روزان ابری (قسمت بیستم)وقتی به جاده رسیدیم نمیدونستم تو چه موقعیتی هستیم. ساعت حدود ده بود و ما کنار جاده منتظر یه ماشین ایستاده بودیم. بلاخره بعد از اینکه کلی ماشین بی توجه به ما از کنارمون گذشته بودند . یه مینی بوس برای ما متوقف شد. چون مو و ریش من خیلی بلند شده بود، طبیعی بود که چهره م به خلافکارها بیشتر نزدیک بود تا یه آدم معمولی و به همین دلیل کسی جرات نمیکرد، که ما رو سوار کنه .من به راننده ی مینی بوس گفتم که میخوایم به ارومیه بریم و خوشبختانه اونهم همین قصد رو داشت . فاصله ی ما تا شهر حدود یک ساعت بود . موقع پیاده شدن چون پول ریال نداشتم و همچنین از روی خوشحالی یه صد دلاری به راننده دادم . که متعجب ولی شادمان از کاسبی امشبش اونو ازم گرفت .از فلکه ی شهرداری یه ماشین دربست کردمو به طرف خونه ی شیوا حرکت کردیم. خدا خدا میکردم که شیوا به اصفهان برنگشته باشه .انتظاری که داشتم براورده شد . چند لحظه بعد از فشردن زنگ آپارتمان ، شیوا در آستانه ی در ظاهر شد . چند ثانیه ی اول نتونست منو بشناسه چون با ریش وموی بلند واقعا قیافم تعقییر کرده بود و زمانی که فهمید کسی که روبه روش ایستاده علی هست . خودشو تو آغوش من انداخت و صورتمو غرقه بوسه کرد. منکه پیش سوودا خجالت زده شده بودم به آرومی شیوا رو از خودم جدا کردمو سوودا رو بهش معرفی کردم . شیوا بعد از اینکه سر تا پای سوودا که با لباس محلی بود رو برانداز کرد، اولین سوالی که ازم پرسید.فرشته کوش ..!!؟-اگه اجازه بدی بیایم تو میگم ..شیوا از جلوی در کنار رفت و دست سوودا رو گرفت و به داخل کشید . چرا علی این ریختی شدی!!؟ مگه تو نباید حالا اروپا باشی؟ چرا هیچ خبری از شماها نبود ؟-شیوا جان یکی یکی بپرس، در ضمن منو سوودا از صبح تا حالا روی اسب نشسته بودیم و خیلی خسته ایم . اون شب من تمام اونچه اتفاق افتاده بود رو برای شیوا گفتمو شیواهم زار زار اشک ریخت . شیوا گفت : که مریم چنان از دوری تو غصه میخوره که چند بار مجبور شدم به اصفهان برم . هر وقت اسم تو میاد اون شروع به گریه کردن میکنه . همین امشب باید بهش زنگ بزنیم و بعد گوشی تلفن رو برداشت و شماره ی خونه رو گرفت و تلفن رو گذاشت روی آیفون .بله سلام خوشگله مریم با آهی عمیق : سلام شیوا جون چطوری ..؟زنده ام ..اگه یه خبر خوب بهت بدم ..مریم وسط حرف شیوا پرید و گفت : شیوا سر به سرم نذار آخر شبی. به خدا حوصله ندارم .من از اینکه صدای غم آلود مریم رو میشنیدم دوباره بغضی سنگین تو گلوم نشست .مریم جوون به خدا یه خبر خوب برات دارم .من دیگه طاقتم تموم شد . گوشی رو از دست شیوا قاپیدم . -سلام عزیزم مریم که معلوم بود از شنیدن صدای من شوکه شده و زبونش بند اومده . هیچ جوابی نداد .-مریم جوون منم علی...ولی بازم جوابی نیومد . -مریمم خوبی؟صدای تند نفسهای مریم نشونه ی در حال شکسته شدن بغضش بود. من ادامه دادم : دلم برات تنگ شده . قربونت برم.مریم آروم شروع به گریه کرد .لا به لای گریه اش با صدایی آروم داشت میگفت: خدارو شکر..خدارو شکر...تو علی منی؟ برگشتی؟ خدارو شکر...-آره عزیزم ..مریم میون هق هق: اومدی ... بلاخره ... کجا بودی عزیزم ..؟-گریه نکن خوشگلم فردا راه میافتم میام پیشت ...کاشکی همین حالا پیشم بودی..-بسه دیگه عزیزم منکه بر گشتم .. گریه نکن دیگه ..تا وقتی نگیرمت تو بغلم خیالم راحت نیست ..-میام عزیزم .. صبح زود راه میوفتم ..کجا بودی ..؟-وقتی اومدم برات میگم ..فرشته خوبه ؟من موندم چی بگم . برا همین مجبور شدم، دروغ بگم . گفتم: آره خوبه چون خیلی خسته بود خوابش برد .علی فردا حتما میای ؟-آره عزیزم گریه نکن . وای خدا باورم نمیشه، علی من برگشته ..بلاخره با اصرار من مریم راضی شد، که امشب رو هم بخوابه تا فردا من خودمو بهش برسونم .شیوا سوودا رو به حمام فرستاده بود و خودش اومد پیش من و یه راست اومد روی زانوهام نشست .دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گونم رو بوسید و گفت: حیف فرشته بود که به این زودی از دنیا رفت .و اشک از گوشه ی چشماش بیرون زد .من توی برزخ غم و شهوت گیر کرده بودم . مدتها بود که سکس نداشتم . از اون طرف فکر فرشته هم منو آزار میداد .دستای شیوا صورت و گردن منو با ولع لمس میکرد و منم داشتم برجستگی های بدنشو فشار میدادم . کون شیوا دقیقا روی کیر من که به سرعت شق شده بود قرار داشت و کم کم داشتیم لبامونو بهم میساییدیم .شیوا پرسید: با این دختره هم کاری کردی..؟من که از این تفکر احساس ناراحتی میکردم، با تندی گفتم : سوودا برام یه خواهر مهربون بوده . دوست ندارم در موردش بد فکر کنی..شیوا با تعجب اخماشو تو هم کشید و گفت : یعنی این چند ماه که با اون بودی هیچ کاری نکردی؟-شیوا یکبار گفتم که اون برام مثه مریمه .. اگه تو بدونی که اون برای من چه کارهایی کرده و چه جوری شب و روزشو گذاشت تا منو از مرگ نجات بده دیگه در موردش اینجوری فکر نمیکنی..تو چرا اینجوری جواب منو میدی ؟ مگه من گفتم اون دختر بدیه ؟اگه تو با اون رابطه داشتی که دلیل به بد بودن اون یا تو نیست ..مگه منکه با تو خوابیدم به نظر تو آدم بدی هستم ..من کلافه : نه ...نمیدونم ... به هر حال سوودا رو یه جور دیگه دوستدارم ..شیوا با لحنی که بوی بد جنسی میداد گفت : اونم نظرش همینه ؟تو همین وقت صدای سوودا از توی حمام بلند شد. داداشی... داداشی..من لباس ندارم .من پستان شیوا رو فشار دادم و گفتم : خوشت اومد ؟شیوا خندید و گفت: بیچاره میگه من لباس ندارم، یعنی لخت بیام تو بغلت و از روی پاهای من بلند شد و گفت: من برم به این دختر کولی لباس بدم .منم محکم زدم روی باسنش.شیوا یه حوله به سوودا داد و اونو به اتاق خوابش برد . دقایقی بعد صدای کلنجار رفتن اون دوتا بلند شد . از حرفهاشون فهمیدم که در مورد لباس دارند باهم سرو کله میزنند. وقتی سوودا همراه با شیوا از اتاق بیرون اومدند . داشتم شاخ در میاوردم .سوودا یه تاپ چسبون لیمویی با یه دامن مشکی تا سر زانو پوشیده بود . تازه اونشب فهمیدم که سوودا واقعا خوش اندام و زیباست .سوودا موهای خرمایی و خیسشو جمع کرده بود و پشت سرش بسته بود . صورت سرخ و سفیدش که سر گونه هاش آفتاب سوخته بود از شدت شرم سرختر شده بود . عرقی از خجالت روی شقیقه هاش نشسته بود . با تحسین سر تا پاشو نگاه کردم . ولی هیچ حس جنسی نسبت به این دختر سراپا قلب تو خودم احساس نمیکردم .سوودا در حالی که سعی میکرد، نگاهش به من نیافته گفت: داداشی ببخشید من نمیخواستم اینا رو بپوشم . اما شیوا خانم به زور تنم کرد . لبخندی زدم ، از جام بلند شدمو رفتم روبه روش، سرشو گرفتم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: تو خواهر منی، نباید که ناراحت باشی . راستی چقدر خوشگل شدی...!!سوودا قرمز تر شد. آداب معاشرت شهری نداشت . چون یه دختر کولی به تمام معنا، ولی دوستداشتنی و بی آلایش بود.نیمه ی شب در اتاقی که من توش خوابیده بودم باز شد و شیوا آروم به درون لغزید و درو بستوقی شیوا لباس خواب سفید رنگشو از تنش در آورد و کنار من روی تخت جا گرفت. یه حس خاصی داشتم .با اینکه شدیدا تحریک شده بودم، ولی تو دلم چیزی قویتر از حس شهوت ابراز مخالفت میکرد . در برابر بوسه های داغ وشَهوت آلود شیوا سرد بودم . شیوا بعد از چند بوسه که روی لب و گونه ام زد مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت : چیه ؟ عذاب وجدان داری؟-شیوا نمیتونم باهات باشم. باور کن اگه این کار رو بکنم، یک عمر عذاب وجدان خواهم کشید. چون هنوز تکلیف تعهدم روشن نیست. من تورو دوستدارم، ولی باور کن که زنیکه عاشقشمو چنان دوستش دارم، که این کار یعنی سکس با تو برام هیچ جذابیتی نداره. نمیخوام ناراحتت کنم، ولی هر چی ادامه پیدا کنه ناخودآگاه بیشتر آزارت میدم. من فقط متعلق به خودم نیستم. جون علی نذار بیشتر از این هم تورو هم خودمو عذاب بدم. من حتی نمیدونم اون دختر کجا و تو چه وضعیتی قرار داره. حتی نمیدونم سالمه یا نه. شیوا من عاشق اونم، میفهمی؟ شیوا در حالیکه از کنارم بلند میشد و داشت لباس خوابشو تنش میکرد، بغض آلود گفت: میفهمم. میدونم چه رنجی میکشی. منم این رنجو توی دوری از تو کشیدم و میکشم. تموم این چند سال حتی نتونستم یک شب بدون فکر کردن به تو بخوابم. پس میفهمم که چی میگی. اشکهاش تو اون تاریکی روی گونه هاش برق میزد. دوباره کنارم نشست و گفت بهم اجازه میدی تا صبح کنارت باشم. ناچارا دستمو بلند کردم و آروم کنار خودم کشیدمش . سرشو کنار سینه ام گذاشت. دستشو روی سینه ام انداخت و صورتشو به تنم چسبوند. صبح زود علی رغم خستگی روز و شب گذشته شروع به آماده شدن برای رفتن به اصفهان کردم . سوودا رو از خواب بیدار کردمو خودم مشغول لباس پوشیدن شدم. مقداری پول از شیوا گرفتم و به جاش بهش چند صد دلار دادم . سوودا وقت خدا حافظی با شیوا نهایت سعیشو میکرد که کمتر با اون در تماس باشه . احساس میکردم که از شیوا خوشش نیومده . حدود ساعت پنج صبح سر خیابون شیخ شلتوت یه پزو 405 دربست کردم و به طرف اصفهان راه افتادیم .سوودا بلا فاصله وقتی توی ماشین نشست سرشو به صندلی تکیه داد و خوابش برد . اما من با اینکه خیلی خسته بودم ، ولی از شوق دیدن مریم و زادگاهم آروم و قرار نداشتم . ماشین با سرعت جاده ها رو از زیر چرخهای خود عبور میداد و من هر لحظه بیقرارتر میشدم .حدود ساعت ده توی شهر سنندج ماشین جلوی یه کافه متوقف شد . من سوودا رو از خواب بیدار کردمو گفتم: بریم صبحون بخوریم . سر میز صبحونه سوودا نگاهشو ازمن میگرفت . با لبخند گفتم : چیه ؟ چرا با داداشی قهری؟سوودا با اخمی تند به صورتم نگاه کرد و گفت: داداشی من نمیدونم باید چی بگم. اصلا انتظار اینو...و حرفشو خورد .منکه متوجه شده که سوودا فهمیده شیوا شب رو پیش من گذرونده. خندیدم.سوودا ادامه داد: من نمیدونم بین تو و اون دختره چی هست . همونطور که سرم زیر بود گفتم: سوودا جان بیشتر از این خجالتم نده . اما باور کن بین منو شیوا هیچی نیست.سوودا در حالی که خشمشو فرو میخورد . لبهاشو بهم فشرد و گفت: پس چرا با لباس خواب اومد تو اتاقت؟ حقش بود همون نصف شبی بیام حالشو جا بیارم.. اما دلم برا تو سوخت .. گفتم بگذار بعد از اونهمه رنج یه شب خوش باشه . دوباره گفتم: عزیزم یه بار گفتم بین منو شیوا چیزی وجود نداره...باور کن. دیگه سوودا حرفی برای گفتن نداشت، چون خودشو خالی کرده بود . نمیدونم این چه احساسی که همه ی زنها دارند . در برابر مردایی که به نوعی احساس تملک بر اونها دارند . حتی تو حس خواهر برادری، باز هم حسادت تو وجودشون غل میزنه. با اینکه شاید تو فکر سوودا لحظه ای هم فکر رابطه ای غیر از اینیکه با من داشت نمیگذشت، ولی حس تملکش به من باعث میشد، که از نزدیک شدن زنهای دیگه به من برانگیخته بشه.ساعت پنج بعد از ظهر بود، که وارد اصفهان شدیم . قلبم به شدت میطپید . وقتی از روی پل فلزی رد میشدیم چشمم که به زاینده رود افتاد بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد . سوودا با حیرت نگاهم میکرد . و همچنین متحیر از شهر ..اون یک دختر کولی بود، که به گفته ی خودش فقط چند شهر کوچک مرزی عراق را دیده بود و هیچ زمان فرصت گشتن توی یه شهر بزرگ و دیدن اون رو نداشته. برای همین مات و مبهوت به دور و بر خود نگاه میکرد و هرز گاهی به چهره ی خیس از اشک من .دوباره بعد از چهار ماه به مکانی که امنیت روحیمو تامین میکرد برگشته بودم . شوق روبه رو شدن با مریم تو دلم بلوایی به پا کرده بود . صدای سوودا به خودم آورد ..داداشی..؟جانم ؟یعنی میگی مریم از من خوشش میاد ؟بازومو به دور گردن سوودا انداختم . سرشو به سینه ام کشیدم بوسه ای از روی اون چارقد رنگیش به موهاش زدم وگفتم: آره عزیز دلم، مریم من اونقدر مهربونه که حتی آدمای تو خیابون رو هم بدون دلیل دوستداره . تازه توکه ناجی جون عزیزترین کسش بودی ... عاشقت میشه ..نمیدونم چرا هول دارم .-نترس تا مریمو ببینی دیگه نگرانیت بر طرف میشه..دستم با لرزش روی زنگ رفت . ولی کسی از آیفون جوابی نداد . لحظاتی بعد صدای پاهای دوان مریمو از توی حیاط شنیدم و به دنبال اون صدای خودش: اومدم عزیزم .. قربونت برم ..اومدم ..بغض گلومو گرفته بود. قلبم چون عاشقان که در لحظه ی دیدار یار بی تابانه خود رو به دیوار سینه میکوبه بی قراری میکرد . وقتی در خونه باز شد و مریم ظریف من تو آستانه اون قرار گرفت . اونقدر مشتاق بودیم که بی محابا توی کوچه، بدون حجاب خودشو تو آغوش من پرتاب کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن . سرشو روی شونه ام گذاشت و منو بو میکشید. منم محکم به خودم فشارش میدادم . همونجور که تو بغلم بود تن ظریفشو به سینه ام چسبوندم و از روی زمین بلندش کردم و به داخل خونه بردم . گریه میکردیمو میخندیدیم .اما نمیتونستیم با هم حرفی بزنیم .یعنی احوالمون در بیان نمیگنجه . هزار بار سرو صورت هم رو بوسیدیم و هر بار تشنه تر از قبل. به کل سوودا رو فراموش کرده بودم . تا بلاخره صدای سوودا از آستانه ی در بلند شد. که با اون لهجه شیرینش گفت: داداشی انگار منو یادت رفته ؟!مریم یکم خودشو از من جدا کرد به سر تا پای سوودا با اون لباس عجیبش نگاهی انداخت .. بعد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: نکنه فرشته رو فروختی به جاش اینو خریدی..!!؟ بعد از من جدا شد و به طرف سوودا رفت . با دقت صورتشو از نزدیک برانداز کرد . سوودا از خجالت بر افروخته سرشو به زیر انداخت . مریم به طرف من چرخید و با نگاهی پرسش گرسرشو تکون داد. من لبخندی زدم اشکهامو پاک کردم و گفتم : این سووداست یه خواهر دیگمونه ... مریم که دیگه داشت شاخ در میاورد متعجب تر نگاهم کرد. من ادامه دادم .مریم قضیه اش مفصله . فقط بگم که اگه سوودا نبود، شاید منم حالا زنده نبودم...مریم به سوودا نگاه کرد و گفت: خوش اومدی عزیزم ..بعد دوباره به من نگاه کرد و با حیرت پرسید فرشته کجاست ..؟من سرمو زیر انداختم و گفتم: بریم تو همه چیزو برات میگم .مریم دست سوودا رو گرفت و با مهربونی گفت: بیا بریم تو عزیزم .. چقدر لباست خوشگله ...چند ساعت بعد من تمام ماجرا رو برای مریم بازگو کرده بودمو مریم ساعتها بعد از اون رو هم گریه کرد . مریم فرشته را خیلی دوستداشت، چون از اون کوچکتر بود و همیشه برای فرشته نقش خواهر بزرگتر رو بازی میکرد و حالا فهمیدن اون سرنوشت شوم برای مریم تحملش خیلی سخت بود . هر دو در کنار هم گریه کردیم و مریم در بین گریه هایش گفت: من صبح امروز به خونواده ی فرشته خبر دادم که شما دارید بر میگردید . بد بختها اینقدر خوشحال شده بودند که ... دیگه گریه امون مریمو برید و بعد از چند دقیقه زار زدن ادامه داد ....حالا چه جوری به خونوادش بگیم ...سوودا که رو به روی ما مغموم نشسته بود گفت : فکر کنم من بهتر از شما بتونم این موضوع رو به خونوادش بگم ..منو مریم بهم نگاه کردیم ..و بعد به سوودا سوودا ادامه داد : خوب من که یه جورایی شاهد ماجرا بودم، شاید بتونم راحتتر به اونها توضیح بدهم ..در گیرو دار این موضوع بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد .. رو ساعت نگاه کردم از ده گذشته بود .مریم با تشویش آیفون رو برداشت ..آه خدایا پدر و مادر فرشته بودند..من به اتاق خودم پناه بردم و موضوع رو به دست مریم و سوودا سپردم . تحمل دیدن پدرو مادر فرشته رو نداشتم . روی تختم دراز کشیده بودم و به این سرنوشت تلخ میاندیشیدم که صدای زنگ خونه مرتبه ای دیگه بلند شد و بعد از لحظاتی فهمیدم که مهتاب هم با شوهرش اومده. احساس آرامش بیشتری کردم .اون شب یکی از بدترین شبهای زندگی من بود و بلاخره حدود ساعت دو صبح مریم و سوودا به همراه مهتاب و شوهرش به اتاق من اومدند و گفتند که سوودا موضوع رو به خونواده ی فرشته گفته و اونها بعد از کلی بی قراری آخرین حرفی که زده اند این بوده که برای روشن شدن حقیقت از علی شکایت میکنیم ...دوباره نگرانیها به خونه ی ما پا گذاشت . مریم و مهتاب میگفتند: که مدتی رو مخفیانه زندگی کنم . ولی من میدونستم که در صورت شکایت خونواده ی فرشته قضیه خیلی وخیم تر از این میشه که من بتونم با مدتی مخفیانه زندگی کردن از اون فرار کنم و دیگه هم حاضر نبودم به هیچ عنوان بدون برنامه ریزی غیر قانونی از ایران بیرون برم . از اونطرف هم برای خودم زشت میدونستم، که مثه جانیها خودمو از خونواده ی فرشته پنهون کنم . آخه من چه گناهی مرتکب شده بودم؟ جز اینکه رنج دیدن تجاوز به عزیزترین دوستم در برابر چشمام رو تحمل کرده بودم . همه رو از اتاقم بیرون کردم و برای ساعتها روی تختم چمباتمه زدم و به این سرنوشت تلخ اندیشیدم . بی اختیار از گوشه های چشمام بی صدا اشک جاری بود و در میون این همه احساس یاس، یاد شیرین دوباره گریبانم رو گرفت . آخ شیرینم ...اگه تو ترکم نکرده بودی شاید هیچ کدوم از این مصیبتها به سرم نمیومد. یاد اون روزی افتادم که برای پیدا کردن شیرین به اداره ی آگاهی رجوع کردم . پس از اینکه ماموره اسم شیرینو به کامپیوتر داد و پرونده ی اونو بیرون کشید . گوشی تلفن برداشت و با یکی تماس گرفت، چند دقیقه ی بعد من توی یه اتاق کت بسته داشتم بازجویی میشدم . اونجا بهم گفتند که شیرین یه فاحشه بوده و ما اونو برای همیشه به جایی فرستادیم، که دست هیچ کس بهش نرسه و بهم هشدار دادند که اگر دنبالش بگردم . منم به سرنوشت اون دچار میشم ...آخ شیرین منو فاحشگری !!؟این تهمت برام خیلی تلخ بود . منیکه میدونستم شیرین چقدر از هر گونه گناهی پاک و مبراست ..آرزو میکردم کاش شیرین پیشم بود، تا سرمو رو زانوهاش بگذارم از ته دل گریه کنم. تا سپیده ی صبح با افکار مالیخولیایی سر کردم و دم دمای صبح نشسته خوابم برد . وقتی بیدار شدم . سوودا و مریم رو روبه روم دیدم، که با چشمانی اشکبار دارند به من نگاه میکنند . لبهای مریم در لا به لای سیل اشکش باز شد و گفت: علی اومدند دنبالت و جلوی چشماشو گرفت و از اتاق خارج شد و من میاندیشیدم که بار دیگه باید به اون شکنجه گاههای مخوف و اون اسارت برگردم . اما یه حسی داشتم، حس غریبی بود . انگار زیاد هم برام مهم نبود که کجا باشم. حالا دیگه از بابت مریم هم زیاد نگرانی نداشتم . چون میدونستم که یه نفر دلسوز در کنارش خواهد بود . میدونستم که سوودا تموم تلاششو میکنه تا مریم کمترین عذاب رو ببینه ..وقتی از اتاقم بیرون اومدم از بالای پله ها چشمم به چند تا مامور با لباس شخصی افتاد . لحظاتی بعد من سوار بر ماشین اونها به طرف.....نمیدونم کجا...ادامه دارد...
روزان ابری (قسمت بیست و یکم)روزها از پی هم میگذشت و من هر روز هر روز بازجویی میشدم . و البته انواع اقسام شکنجه ی روحی و جسمی . یکبار حتی خبر مرگ مریم رو بهم دادند . که من تا سر حد دیوانگی پیش رفتم . بارها متهم به قتل فرشته شدم . در یکی از بازجوییها . گفتند که یک تیم تجسس همراه با سوودا به شمال عراق رفته تا در مورد فرشته حقیقت رو دریافت کنند و این در زمانی بود که نه ماه از اسارت من میگذشت. یک روز صبح منو از سلولم با چشم بسته چون همیشه بیرون آوردند و بعد از دقایقی از سرمای اسفند ماه فهمیدم که در بیرون از ساختمانی که من درونش نگهداری میشدم، قرار دارم و بعد سوار بر ماشین به طرف دادگاه انقلاب...تو دادگاه چشمهامو باز کرده بودند و من پس از ورودم چشمم به مریم افتاد . نحیف رنجور شده بود . خواست به طرفم بیاد اما مامورها اجازه ندادند . اونقدر شیون زد و بی قراری کرد تا بلاخره رییس دادگاه از اتاق بیرون اومد و دستور داد که اجازه بدهند چند لحظه منو مریم کنار هم باشیم . مریم خودشو به سینه ی من چسبونده بود و اشک میریخت. مدام میگفت : قربونت برم چقدر لاغر شدی ... الهی مریم بمیر برات آخه تو چقدر باید زجر بکشی؟ چون دستام بسته بود، فقط میتونستم با صورتم سرشو لمس کنم . آروم گفتم گریه نکن عزیزم بلاخره دوره ی این جانیها به پایان میرسه ..تو این بین چشمم به پدر و مادر فرشته افتاد، که اونهام با چشمی گریون به من نگاه میکردند . پدر فرشته که چند متری با من فاصله داشت گفت : علی جان ما رو حلال کن، ما اشتباه کردیم . ما باعث شدیم که تو به این روز بیافتی . من از حرفهای اونها هیچ نفهمیدم .تو اتاق دادگاه، قاضی منو از اتهام قتل فرشته که به دادخواست اولیاء دم متهم شده بودم، با گزارش تیم تجسس از منطقه ی مرگ فرشته تبرء کرد . اما به علت خروج غیر قانونی از کشور و سیاسی بودن موضوع به یکسال حبس تعزیری محکومم کرد. مریم التماس کرد . شیون وزاری کرد . روی پاهای قاضی افتاد ولی بی نتیجه بود و بار دیگر من رو به زندان دستگرد قسمت اطلاعات بدون ملاقات به حبس کشیدند..یکسالو تو زندان به خاری گذروندم . بارها چون جنایتکاران باز جویی شدم و بارها به دلایل هیچ و پوچ کتکهای مفصلی خوردم . اما تمام تلاشمو میکردم که هیچ گونه در گیری با ماموران پیدا نکنم، تا سر یکسال از اسارت آزاد بشم..و بلاخره اون یکسال تمام شد . از در زندان که بیرون اومدم باز اسفند ماه بود . ماه به دنیا اومدنم . ماهی که به خاطر نزدیک شدن به عید من اونو عاشقونه دوستداشتم . حدود ساعت یازده اولین قدمم رو بعد از بیست و یک ماه به آزادی بر روی زمین بیرون از زندان گذاشتم. از سرما تنم مور مور شد. احساس خلصه ای خاص تو دلم نشسته بود . آسمون ابری بود و نم نم بارون میومد. وقتی کاملا از در زندان فاصله گرفتم . چشمم به مریم و سوودا افتاد که از یک تاکسی پیاده شدند و چون پرندگان به طرفم پر کشیدند . هر دو سریع میدویدند . دسته گلهای داوودی بدون تزئین تو دست هر دو بود . اولین چیزی که به نظرم اومد عوض شدن لباسهای سوودا بود . وقتی هر دو بهم رسیدند . مانند کودکان خودشونو تو آغوشم رها کردند . هر دو از شادی گریه میکردند و من پیشونیشون رو بوسه بارون کردم . بارش قطرات باران سریعتر شد و به صورتم نشست . سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم . بارون با اشک هر سه مون قاطی شد . دستامو به دور شونه های اونها حلقه کردم و به طرف تاکسی راه افتادم . تو همین موقع صدای مهتاب رو از روبه رو شنیدم که در حالی که از ماشین پیاده میشد، اشک ریزان میگفت: فدات شم داداش و اونهم خودشو بهم رسوند هر سه را برای مرتبه ای دیگه زیر بارون تو آغوش گرفتم و با هم گریستیم . فضای خونه حال و هوایی خاص داشت. انگار آرامش بار دیگه به خونه برگشته بود. اما من دیگه اون علی قبل نبودم . سردی به پایان رسیدن جوونی تو قلبم احساس میکردم . حس میکردم خیلی زود تر از اونکه باید به انتهای جوونی رسیدم . در حالی که فقط بیست و پنج سالم بود. هر سه خواهر مهربونم چون پروانه به گرد من میچرخیدند و آماده برای برآورده کردن خواسته های من . چنان خستگی روحی داشتم، که تو خودم نیاز به تنها بودن در اتاقمو احساس میکردم و به همین دلیل از اونها خواستم که چند ساعتی اجازه بدند تا من استراحت کنم . افسردگی درونم روبه شدت گذاشته بود . تو زندان با خودم میاندیشیدم که آزادی برایم حیاتی دوباره است . اما حالا این تفکر تو من جون میگرفت، که حتی آزادی هم نمیتونه مرهمی بر زخمهای عمیق قلبم باشه . اصلا من آزادم که چیکار کنم ؟ شیرینم که نیست . فرشته که به اون طرز فجیع ....آه ..خدایا منو از این زندگی نجات بده ...صدای استاد شجریان اتاقم رو پر کرده بود با اون شعر عراقی...ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جداییچه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی مژه ها و چشم یارم به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختاییسر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن که شنیده ام ز گلها همه بوی بی وفاییبه کدام مذهب هستیم ؟ به کدام ملت هستیم ؟که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی.؟................................................................بی اختیار اشک میریختم و این آغاز افسردگی شدید من بود. شب هنگام خونواده ی فرشته به دیدنم اومدند. و من علی رغم میلم در برابر اونها حاضر شدم . پدر و مادر فرشته اشکبار و شرمنده بودند . پدر فرشته در میون اشکهاش گفت: من تو رو به چیزی متهم کردم که تا آخر عمر خودمو نمی بخشم. غافل از اینکه تو چیزهایی دیدی که تا آخر عمر نمیتونی فراموش کنی ..من پدرمو از مرگ دخترم رنجدیده و نزارم . ولی وقتی به اون لحظاتی فکر میکنم، که چطور تو رنج پرپر شدن فرشته رو در برابر چشمات تحمل کردی، از کاری که کردم، چنان احساس یاس میکنم، که آرزوی مرگ تو دلم میشینه ..من اونشب خیلی زود به خاطر اینکه شرایط روحی مناسبی نداشتم به اتاقم پناه بردمو در میون انبوهی از تفکرات مازوخیزمی به خواب رفتم و تا صبح کابوسها و خوابهای آشفته راحتم نگذاشت .هفته ها از پشت هم گذشته بود و روزهای نوروز رو هم چند روزی بود که به انتها رسونده بودیم . حوصله هیچ کسو نداشتم و تموم روز و فقط تو اتاق خودم به شب میرسوندم . تنها دل خوشی من صدای آسمونی استاد بود . سوودا و مریم هم تموم تلاششون رو میکردند، که برای من مزاحمت نداشته باشند . یک روز داشتم بی هدف اتاقم رو زیرو رو میکردم . تموم لباسهامو وسط اتاق ریخته بودمو به بهونه ی اینکه داشتم لباسهای کهنه رو از نو جدا میکردم ، خودمو سرگرم کرده بودم . جیبهای لباسهای کهنه رو میگشتم و بعد به کناری میانداختم . کت و شلوارهام جلوم بود . اون کت و شلوار سرمه ای خیلی کثیف بود. با خودم فکر کردم ، چرا اینقدر این کت و شلوار کثیفه ؟ و شروع به گشتن جیبهاش کردم. توی یه جیبش دستم به یه چیزی رسید وقتی اونو بیرون کشیدم ....وای ...خدا... این...شورت شیرین منه ...قلبم به شدت به طپش افتاد . شیرین من ..شورت رو به صورتم چسبوندم و درونش نفس کشیدم . هنوز بوی آشنای تن شیرینو میشد ازش استشمام کرد . بی اختیار به گریه افتادم و اونقدر گریستم که خوابم برد. با صدایی غریب بیدار شدم. دیدم کف اتاق افتادمو شورت شیرین هنوز بین پنجه هامه . اما چیزیکه برام جالبتر بود . یه دختر کوچولوی بین دو تا سه سال بود که بالای سرم ایستاده بود و به حقارت من چشم دوخته بود. به صورتش که نگاه کردم حیرت کردم . یه دختر بلوند با صورت گرد و پوستی به سپیدی برف . موهای مجعد و بلند تا انتهای کمرش طلایی و موجدار. با یه دماغی که به ظرافت عروسکهای باربی اروپایی و دوتا چشم درشت یشمی که به من زلزده بود. یه پیراهن قرمز با گلهای سفید به تن داشت که دامنش تا سر زانوهاش بود و اون ساقهای گوشتالو وسفیدش چنان اونو زیبا و خواستنی جلوه میداد، که بی اختیار همونجور که روزمین افتاده بودم بهش لبخند زدم . اونم با تموم تعجبی که از وضعیت فلاکت بار من توی چهره ی زیبا و معصومش بود، بهم لبخند زد . آهسته بر جام نشستم.دستای کوچولوشو توی جیبهای جلوی پیرهنش فرو کرده بود . به چشماش نگاه کردم و گفتم : تو چقدر خوشگلی خانومی!!؟ابروهای ظریفشو توهم کشید و گفت : اوه اوه عوضش تو چقدر زشتی!!؟از حاضر جوابیش تعجب کردمو به خنده افتادم .پرسیدم من زشتم ؟جواب داد : آره ...خب... با اون ریشای بلند و موهای بلندت ...پسرا باید موهاشونو کوتاه کنند .من اومدم صورتشو ببوسم که پرید عقب و گفت :ااا میخوای اون ریشای بلندتو بکنی تو صورتم ..من دیگه کاملا به خنده افتادم ..پرسیدم : اسمت چیه خوشگله ..دختر بچه با ناز گفت : شمیم ..-اوه اوه چقدرم اسمت قشنگه ..!!!شمیم خندید و گفت: چرا کف اتاق خوابیده بودی...؟-خب نمیدونم چی شد که خوابم برد...من میدونم ...تو افسردگی داری...من که کاملا مجذوب اون شده بودم، با کنجکاوی گفتم: تو از کجا میدونی..؟آخه مریم جون میگه ...من هر روز میام پیشه مریم جون و سوودا . اما اونها اجازه نمیدند من بیام تو اتاق تو .. بعد دوید طرف در اتاق سرکی بیرون کشید و گفت : حالا هم نمیدونند من اومدم اینجا ... تو که بهشون نمیگی؟من با لبخند جواب دادم : نه عزیزم ... نمیگم ...اما به شرط اینکه توهم همیشه بیای پیشم ..شمیم : اصلا بیا با هم بریم تو حیاط گلامو نشونت بدم و بعد دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید .من مسخ شده از جام بلند شدمو به دنبال شمیم راه افتادم ..و اون مرتب با زبون بچه گونه اش برام از گلهایکه توی باغچه داره تعریف میکرد. وقتی پایین پله ها رسیدم مریم و سوودا رو دیدم که سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومدند . مریم نگاهی به صورتم کرد بعد با اخم به طرف شمیم نگاه کرد و گفت : مگه نگفته بودم حق نداری بری بالا؟من با لحن بچه گانه گفتم : ااامریم جون با این خانوم خوشگله اینجوری حرف نزن ..شمیم که کمی ترسیده بود، خودشو به پاهای من چسبوند و گفت : خب در اتاقش باز شد ..مریم با خنده گفت: خب اگه فشارش نمیدادی که باز نمیشد .من بیشتر از این نذاشتم که شمیم سرزنش بشه و دستشو گرفتم و به طرف حیاط راه افتادمو گفتم : بریم گلهاتو نشونم بده .مریم با تعجب به چشمام نگاه کرد و گقت: داداش خوبی..!!؟-آره عزیزم .. مگه میشه آدم یه همچین فرشته ای رو ببینه و خوب نباشه و با شمیم از در خارج شدیم .تموم روز رو با شمیم هم بازی شدم . وای که این دختر چقدر زیبا و شیرین زبون بود . مریم گفت: که اون دختر یکی از دوستاشه و چند روز که یه ماموریت کاری داره و از من خواسته که اونو نگهدارم و ادامه داد البته تا سه روز آینده بر میگرده. روزها میگذشت و من با شمیم در حال ترمیم روح زخمیم بودم ..و چنان بهم وابسته شده بودیم، که بعد از اون سه روز، عصر ها وقتی مریم میخواست اونو ببر و به مادرش بده من غمی در دلم مینشست و شمیم هم چندان از جدایی راضی نبود، ولی هر دو به اشتیاق فردا از هم دور میشدیم.زخمهای عمیق روحم با وجود موجود کوچولویی که تازه به زندگیم راه باز کرده بود رو به ترمیم نهاده بود . هر روز صبح با صدای شمیم که بالای سرم چون پرنده ی خوش صدایی به بیدار کردن من از خواب عمیق و رخوت انگیز میپرداخت چشم میگشودم و تا عصر با اون ساعتهای خوشی رو تو اتاقم میگذروندم . بارها برای بیدار کردنم از ترفندهای دلبرانه ای استفاده میکرد و گاهی از خوابهای بعد از ظهر اون جسم ظریفشو تو آغوش من جا میداد و هر دو به آرامش به خواب میرفتیم . من در مورد خانواده اش سوالی نمیپرسیدم . چون دلم نمیخواست بدونم که شمیم به غیر از من دیگه به چه کسانی وابسته است . نمیدونستم چرا مریم و سوودا از این ارتباط من با شمیم اینقدرابراز رضایت میکردند و با خودم میاندیشیدم که شاید چون این عروسک زیبا باعث شده که من کمی از لاک افسردگی شدید بیرون بیام خوشحال هستند . تنها چیزیکه از صحبتهای بچه گانهء شمیم در مورد خونواداش دستگیرم شده بود، این بود که مادرش به او گفته که پدرش به مسافرتی دور رفته و یک روز بر میگرده .برام جالب بود که یک دختر بچه حدود سه سال چقدر کلمات انگلیسی رو خوب ادا میکنه و هر روز با چند کلمه ی جدید که یاد گرفته بود به پیشم میومد و با اشتیاق بچه گونه اش برای من یاد گرفته هاشو تکرار میکرد .حدود ده روز از ارتباط من و این دختر شیرین زبون میگذشت و من هر روز بیشتر از قبل به اون وابسته میشدم . کم کم روی اعصابم مسلط میشدم و سعی داشتم تا خودمو برای آشتی با دنیای بیرون راضی کنم و این هم یکی از خواسته های شمیم بود. همیشه گله داشت، که چرا تو منو به پارک و یا گردش نمیبری؟و همین موضوع باعث شد که من برای براورده کردن خواسته ی شمیم به خودم بقبولونم که باید از خونه خارج شم .کم کم گشت و گذارهای بیرون از خونه شروع شد و من تقریبا هر روز با شمیم برای گردش از خونه خارج میشدمو تمام روز رو غرق در شادی این باربی کوچک میگذروندم . یکی از روزها با شمیم داشتیم از گردش بر میگشتیم، توی خیابون ( خواجه پطرس ) و قتی از جلوی یه ساختمان رد میشدیم، شمیم شروع به جیغ و فریاد کرد و گفت : ااا علی جون ... اینجا خونه ی ماست ...بریم پیش مامانم ...من نگاهی روی ساعتم انداختم و گفتم : شمیم مامانت حالا باید سر کار باشه ؟شمیم : نه ... مامانم کارش تو خونه است ...مگه مامانت چیکاره است ؟اون ...نمیدونم .. اما فقط کتاب میخونه ..من از لحن شمیم خندم گرفت و گفتم : مگه کسی با کتاب خوندن پول در میاره ..شمیم شونه های ظریفشو بالا انداخت و لبهاشو به علامت ندونستن جمع کرد ..بعد ادامه داد : بیا بریم خونمون ..-نه عزیزم فکر نمیکنم اینکار درست باشه ..ممکنه مامانت ناراحت بشه نه به خدا ناراحت نمیشه ...اون همیشه وقتی بر میگردم خونه ازم میپرسه با علی کجا رفتید ..وایسا ..وایسا..دیگه رد شدیم ..من خواستم بی توجه به راهم ادامه بدم ولی به سرعت شمیم بغض کرد و من مجبور شدم یه گوشه نگهدارم . بعد به شمیم گفتم: خوب عزیزم اگه میخوای بری پیشه مامانت من پیادت میکنم و میرم خونه ؟شمیم با بغض گفت : نه... من میخوام تورو به مامانم نشون بدم ..من کلافه گفتم : عجب گیری کردیما ؟ شمیم با همون لحن بچه گونه اش گفت: خواهش میکنم .. بعد با یه ذوق خاصی ادامه داد اینقدر مامانم خوشگله ...تازشم ..خیلیم مهربونه ...بیا بریم خونمون..گفتم : بریم خونه از مریم جون اجازه بگیریم، بعد با هم میایم ..قبوله ...؟شمیم: نه خیر...همین حالا بیا بریم .. من به مامانم گفتم که تو دوست منی . مامانمم چند بار اومده، که تورو ببینه اما تو همش خواب بودی.با خودم فکر کردم . خب حالا که این دست بردار نیست ..میرم میسپارمش دست مامانش و میرم خونه .براهمین دنده عقب گرفتم و درست جلوی ساختمان نگهداشتم .شمیم زود تر از من از ماشین پایین پرید و با ذوق به طرف در ساختمان دوید . در ساختمان باز بود و شمیم به درون رفت .من در ماشینو قفل کردمو به دنبال شمیم به ساختمان وارد شدم . صدای شمیم رو از چند طبقه بالا تر شنیدم، که میگفت علی جون بیا بالا ..من اینجام ..من آرام از پله ها بالا رفتم. نمیدونستم چرا استرس شدیدی بهم دست داده بود. با خودم فکر میکردم شاید به خاطر اینکه من بدون هماهنگی دارم به دیدن مامان شمیم میرم ..دو طبقه بالاتر دیدم در یه آپارتمان بازه و از شمیم هم خبری نیست. من از همون جا آهسته صدا زدم : شمیم..شمیم ...صدای شمیم رو از تو ساختمان شنیدم . انگار یکی داشت باهاش با تندی حرف میزد ..صدای مادر شمیم بود.. با اینکه حرفهاشون برام مفهوم نبود، ولی میشد لحن تند مادرشمیم رو از تن صداش فهمید . خیلی زود از کاری که کرده بودم پشیمون شدم. اما نمیدونستم که باید چیکار کنم . صدای مادر شمیم هم برام آشنا بود و این باعث شد که بیشتر از اونیکه پشیمون باشم، کنجکاو بشم و در ضمن دلم نمیخواست شمیم به خاطر من سرزنش بشه. برا همین آهسته به در زدم و دوباره شمیم رو صدا زدم ..چند لحظه بعد شمیم دوید جلوی در و با لحنی نگران گفت : بیا تو علی جون..من خندیدم و گفتم: نمیشه که عزیزم اول باید مامانت اجازه بده ..شمیم گفت : مامانم نشسته اون گوشه میگه نمیتونه راه بره ..چرا ؟نمیدونم ..داره میلرزه ..حالش بده ..من متعجب گفتم : خب ازش اجازه بگیر تا بیام تو شاید لازم باشه ببریمش دکتر..شمیم دستمو گرفت و سعی میکرد منو به داخل بکشه و گفت: بیا تو دیگه .. مامانم ...دعوات نمیکنه ..من بلا تکلیف مونده بودم .. آخه باید چیکار کنم ؟ که صدایی لرزون زنی بلند شد ..بفرمایید..وای که درونم چه بلوایی به پا شد .. چقدر صدا برام آشنا بود ..شمیم باز دستمو کشید بیا تو دیگه ..مامانم حالش خوب نیست نمیتونه بیاد دم در..دوباره همون صدای لرزون از ته گلو بلند شد . بفرمایید. من دیگه تسلیم شدم . کفشهام رو از پام درآوردم و با گفتن یه یا الله بلند به داخل رفتم ..وقتی کاملا وارد خونه شدم ..باز صدای زن بلند شد ..خوش اومدی..نگاه کردم به اون گوشه که صدا ازش به گوش میرسید . از چیزیکه دیدم دلم فروریخت و سرم شروع به دوران خوردن کرد . برای اینکه به زمین نخورم دستم رو به دیوار گذاشتم .. وای خدای من .. شیرین ..شیرین من ... گوشه ی دیوار چمباتمه زده بود .. واز چشمای سیاه و زیباش سیل اشک جاری بود . دیگه نتونستم روی پاهام بایستم، آهسته روی زمین نشستم ..وبی اختیار از چشمای منهم اشک جاری شد . لحظه ی عجیبی بود . هیچ توانی برای از جا برخاستن تو خودم سراغ نداشتم . شیرین با موهایی آشفته زانوهاشو به بغل گرفته بود و به من زلزده بود و قطرهای اشک از گونه هاش به زیر گلوی مهتابیش میغلتید . آروم و بی صدا در حال اشک ریحتن بود و منهم دست کمی از اون نداشتم ...شمیم با تعجب به من و شیرین نگاه میکرد و ناگهان از این جو موجود به وحشت افتاد و اونهم شروع به گریه کرد . هر دو به شمیم نگاه کردیم و هجوم سوالات بود که به ذهنم حمله کرد ...آیا شمیم واقعا بچه ی شیرینه !!؟اگر شمیم واقعا بچه ی شیرینه ....یعنی شیرین ازدواج کرده !!؟این مدت شیرین کجا بوده ..؟ و...و......و...وچون شمیم نزدیک به من بود دست دراز کردمو اونو به آغوشم کشیدم و گفتم گریه نکن عزیزم..شمیم در بین گریه اش گفت: چرا شما گریه میکنید!!؟من به سرعت اشکامو پاک کردمو گفتم : من دیگه گریه نمیکنم خوشگلم ..شیرین چهار دست و پا به طرف ما حرکت کرد . وقتی به ما رسید آروم شمیم رو از توی بغلم بیرون کشید و تو آغوش خودش فشرد و صورتشو بوسید . تازه اینجا بود که متوجه شدم چرا چهره ی شمیم اینقدر برام آشنا بود . انگار از شیرین یه کپی گرفته باشی اما بلوند ..به صورت غمزده ی شیرینم نگاه کردم . لحظه ای نگاهش تو نگاهم گره خورد . از شرم نگاهشو ازم دزدید و زیر لبی گفت : خوبی ... عزیزم ..؟وای .. خدا ..هنوز منو عزیزم خطاب میکرد . ضربان قلبم بی اندازه سریع شده بود . انگار دوباره اون آتش عشقی که به خاکستر تبدیل شده بود شعله ور شد . حرارت تنم بالا رفت و نفسهام به شماره افتاده بود . شیرین اشکهای شمیم رو از گونه اش زدود و بعد دست کشیدشو روی سر من گذاشت و چون عادت قبلش موهامو بهم ریخت ..دستشو گرفتم و به لباهام فشردم . لبخندی زیبا به روی لباش نشست و گفت: انگار دیگه مرد شدی ؟من فقط نگاهش میکردم . توان سخن گفتن نداشتم ..یعنی نمیدونستم چی بگم و از کجا شروع کنم . شیرین آروم خودشو به کنار من کشید و همونطور که شمیم رو تو آغوشش فشار میداد به دیوار تکیه داد و سرشو روی شونه ی من گذاشت و گفت: میدونم چی تو فکرت میگذره ...همه رو برات میگم ..خوشحالم که این بچه تونسته تو رو از اون افسردگی شدید بیرون بکشه .. خیلی با مریم فکر کردیم تا به این نتیجه رسیدیم که فقط شمیم میتونه یواش یواش مرهم اون رنجهایی که کشیده بودی بشه ..من موهاشو بوسیدم و شیرین ادامه داد . علی شمیم حاصل یه عشق ... حاصل عشق منو تو ..من دیگه واقعا شوکه شدم. با تعجب به شیرین که همچنان در حال اشک ریختن بود نگاه کردم .شیرین میون گریه هاش میخندید و میگفت: نگاش کن چفدر پدر سوخته شبیه تو ..من با چشمانی از حدقه درآمده به لبهای شیرین زلزده بودم . شیرین آهی کشید و گفت: اون روز که تو رو گرفتند به فاصله ی چند ساعت بعد منهم دستگیر شدم ..چند روز باز جویی شدم و بعد تبعید شدم به یکی از دهات های شمال. توی یه کمپ که هیچ راه تماسی با بیرون نداشتم. عده ایی از زنها و دخترای دیگه هم که جرمهای سیاسی داشتن اونجا بودند.اصلا برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده .. شب روز رو در حسرتت میسوختم . آه ... که چه بر من گذشت .یک ماه بعد متوجه شدم که حامله ام ..چطوری بارداریم رو توجیه میکردم ؟نمیدونی چقدر سخت بود ..من در بین حرفهای شیرین . شمیم رو که دیگه حالا میدونستم دختر کوچولوی خودمه رو از آغوش شیرین بیرون کشیدم و به سینه ام فشردم . شمیم آروم شده بود و با چشم و گوشی باز به حرفهای شیرین گوش میکرد .شیرین ادامه داد: حاضر بودم بمیرم ولی بچه ام ... یعنی بچه ی تنها مرد زندگیمو حفظ کنم . میدونستم که یه روزی دوباره باهم خواهیم بود و من میخواستم امروز شرمنده ی تو نباشم و در ضمن آنچنان این موجود کوچولو تو دلم شور و غوغایی به پا کرده بود، که هر وقت از دوری تو به مرز دیوونه گی میرسیدم، عشق اینکه بچه ی تو رو تو شکمم دارم منو آروم میکرد . علی ... فقط با وجود شمیم بود که تونستم به نا امیدیم غلبه کنم .تمام این مدت رو توی اون کمپ زندگی کردم ..بعد از نه ماه که شمیم به دنیا اومد امیدواریم به دیدن دوباره ی تو زیاد تر شد . حدود یک ماه پیش بلاخره با پول و التماس و اینکه دیگه سابقه ی اسارتم زیاد شده بود، بهم اجازه دادند که با مریم تماس بگیرمو بعد از اون هم با تقاضای اینکه شمیم رو به اصهفان پیش مریم بفرستم موافقت کردند. اما خودم فقط پنج روزه که آزاد شدم. دوبار اومد ببینمت ولی خواب بودی. مریم میخواست از همون روز اولی که شمیم رو فرستادم به تو بگه که شمیم دخترته. اما من ازش خواستم اجازه بده این کار رو خودم بکنم . مریم تمام این سه سال رو توی این چند روز برام تعریف کرده و میدونم که چه رنجهایی کشیدی.شیرین صورتشو به شونه ام سایید و گفت: وای که چقدر در حسرت بوی تنت رنج کشیدم .. حرفهای منو شیرین تمومی نداشت و ثمره ی عشقمون هم مبهوت رابطه ی من با مادرش ..چند ماه بعد با کمک یکی از دوستان به خاطر نداشتن امنیت تو ایران از این زندان بزرگ به صورت قاچاقی خارج شدیم .. و در بیرون از ایران تونستیم برای دختر زیبامون مدرک فرزندی درست کنیم(پابان)