انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 104 از 125:  « پیشین  1  ...  103  104  105  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
ابجی کوچولوی حشری من
قسمت سوم





برای اولین بار بود که زیبایی و خوش فرمی بدنش رو میدیدم، آبجی کوچولوی من برای خودش حسابی خانومی شده بود وبدنش گل انداخته بود: باسنی با کوپل های توپول و خوش فرم که قوس جهش واری به عقب داشت و کمری باریک وکوسی توپول و پوف کرده که برجستگی اغراق آمیزش ازلای رونهای گوشتی وکشیده اش خودنمایی میکرد وسینه هایی کوچیک وهلویی بدون نیاز به سوتین برای ایستادن، بارها شنیده بودم که آبجی مریم و دخترهای فامیل جنیفر لوپز صداش میکردن و میان شوخیها و صحبتهای جمع دخترونه شون بهش میگفتن: از بچگی دوکون باز کردی، نکنه بزرگ شدی میخوای فروشگاه بزنی؟ تازه معنای حرفهاشون رو درک میکردم! چشم تو چشم شدیم سنگینی خاصی توی نگاهش بود که نشان از مهجوری وشرمش بود هر دو حس مشابهی داشتیم، سلام کرد گفتم: خوبی پاسخ داد: آره داداشی، رفتم نشستم گوشه ای و زیر چشمی می پاییدمش و از دیدن اندامش لذت میبردم، بعد از اینکه لباسهاشو روی سبد رخت آویز گوشه پذیرایی پهن کرد رفت جلوی آینه تمام قد پذیرایی وایستاد چرخی به تنش داد و توی آینه نگاهی به اندامش انداخت و برگشت رفت آشپزخونه، تازه فهمیدم که قرار نیست چیزی عوض بشه و با پوشیدن این لباسها میخواد توجه منو به خودش جلب کنه، هنگام تدارک سفره صبحونه با هر نشست و برخاستن و یا چند قدم راه رفتن شلوارش از پشت سر میخورد پایین و کوپول ها و فرغ باسنس بیرون میزد و برای اینکه کاملا از باسنش پایین نیفته، مجبور میشد تند تند شلوارش رو بالا بکشه، از حرکاتش کاملا معلوم بود که از پوشش غیر طبیعی اش هیجان زده هست و استرس داره، موقع خوردن صبحونه برای اینکه باهام چشم تو چشم نشه همش سرش به پایین بود، خیلی دلم میخواست حداقل تا وقتی که تنها هستیم، با اون تیپ جدید ببینمش، برای نشون دادن رضایت و علاقه ام و تشویقش به ادامه کارش، هنگام خارج شدن از خونه با هر سختی بود به خودم جرأت دادم و نیشکون کوچیکی از لپش گرفتم و بهش گفتم: راستی این لباسها خیلی بهت میاد! لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت، با توجه به آی کیو بالایی که ازش سراغ داشتم، مطمئن بودم که کاملأ متوجه منظورم شد، خداحافظی کردم واز خونه خارج شدم، تمام روز فکرم پیش سارا و اندام واستیل سکسی اش بود، مثل یه آدم معتاد به هیچ چیز فکر نمی کردم جزاینکه لحظه شماری میکردم تا دوباره شب بشه و بتونم باهاش حال کنم. عصر وقتی برگشتم خونه همانطور که انتظار داشتم، جمله ای که صبح به آبجیم گفته بودم کاملأ کار خودش رو کرده بود



سارا جسورانه یه ساپورت مشکی بسیار نازکی تنش کرده بود، چنان نازک بود که پوست روشن رونهای گوشتی اش و ریزترین نقش و نوشته های روی شورت قرمزش از زیر آن کاملا پیدا و یه تاپ زرد رنگ تنگ که برجستگی نوک سینه های بدون سوتین اش کاملا مشهود بود، بیش از دیدن استیل جذاب و تمام سکسیش، اینکه میدیدم آبجی کوچولوی من که مادرم با این استدلال که اون هنوز بچه هست وچیزی از شهوت نمیفهمه ما رو باهم تنها میگذاشت، آنچنان درآتش شهوت می سوزه که با هر بهانه ای جلوی چشم من مانور میده که اندامش رو نشونم بده و با نوع حرکات بدنش ولمبوندن باسنش و با عشوه گریهای اغوا کننده اش تلاش میکرد منو تحریک کنه، کفم بریده و از خود بیخود شده بودم، چون میدونستم از توجه و نگاه من به اندامش لذت می بره، برای تحریک هر چه بیشترش، به طرزی که کاملا ببینه و متوجه بشه آشکارا زول زدم به باسنش و هر طرف حرکت میکرد با چشمهام تعقیبش میکردم و برای اینکه کیر شق کرده ام رو ببینه، به بهانه تماشای فیلم، به پشت و بصورت پا باز جلوی تلویزیون دراز کشیدم، کیرم رو به بالا سیخ شده بود و به شلوارم فشار میاورد، با دیدن کیرم چنان حشری شده بود که شهوتش از چهره اش میبارید و چشم ازش برنمیداشت، هردومون دراوج شهوت بودیم و هدف مشترکی برای کارهامون داشتیم ولی جسارت بیانش رو نداشتیم. دیگه طاقتم سر اومده بود، با اینکه ته دلم دوست نداشتم آبجیم در سن نوجوانی سکس رو تجربه کنه، ولی با این توجیه که اگه من ارضاعش نکنم، با این حشر افسار گسیخته ای که داره، نمیتونه خودش رو کنترل کنه و با کسی دیگه سکس میکنه، خودم رو قانع کردم، اما واقعیت این بود که سکس با آبجی کوچولوی خودم چنان کشش و لذتی برایم داشت که با سکس کردن با تمام دختران دنیا عوض نمیکردم، تصمیم گرفتم که شب بکنمش، بعد از خوردن شام رفتم بالا، سی دی فیلم سکسی داشتم که مردی دختر نوجوان هم سن وسال سارا رو از کون میکرد
     
  ویرایش شده توسط: sting   
مرد

 
ابجی کوچولوی حشری من
قسمت چهارم






از کمدم درآوردم و انداختم توی دستگاه و آماده کردم، رختخوابم رو پهن کردم دراز کشیدم ومنتظرش شدم ، فکرم مشغول صحنه های دیشب بود و برای تکرار آن لحضه های خوش لحضه شماری میکردم، حدود یک ساعتی گذشت تا اینکه صدای پاهاش رو شنیدم که از پله ها بالا میومد، سریع سی دی رو روشن کردم و به بغل چرخیدم ودستهام رو گذاشتم جلوی صورتم طوری که صورتم پوشونده بشه وبتونم ازلای دستهام ببینمش و خودمو زدم به خواب، درو باز کرد اومد تو، با گوشه چشمم از لای انگشتهام نگاهش میکردم، با دیدن فیلم سوپر با تعجب نگاهش رو سمت من کرد، سریع چشمهام رو بستم، کمی بعد با احتیاط چشمهام رو باز کردم، پشت به من جلوی تلویزیون خشکش زده بود وغرق در تماشای فیلم بود، لباسهاشو عوض کرده بود و یه دامن مشکی بلند و یه بلوز سفید تنش بود، چند دقیقه ای بعد رختخوابش رو جلوی تلویزیون درنیم متری من و نزدیکتر از شبهای معمول پهن کرد و دراز کشید، در حالی که به تلویزیون ذول زده بود و شهوت از چهره اش میبارید، سریع دکمه های پیرهنش رو باز کرد و دامنش رو جمع کرد روی شکمش و دستشو برد لای پاهاش روی کوسش و دست دیگه اش رو روی سینه هاش گذاشت و شروع کرد به مالیدنشون، لبه های پیرهنش از دو طرف بدنش روی زمین افتاد، بالا تنه اش لخت وباز بود و سینه های کوچیکش با وقار خاصی رو به بالا ایستاده بود، سینه های هلویی با نوک های تیز و با هاله ی قهوه ای آبجی کوچولوم جلوی چشمم بود، دلم می خواست اونها رو به دهنم میگرفتم و می مکیدم تا تمامش توی دهنم جا بشن، کم کم نفسهاش تند تر وعمیقتر میشد و ناله ی خفیفی با صدای نفسهاش توأم شده بود، چرخید به بغل به صورتی که پشتش به من بود دولا شد و پاهاش رو جمع کرد روی شکمش، کوپل های توپول باسنش وکوس وکون نازش جلوی چشمم بود، آب دهنش رو با انگشتش روی سوراخ کونش مالید وانگشت اشاره اش رو با چند دور مالیدن دورش فرو کرد تو وشروع کرد به عقب جلو کردن کمی بعد انگشتش دومش رو هم اضافه کرد، خیلی دلم میخواست برم جلو و بغلش کنم کیر شق شده و ورم کرده ام رو به جای انگشتهای ظریفش تا ته فروکنم توی کونش وتا مرز جر خوردنش ادامه بدم تا هم آبجیم از پرشدن کونش با کیر لذت ببره، هم کیر من از خفهگی در تنگنای کونش کمی آروم بگیره ولی خودم رو کنترل میکردم.



بعد از کلی ور رفتن با کونش، دستشو برد روی کوسش و با حرکات تند شروع کرد به مالیدن و چند لحظه بعد با لرزش بدنش همراه با چند ناله به ارگاسم رسید و بلند شد از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت تلویزیون رو خاموش کرد و سر جاش پشت به من دراز کشید. حدود نیم ساعتی گذشت خیز برداشتم ونزدیکش شدم نگاهی به چهره اش انداختم، چشمهاش بسته بود، خواب یا بیدار بودنش برایم مهم نبود و دیگه ترس ونگرانی شب پیش رو نداشتم، چون میدونستم خیلی دوست داره باهاش حال کنم و واکنشی نشون نخواهد داد، پشتش دراز کشیدم دستم رو دور کمرش حلقه کردم وخودم رو چسبوندم بهش، کم کم دستم رو بردم روی سینه هاش، پس از مدتی که دیدم واکنشی نشون نمیده، دکمه های پیرهنش رو باز کردم آروم آروم شروع کردم به مالیدن سینه های کوچیکش که مثل سنگ سفت شده بود و نشون میداد که بیداره و غرق در شهوته، برای کردن کونش بیتاب بودم، دامنشو کشیدم بالا کوپل ها و کوس و کون خوشگلش نمایان شد، آب دهنم رو با انگشتهام دم کونش گذاشتم شروع کردم به مالیدنش و کم کم فشار دادم تا رفت تو، انگشتم رو داخل کونش عقب جلو می کردم و میچرخوندم، انگشت دومی روهم کردم تو وادامه دادم، کونش حسابی از هم باز شده بود وانگشتهام به راحتی و توش حرکت میکرد، دیگه وقتش بود که کیرم رو بکنم تو، سر کیرم رو با آب دهنم خیس کردم و چسبوندم دم سوراخش و کم کم فشار دادم، مقداری از کلاهک کیرم داخل کونش جای گرفته بود که سارا باسنش رو کشید جلو، فهمیدم دردش اومد، مدتی کیرم رو مالیدم روی سوراخش وعقب جلو کردم و دوباره فشار دادم باز خودش رو کشید جلو، چندین بار این حرکات رو تکرار کردم ولی تا فشار میاوردم خودش رو میکشید جلو
     
  
مرد

 
خواهر کوچولوی حشری من
قسمت پنجم






خواستم محکم بگیرمش نگهش دارم وکیرم رو سریع بکنم تو، ولی از ترس اینکه که کونش پاره بشه منصرف شدم ، فکری به نظرم رسید، بلند شدم سریع رفتم پایین در یخچال رو باز کردم اسپری دندون(لیدوکائین) و یه سوسیس و یه تخم مرغ برداشتم شکستم وسفیده شو ریختم توی لیوان خواستم از پله ها بالا برم متوجه سایه سارا شدم که لای در نیمه بازاتاق ایستاده بود، حدس زدم کنجکاو شده بود بدونه که من چیکار میکنم، رفتم بالا سرجاش بود انگار که ساعتهاست خوابیده، نشستم پشتش و لیدوکایین رو روی سوراخ کونش اسپری کردم و کمی صبر کردم تا اثر کنه، سر سوسیس رو کردم توی لیوان و چرخوندم تا کاملا آغشته سفیده تخم مرغ شد و گذاشتم دم کونش با چند حرکت چرخشی کم کم فشار دادم، عضلات باسنش رو منقبض کرد معلوم بود که دردش میاد ولی لیزی تخم مرغ موثر بود وبا فشار بیشتر سر سوسیس همراه با ناله ی خفیف سارا رفت تو، آرام آرام تا نصفه کردم تو پس از مدتی مکس، که توی کونش جا گرفت عقب جلو کردم و یواش یواش حرکاتم رو تندتر کردم وادامه دادم، درش آوردم دوباره با تخم مرغ لیزش کردم گذاشتم دم سوراخش و با کمی فشار به راحتی لغزید تو، سارا آرام بود و معلوم بود که لیدوکایین کار خودش رو کرده و دیگه دردی نداره، وقتی سوسیس رو بیرون می کشیدم کونش باز میموند و قرمزی داخلش دیده میشد، چندین بار این حرکت رو تکرار کردم، مایع سفیدی از کف تخم مرغ دور سوراخش جمع شده بود، زمانش بود که کیرم رو امتحان کنم که از سوسیس کلفت تر بود، البته مشکل اصلی کلاهک کیرم بود که کمی بزرگتر از استاندارد بود، لیوان رو برداشتم با انگشتهام مقداری از مایع سفیده رو مالیدم روی کونش و بعد کیرم رو کردم توی لیوان حسابی آغشته اش کردم و دراز کشیدم پشتش سر کیرم رو گذاشتم روی سوراخش و کم کم فشار دادم قسمت تیزی و باریک سرش فرو رفت، چیزی نمونده بود کلاهک کیرم از تنگنا رد بشه فشار رو بیشتر کردم ولی سارا باز باسنش رو کشید جلو



بیچاره تقصیری نداشت، برای اولین بار بود که کونش، کیر رو تجربه میکرد، چهارده سال بیشتر نداشت و بهش فشار زیادی میومد، چند دقیقه ای کیرم رو دم سوراخش مالیدم و دوباره فشار دادم، باز خودشو کشید جلو، منم خودم رو کشیدم جلو، فشار رو ادامه دادم، دوباره رفت جلوتر من هم رفتم، هرچقدراون جلوتر میرفت منم میرفتم وفشارو بیشتر میکردم، دیگه صبرم لبریز شده بود ومی خواستم هر طور شده کیرمو بکنم تو کونش، دستم رو جلوی شکمش اهرم کردم ومانع از جلو رفتنش شدم، فشار رو بیشتر کردم، سر کیرم به تنگ ترین جا رسیده بود، ناله سارا دراومد: اووهیـــــیـــــی اووهیـــــیـــــی اووهیـــــیـــــی، غرق در شهوت بودم و به هیچ چیزی جز کردن کیرم تو کونش فکر نمیکردم، میدونستم که اگه کار رو تمام نمیکردم، دیگه باید تا آخر عمرم در حسرت کردن کون توپول و نازش می موندم و تازه آبجیم هم برای همیشه از لذت اینکه کونش با کیر پر بشه محروم میشد، چون چشمش میترسید و دیگه هرگز راضی به این کار نمیشد، یه فشار سریع دادم و کلاهک از تنگنا رد شد رفت تو، ناگهان سارا خیزی زد و خواست بلند بشه محکم گرفتمش ونگذاشتم تکون بخوره، ناله هاش بلندتر شده بود و با گریه آمیخته شده بود: اوه ه اوه ه اویــــــیــــــی اوه ه اوه ه اویــــــیــــــی ، دیگه فشاری ندادم و درهمان حالت بدون حرکت چند دقیقه نگهش داشتم تا کونش کمی جا باز کرد و دردش آروم شد، دستم رو بردم روی کوسش وایــــیـی انقدر آبش اومده بود که همه جاش خیس خیس بود، انگشتم رو گذاشتم روی چاک کوسش شروع کردم به لمس و بازی کردن با چوچولش وهمزمان آروم آروم کیرم رو فشار دادم، کم کم میرفت تو، وایــــــــیــــــی که چقدر داغ و تنگ بود کیرم داشت از شدت فشار خفه میشد، با فشار بیشتر سارا یه تکونی خودش داد، فهمیدم که دیگه بیشتر ازاین جا نداره، تقریبأ کمی بیشتر از نصف کیرم داخل کونش بود، دیگه بیشتر فشار ندادم و آرام آرام عقب جلو کردم، وای خدا به آرزوم رسیده بودم و رویام به حقیقت پیوسته بود، بلاخره داشتم آبجی کوچولوی خوشگلم رو می کردمش و کیرم کون تنگ و داغش رو پر کرده بود، سارا دیگه آرومتر شده بود و داشت لذت میبرد، کونش آب انداخته و لیزتر شده بود وحرکت کیرم کمی روانتر شده بود، به حرکتم سرعت دادم، کمی بعد کیرم رو درآوردم و دوباره گذاشتم روی سوراخش و آروم فشار دادم، با ناله خفیف سارا رفت تو، چندین بار این حرکت رو تکرار کردم، دیگه کونش باز شده بود و کیرم راحت میرفت تو
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
خواهر کوچولوی حشری من
قسمت ششم





شروع کردم به تلمبه زدن وهمچنان چوچولش رو میمالیدم، رفته رفته نفسهای سارا تندتر و بلندتر شد و به ارگاسم رسید، سرعت کیرم رو بیشتر کردم، به اوج شهوت رسیده بودم، حس کردم داره آبم میاد با چند حرکت سریع آبم رو با فشار توی کونش خالی کردم و بیحال افتادم، کمی بعد بلند شدم دامنش رو کشیدم روی پاهاش واتاق رو جمع جور کردم رفتم دستشویی و برگشتم رفتم تو رختخواب. صبح وقتی چشمهامو باز کردم به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم ده و ربع بود، آبجیم زودتر از من بیدار شده بود و رفته بود پایین، رختخوابم رو جمع کردم رفتم پایین، سارا توی آشپزخونه مشغول بود دامنش رو درآورده بود و لباسهایی که دیروز تنش بود رو دوباره پوشیده بود، سلام کرد، گفتم: سلام خانومی، خوبی؟ بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه گفت: مرسی، بسیارهیجان زده به نظر میرسید، حس کردم با وجود دردی که تحمل کرده بود از اتفاقات دوشب گذشته راضیه و لذت برده، تمام روز تو این فکربودم که چه جوری سرحرف رو باز کنم و کاری کنم که رومون بهم باز بشه، دوست داشتم آشکارا وبی پرده با هم حال کنیم، ساعت سه بعد ازظهر از چرت بعد از ناهار بیدار شدم رفتم پایین دیدم سارا گوشه ای کز کرده و گریه میکنه، نگران شدم ازش پرسیدم: چی شده گفت: که دلم واسه مامانم تنگ شده! موقعیت رومناسب دیدم رفتم نشستم کنارش و دستم رو انداختم دور گردنش چند تا بوسش کردم و به صورتی که در حالتی بین نشستن و خوابیدن به پشتی تکیه داده بودم پاشو گرفتم و کشیدمش بغلم طوری که باسنش روی کیرم قرار گرفت وپستونهای کوچیکش به سینه ام چسبید، شروع کردم به قربون صدقه رفتن و بوس باران کردنش: الهی من قربون آبجی خوشگل وناز خودم برم، حیف نیست چشمهای به این خوشگلی گریه کنن، با ناز و نوازشهای من کم کم لبخند جای گریه را گرفت، گفت: داری هندونه زیر بغلم میزاری، مگه من خوشگلم؟ چند تا بوسش کردم و گفتم: هم خوشگلی و هم خوش استیل، لبخندی زد و گفت: اوه اوه خوش استیل! دیدی گولم میزنی، از کی تا حالا خوش استیل شدم؟ چطور تا الان چیزی نگفته بودی؟ چند تا بوس دیگه ازش گرفتم و گفتم : تقصیر خودته، تازه با پوشیدن این لباسها استیلت رو نشونم دادی! گفت: خب من خیلی دوست دارم همیشه اینجوری بپوشم ولی مامان نمیزاره، میگه دامن پات کن



با دستم زدم روی باسنش وگفتم: قربونت برم آخه مامان میدونسته استیل بچه اش چقدر نازه، حالا که مامان نیست هرجوری که دوست داری بپوش، خودش رو لوس کرد و گفت: من دیگه بچه نیستم چهارده سالم شده ها. شهوت وجودم رو گرفته بود، به بهانه گرفتن بوس بزرگ، لبهام رو چسبوندم گوشه لبهاش و میک زدم، چنان از کارم خوشش اومد که لب پایینش رو کرد توی دهنم، بعداز کلی خوردن لبهاش، گفتم: دوست داری ماساژت بدم، تا اعصابت آروم بشه؟ دیگه فرصت ندادم چیزی بگه گفتم: دراز بکش، مثل اینکه منتظر حرفم باشه سریع روی شکم خوابید، زانوهام رو از دو طرف بدنش زدم زمین و نشستم روی باسنش وشروع کردم به مالیدن پشتش، کمی بعد گفتم: اینجوری نمیشه و تاپش رو دادم بالا و به ماساژ ادامه دادم، بدون هیچ حرف وعکس العملی دراز کشیده بود، دستهام رو از دو طرف بردم زیر بدنش و سینه های کوچیکش رو گرفتم توی دستهام و مالیدمشون، کم کم اومدم پایین تر و رسیدم روی کمرش، پرسیدم: میخوای ساپورتت رو بکشم پایین تر؟ با تکان دادن سرش تأیید کرد وباسنش رو کمی از زمین بلند کرد، شورت وساپورتش رو با هم تا زانوهاش پایین کشیدم، باسن سفید و توپولش جلوی چشمهام نمایان شد، بی درنگ شروع کردم به مالیدنش، کم کم انگشتهام روم بردم لای کوپولهاش و نوک انگشتم رو گذاشتم روی سوراخ کونش و همزمان با مالیدن کم کم فشاردادم، دیگه سر انگشتم توی کونش فرو رفته بود و سارا آرام و بدون هیچ حرکتی غرق در لذت بود، پیرهنش رواز تنش درآوردم وچرخوندمش به پشت، چشمهاش رو بسته بود، خوابیدم روش و لبهاش رو گرفتم لای لبهام و شروع کردم به مکیدنشون وهمزمان سینه ها ش رو می مالیدم، سرم رو بردم رو سینه های کوچیکش واونها رو توی دهنم جا داده بودم و می مکیدم، کم کم رفتم پایین تر، وایـــــیــی.... کوس توپولش با لبه های به هم چسبیده اش جلوی چشمهام بود،
     
  
مرد

 
ابجی کوچولوی حشری من
قسمت آخر






موهای کم پشت خرمایی رنگش فرهای ریزی برداشته و بهم پیچیده بودن، شورت وساپورتش رو از پاش در آوردم و خزیدم لای پاهاش سرم رو بردم روی کوسش، زبونم رو گذاشتم پایین چاکش وآروم کشیدم به بالا وشروع کردم به لیس زدن، با ادامه کارم یواش یواش لبه هایش از هم باز شد و ترشحاتش رفته رفته بیشتر و بیشترمیشد، نوک زبونم رو روی چوچول کوچولوش گذاشتم و با حرکت های ریز زبونم تحریکش میکردم و همزمان انگشتم رو فرو کرده بودم توی کونش و عقب جلو می کردم، نفس های سارا تند شده بود و کم کم صدای ناله هایش دراومده بود تا اینکه ناگهان همراه با لرزش بدنش به ارگاسم رسید و مایع گرم ولزجی روی زبونم رو گرفت، با تمام احساسم همه ترشحات کوس آبجی خوشگلم رو به دهنم کشیدم. لخت شدم و روی زانوهام نشستم پاهاش رو گرفتم کشیدمش جلوتر تا باسنش روی پاهام قرار گرفت سر کیرم رو گذاشتم روی کوسش و مالیدم لای چاکش که حسابی آب انداخته بود ولیزلیز بود تاحدی که پشمهای کم پشت دورش خیس شده و به کوسش چسبیده بودن، سر کیرم رو چسبوندم روی سوراخ کوسش و با احتیاط فشار دادم تا حدی که کلاهکش فرو میرفت، میکشیدم عقب ودوباره فشار میدادم، ناله های سارا بلند شده بود، آب دهنم رو ریختم روی کیرم و دم سوراخ کونش گذاشتم و با چند بار مالیدن دورش فشار دادم، سارا حرکتی به تنش داد و گفت: نه داداشی اونجا نکن، گفتم: چرا مگه دوست نداری؟ گفت: دوست دارم، آخه دردم میاد!..... خب از جلو بکن، گفتم: نه جلو نمیشه، بکارتت پاره میشه، با لحن کودکانه وملتمسانه ای گفت: مگه چی میشه، من که به هیچ کی نمیگم، من دوست دارم از جلو بکنی، گفتم: نه!...... دیوونه شدی، بکارتت رو باید وقتی ازدواج کردی شوهرت پاره کنه، قول میدم اگه دردت اومد دیگه نکنم، باشه؟ گفت: پس یواش بکنی ها



دوباره کیرم رو گذاشتم دم سوراخش و آروم آروم فشار دادم، صدای ناله اش دراومد: اوهـــیـــــــیی..... دردم میاد!... سریع پریدم از تو یخچال شیشه روغن زیتون رو برداشتم و برگشتم، کمی از روغن رو سر کیرم و روی سوراخ کونش ریختم و گفتم: اگه خودت رو شل کنی دیگه دردت نمیاد ودوباره کیرم رو گذاشتم دم کونش و سریع فشار دادم رفت تو، ناله سارا دراومده بود: اوهـــیـــــــیی....، اوهـــیـــــــیی.....کمرش رو با دستهام گرفتم وگفتم: دیگه تموم شد، تکون نخور الان دردت میخوابه و مدتی صبر کردم تا آروم تر شد، پرسیدم: حالا اجازه میدی؟ با صدای توأم با ناله گفت: یواش یواش بکن!... آروم آروم کیرم رو به حرکت در آوردم وعقب جلو کردم، کم کم کونش آب انداخته و لیز شد، به حرکتم سرعت دادم، کمی بعد کیرم رو درآوردم و دوباره کردم تو، چندین بار این حرکت رو تکرار کردم، کونش باز شده بود و کیرم راحت میرفت تو، برش گردوندم و به شکم خوابوندمش یه متکا گذاشتم زیر شکمش تا باسن توپولش اومد بالاتر و کوپولهاش از هم باز شد، پایین باسنش زانو زدم و سر کیرم رو فرو کردم توی کونش، دراز کشیدم روش و شروع کردم به تلمبه زدن، صدای ناله های بلندنش حسابی تحریکم میکرد، کم کم به اوج شهوت رسیده بودم، سرعت کیرم رو بیشتر کردم تا اینکه حس کردم آبم داره میاد با چند حرکت سریع آبم رو توی کونش خالی کردم و بیحال افتادم، کمی بعد بغلش کردم و چند تا بوسش کردم و گفتم: قربونت برم دوست داشتی؟ خودش رو لوس کرد و گفت: آره ولی دردم میاد!.... پس از حدود نیم ساعتی که بغلش کرده بودم قربون صدقه اش میرفتم و اون کلی خودش رو برام لوس کرد، بلند شد و لباسهاش رو برداشت و رفت حموم، با دیدن باسن توپول و سکسیش که موقع حرکت می لمبوند،






دوباره شهوتی شدم و کیرم سیخ شد، بلند شدم و رفتم داخل حموم، زیر دوش ایستاده بود و تنش رو آب میگرفت، دستم رو گذاشتم روی کوسش و گفتم: میخوای بخورمش؟ گفت آره شیر آب رو بستم وچهار زانو لای پاهاش نشستم، دهنم رو باز کردم و کوسش رو کامل گرفتم دهنم و شروع کردم به میک زدن ودستم رو از لای پاهاش بردم لای باسنش و انگشتم رو کردم توی کونش، با تمام توانم کوسش رو میک میزدم وانگشتم رو توی کونش میچرخوندم، صدای ناله اش در اومده بود وبا دستهاش سرم رو روی کوسش فشار میداد، بلند شدم وبرش گردوندم وچسبوندمش به دیوار کیرم رو گذاشتم روی سوراخ کونش، با لحن ملتمسانه ای گفت: نــــه... دردم میاد، گفتم: اگه خودت رو شل کنی دیگه دردت نمیاد، دهنم رو بردم نزدیک گوشش و آروم پرسیدم:حالا دوست داری بکنم؟ با حرکت سرش تأیید کرد، با یه فشار کیرم رو کردم تو، ناله اش بلند شد: اوهـــیـــــــیی، اوهـــیـــــــیی..... دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و باسنش رو کشیدم عقب تر و شروع کردم به تلمبه زدن، کم کم سرعتم رو بیشتر کردم و بدون وقفه ادامه دادم تا اینکه ارضاع شدم و آبم رو توی کونش خالی کردم، بغلش کردم و چند تا بوس محکم ازش گرفتم وگفتم: قربونت برم خیلی دوستت دارم، تنم آب گرفتم واومدم بیرون. تا برگشتن پدر و مادرم از مسافرت، هر شب میکردمش و تا صبح توی یک رختخواب بغل هم میخوابیدیم



بعد از آن هم هر بار که پدر و مادرم عروسی یا جایی میرفتن، سارا با پوشیدن سکسی ترین لباسها وطنازیها وعشوه گری های اغوا گرانه اش اشتیاق خود را برای سکس نشون میده، و من هم برای ارضاعش تمام توانم رو بکار می برم، در یک سال گذشته هر بار که با هم سکس کردیم، با وجود تمام توضیحات و هشدارهای من در مورد بکارتش باز ملتمسانه اصرار میکنه که از کوس بکنمش، تنها آرزویم اینه که روزی بتونم کوس نازش رو با کیرم پر کنم، با اینکه دلبستگی عمیقی بهش پیدا کردم و اون رو مال خودم میدونم و حتی فکرش که غیر از من کسی بهش دست بزنه و باهاش سکس بکنه، حسابی ناراحتم میکنه، دلم میخواد زودتر ازدواج بکنه تا من به آرزویم برسم، ولی آیا بعد از ازدواجش هم اشتیاقی برای سکس با من خواهد داشت؟؟؟
     
  ویرایش شده توسط: sting   
مرد

 
تهران39
همون موقع یکی اومد تو احترام نزامی گذاشت. و رو کرد به سروان گفت: بله قربان. سروان موسوی هم گفت: سروان قربانی این بچه پرو رو ببرم بازداشتگاه تا بعد بگم چه بلایی سرش بیارید. تا این رو گفت. سرم و آوردم بالا. که دیدم سروان قربانی هم یه نگاهی به من کرد. گفت: رجب تو اینجا چکار میکنی؟ گفتم: زهره تو خودت اینجا چکار میکنی؟ زهره گفت: خوب اینجا محل کارمه دیگه. سروان موسوی گفت: مگه این بچه پرو رو میشناسی؟ زهره هم گفت: بله قربان این شوهرمه. سروان موسوی گفت: مطمئنی؟ زهره هم خندید گفت: خوب شوهرم است مطمئنی چیه . گفت: اینکه میگه 20 سالشه . زهره هم گفت: راست میگه 20 سالشه. سروان گفت: پس چطور شوهر تو است. زهره گفت: این جونور هم من هم خواهر شوهرم محدثه که تویی بنیاد شهید کار میکنه. هر دوتامون رو صیغه کرده. سروان گفت: سیرمونی هم نداره دو تا صیغه کرده؟ زهره گفت: دو تا هم عقدی داره. بزاریش ده تا دیگه هم میگیره سیر مونی نداره جناب سروان.
سروان موسی رو کرد به من گفت: حالا من با تو چکار کنم؟ گفتم:جون بچه هات کوتاه بیا دیگه. گفت: بچه ندارم. گفتم: جون شوهرت کوتاه بیا. گفت: شوهرم شهید شده. گفتم: جون سیبیلهات کوتاه بیا. که دوباره جوش آورد. گفت: بچه پرو باز مسخره بازی درآوردی؟ گفتم: غلط کردم. اسم کوچیکت چیه؟ گفت: چکار اسم کوچیک من داری؟ گفتم: بگو کار دارم. گفت: آسیه. گفتم: چه اسم خوشکلی داری. آسیه جون یه لطفی کن ما رو راه بنداز. از نظر مالی از خجالتت در میام. سروان گفت: مگه من دختر خالت هستم به اسم کوچیک صدا میکنی؟ بعدش یک بار دیگه به من پیشنهاد رشوه کنی. پوست سرت رو میکنم. گفتم: رشوه چیه میخواستم کادو بهتون بدم. گفت: کو کادوت . گفتم: حالا که ندارم. میگیرم میارم. آسیه رو کرد به زهره گفت: تو رو خدا این بچه پرو رو از اداره بنداز بیرون. که مغز سرم داره سوت میکشه. از بس با این کل کل کردم.
زهره هم گفت: چشم قربان. بعد گفت: قربان وقت دارید یه عرضی خدمتتون داشتم. آسیه هم گفت: بگو و بعدش این جونور رو از اینجا بنداز بیرون. زهره هم جریان محدثه و آخوندی که مسئول کلاس قرآنشون بود رو تعریف کرد. آسیه هم گفت: از تمام والدینی که بچه هاشون کلاس قرآن میرن یه استشهاد جمع کن. منم با داداشم صحبت میکنم ببینم باید چکار کنیم.
بعد من و زهره از اتاق جناب سروان اومدیم بیرون. دیدم همون سرکار فهیمی جلومون پشت میزه. فهمیدم این مسئول دفتر سروان موسوی است. به زهره گفتم: این آسیه چکاره است که منشی داره. که زهره خندید گفت: رئیس بخش زنان این منطقه تهران است و این هم منشی نیست مسئول دفترش است. سرکار فهیمی تا منو دید. گفت: جناب سروان چرا دستبندش رو باز کردی؟ گفتم: آزاد شدم. سرکار فهیمی گفت: امکان نداره. من نمیزارم جناب سروان رو بزنی و به این راحتی در بری. که یه دفعه دیدم درب اتاق سروان موسوی باز شد. زهره و سرکار فهیمی یک احترام نظامی گذاشتن. سروان موسوی رو کرد به فهیمی گفت: من میخواهم برم مرکز جلسه دارم. سرکار فهیمی هم گفت: چرا این بچه پرو رو آزاد کردید؟ سروان یه نگاهی به من کرد و گفت: این بچه پرو شوهر خانم قربانی است. بعد گفت: تو که چهارتا زن داری بعد بیا بفرسمت نظام وظیفه معافیت رو بگیری. منم کلی تشکر کردم. سروان رفتش.
سرکارفهیمی گفت: یعنی واقعا تو شوهر خانم قربانی هستی؟ گفتم: بله خانم خوشکله. سرکار فهیمی روکرد به زهره گفت: ببین سروان قربانی شوهرت چی میگه. زهره گفت: چرا سرکار فهیمی رو اذیت میکنی؟ گفتم: خوب خوشکله. مگه حرف بد زدم. فهیمی گفت: مسخره میکنی؟ گفتم: مسخره چیه؟ خوب خوشکلی دیگه. گفت: راست میگی؟ گفتم: مگه شوهرت بهت نمیگه؟ زهره گفت: شوهر نداره. گفتم: چند سالشه؟ فهیمی گفت: 30 سالمه. گفتم: اسمت چیه؟ گفت: مژده گفتم: خودم برات هزارتا شوهر پیدا میکنم. زهره خندید گفت: یکی پیدا کن بقیه اش طلبت. گفتم: منظورم همین بود. مژده گفت: واقعا راست میگی؟ گفتم: رجب میگه میکنم میکنه. مژده گفت: رجب کیه دیگه؟ زهره هم گفت: خود خرش است. حالا هم بیا بریم که جناب سروان برگرده پوستمون رو میکنه.
بعد رفتیم تو حیاط پاسگاه. زهره یکی از راننده ها رو صدا کرد. گفت: این شوهر منو ببر خونه . مستقیم اومد خونه. رفتم تو اتاقمون. سمیه و نگار خونه بودن. هردوتاشون هم لخت تو بغل هم دیگه. داشتن از هم لب میگرفتن. تا من اومدم یه سلام کردم هر دوتاشون سلام کردن و بعد دوباره به کارشون ادامه دادن. منم رفتم تو اتاق شهلا تلفن رو برداشتم زنگ زدم به زیور. در مورد کار جنده خونه باش صحبت کردم. قرار شد بیاد رو در رو با هم صحبت کنیم. بعد خودم رفتم خونه بغلی. درب زدم شهین خانم درب رو باز کرد. تا من رو دید سلام و احوالپرسی کرد. بعد دست کرد تو یقه اش یه کلید بهم داد گفت: دیگه در نزنی. منم تشکر کردم رفتم سمت اتاقهای آقا حبیب. درب زدم . بازم کون لختی اومد. یه تیشرت تنش بود ولی پایین تنه هیچی نداشت. کیرش رو گرفتم و همینطور که باش بازی میکردم احوالپرسی هم کردم بعد گفتم: بچه ها رو جمع کن. قرار شریکم بیاد یه فکر برای کار و کاسبیمون بکنیم. تعارف کرد و با هم رفتیم تو. بعد همه رو صدا کرد اومدن.
همون موقع صدای درب هم اومد شاهین رفت درب رو باز کرد. با زیور اومدن تو اتاق. زیور سلام کرد و بعد احوالپرسی گفت: رجب من حواسم به اینجا هست. همه چیز رو خودم ردیف میکنم. برای یه مهمانی بالاشهر لازمشون دارم. گفتم: ولی حواست باش اینها زیاد وارد نیستن. گفت: حالا ازشون امتحان میگیرم. تو هم بیا برو سمت خونه خانم جان که فرنگیس با منشی رضا دعواشون شده. من سریع کیمیا رو صدا کردم. موتور رو برداشتیم. و راه افتادیم. وقتی رسیدیم خونه خانم جان. درب زدیم معصومه سریع درب رو باز کرد. رفتیم تو. دعوا تمام نشده بود. ولی جداشون کرده بودن. دیدم فرنگیس یک طرفه که سارا و فرهاد و ملیحه گرفتنش. اونطرف هم مژگان منشی آقا رضا بود که خود آقا رضا گرفته بودش. و خانم جان هم بالا وایستاده بود. رفتم جلو گفتم: چی شده؟ فرنگیس میگه این زنیکه پتیاره میگه میخواهد با رضا ازدواج کنه. و همه پولهای شرکت رو هم دزدیه برای آیندشون خونه خریده و ماشین و زمین خریده. رو کردم به آقا رضا گفتم: راست میگه؟ آقا رضا که به پته پته افتاده بود. گفت: نه اینطور هم نبوده. که مژگان پرید وسط حرفش گفت: همینطور هم بوده رضا جان میخواهد این زن افریته اش رو طلاق بده. ما با هم ازدواج کنیم. و هر کاری هم تو شرکت کردم بخاطر خودم و شوهرم بوده. منم گفتم: یه لحظه صبر کنید رفتم تو خونه زنگ زدم به زینب گفتم: جریانات حساب شرکت چطور شد. گفت: این منشیش کلی از حسابها پول برداشت کرده یک خونه تو همون منطقه خانم جان خریده و یک زمین خریده و دوتا هم ماشین بنز صفر که هیچ کدام بنام خودش نیست. همه به نام پدر و مادر و برادرش هستن. اگه شکایت هم بکنیم فقط خودش می افته زندان تا بتوانیم پولها رو زنده کنیم کلی زمان میبره. منم تلفن رو قطع کردم اومدم تو حیاط. رو کردم به آقا رضا گفتم: شما خبر داشتی که مژگان خانم یک خونه تو این منطقه خریده . یک زمین تو کرج خریده و دوتا هم ماشین مدل بالا خریده؟ تازه هیچ کدامش هم به نام نه شما است نه به نام خودش به نام بابا و مامانش و برادرش هستن. اگه خبر داشتی برای چی میخواستی پای ما رو بکشی تو شرکتت؟ که آقا رضا گفت: من فقط با این یه رابطه داشتم و بس. بعد دیگه سرش گیج رفت افتاد زمین . سریع به بچه ها گفتم: ببرینش بالا. خودم هم دست مژگان رو گرفتم گفتم: تو هم با من میای تا تکلیف این اموال معلوم بشه. اومد فرار کنه که کیمیا گرفتش. یکی خواباند زیر گوشش که برق از کله اش پرید اومد به طرف کیمیا حمله کنه که دستاش رو گرفتم. به کیمیا گفتم: به قادر بگو ماشین رو بیاره. دست و پا و دهنش رو بستم انداختمش تو صندوق عقب ماشین. رفتیم سمت انبارشرکت وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود. عمو رجب تا صدای ماشین رو شنید اومد درب رو باز کرد. رفتیم تو. به عمو رجب گفتم: درب رو ببند بعد گفتم: یه جایی داری یه دزد رو توش نگه داریم تا به حرف بیاد. عمو رجب هم بردمون پشت انبار یه اتاق کوچولویی بود گفتم: عمو رجب یه زحمتی هم برات دارم میشه تا میتوانی هم بهش تجاوز کنی تا آدم بشه. پس فترت از خانم جان دزدی کرده بدم دزدی کرده. عمورجب هم گفت: چشم به روی چشمم. بعد سریع برگشتیم خونه خانم جان دیدم اوضاع خرابه فرنگیس وسایل رو جمع کرده میگه من از این خونه میرم پست فطرت برای من حو میاره. آقا رضا هم افتاده بود به گوه خوردن . اشتباه کردم . خانم جان بهم گفت: بهتر این دوتا یه کمی از هم دور باشن کمی فکر کنن. اینطوری نمیشه چیزی رو درست کرد. فرنگیس رو ببر باغ لواسون. گفتم: چشم . بعد فرهاد و ملیحه رو کشیدم کنار. گفتم: پاشید فرنگیس رو ببرید باغ لواسون. کمی استراحت کنه. فرهاد گفت: من دانشگاه دارم. گفتم: فردا خودم میام. حالا ببرینش. به سارا هم گفتم: تو هم مواظب آقا رضا باش. بعد به آقا رضا گفتم: تلفن خونه مژگان رو داری؟ گفت: آره میخواهی چکار؟ گفتم: زنگ بزن به بابا و مامانش بگو با هم دارید میرید سفر کاری خارج از کشور. به پاسپورتش و یه چمدون لباس هم آماده کنن. بگو چند نفر رو میفرستی بگیرن بیارن فرودگاه. گفتم: ولی یک ساعت دیگه زنگ بزن. بعد آدرسش رو هم گرفتم و با تلفن زنگ زدم به شهلا گفتم: این آدرس رو به کامبیز بده بگو سریع بیاد اونجا. بعد خودم و کیمیا و قادر هم راه افتادیم. وقتی رسیدیم هنوز یک ساعت نشده بود. به قادر گفتم: تو بیرون باش تا پسره اومد بیرون خفتش کن. که حالا حالا نتونه بیاد خونه. من و کیمیا و کامبیز هم میریم داخل هرچی مدارک تونستیم برمیداریم.
بعد رفتم زنگ درب رو زدم یه پسره اومد بیرون فهمیدم برادر مژگان است. فکر کنم 20 سالش بود. کمی اول معطلش کردم که قادر خوب ببینتش. بعد پرسیدم آقای اقبالی زنگ زدن. پسره گفت: بله همین حالا زنگ زدن. قبل از اینکه پسره تعارف کنه ما رفتیم تو. بابا و مامان مژگان اومدن جلو سلام کردن. باباش یه مرد 50 ساله بود مامانش هم 48 ساله بود . باباش تعارف کرد بیاین تو مادرش هم رفت یه چایی بیاره و پسرش رو صدا زد گفت: مامان قند نداریم بیا بیسکویت ببر تعارف کن. باباش داشت صحبت میکرد که چی شد یک دفعه دارن میرن خارج از کشور. گفتم: یه سفر یک هفته ای است قرار برن ترکیه اونجا یک پروژه است. انشالله که بگیرن و اونجا هم مشغول به کار بشن. پسره سینی چای رو آورد و با بیسکویت تعارف کرد. منم گفتم: شرمنده من چایی رو فقط با قند دوست دارم از بیسکویت خوشم نمیاد. که بابا مژگان سریع به پسرش گفت: محسن جان بدو برو سرکوچه از بقالی قند بگیر بیار. اونم رفت. بعد رو کردم به بابا مژگان گفتم: حیاط اینجا بزرگه؟ گفت: بد نیست. میخواهی ببینی؟ منم تشکر کرد. با هم رفتیم تو حیاط. کیمیا هم به مامان مژگان گفت: میخواهید کمک کنم وسایل مژگان جون رو جمع کنیم. و باش رفت تو اتاق مژگان. و کامبیز هم دستبکار شد.
وقتی رفتم تو حیاط دیدم دوتا ماشین هست که روش پارچه کشیدن رفتم پارچه ها رو زدم کنار دیدم دوتا بنز خوشکل. گفتم: مبارک باشه. بابا مژگان گفت: مال من نیست مال مژگان است مثل اینکه آقا رضا بهش هدیه داده ولی خواهش کرد که یکیش به نام من باشه یکیش به نام مادرش. یه نیم ساعتی توی حیاط بودیم که کامبیز اومد گفت: آقا ما کارمون تمام شد. من از بابا مژگان تشکر کردم و بعد اومدیم داخل اتاق مامان مژگان گفت: این بچه هم چقدر دیر کرد یه قند رفت بخره. بشینین حالا میاد. گفتم: باشه یک دفعه دیگه. بعد خداحافظی کردیم. دیدم دست کیمیا فقط همون یک ساکی است که برای مژگان دادن. اومدیم بیرون به کامبیز گفتم: خاک تو سرت هیچی پیدا نکردی؟ گفت: دوتا ساک پر کردم گذاشتم پشت ماشین. سوار ماشین شدیم. دیدم هنوز قادر نیومده. یه بوق زدیم قادر بدو بدو اومد. سوار شد رفتیم.
وقتی رسیدیم خونه ساکها رو باز کردم دیدم هرچی پول و طلا و سند و هر چی گیرش اومده دزدیده. گفتم: کیمیا اینها رو بزار تو خونتون باشن تا بعد بهت بگم. بعد رفتم سمت اتاقمون.
     
  
مرد

 
تهران 40
شب شده بود همه خوابیده بودن که رفتم. یواش لباسهام رو درآوردم. رفتم پیش زهرا خوابیدم. همین که چشمهام رو بستم خوابم برد. کمی که چشمم گرم شد. احساس کردم کیرم داره شق میشه. چشمهام رو باز کردم دیدم زهرا داره کیرم رو میخوره. تا دید چشمهام باز شد. چرخید کوسش رو گذاشت رو دهنم. همینطور که میخوردمش. خوابم برد.
صبح که بیدار شدم با مهتاب و نگار و سمیه و ابوالفضل صبحانه خوردیم. ابوالفضل گفت: اتاقی که گفتی تمام شد. حالا چکار کنم. گفتم: حمام و توالت اونجا رو هم مثل اینجا درست کن ولی کمی بزرگتر. بعد صبحانه رفتم دم خونه کیمیا رو برداشتم با موتور رفتیم اول یه طلا فروشی. یه گوشواره خوشکل خریدم رفتیم پاسگاه. من رفتم داخل اول دیدن زهره بعد گفتم: من برم دیدن سروان موسوی رو ببینم برای معافی از خدمتم. رفتم تو اتاقش سرکار فهیمی پشت میزش بود. سلام کردم گفتم: میخواهم سروان موسوی رو ببینم. اونم روی میزش یه دکمه ای رو زد گفت: ببخشید جناب سروان آقا رجب اومد با شما کار داره. صدای هم از اونور اومد که صبر کن کار دارم خودم میگم کی بیاد تو. من شروع کردم با سرکار فهیمی لاس زدن. دستم رو کشیدم به صورتش گفتم: مژده جون روز به روز خوشکلتر میشی. مژده هم با لبخند گفت: راست میگی؟ منم گفتم: بخدا بعد به بوس از لبش کردم. کمی قرمز شد. بعد همینطور داشتم صورتش رو نوازش میکردم و با سیبیلهای کوچولو بالای لبش بازی میکردم که با صدای سروان موسوی به خودم اومدم که گفت: بچه پرو داریی چه غلطی میکنی؟ که منم سری برگشتم. سلام کردم . سروان موسوی هم گفت: این دفعه آخرت باشه که با افسرهای من لاس میزنی. بعد رفت تو اتاقش منم پشت سرش رفتم.
گفت: چکار داشتی؟ گفتم: هیچی. گفت: پس غلط کردی اومدی. گفتم: نه منظورم برای معافیم اومدم. گفت: بشین منم نشستم خودش هم پشت میزش نشست. گفتم: آسیه جان بگو باید چکار کنم برای معافیم. گفت: بچه پرو مگه من دختر خالت هستم که به اسم کوچیک صدا میزی؟ گفتم: ببخشید سروان موسوی. گفت: حالا بگو با سرکار فهیمی چکار داشتی؟ نکنه تیز کردی اینم صیغه کنی؟ گفتم: نه بخدا قرار براش شوهر پیدا کنم. خندید و گفت: تو میخواهی براش شوهر پیدا کنی؟ آدمتر از تو نبود؟ گفتم: آسیه خانم اگه بود که تو و مژده نمی ترشیدید. آسیه هم با عصبانیت گفت: تو آدم نمیشی. بیا این لیستی که مینویسم تهیه کن بیار تا بفرستمت. نظام وظیفه. بعد برگه ای رو که یادداشت کرده بود داد به منو گفت: بیا بگیر رو برو بیرون. پاشدم برگه رو گرفتم. تشکر کردم ولی بیرون نرفتم. گفت: دیگه چه مرگته چرا نمیری بیرون. گفتم: کارم تمام نشده. گفت: بگو بچه پرو دیگه چکار داری. گوشواره ها رو که کاغذ کادو کرده بودم رو گذاشتم رو میزش. گفت: این چیه؟ رشوه میدی؟ گفتم: نه برای چی رشوه بدم این هدیه مال آزاد کردن دیروزم است. گفت: لازم نکرده براش دار ببرش بیرون. گفتم: تا نگیری نمیرم بیرون. گفت: میندازمت زندان آدم بشی. گفتم: هر کاری دوست داری بکن. دید چاره ای نداره. گفت: باشه گرفتم برو بیرون. منم سریع اومدم بیرون. رفتم طرف مژده گفتم: به بوس بده میخواهم برم گفت: وای نه خدا مرگم بده اگه جناب سروان بیاد ببینه پوستمون رو میکنه. لبم رو بردم جلو سریع بوسید و منم بوسیدمش و خداحافظی کردم اومد بیرون. زهره گفت: چی شد؟ همه رو براش تعریف کردم. گفت: عاشقتم شیطون من. امشب میای طرف ما. گفتم: نه باید برم یه مشکلی دارم ولی فردا شب عروسی است میام دنبالتون. بعد اومدم بیرون
با کیمیا رفتیم لواسون . درب باغ رو زدیم باغبون اومد درب رو باز کرد. رفتیم تو خونه. دیدم فرنگیس نشسته رو مبل داره اشک میریزه. رفتم طرفش گفتم: چه مرگته؟ چی شده؟ زد زیر گریه گفت: بیشعور میخواستی چی بشه. شوهرم رو از دست دادم. منم بغلش کردم و بوسیدمش. یواش یواش لختش کردم. گفت: داری چکار میکنی؟ گفتم: زنی که شوهرش رو از دست داده باید کرد. فرنگیس هم که داشت گریه میکرد با این حرف من هم خنده اش گرفته بود. گفت: خیلی بیشعوری. منم دیگه پاهاشو باز کردم افتادم به جون کوس خوشکلش حسابی میخوردم. که دیدم کیمیا هم لخت شده اومد جلو داره سینه های فرنگیس رو میخوره. بعد افتاد به جون لبهاش مثل وحشیها میخورد. من هم پا شدم لخت شدم . فرنگیس رو دراز کردم و کیرم رو کردم تو کوسش. کیمیا هم کوسش رو گذاشت رو دهن فرنگیس و هی کشیده میزدش که بخورش محکمتر. با این کارهاش سریع آبم اومد. فرنگیس هم کیمیا رو پرت کرد رو زمین و نشست رو دهنش و هی سیلی میزد تو گوشش و میگفت: بخورش کوس کش. بعد ده دقیقه ای که انگار آب دوتاشون اومده بود. پاشدن یکی یکی سیلی زدن تو گوش هم و شروع کردن از هم لب گرفتن. بعد زد زیر گریه . گفتم: چته؟ گفت: چرا شوهر من باید اینطور باشه؟ چرا یکی مثل شما شوهرم نیست. کیمیا هم فرنگیس رو تو بغلش گرفته بود و قربون صدقه اش میرفت. رو کردم به فرنگیس گفتم: خودت هم مقصری که شوهرت اینطور شد. فرنگیس گفت: مگه من چکار کردم؟ گفتم: همین که هیچ کاری نکردی. همیشه دعواش میکنی. بهش گیر میدی. وقتی میبنی تنوع دوست داره. یه کاری کن که با کسی بخوابه که تو میخواهی که همیشه زیر دستت باشه. همیشه ازت تشکر کنه. نه اینکه همیشه میزنی تو سرش. گفت: اشتباه کردم. حالا دیگه همه چیز تمام شد. گفتم: هیچی تمام نشد یک هفته ای اینجا باش. تا قدرت رو بیشتر بدونه بعد هم بیا زندگیت رو مدیریت کن. فرنگیس هم همانطور تو بغل کیمیا خوابش برد. فکرکنم تا صبح بیدار بوده. منم رفتم بیرون به باغبون گفتم: به زنش بگه پلو بپزه خودش هم بساط کباب رو راه بندازه من میرم گوشت میگیرم و میام. رفتم گوشت گرفتم و اومدم یه کبابی درست کردم. رفتم داخل دیدم کسی رو مبل نیست رفتم میز رو چیدم رفتم بالا دیدم تو تخت توی بغل هم خوابیدن. صداشون کردم. پاشدن رفتیم نهار رو خوردیم. دیدم فرنگیس سرحالتر شده. کمی با هم شوخی و مسخره بازی درآوردیم. کیمیا از خلافهاش برامون تعریف میکرد. که دیدم فرنگیس یکی زد تو گوش کیمیا و افتاد به جون لبهاش حسابی از هم لب گرفتن بعد کیمیا سینه های فرنگیس رو فشار میداد و گاز میگرفت تا جیغ فرنگیس دربیاد بعد فرنگیس سینه های کیمیا رو چنگ میزد و گاز میگرفت کیمیا جیغ میزد. کیرم حسابی شق شده بود. که از جیغهای فرنگیس و کیمیا . باغبون پرید داخل که ببینه چه اتفاقی برای خانم افتاده که با دیدن این صحنه کم مونده بود سنگ کوب کنه. بعد سریع جلو چشمش رو گرفت. گفت: ببخشید. گفتم: اسمت چیه؟ گفت: عبدل گفتم: عبدل بدو زنت رو بیار. گفت: دعواشو شده. گفتم: کاری که بهت میگم بکن. اونم بدو رفت و هی صدا میزد لیلا لیلا. بعد چند دقیقه هر دوتاشون اومدن تو. که لیلا با دیدن فرنگیس خانم گفت: وای خدا مرگم بده. که تا اومد بره جلو جداشون کنه. فرنگیس و کیمیا برعکس هم شدن افتادن به جون کوس هم دیگه. که دیدم عبدل و لیلا هر دوتاشون جا خوردن و مثل مجسمه تکون نمیخورن. که یه دادی زدم سر عبدل گفتم: چرا معطلی زود باش لخت شو. مگه نفهمید خانم چه دستوری داد. عبدل که گیچ شده بود گفت: نه ببخشید متوجه نشدم. چی دستور دادن؟ گفتم: گفت که سریع لخت بشی. با تعجب گفت: من برای چی؟ گفتم: حالا رو حرف خانم حرف میزنی؟ گفت: غلط کردم سریع لخت شد. هیکلش ریزه میزه بود. بهش گفتم: شورتت رو هم دربیار برو که خانم کیر میخواهد. اون که با تعجب بهم نگاه میکرد. شورتش رو کشیدم پایین لامصب از کیر من بزرگتر بود ولی یه کمی نازکتر. فکر کنم روزی که خدا این رو آفریده بود اول یه کیر آفرید بعد این بدن رو چسبوند بهش. شورتش رو کشیدم پایین هولش دادم طرف کیمیا و فرنگیس. کیمیا هم سریع حمله کرد گرفتش. کیرش رو میخورد و میکرد تو دهن فرنگیس.
لیلا که با دیدن این صحنه ها خشکش زده بود از پشت بغلش کردم. که گفت: وای نه. وای نه . خدا مرگم بده. تورو خدا ارباب. که با اخم بهش گفت: لخت شو. لباس یه سره اش رو زد بالا. فقط شورت پاش بود. یک زن لاغر ولی سفید سفید. با دوتا سینه بزرگ مثل مشک شیری. شورتش رو کشیدم پایین یه کوس کشیده و گشاد داشت. خواباندمش افتادم به جون کوسش حسابی میخوردم. بدبخت اول هیچی نمیگفت ولی یواش یواش جیغ و آه و اوهش رفت بالا که فقط جیغ میزد ارباب بخورش. خواهش همه اش رو بخور که از جیغ و داد لیلا . عبدل که داشت تو کوس فرنگیس تلمبه میزد و کیمیا هم داشت میزد در کونش و میگفت که زن جند محکمتر عشقم رو جربده. برگشت نگاه کرد دید پاهای زنش بازه سر من هم تو کوس زنش است لیلا هم با دست سرم رو گرفته به کوسش فشار میده و جیغ میزنه. عبدل گفت: چکار میکنی ارباب؟ که فرنگیس یکی زد تو گوش عبدل و گفت: به تو چه زن جنده تو کوس رو بکن. که عبدل گفت: ببخشید منظوری نداشتم گفتم: اینکارها خوب نیست مریض میشن. که یکی دیگه فرنگیس زد تو گوشش و گفت: مال خودشه دلش میخواهد. تو مال خودت رو بکن حرف زیادی هم نزن. که بعد کیمیا یکی زد در کون عبدل گفت: بکش بیرون بعد خودش خوابید کیر عبدل رو کرد تو کونش. و هی سیلی میزد تو گوشش و میگفت محکمتر. فرنگیس هم اومده بود پشت عبدل از پشت بغلش کرده بود. گاه گداری هم با دست محکم میزد در کون عبدل. حسابی سرخش کرده بودن از بس میزدنش. ولی عبدل هم که اولین بار بود که یکی غیر لیلا رو میکرد تو آسمونها بود.
منم کوس لیلا رو ول کردم رفتم سراغ سینه هاش. سینه های بزرگ و سر سیاه ش رو حسابی میخوردم. برجستگی سرسینه هاش فکر کنم قد بند انگشت کوچیکم شده بود. حاله دور سینه هاش هم بزرگ بود. حسابی حشریم کرده بود. همینطور که میخوردم اونم آه و اوه میکرد و قربون صدقه ام میرفت. میگفت: فدات بشم ارباب بخور که من مال خودت هستم . هر کاری دوست داری بام بکن. بعد رفتم سراغ لبهاش کمی لباشه رو خوردم. اون که اولین بارش بود فقط منتظر بود ببین من چکار میکنم. زبونش رو لیس زدم . آب دهنش رو لیس زدم. داشت دیوانه میشد. بعد چرخوندمش. مدل سگی . فکر کرد میخواهم بکنمش. لاکونش رو باز کردم سوراخ کونش تقریبا بسته بود معلوم بود زیاد کون نداده. منم سرم رو بردم لا کونش اومدم بخورمش که لیلا گفت: نه تو رو خدا ارباب مریض میشی اینجا رو نه. منم که با این حرفهاش حشریتر میشدم. افتادم به جون سوراخ کونش حسابی میخوردمش. لیس میزدم و با دستم با کوسش بازی میکردم. لیلا دوباره جیغش رفت. تو آسمون. که یه دفعه درب باز شد. یک دختر بچه 17 ساله با یه پسر بچه 16 ساله که کیف مدرسشون هم دستشون بود. اومدن تو. معلوم بود از مدرسه میاین که . یه دفعه با دیدن اونها لیلا اومد پاشه که من محکم گرفتمش. لیلا گفت: بچه ها شما برید بیرون. دختره گفت: مامان داری چکار میکنی؟ که لیلا گفت: مهگل دخترم ارباب دکتر هست داره من رو معاینه میکنه. که پسربچه هم گفت: بابا هم داره زن ارباب رو میکنه. منم همینطور که پاشدم کیرم رو کردم تو کوس لیلا. رو کردم به پسربچه گفتم: آفرین پسرم. من دکتر نیستم دارم مامانتون رو میکنم . بابات هم داره زن ارباب و دوستش رو میکنه. شما هم بیاین رو مبل بشینین قشنگ نگاه کنید. که یاد بگیرید. که لیلا گفت: نه. خدا مرگم بده. ارسطو دست خواهرت رو بگیر برو بیرون. زشته. که من یکی محکم تلمبه زدم که جیغ لیلا رفت بالا. گفتم: حرف بیخود نزن. وقتی ارباب میگه. رو حرفش حرف نمیزنن. حالا هر دوتاتون لخت لخت بشین قشنگ با دخت تماشا کنید. اونها هم سریع گوش دادن منم حسابی تلمبه زدم که آبم اومد ریختم تو کوس لیلا. دیدم. کار فرنگیس و کیمیا و عبدل هم تمام شده. فرنگیس به عبدل گفت: برو برام ماست و شیر محلی بیار این یکهفته ای که اینجا هستم بخورم جون بگیرم. عبدل هم سریع لباسش رو پوشید و رفت. منم گفتم: من با لیلا و بچه ها میریم حمام. کیمیا هم گفت: ما هم یه کمی استراحت میکنیم.
لیلا گفت: نمیشه خودتون تنها برید؟ گفتم: نه. گفت: بچه ها که لازم نیست. گفتم: بچه ها از مدرسه اومدن بزار بیان حمام بشورمشون. هر چهارتایی رفتیم حمام من خودم رو شستم بعد بچه ها رو شستم و بعد لیلا رو شستم و بعد لیلا رو خواباندم رو زمین به ارسطو گفتم کیرت رو بکن تو کوسش. که لیلا گفت: نه . خدا مرگم بده خوب نیست. که دیدم ارسطو سریع کیر کوچولوش رو کرد تو کوس مامانش و مشغول تلمبه زدن شد. معلوم بود کیرش به مامانش رفته که انقدر مثل باباش بزرگ نیست. ولی کوس مهگل خوب بزرگ بود با اینکه لاغر بود. مهگل رو هم نشوندم رو دهن مامانش به لیلا گفتم بخورش. اول سختش بود ولی یواش یواش مثل اینکه خوشش اومد بعد صدای آه و اوه مهگل هم بالا رفت. من دیدم هر سه تاشون دارن حال میکنن اومدم بیرون.
دیدم عبدل اومده. بهش گفتم: چند سیخ دیگه کباب بزن بچه ها از حمام بیان گشنشونه بخورن. عبدل گفت: مگه چکار میکنن تو حمام؟ گفتم: هیچی ارسطو داره مامانش رو میکنه . لیلا هم کوس مهگل رو میخوره. همشون حالا سرحال و گشنه میان سری باش. اونم مشغول زدن کباب شد.
بچه ها از حمام اومدن و لباس پوشیدن و تو حیاط نشستیم بچه ها داشتن کباب میخوردن. من و لیلا و عبدل هم داشتیم با هم صحبت میکردیم . من لیلا رو کشیدم تو بغل خودم و دستم رو کردم تو یقه اش با سینه هاش بازی میکردم. به عبدل میگفتم این دیگه خوشکل منه حواست باشه. اذیتش بکنی. خودم کونت میزارم. که لیلا هم عشق میکرد. داشتم صفا میکردم که یه دفعه فرنگیس پرید از خونه بیرون گفت: رجب پاشو که خاک تو سرم شد. گفتم: چی شد؟ گفت: امروز خواهرم با پسرش دارن میان ایران. یادم رفته بود. گفتم: باید بیاد اینجا یا خونه؟ گفت: نه همین جا.
منم سریع رفتم از تلفن تو خونه زنگ زدم خونه خانم جان گفتم: قادر رو بفرسن بیاد.
     
  
مرد

 
تهران 41
تا قادر بیاد عبدل و لیلا خونه رو جمع جور میکردن و کیمیا هم فرنگیس رو برد حمامش بده. قادر اومد. من باش رفتم فرودگاه مهرآباد. رفتیم قسمت ورودی پروازهای خارجی. قادر پرسید: حالا چطور باید پیداشون کنیم؟ گفتم: خودمم نمیدونم. قادر گفت: بزار بریم قسمت اطلاعات بگیم پیجشون کنن. گفتم: فکر خوبیه. قادرگفت: فامیلشون چیه؟ گفتم: یادم نیست. یادم رفت بپرسم. قادر گفت: پس چی ازشون میدونی؟ گفتم: فقط میدونم اسم خواهرش فرنیا است. رفتیم دم اطلاعات فرودگاه گفتیم برام پیج کنه. فرنیا خانم از پرواز آلمان. کمی صبر کردیم. کسی نیومد. بعد یک پسر قد بلند خوشکل و خوشتیپی پرسید: شما خانم فرنیا رو پیج کردی؟ گفتم: بله مشکلی داری؟ گفت: نه من اومدم. قادرخندید گفت: تو فرنیا خانم هستی؟ بنده خدا گفت: نه از طرف مامانم من اومدم. گفتم: پس خودشون کو؟ گفت: دارن وسایل رو تحویل میگیرن. باید کمک کنید ببریم. سریع رفتیم. قسمت تحویل بار راهمون نمیداد. صبر کردیم چمدانها رو تا از این قسمت خارج کردن. چهارتا چمدان داشتن. به پسره گفتم: چه خبره کل آلمان رو بارکردید آوردید. که یه زن پشت سرم گفت: به تو چه. کارت رو بکن. برگشتم دیدم یه خانم شبیه فرنگیس خانم ولی از اون جوانتر. گفتم: به فرنیا خانم. شما خواهر بزرگه فرنگیس هستی یا خواهر کوچیکه؟ گفت: به تو چه. فضولی کارت رو بکن. دیدم بدتر از فرنگیس پاچه میگیره.
سوار ماشین شدیم. قادرکه پشت فرمان. منم جلو کنارش و فرنیا خانم و پسرش هم پشت. راه افتادیم. فرنیا خانم گفت: کدومتون اسم من رو تو بلندگو صدا کرد. من گفتم: اون زنه تو قسمت اطلاعات. فرنیا خانم گفت: نه منظورم کی اسم منو داد که صدا کنن؟ گفتم: من گفت: تو شعور نداشتی به فامیل صدا کنی؟ گفتم: فامیل شما رو بلد نبودم. گفت: خوب فرنوش روصدا میکردید. گفتم: فرنوش کیه؟ گفت: خنگه فرنوش پسرمه. گفتم: اسمش رو نمیدونستم. گفت: پس چی میدونستی؟ گفتم: فقط اسم شما و اینکه دارید از آلمان میاین. همین وبس. فرنیا خانم گفت: اقبالی هستم. گفتم: پس شوهر شما هم فامیل خانم جان هست. گفت: اولا شوهر من آلمانی بود. خدا رحمتش کنه. بعد هم فامیل خودم اقبالی است و فامیل دور هستیم با خانم جان. حالا فهمیدی؟ گفتم: آره. ولی نفهمیدم شما بزرگتر از فرنگیس هستی یا کوچکتر. گفت: اولا فرنگیس چیه؟ خانم اقبالی. نه فرنگیس خانم. بعدش هم به تو چه. گفتم: آخ فرنگیس میگفت خواهر بزرگم میخواهد بیاد ولی شما که از فرنگیس جوانتری. این تیکه اش رو که خوشش اومده بود. با ملایمت بیشتر گفت: چند بار بگم فرنگیس خانم. بعدش هم من پنج سال بزرگترم. گفتم: دروغ میگی. مگه میشه پنج سال بزرگتر باشی ولی انقدر جوانتر از فرنگیس باشی. گفت: انقدر فرنگیس فرنگیس میکنی. قرار منو چی صدا کنی؟ گفتم: خوب معلومه فرنیا. گفت: پسوندی پیشوندی چیزی نداره؟ گفت: نه فرنیا خوبه من دوست دارم. فرنیا خانم گفت: کشمش هم دم داره اسم منم یه خانم داره. فرنیا خانم. فهمیدی؟ گفتم: نه. من فرنیا رو بیشتر دوست دارم. که فرنیا خانم گفت: ولش کن هر چی دلت میخواهد بگو. دقم دادی. چرا نمیرسیم؟ گفتم: آخه داریم میریم باغ لواسون. گفت: برای چی نمیریم خونه؟ گفتم: آخه اوضاع تو خونه خیلی خرابه. گفت: خراب یعنی چی؟ گفتم: یعنی فرنگیس و آقا رضا زدن به تریپ و تاپ هم دیگه. دعواشون شده. گفت: چقدر به فرنگیس گفتم این رضا بی عرضه بدردت نمیخوره. گوش نکرد. گوش نکرد. بعد دیگه هیچی نگفت. تا رسیدیم دم باغ.
درب زدیم. عبدل اومد درب روباز کرد. بعد فرنیا خانم و فرنوش رو راهنمایی کرد. من و قادر هم چمدانها رو بردیم داخل. بعد به قادر گفتم: میری خونه کیمیا رو هم با خودت ببر. بعد کیمیا و قادر رفتن. من هم رفتم پیش بقیه که دیدم شام رو تو حیاط روی تخت های تو حیاط گذاشتن. فرنگیس و فرنیا و فرنوش نشستن سر سفره. که فرنیا گفت: چرا چهارتا بشقاب گذاشتن. ما که سه تایم. منم همینطور که می اومدم طرفشون گفتم: پس من شلغم هستم؟ که فرنیا گفت: مگه تو راننده نبودی؟ گفتم: راننده که قادرخان بود. گفت: پس تو کی هستی؟ گفتم: من شلغم هستم ولی تو خونه صدام میزنن رجب. که فرنگیس خندید و گفت: خودت رو لوس نکن بیا. بشین. انقدر خواهر منو هم اذیت نکن. سرشام بودیم که فرنیا رو کرد به فرنگیس گفت: این آقا رجب رو معرفی نکردی؟ فرنگیس گفت: این جونور. هم مشاور خانم جان است. هم شریکش است هم دست راستش. فرنیا با تعجب گفت: خانم جان؟ منم گفتم: بله. فرنیا گفت: خانم جان به پسرش هم اعتماد نمیکرد. مگه میشه به تو اعتماد کنه. فرنگیس گفت: خانم جان از چشمش هم به این بیشتر اعتماد دارده. بعدش رو کرد به فرنوش گفت: خاله جان درست تمام شد؟ فرنوش هم گفت: بله خاله جان. فرنگیس گفت: خاله چی خواندی؟ فرنوش هم گفت: فوق لیسانس عمران گرفتم. فرنگیس هم گفت: آفرین. خاله فدات بشه. انشالله داماد خودم بشی. که فرنیا گفت: تو اول از اون رضا بی عرضه جدا شو بعد ببینیم سارا طرف تو است یا رضا بعد دامادم دامادم بکن. منم گفتم: اولا غلط میکنه جدا بشه بعد شما هم آتیش بیار معرکه نباش. سوم هم این بدبخت اگه با سارا ازدواج کنه سارا پوستش رو میکنه. فرنیا هم گفت: به سومی موافقم این بچه من بی سر و زبونه ولی در مورد مسائل خانوادگی به تو چه ربطی داره؟ فرنگیس گفت: میشه اون مسائل رو بعدا با هم صحبت کنیم. درمورد سارا دخترم مگه چشه. گیر دادین. تازه فرنوش کجاش بی سر و زبونه. فرنوش هم گفت: نه من بی سر و زبون نیستم تا حالا هم ساکت بودم آخه زیاد با ایجا آشنا نیستم از بچگی تا حالا نیومده بودم. گفتم: سارا عشق منه و حرف نداره ولی یه شوهر میخواهد که پوستش رو بکنه که درس بخوانه و پیشرفت کنه این فرنوش هم یکی میخواهد که ساده و سربزیر که به حرفش گوش بده خوشبختش کنه. فرنیا هم گفت: منم با این حرفش خیلی موافقم. فرنگیس هم فرنوش رو یه ماچی کرد و گفت: دامام نیست نباشه عشق خاله اش که هست. بعد شام. یه چایی خوردیم. فرنوش گفت: با اجازه من خیلی خسته هستم برم بخوابم. و رفت تو اتاقش بخوابه.
ما هم تو حیاط بودیم. که فرنیا گفت: چند درصد با خانم جان شریکی؟ گفتم: من تنها نیستم چهار نفریم. خانم جان 50 درصد و35 درصد من و 10 درصد زیور و 5 درصد هم زینب مسئول امور مالی شرکت . فرنیا گفت: پس تو خیلی پول گذاشتی. که توانستی با خانم جان شریک بشی. فرنگیس زد زیر خنده گفت: این رجب هیچی نزاشته. فرنیا گفت: مگه میشه. گفتم: حالا که شده. فرنیا گفت: سهامت رو ازت میخرم. گفتم: با ماچ یا چیز دیگه. گفت: پولش رو میدم هرچی باشه. گفتم: اولا فروشی نیست. دوم باید تو شرکت مطرح بشه. سوم این شرکت مثل خانواده هستن. فرنیا گفت: پس هیچ کاره ای. گفتم: آره . من آبدارچی شرکت هستم. فرنگیس گفت: برعکس بعد خانم جان این جونور همه کاره شرکت است. فرنیا گفت: پس چرا مسخره بازی درمیاره. فرنگیس گفت: برای همینه که خانم جان مثل چشمش بهش اعتماد داره چون خریدنی نیست. فرنیا گفت: رجب خان بیا بگو. چکار کنم بهم سهام بدی؟ گفتم: راستش رو بگو برای چی میخواهی سهام بگیری تو که پولداری. نیازی به کار و شرکت ما نداری. فرنیا گفت: من سالها تو آلمان بودم. بعد از فوت شوهرم از تنهایی خسته شدم گذاشتم درسش تمام بشه بیایم ایران. پیش خانواده باشم. میخواهم یه کاری برای فرنوش راه بندازم و یک کاری برای خودم که از بیکاری و تو خونه بودن خسته شدم. این فرنگیس همه که وضعش معلوم نیست میخواستم برای خودم و فرنوش و فرنگیس سهام بگیرم. گفتم: مشکلی نیست همه کارهای که گفتی برات میکنم ولی حالا چرا شرکت ما. فرنیا گفت: آخه خانم جان بزرگ خاندان ماست و هیچ وقت به کسی محل نمیزاشت. و هیچ کس توان شراکت باش نداشت. همیشه هم تو همه کارهاش موفق است. تازه اون جونور زیور هم دوست قدیمیم است. از بچگی هم مخش خوب کار میکرد. اگه اون هست یعنی خیلی سود داره. پس میخواهم منم تو خانواده شما باشم.
گفتم: حالا شد یه چیزی. چقدر پولداری؟ گفت: پولدارم. کلی هم ملک و املاک اینجا داریم که اومدم زنده اش کنم. مال من و فرنگیس است از پدرم به ارث بهمون رسیده. باید وکیل بگیرم و بی افتم دنبالش. گفتم: باشه در مورد تو و فرنگیس با خانم جان صحبت میکنم. فرنیا گفت: پس فرنوش چی؟ گفتم: تو یک شرکت ساختمانی براش کار دارم. گفت: نمیخواهم بچه ام کارگری کنه میخواهم صاحب شرکت باشه. گفتم: خیالت راحت. شرکت ما با شرکت ساختمانی آقا رضا شریک شده. 40 درصد مال ماست و 60 درصد مال آقا رضا. فرنیا گفت: از درصد شرکت بهش میدی؟ گفتم: نه . از 30 درصد از سهم آقا رضا که باش مساوی شریک بشه. گفت: اون جونور بهت نمیده. گفتم: پس صبر کن ببین. الکی خانم جان همه چیز رو به من نمیسپاره. خیالت راحت. بعد بهش گفتم: برو بگیر بخواب شاید من و فرنگیس بخواهیم حرفهای عاشقانه بزنیم . فرنیا هم گفت: شما گوه میخورید. بعد رو کرد به فرنگیس گفت: جریان رضا رو برام تعریف کن. فرنگیس هم از سیر یا پیاز قضیه رو براش تعریف کرد. فرنیا هم گفت: باید از این بیشعور جدا بشی. گفتم: لازم نکرده من بهش پیشنهاد دادم از این به بعد باش مهربونتر باشه. یکی رو هم که بهش اعتماد داره بیاره تو دست و بالش که هر وقت لازم بود با شوهرش بخوابه زیر نظر خودش. فرنیا گفت: نه. لازم نکرده . بعدش هم دست فرنگیس رو گرفت. با هم رفتن تو خونه تو اتاقشون. منم به عبل گفتم برام یه لحاف و توشک آورد بیرون خوابیدم.
صبح که بیدار شدم. دیدم لیلا صبحانه رو آماده کرده. همه بیدار شدن. صبحانه خوردیم. گفتم: من دیگه برم که فرنیا گفت: فرنوش رو هم ببر که با ایران و کارهاتون آشناش کن. منم فرنوش رو اندختم ترک موتورم و رفتم سمت خونه خانم جان. رفتم تو تا فرنوش رو معرفی کردم همه اومدن دورش و ماچ بوسه . بعد به خانم جان گفتم: این تحویل شما هم تهران رو ببینه همه کارگاه و کارهای خودمون. بعد را افتادم رفتم یه طلا فروشی یه دست بند طلا خریدم. رفتم پاسگاه. اول رفتم پیش زهره بعد رفتم پیشه مژده تا من رو دید نیشش باز شد. بلند شد گفت: دوباره که اومدی. که صورتش رو گرفتم و بوسیدم. اونم هم حسابی منو بوسید گفتم: اومدم جناب سروان رو ببینم. اونم باز دکمه رو میزش رو زد و به سروان گفت: آقا رجب اومده با شما کار داره. همینطور که داشت میگفت. منم دستم رو گذاشتم رو سینه های مژده و شروع کردم به مالیدن سینه هاش. متوسط بود ولی مثل سنگ بود. همینطور که میمالیدم و حال میکردیم. یک دفعه با صدای سروان به خودمون اومدیم که گفت: بچه پرو میشه دست رو از روی سینه های سرکار فهیمی برداری. بیا ببینم دیگه چه مرگته. انگار باید هر روز قیافه نحس تو رو ببینم. رفتم داخل گفت: چی میخواهی گفتم: مدارک رو آوردم بریم کارهای معافیم رو بکینم. اولا خودت میری نه میریم. دوم بار آخرت باشه به این بنده خدا سرکار فهیمی دست میزنی. گفتم: چشم. بعد یه نام نوشت گفت: این رو ببر نظام وظیفه پیش سروان احمدی . مدارکت رو هم بهش بده خودش کارهات رو میکنه. منم تشکر کردم. گفت: خوب برو دیگه. منم یه مکثی کردم بعد دست بند کادو شده رو گذاشتم رو میزش. گفت: این چیه؟ گفتم: هدیه گفت: این برای چیه؟ دیروز دادی دستت درد نکنه. گفتم: اون مال چیز دیگه بود این مال چیز دیگه. گفت: این مال چیه؟ گفتم: معافیم که کمکم کردی. گفت: نمیشه براش دار ببرش. گفتم: اگه نگیری نمیرم. گفت: باشه باشه . فقط گمشو برو بیرون. منم خوشحال سریع اومد. بیرون. تا رسیدم به مژده یه بوسش کردم. دستم رو از بالای لباش کردم تو سینه هاش رو گرفتم. عجب سفت بود سرش هم سفت و برجسته بود. معلوم بود حسابی ورزشکاره. همینطور که میمالیدم. صدای سروان اومد که بیشعور دستت رو دربیار تا خوردش نکردم. منم تا سروان رو دیدم سریع دستم رو کشیدم و در رفتم.
رفتم نظام وظیفه پیش سروان احمدی . مدارکم رو تحویل دادم. گفت: برای ماه دیگه کمیسیون است و جوابش میاد بعد بیاد معافیت رو بگیر. گفتم: حالا چکار کنم. یه نامه نوشت و مهر و امضا کرد گفت: این نامه ششماه اعتبار داره برو دبیرخانه ثبتش هم بکن. تا اون موقع هم کارتت اومده خیالت راحت. بعد از اونجا مستقیم رفتم خونه دیدم شهلا خانم سرکار نرفته و با مهتاب و خاله طلا و شهین خانم و کسایی که هستن خونه رو تزئین میکنن و صندلی چیدن. دیدم برای عروس دادماد سه سری صندلی است. به شهلا گفتم: چرا سه تا صندلی برای عروس داماد چیدی؟ گفت: خبر جدید ثریا و حمید هم قرار ازدواج کنن. گفتم: مبارکه. چه خبرا. بعد رفتم. لباس پوشیدم رفتم. دنبال محدثه و زهره و بچه ها. ماشین دربست کردم رفتم خونه محدثه هنوز سرکار بود. امیرعلی بود و آزاده . تا من رو دیدن پریدن بغلم دوتاش رو حسابی بوسیدم. بعد گفتم: برید حمام و آماده بشین که امشب میریم عروسی. اونها هم با هم رفتن حمام. منم رو مبل بودم که محدثه درب رو باز کرد اومد. تو خونه. تا منو دید از خوشحالی یه جیغ کشید پرید بغلم و بوسیدم. هوا داشت گرم میشد و تابستون نزدیک. کمکش کرد لباسش رو دربیاره دیدم. بدنش حسابی عرق کرده. لختش کردم شروع کردم زیر سینه هاش که عرقی بود رو لیس زدن و بوسیدن. بعد زیر بغلهاش رو حسابی لیس زدم . دیگه داشتم دیوانه میشدم. پاهاشو باز کردم داشتم کوس و کون عرقیش رو میخوردم که درب خونه باز شد. زهره اومد داخل. تا دیدمش گفتم: سریع لخت شو . همینطور که کوس محدثه رو میخوردم ارضاع شد. پریدم رو زهره کیرم رو کردم تو کوس و از لباش لب میگرفتم انقدر کردم تا آبم اومد ریختم تو کوس زهره. بعد سه تایی رفتیم حمام.
     
  
مرد

 
جووووووووون عالی بود منتظر ادامش هستیم
     
  
مرد

 
یکیو میخوام زنمو فاک کنه از جلو عقب با کلفتش
     
  
صفحه  صفحه 104 از 125:  « پیشین  1  ...  103  104  105  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA