انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 125:  1  2  3  4  5  ...  122  123  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 

داستان سکسی شب شراب




من دانشجوی رشته کامپیوتر هستم و تقریبا از همون ابتدای دانشجوییم مشغول به کار شده ام. در حال حاضر هم در آموزشگاه های آزاد مشغول تدریس دوره های مختلف کامپیوتر هستم. طبق مقررات مربی مرد برای پسرها و مربی خانم هم برای دخترها باید تدریس کنه. البته اگر کلاسی از خانمها تشکیل شد و مربی خانم نبود میشه یه جورایی ساخت و پاختی هم کرد تا اون کلاس از دست نره. بارها برام اتفاق افتاده بود ولی این بار خیلی فرق میکرد توی کلاس برنامه نویسیی که برای دخترها داشتم دختری که تو رویاهام فقط میدیدمش و مشابهش فقط توی عکسهای سکسی اون هم سکس آلمانی دیده میشه نظرمو جلب کرد. توی کلاسهای قبلیم وحتی همین کلاس باز هم بوده و هستند دخترهایی که سعی میکنن طوری خودشون رو نزدیک کنند. اما این یه چیز که نه یه کس دیگست. با اینکه خیلی زیباست طوریکه وقتی سوال میکنه دهنم آب میافته باهاش حرف میزنم ولی درس دیر یاد میگیره. شوخی که نیست برنامه نویسیه ! پیش خودم خدا خدا میکردم اینم مثل خیلیهای دیگه ازم بخواد برم خونه بهش درس بدم. آخه من خیلی خونه درس میدم مخصوصا اگه خونواده پولدار باشن بچه هاشون معمولا خنگ تشریف دارن و دیر یاد میگیرن و چون پول براشون مهم نیست ماهم درسو آهسته آهسته میگیم تا یاد بگیرن !!!! زهی خیال باطل.


ولی این خداخدام برای پول نبود. آمد و شدها و نگاه های ممتد ادامه داشت . چند بار هم به طور خصوصی در کلاس در مورد موضوعات مختلف کامپیوتری و غیر مرتبط با برنامه نویسی سوالاتی داشت و من هم با جان ودل توضیح میدادم. ولی فقط موضوع بین من و او درس بود . وسطهای دوره بود (16 آبان) . اون روز بعد از کلاس دیدم سعی میکنه آخره همه بره. گفتم الانه که یه چیزه بگه که بیرون کلاس همدیگه رو ببینیم . این فکر از اونجا ناشی میشد که سر کلاس زیاد به من خیره میشد. با کمی مکث بعد از همه که رفتند گفت: ببخشید استاد! شما خونه هم درس میدید.برق سه فاز از سرم پرید . از خوشحالی داغ داغ شده بودم ولی خوشحالیم رو سعی نکردم نشون بدم. گفتم : البته شما لطف دارید ولی من خودمو در مقام یه استاد هنوز نمیدونم. گفت:خواهش میکنم... ادمه دادم : توی خونه هم تدریس میکنم. با اینکه میدونستم حدسم درسته ولی پرسیدم : برای کی میخوای ؟ گفت : برای خودم . آخه من تو کلاس دیر متوجه میشم . خونه فرصت بسیار مناسب تره، البته اگه شما وقت داشته باشید. با اینکه میدونستم وقت دارم باز برای اینکه کلاسی گذاشته باشم گفتم: اجازه بدید برناممو نگاه کنم. در کیفمو باز کردمو برناممو درآوردم. همونطور که به سمت صورتش گرفته بودم بهش نزدیک شدم تا هر دوتامون ببینیم. با خودکاری که دستم بود ساعتها رو چک میکردم و با بینی نفس عمیق ولی بی صدا میکشیدم. عجب ادکلن خوشبویی زده بود . گفتم ساعت شش و نیم تا هشت و نیم عصر خوبه ؟ گفت : 2 ساعت ؟ گفتم :بله ساعتهای تدریس در منزلم 2 ساعتیه. گفت : زودتر نمیشه ؟ گفتم : همونطور که میبینی ساعتهام پره .(و واقعا هم پر بود و ساعتهای کلاسی در منزل هم دو ساعتیه (یک ربع خوش و بشه و یک ربع بخور بخور) ) گفت : با خونوادش صحبت میکنه و جلسه بعدی هم جواب میده.


ندونستم اون روز چطوری اومدم خونه. دختری که هر شب با یاد اون به خواب میرفتم البته به یادش جلق (جق) نمیزدم حالا ازم خواسته به خونشون برم . اینطوری دیدن اون هر روز میشه. روزهای زوج تو کلاس و روزهای فرد تو خونه. نمیدونم اون دو روز چطوری گذشت ولی گذشت . جلسه بعد باز هم آخره همه وایستاد و بهم گفت پدرم موافقت کرده و اگه شما آماده باشید از فردا (سه شنبه19 آبان) شروع کنیم. گفتم : فردا؟ بعد با کمی فکر گفتم چشم حتما میام . بعد روی یه تکه کاغذ که هنوزم یادگاری نگهش داشتم آدرسشوبا شماره تلفن که از قبل نوشته بود بهم داد. آهسته بهش گفتم لطفا آموزشگاه نفهمه. گفت خیالتون راحت . بعد با گفتن اینکه منتظرم خداحافظی نکرده رفت.


اون روز چند تا کلاس دیگه هم داشتم و در خلال ساعت کلاسی مدیر آموزشگاه صدام کرد. به بچه ها (منظور: کارآموزانم) گفتم : تمرین کنید تا من بیام. با اینکه میدونستم صدای من و بچه ها هیچوقت بیرون نمیره ولی فکر کردم نکنه میخواد راجع به اون چیزی بگه. رفتم اتاق مدیر که کنار کلاس بود دیدم آقایی نشسته . رو به مدیر گفتم : با من کار داشتید؟ گفت: بله، ایشون برای دختر خانمشون کلاس تو منزل میخوان ، دیدم شما اینجا هستید گفتم اول به شما بگم. برنامه هفتگیم با کلاسهای آموزشگاه ها به اضافه کلاسهای دانشگاه و مخصوصا کلاس جدید توی منزل هما پر شده بود . با نشون دادن برنامه ام به مدیر عذرخواهی کردم و گفتم که وقت ندارم. خیالم راحت شد. ولی موقعی که خواستم برم بیرون شنیدم مدیر به اون آقا گفت : آقای ... یه لحظه چشمام سیاهی رفت . اینکه کارآموز خودمه. همکلاسیه هما.


همون شب برای اولین بار با شماره ای که بهم داده بود تماس گرفتم. از خوش شانسی اولم خودش گوشیو رو برداش و زود صدامو شناخت . گفتم : واقعا در تشخیص صدا استادی. گفت: نه به استادی شما. بلا فاصله ادامه داد اتفاقی افتاده. گفتم: اتفاق که نه ولی میخواستم از یه چیزی مطمئن بشم . گفت: چی؟ منم قضیه دو ساعت پیش رو بهش گفتم وسوال کردم از قرار کلاس ما اطلاع داره؟ گفت : اطلاع داره که من میخواستم با شما کلاس خصوصی بگیرم چون پیشنهاد من بود ولی اطلاع نداره که شما با من موافقت کردید. گفتم : من اگه واقعا وقت داشتم قبول میکردم چون کارمه. خوب میدونست چی میخوام بگم . گفت : من تماس میگرم درستش میکنم. بعد با هم خداحافظی کردیم. تقریبا یک ساعت بعد دیدم تلفن زنگ میزنه. گوشیو برداشتم صدا برام آشنا نبود . از بخت بد گوشی تلفنیو برداشته بودم که صفحه مزاحم یاب نداره. با مکث کوتاهی که منتظر شده بود ببینه من میشناسمش یا نه گفت ...(نام خانوادگی) هستم. من تازه فهمیده بودم اونه. گفتم شما؟ گفت شمارتون افتاد بود رو مزاحم یاب. ببخشید مزاحمتون شدم. گفتم : خواهش میکنم . حالا دیدید شما استادترید؟ فهمیده بود منظورم تشخیص صداست . ادامه داد : تماس گرفتم بگم خیالتون از سیما ( میدونستم سیما میرولد بیگی رو میگه) راحت باشه . گفتم: چه کار کردی؟ گفت : باهش تماس گرفتم، پرسیدم برای کلاس خصوصی با آقای ... چه کردی؟ گفت بابام امروز رفته آموزشگاه آقای ... گفته وقت ندارم. منم با تایید حرف باباش گفتم اتفاقا منم امروز بهش گفتم گفت وقت ندارم. اینطوری اگر شک هم کرده باشه منتفیه. گفتم : الحق که مخ زن خوبی هستی. خودم فهمیدم که یه دفعه خودمونی شدم. اونم زرنگی کرد و گفت : آ....قای... ... ! به خودم اومدم گفتم : از اینکه تماس گرفتید خیلی خوشحال شدم و ممنونم. گفت : پس، فردا یادتون نره. بعد بهم شب بخیر گفتیم.


سیما بد جوری فکرمو مشغول کرده بود . آخه دخترا تا موقعی که با همند و پسری توشون پیدا نشده که عاشق یکیشون بشه طرف همو دارن و قربون، صدقه هم میرن و هر دفعه هم که همدیگر و میبینند ماچ و بوس میکنند.ولی نگذر از وقتی که پسری پیدا بشه . اون وقت تا میتونن برای دوست جونجونیشون حرف در میارن. رحم به دوستشون که نمیکنن هیچ ، پدر پسر و با حرف در میارن.انگاری اونا اول عاشق پسره بودن.بگذریم. سه شنبه بود . روز موعود. در این فکر که چی بپوشم. چه تیپی برم. تا حالا هر خونه ای که برای درس دادن میرفتم تیپ نمیزدم . همین لباسای معمولی تو روز رو میپوشیدم. یه آن به خودم گفتم مهمونی یا خواستگاری نمیرم . اگر بالفرض هم که شده از من خوشش اومده باشه منو با همین لباسا پسندیده. این شد که دیگه در مورد لباس، صبح سه شنبه با خودم کنار اومدم. بعد از کلاس ساعت شش عصرم به سمت خونشون رفتم. با وجودی که ده دقیقه زودتر رسیدم ولی به خاطر اینکه نشون بدم فرد وقت شناسی هم هستم ساعت شش و بیست و پنج دقیقه زنگشونو زدم. برادرش گوشی آیفن رو برداشته بود. گفت: کیه؟ خودمو معرفی کردم. گفت بفرمایید تو.وقتی وارد شدم صدای پدرشو شنیدم که میگفت بفرمایید بالا. بعد خودش هم چند پله اومد پایین. با من و من با او آشنا شدم. تو اتاق پذیرایی کمی با من در مورد هما صحبت کرد و تو این فاصله هم گفت : هما داره برای کلاس آماده میشه. هما اومد و از اینکه دیر اومده عذرخواهی کرد و گفت : فکر نمیکردم سر وقت تشریف بیارید. گفتم : اولا این ساعت برای کلاس، اونم توی خونه دیر وقته ،ثانیا سر ساعت به کلاس رفتن هم عادتم شده. با تشکر پدرش از من راهی اتاق هما شدم.


وقتی وارد شدم فقط بدنبال محل تخلیه پتانسیلم که هما در این مدت توی وجودم پرورانده بود میگشتم . پیداش کردم .تختخوابش درست پشت میز کامپیوترش بود . روی صندلیی که آماده شده بود نشستم ومثل همیشه شروع به درس دادن کردم. در لحظاتی که براش حرف میزدم ، خنده های شیطنت آمیزی میکرد . چند بار روم نشد ازش بپرسم. ولی توی یکی از بحثهای درسی که اوج گرفته بودم از همون خنده ها کرد. گفتم : چی.....ه ؟ امروز خنده هات به نگاهت اضافه شده. اون هم که انگار منتظر حرف من باشه گفت: فکر نمیکردم استاد توی کلاس الان کنارم باشه. من بخاطر اینکه اونو متوجه حرفش کنم و بخصوص حرفو عوض کنم گفتم: روبروت باشه. باز با خنده ای زیر لب تایید کرد . و تا آخره این جلسه اصلا نخندید. فقط لبخند. آخره جلسه مجددا ازش خواستم تا پایان این کلاس کسی خبردار نشه . که در جواب گفت: ما حالا حالاها با هم کار داریم. مثل من که دیشب پشت تلفن سوتی دادم اونم سوتیشو داد.با نگاه به ساعت بلند شدم وبعد هم با کلی تعارف که باید برم خونه خوردن شام رو قبول نکردم. توی این چند ساله که توی خونه ها هم درس میدم نشده کلاسی نزدیک ناهار یا شام باشه و من حداقل یکبار ناهار یا شام نخورده باشم. البته همه با اصرار خونواده ها بوده.اولها فکر میکردم پولشو از حق التدریسم کم میکنن ولی آخرش میدیدم اونهایی که بیشتر خونشون ناهار یا شام خوردم یه پول اضافی هم بهم تقدیم میکنن. دستشون درد نکنه.


بعد از این جلسه بخودم گفتم این بخت تو داری ؟آخه این ساعت وقت کلاس گذاشتنه که باباشم خونست؟ ولی قبول کرده بودم و باید ادامه میدادم. از هما هم نپرسیده بودم که پدرش چه کاره هست؟ کلاسهاشو طوری تنظیم کردم که توی خونه تمرینهای بیشتری داشته باشه. کلاس آموزشگاه رو هم باید میومد چون وسط دوره بود و مدارکش برای معرفی به آزمون اصلی توسط آموزشگاه ارسال شده بود. بنابراین کارش خیلی سخت شده بود. پنج شنبه در راه بود و جلسه دوم. وقتی رفتم خودش در و باز کرد. وقتی رفتم تو فقط مادرش خونه بود . پس از احوالپرسی همیشه ما ایرونیها، وارد اتاق شدم. میخواستم در مورد پدرش هم مطمئن بشم. پرسیدم پدرتون نیستند. گفت : نه معمولا ساعت 9 به بعد میاد. پرسیدم : چون اون روز، افتخار آشنایی باهشون رو داشتم پرسیدم. بعد از گفتن این جمله و تغییر نگاه هما فهمیدم خیلی دیگه رسمی و کتابی حرف زدم. در جواب من گفت: اون روز بخاطر آشنایی با شخص شخیص شما تشریف داشتن. و لبخند هر دوتامون پایا ن این سوال و جوابها بود. حرفمون به بیراه رفت وگرنه وقتی گفت 9 به بعد میاد میپرسیدم مگه پدرتون چکاره هستند؟ آنروز هم با درس و بعضی حرفهای اولیه گذشت. جلسه سوم تشکیل شد و گذشت. جلسه چهارم هم همینطور. جلسه پنجم صمیمیتر حرف میزدیم. اون روز نه برادرش و نه مادرش، خونه نبودند . بساط پذیرایی رو خود هما رفت و آورد. با اینکه صمیمیتر حرف میزدیم و دیگه آقای و خانم رو از اسمهامون حذف کرده بودیم و بجاش جون اضافه کرده بودیم ولی باز تعارفهای چرا زحمت کشیدید . من اینهمه رو نمیخورمو ترک نکرده بودم. و این باعث میشد تا هما هم بیشتر اصرار کنه . قبل از این که هما بره برنامه ای که خیلی زحمت براش کشیده بودیم با مشکل کامپایل یا همون ترجمه زبان برنامه نویسی به زبان کامپیوتر مواجه شد حتی من هم که این برنامه رو بارها مثال زده بودم با مشکل مواجه شدم.


سیستمش قاطی کرده بود. توی همین گیر و دار با سیستم بود که هما رفت و با میوه و شیرینی برگشت. سخت مشغول بودم. گفت : نشد؟ گفتم نه فعلا. گفت : حالا بیا یه چیزی بخور بعد درستش میکنیم.هنوز فکر میکرد از کامپایله. گفتم: من تا درست نشه چیزی نمیخورم. اگر کسی غیر از اون بود میگفت : بدرک که نمیخوری . ولی با مهربونیی که داشت شروع کرد به پوست کندن میوه. از نارنگی شروع کرد. توی این چند جلسه یکی دوبار با میوه ها نارنگی آورده بودند. منم چون راحت تر از بقیه میوه ها خورده میشه اول نارنگی میخوردم. نارنگیو پوست کند و بعد با جمله اینکه دستام تمیزه، تازه شستم . اونو به طرف من آورد . حواسش بود که من داشتم با دو تا دستام کد وارد میکردم . بنابراین با دستهای خوشبوتر از گلش که حالا بوی نارنگی میداد یه پرکی از نارنگی پرک شده رو لبم گذاشت تا دهنمو باز کنم. یه لحظه ایست قلبی کردم و نفسم حبس شد . روی صندلیم چرخیدم . با لبخند دلنشینی گفت : دهنتونو باز کنید، دستم تمیز به خدا. اولی رو با ناز خوردم . دومی رو راحت تر خوردم . همراه اون سیب هم قارچ کرده بود. و لابه لای نارنگیها بهم میداد و البته خودش هم میخورد. تا اینکه دست چپم آزاد شد. شیطنتم گل کرد.همینطورکه به مانیتور نگاه میکردم دستمو بردم طرف ظرف میوه هایی که پوست کنده و قارچ شده بود . فکر کرد میخوام خودم بخورم با جابه جا کردن ظرف ،ظرفو زیر دست من قرار داد. هر چی فکر میکنم نمیدونم چی برداشتم ولی برداشتم و به طرف دهنش بردم . فهمیده بود و سعی میکرد دهنش رو با دست من هماهنگ کنه . سوراخ دهنش پیدا نشد و دستم هم یکی دو بار به گونه هاش خورد .چه گونه های گرمی داشت! یک دفعه چرخیدم گفتم : پس این دهنت کجاست؟ هم دیدمو هم میوه رو به دهانش خوروندم ولی مثل اینکه زیادی رفت تو. هما هم خوب پذیراییش کرد و با نفس عمیقی که از بینی کشید مک جانانه ای به دستم زد. دلم نمیومد دستمو در بیارم.در همین لحظه نزدیکترین چیز جلوی دستش شیرینی بود . یکی از اون کوچولوهاش بدون اینکه نگاه کنه(آخه نگاهش به چشمان من بود) برداشت و توی دهن من گذاشت. و مکیدن سه انگشتش شیرینتر از شیرینیی بود که به من داد.بعد از اینکه شیرینی پایین رفت دستشو به آرومی با زبان به بیرون هل دادم و اون هم همین کار رو کرد. به ساعتم نگاه کردم یک ربع بیشتر نمونده بود و باید سیستمشو هم آماده تحویلش میدادم . خوشبختانه نیرویی که بهم داد ثمر بخش بود و ذهنم مثل ساعت کار میکرد. و در عرض 5 دقیقه هم برنامه و هم سیستمش آماده شد. بعد توی 10 دقیقه باقیمانده همونطور که نگاهم به طرفش نبود خیلی محکم مثل رابطه معلم و شاگرد پرسیدم : فردا بعد از کلاس آموزشگاه وقت داری؟ سوالم اونقدر محکم بود که دیگه نپرسید برای چی. خیلی سریع گفت: بیکارم. لحنمو ملایمتر کردم گفتم: منم کلاس توی اون ساعتم تموم شده دوست داری توی یه فضای بازتری مثل پارک با هم حرف بزنیم. گفت: منتظر این پیشنهاد بودم. و گذاشتن قرار فردا بعد از کلاس که ساعت پنج ونیم عصر بود آخرین کار من در این جلسه بود. در ضمن ازش خواستم زودتر از بچه ها و در بین بچه ها خارج بشه.فردا چنین شد. ده دقیقه بعد از کلاس رفتم . سیما باز هم به کلاس خصوصی گیر داده بود که نتیجه بخش نبود. طبق قرار در کوچه ای اونطرف خیابون آموزشگاه منتظرم بود. با توضیح تاخیرم در کنار هم قرار گرفتیم و به سمت پارکی که حالا پاییزی پاییزی بود به راه افتادیم. با دخترهای زیادی توی دانشگاه گشتم ولی تناسب اندام هما چیزه دیگری بود.با اینکه هوا سرد بود و سوز سرد صورتهامونو نوازش میداد ولی از درون داغ بودیم و حرفهای داغ میزدیم. میخواستیم تو پارک لحظه ای هم بنشینیم ولی اون موقع هوا دیگه تاریک شده بود. به مسیرمون ادامه دادیم . بعد از یک ساعت ، شش و چهل دقیقه از هم خداحافظی کردیم و باز هم گفت: فردا یادت نره؟ زود بیا.


جلسه ششم با خاطره سرمای دیروز شروع شد. بعد، از دیر رسیدن به خونشونو و سین جین کردن مادرش و طرفداری پدرش گفت. گفت: پدرم خیلی منطقیه. بازهم نشد بپرسم چکاره هست. قرار فردا رو هم گذاشتیم. هوای فردا بهتر بود. مسیرمون رو عوض کردیم و اونقدر رفتیم تا باز هم ساعت شش ونیم شد . بهم گفت که تاخیر اون روزش بخاطره شلوغی خیابونها و کم بودن تاکسیها در این ساعت بوده به طوریکه ساعت هفت ونیم میرسه خونه. بخاطر اینکه سین جین ازش رو تکرار نکنن تا اولین تاکسی سرویس رو دیدم رفتم و یه ماشین گرفتم و بعد رسوندمش خونشون و با همون تاکسی سرویس هم به خونه خودمون رفتم.


به این ترتیب به دوشنبه 2 آذر رسیدیم : پایان دوره کلاس هما در آموزشگاه بعد از 20 جلسه. این کلاسم رو که 8 نفر دختر ( با هما ) بودند به صورت نیمه خصوصی در آموزشگاه تشکیل دادیم. حرفهامون در جلسه هفتم بوی دیگه ای داشت. بیشتر در مورد کلاس تموم شده و دخترهای کلاسم بود. حرفهای مختلف من تو قرارهامون و جلسه های قبل و مخصوصا همون روز تاثیر خودش رو گذاشته بود و احساس امنیت رو در اون بیشتر کرده بود. اون هم میخواست حرفی بزنه که برای من تازگی داشته باشه. پرسید میدونی چرا آزی اینقدر آرایش غلیظ میکرد و سر کلاس مسخره بازی در میاورد ؟ گفتم: آزیتا ... رو میگی؟ گفت: آره . گفتم : نه،نمیدونم چرا؟ زیاد دقت نکردم. همه دخترهای کلاسم آرایش میکردند و فقط هما کم آرایش بود و این همون صورت واقعیی بود که دوست داشتم. من از آرایش بدم نمیاد ولی از نظر من دختری زیباست که بدون آرایش هم زیبا باشه.گفت: بچه ها میگفتند دختر بدکاره است. گفتم: منظورت همون جنده است. با خنده گفت :آره دیگه. چیزی نگفتم ولی حرفش میتونست درست باشه چون هر دفعه بعد کلاس با یه پسری که به تیپ هم نمیخوردند میرفت. پرسیدم : چرا حالا اینا رو برای من میگی ؟ گفت: برا تو هم نقشه داشت و میخواست بهت نزدیک بشه .خیلی زورش میگرفت وقتی محلش نمیذاشتی ومیگفت این از اون مرد سفتاست. یه لحظه فکر کردم یه وجب زیر شکممو میگه. زود به خودم گفتم کی اون کیر منو دیده. پرسیدم : منظورش از سفت چی بود؟ گفت: اینکه شما جز مردهای شوت نیستید که با یک خنده وا برین و با چشمک ................حرفشو قطع کرد . منظورش آب بود. آبشون راه بگیره.


پیش خودم بهش گفتم: کجای کاری که من با اولین لبخند تو به لطافت و زیباییت پی بردم و اسیر دو ماهت شدم. بخاطر تعجبم از جنده بودن آزیتا پرسیدم: جنده ها رو چه به برنامه نویسی ؟ گفت : نمیدونم ولی میگفت توبه کرده و این کلاسهاشو هم با زور برادراش میاد تا دیپلم کار و دانششو بگیره . گفتم مگه چند تا برادر داره ؟ گفت: من تا حالا بعد از کلاس که میومدن سراغش ، 3 تاشون رو دیده بودم. یه کمی فکر کردم دیدم راست میگه من بیشتر از 3 جور آدم بیشتر ندیدم.جالب اینجا بود که از قول آزی یا همون آزیتا که به کارهاش هم افتخار میکرد حرفهای زیادی برام زد ولی من اصلا سعی نکردم بهش بگم تو چقدر از اون کارها خوشت میاد. ولی عوضش پدر کیرم در اومد. شلوارم تنگ بود و داستان تعریف کردنش هم شیرین. لازمه بدونید که هر 8 نفر غیر از هما و سیما بقیه توی آموزشگاه با هم آشنا شده بودن. آزیتا رو هم برادر یکی از بچه ها لو داده بود. اما فقط حرف راجع به بچه های کلاس نبود. ساعت هشت و نیم بود وقت خداحافظی. فردا همدیگر و نمیدیدیم ، پرسید : پنج شنبه میایی؟ گفتم : مگه قراره نیام؟ گفت: نه منظورم این نبود، با مکث کوتاهی ادامه داد : راستی پدر و مادرم شب جمعه عروسین. بدون اینکه در مورد ارتباط این حرفش و حرف قبلی فکر کنم گفتم: مبارکه. بعد هم خداحافظی. توی راه به حرفهاش فکر میکردم . به آزیتا. به گذشته کلاسهام. تا اینکه سوال هما به یادم اومد که پرسید 5 شنبه میایی؟ و بعد در جواب من هم گفت : پدر و مادرم شب جمعه عروسین. هر چی فکر کردم نتونستم منظورش رو بفهمم. اول به خودم گفتم: منظورش خواستگاری و ازدواجه. ولی چه ربطی داشت به تشکیل کلاس در روز 5شنبه؟ حدسهایی بر وفق مراد دلم میزدم ولی از وضع موجود نمیتونستم نتیجه بگیرم. فردا 4شنبه که سر کلاس درس کلا حواسم پرت بود به طوری که در چند مورد اشتباه کردم و با تذکر بچه ها (کارآموزانم) مجددا خودم رو در کلاس میدیدم. سوالاتی مانند: هما چرا اون حرفها رو زد؟ فردا چه میخواد بشه؟ آیا من و او تو خونه تنهاییم؟حرفهای خودمونیتر؟ معاشقه کردن؟ نوازش کردن؟ فیلم نیمه نگاه کردن؟ فیلم سوپر نگاه کردن؟ خب شو هم بد نیست. مخصوصا شو خارجی. و حتی توی فکرم تا لخت کردن هما هم پیش میرفتم . به سکس با او که میرسیدم کیرم تکان میخورد ، ابراز احساسات میکرد . بهم میگفت : نه بابا اون هنوز دختره. باز مجددا به خودم میگفتم : اگه سکس بخواد به قول اون شخصیت معروف بین من و اون استاد بشه کیر بی تجربه من گند بالا میاره (بهتر بگم آبش زود میاد، چون اولین سکس من می بود.)


+++ ادامه دارد +++
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است

ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
     
  
مرد

 
شب شراب ۲

تا اون روز دختر زمین زده بودم ولی تا قبل از لختی کامل اوضاع به نفع دختر تغییر میکرد. کیر به خودم میخورد. تو کار پسر بچه هم بودم ولی اون هم تا آخر دوران راهنمایی. ولی با این وجود که کیر خود را بی تجربه میدانستم. اطلاعات تقریبا کاملم در سکس اعتماد به نفسم را تقویت میکرد. با وجودی که تجربه عملی در سکس نداشتم ولی مطالعاتم و آگاهیهایم از مقوله سکس بسیار بود . این اطلاعات مال امروز و دیروز نبود . این آگاهیها پرورش یافته از زمان راهنمایی بود که حتی اون موقع فقط 15 درصد مردم میدونستند کامپیوتر چیه. ودر دوران دانشگاه به کمال خود رسید. این همه فرضیاتم از عدم توانایی عضو شریفم به این علت بود که اکثر مردان در سکس اول دچار انزال سریع میشوند و همین باعث تخریب روحیه مرد و عدم ارگاسم صحیح زن میشه و نگرانی من هم از این بود . اطلاع کافی از پماد فوق العاده بیحس کننده لیدوکائین رو داشتم. از زمان آشنایی با هما یکی خریده بودم و شبها مقداری به روی کیرم میمالیدم . همینطور که به مالش ادامه میدادم خستگیی از یک لذت کاذب مرا به خواب میبرد. در آخرین لحظاتی که میخواستم به خونشون برم به فکرم رسید که پماد رو هم با خودم ببرم بلکم به کار اومد. به یاد اون داماده که با زیر شلواری رفت خواستگاری گفتند چرا اینجوری گفت بلکم شد شب شام وایستادیم. معمولا پنج شنبه ها حمام نمیرفتم مگر توی اون روز کلاس دانشگاه داشتم. در فاصله ظهر تا عصر فقط یک کلاس چهار و نیم تا شش داشتم. پس تا چهار خونه بودم و با افکار متنوعم یک قل دو قل بازی میکردم. بالاخره حمام رفتم. صورتم رو اصلاح کنم یا نه ؟ همیشه با ته ریش میرفتم. باز به ذهنم میومد اگه رفتم و بساط سکس فراهم شد صورتت که پدر صورت هما رو در میاره با این ریشهای تیغ تیغی. اینجاست که باید یادی از همسران با وفای قشر آخوند کنیم که چه مظلومانه زیر میخوابند و در ریش غرق میشوند. من همیشه با تیغ اصلاح میکردم . باز هم گفتم بادا باد. اسمش رو گذاشتم رعایت نظافت و بهداشت. صورتی صفا دادم . البته برای صفای بیشتر حرکت تیغ رو به بالا خالی از لطف نبود. زیر دوش که فشار آبش را کم کرده بودم و در حال کفی کردن خود با شامپو بدن بودم به منطقه حاصلخیز کیر مبارک رسیدم که پشم خوبی پرورش داده بود. سکس بدون ساک که حال نمیده، ممکنه ببینه نپسنده نزنه . یک اجبار فکری دیگه . تیغ هنوز تیز بود و در دسته تیغ. برداشتم و اصل کیر ، مناطق اطراف ، کیسه محترم بیضه، فاصله کیسه تا سوراخ مقعد و به سختی ناحیه حاصلخیز جنوبی اطراف سوراخ مقعد را پاکسازی کردم. چند بار به سرم زد خودم رو تخلیه کنم ولی خودم را به امید ساعات دیگر منصرف میکردم.از حمام بیرون آمدم . تغییری کوچکی در لباسهایم دادم و همچنان تریپ اسپرتی زدم. در بین ادکلنهایم اونی که بیشتر در موردش تعریف شنیده بودم را به لباسهام اسپری کردم. از اسپری دیگری در ناحیه دور گردنم استفاده کردم. بوی خنکی داشت. رفتم آموزشگاه و در ساعت شش و نیم هم زنگ در خونه هما رو به صدا در آوردم. خودش در رو باز کرد . پیش خودم گفتم : تنهاست و با یک لباسی که سکس نمای بدنش باشه به استقبالم میاد. خونشون سه طبقه بود. و هما طبقه دوم بودند. تا رسیدم پشت در ، قبل از اینکه دستگیره رو بگیرم و در و باز کنم ،در باز شد ، ضربان قلبم شدت گرفت . به خودم گفتم الان چیز یا چیزهایی رو میبینی که تا حالا تو خواب هم ندیدی. اگر هم دیدی به محض رویت و یا لمس تاریک، زود شورتت خیس شده و از خواب بیدار شدی.توی این فکر یک مرتبه صدای مردانه ای شنیدم که میگفت: بفرمایید تو خواهش میکنم آقای ... . بخودم اومدم. گفتم : لعنت براین شانش. پدرش بود. صمیمیتر و مهربانانه تر از قبل . اینبار من رو در آغوش هم کشید. بوسید. دیگه وارد هال شده بودیم. مادرش هم از آشپزخونه بیرون اومده بود و انگار منتظر من باشه اومد جلو ، بعد از سلام، احوالپرسی جانانه ای کرد که تا اون روز نکرده بود. از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. که البته هم در آورده بودم چون برادرش هم استقبال خوبی از من کرد که تا آن روز سابقه نداشت. این بار هم مثل جلسه اول با راهنمایی پدرش به اتاق پذیرایی رفتیم. بعد از اینکه نشستیم نتونستم طاقت بیارم . پرسیدم: هما خانم نیستند؟ پدرش گفت : الان میاد. بعد باب گفتگو رو با من باز کرد که این روزها چه کار میکنی ؟ در آمدش خوبه یا نه؟ وقتی فهمید که با چند شرکت کامپیوتری هم قرارداد کاری دارم کنجکاو شد و نام دو تا از کارفرماهای منو نام برد. باز هم خواستم بپرسم شما واقعا چکاره هستید؟ ولی باز هم سعی کردم از لا به لای حرفهاش بفهمم. برنامه آیندمو بعد از درس پرسید. و سوالاتی هم با زیرکی تمام در مورد خانواده ام. من هم چون دیگه داشتم به ماجرای موجود پی میبردم با تمام وجود پاسخ میدادم.تقریبا یک ربع شد . یک مرتبه صدای دری توجهم رو جلب کرد به سمت صدا نگاه کردم. مادرش که متوجه حرکت سر من شده بود گفت چیزی نیست هماست. رفته بود حموم. گفتم : حموم؟ مادرش که فکر کرده بود منظورم اینه که چرا رفته حموم ، گفت : امروز یه 206 با سرعت از کنارش رد میشه حسابی گلیش میکنه، ببخشید معطل شدید . این حرفها با حرکت هما به سمت پذیرایی همراه بود. رسید تو اتاق . ضمن اینکه برای احترام بلند شدم روبه مادرش گفتم : عجب نامرد هایی پیدا میشن. هما سلام کرد و من هم. پدرش گفت : هما جان بشین. ادامه داد : هومن جون ، ( مات و مبهوت) من و مینا( مادر هما) امشب عروسی دعوت داریم. این چند وقت قصد داشتیم تا یه شب شام در خدمتتون باشیم ولی مشغله کاری من در شرکت اجازه نداد. خوشحال میشیم امشب شام رو با بچه ها بخورید . اینها هم تنها نباشن. گفتم: راضی به زحمت شما نیستم ، ماشاا... آقا امیر هم برا خودشون مردی شدن ( امیر برادر هما دوم دبیرستان بود) . حضور من برای شام فقط ایجاد زح.... مته . پدرش حرفمو قطع کرد و خیلی جدیتر از قبل گفت : حضورتون امشب مهمه. دیگه چیزی نگفت و بلند شد که بره آماده بشه که برن. موقع رفتن به امیر که نشسته بود گفت :گوشی بده آقای ..... با منزل تماس بگیرن بگن امشب شام اینجا هستن. امیر هم سریع از جا پرید و در یک چشم بر هم زدن گوشی رو داد به من. مینا خانم هم توی این فاصله رفت که حاضر بشه. امیر هم بعد از دادن گوشی رفت. به هما که نزدیک من نشسته بود گفتم: موضوع شام امشب چیه؟ گفت : پیتزا. بعد با خنده گفت : پاشو بریم تو اتاق من حرف بزن. وارد اتاق شدیم. من با منزل تماس گرفتم و به مادرم که گوشیو برداشته بود موضوع دعوت به شام رو گفتم و گفتم که آخر شب میام. روبه هما پرسیدم: قضیه چیه؟ گفت: بزار برن برات میگم.گفتم: حالا چرا اینقدر زود میرن؟ گفت: عروسی دوست باباست و بابا ساقدوشه. گفتم:پس اگه اینجوریه که دارن دیر میرن. گفت: بابا امروز واردات داشته به همین خاطر طول کشیده. ولی به قول خودش: بالاخره به راهنمایی(راهنمایی سکس در شب زفاف توسط ساقدوش متاهل) داماد میرسه. گفتم : این حرفو برا شما گفت؟ گفت : نه ، داشت به مامان میگفت که شنیدم.پرسیدم : چرا تو و امیر نمیرید؟ گفت : سالنی که گرفتن کوچیکه. مهمونهای اصلیشون هم جا نمیشن. پدر من هم خودش از داماد خواسته که دعوت نکنن. در اتاق به صدا دراومد . هما جون کاری نداری؟ بعد در باز شد. مادرش بود و پشت سر او پدرش. مجددا پرسید: هما کاری نداری؟ هما گفت: نه. مادرش ادامه داد : همه چیز رو آماده کردم. سفارش غذا رو هم دادم. رو به من کرد: آقای .... افتخار بدید شام با بچه ها بخورید. تشکر کردم . پدرش پرسید: تماس گرفتی؟ گفتم : بله. بعد خداحافظی کردند و رفتند. رفتنشون 5 دقیقه طول کشید.عجب مادری داره هما، برعکس هما با آرایش ستاره سکس هالیووده. گفتم: هما ! حالا موقعشه بگو قضیه امشب و اصرار پدرت برای چی بود؟ گفت: خلاصه میگم ، اون روز که از خیابون .... میگذشتیم پدرم ما رو دیده بود. گفتم چطوری؟ گفت: درب شرکت وقتی داشته سوار ماشینش میشده. گفتم : تو که میدونستی شرکت پدرت اونجاست چرا از اون خیابون رفتیم؟ گفت: خیابون به انتخاب تو بود . من هم چه میدونستم اونروز زود میاد خونه. اون شب هم که منو رسوندی چون منتظر من بوده پشت پنجره وایستاده بوده و تو رو هم که از عقب ماشین با من پیاده شدی و رفتی جلو نشستی دیده بوده. از اونجایی هم که خیلی منطقیه. موضوع رو با من به صورت خصوصی گفت: من هم بخاطر اینکه فکر نکنند تو داری از وضع موجود سواستفاده میکنی پیشنهاد قرارها رو به گردن گرفتم. فداکاری رو توی چهره اش بخوبی دیدم. ادامه داد: پدرم بعد از صحبت با من ، پیش مامان و امیر تو رو به من پیشنهاد کرد و رفتارت رو مورد تایید قرار داد. سوال وجوابهای امشب برای اعتماد بیشتر بود. گفتم: و شام امشب ...؟ گفت: فرصتی برای حرفهای اساسیتر. ساعت هفت و پنج شش دقیقه بود. حرفهامون دیگه رنگ درس و برنامه نویسی نداشت . اونقدر شوکه شده بودم که نپرسیدم قضیه گلی شدنت چی بود. حرفهامون گل انداخته بود. از هر دری حرف میزدیم و او هم انگار از قبل راهنمایی شده باشه (توسط پدر و مادرش) سوالاتی از من میپرسید. در اینجا مجالی برای طرح این قبیل بحثها نیست. فقط در یک مورد که بالاخره تونستم جواب بگیرم. وقتی در مورد برنامه آینده شغلیم پرسید اشاره به شرکت کردم که گفت : اتفاقا یکی از دلایل موافقت پدرم رشته تحصیلیته. دیگه فهمیده بودم پدرش چه کارست. ولی برای اطمینان پرسیدم.مگه پدرت چه کارست؟ گفت : مگه تا حالا نفهمیدی ؟ گفتم یه چیزهایی فهمیدم ولی دقیقا میخوام بدونم. گفت: چه فهمیده باشی چه نفمیده باشی بابا خیلی کم به نوع شغلش اشاره میکنه و بیشتر کلی حرف میزنه. پرسیدم : مگه شغلش دقیقا چیه؟ گفت: صاحب امتیاز شرکت کامپیوتری ......... هستش. گفتم : یه سوال . گفت: بگو . پرسیدم: پدرت که کامپیوتر بلده پس چرا خودش بهتون درس نمیده؟ گفت : پدرم که برنامه نویسی بلد نیست . پدرم فقط سرمایه گذاره و رفته رفته وارد بازار کامپیوتر شده. گفتم: و برنامش درباره من چیه؟ گفت: قصد داره بعد ازدواج تو با من ازت دعوت به کار در شرکت کنه. داشتم دیگه بال در میاوردم. در همین حرفها غرق بودیم که زنگ در خونه به صدا در اومد. اولش هما ، امیر رو صدا زد تا در رو باز کنه ولی با فاصله ای کوتاه باز هم زنگ زده شد. دو تایی رفتیم. هما در رو باز کرد . غذا برامون آورده بودن. نگاه به ساعت کردم. ساعت 8 بود . با هم رفتیم دم در و پیتزاها رو گرفتیم. موقع اومدن بالا پرسیدم : پس امیر کجاست؟ گفت : فکر کنم اومده طبقه پایین و از فرصت استفاده کرده داره ... حرفشو ناتموم گذاشت. ولی من نگذاشتم. پرسیدم طبقه پایین برای اونه؟ گفت : آره. گفتم : از فرصت استفاده کرده چی میکنه . گفت: داره فیلم نگاه میکنه. گفتم از کجا مطمئنی ؟ گفت : از اونجایی که ... بعد یه کلید از جیبش در آورد ..... من یه کلید زاپاس دارم. یواشکی رفتیم تو . فکر نمیکردم پدرش اینقدر سرمایه دار باشه که یه طبقه با وسایل اولیه برای پسرش درست کرده باشه. هما صدا کرد : امیر ! امیر! گفتم : میفهمه که. گفت: میگیم در باز بوده. آهسته رفتیم دم اتاقش که صدای نفس نفس و آه و اوخ میومد. گفت : دیدی گفتم باز فرصت پیدا کرده داره فیلم میبینه. نزدیکتر شدیم . امیر توی اتاقش تلویزیون هم داشت و تلویزیون هم درست روبه در بود و امیر هم سمت اون دراز کشیده بود . البته روی یه تشکه ابری و تقریبا نیمه لخت. از دور که دیدیم امیر هم توی کار با خودش بود یه لحظه مثل توی فیلم کمرشو آورد بالا من کیرشو دیدم . یه مرتبه هما دستشو گرفت جلو چشمم. نمیتونستیم چیزی بگیم . ممکن بود بشنوه. دستشو گرفتم و پایین آوردم و به چشماش خیره شدم . یه قدم جلو رفتم . بر خلاف همیشه یه قدم جلو اومد. او هم منتظره بهانه ای بود . توی یه چشم برهم زدن لبهامون به هم گره خورده بود و از هم کام میگرفتیم. خودمو زیاد غرق لبهاش نکردم. برای من بد میشد اگه امیر میفهمید. به خودم اومدم لبمو جدا کردم . آهسته گفتم: پیتزاها سرد شد. گفت : راست میگی. یواشکی اومدیم بیرون و هما هم در رو بست. به شوخی و خنده گفتم : کاش یه فیلمی هم برای خودمون میگرفتی. گفت: فیلم احتیاج نیست. یه جوری گفت که فکر کردم ناراحت شد.( هر چند نشده بود.) همینطور که بالا میرفتیم پرسیدم : صداش نمیکنی ؟ گفت : اینطوری نه . رفتیم توی خونه و بعد هم آشپزخونه. پیتزاها رو گذاشت روی کابینت. و رفت طرف دیگر آشپزخونه تا کلیدی رو بزنه. دلم میخواست از پشت بگیرمش بغل. شلوار گشادی که پوشیده بود از همین شلوار گشاد و سفیدهایی بود که الان مده کوتاه میپوشن. ولی جذابتر چاک زیبای کونش بود. نزدیکش شدم . بهم گفت : اینجوری خبرش میکنیم. و بعد زنگ رو سه بار پشت سر هم به نشانه شام زد. من بازهم بهش نزدیک شده بودم. بدش نمیومد خودشو بچسبونه. و این کارو هم کرد من که داشتم شق کامل میکردم. تا اومدم دستمو ببرم کیرمو توی شلوارم، رو به بالا راست کنم و توی اون وضعیت باز هم لب بگیرم. زنگ واحد به صدا در اومد. هما زود خودشو جدا کرد و رفت درو باز کرد. امیر بود.به امیر گفت : زود دستهاتو بشور . کمک کن میزو بچینیم. فقط 5 یا 7 دقیقه طول کشید . توی این فاصله رفتم بلوزی که روی پیراهنم پوشیده بودم و جورابهامو توی اتاق هما درآوردم. پیراهنم رو هم رو شلوارم انداختم و کمی هم کمربندم رو شل کردم. اتفاق خاصی سر میز نیفتاد . جز اینکه خواهر و برادر چندتایی جوک تعریف کردند. منم که جوکهای توی ذهنم همه کیر و کس داشت چیزی نگفتم، فقط میخندیدم. بعد از شام و جمع کردن میز، امیر گفت : آقا هومن لطفا منو ببخشید من فردا امتحان دارم میخوام برم پایین . گفتم: برو عزیزم مزاحمت نمیشیم . امیدوارم موفق باشی. گفت : مرسی. و بعد سریع رفت. من و هما همصدا با هم گفتیم : آره جون خودت. هما نسکافه درست کرده بود . کنار من نشست و با زدن لیوانهامون بهم شروع به خوردن کردیم. دیگه حرفی برای گفتن نداشتیم . پرسیدم : بابا مامانت کی میان؟ گفت : معمولا یک به بعد میان. گفتم : آخه هوا که سرده. گفت: وتکا میخورن داغ میشن. با تعجب بهش نگاه کردم. گفت : میخوری؟ گفتم : نه. بعد پا شد و رفت. یه شوی خارجی گذاشت و تراکی رو هم انتخاب کرد که صحنه های سکسیش بیشتر بود . همینطور که در کنار من بود سرشو گذاشت روی شونه هام. واقعا صحنه های تحریک کننده ای بود. حسابی کیرم شق کرده بود. و از آستینهای شورتم زده بود بیرون و از کنار پاچه شلوارم برجستگیش معلوم بود ولی پیراهنم روشو پوشونده بود. دستهای هما هم که سینم رو نوازش میکرد فعال شده بود. دستمو بردم که کیرمو روبه بالا راست کنم . چون شلوارم تنگ بود ،اینکار با فاصله انجام شد. دستشو آورد و ازروی پیراهنم لمسش کرد . گفت: چه کلفته. گفتم: مگه دیدیش. گفت: نه. توی آشپزخونه لمسش کردم. با مکث کوتاهی به چشمام نگاه کرد و گفت : حالا که منو لبریز محبتت کردی نمیخوای وجودمو لبریز از عشقت کنی. لبمو بهش نزدیک کردم و بوسه ای گرفتم. فهمید راضیم.گفت: بریم توی اتاق من. بی اختیار شده بودم. بلند شد و تلویزیون و دستگاه وی سی دیشون رو خاموش کرد. به سمتم اومد و دستشو دراز کرد. گرفتم و بلند شدم و به سمت اتاقش رفتیم. شک عجیبی آزارم میداد . پدر و مادرش یه دفعه اینقدر مهربان شده بودن. برادرش سعی میکرد ما رو تنها بگذاره. هما حرفها و کارهاشو طوری انجام میداد که هر چیزی در جای خودش تموم بشه. وقتی هم که گفت بریم اتاق من ، آخر اون تراک شوی سکسی خارجی بود. نکنه میخوان بلایی سرم بیارن. نکنه میخوان آبروم رو ببرن. نکنه نقشه های پدرش باشه تا منو بخاطره اون دو تا قرار توبیخ کنند. نکنه هما اپنه منو میخوان ایدزی کنن. خیلی از این فکرها کاملا بیدلیل از ذهنم میگذشت. رفتیم توی اتاق و روی تخت نشستیم. روسریشو که به اندازه شورتش بود و اگه نبسته بود بهتر بود از سرش باز کرد. گفت : یه ویندوز ایکس پی برام نصب میکنی.فهمیدم برای چی . کامپیوترشو بخوبی میشناختم و از محتوای همه درایوهاش مطلع بودم. اون برگشت آشپزخونه و با یک پارچ شربت و دو لیوان اومد. یه لیوان برای من ریخت و گذاشت پیشم. برای خودشم ریخت و برد سر میزتوالتش .شروع کردم به نصب. همونطور که گفتم موقعیت تخت هما دقیقا پشت کامپیوتر بود و از طرف در اتاق هم پشت در محسوب میشد.روبروی در بین کامپیوتر و تخت میز توالت هما بود. بارها و بارها جلوی آینش رفته بودم . دیده بودم که چه تجهیزات آرایشی کاملی داره.نصب ایکس پی هم توی مرحله ای بود که میخواست فایلهاشو کپی کنه. توی این حالت بیکار شدم . میدیدم هما به خودش میرسه. طاقت نیاوردم. بلند شدم. رفتم جلو. از توی آینه منو دید. داشت ریمل میکشید. خودش زیبا بود و با آرایش فرشته. لبخندی زدم.پرسید: چی شد؟ گفتم: داره نصب میشه. کارش(هما) تموم شده بود . من شربتمو خورده بودم. لیوانو برداشتمو به دهنش نزدیک کردم و با دست راستم کمرشو گرفتم. کمرش باریک و گوشتی بود . چاق نبود ولی لاغر هم نبود. همونطور که توی آینه میدیدمش شربتو بهش میخوروندم. یه لحظه سرشو به طرف من کرد و در حالی که دهن و لبش شربتی بود لبم و گرفت و باز هم مکیدیم. ماتیک نمالیده بود. لیوان شربت رو از دستم گرفت و گذاشت روی میز. میز خیلی نزدیک به تخت بود. بهم گفت : من مدتهاست که آرزوی آغوشت رو دارم. به شوخی گفتم : دلت دودول میخواد؟ خیلی جدی گفت : خیلی بیشتر از اینکه فکرشو کنی. شکم بیشتر از قبل قوت گرفت. اولش منو داماد خودشون میدونن. منو با دخترشون تنها میذارن. دخترشون منو با صحنه های مختلف تحریک میکنه و دست آخر هم از من سکس میخواد تا ارضاش کنم. گفتم : آخه تو دختری. گفت: تو هم که راه های ارگاسم ما دخترها رو خوب بلدی. فکر کردم یکدستی زده تا ببینه من چی میگم. برای اطمینان پرسیدم : تو از کجا میدونی؟ خودشو بیشتر بهم چسبوند و گفت : وقتی برای دوستات توی دانشگاه جلسه مشاوره میذاشتی. گفتم : تو که اونجا نبودی . گفت: من که نه ولی لیلا محجوب که اونجا بوده. گفتم : مگه با اون دوستی. گفت: اون شما رو برای کلاس معرفی کرد و گفت کدوم آموزشگاهی. لیلا دختره خیلی فضولی بود و دو سال از من کوچکتر بود ، هما هم دو سال از من کوچکتر بود. پرسیدم : من تا حالا مشاوره با دخترها نداشتم . گفت زیر زبون دوست پسرشو که تو جلسه بوده کشیده که شما چی بهم میگید. فهمیدم کیو میگه ولی وقتی اسم پسره رو پرسیدم نگفت. پس این مدتهاست که منو میشناسه. لباش لرزش عجیبی پیدا کرده بود. به قول شما بر و بچ نویسنده درجه حشرش زده بود بالا. دیگه حرف زدن براش سخت بود و نفس زدنش تندتر شده بود. دستهاشو پشت شونه هام از زیر بغلم قلاب کرد. من هم دستهامو دور کمر باریکش بهم گره زدم.لبهامون در هم . زبانهامون روی هم. خودشو کشید سمت تخت . با یک اندکی هل روی تخت افتاد و من هم روی هما. خودشو کشید سمت بالای تخت. متوجه شدم که در همون حالت دمپاییهاشو هم در آورد. دمپاییهاش ابری و رو فرشی بود. روش خوابیده بودمو بوسه میگرفتم. فشاری بهم آورد و منو چرخوند ولی نه کامل. طوریکه به پهلو در کنار هم خوابیده بودیم.دست راستم زیر سرش بود. با دست چپم از بالا تا پایین پشتش دست میکشیدم. گرمای وجودش منو از جلو گرم میکرد و احساس اینکه سوتین داره ، شورت هم به پاشه منو از پشت تحریکتر. شانس آوردم اتاقش به اندازه کافی گرم بود و بخاری هم کم شعله بود. گرمای من و او از شدت جریان شریانی ما بود. با صدای محکم باز و بسته شدن دری به خودمون اومدیم. اون شب باد پاییزی میومد و هر از گاهی شدید میشد و زوزه میکشید. صدا صدای در پنجره بود. گفت: چیزی نیست . ولش کن. ساعتمو نگاه کردم . ساعت 5 یا 6 دقیقه به 10 بود. از حالت دراز کش بلند شدم . پرسید چی شد؟ گفتم: ساعت 10 دیگه باید برم. تا برسم خونه 12 میشه. گفت: فردا جمعه است تا ظهر میخوابی. اون هم از جاش بلند شد و دستشو انداخت دور گردنم. گفت: من امشب بیش از هر زمان دیگه ای بهت احتیاج دارم. دیدم عجب جمله ادبیی گفت. پیش خودم گفتم: ایول ، ایول به احتیاجت. تو صورتش نگاه کردم . دست چپمو آوردم بالا و چونش رو به سمت بالا حرکت دادمو توی یک چشم برهم زدن و با فشار ناچیزی با هم خوابیدیم. یواش روش خوابیدم. لبمو جدا کردم و به چشماش خیره شدم. یکی از قسمتهایی که کمتر در سکس ازش بهره میگیرن بینیه. مطالعاتم به خوبی داشت ورق میخورد. نوک بینیمو به آرامی به نوک بینیش میمالیدم و سرم رو هم به اینطرف و اون طرف حرکت میدادم. بر گونه هاش بوسه میزدم . لب میگرفتم. با بینی نفسهامون رو یکی میکردم. منو سفت چسبیده بود. بدن مقاوم و گوشتیی داشت. ولی همچنان لباس، حایل من و او بود. میدونستم که سکس نباید یک طرفه ارضا بشه. خودمو به سختی فشار میدادم تا آبم نیاد. پاهام رو از روی پاهاش دادم کنار. فکر کرد میخوام برگردم. انگار منتظر بود. فشاری داد و من هم فهمیدم . خودمو سبک کردمو چرخیدم. الان اون روی من بود و حرکات منو تکرار میکرد. سعی داشت ادامه بده ولی لباسهامون مزاحم بود. خودمو کشیدم بالا . پشتم بالشی بود که قوس کمرم رو پر میکرد. قوس کمرم به اندازه ای شده بود که میتونستم انگشتهای پاهام رو ببینم. البته هما در ناحیه کیرم نشسته بود. فشار روی کیرم نبود و الا از کمر میشکست. شروع کرد دکمه های پیراهنم رو دونه دونه باز کرد. وقتی دکمه های پیراهنم باز شدند با دو دستش تمام سطح سینم رو مالش داد. از روی زیر پوش بود . +++ ادامه دارد +++
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است

ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
     
  
مرد

 
شب شراب ۳

متمایل به پایین زیر پوشم شد تا اونو در بیاره. زیر پوش توی شلوارم بود و گیر کرده بود. کمربندم رو هم لیس زد و بازش کرد. دکمه شلوارم رو باز کرد. ولی نتونست زیرپوشم رو دربیاره. مخصوصا کمکش نکردم تا حس یافتن رو در او دو چندان کنم. زیپ شلوارم رو پایین کشید. کیرم کمی تکان خورد. چون در حال شق نیمه کامل بود برجستگیش کاملا دیده میشد. گفت: جریانت بیدار شده. این کلمه بین ما توی جلسه های دانشگاه مرسوم بود. کار، کار لیلا فضوله بود. هما ادامه داد به لمس کیرم. گفتم : حالا موقع شیر دادنش نیست. زبانی با نفس عمیق روی کیرم از روی شورتم کشید و بالا اومد. کمرم رو کمی دادم بالا زیر پوشم آزاد شد. با دو دست زیر پوشمو رو به بالا میداد تا به نافم رسید. شروع به لیسیدن کرد و همزمان زیرپوشم رو بالا داد. اولش قلقلکم اومد ولی بعد داغی نفسش منو از خود بیخود کرد.به سینه هام که همون ممه هام باشه رسید. با نوک زبان نوک اونها رو چند بار لیسید. حشر مردها در این نقطه مشابه زنهاست. به سمت جلو تکان خوردم و تقریبا نود درجه نشستم. زیر پوشم رو کامل در آورد. از فرصت استفاده کرد و پاهاشو در پشت من جمع کرد حالا من در بین پاها و بدن او محصور شده بودم. شروع کردم دکمه های پیراهنشو باز کردم . سوتین قرمز رنگی هوش از سرم ربود. مثل گرگی که به طعمه اش رسیده باشه از دهنم آب میچکید. پیراهنشو تا عقب بردم. خودش ادامه داد و اونو در آورد. لباسهامون رو به طرفی پرت میکردیم. اما نه روی تخت. سفت بهم چسبیدیم. وضعیتش طوری بود که سرش روی شونه هام میخوابید. پشتم رو همراه با لیسیدن پشت شونه هام لمس میکرد. دستمو لای بند سوتینش انداخته بودم و در اون تنگنا نوازش میکردم. در یه لحظه بندها رو ازهم جدا کردم. و سوتینش آزاد شد. کمی رو به عقب شد و من به راحتی در آوردمش. سینه های درشت و داغی داشت. قلبم به شدت میزد. قبل از اینکه بگیرمشون خودش گرفت و هر کدوم رو به سینه هام میمالوند. میگفت :بخورش. بخورش . سرمو بردم جلو. وضعیت کمرم بد بود. روبه سمت تخت دادمش و او دستهاشو روی تخت گذاشت . تکیه گاه بدنش شد. شروع به مکیدن و لیسیدن کردم. ولی کمربند و شلوارم اذیتم میکرد. چاره ای نبود . کاملا خوابوندمش. و دستمو بردم به کمر کشی شلوارش . آهسته و آروم به سمت خودم کشیدم. پاهاش رو از پشتم آزاد کرد و من براحتی شلوارش رو در آوردم. لذت در آوردن شورت به اینه که روی هم با هم در بیاریم.حالا او بود و یک شورت. بیفاصله بلند شد و روی من خوابید. حالا نوبت شلوار من بود. شلوارم تنگ بود ولی هم پاهام رو بالا دادم هم کمک به در آوردنش کردم. میخواست با شورتم پایین بکشه. ولی کمر شورتم رو گرفتم. حالا من بودم و شورتم. از روی شورتم لیس زد به کیر کاملا شق شده ام و سریع بالا اومد. همدیگر رو محکم در آغوش داشتیم. برش گردوندم. بالش مهیا بود و زیر سرش بود. کیرم رو با شورت با کسش توی شورت تراز کردم. و آرام آرام بالا پایین میرفتم . نفسهاش تندتر میشد. هنوز کورس سینه هاش تموم نشده بود. نوکشون رو با دستهاش گرفته بود و فشار میداد. صورتش رو با صورتم پرستش کردم. زیر گردنش رو میبوییدم و میبوسیدم و میلیسیدم. به سینه هاش میرسیدم. دستهاشو برده بود کنار و منتظر بود. دستهام رو زیر بغلش گذاشتم و ستون کردم. فهمیدم از موی زیر بغل خبری نیست. سینه هام رو روی سینه هاش گذاشتم. و باز بالا ،پایین کردم و فشار میدادم. ضربان قلبش سریعتر شده بود. رو کسش نشستم ولی فشار روی دو پاهام بود. با ناخنهام سینه هاش و اطراف سر پستونها رو حرکت رفت و برگشتی میدادم. این کار نوک پستونها رو شقتر میکنه.جیغ میزد ولی کوتاه. با این کارم نوک پستونهاش تقریبا 1 سانتیمتر بیرون زده بود. با زبان و دندون گاز میگرفتم و میمکیدم. ادامه دادم و ادامه دادم و شدت حرکت زبانم رو زیاد کردم . با دست محکم گرفته بودم و با فاصله فشار میدادم. شرطیش کرده بودم. ولی من خسته شده بودم. خودش این تجربه رو نداشت وقتی فاصله میانداختم خودش دستشو جلو میاورد. وقتی یه بار این کارو کرد. پیش خودم گفتم : نکنه لیدوکائین یادم بره. چه میشه کرد. اولین سکسم بود و بی برنامه. از رو تخت چرخیدم که دستم به کیف که پایین تخت بود برسه. چشمم به پارچ شربت افتاد. دستمو دراز کردم . لیوان روی میز توالت هما بود که به تخت هم خیلی نزدیک بود. برداشتمش و سه چهارمش رو از پارچ شربت که حالا روی عسلی کوچکی که بین میز و تخت بود پر کردم. پماد فراموش شد. دوباره روی کسش نشستم. از توی لیوان کمی روی سینه هاش ریختم و کاملا لیس زدم. پایینتر اومدم و نافش دنیای دیگه ای داشت. دستهاش رو از نوک انگشت میلیسیدم. از زیر بغلش نگذشتم. اسپری زده بود و خوشبو. فعالیت دست چپم رو بیشتر کردم.با دست راست زیر گردنشو گرفته بودم و با زبان میمکیدمو با دست چپ از روی شورتش کس نوازی. نمناکی رو احساس میکردم که از عرق نبود. دیگه پاهاشو از زیرم در آورده بود. بالش کوچکی داشت پیش بالشش بود. برداشتم زیر کونش گذاشتم. کونش اومد بالا. به حالت ایستاده از زانو شکسته بادست چپ پای چپشو قائم کردم. با دست راست نوازش کردم تا سر انگشتان . سکس پا رو زیاد دوست دارم واگربا زیبایی ترکیب انگشتان و ظرافت انگشت شست همراه باشه لذتش برام دو چندانه. هما از اونها بود. پاش حمام رفته و تمیز بود. وقتی دید میخوام زبون بزنم. دستشو برد عقب و از روی دسته بالا سر تخت لیوان شربتو به من داد. خودم بهش دادم ،گذاشت اونجا. از این حرکتش خیلی خوشم اومد. به طرفش رفتم روش خوابیدم و بوسه گرفتم. به چشمام نگاه کرد و گفت: وجودم برای تو ، هممو بخور. خودمو جدا کردم. لیوانو گرفتم . روی پنجه های پای چپش ریختم و به سمت زانو و کشاله ران لیسیدم همانند سگ گرسنه. پای راستش رو همینطور. حشرش داشت سر میرفت. با کف دست راستش به کسش ضربه میزد میگفت : زود باش بخورش. پاهاش رو توی بغلم گرفته بودم. از زانو روی شونه هام خم شده بودند. بادست کمرشو به سمت خودم کشیدم و شورتشو که حالا واقعا خیس شده بود بیرون کشیدم و سر جای خودم بلند شدم. ازبالا او رو میدیدم . لخت لخت لخت. ولی بسیار دیدنی بود. با دست پاهاشو بازترکردم. از اون فاصله کس صاف و تراشیدشو دیدم. پاهاشو که رها کردم سریع بلند شد نشست و در اون وضعیت من، شورتمو پایین کشید. خودم با پا خواستم پرتش کنم. ولی پام خورد به لیوان شربتی که خالی شده بود و من با پاهای ظریفش خوردم. میدونستم پایین تخت لباس زیاد روی همه . با پا شورتم و لیوان رو انداختم پایین.کیرم توی دستهاش بود. زانوهام رو شکستم تا راحت تر باشه. ازیر کیسه بیضه هام یا همون تخمهام شروع به لیس زدن کرد. وقتی زبان میکشید انگار جان و وجودم رو به دهانم میرسوند. اگر آدم توی اون لحظه جونش بالا بیاد واقعا لحظه شیرینیه.کم کم از من خواست تا دراز بکشم. حالا سر او لای دو پای من بود. کیرم رو روی صورتش میکشید . آرام آرام. با فشار به کشاله های رونهام سعی میکردم ارادمو تقویت کنم. دیگه کمرم نمیتونست قوس داشته باشه چون من برعکس حالت اول دراز کشیده بودم. فقط دستهام موهاشو میتونست بگیره. با گرفتن موهاش سرعت ساک زدنش رو که دیگه شروع کرده بود کنترل کردم. دقایق زیادی شد که ساک میزد.به خودم گفتم : بار اولی، عجب کمری داری. خودمو چشم زدم . آبم تکانی خورده بود. بلند شدم و تقریبا در حالت نشسته موهاشو گرفتم و از کیرم جدا کردم. سرشو بیشتر عقب دادم. موهاشو هرگز کشیده نشد. چون با دستم همراهی میکرد. لبمو چسبوندم و آب مذی مکیده شده در دهنشو مکیدم و زبانهامون روی هم بود.با فشار لبم بر لبش، و سرم به سرش خوابوندمش . و بی معطلی محل کونش رو روی بالش کوچیکه تنظیم کردم. با اینکه پاهام از بغل تخت پایین افتاد ولی راحت دو لب کسش رو باز کردم. بسیار صاف تراشیده بود. با جان و دل میمکیدم . با انگشت میانه دست راستم به خوبی چوچولش رو پیدا و حسابی مالیدم. نفس میزد. جیغهای کوتای میزد. با زبون ناحیه لبهای داخلیو خوب خیس کردم. در وضعیتی که داشتم با انگشت و زبان جیغشو در میاوردم. دست نوازشی به سرم کشید. بعد گونه چپم رو. دست راستش بود. زبان رو دور کردم. به دستم رسید و محکم گرفتش. کسش اونقدر لزج شده بود که با دیدنش چند بار آبم خواست بیاد ولی خودمو کنترل کردم. اون یکی دستش رو هم آورد و محکم دو دستی دستمو گرفت. یه آن که خودمم نفهمیدم چی شد گفت: بکن توش و انگشت من تا ته رفته بود توی کسش.کمی ترسیدم از پردش . بی پرده بود . چون اینبار قوس کمر او روی بالش بود سرمو بلند کرد گفت : بذار توش من اپنم. منو بکن. نگاهش التماس بود و من پر از پتانسیل سکس که هنوز تخلیه نشده بود.دیگه راه برام هموار شده بود.با یک انگشت ، دو انگشت، سه انگشت کسش رو در مینوردیدم. وقتی کاملا خیس میشد به دهنش نزدیک میکردم و او تک تک انگشتهایم رو میمکید. چند بار نزدیک کردم ولی خودم خوردم. با زبان شدت ساکم رو بیشتر کرده بودم. با نوک زبان به چوچولش ضربه میزدم. رانهاش توی دستم بودو جیغ هم میزد. تا اینکه لرزید . دو بار به شدت و یک بار با موج کمتر. از ارگاسم بود. کمی باز ادامه دادم و بعد خودم رو کاملا روش کشیدم. احساس لرزشش رو میخواستم به من هم بده گفت : باز هم میخوام. اینبار دیگه نوبت سکس مهبلی بود. چون طوری خوابیده بودم که فقط پای چپش لای پاهام بود رانش رو بین پاهام قفل کردم و به سمت بغل تخت خم شدم. از کیفم لیدوکائین رو برداشتم. وبهش دادم . اونهم بازش کرد و مقداری به کف دست راستش زد و کم کم کیرم رو با اون نوازش کرد. کاندوم در کار نبود. در حالی که میمالید گفت: کاندوم بابام هم تازه تموم شده. در حالی که کیرم در دستش بود و داشت میمالید به پهلو خوابیدیم. لب باز بهترین آغاز بود. حدود 5 دقیقه توی این وضعیت بودیم. کیرم سر شده بود. بهم گفت کمی مرطوب کننده بد نیست. بلند شدم و با نشانیی که داد از توی جعبه میز توالتش بهش دادم. کمی به کف دستش مالید. به گونه ای دراز کشیدم که وضعیت 69 مهیا بود. با دست کونش رو گرفتم و چرخوندمش . کسش روی دهنم بود و من میلیسیدم. هما کیرم رو همچنان میمالوند. حس میکردم که آب مذیم رو با نوک زبان میخوره. من کسشو با زبان به خوبی خیس کردم. و با انگشت رطوبت کسشو با آب دهنم دوبرابر. طعم سیر نشدنیی داشت. با دست راستم به کنار کپلش زدم ، بر گشت و دراز کشید. با چرخشی روش قرار گرفتم. کیرمو با دست گرفتم و چند بار سرشو به کسش مالوندم. میگفت: بذارش تو . بذارش تو. پرسیدم: مطمئنی؟ گفت: آره ، قرص خوردم. به آرامی فرستادمش. تا نیمه رد کردم دوباره در آوردم و مجددا تکرار. اینبار تا ته رفت. با وجود اینکه سر کننده زده بودم ولی هیجان بار اول منو نگرانتر کرده بود. کمی مکث کردم . تقریبا بدنم رو از بدنش جدا کردم و شروع به تلمبه زنی کردم. نرمترین و زیباترین لحظات برای من بود. کم کم دست چپم رو تکیه گاه قرار دادم و با دست راستم چوچولش رو میمالیدم. به شدت. دوباره حالاتش تکرار شد. جیغهای کوتاه، و همزمان به تلمبه زنی ادامه میدادم. خودم رو بهش نزدیکتر کردم و کاملا روش خوابیدم. ولی باز تلمبه میزدم. با مکث کوتاهی به روی خودم برش گردوندم. بلند شد نشست و با حرکت بالا و پایین و سینه کشیده رو به عقب و جلو میرفت. صدای ضربه های ناحیه کیرم با ناحیه اطراف کسش سکوت اتاق رو می شکست. کسش رو از کیرم جدا کرد و خودشو کمی عقب کشید. به سمت کیرم خم شد. فکر کردم میخواد ساک بزنه . ولی با کیر چرب من؟ ولی نه . تف داغی روش انداخت و با دست به همه کیرم رسوند. بعد بالا اومدو کیرم رو به کسش هدایت کرد.شروع به حرکت کرد و من هم چوچولش رو بی نصیب از مالش نگذاشتم. متوجه شدم حرکتش به سمت بالا فاصله مناسبی برای حرکت من هم ایجاد میکنه. برای راحتی بالش کوچیکه رو کشیدم گذاشتم زیر کمرم و حرکتم رو با حرکت کس او تنظیم کردم. پس از چند دقیقه خودش رو انداخت روی من . به پهلو چرخیدیم. لبهاشو با لبم گرفتم و بوسیدم. در حالی که دست چپم رو توی شکاف داغ کونش حرکت میدادم. گفتم: کونت برای آبیاری من مطمئنتره. گفت: آخه درد داره. گفتم : نمیذارم دردت بیاد. و بعد برگشت و من روی دشت دو تپه ای قرار گرفتم. پمادم رو برداشتم و خودم به کیرم مالیدم. زیاد شد. ولی بهتر. چاک کونش رو باز کردم . کسش از اونجا هم دیدن داشت. روی شکاف کسش گذاشتم و با فشار کمی، رفت تو. گفت: دیوونه! اون کسم. گفتم: فعلا همینو میخوام.و واقعا هم همونو میخواستم. درازکش به روی پشتش خوابیدم. کمی پاهاشو در عرض باز کرد. تا راحت تر تلمبه بزنم. در همون وضعیت دستهامو بردم زیرش و پستونهاشو گرفتم. خوشش میومد. با دو دستش که از آرنج جمع کرده بود به سینه هاش فضای بیشتری داد.نوک پستونها مرحله بعدی بود. کار تقریبا سختی بود ولی شدنی بود. گرمای کپلها به همراه نرمی و انعطاف پذیری اونها انزالم رو نزدیکتر میکرد. ولی من الهه خودم رو پیدا کرده بودم. نمیخواستم به این زودی رهاش کنم. کیرم رو در آوردم. و سرش رو که البته لزج بود فشار دادم. کمی هیجانم فروکش کرد. کیرمو گذاشتم لای چاک کونش. به سمت جلو متمایل شدم. بعد با دستهام از گردن و شونه هاش شروع به تریس( Trace ) کردم. دست میکشیدم. سرمو نزدیک گوشهاش بردم. بعد از نوازش و مکیدن در گوشی بهش گفتم : نگفته بودی اپنی.صدای خندش رو شنیدم. گفت: برای تو که بد نشد. پتانسیلم اجازه تصمیم بهم نمیداد. موهای بلندشو نوازش کردم. و بعد کمرش. تا به کپلها رسیدم. کیرم دیگه توی چاکش نبود. با دست می مالوندم. با زبان لذتش برام دوچندان شد. اینکار رو فهمیده بودم دوست داره. خودش زانوهاشو کشید زیر شکمش ولی زانوهاش زاویه دار بود بطوریکه سینه هاش کاملا روی تخت بود. کونش بالا تر سطح بدنش. کار برای من راحت بود . واقعا سپید و تمیز بود. شروع به لیسیدن کردم. سعی میکردم از چوچوله شروع کنم ولی کمی سخت بود. به سمت سوراخ کونش میومدم.یکی دو بار تف کردم و با انگشت میانه جا باز میکردم. میگفت: آیی. آی. آیی. دو پماد نزدیک دستم بود. مرطوب کننده رو برداشتمو کمی روی سوراخش زدم و با انگشت کرم ها رو پخش میکردم. به اطراف دیواره چاکش هم زدم. دیگه آماده برای پذیرایی کیرم بود. حسابی چرب شده بود. تفهام رو قبول نمیکرد. تفهام سر میخورد. با کمی فشار کونش رو پایین آوردم تا هم سطح بدنش. کیرم شق کامل بود. به خودم میبالیدم که تا اون لحظه با ادب بوده و تف نکرده. تف کردن کیر کار بدیه. لیدوکائینه نصف شده بود. بخودم گفتم: تو دیگه چقدر توی کفی. پماد خودمو مالیدم. و بعد کمی به اطراف سوراخش زدم. و کمی هم بداخل دادم. اگر مرطوب کننده نزده بودم لیدوکائین سوزش کمی ایجاد میکرد و حال اینکه دیگه سوزش نداشت. با سر کیرم تمرین ورود به سوراخ میکردم. فقط میمالوندم. فشار هم کم میدادم. ولی نمیفرستادم تو. تاخیرم برای اثر درست دارو بود. بعد کمی فرستادم. هنوز حسش نکرده بود. تا 4 سانتی متری چیزی نگفت . من هم چندین بار که فکر میکنم بالای 10 بار بود تا همون اندازه در آوردم و رد کردم. بعد بیشتر کردم. آ......ه،آ...........ه، آ.............یی. شنیده میشد. خودمو مسلط کردم و شروع به تلمبه زنی. محکم کمرشو گرفته بودم. یواش یواش سرعت تلمبه زنیم رو بیشتر کردم. حالا فهمیده بودم چرا مردها کون رو با وجود انی بودنش ترجیح میدن. هم تنگه ، هم مطمئن. متوجه موهای زیبا و بلندش شدم. متمایل به جلو شدم گرفتمشون و سرشو کشیدم به طرف خودم و در همون حال تلمبه هام رو شدیدتر کردم. فقط جیغ میزد با فرکانسهای مختلف. خودشو به سمت جلو میکشید تا دردش کم بشه و این باعث شده بود پاهای جمع شدش از زیرش آزاد بشن. یک مرتبه خودشو ول کرد. کاملا روی تخت افتاد. ترسیدم از درد بیهوش شده. ولی قبل از عکس العمل من شروع به عقب و جلو کرد. وای چه لذتی داشت من میرفتم اون میومد. من به جلو او به عقب. باز هم وای. کاش الان اینجا بود. پای راستش رو کوتاه تر از پای چپش جمع کرده بود و حرکتش بهتر شده بود. من هم پاهام خوب جایگیری کرده بودند. دیگه کمرم تاب تحمل نداشت. بارها کیرم رو نصیحت کرده بودم تف نکنه. آخرین نصیحت رو کردم. در آوردمش.پاهای قشنگ و نازش رو گرفتم چرخوندم. حالا صورت زیباشو میدیدم. کشیدمش به سمت خودم. سرش کاملا روی تخت خوابید. روی سینه هاش نشستم. کیرمو لای قعر پستونهاش گذاشتم. با دستهاش کمک کرد تا پستونهاش بهم نزدیک بشن. عرصه بر کیرم تنگ شده بود و چاره ای جز فرار نداشت. جلو و عقب. به زیر پستونهاش ضربه میزدم. نفسهاش شبیه کسی شده بود که زیر دوش آب سرد رفته باشه. بد نیست امتحان کنید. کیرمو کشیدم رو به عقب و کاملا روش خوابیدم. محکم همدیگر رو گرفته بودیم. بهش نگاه میکردم. وای خدایای من! زیباتر از این دختر باز هم توی جهان هست؟ پرسیدم : آبمو میخوری؟ گفت: نه . بریز تو کسم. خونده بودم بعد از سکس مقعدی ، سکس مهبلی عفونت سازه. ولی باز هم تکرار کرد. آدم عاشق، توی سکسش هم، همه چیز رو برای معشوقش میخواد. باز تکرار کرد. تعلل میکردم. گفت: گفتم که قرص خوردم. دیگه چاره ای نبود. گذاشتم توی کسش و تلمبه زدم. طوری خودش رو به من چسبوند که کسش به تمام ناحیه شکمم چسبیده بود. کمرهامون رو بالاتر دادیم. محکم توی بغل هم . تلمبه میزدم . هما هم حرکت میکرد. آبم داشت تمام وجودم رو شعله ورتر میکرد و شعله های وجودم مثل کوره ای پر از آتش که درشو بسته باشن راه فرار پیدا میکرد. به صورت مهربونش نگاه کردم و یه لحظه دیدم خندید. و آخ کوتاهی گفت و ناخنهاشو به کمرم بیشتر فرو کرد . البته ناخنهاش بلند نبودند. دیگه آمپرم پرید و آبم هم به کسش پمپاژ شد ولی نه کامل. هیجاناتم داشت تخلیه میشد. حس کردم تخلیه شدم. کیرم رو کشیدم بیرون. پایین کیرمو گرفتم که با تکونش سیکل تخلیه رو کامل کنم که کیرم پمپ دیگه ای زد ولی جهش نداشت. کیرم با قطرات آخر آبم خیس شد. هما که موقع پمپاژ سرشو بالا آورده بود که لب بهم بدیم. کیرم رو میدید. و آب آخر رو هم دیده بود. هوسی شده بود. با دست کپلهای کونم رو به سمت خودش کشید. گفت: آب میخوام. رفتم جلو و تا گردنش جلو رفتم و شروع به لیسدن آبم از روی کیرم کرد ولی خیلی کوتاه و به اندازه تمیز شدن کیرم بود. دیگه حال ادامه دادن نداشتم. من که در زمان ساک آخر پای چپمو به سمت خودم آورده بودم بعد از ساک آخر آروم آروم پیشش به پهلو دراز کشیدم. لرز معمولی منو گرفت . فکر کردم هما هم کمی لرزید. دست راستم زیر سرش بود. هما توی بغلم . دست چپم رو به پایین تخت از سمت خودم حرکت دادم. بدنم هم کمی چرخید. از شانسی که آوردم اون پایین پیراهن هما بود. آوردم و کشیدم روی تن هر دوتامون. کلمات کوتاهی به هم میگفتیم که سرشار از رضایتمون بود. هر دو ارگاسم شده بودیم. دلم میخواست تا صبح با هما بخوابم ولی همش به خودم میگفتم : بلند شو برو خونه مهمونی کافیه. ساعت نمیدونستم چنده. و نفهمیدم که چقدر خوابیدیم. البته خواب کامل نبود. در خواب و بیداری هم حرفهای کوتاه میزدیم. از کیر و کس هم میگفتیم. صدای باز و بسته شدن دری ما رو به خودمون آورد. از جا پریدیم بیرون تخت. خدا رو شکر باز هم صدای پنجره بود. باد پاییزی شدید تر شده بود. تند تند لباسهامون رو میپوشیدیم. همه با هم قاطی شده بود. از سر شوخی شورتمو کرد پاش. بهش گفتم: بده به من اذیت نکن دیرم شد. لباسهامونو پوشیدیم. و من آماده رفتن. ساعتم سر میز کامپیوترش بود. قبل از بستن نگاه کردم. ساعت یازده و تقریبا چهل دقیقه بود. نگاه کردم به کامپیوتر نصب ایکس پی در مرحله دوم منتظر تنظیمات کاربر بود. گفتم: بقیه اش رو بلدی ؟ گفت: از اولش هم بلد بودم. وسایلم رو برداشتم و به سمت هال رفتم. پرسیدم: بابا مامانت نمیان ؟ گفت: وقتی میرن پارتی چهار یا پنج صبح میان . پرسیدم : عروسی یا پارتی؟ گفت: وقتی ما رو نمیبرن یعنی میرن پارتی.( باباش پولدار بود و این کار بعید نبود.) یه لحظه یاد اپن بودنش افتادم. اون موقع جای گفتنش نبود. گفتم: از مهمونی امشب واقعا ممنونم. گفت: خواهش میکنم استاد! از پشتش بسته کوچکی که به اندازه جعبه مقوایی ساعت مچی که کادو شده بود در آورد. وقتی اومدم توی هال ، هما دیرتر و پشت سر من اومد. کادوئی رو داد به من و گفت: قابل شما رو نداره ،امیدوارم باز، این طرفها بیایید. تو ذهنم فکر رفتن بودم تا اون موقع شب ماشین پیدا کنم. اصلا به فکر آژانس هم نبودم. هما هم چیزی نگفت. هما تا دم در اصلی با من اومد. گفتم: از امیر جون هم خداحافظی کن. گفت : باشه، بای عزیزم. هوا سرد بود و بادی. تا سر خیابون زیاد راه نبود ولی کوچشون تاریک بود. رسیدم سر خیابون . ماشین نبود. گفتم قدم زنان برم تا به اولین میدان برسم. یکی دو تا موتوری دیوونه که فکر میکنم مست هم بودند به سرعت از کنارم رد شدند. مجبور شدم برم توی پیاده رو. خیابون روشن بود ولی باز هم تاریکی مسلط بود. توی راه به اپن بودن هما فکر میکردم. یکدفعه یاد حرف آخرش افتادم. چرا گفت: امیدوارم باز، این طرفها بیایید. باز همون شک لعنتی سراغم اومد. کادوئی رو از جیب پالتوم در آوردم. در شهر ما هوا اونقدر سرده که مردم از وسط پاییز لباس زمستونی میپوشن. کاغذ کادوش رو پاره کردم. جعبه زیبا و گل و بوته داری داشت. درشو باز کردم. با تعجب دیدم یک کاندومه استفاده شدست. این ور اون ورش کردم چیزه خاصی ندیدم. انداختمش دور. من به اونا بدی نکرده بودم که حالا اونا بخوان اینطوری با نقشه از پیش تعیین شده تلافی کنند. متوجه کاغذ کوچکی که زیر کاندوم توی جعبه بود شدم . در آوردمش . بازش کردم. صدای ماشینی از دور هم منو به سمت خیابون کشید. در حالیکه سعی میکردم در اون نور کم، نوشته روی کاغذ رو بخونم به خیابون نزدیک شدم. دیدم روی کاغذ نوشته: به جمع ما اچ آی وی ها خوش اومدی. از این جمله سرم گیج رفت . جوی آب زیر پام بین پیاده رو و خیابون رو ندیدم و افتادم . اونشب باد، بارانزا بود و توی اون لحظه هم بارون نم نم میبارید. وقتی افتادم فقط نم بارون رو روی گونه هام حس کردم. قطرات بیشتر و بیشتر شد. چشمم رو باز کردم مادرم رو دیدم. پرسیدم: چه طوری اومدی اینجا؟ لیوان آب رو روی سرم خالی کرد. گفت: بلند شو!بسه دیگه، ساعت یازدهه. هنوز هوای مهمونی باهاته. بعد، از اتاقم رفت. تازه به خودم اومده بودم. شورتم از آب منی خیس شده بود. رفتم حموم. صبحانه فقط چای تلخ خوردم. مادرم زیر زبونمو کشید. مقدماتش فراهم شد و توی هفته بعدش جشن نامزدیمون بود. خاطره منو خوندید ولی خواهشا توی نظراتتون بجای کسشعر گفتن به من حدس بزنید از کجای خاطره من در خواب بود. مرسی . همتونو میبوسم. و یاد جمله ای معروف به خیر که میگه: شب شراب نیرزد به بامداد خمار. پایان
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است

ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
مهدی

اسم من مهدی است دوست داشتم از زندگی خودم براتون بگم ، من در یک خانواده کاملاً مذهبی زندگی میکنم ، بابام بازاری بود و مامانم هم یک زن چادری دو تا خواهر هم داشتم که یکی زهرا که پنج سالی از من بزرگتر بود یکی هم زینب که دو سالی از من کوچکتر بود.
من بچه خوب ساکتی بودم . خیلی حرف گوش کن بودم . مامان تا 9 سالگی خودش منو میبرد حمام ولی هیچ وقت خودش لباس رو جلوی من در نمی آورد . من کیر خیلی بزرگی داشتم که مامان چند بار منو برده بود دکتر که ببینه این جریان طبیعی است یا نه ، وقتی به سن 13 سالگی رسیدم کیرم حدود 20 سانت بود و تو بچگی کیرم رو با بچه های دیگه مقایسه میکردیم خیلی بزرگ بود. همون قدر که کیرم بزرگ بود همونقدر هم شهوتی بودم ولی تو اون سن هنوز از سکسی چیزی بلد نبود و با دوستام با کیر هم بازی میکردیم یا وقتی که با خواهرام خاله بازی میکردیم ، با اینکه هر دوتاشون پوشیده بودن سعی میکردم به یک بهانه ای خودم رو به زهرا خواهر بزرگم بمالم.
اون سال اسم مامان و بابا برای حج در اومد و قرار شد برن مکه زیارت برای همین زهرا و زینب رو گذاشتن پیش خاله طوبی که پیر دختر بود و هنوز ازدواج نکرده بود، یعنی گفتن بیاد خونه ما که مواظب اونها باشه. من بدبخت رو هم فرستادن خونه حاج محمود آخوند محلمون که دوست جون جونی بابام بود و یک پسر هم سن و سال من داشت گذاشتن. من که خیلی زد حال خورده بودم آخه اصلان از حاج محمود و خانواده اش خوشم نمی اومد ولی چکار کنم که مجبور بودم . بابام منو برد داد تحویل زن حاج محمود ، فاطمه خانم وقتی بابا من رو برد اول درب زدیم فاطمه خانم پرسید کیه که وقتی بابا گفت حاج کاظم هستم بعد از چند دقیقه درب باز شد یک خانم چادری اومد دم درب که فقط دوتا چشماش پیدا بود . تو دلم گفتم صد رحمت به خونه ما ، حداقل مامان من با چادر است ولی اینطور نیست خدا رحم کنه تو این مدت با اینها باید چکار کنم.
ولی وقتی بابا رفت بعد از مدتی دیدم فاطمه خانم درست است خیلی مذهبی است ولی خیلی با محبت بود. برام شربت و شیرینی اورد و بعد دیدم چادرش رو دور کمرش بست و رفت تو آشپزخانه که غذاش رو درست کنه ، من هم داشتم هیکلش رو ورانداز میکردم ، زن خوشکلی بود ولی یه کمی توپل بود چیزی که میشد با اون همه لباسی که تنش بود فهمید این بود که سینه های بزرگی داشت فکر کنم از مال مامان من هم بزرگ تر بود ولی چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکرد باسن بزرگش بود که خیلی گنده بود، شکم هم فکر کنم داشت ولی خیلی سفید و خوشکل بود. بعد از اینکه کاراش رو کرد گفت: مهدی جان پسرم بیا اتاق بچه ها رو نشونت بدم چمدونت رو بزار اونجا ، لباست رو هم عوض کن لباس تو خونه بپوش که راحت باشی. من هم گفتم : چشم و پشت سر فاطمه خانم راه افتادم و رفتیم تو یک اتاق بزرگ که دوتا تخت دو طرفش بود . دوتا میز تحریر کوچک هم بود که معلوم بود دوتا بچه دارن . فاطمه خانم چمدانم رو یک گوشه گذاشت و رفت سمت دراور که وسط دوتا تخت قرار داشت و یکی از کشوها رو خالی کرد و گفت مهدی جان لباسهات رو در بیار بزار تو این کشو، من هم مشغول خالی کردن لباسهام از تو چمدان شدم ، فاطمه خانم هم رفته بود سراغ درست کردن نهار، کارم که تمام شد ، داشتم اتاق رو بازرسی میکردم که ببینم چی به چی است که یکدفعه متوجه صدای زنگ در شدم سریع رفتنم بیرون از اتاق ببینم کی اومده که دیدم یک دختر و پسر هم سن و سال من هستن . که خاله تا من رو دیدی گفت: مهدی جان بیا به بچه ها معرفیت کنم ، من هم رفتم جلو فاطمه خانم گفت: این سارا دختر گول منه این هم سعید پسر گلم منه بچه ها این هم مهدی است پسر حاج کاظم یک مدتی پیش ما است حالا برید با هم بازی کنید .
ما بچه ها هم رفتیم تو اتاق سعید و سارا دوقلو بودند و هر دو سفید و توپل بودن و خجالتی ، یواش یواش با هم آشنا شدیم و شروع کردیم به بازی کردن ، که صدای درب اومد و حاج کاظم اومدش من و بچه ها رفتیم بهش سلام کردیم اونهم سلام کرد و ما رفتیم کمکه خاله فاطمه که سفره را پهن کنیم، بعد از نهار حاجی رفت خوابید و ما هم رفتیم تو اتاق که با هم بازی کنیم خاله هم اومد و گفت درب رو ببندید که حاجی خوابیده سروصداتون بیرون نیاد.
من به بچه ها گفتم حالا چه بازی کنیم سارا گفت خاله بازی که سعید گفت : نه دوست ندارم یک بازی دیگه من هم گفتم خوب بیا پلیس بازی کنیم ، سعید کیف کرد گفت قبول من گفتم من پلیس میشم تو دزد و سارا هم زنت باشه . اونها هم قبول کردن سعید رفت تفنگ هاشو آورد یکی رو به من داد یکی رو خودش برداشت گفتم: خوب یعنی اینجا فرودگاه است تخت خواب هم هواپیما من هم بازرس هستم و شروع کردیم به بازی کردن و سعید که اومد گفتم: باید بازرسی بدنی بشی و شروع کردم به دستم مالی کردنش و یعنی میخوام بگردمش دستم رو لاپاش میکشیدم و گفتم برو حالا شما خانم بعد شروع کردم به دستمالی سارا اول دست روی سینه هاش کشیدم تازه سر سینه زده بود خیلی خیلی کوچک بود بعد دستم رو کشیدم لای پاش بعد لای کونش بعد گفتم برید، بعد گفتم بچه ها چطور بود بازی خوبیه؟ هر دوتاشون گفتن: آره دوست داریم ، من هم گفتم خوب یعنی دوباره اومدید فرودگاه من بگردمتون اینبار که دیدم اونها دوست دارم من هم خیلی خوشم اومده بود سعید رو شروع کردم دستمالی کردن و وقتی دستم رو لاپاش میکشیدم دستم رو روی دودولش نگر داشتم و گفتم این چیه بزار ببینم و دستم رو کردم تو شلوارکش و دودولش رو گرفتم برای خودم باش بازی بازی میکردم و میگفتم این چیه حسابی که دستمالیش کردم بهش گفتم: آقا این کیه خانم شما است سعید هم گفت: آره گفتم: خانومت هم مشکوک است به سارا گفتم خانم بیا جلو میخوام بگردمت و بعد از سینه هاش شروع کردم بعد رفتم لای پاش بعد گفتم باید ببینم زیر دامنتون چیزی نباشه سارا هم دامنش رو زد بالا من دستم رو میکشیدم روی شورتش هر چی دست میکشیدم دودول نداشت خیلی کنجکاو شدم ببینم مال دخترها چه شکلی است. برای همین گفتم : شما مشکوک هستید باید لباست رو دربار ببنیم چیزی بات نیست. سارا گفت: یعنی چی رو دربیارم گفتم شورتت کافیه سارا هم سریع شورتش رو در آورد من برای اولین بار داشتم کوس میدیدم خیلی برام عجیب بود به سارا گفتم پس دودولت کو؟ که سعید گفت ببینم مگه نداره؟ بعد به سارا گفتم بشین رو تخت و دامنش رو زدیم بالا و منو سعید داشتیم بهش نگاه میکردیم خیلی جالب بود سارا گفت مگه مال شما چه شکلیه که من سریع شلوارکم رو کشیدم پایین و دودولم رو در آوردم و نشونش دادم سارا هم با تعجب داشت بهش نگاه میکرد و یواش یواش شروع کرد به دست زدن بهش من هم شروع کردم به دست زدن به مال اون که دیدم سعید هم دستش رو اورد و به مال من زد گفتم: مگه خودت نداری گفت: مال تو چرا انقدر بزرگ است تو که یکسال از من بزرگتری گفتم: شلوارکت رو در بیار ببینم اون هم شلوارکش رو کشید پایین مال اون خیلی کوچولو بود شروع کردم باش بازی کردن، که یکدفعه متوجه ساعت شدم که ساعت پنج عصر شده سریع پاشدم و گفتم: بچه ها لباسمون رو باید بپوشیم حالا بابا و مامانتون بیدار میشن بقیه بازی یک موقع دیگه. اونها هم سریع لباس پوشیدن و رفتیم تو حالا دیدم خاله فاطمه بیدار شده داره چای درست میکنه حاجی هم بیدار شد که با هم یک چای خوردیم و سارا و سعید به حاجی گیر دادن که بابا بریم پارک بریم پارک ، که حاجی گفت: باشه یکروز دیگه میبرمتون که خاله فاطمه گفت: حاجی امروز که پنجشنبه است امشب که مسجد کاری نداری . بعد حاجی هم قبول کرد، ما هم سریع حاضر شدیم و رفتیم پارک تا ساعت نه و نیم پارک بودیم شام خوردیم و برگشتیم. سارا تا رسیدیم رفت تو تختش و خوابش برد، خاله هم هر چی صداش زد که بیا برو حمام خواب بود. حاجی هم گفت: ولش کن بزار بخوابه حالا من و سعید میریم حمام بعد هم که سعید رو شوستم به مهدی بگو بیاد تو بعد از ما هم تو حمام بکن که امشب شب جمعه است و خیلی کار داریم. حاجی و سعید رفتن تو حمام بعد از ربع ساعت سعید اومد بیرون و گفت: مهدی بابام گفت بیا ، خاله فاطمه هم رو کرد به من و گفت: زود باش عزیزم بیا برون حمام بکن خیلی سرو کله ات کثیف شده، من که خیلی قرمز شده بودم گفتم هنوز حاجی داخل است وقتی اومد میرم ، خاله هم دستم رو گرفت برد سمت حمام و گفت: این حرفها چیه برو حاجی هم کمکت میکنه که خودت رو تمیز کنی. و من رو کرد تو حمام و درب رو بست، یکدفعه متوجه صدای حاجی شدم که گفت مهدی لباست رو در بیار بیا تو وان سرم رو که بالا آوردم دیدم حاجی تو وان نشسته و به من نگاه میکنه ، من که دیدم چاره ای ندارم همه لباس هام رو در آوردم و با شورت شدم که دیدم حاجی گفتم: مهدی شورتت روهم در بیار دیگه کثیف شده خاله برات میشورتش من که داشتم از خجالت میمردم شورتم رو در آوردم از خجالت دودولم خیلی کوچولو شده بود. دیدم حاجی چشمش فقط به دودول من است و از تو وان پاشد که منو ببره تو وان دیدم حاجی لخت لخت است دودول حاجی رو که نگاه کردم فکر کنم 10 یا 12 سانتی بود تو دلم گفتم این اگه شق بشه چی میشه که با دست کشیدن حاجی به کونم از هپروت در اومدم و با هدایت حاجی رفتم زیر دوشت بعد از کمی دوش گرفتن حاجی گفت: بزار با صابون بشورمت و شروع کرد با صابون بدنم رو صابونی کردن و وقتی کمی با کیرم بازی کرد کیرم از حالت کوچولی در اومد و یه کمی نرمال شد که حاجی گفت: خوب شق کرد بعد گفت دولا شو باید کونت رو بشورم ، من که دیدم چاره ای ندارم دولا شدم دیدم حاجی داره با انگشت میکنه تو کونم ، خیلی درد داشت. که به حاجی گفتم داری چکار میکنی نکن خوشم نمیاد ، که حاجی گفت: پسرم باید تو کونت رو هم برات بشورم ، که من خیلی حرصم گرفته بود . گفتم : حاجی حالا من میخوام شما رو بشورم ، حاجی که دید داره ضایع میشه گفت: باشه خوشحال هم میشم ، بعد صابون رو به من دادن من هم اول یه کمی کمرش رو صابون زدم بعد سینه هاش رو بعد هم شکمش رو بعد بهم گفت: حالا بیا کیرم رو بشور برام ، من که متوجه نشدم چی گفت ، بهش گفتم: چیت رو بشورم . که حاجی با لبخند گفت : همون دودولم رو میگم و دستم رو گذاشت رو کیرش و گفت: اینطور اینطور که بعدان فهمیدم داشت یادم میداد براش جق بزنم بعد کیرش شق شق شد فکر کنم به 14 سانتی رسید (یواش یواش فهمیدم که حاجی تیز کرده ترتیب منو بده ) وقتی دیگه کیرش تا آخر شق شده بود گفت: مهدی حالا باید با دهنت دودولم رو مک بزنی که تا صابونیهای که رفته توش در بیاد، من که ترسیده بود نمیدونستم چکار کنم با پرویی گفتم حاجی هنوز کونت رو نشستم بزار اول کونت رو بشورم ، حاجی که دید داره ضایع میشه گفت: باشه من هم بهش گفتم: دولا بشو که راحت تر بشورمت بعد از این که حسابی کونش رو کفی کردم انگشتم رو کردم تو کونش ، که یک دفعه حاجی پرید بالا گفت داری چکار میکنم گفتم تو کونتون را میخوام بشورم حاجی که خودش این حرفها رو زده بود نمیتوانست کاری کنه گفت: پس خیلی یواش باید بشوری و من شروع کردم به انگشت کردن حاجی ، انگشتم رو راحت تا ته میکردم و در می آوردم حاجی سوراخش خیلی کشاد بود . یواش یواش داشت خوشم می اومد و برای خودم بازی میکردم با سوراخ حاجی که یواش یواش حوس کردم دوتا انگشتم روبکنم تو دیدم حاجی هیچی نمیگه فقط میگه مهدی فشارش بده تا ته بعد دقت کردم دیدم حاجی داره با کیرش بازی میکنه پس خودم هم شروع کردم به بازی با کیرم که حاجی گفت: بسه حالا بیا دودولم رو توش رو بشور که وقتی دستم رو در آوردم و اون برگشت تا کیر منو دید از تعجب داشت شاخ در می آورد، و دست کرد کیر منو گرفت و گفت: پسر این دیگه چیه و کیر خودش روبه کیر من چسبوند و داشت مقایسه میکرد بعد گفت: بزار برات توش رو بشورم و کیرم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به خودن و لیس زد انقدر خورد که به حاجی گفتم : دارم یه جوری میشم حالم خوب نیست. حاجی که فهمید اوضاع از چه قرار است گفت: بزار درستش کنم و دولا شد و کیرم رو گرفت گذاشت دم سوراخ کونش و گفت: مهدی فشارش بده تا زود خوب بشی، من که از دوستام شنیده بودم که کردن چطور است چون کلاس دوم راهنمایی بودم درست بود کون نکرده بودم ولی بهم گفته بودن برای همین فهمیدم حاجی رو باید بکنم، سریع با تمام زوری که داشتم کیرم رو فشار دادم تو کون حاجی تا کیرم رفت تو حاجی دادش در اومد من چون فقط شنیده بودم و تا حالا نکرده بودم یادم اومد که حالا باید کیرم رو جلو و عقب بکنم برای همین با تمام قدرت شروع کردم به عقب و جلو کردن کیرم حاجی دیگه داشت ناله میکرد ولی جالب بود هیچ سعی نمیکرد که کیرم رو از تو کونش در بیار بعد از چند تا جلو و عقب دیدم خودش با تمام وجود داره جلو عقب میکنه که یک دفعه احساس کردم تمام وجودم داره از تو کیرم می ریزه بیرون وقتی آبم اومد وداشت میریختم تو کون حاجی کیرم رو از تو کونش در آوردم و با تعجب دیدم که یه شیره سفیدی داره از کیرم میریزه و تمام قدرتم داشت از بین میرفت دیگه نمیتوانستم تکان بخورم ، نمیدونستم چه بلایی سرم اومده کم مونده بود گریم بگیره به حاجی گفتم: چه بلایی سرم اومده که حاجی در حالی که داشت با انگشتش به کونش ور میرفت مثل اینکه خیلی محکم کرده بودمش و دردش گرفته بود گفت: چته ؟ هیچی نشده این نشونه این است که مرد شدی حالا بیا خودت رو بشور و برو بخواب و به خاله بگو بیاد پیش من کارش کارش دارم، من خودم رو شستم و حوله دورم کردم و رفتم بیرون خیلی خسته بودم اصلان جون بیرون رفتن نداشتم، که حاجی داد زد فاطمه بیا مهدی رو ببر، خاله فاطمه هم اومد در رو باز کرد و اومد دست منو گرفت و گفت بیا بیرون میخوام عزیزم که صدای حاجی اومد که گفت: یکی از اون نوشانبه انرژی زا ها رو بده بخوره که سرحال بیاد، خاله هم منو برد یک نوشابه انرژی زا بهم داد من سرحال تر شدم و بعد منو برد تو اتاق بچه ها گفت: جات رو کجا بندازم که سعید که هنوز بیدار بود گفت: مامان میشه منو مهدی تو تخت من بخوابیم؟ خاله هم گفت باشه لباست رو عوض کن برو پیش سعید بخواب و به ما شب بخیر گفت و رفت
بعد صدای خاله رو شنیدم که به حاجی میگفت: با بچه مردم چه کار کردی که انقدر بیحال بود نکنه کونش گذاشتی تو خجالت نمیکشی این بچه امانت دست ماست. که صدای حاجی اومد که گفت: من با اون هیچ کاری نکردم اون کون من گذاشته . که بعد مثل اینکه درب حمام بسته شد و هیچی نشنیدم
بعد من هم حوله را آویزون کردم به چوب رختی و رفتم تو تخت سعید پتو رو زدم کنار دیدم سعید با یک شورت خوابیده ، رفتم زیر پتو و خودم رو از پشت به سعید چسبوندم و از پشت بغلش کردم و اومدم بخوابم که سعید گفتم بزارم من هم شورتم رو در بیارم و سعید پا شد و شورتش رو در آورد و اومد تو بغلم خوابید من هم کیرم رو که کوچولو شده بود کردم لای پای سعید و داشت خوابم میبرد که سعید گفت: تو مگه با بابام چکار کردی که گفت دهنش رو گاییدی؟ من هم گفتم: اول تو بگو با بابات و حمام چه کار کردی اون هم گفت هیچی بابا منو شست و همین. گفتم: یعنی تو کونت رو هم شست گفت: آره همیشه با انگشتش تو کونم رو میشوره تازه توی دودولم رو هم میشوره. حالا تو بگو، من هم گفتم: هیچی من هم با انگشت تو کون حاجی رو شستم . و دیگه موقع حرف زدن خوابم برد
با سرو صدا قاشق و چنگال بیدار شدم چشمهام رو باز کردم ، دیدم صبح شده ، نگاه کردم دیدم سارا و سعید هنوز خواب هستن. من که سرحال شده بودم و سعید رو لخت تو بغلم احساس میکردم لاپاهاشو باز کردم و کیرم رو کردم لای پاش کیرم شق شق شده بود تا به زیر تخمهای سعید میرسید دستم رو گذاشتم یکی رو روی پستون سعید و او یکی رو هم روی شکمش که به خودم بیشتر فشارش بدم. که یک دفعه دیدم در باز شد پیش خودم فکر کردم بهترین حالت این است که خودم رو بزم به خوابی، پس همینکار رو کردم. متوجه شدم خاله فاطمه است اون اومد که ما رو بیدار کنه که پتو رو زد کنار و تا وضعیت ما رو نگاه کرد خیلی تعجب کرد و بیشتر از همه وقتی هسته خرمای سعید رو با کیر من مقایسه میکرد، خیلی ترسیده بودم فکر میکردم دیگه بیچاره شدم که متوجه شدم خاله فاطمه پتو را گذاشت رو ما و رفت بیرون و درب رو بست و از تو آشپزخانه صدا زد بچه ها صبح شده زود باشید بیدار بشید. سعید چشماشو باز کرد و اومد بچرخه که دید کیرم لای پاشه. دستش رو برد شروع کرد با سر کیرم بازی کردن که دیدم سارا اومده بالا سرمون و میگه بچه ها چرا پا نمیشید. و پتو رو کشید که اذیتمون کنه و وقتی این صحنه رو دید، کمی نگاه کرد بعد با اَخم به من گفت: مهدی بات قهرم تو خیلی بدی چرا شب تو بغل من نخوابیدی؟ دیگه با تو حرف نمیزنم. منم سریع بلند شدم رفتم بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم: سارا تو خواب بودی دیشب خیلی زود خوابیدی، من نمیخواستم بیدارت کنم. بعداز کلی خایه مالی سارا قبول کرد و ازم قول گرفت که فردا شب تو بغل اون بخوابم.
بعد رفتیم صبحانه بخوریم که دیدم حاجی گشاد گشاد راه میره . سعید از حاجی محمود پرسید: ببا پات درد میکنه؟ حاجی هم گفت: آره پسرم یه کمی پام درد میکنه. سعیدگفت بابا میخوای برات پماد بیارم به پات بمالم که حاجی رو کرد به من و گفت: نه بعد از صبحانه میرم حمام و مهدی هم میاد پاهام رو ماساژ میده، خوب میشه
من که داشتم شاخ در می آوردم پیش خودم گفتم: حتمان میخواهد تلافی کنه ، میخواد منو از کون بکنه. دیدم دیگه چاره ای ندارم گفتم: دل رو میزم به دریا هرچی بادا باد
صبحانه که تمام شد دیدم حاجی یک کرم ورداشت و رفت تو حمام و منو صدا زد. من هم یک دستی به کونم کشیدم و گفتم: دیگه پاره شدی و رفتم تو حمام دیدم حاجی لخت شده و رو کرد به من گفت: مهدی پسرم بیا این کرم رو بگیر رفتم کرم رو از دستش گرفتم گفت: بمال به سوراخ کونم که دیشب خیلی بد کردی توش متورم شده. حاجی دولا شد من هم در پماده رو باز کردم و فشارش دادم بیشتر کرمهاش زد بیرون و به حاجی گفتم: گند زدم گفت: اشکال نداره بریزشون رو سوراخ کونم . منم همه رو ریختم رو سوراخش و با انگشت کرمها رو میکردم تو کونش تمام کون حاجی چرب چرب شده بود. حاجی گفت: مهدی حالا زود باش کیرت رو در بیار بکن توش که باید زود برم امروز خیلی کار دارم. من هم اطاعت کردم و سریع لخت شدم و کیرم رو کردم تو کون حاجی و شروع کردم تلمبه زدن که حاجی شروع کرد به یاد دادن بهم که اول باید این کار رو بکنی بعد اون کار رو بکنی یواش یواش باید بری جلو که کون طرف مثل کون من بدبخت اینطور نشه . همینطور که حرف میزد من هم تلمبه میزدم یواش یواش خیلی خوشم اومده بود و داشتم حال میکردم که حاجی گفت: همینطور که منو میکنی باید با کیرم هم بازی کنی من هم مثل یک شاگرد خودم شروع کردم برای حاجی جق زد و بعد از ده دقیقه ای که میکردمش احساس کردم میخواد آبم بیاد. و دیگه حالیم نبود و با تمام قدرت کون حاجی رو میکردم و براش جق میزدم که یک دفعه متوجه شدم آب حاجی ریخت تو دستم و این جریان انقدر برام جالب بود که مال من هم اومد و تمامش رو ریخت تو کون حاجی بعد کیرم رو از تو کون حاجی در آوردم آبم داشت از سوراخ گشاد شده حاجی میریخت بیرون که حاجی یک دستی به سوراخش زد و دستش که آبی شده بود کرد تو دهنش و رو کرد به من گفت: خوب مرد شدی . منم که دستم آب حاجی محمود روش ریخته بود رو زبون زدم دیدم بد نیست بعد دستم رو شستم رو کردم به حاجی گفتم: حاجی پات خوب شد. حاجی یک خنده ای کرد و گفت: آره خوب خوب شدم برو حالا بازیت رو بکن شب خیلی کارت دارم .
من از حمام در اومدم و رفتم پیش بچه ها و شروع کردیم بازی کردن با پلی استیشن که صدای حاجی اومد که فاطمه من دارم میرم مسجد امروز نماز جمعه است بعد هم میرم خونه میرزا جواد شب میام. بعد یه نگاهی به ما سه تا کرد که پای تلویزون داشتیم پلی استیشن بازی میکردم و گفت: بچه ها خداحافظ و رفت
ظهر هم که شد خاله رفت خوابید باز ما همون بازی دیروزی رو داشتیم با این تفاوت که هرچی جدید یاد گرفته بودم داشتم اجرا میکردم یعد کیرم رو لای پای سعید و بعد سارا گذاشتم و جلو و عقب میکردم و بعد هم شروع کردم به خوردن کیر سعید وبهشون یاد دادم که دیگه با این نگید دودول این اسمش کیر است و بعد سارا هم شروع کرد به خورد مال من خیلی حال داد در حال خوردن بود که یک دفعه آبم اومد و ریخت تو دهنش که سارا اومد تف کنه که جلوش رو گرفتم گفت تو دهنم جیش کردی گفتم: نه این شیره مرد است خیلی هم خوشمزه است. همه زن و مردها دوست دارن این شیره رو بخورن . سارا هم همه آبم رو خورد . سعید هم گفت: چرا شیره من نمیاد که بهش گفتم: تو هنوز سنت کم است هر وقت سنت رفت بالا شیره تو هم میاد.
بعد رفتیم و با خاله چای و عصرانه خوردیم و بعد کمی بازی کردیم تا شب شده و حاج محمود اومد و خاله سفره کشید و به ما شام داد سر سفره بودیم که حاج محمود گفت: فردا باید بره ماموریت قم دو روزی قم هست بعد میاد، بعد از شام رفتیم پای تلویزیون و سریال شبکه سه رو دیدیم و رفتیم که بخوابیم که حاجی صدا زد که مهدی بیای قبل از خواب یکم به پاهام پماد به مال آخه فردا تو راه هستم نمیخوام اذیتم بکنه. من هم که فهمیدم دوباره باید کون حاجی رو بزارم خودم هم که یواش یواش از کون حاجی خوشم اومده بود سریع رفتم تو حمام ، سارا و سعید هم رفتن بخوابن، خاله هم رفت تو تختش که حاجی صدا زد فاطمه لطفان اون کرم روی میز آرایشت رو بده بهم . خاله فاطمه هم یه نگاهی به من کرد که داشتم میرفتم تو حمام و رفت طرف اتاق خوابش منم رفتم تو حمام دیدم حاجی لخت شده و گفت: مهدی لخت شو بیا یک حالی باید بهم بدی که تا دو روزی که نیستم از دوریت اذیت نشم ، منم لخت شدم و رفتم جلو کیرم رو گذاشتم جلو صورتش، حاجی هم فهمیدکه دوست دارم برام ساک بزنه و گفت: میخوای برات ساک بزنم گفتم: نه میخوام بخوریش تا شیره اش بیاد ، که دیدم حاج محمود گفت: بیا بشین روی پام که یک چیزهای رو بهت باید یاد بدم و رفت خودش نشست داخل وان من هم رفتم نشستم رو پاش کیرش رو کردم لای پام، حاجی شروع کرد با کیرم بازی کردن بعد گفت: تمام این کارهای که با هم لخت انجام میدیم بهش میگن سکس به این کارهم میگن جق زدن و ادامه داد تو دیگه مرد شدی باید این چیزها رو بدونی و شروع کرد به آموزش من، بهم گفت یه کمی خودت رو شل بگیر و دیدم شروع کرد کیرش رو لای پام جلو عقب کردن و بعد گفت: به این میگن سکس لاپایی ، حالا پاشو کیرت رو بکن تو دهن من وقتی شروع کرد به خوردن کیرم یکدفعه توقف کرد و گفت: به این هم میگن ساک زدن وبعد شروع کرد برام ساک زدن که من گفتم: حاجی من هم دوست دارم امتحان کنم حاجی هم کف وان خوابید و منو برعکس روی خودش خوابوند 69 و شروع کرد به ساک زدن من هم شروع کردم برای حاجی ساک زدن بعد دیدم رفت پایین تر و سوراخ کونم رو لیس زد و زبونش رو میکرد تو کونم و بعد به من گفت: حالا تو هم باید این کار رو بکنی من هم شروع کردم به خوردن کون حاجی و لیس زدنش و زبونم رو کردن تو کونش ، حاجی کونش مو داشت برعکس کون من که هیچی موی نداشت بعد از کون خوری گفت حالا باید منو حسابی از کون بکنی که تا دو روز کونم راحت باشه تا برگردم که دوباره با هم حال کنیم ، من هم که از سکس با حاجی کیف کر
     
  

 
مهدی قسمت 2

ما برگشتیم هتل و جریان رو به حاج محمود گفتیم: اون هم جوش آورد و کلی سرخاله فاطمه داد و بیدا کرد که تو اصلان عقل نداری که من پریدم وسط حرفهاش و گفتم: روزی که ترتیب دختر مردم رو میدادی یادت نبود حالا که کسی میخواهد ترتیب دختر خودتون رو بده انقدر ناراحت میشی
خاله رفت تو اتاق اون طرفی پیش بچه ها حاجی خیلی پکر بود تو خودش بود و رو کرد به من و گفت: اگه پرده سارا رو بزنه برای ازدواج کردنش چه کار کنم؟ منم گفت: حاجی چرا نمیدیش به من که زن من بشه؟ حاجی کمی فکر کرد و گفت: راست میگی میخوای داماد خودم بشی گفتم: آره ، حاجی که نیشش باز شده بود رفت پیش خاله فاطمه و معذرت خواهی کرد و گفت با عفت خانم زنگ بزن بگو قبوله
خاله هم به حاجیه خانم زنگ زد و بعد به هم جریان رو برای سارا و سعید تعریف کرد ، اول سارا قبول نمیکرد که حاج آقا مرتضوی کوسش رو پاره کنه ، که من و سعید بهش گفتیم: اگه کوست باز بشه ما دوتا میتونیم هر وقت خواستیم کیرمون رو بکنیم تو کوست، سارا هم کمی فکر کرد و قبول کرد
یکساعت بعد ما درب خونه حاج آقا مرتضوی و بعد از زنگ زدن یک دختر خوشکل در رو باز کرد که فکر کنم 11 سالش بود اسمش سمیه بود بعد از اینکه رفتیم تو خونه حاج محمود و حاج آقا مرتضوی اصلان به هم سلام نکردن و فقط به هم چپ چپ نگاه میکردن خاله و حاجیه خانم میخواستن اشتیشون بدن که اصلان حاضر به این کار نبودن من که دیدم اگر این دوتا ادامه بدن بدتر دعواشون میشه، به خاله گفتم: چرا دست به کار نمیشین، خاله هم به حاجیه خانم گفت: پس زودتر انجامش بدیم ، حاجیه خانم هم دختراش رو صدا کرد سمیه و سکینه زود برین دوتا دوشک بیارید و کنار هم پهن کنید ، اونها هم اینکار رو کردن من رو کردم به سارا گفتم: چرا لخت نمیشی سارا لخت لخت شد و روی یکی از دوشکها خوابید ، حاجیه خانم هم به سکینه گفت: تو هم مثل سارا زود باش سکینه یک دختر 17 ساله بود و خوش هیکلی بود ولی اصلان خوشکل نبود برعکس سمیه مثل باباش توپل بود صورتش هم سبیل داشت، لباس پوشیدنش هم مثل مادرش بود، چادر مشکی و فقط چشماش پیدا بود. سکینه هم لخت شد و روی توشک کناری خوابید بعد ما رو کردیم به حاج محمود و حاج آقا مرتضوی و گفتیم چرا معطلید زود باشید لخت بشین حاج آقا مرتضوی 56 سالی داشت و حاج محمود هم 48 سالش بود هر دوشون لخت شدن کم کم داشتن نیششون باز میشد و میخندیدن حاج آقا مرتضوی یک کیر باریک و درازی داشت فکر کنم 19 سانتی بود ولی کیر حاج محمود با اینکه 14 سانتی بود ولی خیلی کلفت تر بود، هر دوشون رفتن نزدیک که شروع کنن همه ما هم دورشون جمع شدیم من رفتم وسط حاجیه خانم و سمیه نشستم ، حاج محمود اول دست به کار شد و کیرش رو گذاشت دم کوس سکینه ولی مدتی مبهوت زیبای هیکل سکینه شده بود آخه واقعان هیکل نازی داشت، (سکینه دختری بود سبزه با صورتی گرد با دو لپ خوردنی و ناز و سینه های بزرگ ولی سفت، سرسینه هاش هم برجسته بود و دورش قهوه ای سوخته بود قسمت قهوه ای رنگ سینه هاش خیلی بزرگ بود که هر مردی رو دیوانه میکرد، از کوسش که نگو توپل برجسته ) حاجی یواش یواش سرکیرش رو کرد تو کوس سکینه که معلوم بود چون فقط یکبار داده خیلی تنگ بود و آه اوه سکینه در اومده بود، حاجیه خانم هم که بالای سر دخترش بود به حاج محمود میگفت: حاجی تروخدا یواش بکن دردش نیاد و همینطور قربون صدقه دخترش میرفت و حاج محمود هم یواش یواش فشارش رو بیشتر میکرد تا اینکه کیرش رو تا ته تو کوس سکینه جا داد و یواش یواش شروع کرد به تلبه زدن، حالا نوبت حاج آقا مرتضوی بود که بخاطر این که میخواست کوس یک بچه رو بکنه تو آسمونها بود و همش لبخند تحویل اطرافیان میداد و کیر باریکش رو گذاشت دم کوس سارا و یواش یواش کردش تو سارا آخ و اوخش در اومده بود که حاج آقا مرتضوی یک لحظه مکس کرد که کوس سارا کمی جا واز کنه بعد کیرش رو فشار داد که یک دفعه سارا یک جیغ بلند کشید و دیگه ساکت شد حاجی آقا که از صدای سارا جا خورده بود کیرش رو درآورد که ببینه چی شده وقتی کیرش رو درآورد دیدیم که کیرش خونی است حاجیه خانم سریع رفت یک دستمال آورد و کوس سارا و تمیز کرد کیر حاج آقا رو هم تمیز کرد بعد حاج آقا دوباره شروع کرد، کیرش رو کرد تو کوس سارا و یواش یواش شروع کرد به تلمبه زدن، این بار سارا آه و اوهش بالا رفت و شروع کرد به حال کردن و همش داد میزد حاج آقا بکن بکن تا تهش بکن تو کوسم، حاج آقا که تو عمرش دختربچه به این شهوتی ندیده بود، داشت حال میکرد، حاج محمود هم داشت با کوس سکینه عشق میکرد، سعید هم که شهوتی شده بود دستش رو از زیر چادر خاله فاطمه کرده بود تو کوسش و باش بازی میکرد و به خاله فاطمه میگفت: کاشکی سکینه زن من بود، خاله فاطمه هم که شهوتی شده بود گفت: باشه عزیزم خودم برات میگیرمش.
منم که بد جور شهوتی شده بودم اول دست راستم رو کشیدم به کون سمیه دیدم برعکس صورت زیبایی که داره خیلی لاغر است زیاد حال نمیده. بعد دست چپم رو کشیدم به کون حاجیه خانم عجب کونی بود دیدم خیلی باحاله، خودم رو چسبوندم به حاجیه خانوم، حاجیه خانم که جاخورده بود خودش رو یه کم کشید عقب و گفت: مهدی چکار میکنی؟ منم گفتم: فدات بشم خوشکل من میخوامت و شروع کردم به نوازش کردن ( البته از روی چادر سیاه که سرش و دورش بود) حاجیه خانم که خیلی ترسیده بود و خودش رو جمع میکرد گفت: مهدی جان میفهمی داری چکار میکنی؟ که حاج محمود که هوای منو داشت همینطور که داشت با سکینه حال میکرد گفت: عفت خانم چکارش داری بچه است بزار حالش رو بکنه مگه نه حاج آقا ! که حاج آقا مرتضوی هم که در حال عشق و حال با سارا بود و هیچی حالیش نبود یه چپ چپی نگاه حاجیه خانم کرد و گفت: مگه نمیشنوی حاج محمود چی میگه بزار بچه حالش رو بکنه و رو به من کرد و گفت: مهدی هر کاری دوست داری بکن
حاجیه خانم که فهمیده بود اون دوتا بخاطر کوسی که میکنن و شهوتی که دارن هیچی حالیشون نیست نزدیک بود گریه اش بگیره، منم شروع کردم به مالیدن سینه هاش که یکدفعه متوجه شدم اگه آب حاج محمود و حاج آقا مرتضوی بیاد کار من هم خراب میشه برای همین سریع پاشدم و رفتم سراغ کیف خاله فاطمه که توش اسپری بیحس کننده حاج محمود رو آورده بودم، برداشتم و رفتم پیش حاج محمود و گفتم: نمیخوای به کیرتون بزنید که بیشتر حال کنید؟ حاجی هم از من تشکر کرد و کیرش رو از تو کوس سکینه درآورد و به کیرش زد و دادش به حاج آقا گفت: بزن که دخترم بیشتر با عموش حال کنه و حاج آقا هم که داشت حال میکرد گفت: فداش بشم سارا خیلی دختر گلی است، بده تا یک حال درستی بهش بدم، منم که دیدم دیگه اوضاع بر وفق مراد است یه نگاهی به خاله فاطمه کردم دیدم سعید داره با کوس بازی میکنه اون هم آه و اوهش به آسمون رفته، و راه افتادم به طرف حاجیه خانم که از ترس من چادرش رو محکم گرفته بود که فقط چشماش پیدا بود منم خودم رو پرت کردم تو بغل و شروع کردم به نوازش کردنش از روی چادر که دیگه خسته شدم و دستم رو کردم از لای چادرش تو و با تمام قدرت پستوناش رو گرفتم و شروع کردم به مالیدنش تا اومد که دستم رو بگیره که سینه هاشون نمالم چادرش از سرش ول شد و من اون یکی دستم رو هم رساندم به سینه اش و دو دستی سینه هاشو می مالیدم و حالا که چادرش افتاده بود و اون با روسری و لباس آستین بلند بود منم همینطور که سینه هاشو محکم با تمام قدرتم فشار میدادم و میمالوندم ، شروع کردم به بوسیدنش که دیدم چشماش پراز اشک شده و دیگه میدید نمیتوانه کاری کنه با بغزی که گلوش رو گرفته بود گفت: مهدی جان عزیزم اجازه بده من باید برم زیر کتری رو خاموش کنم میترسم به سوزه. منم که کمی دلم براش سوخته بود ولش کردم که پاشه و اومد که چادرش رو برداره که نزاشتم وقتی فایده نداره سریع رفت تو آشپزخانه زیر کتری را خاموش کرد و متوجه شدم که میخواهد دربره برود تو اتاق خوابشون که تا راه افتاد منم پشت سرش دویدم و تا اومد درب رو ببنده من پام رو گذاشتم لای درب و نگذاشتم درب رو ببنده و با تمام قدرت درب رو فشار دادم و رفتم تو اتاق و دیدم حالا بهترین موقع است سریع لباسم رو در آوردم و لخت لخت شدم، حاجیه خانم که روی تختشون بود میگفت: میخوای چکار کنی خجالت بکش من جای مادرت هستم، منم سریع رفتم سمت درب و درب رو قفل کردم و رفتم طرف حاجیه خانم اومد فرار کنه که خودم رو طرفش پرت کردم و لباسش رو گرفتم اون هم داشت سعی میکرد که فرار کنه منم لباسش رو با تمام قدرت کشیدم که لباسش جر خورد حاجیه خانم که یک لحظه گیج شده بود خواست ببینه چی شد که خودم رو پرت کردم روش و دستم رو انداختم تو یقه حاج خانم و لباسش رو از یقه پاره کردم تا زیر سینه هاش جر خورد و تا اومد به خودش بیاد دست کردم سینه سمت راستش رو از زیر کورستش درآوردم و شروع کردم به خوردن که متوجه شدم حاجیه خانم داره گریه میکنه وقتی متوجه شدم دیگه تسلیم شده سینه اش رو ول کردم و گفتم: سریع لباست رو در بیار تا خواهر و مادرت رو نگاییدم. اون که دیگه کاری از دستش بر نمی اومد لباسش رو در آورد و بهش گفتم: حالا کورستت رو در بیار وقتی کورستش رو باز کرد داشتم دیوانه میشدم سینه هاش چقدر زیبا بود بزرگ با سر برجسته و دایره دوره سرسینه اش قهوه ای سوخته و بزرگ که تقریبان به قطر 10 سانتی میشد دیگه هیچی حالیم نبود افتادم رو سینه هاش و انقدر خوردم که دیدم حاجیه خانم افتاده به آه و اوه کردن منم یواش یواش یکی از دستام رو کردم تو شورت حاجیه دیدم کوسش خیس خیس است شروع کردم به مالیدنش، حاجیه خانم که دیگه شهوتی شهوتی شده بود و داشت آه و اوه میکرد، سینه اش رو ول کردم و سرم رو بردم لای پاش و از بغل شورتش شروع کردم به خوردن کوس حاجیه خانم، کوسش خیس خیس بود و حاجیه خانم هم دیگه داشت از شهوت جیغ میزد منم که متوجه شدم دیگه مال خودمه بهش گفتم: میخوام شورتت رو در بیارم اون هم خودش سریع شورتش رو درآورد و گفت: برام بخورش بخورش منم شروع کردم به خوردنش انقدر خوردم که دیدم حاجیه خانم ارضاع شد و دیگه حالی نداشت که بتوانم بکنم بغلش کردم و شروع کردم ازش لب گرفتن و نوازش کردن و با صدای سمیه به خودم اومدم که میگفت: مامان، نمیای کار بابا و حاجی تمام شد.
من هم حاجیه خانم رو بوس کردم وتوگوشش گفتم: خیلی دوست دارم و پاشدم لباسم رو پوشیدم و رفتم تو مهمانخونه که دیدم همه لباس پوشیدن و دارن میگن و میخندن، منم رفتم پیش حاج محمود که سکینه کنارش نشسته بود ولی چادرش رو سرش کرده بود و فقط صورتش پیدا بود ولی سارا لخت وسط پای حاج آقا نشسته بود، که من به سارا گفتم: پاشو لباست رو بپوش بقیه نیروت رو براز شب که تو بغل حاج آقا میخوای و بهش کوس میدی، که حاج محمود رو کرد به خاله فاطمه و گفت: ما باید بریم دیگه به حاج آقا مرتضوی و عفت خانم زحمت نمیدیم ، که حاجیه خانم از تو اتاق بیرون اومد ولی اینبار چادر سرش نکرده بود فقط یک روسری سرش بود و گفت: اصلان حرفش رو هم نزنید که ناراحت میشم! امشب هستین فردا صبح هم میرید هتل و وسایلتون رو میارید که چند روزی پیش خودمون باشید.
حاج محمود هم رو کرد به خاله فاطمه و گفت: هر چی فاطمه بگه ، فاطمه خانم هم همینطور که چادرش از سرش افتاده بود و سعید لای پاش خوابیده بود و داشت کوسش رو میخورد (ولی معلوم نبود چون چادر روی پاش خاله بود و سعید زیر چادر سیاه خاله بود) گفت: من که خیلی دوست دارم پیش عفت جون باشم و یکدفعه گفت: آه آه سعید آخ سعید چرا گاز میگیری؟! که همه زدیم زیر خنده، خاله فاطمه که دید چه گندی زده ، سر سعید داد زد و گفت: سعید بیا بیرون تا نزدمت دیگه بسته. که حاج آقا گفت: فاطمه خانم چکارش داری بچه است بزار بازی کنه، که خاله فاطمه که حسابی خجالت کشیده بود و قرمز شده بود سرش رو انداخت پایین . سعید هم سرش رو از تو کوس مامانش درآورد ، حاجیه خانم هم با یک سینی چای اومد تو مهمانخوانه و به سکینه گفت: برو شیرینی تازه ها رو از تو یخچال بیار، اون هم رفت که شیرینی بیاره، حاج آقا رو کرد به سعید و گفت: سعید جان داشتی با مامانت چکار میکردی؟ که خاله فاطمه قبل ازاینکه سعید حرف بزنه گفت: هیچی داشت با مامانش بازی میکرد. که سعید گفت: نه من که داشتم کوست رو میخوردم!. که حاج آقا گفت: پسرم این کارها خوب نیست مریضی میشی و حاجی محمود هم گفت: این بچه ها یه کارهای میکنن که تو مخ هیچ کس نمیره. من که وسط حاج آقا و حاجی محمود نشسته بودم پریدم وسط حرفش گفتم: شما نمیدونید که حالی میده وگرنه از این حرفا نمیزدید و همون موقع سکینه به من رسیده بود که شیرینی تعارف کنه که من کشیدمش جلو و چادرش رو زدم کنار و دامنش رو هم زدم بالا و اون که هنوز شورت پاش نبود به حاج محمود و حاج آقا گفتم: نگاه کنید و شروع کردم به زبون زدن به کوس سکینه و به حاج محمود گفتم: سرت رو بیار جلو یک لیس بزن اون هم اومد و یه لیس زد خوشش اومد و دیگه ول کن نبود، بدبخت سکینه که دستش پر بود فقط میتوانش با آه و اوه کردن شهوتش رو نشون بده، بعد حاج محمود سرش رو از لای پای سکینه درآورد و رو به حاج آقا گفت: نه انصافان خیلی حال میده!. منم به حاج آقا گفتم: شما هم بیا امتحان کن حاج آقا که هم روش نمیشد کوس دختر خودش رو لیس بزنه و کمی هم قرمز شده بود گفت: اینکارها بدرد ما پیرمردها نمیخوره بدرد شما جوانها میخوره که من شروع کردم به اصرار کردن که یکبار امتحان کن ببین چه مزه ای است. حاج آقا که دید چاره ای نداره و همه دارن نگاهش میکنن یک لیس زد که من سرش رو گرفتم و فشار دادم تو کوس دخترش و هی میگفتم: بخور بخور که بعد از چند دقیقه دیدم حاجی یه بوسی کوس سکینه رو کرد و سرش رو آورد عقب و گفت: نه حق با تو بود پسرم، خیلی خوب بود، ما باید از تو یاد بگیریم. منم که تو بچگی خیلی حال کرده بودم گفتم: امشب همه چیز رو یادت میدم که بیشتر از سکس حال کنی، حاج آقا هم به شوخی یکی زد پشت کمرم و گفت: تو خیلی شیطونی، نمیدونم چه بلای سر حاج خانم آوردی.
داشتیم شیرینی و چای میخوردیم که سعید همه اش تو گوش خاله میگفت: مامان قولی که دادی یادت رفت؟ که خاله فاطمه به حاج محمود گفت: یک لحظه بیا. حاج محمود هم رفت و با هم کمی صحبت کردن سر اینکه سکینه رو برای سعید نشون کنن یا نه که حاج محمود تو فکر بود که اگر چنین عروس خوشکلی رو از دست بده خیلی حیف است اگر عروسش باشه از امروز میتوانه هر وقت خواست ترتیبش رو بده. برای همین رضایت داد و اومد نشست سرجاش و رو کرد به حاج آقا و گفت: حاج آقا من و فاطمه با هم صحبت کردیم و به نتیجه ای رسیدیم که سکینه دختر خیلی خوبی است و خیلی خوشحال میشم که سعید رو به غلامی قبول کنید.
حاج آقا که خیلی تعجب کرده بود و خیلی هم خوشحال شده بود که دخترش رو که فکر میکرد چون پرده نداره باید تو خونه ور دلش بمونه حالا براش خواستگار پیدا شده چه خواستگاری هم. حاج آقا هم گفت: من که آقا سعید رو خیلی دوست دارم و خوشحال میشم اون دامادم باشه ولی از نظر شما مشکلی نیست که سکینه پنج سال از سعید بزرگتر است . خاله فاطمه هم گفت: از نظر ما هیچ مشکلی نداره تازه اینطور بهتر میتوانه با سعید هم فکری کنه در زندگی راهنمایش کنه
حاج آقا هم گفت: پس بهتر است عروس و داماد برن تو اتاق و با هم صحبت کنن و بیان نظرشون رو بدن
سعید هم پرید دست سکینه رو گرفت و گفت: بریم که من سریع رفتم تو گوشش گفتم سعید رفتی تو اتاق بیشتر از ده دقیقه وقت نداری پس بهتر است کوسش رو بخوری که بله رو بگیری. سعید هم با کله بهم گفت: باشه و رفتن
بعد از ربع ساعتی سعید و سکینه که دستشون دور کمر هم بود و سکینه دیگه چادر سرش نبود از هم یه لب گرفتن و گفتن: ما قبول داریم
حاج آقا رو کرد به حاج محمود گفت: پس مبارکه، بعد از تبریک و بگو بخند دیگه موقع خواب شد
من به حاج آقا گفتم: جای حاج محمود و خاله فاطمه با سکینه و سعید رو تو مهمانخونه بندازید که با هم حال کنن و شما و سارا و من و خاله عفت هم تو اتاق شما میخوابیم. سمیه هم تو اتاق خودش
حاج آقا که از پیشنهاد من حال کرده بود گفت: فکر خوبیه و به سکینه و سمیه گفت: رختخوابها رو بیار و جاها رو پهن کن تا بخوابیم، بعد من و خودش و سارا راه افتادیم طرف اتاق خوابشون تا رفتیم تو اتاق من و سارا لخت لخت شدیم و به حاج آقا هم گفتیم: زود باش لخت شو دیگه اون هم لخت شد بعد بهش گفتم: بشین لبه تخت تا سارا کیرت رو بخوره. حاج آقا که تا حالا از این کارها نکرده بود مثل اینکه تو زندگیش فقط یاد گرفته بود کیرش رو بکنه تو کوس و کون و بس. سارا هم شروع کرد ساک زدن حاج آقا که اولین بارش بود داشت برای خودش عشق میکرد که به سارا گفتم: ساک نزن قبول نیست که حاج آقا گفت: برای چی تازه داشتم حال میکردم گفتم: عفت جون نیومده من قبول ندارم. که حاج آقا با صدای بلند حاجیه خانم رو صدا زد که چند ثانیه بعد عفت خانم پیداش شد. حاج آقا هم بهش گفت: کجا هستی دوساعته منتظرت هستیم. سارا دوباره شروع کرد به ساک زدن حاج آقا هم که تو پست خودش نمیگنجید که داشت با یک دختر 12 ساله دوباره سکس میکنه اون هم چه سکسی
منم کیرم رو بردم جلو صورت حاجیه خانم و گفتم: عفت جون عزیزم بخورش که حاجیه خانم از حرف زدن من جا خورده بود گفت: من دوست ندارم، که حاج آقا داد زد سرش که زود باش باید یاد بگیری از این به بعد برای من باید بخوریش. حاجیه خانم هم دهنش رو باز کرد منم کیرم رو کردم تو دهنش و بهش گفتم: مثل آبنبات لیس بزن مک بزن، حاجیه خانم هم شروع کرد به این کار کرد ولی خیلی ناشی بود منم بهش گفتم: یه نگاهی به سارا بکن و یاد بگیر اون هم به سارا نگاه کرد و بعد دوباره شروع کرد بهتر شده بود ولی معلوم بود که حرفه ای نیست ولی من حال میکردم بعد بهش گفتم: دیگه بسه، با کمال تعجب حاضر نبود کیرم رو ول کنه و گفت: تازه خوشم اومده که بهش گفتم: باشه ولی بزار برای بعد حالا باید یه کارهای دیگه بکنیم اون هم قبول کرد
منم به حاجیه خانم گفتم: لخت بشو. و خودم کمکش کردم تا لخت لختش کردم و بردمش رو تخت کنار حاج آقا و سارا و گفتم: عفت جون عزیزم بیا بشین پاتو باز کن و افتادم تو کوس حاجیه خانم و شروع کردم به خوردن و داشتم برای خودم حال میکردم و به حاج آقا گفتم: دیگه حالا بیا کوس سارا رو بوخور
حاج آقا هم سارا را گذاشت کنار حاجیه خانم و مثل ما شروع کرد به خوردن کوس سارا فکر کنم ربع ساعتی بود که داشتیم کوس میخوردیم هیچ کدوم هم حاضر نبودیم ول کنیم حاجیه خانم و سارا داشتن دیگه از شهوت جیغ میزدن، من به حاجیه خانم گفتم: پاشو بچرخ رو چهار دست و پا کونت رو بده طرف من حاجیه خانم پیش خودش فکر میکرد میخوام کیرم رو بکنم تو کونش به حاج آقا گفتم: تو هم سارا رو اینطوریش کن اون هم سارا رو مثل حاجیه خانم چهاردست و پا کرد و من شروع کردم به خوردن کون حاجیه خانم سوراخ کونش رو لیس میزدم زبونم رو میکردم تو کونش حاج آقا که داشت من رو نگاه میکرد گفت: باید این کار رو بکنم که بهش گفتم: بخور خیلی حال میده اگه خوشت نیومد نخورد حاج آقا هم شروع کرد. کون حاجیه خانم خیلی ناز بود هر چی میخوردم سیر نمیشودم و انگشتم روکردم تو کوس حاجیه خانم یک ربع ساعتی هم داشتیم کون میخوردیم بعد شروع کردم به لب گرفت و به حاج آقا هم گفتم: باید اینطور لب بگیری زبونت رو بکنی تو دهن سارا زبون اون رو بکنی تو دهنت و حسابی دهن هم رو بخورید و خودم به لب گرفتن از حاجیه خانم کردم بعد از مدتی رفتم سراغ سینه هاش و مثل بچه شروع کردم به شیر خوردن بعد که حسابی خوردم رفتم سراغ کوس حاجیه خانم و کیرم رو کردم تو کوسش حاجیه خانم که تا حالا کیری غیر از کیر حاج آقا تو کوسش نرفته بود تنگ بود و کیر من که خیلی کلفت بود اذیتش میکرد منم با تمام قدرت تلمبه میزدم و انقدر محکم میکردم که داد حاجیه خانم هوا رفته بود حاج آقا هم افتاد به جون کوس سارا ولی اون خیلی راحت کیر حاج آقا رو تحمل میکرد ولی حاجیه خانم که هم شهوتی شده بود هم دردش اومده بود حسابی جیغ میزد که سمیه از تو اتاقش اومد تو که حاج آقا سرش داد زد پدرسوخته تو اینجا چکار داری که من به حاج آقا گفتم: چکارش داری خوب اونم آدمه و بهش گفتم بیاد پیش من و حاجیه خانم و همینطور که حاجیه خانم رو جر میدادم سمیه رو گرفتم و محکم بوسیدمش و گفتم: عزیزم نگاه کن، بعد از چند تا تلمبه دیگه آبم اومد و تمامش رو ریختم تو کس حاجیه خانم و پاشدم و بلندش کردم اون که دیگه قدرت تکان خوردن نداشت گفت: میخوای چکار کنی گفتم: منو تو میریم تو اتاق سمیه که عروس داماد تنها باشن تا صبح حال کنن. حاج آقا هم که از حرف من حال کرده بود گفت: فکر خوبیه زودتر برید
من هم دست سمیه و حاجیه خانم رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم حاجیه خانم هر چی گفت: بزار لباس بپوشم گفتم: چراغ خاموشه مشکلی نیست و رفتیم تو اتاق سمیه کف اتاق رختخواب پهن کردیم و به سمیه هم گفتم: لخت بشو. اون هم از خدا خواسته سریع لخت شد. منم دوباره به حاجیه خانم گفتم: بچرخ رو چهاردست و پا، اون که فکر میکرد میخوام کونش رو بخورم سریع چرخید رو چهار دست و پا منم اول یه کمی سوارخش رو لیس زدم بعد کیرم رو به زور کردم توش هرچی حاجیه خانم التماس کرد که نکن درد میکنه من حالیم نبود بدون معطلی شروع کردم تلمبه زدن انقدر تلمبه زدم که احساس کردم حاجیه خانم از بس دردش گرفته بود بیحال شده و افتاده رو رختخواب منم هنوز ول کن نبودم تا آبم اومد و همه رو توش خالی کردم و بعد کمی همانطور روش خوابیدم و بعد از روش بلند شدم و رفتم دستشویی و کمی دستم رو خیس کردم و زدم به صورت حاجیه خانم تا سرحال اومد ولی دیگه توانایی تکان خوردن نداشت و همینطور خوابش برد منم اومد تو بغل سمیه و ازش لب گرفتم و تو بغل هم خوابمون برد.
صبح که بیدار شدم دیدم هنوز حاجیه خانم و سمیه خواب هستن منم که کون حاجیه خانم جلوم بود دوباره کیرم سیخ شد و تصمیم گرفتم صبح خودم رو با کون حاجیه خانم افتتاح کنم و حاجیه خانم که روی شکم خوابیده بود و کونش بالا بود این بار روی میزآرایش سمیه یک کرم مرطوب کنند دیدم و زدم به سوراخ حاجیه خانم و شروع کردم به تلمبه زدن که از خواب پاشد ولی کاری از دستش بر نمی اومد پس سعی کرد تحمل کند و از کون دادن لذت ببره من که از کون خسته شدم از روی حاجیه خانم بلند شدم و گفتم: بچرخ میخوام بکنم تو کوست اون بنده خدا هم چرخید و کیرم رو کردم تو کوسش ولی خیلی یواش کردم که دردش نیاد و آبم که اومد خالی کردم تو کوس و پا شدم رفتم تو بغل سمیه دوباره بخوابم
حاجیه خانم هم بلند شد که بره حمام و صبحانه درست کنه و درب اتاق سمیه رو هم بست منم یک نیم ساعتی خوابیدم بعد که فکر کنم ساعت هشت و نیم بود بیدار شدم و رفتم سراغ و شروع کردم به خوردن کوسش تا بیدار شد و داشت کیف میکرد بعد چرخوندمش و شروع کردم به خوردن کونش و با کرم مرطوب کنند سوراخش رو چرب کردم و با انگشت افتادم به جونش با اون یکی دستم هم کوس رو میمالوندم اونم حسابی حال میکرد تا زمانی که چهار زانوش کردم و کیرم رو فشار دادم تو کونش یو
     
  

 
مهدی قسمت 3

وقتی رسیدم خونه، همه جمع بودن و خونه شلوغ شلوغ بود. من که حال و حوصله هیچکی رو نداشتم رفتم پیش مامان و بابا و خوش آمد گفتم و رفتم تو اتاقم.
اون روز تا دیر وقت مهمان میرفت و می اومد، خیلی خونه شلوغ پلوغ بود، من هم از اینکه دوران خوشیم تمام شده بود خیلی حالم گرفته بود، برای همین اون روز همه اش تو اتاقم بودم، تا اون روز گذشت و زندگی یکنواخت ما دوباره شروع شد
یواش یواش تابستان تمام شد و مدرسه ها شروع شد. یک روز بعد از اینکه از مدرسه برگشتم و خیلی شهوت بالا زده بود فیلم سکسی که از دوستم گرفته بودم رو گذاشتم تو کامپیوترم و شروع کردم به نگاه کردن و جق زدن، هنوز خواهرام از مدرسه نیومده بودن و خیالم راحت بود تا وقتی اونها بیان بدون ترس از اینکه کسی بخواهد تو کارهام فضولی کنه مشغول جق زدن بودم که یک دفعه با صدای و درد پس گردنی پریدم هوا و نگاه کردم دیدم مامان است که شروع کرد به دعوا کردن من که اینکار چیه میکنی خجالت بکش این چیه داری نگاه میکنی و یک کشیده هم خوردم و مامان سی دی رو ورداشت و شکست و گفت: دیگه تکرار نشه
من که بدجور زد حال خورده بودم وقتی زهرا و زینب هم از مدرسه برگشتن برای نهار خوردن سر سفره نرفتم و گفتم: من سیرم ولی خیلی گشنه بودم از عصبانیت بود که دوست نداشتم چیزی بخورم از اون روز دیگه تو خونه جق نزدم چون از مامان مثل سگ میترسیدم
و تصمیم گرفتم هر کاری میکنم تو مدرسه باشه برای همین تو مدرسه با رفیقام به هم ورمیرفتیم ولی چون بیشتر بچه ها هنوز به بلوغ جنسی نرسیده بودن فقط بازی میکردن ولی من سعی میکردم خرشون کنم و ترتیبشون رو بدم ولی بدبختی رفیقام زیاد خوشکل نبودن برای همین تیز کردم برای بچه خوشکله کلاسمون یک روز زنگ ورزش بود و داشتیم لباس ورزشی میپوشیدیم که بریم تو حیاط ورزش کنیم دیدم بهترین فرصت است چون کامبیز بچه خوشکله کلاسمون اهل ورزش نبود و میماند تو کلاس که درس بخوانه برای همین وقتی همه رفتن تو حیاط رفتم پیش کامبیز و گفتم: پاشو بیا اینجا کارت دارم اون که از من مثل سگ میترسید چون بچه شر کلاس بودم اومد پیشم من شلوارم رو کشیدم پایین و بهش گفتم: کیرم رو بخور، اون که ترسیده بود کمی عقب رفت و گفت: من اهل این کارها نیستم که سریع پریدم گرفتمش و گفت: وقتی بهت میگم بخور بخور و به زور انداختمش زمین و کیرم رو بردم جلو صورتش، هر کاریش کردم کیرم رو نخورد منم یک کشیده زدم تو گوشش و گفتم: بهت میگم بخور یعنی بخور، کامبیز که گریه اش گرفته بود دهنش رو باز کرد و من هم کیرم رو کردم تو دهنش و بعد از یه کمی حال کردن با دهنش به زور شلوارش رو از پاش کندم و با یه تف درکونش کیرم رو کردم تو کونش از درد به خودش میپیچید و گریه میکرد منم که شهوتم بالا زده بود هیچی حالیم نبود و حسابی کردمش و آبم رو هم ریختم تو کونش و بعد لباسم رو پوشیدم و رفتم با بچه ها فوتبال بازی کنم، ده دقیقه بعد بود که دیدم ناظم از بلندگو دفتر صدام زد رفتم دفتر، ناظم تا من رو دید یک کشیده محکم خواباند زیر گوشم که برق از کلم پرید و حسابی فهش بهم داد و زنگ زد خونمون من که گریه ام گرفته بود وقتی مامان اومد هم از ترس هم از کشیده ای که خورده بودم زدم زیر گریه، مامان اول یه کم قربون صدقه من رفت و گفت: برو دم دفتر ببینم دیگه چه کار کردی؟ و خودش رفت پیش آقای ناظم و مدیر مدرسه و بعد از کمی صحبت اومد بیرون و تا به من رسید یک کشیده زد تو گوش من و گفت: پسر بیشعو بیا این هم پروانده ات، حالا ببینم جواب بابات رو چی میخوای بدی؟
منم همینطور که گریه میکردم و به گوه خوری افتاده بودم رفتیم خونه وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم تو اتاقم و از ترس اینکه بابا چه بلایی سرم میاره داشتم میمردم
اون روز سر نهار بابا ازم پرسید مدرسه چطوره ؟ خوبه؟ و بعد رو کرد به مامان و گفت: مهدی درس میخونه؟ من که زرد کرده بودم که حالاست که مامان همه چیز رو به بابا بگه و بدبخت بشم
که دیدم مامان گفت: حاجی این مدرسه که میرفت خیلی دور بود امروز رفتم پروانده اش رو گرفتم که بیارمش همین مدرسه تو محله خودمون ثبت نامش کنم. من با تعجب به مامان نگاه میکردم ولی تو دلم خیلی خوشحال بودم که بدادم رسیده
فردای اون روز مامان منو برد به مدرسه تو محله خودمون و ثبت نامم کرد و بهم گفت: اگر یکبار دیگه ببینم کسی رو اذیت کردی یا کسی از دستت شکایت کرد خودم سرت رو میکنم. منم بهش قول دادم که دیگه هیچ کس رو اذیت نکنم و تا یک هفته ای هم جلوی خودم رو گرفتم ولی دیگه طاقتم تمام شده بود برای هم سعی کردم با یکی از بچه های خوشکل کلاس رفیق شدم و یواش یواش شروع کردیم به دست مالی کردن هم دیگه تا یک روز که میدونستم مامان رفت هیأت قرآن خوانی به دوستم کامران گفتم: بیا خونه ما با هم بازی کنیم اون هم بعد از مدرسه رفتیم دم خونشون و به مامانش گفت و اومد خونه ما و من و کامران رفتیم تو اتاق من و شروع کردیم به بازی کردن و بعد کامران رو روی تخت خواباندم و زیپ شلوارش رو کشیدم پایین و کیرش رو در آوردم کیر کوچولوی داشت شروع کردم به خوردنش خیلی بهم حال داد بعد ازش خواستم که اون هم مال من رو بخوره بعد از اینکه حسابی کیر هم دیگه رو خوردیم لخت شدیم و من کرم مرطوب کننده ورداشتم و دم سوراخ کونش مالیدم و بهش گفت: چهار دست و پا بشه تا بتوانم کیرم رو بکنم تو کونش او هم قبول کرد، کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و یواش یواش فشار دادم اول دردش گرفت ولی بعد کمی بازی با کیرش یواش یواش خوشش اومد و من هم کم کم شروع کردم به تلمبه زدن، هر دوتامون داشتیم حال میکردیم که یکدفعه مثل سری قبل دردی پس گردنم حس کردم و با برگرداندن سرم دیدم وای مامانه
مامان با داد و بیدا گفت: سریع لباستون رو بپوشید و بعد کامران را فرستاد خونشون و گرفت منو حسابی کتک زد و با عصبانیت رفت دنبال کارهای خودش و تا فردا با من هیچ حرفی نزد
فردا صبح که میخواستم برم مدرسه مامان مریم گفت: امروز نمیخواد بری مدرسه زنگ زدم برات اجازه گرفتم. منم با تعجب پرسیدم برای چی؟ که با یک چشم غره گفت: باید با هم بریم دکتر
من و مامان رفتیم دکترعمومی. مامان برای اینکه خودش راحت باشه من رو برد یک دکتر خانم و وقتی رفتیم داخل مطب به دکتر گفت: پسر من 13 سالشه ولی مدادم دنبال برقرار کردن ارتباط جنسی است میخواستم اون را چک کنید. ببیند مشکلی نداره؟ خانم دکتر هم به من گفت: لخت شو من هم خیلی راحت سریع لخت لخت شدم. خانم دکتر که کمی خنده اش گرفته بود گفت: برو روی تخت پشت پرده نه اینجا و بعد اومد و حسابی من رو معاینه کرد و بعد به مامان گفت: مشکلی نداره بهتر است ببرینش پیش روانشناس، اون بهتر میتواند به شما کمک کنه و آدرس یک روانشناس رو به مامان داد
مامان هم بعد از اونجا من رو برد پیش اون روانشناسی که خانم دکتر معرفی کرده بود اون هم یک خانم سن و سال دار بود. وقتی رفتیم بعد از کلی معطلی وقتی نوبت ما شد رفتیم داخل مامان مشکل رو براش گفت خانم روانشناس هم از من خواست که برم بیرون از مطب و بعد از چند دقیقه دیدم مامان اومد بیرون و به من گفت: برو داخل
منم رفتم داخل مطب. خانم روانشناس یک صندلی راحتی نشونم داد و گفت: بشین و بعد شروع کرد به حرف زدن اول سئوالات روزمره و بعد یواش یواش سئوالاش سکسی و سکسی تر شد که چطور با خودت و میری؟ نشونم بده و بعد خودش کیرم رو گرفت و گفت: حالا بیشتر لذت میبری یا وقتی خودت بهش ور میرفتی؟ که منم گفتم: حالا بیشتر حالا میده، بعد گفت: دوست داری کیرت رو بکنی تو کون یک پسر یا دختر؟ که منم سریع گفتم: دختر و بعد گفت: تو کوسش یا کونش؟ منم که با بازی کردن خانم روانشناس با کیرم خیلی حشری شده بدم گفتم: کوسش. دوباره خانم دکتر گفت: دیگه دوست داری باش چکار کنی منم که خیلی از خانم روانشناس خوشم اومده بود گفتم: خوردن کوس و خوردن کون یا نوازش پستون و بازی با سر سینه که خانم روانشناس پرید وسط حرفم و گفت: مرسی پسرم دیگه بسه و بعد زنگ منشیش رو زد و گفت: به مامانم بگه بیاد داخل و خودش هم رفت پشت میزش و وقتی مامان اومد تو بهش گفت: پسر شما به بلوغ زود رس دچار شده فکر کنم تجربه روابط جنسی هم داشته برای همین است که نمیتواند خودش رو کنترل کنه و برای اینکه برای خودش و شما مشکل ساز نشه بهش اجازه بدهید خودش رو ارضاع کنه ولی به اندازه که به خودش ضرر نرسونه
بعد از مطب روانشانس برگشتیم خونه مامان خیلی تو فکر بود و نمیدونست باید چکار کنه، هم میخواست به حرف دکتر گوش کنه هم اینکه من زیاده روی نکن برای همین منو صدا کرد و گفت: مهدی بیا ببرمت حمام کارت دارم. منم رفتم حوله ام رو برداشتم و رفتم تو حمام دیدم مامان هم با لباس اومد داخل و گفت: حالا لخت بشو. منم لخت شدم بعد صابون بهم داد و گفت: بدنت رو کفی کن منم اینکار رو کردم و بعد دیدم گفت: بیا بشین لبه وان و شروع کن جق زدن که خودت رو خالی کنی. منم به یاد خانم روانشناس یک جق حسابی زدم تا آبم اومد. بعد مامان رو کرد به من گفت: از این به بعد هر وقت خواستی کاری کنی به خودم میگی میارمت حمام جلوی خودم کارت رو میکنی و میری بیرون. اگر ببینمه که دوباره جایی خراب کاری کردی پوست سرت رو میکنم، منم چون هم ازش میترسیدم هم چاره ای نداشتم قبول کردم
این جریان یک هفته ای ادامه داشت تقریبان یک روز در میان همین کار رو میکردیم تا هفته بعد وقتی رفتم حمام، مامان هم داشت نگاه میکرد هر کاری کردم آبم نمی اومد که مامان دیگه خسته شد گفت: زود باش دیرم شد کار دارم. منم گفتم: خوب نمیاد باید چه کار کنم شاید مثل خانم روانشانس اگر شما برام اینکار رو بکنی آبم زودی بیاد. اول با عصبانیت بهم نگاه کرد ولی بعد از کمی فکر کردن گفت: باشه بیا جلو و شروع کرد برام جق زدن چند ثانیه نگذشته بود که خالی شدم
این روال هم یک هفته ای ادامه داشت یواش یواش فکر کنم مامان از این کار خوشش اومده بود چون دیگه با عصابنیت بهم نگاه نمیکرد و بعضی وقتها خودش منو صدا میزد و میبرد حمام و برام جق میزد تا یک روز هر چی جق زد آبم نیومد که دیدم مامان با کمی نگرانی گفت: مهدی مشکلی برات پیش اومده که دیگه ارضاء نمیشی؟ که من گفتم: نه مامان. برای جق زدن و اومدن آب آدم باید به چیزی فکر کنی به صحنه ای که دیدی یا چیزی که لمس کردی. مامان گفت: پس تا حالا چطور آبت می اومد منم گفتم: خوب به فکر نوازش خانم دکتره یا هیکلش بودم که می اومد حالا دیگه یادم رفته و نمیاد
مامان گفت: خوب حالا چکار کنیم؟ که منم با ترس و لرز گفتم: میشه من شما رو ببوسم و صورتتون رو نوازش کنم؟ مامان که تعجب کرده بود، گفت: یعنی با اینکار میاد؟ خوب بیا منو ببوس. منم شروع کردم به نوازش لوپهای درشت مامان چون توپل و یه کمی چاق بود مامانی و بعد تند تند لباس رو میبوسیدم و یواش یواش هر روز بوسیدنم رو بیشتر و بیشتر میکردم تا به لب گرفتن رسیدیم، مامان همیشه با حجاب بود و من فقط صورتش رو میدیدم و از نوازش کردنش و لب گرفتن ازش لذت میبردم، یواش یواش به جایی رسیده بودیم که تو خونه هم اجازه داشتم مامان رو ببوسم یا ازش لب بگیرم مامان هم دیگه با من خیلی مهربون شده بود و همیشه قربون صدقه ام میرفت
یک روز بابا اومد خونه و گفت: میخواهد برای خرید و تجارت برود به تایلند و 10 روزه میاد
بعد از رفتن بابا یک روز که رفته بودیم با مامان تو حمام در حالی که صورت مامان رو نوازش میکردم بهش گفتم: مامانی میتوانم یک خواهش ازت بکنم؟ مامان که با من خیلی مهربون شده بود و یکی یه دونه اش بودم گفت: بگو پسرگلم. منم گفتم: میشه بقیه بدنت رو نوازش کنم؟ مامان با مهربونی گفت: نه پسرم نمیشه این کار خوبی نیست ولی بعد از اصرار فراوان من گفت: فقط همین یکبار. من که سر از پا نمیشناختم شروع کردم از بالا به نوازشش اول گردنش بعد دستهاش و بعد سینه های بزرگ و نرمش ولی خیلی سریع دستم را از روی سینه هاش برداشت به چند ثانیه هم نرسیده بود دستم رو گذاشتم رو نافش کمی بازی کردم ولی از روی این هم لباس که تنش بود سخت میشد حال کرد بعد که اومدم برم پایین تر که مامان گفت: دیگه پایین تر نمیشه. منم سریع دستم رو بردم رو سینه هاش و شروع کردم به مالیدنش تا اومد جلو منو بگیره دیگه تحریک شده بود و نمیتوانست بعد از ربع ساعتی مالش احساس کردم مامان یک لحظه لرزید، فهمیدم که ارضاع شده و بعد از اون دیگه مامان نزاشت غیر صورتش به جایی دست بزنم
یک ماهی گذشت
یک روز بابا زودتر اومد خونه و به مامان گفت: مریم خونه بالا رو مرتب کن ( چون خونه ما دو طبقه بود. طبقه بالا یعنی برای مهمان بود) لباسهای من رو هم ببر بالا و دیدم کمی با هم حرف زدن بعد بابا رفت بیرون
من و خواهرهام رفتیم ببینم که چه خبره که دیدم مامان چشمهاش پر اشک است منم تا این صحنه رو دیدم رفتم بغلش کردم و بوسیدمش (اصلان حواسم به خواهرهام نبود) و از مامان پرسیدم چی شده
که مامان گفت: هیچی ولی من و زهرا خیلی اصرار کردیم تا مامان به حرف اومد و گفت: حاجی یک خانم جوان رو صیغه کرده برای دو سه ماهی. و بعد به ما گفت: بیان بریم بالا رو تمیز کنیم ما هم با مامان رفتیم و تمیز کردیم و دیگه بابا تواین مدت همه اش اونجا بود خیلی کم به ما سر میزد
بعد از دو سه هفته ای بود که یک روز مامان منو صدا زد و گفت: مهدی بیا بریرم حمام. منم قبول کردم و رفتیم حمام بعد از کمی نوازش مامان و بازی کردن اون با کیرم. مامان گفت: مهدی نمی خوای دوبار بقیه بدن مامان رو نوازش کنی؟ من که هم تعجب کرده بودم هم خیلی حال کرده بودم گفتم: من که آرزوم است. و شروع کردم به مالیدن سینه های مامان و انقدر مالیدم تا مامان ارضاع شد و بعد بهش گفتم: مامان اجازه دارم دستم رو ببرم لای پای شما رو هم نوازش کنم؟ مامان هم گفت: چون پسر خوبی بودی فقط این یکبار. منم از خوشحال بویدمش و دستم رو بردم از روی دامنش گذاشتم روی کوسش و احساس کردم تا دستم خورد بهش آبم اومد
از اون روز به بعد مامان بهم اجازه داده بود که از روی لباس نوازشش کنم غیراز کوسش رو منم هر وقت مامان نزدیکم بود یا بغل میکردم با سینه هاش ور میرفتم یا داشتم ازش لب میگرفتم
یکروز که از پشت مامان رو گرفته بودم و با سینه هاش بازی میکردم احساس کردم مثل اینکه کسی داره نگاهمون میکنه سرم رو چرخاندم و اطراف رو نگاه کردم که دیدم زهرا داره از لای درب ما رو نگاه میکنه و وقتی فهمید منم دیدمش اومد بیرون مامان که حواسش به زهرا نبود فقط داشت حال میکرد با صدای زهرا که پرسید دارید چکار میکنید برق از سرش پرید و سریع منو عقب زد
و گفت: هیچی. زهرا هم گفت: خودم دیدم مهدی داشت سینه های شما رو میمالوند. که مامان گفت: خوب بچه است اشکال نداره. با این حرف زهرا هم که یک دختر توپل و گوشتی بود اومد جلو و دست منو گرفت و گذاشت رو سینه اش و گفت: برای منم بمال، منم شروع کردم به حال کردن و مالیدن که مامانم با عصبانیت گفت: زهرا زشته خوب نیست این چه کاری است که میکنی؟ که زهرا هم گفت: مهدی بچه است اشکال نداره
مامان که دید خراب شده. گفت: پس لطفان برید تو اتاق که زینب نبینه زشته. زهرا هم دست منو گرفت و رفتیم تو اتاق من ودرب رو بستیم. زهرا لباس و روسریش رو در آورد و لباسهای من رو هم در آورد و شروع کرد به ساک زدن خیلی حرفه ای بود و بعد دولا شد و گفت: بکن تو کونم. منم کیرم رو گذاشتم دم سوراخش و فشار دادم دیدم چه راحت رفت تو، فهمیدم خواهرم هم مثل خودم خیلی شهوتی است و تا حالا حسابی کون داده. بعد از کمی تلمبه زدن آبم اومد و ریختمش تو کون زهرا
زهرا که دید من آبم اومده گفت: مهدی بیا تو هم بیا کوس منو بخور تا منم ارضاع بشم. منم که عاشق کوس بودم مخصوصان کوس توپل و نرم، سرم رو کردم لای پای زهرا و شروع کردم به خوردن که از صدای زهرا مامان اومد تو اتاق و گفت: دارید چه کار میکنید و وقتی منو دید دارم کوس زهرا رو میخورم، گفت: این کثافت کاریها چیه پاشو پسرم مریض میشی. که من سرم رو از لای پای زهرا در آوردم و گفتم: مامان من عاشق کوس خوردنم و زهرا هم گفت: آه آه مامان چکار داری بزار حالمون رو بکنیم و بعد از چند ثانیه خوردن آب زهرا هم اومد. مامان هم با دیدن این صحنه ها خیلی بد جور حشری شده بود برای همین اون روز جای اینکه من از مامان لب بگیرم راه به راه مامان ازم لب میگرفت تا شب شد و مامان موقع خواب گفت: شب بیا پیش من بخواب. منم از خدا خواسته رفتم تو اتاق مامان و بابا و کنار مامان دراز کشیدم مامان روسریش رو در آورد و با یک لباس استین بلند یکسره وگشاد بود منم به محض اینکه کنارش دراز کشیدم دستم رو گذاشتم رو سینه هاش و شروع کردم به نوازش که احساس کردم خیلی نرمتر از روزهای دیگه است و متوجه شدم کورست نبسته، عشق کردم و حسابی مالیدمشون مامان هم حسابی حشری شده بود. من به مامان گفتم: میشه دستم رو از زیر لباست بکنم تو و بزار رو سینه هات؟ مامان که خیلی تحریک شده بود گفت: باشه ولی باید یک لحظه چشمهاتو ببندی که من لباسم رو بدم بالا که دستت رو بکنی زیرش و منم چشمهامو بستم مامان لباسش رو داد بالا و دستم رو گذاشت روی سینه هاش منم وقتی سینه های مامان رو حس کردم چشمهامو باز کردم دستم رو سینه هاش بود ولی هیچی پیدا نبود چون ملافه رو انداخته بود رو بدنش منم سر سینه هاشو گرفتم و میمالوندم مامان هم که شهوتی شده بود فقط آه و اوه میکرد منم دیدم بهترین فرصت است دستم رو مستقلیم بردم تو شورتش کوس مامان خیس خیس بود و هیچ مقاومتی نکرد بعد از مدتی بازی با کوسش، به مامان گفتم: لباست رو در بیار و بشین رو صورتم میخوام کوست رو بخورم و خودم هم لباسم رو در آوردم مامان که خیلی شهوتی شده بود و دوست داشت ببینه این کاری که منو زهرا کردیم چه حالی میده سریع پاشد نشست رو صورتم منم شروع کردم به خوردن اون کوس بزرگ و خوشمزه مامانم بعد از کمی خوردن دیدم مامان فقط میگفت: فدات بشم بخور عزیزم بخور و بعد با یک لرزش فهمیدم آبش اومد و کمی هم از کوسش سرازیر شد که من داشتم کوسش رو با لیس میزدم که دیدم مامان گفت: نه مهدی دیگه نخور ولی من توجه نداشتم هرچی مامان میگفت: نکن داره جیشم میگیره و یکدفعه یک آهی کشید و دیدم دهنم داره پر میشه از آب گرم که فهمیدم مامانم داره جیش میکنه تو دهنم منم از ترس اینکه جای بریزه و کثیف کاری بشه دهنم رو چسبوندم به کوسش و مامان رو هم فشار دادم طرف خودم. ماشاالله هرچی هم میخوردم تمام نمیشد و یواش یواش کم و کمتر شد تا تمام شد و بعد مامان که شل شل شده بود از روی صورتم بلند شد و چهارتاق باز کنارم افتاد رو تخت منم به خوردن کوس مامان ادامه دادم و متوجه شدم که مامان دوباره داره تحریک میشه، پس به کارم ادامه دادم تا دوباره کوس مامان خیس شد منم پاشدم و رفتم دستشویی صورتم رو شستم و برگشتم و روی مامان خوابیدم مامان چون توپلی بود مثل یک تخت نرم نرم بود سرم رو گذاشتم روی سینه هاش و سرش رو میخوردم و با اون یکی بازی بازی میکردم، مامان که بدجور تحریک شده بود با دستش کیرم رو گرفت و کرد تو کوسش. من دیگه تو آسمونها بودم باورم نمیشد من داشتم مامانم رو میکردم، خیلی لذت بخش بود هیچ کوسی کوس مامانم نمیشد، انقدر لذت میبردم که بعد از کمی تلمبه زدن آبم اومد و همه آبم رو ریختم تو کوس مامان و همان جا روی مامان خوابیدم.
صبح بیدار شدم، دیدم مامان نیست یک نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 10 صبح بود. از جام پریدم سریع لباسم رو پوشیدم و بدو بدو رفتم بیرون از اتاق و داد زدم مامان چرا بیدارم نکردی مدرسه ام دیر شد! که دیدم زهرا و زینب که تو حال نشسته بودن و داشتن تلویزیون نگاه میکردن، زدن زیر خنده و گفتن: خنگه امروز جمعه است، (حسنی مکتب نمیرفت وقتی که رفت آدینه بود)
با این حرفشون یک نفس راحت کشیدم و پرسیدم مامان کجاست؟ که زهرا گفت: رفت خونه حاجیه معصومه خانم هیأت داشتن ( حاجیه معصومه زن پنجاه و دو سه ساله ای بود که تو محله نقش بزرگ خانمها رو بازی میکرد و همیشه مسئول راه انداختن هیأت های قرآن خوانی یا سفره های ابوالفضل بود) زهرا گفت: مهدی بیا صبحانه ات رو بخور بزار برات چای بریزم. که من گفت: نه صبر کن باید برم حمام. که زهرا گفت: منو زینب هم میایم، که زینب گفت: منم نمیام زشته با مهدی بریم بزار بعد از اون میریم. منم که حوله ام رو برداشته بودم رفتم طرف حمام، زهرا گفت: مهدی در رو قفل نکن بزار منم حوله ام رو بردارم بیام. زینب رو ولش کن.
من لخت شدم رو رفتم زیر دوش که دیدم زهرا هم اومد تو حمام و لخت شد و بعد اومد کنار من زیر دوش و منو تو بغلش گرفت و می فشورد و بعد شروع کرد ازم لب گرفتن و بعد نشست رو دو زانو و شروع کرد به ساک زدن و هی قربون صدقه کیر من میرفت و میگفت: قربون داداشم برم عجب کیر کلفتی داری تا حالا کیر به این کلفتی نخورده بودم از این به بعد مال خودمه به هیچ کس نمیدمش و بعد از کلی ساک زدن و تحریک کردن من گفت: داداشی بیا میخوام بهت صبحانه کوس بدم بخوری، بیا کوس خواهری رو بخور که دیوانه کوس خوردنت هستم. هر چی گفتم: بزار خودم رو بشورم بعد. که گفت: نه بیا حال کنیم بعد خودم میشورمت. منم قبول کردم و زهرا رو نشوندم لبه وان و خودم رفت لای پاش و شروع کردم به خوردن که متوجه صدای زهرا شدم که میگفت: داری به چی نگاه میکنی دوست داری حمام کنی بیا تو. با شنیدن این حرفها سرم رو از لای پای زهرا در آوردم و نگاه کردم و دیدم که زینب دم درب ایستاده و داره به من و زهرا نگاه میکنه. رو کردم به زهرا و گفتم: دیوانه چرا در رو نبستی؟ که زهرا بلند شود و همینطور که میرفت به طرف زینب، گفت: خواهر کوچولو مون میخواهد نگاه کنه تو چکارش داری؟ و بعد رفت دست زینب رو گرفت و آورد جلو و گفت: بیا خواهری از نزدیک نگاه کن. و با هم اومدن جلو و به منی که کف وان نشسته بودم گفت: مهدی پاشو زینب میخواهد کیرت رو ببینه. منم پاشودم و ایستادم. زینب با تعجب به کیر شق شده من نگاه میکرد. زهرا کیر منو گرفت و دست زینب کوچولو رو گذاشت روش و بهش میگفت: خواهری ببین داداشی چه کیر خوشکلی داره و زانو زد و شروع کرد با دست زینب با کیر بازی کردن و بعد خودش یک لیس به کیرم زد و به زینب گفت: بیا با هم بستنی داداشی رو بخوریم و شروع کرد به خوردن و لیس زدن و بعد سرش رو عقب کشید و سر زینب رو جلو اورد و گفت: بخورش خواهری، زینب که 11 سالش بود و کلاس پنجم دبستان و این اولین کیری بود که میدید براش جالب بود، برای همین به حرف زهرا گوش داد و شروع کرد به بازی کردن و خوردن و لیس زدن، خیلی خیلی ناشی بود همه اش دندان میزد به کیرم، منم چون خواهر کوچولوم بود و میدونستم این اولین بارش است درد و اذیت شدن کیرم و تحمل میکردم و لذت میبردم زهرا رفت نشست سرجاش لب وان و گفت: مهدی تو هم بیا مال منو بخور. منم به زینب گفتم: بزار برم کوس زهرا رو بخورم تو هم لباست رو در بیار و بیا تو وان با
     
  

 
مهدی قسمت 4
و خودش لباس زینب رو در تنش در آورد و رفت تو آشپزخانه که نهار رو بکشه....
من و زهرا کمک مامان سفره رو پهن کردیم و همه نشستیم سر سفره که نهار بخوریم من روبروی مامان نشسته بودم و از دیدن مامان لذت میبردم مامان چون یک زن چاق و توپلی است سینه های بزرگش افتاده بود و شکمش همه کمی روی کوسش رو گرفته بود ولی چون چهارزانو نشسته بود کوسش قشنگ پیدا بود و من داشتم از دیدنش کیف میکردم و نهارم رو میخوردم
مامان به حرف اومد و گفت: رفته بودم هیأت و با حاجیه معصومه صحبت کردم و جریان باباتون رو بهش گفتم اون هم گفت: بهتر است که باباتون رو از خودمون دور نکنیم که یواش یواش دلش رو بده به اون زن جوان و ما رو ول کنه. ما هم که بچه بودیم فقط سر تکان دادیم. مامان هم حسابی برای خودش حرف زد و خودش رو خالی میکرد و بعد رفتیم پای تلویزیون نشسته بودیم که من با دیدن کوس مامان دوباره تحریک شده بودم رفتم لاپای مامان نشستم و شروع کردم به خوردن کوسش که زینب اومد کنار و گفت: داری چه کار میکنی؟ منم گفتم: کوس مامانی رو میخورم تو هم دوست داری امتحان کنی؟ تا مامان اومد بگه نه، سر زینب کوچولو تو کوس مامان بود و داشت میخورد، منم که تحریک شده بودم رفتم سراغ کوس زهرا و حسابی که خوردم و وقتی زهرا ارضاع شد برگشتم سراغ مامان که زینب با کوسش بازی میکرد زینب رو بلند کردم و کیرم رو گذاشتم دم کوس مامان و شروع کردم به گاییدن مامانم و بعد آبم رو هم ریختم تو کوسش دیگه خیلی خسته شده بودم تمام توانم تمام شده بود برای همین رفتم تو تختم که بخوابم که دیدم زینب هم اومد تو بغلم دو نفری خوابیدیم
وقتی بیدار شدم عصر بود دیدم صدای بابا و مامان می اومد رفتم تو حال و بعد به هوای آب خوردن رفتم سراغ یخچال و با یک سلام از کنار مامان و بابا رد شدم، و میشنیدم که مامان داشت میگفت: حاج کاظم از امروز باید این دختره رو بیار تو خونه هر کاری هم خواستی بکنی باید پیش خودمون باشی. من که کنجکاو شده بودم بدون صدا تو آشپزخانه داشتم گوش میکردم. بابا به مامان گفت: تو میخوای اون بنده خدا رو من بیارم که اذیتش کنی. مامان هم قسم خورد که نه بخدا من تو رو درک میکنم که دوست داشته باشی یک زن جوان رو بکنی ولی تو مرد خونه ما هستی و باید همیشه در کنار ما باشی و اگر هم کسی رو دوست داری بکنی بهتر از که بیار تو خونه خودمون بکنی. بابا که کمی رام شده بود و به حرفهای مامان فکر میکرد یکدفعه متوجه من شد که تو آشپزخانه داشتم به حرفاشون گوش میدادم و با عصبانیت داد زد که پدرسوخته تو اینجا چکار میکنی؟ که مامان پرید وسط حرفش و گفت: بچه رو چکار داری؟ مهدی جان بیا برو بالا و زن بابات رو بیارش پایین. منم سریع و سر رفتم بالا و درب زدم یک دختر 24 ساله با قد بلند و لاغر و دهاتی اومد دم درب منم بهش گفتم: بابا گفته بیایید پایین. اون هم چادرش رو سرش کرد و پشت سر من اومد پایین درب باز بود رفتیم داخل
مامان تا ما رو دید پاشد و اومد جلو دست انداخت دور گردن زن بابا و شروع کردن به بوسیدنش و گفت: مهین جان خوش اومدی و راهنمایش کرد به طرف مبل، منم یواش رفتم تو آشپزخانه یک گوشه نشستم که ببینم چه میشه.
مامان مهین رو کنار خودش نشاند و رو به بابا گفت: حاج کاظم مثل اینکه زن ظریف مریف دوست داری. خوب بزار ببینم اندامش چطور است. و رو به مهین گفت: عزیزم چادر رو وردار میخوام هیکلت رو ببینم و بعد خودش چادر مهین رو زد کنار و دستش رو گذاشت روی سینه های کوچک مهین و یه کم مالیدش و بعد دستش رو برد طرف دکمه های لباسش که بازشون کنه و گفت: عزیزم بزار لباست رو در بیارم که ببینم چی داری که حاج کاظم رو تحریک میکنه. مهین که جرات نداشت حرف بزنه چون هم سنی نداشت هم یک دختر دهاتی بیشتر نبود و مامان من یک زن جاافتاده و زن حاج کاظم بود.
مامان لباس مهین رو در آورد و شروع کرد به خوردن سینه های کوچک مهین، بابا هم داشت به کیرش ور میرفت خیلی بدجور تحریک شده بود، راستش مامان هم با دیدن بابا کمی تحریک شده بود برای همین به مهین گفت: پاشو لخت شو حاج کاظم میخواد کیرش رو بکنه تو کوست و خودش رفت نشست لاپای بابا و زیپ شلوار بابا باز کرد و کیرش رو در آورد و شروع کرد به ساک زدن بابا که اولین بارش بود که کسی داشت براش ساک میزد خیلی حال کرده بود (حاج کاظم فقط سکس سنتی بلد بود یعنی فقط کردن کوس و کون همین) مامان بعد از اینکه کمی برای بابا ساک زد مهین را صدا زد ، مهین که لخت شده بود رفت جلو مامان بهش گفت: زود باش برای حاجی ساک بزن و خودش شروع کرد به لخت شدن و رفت پشت مهین نشست و شروع کرد به مالیدن کوس مهین و بعد مهین رو از لاپای حاج کاظم بلند کرد و لباسهای حاج کاظم رو درآورد و حاجی رو خواباند روی زمین و مهین رو بعکس روی بابا خواباند که بتواند براش ساک بزنه و کوسش جلوی صورت حاجی باشه مامان سرش رو گذاشت کنار بابا و شروع کرد به لیس زدن کوس مهین و از بابا خواست که اون هم لیس بزنه بابا که خیلی شهوتی شده بود و هیچی حالیش نبود شروع کرد به لیس زدن و بعد مامان مهین رو از روی بابا بلند کرد و گفت: بشینه روی کیر بابا و خودش هم نشست روی دهن بابا. بابا که حالا داشت مزه یک کوس بزرگ و نرم و میچشید خیلی حال کرده بود و مهین رو از روی کیرش بلند کرد و مامان رو گذاشت روی مبل و کیرش رو گذاشت تو کوسش و شروع کرد به تلمبه زدن و در همین حین بود که بابا متوجه من شد و دوباره با عصبانیت گفت: پدرسوخته اینجا چکار میکنی داری به چی نگاه میکنی بیا برو تو اتاقت تا نزدمت. که مامان گفت: چکار بچه داری تو کوست رو بکن و بعد صدای من زد که مهدی جان پسرگلم بیا اینجا منم رفتم کنار مامان. بابا که داشت شاخ در می آورد ولی چون خیلی خیلی شهوتی بود جرات نداشت به مامان چیزی بگه و مامان رو کرد به من و گفت: عزیزم چرا لباست رو در نمیاری یک حالی به مهین جون بدی، که تا بابا اومد بگه نه برو گمشو تو اتاقت من لخت شده بودم و داشتم پستونای مهین رو میخوردم که مامان به بابا گفت: حاجی جان بچه را چکار داری بزار برای خودش حالش رو بکنه مهدی دیگه بزرگ شده، منم مشغول تلمبه زدن تو کوس مهین بودم که بابا آبش اومد و شل افتاد روی مبل مامان هم رفت کنار و شروع کرد به قربون صدقه رفتنش و نگاه کردنشون به من که داشتم جلوی بابا و مامان کیرم رو کرده بودم تو کوس زن بابام، که یکدفعه زینب که از خواب بیدار شده بود و لباس تنش کرده بود اومد و مستقیم رفت تو بغل بابا بشینه، بابا تا اومد یک چیزی جلوی کیرش بگیره زینب روی پاش نشسته بود. بابا به زینب گفت: دخترم پاشو من لباس بپوشم بعد بشین رو پای بابای و تا پاشد که لباس بپوشه زینب دست کرد و کیر بابا رو گرفت و داشت باش بازی میکرد. بابا که دیگه نمیدونست باید چکار کنه به زینب گفت: دختر کوچولی بابا داری چکار میکنی منو ول کن میخوام لباس بپوشم. زینب هم با لوس کردن خودش گفت: بابای دوست دارم با کیرت بازی کنم. بابا که دیگه نمیدونست باید با زینب چکار کنه. مامان دست بابا رو گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: بیا بشین پیش من. بابا هم افتاد رو مبل. مامان هم دست کرد لای پای بابا و گفت: عزیزم پاتو باز کن و به زینب گفت: بیا با کیر بابای بازی کن. زینب هم شروع کرد به بازی کردن و خوردن کیر بابا و یواش یواش بابا رو تحریک کرده بود چون دیگه هیچی نمیگفت فقط آه و اوه میکرد.
منم که دیگه آبم داشت می اومد ریختم تو کوس مهین و بعد مامان رو کرد به من و مهین گفت: پاشید بریم حمام و سه نفری رفتیم حمام، همینطور که داشتیم میرفتیم تو حمام مامان رو کرد به زینب و گفت: عزیزم چرا کوست رو نمیدی به بابای که برات بخوره
من و مامان و مهین رفتیم حمام و دوش گرفتیم و من تو حمام از مامان پرسیدم راستی زهرا کجاست که مامان گفت: عصر رفت خونه خاله سوسن
بعد از حمام وقتی رفتیم تو حال . . .
     
  
زن


 
شقایق (۱)
این قضیه مال چند سال پیشه و 80 درصدش واقعیت داره .
من شقايق 30 سالمه ماجراي كه مي خوام تعريف کنم مربوطه مي شه به 17 سالگي ام .
وپدرمم كه به خاطر مسائل سیاسی قبل از تولد من به خارج فرار کرده بود ومادرم را هم غیابی طلاق داده ولی مادرم بعد 12 سال از تولدم به خاطر یک تومور عمرشا داد به شما ومن تنها شدم وپیش بابا بزرگمومادر بزرگم زندگي مي كردم ،
بابا بزرگم بزرگ فاميل هم بود ، خيلي هم مذهبي ، وخونه شون هم سبك پدر سالاري بود يعني هر چه بابا بزرگه مي گفت اون مي شد بابا بزرگم مردی بودی سنتی ومذهبی وضع مالی بابا بزرگم هم تعریفی نداشت ودر حد بخور نمیر مسمتری می گرفت اما این فقط خرج دوا ودکترش می شد ودر این بین دائیم کمی کمکش می کرد ولی نه زیاد کلاً زندگی فقرانه ای داشتیم.
من که کلاس سوم دبیرستان را تمام کرده بودم و سال چهار دبیرستانم مونده بوداز نظر قیافه هم خوشکل و بدن سفید و اندام خیلی رو فرمی داشتم.
( کمی شبیه این عکس اما از این بهتر بودم )
کلا ً بگم که مثل مانکها بود ( البته تعریف از خودم نیست چون این را بقیه هم می گفتند ) خوشگلم هستم در تمام این مدت که از عمرم گذشته بود خیلی چشم وگوش بسته بودم و نسبت به همسنان خودم اصلاً چیزی نمی دونستم ومذهبی ترهم بودم و اصلاً آرایش نمی کردم ویا بهتر بگم نمی دونستم آرایش چیه معنیش را نمی دوستم خلاصه این طور بدونن که واقعاً هیچ چیزی ای مسائل روز جنسی وغیر و غیر نمی دونستم و هیچ توجهی هم نمی کردم به خاطر این نوع اخلاقم اصلادوستی نداشتم و اگر هم دوستی داشتم در سطح سلام وعلیک بود و خیلی ها از من دوری می کردندروز گار به همین منوال می گذشت كه به طوری اتفاقی شنيدم كه ميگفتن كه بابام از خارج اومده . خلاصه بابا بزرگه راضي شد كه بابام بياد خونه ومنو را ببينه . پيام را همون روز به بابام رسوندند .

فرداش بابام با سه چمدان پر به خانه اومد همه توي خونه منتظر پدرم بودند من هم كه از همه بيشتر دلم ميخواست كه اون را ببينم چون ، من اورا نديده بوديم وقتی که جلوی درب خونه بابا را دیدم اصلاً فکر این را نمی کردم که بابام ایقدر جوون خوش تیپ باشه خلاصه واقعتش در یک نگاه شیفته بابایی شدم .
خلاصه اومد خونه و با همه خوشوبش كرده ومنو هم بيشتر بغل مي كرد لازم به ذکرم که من تا قبل از اینکه بابام منو بغلم کنه تا به حال هیج مردی منو بغل نکرده بود و این اولین بغل گیری من بود ، که واقعاً به هم حال می داد بعد همه رفيتم توي اتاق بزرگ مهمون جمع شديم من كه ديگه خيلي خوشحال بودم كه بابام اومد خلاصه بابا به همه يه سوغاتي داده وبه بابابرزگم يك ساعت اصل از ساعتهاي ساخت كشور سوئيس داده كه بابابزر گم خيلي خوشش اومده بود بعد از يه دو ساعتي كه همه با بابام حرف مي زدنند راجع به اينكه اين مدت هيچ خبري از او نبود مي پرسيدند كه بابام گفت كه دو سال بعداز رفتنش به خارج اونجا تصادف مي كنه ويك سال توي اغماء بود و پنچ ساله هيچ خاطره از گذشته به ياد نمي آورد وکاملاً فراموش کردم تا اين كه به طور تصادفي يكي از دوستاش توي مونترال بابام را مي شناسه وكمكش مي كنه كه گذشته اش را به ياد بياره حالا هم بعد تصادف که 10 سال می گذره هنوز هم خيلي از مسائل يادش نمياد.
اصلاً اسم ايراني يادش نمياد ولي دكتراش گفته بودند كه اگر با افرادي كه در گذشته ش بوده معاشرت و رفت و آمد داشته باشه مي تونه خاطراتش را به ياد بياره .
با بابا كمي خلوت تر کردیم و بابام هم بيشتر منو بغل مي كرده و مي بوسيد راستش من هم خيلي خوشم مي اومد كه منو مي بوسه و بغلم مي كنه چون تا اون موقع مردي منو بغل وبوسم نكرده بود باهم رفيتم توي حياط كه بزرگ و خيلي درخت ميوه هم داشت دستم همه اش توي دست بابام بود و با هم حرف مي زديم و مي خنديدم كه به تاب رسيديم وبا هم سوار تاب شديم ومن توي بغلش نشوندش در حين تاب بازي بابام چندبار دستش نه عمدي به سنيه هام خورد و خيلي خيلي خوشم اومد وضعيت سنيه هام هم خيلي بزرگ هم نبود وخيلي هم كوچك. در ضمن من كمر باريك و باسن بزرگي دارم قدم هم 170 سانته بعدش باهم رفتيم توي اتاقم يكي از چمدان هاش را هم توي اتاق من آورد وگفت اين چمدان همه اش مال منه من هم با كنجاوي گفتم چي هستش گفت بيا بازش كن و ببين باز كردم وكلي لباس برام آورده بود و خيلي هم قشنگ و گران قيمت بودند پرديم بغلش و بو سيدمش و اون هم محكم بغلم كرده وبوسيد اما از لبام .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
شقایق (۲)
ادامه داستان را از زبان بابام
من وقتی که به ایران آمدم چون هم نانمم را عوض کرده و هم کمی از نظر قیافه تغییر کرده بودم کسی از من شناختی نداشت که برام مشکل حکومتی داشته باشه واسه همین هم بعد از مدتها به کمک یکی از دوستانم که در ایران بود وارد ایران شدم وچون در کانادا که بودم شرکت داشتم شعبه ای از این شرکت را در ایران دایر کردم وبعد از چهار سال که در ایران فعالیت داشتم مشغول گذران زندگی ام بودم وچون خاطرات گذتشه من از بین رفته بود ویادم نمی آومد که قبلاً زنی داشتم یا پدر زنی و غیر ه و اصلاً توی بحر این چیزا نبودم و همش مشغول کارم بودم تااینکه از طرف اون دوستی که داشتم از رازی مطلع شدم
و اون راز این بودکه من یه بچه دارم اصلاً باورم نمی شدکه بچه ای دارم ومن از اون بی خبرم خلاصه بعد از چند ماه تحقیق و بررسی وجمع آوری اطلاعات مطمئن تر شدیم که پدر زنم زنده است و بعداز کلی گشتن ودوندگی سرانجام آدرس برادر خانمم را پیدا گردم در اولین برخورد من با برادر خانم اونکه اصلا من را نمی شناخت ومنهم اورا و لی یه حس درونی خوبی نسبت بهش داشتم بعد از معرفی شدنمون با برادر خانم که اون فکر می کرد من در خارج مرده ام روبوسی کردیم و اون از من سوالها می کرد ومن هم جواب میدادم واون گفت که از خانمت نمی پرسی که دوستم، اتفاقی که برای من افتاد بود برای برادر زنم توضیح داد که من هنوز فقط 25 درصد از خاطرات گذشته ام را دارم و بقیه اش یاد م نیست بعداز کلی صحبت که چه کار می کنم و او چه کار می کنه از بین صحبتهاش فهمیدم که کار درست حسابی نداره و در حد بخور نمیری درآمد داره وقتی که شنید من یه شرکت چند ملیتی دارم و شعبه ای هم در ایران دارم خوشحال شد و بعد قرار گذاشتیم تا من حتما یه سری به پدر زنم بزنم در مورد بچه هم ازش سوال کردم و گفت که الان 17 سالشه ونمی دونه که اصلاً بابایی بوده یا نه .
خلاصه بگذریم قرار شد فرداش برم خونشون آقا ما که مردیم و زنده شدیم تا ساعت موعد مقرر فرارسید خودما شیک شیک کردم طوری که مثل یه جوون 28 یا 30 ساله می موندم در حالی که من 42 سالم بود رسیدم دم در خونشون در زدم یه خانم خیلی خوشگل وناز در را واسم باز ش کردو سلام کرد بعد دیدم یه پدر مرد وپیر زن و برادر خانم و یه خانم دیگه و چند تا بچه همه آمدن بیرون ومنهم چون شناختی از هیچ کدونم نداشتم فقط با برادر خانمم که قبلاً دیده بودمش حرف زدم وبعد علی برادر خاننم یکی یکی جمع خانواده را به من معرفی کرد که در آخر گفت این هم شقایق خانم دختر گل شما در حین معرفی با همه خوش بش کردم ودر آخر وقتی نوبت شقایق شد و معلومشد که دخترمه بغلش کردمه وبوسیدمش وگریه می کردم چنان محکم بغلش کرده بودم که از خودم بی خودشده بودم شقایق هم گریه می کرد وقتی به همه نگاه کردم همه خانواده در حال گریه کردن با من وشقایق بودند جوی دیگه بود اصلا فکر این را نمی کردم که بچه ای داشته باشم اون هم دختر بعدش به این زیباییو خوشگلی بدن پری داشت و خیلی نرم سینهاش هنوز ندیده بودولی معلوم بود که وجود داره تا به این جا من شقایق را از روی چادری گلی که داشت دیده بود بعد با همراهی پدر زنم مصطفی وارد حیاط شدیم وپر از دخت بود تابب و غیره وبعد رفیتم داخل خونه .
در تمام این مدت شقایق را به خودم فشارش می دادم و بوسش می کردم و اصلاً باورم نمی شد معلوم بود شقایق هم اینطور فکر می کرد و باورنمیکرد که من باباش باشم در تمام این لحظالت مصطفی و علی و حکیمه خاتون مادر زنم همه حرف می زند ولی بخدا من اصلا صدای هیچ کدومشون را نمی شیندم مثل اینکه من تو ی یه دونیای دیگه بود و همش شقایق را به خودم فشار می دادم در این فشارها گاهاًمی شد که من سینهای شقایق را هم فشارشون می دادم و بوسش می کردم بعد از یک ساعت دیگه متوجه شدم که آروم همه من و شقایق را تنها گذاشتن تا پدر ودختر باهم تنها حرف می زدیم در این اتاق ما تنهابودیم ومنوشقایق هنوز همدیگرا بغل کرده بودیم واقعاً هنوز دلم نمی خواست از شقایق جدا بشم و اونهم همین تور.
همین جور که بغلم بود ازش حالش پرسیدم و چند سالشه وخیلی حرفهای دیگه ، شقایق هم دیگه الان یه پاش اونور و یه پاش این ور بود ومن مدام بوسش می کرد انقدر بوسش کرده بودم که لپهاش قرمز شده بود در همه این بوسیدنها 50 درصدش مال لباش بود اونقدر از لباش بوسیده بودم که دیگه تبدیل شده بود به کمی مکیدن
یه مدتی گذشت دیگه شقایق تو حال خودش نبود احساس کردم که شقایق خیلی خوش می آید راستش من هم خیلی خوشم آمده بود نمی دونم شاید 1 ساعتی می شد که ما تنها توی اتاق باهم بودیم وتو این مدته هم فقط همدیگه را می مالید باور کنید که شقایق اصلاً بوسیدن بلد نبود ولی دیگه داشت لباهای من هم می خورد چند لحظه ای از خود بی خود شدم وچنان لباش را می خوردم و زبانم با زبانش قفل کرده بودم که یک لحظه احساس کردم که شقایق به شدت می لرزه شاید 10 ثاینه ای لرزش ادامه داشت وبیحال همینطور توی بغل آروم شد بعد 5 دقیقه باز هم نوازشش کردم حالش جا آمد ازش پرسیدم چی شده بابا گفت بابا نمی دنم اما مثل اینکه توی آسمونها بودم ( در آن لحظه فهمیدم که شقایق ارگاسم شده برای اولین بار) چون همینطور که بغلم نشسته بود جلوی شلوار من را هم خیس کرده بود مشخص بود که آبش اومده بود بعد به شوخی گفتم بلا اینا دیگه چی هستند دستما به سینه هاش می یزدم....

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
شقایق (۳)

ادامه از زبان شقایق
كمي سینه هاما محكم گرفتشون وقتي رهام كرد اصلاً توي اين دنيا نبودم فكر مي كردم دارم پرواز مي كنم ، بابام گفت بيا يكي از اين لباسها الان بپوش بيينم كه قدر خوشگلتر مي شي من هم بدون معطلي جلوي بابام لباسم را درآوردم و يكي از لباس ها را پوشيدم و خيلي خوشگل تر شده بودم و در ضمن خيلي هم بدنم مي لرزيد نمي دونم چرا ولي توي ابرها بودم چون وقتي بابام اومدو زيپ پشت لباس را بست آروم لمسم مي كرد و چروكه لباسم را هم صاف كه مي كرد دستش را به سينه هام كشيده ولمسشون كرد يه دقيقه اي همين طور بود كه باز منو بغل كردو از لبام بوسيد نيم ساعتي همين طور گذشت ومن وبابام كلي با هم خوش بوديم البته هنوز رومنون اون طور كه بايد باز بشه باز نشده بود ولي خيلي باهمديگه صميمي تر شده بوديم ولي هنوز مسائل جنسي در كار نبود وما بيشتر يه حالت ابراز شديد علاقه به هم داشتيم وبوسه مي كرديم و مي خنديديم .
بعدش صدای مامان بزرگم اومد که گفت شقایق مامان ، بابا الان خسته است بگذار کمی استراحت کنه شام هم آماده است می ایین یا بیارم اونجا .
بابا سریع گفت نه ما هم الان می ایم پیش شما .
رفیتم و پیش همه تا شام بخوریم.
كه ديگه داشت خوابه مون مي اومد باهم رفتيم مسواك زديم و بعد اومديم كه بخوابيم كه باباي گفت واست لباس خواب هم آوردم گفتم باشه مي خواستيم بريم كه بابا بزرگه بابا را به حرف گرفت يه بيست دقيقه طول كشيد كه بياد، وقتي اومد گفت خيلي خسته شده ام وخوابم مي آيد بعد گفت لباس خوابت را بيار بپوش لباس كه بهم داده بغلم كرده گفت خيلي دوستت دارم عزيز م نمي دونستم ترا دارم خيلي وقته كه تنهام الان احساس مي كنم كه همه دنيا ما منه آروم لباسام را در آورد وگفت حالا لباس خوابتا را بپوش .
زير لباس خواب فقط كرست و شرتم بود و ديگه هيچي در ضمن لباس خواب هم طوري بود خيلي نرم خوش رنگ بود چند تكيه بود وقتي راه مير فتي خيلي عشوه گري مي نمود و خيلي هم به آدم حال مي داد بابا هم دم به ساعت منو بغل مي كرده از لبام مي بوسيد وقتي بغلم مي كردم ديگه يه جوري لخت مي بودم توي بغلش خودشم لباساش را در آورد يه لباس خواب خوش رنگ هم اون پوشيد كه اون هم زير لباس خواب فقط يه شورت بود ديگه كمي من به نفس نفس افتاد بودم وبيشتر خوش مي گذشت وخودما راحت گذاشته بودم در اختيارش و اون هم ديگه منو لمسم ميكرد وگاهي وقتها هم بوسيدنش به گردنو پاهام ودستمام طاق سينه گوشم هم ميرسيد كه ديگه يه حالت عادي شده بود لب گرفتناش طولاني تر هم شده بود و بيشتر به هم مي گفت كه دوستت دارم ومي گفت از وقتي که فهمیده دختري دارم ، آروز مي كردش كه وقتي پيدام بكنه فقط تا صبح ليس بزندش و بخوردم بعدش همین طور در حال بوسیدن خوابیمئن برد و صبح شد
وقتی صبح شد دیدم که تقریباً لختم و کنار بابام هستم سریع رفتم لباس خواب را عوضش کردم و همون لباسهای خودما پوشیدم ورفتم اتاق بیرون بعد نیم ساعت باب هم بیدار شد وصبحانه خوردیم وبعد به من گفت که آماده شو تا ببرمت به خودنت ومن هم خوشحال سریع رفتم مانتو ی وچادرم را پوشیدم وچمدانی که بابا برام آورده بود را بیرون آوردم که یه لحظه بابا م گفت شقایق این چه جوریشه .
منهم با تعجب گفتم چی چه جوریشه ؟
دیدم با تعجب به چادرم ومانتوم اشاره می کنه اینا چین .
بعدش منهم گفتم که ابنا لباسای بیرون من هستند.
بعد بابام چشماش پر اشک شد و گفت بابا بمیرم برات که تو این جور لباس می پوشی در حالی که بغلم کرده بود وگریه می کرد .
گفت بهت قول می دم که دیکه خوشبخترین دختر روی زمین بشی .( مثل دخترک شاهیرا.)
بعدش از بابا بزرگم ومادر بزرگم خدا حافظی کردیم ورفیتم به طرف خونه خودمون .
منهم فکر می کردم که شاید یه خونه سفید ودوطبقه باشه وقتی رسیدیم خونه ؟ خونه که نه کاخ بود واقعا زیبا و اصلا مبهوب زیبای باغ و خونه شده بود خونه نگهبان و پیش خدمت بود که می اومد وساعتی کارای خونه انجام می داد و میرفت واقعا زیبا بود گیج شده بود و فکر می کرد کهدر خواب هستم که ناگهان با صدای بابا به خودم اومدم وگفت خوشگلم چه طوری چرا حرفی نمی زنی .
منهم گفتم اصلاً باورم نمی شد که همچین خونه ای بینم ،حالا چه برسه که بیام داخلش که باز هم اومد وبغلم کرد و گفت تو لایق بیشتر این هایی فشرمنده که من نتونستم وظیفه ام را به خوبی انجام بدم بعدش تا شب همش خند و خوش گذروندیم وکلی هم بغل بازی می کردیم رفیتم بیرون چند تا لباس شیک جدیدواسه بیرون رفتم خرید وکلی افتاد دیگه که نمی خوام به جزیات برم اما شب که شد بابا گفت خسته شدیم بریم یه دوشی بگیرم ( در تمام طول این روز لبام و سینهام همش توی دستای بابام بود و فکر می کردم طبیعی ) منو برد حموم ، لباسا ما را در آورد اونهم همین طور حتی شورتم را در آورد یه کمی خجالت می کشیدم . احساس کردم بابا هم متوجه شده ولی به ورم نیاورد وگفت بابا یی راحت باش ( راستش اصلا باورم نمی شد که در عرض 24 ساعته من جلوی بابا لخت لخت بشم وبا هم حموم کنیم البته خودمم خیلی خوشم می اومد ) رفیتم داخل حموم زیر دوش بابا منو خیسم کردخودش هم خیس کرد بعد لیف برداشت و انو به بدن من می کشد وتمام این مدت باور کنید اصلا هیچ مسئله سکسی تا حالا نبود بااین لذت بخش بود اما اون موقع چیزی در مورد سکس نمی دونستم در این لیف کشی بابام سینه ها و کونو جلوم را لیف می کشید واقعیتش به قدر لذت می بردم که که نمی تونم توصیفش کنم حتی انگشتان دستش را حتی داخل کونم هم می کرد ومدام دستش را روی کوسم وگاهاً کمی داخل فشارشون میداد در تمام این مدت که لیف می کشیدو با هام بازی می کرد هیچی حالیم نبود و فقط این یادمه که برم می گردوند تو بغلش فشارم میداد بعد منو بالا پایین می کرد چندین بار این کار می کرد و من هم به خدا اصلا توی آسمونها بودم و چیزی اصلانمی فهمیدم وفقط هر چی می گفت گوش می کرد م
نمی دونم چه مدتی بود که توی حموم بودیم ولی این یادم میاید که بعد از کلی خنده وخوشی و قلقک و بوس بغل گیری بالا پایین شدنم یه لحظه احساس کردم که بدنم داغ داغ شده و بابا هم داره می لرزه خودمم داشتم می لرزدیم وفقط داشتم خودما به بابا فشار میدادم بابا هم در حالی که منو محکم فشارمیداد گفت آخخخخ آخخخخ-آههههههههههه همینطور تا چند دقیقه بغلش بودم که بعد از چند دقیقه بابا م یه بوسه ازلبام کرد وهمین طور گیج و منگ بودم .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 1 از 125:  1  2  3  4  5  ...  122  123  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA