بعدی رو حاضر می کنم.مامانم با شنیدن این حرف عین برق گرفته ها پرید و گفت بازم؟!!!! نه دیکه نه!تو رو خدا من دیگه طاقت ندارم.خانومه همینطور که مایع غلیظ و زرد رنگ رو وارد سرنگ می کرد یه لبخند شیطنت آمیزی به من زد و رو به مامانم گفت باید بزنید خانومم دستور دکتره باید آمپولاتونو کامل بزنید.آخریشه اینو بزنید واسه امروز تمومه و همزمان که یه چشمک به من می زد گفت فقط باید تحمل کنید چون دردش خیلیه.فهمیدم به عمد به خود مامانم گفت که تزسش بیشتر شه که موفق هم شد مامانم مثل بچه ها التماس می کرد نه تو رو خدا دیکه بهم آمپول نزنید به خدا خوبم.دیگه باسنم سوراخ سوراخ شده.خواهش می کنم من خودم با خانوم دکتر حرف می زنم اما خانومه بی توجه به حرفای مامانم و لبخند به لب اومد بالای سر مامانم و پنبه رو مالید درست وسط باسن مامانم و به من گفت پاهاشونو محکم بگیر.یهو سوزن رو محکم کرد توی باسن مامانم و مامانم با صدای خیلی بلندی جیغ کشید.خانومه چند ثانیه صبر کرد و بعد شروع کرد به تزریق.وای صحنه ی خیلی دیدنی ای بود.مامانم درست مثل بچه ها جیغ می کشید و دست و پا می زد و التماس میکرد.آآآآآآآآخخخخخ.اوووووووووووووییییییی مردم. وای وای چرا تموم نمی شه این لعنتی؟؟؟ مردم از درد.آی باسنم تحمل دردشو نداره دیگه.باورم نمی شد مامانم جلوی من این حرفا رو بزنه و اینجوری تقلا کنه.آمپول که تموم شد تا 5 دقیقه گریه می کرد و بعد هز یه ربع لنگان لنگان پاشد و رفتیم خونه.من دیگه نتونستم باهاش دفعات بعد رو برم اما همون یه بار خیلی جالب بود و هنوز همه جزئیاتشم یادمه.بعدها فهمیدم که اون دختر از دانشجو های قدیم مامانم بوده و فهمیدم چرا انقدر از درد کشیدن مامانم لذت می برد.احتمالا مامان سخت گیرم انداخته بوددش و اونم حسابی اون روز تلافیشو در آورد....
امیدوارم از خاطره ام خوشتون اومده باشه ببخشید اگه خوب ننوشتم آخه من تایپ فارسیم افتضاحه و همینا رو هم با بدبختی و تو زمان زیادی نوشتم.امیدوارم که برای شما هم جالب بوده باشه
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
خاطره فرشید
چند روز پیش خانومم رفته بود کلاس ورزش و من قرار بود یک سری وسایل رو ببرم خونه مادرش. رفتم خیلی طول کشید تا مادر زنم امد در رو باز کرد. وقتی رفتم تو دیدم حالش خیلی بده. سرگیجه شدید و تب و لرز. تو خونه هم تنها بود سریع کمکش کردم حاضر شد بردمش کلینیک. حالش خیلی بد بود و اصلا نمیتونست بشینه به خاطر همیت قبول کردند که ببرمش رو تخت بخوابه و به جای اینکه بریم اتاق دکتر اون بیاد بالا سرش. دگمه های مانتوش رو باز کردم و زیرش یک بلیز یقه باز بود سوتین مشکیش کاملا قابل تشخیص بود. سینه هاش خیلی بزرگند و وقتی بالا سرش وایساده بودم کاملا دیده میشدند.
دکترش یک خانوم 50 ساله بود امد و معاینه اش کرد و من هم اونجا بودم وقتی گفت بنشینه خودش نمیتونست بشینه من کمکش کردم دکتر گفت مانتوش رو در بیاره من هم استیناش رو در اوردم و رفت پشتش و بلیزش رو زد بالا و گوشی رو گذاشت پشتش. بعد از معاینه کامل رفت تو اتاقش که نسخه بنویسه به پرستار هم که یک مرد بود دستور داد که یک سرم وصل کنه. رفتم نسخه رو گرفتم پرسیدم داروخونه کجاست گفت بده به پرستار برات تهیه میکنه. دادم به همون مرده نسخه رو خوند گفت سرم و امپولش رو همینجا میزنیم قرصهارو از داروخانه بگیر یک سرم دستش بود گفت برو امادش کن بیام سرم رو بزنم .
رفتم بالا سر مادر زنم چشماش بسته بود و دستش رو پیشونیش بود استین دست دیگه رو زدم بالا پرستاره امد و با کلی سوراخ کردن دستش و ای ای کردن کادر زنم سرم رو وصل کرد. بعدش رفت یک سینی اورد که 3 تا سرنگ و امپول توش بود. یکی از امپولا رو سریع زد تو سرم میدونستم بعدیهاش عضلانیه نمیدونستم چیکار کنم وایسم یا برم بیرون. میخواست یکور بشه و دکمه شلوارش رو هم باز کنه ولی هم خیلی ضعف داشت و هم یکدستش سرم بود واسه همین خیلی سختش بود گفتم اجازه بدین کمکتون کنم بعدش برم گفت دستت درد نکنه گفتم ببخشید دیگه دستم رو بردم دگمه اش رو باز کنم که گفت داماد از پسر به ادم محرمتره پسر نمیتونه بدن مادرش رو بعد از مرگ ببینه ولی داماد میتونه منم پررو شدم و با خیال راحت دگمه و زیپ شلوارش رو باز کردم یک شورت سفید ساده پاش بود.

البته من خیلی باهاش راحت بودم همه جور شوخی باش میکنم ولی این اولین بار بود که داشتم سینه و کونش رو میدیدم. کمکش کردم یکور خوابید بعد دست انداختم شلوار و شورتش رو یک کم دادم پایین که دیدم شلوارش برمیگرده بالا. دیگه دست نزدم تا مرده بیاد. کونش خیلی گنده است فوق العده هم صاف و سفید بود. پرستاره امد و یکی از سرنگارو برداشت ویتامین سی بود 5 سی سی پر پر من شورت و شلوارش رو یک کم دادم پایین الکل رو کالید و سوزن رو فرو کرد احساس عجیبی داشتم ضربان قلبم رفته بود بالا و نفسم گرفته بود. شروع کرد به تزریق یک کم که تزریق کرد مادر زنم گفت این چیه خیلی درد داره گفت ویتامینه یک کم درد داره تحمل کنید. معلوم بود خیلی خجالت میکشه لباش رو محکم گاز میگرفت ولی سعی میکرد صداش در نیاد اخراش دیگه طاقت نیاورد و ای ای کرد با شنیدن ناله هاش پاهام کاملا شل شده بود. س.زن رو دراورد و پنبه گذاشت روش به من گفت 30 ثانیه نگه دارم.
رفت امپول بعدی رو اماده کرد مثل پنیسیلین بود ولی پنیسیلین نبود چون چبزی از تست نگفت دقت کردم 2 تا اب مقطر قاطی کرد. داشت تکونش میداد که مخلوط بشه گفت بعدی رو هم همین طرف میزنید مادر زنم گفت اگر دردش کمه اره ولی اگر مثل قبلیه برگردم گفت کمتر از اون نیست کمکش کردم برگشت روش به من و مرده شد و کونش رو به دیوار وقتی پرستاره داشت الکل میزد چشماش رو بسته بود و فشار میداد معلوم بود منتظر درد زیاده. وقتی سروزن رو زد و تزریق رو شروع کرد لباش رو گاز میگرفت دوباره تا وسط امپول هیچی نگفت ولی شروع کرد به ناله و ااااااااااااااااایییییییییییییی ااااااااااوووووییییییی کردن. امپولش هم خیلی سفت بود کلی طول کشید تا تموم بشه
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

SexyBoy
 
خاطره بهنام
من یک عمه دارم که امپول زدن بلده و دوره کمکهای اولیه دیده خیلی هم دوست داره که امپول بزنه بچه های خودش که همیشه از دستش فراریند و دعوا دارند . 2 تا خاطره از امپول زدن این عمه ام براتون تعریف میکنم
مادر بزرگ پدری من تنها زندگی میکنه و خونش مامن همه نوه ها هست یک روز رفتم خونه مادر بزرگم که کولرش رو راه بندازم و هواکش دستشویی و اشپزخونه رو عوض کنم. وقتی رسیدم دیدم دختر عموم که اون موقع 15 سالش بود تو وسط خونه پتو روش کشیده و دراز کشیده گفتم تو این گرما چطوری پتو رو خودت کشیدی گفت شدیدا مریض شدم گفتم من ماشین دارم میخوای ببرمت دکتر گفت نه دیشب رفتم گفتم چرا دیشب تا حالا هنوز انقدر حالت بده مادر بزرگم گفت چون حرف گوش نکرد و همون دیشب امپولاش رو نزد به شوخی گفتم ای ترسو مگه چند تا امپول بود گفت 1 پنیسیلین داشتم با یکی دیگه که نمیدونم چی بود حتی تست پنیسیلین رو هم زدم ولی جرات نکردم خودش رو بزنم. مادر بزرگم همون موقع گفت زنگ زدم عمت بیاد اینجا براش بزنه به دختر عموم گفتم راست میگه گفت اره چون حالم خیلی بده چوت تست هم کردم میتونم خونه بزنم گفتم بد بخت شدی همونجا میزدی بهتر بود گفت میدونم ولی روم نمیشه چیزی بگم مخصوصا که بابام زنگ زدم بیاد من رو ببره گفت تا دیروقت کار دارم گفتم میخوای من ببرمت گفت به مادر بزرگ بگو اگر عمه راه نیافتاده من رو ببر من هم خوشحال که خودم میبرمش ولی تا خواستیم تلفن رو برداریم زنگ بزنیم عمه ام زنگ زد و کاملا واضح بود که رنگ دختر عموم پرید.
در باز شد و عمه هم امد من هم صندلی گذاشتم تو دستشویی و مشغول ور رفتن با هواکش شدم عمه ام گفت من عجله دارم زود امپولات رو بده من بزنم باید زود برم سریع امپولا رو حاضر کرد. من هی از دور دختر عموم رو اذیتش میکردم طفلکی خیلی ترسیده بود. بالای در دستشویی شیشه بود و من راحت میتونستم موقعیت رو ببینم خودم رو سرگرم هواکش کردم که دیدم عمه ام با امپولا امد یکدونه سفید که معلوم بود پنیسیلینه و یک قرمز که فکر میکنم تقویتی بود دختر عموم برگشت و دمر خوابید و یک شلوار تو خونه ای پاش بود شلوار و شورتش رو تا نصفه باسنش داد پایین جوری که هر دو طرف باسن و خطش رو میشد دید برام جالب بود که میدونست من میتونم ببینمش ولی نگفت که بره تو اتاق. عمه ام الکل رو زد و خواست سوزن رو بزنه که دختر عموم شروع به التماس کرد که عمه یواش بزن. عمه هم گفت تو شل کن من یواش یزنم سرش رو گذاشت لای دستاش و عمه هم سوزن رو فرو کرد که یکهو یک جیغ کشید و پاش رو تکون داد عمه ام گفت اروم باش و شروع به تزریق کرد دختر عموم هم در تمام طول تزریق ناله کرد و اخرش دیگه اشکش درامد سوزن رو که دراورد گفت عمه چند دقیقه صبر کن بعد امپول دوم رو بزن اون هم گفت نمیشه چون پنیسیلینه و سفت میشه گفت چی ؟؟؟ من فکر کردم این پنیسیلین بود که انقدر درد داشت از هرچی پنیسیلین که تاحالا زدم دردش بیشتر بود عمه ام گفت انقدر صحبت نکن زودتر بگذار بزنم گفت پس جون هرکی دوست داری یواش بزن. پنبه رو مالید و سرنگ و فرو کرد دوباره یک جیغ کشید و بعدش ایی ایییی کرد بعد ساکت شد یکهو وسط امپول با صدای گریه ای گفت چرا تموم نمیشه پدرم درامد عمه اونهم گفت دارم یواش میزنم که اذیت نشی راست میگفت خیلی طول کشید دیگه دختر عموم بلند بلند گریه میکرد که سوزن رو دراورد عمه ام زود رفت. مادر بزرگم کل این مدت از اتاقش بیرون نیومد رفتم بهش بگم هواکش رو عوض کردم که دیدم خواب بود اصولا روزی بیش از 15 ساعت میخوابه و خوابش هم خیلی سنگینه برگشتم دیدم هنوز دختر عموم دمر خوابیده و اروم ناله میکنه گفتم خیلی درد داشت گفت پدرم درامد کاشکی دیشب میزدم گفتم بازم داری اگر داری بیام ببرمت درمونگاه گفت نه گفتم میخوای جاش رو اروم بمالم گفت احساس میکنم تو هر طرف باسنم یک سیب گذاشتن یک کم برام بمال فقط مواظب باش مادر جون یکهو نیاد ببینه خلاصه یک کم از رو شلوار و یک کم هم با شیطونی از توی شلوار مالیدم و رفتم
میخواستم خاطره دوم رو از امپول زدن عمه ام تعیف کنم. من یک خاله دارم که از مادرم کوچیکتره و الان حدود 35 ساله است ولی مجرده. پارسال خورده بود زمین و کمر درد شدیدی داشت. مادرم به من زنگ زد و از من خواست که اگر میتونم برم دنبالش ببرمش دکتر منم این کار رو کردم رفتم خونشون با کلی زحمت سوار ماشین کردمش و بردمش دکتر مادرم چند بار به من زنگ زد که بیا دنبال من ولی خالم موافقت نکرد و گفت زود تر من رو برسون به دکتر. بعد مادرم گفت پس بعد از دکتر خالت رو بیار خونه خودمون.
رفتیم یک کلینیک و خالم که خیلی درد داشت با زحمت تونستم پیادش کنم و با ارومی بردمش رو تخت اورژانس تا دکتر بیاد. دکتر که امد اول گفت باید عکس بگیره و یک برانکارد دادند و بردمش تا رادیولوژی . مانتوش رو دراوردم و کمی از بلوزش رو زدیم بالا و دمر خوابید تا عکسش رو بگیرند دوباره که خواستم برش گردونم اورژانس دیگه مانتو تنش نکرد.
با برانکارد برش گردوندم اورژانس و دکتر امد و عکس رو دید و از خالم پرسید که درد داره اونهم گفت خیلی زیاد گفت ضربدیدگی شدید و مشکل جدی نیست.
گفت 2 تا امپول کرتن میدم روزی یکی بزن 2 تا هم مسکن که یکی الان بزن و اگر دردت ادامه داشت یکی هم فردا بزن. یک پماد هم داد. من فوری رفتم نسخه اش رو گرفتم و دادم به مسئول تزریقا ت که یک مرد حدودا 40 ساله بود.شروع کرد به اماده کردن امپولها که من رفتم بالا سر خالم گفتم دمر شو که امپولات رو بزنند گفت خیلی درد دارم نمیتونم کامل برگردم. دگمه زیپ شلوارش رو باز کرد و گفت هروقت امد یکور میشم گفتم اونجوری باید 2 تاش رو یک طرف بزنی گفت پس کمک کن کامل دمر بشم کامل دمر شد و به شوخی یا جدی گفت تو که نمیخوای اینجا وایستی و نگاه کنی گفتم اولا امپولزنت مرده دوما میرم اگرم وایسم نگاه نمیکنم.تازه اینجا طرح انطباق داره. امپولزنه امد و پرده رو زد کنار و با 2 تا امپول امد تو من خواستم برم پایین تخت که یعنی دارم میرم بیرون که امپولزنه گفت یک کم شلوارشون رو بدید پایین منم به خالم یک لبخندی زدم و رفتم بالا سرش. گفت محرمی خالم گفت برادر کوچیکمه محرمه گفت اگر نا محرم باشه من اجازه ندارم بزنم و باید صبر کنیم تا همکار خانوم بیاد که فکر کنم 1 ساعت دیگه میاد. خالم گفت نه شما بزن مشکلی نیست من شلوار و شورت خالم رو گرفتم و یک کم از سمت چپش دادم اونهم الکل رو زد و سوزن رو فرو کرد خالم باسنش رو سفت کرد و پاش یک کم امد بالا. امپولزنه هیچ توجهی نکرد و اروم شروع به تزریق کرد معلوم بود خیلی غلیظه و با فشار داشت تزریق میکرد. وسطای امپول بود که خالم لبش رو شدی گاز گرفت و اااییییییییی کرد که امپولزنه گفت تحمل کن باید اروم بزنم. تقریبا 1 دقیقه طول کشید. بعد سوزن رو دراورد وپنبه روش گذاشت وقتی برداشت دید خون میاد دوباره پنبه رو گذاشت و محکم فشار دادکه خون بند بیاد همون موقع خالم اییییی محکمی کرد.
من شلوارش رو ول کردم و طرف دیگه رو دادم پایین دوباره پنبه مالید و سوزن بعدی رو فرو کرد اون امپول دوم رو خیلی فوری تزریق کرد و فقط موقع بیرون کشیدن گفت هیییسسسسسسسس. وقتی امپولزنه رفت گفت چقدر اینور درد میکنه اونور میسوزه خوشحال بودم که مرد ها بهتر امپول میزنند ولی این بیچارم کرد.
خالم رو بردم خونمون که استراحت کنه و مامانم بهش برسه فردای اون روز بعد از ظهر رفتم خونه و خالم ر و تخت خواهرم استراحت میکرد دیدم که عمه ام هم که امپول زدن بلده اومده خونمون. وقتی فهمید که خالم باید 2 تا امپول بزنه گفت من براش میزنم مامانمم که میخواست خالم برای امپول نره بیرون استقبال کرد ولی خالم اولش مخالفت کرد ولی به اصرار مامانم قبول کرد. من دیگه روم نمیشد برم تو اتاق رفتم اتاق خودم چون ی کانال کولر مشترک بین اتاق من و خواهرم بود صدا واضح میومد. عمه ام به خالم گفت یک کم یکوری بشی برات میزنم چند ثانیه بعد صدای اییییییی اوووییی خالم امد ظاهرا اولین امپول تموم شد خالم پرسید کدوم امپول رو زدی عمه ام گفت الان باید مسکن رو بزنم خالم گفت نمیخواد همون بسه هرچی مامان و عمه ام اصرار کردند خالم قبول نکرد و گفت درد ندارم که مسکن بزنم و نزد.
وقتی عمه ام رفت رفتم پیش خالم که حالش رو بپرسم گفت صد رحمت به دیروزی حاضرم صد روز کمر درد بکشم ولی عمت به من امپول نزنه گفتم میخوای ببرمت کلینیک گفت حتما همون کلینیکی که فقط با حضور شما امپول میزنند گفتم نه هر جا خودت میخوای که دیگه نخواست بره.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
خاطره شهناز
بابا چرا یکهو همه میرند کنار بیاید خاطره ونظراتتون رو بگید
یک خاطره داغ داغ از همین تعطیلات هفته گذشته دارم.یکروز قبل از تعطیلات مامانم سرمای بدی خورده بود ولی هرچی بهش گفتم نیامد بریم دکترگفت قرص خوردم خوب میشم. روز اول تعطیلات بود که با دوستام بیرون بودم و بعد از ظهر رفتم خونه دیدم مامانم افتاده و صداش در نمیاد. بهش گفتم پاشو بریم دکتر زود قبول کرد. حاضر شد رفتیم درمونگاه نزدیک خونمون. یک درمونگاه تو یک کوچه باریک با راه پله های تنگ و کثیف و تمام افرادی که اونجا کار میکنند بالای 60 سال سن دارند 2 اتاق بیشتر نداره یک اتاق دکتر و یک اتاق دیگه که 2 تا تخت داره کارای دیگه رو میکنند. همیشه هم بوی شدید الکل میاد فقط خوبیش اینه که همیشه بازه و مطمئنا دکتراش امپول میدن. مادرم دوست نداشت بریم اونجا ولی جای دیگه اون دور و بر باز نبود منم حال نداشتم راه دور برم.
رفتیم اونجا دیدیم هیچکس نیست در اتاق دکتر هم باز بود و کسی نبود ولی از اتاق کناری صدلی گریه یک پسر بچه میومد. مامانم نشست رو صندلی و من رفتم تو اون اتاق دیدم یک پسر بچه رو دمر خوابوندند یک خانم چادری که به نظر مامانش میومد و یک خانم با روپوش سفید محکم نگهش داشتند یک پیر مرد که دکتر اونجا بود داشت پشت ساق پای بچه رو بخیه میزد من که رسیدم دکتر گفت تموم شد دیگه بچه هم گریه اش تموم شد خانومه برگشت و به من گفت بفرمایید گفتم بیمار اوردم گفت منتظر باشید الان اقای دکتر میاد. دم در وایسادم و باز تو رو نگاه کردم دکتر گفت اماده اش کنید این امپول رو هم بهش بزنم. پسره شلوار که پاش نبودوقتی داشتند بخیه میزدند دراورده بودند همونجوری دمر نگهش داشتند فقط مادرش با یک دست شورتش رو کشید پایین و کونش و برای اقای دکتر اماده کرد. دوباره گریه پسره شروع شد ولی هیچکس اهمیت نمیداد. دکتر هم با سرعت تمام امپولش رو زد و اخراش دیگه بچه انقدر گریه کرده بود که نفسش در نمیومد.
دکتر امد تو اتاقش و من هم دست مامانم رو گرفتم بردمش تو اتاق دکتر. دکتر اول چند تا سوال کرد و مامانم جواب داد بعد فشارش رو گرفت و گلو گوشش رو معاینه کرد و گفت اوه اوه چه عفونتی لطفا مانتو تون رو در بیارید و بنشینید روتخت مادرم مانتوش رو دراورد و یک بلیز استین بلند مشکی نسبتا تنگ تنش بود. نشست روی تخت و دکتر گوشی رو گذاشت پشتش و هی جابجا کرد و گفت نفس عمیق بکش بعد گفت بلیزتون رو بدید بالا و گوشی رو مستقیم گذاشت . بعد گفت بخوابه و دستش رو از زیر بلیز مامانم برد تو و گوشی رو روی شکم و سینه اش قرار داد. بعدش هم فشار رو گرفت و پرسید سرگیجه و حالت تهوع دارید مامانمم گفت بله. بعدش دست به نسخه شد و گفت خیلی ضعیف شدید. یک سرم با 2 تا مکمل میدم (منظورش امپول توی سرم بود) تا ضعفتون بهتر بشه و سرگیجه تون رفع بشه 2 تا هم امپول تقویتی یکی امروز بزنید یکی پس فردا. یک امپول برای رفع سرگیجه و تهوع. 2 تا پنادر برای عفونت که روزی یکی میزنید. یک امپول ویتامین سی که میتونید یا تو سرم بزنید یا عضلانی. نسخه رو گرفتیم و امدیم بیرون.یک خانم با یک دختر حدود 12 ساله بیرون منتظر بودند که بعد از ما رفتند تو. خانمی که بیرون بود نسخه رو گرفت و دید گفت سرم رو داریم میخوای وصل کنم تا شما بری داروهای دیگر رو بخری منم گفتم باشه مامانم رو بردم روی تخت خوابوندم. 2 تا تخت بود که یکی دم در بود و یکی ته اتاق با یک پرده از هم جدا میشدند ولی از پایین پا پوششی نداشت. من مامانم رو رو تخت عقبی خوابوندم. رفتم پیش خانومه و ازش پرسیدم مگه نباید بعضی امپولا رو بزنی توی سرم. گفت اینجا دارم فقط ویتامین سی رو ندارم که اگر زود برسونی میزنم تو سرم و اگر دیر بشه باید عضلانی بزنم . سعی کن تا نصف سرم تموم نشده برسونی. رفت سرم مامانم رو وصل کرد و امپولا رو زد توش گفت تا دیروز پنیسیلین داشتم که تست کنم ولی تموم کرد گفتم مشکلی نیست میگیرم.گفت امپول ضد تهوع و سرگیجه رو هم دارم. گفتم بزن. گفت چشم فقط بخر امپولارو برام بیار.

رفت اون امپول رو حاضر کرد و منم رفتم دگمه مانتوو زیپ شلوار مامانم رو باز کردم و گفتم یک کم برگرد یکی از امپولات رو بزنی خیلی بی حال بود به زور یکور شد و منم بکذره شلوار و شورتش رو از کنار دادم پایینو با دست گه داشتم. یک شورت طوری مشکی پاش بود. مامان من خیلی ناز نازیه و اصلا از امپول خوشش نمیاد همیشه موقع امپول زدن غر غر میکنه ولی ایندفعه خیلی بیحال بودو هیچی نگفت. خانومه پنبه رو مالید و امپول و زد فقط مامانم یک ای کوچیک کرد. امپولش زود تموم شد و من شلوارش رو مرتب کردم و اونم صاف خوابید تا سرمش تموم بشه.
همون موقع اون خانومه و بچه اش از اتاق دکتر امدند بیرون بچه یک کم بغض داشت و حدس زدم که باید امپول بزنه. مادرش از خانومه پرسید که دارو خانه کجاست و اونهم ادرس داد و گفت کلی طول میکشه برم برگردم به دخترش گفت تو بمون من برم برگردم که همینجا امپولات رو بزنی بریم چون نمیتونی انقدر راه بیای دخترشم میترسید تنها بمونه. م گفتم من ماشین دارم نسخه اش رو بدید من برم بگیرم بیام. شما هم بمون همینجا پیش دخترت. طفلک کلی خوشحال شد و تشکر کرد.
رفتم داروخانه امپولا و شربت و قرص مامانم رو گرفتم و اون بچه هم یک 633 داشت با یک دگزا متازون و با کلی قرص. یک کم طولش دادم که سرم مامانم تموم بشه بعد برسم. برگشتم و دیدم خانومه نشسته رو صندلی تا من رو دید بلند شد و کلی تشکر کرد گفتم دخترت کو گفت خوابوندمش رو تخت خیلی حالش بد بود و خوابش میومد.گفتم بیا این قرصاش امپولا رو هم میدم به اون خانم گفت دستت درد نکنه. گفت من دلم نمیاد امپول خوردن بچه ام رو ببینم. گفتم عیب نداره برای سلامتیش خوبه.
خانوم امپولزن از اتاق امد بیرون و من اپولای مامانم و اون بچه رو جدا جدا دادم دستش از ما پرسید اخرین بار کی پنیسیلین زدند خانومه گفت عید منم گفتم خیلی وقت پیش گفت پس هر دوتاشون تست میخوان رفت امپولای تست رو حاضر کنه.
رفتم بالا سر مامانم حالش رو پرسیدم گفت سرگیجه اش خوب شده و حال بهتری داره. اخرای سرمش بود. یک میز بغل تخت مامانم بود که اون خانوم امپولا رو گذشته بود روی اون و داشت سرنگار و اماده میکرد. گفتم استینت رو بزن بالا تست پنیسیلین داری. دستی رو که سرم نداشت اورد طرف من منم استینش رو زدم بالا و همونجوری نگه داشتم. امد تست مامانم رو زد مامانمم کلی اه و ناله کرد و هی گفت چقدر درد داره و یواشتر. خانومه به سرم نگاه کرد و گفت دیگه اخراش رسیده نمیتونم ویتامین سی رو بزنم توش باید عضلانی تزریق بشه میخوای اگر حالشون بهتره امپول ب کمپلکس رو فردا بزنند. مامانم گفت مگه چندتا امپول باید بزنم من گفتم چیزی نیست گفت چی جی یک پنیسیلین چندتا ویتامین یکدونه هم که زدم میخوای ابکشم کنی اره خانوم من حالم خوبه اونی رو که گفتی فردا میزنم.
خانومه خندید و گفت باشه.
رفت امپول تست بچه رو برداره که بزنه من زود تر رفتم پیش مادرو دختره. دیدم استین دستش رو زده بالا هردوتاشون هم بغض کردند. به دختره خندیدم و گفتم خاله جون اسم من شهنازه اسم تو چیه گفت پریسا گفتم چه اسم قشنگی گفتم مامانش دستش رو بده من بگیرم کاری میکنم خیلی کمتر دردش بیاد دستش رو گرفتم و یک کم مالیدم به مامانش هم اشاره کردم که یک کم بره عقب تراونهم رفت پایین تخت با بچه کلی حرف زدم و مشغولش کردم اون خانومه هم اروم تزریق کرد جوری که یکهو گفتم ببین تموم شد خیلی خوشحال شد.

بعد خانومه گفت هر کدوم باید یک ربع صبر کنند گفتم تو این فاصله امپولای دیگشون رو بزن گفت اره همین کار رو میکنم. رفتیم بالا سر مادرم و سرمش رو دراورد. بهش گفتم برگرد اماده شو برای امپولت برگشت و منم شلوارش رو از دو طرف تا وسط باسنش دادم پایین خانومه هم همون بغل داشت امپولش رو اماده میکرد یک سرنگ 5 سی سی پر با پنبه الکلی اورد همون موقع شورت مامانم رو از یک طرف کشیدم پایین. مامانم تا سرنگ و دید گفت واااییییی این مواقع من ضربان قلبم میره بالا و هیجان خاصی بهم دست میده. خانمه الکل رو مالید و سوزن رو فرو کرد ممانمم باسنش رو سفت کرد و یک اییییییی کرد. وقتی شروع کرد به تزریق تا 2 سی سی اول هیچی نگفت بعد شروع کرد به ناله و اااااااییییییییییییی ااوووووووییییییی کردن اخرش هم گفت وای چقدر درد داره که همون موقع سوزن رو دراورد. رفت رو میز متوجه شدم که میخواد امپول دختر رو حاضر کنه سریع یک کم کون مامانم رو مالیدم و بدون اینکه شلوارش رو بکشم بالا رفتم سراغ دختره با مامانش داشت حرف میزد تا من رو دید خندید منم رفتم نازش کردم و گفتم برمیگردی گفت میشه شما پیشم باشی خاله منم که از خدا خواسته گفتم حتما. بهش گفتم برگرد مامانش یواشکی گفت شما باشی خجالت میکشه کمتر گریه میکنه من میرم بیرون. دختره یک شلوار جین پاش بود دگمه هاش رو باز کردم و بهش گفتم برگرد شلوارش رو کشیدم پایین دیدم یک گرمکن هم زیرش پوشیده و مجبور شدم جفتش رو تا زیر کونش بکشم پاییم همون موقع بغض کرده بو ولی هیچی نمیگفت مامانش رو صدا کرد بهش گفتم رفت دستشویی. یک شورت رنگی پاش بود اون رو هم از دو طرف کشیدم پایین کون با مزه ای داشت گرد و برجسته خیلی هم سفید. دلم میخواست نیشگونش بگیرم. خانومه امد و پنبه رو کشید رو باسنش خودش رو سفت کرد و بغضش ترکید خانومه گفت هنوز نزدم که تو گریه میکنی این امپولت درد نداره. داشت از ترس میلرزید و خانومه همون موقع سوزن رو فرو کرد و دختره یک جیغ کوچیک کشید بهش گفتم شل کن اونهم فوری تزریق کرد و سوزن رو دراورد. گفتم دیدی تموم شد. گفت ای ای یک کمی درد داشت ولی بعدیش رو چی کار کنم من از پنیسیلین خیلی میترسم توی عید یکدونه زدم هنوز جاش درد میکنه. دوست نداشتم ترسش بریزه بهش گفتم عیب نداره عوضش خوب میشی.منم از پنیسیلین میترسم ولی هر وقت مریض بشم زودی میزنم.
یک ربع گذشت امپولزنه دستاشون رو نگاه کرد و گفت خوب خشبختانه جفتشون مشکلی ندارند. هم مامانم هم دختره دمر خوابیده بودند و شلوارشون زیر باسنشون بود فقط مامانم شورتش رو کشیده بود بالا ولی کون دختره بیرون بود کاملا هم کونش رو سفت کرده بود.
مامانش امد بالا سرش و یک کم قربون صدقه اش رفت اون هم قول گرفت که سر امپول بعدی بالا سرش وایسه. رفتم پیش مامانم و دیدم پنادرش رو داره حاضر میکنه عجب چیزیه این پنادر دیدنش هم مو به تن ادم سیخ میکنه.
امد بالا سر مامانم منم سریع شورت مامانم رو از طرف دیگه تا وسط باسنش دادم پایین. مامانم گفت خواهش میکنم یواش بزنید. امپول قبلی خیلی درد داشت خانومه هم با اخم گفت ربطی به زدن من نداره خود امپولات درد داره. مامانم سرش رو گذاشت لای ارنجش و همون موقع خانومه سوزن رو فرو کرد تو کونش فقط خودش رو سفت کرد ولی صداش در نیومد برام خیلی عجیب بود. خانومه گفت شل کن شل کن که دردت نیاد و شروع کرد به تزریق تا اخر امپول فقط میگفت هیییییییییسسسسسسسسسسسسسسس اروم ناله میکرد. سوزن رو کشید بیرون و من براش با همون پنبه الکلی مالیدم به خانومه گفتم داره خون میاد یک چسب زخم داد و منم براش چسبوندم اروم شورت و شلوار مامانم رو کشیدم بالا و بهش گفتم هر وقت میتونی بلند شو که بریم.
اون خانومه هم امپول بچه رو حاضر کرد و رفت سراغش دلم میخواست برم ببینم ولی نمیدونم چرا روم نمیشد. به هوای اینکه میخوام از اتاق برم بیرون از پایین تختش رد شدم دیدم مادرش پاهاش رو گرفته و امپولزنه هم داره الل میماله ولی نمیتونستم کونش رو درست ببینم. یکهو سوزن رو فرو کرد و دختره هم اروم گریه میکرد. صدای گریه اش تا زمانیکه امپولش تموم شد و امپولزنه امد بیرون ادامه داشت. وقتی امدم از اتاق بیرون یک زن و شوهر پیر امده بودن منتظر دکتر که من راهنماییشون کردم برند تو اتاق دکتر.
یکهو دیدم مامانم امد بیرون و خداحافظی کردیم رفتیم.

فردای اونروز مامانم باید یک پنادور با یک تقویتی میزد. بعد از ناهار بهش گفتم من میرم بیرون غروب میام دنبالت بریم امپولات رو بزنی گفت نمیخوام بزنم از دیشب تا حالا از درد باسنم نه میتونم بخوابم نه بنشینم.
فردای اون روز قرار بود بره خونه یکی از فامیلامون نذری پزی. مامان منم تو این مراسم کلی به خودش میرسه و باید حتما بهترین و شیکترین باشه چون اغلب هم اگر نره ارایشگاه من تو خونه ارایشش میکنم. گفتم اخه حالت خوب نیست با این رنگ پریده و چشمهای قرمزچجوری فردا میخوای بری منم نمیدونم چطوری حاضرت کنم. با این توصیف قبول کرد جفت امپولاش رو بزنه که یکوقت از خوشگلیش تو مهمونی کم نشه.
شب بهش زنگ زدم گفتم بیاد پایین. رفتیم همونجا امپولزنش همون خانوم دیروزی بود .
رفتیم توی اتاق روی تخت اول یک خانوم پیری خوابیده بود ویک سرم تو دستش بود همون تخت قبلی خالی بود که مامانم دگمه های مانتو و زیپ دامنش رو باز کرد و رفت روش خوابید. منم رفتم مانتوش رو زدم بالا و دامنش رو تا وسط کونش دادم پایین یک شورت سفید پاش بودکه دیگه نکشیدم پایین. خانومه امد و من امپولا رو بهش دادم گفت یک دقیقه صبر کن من سرم اون خانوم رو در بیارم سرمش رو دراورد و امد سمت مامانم اول امپول ب کمپلکس ب 12 رو حاضر کرد و گفت کدوم طرف بزنم. مامانم گفت نمیدونم هر طرف میزنی بزن ولی من هر دو طرفم درد میکنه. طرف راستش رو یک امپول ویتامین سی زده بود و یک امپول ضد سرگیجه منم همون طرف راستش رو لخت کردم و ویتامین رو زد فقط اولش یک ای گفت و دوباره داشت سوزن رو در میاورد یک ای دیگه کرد.
رفت که پنادر رو حاضر کنه دیدم یک امپول دیگر رو حاضر کرد. رفت سراغ پیر زنه بهش گفت برگردید این امپول رو هم بزنم برید مامانم گفت اه بزن امپول منو از استرس مردم. رفتم فضولی از پایین تخت پیر زنه دیدم که یکور خوابیده و اونم داره امپولش رو میزنه سریع برگشت و پنادر رو حاضر کرد. من طرف چپ مامانم رو لخت کردم و بعد از مالیدن پنبه الکلی سوزن رو فرو کرد تو وسطش یک مکث کرد که فکر کنم چون مامانم خودش رو سفت کرد اینجوری شد دوباره با فشار بیشتری سوزن رو کرد تو که مامانم گفت اییییییییی . شروع کرد به تزریق و از همون اول مامانم اای و اوی کرد و تا اخرش ادامه داد. جالبه که اصلا خجالت نمیکشه و با پرروی تمام اه و ناله میکنه وقتی تموم شد گفت واقعا نمیتونم دیگه تکون بخورم
بای بای ببخشید خیلی پر حرفی کردم.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
يک خاطره براتون تعريف ميکنم از ۱۲ سالگيم. من يه دختر خاله دارم به نام سمانه که از من يک سال بزرگتره و دوران بچگی رو با هم بزرگ شديم و هر وقت يکيمون مريض بود اون يکی هم بلافاصله مريض می‌شد. هر دوتامون هم آمپول خور ملسی داشتيم ولی با هم نميرفتيم برای تزريق. سمانه کون بزرگ و گردی داشت و موقع آمپول زدن خيلی جيغ و داد می‌کرد و کونش رو هم سفت می‌کرد. بعد از تزريق کردن آمپول به کونمون معمولا من و سمانه بهمديگه جاشو نشون ميداديم بعد از يکی دو روز. جای آمپول زدن سمانه خيلی کبود ميشد چون خيلی کونش رو سفت ميکرد. بعضی وقتها هم با هم آمپول بازی ميکرديم يعنی اون ميخوابيد رو تخت و من شورتش رو نصفه ميکشيدم پائين و الکی به کون گرد و خوشگلش آمپول ميزذم و اون هم همين کار رو با من ميکرد. يکبار هردوتامون مريض بوديم و جفتمون هم بايد آمپول ميزديم اون هم پنادول. سمانه هم پيش همون آمپولزنی که به من آمپول ميزد ميرفت هميشه. خالم داشت سمانه رو راضی ميکرد که ببرش آمپولش رو بزنه و مامان من ميخواست يکی دو ساعت بعدش من رو ببره کلينيک که خالم به مامانم گفت دفعه قبل اين آمپولزنه پدر بچمو در آورد که يه آمپول بزنه. ميخوای ايندفعه يه جای ديگه ببريمشون؟ مامانم هم موافقت کرد و گفت همين زن همسايه بالائی ما آمپول زدن بلده. بهش ميگم بياد براشون بزنه. من تا اون موقع آمپول زدن واقعی به سمانه رو نديده بودم. خودم هم تو خونه آمپول نزده بودم ولی خجالت ميکشيدم. مامانم رفت طبقه بالا و اومد گفت:خود زن همسايه نبود پسرش گفت اگه ميخواين من ميزنم. من هم گفتم بياد. پسر همسايمون اون موقع بيست و خورده ای سالش بود و من و سمانه خجالت ميکشيديم که اون کونمون رو ببينه ولی ديگه هرچی گريه کرديم که نه فايده ای نداشت. در همين حال پسر همسايه که اسمش علی بود در زد و مامانم در رو براش باز کرد. مامانم بهش گفت بيزحمت پس شما زحمت تزريق آمپول اينا رو بکش علی آقا. علی هم رفت بالا که سرنگ و الکل بياره. وقتی برگشت بهمون گفت: به به چه خانومائی. اول کدومتون ميخواين براش بزنم که زودتر راحت بشه؟ خالم صبر نکرد ما جواب بديم و گفت: اول به دختر من بزنين که بيشتر ميترسه. علی هم رو به سمانه گفت: عزيزم برو رو تخت بخواب. اصلا هم درد نداره. زودی هم تموم ميشه. سمانه که از بغض نميتونست حرف بزنه رفت کنار تخت ايستاد ولی نخوابيد. خالم سمانه رو خوابوند رو تخت ولی سمانه گريه‌اش در اومد و شروع کرد به دست و پا زدن که نمی‌خواد آمپول بزنه. علی به خالم گفت اگه ميشه بخوابونيدش روی پاهاتون و با دست محکم پاهاشو بگيريد که تکون نخوره. خالم هم سمانه رو خوابوند رو پاهاش و با يک دست پاهاشو و با يک دست هم کمرش رو گرفت. علی هم آمپول رو با آب مقطر قاطی کرد و سرنگ رو آماده کرد و رفت بالای سرشون. چون دستای خالم بند بود علی خودش دامن سمانه رو تا زير کونش داد پائين و بعدش لبه شورتش رو گرفت و تا نصفه کشيد پائين. طوری که ديگه ميشد خط کون سمانه رو قشنگ ديد. بعد چون پنبه نداشتيم با دستمال کاغذی الکلی جای آمپول زدن رو روی کون سمانه تميز کرد که دقيقا روی برجستگی کون سمانه بود. خالم پرسيد چرا اينقدر پائين؟ علی گفت اين آمپوله پنادوله بايد عميق تزريق بشه و بعد روکش سوزن سرنگ رو درآورد. سمانه که ميدونست ميخوان با کون ناز و سفيدش چيکار کنن بغضش ترکيد. علی هم سوزن آمپول رو خيلی آروم و عمودی روی برجستگی کون سمانه گذاشت و فشار داد. من تا اون موقع آمپول زدن رو اينقدر از نزديک نديده بودم. سوزن بعد از کمی فشار يکدفعه رفت تو کون سمانه و جيغ سمانه دراومد و کونش رو سفت کرد. علی در حالی که به سمانه ميگفت خودتو شل کن دو سه تا ضربه با دستش به کون گرد سمانه زد و بعد از چند ثانيه که کونش يک کمی شل شد دوباره سوزن رو تا نزديک انتها فرو کرد و شروع کرد به تزريق. همينطوری که مايع آمپول تو کون سمانه تزريق ميشد گريه و جيغ و داد سمانه هم بيشتر ميشد. وقتی ميخواست سوزن رو بکشه بيرون با دستمال کاغذی دور سوزن رو گرفت و آروم از کونش کشيد بيرون و جاشو با همون دستمال ماليد. بعد به خالم گفت جاشو خوب بمالين که جذب بشه و رفت سرنگ آمپول منو آماده کنه. خالم هم بدون اينکه شورت سمانه رو بکشه بالا کونش رو ميماليد و قربون صدقهء سمانه ميرفت که گريه‌هاش کمتر شده بود. علی که آمپول رو حاضر کرده بود رو به من گفت: تينا خانم شما نميخوای بخوابی رو تخت؟ زودی تموم ميشه. من که حسابی ترسيده بودم يک لحظه گفتم نه. که ديدم مامانم داره منو ميبره بخوابونه روی تخت. من هم گريه‌ام گرفت و مامانم بجای تخت من رو مثل سمانه خوابوند رو پاهاش و شورت و دامنم رو تا زير کونم کشيد پائين و به علی گفت: لطفا سمت راست بزن چون قبلی رو سمت چپ زدن براش. بعد هم من رو سفت گرفت که تکون نخورم و علی هم با سرنگ اومد بالای سرمون. من در همون حالی که گريه ميکردم سمانه رو ديدم که لنگ ميزنه و با خالم اومده بالای سر ما تا تماشا کنه.علی هم کون من رو با الکل تميز کرد و سوزن رو عمودی تو کون بيچاره فرو کرد. خيلی درد داشت. مثل سمانه سوزن رو تا ته تو کونم کرد و وقتی تزريق کرد جيغم در اومد. حلی در حالی که داشت با آمپول حساب کونم رو ميرسيد هی ميگفت الان تموم ميشه. بعد از اينکه تموم شد سوزن رو در آورد و جاشو ماليد و به مامانم هم گفت شما هم جاشو روی باسنش بماليد که جذب بشه و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. پس فردای اون روز که من و سمانه تنها بوديم جای آمپول رو روی کون همديگه ديديم. جاش يک کبودی بزرگ بود مال سمانه بزرگتر بود. من تا چند وقت که علی رو ميديدم خيلی خجالت ميکشيدم سمانه هم همينطور.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
سلام این اولین پست من تو این انجمنه ، قصد نداشتم عضو بشم ولی دیدم چند نفر همت کردن و دارن این صفحه رو بالا نگه میدارن دیدم انصاف نیست که دست تنهاشون بذارم ، من تا حالا خاطره ای نفرستادم و واسه همین شاید یکم ضعف داشته باشه خاطره ام پس به بزرگواری خودتون ببخشید :


به روزبا دوست صمیمیم رفتیم کلینیک ، دوستم دلش درد میکرد و فشارش هم خیلی پایین بود ، من از لحظه ای که از پله ها رفتیم پایین و وارد اون مکان شدیم تپش قلبم بالا رفته بود ، احساس استرس خوشایند همراه با ترس و خجالت داشتم ( حتی وقتی خودم هم بیمار نیستم اینطوریم ) پول ویزیت دکتر رو دادیم و دکتر هم معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت : بفرمایین اتاق بغل

من ازینجا فهمیدم که سرم داده و یکم خوشحال شدم ، نه واسه سرم چون سرم زدن واسه من جذابیت نداره اما اتاق تزریقاتشون با سرم یکی بود و باید حداقل نیمساعتی اونجا میموندیم و با توجه به اینکه هوا هم یه دفعه سرد شده بود خیلی مریض اونجا بودن ...

رفتیم تو اتاق و پرستار هم که مرد بوددنبالمون اومد ، دوستم سوئیتشرتشو در اورد و چون آستین مانتوش بالا نمیرفت مانتوش رو هم در آورد ، زیرش یه بلوز تنش بود که خوشبختانه آستینهاش خیلی سفت نبود و رفت بالا همینطوری که داشت دراز میکشید گفت برگرد اول آمپولت رو بزنم !! دوستم که یه دفعه غافلگیر شده بود گفت آمپول ؟ مگه آمپول هم نوشتن ؟؟ کاملا مشخص بود که اگه میدونست آمپول براش نوشتن اصلا نمیومد که بزنه !! من که به شدت هیجان زده شده بودم با لجبازی ای که ازون سراغ داشتم منتظر بودم که بگه بریم و همینطور ردرگم واستاده بودم ، مرده هم گفت : آره مسکن واسه دردت ، چیزی نیست هیوسینه!! درد نداره !! دوستم که باورش شده بود و تو رودرباستی هم گیر کرده بود مجبور شد قبول کنه اما من میدونستم که هیوسین خیلی درد وحشتناکی داره ، اونایی که زدن هم میدونن که لایه لایه کون آدم رو سوراخ میکنه ، خلاصه دکمه ی شلوارش رو باز کرد و یکم کشیدش پایین به سینه دراز کشید .وقتی خوابید شلوارش که چسب بدنش بود دوباره برگشت سر جاش و من که کنارش ایستاده بودم وقتی پرستار آمپول و آماده کرد و اومد به طرفمون دوباره یکم کشیدمش پایین ، اما باز هم برگشت سر جاش واسه همینم من تا وسط کونش کشیدمش پایین ، زیرش یه شورت بکلس پاش بود که من مونده بودم اینو هم بکشم پایین یا نه و بلاخره کشیدمش پایین چون بودن و نبودنش خیلی فرقی نمیکرد از نظر لخت بودن دوستم !!

پرستاره اومد و پنبه رو کشید رو کون دوستم و همزمان دوستم کونش رو سفت سفت کرده بود ، مرده همینطوری که زل زده بود به کون دوستم که تقریبا نصفش بیرون بود چند تا ضربه زد و گفت باید خودت رو شلتر بگیری ، اینطوری دردت میاد ) خودش خبر داشت میخواد چه آمپولی رو بزنه ) اما دوستم اصلا دست خودش نبود یکم شل کرد اما هنوز هم معلوم بود که سفته ، مرده هم با چند تا ضربه ترس پوست رو گرفت و درحالیکه داشت میگفت یه نفس عمیق بکش سوزن رو با ضربه فرو کرد ، دوستم گفت : آِیییییییی و اینجا بود که من دیگه کاملا خیس خیس شده بودم . وقتی شروع به تزریق کرد یه دفعه دوستم فهمید چه اتفاقی داره براش میفته و گفت : آی آِ ی آی ولی مرده با فشار ادامه داد و گفت تحمل کن الان تموم میشه که دوستم زد زیر گریه و همینطور آی ای ای میکرد . بعد سوزن رو کشید بیرون و گفت
برگرد تا سرمت رو بزنم .

ادامه دارد ....


پیوست :راستی من یادم رفت توضیح بدم که خودم دخترم فک نکنین آمپول زدن دوست دخترم رو دیدم ))
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
یه عالمه خاطره رو تایپ کردم بعد با یه اشتباه پاک شد واسه همین قسمت آخر خاطره رو مختصر مینویسم دیگه :

بعد یه پدر و مادر با دختربچه شون که حدودا 10-11 سالش بود و لباس مدرسه تنش بود و یه بچه ی دیگه شون که بغل مامانه بود اومدن . دختره از اولش داشت جیغ و داد میکرد و میگفت : من آمپول نمیزنم و نمیخواممممممممم ....

خلاصه مامانش آوردش تو اتاق و میخواست بخوابوندش رو تخت که دختره اینقدر دست و پا زد که پرستاره گفت رو پا بخوابونیدش . واسه اینکه تخت بلند بود و منم میخواستم حتما ببینم از رو تنها صندلی اتاق بلند شدم و گفتم بفرمایین . خودم هم دقیق کنارشون ایستادم . مامانه نمیتونست دختر بچهه رو کنترل کنه و اون هی دست و پا میزد . من گفتم میخواین کمکتون کنم و مامانه تشکر کرد . واسه هیمنم من دختره رو خم کردم رو پای مامانه و همزمان پاشو از رو زمین برداشتم تا تعادلش رو از دست بده و مجبور بشه دراز بکشه . بعد هم دو تا پاشو گرفتم با دست راستم .مامانش بلوز و مانتوش رو زد بالا و شلوارش رو تا وسط رونش کشید پایین . بعد دختربچهه یه تکونی خورد که مامانش با هر دو تا دست پشتشو گرفت و منم شورتشو تا وسط رونش دادم پایین و کونش کاملا لخت لخت شده بود .پرستاره اومد و پنبه رو کشید رو کون دختر بچه ( یادم رفت بگم که سه تا آمپول آماده کرده بود دو تا پنیسیلین و 1 آمپول دیگه که مایع بود و حجمش کمتر بود ) پنبه کشید و سوزن رو عمیق کرد و با این کار جیغ دختره بلند شد و بعد هم شروع کرد به گریه کردن و تا آخر آمپول همینطوری گریه کرد و پرستاره هم آروم میزد چون پنی سیلین بود . وقتی تموم شد پنبه رو گذاشت دور سوزن و سوزن رو کشید بیرون و بلافاصله اونطرف رو الکل زد . مادره که خیلی خسته شده بود گفت ک چقدر طول کشید نمیشه تند تر تزریق بشه ؟ مرده هم که کلافه شده بود و ازین حرف هم فک کنم یکم لجش گرفت گفت : چرا و در همین حال سوزن رو با یه ضرب فرو کرد درست مثل مال دوستم . ایندفعه دختره دیگه کارش از گریه و جیغ گذشته بود رسما داشت عربده میکشید چون واقعا داشت تند میزد و مشخص بود که خیلی خیلییییییی درد داره دختربچه .دیگه داشت داد میزد و میگفت : ولمممممممم کننننننن ، بسهههههههههه ، ولممممممممممم کننننن ، آآآآآآآآیییییییییییی . تا بلاخره تموم شد و حتی نصف زمان اون یکی هم طول نکشید . بلافاصله آمپول سوم رو همونطرفی که آمپول دوم رو زده بود و مشخص بود که خیلی بیشتر درد دارد !! فرو کرد و بدون مکث شروع کرد به تزریق . درسته که آمپولش پنیسیلین نبود ولی با اون وضع تزریق هر آمپولی رو میزد دردش 2 برابر میشد . آخرش دختره یه تکونی خورد که نزدیک بود از دست من در بره ) اینقدر محو تماشای صحنه بودم ) و پرستاره هم یه دفعه بقیه آمپول و با ضرب تو کونش خالی کرد که باعث شد یه جیغ بنفش بکشه ، بعد هم باباش اومد تو اتاق و اون بچه ی دیگه رو که از مامانه گرفته بود داد بغلش و شورت وشلوار دختربچه رو سرسری تا وسط کونش کشید بالا و مانتوش رو داد پایین بغلش کرد . دختره هم واسه اینکه منو نبینه سرشو کرده بود تو شونه ی باباش و هق هق میکرد .

ببخشید دیگه مفصل نشد چون واقعا وقتی پاک شد انگیزه ام رو از دست دادم
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
شیما
میخواستم یه خاطره نزدیک از امپول زدنم براتون بگم.راستش من سریع مریض میشمو سریعا هم چندتا همیشه امپول میخورم.هفته پیشم سرما خورده بودم که رفتم دکتر وتا دکتر از من پرسید امپول میزنی یا نه؟مامان خانم پریدن وسط و گفت دکتر حدالامکان امپول بنویسید...منم جلو دکتر نتونستم حرفی بزنمو موندم تو رودروایسیو گفتم بله دکتر و اونم 3تا پنیسیلین6.3.3 نوشتو گفتروزی یکی بزن.بعد هم برا سرفه های خشکی که میزدم هم دوتا امپول کوچیک نوشت که باهم قاطی میشد.رفتیم داروخانه و داروهامو گرفتیمو رفتیم تزریقاتی.مامانم گفت من تو راهرو نشستم خودت برو بزنو بیا.منم رفتمو یه 6.3.3واون دوتا امپول کوچیک رو دادامو بعد ازتست کردن خوابیدمو شلوارمو یکم گوششو دادم پایینو خودمو اماده کردم.اقای امپولزن اول اون امپولایی که قاطی کرده بود اورد زد سمته چپم و بعد رفت پنیسیلین رواماده کردو اومد گفت سمت راست بزنم یا همون چپ.منم خیال کردم زیاد دردم نیادو پیش خودم گفتم سمت راستمو فردا امپول میزنم گفتم اقا همون چپ بزن.شروع کرد تزریق با تمام وجودم خودمو نگه داشتمو دادو جیغ نزدمو تحمل کردم.بعد از تزریق هم یه مقدار از روی شلوار مالیدمو پاشدم.فرداشم که دوباره میخواستم برم درمونگاه مامانم خونه نبود.بهش زنگ زدم گفت که فعلا نمیتونه بیادش خونه.منم لبلباس پوشیدمو تنهایی رفتم درمونگاه.تزریقاتی گفت اخرین بار کی پنیسیلین زدی؟گفتم دیروز خودت برام زدی.گفت پس برو دراز بکشو امپولو اماده کردو اومد بزنه.منم خودمو با اینکه شل کرده بودم حسابی دردم گرفت ولی به رو خودم نیوردم.بعد از تزریق گوشه شرتو شلوارم که پایین بود سریع دادم بالا و اومدم خونه.شب که میخواستم بخوابم دیدم دو طرف باسنم خیلی درد میکنه.یه نگاه کردم دیدم دوطرفش کبود شده. مونده بودم امپول سوم رو کدو م طرف بزنم.فرداش با مامانم رفتیم درمونگاه.مامانم گفت خودت برو بزن من میشینم تو راهرو.منم رفتم امپولو دادم به اقای امپولزنو رفتم سمت تختو مانتومو زدم بالاوشلوارمو شل کردمو دراز کشیدم رو تخت.اقا با امپول پنیسیلین اومد بالا سرم.گفت چپ بزنم یا راست؟گفتم فرقی نداره.اونم چون سمت چپم وایساده بود همون سمت چپم زد.اول گوشه شلوارمو داد پایینو بعد پنبه رو مالید.منم یه نفس عمیق کشیدمو سورنگو فرو کرد.درد وحشتناکی داشت.باتمام وجود لبمو گاز میگرفتمو بعد ناخواسته وسط تزریق باسنمو سفت کردم.بعد تزریق احساس میکردم پام فلج شده.نمیتوونستم پاشم.به زور پاشودمو اومدم بیرون.مامانم کلی غرغر کرد که چرا اینقدر طول کشید.

....

سیسیل جان 35 سالمه و ترس من از آمپول خیلی زیاده و از بچگیم شروع شد و فکر میکنم داستانش به 8 سالگیم برمیگرده که یه آقایی از فامیل که آمپولزن بود میخواست تو خونمون به من پنیسیلین برنه و به دو تا از بچه های دیگه فامیل هم واکسن بزنه اول مال اونا روکه زد خیلی با خشونت اول دعواشون کرد منم خیلی ترسیدم و وقتی نوبت من شد فرار کردم مامانم و داداشم دویدند دنبالم و خلاصه برم گردوندن تو اتاق ... یه دفعه علی آقا فامیلمون اومد جلو و به مامانم گفت حاج خانم با اجازه من ادبش میکنم که از آمپول فرار نکنه !! و یهو دستشو برد بالا و یه سیلی محکم رد تو صورتم . بعدم سرنگ رو نشونم داد وگفت با سرنگ گنده تر میزنم تا بفهمی یعنی چی و به ذاذاشم گفت بخوابونتم و پاهامو بگیره... اون آمپول رو هیچ وقت یادم نمیره چون اینقدر ذرذم اومد و تازه سرش کتک هم خوردم چون بعذ از آمپول هم داداشم واسه اینکه خونه روی سرم گذاشتم منو برد تو زیرزمین و با کمربندش یه کتک مفصل بهم زد ... از اون به بعد تا دکتر آمپول بهم میداد قیافه علی آقا می اومد جلو چشمم و بعدشم که علی آقا که با خشونت بهم آمپولو میزد این خودش واسم ترس و وحشتی تو ذهنم گذاشته که من یه زن 35 ساله از آمپول اینقدر میترسم...

....
تبدیل به فارسی.( فارسی را پاس بداریم)

سلام.من سرما خورده بودم‌ تابع داشتم و کاملا خوب شده بودم اما مامانم اصرار داشت که باید برم دکتر و من با اکراه رفتم کلینیک.دکتر هم گفت که من خوبم اما مادرم اصرار داشت که دکتر درو بده. بعدش دکتر گفت که من ۵تا پنیسیلین بزنم و همچنین یه ب‌کمپلکس.سپس مادرم به من گفت که برم پیش عام انسویا (پرستار) که یکی‌ از اشنینمون بود و امپولمو اونجا بزنم. وقتی‌ من رسیدم خون عام انسویی ۴۶ ساله یه سریی خیلی‌ سخی صورتی‌ رنگ پوشیده بود.با دیدن من لبخند زدو منو دعوت کرد برم تو و از ویزیت دکتر پرسید و من بهش گفتم که به تزریق آمپول احتیاج دارم.بلافاصله توی همون لحظه دختر ۲۶ سالش (اتهی) اومد تو.اون مجرده و همیشه مردی منو تحسین می‌کنه و در حقیقت بیشتره اوقات سعی‌ می‌کنه که با من حرف بزنه.
و من بخاطر اینکه می‌ترسیدم از اینکه کسی‌ ما رو در حال صحبت کردن با هم ببینئو تابلو شم بهش توجه زیادی نمیکردم. اتهی شروع کرد به صحبت کردن با من در حالی‌ که به شدت هیجان زده بود از وقتی‌ که فهمید من واسه آمپول زدن اومدم.اون داشت منو اذیت میکرد که تزریق باید توی باسنت انجام بشه و خیلی‌ دردناکه و....
شروع کرد به لمس کردن باسنم و منو اذیت میکرد با حالتی که توی صورتش بودو‌ حاکی‌ از دلسوزی بود.عام با قهوه اومد و در حالی‌ که من قهوه میخوردم رفت یه سرنگه ۱۰ ث با یه سوزنه خیلی‌ بزرگ آورد.اون یه شیشهٔ بزرگ آمپول گرفته بود و در کنارش یه پودر سفید بود.اون ابمقترو سوراخ کردو‌‌ همهٔ مایه'اشو کشید.و لاستیک شیشهٔ امپول بزرگ با یه سوزنه کلفت سوراخ کردو‌‌ با فشار زیاده پیستون همهٔ مایه رو تزریق کرد کنارش.من قهوه‌ام تموم کردمو اون شیشهٔ آمپولو گذشت تو دستمو گفت تکونش بدم.رفت کنار و اتهی گفت که اونم می‌خواد آمپول زدن من رو ببین.منم گفتم باشه.اون عزم خواست پاسهام وایسم تا شلوارمو دراره.اون هنوز بسنمو با دو دستش فشار میداد و شروع کرد به باز کردن دکمهم.در حالی‌ که من داشتم آمپولو تکون میدادم.عمه لبخند زنان اومد تو و گفت کافی‌." اتهی دوس داری ببینی‌ چجوری تزریق انجام می‌شه؟!" عام می‌دونست که اتهی منو به طور شهوت انگیزی دوست داره. " بله من دارم شلوارشو در میارم" زیپمو باز کرد و از عقب اومدو شلوارمو کشید پایین.مادرو دختر هر دوشون وضعیت منو میدونستن.اتهی عزم خواست که ت.شیرتمو نگاه دارمو زد بالاو منم نگهش داشتم.شیشهٔ آمپولو دادم به عام و عام مایه رو به آهستگی از شیشهٔ بزرگ آمپول می‌کشید.اتهی شورتمو به مقدار زیادی کشید پایین و همهٔ باسنم لخت شد.عمه پر کردن آمپولو تموم کرد و گفت سوزنه کوچیکه دیگه‌ی نداره و مجبوره که با همون سوزنه بزرگ تزروق کنه فقط. اتهی هیجان زده شد و بسنمو با یه پنبهٔ بزرگ آغشته به الکل تمیز کرد.عام اومد و بسنمو با دستش فشار دادو به اتهی گفت.مهیچیی. و شروع کرد به فرو کردن سوزن.اتهی هیجان زده شده بود.من دردو احساس می‌کردم و سوزن همچنان فرو می‌رفت و ناگهانی متوقف شد.عام واسه چک کردن پیستون رو کمی‌ به عقب کشید و شروع کرد به فشار دادن پیستون سرنگ به جلو.خیلی‌ دردناک بود.اتهی چپ بسنمو فشار میداد انگار که می‌خواد منو آروم کنه اما اون کاملا لذت می‌برد.پیستون آروم آروم جلو میرفت و بیشتر از ا دقیقه طول کشید که همهٔ مایه خالی‌ شه.بد ناگهان سوزن در اومد و پنبهٔ الکلی گذشته شد روی باسنم و عام محکم پنبه رو روی نقط تزریق آمپول فشار میداد.و بیدرنگ گفت حالا می‌خوام امپول ب‌کمپلکس رو تو باسن چپت بزنم. من غافلگیر شدم که به این زودی آمپولو آماده کردو‌‌ و مقتق که به من آمپول بزنه. یه سوزنه بزرگتر گذشت بهم گفت که می‌خوام یه امپول بزرگ بهت بزنم.سوزن رو فرو کرد و پاهای منو نگاه داشت.اتهی شروع کرد به فشار دادن پیستون با زور.خیلی‌ درد دعاش تما این آمپول توی حدود ۱۵ ثانیه تموم شد.بد لباس پوشیدمو از خونه بیرون اومدم
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
خاطره از شهناز
همین هفته گزشته با خانواده رفتیم شمال. 5شنبه صبح خواستیم بریم دریا وقتی برمیگشتیم توی ماشین خواهر کوچیکم هی گفت پشتم میسوزه ولی کسی اهمیتی نداد تا دیگه نتونست تحمل کنه و وایسادیم پیاده شه من دیدم یک زنبور به مانتوش چسبیده تا دست زدم افتاد مرد. رفتیم ویلا لباساش رو دراورد دیدم خیلی ورم کرده مامانم براش شست و یک کم فشار داد شاید زهرش در بیاد ولی نشد بغد از یک ساعت دردش انقدر زیاد شد که من ماشین رو برداشتم ببرمش بیمارستان. تا رسیدیم رفتیم اورژانس رو دکتر امد بالاسرش گفت جاش رو ببینم خواهرم دمر خوابید و من ماتتو و بلیزش رو زدم بالا که دکتر معاینه کنه . دستکش دستش کرد و یک کم جای گزیدگی رو مالید و بعدش تب سنج گذاشت تو دهتش. گفت خیلی دیر شده و زهرش تو بدنش پخش شده تبش هم بالاست یک پماد داد گفت سریع این رو براش بمال که درد و سوزشش خوب بشه بعد بیا نسخه اش رو بگیر من هم همین کار رو کردم نسخه رو که داد گفت 2 تا آمپول رو همین الان بزنه قرصاش رو هم سر وقت بخوره. رفتم دارو خانه امپولا رو گرفتم یک قبض تزریق هم گرفتم و دادم به پرستار. پرستار حدود 40 ساله و خیلی خسته و بد اخلاق بود رفتم پیش خواهرم نشسته بود لبه تخت گفت بریم گفتم بهتری گفت پماده خوبم کرد گفتم موقتیه برای اینکه اساسی خوب بشی بازم دارو داری گفت خوب بگیر بریم خونه گفتم 2 تا هم امپول داری همینجا بزن.
سریع بغض کرد و گفت اینجا الان منو داغون میکنند. من اینجا نمیزنم. توی تهران هم که میخوا د امپول بزنه همیشه باید بره یک بیمارستان یا درمونگاه شیک . گفتم چاره ای نیست باید زود بزنی بیشتر از این به بدنت صدمه نزنه .راضیش کردم با ترس و بغض دمر خوابید. مانتوش رو دادم بالا و شلوار و شورتش رو دادم تا وسط باستش پایین گفت اینقدر نده پایین گفتم پرستارش زنه نترش. کاملا خودش رو سفت کرده بود گفتم اینقدر نترس اروم بخواب.
پرستاره با آمپول و سرنگ امد یکیش رو اماده کرده بود سریع الکل رو مالید و تا خواهرم برگشت ببینه چه خبره و به عادت همیشگیش بگه یواش بزنید سوزن رو فرو کرد و یکهو خواهرم گفت ای ای پرستاره هم گفت اروم بخواب نفس عمیق بکش من به خواهرم گفتم دستات رو بگذار کنارت راحت باش هنوز جمله من تموم نشده بود که پرستاره سوزن رو کشید بیرون و به من گفت پنبه رو نگه دارم امپول بعدی رو برداشت که حاضر کنه یک امپول گردی گنده با 2 تا آب مقطر. اول یک اب مقطر رو کشید تو سرنگ بعد خالیش کرد تو گرد تکونش داد و دوباره کشید تو سرنگ بعدش هم اب مقطر دوم رو کشید تو سرنگ و شروع کرد به تکون دادن خواهرمم زیر چشمی نگاه میکرد و رنگش بیشتر میپرید. من منتظر بودم سوزن رو عوض کنه ولی اصلا یادش نبود من هم جرات نکردم چیزی بگم.
امد بالا سر خواهرم من طرف دیگه رو اماده کردم یک کم مانتوش رفته بود بالا و پرستاره جای گزیدگی رو دید گفت اینجا رو زنبور زده گفتم اره گفت اگر اینطرف امپول بزنم دردشون باهم قاطی میشه خواهرم گفت اخه دیگه درد نمیکنه گفت شب دوباره درد میکنه این امپول هم یک کم درد داره شب نمیتونی جفتش رو تحمل کنی. همون طرف قبل رو الکل زد و سوزن رو با فشار تمام فرو کرد خواهرم از درد سوزن یک جیغ کوچیک کشید و پاش رو اورد بالا دوباره پرستاره گفت اروم بخواب و نفس عمیق بکش . شروع کرد به تزریق از اول تا اخرش ناله کرد و بلند ای ای میکرد تا اخرش که سوزن رو در اورد و خواهرمم صورتش پر از اشک بود .

....

خاطره ای که شهناز خانوم از زبون دوستش تعریف میکنه
مادرم باید عمل میشد و بردیمش توی بهترین بیمارستانشهرمون که رئیسش هم با پدرم اشنا بود و سفارش کرده بود. روز قبل از عمل بردیمش و توی یک اتاق 2 تخته بستریش کردند که مریض دیگه ای هم نداشت و قرار شد من پیشش بمونم. لباس بهش دادند و لباساش رو عوض کرد و بعد فشارش رو گرفتند و ازمایش خون گرفتند و پرونده اش رو تشکیل دادند.خواستند ببرندش برای عکس ریه که از قبل گرفته بودیم و دکتر بیهوشی همون رو قبول کرد. 2 تا سرم بهش زدند و گفتند تا صبح هیچی نخوره. مادرم با اصرار من رو شب فرستاد خونه و گفت برو اینجا خوابت نمیبره من هم رفتم خونه و صبح زود برگشتم هوز مادرم خواب بود یک پرستار امد یک گان داد گفت به مادرت بگو کامل لباساش رو در بیاره و گان رو بپوشه همون موقع مادرم بیدار شد رفت دستشویی و برگشت و لباساش رو دراورد و گان رو پوشید. وقتی میخاست لباساش رو دربیاره پشتش رو به من کرد و من هم فاصله گرفتم که خجالت نکشه. بعدش 2 نفر با تیغ و لگن اب اومدن بالا سر مادرم بدون اینکه چیزی بگن گان رو تا نافش زدن بالا و مادرم یکهو دستش رو گرفت جلوی خودش که اون دو تا خندیدن و گفتن راحت بخواب جالب بود که هیچکس به من نمیگفت برو بیرون شروع کردن به تراشیدن تمام موهای رو و زیر شکم مادرم دوباره گان رو کشیدند پایین و دکتر خود مادرم که مرد بود با یک دکتر جوون تر امدند تو اتاق و شروع کردن به معاینه و پرسیدن سوال بعد هم دکتر یک پرستار رو صدا زد و یک برگه بهش داد و گفت طبق دستورات این برگه اماده اش کنید و تا نیم ساعت دیگه بیاریدش اتاق عمل پرستار هم رفت یک چیزی مثل سرنگ بزرگ که سرش به جای سوزن شیلنگ داشت اوردکه توش یک چیزی مثل کرم بود و اروم گان رو زد بالا سر لوله رو کرد تو اونجای مامانم و اون مایع غلیظ رو وارد کرد.
بعد یکی از همکارهاش امد با سوند به مادرم سوند زد از دور نگاه میکردم دقیقا نمیدیدم چی کار میکنند فقط صدای ای و اوی وناله مامانم رو میشنیدم. فکرکنم خیلی اذیت میشد چون ادم صبوری بود و به این راحتی ناله نمیکرد.
بعدش مادرم رو یکور کردند و یک پرستار دست مادرم رو گرفت و صاف کرد و با یک سرنگ بزرگ شروع به خون گرفتن کرد همزمان با اون یکی دیگه به باسنش الکل زد و شروع کرد امپول زدن . اول خون گرفتن تموم شد و بعد اونیکی سوزن رو از باسن مادرم دراورد. دوباره الکل مالید و یک سرنگ بزرگ دیگه فرو کرد تو باسن مادرم شروع کرد تزریق دوباره اه و اوه مادرم درامد. وقتی دراورد پنبه رو محکم جاش مالید دیدم دوباره داره یک سرنگ دیگه پر میکنه مادرمم دید و گفت بازم امپول دارم گفت فقط یکی دیگه مامانم پرسید میشه اونطرف بزنی گفت نگران سوندتم اروم برگرد اونوری شو که سوندت در نیاد وگرنه خودت اذیت میشی مادرم اونوری شد و یک امپول دیگه هم اونوری نوش جان کرد بعدش هم بردنش اتاق عمل بعد از عمل هم تا 3 روز بیمارستان بستری بود. روزی یکبار پانسمانش رو عوض میکردند و یکی دو تا سرم میزدند بیشتر امپولارو تو سرم میزدند. یکبار فقط دیدم که یک امپول به باسنش زدند.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
صفحه  صفحه 6 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان هایی جالب از آمپول زدن و دید زدن یواشكی از آمپول خوردن دیگران

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA