انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 115 از 125:  « پیشین  1  ...  114  115  116  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
واحد تحقیقات (قسمت چهارم)

مرد ترکه به دست رو به مرد ویبراتوری تشر زد که دست نگه داره. بعد رو کرد به پریسا و گفت که پشتشو به حضار بکنه و زانو بزنه و دستهاشو هم رو زمین بذاره (حالت سگی). بعد با ضربه های ملایم ترکه به زانوهاش وادارش کرد که تا جای ممکن زانوهاشو از هم باز کنه. منظره خیلی واضحی از کس و کون پریسا در معرض دید قرار گرفت.

یکی از مردها بهش نزدیک شد و دستشو رو کس خیس پریسا گذاشت. اهن و اهن پریسا دوباره بلند شد. مرد اخیر بعد از اینکه انگشتاشو تو سوراخ کسش حسابی خیس کرد، اونا رو به سمت بالا لغزوند تا به سوراخ کونش که وسط شیار از هم باز شده کونش دیده میشد رسید و شروع کرد به بازی کردن با سوراخ کونش. دو نفر هم دو طرف پریسا قرار گرفتن و شروع کردن به مالیدن پستونا و بازی با ممه های پریسا که رو به پایین قرار گرفته بودن و مختصری هم در اثر وزن خودشون آویزون شده بودن.

مردی که با سوراخ کون پریسا بازی میکرد یه انگشتشو وارد سوراخ کرد و شروع کرد به عقب جلو کردن. آخ و اوخ پریسا بلند شد. مرده ادامه داد تا اینکه کم کم پریسا آروم گرفت و عادت کرد به یه انگشت. بعد دوتا انگشتشو وارد کرد و همین روال طی شد و بعد سه انگشت. بعد یه مرد دیگه یه دیلدوی بزرگ رو بهش داد که آروم آروم تا دسته وارد کون پریسا کرد..

بعد ویبراتور رو روشن کرد و شروع کرد به ویبره کردن کس تحریک شده پریسا. آه و ناله پریسا بلند شد. مردهایی که داشتن تماشا میکردن، با حرارت کیر یزرگشونو که داشت از شقی میترکید میمالیدن. وقتی حرکات و سرو صدای پریسا حالتی نزدیک به ارگاسم به خودش گرفت، مرد ترکه به دست اشاره کرد که ویبراتور رو از کس پریسا دور کنن و با اشاره اون، یکی از مردهایی که داشت کیرشو میمالید به پریسا نزدیک شد. زانو زد و کیرشو با یه فشار مختصر به راحتی تا ته تو کسش جا داد و در حالی که هنوز دیلدو تا دسته تو کونش بود و مردای دیگه ممه هاشو میمالیدن، شروع کرد به تلمبه زدن.

پریسا شروع کرد به تقلا کردن و بی اختیار زمینو چنگ میزد. سرم داشت گیج میرفت. زنمو جلو چشمم میگاییدن و من کاری نمیتونستم بکنم. از این تعجب میکردم که این صحنه بشدت تحریکم میکرد. دست خودم نبود و نمیتونستم جلو تحریک شدن خودمو بگیرم. کیرم به قدری راست شده بود که تو شلوار بشدت آزارم میداد. افسری که با من بود متوجه این موضوع شد و بهم گفت که از رو صندلی بلند بشم. وقتی بلند شدم برآمدگی جلو شلوارمو نشون داد و با نیشخند گفت: "انگار بدت نمیاد!... شلوار و شورتتو بکش پایین..."

وقتی شلوار و شورتمو پایین کشیدم، کیرم مثل فنر باز شد و رو با بالا وایساد. افسر بهم گفت: "بمالش!... و تا من نگفتم حق نداری متوقف بشی..." شروع کردم به مالیدن کیرم. با اشاره مرد ترکه به دست، مردی که داشت پرسا رو میکرد عقب کشید و یه مرد دیگه جاشو گرفت و شروع کرد به گاییدن. همینطور نوبتی همه مردا سهم خودشونو از سکس با پریسا گرفتن. جلق زدن حین تماشای این صحنه ها بقدری تحرک کننده بود که من با تقلا جلو اومدن آب خودمو گرفته بودم و آه و ناله م رو هوا بود.

انقدر پریسا رو گاییدن که همه مردای حاضر ارضا شدن و آبشونو رو بدن پریسا خالی کردن. حین این عملیات حداقل چهار بار آب پریسا اومد که من (و شاید خیلی های دیگه) از حالاتش متوجه شدم. آخرای کار بود و منم در آستانه ارگاسم قرار داشتم. افسری که با من بود بهم گفت که شدت و سرعت جلق زدنمو بالا ببرم و تهدیدم کرد که حق ندارم حرکت دستمو کندتر کنم. یک دقیقه ای گذشت، حالم بشدت رو به وخامت گذاشت. با سرعتی به سمت ارگاسم شدن میرفتم که قادر نبودم جلو خودمو بگیرم. جرات هم نداشتم که حرکتمو کندتر کنم. یک لحظه چشام سیاهی رفت و در حالی که تقریبا خرناس میکشیدم، آّب از کیرم فوران کرد.

سر و صدای من توجه افراد اونور شیشه رو جلب کرده بود و همه، از جمله پریسا داشتن جلق زدن و اومدن آبمو تماشا میکردن. داشتم از خجالت میمردم. جلق زدن و اومدن آبم به یک طرف. حالا اینا و از جمله پریسا چی فکر میکردن درباره اینکه من از دیدن تجاوز جنسی دسته جمعی به زنم تحریک میشم و با این شدت آبم میاد.

بعد از اینکه کارشون تموم شد، لباسهای ما رو از زمین جمع کردن و گذاشتن نوی یکی از مجموعه صندوق های قفل داری که شبیه جای کفش مسجدهای خودمون در یک طرف اطاق قرار داشت. دیلدو رو از کون پریسا بیرون آوردن، طشت و حوله ای بهش دادن و گفتن که همه جاهایی رو که آب پریسا یا مردایی که میکردنش ریخته بود تمیز کنه. بعدش بهش گفتن که با دوشی که تو همون اطاق بود دوش بگیره. همین کار رو با منم کردن.

بعد ما رو همونطور لخت از درهایی که سمت دیگه اطاق قرار داشت خارج کردن...
     
  
مرد

 
عالیه ادامه بده
     
  
مرد

 
واحد تحقیقات (قسمت پنجم)

در خارج از اطاق ها یه راهرو عریض بود که عده ای با یونیفرم رفت و آمد میکردن. دستهای ما رو از پشت دستبند زدن و کنار هم تو راهرمو هدایت کردن. از لخت بودن در ملاء عام خجالت میکشیدیم و سرمونو پایین انداخته بودیم. از همدیگه هم خجالت میکشیدیم و حتی نمیتونستیم به هم نگاه کنیم. افسر کنار دستمون بهمون تشر زد که سرمونو بالا بگیریم.

همینطور هدایتمون کردن تا رسیدیم به محوطه ای که با ردیفی از میله از راهرو جدا شده بود. نگهبانی که کنار در وایساده بود در رو باز کرد و ما رو به اونور میله ها منتقل کردن. بعد از عبور از راهرو اونور میله ها به محوطه ای رسیدیم که مشخصا زندان مردانه بود. از جلو سلول ها که رد میشدیم، زندانی ها سوت میکشیدن و هوو مون میکردن.

زندان، ساختاری عجیب و غیر معمول داشت. راهرو اصلی انشعاباتی داشت که هر کدوم به یک محوطه کوچک حدود سی چهل متر مربعی ختم میشد که با میله از دیوار پشتی سلول ها جدا میشد. یعنی سلول ها به جای دیوار پشتی، میله هایی داشتن که مشرف به محوطه ها بود و زندانی ها از طریق این میله ها به محوطه ها اشراف داشتن. دورتادور این محوطه ها به جای دیوار ردیفی از میله ها قرار داشت که محوطه رو دورتادور تحت نظر زندانی ها قرار میداد.

وسط هر محوطه یه سلول حدود ده دوازده متر مربعی قرار داشت که دورتا دور میله بود و هیچ دیواری نداشت. وسط سلول قلابهایی از سقف آویزون بود که از لباس های سبز رنگی که ازشون آویزون بود معلوم بود که آویز لباس هستن. با کمی فاصله از قلابها، همون وسط، یک توالت فرنگی فلزی و به روشویی کوچک فلزی قرار داشت. با کمی فاصله از توالت، یه سکوی بتنی به ارتفاع حدود ده سانتیمتر و ابعاد حدود یک و نیم در دومتر بود که یه تشک نازک روش بود و مشخص بود که جای خوابه. این سلول ها مخصوص زندانی های واحد تحقیقات بودن.

ما رو به یکی از این سلول ها که در یه راسته خیلی شلوغ و پرجمعیت قرار داشت بردن و دستبند هامونو باز کردن و قبل از رفتن بهمون گفتن که لباس های رو آویز واسه ماس. لباس ها رو که فقط یه پیرهن و یه زیر شلواری واسه هر کدوممون بود برداشتیم و هول هولکی پوشیدیم. جمعیت قابل توجهی از زندانی ها دورتادور احاطه مون کرده بودن و بی پروا چشم چرونی میکردن. از هر طرف متلک بود که بارمون میکردن و ما جز تحمل کردن چاره ای نداشتیم.

بالاخره زندانی ها از متلک گویی و هو کردن ما خسته شدن. ما تا مدتی هنوز جرات نداشتیم تو چشای هم نگاه کنبم یا حرفی بزنیم. بالاخره پریسا سکوت رو شکوند:

- تو از اتفاقهایی که واسه من افتاد ناراحت نشدی؟

من گرفتار لکنت زبان شدم:

- چرا!... شدم، یعنی نه!... آره!... یعنی در واقع می ترسیدم... باید میشدم؟

- از چی می ترسیدی؟

- مبترسیدم مبادا بلایی سرت بیارن!

- یعنی به نظر تو بلایی سرم نیاوردن؟!

- چرا!... یعنی بستگی به تو داره. اگه تو اذیت نشدی یعنی بلایی سرت نیاوردن.

- تو چی فکر میکنی؟

- به نظرم نمی رسید که تو چندان ناراحت باشی!

- تو با این موضوع مشکلی نداری؟

- مادامی که تو اذیت نشی واسم اوکیه.

- اگه خوشم بیاد چی؟

- اونوقت که دیگه اوکی اندر اوکیه.

- یعنی از خداته که یه دوجین نره خر گردن کلفت جلو چشت ترتیب زنتو بدن؟

- نه!... یعنی میدونم که نباید اینطور باشه!... ولی...

- دست و پا نزن! از جلق زدنت معلوم بود که چه حسی داری!

- نه!... اشتباه میکنی!... آخه اینجوری نبود که...

- بسه دیگه بابا!! من ناراحت نیستم از این موضوع. اتفاقا خوشحالم که دوس داری این شرایطو!

- چی؟!!!

- من واقعا لذت میبرم! تنها دلهره م این بود که مبادا تو مشکلی داشته باشی. ولی اگه واسه تو هم اوکیه چرا که نه؟

- واقعا لذت میبری؟

- اولش که مجبورم کردن لخت بشم خیلی خجالت میکشیدم ولی خیلی زود متوجه شدم که این خجالت کشیدن خودش کلی واسم تحریک کننده س. در واقع اینکه کلی مرد ناشناس همه جای بدنمو بدون محدودیت تماشا میکنن باعث تحریکم میشه و بیشتر از اون، حس بی دفاع بودن و دونستن اینکه اینا میرن که هرکار دلشون خواست باهام بکنن و هیشکی هم به دادم نمیرسه باعث میشه آب کسم راه بیفته.

- منم از اینکه اینهمه مرد از دیدن بدن شهوت انگیز زن لوند خوشگلم و فکر سکس کردن باهاش کیرشون مثل سنگ شده و آب از لب و لوچه شون سرازیره حال میکردم. ولی راستش بیشتر، دیدن حال خراب تو و آه و ناله کردن و لرزیدن و مورمور شدن بدنت و سیخ شدن نوک ممه هات وقتی آبتو میاوردن حالی به حالیم میکرد. بخصوص که میدیدم این موضوع سایرین رو هم حالی به حالی میکنه.

حین همین صحبت ها بود که شیفت نگهبان ها عوض شد و دو نفر از نگهبان های جدید به سلول ما نزدیک شدن. یکیشون گفت:

- واو زندانی های جدید واحد تحقیقات! شنیده بودم که یه خانم خوشگل بینشون هست... بیا جلو ببینم کوچولو!

پریسا به میله های سلول، جایی که نگهبان وایساده بود نزدیک شد. نگهبان در حالی که کمربند و زیپ شلوارشو باز میکرد گفت:

- زانو بزن خوشگل خانم.

بعد کیرشو بیرون آورد و در حالی که خودشو به میله های زندان چسبونده بود گفت:

- بخورش!

پریسا شروع کرد به خوردن کیر نگهبان. زندانی ها با سوت و هلهله تشویقش می کردن.

- خوب نمیخوری! بهتر بخور...

- مجبور میشم تنبیهت کنم ها...

- خیلی خوب خودت خواستی، پاشو لباساتو در بیار.

پریسا پا شد و شروع کرد به باز کردن دکمه هاش. از نفس نفس زدن و لرزیدن دستاش معلوم بود که خیلی هیجان داره. حین این که پریسا داشت لخت میشد، اون یکی نگهبان که رفته بود طرف دیگه سلول منو صدا کرد و با دستبندی که داشت دست منو به میله زندان بست.

نگهبانی که میخواست پریسا رو تنبیه کنه در سلول رو باز کرد و اومد داخل. پریسا رو که حالا کاملا لخت شده بود به میله ها نزدیک کرد و رو به میله ها و پشت به سلول با چهار تا دستبند دست و پاهاشو به شکل X به میله های بست. با این کار همه جاش به طور کاملا بی دفاع در اختیار نگهبانها و با فاصله کمتر از دو متر در معرض دید زندانی ها بود.

اون یکی نگهبان که بیرون سلول بود، دو تا گیره لباس از جیبش بیرون آورد و بست به نوک ممه های پریسا. فریاد پریسا بلند شد. نگهبان دیگه شروع کرد به غلغلک دادن زیر بغل ها و پهلوهای شکم و کشاله های رون پریسا. پریسا قهقهه میزد و به خودش میپیچید. زندانی ها همه راست کرده بودن و بعضی ها از رو و بعضی های دیگه هم از زیر شلوارشون کیرشونو میمالیدن.

در حالی که نگهبان بیرون سلول چوچوله ورم کرده پریسا رو که از لای شیار کس تراشیده و برجسته ش بیرون زده بود میمالید، نگهبان داخل سلول یه شلاق چرمی پهن رشته رشته رو از کمرش باز کرد و شروع کرد به شلاق زدن کون برهنه پریسا. داد و هوار پریسا بلند شد و شروع کرد به التماس کردن...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
عالی بود عالی ادمه بده
     
  
مرد

 
من ورباب.

نمیدونم اسم شوچی بزارم
کنجکاوی جنسی یا تنوع طلبی،یابیماری جنسی،کمبود عاطفه
واقعانمی دونم اسم شو چی بذارم
این چاقه،این لاغره،این سفیده،این سبزه است،هرکدام بهانه ای میشد که هم خوابی برای لحظه به رختخوابم بیاید
مجردبودم برخلاف سن وسالم،واوضاع اقتصادیم که دستم به دهنم میرسید،تا بیست وپنج سالگیم دستم به هبچ زنی نخورده بود،فیلم سکس زیاددیده بودم اماتجربه همخابگی باهیچ زنی نداشتم،
دوست پایه زیادی نداشتم،اکثرا دوستای کاری یاخیابانی بودن،تا اینکه اولین باریکی ازدوستانم بخاطرماشینم باهم زنی که سابقه دوستی بااو داشت سوارکردیم،تریپ مرام گذاشتم،اما به گوه خوری افتادم،وقتی سوارشد،دست وپام شروع به لرزیدن کرد،اب دهنم خشک شد،لرزش پاهام بحدی بود که ماشین خاموش شد،استرس وترس شدید،اگه کسی من ومیدید جواب خانواده روچی میدادم خط قرمز خانواده ام مزاحمت نوامیس بود،مثل تصویرجلوی صورتم ردمیشد،اما بخاطرغرورم کم نیاوردم،
زنی که سوارکردیم چهل ساله بود،میانه اندام باپوست سفید،ازبرجستگی های بدنش معلوم بود سینه وکون متوسطی داشت،بقولی همچین شاخی نبود،
قرارشد باهم به بیابان های اطراف شهربریم،تومسیروقتی کریم استرس من ودید پشت فرمان نشست ومن رفتم عقب ،
کمی ازشهردورشدیم چادرش روپام کشیدومشغول مالوندن کیرم شد،باعجله سینه هاشو لمس کردم،نرم بودن،مثل دنبه گوسفند،زن کمی خم شد،منم پایین تررفتم روصندلی،کیرمو گرفت وباکوسش میزون کرد،منم طبیعتا به جلوفشاردادم،لیزی وتنگی وداغی،دورتادورکیرمو گرفت،فشارهای بعدی وتندتر ادامه دادم،کیرم تیزتیز شده بود،سینه هاشومیمالیدم وبومیکردم،یک بوی عجیبی داشت،باخودم فکرکردم شایدبوی زن ها همینه،بدلیل اینکه توجاده بودیم نمیتوانستم درست سوارکاربشم،تلمبه هام به کوسش ادامه دارشده بود،گفت ازعقب دوس داری،باخنده جوابشو دادم،کمی پاش ودادبالاتر،کریم یک لحظه برگشت وپشت سرش ونگاه کرد کیرتیز من،وکون اورودید زد ومشغول رانندگی شد،فقط گفت یکم برید پایین تر کله هاتون معلوم نباشه،بایک فشارهمه کیرمو توکونش جادادم،تنگترازکوسش بود وداغ تر لیزم نبود،به سختی چنذتا تلمبه زدم وهمه ابمو توکونش خالی کردم،خودمونو جمع وجورکردیم وسریع من رفتم صندلی جلو،خونسردبودم،دیگه استرس واشفتگی وترس رفته بود ازوجودم،همون مسیروبرگشتیم واین باردوستم رفت عقب روصندلی کارش وزودتموم کرد وشروع به حرف زدن بازن کرد،
برگشتیم توشهر وکناری زن وپیاده کردیم وبه مسیرمان ادامه دادیم،
واین مسیربرای منم ادامه دارشد

دوروزنگذشته بود بازم کریم اومدسراغم،
ازیک زن خیلی تعریف میکرد،بدون هیچ ترس ودلهره ای این باربااو رفتم
یک زن کوتاه قد باچادرکنارخیابون ایستاده بود،سوارش کردیم،نزدیک ظهربود ونهارنخورده بودیم مسیرهم نامشخص،نه مکانی ونه جایی،
جلوی یک کبابی سه دست کباب گرفتم،افتادیم تودل جاده،توماشین نهاروخوردیم،به یک چاه موتوررسیدم،ماشین وکنارپمپ ابکش پارک کردم به بهانه ماشین ،کاپوت دادم بالا ودوستم وان زن کوتاه قد وارد موتورخونه که درش بازبودشدن،ده دقیقه بعد گفت توبرو امارومن دارم
وقتی واردشدم،یک قالی کهنه کف اتاقک پهن بود زنه نیمه لخت بود،بهش نزدیک شدم،کس سیاهی داشت البته بدون مو،پاهاش زیاد چاق نبود اما ترک های روشکم ورونش نشان ازچندین حاملگی اورامیداد،نه لبی نه بوسه ای،درازکشید،زیپ شلوارم وکشیدم پایین،کیرم سیخ شده بود،به چشماش خیره شدم،کیرمو بادست دم سوراخ کسش میزان کردم وفشاردادم،لیز لیزبود نه داغ بود ونه تنگ،نصف کیرم راحت رفت،اما وقتی کمی پاهاشوبازترکردم که همه کیرمو واردکنم،تنگی وصدای زنه دراومداااااااااخ
چشماشوبست،توقف کردم،زنه چشماشوبازکرد،شروع به تلمبه زدن کردم،مثل فیلم های که دیده بودم،صدای وای وی زنه دراومده بود،بخاطرقدکوتاهش کاملا زیرم گم شد،احساس میکردم نمی تونه کیرمو تاته تحمل کنه،برعکسش کردم،براحتی چرخاندمش،،کون پهنی داشت،سوراخ قهوه ای گشاد،تف زدم روکیرم وسرش وگذاشتم دم سوراخ کونش،باهمه توانش پرید جلو گفت ازعقب نه،ازعقب نمیدم،بی هیچ حرفی ازعقب گذاشتم توکوسش ،کونش وقنبل کردم،سرش ودادم پایین،ومحکم ازعقب شروع به تلمبه زدن کردم،همه ابمو روکمرش خالی کردم وبلندشدم،تمام ماهیچه های پام درد میکرد،درتمام این مدت بخاطراینکه زانوهام روقالی کهنه زخم نشوند بحالت نیمه نشسته تلمبه مبزدم،زنه هم سریع لباسشوپوشید وباهم بیرون رفتیم،

،من هیچ وقت عادت نداشتم اسم کسی وبپرسم،یادرجلسه اول باکسی خودمونی بشم،بیشترگوش میکنم،زیادازکسی سوال نمیپرسم،وجواب های شخصی وسوال میکنم ازطرف میپرسم،احساس کنم طرفم دروغ میگه انوقت منم عین همون همه چیو دروغ میگم،
سوارماشین شدیم وباسرعت به شهربرگشتم،یعنی این همه زن هست ومن تااین موقع باکره موندم،
یکی دوهفته گذشت،مشغول کاربودم،دوباره سروکله کریم پیداشد،کمی بیشترازقبل تحویلش گرفتم،چایی بارگذاشتم وحرف حرف اورد،پنج شنبه غروب باهم قرار گذاشتیم به یکی ازشهرستان های اطراف بریم،پنج شنبه،نزدیکی های غروب رفتم درخونشون سوارشد،وباهم همسفر شدیم،فقط میخاستم تجربه کنم،
هواتاریک شده بود،به شهرستان موردنظررسیدیم،چندتا خیابون وکوچه پس کوچه ردکردیم به یک خونه بزرگ رسیدیم بایک درحیاط بزرگ،کریم پیاده شدزنگ خونه روزد،چندلحظه بعدیکی دروبازکرد ماشین وبردیم توحیاط،حیاط که چه بگویم باغ بود،اخرحیاط خونه بود ازاین خانه های ردیفی که یک ایوان بزرگ جلوش بود،حال واحوالی،به گرمی دعوت کردن داخل،برای شام مرغی سربریدن وبرنجی وماست محلی،یک زن تقریبا مسن باعروس ودودخترش،پسرش30سالی داشت وشوهرش 60سالی منم متعجب،امده ایم مهمانی یا عشق وحال،
بعدشام ذغال ها روداخل اوردن،قوری واستکان وبافور،
دوستم ازتوجیبش تریاک دراورد،منم حاج وماج نگاش میکردم،این کوسکش اهل موادنبودکه،
تعارف کردن،اما اصرارنکردن،حرفشون گل انداخت،حوصله ام سررفت،بوی زغال ودود تریاک سرموسنگین کرد،بااجازشون ازاتاق زدم بیرون،هوای بهاری ریه هاموپرکرد،گل های درختان تازه میخاستن ازلابلای برگ های تازه سربیرون بیارن،جلوترازدرخت ها چندتا طویله ودستشوی ویک ابخوری برای حیوان ها
قفس مرغ وخروس ها راه میرفتم وازهوای پاک لذت میبردم،احساس کردم کسی مراقبم هست،برگشتم وزن مسن خانه رودیدم،جلوی ایوان بغل ستون ایستاده بود،باکمال ادب تشکرکردم ازمهمان نوازی وزحمتی که داده بودیم،سادگی ومهمان نوازی خاص خودش وداشت،ازکارم ووضعیتم پرس جوکرد،بهش گفتم،25سالمه،تومغازه پدرم مشغول کارم ومجردم،تعجب کرد،پسرش وپسران ان منظقه بعدخدمت سریع زن میگرفتن وادمی باسن من مجرد خیلی کم بود،درصورتی که دوستم هم مجردبود،اما وقتی گفت زن داره متعجب گفتم نه مجرده گفت نه زنش اعتیادش است،حرف زدن باهاش لذتی داشت،خیلی حرف داشت ومشخص بود که گوشی برای شنیدن نداشت،وگوش های من ولع شنیدن حرف هایش،درهمین وقت دختربزرگش که 18سالی داشت چای بدست به جمع ما پیوست،قانون مابود،نان ونمک جایی میخوردیم،کورکرمیشدیم،سرم وانداختم پایین که نبینم اندام ان دخترو
شب نشینی،پای منقل وبافور تا دوشب ادامه دارشدوبرگشتیم خانه،
تصمیم گرفتم رابطه ام وبااین دوست محدود کنم،
یک هفته بعد کریم خبرداد که زن وعروسش دارن میان شهر،بایدبریم،مثل اینکه شوهرش زنگ زده بود وسفارش زن وعروسش وکرده بود،به پاس مهمان نوازیشون رفتم،سوارشون کردم ودعوت بخانه،بااصرار،اما قبول نکردن،میخواست عروسش وبه دکترببره،ادرس دکتروازش گرفتم ،مشکل نازایی داشت،واورده بودش که حامله شود،دکتربعدازظهرمطب بود،وحالا کو تا بعدازظهر،به خانه ما هم که نمی امدن،دوستم پیشنهاددادکه باهم به گلخانه انها بریم تا بعدازطهرکه دکتر می اید،بدون هیچ اصراری پذیرفتن،واینجابودکه من فهمیدم چقدر ازقافله این ادم ها عقب هستم،وسایل نهاروگرفتیم ورفتیم سمت گلخانه،،بالای گل خانه یک سویت کامل بود،اتاق کارگرها وگلخانه سمت دیگه،زیر سویت هم حالت انبار وسایل وداشت،وقتی واردسویت شدیم منظره واشرافی که به محیط داشت،ادم دلش نمیخواست ازاونجابره،درحین وسیله های نهارومیذاشتیم تواشپزخونه دوستم ازم خواست مادرشوهره رو ازانجادورکنم،بااخم بهش گفتم چطوری مگه خره عروسش وباتوتنها بذاره،مدتی گذشت دوستم گفت،زن عامو میخای بری این اطراف وببینی،گفت تنها کریم گفت نه با صادق برو همه چی ونشونت میده،صادق پاشو بازن عاموبرو این اطراف ونشونش بده،منم که ازهمه این نقشه های شوم خبرداشتم برخلاف میلم با مادرشوهرازپله ها پایین اومدم،باهم راه افتادیم سمت گلخانه،ازش پرسیدم چراشوهرت یاپسرت دنبالتون نیامدن،گفت اونا مشغول بودن،شوهرم که مریضه،پسرمم هم به دام ها وخونه میرسه،جوابش قانع کننده بود،گفت میگم چرا زن نمیگیری،الان وقتشه چندوقت دیگه کلا ازاین شروشوری می افتی،بیا تاخودم یه دخترخوب برات بگیرم،لبخندی زدم وگفتم باشه چشم،همین طورکه راه میرفتیم خودشو بهم میمالید،هرچه خودم ومی زدم به بیخالی نمیشد نرمی بدنش،گرمی بدنش داشتم جذبش میشدم،
اما جرات گفتن ونداشتم،برایم حرف میزد،ازخودش ،زندگیش،بهش گفتم کریم وازکجاباهاش اشنا شدی،گفت شوهرم کارگر باباش بود توهمین گلخونه،ماخودمون این گلخونه وابادکردیم،کریم ازوقتی بچه بود باخودمابزرگ شد،فهمیدم چقدربه این کریم اعتماددارن واوچقدرسواستفاده میکنه ،برای خودم حاکم شدم وتودنیای کوچک خودم حکم میدادم،بانگاه خریدارنه نگاش کردم قدنسبتا بلندی داشت،چاق نبود،،همین طورکه راه میرفتیم کنارهم بادست چپش دستم ولمس کرد،نگاش کردم قدش تا سرشونه هام بود،بهش گفتم برگردیدم،گفت خسته شدی،گفتم نه بدون هیچ حرفی به سمت گلخونه برگشتیم،بازم خودش وبه بدنم میزد،به گلخونه رسیدیم،گفت اینجااومدی گفتم اولین بارمه که باکریم امدم،گفت میخای اینجارونشونت بدم،گفتم باشه،نحوه پرورش گل ها رونشونم میداد،هرچه سرک کشیدم هیچ کارگری ندیدم،گفت کارگرها دیگه روزمزدمیان ،دیگه ابدهی قطره ای شده،مثل اون وقت ها نیست،به اتاق کارگرها سرزدیم،دوتا تخت وکمددیواری ،تشک وپتو،
روی یکی ازتخت ها نشست،به چشماش خیره شدم،خط های روی پیشونی،چشم های ریزش،شانه های افتاده اش ازسنگینی این زندگی
روی تخت کناری نشستم،گفت چرا ازم فاصله میگیری،گفتم بحرمت نونی که توخونت خوردم،یکم نگاهم کرد گفت کریم گفته هواتو داشته باشم،بلندشد اومدکنارم نشست،دستم وگرفت بوسید،بهش نگاه کردم گفتم،دلت میخاد یااینکه مجبوری،گفت دلم میخاد،اولین بوسه عمرم وازلب کسی گرفتم که دلش میخواست ومجبورنبود،درازش کردم وسینه هایش راشروع به مالیدن ازرولباس کردم،سینه بندنداشت،سینه های نرم واویزونی داشت،دستم رفت سمت شکمش وپایین تر سمت کوسش،
لباسشو دادم بالا واااااای چ پوست سفیدی باولع سینه ها ونوک قلمی صورتیش ومک میزدم دندان میگرفتم،بوسش میکردم وموهاشو نوازش میکردم،بدنش بوی نداشت مثل زن های قبل،
موتورش داشت روشن میشد،اغوشش وبازکرد دستاش بازوهام ونوازش میکرد،سینه هامومیگرفت وچنگ میزد
دستم وازشلوارش ردکردم وبه کسش رسیدم،بادکرده تروحیس ترازکس های قبل بودخیس خیس
شلوارش وازپاش دراوردم،ی کس بزرگ وبادکرده صورتی جلوم بود،چقدرقشنگ وزیبا
کمربندموبازکردم،شلوارموکشیدم پایین کیرم سیخ سیخ شده بود،باسرکیرم روکوسش بالا پایین میکردم،چه بدنی،چ سینه های وچ ران های پاهاشوگرفتم وکشیدم سمت خودم،کیرمو باسوراخ کسش میزان کردم وارام داخلش میکردم،لب هامون قفل شده بودن بهم سینه هاش تودستم کیرم داشت خیلی ارام توکوسش تلمبه میزد،پاهاش ودورکمرم قلاب کردمیخاست بیشتراحساس کند،بااینکه سنش جاافتاده بود اما تشنه سکس بود،گفت صدام کن،گفتم چی صدات کنم گفت رباب،
ارام درگوشش گفتم رباب دوست دارم،گردنم ومک زد،دستها وپاهایش رومحکم بهم قلاب کرد،میگفت ،صادق بکنم بکن بکن بکنم صادق عزیزم بکن بکن قربونت برم،صدای شلپ شلپ بدنمون کل اتاق وپرکرده بود،
محکم تلمبه میزدم طوری که بهم چسبیده بود بالا وپایین میشد،دستاشو وبازکردم کیرمو ازتوکسش دراوردم گفتم برگردواااااای چ کونی،سفید،یه سوراخ قرمزم اون وسط بود،کیرم وازعقب کردم تو کوسش،دیگه اه واوه نمیکشید،همین طور که کمرشو گرفتم وتلمبه میزدم احساس میکردم یه کوه زیرمه،وای چقدرکمرش صاف وسفید وبهن بود،ازوسط کمرش ی بوسه گرفتم،باشستم سوراخ کونش وبازی میدادم،گفتم رباب دوس داری ازعقب،گفت میخای بکنی بکن،کامل درازکشید،سرکیرمو خیس کردم وارام گذاشتم دم سوراخش،بااولین فشارسرش ومحکم به باشت فشارداد،دردومیتونستم توصداش وچهره اش ببینم وبشنوم،درازکشیدم روش،گفتم رباب دردت گرفت،گفت صادق من مال خودتم بکن،خیلی ارام تلمبه زدم،تنگ بود وخشک،کیرمودراوردم ودوباره کردم توکوسش،نفسش دراومد،وااااای صادق قربونت برم واااای داررررره خوشم میاد وااااای جووون،محکم دستم دورگردنش قلاب کردم وبه خودم فشارش دادم وتمام ابمو توکوسش خالی کردم،
بدن هامون هردوغرق عرق بود چکه های عرق دونه دونه ازپیشانیم می چکید روموهاش وکمرش،کیرم شل شل ازتوکوسش اومد بیرون،تاحالا اینطوری ارضانشده بودم،یه حالت سبکی خاصی وداشتم تجربه میکردم،
باحوصله ازروش بلندشدم مثل اینکه دوش گرفته بودیم،
لباسمون وپوشیدم تخت ومرتب کردیم وبه سمت سویت گلخانه راه افتادیم دیگه نا نداشتم دلم میخواست بخابم،باکریم چشم توچشم شدیم،گفت زن عاموخوش گذشت،رباب گفت این صادق خیلی دویده خسته اس عروسش گفت،مادرجان بیانهارواماده کنیم باید زودی بریم به دکتربرسیم،یه چایی داغ،من وسرحال کردکریم ورباب داشتن باهم حرف های گذشته رویاداوری میکردن،
نهاروخوردیم،اماده شدیم بریم مطب دکتر،رباب شماره مو گرغت وبا کریم رفت
،،،،،،،،ادامه داره
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
داستان من ورباب
وقتی ازشون جدا شدم،چندروزتوفکرشون بودم،کریم هم دیگه بهم سرنمیزد،یعنی رابطه کریم ورباب درچه حده،،رباب میدونست کریم میخواست عروسش وبکنه،انواع افکارراجع به این موضوع من وسخت مشغول خودش کرده بود،
بعدازبیست وپنج سال باکره موندن،تویک ماه چند زن مختلف نصیبم شده بود،اونم به لطف کریم،اخه من این قدرغرور دارم وداشتم که تا حالا دنبال هیچ زنی نبوده ام،الانم هم نیستم،اگه کریم نبود تا اخرعمرم باکره میموندم،وقتی به دوستام میگفتم تا حالا باهیچ زنی نبودم،تنها حرفی که بهم میزدنند میگفتن چقدر ترسوی تو
شاید حق با انها بود من میترسیدم،ازخانواده ام،ازغیرتی که بعد مزاحمت شروع میشود،من میترسیدم چون میدانستم این موضوع مساویی است با محکومیت دربین مردم،مردمی که درخلوتشان گرگ های بی رحم هستن،
چندوقتی گذاشت و ازکریم هیچ خبری نبود،
یک روزنهار که داشتیم با کارگرها داخل مغازه نهارمیخوردیم تلفن مغازه بصدا درامد،یکی ازکارگرها صدام زد،اقا صادق تلفن
صدای الو شو که شنیدم همه لحظات خوش وکوتاهش برام تذاعی شد،اقا صادق
بفرمایید رباب خانوم
خوبی صادق،
بلطف شما،چ عجب سراغی ازما گرفتی
اخه خونه بودم،تلفن هم میزدم فایده نداشت
قربونت برم یعنی الان خونه نیستی پ کجایی
اومدم،شهرتون،الانم توشهرم
کجایی ادرس بده،بیام ببینمت،ادرس بازار وداد،نهارخورده ونخورده رفتم سراغش،
تنها کنارپیاده رو ایستاده بود،بااون قدبلند،صورت بدون ارایش،پوست سفید وچین وچروک روی پیشونی،همه می فهمیدن که این زن ازشهرستان های مجاور اومده،موقع نهارم بود بازار فقط افراد عبوری بودن،مغازه ها اکثرشون تعطیل بودن
بوق زدم،ماشین وشناخت،باخنده اومد سراغم،سلااااام
جونم،چ عجب بازم ماشما رودیدیم
سوارشد،صندلی جلو،گازماشین وگرفتم،خلاف مسیرخانه وکارگاه
دستامون تودست هم ،بااینکه دستش تودستم بود دنده عوض میکردم
انگارنه انگار که اوپنجاه سال ومن بیست وپنج سال دارم،سادگیش وبی الایشی من وجذب کرده بود،اما هنوزم کمی پس کله ام داشتم فکرمیکردم،اگه پول بخواد،اگه بخاد برام مشکل ایجادکنه،
بخودم میگفتم فعلا که هیچ کدوم ونخواسته حالا تا بعدش،
خوب عزیزم کجا بریم
صادق من اومدم یکم وسیله بگیرم وبرم،یکم وسیله واسه فروش اوردم،
گفتم ببینمت وبرم،دلم هواتو کرده بود،
غذا خوردی،
اره،من عاشق ساندویچم،هروقت میام جات خالی نهاروساندویچ میگیرم میخوردم،توچی نهارخوردی
اره،منم کارگاه بودم،اخه نهارخونه نمیرم،بابام ،نهارمیره من میمونم،
باهم به یکی ازپارک های خلوت شهررفتیم،شروع کرد ازخودش حرف زدن،
سنتی ازدواج کرده بود خیلی کوچک،بایکی ازفامیل های دورش،بچه اولش پسر بود،چهارتا دخترم بعد پسرش،دوتاش وشوهرداده بود ودوتای دیگش،خونه بودن،که اونشبی که رفتم خونشون دیده بودمشون
شوهرش کارگربود،گارگرفصلی،وبعدازکلی تلاش تونسته بود دام هاش وزیادکنه وحالا با همان دامپروری زندگی میکردن،
کریم،رابطه شما باکریم درچه حده،
کریم پسر گل خونه داری بود که ما چندین سال باشوهرم براش کارمی کردیم،بعدما هم پسرم باعروسم چندسال براشون کارمیکردن،
تا اینکه شوهرم ازکارافتاده شد وپسرم اومد کمک ما،
ازکریم چقدر مطمئنی
باخنده گفت،هیچی
هیچی واون روز باعروست تنهاشون گذاشتی
نگاهی بهم کرد وخیابون ومردم وشروع کرد تماشاکردن
ادامه ندادم،اونم دیگه چیزی نگفت،
صادق ،من وببربازار
چرا بازار
اخه جناس های که خریدم تو مغازه گذاشتم،برم برشون دارم برم واسه شهرمون
گفتم خب،باهات میام،ازاونجا هم تا جایی میرسونمت
نه دیگه،توهم کارداری،دلم هوات وکرده بود،گفتم ببینمت، دیگه باید برم
باهم سوارماشین شدیم،وبرگشتیم توبازار،یکی ازمغازه های قدیمی بود که داخلشون همه چی بود ازشیرمرغ تا جون ادمیزاد،محدود مغازه های سنتی،جنس ها روتوگونی کرده بودن ،دوتا گونی بزرگ،باکمک شاگردش برداشتیم گذاشتیم توماشین،یکم هم خودم خوراکی گرفتم،
راه افتادیم بجای اینکه ببرمش سمت ترمینال گازشو گرفتم سمت شهرستان،
نه صادق من وبذارباماشین ها میرم،گفتم باشه،خندیدم وگازماشین وگرفتم،
مسیر طولانی وبایک زن گرم وسرد کشیده نزدیک میشه،هرچقدرم دور
بودن کناررباب ارامش خاصی داشت،زنی که نه چیزی خوشحالش میکرد ونه چیزی ناراحت،انگارته دنیارودیده بود،خونسرد وارام،موقع بسته بندی کردن اجناس داخل مغازه،چالاک،بامردمغازه دار خیلی سخت،مورو ازماست میکشیدبیرون،وکنارمن مهربون،واقعا فهمیدن اینگونه زنان خیلی سخته،
یک دفعه بحرف اومد،صادق ازاون روز تا حالا همش جلو نظرمی
توهم همش تو فکرمنی
جدی میگم دلم نمیخواست اون روز تموم بشه،دلم نمیخواست ازت جدابشم
نکنه بازم دلت میخواد
دوست دارم تورو کنارم داشته باشم
هرچی فکرمیکردم،مگه من چی دارم،چشمام ،دماغم،لباهام،همه چیز معمولی بود،یکم قدبلند بود وچهارشانه،چیزخاصی نداشتم،
تبسمی کردم،توچشماش نگاه کردم وگفتم منم دوست دارم
به جاده نگاه کرد وسکوت
نمیتونستم قضاوتش کنم،اما این وخوب میدونستم که زنی بااین ویژیگی ها این قدرادم دیده که من باید برم تودیده هاش ته ته صف،
خوراکی هاروازصندلی عقب برداشتم وگذاشتم جلو
بفرما عزیزم،
بدون هیچ کلامی مشغول شد،
نصف راه ورفته بودیم عجب جاده باصفایی،سبززارها سبزسبز،درختان بعضی ها شکوفه داده بودن،واقعا جای جای تصاویری که میدیدم سرسبزی وشادابی طبیعت بود،کوه های سربفلک کشیده،چشمه های که ازکوهها سرازیر بودن،روح من روکه صبح تا شب دستم به پرس وتراش وسنگ بود جلا میداد،
رباب میخای کناریکی ازاین چشمه ها کمی استراحت کنیم
گفت،یکم جلوتریه جای عالیه ،اونجا وایسا
رفتیم جلوتر،درختان انبوه قدیمی بایک رودخانه پراب،
گفت اینجاست،میخای اینجا جای خوبی واسه توقف کوتاه
ازجاده که به جاده خاکی زدم،تودرخت ها که رفتم دیدم حتی یک متری خودم هم دیدندارم،ازبین درختان بسمت رودخانه که پیچیدم،به عظمت طبیعت بکرپی بردم،
بااب دست وصورتم وشستم ورفتم سمت رباب
خوب عزیزدلم نمیخای یه بوس مهمونم کنی
همین طورکه درماشین بازبود،صندلی جلو چرخیده بود سمت من،بغلش وباز کرد ولبخندی به نشانه رضایت زد
بااینکه هیچ تجربه ای درزمینه،دوست دختری نداشتم،وازکسی بغیرازرباب بوس لب نگرفتم،لب هام وبه لباش دوختم
چندتا بوس،کوچک،به چشماش خیره شدم،دماغ کشیده،لب های نازک،گردن بلند،دستم وبردم سمت پشت گردنش وشروع بخوردن لب های پایینی کردم بازبانم دنبال زبانش بودم،زبونش بازبونن لمس میکردم ودوباره مشغول خوردن لباش میشدم،بالا وپایین،
بلندشدم ودوروبرم وخوب نگاه کردم،هیچکس نبود،بجز صدای اب،هیچ چیزشنیده نمیشد
رباب دوس داری بیای توبغلم،اومد،دستام وانداختم دورکمرش ومحکم چسبوندمش به خودم،نرمی بدنش وگرمی بدنش باعث شدکیرشق شده ام وبچسبونم بهش،سینه هاشو بگیرم وخودمو ارام بمالم به شکمش،دستم بردم سمت کوسش
بزرگی وابداریشو دوباره احساس کردم،
رباب درازبکش روصندلی،بدون هیچ حرفی روصندلی عقب دراز کشید،شلوارشو ازپاش کشیدم بیرون،پاهاشوبازکردم وسرکیرم وکمی خیس کردم بااب کسش وسرشوکردم تو،داغ وگرم،
به ارامی شروع به تلمبه زدن کردنم ،گرمی بدنش من وحشری میکرد،چندلحظه ای خودمو توبدنش رها کردم تا به گرمی بدنش عادت کنم،بعدازچندلحظه شروع به تلمبه های سنگینتری زدم،حالتش طوری بودروصندلی که جای مانورنداشتم،اوردمش،بیرون،روصندوق عقب ازپشت گداشتمش،وازپشت کردم توکوسش سرپایی،این طوری بهترمی تونستم مسلط باشم،ی دستم روکمرش،بایه دستم سینه هاش ومیمالیدم،،خم میشدم روش سرشومیچرخوندم وبوس میکردم
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
من ورباب3
سعی میکردم همه حواسمو به سکس بارباب بدم ،اما اضطراب واسترس ناشناخته من،درگیربود به اینکه کسی نیاد،کسی منو نبینه،نمی تونستم ازلحظه لذت ببرم،ازکسی که بخاطرش صدکیلومتررانندگی کرده بودم،ان لذتی که درگلخانه برده بودم نمیشد تکرار شود.
بادبه پاهای لختم وکمرم میخورد بااینکه خیلی سریع داخل کوس رباب تلمبه میزدم اما خبری ازارضاشدنم نبود،فقط رگباری تلمبه میزدم ،
رباب گفت،صادق جون چیه کسی دنبالت کرده،ارومتر عزیزم
بخودم اومدم،کیرمو توکوسش نگه داشتم،گفتم،رباب قربونت برم عجب کوس داغی داری،
خودشوتکونی داد فهمیدم میخاد ازم جدا بشه،یه قدم رفتم عقب تر،کیرم سیخ سیخ ازتوکوسش اومد بیرون،برگشت،ی پاش وداد بالاتر وگفت بیا،دوباره رفتم تو بغلش،
گرم گرم،سینه هاشو بادستم اوردم بالا نوک سینه ش ومک میزدم ،کیرم وبادستش میزون کوسش کرد،با یه فشارتاته جاگرفت،سرم وبادستش بالا اورد ودم گوشم شروع کرداروم حرف زدن،صادق،صادقم ،دوست دارم،محکم بکن عزیزم،مال خودتم ،بکن بکن بکنم عزیزم،واااای جوووووون صادق،
وحشی شده بودم تلمبه هام شدید ترشده بود محکم توبغلم گرفته بودشم دستام از دوطرف از زیر بغل هاش رد کرده بودم وشانه هاش وگرفته وبخودم فشارمیدادم،نرمی سینه هاش،گرمی صداش،من وطلسم کرد،ویک لحظه با تمام توانم ارضا شدم،چیکارم کرد این زن،وای چقدرراحت شدم سست وبی حال شلوارم وبالا کشیدم حوصله مرتب کردن لباسم ونداشتم،بابدن عرق کرده،رفتم روصندلی جلو ماشین ولو شدم،چندتا دستمال کاغذی برداشت خودشو تمیز کرد،
یکم سرحال شدم،بزورخودم وازصندلی جدا کردم،رباب داشت چادرشو مرتب میکرد،رفتم سمت رودخونه،بدجورشاشم گرفته بود،ازاب یکم فاصله گرفتم وکناریه درخت زیپ شلوارم وکشیدم پایین،فشار ادرارم بحدی بود که مثل بچگیام شروع کردم با تکون دادن کیرم،موجی که به شاشم می افتاد،سرگرمم میکرد،خشکی اب کوس رباب واب کیرم مونده بود روی پوست کیرم،همانطور بازیپ باز وکیربدست سمت رودخانه راه افتادم ،جلوی اب زانو زدم،دستم وخیس کردم وروی پوست کیرم میکشیدم،چندبارکه بادست خیس روی پوست کیرم کشیدم دیگه خبری از خشکی های روی پوست نبود،دستام وشستم وبرگشتم سمت ماشین،
رباب رفته بود روصندلی عقب محجبه نشسته بود،انگاریک زن غریبه،
خونسرد سوارشدم وماشین وروشن کردم ازلا به لای درختا اومدم بیرون،افتادم تو جاده خاکی وبعدش جاده اصلی،راهی شهررباب شدیم،دو سه تا تنگه که رد کردیم خانه های شهرمشخص شد،
رباب گفت،صادق من ودر خونه نبر همین سرخیابون وایسا پیاده میشم،
سرچهارراه نگه داشتم،پیاده شد،صندوق عقب وزدم بالا گونی ها روبه کمک خودش کنارپیاده رو.گذاشتم وخیلی رسمی ازهم جدا شدیم،
دوباره من ماندم،وتنهای وافکارم،انالیزکردن رفتارها وحرف های رد وبدل شده بین من ورباب شد همسفرم تا برگشت به شهر،چراغ خانه ازدور نشانه ختم یک سفرخاطره انگیز بود،
هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه،حال واحوال ودوش وچایی واتاق تنهای هام،خونه پدریم ویلایی،بایک حیاط بزرگ،سوارپیاده،منم اتاقم رو پارککینگ بود،حمام ودستشوی مجبور بودم برم پایین،نه اهل دود ودم بودم ونه اهل مشروب،باهیچ دین ومسلکی پایبند نبودم،احترام به هیچ دینی نمیگذاشتم،بی احترامی هم به هیچ باورمذهبی نمیکردم،راه خودمو میرفتم نون بازوی خودم ومیخوردم،خانواده سنتی داشتم،مذهبی نبودن اما سنتی بودن،
تخت خواب نداشتم،من بودم ویک دست رختخواب،پهن کردم دشکم وپتو وگلوله کردم انداختم رو بالشت ودراز کشیدم،اهنگی پلی کردم رو سی دی ونفهمیدم کی خوابم برد
صبح زود بیدارشدم،افتاب هنوز هوارو روشن نکرده بود،پله ها وپایین اومدم رفتم سمت دستشوی ،دست وصورتم وشستم،ماشین وهمین طوری توکوچه پارک کرده بودم،استارت زدم،حلیم فروشی ها پرمشتری بودن اون وقت صبح،یک کیلو حلیم،دم نونوایی هفت تا نون تافتون وخونه،
ازدرکه واردشدم،سینی غدای دیشب که مادرم گذاشته بود برایم ودیدم،با صدای در پدرومادرم اومدن بیرون،باهمان لبخند همیشگی،به به صبح بخیر،چ کردی صادق خان
صبحونه روکه خوردم،کمی ماهواره شودیدم وبا پدرم راهی کارگاه شدیم،
دوباره کار،دوباره سفارش ودوباره چرخه زندگی
دوماهی بود که کریم وندیده بودم،پنج شنبه بعدازظهرکارگاه روکه تعطیل کردیم رفتم سمت خونه کریم،زنگ وزدم ،داداش بزرگه کریم اومد دم در سراغ کریم وگرفتم،خونه کریم سه طبقه بود کل خانواده توهمین سه طبقه بودن،نشناخت منو،گفت کریم نیست،گفتم اگه اومد بگو صادق اومد سراغت،
رفتم سمت گلخونه،حقیقت دلم برای کریم تنگ نشده بودفقط میخواستم به بهانه دیدنش به جواب سوالتم برسم،
بدر گلخونه که رسیدم،موتورکریم ودیدم فهمیدم توگلخونه است،زنگ که زدم یه مردجاافتاده بالباس های کاردروبازکرد،سراغ کریم وگرفتم،گفت بیا تو دستش بنده
پشت سرش راه افتادم،رفت سمت گلخونه،
گلخونه باگلخونه که دوماه پیش بود کلی تعغیرکرده بود،سیستم جدیدی
شده بود،دیگه اون گلخونه قدیمی نبود،سیستم های تهویه هوا،سیستم های گرمایشی،کریم ودیدم باخنده اومد سراغم،به به اقا صادق،خنده شوباخنده جواب دادم چطوری،خدابرکت بده،میگفتی میومدم کمک،
بعدکمی تعارف های معمول،وصحبت ازگرفتن وام وبه روزرسانی گلخونه،گفت صبرکن کارمون تموم بشه
تمام کارگران صنعتی کار ومتخصص بودن،بعدازکارهای زیرسازی وترمیم کلی گلخانه،اومده بودن ازطرف شرکت واسه نصب لوله ها وپکیچ گرمایشی
تا خود شب یکسره کارمیکردن ومنم شدم مسئول چای درست کردن
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  

 
داستان بلند خوب که مربوط به میلف و آنال باشه کسی سراغ داره ؟
     
  
مرد

 
من ورباب4

کریم عجله داشت،کارگران بدون وقت کشی کارمیکردن،به ساعت نگاه کردم،نه شب،وانهابدون خستگی کارمیکردن،کریم وصدا زدم،گفتم برنامه شام وچیکارکنیم،
کریم،مگه ساعت چنده؟
ساعت 9
خیلی خوب،توبرو تواتاق،غذا تویخچاله،بذارروگاز تا ماهم بیایم

رفتم سمت سوئیت،واقعا بهم ریخته بود،معلوم بود کریم وکارگران شبانه روزی همانجاهستن،دریخچال وبازکردم قابلمه وبرداشتم،کمی اب به برنج دادم وگازوروشن کردم ،شعله روکم کردم گذاشتم روشعله،رفتم سراغ خورشت،اونم گذاشتم روقابلمه برنجی،
صدای کریم وکارگران شنیده میشود،باسروصدا وارد اتاق شدن،یکی ازکارگران رفت سراغ قابلمه،خنده ای کرد وگفت ،رفیق نکنه توهم زیاد زندگی مجردی داشتی،گفتم منم کارگرم،
غذاگرم شد،سفره انداختیم وبشقاب ودیس وازتویخچال یک چهارلیتری نصفه،گذاشتن وسط سفره،ساقی هم شد کارگرمسنی که معلوم بود،سینه سوخته کف شهربود،همین طورکه غذا میخوردم،لیوان چرخید واومد سمت من،بادست زدم رو دست ساقی وگفتم ممنون نمیخورم،همه نگاه ها به سمت من چرخید،ی نگاه به همه کردم وگفتم،دمتون گرم،نمیخورم،یکی دیگه ازکارگران باخنده گفت،بخوربابا دنیا دوروزه،گفتم ممنون داداش شما بخورید من نیستم،کریم گفت،بده من صادق پاستوریزه است،نمیدونم چطوری این زندگی لعنتی وتحمل میکنه
همه پذیرفتن که من اهل عرق خوری نیستم،عرق خوری ادامه پیدا کرد تا وقتی همشون پذیرفتن که فول شدن،بوی الکل همه اتاق وگرفته بود،حالم داشت بهم میخورد،این کریم مثل چرخ گوشت میموند،عرق میخوره،تریاک میکشه،جنده بازی میکنه،
سفره روجمع کردیم،به کریم گفتم کاری نداری من برم
کریم گفت شب بمون،جا هست،گفتم ممنون برم بهتره،باهام تلوتلوخورون اومد تاپای ماشین،بعدتشکر گفت ازخجالتت درمیام
گفتم اختیارداری،ماشین وروشن کردم یک دفعه کریم گفت،صادق میگم اون روز شماره دادی رباب،
گفتم اره چطور
گفت،خنگه،مراقب باش،مراقب رباب باش،
همین طورکه نمیتونست روی پاش بند بشه گفت،
رباب اگه ازت خوشش بیادمیتونه ازخاک بلندت کنه،اگه بهش نامردی کنی میتونه زمینت بزنه که کسی نتونه بلندت کنه،مراقب باش،
گفتم باشه،ممنون
حرکت کردم به سمت شهر
تابستون ،هوای گرم،کولر،روزهای بلند،وگاهی نگاهی به تلفن کارگاه،چرا رباب زنگ نمیزنه،دلم واسش تنگ شده بود،بوی بدنش،دیگه وقتی فیلم سوپرمیدیدم تجسم میکردم که بااین روش ها رباب وبکنم
همه وجودم تمنای رباب ومیکرد،دلم میخواست برم خونشون،اما انگاریه حسی بهم میگفت صبرکن،زنگ میزنه،
دیگه تابستون داشت تموم میشد،وهیچ خبری ازرباب وکریم نبود،
دیگه داشتم فراموش میکردم،منم درگیرکارشده بودم وکمتربه اتفاقات فکرمیکردم،اماتوخیابون که میرفتم،دیگه اون صادق گذشته نبودم،زیرچشمی به زن هانگاه میکردم،وانها روباکسانی که سکس کرده بودم مقایسه میکردم،دلم میخاست دوباره تجربه کنم،اماجرات نداشتم،
اخرین روزهای تابستون بود،دیگه خبری ازاون همه گرما نبود،صبح ها هوای دلپذیری داشت،ومن مست این بادهای صبح گاهی،
تازه اومده بودم کارگاه،لباس کارپوشیدم وازدفترمیخواستم بزنم بیرون تلفن زنگ زد،الو بفرمایید،سلام صادق خوبی،به به پارسال دوست امسال اشنا،کجایی تو

سریع خودم وبه ادرسی که داد رسوندم،یک اپارتمان درمرکزشهر
رباب اینجاچیکارمیکنه،توتراس ایستاده بود،گفت بیا بالا
طبقه سوم،رفتم بالا،دم درایستاده بود،خیلی رسمی وخشک باهام احوال پرسی کرد،دعوت کرد داخل،
همین طورکه پشت سرش وارد شدم،منتظردیدن افراد دیگه بودم،اما بغیرازمن ورباب هیچ کس دیگه نبود،
دوتا قالی،چندتا پشتی،توحال بود،اتاق خواب ها خالی،فقط داخل یکی ازاتاق خواب هاچنددست رختخواب بود،
دعوتم کردبه نشستن،خوب اقاصادق حالت خوبه،سراغی ازمانمیگیری،حاجی حاجی مکه،گفتم دست پیش وگرفتی پس نیفتی،
خومیمودی درخونه،
بیام درخونتون چی بگم،بگم ببخشید اومدم رباب وببینم،بعدتوشهرتون واسه سرم جایزه میزاشتن
خندید وگفت،اصل حالت چطوره
نگاش کردم وگفتم دل تنگتم خیلی دل تنگ
نه بابا،توواسه چی من دل تنگی،چی دارم که کسی دلتنگش بشه
نگاش کردم،چای وازتوفلاکس داخل لیوان ها ریخت،اشپزخونه خلوتی بود،گاز،یخچال،چندتا بشقاب وقاشق ولیوان،معلوم بود خونه خالیه،
باناز اومد،نگاش میکردم،سینی چای وگذاشت زمین خودش هم روبه روم نشست،
چشماش قشنگترشده بود،رنگ سیاهی که به موهاش گذاشته بود،لباس های شادی که پوشیده بود،نشان میداد اونم واسه اومدن پیشم تدارک دیده بود،دستشو گرفتم،خیلی محکم نشسته بود،
نمیشد بکشمش سمت خودم،معلوم بود دلش میخواست باهام حرف بزنه،
چایی وخوردم،گفتم رباب اینجا مال کیه،
گفت مال خودمه
چی مال خودت
اره وقتی میایم شهرکارداریم،میایم اینجا می مونیم،بریم خونه کی،
واقعا نمیدونستم چی بگم،
خب شوهرت پسرت،دخترات،باکی اومدی
تنها اومدم،
چی
تنها اومدم،میخواستم توروببینم
واقعا نمیدونستم چرا ما مثل فیلم ها وداستان ها این مکالمه عاشقونه رانمیتونستیم توبغل هم بگیم،اون روبه روم،صدکیلومتراومده،مثل یک چوب خشک روبه رونشسته ،
میدونی منم دلم واست تنگ شده،
حالا میخای چیکارکنی
هیچی میخام برم توشهرکاردارم میای باهم بریم یامیمونی برم وبرگردم
گفتم،نه بمونم چیکارکنم منم میام
چادرشوبرداشت وگفت بیا بریم
این دیگه کیه،باهرزنی میخواستم بیرون برم حداقل نیم ساعت طول میکشید،فوری فقط یه چادرسرکردن،بیا بریم،
باهم ازپله ها پایین اومدیم وپیاده رفتیم سمت بازار
تواون ساعت روز بازارشلوغ بود،رفت سمت بانک،منم نشستم روی صندلی های انتظار،پیش خودم فکرکردم احتیاج به کمک داشت صدام میکنه،چندلحظه بعد اومد،گفت بریم
رفتیم سمت بازارلباس فروش ها،نه اونا که توپاساژهالباس های روزمی اوردن،رفت سمت لباس فروش های سنتی،منم مثل یک بادیگارد همراهیش میکردم،همین طورکه قدم میزدیم،حواسم بود ببیند چشم چرانی میکنم یا نه،منم خیلی عادی باهاش راه میرفتم،
روسری،پارچه،پیراهن زنانه،فقط میخرید تعجبم اونجابود که اصلاچونه نمیزد،دیگه ظهرشده بود،
وسط بازارساندویچی خوبی بود باهم وارد شدیم،خنده ای کرد وگفت خوبه یادت مونده
بعدنهاررفتیم سمت خونه،
وارداپارتمان که شدیم،ازتوفلاکس دوتاچای ریخت واومدکنارم،گفت اگه خوابت میاد،برات جابندازم،گفتم لباس نیاوردم،گفت،چرت زدن لباس نمیخواد،بلندشدرفت سمت اتاق خوابی که رختخواب ها بودن،یک پتوانداخت روموکت،بالشت هم گذاشت اومدبیرون،
صادق،خواستی بخوابی جاانداختم بگیربخواب
یعنی بلندشوبرو،
همین طورکه درازکشیده بودم،صدای پلاستیک میومد،داشت خریدهاشو برسی میکرد،توعالم خودم بودم،داشتم به رباب فکرمیکردم،این بعداین همه مدت اومده،چرا طالب سکس نیست،دوست داشتم توبغلم بود،نوازشش میکردم،اماانگاراوفرارمیکرد ازسکس
خوابیدی صادق،صادق،خودمو زدم بخواب،
کناردرازکشید،صدای نفساش ومیشنیدم،ارام ازلب هام بوسه میگرفت،صادق خوابی،صادق،خیلی ارام صدام میکرد،حالا که بازیه منم بازی میکنم،صبح تاحالا مثل بره منو دنبال خودت کشوندی،حالا تیزکردی،سکوت کردم وخودمو زدم بخواب
دستاش ارام روی بدنم حرکت میکرد،سینه هام ومیگرفت،ی بوس ازلبام گرفت ورفت سمت گردنم بوس ونوازش بدنم
بازی جالبی شده بود،دلم میخواست بفهمم این زن تا کجا پیش میره

دکمه های پیرهنم وبازکرد،بادست،سینه هامو ارام چنگ میزد،نوک سینه هامومک میزد،تمام شکمم ولیس میزد وگاهی ارام گازمیگرفت،خودمو داده بودم دست رباب،منم مثل یک مرده افتاده بودم،کیرم تیزتیزشده بود،بادست ازروی شلوار کیرمو نوازش میکرد،همین طورکه دستش روکیرم بود،کیرمومیمالید،ازگردن وگوش هام بوس می گرفت،
صدای نفس هاش بلندترشده بود،وای صادق قربون این کیرکلفتت بشم،بلندشو،ببین عزیزم،ببین بخاطرتواین همه راه اومدم،میخام بااین کیرت سرحالم کنی
طاق بازخوابیدم،دست چپم وانداختم روی صورتم،ساعدم هردوچشمام وگرفته بود،رباب فهمید که خودمو کامل دراختیارش گذاشتم،
ازکنارم بلندشد،صدای نفساش میومد،چندلحظه بعدمتوجه شدم داره لخت میشه،اومدنشست روی پام،کمربندم وبازکرد،دکمه شلوار،زیپ،وبادودست شلوارمو کامل کشیدپایین،شلوار وشرتم وباهام ازپام دراورد،کیرم سیخ سیخ ایستاده بود،ازنوک پام شروع کرد لیس زدن،بوس های ریزی ازپاهام تا رسید به کیرم،کیرموبو میکشید،وبادست بالا پایین میکرد،دستاش خشک بود،کاش یکم دستش وخیس میکرد،کشیدن سینه هاشو روبدنم احساس میکردم،اومد بالاتر،رسید به سینه هام،سینه هاش رونافم بود وسرش رو سینه هام،دوباره لیس ومک،
سرش واورد دم گوشم،گفت فقط بخواب خوشگلم،کارت دارم،
صدای نفس کشیدنش تندترشده بود،ازروی بدنم بلندشد،کنارم نشست وشروع به مالیدن بدنم کرد ،یک دست،ازبالا ویک دست ازروی پاهام،باهم به کیرم رسیدن،احساس کردم کیرم گرم شده،واااااای رباب داشت واسم ساک میزد،
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
من ورباب5
گرمای دهن رباب شوری توبدنم انداخت،همه حواسم به اولین ساک زدنی بودکه داشت برایم اتفاق می افتاد،سرکیرمو مک میزد،چندتا بوس،بازبون کامل سرکیرمو لیس میزد ویک دفعه تانصفه وارد دهنش میکرد،همین طورکه تانصفه کیرم تودهنش بود بالا وپایین میکرد،واسه اینکه نفس تازه کنه،بادستش باکل کیرم بازی میکرد،کیرموکامل میخواباندروشکمم ولیس میزد تامیرسید به تخمام بادستش تخمام وگرفت وشروع کردلیسدن خایه هام،روی زانوهاش نشست،گرمی لباشو رولبام احساس کردم،داشت لبام ومیخورد،زبونش وکامل کردتودهنم وبازبون شروع کردزبونم وبازی دادن،میخاستم بهش بگم تمومش کن،بپرم روکسش وتا اه بکنم توش،اما یادم اومدخودم این بازی وشروع کردم،پس بذارم هرکاری دوست داره بذارم انجام بده
دوباره لبسیدن ومک زدن،مثل وحشی ها بدنم ولیس میزد،مک میزد،نیش گاز میگرفت،ودوباره رفت سراغ کیرم،لیس ومک وخوردن تا جایی که میتونست تودهنش جابده،
نشست روپام،کیرم ودوباره خوابوند روشکمم وباکسش روکیرم بالا وپایین میشد،داغ وابدار،لبه های کسش دوطرف کیرم وابی که ازکسش میومد داغی عجیبی روکیرم احساس میکردم،صدای نفساش به صدای هن هن تبدیل شده بود،واقعا دلم میخواست این لحظه ها روببینم،تمام بدنم شده بود حواس،باجلوعقب رفتنش تکون خوردن سینه هاش واحساس میکردم.
کمی خودشو بلندکرد،کیرم وگرفت تودستش وارام روکیرم نشست،بااینکه سن وسالش زیادبود،چندتاشکم زاییده بود،اما لوله واژنش،دونه دونه احساس میکردم،محکم سینه هامو چنگ میزد،
وااااای صادق بزرگه،واااااای صادق جرخوردم،واااااای
وتاته کیرم توکس رباب رفت،چندلحظه هیچ تکونی نخورد،کمی خودش خم کرد،لباش وبه لبام رسوند وشروع به لب گرفتن کرد،بالا پایین میشد،بادستاش کل پهلوهامو نوازش میکرد وچنگ میزد
خیمه کامل روبدنم زده بود،فقط سرکیرم توکوسش بود،وداشت باسرکیرم توکوسش حال میکرد،یک دفعه تمام کیرمو کرد توکوسش،چندلحظه تکون نخوردبعدگفت صادق سینه هام وبگیر،صادق صاااااادق سینه موبگیر.
بااینکه تواوج بودم هیچ واکنشی نشان ندادم،رباب دوتا دستم وگرفت وبرد سمت سینه هاش کف دستم وبرد گذاشت روسینه اش وهمین طورکه بادستاش دستای من وتکون میدادخودشومحکم بالا پایین میکرد،
خوابیدروم،همه بدنش عرق کرده بود،خیس خیس،من ازلیس های که بهم زده بود واوازتحرک هاش
صدای نفس هاش تندتند درگوشم بود،ازروبدنم بلند شد،کنارم لخت لخت خوابید،باملافه خودش ومنو خشک کردودوباره توبغلم خوابید
موهامونوازش میکرد،وخیلی ارام دستش ودورگردنم گذاشت،
نفس زدنش داشت نرمال میشد،سینه به سینه اش شدم،چشمام وبازکردم،هنوزارضا نشده بودم
چقدرچشماش قرمزشده بود،یک بوسه ازوسط پیشونیش گرفتم،
خسته نباشی خوشگلم
خندید
خیلی خوش خوابیا
پ لباسام کو
نمیدونم ،خواب بودی دزداومدتو ومن ولخت کرد ورفت،
محکم توبغلم فشارش دادم،
صادق،ابت نیومد
نه
میخای بذاری لای سینه هام
نه عزیزم،من خودم تا تلمبه نزنم ابم نمیاد،
خیلی خوب،حالا که خسته ام،واسه دفعه بعد
پشتش وکرد وخودشو چسبوند بهم وخوابید،
وای چ بدنی
سیاهی موهاش،بدن سفیدش،کون کشیده،ران های تپل،وشانه های پهنش ،
محکم توبغلم فشارش دادم،کیرم سیخ سیخ،گذاشتم لا پاش، ارام سینه هاش که روهم افتاده بودن میمالیدم،سرم وخم کردم ونوکش ومک میزدم،
طاق بازخوابید شروع کردم لب هاش وبوسیدن،اومدم پایین تر،سینه هاشو بههم فشارمیدادم ونوکشون مک میزدم،با پاهام پاهاشو بازکردم،شکمش وبادست میمالیدم،بازبونم شروع کردم شکمشو لیس زدن،ترک های ریز روی شکمش،یاداورزایمان هایش بود،دلم میخواست کوسش وبخورم بااحتیاط کوسش بوکردم،هیچ بوی که بدم بیاد ونداد،ارام ارام لبه های کوسش وبازکردم وبوسیدم،رباب سرش وبلندکرد وگفت چیکارمیکنی دیونه،یه لیس محکم ازکوسش گرفتم،ووووووووی صادق،جوووووووون ازاین کارهام هم بلدی،بخورش عزیزم،
پاهاشوکامل دادبالامنم مک میزدم ولیس میزدم،
رباب گفت ارام بخور عزیزم،لای کوسش وبازکردگفت این چوچولمه اینجا رولیس بزن،شروع کردم مثل فیلم ها بانوک زبونم لیس زدن چوچولش،وبایک انگشت باسوراخ کونش بازی کردن،وقتی خوشش میومد سوراخ کونش ازهم بازمیشد،
سرمو اوردبالا یک لب ازم گرفت،روی زانوهام بلندشدم،رباب جلوم خوابید سرش مقابل کیرم،میخاست کیرمو بخوره
ی تف محکم به کیرم انداخت کمی بادستش مالید کیرم دوباره سیخ سیخ شد،به تف دیگه،اب دهنش همه کیرمو خیس کرده،باولع کرد تودهنش،موهاش وکامل تودستم گرفتم وسرش ومحکم بسمت کیرم فشارمیدادم،اوق واب دهنش من وحشری ترمیکرد،خم شدم کامل روبدنش ومحکم ازکونش سیلی میگرفتم،وقتی صداش درمیومد کیرم تا جای که میشد تودهنش فشارمیدادم
طاق بازخوابوندمش،پاهاشو دادم توسینه اش وکیرم ومحکم کردم توکوسش،
لرزش سینه هاش منوحشری ترمیکرد،یکی ازپاهاشوبازکردم ویکی دیگه شو گذاشتم کنارپام حالت زاویه نود درجه،نیم خیزشدم ومحکم شروع به تلمبه زدن کردم،دوباره هوس کوس خوردن زد بسرم،مزه اب کوسش تودهنم مزه کرده بود،اون پاش هم اروم اوردم پایین،یک لب وحشی ازش گرفتم،کیرموازتوکسش کشیدم بیرون،رفتم عقب وبدون هیچ مقدمه ای شروع کردم لیسیدن کوسش،رباب فقط بازبونش لباش وخیس میکرد،رفتم سراغ لباش ومحکم همه ابهای کوسشو تودهنش تف کردم وشروع به لب گیری کردم،
بدون هیچ حرفی برعکس خوابوندمش،پاهاشو توشکمش جمع کردم،وپشتش قرارگرفتم،تواین حالت کیرتاجای که جاداره میره توکس،بهرتلمبه ام رباب میگفت،وای جرخوردم صادق،اروم بکن وحشی،صادق عزیزم،ومن یک دستم روی کمرش که خودشو پایین نکشه یه دستم هم روی گردنش،باتلمبه های که میزذم،حالت چشماش نشون میداد که داره دردی همراه بالذت تجربه میکنه،
کامل دمردرازش کردم،بالشت واززیرسرش کشوندم گذاشتم زیرشکمش،تاکونش خوب هوایی بشه،باکف دستم،اب کسش وپاک کردم،یکی دوضربه روی لمبرهای کونش زدم،باسرکیرم،یکم روی شیارکسش بازی کردم وارام سرکیرموواردکسش کردم،فقط سرکیرم ومیذاشتم توکوسش بازی کنه،باشصتم باسوراخ قرمزکونش بازی میکردم،همین طورکه سرکیرم توکوسش بودخودبخودشصتم واردکونش شد،به ترتیب بادست وکیر تلمبه میزدم،رباب برگشت گفت بازیت گرفته،
دستم وازتوکونش دراوردم وهمین طورکه کیرموتااخرکردم توکسش خوابیدم روش گفتم چی گفتی،گفت،هیچی بذارتوش باشه
کمی باسینه هاش وررفتم وارام شروع به تلمبه زدن کردم،
کمرشوبلندکردم گفتم رباب توبزن،شروع به جلوعقب کردن کرد،
دوباره اب کسش راه افتاده بود،یکی ازپاهام وبازکردم،وسرعتی شروع به تلمبه زدن کردم،صدای نفس هامون وصدای برخوردبدنامون کل اتاق وبرداشت،
طاق بازش کردم ودوباره ازجلوگذاشتم توکوسش،سینه تومشتم ولباهش رولبام،
رباب قررررربونت برم،
وااااای صادق فدات بشم
موهاش وجمع کردم،دوباره محکم توسینه ام فشارش دادم،رباب فهمیدکه موقع ارضا شدنم اونم پاهاشو محکم دورکمرم قلاب کرد،موقع ارضاشدنم هرچه من بادستام فشارش میدادم اونم پاهاشومحکمترفشارمیداد،
تاقطره اخرتوکوسش خالی کردم،کوسش تشنه بود،مکش عجیبی داشت،
خودموکامل ریلکس انداختم توبغلش،
ازهمدیگه جداشدیم،وشروع کردیم بدنامونوتمیزکردن،
رباب لخت بلندشد ورفت چایی اورد،
دوباره جون گرفتم،رباب خندید وگفت صادق تا حالا باچندتا زن بودی
گفتم توتاحالا باچندتا مردبودی
بازم مثل وقتای که نمیخواست جواب بده به یک نقطه خیره شد
خجالت میکشیدم ازلخت بودن،شرتموپوشیدم،
بلندشدم ورفتم سمت دستشویی،خودموخالی کردم وبرگشتم
رباب لخت دراز کشیده بود،منم کنارش درازکشیدم
برگشت سمت من وشروع کردباموهای سینه ام بازی کردن
میگم صادق کارت چیه،
توکارگاه بابام کارمیکنیم،ی جورهای تولید وساخت قطعاته،منم اچارفرانسه بابام هستم
اززندگیت راضی هستی
چطورمگه رباب
میدونی صادق مثل اسمت تواهل دروغ نیستی،خندهات حرفات،کارهات الکی نیست،واقعا خودتی،ولی من برعکسم،جلوی خانواده ام،اشناها ومردم یک جورم توتنهایهام یک جور دیگه،
توچقدرمن ودوست داری صادق
خب میدونی دوست دارم
میتونی رفیق وشریک تنهایهام باشی
میتونی بامن رفاقت کنی وشریکم باشی
نمیدانستم،ونمیفهمیدم چی میگه،وچی میخاد ازم
میدونی دوست دارم،شریک تنهایهات میشم،
بوسم کرد ونگام کرد
منم مثل رباب سکوت کردم وخیره به سقف شدم
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
صفحه  صفحه 115 از 125:  « پیشین  1  ...  114  115  116  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA