انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 112 از 125:  « پیشین  1  ...  111  112  113  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی



 
Mil1356mil
چرا ادامه نمیدی یا به صورت یه داستان جدا درخواست نمیدی .منتظریم
Emigrant
     
  

 
کیره ۳۰ سانتی کسی میخواد
     
  

 
نمیخوای ادامه بدی
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
سلام اگه کامنت خوب بگیرم یه تایپ میزنم و ادامه ی داستان رو میزارم
1

ساعت 3:30 بامداد بود ولی هنوز خبری از آیدا نشده بود ،دیگه داشتم کلافه میشدم که صدای باز شدن در باعث شد برگردم .
_چرا اینقدر دیر کردی؟
_باید مطمعا میشدم مامانم خوابیده یا نه؟
دیگه چیزی نگفتم،صورتشو بهدیوار چسبندم ،با حالت وحشیانه ای ساپورت مشکیش رو با شرت قرمزش رو از پا های چاقش درآوردم
_هووووی،چته کثافت ،آروم
_تو که میدونی چمه ،از صبح تا حالا کون مامانت دیونم کرده
کیرم رو در اوردم با یه فشار تا اخر تو کونش جا کردم یه آخ کوچیک گفت و من شروع به تلمبه زدن کردم 4یا 5دقیقه تلمه زدم که به خاطر قد کوتاهش زانو هام درد گرفت .روی زمین به پوزیشن داگ استایل درش اوردم و شروع به تلمبه زدن کردم .
_اه کسرا سوختم ،اتیشم زدی ، چقدر داغی
_واسه کون مامانت داغه
_اههه،کسمو بمال کسمو بمال
با دست چپم شروع به مالش کسش کردم و با دست راستم سینه هاش رو گرفتم و شدت تلمه هام رو بیشتر کردم .بعد از گذشت حدود 10 دقیقه کیرم رو در آوردم ،لای درز کون ایدا بالا و پایین میبردمش تا با یه اه بلند ارضا شدم ،آبم به سمت بالا پرتاب شد و در نهایت روی کمرش ریخت خودم رو روش انداختم و همونجا یه چرت زدن . چند دقیقه بعد با صدای ایدا به خودم امدم
_کسرا کون برام نزاشتی
_تنگ بازی در نیار ،به جز دوسالی که خودم میکنمت تقریبا کل شهر حداقل یه دست تو رو کردن
_من تنگ نیستم ولی کیر تو هم همچین کوچیک نیست
_نکه بدت میاد؟
سرش رو برگردوند و یه لب ازم گرفت
_عاشقشم
_منم
یه لب دیگه ازم گرفت و درحالی ک ابم از کونش بیرون میریخت ساپورتش رو پوشید و بیرون رفت.
به خاطر کمر تنومند پدر بزرگ من دوتا دایی و
چهار تا خاله به اسم های شراره ،ماندانا،مرضیه
دارم که ایدا یکی از3 دختر ماندانا هستش ،درواقع دختر بزرگ خانوادش هست .
آیدا با17 سال سن و 165 سانت قد و 95 کیلو وزن وقا هیکل بی ریختی داشت ،اما از جق بهتر بود. یه هفته بود که ما به ویلای تابستونیمون داخل دهکه مادریم که امده بودیم تقریبا همه خانواده ی مادریم امده بودنند امروز از صبح که ماندانا با دختراش به خونمون امدن کیرم شق بود
اگه بخوام ماندانا رو به یکی تشبیه کنم اون فرد بدون شک alura jenson هستش جز حالت چهره هیچ فرقی با هم ندارند
منم با 185 قد و 85 کیلو وزن و 4 ساله سابقه بدنسازی همیشه خواهر زاده مورد علاقه اش بودم
با فکر خاله به خواب رفتم .ظهر از خواب بیدار شدم
مامانم با ساپورت مشکیش داشت واسه نیکتا چایی میریخت نیکتا هم چشمای سبزش رو خمار کرد و با صدایی که ازش غرور میبارید گفت:مرررسی . نیکتا تازه 20 سالش شده بود،از ویژگی های ظاهریش میشه به سینه کوچیک و سفت ،بدن لاغر ،باسن متوسطش اشاره کرد ،زیبایی نیکتا تو فامیل زبان زده.البته خارج از خونه برخلاف اقوام مادریم مذهبی میگرده اگر بخام به کسی تشبیهش کنم اون lana rhoades هستش. تا الان کلی خواستگار داشته که اتفاقا یکی از اونا پسر عموی ما مهدی هستش که با طلاق مامان از بابام اونم بهم خورد .
2سال پیش وقتی که مامان به بابا شک میکنه به کمک شوهر خاله(خاله شراره) تو خونه دوربین نصب میکنه و دست بابا رو ،رو میکنه .بعد از طلاق ما از تهران به اهواز مهاجرت میکنیم .
مامان بعد از اینکه برام چایی ریخت شال و کلاه کردو از خونه برای خرید خارج شد .پنیر تمام شد ،نیکتا بلند شد بره پنیر بیاره که متوجه افزایش حجم کونش تو ساپورت قهوه ایش شدم _اووووووف هجب کونی ردیف کردی ،باشگاه داره تاثیر خودش رو میزاره .دستی به کونش کشیدو گفت:
_اره خیلی رازی ام
موقع برگشتن یه چنگ به کونش انداختم و تا جایی که میتونستم فشارش دادم
_آخ ،دردم امد عوضی
_نیکتا
_هوم؟
_خاله فلش گذاشت ؟
_ن گفت قراره تو فلش خودش بریزه برام بیاره
_اها یادم نبود /راستی یه سریال جدید دارم میخوای بدم نگاش کنی
_ ،اسمش چیه؟
_گیم اف ترونز
_اره تعریفشو شنیدم
_باش پس برو هاردمو بیار تا برات بریزم
زندگی یه شهوته
     
  
مرد

 
اقوام مادری قسمت 2

با هر جون کندنی بود امشب رو تو اتاقم تنها موندم و از ورود خاله ام جلو گیری کردم . ،فلش رو به ال ای دی داخل اتاقم وصل کردم، شروع به دیدن پورن های جدیدم کردم البته مجبور بودم صداشو قطع کنم، ال ای دی درست رو بروی تخت من بود . به طور غیر ارادی یکی دستام از روی ساپورت قرمزم تنگم کسم رو مالش میداد،ساپورتی که تا نافم اونو بالا اورده بودم ،اون یکی دستم هم سینه هام رو از روی تاپم مالش میداد ،سینه هام 70 بودن ،هرچند بزرگ نبودن ولی در عوض خیلی سفت بودن و تو این چند وقت که باشگاه میرفتم سفت تر هم شده بودن .به آرومی ساپورتم و تاپم رو در اوردم 2 سال پیش خودم و مامانم باهم کل موهای بدنمون رو لیز کرده بودیم و حالا از ابرو به پایین هیچ مویی نداشتم ، موهام که تا کونم پایین میومدند رو روی سینم ریختم حالا با یه ست مشکی روی تخت بودم دستم رو زیر شرتم بردمو شروع به مالش کسم کردم و با اون یکی دستم به سینه هام چنگ مینداختم این کار باعث شده بود از شدت هوس به جنون برسم .دیلدو 12 سانتی رو به آییه اتاقم چسبوندم و شروع به تمرین ساک زدن از روی فیلم کردم ،مثل فیلم کلاهک کیر رو توی دهنم میگرفتم و اونو با قدرت مک میزدم بعد یکم از لوبریکانتی که از اتاق مامانم کش رفته بودم بهش زدم ،کمر و پاهامو به حالت 90 درجه در اوردمو قمبل کردم ،دستامو روی زانو هام گذاشتم اروم ارومبه عقب رفتم تا جایی که کونم با اینه برخورد کرد و دیلدو تو کونم جا گرفتم. یه آخ آروم ولی بلند از روی درد خفیفی که داشتم گفتم ، خودم رو ثابت نگه داشتم تا درد اروم شه بعد از چند ثانیه شروع به عقب و جلو بردن خودم کردم ،ناله هام شروع شده بود
_اوفف ،،مامان کونم ،اخ،،اخخخخ
اروم خودم رو از دیلدو جدا کردم ،دیلدو رو از روی ایینه کندم و پایین اوردم و اونجا نصبش کردم ،شرتم رو کامل در اوردم ،پوزیشنم رو به داگ استایل تغییر دادم و مثل دفعه ای قبل اروم دیلدو رو تو کونم به راحتی جا دادم و شروع به حرکت کردم .این کار حس وصف نشدنی بهم میداد مخصوصا برای من که از 13 سالگی آنال سکس رو با پسر عموم شروع کردم و تا به امروز که 20 سالم هس با بیشتر از 20 نفر سکس داشتم .سوتینم رو در اوردم و با دست چپم شورع به مالیدن سینه هام کردم و با دست راستم کسم رو میمالیدم ،دیگه کنترول خودم رو نداشتمو بی ارده ناله میکردم :_اه کونم،اخ سوختم ،یکی نیست به این جنده کیر بده ؟اههه.این حالته چند دقیقه ای ادامه داشت تا اینکه ارضا شدم سرم رو روی زمین گذاشتم و خیلی اروم دیلدو رو از کونم در اوردم .دل میخواستم همونجور وسط اتاق بخوابم ،بلند شدم ، ربدوشامبر سفیدم رو پوشیدم گره اش رو بستمو به اشپز خونه رفتم یه لیوان آب پرتقال خوردم لامپ باز اتاق کسرا توحه ام رو جلب کرد ساعت 3:42 دقیقه رو نشون میداد با خودم گفتم حتما داره نت گردی میکنه ولی صدای ناله ی خفیف و اشنایی منو به سمت اتاق کسرا جذب کرد در اتاق روی کمی باز بود .از بین در داخل رو نگاه کردم ،کسرا داشت ایدا رو داگ استاید میگایید ،نگاه کردن به این صحنه به ضربان قلبم سرعت بخشید ،روی جام میخکوب شده بودمو نمیتونستم تکون بخورم. کسرا سرعتش رو بالا برد .دستم نا خدا گاه روی کسم رفتو شروع به مالشش کردم .کسرا کیرش رو در اورد روی کون ایدا مالید و ابش رو به سمت هوا پرتاب کرد و روی ایدا خوابید ،همین چند ثانیه برای دیدن کیر کسرا و دو مرتبه شکه شدنم کافی بود ،من عاشق کیر سیاه بودم و کیارش کیرش برخلاف پوستش سیاه بود و بزرگیش حداقی 2 برابر دیلدوم بود .کسرا گرفت روی ایدا خوابید من منم قبل از اینکه گندش در بیاد به اتاقم برگشتم ،ربدوشامبر رو وسط اتاق انداختم و داخل حموم شدم .ویلای تابستونی ما حدود 750متر بود که توی زمین های آب و اژدادی مادرم ساخته بودیم ،خونه خیلی لوکس ساخته شده بود ،حیاط پشتی استخر ،حیاط جلویی یه باغ با حدود 10 تا درخت زرد آلو و درختایی مثل انگور قرمز که کسرا باهاشون شراب درست میکرد و انجیر و تیکه ای از حیاط که به صورت یه اتاقک برای سانتافه مشکی کسرا ساخته شده بود .ویلا 4 تا اتاق داشت که 3 تای اونا برای من ،مامان و کسرا بود و یکی از اونا برای مهمان ،هر اتاق برای خودش حموم و دستشویی جدا داشت که البته حمام من از همه بزرگتر بود .بعد از اینکه کارم تو حمام با فکر کردن به هیکل و کیر کسرا ،به شکم 10 تیکه اش که با قدرت ایدا رو میگایید تمام .حوله م رو پوشیدمو درب رو برای ورود به اتاق باز کردم .در یک لحظه از دیدن مامانم که دیلدو من دستشه خشکم زد و احساس کردم سکته ناقص کردمه مامانم که با ربدوشامبر مشکیش تو اتاق به من زل زده بود ،دیلدو رو به سینش چسبوند و گفت:
_تو یه وقت مناسب با هم صحبت میکنیم،باید فکر کنم ،تا اون موقع این دسته من میمونه .
_مامان بخدا...
_هیچی نگو ،فردا صحبت میکنیم
زندگی یه شهوته
     
  

 
عالي بود ادامه بده
     
  

 
داستانت جالبه
منتهی یه جوری راوی رو عوض کن که خواننده گیج نشه
ادامه بدی بهتر مبشی
1
     
  
مرد

 
سلام
این اولین پست و اولین داستان منه، واقعیت به همراه فانتزیه، چون خیلی مطمئن نیستم که داستان خوبی خواهد شد یا و همچنین صحنه های سکسیش مثل خیلی از داستان فراتصور نیست ممکنه ازش استقبال نشه. من سکسی نویس نیستم و سعی کردم به واقعیت نزدیک تر باشه و اکثرا فانتزی های خودم رو واردش کردم. امیدوارم بتونم ادامه بدم و طولانیش کنم، امیدوارم اگه دوست داشتید نظر بدید؛ متشکرم

نام داستان: آلزایمر

Part 1
ساعت فکر کنم از هفت گذشته بود، ولی گرمای هوا هنوز کلافه کننده بود. ماشینو پارک کردم و رفتم سمت فروشگاه که یکم خرت و پرت بگیرم. هنوز یه هفت هشت قدمی با درب ورودی فروشگاه فاصله داشتم که درب اتوماتیک باز شد و یه خانوم جوان یا شایدم یه دختر حدودا سی ساله سراسیمه به بیرون دوید. از نگاه جستجوگرش حدس زدم باید دنبال کسی باشه. اینجور وقتا خیلی خودم رو دخالت نمیدم، آرام به کناری ایستادم تا احیانا باهاش برخورد نکنم. راستش بیشتر از این که شرایط این خانم توجه منو جلب کنه ظاهرش بود. اصولا آدم خیلی چشم چرونی نیستم، ولی خب منم یک مرد هستم و در مقابل یک سری از صحنه ها، اون هم کوتاه دلیلی برای مقاومت نمیبینم، گرچه مذهبی نیستم ولی از اینکه مدام چشمم در بدن زنان و دختران سیر کنه حس خوبی ندارم. در نظر دوستانم انسانی هستم اهل مطالعه، آرام و با وقار. شایدم همین خصوصیاته که این توهم رو در من ایجاد کرده باید حتما سر به زیر باشم. اما خودم رو که نمیتونم گول بزنم، من یک مرد هستم و پر از نیاز. چطور میتونم وقتی حتی برای چند لحظه زیبایی بدن یک زن رو میبینم لذت نبرم؟ بگذریم، دم غروب بود و افتاب خمیده عصر تابستون داخل فروشگاه رو گرم تر میکرد. در همون چند لحظه ای که کنار ایستادم تا اون زن سراسیمه از کنارم رد شه براندازش کردم. قد متوسطی داشت، 165 شاید، مانتوی معمولی ای تنش بود که باز بود و به خاطر دوویدنش در کنار بدنش در پرواز بود. از لفظ چاق نمیخام استفاده کنم چون عموما تصویر بدی تو ذهن خواننده ایجاد میکنه، بهتره بگم بدن تو پری داشت، با کمی پهلو و شکم، و سینه هایی نسبتا بزرگ. شلوار لی خاکستری ای تنش بود که خیلی تنگ و چسبون نبود ولی پر بودن رون هاش رو و لرزششون رو موقع دویدن منعکس میکرد. پیرهن یقه بسته ی مشکی ای هم تنش بود که نسبتا ضخیم بود اما تابش آفتاب بی رحم عصر تهران باعث میشد تا سوتین معمولی ای که پوشیده بود تا حدودی مشخص بشه. بزرگی سینه هاش باعث شده بود سوتینی بپوشه که اکثر سینه هاشو بپوشونه، احتمالا این پوشش برای خیلی ها عادی باشه، اما من گرایش عجیبی به این تیپ و فیزیک دارم. حتی صورت ساده و بی آرایشش و علیرغم اینکه لباس پوشیده ای نداشت اما مشخص بود که تلاشی هم برای خود نمایی نکرده بود و این منو بیشتر مجذوب خودش کرد. نهایتا چند ثانیه طول کشید، از کنار من رد شد و محو شد، برای چند ثانیه تصویر اندامش در ذهنم و ثبت شد و وقتی پا به فروشگاه گذاشتم کم کم محو شد.
بین قفسه ها در گردش بودم که صدای پیر مردی منو به خودش آورد
-امیر جان کجا بودی بابا؟ بیا این پاکت شیر رو بگیر، هرچی صدا میزنم سانی نیست.
برگشتم سمت صدا، پیرمرد که بهش میخورد 80 سال رو رد کرده باشه پاکت شیر رو گرفته بود سمت من و بهم خیره شده بود: بگیرش دیگه پسرم، مادرت خونه منتظره.
بی اختیار شیر رو ازش گرفتم و اطرافمو نگاه کردم به این امید که شاید همراهی کنارش باشه. پیرمرد گفت: بزارش تو سبد دیگه چرا ماتت برده پسر.
گفتم چشم پدر جان، ولی شما تنهایین؟ کسی همراتون نیست؟
پیرمرد گفت: وا خب با توام دیگه، سانازم بود که نمیدونم کجا غیبش زد یهویی.
احتمالا از دخترش حرف میزد. بهش گفتم: بیا پدرجان بریم اینارو حساب کنیم، باید بریم کم کم. امیدوار بودم که از حراست فروشگاه کمک بگیرم. آروم آروم که به سمت صندوقا میرفتیم همون زن که دم در ورودی دیدمش داشت با یک نفر که لباس فرم داشت صحبت میکرد. کم کم که بهش نزدیک شدیک نگاهش سمت ما چرخید. نگاه متعجبش و حیرانشکم کم جای خودش رو به خوشحالی داد، هنوز قرمزی چشم هاش نرفته بود که دوید طرف ما و بلند گفت: بابا جون کجا بودی پس؟ همه جارو دنبالت گشتم. دلم هزار راه رفت، چرا عاخه ازم دور میشی؟ پیرمرد گفت: رفتم شیربردارم سانی جون، ببین امیرم اینجاست. و برگشت من رو نگاه کرد. من مونده بودم چی بگم، نگاه ساناز هم سمت بود و خوشحالی یافتن پدر مجددا از چهره ش محو شد. تقریبا حدس زدم که چه اتفاقی ر حال رخ دادنه. ساناز گفت: پدر دیگه دیر شده باید بریم مادر منتظرته وروش رو برگردوند سمت من و گفت: ببخشید... حرفش رو قطع کردم، نمیخاستم دل پیرمرد رو بشکنم، نذاشتم ادامه بده و گفتم: اشکال نداره ساناز جان من خریدارو میزارم تو ماشینت شما پدرو ببر، من یسری کار دارم که باید بهشون برسم، سعی میکنم زود بیام خونه. ساناز هنوز کمی متحی بود، ترولی خریدمو همونجا پشت صندوق گذاشتم و با هم رفتیم سمت خیابون، ماشینشون خیلی فاصله نداشت. ساناز در جلو رو باز کرد و کمک کردم که پدرش سوار شه، در رو که بستم اومدم عقب ماشین، ساناز یواش داد زد: آقا..، ایستادم، اومد سمتم: ببخشید که مزاحمتون شدم، پدرم شمارو با برادرم اشتباه گرفته، دور از جون شما چند سالی هست از دستش دادیم. البته این شباهت شما به برادرم بی تاثیر نبوده که شمارو با امیر اشتباه گرفته. گفتم: نه خواهش میکنم، حدس زدم، ببخشید که دخالت کردم، احساس کردم اینجوری راحت تر از من جدا میشه. گفت: بله ممنونم ولی کاش اینکار رو نمیکردید. اینجوری تا شب منتظر شما میمونه. نگاهش رو به زمین دوخت، یه لحظه ناراحتی ای که تو دلش بود رو حس کردم.گفتم: معذرت میخام، راستش قصد نداشتم که ناراحت بشه، شاید نباید اینکارو میکردم. بازم عذرخواهی میکنم. گفت: نه اشکالی نداره، عادت کردیم به این وضعیت. تا شب سراغ شمارو میگیره و کم کم فراموش میکنه. گفتم: خب میتونم هر از گاهی ببینمشون، شاید اینجوری برای ایشونم بهتر باشه که با واکنش سریعش روبرو شدم: نه نه، راستش خیلی خیلی ممنونم از حسن نیت شما ولی دیگه شمارو نبینه بهتره، بهتره این توهمش هرچه زودتر از بین بره، تا باز یکی رو ببینه و یاد امیر بیفته، حداقل یه مدتی آرامش داریم. گفتم: متوجهم، قصد دخالت نداشتم، بیشتر از این هم مزاحمتون نمیشم، امیدوارم زیاد دلتنگی نکنن. گفت: منم ممنونم از شما، ببخشید که وقتتون رو گرفتیم. داشتم بر میگشتم که دیدم دستش رو دراز کرد تا دست بده، باهاش دست دادم و به سمت فروشگاه برگشتم. داشتم به این فکر میکردم که بعد از این شناخت کمی که ازش پیدا کرده بودم اون جذابیت جنسی ای که در نگاه اول ازش ایجاد شده بود رو نداشتم، انگار تبدیل شده بود به یک علاقه ی شخصی.
خرید هام تو دستم و بود و نزدیک ماشین شدم، بوق ماشین کناری منو از جا پروند. شیشه رو داد پایین، دیدم همون خانوم پشت فرمونه و پدرش هم کنارش نشسته. پدرش گفت: امیر جان بیا اول خونه ی ما یه چایی بخور بعد برو، خیلی وقته ندیدمت پسرم، متعجب نگاه میکردم، ساناز که شرمندگی از چهره ش میبارید گفت: خیلی وقتتو نمیگیریم داداشی، و باز خیلی آروم گفت: توضیح میدم براتون. دیگه حرفی نمونده بود بزنم. کار خاصی هم نداشتم، یک چایی بود و کمی هم دل پیرمرد شاد میشد. ساناز همین که شیشه رو میکشید بالا گفت: پس بیا دنبالم. خریدارو گذاشتم تو ماشین و دنبالشون راه افتادم. حدود یک ربعی تو راه بودیم.
رسیدیم به یه آپارتمان حدود ده ساله، از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفشون تا کمک کنم پدرش پیاده بشه. دستشو گذاشتم تو دستای ساناز تا ببردتش سمت اسانسور و منم پشت سرش خریداشونو بردم. داخل اسانسور نه چندان بزرگشون که شدیم روبروی هم ایستادیم. نور هالوژن داخل اسانسور که به پیرهنش میتابید باعث شد تا از بالا خط سینه ش رو بتونم ببینم. که بخاطر پوشش زیاد سوتینش دو سه سانتی بیشتر از دیده نمیشد. فکر میکنم این نوع سوتین ها برای کسانیه که سینه های بزرگی دارن و خیلی تمایل به نمایش دادنشون ندارن. البته دلیلی هم نداشت که توی یه روز معمولی و واسه خرید سعی کنه که حتما اندامشو به نمایش بگذاره.
‌وارد آپارتمان شدیم، به نظر ۱۵۰ متر میرسید، ‌وارد نشیمن شدیم که یک دست مبل راحتی قهوه ای زرشکی داخل چیده شده بود. خونه خیلی معمولی ‌و دنجی به نظر میرسید.
ساناز گفت: باباجان بیا بریم تو اتاق تا کمکت کنم لباستو عوض کنی، پدر رفت سمت و اتاق و ساناز برگشت سمت من وطوری که پدرش نشنوه گفت: خیلی خیلی ببخشید، راستش نمیخاستم اینجوری بشه اما این دفعه خوشحالیش با دفعه های قبل فرق میکرد. یه برقی تو چشماش میدیدم که بی سابقه بود، باور کنید خیلی مزاحمتون نمیشم، یه عصرونه میخوریم تا پدرم بخابه، خیلی بیدار نمیمونه. گفتم: نه خواهش میکنم مشکلی نیست، هستم در خدمتتون. نفهمیدم که کی روسریش از سرش افتاده بود، موهاش تا روی شونه هاش بود و خرمایی. گفت: بفرمایید بشینید تا برسم خدمتتون. نشسته بودم رو صندلی و آپارتمانشون رو ورانداز میکردم.

پدر کنارم نشته بود و از گذشته هاش میگفت تا ساناز وارد نشیمن شد و سینی چایی و کمی بیسکوییت تو دستش بود، باز محو تماشای هیکلش شده بودم. عذاب وجدان داشتم ازین که وارد منزلشون شده بودم برای یه کمک کوچیک و باز چشمم به اندام اون خانوم بود. لباس چندان بازی نپوشیده بود اما این بدن برای من جذاب بود، یک تاپ معمولی یقه بسته مشکی که از روی شونه آستین نداشت پوشیده بود، بازوی های تو پر و سبزه ش دوست داشتنی بود. با یه شلوار استرج قهوه ای که نسبتا تنگ بود ولی فاقش اونقدر کوتاه نبود که بشه همه جزییات رو از جلو دید ولی لرزش رون هاش موقع راه رفتن از دید من پنهان نمیموند. برگشت تا روی مبل روبروی من بنشینه، خط شورت نه چندان تنگش که دیدنش کمی دقت میطلبید با زاویه 45 درجه از روی باسنش به بالا رفته بود، نشست و پاهاشو انداخت روی پاش. تماشای رون توپرش برام لذت بخش بود. شروع کرد به توضیح دادن در مورد کارش به پدرش و حین صحبت کردن موهاش رو از رو شونه هاش جمع میکرد تا بالای سرش ببنده. دیدن زیر بغلش دوباره نگاه من رو به خودش جذب کرد. ازون فاصله میتونستم موهای ریزی که دو سه روز از اصلاحشون میگذشت رو ببینم و کمی عرق که روشون نشسته بود. بستن موهاش تموم شد و تا اینجا جذاب ترین قسمت بدنش رو دیده بودم.
just do it
     
  ویرایش شده توسط: shamsaaa   
مرد

 
قسمت دوم - آلزایمر
شروع کردیم به صحبت کردن. پیرمرد از خاطرات دوران کارمندیش تعریف میکرد و ساناز ساکت مقابل ما نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. منم در حال گوش دادن بهش بودم و هر از گاهی حرفشو تایید میکردم. بهش نمیخورد که فراموشی گرفته باشه یا مشکل روحی داشته باشه. تنها چیزی که میدونستم این بود که پسرش رو چند سال پیش از دست داده بود که ظاهرا ضربه بزرگی بهش زده بود. در حین صحبتش نگاهی هم به رون های تپل ساناز میانداختم که چند دقیقه یبار پاهاش رو عوض میکرد. ناخن های پاش مرتب و لاک زده بود توی صندلش خودنمایی میکرد.
وسطای حرف پیرمرد چیزی گفت که خیلی تعجب کردم، گفت وقتی ۱۵ سالش بوده از شیراز اومدن به تهران حدودای سال ۵۵. هرجور حساب کردم دیدم اینجوری میشه متولد ۴۰ ینی حدود ۵۷ سال. ولی بهش خیلی بیشتر میخورد. حدس من که از اول حدود ۸۰ بود، یا هفتاد. اینو که گفت متعجب شدم و ناخوداگاه ساناز رو نگاه کردم، سرش رو به نشانه تایید اورد پایین و گفت بابا متولد چهله. تو این چند ساله بخاطر.... حرفش رو‌خورد من بلافاصله خیلی اروم گفتم: اهان متوجهم، طفلکی چقد اذیت شدن.
پیرمرد ادامه میداد و از سالهای کارش تو‌کلرخونه کفش ملی میگفت. چاییم داشت تموم میشد که رو کرد به من و گفت: حالا بزا مامان پری از شیراز بیاد، دور هم خیلی خوش میگذره، آخر هفته همینجایی پسر جان.
نمیدونم امروز این بار چندمی‌بود که سورپرایز میشدم. انتظار داشتم باز ساناز به کمکم بیاد. احتمالا این سناریو نقش فرزند یه آدم پیر رو شما هم هزاران بار تو‌تلوزیون تماشا کرده باشید، داشتم به این فکر میکردم که اکر ادامه پیدا کنه این قضیه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته. ساناز رو‌مرد به باباشو گفت: بیا پدرجان بریم اماده شی برای خواب. اومد پیشونی‌منو بوسید و با ساناز رفت.
یه بیسکوییت دیگه برداشتم و منتظر نشستم تا برگرده. بعد حدود ده دقیقه در اتاق پدروش بست و‌اومد بیرون. مستقیم اومد سمت منو منم بلند شدم. اومد جلوی من ایستادو دست راستمو گرفت توی دستشو گفت: واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم، شما واقعا مثل یه برادر امروز به من کمک کردید و من حتی هنوز اسم شمارو نمیدونم.
لبخندی زدم و گفتم: خواهش میکنم کاری نکردم، من شمسا هستم، با اینکه پدر جان رو‌زیاد نمیشناسم اما خیلی دلم براشون سوخت، حتما خیلی عذاب کشیدن بعد از فوت برادرتون.
تا جمله ی من تموم بشه دستمو همچنان تو‌دستاش نگه داشته بود. نمیدونم از استرس من بود تو این شرایط یا دستای اون که تپل تر از دستای من بودن، دستم داخل دستاش به شدت عرق کرده بود و مطمئن بودم اونم متوجه شده، نهایتم دستمو رها کرد و گفت: آره خیلی، سی سال کارمند کارخونه بود و به اندازه کافی شکسته شده بود، ولی بعد از فوت امیر انگار دوباره سی سال پیر شده. اون قدر که مامان پری با این قضیه کنار اومد اون‌نتونست. قراره پس فردا از شیراز برگرده، امیدوارم تا اون موقع این قضیه از سر بابا بیفته، تا اینجاشم کلی شرمنده شما شدم. ببخشید گفتید اسمتون چی بود؟
گفتم: شمسا، اسم زرتشتیه، البته ما ترک هستیم. این حرفا چیه دشمنتون شرمنده، شمام جای خواهر من خوشحال میشم سر سوزنی کمک کرده باشم.
-شما بزرگواری واقعا، خیلی ممنونم ازت.
من رو مفرد خطاب کرد و این برام نشونه خوبی بود. راستش ته دلم دوست داشتم که بازهم بتونم بیام پیششون.
-خلاصه ببخشید شمسا جان، بیشتراز این مزاحمت نمیشم، امیدوارم هر جا هستین موفق باشین.
-ممنونم شمام همینطور. جسارت نباشه میخایین کارت منو داشته باشین، شاید یک درصد مشکلی پیش اومد، به هرحال یه برادر باید هوای خواهرش رو داشته باشته.
جمله آخرم رو با کمی لبخند گفتم. نمیدونم جایز بود که کمی شوخی کنم و خودم رو‌برادرش بنامم یا نه. خوشبختانه لبخندی زد و کارتم رو از دستم گرفت و تشکر کرد.
رفتم سمت در که زنگ آپارتمان به صدا درومد.
گفت: میشه لطفا درو باز کنید؟ احسان شاگردم باید باشه. ببخشید من برم لباس عوض کنم، لطفا درو‌باز بگذارید.
خداحافظی کرد و رفت توی اتاق. داشتم اخرین نگاهامو به باسنش مینداختم و لرزش رونهاش موقع راه رفتن که به هم ساییده میشدن رو تماشا میکردم که دستش رو برد بالا تا موهاشو مرتب کنه. پیرهنش کمی اومد بالا و قسمتی از پهلوهاش نمایان شد. تنگی کش شلوار استرجش باعث شده بود پهلو هاش تپل تر نشون بده. کفشامو پوشیدم و داشتم فکر میکردم که ظاهرا اخرین باره که سانازو میبینم. رفتم سمت اسانسور که دیدم خودش داره میاد سمت بالا.
در باز شد و یه پسر حدودا ۱۴ یا ۱۵ ساله اومد بیرون. نسبتا لاغر بود و پوست خیلی سفیدی داشت، اپل واچ‌دستش نشون میداد وضع مال خوبی درن. حرفی نزدم، رفت سمت واحد ساناز ‌و منم سوار آسانسور شدم، داشتم به این فکر میکردم که ساناز چه چیزی میتونه تدریس کنه؟
اون شب تا برم خونه به اندام ساناز فکر میکردم، ولی فرداش خیلی به یادش نیافتادم.
چهارشنبه صبح بود سرم گرم کار که تلفنم زنگ خورد، شماره آشنا نبود برام، جواب دادم: -الو؟ -الو سلام، خوبین؟ -ببخشید شما؟ -به این زودی منو فراموش کردین؟ عجب برادری هستین! تازه چهره بانمک ساناز اومد تو ذهنم. گفتم:سلام ساناز خانوم، حالتون خوبه؟ بابا خوبن؟ ببخشید به جا نیاوردم.
-ممنون مرسی بابام خوبه. راستش نمیدونم چجوری بهتون بگم، اصلا روم نمیشد بهتون زنگ بزنم
-چیزی شده ساناز خانوم؟
-ببین شمسا جان (این مفرد خطاب کردنش باز منو جذب خودش کرد) بابا حالش تو این یکی دوروزه خیلی بهتر شده، و خوشبختانه یا متاسفانه هنوز منتظره شماست.
-چی بگم ساناز خانوم، منم امیدوارم پدر جان همیشه حالش خوب باشه. چه کمکی از دست من برمیاد؟ اگه بخایین میتونم بازم برسم خدمت پدر جان، البته مزاحم شما نمیخام بشم، میتونم دعوتشون کنم یا بیرشمون جایی.
-راستش شمسا جان میدونم شما خیلی لطف داری، ولی خواسته ی من بیشتر از ایناس، نمیدونم چجوری بگم.
-خواهش میکنم، تعارف نکنید، اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم
-ببینید پری جون امشب میاد، میخاستم دعوتتون کنم عصری تشریف بیارید اینجا. و اگر ممکنه آخر هفته هم اینجا باشید.
یکم جاخوردم، فکر نمیکردم همچین درخواستی بکنه، مخصوصا وقتس که منو فقط سه نصف روز دیده بود.
-نمیدونم چی بگم ساناز خانوم، من واقعا میخام کمکتون کنم، اما برنامه آخر هفته م مشخص نیست، از طرفی، شاید درست نباشه من آخر هفته اونجا باشم، به حال شما هستی مادر هستن، نمیخام معذب باشین.
-نه عزیزم این چه حرفیه، اینجوری نه فقط پدر، من و مامانم از تنهایی در میاییم. فکراتونو بکن و بهم خبر بده، منتظر خبرای خوبما
عزیزم گفتنش دومین قدم بود برای صمیمیت. گفتم چشم بهتون خبر میدم و گوشی و‌قطع کردم.
از اول هم مطمئن بودم که کاری ندارم آخر هفته. زندگی مزخرف و یکنواخت من چه چیزی میتونست داشته برام به جز یه آخر هفته کسل و معمولی. صبر کردم تا حدود ظهر بهش خبر بدم که میام.
حدود 3 اینطورا بود که خودش باهام تماس گرفت. پیشنهاد داد که بیاد محل کارم دنبالم تا بریم دنبال مادرش که میرسید میدون آرژانتین.
ساعت 5 بود رسیدیم آرژانتین، مثل همیشه آفتاب بی رحم تابستون که ازش متنفرم میتابید. ماشین روداخل پارکینگ پارک کردیم و اومدیم تو قسمتی که اتوبوس ها میرسیدن، ظاهرا باید یه نیم ساعتی رو منتظر میموندیم. وقتی که پیاده شدیم لباس ساناز توجهم رو به خودش جلب کرد، یه شال مشکی سرش بود با یه مانتوی مشکی که خیلی گشاد، که دکمه های جلوش تا روی شکمش کامل بسته بود، حدس میزنم چیزی زیرش نپوشیده بود ، تو این هوای گرم حق داشت. راه که میرفتیم من چند سانتی ازش عقب تر بودم. مانتو تا زیر زانوش بود و نور خورشید از پشت به ساق هاش میتابید که از زیر ساپورت برق میزد. حسرت میخوردم که چرا نمیتونم از روبرو تماشاش کنم. ایستادیم کناری و اتوبوس هایی که میومدن و میرقتن رو تماشا میکردیم. چون احساس میکنم که دیالوگ های معمولی کسل کننده میشه خیلی از جزیات صحبت هامون نمینویسم. کمی از خودش گفت و ازین که چندین ساله که ویولون میزنه و تدریس میکنه هرازگاهی شاگردی هم میگیره، و نهایتا این که مجرده. من هم از خودم گفتم و زندگی یکنواخت و بی حاصلم. نفهمیدیم زمان چجوری گذشت تا یه اتوبوس پلاک شیراز وارد شد. گفت: فک کنم خودش باشه بزا برم ببینم. رفت و منو گذاشت تا بالا پایین رفتن برجستگی باسنش رو حین راه رفتن و ساق های تپلش رو از توی ساپورت تماشا کنم. چند دقیقه بعد در حالیکه یه ساک دستی دستش بود به طرفم اومد. کمی تند راه میرفت و کمی میدووید. من پشت به آفتاب ایستاده بودم و محو تماشای بدن ساناز بودم که آفتاب بهش میتابید. وقتی که راه میرفت پایین مانتوش که باز بود کنارمیرفت و رون های تپلش از داخل ساپورت خود نمایی میکرد. با هر قدم برداشتن لرزشی از سر زانو تا بالای رونش رو میرقصوند. حتی شکل زانوهاش هم منو تحریک میکرد.
پشت سرش هم خانمی که قاعدتا باید پری میبود بهمون نزدیک شد.اگر نمیدونستم که منتظر کی هستم به هیچ وحه احتمال نمیدادم که این پری خانم باشه. حدود 50 سال داشت و برعکس دخترش که یکمی سبزه بود پوست سفیدی داشت. مانتو شلوار کرم روشنی پوشیده بود و مثل دخترش مقید به حجاب بسته ای نبود. نزدیک شد و ساناز معرفیم کرد و گفت: پری جون ایشون همون آقایی هستن که تلفنی برات تعریف کردم. حالا توراه بیشتر باهم آشنا میشیم. باهام دست داد و احوالپرسی کرد. وسایلاشونو گرفتم و رفتیم سمت ماشین و سمت خونه ساناز.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر - قسمت سوم

توی راه ساناز به مادرش توضیح میداد که چه اتفاقی تو این یکی دو روز افتاد. رسیدیم خونه، نشستم توی نشیمن کنار پدر و ساناز و‌مادرش رفتن توی اتاق که لباس عوض کنن. ساناز برگشت و یه پیرهن دکمه دار پوشیده بود که یقش کمی باز بود. گردن زیباش و بالای سینه هاشو به خوبی نمایش میداد. با یه دامن که حدودا یکی دو وجب از پاشنه بالاتر بود، و بدون جوراب. گرچه دامنش بلند بود ولی باز امیدوار بودم که بتونم ساق های زیباش رو ایندفعه بدون پوشش ببینم. پری خانوم که اومد تعجبم بیشتر شد. شلوار لی تنگی پوشیده بود، نسبتا لاغر بود و سایز باسنش متوسط بود، ولی توی شلوار‌لی خیلی زیبا بود. یه پیرهن قرمز یقه باز پوشیده بود که خیلی کم از خط سینه اش دیده میشد. فکر کنم تو این سن خط سینه بیشتر به واسطه تنگی سوتین دیده میشه تا سفتی سینه ها. ساناز با یه سینی چایی اومد و کنار من دولا شد تا برای پدر و مادرش چایی بزاره. داشتم حدس میزنم که چه صحنه ای در انتظار من خواهد بود، نوبت من که شد چایی رو برداشتم، یقه گشادش اجازه داد تا بتونم سینه های به هم فشرده شدش توی سوتین رو برای چند لحظه ببینم. از همونجا تونستم نرمی و تراوتش رو حس کنم. سینی رو گذاشت روی میز و کنار ما نشست. پاش رو که انداخت روی پاش دو سه وجب از ساق پاش نمایان شد. جای دونه دونه موهاش که ظاهرا به تازگی اصلاح کرده بود جذابیتش رو دو چندان میکرد. مشغول صحبت بودیم که زنگ در خورد، ساناز گفت من باز میکنم احتمالا باید دانیال باشه شاگردم. پری خانوم بلند شد دست شوهرشو گرفت رفتن سمت اتاق، - پاشو یکم استراحت کن تا شب زود نخابی، شب میخای کنار پسرمون شام بخوری. لبخندی زد و اومد نزدیک من و گونه ام رو بوسید. آمادگی اینکارش رو نداشتم و موهای بدنم کمی سیخ شد.
دانیال اومد بالا و دیدم همون پسریه که اونروز دم آسانسور دیده بودمش. لاغر بود قدش نسبت به سنش بلند بود. سلام کردیم. رفت سمت اتاق ساناز و سانازم با لبخندی بر صورت رفت داخل. در اتاق رو پشت سرشون بستن و من تنها موندم توی هال. داشتم به این فکر میکردم که چرا یهو تنها شدم. خودم رو با گوشیم مشغول کردم و به صدای نخراشیده ی ویولون که از توی اتاق میومد گوش میدادم. فک کنم ده دقیقه نشد که دیگه صدای ویلون نمیومد. داشت حوصلم سر میرفت که صدای ویبره یه گوشی حواسمو پرت کرد. یکم گشتم تا روی همون مبلی که ساناز روش نشسته بود پیداش کرد. حدس زدم برای ساناز باشه. برش داشتم و رفتم سمت اتاق، نمیدونم چرا در نزدم، آروم در‌ رو باز کردم، کاری که ای کاش نمیکردم.
دانیال در حالیکه دکمه ها پیرهنش باز بود نشسته بود روی‌ تخت و کمی به عقب خم شده بود و دستهاش از پشت تکیه گاهش بود. چشماش رو بسته بود و سرش به سمت سقف بود.
ساناز روی زانو رو زمین نشسته بود و باسن بزرگش از همیشه بیشتر خودش رو نشون میداد. سر ساناز میون پاهای دانیال بالا و‌ پایین میرفت. دانیال شلوارش رو کامل درآورده بود. لبه های پیراهن ساناز که از کنارش آویزون شده بود نشون میداد که الان دانیال شاهد چه صحنه زیباییه. گوشی همچنان تو‌ دستم می لرزید و من میخکوب شده بودم. برای یک لحظه دانیال نگاهش به من افتاد. تازه به خودم اومدم که چه اتفاقی افتاده. در اتاق رو آروم چفت کردم و برگشتم توی هال و گوشی سانازو گذاشتم همونجا روی مبل. حدود ده دقیقه که گذشت ساناز سراسیمه از اتاقش اومد بیرون، خیلی سعی میکرد که آروم نشون بده ولی نمیتونست حال درونیشو پنهان کنه. من چیزی به روش نیاوردم. گفت: عه خوبی شمسا جان؟ ببخشید تنها موندی از خودت پذیرایی میکردی. حالتش جوری بود که انگار دنبال چیزی میگشت. بهش گفتم راستی گوشیت فکر کنم زنگ خورد، همونجا روی مبله. گوشیشو‌ برداشت و رفت توی اتاق. سه دقیقه نشد که با مانتویی که روی همون لباسا پوشیده بود با عجله اومد بیرون و گفت: ببخشید من یه کار فوری برام پیش اومده، سعی میکنم دیر نیام، مواظب ماماینا باشیا داداشی.
سعی میکرد خودشو‌ خونسرد نشون بده ولی چندان موفق نبود. داشت از در میرفت بیرون و من همچنان بی کلام نگاهش میکردم که یهو مکث کرد، برگشت سمت من و گفت: راستش..... من... ینی دانیال....
متوجه شدم که دانیال بهش گفته من شاهد ماجراشون بودم.
یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم: برو آبجی خیالت راحت باشه من پیششم. یکم جا خورد، نمیدونم انتظار چه حرفی از جانب من رو داشت، چند ثانیه به هم خیره شده بودیم تا اینکه یهو نزدیکم شد و گوشه لبم رو بوسید و رفت. هنوز از شوک و لذت بوسه‌ش در نیومده بودم که یادم افتاد همین چند دقیقه پیش داشت با لباش چیکار میکرد.
رفتم توی اتاق پیش دانیال. نشسته بود روی تخت و زانوهاش رو بغل کرده بود. کمی مضطرب به نظر میرسید. گفت: شما برادر ساناز جون هستین؟ ندیده بودم تاخالا شمارو.
گفتم: اره مسافرت بودم. چرا رنگت پریده؟ از من میترسی؟
گفت: نه نه خوبم. صداش میلرزید. یه لیوان اب براش ریختم و دادم دستش. گفتم: راحت باش، من به ساناز خیلی اعتماد دارم، میدونم بی دلیل کاریو نمیکنه. چرا راحت نمیشینی؟
همچنان زانوهاشو بغل کرده بود.
-دکمه های پیرهنتم که بالا پایین بستی، چرا عرق کردی انقد؟ گرمته؟ بیا دکمه هاتو درست کنم.
دستمو آروم بردم جلو دونه دونه دکمه هاشو باز کردم. بدن سفید و بی مویی داشت. استخوناش تا حدودی پیدا بود. گفتم: بهتری الان؟ گفت: خوبم دارم خنک میشم.
همچنان به خودش میپیچید.
-جاییت درد میکنه؟
-نه خوبم، یکم پام تیر میکشه، باید برم کم کم.
-اینجوری که نمیشه، ساناز تورو سپرده دست من.
حدس زدم درد از ناحیه بیضه ش باش، سعی میکرد روناشو به هم فشار بده.
-بلند شو واستا ببینم، ممکنه خطرناک باشه. آروم شلوارشو کشیدم پایین، ظاهرا فرصت نکرده بود شورتش رو بپوشه. گفتم اجازه میدی؟ با حرکت سر بهم اجازه داد. عجیب بود برام چون تو این سن باید موهای اطراف آلتش در میومد ولی دانیال اصلا مو نداشت. آروم با دستم کیرش رو گرفتم و بلندش کردم. یکی از بیضه هاش به نظر میرسید متورم شده باشه. خیلی خیلی آروم بیضه شو گرفتم تو دستم که با صدای آخ گقتنش ولش کردم.
-بیضه ت درد میکنه؟ - آره -بشین روی تخت.
خودمم نمیدونستم چیکار دارم میکنم. انگار این دستای من نبودن که داشتن کیر دانیال رو لمس میکردن. از آخرین بار که تو بچگی به آلت یک همجنس دست زدم بیشتر از بیست سال میگذشت. نمیدونم الان چه نیرویی بود که منو به جلو میبرد.
دانیال نشست من آروم شروع کردم به مالیدن کیرش. بهش گفتم: وقتی که ساناز داشت برات ینی... میدونی که چی میگم، ارضا نشدی اون موقع؟ گفت: نه گفتم: فک کنم به خاطر همینه، منی جمع شده تو بیضه ت، باید آروم خالیش کنی تا التهابش بخابه، راحت بشین و اون بالشو بزار پشت کمرت.
تکیه داد به بالش، آروم در حال مالش کیرش بودم و حواسم به خودم نبود که چقدر تحریک شدم. کیرش سفت شده بود و شاید به 10 یا 12 سانت میرسید. گفتم خوبی؟ دیدم چشماشو بسته و باز رفته تو حس. واقعا اختیارم دست خودم نبود، انگار دیدن فیلم پورنو از من یه شخصیت دیگه ای ساخته بود که درون من پنهان بود.
انگار این همه سال یه گرایش شدیدی رو درون خودم پنهان کرده بودم.
آروم سرم رو بردم نزدیک کیرش و سرش رو بوسیدم. زبونم رو دراوردم و دور سرش چرخوندم. بلندش کردم و زبونم رو از زیر کیرش ازونجاییکه از بیضه هاش شروع میشه کشیدم تا با بالاش رسیدم. چند بار اینکارو کردم و نهایاتا سرش رو وارد دهنم کردم، این حرکتم همراه شد با آه بلندی که کشید. کم کم اندازه ای از کیرش رو که وارد دهنم میکردم بیشتر و بیشتر میکردم . سرعتم رو بیشتر. خودم نبودم انگار. فقط لذت میبردم. با دست دیگم پشت بیضه هاشو خط زیر باسنش رو میمالیدم. ناخودآگاه دستم به سوراخ کونش نزدیک شده بود. حس میکردم که هیچ مویی نداره. داشتم مکیدنم رو ادامه میدادم که جهش مایع داغی رو درون دهنم احساس کردم. با سه چهار تا جهش آبش توی دهنم خالی شده بود و متوجه طعمش نشده بودم که چقدر تلخه. یه دستمال کاغذی برداشتم و اون مقداریش که تو دهنم بود رو تف کردم توش. میخاستم دور دهنم و لبم رو پاک کنم که دیدم دانیال داره خیره منو نگاه میکنه. بهش گفتم بخاب یکم استراحت کن. گفت: خاله ساناز اینجور وقتا لبامو میبوسه. مونده بودم چی بگم. ینی واقعا دلش میخاست ببوسمش؟ سرمو بردم طرفش. لبامو به لباش نزدیک کردم که خودش اومد جلو و شروع به بوسیدن لبام کرد. زبونش رو روی لبام میچرخوند و سعی میکرد آبش رو از روی لبام برداره. با تقلایی کرد فهمیدم زبونش رو میخاد وارد دهنم کنه. اجازه دادم. زبونش رو توی دهنم میچرخوند و آخرش با لباش زبونم رو مکیید.
بعد ازم فاصله گرفت و با چشمای خمارش بهم خیره شد. بهش گفتم دراز بکش. پشتش رو کرد به من و دراز کشید. داشتم با دستمال دور لبم رو پاک میکردم که نگاهم به کون سفیدش افتاد. لاغر بود به خاطر همین چندان توپر نبود و سوراخ کونش راحت دیده میشد. نمیدونستم چرا به سوراخ کون یه پسر اینطور خیره شدم. سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم، حتی از خودم هم خجالت میکشیدم. ناخودآگاه سرم رو بردم جلو و کونش رو بو گردم. لبم رو چسبوندم بهش و نفسای گرمم به پوست نرم باسنش میخورد. نمیدونستم چیکار دارم میکنم. کنارسوراخ کونش رو آروم بوسیدم. دانیال ولی بیحرکت خوابیده بود و عکس العملی از خودش نشون نمیداد. سرم رو بردم عقب. نمیدونم چقدر زمان گذشته بودو. انگار یهو به خودم اومدم. شلوار دانیال رو برداشتم و سعی کردم آروم پاش کنم. شلوارش رو تازانو کشیدم بالا که یهو از پشت یه جیغ کوچیکی شنیدم. برگشتم. پری خانوم با چشمای از حدقه در اومده دشات منو نگاه میکرد. چه معنی ای میتونه داشته باشه وقتی یه پسر جلوی یه مرد بزرگتر از خودش دراز کشیده با شلوار و شورتی که تا زانو پایینه؟ شروع کردم به عرق کردن و زبونم بند اومده بود. گفتم: پری خانم من... ینی دانیال ... پاش درد میکرد.... . نمیدونستم چی دارم میگم. پری خانم درو بست و رفت. شلوار دانیال رو پوشوندم و بیدارش کردم. رفتیم توی هال و فرستادمش رفت. تازه کم کم مغزم داشت به کار می افتاد که چه اتفاقی افتاده. خواب بودم یا بیدار. هنوز دهنم از طعم آب دانیال تلخ بود. تصویر متحیر پری خانم از جلو چشمام کنار نمیرفت. رفتم سراغ کت و موبایلم. ظاهرا دیگه جایی نداشتم تو اون خونه.
just do it
     
  ویرایش شده توسط: shamsaaa   
صفحه  صفحه 112 از 125:  « پیشین  1  ...  111  112  113  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA