انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 10 از 125:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
قسمت ششم : نترس...!

هر بار که برس رو روی موهای بلندش می کشید کمی بدنشو به سمت چپ و راست تاپ می داد و حالت رقص می گرفت.چند دقیقه بعد آیدا رفت جلوی شهاب و برسی که تو دستش بود رو گذاشت روی تخت و خودش ایستاد جلوی شهاب..لباسش طوری بود که روی سینه هاش سه تا دکمه بود..از نقطه ضعف شهاب استفاده کرد و سعی کرد سینه ها شو نمایش بذاره تا شهاب دوباره قاطی کنه..اون سه تا دکمه رو با کلی عشوه و ناز باز کرد و هر بار هم چشمای شهاب بیشتر و بیشتر باز می شد..با باز کردن اون سه دکمه آیدا رو تخت رو به شهاب دولا شد تا شهاب به دقت بتونه سینه هاش رو ببینه..خودشو به شهاب نزدیک کرد و با زبونش کشید روی قسمت شکم شهاب...تو همون حالت دکمه های پیرهن شهاب رو باز کرد تا بهتر بتونه با زبونش شهاب رو قلقلک بده... دکمه ها رو که بازکرد اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد لکه های قرمز رنگی بود که روی سینه شهاب بود..نگاهی بهشون کرد و گفت شهاب اینا چیه ؟..چرا اینجوری شده بدنت ؟ مریض شدی ؟ شهاب بدون جواب فقط دستشو گذاشت روی سینه آیدا فشار کمی بهشون داد..چشماش کمی قرمز شده بود..آیدا خنده ظریفی کرد وگفت عجله نکن..امشب خبری نیست..فقط خواستم یه کمی سربه سرت بذارم..نگفتی اینا چیه ؟...تنت چی شده ؟...شهاب سرشو فرو برد تو یقه لباس آیدا و تنش رو بو می کشید..اول خیلی عادی ولی بعد از چند دقیقه خیلی محکم...مثل همون موقعی که آیدا داشت عطر می زد به خودش..اینقدر محکم بو می کشید که آیدا نگران شد و سر شهاب رو بین دستاش گرفت و خواست صورتشو ببینه..اما شهاب سرشو می مالید به سینه های آیدا و بو می کشید..آیدا فشار دستاش رو بیشتر کرد و گفت شهاب چه خبرته ؟..چی کار می کنی ..سعی کرد سر شهاب رو بیاره بالا اما نمی تونست..شهاب زورش بیشتر بود و صورتشو فشار میداد به سینه های آیدا..آیدا یواش یواش دردش گرفت و جدیتر گفت شهاب بسه دیگه..داره دردم می گیره..نمی تونی یه شب تحمل کنی ..شهاب داشت وحشی می شد..آیدا رو هل داد روی تخت و وقتی کامل خوابید روی تخت خودش دولا شد روشو دستاشو گذاشت دو طرف آیدا و پاهاش رو گذاشت بین پاهای آیدا...حالت چشماش تغییر کرده بود و کاملا قرمز بود..قرمزیهای تنش برجسته شده بودن آیدا دوباره داشت می ترسید از این حالتهای شهاب..خواست بلند شه که شهاب با خشونت هلش داد رو تخت و نعره کشید..درست مثل یه گرگ اما با صدای غیر عادی..حالا دیگه به وضوح همون صدای نفس نفس رو می شنید..شهاب مثل یه انسان عادی نعره نمی کشید.. صداش با اون شهابه همیشگی فرق داشت چشماش داشت از حدقه می زد بیرون و زبونش رو از دهنش درآورده بود بیرون..اونقدر دراز بود که تا زیر چونه اش می رسید...آیدا وحشت زده جیغه بلندی کشید..تقلا می کرد از جاش بلند شه..بین جیغ و فریاد ش می گفت شهاب اگه شوخی میکنی دیگه بسه..شهاب خواهش می کنم ..خودشم می دونست که شهاب شوخی نمی کنه..اصلا این حرکات نمی تونه شوخی باشه..شهاب تمام وزنش رو انداخت روی آیدا و با همون زبون دراز می کشید روی صورت آیدا...آیدا با تمام قدرتش جیغ می کشید و تقلا می کرد خودشو از دست شهاب نجات بده اما مثل یه گنجشگ فقط می تونست چند تا تکون کوچیک بخوره..وزنه شهاب به طرز عجیبی زیاد شده بود...صورتش مرتب تغییر می کرد و هر لحظه چشماش پرخون تر می شد و صدای نفس نفس زدنش بیشتر و بلند تر..بوی بدی از دهنش میومد که احساس تهوع به آیدا دست می داد..آیدا از شدت جیغ و دست و پا زدن خسته شده بود و به شدت گریه می کرد..نمی تونست به صورت شهاب نگاه کنه..این صورت شهاب نبود..این صورت چندش آور نمی تونست صورت شهابی باشه که آیدا می شناخت...آیدا سرشو بگردونده بود و گریه می کرد..چشمش خورد به برسی که کنارش بود..اونقدر نزدیکش بود که به راحتی برداشتش و چشماش رو بست و برس رو کوبید تو صورت شهاب..شهاب فریاد وحشتناکی کشید و خم شد روی صورت آیدا ...مقداری از آب دهنش ریخت روی گردنه آیدا.. خواست به آیدا حمله کنه که چیزی اذیتش می کرد..انگار می ترسوندش..خودشو عقب کشید و همونجوری فریاد می کشید..موهای سرش داشت سیخ می شد لکه های قرمز روی پوستش انگار چیزی زیرشون حرکت می کرد..بالا و پایین می رفتن..آیدا نمی فهمید شهاب از چی اینجوری عقب کشید...اطرافش رو نگاه کرد هیچی نبود...از جاش بلند شد و خواست برس رو به طرفش پرت کنه که دید شهاب دوباره فریاد می کشه و خودشو چسبونده به تخت و وحشت زده به برس نگاه می کنه..آیدا نگاهی به برس کرد و متوجه شد قسمت آینه ای برس رو به شهابه..آیدا برسو مستقیم رو به روش گرفت شهاب حالت طاقباز افتاد روی تخت و تمام تنش لرزش گرفت..چشماش گشاد وگشادتر می شد.. به شدت می لرزید....چند دقیقه بعد شهاب به حالت بیهوشی افتاد..چشماش رو بست و بی حرکت افتاد..آیدا با ترس از جاش بلند شد و دوید به طرف در...چراغ راهرو رو زد..لعنتی روشن نمیشد..تو همون تاریکی به سرعت دوید به سمت پایین...اونقدر گیج و هراسون بود که چند باز نزدیک بود از پله ها سقوط کنه پایین در اصلی خونه شبها قفل بود کلیدش معمولا پیش شهاب بود آیدا اینو می دونست اما اصلا فکرش کار نمی کرد چند بار دستگیره رو بی اختیار چرخوند اما خیلی زود خسته شد و نگاهی به دور و ورش انداخت از کجا می تونست بره بیرون..خونه کاملا ساکت بود و بیوتی پایین مبل خواب بود آیدا حتی از بیوتی هم می ترسید..نمی دونست بیاد چی کار کنه پنجره ها هم ارتفاعش نسبتا زیاد بود واسه آیدا..باید چیزی می ذاشت زیرپاش تا بتونه بره بالا..با عجله رفت سمت مبلی که پشت سرش بود و با زحمت مشغوله هل دادنش شد..تازه به پنجره نزدیک شده بود که صدای شهاب رو از طبقه بالا شنید که صداش می زد..ترسش بیشتر شد و به کارش سرعت داد همه نیروش رو جمع کردو مبل رو هل داد کنار پنجره..حتی می ترسید برگرده و شهاب رو نگاه کنه..صدای شهاب مثل همیشه بود..آیدا کجا میری؟ صبر کن..اینجا چه خبره..تو اونجا داری چی کار می کنی ...از صدای شهاب معلوم بود که داره بهش نزدیک میشه..آیدا به سرعت رفت بالای مبل و هنوز دستشو نذاشته بود روی لبه پنجره که شهاب بهش رسید..آیدا فقط تونست یه جیغه بلند بکشه..مرتب داد می زد و کمک می خواست..شهاب با حالت گیج و گنگی بی حرکت به کارهای آیدا نگاه می کرد اصلا نمی دونست آیدا واسه چی داره این کارا رو می کنه..هر چی فکر می کرد چیزی یادش نمیومد..اصلا نمی دونست چرا خودش بالا بوده و آ یدا داره از پنچره میره بیرون..رو به آیدا گفت این مسخره بازیا چیه درمیاری ..آیدا تو دیوونه شدی..دستتو بده به من بیا پایین..و بعد دستشو دراز کرد به طرف آیدا و..آیدا از شهاب می ترسید و تکیه داده بود به پنجره و میگفت تو شهاب نیستی ..برو عقب..شهاب لبخند زد و گفت پس کیم ؟ تو مثلا از اینجا می خوای کجا بری ؟ می دونی که در باغ بسته است پس کجا داری میری ؟ اصلا از چی داری فرار می کنی ؟ آیدا به چشمای شهاب نگاه کرد همون چشمای همیشگی بود..همون شهاب همیشگی با رفتار عادی..اما بازم بهش اعتماد نداشت نمی تونست چیزایی که دیده رو قبول کنه فریاد کشید برو عقب برو کنار دیوار ..نمی خوام بهم نزدیک شی ..برو عقب...شهاب دستشو کشید عقب و آهسته رو به عقب قدم بر می داشت و سعی می کرد با حرفاش آیدا رو آروم کنه..اما آیدا به این زودی آروم نمی شد..شهاب رفت کنار دیوار و تکیه داد به اون..سعی کرد با آیدا صحبت کنه..بهش گفت ببین عزیزم من نمی دونم تو از چی اینجوری ترسیدی حداقل به من بگو چی باعث شده تو اینجوری شی..چرا من اون بالا افتاده بودم و تو داشتی می رفتی بیرون از خونه ؟ چرا از من می ترسی ؟ من چی کار کردم آیدا ؟ آیدا گریه می کرد و خیره شده بود تو صورت شهاب نمی دونست باید حرفاشو قبول کنه یا نه یعنی این همون شهابی بود که بالا افتاده بود به جونش و اونقدر ترسناک و چندش آور بود؟!!...پس این شهابی که رو به روش ایستاده و مثل همیشه داره آرومش می کنه کیه..سر درد گرفته بود به خاطر این اتفاقای عجیبی که افتاده بود..قدرت فکر کردن نداشت.. بازم چسبیده بود به پنجره و به شهاب نگاه می کرد ..فکری به ذهنش رسید بهش گفت برو جلوی آینه وایسا شهاب با تعجب گفت آینه ؟ واسه چی ؟ آیدا با دستش اشاره کرد به آینه قدی که سمت چپ بود و گفت برو اونجا زل بزن تو آینه..شهاب با دو دلی در حالیکه نمی فهمید چی تو سر آیدا ست راه افتاد سمت آینه..هر قدم که بر می داشت و به آینه نزدیکتر می شد ترس آیدا چند برابر می شد و فکر می کرد الانه که باز شهاب همون شکلی بشه دستاشو گذاشت رو چشماش و از روزنه کوچیکی که بین انگشتاش به وجود اومده بود نگاه می کرد..اما شهاب رسید جلوی آینه و زل زد به خودش..صورتش کبود شده بود..تازه متوجه اون شده بود صورتشو به آینه نزدیکترکرد و گفت صورتم چی شده ؟ آیدا من چرا زخمی شدم ؟ دستشو کشید رو کبودی درد داشت..برگشت به طرف آیدا و گفت اینجا چه خبره بوده ؟ دیگه دارم کلافه میشم آیدا می خوای توضیح بدی یا نه ؟ آیدا ترسش کمتر شده بود..از اینکه هیچ اتفاقی جلوی آینه نیفتاده بود کمی آروم شده بود..آهسته یه پاشو گذاشت رو مبل و اومد پایین بازم از شهاب می ترسید ..با اینکه احساسش می گفت این همون شهابه خودته اما بازم می ترسید و به همین راحتی نمی تونست برگرده کنار شهاب..شهاب به آیدا نزدیک شد و گفت من منتظرم همه چی رو واسم تعریف کنی..

ادامه دارد.....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
قسمت هفتم : نترس..!

نیم ساعت گذشته بود و آیدا در حالیکه مرتب سعی می کرد فاصله اشو با شهاب حفظ کنه همه چیز رو واسش تعریف کرد و در آخر فقط قیافه متعجب شهاب بود که با ناباوری زل زده بود به آیدا..حرفهای آیدا که تموم شد شهاب با صدای بلند زد زیر خنده و گفت یعنی چی این حرفها؟ باور کنم ؟ آیدا عصبانی شد و فریاد زد نه باور نکن..مثل همیشه بخند..چه جوری باید بهت ثابت کنم که تو چند دقیقه پیش یه هیولا شده بودی ؟ فکر کردی این کبودی رو صورتت واسه چیه ؟ اگه فکر کردی من حاضرم دوباره تو این خونه لعنتی زندگی کنم کور خوندی..من حتی از تو هم می ترسم شهاب..از وقتی از اون اتاق اومدی بیرون حالتت غیر طبیعی بود..باید این خونه رو بفروشیم..خیلی جدی بهت میگم شهاب این آخرین شبی بود که من تو این خونه بودم از فردا بر می گردم خونه مامانم تا تو یه جای دیگرو پیدا کنی...شهاب اگر چه در ظاهر می خندید اما خودشم از خودش می ترسید...واقعا چه اتفاقی واسش افتاده بود ؟ اگه دوباره به اون حالتی که آیدا می گفت درمیومد چی ؟ هیچ کنترلی رو خودش نداشت و ممکن بود به آیدا صدمه بزنه..هم واسه خودش نگران شده بود هم واسه آیدا..اصلا دلش نمی خواست اتفاقی واسه آیدا بیفته اما واقعا فکرش کار نمی کرد باید چی کار می کرد ؟ صبر می کرد ؟ آیدا رو از خودش دور می کرد ؟ کاملا گیج بود..احتیاج به فکر کردن داشت..اما سر دردش اجازه نمی داد..عجیب بود ..موقعی که چشماش رو باز کرده بود فکر کرد خوابیده بوده..ساعت حدودا 12 و خورده ای بود...شهاب وقتی چشماش رو باز کرده بود هیچی نمی دونست و اولین کاری که کرده بود اومده بود پایین و دنبال آیدا می گشت..خودشم نمی دونست چرا اما بی اراده اسم آیدا رو صدا زده بود تا اون لحظه که آیدا رو دیده بود...از اینکه آیدا ازش می ترسید خیلی ناراحت بود دلش می خواست مثل همیشه آیدا رو بغل کنه و آرومش کنه اما آیدا حتی می ترسید به شهاب نزدیک شه تو تمام این مدتی که با شهاب صحبت می کرد حتی بیشتر از 10 قدم بهش نزدیک نشده بود..خب حق داشت..اگه این ماجرا رو واسه کسی تعریف می کرد کی باور می کرد؟؟؟...
حالا دیگه نصف شب شده بود آیدا به شدت خوابش میومد اما حتی جرات نمی کرد پلکش رو بذاره رو هم..چقدر امشب طولانی شده بود به نظرش..شهابم دست کمی از آیدا نداشت هر قدر سعی کرده بود آیدا رو مطمئن کنه فایده نداشت آیدا می ترسید بازم حالت قبلی تکرار بشه و تو چنگال شهاب اسیر بشه..فقط یه گوشه کز کرده بود و به شهاب نگاه می کرد..شهاب روی سینه اش اثری از اون لکه های قرمز نبود..آیدا بدجوری به نوازش و دلگرمی شهاب احتیاج داشت اما بازم نمی خواست بره تو بغله شهاب..گردنش بدجوری می خارید..هر چقدر می خاروندش اثری نمی کرد ..از جاش بلند شد و رفت جلوی آینه و نگاهی به گردنش انداخت اون قسمتی که می خارید کاملا قرمز و متورم شده بود..آیدا یاد لکه های قرمز روی سینه شهاب افتاد و ترس اومد سراغش نکنه اونم مثل شهاب شده باشه...نکنه مثل شهاب اون حالت بیاد سراغش..باید فردا از این خونه می رفتن اصلا احساس خوبی نسبت به این خونه نداشت..ثانیه شماری می کرد تا زودتر صبح شه و برای همیشه از این خونه مرموز بره بیرون...همونجوری که گردنش رو می خاروند رفت کنار شهاب و گفت ببین آب دهن تو ریخت روی گردنم..نگاه کن چه جوری شده..شهاب با تعجب خیره شده بود به گردن آیدا و گفت بیا جلوتر من که از اینجا نمی بینم...آیدا یه قدم رفت جلو و گفت ایناها...شهاب من می ترسم..چرا صبح نمیشه؟..شهاب با مهربونی گفت عزیزم من نمی دونم و نمی تونم بفهمم اینجا چه خبره...حسابی گیج شدم ..باید فردا این خونه رو به یه آدم اینکاره نشون بدم یه نگاهی به اتاقا بندازه...هنوزم از من می ترسی ؟ آیدا واسه اینکه شهابو بیشتر از این ناراحت نکنه گفت نه نمی ترسم اما واقعیت این بود که می ترسید شهاب اون حالت دوباره برگرده سراغش..اونقدر می ترسید که می دونست حالا حالاها نمی تونه اون آیدا سابق بشه واسه شهاب..رفت مبل روبه رویی شهاب نشست و یه نگاه سر تا پا به شهاب انداخت..شهاب لبخندی به صورت نگران و آشفته آیدا زد و گفت خب بیا اینجا بشین..آیدا به من اعتماد کن..من الان همون شهابم..بهت حق میدم ترسیده باشی اما تا آخر عمر که نباید از من بترسی..آیدا با تموم وجود به شهاب احتیاج داشت شاید همون احتیاج بود که باعث شد بلند شه و بره کنار شهاب بشینه...شهاب خوشحال شدو دستشو انداخت دور گردنه آیدا و اونو به خودش نزدیک کرد..آیدا داشت به ترسش غلبه می کرد..دستش رو گذاشت روی سینه شهاب و سرشو به اون نزدیک کرد..همون شهابه خودش بود..بدنش همون گرما رو داشت..صدای نفسهاش کاملا عادی بود و طرز حرف زدنش مثل همیشه بود...خودشو به شهاب فشار داد و محکم بغلش کرد..هیچ جا از اونجا امنتر نمی شناخت فقط دلش می خواست همینجوری امن بمونه ..شهاب موهای آیدا رو بوسید و زمزمه وار تو گوشش حرف می زد و آرومش می کرد آیدا مثل یه بچه چشماشو بسته بود و گوش می داد...
چند ساعت بعد...یعنی دقیقا ساعت 3:15 بامداد..آیدا سرشو گذاشته بود روی پاهای شهاب و خوابش برده بود..شهاب سرشو به مبل تکیه داده بود و تو خواب عمیقی که مخصوص خودش بود رفته بود..خونه ظاهرا به حالت عادی برگشته بود اما بازم اون صدای نفس نفس زدن شنیده می شد..اونقدر فاصله اش زیاد بود که هنوز نه آیدا شنیده بود نه شهاب..بیوتی اولین کسی بود که به صدا عکس العمل نشون داد چون صدا از بالای پله ها می اومد و بیوتی از شهاب و آیدا به راه پله ها نزدیک تر بود..جوری که انگار هیپنوتیزم شده به صدا گوش می داد..چشماش باز باز بود و خیره شده بود به طبقه دوم..باد ملایمی می وزید و پرده ها تکون وهم انگیز و آرومی می خوردن..صدا آهسته و آهسته نزدیک می شد..انگار صاحبش داشت از پله ها می اومد پایین..به طرف هدفش می رفت کسی که آمادگی پذیرشش رو داشت..کسی که قبلا آزمایش شده بود توی اون اتاق تاریک و خالی...کسی که نباید تنها به اون اتاق می رفت و همه چیز رو به شوخی می گرفت..حالا این هدف روی مبل خواب بود و حتی اگه بیدار هم بود هیچ کاری از دستش بر نمی اومد..چون نمیتونست صاحب صدا رو ببینه ...صدا نزدیک و نزدیک تر شد..حالا چند قدم با شهاب فاصله داشت..بازم نزدیکتر..اما صدای نفسها کند و آروم شد..حالا این شهاب بود که داشت واکنش نشون می داد تو تمام این مدت بیوتی جوری نگاه می کرد که انگار می تونه تصویر صاحب اون نفسهای وحشتناک رو ببینه..شهاب آروم لرزید و احساس سرمای شدیدی پیچید توی وجودش..تمام تنش از تو سرد شده بود..چشماش می سوخت و سینه اش به شدت می خارید..احساس می کرد چیزی زیر پوستش در حال حرکته اما هی بزرگتر می شه اونقدر که تمام تنش رو پر می کنه..حالا احساس می کرد تحت سلطه موجود دیگه ای که باید اطاعت کنه..یعنی دیگه شهاب نیست و هیچ احساسی نسبت به آیدا نداره..چشماش باز شد و سرشو به سمت چپ و راست چرخوند هیچی نبود..هنوزم توی چشماش احساس داغی می کرد حس خوبی داشت ...چشمش به طعمه ای که به آرومی روی پاهاش خوابیده بود افتاد..نقطه قرمزی که روی گردنش بود ..تمایل شدیدی به لیسیدنه اون قسمت داشت ...هیچ احساسی نبود فقط اینکه زبونش رو بکشه روی همون قسمت..دستاش رو گذاشت روی صورت آیدا و سرشو دولا کرد و زبون درازش رو کشید روی گردنه آیدا..اون لکه قرمز بزرگتر می شد و پرخون تر..هر قدر بیشتر پر خون می شد احساس لذته شدیدی به شهاب دست می داد..اونقدر که زبونش رو محکمتر می کشید و بیشتر فشار می داد..آیدا از تو خواب اون بوی تهوع آور رو حس کرد..همون بوی بد باعث شد از خواب بیدار شه و به اطرافش خیره شه..هنوز خواب آلود بود و گیج...یه نگاه به پایین..هیچی نبود..یه نگاه به سمت راست بیوتی که با چشمای درشتش و همون موهای سیخ شده زل زده بود بهش..از این حالت بیوتی ترسید معمولا خبر خوبی نبود..بالا سرشو نگاه کرد صورت وحشتناک شهاب..با همون چشمای قرمز و زبون د راز که آب دهنش می چکید روی موهای آیدا..صدای نفسهاش بلند تر شد و لبخند چندش آوری به صورت آیدا زد..آیدا از شدت ترس قفل کرده بود..نمی دونست خواب می بینه یا بیداره..شهاب به حالت قبلش برگشته بود و آیدا بازم اسیر شده بود..اولین کاری که تونست بکنه جیغ کر کننده ای بود که کشید..بعدم بلند شد که فرار کنه اما تازه نیم خیز شده بود که شهاب موهاشو گرفت تو چنگشو محکم خوابوندش روی پاهاش..سرشو دولا کرد روی گردنه آیدا..آیدا جیغ می کشید و دست و پا می زد..تا این حد نزدیک به این هیولا حتی نمی تونست نگاهش کنه..شهاب دستاشو گرفته بود و زبون درازش داشت گردن آیدا رو می لیسید..آیدا هیچ راه فراری نداشت هیچ وسیله ای هم دور ورش نبود که بخواد کاری بکنه...اصلا زورش به شهاب نمی رسید فقط می تونست دست و پا بزنه..اونقدر این کارو کرد که شهاب عصبی شد و آیدا رو انداخت روی زمین تا بهتر بتونه بهش دسترسی داشته باشه..آیدا افتاد روی زمین و جیغ می کشید شهاب..تو چرا اینجوری میشی...کمککک..می دونست بیوتی هم حالت طبیعی نداره ...صدای باز و بسته شدن در اتاق از طبقه دوم شنیده می شد..همون صدایی که شهاب یه روزی مسخره می کردش و می خندید..شاید هیچ وقت فکر نمی کرد این اتفاق بیفته...همون صدای فریاد و زمزمه بود که می گفت نترس...نترس..اما خود صدا به قدری ترسناک بود که آیدا دلش می خواست گوشاش رو بگیره..نمی تونست زیر شهاب دست و پا بزنه..شهاب دو تا دستای آیدا رو گرفته بود و تن آیدا رو بو می کشید و لیس می زد..لکه قرمز گردنه آیدا به طرز عجیبی می خارید و ورم کرده بود انگار چیزی ازش می خواست بزنه بیرون...آیدا اصلا احساس درد نمی کرد فقط به شدت احساس خارش داشت..با پای راستش لگدی به قسمت شکم شهاب زد که شهاب ناله وحشتناکی کرد و با خشم خیره شد به آیدا ..لباس آیدا رو با دستای استخوونی و سرخش پاره کرد و به دقت به بدنه آیدا خیره شده بود..شاید بازم دنبال اون لکه های قرمز می گشت انگار از لیسیدنه اونها تغذیه میکرد...آیدا فهمیده بود تنها کسی که می تونه بهش کمک کنه خودشه..تحمل شنیدن اون صداها رو نداشت ..انگار گاهی خوشحالی می کردن و گاهی ناراحت بودن...آیدا اشکاش تموم شده بود از بس جیغ زده بود صداش گرفته بود..ضربه محکمتری با پاش به سینه شهاب زد که باعث شد شهاب یه کمی بره عقبتر و آیدا از فرصت استفاده کنه و عقب عقب خودشو بکشه روی زمین..شهاب به سمتش حمله کرد و دستش رسید به لباس آیدا که از پشتش آویزون بود اونو با قدرت کشید و تکه لباس آیدا موند توی دستش..آیدا به سختی بلند شد و دوید به سمت آینه قدی که توی اتاق بود..سعی کرد شهاب و بکشه نزدیکه خودش..خودشو رسوند جلوی آینه و چسبید به آینه..شهاب فقط نگاش می کرد و ناله می کرد حتی بهش نزدیک هم نمی شد..آیدا احساس پیروزی می کرد جیغ کشید بیا اینجا..بیا جلوی این آینه...خوب می دونست که این هیولا از آینه می ترسه و از کالبد شهاب خارج میشه..مجسمه کوچیکی که کنار میز بود رو برداشت و کوبید روی آینه...شهاب عقب و عقبتر می رفت..می خواست از پله ها بره بالا...اون صداها به حالت همهمه شده بودن و وحشت زده بودن..شهاب قدم تند کرد و به سمت پله ها رفت آیدا یه تیکه از آینه رو برداشت و دوید دنبال شهاب...شهاب روی پله ها افتاد و جمع شد توی خودش...صداها کم و کمتر می شدن..صدای باز و بسته شدن مداوم در شنیده می شد..شهاب نعره می کشیدو چسبیده بود به نرده های کنار پله...چند دقیقه بعد به حالت قبل لرزید و بیهوش شد..

ادامه دارد....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 

قسمت آخر : نترس ..!


چند لحظه ای آیدا خیره شده بود به شهاب..قدرت گریه هم نداشت از اینکه همه چیز عادی شده بود احساس خوبی داشت اما ضعف شدیدی داشت..خسته بود ..شهاب بی حرکت افتاده بود روی پله ها بیوتی ولو شده بود سر جاشو خودشو جمع کرده بود توی دمش..جوری به آیدا نگاه می کرد انگار ازش می ترسید..آیدا از همه چیز این خونه متنفر بود..دیگه این خونه زیبا و ویلایی به نظرش قشنگ و رویایی نبود..حالا فقط یه چیزو می خواست اونم شهاب بود..دلش می خواست شهاب همیشه شهاب باقی بمونه..رفت طرف مبل و ولو شد روی مبل ..دیگه از شهاب نمی ترسید چون مطمئن بود شهاب به حالت عادی برگشته..اتفاقات عجیبی که طی یکشب اونقدر قدرت پیدا کرده بودن که همه چیز رو تحت شعاع قرار داده بودن..آیدا حساستر از اونی بود که بتونه خودشو قانع کنه و جواب مناسبی پیدا کنه..اصلا حال خوبی نداشت دلش می خواست همه اینا یه خواب باشه...روز اولی که وارد این خونه شده بودن غرق در زیبایی این خونه شده بود..شاید اگه همون روز می فهمید چند ماه بعد چه اتفاقاتی توی این خونه می افته و همه چیز رو از بین میبره هر گز پاشو داخل خونه هم نمی گذاشت..اما دیگه واسه این فکرا و حرفها دیر شده بود حالا تنها یه راه واسه شهاب و آیدا مونده بود اونم ترک اون خونه بود..خونه ای که حالا همه در و دیوارش عذاب آور شده بود
چند ساعتی طول کشید تا همه چیز به حالت عادی برگشت آیدا تونست فکرشو کار بندازه و شهاب مثل بار قبل به هوش اومد و مرتب از آیدا می پرسید چی شده..تحمل این وضعیت واسه آیدا خیلی سخت شده بود..شهاب دیگه حرفای آیدا رو کاملا قبول داشت اولین کاری که کردن این بود که سریعتر وسایلشونو جمع کنن و حرکت کنن..چون هوا کم کم داشت روشن می شد..شهاب هنوز گیج بود و دیگه هیچ جوری نمی تونست آیدا رو دلداری بده..تو اون وضعیت واقعا مسخره بود اگه سعی می کرد آیدا رو آروم کنه چون وضعیت غیر عادی خونه و روحیه خراب آیدا به وضوح نشون میداد که دیگه اونجا جای موندن نیست ..با اولین اشعه های خورشید که توی اتاق بهم ریخته افتاد شهاب و آیدا آماده رفتن بود...وقت رفتن بود..
بعد از اون همه اتفاقات عجیب و غریب آیدا و شهاب اولین کاری که کردن این بود که واسه همیشه این خونه عجیب و پر از ارواح رو ترک کنن... فقط به یه چیز فکر می کردن اونم این بود که سریعتر از این خونه برن حتی چند دقیقه هم نباید معطل بشن ..شهاب از این خوشحال بود که صدمه ای به آیدا نرسونده..اما آیدا دیگه اون آیدا سابق نبود...در واقع نه شهاب شهاب بود..و نه آیدا اون آیدای سابق حتی بیوتی هم تغییر کرده بود..همه چیز در عرض یکشب کاملا تغییر کرده بود آیدا خودشو مقصر می دونست که اونشب باعث شده بود شهاب تنها به اتاق پنجم بره ...اما سرزنش فایده ای نداشت چون آیدا خوشبین فکر می کرد با ترک خونه همه چیز به جای اول خود بر می گرده و زندگی اونها عادی و شیرین شروع میشه..اما همیشه همه پایانه سختیها خوشی نیست..گاهی پایانشون هم مثل شروعشون تلخه..
3 روز بعد از رفتن شهاب و آیدا از اون خونه شهاب اون خونه رو به چند نفر آدمی که با ارواح و ماوراطبیعه آشنایی داشتن نشون داد..همه اتاقهای این خونه بزرگ چک شدن اما هیچ اثر و علامتی که نشون دهنده چیزی باشه پیدا نشد..شهاب و آیدا می دونستن که علت اصلی این اتفاقات فقط اتاق پنجم بوده..اما تنها چیزی که باعث تعجب همشون شده بود این بود که اتاق پنجم همچنان مثل قبل سرمای محسوسی داشت اما همه چیز اونجا عادی بود..دوربین های مداربسته ای که توی خونه بود تمام شب خونه رو کنترل می کرد اما هیچ چیز دیده نمی شد غیر از همون باز و بسته شدن در اتاق پنجم..هیچ تصویری رو فیلم نبود فقط در اتاق باز می شد و خیلی سریع بسته می شد..گاهی خود آیدا هم شک می کرد که واقعا این خونه همون خونه است..اتفاقات عجیب خونه به گوش همه اهالی اون قسمت رسید..کمتر کسی باور می کرد این ماجرا واقعی باشه اکثرا می گفتن این دو تا زن و شوهر خیالاتی شدن یا می خوان جلب توجه کنن اما عده کمی هم بودن که باور می کردن و حتی جرات نزدیک شدن به خونه رو نداشتن..آیدا و شهاب یه خونه جدا گرفتن توی شهر اصلی و همونجا سعی کردن همون آدمای سابق باشن اما نتونستن..همه چیز تغییر کرده بود..شهاب گاهی وقتا کابوسهای وحشتناکی از اون خونه قبلی می دید و وحشت زده از خواب می پرید ...رفتارهایی ازش سر می زد که تا قبل از اون اتفاقات ازش بعید بود...مثلا این که گاهی وقتا از روبه رو شدن با آینه می ترسید به همون عطر خوشبوی آیدا حساسیت داشت و بدجوری به نفس نفس می افتاد..موقع سکس با آیدا مثل همون شب اول صدای باز و بسته شدن در اتاق رو می شنید در حالیکه این خونه هیچ چیز عجیبی نداشت و همه چیز عادی بود و فقط شهاب بود که این صداها رو می شنید..همون صداهایی که گاهی زمزمه میکرد نترس..اتفاقاتی که فقط تو ذهن شهاب مونده بود و باعث شده بود بعضی وقتا غیر طبیعی و عجیب به نظر بیاد..و آیدا گاهی ازش می ترسید..در مقابل آیدا هم اون آیدا سابق نبود..وحشتی که از اون خونه داشت باعث شده بود به تمام خونه ها بدبین باشه و مرتب دنبال چیز مشکوکی بگرده به شدت از بیوتی می ترسید و حتی نزدیکش هم نمی شد..دلش می خواست دیگه هیچ وقت بیوتی رو نبینه..واسه همین اونو سپرده بودن به یکی از دوستاشون..شب موقع خواب باید حتما یکی از چراغها روشن باشه تا آیدا بتونه بخوابه..به هیچ عنوان جای تاریک نمیمونه ..با کوچیکترین صدایی کنترلشو از دست میده و وحشت زده گریه می کنه..از همه بدتر اون لکه قرمز روی گردنش بود که بیشتر آیدا رو یاد اتفاقات گذشته می انداخت...و بالاخره همه چیز رو واسش تموم کرد..
دو ماه بعد شهاب آیدا رو از دست داد...به خاطر زخم عجیبی که روی گردن آیدا بود و هر دکتر و متخصصی که اونو معاینه می کرد فقط یه جواب داشت...یه چیزی شبیه عفونت که هیچ دلیل و توضیح علمی نداره..لکه قرمز به هیچ دارویی واکنش مثبت یا منفی نشون نمی داد هیچ چیز روش اثر نمی ذاشت و بزرگتر می شد..گاهی اونقدر ورم می کرد که آیدا رو تا مرز خفگی می برد..هیچ کس نمی تونست بفهمه تو اون خونه چه اتفاقی واسه این دو نفر افتاده بود..مطمئنا هیچ وقت تعریف کردن به دیدن نمی رسه ...لکه قرمز روی گردن آیدا از داخل سر باز کرده بود و تمام رگهای خونی بدن آیدا رو مسدود کرده بود همین باعث مرگ آیدا شد...شهاب اگر چه مشکل جسمانی نداشت اما دچار مشکلات روحی و روانی شده بود و گاهی فکر می کرد ممکنه به اطرافیانش صدمه بزنه..شهاب هیچ جوری با این افکار نمی تونست کنار بیاد..چند وقت بعد از مرگ آیدا شهاب منتقل شد به یه مرکز اعصاب و روان و تحت نظر دکتر بود.. دکترش می گفت شاید هیچ وقت به وضعیت اولش برنگرده..همه فکر می کردن به خاطر از دست دادنه آیدا دیوونه شده...دوستای شهاب می گفتن بیوتی بعد از اون جریان وقتی کسی بهش نزدیک می شد جیغ می کشید و موهای تنش سیخ می شد..گاهی همونجوری آروم مثل یه گربه مریض تمام روز خودشو تو دم پشمالو و سفیدش جمع می کرد و به آدمهای اطرافش خیره می شد...هیچ کس فکرشم نمی کرد که واقعیت چیز دیگه است و همه این اتفاقها از اتاق پنجم شروع شد ...
اتاقی که هنوزم مثل یک اتاق معمولی نیست و کمتر کسی حاضر میشه تو اون خونه زندگی کنه..شاید کسی که از گذشته شهاب و آیدا خبر نداره و نمی دونه این خونه با اونا چیکار کرد..
پایان
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
اولين خاطره سكسي من (1)
من 14 يا 15 سالم بود پدرم مغازه داشت و من هميشه مواقع بيكاري پيشش بودم پدرم از اين قيافه هاي حزب الهي داشت و با بچه هاي اون موقع سپاه و كميته خيلي رفيق بود نميدونم چطور شد كه براي يكي از اين بچه هاي كميته اي يه خونه اجاره كرد البته خونه دايي خودش رو كم كم يادمه كه با هم رفت امد خانوادگي رو شروع كرديم اسم خانومش منيژه بود دو تا بچه داشت كه يكيش 4 سالش بود و او يكي 1 سال بود خانوم خوشگل بود نميخوام بگم كه توي نخش رفتم و از اين حرفها چون اون موقع من شاهكارم اين بود كه يه جق بزنم همين و اصلا توي نخ اين حرفها و كس كردن نبودم زدو اين بنده خدا رو كه شوهر اين خانوم بودو دادن به يكي از اين شهراي نزديك ما كه يك ساعت با ما فاصله داشت اونجا اين بنده خدا با داشتن مدرك دبيرستاني كلاس 10 شد فرمانده كميته اون شهر (خر تو خر رو كيف ميكني)و اونا مجبور شدن از اون خونه بلند بشند اونا از شهر ما رفتن يك روز اين بنده خدا به پدرم زنگ زده بود كه بابا بيايد اينجا كه زنم بد جور مريضه و بد حال و كسي رو ندارم اينجا اخه اصليتشون مال اطراف همدان بود . پدرم هم اومد خونه وبه مادرم گفت بلند شو بريم بهشون يه سر بزنيم اينها رفتن من خونه موندم يادمه يه ويدو بتا مكس از اين فيلم كوچكها داشتيم كه اندازه يك تراكتور بود ما هم يه فيلم داشتيم كه يكم لختي پختي توش بود هر وقت خونه خالي بود يكي از اين بچه خوشگل هاي كوچمون رو به بهونه ديدن فيلم ميارودم خونه وجاتون خالي كونش ميزاشتيم البته ساك زدن اينها رو كه ما اون موقع نميفهميديم فقط شلوارو نصف و نيمه پايين ميكشيديم و يه تف يا خيلي مرام ميزاشتيم از روغن نباتي استفاده ميكردم و با چندتا تكون كمر ابمو تو كونش خالي ميكردم اون روز هم همين كار رو كردم نزديكهاي غروب بود كه ديدم پدر و مادرم و منيژه خانوم و شوهرش و بچه هاش اومدن مادرم يه طرف منيژه رو گرفته بود و شوهرش هم يك طرفشو آورن اونو خوابوندن رو تخت خواب پرسيدم چي شده مادرم گفت بردنش دكتر و گفته كه بهش شك وارد شده و بايد تحت مراقبت باشه گفتم خوب چرا اورديش اينجا گفت خودت كه ميدوني اينا اينجا كسي رو ندارند غريبن مادر ثواب داره گفتم بابا چرا اورديش تو اتاق من گفت به خاطر اينكه اينجا تخت داره راحتره اخه فقط من توي خونه تخت داشتم زير لب يه فحشي دادم كه مادرم فكر كنم متوجه شد و يك پس گردني ابدار خوابوند بيخ كلم شوهرش صبح ساعت 6 ميرفت و ساعت 10 شب ميومد گفتم كه فاصله چنداني نداشت و ماشين مفت دولت هم كه زير پاش بود كه حتي پول بنزينشو دولت ميداد بنده خدا مادرم شده بود پرستار بي جيره مواجب اين خانوم و دايه مفتكي بچه هاش يه روز رفتم تا از اتاقم وسايل بردارم اول در زدم بعرد رفتم تو ديدم بيداره يه سلام كردم و رفتم داخل بيدار بود يه ملحفه نازك روش بود كه تا بالاي روناش بالا رفته بود من بدبخت حريص داشتم باچشام قسمت لخت پاهاشو ميخوردن پرسيد امير جان چيزي ميخواي كه به خودم اومدم گفتم شما خوبيد خنديد گفت من اره اما مثل اينكه تو خوب نيستي گفتم چطور مگه گفت هيچي چي ميخواي گفتم اومدم ساكم رو بر دارم ( بخدا من اصلا ساك نميخواستم يادم رفته بود اومدم چي ببرم ) اومدم بيرون همش اون سفيدي و تپولي پاهاش جلوي چشمم بود رفتم توي توالت جاتون خالي يه جلق درست حسابي زدم واي چقدر اب تو كمرم بود از اون روز دوست داشتم كه يه جورهاي بدنشو ديد بزنم ولي يه ترس داشتم كم كم منيژه خانوم از تخت ميومد پايين و راه ميرفت زياد با من شوخي ميكرد مخصوصا مواقعي كه تنها بوديم ديگه صبح كه شوهرش ميرفت من اون باهم با اجازه پدر و مادرم به پارك نزديك خونه ميرفتيم تا هم رو حيه اش بهتر بشه هم پياده روي داشته باشه تا اينكه كامل خوب شد و برگشتن به شهري كه شوهرش اونجا بود ديگه هر پنج شنبه جمعه يا ما خونه اونا بوديم ا اونا خونه ما ديگه پيش من رو سري سر نميكردمنم هر وقت ميديمش سريع به يادش يه جلق اساسي ميزدم يروز پدرم اومد به خونه گفت فلاني زنگ زده و براي يه ماموريت قرار بره به يكي از شهراهاي جنوبي خواسته كه تو بري پيش زنو بچه اش تا بياد (البته به مادر گفت) مادر بنده خدا گفت كه نميتونه تا بستون بود بهش گفتم خوب بگو اون خانموش رو برداره بياره اينجا پدرم گفت بهش گفتم اما گفته كه شهر امنيت زيادي نداره امكان داره وسايلشون رو بدزدن مادر گفت خوب امير رو بفرستيم پيشش كه پدرم گفت نه بابا زشت زن جوان مادر گفت بابا اينكه بچه است (مثبت مثبت بودم به جون خودم) پدرم گفت بزار بهش ميگم اگه قبول كرد ميفرستيمش غروب بود با بچه ها رفته بوديم فوتبال ديدم كه ماشين كميته اومد واي همه تخمامون فر خورد گفتيم حتمي يكي از اين همسايه هاي ديوس گزارش دادن كه ما اينجا سر وصدا و اذيت كرديم ديدم پدرم از ماشين پياده شدمنو صدا كرد گفت بيا كه فلاني اومده دنبالت تا تورو با خودش ببره خونشون اونجا اذيت نكني بدو لباسهاتو بپوش خدايش دوست نداشتم برم اخه براي تابستانم كلي برنامه داشتم و حالا همه برنامه هام پر رفتيم خونه مقداري لباس وسايل برداشتم پدرم هم مقداري پول بهم داد (دمش گرم هيچوقت منو لنگ نميزاشت)با سفارش پشت سفارش با فلاني رفتيم خونشون اونم كلي سفارش كرد كه فردا من ميرم اينجا زياد توي شهر نرو هر چي خواستيد زنگ بزنيد به فلاني براتون مياره اينجا ديدشون به مامور بده از اين حرفها شب من توي اتاق خوابيدم نصفه هاي شب بود كه با صداي زمزمه مانندي از خواب بيدار شدم انگار يكي داشت گريه ميكرد يا شايد هم التماس ميكرد كي بود ترس و دلهره داشتم خوب گوش دادم فهميدم صداي منيژه است يكم جلوتر رفتم و به در نزديك شدم داشت ميگفت اروم تو رخدا اروم واي پاره شدم درش بيار اخ بزارش جلو واي قلبم داشت ميومد بيرون شوهرش ميگفت بزار خوب بكنمت يه يك ماهي ديگه نميتونم اين كس كون رو ببينم منيژه ميگفت اروم تر الان امير بيدار ميشه زشته گفت نه رفتم بهش سر زدم مثل خر خوابيده (ديوس خر پدرو مادرت من بيدارم) فقط صدا بود كه ميشنيدم وا صداي ناله هاي شهوت نا منيژه كيرم قد كشيده بود دستم خود به خود رفت سمت كيرم و شروع كردم به ماليدن و صداهاي ناله هاي منيژه منو هم تو ي عالم ديگه برده بود داشت ابم ميومد هيچي جز لنگه جورابمو پيدا نكردم (اينجا همونجاست كه ميگند لنگه كفش هم در بيابان نعمت ) ابمو روش خالي كردم رفتم خوابيدم صدا ها كم شده بود معلوم بود اون يابو هم كارشو كرده بود خوابم برد صبح بيدار شدم ديدم كه منيژه بيداره بخدا دورغ نميگم ولي درست راه نميرفت پرسيدم چيزي شده گفت نه صبح كه شوهرم داشت ميرفت دم در پام پيچ خورده من خر هم باورم شده بود نگو ديشب خانوم از كون داده داره گشاد گشاد راه ميره پرسيدم مگه رفت گفت اره تو خواب بودي نزاشتم بيدارت كنه الان ديگه تو مرد اين خونه اي ببينم مرد شدي يا نه منيژه هر وقت كه بچه يكسالش شير ميداد يه رو سري يا دستمال روي سينه هاش ميزاشت تا سينه هاش معلوم نباشه ولي اون روز داشت به پسرش شير ميداد در حالي كه سفيدي پستونش رو براي اولين بار ديدم واي كه چه حالي داشتم داشتم نگاهش ميكردم پرسيد چيه چيرو نگاه ميكني بازم خودمو به خريت زدم يعني روم نميشد كه گفتم هيچي خندهاي كرد وگفت اين سعيد ناقلا تازه دندون در اورده پدر منو در اورد نوك پستونامو داغون كرده هروقت بهش شير ميدم سينه هامو گاز ميگيره بيا ببين واي خداي من .... گفتم من ببينم گفت اره ديگه ببين زن گرفتي نزار به بچه اش شير خودشو بده پستوناش از فرم ميفته چي داشت ميگفت ؟؟ گفت بابا بيا ببين رفتم جلو پستونش رو از دهن پسرش در اورده بود واي چه خوشگل بود يه نوك قهوه اي با يه حاله كم رنگ دورش منكه صدبار با ياد اين پستونها جلق زده بودم حالا داشتم ميديمشون يه لحظه متوجه بالاي پستنش شد كه جاي كبودي كبود گفتم اين چيه كه گفت اينو ديگه باباي پسرم كرده و لباسشو كشيد پايين و پستوناشو جا ساز كرد واي چه حالي داشتم گفت نميخواي بري حموم گفتم چرا گفت پاشو برو منم شب بايد برم و بچه ها رو هم ببرم رفتم تو حمام سينه هاش جلو چشمم بود كيرمو تو دستم گرفته بودم و چشمام رو بسته بودم داشتم با كيرم ور ميرفتم كه در حموم باز شد خشكم زده بود كيرم توي دستم منيژه روبروم واي ... يه نگاهي بهم كرد و رفت بيرون ديگه اصلا روم نميشد برم بيرون چي ميگفتم اگه به شوهرش ميگفت حتمي از كير دارم ميزد . بابام ميفهميد حتمي تخمهام رو در مياورد ميداد دستم تا برم توي انجمن بيخايگان عضو بشم خاك بر سرم شد شايد باور نكنيد ولي يه چيزي حدود نيم ساعت توي اون حالت بودم كيرم شده بود اندازه يك سنجد ميخواستم بيام بيرون و از او خونه بزنم بيرون برم تهران خونه يكي از فاميلها اومدم بيرون ديدم با تلفن داره حرف ميزنه خاك بر سرم شد حتما زنگ زده خونه ما آره حدسم درست بود با مادرم داشت حرف ميزد خدايش مغزم خواب رفته بود يك دفعه ديدم بهم ميخنده گفت ها چيه كجاي بيا مادرت باهات كار داره رفتم گوشي رو ازش گرفتم نفسم در نميومد مادر چند بار صدا م زد زبونم چوب شده بود بابا بدبختي جواب مادرمو دادم چيزي بهم نگفت فقط گفت مواظب منيژه خانوم و بچه هاش باشم اخه اونا امانت بودن دست من بعد خداحافظي كرد يه نفس راحتي كشيدم كه چيزي نگفته . گوشي رو كه گذاشتم منيژه اومد پيشم گفت خسته نباشي چكار ميكردي يه ساعت اون تو سرخ شده بود م داغ داغ انتظار داشتم به فحشم بكشه و جد و ابادم رو جلو چشمم بياره ولي باز همون لبخند مهربان گفت بخواب تا پشتت رو بمالن آخه هر وقت حموم ميرفتم و از حموم بيرون ميومدم مادرم پشتم رو با پا ميماليد گفتم نه نميخواد (اون چند وقت كه خونه مون بود ديده بود) گفت بخواب بابا ميدونم عادت داري خوابيدم پاهاي نازشو روي پشتم قرار داد بود داشت ارو اروم پشتم رو ماساژ ميداد گفت اينجور اذيت نميشي گفتم نه گفت بزار با دست ماساژت بدم گفتم نه نميخواد ولي اون شروع كرده بود به ماساژ دادن پشتم يه تي شرت تنم بود لباسم رو يكم بالا داده بود داشت ماساژ ميداد واي چه حاي ميداد بازم كيرم بلند شده بود ديگه ماساژم نميداد بلكه داشت بدنم رو فشار ميداد و من هيچي نميگفتم خيل داشتم خر كيف ميشدم كه صداي بچه هاش بلند شد و مجبور شد كه بلند بشه و بره به اونها برسه رفتم توي شهر يه كس چرخي زدم چه شهر دل تنگي بود بنده خدا حقش بود كه اينجا مريض بشه با اينكه نزديك شهرمون بود و بارهاي بار اسمشو شنيده بودم ولي بار اولي بود كه داشتم اونجا رو ميديدم خيلي كيري بود برگشتم خونه داشت با بچه هاش بازي ميكرد واي چي ميديدم منيژه يه لباس باز سكس تنش بود كه وقتي ديدمش من روم نميد تو چشاش يا به بدنش نگاه كنم گفت چيه خوشگل شدم يكدفعه نميدونم چطور شد گفتم خيلي ماه شدي خنديد بازم همون خندها اومد جلو گفت گوشتو بيار جلو يه چيزي بهت ميگم ولي به كسي نگي ها گفتم خوب همونجا بگو گفت نه بيا جلو گوشمو جلو بردم كه حرفشو بهم بگه كه نرمي دوتا لب ناز رو رو گونه ام احساس كردم و گفت مرسي واي منيژه منو بوسيد چه حالي داشتم بازم اين لرزش لعنتي تو بدنم غذا رو با هم خورديم گفت من بچه ها رو ميبرم حموم تو هم بشين تلويزيون نگاه كن اون موقع درست يادم نيست فقط فكر كنم تلويزيون يه شبكه 2 و 1 رو داشت اون رفت حموم و بچه ها رو بر اول دختر كوچكش رو فر ستاد بيرون من لباسهاشو تنش كردم اينقدر خسته بود كه همونجا كنار من خوابيد بعد چند دقيقه ديدم كه منيژه صدام ميكنه رفتم پشت در گفت امير جان بيا اينو ازم بگير (بچه كوچكش رو ميگفت در حموم رو باز كرد باز هم همون لبخند اما اينبار من بجز اون لبخند نصفي از بدن سفيد و تپل منيژه رو نيز ميديدم واي بازم داغ شده بودم بچه رو گرفتم نصفي از بالا تنه اش رو ديده بودم بند سوتين كرمي رنگشو اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخ بچه شو به ارامي با حوله خشك كردم ولباسهاشو تنش كردم يكم تو بغلم تكونش دادم و راهش بردم كه اونم خوابيد بچه رو گذاشتم توي جاش و نشستم كه منيژه در حموم باز كرد و گفت امير جون يه زحمت بهت ميدم گفتم چي كه تلفن زنگ خورد رفتم گوشي رو برداشتم صداي شوهرش بود كه با من داشت احوال پرسي ميكرد سارغ زنشو گرفت خواستم بگم حمومه كه منيژه كه دم در حموم وايستاده بود دستش رو به علامت هيس جلوي لبش گرفت و دويد سمت گوش گوشي رو از من گرفت شروع كرد به حرف زدن با شوهرش واي تازه متوجه شده بودم كه منيژه لخت لخت جلوم وايستاده با يه شرت مشكي و سوتين كرم اون پشت كرده بود داشت حرف ميزد ومنم با خيال راحت داشتم نگاهش ميكردم بخدا كيرم داشت ميتركيد ميخواستم بدوم برم توي دستشوي خودم رو تخليه كنم اصلا به شوهرش نگفت كه حموم بوده گفت ديگه داشتيم ميخوابيديم بچه هارو خوابوندم و بعد كلي حرف زدن گوشي رو قطع كرد كه برگشت سمت من تازه متوجه شده بود با چه وضعيتي جلوم وايستاده باز هم يه لبخند گفت چيه چشم چرون چيو نگاه ميكني من كه زبونم بند اومده بود گفتم هيچي باز خنده گفت پاشو بيا پشتم رو يه ليف بزن بيايم بخوابيم دير وقته گفتم من ؟؟ گفت اره ديگه تو كه همه چيز منو ديدي بلند شدم يعني به خودم جرات دادم گفتم بلند شو امي خره بزار يبار هم شده به بهونه ليف زدن بتوني به بدن يه زن دست بزني تا كي بد بخت ميخواي از قافله عقب بموني رفت تو حموم گفت يالا ديگه مگه ميخواي بري كوه بكني بلند شدم و پشت سرش راه افتادم با همنو لباس شلوار رفتم تو برگشت يه نگاهي بهم كرد بازهم همون خنده زيبا گفت چيه ميترسي منم بدنتو ببينم در بيار خيس ميشه توهم بيا تو يه دوش بگير بيرون رفتي هوا گرم بوده بدنت عرق كرده . لخت شدم و باشورت رفتم تو شايد خجالت يا نميدونم يه استرس لعنتي كه حتي با ديدن بدن كسي كه با رها به يادش جلق زده بودم كيرم سنجد شده بود يا همون پاپيون رفتم تو هنوز داغ بودم داغي گوشهام شرمم رو يادم مياورد گفت چرا وايستادي نميخواي بياي زير اب رفتم زير اب با يه كاسه كه تو حموم بود بهم داشت اب ميپاشوند بيشتر به روي شرتم همون كير كوچكم هم نمايان شده بود چون شرتم خيس شده بود گفت بيا پشتم رو ليف بزن ليف رو دستم كردمو صابون رو توي ليف شروع كردم به ليف زدن گفت امير گفتم بله گفت چقدر ميتونم بهت اعتماد بكنم و زبونت چقدر چفت وبست داره گفتم در چه مورد گفت كلي گفتم اخه تا چه موردي باشه گفت در مورد همين كه با هم اومديم حموم وتو داري منو لخت ميبيني ميدوني كه من شوهر دارم و موقعيت شغليشو ميدوني ميدوني اگه بفهمه چه بلاي سرت مياره گفتم خوب تو خودت گفتي كه بيام برات ليف بكشم گفت صبح چي من بهت گفته بودم كه با اونجات ور بري؟؟ ديگه داشتم سكته ميكردم به خودم گفتم كره خر اين ميخواسته تورو امتحان كنه تو بي پدر و مادرم مثل گاو سرتو انداختي پايين اومدي توي حموم كه اينو ليف بكشي آخه كره خر مگه تو دلاك حمومي هيچي نگفتم گفت نترس من دهنم چفت وبس داره و به كسي چيزي نميگم گفتم بخدا منم چيزي نميگم من برم بيرون گفت كجا بابا بيا منو بشور شروع كردم به شستن بدن نازش اما هيچ حسي نداشتم گفت چرا فقط داري يه جاي بدنم رو ميشوري گفتم چكار كنم پس گفت اين سينه بندمو باز كن گفتم من بلد نيستم گفت بابا كاري نداره دوتا گيره داره بازش كن گيره سوتينشو براش باز كردم واي بازم داغ شدم اگه كسي يه كاسه اب سرد روم ميريخت ميتونم بگم كه اون موقع بخار از من بلند ميشد داشتم ميسوختم كيرم داشت بلند ميشد گفت خوب ديگه ليف بزن شروع كردم به ليف زدن چه حالي ميداد تمام فكر م پيش ممه هاي خوشگلش بود گفت بسه ديگه بزار منم پشت تو رو ليف بزنم گفتم نميخواد گفت بشين بابا از پشت داشت بادستهاش بدون ليف پشتم رو ماساژ ميداد دستشو صابوني كرده بود واي ديگه روي ابرهابودم يه لحظه پستونهاشو روي پشتم حس كردم از پشت خودشو بهم چسبونده بود پشت صابوني من ليزي بدنم رو كامل كرده بود و من داشتم از هوش ميرفتم شايد باورتون نشه اما يه لحظه گرماي دوتا لب رو رو ي گوشهام حس كردم داشت با لبش با گوشهام بازي ميكرد دستش بيكار نبود كيرم بلند شده بود و ديگه شرم و حيا حاليش نبود آخخخخخخخخخخخخخخخ دستشو كه تا كنارهاي شرتم ميومد وميرفت رو حس ميكردم يك لحظه كيرمو رو از روي شرت تو دستش گرفت ديگه نفسم بالا نميومد . منيژه اومد جلوم باز هم همون لبخند انگار كه هيپنوتيزم شده بودم لال لال شده بودم شرتمو كشيد پايين گفت واي عجب چيزي داري ناقلا چرا پنهونش كردي كيرمو گرفته بود توي دستش براي اولين بار در زندگيم يه زن داشت كيرمو با دستش لمس ميكرد يه حالت سبكي خوشي داشتم سرشو بر جلو يه بوس به كيرم و اون كرد توي دهنش واي هنوز هم گرماي دهنشو به ياد دارم لباشو دور كيرم حلقه كرد بود برام ساك ميزد من اون موقع اصلا اسم ساك رو هم بلد نبودم يا نميدونستم چرا اين كار رو كرده . دستشو به باسنم گرفته بود و اونو به سمت خودش فشار ميداد يه حالت خوب كه هنوز هم توضيح دادن اون حالت كم ميارم با نوك زبونش دور كلاهك كيرمو نوازش ميداد بلند شدو لباش رو لبام گذاشت شروع كرد لبم رو ميك زدن واي چه شيرين بود ومن منگول هنوزهم فقط يه نزاره گر چي ميكشيدم آخ دستمو گرفت برد گذاشت روي سينه هاش و با همون دستشت دستهاي منو به سينه هاش فشار ميداد گفت چرا خودت رو اذيت ميكردي اينهمه امير دوست دارم با اين جمله يه اه كشيد و باز هم لباشو رو لبام قفل كرد بعد چند لحظه گفت خودت رو بشور بريم بيرون اون رفت بيرون تازه داشت يخهاي من باز ميشد (يخ توي حموم همينه ديگه) به خودم اومدم گفتم خاك برسرت بيشعور چرا مثل گاو وايستادي زود باش اين خودش داره بهت پا ميده اينهمه رفتي به يادش جلق ميزدي حالا لخت جلوت وايستاده داره كيرتو ميماله و تو گاو شدي . اومدم بيرون ديدم با حوله نشسته توي رختخواب بازم خنديد گفت چرا منتظري بيا بخواب ديگه گفتم كجا دستاشو باز كرد گفت تو بغل من بده؟ گفتم آخه . گفت چيه حالا من بايد بيام نازتو بكشم؟ گفت داري مياي اون برق رو خاموش كن با يه زير شلوار و يه تيشرت بودم كه اومدم پيشش دراز كشيدم حوله رو زد كنار پستوناي سفيد و گرد آخ جوووووووووووووووووووون زير نور قرمز شب خواب چقدر بدنش زيباتر شده بود خودشو به چسبوند دستشو برد توي شرتم وباز با كيرم داشت بازي ميكرد بازم لبهاشو گذاشت رو لبهام سرشو بالا اورد گفت تو چرا لبهاي منو نميبوسي دوست نداري گفتم چرا اما ميترسم كه تو بدت بياد . خنديد گفت بدم بياد نه بخور لبامو من از امشب مال توام به شرطي كه دهنت چفت و بس داشته باشه ولبهاشو بازم روي لبهام گذاشت منم اروم داشتم ميبوسيدمش سرمو به سمت سينه هاي سفيدش هدايت كرد نوك قهوه اي و خوشگل سينه اش رو به دهن گرفتم شنيده بودم كه بايد ميك بزنم منم يه ميك محكم زدم كه ديدم واي يه چيز گرمي اومد توي دهنم كه صداي ناله منيژه بلند شد ميگفت جووووون داري شير ميخوري بخور شير من مال تو حالا منم لخت لخت توي آغوش منيژه بودم آخه منيژه تمام لباسهاي منو در اورده بود گفت صبر كن اومد روي بدن من شروع كرد لب گرفتن اشكارا هر دوتا مون داشتيم ميلرزيديم توي اون هواي گرم داشت كل بدنم رو ليس ميزد تا حالا كسي برام اينكار ها رو نكرده بود و همين تازگي برام يك دنيا لذت داشت نميدونستم چكار بايد بكنم اما نا خواسته مثل مار به خودم ميپيچيدم نوك سينه هامو ليس ميزد و گاگاهي يك گاز كوچولو تجربه اي زيبا حالا كيرمو تا ته توي دهنش كرده بود و داشت برام ساك ميزد من نا خوداگاه دستم رو بردم روي سرش شرو كردم به نوازش كردنش با دستش با تخم هام بازي ميكرد و ناله هاي من بلند شده بود منيژه همينطور كه داشت كيرمو ميخورد قربون صدقه خودمم و كيرم ميرفت يك لحظه حس كردم تمام خون بدنم داره از كيرم ميزنه بيرون بهش گفتم دستشو دور كرده بود داشت برام جلق ميزد صورتش رو جلو اورده بود سرعت دستشو بيشتر كرده بودد دستمو بردم گذاشتم روي يكي از سينه هاش شروع كردم به ماليدن واي آبم بافشار پاشيد رو صورت منيژه ولي من ديگه چشمهامو بسته بودم و صداي منيژه بود كه ميومد و ميگفت جون چه آب داغي داري نه بابا تو ديگه مرد شدي يه لحظه چشمهامو باز كردم ديدم تمام صورتش رو آب كيري كردم بازم لبخند زد و گفت راحت شدي با اشاره بهش گفتم اره . بازم همون لبخند گفت پس من چي ؟؟ گفتم چكار كنم گفت صبر كن من برم صورتم رو بشورم الان ميام بعد از چند لحظه برگشت بدنم سست شده بود بچه اش از خواب بیدار شده بود اومد کنارش دراز کشید و پشتش به طرف من بود کون لختش منو بازم تحریک کرده بود یه دستش رو اورده بود عقب و داشت با کیر من بازی میکرد نمیدونم چطور شد که خودمو بهش چسبوندم و بهم گفت پشت گردنمو لیس بزن موهاشو جمع کردم توی دستم و شرو ع کردم به لیس زدن کیرم رفته بود لای کپلهای کونش و در عالمی دیگه سیر میکردم و داشتم اروم اروم تلمبه میزدم خودش دستشو برده بود پایین و از همون جا کیرمو رو کسش هدایت میکرد وای چقدر خیس بود و لزج و داغ کیرم برای اولین بار با جای در تماس بود که همیشه آرزو میکردم برگشت سمت من و بازهم همون لبخند گفت تا حالا با کسی سکس داشتم که بازم من زبونم گرفت گفت دیگه داری از چی خجالت میکشی تو که ابتو ریختی روی صورت من گفتم نه گفت پس باید من مردت کنم ولی اول تو هم باید مال منو لیس بزنی بعد پاهاشو باز کرد وگفت زود باش منو بسمت وسط پاهاش هدایت کرد داشتم کسش رو که زیر نور قرمز لامپ میدرخشید رو نگاه میکردم حموم اومديم بيرون لخ توي بغلش خوابم برد نميدونم كي خوابم برد صبح با فشار دوتا لب بر رو لبام چشمهامو باز كردم باز هم همون لبخند ديوانه كننده وزيبا چشامو باز كردم گفت پاشو عزيز بيا با هم صبحونه رو بخوريم بچه هاش بيدار شده بودن يه لباس باز پوشيده بود ديگه اون ترس اضطراب هميشگي رو نداشتم بلند شدم رفتم دست صورتم رو شستم با حوله صورتم رو خشك كردم اومد جاتون خالي صبحانه رو زديم توي رگ گفت بايد اين چند روز خودتو خوب تقويت كني عسل بخور گفتم براي چي گفت مگه تو مرد من نيستي من از مردم هيچوقت سير نميشم و ميخوام هميشه اماده باشي خيلي خوش ميگذشت در طول روز با بچه ها بازي ميكردم با خود منيژه شوخي ميكردم گاهي بهش كولي ميدادم نميدونم امتحان كردي يا نه كسش روي پشت ادم پستوناش چسبيده بهت خيلي حال ميده بازم شب شد بچه ها خوابيدن منيژه اومد پيشم گفت دوستم داري سرمو پايين انداختم و گفتم خيلي زياد گفت منم از همون اول كه ديدمت ازت خوشم اومد اما هيچوقت فكر نميكردم باهات سكس كنم . بلند شد رفت يه نايلون اورد از توش يه پماد بيرون اورد گفتم چيه جايت درد ميكنه خنديد گفت اره گفتم كجات بار اولين بار ازش اين اسم رو ميشنيدم گفت كسم درد ميكنه و فقط كير امير ميتونه خوبش بكنه بازم شرم لعنتي اتاق روشن بودو م
     
  
زن

 
اولين خاطره سكسي من (2)
گفت چرا بودي اما بهت گفتم كه يادت نره خلاصه مخ منو خورد تا رسيديم ايست بازرسي شهر اون موقع يادمه تا ته كون ادم رو ميگشتن اكثر سربازه و بچه هاي كميته ما رو ميشناختند ولي اون روز يه سرباز ترك اونجا بود كه واقعا نميدونم از كجا اورده بودنش بهمون گير داد و كشيدمون پايين پدرم گفت بابا ما فاميل فلاني هستيم يارو كم مونده بود برينه به خودش براي بابام احترام نظامي گذاشت و منم خنده امانم رو بريده بود كلي ماشين رو داشتن ميگشتن همه بر بر مارو نگاه ميكردن كه بدونم باباي من كيه كه اين سرباز يه همچين احترامي براش گذاشته اينقدر التماس كرد كه به فرمانده اش چيزي نگيم اومديم خونه شوهر منيژه رفته بود منيژه كه منو ديد باز هم همون لبخند زيبا چاي اورد پدرم چايشو كه خورد رفت بچه هاي منيژه داشتند از سر كولم بالا ميرفتن يكدفعه يه دختر اومد توي اتاق تپل قد متوسط با لپهاي سرخ گونه برجسته واي واي واقعا زيبا بود و طراوت از صورتش ميباريد منيژه گفت چيه داري با نگاه خواهرمو ميخوري سرمو پايين انداختم گفتم ببخشيد باز هم همون لبخند گفت چه خبر اصلا نه زنگي زدي نه خبري گرفتي دوست داشتم منيژه رو بغل كنم و ببوسم ولي خواهرش اونجا بود منيژه رفت اشپزخونه و منو صدا كرد رفتم تو كه دستشو جلو چشمام گرفت گفت كجاي بودي نامرد دلم برات يه زره شده بود و لباشو به لبهام رسوند لبهامون وری لب همدیگه بود و منیژه داشت لب رو میخورد و توی همون حال دستش روی کیرم بود گفتم نکن شاید خواهرت بیاد گفت نترس نمیاد یه لذت زیبا تمام بدنم رو فرا گرفته بود و دوست نداشتم از اون خالت بیرون بیام یه لحظه سنگینی نگاهی منو به خودم اورد خواهر منیژه داشت نگاهمون میکرد تمام صورتش سرخ شده بود یه لحظه از اینکه داشت نگاهمون میکرد داشتم حال میکردم که برگشت و رفت بیرون به منیژه گفتم گفت عیبی نداره من میرم توی حموم تو هم بیا گفتم بابا زشته گفت تو کاریت نباشه بیا منیژه رفت داخل حموم منو صدا كرد مردد بودم كه برم یا نه اخه خواهرش بازم صدام كرد امیر چرا نمیای بیا اینجا كارت دارم رفتم توی دیدم توی رختكن وایستاده گفتم بابا زشته گفت چی چی رو زشته من نصرین خواهرمو اوردم اینجا كه باهات دوست بشه من خودم از شوهرم خواستم كه تور بگه كه بیای اینجا میخوام باهاش توی این چند روز حال بكنی ولی یادت نره اون دختره باید مواظب باشی گفتم یعنی چی؟ گفت بهت نمیخوره كه خنگ باشی . بازم لبهاشو گذاشت روی لبم منم داشتم لبهاشو میك میزدم و صدای منیژه در اومده بود كه در حموم رو زدن منیژه گفت چیه؟ كه نصرین خواهرش گفت بچه ها اذیت میكنند منیژه بهش گفت یكم سرگرمشون كن الان میام و بازم همون لبخندهای زیبا همش قربون صدقه خودمو كیرم میرفت كیرمودر اورد و نشست جلوم كیرمو كرد توی دهنش شروع كرد به ساك زدن بازم همون لذت وصف نشدنی به سراغم اومد دستمو لای موهای خوشگلش كرده بودم و با دستم ریتم حركتشو تنظیم میكردم حالا با كمك منیژه منم داشتم توی سكس یك استاد میشدم با یه دست داشت با تخمهام بازی مكرد و با اون دستش ته كیرمو گرفته بود و با دهنش داشت برام ساك میزد چه لذتی میبردم دیگه داشتم میومدم بهش گفتم ولی دو دستش رو برد روی باسنم و نزاشت كه كیرمو بیرون بیارم و منم تمام اب كیرمو همونجا خالی كردم چشامو بسته بودم وقتی بازش كردم دیدم داره نگاهم میكنه دهنشو باز كرد تمام اب كیرم ریخت بیرون بعد هم خندید گفت خیلی دوست دارم من تا حالا برای شوهرم هم چنین كاری نكردم راستش اصلا شوهرم از این كارها بدش میاد میگه كه گناه داره من و منیژه رفتیم توی حموم بازم بدن لخت منیژه منو وسوسه میكرد اینبار من خودمو از پشت بهش چسبوندم برگشت و خندید گفت چیه بازم میخوای ؟؟ گفتم اگه بزاری اره گفت نه بزار برای شب میخوام یه حال توپ بهت بدم از حموم كه بیرون اومدیم نصرین یه جوری نگاه میكرد منم خودمو به خریت میزدم و سعی میكردم نگاهش نكنم به خودم میگفتم اخه تو كه خواهرشو كردی خوب اینم كه بز نیست میفهمه دیگه وقتی تو منیژه با هم رفتید حموم خوب داشتید چكار میكردید با اینكه سن سال زیادی نداشت ولی استخون بندی درشتی داشت و پستونای نازی در كل یه چیزی توی مایه های منیژه اما صورت منیژه خیلی زیباتر از نصرین بود شب شد غذا رو كه خوردیم داشتیم با بچه ها بازی میكردیم و هیجان عجیب داشتم بچه هایكی یكی خوابیدن منو نصرین ومنیژه بیدار بودیم منیژه جلوی چشم نصرین دستمو توی دستهاش گرفته بود داشت نازش میكرد كه یكدفعه لبشو رو لبم گذاشت نمیدونم چی شد كه منم باهاش لب تو لب شدم دستشو برد روی كیرمو داشت برام میمالیدش عجب حالی میداد لبشو برداشت بهم خندید گفت نمیخوای به خواهر كوچلوی من یه لب بدی ؟ هیچی نگفتم منیژه دست خواهرشو كشید گفت با دیگه قشنگ و به وضوح میدیدم كه خواهرش داره میلرزه لب رو روی لبش گذاشتم هیچكاری نمیكرد فقط من لب بالاش رو براش میك میزدم منیژه داشت از روی شلوار با كیرم ور میرفت واي منيژه داشت كيرمو ميماليد و منم داشتم از خواهرش لب ميگرفتم منيژه دستمو هدايت كرد طرف پستونهاي خواهر خوشگلش واي عجب پستونهاي داشت سفت كوچك نميدونم چطور شد كه سه تامون لخت توي بغل هم بوديم من كيرم توي دهن منيژه بود و داشت برام ساك ميزد و پستونهاي خواهرش توي دهنم اخ كه چه حالي داشتم غرق شهوت و لذت تمام وجودم داشت از كيرم بيرون ميزد هنوز يه شرت سفيد به پاي خواهر منيژه بود دستمو بردم سمت شرتش و اونو از پاش در اوردم با اين كار من منيژه بازم يه لبخند زيبا زد و گفت وارد شدي نميدونم چرا اما ناخداگاه دهنمو بردم سمت كسش و شروع كردم به خوردن صداي ناله هاي خواهر منيژه بلند شده بود كسش ترشح داشت و ازش اب بيرون ميومد منيژه گفت دراز بكش من تخت خوابيدم و اون خواهرشو هدايت كرد روي من كسش جلوي دهنم بود كه منيژه كيرمو به ارامي به داخل كس خودش هدايت كرد (كاش فقط براي يبار ديگه همچين كاري رو ميكردم) كيرم به نرمي تو كسش رفت و منيژه داشت تكون ميداد ومن توی همون حالت داشتم كس خواهرشو میخوردم منیژه خركاتش تند شده بود و با صدای بلند جلوی خواهرش داشت قربون صدقه خودم و كیرم میرفت یه احساس غرور داشتم كیرمو از كسش در اورد به خوارهش گفت بیا بخورش خواهر منیژه خیلی شهوتی شده بود و كیرمو تو دهنش كرد و داشت كیرمو میخورد اما زیاد وارد نبود و دندونش به كیرم میخورد گه گاهی كیرم به ته حلقش میخور و خلاصه از خوردن كیرم توسط خواهر منیژه زیاد حال نمیكردم تو همون حالت دیدم منیژه با یه روغن داره كون خواهرش رو چرب میكنه و انگشتشو توی سوراخ كونش میكنه منم دستمو بردم سمت كس منیژه خیس خیس بود وای چه بدنی داشت منیژه بخدا بدنش از یه دختر هم زیباتر بود (كاش یبار دیگه میدیدمش ) شروع كردم به مالیدن كسش صدای سه تامون در اومده بود و هر كدوم حال مخصوص خودمون رو داشتیم منیژ گفت بیا بكن توی كونش خواهرش رو به حالت سگی خوابوند و كیرمو چرب كرد گفت اروم براش بزار كه دردش نیاد اروم فشار میدادم كیرم اروم اروم داشت فرو میرفت و خواهر منیژه سرخ سرخ شده بود ولی داشت تحمل میكرد الان دیگه نصف كیرمو تو كونش كرده بودم و منیژه داشت با باسنم بازی میكرد گاهی با زبونش باسنمو لیس میزد و گاهی هم حتی سوراخ كونم رو زبون میزد وای چه حسی بود كه یكدفه تمام كیرمو با فشار توی كون خواهرش كردم نالیه كرد و خودشو جلو كشید كیرم از كونش در اومد منیژه گفت اروم چرا جیغ میزنی بچه ها بیدار میشند گفت درد داره نمیخوام منیژه بهش گفت الان خوب میشه زود باش به همون حالت بخواب و از من هم خواست اروم تر كیرمو توی كونش بكنم اما خواهرش همش میگفت درد داره منیژه خودش قنبل كرد و گفت ببین خره درد نداره همون اولش درد داره و به من گفت بیا كون خودمو بكن وای كون تپل منیژه باسن خوشگل با یه سوراخ تنگ وناز حتی از مال خواهرش هم خوشگلتر بود كيرمو به ارامي به سوراخ كون منيژه رسوندم و اروم اروم كيرمو فرو ميكردم يك دنيا لدت سراسر وجودم رو پر كرده بود كيرمي به سختي داشت توي كون منيژه ميرفت ميدونم كه منيژه درد داشت ولي بخاطر اينكه خواهرش نفهمه چيزي نميگفت كيرم تا ته توي كون منيژه فرو رفته بود و باسنش به شكمم چسبيده بود ديگه وارد شده بودم وميدونستم وقتي كيرم رو توي كون كردم بايد چند لحظه حركت نكنم منيژه خودش داشت اروم تكون ميداد و من هم حركتم رو شروع كرده بودم خواهرش داشت نگاهمون ميكرد منيژه با دست داشت با پستون خواهرش بازي ميكرد حركتهاي من تند شده بود و ناله منيژه هم در اومد واي داشتم ارضا ميشدم اما دوست نداشتم به اين زودي تموم بشه ولي لذت كون منيژه و اخ و ناله هاش وبدن زيباش ديگه تحملي برام نزاشته بود منيژه از سرو صدام و حركات تند فهميده بود كه دارم ارضا ميشم بهم گفت يه وقت كيرتو نكشي بيرون همونجا خاليش كن ضربه هام شديد شده بود دوتا هلو روبروم بودن و كيرم توي يه كون تپل وناز بود نميدونم چقدر طول كشيد تا همه ابم توي كون منيژه خالي شد ولي ميدونم كلي اب ازم خارج شد دراز كشيدم منيژه هم اومد كنارم خواهرش رو رها كرده بود مثل يك مادر مهربان داشت منو نوازش ميكرد سينه اش رو توي دهنم كرد ومنو با ولعه خواصي داشتم نوك پستونش رو ميخوردم باز داشتم شق ميكردم كه گرماي يه چيزي رو روي كيرم حس كردم اره خواهر منيژه بود كه اينبار با خواست خودش كيرمو رو توي دهنش كرده بود يرم باز شق شده بود منيژه لباهشو رو لبام قفل كرذه بود ومن هم لبهاشو ميخوردم و خواهرش اينبار از روي نياز و شهوتي كه با ديدن سكس من و منيژه ديده بود كيرمو خيلي باحال تر از اولين باري كه كيرمو ساك زده بود برام ليس ميزد و همين كارش شهوت منو چند برابر ميكرد كیرمو از دهنش در اوردم اینبار خواهر منزه به حدی شهوتی شده بود كه خودش كونشو به كیرم میمالید و منیزه هم با همون لبخند همیشگی كیرم به حد كافی كلفت و بلند بود كیرمو اروم اروم توی كونش میكردم حالا تا ته كیرم تو كونش بود شروع كردم به تكون دادن صدای ناله هاش بلنذ شذه بود و منیزه داشت بیضه هامو برام لیس میزد با وجودی كه میدونستم كه دیر ابم میاد اما باز با تاخیر كیرمو عقب و جلو میكردم و همین كار لذت سكس رو برام ذو برابر میكرد منیزه پاهشو باز كرد و بهم گفت نمیخوای كس منو بكنی نمیدونم این زن چه جذابیتی داشت كه من با شنیدن صداش هم احساس ارامش میكردم كیرمو از كون خواهرش بیرون اوردم رفتم طرف منیژه پاهاشو باز كرده بود اروم نشستم وسط پاش و كیرمو توی كسش فرو كردم منیژه با یك دستش كس خواهرش رو میمالید و با یك دست منو نوازش میكرد منم كه با اموزشهای خود منیژه دیگه برای هودم استاد سكس شده بودم داشتم پستونها و زیر گردنشو لیس میزدم صدای خواهر منیژه بد جوری بلند شده بود و همزمان با منیژه داشت خودشو میمالید حركتهای من هم توی كس منیژه به اوج خود رسیده بود منیژه منو پایین اورد و خودش رئی كیر من نشست و شروع كرد به تكون دادن خواهر منیژه ارضا شئه بود داشت گاییده شدن خواهرش رو توسط من میدید( البته بگم گاییده شده من به دست منیژه درست تره) منیژه لرزشی خفیف كرد ولی باز تكون میداد ابم داشت میومد بهش گفتم از كسش كیرمو بیرون اورد و تمام اب كیرمو روی صورت زیباش خالی كرد دیگه اونم میدونست من از اینكه ابمو رو ی سر صورتش سینه هاش بریزم لذت میبرم نمیدونم چقدر طول كشید كه توی همون حالت توی اغوش منیژه خوابیده بودم كه دستان مهربانش باز هم شروع به نوازش من كرد شاید باز هم نیاز به سكس داشت اما نه او نیاز به محبت داشت شوهرش همیشه مشغول كارش بود و منیژه بعدا بهم گفت كه از سكس با شوهرش راضی نیست و بارها منو عشق خودش میدونست روز بعد نمیدونم چه اتفاقی افتاد كه منو خواهر منیژه تنها با بچه كوچك منیژه توی خونه موندیم قبل ازاینكه منیژه بیرون بره منو صدا كرد وگفت تا بر میگردم ببینم چكار میكنی امشب شب اخر كه پیش منی شوهرم شاید فردا بیاد میخوام امشب رو فقط مال خودم باشی پس خواهرمو خوب ارضا كن چون شب فقط منو تو كنار هم هستیم بازم همون ناراحتی همیشگی لپم وكشید گفت چرا اخم كردی گفتم هیچی گفت بگو دیگه گفتم بازم من تورو از دست میدم اخمی كرد گفت دیگه اینو نگو چون شاید توی شناسنامه مال كس دیگه ای باشم اما قلب و روحم فقط مال تو و منو بوسید و رفت اومدم تو كیرم داشت بزرگ میشد خوب خواهر منیژه هم بد تیكه ای نبود ولی كلا منیژه یه چیز دیگه ای بود رفتم جلو اون خودشم میدونست من چی میخوام خندید اومد جلو لبهامو رو لباش گذاشتم راحتر لب میداد شاید بخاطر این بود كه خواهرش دیگه نبود و شرم حیا رو كنار گذاشته بود سینه هاشو توی دستم گرفته بودم و براش نازشون میكردم كه یكدفعه خودش لباس و دامنشو در اورد شرت پاش نبود خوابید گفت بیا كس منو بخور خیلی خوشم میا خشكم زده بود این دختر از اون وقت كه دیده بودمش خیلی كم حرف بود ولی انگار بد جور حشری بود زبونمو گذاشتم رو كس خوشگلش و براش لیس میزدم برای خودم استادی شده بودم صدای ناله هاش بلند شده بود و همین كار منو بیشتر حریص تر میكرد با انگشت با سوراخ كونش بازی میكردم كیرمو بردم جلوی دهنش بدون هیچ حرفی كیرمو توی دهنش كرد خیلی بهتر داشت برام ساك میزد و من نیز غرق لذت خوشی كونشو قلمبه كردم و به كیرم روغن زدم اروم كیرمو فرو كردم تا ته رفته بود بدون حركت ایستاده بودم و میشد درد رو از چهره اش خوند بهش گفتم چطور ه گفت تكون بده شروع كردم به تكون دادن كیرم احساس میكردم كه كیرم یه جای گیر كرده سرعت حركتم زیاد شده بود و خواهر منیژه هم خودشو تكون میداد با دست با پستوناش و كسش بازی میكردم كه بدنش شروع كرد به لرزیدن با لرزهای بدن اون اب منم اومد همونجا ابمو خالی كردم و روش خوابیدم كیرم كه خاوبید از كونش بیرون افتاد وقتی كه بلند شد ابكیرم كه با ان كونش قاطی شده بود و بزردی میزد از لای كونش بیرون اومده بود منیژه بعد چند ساعت اومد خونه تا شب سكوت عجیبی بین ما حكم فرما بود از اینكه باید فردا از پیش منیژه میرفتم خیلی دل خور بودم توی حیاط نشستخ بودم و توی عالم خودم بودم كه دو تا دست رو شونه ام خورد برگشتم منیژه بود با همون لبخند زیباش گفت چیه چرا تو فكری اهی كشیدم گفتم فردا گفت فكر میكنی برای من راحته ولی اینو بدون كه من مال توام بازم فرصت هست كه كنار هم باشیم من از كوچكترین فرصتها برای در كنار هم بودن استفاده میكنم شب شده بود ومن در غمي مبهم فرو رفته بودم چون فردا شوهر منيژه برميگشت من بايد از اونجا ميرفتم شايد باور نكنيد اما غذا رو با بي ميلي خوردم منيژه كنارم نشست بود و با شوخيهاش ميخواست منو بخندونه گفت بابا شوهرم مياد قرار نيست كه بميرم ساعت 10 شب منو منيژه به يكي ديگه از اتاقهاي خونشون رفتيم روي زمين جا رو پهن كرده بود لبهاشو رو لباهام گذاشته بود بوي عطر خوبي داشت بدنش رو ميگم اين زن يكي از زيباترين شاهكارهاي خدا بود با لب گرفتنهاش كير من هم داشت بلند ميشد كيرمو توي دستش گرفت و گفت قربون خودت و كيرت بشم مطمئن باش هميشه باهات هستم رفت و پماد بي حس كننده رو اورد گفت امشب ميخوام تا صبح بكنيم با اين حرفهاش بيشتر حشري ميشدم برق اتاق رو شن بود و بدن سفيد منيژه درست مثل بلور ميدرخشيد كيرمو خوب با پماد اغشته كرد و باز زبونشو توي دهنم كرد منم زبونشو ميك ميزدم اون توي سكس از هيچ چيز برام كم نميزاشت با زبونش تمام بدنمو ليس ميزد و بيشتر از هرجا با نوك سينه هام بازي ميكرد چون ميدونست من از اين ناحيه خيلي تحريك ميشم هر بار كه باهاش سكس ميكردم يا ابمو روصورتش يا توي دهنش خالي ميكردم و ميدونست كه من اين كار رو دوست دارم كيرمو توي دهنش كرده بود وتا جاي كه ميشد كيرمو توي دهنش فرو ميكرد و با دستهاش بيضه هامو ميماليد خوابيد من رفتم سراغش از انگشت پاهاش شروع كردم به ليس زدن پاهاش يك تار مو هم نداشت صاف صاف كسي تپل و برجسته داشت كه هميشه براش با زبونم ابشو در مياوردم ميگفت شوهرش از اينكار بدش مياد اما من غرق لذت ميشدم نه باخاطر خوردن كسش بلكه بخاطر اينكه ميديم منيژه از اينكار لذت ميبره زبونم تا ته توي كسش ميكردم بستونهاشو گاز ميگرفت و زير بغلش رو غرق بوسه هاي ريز ميكردم هر دو در اوجلذت بوديم يرمو به ارمي به داخل كس منيژه هدايت كردم اروم اروم داشتم كيرمو فرو ميكردم ديواره هاي كس منيژه به كيرم فشار مياورد و با فرو كردن هر سانت از كيرم صداي ناله هاش بلندتر ميشد واي كه غرق لذت بودم تا ته كيرمو توي كس منيژه كرده بودم و شروع كردم به تلمبه زدن و منيژه هم خودشو با تكونهاي من خودشو تكون ميداد بدن هر دوتا مون خيس عرق بود صداي شلاپ شلوپ برخورد كيرم با كس منيژه قشنگ به گوش ميرسيد و همين صداها منو حشري تر ميكرد نميدونم چقدر تكون دادم ولي خوب يادمه دوبار منيژه ارضا شد منيژه داشت هزيون ميگفت داشتم ميومدم بهش گفتم خواستم كيرمو بيرون بكشم ولي منيژه پاهاشو دور كمرم محكم حلقه كرد و با داد ميگفت ابتو خالي كن توي كسم من ابتو ميخوام باتمام وجودم خودمو بهش چسبونده بودم وتمام وجودم رو توي منيژه خالي ميكردم حسي كه حتي از ريختن ابم روي صورت خوشگلش بهم دست نداده بود كس منيژه انگار تنگتر شده بود يا داشت كيرمو پمپاژ ميكرد من روي منيژه دراز كشيدم و اون داشت منو غرق بوسه ميكرد و قربون صدقه ام ميرفت و با دستش كمرمو ماساژ ميداد گفت حالا ديگه ازت يه يادگاري دارم گفتم يعني چي گفت خوب ناقلا ابتو ريختي توي كسم ديگه... يه ترس اميخته با غرور داشتم بهش گفتم اگه شوهرت بفهمه گفت نترس شروع كرد به لب گرفتن گفت من بازم كير ميخوام گفتم بزار بازم بزار تو كونت بدونه هيچ حرفي دمر خوابيد كير هنوز خواب نرفته بود نميدونم چي بود قدرت شهوت خودم و يا اون پمادي كه به كيرم زده بود اما من هم سكس ميخواستم كيرمو كه خواستم تو كونش بزار گفت امير صبر كن و به حالت سگي خوابيد گفت يكم اينجوري بزار كسم كيرمو ار وم جلو بردم و سركيرم خيلي راحت رفت توي كسش شروع كردم به تلمبه زدن حالا به لطف كس منيژه و اموزشهاش كاملا استاد شده بودم تو همون حالت با انگشت و با استفاده از اب كس خودش داشتم كونش رو باز ميكردم بد جور منيژه سر و صدا ميكرد كه يكدفعه در اتاق باز شد خواهر منيژه بود كه لخت جلومون وايستاده بود شايد باورش براتون مشكل باشه اما اون خودش با دهن خودش گفت منم كير ميخوام بازم خنده منيژه صداش كرد اومد جلو و همونجا جلو منيژه نشست و منيژه داشت با كسش بازي ميكر من كه وايستاده بودم منيژه كمرشو تكون ميداد يادم افتاد كه بايد كون منيژه رو بكنم به ارومی رفتم روی منیژه كیرمو كردم توی كونش هر بار با كردن كون منیژه یه لذت وصف نشدنی بهم دست میداد من اونشب هم منیژه رو خوب كردم فرداش شوهرش برگشت باز همون غم لعنتی ... بعد از مدتی نیروهای كمیته رو ادغام كردن و اونها از اونجا رفتن و من بد جور داغون شدم اما كم كم منیژه برام خاطره شد 6 سال بعد عروسی خواهرم در راه بود همه در جنب جوش خواص خودشان بودن شاید باور نكنید ولی توی مهمانهای كه دعوت بودن من شوهر منیژه رو خوب شناختم جلو رفتم باهاش دست دادم و روبوسی مرسوم چشهام داشت دنبال یه گم شده میگشت باز هم همون آشوب با و جودی خیلی سال گذشته بود 6 سال بود كه از خاطراتم میگذشت اما باز هیا هوی در درونم بر پا بود نمیدونم چی شد ازش پرسیدم پس خاله منیژه خندید گفت بابا اینجا مجلس مردونه است خاله منیژه هم پیش مادرت نمیدونم چرا یه هو زدم بیرون تا ببینمش مادرم رو صدا كردم گفتم كه خانوم ... اومده اینجا اونا از كجا فهمیدن عروسی خواهر منه كه مادرم گفت پدرت با ادرسی كه داشته خواسته بهترین دوستش رو دعوت بكنه گفتم صداش كن یه سلامی بهش بدم یه دختر بد جور منو نگاه میكرد گفتم این كیه گفت همون دختر منیژه است بزرگ شده اومد بیرون منیژه رو میگم وای چقدر جا اتاده تر و زیبا تر شده بود زبونم بند اومده بود بخدا قطره اشك رو توی چشمهای منیژه دیدم همه سخت مشغول فراهم كردن بساط عروسی بودن تو اتاقم پشت پنجره نشسته بودم كه در باز شد خدای من منیژه بود پرید توی اتاق درو پشت سرش بست من هول كرده بودم بازم همون صورت همون لبخند مثل6سال پیش بلند شدم اومد جلو گفتم چطور اومدی توی اتاق من نترسیدی كسی تو رو ببینه گفت همه مشغول كار خودشون بودن ای نامرد الان 6سال ندیدمت ماشاله خوب مرد شدی چرا خبری از من نمیگرفتی بهش گفتم كه من نه ادرسی ازش داشتم و نمیدونستم كه كجا زندگی میكنه اومد جلو باورم نمیشد لبهاشو رو لبهام گذاشت و منم اروم شروع كردم به خوردن لبهاش خیلی باحال لب میخورد كیرم بلند شده بود دستو دور كمرم گرفته بود و خودش رو بهم چسبونده بود كیرم از شدت شهوت داشت میشكست دستشو برد رو كیرم گفت این خوب بزرگ شده اروم از خودم جداش كردم در اتاق رو قفل كردم اونو بردم روی تخت اتاق زیپ لباسشو باز كردم و وای بازم بدن سفید منیژه رو میدیدم شروع كردم به لیسیدن بدنش گردن و زیر بغل پستونهاش ناف تا رسیدم به كسش وای تپل تر از قبل شده بود سفید و بدون مو زبونم گذاشتم روش و لیس زدم ناله میكرد ولی خیلی اروم میدونستم بخاطره اینكه صداش نره بیرون باز در اوج شهوت بودم با ناله های اروم اون منم حال میكردم خدایا انگار توی ابرها بودم در اوج تمام بدنش شروع كرد به لرزیدن سرم و بیشتر به كسش فشار داد فهمیدم ارضا شده رفتم كنارش و اروم لب ازش میگرفتم كیرمو در اوردم بلند شد شروع كرد به ساك زدن گاهی كیرمو لیس میزد گاهی هم بیضه هامو غرق تمنا بودم اخ پاهاشو باز كر اوردمش لبه تخت كیرمو ارم كردم توی كسش داغ و خیس یه اه كشید و كیرمو توی خود ش جا داد حركتهامو شروع كردم صدای زق زق كسش منو بیشتر حشری میكرد چند بار وضیعت كردنمو تغییر دادم داشت میوم همزمان با كردنم هرزگاهی با پستوناش و لاله گوشش بازی میكردم ابمو میخواستم خالی كنم ولی نزاشت كه كیرمو بیرون بكشم منم تمام ابمو ریختم توی كسش بیحال كنارش دراز كشیدم گفتم باز كه دیونگی كردی و نزاشتی بیرون بكشم گفت خیالت راحت باشه بستمش گفتم كی گفت راستی مگه بچه ات رو ندیدی این بچه اخری مال تو نمیخوای كه حاشا بكنی خوب پدرم شدم بچه خیلی شبیه من نبود اون چند روز كه خونه ما بود چند بار دیگه هم سكس داشتیم و اینم پایان داستان سكس منو منیژه بود چون دیگه ندیدمش هر كجا هست ارزوی خوشی خوبی براش دارم پايان
     
  
زن

 
ستاره و مهدی قسمت اول

سلام. اسم مستعار من ستاره ست.
من 23 سالمه و يه عالمه فانتزی سکسی دارم که دوست دارم از اونا براتون بنويسم.
تا حالا خودم سکس نداشتم. ولی عاشق سکس هستم. دلم ميخواد با کسی که واقعاً دوسش دارم سکس کنم.
فانتزی های من همه جور سکسی هست، lesbian, bi-sexual, family sex, سکس با مردای بزرگتر از خودم.
حتی گاهی هم gay... آره خب گاهی هم خودم رو مرد تصور ميکنم.
اميدوارم از داستانای من لذّت ببريد.
***---***
پسر عمه ام مهدی تقريباً 10 سال از من بزرگتره و 4-5 ساله که ازدواج کرده امّا بچه ندارن.
هميشه مهدی يه جور خاصی به من نگاه ميکرد. من از نگاهش لذّت ميبردم. امّا شايد به خاطر تيزبينی بيش از حد مادرم و حسابی که از پدرم ميبرد حرفی نميزد و اشاره ای نميکرد.
اون روز مهمونی خونهء ما پدر و مادرم نبودن، رفته بودن مسافرت... صبح با صدای زنگ در از خواب بيدار شدم. ساعت 8 صبح بود.
آيفون رو برداشتم و مهدی گفت در رو باز کن.
من اين قدر گيج و خوابالو بودم که اصلاً حواسم نبود که فقط يه تاپ و يه شلوارک پوشيده بودم.
رفتم جلوی در ورودی. مهدی تا من رو ديد لبخند زد:
- خواب بودين، ببخشيد.
- اشکال نداره. ميای تو؟
نگاهی به سر تا پای من انداخت و آروم پرسيد:
- بقيه کجان؟
- طبقه بالا خوابن.
- باشه ميام.
و بدون کلمه ای حرف اومد تو. منم رفتم آشپزخونه که چائی رو آماده کنم. يه شکلات روی ميز بود، برداشتم گذاشتمش تو دهنم، کتری رو آب کردم و وقتی گذاشتم روی اجاق گاز يهو مهدی خودش رو از پشت چسبوند به من. کنارم گوشم گفت:
- يه لب ميدی؟
برگشتم، لبام رو گذاشتم رو لباش... همديگه رو بوسيديم. هنوز توی دهنم شکلات بود. ناله کرد و زبونم رو مک ميزد.
منو به خودش فشار ميداد. خودم رو کشيدم عقب و گفتم:
- الان نه، ممکنه کسی بيدار بشه.
چشماش پر از شهوت بود. با صدای آروم گفت:
- خواهش ميکنم.. لب ميخوام..
خواستم ببوسمش، گفت:
- بازم شکلات بذار تو دهنت.
منم همين کار رو کردم. وقتی دوباره لبم رو مک ميزد خودش رو به من ميمالوند. کيرش سفت شده بود.. دستاش رو از پشت گذاشت رو کونم، آروم ميماليدش و بعد دستش رو گذاشت لای پام. ديگه نتونستم تحمل کنم و ناله کردم. آروم بهم گفت:
- شب يه لباس خوشگل واسم بپوش..
ازش خواستم که فعلاً تمومش کنيم، چون نميخواستم آبرو ريزی بشه.
اونم قبول کرد و با چشمای پر از شهوت و کير باد کرده از خونه رفت. منم کسم خيسه خيس بود. وقتی رفت منم خودم رو تو دست شوئی ارضاء کردم.
برای مهمونی يه شلوار سفيد و بلوز سبز سير انتخاب کردم که بپوشم، رنگ تيرهء بلوز سفيدی پوست بدنم رو خوب نشون ميداد و شلوار سفيد هم برجستگی باسنم رو کاملاً نمايان ميکرد. مطمئن بودم که خوشش مياد.
شب همش منتظر بودم که زودتر بياد.. با زنش اومد. من رفتم جلو، خيلی عادی سلام احوال پرسی کرد. کم کم مهمونا اومده بودن و کلی مجلس شلوغ شده بود. قبل از شام بود که تلفن زنگ زد. من گوشی رو برداشتم، عمه ام بود، مادر مهدی. گفت که ميخواد با مهدی صحبت کنه.
منم از دور به مهدی اشاره کردم که تلفن داره، اونم بهم اشاره کرد که برم طبقه بالا منم رفتم بالا توی اتاقم. پشت سر من با فاصله اومد تو. آروم لبم رو بوسيد و تلفن رو از من گرفت و مشغول صحبت با مادرش شد.
رو به روی هم ايستاده بوديم. کمی به صورتم دست کشيد و همون جور که صحبت ميکرد رفت پشت سرم. من رو به سمت در هل داد. و از پشت خودش رو به من چسبوند. دهنش رو آورد پشت گوشم و وقتی مادرش حرف ميزد پشت گوشم رو ليس ميزد و وقتی خودش حرف ميزد گرمای نفساش به گردنم ميخورد.
دستش رو کشيد روی باسنم و لای کونم. نشست پشت سرم و آروم باسنم رو بوسيد. من کون بزرگی دارم که هر مردی رو وسوسه ميکنه.
سرش رو لای کونم ميذاشت و بو ميکشيد. داشتم ديوونه ميشدم. تلفنش تموم شد. گوش رو کنارش روی زمين گذاشت و در حالی که کف 2 تا دستش رو روی باسنم گذاشته بود گفت:
- عجب لباسی پوشيدی.. چه کونی داری.. از وقتی اومدم ديوونه شدم. جووووووون چه کونی داری. اين کون مال کيه؟
در حالی که از شدت شهوت صدام ميلرزيد گفتم:
- همش مال خودته عزيزم، همش..
پاهام رو از من باز کرده بودم و حسابی داشت با کونم حال ميکرد. پا شد و گفت:
- ستاره دارم ديوونه ميشم.. کيرم داره ميترکه..
جاهامون رو با هم عوض کرديم. ون تکيه داده بود به در و من نشستم جلوی پاش.
کيرش باد کرده بود. مثل سنگ سفت شده بود. از رو شلوار ميماليدمش. دکمه و کمربندش رو باز کرد. شلوارش رو تا زانو کشيد پائين. شرت مشکی پوشيده بود که برجستگيه کيرش رو خيلی سکسی و تحريک کننده نشون ميداد.
کيرش رو از روی شرت ميبوسيدم. چشماش رو بسته بود و ناله ميکرد. سرم رو با دستش به کيرش فشار ميداد و ميگفت:
- جووووووووون چه حالی ميده.. آخ بخورش.. خواهش ميکنم بخورش.. تخمام درد گرفته..
تا اين رو گفت شرتش رو کشيدم پائين و کيرش پريد بيرون. با ديدن کيرش ضعف کردم. يه کير خيلی خوشگل.. سفيد بود و سر بزرگی داشت. آب شيشه ای رنگی از سوراخ کيرش اومده بود بيرون. صداش رو شنيدم که گفت:
- بکنش تو دهنت.. کيرمو بخور.. ليسش بزن، مکش بزن
امّا من آروم با انگشت شصت آبش رو به سر کيرش ميماليدم. ناله ميکرد.. حسابی تحريک شده بود. موهام رو گرفت و سرم رو به کيرش فشار داد و گفت:
- د لامصب ميگم بخورش.. کيرمو بخووووووور
کيرش رو کردم توی دهنم که دوباره ناله کرد. نفسش يه لحظه تو سينش حبس شد. شروع کردم مک زدن. سر کيرش رو مثل آبنبات مک ميزدم. زبونم رو ميکشيدم به سوراخ کيرش، اونم ناله ميکرد و موهام رو نوازش ميکرد.
خودم حسابی تحريک شده بودم. کسم داغ شده بود. دلم ميخواست بمالم کسم رو. امّا اينقدر مهدی حرف ميزد که مجبور شدم حواسم رو به ساک زدن بدم.
حسابی کيرش رو مک زدم، سر کيرش قرمز شده بود. تخماش رو توی دستام گرفته بودم و ميماليدم. نگاش کردم. درش تو تکيه داده بود به در و چشماش رو بسته بود.
عرق کرده بود حسابی. آروم همون جور که نگاش ميکردم يکی از تخماش رو کردم توی دهنم.. يهو صدای ناله اش رفت بالا.. مک ميزدم.. اروم با لبام پوست تخماش رو ميکشيدم.
دوباره کيرشو کردم تو دهنم. مک زدم براش. کيرشو گرفتم بالا و از زيره تخماش تا سر کيرشو با کف زبونم ليس زدم. خيلی حال داد
نگام کرد و گفت:
- داری چه کار ميکنی؟ خوشت مياد.. همينو ميخواستی، نه؟
نگاش کردم، سره کيرشو يه مک آبدار و گنده زدم و گفتم:
- دارم کيرتو ميخورم.. آره خوشم مياد، خيلی حال ميده.. عاشق کير خوردنم..
- جون. هروقت خواستی ميدم بخوريش.. مکش بزن... مال خودته. من آخرش يه روز تو رو ميکنم.
دوباره مشغول مک زدن شدم. کيرش سفت تر شده بود. سر کيرش باد کرده بود. تخماش به سمت بالا جمع شده بود. نفساش تند تر شده بود. نگاش کردم، چشماش رو بسته بود و صورتش قرمز شده بود.
يهو دهنم داغ شد.. پر از آب کير... عق زدم و همش ريخت رو زمين.. آب کيرش از گوشهء چونه ام آويزون بود..با دست دهنم رو پاک کردم. گفت:
- ببخشيد.. نشد زودتر بهت بگم.
- اشکالی نداره امّا ديگه حواست باشه
- مگه خوشت نيومد؟
- من که مزه اش رو نفهميدم، دفعهء بعد زودتر بگو که آمادگيش رو داشته باشم.
کيرشو ماليد به لبم و گفت:
- خب حالا مزه اش کن..
آروم ليس زدم کيرشو، هنوز سفت بود. آبش شور بود، خوشم اومد امّا چيزی به روی خودم نيوردم.
شرت و شلوارش رو پوشيد. گفت:
- يه جائی جور کن يه حال درست حسابی با هم بکنيم که منم از خجالتت در بيام. آروم صورتم رو بوسيد و از اتاق رفت.
منم همون جا خودم رو ارضاء کردم و پيش خودم گفتم:
- بايد هر جور شده يه بار باهاش حال کنم. طعم آبش هنوز زير زبونم بود.
ادامه دارد...
     
  
زن

 
ستاره ومهدی قسمت دوم


حدود 2 هفته بعد از اون شب مهمونی، با يکی از دوستام برنامه ريزی کردم که من رو ناهار دعوت کنه خونه شون. آخه مامان و باباش به يه مسافرت کاری رفته بودن و اون و برادرش تنها بودن.
قرار بود ساعت 10 صبح من برم پيشش. به مهدی گفته بودم قبل از 10 اونجا باشه، آخه اگر کسی من رو ميرسوند نبايد مهدی رو اون دور و برا ميديد.
خلاصه ساعت حدود 10:20 بود که من رسيدم. وقتی زنگ زدم و رفتم تو، مهدی يهو از پشت من رو بغل کرد.
مريم خنده اش گرفته بود، گفت: - ای بابا حالا تا عصر يه عالمه وقت داريد، اينقدر عجله نکنيد.
رفتيم تو پذيرائی.. توی اون فاصله که مريم رفته بود برامون شربت بياره
مهدی لبام رو بوسيد و گفت: - مرسی که جورش کردی، مطمئن باش بهت خوش ميگذره. و دوباره قبل از اينکه من بتونم حرف بزنم، لبام رو کشيد تو دهنش و مک ميزد.
مريم که اومد از هم جدا شديم و روی مبل نشستيم. کمی با مريم صحبت کرديم و بعد از حدود 10-15 دقيقه مريم گفت که به اتاقش ميره چون يه سری کار ترجمه بهش دادن که بايد تحويل بده. گفت اينجا رو خونهء خودتون بدونی دو راحت باشيد. به من گفت اگه بخوام ميتونم لباسام رو تو اتاق مهمان عوض کنم و رفت.
بعد از اينکه مريم رفت، مهدی گفت: - نميخوای لباسات رو در بياری؟
منم گفتم: -آره و رفتم به سمت اتاق. مهدی هم پشت سرم اومد. نشست روی صندلی پشت ميز تحرير و من هم مانتو و روسريم رو به جا رختی آويزون کردم. داشت من رو نگاه ميکرد. يه تاپ مشکی يقه باز و يه شلوار کرم پوشيده بودم.
مهدی گفت: - ستاره ميشه بيای اينجا؟
منم رفتم کنارش.. خم شدم و لباش رو بوسيدم، صندلی رو کشيد عقب و ازم خواست دستام رو بذارم روی ميز و کمی به جلو خم بشم. منم اين کار رو کردم. از پشت باسنم رو ميماليد و ميگفت: - هميشه عاشق باسنت بودم. سرش رو ميکرد لاي پام. بو ميکرد.. پاهام رو از هم باز کرده بود دستش رو از عقب گذشته بود لای پام. من حسابی تحريک شده بودم.
گفتم: - مهدی کسم رو ميمالی؟
در حاليکه داخل رونام رو ميماليد گفت: -نه، هنوز وقتش نشده.. کيرم واست راست کرده بد جور. بشين روش..
نشستم روی کيرش... کمرم رو گرفته بود و همون طور که از هم لب ميگرفتيم کمرم رو عقب جلو ميکرد. کيرش مثل سنگ سفت شده بود. تکيه داد به صندلی و ناله ميکرد.
کمرم رو از بالا به پائين ميماليد. بعد اومد چسبيد به من و سينه هام رو گرفت توی دستاش و فشارشون ميداد.
منم کونم رو روی کيرش ميماليدم.. داغ کرده بودم حسابی. يه لحظه من رو به خودش فشار داد و محکم کيرش رو فشار داد به کسم. با صدای بلند ناله کرد و فهميدم آبش اومده.
برگشتم و ازش لب گرفتم. زبونش رو مک ميزدم و اونم موهام رو نوازش ميکرد. بعد که آرومتر شد از روی پاش بلند شدم و رفت روی تخت دراز کشيد. کنارش نشستم و بهم گفت براش شربت بيارم.
وقتی برگشتم گفت که هميشه دلش ميخواسته اينجوری آبش بياد و احساس خوبی بهش دست ميده با اين کار امّا زنش حاضر نشده اين کار رو براش بکنه.
کمی که شربت خورد و حالش جا اومد گفت: - حالا با اين وضع که لباسم رو کثيف کردم چه کار کنم؟ بهش گفتم:- شرتت رو در بيار بده من بشورم، ميذارم رو شوفاژ تا خشک بشه. از من خواست اين کار رو بکنم.
نشست لبهء تخت و من روی زمين جلوی پاش نشستم. سرش رو آورد پائين و از هم لب گرفتيم. تموم صورتم رو ليس زد. گونه هام، لبام، چونه ام.. گردنم. منم دستم رو گذاشته بودم روی کيرش و آروم از رو شلوار ميماليدمش. دکمه های شلوارش رو باز کردم و شلوارش رو در آوردم، شرتش از خيسی آبش خيس شده بود. سرم رو به سمت کيرش هل داد و گفت: - بخورش.. ليسش بزن.
از روی شرت کمی کيرش رو ليس زدم و بعد شرتش رو در آوردم. کيرش خيس بود و آبش همه جا بود. کمی با شرتش ابه کيرش رو تميز کردم و بقيه اش رو هم ليس زدم. تخمش رو ليسيدم و تميزش کردم براش.
شرتش رو شستم و گذاشتم روی شوفاژ. هنوز لبهء تخت نشسته بود و تی شرتش رو هم در آورده بود. من که اومدم تو اتاق بهم گفت:- برام لخت شو.. امّا فقط تاپ و شلوارت رو در بيار، بقيه اش با من.
کاری رو که گفت انجام دادم. جلوش ايستاده بودم و داشت حسابی سر تا پام رو ديد ميزد. دستش رو گذاشته بود رو کيرش و من رو نگاه ميکرد.
گفت: -دستت رو بکن تو شرتت.. خيسه کست، نه؟
- آره مهدی خيسه خيسه...
- واسه کی خيس شده؟
- واسه تو... کير تو رو که ميبينم اينجوری ميشم.
- تو خيلی جنده هستی..
اينو که گفت بی اختيار ناله کردم.
- جوووووووون.. خوشت اومد نه، دوست داری بهت بگم جنده؟
- آره دوست دارم..
- تو چی هستی؟
- جنده، من جنده هستم
- جندهء کی هستی تو؟
- جندهء تو هستم..
- آره تو جندهء من هستی.. هر کاری بخوام برام ميکنی. مگه نه؟
- آره هر کاری بخوای ميکنم.
- دستت رو بکن تو شرتت.. آب کست رو بخور
منم اين کار رو کردم. بعد ازم خواست از آب کسم که روی انگشتم بود به اون هم بدم. انگشتام رو مک ميزد و آروم دستش رو برد لای پام.
- آاااااااااااااه مهدی
- چيه جنده؟ خوشت مياد؟
- آره خيلی حال ميده..
خوابيد روی تخت و از من خواست برم کنارش.. خوابيدم کنارش و اومد روی من.. ازم لب گرفت، زبونش رو ميکرد توی دهنم و همزمان سينه هام رو ميماليد. همينجور من رو بوسيد تا به سينه هام رسيد. يه سوتين مشکی پوشيده بودم که نصفه سينه هام رو ميگرفت و بالای سينه هام لخت بود. ميليسيد بدنم رو و از جلو دکمه سوتينم رو باز کرد. سينه هام آزاد شدن. از شدّت شهوت سينه هام باد کرده بودن و نوکشون سفت شده بود. نوک سينه هام رو مک ميزد و با زبونش بازی ميداد. اروم لای دندوناش ميگرفت و ميکشيد. من ناله ميکردم و اسمش رو صدا ميکردم.
پاهاش رو لای پاهام ميکشيد و دستش رو گذاشت روی کسم و من با صدای بلند آه کشيدم.
- جووووووووون چه کست داغه جنده.. ميخوامش. اين کس مال کيه؟
- مال توئه عزيزم، همش مال تو..
- ميخوام جرش بدم اين کسو
- هر کاری ميخوای باهاش بکن مال خودته
تنم رو ليس زد تا رسيد به کسم.
- شرتت رو هم که خيس کرده جنده.. چقد شهوتی شدی تو.. ببين چوچولت چجور باد کرده. و از روي شرت با انگشتش به چوچولم ضربه ميزد. دردم ميومد امّا لذّت داشت. ناله ميکردم.
- جون ناله کن جندهء من.. ناله که ميکنی حال ميکنم. اممممممم.
دستش رو انداخت پشت زانوهام و با فشار ازم خواست پاهام رو ببرم بالا، منم پاهام رو بردم بالا و از هم باز کردم. شرت توری پوشيده بودم و ميتونست کاملاً کسم رو ببينه.
- جون چه کسی.. چه خيسه، چقدر خوشگل کست.. ستاره تو جندهء منی، اين کس مال منه. و کسم رو از روي شرت ليسش ميزد.
با يک حرکت شرتم رو در آورد و چند لحظه به کسم خيره شد. چشماش پر از شهوت بود. نگاهی به من کرد و گفت:
- خوشگل ترين کس دنيا رو داری.
- مال خودته عزيزم. وحشيانه شروع به خوردن کسم کرد. من از شدّت لذّت و شهوت ميلرزيدم. زبونش رو به همه جای کسم ميکشيد. لبای کسم رو توی دهنش ميگرفت و مک ميزد. صدای ملچ ملوچ مک زدنش بيشتر تحريکم ميکرد.
خارج شدن آب و خيس شدن کسم رو احساس ميکردم. زبونش رو کرده بود توی کسم و تا جائی که ميشد داخل کسم رو ليس ميزد.
- آخ ستاره چی ميشد تو دختر نبودی؟ اين کس رو بايد گائيد..
- آاای مهدی، بخور کسمو، مکش بزن، ليسش بزن
و خودم سينه هام رو ميماليدم و گاهی سينه هم رو مياوردم بالا و ليس ميزدم. نوک سينه هام رو ميکشيدم و پاهام رو تا جائی که ميتونستم باز کرده بودم. مهدی زبونش رو لای کونم هم ميکشيد و کونم رو هم ليس ميزد. از لای کونم رو ليس زد تا بالای کسم رو.
لباش رو گذاشت رو لبای کسم و فشار ميداد. مک زد و چو چولم رو با نوک زبونش بازی ميداد. من داشتم کم کم ارضأ ميشدم.
- آااااااه بليس مهدييييييييی آاااای مک بزن کسمو. ليس بزن.. بخورش. واای داره آبم مياد.. آااه
باسنم رو از روی تخت بلند کرده بودم و کسمو به دهن مهدی فشار ميدادم. کمی به خودم فشار آوردم و آب کسم رو تو دهنش خالی کردم. مهدی غافلگير شده بود و تند تند کسم رو تا لای کونم ليس ميزد.
- جون چقدر آب کست زياده تو.. چه داغه، جون
و اينقدر ليس زد تا من آروم شدم و باسنم رو پائين آوردم. مهدی من رو ليس زد و بوسيد تا اومد کنارم.
- اصلاً فکر نميکردم آب کست اينقدر زياد باشه. رو تختی خيس شده
و قبل از اينکه من حرفی بزنم لباش رو روی لبام گذاشت. آب کسم رو از روی لباش مک زدم و چشمام رو بستم.
ادامه دارد...
     
  
زن

 
ستاره و مهدی قسمت سوم


ادامه...
نميدونم چه مدّت بود که خوابم برده بود امّا با احساس اينکه يکی لای پام هست و داره به کسم فوت ميکنه از خواب بيدار شدم.
مهدی وقتی ديد بيدار شدم و دارم عکس العمل نشون ميدم و ناله ميکنم شروع به ليسيدن کسم کرد.. از پائين تا بالا کسم رو ليس ميزد.
با ناله گفتم:
- مهدی من کير ميخوام..
- واسه چی کير ميخوای جنده؟ - ميخوام بخورم کيرتو..
تا اينو شنيد 69 شديم و شروع کردم به خوردن کيرش.. ناله ميکرد و کيرش رو ميکرد تو حلقم، ديگه من رو ليس نميزد.
ميگفت: - بخور جنده.. کير بخور، تو کير خور منی.. جندهء منی. و کيرش رو تو دهنم عقب جلو ميکرد.
- دارم دهنتو ميگام ستاره..
منم با تمام احساس گرسنگی که به خوردن کير داشتم، داشتم کيرش رو ميخوردم و لذّت ميبردم. دوباره شروع کرد ليس زدن کسم. گاهی هم با دستش به کسم ضربه ميزد که صدای با حالی ميداد.
بعد از من خواست که ديگه کيرش رو نخورم چون نميخواست به اين زودی دوباره آبش بياد. از تخت رفت پائين و گفت که لبهء تخت بشينم و پاهام رو بدم بالا. منم همين کار رو کردم. زانو زد جلوی پام و با دقت انگار اولين بار بود که کسم رو ميديد.
کمی رونهام رو ليس زد و لبای کسم رو بوسيد، گفت: - اينقدر حال ميده از کست لب ميگيرم. و زبونش رو کرد توی کسم. دلم ميخواست ميتونست تا ته زبونش رو بکنه تو امّا من دختر بودم و اونم نميخواست بکارت من رو بگيره.
انگشتش رو گرفت جلوی دهنم و ازم خواست با آب دهن خيسش کنم، منم انگشتش رو مک زدم و خيسش کردم. بعد انگشتش رو کشيد رو کسم.. خيلی حال داد و بعد کرد تو دهنش و مک زد. خيلی تحريک شده بودم،
گفتم: - منم ميخوام مهدی.. آب کسم رو بده بخورم.
انگشتش رو از توی دهنش در آورد و کشيد وسط کسم و گرفت جلوی دهنم.. گرم بود و من با لذّت مک ميزدم و ميليسيدم.
وقتی من داشتم انگشتش رو مک ميزدم اون آروم کسم رو با لباش لم ميکرد و بعد انگشتش رو از دهن من در آورد و گذاشت لای کسم و به سمت پائين کشيد تا رسيد به سوراخ کونم. بلند آه کشيدم.
گفت: - ميشه از کون بکنمت که؟
- نميدونم، ميترسم دردم بياد..
- نه اگه دردت اومد نميکنم
- باشه خودم هم بدم نمياد امتحان کنم.
- از بس جنده ای
اينو گفت و کمی آب دهنش رو ريخت رو سوراخ کونم و انگشتش رو فشار داد تو..
- چه تنگه کونت. تو با اين همه شهوت چطور تا حالا از کون هم سکس نکردی؟
من در جوابش ناله کردم.
- جون، جنده به تو ميگن که فقط از روی شهوت ناله کنه.
کمی که انگشتش رو کرد تو گفت:- اينجور فايده نداره.
رفت توی حمام که توی اتاق بود و شامپو رو با خودش آورد و توی ليوان جا مسواکی هم آب آورد. کمی شامپو ريخت رو سوراخ کونم و کمی هم آب و شروع کردم گشاد کردن سوراخ کونم. گاهی هم کسم رو ميماليد.
وقتی که تونست دو انگشتی بکنه تو کونم گفت:- حالا وقتشه که بکنمت.. حسابی کونت باز شده. ميخوای؟
- آره ميخوام..
- چی ميخوای جنده؟
- کيرتو ميخوام، بکن منو، کونمو بکن..
ايستاد جلوم و سر کيرش رو گذاشت رو سوراخ کونم. دستاش رو گذاشته بود دو طرف بدنم و خم شده بود روی من. لبام رو توی دهنش گرفته بود و مک ميزد و آروم آروم کيرش رو ميکرد تو کونم.
کمی که کرد.. کيرش رو کشيد بيرون، باز کمی شامپو و آب ريخت رو سوراخ کونم و دوباره سر کيرش رو گذاشت روی سوراخ کونم و خيلی راحت تر از قبل کرد تو.. من خيلی دردم ميومد امّا واسه اينکه هميشه دوست داشتم تجربه کنم سعی ميکردم با ناله هام تحريکش کنم.
خودم کسم رو ميماليدم و مهدی گاهی به کيرش توی کونم نگاه ميکرد و گاهی زبونم رو مک ميزد و گاهی سينه هام رو ليس ميزد. کيرش تا ته رفته بود و اونم حرکت نميکرد و فقط لبام رو ميخورد. کيرش رو که عقب کشيد ديگه نتونستم تحمل کنم و با صدای بلند ناله کردم که از روی درد بود امّا چون دهن مهدی روی دهنم بود همين ناله بيشتر تحريکش کرد و از بين راه کيرش رو که تا نيمه داخل بود با فشار کرد تو.
2-3 بار کيرش رو تو کونم عقب جلو کرد. خيلی حال ميداد، ديگه دردی احساس نميکردم و هرچی بود لذّت بود. چشمام رو بسته بودم و از تجربهء جديدم لذّت ميبردم. مهدی گفت:- ستاره پشتت رو کن به من، خم شد.. ميخوام از پشت بکنم تو.
منم همين کار رو کردم. قبل از اينکه کيرش رو بکنه تو پشتم نشست و کمی کسم رو ليس زد.
بعد ايستاد و کيرش رو گذاشت جلو کونم و گفت:- خودت آروم آروم بيا عقب. منم همين کار رو کردم و کيرش کم کم رفت تو. بهم گفت کمی برو بالاتر، خودش هم اومد روی تخت و پاهاش رو گذاشت به موازات زانو های من، خم شد روم و در حاليکه پشت گردنم و گوشم رو ميليسيد کيرش رو توی کونم عقب جلو ميکرد. کيرش سفت شده بود و خيلی بزرگ شده بود. منم دستم رو بردم لای پاهام و کسم رو ميماليدم.
از صدای ناله هاش ميفهميدم که اون هم داره لذّت ميبره. صدای نفس هاش تند تر و عميق تر شده بود. کيرش رو با فشار بيشتری توی کونم ميزد. مدام ميگفت: - جون.. چه کون تنگی داری ستاره جون، جندهء من.. کونت رو پاره ميکنم، جرش ميدم. آااه داره آبم مياد جنده.. جوووووون و داخل کونم داغ شد. کسم رو ميمليدم و بعد از مهدی من هم با صدای بلند ناله کردم و آب من هم اومد.
مهدی بی حال و بی رمق از روی من بلند شد، من همون طور به شکم روی تخت خوابيدم و مهدی کنارم دراز کشيد. با موهام بازی ميکرد. از پشت من رو بغل کرده بود و پشت گردنم رو ميليسيد. بعد من به طرفش چرخيدم. نگاهی به من کرد و گفت: - چقدر خوشگل شدی ستاره. و لبم رو بوسيد. دستش رو گذاشت پشت کمرم، موهام رو نوازش ميکرد بعد کمرم و بعد کونم رو.
فقط يادمه گفت:- خيلی حال دادی.. و در حاليکه لبش روی لبم بود خوابم برد.
     
  
مرد

 
من و زن چادری و گوشتی

(( خاطره از سه بخش تشکیل میشه ,بخش اول که +14 هست و بخش های دوم و سوم که +18 هستن ,پیشنهاد میکنم اگه وقت دارین از بخش اولش بخونید ,امیدوارم لذت ببرید))

بخش 1
از شیشه اتوبوس بیرونو نیگا میکردم ,ساعتای 7 شب بود و مثل هر شب داشتم میرفتم تمرین . یه دستم ساک ورزشیم بود و با دست دیگه م دستگیره اتوبوس رو گرفته بودم
اتوبوس نه خیلی شلوغ بود و نه اونقدر خلوت که بشه نشست , طبق معمول رسیدم به ایستگاهی که خیلی ها پیاده میشدن وتقریبا خلوت میشد .
مثل هرشب اون شبم ننشستم(چون میدونسم باز تا یه پیرمرد میاد بالا باید پاشم) و رفتم تو اون قسمت وسط که جای دوتا صندلی خالی هست
و به پشت صندلی تکیه دادم و ساکم رو انداختم شونه م و با دست دیگه م میله صندلی پشتمو گرفته بودم .
همینطور مغازه ها رو نیگاه میکردم و تو رویای خودم بودم ,یه لحظه نگاهم رفت قسمت خانوما ,متوجه نگاه یک زن جوون شدم ,که داشت با یه برق خاص نیگام میکرد.
یه لحظه نیگاهامون تلاقی شد باهم ,با خودم گفتم شاید اندازه غیر طبیعی بازوم (که با حالتی که ساک رو گرفته بودم بیشترم شده بود) این طوری خیره ش کرده , و اینو کاملا طبیعی میدونسم
ساکم رو گذاشم پائین و خیلی طبیعی دوباره نیگاش کردم ببینم بی خیال شده یا نه,اما بازه م همون طور خیره شده بود بهم ( جوون بود حدود 31 یا 32 داشت
نزیک 174 قدش بود و وزنش بین 78 تا 80 بود ,پرگوشت و خوش فیتنس به نظر میومد با این که چادری بود اما میشد خوب حدس زد اون زیر چی به چیه)
,دفعه اول نبود که این اتفاق برام می افتاد ,اما این یکی فرق داشت
همون چیزی بود که رویاشو داشم و کاملا تایپم بود ,وسوسه شدم هرجا پیاده شه دنبالش برم ,یا پیاده نشم تا اون بیاد پائین بعد برم دنبالش .مردد بودم ,از طرفی حس شیطانیم میگفت برو پسر
داره پا میده چی میخوای دیگه ,از یه طرف یه حس بهم میگفت نه پسر ,با سن و سالی که اون داره حتما شوهر داره ,تو که اینجور ادمی نیسی با زن شوهر دار؟ حرفشم نزن
به ایستگاه باشگام نزیک میشدیم . رسیدیم ایستگاه ! چیکا کنم چیکا نکنم ,
اخرین لحظه رفتم پائین و بی خیالش شدم . با خودم گفتم احسان تو 5 ماه دیگه مسابقه داری بخوای دنبال این چیزا باشی
به بدنت و رژیمت لطمه میزنی .رفتم باشگاه و تمرین رو شروع کردم ,اما فکرش تو سرم بود, به خودم میگفتم واقعا بی عرضه ای پسر .برا این که از ذهنم بیاد بیرون رفتم
اهنگ مورد علاقه م که شاینینگ (متال بلک) بود رو با صدای نسبتا بلند گذاشتم . متال باعث میشد فقط به هدفم که قهرمانی زیبایی اندام بود فک کنم و از سکس متنفر بشم .
بعد از تمرین رفتم خونه و رژیم بعد از تمرین و بعد از اون شامم رو خوردم و اونشب گذشت و شبای دیگه هم به همون منوال رفتم تمرین ,
خوب راسش هر شب یه نیم نیگاهی به بخش خانوما مینداختم تا بلکه دوباره ببینمش ,ولی نه دیگه خبری نبود که نبود . بقیه هم برام اهمیتی نداشتن .
هر روز که میگذشت کمرنگ تر میشد تو ذهنم ومنم بیشتر از یاد میبردمش.نزیک به ده روز شایدم یازده روز از اون ماجرا گذشته بود و منم دیگه کامل بی خیالش شده بودم .
اونشب بر خلاف شبای دیگه دیرتر رفتم تمرین تقریبا ساعتای هشت , همینم باعث شده بود اتوبوس شلوغ تر باشه یه چند ایستگاهی گذشت و منم مثه همیشه پلیرم
همرام بودو تو حال و هوای خودم بودم.تا این که به ایستگاه چهارم رسیدیم ,در باز شد وچند نفری اومدن بالا تا این که یه لحظه ,
وای خدای من چی میدیدم همون زن اومد بالا ,از اونجا که ماشین شلوغ بود جا برا نشستنش نبود .
ایستاده بود و متوجه حضور من نبود ,اینبار ازش چشم بر نداشم و خودمو به در وسط نزیک کردم یه وقت گمش نکنم به خودم گفتم این دفه نمیذارم
از چنگم در بره ,بهش نیگاه میکردم تا این که متوجه من شد .بهم خیره شد ولی متفاوت ,نیگام میکرد اما حس میکردم ناراحته ,حالا از من یا از جای دیگه نمیدونسم .
معصومانه نیگام میکرد ,گفتم خدایا یعنی چی شده این چشه ؟؟
اون شب دیگه ایستگاه باشگاه پیاده نشدم ,حوصله نداشم باز هی به خودم سرکوفت بزنم .منتظر شدم بیاد پائین ,چند ایستگاهی گذشت و پیاده شد . منم پیاده شدم
برا اینکه ازش فاصله بگیرم نزیک یه مغازه ایستادم ,اما هواسم به همه جا بود الا اجناس اون مغازه ,وقتی فاصله مون مناسب شد افتادم دنبالش . نسبتا سریع حرکت میکرد
یه چند بار برگشت و عقب رو نیگاه کرد ,فاصله م رو هی کمتر و کمتر میکردم باهاش . تا این که رسیدم چند قدمیش .یه دفه خیلی سریع برگشت . با یه حالت خاص گفت
چیه افتادی دنبال من/؟
مونده م چی جواب بدم . گفتم من من اووووم
سرمو خاروندمو گفتم نمیدونم ببخشید قصدی نداشم اشتباه فکر کردم اینگاری. در حالی که تو اون هوای بهاری به شدت یخ شدم
سرمو کج کردم سمت باشگاه که یه دفه صدام زد ,گفتم بله بفرمایید ؟ گفت ببخشید حالم زیاد خوب نیس امشب .در جوابش گفتم جسارت میدونم بخوام بدونم چه مشکلی دارین
اما اگه کمکی ازم ساخته س کوتاهی نمیکنم , شروع کرد به راه رفتن ,طوری که راه رو برای ادامه حرکت باز کرد ,گفتم خوب من میشنوم بفرمایید ,در جوابم گفت
نه چیزه خاصی نیس , نمیخواست من بفهمم چی شده و بحثو منحرف کرد شما خیلی وقته ورزش میکنید؟ خندیدم و گفتم اره
چطور مگه ,گفت اخه خیلی پیچ و خم داری . دوتایی خندیدم ,
نمیدونسم چی بگم ,اخه اصلا اهل این مسائل نبودم ,حس کرده بود کمی حول شدم برا همین مهربون تر شد باهام و قدماشو اروم تر بر میداش
همه ش دوس داشم بفهمم شوهر داره یا نه ,که تکلیفمو بدونم ,پته پته میکردم و شر و ور میگفتم و این باعث میشد اون بیشتر بخنده ,بعد از یه مدت قدم زدن گفت
داریم به خونه مون نزیک میشیم من باید تنها باشم خوب نیست و اینا ... گفتم باشه ولی ما همو باز میبینیم؟ گفت تو چی فکر میکنی . خندیدم گفتم من ؟
من خوب اگه متاهل نباشید اره دوس دارم چرا دروغ بگم .یه کوچولو از حرفم خجالت کشیدم ,گفت تاهل؟ هه
نه اون نامرد خیلی وقته تنهام گذاشه و پی کثافت کاریای خودشه . اینو که گفت تو دلم گفت وای من قربون اون نامرد احمق بشم
که تورو تنها گذاشه و طلاقت داده .اما در ظاهر ابراز ناراحتی کردم .شماره مو بهش دادم . و ازش خواسم به گوشیم تک بزنه .
برگشتم برم باشگاه دیدم واقعا دیره بیخیال شدم . رفتم خونه , نیگا کردم دیدم ای بابا اینم که تک نزده ,گفتم بادا باد اگه منو بخواد تل میزنه وگرنه هم نمیخواد دیگه .
اون شب گذشت و صبح یا بهتر بگم ظهر که از خواب بیدار شدم دیدم به به یه شماره غریبه افتاده ,
اس دادم گفتم شما؟ اونم جواب دادو مطمئن شدم خودشه .
چند روزی بهم اس میدادیمو و گاهی من تل میزدم و گاهی اون ,روم نمیشد مستقیم از سکس صحبت کنم برا همین از اس ام اس های می بوسمتو و قربونت برمو
کم کم بیا بغلم لالا و.... اینا شروع کردم ,دیدم نه این مشکلی نداره ,تا این که یه بار بهش اس دادم و غیر مستقیم طعم دهنشو مزه کردم . اونم از خدا خواسه همه چی رو قبول میکرد
دیگه پرو شده بودم تلفنی هم باهاش در این رابطه صحبت میکردم ,تا این که قرار شد یه روز باهاش برم بیرون ,خوب من مثه خیلیا ماشین نداشم ,هر چی پول در میاوردم خرج بدنم میکردم
ترجیح دادم باهاش برم سینما ,و باهاش قرار گذاشم ,چون چادری بود و از طرفی سنش کم نبود زیاد استرس مامور سینما و مامور ایکس ایگرگ رو نداشم ,اما این
باعث میشد رو درو که میشدم باهاش زیاد راحت نباشم .سر ساعت پیداش شد و بعد از کلی خرید چرت و پرت که هیچ کدومش برام خوب نبود رفتیم داخل و بخش خانوادگی نشسیم ,
من که اصلا نمیدونسم فیلم چیه و قراره چی بشه فقط با این حرف میزدم اینم هی چیپس میخورد و جوابمو میداد,
اوایل هفته بود زیاد شلوغ نبود ,در مورد همسرش ازش پرسیدم و اونم تعریف کرد ,میگفت خونه مجردی داشه و چقدر به این ظلم کرده و اینا ,
بعد از این حرفش بهش گفتم اما تو که خیلی خوبی چرا باید اینکارو کنه ؟
یه لحظه ساکت شد ,منم خجالت کشیدم یه خورده ولی پشیمون نبودم از حرفم .بعد از مکث گفت چمیدونم ,شاید ازم سیر شده ,شاید ..
اصلا ولشکن بیا از اون حرف نزنیم گفتم اوهوم ببخشید نمیخواسم خاطراتت دوباره تداعی بشه برات ,
گفتم خوب حالا از چی حرف بزنیم ,جواب داد از خودت بگو منم براش کلی حرف زدم و تقریبا خیلی چیزایی رو که نمیشد تلفنی تشریح کردو بهش گفتم.
ازم پرسید دوست دختر داری؟ گفتم نه اگه داشم که اینقدری نمیشدم !!!
خندید گفت راستم میگی .
بعد از اون دیدم سکوت کرد ,گفتم چی شده ؟ گفت وقتی تو اینقدر ساکت میشی منم نمیتونم زیاد راحت باشم شیطون تو اس ام اسات که اینطوری نبودی
خندیدم گفتم خوب اره ,اما شما از من بزگترین و این باعث میشه اینطوری باشم ,نمیدونم شایدم زیادی ناشی هستم
وقتی اینو گفت حس کردم منظورش اینه که راحت باش بابا ,مسخره شو در اوردی از مثبتی .
سرچ کردم تو ذهنم ,گفتم خوب من چی بگم این نگه مثبتی و ....
تو چشاش نیگا کردمو با یه شرم خاص گفتم ,الان که مجردی نیاز جنسیتو چطور رفع میکنی
گفت تو چیکا میکنی؟ تو که از منم مجرد تری !!!
,جواب دادم و گفتم تا بتونم کنترلش میکنم
با بهونه های مختلف بی خیالش میشم ولی وقتایی که میزنه به مخ ,دیگه چاره چیه .
بعد از این حرفم هر دومون خنده مون گرفت . دیگه فیلمم رو به اتمام بود بهش گفتم من که نفهمیدم این چیه ,اگه گرسنه ته پاشو بریم یه چی بخوریم و اونم قبول کرد
( تو دلم گفتم بابا تو چاق نمیشی خیلی کارت درسته اینقدرمیخوری )بهش گفتم من نمیتونم پیتزا و اینجور چیزا بخورم ,اما اگه اون بخواد مشکلی نیس .
قبول کرد گفت نه دیگه هر چی تو بخوری منم همونه دیگه !!!
ظهر رو جاتون خالی کباب ترکی خوردیم و تقریبا اماده رفتن بودیم . یه مقدار از راهو پیاده اومدیم ,و بعد از اون از هم جدا شدیم و خدا حافظی کردیم .
     
  
مرد

 
من و زن چادری و گوشتی
قسمت دوم :
وقتی رسیدم خونه بهش اس دادم تا مطمئن شم رسیده باشه , حسابی خسه شده بودم ,از طرفی چون رژیمم بهم ریخته بود زیاد رو براه نبودم ,رفتم حموم یه دوش گرفتم
بلکه خستگی م رفع بشه .تو حموم یه نیگا به کیرم کردم و بهش گفتم ببین از دسه تو چه مصیبتی افتادیم لعنتی .
وقتی برگشتم دیدم برام اس گذاشته و نوشته ممنونم ازت صحبتهای امروز خیلی سبکم کرد .
گفتم خواهش میکنم اما تو چنین محیطایی نمیشه خوب صحبت کرد ,از طرفی من خیلی اذیتم . بعد از این اس ام اسم بهم تل زد ,گفت منظورت چیه ,گفتم منظوری نداشم
اما خوب ادم تو یه جایی مثه خونه راحت تر میتونه صحبت کنه تا سینما ,خندید و گفت اره موافقم .
وقتی خندید باز اون حس شیطانی وزیبا اومد سراغم , با شیطنت و حالت شوخی بهش گفتم پس دفه بعد تو خونه دیت بذاریم باشه ؟
اونم یه کوچولو مکث کردو با یه حالت خاص گفت بااااشه.
دلم میخواس بهش بگم خیلی خب همین فردا پس همو ببینیم ,گوشش باز بود ,به اندازه کافی ناشی گری کرده بودم دیگه .
فرداش بهش اس دادم گفتم پنج شنبه صبح چطوره؟ گفت بهم خبر میده ( میدونسم داره چرت میگه و میاد).
منتظر خبرش موندم تا این که فردا شبش برام اس زد باشه مشکلی نیست .
اینو که گفت ,به خودم گفتم احسان این دفعه رژیمت فرق داره ,تا میتونی سفتش کن ,نزیک به سه روز وقت داشتم تا پنج شنبه ,تا تونسم به خودم رسیدم ,
یه مقدار از دریم تن (برنزه کننده بدن) استفاده کردم گفتم اینطوری بهتر میشه و تو اون چن روز خودمو تا حدودی برنزه کردم ,منتظر روز موعود شدم دو روز قبلش به خونه گفته بودم
قرار دوسام از شهرستان بیان و از جایی که حسابی مثبت بودم کسی بهم شک نکرده بود ,از نظر امنیت ملی هم مشکلی نداشم و چادری بودنش باعث میشد ,شک و شبه منطقه ای به حداقل برسه .
این چند روز هم هر طور بود گذشتو صبح پنج شنبه شد ,اون روز از روزای دیگه زودتر بیدار شدم ,با این که همیشه بدنم شیو بود ,اما رفتم و یه حال اساسی به بدنم دادم
بعد از حموم کردن و موقع لباس پوشیدن ,دوباره کمی برنزه کردم بدنم و خودمو تو ائینه برانداز کردم ,فروهرمو گردنم کردم , و زنجیر مخصوص بیضه مو که
خیلی خوشم میومد ازش بستم دوره بیضم طوری که تخمام قشنگ بزنه بیرون . شورت مشکی فیگورمو پام کردم ,خوشبخو کننده هامو ....خلاصه حسابی به خودم رسیدم .
اومدم بیرون نیگاه کردم به ساعت چیزی به ده نمونده بود و قرار ما ساعتای یازده بود ,دو تا معجون از نوع مقویش درست کردم , و منتظر اس ام اسش شدم
تا این که بلاخره اس داد گفت من رسیدم به چهاره ایکس ,
سریع یه عالم بی حسی رو خودم خالی کردم و لباس پوشیدم رفتم دنبالش . وقتی منو دید گفت آااو ترگل مرگل کردی ,
منم گفتم برو بابا ترگل مرگل بودم تو خبر نداشی ؟ دوتایی خندیدم یه چشمک براش فرستادم و دوتایی حرکت کردیم سمت خونه .
یه حس خاص بهم دست داده بود , یه حس توام با استرس و اظطراب اما فوق العاده شیرین هر چقد به خونه نزیک تر میشدیم بیشتر و بیشتر میشد
رسیدیم و وارد خونه شدیم , سمت اتاقم راهنماییش کردم ,من روی صندلی سیستمم نشسم و اون روی تخت نشست ,سیستممو روشن کردم
تا یه اهنگ بذارم ,تو همین حین اونم چادرشو و روسریشو در اورد ,نیم نگاه هواسم بهش بود,سیستم رو روشن کردم وبرگشتم سمتش دیدم
موهای شهلاش دیوونه م کرد ,چشماش قشنگ تر میشد اینطوری ,مشکی و یک دست بودن موهاش و سیاهی چشاش ,بدجوری
مجنونم میکرد,دوس داشم موهای بلندشو شونه کنم و نوازش کنم .
اما منه لعنتی هی استرسم میرفت بالاتر ,شاید چون از من بزگتربود ,شاید چون زیادی به تایپ مورد علاقه م نزیک بود
به هوای پذایرایی پاشدم رفتم یه شربت البالو درست کردم اوردم و نشسیم به صحبت ,دنبال یه بهونه بودم بهش نزیک بشم ,برا همین از چرای جداییش از همسرش پرسیدم
تا به هوای دلداری و اینا بتونم بهش نزیک شم و لب بگیرم ازش.(شیطون ادم مثبت و منفی نمیشناسه) و همینم شد همینطور که از اون حرف میزد ,
صداش بغض برداشت ,پاشدم رفتم نزیکش ,دسشو گرفتم تو دستم گفتم چیزی نیس عزیزم ,وقتی حق باشی خدا انتقامتو ازش میگیره ,
بهش دلداری دادم و دیدم داره خیره نیگام میکنه . شاید میخواست ببوسمش و برم تو لباش اما روی اینکارو نداشم ,فقط بهش زل زدم وسرمو انداختم پائین ,بهم گف چیزی شده ؟
به نگاش قفل شدمو گفتم نه نمیدونم !!! .
اینو که گفتم صورتشو نزیک کرد منم به صورتش نزیک شدم ,لبامو باز کردم و چشامو بستم ,گرمای لبشو حس کردم ,قسمت بالایی لبش تو لبام بود و شروع به خوردن کردم
خیلی شیرین بود ,اینقد که اب دهنشو میکشیدم بیرون و با ولع میخوردم ,چشامو باز کردم و خودمو ازش دور کردم تا بتون تو چشاش خیره شم ,هیچی نیمگفتم .
دوباره به لبش چسبیدم و اینبار با یه خورده انرژی خوابوندم رو تخت ,دکمه های مانتوش رو باز کردم ,و کمک کرد کامل درش اوردم ,
یه شلوار استرچ مشکی و فوق العاده چسب و تاپ کرمی رنگ و تنگ که سینه هاشو به زور توش جا کرده بود ,تنش بود .نشست رو تخت و شروع به در اوردن لباساش کرد
به رونای پاش خیره شده بودم که با نشستنش پر گوشت تر و شهوت انگیز تر شده بودن ,لباسامو در میاوردمو نیگاش میکردم ,هنوز خجالتم کامل از بین نرفته بود ,
اما موج شهوت اونقدر بهم غالب شده بود که کم کم از داشت از بین میرفت ,لباسامو در اوردم و نگاهمو ازش بر نمیداشم ,وقتی رکابی م رو کندم ,گفت
وای چه سکسی و مردونه ای تو ,خندیدم گفتم ,هیچ کدومش قابل شما رو نداره و به لبش چسبیدم ,پروتر شده بودم و سعی کردم شلوارشو در بیارم
اونم دکمه های شلوارمو باز میکرد ,خوابوندمش رو تخت شلوارشو کامل در اوردم ,دمر دارز کشیده بود ,باورم نمیشد ,تو دلم گفتم خاک برسرت میثم (شوهر قبلیش)
یه همچین کسی رو از دس دادی . شروع کردم لیسیدن ساق پاش می بوسیدمو میومد بالا ,صاف و صاف بود ,انگار اصلا هیچ وقت مو نداشه بدنش
همه جاش صاف و نرم بود ,همینطور می بوسیدمو میومدم بالا رسیدم به پشت رونش اوووووم یه گرمای خاص داشت میبوسیدمو شورت کوچیکشو تا میزدم تا کوچیکو کوچیک تر بشه
اونقدر که مساوی با درز کونش شد ,یکی از لمبراشو گرفتم تو دستمو , بد جوری نرم ولطیف بود
طوری که وقتی دستمو از رو کونش برداشم رد انگشتام تا حدودی قرمز شده بود ,گودی کمرش نمای عجیبی به کونش داده بود ,پاهاشو یه خورده باز کردم تا بتونم راحت شورتو در بیارم
شورتشو در اوردم ,یه خورده خیس میزد ,طوری که وقتی جدا کردم ازش ,یه خورده از اب کسش همزمان با جدا شدن شورت کش اومد ,از سوتینش یادم رفته بود . دوس داشم فقط
لیسش بزنم ,قاچ کونشو باز کردمو شرو کردم لیس زدن درز کونش ,زیاد از لیسیدن کس خوشم نمیومد ,ولی از اونجایی که میدونسم چقدر تحریک کننده س برا خانوما
زبونم به پائین تر فشار دادم و اروم اروم شروع به لیسیدن کسش کردم ,سعی میکرد جیغای کوچیکشو قورت بده و این باعث میشد سرعت لیسیدنمو بیشتر کنم ,دو لبه کسشو با دستم
گرفتم و بازش کردم ,میخواسم زبونمو بفرسم تو ,یه خورده چندشم شد ,بار اول با احتیاط زبونمو فرستادم تو ,دیدم نه اونقدام بد نیس ,سرعت زبون زدنو بیشتر کردم و اونم
هی بیشتر تحریک میشد ,دیدم اگه اینطور پیش بره ,سرم بی کلاه میمونه برا همین پاشدم ورفتم سراغ سوتینش و بازش کردم ,سینه هاش اونقدر درشت نبود که زشت بشه
اما اصلا کوچیک نبود ,وقتی بندشو باز کردم,سینه هاش خودشونو ول کردن ,ازش خواسم برگرده به پشت و برگشت ,وااااای چی میدیدم !!!! دوتا سینه پر گوشت و نوک صورتی
تو دلم خودمو تحسین میکردم و میگفتم دمت گرم احسان ,رفتم سمت سینه راسش و تا جایی که جا میشد کرد تو دهنم ,با دست راستمم سینه ی چپشو میمالیدم ,مثه سنگ شده بود
اینقد حشری بودم که اصلا از صدای اه و ناله ش یادم رفته بود ,خودمو کشیدم بالاش شورتم خیس خیس شده بود , پاشدم شورتمو در اوردم چشمش به زنجیر دور بیضه م افتاد
گفت نه ,سرت میشه اونطورام که فکر میکردم نیس. گفتم حالا کجاشو دیدی . کیرمو چرب چرب کردم و اومدم روش دراز کشیدم ,شروع کردم به لب خوردن و
سعی میکردم از جلو کیرمو بدم تو کسش اونم یکی از پاهاشو داد بالا تا من راحت تر بکنم تو ,بلاخره کلاهک کیرم رفت تو اما کامل فرو نکردم ,
, ,ازش خواسم پازیشنمونو عوض کنیم و چهار دستوپا بشینه ,قبول کرد و منم اروم کیرمو کردم تو کسش ,
با این که نیم کیلو بی حسی قبلش زده بودم , تنگی و داغیشو خیلی خوب حس کردم اول اروم اروم عقب جلو میرفتم ولی بعد سرعتمو بیشتر کردم ,صدای برخورد
رون پام وشکمم به کونش اتاق رو برداشه بود ,موهای بلندشو از پشت گرفتم و همونطور که تلمبه میزدم موهاشو میکشیدم ,کم کم داشم عرق میکردم ,دیدم اگه اینطوری باشه
حالا حالا ها ابم نمیاد به خودم فحش دادم ,گفتم اخه احمق تو همینجوریش دیر ارضا میشی دیگه این همه بی حسی زدنت چی بود ,به ذهنم رسید که ببرمش حموم و به همون هوا کیرمو
بشورم بلکه حسش بیشتر بشه ,بهش گفتم پاشو بریم حموم ,من اینطوری نمیام خیلی بی حسی زدم یه خنده شیطانی کرد و گفت پس راست میگن شما بدنسازا عقیم هستین
خندیدم و تو دلم گفتم یه عقیمی نشونت بدم تاهفت پشت یادت نره قبول کرد و دوتایی رفتیم حموم ,دوشو باز کردم
بهش گفتم بیاد زیر دوش ,دوتایی زیر دوش ایستاده بودیم ,وقتی بدنش خیس میشد ,قشنگ و قشنگ تر میشد ,ابو رو درجه داغ ترش تنظیم کردم تا کیر بی مصبم به حس بیاد یه خورده,
قطره های اب از روی سینه هاش میریخت پائین و من هی حشری تر میشدم ,سینه شو تو دستم میگرفتم و فشار میدادم و اونم میگفت
اوووی اروم تر ,این طور حرف زدنش حشری ترم میکرد و من بیشتر تکرار میکردم .
تو همون حالت برگردوندمش قاچشو با دستم باز کردم و کیرمو گذاشتم لاش و پائین بالا میکردم سعی کردم از پشت کیرموبه کسش برسونم
وقتی سر کیرم رفت تو کسش خودش خم شد و دستشو رو دیوار گذاشت ,شروع به عقب جلو کردن کیرم کردم,صدای شلپ شلپ همه جای حموم رو برداشه بود ,از اون بدتر
صدای اه و اوه کردن اون حشرمو چندین برابر میکرد ,زنجیر خیس شده ی کیرمم یه حالو هوای دیگه بهم داده بود ,موهاشو تو دستم گرفته بودمو همینطور
چند دقیقه ای کردمش ,اینبار حسم چند برابر شده بود , با هر ضربه ی کیرم ,کونش یه موج زیبا به خودش میگرفت ,سینه هاشو از بغل نیگا میکردم بد جوری
پائین بالا و عقب جلو میرفت ,دلم میخواس اونارو هم تو دستام فشار بودم ,موهاشو ول کردمو کمرشو دو دستی گرفته بودم ,
جیغای کوتاه اونم دیگه کوتاه نبود سریع و سریع میشد ,و فهمیدم نزیک ارگاسمه ,عرق کرده بودمو ضربه میزدم تا این که نفساش تند وسریع شدو حس
کردم بدنش کرخت شد و بلاخره ارضا شد ,داشتم میومدم ,دلم میخواست همه شو بریزم تو کسش ,ولی خوب نمیشد سریع کیرمو کشیدم بیرون و اب کیرم با سرعت زیاد
ریخت رو کمرش ,اینقدر ازم اب رفت که خودم تعجب کردم ,بهم گفت داغیشو پشتش احساس میکنه و برگشت و اومد تو بغلم ,ازش لب گرفتم و شروع کردیم به شستن همدیگه
بعد از اون بهش یه حوله دادم و از اونجایی که میدونسم یه ربع بعد باز میشم مثه اول بهش گفتم لباس نپوشه و بعد از این که خودشو خشک کرد حوله رو دور کمرش ببنده فقط ,
خندیدو قبول کرد ,حوله مو بستم دور کمرم و رفتم دوتا معجونی که درست کرده بودم رو اوردم
و بهش گفتم بخور حال بیای ,گفت وای من.دوس ندارم و اینا که اومدم تو حرفش و گفتم این حرفا نیست یالا ببینم ,گفت اووو نه بابا خوشم اومد .
هر دو خندیدیم . منابع انرژی رو خوردیم
     
  
صفحه  صفحه 10 از 125:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA