انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 117 از 125:  « پیشین  1  ...  116  117  118  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


زن

 
آخه چرا من؟ (۲)

مشغول قدم زدن بودم که یه ماشین کنارم وایساد. اَه دیگه حوصله این یه قلم رو ندارم. کم می کشیم از دست اینا... ولی نه بوقی درکار بود و نه صدایی... یه نگاهی به راننده کردم و اون پسره دیشبی رو دیدم. حتی اسمش هم بهم نگفت. شایدم گفت و من یادم نمیاد... ولی دیشب بعد ازون اتفاق واقعا تو خونه اش امنیت داشتم... مهم نبود که اون یه غریبه بود... تو اون لحظات بهم حس امنیت میداد... همون چیزی که الان هم لازمش دارم. رفتم سمت ماشینش و اونم شیشه رو داد پایین.
- به به رها خانـــــــوم
اونم منو یادش بود...
- سلام
- علیک سلام
یه حسی بهم میگفت که بازم باید اون امنیت و آرامش رو تجربه کنم...
- میتونم سوار شم؟
- بله بفرمایین
وارد ماشینش که شدم، گرم بودن و صمیمیت رو خیلی خوب میشد حس کرد... چرا میخواست به من کمک کنه؟ بهش نمیومد اهل رضای خدا و این حرفا باشه... ولی هرچی که بود من بهش نیاز داشتم...
- امشب من شام رو قرار بود بیرون بخورم اگه میخواین با هم بریم ...
چی؟ به این زودی خودشو باخت؟ یعنی اونم یکیه مثه بقیه؟ شایدم من دارم اشتباه میکنم... در هر صورت چاره ای جز قبول کردن ندارم... تو مسیر داشتم به دیشب فکر میکردم... نه به اون اتفاق لعنتی... به این که اگه این پسره پیداش نشده بود، الآن دیگه رهایی در کار نبود. بدون اینکه منو بشناسه منو برد خونه اش. حتی بهم دست هم نزد. اون شب با تک تک کلماتش میخواست بهم بفهمونه که کاری باهام نداره. احتمالا ترس به راحتی از چهره ام پیدا بود.
بدون هیچ حرف دیگه ای رسیدیم. چند لحظه بعد ازین که بشینیم دیدم داره با گارسون سلام و احوال پرسی میکنه و همونجا هم یادم افتاد اسمش رو بهم گفته... ارسلان... معلوم بود خیلی وقته همو میشناسن... پس فقط با من خوب نبود. مارو به هم معرفی کرد و دوستش جوری خوشحال بود انگار بار اولشه که ارسلان رو با یه دختر میبینه...
- ببخشید دیگه. ما وسعمون در همین حده
- خواهش میکنم
یکم گذشت...
- منتظرم بودی یا اتفاقی همدیگه رو دیدیم؟
مثه اینکه دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره... خب حقم داره... باید یه چیزایی رو بدونه بالاخره...
- اومده بودیم ماشین رو ببریم... علی آقا رفت و من موندم یه قدمی بزنم...
- چیز دیگه نمیخوای بگی؟
تو رو خدا نپرس...
- فکر کردم نمیخوای بدونی
- نمیخواستم بدونم. چون چیزی که دیشب برام بودی با الآنت خیلی فرق میکنه. البته اجباری نیست. هر طور راحتی...
آره همین طوری راحتم... تو فقط همین پسر خوب بمون و از درون رها چیزی نپرس... نمیخوام تو رو هم داغون کنم... خداروشکر دوستش به دادمون رسید و من خودم رو با غذا مشغول کردم که از جواب دادن فرار کنم... اصلا میلی به خوردن نداشتم ولی گرسنگی داشت بهم فشار میاورد و مجبور شدم یه ذره بخورم... ارسلان جوری با اشتها میخورد که اگه منم اون صحنه دیشب جلو چشمم نمیومد پا به پاش میخوردم. موقع غذا خوردن هم سرش پایین بود. دیگه حرفی رو وسط نکشید و سر حرفش موند و منو راحت گذاشت... بعد از غذا رفتیم سمت ماشین...
- خب بریم خونه من؟ یا برسونمتون خونه خودتون؟
چی باید جواب بدم؟ با جواب دادن من چی میخواد فکر کنه درباره ام؟
- پس اگه میخواین یه تماس بگیرین که خونه نگرانتون نشن...
انگار ذهنم رو میخوند...
- کسی نگران من نمیشه خیالتون راحت...

در خونه رو باز کرد و رفتیم داخل. باورم نمیشه که خونه یه آدم غریبه بیشتر از خونه خودم بهم حس امنیت میداد. چند دقیقه بعد صدای در اومد و ارسلان رفت درو باز کرد.
یه پسره: رام میدی تو یا میخوای مثه بچه ها قهر کنی؟
ارسلان رو کنار زد و وارد خونه شد و منو دید... خشکش زد... مات و مبهوت داشت منو نگاه میکرد.
پسره: به به خوشم باشه آقا ارسلان. میگفتی با گل و شیرینی تشریف میاوردیم... معرفی نمیکنی؟
ارسلان: فرشاد از دوستای صمیمیم... ایشونم رها ... (یکم مکث کرد) ... همین، رها...
فرشاد: رها خانوم... یه اسم زیبا برای یه خانوم زیبا
رها: سلام خوشبختم
گندش بزنن... معلومه ازون دختربازای تیره... این دو نفر چجوری دوست صمیمی هستن من نمیدونم... منو فرشاد نشستیم و ارسلان رفت تو آشپزخونه چایی بیاره...
فرشاد: خب رها خانوم... این ارسلان خان عتیقه ما چجوری شما را کشف کرده؟
رها: راستش... (یه نگاه به ارسلان کردم ولی انگار براش مهم نبود که من قراره چی بگم و کار خودش رو میکرد)... اتفاقی شد...
فرشاد: من نمیدونم خدا چرا ازین اتفاقا نصیب ما نمیکنه
کم کم ارسلان هم اومد... فرشاد مجلس رو دستش گرفته بود و حسابی غرق حرف زدن بود. مدام از خاطراتش با ارسلان میگفت... واقعا تو صحبت کردن عالی بود. راحت میتونست یه دختر رو با حرفاش نرم کنه. انقد قشنگ خاطره تعریف میکرد که من دیگه داشتم با لبخند به حرفاش گوش میدادم. اینکه دوست داشتم بیشتر از ارسلان بدونم هم بی تاثیر نبود. ارسلان ساکت بود و فقط گوش میکرد. البته ناراحت نبود و هرازگاهی یه پوزخندی، لبخندی چیزی از خودش نشون میداد...
فرشاد: نگاه نکن الان انقدر باشخصیت جلوت نشسته ها... دوران مدرسه چنان میشاشید تو کلاس که کلا اون روز رو تعطیل میکردن...
از خنده داشتم منفجر میشدم... قیافه ارسلان دیدنی شده بود. اصلا انتظار نداشت که دیگه فرشاد این رو هم رو کنه.
ارسلان: ای تو اون روحت فرشاد... ببینم میتونی این یه ذره آبرویی که داریم و ببری یا نه
فرشاد: به اونجاش هم میرسیم حالا... اصن یادم رفت واسه چی اومده بودم بابا. (به ساعتش نگاه کرد) اوه اوه مهمونی هم از کفمون رفت. من برم به آخراش برسم که از قافله عشق عقب نمونم برادر...
بلند شد و یه خداحافظی گرم با ارسلان کرد و یه گرم ترش رو هم با من و رفت... ارسلان تا جلوی در بدرقه اش کرد و برگشت پیش من...
- خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
سرم رو به نشونه تایید پایین بالا کردم...
- دیگه حنام پیشت رنگ نداره نه؟
سرم رو به نشونه عدم تایید بالا پایین کردم...
- حالا نمیخوای باهام حرف بزنی اوکیه ها؟ من میترسم گردنت رگ به رگ شه یه وقت...
ناخودآگاه لبخند غلیظی اومد رو لبام که اون شب رو کرد از بهترین شبام...
ای زهرماااااااار... عین قورباغه هی قور قور داره میکنه... این اولین باری بود که دوست داشتم خونمون بودم. میپریدم تو آشپزخانه و ازون اول میخوردم همه چی رو تا اون ته... ولی انگاری دیگه نمیشه این شکم رو آروم نگه دارم... باید از خجالتش دربیام...
درو آروم باز کردم و یکم اینور اونور رو سرک کشیدم ببینم بیدار شده یا نه. خب خداروشکر خوابه... هرچند بیدار بود که راحت تر بودم. چه اخمی هم کرده. انگار نه انگار که همون پسر مغروریه که همیشه لبخند میزنه... خب بریم سراغ یخچال ببینیم چی داره حالا... در یخچال رو باز کردم. اوهو... نه خوشم اومد. چه به خودش میرسه. همون اول یه موز برداشتم و ایکی ثانیه دادمش پایین. آخیـــــــــــش. داشتم میمردما. خب بریم سراغ بعدی. مربا؟ نه نه حالش نیست... خامه؟ اونم که بدون مربا نمیچسبه... پنیر! ای قربونت برم پسر پنیر خوبه... در یخچال رو بستم و دنبال نون گشتم و بالاخره پیداش کردم. با اون نونه گردو هم پیدا کردم. وای خدا مگه میشه بهتر ازین؟ فک کنم خوابی چیزیم بابا. خونه یه پسر مجرد این همه چیز پیدا بشه بعد انقدر تمیز و .............. راستیا... خونه برق میزنه اصن. یاد اتاق خودم افتادم که چنان بهم میریختمش که دیگه تمیز کردنش از عرضه من خارج بود و همیشه یه خدمتکار میومد تمیزش میکرد اونم هر روز. بی خیال حالا شکمو دریاب. یه لقمه گرفتم و شروع کردم به خوردن. انقدر لذت داشت که چشام رو بسته بودم. انگار خاویار داشتم میخوردم حالا... یه لقمه دیگه هم گرفتم و آماده نگه داشتم که وقت نگذره...
- صبح بخیر
- عه صبح بخیر... چیزه من گشنه ام شده بود دیگه...
- معلومه
هیچی دیگه آبِروت رفت... عه عه لپام هم که باد کرده بود عین دمپایی خرگوشی شده بودم فک کنم... رفت دستشویی و بعد از چند دقیقه دوباره جلوم ظاهر شد... اون لبخنده رو هم از وقتی پاشده بود داشت...
- حداقل یه چایی میذاشتی...
چااااااایی؟ مــــــــــــن؟ دلت خوشه ها پسر جون...
- ترسیدم ناراحت شی خب...
- آخی... چه خجالتی هستی شما...
بعله دیگه بایدم تیکه بندازه... هنوز صابخونه پانشده پاتک زدی به آشپزخونه... راستی این کار و زندگی نداره هر وقت دلش میخواد پامیشه؟
- میشه بپرسم کارت چیه؟
- برنامه نویسی
- با لیسانس؟
- آره
منم خیلی دوست داشتم برم کامپیوترا...
- سخته رشته کامپیوتر؟
- نمیدونم
- نمیدونی؟
- نه من لیسانس مکانیکم
جل الخالق این دیگه چه جورشه... میگفتن هیچکس جای خودش نیستا ولی تا حالا از نزدیک ندیده بودم...
- نگاه داره؟ اگه میخواستم با مدرکم برم سرکار که الآن باید سرکار میبودم تا شب و آخر ماهم از یه دست حقوقم رو بگیرم و ازون دست بدم به صابخونه...
- متاسفم
- واسه من؟
- نمیدونم... خب شاید
- نه بابا من خورده برده ای ازین مملکت ندارم... تو دانشگاه هم راستش دانشجوی درست و حسابی ای نبودم... اصن ازون اول هم من اهل کتاب نبودم... ولی مادر آدم بگه بخون باید بخونی دیگه...
مادر؟ مادر منم همیشه میگفت بخون و من همیشه در میرفتم... کاش الآن بودی روزی یه کتاب برات میخوندم...
- خب حالا بی خیال... مهم الآنه که خداروشکر همه چی رواله
رواله؟ چی رِو......
- ها؟ آره آره... خوب نیست اصن
- خب من باید برم شرکت... تو برنامه ات چیه؟
ای بابا تازه حرفامون داشت گل مینداختا... باز باید برم تو اون خونه سرد و بی روح خودمون یعنی؟
- پس من میرم خونه
- باشه... حاضر شو خودم میرسونمت...
- باشه
آماده شدیم و باهم رفتیم... تو راه هی میخواستم سر صحبت رو باز کنم ولی چیزی به ذهنم نمیومد و از طرفی میترسیدم بد جلوه کنه واسه همین چیزی نمیگفتم... دیگه تقریبا داشتیم میرسیدیم... انگار خاک مرده ریخته بودی سمت خونه مارو... اون طرف اونقدر شلوغ و همه برو و بیا... اینور...
یه دفعه یه ماشین پیچید جلومون... این صحنه رو یه بار دیده بودم و وقتی که وایساد فهمیدم که دوباره میخواد تکرار بشه... زبونم بند اومد بود. بازم اون دوتا گوریل آشغال. اومدن سمت و ما یکیشون ارسلان رو از ماشین پیاده کرد. من از ترس داشتم میلرزیدم و مدام صحنه های اون شب تو ذهنم تکرار میشد. ارسلان با یه ضربه افتاد کف خیابون و من اشکام جاری شدن و شروع کردم به جیغ زدن که اون یکی اومد و دوباره یه چاقو گرفت زیر گلوم. یه ماشین پشتمون بود ولی اونام ترسیده بودن و تکون نمیخوردن و حتی یه بوغ هم نمیزدن. ارسلان رو بلند کردن و بردنش سمت ماشین خودشون... یه لحظه صورت نگران و ناامیدش رو دیدم... اونی که چاقو درآورده بود در سمت من رو محکم بست و رفت جای ارسلان نشست و گازشو گرفت...
تو مسیر اختیار اشکامو نداشتم... اختیار افکارمو نداشتم... حتی اختیار خودمم نداشتم... وقتی یاد اون صحنه افتادم که اون کثافت چیکا..............................................
- اَه اَه اَه این چه غلطی بود کردی. به گوه کشیدی ماشین رو که. خدا کنه امروز بدنت دست من که یکم ادبت کنم توله...
شروع کرد به خندیدن و با اون چشمای کثیفش داشت به من نگاه میکرد. خدایا این کابوس لعنتی چرا تموم نمیشه آخه...
رسیدیم به یه باغ... یکم اینور اونور رو نگاه کردم... احتمالا همون قبرستونی بود که اون شب پارتی گرفته بود. اون موقع شب بود و منم خیلی به اطراف دقت نکرده بودم ولی به نظرم خودش بود...
اون گوریله منو برد به یه اتاقی... آخه تاوان چی رو داشتم پس میدادم؟ چیز دیگه ای هم بود که از دست بدم؟
منو نشوند رو صندلی و منتظر شدیم تا اونا بیان... یکم بعد از راه رسیدن و وارد اتاق شدن... ارسلان و مثه یه اسیر آوردن تو. نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم و سرمو انداختم پایین...
فرهاد: خب خب... میرسیم به اصل قضیه
با شنیدن صداش اعصابم بهم ریخت... تک تک کلماتش عین پتک تو سرم میخورد... اونی که ارسلان رو گرفته بود، ارسلان رو کشوند سمت منو، جلوی من نشوندش.
فرهاد: راستش من آدم کینه ای نیستم. فقط حسابام رو باید کامل تسویه کنم. بدهی هام هم باید کامل تسویه شن. اون شب من فک کردم رها خانوم کل بدهیش رو داده ولی چند ساعت بعد از اون حرکتت یه فیلم رسید به دستم از کاری که کردی. یکی داشته از طبقه بالا لایو میگرفته و من و تو هم شدیم سوژه های لایوش. البته تو رو که کسی نمیشناسه. تا فردا ظهرش کل کلیپارو از رو اینترنت برداشتم با این حال خیلیا دارن پشت سرم به ریشم میخندم. خلاصه بدهیات قد کشید و اون کشیده رو یه ساکشن خشک و خالی پاک نمیکنه...
کاش اونقدر قوی بودم که اونروز جوری میزدمت که الآن نتونی انقدر راحت حرف بزنی کثافت...
فرهاد: حالام که قراره بیشتر خوش بگذره آخه یه مهمون جدید هم داریم.
ارسلان: الآن چیکار داری میکنی مثلا؟ چیرو میخوای ثابت کنی؟ واسه یه کشیده این همه شلوغش کردی؟
فرهاد: تو جدی جدی نمیدونی من کیم نه؟ من کسی نیستم که هر جنده ای از راه رسید یه دونه بخوابونه تو گوشم.
زبونم بند اومده بود... دستای مشت کرده ارسلان رو میدیدم... یعنی این دفعه چیکار میخواست کنه؟
ارسلان: خب تهش که چی؟ کاریه که شده... بعد از اون کشیده که یه کاری با این دختر کردی که ترجیح داده بود تو سرما بمیره... دردت چیه تو آخه لعنتی؟
کاش اون شب میذاشتی...
فرهاد: کسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه...
یکی از حیووناش داشت میومد سمت من...ارسلان بلند شد که یه کاری کنه ولی اون یکی زد زیر پاهاش و نشست روش که نتونه تکون بخوره... هِه... کاش فیلم بود و ارسلان میتونست یه حرکتی بزنه... حالا صورتش رو میدیدم... رگ های گردنش بیرون زده بود... چشاش قرمز شده بود و سخت نفس میکشید...
ارسلان: (داد کشید) حیوون به خاطر یه چَک داری اینکارو میکنی؟ بیا هر چقدر میخوای منو بزن؟ مشت بزن لگد بزن... فقط اینکارو با اون نکن...
اشکام سرازیر شد... با این حرفاش داشتم داغون میشدم... کاری هم مونده که نکرده باشی پسر؟
فرهاد: آخی غیرتی شدی؟ پس ازین چیزا هم بلدی... میگفتن سرت بره حرفا و عقایدت نمیره... پس درست بود...(چند لحظه صدایی نیومد) خب این میتونه بازی رو قشنگ تر کنه... حسام بلندش کن...
حسام: چشم آقا
دستای ارسلان رو از پشتش گرفت و با یه حرکت بلندش کرد... فرهاد رفت سمت ارسلان...
فرهاد: از حق نگذریم خوشگله... نه؟ آره خوشگله... حیفه که با این غول بیابونیای من بخوابه... پس چطوره که پارتنر امروزش رو عوض کنیم... نظرت چیه؟
چی؟ یعنی چی؟ این چی داشت میگفت؟ سرمو آروم چرخوندم سمت ارسلان... چیکار میخواست بکنه این حروم زاده؟ چطور میتونست انقدر کثیف باشه؟ ارسلان حتی درست و حسابی به من نگاهم نکرده بود... یه بار بهم دست نزد... حالا... حالا باید...
ارسلان: چی به تو میرسه آخه؟ از خردشدن ما چی به تو میرسه؟
فرهاد: خب من عاشق بازیم
ارسلان: اگه اینکارو نکنم...
پلک نمیزدم و منتظر جوابش بودم...
فرهاد خیلی راحت گفت: یکی دیگه میکنه... فقط اگه تو بکنی همه چی دست خودته... معلوم نیست اون چه بلایی سر رها جونت بیاره...
دیگه جلوی خودم رو نمیتونستم بگیرم و فقط گریه میکردم... به حال خودم... به اینکه چقدر راحت داشت درباره من حرف میزد... به اینکه چرا گیر این حیوون افتادم؟ به اینکه ارسلان هم به خاطر من اونجا بود...
ارسلان: خیله خب...
فرهاد براش دست میزد و میخندید... ارسلان بین بد و بدتر، بد رو انتخاب کرده بود... بدی که خیلی وحشتناک بود... ارسلان رو هُل دادن سمت من... تکون نمیتونستم بخورم و جلوی اشکام رو هم نمیتونستم بگیرم... کنارم وایساده بود و هیچ کاری نمیکرد... یعنی واقعا میتونست با من اینکارو کنه؟ اونقدری نمیشناختمش که بتونم ذهنش رو بخونم...
فرهاد: خشکت زد چرا پس؟ زنده ای؟ اگه کمک میخوای بگم حسام کمکت کنه
ارسلان تو رو خدا یه کاری بکن... نذار دست اونا بیفتم...
فرهاد: خب بذار یه راهنمایی بهت کنم... اول کاپشنشو دربیار...
دست ارسلان یکم بهم نزدیک شد... لرزش دستش رو به وضوح میدیدم... بعد از مرگ مادرم تا حالا یه مرد رو اینجوری ندیده بودم... بازم بی حرکت وایساد و کاری نکرد... فرهاد اومد سمتمو منو بلند کرد... جیغ کشیدم... کار دیگه ای نمیتونستم بکنم... گریه میکردم... بغض میکردم... جیغ میزدم...
دوتا حیووناش ارسلان رو محکم گرفته بودن و من از ترس، قلبم داشت تند تند میزد...
فرهاد: ببین مهندس... صبر من حدی داره... یا درست و حسابی این جنده رو میکنی یا اینکه میدم این دوتا جوری بکننش که حالا حالاها به فکر دادن نیفته...
ارسلان میخواست خودش رو آروم نشون بده ولی شدنی نبود... وحشی شده بود... فقط کافی بود اون دو تا نباشن... چندبار نفس عمیق کشید... انقدر عصبانی بود که صدای نفساش رو میشنیدم...
ارسلان: بگو ولم کنن...
اونا ارسلان رو ول کردن و فرهاد هم منو... بی اختیار دوییدم تو بغل ارسلان... اون لحظه امن ترین جای دنیا بود واسم... حالا دیگه راحت تر گریه میکردم... بغضم شکسته بود و صدام رها شده بود... چی میشد همونجا همه چی تموم میشد؟
ارسلان سرم و بوسید و گفت :« باید تمومش کنیم دختر »
تنها کاری که میتونستم کنم بلندتر گریه کردن بود... دستامو گرفت و از دور کمرش باز کرد... دستامو ول کرد و رفت سراغ کاپشنم... کاپشنم رو درآورد و انداخت زمین...
فرهاد: هندیش نکن مهندس... اینم یه جنده عین اونایی که میکنی...
حیوونِ پست فطرت... ارسلان پلیوری که تنم بود رو به آرومی درآورد... ناخودآگاه دستام رفت رو سینه هام و سرم رو گذاشتم رو سینه ارسلان... یکمی مکث کرد و بعد شروع کرد به نوازش دستام... از لرزش دستاش معلوم بود که داره با خودش میجنگه... چقدر دستاش برام آرامش بخش بود... انگاری میخواست با نوازش کردنم منو از کابوس بیدار کنه... دستاش سرد بودن ولی حداقل دستای یه آدم بودن... رسیده بود به پشتم... هرچند بار اولم نبود ولی بدنم لرزش عجیبی داشت و نمیتونستم کنترلش کنم... هنوز اشکام جاری بود اما یکم آروم شده بودم... ارسلان لباس خودش رو هم درآورد و منو کشوند تو بغلش... حالا منم داشتم حسش میکردم... گرمای تنش سرمای دستاش رو جبران میکرد... دوست داشتم منم با دستام لمسش کنم ولی دستام توانش رو نداشتن...
فرهاد: نه خوشم اومد... خوب بلدیا
ارسلان جلوم رو زانو نشست و دستام رو گرفت... بهم نگاه کرد و دستام رو به پایین فشار آورد... اونم گریه کرده بود... ارسلان محکم تری رو تو ذهنم ساخته بودم... منم نشستم و وقتی به کاپشنم اشاره کرد فهمیدم که باید بخوابم روش... آروم دراز کشیدم... حس خیلی بدی بود... حس خفگی داشتم...
فرهاد: خب ببینم بوسیدنت در چه حاله...
یعنی میخواست لبامو ببوسه؟ چشام رو بستم... صورتش رو روبه روم حس کردم... با دستاش موهای روی صورتم رو کنار زد... اول پیشونیم رو بوسید... با بوسه اش موجی از هیجان رو بهم تزریق کرد... بعد گردنم رو بوسید... حس عجیبی بود... هر بار با بوسه اش ذهنمو درگیر خودش میکرد و نه چیز دیگه ای... به پیشونی و گردنم رضایت داد و بدنمو از بالا تا پایین غرق بوسه کرد... وقتی شکمم رو میبوسید احساس میکردم توی دلم داشت خالی میشد... بی اختیار شکمم رو سفت میکردم و داشتم لذت میبردم... دکمه های شلوارم رو باز کرد و اونو از پام درآورد... از صداها فهمیدم که شلوار خودش رو هم درآورده... پاهام رو از هم باز کرد و شروع به نوازش پاهام کرد... برزخ عجیبی بود... داشتم هنوز اشک میریختم ولی نمیتونستم لذت ناخواسته ای که بهم میداد رو انکار کنم... دوست داشتم به کاری که داشت میکرد ادامه بده... وقتی دستاش به رونم میرسید هرازگاهی کُسَم رو هم لمس میکرد... با اینکارش عطشم رو بیشتر میکرد... دیگه موقعش بود... داشت با دستش کُسَم رو لمس میکرد... اختیار بدنم دست خودم نبود... چندتا سکس قبلیم خیلی سریع شروع شده بودن و خیلی سریع هم تموم... هیچوقت این حسارو اونجوری تجربه نکرده بودم... فقط میخواستم که ادامه بده ولی اون دستش رو برداشت...
فرهاد: زودباش مهندس... هنوز هیچ کاری نکردیا...
چند لحظه بعد ارسلان شورتم رو درآورد... شهوت و اضطراب تمام وجودم رو پر کرده بود... دوباره صورتش رو جلوم حس کردم... کیرش رو آروم داشت به کُسَم میمالید... دیگه هیچی نمیفهمیدم... فقط میخواستم که اون کار لعنتی رو زودتر بکنه... کم کم داشتم کیرشو توم حس میکردم... اون آروم و باحوصله و من بی قرار و کم طاقت... یه لحظه یه حرکت سریع به جلو کرد و من بی اختیار دستاش رو محکم گرفتم... کیرشو کامل درآورد و یکم مکث کرد و دوباره اون کارو تکرار کرد... سرعتش رو بیشتر کرد و با چند تا تلمبه من ارضا شدم ولی ارسلان متوجه نشد و هنوز داشت به کارش ادامه میداد و یکم بعد اون هم ارضا شد ولی من آبی حس نکردم...
فرهاد: بدک نبود... با اون شروعت بیشتر ازین ازت انتظار داشتم... ولی برای امروز عشق و حال بسه... منم کار و زندگی دارم بالاخره...
چشام رو باز کردم... ارسلان کاپشن رو کشید روم و خواست شلوارم رو هم پام کنه که من نذاشتم و خودم پام کردم... اونم رفت سراغ لباسای خودش. جفتمون هنوز رو زمین بودیم...
فرهاد: خب مهندس... رها خانوم... من دیگه زحمت رو کم میکنم و مزاحم نمیشم... ماشینت بیرونه، سوئیچ هم روشه... تو باشی دیگه پا رو دم شیر نذاری دختر...
دیگه به حرفاش توجه نمیکردم.... حالا که ارضا شده بودم حس بدی داشتم... حس پشیمونی واسه کاری که مجبور به انجامش بودم... حس نفرت... از همه چی... از همه کس...
فرهاد: راستی آقا پسر... خر نشی بیفتی دنبال انتقام و این چیزا... من همیشه اینجوری خوشرو نیستم...
اون حیوون بعد اون حرفش رفت و من موندم و ارسلان و چرا و چرا و چرا...
     
  
زن

 
و خدایی که در همین نزدیکی ست (۱)

درود دوستان ،
بنده ( هومن ، 26 ساله ) جوونی از دل یکی از شهرستان های دور افتاده ی این مرز و بوم هستم و تقریبا 80 درصد زندگیم مشغول کارگری و سگ دو زدن برای یه لقمه نون حلال بودم ، تنها زندگی میکنم ، مجرد هستم و به قول معروف دستی حساب میکنم .
از اوضاع جنسیم یا به قول معروف سکس لایفم بخوام براتون بگم ... حقیقتشو بخواید اصن خوب نیست ، خوب نیست که چه عرض کنم در وضعیت بحرانی به سر میبرم به طوری که هیجان انگیز ترین لحظه ی سکسی زندگیم سلام کردن با پیرزن همسایست وقتی تو راه کار میبینمش داره با 4.5 تا نون سنگک از نونوایی برمیگرده .
بعضی وقتا با پورن خودمو ارضا میکنم اونم اگه از فرط خستگی کار و زندگی وسط پورن دیدن خوابم نبره یا اصن راست کنم ؛ خلاصه کنم براتون که زندگی اصن به کام نیست .
یکی از همین روزای تکراری یهو گوشیم زنگ خورد منم مثه همیشه فک کردم پدر گرامیمه که باز پولش ته کشیده و کارش به ما افتاده ، دستکشای کارمو در آوردم دستگاه رو خاموش کردم گوشی رو برداشتم دیدم پسر عمومه با تعجب جواب دادم :



سلام احسان چه عجب به فقیر فقرا زنگی زدی ، از این طرفا
+سلام هومن چطوری ، عمو چطوره به خدا درگیر کارم اصن خودمم یادم نیست

هممون درگیر کاریم ( با خنده ) ، یادی از ما کردی
+میخوام برم تهران دوره آموزشی تعمیرات گوشی ، میگن اگه یاد بگیری پولش خوبه منم از گچکاری و کارگر بودن خسته شدم ، گفتم شاید توام بیای باهم بریم .


یکم دیگه باهم صحبت کردیم و حرفاشو که گوش کردم بد نمیگفت ، منم مثه اون از کارگری و درجا زدن خسته شده بودم ، یه نگاه به دستام کردم که تو این مدت از بس چوب زخمشون کرده بود جای سالمی روشون دیده نمیشد ، چندبارم تا مرز قطع شدن انگشتام توسط اره دیسکی رفته بودم .
عزممو جزم کردم که باهاش به تهران برم و به صاحب کارم گفتم که دیگه نمیتونم اونجا کار کنم ( قبلا هم خیلی تصمیم گرفته بودم که ول کنم اینکارو برم سراغ یه کار دیگه ولی فرصتی پیش نمیومد ) و تصفیه کردم .
همون روز شبش ما بلیط اتوبوس گرفتیم و پیش به سوی تهران ...


تهران :
تا از اتوبوس پیاده شدم سریعا متوجه تغییر نحوه پوشش مردم شدم چون آخرین باری که تهران اومده بودم 3.4 سال قبلش بود ، من و احسان کیفامونو برداشتیم به سمت مترو و باکمی راهنمایی گرفتن از مردم تونستیم به جایی برسیم که قرار بود آموزش ببینیم ؛ همون نزدیکی یه مسافرخونه گرفتیم و یکم استراحت کردیم بعدش رفتیم واسه دوره های آموزشی ثبت نام کردیم و گفتن 2 روز دیگه بیاید برای آموزش و برگزاری کلاس ها .
احسان به یکی از رفقاش که گارگر بود و منزل کارگری داشت ( منزل کارگری : جایی برای استراحت و خوابیدن کارگرایی که از شهرستان برای کار به تهران میان و برای خودشون یه جای ارزون اجاره میکنن ) زنگ زد و گفت که رسیدیم و شب میایم اونجا .
بعد یکم کس چرخ زدن و دید زدن اینور اونور شب شد ما هم رفتیم منزل کارگری اونجا اکثرا بنا و گچ کار بودن یکیشون بهمون پیشنهاد داد که این دو روز که بیکارید میتونید برید کارگری کنید و خرجی چند روزتونو در بیارید ، ما هم که بیکار بودیم قبول کردیم و رفتیم میدونی که کارگار وایمیسادن وایسادیم ، روز اول کارگریمون که مارو برای بار زدن کامیون بردن که تا خود شب نوشابه و برنج بار زدیم و پاره برگشتیم منزل اما روز دومی که دور میدون نشستیم یه زوج تقریبا پیر اومدن مارو برا اسباب کشی منزلشون بردن .


اسباب کشی :


وقتی رسیدیم محل فهمیدیم که کار سختی در پیش داریم چون 4 طبقه پله باید مثه خر بار میکشیدیم پایین.
وارد خونه که شدیم یه دختر خانوم جوون داشت اسباب اساسیه رو مرتب میکرد و شکستنی هارو جدا میکرد که با احتیاط ببریم ، ما هم که حقیقتشو بخواید هردو خیلی خجالتی بودیم فقط پایینو نگاه میکردیم ( پایین هم که نگاه میکردیم دامن پاش بود و زیر دامن چیزی نپوشیده بود ) بعد از یکمی اینطرف اونطرف خونه رو نگاه کردن فهمیدیم که وسایل زیادی اونجا نیست و از قبل مثکه یه سری رو برده بودن ، خلاصه همین که داشتیم بار میزدیم فهمیدیم که مثکه وسایل مال دخترخانومِ ( دخترشون حدود 24 سال سن داشت ) زوجی بود که مارو آوردن، دخترشون طلاق گرفته بود و بعد مدتی داشتن وسایلی که متعلق به دخترشون بود رو جا به جا میکردن .
Here comes trouble :
تقریبا کارمون داشت تموم میشد که یه آقای 45 . 46 ساله وارد آپارتمان شد و داد و بیداد راه انداخت که غلط میکنی وسایل منو میبری و این حرفا ...
ما هم که شوکه شده بودیم گفتیم دخالت نکنیم و بریم ولی چون کسی بهمون پول نداده بود مجبور شدیم بمونیم .
همینطور که پدر دختره و این آقا باهم درگیر بودن پدر دختره گفت به پلیس زنگ میزنم و آروم آروم در حالی که گوشی در گوشش بود به پایین پله ها رفت و آقا داماد هم با دختره درگیر شد و زد تو گوشش ... همینکه زد تو گوش دختره خورد زمین و دامنش یکم رفتم بالا و پاهاش معلوم شد ، من درجا رومو برگردوندم ولی همون 2 ثانیه که پاهاشو دیدم 10 سال پیر شدم خیلی خیلی سفید و تپل بودن و نمیدونم چه کاری کرده بود ولی انگار با پدیده ای با اسم رویش مو غریبه بود ... من مردرو گرفتمش و چسبوندمش به دیوار احسان هم دستاشو گرفت و سعی کردیم آرومش کنیم ولی هرچی از دهنش در میومد به دختره میگفت منم یکم عصبی شدم و چندتا چک بهش زدم گفتم خوب نیست جلو در و همسایه ( همه همسایه ها جمع شده بودن دم در ) همینکه بهش زدم یه کلمه حرف نزد و راشو کشید رفت .
دختره هم که گریه میکرد تا این مردک رو دید که رفته آروم شد و پلیسا اومدن یکم گزارش و اینا نوشتن و رفتن .
اوضاع که یکم آروم شد ویدا ( دختر خانوم قصه ی ما ) اومد تشکر کرد و گفت مابقی وسایلو ببرید همین که مابقی وسایل رو بردیم وارد خونه شدیم ویدا برامون یکم آب اورد و عذر خواهی کرد که چیزی دیگه ای برای پذیرایی ندارن . پدر ویدا هم که دستاشو از اعصاب خوردی رو سرش گذاشته بود و توی همون خاک و خل نشسته بود به خودش اومد و گفت با راننده ی خاور که دم در منتظر بود بریم که وسایل رو خالی کنیم و ایشون هم پول مارو بده .
ویدا که خودش یه 206 داشت جلومون راه افتاد و ماهم با راننده خاور رفتیم که وسایل رو تخلیه کنیم .
اسباب کشی 2 ( بازگشت اسباب کشی )
رسیدیم ویدا از 206 پیاده شد بود تکیه داده بود به عقب ماشین و داشت گوشیشو چک میکرد ، از حالت صورتش معلوم بود هم عصبیه هم ترسیده .
خونه ای که قرار بود وسایل رو ببریم توش خیلی بزرگ و خفن بود ، معلوم بود پولدارن همینکه فهمیدم وضع مالیشون بد نیست همش پیش خودم فک میکردم دختری به این زیبایی و با این سن کم چرا باید زن این آقا بشه که حدود دو برابرش سن داره .
خلاصه که تو همین فکرا بودم که یهو دیدم وسط حیاط ویدا گفت آقا ببخشید یه لحظه میاید داخل منم گفتم حتما چیزی شکستم و بدبخت شدم داخل که شدم منو برد یه جای خلوت نمیتونستم اون صحنه ای که افتاد و روناشو دیدم از ذهنم بیرون کنم با اینکه عذاب وجدان داشتم که چرا اصن همون 2 ثانیه هم نگاه کردم و کار بدی کردم تو همین فکرا بودم که گفت میشه شمارتونو بدید یه کاری میخوام برام انجام بدید هرچی هم بخواید بهتون میدم فقط خانوادم ندونن ، منم که خیالم راحت بود چیزی نشکستم شمارمو دادم بهش و هزارتا فکر و خیال کردم که کارش چیه ...
بعد اینکه کارمون تموم شد پولمونو از پدر ویدا گرفتیم و رفتیم همینطور که داشتم میرفتم ویدا بهم زل زده بود و منم خجالت میکشیدم و تو چشمام نگا نمیکردم .
به احسان نگفتم که ویدا شمارمو گرفته کارم داره ، شب که میخواستم بخوابم همش فکرم این بود که کارش چی میتونه باشه میلیون ها فکر خوب و بد به ذهنم خطور کرد و آخرش تو همین فکرا خوابم برد و با اینکه انتظار میره شبا به هرچی فک میکنی معمولا خوابت به اون ربط داشته باشه ولی من تا خود صبح کابوس دیدم .


ویدا :


فرداش بیدار شدیم من و احسان کلاس آموزشی رو رفتیم و داشتیم کس چرخ میزدیم که گوشیم زنگ خورد و یه شماره ناشناس بود درجا فهمیدم ویداست چون فک نکنم تو عمرم کلا 10 نفر بهم زنگ زده باشن ، جوابشو ندادم گفتم بابامه پول میخواد که احسان نفهمه رفتم یکم دورتر خودم بهش زنگ زدم :
- سکوت کردم که اون اول حرف بزنه
+ سلام من ویدام همون که دیروز باهم اسباب کشی کردیم
- سلام خانوم خ خ خوب هستید ؟
نمیدونم چرا لکنت زبون گرفته بودم چون تو عمرم با هیچ دختری اصن حرف هم نزده بودم ، یهو تموم بدنم شل شد و دست و پام شروع کرد لرزیدن
+مرسی بدموقع که مزاحم نشدم ؟
- نه این چه حرفیه مراحمید شما
+میشه حضوری همدیگرو ببینیم اگه کاری ندارید ؟
- حضوری ؟ ک کارِتون ... حضوری کجا ؟
+شما الان کجایی ؟
- من ( آقا ببخشید اینجا کدوم منطقست ؟ رودکی شمالی ؟ خیلی ممنون ) من رودکی ام
+ خیلی دوری میتونی مترو بگیری بیای فرهنگسرا ؟
-باشه میام اگه کاری سختی هست تا دوستمم بیارم
+نه خودت تنها بیا رسیدی به شمارم زنگ بزن راهنمایی کنم
منم تا شنیدم که تنها بیا کلا هزارتا فکر کسشعر از ذهنم عبور میکرد تموم فکر و ذکرم شده بود اینکه که از تو خوشش اومده و میخواد بهت بده و این حرفا بعدش خودمو قانع میکردم بابا تو کارگری این دختره چرا باید از تو خوشش اومده باشه مگه میشه این همه پسر پولدار و خوشتیپ اینجا هست کسی اصن تورو نگا نمیکنه ... تو همین فکرا بودم که احسان زد رو شونم :
+ چقد میخواست ؟
-کی ؟ چی ؟ ( با دسپاچگی )
+مگه بابات زنگ نزد پول میخواست ؟
-آره آره 200 تومن
+بابا 200 تومن که چیزی نیست براش بفرست گناه داره باباته هااا
- یه کاریش میکنم
احسانو به هزار بهونه دس به سر کردم رفتم تو مترو از چند نفر پرسیدم که راهنماییم کردن به سمت فرهنگسرا ...
وقتی رسیدم خیلی استرس داشتم ، بهش زنگ زدم رسیدم و اونم راهنماییم کرد و خلاصه با 206ش اومده بود
منم سوار که شدم یه ادکلن خفنی زده بود که کلا با بوی ادکلن اصن مغزم ریست فکتوری شد ، سلام کردم و بهم دست داد منم با تعجب بهش دست دادم ناخوناش بلند بود و یه لاکی زده بود که رنگ شکلاتای قهوه ای سفیدی که از مشهد سوغاتی میارن بود .
یکم احوالپرسی و بعدش من کامل خشکم زد نه یه کلمه حرف میزدم نه اصن روم میشد نگاش کنم اون فقط یه ریز داشت راجب شوهر سابقش میگفت منم نصف حرفاشو میشنیدم نصف دیگشو تو مغز خودم داشتم وضعیت رو تجزیه تحلیل میکردم .
میگفت که تنها دلیل اینکه عاشقش شدم غرورش بود با اینکه 2 بار ازدواج ناموفق داشت ولی بهش پیشنهاد دادم و با اینکه پدر و مادرم ناراضی بودن ولی اخرش راضیشون کردم و ...
یهو منم سکوتمو شکستم گفتم چرا طلاق گرفتید ؟
گفت خیلی خانوم باز بود با اینکه من با تمام وجود عاشقش بودم و عشق اولم بود و اصن نمیتونستم به خیانت فک کنم ، اون همش خیانت میکرد و وقتی به روش میاوردم میگفت اخلاقت بچگونست .
همینطوری که داشت حرف میزد گریش گرفت منم که خسته شده بودم از این همه صحبت هایی که به من ربطی نداشت گفتم خب الان مشکل چیه خانوم ؟
گفت خیلی وقته اذیتم میکنه ، من آرایشگاه کار میکنم مدام میاد اونجا داد و بیداد راه میندازه و تا آبروم رو نبره نمیره دیروز که تو زدیش راشو گرفت رفت خیلی تعجب کردم چون خیلی مغروره اصن کوتاه نمیاد ولی وقتی رفت خیلی احساس امنیت کردم تو چشماش نگاه کرده واسه اولین بار دیدم که ترسیده .
منم گفتم من نمیخواستم بزنم و فقط میخواستم آروم
که یهو دستشو گذاشت رو دستم منم جا خورده بودم گفت دستات خیلی مردونن و من خیلی واسه کسایی مثه تو که کارین ارزش قائلم ...
منم که خشکم زده بود زبونم آروم آروم باز شد گفتم نه دستای من که همش زخمه و پینه بسته پیش خودم گفتم خدایا شکرت بالاخره کارگری و سگ مرگی نتیجه داد و از جق زدن رسیدم به یکی از خوشگلترین و خوش اندام ترین دخترایی که تو عمرم دیدم .
بعد گفت اسمت هومنه درسته ؟ گفتم آره گفت آقا هومن میخوام برام یه کاری کنی گفتم چکار ؟
گفت بری عماد ( شوهر سابقش ) رو ادب کنی که دیگه نیاد برا زندگیم مزاحمت ایجاد کنه ...
منم که تازه فهمیدم همه این اداهاش واسه این بوده که راضیم کنه برم اون کس کشو بزنم و 4.5 سالی آب خنک بخورم گفتم خانوم من دنبال دردسر نیستم ولی اون قبول نمیکرد و میگفت هرچقد بخوای بهت پول میدم ...
منم فقط واسه اینکه در برم گفتم فکر میکنم بهت زنگ میزنم و از ماشین پیاده شدم ...


دو سه روز گذشت گاهی پیام میداد یا زنگ میزد و درد و دل میکرد ... فکر و ذکرم شده بود اینکه یعنی ممکنه من اینو بکنم ؟
تو سرم این بود که بهش بگم یه بار بهم بده قول میدم دیگه تا عمر داری نبینیش ولی بازم میگفتم خیال بافی نکن هومن ...
تو همین فکرا بودم که خودش زنگ زد گفت بیا ببینمت کار واجب دارم ...


ببخشید واسه دوستانی که انتظار اتفاقات سکسی زیاد داشتن و نامید شدن چون عین حقیقتو گفتم ولی قسمت بعدی قسمتیه که اتفاقای خیلی خیلی خفنی رخ میده ...
     
  
زن

 
و خدایی که در همین نزدیکی ست (۲ و پایانی)


+هومن؟(با گریه )
-چی شده ویدا ؟ چرا گریه میکنی ؟
+باید ببینمت کار واجب دارم ( صداش میلیرزید معلوم بود خیلی ترسیده )
-خب چی شده ؟ بگو نگران شدم ...
+اَه چقد سوال میپرسی میگم کار واجب دارم !
-باشه بگو کجایی با مترو میام !


با مترو خودمو رسوندم و بعد 10 دقیقه منتظر بودن اومد دنبالم ، سوار ماشین که شدم بوی ادکلن تلخ مردونه انقد تند بود که بوی ادکلن همیشگی خودش توش گم شده بود ...
رومو برگردوندم سمتش دیدم صورتش قرمزه و از بس گریه کرده آرایش صورتش به هم ریخته ! تا رومو برگردوندم ویدا گفت :
+خوبی ؟ ( با صدای گرفته )
-چرا صورتت قرمزه ؟ نمیخوای بگی چی شده ؟
+با عماد دعوام شد ( دوباره بغض کرد )
-روت دست بلند کرد ؟
+درگیر شدیم دیگه ...


بعضش ترکید و دوباره شروع کرد گریه کردن ، همینطور که گریه میکرد اشکاش با ریمل مخلوط میشد و رنگ سیاه میگرفت ، پیش خودم گفتم اِی بابا باز شروع شد ( چون قبلش وقتی زنگ میزد همش گریه میکرد و از به اصطلاح " سختی " های زندگی میگفت )
شروع کرد فحش دادن به عماد و با دستای ظریف و زنونش به فرمون ماشین میکوبید ، منم دستاشو گرفتم گفتم آروم باش ویدا به جای داد و بیداد بگو چی شده ! همین که دستاشو گرفتم یهو ساکتِ ساکت شد ، هیچ چیزی نگفت فقط نگام کرد ، بعد چند ثانیه چشم تو چشم شدن دستاشو ول کردم یهو گفت : هومن اصن حالم خوب نیست حالت تهوع دارم .


رفتم واسش آب معدنی گرفتم و یکم دلداریش دادم اونم آروم شد و گفت : هومن توروخدا به حساب این عماد برس دیگه شورشو درآورده ، منم الکی گفتم باشه کاری میکنم دیگه اسمتم بیاد فرار کنه ، خیلی خوشحال شد و گفت : اگه تو نبودی نمیدونم چیکار میکردم خیلی داغون بودم وقتی بهت زنگ زدم ولی الان خیلی بهترم ، منم ناخوداگاه نگاهم سمت سینه هاش میرفت همش اونم که متوجه شده بود با یه لبخندی گفت : حواست خیلی پرته ها دوستم ، منم دستپاچه شدم گفتم : ها ؟ نه خیلی خوشحالم که بهتری ویدا ، با همون لبخندش گفت : امروز خیلی مزاحمت شدم از کار و زندگی هم افتادی ، گفتم : نه بابا اتفاقا امروز بیکار بودم .


خلاصه یکم دیگه حرف زدیم و بهم گفت که پدر مادرش خونه نیستن فردا اگه تونستم برم یکم صحبت کنیم منم که خیلی خوشحال بودم که همچین موقعیتی داره پیش میاد با یه حالتی که تابلو نشه خیلی مشتاقم گفتم باشه خبرت میکنم ... بعدش خداحافظی کردیم و منو رسوند دم ایسگاه مترو رفتم منزل و تموم فکر و ذکرم فردا بود .
فرداش که شد بعد اینکه زنگ زد رفتم دم خونشون در رو باز کرد برام به محض اینکه چشمم بهش خورد خشکم زد ! هیچوقت به این خوبی اندامشو ندیده بودم ، یه تیشرت طوسی تنش بود که به بدنش چسبیده بود ، سینه هاش گرد و خیلی خوش فرم بود . یه شلوار مشکی چسبیده هم پاش بود که روناش قشنگ آدمو دیوونه میکرد ...
سلام کردیم بهم دست داد بازم از نگاهم به سینه هاش یکم خندش گرفته بود ولی خودشو کنترل میکرد ،نشستم روی مبل برام یکم چای و کیک اورد خودشم نشست و یکم حرف زدیم ، باز در مورد " سختی " های زندگیش حرف میزد که اصن متوجه نمیشدم یه آدم چطور میتونه این اتفاقات عادی رو سختی حساب کنه ...


اون همینطوری داشت یه ریز کسشعر میگفت منم فقط نگاهم به چهره زیباش بود بدون اینکه حتی یه کلمه از حرفاشو بشنوم که یهو پا شد اومد نشست کنارم و گوشیشو در آورد عکس دست یه خانومه رو نشونم دادم ( آرایشگاه کار میکرد فک کنم تو کار کاشت ناخن و لاک و این حرفا بود من که سر در نمیارم از این مسائل ) گفت: مثلا اینو ببین چقد قشنگ کار کردم از فرداش همه دوستاش اومدن پیشم مشتریم شدن ...
منم یه نگاه به دست خودش کردم با صدایی آروم گفتم : ناخونای خودتم خودت اینطوری کردی ؟ بعد دستشو آورد بالا با اشتیاق گفت : آره ( یه آره ی کشیده ) قشنگن ؟ منم گفتم : قشنگن اما دستات خیلی قشنگ ترشون کرده ...


همینو که گفتم دستامو گرفت یکم فشار داد بعد یه بوسه گذاشت رو گونم ، منم حقیقتشو بخواید بار اولم بود یکم خجالت کشیدم نمیدونستم چی بگم که یهو خندید گفت جای رژم موند یادم باشه رفتی پاکش کنم ، منم خندیدم تا اومدم حرف بزنم یهو لبامو بوسید منم ناخوداگاه شروع کردم خوردن لباش تا به خودم اومدم دیدم راست کردم ... با همون پوزیشنی که رو مبل نشسته بودم ویدا اومد نشست روم و باز شروع کردم لبامو خوردن منم کیرمو که تو عمرم اینطوری راست نشده بود رو بهش میمالیدم اونم قشنگ کسشو میمالید روش از رو شلوار ...
دستمو گذاشتم رو سینه هاش از رو تیشرتش سینه هاشو میمالیدم سینه هاش تو دستام جا نمیشد آروم لبامو ول کردم لبشو آورد نزدیک گوشم شروع کرد به مکیدن لاله گوشم و در گوشم با یه صدای خیلی سکسی و حشری میگفت " بیشتر فشار بده " منم دستمو بردم زیر تیشرتش از رو سوتین یکم فشار دادم که از روم بلند شدم و تیشرت سوتینشو در آورد ...
سینه هاش خیلی قشنگ بود نوکشون صورتی بود و زده بود بیرون انگار داد میزدن که میکمون بزن خودش سریع آورد سینه هاشو گذاشت رو صورتم منم با ولع خیلی زیاد داشتم میخوردمشون و با زبونم با نوکش باز میکردم که خیلی خوشش میومد یهو دستمو گرفتم از رو شلوار گذاشت رو کسش دست خودشم رو کیرم بود ...


واقعا کسش مثه آتیش داغ در عین حال خیس ! حتی از روی شلوار هم خیسی کسش حس میشد دیگه تحمل نداشت با عجله کمربندمو باز کرد کیرمو در آورد و اصن باورش نمیشد میگفت خیلی بزرگه ! همین که داشت با دستاش با کیرم بازی میکردم تو این فکر بودم که الانه آبم بیاد آبروم بره ... دستاشو پس زدم و بغلش کردم انداختم رو مبل ، چشماش خماره خمار بود شلوارشو کشیدم پایین یه شرت صورتی پاش بود که خیلی خیس شده بود یه بوی عجیب و حشری کننده داشت منم چندتا بوس از رو شرت زدم رو کسش که با ناخوناش پشتمو چنگ زد همینکه بوس میکردم کسشو اب کسش به لبام میچسبید و مثه پنیر پیتزا کش میومد شرتشو در آوردم یه کس گوشتالو داشت که خیس خیس بود ، داشتم کسشو نگاه میکردم که یهو با دست سرمو چسبوند به کسش منم شروع کردم خوردن مثه قحطی زده ها افتاده بودم به جون کسش داشتم میخوردم از بالا تا پایینشو لیس میزدم آب کسشو از رو سوراخ کونش لیس میزدم تا قسمت بالایی اونم محمکم موهامو چنگ میزد و سرمو میچسبوند به کسش با دستامم نوک سینه هاشو گرفته بودم و فشار میدادم اونم محکم پشتمو چنگ میزد با اینکه حس میکردم داره زخم میکنه پشتمو ولی انقد شهوتم بالا بود که حتی درد ناخوناشم برام لذت بخش بود ...


سرمو از کسش برداشتم کل صورتم با آب کسش خیس شده بود گفت هومن فقط بکن ... بکن که دیگه طاقت ندارم کیر کلفتتو میخوام . همونطور که نشسته بود کیرمو بردم گذاشتم رو صورتش جوری که تخمام افتاده بود رو دهنش اونم یه گاز از تخمام گرفت که دردم اومد
یکم اومدم پایین تر کیرمو کردم دهنش وبردم سمت گوشه لپش و چندبار آوردم بیرون و کردم تو دهنش که بازم یه گاز از کیرم گرفت و یه نیش خند زد منم سریع کیرم بردم دم کسش و میمالوندم به کسش ولی توش نمیکردم ...


اونم دیوونه شده بود میگفت بکن تو منم میگفتم التماس کن تا بکنم تو با صدای خیلی خسته و حشری میگفت هومن توروخدا منو بگا ، منو جرم بده کس تنگمو جر بده ... منم یهو همشو جا کردم تو کسش که از درد و لذت به خودش پیچید و پاهاشو حلقه زده دور کمرم و همش میگفت تند تر بزن تند تر بزن منم حدود 2 دقیقه محکم کیرمو تا مرز در آوردن از کسش میاوردم بعد محکم تا آخر میکردم تو کس خیس و تنگش ... کسش انقد تنگ بود که حس میکردم کیرم داره خفه میشه تو کسش ، قشنگ کیرمو میبلعید کسش ، یهو صداش بلند تر شد و با صدای نازک و حشری زنونش گفت هوومننن ... بعد محکم بقلم کرد کیرم همونطور تا ته تو کسش موند یکم به خودش پیچید و ارضا شد ، پیش خودم گفتم من میترسیدم زود آبم بیاد اینکه زودتره من ارضا شد ...


بعد چند ثانیه کیرمو از کسش در آوردم یه نگاه کردم دیدم مبل زیرمونم خیس شده یکم دیگه کیرمو در کسش مالیدم که یهو چشمم به سوراخ کونش که با آب کسش خیس شده بود افتاد که همش داشت تکون تکون میخورد انگار با آدم حرف میزد من یکم آوردم پایین کیرمو گذاشتم در سوراخش که خیلیم تنگ بود ولی از بس آب کسش سوراخ کونشو خیس کرده بود لیز لیز بود که با یه فشار خیلی کم کیرمو کردم تو کونش یه آخ گفت و با دستش محکم بازوهامو گرفت منم آروم آروم میکردم دیدم خودشم خوشش میاد و همون نیشخند رو صورتش بود ...
کونش از بس تنگ بود نمیتونستم تا ته جا کنم ولی هرطوری شده تا ته جا کردم که بازم با صدای کاملا حشریش گفت کونمو بگا هومن ، همینو که گفت شروع کردم با سرعت گاییدن کونش تا ته میکردم تو کونش کیرمو جوری که تخمام با سرعت به کون میخورد و صداش میپیچید تو خونه همینطوری که داشتم کونشو جر میدادم آبم اومد همون تو ریختم ولی هیچی نگفتم ، گذاشتم یکم از حساسیت کیرم کم شد دوباره شروع کردم با سرعت گاییدن کونش اونم دیوونه شده بود داشت با کسش باز میکرد که یهو یه آه بلند کشید یه آب با فشار از کسش خارج شد حالت جیش بود که روی شکمم پاشید منم همینطوری داشتم تو کونش تلمبه میزدم اونم بازوهامو چنگ میزد و خیلی حال میکرد بعد 5.6 دقیقه دوباره ارضا شدم ولی ایندفعه آوردم بیرون آبمو ریختم رو صورتش که یکم اولش چشمامو بست و انگار ناراضی بود اما بعدش با زبون قطره هایی که دور دهنش ریخته بود رو میخورد ...
همونطوری بیحال رو مبل افتاده بود گفت کثیف شدی بریم حموم ؟ گفتم باشه ...
باهم رفتیم حموم بیرون که اومدم لباسامو پوشیدم و خودش تا دم ایسگاه مترو منو رسوند و کل راهو هردو ساکت بودیم ...


بعد اون قضیه من دوره های اموزشی تعمیرات رو گذروندم برگشتم شهرستان هنوزم باهم در ارتباطیم ولی در حد یه چند تا عکس سکسی تو تلگرام و این حرفا اخیرا هم خیلی رابطمون کم شده فک کنم میخواد باز شوهر کنه ...


دوستان جز اسم اشخاص داستان واقعی بود .
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
آخه چرا من؟ (۳ و پایانی)

اون موقعا وقتی خواب بد میدیدم، میدوییدم تو اتاق مامان اینا... خودم و مینداختم تو بغل مامانم و تا جایی که میتونستم پاهامو جمع میکردم... کافی بود چند لحظه موهام رو نوازش کنه... معجزه میکرد... همه چی از یادم میرفت... بدجوری هوس دستاشو کردم... حالا چی... دراز کشیدم، خسته از همه چی و تنها چیزی که به موهام میخوره زمین سرده...
ارسلان اومد و جلوم وایساد... چجوری دیگه میتونم تو چشاش نگاه کنم؟ چقدر راحت رابطه ای که احتمال داشت شروع شه تموم شد... مقصر ما نبودیم... ولی بعضی وقتا اصن مهم نیست کی مقصره و چیزی که قراره پیش بیاد، پیش میاد...
- باید بریم... اونا ممکنه دوباره برگردن
اونا؟ نه... دیگه نمیتونم تو ریخت کثیفش نگاه کنم و هر بازی ای که خواست باهام بکنه...
- رها...
حداقل با ارسلان میتونم ازینجا برم...
- میشه منو ازینجا ببری؟
یجوری انگار خیالش راحت شد و بازی کردن با دستاش و این پا و اون پا کردن رو گذاشت کنار.
نشستم سر جام... ارسلان خم شد یه لحظه... فک کنم میخواست پلیورم رو برداره ولی یه دفعه نظرش عوض شد و با سرعت رفت سمت در...
- لباسات رو برداشتی بیا من منتظرم...
رفتم سمت لباسام... پلیورم... لباس زیرم... فک کنم این رو دیده بود که اینجوری کرد یهو... کسی که باهام سکس داشته حالا از لباس زیرم وحشت داره... خنده داره... نمیشد قبل ازون پارتی مسخره همدیگرو ببینیم؟
رفتم سمت در... به ارسلان داشتم نزدیک میشدم که یه لحظه بهم نگاه کرد...
- من میرم ماشین رو روشن کنم
رفتارش عجیب بود... انگار داشت ازم فرار میکرد... اگه یکی از سگاش با من اینکارو کرده بود حداقل یکی رو داشتم که بغلم کنه و بهم دلداری بده ولی الآن حتی اونم چشم دیدنم رو نداره... رفتم سمت ماشین... از شیشه داخل ماشین رو نگاه کردم و چشمم افتاد به گندی که زده بودم... دوباره حالت تهوع بهم دست داد و سریع از ماشین دور شدم... معده ام خالی بود و اتفاق خاصی نیفتاد ولی شکمم بدجوری درد گرفته بود... یکم که حالم بهتر شد رفتم سمت ماشین و نشستم عقب... به سرعت از اون خونه نفرین شده دور شدیم...
ارسلان نه حرفی میزد... نه نگاهی بهم میکرد... یه لحظه اخم از صورتش محو نمیشد... یاد سکسمون افتادم... اگه کسی مجبورم نمیکرد بهترین سکس عمرم بود... وقتی دستاش بهم میخورد دیگه نمیشد به چیز دیگه ای فکر کرد... بوسه هاش... کارایی که قبل از سکس باهام میکرد بیشتر لذت داشت تا خود سکس... یه لحظه به خودم اومدم... چیکار دارم میکنم من؟ اون اتفاق بدترین چیز عمرم بوده... واسه چی داشتم اونقدر قشنگ به یادش میاوردم... اینا همه اش به خاطر وجود اونه... اون لعنتیه............. مهربون... پشت چراغ بودیم... درو باز کردم و از ماشین رفتم بیرون...
چرا من اینجوری شدم؟ چرا اصن اون فرهاد کثافت تو ذهنم نیست؟ کو اون تنفر؟ پس چی شد اون رهایی که باید یکی رو تا حد مرگ میزد؟ لعنت بهت فرهاد... لعنت بهت ارسلان... لعنت به همه تون... یه لحظه دور و برم رو نگاه کردم و متوجه سنگینی نگاه بقیه روم شدم... داشتم بلند بلند با خودم صحبت میکردم... دیوونه شده بودم... خسته شده بودم... دلم یکم استراحت میخواست فقط همین... خیلی چیز زیادی بود؟
موبایلم رو از جیبم درآوردم و روشنش کردم... به محض اینکه صفحه اومد بالا پیامکا سرازیر شد... بابام... شقایق... پوزخندی زدم... چقدر من طرفدار دارم! اول، پیام بابام رو دیدم... "کجایی تو دختر؟ باز شارژ گوشیت تموم شده پرتش کردی یه گوشه؟ حتما باهام تماس بگیر". یعنی هنوز از ماموریت نیومده بود؟ پیامای شقایق رو نخونده پاک کردم... تو اون وضعیت دیگه دایه بهتر از مادر نمیخواستم... آدرسو از یه رهگذر پرسیدم... زنگ زدم به علی آقا بیاد دنبالم... بعدشم زنگ زدم به بابام...
- سلام بابا
- سلام دخترم... کجایی تو آخه؟ فک نمیکنی من نگرانت میشم؟
- ببخشید
- آخه کِی میخوای دست ازین بچه بازیا بکشی؟
بغضم گرفته بود...نمیتونستم حرف بزنم
- الو رها؟ صدام میاد...
موبایل رو گوشم بود ولی صدام در نمیومد... بابام بعد از چند بار صدام کردن قطع کرد... بغضم ترکید... دیگه طاقت دعوا کردن بابام رو نداشتم... خودش زنگ زد...
- الو دخترم... چی شد یهو؟
- (سعی میکردم صدام رو عادی نشون بدم) نمیدونم صدا نمیومد
- همه چی مرتبه دیگه؟
- آره آره... بابا من دیگه باید برم خدافظ
- باشه دختر شیطون... مواظب خودت باش
رو جدول کنار خیابون نشستم و ته مونده اشکی که برام مونده بود رو خرج کردم... بعد از چند دقیقه یکی با دست زد به آرنجم و من از ترس خودم و کشیدم عقب و وحشت زده بالا رو نگاه کردم...
- ببخشید رهاخانوم ترسوندمتون
- وای علی آقا شمایین؟
- بله... خیلی صداتون کردم ولی نشنیدین... خدا بشکنه دستمو...
- بی خیال علی آقا... بریم
- چشم رها خانوم نوکرتون هم هستم... خونه میریم؟
- آره
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه...
وارد خونه شدم... دیگه برام مهم نبود کسی هست یا نه. مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسام رو در آوردم و رفتم حموم. زیر دوش، مدام صحنه های سکس با ارسلان میومد تو ذهنم. هر بار که بدنم رو لمس میکردم یاد نوازش هاش میفتادم... یه حال غریبی داشتم... وقتی سینه هام رو لمس میکردم، دستای ارسلان میومد تو ذهنم... هرچند اون یکبار هم لمسشون نکرد... قشنگ معلوم بود میخواست حداقل رابطه ای که میتونست رو باهام داشته باشه... ولی اون رابطه، هرچند کم، هرچند ناخواسته، از بهترین حسایی بود که داشتم... از خودم بی خود شده بودم و داشتم کُسَم رو میمالیدم... میخواستم یکم ازون حال خوب رو دوباره تجربه کنم... میخواستم از رهای غمگین و تنها فاصله بگیرم... یکم سرعت دستام رو بیشتر کردم و بعد از چند لحظه ارضا شدم... تو چشم به هم زدنی حس خوبش رفت... پس اون لعنتی چیکار داشت باهام میکرد که هنوز یادم نرفته؟
دوش آب رو بستم. خودم خشک کردم و از حمام رفتم بیرون... با اون کار فقط چند لحظه خودم رو ارضا کرده بود ولی راضی نه... حالا به جمع مشکلاتم، عذاب وجدان هم اضافه شده بود... اصلا نمیتونم افکارم رو کنترل کنم...
گرسنگی داشت بهم فشار میاورد... حداقل یکم فکرم خلاص میشد از دست چیزای دیگه... حوصله نداشتم زنگ بزنم غذا بیارن... لباسام رو پوشیدم و رفتم آشپزخونه و هر چی دم دستم اومد خوردم...
گوشیم داشت زنگ میخورد... شقایق بود... واسه برگشتن به حالت طبیعی زندگی گزینه بدی نبود...
- الو رها... رهای خیرندیده کجایی تو؟ گوشیت که خاموشه؟ یه خبری هم که نمیگیری؟ چندبار اومدم خونه تون که نبودی؟ علی آقا هم که نمیدونست کجایی؟ رها؟ با تواَما؟ میشنوی؟
شایدم بود...
- سلام
- سلام؟ واقعا الآن وقت سلام کردنه؟ من دلم مثه سیر و سرکه داره میجوشه بعد تو میگی سلام؟ آخه نم.......
- اَه شقایق یه لحظه جیغ جیغ نکن آروم باش دیگه... هی وِر وِر وِر... گوشیم که از دستم افتاده بود تو... تو جوب... منم که شماره حفظ نمیکنم میدونی که... شماره ات رو نداشتم... اون چندباری هم که اومدی رفته بودم خرید لابد؟
فقط میخواستم یه چیزی بگم بره... نمیدونستم اصن قابل باور هست یا نه؟
- الآن کجایی؟
- خونه
- خب از جات تکون نخور که دارم میام سراغت
- جون شقایق حوصله ندارم... رفته بودم........... آهان رفته بودم استخر خسته ام حسابی... بعدشم که................. قراره بریم خونه عمه ام اینا...
- بابات اومده؟
- بابام کجا رفته بود مگه؟
- علی آقا گفت رفته جایی تا چند روز هم نمیاد که... رها چرا خنگ شدی؟
- آهان اونو میگی آره آره اومده...
- خب پس باشه... ولی خودت بهم زنگ میزنیا...
- باشه خبر از من
- خدافظ
- بای
اووووووف حساب دروغایی که گفتم از دستم در رفته بود... حالا نه که همیشه با همه روراست باشما... وقتایی که حوصله نداشته باشم واسه پیچوندن دست به هر کاری میزنم...
دو روز بعد در نهایت شقایق خودش بهم زنگ زد و با کلی غرغر قرار گذاشت که بریم بیرون...
اومدن جلوی خونه دنبالم... شقایق و دوست پسرش سهیل... اونا هی با هم میگفتن و میخندیدن و من با لبخند فقط نگاشون میکردم و هر از گاهی یه چیزی میگفتم که فکر کنن حواسم باهاشونه... چقدر باهم خوب بودن... اون موقع ها وقتی رفتاراشون رو میدیدم چندشم میشد ولی دیگه داستان عوض شده بود... یه حسی بین رضایت و حسادت داشتم... رضایت ازینکه که دوستم خوشحاله و با کسی که دوست داره، از زندگیش لذت میبره... حسادت هم که خب شاخ و دم نداره... وقتی دستاشون تو دست هم میرفت خودم رو میذاشتم جای شقایق و ارسلان رو جای سهیل... کاش اینجوری نمیشد... کاش همونجوری قشنگ ادامه پیدا میکرد...
چند روز بعد یه شماره ناشناس بهم زنگ زد...
- بله بفرمایید؟
- سلام... رها خانوم؟
- خودم هستم... شما؟
- من فرشادم... به جا آوردین؟
- فرشاد؟ خیر به جا نمیارم...
- ارسلان رو که به جا میارین...
با شنیدن اسم ارسلان، خونه اش و بگو بخندای اون شب اومد تو ذهنم...
- امرتون؟
- امری که در کار نیست... حقیقتش یه عرضی داشتم...
- گوش میدم
داشتم نهایت سعی ام رو میکردم که محکم حرف بزنم... نمیدونم موفق شده بودم یا نه... استرس و هیجان امونم رو بریده بود...
- میخواستم اگه امکانش باشه یکم در مورد ارسلان باهاتون حرف بزنم...
بله که امکانش هست...
- چرا باید اینکارو بکنم؟
- راستش من نمیدونم که چی بین شما اتفاق افتاده که ارسلان رو اینجوری از پا درآورده... تا حالا اینجوری ندیده بودمش... اسم شما هم که میاد دیگه.........................
لعنت بهت پسر... ازون اول معلوم بود که چه آدم زبون بازیه...
- اوکی ادامه بدین...
- نه پشت تلفن که نمیشه... اگه مایل باشین حضوری همدیگه رو ببینیم تا بتونیم یه صحبت دوستانه داشته باشیم...
چیزی رو از دست نمیدادم... خود ارسلان نبود ولی.......... ولی هر چی که بود به ارسلان ربط داشت
- باشه...
- سپاس از لطفتون... آدرس و ساعت رو براتون میفرستم... خدانگهدار...
- خدافظ...
گوشی رو قطع کرد......آهههههههههه... داشتم قبض روح میشدما... یعنی ارسلان هنوز داره به من فکر میکنه؟ یعنی میشه؟ نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم. شاید قرار نبود اتفاق خاصی بیفته ولی دل وامونده ام به این کارا کار نداشت... راستی این پسره شماره منو از کجا آورد؟ من شماره ندادم به کسی که...؟ البته مهم نیست... سر قرار ازش میپرسم...

قرارمون ساعت 8 بود... از 8 گذشته بود و من هنوز جلوی ورودی کافه وایساده بودم و هنوز نمیتونستم تصمیم بگیرم برم تو یا نه؟
آخه دختر چی میخواد بشه مگه؟ خود ارسلان که نیست اینجوری استرس گرفتی... رفیقشه... اونم که نمیخوردت... میرین دو کلام حرف میزنین تموم میشه میره...
نمیدونم چقدر جلوی در بودم ولی بالاخره خودم رو راضی کردم که برم داخل... از پله ها بالا رفتم و وارد کافه شدم... میزارو دونه دونه نگاه کردم که ببینم فرشاد رو پیدا میکنم یا نه؟ اما فرشادی در کار نبود... پشت یه میز ارسلان نشسته بود... این دیگه چه بازی ای بود؟ ارسلان با کلافگی دور و اطرافش رو نگاه میکرد تا اینکه چشماش افتاد به من... با نگاهش قدرت حرکت رو ازم گرفت... مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم... انگار اونم از دیدن من تعجب کرده بود... چشام فقط ارسلانو میدید و نه چیز دیگه... نه راه پس داشتم نه راه پیش... جلوی در وایساده بودم و منتظر بودم که شاید اون مثه همیشه یه کاری بکنه... اما نکرد... اینبار نه... توانم واسه برگشتن بیشتر از رفتن بود... نذاشتم فکر دیگه ای از ذهنم عبور کنه... با سرعت برگشتم و از پله ها رفتم پایین... با سرعت چند قدم برداشتم ولی اون ناخواسته کار خودش رو کرده بود... بیشتر ازین نمیتوستم ادامه بدم... عین وقتی که با مادرم بحثم میشد و قهر میکردم دست به سینه شدم و سرمو پایین گرفتم که بیاد بغلم کنه... اما چرا اون حس سراغم اومده بود؟
ارسلان جلوم وایساده بود...
- رها
چقدر دلم واسه این صدا تنگ شده بود...
- رها... میشه سرتو بیاری بالا؟
میخوام اما دست خودم نیست نمیتونم...
- چی میخوای بشنوی؟ اینکه از اون روز یه لحظه هم فکرت از سرم بیرون نرفته؟ اینکه زندگیم بهم ریخته.....؟ آره... این منم که دارم اینارو میگم... این اولین باره که دارم اینارو به یه نفر میگم... تو باعثش شدی دختر... حالا نمیتونی بذاری بری... میشه نگام کنی؟
این اون پسر محکمی بود که من میشناختم؟ فکرم از سرت بیرون نرفته؟ آره میخوام بشنوم... بذار فقط بشنوم و نگات نکنم... قدرت دیدن اون چشمارو ندارم...
وقتی حرکتی ازم ندید دستش رو آروم به سمت چونه ام برد و لمسش کرد... بی اختیار چند قطره اشک از چشام سرازیر شد... با دستش سرم رو داشت بالا میبرد... اون نهایت قدرت بود و من تماما ضعف... فقط تونستم چشام رو ببندم... بستمشون که اشکام رو نبینه ولی کافی بود که یکم به چشام فشار بیارم تا چند قطره اشک بره و دستش رو لمس کنه...
- نمیخوای منو ببینی؟ من هنوز همون ارسلانما... همونی که تو اتاقش راحت میخوابیدی و حتی نگاهت نمیکرد... همون که اگه مجبور نشده بود حتی لمست هم نمیکرد... اینارو یادته دیگه؟
معلومه که یادمه... اصن مگه میشه به تو فکر نکرد... چرا زودتر پیدام نکردی پس؟ چی شد یهو پیدات شد؟
چشام رو باز کردم... قطره های اشک زیر چشمم رو با دستش نوازش کرد... دیگه بسه... پریدم تو بغلش... میدونی چندبار خوابت رو دیدم؟ میدونی چقدر تو رویاهام بغلم کردی و آرومم کردی؟ حالا میگی یادمه؟ اصن کاری کردی که از یادم بری؟
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد... یکم بعد شروع کرد به نوازش سرم... همون آرامشی رو بهم میداد که دستای مادرم بهم میداد... نمیخواستم اون لحظه تموم بشه...
یکم گذشت...
- نمیخوای چیزی بگی؟ نمیخوای یکم صدات رو بشنوم؟
- چرا زودتر نیومدی؟
- باید با خودم کنار میومدم
- خودخواه
- فکر نمیکردم به این زودی دعوا کنیم...
خودم از چیزی که گفتم خنده ام گرفت... ارسلان دستاش رو پهلوهام گذاشت و یکم ازم دور شد... یجوری داشت نگام میکرد... داشتم خجالت میکشیدم و بی اختیار سرم رو پایین بردم و هر از گاهی بهش نگاه میکردم...
- اونجوری نگام نکن دیگه...
- خجالت نکش دیگه خــــــانوم... تو دیگه مال خودمی...
رفتیم خونه ارسلان... تازه پیداش کرده بودم و نمیخواستم دوباره از دستش بدم... خونه تمیز و مرتبش شده بود عین اتاق من... بدبخت فرشاد راست میگفت... لباسامون رو عوض کردیم و یه چیزی خوردیم... اصن نفهمیدم چجوری گذشت... فقط یادمه داشتیم از نگاه کردن بهم نهایت لذت رو میبردیم و هیچ کدوم راضی به حرف زدن نبودیم...
- خب فک کنم وقت خوابه... میدونم تا صبح بیدارم ولی خب اینجوری بهتره
چی...؟ خواب...؟ الآن...؟؟؟ لعنتی من آخه چجوری بخوابم الآن... یعنی دوباره عین دفعه های قبلی میشه؟
- باشه
ولی نه... نباید عین دفعه های قبل بشه... رفتم نزدیکش و رو نوک پام وایسادم و با شیطنت لپش رو بوسیدم... از نگاه بهت زده اش خنده ام گرفته بود... رفتم تو اتاق و درو بستم...
همین؟ تموم؟ اینجوری نمیشه که... عمرا اون حرکتی کنه... خودم باید دست به کار شم... با دودِلی دستگیره درو بردم پایین و بعد از چند لحظه درو باز کردم... میدونستم میتونه از لای در داخل رو ببینه... چراغو خاموش کردم و با قلبی که داشت از جاش در میومد رفتم و رو تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم...
بیا پسر... لطفا بیا... بذار دوباره تو بغلت آروم بگیرم... بیا پیشم دیگه... دیگه تنهایی طاقت نمیارم...
چند دقیقه بعد ارسلان وارد اتاق شد... چشام رو باز کردم و تنها کاری که میتونستم کنم این بود که براش جا باز کنم... اومد نزدیک و به پشت دراز کشید... تاریکی بهم جرأت بیشتری میداد... کاری که باهاش تو رویاهام شب رو صبح میکردم رو انجام دادم. دستم رو بردم رو سینه اش و سرمو گذاشتم رو شونه اش... قلبم به تندی میزد و مال اونم دست کمی از من نداشت... آرامشی که داشتم رو با سختیای زیادی به دست آورده بودم...
ولی... آخه چرا اینجوری؟ آخه چرا من؟
     
  
زن

 
خاطرات یک معلم

فیلتر شکن را بخاطر تلگرام نصب کرده بودم،داشتم تو گوگل دنبال یه داستان قدیمی میگشتم که تو نوجوانی نصفشو خونده بودم،اسم داستان سکسکه بود،واژه«داستان سکسکه»را هنوز کامل تایپ نکرده بودم که ........
این بود باب آشنایی من باشهوانی،در مورد داستانها نظر نمیدم ولی کامنتها برام سرگرم کننده است و اسباب خنده.


اونایی که فحاشی میکنن دو دسته اند:
1_بچه‌های بازار مشترکی،چون از لحظه انعقاد نطفه فحش شنیدن «جنین شنواست»


2_بچه‌هایی که با گروه اول معاشرت داشتن ولی این گروه با یه نصیحت پدرانه اصلاح میشن.


[عزیزم لطفا فحش نده،مخصوصا به بزرگتر]


من سال 50بعد از یه دوره دانشسرا به عنوان معلم ابلاغ گرفتم برای آموزگاری در یک مدرسه روستایی تو کوههای اطراف سردشت،مرز عراق،روستا کلا 10 یا 12خانوار جمعیت داشت.شغل اهالی دامداری بود و کشاورزی که زمستان فقط از دامشون نگه داری میکردن.البته فروش پوست گرگ و خرگوش و روباه هم یه کمک خرجی براشون بود.
من 19سالم تموم نبود،آخر شهریور رفتم اداره فرهنگ سردشت ابلاغمو گرفتم باضافه ملزومات مدرسه،شامل کتابهای درسی و گچ و تخته سیاه وتغذیه رایگان و نوشت افزار و نفت و .....
صد تومنم سند زدن رفتم حسابداری بعنوان هزینه سفر گرفتم.چون صعب العبور و برف گیر بود برای شش ماه سهمیه نفت و تغذیه رایگان بهم تحویل شد.تغذیه رایگان بیشتر بسته های صد گرمی پسته مرغوب بود و نوعی پنیر دانمارکی شبیه سوسیس ولی زرد رنگ که خیلی هم خوشمزه بود به همراه کنسروهای عدسی و کمپوت میوه و شیر خشکهای یک نفره که واقعا عالی بودن،
رفتم از شهر یه وانت کرایه کردم و بار زدیم برای عزیمت به مقصد.
راننده یه مرد کرد بود با سیبیلای بلند و پرپشت .حدودا 35ساله،قبل از عزیمت به اتفاق شیرزاد خان «راننده»رفتیم لباس گرم و پوتین و کارد و سیم مفتولی نرم و رختخواب و انبر دست و چهار صندوق آبجو و یه دبه عرق و یه رادیو دو موج و باطری خریدم با دو سه باکس سیگار وینستون.همه خریدای من به پنجاه تومن نرسید.
از شیرزاد در مورد روستا سوال میکردم و اونم جواب میداد،مثلا پیشنهاد خرید سیم مفتولی و انبر دست پیشنهاد شیرزاد بود برای تله گذاری.چون دید مشروب خریدم فهمید اهل صفا هم هستم.مهمونش کردم تو یه کبابی و یه دل سیر کنجه و دل و قلوه و شراب خوردیم و همونجا سیگار دود میکردیم که پرسید:بریم کوس بکنیم؟
راستش من تا اون روز دستم به هیچ زنی نخورده بود.از طرفی خیلی هم دلم میخواست.از خدا خواسته،گفتم بریم.
اون زمان شنیده بودم ممکنه آدم مریضی مقاربتی بگیره.این بود که پرسیدم :کوسی که قراره بکنیم سالم هست؟
شیرزاد بهم اطمینان داد که جایی که قراره بریم کارش درسته.واقعا هم درست بودن.
ماشین و بارشو گذاشتیم تو یه گاراژ که شیرزاد را خیلی تحویل میگرفتن ،رفتیم برا عشق و حال.هنوز پنجاه و خورده ای پول داشتم.اینم بگم که پول خیلی ارزش داشت.
خونه ای که رفتیم خیلی تمیز بود.یه زن حدودا 40ساله که رفیق جون جونی شیرزاد بود و سه تا دختر خوشگل و ناز که فقط تا سر شب میموندن و بعدش میرفتن خونه.
خیلی تحویلمون گرفتن مخصوصا وقتی شیرزاد از شغلم گفت.اون موقع اکثرا بیسواد بودن و کارمند جماعت خیلی ارج و قرب داشتن مخصوصا تو شهرای کوچیک.
به پیشنهاد شیرزاد یه دختر تازه کار و خوشگل که همسن خودم بود را انتخاب کردم رفتیم تو اتاق.
اتاق تمیز و خوشبو بود.دختره ناز و سفید و قشنگ بود.لب و دهنش کوچیک و خوشترکیب بود.من هنوز مست شراب بودم.اسمشو پرسیدم.اسمش رعنا بود .احساس کردم عاشقش شدم.دلم به طرز عجیبی براش سوخت.پرسیدم چرا ازدواج نمیکنی و نمیری سر خونه زندگی خودت؟حیف تو نیست؟
از حرفم ناراحت شد.بهم گفت من از تو پرسیدم چرا معلم شدی؟
جوابش دندان شکن بود و فاز منو عوض کرد.
گفتم تا حالا با هیچ زنی نبودم.اگه دیدی بلد نیستم خودت راهنماییم کن.
لباسمو در اوردم.اونم لخت شد.موهای بلندش مثل یه آبشار سیاه روی بدن سفیدش برق میزدن.
شرت و کرستش را دراوردم.به شدت میلرزیدم و نفسم به شماره افتاده بود.
رفتم کنارش خوابیدم .پرسید حالت خوبه؟نتونستم جواب بدم.منو بغل کرد و با ترس گفت :وای الهی بمیرم جوون مردم.یه وقت طوریت نشه.منم ترسیده بودم.بی اختیار میلرزیدم.سریع لباسشو پوشید و رفت سراغ خانم صاحب خونه چند بار صداش زد و بلاخره سراسیمه اومدن پیش من.شیرزاد هم با یه شرت اومد داخل.خانمه گفت رعنا چکارش کردی.مثل جن زده ها شده.اونم قسم میخورد که بخدا کاریش نکردم.
اسم خانمه یادم نمیاد ولی اینجا بهش می گم.شهین.
شهین خانم همه را از اتاق بیرون کرد تو این فاصله آب قند و گلاب اوردن و یه قلپ خوردم.
بهم گفت ببین عزیزم آروم باش نفس بکش پرسید دلت درد میکنه؟با سر تایید کردم که دلم درد میکنه.واقعا هم پایین سمت راست دلم درد شدیدی داشت .
شرتمو کشید پایین دستشو با تف خیس کرد و شروع کرد با کیرم ور رفتن.باهام حرفای خوب میزد یادمه میگفت.دورت بگردم.چقده خوشگلی.خودم بهت کوس میدم.بذار کیرتو گندش کنم مال خودمه،آخ عجب کیر ماهی داری.
نفسهام منظم شد و کیرم راست شد.
پستوناشو انداخت بیرون و یکیشو گذاشت دهنم و چند لحظه طول نکشید که آبم پاشید روی بدن خودم و احساس کردم راحت شدم.
با یه پارچه تمیز بدنمو تمیز کردو پرسید دلت خوب شد..
دستام رو صورتم بود و خجالت میکشیدم.
پرسید تا حالا دختر یا زن کردی؟ گفتم نه.
گفت لابد جلقم نمیزنی ؟گفتم نه.
بهم گفت:حالا که خوبت کردم منو میکنی.؟
چیزی نگفتم و خندیدم.
لخت شد خوابید کنارم.صدای خنده و شوخی شیرزاد و دخترا میامد .به دختره میگفت نکنه کیر آغ معلم را گاز گرفتی.
بیا بریم تا نخوابیده بکنمت ،شهین دیگه رفت زیر آغ معلم.
با شنیدن صدای شیرزاد و دیدن بدن تپل و سفید شهین با اون سینه های درشت دوباره کیرم مثل سنگ شد.
شهین خانم گفت :هر جور که دلت میخواد منو بکن.فقط بکن.کوسمو حال بیار .سینه هاشو مالیدم و با کوسش ور رفتم و صورت و لباشو بوسیدم .دهنش بوی آدامس نعنایی میداد.بدنش عطر خوبی داشت.حتی زیر بغلشم عطر خوبی داشت.


کمی شکم داشت و من از نرمی شکمش وقتی زیرم بود لذت میبردم.بلاخره بین پاهاش نشستم و خودش کیرمو گذاشت دم کوسش و درحالی که خم شده بودم کیرمو تا دسته کردم تو کوسش.گفت بخواب روم.خوابیدم روش پاهاشو صاف کردو من روش بالا پایین میشدم و خودشم دستاشو گذاشته بود پشت رانها منو تو تلمبه زدن کمکم میکرد.حسابی لذت میبردم.ازم پرسید من خوشکوسترم یا رعنا.تو حشر کامل میگفتم تو خوشکوس خودمی.کردمش تا آبم اومد.
و راحت چند لحظه روش خوابیدم و از نرمی پستونا و شکمش و بوی عطر تنش خیلی لذت بردم.
اون روز به جای من شیرزاد رعنا را کرد .
سرشب رعنا با یه دختر دیگه رفتن.یه دختره بود به نظرم 5سالی ازم بزرگتر بود.شب شیرزاد تو بغل شهین خوابید و منم اقدس خانم را خوابوندم و نشستم رو کون لخت و سفیدش طوری که کیرم لای لپای کونش بود و با دستم از زیر کوسشو میمالونم و طی این فراین لذتبخش کیرم شد عین دسته دنده جیپ .برش گردوندم روبه سقف و بین پاهاش نشستم کیر نازنین را فرستادم به اعماق کوسش ضمن تلمبه زدن رفتم از لبش بخورم که خورد تو ذوقم چون دهنش مثل شهین خوشبو نبود.
فردای اون شب ،کمی از تغذیه رایگان شامل پسته و پنیر و ...دادم به شهین و دختراش .قرار شد قبل از برف و بسته شدن راه باز بیام سردشت و رعنا را بکنم.
اون شوک تو اولیین رابطه جنسی را برا یه پزشک تعریف کردم،که گفت طبیعیه و اتفاق میافته و شهین با اوردن آبم با دستش بهترین کار را کرده.
اوایل آبان اومدم پیش اهالی خونه یاد شده،البته با پنج تا کبک که با تله های خودم گرفته بودم.
رعنا را هم کردم و از کردنش لذت بردم.واقعا رعنا و شهین جنده های ارزشمندی بودن.میتونم بگم تمیز و با ادب بودن.پولی که میگرفتن واقعا حلال بود.


در ادامه از روستا و شکار و تله گذاری ومعلمی براتون بگم؟؟؟؟


اگه حداقل سه نفر موافق باشن خاطراتی از شکار و اوضاع اون زمان براتون مینویسم.
     
  
زن

 
خاطرات یک معلم (۲)

درود بر جوونای خوشتیپ،خوشفکر،خوش اخلاق و تلاشگر
میخوام یه خاطره را براتون بنویسم .ولی تا جواب بعضی از خوانندگان داستان قبلی را ندم نمیشه.
ببین من 67سالمه،35سال معلم بودم،اینکه بقول شما باید بنشینم شعر سنگ قبرمو بنویسم،توبه کنم،نصیحت کنم و ....دلم نمیخواد.
کوه میرم،شعر میگم ولی نه برای سنگ قبر،داستان سکسی مینویسم،توبه هم نمیکنم .چون نمیخوام برم بهشت،نصیحتم نمیکنم چون بقیه بیشتر از من میدونن.
از دروغ و ریا نفرت دارم.دنبال مال و ناموس کسی هم نبودم،به نظر شما از چی توبه کنم؟
یارو از اینکه من چندتا از تغذیه رایگان را از سهم خودم ،اونم 48سال پیش به چندتا خانم دادم دلش میسوزه چون ندیده،نمیدونه چقدر تغذیه رایگان اضافه بر نیاز میدادن.گاهی به بچه‌ها میگفتیم کیسه بیارن تا ببرن خونه که تو انبار خراب نشه.
بگذریم،اصل خاطره را بگم تا سرد نشده.


روستای محل کار من،با آخرین روستای ماشین رو یه چند کیلومتری فاصله داشت،از آخرین روستا که ماشین رو بود،10تا قاطر کرایه کردم،با دونفر بلد راه روستای مقصد را پیش گرفتیم.
راه کوهستانی و صعب العبور بود.بار سه تا از قاطرها دبه های 20 لیتری نفت و مابقی تغذیه شش ماه بچه‌ها و ملزومات یک کلاس پنج پایه و وسایل شخصی من بود.
وقتی که رسیدیم به روستا دیگه تاریکی شب داشت شروع میشد.
اهالی اومدن کمک دادن و وسایل را گذاشتیم تو مدرسه،اینم بگم خیلی تحویلم گرفتن.
مدرسه شامل سه تا اتاق بود که مثل خونه های روستا با سنگ و گل ساخته شده بودن.یک اتاق انبار توشه بود،یک اتاق هم کلاس درس،اون یکی هم که بیشتر شبیه یه کلبه شکار بود خونه من بود.


دو تا بخاری نفتی چکه ای هم داشتیم که معلوم بود قبلا با هیزم روشن شده بودن چون مخزن نفتشون را کنده بودن،داخلشون هم خاکستر بود.
شاگردام 9تا بچه بودن،4تادختر و 5تا پسر،دوتاشون کلاس پنجم بودن،دونفرمکلاس اول،بقیه هم دوم و سوم و چهارم .
من باید این 9تا فرشته را درس میدادم.
اداره کلاسهای 5 پایه اون زمان شیوه بسیار جالبی داشت.بچه های کلاس پنجم و چهارم حکم معاون و همکاران منو داشتن.مثلا دیکته به کلاسای پایینتر،و تصحیح ورقه‌های اونا وظیفه کلاس بالاییا بود.
درسهای دیگه مثل علوم و حساب و جغرافی و هنر نیز با شیوه هایی آموزش میدادیم که بسیار جالب و موثر بود.
اوضاع خوب بود و روز به روز بهتر میشد.
بچه‌ها مثل خواهر برادر همدیگر را دوست داشتن.منم تو اون سن کم از بس که اهالی نجیب روستا برام اهمیت قائل بودن،احساس بزرگ بودن میکردم.
با اولین برف همه جا سفید شد.سرما بیداد میکرد.ولی من گرم کار بودم.
صبحها تا ظهر با بچه‌ها تو کلاس سرگرم بودیم.دوتا پسر کلاس پنجمی با وظایفی که بر عهده داشتن تو سن کم مدیریت و مسئولیت را تجربه میکردن.دختر کوچولوها مثل فرشته ،پاک و نجیب بودن.وظیفه رُفت و روب و تمیز کاری هم بر عهده اونا بود .کارهایی مثل تهیه هیزم مدرسه هم با همکاری همه پسرا انجام میشد.عصرها با دوتا پسرا که پنجمی بودن میرفتیم سراغ تله ها،اگر حیوونی دست یا پاش تو تله گیر میکرد با صدای زنگوله متوجه میشدیم.
شکار ،اون هم با تله خیلی جذاب بود.ولی الان از این کارم پشیمونم،اون زمان واقعا نمیفهمیدم .فقط دنبال هیجانش بودم.اغلب خرگوش و روباه تو دام میافتاد،یه تیکه گوشت خرگوش را طعمه میکردیم،روباه میرفت سراغ گوشت .دست یا پاش تو حلقه دام که همیشه با برف استتار میکردیم،گیر میکرد.تلاشش برای رهایی باعث تکون خوردن زنگوله میشد و باقی قضایا.
یکی از اهالی هم که خودش اینکاره بود،پوستشو میکندو نگهداری میکرد تا موقع فروش.
اگر روباه یا گرگ به تله میافتاد،سختترین کار زنده گیری و سپس کشتنش بود تا پوست سوراخ نشه.سر حیوون را میکردن تو یه کیسه زخیم چرم،بندشو اینقدر محکم میبستن تا حیوون بیچاره خفه شه،که معمولا ضربه قبضه کارد تو سر حیوون را راحت میکرد.
یه روز عصر رفتم سراغ تله ها،تو مسیر شعرای کتاب فارسی را میخوندم تا بچه‌ها با تکرار حفظ کنن،نزدیک یکی از تله ها صدای زنگوله را شنیدیم.
دست یه ماده گرگ جوون تو دام گیر کرده بود.هر چه تلاش میکرد گره محکمتر و صدای زنگوله بلندتر میشد.
ابراهیم «یکی از بچه ها»پیشنهاد داد بره دنبال باباش ولی من چون خیلی دلم میخواست شجاعتمو به رخ بکشم و خودی نشون بدم.رفتم سراغ گرگ،بقیه گرگا به تجربه میدونستن لاشه گرگ بیچاره تا ساعاتی دیگه رها میشه و اونا میتونن گوشت تازه همنوعشونو بخورن.
برا همین چندتا گرگ اطراف پلاس بودن.


کیسه چرمی را برداشتم و در حالی که گرگ بیچاره سعی میکرد از دست من فرار کنه،بهش نزدیک شدم.دندونای تیزشو نشون میداد و غرش میکرد.با حرکت سریع کیسه را کشیدم سرش.
تلاشش برای چنگ زدن با دست آزادش بینتیجه بود.چون لباسای من زخیم بود و سریع وزنمو انداختم روی حیوان بیچاره و بند را محکم کشیدم.
وقتی لاشه گرگ نگون بخت را بردم روستا انتظار داشتم بهم مدال بدن.بعدها فهمیدم زنهای این جماعت همشون گرگ کش تشریف دارن.


شبها معمولا سعی میکردم سرگرم موج
رادیو باشم.اون وقتا رادیو دهلی ترانه‌های ایرانی پخش میکرد.رادیو تهران هم برنامه‌های جذاب و خوبی داشت،نمایشنامه های رادیویی،ترانه‌های مرضیه،ملوک ضرابی،بنان،سیمین غانم،و....که گوش دادن به این آهنگها تو نور فانوس و آتیش اجاق خیلی حال میداد.مخصوصا با نشئگی آبجو و ...،
من اون وقتا تو مصرف سیگار هم خیلی افراط میکردم،گاهی شبها تا 5نخ سیگار را دود میکردم.که خوشبختانه ترکش کردم.
زندگی بود دیگه،اعصاب راحت باشه تو یه روستای کوهستانی بدون امکانات هم کیف میکنی.
سال تحصیلی با سرعت سپری میشد.


بجز فوت پدر بزرگ یکی از بچه ها اتفاق بدی نیفتاد.که انجام مراسم خاکسپاری و خوندن دعای سرقبر و نماز میت بر عهده من بود.که قبلا تو دانشسرا بهمون یاد داده بودن.
عید شد و من نتونستم بیام پایین،گاهی به رعنا و شهین فکر میکردم و دلم میخواست برم ببینمشون.ولی اهالی نذاشتن بیام پایین،میگفتن خطرش زیاده.
آخرای اردیبهشت،راهنمای تعلیماتی با یه قاطر اومد.از بچه‌ها امتحان گرفت،بچه‌ها روسفیدم کردن،تو شفاهی و کتبی،بهترین نمره منطقه را گرفتن.
آخر خرداد باید ابراهیم و سهراب«کلاس پنجمی ها»را میاوردم مرکز برای امتحان نهایی،تازه نظام آموزشی جدید،راه اندازی شده بود،امتحان پنجم ،نهایی بود و با تشریفات سختی بر گذار میشد.


ابراهیم و سهراب را بردم تحویل اداره دادم که در چند روز امتحان نهایی تو خوابگاه همراه بچه‌های سایر روستاها
اقامت داشته باشن.
رفتم حساب داری،فیشهای حقوقی 8ماه باضافه عیدی و پاداش را گرفتم،پنج هزارو سیصد تومن پول به حسابی که خودشون نزد بانک ملی باز کرده بودن واریز شده بود،اون زمان یک سکه پهلوی معادل یک سکه تمام بهار آزادی امروز 85تومن قیمت داشت.یعنی من هرماه تقریبا 7سکه حقوق دریافت میکردم،بدون پاداش،یعنی 28میلیون امروز.
این حقوق از سال 57 کم وکمتر شد تا الان نیم سکه دریافت میکنم،بقیه شو میدم برای نابودی اسرائیل غاصب ،البته اگر خدا قبول کنه.


یه بره چاق و چله صد تومن بود.یعنی من با پول 8ماه کار و یک ماه پاداش،معادل 53تا بره چاق و چله بابت آموزش به 9تا بچه روستایی پول گرفتم.اگه 3ماه تابستون را هم بهش اضافه کنید،ببینید برای با سواد کردن 9تا بچه چقدر خرج کردن تا اینها معتاد و فاسد نشن،تا این 9 تا بچه ایرانی بتونن کتاب بخونن.تغذیه رایگان هم باشه ،اشانتیون.
من معلم به قول دوستمون عرق خور ،
هنوز شاگردای قدیمم را مثل بچه خودم دوست دارم.


اگر قول بدین داستانهای محارم و نامردی و انحرافات جنسی را نخونین دفعه بعد میبرمتون پیش شهین خانم و رعنا.


واقعا وقتی که خوندم یارو از محارم نوشته بود ،حرمت خواهر و مادر را شکسته و ......عمیقا متاسف شدم.


خوش باشید ولی نه به هرقیمتی
     
  
زن

 
صیغه پر دردسر (۱)

مقدمه: بعد از 3 – 4 تا داستان که با اسمامی مختلف اینجا آپ کرده بودم و بازخوردای نسبتا خوبی هم داشتن، تصمیم گرفتم این مجموعه 9 قسمتی که یک سالی هست تو هاردم خاک میخوره رو، با نام کاربری خودم آپلود کنم. قسمتای بعدی هرکدوم به فاصله 24 ساعت از هم آپلود خواهند شد تا هروقت که نوبت انتشارشون برسه. لذا الان که دارین اینو میخونین، به احتمال خیلی زیاد بقیه قسمت ها هم آپلود شدن و در نوبت انتشار ان. یعنی اگه ادمین عزیز لطفش رو ازمون دریغ نکنه، مجموعه ناتمام نخواهد موند. فقط چنتا نکته وجود داره، که اگه میتونید قبلش بخونید و بعد برید سروقت اصل داستان.


ـ اول اینکه این مجموعه گرچه به روایت اول شخص نوشده شده، ولی صرفا تجربه یکی از آشناهامه و من فقط یه آدم بیکارم که مقداری تخیل و اغراق و داستگویی بهش اضافه کردم؛ ولی بهتون قول میدم که چیزی از اصل ماجرا کم و زیاد نشده و اتفاقات کلیدیش رو به همون شکل که بوده، شاید با کمی اغراق، نوشته شده. خیلی هم تحقیقات کردم که چیزایی شخصا به داستان اضافه میکنم، تا حد ممکن با واقعیت جور باشن. و قبل از اینکه به خیانت در امانت متهم ام کنید، باید بگم که کل داستان رو قبلا به به اون آشنا نشون دادم و شفاها اجازه ش رو برای انتشار داستانش تو این سایت گرفتم.
ـ دوم اینکه سکس، به هیچ وجه تم اصلی این مجموعه نیست. ممکنه حتی تو بعضی از قسمتاش هیچ محتوای سکسی ای به تعریف کلاسیکش وجود نداشته باشه. درواقع همین مقدار الکن رو هم فقط بخاطر خالی نبودن عریضه بهش اضافه کردم که احتمالا چون زیاد توانایی نویسندگی توی سبک اروتیک ندارم، چندان جالب هم نباشن. دیگه بد و خوبش رو به بزرگ خودتون ببخشید.
ـ سوم اینکه هر قسمت این مجموعه گرچه با هم پیوستگی روایی و زمانی دارن، ولی میشه گفت داستان هرکدوم مختص به خودشه و شروع و پایان مشخصی داره؛ و بجز قسمت اول و شاید دو قسمت آخر، زیاد وابسته به قسمتای قبل و بعد خودشون نیستن.
ـ چهارم اینکه با توجه به طولانی بودن مجموعه، خیلی سعی کردم با تاجایی که ذهن و قلم و سواد کم ام اجازه میده، تنوع توی نوع نوشتار به کار ببرم که زیاد خسته کننده نباشن. اگه احیانا دیدید که بعضی جاها سبک نوشته متفاوت میشه و شباهت به قبل و بعد خودش نمیده، دلیلش همینه.
ـ نهایتا، تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق است به وبسایت معظم شهوانی و هر کسی که فکر کنه به درد جاییش میخوره! انتقادات سازندتون رو به جون و دل پذیرام (فحش هاتون رو هم). پیشاپیش از کسایی که نمیتونم پاسخگوشون باشم، یا کسایی که با نوشته هام باعث آزارشون شدم، یا اگه وقتتون رو تلف کردم، عذر میخوام.



عرضم به درزتون که بنده از زمان عنفوان نوجوانی، عشق جاده بودم. سال سوم دبیرستان، همون هفته بعد از تولد 18 سالگیم، رفتم آموزشگاه رانندگی ثبتنام کردم برا گواهی نامه و بعد از رسیدن گواهینامه ـم، روز نبود که نفرین پدرم پس سرم نباشه که «قرمساق، این ماشین وسیله زندگیه. آخرش به گاش میدی و خونواده ای رو زمینگیر میکنی» ماشینش یه سمند پوکیده بود که عصرا میبردم تو کوه و کمر و شبا میبردم مسافرکشی و هرچی هم در میاوردم میذاشتم کنار که اولین فرصت یه ماشین بخرم. به هر حال دهن ماشینه زیر پای من داشت گاییده میشد که خدا زد و مارو برای دانشگاه فرستاد یه جایی اون دور دورا. 4 سال دانشگاه و 2 سال سربازی رو گذروندم و کار پیدا کردنم هم داستانی بود و دهنی ازم سرویس کرد، تا نهایتا تو یه شرکت خرید و فروش سنگ ساختمانی، تو بخش امور مشتریان یه میز و کامپیوتر و تلفن بهم دادن و ماه به ماه، نیمچسک (برابر با 1.31 چس مثقال تو سیستم SI) پولی به حساب میریختن. کارم هم این بود که تلفن مشتری رو جواب بدم و تو کامپیوتر دنبال نسخه قراردادش بگردم و نهایتا دست به سرش کنم تا خسته بشه و دیگه پیگیری نکنه (یا یه چیزی تو همین مایه ها. زیاد توی بحث فنیش عمیق نشید که اهمیتی نداره). تازه بعد دو سال حقوقم به یک چسک تمام رسیده بود. تو تموم این مدت، همچنان چتر خونه پدر گرامی بودم و خیال ازدواج و بدبخت کردن خودم رو هم نداشتم. و همچنان هم بزرگتین سرگرمیم یکی فیلم بود و یکی دور دور با ماشین تو جاده و بیابون و مسافرتای کوتاه. ولی بدبختی اینکه آدم پایه پیدا نمیشد که همراهیم کنه. دور و برم پر بود از یه مشت کونگشاد بی ذوق بیمایه که سرشون به گل و قلیون و دختر گرم بود. منم که اهل دود و دخانیجات نبودم، نهایت همراهی ای که ازشون نصیبم میشد، همون مسئله دختر بازی بود که تو اون زمینه به خاطر سر و زبون دار بودنم، کار و درامد داشتنم و مجرد بودنم، از نظر دوست دختر دچار مضیقه نبودم، ولی همچنان، همیشه هم مکان آماده برای زمین زدن دختر نبود. گاها رفقا دنگی، جنده ای جور میکردن که کف دستمون رو مرخصی بدیم، ولی اونم بیشتر از سه چار بار نشد.


خلاصه اینکه سال 96، یه روز اوایل تیر رئیس منو خواست دفترش. منم تو فاز فیلما، نه که یارو ازین کله خشکای سپاهی ای که با یقه خفه و سی من ریش رئیس شده بود بود، گفتم میخواد بخاطر کونکلک بازیای ساعت کار، توبیخم کنه. ولی سه رب ساعت از ارزشای تجارت برون مرزی و ارتباط با دنیای خارج و رهنمودهای رهبر عنقلاب سخن‌سرایی کرد، و نهایتا حرفش این بود که باید یکشنبه هفته بعد نه، هفته بعدش بری تهران، برای «نمایشگاه بین المللی سنگ های تزئینی، معدن، دیلدو آلات و کیرخایه های مربوطه»، یکی از مسئول برگذاری غرفه شرکتمون باشی و روش نظارت کنی و چون تو بچگی تخم کفتر خوردی و زبانت هم از سطح آی ام بلکبورد بالاتره، اونجا مخ بازدیدکننده های داخلی و خارجی رو هم به کار بگیری و مشتری جور کنی. مخارج سفرت هم با شرکته، حق ماموریت هم بهت میدیم و ازین حرفا. اولین سوالم این بود که با چی برم؟ گفت یا با ماشین شرکت، یا اتوبوس و قطار یا وسیله شخصی.


من منتظر همین عبارت "وسیله شخصی" بودم. 4 ماهی میشد یه کاپرا تک کابین نارنجی دست دوم خریده بودم و باربندش رو اتاق کرده بودم، و حتی تا دسشویی هم میخواستم برم، با این ماشین میرفتم. دنبال کوچکترین موقعیت تعطیلی طولانی بودم که بندازمش تو طولانی ترین مسیر ممکن و حض ببرم ازش. لذا با کله قبول کردم و قرار و مدار های بعدی گذاشته شد که زیاد اهمیت ندارن. چیزی که تو یک ساعت بعدی تو دفتر برام اهمیت داشت، این بود که تنها نباشم. میدونستم که رفیقام اینطور پیشنهاد ها رو قبول نمیکنن اگرم بکنن دنبال مفت خوری ان. مسافرت با خونواده هم که لطفی نداشت، دوست دختر هم امکانش کلا منتفی بود. تقریبا یک ساعتی روش فکر کردم تا این ایده ته ذهنم اومد که یه نفر رو صیغه کنم، همراهم ببرمش که هم تنها نباشم و هم استفاده ای ازش بشه! اولش حتی تو ذهنم هم خنده دار بود این ایده، ولی هرچقدر بیشتر بهش فکر میکردم، بیشتر با عقل جور در میومد. به هر حال، به چنتا از رفیقای جاکشم (همونایی که جنده جور میکردن قبلنا. همونایی که به معنای واقعی کلمه جاکش بودن) پیام دادم که آیا میتونن یکی دوتا زن مطلقه یا بیوه‌ی تر و تمیز هم سن سال خودم، بهم معرفی کنن که برا امر خیر میخوام. و تاکید موکد کردم که جنده نمیخوام. کسی رو هم نمیخوام که قبلا خودتون ازش سواری گرفته باشین! بعد از مسخره بازی ها فراوان و کسشر گفتناشون، تا آخر دو روز بعدش، 6 نفر بهم معرفی شد که قرار شد با معرفی کننده بریم برای مصاحبه هرکدوم! سه تاشون فردای اون روز و سه تاشون پسفرداش.


چشمتون روز بد نبینه، این شیش نفری که باهاشون صحبت کردم، یکی از یکی گودزیلا تر. یکی قیافش شبیه عن کوبیده بود، دوتا شون که اسم صیغه رو آوردم گرخیدن، دوتاشون اسم سفر رو آوردم خایه کردن (حالا انگار میخوام بخورمشون)، یکیشون میگفت من صیغه بخوام بشم نهایتا روزانه (جنده بود. از پوزه بتونه کاری شدش معلوم میشد). ولی بدتر از همه یکیشون قیافه ران پرلمن (بازیگر نقش Hellboy اولی) رو داشت و هیکل اسبای آبی جنوب نیل رو و میگفت 24 سالمه (گه میخورد. همسن عمه ننه جان من بود)؛ و ناز و اداش رو دامپ تراک های کوماتسوی گلگهر نمیتونست بکشه. خانوم میفرمودن که «رابطه جنسی بیشتر یک بار در هفته راضی نیستم، مخارج زندگیم توی مدت متعه (!؟، بله منم نمیدونستم چیه) با شماست، باید برید گواهی بهداشت و آزمایش بیماری های خونی بگیرید، خون پدرت رو باید مهریم کنی، مسیر کیش دوبی رو اتوبان 6 بانده بزنی، شتر صالح رو باید از کوه دربیاری و بکنی تو کونت، یه ماچ هم از سر کیر پدرم بخوری». کلا بیخیال کل قضیه شدم و فهمیدم اینطور کارا مال فیلماست و دنیای واقعی، کیری تر از فکر و خیالات من جقیه.


برگشتم به زندگی عادیم. آخر این هفته باید راه میفتادم تا روز شنبه برسم و یکشنبه بیفتم دنبال کارای غرفه. یه ترک لیست توپ آماده کرده بودم (حیف که افتاده بود تو دل تابستون و بارندگی نداشتیم) و ماشین رو هم بردم سرویس که مخصوصا کولرش سالم باشه، یه تخت مسافرتی (ازین برانکاردی ها) هم گرفته بودم که شب توی مسیر، الکی معطل مسافرخونه نباشم. میخواستم روز پنجشنبه قبل غروب راه بیفتم و خوش خوشون برم که شنبه برسم. که صبح پنجشنبه یکی از اون کسکشا به اسم یونس زنگ زد بهم. میپرسه: «هنوزم دنبال صیغه هستی یا نه؟ یکی برات جستم راست کارته. خودم هم تا دیشب نمیشناختمش، یکی دیگه بهم معرفی کرده.» گفتم «دیوث به کیا دیگه گفتی؟ آبرومون رو نبرده باشی.» گفت «خیالت تخت. دفتر خونه ازدواج معرفی کرده! جاکشای حرفه ای شهر همونان.» بنده خدا راست میگفت. نمیدونم چرا به عقل خودم نرسید که همون اول برم سروقت اینطور جاها که مجبور نشم رو بندازم به رفقا که اینطور جک و جنده ها جور کنن برام.


کارام کامل انجام شده بود و عصر اون روز قرار بود راه بیفتم. برا همین اصلا امیدوار نبودم که نتیجه مطلوبی بگیرم. به هرحال، پیش خودم گفتم دیگه بدتر از اون نهنگ نخواد باشه. در بدترین حالت یه موضوعی برا خنده پیدا میکنم. برا همین به یارو گفتم برا ظهر یه قراری باهاش بذاره که صحبتی بکنیم. ولی تا ظهر دوباره فکرش تو ذهنم پررنگ تر و پررنگ تر میشد، تا جایی که پیش خودم میگفتم تا جایی که نخواد تیغم بزنه، حتی اگه قیافه آرمادیلو و اخلاق اژدهای کومودور هم داشته باشه، یه هفته تحملش میکنم که فقط تنها نباشم. ظهر مرخصی گرفتم و رفتم سر قرار. اونم چه قراری ... .


من این دختره رو میشناختم، گرچه به جا نمیاوردمش. اون چشای میشی و ابرو های پاچه بزیش، اون یه دسته مویی که از گوشه شالش زده بود بیرون و فنری تا زیر چونش اومده بود، اون دماغ که توی یه زاویه خاص نامتقارن به نظر میومد، اون صدای جیغدار و اون لحن همیشه خودمونیش وقتی که ازونطرف خیابون من و یونس رو دید داد زد: «عباس، تویی که. چکاره ای پسر!». همه شون بدجور تو ذهنم آژیر آشنایی میزدن. ولی هرچی خیره میشدم به صورتش، نمیتونستم ازین ویژگی ها به یه جمع بندی برسم که این کیه که اینقد آشناس. خودشم فهمیده بود که من به جا نمیارمش، با یه لبخند گل و گشاد خیره شده بود بهم منتظر بود که اسمشو بگم. تا اینکه گفت «منم بابا، "مریدا"، خداوکیلی یادت نمیاد؟»


مریم، ببعی مونث دانشکده مون بود. یکی از معدود همشهری هام توی اون دانشکده، و تنها دختر همشهری که من تو اون دانشکده میشناختم. ورودی سال بعد از من بود، ولی چنتایی درس رو باهم همکلاس بودیم. هیچوقت میونه مون صمیمی نبود، ولی به برکت همشهری بودن، همدیگه رو میشناختیم و دورادور سلام و احوال پرسی ای داشتیم. تا سال چهارم من، که آوازه حاضر جوابی و پر دردسر بودنش رو تو دانشکده پر بود. جوری تو هر طبقه از دانشکده میرفتیم، اولین صدایی که میومد، صدای جیغ این دختر بود که یا داره قهقهه میزنه یا بحث میکنه با یکی. خیلی قبل تر از اون، زمانی که یه ترم موهای فرفریش رو حنا کرده بود، هم اتاقیاش اسم مریدا (از انیمیشن شجاع) رو روش گذاشته بودن و تقریبا همه هم به همین اسم میشناختنش. کل سال سومم روش کراش داشتم، ولی چون همیشه دور و اطرافش پر بود، تنها نمیدیدمش که سراغش برم. آنچنان قیافه و هیکل مانکنی نداشت، ولی اخلاقش جذاب بود. ولی تو ترمای بعدی بیخیالش شدم و بعد از فارغ التحصیلی و تو سربازی کلا فراموشش کرده بودم.


رفتیم تو یه کافیشاپ، نشستیم پشت یه میز و من همینطور در بحر تفکر بودم که این آدم رو چکار به صیغه! گویا خودش هم متوجه تعجب من شد و با اون صدای جیغ جیغیش شروع کرد به تعریف و تفصیل. نیم ساعت فقط فک زد توی تموم مدت تعریفش، من هرچی خاطره ازش داشتم اومد تو ذهنم و دیدم بجز سیمکشی دندوناش که برشون داشته، دیگه هیچ فرقی با 4 ـ 5 سال پیشش پیدا نکرده. حرفاش که تموم شد یادم اومد گذشته ها مال گذشته اس و منم هیچوقت تو کار نوستالژی و عشق و عاشقی نبودم که الان بخوام فاز بردارم. نگاه کردم به ساعت و دیدم دیره، خیلی سریع گفتم: «مریم جان، من یه صیغه دوهفته ای بدون ادا و انقولت میخوام، که تو سفر تنها نباشم.» یه شونه بالا انداخت و گفت: «باوشه. کی بریم، کجا بریم؟» گفتم: «تا 5 ساعت دیگه راهی تهرونم». اخم کرد و گفت «پس چرا نشستی؟ پاشو بریم محضر که الان میبندن.» اینطور پایه بودنش واقعا عجیب بود برام. مخصوصا بعد از تجربه ای که هفته پیش با اون 6 تا جادوگر داشتم. ولی از تک و تا نیفتادنش رو به فال نیک گرفتم و خودم جلودار شدم. مخصوصا اینکه واقعا ازین دختره خوشم میومد. با اون اخلاق رک و سر و صدا و منطق بی معنیش و جنبه داشتنش و شوخ و شنگیش و درکش از شوخی، لنگه خودم بود.


راه افتادیم تا محضر بدون نیاز به نوبت تو بعدازظهر پنجشنبه پیدا کردیم، شد ساعت 3. خدا اون روز رو براتون نیاره، وارد دفتر که شدیم، دیدیم یه آخوند شپش زده ای که گردنش رو تبر نمیزد و ریشی به ابعاد جاروی سپور های شهرداری داشت و عمامه پر چین و شکنش میتونست بزازی ای رو از ورشکستگی دربیاره، نشسته پشت یه میز عریض و طویل، و یه قرآن و مفاتیح و ازین ادوات گذاشته یه طرفش و اونطرفش یه ال سی دی و کیبورد که نمیدونم به چکارش میومدن، جلوش هم یه دفتر ثبت قطور با یه تلفن. رفتیم جلو بعد از سلام، گفتیم که یه عقد موقت دوهفته ای رسمی میخوایم که یه برگه ای، مهری، کیرخری، چیزی داشته باشیم که برا هتل و مسافرخونه و ایست بازرسی کسی خفتمون نکنه که چکاره هم اید. شیخ بعد از اینکه کامل گوش کرد و به نشونه تایید سری تکون داد، با صدایی که اگزوز سوراخ مزدا هزار رو به یاد میاورد گفت: «انشاا... که به مبارکی و میمنت. بسیار مشعوف میشوم از دیدن چنین جوانان رعنایی که با توجه دقیق به اصول شریعت، گناه را از جامعه زدوده و با تلاش ...» یه رب ساعتی همینطور زر مفت زد و من از کسشراش ریدنم گرفته بود. و همچنان تو ذهنم، گردی عمامش رو به سان سنگ خلایی میدیدم، آزین شده برای ریدن من. تازه کسشر تفت دادناش که تموم شد، پا شد و دوتا کاغذ از کشوی کنار میزش کشید بیرون، بعد پاشد سلانه سلانه رفت پای کمد کنار دیوار و از بین جعبه های به هم ریخته تو کمد، یه چیزی مثل پوشه مقوایی، ولی از جنس گلاسه طلایی رنگ در آورد و شروع کرد به چرندیات پرسیدن و نوشتن تو دوتا برگه. تا قانعش کردیم بابا گیر به اذن پدر و گواهی بهداشت این خزعبلات نده، این چیزا واجب نیستن، حیرونیم لامصب، یه نیم ساعت دیگه هم گذشت. تازه بعدش یادش اومد که سین جیممون کنه که "عایا عروس خانوم عده نگه داشتن یا خیر". منو میگی، داشتم تو هارد نیمسوزم میگشتم که ببینم عده دیگه کیه که باید نگهش میداشتیم؟ مریم هم مثل من. در گوش پرسید: « من نمیدونم دارم یا نه. شما تو خونه تون ندارید؟» یه نگا به مریم کردم، یه نگا به شیخ و پرسیدم عده چیه حاج آقا؟ گفت یعنی آیا 40 روز از آخرین رابطه جنسی عروس خانم میگذره یا خیر؟ مریم خندش گرفت و تایید کرد. شیخ یه اخمی کرد، سرش کرد رو کاغذ جلوش یه چیزایی نوشت، بعد پرسید مهریه رو چقدر تعیین کردین؟ من تازه یادم اومد از بس عجله داشتیم، کلا یادمون رفت بحث مالی بکنیم. یه نگا به صورت هم انداختیم. معلوم میشد دوتایی داریم جلو خنده مون رو میگیریم. آروم پرسیدم چه کنیم؟ جواب داد «نمیدونم. نرخ دستم نیست.» شیخ گفت: «بدون مهریه امکانش نیست. باید مهریه ای تعیین بشه.» من یه نگاهی تو دفتر شیخ چرخوندم و گالش هاش رو کنار کمد گوشه اتاقش دیدم (مرتیکه گشاد، همین ها رو هم زورش میومده بپوشه. فقط نمیدونم الان چی پاش بود!)، خم شدم طرف مریم و پرسیدم یه جفت کفش خوبه؟ گفت چطور کفشی؟ با ابرو اشاره کردم به گالشای شیخ و گفتم ازونا. مریم یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و ورگشت طرف شیخ و گفت: «حاج آقا، بنویس یک سکه بهار آزادی.» قیمتش (!) خوب بود نسبت به اون عجوزه های هفته پیش، مخصوصا اینکه ادا و اطوار قاتیش نکرده بود. ولی من از رو عادت چونه زنی ایرانیا، بی اختیار گفتم: «مگه شبی چند حساب میکنی؟» مریم چشاشو گرد کرد و لبشو گاز گرفت و با ابرو اشاره کرد به شیخ، که اون موقع داشت سرشو به تاسف تکون میداد، بعد با تشر گفت: «بزار هروقت خواستم بگیرم ازت عزا بگیر. گدا.» شیخ دوباره نگا کرد به دوتامون و گفت: «نمیخواید قبل از جاری کردن خطبه، یه صحبتی با هم داشته باشید . تفاهمی پیدا کنید؟» مریم برگشت گفت: «بیا. همینو میخواستی؟ حاجی شاکی شد» اون لحظه میخواستم خفش کنم این دختره پررو رو. بلاخره به هر زور و زاری ای بود، شیخ رو راضی کردیم که بیرونمون نکنه و بعد با همون صدای خواب آورش شروع کرد به خوندن خطبه با تموم اوراد و دعا های قبل و بعدش. انگار نه انگار یکی ممکنه عجله داشته باشه. تموم که شد و عروس خانوم بله رو گفت، یه چیزایی هم با خط خرچنگ قورباغش تو دفترچه هه پاکنویس کرد و گفت بیایم پاشون رو امضا کنیم. بعد مهرشون کرد و گفت ببرید پیش منشی که مهر رسمی دفترخونه (ازین مهرا که با منگنه کوب میزنن و جاش رو برجسته میکنه. مدرک لیسانستون رو نگاه کنید یکی پایینش داره!) رو هم بزنه زیر عقد نامه و یک نسخه برگه رو هم بایگانی کنه که دیگه گسی کیرتونم نتونه بخوره (آرزوی موفقیت هم برامون کرد). رفتیم سروقت منشی، کاشف به عمل اومد که هزینه پروندن حاجی از چرتش و این پنج شیش تا مهری که زیر این سه تا کاغذ زده شده، میشه 300 هزار فاکینگ تومن! دیگه جایی که آخوند جماعت باشه، عملا سر گردنه اس. باید می سلفیدیم، کاریشم نمیشد کرد.


از دفترخونه که اومدیم بیرون، مریم بهم گفت خم شم. یه بوس کوچولو از لبم گرفت، بعد گوشیش رو آورد جلوی صورتم، رو ماشین حسابش نوشته بود 1,200,000/14=85,714.285. گفت: «ببین شوهر، شبی 86 تومن حسابت کردم؛ گدا. حالا ببرم خونه وسایلم جمع کنم بریم دیر نشه.» خونشون زیاد از خونمون دور نبود. وقتی پیادش کردم، گفتم میرم وسایل خودم رو جمع میکنم تا یه ساعت دیگه میام سراغت. آماده باش تا اون موقع. تو این یه ساعت تازه مغزم داشت سیگنال درست میفرستاد که این چه گِلی بود که من به سرم گرفتم. این یه هفته رو با یه آدم غریبه چطور بگذرونم. اصلا از کجا معلوم این ایدزی، سالکی، سوزاکی، بواسیری، مرضی ناشناخته دیگه ای نداشته باشه. کدوم خری اینطور عجله ای یکی رو از سر خیابون سوار میکنه میبره برا صیغه کردن؟ نکنه خفت گیر باشه و تو جاده وسط بیابون کون و ماشین نازنینم رو به باد بدم. با خودم گفتم باید قبل حرکت درمورد همه اینا صحبت کنیم. به پدر و مادرم هیچی نگفته بودم، نمیخواستم هم چیزی بگم. یه دوش سریع گرفتم، ازشون خداحافظی کردم و چمدون و کیفم رو انداختم تو باربند ماشین، رفتم همون نقطه ای که مریم رو پیاده کردم. کوچه خالی بود دوطرفش دوتا آپارتمان، هرکدوم 12 تا واحد که نمیدونستم واحد مریم کدوم از کدوم یکیه. خواستم بهش زنگ بزنم دیدم شمارش رو هم ندارم. چارتا فحش و نفرین به عقل ناقص خودم فرستادم که شنیدم یکی داره از بالا صدا میزنه حاج عباس، حاج عباس. نگا کردم، دیدم یکی با چادر گل گلی سفید از بالای تراس یکی از واحدا داره دستک میزنه و میگه بیا بالا وسایلم زیادن باید کمکم کنی. داشتم از پله هاش بالا میرفتم، به این فکر میکردم نکنه همین الان با یه گولاخ دیگه ای تیغ بندازن زیر گلوم و باقی قضایا. نکنه تو واحدش، یکی داشاق به دست نشسته باشه منتظر من؟ پشت در واحدش خواستم در بزنم، دیدم بازه. اینقده فاصله داشتم تا بیخیال شدن و به هم کشیدن کونم و فرار کردن. با ترس و لرز رفتم تو، در رو پشت سرم نبستم که درصورت لزوم بتونم به سرعت فرار کنم! از راهرو واحد که وارد پذیرایی شدم، تموم این توهمات از ذهنم خارج شد.



اونجا وسط پذیرایی، مریم وایساده بود با یه سینی چایی تو دستش، یه نیم تاپ سیاه بدون بند تا بالای ناف تنش، و یه شورتک کشی قرمز یک وجبی به پاش. رونای بلوری و شکم صافش مغزم رو از کار انداخته بود. مبهوت این بودم این زنی که همین 4 ساعت پیش باهاش آشنا شدم، چطور با مردی که دست کمی از غریبه تو خیابون نداره، اینقد راحته. اون لحظه هم حشرم بدجور بالا زده بود، هم با اینکه محرم بودیم، چون اصلا باهاش آشنایی نداشتم خجالت میکشیدم. مریم، کون تاقچه ای و سینه سایز 85 نداشت، قد 180 سانتی نداشت، هیکل تراشیده ورزشکاری و با درصد چربی زیر 5 نداشت، ولی بدجور متناسب بود. روناش ضخیم بودن، شکمش صاف بود، برجستگی سینه هاش مشخص، گردنش باریک و مهمتر از همه اینا، سفید و سنباده زده بود. نمیدونم پاداش کدوم کار خوبم رو داشتم در قامت مریم میدیدم. اصن چی شده که این بشر رو زمین مونده که نصیب من بشه! بلاخره وقتی که مریم پشتش رو کرد بهم و با ناز و ادا خم شد که سینی چایی رو روی میز بزاره و کونش رو هم نمایش بده، زبونم به کار افتاد و با خجالت گفتم: «نمیای بریم مریم خانم؟ دیرمون میشه.» مریم نشست رو مبل و گفت: «اولا مریم، نه مریم خانم. دوما گفتی 5 ساعت دیگه. هنوز یه ساعت مونده، بیا چاییت رو بخور، این یه ساعت رو یه استفاده ای ببریم بعد بریم. من الان دو سالی هست با هیشکی نبودم و وضعم خرابه.» فکر همه چیز رو کرده بودم غیر اینکه خود این زن اینطور رک، کیر بخواد! من خودم تا 27 سالگیم، تعداد رابطه های جنسیم به تعداد انگشتای دوتا دست نمیرسید، ولی هیچوقت احساس نیاز آنچنانی هم نکرده بودم. دوست دختر و جنده اگه نبود، کف دستی بود و فیلم سوپری و دستمالی. ولی این دختر حداقل یک و نیم سالی شوهر داشته و بعدش هم آزاد بوده که با هرکی میخواسته باشه. گزینه خود ارضایی هم براش باز بوده ولی ... . وقتی دید من همینطور بهش خیره ام، اومد جلو و دستم رو گرفت کشوند و نشوند رو مبل و خودش رو به روم نشست رو پام و اول یه لب جانانه زبون دار ازم گرفت، بعد شروع کرد به وول خوردن و مالوندن ممه هاش به صورتم تا اینکه تاپش رفت کنار و سر صورتی دوتا سینه ش اومد بیرون. اون دوتا رو که دیدم، عنان از کف دادم. دست انداختم زیر بغلش، بلندش کردم و لموندمش رو مبل و خودم زانو زدم رو زمین و شروع کردم به خوردن سینه هاش. مریم سرش رو رو به بالا کرده بود و با دستاش مبل رو چنگ مینداخت و ناله میکرد. تاپش رو از تنش در آوردم و رفتم سراغ شرتکش. بند گره ای شرتکش رو باز کردم و با یه حرکت تا زیر زانو کشوندمش پایین. کسش شیو شده کامل نبود (درک میکردم. وقت نداشت آنچنان به خودش برسه تو این یه ساعت) ولی صورتی بود و به آب افتاده بود. یکم که با کسش ور رفتم و انگشتش کردم و دو دل بودم برای خوردن و لیسیدنش، یهو مریم انگار عقرب گزیدتش، خیز برداشت و شلوار منو گرفت و خواست بلند شه و خیر سرش مثلا شلوارم رو در بیاره، من ازین حرکت ناگهانیش ترسیدم و روم رو برگردوندم طرفش، اونم در حال بلند شدن، با پیشونی رفت تو دماغم.


دنیا دور سرم سیاه شد و پخش زمین شدم. اگه تجربش کرده باشین میدونین درد دماغ درد متفاوتیه. نه مثل درد بیضه فلج کننده اس، نه مثل درد کوفتگی، میشه باهاش کنار اومد، نه مثل درد شکستگی باز دلخراشه (هر سه تا رو تجربه داشتم!). ازون درداییه که بخاطر آناتومی دماغ، اشک آدم مطمئنا در میاد. اونم وقتی که طرف با اون شدت برخورد کنه. مطمئن بودم دماغم شکسته. چشام از اشک جایی رو نمیدید، و فقط صدای ناله و خنده همزمان مریم رو میشنیدم. دختره بی دست و پا داشت به من فحش میداد و میخندید. ولی وقتی دید نفس من از درد بند اومده، اومد دستام رو از صورتم برداشت و یکی زد تو صورتم تا نفسم بالا اومد. نگا کردم دیدم دستام خونی ان، ولی دماغم خدارو شکر هنوز سر جاش بود و حس شکستن نداشت. نشستم و لم دادم به نشیمنگاه مبل و سرم رو دادم بالا سعی کردم نفس کشیدنم رو به حال نرمال برسونم تا خون ریزی بند بیاد، مریم داشت عذر خواهی میکرد، یه بوس کوچیک از لبای خونیم کرد و همونطور لخت مادرزاد دوید تو آشپزخونه. من کلا هرچی حشر تو وجودم بود، از دماغم کشیده شد و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم و شک داشتم دیگه تا آخر عمر کیرم راست بشه. یه دقیقه بعد با جعبه دستمال کاغذی و یه کیسه فیزری پر یخ برگشت. دوتا دستمال کشیدم و تو هر سوراخ دماغم یکی رو تپوندم، کیسه یخ رو هم گذاشتم روش و سرم رو گرفتم رو به سقف. سیستم عاملم هنوز درست ریبوت نشده بود، چشام پر اشک بود و هیچ چی رو واضح نمیدیدم. مریم یه چند ثانیه ای همونطور ایستاده منو نگاه کرد، بعدش روبروم نشست و زیپ و دکمه شلوارم رو باز کرد و با زور و زاری، کیرم رو از تو شرت آورد بیرون و دراز کشید و شروع کرد به خوردنش. من همونطور لم داده بودم و سرم بالا بود و درست نمیفهمیدم داره چکار میکنه، ولی حس کردم کیرم دوباره داره شق میشه. کیسه یخو دادم بالا و یه نگاه انداختم پایین پام، دیدم مریم پشتش رو کرده بهم و میخواد بشینه رو کیرم. خودم رو جمع کردم با همون دماغ دردمند گفتم: «دَه بَریَب. دَکِد، اَلاد دِبیشه. بزار باید صحبت کُدیب.» ولی گویا زبون کون پاره ها رو بلد نبود. هی تقلا میکرد. تا آخر کیسه یخ رو گذاشتم رو پهلوش. یه جیغ زد پرید کنار. کیسه یخ رو پرت کردم طرفش و بلند شدم شلوارم رو کشیدم بالا، فتیله های دماغم رو کشیدم بیرون. خون دماغم بند اومده بود، ولی همچنان کیپ بود. پرسیدم دسشویی کجاست، نشونه داد تو راهرو کنار در ورودی. رفتم صورتم رو بشورم و دماغم رو خالی کنم، دیدم در واحد همچنان چارتاق بازه! آیا کسی دیده بود یا ندیده بود، خدا داند.


صورتم رو شستم و اومدم بیرون، دیدم مریم دوباره همون لباسا رو پوشیده و دوتا چایی تازه ریخته و داره میشینه رو مبل. رفتم نشستم روبروش، پرسید خوبی. به طعنه گفتم به مرحمت شما. باز معذرت خواست. گفتم: «ببین مریم، اولا تو الان دو ساله با هیشکی نبودی، پس هیچجور قرص جلوگیری ای مصرف نمیکنی. دوما من خودم یه زمانی رابطه پرخطر داشتم، الان اگه حتی نیم درصد احتمال مشکل داشتنم باشه، ریسک نمیخوام بکنم سر کس دیگه ای بلایی بیارم (البته اینو الکی گفتم که زیاد نرنجه). سوما، ناراحت نشی، ما تازه با هم آشنا شدیم و بی تعارف، اعتماد ندارم. حالا اگه کاندوم داری، بیار یکی بده که شروع کنیم. وگرنه خودتم دلت نمیخواد» مریم یکم ناجور نگام کرد که ترسیدم الان از خونش بیرونم میکنه. بعد رفت تو یه اتاقی، بعد یه دقیقه برگشت دوتا کاندوم انداخت رو پام و گفت: «بیا ببین اندازته.» یکی رو باز کردم، دیدم چسبناکه. طبیعتا نباید اینطور مییبود. پرسیدم اینارو چند وقته داری؟ گفت یادم نمیاد. گفتم «جمعشون کن بابا. اینا یه مرگیشون هست. میزنیم فردا کیرمون خشک میشه میفته.» خیلی دلگیر شد، گفتم بیا راه بیفتیم، قول میدم اولین داروخونه برم کاندوم بگیرم، اولین فرصت اونقد بکنمت که چشات در بیاد. بعد چاییم رو برداشتم بخورم اونم رفت سروقت دوتا چمدون و یه ساکی که گوشه اتاق بود. لباساش رو در آورد و مچاله کرد و انداخت تو همون چمدونی که درش باز بود. همونطور که لخت پشتش به من بود، من دوباره داشت حشرم قد میکشید، خیلی میخواستم برم از پشت بغلش کنم، ولی میدونستم اینبار اگه حرکتی بزنم، دیگه یکی باید باشه جلو خودم رو بگیره. سعی کردم نگاش نکنم. مریم یه شرت و سوتین مشکی ساده از تو چمدون در آورد و پوشید، بعد رو کرد طرفم و گفت: «خوب آقامون دوست داره خانومش چه تیپی باشه؟» نمیدونم داشت مسخره میکرد با عباس آقا و آقامون گفتنش، ولی باحال بود. ازون رفتارایی بود که واقعا ازش بر میومد. گفتم: «چادری بسیجی تخمی نباش، دیگه هرجور دوست داری» یه مانتو کوتاه و یه شلوار جین مشکی تنش کرد با یه جوراب شیشه ای و یه شال سفید گلی. در چمدونش رو بست و خواست برشون داره که رفتم کمکش و دوتا چمدونش رو برداشتم، خم شد کفشاشو بپوشه، سرشو بلند کرد گفت: «کی کفشی که قول دادی برام میخری؟» گفتم: «قبول که نکردی، دیگه چی میگی؟ کفش نریدن». لباشو ورچید و کفشاشو پوشید و رفتیم پایین.


از سر کوچه که پیچیدم، یه میدون رو رد کردیم. یهو گیر داد ایناها، داروخونه. برو کاندوم بگیر بیار. بد پیله ای کرده بود و میخارید. رفتم پایین یه بسته کاندوم انار گرفتم اومدم دادم بهش. گفت خوب «الان کجا بریم؟» گفتم «بریم تهرون دیگه. جا دیگه ای قرار بود بریم؟» گفت: «نه، میگم پناه پسخلی، جایی بریم تا تاریخ اینا هم نگذشته؟» یخورده خیره شدم تو چشاش، بعد با شصت اشاره دادم به باربند ماشین و به مسخرگی گفتم: «جاش همین پشت هست، یکم ممکنه تنگ باشه ولی کارمون راه میفته» یه نگاهی کرد، دو زانو زد روی صندلی و از پشت شیشه یه نگاهی به اتاقک باربند انداخت، بعد دوباره خودشو صاف کرد. میخواستم با پشت بزنم تو دهنش. دختره با اون ابرو هاش، صندلیای ماشینو میخاست بگائه. گفتم: «گفتم این صندلیا مال خلا فرنگی عمه فلجت نیستن میخوای برینی توشون. آرام باش.» محلم نداد و گفت: «کار راه میندازه. مخصوصا اون تخته. بریم یه جای خلوت.» جنده خانوم انتظار داشت کار خودمو ول کنم اول کون اون بزارم. از محدوده شهر که خارج می شدیم گوشیم رو دادم بهش که شمارش رو روش سیو کنه. تو پمپ بنزین خروجی شهر نگه داشتم که باک رو پر کنم، مریم پیاده شد که بره دستشویی و معطل کرد تا بیاد. زنگ زدم بهش، میگه بیا اینجا یه مشکلی پیش اومده.


رفتم طرف دستشویی ها، دیدم تو یکی از دستشویی های زنونه گیر کرده و در ازون طرف باز نمیشه. مطمئن شدم کس دیگه ای تو دستشویی نباشه که انگ بی ناموسی بهم نزنن، بعد رفتم پشت در توالت و یکم زورش کردم تا باز شد، یهو یه دست از لای در اومد بیرون و یقم رو گرفت و کشید داخل و یه دست دیگه درو بست، همونطور یقم رو کشید سرم رو آورد پایین و شروع کرد به خوردن لبام. همزمان هم با عجله شروع کرد به باز کردن زیپ و دکمه شلوارم. اتاقکه، یه توالت فرنگی تمیز گوشش بود و یه آویز لباس هم کنار در، که شال و شورت و شلوار مریم ازش آویزون بود. شلوارم که تا زانو هام اومد پایین، یه کاندوم از جیب مانتوش در آورد داد دستم، و خودش پشتش رو کرد بهم و تکیه داد به دیوار و کونش رو طرفم قنبل کرد. یه دست کشیدم لای پاش دیدم کسش خیس خیسه. کاندوم رو کشیدم سر کیرم و همونطور در حالت قوز که مبادا کسی سرم رو از بالای دیوار پارتیشن دستشویی ببینه، کیرم رو گذاشتم در کسش و با یه فشار کردم تو و آهش در اومد. گویا واقعا این دو سال رو با هیشکی نبود. کس تنگ و گرمی داشت. یه دستم رو گذاشتم رو دهنش که نالش بلند نشه، و اونیکی دستم از لای دکمه های مانتو، روی سینه هاش و همزمان میزدم و میمالیدم. هر از چند گاهی صدای اومدن و رفتن آدما رو میشنیدیم، و از ته دل آرزو میکردیم کسی صدامون رو نشنوه. اینکه زور میزدیم که صدامون در نیاد، و هم تلمبه آروم بزنم که شلپ شلپ نکنه، دوتامون رو بدجور حشری میکرد. انگار یکی بزور جلو سکسمون رو گرفته باشه. انگار کائنات میخوان نهایت لذت رو ازمون دریغ کنن. کمرم دیگه از قوز کردن خسته شد، موهای مریم رو گرفتم و همونطور که نیمبرکی رفتم طرف توالت فرنگی، اون رو هم کشیدم دنبالم. درپوش توالت رو انداختم و خودم نشستم رو صندلیش، مریم هم آروم کیرم رو کرد تو کسش و رو به من نشست رو پاهام و شروع کرد بالا و پایین شدن. منم دکمه های مانتوش رو باز کرده بودم و دستام رو از پشت دورش حلقه کرده بودم و سینه هاش رو از تو سوتین در آورده بودم و میمکیدمشون.


کم کم داشتم قل قل منی رو پشت پروستاتم حس میکردم و نزدیک ارضا شدنم بود که به ناگه اسرافیل بر بام زمین هبوط کرده، در صور خویش دمید. زمین و زمان به لرزه در آمد و آسمان دهان باز کرد؛ تو گویی مهلت آدمی در این سرای خاکی به انتها رسیده، ملائک محکمه قضای الهی برپا کرده اند؛ و موعد آن است که جهنم بر سر زشت سیرتان آوار شده و نیکان را پاداش خلد برین دهند. فک میکنید چی شده بود؟ نفر توالت کناری چنان گوزی در داد که چارستون مستراح به شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود سقفش به سرمون آوار بشه. ازون گوزایی که پنچ ثانیه اولش صدای تراکتور میده، پنج ثانیه دوم صدای آروغ شتر و پنج ثانیه آخرش صدای ترومپت. من صورتم رو فشار دادم رو سینه مریم که خندم رو فرو بدم، ولی خود مریم منفجر شد و هار هار شروع کرد به خندیدن. خندیدن اون تلاش نخندیدن من رو سخت تر می کرد، که یهو صدای زنه تو توالت کناری اومد که تشر زد: «مرض. بزار بیام بیرون دهنتو ببندم. زنیکه ...». ما دوتایی تخم و تخمدانمون جفت شد و پیچمون رو از هم باز کردیم. کاندوم رو در آوردم و انداختم تو توالت، سیفون رو کشیدم و با تموم سرعتی که سر و صدا اجازه میداد سعی کردیم شلوارمون رو بکنیم تنمون. همین که مریم سرشو از توالت اورد بیرون که سر و گوشی آب بده که اگه وضعیت سفید باشه منو بفرسته بیرون، زنه از توالت کناری در اومد و شروع کرد به داد و بیداد که تو گه خوردی خندیدی. حالا مگه زنیکه کونپاره جنده بیخیال میشد. من تو توالت چسبیده بودم به دیوار کنار در و خایه هام اومده بود بود زیر گلوم و تموم ائمه اطهار رو به شصتاد هزار تا نوه و نتیجه هاشون قسم میدادم که تو این موقعیت دعوا کسی نیاد تو این دستشویی. چن دقیقه ای تو همین احوال بودم، که شنیدم دعوا رو بردن بیرون از دسشویی و گویا شلوغ شده بود. من از موقعیت استفاده کردم و چفت در رو از پشت انداختم و نشستم به انتظار که خلوت بشه بیام بیرون.


یه ده دقیقه ای گذشت که مریم اومد پشت در آروم صدام زد که بیام بیرون و راه بیفتیم. با ترس و لرز اومدم و سوار ماشین شدیم. چند ثانیه ای دستم به فرمون قفل بود، که یهو خنده ازم کند که این چه غلطی بود که کردیم؟ آخه خلا، اونم از نوع عمومیش جای این کاراس؟ هوای هپاتیت و سوزاک و سفلیس به سرت زده ابله؟ مریم هم از خنده من خندش گرفته بود. آروم که شدم، ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم. ازش پرسیدم چی شد بیخیالت شد؟ گفت: «زنیکه معلوم نیس سوراخش رو پیش کدوم عربی گشاد کرده که اینطور به بیت المال ضرر میزنه، بعد طلبکار مردم میشه. گیر داده چرا میخندی. میگم من نخندم، قول میدی دیگه با ماتحتت ابوعطا نخونی؟ قول میدی به دسشویی های عمومی آسیب نرسونی؟ قول میدی آلودگی صوتی و محیطی درست نکنی؟ جنده خانوم حرف حساب سرش نمیشد که. گیر داده میگه معذرت خواهی نکنی، بیچارت میکنم. بهش میگم من عذر میخوام که که سوراخت از فرم انسانی خارج شده. بیشتر سرخ شد و فحش ناموسی داد. این ملت هم جمع شدن و بیشتر نفت رو آتیشش میریزن دیوثا. تا آخر شوهرش اومده ورداشته بردتش. خیلی بهم فحش داد.» اینا رو که داشت تعریف میکرد و من همینطور میخندیدم. از کنار تابلوی خروجی شهر گذشتیم. ساعت نزدیک هفت بود و سفر جاده ای ما واقعا شروع شد.
     
  
زن

 
درباره نلی (۱)

به پهلو خوابیده بود.سر انگشتمو روی پوست سفید و نرمش میکشیدم.نگاهم‌ رفت سمت سینه هاش،انارهای شیرینی که روی هم افتاده بودن.وقتی چشماشو بسته بود مژه های بلندش و اَبروان رنگ‌شدش بیشتر نمایان بود. پلکاشو وا کنه دیگه نمیشه بجز اون چشمها به جای دیگه ای نگاه کرد.چشماش سبز بود،سبز مثل بهشت وعده داده شده ای که سهم من نیست،سبز مثل رگهای روی سینه هاش که انگشتم بعد از سکس روش میلغزید،سبز مثل موهای زیتونی رنگش لای انگشتان نوازشگرم بعد از عشقبازیهامون.توی خواب و بیداری بود،توی اون آرامش بعد از طوفان که رنگین کمون میزنه کنج آسمون پاک و تمیزش. تمیز مثل ناخن انگشتای دست و پاهای سفید و خوشفرمش.رون پاهاشو بهم چسبونده بود تا هوانکشه داخلش. بعد از یه سکس خشن حالی براش نمونده بود.بوسیدمش و غذایی که برام کنار گذاشته بود رو برداشتم و آروم از خونه ش خارج شدم.
عصر یک روز پاییزی بود که خورشیدش در حال غروب، تا جاشو به سرمایی که از کوه پایین میاد بده،پشت چراغ قرمز بودم.ترب فروشی میانسال کنار خیابون بساط کرده و راه باریک رو باریکتر،اسپند دودکنی جوان اما خمیده از اعتیاد، لابلای ماشینها در حال عبور بود.هرکسی به دنبال یه لقمه نانی گرفتار.چشمای خسته ام به شمارش معکوس خیره و مشامم پر بود از بوی اسپند و عطر خوب قرمه سبزی لای شال بقچه شده برروی صندلی شاگرد که کمربندش را بسته بودم.آهنگی ملایم در حال پخش بود؛"من از دین دنیا چی میخوام..."
چراغ که سبز شد.ماشینها یکی یکی حرکت کردن و من هم.چند زن جوان از لابلای سپرها اومدن رد بشن که رسیدن جلوی ماشین من.ترمز کردم و اخمی بر پیشانی و فحشی در دل از این رفتار زشت.این چراغ لعنتی همش ۳۰ثانیه سبزه.چهار نفر بودند که با خاطری آسوده انگار در پارک قدم‌میزنند آرام و بدون دغدغه از جلوم رد میشدن که نفر سوم به چشمم آشنا اومد.سرم رو پایینتر آوردم تا بهتر ببینم صورتشو،اون هم در همون لحظه نگاهم کرد.آره خودش بود،نلی بود.
کمی لاغر کرده بود ،آرایش خیلی کمی داشت،مانتوی سرمه ای رنگی به تن ،شال چهارخونه ای روی سر.
دلم میخواست به دور از تمام محدودیتها همونجا وسط همون چهارراه ساعت برنارد داشتم و متوقف میکردم‌زمان رو تا به آغوش بگیرمش و از ته قلبم بهش بگم خیلی دلم برات تنگ شده بود.دوباره نگاهم کرد و چشمهاشو ریز و درشت کرد که منو به خاطر بیاره.یعنی اونقدر تغییر کردم که منو باید بسختی بشناسه!لبخندی سردی بر لبانش نقش بست و دور شد.بوق ممتد ماشینهای پشتی رشته افکارمو درید.از چهار راه رد شدم اما سعی نکردم پارک کنم و به دنبالش برم.اون دیگه دِینی بهم نداشت.من هم شاید مهره ای سوخته بودم از نظرش یا شاید بالعکس .به خودم گفتم بذار اون دونفر خاطره،چه خوب و چه بد در لابلای پرپیچ و خم زندگی گذشته به حیات ابدی خودشون ادامه بدن.لبخند برلب و با زنده شدن انبوهی از خاطرات به مسیرم تا خونه ادامه دادم.با دیدنش روزم زیباتر شد،این دیدار بیادم آورد که قبلا کی بودم.منو برد به
هفت سال قبل...
دانشجو بودم.در رشته خوبی توی یه شهر نزدیک درس میخوندم.زرنگ بودم و محبوب استادها و منفور شاگرد تنبلها.
غروب یه روز پاییزی بود و هوا خیلی سرد.ساعت آخر یه روز خسته کننده، با دانشجویانی بغایت بیحال و استادی که پیردختری بود سبزه با دماغی عقابی، قدی کوتاه و کفشی پاشنه دار برای جبران.
آخرای کلاس حالم اصلا مساعد نبود،احساس تب و لرز باعث شده بود چیز زیادی از درس اونروز رو متوجه نشم.
سر کلاس ساختمان داده احساس فشار بدی در کلیه و مثانه داشتم.استاد در حال توضیح مبحث پشته و صف بود دستمو بلند کردم و در کلاس رو نشون دادم؛
همونطور که حرف میزد سرشو تکون داد که برو.توی توالت هرچی سعی کردم جز چند قطره زرد رنگِ همراه با سوزش نتونستم مثانه رو خالی کنم.دوباره برگشتم سر کلاس درس.رشته مطلب درس از دستم‌در رفته بود.از جزوه بغل دستیم نگاه میکردم و مینوشتم.حواسم مرتب پرت میشد بخاطر همهمه تعداد زیاد دانشجوها و البته نق و نوقشون.
استاد خسته ایم
توروخدا تمومش کن
از صبح کلاس داشتیم و....
والبته بخاطر سخت بودن مبحث اداره کلاس از دست استاد خارج شده بود.سرمون پایین بود و مینوشتیم.چند نفر انتهای کلاس مسخره بازی راه انداختن و بلند خندیدن که یهو استاد از کوره در رفت.
صورت سبزه و استخونیش از عصبانیت کبود شده بود،
_هرکسی دوست نداره بشینه میتونه کلاس رو ترک کنه.
همه لال شدن.در حالی که ماژیک توی دستش میلرزید دوباره گفت؛
_گفتم میتونین برید من غیبت نمیزنم دیگه.این چه وضعشه.شما بدترین دانشجویانی هستین که من تاحالا داشتم.
دوتا دستمو به پهلوهام فشار دادم و از جام بلند شدم.همه کلاس نگاهشون برگشت سمت من
_سری به نشونه تاسف تکون داد و با چشمای متعجب وق زده با ادای سریع کلمات گفت از شما انتظار نداشتم آقای غمگین...
شما که دانشجوی ممتازم باشی چه توقعی میتونم از بقیه داشته باشم.
خواستم بگم خودتون گفتین هرکی بخواد میتونه بره که صدام خروسی شد.کل کلاس خندیدن.
دستپاچه با گوشهایی سرخ صدامو صاف کردمو گفتم حالم اصلا خوب نیست.نمیتونم صبر کنم‌تا پایان کلاس.باید برم دکتر.
یکم حالت نگاهش عوض شد و نگاهشو ازم برگردوند و گفت میتونی بری.وسایلمو جمع کردم و اُورکتم رو از روی صندلی جلویی برداشتم و خمیده از دردی که برای اغنای خاطر استاد در نشون دادنش اغراق کردم از کلاس زدم بیرون‌.باد سردی به صورتم خورد و حالم کمی بهتر شد. بخاطر اینکه ۴۰۰تومن پول تاکسی پس انداز کنم پیاده از لابلای کوچه هایی تکراری عبور میکردم.تکراری مثل بوی فاضلاب خونگی،تکراری مثل چاله های پرآب توی تک تک اون کوچه های کثیف.
سر خیابون اصلی رسیدم هوا خیلی سرد شده بود به جرم پسر بودن باید چند دقیقه ای بیشتر کنار خیابون صبر می کردم،از بین اونهمه ماشین یدونه هم سهم من نبود.چرا من باید پیاده باشم مگه اونها چقدر بیشتر از من زحمت کشیدن؟صدای عبور ماشینها مثل مرثیه ای سوزناک اشک در کاسه چشمانم جمع کرد.
اون روزایی که ذره ذره جونم آب میشد زیر فشار کار زیر تیغ برّنده آفتاب و آبم میکرد رو بخاطرم آوردم.بغض کردم و آه کشیدم به پایین نگاه کردم.به کفشهای کثیفم.صدای ترمز یه ماشین عبوری نگاهمو از روی زمین بلند کرد.به راننده نگاه کردم،پیرمردی بود سپید موی و عینکی.صندلی جلو پر بود،عقب نشستم و به در تکیه دادم،بوی گند سیگار داشت خفم میکرد.کمی شیشه رو پایین دادم و به بیرونُ نگاه میکردم و به آهنگ سنتی قدیمی که پخش میشد گوش میدادم؛
"اندک اندک جمع مستان میرسند،اندک اندک می پرستان می رسند"
برای دقایقی چشمامو بستم و با صدای خواننده موقع خوندن تصویر سازی میکردم...
از روی یه سرعتگیر که با سرعت رد شدیم و سرم خورد به سقف ماشین، با وحشت به بیرون پنجره عقبی نگاه کردم.
راننده که دندون مصنوعیش توی دهنش لق میزد رو به مسافر جلویی گفت؛این یکیو کی دیگه ساختن بی پدر مادرا.جاده همش شده سرعتگیر،با اینهمه آسفالت میشد کل جاده های خاکی ایران رو آسفالت کرد.پکی به سیگارش زد و خاکشُ از لای شیشه به بیرون‌تکوند و از آینه بهم نگاه کرد تا حرفشو تایید کنم.بی تفاوت بهش دوباره به بیرون نگاه کردم.نزدیک مقصد به این فکر میکردم پیش کدوم دکتر برم .کرایه دادمو جلوی مطبی که دکترش توی سریع ویزیت کردن معروف بود پیاده شدم.از پله ها رفتم‌بالا و وارد مطب شدم.چشم چرخوندم تا بدونم چنر نفر توی نوبتن،سه نفر.دومرد جوان و یه زن میانسال.
نگاهم رفت سمت منشی،مردمک چشمام گشادتر شد،مثل خورشید میدرخشید.سریع به انگشتاش نگاه کردم که حلقه داره یا نه.چیزی ندیدم.
بور بود با صورتی کشیده،موهای خرمایی لخت و اندامی درشت،ابروانی تمیز و چشمان نافذ و لبانی متبسم بهم نگاه میکرد.زبونم نمیچرخید،باصدایی گیرا پرسید:
آقا شما بیمار هستیدیا ویزیتور؟
+ویزیتور؟!ویزیتور چرا،نه بیمارم من.
کیفی که دستم بود شبیه کیف ویزیتورها بود.زوم بودم روی سفیدی دندوناش و زیبایی لبانش و البته گردن بلند و سفیدش،دست کردم توی جیبم.
+چقدر میشه؟
دوسالی بود که مریض نشده بودم.نرخ ویزیت رو نمیدونستم.
۱۳تومن.البته قابل شمارو نداره.شما آقای...؟
اسممو گفتم.
_دفترچه دارین؟
+دارم اما همراهم نیست.از دانشگاه میام.
لبخندی زد و شماره ای دستم داد و گفت:بشینین لطفا تا نوبتتون بشه.روبروش نشستم.زیر چشمی نگاهش میکردم و از اونهمه زیبایی لذت میبردم.گردنبندی به شکل خورشید گردنش بود،خورشید در گردن خورشید.خودکار بیک آبی لابلای انگشتای سفید و کشیده ای که با لاک گلبهی خوشگلشون کرده بود دلمو برده بود.سینه های درشتش از زیر مانتوی سرمه ای رنگش دلبری میکرد.
-آقای غمگین
_نوبت شماست بفرمایید
توی چشماش نگاه کردم و لبخندی از ته دل نثارش کردم.
دکتر آدم خوشرویی بود،قبلا توی ویلاش چاه برای آبیاری گل و گیاه کنده بودیم با نادر.نادر یه پیمانکار خرده پا بود،هم محلی بودیم.گاهی باهاش میرفتم کار میکردم تا بی پول نباشم.دکتر منو میشناخت.سلام و احوالپرسی کردیم و پرسید:
-چیشده پهلوون؟
از بالای عینکش بهم نگاه کرد تا جواب بدم.من و من کردم و گوشام قرمز شد.با خجالت گفتم چیزه....
_بشین
نشستم و گفتم:
+احساس فشار میکنم اما نمیتونم دسشویی کوچیک انجام بدم‌.
سریع لبخند از صورتش افتاد.پرسید:
_چرا مگه چیکار کردی؟
+من؟؟هیچی!...
(به فکر فرو رفتم)
+هیچکاری نکردم
(واضح بود که دروغ میگم)
_نه پسرجان یه کاری کردی که عفونت ادرار گرفتی.حتما شیطونی چیزی کردی.
(نباید اینجا می اومدم.آبروم رفت.فهمید یه غلطی کردم)
خودکارش روی کاغذ نسخه میچرخید و می نوشت.حرفی نزدم و چشمم به نوشتنش بود.
نسخه رو دستم داد و گفت برو داروهارو بگیر بیار ببینم.یه آمپول هم نوشتم که همینجا میتونی بزنی.تشکر کردم و خارج شدم.یه نگاه به منشی انداختم که داشت به نفر بعدی میگفت میتونین برید داخل.رفتم داروهارو گرفتم و برگشتم.نشون دکتر دادم و تایید کرد.رفتم سمت منشی؛
+ببخشید یه آمپول دارم میتونین زحمتشو بکشین الان؟
_حتما چرا که نه.برید اتاق تزریقات آماده بشید الان میام.
همینطور که اینارو میگفت با دستش نشونم داد اتاق رو.شالش باز بود و گردن خوشفرم و سفیدش پاهامو شل کرده بودزیر چشمی نگاهش میکردم و آروم راه می رفتم.دراز کشیدم و کیفمو روی بالش گذاشتم و صورتمو روی کیف، شلوارمو دادم پایین و منتظر شدم.توی دلم غوغایی بود.میخواستم بهش شماره بدم اما می ترسیدم داد و بیداد کنه و آبروریزی بشه.دکتر منو میشناخت و خیلی برام گرون تموم میشد.از طرفی نمیتونستم ازش بگذرم،بدجوری گلوم گیرکرده بود پیشش.وقتی اومد بالا سرم و آمپولو با سرنگ میکشید نگاهم کرد.قدی بلند داشت و اندام کشیده و خوشفرم.رنگ به رخسار نداشتم.میخواستم بگم ازتون خوشم اومده و میتونم شمارتونو داشته باشم اما میترسیدم.از دستپاچگیم و رفتارم مشخص بود یه چیزی میخوام بگم اما نمیتونم.خندید و گفت:
-چیه؟!نکنه میترسین؟
کمی چرخیدم و نگاهش کردم و با لکنت گفتم
+ممم من؟نه نمیترسم
_پس چرا بیقراری میکنین
+بلدین خوب آمپول بزنین دیگه آره؟
خندید و بلند گفت:
دکتر یه مریض دیگه که از آمپول میترسه.
بعد آرومتر گفت همین چند دقیقه قبل یکی هم اومده بود مثل شما از آمپول میترسید
+من از آمپول نمیترسم
مشخصه.میخوای بگم خود دکتر بیاد آمپولتو بزنه؟آقای دکتر،آق....
پریدم توی حرفش؛نه بابا خودتون بزنین من نمیترسم.
صورتمو اونوری کردمو آمپولمو زد.بد زد خیلی دردم اومد.اما جیکم درنیومد و هیچی نگفتم که ناراحت بشم.
_خوب زدم؟
+عع مگه زدین؟اصلا متوجه نشدم
خندید و رفت بیرون
آره ارواح اونجای عمت متوجه نشدی.یه ور کونت خشک شده
کسشعر هم میگی.خاک توسرت بی عرضه بی لیاقت.جرات نداشتی بگی ازت خوشم اومده شمارشو بگیری.بمیری بهتره،به درد نخور بی مصرف؛اینارو وقتی دکمه شلوارمو می بستم به خودم گفتم.
از خودم‌بدم میومد،دست کردم توی کیفمو شماره تلفنمو روی یه تیکه کاغذ نوشتم تا بدم بهش.آخه چجوری میدادم بهش!اینجا که کنارم بود باید میدادم بهش نه اونجا جلوی بیمارا.کاغذ رو روی میزی که توی اتاق تزریقات بود گذاشتم و رفتم بیرون.با لبخند ازش تشکر کردم و خداحافظی که...
_آقای غمگین
برگشتم
+بله بفرمایید
_قابل شمارو نداره اما هزینه تزریق یادتون رفت
سرخ شدم رفتم‌سمتش.
+ببخشید حالم خوب نیست.حواسم نبود.چقدر میشه؟
قابلتونو نداره،۵تومن.البته این توی جیب من نمیره ها این پول مال دکترِ.من و همکاری که صبح ها میاد ماهیانه حقوق میگیریم.
+چه بد.زحمتشو شما میکشین که اونوقت پولش سهم دکتر میشه.
سرشو تکون داد به نشونه تاسف و مبلغ رو ثبت کرد توی دفترش.خداحافظی کردم و رفتم.
     
  
زن

 
درباره نلی (۲)

عطر کوکو سیب زمینی رو از سر کوچه حس میکردم.گرسنه بودم.سر سفره شام‌ باهر لقمه ای که میخوردم نگاهی هم به گوشی مینداختم.خواهرم آروم خندید و گفت؛
داداش اگه یچیزی بگم عصبانی نمیشی؟
+حالا بگو بدونم چی میخوای بگی
تو خودت مگه دعوام نمیکردی که گوشیو نیارم‌سر سفره؟یادته چقدر سر این موضوع سرکوفتم زدی؟
شرمنده و سرخ شدم اما نمیتونستم اجازه بدم گستاخیش بی جواب بمونه؛
+حالا یبار من منتظر زنگ دوستم ارسلانم،شما لازم‌نیست حرفامو بهم یادآوری کنی.توی کار بزرگترت دخالت نکن عه!
مادرم سرفه ای مصنوعی کرد و گفت؛بسه دیگه حرف نزنین الان سرفه تون میگیره. شامتونو بخورین پاشین.
بعد از شام دراز کشیدم.انگشتای پاهای یخ زدمو زیر پتو بردم و به دیوار تکیه دادم.از شماره ای ناشناس پیام اومد؛
_شما؟
با ذوق و شوق جواب دادم:
+سلام.منم دیگه
_پرسیدم شما؟
+بابا همونی ام که قدبلند بود آمپول زدی بهم.از آمپول میترسیدم
_حدس می زدم
+حدس میزدی؟مگه چندنفر شماره دادن که حدس میزدی؟!
_ای بابا، میخواستم مطمئن بشم که خودتی، پلیس بازی درنیار.از کجا میدونستی که من شماره رو برمیدارم؟
+خب کسی جز تو اونجا نمیرفت کاغذای روی میزو برداره نگاه کنه.راستی من اشکانم
_منم نلی هستم
+خوشوقتم نلی جان،مجردی؟
_نه
+متاهلی؟!
_نه
+مسخره کردی(ایموجی خنده)؟اذیت نکن دیگه، بگو بدونم، برام مهمه
_چرا مهمه؟
+خب باید بدونم این چیزارو دیگه
_بعدا میگم
+پس جدا شدی
جواب نداد، دوباره نوشتم:
+ مطلقه ای؟
بعد از مکثی چند دقیقه ای جواب داد:
_آره
+متاسفم، ولی بهت میومد دختر باشی، تیپت دخترونه بود.
_چون فکرکردی دخترم بهم شماره دادی؟متاسفانه به کاهدون زدی!
+نه من منظوری نداشتم، حدسم این بود که دختری و ...
_شرمنده که زنم
+ای بابا...
من امروز مریضم بخدا، اینقدر روی کلماتم حساس نباش.ازت خوشم‌اومده، تنها چیزی که اهمیت داره اینه.
_باشه، اما دوسال دیر اومدی.
+آره خب، حیف...
لبخند تلخی روی لبم نشست. به خودم که نمیتونستم‌ دروغ بگم؛ غم عجیبی قلبمو تسخیر کرد. توی دلم گفتم الانشم اگه دختر بودی من نمیتونستم خوشبختت کنم. باکدوم پول، باکدوم کار، با کدوم پشتوانه...
حقیقتش، دوس نداشتم اصلا دختر باشه. نمیتونستم یه دختر دیگه رو بخاطر نداشتن شرایط ازدواج بسوزونم. بیزار بودم از خودم و این زندگی نکبت فلاکت بار، از این دورهای باطل و تکراری...
+میتونی حرف بزنی؟
_میتونم اما زیاد راحت نیستم، چند نفر روبروم نشستن.
+اشکال نداره، دوس دارم صداتو بشنوم. جواب بده و نقش بازی کن که فکر کنن دوستتم.
زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد:
_سلام مینا جان خوبی؟
خندیدم و گفتم:
+مرسی، من الان مینا جووووون هستم؟
اونم اونور میخندید:
_آره دیگه هستی.
واسه شروع بدنبود، با شیطنت هاش روحیه ام بهتر شد. دیگه احساس مریضی نمیکردم.
۱۱شب اس دادم‌ میتونی حرف بزنی؟گفت آره.
زنگ زدم و کلی از کمالاتش تعریف کردم و خوشحالیمو از این آشنایی بروز دادم. نه اینکه دروغ گفته باشم و خودشیرینی کرده باشم، واقعا از ته قلبم خوشحال بودم و حس خوبی بهش داشتم. بدون غلو و چاپلوسی حرف دلمو بهش گفتم.
_راستشو بگم منم ازت خوشم اومده بود، از قد بلندت، از تیپت؛ از عطری که زده بودی.
+چقدر درس خوندی؟
_دیپلم! دلم میخواست منم دانشگاه برم که نشد، ازدواج کردم.
+خودت خواستی دیگه مگه به زور دادنت؟!
_درسته که تصمیم آخرو من گرفتم، اما بچه بودم، اونموقع فکر میکردم کار درستی میکنم...اشتباه کردم!
+چه بد، حیف شد...
از ته دل متاثر شده بودم از حرفاش، حرفهاش بوی خفقان میداد، طعم تلخ شکست از یکایک واژگانی که می فرستاد حس میشد.
صدای شرشر بارون روی سقف شیروونی خونمون لالایی اون شبم بود، مفتون صدای قطرات بارونی بودم که سقف خونه رو به جرم ایستادگی شلاق میزدند.
روزها گذشت و من حالم کاملا بهبود پیدا کرده بود.
تلفنی حرف میزدیم و وجودم پرمیشد از عاشقانه هایی که خلق میشد، حرفاش قوت قلبم بود.
بهش پیشنهاد دادم بریم کافی شاپی یا جایی که راحت باشیم اما قبول نکرد، چون ماشین نداشتم میگفت نمیشه. از طرفی اون میگفت که خانواده سختگیری داره و برای بیرون رفتن کلی باید سوال جواب پس بده.
خونه ی ما بزرگ اما قدیمی و ساده بود، حیاطش پر از گلهای رنگارنگ ارزون قیمت که مادرم عاشقانه از اونها نگهداری میکرد، مثل بچه هاش دوستشون داشت، حوضی مرده در وسط حیاط داشتیم که زخم عمیقی برپیکر داشت. وقتی قرار بود مهمون بیاد من غیب میشدم. نگاهشون رو دوس نداشتم. نگاههایی تکراری که معناش برام غریب بود، هیچوقت اونطرف رودخونه نبودم تا بدونم منظره اینطرف چه شکلیه. دوس نداشتم وقتی وارد میشن و سادگی خونمون رو میبینن من اونجا باشم. دوس نداشتم ترک روی دیوار رو نگاه میکنن من اونجا باشم، دوس نداشتم درهای قدیمی و داغون خونمون رو میبینن من اونجا باشم. بخاطر همین هیچوقت دوس دخترامو نمی بردم خونه، ولی برای عادی جلوه دادن همه چیز باید پیشنهاد میدادم، که خوشبختانه قبول نکرد.
طبق تجربه ای که از قبل داشتم بهش گفتم زودتر بیا درِ مطب رو باز کن تا اونجا بیام باهم باشیم، که با کلی اصرار تونستم قانعش کنم.
فردای اونروز کلاس نداشتم؛ بهترین لباسهامو پوشیدم و به ظاهرم رسیدم. شیشه عطر کولوواتر رو روی زیر پیرهنم خالی کردم.
_کجا میری مادر؟
+میرم بیرون
_مگه دانشگاه داری؟
+نه میرم کافی نت، تحقیق درسی دارم
با چشمهای دلواپس مادرانه ش نگاهم‌کرد و گفت:
_ناهارتم که درست حسابی نخوردی، اونجا گرسنه ت میشه!
اشتیاق قرار اول اشتهامو کور کرده بود و میلی به غذا نداشتم.
+وقتی برگشتم میخورم.
دستای پینه بسته مهربونش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت:
_ایشالا توی درسات موفق باشی مادر، خدا پشت و پناهت.
از خودم خجالت کشیدم...چطور دلت میاد به این فرشته خدا دروغ بگی؟!
از در خونه زدم بیرون،عذاب وجدانم کمرنگ شد، همه جا رو رنگی می دیدم،ملودی خوشآهنگ طبیعت توی گوشم زمزمه میشد، رهگذر مدهوشی بودم درمیان سمفونی باد و برگهای رقصنده درختان چنار روی سنگفرش خیابون؛ خیابونی که به نلی ختم میشد؛ خیابونی که برای من انتهاش، شروع خوشبختی بود. هوا هوای مطبوعی بود. خیابون پربود از سیل خروشان دانش آموزان پسر و دختری که از مدرسه مرخص به سمت خونه هاشون درحرکت بودند.احساس میکردم در این موج خروشان به سمت مخالف در حال شنا هستم، دخترکان تازه به سن بلوغ رسیده و پسران پشت لب سبز شده رو میشکافتم و به جلو حرکت میکردم.اونها رو که می دیدم، یاد خودم افتادم؛ من کی اینقدر بزرگ شدم؟!
طبق عادت همیشگی من اولین نفری بودم که سر قرار میرسیدم، همیشه در طول زندگی موقع قرار زودتر میرفتم تا مبادا لحظه ای از فرصت باهم بودن رو ازدست بدم.
در مطب بسته بود، چند پله بالاتر رفتم و توی پاگرد منتظر شدم. با اینکه مسواک زده بودم اما بر حسب وسواس آدامس نعنایی رو باز کردم و شروع به جویدن کردم. میخواستم بی نقص باشم، اولین قرار همیشه مهمترین قراره، اینو علی میگفت؛ همیشه ادعاهاش توی دختربازی گوش فلک رو کر میکرد؛ علی همکلاسی دانشگاهم بود.
باید حواسم می بود که کسی شک نکنه. چون توی اون ساختمون تجاری نوساز تعداد زیادی واحد فعال بود از دفتر فنی مهندسی گرفته تا آرایشگاه زنونه،دندونپزشکی،رادیولوژی،فیزیوتراپی و ...
با رفتن دانش آموزان خیابان خلوت شده بود. نگاهی به ساعتم کردم، دقیقا سر ساعت ۲که قرارمون بود بهش زنگ‌زدم که رد تماس کردبعدش سریع پیام داد که توی تاکسی نشستم و بزودی میرسم.
حال عجیبی وجودمو تسخیر کرد.
دلهره، اشتیاق، شهوت، عشق، هرچی که بود خالص نبود؛ تلفیقی از همه اینها بود که در دیگ دلم میجوشید.از بالا دیدم که پیاده شد و به اینطرف خیابون اومد.طپش قلبم بالاتر رفت. خودمو کنار کشیدم و از لابلای نرده ها نگاه میکردم. وقتی از آسانسور خارج شد و کلیدهارو توی دستش میچرخوند دیدم که نفس عمیقی کشید، ریه هاشو پرکرد از عطری که توی هوا بود. کل اون طبقه پر بود از عطری که زده بودم.
در رو که باز کرد داخل شد، پشت سرش حرکت کردم که برم داخل، صدای چند نفر که از راه پله بالا می اومدن رو شنیدم. چرخیدم و برگشتم به بیرون نگاه کردم.گوشیمو از جیبم در آوردم و روی گوشم‌گذاشتم و بلند بلند شروع به حرف زدن کردم:
+آره مجتبی جان، میام تا چند دقیقه دیگه، آره...منتظر حسینم که بیاد باهم راه بیوفتیم...
از کنارم رد شدن و بالا رفتن.
نفس راحتی کشیدم و رفتم داخل مطب و به اتاق دکتر سرک‌کشیدم دیدم اونجا نیست، رفتم سمت اتاق تزریقات که اومد بیرون و منو دید. گل از گلمون شکفت؛ با آغوش باز رفتم سمتش و بغلش کردم، بردمش توی اتاق، دستامو دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشار میدادم.دوتا دستاشو روی شونه هام گذاشت، لبهامون بهم چسبید، توی همون حالت آروم جای پاهامون رو تغییر میدادیم. تانگو میرقصیدیم میون اون تالار خالی از آدمها، تالار مملو از دلشوره ها...
بدون هیچ مزاحمی توی بغل هم بودیم، بلندش کردم و از فاصله نزدیک توی چشمای قشنگش نگاه میکردم، لبخند از لبانش دور نمیشد.نگاهش پراز از محبت بود؛ توی هوا لبهاشو بوسیدم نلی کلی ذوق می کرد از ازین کارم.
_نندازیم
+نه عشقجانم، جونمو میدم برات، خودم پیش مرگت میشم.
_خدانکنه!
+میشه بری در رو قفل کنی؟
_نه میترسم.
+از چی؟
_کسی بیاد پشت در بمونه چی؟
+چی میگی نلی، کی بیاد؟خر پر نمیزنه توی خیابون.
خندش گرفت و رفت در رو قفل کرد و برگشت.
عمق چشماش پر از دلشوره و نگرانی بود.
_ببین من خیلی میترسم. میشه برم در رو باز کنم؟
+بازکنی یکی بیاد چی؟اینجوری که بدتره.
_ببین اگه کسی بیاد در صدا میخوره، ما تا اونموقع خودمونو جمع و جور میکنیم توهم همینجا قایم میشی تا من بگم دکتر امروز دیرتر میاد و ردش کنم.
دستمو روی چونه ام کشیدم و گفتم:
+ای بابا، برو باز کن
_ناراحت شدی؟
+مگه مهمه؟
_الان برمیگردم از دلت در میارم.
با عجله رفت و با لبی خندون برگشت. خودشو با ذوق و شوق توی بغلم پرت کرد.
_میشه بازم منو بغل کنی ببری بالا؟
یجوری با لحن بچگونه، مثل دختر بچه ای که پدرش از سرکار میاد خونه و میخواد خودشو لوس کنه براش
مبهوت بودم،دوباره گفت:میشه بغلم کنی منو ببری اون بالا، میخوام پاهام‌روی زمین‌نباشه.
از ته قلبم عاشقش شدم، عاشق اون نگاه، عاشق اون لبخند، عاشق صورت زیباش، عاشق دلبری کردنش شدم. ازم سر بود اما خاکی بود، محبتش انتها نداشت.
به آغوش کشیدمش و از زمین بلندش کردم و دور خودم چرخیدم. دستاشو دور سرم گرفت و به سینه ش فشار داد. دستامو بردم زیر باسنش و دوتا لپ تپل باسنش رو به چنگ کشیدم و لمبر هاشو از هم باز کردم؛ نگاهش عوض شد و از بغلم به پایین سرخورد و با لحنی کودکانه گفت:
_امروز فقط بغلم کن.
ترسیدم ماهی قرمز کوچولو از دستم لیز بخوره.نگاهی از جنس اطاعت بهش تحویل دادم و چشمامو بستم و باز کردم.
+هرچی تو بگی پرنسسم
_حالا میشه بچرخی جلوم
آروم چرخید و خندید.
_دوباره بچرخ
درحال چرخش دوم از پشت بغلش کردم.وجودم پرشده بود از شهوت، کیر شق شده ام رو بهش چسبوندم و دستامو از زیر بغلش رد کردمو سینه هاش رو گرفتم توی دستام و میچرخوندمشون و فشار میدادمآه میکشید. لبمو به صورت گر گرفتش رسوندم و بوسیدمش،چشمااسو بسته بود و صورتش گلگون شده بود، کیرمو روی کونش فشار دادم و لای شکاف کونش به بالا و پایین کشیدم.یکم توی شورتم جابجاش کردم و سرشو زیر کونش قرار دادم. دست راستمو از روی سینه ش برداشتم و سمت کسش بردم. آه کشید و پاهاشو از هم فاصله داد.مثل تنور گرم بود،دستمو پهن کرده بودم روش و انگشتامو روی شکافش مالش میدادم، بیتاب بودیم؛ بیتاب مثل موج رویِ تنِ لخت صخره برای خیس شدن، بی تاب مثل ریشه ای تشنه به آب، بی تاب مثل ...
بی تاب مثل من برای وارد شدن به شدن به تن داغ نلی...
_دیگه باید بری
چشمهای ملتمسم میل به جدایی نداشت، بغض کردم و بهش خیره شدم.
+یکم می مونم بعد میرم. دلم نمیاد از پیشت برم
با نگرانی گفت میترسم.برای اولین بار خوب بود دیگه، لبمو بوسید و گفت:
_برو باز هم همدیگه رو میبینیم.
+با تو بودن اونقدر برام لذتبخش و قشنگه که دوس ندارم این لحظات تموم بشه.کاش با تو بودن ابدی بود.
ایناروکه از ته قلبم میگفتم توی چشماش خیره بودم.
چاره چی بود، باید میرفتم. بوسیدمش و از مطب زدم بیرون.
خیابون همچنان خلوت، هوا عالی، سرمست از این عشقبازی زیر لب زمزمه میکردم آهنگی رو که به تازگی شنیده بودم:
"پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران می‌گریزد
خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می‌نشیند..."


.............................................................................


چند روز بعد؛ قرار چندم...


از باغچه خونمون غنچه گل رز صورتی رو با وسواس انتخاب کردم و توی کیفم گذاشتم تا همسفر کادویی که برای نلی گرفته بودم بشه. شال مشکی با نقشهای قرمز لای کاغذ کادویی زیبای طلایی، که با عدم مهارتم در کادوکردن بدجور توی ذوق میزد.اونقدر چسب کاری کرده بودمش که بعید میدونستم‌ بدون استفاده از قیچی بتونه بازش کنه. عادتم بود که همه چیز رو زیاد از حد محکم ببندم.
لبِ خیابون ایستاده بودم و منتظر تاکسی خطی، ساعت ۲ظهر توی اون بیغوله نفرین شده خبری از ماشین نبود.
دوباره همون مسیر نحس خلوت، دوباره انتظار، دوباره ها و دوبارها...
نگران بودم دیر برسم. همیشه بدشانسی دوقدم جلوتر از خودم حرکت میکرد.با خودم میگفتم امروز که قراره با نلی سکس کنم قحطی شده؛ دریغ از یه جنبنده توی اون جاده...
انگار خاک مرده ریخته بودند.حاضربودم یه کامیونی نیسانی چیزی بیاد تا التماسش کنم سوارم کنه و به قرارم برسم اما خبری نبود...
به ناچار قدم زنان به راه افتادم، چندقدمی که برمیداشتم به پشت سرم نگاه میکردم. لازم نبود که نگاه کنم اما نگاه میکردم، خب ماشینی اگه میومد از دور صداش رو میشنیدم اما نگاه میکردم...
به گوشهام اعتباری نبود، گوشهایی که اون روزها خیلی از صداهارو نمی شنید، ممکن بود ماشینی بیاد و بره و من فرصت رو از دست بدم.
لعنت به این جایی که ما زندگی میکنیم، لعنت به من که با نزدیک دومتر قد یه ماشین ولو زوار در رفته، ولو درب و داغون ندارم.
به خودم نهیب میزدم؛ چرا زنده ای پسر، چرا ...
بالاخره سروکله یه قارقارک زرد پیدا شد و نشستم و حرکت کردیم. اونقدر آروم حرکت میکرد و دنده عوض میکرد که دوست داشتم خفه اش کنم و خودم بشینم پشت فرمون.بهش گفتم: میشه لطفا یکم تندتر برید؟دیرم شده باید برسم‌ سرکلاسم.
با چهره ای بیتفاوت نگاهم کرد و زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم،حرفی نزدم فقط نگاهش کردم. یکم بیشتر گاز داد اما نه اونقدری که من دلم میخواست.برای من زمان به تندی میگذشت دیرم شده بود،دقایق با نلی بودن بود که مدام آب میرفت.
پیاده که شدم با پاهای درازم و قدمهایی سریع، خودمو به مطب رسوندم.توی آینه داخل آسانسور خودمو نگاه و مرتب کردم. انگار این بار نلی زودتر از من رسیده بود.در باز بود، نفس عمیقی کشیدم تا تند تند نفس نکشم و دستپاچه به نظر نیام.
وارد که شدم دیدم داره چایی دم میکنه، سلام و عذر خواهی کردم و رفتم توی اتاق تزریقات...اونجا راحت میتونستیم خلوت کنیم، اونجا احساس آرامش و راحتی میکردیم.انگار اتاق خوابمون بود...
نلی اومد و خودشو با لبخندی که به لب داشت به آغوشم پرت کرد. توی سینه فشارش دادم و لباشو بوسیدم.
+نلی جان برو در رو قفل کن بعدش بیا.
_رفت و در رو بست و اومد.صدای چرخش کلید در رو که شنیدم
احساس آرامش وامنیت اومد به سراغم، بغلش کردم و روی تخت نشوندمش.
+زیاد وقت نداریم نفسم.
دستامو روی دوتا سینه هاش گذاشتم و مالیدم و چشماشو بست و خودشو بدستم سپرد. توی مشتم گرفتم و فشار میدادم، آه میکشید و من رو دیوونه تر میکرد.دکمه های مانتوی مشکیش رو باز کردم و بدن سفیدش رو برای اولین بار دیدم. سینه های درشتش رو از زیر سوتین قرمزش بیرون آوردم، هنوز خجالتی بود و اولش مخالفت میکرد اما تسلیمم شد.
سینه های گردش نوک گرد صورتی برجسته داشتن، با تمام وجودم به دهن گرفتمشون و خوردم. اونقدر حشری بودم که میلرزیدم، بالشتی که روی تخت بود رو روی زمین انداختم متعجب نگاهم میکرد.
_چیکار میکنی؟بالشتو چرا انداختی روی زمین؟
+پاشو بیا پایین.
سینه هاشو توی سوتینش جاداد و اومد پایین
_زانو بزن
+چرا؟
_روی این بالش زانو بزن میخوام بخوریش
به اطرافش نگاه کرد و با صورتی نگران زانو زد.
کمربند و دکمه شلوارمو باز کردم و کیر شق شدمو بیرون آوردم.
صورتی و سفت بود با رگهایی بیرون زده که چشمهای نلی از فاصله ای خیلی نزدیک بهش خیره شده بود. نگاهم کرد و با دست خیسی سوراخشو پاک کرد، آروم وارد دهنش کرد و حرکت داد.چشمهامو بستم و وارد دنیایی دیگه شدم‌.دنیایی مثل یه جزیره؛ یه جزیره مثل جزیره در فیلم "دور افتاده".
اما من تنها نبودم نلی با من بود،کاش هیچوقت کشتی از کنار این جزیره نگذره،کاش دنیا نتونه مادوتا رو پیدا کنه. کیرمو تا نصف توی دهنش فرو میکرد و تا سر کلاهکش عقب میکشید.
دست راستمو روی سرش گذاشتم و نوازش کردم، دلم نمیخواست زمان بگذره کاش این حس ابدی بود.دستم چپم رو با آرومی زیر چونه اش کشیدم و نوازش میکردم.کم کم کیرم رو بیشتر فشار دادم، احساس کردم سرش وارد گلوش شد، صورتش قرمز شد و عق زد.اشکی از گوشه چشمش لغزید.
کمی خودم رو عقب کشیدم و دستور دادم فقط سرش رو بمک، نه بیشتر...مثل بچه ای که از سینه مادرش شیرمیخوره، سرش رو میمکید.لبانش برجسته میشد وقتی اون مخروط کلفت وارد دهنش میشد.
نتونستم بیشتر این صحنه رو نگاه کنم، به گوشه بالای دیوار نگاه کردم و به چیزایی فکر کردم که آبم نیاد، به مشکلات و بدبختیها، به مصیبتهایی که از بچگی توی حافظه م‌ بایگانی شده بود فکر میکردم،
به تابوها فکر میکردم...
اونقدر خورد تا دهنش خسته شد.
دستاشو گرفتم و بلندش کردم. روی تخت خوابوندمش و شلوار جین مشکیش رو تا زانو کشیدم پایین شورت قرمز توری پوشیده بود که از روش هم میشد کس تپلشو تجسم کرد.رونهای سفیدش هوش از سرم می برد. دستمو دراز کردم که شورتشو پایین بکشم که دستمو گرفت و مانع شد.
+نلی جان زیاد،خانومی،برای ناز کردن و ناز کشیدن وقت نداریما!
_خجالت میکشم خب چیکار کنم؟
+چشاتو ببند
چشاشو بست و دستهاشو شل کرد. شورتش رو تا زانو کشیدم پایین.
دستشو روی کسش گذاشت و پاهاشو بست.
پاهای بسته رو بالا بردم و کس تپلش مثل کلوچه از زیر زد بیرون؛ پاهاشو باز کردم و نگاه کردم. منظره بینظیری بود لابلای دوقله صاف و پوشیده از برف، دشتی بود از شکوفه های گیلاس؛ دره ای بود از شقایق های وحشی قرمز، چشمه ای بود با آبی زلال و گوارا
دوس داشتم واژنش کاسه ای باشه که ازش آب میخورم، دوس داشتم بلیسمش اما مانع شد.
کاندومی از کیفم برداشتم و با دستهای لرزونم به روی آلتم کشیدم‌.
پاهاشو بالا دادم و روی سوراخ تمیز صورتیش گذاشتم و فشار دادم به آرومی ناله میکرد،جوابم به هر آهش "جان" بود.کشیدمش به سمت لبه تخت تا بتونم تمام کیرمو وارد کسش کنم. قسمتی از کونش از لبه تخت بیرون زده بود.
تلنبه می زدم و توی صورتش که گل انداخته بود نگاه میکردم.با دستهای لطیف و لاک زدش چنگ میزد به روتختی سفید و گاهی سرشو بلند میکرد تا فرو رفتن کیرم رو توی کسش ببینه،پاهاشو جفت کردم و به طرف شونه چپم گذاشتم.تنگتر شد و بیشتر روش خم شدم. با تمام وجودم میکردمش،تنگی کسش کیرمو میدوشید. صورتم داغ شده بود.
ازم میترسید..
_صورتتو اونجوری نکن میترسم!
+چجوری؟
_چشمات درشت و پر از خون شده،الان میتونم تصور کنم وقتی توی باشگاه وزنه سنگین میزنی چه شکلی میشی.
لبخند زدم و به صورتش خیره شدم.تلنبه هام محکم و منظم بود. به صدایی که از برخورد خایه هام به زیر کونش ایجاد میشد گوش میدادم،بیحال شده بود،آه میکشید و با دستش لبه تخت رو گرفته بود تا باضربه هام از تخت نیوفته.از اونطرف تخت سرش آویزون شده بود و سفیدی چشماش رو میدیدم.ناخودآگاه مجموعه ای حرکات رو انجام میداد که تلاشم برای دیر انزال شدن رو بی اثر میکرد. نزدیک ارضا شدنم ازش پرسیدم؛
+تو شدی؟
_من؟نه بابا، توی این اوضاع؟اصلا وقتی استرس دارم نمیتونم.تو آبتو بیار باید زودتر بری
+باشه خانومی...الان میاد.
ضرباتم رو سریعتر کردم و آبم توی کاندوم خالی شد و خالی شدم از همچیز،خالی شدم از جرات. از روش بلند شدم.
سریع پاشد و شورت و شلوارشو کشید بالا و خودشو مرتب کرد.
کاندوم رو بیرون کشیدم و درش رو گره زدم انداختم توی سطل زباله بزرگی که نیمه پر بود؛ رفت لای بقیه آشغالا.بوسیدمش و نازش کردم.چشماشو بست صورتشو روی سینم گذاشت. نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد و گفت؛
_خیلی خوشبویی،از همون اول که دیدمت عطرت تحریکم میکرد؛ برم درو باز کنم ممکنه کسی بیاد پشت در بمونه.
+باشه برو عزیزم
خودمو مرتب میکردم که خدافظی کنم و برم که دوباره اومد و بهم چسبید.
+نلی جان
_جونم آقایی
+خیلی دوستت دارم..
وجودم پرشده بود از عشقش
_من بیشتر اشکانم
لب و گردنشو بوسیدم که برم،
ناگهان صدای باز شدن درِ مطب رو شنیدیم...
     
  
زن

 
آیناز من کجایی..؟ (۱)

با استعانت از خداوند متعال و با یاد امام راحل خاطره خود را شروع میکنیم
سال آخر دبیرستان بودم تازه با دوس دخترم که دوسش داشتم بهم زده بودیم.
فکرم مدام درگیر سهیلا بود.هیچ وقت رابطه جنسی نداشتیم و رابطمون کاملن احساسی بود ،شاید هم اقتضای سنمون بود.و شرایطی که دهه شصتی های بیچاره در اون رشد کردن. خونه های پنج شش نفره که ارزوی خونه خالی رو به دل ادم میذاشت. و اگه خدا کمک میکرد سالی یه بار یه مراسمی جشنی برگزار بشه که پدر و مادر با هم از خونه بیرون برن که اونم نهایتن با یه ویدیوی قدیمی با دوتا از دوستان خلاف بشستیم یه فیلم هندی دوبله نشده یا ایرانی قدیمی یا شو نگاه کنیم و یه دس پاستور هم بازی میکردیم که شبمون کامل بشه.و قرار دختر و پسرای اون زمان از ترس کمیته و گشت و کوفت و ذهر مار یا مسیر مدرسه تا خونه بود و یا شب کنج حیاط خونه های ویلایی. تو محله ما همه خونه ها ویلایی بود وبیشتر این خونه ها یه باغچه گوشه حیاط داشت که محل قرار بود.و با وجود چن باری که با سهیلا سر قرار رفته بودم خونشون ولی از یه بغل کردن احساسی فراتر نمیرفت.
مدام به نبودنش فکر میکردم و دنبال کسی بودم که شاید با بودنش نبودن سهیلا رو جبران کنه .گذینه هایی رو تو ذهنم مرور میکردم ولی باز دلم راضی نمیشد.یک سال به تنهایی گذشت. و من دانشگاه قبول شده بودم و به خودم این امید را میدادم که در دانشگاه نیمه گمشده ام را پیدا میکنم.ولی تقدیر جوری دیگر برای من نوشته بود.
یه همسایه داشتیم که خونه زن دومش ته کوچه مابود .معلم بود و زن دومش از شاگردهای دبیرستان روستایی بود که اونجا درس میداد.کمتر از سه سال بود که ازدواج کرده بودن، ظهر پاییز بود و منظره ای هزار رنگ از باغها و درختان شیراز جلوی چشمان هرکس که دلش پاییزی بود جلوه گری میکرد و هر تنهایی را به به نگاه بیشتر ترغیب میکرد .به ته خیابان زل زده بودم.دختری قد بلند و لاغر اندام با چادری سیاه و گلدار داشت از خیابان به طرف من می امد محو نگاهش شده بودم ساده و بی الایش بود و صورت گرد و گونه دار و چشمای درشت که در صورتش خودنمایی میکرد ،مثل ماهی که در اسمان تاریک خود نمایی میکر
د صورتش در میان چادر سیاهش میدرخشید.نزدیکتر که شد راهش رو به طرف کوچه ما کج کرد .وارد کوچه شد و من جلوی درب حیاط بی حرکت نگاهش میکردم نزدیک که شد بی اختیار گفتم:چقده تو خوشکلی دختر؛ از روی غضب نگاهی تند بهم کرد چش غره ای بمن رفت و گفت:خفه شو آشغال.
تا اخر مسیر که رفت باز هم خوشکم زده بود.دلخور بودم ولی میدونستم که این همون نیمه گمشده منِ. باید میفهمیدم این کیه و ایا مجرده کسی توی زنگیش هست یا نه؟ ولی چطوری؟


رفتم خونه و از زنداداشم که رابطه خوبی با زن همسایمون داشت خواستم برا اونجا و برام ته توی قضیه رو در بیاره.دل تو دلم نبود و نمی دونستم باید چیکار کنم .رفتم داخل گیم نت یکی از دوستام که بیشتر وقت بیکاریم اونجا میگذروندم و سرگرمیمون بازی فوتبال پی اس ۱ بود اونم شرطی برد و باخت(هر کس میباخت باید پول بازی رو حساب میکرد) خلی کم اتفاق میفتاد که من ببازم ولی اون روز استرس داشتم ،کف دستام عرق میکرد،مدام دست و پام میلرزید و اصلن تمرکزی روی بازی نداشتم.و همه بازیها رو باختم.


برگشتم خونه ،یراس سمت خونه داداشم رفتم که یه خونه نقلی کنار ساختمون اصلیمون بود .با گشاد کردن چشمام و تکون دادن سرم ازش جواب خواستم.که گفت:چون ماهرخ بارداره و شوهرشم هفته یکی دو روز بیشتر اینجا نیست. خواهرش اومده امسال پیشش باشه همینجا هم میره مدرسه.حرفش و قط کردم و پرسیدم اسمش چیه.:گفت اسمش آینازه.
توی حیاط ما انباری بزرگی بود که با چن تا پله از داخل حیاط میشد رفت روی سقفش و منظره بسیار جالبی داشت موازی کوچه بود و داخل کوچه دید داشت.
از بالای انباری باغهای انار و گردو و درختان دیگه که برگهاشون رو به زردی میرفت و به معنای واقعی پاییز هزار رنگ رو میشد دید .ظهر ها چند ساعت منتظر میشدم تا آیناز از کوچه رد بشه و من بتونم ببینمش .
یه مدت که گذشت متوجه شده بود که بهش علاقمند شدم و زیر چشمی نگاه میکرد بعضی وقتها هم یه لبخند میزد و ادامش زیر چادر مخفی میکرد .یه روز موقعی که داشت از مدرسه رد میشد، با لبخندی زوری و ترس و استرس صداش زدم،میشه آیناز من باشی ؟! ولی با کمال تعجب دیدم باز بد و بیراه گفت و سریع رفت خونه و در حیاط رو محکم بست. ناامید شده بودم و دیگه روی انباری نمیرفتم. و بیشتر وقتم با دوستان و دانشگاه صرف میشد و وقتی که خیلی احساس تنهایی میکردم با شرابهای دست گیری که با انگورهای باغمون درست میکردم تنهاییم پر میکردم.
چند ماهی گذشت واول اسفند ماه بودو محرم چند روز دیگر شروع میشد. و من بخاطر اعتقادم شراب نمی نوشیدم. و حالم گرفته بود .بعضی وقتهااز دانشکده حقوق و علوم سیاسی که بالای تپه ارم بود پیاده را میفتادم و تا نزدیک شهرک گلستان میرفتم.(حدود ۷،۶ کیلومتر)عروسی یکی از همسایه ها بود .میدونستم که حتمن خواهد آمد.داخل حیاط چش چرونی میکردم که بایه لباس محلی بسیار زیبا و ارایشی ملایم وارد حیاط شد لباسش زمینه زرد کم رنگی داشت و گلهایی از رنگ قهوه ای کم رنگ نارنجی صورتیروی اون خود نمایی میکرد. با لبخندی از کنارم رد شد. محو تماشایش بودم و اندام بی نقصش را برانداز میکردم.قد ب
لندی داشت و با لباس محلی بلندتر به نظر میرسید.تمام شب تا پایان عروسی فقط نگاهش میکردم و وقتی متوجه نگاهم میشد نگاهم رو میدزدیدم.
فردای اون روز یه کارت پستال با یه هدیه کوچیک خریدم و به زنداداش دادم و گوشزد کردم که هر گلی زدی بسر خودت زدی (چون میخواست جاری خودش بشه). باز هم انتظار کشنده ، ولی به پایان رسید.اومد و گفت جوابش مثبت بشرطی که قصدت ازدواج باشه.!!!


محرم شروع شد.شب دوم محرم بود.
گفت: میخوام برم هیئت
من:باکی میخوای یری؟
-:با چن تا از زنا و دخترای همسایه،
+:میتونی بپیچونی؟
:چطوری؟
+:به ابجیت بگو میرم هیئت تو کوچه که رسیدی من رو پشت بوم انباریمون دستت میگیرم میکشمت بالا.
:میترسم،
+:ترس نداره یه کم حرف میزنیم بعدم لباست میپوشی میری خونه،!!
هر دوتامون خندمون گرفت،
روی پشت بوم منتظرش موندم تا اومد لباس راحت پوشیده بود و چادر سرش کرده بود.کوچه رو ورانداز کردم و دستش گرفتم کشیدمش بالا قدرتم چن برابر شده بود،تو بغل گرفتمش و رفتیم گوشه پشت بوم انباری که سایه درخت بزرگی تاریکش کرده بود.(روی همون درخت من یه خونه درختی درست کرده بودم که توی حیاطشون دید داشت و بیشتر موقع روی همون درخت حیاطشون دید میزدم)یه پتو که قبلن آماده کرده بودم پهن کردم.روی ارنج دراز کشیدم دستم باز کردم و با انگشتام بهش فهموندم که بیاد بغلم،اومد بغلم کرد و لبامون گذاشتیم روی هم و یه دل سیر همدیگر بوسیدیم.گفت لبام ملتهب شده و درد میکنه. ولش کردم و تو
ی اغوشم فشارش دادم دستم بردم سمت کمرش و خواستم شلوارش یبکشم پایین، شدیدن مقاومت کرد. باز نوازشش میکردم حشری که میشد میگفت کاریت ندارم ولی باز دستم که به سمت شلوارش میرفت سرخ میشد و ممانعت میکرد.
اون شب من فقط تشنگیم بیشتر شد مثل تشنه ای که اب شور میخوره و عطشش بیشتر میشه، صدای هیئت قطع شد و اون باید بر میگشت خونه.از همونجایی که اومده بود دادمش پایین و رفت. فرداش ساعت هشت امتحان داشت. من بهش گفتم بگو ساعت ۳ امتحان دارم ولی از صبح بزن بیرون بریم داخل باغمون. (داخل باغ بوته های تمشک که زیاد شده بودن رو وسطش من یه اتاقک کوچیک درست کرده بودم که بیشتر موقها میرفتم اونجا و جز خودم هیچ کس نمی دونست)میخواستم ببرمش اونجا قبول کرد شب توی رختخواب فشار زیادی روم بود و خودم با خود ارضایی خالی کردم(البته با یاد آیناز)نمی دونم چقد خوابیدم که صب شد و توی کوچه پشت
در وروی باغ که کمی بالاتر از در خونه اونا و پایینتر از خونه مابود منتظرش موندم.ساعت حدود نه بود که سر و کلش پیدا شد در رو نیم لا کردم و دعوتش کردم داخل اون هنوز نمی دونست که من یه مکان اینجا دارم و فکر میکرد فقط میخوایم قدم بزنیم. یواش یواش دستمون روی شونه هم بود و به طرف گوشه باغ میرفتیم.


ادامه دارد....
     
  
صفحه  صفحه 117 از 125:  « پیشین  1  ...  116  117  118  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA