انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 116 از 125:  « پیشین  1  ...  115  116  117  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
من ورباب6
رباب،لخت درحال چرت زدن بود،خروپف کردنش،واقعا بلند بود،شبیه خرناس،معلوم بودکه خسته است،
به همان صورت به صورتش دقت کردم،واقعا این زن کیه؟
موهای رنگ کرده،یک دست سیاه،پیشونی که چروک هاش به صورتش زیبایی خاصی میداد،ابروهای نازک،دماغ کشیده،لب های نازک چین وچروک دورچشماش،گردن کشیده،شانه های پهن،سینه های سفید یکم شل بودن اما واقعا خواستنی،اویزون نبودن،حالت سینه هاش من وحشری ترمیکرد،کیرم نیمه خیزشده بود،
نمیدونم تواین چندجلسه که باهاش برخورد داشتم چطورادمی شناخته بودمش،
مظلوم،جدی،ساده،حشری هم بود،ولی تودار،
پوست روشنش من وبیشترجذب میکرد،کوسش واقعا خوشگل بود،مثل یک بادباک کوچک بین پاهاش خودنمایی میکرد،بقولی کس توپولی بود
ران های کشیده وسفید .بازوهای پری داشت،درکل اندامش متناسب بود،
برای من که درتمام عمرم هیچ زنی توزندگیم نبود وتنها قبل ازرباب بادوتازن اونم درحدسکس سرپایی،رباب برای من خوب بود
دلم هوس کونش وکرده بود،دلم میخاست ازعقب باهاش سکس کنم،
خواب،خواب،ومن منتظربیدارشدنش
ببینم تورفاقت ازمن چی میخواد،بااینکه هیچگونه تجربه رابطه بادختریازنی نداشتم،امازیاد شنیده بودم،که زن ها چگونه مردها روتیغ زدن،یامردانی که سواستفاده کردن ازیک زن برایشان افتخاربود
دوبرابرمن سن داشت،درنگاه اول خشن بودم،بدنی کاملا چهارشانه،بلندقد،ورزشکارحرفه ای قبل ازخدمت،امابعدخدمت دیگه بخاطرکارسنگین نتونستم ادامه بدم،پسرکم حرف وصبوری بودم،نه زیاداهل بگوبخندبودم ونه دمق،

رباب ازچرت نیم روزی بیدارشد،تبسمی کرد،توبیداری
نیم خیزشدم وگفتم اره
دستشوانداخت دورگردنم وگفت،کاش همیشه وقتی چشمام بازمیشه توروببینم صادق،بوسه ای ازش گرفتم وگفتم قربونت برم
خوب خوابیدی،
اره دوباره سرحال شدم،
بلندشدرفت سمت در،وقتی بهش نگاه کردم،دلم میخواست سرپای باهاش سکس کنم،کون کشیده ای داشت،موقع راه رفتن انگاری داشت برام میرقصید،یکباره دیدم بایک پلاستیک نیمه پربرگشت
بیابخورجون بگیر
کنارم چهارزانونشت،منم نیم خیزشدم،رباب لخت لخت،منم بایک شرط
دست کردتوپلاستیک ویک مشت اجیل ازتوپلاستک دراورد
بگیربخورجون بگیری،پسته،بادام ومغزگردو وکشمش بود
شروع به خوردن کردم،
میگم صادق جوابمو ندادی،
چی بگم
تاحالا باچندتازن بودی،نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم توباچندتا مرد بودی،
خنده ای کرد وگفت،
سه چهارتا،گفتم دوازده تا
نه باشوهرم چهارتا،اما باهیچکدام مثل تونبودم
یعنی چه؟
بغیرشوهرم،باهشون دوبارسکس نکردم،فقط یک بار
گفتم خب،
گفت توچی
منم بادوتا،بغیرازتو،منم باهرکدوم فقط یک بار
باورت میشه صادق توتنها مردی هستی که جلوش کامل لخت شدم،
همین طورکه اجیل میخوردم گفتم،باورت میشه توتنها زنی بودی که بوسش کردم وکوسش وخوردم
خنده ای کرد وگفت،میگم چرااینقدر توکردن عجولی انگاردنبالت گذاشتن،کامل روبه روش نشستم ،نگاش کردم درحالی که خیلی خونسردمشغول خوردن بود.بهش گفتم،چرامن وواسه دوستی انتخاب کردی،سرش وبالا گرفت،توچشمام نگاه کرد وگفت،چون توهم مثل خودم تنهایی،هیچی دیگه نگفتم ومشغول خوردن اجیل شدم،
بلندشدم دوتا چای اوردم،
وارام ارام شروع به نوازش ران هایش کردم،گفت صبرکن برم دستشویی وبرگردم،تابرگشت رباب چایموخوردم،
وقتی برگشت،مستقیم اومدکنارم خوابید،
لب هامون دوباره گره خورد،نوازش موهاش ولب به لب وحشی ترسریع دستش رفت روکیرم،درحال لب گرفتن منم شروع کردم سینه هاشو مالیدن،شل شدوکامل درازکشید،کاملا مسلط شدم روش
شروع به مالیدن سینه وشکمش کردم،بازم رفتم سراغ خوردن سینه هاش،کامل سینه هاش تودستام بودن،مک میزدم،لیس میزدم،فشارشون میدادم ،کاملا حشری شده بودم،بایک دست شرتم وازپام دراوردم رفتم وسط پاش،کیرم وبه صورت سربالا به کسش میمالیدم،باران هام زیرپاش میزدم که پاشوبیاره بالا وکیرم بهتروسط کوسش بازی کنه،شروع به تلمبه زدن روکسش کردم،وهمین طورسینه هاشو میمالیدم ولب هاشومیخوردم،کیرم دیگه به نهایت سیخیش رسیده بود،
ازروبدنش بلندشدم وبه حالت دوزانووسط پاش نشستم،یکم دیگه پاهاشوبازکردم وسرکیرم وبه سمت کوسش فرستادم،
بعدچندبارجلوعقب کردن وقتی توکوسش رون شد،خیمه زدم روش
درحالی که زیربدنم قدرت هیچ حرکتی نداشت،خیلی اروم توکسش تلمبه میزدم،سرش وتودستام گرفتم شروع به حرف زدن کردم،درحالی که چشم درچشم بودیم بهش گفتم،
قربون چشمای خوشگلت بشم،رباب نگام کردوگفت،جونمی،ی بوسه کوچیک ازچشماش گرفتم،وارام توکسش تلمبه میزدم،
رباب میدونی لبات خیلی خوردنیه،تاعمردارم دلم میخادلباتوبخورم،ویک لیس محکم به لباش کشیدم ومحکمترلب های بالا وپایین ومک میزدم،تلمبه هام محکمتروسنگین ترشده بودن،باهرتلمبه کله ش کامل بدیوارمیخورد هیچ راه فرای نداشت،
کمی اروم ترشدم گفتم رباب،قربون این سینه هات بشم،کمی خیمه روش کمترکردم وبصورت نیمه خواب بادست راستم ارام شروع به نوازش ومالش سینه هاش کردم،رباب روی ارنج های دستش بلندشد،رفت وبرگشت کیرمو توکوسش نگاه میکرد،واااای صادق بکن،بکن صااااااادق عزیزمی رباب،صادق جیگرموحال میاری جووووووون
دستاش وانداخت دورگردنم،روی پام نشست وشروع به بالا پایین کردن خودش کرد،
شروع کرد به کل انداختن،اخه بچه تومیتونی این کوسوسیرکنی،ببین چطوری کیرت میره توکوسم،وااااای صادق،
قربون کست بشم اینقدرداغه،ببین کیرهمین بچه ازگلوت میزنه بیرون.بخاطرسن وسالش محکم کمرشوگرفتم که زیادبالا وپایین نشه،یکم لباش ومک زدم گفتم رباب کونت ومیخام،میخام بکنم توکونت
روپتو درازکشید، بالشت وگذاشت زیرکمرش،پاهاشو دادبالا گفت بیا ،فقط بذارخودم میکنم،خودمو کشیدم جلو ،کیرموبادستش گرفت،سرش وگذاشت دم سوراخ کونش،یکم فشاراورد سرکیرم رفت توکونش،گفت نگه دار،شروع کردباچوچولش بازی کردن،دستش ویکم خیس کرد ومالش چوچولش وبیشترکرد،فشاربیشتری اورد ونصف کیرم رفت توش،بازم نگه داشتم،کیرم سیخ رباب داشت به ارومی اونو توخودش جامیداد،منم هیچ حرکتی نمیکردم،صادق اروم کیرتودربیاربذارش توکوسم،کیرمو اروم ازتوکونش کشیدم بیرون ویک ضرب کردم توکوسش،جیغش به اسمون رفت،شروع کردم دوباره تلمبه زدن،سریع وسنگین،خوبه عزیزم درش بیار،بااب دهنش سرکیرمو خیس کرد ودوباره گذاشت دم سوراخ کونش،خیلی راحت تانصفه رفت توکونش،شروع کردباچوچلش بازی کردن،بکن صادق،بکن عزیزم اینم کون که دوست داشتی،ارام ارام توکونش تلمبه میزدم،اونم باچوچولش بازی میکرد،تف بودکه مینداختم روکیرم درحین تلمبه خیسش میکردم،تااخرکیرم توکونش جاگرفت وتلمبه های من سریعتر،کیرمو چندباردراوردم وکردم تو،کونش کامل جابازکرده بود،هوا روبه تاریکی میرفت وهوای اتاق روبه تاریکی،
رباب وبرعکس ازطرف کون کردم،سرکیرمو دم سوراخ کسش کردم وفشاردادم داخل،بعدچندلحظه کیرموبااب دهنم خیس کردم وگذاشتم توسوراخ کونش،چندتا تلمبه زدم وکامل روی رباب دراز کشیدم،دستمو بردم سینشوگرفتم ولاله گوشش ولیس زدم،
ولم کن صادق بدم میاد،بیشترگوشش وخوردم،نکن وحشی میگم بدم میاد،گفتم،بچه که وحشی نمیشه مادربزرگ،گفت کوفت ومادربزرگ،حالا بگو کیرم کوستو سیرمیکنه،همینطورکه سرش خم بود گفت سیرم میکنه،جرم میده،تلمبه هام ویکم تندترکردم،
ربابم میخام بلندبشی،تاسرپای این کونتو جربدم،
سرپاشد،یکم کمرشوخم کرد منم پاهامو بازکردم تاکیرم صاف درسوراخ کونش باشه،یکم سرکیرموخیس کردم ودوباره گذاشتمش تو،خیلی راحت رفت توکونش،کمرشوگرفتم وشروع کردم تلمبه زدن،چندتاسیلی از لمبرهای کونش گرفتم،موهاشوکشیدم سمت خودم سرش کامل کج شدسمتم،سینش ومحکم فشاردادم،وبصورت وحشیانه تلمبه میزدم،انگارنه انگارکه ابم میخاست بیاد،برش گردوندم،پاهاشو بلندکردم وازجلو تاته کردم توکوسش،وحشی وحشی شده بودم،تف مینداختم توصورتش وسیلی های محکمی ازسینه هاش وشانه هاش میگرفتم،اشک رباب دراومده بود،گفت بذارم زمین دیونه کمرت درد میگیره،
درازش کردم روپتو،به صورت وحشی پاهاشودادم بالا وکیرمو یک ضرب کردم توکوسش،همه تف های که انداخته بودم روصورتش لیس میزدم،وحش شده بودم،هیچ کنترلی روافکارورفتارم نداشتم،مثل وحشی ها پاهاشو جمع کرده بودم توشکمش وخیلی سریع توکسش تلمبه میزدم،احساس کردم ابم میخادبیاد،کیرمودراوردم روبه روی صورتش گرفتم وهمه ابمو روصورت وسینه وگردنش خالی کردم،
رباب این بارباعجله بلندشد وازاتاق رفت بیرون،
بااون رفتارم،گفتم دیگه فاتحه این دوستی نوپاروبایدبخونم
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
ماساژ سکسی خواهرم (۱)


سلام.دوستان.قبل از هر چیز بگم که این ماجرا هشتاد درصد واقعیه و بیست درصد را خودم تغییر دادم.
از دوستانی که علاقه مند این موضوعات نیستن خواهش میکنم که این تاپیک را ترکنن.عزیزان لطفا به عقاید دیگران احترام بگذارین.
ماجرایی که میخوام باهاتون در میون بذارم.یه تجربه واقعی از یک فانتزیه که میخواستم عملیش کنم. اما اون چیزی نبود که فکر میکردم. انقدر داستان سکسی خونده بودم که فکر میکردم به همین راحتی میشه با خواهرت سکس داشته باشی.
.
.
.
من بازاریاب یه شرکت لوازم آرایش در دبی هستم.توی بخش فروشش هم فعالیت میکنم.
ماجراش مفصله.مربوط به زمانیه که کیش کار میکردم.
من با خواهرم و مادرم زندگی میکردم.پدرم سالها پیش فوت کرده.
با خواهرم که از خودم بزرگتره خیلی راحت هستم.خیلی از مسائل را با هم در میون میذاریم از دوست پسر و دوست دختر تا درد پریود و نوار بهداشتی.چون پدرمون حضور نداشت و فضای خونه زنانه بود.
مادرم سنتیه ولی خواهرم توی خونه حسابی باز میچرخه.
یه بار ازدواج ناموفق داشته.عاشق بزن برقص و مدلینگ و آرایش و لباس و تناسب اندام و از این چیزاست.
زمانی که کیش بودم یک سال بود که طلاق گرفته بود و هنوز مزه سکس زیر زبونش بود و هنوز با کسی وارد رابطه نشده بود.
ماجرا زمانی اتفاق افتاد که سه ماه اومد پیش من کیش...
توی اون بازه زمانی برای اینکه از فضای افسردگی بعد از طلاق بیاد بیرون.ازش خواسته بودم که بیاد پیش خودم یه مدت کار کنه.
حتی بعد از یک سال هم بعضی وقت ها یادش می افتاد و اعصابش به هم میریخت.
از نوجوانی آرزوی اینو داشت که مدل بشه و روی استیج فشن شو راه بره.
منم یه آرشیو کامل از عکس و فیلم های فشن و کمپانی ویکتوریا سیکرت براش جمع کرده بودم.بعضی وقتا با هم میدیدیم و در موردش صحبت میکردیم.
لباس های مختلف میخرید و میپوشید و جلوی من راه میرفت.مثلا تمرین میکرد.آخرشم یکی از لباسا را انتخاب میکردم و آهنگ میذاشتیم و با هم میرقصیدیم.البته اصلا سکشوال نبود.
عجیب ترین چیز برای من این بود که در حضور خودش هیچ وقت شهوتی نمیشدم اما وقتی کنارم نبود با عکس ها و فیلم های رقصش تحریک میشدم و خودارضایی میکردم.خودم دوست دختر داشتم و سکس هم داشتم.اما چون خواهرم یه جورایی تابو بود برام خیلی تحریک کننده بود.
خلاصه اینکه.بعد از مدتی تصمیمش جدی شد که بره ترکیه یا دبی و وارد مدلینگ بشه.کلی هم در موردش تبلیغ میکردن.البته حواسمون بود که از این کلاه برداریا نباشه.چون دخترها را گول میزدن و به بهانه مدلینگ میبردن برای اسکورتینگ.همین الان کلی دختر ایرانی و عراقی و افریقایی و پاکستانی و سوری اینجا هستند که کارشون اسکورت سرویسه(بگذریم)
کلی با هم ورزش میکردیم و خودشم باشگاه میرفت و رژیم غذایی و ...
من از دوران نوجوانی با داستان های سکسی آشنا شده بودمو بیشتر سکس محارم برام جذاب بود(البته فقط خواهر.به هیچ وجه در مورد مادر اینطور فکر نمیکنم)
فرصت خوبی بود که فانتزیمو عملی کنم.منم رفتم تو نخش و رفته رفته فیلم ها و تصاویری که با هم می دیدیم سکسی تر شهوانی تر میشد.رفته رفته در مورد سکس خودش و دوست دخترای خودم حرف میزدیم.بعد ها در مورد اندام خودش باهاش صحبت میکردم و از اندامش تعریف میکردم.
اولین باری که یه حرف خیلی جدی و رک بهش زدم.وقتی بود که سر میز شام در مورد نیاز جنسی دخترا و پسرا حرف میزدیم.در مورد شوهر سابقش که حرف شد.گفتم:خاک تو سرش که قدر تو را ندونست.خیلی ها تو کف دخترایی مثل توهستن.
خندید و گفت:چطور مگه.
به دروغ گفتم:یه بار غیر مستقیم از بچه های فروشگاه(همکارام) شنیدم که میگفتن.این خواهر بهرام(خودم)عجب کوس خوبیه.خیلی نایسه.
گفت:وا...تو چیزی نگفتی بهشون
یه لحظه مکس کردم(یه لذت خاصی داشت حس بی غیرتی)
گفتم:حرف بدی نزدن که.مگه دروغ میگن.کوس خوبی هستی دیگه.
گفت:اااا...اینجوری نگو.
گفتم:خب اصطلاحش اینجوریه دیگه.اصلا این کلمات فحش نیستن که.مثلا کون.کوس.کیر.پستون..
یه تیکه از فلفل دلمه ای های توی سالاد را برداشت پرت کرد به طرفم.گفت:بسه دیگه بی ادب.
خندیدم و گفتم:مسخره مگه ما این حرفارو داریم.خوبه قبلا از کیر مرغ تا کوس آدمیزاد با هم حرف میزدیم.حالا خجالتی شدیم...
زد زیر خنده و گفت:حالا دیگه ضرب المثل را هم تحریف میکنی.خیلی دریده ای خخخخ
گفت:خب قبلا خیلی حرف ها زدیم.اما هیچ وقت همدیگر و مخاطب قرار ندادیم که.
گفتم:از این به بعد میخوام راحت باشم.بلند بگم کییییر . کووووس . کوووووووون... چوچوله.
پاشد دوید دنبالم.
گفت:بچه پررو این آخری که گفتی چی بود...هااا.
منم دویدم تو اتاق و درو بستم.
اومد پشت در و به شوخی گفت:تا فردا حق نداری بیای بیرون.از اون کلماتی هم که گفتی.از هر کدوم ده صفحه مینویسی.
جفتمون از خنده ترکیدیم.
از اون شب بود که صحبت کردن در مورد اندام جنسی همدیگه شروع شد.خیلی راحت در مورد نیاز جنسیش باهام صحبت میکرد و من در مورد دوست دخترام حرف میزدم.اونم توصیه های خودشو میکرد که مثلا:کاندم استفاد کن.از کون نکن.جنده نکن.حواست باشه مریض نشی.و ...از این حرفا.
وقتی هم من میگفتم.تو چرا با کسی دوست نمیشی.مگه حشری نمیشی...!
میگفت:من تمرکزم روی هدفمه(مدل شدن) تو هم باید کمکم کنی.
یه روز که داشتم توی اینترنت سرچ میکردم.یه مطلبی به چشمم خورد که بعضی از کسایی که مدل میشن یه سری عمل زیبایی انجام میدن(البته خواهرم خوب بود.نیازی به عمل نداشت.فقط یکم لبهاش باریک بود)
یکی از عمل ها تنگ کردن واژن بود.براش جالب بود.ولی بعدا گفت که:من زایمان نداشتم.اون چند وقتی هم که با اون کثافت بودم.کلا ده پانزده بار بیشتر سکس نداشتیم.من مشکل گشادی واژن ندارم.
بعد رسیدیم به تناسب اندام.
یه روز که تنها بودم.یه مقاله پیدا کردم که بهترین چیز برای تناسب اندام ماساژ دادن و چند تا کار دیگه است.
مقاله را کپی کردم و شروع کردم به ویرایش مقاله.
موضوع را اینطوری تغییر دادم(خلاصه اش این بود) : ماساژ بهترین و سریعترین راه برای رسیدن به اندام ایده آل است.این کار باید توسط یک مرد انجام شود.و ترجیحا برای حفظ امنیت بانوان محترم ماساژور باید فرد مورد اعتماد شما باشد و اگرهمسری ندارید.میتوانید از نزدیکترین افراد خانواده که با شما صمیمی تر هستند کمک بگیرید(البته کلی جزئیات دیگه که از حوصله بحث خارجه)آخرشم نوشتم.دکتر عاشوری.
مقاله را با هم خوندیم و با هم بحث کردیم.
چند تا مورد دیگه بود مثل.لخت خوابیدن و لخت گشتن توی خونه و از این حرفا که برای شادابی پوست خوبه.
اولش براش یکم گنگ بود.ولی بعدش گفت خب شوهر که ندارم.تنها مرد مورد اعتمادم تو هستی.تو هم که ماساژ بلد نیستی.
گفتم:از کجا میدونی بلد نیستم.
گفت:یعنی میخوای بگی بلدی و اگه از ت بخوام ماساژم میدی.
گفتم:خب معلومه.کی بهتر از خودم.فکر کردی من میذارم بری زیر دست غریبه.بعد اونوقت اون طرف چطوری جلوی خودشو بگیره.وقتی لخت تو را ببینه.از هوش میره.
گفت:همه مردا اینجورین خب.
گفتم:دیوونه من داداشتم.
گفت:میدونم داداشی.بغلم کرد و شونمو بوسید.
گفتم:هر موقه خواستی و آماده بودی.بهم بگو.
گفت:باشه.من آماده ام.فرا شب خوبه.
گفتم:باشه خوبه.فقط قبلش باید بری حموم.پوستت باید تمیز باشه.
گفت:باشه دیوونه میدونم.
گفتم:راستی پشمای کوس و کونتم بزن
گفت:خیلی خب بابا..
.
.
از سر کار که رسیدم دیدم از حموم اومده با حوله نشسته رو کاناپه و داره موهاشو خشک میکنه.بعد از سلام و خسته نباشید.
گفت:سشوارتو بیار موهامو خشک کنم.
گفتم:بذا یکم خیس باشه.حالت نیمه خیس خیلی جذابتره.
خندید.گفت:مسخره مگه میخوام پورن بازی کنم.
گفتم:نه منظورم اینه که وقتی صورت و گردن و پشت گوش را ماساژ میدم.موهات راحت حالت بگیره.
گفت:همینجوریشم حالت میگیره.ولی باشه.
گفت:الان یا بعد از شام.
گفتم:نه الان میتونم.امروز کارم سنگین نبود.خسته نیستم.بذار برم یه دوش بگیرم بیام.
داشتم میرفتم حموم.
گفت:آهای تو نمیخواد خودتو تمیز کنی.
خندیدم.گفتم:ماله من همیشه تمیزه.در ضمن من ماساژورم.پارتنرت نیستم که خوشگل خانوم.
گفت:چرا هر چیزیو به چیز دیگه ربط میدی؟مگه با خودت صدتا فیلم ماساژ ندیدیم.ماساژور نیمه لخته و فقط شورت پاشه.تر و تمیز.در ضمن شما پسرا هر چیزیو به کیر و کوس ربط میدین.من منظورم موهای زیر بغلت بود.صورتتم اصلاح کن.همین.
گفتم:آخه این چه تاثیری داره عزیزم.
گفت:موقه ماساژ هی چشمم میوفته بهت.بدم میاد زیر بغل و صورتت مو داشته باشه.تو که میدونی من کلا از ریش و پشم چندشم میشه.حسمو از دست میدم.
گفتم:باشه چشم./
رفتم و کلی تر و تمیز کردم.پایین مایین را هم صاف و صوف کردم.چون ته ذهنم تصور اینو داشتم که وسط کار انگشتمو میکنم تو کوسش و اونم اختیارشو از دست میده و ...(مثل فیلما.انقدر پورن دیده بودم.نمیدونستم که کلی فرقه بین دنیای فیلم و واقعیت)
یه شورت تنم کردم و اومد بیرون از اتاق.دیدم زل زده بهم.
گفتم:چیه.
گفت:ماشالا.داداشی خودمه.چه بدنی داریا.قدرشو بدون.کوفتشون بشه این دخترای ایکبیری.
خندیدم.گفتم:اون بیچاره ها چه گناهی کردن خب.تازه خوبه من هر روز همینجوری میچرخم تو خونه.
گفت:نمیدون.فقط به نظرم امروز یکم ورزیده تر به نظر میای.
(حشرش زده بود بالا.با دید شهوانی میدید.ولی دخترها ذهنشون از ما سالم تره و به ندرت به برادرشون به دید سکس نگاه میکنن.بدن من به عنوان یه مرد.جذابیت سکسی براش داشت.اما این حس مخلوط شده بود با حس خواهری و اجازه نمیداد که یه جور دیگه فکر کنه.شاید خودشم گیج بود که چرا شکل و فرم بدن من براش خوشاینده)
بلند شد رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد با بیکینی اومد بیرون.
ایندفعه من زل زدم بهش.ولی منم تقریبا همون حس را داشتم.بدنش خیلی خوب بود.یکم شکم داشت.ولی هر مرد دیگه ای بود اونجا نمیتونست جلوی خودشو بگیره.خیلی برام عجیب بود.نگاه کردن بدنش خیلی برام لذت بخش بود.اما دریق از یه ذره ش-ق شدن و حشر.
رفته رفته اون حس خوش آیند جای خودشو داد به استرس.اصلا شهوت نداشتم.
رفتیم توی اتاق تا روی تخت ماساژش بدم.
یهو برگشت گفت:روتختی خراب میشه.روغنی میشه و بوش نمیره.
گفتم:خب چیکار کنیم؟
توی همین افکار بودم که یهو فکری به سرم زد.


میز غذا خوری....


یه میز غذا خوری بزرگ شیش نفره داشتم با ارتفاع مناسب.اصلا لامذهب برای همین کار ساخته بودنش.
میزو کشیدم وسط حال.یه پتوی اضافی داشتم.انداختم روش.
خانوم خانوما درست مثل اینکه اومده تایلند ماساژ ببینه.اومد دراز کشید روی تخت(میز).
یکم رنگ و روش پریده بود.ولی با این حال حرکاتش اشوه ای بود.(اشوه و ناز تو ذات زنهاست)
یه کوسن گذاشتم زیر سرش.یه حوله کوچک تا کردم انداختم روی کوسش(با بیکینی بود)
چشم بند خودمو که بعضی وقتا موقه خواب میزدم آوردم بزنم رو چشمش.
گفت:نه میخوام ببینم.چشمم بسته باشه بدم میاد.حس بدی بهم میده.(میترسید وقتی ماساژ دهنده را نبینه.یادش بره که داداششه.حشری بشه کنترلشو از دست بده/اینو بعدها بهم گفت)
یه شیشه روغن زیتون که هفته پیش خریده بودم و کمی ازش استفاده شده بود را آوردم.
شروع کردم آروم آروم روغن را ریختم.از پاهاش شروع کردم.
مدام داشت حرف میزد.
گفتم:خانوم محترم.مشتریای دیگه امون سکوت میکنن تا بیشتر لذت ببرن.در ضمن مگه شما فیلم های آموزشی را با برادرتون ندیدین.
جفتمون خندیدیم.
سکوت کرد.
اول کف پاها.انگشت ها.روی پا.بعد ساق پا...
گفت:آخی داداش چقدر خوبه خستگیم در رفت.خیلی حس خوبی داره.
گفتم:باز یادت رفت.سکوت کن تا حس بهتری داشته باشی.
با صدای نازی گفت:باااااشه...
همینجوری اومدم بالا.دستمو بردم زیر حوله نزدیک بیکینی.خورد به شورتش برگشت.پاها که تموم شد.حوله را رد کردم و از شکمش ادامه دادم.ناف.تا رسیدم به سوتینش.باز ردش کردم.رسیدم زیر گردن و بعد گردن.حالا نوبت صورت بود.بنا گوش.گونه.دور چشم.پیشونی.گیج گاه.
گفتم:خب برگرد به شکم بخواب.
برگشت و حوله را انداختم روی کونش.دوباره از کف پا شروع کردم.پاشنه.پشت پا.پشت ران.حوله را رد کردم.کمر.بالای کمر.پشت.کتف ها.حالا پشت گردن و پشت گوش ها.
صدای نفس هاش در اومده بود.
من به شدت خیس عرق شده بودم اصلا فکر نمیکردم انقدر انرژی بگیره ازم.نه تنها حشری نشده بودم.بلکه مچ و کتف و گردنم داشت گاییده میشد.
دیدم نمیتونم.گفتم:خب تموم شد.
با تعجب برگشت گفت:همین...!!!
گفتم:خب ماساژ معمولی بود دیگه.اون ماساژایی که با هم نگاه کردیم.سکشواله.
گفت:یعنی چی.خب تو اون مقاله(مقاله خودمو میگفت....خخخ)نوشته بود که هدف اصلی ماساژ.برای شکل و فرم دادن به باسن و سینه است.اینجوری که فایده نداره.
گفتم:خب...اخه خودت که دیدی.وقتی کوس و کون طرف را ماساژ میدن چه حالتی میشه.
گفت:خب که چی.من و تو خواهر و برادریم
گفتم:خواهر و برادر بودنمون باعث نمیشه تو تحریک نشی.(جالب بود.منی که لحظه شماری میکردم که کوس و کونشو لمس کنم.حالا که طرف دو دستی داشت تقدیمم میکرد.از فرط خستگی شهوت از سرم پریده بود و فقط میخواستم زود تمومش کنم.هر چند بعدا کلی به خودم فحش دادم)
گفت:خب چه ربطی داره.توی همون فیلم ها دیدی که.طرف که حشری میشد.اتفاق خاصی نمیوفتاد.ماساژور کارشو میکرد.مشتری هم حا...(حرفشو قطع کرد)
گفتم:چرا حرفتو میخوری.خب بگو حالشو میکرد.
گفت:حال هر چی.
گفتم:من که مشکلی با این مسئله ندارم.اگه تو دلت بخواد.من این کارو انجام میدم.از این که تو لذت ببری منم خوشحال میشم.
گفت:خب پس حرفت چیه.؟
گفتم:حرفی ندارم.اما تو میتونی خودتو کنترل کنی؟
گفت:فکر کردی من ندید بدیدم.؟
گفتم:نه.منظورم اینه که تو تقریبا یک ساله سکس نداشتی و این روزا خیلی نیاز جنسی داری.شاید اذیت بشی.چون وقتی یه راهو شروع کنی ناخواسته تا آخرش باید بری.
گفت:اینجوریا هم نیست.تو کارتو بکن.اگر هم اینجوری شد.ادامه بده نگران نباش.مگه از لذت بردن من خوشحال نمیشی.؟پس انجامش بده.
گفتم:باشه آبجی قشنگم.اما شرط داره.
گفت:چه شرطی...؟
گفتم:اول اینکه خودم بیکینیتو در میارم.دوم اینکه کاملا سکسی ماساژت میدم.
گفت:باشه.هر چی تو بگی داداش.پس اگه دیدی حالم بد شد.دست نگه ندار.ادامه بده تا تموم بشه.
گفتم:میخوای ارضا بشی.؟
یکم سرخ شد.سرشو انداخت پایین.
گفت:نمیدونم.اگه بشه.فکر نمیکنم.شاید باورت نشه ولی فقط یکی دو با اونم نصفه نیمه رو تخت اون مرتیکه ارضا شدم.اما تا مدت ها از هر چی سکس حالم به هم میخورد.ولی به خودم زمان دادم و اون خاطرات را کنار گذاشتم.حرفا و راهنمایی های تو در مورد مسائل جنسی خیلی بهم کمک کرد تا نگاهم به این قضیه عوض بشه.پس بهت اعتماد دارم.فعلا آمادگی یه رابطه واقعی با یه مرد را ندارم.اما تو راست میگی.خیلی احساس نیاز میکنم.از خودارضایی هم خسته شدم.میخوام ارضا شدن به این روش را تجربه کنم.چه کسی بهتر از داداشی خودم که این کارو برام بکنه.
بغلش کردمو بوسیدمش.گفتم:هر وقت احساس کردی که نیاز داری و اگه از این نوع ارضا شدن خوشت اومد.من همیشه در خدمتم.فقط دفعه بعد رایگان نیستاااا...(جفتمون خندیدیم)
دراز کشید رو تخت ماساژ(میز)گفت:من آماده ام.
گفتم:یه چیز دیگه میخوام.نه نگو.
گفت:چی؟هر چی باشه قبوله.
گفتم:حالا که قرار تا اخر جاده ببرمت.میخوام چشماتو ببندی و تصور کنی که یکی از اون مردهایی که توی فیلم دیدیم داره ماساژت میده تا حست واقعی تر بشه.من سعی میکنم حرف نزنم تا حواست به اینکه داداشتم پرت نشه و خیالت خراب نشه.و اینکه خودت حرف های سکسی بزن.
خندید و گفت:خیلی دیوونه ای.این حجم از خلاقیت حیفه اینجا تلف بشه.تو باید بری هالیوود فیلم بسازی...خخخ
حالا حرفای سکسی مثلا چی؟
گفتم:اول اینکه تا میتونی آه و اوه راه بنداز.ادا در نیار واقعی باشه.بعد اینکه هی بگو جوووووون.کو-سمو بمال.کونمو بمال.... آخخخخ.انگشتت را بکن تو کوسم...سینه هامو بخور...از این حرفا.
بازم زد زیر خنده و گفت:باشه همه اینا را میگم.اما تو هم واقعی اینکارو میکنی یا میخوای ادا در بیاری.
گفتم:کاملا واقعی.
گفت:یعنی.واقع سینه هامو میگیری تو دهنت...کوسمو میخوری...
گفتم:آره.سینه هاتو میخورم.نوکشونو گاز میگیرم.کوستو با ولع تمام میخورم و سوراخ کونتو لیس میزنم.انگشتمو میکنم توی سواخ کونت و داخل کوس قشنگت.لمپرای کونتو فشار میدم و گاز میگیرم.روناتو لیس میزنمو گاز میگیرم.نافتو میخورم میام بالا بعد از سینه هات میرسم به گردنت.کلی میخورمشون.وقی برسم به صورتت.لباتو دیوانه وار میخورم.زبونمو میکنم تو دهنت و میک میزنم.
(اینارو که میگفتم.زنگش هی عوض میشد.قشنگ میشد شهوت دیوانه کننده را توی چشماش دید)
یه لبخند سکسی زد و لبشو گاز گرفت.
گفت:اووف.یعنی همه اینا را باید تحمل کنم.
گفتم:تحمل نکن.با تمام وجود لذت ببر.
گفت:با این چیزایی که گفتی.خود چی...؟
گفتم:خودم چی...!!!
گفت:خب من خودمو کنترل کردم تو چی.مگه تو دل نداری.یعنی میخوای بگی.تو اصلا تحریک نمیشی.
گفتم:ما مردها یه چراغ قرمز داریم که وقتی حشری بشیم روشن میشه و بوق هم میزنه.آبرومونو همه جا میبره.
زد زیر خنده گفت:یعنی چی.
(میدونست منظورم چیه.فقط میخواست به زبون بیارم)
گفتم:ما پسر ها وقتی حشری بشیم.کیرمون شق میشه.الان هم که میبینی.انگار نه انگار.خوابه خوابه.خیالت راحت.نگران من نباش.
بازم زد زیر خنده و گفت:خیلی دیوونه ای به خدا.نمیدونم من داداش بامزه ای مثل تو نداشتم باید چیکار میکردم.
گفت:خب یه کاری کن.
گفتم چی؟
گفت حالا که من شورت و سوتینمو در میارم.تو هم شورتتو در بیار ببینم واقعا خوابه یا نه.
بدون اینکه چیزی بگم.شورتمو کشیدم پایین.برق از سرش پرید.
گفتبی بی خیال بابا با جنبه خخخخ...نه...واقعا خوابه خوابه...نظرم در مورد دخترا عوض شد.
گفتم:چطور؟
گفت:بیچار اونا چه حالی میشن.کیرت الان خوابه انقدر بزرگه.شق بشه چی میشه...(بازم زدیم زیر خنده)
دوباره دراز کشید چشم بند را گذاشت و گفت:من آماده ام.
دستمو بردم و از بغل شورتشو گرفتم و آروم کشیدم پایین.اون تیکه پارچه وقتی کنار رفت.بوی ترشحات کوسش به مشامم رسید.همون بویی که ما مردها عاشقشیم.اما اصلا برام جذاب نبود.انگار که خورده باشه تو ذوقم...اون چیزی که انتظار داشتم نبود.شاید فکر میکردم که کوس خواهرم باید شبیه پورن استارها باشه...خخخ ولی خواهرمم مثل زنهای دیگه بود.مثل دوست دخترهام...صاف و تمیز اما کمی تیره.لبهاش تیره تر بود و برجسته که نشون میداد مطعلق به یه زن بالغه که تجربه سکس هم داشته..بعدا از زبون خودش شنیدم که بعد از طلاق به شدت نیاز جنسی داشته و هر هفته سه بار خودارضایی میکرده.شاید باورتون نشه اما با دیدن کوسش.اون یه ذره شهوتی هم که داشتم پرید.نمیدونم چرا تحریکم نکرد.جذابیتی برام نداشت.برام عجیب بود که چرا من اینطوری شدم.من که این همه کوس خواهرمو در بهترین حالت تصور کرده بودم و فکر میکردم اگر اولین بار ببینمش بدون اینکه بهش دست بزنم ارضا میشم.چرا اینطور شدم.گیج شده بودم./
توی همین فکرا بودم که سمیه چشم بندش را باز کرد و گفت:بهرام...!!!
گفتم:جان...
گفت:به چی فکر میکنی...؟
گفتم:هیچی....یکم خسته شدم.فکر نمیکردم انقدر سخت باشه...خخخ
گفت:میخوای ادامه ندیم...؟!
گفتم:نه...نه...ما که تا اینجا اومدیم.تا آخرش هستم باهات.
گفت:مرسی داداشی.قربونت برم.
یهو دستمو گرفت.گفت:یه چیزی بگم...؟!
گفتم:بگو...
گفت:ببین.من مدتهاست که دست هیچ مردی بهم نخورده.از آخرین باری که این اتفاق افتاد خاطره بدی دارم.اما دیگه خیلی وقته که به آرامش رسیدم.الان بدنم آماده و مستعد سکسه.ازت یه خواهش دارم...
گفتم:خب...بگو عزیزم.
گفت:اگه به جایی رسیدی که من حالم بد شد.تو توجه نکن و کارتو انجام بده.
گفتم:منظورت چیه...؟
چشم بند را دوباره گذاشت روی چشمش و روشو برگردون اونطرف و با حالت خجالتی گفت:منظورم اینه...اینه...اینه که.اگه به مرحله ای رسیدیم که من ازت خواستم که...که...
گفتم:آبجی جونم.قربونت برم.بگو...دیوونه چرا خودتو رها نمیکنی...حرفتو بزن.راحت باش.


آب دهنشو قورت داد و یه نفس عمیق کشید.با صدای لرزون که لبریز از شهوت بود.گفت:اگه بهت گفتم که منو بکن.اگه گفتم منو...اصلا هرچی گفتم.تو اهمیت نده و فقط ماساژت را انجام بده.من بهت اعتماد دارم و میدونم که هوامو داری.
هر چی باشه تو داداشمی.نمیدونم چرا...اما حس خوبی به اینکه اون اتفاق به صورت کامل بینمون بیوفته ندارم...همین.


یه لحظه احساس عذاب وجدان کردم.با خودم گفتم:من اینجا چیکار میکنم.؟دارم با کی اینکارو میکنم.؟آخرش که چی؟ اگه خودم نتونستم جلوی خودمو بگیرم چی...؟
اگه نتونستم با دستم ارضاش کنم چی!!!اونوقت خواهرم بیشتر اذیت میشه....یه لحظه تردید کردم که ادامه بدم یا نه.
بازم صدای سمیه منو از فکر بیرون کشید.
گفت:بهرام...
گفتم:جا...جانم
گفت:یه چیز دیگه هم میگم و دیگه بقیه اش را میسپارم به دستهای مردونه خودت.
گفتم:بگو جانم.
گفت:راستشو بخوای.از اون روز که اون مقاله را خوندیم در مورد تاثیر ماساژ به روی تناسب اندام.همش به این فکر میکردم که واقعا این کار چقدر میتونه تاثیر داشته باشه.اینکه ارزشش را داره.؟ اما الان که اینجا و با این وضعیت زیر دست تو خوابیدم و خودمو برای هر چیزی آماده کردم.میدونم که چی میخوام....میخوام که از این ماساژ لذت ببرم تا اینکه به فکر تناسب اندامم باشم.پس میخوام با خیال راحت کارت را بکنی.
گفتم:چشم آبجی جونم.قول میدم تمام تلاشمو بکنم تا راضی باشی.
دیگه خجالتش ریخت.با اشوه لباشو گاز گرفت و گفت:مرسیییی گلم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و دوباره رفتم سراغ شورتش که تا نصفه در اومده بود.
وقتی داشتم شورتشو درمیاوردم متوجه شدم که شورتش حسابی خیسه..یه لحظه به صورتش نگاه کردم.چونه اش داشت میلرزید...استرس داشت.استرس همراه شهوت....ولی شهوت داشت غلبه میکرد....
nemidonam in chie
     
  
مرد

 
کدام یک فصل مادر است؟ (۱)

داشتم سالاد درست میکردم برای ناهار که تلفنم زنگ خورد. شماره ی باران دخترم بود که افتاده بود.
-جونم باران؟
از همون ب ی بسم الله از لحنش فهمیدم یه چیزی هس.
-مامان! سلام! چقد دلم برات تنگ شده بود... من زنگ نزنم تو یه زنگ نمیزنی بی معرفت؟
-پریروز با هم حرف زدیم باران خانوم... همچین میگی آدم فکر میکنه پارسال بوده... میشه یه سر بری سر اصل مطلب؟
-ای بابا! شمام همچین میگی آدم فکر میکنه...
-باران!
-چیزه... میگم... یعنی چیزه...
-این سِمِستِر هم تشریف نمیارین نه؟
-به خدا مامان میخوام بیام ها! درس زیاد داریم...
-همون واحدی که اسمش بنجامینه؟
از پشت تلفن متوجه شدم نیشش بازه.
-ناراحت میشی مامان؟ میدونم کریسمسه باید بیام اما... آخه بنجامین می‌خواد منو نشون خونواده اش بده...
-من توی جونورو میشناسم! می‌خواد نشون خانواده اش بده یا باز میخوای بپیچونی بری مسافرت؟
-مامان به خدا! بلیط برای یه هفته پیدا کردیم واسه اسپانیا خیلی ارزونه! میشه برم؟ به خدا خیلی خسته ام که بخوام تعطیلاتمو اینجا تو تاریکی زمستون تلفش کنم! چی میشه ناراحت نشو!
-اونوخ یه کریسمس بهم بدهکاری ها!
-عاشقتم مامان! خیلی دوستت دارم! خیلی ماهی! بهترین مامانی دنیایی!
-خر خودتی! تنها که نمیری؟
-نه نه! خیالت راحت با بنجامینم...
وقتی حرف‌هامون تموم شد و قطع کرد از اینکه باران خوشحال بود، خیلی خوشحال بودم. به من میگه بهترین مامان دنیا اما... هیچکس بهترین مادر دنیا نیست. هر کی فقط با توجه به امکانات و شرایط و بچه اش، سعی و تلاش خودشو میکنه. اینا رو الان میفهمم. اینکه همیشه یه اشتباه یا یه حسرت هست، که باعث میشه نتونی حس کنی کارت رو به نحو احسن انجام دادی... همیشه میگن حَسَده که آدمو کور میکنه اما من میگم حسرته... حسرت اون اشتباهی که دلت میخواست انجامش نداده باشی، تا الان بتونی بدون احساس گناه از نتیجه و ثمره ی زندگیت لذت ببری... اما این حسرت جوری کورت میکنه که دیگه نمیتونی ببینی... منم سعی میکنم تا جایی که از دستم بر میاد جای حسرت نذارم برای بعدها...
باران دیگه الان ۱۹ سالش و تو اروپا هم بزرگ شده بود. درسته مادر و دختر بودیم اما برای زندگی خصوصیش احترام قائل بودم. و از اول هم یادش دادم برای زندگی خصوصی من احترام قائل باشه. همونطوری که یه روز من رفتم پی زندگیم، اون هم حق داشت بره و تجربه کنه... به عنوان یه مادر در مقامی نبودم که بخوام حق تجربه کردن رو ازش بگیرم حالا هر چقدر هم که می‌خواد سختم باشه... قانون اول زندگیم رو اگه خودم هم بخوام نادیده بگیرم که سنگ رو سنگ بند نمیشه!


یادمه اولین باری که تو مدرسه متوجه شدم چیزی یاد گرفتم وقتی بود که این جمله رو شنیدم. ادب از که آموختی؟ از بی ادبان! هر آنچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهیز کردم... و واقعا هم کردم! خوندن این جمله، لحظه ی آها! ی من بود و چشم و گوش منو طوری باز کرد که باعث شد کوچکترین خطایی رو زیر سیبیلی رد نکنم و اگه دیدم مادرم یا پدرم اشتباهی کردن اونو یادم نگه دارم، که بعدا خودم تکرارش نکنم... و بزرگترین اشتباه پدر و مادرم این بود... عاشقانه ازدواج نکردن! ازدواجشون کاملا مصلحتی بود و بعدش هم ما پنج تا خواهر به دنیا اومده بودیم که مثلا پایه های زندگی پدرو مادرمو محکم کنیم که اونم کی تا حالا تونسته رو پنج پایه بشینه؟ اونم پایه هایی که نه اندازه اشون به هم شبیهه نه چیزی...
زندگی پدر و مادرم یه مسابقه بود که هر دو سعی داشتن ازش برنده بیرون بیان. اگه چیزی درست از آب در می اومد به خاطر تلاش خودشون بود و اگه نتیجه ی غلط میداد تقصیر اون یکی بود. یه بار ندیدم نسبت به هم بخشش و بزرگی نشون بدن و از خطای هم چشم پوشی کنن... از صبح که مدرسه بودن و بعدشم که می اومدن خونه دعوا بود بخصوص سر ما پنج تا...


اگه بخوام شباهت ما پنج تا خواهر به هم رو توصیف کنم یکیمون آ بود، یکی ش، یکی ن بود، یکی خ بود و یکی هم من که p بودم، یه فیلسوف نازی آلمانی! و از حرفم بر نمیگشتم حتی اگه سرم میرفت! ما پنج تا خواهر نه ظاهری شبیه هم بودیم نه باطنی! تنها نقطه ی مشترکمون فقط این بود که پدر و مادرمون یکی بودن. والسلام! من بچه ی یکی مونده به آخر بودم. و مثلا فهمیده ترین! هر چند این فهمیدگی از اون فهمیدگیها که فکر میکنی نبود... فهمیدگی من منوط بر این بود که واقعا بفهمم و اگه یه چیزی حتی یه درصد با عقلم جور در نمی اومد و نمیفهمیدم، کلا بی خیالش میشدم و این سر درس خوندن عجیب دردسر شد. چون اگه درسی با عقل جور در نمی اومد حتی یه ثانیه روش وقت نمیذاشتم. سر این قضیه هم کتک زیاد خوردم از مامانم, که میخواست منو به زور درس خون کنه، مثل سه تای دیگه چون خواهر آخرم اصلا از درس خوشش نمی اومد. همینجوری ده ده ده رد میکرد درس‌ها رو. خواهر بزرگه ام، فرزانه، از اون آب زیرکاههای روزگار بود! رفتارش جوری بود که فکر میکردی مریم مقدسه! اما در واقعیت اگه ولش میکردی روزی چند بار دوست پسر عوض میکرد. آمار تک تک خواهرامو داشتم... خواهر دومیه مریلا، شاعر گروه بود و فقط کافی بود دست تو دماغت کنی تا خانوم با شعری که در مدحت گفته، پته اتو بریزه رو آب... خواهر سومیه مریم بود،نابغه امون، که هر روز مامان بابامو میخواستن مدرسه که امروز مریم تو فیزیک نوزده و هفتاد و پنج شده غش کرده! بیاین جنازه اشو جمع کنین... بعدی من بودم! ماندانا...فیلسوف گروه... یعنی لازم داشتم که حتما بفهمم اینی که میخونم یا بهم درس میدن یعنی چی، که بعدا بتونم ازش استفاده کنم تو زندگیم... و وقتی مسئله رو میفهمیدم و حلاجی میکردم میشد طریقه ی زندگی و طرز تفکرم. در نتیجه میتونی تصور کنی وقتی شروع کردم دبیرستانو، و یهو مواجه شدم با شیمی و فیزیک و ریاضی، افتضاح درسم افت کرد... بقیه ق دروس رو میفهمیدم برای چی دارم میخونم و کجا قراره استفاده اشون کنم در نتیجه همیشه بیست بودن... اما یادم نمیاد من توی این سه تا درس وامونده نمره ای بالاتر از بیست و پنج صدم گرفته باشم... عمق فاجعه به قدری بود که حتی مامانم هم که دبیر ریاضی فیزیک بود هم، نتونست باعث شه من حتی ده بگیرم تو یکی از اینا... خلاصه چه جوری دیپلم گرفتم بماند... خواهر آخریه، ملیحه، خوشگل گروه بود. از همون لحظه ی اول هم که به دنیا اومد اونقدر ملیح بود که اجبارا اسمش ملیحه موند. ملیحه از همون اولش هم علاقه ای به درس و مدرسه نداشت و آخرشم هنوز دیپلم نگرفته شوهر کرد و رفت... و فکرشو بکن این تفاوتها تفرقه و اختلاف وحشتناکی بین مامان و بابامون انداخته بود... سر و کله زدن با پنج تا بچه ی شیره به شیره، به خودی خودش سخت بود، حالا فکرشو بکن که هر کدوم هم یه اخلاقی دارن... و نمیدونی به ساز کدوم یکیشون برقصی... اما واقعا اگه بخوام بگم مامان و بابام هم کم اعجوبه نبودن برای خودشون... تنها جایی که این دو نفر با هم کاملا توافق داشتن، امضا نکردن رضایتنامه ی مثلا اردو رفتن از طرف مدرسه بود. اونموقع تنها وقتی بود که هر دو میگفتن از اون یکی بپرس، که اگه اتفاقی تو راه افتاد برامون، مادر اون یکیو بگان!


همونطوری که گفتم من خیلی به اطرافم و اطرافیانم دقت میکردم... فقط کافی بود زندگی مامان بابامو سر لوحه ی خودم قرار بدم که بفهمم آدم بی عشق و تفاهم ازدواج نمیکنه و بچه هم نه تنها برای تحکیم پایه های زندگی به درد نمیخوره بلکه بیشتر باعث دعوا و اختلافه! با خودم تصمیم گرفتم که بچه ام فقط باید با عشق به وجود بیاد و لاغیر! و دقیقا از روی همین میگم که گاهی وقتها حس میکنم خدا فقط میخواد پوز آدمو بزنه! و برای اینکه روتو کم کنه از هیچ موقعیتی نمیگذره. اینو میگم چون انگار قسمت من بود دقیقا از همونجایی که خیلی سفت و سخت گرفته بودم ضایع ام کنه...


دقیقا همونطوری که دلم میخواست عاشق شدم. کاوه یکی از شاگردهای بابام بود. مامانم نه، اما بابام گاهی شاگردهای پیش کنکوری رو قبول میکرد که بیان خونه امون و تو اتاق کار خودش بهشون درس میداد. کاوه یه پسر خیلی خوش تیپ و ترکیب بود با موها و چشمهای براق مشکی و پوست سفید، اصلا مهربونی از صورتش میریخت. خیلی هم مودب و درس خون بود و امسال قرار بود کنکور بده. تنها شاگردی بود که بابام میگفت این پسر اگه رییس جمهور آمریکا نشه یه روز، من اسممو عوض میکنم. البته اینو میگفت که مامانمو ضایع کنه. کنایه از این بود که تو نتونستی ماندانا و ملیحه رو به جایی برسونی! اونوخ شاگردی که من تربیت کنم و بهش درس بدم، قراره رییس جمهور ایرانم نه، آمریکا بشه! بین مامان و بابام رقابت عجیبی بود! با اینحال بابام که اینو میگفت من تو دلم رخت میشستن... گاهی که میدونستم هیشکی حواسش نیس، میرفتم و از لای در اتاق کار بابام که یه حالت کتابخونه هم بود، به کاوه خیره میشدم و آه و فغان که بابام هزار سال نمیذاره من به کاوه برسم چون سر جریانات خواهرای دیگه ام دیده بودم که بابام رو هر خواستگاری یه ایراد میذاشت و یه بامبول در میاورد. به یکی میگفت هنوز درسش تموم نشده. به یکی میگفت پول نداره. سر همونم میدونستم هزار سال با کاوه هیچ شانسی ندارم...
بالاخره بعد از دیپلمی که ردی گرفتم، مامان و بابام دیگه خیلی گیر ندادن واسه ادامه ی تحصیل. به خصوص که مریممون پزشکی رتبه ی یک رقمی آورد، البته بماند که سر همون، کارش به سِرُم و بیمارستان کشید که چرا اول نشده! تا یه هفته تو شوک بود و با هیچکدوممون حرف نمیزد. اینقدر این دختر غد بود که شرط میبندم حاضر بود دوباره کنکور بده که فقط اول بشه! اما کم کم راضی شد به رضای خدا و از خر شیطون پیاده شد و رفت دانشگاه... فرزانه دانشگاه آزاد میرفت رشته ی مهندسی، حالا مهندسی چی؟ خدا میدونه! نمیدونم این دانشگاهی که فرزانه میرفت کجا بود اما من اگه میخواستم تو جنده خونه کار کنم از این کمتر آرایش میکردم و تیپ میزدم که این واسه دانشگاهش میزد. شاعرمون هم که به قول خودش رفت شهر راز، شیراز، دانشگاه و در رشته ی مورد علاقه اش ادبیات ادامه ی تحصیل داد... ملیحه هم که دو سالی میشد با پسر خاله امون تهمورث ازدواج کرده بود و یه شیکم هم زاییده بود... من هم میرفتم کلاس زبان و اینجور چیزها...


بعد از اینکه کاوه قبول شد پزشکی دیگه کلا پاش از خونمون بریده و رفت و آمد قطع شد. اما قلبم مونده بود پیشش و نمیدونستم به این دل لعنتی چه جوری بفهمونم که الاغ! آخه پسری که پزشکی قبول شده میاد توی دیپلم ردی رو بگیره آخه؟! بخصوص که آوازه ی دیپلم من در فامیل پیچیده بود! برای اینکه منو تنبیه کنه، مامانم سال اول دبیرستان وقتی تجدید آوردم کارنامه امو زد به دیوار و آبرومو پیش همه برد که برام درس عبرت بشه. شاید اگه این کارو نمیکرد، از ترس آبروریزی هم که شده یه کاریش میکردم اما وقتی قبح تجدیدام ریخت، اونم جلوی همه، منم زدم به تخم چپم و با لبخندی ملیح در جواب اینکه انشالله قبول میشه میخندیدم و میگفتم فکر نکنم! سر همین قضایا علیرغم اینکه دختر نسبتا قشنگی هم بودم کسی نمی اومد خواستگاریم... میگفتن خنگ و وقیحم و مامان و بابامو که جفتشونم دبیر ریاضی فیزیک بودن اگه چاقو میزدی خونشون در نمی اومد... منم میگفتم آبرو ریزی رو تو راه انداختی اونوخ طلبکارم هستی مامان خانوم؟ نوش جونت! بکش! تو این مدت یه دو سه موردی پسر بودن که باهاشون آشنا شدم اما تا دو کلام باهاشون حرف میزدم عنم میگرفت رسما! طرز تفکرامون اصلا با من نمیخوند و نیم ساعت نشده به هم میزدیم... طرف رسما معلوم بود با مغزش فکر نمیکنه وقتی حرف میزنه... بعد نیم ساعت هم که ماچ میخواستن و...


تا اینکه یه دو سالی که گذشت یه شب دیدم مامان و بابام دارن با هم پچ پچ میکنن... قضیه چیه؟ تعجب کردم! البته از قیافه هاشون معلوم بود خبر خوبیه اما چی؟ تا اینکه فهمیدم کاوه اینا میخوان بیان خواستگاریم... مامان و بابای من که از خداشون بود یکی منو بگیره! اونم کی!؟ کاوه! نمیدونم چرا بابام این پسر رو خیلی دوس داشت. اما خانواده ی کاوه رسما شکار بودن و اونم فقط با تهدید کاوه که انگار گفته بود درس رو ول میکنه، اینجا بودن... وای! شب خواستگاری علیرغم متلکهای مامان کاوه و پشت چشم نازک کردنهای خواهراش که بزرگه پزشک بود اون یکی هم وکالت میخوند، رویایی ترین شب زندگیم بود! قلبم داشت از اشتیاق می ایستاد... کاوه حالا آقا تر و جا افتاده تر هم شده بود و تو کت شلوار مشکی در حالیکه سرشو انداخته بود پایین، دل منو میبرد! اونقدر صورتش مهربون و بیگناه بود انگار که فرشته اس! حتی تو رویاهام هم نمیتونستم ببینم که من و کاوه بخوایم کنار هم بشینیم چه برسه به ازدواج! اما کاوه بالاخره کار خودشو کرد و رسید بالاخره شبی که اون تو لباس دامادی و من تو لباس عروس از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم...
شب عروسی بقیه نمیدونم چه جوریه اما شب عروسی من بهترین و زیباترین شب دنیا بود. کاوه نه فقط عشقم بلکه بهترین دوستم بود. تمام دوران نامزدیمون مثل یه رویای قشنگ گذشته بود برام. همون اولش اگه بینمون سو تفاهمی رخ میداد و تقصیر اون بود سریع عذرخواهی میکرد و منم یادگرفتم که باید همین کارو بکنم. علاوه بر اون اوقات تلخی های مامانش و خواهراش رو بهشون جلوی خودم گوشزد میکرد. مادرش یه بار ناراحت شد و گفت:
-آقا کاوه! لب بود که دندون اومد! منو جلوی این دختره سکه ی یه پول نکن! -مادر من! شما مگه جلوی جمع ماندانا رو سکه ی یه پول نکردی؟ من فکر کردم قانونش همینه...
از اونجا به بعد مامانش دیگه حداقل جلوی جمع نرید بهم. میذاشت در خفا. خلاصه هر چی بیشتر باهاش حرف میزدم بیشتر میفهمیدم که کاوه یه پسر فهمیده و با شعوره... و نباید رفتار خانواده اشو به پای اون بنویسم.
شب عروسیمون وقتی بالاخره همه رفتن قلبم جوری میزد که حس میکردم دارم از خوشحالی میمیرم. کاوه نشست تو هال رو مبل و در حالیکه داشت گره کراواتشو باز میکرد با نگاهی مشتاق ازم خواست برم و کنارش بشینم. دستشو انداخت دور شونه ام:
-آخ! وطن! هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه!
راست میگفت! حس میکردم قرنهاست با کاوه و تو این خونه زندگی کرده بودم و حالا هم بعد یه مسافرت طولانی برگشتم سر خونه زندگیم! و حالا که بالاخره با کاوه تنها شده بودیم حس تعلق خاطر عجیبی داشتم. نه استرس داشتم نه نگرانی. تو دوران نامزدی با اینکه گاهی وقتا با کاوه توی خونشون تنها بودم اما هیچوقت منو معذب نکرده بود. گاهی یه بوسه ی شیطنت آمیز یا بغل‌های سفت و محکم که منو حسابی میچلوند اما امشب بالاخره با هم تنها شدیم... با کمک کاوه لباسهامون رو عوض کردیم و بعد از یه حموم آب گرم که خیلی به خستگی پاهام کمک کرد، لباسهای راحتی تو خونه پوشیدیم. ساعتهای ۴ صبح بود اما نمیدونم چرا خوابم نمی اومد. کنار هم نشسته بودیم تو هال و مثل دو تا قناری کوچولو گاهی نوکمون میمالیدیم به هم:
-شیر کاکائو میخوری کاوه برامون درست کنم؟
-قربون دستت آره.... فقط...
-فقط چی؟
-چی صدات کنم ماندانا؟
منظورشو نفهمیدم.
-ماندانا دیگه...
-نه... منظورم یه اسم خودمونی برای خودمون... مث عشقم... یا عسلم...
-آها... هر چی دوست داری میتونی صدام کنی... اما وقتی اسممو از زبون تو میشنوم انگار اصلا یه اسم دیگه میشه...
-پس همون ماندانا صدات میکنم...
داشتم تو آشپزخونه شیر میجوشوندم که یهو کاوه چسبید بهم و از پشت بغلم کرد. چه حس قشنگی بود روی کتف و کولم گرمای تن و قد بلندش که مثل کوره میسوخت. برگشتم تو بغلش. کاوه گاز رو خاموش کرد و خیلی آروم صورت و لبهامو میبوسید. بدنش گُر گرفته بود و با کاوه ی همیشگی خیلی فرق داشت. طعم لباشو میچشیدم که شیرین ترین عسل دنیا بود. گرمای تنشو لمس میکردم که چه حس لذت بخشی بود. همونجا تو آشپزخونه نشستیم رو زمین که مامانم کفشو فرش انداخته بود. کاوه آروم آروم لاله ی گوشم رو میخورد و منو دیوونه میکرد. غرق لذتی بودم که وصفش ممکن نبود! حسی که خیلی وقت بود منتظرش بودم. چشمامو بسته بودم و تو موهای مشکی و حالت دارش چنگ میزدم. صورتشو تو گردنم فرو کرده بود و پهلوهام قلقلک میشدن. کم کم دراز کشیدیم رو زمین اما اصلا سفتی زیرمون برام مهم نبود. کاوه دائم موهامو نوازش میکرد و میبوسید. شروع کردم دکمه های پیراهن مردونه اشو باز کردن. اونم انگار خوشش می اومد. دستمو کشیدم به موهای سینه اش. و بعد هم دور کمرش و پشتش. کشیدمش روی خودم. دوست داشتم سنگینی تنشو با همه وجود حس کنم. این لحظه، لحظه ی آرامش و رضایت بود. هیچکدوم عجله نداشتیم. زمان ایستاده بود و ما تا ابد برای عشق بازی وقت داشتیم. کاوه لبها و گوش و گردنمو می لیسید اما کم کم رفت سراغ سینه هام. به سینه هام نگاه میکرد و با کف دستش هم نوازش. آروم لبهاشو گذاشت رو سینه ام. بدنم بی اختیار پیچ و تاب میخورد و حال من لحظه لحظه خرابتر میشد. سر و گردنشو بین بازوهام نگه داشته بودم و گاهی پیشونیش رو میبوسیدم. آروم آروم رفت پایین تر و شکمم رو بوسید. چند تا بوسه ی نرم و زبونشو آروم روی کلیتوریسم کشید. گرمای نفسشو حس میکردم که آروم زبونش رو میزد به لای پام. دستاشو انداخته بود زیر کمرم که بیاد بالا.... جوری غرق لذت بودم که اگه سرمو میبریدن خبر نمیشدم. میمکید و میبوسید و من بیشتر غرق عشق میشدم.
-تو رو خدا کاوه! طاقت ندارم دیگه!
اومد بالا سمت گردنم و در حالیکه آلتشو میکشید لای پام، شروع به لیسیدن گلوم کرد. حالا دیگه چشامون تو هم گره خورده بود. فقط با نگاهش ضربان قلبم بالاتر میرفت و تنم میلرزید. یک هیجان ناگهانی با چاشنی آرامش و لذتی عجیب ... زمزمه کرد:
-آماده ای گلم؟
با اشاره ی سرم بهش فهموندم آره... انگار بالاخره نوبت قسمت اصلی بود. آلتش رو بین پاهام ملایم فشار میداد و تنظیم میکرد. با دست چپش پشت گردنمو محکم گرفته بود و در گوشم آروم نفس میکشید، که یه لحظه درد همه وجودمو فرا گرفت و بی اختیار اشک از چشام جاری شد. هر چند اونقدر عاشق بودم که نتونستم بفهمم اشک درد بود یا شوق... فقط میدونم بهترین شب دنیا بود!
زندگیمون حرف نداشت! واقعا عاشق هم بودیم! به اصرار کاوه منم کنکور دادم و در نهایت تعجب همه، همون تهران، رشته ی روانشناسی بالینی قبول شدم. کاوه خیلی بهم افتخار میکرد. خودم هم چون عاشق رشته ام بودم مثل چی گذاشته بودم پشتش و میخوندم. بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم رفتار خانواده ی کاوه یهو زمین تا آسمون باهام عوض شد. انگار گیرشون فقط دیپلم من بود. و سر یه سال نشده هم اونقدر بهم محبت کردن که تلافی دوران نامزدیمون در اومد...
........................
تقریبا دو سال و نیم اینا از ازدواجمون گذشته بود که متوجه شدم یه ماهه حامله ام. اون ماه برای اولین بار پریودم عقب افتاده بود. آزمایش داده بودم ببینم چی شده که دیدم جواب مثبته. اولین کسی که بهش فکر کردم کاوه بود. دلم میخواست خوشحالیمو اول با اون قسمت کنم بعد با بقیه... اونموقع ها خیلی موبایل مد نبود. اما من و کاوه هر دو داشتیم چون روزی چندین بار بهم زنگ میزد و حالمو میپرسید. به موبایلش زنگ زدم گفتم اگه میتونی امشب یه کم زود بیا. اونم گفت باشه. اونروز از شدت خوشحالی دیگه بقیه ی روز رو پیچوندم و رفتم آرایشگاه و به خودم رسیدم. رفتم بازار و یه بلوز خوشگل دیدم که روش به انگلیسی نوشته بود مامی، گفتم بهترین راه سورپرایز کاوه اس. یه بلوز خوشرنگ آبی سیر.... یه دونه هم کیک خریدم....
.............................
ساعت از هفت یه دقیقه گذشته بود که گذشت دلم شروع کرد شور زدن. دلم یهو ریخت! نمیدونم چرا هر چی به موبایل کاوه زنگ میزدم میگفت در دسترس نیست... خدایا! چی شده یعنی؟ چرا جواب نمیده پس؟! به اینکه موبایلش در دسترس نباشه عادت داشتم اما دلم داشت پر پر میزد برای عشقم. تا ساعت ۸ به همه زنگ زده بودم اما هیشکی ازش خبر نداشت. چیکار باید میکردم؟ زنگ زدم به خونه ی مامانش اینا. داشتم دیوونه میشدم! هیچ خبری ازش نبود و منم در حالیکه مامان اینای کاوه و مامان اینای خودم خونه ی ما جمع شده بودیم و باباهامون هم رفته بودن خبر بگیرن... بالاخره ساعت‌های دوازده شب بود که بابام زنگو زد و بابای کاوه همراهش نبود... وقتی حالشو دیدم همه چی جلوی چشمم سیاه شد...
ادامه دارد...
nemidonam in chie
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
کدام یک فصل مادر است؟ (۲)


کتری جوش اومد. تیریپ کون گشادی از این قهوه های فوری، نفری یه قاشق ریختم تو هر کاپ. آب داغ کتری رو هم روشون. همون لحظه با تلاطم آب داغ، قهوه ها حل شدن. دو تا کاپا تو دستم، برگشتم سمت میز دو نفره که گذاشته بودم کنار پنجره، و یکی از کاپها رو گذاشتم جلوی ایلای. ایلای یکی از دوستام بود که دوست پسرش،دَنيِل رو، دو سال پیش به دلیل سرطان پروستات از دست داد. یه مرد انگلیسی بود و همسنهای خودم. و البته همسایه ی بغل دستی. خیلی سال بود میشناختمش و یه جورایی حکم پدرخونده ی باران رو داشت. قبل کریسمس بود و اینم حسابی دمغ. گفته بودم امروز از سر کار که برگشت، بیاد شام پیشم که تنها نباشیم. متوجه شدم با دقت داره نگاهم میکنه:
-حتی نتونستم یه کلمه از حرفهاتونو بفهمم! حتی نمیتونستم بفهمم کلمه ها کجا شروع میشن کجا تموم میشن...
-ترسناک بود؟
-نه! نه! نیس خیلی نمیشنوم سر همون...
لبخند با محبتی زد:
-علیرغم اینکه نمیفهمیدم چی میگی اما تو خیلی جالب حرف میزدی... یه لحن خیلی ریلکس و آروم! نمیدونم... مثلا این عربها که حرف میزنن ها... شاید طرف داره میگه دوستت دارم اما اینقدر عصبانی به نظر میرسه میگم از این سوئساید بامبر هاس و الان قراره بترکه!
-آره عربی خشنه... منم همین حس بهم دست میده...
-شاید هم چون میشناسمت زبونی رو که حرف میزدی هم برام جالب اومد... کی بود؟
-باران بود... اسمشو که گفتم چند بار...
-راستش گفتم.... نفهمیدم کلمه ها کجا شروع میشن کجا تموم... گفتم شاید اشتباه شنیدم... باران که انگلیسی بلده... چرا باهاش...
-اون شروع کرد فارسی... حدس میزنم کسی پیشش بود... وگرنه باهاش انگلیسی حرف میزدم...
-آها... هی! مانا! نگاه کن! برف!
-یس!!!!!!!! حالا به این میگن هوا! چیه همه اش بارون؟
سریع چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و اومدم نشستم سر جام پشت میز. یه سیگار برداشتم و یکی هم به ایلای تعارف کردم. حس خوبی بود تو نور شمع، تماشای برف از طبقه ی ۵ ام.
-ایلای؟
-هیم؟
-باران گفت قراره بره اسپانیا...
-میدونم...
-عجب جونوریه این! به تو زودتر از من گفته؟
با بدجنسی نیششو باز کرد:
-همیشه همینه... البته میفهمم حسودیتو... چون بین من و دنیل هم اول همه چیزشو به دنیل میگفت...
-حالا که اون نیس حال داری بریم مسافرت؟
-کجا؟
-راستش خیلی دلم می‌خواد شفق قطبی رو ببینم... دلم می‌خواد شانسمو امتحان کنم و یه سفر برم نروژ... ته و توشو در آوردم! فکر کنم شهر... البته تلفظش رو خوب بلد نیستم... فکر کنم تْرُمسو بود... یا شایدم یه شهر شمالی تر؟ پایه ای با هم بریم؟
با تعجب و متفکر بهم خیره شد:
-میخوای زمستونی بری جایی که از اینجا هم سردتره، واسه خاطر شفق قطبی؟ میدونی که ممکنه شانست نزنه و نبینی؟
-میدونم اما... فقط این نیس... میخوام برم جایی که اصلا زبونشونو نمیدونم... دلم می‌خواد غریبه باشم و یه چیز تازه تجربه کنم... جاهای گرم, زمستون همه کپی همن و توریستی اما! دلم می‌خواد شفق قطبی رو ببینم... میای؟
-باید یه کم فکر کنم...
-سفر با من خیلی میچسبه! من بهترین همسفرم! اگه نیای از دستت رفته!
برای اولین بار تو این دو سال خنده ی سر خوش و پر از آرامشی کرد.
-تو خود شیطانی مانا! باشه... مخمو زدی... بریم...
حالشو میفهمیدم. از وقتی دنیل فوت کرده بود ایلای خیلی عوض شده بود و دیگه حس و حال قبل رو نداشت. هر چند وقتی اون مرد هر سه تامون خیلی ضربه خوردیم. مرد نازنینی بود. یه جورایی میتونستم حالشو بفهمم. مثل اونروزها... اما تا وقتی نمردی و زنده ای، زندگی ادامه داره...
.................................
هیچوقت نفهمیدم کدوم یکیمون داشت از اون یکی مراقبت میکرد. البته این سوال رو تازگیها حسش کردم و جوابی براش پیدا نمیکنم...
اونجوری که بهمون گفتن یه موتوری میخواسته کیف کاوه رو بزنه که کاوه سرشو میکوبه به آسفالت... وقتی پیداش کردیم تو کما بود و دکترا بهمون امیدواری میدادن که امروز بیدار میشه فردا بیدار میشه... و همینجوری روز به روز یه سال شده بود!
تازه کاوه رو تکون, و دست و پاشو ورزش داده بودم... باران همونجوری که تو بغلم پیش پیشش میکردم، آروم و بی خبر از همه جا خوابیده بود. با اینکه دو ماهش بود اما کاملا معلوم بود کپی کاوه اس. بچه ی آروم و بی مشکلی هم بود و زیاد کمک لازم نداشت برای خواب . نمیدونم... شاید وجود نصفه نیمه ی کاوه باعث شد دوران بارداری نسبتا آروم و پر امیدی رو تجربه کنم و خیلی بهم فشار روحی و استرس وارد نشه... و حالا مثل یه دختر بچه که نمیتونست عروسک مورد علاقه اشو زمین بذاره، منم تنها وقتی که دلم می اومد باران رو از بغلم بذارمش پایین، وقتی بود که میذاشتمش رو سینه ی کاوه. پنج شیش ماه اول کاوه رو تو بیمارستان نگهش داشتیم و خودم هم هر روز پیشش بودم. باهاش حرف میزدم. براش کتاب میخوندم. دستشو میگرفتم تو دستام و باهاش درد دل میکردم. عجیب اینکه جواب ندادنهاش نه تنها دلسردم نمیکرد بلکه حس میکردم به هم نزدیکتر و نزدیکتر میشیم. صدای منو که میشنید چشمهاش تکون میخوردن و زیر پلکهاش میچرخیدن. حس میکردم میفهمه چی میگم پس براش از رفتارهای بد بقیه تعریف نکردم. گریه هم نکردم! براش جوک گفتم و از خاطرات خوبمون تعریف کردم. کاوه همیشه خوشحالی منو میخواست و خوشحالی من در وجود کاوه خلاصه میشد. پس تا وقتی بود خوشحال بودم. حتی اگه ساکت بود و جواب نمیداد. حتی اگه باید با سِرُم بهش غذا میرسید. حتی اگه باید پوشکش میکردیم. از اینکه بود راضی بودم. تمام زحمتهامون فدای یه تار موش... نمیخواستم دلش بشکنه یا ناراحت بشه. میخواستم با گفتن از حس های خوب این دنیا، برش گردونم. پس براش از باران میگفتم. دستشو میگرفتم میذاشتم رو شکمم که لگد زدنهای باران رو حس کنه.
یادمه اولین باری که بهش گفتم حامله ام یهو بارون زد. انگار کاوه بود که گفت اسمش باران باشه. حتی نمیدونستم دختره یا پسر اما همون لحظه به دلم افتاد بچه امون دختره... علیرغم کمای کاوه و غم من، زندگیمون رو دوست داشتم بخصوص که ثمره ی عشقمون هم داشت تو وجودم هر روز بزرگ‌تر میشد و پا میگرفت. اما تو بیمارستان بودن هم خب خرج داشت. نزدیک نه میلیون خرجمون شد هر چند پدرامون با جون و دل هزینه رو میپرداختن. بابام انگار که کاوه واقعا پسر خودش باشه، یکی از خونه های اضافه رو فروخت که خرج بیمارستانو بده. البته اینو بعد ها فهمیدم. فقط متوجه شدم مامان و بابام با هم قهرن. تا اینکه چند روز بعد دلیلش معلوم شد. بعد از چند ماه دکترا گفتن که کاوه چه خونه باشه چه بیمارستان، دیگه فرقی نداره. راست هم میگفتن. فعلا فقط باید منتظر میموندیم و میدیدیم چی میشه. برامون از بیمارایی گفتن که حتی بعد از ۱۵ سال بیدار شدن. یعنی هنوز جای امیدواری باقی بود. اما فکر اینکه کاوه ۱۵ سال اینجوری باشه... کاوه ی خوش قد و بالا و مهربون من حقش نبود اینجوری زمینگیر بمونه... فقط دلم میخواست بدونم کدوم ظالمی دلش اومده همچین بلایی سر کاوه بیاره که زنده زنده چشماشو با ناخونام در بیارم! اوایل سر و صورتش زخمی و ورم کرده بود، اما بعد چند ماه که کم کم زخمهاش خوب شد و خودش تونست بدون دستگاه نفس بکشه، نگاهش که میکردی حس میکردی فقط خسته اس و خوابه، طوری که گاهی گول میخوردم و بی اختیار صداش میکردم که بیدار بشه. چهره اش اونقدر آروم بود که انگار داشت قشنگترین خواب دنیا رو میدید... پدر و دختر تو بغل هم خواب بودن و نمیدونستن تو دل من چی میگذره. آروم خم شدم رو صورت مهربون کاوه و شقیقه اشو بوسیدم و تو گوشش زمزمه کردم:
-خواب چیو میبینی که نمیتونی بیدار شی؟ نمیگی دلم واسه شنیدن صدات لک زده؟ هیشکی مث تو به من نمیگه ماندانا...
اما دیگه دلم نیومد بهش بگم تو این یه سال واقعا چی بهم گذشته. همون چند روز اول بعد از این اتفاق شوم، یه بار که رفته بودم خونه یه دوشی بگیرم و یه لباسی عوض کنم، مامانم منو کشید کناری و گفت:
-ماندانا... میخوام باهات حرف بزنم...
-خیلی وخ ندارم مامان... چیه؟
-من خیر و صلاحتو میخوام دختر...
-چی میخوای بگی مامان؟
انگار سختش بود اما بالاخره گفت:
-بهت گفتم به هیشکی نگو حامله ای اما گوش نکردی!
-چرا نباید میگفتم؟ همچین میگی انگار بچه ی نامشروعه...
-از من میشنوی این بچه رو بنداز... انگار قسمت نیس... میگیم استرس داشتی افتاد...
-ها؟!!!!!
-شششش... یواش... فکرشو کردی کاوه اگه خدای نکرده طوریش بشه تو قراره بمونی با یه بچه اسیر؟
یه جوری اخمام رفت تو هم که انگار ازم خواسته بود کاوه رو بکشم.
-گوشات حرفاتو میشنوه؟ چی داری میگی مامان!؟
-ماندانا... خریت نکن! آخرشم این ازدواج, ازدواج نمیشه فقط تو میمونی و یه عمر حسرت شوهر و زحمت یه بچه که پدر نداره... بعدا سخت پیدا میشه یه مردی که تو و یه بچه ی صغیرو بخواد قب...
لحن مامانم و انتخاب کلماتش، مضاعف رید تو اعصابم! از اینکه همه چیزو اسم عام استفاده میکرد کفرم بالا اومد:
-من مگه دنبال شوهر میگردم مامان؟ من کاوه رو دارم! خودم هم همه جوره مخلصشم! هر وقت به شما گفتم مامان بیا زیر کاوه لگن بذار بفرما نصیحت کن!
-دختر جون! تو هنوز بی تجربه ای... خامی! یه روز سر عقل میای که دیگه دیره!... زن، مرد لازم داره...
-شما تا حالا چند دفعه شوهرت تو کما بوده که میگی تجربه داری؟
-مغلطه نکن! منظورمو خوب میفهمی! اگه کاوه طوریش بشه، تو میمونی تنها... نمیتونی بچه رو تنها بزرگ کنی... بیا و هم به خودت خوبی کن هم به این بچه! هیچ مردی حاضر نیس بچه ی مرد دیگه رو بگیره زیر پر و بالش... بچه از لحاظ روحی با کمبود بزرگ میشه...
-یه مرد سگ کی باشه که بخواد بچه ی منو قبول بکنه یا نه؟!
-ماندانا! تو هنوز جوونی! خودتو بدبخت نکن! اینو بنداز... اگه کاوه خوب شد و بیدار شد چرا که نه! اونوخ دوباره یکی میاری... اگرم خدای نکرده زبونم لال طوری شد قسمت نبوده.... دوباره یه مرد خوب پیدا...
-من مرد لازم ندارم!
-دِ لازم داری! الان باباهای تو و کاوه نبودن خرج اینهمه ماه بیمارستانو کی میخواس بده؟ فرض کن یه زن تنها با یه بچه و شوهری که معلوم نیس قراره زنده بمونه؟ بمیره؟ چه غلطی میخواستی بکنی؟ من اینو میگم!
-از پسش یه جوری بر می اومدم...
-تو نمیتونی بر عکس جریان آب شنا کنی دختر! تو این جامعه مردم گرگن! یه زن تنها...
-کاوه بیدار میشه! من میدونم!
-منطقی فکر کن! تا کی میخوای منتظرش بمونی؟ نشنیدی دکتر چی میگفت؟
-اصلا گیریم هزار سال بیدار نشد! به شما چه؟ زندگی خودمه! شوهر خودمه!
-تنهایی از پسش بر...
-اگه من تنهام پس شما هم وجود نداری که نصیحت کنی!
-لج نکن!
-پس لجمو در نیار! مثلا معلمی! این چه طرز حرف زدنه؟ ریدم تو این طرز تفکرتون!
-ماندانا!
-حالم خوش نیس دهنمو وا نکن مامان! من مرد لازم ندارم! من فقط کاوه رو لازم دارم! تا روزی هم که نفس میکشه شوهر منه و بابای بچه ام! دوباره نشنوم از این کسشعرا تحویلم بدی ها!
-بی تربیت! مگه بدتو میخوام؟ دارم راه و چاهو نشونت میدم!
-انشالله هر وقت منم رفتم تو کما شما بفرما برام تصمیم بگیر! فعلا خدا رو شکر هم زنده ام هم عقلم میرسه!


در اتاقو کوبیدم و رفتم بیرون. منت چیو میذاره سر من؟ که بابام پول بیمارستانو داده؟ یا بابای کاوه پول خرج پسرش میکنه؟ بعدشم به چه جراتی به من میگه بچه امو باید بندازم؟ چون خرجمونو میدن انگار حقشونه برامون تصمیم هم بگیرن! حواسم یهو جمع شد و وحشتزده برگشتم به واقعیت! حرفهای مادرم علیرغم اینکه بی انصافی و بی منطقی محض بود، چشممو به روی واقعیتی ترسناک باز کرد! اینجا ایران بود و از زن گرفته تا مرد، همه آقا بالاسر بودن... فقط کافی بود یه لحظه نشون بدی که نمیتونی و همه از همه طرف برات تصمیم بگیرن! اما واقعیت این بود که من دیگه بزرگ شده بودم و دلم میخواست برای زندگیم، خودم تصمیم بگیرم! منی که میدونستم خیر و صلاحم در چیه، نمیتونستم به خودم افسار بزنم و بدم دست کسی که خودش برای رضای خدا تا الان یه تصمیم عاقلانه نگرفته و بچه هایی رو که نمیخواسته، نگه داشته. اونوخ تصمیم میگیره من بچه ای رو که از کاوه اس و عاشقانه دوست داشتم بندازم؟ چیه چیه بعدا هیچ مردی ممکنه منو نخواد؟ به کیر خر که نمیخواد! ماشالله ملت چه وقیحن! واقعا خودمو خیلی کنترل کرده بودم که یه دونه محکم نزنم تو دهنش... بعدشم چون ازدواج کردم شدم زن تنها؟ پس توی فلان فلان شده و اون نره خر که پدرمین و اون خواهرای دیوثم چه گهی میخورین؟ اگه آدم خانواده اس بی منت هم موقع مشکل یاری میکنه... اگرم غریبه اس، که به نظر میرسه هس، که باید یه فکر درست و حسابی بکنم... هر چند انگار فقط اون نبود که اینجوری فکر میکرد... این حرفها رو به اشکال مختلف از خیلیها شنیدم... از خواهرام از بزرگ‌های فامیل... هر کی هر جا منو گیر مینداخت در مدح تنهاییم داد سخن میداد... انگار با زبون بی زبونی میگفتن رو ما حساب نکن پس منم نکردم! همه چیزو بدون انشالله ماشالله، و برای بدترین حالت برنامه ریزی کردم.
باید با نقشه و حساب شده جلو میرفتم. میدونستم الان میگن بچه رو بنداز، اما فردا که به دنیا اومد سر حضانتش جنگ قراره بشه و همه بچه رو برای خودشون میخوان! فقط یه حساب دو دو تا چهار تا لازم بود که بدونم اگه کاوه زبونم لال بمیره، و من بخوام با بچه ام از ایران برم، چون حضانت بچه به عهده ی پدربزرگ پدریه، بچه رو ازم میگیرن... اون هم بچه ای رو که فقط من میخواستمش! وقتی اعلام کردم که حامله ام حتی مادر کاوه هم خیلی خوشحال نشد. هر چند میتونستم بفهمم به خاطر پسرش ناراحته اما خوب این بچه مگه یادگار پسرش نبود؟ چی میشد یه کم خوشحالی میکرد که منم دلم خوش باشه؟ حالا که جامعه اینقدر بی انصاف بود، منم حواسمو جمع و کلی تحقیق کردم...
همینکه باران به دنیا اومد به بهانه ی اینکه میخوام برای کاوه تقاضای ویزای پزشکی کنم و اگه قبول شه تصمیم دارم باهاش برم، برای باران با رضایت پدر کاوه پاسپورت گرفتم. با اینحال از طرف تمام کشورها جواب رد دادن بهمون... اما همین که برای باران پاسپورت گرفته بودم خیالم راحت تر بود...
تو این بدبختی و بلاتکلیفی فقط یه چیز صد در صد بود و اونم اینکه معلوم نبود میتونستم روی کی حساب کنم. کاوه هم که معلوم نبود چی میشه یا کی به هوش میاد، باران هم که خوب بچه بود و نمیشد ازش انتظار کمک داشت. بعدشم من انتخاب کرده بودم نگهش دارم و به دنیا بیارمش پس وظیفه ام بود که به آینده اش هم فکر کنم. نمیشد احساساتی برخورد کنم. باید جدی میچسبیدم به زندگیم. اگه کاوه بیدار میشد که فبها. اگرم نه که باید یه جوری خرجمونو در می آوردم. خیالم از بابت کاوه و باران و اینکه صبح ها مامانش مراقبشونه راحت بود پس بعد از به دنیا اومدن باران، دوباره رفتم دانشگاه و درسمو با جدیت ادامه دادم...
...........................
چهار سال گذشت. باران سه سال و خرده ای شده بود و عین قند و عسل شیرین! زبون که باز کرد اولین کلمه بابا بود. بعد که کمی بزرگ‌تر شد فهمیده بود که باباش خسته اس و خوابیده و سر همونم طفل معصوم خیلی ساکت بود. تنها همبازیهاش هم بچه های ملیحه بودن. رویا و شاهد که صبح ها با اونها بازی میکرد و شبها هم میگفت اول واسه بابا قصه بگیم بعد برای خودش. اما همونطوری که سرش رو سینه ی کاوه بود، خوابش میبرد و منم دست کاوه رو میذاشتم روی باران. اون لحظه ها هم چشمهای کاوه شروع میکردن به تکون خوردن. و دلم کباب میشد. میدیدم حس میکنه وجود دخترشو و چندین بار امتحان کرده بودم. وقتی باران نزدیکش بود، قلبش با سرعت بیشتری میزد. اما فقط همون بود. یه جورایی جفتشون شده بودن عروسکهای من... اگه کاوه نبود نمیدونم چی به سرم می اومد. اما انگار وجود اون باعث میشد حداقل از طرف خانواده اش همون صبحها رو، کمی کمک و حمایت داشته باشیم... مامان و بابای خودم شاغل بودن و زندگی هم خرج داشت. فقط مامان کاوه بود که می اومد صبح زود. مخصوصا وقتی باران تازه به دنیا اومده بود صبح ها دانشگاه بود و شبها هم کنار کاوه و دخترم درس خوندن و تلاش... و تا صبح هم کنار تخت کاوه با خواب سبک چرت میزدم و میپریدم... همیشه ساعتم رو زنگ میذاشتم چون دکتر گفته بود هر دو ساعت باید کاوه رو تکون بدیم و بدنش همیشه در یک حال نباشه...


درسته که بعد از ترخیص از بیمارستان، کاوه رو آورده بودم خونه ی خودمون و هر چی بیشتر میگذشت خودکفا تر میشدم... اما شرایط وضعیت ایران و گرونی و فشار خانواده ها رفته رفته بدتر میشد که بیاین پیش ما زندگی کنین... خوبیت نداره زن تنها زندگی کنه... حالا دیگه واقعا مونده بودم چیکار کنم... انگار هر چی من بیشتر مقاومت میکردم که خودکفا بشم، همونقدر اطرافیان سعی در شکستن مقاومتم داشتن... حالا دیگه مادرم میگفت طلاق بگیر! زن جوونی! تا کی میخوای مثل پرستار از پسر مردم مراقبت کنی؟ برای چی داری خودتو حروم میکنی؟ شاید به ظاهر میتوپیدم بهشون و نشون میدادم برام مهم نیس اما واقعا بهم بر میخورد که باهام مثل یه بچه برخورد میکنن و برای تصمیماتم ارزش قائل نیستن... اصلا نمیتونستم بفهمم اینا از جون زندگی من چی میخوان؟! پس منم تصمیم گرفتم که در اولین فرصت کلا ایران رو ترک کنم. چون اینجوری که بوش می اومد منو قرار نبود به حال خودم ول کنن... این وسط فقط یه نفر پشتیبان و حامیم بود اونم ملیحه... البته خواهرهای دیگه ام هم بودن و حمایتم میکردن در حد خودشون اما ملیحه چون خونه اش تقریبا نزدیک خونه ی خودمون بود یه جورایی شد راز دار من. بچه هاشم تقریبا همسن باران بودن، پس زیاد می اومدن خونه ی ما و البته تهمورث هم چون کامیون داشت و بار میبرد، مشکلی با این قضیه نداشت...
با اینحال هم من هم ملیحه معتقد بودیم اینجا زندگی برای یه زن سخته... ملیحه گفت سنگیه در تاریکی! درخواست بده برای ویزای دانشجویی ببین قسمتت چیه. مدارکمو فرستادم برای تمام دانشگاه‌های معتبر. آدرس ملیحه رو هم داده بودم که یه وخ نامه ها به خونه ی ما نیان و کسی از قصدم با خبر نشه. البته پیشنهاد ملیحه بود. میگفت هنوز نه به داره نه به بار, خلایق رو به هول و ولا ننداز و رابطه اتو تا وقتی میتونی بیخودی با بقیه خراب نکن. بذار اگه قبول شدی بعدش... اگرم که نشدی که همینجا هستی و خدام بزرگه... یه کاریش میکنیم... بخصوص که مامان خودم و مامان کاوه به تمام سوراخ سمبه های خونه سر میکشیدن و...
............................
تا اینکه... اونروز مادر کاوه خونه امون بود که ملیحه بهم زنگ زد.
-جانم ملیحه؟
-خوبی ماندانا؟ کاوه چطوره؟ باران خوبه؟
-خوبیم همه امون... شما چه خبر؟
-والله ما هم خبر خاصی نیس... همینجوری میگذره دیگه... تنهایی؟ میخوای بیام پیشت؟
-نه مرسی گلم! مامان کاوه اینجاس...
-سلام برسون... راستی دیروز با جاری بزرگه ام حرف میزدم میگفت یکی از فامیلهاشون قبول شده واسه دانشگاه آکسفورد انگلیس...
-عه؟! به سلامتی... کی هس حالا؟
-بگم هم نمیشناسی... فقط خدا به خیر کنه و تهمورث نشنوه! میدونی که گیر داده بریم... منم که میدونی نمیخوام...
مامان کاوه داشت با دقت به مکالمه امون گوش میکرد. حدس زدم ملیحه منو منظورشه. پس من آکسفورد قبول شدم؟ یا شایدم منظورش واقعا همون فامیله بود؟ اونقدر بی تفاوت حرف میزد که یه کم دو دل شدم البته. و بعد هم که کمی حرفهای روزمره زد، با گفتن، رویا بیاد از مدرسه، بعد از ظهر میام یه سر بهت میزنم، قطع کرد...
-چی میگف؟
-چیز خاصی نبود... من برم یه سر به کاوه بزنم...
-تازه سر زدم بهش...
-منم یه سر بزنم...
رفتم تو اتاق خوابمون. کاوه همونجوری آروم خوابیده بود. نشستم وسط تخت کنارش و سرمو گذاشتم رو سینه اش.
-کاوه؟ من فکر کنم تو شبها که ما خوابیم بلند میشی و عسل میمالی به خودت؟ که صبح ها اینقدر شیرین میشی؟
محکم بغلش کردم و لپشو بوسیدم. سرمو گذاشتم رو سینه اش. چقدر دلم برای اینکه بغلم کنه تنگ شده بود! برای بوسه هاش... البته اوایل ازدواجمون اونقدر منو بوسید که تا آخر دنیا هم میبوسیدمش حسابمون صاف نمیشد. تو گوشش زمزمه کردم و قضیه ی ملیحه رو بهش گفتم. سرم رو سینه اش بود که حس کردم ضربان قلبش رفت بالا...
-خوشحال شدی یا ناراحت کاوه؟
که یهو قلبش ایستاد... وحشتزده سرمو بلند کردم:
-کاوه؟ کاوه؟ کاوه!!!!!!!! مامان!!!!!!!!!!! زنگ بزن اورژانس!!!! کاوه حالش خوب نیس!!!!!!!! کاوه!!!!!!!! مرگ من!!!!! شوخی نکن!!!!!!!
به خاطر کاوه کمکهای اولیه و سی پی آر رو یاد گرفته بودم برای مواقع ضروری. در حالیکه جیغ میزدم و به مامان کاوه میگفتم به اورژانس زنگ بزنه، شروع کردم به فشار قفسه ی سینه اش و تنفس مصنوعی...
ادامه دارد...


نوشته: ایول
nemidonam in chie
     
  
مرد

 
منم مثه بقیه ام؟

بدجوری سرد شده بود...داشتم به این فکر میکردم که اگه ماشین باهام نبود حتما تا الان یه گوشه قندیل بسته بودم. دیروقت بود. پیاده روها خالی بود و خیابون هم تک و توک چندتا ماشین به خودش میدید. اما تعداد کسایی تو آشغالا دنبال یه چیز به درد بخور میگشتن مثه قبل بود. دیگه برام عادی شده بود. اوایل وقتی میدیدمشون بدجوری میریختم بهم. خیلی چیزا واسه خیلیا عادی شده بود. تو مسیر یه چیزی توجهم رو جلب کرد. این با بقیه فرق داشت. زیاد این صحنه رو ندیده بودم که بخوام بهش عادت کنم. تو ایستگاه اتوبوس یه دختر با کاپشن قرمز نشسته بود و خودش رو مچاله کرده بود. عجب بابا...آخه مگه این ساعت دیگه اتوبوس میاد دخترجون. کسی نیست بهش بگه................. ماشین رو نگه داشتم... دونه دونه حالتای مختلفو داشتم بررسی میکردم... هرجوری میرفتم تهش به این میرسیدم که من اون کسی هستم که باید کمکش کنم. دور زدم و کنارش نگه داشتم. چی برم بگم اخه بابا... بگم بیرون سرده بیا بریم خونه من گرمه؟ با همون نیمه جونی که داره یه دونه میذاره تو گوشم... اصن از کجا معلوم جِن......... نه... با عقل جور در نمیاد. اصن دست دست کردنت واسه چیه؟ خودتم میدونی اگه کاری نکنی و بری، حالا حالاها تو ذهنت میمونه. از ماشین پیاده شدم. نمیدونم اصن متوجه حضور من شده بود یا نه؟
-ببخشید خانوم منتظر کسی هستین؟
-لطفا مزاحم نشین آقا
-باشه
منِ خرو بگو واسه خاطر تو از ماشین پیاده شدم...داشتم میرفتم سمت ماشین...
-ننن... نرین... ببخشید...ننن... نه منتظر کسی نیستم...کسی هم... منتظرم نیست...
یه لحظه سرش رو گرفت سمتم... معصومیت از نگاهش میبارید... دور و بر ۲۰ سالش بود فک کنم. بدون اینکه حرفی بزنم در سمت ماشین رو باز کردم...
-بشین تو ماشین یکم گرم شی.
خودم رفتم نشستم و منتظر موندم. تکون نمیخورد. یه لحظه فکر کردم اصن یخ زده بیچاره. داشت با خودش کلنجار میرفت. یه بوق زدم. یه تکونی خورد و به ماشین نگاه کرد. بعد شروع کرد حرکت کردن سمت ماشین و نشست تو ماشین...
- دستکشات رو دربیار... دستت رو بگیر نزدیک بخاری...
با دستای لرزونش داشت سعی میکرد اینکارو کنه ولی دستاش سردتر ازین حرفا بودن... دستم رو بردم سمت دستاش که خودم اینکارو براش کنم... تا دستم بهش خورد انگاری برق گرفته باشه خودش رو چسبوند به در ماشین... ترسیده بود... سردش بود... خسته بود... همه اینا باعث میشد من به خودم مسلط باشم...
-آروم باش. کاریت ندارم. دستات بی حس شده فقط میخوام دستکشات رو دربیارم.
سعی کردم چهره ام رو آروم نشون بدم که بتونه بهم اعتماد کنه... دستای لرزونش رو با احتیاط آورد سمتم... منم با حوصله دستکشا رو درآوردم و از آستینش گرفتم و دستاش رو بردم نزدیک بخاری. داشتم به این فکر میکردم که خب فردین خان حالا چی؟! اونم تو این فاصله گرمتر و گرمتر میشد...
- کاری ندارم چیکار داشتی میکردی این وقت شب... نمیخوام بدونم اصن کی هستی... فقط میدونم که تو این سرما یه دختری مثه تو اون بیرون جون سالم به در نمیبره. من تنها زندگی میکنم. میریم خونه من. امشب رو اونجا سر میکنی و فردا هرجا خواستی میری.
منتظر حرفش نشدم و شروع کردم به حرکت. تو شرایطی نبود که بخواد قبول کنه یا نکنه. باید شانسش رو امتحان میکرد. من که از خودم مطمئن بودم ولی خب اون که منو نمیشناخت. مرد غریبه، تنها، خونه خالی...اینا کنار هم چیزای ترسناکی واسه یه دختر میسازه. بالاخره رسیدیم. ماشینو بردم تو پارکینگ و خاموشش کردم. هنوز دستاش جلوی بخاری بود. از ماشین پیاده شدم و به اونم گفتم پیاده شه... ولی انگاری به این راحتیا هم نبود...
- میخوام ماشین رو قفل کنم میشه پیاده شی زودتر؟
بالاخره یه تکونی خورد و از ماشین پیاده شد و با فاصله از من وایساد. حرکت کردم سمت پله ها...
-میشه من همینجا بمونم؟ به خدا صبح خودم بی سر و صدا میرم...
-میل خودته... فقط صبح اگه خوابت برد و یکی از همسایه ها دیدت و کار به پلیس کشید دیگه منی در کار نیستم...
میخواستم بترسونمش که به حرفم گوش کنه که نقشم عملی شد... این و از ترسی که از صورت و چشماش معلوم بود فهمیدم...
- میای یا میمونی؟
- مم...میام...
- اوکی
رسیدیم جلو در خونه که یکی از همسایه ها پیداش شد... نکبت... بگیر بکپ دیگه این وقت شب... زرتی هم باید این مارو ببینه حالا.
- به به آقا ارسلان... خوش میگذره؟
- میگذشت
-این خوشگل خانوم رو معرفی نمیکنی؟
- نه... ستاره برو تو...
دختره رفت داخل و من با اخم داشتم به همسایه مون نگاه میکردم که بالاخره راهش رو کشید و رفت اگه خدا بخواد به درک...کاپشن و کفشم رو درآوردم و گذاشتم تو کمد جلوی در...
- کفشاتو دربیار... همین طور جوراباتو. برو بشین رو مبل کنار شوفاژ اون گوشه... اسمت چی بود راستی؟
- رر...رها...
- خب رها خانوم من ارسلانم. برو بشین یه چیزی بیارم بخوریم که به فردا برسیم...
هنوز سستی رو میشد تو قدماش دید...ولی اینبار نه از سرما...کاری که گفتم رو کرد. منم یه چیزی سرهم کردم و بردم بخوریم. غذای اون رو گذاشتم جلوش و خودم یکم بافاصله نشستم که راحت باشه. فضای سنگینی بود. حتی برای من. غذامون که تموم شد ظرفارو جمع کردم. رفتم تو اتاق یه شلوار و پیراهن کاموایی و یه آستین کوتاه از کشو کشیدم بیرون و گذاشتم رو تخت...
- خب رها خانوم برو اتاق واست لباس گذاشتم. برو هرکدوم راحت تری رو بپوش. درم قشنگ ببند خیالت تخت.
پاشد رفت تو اتاق و بعد از چند دقیقه اومد بیرون...کاموایی رو پوشیده بود.
- دستشویی اونجاست. تو هم امشب رو تخت میخوابی و منم جلوی در...بی تعارف میگم دیگه، نمیخوام پاشم ببینم جا تره و بچه نیست...
- من مثه بقیه نیستم...
- اره منم همین حس رو دارم...ولی تجربه ثابت کرده که به حسم اعتماد نکنم...درضمن منم مثه بقیه نیستم. اگه باعث میشه یکم خیالت راحت بشه. فقط خواستم کمکت کنم.
- ممنون
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و تشک خودم رو آوردم و پهن کردم. اونم اول رفت دستشویی بعد رفت تو اتاق و درو بست...منم که دیگه نفهمیدم چی شد و خوابم برد...
نصفه شب از خواب پاشدم. یجوری شده بودم. افکارم همه منفی بود. انگاری خودم نبودم. بابا یه دختر تر و تمیز رو تختت خوابیده کله خر. برو یه حرکتی بزن دیگه. از جام پاشدم... رفتم یه لیوان آب خوردم که دیدم در اتاق نیمه بازه. بدجوری وسوسه شدم. رفتم کنار در اتاق و داخل رو نگاه کردم. داخل خونه انقدری گرم بود که دیگه نیازی به پتو نباشه. حتی کاموایی رو هم در آورده بود و تیشرته رو تنش کرده بود. فکر میکردم سفتم ولی... نبودم... رفتم کنار تخت... دستم رو کشیدم رو سرش که عین جن زده ها از خواب پرید...
- ششش... صدات درنیادا... اینجا همسایه ها بدتر از منن... اگه بیان کمک هم میان کمک من نه تو...
ترسیده بود و یه لرزشی کل بدنش رو گرفته بود. نشستم کنارش و شروع کردم به نوازش پاهاش...حالا میتونستم لرزش بدنش رو حس کنم. صورتش رو بوسیدم. دستاشو... گوششو... بعد لباشو... تسلیم شده بود... هِه...آفرین دختر حرف گوش کن... دستم رو از زیر تیشرت بردم رو سینه های کوچیکش... کوچیک ولی بازم لذتبخش. تیشرت رو از تنش درآوردم... سریع دستاش رو گذاشت رو سینه هاش. با لبخند دستاش رو کنار زدم و مشغول خوردن سینه هاش شدم. لرزشش بیشتر شده بود... ولی اینبار نه از ترس. دستم رو بردم سمت کُسش و از رو شلوار داشتم کُسش رو میمالیدم. قرار نبود اون لذتی ببره. من فقط داشتم رو روال جلو میرفتم.
- سکس داشتی تا حالا؟
- (با بغض) ییی...یکی...یکی دو بار
- خوش به حال من
شلوار و شورتش رو از تنش دراوردم و کامل خوابوندمش رو تخت...خودمم لخت شدم و رفتم روش. چشم تو چشم بودیم. بی شرف خوشگل بود واقعا... کیرم رو یکم مالیدم به کوسش بعد با یه فشار یکم فرو کردم. راست میگفت... حسابی تنگ بود. یکم سر کیرم و عقب و جلو کردم که جا باز کنه و یکم بعد بالاخره شروع کردم آروم آروم تلمبه زدن. سرعتمو بیشتر و بیشتر کردم و اونم داشت آه و ناله میکرد...دیگه نزدیک ارضاشدنم بود...
- دیدی تو هم مثه بقیه ای...
- چی؟
................از خواب پریدم... خیس عرق بودم و نفس نفس میزدم... به در اتاق نگاه کردم. هنوز بسته بود. رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم... تو آینه خودم رو نگاه کردم... یه لبخند به رو لبام نشست... نه من مثه بقیه نیستم...
nemidonam in chie
     
  
مرد

 
منم مثه بقیه ام؟ (۲)


برم تو؟ نرم تو؟ عجب داستانی شده ها... تو خونه خودم دیگه این مسئله نوبَره... بابا خونته خب، درو با لگد باز کن برو تو دیگه... نه نه... دختره پَس میفته میمونه رو دستم بعد خر بیار باقالی بار کن. تو همین خزعبلات خودم داشتم میگشتم که خودش درو باز کرد... جلو در وایساده بوده بود و با تعجب زل زده بود به من... بیچاره فک کنم از دیشب که مغزش یخ زده هنوز آب نشده...
- علیک سلام
- س..... سلام
- خوب خوابیدی؟
- ها... ببخشید من از خواب پامیشم یکم هنگم...
- به سلامتی... اونوقت چقدر طول میکشه لود شی؟
اومد یه چیزی بگه ولی یه دفعه خشکش زد... دستش رو گذاشت رو دهنش و دویید سمت دستشویی... نمیدونم چش شده بود. دیشبم دو سه بار این اتفاق افتاده بود. آخر سر باید بمونه رو دستم دیگه من که میدونم... بکِش آقا ارسلان بکِش...
یکم بعد اومد بیرون و آروم اومد سمت من...
- بیا یه چیزی بخوریم... بعد بزنیم بیرون...
- باشه
چون دیشب بهش گفته بودم که چیزی ازش نمیپرسم باید سر حرفم میموندم... البته دیشب واقعا هم برام مهم نبود ولی بعد که اینکاراش رو دیدم یکم کنجکاو شدم... کوه غم بود... دیشب بین اون همه سرما، غمش به چشمام نمیومد... کافی بود زل بزنه به یه نقطه و دیگه بره برای خودش.
- ما کجاییم؟
یکم رو حرفش فکر کردم... هیچی دیگه طرف اصن مشکل حافظه داره... تبریک آقا ارسلان به گِل نشستی...
- خونه منیم دیگه... یادت نیست؟ دیشب م............
- کجای تهرانیم؟
آخــــــیش...
- آها از ازون نظر... تهران پارس
- از اینجا تا لویزان چقدر راهه؟
- نمیدونم...
نقشه گوشی رو آوردم بالا و مسیر رو درآوردم و بهش دادم... اونم یکم باهاش ور رفت و دادش به خودم...
- خب رها خانوم نوبتی هم باشه نوبت رفتنه... آماده شو که بعدش نخود نخود...
- باشه
رفت تو اتاق در و بست و بعد از چند دقیقه با همون لباسایی که اول دیده بودمش جلوم ظاهر شد... خوشتیپ بودا... بعد از اینکه کلمه لویزان رو شنیدم کلا فکرایی که داشتم میکردم عوض شده بود... اون دیگه برام یه دخترک بیچاره نبود... یه توده از ابهام بود... یه علامت سوال قرمز...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...
- خب کجا برم؟
- اگه میشه بریم همونجا که منو سوار کردین...
با سر تایید کردم و حرکت کردیم سمت مقصد. باز خوبه تو مسیرم بود... کل راه ساکت بدون کوچکترین حرکتی داشت بیرونو نگاه میکرد... نمیخواستم خلوتش بهم بریزه و به حال خودش گذاشتمش... بالاخره رسیدیم... یاد دیشب افتادم. اگه من نبودم یعنی تمام؟؟؟
- خب دیگه رسیدیم... دیگه وقت رهاییه
یخ نکنی با این شوخیات! رهاییه... این چه جفنگی بود بافتی آخه؟
- مرسی
درو باز کرد و پیاده شد... درو بست... سه حرکت مات... همـیـــــــن؟ بابا لامصب حداقل دوبار میگفتی مرسی یه چیزی دستمون رو بگیره. از آینه نگاه کردم ببینم جدی جدی رفته یا نه؟ که دیدم بَعل..... جاااااان؟ آینه رو بی خیال شدم و برگشتم که با چشای خودم ببینم... دخترک بیچاره و مفلوکم ببین سوار چی شد...چه سِتی هم کرده. دیگه احتمالات و فرضیات با شواهد جور درنمیومد. تو عمرم مسئله به این غیرقابل حلی ندیده بودم. دوباره عین آدم نشستم رو صندلی و با انگشتام ضرب گرفتم رو فرمون... نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم... فقط میدونم که مغزم به هیچ جا قد نداد که هیچ، یکم سردرگم تر هم شدم.
راه افتادم سمت شرکت. توی راهم ذهنم درگیر بود. هرچی بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر گیج میشدم. رسیدم شرکت و همون طور درگیر در اتاق فرشادو باز کردم و بی معطلی سرو انداختم پایین و رفتم تو...
بعــــــــله... اینو دیگه کجای دلم بذارم. از شواهد معلوم بود که رفیق شفیق بنده داشته دلی از عزا در میاورده و هنوز داشت میاورد. فرشاد پرروتر از این حرفا بود و اینم بار اولش نبود. همچنان داشت کُس دختره رو میخورد. دختره هم که قاطی کرده بود نمیدونست بره؟بمونه؟حرف بزنه؟نزنه؟
- اَه فرشاد تو هم دیگه گوهشو درآوردیا
- جون ارسلان عین عسله...بیا یه تست بزن.
- شما خانوم. بیرون... بیرون که میگم یعنـــــی کـــــــلا بیـــــــــرون.
دختره یه نگاه به فرشاد انداخت...
فرشاد: برو خودم بعدا بهت زنگ میزنم ردیفش میکنم...
دختره هم چیزی نگفت و بدو بدو خودش و جمع و جور کرد و رفت بیرون...
- چقد اینا خرن آخه... الان فکر میکنه من بهش زنگ میزنم و میریم یه شام عاشقانه میخوریم و من چندتا بیت شِع...
دست به سینه جلوش وایساده بودم و بدجوری اعصابم بهم ریخته بود...
- خو چیه بابا. منم آدمم. نمیشه یه تیکه گوشت اونجا بشینه و من عین خیالم نباشه که...
همچنان ساکت بودم و میخواستم ببینم چی داره بگه. معمولا همینه. میذارم طرف مقابل کامل حرفش رو بزنه و بعد منم چندتا جمله میگم ولی حتما بهشون بعدا عمل میکنم...
- باز این مجسمه شد واسه ما... جونت درآد یه چیزی بگو خب
- این ماه این چهارمین منشی ای بود که عوض کردیم میدونی که...
- چهارتا؟ ایبابا ضعیف شدما... کجایی جوونی که یادش بخیر.
- و من دفعه قبل بهت گفتم که یه بار دیگه این اتفاق بیفته دیگه به درد شراکت نمیخوری اینم میدونی دیگه؟
- ببین ارسلان...
- منم که سرم بره حرفم نمیره اینم میدونی دیگه؟
- یه لحظ...
- فردا زنگ میزنم به طرفای قرارداد و میگم این آخرین پروژه از شرکته و بعد ازون میتونن خودشون انتخاب کنن که با کدوممون میخوان کار کنن...
- شلوغش نکن بیخودی بابا... واسه یه کُس داری اینجوری میکنی؟
یه پوزخند زدم...
- میدونی از چی میسوزم؟ ازینکه هرکی پشتت حرف زد من زدم تو دهنش...
گفتم و به سمت در اتاق حرکت کردم و مستقیم رفتم از شرکت بیرون. شرکت بزنیم شرکت بزنیم پس واسه همین بود... والا قبل از اینم داشتیم کارامون و انجام میدادیم. نـــــــــه شرکت که بزنیم کلاس کاریمون میره بابا و پروژه ها بیشتر میشن و.................... کیو دارم خر میکنم؟ خب اینجوری هم شده بود ولی هیچ چیز نمیتونه آرامش منو ازم بگیره... نشستم تو ماشین ولی حوصله حرکت نداشتم... دوست داشتم همونجوری بشینم تا یکم آروم شم. فقط کافی بود یکم چشامو ببندم همین. چند لحظه گذشت و یکی زد به شیشه... دخترک فال فروش. شیشه رو تندی دادم پایین که یه بد و بیراهی بهش بگم که یه لحظه به خودم اومدم. سرمو انداختم پایین یکم آروم شم. نگاش کردم...
- جونم عمو؟
- خوابیده بودی عمو؟
- نه عموجون بده سهمیه امروزم ببینم چی میگه
- دیروز ندیدمت باید امروز دوتا ازم بخریا
خنده ام گرفته بود...
- باشه به شرطی که خودت دوتا خوبش رو بدیا
یکم پیش خودش فکر کرد...
- باشه ولی قول بده به کسی نگی که خوباش رو برات جدا کردما.
- قولِ قول.
فالارو گرفتم و باهاش حساب کردم و خداحافظی کرد و رفت... واقعا شیرین بود. شاید اگه شیرین زبونیاش نبود همون دفعات اول ردش میکردم میرفت... ولی دوست داشتم ببینمش. دوست داشتم یکم تو دنیای قشنگش شریک شم. دوست داشتم اصن بزرگ نشه... دوست داشتم کاش میشد من چند وقتی کوچیک میشدم...
گوشیم داشت زنگ میخورد؟
- سلام... جانم؟
- سلام مهندس جان. آقا میدونم بی ادبیه ها ولی هیچ جوره امکان نداره که پروژه فردا رو امشب به دستم برسونی؟
امروز چه خبر شده تو این مملکت؟ کم کم دارم فکر میکنم یکی امروز زوم کرده روم و هی داره داستان واسم درست میکنه...
- امروز رو روش کار میکنم ولی قولی بهتون نمیدم...
- نشد دیگه مهندس جان. امشب اینو بهم برسون دیگه... به خدا گیرم
- تا حالا شده من سر موعد پروژه رو تحویل ندم؟
- نه عزیزجان شما برادری خودتو ثابت کردی فق...
- خب واسه این بوده که تا حالا به کسی قول الکی ندادم... پروژه تون حتما فردا تمومه... اگه واسه امروز میخواین، من نمیتونم قولی بدم ولی سعی ام رو میکنم...
- باشه مهندس. خدانگهدار
منتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد. اصن یه سریا ارزش راست شنیدن رو ندارن... عادت کردن که با دروغ و چاکرم و نوکرم کارشون جلو بره. میتونستم بگم آره و احتمال زیاد کارش امشب تموم میشد ولی من خیلی وقته که دیگه رو احتمال کار نمیکنم.
تنها شانسی که آوردم این بود که فرشاد تو همون لحظات از شرکت زد بیرون و سوار ماشین شد و رفت... عصبانیت رو توی رفتارش میشد دید. کلا اینجوری بود. خیلیا کلا اینجوری بودن. فکر میکنن همیشه یه راه برگشتی هست... من زندگی رو سخت نمیگرفتم هیچوقت... اما یه سری چیزا باید سر جاش میموند. حرفایی که به بقیه میزدم از اون دسته بودن... باید بهشون عمل میکردم که برای بقیه و مخصوصا خودم ارزش داشته باشن.
رفتم دوباره داخل شرکت و اول خواستم فایلایی که نیاز دارم رو بردارم و برم خونه که بعدش منصرف شدم و همونجا نشستم پای اون پروژه... داشتم فکر میکردم که کاش یکم تندتر حرف میزدم که بعد از به هم زدن شراکت، کارای بعدیش رو ببره پیش فرشاد... یکم با گوشیم ور رفتم... با چندتا بازی تو گوشیم ور رفتم که بتونم افکارم رو متمرکز کنم...
بیرون تاریک شده بود و کار منم تموم شده بود. پروژه هم تموم نشد. واسه امروز بسه. واسه حرفی که نزدم لازم نیست خودم رو خسته کنم الکی. سعی ام رو کردم. شاید یه ربع دیگه کار داشتا ولی مثه اینکه بهم برخورده بود. هی ناخودآگاه داشتم میپیچوندم کارو که امشب تموم نشه. تا اینا باشن گوشی رو من قطع نکنن... یه لبخند روی لبام اومد و از کاری که کردم نهایت لذت رو بردم و از شرکت اومدم بیرون.
تو مسیر دوباره یاد رها افتادم. دخترک بیچاره بی.اِم.وِ سوارِ من. به ترکیبی که خودم ساختم خندیدم و باز داشتم واسه خودم فرضیه میساختم. انقدی بهش داشتم فکر میکردم که یه لحظه احساس کردم جلوم داره قدم میزنه با همون کاپشن قرمز... بعد متوجه شدم که واقعا یکی با همون مشخصات داره از روبه رو میاد. کنارش نگه داشتم... این دفعه خبری از نجات دادن یه نفر از سرما نبود... خبرِ نجات خودم از افکارم بود... یه جورایی ته دلم دوست داشتم این بازی ادامه پیدا کنه... نگاش بهم افتاد. یکم همونطوری موند بعد اومد سمت ماشین... شیشه رو دادم پایین...
- به به رها خانـــــــوم
- سلام
- علیک سلام
- میتونم سوار شم؟
اینم از استارت بازی...
- بله بفرمایین
زیاد فرقی نکرده بود... وقتی نشست تو ماشین انگاری موجی از سرما داخل ماشین شد. فقط اینبار سرما، سرمای هوا نبود.
- امشب من شام رو قرار بود بیرون بخورم اگه میخواین با هم بریم ...
تردید رو به وضوح میشد تو چهره اش دید ولی در نهایت قبول کرد. شاید وقتی دعوت منو شنید اون بُت احتمالی که از من ساخته بود خراب شده بود...
- خب خوبه
علامت سوال... سکوت... تردید... هیجان و دوباره علامت سوال، هارمونی عجیبی رو ساخته بودن... اینا بارها و بارها تکرار شد تا این که بالاخره رسیدیم... یه رستوران نزدیک خونه ام بود که یکی از رفقای دوران خدمتم اونجا کار میکرد. هم فضاش رو دوست داشتم هم دیدن رفیقامو... پس بهترین انتخابی که میتونستم بکنم، مثه همیشه اونجا بود. رفتیم داخل و یه جا نشستیم. رفیقم سر یه میز دیگه بود و داشت سفارش اونا رو مینوشت...
رها دوباره غرق شده بود. زل زده بود به گلدون رو میز و احتمالا کیلومترها از من دورتر بود.
رفیقم داشت میومد سمتمون... پشت رها بود و رها نمیتونست اونو ببینه. هرچند شاید جلوش هم بود فرقی نمیکرد. لبخند رفیقم دیگه ازین عمیق تر نمیشد. احساس میکردم الآنه که لباش بترکه بپاشه کف زمین... اومد نزدیکتر و یه چشمک زد و با سر اشاره ای به رها کرد. بر حسب تجربه، ترجمه اش این بود:« ناقلا این عروسک کیه؟ شیرینیش کو پس؟». پاشدم باهاش دست دادم و سلام و احوال کردیم که رها به خودش اومد...
من: رها خانوم این دوست عزیزم رضاست... از بچه های گل روزگار
رضا: چوبکاری نکن ارسلان جون. خوب هستین رها خانوم؟
رها: سلام. ممنون
هرچی خواست چهره خودش رو با یه نقاب از لبخند بپوشونه نتونست... رضا هم سریع اینو فهمید و سفارشارو تندتند گرفت و متواری شد.
- ببخشید دیگه. ما وسعمون در همین حده
با این جمله میخواستم تیری تو تاریکی زده باشم...
- خواهش میکنم
نه مثه اینکه غیرمستقیم و طعنه و این چیزا اصن جواب نمیده... یکم گذشت...
- منتظرم بودی یا اتفاقی همدیگه رو دیدیم؟
بالاخره یکم به خودش اومد...
- اومده بودیم ماشین رو ببریم... علی آقا رفت و من موندم یه قدمی بزنم...
کلا هم که به من چه اصن ماشین چیه و علی آقا کیه؟
- چیز دیگه نمیخوای بگی؟
- فکر کردم نمیخوای بدونی
- نمیخواستم بدونم. چون چیزی که دیشب برام بودی با الآنت خیلی فرق میکنه. البته اجباری نیست. هر طور راحتی...
مردد بود که چی بگه... چند لحظه بعد رضا سر رسید و ازون برزخ درش آورد...
رضا: آقا ارسلان خیلی خوش اومدینا... بیشتر تشریف بیارین چشمای ماهم نور بگیره آقا
یه ابرو بهش بالا انداختم که ازین جلوتر نره و خداروشکر فهمید و کارای میز و غذا رو انجام داد و رفت... الآن که فکرش رو میکنم عجب غلطی کردم رفتم اونجا اون شب...
شروع کردیم به خوردن غذا... چیز زیادی نخورد... ولی من کف ظرف رو برق انداختم. بعد از کار هیچی به اندازه غذا نمی چسبه. حالا چه آدم فکرش مشغول باشه چه نباشه... تا رضا مشغول یه مشتری بود سریع رفتم حساب کردم و از دور باهاش خداحافظی کردم... چون نزدیک که میشد تن و بدنم میلرزید...
- خب بریم خونه من؟ یا برسونمتون خونه خودتون؟
کاش نمیپرسیدم. سخت بود واسش جواب دادن... خب واسه هر دختری سخت بود... واسه همین با مکثی که کرد جوابم رو گرفتم...
- پس اگه میخواین یه تماس بگیرین که خونه نگرانتون نشن...
- کسی نگران من نمیشه خیالتون راحت...
دوست داشتم به حرف بیارمش... دوست داشتم تا صبح باهاش حرف بزنم و خالیش کنم... دوست داشتم حداقل یه بار لبخندش رو میدیدم...
در خونه رو باز کردم و اول رها رو راهی خونه کردم... یکی از همسایه ها منو دید و خواست باهام صحبت کنه... به رها یه اشاره ای کردم و درو بستم. یه خانم سالخورده بود. باهم رابطه خوبی داشتیم. کلا سعی میکردم با همه خوب باشم مگه اینکه یه چیزیشون بره رو مخم. ولی امروز انگار یه چیزی شده بود چون سابقه نداشت بیاد و اینجوری باهام صحبت کنه...
- خوبین شما؟
- والا خوب که چه عرض کنم مادر...
- بچه ها خوبن؟ احسانو خیلی وقته نمی بینم...
- آره شکر خدا... اتفاقا واسه خاطر بچه ها اومدم... هم واسه احسان هم واسه ریحانه...
- بفرمایین... گوش میکنم
همیشه سعی میکردم با کسی دارم حرف میزنم لبخند بزنم تا طرف مقابل بهم اعتماد کنه و راحت بتونه حرفش رو بزنه... مگه اینکه یه چیزیشون بره رو مخم.
- پسرم ما تقریبا دو ساله همدیگرو میشناسیم. نوه هام تو رو میشناسن تو اونارو میشناسی... بچه ها دیگه بزرگ شدن... واسه خودشون حرف دارن... یه چیزایی رو میفهمن یه چیزایی رو نه... تو این ساختمون قبل ازینکه شما بیاین ما ازین موردا نداشتیم...
آهان پس بگو داستان چیه...
- بچه های من اینارو میبینن و یاد میگیرن...
- شما تا حالا از من خطایی دیدین؟
- نه والا
- تا حالا شده من به شما بی احترامی کنم؟
- استغفرالله... شما جوون خیلی خوبی هستی فقط نمیدونم این رفت و آمدا چیه
- خب شما به بچه ها یاد بدین که رفتارهای خوب منو یاد بگیرن و اگه خطایی کردم چشم پوشی کنن...
- والا چی بگم مادر... اول نمیخواستم بیام ولی گفتم به خودت بگم که حواست به خودت و ما باشه... همسایه های هم دیگه یه موقع واست دردسر میشنا
خب پس کار اون حروم زاده ست... دارم براش...
- مرسی که باهام حرف زدین... ازین به بعد بازم چیزی بود مستقیم بیاین به خودم بگین... راستی ریحانه خانم تونست نمره خوب بگیره؟
- آره مادر... خودش که میگه تازه دارم هِنسه؟ هِندِس؟ نمیدونم چی چی رو میفهمم...
- خب خدا رو شکر...
خداحافظی کردیم و در و بستم و رفتم تو... داشتم میرفتم سمت رها که دوباره صدای در اومد... ای بابا بی خیال دیگه... دوباره با کلافگی رفتم سمت در و بازش کردم... فرشاد بود... یه چشمک به عنوان سلام از همون همیشگیا تحویلم داد...
- رام میدی تو یا میخوای مثه بچه ها قهر کنی؟
لبخندی زدم و با سر اشاره کردم که بره تو... وقتی رها رو دید شوکه شد...
فرشاد: به به خوشم باشه آقا ارسلان. میگفتی با گل و شیرینی تشریف میاوردیم... معرفی نمیکنی؟
من: فرشاد از دوستای صمیمیم... ایشونم رها ... (یکم مکث کردم) ... همین، رها...
فرشاد: رها خانوم... یه اسم زیبا برای یه خانوم زیبا
رها: سلام خوشبختم
لعنتی مارو از لونه میکشید بیرون با این زبونش... اونا نشستن و من رفتم آشپزخونه...
فرشاد: خب رها خانوم... این ارسلان خان عتیقه ما چجوری شما را کشف کرده؟
رها: راستش... (من سرم تو کار خودم بود... رها یه نگاهی به من کرد و منتظر بود که یه کمکی بهش برسونم... ولی خب مهم نبود که دختر... هر چی گفتی گفتی)... اتفاقی شد...
فرشاد: من نمیدونم خدا چرا ازین اتفاقا نصیب ما نمیکنه
همینجوری دختر رو زمین نمونده با آقا نبوده باشه، واسه من ادای بدبخت بیچاره هارو درمیاره... رفتم نشستم کنار فرشاد... اون ملعون هم شروع کرد خاطره تعریف کردن... همیشه موقع خاطره تعریف کردناش من ساکت ساکت بودم... لعنتی خبره بود تو اینکار... چند تا خاطره رو رد کردیم و کم کم داشتم لبخند رها رو میدیدم... با چه اشتیاقی هم گوش میداد... بعله دیگه... رفتن آبروی من بایدم جذاب باشه...
فرشاد: نگاه نکن الان انقدر باشخصیت جلوت نشسته ها... دوران مدرسه چنان میشاشید تو کلاس که کلا اون روز رو تعطیل میکردن...
مار بزنه اون زبون صاب مرده اتو... رها که دیگه مرده بود از خنده... از خنده اون منم خنده ام گرفته بود... بالاخره خنده اشو دیدم... قشنگ میخندید...
من: ای تو اون روحت فرشاد... ببینم میتونی این یه ذره آبرویی که داریم و ببری یا نه
فرشاد: به اونجاش هم میرسیم حالا... اصن یادم رفت واسه چی اومده بودم بابا. (به ساعتش نگاه کرد) اوه اوه مهمونی هم از کفمون رفت. من برم به آخراش برسم که از قافله عشق عقب نمونم برادر...
با رها خداحافظی کرد و من تا جلوی در باهاش رفتم...
- بزمجه این چرت و پرتا چی بود سرهم کردی؟
- بابا بی خیال تو که برات مهم نیست... بده دل دختر مردم رو شاد کردم و ایضاً تو را... ولی خوشگله ها... خر نشی دوباره فاز شخصیت برداریا...
- برو برو دیرت شد... الآن عشّاقتون پَرپَر میشن...
دستش رو گذاشت رو پیشونیش و یه "عزت زیاد" گفت و رفت... ما دو تا خوب همدیگرو میشناختیم... بحث رفاقت جدا بود و بحث کار هم جدا... میدونست که من حتما بعد این چندتا پروژه شراکت رو تموم میکنم ولی خب اینم میدونست که این حرکت لطمه ای به رفاقتمون وارد نمیکنه... البته یکی دوبار اول کردا ولی بعدش دیگه عادی شد...
درو بستم و رفتم سمت رها... چشماش میخندید... معلوم بود ازون شیطوناییه که رو دستش کسی نمیاد ولی یه سری مشکلات بزرگ اینجوریش کرده...
- خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
یه بار سرش رو پایین بالا کرد که یعنی آره...
- دیگه حنام پیشت رنگ نداره نه؟
این دفعه بالا پایین کرد که یعنی نه...
- حالا نمیخوای باهام حرف بزنی اوکیه ها؟ من میترسم گردنت رگ به رگ شه یه وقت...
انگار میخواست لبخندش رو پنهون کنه ولی خیلی دیر بود... اون لبخند قشنگ رو وقتی داشت بهم نگاه میکرد، بالاخره شکار کردم... خودمم یه لبخندی زدم... نقشه ام گرفته بود...


ادامه...
nemidonam in chie
     
  
مرد

 
منم مثه بقیه ام؟ (۳)


صبح زودتر از من بیدار شده بود... دیگه جلوی در نخوابیده بودم... هنوز نمیدونست بیدارم... میخواستم ببینم اگه من نباشم چیکار میکنه... میخواستم بیشتر خودش باشه. راحت بود. خــــــیلی راحت... اینور اونور میرفت... از یخچال هر چی میخواست برمیداشت... خیلیا این حرکات رو پررویی میدونستن ولی من نه... شاید همه از دختری خوششون میومد که بهشون بگه چشم ولی من نه... رها دختری نبود که چشم بگه... رها آدمی نبود که زیر بار حرف زور بره... نمیدونم چجوری به اینا رسیده بودم... اصن نمیدونم رها دختری بود که من تو ذهنم ساخته بودم یا دوست داشتم اینجوری باشه... از جام پاشدم...
- صبح بخیر
- عه صبح بخیر... چیزه من گشنه ام شده بود دیگه...
- معلومه
یه لقمه تو دهنش بود و لقمه بعدی هم آماده تو دستش... یه پوزخندی بهش زدم و رفتم سمت دستشویی... کارامو کردم و اومدم بیرون...
- حداقل یه چایی میذاشتی...
- ترسیدم ناراحت شی خب...
- آخی... چه خجالتی هستی شما...
حالا اصن چی میشه... ما چی هستیم؟ اصن مایی وجود داره؟ با همین فکرا شروع کردم به صبحونه خوردن...
- میشه بپرسم کارت چیه؟
- برنامه نویسی
- با لیسانس؟
- آره
- سخته رشته کامپیوتر؟
- نمیدونم
- نمیدونی؟
- نه من لیسانس مکانیکم
زل زده بود بهم و داشت با تعجب نگام میکرد... طفلی انگار از مشکلات روز جامعه هم بی خبر بود...
- نگاه داره؟ اگه میخواستم با مدرکم برم سرکار که الآن باید سرکار میبودم تا شب و آخر ماهم از یه دست حقوقم رو بگیرم و ازون دست بدم به صابخونه...
- متاسفم
- واسه من؟
- نمیدونم... خب شاید
- نه بابا من خورده برده ای ازین مملکت ندارم... تو دانشگاه هم راستش دانشجوی درست و حسابی ای نبودم... اصن ازون اول هم من اهل کتاب نبودم... ولی مادر آدم بگه بخون باید بخونی دیگه...
یه نگاه بهش کردم... انتظار نداشتم انقدرم دیگه ناراحت شه...
- خب حالا بی خیال... مهم الآنه که خداروشکر همه چی رواله
به خودش اومد...
- ها؟ آره آره... خوب نیست اصن
- خب من باید برم شرکت... تو برنامه ات چیه؟
انگاری یکم پکر شد... یعنی انقدر تنها بود؟ انقدر که منِ غریبه شدم واسش همدم؟ البته همدمی که قرار نیست چیزی بدونه...
- پس من میرم خونه
- باشه... حاضر شو خودم میرسونمت...
- باشه
خوشم میومد کلا اهل تعارف نبود... شایدم حواسش با من نبود... آماده شدیم و زدیم بیرون...
آخرای مسیر بودیم فک کنم... دیگه رسیده بودیم تقریبا به کوچه ها... خلوت... ساکت... عجب جایی بود... سمت خونه منم حالا هر روز زلزله نمیومد ولی خب اونجا آرامش خاصی داشت... یه ماشین یهو پیچید جلومون... یعنی ریدم تو فرهنگ رانندگی ما ایرانیا خدا وکیلی... یه نگاه به رها کردم... وحشت از صورتش میبارید... حدس زدم به خاطره ماشینه بوده ولی... ولی یه جای کار میلنگید... دوتا نره غول از ماشینه پیاده شدن و اومدن سمت ما... رها به لرزه افتاده بود... یکیشون در ماشین رو باز کرد و سعی داشت منو از ماشین بکشه بیرون... من یکم هُلش دادم عقب و پیاده شدم...
من: چته مرتیکه؟ رَم کردی؟
حرفی نمیزدن... اونی که نزدیک من بود دستمو محکم گرفت و کشید سمت خودش که من مقاومت کردم و یه مشت ول کردم سمت صورتش... خیلی راحت با دستش مشتمو پس زد و با زانو گذاشت تو شکمم..............................................................................................................
نفسم به زور داشت بالا میومد... چشام سیاهی میرفت... کم کم داشتم صدای جیغ زدن رها رو میشنیدم...اما یه دفعه ساکت شد... تو دلم آشوب بود... چیکارش کردین لعنتیا... اون یارو منو بلند کرد و داشت میبرد سمت ماشین خودشون... من فقط یه لحظه تونستم به عقب نگاه کنم... رها با نگاهی پر از ترس به من خیره شده بود و اون یکی مرده نشسته بود جای من...
منو پرت کرد تو ماشین و خودش نشست کنارم... هنوز شکمم از شدت درد مهلت درست فکر کردن رو بهم نمیداد...
- ارسلان دیگه درسته؟
به صندلی جلوی ماشین نگاهی کردم و یه پسر هم سن و سال خودم دیدم ولی هنوز قدرت تجزیه تحلیل نداشتم...
- لیسانس مکانیک از دانشگاه سراسری... اوه باریکلا... برنامه نویس قوی... حالا خیلی قوی هم که نه ولی خب پروژه هات بدک نبوده... خیلی بد شد نمیخواستم وارد این جریان بشی... ولی شدی دیگه...
شروع کرد به خندیدن...
- (با چندتا سرفه) رها کجاست؟
- به اونم میرسیم... نترس آسیبی نمیبینه... مگه اینکه من بخوام
- تو کدوم خری هستی؟
- عه بی ادب... گفتم حتما از رو صدام منو بشناسی ولی خب حالا اشکال نداره...
برگشت سمت منو عینک دودیش رو برداشت... دونه دونه کسایی که باهاشون تو پروژه ای بودم رو داشتم تو ذهنم بررسی میکردم... آخه من که با کسی دشمنی ندارم؟
- هنوز نشناختی؟ فرهاد آزادتن...
من هنوز داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم...
- ای بابا تو هم که اصن از مرحله پرتی کلا... هر چند از تویی که کلا 100 تا فالوور داری انتظار چندانی هم نمیشه داشت...
- اصن مهم نیست... چی از جون من میخوای؟
- (یه پوزخندی زد) هنوز نفهمیدی نه؟ اصن بحث تو نیستی آقای مهندس... بحث رها جونته... چی پیش خودت فکر کردی اون شب بردیش خونه خودت؟ تا اونجایی که میدونم اهل اینجور کارا نیستی... هر از گاهی یکم شیطونی میکنی ولی اهل نامردی و ازین کارا که ما میکنیم نیستی...
- گوه خوریش به تو نیومده؟
یه اشاره به کناریش کرد و اونم با آرنج یه دونه محکم گذاشت تو پهلوم... سعی کردم با دستم جلو ضربه رو بگیرم ولی دیر شده بود... از شدت ضربه کاملا مچاله شده بودم...
- دیگه بی ادبی نکنیا... من از آدمای بی ادب متنفرم (اینو داشت با حرص میگفت)
- (با همون یه ذره جونی که برام مونده بود) چرا؟ یه بی ادب کونت گذاشته تو بچگی؟
یه اشاره دیگه و یه ضربه دیگه... نمیدونم تو اون وضعیت چرا کِرمم گرفته بود حرصش رو دربیارم ولی دیگه نمیتونستم ادامه بدم... شکم و پهلوم تیر میکشید و ترجیح دادم خفه شم...
رفتیم به یه باغ خارج از شهر... تو حیاط باغ، ماشین خودم رو دیدم ولی کسی توش نبود... پیاده شدیم و منو بردن داخل ویلا... ویلا بود قصر بود نمیدونم چه زهرماری بود ولی هر کسی نمیتونست همچین چیزی داشته باشه... آزادتن... باید خیلی خوب این اسم رو به خاطر بسپارم...
وارد یه اتاق بزرگ شدیم. رها هم اونجا بود. وقتی منو دید سرشو انداخت پایین و از تکون خوردناش فهمیدم که داره گریه میکنه. آخه چی این وسط بود که من نمیدونستم؟
فرهاد: خب خب... میرسیم به اصل قضیه
یه اشاره به اون یارو که منو گرفته بود کرد و اونم منو برد نشوند جلوی رها... رها همچنان تو همون حالت بود...
فرهاد: راستش من آدم کینه ای نیستم. فقط حسابام رو باید کامل تسویه کنم. بدهی هام هم باید کامل تسویه شن. اون شب من فک کردم رها خانوم کل بدهیش رو داده ولی چند ساعت بعد از اون حرکتت یه فیلم رسید به دستم از کاری که کردی. یکی داشته از طبقه بالا لایو میگرفته و من و تو هم شدیم سوژه های لایوش. البته تو رو که کسی نمیشناسه. تا فردا ظهرش کل کلیپارو از رو اینترنت برداشتم با این حال خیلیا دارن پشت سرم به ریشم میخندم. خلاصه بدهیات قد کشید و اون کشیده رو یه ساکشن خشک و خالی پاک نمیکنه...
چی داره میگه این حروم زاده؟ کشیده؟ ساکشن؟ یعنی اون شب؟؟؟
فرهاد: حالام که قراره بیشتر خوش بگذره آخه یه مهمون جدید هم داریم.
من: الآن چیکار داری میکنی مثلا؟ چیرو میخوای ثابت کنی؟ واسه یه کشیده این همه شلوغش کردی؟
فرهاد: تو جدی جدی نمیدونی من کیم نه؟ من کسی نیستم که هر جنده ای از راه رسید یه دونه بخوابونه تو گوشم.
دستمو مشت کرده بودم که فکشو بیارم پایین... شاید تنها بودم اینکارو میکردم ولی حالا که رها بود نمیشد دست از پا خطا کرد و قهرمان بازی درآورد...
من: خب تهش که چی؟ کاریه که شده... بعد از اون کشیده که یه کاری با این دختر کردی که ترجیح داده بود تو سرما بمیره... دردت چیه تو آخه لعنتی؟
فرهاد: کسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه...
صورتش نزدیک صورت من بود... شرارت از چشاش میبارید... یه نگاهی به یکی ازون مردا کرد و اونم رفت سراغ رها... تا ته قضیه رو خوندم... تا اومدم یه عکس العملی نشون بدم اون یکی مرده یه دونه زد زیر پام...با کمر خوردم زمین و بعد نشست رو شکمم. هیچ رقمه زورم بهش نمیرسید... از عصبانیت نفسام به شماره افتاده بود ولی بیشتر ازین کاری از دستم ساخته نبود...
من: (صدامو بردم بالا) حیوون به خاطر یه چَک داری اینکارو میکنی؟ بیا هر چقدر میخوای منو بزن؟ مشت بزن لگد بزن... فقط اینکارو با اون نکن...
فرهاد: آخی غیرتی شدی؟ پس ازین چیزا هم بلدی... میگفتن سرت بره حرفا و عقایدت نمیره... پس درست بود...(یکم مکث کرد) خب این میتونه بازی رو قشنگ تر کنه... حسام بلندش کن...
حسام: چشم آقا
دستامو از پشت گرفته بود و بلندم کرد... همچنان دستام قفل بود... فرهاد بهم نزدیک شد و دستاش رو گذاشت رو شونه هام...
فرهاد: از حق نگذریم خوشگله... نه؟ آره خوشگله... حیفه که با این غول بیابونیای من بخوابه... پس چطوره که پارتنر امروزش رو عوض کنیم... نظرت چیه؟
با شنیدن این حرف سر رها آروم آروم به سمت من چرخید... بغض نمیذاشت حرفی بزنه... تا حالا آدم به کثیفی اون حروم زاده ندیده بودم... چقدر راحت داشت صحبت میکرد... مغزم دیگه به جایی رد نمیداد.. یکم به رها خیره شدم... یاد لبخنداش افتادم... یاد اعتمادی که به من کرده بود... یاد اینکه سکس با اون تو خواب هم واسم زجرآور بود... دوباره به فرهاد نگاه کردم...
من: چی به تو میرسه آخه؟ از خردشدن ما چی به تو میرسه؟
فرهاد: خب من عاشق بازیم
من: اگه اینکارو نکنم...
فرهاد: (در نهایت خونسردی) یکی دیگه میکنه... فقط اگه تو بکنی همه چی دست خودته... معلوم نیست اون چه بلایی سر رها جونت بیاره...
گریه های رها شدیدتر شده بود... ذهنم طاقت این همه فشار رو نداشت... باورم نمیشد که یه حیوونی مثه اون هم رو زمین باشه... یه نگاهی به اون یارو کردم و یه نگاهی هم به رها...
من: خیله خب...
فرهاد چند بار دست زد واسم و داشت میخندید... میبینیم همدیگه رو آقای آزادتن...
یه اشاره به اونی که منو گرفته بود کرد و اونم منو ول کرد و هُلم داد سمت رها... چیکار باید میکردم؟ اون دیگه یه جنده نبود...
از کجا باید شروع میکردم... من حتی نمیخواستم لمسش کنم اما حالا...
فرهاد: خشکت زد چرا پس؟ زنده ای؟ اگه کمک میخوای بگم حسام کمکت کنه
خفه شو فقط خفه شو... داشت دیوونه ام میکرد و خوبم کارشو بلد بود... اصلا نمیتونستم به خودم مسلط باشم... تپش قلب گرفته بودم...
فرهاد: خب بذار یه راهنمایی بهت کنم... اول کاپشنشو دربیار...
دستم رو به سمت رها بردم... دستام داشتن میلرزیدن... باید اون کابوس رو تموم میکردم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید...
فرهاد اومد سمت رها و بلندش کرد... رها یه جیغ کشید و اون دوتا هم سریع منو گرفتن که از روی حماقت کاری نکنم...
فرهاد: ببین مهندس... صبر من حدی داره... یا درست و حسابی این جنده رو میکنی یا اینکه میدم این دوتا جوری بکننش که حالا حالاها به فکر دادن نیفته...
دستام مشت بودن... دندونام با قدرت داشتن روی هم ساییده میشدن... تنها فکری که تو ذهنم بود تا حد مرگ زدن اون حیوون بود... ولی اون لحظه رها مهم بود نه غرور و عقاید من... رها در هر صورت داغون میشد... شاید با من کمتر...
خودم رو خونسرد نشون دادم ولی دستام داشت میلرزید...
من: بگو ولم کنن...
با اشاره فرهاد اونا منو ول کردن و خودش هم رها رو ول کرد... رها دویید تو بغلم... از خودم متنفر شدم... چرا نمیتونستم کاری براش کنم؟ چرا من اونقدر ضعیف بودم و اون حیوون اونقدر قوی؟
دست کشیدم رو موهای رها... بی امان گریه میکرد... حالا دیگه خودشو تو بغلم رها کرده بود... حلقه ای که دور کمرم زده بود هی تنگ تر تنگ تر میشد... سرش و بوسیدم و گفتم :« باید تمومش کنیم دختر »
گریه هاش شدیدتر شد... دستام رو گذاشتم رو دستاش و اونارو از کمرم جدا کردم... شروع کردم به درآوردن کاپشنش... دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... بغض داشت گلوم رو پاره میکرد. اونا از ما از فاصله گرفتن. کاپشن رو انداختم زیر پام...
فرهاد: هندیش نکن مهندس... اینم یه جنده عین اونایی که میکنی...
خفه شو...
پلیورش رو هم از تنش درآوردم... سرشو چسبوند به سینه ام... باید یکم آرومش میکردم... آروم کردن یه نفر اینبار برام خیلی سخت بود... چون اینبار یکی باید خودمو آروم میکرد...
دستاش رو نوازش کردم... دستام داشت میلرزید... هرچند به لرزش بدن اون نمیرسید... دستام رو آروم بردم سمت کمرش و از پایین کشیدم و بردم تا گردنش... اشکام بند اومده بود... پیراهن خودم رو هم درآوردم و دوباره کشوندمش سمت خودم... باید عادت میکرد... باید حسم میکرد... لمسم میکرد... دیگه مغزم داشت کم کم فرمان میداد...
فرهاد: نه خوشم اومد... خوب بلدیا
سعی میکردم به حرفاش دیگه توجهی نکنم و باهاش چشم تو چشم نشم... نشستم و کاپشنشو روی زمین پهن کردم و به رها فهموندم که بخوابه روش... بلافاصله گوش کرد...
فرهاد: خب ببینم بوسیدنت در چه حاله...
زانوهام دو طرف باسنش بود... خودم رو کشوندم جلو که باهاش رودررو بشم... چشاش رو بسته بود... عین یه بچه شده بود که کار بدی کرده باشه و مدام گریه میکرد... موهایی که جلوی صورتش رو گرفته بود رو کنار زدم... آروم رو پیشونیش رو بوسیدم... یکم مکث کردم و بعد رفتم سراغ گردنش... باید آرومش میکردم... باید کاری میکردم که کمترین آسیب رو ببینه... باید حواسش رو تا جایی که میتونستم پرت میکردم... سوتینش هنوز تنش بود... یه سوتین مشکی که روی بدن سفیدش خودنمایی میکرد... با بوسه هام کم کم اومدم پایین و سمت شکمش... به سوتینش دست نزدم... این اولین بار بود که دوست داشتم یه دختر، باکره نباشه... دوباره ذهنم داشت درگیر میشد ولی به کارم ادامه دادم... دکمه های شلوار لیش رو باز کردم و آروم شلوارش رو از پاش درآوردم جوری رو بدنش خیمه زده بودم که حداقل اون دوتا غول بیابونی نتونن چیز زیادی ببینن... شلوار خودم رو هم درآوردم... لطفا دختر نباش دخترجون... پاهاش رو از هم باز کردم و با نوازش پاهاش داشتم آماده اش میکردم... دیگه خبری از لرزش تو بدنش نبود ولی همچنان داشت گریه میکرد... رونش رو نوازش کردم و ساق پاهاش رو میبوسیدم... چندبار از روی شورت روی کُسش دست کشیدم که دیدم دستاش رو به زمین فشار میداد... جسارت خودم رو بیشتر کردم و شروع کردم به مالیدن کُسش... فقط میخواستم دونه دونه کارایی که بلد بودم رو انجام بدم... کم کم موجی از هیجان رو توی بدنش میدیدم. دیگه آروم و قرار نداشت... شاید اگه ادامه میدادم ارضا میشد ولی نمیخواستم اینکارو کنم... دستم رو از کُسش برداشتم و به فرهاد نگاه کردم...
فرهاد: زودباش مهندس... هنوز هیچ کاری نکردیا...
نمیدونم... شاید میخواستم آخرین شانسم رو هم امتحان کنم که همینجا تمومش کنه... کیرم تقریبا راست شده بود... شورتش رو از پاش درآوردم و شورت خودم رو هم همین طور و بلافاصله رفتم روش... چشمای رها همچنان بسته بود... ولی دیگه خبری از اشک یا لرزش نبود... دستمو با دهنم خیس کردم و مالیدم به کیرم تا بتونم کامل راستش کنم... سر کیرمو گرفتم و آروم مالیدم به کُسش... شروع کردم بازی کردن با کُسش... فک کنم به اندازه کافی خیس شده بود... هنوز نگران دختربودنش بودم... تو رو خدا دختر نباش... سر کیرمو آروم کردم تو... دو دستام رو گذاشتم کنار سرش و با تردید کیرمو میکردم تو... یکم سرعتم رو بیشتر کردمو تا ته کردم تو... رها با دستاش بازوهام رو گرفت و فشار داد... هنوز نمیدونستم که چیکار کردم... کیرمو درآوردم و یه لحظه نگاه کردم... خونی در کار نبود... حالا تردید کنار رفته بود و جای خودشو به شهوت داده بود... رها... غرور... شهوت... اینا نمیتونستن کنار هم باشن... با دستم کیرم رو تنظیم کردم و دوباره کردم تو و آروم شروع کردم به تلمبه زدن... از خودم بدم میومد... از چی داشتم لذت میبردم؟ حواست هست چه گوهی داری میخوری؟
عصبی شده بودم و همزمان شهوت داشت بدجوری ذهنم رو کار میگرفت واسه همین اصلا تمرکز نداشتم بعد از چند دقیقه تلمبه زدن آبم اومد و ریختمش کف زمین... رها دستام رو ول کرده بود و اصلا نمیدونستم چی داره تو فکرش میگذره...
فرهاد: بدک نبود... با اون شروعت بیشتر ازین ازت انتظار داشتم... ولی برای امروز عشق و حال بسه... منم کار و زندگی دارم بالاخره...
کاپشن رها رو کشیدم روش و خواستم شلوارش رو پاش کنم که منو پس زد و خودش اینکارو کرد... منم لباسای خودم رو پوشیدم... همچنان رو زمین نشسته بودیم...
فرهاد: خب مهندس... رها خانوم... من دیگه زحمت رو کم میکنم و مزاحم نمیشم... ماشینت بیرونه، سوئیچ هم روشه... تو باشی دیگه پا رو دم شیر نذاری دختر...
ازمون دور شدن... نزدیک در خروجی بودن...
فرهاد: راستی آقا پسر... خر نشی بیفتی دنبال انتقام و این چیزا... من همیشه اینجوری خوشرو نیستم...
اینو گفت و رفتن... من موندم و رها و نفرت و نفرت و نفرت...
nemidonam in chie
     
  
مرد

 
زنی پشت پنجره (۱)

خیلی وقتها میدیدمش، توی کوچه، خیابون، سوپرمارکت محله، میوه فروشی و یه وقتهایی هم توی پارک نزدیک محله که دختر کوچیک و فوق العاده زیباش رو می آورد محوطه وسایل بازی، یه دختر کوچولو توپول موپول و سفید با موهای فر دار بلند و قهوه ای و چشمهای روشن و درشت و سنش حدود سه سال، که از لحاظ قیافه و ظاهر میشه گفت مدل کوچیک شده مادرش بود. هر وقت و هرجا که میدیدمش، فقط یه نگاه کوتاه و سطحی می کرد و یه نوع بی توجهی عمدی در رفتارش رو شاهد بودم. برعکس اون، من کاملا خریدارانه نگاهش می کردم و واقعا دست خودم نبود. هم از خودش خیلی خوشم می اومد و هم از دختر کوچولو و بامزه اش که دوست داشتم بغلش کنم و اون لپای سرخ و سفیدش رو ببوسم. دخترک شیرین زبون بود و تا حدی شیطون که مدام مادرش مجبور بود صداش کنه «هدیه نکن، هدیه مواظب باش مامان و ...». خانمه همیشه با چادر عربی دیده بودمش و اون صورت گرد و سفید و چشمهای روشن و درشتش با مژههای بلندی که چشمهاشو رو انگار نقاشی کرده بودن، در اون چادر یه جلوه ی خاصی داشت. لبهای برجسته و دماغی کمی گرد که به صورتش میومد و یه جورایی چهره اش رو بامزه میکرد. قدش در بین خانمها متوسط روبه بلند می زد و به خاطر چادر عربی که سرش بود کمی بلندتر هم نشون میداد. چیز زیادی از اندامش مشخص نبود و فقط گاهی که به هر دلیلی جلوی چادرش باز می شد و لباسهای مرتب و سِتی که میپوشید، نشون از سلیقه ی خوبش بود. تنها چیزی که از اندامش به چشم می خورد پاهای کشیده و رونهای توپر و گوشتی بود که حکایت از اندامی سفت و کشیده می داد.
خونه شون دقیقاٌ روبروی خونه ما در یه ساختمان سه طبقه و شش واحدی بود که اون در یکی از واحدهای طبقه دوم که پنجره اش کاملا به خونه ما که یه خونه ویلایی تقریبا قدیمی ساز و دو طبقه بود اشراف داشت. مخصوصا به طبقه دوم خونه ما که اتاق من اونجا بود. راه پله های طبقه دوم خونه ما از وسط حال و پذیرایی طبقه همکف می گذشت و به خاطر اشراف پنجره همسایه های روبرویی، مادرم اینا خیلی کم به اون طبقه میومدن یا اگه هم میومدن بالا مجبور بودن حجاب داشته باشن که همین باعث شده بود اون طبقه به نوعی اختصاصی خودم باشه.
طبقه دوم یه اتاق بزرگ داشت که اتاق من بود و یک پذیرایی و آشپزخونه و سرویس بهداشتی و حمام و یه بهار خواب نسبتاً بزرگ که من خیلی باهاش حال می کردم و یک میز و صندلی گذاشته بودم اونجا و بیشتر غروبها و شبهای تابستون یا هر وقت که هوا خوب بود، اونجا سیگاری میکشیدم و چایی و از این حرفا...
یه روز صبح که بیدلیل زود از خواب پا شدم، رفتم نونوایی بربری تا یه دوتا نون کنجد دار بگیرم و واسه صبحانه بیارم خونه. توی صف بودم که آروم از کنارم رد شد و رفت سمت ته صف موند. نگاهمون واسه یه لحظه با هم تلاقی کرد و با توجه به شلوغی صف و اینکه نوبت من نزدیک بود و اون ته صف بود، بلافاصله بهش اشاره کردم، که با نگاهی سؤالی جوابم رو داد. اشاره کردم چندتا میخواید؟ وقتی متوجه شد با انگشتاش علامت دوتا رو نشون داد. واسه گفتن اینکه کنجدی باشه یا ساده به حالت نمک پاشیدن بهش اشاره کردم. متوجه نشد. دوباره واسه گفتن کنجدی یا ساده لبامو غنچه کردم که فکر کنم حالت مزحکی داشت چون یه لبخند زد و گفت کنجدی... این اولین ارتباط بین ما بعد از حدود یک سال و نیمی که از سکونتشون توی واحد روبه رویی می گذشت، به غیر از نگاه کردن بود. وقتی نوبتم شد، چهارتا نون کنجد دار گرفتم و اشاره کردم که بیا بیرون از صف و نونها رو روی چهارپایه فلزی و توردار جلوی نونوایی گذاشتم و با فرچه مخصوصی که همیشه جلوی نونواییهای بربری هست مشغول پاک کردن آرد و دوده های پشت نونها شدم که اومد کنارم ایستاد. بوی عطرش که واسم آشنا بود یه لحظه تموم فضای ذهنم رو پر کرد و اون وقت صبحی یه حال خوبی بهم دست داد. خیلی گرمتر از اونچه که فکر می کردم بابت لطفی که بهش کرده بودم و از معطلی زیادش توی صف نجاتش داده بودم، ازم تشکر کرد و تقریبا شونه به شونه به سمت خونه راه افتادیم. هنوز نونهای داغ بربری توی دست من بود. وقتی به سوپر مارکت سر کوچه رسیدیم. ازش خواهش کردم نونها رو بگیره تا من کمی پنیر بخرم. وقتی نونها رو به دستش می دادم خیلی کوتاه و لحظه ای نوک انگشتام به نوک انگشتاش مالیده شد. هرچند این تماس خیلی خیلی جزئی و کوتاه بود، ولی باز باعث شد حالی به حالی بشم. ازش پرسیدم شما چیزی نمیخواید؟ که گفت اگه ممکنه یه شیشه مربای توت فرنگی واسه من بگیر... خواست از کیفش پول دربیاره که من دیگه صبر نکردم و وارد سوپری شدم و پنیر و مربا رو خریدم و زدم بیرون. پلاستیکی که مربا داخلش بود رو دادم به اون و دوباره نونها رو خواستم ازش بگیرم که دیدم دوتای خودش رو جدا کرده و دوتا نون من رو بهم داد. و اصرار کرد که پول نونها و مربا رو بگیرم که گفتم باشه بعداً... الان که نه پول خوردی داریم تا حساب کتاب کنیم و نه عجله ای ... بعداً ازتون میگیرم.
چون احساس کردم دوست نداره باهم وارد محله مون و کوچه بشیم و یا با هم دیده بشیم، خواستم که ازش جدا بشم و خداحافظی کنم که یه لحظه از ذهنم عبور کرد این بهترین موقع است واسه شماره دادن بهش. گفتم: خانم ......؟؟؟؟؟ نگاهی کرد و با یه لبخند خیلی ملیح گفت: پرستو هستم.... کاری داشتی؟؟؟ گفتم: ببخشید من معرفی نکردم خودم رو.. منم فرشادم... گفت: میدونم... مثل اینکه همسایه هستیم...؟؟!!! گفتم: شرمنده ولی من واقعا اسمتون رو نمی دونستم پرستو خانم... گفت خواهش.. حالا بفرمایید امرتون رو... گفتم: اگه مایل هستید شماره منو داشته باشید یه وقت کاری خریدی چیزی دارید به من بگید... شما بچه کوچیک دارید شاید سختتون باشه... خندید و گفت: خیلی هم ممنون.. راستش واقعاً خریدهای کوچیک واسم سخته، چون یا باید هدیه رو تنها بزارم و بیام بیرون. یا واسه آماده کردنش کلی وقت و انرژی هدر بدم ... تازه از اون همه پله هم مجبورم پایین بالا برم... این لطف شماست .. البته شوهرم معمولاً خریدهای ماهیانه رو از فروشگاه انجام میده ولی به هر حال احتیاجات روزانه هم پیش میاد. مخصوصاً همین نون خریدن.... خیلی هم ممنون میشم اگه یه وقتایی بتونم زحمتتون بدم.
بلافاصله وارد سوپری شدم و باگرفتن یه خودکار و یه تیکه کاغذ، شماره رو روش نوشتم و اومدم بیرون و دادم دستش. بازم تشکر کرد و به سمت خونه اش روانه شد و من کمی بیشتر معطل کردم و موندم تا کاملاً دور شد ازم و به سمت خونه اومدم. مدام به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم و تمام لحظاتش رو مرور میکردم. چهره و لبخند زیباش جلوی چشمم بود و لحظه ای که دستم به دستش خورده بود توی ذهنم به حدی قوی بود که انگار حرارت انگشتاش رو روی انگشتام هنوز حس میکردم. به حدی فکرم مشغول این جریان بود که واقعا نفهمیدم چطوری به خونه رسیدم و خیلی شنگول و سرحال و پر سر و صدا وارد خونه شدم. مادرم بیدار بود و توی آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحانه ... که بهم تشر زد که چه خبرته>؟> بابات خوابه کمتر سر و صدا کن... گفتم: مامان لنگه ظهره دیگه ... درسته که بازنشست شده ولی دلیل نمیشه تا ظهر بخوابه که ... خلاصه نونها رو به مامان دادم و بعد از صبحانه رفتم بالا و اتاق خودم.
یکی دو روز که از این جریان گذشت و فکرم درگیرش بود... به خاطر یکی دو تا دوست دختر و یه زن شهیدی که باهاش رابطه داشتم، خیلی زود فکرم مشغول چیزای دیگه شد و از فکر پرستو بیرون اومدم.
سوسن، زن 34 ساله ای بود که شوهرش توی جبهه شهید شده بود و یه پسر هفت ساله داشت. یه زن سفید و توپولی با موهای مشکی و چشم و ابروی مشکی... اندام توپولی داشت و رونهای پر و کون قلمبه که واقعا من خواهانش بودم.....


سینه های درشت ولی شول داشت، اما مهمترین خوصوصیت اندامش بعد از اون کون خوش فرم و خوش حالت، این بود که شکم و پهلو نداشت که
من واقعا از زنهای شکم دار بدم میومد.
رابطه من و سوسن یه رابطه بر پایه سکس بود. سوسن توی سکس عالی بود و هیچ چیزی کم نمی زاشت. هفته ای یه بار و
گاهی دو هفته یه بار می رفتم خونه اش و به درخواست خودش صیغه محرمیت خونده بودیم... اهل گیر دادن نبود و کاری به
کارم نداشت و هر وقت که میرفتم خونه اش به گرمی ازم استقبال میکرد. هر دوتامون میدونستیم چی از هم میخوایم و این باعث
شده بود که یه رابطه خوب و شیرین رو باهاش تجربه کنم. هرچند من خودم رو ملزم میکردم که روزی یک بار رو حتما باهاش
تماس داشته باشم و اگه کاری چیزی داره واسش انجام بدم... اما اون واقعا درگیر این تماسها نبود و مکالماتمون کوتاه و خلاصه
بود. همیشه قبل از رفتن به خونه اش باهاش تماس میگرفتم و هماهنگ میشدیم. و بعد از خوابیدن سعید پسرش، معمولا ساعتای
12 یا 1 شب می رفتم و تا صبح میموندم خونش... صبح زود قبل از بیدار شدن سعید حدودای ساعت 6 صبح میزدم بیرون...
سکسهامون داغ و پر هیجان بود... گاهی فقط یه رابطه در شب بود و گاهی دو بار... اما توی هر سکس اون دو سه باری
ارضاء میشد و همیشه راضی بود از سکسمون... شبهایی که اونجا بودم خیلی کم میخوابیدیم و به حرف زدن و شوخی و سکس
تا صبح می گذشت یا نهایتا یکی دو ساعت کنار هم میخوابیدیم. گاهی هم غروبها می رفتم دنبالش و به همراه سعید پسرش که به
من میگفت دایی، میزدیم بیرون و شام رو باهم بودیم و تا دیر وقت که برشون میگردوندم خونه با هم خوش می گذروندیم... ولی
هیچ وقت موقعی که سعید بیدار بود، شب رو اونجا نمی موندم... نمی دونم چطوری، ولی سوسن حضور من در زندگی ش رو
واسه سعید یه جورایی جا انداخته بود که اون بچه مشکوک به بودنم نباشه.....
یه روز غروب که از حمام بیرون زده بودم و حوله تنپوش تنم بود اومدم اتاقم تا آماده بیرون رفتن بشم، تلفن زنگ خورد.. خط
بالا از خط تلفن پایین جدا بود و واسه همین خیالم از تلفنم راحت... گوشی رو که برداشتم یه خانمی پشت خط سلام کرد..
من: علیک سلام... بفرمایید؟؟
خانم: شناختی؟؟؟؟
من: نه به جا نیاوردم..؟؟؟ شما...؟؟؟
پ: پرستو هستم.. همسایه روبه رویی..
من... اووووه سلاااااام احوال شما...؟؟؟؟ چه عجببب؟؟؟؟؟ فکر کردم کلا منو یادتون رفته و شاید هم شماره ام رو دور
انداختید؟؟؟
پ: خواهش میکنم.. این چه حرفیه!!! من که فقط زحمت داشتم واستون...
من: خوب هستید؟؟؟ هدیه جان چطوره؟؟؟ در خدمتم؟؟؟
پ: شرمنده مزاحمتون شدم... دیدم دارید آماده میشید برید بیرون، گفتم یه زحمتی بهتون بدم..!!!!!!!!!!!!!
من: یعنی چی دیدید؟؟؟ مگه منو می بینید؟؟؟؟!!!!!!! یه هو از تعجب شوکه شدم...!!! یعنی چی دیدم؟؟؟؟؟؟
پرستو با خنده ای بلند و قهقه زدن گفت: آره خب... میبینمتون... مثل اینکه درست روبروم وایسادید ها....!!!!!!!!!!
بی اختیار نگاهم به سمت پنجره اتاقم چرخید.. تلفن رو از روی میز برداشتم به سمت پنجره رفتم... خدارو شکر سیم تلفن رو انقد
بلند گرفته بودم که تا توی پذیرایی و حتی بهار خواب هم کشیده میشد..
از پنجره روبه رو رو نگاه کردم... یه لحظه چشمم به پنجره واحد روبه رویی افتاد که یه خانم با موهای مجعد و صورتی سفید و
پهن و با یه تیشرت صورتی رنگ که تنش بود رو جلوی پنجره واحد روبه رویی دیدم... وقتی که مطمعن شد دیدمش... از کنار
دیگه چیزی دیده نشد... پنجره کنار رفت و پرده رو انداخت... به خاطر بلندی پنجره روبرویی، تنها تا زیر سینه هاش مشخص بود وقتی پرده افتاد...
با تعجب و کمی هم جا خوردن:: پرسیدم: پرستو خانم، شما کاملاً اتاق منو می بینید؟؟؟؟ یعنی...؟؟؟
پرستو: خیلی ببخشید... خب چکار کنم؟؟؟ پنجره ما کاملاً مشرف به خونه شماست... مخصوصاً به اتاق شما و بهار خوابتون....
ولی به خدا همیشه پرده افتاده و هیچ وقت این پرده کنار نمیره... چون اگه هم کنار بره حال و پذیرایی ما پیداست کاملاً... الآن
هم به خاطر اینکه ببینم هستید یا نه عمداً پرده رو کنار زدم که دیدم هستید و زنگ زدم...
کمی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: درخدمتم، اگه امری هست بفرمایید.
پرستو: گفتم اگه تشریف میبرید بیرون یه خرید کوچیک داشتم واسم انجام بدید..
من: درخدمتم...
شما بگیرید واسم... چون هدیه رو نمیتونم تنها بزارم و برم تا سوپری.... پرستو: واسه فردا شب میخواستم شام همسرم رو آماده کنم... سالاد الویه بزارم واسش ولی نخود فرنگی تموم کردیم... اگه ممکنه
من: خواهش میکنم... درخدمتم... ولی من داشتم میرفتم جایی شاید یه کم دیر بیام... اشکالی نداره؟؟؟؟
پ: پس نه.. نمیخواد زحمت بکشید... به همسرم میگم شب که اومد بره بگیره... آخه فردا صبح که بره سر کار، شب هم شیفته و
تا صبح پس فردا بر نمیگرده... منم واسه شام فردا شبش میخواستم چیزی آماده کنم و بهش بدم.. حالا دیر نمیشه... خودش که
اومد میگم بره بگیره....
من: خواهش میکنم پرستو خانم... مشکلی نیست. من قبل از اینکه به قرارم برسم، واسه شما خرید میکنم و میارم دم در خونه...
بعد میرم...
پ: واقعا زحمتتون میشه ولی یه خواهشی داشتم.
من: بفرمایید در خدمتم.
پ: لطف کنید هم هزینه ای که اون روز صبح کردید هم پول کنسرو نخود فرنگی رو بگید چقدر میشه که موقعی که اومدید
پرداخت کنم.
من: بابا این چه حرفیه اصلا قابل نیست...
پ: خواهش میکنم بگید.. اینجوری من راحت ترم.... تعارف نمی کنم... اگه میخواید راحت باشم و شما رو همیشه زحمت بدم،
لطف کنید بگید..
من: باشه پس وقتی کنسرو رو گرفتم میگم خدمتتون... چون نمیدونم قیمتش چنده؟؟؟
پ: بازممنون از زحمتتون... اومدید زنگ واحد سه رو بزنید، من میام پایین...
من: خب میخواید واسه اینکه شما این همه پله رو پایین نیایید من میارم بالا...
پ: نهههه... خواهش میکنم... خودم میام میگیرم.. اینجوری بهتره..
من: باشه...
پ: فعلا
من: بای.....


با یه دنیا تردید و تعجب گوشی رو قطع کردم.... یه لحظه از پنجره موقعیت اتاقم و پنجره های روبه رو رو بررسی کردم.. تنها
پنجره ای که اشراف داشت به اتاقم... همون پنجره پذیرایی پرستو بود و طبقات پایین و بالا این اشراف رو نداشتن... و خونه
های کناری هم حداقل به اتاق من مشرف نبودن.
اما حالتهای مخلتف خودم رو در یه لحظه ای از نظرم گذروندم... یعنی اون در چه حالتایی منو دیده بود؟؟؟؟ آیا واقعا همیشه نگاه
میکرده یا اینجوری که گفته فقط همین یه بار بوده؟؟؟؟ اگه دید میزده من چه مدلی بودیم؟؟؟؟ بعضی وقتا از حمام لخت بیرون
میزدم... آیا اون موقعه ها منو دیده؟؟؟؟ البته موقعی که برنامه یا قراری با دوست دخترام داشتم و اونا رو میآوردم اتاقم، حتما
پرده رو می انداختم.... از این لحاظ خاطرم جمع بود... یا اگه با رفقا مشغول عرق و ورق و این چیزا بودم ... خلاصه کلی ذهنم
درگیر این قضیه بود... اصلاً این زن کیه و چطور زنیه؟؟؟ شوهرش کیه و چکاره است... خدایا یه وقت صوتی چیزی ازم
نداشته باشن..؟؟؟؟ به هر حال اتفاقی بود که افتاده بود و نوع و معماری خونه ها رو نمیشد کاریش کرد... فقط خوب شد که بهم
گفت و باخبرم کرد... بنده خدا مادرم حق داشت که هر وقت می اومد بالا با حجاب می اومد و تا وقتی کارش تموم نمیشد
روسری یا چادرش رو بر نمی داشت.....
خرید رو کردم و سریع برگشتم و زنگ واحد 3 رو زدم... از پشت آیفون پرسید: کیه؟؟؟ که خودم رو معرفی کردم و ضمن
تشکر گفت: الان میام پایین ... خیلی ببخشید آقا فرشاد زحمت دادم...
منتظر موندم و اومد دم درب ساختمون ... کنسرو رو بهش دادم و هزینه ها رو هم پرداخت کرد و خیلی تشکر بابت زحمتایی که
کشیده بودم... خداحافظی کردم ازش و با مشغولیت ذهنیه زیاد بابت مسلط بودن پنجره شون به اتاقم و چیزهای احتمالی که دیده
بوده، دنبال کارم رفتم.
فردای اون جریان، طبق برنامه هر روز غروب، بعد از کلی چُسان فسان کردن از خونه بیرون زدم و به پاتوق دوستان در
پارک نزدیک محله مون رفتم و طبق معمول مشغول شوخی و چرت و پرتو این حرفا بودم که پرستو رو دیدم با هدیه کوچولو
وارد پارک شدن و به سمت زمین بازی رفتن، موقعیتم طوری بود که اونجا رو میدیدم.. وقتی رسید و هدیه رو سوار تاب کرد،
یه نگاهی که به دور و ورش انداخت، منو دید... با سر و اشاره سلام دادم که اونم همون مدلی جواب داد... رفتم به سمتش که با
اشاره دست فهموند که نرم طرفش... کمی ضد حال خوردم ولی کاریش هم نمیشد کرد و در طول مدتی که اونجا بود هواسم بهش
بود... شب حدودای ساعت 9 – 30:9 رفتم خونه و بعد از صرف شام پیش مادر و پدرم، رفتم طبقه بالا و لباسام رو عوض
کردم و یه سیگار برداشتم رفتم توی بهار خواب... هواسم به پرده خونه پرستو بود که ببینم تکونی میخوره یا نه ... که خبری
نبود... سیگار رو که کشیدم و اومد اتاقم، تلفن زنگ خورد... با عجله گوشی رو برداشتم که دیدم خودشه... پرستو بود که زنگ
زده بود..
پ: سلام
من: سلامممم ... احوال شما...؟
پ: مرسی... شما چطورید؟؟؟ چسبید؟؟؟؟؟
من: چی چسبید؟؟؟
پ: سیگار رو میگم... (با خنده ی بلند...)
من: جای شما خالی... بعد از صرف یه شام اونم دستپخت مامان من، حتما یه سیگار میچسبه...
پ: خدا مامانت رو نگه داره واست... سیگارم نوش جونت... نمی خوام فضولی کنم، ولی حیف نیست جونی به این نازنینی
سیگار میکشه؟؟؟؟ اصلا بهت نمیاد...
من: کجام نازنینه.... بگو جوان درب و داغون.... (با خنده) با گفتن «جوان نازنین» واقعا دلم غنج رفت و خیلی حال کردم....
پ: اخلاقتون، رفتارتون ... تیپ و قیافه تون.... همه چیتون نازه......
من: واییی پرستو خانم وقته از خوشی با سر برم تو دیوار هاا...
پ: واااا مگه چی گفتم...؟؟؟
من: وقتی خانم محترمی مثل شما اینجوری ازآدم تعریف کنه خوب سر خوش میشه آدم....
پ: خب اگه سرخوش بشی باید با سر بری تو دیوار...؟؟؟؟
مکالمه مون یخش کاملاً آب شده بود و مثه دوتا دوست داشتیم باهم حرف میزدیم...
واقعاً هم سرخوش شده بودم... مخصوصاً وقتی از تیپ و قیافه ام تعریف میکرد...
پ: آقا فرشاد، خواستم ازتون بابت زحمتاتون تشکر کنم... و از اینکه امروز خواستین بیاین کنارم توی پارک و من گفتم نه
من: خواهش می کنم پرستو خانم.. راحت باشید و هر موضوعی هست رو بهم بگید.... مطمئن باشید که ناراحت نمی شم.. ازتون معذرت خواهی کنم.... راستش باید یه موضوعی رو بهتون بگم... فقط امیدوارم ناراحت نشید و فکر بد نکنید...
پ: الان هدیه بیداره و نمیتونم زیاد حرف بزنم... اگه ممکنه بعد از اینکه خوابید باهاتون تماس بگیرم... البته اگه شما هم
خوابتون نمیاد و نمیخواید بخوابید...
من: نهههه به هیچ وجه... منتظر میمونم تا تماس بگیرید....
پ: منتظر که نمیخواد بمونید.... انقد مهم نیست که منتظرتون بزارم... ولی بعد، تماس میگیرم... گفتم که امشب همسرم شیفته و
من تنهام... هر وقت هدیه خوابید تماس میگیرم...
من: باش... فعلا
پ: فعلا
دل توی دلم نبود... کلمه به کلمه حرفاش رو توی ذهنم مرور میکردم... بیشتر از چیزی که فکر میکردم مهربون و صمیمی بود
و خیلی راحت با من هم کلام شده بود... اما چی میخواست بگه بهم؟؟؟؟ شاید میخواد بگه که دیگه این ارتباط رو میخواد قطع کنه
و از روی احترام قبلش خبر بده؟؟؟؟ شاید از رفتار امروزم توی پارک ناراحت شده و فکر کرده من بهش نظر سویی دارم ....
خدایا چی میخواد بگه آخه... من که حرکت بدی نکردم...
دقایق به سختی گذشت واسم ... نمی دونم دقیقا چقد گذشت ولی فکر کنم حدودای ساعت 12 شب بود که تلفنم زنگ خورد و هول
هولکی و با عجله گوشی رو برداشتم. ..
من: الو بفرمایید؟؟؟
پ: سلاممم... شرمنده که باز مزاحمت میشم..
nemidonam in chie
     
  
مرد

 
زنی پشت پنجره (۲)


من: نه خواهش میکنم... شما مراحمید.
پ: لطف داری فرشاد «جانننننن»... (آخ که دلم چه قنجی رفت با گفتن فرشاد جان)
من: خواهش میکنم ... خوبی شما؟؟؟ هدیه جون خوابید؟؟؟
پ: آره بلاخره.. وقتی باباش نیست خیلی منو اذیت میکنه... شیطونه... به زحمت خوابوندمش...
من: وای چطور دلتون میاد... ماشالا دختر به این قشنگی و شیرینی.... به خدا انقد دوست دارم بغلش کنم و یه ماچ گنده از لپاش بردارم... البته با اجازه شما... من کلا عاشق بچه های کوچولو هستم... دختر یا پسر فرق نداره.. ولی واقعا دیونه شیرینکاریها و شیرین زبونیاشونم...
پ: از شیرین زبونی که هدیه ی من واقعا تکه... توی فامیل زبان زد همه است..
من: گفتم ماشالا خیلی خیلی هم قشنگه و بانمکه.... مخصوصا امروز با اون لباسای عروسکی و نازش صد برابر ملوس شده بود.
پ: ممنون.... ولی دیونه ام کرد تا خوابید.... شما خوابتون نمیاد؟؟؟؟؟ بد موقع مزاحمت نیستم؟؟؟ُ
من: نه بابا من همیشه تا دیر وقت بیدارم.... شما مراحمید...
پ: فرشاد جان یه موضوعی رو باید بهتون بگم... البته خیلی فکر کردم چطوری بگم که خدایی نکرده یه وقت فکر بد نکنی و منم راحت حرفم رو بزنم..
من: تروخدا پرستو خانم راحت باشید.... من به هیچ وجه از حرف شما ناراحت نمیشیم... یعنی دلیلی نداره که بخوام ناراحت بشم.. پس راحت باشید و هرچی هست بگید...
پ: ببین فرشاد جان... نمی دونم میدونی یا نه... همسر من نظامیه... مرد خیلی خوب و مهربونی هست و خیلی به فکر آسایش و آرامش منو هدیه و درکل زندگیمون هست... اما خب یه خصلتهایی هم داره که شاید توی همه ی مردها باشه ولی همسر من شدیدترش رو... اونم اینه که یه مقداری آدم شکاکی هست... یه مقدار که چه عرض کنم... کلا آدم شکاک و بد دلی هست نسبت به من... من زمان دختری توی خونه پدر و مادرم راحت بودم ... راحت با پسرهای فامیل در ارتباط بودم ... دست می دادیم ، البته با پسردایی و خاله و عمه... حتی با اونایی که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم، توی برخی از ایام مثل عید و این روزا روبوسی هم می کردم... زیاد هم در قید و بند رعایت حجاب جلوشون نبودم... اما بعد از ازدواج کم کم همسرم حساسیتهاشو نشون داد... حتی به دلخوریهای سنگین و قهر هم کشیده بود باهم ... الان طوری شده که همه فامیلم و حتی فامیل خودش این
اخلاقش رو میدونن و تقریبا ارتباطمون با فامیل قطع شده .... باور کن الان وقتی از خونه میام بیرون مخصوصا وقتی با هم هستیم احساس نا امنی می کنم.... میگم نکنه یکی یه جوری نگاهم کنه یا یه چیزی بگه و شر درست بشه... یا مثلا من چادرم رو بی هوا بد گرفته باشم و اون بخواد باهام دعوا کنه.. نمی دونم متوجه هستی میخوام چی بگم یا نه.... این اخلاقش روی من هم خیلی اثر گذاشته.. شاید خودت فهمیده باشی این یک سال و نیمی که اینجا ساکن شدیم با اینکه تو رو پسر موجهی و با شخصیتی میدیدم ولی جرأت نگاه کردن بهت رو نداشتم.... هزاربار میگفتم به خودم زشته زن ... همسایه هستید... روتون همیشه به روی هم هست.. چطور یه سلام نمتونی بکنی؟؟؟؟ حتی از آشنا شدن با مادرت هم می ترسم... چه برسه که بخوام یه وقتی به خونتون رفت و آمد کنم..... تنها دلیلش هم اینه که مطمئنم همسرم به خاطر اینکه تو توی این خونه هستی محاله اجازه معاشرت رو بده...
باور کن با دوستای دختر دوران مجردیم هم رابطم رو قطع کردم... چون خیلی ازشون ایراد میگرفت که فلانی اینطوره اونطوره حجابش خوب نیست... جلف میخنده و هزارتا عیب و ایراد روی همشون گذاشت تا دیگه منم واسه راحتی اعصابم با همشون قطع ارتباط کردم....
به اینجای حرفاش که رسید احساس کردم بغضش ترکید و طوری که نخواد من بفهمم داره گریه میکنه.... یه دفعه چیزی گفت که واقعا دلم لرزید و سوخت واسش... بعد از یکم مکث که معلوم بود میخواد خودش رو جمع و جور کنه و صداش رو عادی کنه گفت:
پ: خیلی تنهام ... خیلی.....
من: واقعا متأسفم پرستو خانم... البته مردها اکثراً از این خصوصیات و اخلاقها دارن... ولی نه دیگه به این حد و به این شدت... راستش رو بخواید خیلی براتون نگران شدم... آخه خانمی به محترمی و شخصیت شما نیاز به این همه حساسیت نداره... البته شما زیبا هستید و زیباییتون خدادادی........ من که هنوز ندیدم شما آرایش غلیظ یا جلفی یا تیپ بدی بزنید و بیاد بیرون از خونه... نمی دونم والا چی باید بگم..؟؟؟
پ: ببخشید ترو خدا... نمی خواستم این چیزا رو بگم... ولی به قول معروف میگن حرف حرف میاره... یه دفعه انگار سر دلم باز شد و درد و دلم رو به شما گفتم... البته موضوعی رو که میخواستم بگم یه چیز دیگه بود که حرف به اینجا کشید..... توروخدا ببخشید که ناراحتت کردم و شبت رو خراب...
من: خواهش می کنم.... اصلا هم شبم خراب نشده... از یه جهت خوشحالم که به من اعتماد کردی و درد دل کردی پیشم... حالا چه موضوعی رو میخواستید بگید؟؟؟
پ: راستش به همون دلیلا که گفتم ... میخواستم بگم اگه یه وقت توی کوچه و خیابون و یا هر جا منو دیدید اصلا عکس العمل نشون ندید... انگار نه انگار همو میشناسیم... اگه موقعیتی بود که من خودم بهتون اشاره میکنم... ولی در غیر این صورت شما هیچ کاری نکنید و از این ارتباط هم خواهش میکنم به هیچ کس... هیچ کس هیچی نگید.... درسته که ما همسایه هستیم و یه دوستی ساده بینمون هست... ولی بازم چیزی جایی نگید....
من: مطمئن باشید.... حتما همینطوره ... و مواظب هستم... من خودم نسبت به زنهای شوهر دار همیشه حساس بودم و ارتباط راستش وقتی این حرف رو زدم، خودم پشیمون شدم ، آخه چه ربطی داشت که اینو گفتم خودم هم نفهمیدم.. باهاشون رو خیلی بد میدونم... البته منظورم ارتباط جور دیگه است... همیشه جزو یکی از قید و بندهای من بوده و هست..
پ: خدارو شکر که خودت اینو گفتی.... اول که ممنون بابت رعایت کردنت... دوم هم ممنون که هیچ نظری غیر دوستی ساده به من نداری... هرچند که طبیعیه یه جون به یه خانم نظر خاص هم داشته باشه، حتی اگه اون خانم اهلش نباشه و ... اما وقتی نظر باشه، توقع هم پیش میاد و وقتی توقع پیش بیاد آدما هزار جور رفتار غیر منتظره ازشون سر میزنه که واقعا پیش بینی نمیشه کرد... همینکه خودت گفتی دیگه خیالم از هرجهت راحت شد... چون من یه وقتایی احتمال داره واست زحمت داشته باشم.. دلم نمیخواست که خدایی نکرده در تو توقع ایجاد کنم.. اونم توقعی که نتونم از جوابش بربیام...
متوجه شدم زن فهمیده و روشنفکری هست و خیلی از حرفهاش و طرز فکرش خوشم اومد...
منم ادامه دادم:
من: درسته ... من نسبت به شما به چشم یه همسایه و دوست نگاه میکنم و حتی اگه غیر از این هم بود، چون شوهر دارید محال بود فکر دیگه ای بکنم یا انتظار جبران ازتون داشته باشم..


پ: مرسی فرشاد جان... تو هم جوانی و میدونم توی این شرایط کنترل غریزه کار سختیه، ولی همینکه درک و شعور و فهم
بالایی داری باعث میشه من بیشتر بهت اعتماد کنم ... هرچند میدونم که شیطونی هم می کنی که از نظر من نه تنها هیچ عیبی
نداره، که به نظرم واسه همه جونها واجب و لازمه....
من با تعجب پرسیدم: شیطونی....؟؟؟؟؟ چه جور شیطونیهایی؟؟؟؟
پرستو با یه خنده بلند گفت:: همون دوست دختر و دختر آوردن خونه و اینا..... و بلند خندید...
من: شما شیطونید یا من که همه چیز منو میدونید و دید زدید... پس اون رو هم دیدید... حتما اتفاقی هم بوده
و بلند خندیدم
پ: به خدا اونم اتفاقی فقط دیدم با یه دختر توی اتاقت هستی... اول فکر کردم که باید فامیلی آشنایی کسی باشه ... ولی وقتی پرده
رو کشیدی مطمئن شدم که نههههه یه خبرایی هست.... و بازم خندید...
من: خبر که زیاد بود... ولی خوب همش خلاصه خبر بود .... مشروح اخبار نداشت... دخترا رو که خودتون میشناسید...
پ: یعنی فقط نشستید و به هم نگاه کردید؟؟؟؟
من: خب انقدم دیگه خلاصه نبود...
پ: خب مثلا چقد خلاصه بود؟؟؟
من: یه خورده اخبار داغ و اینا و اینا دیگه...
پ: چقدر داغ بود این اخباراتون
من: در حد دخترتونه اش دیگه... یه خلاصه خبر دخترونه .... (با خنده)
پ: خب اینکه بیشتر شما رو تشنه می کنه.... شما هم که شیطوننننن.... تشنه هم باشید که دیگه واویلا...
من: خب دخترا همین هستن دیگه .... بیشتر از این ازشون نمیشه انتظار داشت.... رفع عطش و تشنگی رو هم با کیس خودش
انجام میشه... در کل پرستو خانم پسر چشم و گوش بسته ای نیستم اگه میخواید اینو بدونید....
پ: اینو که میدونمممم. .. ولی کیس مناسبتون اونوقت کیه و چه مدلیه؟؟؟
من: پرستو خانم ... اگه یه چیزیزایی بهتون بگم... بین خودمون میمونه؟؟؟؟ اصلا میتونم بهتون اعتماد کنم؟؟؟
پ: آره فرشاد جون.. خودت که میدونی من خیلی تنهام... الان هم فقط تنها دوستم تویی... باورتون بشه یا نه خیلی بودنت به
آرامشم کمک میکنه... من که کاری نمیتونم واست بکنم... فقط گوش دادن به حرفات از دستم بر میآید اونم مواقعی که همسرم
نباشه... پس راحت باش با من.. هرچی میخوای بگو.... منم حتما حرفهامو به تو میزنم ... این دوستی باید دو طرفه باشه و به هم
اعتماد کنیم...
من: خب خوشحالم که منو دوست خودتون می دونید... منم نسبت به شما همین حس رو دارم...
پ: خب حالا از اون کیست بگو... با این حرفا نمیتونی منو بپیچونی... (خنده بلند)
من: والا یه خانم هست که زن شهیده ... یه چند ماهی میشه با هم آشنا شدیم و به درخواست خودش صیغه محرمیت خوندیم...
پ: ای شیطون تو دیگه آخر شیطونایی... پس زن داری اونم زیر زیرکی...
من: زن که نمیشه گفت... ولی با هم هستیم دیگه.. به خاطر دل اون صیغه خوندیم وگرنه من اعتقادی به این حرفا ندارم... به
نظر من ملاک دل و دوست داشتنه ... اینا بهونه است.
پ: حالا با اون چقدر داغید؟؟؟؟
من: اون که داغه داغ.... اصلا بگو آتیش سوزیه ....
پ: خوش به حال اون پس..
من: چطور مگه؟؟؟
پ: خب جوان ناز و دوست داشتنی مثه تو رو تور کرده.... کیا میاد خونه تون؟؟؟
من: اون نمیاد... من میرم خونه اش... معمولا هفته ای یه بار رو حتما میرم ... شبا که پسرش خوابه و تا صبح اونجام و صبح
زودم میزنم بیرون.
پ: اوهههه ... پس حسابی به هم میرسید شب تا صبح
من: خب آره .. توی سکس هیچ کمی واسه هم نمیزاریم... نهایت سعیمون رو واسه هم میکنیم...
پ: اونم باید یه زن کارکشته باشه و حسابی راهت انداخته باشه....
من: خب من خودم هم استادکار هستم و خیلی از چیزا رو من یادش دادم... (با خنده)
پ: مثلا چه چیزایی؟؟؟؟
من: حالا دیگه....
پ: بگو دیگه ... بنا شد راحت حرف بزنیم با هم
من: آخه روم نمیشه دیگه./.. یعنی اگه بگم شما خودت میگید چه پر رویی شما...
پ: نگران نباش... شما هرچی می خوای بگو.. خودم هم دوست دارم بشنوم....
من: خب والا چی بگم... مثلا خوردن همو .. لیسیدن و ....
پ: اوووووهههه عالیه.... پس حرفه ای هستید با هم
من: خب اینو که هر زن و مردی دارن با هم
پ: ولی متأسفانه من نهههه.... همچین تجربه ای ندارم..
من: ببخشید پرستو خانم یه چی بپرسم ناراحت نمیشید؟؟؟
پ: نهههه راحت باش.. گفتم که راحت باش...
من: شما و همسرتون این مدلها رو تجربه نکردید؟؟؟؟
پ: نهههه. متأسفانه اون میگه غیر بهداشتیه و از این حرفا... راستش سکسهای ما خیلی معمولیه ... چطوری بگم واست... فقط
من: یعنی فقط شما زیر میخوابید و تمام ؟// البته ببخشید که رک گفتم... یه حالت بیشتر نیست ... اونم کاملا معمولی...
پ: نه اشکال نداره... آره دقیقا همین حالت.. البته نه که ارضاء نشم... ولی خب همینه دیگه..
من: ببخشید اینو میگم... ولی اینکه بده.... زن و مرد واسه لذت از هم هرکاری باید بکنن... من و سوسن.... همون خانم که
پ: منم به همین خاطر گفتم خوش به حال سوسن میگم.. واقعا مثه فیلم سوپرا همه کاری میکنیم... با لذت... هم سوسن پایه است و هم من.... خیلی هم لذت بخشه
nemidonam in chie
     
  
زن

 
آخه چرا من؟ (۱)

_بابا یه لحظه صبر کن دارم حرف میزنم...
وایسادم... برگشتم نگاش کردم...
_تو رو خدا ببخشید فکر نمیکردم اینطوری شه
_فکر نمیکردی گو.................... هر چند تقصیر تو نیست... تقصیر خود خرمه... وقتی به حرف تو پاشم بیام تو این طویله همینم میشه...
همزمان که این صحبتا رد و بدل میشد داشتم آماده میشدم که بزنم بیرون... به زمین و زمان داشتم فحش میدادم. اول از همه به خودم. آخه دخترجون تو رو چه به اینجور جاها...
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم... شقایق باهام نیومد... انتظار اومدنش رو هم نداشتم... البته چیزی برای ناراحت شدن هم نبود... بابد میرفت پیش دوست پسر جونش دیگه... شایدم باید میومد باهام... اَه... چه میدونم...
دستم هنوز از کشیده ای که به پسره زده بودم درد میکرد. یه سریا رو خودمون الکی شاخ میکنیم. آخه تو که شعور صحبت کردن با یه دختر رو نداری غلط میکنی با من هم کلام میشی. اصن شعور چی رو داری؟؟؟ من موندم این چجوری انقد کشته و مرده داره آخه. دخترامونم همه جنده شدن رفته... یه نگاه به آینه کردم و به خودم گفتم:« نه تو خوبی...»
تو راه مدام اون صحنه میومد جلو چشام... به دیوار تکیه داده بودم و اون یکی از دستاش رو ستون کرده بود رو دیوار...
_من وحشی تر از تو رو هم رام کردم کوچولو
_وحشی تویی که وقتی یکی پَسِت میزنه هار میشی
هی به خودم مسلط موندم گفتم مهمونم زشته ولی لامصب استاد بود تو خُرد کردن اعصابم...
_این لبا جون میده واسه ساکشن
جمله اش که تموم شد، کشیده ام در گوشش بود... انگاری خودم دوست داشتم یه چیزی بگه و کشیده ای که آماده کرده بودم رو حواله کنم سمت صورتش... صدای موزیک زیاد بود و اکثرا هم مست بودن. چند نفر بیشتر متوجه این قضیه نشدن. اونم دور و بَرو نگاه کرد و فهمید که زیاد تابلو نشده یه جمله گفت و راهشو کشید و رفت: «به گوه خوردن میندازمت». مهمونی خودش بود. واسه همین نمیتونست کاری کنه... البته بعد از کشیده داشتم به این فکر میکردم و خدا رو هزار بار شکر میکردم. حالا شانس آوردم کسی ندید درست و حسابی وگرنه فردا اینستا میترکید... فرهاد آزادتن، شاخ اینستا بالاخره جواب رد شنید.
کلا دختر آرومیم... ولی بعضی چیزا بدجوری کفریم میکنه... نمیشه حالا پارتی بی صاحاب رو بندازین یه جای درست و حسابی و طرفای بعد از ظهر... حتما باید یک نصف شب باشه و تو یه طویله وسط جنگل... همه چی هم دست به دست هم داده که امشب من رنگ خوشی رو نبینم...گوشیم رو هی اینور و اونور میکردم که شاید یه فرجی شد و یه دونه آنتن گرفتم و از نقشه میدیدم کجام... یه ماشین از بغلم مثه فشنگ رد شد. یوااااااااااش بابا... سر دارین میبرین م............... . عه... این چرا نگه داشت؟ مجبور شدم منم ماشین رو نگه دارم. چرا داره عقبکی میاد پس... دو تا گوریل از توش اومدن بیرون و داشتن میومدن سمت ماشین. من خشکم زده بود... در ماشین رو باز کردن و منو کشیدن بیرون... تا میتونستم بلند جیغ کشیدم... یه چاقو رفت زیر گردنم...
_یه بار دیگه جیغ بزن تا ببینی چی میشه...
تا اینو گفت لالمونی گرفتم... چرا هیچکس نیست اینجا... تو رو خدا یکی کمکم کنه... خدایا گوه خوردم دیگه اینجورها نمیام... منو انداختن تو ماشین... من وسط بودم و اون دوتا گوریل هم دو طرفم رو گرفتن... یه صدایی شنیدم که کاش کَر بودم اون لحظه و نمیشنیدم...
_به به سلام. شما کجا اینجا کجا... خطی خطیت که نکردن؟ من همنیجوری خوشگل لازمت دارما...
_کثافت بی همه چیز... تو فقط یه بیشرف آشغالی... باید..............
خوشگل لازمم دارن؟ چیکار میخوان باهام بکنن؟
_چیشد چرا حرفتو خوردی؟ باید یه کشیده دیگه این طرف هم میزدی نه؟ گفتم که به گوه خوردن میندازمت...
_منو کجا میبرین...
_یه جایی که من به قولم عمل کنم...
همه داشتن میخندیدن...جز من... دنیا واسم تیره و تار شده بود...
یه جایی رفتیم پرت تر از اونجایی که بودیم... اگه نور ماشین نبود، تاریکی مطلق بود. پیاده شدن و منم پیاده کردن و بردن جلوی ماشین جوری که نور قشنگ بهمون بخوره...
_خب خب خب... برسیم به اصل مطلب... زیاد نمیخوام اذیتت کنم کوچولو... همون ساکشنی که ازش حرف میزدم رو میخوام...
_هیچ گوهی نمی......
یه کشیده ول کرد تو صورتم... احساس کردم فکّم جا به جا شده...جز درد دیگه چیز دیگه ای رو نمیفهمیدم...
_ببین من میخوام آروم حل کنیم بره...
_ازت شکایت........
کشیده بعدی هم اومد.... گریه ام گرفته بود... سرم پایین بود... غرورم نمیذاشت تو چشاش نگاه کنم... اون دوتا گوریله اومدن و منو نشوندن رو زانو و دستام رو محکم گرفتن...
_آفرین دختر خوب...
صداش عصبی شد...
_حالا مثه بچه آدم کیرمو ساک میزنی تا بفهمی نباید با فرهاد آزادتن دربیفتی...
کیرشو در آورد و وحشیانه خودشو چسبوند بهم...کیرش رو صورتم بود و هر لحظه سفت تر میشد... خدایا چرا داره این بلا سرم میاد... غلط کردم... گوه خوردم...
_حالا خوب گوشات رو باز کن... کیرمو قشنگ ساک میزنی... هر بار که دندونات رو روی کیرم حس کنم یه کشیده میخوری... شیرفهم شد؟
از ترس سرمو به نشانه تایید تکون دادم...
کیرشو چسبوند به لبام و منم آروم آروم دهنم رو باز کردم... کیرشو کرد تو دهنم و داشت عقب جلو میکرد... احساس تهوع داشت بهم دست میداد... ولی از ترس، دیگه اینا به چشم نمیومد... غرورم به چشم نمیومد... آینده و گذشته به چشم نمیومد... و خودمم دیگه به چشم نمیومدم...کله امو محکم گرفت و خودشو تندتند جلو عقب کرد و ارضا شد... ولم کردن... ولو شدم رو زمین و در جا بالا آوردم... تموم شدم...
_بلندش کنین بندازین تو ماشین... خسرو تو هم با ماشین دختره بیا...اینجا بمونه دردسر میشه...
نشوندنم تو ماشین... بی صدا گریه میکردم... هیچی دیگه برام مهم نبود...رسیدیم به شهر. منو یه جا انداختن پایین... فرهاد سوئیچ رو گذاشت تو کاپشنم و گفت ماشینت فلان جاست و چرخاشم پنچره...
_این درس خوبی میشه برات تا با دم شیر بازی نکنی...
به دور و برم نگاه کردم و رفتم یه جا نشستم... اشکام بند نمیومد و نمیدونستم قراره بعدش چیکار کنم... یکم دورتر رو نگاه کردم و ماشین رو پیدا کردم... شاید اگه قرمز نبود به چشمام نمیومد...اون لحظه هیچکس رو نمیخواستم ببینم... حالم از همه چی بهم میخورد... از دنیا... از مردم... از قرمز...

درو باز کردم پیاده شدم و درو بستم. حرکت کردم سمت ماشین. با دیدن ماشین تمام اتفاقای دیشب دوباره برام زنده شدن. در ماشینو باز کردم. دنبال گوشیم گشتم و بالاخره زیر صندلی پیداش کردم. شانس آوردم دیشب بیرون نیفتاده بود. در حد یه اسنپ گرفتن شارژ داشت.
در خونه رو باز کردم و رفتم تو. طبق معمول سکوت مطلق بود. خونه مون خیلی وقته که رنگ خانواده رو به خودش ندیده... ولی هر چی که بود خونه بود. یکم امن تر از بیرون. درو بستم و همونجا نشستم و یه دل سیر گریه کردم. یه آغوش گرم میخواستم. آغوش مامانم. حتی گیر دادنای بابام هم الآن میتونست یکم آرومم کنه. لعنت به این شغل. خونه به این بزرگی... ماشینای آنچنانی... کاش میفهمید که حاضرم پیاده برم اینور اونور ولی وقتی خونه اومدم بغلم کنه و بگه: «دختر گلم چطوره؟». پاشدم رفتم تو اتاقم. عکس مادرم رو برداشتم و بغلش کردم. دوباره اشکام جاری شد. خدا خب منم میبردی دیگه... فقط نگهم داشتی که آخرین بازیات هم سرم دربیاری. اصن گوش میکنی چی میگم؟ حواست با منه؟ دِ لعنتی اصن هستی؟ میبینی رها به چه روزی افتاده؟
انقدر با خودمو قاب عکس و در و دیوار حرف زده بودم که خوابم برده بود. چند ساعتی خوابیده بودم. دیشب که خوب نتونستم بخوابم. کاش دیشب اون پسره پیداش نمیشد... اصن وقتی اومد نمیدونم چرا نمیتونستم بهش نه بگم. صداش فرق داشت. وقتی یه لحظه نگاهش کردم، نگاهش هم فرق داشت. منم آدم اون هوای سرد نبودم. از کجا اصن یه دفعه سبز شد اون وقت شب؟ ازونور اون حرومزاده به پستمون میخوره ازینور پسر پیغمبر؟ لابد این پسره هم انقد خسته بوده دیگه وقت نکرده کاری کنه... ولی نه... بهش میومد ازینا باشه که اگه بخواد کاری بکنه میکنه.
از پایین صدای بابام میومد... عه این وقت روز اینجا چیکار میکنه؟ بدو بدو رفتم پایین و پریدم بغلش...
_عه رها چرا اینجوری میکنی دختر؟ خفه ام کردی یکم آروم تر...
_دست خودم نیست بابا دلم برات تنگ شده بود.
_باز ماشینو زدی نکنه؟
ای بابا کی از حال رها خبر داره آخه... هرچند بابای بیچاره من هم از رو تجربه داشت حرف میزد...
_ماشین نه... ماشین سالمِ سالمه... البته سالمِ سالم که نه. چرخاش پنچره...
_خسته نباشی.
شاید خواست چیزی بگه ولی قیافه ام رو که دید دیگه چیزی در اون مورد نگفت...
_خوبی تو؟ قضیه فقط ماشینه؟
_قضیه؟ قضیه ای نیست... دیشب نتونستم بخوابم خوب یکم بی حالم.
_شقایق خوب بود؟
_آره
_مادر و پدرش چی اونام خوب بودن؟
_اونارو دیگه نمیدونم.
_چطور نمیدونی؟ خونه نبودن مگه؟
_خب خونه خودِ......................... آهان نه دیشب رفته بودن جایی که ما بچه ها هم راحت باشیم.
بابام دروغ رو خیلی راحت حس میکرد. خصوصا دروغای منی که دروغام به انگشتای دست هم نمیرسید...
علی آقا: آقا دیرتون نشه...
بابام داشت یجوری نگام میکرد ولی با اومدن علی آقا به خودش اومد.
_بیرون منتظر باش علی چند دقیقه دیگه میام. ببین دخترم من یه ماموریت فوری برام پیش اومده و چند روزی نیستم. بچه هم که نیستی ولی واسه اطمینان خاطر یا برو خونه شقایق اینا یا برو خونه عمه ات اینا...
_ماموریت؟؟؟
_آره. خیلی هم دیر کردم. چندتا چیز برمیدارم و مستقیم میریم فرودگاه. آدرس ماشین رو هم بده علی که ببره ردیفش کنه...
ولی...
_باشه
دیرش شده... آخرین باری که وقت داشت رو یادم نمیومد... بعد از رفتن مامان خودش رو وقف کار کرده بود و همه اش خودش رو مشغول میکرد. نمیدونم شاید منو میدید یاد مامان میفتاد و نمیتونست اینو تحمل کنه. آدم بعضی چیزا رو هیچوقت نمیفهمه فقط واسه خودش یه سری دلیل میاره که دلش آروم بگیره.
بابا رفت. به اندازه یه بغل ساده آرومم کرد و رفت. علی آقا هم تا غروب رفت دنبال کاراش بعد اومد که بریم سراغ ماشین. یادم نمیاد قبلش چیکارا کردم ولی بیشتر از وقت کشی و غصه خوردن چیزی نمیتونسته باشه. حدودا آدرس رو بلد بودم. انقد خیابونارو بالا پایین کردیم که بالاخره ماشین رو پیدا کردیم. علی آقا زنگ زد اومدن ماشین رو با جرثقیل بردن. به علی آقا گفتم بره و من خودم میرم خونه. به یکم هواخوری نیاز داشتم. بعد از چند دقیقه قدم زدن بالاخره گوشیم زنگ خورد. انگاری یکی یادش مونده که هنوز رهایی هم هست.
_بعله؟
_دختر تو کجایی خبری ازت نیست؟
_ببخشید چون از صبح زیاد زنگ زدی دیگه حوصله ات رو نداشتم.
_تیکه میندازی؟
_بگو شقایق، چیکار داری؟
_رهاااااا... تو رو خدا خوب باش باهام دیگه. به خدا اینجوری حرف بزنی دق میکنما.
خوب... رهای خوب... رهای حرف گوش کن... رهای منطقی... کاش یکم به اسمم میرفتم...
_خب خوبم... حله الآن؟
_نه اینجوری نمیشه... کجایی اصن؟ پاشو امشب بیا خونه ما؟ دیشب که قهر کردی رفتی نشد.
_امشب اصلا حوصله ندارم شقایق... خسته ام...
_چیکار کردی مگه خسته ای؟ شیطونی کردی نک...
گوشی رو قطع کردم و بلافاصله خاموشش کردم. شروع کردم به قدم زدن... کل اون خیابون رو حسابی رفتم و اومدم... قبلنا قدم زدن رو بیشتر دوست داشتم... اون موقع هام کسی نگرانم نمیشد... ولی یه فرق اساسی داشت... اون موقع ها با مامانم قدم میزدم...
     
  
صفحه  صفحه 116 از 125:  « پیشین  1  ...  115  116  117  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA