انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 103 از 125:  « پیشین  1  ...  102  103  104  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
از گور برخاسته (۲)



+عکس خودته?
- آره
+چندسالته?
-هیجده..
+ از من به تو نصیحت , سعی کن هیچوقت عکستو تو همچین کانالا و گروهایی نذاری, اینجا تا دلت بخواد گرگ ریخته..
-سرم به کار خودمه ,حواسم هست ..
+ تو جامعه ای که همه گرگن , چه حواست به خودت باشه چه نباشه به فکر دریدنت میفتن ,امروزه روز باید بدری تا دریده نشی...وگرنه کلاهت پس معرکه س..
-وقتی برّه به دنیا بیای ,بلد نیستی بدری....
+پس محکومی به دریده شدن..اوکی خوشگله,خود دانی...اگه دوست داری برّه باش ولی حداقل مواظب باش گیر اهلش بیفتی..
این اولین مکالمه من و کوروش بود. دو هفته از ورودم به اون گروه تلگرامی که حدودا صد و پنجاه عضو داشت میگذشت و طی این دوهفته نه تنها با کسی صمیمی یا حتی آشنا نشده بودم بلکه کم کم داشتم از عضو شدنم پشیمون میشدم.جز عده ایی خاص که از طرز چت کردنشون میشد فهمید با همدیگه رفاقت دارن , دائما میگفتن و میخندیدن و سر به سر هم میذاشتن که کوروش هم جزوشون بود , بقیه بدون استثنا دنبال سکس و امثالهم بودن.یکی فاعل میخواست یکی دنباال مفعول بود یکی زن مطلقه طلب میکرد,یکی لز بود و درخواست دوستی طولانی مدت داشت یکی عکس پایین تنه شو میفرستاد و یکی سایز سینه شو میگفت و این بین من فلک زده هم زیرآبی فقط پیامارو میخوندم و گاهی با سعید, کسی که لینک گروه رو برام فرستاده بود,چت میکردم و گله و شکایت که چرا کسی نیست دو کلام حرف حساب بزنه?
آیدی کوروش با اون عکس فروهری که گذاشته بود پروفایلش و شوخی ها و بذله گویی هایی که با چندتا از دخترا و پسرا داشت طی دوهفته ی ورودم بین صد و پنجاه عضو توجه م رو حسابی جلب کرده بود.آدم گرم و خوش سر زبونی به نظر میرسید و همیشه خدا حرف واسه گفتن و دلیل برای خندیدن داشت.به همین خاطر بود که وقتی برای اولین بار اومد خصوصی و پرسید " عکس خودته ?" تعجب کردم.اون موقع پسر اجتماعی نبودم که با کسی اونم یه غریبه براحتی گرم بگیرم بخاطر همین اوایل کوتاه و سرد جواب میدادم ولی کم کم, وقتی دیدم پیامهاش داره رنگ حمایت و توصیه و هشدار میگیره ,یخم اب شد باهاش راحت تر شدم و این شد سرآغاز دوستی ما...
کوروش میگفت که سی ساله ست, بچه ی شهر ری و کارمند شرکت نفتِ اهواز بود . با عمو و یکی از پسر عموهاش که اوناهم,کارمند شرکت نفت بودن تو منطقه ی زیتون اهواز آپارتمانی رهن و کرایه کرده و باهمدیگه زندگی میکردن.اینطور که فهمیدم دوسالی میشد که استخدام شرکت نفت اهواز شده بود چهارده روز مرخصی داشت و چهارده روز سر کار بود.چندبار برام عکس فرستاد ولی چون عینک افتابی گنده زده بود عملا چیزی از صورتش مشخص نبود.دوستی ها که فراتر رفت از هر دری حرف زدیم تا اینکه آخرسر ازم پرسید جزو چه دسته ای هستی ? گفتم همجنسگرام , اونم گفت دوجنسگرا هستم و برای تفنن و ارضای هوس و رفع نیاز , به دختر و پسر رحم نمیکنم..
من اگه اون موقع احمق نبودم باید میفهمیدم دوستی با یه شخص دوجنسگرا اونم کسیکه از سر تفریح پی رابطه س به هیچ وجه به نفعم نخواهم بود.اگه عاقل بودم اجازه نزدیکی بهش نمیدادم,چون من از لحظه ورود به کانال فقط دنبال یه چیز بودم , شناخت خودم گرایشم و دنیای همجنسگراها..خب با این اوصاف جز حماقت چه دلیلی میتونست من رو به ایجاد رابطه اونم با کسیکه دوازده سال ازم بزرگتر بود ترغیب کنه?
به مرور از ساعت های مطالعه و تست زدنم برای کنکور کاسته و به چت کردنم با کوروش افزوده میشد.حرفهای قشنگی میزد , خیلی فلسفی,خیلی عاقلانه و خیلی پراحساس از گرایشاتمون میگفت و اینکه ماهم جزوی از خلقت هستیم که نباید اجازه بدیم رفتار جامعه تارک دنیامون کنه! شدیدا به چت کردن باهاش وابسته شده بودم و رفته رفته اعتمادم بهش بیشتر شد.شماره های همدیگه رو گرفتیم و برای اولین بار صدای همو شنیدیم. صدای بم و گیرایی داشت.یه آهنگ خاص توی لحن حرف زدنش بود که وقتی منو آرش صدا میزد و الف اسمم رو با یه طنین خاص میکشید قلبم به لرزه می افتاد.بخاطر اولین مکالمه (جریان گرگ و برّه) من رو بره ناقلا خطاب میکرد و من در جواب میگفتم" یعنی توئم گرگی?" میخندید و با شوخی جواب میداد" گرگم ولی بی دندون,نترس"
یه حس خوب داشتم از آشنایی با کوروش.یه هیجان زایدالوصف رو برای اولین بار بعد از سالها سرکوبِ احساسم داشتم تجربه میکردم که برام تازگی داشت, بی نظیر بود و بیش از اندازه شیرین و من دعا میکردم این شیرینی روزی دلم رو نزنه! اولین بار که همدیگه رو از نزدیک دیدیم, دهم آذر ماه ۹۴بود یک روز قبل از اربعین حسینی ! مطمئنم این تاریخ تا لحظه مرگ از ذهنم بیرون نخواهد رفت.من اون سال گواهی نامه نداشتم و اون روز, از صبح زود که بیدار شدم بعد رفتن پدر و برادرم سرکار, مادرمو به جون خواهرزاده ام قسم دادم که به داداشم نگه ماشینشو برداشتم.مادرم بعد کلی اصرار و التماس و قسم آیه قبول کرد و من بعد اینکه دوش گرفتم و تیپ زدم به کوروش خبر دادم , با ماشین خان داداش از خونه بیرون زدم! اولین قرارمون بود و طبیعتا از استرس نفسم سخت بالا می اومد.احساسات ضد و نقیضی داشتم.یه لحظه خوشحال و هیجان زده بودم یه لحظه پشیمون و وحشت زده! کوروش اولین مردی بود که بهش وابسته و تا حدودی دلبسته شده بودم و از طرفی دودل بودم که کارم درسته یا نه?
توی افکار خودم غوطه ور بودم تا اینکه یه پارس مشکی از بغلم رد شد راهنما زد جلوتر پارک کرد و راننده بمحض پیاده شدن منو وادار به توقف کرد و اون لحظه بود که به شانس گند خودم و زمین و زمان لعنت فرستادم.گشت نامحسوس جلوم رو گرفته بود و من بس که تو فکر کوروش بودم اصلا نفهمیدم خلافم چی بود و تا به خودم اومدم به جرم ورود به طرح ترافیک,سبقت از راست ,عبور ممنوع و نداشتن گواهی نامه و کارت, ماشین خوابید.بیچاره شده بودم.برادرم اگه میفهمید زنده م نمیذاشت.هرچی التماس به افسر کردم فایده نداشت و دست آخر تصمیم گرفتم قرار با کوروش رو کنسل کنم و برم دم مغازه خودمو به موش مردگی بزنم و حقیقت رو به کیارش بگم.میتونستم ناراحتی کوروش رو از لغو قرار تحمل کنم ولی عصبی شدن برادرم رو هرگز ! آدم فوق العاده بی اعصابی بود که البته این ضعف اعصاب برمیگشت به جریانات۸۸و اعتراضات دانشجویی که منجر به دستگیریش شد.کیارش عمران دانشگاه چمران میخوند که متاسفانه از ادامه تحصیل باز موند و هیچوقت بهمون نگفت اون دوهفته ای که توی بازداشت بود چه برسرش اورده بودن !
بعد از پیامک دادن به کوروش , تاکسی گرفتم و به سمت طلافروشی پدرم راه افتادم.حسابی تو ذوقم خورده بود,چقدر از صبح تیپ زده بودم.حدود یک ساعت فقط داشتم روی مدل موهام کار میکردم وقتی رسیدم, مغازه تقریبا شلوغ بود.پدر و کیارش هردو از دیدنم تعجب کرده بودن.این وسط کوروش هم مدام پیام میداد که امروز حتما باید ببینمت.جواب دادم و نوشتم" رفتم مغازه پدرم جریان ماشینو بهشون بگم" ولی مجاب نشد و اصرار پشت اصرار که فردا برمیگردم شهرری و دیگه فرصت نیست ببینمت تا دوهفته بعد که برگردم.بالاخره مقابل اصرار هاش کم آوردم و آدرس طلافروشی پدرم رو بهش دادم .یکم که گذشت مغازه که کمی خلوت تر شد مِن مِن کنان و با ترس و لرز جریان ماشین رو به برادرم گفتم.چون مشتری داشتن,همینطور به احترام پدر, تنبیه بدنی درکار نبود ولی یه چشم غره وحشتناک و زیر لب چندتا فحش نون و ابدار و یه نیشگون یواشکی از بازو نصیبم شد تا بعد!!!! قرار شد مشتری ها که رفتن کیارش مدارک رو ببره بره دنبال ماشین, منم بمونم کنار پدر کمکش کنم! بعد از گذشت چیزی حدود نیم ساعت که مشتری ها رفته بودن و کیارش داشت اماده میشد بره گندی که من زده بودم رو پاک کنه,در مغازه باز شد و یه مرد جوون وارد شد.بمحض ورود عطر غلیظش توی مغازه پیچید و ضربان قلب من بی اختیار تند شد.یه حسی بهم میگفت خودشه ولی مطمئن نبودم.قد بلندی داشت,هیکلی روی فُرم و انصافا خوشتیپ! یه سلام گرم گفت و منو توی خلسه ای عجیب غرق کرد.خودش بود.کوروش بود.با همون صدای گرم و گیرا..عینک آفتابیش رو با یه ژست خاص از روی صورتش کنار زد اول به پدر بعد به کیارش و دست آخر به من نگاه کرد که توی همون نگاه اول دل و دینم رو برد! توی یک کلمه بخوام خلاصه ش کنم, فوق العاده بود و ذره ای با تصورات من شباهت نداشت.یه صورت گندم گون با اجزایی کاملا متناسب و یه ته ریش مرتب.پدرم جواب سوالش رو داد و یه بفرمایید امری داشتید گفت.من اما مست حضور و عطر تنش شده بودم و از سر تا پا داغ کرده بودم.واقعا این مرد بود که طی این مدت داشت با من حرف میزد? توی دلم داشتن رخت میشستن ! کوروش آهسته اومد جلوی ویترین با مکث نگاهش رو از صورتم گرفت و همینطور که لبخند قشنگ روی لبش رو نگه داشته بود گفت: اومدم برای یه عزیز حلقه بخرم..نمیخوام زیاد تجملاتی باشه یه ساده هم کفایت میکنه...
چال گونه ش وقتی حرف میزد و بینش کوتاه میخندید از زیر ته ریشش مشخص شد و دلم رو لرزوند.دیگه کنترل نگاهم از دستم خارج شده بود.عشق در نگاه اول که میگفتن همین بود دیگه,نه? کیارش ردیف حلقه ها رو با اشاره دست بهش نشون داد و دودسته حلقه ی ساده از زیر ویترین درآورد و گذاشت جلوش: حدود چه قیمت میخوای?
سرش پایین بود و من خیره به اجزای صورتش مونده بودم! شنیدم که گفت: قیمت بالا نمیخوام , حدود چهارصد پونصد باشه خوبه.."..بهت زده داشتم نگاهش میکردم.برای خرید اومده بود یا دیدن من? کیارش دوحلقه ساده جدا کرد یکی یکی گذاشت روی ترازو و بعد با ماشین حساب قیمتش رو براورد کرد: اندازه انگشتشو داری? اگه تنگ یا گشاد بود چی?
کوروش فورا سربلند کرد یه چین بین ابروهاش انداخت و ثانیه ای بعد انگار که داشت فکر میکرد لب ورچید و به منِ بی نفس اشاره کرد: هیکلش تقریبا اندازه این آقا پسره.."..تعجب کردم البته اون موقع جثه ام کمی ریزه میزه بود .کوروش بی حرف حلقه رو از تو ترازو برداشت قدمی به سمت من اومد و درحالیکه خیره به نگاه بهت زده ام بود دست چپم رو گرفت بالا برد و یه لبخند دلنشین زد: اجازه هست انداززه بگیرم?
فاصله به حداقل رسیده بود و حالا میتونستم اجزای صورتش رو دقیق تر ببینم.قلبم داشت از دهنم بیرون میزد.هجوم خون رو توی صورتم حس میکردم و ندیده میدونستم چقدر سرخ شده! زیر نگاه خیره پدر و برادرم آهسته سر تکون دادم و کوروش خیلی آروم حلقه رو دستم کرد که گشاد بود.کیارش یکی دیگه از دسته جدا کرد وزن گرفت و داد دست کوروش : حالا مطمئنی انگشت خانومت اندازه انگشت نکره داداش ماس?
حلقه دوم کمی مناسب تر بود.کوروش درحالیکه با انگشت شست و اشاره ش ,دستم رو بطور نامحسوس نوازش میکرد رو به برادرم کرد و خندید: نگفتم واسه خانمم میخوام..حالا مناسب هم نبوده میام اندازه ش میکنم.."..نیم رخش به سمتم بود و من مست خنده مردونه و چال گونه ش شده بودم.یعنی اینقدر بی جنبه بودم و خودم خبر نداشتم? اگر هر مردی غیر کوروش بود بازم اینجوری جذبش میشدم یا اون بود که جادوم کرده بود? نفهمیدم چطور حلقه رو از دستم کشید و رفت سمت پدر و بعد حساب کتاب و گرفتن کمی تخفیف حلقه رو به قیمت پونصد و چهل تومن خرید و قبل از رفتنش به سمت من چرخید: ایشالا که حلقه دومادیتو بندازی...
چشمک زد و رفت و دلمم همراهش پرکشید.بی اختیار خنده ام گرفت و تازه اون موقع بود که تونستم نفس قطع شده ام رو بیرون بفرستم.کیارش که هنوز حرص ماشینش رو میخورد بمحض خروج کوروش بهم توپید: نیشتو ببند چه خوشش اومده...
اون شب تا خود صبح نخوابیدم.گیج بودم اصلا..تا حدود سه بامداد باهم چت کردیم و بعد بخاطر اینکه صبح راهی شهرشون بود خداحافظی کرد گرفت خوابید و من موندم و یه دنیا فکرو خیال.کلا کتابا و کنکورو بوسیده بودم گذاشتم کنار.نمی تونستم خودمو گول بزنم از کوروش , از رفتارش, طرز حرف زدنش و چهره ش خوشم اومده بود و مهمتر از همه اولین مردی بود که از نگاه خریدارانه ش نسبت به خودم احساس بدی نداشتم و دوست داشتم حضورش رو کنارم احساس کنم! این وسط یه چیزی عین خوره داشت مغزمو میخورد , نکنه اون از من خوشش نیومده باشه? چرا چیزی در این باره بهم نگفت? اصلا اون حلقه رو برای کی خریده بود? تا قبل از اینکه ببینمش نسبت به رابطه هاش حساس نبودم.بهم گفته بود دوست دختر و دوست پسر داشته که اون موقع اهمیت چندانی برام نداشت ولی الان با فکر کردن به این موضوع احساس بدی به دلم چنگ می انداخت.حسی مابین حسادت و ترس!!! من توی ذهن و قلب کوروش چه جایگاهی داشتم?!
بالاخره دوهفته جهنمی با فکرو خیال اینکه کوروش توی شهرش با چند دختر و پسر رابطه داره بدون من چکار میکنه و از همه مهمتر اون حلقه رو به کی داده? گذشت و بعد از اتمام مرخصی ش به اهواز برگشت.طی این مدت تلفنی و پیامکی باهم در ارتباط بودیم.حسابی دلتنگش شده بودم بخاطر همین بمحض برگشتنش توی یه قهوه خونه نزدیک به ساحلی قرار گذاشتیم.خودم میدونستم دارم عجولانه رفتار میکنم و خیلی زود دلبسته شده بودم ولی واقعا دست خودم نبود.برام هم خیلی عجیب بود. بخاطر اختلاف سنی زیاد با خواهر و برادر بزرگم همیشه مورد توجه خانواده بودم تقریبا لای پر قو بزرگ شده بودم و هیچ کمبودی چه از نظر مادی چه معنوی نداشتم با این حال جنس محبتی که از کوروش دریافت میکردم برام خاص و تک بود و احساس میکردم محتاجش شدم. جالب تر این بود که اصلا به رفع نیاز جنسی فکر نمیکردم و فقط به فکر سیراب کردن روح تشنه م بودم...تا اون لحظه حتی برای ثانیه ای به سکس با کوروش یا هر کس دیگه ای فکر نکرده بودم,البته بوسه چرا ولی بیشتر از اون نه..به کوروش نیاز داشتم تا کنارم باشه و بهم ثابت کنه یه مرد میتونه کنار یه مرد دیگه به آرامش برسه و خوشحال و شاد زندگی کنه,به کوروش نیاز داشتم تا دستمو بگیره به چشمام نگاه کنه و بهم بگه در نظر اون که یه مرده,چقدر خواستنی و جذابم...
تقریبا همزمان باهم رسیدیم قهوه خونه !تیپش معرکه بود .پیراهن سفید چفت شده به بدن عضلانیش و یه شلوار پارچه ای براق مشکی که یه کت مشکی هم روی ساعد دستش انداخته بود. شونه به شونه ی هم نشستیم روی تخت و سفارش دادیم.دستمو نامحسوس طوریکه کسی نبینه گرفته بود نوازش میداد و من از گرما و ضمختی دستش لذت میبردم.اون خیلی خونسرد, با وقار و با اعتماد بنفس نشسته بود و من شکننده بودن خودم رو در برابرش بوضوح احساس میکردم.زیر نگاه خیره و نافذش داشتم ذوب میشدم.یکم صحبت کردیم از دلتنگی ها مون و کارهایی که این دوهفته درنبود هم انجام دادیم گفتیم تا اینکه درنهایت درمقابل چشم های ناباور من کتش رو که تا اون لحظه گوشه تخت گذاشته بود برداشت و جعبه ای کوچک رو از جیبش بیرون کشید.سریعا جعبه رو شناختم. توی مغازه پدرم از این مدل زیاد دیده بودم پس حدس اینکه توی جعبه چی بود کار چندان دشواری برای من نبود.قلبم داشت توی دهنم میزد.از شرح احساسی که در اون لحظه ی زیبا و شگفت انگیز داشتم عاجزم و فقط میتونم بگم دوست داشتم از خوشحالی زار بزنم! پس کوروش حلقه رو واسه من خریده بود? چون قهوه خونه به نسبت شلوغ بود جای مناسبی برای رومانتیک بازی عین فیلما نبود پس خیلی سریع جعبه رو توی جیب سویی شرتم چپوند و همونطور که دود قلیون رو از دهن و بینی ش بیرون میداد,گفت: ازت خوشم اومده آرش, بیشتر از چهره ت رفتارت و اینکه قبل از من با کسی نبودی جذبم کرده و میخوام مال من شی! از طرفی نمیتونم بهت قول بدم تا آخرش باهم می مونیم چون نمیدونم دراینده چی پیش میاد..
عملا بهم گوشزد میکرد که این رابطه سرانجامی نداره و روزی از بین میره, من اما اونلحظه انقدر درگیر احساسم شده بودم که نه چیزی می شنیدم نه چیزی درک میکردم! انگار توی دلم یه جین پروانه رها کرده بودن,بال بال میزدن و حالمو دگرگون میکردن!یه مرد چقدر میتونه به همجنسش عشق بورزه? اونلحظه حس میکردم خوشبخترین آدم روی زمینم! بعد از اینکه قلیون کشیدیم شام خوردیم و لب ساحلی قدم زدیم منو رسوند دم خونه مون و اولین بوسه ما بعد از چیزی حدود یک ماه آشنایی اون شب شکل گرفت.توی ماشین جلوی خونه قبل از اینکه پیاده بشم دستمو گرفت و گفت: اجازه هست?
حدس زدم برای چی اجازه میخواست, برگشتم سمتش! صورتش رو نزدیک اورد, دستش رو توی موهام کشید و همزمان با جلو کشیدن سرم لب هام رو توی دهنش فرو برد و مکید...مک محکمی زد و بعد از اون با لمس زبون خیس و غلتونش که به طرز وسوسه انگیزی جای جای دهنم رو میلیسید داغ کردم! نمیدونم این بوسه چه حس قوی ای توش داشت که باعث شد بلافاصله با تموم شدنش من دوباره اون رو از سر بگیرم...از سر بگیرم و اینبار کوروش هم ادامه دهنده اش باشه و با حرکت نرم و پر حرارت لب هاش تنم رو داغ کنه...دست هاش رو بدون هیچ کنترلی لای موهام حرکت میداد و وادارم کرد بهش بچسبم و با بیشتر فشردن تنش به بدن گرمم به بوسه هامون عمق بیشتری ببخشم...بوسه هایی که هر کدومشون درست مثل یک محرک برای تن تشنه ام عمل میکرد...تنی که حالا داشت توی آتیش خواستنِ این مرد جذاب و دوست داشتنی میسوخت...
بعد از اون شب خاطره انگیز چندبار دیگه باهم بیرون رفتیم و دوباره و دوباره خاطره ساختیم.حتی یبار من رو به اپارتمان مشترکش با عمو و پسرعموش دعوت کرد.اوایل یه ترس خفیف داشتم از رفتن به خونه ش ولی وقتی با اصرار رفتم و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد , حتی عموش هم خونه بود و منو به عنوان دوست معرفی کرو اعتمادم بهش دوچندان شد.کوروش همیشه قبل از گرفتن دست یا بوسه, ازم اجازه میگرفت و من الان میفهمم تمام اون کارها برای جلب اعتماد من به خودش بود که به بهترین نحو موفق هم شد! همه چی خوب تا اینکه دوهفته مرخصی همیشگی شروع شد ولی اینبار کوروش به همراه عمو و پسرعموش نرفت شهرشون, موند اهواز و به قول خودش خونه خالی افتاد دستش! اونقدر عاقل بودم که بفهمم ادامه این رابطه بدون سکس از طرف کوروش امکانپذیر نیست و روزی بهم پیشنهاد میده و منم مجبورم همینطور که اون با محبت نیاز روحم رو برطرف میکرد , با جسمم نیاز جنسی ش رو برطرف کنم! البته با شناختی که تا اون موقع از خودم پیدا کرده بودم فهمیدم دوست دارم توی رابطه نقش فاعل رو ایفا کنم ولی خجالت میکشیدم این مسئله رو با کوروش در میون بذارم. دومین تاریخی که هیچوقت فراموش نمیکنم پونزده دی ۹۴ هست.کوروش گفته بود خونه ش خالیه و میخواد شب رو با من بگذرونه.گیج بودم.هم دوست داشتم کنارش باشم هم از ایجاد رابطه جنسی که میدونستم گریزناپذیره وحشت داشتم.شب به بهونه جشن تولد یکی از دوستان از پدر اجازه بیرون رفتن گرفتم.آماده شدم تیپ سرتاپا مشکی زدم و یه شال کرم رنگ بستم دور گردنم .حلقه کوروش هم از سوراخ سنبه ای که قایم کرده بودم , مبادا برادرم ببینه خارج کردم و گذاشتم توی جیبم تا بعد بیرون رفتن از خونه دستم بندازم.وقت بیرون رفتن کیارش بود که گفت: میری مراسم ختم یا جشن تولد? چرا مشکی پوشیدی?
و من اون لحظه نمیدونستم لباس مشکی که اون شب ناخواسته پوشیدم, میشه لباس عزای عشقی که جوانه نزده خشک شد.
     
  
مرد

 
از گور برخاسته اخر




(یکی از دوستان خواسته بود با جزییات بنویسم ولی توضیح نداد در چه مورد...این قسمت رو با جزییات بیشتری نوشتم که از حالت خاطره گویی دراومد شبیه به داستان شد, امیدوارم این مدلی دوست داشته باشین)

تلخی ها رو دوست داشت. چایی بدون قند..قهوه بدون شکر..سیگار تلخ..مشروب بدون مزه و .....به همین دلیل تصمیم گرفتم یه بسته شکلات تلخ براش بگیرم که دست خالی نرفته باشم خونه ش! شکل و مدل شکلات ها رو که با وسواس انتخاب کردم از فروشنده خواستم یه ردیف هم شیرین بذاره تا اگه هوس کردم خودمم بی نصیب نمونم!
بخوبی یادمه که شبِ شدیدا سردی بود و از آسمون عملا خاک میریخت رو سر ملت؛ تا حدی که هوا سرخ و مه آلود بنظر میرسید فقط با این تفاوت که با هر نفس بجای شبنم ، شن میرفت تو حلق و ریه مردم! حوالی ساعت شش و نیم بود که رسیدم مجتمع! اپارتمان کوروش طبقه سوم واحد پنجم بود.زنگ زدم و چند لحظه منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد گوشی رو برداشت و یه بیا بالا عزیزم گفت.شنیدن صدای سرخوش و گرمش مثل همیشه کمی از التهاب درونم کم کرده بود.
وارد که شدم یه زن و مرد عرب دیدم که شیلنگ و تی به دست اماده شستن حیاط و پارکینگ بودن ! تعجب کرده بودم.توی این هوای سرد و گردوخاک شدید حیاط شستن چه صیغه ای بود? یه سلام به هردو نفر دادم و همینطور که از کنارشون رد میشدم گفتم: خسته نباشید.از آسمون همینجور داره خاک میریزه چرا خودتونو خسته میکنین?
مرد ِ پایین دشداشه عربیش رو توی مشتش جمع کرد و شیلنگ بدست نشست به آب کشیدن: درمونده نباشی باباجان..مدیر مجتمع امشب میاد, حیاط و پله ها تمییز باشه بدنیست..
فهمیدم سرایه دارن و دلم بحال مظلومیتشون و اینکه با این سن و سال توی این آب و هوای بد مجبور بودن کار کنن ,لرزید.یه خسته نباشید دیگه گفتم و پا تند کردم سمت اسانسور و دکمه طبقه سوم رو فشار دادم.از کابین که خارج شدم و رفتم سمت واحد پنج, صداهایی از پشت در به گوشم رسید که بهت زده م کرد.مگه کوروش نگفته بود تنهاست? مردد زنگ ِ واحد رو زدم که بلافاصله باز شد و همزمان یه بوی عجیب بهمراه دود غلیظ به مشامم خورد. کوروش با یه رکابی سفید و شلوارک مشکی اومد تو قابِ در و آهسته گفت: زود بیا تو ,, کفشاتم داخل دربیار.."..مثل همیشه جذابیت خاص خودشو داشت.سریع وارد شدم و قبل از اینکه کفشامو دربیارم چشمم خورد به دو مرد و دو زن که پوشش مناسبی نداشتن و ضربدری روبروی هم نشسته بودن به ورق زدن.ماتم برده بود.با مکث نگاهمو دادم به کوروش که اونم سرشو به معنی چیه? به دوطرف تکون داد.دلخور پرسیدم: چرا نگفتی مهمون داری?
شونه ای بالا انداخت و درحالیکه سرشو برای بوسیدن لبم جلو می آورد جواب داد: اینا که مهمون نیستن!
سرخ شده از حرکت کوروش نگاهمو دادم به جمعی که داشتن خیره نگاهم میکردن.یعنی اینا از رابطه ما خبر داشتن?! یکی از مردا که مسن تر بود و سنِ تخمینی ش در نظرم ۴۵ تا۵۰می رسید خندید و گفت : سلام آرش ..چرا اونجا واسادی بیاد جلو..."... کسی از اون جمع رو نمیشناختم با اینحال دلم نمیخواست احدی از همشهریام منو در چنین موقعیتی ببینه!ممکن بود در آینده دردسر ساز بشه! دلخور جلوی در ایستاده بودم و کوروش هم کنارم: خوب چرا کفشاتو در نمیاری? چرا خشکت زده?
+میرم یه شب دیگه که مهمون نداشتی میام..
این جمله رو آهسته به کوروش گفته بودم ولی اون مرد مسن شنید, سر از برگه های پاسورش بلند کرد و دوباره نگاهم کرد: ما مهمون نیستیم آرش جون یجورایی صاب خونه ایم..بیا بشین قول میدیم گِلی نشی! .."..کوروش هم همزمان دستشو گذاشته بود روی کمرم : بیا برو بالا..من جلوی اینا رودروایسی دارم.."..اصلا دلیل کارشو نمی فهمیدم اونکه مهمون داشت چرا از من خواسته بود برم پیشش که شب تنها باشیم? سقلمه ای به پهلوم زد و تکرار کرد: برو دیگه , برو تا بهت معرفی شون کنم..از این به بعد بیشتر میبینی شون..."..
با دلخوری جعبه شکلات رو دادم دستش همزمان خم شدم و کفشامو به همراه جورابام درآوردم.کوروش یه دستت درد نکنه گفت و رفت جعبه شکلاتو باز کرد صاف گذاشت جلوی مهموناش.از این حرکتش اصلا خوشم نیومد.با تردید پشت سرش راه افتادم! دود کل سالن رو دربر گرفته بود که با وجود چهار قلیون اون وسط, چندان عجیب بنظر نمی رسید.بوی عجیب و تهوع آوری هم فضا رو پر کرده بود که نمی دونستم منشا ش چیه. مهمونای کوروش عسلی روبروی مبلا رو کنار کشیده بودن و روی زمین روبروی هم نشسته بودن و به قول دوستان بساط لهو و لعب هم جور بود! کوروش بالای سر جمع چهار نفره ایستاده بود و به من که روی مبل کمی با فاصله نشسته بودم اشاره کرد: بچه ها این آرشه که ذکر خیرش بود..
سرها به سمتم چرخید.کتم رو درآورده بودم و داشتم شالمو از دور گردنم باز میکردم.کوروش رو به من با دست به مرد مسن اشاره کرد و گفت : عزیزم این آقا , خان داییه که احترامش برای همه ما واجبه!.."..خان دایی یه مرد حدودا چهل و هفت هشت ساله بود با موی جوگندمی چشمای عسلی روشن و یه بدن عضلانیِ سلاریوم رفته که کاملا مشخص بود باشگاه باز قهاریه(من تا به امروز که دوسال از اون ماجرا گذشته نفهمیدم چرا بهش میگفتن خان دایی,لقبش بوده یا نسبت فامیلی باهاشون داشته)..بقیه مهمونها, یه پسر جوون به اسم جواد تقریبا هم سن و سال کوروش ..یه زن توپول به اسم شهین و یه دختر جوون تر به اسم ناهید که فهمیدم اونم مثل من اولین بارِ که به این جمع دعوت شده (اسامی مستعار)
خانما پوشش مناسبی نداشتن یه تاپ استین حلقه ای با یه شلوارک کوتاه چسبون پوشیده بودن که به جرات میتونم بگم اولین بار بود خانمی رو با همچین پوششی از نزدیک میدیدم (غیر از فیلم) مادر و خواهرم جلوی من و داداشم مراعات میکردن و لباس بدن نما نمی پوشیدن,بقیه دخترهای فامیل هم که محرم نامحرم سرشون میشد,دوست دخترهایی هم که داشتم ( به توصیه روانپزشک) تا مرحله ای پیش نرفتم که بخوان به این شکل جلوی من راحت باشن!
بعد از معرفی, مهمونا بازی رو از سر گرفتن,حواسم بهشون بود داشتن شلم بازی میکردن و اون دختره ناهید که مشخص بود مبتدیه مرتب خنگ بازی درمی اورد و خان دایی بهش میتوپید و غر میزد و حتی در کمال ناباوری شنیدم که بهش گفت " جنده درست بازی کن ببین من چی رد میدم بعد بنداز " کپ کرده بودم و بدتر این بود که ناهید درجواب فقط قهقهه میزد.از صورت سرخ و چشمای خمارش میشد فهمید مسته,حتی از بوی تهوع آور و سرگیجه آوری که توی خونه پیچیده بود حدس زدم مواد مصرف کردن ولی چون سردر نمی آوردم نمیدونستم چیه! کوروش با کمی تاخییر اومد و کنارم نشست و دستشو گذاشت روی پام! با اینکه ازش دلخور بودم ولی توی اون اوضاع آشفته تنها منبع آرامشم خودش بود.آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: چقدر مشکی بهت میاد..
دهن باز کردم تا بگم معذبم از اینجا موندن و میخوام برم که خان دایی جلوتر از من به حرف اومد: کوروش بیا اینجا ببینم توله..بیا زغال بذار روی قلیون.."..کوروش بی حرف سریع بلند شد و من مات موندم که چرا اجازه میده اینجوری باهاش برخورد کنه? نگاهمو دادم به تلویزیون روشن! شبکه ورزشی ترک زبان بود و یه مستند درمورد زیدان که اتفاقا همون روز خبر مربی رئال شدنش رو از اخبار شنیده بودم, نشون میداد.چند لحظه خیره تصاویر بودم که صدای خان دایی بلند شد: آرش شلم بلدی? بیا بشین جای این زنیکه.."..بلد بودم ولی به دروغ گفتم نه! حس خوبی بهش نداشتم بد دهن بود و نگاه هاش به برجستگی خانما منظوردار!
+باشه بیا کنارم بشین یاد میگیری..بیا قلیون هم بکش,کوروش میگفت قلیون دوست داری!
کوروشو میدیدم که از پشت دیوار اپن آشپزخونه درحالیکه داشت روی اجاق, زغال اتیش میکرد با چشم و ابرو به من اشاره میداد که بحرف خان دایی گوش بدم! شَکّم داشت به یقین تبدیل میشد که این یارو حتما یه کاره ای هست که کوروش با اونهمه صلابت و ابهت (البته از نظر من) درمقابلش کوتاه می اومد.با مکث از روی مبل بلند شدم و با کمی فاصله روی زمین نشستم پاهامو توی سینه م جمع کردم و تکیه م رو به پایه مبل دادم! دو پیک مشروب که نمیدونم نوع ش چی بود برام ریختن و به زور چیپس و ماست قورتش دادم.کمی هم قلیون کشیدم که احساس کردم سینه م داره سنگین میشه,ترسیدم سنکوپ کنم دیگه نکشیدم!
خان دایی به پهلو دراز کشیده بود یه بالش انداخته بود زیر بازوش و هرازگاهی با چشم های مارگونه ش یه نگاه از سر تا به پام می انداخت. یکبار هم ناغافل دستشو جلو آورد و روی موهام کشید.حس بدی از این نگاه و لمس به دلم چنگ انداخته بود.درسته که همجنسگرا بودم و به همجنسم علاقه داشتم ولی نه هر مردی,نه هر لمسی, نه هر نگاهی !! و دقیقا نگاه خان دایی با اون چشمای سرخ که عسلی چشماشو بیشتر نشون میداد از اون مدل بود که تن آدمو به لرزه می انداخت.بی حرف یکم خودمو از دسترسش دور کردم.احساس خطر میکردم.البته مطمئن بودم در حضور کوروش کاری نمیتونه بکنه.دلگرمیم فقط به اون بود.
خان دایی بود که پرسید: این حلقه رو کوروش برات خریده?
دستمو انداختم روی اون یکی دستم و حلقه رو دور انگشتم چرخوندم: آره..
کوروش از راه رسید.خم شده بود و داشت زغالارو می گذاشت روی سرکی قلیون که در یک حرکت ناغافل,خان دایی با دست محکم کوبید روی باسنش! چشمام از حدقه داشت در می اومد.خنده ی جمع که به هوا بلند شد,خان دایی گفت: خوب با پولای من داری واسه این و اون ولخرجی میکنیاا .."..
این جمله عین پتک کوبیده شد رو سرم ! انگار یه پارچ آب سرد روی تنم خالی کرده بودن.بهت زده به کوروشی نگاه میکردم که یه لبخند ابلهانه گوشه لبش بود و داشت خورده فرمایشات خان دایی رو انجام میداد.براش مشروب می ریخت, مزه میگذاشت دهنش و شیلنگ قلیون رو میداد دستش.عملا داشت پادویی ش رو میکرد. دیگه از وقار و اعتماد بنفس همیشگی خبری نبود حتی اون نگاه جذاب و گیرا هم دیگه نداشت.مهندس مملکت با اون سطح سواد و کار عالی (شرکت نفت) چرا باید خودشو تا این حد پایین بیاره? سیل سوال بود که دریک لحظه به ذهنم هجوم می آورد.اصلا کوروش کی بود? چقدر میشناختمش?این آدما کی بودن و چه نسبتی باهم داشتن?چرا حلقه رو با پول این مرد برام خریده مگه خودش سر کار نبود? واقعا کارمند شرکت نفت بود? ( که خیلی زود فهمیدم نه, نبود)
چندلحظه بعد دومین شوک هم بهم وارد شد.کوروش رفته بود پشت سر اون دختره ناهید نشسته بود..تقریبا اونو از پشت بغل گرفته بود..و در حالیکه قلیون میکشید بهش میگفت چه ورقی باید بندازه که منفی به تیم مقابل بزنه! چند لحظه یبار هم خم میشد و یه بوسه میگذاشت پشت گردن ناهید.اونم در مقابل چشمای ناباور من! نمیدونم عمدا داشت اینکارا رو میکرد یا واقعا قصدی نداشت و طبق گرایشش که دوجنسگرا بود عادت داشت, در هرصورت ﺣﺎل من یکی که اﺻﻼً ﺧﻮب ﻧﺒﻮد. ﯾﻪ ﭼﯿﺰي ﺑﯿﺦ ﮔﻠﻮم ﭼﺴﺒﯿﺪه و راه ﻧﻔﺴﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد که هر چقدر آب دهنمو قورت میدادم پایین نمیرفت.
در اون یک ساعتی که از اونجا بودنم میگذشت, توی یک چشم بهم زدن بُتی که از کوروش در ذهنم ساخته بودم به شکل کاملا مسخره ای داشت تَرَک برمیداشت و من فقط خدا خدا میکردم که شاهد شکستنش نباشم.کلا من رو نادیده گرفته بود.احساس میکردم یه دست پر قدرت وارد قفسه سینه م شده و قلبم روی توی مشتش مچاله کرده! دوست داشتم داد بکشم و بگم لعنتی من اینجا نشستم حداقل کمی حرمت نگه دار ولی غرورم اجازه نمیداد.تحمل جو حاکم سخت شده بود تصمیم گرفتم چندلحظه بشینم بعد با یه بهونه پاشم برم پی بدبختیم! اونجا موندنم چه فایده ای داشت?
یکم که گذشت ناهید که بدمستی کرده بود با هول و ولا دست جلوی دهنش گذاشت و دوید سمت دری که حدس زدم سرویس حمام یا دستشویی باشه ! همه اعتراض کردن.همزمان خان دایی دستی به کمر و گردنش کشید و به کوروش نگاه کرد: بیا بشین جای من, کمرم کشش نداره.."..کوروش سریع قبول کرد.خان دایی جاشو با اون عوض کرد و درکمال تعجب اومد نشست کنارم , و قبل از هر واکنشی از طرف من دستشو دوباره گذاشت لای موهام و با چشمای سرخ رگه دارش ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮد: کوروش تعریفتو خیلی کرده بود حتی عکستم دیدم,فک نمیکردم اینقدر خوشگل باشی..
ﺑﻪ آﻧﯽ دﻟﻢ رﯾﺨﺖ! درﺳﺖ ﺗﻮ ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ذﻫﻨﻢ ﺑﻬﻢ ﻫﺸﺪار داده ﺑﻮد ازش دور ﺑﻤﻮﻧﻢ! ﺑﻪ اون ﺷﺮاﯾﻂ ﻓﻮﺑﯿﺎ داﺷﺘﻢ و ﺗﺮﺳﯿﺪﻧﻢ دﺳﺖ ﺧﻮدم ﻧﺒﻮد.این بین تنها چیزی که آزارم میداد این بود, که مطمئن بودم کوروش این جمله رو شنیده و حتی حرکتشو دیده با اینحال عین ماست نشسته بود به تماشا ! دلم قرص وجود و حمایتش بود که تا الان اون جو مسخره رو تحمل کرده بودم ولی انگار اشتباه میکردم. ﻧﻔﺲ ﻫﺎم ﺑﻪ ﺷﻤﺎره اﻓﺘﺎد! ﺗﻮ اون ﻓﻀﺎي ﺧﻔﻪ و پر دود ﺧﯿﺲ ﻋﺮق ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﻃﭙﺶ ﻗﻠﺒﻢ ﺷﺪﯾﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد! ﮔﺎرد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم واﺳﻪ دﻓﺎع از ﺧﻮدم ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ از ﺗﺮس و اﺿﻄﺮاب ﭼﻨﺎن ﺑﻬﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺪوم از ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ ﻫﺎی ﺧﻮدم اﻋﺘﻤﺎدی ﻧﺪاﺷﺘﻢ! خان دایی که عملا داشت درحضور کوروش دستمالیم میکرد دوباره پرسید: جز کوروش به چند نفر دیگه حال دادی?
ﻧﻔﺲ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ام ﺣﺒﺲ ﺷﺪ! ﺣﺒﺲ ﻣﻮﻧﺪ! ﮔﯿﺮ ﮐﺮد! ﭼﺸﻤﺎم از ﺣﺪﻗﻪ زد ﺑﯿﺮون ﺑﺎ ﺗﺄﺧﯿﺮ چرخیدم ﺳﻤﺖ ﮐوروش که با اخم نگاهم میکرد.درمورد من چی به اینا گفته بود? برگشتم سمت خان دایی ﺧﻮﻧﺴﺮد ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﯾﻪ ﺧﺮده از ﻟﯿﻮان مشروب ﺗﻮي دﺳﺘﺶ ﺧﻮرد و با وقاحت ﭘﺮﺳﯿﺪ: بریم توی اتاق?
ﺧﻮن ﺗﻮ رﮔﻬﺎم ﺧﺸﮏ ﺷﺪ. ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺻﺪم ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﮐﻮﺑﺶ ﺷﺪﯾﺪ..هم از ترس هم از خشم..اوﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺿﺮﺑﺎﻧﺶ رو از روی پیراهن ﺗﻨﻢ ﻣﯽ ﺷﺪ دﯾﺪ!دستشو که نوازش کنان روی سر و صورتم می کشید با حرکت سریعی گرفتم و بضرب پس زدم و فورا بلند شدم.اما هیچ حرفی نزدم.لعنت به این بغض بی موقع که همیشه خدا تو بدترین موقعیت می اومد سراغم !ﺗﻮ اون ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻘﻂ دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ از اون ﻣﺤﯿﻄﯽ ﮐﻪ ﺗﻮش اﺣﺴﺎس ﺣﻘﺎرت ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺧﻼص ﺷﻢ و ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﺗﺮ از اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﻮدت, ﺧﻮدت رو ﻣﺴﺒﺐ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﺷﺪﻧﺖ ﺑﺪوﻧﯽ!یه ثانیه هم نمیتونستم تحمل کنم.حتی نگاهشون نکردم ببینم تو چه وضعیتی ان ! کت و شالمو که از روی مبل برداشتم و تقریبا دویدم سمت در , صدای بهت زده کوروش رو شنیدم: کجا میری آرش..
دست دراز کردم دستگیره رو گرفتم و چرخوندمش ! قفل بود.برگشتم سمت جمع کوروش داشت به طرفم می اومد.پر بغض گفتم: درو باز کن میخوام برم.."..اومد کنارم ایستاد و پر اخم نگاهم کرد: این بچه بازیا چیه درمیاری? چی گفت بهت مگه? با همه از این شوخیا داره.."..من همه نبودم.برای منی که بار اولم بود تو چنین موقعیتی قرار میگرفتم هضمش سخت بود.اینهمه سال خودم و حیثیت و آبرومو حفظ نکرده بودم که یه آدم بی شخصیت ازم بگیرتش!زل زده بودم به چشمهای کوروشی که روزی جذبه و زیباییش دلمو برده بود ولی الان, کاملا نسبت بهش بی احساس شده بودم:درو باز کن تا برم کوروش...بعدا همدیگه رو میبینم.."..دروغ میگفتم.پام میرسید بیرون پشت سرمم نگاه نمیکردم.تو گیر و دار اصرار به کوروش برای باز کردن در بودم که شنیدم جواد ( پسر جوونی که از لحظه ورودم به خونه دیده بودم با شهین توپولو سر و سری داره حتی جلوی ما چندبار ازهم لب گرفته بودن) گفت : کوروش این بچه کونیِ خواهر ک...... رو از کدوم قبرستونی آوردی اینجا ? گند زد به شبمون که...
اسم خواهرم که اومد مغزم سوت کشید.احساس کردم از گوشهام آتیش میزنه بیرون! برگشتم سمتش و با تمام وجود فریاد کشیدم: خواهر.......خودتی و هفت جدوآبادت حروم زاده بی غیرت.."..ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪم! از زور ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ! از زور ﺧﺸﻢ! از اﯾﻨﮑﻪ اون اﯾﻨﻘﺪر وﻗﯿﺤﺎﻧﻪ اسم خانواده رو می آورد و منم محبور به جواب دادن میکرد.جواد ورق های توی دستشو با خشم پرت کرد روی زمین و خیز برداشت سمتم: هوووی چته بچه کونی زبون درآوردی? اومدی اینجا کون بدی پول بگیری چرا دم تکون میدی پس? .."..میدونستم زورم بهش نمیرسه و اول و آخرش کتکه که باید میخوردم ولی این جمله اونقدر برام گرون تموم شد که اصلا نفهمیدم چطور بهش حمله کردم.چشمام از زور عصبانیت تار میدید,دندونام بسکه رو هم فشارشون میدادم درد گرفته بودن و رگ ضربان دار شقیقه م داشت میترکید.مشت و لگد بود که توی هوا میپروندم ,اون بی وجدان هم ناغافل چنان کوبید توی دهنم که زبونم لای دندونام گیر کرد و پاره شد.مزه ی خون به فوریت توی دهنم پخش شد.صدای بسه بچه های کوروش و تمومش کنید خان دایی می اومد ولی اهمیت نمیدادیم تا اینکه بازوهای من از پشت کشیده شد.فهمیدم کوروشه! درد لب و دهنم بحدی بود که چشمام ناخواسته اشک زده بود خسته از مشت و لگد پرونی بی اختیار نالیدم: تورو خدا درو باز کن کوروش ...میخوام بررررم..
امیدوار بودم با دیدن این وضعیت کوروش دلش برام بسوزه و اجازه بده برم, ولی جمله خان دایی ﻋﯿﻦ ﭘﺘﮏ ﮐﻮﺑﯿﺪه ﺷﺪ ﺗﻮ ﺳﺮم:تو اگه پات از این در بره بیرون , پر زدی رفتی دیگه دستمون بهت نمیرسه..اجازه میدیم بری ولی بعد از اینکه پرو بالت چیده شد.."..اومد به طرفم!ﻣﺎت و ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻓﻘﻂ ﺧﯿﺮه یﺻﻮرﺗﺶ ﺑﻮدم. ﻟﺒﻢ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎز ﻧﻤﯽ ﺷﺪ! ﮔﯿﺞ ﺑﻮدم! ﮔﻨﮓ ﺑﻮدم! ذﻫﻨﻢ آﺷﻔﺘﻪ ﺑﻮد!چیدن پر و بال چه صیغه ای بود دیگه? ﻣﭻ دﺳﺘﻢ رو ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺻﺪای دورگه ای گفت: کاری میکنم که اگه بری هم با پای خودت برگردی! اصلا از اولش به همین خاطر دعوت شدی اینجا...
اﮔﻪ ﺑﮕﻢ ﺗﻤﻮم اﻧﺮژﯾﻢ ﺗﺤﻠﯿﻞ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد دروغ ﻧﮕﻔﺘﻢ! تا ته حرفش رو خونده بودم! ﺳِﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم! ﺗﻤﻮم ﺟﻮﻧﻢ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺑﮑﻨﻢ از ﺗﻨﻢ ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻪ ﺑﻮد و داشتم پس می افتادم.تو دلم فقط خدا رو صدا میزدم." خدایا غلط کردم...کمکم کن...نذار آبروم بره...خدایا قول میدم از این بعد دوباره نمازامو بخونم" تو دلم خدارو صدا میزدم و مدام نذرو نیاز میکردم اگه سالم برم بیرون nتومن بدم به فلان نیازمند..
برگشتم سمت کوروش و با ملتمسانه ترین حالت ممکن نگاهش کردم و گفتم: جون مادرت, جون هرکسی که دوست داری ..تو رو به روح پدرت قسم جلوشو بگیر.."..انتظار داشتم به حرمت روزای قشنگی که باهم داشتیم کمی دلش بحالم بلرزه و کمکم کنه ولی وقتی گفت " بچه نشو آرش , اونقدرا هم که فکر میکنی سخت نیست فقط کافیه بخوای..ناهید هم مثل تو شب اوله میاد اینجا ببین راضیه و هیچی نمیگه, اگه راه بیای خان دایی تا اخرش ساپورتت میکنه" بوضوح صدای شکستن قلبم رو شنیدم! حقم بود.هربلایی سرم می اومد حقم بود.این بود جواب اعتماد نابجا!! خان دایی مچ دستمو کشید سمت جلو, من اما دستمو با فشار پس گرفتم و همونجا نشستم روي زﻣﯿﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﻢ کمی ﺟﺎ ﺑﯿﺎد.تا هضم کنم قراره چه خاکی برسرم ریخته بشه.ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ذاﺷﺘﻢ ﺟﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎي ﺳﺴﺘﻢ ﺑﺮﮔﺮده.باید فکر میکردم.با ترس و لرز گفتم: تورو خدا بذارید من برم..خانوادم نگران میشن بهشون گفتم میام اینجا دیر برم خونه, میان دنبالم..
بی توجه به خواهش ها و التماسهای من خان دایی دوباره بازومو گرفت و با شدت بیشتری از روی زمین بلندم کرد.کاری اگه نمیکردم , سرنوشتم میشد شبیه به چندصد نفری که سرگذشتشون رو بارها خونده بودم.ﺑﻪ ﻣﻐﺰم ﻓﺸﺎر آوردم ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﻓﺮﻣﻮن ﺗﮑﻮن ﺧﻮردن ﺑﺪه، با کف هردو دست زدم تخت سینه خان دایی و ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ اوﻣﺪم ﺑﺮم ﺳﻤﺖ در، ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮد ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ و ﺧﻔﺖ دﯾﻮارم ﮐﺮد منم کم نیاوردم و از ﺗﻪ ﮔﻠﻮ ﻫﻮار ﮐﺸﯿﺪم و کمک خواستم! آپارتمان ساخت قدیمی داشت و من دلخوش بودم به این موضوع که دیوارها عایق صدا ندارن و امکانش هست کسی از همسایه ها صدامو بشنوه,حتی امید داشتم اون خانم و آقای سرایدار هنوز مشغول شستن حیاط یا پله ها باشن و فریادهامو بشنون ,از ترس طوری داد میزدم و کمک میخواستم ﮐﻪ ﺣﺲ میﮐﺮدم ﺗﺎرﻫﺎي ﺣﻨﺠﺮه ام ﺧﺶ ﺑﺮداﺷﺖ! صدای کوروش رو میون فریادهای خودم میشنیدم که میگفت: خفه ش کن خان دایی , همسایه ها بشنون به گوش عموم برسه فاتحه م خوندس!!
خان دایی از پشت دستشو گذاشت جلوی دهنم و منو به سمت خودش برگردوند و چنان کوبید تو گوشم که برق از سرم پرید, یه ضربه سنگین دیگه تو گوش مخالفم زد و ﺑﺎ ﯾﻪ ﭼﻬﺮه ي ﺑﻬﻢ رﯾﺨﺘﻪ و ﻋﺼﺒﯽ، ﭼﺸﻤﻬﺎي ﺳﺮخ و رﮔﻬﺎي ﺑﯿﺮون زده ي ﮔﺮدن دو طرف سرمو گرفت و دوبار محکم کوبید به دیوار پشت سر! همه این اتفاقا در عرض چندثانیه رخ داد.درد تو کل بدنم پیچیده بود.با یه احساس سوزش شدید پسِ سرم, زانوهام سست شد و با یه سردرد و سرگیجه وحشتناک سُر خوردم کنار دیوار ..خان دایی با چشمهای در اومده از عصبانیت نگاهم میکرد و میگفت :شب تا صبح بغل این و اونی بچه کونی,به ما که رسید ناز میکنی? .."..
از شدت درد چشمام بزور باز مونده بود.ﮐوروش ﺑﺮزﺧﯽ و ﺳﺮخ از ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﯽ رو دیدم ﮐﻪکنارم زانو زد.ﺑﺎ درد و ﺗﺮس و التماس نگاهش کردم شاید دلش برحم بیاد ولی اینطور نشد و بدتر از کتکهایی که خان دایی زده بود,بدتر از فحشایی که داده بود و تحقیرهایی که کرده بود ,کوروش دست چپمو و بالا گرفت و با چنان شدتی حلقه رو از دستم کشید که حس کردم انگشتم از مفصل جدا شد: خرجت نکردیم که سوارمون بشی , خرج کردیم که سواری بدی...
     
  ویرایش شده توسط: sting   
مرد

 
اسمشو بگذار ماه پيشانو (۱)



پدرم مرد ولي بعضی آرزوهاشو زنده نگهداشت. چطوري؟ معلوم مي شه مثل اونايي که خيال مي کنن از مرده کاري بر نمياد مرده شناس خوبي نيستي. يه مرده مي تونه خيلي کارها بکنه، مخصوصا" اگر آرزو به دل از دنيا رفته باشه. مي تونه مثل دونده ي دو امدادي لحظه ي ترک دنيا آرزوش رو بده دست روحش تا به مقصد برسونه. روح می تونه مثل شرخر که چک برگشتي رو پول مي کنه يه آرزوی واخورده رو زنده کنه. روح مرده از صاحبش زرنگ تره. اين رو سر پدرم فهميدم.
خونه اي که ازش به ما رسيد، علاوه بر خواهر و برادرا که مثل من توش سهم داشتن، روح پدرمون هم توش جولون می داد. توي همين خونه اي که من تنها ساکنش بودن پدر بعضي شبا خودي نشون مي داد يا به خوابم مي اومد. بار اول بی مقدمه گفت: "حميد، اگه به عمر من نشد معنيش اين نيست که نمي شه و بايد ازش دست بکشیم. روش سرمایه گذاشتم. تو بايد کار رو تموم کني. باید هر طور شده یکی از واحد های ديگه رو بخري، دوتاي ديگه رو هم راضي کني، با شراکت و وام ساختمون کلنگي رو بکوبي و از نو بسازي. اين طوري همه تون سر و سامون مي گيرین. برادرات و خواهرت از اجاره نشيني خلاص مي شن و همه توخونه هاي نوساز نزديک هم زندگي مي کنين. اين کار فقط از عهده ي تو بر میاد. از بقيه کوچیکتری اما تواناتري. به زودي همه تصديق مي کنن. اونوقت روح منم آرامش می گیره. همين طور روح مادرت. همه به تو افتخار مي کنن، می بینی."
در واقع اين آپارتمان کهنه رو، با وجود مخالفت مادرمون که آرزوي زندگي تو یه خونه ي نو و تروتميز رو به گور برد، با همين نیت خريد. قيمتش نسبت به سهم زميني که بهش تعلق مي گرفت خیلی پائين تر بود و اگه مي تونست یه واحد ديگه رو به همين قیمتا بخره سیصد متر زمين ارزون گیرش می اومد. پول خريد يه واحد رو جور کرده بود. مي گفت: وقتي پنجاه درصد ملک دستت باشه مي توني شريک پيدا کني، چه بسا با همين مالکاي فعلي بکوبی و بسازیش.
ولی سه مالک ديگه ارزش ملکشون را مي دونستن، هيچ کدوم حاضر نبودن آپارتماناشون رو به قيمت خونه ي کهنه بفروشن. نقشه ي پدر راه نیفتاده تو چاله افتاد. حالا شاخ توي جيب من مي ذاشت که از چاله درش بيارم.
طرح پدر ايرادي نداشت، قصدش هم کمک به خانواده بود. مشکلش اين بود که حق مالکان ديگه برای نفروختن خونه هاشون رو به رسميت نمي شناخت. زمان حیاتش به هر بهانه ای مثل شستن ماشين يا بالا رفتن مصرف آب و گاز مجتمع متوسل مي شد تا بهشون فشار بياره. نتيجه ي اين کارش چيزی جز قهر بیشتر همسایه ها نبود. حتا خانواده ي مهتاب، مستاجر واحد زيري، از دستش کلافه بودن. پدرم با اين کاراش رابطه ي من و مهتاب رو هم خراب مي کرد. چقدر منتظر مي نشستم تو فرصتي مثل بردن آشغال سر کوچه با مهتاب همکلام شم که فرداش اتهام پدر در مورد باز گذاشتن در پارکینگ يا روشن گذاشتن چراغ راه پله توسط يکي از خانواده ي اونا رشته هامو پنبه مي کرد.
مهتاب دختري رموک ولی متکي به نفس بود. برخلاف خانواده ي سنتيش امروزي بود، گوشت نمي خورد و اهل مطالعه بود. دستم رو خوانده بود، مي دونست گلوم پيشش گير کرده و ظاهرا" از موش و گربه بازي با عاشقي دل باخته بدش نمي اومد. اگه منو به چشم شوهر آينده ش نمي ديد حداقل در نقش دوست پسري بي خطر به دردش مي خوردم. اگه دخترای دیگه دوستاشون رو به رخش می کشیدن اونم چیزی واسه رو کردن داشت.
پدر بعد از مرگش برعکسِ زمان حياتش چسبيد به من. لابد فکر می کرد بچه ی ته تغاریش از بقیه حرف شنوتره. در وصيتنامه ش پس از شرح سوزناکِ سرشکسته از دنيا رفتنش به علت ناکامي در انجام وظايف پدري از بچه هاش خواسته بود در مورد ملک و ماترکش به من وکالت بدن و از نزدیک پيگير ماجرا باشن. برام راه در رو باقي نگذاشته بود.
اولش تصميم گرفتم بي خيالِ وصيت و نقشه ي پدر، حواسم فقط به مهتاب باشه. با خواهر و برادرها مشکلي نداشتم. از خداشون بود زودتر خونه رو بفروشيم و با بقيه ي پولا تقسيم کنيم. اما هنوز حتا حرفش رو هم نزده بودم که پدر شمشيرشو از رو بست. روزا مشکلي نبود ولی به محض اين که شب مي شد روزگارم رو تيره و تار مي کرد. انگار يک گوشه منتظر بود شب برسه، پلکام سنگين شه تا قدرت نمايي رو شروع کنه.
- بي خود واسه خودت نقشه نکش، زير آبي رفتن ممنوع! فکر کردي به همين سادگي دست ورمی دارم؟ چطور دلت راضي مي شه روح پدرت تا ابد دنبال آرزويي که واسه ي خانواده ش داشته سرگردون باشه؟
با هيچ دلیل و استدلالي مجاب نمي شد و اگه رو حرفش حرف مي زدم مي زد به سيم آخر. نصفه شب که همه جا ساکت بود پنجره ي آشپزخونه محکم به هم مي خورد. وحشتزده و خيس عرق از خواب مي پريدم. با اين خيال که حالا ديگه از پنجره رفته پي کارش دوباره مي خوابيدم. اما همين که چشمم گرم مي شد ظرفي با سر و صداي زياد از سبد ظرفشويي مي افتاد پائين.
- لعنتي، حواسم باشه شبا پنجره باز نمونه و ظرفها رو هم تو کابينت بذارم.
دفعه ي بعد یه چشمه ی دیگه رو می کرد. چکه ي اعصاب خوردکن شير حمام، روشن شدن بي موقع تلويزيون با صداي بلند يا سبز شدن چيزي نوک تيز زير پام تو تاريکي.
یه بار سرش داد زدم: اگه دنبال نقشه ي توبيفتم مهتاب رو از دست مي دم. صبر کن تکليفم با این دختره روشن شه، بعد فکري به حال ملکت مي کنم.
- قبول نيست، اول ملک بعد مهتاب. خرت که از پل مهتاب بگذره کار ملک رو زمين مي ذاري، مخصوصا" که طرف مستاجر همين ساختمونه و نمي خواي بالاتر از گل بشنوه.
توي بن بست که گير کردم موضوع رو با مهتاب در ميون گذاشتم.
- تو قرن بيست و يکم باور کردن ارواح و اجنه استعدادي مي خواد که من ندارم. درضمن آقا حمید، به رویا و خاطره نمي گن روح.
- ببين مهتاب خانم، اين روح یا هرچی اسمشو بذاری از اون ناقالاهاست. خودش که دست به سياه و سفيد نمي زنه، با حوصله نقشه مي چينه و اونا رو به دست بقيه حتا خود من که پسرشم عملي مي کنه. مثلا" کاري مي کنه يادم بره پنجره ي آشپزخونه رو ببندم تا شب بهم بخوره، يا اشتباها" پخش برنامه ي ضبط شده ي تلويزيون رو به جاي دو بعدازظهر دو بعد از نصفه شب تنظيم کنم و حقه هاي موذيانه تر از اینا.
- آقا حميد، اينايي که مي گين به حواس پرتي شما مربوطه.
- البته، ولي اين حواس پرت کردن کار خودشه. قبلا" کجا حواسم پرت مي شد؟ نه پيرم نه آلزايمر دارم. اصلا" دو سه روزي مي رم سفر، اونوقت معلوم مي شه اين فتنه ها از حواس پرتي منه يا حواس جمعي اين روح سمج.
مهتاب به روح و اين جور چيزا اعتقادي نداشت اما خانواده ش و همسايه هاي ديگه مثل اون نبودن. کافي بود امروز حرفهاي منو به مامانش بگه تا فردا همه ي اهل ساختمون تا چند خونه اون طرف تر با اطمينان قسم بخورن که حضور شبونه ی ازمابهترون تو ساختمون مثل روز براشون روشنه.
شب بعد پدرم تشويقم کرد: آفرين پسر، خوب نقشه اي بود، تعجب مي کنم چطور به فکر خودم نرسیده بود. حالا باید ترس بیشتری تو دلشون بندازيم تا حداقل يکيشون از خونه ي جن زده دل بکنه.
- من هيچ نقشه اي نکشيدم، فقط واسه مهتاب درد دل کردم، از دست تو. خيال هم ندارم کسي رو بترسونم. مهتاب چه گناهي کرده؟ ناسلامتي ممکنه عروست بشه.
پدرم چون خوشحال بود. سر به سرم نذاشت ولی واسه ی این که دور بر ندارم نصف شب که رفتم سر يخچال آب بخورم مکعب چوبي کوچکي که پشت در مي گذاشتم که دستگيره به ديوار نخوره زير پام رفت تا ناله کنان و سکندري خوران به يخچال بخورم تا يادم بمونه که آقاجون تا به نتيجه نرسه ول کن نيست.
خوابم نمي برد. تو اينترنت "مهتاب مرداي" رو جستجو دادم بلکه در مورد همسر آينده م چیز دندون گیری پيدا کنم. فهميدم به زودي سالگرد تولدشه. کتاب مجموعه آثار شکسپير رو قبلا" به نيتش خريده بودم و حالا فرصتي بود که هديه بدم.
شب قبل از سالگرد، يه دست مجهز به کيسه ي زباله و دست ديگه مزين به کتاب ضخيم شکسپیر به ديدار معشوقه نايل شدم.
- ممکنه فردا برنامه ي سفرم جور شه شما رو نبينم، گفتم هديه ي تولدتون رو جلو جلو تقديم کنم.
- مرسي، ولي حيف، مي تونستين تو جشن کوچيک ما باشين. بعد از رونق حرف ارواح، پدر و مادرم مشتاق ديدنتون شدن.
با خودم گفتم: بخشکي شانس، کاش حرف سفر رو پيش نکشيده بودم، فرصتي طلايي از دست رفت.
گفتم: واقعا" حيف، کاش برنامه ي سفر بهم بخوره بتونم در خدمت باشم. در مورد رونق کار ارواح، آره، اين يکي از اون کارکشته هاست. ببينين، غيرمستقيم شما رو هم به کار گرفته. از زبون شما همه جا پخش کرده اينجا روح داره تا همه قید زندگی تو اين خونه رو بزنن. الانم لابد يه جايي اين دور و بر داره با دمش گردو مي شکنه، چون يک قدم به هدفش نزديک تر شده، اونم از طريق کسي که اصلا" به روح و جن و پري اعتقاد نداره. حالا دیدین حرفش رو چطور پيش مي بره؟
مهتاب براي اولين دفعه جواب دندون شکن نداد. اين که داستان روح سرگردون توسط خودش سر زبونا افتاده بود قابل انکار نبود. با اين حال خودش رو از تک و تا نينداخت.
- حتما" يه چيزهايي هست که من خبر ندارم.
تمام روز و شب بعد با خودم کلنجار رفتم تا بين لذت مهمونی و پرستيژ خوددارانه يکي رو انتخاب کنم. بدبختي اين که جايي هم براي مسافرت نداشتم. آخرش راه حلي به ذهنم رسيد که مطمئنم روح اون خدا بيامرز به سرم انداخته بود. اگه به ذکاوت و زرنگیِ نداشته ی خودم بود عمرا" به چنين نقشه اي مي رسيدم: توي خونه بمونم، به محافظ کرکره اي از بيرون قفل آويز بندازم انگار کسي خونه نيست، روز هيچ سر و صدايي نباشه در عوض شب تا صبح ارواح ترکتازي کنن. سفرم وقتي تموم شه که يا يخچال خالي شده باشه يا دل همسايه ها.
هدفم به زانو در آوردن همسايه ها يا ساکت نگه داشتن پدرم نبود. حتا نمي خواستم مهتاب رو مجاب کنم که خونه روح داره. در واقع مي خواستم مهتاب صادق بودنِ حميد رو باور کنه، صداقتي که در جلب مهتاب بهم کمک مي کرد ولي نشون دادنش مقداري دوز و کلک و بي صداقتي لازم داشت!
روز به بطالت در رختخواب گذشت. کتاب رومئو و ژوليت دستم بود. فکر مي کردم اسم من به جاي حميد چي بود با مهتاب ترکيب خوش آهنگي مثل رومئو و ژوليت مي ساخت. اسماي زيادي رو امتحان کردم. هيچ کدوم قانع کننده نبود. در پايان راضي به اين که پدرم اسم خارج تري مثل طغرل يا عطوف روم نگذاشته کتاب رو که حتا يه کلمه شو نخونده بودم کنار گذاشتم. این دوتا اسم مال پدربزرگام بودن و براي نوشته شدن تو شناسنامه ی من خيز هم برداشته بودن. در نهايت، سنت شاعرانگی به سنت زنده نگهداشتن اسم اجداد چربیده بود و بر وزن اسم برادرام وحید و فرید قرعه به حمید افتاده بود.
بعدا" که فهميدم عاشق و معشوقِ داستان شکسپیر ناکام از دنيا رفتن حسوديم به اسم رومئو فروکش کرد ولي به خاطر عاقبتِ بد ماجرا و اين وسواس که بديُمني اون قصه ممکنه دامن عشق منو بگيره از نویسنده ی شهیر و مورد علاقه ي مهتاب گِله مند شدم.
با تاريک شدن هوا مسايل پيش بيني نشده شروع شد. یکیش اين که بايد تو تاريکي تلويزيون مي ديدم اونم بدون صدا. کارهاي واجبي مثل دستشويي رفتن بايد کورمال کورمال انجام مي شد. مشکلات نقشه که برملا شد به اين نتيجه رسيدم که محصول فکر خام خودم بوده و نه روح کارکشته ی پدرم که ديگه خودشو نشون نمي داد. اما نه، نشون مي داد، منِ خنگ نمي ديدم. نقشه بي جهت باب ميل ايشون جلو نمي رفت.
زير نور شمع سرگرم بستني بودم که يه چيزي به دماغم خورد تا معلوم بشه اين برجستگي به درد نخور مسير پرواز سوسک محترمي رو سد کرده. وقتي حشره ي چندش آور رو از صورتم دور مي کردم کاسه ي بلور بستني پرت شد وسط هال و با صداي وحشتناکي شکست. سوسک تو تاريکي گم شد و لابد کنار روحي که اجيرش کرده بود مراسم مضحک جمع کردن خورده شيشه ها و پاک کردن آثار بستني رو تماشا و کيف مي کردن. کنار کشیدن ميز غذاخوري براي تميز کردن زيرش صداي گوش خراشی راه انداخت که حتما" تن همسايه ها رو لرزوند. اينم يه امتياز ديگه که جناب روح حتما" به حساب خودش مي گذاشت.
افسرده توي رختخواب قوز کرده بودم. آرزوي شيريني مثل وصال مهتاب جاشو داده بود به پرسشي عذاب آور: چهل و هشت ساعت باقي مونده از نقشه رو چطور تحمل کنم؟ بهتر نيست يواشکي از خونه برنم بيرون؟ کجا برم؟ خونه ي خواهر برادرها؟ نه، با هيچکدوم اونقدر عياغ نبودم که شب پيششون بمونم. گزينه ي مناسب تري پيدا نشد. بايد اين حبس خودخواسته رو دو روز ديگه تحمل مي کردم.
شب بعد وقتي مجبور شدم سيفون دستشويي رو بکشم که مطمئن بودم صداش تو لوله هاي فاضلاب طبقه ي پائين می پيچه، از کاري که همسايه ها به روح سرگردون نسبت مي دادن خنده ام گرفت. غير از اين زنگ تفريح کوتاه بقيه ش واقعا" کند و سنگين گذشت. حتا پدر بزرگوار به خوابم نيومد تا دست کم مقداری از وقت به کل کل بگذره. لابد سرگرم ارزیابی اثر نقشه¬ش روي همسايه ها بود، وقت اضافي نداشت با پسر هچل افتاده اش هدر بده.
اما من وقت کافي داشتم که فکر کنم، به کار احمقانه اي که راضي به انجامش شده بودم: آزار کسي که دوستش داشتم با بقيه ي همسايه ها که دوستشون نداشتم، ولي گناهی بیشتر از این نداشتن. کارم جوانمردانه بود؟ نه! شجاعانه بود؟ نه! عاقلانه؟ عاشقانه؟ هوشمندانه؟ کلمه های مثبت ديگه ای رو امتحان کردم، هيچ کدومشون کارم رو موجه نکرد، در عوض گزينه هاي منفي مثل احمقانه، مردم آزارانه و خر مرد رندانه بیشتر مناسبت داشتن.
ضرب المثلی که زياد رايج نيست مي گه: انتخاب شرافتمندانه معمولا گزینه ی اول نیست. علت منسوخ شدنش اينه که خيلي دقيق نيست چون کار شرافتمندانه براي بعضي ها حتا گزينه اي آخر هم نيست. ولي براي من تونست به عنوان گزینه ی آخر مطرح بشه: "دست از مفت خوری با سهم ارثت بردار، دنبال یه کار درست و حسابی برو، یه خونه باب سلیقه ی خودت پيدا کن، علاقه ت به مهتاب رو صريح بهش بگو و با تکيه به همین چیزا زير بار القائات روح و وصیت مرده نرو. حرف مهتاب خیلی هم بی ربط نیست، خواب آدم به آرزوهاي سرخورده ي خودش ربط داره نه بقیه."
مهتاب واسه ی این که اعتبار بیشتری به حرفش بده پشت بندش می گفت: موافقان و مخالفان فرويد در اين مورد اختلاف نظر ندارن.
اما کاري بود شده. بايد به وقتش همه چيزو به مهتاب می گفتم. هيچي بهتر از رو راست بودن نيست، فقط تاریخ مصرفش نباید بگذره. راستگویی چوپان دروغگو تاریخ مصرفش گذشته بود که جواب نداد.
شب آخري احتياط رو کنار گذاشتم. با چراغ روشن و صداي عادي تلويزيون تماشا کردم. بی توجه به این که این رفتار صادقانه آب ریختن به آسیاب ابوی هم هست.
صبح زود با یه ساک سفري کوچیک از خونه زدم بيرون. تا ساعت ده که برگشتم خودمو توي قهوه خونه و با روزنامه سرگرم کردم. جلوي در معلوم شد دسته کليدم رو گم کردم يا تو خونه جا گذاشتم. لعنتي! مجبور شدم زنگ آقاي مرادي رو بزنم. زنش در رو باز کرد. در جواب سلام و اين عذرم که کليد ندارم، بعد از دکلمه ي غلیظ استغفرالله، با اينکه حتما" از مهتاب شنيده بود پرسيد: شما اين چند روزه منزل نبوديد، بوديد؟
نقش بازي کردم: نه، چطور مگه؟
- به کسي کليد نداده بوديد، داده بوديد؟
- نه، حالا هم بايد کليد ساز خبر کنم چون دسته کليدم گم شده يا تو خونه جا مونده.
- اين دو سه شب صداهايي از بالا میومد، ديشب حتا چراغ خونه روشن شد. فکر کرديم شما برگشتین.
- والله چه عرض کنم، به مهتاب خانم گفته بودم اينجا اتفاق هاي عجيب و غريبي مي افته.
وقتي با کليدساز برگشتم مادر مهتاب اومد بالا تا مطمئن شه قفل بودن در و کرکره ي محافظ واقعيت داره تا داستان ارواحي که براي در و همسايه و فاميل مي خواد بگه اختصاصي، مستند و دست اول باشه.
شب، مهتاب آشغال به دست خبر داد پدر و مادرش مصمم شدن یه خونه ی دیگه اجاره کنن چون فکر ارواح آرامش زندگيشون رو بهم زده.
- شما که نمي ترسین؟ شما که به اين چيزها اعتقاد ندارین، دارين؟
- هنوز هم ندارم ولي نمی تونم جلوي اسباب کشی رو بگيرم. هنوز نمی دونم چه کاسه اي زير نيم کاسه ست.
- هرچی باشه بالاخره تموم می شه. بايد یه کم صبور باشيم.
- اطمينان خاطر شما آدمو بیشتر فکری می کنه. منظور خاصی ندارم ولی شما رو يه پاي ماجرا نشون مي ده.
منظور خاصي نداشت فقط به زبان محترمانه مي گفت که تو فرزند خلف همون پدری. يک پاي ماجرا بودم، خودم که مي دونستم، به همين دليل حرفش رو رد نکردم.
خانواده ي مهتاب صبور نبودند. ظرف دو هفته اسباب کشيدند و از دادن آدرس خونه ي جديدشون به من طفره رفتن. حق داشتن، نمي خواستن از طريق کسي که بخشي از ماجرا بوده دوباره پاي ارواح به خونه شون باز بشه.
هنوز از گيجيِ ضربه اي که خورده بودم در نیومده ضربه ی جديدي وارد شد. آپارتمانِ خالي شده ده روزه صاحب مستاجر تازه شد. معلوم شد نقشه ي تاروندن صاحب خانه ها با بازی ارواح که بالاخره نفهميدم طراحش من بودم يا از القائات ابوي بود، چقدر کارامد بوده! هرچه بود از نظر من ميخ آخر تابوت پروژه ي ناکام پدر بود.
خيلي دلم مي خواست پدرم دوباره خودي نشون بده تا حسابي از خجالتش در بيام. اما انگار بو برده بود، خودشو نشون نمي داد. دیگه تحمل نداشتم. تصميم گرفتم برم سر خاکش و حرفامو اونجا بزنم.
با پدر که قهر بودم، رفتم سراغ مادر. کمي گلاب روي سنگش ريختم و ضمن پرپر کردن گل روي قبرش گفتم: ديدي چطور به خاطر هيچ و پوچ مهتابم رو از من گرفت؟ حالا چطوري برش گردونم، از کجا يه مهتاب ديگه پيدا کنم؟
جوابي نداد. انتظار هم نداشتم. موقعي که زنده بود چقدر در مقابل کاراي نسنجيده ي پدرمون وايستاده بود که حالا وایسته. از اين بابت خودشم بي تقصير نبود. البته نمي خواستم اينو به روش بيارم.
باد بي موقعي وزيد و خاک به چشمم رفت، اشکم در اومد. ناخوداگاه صورتم رو به طرفي که باد می رفت چرخوندم، طرفي که قبر پدر بود. لابد اين باد هم شمه اي از کرامات روح مادرم بود که مي خواست بگه: پدرت حالا ديگه اينجا بي آزار شده، سرکوفت فايده اي ندارد. غصه هم فایده ای نداره. دنيا براي ما آخر شده، براي تو که نشده.
با جمله اي که در جواب هر مشکلي به همه تحويل مي داد خطابه تموم شد: پاشنه ها رو ورکش، یا علی مدد.
مهارتش واسه بستن دهنم کمتر از شوهرش نبود. بقيه ي گلابو رو سنگ خاک گرفته ي پدر خالي کردم.
- ببين، حتما" تقصير خودمم بوده که دارم تقاصش رو پس مي دم، در هر حال بابت اون قسمتی که کار تو بوده ديگه گِله ای ندارم، به شرطی که از این به بعد کاري به کارم نداشته باشي، به ملک و ارث ميراث هم خواهشا" گير نده. خونه رو مي فروشم، از سهم خودم يک کتابفروشي راه می اندازم، شايد بتونم دوباره مهتاب رو جلب کنم. البته امیدوارم. شما هم سرگرم خودتون باشین.
خاک قبرستون رو از لباسم تکوندم و با وجداني سبک شده با همون تاکسي که رفته بودم راهیِ خونه شدم. به راننده گفتم: معلوم نيست چرا حرف زدن با سنگي که زيرش يه مشت استخون در حال پوسيدنه آدمو سبک مي کنه.
راننده گفت: مرده ها اون زیر واسه خودشون می پوسن، ولی واسه ما نه، حتا اگه فراموششون کرده باشیم، حتا اگه رفته باشیم اون سر دنیا.
بعد از مکثي ادامه داد: تا روزی که خودمون هم به استخون پارتی دعوت شیم.
خنده م گرفت، نه از مزه ای که نداخت، از این که تاکسی چی جماعت چقدر تو دادن جواب مناسب احوال مسافر استادن. لابد اگه می گفتم دو سال نکشید تا پدرم دنبال مادرم رفت می گفت: آخی، چقدر دلشون پیش هم بوده!
پدرم ديگه نيومد سراغم، نه توي خواب نه جور ديگه. هر از گاهي هوس مي کنم برم سر خاکشون. گاهي حس مي کنم يه چيزي بين ما هست که منو مي کشونه طرفشون، شبيه همون چيزي که پدرم رو مي کشوند طرف من. دوست دارم يه وقتي برم اونجا که هيچکس غير از خودم نباشه. تو شلوغي نمي شه با مرده ها خلوت کرد.
چند وقت بعد توی کتابفروشيِ خودم بالا و پائین می رفتم. نتونسته بودم مهتاب رو به اونجا بکشونم، بايد دورش رو خط مي کشيدم، حلقه اي که آخرين بار به انگشتش ديدم اينو گفت. مثل گذشته مودب بود، در مورد ارواح متلکي نگفت، حتا با لبخند بدرقه م کرد. لابد داشتن خاطرخواهي دلباخته حتا بعد از ازدواج هم مي تونه چيز خوشايندي باشه.
نگام با حسرت روي عنوان قفسه هاي کتاب سرگردون بود: داستان و ادبيات، تاريخ، فلسفه و معرفت، جامعه شناسي. چقدر کتاب! از کدوم شروع کنم؟ خب معلوم بود، جناب شکسپير و رومئو و ژوليتش حق تقدم داشتن. وقتي شروع کردم به خوندنش فهميدم انتخاب درستي نکردم. احترام شکسپير که مورد احترام مهتاب بود به جاي خود، ولي کارش اشکال داشت. آخه ماجراي عشقي بايد اينقدر قلنبه سلنبه باشه؟ چرا نمايشنامه؟ چرا عاشق و معشوق به هم نرسن؟ اگه به خاطر مهتاب نبود عمرا" تا تهش مي خوندم ولي به هر بدبختي بود خوندم. آخرش به این نتیجه رسیدم که بي خود نيست کتاباي اين بابا مشتري نداره. پس چرا اینقدر مشهوره؟ کتاب بعدي رو بايد سنجيده تر انتخاب کنم، سر فرصتي که هرچي ببیشتر کش مي اومد واسه ي استفاده ش عجله ي کمتري داشتم.
از کتاب سر در نمي آوردم، واقعيتي بود. نه بابام اهل مطالعه بود نه مامانم کتابخون. تو خونه چارتا کتاب بيشتر نداشتيم: حافظ، شاهنامه، مثنوي و رزا منتظمي. غير از آخري که وقتي از غذا ايراد مي گرفتیم مامان مجبور مي شد ورقش بزنه، بقيه بايد منتظر شب عيد مي شدن تا یکی گردشون رو بگیره.
شغل کتابفروشي رو هم به خاطر مهتاب انتخاب کرده بودم. انتخابي مطابق معمول نپخته. کتابا رو من انتخاب نکردم. از همون کتاب فروشي که کتاب شکسپير رو واسه مهتاب خريدم کمک گرفتم. اصلا" اين حق انتخاب چيز خوبي نيست، باهاش مشکل دارم، دست آدمو رو می کنه، با مرامِ طبیعت هم نمي خونه.
اين حميدِ بي فکر کي مي فهمه، خدا مي دونه. اين شغل بود انتخاب کردي؟ چقدر بايد چشمت رو بمالي تا يه مشتري از در بياد تو. بعدش بايد خدا خدا کني چيزي نپرسه تا از خجالت آب نشي. اسم هر کتاب يا نويسنده اي رو ببره مجبوري بر و بر نگاهش کني، حواله ش بدي به قفسه ي کتاب يا الکي تو دفتر سفارشات بنويسي. همه ي اينا به کنار، دخل و خرج مغازه با هم نمي خونه. تعداد ويزيتورهاي کتاب از تعداد مشتري بيشتره. تازه با خودت فکر کرده بودي دختراي ترگل ورگل مي ريزن دورت از بين اونا يکي که مثل مهتاب جاذبه اي داشته باشه، شخصيتي داشته باشه، بر و رويي داشته باشه واسه خودت سوا مي کني. خيال خام که ماليات نداره. ولي داشت، گنج قارونی در کار نبود، بايد يه فکري مي کردم. گزينه ي شرافتمندانه واسه ي بقاي خودش بايد انعطافي نشون مي داد، مثلا" تغير شغل به کسبي که رونقي داشته باشه.
شب تو راه خونه رفتم تو کوک مغازهاي با رونق. اوليش کالباس فروشي بود. سوسیس آلمانی و ژامبون دوست داشتم. اسم کالباس بد در رفته. معلوم نیست چی قاطی پاطی می کنن، چه موادی بهش می زنن. لابد بی فکری منم از همین سوسیس کالباساست که هفته ای دو سه دفعه می خورم. شاید واسه همینه که اوج بخارمون فقط زمستوناست که ها می کنیم. ببین مهتاب که گوشت نمي خوره چقدر هوش و حواسش بهتره. نه آقا حمید، از گزینه ی شرافتمندانه زیادی فاصله گرفتی. مي رفتي سراغ فلافل و سمبوسه باز یه چیزی.
انتخاب شکمی دیگه ای نبود. غیر شکمی، مونده بود مانتو فروشی که اقتصادی بود، زمینه ی همسریابی بهتری هم داشت ولی تو مغازه ی فسقلی من می شد؟
یه وقت دیدم وایسادم جلو در خونه ی مهتاب. طبق کدوم گزینه؟ فرصت کشفش نبود، دیگه دستم رفته بود رو زنگ. شايد کار پدر و مادرم بود که زياد اهل گزينه سنجي نبودن. عین مامان مهتاب یه استغفرالله غلیظ تو گلوم پیچید. مهتاب خودش درو باز کرد. کیسه ی آشغال یه دستش، بازیافتی ها دست دیگه ش هاج و واج زل زده بودیم بهم. اولین چیزی که دیدم، یعنی ندیدم، حلقه ش بود.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
اسمشو بگذار ماه پیشانو (۲)





مهتاب، به کمکت احتیاج دارم. تو کار کتابفروشی موندم، فقط تو می تونی گره کورش رو باز کنی. بالاغیرتا" رومو زمین ننداز، کمک کن رونقی بگیره، حد اقل بگو چه کار کنم.
یه لبخندی زد که دلم ضعف رفت.

اومدی فقط همینو بگی؟

نه چیزای دیگه ای هم هست، اگه اومدی کتابفروشی می گم.

فردا کار دارم، پس فردا شاید اومدم.

ممنون، منتظرت می مونم.
آشغالا رو به زور از دستش گرفتم. دستم که به دستش خورد دوباره دلم ريخت. به خونه که رسیدم هنوز نیشم باز بود. از خوشحالی عکس بابا مامانو ماچ کردم، کس دیگه ای که نبود. واسه خودم جشنی گرفتم. بعد از مدتها دمی به خمره زدم و با خیالات شیرین چپیدم زیر ملافه، شکرگذار قوه ي تخيل و تجسم که برخلاف توانائي هاي ديگه ازم دريغ نشده بود: من بودم و مهتاب، گل بود و گلاب و بوس و کنار. در آغوش کشيدن مهتاب گرچه در رویا بود ولي چون قدمي بهش نزديک شده بودم گرماش رو مي تونستم حس کنم. مثل الکتروني که باکششي پايان ناپذير دور هسته مي چرخه و مي چرخه بدون خستگي و فکر اين که ممکنه هيچ وقت بهش نرسه.
کله ی سحر رفتم کتاب فروشی. همه جا رو برق انداختم. شروع کردم به حفظ کردن اسم کتابا و نویسنده ها. انگار می خوام کنکور بدم. بگذریم که حاصل چندانی نداشت. اسما مثل مگس از مگس کش فرار می کردن. لعنتی! از پسش بر میام؟ تا فردا اگه سکته نکنم خوبه. "هی، آقاجون، مامانی، قربونتون برم، هوامو داشته باشین، قول می دم شب جمعه با یه دسته گل بیام دیدنتون."
فرداش دل تو دلم نبود. هی خودمو بو می کردم تا اگه ادکلنم رفته دوباره بزنم. یه چشمم به در بود یه چشمم به لیست کتابا که مهتاب با لباس سفيد رنگي که پوشیده بود مغازه رو روشن کرد. انگار معلم ممکنه تقلبم رو بگیره لیست رو انداختم تو کشو.

سلام، پس مغازه ای که می گفتی اینه.

بضاعتمون همین بوده دیگه.
یه چرخی زد و یه نگاهی به کتابا انداخت. سرش رو گاهی به چپ و راست، گاهی پائین و بالا تکون می داد که لابد علامت رد و قبول بود. آمار نگرفتم ولی حتما" بیشترش ردي بود چون آخرش گفت: با این کتابا معلومه چرا کارت نگرفته. اینارو خودت انتخاب کردی؟
مونده بودم با گزینه ی صداقت جلو برم یا يه خورده حفظ آبرو کنم که مامان به دادم رسید: "پسرم راستشو بگو."

نه، عجله داشتم، از یه کتابفروش آشنا کمک گرفتم. هنوز تسويه حساب هم نکردم.

یعنی می تونی بعضی هاشو پس بدی یا عوض کنی؟

گمونم آره.
شروع کرد به بیرون کشیدن کتابا از قفسه و ریختنشون رو پیشخون. از این که رمئو و ژولیت جزوشون نبود خوشحال شدم چون برعکس بقیه سفارش خودم بود. نصف قفسه ها خالی شد. خاک دستاشو تکوند و گفت: اینا مشتری نداران، تازه سخت نگرفتم، باید جاش کتابایی که می گم بیاری.
تند تند می گفت و خرچنگ قورباغه می نوشتم تا محفوظاتش ته کشید.

بقیه ش باشه بعدا".
یه قهوه که فکر کرده بودم علامت روشنفکریه واسش ریختم.

دستت درد نکنه مهتاب، باید بیشتر بهم کمک کنی، خوب واردي، کاش می اومدی کتابفروشي رو اداره می کردی، اصلا" بیا شریک، هیچ پولی هم نمی خوام.

که چی بشه؟ واسه چی همچین پیشنهادی می کنی؟
بابام بهم سقلمه زد: برو سر اصل مطلب، الان وقتشه.
ديگه جرئت پيدا کرده بودم.

چون دوستت دارم، می خوام باهات زندگی کنم، اینجا رو هم فقط به عشق تو راه انداختم. می خوای باور کن، می خوای نکن. وگرنه من که اهل کتاب نبودم.

لابد انتظار داری گز نکرده پاره کنم.
نذاشتم بقیه ی حرفشو بزنه. دستاشو که داشتن با منگوله ی کیفش بازی می کردن گرفتم.

می دونی که از اولش پابندت بودم، هرچی لازم بوده تا حالا گز کردی، وقت پاره کردنه. نمی گم باب میل من جواب بده، ولی حرف اول و آخرت رو روراست بزن.
خطر کردم ولی باید می کردم، دیگه طاقت نداشتم. یا زنگی زنگ یا رومی روم.
دستامو یه کم فشار داد، دلم طبق عادت هري ريخت.

بزار یه چند وقت همين طوري با هم باشیم بعد تصمیم بگیریم. این جوری بهتره. باید از هم بیشتر بدونیم، باید چموشی منم ببینی، ممکنه نظرت عوض شه.
می خواستم بپرم ماچش کنم که یه مشتری مثل اجل معلق سر رسید. کاش اقلا" مشتري بود، مادرمرده فقط می خواست آدرس بپرسه ولی عیشم رو منغص کرد.

مهتاب، پنجشنبه می خوام برم سر خاک پدر و مادرم، با هام میایی؟

آره، خوبه. غروب بریم که هم خنک باشه هم خلوت.
تا پنج شنبه وقت سر خاروندن نداشتم. عوض کردن کتابا، سفارش لیستهای تموم نشدنی مهتاب، فرو کردنشون تو قفسه هایی که دیگه جا نداشت، نه به امید رونق و فروش، که مثل جشن پیروزی. به پیروزی رسیده بودم، ديگه اون حميدي نبودم که مهتاب براش دست نيافتني بود. باز شدن گره کور ارتباط با مهتاب بهم اعتماد به نفسي داد. بار سنگینی از رو قلبم برداشته شده بود. آدم جدیدی شده بودم، فکر می کردم واسه خودم کسی هستم.
پنج شنبه که می رفتیم سر خاک سعی نکردم دستشو بگیرم یا خودمو بهش بچسبونم. چسبیده بودم به خودم، مغرور از اين که بالاخره تونستم تو این دنیای بی در و پیکر و لق و پق جای محکمی براي وایسادن گير بيارم.
مراسم دیدار با پدر و مادر کوتاه و در سکوت گذشت. چیزایی که می خواستم بگم با لمس و نوازش سنگ قبر ادا شد. اشک خوشحالیم که چکید مهتاب بازوم رو گرفت: بریم قدمی بزنیم تا تاریک نشده، طرف قبرای قدیمی تر.
هرچي جلوتر مي رفتيم تاريخ تولد ها قديمي تر مي شد. مهتاب گفت: کاش می شد تا قبر آدم و حوا رفت عقب، نقطه ي صفر تاريخ، جایی که بشه همه چی رو از صفر شروع کرد، با يه دنياي خلوت و خوب.
روشنايي و تاريکي مخلوط شده بود، سنگ و درخت و پرنده هاي شبرو تو درياي خاکستري بيکران غوطه مي خوردن. حس غريبي بود، حس بيکرانگي و ابديت. مثل ابر سبک و نرم شده بودم، مي رفتم بدون اين که وزن خودم رو حس کنم. دلم مي خواست زمان متوقف می شد. مثل بچه اي چسبيده به مادر، دست در دست مهتاب تو تاريکي جلو مي رفتيم. شايد مهتاب تازه بخشي از واقعيت من رو ديده بود، يتيمي تنها مانده که مثل زورقي رها شده در توفان به لنگرگاهي احتياج دارشت. مهتاب خودش رو لنگرگاه من کرده بود. سن مهتاب کمی کمتر از من بود اما قبل از من خودش رو و اعتماد به نفسش رو پيدا کرده بود. از اين بابت هم روزگار در حق من بي عدالتي کرده بود.
تو اون موقعیت غريزه ي مادري مهتاب بهش گفته بود مثل یک بچه به محبتش احتياج دارم، درصورتي که واقعا چنين حسی نداشتم، برعکسش بود، حتا مي تونستم از لذتي که مي بردم به اون بدم. با اين حال مي خواستم مهتاب به محبتش ادامه بده، از حسش لذت ببره. ترجيح مي دادم از لذت بردن مهتاب لذت ببرم. لذتي که جريان دوطرفه ش رو توي بازوم حسش مي کردم. چراغ عشقِ لذت بخش، از هر نوعش، تو وجود خود آدمه، ولی یکی دیگه باید روشنش کنه.
دگرگون شده بودم، رابطه ي من با مهتاب هم دگرگون شد، حداقل از چشم من. ديگه سوادش و اعتماد به نفسش باعث نمي شد خودمو کمتر از اون ببينم. مهتاب ديگه يه معشوق رويايي نبود، يه دختري بود که چهره ي خودش رو داشت، با سليقه ي خودش دنبال چيزايي بود که مي خواست. بازوم هنوز به دست مهتاب بود. رومو کردم به آسمونی که براي من و مهتاب اولین ستاره هاشو رو کرده بود: بگرد تا بگردیم.
چرخ زندگی با شتاب بيشتري می گشت، باید تندتر قدم برمي داشتم. کتابفروشي با ابتکارهاي مهتاب رونق بيشتري گرفته بود ولي هنوز دخل و خرج نمي کرد.
گذاشتن عکس و مشخصات کتابا تو سایت واقعا" طاقت فرسا بود. با اين که به رونق گرفتن کار کتاب خیلی اميدوار نبودم انصافا" وقت زيادي مي گذاشتم. مي خواستم فشار رو مهتاب کمتر بشه، به نظرم کمی لاغرتر و رنگ پریده تر از قبل شده بود. می خواستم کار به نتیجه برسه، تغير شغل کابوسي بود که ازش مي ترسيدم.
مهتاب نشسته بود پشت کامپيوتر به روز آوري مي کرد. انعکاس نور از شيشه ي ويترين جزئيات نيمرخش رو برجسته کرده بود. کرکهاي بور، يکي دوتا خال ريز که قبلا" نديده بودم و چشمهايي که نسبت به صورتش درشت بودن. تو آرايش کردن سلیقه ی خاصی داشت، به سختي مي شد بفهمي آرايش کرده. وقتي نگاه کردنم طولاني شد گفت: خيالاتي داري؟ واسم چه نقشه اي کشيدي؟
يکنواختي کار خسته مون کرده بود و شوخي و حرفاي غيرکاري زنگ تفريحي بود.

خيال و نقشه اي ندارم، داشتم سليقه ي خودمو تحسين مي کردم. خوشکلي ها.
مهتاب ضمن ادامه ي کارش با کامپيوتر با چاشني لبخند گفت: یکی که اسمش يادم نيست در مورد تعريف از خانم هايي که معمولي حساب مي شن گفته: "اگه يه خانم از قيافه ت تعريف کنه يعني مي خواد تو هم ازش تعريف کني، اگه يه آقا ازت تعريف کنه يعني داره از تو اتاق خواب صدات مي کنه." تو کجا وايسادي؟
با اين که شوخي بود يه کم غافلگير شدم. مهتاب کسي نبود که به اين راحتي بره سراغ حرفايي که مال دخترا و پسراي معموليه. مي خواستم نه پرده دري کنم نه کم بيارم.

ظاهرا" که تو کتابفروشي وايسادم، ولي گوینده ی این مَثَل اگه گفته اتاق خواب لابد يه چيزي مي دونسته. حالا جواب تو به يه همچين دعوتي چيه؟

دخترا خیلی از اين دعوت ها می شنون، فکر مي کني من به چندتاش جواب مثبت دادم؟

ولي ما يه جورايي نامزديم، عاطفي از يه مرزايي رد شدیم، اين با دعوت توي خيابون فرق داره.

حميد، خودتو به خنگي نزن، ما به هم نزديک شديم، نمي گم کمتر از اتاق خواب يا بيشتر، اصلا" کي گفته رختخواب يعني نزديکتر. مي فهمي چي مي گم، وقتي حسش باشه لابد خودش اتفاق ميفته، ربطي هم به نامزدي و غیرنامزدی نداره.

تو داري خودتو به خنگي مي زني. من که گفتم عاطفي از يه مرزايي رد شديم. بايد حتما" بپرسم حسش هست يا نه؟
سرشو انداخت پائين، زياده روي کرده بودم. تصميم گرفتم جمعش کنم. قبل از اين که حرفي بزنه ادامه دادم: به نظرم کله مون بايد يه هوايي بخوره، بريم يه قدمي بزنيم، يه چيزي بخوريم حالمون جا بياد.
واسه خودمون پرسه مي زديم. هنوز سر شب بود، يه جايي رو واسه شام انتخاب کرديم و بي عجله مي رفتيم طرفش. دست مهتاب رو گرفته بودم. لازم بود نشون بدم کدورتي نيست. واقعا" هم نبود. تو اين مدت اين اولين بحث غيرکاري جدي بود. مهارتش تو بحث از من بيشتر بود، بايد حوصله مي کردم. نبايد وقتي کم ميارم بزنم تو خاکي.

بايد يه اعترافي بکنم. ديروز که از کتابهاي شکسپير عکس مي گرفتم و توشون دنبال تکه هاي جذاب مي گشتم تا بزاريم تو سايت متوجه شدم در حقش کم لطفي کردم. بنده ي خدا اين همه حرف حساب و قشنگ زده. خودمو جريمه کردم کتاباشو بخونم.

از "رام کردن زن سرکش" شروع کن، بامزه است. از حالا بهت بگم، استفاده ي کاربردي نداره!

به نظرم زن سرکش بهتر از زن رامه، چون اگه بخواي از دستش خلاص شي خودش بهانه رو جور مي کنه.
از اين که در مورد محتويات کتابها هم مي تونستم باهاش حرف بزنم خوشحال بودم. کتابفروشي ما رو بهم نزديک کرد، کتاب نبايد دور مي کرد. تا رستوران به شوخي و خنده و حرفايي در همين مايه ها گذشت. از ادامه ي بحث قبلي پرهيز مي کردم، ولي موضوعش تو کله م بود.
مهتاب پيتزاي سبزيجات سفارش داد با سالاد.

دلم کباب کوبيده مي خواد، حالت که بد نمي شه؟

نه، اگه برنجش ايراني باشه چند قاشقي می خورم.
بي مقدمه گفتم: بعد از شام بريم خونه ي من.

که چي بشه، صبح تا شب با همیم، بس نيست؟

ميخوام شب پيشم بموني.

نگفتم خيالاتي داري؟ حرفي نيست، فقط لباس راحت و يه وسايلي کم دارم.

اتفاقا" مي خوام خيالات نداشته باشم، مي دوني چند وقته تنها مي خوابم؟ اوهامي که مياد سراغم بخاطر تنهاييه. پوست کلفت بودم تا حالا ديوارا نخوردنم. پيژامه و لباس تميز دارم، وسايلي که مي خواي سر راه مي خريم.

به خودت نگير، منظوري نداشتم. دلم مي خواد بيام، دوتا شرط داره. تلفن به مامانم با خودت، حوصله ي غرغرش رو ندارم. دست به سياه و سفيدم نمي زنم: زن سرکش، شاهزاده وار.

منم شرط دارم، يعني سوال دارم. زن سرکش باالاخره رام مي شه يانه؟

اگه منظورت زن قصه است بايد خودت بخوني. اگه جواب منه، هنوز نمي دونم، واقعا" مي گم.
بازو در بازو راه افتاديم طرف خونه ی من. خونه هامون، خونه ي قبلي و کتابفروشی همه تو يه محل بودن. عوض کردن محله اي که آدم يه عمر توش زندگي کرده يه جورايي مثل جلاي وطنه، سخته، هرچي هم از محله ی جدید خوشت بياد. يه نيرويي مي کشونتت محله ی قبلی. هنوز مي ري سلموني قبلي. خيابونا و کوچه هاش دست از سرت بر نمي دارن.
سر راه رفتيم داروخانه. خيلي خونسرد نوار بهداشتي خريد با هيوسين که مسکن دردهاي شکميه.
وقتي اومديم بيرون بازوشو محکم تر گرفتم. صميميتم جنس زن و شوهري پيدا کرده بود.

فکر نکن راضي شدن مامانم نتيجه ي بلبل زبوني تو بوده، مي دونه که اگه بخوام کاري بکنم کسي جلودارم نيست، در ضمن به نظرش ساده تر از اوني که بخواي دست از پا خطا کني.
بهم برخورد. با لحني دلخور گفتم: از تو بعيد بود از اين تيپ جملات استفاده کني.

آي کيو، نظر مامانمو گفتم نه خودمو. با اين حال خيال ورت نداره، اينا هنوز به معني رام شدن نيست!

خبر نداري، حالا منم سرکشي بلدم، ممکنه تو مجبور شي رامم کني!
رسيده بوديم خونه.

چه زود رسيديم، داشت خوش مي گذشت.

به جنابعالي البته، نه به من که درد پيچيده زير دلم.
بغلش کردم، همونجوري که تو قبرستون بازومو محکم گرفته بود. براي اولين بار بوسيدمش: عزيزم، مي گفتي با تاکسي ميومديم.

سخت نگير، دفعه ي اول که نيست، دفعه ي آخرم نيست. تازه سرم به حرف گرم بود، کمتر اذيت شدم.
فکر کردم اگه همه ي مردم دنيا طرفدار حقوق زن بشن بي عدالتي هاي طبيعت درموني نداره. اگه ازش مي پرسيدم چطور مي شه با اين بي عدالتي کنار اومد لابد مي گفت: فقط درک کن.
يه دست پيژامه و يه زير پيرهن تميز بهش دادم.

تا لباس عوض مي کني يه چايي ناب دم کنم.
تو سرم غوغايي بود. هيجان و خوشحالي با يه سوال بي جواب. "ازش مي پرسم. نه، اين آماتوريه، اونوقت حرف مامانش درست در مياد که ساده هستم، بهتره بذارم خودش پيش بياد."
وقتي تو لباس خودم ديدمش جا خوردم. يه کت هم انداخته بود رو دوشش.

لرزم گرفته. هر دفعه، اولش اينجوريه. تو اين لباسا مضحک شدم، نه؟
يه لحظه فکر کردم با همزادم روبرو شدم: نه، تو هيچ لباسي مضحک نمي شي. جذابيتت به رفتارته نه لباست.

هندونه نذار زير بغلم، چايي کي حاضر مي شه؟

نيم ساعتي کار داره، اگه عجله داري چايي کيسه اي يا نسکافه برات درست کنم.

آره، بايد يه چيز داغي بخورم.
بعد از چايي گفت: يه کم دراز بکشم حالم خوب مي شه.
رو تخت دراز کشيد. بلند شدم که برم تو هال.

کجا؟

يه آهنگي بزارم، خيلي ساکته.

نمي خواد، سکوت هم خودش آهنگه.

يه چيزي بپرسم؟ اون حلقه اي که انگشتت بود...

نمی پرسیدی هم خودم می گفتم. مربوط مي شه به رابطه اي که به جايي نرسيد. مثل خودم غد بود، گير داده بود بريم خارج، هرچي سبک و سنگين کردم دلم راضي نشد. خارج برام مثل اينه که از زمين بلند شم تو هوا زندکي کنم. الکي نمي گم، خواهرم که بچه دار شد چندماهي پيشش بودم. اولش بد نبود. با بچه سرگرم بودم. ولی بعدش یه جوری شدم. مثل آدمی که گم شده. بعضي ها خودشونو وفق مي دن من نمي تونم.

دوستش داشتی؟

آره، ازش حامله هم شدم، بچه افتاد قبل از این که بفهمیم پسره یا دختر. افسرده بودم، افسرده تر هم شدم. قیدشو زدم.

باید برم دستشویی تا پس نداده.
ولی پس داده بود. دلم سوخت.
کارش تو دستشویی طول کشید. نگران شدم.

مهتاب، حالت خوبه؟
به در ضربه زدم: صدامو می شنوی؟ جواب بده!
در رو که باز کردم قلبم وایساد. یه وری افتاده بود رو زمین. کاسه ی توالت قرمز قرمز بود. آوردمش بیرون، رو فرش خوابوندمش، پاهاشو گذاشتم رو صندلی خون به مغزش برسه به هوش بیاد. آمبولانس خبر کردم
     
  
مرد

 
اسمشو بگذار ماه پیشانو (۳)




به ساعت نکشید که مهتاب تو بخش مراقبت های ویژه بود. مادر و پدرش که رسیدن به هوش اومده بود. تا صبح پهلوش موندم. دستشو گرفته بودم و بهش دلداری می دادم. پدرش به زور رسوندم خونه.
گیج بودم، از بی خوابی، از فشاري که بیش از طاقتم بود. لباسا و کیفش رو برداشتم و رفتم بیمارستان. منتقلش کرده بودن بخش.
مادرش بالای سرش بود. مهتاب بهم لبخند زد. پیشونیش رو بوسیدم.
مادرش از اتاق رفت بیرون.
- قراره عملم کنن، فیبروم دارم. دیگه رحِم بی رحِم، بچه بی بچه.
منتظر عکس العمل به چشمام زل زد. باید خونسرد نشون می دادم. دستشو گرفتم.
- فکر نکنم عمل سختی باشه. چشم بهم بزنی دوباره همون آش و همون کاسه.
- کاسه ی شکسته.
- برای من که پات وایسادم چیزی نشکسته. بچه چیزی نیست که بود و نبودش بین ما فاصله بندازه. بی خود فکر و خیال نکن.
همون روز عملش کردن چون خونریزی بند نمی اومد. چند روزی باید استراحت می کرد. می خواستم پیشش باشم، نمی گذاشت. گفت: باید کارو جلو ببری. فعلا" کاسه شکسته رو بذار به حال خودش.
اداره ی کتابفروشی کار سختی بود. کند پیش می رفتم، تمرکز نداشتم. سوال پشت سوال فکرم رو مغشوش می کرد.
اصلا" مهتابِ روشنفکر چطور تونست با يکي مثل من کنار بياد؟ دلیلش فرار از شکست عشق قبلیش بود؟ چون واسه ي زنی که شوهر داشته به این راحتی شوهر دوم پیدا نمی شه؟
از تهمتی که فکرش رو کردم خوشم نمی اومد ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟ از کجا بفهمم؟ البته من رفتم دنبال مهتاب ولی اگه سابقه ی ازدواجش رو می دونستم بازم می رفتم؟ این که هنوز با هم بودیم، به خاطر کار بود؟ نکنه دارم بهش ترحم می کنم؟ حالم بدشد. اگه مهتاب اینا رو بپرسه چه جوابی دارم؟
می گم: من که تجربه ی عشقی نداشتم. تو اولین تجربه ی منی. تا اينجاش هم که خوب بوده.
حتما" می پرسه تا کجاش؟ قبل از این که بفهمی یه بار شوهر کردم یا بعدش؟
آره، باهوش تر از اونه که اینو نپرسه. دیدی مثل خر تو گل موندی؟
خب، می گم: سر تو هرچي اومده باشه رابطه ي من با تو هنوز نصفه نیمه ست. به قول خودت باید ببینیم چطور پيش مي ره.
این که قبلا" هم بود، ولی با انگیزه ی عاشقانه، هنوزم عاشقانه است؟
واقعیت این بود که بعد از جریان قبرستون من عوض شده بودم، بعد از اونم فرقی نکردم. احساسم به مهتاب هنوز همونه که بود، دوستش دارم ولی دیگه اون جوری بهش وابسته نیستم. جوابي که مي تونستم بدم اين بود: فعلا که فقط دوستيم، زندگي مشترک یه چیز دیگه ست، باید ببینیم بهش می رسیم یا نه.
شبیه حرفای خودش بود، دروغ هم نبود. در هر حال شورش افکار خوابید.
بهش زنگ زدم: فردا میام دنبالت، کتابفروشی دلش برات تنگ شده.
مهتاب رو بغل کردم. متقابلا" بغلم کرد، کوتاهتر و کم جون تر از اونی که انتظار داشتم. یه چیز نامرئی بينمون فاصله انداخته بود که نمي تونستم ببينمش.
فضای صبحانه صمیمانه بود. پدرش اصرار داشت که پول آمبولانس رو اون باید بده. مادرش نسبت به حیاط خونه ی قبلی دلتنگی می کرد. مهتاب هنوز رنگ و روش برنگشته بود. از دسته گلی که برده بودم تشکر کرد ولي برق نگاهش مثل هميشه نبود. شوخیایی که سر ارواح خوش جنس و بدجنس بین من و مادرش رد و بدل شد کارساز نبود.
با کیسه ای که پیژامه ی شسته شده توش بود پیاده را افتادیم طرف کتابفروشی. مهتاب عینک آفتابی زده بود. به نور حساسیت پیدا کرده بود. با این قیافه برام یه کم غریبه شده بود.
- وضع فروش چطوره؟
- از قبل يه کم بهتره.
جوابی بیشتر برای دلگرمی.
نشست پشت کامپیوتر، مثل آدم آهنی. از هر اشتباهی عصبی می شد و غر می زد. عکس العملی نشون نمی دادم. ولی غر زدن ادامه داشت.
- اگه حوصله شو نداری تو خلاصه در بیار من وارد کنم.
- نه، قلق کار سایت دستت نیست، بهم می ریزیش.
- فیل هوا کردن که نیست، بالاخره یاد می گیرم.
- آره، بهتره ياد بگيري، چون ممکنه نخوام ادامه بدم.
- از من دلخوري؟ کاري کردم؟
- نه، تو کاري نکردي، با تو مشکلي ندارم. مشکل خودمم، بعد از عمل از همه چی خالی شدم، سرد شدم. من ديگه فقط به ظاهر زنم، نصفه نيمه و خالي ام، به زودی ریش و سبیل هم در میارم، نمي خوام تو يا هيچکس ديگه اي رو الاف خودم کنم.
- چطوري به اين نتيجه رسيدي نمي دونم. آدمي نبودي که با همچين مسئله اي که دست کسي نبوده نتونی کنار بيايي. چي فکر مي کني به خودت مربوطه. در هر حال نظر من نسبت به تو عوض نشده، چرا بايد عوض شه؟ اگه اتفاق مشابهي واسه ي من مي افتاد تو نظرت به من عوض مي شد؟
- نظر منم به تو عوض نشده، ولي اگه مثل من که بخش مهمي از زنونگيم رو از دست دادم توان يا کشش جنسي خودت رو از دست مي دادي شايد نظر ديگه اي پيدا مي کردم. شايد خودتم نظر ديگه اي پيدا مي کردي. اين مسئله چه بخواي چه نخواي توي رابطه تاثير داره، هميشه بايد منتظر يه اتفاقي از طرف مقابل باشي در حالي که علتش توي خودته.
- يه چيزي رو بايد بدوني. من ديگه از فاز عاشقي گذشتم، دوره ي قشنگي بود، ولي گذشت، تو هوا بود. حالا واقعا دوستت دارم، رو زمين، به خاطر رفتاري که داري، به خاطر شخصيتت. اين که ديگه نمي توني بچه دار بشي براي من اهميتي نداره. نمي تونم مثل يه زن عواطف مادري رو حس کنم، حتما" جاي خودش مهمه. بچه هم اگه بخوايم پيدا کردنش کار سختي نيست. من نظرم عوض نمي شه. هنوز داريم ادامه ي راه قبلي رو مي ريم، نتيجه هم گرفتيم. يادت بياد که شب کذايي خونه ي من بودي. ببين تا کجا جلو رفته بوديم. مي خوام رابطه ادامه داشته باشه، با هدف زندگي مشترک. به هر حال نمي تونم جاي تو تصميم بگيرم. نمي دونم چرا نسبت به آينده اينقدر بدبيني.
- نمي تونم نسبت به آينده خوشبين باشم، چيزايي که يکي يکي سرم اومد جايي واسه ي خوش بيني نمي ذاره. متاسفم. بيا بغل دستم بنشين بهت بگم سايت چطور کار مي کنه.
- لازم نيست ياد بگيرم. به محض اين که بري منم ولش مي کنم، نمي تونم تنهايي اداره ش کنم. ديگه ذخيره اي ندارم، بايد برم کارمندي. کتابفروشي پا درهوا مي مونه، نصفش مال خودته. مي توني باهاش هر کاري بکني.
بايد مي فهميد شوخي نمي کنم. واقعا" جدي بودم. شايد همين کمک مي کرد عقلش بياد سر جاش.
- ولي من مي تونم تنهايي اداره ش کنم، نمي خوام زحمتي که کشيدم هدر بره. ممکنه فقط سرمايه کم بيارم.
مرغ مهتاب يه پا داشت. هميشه همين جوري بود. تو هيچ بحثي کوتاه نمي اومد. شايد فقط زمان مي تونست کاري به نفع من بکنه.
- خوبه، خيلي خوبه، کتابفروشي رو به اسمت مي کنم، مگه غير از اينه که به خاطر تو راه انداختمش. پولي هم نمي خوام، ولي اگه اين جوري راحت نيستي، هر وقت داشتي هر قدر خواستي بده. همین فردا مي تونيم بريم محضر.
- موافقم، شايد يه شريکي يا سرمايه گذاري پيدا کردم که پولت زودتر برگرده. اين جوري واسه هر دوي ما بهتره.
- صبر مي کنم. آينده نشون مي ده چي بهتر بوده. اينم دسته کليد. موفق باشي.
دست گذاشتم رو شونه ش: خدا حافظ، تا بعد.
تماس دستم با جسمي که روحِ صاحبش رو پريشون کرده بود نتونست بهم آرامشي بده. آشفته بيرون زدم. نمي خواستم برم خونه. يه روزنامه خريدم رفتم پارک. يه راست رفتم سراغ آگهي هاي استخدام. هيچ تجربه و تخصصي نداشتم. تنها شغلي که بهم مي خورد فروشندگی یا کار ساده بود. فکر کردم هرچي باشه از بيکاري بهتره. نه به خاطر پولش، هنوز اونقدر مفلس نشده بودم، تنهايي و بلاتکليفي رو نمي تونستم تحمل کنم. فکر و خيال اذيتم مي کرد. بايد بيشتر پافشاري مي کردم؟ بايد التماس مي کردم؟ اصلا شايد خواسته امتحانم کنه ببينه چقدر پاش مي مونم. فردا که رفتيم محضر، يه دفعه ديگه امتحان مي کنم. نقطه ي اميدي هنوز روشن بود.
دراز کشيدم رو نيمکت. چشمام رو بستم. روزنامه انداختم رو صورتم. آخرين جمله از آخرين خلاصه کتابي که در آورده بودم اومد جلوي چشمم: در اعماق وجود ما پرنده اي است که به ما مي آموزد چگونه از بالهايمان برای پرواز استفاده کنيم.
نه پرنده اي در کار بود نه پر و بالي داشتم. حتا صبح که رونويسي شون مي کردم حس پرواز نداشتم. حميدِ درمونده ي قبلي داشت برمي گشت. نه، نمي خواستمش، تازه از دستش خلاص شده بودم. بايد به خودم تکوني مي دادم.
کشمکش حميد بچه ننه و حميد جوياي اعتماد به نفس ادامه داشت که ضربه اي محکم خورد به پهلوم. مثل فنر از جا پريدم. يه بطري آب معدنيِ نصفه افتاده بود جلوي نيمکت. لباسم يه کم خيس شده بود. رو به رو يه دختر جوان بود با يه گله پسر که غش غش مي خنديدن. اصلا" نيازي به عذرخواهي نمي ديدن. حتم داشتم از قصد زدن.
- خجالت نمي کشين؟ کاري غير از مردم آزاري بلد نيستين؟
خنده شون وقيح تر شد. عصبي شدم: پدر و مادر ندارين؟ شرم و حيا سرتون نمي شه؟
دختره از اون پاچه ورماليده ها بود. چند قدم اومد جلو، دستاشو زد به کمرش و با لحن دريده اي گفت: بي پدر و مادر خودتي. نکنه مي خواي ادبمون کني؟ جربزه شو داري؟ نداری! ريز مي بينمت، عوضي!
ديگه خونم به جوش اومد. بلند شدم که سيلي بزارم بيخ گوشش. عاقله مردي که جلب معرکه شده بود کشيدم کنار. آهسته گفت: سر به سرشون نذار، معلوم نيست چي زدن، هيچي حاليشون نيست، به چشماشون نگاه کن؟
از حلقه ي محاصره بيرون رفتيم.
ادامه داد: تفريحشون اينه که خودشونو نشئه کنن، سر به سر مردم بزارن. واي به حال کسي که بهانه بده دستشون.
ازش تشکر کردم. از پارک زدم بيرون. حميد قبلي هم از دور و برم تارونده شده بود. اين رو مديون اوباش پارک بودم. اوباش هم مي تونن مفيد باشن!
فرداش مهتاب تو راه محضر گفت: مطمئني کتابفروشي رو مي خواي به من واگذار کني؟ پشيمون نمي شي؟
- پشيمون نمي شم. سر حرفم در مورد ادامه ي رابطه هم وايساده م، صبر مي کنم تا شايد جواب مثبتي بگيرم.
- قيمت ملک رو چند بگيم؟ تو محضر يه چيزي بايد بگيم.
- نصف قيمتي که خريدم. مي گيم قبلا پرداخت شده. نصف قيمت چون همون اول کار نصف کتابفروشي رو مال تو مي دونستم. کتابفروشي بدون تو اصلا" معني نداشت.
توي محضر موانعي پيدا شد مثل مفاصا حساب شهرداري و ماليات که مي تونست کار رو يک ماه عقب بندازه. آخرش معامله به صورت وکالتي انجام شد، يعني مالک جديد بره دنبال کارهاي اداري.
با کامل شدن اسناد و تحويل همه ي اونا به خريدار معلوم شد هيچ امتحاني از طرف مهتاب در کار نبوده. اظهار علاقه ي من به مهتاب و انتقال مجانيِ کتابفروشي تاثيري روي تصميمش نداشت.
رام کردن زن سرکش و چند کتاب ديگه که فکر کرده بودم خوندني باشن تنها چيزهايي بودن که با خودم برداشتم. مهتاب به عنوان آخرين حرف گفت: همه ي سعي خودمو مي کنم که اينجا رونق بگيره، پول کتابفروشي رو بهت برمي گردونم، حتا اگه مجبور شم اونو بفروشم.
خواستم متلکي بگم، يا يه حرفي بزنم اقلا دلم خنک شه، ولي منصرف شدم. با آرزوي موفقيت، خيره توي چشماش که نمي دونستم بعد از رفتنم از اشک پر مي شن يا نه خداحافظي کردم. حال خودم که این جور بود.
کار درستي کرده بودم؟ واگذاري کتابفروشي به عنوان پاداش اعتماد به نفسي که مهتاب بهم داده بود و بهاي اميدي که توي دلم زنده مي موند زيادي سخاوتمندانه نبود؟ افکار منفي مي خواستن ارزش کاري رو که کرده بودم نفی کنن ولي موفق نشدن. قدرت و اعتماد به نفس بيشتري که بعد از انتقال ملک احساس مي کردم بهم مي گفت چيزي که به دست آوردم خيلي بيشتر از اينا ارزش داره حتا اگر مهتاب هيچ وقت برنگرده.
دو هفته طول کشيد تا تو يه سوپر مارکت بزرگ استخدام شدم. کارم کنترل موجودي يک ردیف قفسه و پر نگهداشتن اونا بود. ولي بيشتر وقتم به اين مي گذشت که جنس هاي بهم ريخته يا جا به جا شده توسط مشتري ها رو مرتب کنم. با تک و توکي کارمند ديگه سلام و عليکي پيدا کردم. دختري که کمترين توجهي بتونم بهش بکنم تو تموم فروشگاه نبود. مهتاب سطح توقع منو بالا برده بود.
چند شب پشت هم سرگرم خوندن رام کردن زن سرکش بودم. چه کيفي داشت وقتي مرده با شگردهايي که مي زنه با خنده و خوش رويي حال زني رو مي گيره که هيچکس حريفش نبوده. گاهي خودمو جاي مرده مي ديدم و مهتاب رو جاي زنه و دل خنک مي کردم: دمت گرم ويليام. ببخش يه وقتي از رو نادوني سر رومئو ژوليت يه چيزي گفتم، کارت حرف نداره.
فاصله گرفتن از مهتاب فکرش رو از سرم بيرون نکرد. بيشتر از يک ماه گذشته بود. اولين حقوقي که گرفتم اين رو ياداوري کرد. تماسي نگرفته بود، معلوم بود سر تصميمش وايساده. کاش مي شد مثل هنرپيشه هاي شکسپير با تغير قيافه سر و گوشي آب بدم. روحيه ش چطوره؟ وضع جسميش بهتر شده؟ کارش گرفته؟ اگه برم سراغش چه برخوردي مي کنه؟ من بايد چه برخوردي داشته باشم؟
تصميم گرفتم کتابهايي که خونده بودم برگردونم جاش کتاب جديد بگيرم. بهانه ي خوبي بود.
از در که وارد شدم با لبخند سلام کردم. سرش رو که بلند کرد به نظرم رنگ پریده تر و ضعیف تر از قبل رسید. از دیدنم جا خورد، جواب سلامش با لبخند گرمی همراه نبود. از پشت پيشخون نيومد اين طرف. اگه مي اومد بغلش مي کردم. کتابها رو گذاشتم رو پيشخون.
- به جاش چندتا کتاب ديگه مي برم. اوضاع چطوره، خودت خوبي؟
- بهتره، ديگه بدهي نداريم. هنوز درست جا نيفتاده، لابد بهتر مي شه. از قفسه هملت رو برداشتم با کتابي درباره ی سقراط که قبلا ورقش زده بودم.
- يه کتاب هم تو پيشنهاد کن.
- جنايت و مکافات.
مي خواستم صحبتمون طولاني تر بشه. يه خانم و آقا اومدن تو. از رعايت فاصله و نزاکتشون معلوم بود زن و شوهر نيستن. اهميتي ندادم، از مهتاب پرسيدم: پدر و مادرت قضيه رو مي دونن؟ چيزي نمي گن؟
- مي دونن قرار خاصي نيست. فکر مي کنن فقط تو مغازه شريکيم.
مي خواستم بگم از خر شيطون بيا پائين ولی جلوي خودمو گرفتم. جواب معلوم بود. زن و مرد جواني که زن و شوهر نبودن ولي کشش بینشون پنهان نبود براي دادن پول کتاب اومدن جلوي پيشخون. خداحافظي کرديم. اين بار هردو بي لبخند.
آرزو داشتم ماشین بخرم. فاصله ی خونه تا محل کارم زیادبود. به اندازه ی یه ماشین کوچیک دستِ دوم پول داشتم. شوهر خواهرم که تو کار معاملات بود به تحقق این آرزو کمک کرد. با ماشین توانایی بیشتری احساس می کردم. آدمای کوچک آرزوهای بزرگی دارن، آدمای بزرگ آرزوهای کوچک. اینو یه جایی خونده بودم. تو داشتن آرزو جزو آدمای کوچک بودم، تو رسیدنش جزو بزرگان!
توي کارم به سرپرستي ترقي کرده بودم. در واقع هيچ امتياز مديريتي نداشتم. فقط اين که قفسه هام هميشه مرتب بود باعثش بود. از حالت شيفتي در اومده بودم. فقط روزکار و معمولا با اضافه کاري اجباري. فرصت نمي شد برم کتابفروشي. بعد از چند وقت يه پيش از ظهر رفتم سراغش. بسته بود. از خاک و آشغالي که پشت در جمع شده بود معلوم بود چند وقته باز نشده. نگران شدم. به گوشيش زنگ زدم، مادرش اومد پشت خط.
- سلام، مهتاب کجاست، حالش خوبه؟
- بستريه، تو بیمارستان.
     
  
مرد

 
اسمشو بذار ماه پیشانو قسمت اخر




نفهميدم چطور خودمو رسوندم به بيمارستان. چشماش گود افتاده بود. سرم بهش وصل بود. بهم خنديد. اتاق دور سرم چرخيد.
- تو که حالت خوب بود، چي شد دوباره.
- فيبروم نبود، خوش خيم نبود.
دستشو گرفتم و کمي فشار دادم. متقابلا فشار داد و لبخند زد. از کارم پرسيد.
- شيفت کاريم تغير کرده به همين دليل نتونستم به کتابفروشي سر بزنم. دلم واسه کتابفروشي تنگ شده. اين سرُم بازي کي تموم مي شه؟
- موقعي که من تسليم شم، هنوز نشدم، ولي جوني هم واسه ي مقاومت بيشتر ندارم. فقط خوشحالم کار کتابفرشي رديف شد. حالا هرچي بپرسن مي زني تو کامپيوتر، معلوم مي شه داري، نداري، تو کدوم قفسه است.
تمام مدت دستش تو دستم بود. از لبخندش معلوم بود خوشحاله پيشش هستم. نذاشتن شب بمونم. ضعف داشت. مسکني که بهش زده بودن خوابش کرد. نتونستم خداحافظي کنم. پدرش گفت: شيم درماني جلوی پيشرفتش رو گرفته.
- بايد هر کاری میشه بکنیم، بايد دنبال دکتر و دواي بهتر باشيم. پزشکي خيلي پيشرفت کرده.
- فردا پس فردا منتقل مي شه خونه. اگه خواستين بيايين قبلش تماس بگيرين که سرگردون نشين.
با کوهي روي پشتم رفتم خونه. از دست دادن مهتاب چيزي نبود که بتونم باهاش کنار بيام، فکر نبودنش مثل يه غده ي بدخيم توي سرم بزرگ و بزرگتر مي شد. نقطه ي روشن روي خوشي بود که بهم نشون داده بود. چرا اين مدت از من دريغش کرده بود؟ چي باعث شده بود مهرش به من برگرده؟
از صبح چیزی نخورده بودم، میلی به غذا نداشتم، چهره ی تکيده ي مهتاب که تهوع ولش نمی کرد جلوي چشمم بود و جايي براي اشتها باقي نمي گذاشت. خسته بودم ولي خوابم نمی برد. کابوس ترسناک دنيايي بدون مهتاب و سوال هاي بي جواب مجال خواب نمي داد. چرا حالا که روحش سر سازگاری گرفته جسمش سر به شورش گذاشته؟
فقط يک سناريو به رفتار مهتاب معني مي داد: از وخامت حالش خبر داشته و عمدا منو از خودش دور مي کرده که بعدا تحمل نبودنش برام آسون تر باشه. اما عشق چموش تر از اونه که بتوني مدت طولاني مهارش کني. بالاخره از دستت در مي ره. رو مي شه. مهتاب هم بالاخره مهارش رو ول کرد، گذاشت خودشو نشون بده.
آوردیمش خونه. پيشش موندم.
- نمي ري سر کار؟
- نه، مرخصي گرفتم، ولي احتمالا ديگه نرم اونجا. کتابفروشي واجب تره.
دستش رو گرفته بودم با انگشتاش بازي مي کردم: مهتاب، بايد هرچه زودتر ازدواج کنيم.
- زده به سرت؟ من يه کاسه شکسته ي موقتم، خودتو الکي گرفتار نکن.
- اگه ازدواج نکنيم يعني اين چيزي که بينمون هست يه حس قلابيه. تا وقتي بهش جواب واقعي نداده باشيم واقعي بودنش زير سواله. قبول ندارم چون مريضي بايد به اين حس محل نذارم. اگه جاي من بودي يا به جاي تو من مريض شده بودم بازم فکرت همين بود؟
روشو برگردوند طرف ديوار. براش سخت بود بگه آره، و سخت تر اين که بگه نه. بهش فشار نياوردم. بغلش دراز کشيدم، از پشت بغلش کردم، با موهاش که شايد به زودي شروع مي کردن به ريختن بازي کردم. گفتم: ما همين الانم زن و شوهريم، از خيلي زن و شوهرا نزديکتر، همه بايد بدونن.
چرخيد طرفم: همين که خودمون مي دونيم کافيه.
- نه، خودتم مي دوني که کافي نيست.
- حرفي ندارم، گرچه تو سرنوشتم تاثيري نداره.
- سماجت من اگه از سرنوشت بيشتر نباشه کمتر نيست، مخصوصا اگه مال تو هم بياد روش.
روزي که وقت گرفته بوديم مهتاب نتونست بياد دکتر جديد. تنهايي با اسکن ها و آزمايش هاي مهتاب رفتم. دکتر سر حوصله همه رو نگاه کرد: سرطانش پخش شده ولي به جاهاي اصلي مثل ريه و کليه آسيب نزده، احتمال اين که شيمي درماني جواب بده هست. آزمايش هاش هم خوبه، عجيبه که همه چيزش نرماله.
- شايد مال اينه که گياهخواره.
- شايد همين نگهش داشته. بايد به شيمي درماني ادامه بدين، کاش مي تونستيم از داروهاي جديدتر استفاده کنيم، معجزه نمي کنه ولي تاثيرش بيشتره با عوارض کمتر. فقط گرونه.
- دفعه ي بعد با مهتاب خدمت مي رسيم.
دکتره از اون با شرفا بود، حتا پول ويزيت هم نگرفت.
خبرهاي خوش رو به مهتاب رسوندم. ولي جرات نکردم از قيمت دارو حرف بزنم. حتا هزينه ي داروهاي فعلي براي خوانواده ي مهتاب سنگين بود. تنها راه به دست آوردن اون همه پول فروش خونه م بود. کتابفروشي رو بايد نگه مي داشتم. هم براي درامد هم به خاطر زحمتي که مهتاب براش کشيده بود و نشونه ي عشق ما بود. برادرا و شوهرخواهرم وقتي ديدن تصميمم قطعيه به اين نتيجه رسيدن خونه رو خودشون بردارن. خيلي خوب بود چون فوري به پول مي رسيدم. يه چيزي بين خودمون نوشتيم و با پيش پرداختي سند خونه رو دادم بهشون. از نظر اونا يه جور قرض بود تا خونه از دست نره.
عروسي عالي بود. با هنر آرايش آثار بيماري موقتا از چهره ي مهتاب پاک شده بود. ستاره ي مجلس بعد از اميدواري هايي که دکتر داده بود لبخند بادوام تري داشت.
محيطي که عمدتا کتابفروشي بود کيفيت مطبوعي به زندگي ما داده بود. حرارتي که مهتاب نسبت به من نشون مي داد هيچ تناسبي با توان تحليل رفته و باقي مانده ي ناچيز زنانگيش نداشت. توی رختخواب زن کاملي بود. چنان گرم و پر شور به هم مي پيچيديم که بزودي از حس جنسي چيزي باقي نمي موند. اونوقت تازه نوبت عشق بود. سر تا پای هم رو ذره ذره لمس و نوازش مي کردیم. مثل کبوتر سر لای بال هم بغبغو مي کرديم تا خواب، این ضعف شیرین بشري بر ما غلبه مي کرد.
تلاشمون براي دادن چهره ي قشنگتري به زندگي ادامه داشت، همون زندگي که با بي اعتناييِ خودش من و مهتاب رو در بیم و امید بازی می داد.
دوره هاي شيمي درماني انگار تموم شدني نبود. مريضي با ما جلو اومده بود و نصف خونه رو که تبديل به پول شده بود بلعيده بود. با پولي که خرج مي کرديم عوارض کمتري تحمل مي کرديم ولي بالاخره به ته صندوق رسيديم. در حالي که مرض هنوز ريشه کن نشده بود. کمکهاي دولتي بخش کمي از هزينه ها رو پوشش مي داد. يا بايد بر مي گشتيم به داروهايي که هزينه ي کمتري داشت يا بقيه ي خونه رو هم تقديم سلول های پراشتهاي مهتاب مي کرديم.
فروش خونه اجتناب ناپذير بود چون عملا نمي تونستيم پولي که گرفته بوديم پس بديم. اسباب کشيديم خونه ي مهتاب. اثاث اضافي که براش جا نداشتيم چيزي نبود که سمسار پولي بابتش بده، بخشیدیم.
دوباره صاحب ذخيره شديم و خيال راحت که بدهي نداريم. برداشت از اين ذخيره فقط براي مريضي مهتاب مجاز بود. ساير مخارج بايد از محل کتابفروشي تامين مي شد که با همه ي رونقش به اندازه ي حقوق يه کارمند معمولی بود.
يه روز از بنيادی که مریم دوست نزدیک مهتاب توش کار می کرد زنگ زدن بهش. رابطه ش با اونا نزديک بود. تونسته بود بين ناشرين و اهل قلم اسپانسر براشون دست و پا کنه. با تعريف از بچه ي سه چهار ساله اي که تازه تحويل گرفته بودن دهن مهتاب رو آب انداختن.
- حميد بريم ببينيمش.
کشش من نسبت به بچه کمتر از مهتاب نبود. دختر بچه ي قشنگي بود. اصلا بچه ي سه چهار ساله مگه مي تونه قشنگ نباشه؟ خيلي زود با مهتاب جور شد.
مدير بنياد بهش گفت: مي توني يکي دو روز پيش خودت نگهش داري و اگه خواستي واسه هميشه.
مهتاب نگاهي به من انداخت. و قتي لبخند رضايتم رو ديد گفت: با کمال ميل.
دو روزي که سارا پيش ما بود دو روز غريبي بود. مهتاب پاشو از خونه بيرون نذاشت مگه براي رفتن به پارکي که فضايي براي بازي بچه ها داشت. راستش منم نمي خواستم برم کتابفروشي، فقط تونستم از سر و تهش بزنم. سارا شب بين ما مي خوابيد. مثل عقربه ي ساعت مي چرخيد و با لگد يا ضربه دست و سر ما رو از خواب مي پروند. کمبود اتاق بچه واقعيتي بود اما نه اونقدر که تاثيري روي ميل نگهداري بچه بزاره. با تمايلي که سارا به موندن پيش ما نشون داد تصميم گرفته شده بود. خونه ي فعلی اين حسن رو داشت که در غياب مهتاب مادرش مي تونست مراقب سارا باشه.
مهمترين شرط فرزند خوندگي اين بود که يه چيزي به اسمش کنیم.
بعد از سبک سنگين کردن زياد بالاخره با سي مليوني که از ذخيره برداشتيم و حساب پس اندازي که به اسم سارا باز کرديم مسئله حل شد.
زندگيمون رونق بيشتري گرفت، روحيه ي همه بالا رفته بود ولي تنگي جا مسئله اي جدي بود. مجبور شديم اسباب بکشيم به يه خونه ي بزرگتر. عجله نداشتيم، صبر کرديم تا يه خونه ي حياط دار پيدا شد، باب دل همه و البته باز با ناخونک زدن به صندوق.
زندگي شيرين تر از اون مي گذشت که متوجه ي سرعت خالي شدن صندوق بشيم. همه ي هزينه ها اضافه شده بود. امکان پس انداز نبود. نه از طرف ما نه از طرف پدر مهتاب که مستمريش فقط جواب هزينه هاي خودشون رو مي داد.
مجبور شديم بريم سراغ کتابفروشي. هيچکس طالب سه دونگش نبود. موعد شيمي درماني داشت مي گذشت. آخرين وارسي ها نشون داده بود آثار خيلي کمي از بيماري باقي مونده و خيلي اميدوار بوديم که چند دوره ي ديگه اين ماراتن اعصاب خورد کن و پر هزينه تموم بشه. ناچار تن داديم به داروهاي معمولي با اين اميدواري که دیگه طولانی نيست. مهتاب سير گريه کرد تا به فروش مغازه راضي شد. براي شش دونگش مشتري بود. مالک جدید مي تونست با تغير کاربري تبديلش کنه به يه کسب موفق، کاري که خودمون احمقانه زير بارش نمي رفتيم.
کتابفروشي محدود شد به فروش اينترنتي توي خونه. درامد چنداني نداشت، ولي هيچکدوم رضايت نمي داديم به کلي محو بشه. در ضمن من آزاد شدم. مي تونستم برم سر کار حقوق بگيري.
دکتر پرتو درماني همزمان تجويز کرد. رسيده بوديم به مرحله ي آخر، هم از نظر درماني، هم از نظر مالي. دکتر امیدوار بود در پايان اين مرحله آخرين کانونهاي سرطاني از بين بره. در هر حال کار معالجه بايد قطع مي شد. بايد به بدن مهتاب فرصت داده مي شد خودشو بازسازي کنه. اگه اثري از سلولهاي سرطاني باقي می موند اونها هم فرصت داشتن کارشون را بدون مزاحمت ادامه بدن. تصور اين که تحمل اين همه رنج بيماري و معالجه ي پر دردسر توسط مهتاب، پاس شدن مدام بين بيمارستان و مطب، سي تي اسکن و آزمايشگاه و هزينه بي نتيجه باشه وحشتناک بود. نوسان بين بيم و اميد دلهره آور بود.
هيچي بدتر از اين نيست که فکر کني داري مي رسي به آخر خط، بن بستي که نمي شه ازش بيرون رفت، جايي که هيچ کاري نمي شه کرد، حتا اگه اراده ت از فولاد باشه، پول هم داشته باشي. واضح بود مهتاب به خاطر ما تن به اين همه عذاب داده بود، اگه دست خودش بود زير بار نمي رفت. موتور محرک اين قضيه من بودم. در ظاهر خم به ابرو نمي آوردم ولي در باطن بريده بودم، از وحشت اين که همه ي اين مدت فقط در حال طولانی کردن عذاب مهتاب بوده باشم.
دلم مي خواست برم يه جايي که کسي نباشه اونقدر فریاد بزنم تا صدام بگیره. یه بار تو مسيرم يه آقايي رو که منتظر ماشين بود سوار کردم. باهام دست داد و همزمان دهنش بي صدا باز و بسته شد تا به من بفهمونه ناشنواست. در جواب لبخندش لبخندي زدم و بي توجه به اين که نمي شنوه گفتم که مي رسونمش. و به حرف زدن ادامه دادم. در مورد خودم و مهتاب که چه هفت خواني رو پشت سر گذاشتيم و تازه رسيديم به خواني که خودش يه هفت خوانه. حالا خوبه که يه بچه ي شاد و پر انرژي به زندگيمون رونقي داده. وگرنه من که بريدم.
طفلک زل زده بود به دهنم بلکه بفهمه چي مي گم. هر چقدر هم لب خوان ماهري بود نمي تونست درست بفهمه ولي از قيافه م لابد حس مي کرد پکرم، چيز شادي نمي گم. يه وقت متوجه شدم رسيديم خونه.
- ئه، کجا مي خواستي پياده شي، چرا هيچي نگفتي؟
دستش رو براي اداي تشکر که همين جا خوبه حالت هاي مختلف داد، اومد در رو باز کنه پياده شه که دستش رو گرفتم: صبر کن، دور مي زنم مي رسونمت. بنده ي خدا، در کمال ادب گذاشتي درد دل کنم، گزينه ي شرافتمندانه حکم مي کنه برسونمت.
براي اين که رضایتم رو نشون بدم با زمزمه ي آهنگي رقص سر و گردن کردم که اونم با تکون دادن سر همراهيم کرد. موقعيت مضحک و در ضمن خودموني اي بود. موقع پياده شدن برای تسلی آروم به پشتم زد. با نگاه تشکراميز خداحافظي کرديم. کاش روزگاری که دخلم رو در آورده بود به اندازه ی این مرد کر و لال معرفت داشت.
مرحله ي آخر شيمي درماني که پرتو نگاري هم بهش اضافه شده بود نسبت به مدتي که پشت سر گذاشته بوديم خيلي کوتاه تر بود ولي کندتر و سخت تر مي گذشت. اين بار مهتاب آروم بود و من عصبي بودم. بد رانندگي مي کردم و سر کوچکترين چيزي صدام بالا مي رفت. اين وسط تنها نقطه ي روشن سارا بود که در تعديل رفتارم خيلي تاثير داشت. نقطه ي روشن ديگه موجودي ته صندوق بود که هنوز رقم خوبي بود. نمي شد باهاش خونه يا مغازه خريد ولي مي شد کيفيت زندگي رو بهتر کرد.
مهتاب سه ماه آخر رو مثل سه سال قبلش پشت سر گذاشت بدون اين که خم به ابرو بياره. فشاري که روش بود خيلي بيشتر از ما بود: درد بيماري، عذاب درمان و عوارضش و بدتر از همه اين فکر که داره چقدر زحمت و هزينه به من تحميل مي کنه. ام آر آي بعد از درمان هنوز نقاط ريزي نشون مي داد که دکتر مي گفت تو عکس آدم سالم هم از اين نقطه ها هست. نمي شه اونارو خیلی جدی گرفت، گرچه ممکنه چيزي هم باشه که ما نبینیم.
يک هفته بعد از آخرين پرتودرماني سه نفري راهي سفر شديم. هوا خنک شده بود. دريا و ساحل خلوت گزينه ي خوبي بود. صداي موج هاي بزرگي که از سر و کول هم بالا مي رفتن مثل رعد دل آدمو خالي مي کرد. از شنيدن اين غرش ها و تماشاي موج هايي که اونارو به وجود مياوردن و بعد بي آزار توي ساحل پخش مي شدن سير نمي شدم. سارا از خروش دريا و سياهي آب مي ترسيد واسه ي همين شب نمي رفتيم کنار ساحل.
قرار بود بعد از شش ماه يه سري آزمايش و پرتو نگاري مشخص کنه خبري هست يانه. مهتاب با عزم راسخ خيال همه رو راحت کرد که تحت هيچ شرايطي ديگه پاشو تو بيمارستان نمي ذاره و زير بار هيچ درماني نمي ره. پس هيچ آزمايش و عکسي هم لازم نيست.
- شما کار خودتون رو کردين، هرچي گفتين گوش کردم، از اين به بعد من کار خودمو مي کنم، شما بايد گوش بدين. اگه شیمی درمانی یا هر کوفت دیگه ای لازم بشه ديگه بهش تن نمي دم. شوخي نمي کنم.
سارا گوش ماهي جمع مي کرد. از فاصله ي معيني دورتر نمي رفت. براش چقدر طول کشيده بود تا من و مهتاب از خاله و عمو تبديل شده بوديم به بابا و مامان. دور نمي شد مبادا مثل مامان باباي قبلي يه دفعه غيبمون بزنه.
سارا مثل جوجه ي فاخته تو لونه ي يه پرنده ي ديگه بزرگ مي شد و ما مثل همون پرنده ی میزبان باور داشتیم جوجه ی خودمونه. وقتي تر و خشکش مي کردیم با حس کامل پدري و مادري بود. کافي بود چند ساعت نبينيمش تا دلمون براش تنگ بشه. وابستگي ما به سارا بيشتر از وابستگي اون به ما بود.
فکر اين که مهتاب ممکنه بعد از يه دوره درد و رنج براي هميشه از دست من بره، مني که واسه ي اين رابطه چقدر بالا و پائين رفته بودم، چقدر محتاجش بودم، و اين فکر که سارا ممکنه دوباره بي مادر بشه سنگين تر از اون بود که تحملش کنم. اگر همچين اتفاقي مي افتاد تحمل نمي کردم. بچه رو پس مي دادم، مي اومدم يه جايي مثل همين جا مي زدم به آب اينقدر مي رفتم جلو تا برسم به ساحل اون طرف که معلوم بود هرگز نمي رسم. این فکر آرومم مي کرد. مثل فریاد زدن يا ناسزا گفتن بود براي تخليه ي خشم.
دست انداخته بوديم به کمر هم و يه مسافت کوتاهي رو مي رفتيم و بر مي گشتيم. در مورد امتناعش از ادامه ي معالجه گفتم: بهت حق مي دم، ولی بهتره فعلا نه فکرشو بکنیم نه حرفشو بزنیم.
می تونستم حرفشو نزنم ولی نمی تونستم فکرشو نکنم.
سارا با هیجان صدا مون مي کرد. یه ماهی کوچک افتاده بود تو ساحل. دهنش هنوز واز و بسته می شد. نيروش ته کشيده بود و بالا و پايين نمي پريد. انداختیمش تو آب و مثل اژدر رفت طرف آبهاي عميق.
به مهتاب گفتم: مي توني يه ماهي پيدا کني که وقتي افتاد تو خشکي نخواد برگرده تو آب؟
گفت: می گن ماهی وقتي بيرون از آب داره مي ميره درد نمي کشه. بي درد مي ميره. شدت يا ادامه ي درده که آدم رو به مرگ راضي مي کنه.
مثل سه تا ماهي چسبيده بوديم به هم تو درياي پر موج خودمون. اگه مهتاب پرت مي شد بيرون و نمي خواست برگرده واسه ي ما چي باقي مي موند؟
در حالي که توي کله ي من آشوب بود مهتاب چنان آرام و خونسرد بود که انگار همه ي کارهاشو کرده، همه چيز مرتب و منظمه و هيچ دليلي براي نگراني نداره.
دلمون مي خواست بريم يه جاي متفاوتي مثل جنگل کوهستاني يا شهر کويري ولي نشد. لباسهاي سارا تموم شده بود. برگشتیم.
مهتاب چسبيد به کار کتابفروشي اينترنتي. ديگه کتاب انبار نمي کرديم. اگه سفارشي مي رسيد تازه مي رفتيم دنبال خريدن و فرستادنش براي مشتري. کار اصلي مهتاب توي خونه غير از سر و کله زدن با سارا ترجمه هاي سفارشي بود.
شايد به اندازه ي خرج يک سالمون پول داشتيم، سر کار رفتن من فوريت نداشت، در ضمن فکر مي کردم بعد از اين همه عذاب کشيدن بايد يه مقدار به خودمون برسيم. اسباب کشي به خونه ي مستقل هم موقتا کنار گذاشته شد. در هر حال بهتر بود مادر و پدر مهتاب دم دستمون باشن.
زمان به کندي مي گذشت. نگراني دايمي که فقط براي من بود باعث مي شد هيچ برنامه ي تفريحي يا مسافرتي بهم نچسبه.
دوستي مريم با خانواده ی ما دامنه دارتر شده بود. مهتاب چپ و راست می کشوندش خونه ی ما. انصافا دختر خوبی بود. گاهي سارا رو به اون مي سپرد تا به کارهاش برسه. بهش گفته بود: غیر از من فقط با تو خوب می سازه، اگه برام اتفاقی افتاد می سپرمش به تو. مریم در جوابش گفته بود: اگه بازم از این حرفا بزنی لباتو بهم می دوزم! و لبای مهتاب در بهت و ناباوری دوخته شد.
     
  
مرد

 
ماجرای من و زن همسایه بغلی (1)




درست سه شنبه هفته قبل بود که به عادت همیشه مثل زمانی که میرفتم دانشکده حدود ساعت هشت صبح بیدار شدم آخه میدونید تازه درسم تموم شده وهنوز گرفتار کارای تصفیه حساب با دانشگاهم اینه که فعلأ بیکارم و به تلافی این سالها تو خونه استراحت میکنم ، مشغول تهیه سوروسات صبحونه بودم که زنگ در به صدا در اومد. کی میتونه باشه اونم این موقع صبح ؟ در روکه باز کردم دیدم شیلا خانوم زن همسایه بغلیمونه از دیدن شیلا خانوم اونم جلو در خونمون حسابی تعجب کرده بودم بعد از سلام و احوالپرسی وتعارفات معمول شیلا خانوم شتابزده وبا همون ناز و ادای همیشگی که باعث راست شدن کیر وقت نشناس من شد گفت : اومده بودم سر کوچه آرمین روسوار سرویس مدرسش کنم داشتم برمیگشتم خونه گفتم بیام یه خواهشی ازت بکنم داشتم می گفتم اختیار دارید شیلا خانوم که شیلا وسط حرفم پرید و گفت : هوشنگ دیروز یه رخت آویز دیواری خریده گفتم نصبش کنم عصر که هوشنگ میآد خونه سورپرایز بشه منم الآن تو خونه تک وتنهام مهران جون میای برام درستش کنی ، من که تو این مدت مثل همیشه محو پستونای درشت و آ ویزون شیلا خانوم بودم یکدفعه به خودم آمدم از خدا خواسته و ذوق زده گفتم حتمأ شیلا خانوم شما تشریف ببرید من تا چند دقیقه دیگه میام. بذارید تو این فرصت براتون از شیلا خانوم بگم .شیلا زن آقا هوشنگ یه زن حدودأ سی ونه تا چهل سالست و آنقدر شهوت انگیز که من اونو به یه دختر هیجده ساله و رسیده و دست نخورده ترجیح می دم تو این سالها که آقا هوشنگ و شیلا به این محل اومدند همیشه تو نخ پستونای بزرگ و آویزون شیلا خانوم بودم . هر وقت از جلو خونمون رد می شد یا وقتی بیرون میدیدمش خلاصه از هر فرصتی برای دید زدن این زن خوشگل با اون پستونای اسمی استفاده می کردم من که به دیدن پستونای شیلا از روی لباس هم قانع بودم هر بار شیلا رو می دیدم با رویای پستونای سفید و بزرگش یه دست حسابی جق می زدم با عجله لباس پوشیدم از فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه میتونم شیلا خانوم روسیر ببینم و پستونای لختش رو مجسم کنم کیرم راست کرده بود ، خوشحال از موقعیت پیش آمده راه افتادم و رفتم در خونه آقا هوشنگ ، زنگ که زدم شیلا از پشت اف اف گفت : بیا تو مهران جون . وارد اتاق پذیرایی که شدم شیلا اومد به استقبالم بر خلاف مواقعی که تو خیابون میدیدمش دستشو آورد جلو ودست داد ،وقتی دست شیلا رو تو دستم گرفتم دلم می خواست اونو ول نکنم بی شرف خیلی خوشگل شده بود موهاش رو باز کرده بود و روی شونه هاش ریخته بود یه پیرهن سفیدتنش بود شیلا که چشم آقا هوشنگ رو دور دیده بود دکمه هاش رو تا نیمه باز گذاشته بود محو پستوناش شدم ، کرست نبسته بود، دوتاپستون آویزون که به سختی توی پیرهن جا شده بودند با هر حرکت شیلا به شدت تکون میخوردند نوک پستوناش از زیر لباس بیرون زده بود طوری که آدم فکر میکرد هر لحظه ممکنه پیرهنشوسوراخ کنند،چاک پستوناش کاملأ بیرون بود یه دامن کوتاه وقرمز هم تنش بود که کون بزرگ وخوش تراش شیلا روبزرگتر و هوس انگیزتر جلوه میداد خط کونش از روی دامن کاملأ مشخص بود، من که با دیدن شیلا خانوم توی خیابون به جق زدن می افتادم با دیدنش توی این وضعیت داشت حالم خراب میشد. شیلا که من ناشیانه دستش رو تو دستم نگه داشته بودم دستمو کشید و به سمت اتاق خواب برد انگار میخواست رخت آویز رو به دیوار اونجا بزنه، به من گفت: مهران جون من رخت آویزو رو دیوار نگه میدارم تا تو جاهایی رو که باید سوراخ کنی و اونو به دیوار پیچ کنی، دست به کار شدم و دریل به دست درست پشت سر شیلا که رخت آویز رو در جای مناسبی روی دیوار نگه داشته بود ایستادم در حین کار ناخودآگاه با کون شیلا تماس پیدا میکردم اما سریع خودمو عقب میکشیدم پیش خودم میگفتم الآنه که عصبانی بشه و منو از خونش بندازه بیرون اما انگار شانس به من رو آورده بود چراکه شیلا خانوم که انگار از بی استعدادی من کلافه شده بود (اینو بعدأ خودش به من گفت) کونشو بتدریج عقب آورد تا به من بچسبه، کیرم به شدت راست شده بود من که جراتم آزادتر شده بود خودمو بهش چسبوندم و فشار دادم طوری که شیلا واضحأ به جلو رونده شد شیلا که مشخص بود خودشم یه چیزیش میشه کونشو رو کیرم جابجا میکرد و میمالید من که حسابی حالم دگرگون شده بود در این موقع کاری کردم که هیچ موقع فکرشو هم نمیکردم وبا دست دیگم زیپ شلوارم رو پایین کشیدم و کیرم رو که از فرط تورم داشت میترکید بیرون آوردم و شیلا بیخبر از این کماکان کونشو به کیر لخت من میمالید هیچکدوم به روی هم نمی آوردیم که داریم چه کار میکنیم هر دو حسابی حشری شده بودیم ، شیلا خانوم درحالیکه کونشو به من فشار میداد و صداش واضحأ میلرزید به من میگفت مهران جون اصلأ عجله نکنیها من تا هر وقت بگی این چوب رختی رو نگهمیدارم حالا دیگه شیلا کاملأ به دیوار چسبیده بود و کونشو روی کیرم به چپ و راست میبرد ومن که کیرم روی پارچه زبر و قرمز دامنش مالیده میشد هر لحظه حشری تر میشدم و کیرم رو بیشتر به کون شیلا فشار میدادم ، یک دفعه اتفاقی که نبایست بیافته افتاد آب کیرم شروغ کرد به اومدن ودر همین حین که بیرون میپاشید، مالیده میشد پشت دامن شیلا، شیلا هم بی خبر همون طور خودشو فشار میداد به من بعد از چند لحظه شیلا برای اولین بار تو این 10-12 دقیقه روشو عقب برگردوند چهرش برافروخته بود ناگهان رخت آویز رو که تو تمام این مدت نگه داشته بود و حالا دیگه دو سه تااز پیچ هاش رو هم بسته بودم رها کرد و به سمت من برگشت . تازه متوجه شدم پستونای آویزون وبزرگ شیلا که عمری تنها آرزوی دیدن اونا رو حتی از روی لباس داشتم کاملأ بیرون افتادن شیلا که نگاهش به کیر بیرون افتاده و خیس من افتاده بود چشماش گردتر از قبل شد و فهمید که منم تو این مدت بیکار نبودم حالت عجیبی داشتم خجالت توام بااضطراب، خجالت بخاطر کیر بیرون افتاده ام و اینکه تا بحال با اون وضعیت جلو هیچکس واینستاده بودم و حالا شیلا خانوم که تا دیروز فقط تو خیابون با هم سلام وعلیک داشتیم کیر لخت منو اونم بعد از اینکه آبم رو پشت دامنش ریختم دیده احساس بی آبرویی میکردم، اضطرابم بخاطر این بود که حالا با این گندی که زدم چه اتفاقی میخواد بیافته؟ اگه آقا هوشنگ بفهمه؟... بی آبرویی تو محل ،همه تو محل منو به سربزیری و خوبی می شناختند،حالا با این کثافتکاری پاک آبروم میرفت .. شیلا بعد از چند لحظه دستی به پشت دامنش کشید با تعجب دیدم دستشو که خیس از آب کیرمن بود به سمت دهانش برد وبا ولع شروع کرد به لیسیدن اون ، تو این مدت خیره به من نگاه میکرد وهیچ تلاشی درجهت پوشوندن پستوناش نمیکرد منم مبهوت با کیربیرون افتاده که حالا با خیال راحت آویزون شده بود جلو شیلا ایستاده بودم ناگهان لبخند شهوت انگیزی روی لبان شیلا نقش بست .تا اومدم به خودم بجنبم شیلا سرمو فرو کرد میون پستوناش ، به خودم که اومدم دیدم شیلا
مثل یه مادر مهربون پستونش و گذاشته تو دهنم و با دست دیگش کیر ذوق زده منو هی
می مالونه و تو مشتش فشار میده، تو عالم هپروت بودم که یهوشیلا یه گاز محکم از کیرم
گرفت وشروع کرد با حرص و ولع به ساک زدن کیرراست کرده ی من، آنقدربرام دورازذهن
بود که فکر می کردم دارم خواب می بینم اما نه بیدار بودم اینو از گرمای دهن شیلا که کیرمو
بی وقفه می مکید می فهمیدم، منم پستونای شیلا رو گرفته بودم تو دستام و به یاد موقعی که
فقط آرزوی دیدن آنها رو داشتم تازه اونم از روی لباس ، پستونای داغش رو با ولع می مکیدم
وفشار میدادم این اولین باری بود که با یه زن سکس داشتم حقیقتش رو اگه بخواید پیش ازاین
بدن هیچ زنی رولمس نکرده بودم سکس من محدود میشد به دیدن فیلمهای سوپرودست آخر جق
زدن اما حالا کیرم جدی جدی تو دهن شیلا بود ، شیلا هم آنقدر محکم میمکید که فکر میکردم
تمام جونم داره از سوراخ کیرم بیرون میزنه.
شیلا که تااین لحظه دیوانه وارکیر منو ساک میزد ناگهان دست از کار کشید وبه من گفت:
مهران جون آماده باش که می خوام خوشبختت کنم منو هل داد روی تختخواب و بعد سریع به
سمت میز توالت رفت و کشوی میز توالت رو باز کرد و لحظه ای بعد در حالی که یه قوطی
وازلین ویه اسپری زایلوکایین دستش بود دو زانو اومد به طرف من .
من که هنوزمات ومبهوت بودم وباورم نمیشد این اتفاق ها واقعیت داشته باشه لحظه ای بعد
خودمو زیر هیکل داغ و گوشتالود شیلا خانوم یافتم که کیر منو توی کسش جاداده بود و
بیمحابا روی سر کیرم بالا وپایین میپرید به شدت عرق کرده بودم وحرارتم بالا رفته بود
انگار کیرم رو گذاشته بودم تو کوره آجرپزی .حالا دیگه مطمئن بودم کسی که داره
حرارت تنش منو می سوزونه زن آقاهوشنگ خودمونه همین شیلا خانومی که از وقتی
اومدن این محل من تو کف پستوناش بودم و تو خیالم بارها به یادش جق زده بودم ، هر
بار که شیلا خانومو تو کوچه میدیدم یا وقتی ازپشت پنجره اونو دید میزدم بی اختیار محو
پستوناش میشدم که انگار می خواستند لباس تنگ شیلا خانومو پاره کنند و خودشون رو
آزاد کنند همیشه آرزو داشتم شیلا رو در حالی که لخته ببینم حالا دست سرنوشت کاری
کرده بود که شیلا خانوم خودش منو برده بود تو حجله و بادست خودش کیرمو گذاشته بود
تو کسش ! نه چک زدیم نه چونه عروس ما رو برد تو خونه!!!
من که تا این لحظه از خودم هنری نشون نداده بودم وشیلا هر جور خواسته بود داشت با
من وکیرم حال میکرد با خودم گفتم حالا که این سفره پهنه و شیلا هم مثل آش کشک
خالست بخورم پامه نخورمم پامه پس بذار از این فرصت خوب استفاده کنم شاید دیگه
هیچ وقت همچین فرصتی پیش نیاد.
برای شروع در حالی شیلا داشت روی کیرم پایین میومد دو تا پستوناش وگرفتم تو دستام
و درحالی که اونارو فشار میدادم و میکشیدم محکم کیرمو فرو کردم تو کس شیلا ، شیلا
که تا این لحظه خیلی آروم آآآهآآآآهآ میکرد با صدای بلند واز ته دل آآه بلندی کشید ولبخند
شهوت انگیزی حاکی از رضایت روی لباش نمایون شد دیگه هیچی حالیم نبود تمام سعی
من براین بود که وقتی شیلا داره روی کیرم پایین میآد هر با کیرم رو با فشار بیشتری وتا
ته توی کسش فرو کنم دستامو انداختم دور گردنش صورتشو به خودم
نزدیک کردم اونم درهمون حال که کیرم توی کسش بود چرخی زد و روی من دراز کشید
آه خدای من چقدر داغ بود چند لحظه توی چشاش خیره شدم به من گفت مهران من مال
توأم همیشه هر وقت تو اراده کنی هنوز حرفش تمام نشده بود که لبام رو گذاشتم روی
لباش غلتی زدم حالا شیلا رفته بود زیر ومن روی شیلا خانوم دیوانه وار و با فشار کیرمو
توی کسش جلو و عقب می بردم هر چی سرعت من بیشترمی شد صدای شیلا هم بلند تر
میشد :آآآه آآآه محکمتر بکنننن بکنننن آآآخ آآآه وااای پستونای شیلا که توی هوابالا و
پایین می افتاد ند داشتند منو دیوونه میکردن. شیلا رو بلندش کردم وواستوندم خم شد و
دستاش رو گرفت لبه میز توالت کیرمو می مالوندم روی کونش بدون اینکه بهش بگم
کیرمو میزون کردم روی سوراخ کونش وبعد یکدفعه اونو فشار دادم روی سوراخ کونش
صدای اعتراض شیلا بلند شد و گفت : نهههه نه از عقب نه ! اما من توجهی نکردم اول
کیرم اصلأ تو نمی رفت معلوم بود آقا هوشنگ تا حالا کون شیلا رو فتح نکرده بوده بعد از
کمی بازی بازی کم کم راه باز شد ومن محکم وتا ته کیرمو فرو کردم تو کونش شیلا
فریادی از ته دل کشید منم با تمام انرژی کیرمو میکردم تو کونش و در می آوردم و
پستونای آویزونشو تو دستام فشار می دادم بیچاره آقاهوشنگ که تو اداره داشت سماق
میمکید اما در عوض من داشتم بزرگترین روز زندگیمو تجربه میکردم از کون شیلا که
فارغ شدم یاد آرزوهام افتادم این بود که شیلا رو خابوندم و کیرمو گذاشتم لای پستوناش
اونم پستوناش رو با دو دست به هم فشار میداد درست مثل تو فیلمها کیرمو میکردم لای
پستوناش و در می آوردم خلاصه داشتم عرش و سیر می کردم که یکهو آب کیرم شروع
کرد به اومدن شیلا که انگار از مدتها قبل منتظر این لحظه بود سریع کیرمو گرفت توی
دهنش منم سخاوتمندانه تمام آبم رو ریختم توی دهن شیلا، شیلا که انگار قانع نشده بود
تا 5-6 دقیقه کیرموساک می زد و با تمام وجود میمکید نگاهم افتاد به پستونای شیلا که
قطرات آب کیرم جلوه ویژه ای به اونا داده بود شیلا در حالی که پیروز مندانه و راضی از
اینکه منو تصاحب کرده بود میخندید باآب کیر من پستوناشو مالش میداد و با دست
دیگش کیر منو فشار می داد انگار خیال نداشت اونو ول کنه ، نگاهم به صورت شیلا افتاد
قطرات آب کیرم دور تا دور لباش خودنمایی میکرد مقداری از اون هم ریخته بود گوشه
چشم راستش که تا روی ابروش بالا رفته بود ، تو خواب هم نمی دیدم شیلا به این سادگی
مال من بشه شیلا هنوز هم مشغول مالوندن و لیسیدن کیر من بود که یهودر همین حین
صدای زنگ در بلند شد شیلا خانوم مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده مثل برق گرفته ها
از جا پرید وگفت : مهران جون زود باش لباساتو تنت کن فکر کنم این پسرم باشه اما چرا
اینقدر امروز زود برگشته ؟
سریع شلوارموکشیدم تو پام وپیرهنم را تنم کردم،هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم آنقدر سریع لباس بپوشم کمی ترس برم داشته بود ، شیلا دامن قرمزش رو پاش کرد و و کت قرمز رنگش رو روی تن لخت پوشید و در همین حین که به سمت درمیرفت چند تااز دکمه هاش رو انداخت نفسم تو سینه حبس شده بود نشستم روی مبل وتکیه دادم سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم هنوز گرمای تن شیلا رو تو وجودم حس میکردم و برافروخته بودم، بالاخره شیلا دستگیره رو چرخوند و در را باز کرد، برخلاف حدس شیلا از آرمین پسر شیلا خانوم خبری نبود ، پشت در خانم جوانی بود که تا اون موقع فقط او را به قیافه
میشناختم، یکسالی میشد که به کوچه ما آمده بودند ( اماحالا دیگه اون خانوم جوان از هر آشنایی با من آشناتر و نزدیکتره و ما این آشنایی گرم و داغ رو مدیون شیلا هستیم )، بله پشت در مهشید خانوم همسایه واحد بغلی شیلا خانوم بود که در حین صحبت با شیلا جستجوگرانه چشمش بداخل آپارتمان بود و من در حالیکه که روی مبل نشسته بودم متوجه سرک کشیدن های کنجکاوانه او بداخل آپارتمان شدم ، شیلا خانوم بدون توجه به عاقبت کارو طبق عادت به مهشید تعارف کرد که بفرمایید داخل ومهشید که کنجکاوی زنانه اش گل کرده بود از خدا خواسته پذیرفت شیلا تازه فهمیده بود چه تعارف بی جا و خطرناکی کرده اما دیگه دیر شده بود مهشید خانوم اومده بود داخل و در را هم پشت سرش بسته بود. مهشید پشت سر شیلا وارد پذیرایی شد ومن که تا آن روز سلام وعلیک چندانی هم با او نداشتم واز طرفی مثل آدمهای خطاکار هول کرده بودم سریع از جا بلند شدم و به او سلام کردم ، مهشید با آنکه بار اولی بود که با او سلام میکردم و پیش از آن هر وقت توی کوچه همدیگر رو می دیدیم بدون توجه از کنار هم رد میشدیم خیلی به گرمی با من سلام و احوالپـرسی کرد و بعد هم روی کاناپه در کنار من نشست ، شیلا که واضحأاز ورود این مهمان ناخوانده شاکی شده بود با کلا فگی روی مبل روبروی ما نشست، درهمین حین نگاهم به شیلا افتاد ، ناگهان متوجه شدم که گیـج خانوم ( باعرض معـذرت از شیلای عزیزم ) یادش رفته پیش از باز کردن در صورتش را پاک کنه وقطرات آب کیر در کنار بینی وروی ابروی شیلا ماسیده بود دلم هری ریخت پایین ، پیش خودم گفتم ای کاش مهشید متوجه اونا نشه، در همین زمان مهشید شروع به صحبت کرد وگفت : آره شیلاجون ازخرید برمیگشتم جلو در آپارتمان شما که رسیدم شنیدم سروصدا میآد حقیقتش نگرانت شدم این بود که گفتم بیام یه حالی ازت بپرسم اما مثل اینکه مزاحم شدم ( البته بعد از اونکه با مهشیـد حسابی آشنا شدم پیش من اعتراف کرد که اون روز پشت در گوش واستاده بوده.) شیلا لبخنـدی از روی ناچـاری زد و گفت : نه مهشیـد جون راستـش هوشنگ یه رخت آویز خریده بود منم دیدم که دست تنهام از مهران جون خواهش کردم بیاد وتو نصبش به من کمک کنه مهشیـد که بدبختانه یا شاید هم خوشبختانه متوجه قطرات ماسیده آب کیر روی صورت و ابروی شیلا شده بود با لحن متـلک آمیزی گفت : با اون همه سروصدا حتما هر دو خیلی هم خسته شدید ، بعد هم روی کاناپه بسمت من چـرخید و گفت پس آقا مهران شما هستید چـه حیف تو این یکسال ما با هم آشنا نشدیم اینطور که معـلومه شما آدم واردی هستید واز عهده خیلی کارا برمیاید ، من شروع به تعـارف کردم و گفتم : نه این طورا هم نیست که می گید که مهشیـد میون حرفم پرید و گفت : نه مشخصه ، از عهده این کار با وجودی که سنگین بوده خیلی خوب بر اومدید سپس رو به شیلا کرد و با خنده شیرینی گفت شیلا جون پسـر مردم رو تنها تنها قورت میدی ، پس من چـی ؟ شیلا که دستپاچه شده بود با عجـله گفت : ای بابا مهشید جون شوخیـت گرفته این چه حرفیه ؟ مهشیـد هم بلافاصله در جواب گفت : شیلا جون بهتره خودتو تو آینه ببینی جای نشونه گیری مهران جون هنوز روی صورتت مونده ، با این حرف مهشیـد شیلا دستشو روی صورتش کشید و تازه فهمید که چـه گندی زده . من که مثل آدمای رسوا خشکم زده بود با ضربه دست مهشید که روی پـام میزد به خودم اومدم دیدم مهشید روی کاناپه خودشو کنار من رسونده طوری که ران نسبتا چاق مهشید کاملا به پای من چسبیده بود و حرارت دل چسب تن مهشید را کاملا حس میکردم در حالیکه صورتشو کاملا جلو آورده بود بطوری که حرارت نفس هاش به صورتم می خورد با لحن عشوه گرانه ای که هر مردی رو از پـا در می آورد به من گفت : مهران جون اگر منم ازت کمک بخوام به من کمک میکنی ؟ من هم گفتم معلومه مهشید خانوم ، حتما. مهشید گفت : حتی اگه هر روز ازت کمک بخوام ؟ من که حسابی حالم دگرگون شده بود بود حال خودم رو نفهمیدم در یک لحظه دستمو پشت شونه های مهشید انداختم اونو به خودم فشار دادم وگفتم :حتی اگه هر لحظه از من کمک بخوای حاضرم. تازه متوجه لبهای غنچه پستـون های گرد و خوش فرم وهیکل زیبای مهشید شده بودم ، محکم اونو تو بغلم فشار دادم ولبهام رو روی لبهای داغ مهشید گذاشتم لب هاش رو میمکیدم این کارو از شیلا یاد گرفته بودم مهشید زبونش رو وارد دهان من کرده بود ومن اونو با زبونم لمس میکردم یکدفعه مهشید خودشو عقب کشید وبه شیلا که ساکت ما دو تارونگاه میکرد ودوباره داشت حشری میشد گفت : شیلا جون بهتره تا آرمین نیامده یه حموم بکنی منم مهران جونو میبرم خونمون ببینم چند مرده حلاجه؟ بعد با همون سرو وضع به هم ریخته در حالیکه دکمه های مانتوش تا نیمه باز بود بلند شد ودر حالیکه دست منو می کشید به طرف در آپارتمان رفت ، شیلا که انگار کاراش با من نیمه تموم مونده بود در همین حین که همراه ما تا دم در می اومد گفت : مهران جون فردا صبح یادت نره دیر نکنی باهات کار دارم.مهشید بدون توجه به صحبت شیلا که هنوز ناتموم بود منو دنبال خودش میکشید در آپارتمان شیلا اینا رو پشت سرمون بستیم ، مهشید دست منو ول کرد دست کرد تو جیبش و دسته کلیدش رو در آورد در حالیکه دستش از فرط شهوت به شدت میلرزید کلید رو به در انداخت و در رو باز کرد با صدای لرزانی به من گفت : مهران جون بفرما تو. من تو فکر حرف شیلا بودم که گفته بود: " فردا صبح دیر نکنی" این حرف رو پیش خودم تکرار میکردم و خوشحال از اینکه فردا دوباره شیلا رو با تمام وجود تجربه می کنم ،مهشید دوباره وبلندتر تکرار کرد مهران جون برو تو دیگه و من که تازه متوجه حرفش شده بودم داخل شدم ، مهشید هم پشت سرم وارد آپارتمان شد و در را پشت سرش بست.
     
  
مرد

 
ماجرای من و زن همسایه بغلی قسمت اخر




محو مهشیـد شده بودم که داشت کفشاش رواز پاش در میاورد نمیدونم چرا تواین یکسال که همسایه ما شده بودند هیچ وقـت متوجه زن به این خوشگلی توی کوچه مون نشده بودم میدونید شیلا همه حواس منو پرت خودش کرده بود ومن زیبایی وسکس رو فقط تو وجود شیلا می دیدم و فقط با رویای پسـتونای شیلای خوشگلم جق میزدم و خودم رو ارضا میکردم بی خبر از اینکه این رویاها یه روز به واقعیت می پیوندن ، این بود که از وجود مهشید عزیزم بیخبر بودم ، یه زن جوون حدودا سی ساله با قد متوسط بینهایت خوشگل با پستونای گرد وبزرگ ( البته نه به بزرگی پستونای شیلا ) که نوک های تیز دوتا پستوناش سیخکی به سمت جلو اومده طوری که فکر میکنی نوک تیز پستوناش هر لحظه ممکنه بره تو چـشم آدم ، شکم تو رفته که به یه باسن برجسته وکون خوش تراش ختم میشه با یه جفت ران نسبتا چاق که توی شلوار استرچـی که مهشید پوشیده بود آدمو به شدت حشری میکردن.

محواین جزئیات بودم که مهشیـد گفت : مهران جون حواست کجاست بفرما بشین انگار شیلا حسابی ازت کار کشیده دیگه جون برات نذاشته ناقلا همه رو تا ذره آخرش مکیده . روی مبل نشستم ومهشید هم با عجله به سمت آشپزخونه رفت و لحظه ای بعد با یه لیوان نوشیدنی برگشت اونو روی میز جلوم گذاشت ، چـند لحظه توی چـشام نگاه نگاه کرد و گفت : عزیزم تا این شربت بخوری و یه ذره جون بگیری منم برم لباسامو عوض کنم و بیام . مهشید رفت تو اتاق خواب ومن تنها شدم هنوز تو فکر شیلا بودم مدام شیلا رو وقتی که سر کیرم بالا وپایین میپـرید و پستونای بزرگ وسفیدش تو هوا مثل پـاندول ساعت تاب تاب میخوردن مجسم میکردم حتی از فکرش هم داغ میشدم و احساس لذت میکردم (حتی الان هم که دارم براتون تعریف میکنم لذتش سراسر وجودم رو میلرزونه وکیرم حسابی راست شده و کم مونده آبم بپاشه رو این صفحه کلید بدبخت ، حیف اگر الان آقا هوشنگ خونه نبود می رفتم پیش شیلای خوشگلم .) یه دستم لیوان شربت بود و با دست دیگم کیرم رو از روی شلوار می مالوندم . تو این فکرا بودم که مهشید یهواز اتاق خواب اومد بیرون خدایا چـقدر این زن خوشگل بود خوشگل تر از وقتی که اونو با مانتو تو خونه شیلا اینا بغل کرده بودم ، یه تاب لیمویی پوشیده بود که بخاطر بندهای بلندش نصف بیشتر پستوناش پیدا بود ناقلا کرست نبسته بود و وقتی به سمت من می اومد پستوناش تو هر قدم تکون تکون میخوردن یه شرت هم پاش بود که جلوش توری گیپوری داشت و کس پشمالوش ازروش کاملا پیدا بود ، نفسم تو سینه حبس شده بود این همه نعمت تو همسایگیمون بود و من تا حالا بی نصیب مونده بودم

.خنده شهوت انگیزی کرد وگفت : مهران جون ازت کمک میخوام کمکم میکنی ؟ حالا دیگه رسیده بود جلو من ، منم که به شدت حشری شده بودم وزبونم بند اومده بود فقط نگاش میکردم، من روی مبل نشسته بودم ومهشـید جلوی من دوزانو زد روی زمین دو تا پای منو از هم باز کرد و بین پاهام قرار گرفت دو تا دستاش رو گذاشت روی کیرم که از زیر شلوار قلنبه شده بود صورتشو رو به بالا به سمت من کرد وگفت : مهران من تشنمه آب میخوام و در همین حین دکمه شلوار منو باز کرد وزیپ شلوارم رو کشید پایین. خودمو یه ذره بالا آوردم ومهشید شلوارمو از پام بیرون کشید یه مقدار از روی شورت به کیرم ور رفت و اونو فشار داد بعد دستشو کرد توی شورت منو کیرمو کشید بیرون وقتی دست مهشید به کیرم خورد نزدیک بود از هیجان سکته کنم،مهشید کیر منو گرفته بود تودستش اول یه خررده نگاه نگاش کرد ومردد بود ( بعدا به من گفت که تا اون موقع هیچوقـت شوهرش کیرشو تو دهن اون نمیذاشته وبار ا ولش بوده که کیر توی دهنش میرفته ) به من نگاهی کرد و لبخند شهوت انگیزی زد بعد هم یه ماچ آبدار از سر کیرم کرد مهشید نوک کیرمو بین دندونای جلوش گرفته بود اولش چند تا گاز کوچیک بهنوک کیرم زد بعد شوع کرد به ساک زدن کیرم بدجوری کیرمو میمکید وکلی ملـچ و مولوچ میکرد منکه بی حال شده بودم سرمو تکیه داده بودم به پشتی مبل وچشام رو بسته بودم مهشید هم که انگار توی دنیا کاری جز مکیدن کیر من نداشت بی وقفه بدون توجه بمن لبهاش رو محکم روی کیرم فشار میداد و اونو میمکید حالم دگرگون شده بود دستام رو کرده بودم میون موهای مهشید و موهاش رو چنگ میزدم ، آنقدر حشری شده بودم که با دست کله مهشید رو گرفته بودم و اونو وقتی که کیر منو توی دهنش فرو میکرد با فشار بیشتری به سمت کیرم میآوردم از اون گذشته خودمم کیرم رو با فشار توی دهنش هل میدادم هر بار که کیرم تا ته میرفت توی دهنش مهشید اوق میزد .

بعد از مدتی مهشید که از مکیدن خسته شده بود با دست پستونای گنده وسفیدش رو از توی لباس انداخت بیرون با دیدن پستوناش داشتم دیوونه میشدم ، مهشید پستونای داغشو گذاشت دوطرف کیرم واونا رو به هم فشار داد کیرم مونده بود لای پستونای مهشید بعد هم شروع کرد پستوناش رو روی کیر م مالش دادن منم از فرصت استفاده کردم کیرمو با فشار میکردم لای پستوناش و در میاوردم ومهشید هم با دو دست پستوناش رو به هم فشار میداد حس میکردم خوشبخت ترین مرد روی زمینم بعد از یکی دو دقیقه دیگه طاقت نیاوردم و آبم شروع کرد به اومدن مهشید که منتظر این لحظه بود بلافاصله کیرمو گرفت به سمت دهنش تا بقیه اونو نوش جان کنه اما بدبختانه آب کیرم قطره قطره و آروم آروم از سوراخ میزد بیرون ، مهشید در حالیکه صداش میلرزید گفت : این شیلای بدجنس هر چی داشتی و نداشتی مکیده بعد هم کیرمو گرفت توی دهنش و باقیمونده آبی رو که روی کیرم مالیده بود لیسید و دوباره کیرمو به امید اینکه چیزی توش مونده باشه شروع کرد به مکیدن. مهشید کیر منو که بعد از اومدن آبم یه مقدار شل شده بود و مثل یه شلنگ لاستیکی لم لم میخورد توی مشتش گرفته بود ، اونو با حرص فشار میداد وصدا دار می مکید، مهشید کیر منو با ضرب میکوبید روی گونه هاش که حالا از حرارت و شهوت گل انداخته بودند بعد هم شروع کرد کیرمو مالیدن روی پستوناش و سر کیرمو فشار میداد روی پستوناش ، در همین حین تو چـشمای من نگاه میکرد لبخند میزد ،

بعد از چندلحظه مهشید از جا بلند شد و یه وری روی پای من نشست وقتی کون بزرگ و سفیدش روی ران من قرار گرفت تازه فهمیدم یه زن می تونه چـقدر داغ باشه. مسحور چشمای مهشید شده بودم و توان حرف زدن نداشتم آروم و با حوصله پیرهنم رو از تنم درآورد وبعد خودشو انداخت توی بغل من ، پستونای داغش به سینه من فشار داده میشد ، مهشید در حالیکه توی بغلم بود منو روی کاناپه خوابوند ، چند لحظه تو چشای هم خیره شدیم بعد من پستونای مهشید رو توی دستام گرفتم و اونا رو به سمت صورتم آوردم مهشید که دید اینطوریه خودشو روی هیکل من جابجا کرد طوری که پستوناش روی صورتم قرار گرفت اولش دو تا پستوناشو به هم فشار میدادم واونا رو لیس میزدم شور مزه بود ومزه عرق میداد با این حال به نظرم خوشمزه ترین چـیزی بود که تا اون لحظه خورده بودم لای پستوناشو باز کردم خیس عرق بود و مقداری از آب کیرم لای پستوناش مالیده بود ، سرمو کردم لای پستونای مهشید وشروع کردم به لیسیدن، خیسی عرق وآب کیر رفت توی دهنم، تازه فهمیدم این آب کیر که به خورد شیلا و مهشید داده بودم چـه مزه ایه ؟ ( تا حالا هیچ کدوم از شما دوستان آب کیر خودتون رو مزه مزه کردین ؟ ) بعد از اینکه کلی پستونای مهشید رو لیسیدم در حالیکه اونا رو به هم فشار میدادم چـند تا گازاز نوک پستونای مهشید گرفتم بعد شروع کردم به مکیدن پستوناش آاخ خ و اااوففف مهشید راه افتاده بود وهمین منو هر لحظه حشری تر میکرد و باعث میشد پستونای ناز و سفیدش رو محکم تر بمکم .

بعد از جند دقیقه که با پستونای مهشید خوشگلم ور میرفتم مهشید بدون اینکه چیزی بگه بلند شد ودر حالی که پاهاش دو طرف من بود روی کاناپه ایستاد ، اولش فکر کردم کاری کردم که باعث ناراحتیش شده اما بعد دیدم که شروع کرد به مالیدن کسش از روی شورت ، جلوی شورتش توری گیپوری خوشگلی بود که کس پشمالوی مهشید از زیرش کاملا پیدا بود ، مهشید شورتشو کشید پایین و از پاش دراورد ، نمی دونستم میخواد چیکار بکنه بدون اینکه حرفی بزنه اومد و بالای سرم قرار گرفت نمیدونید کس مهشید با اون پشم های بلند و فر خورده چـقدر آدمو حشری میکرد ، معلوم بود چند وقتیه که پشمای کسش رو نزده ( بر خلاف کس شیلای عزیزم که مشخص بود تازه کسشو تیغ انداخته و پشمهاش تیز تیز در اومده بود .) درکمال ناباوری دیدم مهشید داره روی سرم میشینه ، مهشید سر دو زانو روی کله من قرار گرفته بود و کس پشمالوش رو می مالید روی صورتم ، تا اون زمان تصور نمیکردم که کس یه زن رو بخورم همیشه وقتی تو فیلمها میدیدم یه مرد کس وکون زن رو میخوره چـندشم میشد اما حالا کس مهشید با اون پشمای فر خورده مدام روی صورتم مالیده میشد ، لای پاش بوی عرق بخصوصی میداد که با عطر خوشبویی که مهشید زده بود مخلوط شده بود ناگهان از فرط شهوت دو تا دستام رو گذاشتم روی ران های مهشید و اونو در حالیکه کس پشمالوش روی دهنم بود پایینتر کشیدم جوری که مهشید تقریبا روی سر من نشسته بود ، شروع کردم به لیسیدن کسش، پشم های کسش رو بین لبهام میگرفتم ومیکشیدم برای اولین بار تو زندگیم لبهام رو گذاشتم رو کس یه زن اولش شروع کردم به لیسیدن لبه های کسش وچـوچـولش رو گاز زدم نفس های صدادار و آآآآه ه ه و اااوووف ف ف های مهشید فضای اتاق رو پر کرده بود ترشحات کس مهشید بخاطر حشری شدنش زیاد شده بود و کسش کاملا خیس و مرطوب بود، زبونم رو میکردم توی کسش و در میآوردم با اینکارم مهشید حشری تر میشد و صدای آآآه وااووووهش بلند تر میشد در همین حین که هردو حسابی مشغول بودیم صدای زنگ گوشی موبایلم که توی جیب شلوارم روی زمین افتاده بود بلند شد هر کس بود آدم وقت نشناسی بود ( هرچند که نمیدونسته دستمون حسابی بنده ) مهشید در حالی که روی سر من نشسته بود به من نگاه نگاه کرد که اگه میخوام جواب بدم از رو سر من بلند شه ، ناقلا دلش نمی خواست کسش از لب های من جداشه با دست بهش اشاره کردم ولش کن بابا وبه لیسیدن کس مهشید ادامه دادم زنگ تلفن بعد از کلی زنگ زدن قطع شد و من نفس راحتی کشیدم اما چشمتون روز بد نبینه بعد از چند لحظه دوباره موبایلم شروع به زنگ زدن کرد ( یادتون باشه اینجور موقع ها گوشیتون رو خاموش کنید !!! ) هر دو مون کلافه شده بودیم بالاخره مهشید بدون اینکه من چـیزی بگم از کاناپه پرید پایین ، گوشیمو از جیب شلوارم که رو زمین افتاده بود در آورد و به من داد من بلند شدم و روی کاناپه نشستم مهشید آتیش پاره هم با اون کون گنده و سفیدش اومد نشست روی پام ، نگاه تو صفحه موبایل کردم و دیدم از خونه ست . اون طرف خط مامان بود تا صداش رو شنیدم ناغافل نگاه به ساعت دیواری کردم دیدم ساعت دوونیم بعد از ظهره ،مامان که تازه از سر کار اومده بود با عصبانیت گفت :هـیچ معلوم هست تو کجایی ؟ به تلفن هم که جواب نمیدی ؟ بعد از احوالپرسی گفتم :آره کاری پیش اومده بود اومدم دانشکده دیگه دارم بر میگردم و.... خلاصه قضیه رو ماست مالی کردم . چند دقیقه دیگه در حالی که مهشید تو بغلم بودبا پستونای سفیدش که خیس عرق بود ور رفتم ، بوسه ای از لب های داغ و غنچـه مهشید گرفتم وگفتم مهشید جون دیگه باید
برم. مهشید اعتراض کنان گفت تازه اصل کارمون مونده نباید الان بری باید پیشم بمونی ،خودم
می برمت حموم خلاصه در حالی که از پستونای نازش دل نمی کندم و اونا رو تو دستم گرفته بودم بهش قول دادم که دوباره میرم پیشش . مهشید با دلخوری لباسام رو برام آورد و بعد از اینکه اونا رو تنم کردم مثل یه مادر مهربون موهام رو مرتب کرد وبعد منو تو بغلش گرفت وبه خودش فشار داد با لحن شهوت انگیزی گفت : مهران جون فردا از صبح منتظرتم ، وای به حالت اگه دیر بیای ، بعد با لحن جدی تری گفت : میدونی مهران جون شوهرم فرامرز بخاطر کارش هیچ موقع تهران نیست وآخرای ماه یه دو سه روزی برمیگرده تهران تا همدیگه رو ببینیم ، خلاصه اینجا خونه خودته منم که همیشه در اختیار توام قول بده منو تنها نذاری ای کاش میشد شبها هم بیای اینجا ؟مهشید رو به خودم فشار دادم وبهش گفتم هیچ موقع تنهات نمی ذارم . مهشید منو بدرقه کرد و ازدر آپارتمانش اومدم بیرون . باورم نمیشد با کسی که تا دیروز نمی شناختمش یه روزه اینقدر با هم صمیمی بشیم. بااحتیاط وترس ولرز از درساختمون اومدم بیرون ، همش میترسیدم یکی منو ببینه . خلاصه اونروز بالاخره برگشتم خونه، با کلی تجربیات جدید . همش توفکر شیلای خوشگلم ومهشید عزیزم بودم پیش خودم میگفتم نکنه همه اینا مثل یه خواب بوده و دیگه تکرار نشه اما حرارت وگرمای شیلا و مهشید که هنوز توی وجودم اونو بخوبی احساس میکردم به من میگفت که این تازه شروع کاره .
     
  
مرد

 
آبجی کوچولوی حشری من
قسمت اول



سلام.

من علی هستم بیست سالمه ما یه خانواده سنتی و مذهبی پنج نفری هستیم، پدرم که کارمند بازنشسته است، مادرم، من ودو خواهر که مریم بیست و پنج سالشه ازدواج کرده ودر شهر دیگه زندگی میکنه ودیگری سارا که پانزده سالشه وته تقاری و عزیز دردونه خانواده هست، خونه ی ما یه خونه ی کوچیک دو طبقه که بالا فقط یه اتاقه که برای منه و بقیه زندگیمون طبقه پایینه، پدر ومادرم چون شاغل نیستن معمولا زیاد مسافرت میرن ومن و سارا رو تو خونه تنها میزارن دراین مواقع سارا به خاطر اینکه شبها از تنهایی میترسه میاد توی اتاق من میخوابه. ماجرایی رو که میخوام براتون بگم:

مربوط میشه به یک سال پیش تابستون که بابا و مامانم برای یک هفته رفته بودن مشهد، من و سارا خونه تنها بودیم، بعد از خوردن شام کمی احساس خستگی میکردم، رفتم اتاقم تلویزیون رو روشن کردم و رختخوابم رو جلوش پهن کردم و دراز کشیدم، کمی بعد خوابم برده بود تا اینکه با صدای آهنگ بلند تلویزیون بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم "یازده" بود و دو ساعتی میشد که خوابیده بودم، سرمو برگردوندم ببینم که اگه آبجیم خوابیده تلویزیون رو خاموش کنم، با صحنه ای مواجه شدم که مسیر زندگیم رو دگرگون کرد، سارا رو به بالا بصورت طاقبازخوابیده بود و دامنش از روی پاهاش سر خورده بود روی شکمش و رونهای لختش مونده بود بیرون، با دیدن این صحنه خواب از سرم پرید، اولین باری بود که رونهای توپول و خوش تراش آبجیم رو لخت میدیدم چون پدر و مادرم مذهبی هستند، همیشه توی خونه ما پوشش ها نسبتأ بسته ونرمال بود، حتی با وجود اینکه سارا از دید خانواده هنوز بچه به حساب میامد ولی به خاطر پایین تنه وباسن توپولش مادرم اجازه نمیداد لباسهای تنگ و بدن نما بپوشه و همیشه دامن گشاد تنش میکرد، اول خواستم روش رو بپوشونم ولی یه حس کنجکاوی مرموزی مانع از این کارم شد، کم کم شهوت وجودم رو گرفت و کیرم سیخ شد طوری که دهنم کاملا خشک شد، از یه طرف اینکه با دیدن بدن خواهرم شهوتی شده بودم عذاب وجدان داشتم و از طرفی وسوسه و ولع عجیبی برای دیدن بدنش وجودم رو گرفته بود.



با خودم گفتم: سارا که خوابه برم نزدیکتر بدنش رو ببینم، آروم خزیدم سمتش و سرمو بردم پایین پاهاش که با دیدن صحنه ای کاملا خشکم زد، شورت نپوشیده بود وکوسش از لای پاهاش دیده میشد، دیوونه شده بودم دیگه عقلم اصلا کار نمیکرد، لبه دامنش روی رونهاش بود ومانع از دیدن کامل کوسش میشد ، آروم وبا ترس و استرس دستم رو بردم جلو و با کلی زحمت و دقت گوشه دامنش رو جمع کردم روی شکمش، دیگه همه چیز جلوی چشمهام بود، کوسی سفید توپول با چاکی کوتاه وبهم چسبیده با موهایی کم پشت با فرهای ریز. کاری رو شروع کرده بودم که هر چقدر جلوتر میرفتم حس میکرم برگشتش ممکن نیست، یه نگاه به صورتش انداختم آرام و غرق خواب بود، میدونستم که خوابش خیلی سنگینه، بخاطر این موضوع مادرم همیشه باهاش دعوا داشت و میگفت: دنیا روسیل ببره تورو خواب میبره، تصمیم گرفتم با انگشتام کوسشو لمس کنم دستمو با ترس و استرس بردم جلو ونوک انگشت اشاره ام رو با احتیاط گذاشتم بالای کوسش وآروم طوری که اصلا فشاری وارد نمی کردم به طرف پایین وروی چاک بهم چسبیده کوسش کشیدم، این حرکت رو تکرار میکردم و با دست دیگه ام کیر شق شده ام رو می مالیدم، از شدت شهوت بی اختیار انگشتم روآوردم تودهنم بووطعم خوب کوسش فضای دهنم روپر کرد ودیوانه وار شروع کردم به مکیدن انگشتم، کم کم دهنم از خشکی در آمد
     
  ویرایش شده توسط: sting   
مرد

 
ابجی کوچولوی حشری من
قسمت دوم





باز یه نگاهی به صورت سارا انداختم آروم خوابیده بود، آب دهنم رو جمع کردم روی دو انگشتم وآروم بردم روی کوسش وبا احتیاط زیاد شردع کردم به بالا پایین کردن روی چاک بهم پیوسته اش، آب دهنم کوسش رو لیز کرده بود و انگشتم به آسانی و بدون اصطکاک روی چاکش لیز میخورد با ادامه کارم کم کم لبه های کسش از هم جدا شد طوری که قسمتی از انگشتم لای چاکش قرار میگرفت، غرق در حال بودم که سارا حرکتی کرد سریع دستم رو کشیدم عقب و خزیدم توی رختخوابم، یه تکانی به بدنش داد و به بغل چرخید. بعد چند دقیقه که دیدم خبری نشد، سرمو آروم بلند کردم پشتش به طرف من بود پاهاش رو جمع کرده بود تو شکمش و کوپل های سفید باسنش افتاده بود بیرون، دوباره خزیدم جلو نشستم پایین باسنش خم شدم و سرم رو بردم جلوتر ، وایــــــیــــی سوراخ کونش با هاله خوشگل قهوه ای رنگش جلوی چشمم بود و کوس توپولش از لای رونهای صاف وصیقلی اش بیرون زده بود، موقعیت جدید برایم دلپذیرتر و خوشایندتر بود چون هم کوس وکون خوشگلش رو باهم داشتم، هم اینکه پشتش قرار داشتم دیگه صورتش سمت من نبود، برای همین ترس و استرسم یه مقداری کمتر از قبل بود، انگشتم رو بردم طرف کونش سر انگشتم روخیلی آروم گذاشتم روی سوراخ کونش به آرامی و با احتیاط شروع کردم به مالیدنش، از شدت شهوت دیوونه شده بودم و کیرم حسابی شق کرده بود، آب دهنم روجمع کردم روی دوانگشتم و بردم روی کونش و به مالیدن ادامه دادم کم کم فشارانگشتم رو کمی بیشتر کردم



یواش یواش سوراخ کونش باز و بازتر میشد طوری که نوک انگشتم توی گودی سوراخش فرو رفته بود و رطوبت کونش رو با نوک انگشتم کاملا حس میکردم، شهوت تمام وجودم رو گرفته بود وعقلم از کار افتاده بود، دستم رو بردم روی کوسش و نوک انگشتم رو گذاشتم روی چاکش و به آرامی حرکت دادم، دیگه کوسش خیس خیس بود ولبه هایش ازهم باز شده بود، کم کم آبش سرازیر وکاملا لزج شد، انگشتم به آسانی بدون هیچ اصطحکاکی لای چاکش سر می خورد، پس از مدتی ادامه دادن ناگهان لرزشی در بدن سارا حس کردم و همزمان مایعی گرم و لزج از کوسش خارج شد و سطح انگشتم رو فرا گرفت. یک آن به خودم آمدم واسترس وجودم رو فرا گرفت، تازه فهمیدم سارا بیداره و لرزش بدنش و تحرکات وترشحات کوسش به خاطر به ارگاسم رسیدنشه، بشدت نگران شدم درچشم بهم زدنی شهوتم پرید وبدنم سرد وکرخت شد سریع رفتم عقب وخزیدم تو رختخوابم پتو رو کشیدم روی سرم، منتظر این بودم که هر آن سارا پتو رو از روی سرم بکشه وتوف کنه تو صورتم و بهم بگه خجالت نمی کشی با خواهر خودت حال میکنی !

چند دقیقه ای با نگرانی واضطراب سپری کردم ولی خبری نشد کمی جرأت پیدا کردم و آرام سرم رواز زیر پتو بیرون آوردم و نگاهی به طرف سارا انداختم، هیچ تکانی نخورده بود کمی آرام شدم و از نگرانییم کاسته شد و به این نتیجه رسیدم که اگه قرار بود چیزی بگه تا الان میگفت، ازاینکه ماجرا به خیر گذشت وهم یه حالی با خواهرم کرده بودم که درهیچ چند سکسی که پیش ازاین با دیگران داشتم این لذت رو نداشتم خوشحال و راضی بودم. صبح روز بعد وقتی چشمام روباز کردم دیدم ساعت نه و نیم شده نگاهی به بغل انداختم سارا بیدارشده و رختخواب شو جمع کرده و رفته بود پایین بلند شدم رختخوابم رو جمع کردم، به خاطر کارهایی که شب کرده بودم، سختم بود که باهاش روبرو بشم، به هر ترتیبی بود اومدم پایین وسارا رو دیدم که از حموم دراومده لباسهاشو شسته و می بره پهنش کنه، یه تاپ قرمز کوتاه و چسبون که سینه های کوچیکش و تیزی نوکش رو کاملا نشون میداد با یه شلوار مخملی تنگ و چسبون فاق کوتاه سفید با گلهای قرمز تنش کرده بود که باسن توپولش بزور توش جا میشد، با اینکه تا جای ممکن بالا کشیده بود و خشتکش لای کوپولهاش فرو رفته بود باز فاقش به کمرش نمیرسید، از دیدنش با این تیپ ولباس تعجب کردم، همانطور که پیش تر گفتم اصلا توی خونه ی ما چنین پوششی معمول نبود و پیش ازآن هرگز با اون تیپ ندیده بودمش، پیش خودم فکر کردم که شاید سرزده اومدم پایین، غافلگیر شده وقت نکرده لباسهای معمولش رو بپوشه
     
  ویرایش شده توسط: sting   
صفحه  صفحه 103 از 125:  « پیشین  1  ...  102  103  104  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA