انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 100 از 125:  « پیشین  1  ...  99  100  101  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
تهران 25
صبح که بیدار شدم. حنا صبحانه درست کرد. صبحانه خوردیم. بعد من رو به حسن کردم گفتم: بیا موتور رو ببر بده دایم و برگرد تا از اینجا همگی با مینی بوس بریم. به حنا و بهنام هم گفت: وسایلتون رو جمع کنید. که برگشتم. حرکت کنیم. حنا گفت: تو کجا میری؟ گفتم: من میرم خونه حسن نیا با حامد کار دارم. با اونها میام. به بهنام گفتم: خاله طلا و بهناز رو هم بیار همینجا همه یکجا جمع بشیم.
بعد راه افتادم به سمت خونه هوریه خانم. وقتی رسیدم درب زدم رفتم تو وقتی وارد شدم. هوریه اومد بغلم کرد کلی تشکر کرد. گفت: این تشکر برای چیه؟ گفت: دیشب حامد حسابی بهم حال داد.گفت: تو بهش گفته بودی. بعد رفتم تو اتاق حامد اومد گفت: برنامه چیه گفتم: باید بریم خونه خان دیگه. هوریه خانم گفت: منم میام. گفتم: نه. نمیشه. کاری که میخواهم بکنم. شاید نشه. خان پوستمون رو میکنه. هوریه گفت: گوه خورده. میام سرش رو میکنم تو کونم . بعد سه نفری رفتیم سمت خونه خان. وقتی رسیدیم نوچه هاش رو ندیدم دم درب رفت جلو یه یالله گفتیم. رازیه اومد گفت: خوش اومدید همین حالا به سنبل خانم و خان خبر میدم که شما اومدید. از پرسیدم همه رو دک کردین؟ گفت: آره هیچی کی غیر خان و من و سنبل خونه نیست. بعد جلو و صدا زد. خان مهمان داری؟ خان هم صدا زد بگو بیان تو. رفتیم تو .خان که پای منقل بود. تا حامد رو دید. گفت: کرخر پرو اینجا چه میکنی؟ چطور جرات کردی بیای این طرف؟ بدم از تخم آویزونت کنن.
منم شروع کردم حرف زدن. گفتم: خان اومده برای معذرت خواهی. خان گفت: گوه خورده. گفتم: یه کار دیگه هم با شما داشتیم. گفت: بگو. گفتم: اجازه بدین بشینیم بعد میگم. خان هم گفت: لازم نکرده. حرفت رو بزن گورت رو گم کن. که سنبل خانم که تازه اومده بود تو اتاق گفت: خوب راست میگه بزار بشینن. ببین چی میگن. خان گفت: لازم نکرده. همینطور حرفشون رو بزنن و برن.
منم گفتم: در مورد بهناز است میخواستم بگم دیگه حق نداری بزنیش و بکنیش. خان یه نگاهی بهم کرد. و گفت: به تو چه ربطی داره؟ بزار بچه ها رو بگم بیان پوستت رو بکنن که دیگه تو کارهای خان دخالت نکنی. گفتم: تازه میدونم تو از نظر جنسی مشکل داری. نه زنت. خان که گیج شده بود دید داره آبروش میره نوچه هاش رو صدا زد دید خبری نشد. که رو کرد به سنبل گفت: پس این بچه ها کجان؟ سنبل هم گفت: خاک تو سرم همه رو فرستادم سر زمین. من رو کردم به حامد گفتم: بگیر زنش و کلفتش رو جر بده تا من و هوریه هم خودش رو جر بدیم. حامد هم سنبل رو گرفت: یعنی زورکی داره لختشون میکنه سه سوته لخت شدن و حامد مشغول کردن سنبل شد. از رازیه هم لب میگرفت. خان تا این صحنه رو دید. فهمید اوضاع خرابه تا اومد تکون بخوره. گرفتمش. به هوریه گفتم: که لختش بکنه. اونم سریع لختش کرد. و افتاد بجون کیرش باش بازی میکرد. که بهش گفتم: خودت هم لخت بشو. هوریه هم سه سوته لخت شد. گفتم: به کمر بخواب. بعد یکی زدم تو سرخان گفتم: کیرت رو بکن توش تا جرت ندادم خان هم سریع افتاد رو هوریه و شروع کرد به تلمبه زدن. منم از پشت میزدم در کونش. هی میگفت: نکن . گفتم: خفه شو. بعد رو کردم به رازیه گفتم: یه کم روغن برام بیار. رازیه هم آورد. انگشتم رو چرب کردم و گذاشتم رو سوراخ کونش کمی باش بازی کردم و فشارش دادم. جیغ خان هوا رفت. انگشت دوم رو فرستادم تو دوباره جیغ زد. و میگفت: گوه خوردم. غلط کردم. نکن. گفتم: خفه شو. بعد انگشتهام رو کشیدم بیرون کیرم رو چرب کردم. سوراخ خان رو هم چرب کردم. بعد سرکیرم رو گذاشتم روی سوراخ کونش. خان تا فهمید. گفت: میخواهی چه کنی؟ که با یه فشار سرکیرم رو کردم تو کون خان. خان که داشت از درد به خودش میپیچید فقط میگفت: گوه خوردم بکشش بیرون. که با فشار محکم دم تا نصف رفت تو کونش دیگه داشت گریه میکرد. منم کمی صبر کردم که جا باز کنه. بعد یواش یواش شروع کردم به تلمبه زدن تو همون نصف کونش. تا وقتی دیدم کیرم دیگه راحت میره و میاد با یه فشار تا ته کردم تو کونش نفسش بند اومده بود. ولی اینباری صبر نکردم همینطور ادامه دادم تا حامد گفت: مال من داره میاد. گفتم: خوب بریز توش. بعد که خالی شد. به رازیه گفتم: کیرش رو بخور که دوباره شق بشه. رازیه هم شروع کرد به لیس زدن کیر حامد انگار بهش آبنبات دادن. خان دیگه چیزی نمیگفت فقط آه و اوه میکرد و توی کوس هوریه تلمبه میزد. که دیدم داره آبم میاد سریع کیرم رو کشیدم. رفتم سراغ سنبل. کیرم رو کردم تو کوس خودم رو خالی کردم. به حامد گفتم: تو برو پشت خان. حامد هم رفت پشت خان و شروع کرد به کردن خان از کون. کیر حامد که از من کوچکتر بود خان یه نفس راحت کشید. منم رو کردم به خان گفتم: هر وقت آبت میخواهد بیاد بگو. که اونم گفت: داره میاد یواش یواش. که حامد رو بلند کردم. به خان گفتم: بیا رو سنبل. اونم با بدبختی و کون درد خودش رو تکون داد و اومد رو سنبل. کیرش رو کرد تو کوس سنبل کمی که تلمبه زد آبش اومد. بعد که کارش تمام شد. گفتم: اینطوری. سنبل بچه دار میشه با آب تو و آب ما دوتا که کمکی آب ضعیف تو میشه. حاجی گفت: یه لبخند زد گفت: راست میگی؟ گفتم: دروغم چیه. کمر تو ضعیفه بچه درست نمیشه با کمک آب من و حامد. آبت تقویت میشه . بچه دار میشی. خان که خوشحال شده بود. گفت: عالیه. بعد روکرد به رازیه گفت: پاشو برو نهار رو آماده کن. که مهمان دارم. یه میوه و شیرینی همه بیار که قبلش بخوریم. همه لباسهامون رو پوشیدیم. خان گفت: چرا از اول نگفتی. که میتوانم بچه دار بشم. گفتم: مگه فرست دادی. سنبل رو گذاشتم رو پاهام و ادامه دادم که این سنبل خانم دیگه مال تو تنها نیست مال ما سه تا است. هواشو خیلی داشته باش. بچه اش که به دنیا اومد. سه تای باید دوباره یکی دیگه درست کنیم. خان گفت: آره. باید پنج یا شش تا بچه بیارم . برای خان زشته بچه نداشته باشه. به خان گفتم: ما داریم میریم تهران شماره تلفن دفترم رو بهت میدم. ما رو از خودت و سنبل بی خبر نزاری. این ماجرا هم بین خودمون باشه . کسی نباید بفهمه که این بچه ها رو خان با کمک ما درست کرده.
خان هم تایید کرد. آره . هیچکس از این جریان نباید با خبر بشه. رازیه میوه و شیرینی و چای آورد. خان اومد خودش رو تکون بده بگه بفرمایید. که کونش درد گرفت. گفت: کونم خیلی درد میکنه. منم رو کردم به رازیه گفتم: یه کم ماست بیار. حالا درستش میکنم. به خان گفتم: به شکم بخواب. بعد یه خیار تو میوه ها برداشتم. رازیه که ماست رو آورد گفتم: بشین ببین چی میگم. بعد براش توضیح دادم گفتم: تا یکماه هر شب یا اگه خان لازم دونست بیشتر. براش اینکار رو میکنی. خیار رو کردم تو ماست . بعد کردم تو کونش. به خان گفتم: چطوره؟ گفت: خوبه خنک شد. دردش هم کم میشه. بعد به رازیه گفتم: تو برو نهار درست کن. بعد خیار رو دادم به هوریه. اونم خیار رو میکرد تو ماست و میکرد تو کون خان و باش بازی میکرد. منم رفتم دوباره سنبل رو بغل کردم ولی اینباری اول لباسش رو درآوردم گفت: لخت خیلی خوشکلتری. همینطوری که خان دراز کشیده بود صحبت میکرد. و با خیار تو کونش حال میکرد. هوریه هم برای خودش بازی میکرد. منم همینطور که صحبت میکردم. سنبل رو مدل سگی کردم کمی کوسش رو لیسیدم. هنوز مزه آب منی میداد. بعد کیرم رو کردم توش بیست دقیقه ای کردمش تا آبم اومد. بعد دادم تحویل حامد. اونم شروع کرد به کردن خان با دیدن ما حشری شد. هوریه رو خوابوند افتاد به جونش. منم سریع رفتم پشت سرش همینطور که تلمبه میزد منم خیار رو تو کون خان جلو عقب میکردم تا آبش اومد. رو کرد به من گفت: خیلی حال داد. نگاه کردیم دیدم آب حامد هم اومده . همینطور هممون لخت بودیم که رازیه اومد گفت: نهار آماده است. سفره رو پهن کرد. هوریه هم رفت کمکش. غذا رو گذاشتن سر سفره . من رو کردم به رازیه گفتم: ببین ما همه لختیم. تو هم لخت شو که بیشتر بهمون بچسبه. رازیه هم سریع لخت شد. نهار رو خوردیم . بعد از خان خداحافظی کردیم. شماره خونه رو هم بهش دادم گفتم: بهم زنگ بزن. تهران هم اومدی به خودم بگو. خان هم برای تو راهی دو بست تریاک بهم داد.
بعد را افتادیم به سمت خونه حامدینا. رسیدیم وسایلشون رو برداشتن رفتیم به سوی خونه حنا. وقتی رسیدیم همه آماده بودن. تا مینی بوس اومد هشت نفرمون سوار شدیم و مینی بوس راه افتاد به سمت یاسوج
وقتی رسیدیم ترمینال سرشب بود. بچه ها رو فرستادم تو رستوران داخل ترمینال. خودم رفتم دنبال اتوبوس. کمی که گشتم اتوبوس رو پیدا کردم. دیدم حسین داره شیشه ها رو تمیز میکنه. تا من رو دید پرید پایین و احوال پرسی کردیم. پرسیدم صادق اومده که گفت: آره بروه اونجا زیر درخت نشستن. گفتم: حسین سیزده نفریم. توانستی چهارده تا صندلی برامون خالی بزار.
رفتم سمتی که حسین گفته بود. همینطور که میرفتم یک دفعه صدای ستاره رو شنیدم که میگفت: دایی رجب ما اینجایم . رفتم جلو ستاره پرید تو بغلم. بوسیدمش و دست به سرش کشیدم و بعد تی گل پرید بغلم حسابی بوسیدم و گفت: عشقم دلم برات تنگ شده بود. گفتم: فدات بشم عزیزم منم همینطور. بعد سفورا پرید بغلم حسابی بوسیدمش گفتم: خوش گذشت. سفورا گفت: آره ولی با شما بیشتر خوش میگذره. بعد ثریا بود بغلش کردم و بوسیدمش و فشارش میدادم خیلی نرم بود. گفتم: خواهر گلم چطوره؟ کوس خوشکلش خوبه؟ ثریا هم گفت: فدات بشم داداشی. تا آخر عمر کنیزتم. بعد صادق بود هم دیگه رو بغل کردیم. گفتم: چطوری داداش خوبی؟ صادق گفت: چاکریم. گفتم: بچه ها بریم تا با بقیه خانواده جدیدمون آشناتون کنم.
بعد رفتیم سمت رستوران. تا حسن نیا رو دیدم رفتیم طرفشون. وقتی رسیدیم کنارشون. تی گل برای اینکه کلاس بیاد. گفت: چقدر کارگر گرفتی؟ زیاد نیستن؟ تا من اومدم جواب بدم. حنا گفت: کارگر خودتی و جد و آبادته. تی گل گفت: فاحشه خانم خیلی پرویی. حنا گفت: چی گفتی؟ میخواهی چاک کوست رو بکشم سرت بفهمی با کی حرف میزنی. که سریع پریدم وسط گفتم: لطفان همه ساکت.
بعد شروع کردم به معرفی کردن اول صادق بود گفتم: این آقا صادق 42 سالشه خیلی آدم شریفیه و خیلی هم مهربون. فقط مواظب کونتون باشید که عاشق کونه. بعد زدم زیر خنده همه خندیدن. بعدی سفورا بود گفتم: این خوشکل خانم هم دخترشه. سفورا جان 21 سالشه خیلی خجالتی است و خیلی مهربون. کوس و کونش هم که خوشکل ناز. بعدی ثریا بود گفتم: ثریا خانم 30 سالشه مثل خواهرم میمونه. زیباترین کوس دنیا رو هم داره مثل کوس یه بچه میمونه ولی بزرگ و جا دار. بعد ستاره بود. گفتم: اینم ستاره خانم خوشکل خوشکلها عشق دایشه. 12 سالشه و خیلی هم باهوشه. بعدی تی گل و روبروش حنا ایستاده بود. گفتم: این دوتا هم این تی گل هستش زن آقا صادق و 35 سالشه. و این یکی هم حنا هستن 28 سالشه و تا وقتی با هم آشتی نکردن اسم هر دوتاشون جنده خانم است. بعد بهنام بود. گفتم: اینم آقا بهنام است 30 سالشه. شوهر حنا است. بچه خیلی با معرفتیه. و استاد کون دادنه. بعدی بهنازبود. گفتم: این بهناز خانم هم خواهر بزرگ آقا بهنام است 32 سالشه خیلی هم خجالتی است و کم رو ولی هم کوس خوبی داره هم کون خوبی. بعد خاله طلا بود که معرفی کردم خاله طلا مامان بهنام و بهناز. 60 سالشه ولی هنوز هم برای خودش شاه کوسیه و از این به بعد خاله همه ماها است احترامش واجبه همه است. بعدی حسن بود گفتم: این حسن رفیق صمیمی من که 22 سالشه. برادر حنا است و خیلی هم حشریه مواظبش باشید. بعدی حامد بود. گفتم: اینم آقا حامد که 16 سالشه . داداش حسن و حنا است . بچه خیلی باحالیه و عاشق کوس است معروفه به حامد کوس دوست. بعدی هوریه بود. گفتم: اینم هوریه خانم که 52 سالشه. مامان حسن و حنا و حامد است. مثل مامانم هست . از این به بعد برای همه ما نقش مامان رو بازی میکنه. مامان هوریه تو کوس و کون دادن هم تک تک است.
بعد رو کردم به صادق گفت: برو سیزده پرس غذا بگیر بخوریم. ولی بگو دو پرس تو یه سینی با هم باشه. بعد دست کردم تو جیبم پول برداشتم بهش دادم. بهنام گفت: منم باش میرم که صادق جان تنها نباشه.
     
  
مرد

 
تهران26
صادق و بهنام کبابها رو آوردن. به صادق گفتم: اون دو پرسی که تو سینی است مال حنا و تی گل است. اونم سینی رو گذاشت جلوشون و برای بقیه همه هر کسی یه پرس. حنا و تی گل کمی به هم نگاه کردن و غذاشون رو خوردن. بعد همگی رفتیم سمت اتوبوس. حسین اومد جلو گفت: سیزده تا صندلی آخر اتوبوس مال خودمونه. شرمنده رجب خان نتوانستم چهارده تا صندلی جور کنم از قبل که دوازدهتا رزرو کرده بودیم.منم گفتم: اشکال نداره. و دست کردم تو جیبم بهش پول دادم گفتم: این برای صندلی اضافی که زیاد شد فکر میکردم دوازده تایی بشیم خدا رو شکر بیشتر شد. حسین هم میگفت: قابلی نداره. بعد رفتم جلو پیش راننده با حاجی احوالپرسی کردم بعد دو بست تریاکی که از خان گرفته بودم دادم بهش گفتم: این سوغات شهر ما ببین خوبه. حاجی هم بغلم کرد گفت: دستت درد نکنه پسرم خیلی مردی. خیلی چاکریم. بعد رفتیم تو اتوبوسش بنز 302 بود 38 صندلی داشت. ردیف آخر دوتا تکی که روبروش درب عقب اتوبوس بود. صندلی 37 و 38 حنا و تی گل رو نشاندم 36 و 35 خودم با ثریا و روبرومون. صندلی 33 و 34 حامد با خاله طلا و ردیف بعدی صندلی 32 و 31 بهناز و سفورا و روبروش. صندلی 29 و 30 مامان هوریه و ستاره و ردیف بعدی. صندلی 27 و 28 حسن و بهنام و روبروشون. صندلی 26 صادق که کنارش یک خانم چاق بود با سه تا بچه شیطون که سه تا صندلی داشتن . بچه هاش یک دختر و دوتا پسر بودن که فکر کنم یازده تا سیزده ساله بودن. که ردیف بعدی. صندلی 23 و 24 نشسته بودن. روبروشون. هم صندلی 21 و 22 یک پیرزن و پیرمرد بودن و ردیف بعدی. صندلی 19 و 20 دوتا زن جوان بودن . که روبروشون. صندلی 17 و 18 دو تا دانشجو دختر بودن و ردیف بعدی. صندلی 15 و 16یه زن و شوهر بودن که دختر و پسرشون. کنارشون صندلی 13 و 14 بودند. و ردیف بعدی صندلی 11 و 12 یک زن و شوهر شیک پوش میان سال بودند که بعد فهمیدم معلم هستن تو یاسوج تدریس میکنن و روبروشون یک صندلی 9 و 10 یک خانم باردار بود. ردیف بعدی صندلی 7 و 8 دوتا زن محجبه بودن که فقط یکی یه چشمشون پیدا بود. و روبروشون. صندلی 5 و 6 دو تا دانشجو پسر بودن. و ردیف بعدی پشت سر صندلی شاگرد. صندلی 3 و 4 یک آخوند بود. و یک مرد میان سال که شبیه کارمندها بود با کیف سامسونت و دفتر و دستکش و روبروشن هم صندلی 1 و 2 دوتا راننده ماشین سنگین از دوستهای راننده بودن .
همگی وقتی سرجاهامون نشستیم. حسین داد زده همه سوار شدن. بعد سرش رو از پنجره بیرون کرد داد زد تهران تعاونی هفت جا نمونی. بعد یکی از دفتر تعاونی هفت اومد. مسافرها رو با صندلیهاشون چک کرد و به راننده گفت: به سلامت.
اتوبوس راه افتاد. دیدم تی گل و حنا پشتشون رو به هم کردن و حرف نمیزنن بقیه همه در حال خوش و بش کردن بودن. بلند شدم رفتم پیش حنا و تی گل گفتم: میخواستم بهتون یه چیز بگم. شما دوتاتون رئیس هستید. و با نفوذ. و دو راه حل بیشتر ندارید. یا یکی اون یکی رو شکست بده و خودش ریاست بکنه و همه رو زیر کنترلش بگیره. یا دوتایی با هم دوست بشین و دونفری همه چیز رو زیر کنترلتون بگیرید که اینطور خیلی قویتر خواهید بود. تازه خیلی کارگر و همه خونه دیگه دارید که هنوز ندیدنشون. حنا گفت: من با این جنده دوست نمیشم. تی گل هم گفت: نکه من با تو جنده دوست میشم. گفتم: حالا بیاین از داشته هاتون بگید ببینید کدوم سرتر هستید. حنا گفت: مثلا چی بگیم. گفت: دست رو بده و دستش رو گرفتم کردم تو یغه تی گل گفتم: ببین چقدر نرمه؟ درسته شله سینه هاش ولی مثل پنبه نرم و نازه. بعد دست تی گل رو گرفتم. کردم تو یغه حنا گفتم: ببین سینه های حنا سفت و محکم و سرش اندازه یه بند انگشته. تی گل گفت: آره. چه با حال. کاشکی مال منم اینطوری سفت بود. بعد رو کردم حنا گفتم: تو نظرت چیه؟ گفت: خیلی نرم و نازه . مثل پنبه نرمه. کاشکی مال منم یه کمی مثل این نرم بود. گفتم: حالا لباش رو بخور بگو چطوره؟ حنا صورتش رو برد جلو. تی گل هم که حشری شده بود سریع صورتش رو برد جلو شروع کردن از هم لب گرفتن. بعد به حنا گفتم: چطور بود. گفت: عالی. خیلی حشریه. به تی گل گفتم: نظر تو چیه گفت: منم میگم عالیه. خیلی خوبه و حشریه. گفتم حالا شورتتون رو دربیارید. کوس هم دیگه رو نوازش کنید. دوتاشون از خدا خواسته سریع شورتهاشون رو درآوردن و مشغول دستمالی کردن هم شدن. بهشون گفتم: شما تا فردا صبح وقت دارید که نظرتون رو بگید من میخواهم برای کارخانه رئیس انتخاب کنم.
بعد اومد سرجام دیدم . حامد افتاده به جون خاله طلا داره سینه هاشو میخوره. همون موقع صادق اومد گفت: ما رو تنها انداختین. حوصله ام سر رفت. اومدم یه سری بهتون بزنم. ببینم چه خبر؟ گفتم: شرمنده. ولی گفتم: تو تا دو دقیقه دیگه با حسین و ثریا میرید تو بوفه دستبکار میشید. صبح هم درمیاین پس خسته نمیشی. راستی این مدت خوش گذشت؟ صادق حامد رو هل داد رو خاله طلا. خودش نشست جاش. گفت: تو ده که حال نداد همه هی سئوال میکردن تهران چطوره پولدار شدید چه کار میکنید و هزارتا سئوال که باید از زیر همه اش در میرفتم. ولی تو بازار خوش گذشت. راستی بزار نشونشت بدم برای سفورا چی خریدم. رفت و از تو وسایل بالا سرش یه کیف دکتر آورد. گفتم: این چیه گفت: مال دکتری است از یه دستفروش خریدم. درش رو باز کردم دیدم همه وسایل پزشکی توشه. گوشی تست ضربان قلب و هزارتا چیز دیگه اول فکر کردم. الکی هستن بعد که گوشی رو گذاشتم رو گوشم و گذاشتم رو قلب صادق دیدم نه راست راستکی است. بهش گفتم: احمق این صد در صد دزدی است این وسایل رو که دستفروش نمیفروشه. صادق گفت: من چی میدونم دیدم خوشکله گفتم برای وقتی که سفورا درس خوان دکتر شد. تو همین حرفها بودیم که همون پیر مرده از سرجاش بلند. که بره از شاگرد اتوبوس آب بگیره بخوره. تا منو دید به زنش نشون داد دیدم سریع اومدن طرف ما. پیر زنه گفت: خدا عمرت بده دکتر. بعد رو کرد به شوهرش گفت: ببین عبدالله چقدر خوش شانسیم که تو اتوبوسمون دکتر هست. تا من اومدم بگم نه. من دکتر نیستم. صادق گفت: مادرجان مشکلت چیه؟ آقای دکتر دکتر زنان است فکر نکنم بدرد شما بخوره. پیرمرده به زنش گفت: دیدی گفتم: بتول این بدرد ما نمیخوره. زنش گفت: دکتر. دکتر است همه دکترها عمومی رو گذروندن که تخصص گرفته. تا باز اومدم جواب بدم. صادق گفت: اینکه درسته ولی گفتم تخصصش رو هم بدونید. بتول خانم هم گفت: عالیه برای عروسهامون که دکتر پیدا کردیم خودمون رو هم معاینه میکنه دیگه. صادق گفت: باشه. مشکلی نیست. بتول خانم گفت: میشه همین حالا معاینه کنید؟ گفتم: مادرجان حالا که نمیشه چراغها خاموشه حداقل بزار وقتی تو راه ایستاد. عبدالله خان هم تشکرکرد. اومدن برگردن سرجاشون که بتول خانم حامد رو دید که افتاده رو خاله طلا داره میکنتش. رو کرد به شوهرش گفت: ببین به این میگن پسر ببین چقدر هوا مادرش رو داره. بعد یه دستی به سر حامد کشید و گفت: ماشالله ماشالله. خدا از جونیت بهت خیر بده. و رفتن سرجاشون.
منم یکی زدم تو سر صادق گفتم: خاک تو سرت. صادق گفت: چته؟ گفتم: احمق من دکترم؟ نفهم دکتر زنان هستم؟ صادق گفت: بده ازت تعریف کردم دکترت کردم. یکی زدم تو سر خودم گفت: صادق بیا برو سرجا این کیفت رو هم ببر تا بیشتر بدبختم نکردی. صادق هم رفت سرجاش. منم گفتم: از سرجام پاشم یه سری به بقیه بزنم. صندلی جلویم که بهناز و سفورا بودن. دیدم هر دوتاشون ساکت هستن. گفتم: با هم آشنا شدید؟ هر دوتاشون سرشون رو انداختن پایین. دیدم هر دوتاشون خجالتی هستن. گفتم: بزار کمکتون کنم رو کردم به سفورا گفتم: این بهناز خانم استاد بافت تابلو فرش است مثل خودت. زورکی خان کوس و کونش رو پاره کرده مثل خودت که دوست بابات از کوس و کون جرت داده. که بهناز گفت: جدا؟ گفتم: آره. بعد پیراهن بهناز رو زدم بالا بدن مثل برفش معلوم شد. به سفورا گفتم: ببین چقدر سفیده. بعد کورستش رو دادم بالا سینه های مثل برفش افتاد بیرون بزرگ و نرم . با حاله بزرگ سر سینه اش که صورتی رنگ بود ولی سر سینه اش کوچک بود. سفورا سریع دستش رو آورد جلو سینه بهناز رو گرفت. و نوازش میکرد. گفت: چقدر ناز و خوشکله. بعد دامنش رو دادم بالا شورتش رو کشیدم پایین یه کوس سفید و خوشکل با کمی مو افتاد بیرون. لاشو باز کردم. لاش هم صورتی بود. سفورا گفت: چقدر خوشکله. بعد رو کرد به بهناز گفت: میشه بهش دست بزنم. بهناز هم لوپهای سفیدش کمی قرمزش شد سرش رو انداخت پایین گفت: خواهش میکنم. سفورا هم افتاد به جونش هی بازی میکرد و میخوردش. که گفتم: سفورا بزار سوراخ کونش رو هم ببینیم. بهناز رو چرخوندم دامنش رو زدم بالا و لا کونش رو باز کردم. وای چه سوراخ کون گشادی داشت. ولی خوشکل و خوش فرم. سفورا باز حمله کرد و شروع به لس زدنش کرد. بعد گفتم: حالا نوبت تو سفورا. لباسش رو دادم بالا کورستش رو هم دادم بالا دوتا سینه کوچولو ولی نرم با حاله سرسینه متوسط ولی قهوه ای سوخته با یه برجستگی کوچولوی سر سینه اش. بهناز تا دید. گفت: چه خوشکل خوش بحالت همیشه دوست داشتم سینه هام اینطور باشین. بعد با دهن رفت جلو شروع کرد به خوردن. هی میگفت: چه خوش رنگه. بعد بهش گفتم: صبر کن کوسش رو هم ببین. سفورا خودش دامنش رو زد بالا دیدم شورت هم نداره. بهناز گفت: شورت پات نمیکنی؟ سفورا گفت: رجب دوست نداره. شورت بپوشم منم. دیگه نمیپوشم. بهناز یه نگاهی به من کرد گفت: واقعا دوست نداری شورت بپوشه؟ گفتم: اینطور خوشکلتره. بهناز گفت: من چطور؟ گفتم: تو هم نپوشی بیشتر دوست دارم. بهناز یه لبخندی زد گفت: پس من دیگه هیچوقت نمی پوشم. بعد گفتم: کوس سفورا رو ببین یه کوس کوچولو و سیاه داشت که لبه هاش هم زده بود بیرون. بهناز سرش رو برد جلو اول خوب بوش کرد. بعد بوسش کرد . بعد شروع کرد لیس زدنش گفت: چقدر خوشمزه است. خیلی عالیه کوس کوچولو و سیاه . سفورا موهای کوسش رو هم زده بود. صاف صاف بود. بهناز اومد دوباره بخوره که گفتم: بزار سوراخ کونش رو هم ببینیم. سفورا سریع خودش چرخید. دامنش رو داد بالا. وای چه سوراخ گشادی داشت چون لاغر بود سوراخ کونش پیدا بود. سیاه و گشاد. بهناز شروع کرد نوازشش کردن و قربون صدقه رفتنش.
منم رفتم صندلی بغلی دیدم مامان هوریه. ستاره رو گرفته تو بغلش و نوازش میکنه و قربون صدقه اش میره. به ستاره گفتم: داری خوب حال میکنی. گفت: نه اصلا . گفتم: برای چی میخواهی مامان هوریه بهت شیر بده؟ گفت: نه گفتم: نکنه مامان هوریه رو دوست نداری؟ گفت: خیلی دوسش دارم ولی دوست دارم. اون دختر من باشه. مامان هوریه یه نگاهی بهش. کرد گفت: واقعا. دوست داری مامان من باشی من دخترت؟ ستاره هم گفت: آره دیگه. گفتم: خوب حالا باید چکار کنه؟ گفت: دختر خوبی باشه به حرف مامان ستاره گوش بده. شیرش رو بخوره. تا من بعد پوشاکش رو هم عوض کنم. بعد لباسش رو داد بالا سر هوریه رو گذاشت رو سینه هاش گفت: بخور دخترم. هوریه هم سینه های تازه دراومده ستاره رو میخورد. بعد گفت: حالا باید پوشاکت رو عوض کنم . دامن هوریه رو زد بالا شورتش رو کشید پایین و گفت: مامان ستاره قربون نانازت بشه. جیش کردی تو خودت بزار. شورتت رو عوض کنم . بعد شورتش رو درآورد. یه کمی با کوس هوریه بازی کرد و قربون صدقه اش رفت و گفت: نمیخواهد شورت پات بکنی بزار ناناز دخترم گلم هوا بخوره. بعد هوریه رو گرفت تو بغلش نوازشش میکرد و باش حرف میزد. منم رفت ردیف بعدی. حسن و بهنام و صادق صحبت میکردن. گفتم: چه خبر؟ بهنام گفت: این حسن همه اش تو فکر برتهران کوس توپل بکنه. که هر سه تامون زدیم زیر خنده که با صدای زن بغلی به خودم اومدم که یه داد زد سر بچه هاش که جون مرگ شده ها ساکت میشید یا بیام سیاه و کبودتون کنم. بعد رو کرد به صادق گفت: میشه شما بیاین کنار پنجره من برم اونطرف که دستم به این پدرسوخته ها برسه. که من گفتم: چرا خودتون رو اذیت میکنید. صادق تو که متخصص ساکت کردن بچه هستی برو جلو کنارشون. صادق گفت: من ؟ که پریدم وسط حرفش گفتم: آره دیگه برو پسرها رو ساکت کن بشونشون روی پاهات. بهشون بازیهای خوب خوب یاد بده. حسن تو هم بیا اینجا پیش خانم. تنها نباش. بعد رو کردم به خانمه گفتم: ببخشید اسمتون . گفت: سودابه و بعد گفت: شنیدم که میگفتن شما دکتر هستید. این دست سمت چپم خیلی درد داره. گفتم: این رفیقم حسن خیلی خوب ماساژ میده. بزار گوشی رو بردارم چکتون میکنم. بعد صادق رو فرستادم جلو و حسن اومد جاش نشست. دختر بچه رو گفتم: اسمت چیه عمو؟ گفت: سهیلا. گفتم: سهیلا خانم میشه شما بیاین پشت پیش عمو بهنام. که عمو صادق هم پیش داداشهات بشینه . بعد رو کردم به پسربچه ها گفتم اسمتون چیه؟ چند سالتونه؟ اولی که شیطونتر بود گفت: سهندم 12 سالمه اینم سهیل 13 سالشه. گفتم: سهند جان بیا بشین رو پای عمو صادق. اونم پاشد نشست رو پای صادق. صادقم که خیلی حال کرده بود از رو شلوار شروع کرد به بازی با کیرهاشون.
منم کیف دکتری رو بداشتم. گوشی رو گذاشتم رو گوشم. به سودابه خانم گفتم: میشه یقه لباست رو باز کنی؟ گفت: آخه . اینجا ....؟ . داشت من و من میکرد که بتول خانم برگشت از صندلی جلوی بهش گفت: آقا دکتر هرچی میگه بگو چشم. اونم هیچی نگفت: خودم دکمه هاشو باز کردم. سر گوشی رو گرفتم کردم لای سینه هاش. سینه هاش خیلی بزرگ بود. بعد کردم زیر پستوناش . بعد بهش گفتم: حالا نمیشه دقیق گفت ولی فکر کنم این درد دستت از سینه هات میاد باید کاهی ماساژ بدیش. یا بعضی وقتها به بچه هات بخورن و بمالنش همون میشه ماساژ. حالا هم لباست رو در بیار بزار. دوستم حسن آقا برات ماساژش بده که خوب بشی. بتول خانم باز پرید وسط حرف گفت: آره زود باش. سودابه خانم هم با حرف بتول خانم. لباس یه سره اش رو درآورد. دوتا سینه بزرگ افتاد بیرون. با یه شکم گنده. ولی پاش هنوز یه شلوار پاچه ای دهاتی بود. من که بی اختیار دستم رفت طرف سینه اش کمی مالیدمش . بعد حسن ماساژ و پاساژ یادش رفت. افتاد به خوردن سینه ها ی بزرگ سودابه. صادق هم که داشت سهند و سهیل رو انگشت میکرد. و مجبورشون میکرد. کیرش رو بخورن. پشت سرم رو که نگاه کردم دیدم . سهیلا هم داشت کیر بهنام رو میخورد. سودابه که حشری شده بود. قربون صدقه حسن میرفت. حسن هم داشت با سینه های سودابه عشق میکرد. که سودابه یه نگاهی به سمت صادق و پسرا کرد. گفت: دارن چکار میکنن؟ که حسن همینطور که سینه میخورد و قربون صدقه سودابه میرفت گفت: دارن کیر صادق رو میخورن. سودابه گفت: وای خدا مرگم بده این برای بچه ها خیلی بده. حسن گفت: چه بدی داره تازه باید کون هم بدن تا صادق ولشون کنه. سودابه با شنیدن این حرف گفت: خدا مرگم بده اومد پاشه که حسن گفت: چکارشون داری بزار صادق از کون بکنتشون. تا بچه های ساکت و خوبی بشن. سودابه گفت: مگه میشه. حسن گفت: حالا ببین. اینطوری خیلی هم بهتره. سودابه هم گفت: آره دیگه خسته ام کردن از بس شیطونی میکنن. بعد من اومد عقب تر. که سودابه متوجه سهیلا و بهنام شد. گفت: وای اینجا رو نگاه کن. سهیلا رو هم داره مجبور میکنه براش کیرش رو بخوره. دخترم فقط 14 سالشه. حسن خنده اش گرفت. سودابه گفت: به چی میخندی؟ گفت: آخه بهنام از این جربزه ها نداره. این سهیلا دخترت است که اون رو مجبور میکنه. از بس حشریه. سودابه گفت: نکنه پرده اش رو بزنه؟ حسن گفت: ولش کن بزار بچه حالش رو بکنه هر کاری دوست داره بکنه. تو چه مادر گیری هستی. سودابه گفت: حق با تو عشقم بیا پستونام رو بخور. بزار بچه ها راحت باشن.
من اومدم کنار ثریا نشستم. اومد تو بغلم کمی با هم حرف زدیم. که اتوبوس زد کنار. دوباره حسین داد زد . مسافرها . نیم ساعت توقف داریم . خواب نمونین. بعد اتوبوس متوقف شد.
     
  
مرد

 
عالی بود
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
تهران 27
وقت پیاده شدن. مسافرها از جلو پیاده شدن. دیدم عبدالله و بتول خانم پیاده نشدن. به اون دوتا خانم جوان جلو هم گفتن بشینن تا همه پیاده بشن. بتول خانم یه چیزی به صادق گفت. اونم پیاده نشد. نزاشت بچه ها هم پیاده بشن. حسن هم مانتوی سودابه رو درست کرد و دست در دست پیاده شدن. بعد بهنام و سهیلا پیاده شدن. بعد ستاره و هوریه پیاده شدن. بعد سفورا و بهناز و بعد حامد و خاله طلا. بعد هم من و ثریا اومد پیاده بشیم که بتول خانم گفت: دکتر میشه صبر کنی معاینه بکنی بعد باهم پیاده بشیم. منم دیگه چیزی نگفتم. ثریا پیاد شد و بعد حنا و تی گل دست تو دست هم . به من که رسیدن . حنا گفت: رئیس معلوم شد گفتم: کدومتون؟ گفت: هر دوتا با هم . گفتم: حالا درست شد.
وقتی همه پیاده شدن. بتول خانم گفت: حالا دیگه نوبت معاینه کردن ماست. همون موقع حسین صدا زد شما پیاده نمیشید؟ که صادق گفت: بیا این دوتا شیطون رو ببر کونشون رو برام آماده کن. ما چند دقیقه دیگه میایم. حسین گفت: پس درب رو قفل کن. کلید رو هم داد صادق و رفت. صادق هم رفت درب رو از داخل قفل کرد. گفتم: خوب مادرجان بگو مشکل چیه؟ بتول خانم هم رو کرد به شوهرش گفت: عبدالله بکش پایین آقا عبدالله هم شلوارش رو کشید پایین. شورتش رو هم کشید پایین. بتول خانم گفت: نگاه کن کیرش خراب شده. یکسال که دلم میخواهد کیرش رو بکنم تو کوسم ولی نمیشه. دکتر ببین مشکل چیه؟ من کمی کیر خوابیده اش رو بالا پایین کردم دیدم. یه تکونهای خورد. صادق کیر آقا عبدالله رو گرفت کرد تو دهنش کمی خورد تقریبان شق شد. به بتول خانم گفتم: وقتی سن میره بالا کیر رو باید تقویت کنی. بتول خانم گفت: چطور؟ من بهش همه اش پسته و بادام میدم. گفتم: نه باید کوس جوان بهش برسونی. فکر میکنم اگه ماهی یا دو هفته ای یه دختر جوان بکنه کیرش خوب میشه. بعد گفتم: مال شما رو ببینم شاید مال شما مشکل داره. بتول خانم هم سریع دامنش رو داد بالا و شورتش رو کشید پایین. دیدم ایول با اینکه پیره ولی کوسش خوبه. بد نیست. گفت: مشکل دارم؟ گفتم: برعکس این کوس خیلی هم خوبه ولی باید تقویت بشه. بتول خانم گفت: چطور گفتم: کیر جوان میخواهد سعی کن حداقل هفته ای یکبار به یه جوان کوس بدی که حسابی بکنه. تا پوستت هم شاداب بشه. گفت: جوان از کجا بیارم؟ گفتم: امشبش با من هم مشکل شما رو حل میکنم هم مشکل شوهرتون. صادق باز پرید وسط حرف گفت: کوس جوان کوس دختر خودم هست ولی براتون هزینه داره. بتول خانم گفت: هر چقدر باشه مشکل نداره. ما اوضامون خوب باغ و مزرعه داریم . گاوداری هم داریم. چند تا هم گوسفند. تو فقط بگو چقدر هزینه داره. که من پریدم وسط حرف گفتم: شوخی کرد. اینکار رو میکنیم برای ثوابش. بتول خانم گفت: حالا میشه دوتا عروسم رو هم نگاه کنید. به دوتا عروسش گفت: لخت بشن اونا هم لخت شدن. من سریع پرده اتوبوس رو کشیدم که گفتم: کسی نبینه بدبخت بشیم. اولی اومد جلو یه دختر تو پر قد کوتاه با سینه های کوچولو بدون شکم ولی با کون بزرگ و کوس کشیده بتول گفت: این عروس بزرگم لعیا است 25 سالشه و دومی یه دختر لاغر قد بلند با سینه های بزرگ و شل با کون بزرگ و کوس باریک و کشیده. بتول خانم گفت اینم عروس دوم رعنا است و 23 سالشه. گفتم: مشکلشون چیه؟ گفت: بچه دار نمیشن.
من کوسشون رو چک کردم کمی مالیدم و باشون بازی کردم گفتم: پسرهات مشکل ندارن؟ گفت: نمیدونم حاضر نیستن دکتر برن. گفتم: پس امشب حسابی عروسهات رو میکنیم. انشالله حامله میشن اگه شدن یعنی مشکل از پسرهات است. اینطوری معلوم میشه. بتول خانم گفت: فکر خوبیه. گفتم: حالا پیاده بشیم. همگی پیاده شدیم.
رفتیم دستشویی و یه چیزی خوردیم و صادق کمی تخمه و پفک خرید اومدیم سوار بشیم. که دیدم. صدای داد و بیداد میاد. فکر کردم دعوا شده. سریع رفتم جلو. دیدم اون دوتا زن چادریه هستن که از حسین پرسیدم چی شده؟ بتول خانم گفت: آقا دکتر. این خانمها میگن این دوتا آقای جوان که همون دانشجوهای پسر بودن اذیتشون کردن و بهشون نگاه بد کردن. پسر بدبخت گفت: آقا دکتر. آخه این خانمها چیشون پیداست که من نگاه کنم. تو دلم گفتم راست میگه . که زن چادریه با اشوه گفت: آقا دکتر. میبینی چقدر پرو بی تربیت هستن. من میگن باید بندازنشون از اتوبوس پایین. اون یکی زن چادریه گفت: آقا دکتر. خدا زن و بچه ات رو برات نگر داره. شما یه چیزی بگید. گفتم: اولا من زن و بچه ندارم. مجردم . دوما انقدر دعوا نداره خوب. جاتون رو عوض میکنن . بعد به حسین گفتم: جای خانمها رو عوض کن دیگه. زن چادری اولی گفت: هر چی شما بگید دکتر. بعد رو کرد به حسین گفت: حق با آقای دکتر است. جایی ما رو عوض کن. حسین به دختر دانشجوها گفت: میشه این دوتا خانم جاشون رو با شما عوض کنن. اونها هم قبول نکردن. خانم محجبه گفت: خوب ما رو بفرست پیش آقای دکتر. حسین گفت: اینها خانواده هستن. زیادن نمیتوانم جداشون کنم که. بتول خانم گفت: آقا حسین بفرستشون سر جای ما. ما میام جلو جای این خانمها. حسین هم جابجاشون کرد. صادق زد تو سر خودش گفت: همه برنامه هام خراب شد. گفتم: برای چی؟ گفت: همه چیز رو درست کردم که کون سهند و سهیل رو بزارم. گفتم: نگران نباش فوقش نوبتی میرید تو بوفه کارتون رو میکنید. صادق هم هی تو دلش غرغر میکرد. اتوبوس راه افتاد. ساعت یازده شب بود. حنا و تی گل که همدیگه رو بغل کرده بودن و خوابیده بودن. خاله طلا هم خواب بود. سفورا و بهناز هم تو بغل هم بخوابیدند. ستاره و هوریه هم تو بغل هم خوابیدن. ولی سهیلا داشت از رو شلوار با کیر بهنام بازی میکرد. حسن هم که داشت از شق درد میمرد اول زن زندگیش که قرار بود باش سکس کنه کنارش بود. همه اش دستش تو سینه های سودابه بود. رفتم پیش صادق گفتم: چطور پیش میره؟ گفت: افتضاح این دوتا توله سگ میخواهن بخوابن. گفتم: خوب میخواهی چکار کنی گفت: هیچی. دوتا خانم محجبه ها داشتن میوه میخوردن. یواش که کسی بیدار نشه یکشون صدا زد آقا دکتر. برگشتم. خانم محجبه گفت: بفرمایید میوه. اول گفتم: نه مرسی. بعد دوتا خیار برداشتم. دادم به صادق گفتم: بکن تو کون سهند و سهیل که برای صبح آماده باشن. صادق یه نگاهی بهم کرد و گفت: خیلی چاکریم. بعد برگشتم. رو خانم محجبه ها گفتم: شما کاری چیزی با من ندارید؟ یکیشون گفت: ما هنوز اسم شما رو نمیدونیم آقا دکتر. گفتم: کوچیکتون رجب هستم. شما هم خودتون رو معرفی نکردید. اونی که سمت من بود یعنی سمت راه رو گفت: من محدثه هستم اون یکی هم گفت: منم زهره . گفتم: از آشنایی شما خیلی خوشوقتم. ولی من دوستای خودم رو چطور باید تشخیص بدم. من که با دیدن یه چشم نمیتوانم شما رو تشخیص بدم. بعد هر سه تامون یواش خندیدم. محدثه گفت: آخه شما نامحرمی. زهره گفت: ایشون دکتر است پس محرم. محرم است. محدثه گفت: خجالت میکشم. بعد یه لحظه چادرش رو بازتر کرد که یه ثانیه صورت پیدا شد. گفت: دیدی؟ گفتم: نه. با این سرعت نمیتوانم ببینم. که زهره چادرش رو باز کرد صورتش رو انداخت بیرون. قشنگ نگاهش کردم. فکر کنم یک زن میانسال بود. دستم رو بردم جلو صورتش رو نوازش کردم گفتم: خیلی خوشکلی. تا دستم رو کشیدم. چادرش رو بست شد فقط یک چشمی. محدثه که دید داره منو از دست میده. اونم چادرش رو باز کرد صورتش رو انداخت بیرون. گفت: من چطورم. دیدم محدثه هم یک زن میانسال است تازه کمی از زهره هم پیرتر میزد. دستم رو رساندم به صورتش کمی نوازشش کردم گفتم: تو هم خوشکلی عزیزم.
همون موقع دیدم صندلیشون. داره تکون تکون میخوره. هر سه تایمون برگشتیم نگاه کردیم. بله آقا حسن دست بکار شده بود داشت تو کوس سودابه تلمبه میزد. زهره گفت: خدا مرگم بده اینکارا چرا اینجا؟ گفتم: زن و شوهر هستن. حتما حوس کردن. اگه مشکل دارید بهشون تذکر بدم. محدثه گفت: نه اذیتشون نکن. بزار راحت باشن. بعد نگاهشون به سمت مقابل جلب شد. نگاه کردم دیدم سهیلا کیر بهنام رو درآورده داره ساک میزنه. انگشتش هم تو کون بهنام است. زهره گفت: این دختره چند سالشه؟ گفتم: چهارده سال. داره تجربه کسب میکنه. محدثه گفت: دخترهای مردم رو ببین چقدر زرنگ هست. حالا دختر ما خنگ.
رو کردم به محدثه گفتم: خوب از خودت بگو و دستم رو کردم تو چادرش. گذاشتم رو صورتش نوازش میکردم. یه لحظه جا خورد. گفتم: خوب تعریف کن. گفت: آخه . . . آخه . . منظورش بود که چرا دارم صورتش رو نوازش میکنم که منم خودم رو زدم به کوچه علی چپ. اونم دید چاره ای نداره. شروع کرد صحبت کردن. منم همینطور که صورتش رو نوازش میکردم متوجه شدم که صورتش مو داره بعد دستم رو کشیدم به سیبیلهاش دیدم سیبیل هم داره. گفت: من 45 سالمه . دوتا بچه دارم. یک پسر 14 ساله و یه دختر 16 ساله. زن شهید هم هستم شوهرم تو جنگ شهید شده. خودم هم تو بنیاد شهید کار میکنم. منم گفتم: تسلیت میگم بخاطر شوهرت. بعد دستم رو بردم طرف صورت زهره کردم تو چادرش و صورتش رو نوازش میکردم. گفتم: تو از خودت بگو. زهره هم گفت: من 40 سالمه. بچه ندارم . شوهر منم شهید شده . خودم هم تو کمیته انقلاب اسلامی کار میکنم. یک لحظه خایه هام اومد تو دهنم. دستم سست شد. همون موقع حسین اومد به صادق گفت: پاشو بریم. تو دلم میخواستم به صادق و حسین بگم نه نرید این دوتا بدبختمون میکنن. که با صدای زهره به خودم اومدم گفت: تو فکری؟ که دیدم اگه به کارم ادامه ندم لو میرم که دکتر نیستم. این دوتا هم بدبختم میکنن. به نوازش کردن صورت زهر ادامه دادم که متوجه شدم. صورت زهره هم مو داره. بعد دستم رو زدم به روی لبهاش دیدم زهره هم از این زنهاست که سیبیل داره و چون مذهبی هستن. و اهل آرایش نیستن. گفتم: باید یه کاری باشون بکنم که وقتی رسیدیم تهران ترتیبم رو ندن. همینطور که صورت زهره رو نوازش میکردم. از محدثه پرسیدم چه نسبتی با هم دارید؟ دوست هستید؟ زهره خندید و گفتم: محدثه. زن داداشم بود که شهید شد. رو کردم به زهره گفتم: چادرت رو باز کن هیکلت رو ببینم. گفت: نه نمیشه. گفتم: یه نگاه حلاله. زهره هم گفت: فقط یه نگاه. گفتم: باش. بعد چادرش رو باز کرد. یه مقنه داشت با مانتو و شلوار مشکی. گفتم: این قبول نیست. محدثه گفت: چرا قبول نیست؟ گفتم: چون اینجا تاریک هست. یک مانتو مشکی پوشیده. چیزی پیدا نیست. مانتو رو باید یه لحظه باز کنی. زهره گفت: نه نمیشه. گفتم: یک نگاه. زهره گفت: عمرا. تا همین همه خیلی بات راه اومدم. گفت: فقط یه نگاه. محدثه گفت: ولش کن بزار یه نگاه کنه دیگه. ما رو کشت. زهره گفت: بخاطر محدثه فقط یه نگاه. بعد دکمه های مانتوشو باز کرد یه تاپ صورتی تنش بود. زهره گفت: زیارت قبول. بعد شروع کرد از پایین دکمه های مانتوشو بستن. من یک دفعه بدون اختیار حمله کردم دستم رو کردم تو یغه اش رساندم به سینه اش و محکم گرفتم. یک لحظه نفسش بند اومد. شک شده بود. بعد یواش گفت: بیشرف . بی ناموس دستت رو برداد. گفتم: نمیخواهم. گفت: بردار وگرنه برسیم تهران بیچاره ات میکنم. گفتم: نمیتوانم. گفت: بی شرف چرا نمیتوانی؟ گفتم: آخه ازت خوشم اومده. سرم هم ببری نمیتوانم دستم رو بردارم. محدثه گفت: بیشعور یعنی تو از هر کسی خوشت بیاد باش اینکار رو میکنی؟ گفتم: آره. زهره گفت: میخواهیم بیا خواستگاریم. این چه کاریه. گفتم: نمیتوانم. محدثه گفت: دیگه چرا نمیتوانی؟ گفتم: آخه فعلان زمان ازدواجم نیست خیلی کار دارم. محدثه گفت: خوب صیغه اش کن. گفتم: باشه. ولی حالا نمیتوانم دستم رو بردارم. زهره گفت: برنمیداری که برندار ولی حداقل اون یکی رو بگیر این رو از بس فشار دادی آبلمبو شد. منم سریع دستم رو رساندم به اون یکی سینه اش. ولی اینبار نوازش میکردم. اندازه اش خیلی بزرگ نبود فکر کنم به اندازه یه انار بزرگ بود و برجستگی بزرگ سرش رو احساس میکردم. گفت: قول بده که صیغه کنیم. زهره گفت: احمق من باید قول بدم تا تو. تو مردی. گفتم: پس تو مال منی دیگه. محدثه گفت: آره . آره . حالا ولش کن. گفتم: باش. بعد دستم رو برداشتم. زهره هم سریع لباسش رو درست کرد. دکمه هاشو بست. گفتم: میشه همزمان دونفر رو صیغه کرد. محدثه گفت: چرا نمیشه . زهره گفت: یکی صیغه کرده داری؟ گفتم: نه گفت: پس چی؟ گفتم: محدثه رو هم میخواهم. محدثه گفت: بیخود کردی ما با هم دوستیم نمیشه. زهره گفت: ولش کن دوستیم بهتر. نمیتوانه سرمون رو کلاه بزاره. محدثه گفت: خوب حالا. گفتم: چادرت رو باز کن. محدثه هم باز کرد. دیدم اینم یه مانتو سیاه با مقنعه تنشه. گفتم: دکمه های مانتو رو باز کن. گفت: نمیکنم. میخواهی چکار کنی؟ گفتم: همون کاری که با زهره کردم . محدثه گفت: نه. نمیشه . باشه فقط یه لحظه. بعد دکمه هاشو باز کرد. یه تاپ سفید تنش بود. دستم رو کردم تو یغه اش رسوندم به سینه اش رو گرفتم از مال زهره کمی بزرگتر بود. ولی هرچی تلاش کردم سرش رو بگیرم نشد. مثل اینکه سرنداشت یک دست بود. کمی مالیدم. بعد گفتم: اگه نظرم عوض شد چی؟ زهره گفت: یعنی چی گفتم: یعنی یه مدت با شما بودم خواستم با هم ازدواج کنیم. زهره گفت: قلبم وایستاد بیشعور خوب میای خواستگاری. گفتم: بیشعور میدونم . ولی من دوتاتون رو باهم میخواهم. نه تنها. بعد دستم رو از تو سینه محدثه برداشتم . که همون موقع بتول خانم اومد.
گفت: دکتر. حالا وقت داری. معالجمون کنی؟
     
  
مرد

 
عالی بود
     
  
مرد

 
تهران 28
گفتم: چشم. ولی یک لحظه دارم با خانمها صحبت میکنم. محدثه گفت: آقا دکتر برو کارت رو بکن بعدا بیا. من به بتول خانم گفتم: پس به آقا عبدالله بگید بیاد. بتول خانم هم به شوهرش و عروسهاش گفت: پاشدن اومدن عقب. دیدم حامد هنوز بیداره. به حامد گفتم: بیا این وسط یه جا بنداز یه حالی به بتول خانم بده. بتول خانم سریع گفت: آره پسرم خدا عمرت بده. حامد هم سریع یه زیر انداز برداشت برد پشت صندلی حنا و تی گل . جلو بوفه چون یه کمی بازتر بود انداخت یه بالشت هم انداخت و بتول رو خوابواند و مشغولش شد. منم دیدم همه خواب هستن فقط. سهیلا بیداره. به سهیلا گفتم: میتوانی حالی به آقا عبدالله بدی؟ اونم سریع پاشد. بالشتش رو برداشت رفت کنار حامد و بتول خانم انداخت و دست آقا عبدالله رو هم گرفت با خودش اونجا جا کرد. و مشغول خوردن کیر آقا عبدالله شد. دیدم همه خوابیدن. ثریا و حسین و صادق هم تو بوفه مشغول هستن. دیدم فقط خودم و بهنام هستیم. رعنا رو کنار بهنام نشاندم گفتم: بهنام بکنش. آبت رو هم حتما توش بریز. باید حامله بشه . اگه نشه کونت رو پاره میکنم. خودم هم لعیا رو بردم. آخر رو صندلی خودم و ثریا. اول کمی با لباش بازی کردم بعد سینه هاش رو میمالیدم. بعد دامنش رو زدم بالا شورتش رو کشیدم کنار مشغول خوردن کوس شدم. داشت منفجر میشد. بعد کیرم رو کردم تو کوسش ده دقیقه ای کردم آبم اومد و با فشار ریختم توش. بعد بغلش کردم. و ازش پرسیدم. چطور بود. گفت: عالی بود. اولین باری بود. که دوبار ارضاع شدم. گفتم: از شوهرت برام تعریف کن . گفت: مرد خوبیه. هر روز میره سرکار. وقتی میاد خونه خسته است. حال کردن من رو هم نداره. پرسیدم: کیرش کوچولو است گفت: نه خوبه بزرگه ولی هر وقت هم میخواهد بکنه. تا میرسه به کوسم آبش اومده. گفت: کاشکی میشد یادش بدی اینکارهای که شما میکنید بکنه. گفتم: کوست رو بخوره. گفت: آره. گفتم: کیرش رو خوردی. گفت: نه گفتم: بشین رو دوتا زانو تا یادت بدم. بعد گفتم دهنت رو باز کن. کیرم رو گذاشتم تو دهنش. گفتم: حالا بخورش. لیسش بزن . مکش بزن. فکر کن خوشمزه ترین بستنی دنیا رو داری. اونم اولش با اکراه میکرد بعد یواش یواش براش عادی شد. بعد دیدم کیرم شق شده. بلندش کردم پاهاشو باز کردم کیرم رو کردم تو کوسش اینباری بیست دقیقه ای شد نفسم بند اومده بود. تا آبم اومد ریختم توش. بعد لباسمون رو پوشیدیم کمی ازش لب گرفتم. دستم رو کردم تو سینه هاش و تو بغل هم خوابیدیم.
با توقف اتوبوس بیدار شدم. دیدم هوا روشن شده بود. صدای حسین اومد که مسافرها برای صبحانه و نماز. نیم ساعت توقف داریم.
همگی پیاده شدیم برای صبحانه و توالت. موقع سوار شدن بتول خانم عروسهاش رو جلو نشاند. خودش رفت پیش حامد نشست. آقا عبدالله هم کنار سهیلا نشست. بهنام و خاله طلا هم رفتن نشستن جای لعیا و رعنا. منم اومد برم سرجام که محدثه گفت: آقا دکتر حرف ما ناتمام مانده بود. صادق که پشت سرم بود گفت: تو اینجا جای من و سنهد و سهیل بشین. من با بچه ها میریم بوفه باشون کاردارم. بعد رفتن . منم نشستم. محدثه گفت: بیا جای من که وسط دوتامون باشی. صحبت کنیم. تا جام رو با محدثه عوض کردم. زهره دستم رو گرفت. گفت: وای به حالت اگه بهمون دورغ گفته باشی. فقط بخاطر دستمالی ما این حرفها رو زده باشی. برسیم تهران بیچاره ات میکنم. با دست چپم دستش رو گرفتم محکم فشار دادم تا دستم راستم رو ول کرد. بعد دستش رو گذاشتم رو کیرم فشار دادم. گفتم: هیچ وقت. منو تحدید نکن. حالا که اینطور شد. دروغ گفتم. میخواهی چه غلطی بکنی؟ زهره که بغزش گرفته بود. گفت: میبرمت تو کمیته بیچاره ات میکنم. گفتم: بچه میترسونی. آبروی خودت میره. دیدم از چشمهاش داره اشک میاد. دستش رو ول کردم. کشیدم تو بغلم. بهش گفتم: حرف مرد حرفه . ولی هیچ وقت منو تحدید نکن که بد میبنی. اونم همینطور که اشکهاش رو پاک میکرد. گفت: چشم. بعد پرسید یعنی واقعان ما رو دوست داری؟ صیغمون میکنی؟ گفتم: پس چی. فکر کردی شما دوتا رو به راحتی از دست میدم. محدثه که صدامون رو نمیشنوید چون یواش صحبت میکردیم ایستاد با سرمون. گفت: چی شد. تا دید چشمهای زهره قرمزه گفت: سرکاری بود. میخواست سو استفاده کنه؟ زهره گفت: نه. میگه حرف مرد حرفه. و رو حرفش هست ولی میگه اگه یکباره دیگه تحدیدش کنیم. پوست سرمون رو میکنه. منم رو کردم به محدثه گفتم: یه کمی بیا جلوتر چادرت رو من باشه که کسی نبینه. بعد زیپ شلوارم رو باز کردم کیرم رو درآوردم. به زهره گفتم: بگیرش. زهره که خشکش زده بود. گفت: نه. نمیتوانم. گفتم: قرار شد. رو حرف شوهرت حرف نزنی. اونم از ترس از دست دادن من. کیرم رو گرفتم منم. یکی دوتا دکمه محدثه رو باز کردم دستم رو کردم تو مانتوش از زیر تاپش رد کردم رسیدم به سینه اش. دستم رو کردم زیر کورستش و سینه اش رو گرفتم. محدثه هم که شک شده بود. تو گوشم گفت: خیلی پستی. نکن. منم با یه لبخند جوابش رو دادم بعد. دستم رو درآوردم. بردم پایین دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم. دوباره تو گوشم شروع کرد به التماس کردن که نه این رو نه. بزار وقتی صیغه شدیم. منم بدون توجه دستم رو کردم تو شلوار و شورتش. وای یه کوس بزرگ و پر مو. دیدم خیس .خیسه. انگشتم رو کردم توش بعد درآوردم کردم. تو دهنم گفتم: فکر کنم با تو ازدواج کنم. بعد همینطور که ایستاده بود. دستش رو گرفتم. گذاشتم روی کیرم و بعد چادر زهره رو باز کردم و دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم. زهره که به خودش می پیچید. من دستم رو کردم تو شورتش. کوس زهره هم پر مو بود ولی مثل اینکه کوچولو بود. گفتم: مال تو هم خوبه. حالا باید هم دیگه رو ببینیم صحبت کنیم. تا به توافق برسیم. آدرس خونشون رو گرفتم. خونه های سازمانی بنیاد شهید بود. محدثه گفت: اونجا که نمیشه باهم صحبت کنیم. اول باید با هم محرم بشیم که بتوانی بیای. ایست بازرسی داره. گفتم: پس شماره خونتون رو بدین که زن بزنم بیاید دفتر من. محدثه هم شماره خونه اش رو داد. گفت: اگه منم نبودم به بچه هام بگی. ما میایم. بعد پاشدم رفتم. سرجام بشینم که دیدم. سودابه و حسن. سرشون تو بوفه است. رفتم گفتم: چی شده؟ که دیدم. صادق کیرش رو کرده تو کون سهیل. اونم میخواهد زیر کیرش دربره از درد. سودابه و حسن هم تشویقش میکنن که مقاومت بکنه. حسن میگفت: تو دیگه مرد شدی. اونم قبول کرد. سودابه هم میگفت: آفرین پسر گلم. بعد صادق شروع کرد به تلمبه زدن. با دستش هم با کیر سهیل بازی میکرد. سهیل که از اینکار صادق خوشش اومده بود. کم کم یادش رفت. کیر صادق تو کونشه. بعد صادق. سهیل رو بلند کرد. به سهند گفت بخوابه. اونم سریع خوابید. صادق تا کیرش رو فشار داد تا ته رفت تو کونش. صادق با تعجب یه نگاهی به من و حسن کرد. منم زدم درکون سودابه گفتم: ماشالله سهند مثل خودت کونیه. اونم خندید گفت: فداش بشم. همون موقع صدای حسین اومد که گفت: وسایلتون رو جمع و جور کنید تا نیم ساعت دیگه میرسیم تهران. ما هم شروع کردیم. وسایلمون رو جمع و جور کردن. که حسن گفت: من چطور سودابه رو ببینم. گفتم: کجا داره میره . سودابه گفت: خونه خواهرم. گفتم: خوب. آدرسش رو بده . رفتم از حسین یه کاغذ و قلم گرفتم. آدرس خواهر سودابه رو یادداشت کردم. بتول خانم هم. همینطور که رو کیر حامد بالا و پایین می پرید گفت: آدرس هتل ما رو هم یادداشت کن. آدرس اونها رو هم یادداشت کردم و رفتم پیش محدث و زهره . آدرس اونها رو با شماره تلفنشون رو گرفتم. بعد قلم رو دادم به حسین.
وقتی رسیدم ترمینال . با همه خداحافظی کردیم. تو همون ترمینال سه تا تاکسی گرفتیم رفتیم به سمت خونه.
     
  
مرد

 
عالی بود مرسی
     
  
مرد

 
تهران 29
موقعی که رسیدیم دم درب خونه. دیدم چندتا کارگر دارن درب خونه رو عوض میکنن . برای همین مجبور شدیم بیرون به ایستیم تا کارشون تمام بشه. رفتیم تو خونه. دیدم تمام موزایکهای تو حیاط عوض شده. رو پله های ورودی بودم که آقا سعید منو دید بلند گفت: به ببین کی اومده. خوش اومدی رجب خان. کجای؟ کم پیدایی. که با صدای سعید. همه اومدن بیرون. شهلا خانم تا منو دید پرید بغلم کرد. گفت: دلم برات تنگ شده بود. گفتم: مرسی اینجا چه خبره؟ گفت: هیچی وقتی خونه رو به شرکت شما فروختیم. خانم جان اومد خونه رو دید . همه اتاقها رو رنگ زد. توالت و حمام رو خراب کرد یک توالت و حمام بزرگ درست کرد. موزائیک های کف حیاط رو درست کرد. تخت های تو حیاط رو هم انداخت اینها رو تازه خریده. فقط مونده درب ورودی که به سمت کارگرها نگاه کرد گفت: اوستا گفته تا یک ساعت دیگه تمام است. گفتم: همه همسایه ها رو بگو بیان تو حیاط. میخواهم همسایه های جدید رو بهش معرفی کنم. شهلا خانم یه داد زد همه اومدن. تو حیاط و منم به بچه ها گفتم بیان تو. بعد سلام احوالپرسی گفتم: همه رو تخت ها مهربون بشینن . همه نشستن. گفتم: از این به بعد اینها با شما زندگی میکنن و با هم کار میکنید. پس بهتره اتاقها رو اینطور که من میگم تقصیم کنیم. اتاق اول آقا سعید و طوبی هستن. رو میدیم به صادق و تی گل با بهنام و حنا و اتاق دوم که مهتاب خانم هستش منم میرم پیششون. اتاق سوم که آقا جواد و سوگل با سعید و طوبی هم اتاق میشن. اتاق چهارم آقا شاپور و روح انگیز خانم با خاله طلا هم اتاق میشن. اتاق پنجم هم بهناز و سفورا و سیما هم خونه میشن. اتاق ششم هم نرگس و فتانه و حسن هم اتاق میشن و اتاق هفتم. راستی آقا تقی کجاست؟ شهلا خانم گفت: خانم جان فرستادش. کمپ ترک اعتیاد. گفتم: پس اتاق هفتم هم هوریه و ثریا و ستاره با حمید. و اتاق آخری مال شهلا خانم. خود شهلا خانم با سجاد پسرش. که شهلا پرید وسط حرفم گفت: خانم جان. سجاد رو فرستاد سربازی که آدم بشه. گفتم: پس شهلا خانم با فریبا و نصرین و حامد. سوگل خانم گفت: پس ملیحه چی میشه؟ گفتم: اینجا دیگه خیلی شلوغ شده. ملیحه نمیتوانه درس بخوانه. فردا میبرمش یه جای خلوت. حالا هم همه برن اتاقهاشون رو درست بکنن حالا که ظهر برای شام همه دورهم جمع بشید بازم کارتون دارم. بعد رفتم سمت مهتاب خانم گفتم: میشه وسایلم رو برداری ببری تو اتاقمون. امشب خیلی بات کار دارم. بعد رفتم دم اتاق سوگل خانم گفتم: ملیحه رو بگو بیاد. اومد گفتم: ملیحه همین حالا وسایلت رو جمع کن بریم. بعد گفتم: تا این آماده میشه برم یه توالتی. رفتم ته حیاط توالت رو یه نگاه کردم دیدم حمام و توالت رو یکی کرده انباری بغلش رو هم داده بهش. گفتم: چه فکر خوبی. برم ببینم چند تا توالت و حمام توانسته توش دربیاره. درب توالت به بیرون باز میشد. رفتم داخل دیدم روبروم چهارتا روشوی است و بغل دستم دوتا. دقت کردم دیدم. کل توالت و حمام یک سالن یک تیکه است که سمت راست روشویی ها. هشت توالت کار شده چهارتا کنار هم و چهارتا روبروشون. یعنی یک توالت مشترک بود. خوشم اومد گفتم: چه فکر جالبی کرده خانم جان. سمت چپ رو نگاه کردم هشت دوش داشت که چهارتی روبروی هم مثل توالتها. یعنی کسی می اومد تو توالت یا حموم همه همدیگر رو میدیدن. خیلی خوشم اومد از فکر خانم جان. نشستم شاشم رو بکنم که حسن هم اومد. نشست کنارم بشاشه . گفت: این فتانه و نرگس چقدر مهربونن. گفتم: انقدر خوب هستن که من میخواستم باشون ازدواج کنم. حسن گفت: یعنی حال نمیخواهی؟ گفتم: نمیدونم به خیلیها قول ازدواج دادم. ولی این دوتا خیلی بچه های خوبی هستن. نمیدونم چکار کنم. حسن زن ندیده هم گفت: نگران این دوتا نباش با من. گفتم: یعنی چی با تو؟ گفت: من باشون ازدواج میکنم. گفتم: کون کش اول دو روز ببینشون بعد بگو. گفت: قبول تا دو روز دیگه بهت میگم. من که خنده ام گرفته بود. دستمون رو که شستیم زدم پشتش گفتم: حسن کوس ندیده من دارم میرم. حواست باش اینجا مشکلی پیش نیاد . حسن هم گفت: خیالت راحت. برو
دیدم ملیحه آماده است. موتور رو بردم بیرون و روشن کردم ساک ملیحه رو هم گرفتم گذاشتم جلوم . بعد خودش پرید بالا و منو محکم گرفت. منم راه افتادم. اول رفتم خونه زیب. زنگ زدم مامانش اومد درب رو باز کرد. رفتم تو. تا زینب رو دیدم پرید بغلم حسابی لب گرفتیم اصلان حواسش به ملیحه نبود تا ملیحه رو دید از تو بغلم پرید پایین. منم رو کردم به ملیحه گفتم: بیا تو هم لبهای زینب رو امتحان کن خیلی حال میده . زینب که تو شک بود. ملیحه اومد. لبش رو گذاشت رو لب زینب یه بوسش کرد بعد شروع کرد لبهاش رو خوردن. زینب هم چیزی نگفت باش همکاری کرد. که من زدم در کون ملیحه گفتم: کوسش رو نخوردی باید بخوری ببینی چیه. زینب رو نشوندم رو زمین. دامنش رو دادم بالا دیدم شورت پاش نیست. به ملیحه اشاره کردم. اونم بدون معطلی افتاد به جون کوس زینب. زینب هی میگفت: حالا نه. حالا کارت دارم گفتم: خوب بگو کارگاه رو راه انداختی؟ گفت: آه . آه . آره . آره. گفتم: فردا صبح نیروها رو میارم. گفت: باشه . آه . باشه. گفتم: خوب پس حل دیگه. گفت: آه . نه . یه چیز دیگه میخواستم بهت بگم. آه . گفتم: خوب بگو. گفت: من این ماه پریود نشدم . فکر کنم حامله شدم. ملیحه سرش رو از تو کوس زینب برداشت. منم گفتم: این که خیلی خوبه. گفت: آخه یه مشکلی هست. گفتم: دیگه چیه؟ گفت: رحمان ازم خواستگاری کرده. گفتم: بهش گفتی؟ گفت: نه دقیق ولی گفتم: یه مشکلی دارم. گفته هر چی باشه قبوله. تلفن خونه رو برداشتم زنگ زدم. انبار. خود رحمان برداشت. بعد سلام احوالپرسی. بهش گفتم: با موتور بیا اینجا کارت دارم. بعد گفتم: تا رحمان میاد هر دوتاتون لخت بشین. لختشون کردم. اول سوراخ کون ملیحه رو خوردم بعد سوراخ کون زینب . بعد نوبتی میکردم تو کونشون تا آبم اومد ریختم تو کون ملیحه. که صدای زنگ درب اومد . لباسهامون رو درست کردیم. رحمان اومد تو . ما هم پاشدیم بعد احوالپرسی و ماچ و بوسه . نشستیم . من رو کردم به رحمان گفتم: تو زینب رو دوست داری؟ سرش رو انداخت پایین گفت: آره گفتم: خودت میدونی که من باش خیلی خوابیدم؟ گفت: آره. گفتم: پس باش مشکل نداری؟ گفت: این مال قبل بوده. گفتم: آخه یه مشکل دیگه هم هست. گفت: چی؟ گفتم: زینب حامله است. با این هم مشکل نداری؟ رحمان که تعجب کرده بود گفت: نه. ولی اگه یکبار دیگه باش بخوابی با زنت میخوابم. گفتم: قبول پس من با زینب میخوابم تو هم با زنهای من میخوابی. رحمان با تعجب گفت: یعنی چی؟ گفت: ساده است من زن تو رو میکنم . تو هم زنهای منو. زینب گفت: مگه قرار چندتا زن بگیری؟ گفتم: چهارتا. بعد زدم پشت کمر رحمان گفتم: کونت پاره است باید هر چهارتا زنم رو بکنی. بعد مامان زینب رو صدا زدم گفت: یه توشک بیار. اونم آورد. وسط اتاق پهن کردیم . به مامان زینب گفتم: بشین نگاه کن. این آقا رحمان قرار دامادت بشه. بعد زینب گفتم: لخت شو. خودم هم کمکش کردم لختش کردم به شکم خواباندمش روی توشک کونش رو دادم بالا. یه لیس زدم به سوراخ کونش. به رحمان گفتم: به چی نگاه میکنی لخت شو دیگه. رحمان هم لخت شد. کیرش شق شق بود کیرش تقریبان اندازه مال من بود بزرگ و کلفت. کیرش رو گرفتم یه تف زدم سرش و با دست کیرش رو تفی کردم گذاشتم رو سوراخ کون زینب اونم یه فشار داد رفت تو مشغول کردن بود. تو آسمونها بود. مامان زینب هم هی قربون صدقه اش میرفت. به ملیحه گفتم: تو هم لخت شو. ملیحه هم لخت شد. بردمش کنار زینب کونش رو قنبل کردم. به رحمان گفتم: حالا ملیحه. کیرش رو گرفتم از تو کون زینب کشیدم بیرون کردم تو کون ملیحه. رحمان که اولین سکس گروهیش بود. خیلی حال کرده بود با تمام قدرت میکرد بعد دوباره گفتم: جابجا کن. رفت سراغ زینب . دیگه خوشش اومده بود. هی کون ملیحه. هی کون زینب. تا وقتی کیرش تو کون زینب بود آبش اومد. به ملیحه گفتم: لباس بپوش ما دیگه باید بریم. به رحمان هم گفتم: خیلی مبارکه. تا صبح بکنش . صبح هم بیا کارگاه بعد از اونجا با هم برید محضر عقد کنید. رحمان هم کلی تشکر کرد. من و ملیحه هم راه افتادیم به سمت خونه خانم جان.
     
  
مرد

 
دمت گرم
     
  
مرد

 
تهران 30
وقتی رسیدم درب خونه خانم جان دیدم فرهاد دم درب است. طبق معمول داشت یه دختره رو رد میکرد که بره. تا ما رسیدیم. من دو دید گفت: نامرد کجایی تو؟ منم از ما هم از موتور پیاده شدیم. فرهاد بغلم کرد و کلی احوالپرسی گفت: نامرد هفته دیگه امتحان دارم هیچی از این محاسبات رو متوجه نمیشم. باید کلی باهم کار کنی. گفتم: خیالت راحت. فکرش رو کردم. بزار بیام تو بهت میگم. فقط اگه میشه کمک ملیحه چمدونش رو بگیر تا من موتور رو بیارم تو. دیدم فرهاد تا رفت چمدون رو از ملیحه بگیره. مات و مبهوت خوشکلی ملیحه شده. منم همینطور که موتور رو میبردم تو صدا زدم. چکار میکنی؟ بیا تو دیگه. تا رسیدم تو فرنگیس خانم رو دیدم. اومد طرفم پریدم بغلش کردم. گفت: چکار میکنی؟ منم طبق معمول کاری به حرفهاش نداشتم حسابی میبوسیدمش. گفتم: خیلی دلم برات تنگش شده بود. فرنگیس هم گفت: حالا ولم کن. بیشعور فکر کردی دوست دخترته انقدر محکم بغل میکنی. میبوسی. با صدای من دیدم خانم جان هم از بالا اوم پایین سریع رفتم جلو بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید. گفت: خوش اومدی. موفق بودی؟ گفتم: فردا کارگاه رو راه می اندازیم. نیرو به اندازه شروع کار پیدا کرد. دستت شما هم درد نکنه از بابت. تعمییرات خونه. خانم جان هم خندید گفت: از فکرت خوشم اومد. خوب به فکر آینده هستی. اگه یکی دوتا دیگه از این خونهای بزرگ و ارزون گیر بیای برای آیندمون خیلی خوبه. همون موقع سارا از بالا اومد. پرید بغلم و بوسیدم و گفت: کجایی پس جزوههای حسابداریم همه مونده باید کمکم کنی. تازه بیا یه کاری هم بات دارم. منم به شوخی گفتم: چی شده مهربون شدی تو؟ گفت: حالا بهت میگم. همون موقع خانم جان گفت: این خانم خوشکل رو معرفی نکردی. گفتم: ملیحه مثل خواهرم میمونه. خیلی باهوشه داره برای کنکور امسال آماده میشه. دیدم اونجا خیلی شلوغ شده. بیارمش اینجا یک اتاق بهش بدید هم درس بخوانه هم چون من سرم شلوغه مشکلات ریاضی فرهاد و سارا رو حل کنه. خانم جان گفت: خیلی هم خوبه. بعد سمیه رو صدا زد. گفت: بیا اتاق کنار اتاق فرهاد که خالیه رو تمیز کن برای ملیحه خانم. سمیه هم گفت: چشم و رفت. منم گفتم: بهتر من برم ببینم این قوم تاتار دارن چکار میکنن. باید برای فردا آمادشون کنم. خانم جان گفت: چطور میخواهی ببریشون. زدم تو سرم گفتم: فکر این رو نکرده بودم. خانم جان گفت: با تاکسی ببرشون ولی به زینب بگو یه مینی بوس یا اتوبوس برای شرکت بگیره. گفتم: فکر خوبیه. بعد خداحافظی کردم. اومدم برم تو حیاط که دیدم سارا پشت سرم اومد. گفت: رجب کجا میری واستا کارت دارم. گفتم: بگو. گفت: تو دانشگاه با یه پسره آشنا شدم. خیلی خوبه. بهم قول داده بیشتر با هم آشنا بشیم قرار بیاد خواستگاریم . اسمش علی است. منم بغلش کردم. گفتم: خیلی مبارکه. ولی لطفان درسهات رو هم بخوان. از ملیحه کمک بگیر. خدایی ریاضی است. خیلی باهوشه. سارا که تو بغلم بود. بوسیدم و گفت: خیالت راحت. حتما
رسیدم خونه . موتور رو بدم تو دیدم همه تو اتاقاشون هستن. رفتم سمت اتاق شهلا درب زدم. شهلا اومد درب رو باز کرد. دیدم لخت مادرزاده . رفتم تو گفتم: به به چه خبرا؟ یه بوسم کرد. گفت: دستت درد نکنه این حامد چه پسریه. آوردیش برا ما. گفتم: برای چی؟ گفت: از اون موقع تا حالا دوبار منو کرده دوبار نصرین و حالا هم برای بار دوم داره فهیمه رو داره میکنه. یکی زدم تو سر شهلا گفتم: خاک تو سرت اون بچه است شعور نداره شما چرا؟ خوب یکی دو روز میکنه دیگه نمیتوانه. شهلا گفت: راست میگی. رفتم داخل دیدم حامد داره تو کوس فهیمه تلمبه میزنه. خیس عرق بود. گفتم: چطور کوس کن. سرش رو آورد بالا نفس نفس میزد گفت: نمیاد. منم یکی زدم پس گردنش گفتم: بیشعور. لازم نیست یه روزه خودکشی کنی. اینها زنهای خودت هستن هرچقدر دوست داری بکن هیچ جا نمیرن. حامد گفت: نمیدونی چقدر ناز هستن. سه تاشون عالین. گفتم: روزی یکبار زنهات رو میکنی. بقیه اش میتوانی کوسشون رو بخوری . باشون عشق بازی کنی. لازم نیست مثل خر هی تلمبه بزنی. حالا هم کوسش رو بخور تا آبش بیاد. حامد گفت: راست میگی داش رجب. بعد گفتم: نیم ساعت دیگه چای و نون و پنیر بیارید دورهم تو حیاط بخوریم. بعد رفتم اتاق هفتم. درب زدم. حمید اومد درب رو باز کرد. دیدم هوریه تو بغل ستاره است. ثریا و حمید هم نشستن یه گوشه. گفتم: وسایلتون رو جابجا کردید مشکلی ندارید؟ . حمید گفت: برای چی من رو پیش سیما یا مامان و بابام ننداختی؟ گفتم: انداختم اینجا که ثریا آدمت کنه. رو کردم به ثریا گفتم: فکر کن حمید شوهرته. اگه دوباره بره کفتربازی من تو رو مسئول میدونم . شب پیش خودت می خوابونیش کیرش رو هم میکنی تو کوست که تکون نخوره. صبح زودهم بیدارش میکنی با خودت میاریش کارگاه. ثریا گفت: اگه به حرفم گوش نداد. گفتم: بزن تو دهنش. سیاه و کبودش کن که حرف حالیش بشه. حمید گفت: من نمیخواهم. من از این اتاق میرم. ثریا هم با دستهای توپلش یکی زد توگشش که اشک تو چشمهای حمید جمع شد. اومد بزنه تو گوش ثریا که دستش رو گرفتم. ثریا گفت: اگه یکبار دیگه رو حرف من حرف بزنی خودت میدونی. حالا هم موقع زن داریت است. و اومد لباسهای حمید رو درآورد و لختش کرد. خودش هم لخت شد. بعد حمید رو خواباند و افتاد به جون کیرش. منم اومدم بیرون رفتم. تو اتاق ششم که اتاق قبلی خودم بود. درب زدم حسن اومد بیرون لخت بود. گفت: بیا تو. رفتم دیدم نرگس و فتانه هم لخت هستن. حسن رفت پیش نرگس و فتانه بغلشون کرد. و گفت: راست میگفتی. این دوتا حرف ندارن. فتانه گفت: ما سه تا یه تصمیمی گرفتیم میخواهیم باهم ازدواج کنیم. خندیدم گفتم: شما سه تایتون گوه خوردید تا یکماه دیگه حق ندارید ازدواج کنید. چون پول نداریم. حسن گفت: گوسفند میفروشم. گفتم: تو غلط میکنی. کاری نکن به حنا بگم. مثل بچه آدم هر سه تایتون کار میکنید. ماه دیگه همینجا یه عقدی میکنید و جشن میگیریم. تا یکسال دیگه هم گوه میخورید بچه دار بشید. نرگس گفت: چرا؟ خدا پول بچه رو میرسونه. گفتم: خدا میرسونه ولی باید یکسال کار کنید که کارگاه به یه جای برسه بعد بچه. هر سه تاتون فهمیدید؟ حسن گفت: چشم هرچی داش رجب بگه. منم خندیدم هر سه تاشون رو بوسیدم گفتم مبارکه و اومدم بیرون. اتاق بعدی سیما و بهناز و سفورا بودن. درب زدم بهناز اومد درب رو باز کرد. رفتم تو دیدم اینها هم لخت هستن. گفتم: چکار میکنید؟ بهناز بغلم کرد و بوسید. گفتم: مرسی داش رجب بخاطر این دوستهای خوبی که بهم معرفی کردی. ما قرار شده همیشه با هم باشیم. منم خندیدم گفتم: وقتی یکی بیاد خواستگاریتون که یادتون میره. بعد اومدم بیرون. رفتم اتاق بعدی که آقا شاپوربود زنش روح انگیز خانم و خاله طلا. درب زدم. روح انگیز خانم اومد درب رو باز کرد. رفتم تو . کمی احوالپرسی کردیم بعد به روح انگیز گفتم: هم اتاقیتون چطوره؟ گفت: طلا خانم که مثل اسمش طلا است. ساکت و بی آزار. خندیدم گفتم: آقا شاپور ما تو هر کدوم اتاقها رفتیم همشون لخت بودن فقط شماها مثل اینکه با هم دیگه تعارف دارید. به خاله طلا گفتم: بیا جلو. لباس رو درآوردم . کورست که نداشت سینه های بزرگ و شلش افتاد بیرون. بد زیر شلواری و شورتش رو کشیدم پایین. روح انگیز و شاپور که داشت چشمهاشون از حدقه میزد بیرون ساکت نگاه میکردن. به روح انگیز خانم گفتم: بیا جلو اومد گفت: میخواهی چکار کنی؟ دستم رو انداختم زیر لباس یه تیکه اش که بکشم بالا. دیدم دستهاش رو داده بالا که راحت بتوانم درش بیارم گفتم: میخواهم لباسهات رو دربیارم. روح انگیزهم که خودش بهم کمک میکرد که لباش رو دربیارم. هی میگفت: نه . نه . خجالت میکشم. وقتی لباسش رو درآوردم یه بدن سفید افتاد جلومون گفتم: میشه بچرخی کورستت رو باز کنم. گفت: نه . روم نمیشه . گفتم: خودت رو لوس نکن دیگه سریع چرخید منم تا داشتم کورستش رو باز میکردم دیدم خودش سریع شورتش رو کشید پایین. بعد چرخید. دوتا سینه سفید افتاد بیرون کوسش هم سفید بود ولی مو داشت. بعد رو کردم به شاپور خان گفتم: حالا نوبت شماست اونم لخت شد. یه کیر قلمی و دراز افتاد بیرون. بعد گفتم: حالا راحت بشینیم. بعد رو کردم به روح انگیز خانم گفتم: آشپزیت چطوره؟ گفت: مگه میشه زن ترک آشپزیش بد باشه. گفتم: پس از این به بعد شما مسئول آشپزی هستید. تا بیست دقیقه دیگه هم. شامتون رو بیارید تو حیاط با هم بخوریم. بعد رفتم اتاق بعدی درب زدم سوگل خانم درب رو باز کرد. منو کشید تو. گفت: کجای پس؟ گفتم: برای چی؟ گفت: اینهمه رفتی ده کارگر بیاری بعد هرچی مرد جوان دادی به اتاقهای دیگه. من و طوبی هم کیر میخواهیم. گفتم: پس سعید و آقا جواد شلقم هستن. سوگل گفت: سعید کوس کش که با یه دختر ساغی مثل خودش رفیق شده. مونده این جواد که قبلان هم زورکی من و میکرد. حالا که باید هم منو بکنه هم طوبی رو. گفتم: نمیدونستم. چشم. سوگل گفت: یکی گیر میاری هر سه تامون رو بکنه. گفتم: شما که دوتا هستید. گفت: پس جواد شلقمه. گفتم: چکارآقا جواد داری؟ گفت: به تو چه؟ مردی که دوتا زن زیر کیرش باشه نکنه. باید کون بده. گفتم: چشم. هر چی شما بگید. حالا من دیگه برم شما هم برای بیست دقیقه دیگه با شامتون تو حیاط باشید. اومدم برم که سوگل دستم رو گرفت و گفت: کجا. بیا مثل همون سری کوسمون رو خوردی بازم بخور. بعد به طوبی گفت: اول تو بیا جلو. منم زانو زدم. سرم رو کردم زیر دامن طوبی. شورتش رو زدم کنار شروع کردم به خوردن. دو دقیقه نشد. که ارضاع شد. سوگل دامن و شورتش رو کشید پایین اومد جلو. مشغول خوردن کوس سوگل شدم که مال اینم دو سه دقیقه نشده ارضاع شد. گفتم: خیلی حشری هستید. خیلی هم تو کف. سوگل گفت: شب بیا اینجا بخواب. گفتم: بخدا نمیتوانم. فردا شب حتما. بعد اومد بیرون. اتاق بعدی مهتاب و بچه هاش بودن. درب زدم . مهتاب اومد دم درب. تا من و دید گفت: دیگه ما رو نمیشناسی. رفتی که رفتی. خوب بگو چکار داری؟ گفتم: اولش که تا بیست دقیقه دیگه همه تو حیاط جمع میشن برای شام. دوم امشب میام تو اتاقمون باید پنج تای با هم حرف بزنیم. مهتاب گفت: در مورد چی؟ گفتم: زندگی مشترک. یه لبخندی زد و گفت: حتما. بعد رفتم اتاق آخر بدون درب زدن رفتم تو. دیدم صادق داره بهنام رو میکنه. بهنام هم کیرش تو کوس تی گله. حنا هم نشسته رو دهن تی گل. اونم داره کوسش رو میخوره. با دیدن من حنا گفت: تو هم بیا خیلی حال میده. گفتم: من خیلی خسته هستم. این بغل یه چورتی میزنم تا بیست دقیقه دیگه همه برای شام میان تو حیاط .اگه خوابم برد بیدارم کنید.
تا سرم رو گذاشتم زمین دیگه چیزی نفهمیدم.
     
  
صفحه  صفحه 100 از 125:  « پیشین  1  ...  99  100  101  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA