انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 105 از 125:  « پیشین  1  ...  104  105  106  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی



 
mil1356mil
عالی بود مثل همیشه
     
  
مرد

 
داداش میزاری ادامشو یا ن؟؟؟
     
  
مرد

 
تهران 42
وقتی از حمام دراومدیم. سریع آماده شدیم و رفتیم عروسی. حسابی خوش گذشت. اولش تا حاج آقا اومد بود عقد رو جاری کنه همه با حجاب بودن بعد که عقد جاری شد و حاج آقا رفت. بزن و برقص شروع شد. حسابی حال کردیم. بعد شام خوردیم و بعد هر کسی رفت تو اتاق خودش. طبق معمول زهرا دوست پسرش رستم رو هم با خودش آورد. منم با خودم زهره و محدثه و امیرعلی و آزاده بردم تو اتاق. به همه گفتم: بیاین بشینین تا با زن و بچه جدیدم آشنا بشید. همه نشستن. مهتاب گفت: اگه میشه اول جاها رو پهن کنیم که بعدش بخوابیم. همگی کمک کردن جاها رو پهن کردیم کل اتاق شده بود توشک. تا اومدم معرفی رو شروع کنم دیدم همه لخت شدن و براخودشون رو تشکها نشستن و با هم صحبت میکنن. مهتاب داشت با محدثه صحبت میکرد. به مهتاب گفتم: مگه شما همدیگه رو میشناسید؟ محدثه گفت: بله . مهتاب همیشه میاد بنیاد شهید خودم مسئول پرونده اش هستم. همیشه ازش خوشم می اومد. بعد مهتاب رو گذاشت رو پاهاش و شروع کردن از هم لب گرفتن و با هم حال کردن. نگاه کردم دیدم نگار و سمیه هم تو بغل هم هستن. ابوالفضل هم داشت زهره رو از کوس میکرد. زهرا هم داشت کیر امیرعلی رو میخورد. ازش پرسیدم پس دوست پسرت چی؟ زهرا گفت: رستم دیگه مال آزاده است این امیرعلی خوشکل خودمه. عشق خودمه. دیدم رستم هم داره تو کوس آزاده تلمبه میزنه. منم رفتم پیش علی و شکوفه. علی کیرش تو کون شکوفه بود منم رفتم کیرم رو کردم تو کون علی. حسابی که حال کردیم هر سه تامون از خستگی تو بغل هم خوابمون برد.
صبح که بیدار شدم. میخواستیم صبحانه بخوریم. که شهلا اومد دم اتاق گفت: رجب بدو که خانم جان یه کار فوری بات داره. منم سریع و سر. یه شورت پام کردم و دویدم سمت اتاق شهلا. گوشی رو برداشتم دیدم خانم جان داره گریه میکنه. پرسیدم: چی شده؟ گفت: سریع بیا بیمارستان طالقانی تو ولنجک . سارا خودکشی کرده. من دیگه هیچ نفهمیدم سریع لباس پوشیدم و رفتم به قادر و کیمیا گفتم که بیان بیمارستان و خودم هم رفتم. وقتی رسیدم. رفتم اورژانس بیمارستان. دیدم خانم جان داره زار زار گریه میکنه. آقا رضا هم میزنه تو سرخودش. گفتم: چی شده. که دیدم اونطرفتر ملیحه و فرهاد هم نشستن دارن گریه میکنن. دیگه داشتم دیوانه میشدم. گفتم: خوب لامصبها بگید ببینم چی شده؟ ملیحه با گریه گفت: سارا قرص خورده که خودکشی کنه. منم شانسی شانسی اول صبح بیدار شدم. رفتم تو اتاقش که نواربهداشتی بردارم دیدم. افتاده رو زمین. دیگه جیغ زدم همه رو خبر کردم زنگ زدیم آمبولانس اومد آوردیمش اینجا. گفتم: حالا حالش چطوره؟ گفت: هنوز هیچی معلوم نیست. همون موقع دیدم فرنگیس و فرنیا و فرنوش هم اومدن. فرنگیس که موهاش و میکشید و جیغ و زاری میکرد. فرنیا هم زار زار گریه میکرد. همون موقع دکتر از اتاق عمل اومد بیرون پریدم جلوش و پرسیدم چی شد؟ دکتر گفت: ما معده اش رو شستوشو دادیم ولی کمی دیر شده. باید صبر کنید ببینم چی میشه. تا این رو گفت: پشت سرم یه صدای شنیدم تا برگشتم دیدم فرنگیس با شنیدن این حرف. از حال رفت. سریع پرستارها اومدن بردن بستریش کردن و بهش سروم وصل کردن. خیلی خر تو خر بود. همه گریه میکردن. چشمم پر اشک بود ولی جلو خودم رو میگرفتم. که کارهای که باید رو انجام میدادم. پذیرش گرفتن برای فرنگیس و کارهای پذیرش سارا و پرداخت هزینه ها . همه این کارها.
یک ساعتی گذشت. فرنگیس حالش بهتر شد. هر چی خواست بلند بشه از رو تخت نگذاشتیمش. به فرنیا گفتم: بالا سرش باش. تا من برم ببینم اوضاع سارا چطوره. اومد نیم ساعتی گذشت که پرستار دکتر رو صدا کرد. دکتر هم سریع اومد رفت تو اتاق. بعد دکتر اومد بیرون. پرسیدم چی شد. دکتر گفت: خدا رو شکر خطر رفع شد. بهوش اومده . ولی سریع بیا برو این نسخه رو بگیر بیار. بعد یه نسخه نوشت و من سریع بدو بدو رفتم نسخه رو گرفتم و آوردم. دادم دکتر سریع رفتم به همه خبر دادم که حالش خوبه. بعد از دکتر پرسیدم کی میتوانیم ببریمش خونه؟ دکتر گفت: من پیشنهاد میکنم امشب رو اینجا باشه. فردا صبح مرخصش کنید بهتر است. منم به خانم جان گفتم: شما با قادر و کیمیا برید خونه. من اینجا هستم. همه رو راهی کردم. فرنگیس و رضا میگفتن ما میخواهیم بمونیم. گفتم: یک لحظه من با شما دوتا کار دارم. همه رفتن. ما سه تا هم رفتیم تو ماشین آقا رضا. فرنگیس گفت: چیه؟ چه مرگته؟ بگو دیگه رجب. گفتم: مقصر این اتفاق شما دوتا هستید از بس دنبال لج و لجبازی و تو سر و کله هم زدن هستید. دیگه حواستون به بچه هاتو نیست. اگه خدایه نکرده زبونم لال سارا طوریش میشد. حالا چه خاکی تو سرتون میریختید. هر دوتاشون که زار زار گریه میکردن. گفتم: خواهش میکنم با هم برید صحبتهاتون رو بکنید و یه کمی به فکر بچه هاتو باشید. بودنتون تو بیمارستان کاری برای سارا نمیکنه. ولی باهم بودنتون براش یک پشتوانه محکم خواهد بود. خیالتون از سارا راحت باشه. من یک لحظه هم تنهاش نمیزارم. فردا صحیح و سالم تحویلتون میدم. فقط لطفان برید با هم کمی به کارهاتون فکر کنید.
بعد از ماشین پیاده شدم. یکساعتی تو راهرو بودم که دیدم سارا رو بردن به بخش. از شانس خواستم ما اتاق دو تخته بود. ولی از شانسمون یک زن و شوهر بودن. برای همین من راحت رفتم پیش سارا بودم. وقتی رفتم تو سلام کردم و رفتم پیش تخت سارا. هنوز چشمهاش بسته بود. مرد تخت بغلی پرسید. مشکل خانم شما چیه؟ گفتم: زنم نیست مثل خواهرم میمونه. خودکشی کرده بود. قرص خورده. گفت: چرا؟ گفتم: نمیدونم بزار حالش بهتر بشه خودم بفهمم به شما هم میگم. گفت: ببخشید فضولی کردم. گفتم: خواهش میکنم. زن شما چه مشکلی دارن؟ گفت: زن منم قرص خورده بود. که خودکشی کنه. گفتم: چرا؟ که زنه گفت: از دست شوهر نامردم که بهم خیانت میکنه. شوهره گفت: چی میگی زن؟ مردم چرت و پرت میگن. زنه گفت: مردم چرت و پرت میگن. چشمهای من که چرت و پرت نمیگه. خودم دیدمت با زن همسایه. گفتم: خانم خوب حالا چرا خودکشی؟ گفت: رفتم پیش مادرش میگم خاله این شهرام داره بهم خیانت میکنه. میدونی چی جواب داده؟ گفتم: نه. گفت: میگه اگه تو زن بودی شهرام بهت خیانت نمیکرد. دیگه چاره ای نداشتم. گفتم: چندتا قرص خوردی؟ گفت: پنج یا شش تا. خندم گرفته بود گفتم: با پنج شش تا که کسی نمیمیره. بعد دیدم سارا بهوش اومد. کمی بوسیدمش و قربون صدقه اش رفتم. پرسیدم سارا چرا اینکار رو کردی. گفت: یادته گفتم با یکی از همکلاسیهام دوست شدم میخواهم باش ازدواج کنم. گفتم: خوب. گفت: دو روز پیش بهم گفت برم خونشون. وقتی رفتم مخم رو زد با هم سکس کنیم. بعد که لخت شدیم دیدم از تو کمد سه تا از همکلاسیهای دیگمون هم پریدن بیرون هر چی التماس کردم که ولم کنید. چهار نفری تا شب از جلو عقب بهم تجاوز کردن. همینطور که تعریف میکرد اشک از چشمهاش میریخت. گفت: هر چی سعی کردم با کسی درد و دل کنم یا به بابا و مامان بگم که دیدم درگیر دعواهای خودشون هستن. دیگه دیشب ساعت 3 صبح بود که تصمیم گرفتم که همه چی رو تمام کنم و یک بسته قرص رو باهم خوردم.
زن تخت بغلی گفت: چه حیوانی پیدا میشن تو این دوره زمونه. مرد گفت: به تو چه نیکوجان به حرفهای مردم گوش میدی. گفت: تخم سگ نکه تو گوش نمیدادی. خدا رو شکر قبل از اینکه دعواشون بالا بگیره. پرستار نهار آورد. غذا سارا رو دهنش کردم بعد هم خودم خوردم. همینطور حرف میزدیم. که عصر شد. موقع ملاقات شد. فرنگیس و آقا رضا اومدن. تخت بغلی هم یک پیرزن با دوتا دختر بچه اومدن. بعد کلی قربون صدقه رفتن. دلیل کارش رو پرسیدن که خودم براشون توضیح دادم. آقا رضا که جوشی شده بود گفت: فقط اسمشون رو بگو بیچارشون میکنم. گفتم: میشه این حرفها رو ول کنید بعد با هم یه فکری بحالشون میکنیم. حالا حواستون فقط به دخترتون باشه. فرنگیس هم گفت: راست میگه . گور بابا اونها سارا مهم است که خدا رو شکر حالش بهتره. ساعت ملاقات که تمام شد. فرنگیس و آقا رضا رفتن. ملاقاتی تخت بغلی هم رفت. زن تخت بغلی رو کرد به مرد گفت: مامانت خیلی بیشعوره دیدی چی میگه. میگه عرضه خودکشی هم نداری. گفتم: ببخشید این بچه ها هم بچه های شما بودن؟ که مرد گفت: بله. گفتم: پس هر دوتاتون بیشعور هستین جای اینکه زندگیتون رو درست کنید. تو سر و کله هم میزنید. زنه گفت: این شوهری که بهم خیانت میکنه رو باید چکار کنم؟ گفتم: هیچی تو هم بهش خیانت کن. مرد گفت: نه این چه حرفیه . زنه گفت: نه راست میگه . مرد گفت: فکر آبرومون رو نمیکنی این یه حرفی میزنه تو چرا توجه میکنی. منم گفتم: تو مگه زن همسایه رو نمیکنی خوب اینم به شوهر همسایه بده. بعد رو کردم به زنه گفتم: هم خوشکلی هم سکسی چرا که نه. دیگه زندگی بچه هاتون هم خراب نمیشه. زنه گفت: آره. فکر خوبیه باید ببینم چه کسایی خوب هستن. حالا که موقعیتش جور شده باید حسابی حال کنم. مرد گفت: نیکو جان. همسر خوبم من یه غلطی کردم . شما ببخش.
همون موقع بود که سارا گفت: منو ببر دستشویی جیش دارم. بردمش گذاشتمش رو توالت فرنگی اومدم بیرون. بعد کارش رو کرد اومد بیرون. گفت: کونم خیلی درد میکنه. فکر کنم جر خوردم. گفتم: به شکم بخواب ببینم. اونم به شکم خوابید. منم لاکون خوشکلش رو باز کردم. دیدم بله جر خورده. یعنی کمی زخم شده. که دیدم مرد تخت بغلی کنارمه گفت: خیلی هم گشاد شده. دیدم زنش هم کنارمونه داره نگاه میکنه. بعد دستش رو دراز کرد. یه کمی به سوراخ کون سارا ور رفت گفت: اشکال نداره خوب میشه منم مجردی اولین بار که کون دادم همینطور اذیت شدم. باید پماد بزنی خوب میشه. بعد به سارا گفت: بچرخ کوست رو ببینم. چرخید. نیکو خانم لباس بیمارستانی سارا رو زد بالا کوس سارا معلوم شد مثل کوس مامانش فرنگیس خوشکل بود. نیکو خانم یه کمی کوس سارا رو نوازش کرد. بعد لاپاشو باز کرد. گفت: کوست رو هم که جر دادن باید یک هفته ای سکس نکنی تا خوب خوب بشی. من یک لحظه پشت سر نیکو خانم رو نگاه کردم دیدم لباس بیمارستانی پشتش بازه با بند بسته شده . عجب کونی داشت. رو کردم به نیکو خانم گفتم: ماشالله عجب کونی داری. که آقا شهرام متوجه شد و گفت: به چی نگاه میکنی. گفتم: تو کوس و کون خواهر منو نگاه میکنی اشکال نداره؟ که نیکو به شهرام گفت: دستت رو بده و دستش رو گرفت گذاشت رو کوس سارا گفت: نوازشش کن تا آروم بشه. بعد دست من رو گرفت گذاشت رو کونش گفت: تو هم کون منو بمال ببین دوست داری؟
که یک دفعه درب باز شد. یه پرستار قد کوتاه و سفید و توپلی اومد داخل خیلی بداخلاق بود. یه دادی زد سرنیکو گفت: خانم چرا از رو تختت بلند شدی؟ نیکو هم گفت: چشم میرم رو تختم ولی این تخت بغلی یه مشکلی داره. سریع اومد جلو گفت: چه مشکلی؟ نیکو گفت: سوراخ کوس و کونش جر خورده. پمادی چیزی نیست براش بمالید؟ پرستاره با عصبانیت گفت: تو برو رو تختت من خودم یه فکری بحالش میکنم. بعد اومد سوراخ کون و کوس سارا رو معاینه کرد. و به من گفت دنبالش برم رفتیم تو قسمت پرستارها. دیدم یه نسخه نوشت داد گفت: برو داروخانه بیمارستان بگیر.تا بعد من بیام بهت بگم باید چکار کنی. با تعجب گفتم: مگه شما دکتری؟ پرستاره گفت: به تو چه. کاری که بهت میگم بکن. که پرستار کناریش گفت: خانم طیبی سرپرستار بیمارستانه. منم رفتم پمادها رو گرفتم و برگشتم. اتاق دیدم شام رو آوردن بهمون شام دادن خوردیم. بعد که ظرفها رو بردم. برگشتم دیدم آقا شهرام نیست. دیدم جیش دارم. رفتم درب توالت رو باز کردم دیدم شهرام شلوارش رو کشیده پایین بشینه جیش کنه. گفت: چکار میکنی؟ برو بیرون. گفتم: جیش دارم. گفت: بزار کار من تمام بشه بعد تو. گفتم: مگه زنی که خجالت میکشی. کیرم رو درآوردم. کیر آقا شهرام رو هم گرفتم. جیش که کردیم بعد کیرامون رو به هم میمالیدم. گفت: نکن حالم خراب میشه. اومدیم بیرون . شهرام گفت: بدبخت زنت. نیکو گفت: چرا؟ شهرام گفت: کیر که نداره کیرخره . نیکو گفت: ببینم ببینم. منم زیپم رو کشیدم پایین و کیرم رو درآوردم. نیکو هم کیرم رو گرفت تو دستش. شهرام گفت: چکار میکنی؟ بیشعور از کنار تخت زنم بیا کنار. که همون موقع سرپرستار اومد تو. تا منو تو این وضعیت دید. یه دادی زد سرم گفت: آقا داری چکار میکنی؟ میخواهی حراست رو خبر کنم؟ بندازنت بیرون؟ گفتم: ببخشید. سریع خودم رو جمع کردم. گفت: پمادها رو بده. بعد رفت سر تخت سارا. به سارا گفت بچرخه بعد یکی از پمادها رو نشونم داد گفت: این رو باید هر روز سه مرتبه به سوراخ کونش بزنی. بعد خودش زد سرانگشتش که نشونم بده چطور من که پشت سرش بودم. شهرام هم اونطرف تخت ایستاده بود داشت نگاه میکرد.
تا انگشت خانم پرستار رفت تو کون سارا و شروع کرد به مالیدنش. منم به بهانه اینکه میخواهم بهتر ببینم خودم رو چسبوندم به کون خانم پرستار. که برگشت یه چپ چپی نگاهم کرد. گفت: چه غلطی میکنی؟ گفتم: هیچی دارم دقت میکنم که چطور پماد بزنم. هیچی نگفت به کارش ادامه داد. منم پرو تر شدم کیرم رو چسبوندم به کونش و خودم رو بهش میمالیدم. که به سارا گفت: برگرد. کوست رو پماد بزنم. بعد رو کرد به من گفت: میشه اون کیرت رو انقدر به کون من نمالی؟ در عوض اون یکی پماد رو بهم بده. منم ازش جدا شدم اون یکی پماد رو بهش دادم. زد رو انگشتش و مشغول مالیدن کوس سارا شد. گفت: دقت کن این رو فقط روزی یه بار هر شب میمالی. منم به بهانه متوجه شدن باز رفتم نزدیک خودم رو چسبوندم بهش. کیرم رو به کونش میمالیدم دیدم هیچی نگفت. بعد دستم رو بردم سینه های بزرگش رو گرفتم کمی میمالیدم. دیدم هیچی نگفت. همینطور مشغول کارش بود. کارش که تمام شد. پماد رو داد دستم بعد یکی محکم خواباند زیر گوشم. گفت: داشتی چه غلطی میکردی. میخواستی بهم تجاوز کنی. پوستت رو میکنم. گفتم: من که کاری نکردم. حواسم نبود دستم خورد بهتون. یکی دیگه زد و گفت: غلط کردی تا یه پرستار تنها میبنی میخواهین ترتیبش رو بدین. میخواستی چکار کنی؟ کیرت رو بکنی تو کونم یا تو کوسم ؟ بیچاره ات میکنم حالا به حراست میگم بیان پوستت رو بکنن. بعد رفت از اتاق بیرون. من که زرد کرده بودم. شهرام گفت: بدبخت حالا میره میگه. اگه شانس بیاری حراست میندازتت بیرون وگرنه شکایت بکنه کونت رو پاره میکنن. نیکوگفت: الکی جو نده. فقط میتوانه بندازتش بیرون وگرنه هیچ کاردیگه ای نمیتوانه بکنه. مگر خودمنو کم دستمالی کردن. توانستم کاری بکنم. شهرام با تعجب پرسید: کی؟ نیکو گفت: همیشه. مثلا جمعه پیش رفتیم بازار فرش ابریشم بگیریم اون مرد شاگرده حجره ایه چند بار که از کنارم رد شد. انگشتم کرد. منم برای اینکه جلو تو بچه ها زشت نشه و آبرو ریزی نشه. هیچی نگفتم. پدرسگ پرو شده بود. کم مونده بود همونجا بکنتم. شهرام یه دستی به کیرش کشید و گفت: خوب کاری کردی چیزی نگفتی وگرنه مجبور میشدم یه دعوایی راه بندازیم. نیکو گفت: من همیشه حواسم به شما هست که مشکلی برای شما پیش نیاد. شهرام که کمی کیرش رو میمالید گفت: دیگه کی دستمالیت کردن. نیکو گفت: شاگرد سوپرمارکت سرکوچمون که همیشه تا من میرم سوپر خرید کنم یه جور باید دست به کونم بزنه. شهرام گفت: اونکه بچه است. نیکو گفت: ولی شیطونه به هر بهانه ای سریع میاد که به من کمک بکنه و یه دستی به من برسونه. شهرام که دیگه رسما داشت با کیرش ور میرفت. گفت: بازم بگو دیگه کی دستمالیت کرده؟ که درب باز شد. خانم سرپرستار بود. خایه هام اومد تو دهنم. ولی تنها بود. اومد داخل پشت سرش درب رو هم بست. اومد جلو من گفت: بیا. پاشو تخم سگ. من اینجام میخواستی چکارکنی؟ کیرت رو بکنی تو کونم یا کوسم. بیا بکن. من که تو شک بودم. دوباره گفت: مگه خوابی؟ با تو هستم. به خودم اومدم پاشدم رفتم طرفش. بغلش کردم. شروع کردم به بوسیدنش. بعد روپوش پرستاریش رو باز کردم دیدم یه سوتین سفید داره بازش کردم. وای چه سینه های بزرگی. چه پوست سفیدی داشت. سر سینه هاش صورتی بود. حسابی خوردمش. از همون اول آه و اوه میکرد و سر منو به سینه هاش چسبونده بود. بعد شلوارش رو کشیدم پایین یه شورت سفید پاش بود کشیدمش پایین. یه کوس توپلی و سفید داشت یه دونه مو هم نداشت. نشوندمش رو صندلی کنار تخت نیکو و نشستم لای پاش مشغول خوردن کوسش شدم. با تمام قدرت سرم رو به کوسش فشار میداد. شهرام هم کیرش رو درآورده بود داشت میمالیدش. که پرستار با دست بهش اشاره کرد. بیاد جلو. تا اومد جلو کیرش رو گرفت کرد تو دهنش. برای شهرام ساک میزد. شهرام که تو آسمونها بود. به من گفت: میشه تو بری زن من رو بکنی. این خانم پرستار رو بدی به من. منم پاشدم. رفتم سراغ نیکو سریع روپوشش رو باز کردم. عجب کوسی بود. قد بلند با سینه های متوسط و کوس کم مو و خوشکل. سریع پاهاشو باز کردم. و مشغول خوردن کوس نیکو شدم. نیکو هم فقط آه میکشید و فحش شهرام میداد که بیشعور یکبار هم کوسم رو نخوردی. خیلی نفهمی از این به بعد همیشه بهت خیانت میکنم آه چه حالی میده. بعد رفتم رو تخت پاهاشو باز کردم کیرم رو کردم تو کوسش چه کوس تنگی داشت. همینطور که میکردم. دیدم خانم پرستار هم بلند شد. با دستش تخت نیکو رو گرفت و خم شد. شهرام هم از پشت گذاشت تو کوسش یه پنج دقیقه ای کرد که آبش اومد بعد خانم پرستار گفت: من برم به پرستارها سربزنم. برمیگردم. من که مشغول تلمبه زدن تو کوس نیکو بودم. شهرام اومد دست نیکو رو گرفت و قربون صدقه اش میرفت. میگفت: از این به بعد دوست دارم ببینم که همیشه خوشحالی هر چقدر دوست داری کوس بدی بده. کوس دادنت رو دوست دارم. و از هم لب میگرفتن که منم آبم اومد ریختم تو کوسش. بعد چند دقیقه خانم پرستار برگشت. گفت: در چه حالید؟ شهرام گفت: من خیلی خسته هستم خوابم میاد. خانم پرستار هم گفت: بیا ببرمت تو اتاق پرستارها رو تخت بخواب. و شهرام رو برد و بعد برگشت. تا برگشت پریدم بغلش کردم و افتادم به لب گرفتن ازش. اونم سریع زیپ شلوارم رو کشید بیرون کیرم رو درآورد و بعد زانو زد و مشغول ساک زدن شد. بعد من سریع لختش کردم. نشوندمش روی صندلی و مشغول خوردن کوس بزرگ و نرمش شدم. حسابی که خوردم. گفتم: پاشو میخواهم بکنمت. سارا گفت: بیارش رو من بخوابونش. پرستارگفت: نه من وزنم زیاد له میشی. سارا گفت: اشکال نداره بیا. منم کمکش کردم رفت رو تخت سارا و روی سارا مدل سگی شد. منم رفتم کیرم رو از پشت کردم تو کوسش. عجب کوس گرم و نرمی بود. مشغول تلمبه زدن شدم. سارا هم ازش لب میگرفت سینه هاش رو میخورد. حسابی حشری شده بودیم هر سه تامون تا آبم اومد ریختم تو کوسش. بعد از رو تخت اومدیم پایین. خانم پرستار هر دوتامون رو بوسید و لباس پوشید و رفت.
منم کنار تخت سارا نشستم کمی حرف زدیم بعد خوابم برد. صبح که بیدار شدم. دیدم صبحانه آوردن. شهرام گفت: پاشو تنبل صبحانه ات رو بخور که باید بعد بری کارهای ترخیص مریضت رو بکنی. صبحانه رو خوردیم و من و شهرام رفتیم کارهای ترخیص مریضهامون رو کردیم. شهرام شماره اش رو داد گفت: هر وقت کاری داشتی بیا پیشمون خوشحال میشیم. من تو کار واردات و صادرات هستم کاری داشتی بیا پیشم. منم شماره خونه رو دادم و بعد رفتم پیش سارا لباسش رو پوشیده بود. نیکو هم لباس پوشیده بود. بغلم کرد و منو بوسید و ازم خداحافظی کرد. بعد دیدم خانم پرستار اومد. گفت: دارید میرید؟ گفتم: با اجازه شما. شماره اش رو داد گفت: من پریسا طیبی هستم هر وقت تو بیمارستان کاری داشتی بهم زنگ بزن. بعد رفت.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
عالیییییییییییییی بود
     
  
مرد

 
خوب بود منتظر ادامش هستیم
     
  
مرد

 
تهران43
من و سارا هم با موتور رفتیم. خونه خانم جان. همه تا سارا رو دیدن کلی خوشحال شدن. منم زنگ زدم به خونه شهین خانم گفتم: احسان و با قادر بفرست بیاد میخواهم بفرستمش سرکار. به قادر بگو سارا رو هم با خودش بیاره خونه خانم جان. بعد با خانم جان رفتیم تو اتاقش جریان شراکت فرنیا و فرنگیس رو بهش گفتم. اونم گفت: نظر تو چیه؟ گفتم: خوبه ولی صبر کن اول تکلیف شرکت آقا رضا رو روشن کنیم بعد به اینها هم میرسیم.
قادر اومد. باش کیمیا و سیما و احسان بودن. خانم جان که با قادر رفت بیرون. منم رو کردم به احسان گفتم: احسان از امروز کار تو اینه که شبانه روز مواظب سارا باشی. دست از پا خطا کرد گوشش رو میگیری. احسان با خجالت پرسید: چه خطایی؟ فرهاد با خنده گفت: خطایی هند یا تکل خشن. که همه زدن زیر خنده. گفتم: نه اینها اذیت میکنن. این سارا خانم تازه از بیمارستان اومده دست به خودکشی زده بود. اگه دیدی خواست بلایی سرخودش بیاره سریع گوشش رو میگیری. سارا با اخم و تخم گفت: برام نگهبان میزاری؟ گفتم: نه یه رفیق که تنها نباشی مواظبت هم باشه. احسان گفت: درسهام چی؟ گفتم: خوب همین جا میخوانی. به قادر میگم لباس و کتابات رو بیاره. سارا تو هم برو اتاقت رو بهش نشون بده. به سارا گفتم: تو هم باید مواظب این زن و شوهر باشی. فرنگیس خانم و آقا رضا. تو دفتر مواظب آقا رضا و تو خونه مواظب فرنگیس. شبها هم همینجا میخوابی.
بعد با کیمیا راه افتادیم رفتیم. اول رفتم طلا فروشی یه سینه ریز خریدم. رفتیم پاسگاه. رفتم یه سری به زهره زدم. بعد رفتم پیش مژده گفتم: میخواستم جناب سروان رو ببینم. سرکارفهیمی تا من رو دید از پشت میزش بلند شد. پرید بغلم کرد. بعد کمی لب بازی. مژده به جناب سروان خبر داد که آقا رجب اومده. همینطور که تو اف اف میگفت. من دستم رو از بالای شلوارش کردم تو شورتش. دستم رسید به کوسش. لامصب سفت سفت بود. داشتم میمالیدمش که سروان از پشت اف اف بگو بیاد تو. منم دستم رو درآوردم رفتم داخل اتاق جناب سروان. سلام کردم جواب داد و گفت: دیگه چکار داری اینجا؟ گفتم: براتون هدیه آوردم. گفت: غلط کردی. گفتم: یه زحمتی براتون داشتم آخه. گفت: حرفت رو بزن. ببینم میتوانم برات کاری کنم یا نه. گفتم: اول هدیه بعد حرف میزنم. گفت: پس برو بیرون. اومدم برم بیرون گفت: خوب باشه بیا ببینم چی میگی. رفتم جلو کادو رو دادم گرفت تشکر کرد. گفتم: نه. بازش کن. اونم بازش کرد دید یه سینه ریز خیلی خوشکله. معلوم بود حسابی حال کرده. تشکر کرد. گفتم: بده برات ببندمش. گفت: نه تو خونه میبندم. گفتم: نه دوست دارم خودم برات ببندم. گفت: خیلی بچه پروی. بیا ببند که دهن من و صاف کردی. رفتم جلو چادرش رو گذاشت رو دوشش. بعد مقنه اش رو گرفت بالا. وای چه گردن سفیدی داشت. مات و مبهوت گردنش بودم که گفت: زود باش دیگه چکار میکنی؟ گفتم: داشتم گردن زیبات رو نگاه میکردم. تا این رو گفتم: اومد مقنه اش رو بکشه پایین. که من ناخودآگاه دستم رو کردم تو یقه اش. وای چه سینه های بزرگ و نرمی بود. یه لحظه خشکش زد. منم داشتم سینه هاش رو میمالیدم که گفت: بیشعور دستت رو بردار. گفتم: نمیتوانم. گفت: حالا نمیتونن رو حالیت میکنم بعد تو با اف اف صدا زد سرکار فهیمی. تا این رو گفت: سریع دستم رو برداشتم. گفتم: غلط کرد. ببخشید. سروان هم سریع خودش رو درست کرد. سرکار فهیمی اومد داخل. جناب سروان. یه پرونده داد دستش گفت: این رو امضا کردم. بگیر بده سروان قربانی کاراش رو بکنه. سرکار فهیمی هم پرونده ها رو گرفت و رفت بیرون. جناب سروان گفت: حرفت رو بزن و برو بچه پرو. گفتم: سینه ریز رو نبستم. گفت: لازم نکرده. گفتم: دیگه کاری نمیکنم. بعد چادرش رو دوباره از رو سرش آورد رو شونه هاش. ولی مقنه اش رو نگرفت بالا. خودم مقنه اش رو زدم بالا. سینه ریز رو بستم. ولی دوباره طاقت نیاوردم. دستم رو کردم باز تو یقه اش سینه هاش رو نوازش میکردم. سروان گفت: تو آدم نمیشی؟ که سریع دستم رو درآوردم صورتش رو گرفتم یه بوس از لباش کردم سریع پریدم اومدم اینطرف میز. نشستم. جناب سروان هم خودش رو درست کرد. بعد اومد اینطرف میز روبروم نشست. جریان منشی آقا رضا رو تعریف کردم. گفت: مدرک داری؟ گفتم: آره. حسابدار همه مدارک رو درآورده. بعد جناب سروان گفت: بگو حسابدارتون مدارک رو بیار دفترم. آدرس خانواده این یارو رو هم بنویس . گفتم: یه مشکل دیگه هم هست و جریان سارا رو براش تعریف کردم. گفت: میخواهی چه بلایی سرشون بیاد. گفتم: فقط از دانشگاه اخراج بشن و یه تنبیه درست و حسابی هم بشن. گفت: دختره رو بفرست دفتر من تا کاراش رو بکنم. منم آدرس خونه مژگان منشی آقا رضا رو نوشتم و دادم بهش و خداحافظی کردم اومدم بیرون رفتم پیش زهره با تلفن دفترش زنگ زدم دفتر شرکت به زینب گفتم که مدارک رو بیاره اینجا. و بعد زنگ زدم به خونه خانم جان به احسان گفتم: سارا رو میاری اینجا که آدرس میدم میبریش پیش جناب سروان موسوی دیگه خودش میدونه چکار بکنه. بعد از زهره خداحافظی کردم. اومدم بیرون با کیمیا با هم رفتیم. سمت کارگاه. شب برگشتیم خونه. وقتی رفتم تو اتاقمون بچه ها داشتن درس هاشون رو مینوشتن. مهتاب هم تازه از سرکار اومده بود. مهتاب گفت: رجب عزیزم بیا بات کار دارم. رفتیم تو حیاط نشستیم. هنوز بقیه از سرکار نیومده بودن. مهتاب گفت: محدثه منو کرده مسئول دفترش. گفتم: خوب مبارکه. اینکه خبر خوبیه. خوب تو خونه میگفتی. گفت: نه. ادامه داره. گفتم: خوب بگو. گفت: من عاشق محدثه شدم. خیلی دوسش دارم. وقتی سرم رو میزارم رو سینه هاش احساس آرامش میکنم. یا وقتی کوسش رو میخورم خیلی بهم حال میده. تازه مثل خودم اهل نماز و روزه هم هست. گفتم: خوب؟ گفت: هیچی گفتم بگم بعد ازم ناراحت نشی. گفتم: مگه ناراحتی داره زنهام با هم تفاهم دارن. گفت: پس چرا زن و بچه هات رو همه رو نمیاری یه جا؟ گفتم: جامون خیلی کمه. گفت: خوب یه جایی رو بخر که بتوانیم توش زندگی کنیم. همون موقع رفتم دم خونه شهین خانم. در زدم آقا کامران اومد دم درب. بعد سلام احوالپرسی رفتم تو خونه. شهین و سالنومه اومدن جلو. سلام کردن. نشستیم سالنومه هم یه چایی و شیرینی آورد. به شهین گفتم: این زمین پشتی مال خواهرته؟ گفت: آره مال شمسی خواهرم است. چطور مگه؟ گفتم: میخواهم ازش بخرم. گفت: بعید میدونم بفروشه. گفتم: تو منو ببر پیشش تو کاریت نباشه. گفت: شرط داره. گفتم: چه شرطی؟ گفت: خونه ما کمی مشکل داره به همین آقا ابوالفضل بگو بیاد درستش کنه. گفتم: نمیشه که خودتون اینجا هستین. گفت: خوب یک هفته میریم خونه شهلا. گفتم: باشه از فردا میگم بیاد. حالا پاشو بریم. تا آقا کامران و سالنومه وسایل رو جمع کنید ببرید تو اون اتاقی که تازه تمام شده.
منم شهین رو انداختم پشت ماشین و رفتیم. درب یه خونه بزرگی مثل خونه خودمون که اتاق اتاق بود. درب زدیم. یه پسر بچه درب رو باز کرد. شهین پرسید: شمسی خانم هستش؟ که دیدم یه صدای اومد گفت: توله سگ کی بود؟ بچه هم گفت: با شما کار دارن. پشت سر بچه رفتیم تو. یه زنه اومد جلو تا شهین رو دید بغلش کرد و گفت: کجایی خواهر؟ کم پیدایی دیگه به خواهرت سر نمیزنی. شهین هم کلی قربون صدقه خواهرش رفت. بعد من رو معرفی کرد گفت: آقا رجب. رفتیم تو خونه اش. یه دختر 30 ساله ای هم اومد سلام کرد. شمسی خانم معرفی کرد دخترم شعله جون.
بعد نشستیم یه چایی آوردن. شهین گفت: این آقا رجب همونی است که خونه منو و شهلا رو خرید بهمون خونه تو خیابان امیر آباد داده. حالا هم از زمین خونه شما خوشش اومده میخواهد بخرتش. شمسی خانم گفت: گوه خورده. به کوس ننه اش خندیده. سرشما کلاه گذاشت فکر کرده میتوانه سرمن کلاه بزاره. بعد رو کرد به من گفت: چایت رو خوردی بیا گمشو برو بیرون. من چیزی برای فروش ندارم. گفتم: حالا صبر کن. شاید به توافق رسیدیم. شعله گفت: فکر کنم به بهانه خونه اومده برای اینکه مخ منو بزنه. رو کردم بهش گفتم: کی دنبال دختر ترشیده و زشتی هستش؟ (( ولی خدایش هم خوشکل بود هم قد بلند)) تا این رو شنید. با عصبانیت گفت: مادرجنده . مگه مامانم نگفت. گمشو از خونه ما بیرون. گفتم: کوس ننه ات که نزاشتم داریم با هم صحبت میکنیم. که دیدم به طرفم حمله کرد که منو بزنه. تا به طرفم حمله کرد یه جا خالی دادم خودم رو کشیدم عقب. افتاد رو پاهام. آرنجم رو گذاشتم رو کمرش. که تکون نخوره. شروع کرد به فحش دادن. که منم دامنش رو زدم بالا. دیدم شورت نداره. ولی یه کون سفید خوشکل داره. گفتم: درسته زشت و ترشیده ای ولی خوب کونی داری انگشتم رو کردم تو کونش دیدم گشاد گشاده . همونطور روی پام چرخوندمش. کوسش رو دیدم کوسش همه سفید و خوشکل بود. انگشتم رو کردم توش دیدم کوسش هم حسابی گشاده. شمسی خانم گفت: چکار کردی پرده دختر رو پاره کردی؟ بیچاره ات میکنم. یا باید بگیریش یا بدبختت میکنم. منم زدم زیر خنده. شمسی خانم گفت: به چی میخندی؟ گفتم: کوس دخترت مثل غار حرا میمونه. پرده اش کجا بود.
بعد شعله رو از رو پام بلند کردم به شهین خانم گفتم: بریم. اینها فروشنده نیستن. تا اومدم پاشم. شمسی خانم گفت: کجا حالا داشتیم با هم صحبت میکردیم. گفتم: تو فروشنده نیستی. گفت: هستم. گفتم: چند؟ گفت: یکی دوتا شرط دارم برای فروختن. گفتم: دیدی فروشنده نیستی. حالا بگو شرایطت چیه؟ گفت: با دخترم ازدواج کنی. گفتم: اولش که چهارتا زن دارم دیگه نمیتوانم زن دیگه بگیرم. دومش بخاطر یه زمین. بخواهم خودم رو بدبخت کنم. گفت: چرا یه زمینی کلی زمینی دارم. گفتم: میتوانم براش شوهر پیدا کنم. ولی اول بگو کجاها زمین داری. بعد هم بگو شوهری که برای شعله پیدا کنم چی بهش میدی؟ گفت: همون زمینی که دیدی و این خونه و یک پانصد متری هم تو تجریش و یک هزار متری هم نزدیک میدان آرژانتین. به اون یارو هم دارم دخترم رو میدم. چیز دیگه ای هم نمیدم. گفتم: اون زمین پشت خونه شهلا و شهین رو میخرم. بعد هم اون دوتا دیگه زمینهات رو با هم شریکی میسازیم . زمین از تو ساخت از من. به شوهر دختر هم یه خونه و یه ماشین میدی. شمسی گفت: جهنم ضرر قبول ولی اول شوهر بعد بقیه قرارها.
من و شهین اونشب اونجا ماندیم. شام که خوردیم. بعد جا انداختن من افتادم به جون شغله لختش کردم. سینه هاش کوچولو بود ولی سفت و محکم بود. کمی سینه هاش رو خوردم. بعد کوس گشادش رو خوردم. وحشی سرم رو با تمام قدرت به کوسش فشار میداد. منم به زور سرم رو کشیدم بیرون و کیرم رو کردم تو کوسش انقدر کردم تا آبم اومد همه رو ریختم توش. بعد به شهین گفتم: تو بیا جای من کوس شعله رو بخور تا من ترتیب شمسی رو بدم. شمسی حاضر نبود. به زور لختش کردم دوتا سینه متوسط و کمی شد داشت که افتادم به جونش حسابی خوردمش. اونم فقط جیغ میزد و فحش میداد. بعد رفتم سراغ کوسش یه کوس بزرگ داشت پرمو. یکی زدم تو گوشش گفتم: بار آخرت باشه موهای کوست رو نمیزنی. بعد افتادم به خوردنش من که عاشق زنهای جا افتاده و کوس خوشمزشون بودم حسابی خوردمش تا خیس خیس شد. کیرم رو کردم توش بیست دقیقه ای تلمبه زدم تا آبم اومد. خیس عرق شده بودیم. بعد منو شمسی تو بغل هم و شهین و شعله هم تو بغل هم خوابیدن.
     
  
مرد

 
عالییییییی بود
     
  
مرد

 
تهران 44
صبح که بیدار شدم. دیدم بقیه هنوز خواب هستن بیدارشون نکردم. رفتم حجره. دیدم شعبون هم اومده. گفتم: صبحانه زدی؟ گفت: نه هنوز. با هم رفتیم کله پاچه ای نفری یه پرس کله پاچه توپ زدیم. با هم حرف میزدیم به شعبون گفتم: زن داری؟ گفت: نه پولم کجا بود که زن بگیرم. گفتم: کسی رو زیر سر داری؟ گفت: قبلان دختر خاله ام رو دوست داشتم که شوهرش دادن. گفتم: بهت یه آدرس میدم یه بسه میبری میدی به یه دختری اگه ازش خوشت اومد بیا بهم بگو برات بگیرمش. شعبون با تعجب پرسید: راست میگی؟ گفتم: دروغم چیه؟ بد رفتیم تو حجره یه کاغذ نوشتم. (( سلام . شعله جان . ببین از این پسره خوشت میاد یا نه؟)) بعد کردم تو پاکت به شعبون دادم. آدرس رو هم بهش دادم. خودم هم نشسته بودم که رحمان و زینب اومدن. رحمان گفت: کجایی هر جا میگردیم نیستی. گفتم: مگه چه خبره؟ گفت: تمام اموال پدر و مادر و برادر مژگان رو به نام تو زدیم. حالا با مژگان چکار کنیم؟ گفتم: مژگان رو هم صیغه عمو رجب کنید. رحمان گفت: زیر بار نمیره. گفتم: شناسنامه هاشون رو ببر بده زیور خانم خودش میدونه پیش کی ببره بده صیغه محضریشون کنه. بعد خداحافظی کردم خودم رفتم پاسگاه که از جناب سروان تشکر کنم.
رفتم پیش زهره یه احوالپرسی کردم. زهره گفت: امروز عصر بیاد بیای خونه. گفتم: برای چی؟ گفت: برای اون استشهادی که قرار بود پر کنیم. کسایی که قرار امضا کنن. گفتن: باید مطمئن بشن که با بچه هاشون کاری شده یا نه. گفتم: خوب باید ببرنشون دکتر. گفت: خوب نمیخواهن کسی بفهمه که آبروشون بره. برای همین من و محدثه گفتیم شوهرمون دکتر است. قرار شد تو معاینه شون بکنی. من یکی زدم تو سر خودم گفتم: کی گفته من دکترم. زهره گفت: خودت تو اتوبوس میگفتی. گفتم: من نگفتم صادق بیشعور برای لاف زدن گفت من دکتر هستم. گفتم: حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ زهره گفت: تو که بلدی و خوب سر در میاری که بهشون تجاوز شده یا نه. دیدی مال امیرعلی و آزاده رو چه راحتی متوجه شدی. اینها هم مثل همونها هستن. گفتم: باشه. یه کاریش میکنم. فقط خدا بدادمون برسه.
بعد رفتم پیشه مژده تا من و دید بوسیدم و دستش رو کشید به کیرم گفت: تا کی باید منتظر این باشم. گفتم: اینکه مال خودته شوهر هم برات پیدا کردم. گفت: راست میگی؟ گفتم: دروغم چیه. حالا بگو جناب سروان هستش؟ گفت: آره. تازه منتظرت هم بود. گفتم: من که قرار نبود بیام. گفت: نمیدونم ولی منتظرت بود. منم رفتم داخل اتاق جناب سروان. تا منو دید سلام کردم. اومد جلو یکی محکم زد زیرگوشم. گفت: بیشعور از دیروز با او کارهای احمقانه ات حالم خراب شد. بار آخرت باشه. حالا چکار داری؟ اگه برای کار اون زمینها و این چیزها اومدی که همشون رو زدن به نام خودت تمام شد. کارهای اون دختره رو هم همانطور که خواستی کردم. دیگه چکار داری؟ گفتم: هیچی فقط اومدم خودت رو ببینم. گفت: که چی؟ که باز یه هدیه بیاری حال من بعد خراب کنی؟ گفتم: نه بخدا میخواستم بگم. ازت خوشم اومده اگه اجازه بدی میخواهم باهم ازدواج کنیم. تا این رو گفتم: یکی زد تو گوشم گفت: چی میخواهی صیغه ات بشم. این همه زن داری سیرمونی نداری. نکنه میخواهی با سرکار فهیمی هم ازدواج کنی؟ گفتم: نه برای اون شوهر پیدا میکنم. گفت: پس چی هر سری داری باش لاس میزنی میمالیش. گفتم: دوستمه میخواهم بکنمش. به تو چه. ولی دوست دارم با تو ازدواج کنم. گفت: اولش که من با تو بچه پرو ازدواج کنم؟ دوم اگه از من خوشت میاد باید بیای خواستگاریم. فکر هم نکنم داداشم به راحتی من رو بهت بده. گفتم: تو بله رو بگو من راضیش میکنم. گفت: باید فکر کنم. گفتم: خوب فکر کن. حالا بگو. گفت: مگه چیه خوب کمی وقت بده. گفتم: باشه تا فردا فکر کن. ولی میخواهم مثل دیروز باز نوازشت کنم. گفت: فکرش رو هم نکن. تا عقد نکردیم حق نداری بهم دست بزنی. گفتم: فقط گردنت رو نوازش میکنم و بس. گفت: نه. من آدم با دین و ایمانی هستم تا عقد نکردیم حق نداری بهم دست بزنی. بزار عقد کنیم. بعد. گفتم: خوب عقد کنیم. گفت: تا رضایت داداشم رو نگیری که عقد نمیکنیم. گفتم: باشه ولی حالا دوست دارم گردن زنم رو نوازش کنم. گفت: فقط گردن؟ گفتم: فقط گردن. بعد نشوندمش رو صندلیش پشت میز. بعد چادرش رو انداختم رو شونه هاش. مقنه اش رو زدم بالا و شروع کردم گردنش رو نوازش کردن. یواش دستم رو بردم تا روی قفسه سینه اش. گفت: دستت رو کجا بردی؟ گفتم: اینجا هم جزو گردن حساب میشه دیگه. گفت: پس دیگه پایین تر نرو. من نوازشش میکردم و قربون صدقه اش میرفتم. گفتم: میخواهم یه کمی دستم رو پایین تر ببرم. گفت: نه گفتم: فقط یه کم. گفت: باشه. فقط یکم. فقط یکما. دستم رو بردم پایین تر دیگه دستم رو چاک سینه اش بود نرم سینه هاش رو کنار دستم حس میکردم. گفت: دیگه پایین تر نرو. گفتم: چشم. هر چی عشقم بگه. میتوانم که همینجا رو نوازش کنم. گفت: باشه. معلوم بود که حالش خراب شده. منم یواش نوازش میکردم یواش یواش دستم رو بردم زیر کورستش و سینه هاش رو میمالیدم. هیچی نمیگفت. بعد چند دقیقه گفت: قول میدی بیای خواستگاریم. گفتم: قول میدم. یه ربع ساعتی سینه هاش رو مالیدم که فهمیدم ارضاع شد. بوسش کردم. گفتم: دوست دارم. گفت: قولت که یادت نمیره؟ گفتم: نه آدرس بده بیام خواستگاری. اونم آدرس رو نوشت داد بهم. گفتم: این آدرس خودته یا داداشت. گفت: هر دوتاش ما تو یه ساختمان هستیم. بعد بلندش کردم بغلش کردم. گفتم: تو هم منو دوست داری؟ گفت: از همون روز اول که دیدمت ازت خوشم اومد. منم بوسیدمش و خداحافظی کردم. اومدم بیرون رفتم. پیش زهره جریان رو براش تعریف کردم. گفت: راست میگی؟ گفتم: شوخی که ندارم. آسیه قرار بشه حووت. خندید گفت: انشالله ولی من برادرش رو دیدم فکر نکنم بهت زن بده. گفتم: توکل به خدا. بعد تلفنش رو برداشتم زنگ زدم. به زیور گفتم بیاد خونه خانم جان جلسه داریم. بعد به زینب هم زنگ زدم. بعد از زهره خداحافظی کردم. زهره هم گفت: عصر یادت نره بیای خونه ما وسایل دکتریت رو هم بیار. بعد زد زیر خنده.
رفتم خونه خانم جان. دیدم زیور و زینب قبل من رسیدن. آقا رضا هم تازه داشت ماشینش رو برمیداشت که با سیما برن دفتر. به آقا رضا گفتم: یه لحظه بات کاردارم. بعد سیما گفتم: تا تو ماشین رو بیاری بیرون من با آقا رضا صحبت کنم. به آقا رضا گفتم: از امروز میخواهیم پول به شرکت تزریق کنیم. ولی یه خواهشی دارم. اگه اجازه بدی میخواهم 20 درصد از سهام شما رو به کسی بفروشم. و پولش رو بریزم تو شرکت. دوتا خونه هم هست بعد بهت آدرس میدم بری ببینی برای ساخت و ساز خوب یا نه. آقا رضا گفت: هرچی خودت صلاح میدانی بکن فقط سریعتر پول به شرکت تزریق کن. گفتم: امروز به حساب شرکت پول واریز میشه. خیالت راحت. یه معمار هم هست از فردا میفرستم پیشت سرکار. آقارضا گفت: اون شریک جدید من کیه؟ گفتم: فرنوش. فوق لیسانس عمران هم داره. درس خوانده آلمان هم هست. گفت: به شرطی که مادر افریته اش تو کارها دخالت نکنه. گفتم: خیالت راحت نمیکنه. اون با ما دیگه.
بعد من اومدم تو و آقا رضا و سیما هم رفتن شرکت. مستقیم رفتیم تو اتاق. خانم جان. هرچهارتامون نشستیم. من جریان فرنگیس و فرنیا رو براشون تعریف کردم. زیور گفت: ما که سهام خالی نداریم. گفتم: اگه موافق باشید من 10 درصد سهامم رو به فرنیا بفروشم و خانم جان هم 5 درصد سهامش رو به فرنگیس. بعد جریان فرنوش هم تعریف کردن همه قبول کردن. بعد زینب رفت به فرنیا و فرنوش گفت که بیان تو جلسه.
وقتی اومدن به فرنیا گفتم: من حاضرم 10 درصد سهامم رو بهت بفروشم و 5 درص سهام خانم جان رو هم به فرنگیس. فرنیا گفت: مشکلی نیست همین فردا هزینه اش رو میریزم به حساب شرکت. بعد گفتم: 20 درصد سهام شرکت ساختمانی آقا رضا رو هم میفروشم به فرنوش. فرنیا گفت: عالیه تا من پوز این رضا رو به خاک بمالم. گفتم: شما غلط میکنی. قرار داد رو طوری تنظیم میکنم که با کوچکترین دخالت شما همه سهام ازش گرفته بشه. حالا دیگه خودت میدونی. گفت: باشه باشه. من کاری ندارم. زینب گفت: پس من کارهای اداری رو بکنم. حرفی حدیثی چیزی نیست. گفتم: پس حال که شریکهای جدید هم به جمع ما اضافه شدن. حالا وارد جلسه اصلی شرکت بشیم. فرنیا گفت: جلسه اصلی و فرعی چیه؟ گفتم: تا وقتی کسی غیراز خودمون تو جلسه است میشه فرعی وقتی فقط خودمون باشیم میشه اصلی. فرنیا گفت: کسی که کم و زیاد نشد. گفتم: اول شما جزو ما نبودی حالا شدی جزو ما. فرنگیس گفت: حالا باید چکار کنیم تو جلسه اصلی. زیور گفت: همه لخت و راحت میشم بعد درمورد برنامه هامون فکر میکنیم و مشورت میکنیم. بعد ما چهارتا لخت مادرزاد شدیم. فرنیا و فرنگیس داشت هاج و واج ما رو نگاه میکردن. خانم جان گفت: پس چرا معطلین. فرنگیس سریع لخت شد. بعد فرنیا هم یواش یواش با کمی خجالت لخت شد.
دوباره جلسه شروع شد. من گفتم: خونه ای که از مژگان گرفتیم و بفروشیم یا نگه داریم. زیور گفت: بفروشیم اینجا فکر نکنم اونقدر رشد کنه. فرنیا پرسید مگه خونه کجاست؟ گفتم: دو سه پلاک از این خونه بالاتر است. فرنیا گفت: اگه میفروشید من میخرمش. من باید یه خونه بخرم چه بهتر که اینجا نزدیک به خواهرم باشم. خانم جان گفت: مشکل نداره. زینب گفت: من کارهاش رو میکنم. گفتم: اون زمین تو کرج رو چکار کنیم؟ اونجا بیابونه. فرنگیس گفت: خوب بفروشیم. گفتم: حالا که ارزشی نداره. زینب گفت: خوب نگرش داریم. زیور گفت: بهتر یه کارگاه یا کارخانه ای اونجا بزنیم تا وقتی که با ارزشش بشه بفروشیمش. من و خانم جان هم گفتیم: فکر خیلی خوبیه. بعد ماجرای زمینهای شمسی خانم رو براشون تعریف کردم. زیور گفت: این دوتا زمینه تجریش و آرژانتین برای حالا خوبه ولی اون یکی سمت خونه خودتون برای بعدان خوبه که هر سه تا زمین رو یکی کنیم و برج سازی کنیم. همه موافقت کردن و بعد جلسه رو تمام کردیم. خانم جان معصومه رو صدا کرد که چایی شیرینی بیاره. من خداحافظی کردم لباس پوشیدم اومدم پایین. دیدم فرهاد و ملیحه و سارا و احسان و فرنوش تو پذیرایی نشستن. رفتم پیششون به فرنوش گفتم: بیا برو شرکت آقا رضا از این به بعد تو باش شریک هستی ولی رو حرف آقا رضا حرف نمیزنی. هر چی گفت: انجام میدی. فرهاد با خنده گفت: نمیخواهی این ملیحه رو هم ببری من از شرش راحت بشم. سارا گفت: از خدات هم باشه. ملیحه هم رفت رو پای فرهاد نشست گفت: منم بدم نمیاد از شر تو راحت بشم. فرهاد رو یه بوس کرد. و گفت: رجب نمیشه این فرهاد رو از این خونه بندازیم بیرون همه از شرش خلاص بشیم. فرهاد گفت: خودم میرم. ملیحه گفت: غلط کردی. هفته دیگه امتحانات شروع میشه. باشه بریم درس بخوانیم. بچه پرو. بعد دستش رو گرفت رفتن سمت اتاقشون. احسان با خجالت گفت: شرمنده آقا رجب این سارا خانم پوست منو کنده. به حرفهام گوش نمیده. نمیزاره منم درس بخوانم. گفتم: خوب بزنش. تا آدم بشه. سارا گفت: غلط کرده. احسان گفت: واقعان میتوانم بزنمش؟ سارا یکی زد تو سر احسان گفت: تو بیخود میکنی. که احسان هم افتاد به جونش مثل سگ و گربه بهم میپریدن. منم گفتم: لطفان یه لحظه دعوا رو تمام کنید باید با قادر و کیمیا برید دوتا ماشین بیارید. رو کردم به احسان گفتم: یکیش رو برمیداری. از این به بعد سارا هر جا خواست میبریش هر کاری داشت براش میکنی. ((سارا خیلی حال کرده بود)) ولی اگه به حرفت گوش نداد خودت دیگه آدمش کن . دیدم حالا نیش احسان باز شد. بعد فرستادمشون رفتن. خودم هم رفتم. کارگاه پیش صادق تا رسیدم. بهش یکی زدم تو سرش. گفت: چرا میزنی؟ گفتم: خاک تو سر بدبختم کردی. گفت: چکار کردم؟ گفتم: یادته تو اتوبوس هی گفتی دکتر دکتر. حالا محدثه و زهره به همه گفتن من دکتر هستم. صادق زد زیر خنده گفت: مگه بده؟ گفتم: خیلی خری. حالا وسایل پزشکیت رو کجا گذاشتی. گفت: برو تو اتاقمون تو کمد زیر توشکها. منم سریع پریدم اومدم خونه کیف پزشکی رو برداشتم. رفتم حجره با شعبون رفتیم یه نهاری زدیم و ازش پرسیدم چطور بود گفت: عالی خیلی خوشکل و ناز بود. گفتم: بزار ببینم نظر اون چی بوده. بعد از حجره زنگ زدم خونه شمسی خانم. خود شعله گوشی رو برداشت. گفتم: نامه به دستت رسید؟ گفت: آره. گفتم: چطور بود. گفت: عالی . ولی از من خیلی جوانتر بود. فکر میکنی از من خوشش بیاد؟ گفتم: نمیدونم. حالا به آدرسی که میگم بیا. تا ببینم چی میشه. یه یکساعت بعد شعله اومد حجره. بعد سلام و احوالپرسی. گفتم: این آقا شعبون و این شعله خانم . بشینین با هم صحبت کنین ببینین بدرد ازدواج با هم میخورین یا نه. از اونجا رفتم پاسگاه پیش زهره گفتم: کی بریم خونه. گفت: هنوز که زوده یه کمی باش تا بعد با هم میریم. همون موقع دیدم مژده اومد تو اتاق زهره یه پرونده بهش داد. بعد تا من رو دید بعد حال و احوال کردن. پرسید کسی سراغ دارید برای نقاشی خونه. خونم رو یکسالی است خریدم دیوارش هنوز کچ است. رنگ نشده. گفتم: بزار بپرسم. بعد زنگ زدم خونه شهین خانم. گفتم: آقا ابوالفضل هستش؟ گفت: بله همینجاست اومده خونه ما رو ببینه. گوشی دستت باشه صداش کنم. به ابوالفضل گفتم: نقاش خوب سراغ داری؟ ابوالفضل گفت: چرا نمیگی همین همایون برات نقاشی کنه. کارش خیلی تمیزه این دوتا اتاقی رو هم که تا حالا درست کردیم. اون نقاشی کرده. گفتم: فردا به این آدرسی که میگم بفرستش بره ولی صبح زود قبل از اینکه صاحب خونه بره سرکار. بعد از مژده آدرس گرفتم بهش دادم.
خودم هم تا عصر پیش زهره بودم بعد با هم رفتیم خونه.
     
  
مرد

 
عالی بود بی صبرانه منتظرادامش هستبم
     
  
مرد

 
تهران 45
وقتی رسیدیم خونه محدثه و بچه خونه بودن. رفتم داخل دیدم دوتا خانواده هم نشستن. رفتم جلو به مرد اولی سلام کردم یه عالمه ریش و پشم داشت. سلام کردم گفتم: رجب هستم. آقا هم سلام کرد گفت: سید جواد هستم. بعد خانمش رو معرفی کرد که بغلش نشسته بود. فقط یه چشمش پیدا بود. گفت: همسرم سیده فاطمه و بعدی دخترش رو که بازم با چادر بود معرفی کرد سیده زهرا و بعدی پسرش که فکر کنم 18 سالی داشت گفت: سید هادی هم پسرم است. بعد با مرد بعد دست دادم که فکر کنم 30 سال بیشتر نداشت. گفت: مهدی هستم. بعد زنش رو معرفی کرد یه خانم چادری ولی دوتا چشمش بیرون بود گفت: همسرم آذر و بعد دخترش رو معرفی کرد آرزو. بعد نشستیم و یه چایی خوردم. آقا مهدی گفت: میشه کارتون رو زودتر شروع کنید. ما یه جا دعوت داریم باید بریم. گفتم: چشم. بعد رفتم سمت اتاق امیرعلی و آزاده. و به امیرعلی گفتم: کیف منو بیار. به آزاده گفتم: این دختر خانم رو هم راهنمایی کن. آزاده هم دست آرزو رو گرفت آورد تو اتاق. خوابوندمش رو تخت. بعد پرسیدم چند سالته؟ گفت: 13 سالمه. گفتم: لخت شو. بعد خودم لختش کردم. یه دختر توپل سفید بود که تازه سینه هاش کمی برجسته شده بود . سوراخ کونش رو نگاه کردم دیدم باز بازه. گفتم: میرفتی کلاس قرآن حاج آقا بات چکار میکرد. گفت: هیچی. دستم رو گذاشتم رو سینه هاش کمی مالیدمش گفتم: حاج آقا تو کلاس قرآن اینکار رو میکرد. دیدم تو چشمهاش اشک جمع شد و گفت: بعضی وقتها. چرخوندمش کیرم رو کردم تو کونش. دیدم راحت رفت کمی تلمبه زدم. گفتم: اینکار هم میکرد؟ گفت: بعضی وقتها. کوسش رو نگاه کردم بسته بود. به امیرعلی گفتم کیرت رو بکن تو کوسش. تا کرد یه جیغ یواشی زد. دیدم کمی خون اومد. کیر امیرعلی رو کشیدم بیرون. تمیزش کردم. کوس آرزو رو هم تمیز کردم . بعد به امیرعلی گفتم ادامه بده. بعد از آرزو پرسیدم اینکار هم بات میکرد؟ گفت: نه. فکر نکنم. گفتم: چرا میکرده ولی تو حواست نبوده. ببین چقدر راحت میره تو کوست. فکر کن یادت میاد. دیدم زد زیر گریه گفت: حاج آقا میگفت اگه بابا و مامانت بفهمن از خونه میندازنت بیرون. دیگه دوست ندارن. گفتم: پس تو کوست هم میکرده؟ با گریه گفت: نمیدونم. فقط به بابا و مامانم چیزی نگید. گفتم: خیالت راحت اون آدم بهت دروغ میگفت. بابا و مامان عاشقت هستن. بعد به امیرعلی اشاره کردم کیرش رو دربیاره کیر خودم رو به زور کردم تو کوسش. یه کم تلمبه زدم. بعد به امیرعلی گفتم برو به بابا و مامانش بگو بیان. وقتی آقا مهدی و زنش آذر خانم اومدن داخل نشاندمشون روی تخت امیرعلی که روبروی تخت آزاده بود که آرزو روش خوابانده بودم. روکردم به آقا مهدی گفتم: اون حاج آقا بهش تجاوز کرده و با این حرف که اگه آرزو به شما چیزی بگه از ترس آبروتون از خونه میندازینش بیرون یا تنبیه ش میکنید. دهنش رو بسته نگه داشته. شما باید به دخترتون قول بدین که تا همیشه دوستش دارید هراتفاقی بی افته بازم دوستش دارید. بعد بردمشون بالا سر دخترشون آرزو. یه کمی سینه هاش رو مالیدم. گفتم: ببینین سینه های آرزو برای یه دختر 13 ساله خوب رشد کرده چون خیلی با سینه هاش بازی میکرده و میخورده. بعد لاپاهاشو باز کردم. گفتم: کوس خوشکل دخترتون رو هم باز کرده. بعد رو کردم به آقا مهدی گفتم: شلوارت رو بکش پایین با تعجب گفت: برای چی؟ گفتم: میخواهم یه چیزی رو امتحان کنم. شلوارش رو کشید پایین. منم شورتش رو کشیدم پایین. کیرش رو گرفتم. خیلی بزرگ نبود. نرمال بود. ولی با دیدن کوس دخترش شق شق بود. منم کیرش رو گرفتم کردم تو کوس دخترش. تا زنش اومد بگه خدا مرگم بده و از این حرفها. گفتم: خانم ببینید چقدر راحت رفت تو این یعنی پرده نداره. بعد رو کردم به آقا مهدی گفتم: میشه یه کمی تلمبه بزنی. اونم که انگار از خدا خواسته بود. شروع کرد به تلمبه زدن. رو کردم به آذر خانم گفتم: میبنی چقدر راحت میره و میاد. بعد به آقا مهدی گفتم: کیرت رو بکش بیرون. و آرزو رو چرخاندم. کیر آقا مهدی رو گرفتم گذاشتم رو سوراخ کونش گفتم: بکن توش. اون که خودش سریع شروع کرد به تلمبه زدن. ازش پرسیدم تو کونش راحت تر جلو عقب میشه یا کوسش. گفتم: بزار یه چیز دیگه رو آزمایش کنیم. کیر رو دربیار. بعد زیپ شلوارم رو کشیدم پایین. کیرم رو درآوردم. اینجا آذر خانم گفت: وای خدا مرگم بده. که به آذر خانم گفتم: لطفا بیا جلو. کیر مهدی رو گذاشتم تو دستش. بعد اون یکی دستش رو گرفتم. گفتم: اینم بگیر که سعی کرد دستش رو عقب بکشه. و میگفت: وای نه خدا مرگم بده. منم گفتم: دکتر محرم است کاری که میگم بکنید. مهدی هم با یه اخمی نگاهش کرد گفت: دکتر محرم است هرکاری میگه بکن دیگه. اونم کیرم رو گرفت. بهش گفتم: دیدی مال من بزرگتر و کلفت تر است. بعد کیرم رو کشیدم از دستش کردم تو کون آرزو. کمی تلمبه زدم گفتم: ببینین چقدر راحت جلو عقب میشه. یعنی آرزو رو حسابی از کون کرده. بعد چرخوندمش کیرم رو کردم تو کوسش. گفتم: ببینید راحت نمیره یه کمی تنگه. آذر گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی زیاد از کوس نکردتش تازه شروع کرده بوده. شانس آوردین که فهمیدید. مهدی یکی زد تو سرخودش گفت: بزرگ بشه چطور شوهرش بدم. بدبخت شدم. بهش گفتم: نگرانش نباش تا وقتی بزرگ بشه هزار جوره علم پیشرفت کرده. تازه هر وقت خواست ازدواج کنه میاری پیش خودم. کوسش رو کمی از داخل خونی میکنیم داماد که کرد توش خونی میشه. تمام شد و رفته به همین راحتی. غصه که نداره. مهدی گفت: راست میگی دکتر واقعا میشه؟ گفتم: خیالت راحت. حالا بو کارت چیه؟ میتوانی پوست این حاج آقا رو بکنی؟ گفت: نه من یه بسیجی ساده هستم. که قرار از ماه دیگه با معرفی همین حاج آقا به عنوان خبر چین تو اطلاعت استخدام بشم. گفتم: پس بهت پیشنهاد میکنم. تو شکایت هم نکن. نه زوری داری نه هیچی. فقط در مورد دخترتون. دیگه نفرستش کلاس قرآن. بیشتر بهش محبت کنید. رو کردم به آذر خانم گفتم: سعی کن با خودت ببریش حمام. بیشتر بهش محبت کنی. سینه هاش رو بمال و بخور. چون تو رشد افتاده بهتر رشد کنه و بد شکل نشه. بعد رو کردم به مهدی گفتم: تو هم باید حداقل ماهی یکبار کیرت رو بکنی تو کوس آرزو که افسردگی نگیره. فهمیدی؟ آذر خانم گفت: یعنی باید اینکار رو بکنه؟ گفتم: خودت زنی میدونی. این بچه کوسش مدتی است مزه کیر رو چشیده. نمیشه ازش بگیری وگرنه افسرده میشه. مهدی گفت: کونش چی؟ گفتم: اون مشکلی نداره هفته ای یکبار خوبه. زیاد بکنیش عادت میکنه بعد اگه شوهرش کم بکنتش به مشکل بر میخوره. به آقا مهدی گفتم: آدرس و تلفن همه چیزت رو بده امیرعلی یادداشت کنه. که هر وقت زمان داشتم بهتون سر بزنم. ببینم در چه حالی هستید. بعد خداحافظی کردن رفتن از اتاق بیرون. به آزاده گفتم: اون دوتا بچه دیگه رو بیار.
وقتی بچه ها اومدن. اول از روی لباس کمی معاینه کردمشون. بعد گفتم: لخت بشین دیدم هر دوتاش راحت جلو هم لخت لخت شدن. اول پسره رو مدل سگی کردم لا کونش رو باز کردم دیدم حسابی گشاده. کیرم رو درآوردم کردم تو کونش. همینطور که تلمبه میزدم پرسیدم: آقا هادی چند سالته؟ گفت: 18 سالمه. گفتم: پس تو رو زورکی نکرده. خودت دوست داشتی؟ با خجالت گفت: بله . گفتم: اول تو شروع کردی یا اون. گفت: اول حاج آقا دستمالیمون کرد. گفتم: پس دوتاتون رو باهم میکرد. هادی گفت: بله. کیرم رو از تو کون هادی کشیدم بیرون. زهرا رو مدل سگی کردم کیرم رو کردم تو کونش. همینطور که تلمبه میزدم. پرسیدم: زهرا خانم شما چند سالته؟ گفت: 20 سالمه. بعد کیرم رو کشیدم بیرون. چرخوندمش. دیدم کوسش باز هست ولی نه اندازه کونش. چون کیر حاج آقا معلوم بود بزرگه. پس کار اون نیست. نگاه کردم کیر هادی دیدم. باریک و درازه. کیرش رو گرفتم کردم تو کوس زهرا. دیدم راحت رفت. بهش گفتم: تلمبه بزن دیدم خیلی راحت دارن هر دوتاشون حال میکنن. فهمیدم کار خودشون است. به هادی گفتم: چند وقته خواهرت رو میکنی؟ از ترس هیچی نگفت. یکی زدم تو سرش گفتم: میخواهم کمکتون کنم. زهرا گفت: سه ماه است. به زهرا گفتم: پریودت که مشکل نداره. گفت: دو ماه است که پریود نشدم. به امیرعلی گفتم: بگو بابا و مامانشون بیان. تا اومدن تو زنه یا همون سیده فاطمه پرسید چی شد؟ گفتم: زیاد خبرهای خوبی ندارم. خودتون ببینید. بعد هادی رو مدل سگی کردم و کیرم رو از زیپم کشیدم بیرون کردم تو کونش همینطور که تلمبه میزدم. گفتم: ببینین چقدر راحت میره و میاد. یعنی حسابی از کون کردتش. مامانش که اومده بود نزدیک کمر پسرش رو نوازش میکرد میگفت خدا مرگم بده. مادر به فدات. همینطور که تلمبه میزدم. پرسیدم: چند وقته کلاس قرآن میرن. سیده خانم گفت: یکسال و نیمه. کیرم رو کشیدم بیرون. زهرا رو مدل سگی کردم. گفتم: این رو هم حسابی کرده. سیده خانم گفت: خدا مرگم بده. سید جواد یکی زد تو سرش گفت: چه خاکی تو سرم بریزم. زن چقدر بهت گفتم: نمیخواهد بفرستیمشون کلاس قرآن اونجا همین مسجد دم خونمون بفرستیم. هی گفتی. خواهرم خیلی از این حاج آقا تعریف میکنه. گفتم: اینها خوب بود. خبر بد رو هنوز نگفتم. سیده خانم گفت: بگو دیگه جون مرگمون کردی. کیرم رو از کون زهرا کشیدم بیرون. چرخوندمش به هادی اشاره کردم که کیرش رو بکنه توش. اونم کرد. گفتم: سید ببین بچه های بدبخت رو مجبور میکرده هم دیگه رو بکنن. سید گفت: آخه اینها که بچه نیستن که بشه مجبورشون کرد. گفتم: از ترس آبرو و فهمیدن پدر و مادر . اینطور مجبورشون کردن. تازه این خوبه که دخترتون حامله هم هست.
یک دفعه دیدم سیده خانم شل شد. افتاد زمین. سریع بلندش کردم. خواباندمش رو تخت. دیدم سید هم سرش رو گرفته یه گوشه نشسته تکیه داده به دیوار. به امیرعلی گفتم: سریع بیا. برو دوتا آب قند بیار. یه لیوان رو من برداشتم یواش یواش به سیده خانم دادم . امیرعلی هم به سید جواد. سیده خانم زد تو سر خودش بدبخت شدم. چه خاکی تو سرمون بریزیم. گفتم: چرا شلوغش میکنید خوب هر مشکلی یه راه حلی داره. سید جواد گفت: چه راه حلی. بدبخت شدم رفت. گفتم: شغلتون چیه؟ گفت: طلا فروشی دارم تو بازار. گفتم: پس چه ربطی به مسجد اینجا داری؟ گفت: پیشنهاد خواهر خانمم بود که اینجا معلم قرآنش حرف نداره. فرستادیم اینجا. گفتم: بهترین فکر دخترت رو شوهر بده. سید گفت: چی میگی دکتر دلت خوشه. کی میاد با یه دختر حامله ازداج کنه. گفتم: میخواهی من برات پیدا کنم. گفت: شوخی میکنی؟ گفتم: نه جدی میگم. سید گفت: بزار دستت رو ببوسم. گفتم: فقط بهت بگم کسی رو که تو فکرم هست پسر خیلی خوبیه ولی از دخترت کوچیکتره . شاگرد اتوبوس است . مشکلی نداری؟ سیدجواد گفت: پسر خوبی باشه. هیچ اشکالی نداره. گفتم: خوب این مشکل هم حل شد. حالا بزار خودت و سیده خانم رو هم یه معاینه ای بکنم. بعد بهش گفتم: بیاد بشینه رو تخت. بعد گفتم: لخت شو اونم لخت شد فقط با یه شورت. پرسیدم چند سالتونه؟ گفت: 67 سال. کمی معاینه اش کردم بعد شورتش رو کشیدم پایین یه کیر کوچولو بود. کمی باش بازی کردم. نیمه شق شد. کیرش رو کردم تو دهنم دیدم نه زیاد سفت نشد. به هادی گفتم بیاد جلو کمی کیر بابا رو خورد بازم زیاد سفت نشد. به سید گفتم: آدم سردی هستی؟ گفت: آره . بعد به زهرا گفتم بیاد کمی کیر باباش رو خورد دیدم سفت تر شد. بعد کیرش رو میمالیدم به کوس زهرا تا شق شد. کیرش رو کردم تو کوس زهرا. گفتم: تلمبه بزن. به 2 دقیقه نرسید که آبش اومد ریخت تو کوس زهرا. بعد من رفتم سراغ سیده خانم. اول از روی چادر معاینه اش میکردم. از سید جواد پرسیدم. چند وقت به چند وقت سکس میکنی؟ گفت: اوایل ازدواج ماهی یکبار. حالا دیگه ششماهی یکبار. رو کردم به سیده خانم گفتم: چند سالته؟ گفت: 45 سال. رو کردم به سید جواد گفتم: پس چرا دختر انقدر جوانتر از خودت گرفتی؟ گفت: بابا و مامانم گرفتن. اون موقع خود آدم هم زنش رو نمیدید. مادرها انتخاب میکردن. گفتم: برای همین کارهات است که خانمت داره پیر میشه بیا ببین صورتش داره چروکیده میشه. سید جواد اومد نزدیک نگاه میکرد. بعد به سیده خانم گفتم: لخت بشید. گفت: نه خدا مرگم بده. گفتم: دکتر محرم است لخت شو. گفت: من دکترهم پیش مرد نمیرم. سید جواد گفت: دکتر محرم است میگه لخت شو لخت شو. سیده خانم هم چادرش رو گذاشت کنار مانتوش رو هم درآورد. ولی مقنته سرش بود. منم پیراهنش رو زدم بالا. گوشی پزشکیم رو گذاشتم رو شکمش بعد گوشی رو گذاشتم زیر سینه اش گفتم نفس عمیق بکش. بعد گوشی رو از زیر کورستش گذاشتم رو سینه هاش. کمی سرسینه اش رو مالیدم. بعد خودم لباسش رو درآوردم. داشت از خجالت آب میشد. کمی با سینه هاش بازی کردم. سینه های متوسط ولی شلی داشت. سرسینه های برجسته با حاله دورش قهوه ای کم رنگ بود. به سید گفتم: ببین این زن نیاز به سکس داره. یواش یواش داره بدنش خراب میشه. حداقل نمیکنیش سینه هاش رو بخور. دوست نداری بچه هات رو مجبور کن سینه های مامانشون رو بخورن. این زن حیفه به این خوشکلی و نازی. شروع کردم صورتش رو نوازش کردن. دیدم با این تعریفها یه کمی لبخند به لبش اومده. گفتم: ببین صورتش داره چروکیده میشه. بعد خواباندمش شلوار و شورتش رو کشیدم پایین. کوسش تمیز و خوشکل بود از بس کم کوس داده بود از کوس زهرا هم خوشکلتر بود. اول گوشی رو روی کسش میزاشتم میگفتم نفس عمیق بکش. بعد پاهاشو باز کردم سرم رو بردم نزدیک گفتم: از یک دقیقه دیگه بگو چه حسی داری خوبه یا بد. بعد سرم رو گذاشتم رو کوسش و شروع کردم به خوردن. اول گفت: نه نه . نکن . تو رو خدا نکن. یواش یواش صداش شبیه آه و اوه شد. همی میگفته نه . تو رو خدا نه. آه . آه . بخورش . همه اش رو بخور. سرم رو فشار میداد و التماس میکرد که محکمتر بخورم. که لرزید و آبش اومد. رو کردم به هادی گفتم: بیا . تا اومد کیرش رو گرفتم گذاشتم دم کوس مامانش. سیده خانم تا این صحنه رو دید. اومد بگه نه. هادی داشت تو کوس مامانش تلمبه میزد. انقدر کرد تا آب دوتاش اومد. بعد من کیرم رو کردم تو کوس سیده خانم. عجب کوسی بود. حسابی گاییدمش تا آبم اومد همون موقع مال اون هم اومد. تو کف بودم تو این مدت سه بار آبش اومد.
رو کرد به سید جواد گفتم: نگران دخترت نباش. شوهرش با من تو این هفته ردیفش میکنم. به زهرا گفتم: تو هم باید حواست به کیر بابات باشه مجبورش کن هر چه بیشتر میتوانه بکنتت تا زودتر کیرش درست بشه. بعد رو کردم به هادی گفتم: این مامانت رو میسپارم به تو سعی کن هر شب یه دست بکنیش . نتوانستی یک شب درمیان. سینه هاش رو هم حسابی میخوری اگه اینکار رو نکنی. مامانت زود پیر میشه افسردگی میگیره. بعد سیده رو که لباسش رو پوشیده بود چادرش رو هم سرش کرده بود بغل کردم گفتم: خوشکل خانم تو هم مواظب خودت باش. حیف به این زودی یائسه بشی یا افسردگی بگیری. هر شب که هادی نتوانست بکنه. کوست رو بکن تو دهن سیدجواد یا زهرا برات بخورن تا ارضاع بشی. سید جواد حسابی تشکر کرد. گفت: نمیدونم چطور اینهمه محبتت رو جبران کنم. گفتم: ما کوچیکتیم. خیالت راحت. تو این هفته میام با پسره خواستگاری. بعد خدا حافظی کردن رفتن.
منم گفتم: دیگه برم یه کم استراحت کنم که رفتم تو پذیرایی دیگم کلی آدم نشسته
     
  
صفحه  صفحه 105 از 125:  « پیشین  1  ...  104  105  106  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA