انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 110 از 125:  « پیشین  1  ...  109  110  111  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
دیگه واقعا کم مونده بود سکته کنم منی ک تا چندوقت پیش اصلا تو فکر خواهرم نبودم اماالان صداشم شهوتیم میکرد اوایلش خیلی سخت بود درک کردن این موضوع برام اما کم کم داشتم به این فکر میوفتادم که باید هرجورشده خودمم باهاش سکس داشته باشم چون رمینا واقعا اندام سکسی داشت اندامش مثل اون دسته از دختراییه که ما هممون روزی صدتاشو توخیابون میبینیمو باخودمون میگیم کی اینو میکنه.رفتم توتختم ک بخوابم اما تا چشامومیبستم اندام سکسی رمینا میومد جلوچشمم با هر جون کندنی بود خوابیدمو ظهر با صدایدمادرم بیدار شدم ک میگفت بلندشو ارش باید منو برسونی خونه خالت اینا خیلی کاردارم باید بهش کمک کنم بیدار شدمو اماده میشدم ک برم دیدم رمینا حوله ورداشته ک بره حموم بازم اندامش منو داشت روانیم میکرو اکن راه رفتنش عشوه هاش هرجوری بود از فکرش اومدم بیرونو رفتم پایین پیش مادرم ک منتظرم بودسوارش کردمو رفتم سمت خونه خاله اینا تو راه ک با مادرم حرف میزدم متوجه شدم ک احتمالا امشب اونجا میمونن بعد از اینکه رسوندمش یادم اومد باید برم بانک پول واریز کنم واس همون رفتم خونه ک پول بردارم برم بانک بزارم به حساب وقتی رسیدم خونه دیدم رمینا داره لاک میزنه گفتم میری بیرون گفت ن چطور گفتم همینجوری داری میرسی به خودت گفتم شاید میری بیرون(باخنده)
پولوبرداشتن ک برم گفت تو کجامیری گفتم میرم بانک بعد از اونور میرم یه سر پیش نوید(نویدپسرخالمه ک لوازم ماشین میفروشه)گفت باشه مراقب باش
زدم بیرون رفتم بانک قبض نوبت گرفتم دیدم ای واااای چقدر شلوغه ۶۰تا مونده تا نوبتم منم از بیحوصلگی رفتم تلگرام رومیناروباز کردم ببینم چه خبره دیدیم داره رومینا یه چیزتایپ میکنه واس ساسان بازش کردم دیدم میگه منم دلم تنگ شده واست دیوونه
ساسان:تو فقط حرف میزنی دیگه
رمینا:وا دیگه باید چیکار کنم مثلا
ساسان:بیابریم ویلا
رمینا:تومنوفقط واس سکس میخکای دیگه
ساسان: خب سکسم هست ولی نه اینکه فقط سکس باشه تو دوست داشتنی
رمینا:تواین زبونو نداشتی چیکارمیخواستی بکنی اخه
ساسان:دیگه دیگه.میای؟
رمینا:کجا؟؟؟
ساسان:گرفتی منو؟؟ویلا دیگه
رمینا:نه نمیتونم
ساسان:چراااا
رمینا:چون باید ناهار درست کنم مامان نیست
ساسان:جدا؟؟؟
رمینا:اوهوم
ساسان:تنهایی؟؟
رمینا:اره
ساسان:ارش کو؟؟
رفته بانک
دیگه نمیتونستم خودمونگهدارم سریع رفتم اون فیلمی که ساسان برا رمینا فرستاده بودو بازش کردم که باهاش خودموارضاکنم چون دیگه بدجوری شهوتی شده بودم زدمواز ادامش که رمینا داشت ساک میزدو نگاه کردم واقعا خیلی حرفه ای این کارومیکرداونیم ک فیلم میگرفت خیلی حرفه ای میگرفت معلوم بود ک داره یواشکی این کارومیکنه یکم زدم جلو رسید به اون قسمت ک دیدم رمینا داره قسمت پایین کیر ساسانو میخوره بعد ساسان موهاشوگرفت تو دستشو سرشوفشاردادپایینتر رمیناهم با کمی نارضایتیوزورسرشو برد پایینتر سمت سوراخ کونش ساسانم کاملا پاهاشو داده بود بالا که رمینا سوراخ کونشو واسش لیس بزنه وقتی اولین زبونو که کشید به کونش نتونستم جلوخودمو بگیرمو بعد لرزش تنم تموم ابم پاشید بیرون تاحالا انقدراب ازم نرفته بود چندثانیه بعد انگار که گوه کنده باشم تموم تنم دردمیکردولی جالب اینجاش بود که دیگه مثل قبل نبودحسم دیگه از خودم متنفرنبودم این نشون میداد‌ک دارم با موضوع کنار میام
دیگه خسته بودمو باید میخوابیدم
     
  

 
ماجرای اولین سکس های من
مادر دوستم ( قسمت اول):
مقدمه:

اول از هر چیز سلام عرض می کنم به همه ی دوستان عزیز در انجمن لوتی و بعد از آن می پردازم به معرفی خودم.
من در حال حاضر پسری 20 ساله دانشجوی پزشکی دانشگاه .... نمیشه گفت میرید چک می کنید بدبخت میشم البته جز 5 دانشگاه برتر کشوره. الان کاملا روی فرم هستم. اما زمان سکس خیلی نه خب بگذریم با کیری 22 سانتی متر منظورم الان هست ها..
ولی وقتی در زمان سکس 16 سانت بود همونطور که 16 سالمم بود.
ماجرا از اونجا شروع شد که من از آنجا که در س خون بود در کل و نمیخواستم هیچ وقت معدلم زیر 20 باشه، کلا نمره اول و فردی بعد از معلم بودم بعضی جاها البته بیشتر....
به همین دلیل همیشه یا کسی میومد خونه ی ما تا براش تدریس کنم یا من می رفتم خونه ی اونا ولی اون سکس رویایی وقتی بود که با دوست جدیدی در مقطع دبیرستان آشنا شدم و خدا رو شکر می کنم که من به خونه ی اونا رفتم برای تدریس ... اره فکر کنم فهمیدید چی شد اون رو تو مدرسه بهم گفت : اگه می تونی بیا عصر خونمون فیزیک نشونش بدم من طبق معمول به کسی نه نمی گفتم. پس ساعت 5 راه افتادم البته دقیق نمیدونم عصر بود دیگه... وقتی رسیدم یه آقا در رو باز کرد و پس از سلام احوال پرسی هم من فهمیدم اون پدر دوستم امیره هم اون فهمید من کیم. و بعدش از خونه رفت سر کار ( اگه میگید از کجا فهمیدی میگم از لباس شرکت/ هههههه) وقت در هال رو که باز کردم دیدم امیر از اتاقش اومد بیرون و منو برد تو پذیرایی و نشوندم و گفت الان میاد همراه با چای و شیرینی. چند لحظه که گذشت یه خانوم از اتاق اومد بیرون بدون چادر، روسری،دامن یا حتی چیزی که بپوشوندش فقط یه T-Shirt و یه شلوارک و مستقیم اومد روبروم و دستش رو دراز کرد من مونده بود چیکار کنم که بالاخر باهاش دست دادم و یک دفعه با من روبوسی کرد. شوکه شده بود وقتی امیر اومد ازش پرسیدم این خانوم کی بود؟ گفت: مادرم، من حرف برام نیومد. بعد از چند دقیقه مادرش اومد پیش ما نشست و یه آی پد تو دست گرفت وپاهاش رو اورد بالا (منظورم مثل وقتی هست که تو دستشویی مشینیم) و روبروی ما نشست. اونجا بود که چاک اون کس قشنگش رو دیدم. اصلا انگار توپ بیسبال بود فکر کنم یخ جلوی اون همه گرما آب بشه. در جا شق کردم شانس اورم شلوار جین پوشیده بودم وگرنه آبروم پیش امیر می رفت ولی وقتی بلد شدمیم که بریم اتاق امیر کیر راست شدم معلوم شد و مادرش کیرم رو دید زیر چشمی البته و یه خنده ملیحی زد...
فهمیدم از اون زناست... پس از همون موقع رفتم تو فکر وقتی وسط های درس امیر خسته شده بود مادرش اومد تو و سه تا لیوان شربت آورد و نشست پیش ما و درباره درس پرسید، بالاخره رفت بیرون و خدا رو شکر که رفت بیرون چرا که هر دفعه تکون می خورد سینه هاش که سازیشون 70 تا 80 بود مثل ژله تکون می خوردند و حاضر بودم که با دهنم تمام سینه اش رو بلیسم. بعد از اتمام درس رفتم پشت لب تاب امیر تا pes بزنیم. ولی بالا نیومد بازی، از اونجایی که مهارتم در کاپیوتر و تعمیر اون بالا بود بهش گفتم من درستش می کنم. و قبول کرد وقتی چک کردم لب تابش رو دیدم که جنگل ویروس توی این بدبخته و از اونجایی که نه پارتیشن بندی و نه حتی تنظیمات گرافیک و نرم افزارش خراب نصب یا اصلا نصب نشده بودند بهش گفتم باید ویندوز عوض کنه. امیر گفت ولی من سی دی ویندوز ندارم. من یکم فکر کردم و یه فکر توپ تو کلم خورد. بهش گفتم که بره خونه ما که با موتور یه 15 دقیقه ای رفت و برگشت طول می کشید. ولی موتور رو پدرش برده بود پس باید 1 ساعت طول میداد به همین خاطر گولش زدم و گفتم سریع بره و بیاد. تا من شاید بتونم با اون مارد سکسیش اگه شده یه حرفی هم بزنم. وقتی امیر می خواست بره بیرون مادرش بهش گفت ( البته اسم مامانش فریبا هست چون یه بار بهش گفت مامان فری و مادرش در جواب گفت زهر ماااااااار نگفتم نگو فری و از اون موقع فهمیدم اسمش فریبا است البت خودش گفت) کجا؟ امیر گفت میرم خوته رضا تا سی دی ویندوز بیارم رضا عوض کنه و فریبا قبول کرد. وقتی امیر رفت تمام خونه رو سکوت فرا گرفت که یک دفعه فریبا خانم در رو بازکرد و گفت : رضا عزیزم بیا تو پذیرایی پیش من فیلم ببینیم. وقتی رفتم تو پذیرایی دیدم چندتا دستمال کاغذی افتاده رو مبل که خیسه وقتی هم فریبا ماهواره رو روشن کرد ومستقیم رفت رو اون شبکه ها من یکم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. فریبا متوجه شد و ازم پرسید رضا... میدونی سکس چیه؟ من در جا هنگیدم گفتم خببببب ..... ببلههه/ گفت واقعا؟ گفتم بله گفت پس میدونی چه حسی داره؟ منم که یه طورایی صمیمی شده بودم گفت هنوز نه. گفت: زمانی دوست داری بفهمی حسش رو گفتم چرا که نه. یه لحظه بلند شد و گفت اگه زمانی زمانیااا تو موقعیتی گیر کردی که حتما سکس کنی بدون اینکه صیغه باشی طرف مقابل رو .... (منظورش گاییدن بود دیگه) گفت :بله من تو سن بلوغم و هر موقعیتی پیش بیاد با کمال میل می پذیرم(البته فکر نکنید که چه بچه پرویی بودم که سریع صمیمی شدم ها ، نه خیلی صحبت ها کردیم رسیدیم اینجا من نمی خواستم داستان زیاد بشه) گفت پس یه لحظه میای تو اتاق امیر. گفتم :چشم، رفتم ودیدم داره دستش رو کرم میزنه یه لحظه برگشت و گفت اومدی؟ گفتم بله گفت یه لحظه چشم هاتو ببند من 100 درصدم بود که الان کیرم رو کرم مالی میکنه ولی یه دفعه دستم رو گرفت تو زد تو سینش و گفت منو بگا همین. من موندم چیکار نکنم چیکار بکنم در جا پریدم سمت سینه هاش هرچی فیلم سکسی دیده بودم دوست داشتم اجرا کنم ولی نشد همش... سینه هاش رو عین هلو لیس میزدم و می خوردم درجا کیرم رو گرفت و گفت وایسا منم وایسادم هراسون بودم یه لحظه هرچی بزاق بود جمع کرد و زد عین سیمان رو کیرم و می خوردش اینقدر خورد که داشت ابم میومد ولی هیچی نگفتم و تمام آبم رو تو دهنش خالی کردم. ناراحت شد و گفت چرا خبر ندادی منم گفتم هنوز انرژش دارم پس اومد خودش رو ی تخت ولو کرد و پاهاش رو داد بالا و گفت بیا کسم رو جر بده منم بدن هیچ صحبت ازش لب گرفتم و کسش رو آبدار کردم و کیرم رو بدون هیچ رحمی سریع فرو بردم و فریبا هم مثل سگ اه اه اه اه اه اه اه اه میکرد. وقتی میگفت اه انرژش ام دوچندان میشد طولی نکشید که حس کردم داره آب میاد اندفعه ترسیدم نگم و بهش گفتم و گفت بریز تو ولی من نریختم گفتم شاید حشرش زده بالا ولی وقتی نریختم گفت رضااااااااا لوله ام رو بستم. منم تاسف خوردم یکم روش خوابیدم و باز سینه هاش رو خورددم هنوز تی شرت ام رو در نیاورده بودم بدجور عرق کرده بود و حشرم رو بیشتر می کرد یه چن دقیقه ای روش خوابیدم و اون منو قربون صدقه می رفت و منم میگفتم کس که نیست جهنمه.یه لحظه که خواستم بلند شم چشمتون روز بد نبینه امیر در رو باز کرد و منو مثل چیز داشتم می میردم. که فریبا گفت : اومدی عزیزم منم هنگ کردم و گفتم امیر ببین .... منننن....... ولی امیر گفت خسته ای؟؟ من گفتم ببین گفت: خسته ای یا نه؟ گفتم یه کم گفت پس بشین و ببین بعد از اینکه خستگی ات در رفت بیا به ما بیپوند اول منظورش رو نفهمیدم ولی وقتی فهمیدم که امیر کیرش رو تا دسته کس فریبا کرده بود هنگ کردم و با خودم میگفتم چطور میتونه مادرش رو بکنه و وقتی ازش پرسیدم؟ گفت:: احمق نا مادری عزیز دلمه. و وقتی گرفتم قضیه رو گفتم پس با اجازه پریدم سمت کونش و....
ادامه دارد...

دوستان اگر پسندیده اید هم نظرات خود را به اطلاع ما برسانید و هم از امتیاز دادن به ما دریغ نکنید. ممنون از صبرتان.
راستی غلط املایی ها رو هم بگید سریع نوشتم و بازبینی هم نکردم.
بله... چی بله؟ داستان دیگه؟ چی داستان دیگه؟ واقعی هستش. گفتم بگم نپرسید بعدا.
     
  

 
ماجرای اولین سکس های من
مادر دوستم ( قسمت اول):
مقدمه:
اول از هر چیز سلام عرض می کنم به همه ی دوستان عزیز در انجمن لوتی و بعد از آن می پردازم به معرفی خودم.
من در حال حاضر پسری 20 ساله دانشجوی پزشکی دانشگاه .... نمیشه گفت میرید چک می کنید بدبخت میشم البته جز 5 دانشگاه برتر کشوره. الان کاملا روی فرم هستم. اما زمان سکس خیلی نه خب بگذریم با کیری 22 سانتی متر منظورم الان هست ها..
ولی وقتی در زمان سکس 16 سانت بود همونطور که 16 سالمم بود.
ماجرا از اونجا شروع شد که من از آنجا که در س خون بود در کل و نمیخواستم هیچ وقت معدلم زیر 20 باشه، کلا نمره اول و فردی بعد از معلم بودم بعضی جاها البته بیشتر....
به همین دلیل همیشه یا کسی میومد خونه ی ما تا براش تدریس کنم یا من می رفتم خونه ی اونا ولی اون سکس رویایی وقتی بود که با دوست جدیدی در مقطع دبیرستان آشنا شدم و خدا رو شکر می کنم که من به خونه ی اونا رفتم برای تدریس ... اره فکر کنم فهمیدید چی شد اون رو تو مدرسه بهم گفت : اگه می تونی بیا عصر خونمون فیزیک نشونش بدم من طبق معمول به کسی نه نمی گفتم. پس ساعت 5 راه افتادم البته دقیق نمیدونم عصر بود دیگه... وقتی رسیدم یه آقا در رو باز کرد و پس از سلام احوال پرسی هم من فهمیدم اون پدر دوستم امیره هم اون فهمید من کیم. و بعدش از خونه رفت سر کار ( اگه میگید از کجا فهمیدی میگم از لباس شرکت/ هههههه) وقت در هال رو که باز کردم دیدم امیر از اتاقش اومد بیرون و منو برد تو پذیرایی و نشوندم و گفت الان میاد همراه با چای و شیرینی. چند لحظه که گذشت یه خانوم از اتاق اومد بیرون بدون چادر، روسری،دامن یا حتی چیزی که بپوشوندش فقط یه T-Shirt و یه شلوارک و مستقیم اومد روبروم و دستش رو دراز کرد من مونده بود چیکار کنم که بالاخر باهاش دست دادم و یک دفعه با من روبوسی کرد. شوکه شده بود وقتی امیر اومد ازش پرسیدم این خانوم کی بود؟ گفت: مادرم، من حرف برام نیومد. بعد از چند دقیقه مادرش اومد پیش ما نشست و یه آی پد تو دست گرفت وپاهاش رو اورد بالا (منظورم مثل وقتی هست که تو دستشویی مشینیم) و روبروی ما نشست. اونجا بود که چاک اون کس قشنگش رو دیدم. اصلا انگار توپ بیسبال بود فکر کنم یخ جلوی اون همه گرما آب بشه. در جا شق کردم شانس اورم شلوار جین پوشیده بودم وگرنه آبروم پیش امیر می رفت ولی وقتی بلد شدمیم که بریم اتاق امیر کیر راست شدم معلوم شد و مادرش کیرم رو دید زیر چشمی البته و یه خنده ملیحی زد...
فهمیدم از اون زناست... پس از همون موقع رفتم تو فکر وقتی وسط های درس امیر خسته شده بود مادرش اومد تو و سه تا لیوان شربت آورد و نشست پیش ما و درباره درس پرسید، بالاخره رفت بیرون و خدا رو شکر که رفت بیرون چرا که هر دفعه تکون می خورد سینه هاش که سازیشون 70 تا 80 بود مثل ژله تکون می خوردند و حاضر بودم که با دهنم تمام سینه اش رو بلیسم. بعد از اتمام درس رفتم پشت لب تاب امیر تا pes بزنیم. ولی بالا نیومد بازی، از اونجایی که مهارتم در کاپیوتر و تعمیر اون بالا بود بهش گفتم من درستش می کنم. و قبول کرد وقتی چک کردم لب تابش رو دیدم که جنگل ویروس توی این بدبخته و از اونجایی که نه پارتیشن بندی و نه حتی تنظیمات گرافیک و نرم افزارش خراب نصب یا اصلا نصب نشده بودند بهش گفتم باید ویندوز عوض کنه. امیر گفت ولی من سی دی ویندوز ندارم. من یکم فکر کردم و یه فکر توپ تو کلم خورد. بهش گفتم که بره خونه ما که با موتور یه 15 دقیقه ای رفت و برگشت طول می کشید. ولی موتور رو پدرش برده بود پس باید 1 ساعت طول میداد به همین خاطر گولش زدم و گفتم سریع بره و بیاد. تا من شاید بتونم با اون مارد سکسیش اگه شده یه حرفی هم بزنم. وقتی امیر می خواست بره بیرون مادرش بهش گفت ( البته اسم مامانش فریبا هست چون یه بار بهش گفت مامان فری و مادرش در جواب گفت زهر ماااااااار نگفتم نگو فری و از اون موقع فهمیدم اسمش فریبا است البت خودش گفت) کجا؟ امیر گفت میرم خوته رضا تا سی دی ویندوز بیارم رضا عوض کنه و فریبا قبول کرد. وقتی امیر رفت تمام خونه رو سکوت فرا گرفت که یک دفعه فریبا خانم در رو بازکرد و گفت : رضا عزیزم بیا تو پذیرایی پیش من فیلم ببینیم. وقتی رفتم تو پذیرایی دیدم چندتا دستمال کاغذی افتاده رو مبل که خیسه وقتی هم فریبا ماهواره رو روشن کرد ومستقیم رفت رو اون شبکه ها من یکم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. فریبا متوجه شد و ازم پرسید رضا... میدونی سکس چیه؟ من در جا هنگیدم گفتم خببببب ..... ببلههه/ گفت واقعا؟ گفتم بله گفت پس میدونی چه حسی داره؟ منم که یه طورایی صمیمی شده بودم گفت هنوز نه. گفت: زمانی دوست داری بفهمی حسش رو گفتم چرا که نه. یه لحظه بلند شد و گفت اگه زمانی زمانیااا تو موقعیتی گیر کردی که حتما سکس کنی بدون اینکه صیغه باشی طرف مقابل رو .... (منظورش گاییدن بود دیگه) گفت :بله من تو سن بلوغم و هر موقعیتی پیش بیاد با کمال میل می پذیرم(البته فکر نکنید که چه بچه پرویی بودم که سریع صمیمی شدم ها ، نه خیلی صحبت ها کردیم رسیدیم اینجا من نمی خواستم داستان زیاد بشه) گفت پس یه لحظه میای تو اتاق امیر. گفتم :چشم، رفتم ودیدم داره دستش رو کرم میزنه یه لحظه برگشت و گفت اومدی؟ گفتم بله گفت یه لحظه چشم هاتو ببند من 100 درصدم بود که الان کیرم رو کرم مالی میکنه ولی یه دفعه دستم رو گرفت تو زد تو سینش و گفت منو بگا همین. من موندم چیکار نکنم چیکار بکنم در جا پریدم سمت سینه هاش هرچی فیلم سکسی دیده بودم دوست داشتم اجرا کنم ولی نشد همش... سینه هاش رو عین هلو لیس میزدم و می خوردم درجا کیرم رو گرفت و گفت وایسا منم وایسادم هراسون بودم یه لحظه هرچی بزاق بود جمع کرد و زد عین سیمان رو کیرم و می خوردش اینقدر خورد که داشت ابم میومد ولی هیچی نگفتم و تمام آبم رو تو دهنش خالی کردم. ناراحت شد و گفت چرا خبر ندادی منم گفتم هنوز انرژش دارم پس اومد خودش رو ی تخت ولو کرد و پاهاش رو داد بالا و گفت بیا کسم رو جر بده منم بدن هیچ صحبت ازش لب گرفتم و کسش رو آبدار کردم و کیرم رو بدون هیچ رحمی سریع فرو بردم و فریبا هم مثل سگ اه اه اه اه اه اه اه اه میکرد. وقتی میگفت اه انرژش ام دوچندان میشد طولی نکشید که حس کردم داره آب میاد اندفعه ترسیدم نگم و بهش گفتم و گفت بریز تو ولی من نریختم گفتم شاید حشرش زده بالا ولی وقتی نریختم گفت رضااااااااا لوله ام رو بستم. منم تاسف خوردم یکم روش خوابیدم و باز سینه هاش رو خورددم هنوز تی شرت ام رو در نیاورده بودم بدجور عرق کرده بود و حشرم رو بیشتر می کرد یه چن دقیقه ای روش خوابیدم و اون منو قربون صدقه می رفت و منم میگفتم کس که نیست جهنمه.یه لحظه که خواستم بلند شم چشمتون روز بد نبینه امیر در رو باز کرد و منو مثل چیز داشتم می میردم. که فریبا گفت : اومدی عزیزم منم هنگ کردم و گفتم امیر ببین .... منننن....... ولی امیر گفت خسته ای؟؟ من گفتم ببین گفت: خسته ای یا نه؟ گفتم یه کم گفت پس بشین و ببین بعد از اینکه خستگی ات در رفت بیا به ما بیپوند اول منظورش رو نفهمیدم ولی وقتی فهمیدم که امیر کیرش رو تا دسته کس فریبا کرده بود هنگ کردم و با خودم میگفتم چطور میتونه مادرش رو بکنه و وقتی ازش پرسیدم؟ گفت:: احمق نا مادری عزیز دلمه. و وقتی گرفتم قضیه رو گفتم پس با اجازه پریدم سمت کونش و....
ادامه دارد...

دوستان اگر پسندیده اید هم نظرات خود را به اطلاع ما برسانید و هم از امتیاز دادن به ما دریغ نکنید. ممنون از صبرتان.
راستی غلط املایی ها رو هم بگید سریع نوشتم و بازبینی هم نکردم.
بله... چی بله؟ داستان دیگه؟ چی داستان دیگه؟ واقعی هستش. گفتم بگم نپرسید بعدا.
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
قسمت اول
بالاخره تصمیم گرفتم خاطرات لزم رو بنویسم و اگه داستان سازی بلد نیستم ببخشید چون فقط خاطره مینویسم.
۲۱ سالم بود که تو دانشگاه با رویا آشنا شدم و به مرور خیلی صمیمی شدیم.
من از یه خونواده مذهبی هستم و دوستی با پسر یعنی اخر ترس و به خاطر همین بهترین دوستم شده بود رویا که با مامانش تنها زندگی میکرد.البته خودمم هیچ میلی به دوست پسر گرفتن نداشتم.رویا هم از این نظر خیلی شبیه من بود،دختری که کاملا آزاد بود ولی هیچوقت دوست پسر نمیگرفت واین بود که رویا شده بود بت من اونایی که واقعا لزبین هستن متوجه میشن من چی میگم.
به قدری با رویا صمیمی بودم که شده بود تمام زندگیم وخانواده هم که میدیدن اون یه دختره منو توی رابطه با اون ازاد گزاشته بودن.
وقتایی که میرفتیم استخر خیلی شوخی میکردیم و من فکرشم نمیکردم اینا مقدمه باشه برای لز ولی کم کم شوخیها زیاد شد با هم میرفتیم حمام و توی حمام برای اولین بار جلوی رویا سوتینمو باز کردم که به اصرار رو یا بود که ما دختریم و این حرفا رو نداره و اینا اول خودش باز کرد سوتینشو منم در اوردم یهو دیدم مثل وحشیا سینه همو چنگ میزنه البته قبلا هم از رو سوتین هی سینه هامو میگرفت .
به خاطر هیکل توپرم سینه های درشتی دارم اونم همش میگفت اینا اصل سینه هستن ولی اونروز تو حمام جور دیگه ای سینه هامو چنگ میزد که اولش ترسیدم بعد سینه هامو اروم از بغل نوازش کرد که ناخوداگاه باعث تحریکم شد کم کم شروع کرد سینه های خودشو مالید بهم بوسه های گرمش و وقتی لبشوگزاشت رو لبم اتیشم زد منم دیگه شل شده بودم قبلا خیلی شوخی میکردیم دست مینداخت لای پاهام ولی خوب مایو داشتم ولی اینبار یواش دستشو کرد توی شرتم منم نای مقاومت نداشتم اونم پررو پررو شورتمو در اورد و من لخت جلوش وایساده بودم.
فقط شانس اوردم روز قبلش شیو کرده بودم.منو برگردوند از پشت بهم چسبید که حس کردم خودشم شورت نداره با یه دستش سینه هامو میمالیدو با یه دستشم روی کسمو دیگه حسابی خیس کرده بودم خجالت کشیدم دستش با ترشحم خیس شده بود ولی اون امون نمیداد،برگشتم به طرفشو خودمم باهاش همگاری کردم چون قبلا هم لز کرده بودم و حس خوبی داشتم یه حس اعتماد اونروز اولین مرحله لز من و رویا بود ولی بعدها هر وقت همو میدیدیم برنامه داشتیم.
رویا برعکس من خیلی لاغر بود ولی کسش معرکه بود همیشه اپیلاسیون میکرد هیچوقت از خوردنش سیر نمیشدم ولی من چون شیو میکردم یکم رنگش تیره بود و بعضی وقتام جوش میزد.
میدونستم مامانش آرایشگره و اون براش اپیلاسیون میکنه ولی من هیچوقت روم نمیشد برم اپیلاسیون و مخصوصا مرکزی.
مامانش مریم جون ارایشگاه داشت و منم میرفتم برای اصلاح و رنگ مو و ارایش ولی حتی پیش اونم روم نمیشد برم وکس کنم،مریم جون خیلی خونگرم بود همیشه میرفتم خونشون همه چی برامون مهیا میکرد حتی چندبارم با هم استخر رفتیم چون سنش از خیلی بیشتر نشون نمیداد پایه تفریحاتمون بود تا اینکه یروز رویا گفت حد اقل بیا پاها و دستتو و زیر بغلتو مامان مریم وکس کنه منم که دیگه با مریم جون صمیمی بودم قبول کردم ،بهم گفت چند وقتی هیچ جای بدنتو شیو نکن تا بلند بشه بعد دوهفته رفتم خونشون،نهار رو که خوردیم رویا گفت حالا وقتشه منو برد تو اطاق کار مامانش لباسامو در اوردم و فقط سوتین شورت تنم بود رویا گفته بود بیکینی ببندم که کارش راحت باشه و منم قبول کردم.
رو تخت خوابیدم رویا هم شروع کرد ور رفتن به من ولی من از ترس اینکه مامانش بیاد هی میگفتم نکن که یهو مامانش در زد و اومد تو اطاق یه اخمی به رویاکردم که مامانش فهمیدو ازش پرسید چکار کردی سحرو که اینقدر عصبانیه رویام گفت من که هنوز کاریش نکردم و زدیم زیر خنده مامانش شروع کرد موم رو گرم کرد و به پاهام مالید اروم از ساق پام اومد به طرف رونم وقتی رسید به روتم گفت شورتت در بیارمن گفتم اینجا رو نمیخوام اپیلاسون کنم البته از خجالتم بود مریم جون گفت چرا حیفه حالا که اینجایی بزار سنگ تموم بزارم برات رویا معطل نکرد و بند شورتمو باز کرد و کشید از زیزم بیرون و به مریم جون گفت سنگ تموم بزار برامون و زد زیر خنده من از خجالت دستلمو گزاشتم رو کسم که مریم جون اروم دستمو برداشت و گفت بزار ببینم موهاش چقدره و دست کشید روش که جهت خوابشو پیدا کنه ولی با مکثی که کرد آبروم رفت وای دستش خیس شد به رویا گفت یه دستمال بده به من یکی هم خودت بردار سحزجونو خشک کن،وای من میخواستم آب بشم برم تو زمین.وقتی داشت رونامو وکس میکرد با دستاش پاهامو باز کرد که داخل رونامم وکس کنه ولی من میدیدم که لخت خوابیدم جلو مادر و دختر،مریم جونم که دید من یه جوری معدبم گفت نکنه رویا اینجاست سختته که رویام گفت نه مامان جون ما با هم این حرفا رو نداریم من دیگه تمیدونستم از دست این دختر چکار کنم.
بعد از رونام شکمم و دستامم وکس کرد و گفت این اصل کاریتو میزارم اخر بعد گفت برگرد پشت پاهام و کمرمم و باسنمم وکس کرد بعد گفت حالا حالت قنبل شو دیگه داشتم از درد و سوزش میمردم و فقط میخواستم زود تموم بشه وقتی قنبل کردم رویا بازم شوخیاشو شروع کرد و هی جلو مامانش میزد رو کونم مریم جون لای باسنمم تمیز کرد و به رویا گفت حالا ببین و یه دست از پایین به بالا کشید لای پام من دیگه چشمامو بستم که رویا اومد و گفت این که عالیه ولی برو سر اصل کاریش من برگشتم دیگه نا نداشتم از سوزش مریم جون مچ پاهامو گرفت و هدایت کرد که قشنگ پاهام جلوش باز بود و زانوهام بالا بودن شروع کرد به وکس من دیگه میخواستم جیغ بزنم که رویا با بوس و نوازش ارومم کرد تموم که شد مریم جون به رویا گفت یه کمپرس یخ بزار رو نازش من از لحن صحبتش جا خوردم ولی رویا کیف کرد رفت کیسه یخ اورد وای چه کیفی داشت .چون مریم جون بازم مشتری داشت باید از اطاق میرفتیم بیرون رویا به مریم جون گفت ما میریم حموم مریم جونم که دیگه سنگ تموم گزاشته بود برگشت گفت باشه برید فقط بپا سر نخوری ما هم خندیدیم و رفتیم.
تو حموم به خاطر سوزشم حال کاری نداشتم رو یا هم کمک کرد و با یه لوسیون تنو شست و اوندیم بیرون تو اطاق یکمم حرف زدیم غروبم رفتم خونه .شب اول بازم حس سوزش اپیلاسیونو داشتم تا فرداش که رفتم پیش رویا،مریم جون مشتری داشت متوجه اومدن من نشده بود. منم رفتم تو اطاق پیش رویا اوم شروع کرد قربون صدقه رفتن و بوسیدن من بعدشم گفت لخت شوببینم مانانم چی ساخته منم که اماده بودم و لخت شدم رویا که دید بعضی جاهای بدنم سرخه گفت بخواب من یه لوسیون بزنم بهت منم دراز کشیدم روی تخت رویا اومد اول کلیلوسم کرد و بوسید بعدشم شروع کرد لوسیون مالیدن خودشم لخت شده بود چون روی کسم خیلی سرخ بودزیاد تحریکش نکرد ولی من داشتم همه بدنشو میمالیدم واقعا به خاطر لوسیون و نوازشای رویا داغ کرده بودم.
ازش خواستم وقتی میخواد پاهامو بماله یه جوری ۶۹ بشه که منم یکم بخورمش اونم قبول کرد تو حال خودمون بودیم که یهو صدای باز شدن در اومد ولی ردیا هیچ مکثی نکرد و ادامه داد ولی من متوجه نگاه مریم جون و لبخندش شدم بعدشم بدون هیچ حرفی درو بست و رفت ولی من دیگه سرد شده بودم حال بدی بهم دست داد از خجالت. رویا همش میگفت چیزی نشده که ولی من تو کتم نمیرفت زودی لباسامو پوشیدمو بدون خدافظی از مریم جون زدم بیرون وقتی رسیدم خونه هنوز تو فکر اون لحظه بودم که مریم جون مارو اونجوری دید.
با رویا چت میکردم فقط فحش میدادم که چرا ابروم رفت جلو مامانت اونم همش میگفت چیزی نشده تو سخت میگیری و ...
صبح پنج شنبه رویا گفت مامانم میگه عصری بیا اینجا شبم بمون بیشتر وقتا همینجوری بود پنجشنبه میرفتم خونشون شبم میموندم.
با اکراه قبول کردم عصری یه دسته گل واسه تشکر گرفتم و رفتم خونشون مریم جون با روی باز اومد بغلم کرد و بابت گل تشکر کرد من گفتم این که جبران زحمتا و لطف شما نمیشه، رویا هم گفت تشکر اصلی رو من باید بکنم از مامان جونم که همچین گلی برام درست کرده بعدشم هممون خندیدیم چایی و شیرنی خوردیم نشسته بودیم مامانش ازم پرسید دیگه سوزش یا سرخی تو بدنت نیست منم کلی تشکر کردم و گفتم نه عالی شده رویا هم گفت اره مامان جون عاااالی شده.
بعدشم گفت اصلا بزار ببینیم من هی اخم کردمو اخرشم به اصرار اونا شورت لی که پام بود رو در اوردم ولی تاپ و شورت پام بود که مریم جون گفت اتفاقا من خودمم فرداش اپیلاسیون کردم این موم جدید خیلی خوبه بعدم بدون معطلی شورت و شلوارکشو داد پایین وایییی چی میدیدم اون مادر بایدم دختری مثل رویا داشت رو یا که اینجوری دید گفت مامان بعد از من خودشو ساخت و شورتشو در اورد وای برق میزد منم با من من شورتمو در اوردم که رویا دست کشید لای پام و گفت مامان ببین چی ساختی، مریم جونم یه دست کشید زیر شکمم و گفت خیلی خوبه تا دوهفته همینجوری صافه .من که انگار یادم رفته بود سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و این به خاطر برخورد گرم مریم جون بود.
مریم جون گفت بزار پشتتم ببینم منم بی معطلی پشتمو کردم بهش و دولا شدم مریم جون با دستای گرمش لای کونمو باز کرد و به رویا گفت برو موچین منو بیار یه مو اینجا مونده برش دارم رو یا رفت ولی من تو همون حالت موندم تا رویا اومد و مریم جون اون یه تار مو رو برداشت وقتی برگشتم میخواستم شورتمو پام کنم که با تعجب دیدم جفتشون همونجورین بدون شورت ،مریم جون گفت ولی لوسیونی که رویا برات زد بی تاثیر نبودا ولی چرا نزاشتی برات کامل بزنه ؟منم از خجالت هیچی نگفتم مریم جون گفت رویا اون لوسیون رو بیار یکم لای پاهای سحر جون سرخه هنوز رویا گفت اونروز نشد براش بزنم مریم جونم گفت اینجا دستای ماهر منو میخواد .
با هم رفتیم تو اطاق مامانش و رو تخت خوابیدم تاپمم به پیشنهاد رویا در اوردم بازم من رولخت رو تخت خوابوندن ولی اینبار فرق داشت چون خودشونم تقریبا لخت بودن فقط تاپ تنشون بود.منم فقط سوتین داشتم.رویا گفت اینم باز کن کل بدنت یبار دیگه لوسیون بشه
مریم جون یکم لوسیون ریخت رو دستاش و بعد به من گفت مثل اونروز پاهامو باز کنم با رسیدن دستش به لای پاهام چشمامو بستم ،مریم جون اروم اروم داشت ماساژ میداد ولی هنوز دستش به کسم نخورده بود رویا هم شروع کرد بالا تنه منو لوسیون زد وقتی رسید به سینه هام و کنارشو لوسیون مالید از حس شهوت داشت لرزم میگرفت و این از نگاه اونا مخفی نشد ،رویا شروع کرد سینه هامو مالیدن من دیگه رو هوا بودم که دست گرم مریم جونو رو کسم حس کردم وایییی خیس کرده بودم ولی مریم جون به مالیدن ادامه داد با یه دست لای کسمو میمالید یه دستشم بالای کسمو دیگه اوج لذت بود، مریم جون گفت بازم که خیسه رویا گفت دستمال بیارم ولی مریم جون گفت نه بیا خیسترش کن اینو یه جوری گفت انگار داره دستور میده رویا اومد وسط پام و سرشو اورد جلوی کسم فکرشو نمیکردم جلو مامانش بیفته به جون کسم و بخوره ولی شروع کرد حالا مامانش اومد سراغ سینه هام و شروع کرد مالیدنشون و صورتشو اورد جلو ماخوداگاه لبم رفت تو لبش وای باورم نمیشد مریم جون اینقدر داغ باشه بعد چند دیقه اونا هم لخت شدن ولی باز رویا خوردنو ادامه داد منم دیگه روم باز شده بود هی میگفتم لیس بزن وای رویا لیس بزن بعدش به مریم جون گفتم منم میخوام که مریم جون گفت تو که خوب لیس میزنی بیا برا منو لیس بزن اومد بالای سرم و دولا شد وای کس مریم جون مثل خودمون بود لنگار نه انگار ۲۰ سال از ما بزرگتره شروع کردم خوردنش مزه کس رویا رو میداد دیگه داشتم میلرزیدم و تو اوج بودم بعدش مریم جون گفت بسه دیگه بزار ببینم سحر جون چه مزه ایه و جاهاشونو عوض کردن بعد چند دیقه بلند شدیم من جلو رویا پشت من مریم جونم پشت رویا چهار دست و پا شدیم رویا منو میخورد مریم جونم مال رویا رو از قبل همیشه وقتی با رویا بودیم این حالت میشدیم بعدش رویا و من جاهامونو عوض کردیم من دیدم سوراخ کون رویا قرمزه اولش متوجه نشدم چرا ولی وقتی زبون مریم جونو روی کونم حس کردم فهمیدم خیلی خوب بود یه تحریک جدید بود هم لیس میزد هم با دستش لای کسمو روی چوچولمو مامالید بعد حس کردم با انگشتش داره در کونمو میماله یکم کرد توش که من خیلی دردم اومد و رفتم جلو یهو رویا که فهمید گف مامان من که گفته بودم بهت کون سحر خیلی تنگه مریم جونم باز بازبونش دردمو اروم کرد یه لحظه حس کردم مریم جون پشتم نیست ولی زود اومد یه کرم اورده بود من هنوز مست خوردن رویا بودم که مریم جون شروع کرد کونمو کرم مالی کرد و اروم در سوراخمو میمالید ایندفه بدون درد نوک انگشتشو کرد تو منم تکون نخوردم یکم همینجوری بود که حس کردم کف دستش داره میخوره به کونم وای نه انگشتشو کامل کرده بود تو من خیلی تحریک شده بودم دیگه نمیتونستم واسه رویه بخورم اونم متوجه شد بلند شد اومد پشتم وقتی دید چی شده بهم گفت دیدی مامانم استاده منم با سر تائید کردم خیلی بیحال شده بودم همینجوری سر خوردم و خوابیدم ولی انگشت مریم جون همینجوری داشت آروم کار خودشو میکرد رویا لای کونمو باز کرد مریم جونم حرکتاشو تند تر کرد که من نتونستم تحمل کنم خودمو کشیدم جلو مریم جون انگشتشو در اورد و بلند شد من بیحال همونجوری افتاده بودم که اینبار رویا شروع کرد انگشتش راحت رفت تو منم که اروم شده بودم یکم کونمو دادم بالا که رویا راحت تر باشه بعدش رویا انگشتشو در اورد ولی من بازم میخواستم رویا ایندفه با دوتا انگشت اول سوراخمو مالید النگشتاشم چرب کرده بود به من گفت بازم میخوای منم که میدونستم چی در انتظارمه گفتم اوهوم اونم دوتا انگشتو فرو کرد از درد جیغ کشیدم ولی رویا یه دستش رو کمرم بود و نمیتونستم تکون بخورم ادامه داد ،درد پیچیده بود تو پاهام و حس کردم رگ پام گرفته ولی رویا وحشی شده بود دوتا انگشتش کامل رفته بود ولی تکون نمیداد تا اینکه من آروم شدم بعد آروم شروع کرد تکون دادن منم دیگه درد نداشتم و با حرکتام همراهیش میکردم تا دوباره مریم جون اومد رویا اومد کنار من و روی شکم خوابید شروع کردیم لب گرفتن که مامانش اومد پشتمون ایندفه انگشتش نبود من چه چیز گرمو حس کردم رومو برگردوندم مریم جون دوتا خیار نشونمون داد و گفت اونموقع که شما مشغول بودید من رفتم اینارو با اب گرم و ریکا شستم من خیلی ترسیدم ولی رویا گفت نترس مامانم بلده چکار کنه فقط خودتو شل کن .
مریم جون گفت میخوای اول برای رویا بزارم ببینی منم بلند شدم ولی هنوز یکم درد حس میکردم همونجوری نشستم مریم جون خیار چرب کرد یکمم کرم ریخت رو سوراخ رویا خیارو مالید رو سوراخش و آروم آروم فشار داد تا تهش رفت بعد به من گفت حالا تو براش تکون بده منم چشم گفتمو شروع کردم مریم جون گفت حالا درش بیار در اوردم سوراخ رویا باز بود گفت بازم بکن توش اینبار راحت رفت ، اونم گفت دیدی حالا تو بخواب منم که ترسم ریخته بود خوابیدم مریم جون همون کارو با من کرد اولش خیلی درد داشتم ولی بعد راحت شد یه چند دیقه همین کارو کرد بعد در اورد و باز کرد توش وای چه حسسی همین کارو هی تکرار کرد من و رویا دیگه واسه چندمین بار ارضا شده بودیم و بی حس شده بودیم مریم جونم فهمید دیگه ادامه نداد ولی خیارو از کونمون در نیورد بهمون گفت همینجوری بخوابید ما دوتا بیحال افتادیمو مریم جون گفت من میرم یه عصرونه پر انرژی اماده کنم شما هم خواستید بیاید نزارید خیار بیاد بیرون شورتتونو بپوشید اگه در بیارید جریمه داره جریمش یه خیار بزرگتره من گفتم نمیشه که اخه ولی رویا گفت میشه یکم سخته فقط ولی ارزش داره که جرینه نشی و هممون خندیدیم من همش حس میکردم داره میاد بیرون و هی با دستم فشارش میدادم بعدشم رویا کمکم کرد که شورتمو بپوشم واسه اینکه خیالم راحت باشه که جرینه نمیشم شورت لی هم پوشیدن ولی خیلی اذیت میشدم نمیتونستم بشینم اصلا ولی رویا که انگار عادت داشت راحت بود.
مریم جونم که متوجه شد گفت اگه سختته درش بیار دیگه منم خیالم راحت شد پاشدم همونجا شورتمو در اوردم و خیارو دراوردم، غافل از اینکه سخت ترین جریمه در انتظارم بود.


خوب دوستان تا اینجا نوشتم ولی اگه خوشتون اومده باشه و نظرات خوب باشه ادامه میدم.
بازم میگم من داستان نویس نیستم و میدونم نتونستم رعایت کنم چون فقط میخوام خاطراتمو بنویسم.
منتظر ادامه باشید
     
  ویرایش شده توسط: Khaterenj   
زن

 
سلام
خاطره ای که براتون تعریف میکنم به چند سال قبل برمیگرده.اون موقع من یه دختر 15 ساله بودم.خونواده مادر من کم جمعیت هستن.من یه خاله دارم و اونم دو فرزند داره.ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به خالم و بچه هاش میشه.یه دختر خاله دارم که یه سال ازم بزرگتره و اسمش پانیذه و یه پسرخاله که اسمش پویاس و یه سال ازم کوچکتره.البته مادر پویا از مادر من چهار سال کوچکتره.این دو تا خواهر یعنی مامان و خاله خیلی با هم راحتن و از همه چیز هم باخبرن و هرجور حرفی هم بینشون زده میشه.البته اینم بگم که اهل پرده پوشی نیستن و حداقل تو جمعهای خودمونی و مخصوصا دونفره شون ادبیات راحتی دارن.اصلا اولین بار خود من با خیلی از واژه ها توسط مامان و خاله آشنا شدم.
مامان و خاله یه عادتی که دارن اینه که به اینکه یکی اتفاقی واسه بیضه اش پیش بیاد حساسن و کلی باهاش حال میکنن.خدانکنه یه جایی یکیو ببینن که همچین بلایی سرش اومده.اینقدر درباره اش حرف میزنن و میخندن که ضعف میکنن.اینم بگم که لابلای حرفاشون شنیدم که یه وقتایی با شوهراشونم درحد خفیفش ازین شوخیا میکنن.البته یه بار خاله نزدیک بود سر همین شوخی بلایی سر شوهرش بیاره که به خیر گذشته بود.
ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به روزی میشه که خاله و بچه هاش خونه ما بودن.مادرا تو حیاط سر میزی که کنار باغچه مونه نشسته بودن و مشغول صحبت بودن.ما هم تو اتاق من بودیم.اون موقع پویا چند ماهی میشد که کاراته میرفت.وسطای حرفمون رسید به اینجا که اون شروع کرد از باشگاهش گفتن و تعریف کردن و منم واسه اینکه لجشو درآرم میگفتم کاراته به درد نمیخوره و جیغ و داده الکیه.خلاصه پویا از جایی به بعد کلافه شد و اومد خودی نشون بده.برگشت بهم گفت بیا مبارزه کنیم.اونم با منی که اصلا از کاراته چیزی بلد نبودم.بالاخره موفق شد منو از جام بلند کنه و کار شروع شد.یه خورده اینور اونور پرید و چند تا مشت و لگد از دور انداخت که هیچکدومش بهم نخورد.منم الکی این وسط لگد میپروندم.تا اینکه یهو وسط یکی از این حرکات محاسباتمون غلط دراومد و درست لحظه ای که پویا به من نزدیک میشد منم سمتش لگد پرت کردمو لگدم محکم خورد لای پای پویا.یه آخ نصفه گفت و آخ و نفسش با هم تو سینه اش حبس شد.صورتش سرخ شد.خیلی سعی کرد به روی خودش نیاره ولی ضربه جدیتر از اونی بود که بتونه تحملش کنه.یه کم به خودش پیچید و بعد دو تا دستشو گرفت به بیضه هاشو و دولا شد و نشست زمین.یه نگاه به پانیذ کردم و دیدم اونم خیره مونده به من.نگاهمون که به هم برخورد بی اختیار خنده مون گرفت.حالا این وسط پویا میپیچه به خودشو بیضه هاشو میماله.هرچی ازش میپرسیدیم چی شد و حالت چطوره چیزی نمیگفت.فقط آه و ناله میکرد.یه بارم پاشد که از اتاق بره بیرون ولی همین که نیمخیز شد دوباره نشست زمین.پانیذ اومد کنارشو گفت پویا کجاته؟حالت خوبه؟پویا دستشو پس زد و گفت برین بیرون ولم کنین.پانیذ با خنده بهش گفت خب کجاته آخه؟نکنه جای حساس خورده؟اینو که گفت دوباره خنده مون گرفت.پویا هم همچنان دولا مونده بود و به خودش میپیچید.تو این لحظه یهو صدای مامان اومد که بچه ها کجایین؟بیاین یه کم بیرون پیش ما بشینین خب.من به پانیذ اشاره کردم که بریم.
با هم از اتاق اومدیم بیرون .موقع خارج شدن از اتاق پانیذ برگشت به پویا گفت اقلا شلوارتو درآر یه نگاه بنداز ببین چی شده.سالمی یا نه.
فاصله بین اتاق و در ورودی به حیاط خونه به پانیذ گفتم طوریش نشده باشه.
برگشت گفت چطوری شده باشه.یه لگد خورده تو تخمش.دردش اومده.مغرورم هست نمیخواسته بلند شه ضایع شه.هرچند با اون آه و اوهی که اون میکرد هرکی بکد میفمید.وقتی از در رفتیم بیرون خنده مونو جمع کردیم که مامانا چیزی نگن.
رفتیم و نشستیم کنارشون.یه چند لحظه ای شد.مامان پرسید پویا کو پس؟
پانیذ برگشت گفت تو اتاق شمیم خوابیده.
خاله با تعجب پرسید خوابیده؟!الان چه وقت خوابه.تا چند دقیقه پیش صداش تا اینجا میومد که.نکنه انقدر دوتایی ادیتش کردین که قهر کرده؟
بازم پانیذ گفت واه مامان ما چکار اون داریم.اون همش اذیت میکنه.
خاله پسرشو صدا کرد و گفت پویا جان بیا اینجا پیش ما بشین.وقتی دید جوابی نیومد اومد پاشه ب ه داخل که پانیذ گفت بابا ولش کن.میاد.داشت با شمیم کاراته میکرد یه لگد خورده بهش.
تو این لحظه همزمان خاله و مامان از جا پاشدن.
خاله پرسید کجاش خورده؟
پانیذ گفت کجاش خورده.چه میدونم.پاش،شکمش... همون طرفا.
خاله و مامان به سمت داخل خونه حرکت کردن.خاله گفت تو تخمش خورده؟
پانیذ گفت آره مامان جان.چیزیش نیست.
دو تا خواهر داخل خونه شدن.یه کم که گذشت دیدیم خبری نشد.به پانیذ گفتم بریم ببینیم.چی شده.نیومدن.پاشدیم بی سر و صدا رفتیم داخل که دیدیم از اتاق من صدا میاد.رفتیم نزدیکتر دیدیم خاله به پویا میگه خب شلوارتو درآر ببینم چی شده.مامان منم برگشت گفت مادرته خاله جون.بذار خیالش راحت شه.من رومو میکنم اونور.
بالاخره به زور خاله تونست شلوار پویا خانو بکشه پایین و دم و دستگاهو وارسی کنه.از حرفاشونم معلوم بود مامان برخلاف گفته اش داره میبینه.
خلاصه وارسیشون که تموم شد مامان گفت پویا درد داری هنوز.
پویا گفت یه کم بهتر شده ولی هنوز درد داره.
مامان بهش گفت برو دستشویی کن یع کم هم ماساژ بده بهتر میشی.
پویا از اتاق اومد بیرون و رفت دستشویی.
مامان به خاله برگشت گفت طوری نیست.نترس.نوجوونه و تخماش حساستره.اگه دیدیم ادامه پیدا کرد میبریمش دکتر.
تو همین لحظه از اتاق اومدن بیرون و به سمت جایی که ما بودیم اومدن همین که به ما رسیدن مامان بهم گفت آخه اینم کاره تو میکنی دختر.زدی تخم پسره عین لبو قرمز شده.میترکید چکارش میکردیم.
خلاصه اون روز به خیر گذشت.ولی تا مدتها پویا و این اتفاق سوژه خنده برا ما شده بود.
     
  
زن

 
سلام،خاطره ای که میخوام براتون بگم رو برمیگرده به چند ماه پیش، قصه ازونجا شروع شد که من بچه بودم و هر وقت میرفتم پیش خالم چند روزی میموندم اونجا اخه یه شهر دیگه بودن، دختر خالم از من دو سال کوچیکتر، من الان بیستو یک سالمه، اون موقع شاید هفت هشت سالم بود،از داستان دور نشیم منو دختر خالم خاله بازی میکردیم و برا خودمون خونه بالشتی درست میکردیم و میرفتیم مهمونی هم و این کسشرا که تا جایی که یادمه بعدش زنو شوهر بازی میکردیم و دودولمو در میاوردم اونم شلوارشو یکم میکشید پایین از جلو میزدم به کسش، اون موقع که چیزی حالیم نبود، یبار مادرش مارو دید و دیگه نزاشت با هم خاله بازی کنیم، گذشت و گذشت تا امسال که دختر خالم مریض شده بود و با خالم اومده بودن شهر ما دکتر برن چون شهر خودشون کوچیک بود و دکتر خوب نداشت، من همش دنبال موقعیت بودم که باهاش تنها بشم و ببینم بازم میتونم مث قدیما انگولکش کنم یا نه، الان دیگه همه چیز رو درباره سکس میدونستم و طعم سکس رو چشیده بودم و راستش چند وقتی بود سکس نداشتم و بد کف کرده بودم،از شانس بد من روز اول موقعیتش پیش نیومد و ضد حال خوردم،روز بعدش صبح مامانم و خالم رفتن خرید و من موندم و دختر خاله ی جیگرم که بخاطر حالش نرفته بود خرید با خالم، منم گفتم اگه الان تونستم بکنمش نوش جونم وگرنه بعدش بد حسرت میخورم، خلاصه این دختر خاله ی ما روی مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید،مبلامون طوری بود که یه تک نفره و کنارش کاناپه بود، اون روی تک نفره نشسته بود، من با خودم گفتم چطوری سر حرف زدن رو باهاش باز کنم یه فکری زد به سرم، گفتم برم رو کاناپه بشینم فاصلمون یه دسته مبله، بهش گفتم که چندتا عکس جالب دارم تو گوشیم میخوای ببینیشون، گفت بیار ببینم، منم داشتم به هدفم نزدیک تر میشدم، رفتم روی کاناپه نشستمو گوشیمو دادم دستش منم به بهانه ی اینکه نگاه کنم خودمو به طرفش مایل کرده بود، نمدونستم چجوری شروع کنم، قلبم روی هزار میزد، با خودم گفتم بزار با انگشتام بازوشو لمس کنم اگه ببینم راه میاد که دستشو پس نمیکشه و اگرم راه نیومد قطعا دستشو میکشه کنار، منم شروع کردم به زدن انگشتام به بازوش دیدم هیچی نمیگه کم کم با دو انگشت بازوشو میگرفتم دیدم بازم چیزی نمیگه، جرأتم بیشتر شد و بازوشو کاملا دوستم گرفتم و میمالوندم دیدم بازم چیزی نمیگه، با خودم گفتم جوووون سکسو افتادم، خلاصه بعد از پنج دقه مالوندن بازوش دیگه کاملا مطمئن بودم خودشم میخواد و دستمو اروم بردم سمت سینش و سینشو اروم توی مشتم گرفتم،چند ثانیه مکس کردم کاملا جفتمون سکوت کرده بودیم و فقط صدای تلوزیون بود،کم کم شروع کردم به مالوندن سینش و اون فقط سکوت کرده بود، من میخواستم سریع برم سر اصل مطلب چون امکانش بود خالم و مامانم برگردن و من ضد حال بخورم، دستمو از بالای لباسش کردم داخل و سینشو اینبار لخت گرفتم توی دستم که دیدم اینبار عکس العمل نشون داد و با دستش دستمو بیرون کشید،نمیدونم این کارش از روی ترس بود یا اینکه پشیمون شده بود، اما فایده ای نداشت و کار از کار گذشته بود،منم با پررویی تمام دوباره دستمو بردم داخل و هرکاری کرد دستمو بیرون نیاوردم و دید چاره ای نداره دوباره سکوت کرد، من شروع کردم به مالیدن سینه هاش یکی دو دقه اینکارو کردم بعدش بهش گفتم بیا کنار من بشین روی کاناپه، زبونش باز شد و گفت چیکارم داری،گفتم بیا بشین میفهمی،گفت نه همینجا خوبه، دیدم راه نمیاد بزور دستاشو گرفتم بلندش کردم اوردم روی کاناپه گفت بگو کارتو گفتم هیس، میفهمی، بعد دستمو دوباره کردم تو لباسش و اینار راضی به مالوندن نبودم و سینه هاشو انداختم بیرون،سینه هاش با اینکه نوزده سالش بود خوب بود فک کنم هفتاد یا هفتادو پنج بود،شروع کردم به خوردن و دیدی خوشش اومده و چیزی نمیگه،بعد از چند دقه خوردن گفتم بلند شو بریم تو اتاقم،گفت چیکارم داری،طوری برخورد میکرد ک انگار تمایلی به اینکار نداره، منم گفتم بیا بریم کارت دارم،دیدم گوشیشو در آورد و گفت بزار زنگ بزنم دوستم میام الان،گفتم باشه فقط زود، زنگ زد وشروع کرد به زنگ زدن و بحساب میخواست وقت کشی کنه که مامامش بیاد،اونروز شانس با من بود و خرید اینا طول کشیده بود و خبری ازشون نبود، خلاصه حرف زدنش ده دقه طول کشید و دیدم قطع نمیکنه منم رفتم دوباره موقع حرف زدنش ور رفتن با سینه هاش،دید چاره ای نداره و ول کن نیستم گوشیرو قطع کرد و گفتم بلند شو بریم گفت نه خوبه و دوباره به زور بردمش تو اتاقم،من اهل دروغ و بلوف نیستم راستش اتاق من تخت و این کسشرا رو نداره روی زمین میخوابم،اومد نشست توی اتاقم گفت چیکار داری،گفتم دراز بکش،گفت نمیخوام همینطوری خوبه،دیدم این زبون خوش حالیش نیست و دوباره به زور والبته کمک خودش، طوری وانمود میکرد که اره من نمیخوام خوابوندمش، شلوار خودمو کشیدم پایین، بد حشری شده بود،شلوار اونم تا بالای زانوهاش دادم پایین و یه تف انداختم لای پاش و شروع کردم تلنبه زدن،بعد از چنددقه ابم اومد و پاشیدم روی باسناش و با دستمال پاک کردم و بلند شد رفت توی هال و تلوزیون دیدن، منم توی اتاقم دراز کشیده بودم و سربلند ازینکه به هدفم رسیدم، بعد از بیست دقه مامانم و خالم اومدن و انگار طوری وانمود کردیم که هیچ اتفاقی نیفتاده،من توی اتاقم داشتم فیلم میدیدم که با خودم گفتم ای داد بیداد، چرا من نکردم توی کونش و لاپایی زدم،به خودم گفتم خاک تو سرت و دوباره فکر کردنش به سرم زد، ایندفه دیگه مقدمه ای در کار نبود و اگه موقعیتش پیش میومد یه راست میرفتم سر اصل مطلب.... راستش این اولین باره خاطرمو مینویسم،اگه خوب یا بد بود ببخشید، توی بعضی داستانا میبینم نظر میدن ک چرته و دروغه و فلانه، راستش برا من مهم نیست که کی چی فکر کنه، من چیزایی که اتفاق افتاد رو نوشتم. البته با کم و کاستی چون خیلی طولانی میشد، سکسم ادامه داره هنوز و چون حوصلم سر رفت باقیشو بیخیال شدم،بخونید اگه خوشتون اومد بگین تا ادامشو بنویسم تو همین تایپک بزارم، امیدوارم شمام هرکسیو دوست دارین بکنین......
     
  
زن

 
سلام بچه ها من دوباره اومدم که بنویسم.از آشغالی که به بدترین شکل بهم بشت با زد.اون موقع 16 17 دسال بیشتر نداشتم زود به همه اعتماد می کردم.یادمه تو راه مدرسه که میرفتمو میومدم یه نفر که بچه ها میگفتن به هیچکی محل سگ نمیزاره هر روز میوفتاد دنبالم .اصلا جوابشو نمی دادم چون یه جورایی خجالت می کشیدم حتی تو چشم بسر جماعت نگاه کنم.هر روز قضیه رو واسه دوستم نرگس تعریف می کردمو بهش می گفتم که طرف چی می گفت و وقتی میوفتاد دنبالم چه زمزمه هایی می کرد.یه روز نرگس گفت دیوونه اون به هیچکدوم از دخترا کاری نداره فقط از تو خوشش اومده باهاش رفیق شو ستاره.اون روز تو راه برگشت بازم افتاد دنبالم و بازم تحویلش نگرفتم.ظهر رسیدم خونه مامانم گفت ستاره تو خودتی اتفاقی افتاده ؟گفتم نه مامان یکم سرم درد میکنه.طفلی مامانم نگران شده بود.بعدش بدون اینکه چیزی بگم رفتم طبقه بالا و تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم.اون روز تا شب به حرف نرگس فکر کردمو تصمیم گرفتم ایندفعه که یارو افتا دنبالم بهش با بدمو باش رفیق شم.وقتی زنگ خورد از نرگس جدا شدمو به سمت خونه راه افتادم.تو راه هر طرفو نگاه می کردم نمیدیدمش .انگار آب شده بود رفته بود زمین .بیخیال شدمو راهمو ادامه دادم.محله ی ما یک کوچه داره که همیشه از اون کوچه میام تا زودتر برسم خونه.رفتم تو کوچه که یه دفعه دیدمش.انگار میدونست که تصمیم گرفتم دست دوستیشو رد نکنم .گفت صبر کن.با حالن غرور خاصی گفتم چیکار داری اینجا همه منو میشناسن لطفا برو تا آبرومو نبردی.گفت بخدا اگه امروز باهام رفیق نشی نمیرم.گفتم اوکی شمارتو بده بعدشم برو تا کسی مارو باهم ندیده.شماره خونشو روی یک برگه از قبل نوشته بود از جیبش در اوردو داد به من.گفت فردا نری حاجی حاجی مکه.گفتم برو دیگه.داشت میرفت گفتم راستی اسمت چیه؟پفت رضا.گفتم نمی خوای اسممو بدونی؟گفت ستاره خانوم آمارتو خیلی وقته که دارم.بعدشم یه لبخند زدو رفت.فوری شمارشو حفظ کردمو کاغذو باره کردمو انداختم تا کسی نبینه.یه روز مامانم لباساشو بوشید گفت ستاره جون دارم میرم بیش اقدس نمیای؟(اقدس خالمه)گفتم نه درسم مونده باید بخونمم گفت باشه عزیزم من بعد از ظهر برمی گردم.مامان که رفت شروع کردم به درس خوندن یه دفعه یادم اومد به رضا زنگ بزنم.رفتم سمت تلفنو شمارشو گرفتم.یه نفر گفت الو .خودش بود صداشو شناختم.گفتم سلام شناختی ؟گفت چطوری خانومی؟سرتونو درد نیارم بعد از کلی فک زدن گفت تنهایی گفتم آره گفت بیام خونتون گفتم نه آشنا داریم.گفت بس آماده شو با موتور بیام دنبالت بیا اینجا خونمون طبقه بالاش خالیه مال مادر بزرگمه.گفتم قول میدی بهم کاری نداشنه باشی؟گفت من دوستت دارم مگه میشه اذیتت کنم؟گفتم الان آماده میشم وقتی اومدی برو نزدیک مدرسم نیا تو محله گفت باشه من میرم اونجا منتظرت می مونم آماده شدی بیا گفتم باشه.تلفونو قطع کردمو آماده شدم دیدم یه دفعه تلفن زنگ خورد برداشتم مامان بود از اوضاع خونه برسیدو با خونسردی کامل جواب دادمو خدافظی کردم.خیالم راحت شد که دیگه مامان زنگ نمیزنه.با اشتیاق بیشتری آماده شدم تا زودتر برم بیش رضا.حاضر شدم در خونه رو بستمو راه افتادم سمت مدرسه رسیدمو رضارو دیدم که منتظره.سوار موتور شدمو گازو گرفت رفت سمت خونشون.کلیدزدو درو باز کرد گفتم تنهایی گفت نه مامانم طبقه بایینه.دستمو گرفتو گفت نترس گلم رفتیم بالا با یه صحنه ای مواجه شدم که به خریت خودم بی بردم.چند نفر از دوستاشم اونجا بودن.به رضا گفتم اینا کین؟با یه لبخند موزیانه گفت دوستامن دیگه.ما که غریبه توخونه راه نمیدیم.همونجا دستمو ازرضا ول کردمو به سرعت رفتم بایین که برم بیرون دیدم در قفله دیدم رضا داره میاد بایین رفتم در طبقه بایینو زدمو گفتم خانوم نجاتم بده.رضا خندیدو گفت بیخود خودتو خسته نکن کسی اینجا نیست گفتم مادرت که اومد بیرون نشونت میدم گفت کدوم ننه بابا من ننه ندارم اون خونه هم هیچکی نیست گفتم بس چرا گفتی مامانم اونجاست گفت اگه اینو نمی گفتم که اعتماد نمیکردی بیای.با صدای بلند گفتم خیلی آشغالی.رضا که فقط می خندیدو من با صورت رنگ بریده فقط بهش بدو بیراه می گفتم اخرین فحشو که دادم اومد جلو یه سیلی به صورتم زد که چشام تار شد.بعدش بغلم کردو همینطور که از بله ها میرفت بالا گفت مثل بچه آدم به هرکدوممون 2 دست کون میدی و بعدم میری وگرنه تا شب همینجایی.تقلا می کردم که دستاشو از دور کمرم باز کنم اما فایده نداشت.منو برد بالا و جلو دوستای عوضیش انداخت رو مبل کمرم درد گرفت.اومد جلو شالمو که رو گردنم افتاده بود باز کرد دوستاش داشتن نگاه میکردن.یکی از دوستاش گفت رضا از کون میکنی یا کوس؟رضا بهش گفت خفه شو فقط نگاه کن.دکمه ی مانتومو با شهوت خیلی زیاد به سرعت باز کرد گریم گرفته بود گفتم توروخدا ولم کن.گفت دهنتو ببند یه جماعت تو صفن منم ولت کنم اونا میکننت. مانتومو انداخت یه کنارو لباشو گذاشت رو لبام دستشو هردو دستشو گذاشته بود بشت سرم نمی تونستم سرمو تکون بدمو لبامو از رو لباش بردارم یه دفعه دستشو بست.موهام رفته بود لای دستش.نمی دونستم چیکار بایید بکنم فقط گریه می کردم .قربانی اون نامرد شده بودمو تو دلم نفرینش می کردم.دیدم دستشو از زیر سرم برداشتو گفت ستاره اگه ادم نشی مثل سگ میزنمت .شلوارتو دربیار.بعدم به دوستش گفت کامران برو یه چاقو از آشبزخونه بیار.گفتم چاقو بره چی باشه هر چی تو بگی و اشکام دوباره شروع به ریختن کرد.سوتیانمو در اوردو دستشو گذاشت رو شلوارم زیبشو کشید بایینو گفت شلوارتو در بیار کامرانو دیدم که با یه چاقو تو دستش اومد .شلوارشو در اورد وکیرشوتا ته گذاشت دهنم.داشتم خفه میشدم.بعد کیرشم تو دهنم بالا بایین کرد نفسم در نمی اومد.از یه طرف حواسم به رضا بود که شلوارو شورتمو باهم کشید بایینو طوری سینه هامو مالید که جیغم رفت هوا.تو دلم گفتم وای به حال اینکه منو بکنه.دیدم داره شلوارشو درمیاره به کامران گفت کیرتو دربیار برش گردونم.برم گردوندو دیدم یه دفعه بلند شد رفت تعجب کردم.بعد از 2دقیقه دیدم تو دستش روغن جامده. قشنگ کونمو رو به خودش کردو زد به سوراخ کونم.انگار کار بلد بود با یه مالش یه دفعه انگشت شصتشو فرو کرد تو بعد در اورد.کامران رفت کنار بیش بچه ها نشست جفتشون شلواراشونو در اورده بودنو داشتن کیرشونو می مالیدن.تا به خودم اومدم دیدم رضا سه تا از انگشتاشو کرده تو کونم خیلی درد می کشیدم بعد دستاشو در اوردو کیرشو گذاشت تو کونم.اینقدر تند تند تلمبه زد که داشتم جر می خوردم.جیغم رفته بود هوا.رضا به کامران گفت بیا کیرتو بزار دهنش اعصاب برام نزاشت با اون جیغاش آه آه نمیکنه حال کنیم در گوشم جیغ میزنه کیری.یه دفعه دیدم ارضا شدو ریخت تو کونم.سوزش شدیدی احساس کردم بعدم گفت بیاین بچه ها حسابی براتون بازش کردم جرش بدین.چه کون قمبلی هم داره فقط واسه کردن خوبه.همین کونو دیدم افتادم دنبالت.حیف سینه هات کوچیکه.بعد بلند شدو رفت.دوستاشم هر کدوم یه تیکه از بدنمو گرفتن.اون روز نه تنها کونمو باره کردن کثافت کامران بردمو زد.کار همشون که تموم شد دیگه از درد نمی تونستم از جام بلند شم.بعدها فهمیدم که رضا همیشه دختر میزده میاورده خونه با دوستاش حسابشو میرسیدن.رضا اومدو گفت لباساتو باشو ببوش برو تا یه دفعه دیگه هوس کونتو نکردم.اینو که گفت با چشای گریونو صورت زردو کون سوخته مثل چی از جام بریدم لباسامو بوشیدمو رفتم خونه و به حال خودم زار میزدم .احساس بدی داشتم.از خودم بدم می اومد.وقتی رسیدم خونه خدارو شکر هنوز مامانم نیومده بود .تا یک هفته نرفتم مدرسه و الکی سرفه می کردم که مامانم فکر کنه حالم بده و نمیتونم برم.اما یک هفته نمی تونستم ار درد کونم از جام تکون بخورم.لاشی زیاده دخترا اگه از شهوت هم مردین به هیچکس زود اعنماد نکنین.چون واسه اینکه اعتماد آدمو جلب کنن ممکنه خیلی حرفا بزنن
     
  
زن

 
دوستان یک کم طولانیه ببخشید مطمعن باشید که تو داستان های سکسی انقلاب میشه :دی بریم سراغ داستان

مقدمه

من مریم هستم. زنی حدوداً چهل ساله، که برای بیش از پانزده سال در یکی از مؤسسات بزرگ تأمین گوشت کار می‌کنم. کار من در آن‌جا، ذبح برده‌هایی است که مناسب کشتار تشخیص داده می‌شوند. همان‌طور که انتظار می‌رود، دوستان و آشناهای من برای ذبح‌های خانگی خود، به من مراجعه می‌کنند اگر بخواهند کسی را برای این‌جور کارها معرفی کنند، نام مرا می‌برند. کار در خانه‌های مردم، از چند جهت با کار در مؤسسه تفاوت دارد. اوّل آن که در مؤسسه، با موجوداتی سروکار داریم که برای گوشت بودن به دنیا آمده‌اند. اگرچه ظاهری شبیه دخترهای معمولی دارند، امّا از بدو تولدشان هرگز به عنوان یک انسان با آن‌ها رفتار نشده و برای همین هم وقتی برای کشتار به صف می‌شوند، هیچ ترس و اضطرابی در آن‌ها به چشم نمی‌خورد. در حالی که در ذبح‌های خانگی، اغلب از دخترها و زن‌های معمولی استفاده می‌شود که تا چند وقتی پیش از داوطلب شدن، برای خودشان کسی بوده‌اند و کار با آن‌ها، تکنیک‌های خاص خودش را دارد. دومین اختلاف، به سن آن‌ها برمی‌گردد. در حالی که قانون اجازه‌ی ذبح‌های زیر پانزده سال را برای دخترهای آزاد نمی‌دهد، برده‌های پرورشی حداکثر هشت یا نه سال سن دارند و اغلب بیش‌تر از شش ساله نیستند و با پرورش‌های خاص ژنتیکی، بدن‌هایی نسبتاً رسیده و البته بسیار ریزه پیدا می‌کنند. طبیعتاً کیفیت گوشت آن‌ها هم به خوبی دخترهای طبیعی نیست. امّا مهم‌ترین اختلاف این‌جاست که برای کار در مؤسسه، باید قوانین مؤسسه را رعایت کرد. در حالی که در ذبح‌های خانگی، قوانین چندانی حاکم نیست و دست من برای اعمال ایده‌های شخصی خودم، بازتر است. قوانینی که در ذبح‌های خانگی باید رعایت شوند، اکثراً به سن و سال دخترها، لزوم ثبت رسمی و قانونی پیش از ذبح، و پرهیز از ایجاد درد بی‌مورد برمی‌گردند و در سایر جزئیات دخالتی نمی‌کنند. این تفاوت‌هایی که عرض کردم، در کنار این واقعیت که بالأخره شغل نیمه‌وقت با شغل رسمی زمین تا آسمان فرق می‌کند، باعث شده‌اند که دید دیگری نسبت به این شغل دوم خودم داشته باشم و دوست داشته باشم بعضی از خاطرات خودم را ثبت کنم.

ماجرای عاطفه و نیت خیرش

عاطفه هرگز نگفت که شماره‌ی تلفن من را از کجا آورده بود و بعداً هم هیچ‌کدام از آشناهایم، نشانی از او نداد و از سرگذشتش چیزی نپرسید. ماجرا از آن‌جا شروع شد که یک روز صبح تلفنم زنگ زد و دختری که خودش را عاطفه معرفی می‌کرد، از من آدرس محل کار یا خانه‌ام را خواست تا مرا ببیند و فقط این‌طور توضیح داد که می‌خواهد خودش را وقف کند. عصر همان روز، او را به خانه‌ام دعوت کردم. تنهایی آمد و گفت که نیت کرده است قبل از بیست سالگی، خودش را به چاقوی ذبح بسپرد و میل دارد که از او، در راه امور خیریه استفاده شود. ازش خواستم که اگر می‌خواهد مثل بعضی‌های دیگر از این کار لذت جنسی ببرد، بهتر است در یک مهمانی یا مثلاً در جمع خانوادگی ترتیب این مراسم را بدهد. امّا نه‌تنها قبول نکرد، بلکه اصرار داشت که هیچ‌یک از اعضای خانواده و آشناهایش هم نباید از محل ذبح او اطلاعی داشته باشند. برایش توضیح دادم که رضایت خانواده‌اش هم به هر حال، لازم است. امّا او کاغذی جلوی من گذاشت که نشان می‌داد تمام مراحل قانونی را انجام داده است و مجوزهای لازم را گرفته است و کاری جز این که خودش را به من بسپارد نمانده است. هفده ساله بود و نسبت به هم‌سن‌وسال‌های خودش، دختر ریزه‌ای به حساب می‌آمد. مطمئن بودم که برای دختری به آن سن، حتّی با آن که چهره‌ی دل‌نشینی نداشت، حاضر بودند پول خوبی پرداخت کنند. پیشنهاد کردم او را در یک مهمانی اعیانی بفروشیم و پولش را صرف هر امر خیری که مایل بود کنیم. امّا قبول نکرد و اصرار داشت که حتماً در همان محل خیریه ذبح شود. دختر عصبی‌مزاج و گوشت‌تلخی بود که هرگز خنده‌اش را ندیدم و هر حرفی هم که می‌زد، حرف آخر بود و گوشش به نظر دیگران بدهکار نبود. غیر از یافتن محل خیریه، که این کار را به من سپرده بود، برنامه‌ی همه‌چیز را چیده بود. وقتی خواستم بدنش را ببینم، به‌شدت مخالفت کرد و ناراحت شد و گفت که تا قبل از لحظه‌ی کشتار، لباسش را در نمی‌آورد و حتّی در آن لحظه هم نباید هیچ مردی حضور داشته باشد. از تدارکات و آماده شدن گوشتش پیش از ذبح متنفر بود و حاضر نبود یک کلمه درباره‌ی سرنوشتش بعد از ذبح چیزی بداند و بشنود و تصور کند. وقتی گفتم بهترین وقت ذبح یک دختر، زمان تخمک‌گذاری اوست، آن‌چنان عصبانی شد که نزدیک بود بلند شود و برود. بنا شد هرچه سریع‌تر جایی را پیدا کنم و بعد با موبایلش تماس بگیرم. امّا پیدا کردن جا هم به این سادگی نبود. اوّلاً که چنین جایی پیدا نمی‌شد که مایل باشند ظرف مدت یکی دو هفته چنان مراسمی برگزار کنند و آن‌ها هم که پیدا می‌شدند، مورد قبول حضرت بانو قرار نمی‌گرفت. قربانی شدن پیش پای عروس و داماد فقیری که هیچ مراسم خاصی نداشتند، قربانی شدن در هیأت‌های مذهبی روستاهای کوچک، دو تا خیریه و یک یتیم‌خانه، همه را رد کرد و دست‌آخر، وقتی من هم حسابی کلافه بودم، با یک مدرسه‌ی کوچک شبانه‌روزی دخترانه در جنوب شهر موافقت کرد و قرار نهایی را برای پنج‌شنبه شب همان هفته گذاشتیم. بهش توصیه کردم که اگر از مقدمات کار خوشش نمی‌آید، بهتر است در این سه چهار روز باقی‌مانده غذاهای جامد نخورد و موی سر و بدنش را تا جایی که می‌تواند کوتاه کند و قبل از عزیمت، یک دستشویی حسابی برود. عصر پنج‌شنبه، قبل از این که من به خانه برسم، جلوی در خانه‌ی من آمده بود. باز هم تنهای تنها. وقتی رسیدم، داشت در کوچه قدم می‌زد و بالا و پایین می‌رفت. آن‌قدر بی‌قرار بود که اجازه نمی‌داد وسایلم را از خانه بردارم. سر تا پا سیاه پوشیده بود و چادری عربی به سر داشت. بر خلاف دیدار قبلی‌مان، سعی کرده بود لباسی مرتب و شیک بپوشد و بر خلاف عادتش که قوزقوز راه می‌رفت، راست بایستد و قدم بزند. وقتی به مدرسه رسیدیم، شاگردان و کارکنان مدرسه، منتظر بودند و بساط باربیکیوی مفصلی را در حیاط حاضر می‌کردند. جمعاً حدود شصت نفر بودند و واضح بود که بیش از حد روی گوشت آن دختر ریزه و لاغر حساب کرده بودند. چوبه‌ی داری که قرار بود لاشه‌ی عاطفه را برای شقه شدن از آن آویزان کنیم، علم کرده بودند و حالا داشتند در مورد محل ذبح صحبت می‌کردند. وقتی وارد حیاط شدیم، همه به استقبالمان آمدند و دورمان جمع شدند. عاطفه، بسیار مؤدبانه و با خوش‌رویی (و در عین حال جدی و باز هم بدون اثری از خنده) با هر کس که به سمتش می‌آمد، دست می‌داد و روبوسی می‌کرد. ما را به وسط حیاط، جایی که برای کارها حاضر کرده بودند، بردند. عاطفه در حالی که همچنان داشت به ابراز احساسات دانش‌آموزها پاسخ می‌داد و به دوربین‌هایی که ازش عکس می‌گرفتند نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد از زیر سؤالات کنج‌کاوانه‌ی آن شیطان‌ها فرار کند، در گوشی به من رساند که حاضر نیست آن‌جا ذبح بشود و یک محل خلوت و ساکت و جدی از من خواست. با کلافگی، دستش را گرفتم و به سمت دفتر مدیر بردم. جای به‌دردبخوری نداشتند و ما را به یک گاراژ که جای پارک یک ماشین داشت و با تکه‌های بزرگ برزنت از حیاط اصلی جدا شده بود، راهنمایی کردند. عاطفه به این دلیل که هم از پشت‌بام همسایه‌ها دید داشت و هم سروصدای حیاط می‌آمد، آن‌جا را هم قبول نکرد. دست‌آخر، وقتی حسابی خسته و درمانده شده بودم، یکی از ناظم‌ها حمام بخش خوابگاهی مجموعه‌شان را پیشنهاد کرد که خوش‌بختانه مورد قبول واقع شد. به اتفاق مدیر و ناظم مدرسه، عاطفه را به آن‌جا بردیم. در طبقه‌ی سوم عمارت، اتاقی بود که یک طرف آن نورگیری با شیشه‌های مات قرار داشت و در دو ضلع دیگر آن فضای حدوداً هشت ـ نه متری، اتاقک‌های یک متری کنار هم قرار داشتند. یکی از اتاقک‌‌ها توالت بود و در آهنی داشت و بقیه، حمام‌ها بودند که یک دوش آب و یک سطل فلزی زنگ‌زده در هر کدام بود و با یک پرده‌ی گل‌گلی پوشیده می‌شد که در آن موقع، همه‌ی پرده‌ها باز بودند. پاشویه‌ی بزرگی زیر پنجره قرار داشت که من اوّل خیال داشتم سر عاطفه را آن‌جا ببرم، امّا به خاطر لبه‌ی بلندش، پشیمان شدم و تصمیم گرفتم این کار را روی چاهک نسبتاً بزرگ کف رختکن انجام بدهم. کوله‌بارم را لبه‌ی پاشویه گذاشتم و در حالی که مشغول درآوردن روسری و مانتوم می‌شدم تا روپوش و پیشبندم را بپوشم، به عاطفه گفتم: «خب عاطفه عزیزم... دیگه وقتشه... لباساتو در بیار. هیچ مردی هم این‌جاها نیست. بجنب که دیره.» امّا عاطفه هیچ تکانی نخورد و چیزی نگفت. همان‌طور بی‌حرکت کنار در ورودی ایستاده و سرش پایین بود و فقط زحمت کشید دستش را به علامت صبر، بالا برد. ترسیدم که باز هم بخواهد اشکال بگیرد. امّا وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم که چشم‌هایش بسته است و زیر لب دارد دعا می‌خواند. کاردم را درآوردم و در حالی که تیزش می‌کردم، نگاهی به حاضرین انداختم. از کادر مدرسه، مدیر و یکی از معلم‌ها ایستاده بود و سه تا از بچه‌ها هم با هیجان و دهان‌های باز، نگاه می‌کردند. مناجات عاطفه پنج دقیقه‌ای طول کشید تا بالأخره سرش را بالا آورد و نگاهی به من انداخت. صورت و چشمانش خیس خیس بود. دولا شد و بند کفش‌هایش را باز کرد و با احتیاط بیرون کشید و جوراب‌هایش را داخل آن گذاشت و زیر یکی از جارختی‌ها گذاشت. در حالی که معلوم بود هیجان‌زده است و مدام لب‌هایش را می‌لیسید و گاز می‌گرفت، به اطرافش نگاه کرد. انگار که می‌خواست مطمئن بشود مردی آن اطراف نیست. اوّل چادر، و بعد مقنعه‌اش را درآورد و سر جارختی زد. سرش را با ماشین اصلاح کرده بود و مثل سربازها شده بود. برای من، کافی بود که موهایش زیر دست و پا نباشند، امّا خودش سنگ تمام گذاشته بود. بعد از آن، نوبت مانتویش شد. تمام مدت زیر لب ذکر می‌گفت و می‌لرزید. تیز کردن چاقو را کنار گذاشتم و کنارش ایستادم و در حالی که دکمه‌های پیرهنش را باز می‌کرد، در گوشی دلداری‌اش دادم. شورت و شلوار جینش را با هم از پایش بیرون کشید و برای سوتینش هم خودم کمک کردم. من هم مثل بقیه، اوّلین بار بود که بدنش را می‌دیدم. لاغر و ظریف بود و یک ذره گوشت اضافی در تمام تن سفیدش نبود و می‌شد استخوان‌های پشتش را شمرد. پستان‌های نورسته‌اش را وقتی دولا می‌شد می‌توانستیم تشخیص بدهیم و بقیه‌ی وقت‌ها، فقط یک جفت خال درشت قهوه‌ای در میان هاله‌ای کاملاً دایره‌ای شکل و منظم، بر سینه‌ی صافش جلب توجه می‌کرد. موهای بدنش را تراشیده بود و هیچ اثری از هیچ مویی در تمام تنش دیده نمی‌شد. در کل، هیکلش نه زنانه بود و نه حتّی دخترانه، و به بچه‌های تازه‌بالغ می‌مانست. طناب کنفی را از کوله‌بارم بیرون کشیدم و مشغول بستن دست‌هایش شدم. بی صدا و بدون کم‌ترین مقاومتی، در جای خود ایستاده بود و دعا می‌خواند. حالا که لخت بود، می‌شد اضطرابش را بهتر تشخیص داد. نفسش به‌تندی می‌زد و عرق سردی بر تمام تنش نشسته بود. وقتی کارم تمام شد، به زانو درآمد. نمی‌دانم این هم جزو آداب نیایشش بود، یا فقط از ضعف بود که روی زمین نشسته بود. دستم را روی کتفش گذاشتم و کمی منتظر شدم، تا وقتی که سرش را بالا آورد و با چشمان خیسش، هق‌هق‌کنان سری تکان داد. حالا که دست‌هایش را محکم از پشت بسته بودم، سینه‌اش کمی جلوتر از معمول آمده بود و پستان‌های ناچیزش، به چشم می‌آمد. با همان شناخت اندکی که ازش پیدا کرده بودم، خوب می‌فهمیدم که ترجیح می‌داد در حیاط‌خلوتی جایی ذبح بشود، تا کف یک حمام. آن‌قدر از خودش حساسیت نشان داده بود که نتوانسته بودم جزئیات مراحل کار را باهاش مرور کنم و حالا به دنبال فرصتی می‌گشتم. دهانم را در گوشش فرو بردم و گفتم: «می‌خای یه دستشویی بری؟» فقط نگاهم کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره گفتم: «وقتی سرتو ببرم، خودبه‌خود خالی می‌شی. اگه اون‌جوری دوست نداری، الآن برو دستشویی.» و بعد، کتفش را گرفتم و به سمت توالت بردم و وقتی داخل شد، در را بستم و خودم بیرون آمدم. کمی مهلت دادم و در آن مدت، به سؤالات پرت‌وپلای تماشاچی‌هام جواب می‌دادم. یکی می‌خواست بداند که اگر خودش داوطلب شده، چرا دستش را می‌بندم و یکی دیگر می‌خواست بداند که چرا دارد گریه می‌کند و الخ. و بعد، در را باز کردم و داخل توالت رفتم و در را پشت سرم بستم. هنوز سر کاسه‌ی توالت نشسته بود. مهلت ندادم اعتراض کند، فوراً نشستم و کتف‌هایش را گرفتم و گفتم: «از این در که بریم بیرون، جونتو می‌گیرم. حرفی چیزی برای گفتن نداری؟ پیغامی نمی‌خای به مامان بابات برسونی؟» بغضش را جمع کرد و جواب داد: «نه خانوم... فقط می‌شه بهم مهلت بدین دعاهامو بخونم؟ زیاد طول نمی‌کشه.» لبخندی زدم و گفتم: «تا چقدر طول بکشه.» گفت: «کوتاهه. یه کوچولو قبل از آب خوردن، یه کوچولو هم بعدش.» «خیله‌خب. پاشو بریم پس.» خواستم بلندش کنم که گفت: «یه لحظه دستمو باز می‌کنین خودمو بشورم؟» با بی‌حوصلگی گفتم: «نمی‌خواد. بعداً می‌شورمت. بیا زود باش.» امّا همان‌طور نشسته ماند و گفت: «تو رو خدا... تو رو خدا...» دوباره نشستم و شیر آب را باز کردم و لای پایش گرفتم و دستی هم به کس نرمش کشیدم. فرصت اعتراض، یا حتّی تشکر ندادم و پشت گردنش را گرفتم و در حالی که آب از لای پایش می‌چکید، بیرون کشیدمش. دو تا از دخترهای محصل، با دوربین مشغول فیلم‌برداری شدند که اوّلین صحنه‌ی آن، با بیرون کشیدن عاطفه از توالت شروع شد. یک نفر هم مدام عکس می‌گرفت و این ندید بدید بازی، حتّی من را هم عصبی کرده بود، چه برسد به عاطفه. به سمتم برگشت و در گوشم گفت: «بریم توی یکی از این حموما سرمو ببری؟ فقط خودم و خودت؟» نه وقتی برای این کارها داشتم و نه جایش بود. بهش گفتم: «نه عزیزم، زشته. یه کم صبر داشته باش. الآن تموم می‌شه راحت می‌شی.» اخمی کرد و گفت: «زشته؟ من دارم جونمو می‌دم برای این کار اون وقت تو به فکر آبروتی؟» من هم اخم کردم و گفتم: «حوصلمو داری سر می‌بریا. راه برو ببینم.» وقتی به بالای چاهک رسیدیم، بی‌هوا به پشت زانوهایش زدم و پایش خم شد و روی زمین افتاد و در یک حرکت سریع، به پهلو خواباندمش. هق‌هق می‌کرد و تندتند ورد می‌خواند. خیلی سریع، سمت کوله‌بارم رفتم و دستکش بلند پلاستیکی را دستم رد و کارد و ساتورم را آوردم و در راه، سطل یکی از حمام‌ها را که کمی هم آب داخلش بود، قاپیدم و بالای سر عاطفه آمدم. روی زمین زانو زدم و یک پایش را خم کردم و زیر پای خودم قفل کردم و وزنم را روی بدنش انداختم، طوری که به پهلو خوابیده بود و تکانی نمی‌توانست بخورد. مجبور شدم کمی روی زمین جابه‌جا شوم تا حنجره‌اش، درست روی چاهک قرار بگیرد. دستم روی پستان نرمش بود و به صورتش خیره شدم که چشمانش را بسته بود و زیر لب دعا می‌خواند. بالأخره چشمش را باز کرد. سطل را آوردم و جلوی دهانش گذاشتم. به قدری که لب‌هایش تر شوند، نوشید و سرش را کنار کشید. سرش را به عقب خم کردم و گردن صافش را به دست گرفتم و کارد را روی حنجره‌اش گذاشتم و منتظر شدم. تا لبخندی به دوربین‌ها بزنم، دعای او هم تمام شد و چشمانش را یک لحظه باز کرد و نگاهم کرد و من این را به عنوان علامتی که قرار بود بدهد، تلقی کردم. بوسه‌ی نرمی بر گونه‌اش زدم و وقتی دیدم مقاومتی نکرد، بوسه‌ای هم از لبانش گرفتم که آن‌قدر گاز گرفته بود که سرخ‌تر از حد معمول شده بود. وقتی کارد را فشار دادم، صدای گریه‌اش که کم‌کم داشت بلند می‌شد، ناگهان به خرخری نامفهوم تبدیل شد. همین‌طور که کارد را عقب و جلو می‌کردم و فرو می‌بردم، گردنش را بیش‌تر و بیش‌تر به سمت خودم می‌کشیدم. خونش کاشی‌های اطراف را رنگی کرده بود و اگر محکم نگرفته بودمش، بر اثر تقلای زیاد، همه‌جا را کثیف می‌کرد. امّا آن‌چنان بدنش مهار شده بود که فقط با یک پای آزادش می‌توانست لگد بزند. گلویش را آن‌قدر بریدم که به استخوان پشت سرش رسیدم. وقتی آن استخوان را با ساتور شکستم و سرش جدا شد، هنوز کمی جان داشت. کله‌ی جداشده را توی سطل انداختم. چشمانش همچنان به جلو خیره مانده بود و دهانش باز و زبانش بیرون بود، که برای حفظ ظاهر، بستمش. بدنش را به شکم قل دادم و دست‌هایش را باز کردم و بعد از کتف جدا کردم و بدنش را که هنوز تکان‌هایی می‌خورد، به پشت چرخاندم. بلند شدم و پایم را روی شکمش گذاشتم و فشار دادم که باقی‌مانده‌ی خون سریع‌تر خارج شود و رو به مدیر مدرسه گفتم: «همین‌جا شقه کنم یا توی حیاط؟» خانم مدیر که خودش هم کمی شوکه شده بود، جواب داد: «نه.. لطفاً توی حیاط آویزونش کنین و ترتیبشو بدین. ما خودمون آشپز داریم. فقط یه کم اولشو راهنماییش کنین.» «بسیار خوب. پس لطفاً ببریدش پایین تا من هم بیام.» یکی از بچه‌ها بیرون رفت و با چند نفر کمک آمدند و لاشه‌ی عاطفه را گرفتند و با دو تا از ناظم‌ها روانه‌ی حیاط شدند. از آن به بعد، زیاد طول نکشید. دنبال بچه‌ها بیرون رفتم و کمک کردم تا قلاب‌ها را از قوزک پای لاشه رد کنند و از پا آویزانش کنند. شکمش را آهسته از بالا تا پایین جر دادم و غیر از روده‌هایش که روانه‌ی سطل آشغال شد، بقیه‌ی اندام‌هایش را سالم بیرون کشیدم. اگرچه پستان‌های کوچکی داشت و به جدا کردن نمی‌ارزید، امّا کیفیت و ظاهر بقیه‌ی گوشتش خوب بود و تخمدانش را درسته، در پلاستیک گذاشتم که ببرم. قاعدتاً طبق رسوم، مثانه و رحمش هم مال من می‌شد، که من معمولاً برنمی‌داشتم. خودم و شوهرم هرگز به گوشت آدم لب نمی‌زدیم و فقط رحمش را برای سپیده بردم. (درباره‌ی سپیده، جداگانه می‌نویسم که که بود و چه شد.) کمی پیش بچه‌ها ماندیم و با لاشه و سر بریده عکس گرفتیم و بقیه‌ی کار را به آشپز خودشان سپردم که ذره‌ذره از گوشت می‌کند و روی منقل می‌انداخت. بعد از عوض کردن لباس‌هایم، کمی هم در دفتر مدیر مدرسه استراحت کردم و دست آخر، بدون این که نگاه کنم که لاشه در چه حال است و چه چیزی ازش باقی مانده، راهم را کشیدم و بی‌سروصدا، بیرون آمدم و روانه‌ی خانه شدم.

نظر یادتون نره شک داره آره میدونم
     
  
مرد

 
خانواده من
سلام اسم من شاهین 14 سالمه است تو یک خانواده چهارنفره زندگی میکنم . بابام حسن که 50 سالشه و مادرم سارا که 48 سالشه و خواهرم شیرین که 17 سالشه. ما در شهرکرد زندگی میکنیم.
ماجرا از اونجا شروع شد که بابابزرگم یعنی بابای مامانم که بزرگ خاندان بود. عمرش رو داد به شما.
برای مراسم پدربزرگم همه خانواده جمع بودن. بعد مراسم هفتم هر کسی میخواست بره سر زندگی خودش . برای این همه جمع شدن که ببینن کارهای مادربزرگ یا همون عزیزجان رو مشخص کنن. دایی بزرگم که دایی حبیب بود 50 سالش بود که با زنش زندایی شهین که 45 سالش بود با پسرشون سعید که 20 سالش بود و سرباز شده بود و دختراش سارا که 25 سال و سیما که 21 سالش بود. تویی روستا زندگی میکرد. دایی حبیب گفت: ما که تو روستا هستیم نمیتوانم هر دقیقه بیام به عزیزجون سر بزنم ولی اگه بیاد روستا قدمش رو چشمم.
دایی دومم دایی حمید بود که 49 سالش بود و با همسرش زندایی رعنا که 43 سالش بود و پسرشون نادر که 15 سالش بود و دخترشون ندا که 18 سالش بود در شهرکرد زندگی میکردن. دایی حمید گفت: من که راننده اتوبوس هستم همیشه تو جاده ام کمتر خونه هستم ولی خانواده ام هستن خونمون هم نزدیک خونه عزیزجون هست هر کاری بتوانیم ما میکنیم. میتوانم حمید رو بگم بیشتر بره خونه عزیزجون تنها نباشه.
بعد مامان من بود که گفت: خونه ما هم از عزیزجون دور نیست. تازه منم میتوانم شاهین رو بفرستم خونه عزیزجون که تنها نباشه
بعدی خاله سمیه بود که46 سالشه که با شوهرش آقا اسفندیار که 47 سالش بود و دخترشون شراره که 23 سالش بود تو شهرکرد زندگی میکردن. و خیلی هم پولدار بودن آقا اسفندیار تاجر فرش بود. ولی خاله گفت: من که خیلی سرم شلوغ وقت نمیکنم ولی هر وقت کارگر لازم شد بگیرید به حساب من.
بعدی خاله معصومه بود که 45 سالش بود و با شوهرش آقا جعفر که 52 سالش بود با پسرهاشون عباس که 28 سالش بود و داود که 27 سالش بود و دخترشون شایسته که 28 سالش بود تو روستا زندگی میکردن. خاله معصومه گفت: ما هم که تو روستا هستیم بچه ها هم ازدواج کردن سر زندگی خودشون هستن ولی هر وقت عزیزجان بیاد روستا قدمش رو چشم ما.
بعد دایی حامد بود که 38 سالش بود و همسرش . زندایی سهیلا بود که 40 سالش بود. و بچه نداشتن. اونها هم تو روستا زندگی میکردن. دایی هم گفت: من پیشنهاد میدم عزیزجون بیاد روستا پیش ما.
بعدی خاله زیبا بود که36 سالش بود و شوهرش آقا جواد که 34 سالش بود با دختراشون سپیده که 4 سالش بود و سوگند که 2 سالش بود. توی روستا زندگی میکردن. خاله زیبا گفت: ما هم هر کاری از دستمون بر بیاد میکنیم
عزیزجون که یک زن 65 ساله بود گفت: من همین جا تو خونه خودم راحت ترم . فقط نوه هام شاهین و نادر بیان پیشم کافیه برام.
از اون رو به بعد من بیشتر تو خونه مادربزرگ بودم تا خونه خودمون. اولین روزی که رفتم پیش عزیزجون. یکی از اتاقها رو بهم داد و باهم چیدیمش. بعد رفتیم تو حیاط گل و گیاه هاشو نشونم داد. بعد عزیزجون گفت: بریم تو زیر زمین رو هم تمیز کنیم رفتیم پایین دیدم مثل یه خونه است. بعد دیدم منقل و بافور هم هست. پرسیدم: عزیزجون اینها مال کیه؟ گفت: مال آقاجون بوده. گفتم: بریزمشون دور؟ گفت: نه میخواهم خودش نیست بوی آقاجون باشه و دوستاش اگه اومدن همه چیزشون جور باشه. فقط باید تمیز کنیم اینجا رو. وقتی تمیز تمیز کردیم. عزیزجون گفت: اینجا جای خوبی برای بچه ها نیست هیچ وقت بدون اجازه من حق نداری بیای پایین چه تو چه نادر. فهمیدی؟ گفتم: بله عزیزجون.
بعد عزیزجون گفت: بریم یه دوش بگیریم که خیلی کثیف شدیم. تا بعد بریم تو محله همه رو بهت معرفی کنم. رفتیم عزیزجون گفت: لباست رو در بیار و برو دوش بگیر. منم همه لباسهام رو درآوردم با شورت شدم. رفتم حمام یه دوش گرفتم سریع اومدم بیرون. عزیزجون گفت: تو لباست رو بپوش منم یه دوش بگیرم بیام. بعد عزیزجون لباس یکسره بلندش رو درآورد وای چی میدیدم کورست نداشت و سینه های بزرگش افتاد بیرون. بعد هم زیرشلواریش رو هم درآورد و با یه شورت رفت تو حمام. داشتم دیوانه میشدم اولین بار یک زن رو با شورت دیده بودم سریع رفتم تو توالت یه جق حسابی زدم. بعد رفتم لباس پوشیدم. عزیزجون هم با یه حوله دورش و سینه های آویزون اومد رفت تو اتاق خودش. اینباری که بیشتر دقت کردم دیدم پوست بدنش سفیده و سینه هاش بزرگ و افتاده با سر صورتی رنگ و حاله سرسینه هاش بزرگ و برجستگی سرسینه هاش بزرگ و برجسته.
عزیزجون هم لباس پوشید چادرش رو سرش کرد رفتیم تو محله اول رفتیم خونه روبروی که توش یه بقالی بود رفتیم داخل یه خانم توپل و سبزره ای توش بود. که عزیزجان معرفی کردن ناهید خانم همسایمونه. هر خریدی داشتیم میای اینجا و رو کرد به ناهید خانم گفتم: این نوه ام شاهین خان است فکر کنم با فرشاد شما هم سن باشه. ناهید خانم هم پسرش رو صدا کرد. فرشاد هم اومد پایین. ناهید خانم معرفی کرد این آقا شاهین نوه عزیزخانم است هم سن شماست. فرشاد هم اومد جلو دست داد یه پسر توپل و خوشکل و سبزه بود. بعد اومدیم بیرون. یکی دوتا خونه جلو تر رفتیم یه مغازه املاکی بود که یک آقا سیبیلو داخلش بود که سیبیلش رو میدیدی وحشت میکرد. عزیزجون احوال پرسی کرد و گفت: چطوری آقا سهراب؟ طوبی خانم کجاست؟ آقا سهراب هم احوالپرسی کرد و بعد طوبی خانم رو صدا کرد. طوبی خانم یک زن هم سن و سال عزیزجون بود که از حجابش معلوم بود مذهبی است. که وقتی اومد پایین فقط یه چشمش پیدا بود ولی وقتی عزیزجون رو دید چادر رو باز کرد صورتش پیدا شد یه خانم قد بلند و تقریبان لاغر بود. عزیزجون گفت: این نوه ام شاهین است. طوبی خانم هم سرم رو گرفت و پیشونیم رو بوس کرد. فهمیدم که با عزیزجون خیلی جور است که منو بوسید.
بعد رفتیم جلوتر همون سمت خونه عزیزجون پنج تا خونه جلوتر خونه دایی حمید بود. عزیزجون کلید داشت درب رو باز کرد. رفتیم تو حیاط. دایی تا صدای درب رو شنید اومد تو حیاط تا منو و عزیزجون رو دید سلام کرد و من و بغل کرد بوسید. گفت: خیلی خوش آمدید. برید داخل من برم نان بگیرم بیام. ما رفتیم داخل زن دایی رعنا تا مادر بزرگ رو دید بغلش کرد. من تعجب کردم پیش خودم گفتم اینها که هر روز همدیگر رو میبینن. گفتم شاید خیلی صمیمی هستن. زن دایی رعنا اتاق نادر رو نشون من داد گفت: نادر تو اتاقشه. منم رفتم سمت اتاق نادر ولی یک لحظه سرم رو برگردوندم دیدم همینطور عزیزجون و زن دایی همینطور که تو بغل هم بودن. دستشون لای کون هم بود. خیلی تعجب کردم. بعد دوتاشون رفتن سمت آشپزخانه ولی هنوز دستشون تو کون هم بود. من که نفهمیدم جریان چیه. پیش خودم گفتم شاید با هم شوخی دارن و رفتم تو اتاق نادر. نادر تا من رو دید. بلند شد اومد طرفم دست داد. نادر گفت: جوجه کارتهای فوتبالیت رو آوردی امروز میخواهم روت رو کم کنم. گفتم: من همیشه کارتهام همرام هست میخواهی دوباره سوسکت کنم. و مشغول کارت بازی شدیم. تا صدایی دایی حمید اومد که میگفت: بچه ها بیاین شام آماده است.
رفتیم شام خوردیم. بعد عزیزجون گفت: شاهین پاشو بریم خونه. دایی گفت: عزیز جون منم سرویس دارم میخواهم برم بندر چیزی لازم نداری. عزیزجون هم گفت: نه دستت درد نکنه فقط رعنا صبح بیا شاهین رو ببر مدرسه ثبت نامش کن. پرونده اش رو سارا بهم داده. زن دایی هم گفت: چشم عزیزجون
     
  
مرد

 
خانواده من قسمت دوم
وقتی رسیدیم خونه. من رفتم تو اتاقم و لباس خواب پوشیدم . که عزیز جون اومد تو اتاق گفت: شاهین جان پسرم چیزی لازم نداری. گفتم: نه مرسی. عزیزجون هم شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش.
صبح که بیدار شدم زن دایی رعنا و نادر اونجا بودن. سریع دست و صورت شوستم و لباس پوشیدم و یه لقمه صبحانه خوردم و با زن دایی و نادر رفتیم مدرسه. دبیرستان نادر روبروی مدرسه راهنمایی جدید من بود. زن دایی من رو برد ثبت نامم کرد. ناظم مدرسه من رو برد سرکلاس سوم و درب رو زد. معلم گفت: بفرمایید. آقای ناظم من رو به معلم معرفی کرد و گفت این شاگرد جدید کلاس است و وقتی معلم یه نگاهی به پرونده من کرد گفت: آفرین پسرم. خیلی خوبه. چون من بچه درسخوان بودم همه نمره هام غیر از انظباط بیست بود. معلم تنهایی نیمکتی که جا داشت رو نشونم داد یعنی آخر کلاس. دیدم کنار فرشاد همسایمون است. من چون ریزه میزه بودم. اومد سر میز بشینم که فرشاد گفت: برو داخل. اینجا جای منه. منم گفتم: من قدم کوتاه اونجا تخته سیاه رو نمیبینم. فرشاد هم گفت: به من ربطی نداره. منم بلند گفتم: اجازه آقا معلم این فرشاد نمیزاره من لب میز بشینم که تخته رو ببینم. آقا معلم هم گفت: فرشاد بزار شاهین سر میز بشینه که راحت ببینه تا بعد جاش رو عوض کنم. نگاه کردم دیدم اون بچه ای هم که ته نیمکت نشسته یه بچه خوشکله مثل من ریزه میزه است. گفتم: اجازه آقا بهتر نیست فرشاد بره ته بشینه که این بنده خدا هم راحت ببینه؟ معلم هم مثل اینکه از من خوشش اومده بود که دارم میزنم تو راه گوز فرشاد. اومد سر میزمون گفت: درست میگه. فرشاد برو ته نیمکت که قدت بلندتره. فربود هم بیاد وسط که تخته رو راحت تر ببینه. فرشاد گفت: آقا ما اون ته تخته رو نمی بینیم. معلم گفت: اولا تو میبنی اگه هم ندیدی مهم نیست تو که نه درس میخوانی نه سرکلاس گوش میدی. برو گمشو ته نیمکت. دیگه هم حرف نباشه.
فرشاد که زورش گرفته بود گفت: بدبخت میکشمت زنده نمیزارمت. از وسط جرت میدم. منم بهش خندیدم. بعد دستم رو گذاشتم رو پای فربود. فربود هم یه لبخندی بهم زد. منم مشغول مالیدن فربود شدم که دیدم فرشاد زد رو دستم گفت: این مال خودمه اگه بهش دست بزنی بیچارت میکنم. منم بهش یه پوزخند زدم و زیپ شلوار فربود رو باز کردم دستم رو کردم تو شورتش و دودول کوچولوش رو گرفتم. همینطور که باش بازی میکردم به درس دادن معلم هم گوش میدادم. فرشاد خیلی زورش گرفته بود
تا زنگ تفریح خورد و معلم از کلاس رفت بیرون. فرشاد پرید یغه ام رو گرفت. گفت: کجا بچه کونی. برای من قلدوری میکنی. گفتم: خوب حالا میخواهی چکار کنی؟ گفت: میزنمت. جرت میدم. منم یه شیشکی کشیدم براش. اونم یکی خواباند زیر گوشم. اومدم حمله کنم بهش که بچه ها پریدن وسط گفتن ناظم داره میاد. گفتم: زنگ آخر وایستا بهت میگم. فرشاد که قیافه فاتحانه بخودش گرفته بود گفت: بدبخت جلو هم خشک خشک میکنمت. گفتم: حالا میبینیم. یکی از بچه ها رو کرد به فرشاد گفت: شما که امروز مسابقه بسکتبال دارید جام بین مدارس. منم گفت: چی شد ترسیدی. فرشاد هم که گول هیکل درشتش رو خورده بود گفت: فردا زنگ آخر پشت مدرسه همه بچه ها هم شاهد. گفتم: قبول. فرشاد بخاطر کشیده ای که به من زده بود فکر میکرد دیگه خیلی قویه ولی خبر نداشت که بابام منو از هفت سالگی گذاشته کلاسهای رزمی. زنگ بعد هیچکس هیچی نگفت تا کلاس تمام شد.
وقت خونه رفتن دیدم زنگ دبیرستان نادر نیم ساعت دیرتر میخوره. برای همین تنهای اومدم خونه. دیدم زن دایی رعنا هم خونه ماست. بعد که من رسیدم زن دایی گفت: منم برم خونه که یواش یواش نادر هم میرسه. عزیزجون هم گفت: باشه برو. زن دایی که دولا شد کفشش رو بپوشه. عزیزجون با دست گذاشت لاکونش یه فشار داد. تا متوجه من شد که نگاهش میکنم یه چشمکی زد بعد یه لبخند. منم با یه لبخند جوابش دادم. عزیزجون باز انگشتش رو کرد لا کون زندایی و دوباره به من لبخند زد. بعد دستش رو کشید زن دایی هم بلند شد و راه افتاد رفت.
عزیز جون سفره پهن کرد. با هم نهار بخوریم. سر سفره عزیزجون با خنده گفت: ای شیطون حالا به اذیت کردن زن داییت میخندی؟ گفتم: نه من شیطونی شما رو دوست داشتم. عزیزجون هم خندید و گفت: من فدای نوه شیطونم بشم. بعد نهار سفره رو جمع کردیم. عزیزجون منو بغل کرد. و پرسید مدرسه چطور بود؟ همینطور که تو بغل عزیزجون بودم گفتم: عالی. بعد گفتم: عزیزجون میشه بازم هر وقت خواستی شیطونی کنی به منم بگی نگاه کنم؟ عزیزجون هم یه بوسم کرد و گفت: چشم نوه گلم. تو عشق مامان بزرگی.
رفتم تو اتاق مشقم رو نوشتم که صدای زنگ اومد. عزیزجون صدا زد : شاهین جان نادر اومده. منم رفتم دم درب. دیدم نادر و زن دایی رعنا هستن. من و نادر رفتیم تو اتاق برای خودمون بازی کنیم. اول کمی کارت بازی کردیم بعد نادر پرسید :مدرسه چطور بود؟ گفتم: بد نبود ولی فردا با یکی باید دعوا کنم. نادر پرسید: با کی؟ گفتم: با همین بچه سوپریه. نادرگفت: فرشاد رو میگی؟ گفتم: آره گفت: بدبخت شدی. بعد یه دستی به کونم زد و گفت کونت پاره است. پرسیدم: برای چی؟ نادر گفت: این فرشاد خیلی وحشیه و نه فقط میزنتت کونت رو هم میزاره. گفتم: تو از کجا میدونی؟ گفت: شانس من به تور من نخورده ولی تو مدرسه ترتیب خیلیها رو داده تازه میگن مادر خودش رو هم میگاد. گفتم: یعنی زورش به باباش هم میرسه. گفت: بابا و مامانش که جدا شدن. میگن باباش به مادرش خیانت میکرده. گفتم: زن باز بوده. گفت: نه مثل اینکه با خواهرش یعنی عمه فرشاد رابطه داشتن. کیرم یواش یواش از حرفهای نادر شق میشد. گفتم: امکان نداره. مثل اینکه تو با ندا رابطه داشته باشی نمیشه. نادر گفت: من ولی ندا رو دید میزنم. دیگه کیرم در حالت انفجار بود. بعد نادر یه دست دیگه به کونم زد و گفت: بدبخت اونها رو ول کن فکر این باش که بربادش دادی. نادر گفت: میشه کونت رو ببینم گفتم: به شرطی که منم ببینم. نادر گفت: پس بیا اول دودولمون رو نشون بدیم. بعد خندید و گفت: وحشت نکنی به من میگن کیر طلا. گفتم: برای چی؟ گفت: آخه از مال همه دوستام بزرگتره. دیگه خیلی مشتاق شده بودم ببینمش. گفتم: زودباش بکش پایین ببینم. وقتی شلوارش ورزشیش رو کشید پایین دیدم یه کیر معمولی افتاد جلوم گفتم: شقش کن ببینم چقدر میشه. نادر گفت: شق دیگه. بدبخت خطکش رو بیار اندازه بزنیم. من که با تعجب نگاه میکردم. نادرگفت: ترسیدی؟ بزار خطکش بیارم اندازه بزنیم. سریع رفت خطکش رو برداشت اندازه زدیم. طولش 14 بود و قطرش 3 . نادر گفت: کف کردی مال من دیگه دودول نیست کیر. بعد شلوار منو کشید پایین تا کیرم رو دید گفت: این چیه این که مال آدم نیست. مال خره. یه کمی ترسیدم. نادر سریع خطکش برداشت اندازه زد گفت: طولش 19 و قطرش 4. مگه میشه تو از من خیلی ریزه میزه تری یکسال هم از من کوچکتری. گفتم: گوه نخور دوماه از من بزرگتری حالا چون نیمه اولی هستی من نیمه دومی کلاس نزار. گفت: باشه همسن بازم خیلی بزرگه. بزرگتر بشی چی میشه. کمی ترسیدم گفتم: یعنی باید برم دکتر؟ نادر یکی زد تو سرم گفت: نه احمق یعنی که کیرت به یکی رفته که انقدر کلفته. نادر گفت: اگه بابات باشه چه جری میخوره عمه سارا. یا اگه به مامانت رفته باشه چه حالی میکنه بابا. ولی فکر کنم تو به بابات رفتی چون مامانت مثل ما درشته . بابات ریزه میزه مثل تو است.
با حرفهای نادر که در مورد بابا و مامانم زد حسابی حشری شده بودم. نادر گفت: بیا با هم بازی کنیم. اون با کیر من بازی میکرد من با کیر نادر. کمی که بازی کردیم نادر گفت: بیا برعکس هم بخوابیم برا هم ساک بزنیم. نادر خوابید رو زمین منم رفتم روش کیرم رو کردم دهن و شروع کردم به خوردن کیر نادر. حسابی حال داد. نادر گفت: چقدر محکم میخوری داره آبم میاد. بعد خودش رو تو دهنم خالی کرد. منم کمی مزه مزه کردم خوشمزه نبود ولی یه حالت خاصی بود. قورتش دادم. کیر نادر کوچولو کوچولو شد. عاشق این حالتش بودم وای چه بحال شده بود هسته خرمای نادر. با تخماش با هم میخوردم. نادر که دیگه خسته شده بود گفت: پس چرا مال تو نمیاد؟ گفتم: خوب بیشتر بخور میاد. نادر گفت: خسته شدم بیا یه کار دیگه بکنیم. گفتم: چکار؟ گفت: بیا کون هم رو بخوریم. بعد من رو مدل سگی کرد. اومد لاکونم رو باز بکنه گفت: کونت چه سفته؟ گفتم: مال ورزشکار بودن. نادر هم گفت: گوه نخور یه کونگفو میری بدنت قوی شده. کوس خل از بس استخونی هستی. بعد کیرم رو گرفت تو دستش باش بازی میکرد و کمی کونم رو لیس زد. گفت: شاهین کونت مثل سنگه حال نمیده. بیا تو مال منو بخور شاید آبت بیاد. بعد نادر مدل سگی شد. با دستم کیرش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن کونش. سوراخش رو میخوردم خیلی حال میداد. کمی که خوردم دیدم کیر نادر شق شده. نادر گفت: زبونت رو بکن توش منم به حرفش گوش دارم وای چه حال میداد ده دقیقه ای خوردم. نادر گفت: مال من داره میاد. سری سرم رو از لاکونش کشیدم بیرون کیرش رو از لاپاش کشیدم عقب کردم تو دهنم. شروع کردم به مک زدن که آبش اومد همه رو خوردم. نادر گفت: چرا کردی تو دهنت؟ منم یکی زدم در کونش گفتم: میخواستی بریزی رو تختم. نادر پرسید مال تو نیومد؟ گفتم: نه گفت: بزار من بخوابم تو بیا کیرت رو بزار لای پام لاپایی بزن. منم رفتم روش و لاپایی میکردم بعد پنج دقیقه آبم اومد ریختم رو کمرش. بعد با دستمال تمیزش کردم. رو کردم به نادر گفتم: تو چقدر تو سکس واردی از کجا یادگرفتی؟ گفت: خوب یکسال بزرگترم. منم زدم تو سرش گفتم: گوه نخور دوماه بزرگتری.
همون موقع عزیز جون صدا زد بچه ها بیاین چایی شیرینی. ما هم سریع لباس پوشیدیم رفتیم. تو حال چای و شیرینی برداشتیم. عزیزجون هم که کنار زندایی رعنا بود پاشد و یه نگاهی به من کرد و چشمک زد. بعد قندی که دستش بود رو انداخت داخل یقه زندایی. زندایی یک لحظه پرید بالا که چی بود. که عزیزجون دستش رو کرد تو یقه زندایی گفت: چیزی نیست قند من بود از دستم افتاد بزار ورش دارم. هی نگاه من میکردم و سینه های زندایی رو میمالید. زندایی گفت: چکار میکنی؟ خوب ورش دار. عزیزجون هم با خنده گفت: از بس سینه هات بزرگه قندم نمیدونم کجاش رفته. نادر هم با خنده گفت: عزیزجون مال شما که ازمال مامان بزرگتره. عزیزجون هم گفت: خوب من سنم بیشتره و بچه های بیشتری دارم باید بزرگتر باشه. بعد یه دفعه عزیزجون گفت: پیداش کردم. که زندایی یه جیغی زد گفت: سر سینه ام رو کندی که من و نادر زدیم زیر خنده. زندایی هم یه چپ چپی نگاه ما کرد گفت: مگه خنده داره بعد دست عزیزجون رو درآورد و خودش قند رو داد بهش. عزیزجون هم گذاشت دهنش و چایش رو خورد. بعد از اون نادر و زندایی رفتن خونشون.
     
  
صفحه  صفحه 110 از 125:  « پیشین  1  ...  109  110  111  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA