انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 102 از 125:  « پیشین  1  ...  101  102  103  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
دمت گرم
     
  
مرد

 
تهران 35
وقتی رسیدم همه برگشته بودن از سرکار. مستقیم رفتیم تو اتاق. سلام و احوالپرسی کردیم. مهتاب گفت: این خانم خانما کیه؟ گفتم: جریانش مفصله یه چای بیار بخوریم براتون تعریف بکنم. در یه موردی هم میخواهم مشورت کنیم. مهتاب رفت چایی آورد. موقع خوردن چایی همه داستان خونه بغلی و خریدش رو براشون تعریف کردم. بعد به شکوفه گفتم بلند شو. بعد شروع کردم لباسهاش رو درآوردم. لخت مادر زادش کردم. گفتم: چطوره؟ نظرتون چیه؟ مهتاب درجا دستش رفت طرف کوس شکوفه. گفت: چه خوشکله و نازه. نگار هم سینه هاشو گرفت گفت: چه خوشکله. ابوالفضل گفت: چه دختر خوشکلی. شکوفه اومد بگه من پسرم که دید همه دارن از دختر بودنش تعریف میکنن حرفش رو خورد. منم رو کردم به شکوفه گفتم: این مامان مهتابه . هر وقت سینه خواستی سینه هاش دراختیارته. به نگار رو نشون دادم گفتم: این مامان نگار و این عمو ابوالفضل و این هم آبجی زهرا و این گل پسر هم علی آقا و این دوتا خانم خشکل هم فاطمه و نسترن خواهر کوچولوهات. همون موقع صدای شهلا خانم اومد آقا رجب تلفن داری. منم شکوفه رو از روی پام بلند کردم. بهش گفتم: برو پیش علی شما با هم همسن و هم کلاس هستید.
خودم هم رفتم خونه شهلا خانم تلفن رو جواب بدم. پشت خط محدثه بود. بعد احول پرسی. گفت: فکر نمیکردم دیگه پیدات بشه گفتم: مرد و حرفش. گفت: کی میای همدیگه رو ببینیم. گفتم: کجا گفت: بیا خونمون. برگه صیغه هم آوردم . گفتم: زهره هم هست؟ گفت: آره. میایی؟ گفتم: آره ولی نه امشب . فردا هم کار دارم پس فردا جمعه میام. گفت: پس منتظرتیم. خداحافظی کردیم و من دوباره رفتم تو اتاق خودمون. مهتاب گفت: درمورد چی میخواستی مشورت کنی. گفتم: میخواهم فردا که تو خونه ای سرکار نمیری سمیه رو بیارم با هم آشنا بشید اگه بتفاهم رسیدید بریم هر دوتاتون رو عقد کنم. نگار گفت: خوبه اینطور میفهمی که زنهات باهم میتوانن زندگی کنن یا نه. ابوالفضل هم گفت: فکر خوبی کردی. روکردم به مهتاب گفت: نظر تو چیه؟ گفت: پس قرار از فردا واقعا زن و شوهر بشیم. این عالیه. به قول بچه ها. فکر خوبیه که از حالا به حووم آشنا بشم ببینم قابل تحمل هست یا نه. بعد گفت: تلفن کی بود. گفتم: جریان داره. ابوالفضل گفت: تو چقدر جریان تو جریان هستی. نشستم همه ماجرا رو براشون تعریف کردم . نگار گفت: پس یه جورهای قرار چهارتا زن بگیری. مهتاب گفت: خدا عاقبتمون رو به خیر کنه.
صدای خاله طلا اومد که شام حاضره. یادم اومد که باید برم خونه قادر. به مهتاب گفتم: من باید برم خون اونوری با همون قادرخان قلدور محله کار دارم. دعوتم کرد برای شام. مهتاب گفت: عشقم بلایی سرت نیاره. گفتم: خیالت راحت شام دعوتم کرده. رو کردم به مهتاب گفتم: حواست به مهمونامون باشه. نگار گفت: اون حواسش به ابوالفضل است پس من چی؟ گفتم: خوب تو هم برو کمکشون. گفت: نمیخواهم منتظرت می مونم. گفتم: شاید دیر بیام گفت: اشکال نداره . من خداحافظی کردم و راه افتادم رفتم خونه بغلی. درب زدم. شهین خانم اومد درب رو باز کرد. تا دیدمش گفتم: چطور بود؟ گفت: هیچی آبروم رفت. گفتم: برای چی؟ گفت: از بس حشریی بودم وقتی کامران داشت میکردم انقدر جیغ و ویغ کردم که احسان و سالنومه اومدن تو اتاقمون ببین چه اتفاقی برامون افتاد که من و کامران رو در حالت سکس دیدن. آبروم رفت. خندیدم گفتم: یعنی چی آبروم رفت این که عادیه همه بابا و مامانها سکس میکنن. گفتم: من میرم خونه قادر خان اگه میشه یه کلید برام بیار که راحت برم و بیام. بعد رفت درب اتاق قادرخان رو زدم. اومد دم درب و گفت: به آقا رجب خوش اومدی. بیا تو. رفتم داخل زنش هم بود سلام و احوالپرسی کردم. گفت: شام بخوری بعد صحبت کنیم یا صحبت کنیم بعد شام بخوریم؟ گفتم: من ترجیح میدم اول صحبت کنیم بعد با خیالت راحت شام بخوریم. گفت: قبول. گفتم: چند ماه کرایه ندادی؟ گفت: یکساله. گفتم: به ازای هر ماه یک دست این مهین خانم رو جلوت میکنم. گفت: چی گفتی بچه کونی؟ گفتم: میگم در ازای هر ماهی که پول ندادی یک دست زنت رو میکنم. گفت: میخوای بیام جرت بدم از وسط دو شقه ات کنم. گفتم: چرا جوش میزنی بگو. نه. پول این دوازه ماه رو بده. گفت: پول ندارم اوضاع خرابه. گفتم: خوب بگو باشه. راحت. گفت: پس جلو من نه. گفتم: ده مرتبه جلوی تو. گفت: خیلی بیشعوری باشه. تمام شد؟ گفتم: هشت دفع با هم بکنیم. گفت: خیلی بی شرفی نه. گفتم: هفت بار. گفت: نه . خودت بکن. گفتم: جهنم ضرر. آخرین پیشنهاد پنج بار با هم. گفت: خیلی بی ناموسی. باشه . ماههای دیگه چی میشه؟ سالی پنج دست با هم. گفتم: نه از این خبرها نیست این یه پیشنهاد بود برای بدهیهات بعدش باید کرایه ات رو بدی. گفت: زورگیری دیگه اینجا فایده نداره پول ندارن ملت. گفتم: بیشعور منظورم. کار بکنی. با خودم میای سرکار. گفتم: گواهینامه داری. گفت: پس ندارم. گفتم: پس از شنبه با خودم میای سرکار. گفت: چکار؟ گفتم: اونش دیگه به تو ربطی نداره. حالا بریم سر قول و قرارمون بعد شنبه با هم صحبت کار میکنیم. مهین خانم گفت: برم شام بیارم. گفتم: زوده اول بیا من و قادرخان رو شارژ کن. بعد دست کردم دور کمرش کشیدمش سمت خودم. مهین خانم یک زن 35 ساله بود خود قادر هم یک مرد 40 ساله. اول چادرش رو برداشتم بعد روسریش بعد پیراهن یه تیکه اش رو درآوردم. وای چه بدنی توپل و سفید مثل برف. کورستش رو باز کردم دوتا سینه خوشکل و سفید افتاد بیرون سینه هاش متوسط بود باسرسینه صورتی رنگ با برجستگی کم ولی حاله دور سرسینه اش بزرگ بود ولی صورتی کم رنگ. از بس پوستش سفید بود رگهای بدنش رو میشد دید. بعد شورتش رو کشیدم پایین. وای مگه میشه. یک کوس خوشکل مثل کوس یه دختر بچه کوچولو که هیچ وقت کیر تو کوسش نرفته. وای لاشو باز کردم صورتی بود. چرخوندم سوراخ کونش هم صورتی بود و خیلی هم تنگ. بعد خودم سه سوته لخت شدم. مهین تا کیرم رو دید گفت: این چیه؟ چقدر بزرگه. بعد به قادرخان گفتم: نوبت تو دیگه . گفت: حالا بی خیال. خودت تنها بکن. گفتم: مرد و حرفش. خودم به زور تیشرتش رو درآوردم. وای مثل بدن زنش سفید و دوتا سینه بزرگ افتاده داشت وای لامصب مو هم نداشت. زیر بغلش رو نگاه کردم دیدم یه ذره مو داره. کمی سینه هاشو خوردم. بعد شلوارش رو کشیدم پایین. بعد اومد شورتش رو بکشم پایین که نمیزاشت. به زور کشیدم پایین کیرش معمولی بود ولی سفید و کم مو. کمی باش بازی کردم تا شق شد عجب خوشکل بود فکر کنم حالا که شق شده بود 14 سانتی بود قطرش هم 3سانتی بود . بعد چرخوندمش سوراخ کونش رو نگاه کردم گشاد گشاد بود تازه دوزاریم افتاد. رو کردم به قادرخان گفتم: پس تو کونی هستی. تا اومدم به خودم بجنبم چرخید و گلوم رو گرفت. گفت: وای بحالت اگه کسی این موضوع رو بفهمه . خودم میکشمت. گفتم: گلوم رو ول کن خفم کردی. اونم دستش رو برداشت. گفتم: مگه مرض دارم بگم ما دیگه دوست هستیم. حالا بچرخ داشتم نگاه میکردم. اونم چرخید. لاکونش رو باز کردم کونش سفید بود مثل برف. سوراخ کونش هم خوشکل و حسابی گشاد بود. سرم رو بردم جلو شروع کردم به لیس زدن سوراخ کونش. بعد کون مهین رو هم گذاشتم کنار کون قادر یه لیس به سوراخ این میزدم یه لیس به سوراخ اون. عشق کرده بودم. همینطور که سوراخشون رو میخوردم با کیر و کوسشون هم بازی میکردم که مهین ارضاع شد. وای دستم رو کوسش بود چه نبض محکمی میزد از کوس زینب هم محکمتر نبض میزد. مهین شل شد افتاد یه گوشه. دیگه فقط کون قادر بود. میخوردم و با کیرش بازی میکردم. بعد کیرم رو گذاشتم دم سوراخش و فشار دادم رفت تو. وای کونش مثل پنبه نرم بود با تمام قدرت تلمبه میدم. با کیرش هم بازی میکردم که احساس کردم. دستم خیس شد نگاه کردم دیدم آبش اومده ریخته تو دستم. کیرم رو کشیدم بیرون. قادر هم ولو شد رو زمین. یه دستمال برداشتم دستم رو تمیز کردم بعد کیر قادر رو تمیز کردم. کمی لیسش زدم و خوردمش. قادرگفت: تا حالا تو زندگیم انقدر حال نکرده بودم. دمت گرم رفیق. بعد رفتم سمت مهین. به کمر خواباندم کف زمین. لاپاشو باز کردم. وای چه کوسی لامصب کوس بچه هم انقدر تر و تازه نیست. افتادم به جونش. شروع کردم به خوردن کوسش وای چه حالی میداد. مهین هم تو آسمون بود. فقط آه و اوه میکرد. دیدم اگه ادامه بدم باز آبش میاد. سریع بلند شدم کیرم رو گذاشتم دم کوس خیسش و یه فشار دادم تو نمیرفت. کمی محکمتر فشار دادم سرش رفت تو. ولی بدبخت از درد یه جیغ زد و جلو دهنش رو گرفت. یه کم بیشتر فشار دادم دیدم داره از درد به خودش می پیچه . بهش گفتم: مگه کوست بسته است. گفت: نه ولی از بس قادر دیر به دیر میکنه. سالی یکبار میخواهد بکنه. همینطور که حرف میزد کیرم رو تا ته کردم تو کوسش. و صبر کردم جا باز کنه. بعد رو کردم به قادر گفتم: مگه مرض داشتی زن گرفتی؟ گفت: نفهم میخواستی زن نگیرم. پشت سرم هزارتا حرف باشه. دیگه هیچی نگفتم: شروع کردم تو کوس مهین تلمبه زدن . دیگه یواش یواش جا باز میکرد. کوسش هم خیس خیس شده بود دیگه راحت میرفت و می اومد. صدای مهین دوباره دراومد. آه و اوهش بالا اومد. کمی که کردم ارضاع شد. کوسش شروع کرد نبض زدن ولی چقدر محکم. معلوم بود زن خیلی خیلی شهوتی است. از بس نبض زدنش محکم بود آب منم اومد. همه اش رو ریختم تو کوسش. بعد هر سه تامون کف زمین ولو شدیم. بعد پنج دقیقه مهین گفت: برم شام رو بیارم.
وقتی شام رو آورد املت بود با ماست و سبزی. هر سه تایمون لخت دور سفره نشستیم و املت رو زدیم . بعد مهین شام رو جمع کرد و جاها رو پهن کرد من وسط خوابیدم سمت راستم قادر بود و سمت چپم مهین . قادر شروع کرد با کیرم بازی کردن. منم شروع کردم به کیر اون بازی کردن. بعد کیرش رو گرفتم کردم تو دهنم حسابی خوردمش بعد رفتم سراغ سوراخ کونش. اونم رو حسابی خوردم. بعد کیرم رو فرستادم توش دو سه دقیقه ای کردم که دیدم قادر آبش اومد کشیدم بیرون. رفتم سراغ مهین. لاپاشو باز کردم مستقیم کیرم ر فرستادم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن و با سینه های خوشکلش بازی کردن. قادر هم کیرش رو پاک کرد و افتاد و از خستگی خوابش برد. یه ده دقیقه ای تو کوس مهین تلمبه زدم که آبش اومد. از نبض کوسش مال منم اومد. هر دو خالی شدیم بعد همدیگر رو بغل کردیم. همینطور که نوازشش میکردم و ازش لب میگرفتم و با سینه هاش بازی میکردم با هم صحبت هم میکردیم. یک ساعتی تو بغل هم صحبت میکردیم که خوابم برد.
صبح بیدار شدم دیدم. مهین و قادر هنوز خواب هستن. لباسهام رو پوشیدم رفتم. خونه. درب اتاق رو باز کردم دیدم مهتاب و نگار بیدار هستن. مهتاب و نگار صبحانه رو آماده کردن. با همه صبحانه خوردیم. بعد من پاشدم موتور رو برداشتم رفتم سمت خونه خانم جان.
درب زدم. سمیه اومد درب رو باز کرد. تا سمیه رو دیدم بغلش کردم و بوسیدمش گفتم: برو لباسهات رو بپوش صدف رو هم بردار با هم باید بریم خونه ما. خودم هم مستقیم رفتم تو اتاق خانم جان داشت لباس عوض میکرد از پشت بغلش کردم. بعد بوسیدمش . نشستیم کمی صحبت کردیم. جریان خونه شهین و کامران رو گفتم. اونم گفت: عالیه سریع قولنامه اش رو بنویس. گفتم: مگه شما نمیای؟ گفت: زیور نیستش. منم که پشت فرمون نمیشینم. گفتم: یه راننده برات میفرستم که از این به بعد راحت بشی. کلی تشکر کرد و من اومدم پایین دیدم سمیه و صدف آماده هستن. صدف رو گذاشتم جلوی موتور و بعد خودم نشستم. پشت سرم هم سمیه رفتیم سمت خونه . وقتی رسیدم همه رفته بودن کارگاه.
دست سمیه رو گرفتم بردم. دم اتاق گفتم: این اتاق ماست. درب زدم بعد رفتم تو پشت سرم سمیه و صدف اومدن داخل. مهتاب تا منو دید اومد بغلم کرد و بوسید. نگار هم همینطور. رو کردم به مهتاب گفتم: بچه ها کجا هستن؟ گفت:بچه ها که مدرسه هستن. ابوالفضل هم رفت کارگاه. گفتم: این سمیه خانم است اینم صدف خانم. تا ساعت دوازه وقت دارید با هم باشید. چون امروز محضر تا ساعت 2 بازه. برمیگردم اگه مشکلی نبود بریم محضر ازدواج کنیم تمام بشه بره. بعد خودم اومدم بیرون. رفتم سمت خونه شهین خانم درب زدم. شهین خانم اومد درب رو باز کرد. بعد سلام احوالپرسی. گفتم: من یه سری با قادرخان بزنم بعد میام که قولنامه رو بنویسیم. رفتم درب اتاق قادر رو زدم رفتم. تو تا منو دیدن اومدن جلو بغلشون کردم بوسیدمشون. قادر گفت: صبح کجا رفتی . صبر میکردی یه صبحانه میخوردی. گفتم: خیلی کار داشتم. باید میرفتم. مهین گفت: خوب. بیدارم میکردی برات صبحانه درست کنم. گفت: حالا سری بعد. قادر لباس آدمی زادی بپوش شیک و پیک به این آدرس که میگم برو. میگی با خانم جان کار دارم بعد بهش بگو من راننده هستم رجب منو فرستاده. یک ماشین بنز است تحویل میگیری میبری اول سرویسش میکنی. تر و تمیز. میری دم خونه خانم جان اگه کاری نداشت که میای خونه از شنبه صبح هم ساعت 8 خونه خانم جان هستی که هر جا خواست بره ببریش. مهین گفت: واقعا یعنی میره سر یه کار درست و حسابی. گفتم: اگه مرد باشه شعور داشته باشه این بهترین موقعیت است که مرد بودنش رو به زنش ثابت کنه. بعد یکی زدم درکونش گفتم: خودت رو ثابت کن. اومدم بیرون.
رفتم. سمت خونه شهین خانم در زدم آقا کامران اومد دم درب. بعد احوالپرسی گفت: بیا داخل منم رفتم تو. غیر شهین خانم و آقا کامران کسی خونه نبود. شهین چای و شیرینی آورد. خوردیم و کلی صحبت کردیم . بعد به آقا کامران گفتم: برو کاغذ و خودکار و کاربون بیار. اونم رفت وقتی برگشت. بهش گفتم: آقا کامران این کوس شهین خانم خیلی چشمک میزنه من یه دست بکنم به عنوان شیرینی معامله. شهین خانم هم اصرار که زشته . آقا کامران هم گفت: چکارش داری بچه است حوس کرده ولش کن. شهین خانم هم که انگار از خداش بود داشت برای خودش کلاس میزاشت. گفت: فقط سریع بکن. که زشته من یک زن مقید و شوهردار هستم. بعد خودش سریع به کمر خوابید وسط اتاق و دامنش رو داد بالا شورت پاش نبود. گفتم: همیشه آماده ای. خندید. شلوارم رو کشیدم پایین و کیرم رو گذاشتم رو کوسش با یه فشار فرستادم. تو یه آهی کرد و من شروع کردم به تلمبه زدن . یواش یواش آه و اوهش بالا رفت. خیلی سر و صدا میکرد. دیدم آقا کامران هم لخت شد. از دیدن ما کیرش شق شده بود. کشیدم کنار اون کرد تو کوس شهین کمی تلمبه زد. تا آبش اومد. بعد دوباره من مشغول شدم. آقا کامران لباس پوشید گفت: وای من یادم رفت برم تو انبار سند رو بیارم. بعد رفت. منم به گاییدن شهین ادامه دادم اونم که فقط جیغ و ویغ میکرد. انقدر صداش زیاد بود که احسان درب رو باز کرد اومد تو ما متوجه نشدیم. تا ما رو دید گفت: داری با مادرم چکار میکنی؟ که هر دو برگشتیم. شهین گفت: وای خدا مرگم بده. منم گفتم: احسان جان
دستت درد نکنه من خیلی تشنه شدم. لامصب این کوس مامانت کمر آدم رو خشک میکنه. میشه یک لیوان آب بهم بدی. احسان که مات و مبهوت بود. مثل جن زده ها رفت یه لیوان آب آورد. اومد بالا سرم که بهم بده. بهش گفتم: یه لحظه صبر کن. که آبم اوم ریختم تو کوس شهین. کیرم رو کشیدم بیرون. احسان داشت چهار چشمی کوس مامانش رو نگاه میکرد. اومدم لیوان آب رو ازش بگیرم دیدم خوشکش زده.مثل مجسمه شده. گفتم: هوی کجایی آب رو بده. بعد گفتم: یه دستمال هم برام بیار. رفت دستمال آورد ازش گرفتم که کوس شهین رو پاک کنم که آقا کامران اومد. گفتم: پیداش کردی؟ گفت: اره . زیر وسایل بود. منم رو کردم به احسان گفتم: بیا این دستمال رو بگیر. کوس مامان شهین رو پاک کن. تا من و بابا قولنامه رو بنویسیم. احسان جن زده هم گفت: آ آ آ خ . . . ه ه . آ . . خ . .ه . گفتم: آخه ماخه نداره زد باش. بعد دستمال رو دادم تو دستش و خودم پاشدم که لباسهام رو بپوشم. شهین خانم گفت: چرا بچه رو اذیت میکنی. خودم تمیز میکنم. رو کردم به احسان گفتم: همین رو میخواستی. خوب زود باش دیگه . آبرومون رو بردی. احسان هم مشغول تمیز کردن کوس مامانش شد. ولی مثل بید دستش میلرزید. شهین اومد چیزی بگه. که یه چپ چپی نگاهش کردم که یعنی بزار بچه کارش رو بکنه. خودم و آقا کامران هم مشغول نوشتن قول نامه شدیم. وقتی تمام شد ما امضا هامون رو کردیم خواستیم بدیم شهین امضا کنه. دیدم باز آه اوهش بالا رفته. نگاه کردم دیدم. احسان داره کوس مامانش رو میماله و انگشت میکنه توش. احسان رو بلند کردم. به آقا کامران گفتم: قولنامه ها رو بده شهین امضا کنه. خودم هم کمربند احسان و بعد دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم. احسان هم که انگار خشک شده بود هیچی نمی گفت. شلوار و شورتش رو کشیدم پایین. کمی با کیرش بازی کردم شق شق شد. بعد دوبار نشوندمش لاپای مامانش کیرش رو گرفتم. گذاشتم دم کوس شهین که دیگه یه دفعه احسان کیرش رو کرد تو مشغول تلمبه زدن شد. منم بلند شدم. برگه قولنامه رو برداشتم و از آقا کامران خداحافظی کردم اومدم بیرون. که یه صدای گفت: هوی بچه خوشکل بازم که اینجایی. نگاه کردم دیدم فرزانه است. گفتم: بیا. اومد نزدیک گفت: ها چیه؟ درجا گوشش رو گرفتم. گفتم: کمی شعور داشته باش مثل آدم حرف بزن. حالا بگو اتاق تو اینجا کجاست؟ گفت: گوشم رو ول کن تا بگم. گوشش رو ول کردم. گفت: به تو چه؟ دستم رو بردم بالا که بزم تو گوشش. گفت: چرا عصبانی میشی غلط کردم. من با آقا معلم هم اتاقیم. گفتم: پس دهن اون بدبخت رو صاف کردی. گفت: دیگه. میتونیم. گفتم: شنبه یکی میفرستم بیاد اینجا. بده اتاقی که کامبیز و کیمیا کردن انبار وسایل دزدیشون رو یه دستی بکشه. بعد خودت و سعید با هم اینجا زندگی کنید. فرزانه هم گفت: ایول دمت گرم. اونقدرها هم که فکر میکردم لاشی نیستی. یکی یواش زدم تو گوشش و گفتم: کوس کش برو کاری که بهت گفتم بکن . بعدش هم زدم از خونه بیرون.
رفتم خونه. رفتم تو اتاقمون . دیدم صدف تو بغل مهتاب. داره سینه های مهتاب رو میخوره. نگار و سمیه هم تو بغل هم. گفتم: بیاین بشینین ببینم به چه نتیجه ای رسیدید؟ سمیه اومد نشست نگار هم تو بغلش نشست. بعد مهتاب با یه سینی چای اومد . صدف هم پشت سرش با قند و شیرینی. مهتاب نشست. صدف هم رو پاش. گفتم: خوب چی شد؟ مهتاب گفت: من دوتا شرط دارم. گفتم: خوب بگو. گفت: اول اینکه این صدف دیگه دختر خودمه. دوست دارم تربیت و همه چیزش با خودم باشه. رو کردم به سمیه گفتم: نظرت چیه؟ گفت: در مورد چی؟ گفتم: خنگه در مورد اینکه مهتاب گفت صدف دختر خودمه. گفت: دستش درد نکنه . خیلی هم عالیه. من که کوسش رو هم میبوسم. رو کردم به مهتاب گفتم: دومی چیه؟ گفت: اون دوتا زن دیگه که میخواهی بگیری بهشون هیچ قولی نمیدی میاریشون ما دوتا اگه پسندیدیم میگیم. باشون ازدواج میکنی. گفتم: قبوله. بعد رو کردم به سمیه گفتم: تو شرطی شروطی نداری؟ گفت: چرا دارم. این نگار هم مال منه. باید باش ازدواج کنی. من عاشقش شدم. گفتم: سمیه خاک تو اون سرت نگار شوهر داره. حالا هم پاشید لباس بپوشید. سه نفری بریم محضر.
     
  
مرد

 
دمت گرم عالی بود
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
تهران 36
رفتیم محضر ازدواج کردیم و سر راه هم دو سه بسته شیرینی خریدیم اومدیم خونه. چون پنجشنبه بود بقیه همسایه ها هم اومده بودن. ما هم به هم شیرینی تعارف کردیم. و تا نصف شب بگو و بخند و بزن و برقص بود.
شب رفتیم تو اتاقمون. بچه ها جاها رو پهن کردن من وسط مهتاب و سمیه خوابیدم. امشب یه احساس خوبی داشتم . دیگه ازدواج کرده بودم برای خودم زن و بچه داشتم. اون شب اول سمیه بعد مهتاب رو کردم و هر دوتاشون رو تو بغلم گرفتم و خوابیدم. خیلی آرامش داشتم. صبح که بیدار شدم. مهتاب و سمیه داشتن صبحانه رو آماده میکردن. منم رفتم نان سنگک خریدم و آوردم . همه بچه ها هم بیدار شده بودن. با هم صبحانه خوردیم. دور هم بودیم که نزدیکهای ساعت 10 بود که زنگ خونه رو زدن. شهلا خانم درب رو باز کرد. منم رفتم تو حیاط ببینم کی هست. دیدم سودابه و خواهرش و بچه هاشون هستن. بعد سلام و احوالپرسی. دعوتشون کردیم تو. شهلا گفت سریع یه جا تو حیاط انداختن. وهمه اومدن تو حیاط. حسن تا سودابه رو دید پریدن بغل هم و ماچ و روبوسی. سودابه هم کنار حسن و نرگس و فتانه نشست . سهیل و سهند هم که سریع رفتن روی پایه صادق و بهنام نشستن. سمانه خانم و شوهرش احمد آقا که یک مرد 35 ساله بود قد بلند و خوش هیکل بود یه کمی شکم داشت. مثل همه راننده ماشین سنگینها. و دو پسر و دخترشون کنار هم نشستن. منم مشغول احوالپرسی با احمد آقا شدم. و بعد گفتم: بچه ها رو معرفی نکردین. احمد آقا گفت: پسرم رستم 16 سالشه. و دخترم تهمینه که 17 سالشه. بچه هاشون هم مثل خود احمد آقا و سمانه خوش هیکل بودن نه چاق نه لاغر . قدشون هم خوب بود. کمی صحبت کردیم و پرسیدم از کار راضی هستی. گفت: خوبه ولی کرایه خونه کمرم رو شکسته. هرچی درمیارم باید بدم کرایه خوانه. تازه همیشه هم مسافر خوب نیست. تو فکرشم. بزنم تو مسیرهای خارج از شهر تا روستاهای اطراف. گفتم: اینطوری که همه اش تو راهی. گفت: چکار کنم؟ چاره ای نیست. گفتم: بیا برای ما سرویس کارگاه بشو. بچه ها رو ببر کارگاه و بیار. حداقل یه پول ثابت است. برای خونه هم نگران نباش من تا یکماه دیگه چندتا اتاق خالی دارم بهتون میدم. سمانه خانم گفت: واقعا. گفتم: واقعا. ولی اگه شما قابل بدونید. که احمدآقا گفت: شما خیلی هم لطف میکنید. سودابه همیشه از محبت های شما تعریف میکرد. پس بی دلیل نبود انقدر تعریف. گفتم: سودابه جان لطف داره. پس برای فردا صبح ساعت 8 اینجا باش که بچه ها رو ببری و ساعت4 هم برشون گردونی. احمدآقا هم گفت: چشم به روی چشمم. گفتم: چشمت بی بلا. سودابه گفت: برای شوهر من کار نداری. ما هم بیایم تهران. منم روم رو برگردوندم سمت سودابه. دیدم تو بغل حسن لم داده . دست حسن هم از تو یقه اش رفته روی سینه هاش داره میماله. گفتم: مشکلی نیست. وقتی اتاقها تکمیل شد. به احمد آقا خبر میدم . دست شوهرت رو بگیری بیای اینجا. همون موقع یکدفعه گفت: آخ . حسن یواشتر کندیش . که همه ما زدیم زیر خنده. منم گفتم: شما دوتا بهتر نیست یه سری برید تو اتاق حسن. که سودابه هم سریع پاشد. دست حسن و نرگس و فتانه رو گرفت با خودش برد تو اتاق. از اینطرف صادق گفت: من و بهنام هم با سهند و سهیل بریم تو اتاق صحبت کنیم. حنا و تی گل هم گفتن: ما هم دوست داریم با احمدآقا و سمانه جون بیشتر آشنا بشیم. دیدم انگار بازیه هر کسی داره برای خودش یار میکشه. که به علی اشاره کردم. سهیلا رو ببر. علی هم سریع دست سهیلا رو گرفت. گفت: خانم خانما بیا کارت دارم. سهیلا هم از خدا خواسته. دیدم زهرا هم دست رستم رو گرفت و هر کدام رفتن سمت اتاقهاشون. آقا جواد هم دست تهمینه رو گرفت. برد تو اتاقش. هر کسی رفت دنبال کارش که صدای تلفن اومد. شهلا رفت جواب داد. بعد صدا زد رجب با تو کار داره. رفتم گوشی رو برداشتم. محدثه بود. گفت: مگه یادت رفت بیای ما منتظرتیم. گفتم: میام تا ظهر میام. ولی مگه نگفتی خونه نیام مشکل داره . گفت: تو بیا مشکلش رو حل کردم. گفتم: باشه تا یکی دو ساعت دیگه اونجام. مستقیم رفتم تو اتاق. که حوله ام رو برداشتم رفتم حمام. رفتم زیر دوش دیدم نگار هم اومد. مستقیم هم اومد زیر دوش من . گفت: با هم دوش بگیریم. بعد اومد منو محکم تو بغلش گرفت. سینه های بزرگش رو بهم میمالید. حسابی شق کرده بودم. لب تو لب شدیم. بعد نگار شروع کرد به شستن من. گفت: داری میری سراغ اون دوتا زنی که قراره صیغه کنی؟ گفتم: آره. گفت: انشالله که جور بشه بیاریشون پیش خودمون. بعد یه بوس از لبم کرد و گفت: یادت نره. من و ابوالفضل همیشه باید با شما باشیم. من بدون تو میمیرم. محکم بغلش کردم گفتم: خیالت راحت تو و ابوالفضل جزوی از خونه ما هستید. بعد مشغول حمام کردن. شدیم که دیدم فاطمه و نسترن هم اومدن و برای خودشون سطل آوردن و رفتن پرشون کردن و شروع کردن برای خودشون آب بازی کردن. من و نگار هم خودمون رو شستیم رفتیم سمت اتاق.
وقتی برگشتیم تو اتاق دیدم ابوالفضل مهتاب و سمیه رو مدل سگی کرده نوبتی میکنه. اینطرف هم علی داشت سهیلا و شکوفه رو میکرد. رستم هم داشت زهرا رو میکرد. منم گفتم: ماشالله ماشالله اتاق ما خوب همه فعال هستن. همه همینطور که مشغول بودن زدن زیر خنده. منم رو کردم به نگار گفتم: برم لباس بپوشم یواش یواش برم دیگه. نگار هم گفت: منم برم یه شربت آبلیمو برای بچه ها درست بکنم که حسابی عرق کردن و خسته شدن . بخورن و حال بیان.
من لباسم رو پوشیدم . اومدم تو حیاط. با خودم گفتم: ((بزار یه سری به همسایه ها بزنم ببینم چکار دارن میکنن.)) رفتم تو اتاق صادقینا . صحنه ای که دیدم شاخ درآوردم. دیدم. سمانه رو خواباندن و بهنام کیرش رو کرد تو کوسش داره تلمبه میزنه. احمدآقا هم کیرش رو کرده تو کون بهنام داره تلمبه میزنه. صادق هم کیرش رو کرده تو کون احمد آقا داره تلمبه میزنه . صحنه خیلی قشنگی بود. هر چهارتاشون هم خندون و خوشحال بودن. نگاه کردم اونطرف هم حنا خوابیده و پاهاشو باز کرده سهیل هم دار تو کوسش تلمبه میزنه. تی گل هم کنارش به همون شکل خوابیده و پاهاشو باز کرده سهند داره تو کوسش تلمبه میزنه. یه خسته نباشیدی بلند گفتم و اومد بیرون. رفتم اتاق سوگلینا رو باز کردم رفتم تو دیدم. اشکان روی طوبی خوابیده داره تلمبه میزنه. سوگل هم داره با انگشت تو کون اشکان تلمبه میزنه. نگاه کردم دیدم اون بغل هم آقا جواد افتاده روی تهمیه داره تو کوسش تلمبه میزنه. رفتم جلو دیدم. کیرش خونیه. رو فرش هم ریخته. رفتم یکی زدم تو سر سوگل. گفت: پاشو . اونم درجا چرخید. یکی زد پس گردنم گفت: چی میگی؟ گفتم: یه کمی هم حواست به شوهرت باشه بیا ببین چه گندی زده. سوگل سریع اومد نگاه کرد. یکی محکم زد پس گردن آقا جواد. گفت: پاشو ببرمتون حمام بشورمتون. دست دوتاشون رو گرفت برد حمام. منم رو کردم به طوبی گفتم: این اشکان خان چطوره؟ طوبی گفت: ماه. ماه. مثل پسرم دوستش دارم. اشکان گفت: دورغ میگه دهنم رو گاییده. که طوبی یه کشیده محکم زد تو گوشش. گفت: چندبار بگم بدون اجازه من یا مامان سوگل حرف بزنی. یه کشیده دیگه زد و گفت: بگو معذرت میخواهم مامان طوبی. اشکان هم که کم مونده بود گریه کنه گفت: معذرت میخواهم مامان طوبی. طوبی گفت: حالا شد همینطور که تلمبه میزنی حرفت رو هم بزن پسر گلم. اشکان گفت: رجب. جون مادرت هرچی بخواهی بهت میدم . هر کاری بگی میکنم. فقط من و از دست اینها نجات بده. دیگه اشکش دراومده بود. بهش گفتم: دو هفته دیگه تحمل کن. بعد هر جا خواستی میتوانی بری. بعد رفتم تو اتاق بعدی. اتاق حسنینا رفتم تو دیدم نرگس و سودابه و فتانه رو خوابانده داره کوس سودابه رو میخوره با دستاش هم داره کوس نرگس و فتانه رو میماله. منم گفتم: خوش باشید اومد بیام بیرون. سودابه صدا زد. کجا میری بیا کارت دارم. بعد هر چهارتاشون پاشدن نشستن. سودابه گفت: من چهارشنبه دارم برمیگردم روستامون. گفتم: خوب به سلامتی. سودابه گفت: حسن دوست داره با نرگس و فتانه ازدواج کنه. منم میخواهم تو عروسیشون باشم. گفتم: خوب . منظور. گفت: یعنی برای سه شنبه شب میخواهی عاقد بیاریم خطبه عقد بخوانه. و دور هم یه مهمانی داشته باشیم. گفتم: خیلی هم خوب ولی چرا به من میگی؟ مگه این سه تا خنگول نگفتن: باید با شهلا هماهنگ بکنی. که سودابه همه یکی یکی زد تو سرشون و بعد گفت: برو مزاحم ما هم نشو. منم که خنده ام گرفته بود. گفتم: مبارکه و اومدم بیرون. یه نگاهی به ساعتم کردم. دیدم وای داره دیر میشه. سریع پریدم سوار موتور شدم و راه افتادم به سمت خونه محدثه.
     
  
مرد

 
تهران 37
وقتی رسیدم به آدرسی که داده بود. دیدم یک سری آپارتمان است که درب ورودی هم یه اتاق نگهبانی داشت. رفتم جلو. یه سربازی بود گفت: با کدوم واحد کار داری؟ بعد زنگ زد و گفت: بگم کی هستی؟ گفتم: بگو رجب. بعد که تلفن رو گذاشت گفت: موتورت رو اونجا پارک کن. برو طبقه دوم . منم از پله ها رفتم بالا. دیدم محدثه و زهره تو راهرو هستن. تا من رو دیدن اومدن جلو سلام کردن. زهره گفت: فکر نمیکردم بیای. گفتم: مرد و حرفش. زهره گفت: پس بریم خونه ما. محدثه گفت: نه موقع نهار. بریم خونه ما نهار بخوریم. با بچه های من هم آشنا بشه بعد میریم خونه تو. گفتم: مگه خونه هاتو نزدیکه؟ زهره با لبخند دوتا درب روبروی هم که باز بودن رو نشون داد گفت: این خونه منه اینم خونه محدثه. با هم رفتیم خونه محدثه.
تا وارد شدم دوتا بچه اش اومدن جلو . پسرش سفید و خوشکل با موهای بور. مثل خارجیها بود خیلی خوشکل بود. دستم رو دراز کردم. دست دادیم گفتم: من رجب هستم. اونم گفت: امیرعلی هستم. دختر رو دیدم فقط چشمهاش بیرونه. با چادر و چاقچول است. اونم گفت: منم آزاده هستم. رفتیم و نشستیم . دیدم محدثه و زهره هنوز با چادر و حجاب هستن. گفتم: چرا چادر و روسریتون رو برنمیدارین؟ محدثه گفت: ما که هنوز محرم نیستیم. بزار صیغه محرمیت رو بخونیم بعد. گفتم: کی قرار بخوانیم؟ زهره گفت: بعد نهار که رفتیم خونه من. گفتم: یا همین حالا یا من نیستم. محدثه گفت: خودت رو لوس نکن. که من پاشدم. زهره گفت: نه لطفان . باشه هر چی تو بگی. محدثه هم سریع رفت دوتا برگه که آماده کرده بود آورد. یه آیه خواند و برگه ها رو پر میکرد. گفت: مهریه. زهره گفت: یک جلد کلام الله مجید. دوباره محدثه پرسید: چه مدت؟ گفتم: حداقل بنویس یکسال. بعد داد برگه ها رو امضا کردیم. گفت: از حالا زن و شوهر هستیم. گفتم: پس اول همه چادر و روسریتون رو بردارین. دیدم زیرش با تاپ هستن. خوشم اومد. زهره گفت: یه چای و شیرینی بیارم تا نهارآماده میشه؟ گفتم: دستتون درد نکنه. محدثه و زهره و آزاده رفتن و آشپزخونه. منم رو کردم به امیرعلی گفتم: بیا پسرم رو پایه بابای. اونم اومد نشست رو پام. منم نوازشش میکردم و میبوسیدمش. بعد دکمه شلوارش رو باز کردم دستم رو کردم تو شلوارش شروع کردم با کیرش بازی کردن. که دیدم خیلی براش عادیه. خیلی تعجب کردم که محدثه با سینی چای اومد. پشت سرش زهره با قندون بود. پشت سرشون هم آزاده با یه ظرف شیرینی. محدثه تا منو دید. یه لحظه گفت: داری چکار میکنی؟ منم گفتم: اولان که به تو چه پسرمه . دوم فکر کنم پسرمون یه مشکلی داره. که محدثه سینی چای رو گذاشت زمین و با ترس گفت: خدا مرگم بده. چه مشکلی؟ گفتم: یک لحظه صبر کن. بعد امیرعلی رو بلند کردم شلوار و شورتش رو با هم کشیدم پایین. بهش گفتم: دولا شو. اونم دولا شد. دیدم بله حسابی کون داده. محدثه گفت: چی شد؟ چی رو نگاه میکنی؟ گفتم: گل پسرمون کونیه. زیاد هم کون میده. بعد لا کونش رو باز کردم به محدثه گفتم: ببین چقدر گشاده. محدثه زد تو سر خودش گفت: امیرعلی بگو کدوم نامردی این بلا رو سرت آورده. امیرعلی هم گفت: حاج آقا. وقتی میرم کلاس قرآن . بعضی روزها. کلاس که تمام میشه منو نگر میداره و میکنه. بعضی روزها هم بقیه بچه ها رو نگر میداره. زهره گفت: خاله تو هیچ کاری نکردی؟ امیرعلی گفت: دوسالی است که میرم کلاس قرآن همین بساط است. تازه دخترها رو هم میکنه. همین آزاده مگه نیست؟ از خودش بپرسین. زهره یه نگاهی به آزاده کرد. گفت: امیرعلی چی میگه؟ که آزاده همینطور که ظرف شیرینی دستش بود. زد زیرگریه. محدثه زد تو سر خودش. زهره از آزاده پرسید: با تو چکار کرده؟ که آزاده دستش شل شد. و ظرف شیرینی افتاد زمین و شکست. خودش هم زار زار گریه میکرد. زهره هم قندون رو انداخت زمین پرید طرف آزاده محکم بغلش کرد. آزاده همینطور که هق هق گریه میکرد گفت: هم از جلو میکنه . هم از پشت. تو این دوسالی که مامان میفرستتمون کلاس قرآن هفته ای یکی دوبار میکنتمون. محدثه هم دیگه میزد تو سر و صورت خودش و هق هق گریه میکرد. منم سریع پریدم دستاش رو گرفتم. بغلش کردم. گفتم: گذشته ها گذشته . حالا دیگه خودم بالا سرتون هستم . دیگه بدون بابا نیستن که هر کسی هر غلطی بکنه. میریم ازش شکایت میکنیم. محدثه همینطور که گریه میکرد. گفت: خیلی دمش کلفته هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم. زهره گفت: میتوانیم حداقل ازش شکایت بکنیم. که دیگه از این بلاها سر بقیه بچه ها نیاره. محدثه گفت: نمیشه زورمون بهش نمیرسه. زهره گفت: از وقتی کمیته و ژاندارمری و ... ادقام شدن . شدن نیروی انتظامی . فرمانده ما یک زن خیلی با نفوذیه . محدثه گفت: شوهرش کاریه . زهره گفت: شوهرش که شهید شده ولی برادرش. یکی از سردارهای کله گنده سپاه است. خیالت راحت بهش بگم ردیفش میکنه. محدثه که لبخند رو لباش اومده بود. گفت: راست میگی؟ زهره هم گفت: جون خودم . جون امیرعلی و آزاده که راست میگم. محدثه دیگه خوشحال شد. منم حسابی بوسیدمش بعد گفتم: پاشو زن برام نهار بیار. دوتا زن گرفتیم یه نهار بهمون ندادن. محدثه هم بوسم کرد و گفت: فدای شوهرم بشم. رفت تو آشپزخونه. زهره هم شروع کرد. شیرینی و قندهای ریخته شد رو جمع کنه . بعد چایها رو برد. و شروع کرد شیشه خوردها رو با جارو دستی جمع کردن.
منم امیرعلی رو لخت لختش کردم. بعد رو کردم به آزاده گفتم: بیا دختر گلم. اونم گفت: چشم عمو. اومد طرفم. منم بغلش کردم. بوسیدمش گفتم: از این به بعد میگی بابا رجب. بعد شروع کردم به لخت کردنش چادرش رو از سرش برداشتم . روسریش رو برداشتم. اومدم تیشرتش رو دربیارم که زهره گفت: داری چکار میکنی؟ گفتم: تو فضولی؟ دخترمه دارم لختش میکنم معاینه اش کنم. تو جای این حرفها برو کمک کن نهار رو بیار. (( زهره که فکر میکرد. من دکتر هستم. هیچی نگفت)) منم آزاده رو لختش کردم وای چه سفید بود موهاشم مثل داداشش بور. خوشکل بود . سینه هاش هم اندازه یه انار کوچولو بود. با سرکمرنگ و خوشکل. کوسش هم کشیده بود ولی حسابی گشاد بود. لبه های کوسش هم بیرون زده بود. چرخوندمش سوراخ کونش هم حسابی گشاد بود. حسابی بوسیدمش و قربون صدقه اش رفتم. بعد دوتاش رو نشوندم روی پاهام. با هم صحبت میکردیم. که زهره اومد سفره رو انداخت و نهار رو چید. و نشست محدثه هم که سینی برنج رو آورد . تا ما رو با اون وضع دید. سریع سینی رو گذاشت تو سفره . گفت: خدا مرگم بده چرا شما لخت هستین. پاشید سریع لباس بپوشید. که من گفتم: بچه های خودم هستن. خودم لختشون کرد. محدثه گفت: زشته . گفتم: همسرم انقدر تو کار پدر و بچه هاش فضولی نکن. بعد با بچه ها رفتیم جلو نشستیم سرسفره . هی شوخی میکردیم و میخندیدم . بعد نهار لم دادم. بچه ها هم بعد جمع کردن سفره اومدن کنارم لم دادن.
زهره و محدثه بعد شستن ظرفها از آشپزخانه اومدن و گفتن: دیگه بریم خونه زهره. گفتم: برای چی؟ محدثه گفت: مگه یادت رفته با هم یه کارهای داریم. گفتم: خوب چرا خونه زهره؟ خوب زود باشید لخت بشید. زهره گفت: خجالت بکش. این چه حرفیه جلو بچه ها میزنی؟ یه چپ چپی نگاهش کردم گفتم: تو باز روی حرف شوهرت حرف زدی؟ زهره سرش رو انداخت پایین گفت: ببخشید. گفتم: بیا جلو اومد جلو. دست کردم تاپش رو کشیدم. بالا. بعد سوتینش رو بازکردم. زهره که داشت از خجالت جلو بچه ها می مرد. من یه نگاهی کردم وای سینه ها هر کدام تو یه دستم جا میشد. اندازه یه انار بزرگ بود. سفت و محکم بود. برجستگی سرسینه اش خوب بود ولی حاله دورش اندازه یه پنج تومانی بود. پوست بدنش سفید سفید بود ولی پر از موهای ریز مشکی رو بدنش. وای با دیدن این موهای ریز رو بدنش داشتم دیوانه میشدم. دستاش رو گرفتم دادم بالا زیر بغلهاش هم کمی مو داشت. سرم رو بردم نزدیک یه بوی عرق کمی میداد. که کیرم رو شق کرده بود. یه بوس کردم و یه کم لیس زدمش. بعد محکم گرفتمش تو بغلم گفتم: فکر نمیکردم انقدر خوشکل و خوش هیکل باشی. دست کردم تو موهای مشکی و بلندش که تا کمرش میرسید. بعد دادمش کمی عقب سرم بردم سمت سینه هاش وای چقدر خوشکل بود سفید پراز موهای ریز مشکی روش. وای داشتم دیوانه میشدم کمی خوردمش. بعد بلند کردم سرم رو گذاشتم رو شکمش یه ذره هم چربی نداشت. سفید سفید بود و پر موهای ریز مشکی . سرم رو گذاشتم روی شکمش حسابی بوسیدمش و قربون صدقه اش رفتم. بعد شلوار پارچه ایش که دورش کش بود. رو کشیدم پایین. بعد شورتش رو کشیدم پایین. وای چه کوسی خوشکل کوچولو. معلوم بود زیاد استفاده نشده. موهاش رو هم زده بود سه تیغه سه تیغه. یه بوس کردم کوسش رو. بعد چرخوندمش کونش سفت و ماهیچه ای بود. گفتم دولا شد. لا کونش رو باز کردم. سوراخش برعکس کوسش حسابی گشاد بود و پرمو. مثل اینکه نتوانسته بود اونجا رو تیغ بزنه. سرم رو بردم لای کونش. یه بو کردم. وای بوی عرق میداد. شروع کردم به لیس زدنش زبونم رو کردم تو سوراخش . گفتم: کونت خوب گشاده. زهره هم با خجالت گفت: خدابیامورز شوهرم خیلی کون دوست داشت. گفتم: ورزشکاری زهره؟ محدثه خندید گفت: دیوانه زهره دوره تکاوری دیده. از این زنهای پشت میز نشنین نیست میره ماموریتهای خطرناک. خیلی حال کردم. یه بوسش کردم. گفتم: بیا بشین کنارم. زهره نگاه کرد دید یک طرفم امیرعلی بود یه طرف هم آزاده. گفت: کجا بشینم؟ گفتم: روی پای پسرم امیرعلی جان. زهره گفت: دیگه چی؟ که یه اخمی بهش کردم که تو خودش شاشید. اومد نشست وسط پای امیرعلی. امیرعلی هم گفت: خاله چرا رو پام ننشستی؟ که منم پریدم تو حرفش گفتم: دیگه خاله تمام شد. بهش میگی مامان زهره. امیرعلی هم گفت: مامان زهره بیا روی پای خودم. زهره گفت: عزیزم من سنگینم پات درد میگیره. امیرعلی هم گفت: هر وقت درد گرفت بهت میگم. منم یه نگاهی به زهره کردم. زهره فهمید که دیگه باید بشینه رو پای امیرعلی.
رو کردم به محدثه گفتم: حالا تو بیا عزیزم. گفت: چی گفتی؟ گفتم: بیا ببینم چی داری؟ گفت: خجالت بکش جلو بچه هام؟ گفتم: میای خودت یا پاشم به زور بیارمت. که محدثه اومد جلو. روسریش رو باز کردم. موهاش سیاه بود و کوتاه مدل مصری زده بود. بهش گفتم: چرا موهای تو سیاه؟ موهای بچه ها بوره؟ یا بچه ها انقدر سفید و خوشکل هستن تو به سفیدی بچه ها نیستی؟ گفت: خدابیامورز شوهرم خیلی خوشکل بود. مثل خارجیها بود موهای بور و سفید بود. گفتم: دمش گرم پس بچه خوشکلی بوده. محدثه گفت: خیلی خوشکل بود. برای همین همیشه مشکل داشت اذیتش میکردن. گفتم: یعنی چی؟ گفت: وقتی تو جبهه هم که بود. با اینکه اونموقع 37 سالش بود. ولی از بس خوشکل بود همه همسنگریهاش میکردنش. از بچه و بزرگ میکردنش. گفتم: هنوزم از همسنگریاش کسی زنده است؟ گفت: فقط یکشون همه شهید شدن این یکی هم تو اون موقع اومده بود مرخصی. وگرنه همشون شهید شدن. گفتم: تا حالا دیدیش گفت: یکی دوبار وقتی با زنش اومده بودن بنیاد شهید کارشون گیر بود اومدن سراغ من آشنایی داد منم کارشون رو راه انداختم. حالا خدا رو شکر وضع مالیش هم خوبه مثل اینکه تو کار آهن فروشی است. گفتم: چند سالشه؟ گفت: فکر کنم 40 سالشه. گفتم: جزو اونهاست که شوهرت رو میکرده؟ گفت: نه فکر نکنم. چون یادمه عباس میگفت این بنده خدا رو هم چون بچه کون بوده میکردنش. چون توپل بوده و سینه داشته. تو سنگرشون عباس و این پسر نقش زنشون رو بازی میکردن.گفتم: چرا سعی نکردی باش صحبت کنی خاطرات شوهرت رو بنویسی؟ گفت: تا حالا بهش فکر نکرده بودم. فکر خوبیه. شاید یه روز اینکار رو بکنم. رو کردم به زهره گفتم: شوهر تو چی شد؟ زهره گفت: شوهر من هم با حاج عباس باهم تو یه سنگر بودن. گفتم: یعنی یکی از اونای که حاج عباس رو میکرد شوهر تو بود یعنی داداش محدثه. زهره گفت: بعد شهادتش من این رو از محدثه فهمیدم که محسن هم حاج عباس رو میکرده. گفتم: اون موقع چند سالش بود آقا محسن. محدثه گفت: داداشم 27 سالش بود. محسن سه سالی از زهره کوچکتر بود. گفتم: پس خاطرات جالبی میشه. باهم مینویسیمش. بعد دست کردم تاپش رو کشیدم بالا. کورستش رو هم باز کردم. پوستش از زهره و بچه ها تیره تر بود گندم گون بود. سینه هاش نسبت به مال زهره کمی بزرگتر و کمی شل بود. گرفتمش تو دستم از دستم کمی بزرگتر بود. سرسینه که نداشت از اینهای بود که موقعی میخوردی یه سر ریز معلوم میشد. ولی حاله دور سرش بزرگ بود و قهوه ای کمرنگ بود. سرم رو گذاشتم رو سینه هاش. دیدم سینه های محدثه هم پرمو ریز مشکیه . داشتم دیوانه میشدم . بلندش کردم یه کمی شکم داشت. وای موهای ریز روی بدنش کمی بلندتر از روی سینه هاش بود. حسابی بوسش کردم قربون صدقه اش رفتم. بعد شلوار پارچه ای مشکیش رو کشیدم پایین بعد شورتش رو هم کشیدم پایین. کوسش بزرگ و باز بود. کمی هم مو داشت. یه بوس کردمش و چرخوندمش. کونش بزرگ و نرم بود. دولاش کردم لا کونش رو باز کردم. پر مو بود. ولی سوراخش تنگ تنگ بود. سرم رو بردم لای کونش حسابی بوی عرق میداد. یه لیس زدمش کیرم شق شد. که یه دفعه با صدای زهره به خودم اومدم که پرید بالا ایستاد و گفت: وای خدا مرگم بده. من و محدثه نگاهش کردیم گفتیم: چی شد؟ با دستش امیرعلی رو نشون داد و گفت: ببین رو پاش بود کیرش رو برام شق کرده. گفتم: الکی چرت نگو. بخاطر کوس مامانش شق کرده. رو کردم به امیرعلی گفتم: درست نمیگم پسرم؟ امیرعلی با سر حرفم رو تایید کرد. محدثه رو به کمر خواباندم. به زهره گفتم: تو هم بیا کنارش پاهاتو باز کن. خودم کیرم رو کردم تو کوس گشاد محدثه. شروع کردم به تلمبه زدن. محدثه که بعد از عمری کیر میرفت تو کوسش. تو آسمونها بود. از خوشحالی چشمهاشو بست و فقط آه و اوه میکرد. زهره هم تا این صحنه رو دید. سریع اومد کنار محدثه پاهاشو باز کرد. کمی با دستم کوسش رو میمالیدم. بعد امیرعلی رو صدا کردم گفتم: بیا اینجا نشاندمش کنار خودم وسط پای زهره گفتم: کیرت رو بکن تو کوس مامان زهره. زهره تا این حرف رو شنید سریع دستش رو گذاشت رو کوسش گفت: من این یکی رو دیگه نیستم. یه چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: بیشعور کوست تنگه. کیرم من نمیره توش بزار مال امیرعلی که کوچولوتر است بره کمی بازش کنه تا من بتوانم بکنم توش. گفت: آخه ... آخه. . . فقط همین یکبار. دیگه هیچ وقت با من چنین کاری نکنی. بعد تا دستش رو برداشت امیرعلی کیرش رو کرد تو کوس زهره. و تلمبه میزد. هم زهره هم محدثه تو آسمونها بودن بعد سالها کیر رفته بود تو کوسشون. همینطور که محدثه چشمش بسته بود. داشت حال میکرد. رو کردم به آزاده بهش اشاره کردم اومد جلو. به شکم خوابوندمش روی شکم محدثه. کیرم رو کشیدم بیرون از کوس محدثه کردم تو کوس گشاد آزاده. محدثه تا سنگینی رو روی تنش حس کرد چشم رو باز کرد. آزاده رو تو بغلش دید. یک لحظه شک شد. گفت: داری چکار میکنی گفتم: دارم دخترم و زنم رو میکنم. بعد چندتا تلمبه تو کوس آزاده میزدم چند تا تو کوس محدثه . آه و اوه هر دوتاشون بالا بود. که بعد ده دقیقه دیدم یواش یواش داره آبم میاد. به امیرعلی گفتم: بیا جاهامون رو عوض کنیم. تا محدثه خواست بگه خاک توسرم. کیر امیرعلی تو کوسش بود بعد چند ثانیه داشت قربون صدقه پسرش میرفت. منم رفتم کیرم رو گذاشتم دم کوس زهره یواش یواش فشار دادم سرش رفت تو. بعد کمی بیشتر. دیدم دردش گرفته ولی هیچی نمیگه. همانطور که تا نصفه بود شروع کردم به تلمبه زدن یواش یواش تا ته فرستادمش پنج دقیقه ای کردمش که آبم اومد همه اش رو ریختم توش. بعد افتادیم تو بغل هم. آب امیرعلی هم اومد ریخت تو کوس مامانش. بعد محدثه اهم اومد تو بغل خودم. همینطور که نوازششون میکردم. ازشون لب میگرفتم. دوتاشون یه ذره سبیل داشتن. صورتشون هم مو داشت. خیلی باشون حال کردم. همینطور تو بغل هم خوابمون برد.
     
  
مرد

 
دمت گررررررررررم
     
  
مرد

 
عالی بود
..........................................
     
  
مرد

 
تهران 38
فکر کنم یکساعتی خواب بودم. که وقتی بیدار شدم. دیدم محدثه و زهره هنوز خوابیدن. اونطرفتر رو نگاه کردم دیدم امیرعلی کیرش رو کرده تو کوس آزاده داره تلمبه میزنه. منم سریع پاشدم. رفتم پشت امیرعلی کیرم رو کردم تو کون گشادش. سه نفری داشتیم حال میکردیم که محدثه و زهره هم از بیدار شدن من بیدار شدن. محدثه گفت: چکار میکنید؟ گفتم: دختر و پسرم داشتن حال میکردن منم اومدم کمکشون. زهره گفت: یه چای میخورید درست کنم. منم گفتم: نیکی و پرسش. محدثه اومد جلو گفت: دیگه بسه. من از اینکارها خوشم نمیاد معصیت داره. من رو کردم بهش گفتم: بیا زن اینجا کنار آزاده بخواب پاهاتو هم باز کن. محدثه هم که فکر کرد میخواهم بکنمش سریع اومد پاهاشو باز کرد. منم کیرم رو از تو کون امیرعلی کشیدم بیرو گفتم: بیا کیرت رو بکن تو کوس مامانت. اونم سریع کیرش رو کشید بیرون. اومد. که بیاد سراغ مامانش . محدثه گفت: وای نه خدا مرگم بده. که امیرعلی کیرش رو کرد تو کوس محدثه و شروع کرد به تلمبه زدن . به ثانیه نرسید که محدثه فقط قربون صدقه امیرعلی میرفت و هی میگفت: مادر. امیرعلی جرم بده . فدا پسر گلم بشم . محکم تر عزیزم. منم کیرم رو کردم تو کوس گشاده آزاده. منو آزاده حسابی داشتیم حال میکردیم که زهره با یه سینی چایی اومد. رو کردم بهش گفتم: سینی رو بزار بیا. کارت دارم. زهره هم اومد گذاشتمش رو آزاده و یه کم میکردم تو کوس آزاده یه کم تو کوس زهره . امیرعلی آبش اومد و همه اش رو ریخت تو کوس محدثه . منم که دیدم آبم داره میاد همه رو ریختم تو کوس زهره. بعد پاشیدم . یه چایی خوردیم و بعد من اومدم که بیام خونه . ولی دلم نمی اومد. از هر چهارتاشون لب گرفتم و حسابی بوسیدمشون و خداحافظی کردم.
وقتی رسیدم خونه هوا تاریک بود. همسایه ها همه تو حیاط بودن داشتن شام میخوردن. منم رفتم پیش خانواده ام مشغول خوردن شام بودم که شهلا خانم گفت: چهارشنبه ساعت شش به بعد.عروسی حسن با نرگس و فتانه است و آقا رحمان و زینب خانم. من رفتم پیش شهلا گفتم: رحمان و زینب رو از خودت گفتی؟ که شهلا گفت: نه بابا بعدازظهری اومده بودن اینجا. که برای فردا رفتن به کارگاه هماهنگ بکنن . وقتی گفتیم: قرار از فردا با احمد آقا بیایم . خیلی حال کرد . گفت: پس راحت شب میرم خونه زینب. که بعد دیدم زینب هم باش اومده تو ماشینه وقتی جریان عروسی حسن و نرگس و فتانه رو گفتم. زینب و رحمان گفتن اگه بشه ما هم همون شب عروسی کنیم. گفتم: خوب پس همه انگار منتظر ازدواج من بودن. شهلا هم زد زیر خنده گفت: مثل اینکه همینطوره. بعد همه رفتن تو اتاقهاشون دیدم احمد آقا وبچه هاشون شب موندن خونمون. رفتم تو اتاقمون بچه ها جا ها رو پهن کردن. فاطمه و نسترن و صدف تو بغل هم خوابیدن. بعد مهتاب و ابوالفضل و سمیه تو بغل هم. من نگار هم تو بغل هم. علی و سهیلا و شکوفه با هم. و زهرا و رستم هم تو بغل هم. یه کمی با نگار لب بازی کردم بعد کیرم رو کردم تو کوسش حسابی تلمبه زدم که آبم اومد ریختم تو کوسش بعد دیگه از خستگی چیزی نفهمیدم خوابم برد.
صبح که بیدار شدم . ما بزرگها. من و مهتاب و سمیه و ابوالفضل و نگار. صبحانه خوردیم. به ابوالفضل گفتم: امروز نمیخواهد بری کارگاه. باید بریم خونه بغلی یه واحدش رو درست کنی تا بعد یواش یواش بگم همه اونجا رو باید درست کنی. ابوالفضل گفت: یه کارگر هم میخواهم. گفتم: باشه مشکلی نیست. بعد صبحانه من و ابوالفضل رفتیم. دم درب خونه شهین خانم . درب زدم . تا درب باز شد دیدم قادرخان است با تیپ خلافی زده . گفتم: صبح بخیر قادر. داری میری سرکار؟ قادرهم گفت: آره. برای چی؟ گفتم: خدایی ماشین بنز زیر پاته میخواهی بری بالاشهر بازم با این تیپ میگردی؟ قادر گفت: بخدا. جون شما. لباس جور دیگه ندارم. گفتم: پس به خانم جان بگو که برات چند دست کت شلوار بگیره که با کلاس بری سرکار. بعد رفتیم تو. دیدم فرزانه و سعید نشستن لب حوض دارن موادشون رو جا ساز میکنن که برن سرکار. صداشون زدم. گفتم: استاد ابوالفضل اومده اون اتاق رو براتون درست کنه وقتی تمام شد دیگه نبینم برید تو اتاق این معلم بدبخت. فهمیدین؟ که سعید گفت: ما چاکریم آقا رجب . خیالت راحت اون اتاق درست بشه دیگه کاری به این معلم غرغرو شما نداریم. بعد رفتیم سمت اتاق. خاور خانم. درب زدم. خاور خانم درب رو باز کرد. تا منو دید گفت: میبنینم که خیلی زود برگشتی. بچه پرو. گفتم: با پسرت کار دارم به همایون بگو بیاد. گفت: همایون تا من نگم کاری نمیکنه. چکارش داری؟ گفتم: میخواهم بزارمش سرکار. تا این رو گفتم: خاور صدا زد همایون بدو بیا آقا رجب کارت داره. همایون هم اومد دم درب گفت: بله. گفتم: اول علیک سلام. بعدش هم بیا از امروز زیر دست آقا ابوالفضل کار میکنی. گفت: چکار؟ گفتم: کارگری. گفت: نه من کار لازم ندارم که خاور یکی محکم زد پس گردنش. گفت: بدو لباست رو عوض کن برو. همایون هم سریع رفت داخل که لباس عوض کنه. من رفتم درب اتاق کامبیز و کیمیا رو زدم. کیمیا اومد دم درب گفت: چیه؟ بازم تو بچه کونی. گفتم: انبارتون رو خالی کنید. میخواهم درستش کنم. کیمیا گفت: حالا بیا تو کارت دارم. رفتم تو دیدم کامبیز هم اومد سلام کرد. نشستیم. کیمیا گفت: تو گفتی برامون کار داری . چه کاری؟ گفتم: کامبیز چون معلومه تیز و بزه میخواهمش برای مسئول خرید بشه. کیمیا گفت: برای من چه کاری داری؟ گفتم: تو هم چون از کامبیز هم زرنگ تری باید همکار خودم بشی همیشه بام باشی. دست راستم باشی. کیمیا گفت: پس پسرم چی؟ گفتم: مشکلی نداره میدیش یا به مهین خانم یا خانمهای خونه اونطرفی خاله طلا و .. . که مسئول غذا هستن. کیمیا گفت: من از قادرخان میترسم. همون میدیم به خانمهای خونه اونطرفی. حالا از کی باید بیایم سرکار. گفتم: از همین حالا. رو کردم به کامبیز گفتم: با آقا ابوالفضل و همایون میرید کارگاه. خودت رو به آقا رحمان معرفی میکنی. بعد یه وانت تحویل میگری. از این به بعد هم زیر دست آقا رحمان هستی. بعد با آقا ابوالفضل و همایون میری هرچی مصالح خواستن براشون میگیری میاری. بعد رو کردم به کیمیا گفتم: بیا پسرت رو ببریم به خاله طلا بدیم بریم سرکار. که کیمیا گفت: قبل رفتن یه کاری بات دارم. گفتم: چی خوب بگو. گفت: سری قبلی بوس کردی. حالا من باید تلافی کنم. بعد حمله کرد طرفم و شروع کرد ازم لب گرفتن. منم شروع کردم. لب تو لب شدیم. بعد سریع زانو زد. زیپ شلوارم رو کشید پایین شروع کرد. کیرم رو کشید بیرون. مشغول ساک زدن شد. کامبیز گفت: من دارم میرم. کاری ندارین؟ که کیمیا گفت: وسایل این بچه رو هم جمع کن بغلش کن ببر خونه بغلی. کامبیز هم رفت که وسایل پسرشون رو جمع کنه. کیمیا کیرم رو ول کرد. سریع لباسهام رو درآورد و لختم کرد. بعد خودش لخت شد. یک زن ریزه میزه با سینه های کوچول و سرسینه های کوچولو و کوسش هم کوچولو بود. مدل سگی شد. گفت: زود باش دیگه مادرجنده بیا کیرت رو بکن تو کوسم. تا من کیرم رو کردم تو کوسش یه آخی کرد و گفت: زن جنده. این کیر آدمه یه کیرخر . بعد جای اینکه من تلمبه بزنم اون خودش رو جلو و عقب میکرد. لامصب از بس حشریی بود اون داشت میکرد. من تو حال و هوای خودم بودم که کامبیز گفت: من رفتم. کاری ندارین؟ که کیمیا گفت: به سلامت. جان مادرت خوب کار کن. آبرومون نره. کامبیز هم صورتش رو آورد جلو کیمیا رو بوسید. گفت: خیالت راحت باشه عشقم. تو هم کون این بچه کونی رو پاره کن. کیمیا هم گفت: خیالت راحت. مادرش رو میگام. بعد کامبیز رفتش. من هم با کیمیا تلمبه میزدم . یعنی دوتایی هم زمان تلمبه میزدیم. که یک دفعه با هم آبمون اومد. گفتم: کیمیا خیلی جنده هستی. کیمیا هم گفت: مادرت جنده است. بعد پریدیم تو بغل هم لب تو لب شدیم. مثل وحشیها لبهای هم رو میخوردیم. بعد همدیگه رو بغل کردیم. بعد سریع لباسهامون رو پوشیدیم و پریدیم پشت موتور و رفتیم. سمت کارگاه یه سری اونجا زدیم بعد رفتیم. سمت حجره تو بازار. که کیمیا گفت: ظهره خیلی گشنمونه بیا یه سوسیس بندری بزنیم. سر انقلاب بود رفتیم تو یه ساندویچ فروشی. دوتا ساندویچ سوسیس بندری گرفتیم. خوردیم. بعد من یه دسته اسکناس دادم به کیمیا گفتم: بیا این پیشت باشه. حالا برو پول ساندویچ ها رو حساب کن. من برم سراغ موتور. تا اومدم بیرون دیدم. یه زن چادری داره به یه دختر دانشجو برای حجابش تذکر میده. منم همینطور که به موتورم ورمیرفتم. گفتم: زورت به بچه رسیده؟ که یکدفعه دیدم زنه چرخید دستم رو گرفت. گفت: شما فضولی. مدارک شناسایت رو بده. خدمت رفتی؟ همون موقع کیمیا از ساندویچی اومد بیرون. بهش اشاره کردم. و با اون یکی دستم کیفم رو پرت کردم رو زمین. و همینطور که شلوغ بازی درمی آوردم که به تو چه. تو چکاره هستی؟ خودم رو از موتور دور کردم. کیمیا هم سریع کیفم رو با موتور برداشت برد. زن گفت: یا مدارک شناسایی خودت و موتورت رو میدی یا میبرمت. پاسگاه. گفتم: من موتور ندارم. مدارک شناسایی هم ندارم. زنه تا برگشت نگاه کرد دید. موتور نیست. گفت: پوستت رو میکنن. منم یکی محکم با مشت زدم تو شکمش که نشست. اومدم دربرم که دیدم یه اسلحه پشت سرم است. سرم رو برگردوندم دیدم. یه زن چادری دیگه است. رو کرد به اون زنه که زدم تو شکمش. گفت: جناب سروان حالتون خوبه؟ که اون زنه هم که نفسش به زور بالا می اومد گفت: خوبم ببرش تو ماشین. زنه هم به دستم دست بند زد و از پیاده رو برد سمت خیابان. اونجا یک پاترول نیرو انتظامی بود. که سریع یکی از سربازهاشون اومد گفت: جناب سروان چکار کرده. بده من بندازمش پشت ماشین. که زنه گفت: با ماشین خودم میبرمش باش کار دارم. فهمیدم که کونم پاره است. دیدم یه تویوتا کریسیدا اومد جلو. یک سرباز پشت فرمان بود. همون زن چادریه که اسلحه گذاشت رو سرم. هم پشت بود که سریع پرید بیرون. که این زنه بهش گفت: سرکار فهمیمی بندازش بالا. اونم سریع منو انداخت تو ماشین. اون زنه هم جلو نشست و رفتیم. تا بردنمون تو یه پاسگاه. مستقیم رفتیم یه قسمت که همه زن بودن. بردنم توی اتاق خود زنه. بعد زنه به سرکار فهیمی گفت: تو برو به کارت برس . من با این شازده پسر کار دارم. سرکار فهیمی هم گفت: بله قربان.
زنه گفت: من سروان موسوی هستم . تو اسمت چیه؟ گفتم: من اسم ندارم. با عصبانت گفت: چی صدات میزنن؟ گاو یا خر؟ گفتم: هر چی شما راحترید. سروان موسوی گفت: خیلی پرو هستی. میدونی بخاطر ضرب و شتم یک مامور بلند پایه نظام . چه بلایی سرت میارن. گفتم: تو اول شروع کردی. گفت: من تو رو مورد ضرب و شتم قرار دادم؟ گفتم: نه. ولی فکر کردم از این زن پر رو هایی چادری هستی که به همه تذکر میدن. خواستم حالت رو بگیرم. نمیدونستم که مامور نیروی انتظامی هستی. گفت: خیلی بچه پرو هستی. ولی اینجا آدم میشی. بلایی سرت میارم که بابا و مامانت به عزات بنشینن. گفتم: این یکی رو که گند زدی چون بابا و ننه ام مردن. گفت: بچه پرو یه بلایی به سرت میارم که به خر بگی بابا. گفتم: تهران که خر نیست دیگه اگه تو ده ما بود یه چیزی اینجا. پیدا کردن خر راحت نیست. حالا دیگه خودتون میدونید. گفت: بچه پرو. چند سالته؟ گفتم: 20 سال. گفت: من رو مسخره میکنی؟ گفتم: نه بخدا این رو راست میگم. گفت: تو نره خر با این هیکل 20 سالته؟ گفتم: حالا که هست. میگی چکارش کنم. سروان گفت: پس سربازی نرفتی که میخواستی بزنی فرار کنی. درست میگم؟ گفتم: بله. گفت: بدبخت شدی چون هفته دیگه اعزام داریم. یک هفته میندازمت بازداشتگاه بعدش هم سربازی. پوستت رو میکنم. گفتم: پیرزن رو از کیر کلفت میترسونی؟ که سروان گفت: خیلی بی ادبی. بیشعور. آدمت میکنم. که همون موقع صدا زد سرکار فهمیمی یکی رو بفرست بیاد این نکبت رو ببره بازداشتگاه.
     
  
مرد

 
عالی بود
     
  
مرد

 
از گور برخاسته (۱)



مقدمه...
سلام.آرش هستم بچه خوزستان و شهر اهواز..پدرم اصالتا بختیاری و مادرم کرد هستش .بیست سالمه و شروع ماجرای زنده به گور کردن و از گور برخاسته شدنم, برمیگرده به دوسال پیش که دوست دارم با شما در میونش بذارم .دنبال چیز خاصی نیستم و چون فقط سردرگمم و نمیتونم حرفی از احساس و گرایشم به اطرافیان ,خانواده یا دوستان بزنم و نیاز به همفکر و همدل دارم اومدم اینجا باشما درددل کنم و با چند ادم خوب و عاقبت بخیر اشنا بشم که از سر خیر خواهی ,همونطور که هوای داداش کوچیکه شون رو دارن هوای منم داشته باشن و راهنماییم کنن ...
همیشه خدا بحثِ شوخی که تو جمعهای خانوادگیِ ما یا دورهمی های فامیل باز میشه مادر مهربون من, حرفی که شاید هزار بار زده باشه و همه شنیده باشنش رو برای چندمین بار با شوخی و خنده تکرار میکنه و میگه" آرش ناخواسته بوده..من و سیامک (پدرم) سنمون زیاد بوده و با وجود کیارش (برادر بزرگم) و راحیل( خواهرم بزرگم) بچه دیگه ای نمیخواستیم به همین خاطر با مشورت هم تصمیم گرفتیم تا جون نگرفته سقطش کنیم پس هرکاری میکردم که از بین بره..قرص خوردم,دارو گیاهی خوردم,وسیله سنگین بلند کردم و گذاشتم رو شکمم که سقط شه ولی نشد..انگار خود خدا میخواسته این بچه دنیا بیاد و بشه چراغ خونمون" مادرم اینارو به فامیل میگفت و بعد با یه لبخند به من نگاه میکرد و منِ فلک زده هم با یه تلخند جوابشو میدادم.
مادر مهربون من,مادر بیچاره من, به شوخی شاید هزار بار این جمله رو تکرار کرده باشه ولی اگه میدونست چه اتیشی توی قلب به قول خودش"ته تغاریش" با این حرف بپا میشد هیچوقتِ هیچوقت تکرارش نمیکرد.یعنی ممکنه قرصایی که مادرم برای سقط کردن من مصرف کرده باعث تغییر گرایشات یا هورمونای من شده باشه? شاید, نمیدونم.هنوز که هنوزه نمیدونم این حکمتی که مادرم همه جا میگه و خدا خواسته, که من زنده بمونم و دنیا بیام, چی بوده? اصلا من چرا زنده ام? منی که میدونم نمیتونم خلاف جهت این رودخونه ی خروشان شنا کنم و به مقصد برسم,به چه امید زنگی میکنم? واقعا نمیدونم.
تا سیزده سالگی فکر میکردم علاقه عجیب غریب من به جنس مرد و فراری بودنم از نوازشای مادر و خواهرم و له له زدنم برای جلب توجه پدرم و برادر بزرگم که یازده سال ازم بزرگتر بود طبیعیه و چیز خاصی نیست...بزرگتر که شدم, به دبیرستان که راه پیدا کردم ,درِ گوشیای دوستامو که میشنیدم,حرفاشون پشت سر دوست دختراشون و سایز سینه و باسنشون و لبی که یواشکی ازهم میگرفتن که به گوشم میرسید یه سوال گنده تو ذهنم نقش میبست. با خودم میگفتم من چرا به این چیزا علاقه ندارم? چرا سمت دختر جماعت جذب نمیشم? سایز سینه و باسن فلان دختر به چشمم نمیاد ولی پیراهن چهارخونه مشکی بنفش معلم زیستمون(آقای صالحی) با اون استینای بالا زده ش و باسن گردش توی شلوار پارچه ای تنگش قلبمو به لرزه درمیاره? این طبیعیه دیگه? کم کم فهمیدم نه ¡ طبیعی نیست و جرئت نمیکردم به کسی حرفی بزنم.میترسیدم.از حرف و حدیث, از طرد شدن, از اینکه دوستام یا خانوادم منو به یه چشم دیگه بیینن وحشت داشتم.میشنیدم پشت سر پسرایی شبیه به من ندونسته و نشناخته چیا میگن و من خودخوری میکردم و دم نمیزدم..
به قول اطرافیان چهره خوبی دارم..گاهی وقتها از اینکه بعضی از آغایونِ دوست و اشنا از چهره م تعریف میکردن ذوق میکردم و گاهی هم احساس خطر میکردم.البته بخاطر پدر و برادرم که شناخته شده ی محل بودن کسی اجازه چپ اومدن سمتم رو نداشت.یادمه اول دبیرستان بودم..اوج بلوغ که البته روی من تاثیر چندانی نداشت..زنگ ورزش بود و با یه گرمکن و شلوارک ورزشی سبز رنگ وسط حیاط نرمش میکردم. چون تازه وارد دبیرستان شده بودم اشنایی زیادی با معلماو جو حاکم نداشتم..یکم که گذشت اقای رسولی معلم ورزشمون اومد سمت من و همونجور که دستامو گرفته بود تا حرکات کششی رو درست تر انجام بدم اهسته زمزمه کرد: کسی تا حالا بهت گفته چقدر خوشگلی? رنگ لباست با رنگ چشمات ست شدا " ..یه لحظه کپ کردم و با بهت سربلند کردم.از تعریفش و لحن خاص و صدای گرمش قلبم تکون ریزی خورده بود ولی همینکه سر بلند کردم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد حس بدی به دلم چنگ انداخت.اصلا از طرز نگاهش و پوزخند گوشه لبش خوشم نیومده بود.نا خواسته اخمی نشست به صورتم و جواب دادم: نه تا حالا کسی بهم نگفته بود.البته یبار شاگرد بقالی سر خیابونمون بهم گفت بچه خوشگل که داداشم کوبید تو دهنش..
دروغ گفتم.کیارش (برادرم)کسی رو نزده بود فقط بهم هشدار داده بود با بچه های چندسال بزرگتر از خودم رفیق نشم و هرکی هرکجا و تو هر موقعیتی که بهم گفت بچه خوشگل بزنم تو دهنش..اون موقع دلیل این توصیه رو نفهمیدم و هیچوقت هم جرئت نکردم کسی رو بزنم چون یا ازم بزرگتر بودن یا الان که در مقام معلم روبروم ایستاده بودن به خودم اجازه نمیدادم.
اوایل شانزده سالگی , افسردگیم بحدی شدید شده بود که فقط با دیازپامایی که یواشکی از سر جعبه های داروی مادرم برمیداشتم آروم میگرفتم.به نقطه ای رسیده بودم که پیدا کردن دلیل علاقه م به همجنس و فراری بودنم از دگرجنس مهمتر از درسم شده بود و افت شدیدی پیدا کرده بودم.
افسردگیم حاد شده بود.توی جمعهای خانوادگی شرکت نمیکردم..مهمونی نمیرفتم..استخر , کلاس ورزشی یا حتی باشگاه نمیرفتم که چشمم هرز نره به سمت همجنسم..روزهام بسختی میگذشت و غده چرکین انزواطلبی و افسردگی من روز به روز بزرگتر میشد و بالاخره بجایی رسید که راه نفسمو گرفت..دیگه نتونستم این وضعو تحمل کنم و تنها راهی که به ذهنم رسید مشورت با معلم پرورشیمون بود..بطور خلاصه بهش فهموندم که چه احساسی به همجنس و دگرجنس دارم و اونم دوراه پیشنهاد کرد..اولی نزدیکی بخدا و دومی رفتن پیش روانپزشک..راونپزشک که عمرا توی کتم نرفت حتی بهم برخورده بود برای همچین پیشنهادی , مگه من روانی بودم ?من فقط عادی نبودم و با بقیه فرق داشتم..
مدتی گذشت و نشستم به رازو نیاز با خدا..نماز و خوندن قران و معنی بعضی سوره ها ..بالاخره خدایی که منو خلق کرده باید دستمو میگرفت یا نه? باید میگرفت و راه و چاهو نشونم میداد ولی نداد و بدتر شدم و وقتی دیدم بی فایده ست و ذهنیت و گرایشات من تغییر یافتنی نیست و همینطور مشکوک شدن خانواده م به گوشه گیری و انزوا طلبی و افت درسیم و بدتر از همه وقتی که متوجه شدم چشمام داره هرز میره به سمت بالا تنه ی لخت داداشم یا حتی فرم باسنش وقتی که شلوارک میپوشید یا جلوی من توی خونه با یه شورت چسبون میگشت سد صبر و تحملم شکست.اواسط شانزده سالگیم بود که برای خلاصی از این درد بی درمون رفتم پیش روانپزشکِ مشهور شهر !! یه مرد میانه سالِ خوش پوش و خوش برخورد بود.جلسه های اول فقط به حرف و پرسش و پاسخ گذشت..صحبتهای قشنگی میکرد ولی من مسخ لحن صدای گرمش شده بودم..کتابهای مختلف,چند جلسه هیپنوتیزم,قرص و دوا برای افزایش هورمونهای مردانه و هزار و یک راه رفته و نرفته,شدن راههای درمانِ من..روزای اول فکر میکردم موثره و کمی خوشحال بودم که قراره مثل داداشم و بقیه دوستام زندگی عادی داشته باشم حتی به توصیه دکترم شروع کردم به ارتباط برقرار کردن با جنس مخالف.چون چهره خوبی داشتم توی همون سن کم راحت دوست دختر پیدا کردم ولی به هفته نکشیده عوض میکردم و میرفتم سراغ بعدی که باز بی فایده بود..دخترا بجای اروم کردن من بیشتر اشفته و گیجم میکردن..البته شاید توقع من از دخترای پونزده شونزده ساله زیادی بالا بود...به هرحال سبیلِ اکبر کفتر باز ته خیابونمون رو به زلف رنگ کرده الی دماغ عملی ترجیح میدادم..
چند ماهی به همین منوال گذشت و وقتی دیدم فایده نداره و حس من به خانما عوض شدنی نیست کم کم جلسه های مشاوره رو پیچوندم و نرفتم و تصمیم گرفتم چیزی رو که هستم, در خفا , بپذیرم..میگم خفا چون هم از طرد شدن و ابروریزی بشدت وحشت داشتم هم از خطراتش اطلاع داشتم..میدونستم چهره م برای یه سری افراد غلط اندازه نمیخواستم با رفتارمم به این مقوله دامن بزنم و مزاحم برای خودم بتراشم از طرفی آدم فوق العاده احساسی و زودرنج و وابسته به خانواده ای بودم که برای یه ثانیه هم نمیتونستم و نمیخواستم که محبت و حمایت اونارو از دست بدم..
بالاخره دست از مبارزه کشیدم و چیزی رو که بودم و هستم و مطمئنا تا لحظه مرگ خواهم بود, سه سال پیش پذیرفتم...قبول کردم که این سرنوشت منه ,تقدیر منه که بجای یه خانم, یه آغا بشه همدم تنهایی هام و لحظه هام رو پر کنه.با اینحال باز به کسی از دوستا و اشناهام چیزی نگفتم چون نمیخواستم کسی ذهنیت بدی نسبت بهم داشته باشه! یواشکی شروع کردم توی نت گشتن و فهمیدم به افرادی مثل من میگن همجنسگرا و وقتی دیدم غیر از من افراد زیادی به این شکل هستن حتی هنرپیشه های معروفی که عاشقشون بودم !!! کم کم آرامش از دست رفته مو پیدا کردم فهمیدم تا اون اندازه که فکر میکردم غیرطبیعی نیستم و برگشتم سر زندگی و درسم.
بعد از سپری کردن یه دوره بحرانی ,دبیرستانو با همه خوب و بدش تموم کردم و نشستم پیش دانشگاهی و بکوب برای امتحان کنکور آماده شدم..همه چیز خوب بود تا اینکه بعداز ظهر یک روز پاییزی , دوسال پیش بود حدودا,از سر بیکاری اینستاگرامو باز کردم سرچ کردم و گشتم افراد مثل خودمو پیدا کردم..از همه جای جهان گرفته تا ایران خودمون و حتی شهرمون اهواز.حین این جستجوها پسری به اسم سعید (مستعار) با یه عکس رنگین کمون روی پروفایلش توجه م رو جلب کرد . چندتا از پستاش رو لایک کردم و درنهایت رفتم خصوصیش براش پیغام گذاشتم که ای کاش نمیذاشتم..
چند روز بعد جواب داد و نشستیم به چت کردن !! من از خودم گفتم و اینکه تازگی پی بردم که جزو چه افرادی هستم و اون از رابطه هاش گفت..راستش از اینکه رابطه زیاد داشت خوشم نیومد.به نظرم کار درست و موجهی نبود که چون پسر بود و گرایشش غیرطبیعی, با همه بپره..من از وقتی حسمو پذیرفتم با خودم تصمیم گرفتم یا بهتره بگم عهد بستم که یا سمت هیچکس نرم یا اگه رفتم سعی کنم کسی رو انتخاب کنم که تا اخر عمرم باهام بمونه , این نباشه که وسط راه لاشی بازی دربیاره و بره.
خلاصه با سعید از هر دری حرف زدیم تا اینکه لینک یه کانال رو توی تلگرام بهم داد.گفت " یه گروهه که همه مثل همیم..دختر و پسر..همجنسگرا و تک و توکی دوجنسگرا...میتونی ازشون راهنمایی بگیری و کمک بخوای تا خودتو بهتر بشناسی" خوشحال و شاد با قلبی طپنده و پرهیجان کتاب فیزیکمو پرت کردم گوشه تخت و وارد کانال شدم تا با افرادی مثل خودم, مهمتر از همه همشهریام اشنا بشم.اون لحظه نمیدونسم که فشار دادن کلمه جوین..میشه اولین قدمم به سمت سیاه ترین کابوس زندگیم و اشنایی با ( کوروش) فردی که منو احساسمو زنده به گور کرد و روی تن نیمه جونم خاک ریخت و خاک ریخت و خاک ریخت و قبل از اینکه نفس اخرو بکشم, در نهایت خودش, به قول خودش با کنار زدن خاکها, منو از گور دراورد دوباره بهم نفس داد و برای ادامه دادن این راه پر فراز و نشیب و البته پر خطر انگیزه بهم داد.
این یه خلاصه از زندگی من تا هجده سالگی بود ..یه جورایی مقدمه..داستان اصلی من, در واقع کابوس من, از وارد شدن به اون کانال یا گروه تلگرام شروع شده..ادامشو بزودی مینویسم امیدوارم دوستای خوبی توی این راه پیدا کنم که خالصانه و برادرانه بتونم ازشونم کمک بگیرم..
     
  
صفحه  صفحه 102 از 125:  « پیشین  1  ...  101  102  103  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA