انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 118 از 125:  « پیشین  1  ...  117  118  119  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


زن

 
زیبایی خلقت (۱)

خیانت فتیش
اول میخوام یه «مقدمه» کلی بگم که توصیه میکنم بخونید ولی اگه نخواستید هم نخونید و برید سر «اصل مطلب »
«مقدمه»: چند تا نکته رو باید خدمتتون یادآور بشم: ۱. اینجا قراره یه داستان گفته بشه و ممکنه سبک مورد علاقه شما نباشه پس اگه مخالف خیانت و روابط نا مشروع و یا فتیش پا هستید همین الان تذکر میدم که اصن نرید پایین تر. ۲. فتیش پا خودش شامل چندین گروه میشه که این داستان قرار نیست از بوی بد پا یا عرق پا تمجید بشه بلکه در اینجا پا بعنوان یک اندام جنسی زنانه مثل کس و ممه استفاده میشه. (واسه اونایی که میگن پا هم شد جنسی؟! بگم که من به شخصه واسم کون به جز مجرای خروج گوه اصلا تعریف دیگه ای نداره ولی دیگه قرار نیست برم هر کی کون دوست داره فحش بدم). ۳. لطف کنید یا داستان رو دقیق بخونید یا کلا ولش کنید چون بار ها دیدم نویسنده چیزی رو توضیح داده و درست هم گفته بعد یه عده اومدن تهش رو خوندن و میگن فلان چیز از کجا اومد؟! و ... ۴. ممکنه جایی ایراد نگارشی یا تکرار واژه بشه که الان میگم قرار نیست متن من کتاب درسی باشه و بعد خوندن این داستان برید سر جلسه امتحان ۵. اگه قرار باشه من راوی یه سکس عادی باشم که هر روز داره تو خونه هاتون اتفاق می‌افته مسلما جذابیت دادن بهش غیرممکنه و داستان من احتمالاً برای گروهی یک فانتزی خواهد بود پس با تکرار مورد ۱و۲ میگم که اگه مخالف سبک درج شده برای داستان هستید و باش حال نمیکنید «لطفا دیگه از این پایین تر رو نخونید!»


«اصل مطب»
من اسمم سروش هست و الان بیست سالمه. موی مجعد مشکی دارم و قیافه عادی و بدن عادی ۸۰ کیلویی و قد عادی ۱۸۵ (مث اکثر مردم ایران). پارسال کنکور دادم و خداروشکر اون رشته ای رو که میخواستم تو شهر خودمون قبول شدم. الانم مشاوره کنکور میدم و همچنان سینگل. من یه پسر دایی دارم به اسم رامین که اونم امسال کنکور داره. و جدا از کنکور خب ما همسنیم و رفیق. ولی امسال رابطمون بیشتر شده چون من پیگیر درساشم و هفته ای یکبار حداقل میاد خونمون یا میرم خونشون. مادر رامین که اسمش رویاست از اوایل بلوغ شده بود عشق زندگی من! البته تفاوت سنی من و زندایی کم هم نیست فک کنم حدود ۳۵ سالش باشه ولی خب جوری به دل من نشست که من نمیتونم به هم سنای خودم نگاه کنم! خاله رویا (همه زندایی ها اقوام مادریم رو خاله صدا میزنم) هم منو خیلی دوست داشت (نه اونجوری!) و بشدت برام احترام قائل بود که منم متقابلاً همینجور بودم. ولی خب به خاطر صمیمیتی که داشتیم حجاب و اینا رو اصن جلو من نداشت و با تاپ و شلوارک هم جلوی من میومد. (البته جلو داداش بزرگمم که زن و بچه داره همینجوره!) و کلا خانواده ما زیاد رو این چیزا حساس نیستن. (مثلا با دختر خاله هامم روبوسی میکنیم و..) خلاصه رویای من زن ایده آلی بود که هنوز شبیهش رو پیدا نکردم. سفید، قد بلند (نسبت به بقیه خانما) سینه های نسبتا بزرگ، تو پر و باسن بزرگ. وزنش حدودای ۷۰ میزنه. و مورد حساسیت برانگیز من پاهاش بود... سایز حدودا ۳۷ یا ۳۸ با یک قوس ظریف زنونه (کیر خورش محشر بود). من کل توجهم به پاش بود که یه روز کیرمو بذارم لاش...
یه روز که قرار هفتگی با پسر دایی داشتم رفتم خونه دایی... ساعت حدود ۹ صبح پنج شنبه بود و هوا هم خنک بود. در زدم رویا جانم پشت آیفون گفت کیه: گفتم: منم زندایی! گفت: ها تویی سروش جان! بیا تو... رفتم و بعد سلام احوال پرسی رفتم اتاق رامین. نبودش، گفتم کجاست این پسر؟ گفت: مدرسشون کلاس جبرانی واسشون گذاشتن.
+ ای بابا خب حداقل خبر می‌داد الاف نمیشدم!
شرمندت بخدا. خودشم نمیدونست مدرسه ساعت ۸ زنگ زد، عجله ای رفت.
+ پس دایی کجاست؟
رفته سر ساختمون، اومدن آسانسور نصب کنن.
+ خب پس من برم دیگه.
نه. بمون کارت دارم
+ چیکار؟
بیا بشین!
و خودش رفت نشست رو مبل...
منم رفتم مبل کناریش که زاویه ۹۰ درجه باش داشت، نشستم.
خب بگو وضعیت رامین چطوره؟ درساش خوب میره جلو؟
+ به امید خدا آره ولی هنوز خیلی کار داره.
امیدی بهش هست؟
+ آرررره خاله‌. نصف هوش تو رو هم داشته باشه همین فرمون بره جلو کار تمومه!
ایشالا.
+ ایشالا
اگه نتیجش خوب بشه یه شیرینی خوب پیش من داری!
+ اختیار داری خاله. قبولی رامین خودش بهترین شیرینی واسه منه!
خندید و پاش رو گذاشت روی پای دیگش بصورتی که دامنش یه کم رفت بالاتر و ساق پای سفید و اصلاح شدش نمایان شد...
نا خودآگاه حدود ده ثانیه خیره شدم و سکوت حاکم شد...
سرووووششششش!
و دامنشو کشید پایین تر که بپوشونه قسمت ها نمایان شده رو
+ بله خاله؟!
یه سوال دارم از خودت!
قلبم داشت میومد تو حلقم... و با استرس گفتم: بفرما
میدونی که من مدتیه متوجه نگاهت شدم و میدونم طبیعی نیست!
+ چی؟
تا اینجایی نصف نگاهت پایینه! داری پای منو دید میزنی؟!
+ نه بخدا!
بله! بالاخره گاو که نیستم!
چند ثانیه سکوت...
نترس حالا! اگه دوست نداشتم دیگه نمی‌داشتم بیای اینجا.
+ مگه دوسم داری؟
خندید و گفت نه اونجوری!
چند ثانیه سکوت...
ولی شایدم یکم تو دلم جا باز کرده باشی...
اینو که گفت یهو برق از سرم پرید و پریدم هوا گفتم: یوهوووو! سریع خودمو انداختم روش و بوسیدمش. بیست ثانیه بدون نفس گرفتن فقط لباشو خوردم و بعد ازش جدا شدم و با نگاه کردن به هم دیگه زدیم زیر خنده. هر دو بلند شدیم و چهره به چهره تو چشماش زل زدم و مو های رنگ بلوند زده پریشونش رو از تو صورتش کنار زدم و این بار با هیجان بیشتر و نفس های تند تند لباشو میخوردم و اونم همکاری میکرد... پیشرفت کرده بودیم و بوسه ها رسیدن زبون هامون و با شدت میبوسیدمش...
هم بار اولم بود که کسی رو میبوسم هم اونی که داشتم میبوسیدم عشق زندگیم بود واسه همین قلبم به شدت تالاپ تولوپ میزد و داغ داغ شده بودم.
یه دستمو گذاشتم زیر کونش یکی هم پشت کمرش و سعی کردم بغلش کنم و اونجوری که همیشه میخواستم ببوسمش. ولی اصلاً زورم نرسید و اونم تا متوجه شد زد زیر خنده!
گفت: بیا بریم تو اتاق خواب رو تخت
..
رفتیم و از پشت خودشو انداخت رو تخت و منم رفتم روش... بازم لباشو خوردم (بخدا سیر نمیشدم و هنوزم دلم میخوادش) یه بلوز راحتی پوشیده بود که یه کم زدمش بالا و شروع کردم از زیر نافش رو بوسیدم تا بالاتر... بلوز رو جمع کردم بالاتر و ممه هاش از نمایان شد... البته نه کامل چون هنوز کرست داشت ولی چون ممه بزرگ بود بخش زیادیش بیرون بود. دو دستی ممه هاشو گرفتم و گفتم جووننننن. کسی که اینارو بخوره دیگه هیچ غمی براش نمیمونه! طاقتم تموم شد و بلوزش رو کامل در آوردم بعد سوتینش که گیره ای بود رو هم باز کردم و انداختم کنار...
الان دیگه ممه های یار با کیفیت فول اچ دی جلوم بود... سفید، گرد، نیپل های صورتی با اندازه نرمال و نوک حدود یک سانتی... اول سرمو کردم بین جفت ممه هاش و از همون خط وسطش لیسیدم تا کانون عشق... گرفتم مکیدم و بوسیدم و اونم تنها کاری که میکرد نوازش سر من بود و نفس های عمیقش که همین منو حشری تر می‌کرد...
شاید از اولش که اومدیم رو تخت تا اینجا حدود چهار یا پنج دقیقه گذشته بود و گفتم: میدونی که الان وقت چیه؟! خندید و گفت: فتیش مسخره «جنابعالی»
خندیدم و گفتم: چرا مسخره؟ این پاهای سکسی تو هر مردی رو به زانو در میاره!
خب شروع کن، مرد حشری.
+ البته هنوز پسرم!
ای بابا! حتماً تا الان تو جق خفه شدی!
+ تقریباً
و رفتم پایین... پا هاشو گرفتم دستم و اول سرمو کردم بین کف پاهاش و بعد هر دو پاشو بوسیدم...
بوی صابون میداد. و شروع کردم لیسیدن پاهاش... از انگشتاش تا کف و پشت و قوزک رو بوسیدم و لیسیدم...
نگاش که میکردم چمشاشو بسته بود و انگار یه جور ریلکس میکرد...
یواش و بدون اینکه متوجه بشه شلوارمو کشیدم پایین و کیرمو در آوردم...
پاهاشو به هم چسبوندم و قوس هر دو پاش با هم شد اونی که میخواستم و کیرمو گذاشتم لاش... یهو چشماشو باز کرد و با تعجب گفت: چی؟! مگه اول نباید اجازه بگیری؟!
گفتم: خب. اجازه هست؟!
بیار اول دستم بگیرمش...
رفتش پیشش و گرفتش. اول خندید و بعد گفت: اینو میخوای باش چیکار کنی؟!
یهو انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم!
+ اونقدرام کوچیک نیستا! یه چهارده پونزده سانتی میشه!
باشه. ولی واسه من کمه!
+ جبران میکنم
ببینیم
هنوز دامن پاش بود که رفتم تو دامنش (!) و رون لیسی و کس مالی از رو شورت رو سرلوحه کارم قرار دادم...
شورتش سفید نخی بود که به چشم به هم زدنی دراورمش و کس لیسی رو بصورت حرفه ای شروع کردم. هنوز دامنش پاش بود و یه کم تاریک که خوشم نمیومد. دامنشو هم دراوردم و حالا رویای زندگیم محقق شده بود...
رویای عزیزم لخت لخت جلوم دراز بود و منم که کس لیس بالقوه بودم حالا فرصتشو داشتم این قدرت جادییمو بالفعل کنم.
پس لنگ هاشو از هم باز کردم و یه ماچ انداختم وسط کسش و گفتم: من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند!
رویا هم لبخند زد و گفت: جای کس نمک بازی، کارتو بکن!
زبون عضلانی رو انداختم وسط شیار کسش و اونقد لیسیدم که به معنای واقعی کلمه سرخ و خیس شد...
چیزی که تصورشم نمیکردم، کسش پر خون شده بود و برجسته و تقریبا سفت.
از اون طرف زندایی جیگر ما هم آههههه و اوووووهههههه و سروششششش سروشممممممم بود که از دهنش نمیفتاد و هی پیچ و تاب مینداخت به بدنش...
این منظره رو که دیدم گفتم: ای جووونم!
با خودم گفتم این زندایی که الان سالهاست همین یه پسرو داره لابد بچه دار نمیشه و یواش کیر به شدت شق کردمو گذاشتم لا کسش و یهو زندایی به خودش اومد گفت چیکار می‌کنی؟
گفتم: نکنم؟!
همینجوری الکی؟! کاندومت کو؟
+ قرار نبود که من بیام اینجا بات بخوابم ک! بعدشم مگه تو یچه دار میشی اصن؟!
اینو که گفتم یهو بهش برخورد و گفت: مگه من چمه؟ ما خودمون توافق کردیم تا رامین نره دانشگاه اقدام نکنیم واسه بچه!
+ خب پس کاندومای دایی کجاست؟
مسئله همینه. ما سالی یه بار هم به زور سکس داریم!
+ چرا خب؟
دیگه ما سنمون یکم رفته بالا وقت و انرژی جوونی هم رو نداریم.
+ ماشالا اوج جوونیته که زندایی!
من آره. ولی داییت الان ۵۵ سالشه!
(پسرای گلم سعی کنید سن بالا ازدواج نکنید که اینقدر تفاوت به وجود نیاد)
+ حالا عیب نداره. کنترل میکنم نریزه تو!
یه کم خودشو شل کرد و لنگ هاشو انداخت دورم...
منم رفتم روش و دول کوچولومو انداختم توش و یواش یواش عقب جلو میکردم...
(یه مشکلی که بود کیرمو نمیدیم و چون کوچولو بود یه کم میاوردم عقب کلا میومد بیرون). با این حال رو ابرا بودم و نمیفهمیدم زمان چقد گذشته و همینجور که نفسمو میبوسیدم تلمبه میزدم... خیلی سرعت پایین! (الان میگن اینکه رویا بود چطور شد نفس؟!)
شاید دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که کوچولوی من با کس آشنا شده بود که آمپر چسبوند... کیرمو درآوردم و ده ثانیه کلا مکث کردم.
چی شد؟
+ داره میاد!
خب بیا اینجا
رفتم کنارش... کیرمو کرد دهنش و یه کم که خیسش کرد شروع کرد برام جق زد و آبم اومد که واقعاً حجم بالایی داشت جوری که احساس تنگی نفس شدید بهم دست داد و کل کمرم یهو خالی شد...
افتادم روش (البته نه بصورتی که بهش فشار بیاد) و سرم رو ممه هاش بود که آروم شدم... و بعد یه دقیقه که بلند شدم دیدم رویام داره لبخند میزنه.
گفت خب حالا پاشو کثیف کاریتو تمیز کن.
صورتش، موهاش، بالش زیر سرش و ملحفه که با دستمال و اینا نمیشد کاریش کرد!


پایان بخش اول
ببخشید که انقدر طولانی شد. این داستان مال دو هفته قبل هست و میخواستم کل جزییات رو تشریح کنم.
ما اون روز حدود یک دقیقه بعد(!) کار رو ادامه دادیم و قصه تازه شروع شده.
با توجه به بازخورد ها تصمیم میگیرم بخش بعد رو آپلود کنم یا نه.
ضمناً شاید بگید فوت فتیشت خیلی کم بود، بله حرف شما درسته! چون همونطور که گفتم من بصورت افراطی فتیش نیستم و اولویت اولم «کس یار» هست.
     
  
زن

 
زیبایی خلقت (۲)

توجه: اگر مخالف خیانت هستید، وقت گرانبهاتون رو تلف نکنید و پایین تر نرید

من تو داستان قبل گفتم قدم ۱۸۵ مث اکثر مردم ایران ولی یهو همه هجوم آوردن که ایرانیا کوتاهن و میخوای خودتو توجیه کنی و ... که باید عرض کنم فرمایش همتون درسته (میانگین ایران ۱۷۰) و میخواستم خودمو توجیه کنم چون دیدم هر کی میگه قد بالای ۱۸۰ همه میگن گم شو و .... ولی راه دیگه ای به ذهنم نرسید اون لحظه. به هر حال ۱۸۰ تا ۱۹۰ ممکنه خیلی از اطرافیان خودتون باشن ولی به خاطر چاقی و قوز و... چشم نیان که یعنی خیییلی عجیب نیست که اینقد علیهش گارد میگیرین.
و مورد بعدی اینه که یکی از اشتباهات من این بود کلمه هایی که تو ذهن خودم رد میشدن رو جوری نوشتم که انگار با صدای بلند گفتم (مثل یوهووو!).
این بخش داستان فاقد فتیش هست کم نه به خاطر گارد گیری دوستان علیه فتیش؛ که دلیلش نبودن فتیش در واقعیت داستان هست.
نکته آخر اینه که من واقعا مجبورم خیلی جا ها تو پرانتز توضیحاتی بدم چون متاسفانه اکثر دوستان همینجوریش دچار سوءتفاهمات (و به ظن خودشون مچ گیری) بسیار میشن مث داستان قبل که گفتم به زندایی میگم خاله بعد گفتن تو که میگفتی خاله پس چرا یه جا گفتی زندایی؟!


«ادامه داستان»
.... احساس کارگری رو داشتم که بعد که روز سخت فقط یه جا برای دراز شدن میخواد. ولی اونجور که باید رویا راضی نشده بود و باید یه کاری می‌کردم.
دودولمو که نگاه کردم مث گنجشکی که زیر بارون خیس شده رفته بود تو لونش و شده بود یه تیکه گوشت ۴ سانتی که از شرم ناتوانیش سرش پایین بود. دیگه نه روم می‌شد بگم بخورش نه خودم بعد اون انفجار میتونستم کاریش کنم که دوباره راست شه... خلاصه گرفتم دستم یه کم بمالونمش ولی انگار هییچ!
رویا گفت: چیکار میکنی؟
میخوام باز بکنمت!
+ الان؟
آره دیگه! تا حشرت نخوابیده!
+ خوابید.
بیدارش میکنیم.
+ حس خوبی ندارم.
مال همون حشرته که بد خواب شده.
یه آهی کشید که چیزی بگه. در کسری از ثانیه رفتم بین دو لنگش و لیسندگی رو شروع کردم. بی مقدمه و سرعتی...
لب های کسش رو از هم باز کردم و بافت صورتی توش رو می لیسدم....
هنوز حرارت و سفتی نسبی خودشو داشت که با تحریک های بیشتر من شعله حشرش هی بیشتر و بیشتر میشد و لرزش های بدنش و کش و قوس های کمر و پاهاش نشونه لذت و هیجانش بود.دستامو بردم طرف ممه هاش و شروع به مالش کردم که دستامو گرفت و به خودش فشار میداد... پا هاش رو هم دو من حلقه کرد و سرمو تو خودش فشار میداد و به شدت حشری شده بود که آه و ناله های ریزش هم داشت بلند میشد...
اینجا بود که منم خیلی شهوتی شده بودم کیرم کاملاً راست شده بود. (عضو عجیبیه! جاهایی که باید خودشو ثابت میکنه و نشون میده که مرد عمله...)
بی درنگ یه بوس آخر رو کس دلبرم گذاشتم و روبروش نشستم.
پاهاشو باز کردم و رفتم لای پاهاش و پای راستش رو گذاشتم رو شونم و یواش رفتم جلو و کیرمو کردم تو کس رویای نازم... همینجور که یواش تا آخرش فشار میدادم فیس تو فیس به هم خیره شدیم و لبخند ملیحی زد که عشق بهش تو اون لحظه هزار برابر شد.
یواش یواش عقب جلو می کردیم. داشتیم لحظه به لحظه داغ تر میشدیم که گوشیش زنگ زد...
گوشی کنار تخت بود؛ برش داشت و همچنان کیرم توش بود داشتم عقب جلو میکردم...
یهو رنگش پرید و خودشو کشید عقب و گفت: داییته!
خایم چسبید به حلقم. گفتم: جواب بده!
چند ثانیه مکث کرد تا نفس نفس زدنش بند بیاد و بعد...
الو؟
+ رویا من تو راهم یه ربع بیست دقیقه دیگه خونم. چیزی لازم داریم بخرم؟
نه عزیزم! فقط سلامتیت!
زدم تو سرم گفتم: بگو یه چی بگیره تا طول بکشه!
یهو خودشو جم و جور کرد: حالا اگه تونستی یه کم میوه بگیر بیار.
+ باشه. چند کیلو؟
زیاد نمیخواد. واسه خودمونه. ۲_۳ کیلو انار و نارنگی بسه.
+ باشه. چیز دیگه نخواستی؟
- نه
+ خب خدافظ
خدافظ
قطع کرد زوم‌ کرد رو یه نقطه و گوشی رو میزد به چونه و لبش... تو فکر بود...
دستمو به مو هاش کشیدم و گفتم: چیزی شده؟
تو بدون اینکه کیرتو تمیز کنی یه سره دوباره کردیش تو من؟
+ تمیز واسه چی؟
نکردی؟
+ نه!
بدبخت شدم! حاملم کردی رفت!
+ ینی چی؟
خب تو ده دقیقه نیست از اون کیر خالی کردی! الان کل مجاریت پره از اسپرم و یه دونش کافیه!
+ هوفففف! گفتم چیو میگی! نگرانش نباش یه کاریش میکنیم.
تو؟! چیکارش میکنی؟! یک درصد فک کن حامله شم!
+ سقطش کن خب!
مگه سقط کردن به همین راحتی و کشکیه؟
+ رویا ترو خدا بذار کارمون تموم کنیم. دارم میمیرم!
مگه من مسؤل مرگ و زندگی تو ام؟!
+ یعنی چی؟
یعنی چی نداره! پاشو باید ترتیب اینارو بدیم.
بلند شد از تخت رفت پایین و اطراف رو نگاه میکرد.
از اتاق رفت بیرون تو حموم آثار جرم رو خودشو با آب خالی شست و یه دقیقه بعد برگشت و رو بالشتی و ملحفه رو برداشت و گفت باید بشورمشون.
مث یه آدم به شدت تشنه ای بودم که وسط بیابون یه چشمه آب خنک پیدا کرده و دستشو که به آب میزنه یهو چشمه خشک میشه.
حشری و داغون...
گفتم: التماست میکنم بیا پیشم بخواب!
نمیام. اصرار نکن. تو هم پاشو لباستو بپوش برو!
دیدم اینجوری نمیاد مجبور شدم از اهرم فشار استفاده کنم...
+ بخدا میرم به دایی میگما.
جدی نگام کرد و گفت: چی گفتی؟
+ همه چی رو برا داییم میگم که آبروت بره!
برو بگو ببین کی میسوزه.
+ قطعاً طلاقت میده!
خنده عصبی زد و گفت: اونی که بدبخت و بی آبرو میشه خودتی. داییت به من اعتماد کاااامل داره. فقط اینجوری همه میفهمن که به یه زن متاهل نظر داشتی.
خودمو جم کردم و با بی اعتنایی گفتم: به هر حال واسه تو بدتره!
خب برو همه جا جار بزن! مهم نیست واسم!
واقعاً جوابی نداشتم بدم. بهش حمله ور شدم که به زور بکنمش...
مانع میشد و منم بیشتر تلاش می‌کردم...
گفت: داری پرونده خودتو سنگین تر میکنی! کافیه یه خراش روم بیفته میرم میگم چجوری تجاوز کردی بهم.
از این ذهن پیچیده و رفتاری که داشت به شدت ترسیدم و برای من که تا اون موقع کلا چیزی از «گرگ بودن» نمیدونستم، در حدی بود که سریع لباسامو برداشتم و با استرس و تپش قلب شدید پوشیدم و فقط در رفتم...
انقدر تند دویدم که کوچه صد متری رو تو حدود ۲۰ ثانیه رفتم و به ته کوچه که رسیدم فقط نفس نفس میزدم و یه کم وایستادم که استراحت کنم...
تاکسی گرفتم که بیام خونه...
تو مسیر ذهنم همش درگیر بود...
الان چیکار میکنه؟
به داییم چی میگه؟
اصن چیزی میگه؟
کاش این حرفا رو بهش نمیزدم... عهههه لگد زدم به بخت خودم! اگه آروم تر رفتار میکردم میتونستم یه کم صبر کنم تا بعداً دوباره باش بخوابم.
اون ملحفه و رو بالشتی و کثیف کاریام که همش آثار جرمن چی میشه؟
ای وایییی گوشیم! گوشیمو آوردم؟! (دست میزنم به جیبای شلوارم) وای نیستش!
+ آقا وایستا برگرد همین مسیرو!
چی شده؟
+ کار دارم!
فکرم مشغوله همچنان...
میرسیم دم خونه دایی و میخوام کرایه تاکسی رو حساب کنم و دست میکنم تو جیب پیراهن که ای گوز!
گوشیم تو جیبمه! (من اصلاً گوشیمو غیر از جیب شلوار جایی نمیذارم. نه کت نه پیراهن)
همه استرس هایی که داشتم یه طرف الان دوباره باید به تاکسی میگفتم میخوام سوار شم. (فکر کردم الان با خودش میگه: این چه کصخلیه! یا اصن در میاد میزنم چون اسکلش کردم و...) و بیخیالش شدم و کرایشو حساب کردم.
باز باید تا ته کوچه رو میرفتم که یه تاکسی دیگه بگیرم چون اون جا کلا کم رفت و آمد بود.
همینجور که داشتم پایین میرفتم یهو داییم هم داشت وارد کوچه میشد که از شانس کیری دیدم و بهم یه بوق زد دست به نشونه سلام و ارادت بلند کردم و زد کنار.........


مرسی از دوستانی که تا اینجا وقت گذاشتن و خوندن. احتمالا این بخش هم مث قبلی تا حدود یه ماه دیگه منتشر نشه. ولی به محض انتشار، اگر عمری باشه من پارت بعدی رو هم آپلود میکنم و این چرخه ادامه دارد...
سریال زیبایی خلقت رو دنبال کنید.
شهوت داستان رو تقدیم میکنم به سلبریتی های شهوانی که چهارتا کلمه از داستان رو جدا میکنن، جابجا میکنن و شروع میکنن به خرده گیری.
     
  
زن

 
زیبایی خلقت (۳)

سرمو مث بز کردم تو پنجره طرف شاگرد و دستمو آوردم جلو که بهش دست بدم و سلام کنیم. انقد کسخل شده بودم که خودمو یه متر کشیدم تو ماشین که روبوسی هم کنم دایی رو که دایی گفت چیکار میکنی؟! قبولت دارم. دیگه خودتو پاره نکن!
بعد گفت اینجا چیکار میکنی؟
+ اومده بودم سر بزنم به رامین که نبودش.
- آره کلاس داشت. خب حالا کجا میری؟
+ خونه برم که کار زیاد دارم.
- بیا بریم خونه ما. الان میرم دنبال رامین میارمش.
+ نه دیگه مزاحم نمیشم. بذار کلاسش تموم شه.
- خب پس بسلامت.
+ خدافظ دایی.
و با یه بوق از هم جدا شدیم.
یه کم آروم شدم که حداقل وضع اونقد خراب نیست.
استرسم کم شده بود و تاکسی گرفتم تا خونه...
یک هفته گذشت تا دایی رو با خانواده دوباره ملاقات کردم.
عروسی یکی از بچه های فامیل بود که فامیل نزدیک هم بود. منم طبق عادت مألوف رفتم قاطی زنا که مثلا با یکی کار دارم.
ولی تنها کاری که کردم جستجوی دقیق اطراف بود برا پیدا کردن رویا...
پیداش کردم. یه مانتو شلوار رسمی زرد رنگ شیک با منجق دوزی های قشنگی پوشیده بود که هر چشم بصیری میتونست اون سینه های درشت رو زیر مانتو کاملاً تشخیص که هیچی، سایزشو هم دقیق بگه.
ولی خب اونجا برا همه داف ریخته بود و هر کی مال خودشو داشت.
حدود ده دقیقه نا محسوس دید میزدمش تا اینکه دیدم نگام میکنه و یهو دست و پام شل شد...
ولی یه لبخند زد و دست تکون داد برام و منم همین کارو کردم. متعجب بودم اما حسم از ترس به عشق برگشت...
آخر شب که رفتیم خونه سریع تلگرام رو باز کردم.
آنلاین بود و بهش سلام کردم. خیلی عادی سلام و احوال پرسی کردیم.
گفتم: چی شد؟ دیگه مشکلی نداریم؟
- نه. چه مشکلی باید داشته باشیم؟
+ بابا سر قضیه همون روز!
- من که همون وقت گفتم مشکلی ندارم اگه خودت کرم نریزی.
+ یعنی حاضری دوباره اون روز رو تکرار کنیم؟
- نه.
+ آخه چرا پس؟
- اون روز یه حرفایی زدی که هنوز معذرت خواهی نکردی بابتشون.
+ رویا. قربونت برم. معذرت میخوام. ببخش منو به خاطر هر غلط اضافه ای که کردم!
- نه اینجوری که نمیشه.
+ پس چیکار کنم؟
از تلگرام خارج شد و من فکر کردم به خاطر قطع شدن فیلتر شکن باشه. واسه همین رفتم واتساپش. اونجام آخرین بازدید ۲۰ دقیقه پیش بود و یه علامت سوال براش فرستادم که تیک دوم رو نخورد. فهمیدم کلا آفلاین شده.
چند روز بعدش به رامین برا بحثای درسی زنگ زدم گفتم عصر بیا پیشم. گفت که نمیتونه و میخواد برا مامانش کادو تولد بگیره.
یهو شستم خبردار شد!
کلا این حرف پیچوندنش یه مفهوم داشت...
هدیه ای ناقابل برا تولدش!
منم همین کارو کردم و رفتم بازار...
نه اونقد پول داشتم یه چیز طلا براش بگیرم نه میشد که یه چیز ساده گرفت و برد.
می خواستم یه کاری مث حشمت فردوس کنم که مربای انبه برد واسه دلبرش.
چنین چیزی هم ندیدم که سر آخر رفتم یه دست مانتو شلوار و یه پکیج لوازم آرایشی خریدم که دو میلیون برام آب خورد. (بگم که ۲ میلیون مال خودم بود چون واسه همین مشاوره کنکور و ... درآمد دارم واسه خودم)
از طریق یه نفر تو یه فرصت مناسب به دستش رسوندمشون...
شب پیام داد...
- حالا میتونی معذرت خواهی کنی!
+ رویا خیلی دوست دارم. کستو بخورم الهی. کونتو بخورم الهی. صد تومن بهت میدم. بیا اینجا صحبت کنیم!
اموجی اونی رو فرستاد که چشماش داره بالا رو نگاه میکنه.
+ معذرت میخوام. بخدا دیگه تکرار نمیشه.
- پذیرفتم!
تا چند روز دیگه کلا پیامای سکسی میدادیم و هر روز حشری تر از دیروز....
بالاخره اون روز رسید...
ساعت حدودای یک ظهر بود که زنگ زد گفت دم درم....
دویدم در حیاط رو باز کردم و ماشینش رو آورد داخل پارک کرد. اومد بیرون و همون لحظه بغلش کردم و بوسیدمش. داشتم ازش لب میگرفتم که دیگه مانع شد و با خنده گفت: بذار برسم!
و پشت سرش همراهیش کردم تا اومد دم در خونه...
عطر خیلی خوشبویی زده بود که حشرم صد برابر شده بود. مانتو مجلسی مشکی و شلوار سفید براقی پوشیده بود که برای من مث فرشته ها کرده بودش.
کفشاشو در آورد و مرتب رو جا کفشی گذاشت و اومد تو...
اول تک تک اتاق ها و حتی حموم دستشویی و داخل تمام کمد ها و کابینت ها رو گشت و تا خیالش از همه چی راحت شد که کاملاً تنهاییم روسریش رو در آورد و گذاشت رو اوپن آشپزخونه.
موهاشو که رنگ قهوه‌ای روشن زده بود و جاهاییش طلایی بود، از پشت به صورت گرد بسته بود و فقط یه دسته مو تو صورتش بود.
(اگه میخواید تصور بهتری از داستان داشته باشید بگم که این زندایی من چهره و تیپش حدود ۹۰ درصد به یه پورن استار به اسم Mia Malkova شباهت داره که این نظر انجمن پسرای جقی فامیل هست)
بعد جوراباشو درآورد و انداخت زمین...
خواست مانتوش رو در بیاره که خودم رفتم جلوش و دونه دونه دکمه هاشو باز کردم و خیلی آروم مانتوش رو درآوردم و بردم مرتب رو چوب لباسی آویزش کردم. زیر مانتو کلا یه تاپ برزنتی سبز روشن داشت. که ممه هاش رو خیلی زیباتر از اون چه که بود، نشون میداد و بینهایت کردنی به نظر می‌رسید.
رفت آشپزخونه و یه سرکی کشید تو قابلمه و گفت: خودت درست کردی؟
- آره. چطوره دستپختم؟
+ خوبه! می پسندمش.
رفتم پشت سرش و بازوهاش رو نوازش کردم و گردنش رو بوسیدم...
+ سروووشششش! چقد عجله داری تو پسر!
من تا غروب همینجام. از اولش که نمیخوای شروع کنیم؟!
- نه....
چند ثانیه سکوت حاکم شد و در حالیکه بهم دیگه خیره شده بودیم گفتم:
کاش من بیست سال زودتر به دنیا اومده بودم...
تو همین شهر نزدیک تو....
کاش زنم بودی...
لبخندی که رو رو صورتش بود یه دفه کنار رفت...
با یه لبخند جدید که بیشتر حالت دلسوزانه داشت گفت: خب الانم اومدم که برات وظایف همسریم رو اجرا کنم دیگه!
- نه فقط اینکه هر از گاهی همو به زور ببینیم اونم فقط واسه....
دستمو گرفت، بغلم کرد و آروم در گوشم گفت: کاش من بیست سال دیرتر به دنیا میومدم...
- از همه دنیام بیشتر دوست دارم رویام
+ واقعاً؟
- آره بخدا!
+ خیلی خب! بحثو عشقیش نکن دیگه.
- باشه. میگم میدونستی من چقد رنگ قرمز این رژ لبی که میزنی رو دوست دارم؟! یه تضاد قشنگی درست میکنه با پوست سفیدت!
+ کرم زدم به صورتم!
- من که تفاوتی نمیبینم.
+ تو چرا ریش گذاشتی؟
- مگه بده؟
+ ریش و پشم رو بذار وقتی سنت رفت بالاتر!
- باشه الآن میزنم.
+ نه بابا! حالا من یه چی گفتم! بذار بعداً.
- خب پس بیا تو هال بشینیم.
و رفتیم تو هال رو مبل تک نفره نشستم اونم اومد رو پام نشست...
ممه هاشو رو تاپ لمس کردم و گفتم: الهی فدات بشم. چه دم و دستگاهی داری! قربون خدا برم با این مخلوق قشنگی که ساخته.
+ بحث خدا رو نکن عذاب وجدان میگیرم!
و هر دو خندیدیم...
رونهاشو هم از رو شلوار مالیدم و دستمو بردم سمت کسش و سعی کردم بمالم ولی چون شلوار و شرت زیرش یه لایه نسبتا ضخیم میشد، کلا کسش رو نمیشد لمس کرد.
شلوارش یه کم از دور کمرش گشاد تر بود و واسه همین توش کمربند کرده بود. کمربند رو باز کردم و بعد دکمه و زیپ شلوارش...
یه کم کشیدمش پایین و کس مالی رو از رو شرتش آغاز نمودم!
شرتش ست تاپش بود و جنس برزنت و تور داشت.
تحملم تموم شد و دست کردم تو شرتش...
واقعاً حس نابی بود...
بعد اون همه مدت داشتم لمسش میکردم و مست عشق شده بودم.
با کف دست روش میمالیدم و لحظه به لحظه داشت حشری تر میشد.
انگشت اشاره و فاک رو کردم تو سوراخش و تا ته بردم و درآوردم. لزج بود و شاید بشه گفت حال بهم زن ولی حشری کننده بود. کردم دهن خودم...
- ممممممم! نفس! کُست بهترین طعم دنیا رو داره.
خندید و گفت مزه آب کمر داییته!
یهو یه حس همزمانی از چندش و عذاب وجدان بهم دست داد که باعث شد دستمو به دسته مبل بمال که تمیز شه مثلا.
بعد در همون حالت تمسخر و خنده ای که بود، گفت: نترس! این کُس از همون روز که خودت پیشم بودی دست نخوردس.
- فداش بشم الهی!
همزمان با مالیدن کس و ممه هاش لباشو هم میخوردم که نفسای گرمش و همراهی خودش لذتی بهم میداد که انگار رویا واقعاً مال خودم بود ...
از رو پام بلند شد و رفت کیفشو آورد و یه کاندوم از توش در آورد. گفتم وقتی اینجایی همه چی با منه، حتی کاندوم!
خندید و گفت: نه فدات بشم! این با بقیه کاندومای بازار فرق داره. من به اکثرشون حساسیت دارم.
پا شدم و شلوارشو از پاش درآوردم و اونم منو لخت کرد...
تاپ و شرت نازکش که بود و نبودش فرقی نداشت رو هم درآوردیم و دوتا کفتر عاشق لخت لخت روبروی هم وایستاده بودیم...
رفتم رو مبل نشستم و به کیر شق کردم اشاره کردم گفتم بیا بشین!
+ اینجا؟
- آره دیگه
+ تخت ندارید مگه؟
- تخت مامان و بابام هست ولی بعد فوت بابام خجالت میکشم برم تو اتاقش!
+ خودت تخت نداری؟
- دارم ولی یه نفرس. حالا تو بیا بشین، اگه بد بود میریم رو تخت یا هر جا گفتی.
اومد و کاندوم رو گذاشت رو کیرم و یه کم پاشو باز کرد که رو کیرم بشینه...
مشخص بود راحت نیست و به سختی یه جور خودشو تنظیم کرد و کیرمو هدایت کرد تو خودش...
یواش بالا و پایین میرفت و طفلکی به نفس نفس افتاده بود که نگهش داشتم و خودم از زیر تلمبه میزدم تو کس ملسش...
خودمم خسته شدم و گفتم پاشو بریم رو تخت...
رو تخت دراز شدم و اومد رو کیرم نشست و بالا پایین میکرد...
راحت تر بود و رهبری دست خودش بود، به شدت حال میکرد و تند تند نفس میزد و گاهی به من فقط یه لبخند میزد و ادامه میداد!
منم فقط محو زیباییش بودم و به صورت زیبا و بدن تراشیدش خیره بودم جوریکه انگار اصن تو سکس نبودم!
با این حال تا به کسش توجه کردم که شده مث یه پناهگاه امن واسه کیر کوچولوم یه حسی بهم دست داد که یهو آبم داشت میومد...
داد زدم: رویااااااا آبم داره میاد!
دیگه تکون نخورد و همونجا رو کیرم نشست تا آبم کامل تو کاندوم خالی شد....
کوچیک شدن کیرم رو تو کسش حس میکردم و دلم نمی‌خواست یه لحظه هم ازش درش بیارم...
اونم همینجور رو من دراز شد و با لبخند ملیحی که داشت شروع کرد لبامو خورد...
منم که کاملاً به آرامش رسیده بودم همینجور لباشو میخوردم و زبونشو می مکیدم...
کیرم از کسش افتاد و کاندوم هم شل شده بود، واسه همین بیشتر منی ریخت رو پام و سر خورد رو تخت. سردیش اذیتم میکرد که بعد چند دقیقه عشقبازی با رویا بلند شدم و دیدم که چقد زود خشک شده!
آب کمر واقعاً چیز حال به هم زنیه حتی برا صاحبش!
نمیتونستم تحملش کنم و سریع رفتم خودمو شستم.
و روی تخت هم واقعا با اون کثافت کاری دیگه نمیتونستم دراز بشم...
صداش زدم.
- رویام! بیا تو هال عزیزم.
+ نمیتونم. برگرد همینجا من هنوز بات کار دارم.
- قربونت برم. منم بات کار دارم. ولی اونجا کثیف شده دیگه.
+ بیا. اشکال نداره. ملحفست، برش میدارم.
رفتم تو اتاق دوباره و دیدم به پهلو دراز شده و به من نگاه میکنه و لبخند میزنه.
واقعاً زیباتر از همیشه بود تو چشمم.
رفتم کنارش و اول نوازشش کردم و بوسیدمش بعد پاهاش از هم باز کردم و آوردمش لبه تخت...
سرمو کردم وسط رونهاش و زبون رو به کار گرفتم...
زبونمو میکردم تو واژنش و میچرخوندم...
چوچولشو که سرخ و سفت شده بود میک میزدم و لبهای بیرونی کسش رو کاملاً لیس میزدم.
از یه کیر بیشتر بهش سرویس می‌دادم و تو حال خودش نبود...
گاهی اسممو با ناله فریاد میزد و گاهی به موهام و گردنم چنگ میکشید. (اینم اضافه کنم که خونه ویلایی هست و طبیعتاً ترس از شنیدن کسی نداشتیم)
تو مدت لیسری من، چند باری ارضا شد و آخرش لپامو گرفت و گفت: سروش! بکن توش!
گفتم: ای جونم! تو فقط دستور بده!
پریدم رو تخت و تو کمتر از پلک به هم زدنی کیر با تمام قوا شق کردم رو کردم توش و تا آخر رفتم...
گرمی کس نرمش بهم ضمن آرامش، اعتماد به نفس بالایی میداد و احساس میکردم دارم تو یه ملکه واقعی تقه میزنم...
ده بیست تا تلمبه اول رو با تمام حوصله میکردم تا ته و در میاوردم....
وقتی تاج کیرم از کناره دیواره های تونلش رد میشد، از فیزیک لذت میبردم و اصطکاک جنبشی رو با تمام وجودم حس می‌کردم.
خوابیدم روش و همزمان با ممه خوری و یه کم مالش و بوس و لیس و گاز، از نیم تنه پایین هم درگیر فرایند کنش و واکنش بودیم.
بلند شدم و گفتم: نمیخوای یه تنوع بدی؟!
لبخند ملیحش همانا و کیر من که تو دهنش خیس میخورد همانا...
خیلی استادانه میخورد و جوری میمکید که کل سیستم ادراری- تناسلیم داشت از جا کنده میشد...
ولی این وضع رو دوست نداشتم چون لذت واقعی رو شدت ارضا شدن خودش میدیدم.
نذاشتم دیگه بیشتر از سی چهل ثانیه بخوره و گفتم که سگی شه.
دو تا بالشت زیر شکمش گذاشتم که قشنگ مجاری عشق بیاد بالا و نمایان باشه...
کسش از پشت واقعا منظره بی نظیری داشت....
به کس ناز براق و برجستش خیره بودم که گفتم: خدا وکیلی کُس داری ها!
کلوچه واقعی بود که دوست داشتم گازش بزنم ولی به یه لیس و بوس قانع شدم...
گذاشتم توش و عقب جلو میکردم...
ضربه هام که تند تر شد صدای آه و نالش هم بلندتر میشد و منم چون از سکس قبلم چند دقیقه بیشتر نگذشته بود آبم هنوز نیومده بود ولی بالاخره داشت به سرانجام می‌رسید...
+ رویاااااااااااا!
- جاااانمممممم!
+ داره میاد. داره میاد!
- مراقب باش سروشم.
+ عقب جلو های آخر رو با عشق رفتم و اومدم آبم حدوداً رسیده بود بود به ریشه کیرم که کشیدم بیرون...
با یه دستمالی کوچیک، چشمام سیاهی رفت، نفسم قطع شد و هر چی بود و نبود ریخت رو کمرش و منم نفس زنان افتادم روش...
انقد داغ شده بودیم که نه من اون خیسی شیرابه جانم رو حس میکردم نه رویا فشار سنگینی من رو رو کمرش...
همنجور کنار هم دراز به دراز افتادیم و چون تخت تنگ بود چسبیده به هم لب میدادیم و قربون صدقه هم میرفتیم.
انقد خالی و خسته بودیم که من نفهمیدم چی شد که کلا خوابم برد و تا بیدار شدم. همچنان گیج و منگ بودم و کلا تاریک شده بود.
نمیفهمیدم شبه؟ روزه؟ صبح قبل از طلوع خورشیده؟ امروزیم هنوز یا الان فرداشبه؟ و بعد یکی دو دقیقه کسخلی و کش و قوس همونجور لخت اومدم بیرون...
ساعت ۵ عصر بود و کلا هیچ خبری هم ازش نبود.
زنگ که نمیتونستم بهش بزنم چون اگه کسی گوشیش رو در حال زنگ خوردن میدید ممکن بود شک ایجاد بشه.
یه پیام واتساپ بهش دادم که چی شد بی خبر رفتی؟
- دیگه دیدم خواب نازی، دلم نیومد بیدارت کنم.
+ خواب ناز هم که باشم، اگه ناز ترین چیز زندگیم بخواد از پیشم بره باید بگه.
- خیلی خب! دیگه کاری نداری؟
+ نه فقط خواستم ببینم حالت خوبه.
- اوکی. پس دیگه به من پیام نده. ممکنه گوشیم دست کسی باشه.
+ یعنی چی؟ نمیتونم بخدا. نمیتونم ازت انقدر دور بشم!
- لازم بشه خودم تماس میگیرم بات.
+ دوست دارم.
- منم همینطور! خدافظ تا بعد.
+ بوس. بای!


همون طور که خواسته بود من هیچ اقدامی نکردم تا...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
من ورباب 7
چندلحظه بعدرباب برگشت،بایک قیافه درهم وناراحت،منم ماستم وکیسه کردم،بلندشدم لباسام وپوشیدم،رفتم دستشوی خودم وشستم،بایک حالت بین قهرواشتی رفتم سراغش،
کاری نداری من برم خونه،
رباب درحالی که توساک لباسش داشت لباس های زیرش ودرمیاورد،
اصلا بهم نگاه نکرد،بسلامت،
رفتم دراپارتمان،سوارماشین شدم ورفتم خونه،دوش گرفتم اینقدرحالم بدبودکه باهیچ کس حرفی نزدم ورفتم تواتاقم،
فرداصبح رفتم سرکار،ساعت ده صبح تلفن کارگاه زنگ خورد،گوشی وجواب دادم،رباب بود،
خوبی صادق
خیلی سنگین جوابش ودادم،ممنون،
امروزمیتونی بیای پیشم،باهمون سردی ودلخوری گفتم،سرم امروزشلوغه،خیلی معمولی بدون هیچ منت کشی گفت ،کی میتونی امروزبیایی،منم باهمون سرسنگینی گفتم عصربهت یه سرمیزنم،
رباب گفت،خیلی خب پس ساعت چهارمنتظرم،
یک رابطه که میتونست به بهترین شکل یک تجربه واقعی توزندگیم بشه،خیلی راحت ازبین بردمش،همش تقصیراین فیلم های سکسی بود،توافکارخودم غرق بودم،باچشمهایم نحوه کارکارگرها رودنبال میکردم اما فکرم مشغول بود،بااخلاق رباب،واین غرورش فاتحه این دوستی خونده است،اصلا نفهمیدم نهاروچی خوردم،ساعت مشخص کردن یعنی ثانیه هاروشمردن،عقربه های ساعت تکان نمیخوردن،ازساعت دوونیم به بعد لباس هامو عوض کردم،ورفتم سمت اپارتمان رباب،
منتظرمحاکمه بودم،گاردگرفته نیم ساعتی توماشین نشستم وساعت سه ونیم دم درواحدبودم،زنگ زدم،جوابی نداد،دوباره زنگ زدم جوابی نداد،ناراحت ترازقبل ازپله هاپایین اومدم ورفتم سوارشدم وهرچی دری وری بود بارخودم ورباب کردم،خیلی واسم سخت بود برم جایی ودروبروم بازنکنن،داشتم میپیچیدم توخیابون اصلی که دیدم رباب،با همون تیپ کج کجی داره میاد،کنارش نگه داشتم وگفتم،همین جوری مهمون دعوت میکنی،نگام کرد وگفت،مگه ساعت چنده،ده دقیقه مونده بود به چهار،کیف بزرگی دستش بود،گذاشت جلو پاش وسوارشد،خدا خیرت بده،مونده بودم اینوچطوری ببرم بالا،
دوباره سروته کردم برگشتم سمت اپارتمان،قربون دستت،این کیفم زحمتشو بکش بیاربالا،زرت مااومدیم جنگ کنیم،حالا بایدحمالی کنیم،کیفوبرداشتم واقعاسنگین بود،زدم زیرش گذاشتمش روشونم وپرمداع ازپله ها رفتم بالا،
واردواحد که شدم دم اتاق کیف وگذاشتم زمین برگشتم درواحدوبستم ودنبال رباب باچشمام میگشتم،به خودم اجازه ندادم بشینم،مثل غریبه منتظرتعارف به نشستن بودم،رباب با لباس های خونه ازاتاق اومدبیرون،دستت درد نکنه،کجایی تومنوغریب تواین شهریکه وتنها گذاشتی ورفتی ،اومدتوبقلم،دستاش وقلاب کرددورکمرم،وسرشواورد بالا یه لب ازلبام گرفت،دستام رفت پشت گردنش،پیشونی وچشماش وبوسه زدم،
ناخوداگاه بهش گفتم،بابت دیروزازدستم ناراحتی،به زیبایی همه لبخنده ها لبخندی زدوتوچشمام نگاه کرد وگفت،دیونه کیف کردم لذتبخش بود،
این دیگه چه جانوری است،وقتی لذت میبره اون واکنش ونشون میده حالا اگه عذاب بکشه چیکار میکنه،
یخ هام بازشد،شدم همون ادمی که قلبم واسه رباب بندری میزد،چقدرمن ادم لحظه ای ودم دمی بودم،
باتمام وجودم رباب وبرندازکردم،چقدر این ماسکی چسبون اندامش وخوشگل نشون میداد،چقدررنگ گربه ای به پوستش می امد،خسته بود،کنارم نشست،گفتی عصرمیام رفتم بازارکلی خریدکردم،واقعا دیگه پاهام جون نداره،
میخای مشت ومالت بدم،
نه ،بعدش میخای بکنی،منم حوصله ندارم،
غیب گوشدی،حالا کجامعلوم میخوام بکنم،
چشمات میگن،نگات میگه،داری من ومیخوری،
نه اینطوریا هم که تومیگی نیست،منم خستم،تازه ازکاراومدم،رباب گفت ،بلندشودوش بگیر،سرحال شو،یه نگاه به ابگرمکن کردم وگفتم،اب که سرده،من میرم خونه،یکاری دارم انجام میدم وزود برمیگردم،رباب گفت،خیلی خوب،منم شام واماده میکنم تا برگردی،بهش گفتم،نه توهم خسته ی ،دوش بگیرموقع برگشت باهم میریم بیرون شامم بیرون میخوریم،رفت ازتوکیفش دوتا کلید اورد دادبهم،پس اگه اومدی خودت بیا تو،
رفتم خونه،سریع دوش گرفتم،به مادرم گفتم امشب باچندتا ازدوستام میخوایم بریم ویلاشون،شب م نمیام منتظر نباشین،سه سوته رفتم سمت خونه رباب،بااینکه کلیدداشتم،درزدم،ومنتظرشدم خودش دروبازکنه،ی مانتوساده پوشیده بود،یه روسری روشن،چادرشم رو اپن اشپزخونه انداخته بود،دروبازکرد،بیاتومگه کلیدنداری،چایی اماده است،یه چای بخورتا بریم،
باهمدیگه شروع کردیم گشتن توشهر،پیاده شدیم رفتیم کباب ترک،وبعدشم بردمش کنار دریاچه،قایق پای سوارشدیم،دوست داشتم باهاش برم سینما،اما رباب اهل سینما نبود،ساعت یازده شب باهم برگشتیم خونه رباب،
تواین چندساعت فهمیدم،رباب یه زن کاملا سنتی،مهربون،ورفیق پایه است،درمقابل بامردمی که نمیشناخت،کاملا محکم ومودب بود،ازرباب رفتاری که خیلی متعجم میکرد،مثل اینکه من پسرش هستم،کاملا دوست داشت من لذت ببرم،یه جوری دقت میکردببینه من ازچی خوشم میاد ازچی بدم میاد که مادرواقعی خودم اینقدرتوجه نمیکرد،
تا رسیدم دوتا چایی اورد وگفت ،امشب پیشم میمونی،،نگاش کردم وگفتم میخای برم،بوسم کرد وگفت قدمت روچشام،سریع رفت ورختخواب ها روکنارهم پهن کرد وبرگشت،
اولین شبی بودتوزندگیم میخواستم بایک زن تاصبح باشم،
مثل ندیده ها سریع رفتم لخت شدم ورفتم زیرپتو رباب وقتی من ودیدلخت زیرپتودرازکشیدم ازخنده روده برشد،گفت شب دراز است وقلندربیدار،بخودم گفتم خدا بدادت برسه تا صبح بایدبکنم،عین اسکولا نگاش کردم،خندید وگفت نصف شب دلت واسه مامانت تنگ نشه،نمیدونم چرااینقدرکری میخوند،گفتم حالا اگه دلم هوا ننه موکرد توممه بهم بده،رباب گفت،جیش کردی کوچولو،مسواک زدی،همانطوری لخت بایه شرت رفتم سمت دستشوی وبعدشم کمی نمک برداشتم بانمک دندونام وشستم برگشتم تورختخواب،رباب هم درازکشیده بود داشت سقف ونگاه میکرد،سرمو بردم جلو ویک بوس ابدارازلپش گرفتم وسرجام درازکشیدم،
حرف های رباب تمامی نداشت،ازخودش،زندگیش،بچه هاش،ارزوهاش
اخرحرفاش ویادمه که گفت،ماهم جوانی نکردیم،نه دوست پسری،نه گردشی،نه تفریحی،تا چشامون وواکردیم شوهر وبچه وزندگی،
همینطورکه داشتم نگاش میکردم،گفتم حالا من دوست پسرت،توهم دختر دوست دخترخودمی عزیزم،لبخندی زد وبوسم کرد،
چندلحظه بعدش گفت،صادق یه چیزی ازت بخوام واسم انجام میدی،
دستم وگذاشتم زیرسرش وگفتم،تا چی باشه،
برگشت نگام کرد،وگفت واسم انجام میدی،
عجب گیری کردم،خوب بگوچی میخوای ببینم میتونم یانه،
رباب،همین طورکه صورتش ونزدیک صورتم میکردونفس هاش به صورتم میخورد گفت میتونی،
گفتم اگه بتونم حتما واست انجام میدم،
گفت قول میدی،
گفتم اگه بتونم قول میدم،
گفت ،قول بده امشب فکرکن من دوست دخترت هستم کنارت خوابیدم
بدترین شکنجه واسه من همین بود،یعنی امشب خبری ازکس نیست،
گفتم باشه،امشب تودوست دخترم هستی وخواهی موند،
دستاش وگرفتم تودستم،شروع کردم بوس کردن،گفتم رباب میدونی من تا حالا دوست دخترنداشتم،وتواولین دوست دخترم هستی،
رباب گفت جدی میگی،تو واقعا تا حالا دوست دختر یازن نداشتی،
گفتم باورکن،
شوخی میکنی توووووووو
جدی میگم،
جوووووون پ مثل هم هستیم،
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
ورباب 8
دستای رباب تودستم بود،مدام دستاش وبوس میکردم،توچشماش نگاه میکردم،رباب شروع کرددست های من وبوسیدن،قلبم تپش خاصی پیداکرده بود.حالا که خبری ازسکس نیست،میتونم خیلی راحت احساس های قلبی که نسبت بهش دارم وبگم،امادهنم بازنمبشد،اینقدرمغرورم که نمیتونستم بهش بگم،دوستت دارم،
دستاش وبوس میکردم،وقتی زل زدم توچشماش کاملا چشماش وبسته بود،جرات پیدا کردم،دهنم ودم گوشش بردم وگفتم رباب،برام خیلی عزیزی،رباب کمی فشاردستم وبیشترکرد،نیم خیزشدم،یکی ازدستام وازادکردم وباانگشت شروع کردم دورصورتش وکامل بانوک انگشتم نوازش کردن،کامل طاق بازدرازکشیده بود وچشماش کاملا بسته بود،بانوک انگشتم خیلی نرم وارام دورچشماش،دماغش،لباش ونوازش کردم،ارام ارام باهمان نرمی سمت چونه وگردنش رفتم یه نیم دایره سمت گوش ولاله گوش،شهامتم بیشترشد،رفتم سمت گلواززیرسینه هاش شروع کردم نوازش کردن،لباش وبازکردوگفت صادق قلقلکم میاد،بهش گفتم،میخام تاباهم هستیم همیشه خنده هات وببینم،دستم وکمی فشاردادوگذاشت روسینش،پاهام وکامل لوله کردم لای پاش،دلم میخواست باهاش حرف بزنم،اینقدررلکس درازکشیده بود،که واقعا دلم نمیخواست این ارامشش وبهم بزنم،
ارام گفتم،عزیزم برمیگردی،خیلی ارام غلتی زد،دستاش وبردم بالا وشروع کردم بوسیدن،به کمرش که رسیدم،بانوک زبانم شروع کردم نوازش کردن،خندهاش بیشترشد،موهاش ازهم بازکردم وگردنش وشروع کردم بوس های ریز،بادستام کل دستش ومالش میدادم،بادقت بیشتری بدنش ونگاه میکردم ،فقط فاصله من ورباب شرت ها بودن،هردو لخت لخت بودیم،کامل روش درازکشیدم وسینه هاش ومیمالیدم،
نمیدونستم دیگه چیکارش کنم،همه هنرمن بعد نوازش ،لیسیدن کوس بود وکردن،اما حالا فرق میکرد،ازسکس خبری نبود،
ازروناچاری بهش گفتم،عزیزم برگرد،دوباره طاق بازخوابید،منم کنارش دراز کشیدم،رباب جون خوابیدی،
نه ،گفتم قهری عزیزم،
گفت،نه جونم،دارم ازنوازشات لذت میبرم،
گفتم،پس چراحرف نمیزنی
گفت چی بگم
امشب تنهایی،بایک مردغریبه،لخت،توبغلش نمیترسی
نگام کردوگفت،امشب،من عروستم صادق،ازهمون شبی که باکریم اومدی خونه مون،سنگین نگام میکردی،به خانوادم چشم نداشتی،ازهمون شب دلم میخواست،باهات باشم،
سینه هاش وفشاردادم گفتم،باورکن منم باتواحساس غریبی نمیکنم،دوست دخترنداشتم،باهیچ زنی نبودم،اما نمیدونم چرا اینقدرتوتوفکرمی،هرجامیرم،وقت های که نیستی احساس میکنم کنارمی،همیشه منتظرتلفن های توم،خماری بی توبودن خیلی سخته رباب،واقعا دوست دارم
دستاش ودورگردنم حلقه کرد،لبم وبوسید وگفت منم دوست دارم عزیزم،
لبامون به هم قفل شد،لباش خیلی ارام مک میزدم،زبونش ومک میزدم،دوباره شهوت خاموشم بیدارشد،رفتم سراغ گردنش بوس ولیس بودکه حواله گردن وچونش میکردم،ربابم بیکارنبود،پاهاش وبازکرده بود وازروی شرت کوسش ومحکم به کیرم میمالید،بادستاش دور کمرم ومالش میداد،نوک سینه هاش ومحکم مک میزدم،بادستام جفت سینه هاش ودادم بالا گفتم بیا باهم مکشون بزنیم،وقتی زبونش ودورنوک سینه هاش میکشید زبونش کامل میخوردم،حالا نوبت رباب بود،که حشری بشه،پاهاشودورکمرم حلقه کرد دستاش ودورگردنم،وکامل اومد توبغلم،شروع کردم به نوبت لباش وگوشاش ومک زدن،صدای نفساش اون ساعت شب کل واحدوگرفته بود،
یک لحظه گفت،صادق میدی بخورمش
گفتم عزیزم مال خودته،
باولع شروع کردسینه هامو مک زدن،بازبونش کل شکمم ولیس زد وباقدرت تمام شرتم وازپام دراورد وچندتابوس ازسرکیرم تاخایه هام گرفت،دونه دونه تخم هام ومیکردتو دهنش،ومحکم مک میزد،ازشدت درد خنده ام گرفت،گفتم عزیزم اروم مال خودته،
وقتی که داشت واسم ساک میزد وتوچشمام نگاه میکردیک لذت عجیبی وتجربه میکردم،وقتی شروع میکردساک زدن وهمزمان توچشمام نگاه میکرد،خیلی ارام میگفتم دوست دارم،واوبصورت کاملا وحشی کیرمو میخورد،خوب میدونست من غرق چشماشم،وخوب میدونستم،دیونه گفتن دوست دارمم بود،
بصورت 69شروع کردیم حال کردن،تااین روزندیدم زنی این همه کوسش اب داشته باشه،کل صورتم خیس بود،اماخبری ازارضاشدن من نبود،پاهاشو کامل بازکردم وشروع کردم باکیرم روکسش تلمبه زدن وسینه هاش ومالیدن،هردوتا کاملا خسته شده بودیم،رباب دیگه دهنش کامل خشک خشک شده بود،ارضانشده بودم اما شهوتم فروکش کرده بود،بلندشدم ورفتم اب اوردم ،وقتی اب خورد،نفسش تازه شد
رباب کامل درازکشید،گفت صادق بذارلا سینه هام،نشستم روشکمش وکیرم وکامل گذاشتم لاسینه هاش وقتی سرکیرم ازبالای سینه هاش میزد بیرون هدایتش میکردسمت دهنش،گرمی سینه هاش کارخودشون وکردن ومن موقع ارضاشدن کامل ابم وتودهنش خالی کردم،یکم بانوک زبونش باکیرم بازی کرد،وقتی ازروشکمش بلندشدم بلندشد وخیلی باعجله رفت سمت دستشوی،دراز کشیدم،کمی که خستگیم دررفت منم رفتم سمت حمام،شیراب وبازکردم وکل دهن وصورتم وشستم،
وارداتاق که شدم،رباب باخنده گفت،خوب بود دختربازی،
گفتم خوب بود،اما کس یه چیزدیگه ی
گفت،حالا فهمیدی دختروپسرا چه دردی میکشن تا ارضابشن،
گفتم،اولا دخترها ازترس بکارتشون است،دوماکسی که عسل خورده مربا بدهنش مزه نمیده،هم من وهم تو لذت کامل وارهم تجربه کردیم این فقط یک زجره،اب باشه وتیمم بگیری باطله
غش غش خندید وگفت،اینا روازکجات درمیاری
واسش شکلک دراوردم ورفتم درپنجره روکمی بازکردم،گفتم حالا که تاصبح موندگاریم اجازه میدی سیگاربکشیم،گفت بکش فقط مواظب باش عرق کردی سرمانخوری،سیگارموروشن کردم،ربابم ازتواشپزخونه دوتاچای اوردوکنارم نشست،
سیگار وچایی یکم سرحالترم کرده بود،برق ها روخاموش کردیم ورفتیم سمت رختخواب،وقتی درازکشیدیم،رباب شروع کرد باکیرم بازی کردن،بهش گفتم،نکن دختراین اژدها روبیدارنکن،خنده ای کرد وگفت این اژدها مگه نمیخواد بره توغار،گفتم غارش امشب مسدوده،پلمش کردن،
گفت ازجلوپلم هست،ازعقب که میتونه واردبشه،همون وقت که لخت نشسته بودی دلم میخاست بشینم روش،
باچراغ سبزرباب فهمیدم،این بازی ادامه داره،رباب شروع کرد ساک زدن منم موها وسینه هاش ونوازش میکردم،وقتی کیرم سیخ سیخ شد،کیرموروبه بالا گذاشت،وچاک کسش ومحکم روکیرم بالا وپایین میکرد،واقعا حرارت کسش چیزی ازداخل کسش کم نداشت،بعدمدتی دراز کشید به صورت دمر وگفت بکن،وازلین وبهم داد وگفت فقط ارام،
یکم با،لای کسش بازی کردم،لمبرهای کونش وبازکردم،سوراخ کونش بدجوربهم چشمک میزد،حسابی کیرم وچرب کردم سوراخ کونش ولای پاشوچرب کردم،خیمه زدم روش وسرکیرمو گذاشتم دم سوراخ با فشاروزن خودم کیرم ارام وارد سوراخ کونش شد،بعدچندلحظه خیلی اهسته نصف کیرمو واردکونش کردم چندلحظه همون حالت هیچ حرکتی نکردم،کیرم ویواش ازکونش دراوردم ودرگوش رباب گفتم تا هرجاش ودوست داری خودتو بکش بالا،کیرم دم سوراخ کونش بودبایه فشارکوچیک سرش رفت داخل،گفتم رباب حالا بیا بالا،رباب اهسته اهسته همه کیرمو توکونش جاداد،بی حرکت چندلحظه روش درازکشیدم،گفتم میخای باکوست بازی کن تا من شروع کنم،دستاش وبازبونم خیس کردم وشروع کرد باچوچلش بازی کردن وتلمبه های اروم من شروع شد،سوراخ کونش که فشارش به کیرم کمترشد،سرعت تلمبه های من زیادترشد،سینه هاش وکامل تودستام بود،بصورت داگی وطاق بازکامل ازکون کردم،پاهاش بالا بودرباب گفت،صادق سرپایی میکنیم،بلندش کردم صورتش وکامل دادم بدیوارپاهام وبازترکردم میزون شدباسوراخش فشاردادم داخل سینه وموهاش وگرفتم وشروع کردم تلمبه زدن،وقتی ارضاشدم،کل پشت رون های پام دردمیکردرباب کون داد اما بخاطرسرپایی کل پشت پاهام درد میکرد،رباب رفت دوش بگیره منم رفتم سمت دست شوی بازور والتماس شاشیدم وهمونجا باصابون روسنگ دست شویی کیرموشستم ورفتم درازکشیدم،صدای اب قطع نمیشد،درحمام وبازکردم،یک لحظه رباب من ودید گفت بیاتودوش بگیر،منم رفتم پیشش وباهم دوش گرفتیم،باحوله اول گذاشتم اون خودشوخشک کنه،بعدش من خودمو خشک کردم
وقتی کنارهم درازکشیدم،چراغ شب خوابم خاموش کرد،گفت صادق خوش گذشت،گفتم اره،باتوبودن وبدبگذره،موهاش نمداربود،بدن هامون کامل خشک نشده بود،پشتش بهم کرد وتوبقلم جاگرفت،دستم روسینش وزیرگردنش بود،بازم شروع کرد باکونش روکیرم فشاراوردن،کیرم نیمخیزشد،ورفت لای پاش،سینه هاش ویکم مالش دادم،گفتم بگیربخواب دیگه ساعت سه شبه،گفت،من عروستم،تاصبح میخام ،گفتم عروس اول شب جرمیخوره،تواینقدرامشب کیرمولای پات بازی دادی،پوستش داره کنده میشه،گفت میخای بکنی توکوسم،کوسم خیلی تشنه کیرته،
گفتم خودت خواستی مثل دخترها باهات حال کنم،
گفت،حالا دلم میخاد،بهت کوس بدم،
گفتم من نمیکنم،چون بهت قول دادم
گفت،کم اوردی دیگه ازت بلندنمیشه
گفتم این کیرمن مثل دسته هاونه،همش روشونمه،این منم بخام خستگی توکارش نیست،فقط چون قول دادم نمیکنم،
گفت تونکن خودم میکنم،
اتاق تاریک تاریک بود،هیچ روزنه نوری نبود،بادستش یکم کیرنیم خیزموبازی داد،کیرم نیمه سیخ بود گذاشت لای پاش وخودش وشروع کردجلوعقب کردن،کیرم شق شد،دستم وگرفت گذاشت روسینش گفت،سینه موبمال،خودم وکامل دادم دست رباب،
سرکیرموگرفت وگذاشت ازپشت دم سوراخ کسش،فقط میذاشت سرکیرم بره توکوسش،منم سینه هاش ومالش میدادم،وکمرشو بوس میکردم،بعدچندلحظه باقدرت تمام خودش وفشاردادعقب،کیرم تاته رفت توکسش،گفت صادق بکن عزیزم،
گفتم،من امشب قول دادم،خودت هرجورمیخای استفاده کن،واسه محکم کاری دستمال سرش وبازکردم ومحکم گره زدم به چش
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
من ورباب9
چشمام وبادستمال سرش بسته بود،کیرم شق شده وروبه هوا گرفت تودستش کمی مالید روکوسش وچوچولش،ویکدفعه باهمه وزنش نشست روکیرم،چندلحظه ای هیچ تکونی نخورد،شروع به بالا وپایین کردنشد،خودش وبگونه ای روی من چرخش میداد که تمام زیرشکمم ازاین فشاردردمیگرفت،
خاموشی چراغ ها وبسته بودن من حیایی رباب وکامل ازبین برده بود،خودموکامل بدستش داده بودم،چندلحظه محکم بالا پایین میشد،بعدبصورت چرخش وقتی کیرم تاته توکوسش بود روبدنم میچرخید،
رباب گفت،بلندشو،بلندشوبکنم دلم میخادجرم بدی وحشی
منم بیخیال دستام گذاشته بودم زیرسرم،گفتم امشب ازکس واسه من خبری نیست،این کیرمال خودته هرجوردوست داری باهاش حال کن
رباب ازروی کیرم بلندشد،کیرم وچسباندبه شکمم وشروع کردلیسدن،کل کیرمولیس زد،من وبه پهلو خواباند،خودش به صورت طاق باز خوابید پاهاشوگذاشت پشتم وشروع کردجلوعقب کردن،گاهی پاهاشوتوشکمش جمع میکرد وبصورت الاکلنگی جلوعقب میکرد،کیرم کامل توکسش میرفت،دستموگرفته بود وبه سینه هاش میکشید
وقتی فهمیدواقعامن امشب قصدکرده ام نکنم،کیرم وازتوکسش دراورد واومدتوبغلم خوابید،حالا من مونده بودم بایک کیرشق وزنی که لخت توبغلم خوابیده،
دستمال وازچشمام بازکردم دیدم رباب چشماشو بسته وتوبغلم خوابیده،باکیرشق شده ام نمیدونستم چیکارکنم،تصمیم گرفتم ازکون بکنمش اما حالت خواب رباب نشانه ازدلخوریش بود،بلندشدم رفتم دستشوی وبااب کیرم وشستم ووقتی شاشیدم،شهوتم فروکش کرد،
برگشتم تواتاق ورفتم توبغل رباب وخوابیدم
توخواب وبیداری احساس کردم یه چیزخیلی نرمی روی کیرم کشیده میشه،ارام چشمام وبازکردم،دیدم هواکاملا روشن شده ورباب اینقدرملایم باکیرم ورمیره وارام لیس میزنه که خودم لذت میبردم،یک لحظه برای اینکه بهترببینم،تکونی خوردم،رباب فهمیدبیدارشدم،باعجله ازاتاق رفت بیرون،صداش کردم،بالبخند وارداتاق شد،لبخندشو جواب دادم گفتم بیا صبحونه ت وبخور،باخنده اومد کنارم دراز کشید کیرم وکمی باکوسش بازی دادم وکردمش داخل کوسش،
بصورت کاملا بی حوصله فقط میکردم،طاق باز،داگی،به پهلو،میخاستم فقط ارضابشم،صدای رباب واااااای وااااای کردنش،ااااااه اااااه کردنش من وجری ترمیکرد،بشدت تلمبه میزدم،فقط میخواستم ابم بیاد
وابم که اومد بحدی اون.وفشاردادم که پیش خودم فکرکردم تمام استخوان هاش له شده،
ازهمدیگه جداشدیم واین اب کیرم بود که ازکسش سرازیزشده بودبیرون،بایک دست جلوی ریختن ابموازکسش گرفت وبادست دیگش شرتش وبرداشت وجلوی کسش قرارداد،
رفتم حموم وبعدحموم صبحونه روباهم خوردیم،بهش گفتم برنامه امروزت چیه،
گفت چندتاکاردارم انجام میدم ومیرم واسه خونه،
دست کردم توجیبم کلیدهای خونه روبهش بدم
گفت نمیخواد،پیشت بمونه،فقط هروقت خواستی بیای اینجا شب ها بیا،اگه چراغ روشن بود،که هیچ،اگه همه چی مرتب بود بیا،خونه خودته
گفتم،میخای تاجایی برسونمت
گفت،نه بروبه کارت برس،مراقب خودت باش
بابوسه ازهم جداشدیم،حوصله کارگاه رونداشتم،رفتم خونه وخوابیدم
روزهامی امدن ومیرفتن،دوباره بی خبری من وبی حوصلگی،دیگه دلتنگی هم چاشنی این دوری وبی خبری شده بود
خودم فهمیده بودم اخلاقم عوض شده،بهانه گیر شده بودم،زودعصبانی میشدم،وهیچ خبری ازرباب نبود،بااینکه کلید یک واحدخالی داشتم،پول وماشین داشتم،اماحوصله اینکه دنبال زن های خیابانی برم ونداشتم
دوباره رفتم سراغ کریم توگلخونه
یارغریبه اشنا،وقتی کریم ودیدم،ناخوادگاه به اتاقی که برای اولین بارمن ورباب انجاسکس کردیم کشانده شدم،خاطرات گذشته مثل بغض راه گلوم وبسته بود،کریم که ازکارش فارغ شد اومد تواتاقک ،پرسید چرابالا نرفتی،گفتم میخاستم ازاینجاازفضاوهوای گل ها استفاده بیشتری بکنم،
کریم گفت،بیابریم بالا،باهم به طبقه بالا رفتیم،کمی سیب زمینی وسوسیس وتخم مرغ برداشت که باهم نهاربخوریم،بعدیک ماه ازدوری رباب،موقع نهاروقتی کریم مشروب اورد،ازروی ناچاری منم شروع به عر خوری کردم،تلخ وبدمزه بود،بعدچندپیک احساس شادابی عجیبی میکردم،ولع عرق خوری عجیبی پیداکرده بودم مثل اب خوردن پیک پشت پیک بالا میرفتم،سیگارپشت سیگار،
گرمای عجیبی داشتم،این جا اولین لب وازیک زن گرفتم واولین پیک مشوب وتوزندگیم خوردم،سفره روجمع کردیم وباکریم درازکشیدیم،توحالت نیمه خوشی ونیمه فهمیدن بایک زبان سررررررر ازکریم پرسیدم که چندوام گرفتی وازکدوم بانک
کریم گفت،به همه گفتم وام گرفتم،اما راستش وبخای صادق من پول نزول کردم،
گفتم ،چی میگی کس خل،کی به تو پول داده
گفت ،ازرباب نزول کردم،وام میگیرم پولشو میدم
گفتم،چی میگی ازکی،ازرباب،مگه اون پول داره که نزول بده،بعدم مگه اون کارگرشمانبوده
تومستی وهوشیاری کریم خبرهای جدیدتری بهم میداد
ومن بیشترازگذشته رباب اگاه میشدم،همه تنم چشم شدم وبه دهن کریم چشم دوختم،توحالت مستی وهوشیاری فهمیدم
رباب،دختریک ادم گله داربزرگ بود،بعدشوهرکردن،خیلی سختی میکشه،تاجایی که به اتفاق شوهرش همه جاواسه کارمیره،بعدمرگ پدرش کلی ازث بهش میرسه،گله ورمه میده شوهرش وپسرش وباپولش شروع به نزول دادن میکنه،دخترخاله کریم وواسه پسرش میگیره،وکریم ازطریق همین دخترخاله توروزی که واسه دکتراومده بودن تونستن رباب وراضی کنن که پول به کریم بده
سوالی که مغزم ومیخورد،ازکریم پرسیدم،چرابهم گفتی مراقب رباب باش.
کریم خندیدوگفت،این یک گرگی است که منتظره یک فرصت کوچیکه،راستش وقتی میرفتم خونشون،دائم سراغ تورومیگرفت،فکرکنم فهمیده پسربلندپروازی هستی،میخادروت سرمایه گذاری کنه،یامشتریش بشی،یادومادش
خندیدم وگفتم،مگه من کیم،که بخادرومن سرمایه گذاری کنه
کریم گفت،ببین صادق خیلی هاتوهمین شهرازرباب پول نزول کردن ومیکنن،
تازه فهمیدم،بانک رفتن های رباب برای چه منظوری بوده
یکم چرت زدم،بی سروصدا راهی خونه شدم
روزهاازپی هم میامدن ومیرفتن ،تواین مدت،تونستم،موبایل بخرم،فقط بعشق رباب،به بهانه سرویس به مشتری ها
بعد پنج ماه دوباره رباب زنگ زد،بعدکلی حال واحوال شماره موبایلم بهش دادم وقرارشدبرم دم ترمینال دنبالش
وقتی رسیدم،هنگ کردم رباب بایک زن چاق کنارخیابون ایستاده بودن
مشتاقانه جلوی پاش زدم روترمز،خیلی رسمی درعقب وبازکرد اول اون زن چاق نشست،بعدخودش
سلام،صادق خوبی
خیلی ممنون شما خوبید
ر،بابا مامان چطورن اقاصادق
من،به لطف شما،همش ذکرخیرشما وخانواده تونه
ر،خودت خوبی،چیکارمیکنی
م،تواینه نگاش کردم،باچشم وابروبهم فهماند که بندواب ندم
م،مشغولم،کاروزندگی
راستی صادق،ثریاخانوم وبهت معرفی نکردم،ایشون یکی ازدوستای خانوادگی مونه،اوردمش ببرمش دکتر،دکتراشهرمون نتوستن دردشو درمان کنن
م،بلا بدورثریاخونم،مشکلتون چیه
ثریا،درحالی که چادرشو محکم به خودش پیچیده بود،گفت،بلا نبینی پسرم،میگرن دارم،هرچه رفتم دکترتوشهرمون جواب نگرفتم،رباب خانوم ادرس یه دکتر که یکی ازاشناهشون رفته وجواب گرفته داره،منم اومدم که برم پیشش،
رباب گفت،اقاصادق کجامیری
گفتم،میریم خونه،مامان منتظره
رباب،مزاحم نمیشم،ماچندبارمزاحم شدیم،مامان اینا نیومدن،هردیدی بازدیدی داره،
عجب بازیگریه این زن،
دروغ میگم ثریا،چندباراومدیم،هنوزنیامدن،بااینکه دلم واسه مامانت لک زده،نمیام
گفتم،پس کجامیریدبرسونمت
رباب گفت،قربونت،اقاصادق توبازارکاردارم،اگه لطف کنی توبازارپیاده ام کنی ممنونت میشم،ثریاخانوم هم بایدببرمش دکتر
دم بازارپیاده شدن ورفتن،
باشوق وذوق رفتم سمت خونه،رباب الان توشهره،به خونه که رسیدم سریع دوش گرفتم،تیپ زدم ومنتظرزنگ رباب شدم،
گوشیمو ازخودم دورنمیکردم،یک لحظه فکرکردم،نکنه شماره موبایل وفراموش کنه،سریع رفتم سمت کارگاه،نشستم تودفتر منتظرتماس رباب
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
من ورباب 10
بجزنگهبان کسی توکارگاه نبود،گاهی نگام به موبایل بودگاهی گوشی رومیز،باخودم فکرمیکردم،این همه من مشتاق بااوبودن هستم وبی قراری میکنم اوهم مثل من مشتاقه،
توداری رباب واسم ثابت شده بود،زنی تودار.فقط موقع سکس میتونستم رضایت خاطرشو بفهمم،بااینکه دوبرابرمن سن داشت،من ازاین رابطه راضی بودم.
هوادیگه روبه تاریکی میرفت،هیچ خبری ازرباب نبود،نگهبان شامو اماده کرده بود،دعوتم کرداتاقش شاموباهم بخوریم،تاس کباب،پرسیب زمینی وگوجه وگوشت وسیر،مشخص بود دست پختش خوبه،امامن اشتهام کورشده بود،فقط سیگارپشت سیگار
یعنی بودن ثریاباعث شده زنگ نزنه،حیران افکارم بودم،ازخودم بدم میومد،یه صدای ته سرم بهم میگفت،ولش کن ،زنیکه رو دوبرابرت سن داره،بجای اینکه اون دربه درتوباشه،تودربه دراونی،فقط وقتی به لحظه های سکس باوفکرمیکردم،همه چیزازیادم میرفت،لذت سکس بارباب همه واقعیت ها روبرایم پوچ میکرد،فقط انتظارمیکشیدم تماس بگیره،
خسته شدم،ازادم مغروری که به هیچ زنی نگاه نمیکرد،حالا اومده منتظریک زن نشسته،بلندشدم رفتم خونه،خیلی دمغ وپکر،خودموسرگرم چندتاکانال ایرانی که اومده بودن توهاتبرد کردم،گاهی گوشیمو چک میکردم،ولی خبری ازتماس رباب نبود
صبح بهمراه پدرم رفتیم کارگاه،چندتا سفارش ازکرمان گرفته بودیم،وحتما بایدسرموعداماده میشد،استادکارها باکارگرها مشغول بودن،منم دنبال قطعات جورکردن بودم،عصرخسته وکوفته ازمشغولی کار وانتظارتماس رباب بخونه رسیدم،دوش گرفته ونگرفته خوابم برد،.
وقتی بیدارشدم،چندین تماس بی پاسخ داشتم،شماره هاروبرسی کردم،اکثرا برام اشنابودن،وقتی صندوق پیامک ها روداشتم نگاه میکردم،پیام نوشته بود،کجایی،بیاخونه کارت دارم،این دیگه شماره کیه،شماره موبایلش جزاولین موبایل ها بود،وشماره من سری سوم،
باشماره تماس گرفتم ،رباب گوشی وجواب داد،صادق کجای،؟گفتم خونه م،
رباب،باخونسردی گفت،بیا خونه کارت دارم
منم فقط گفتم باشه ،
مکالمه بارباب واسم ازصدتافحش بدتربود،بعداینهمه انتظار،فقط تماس میگیره بیا خونه کارت دارم،کسکش فکرکرده بانوکرباباش حرف میزنه،میرم تکلیف خودم واونو مشخص میکنم،باهمین قصدونیت لباسام وپوشیدم ورفتم سراغ رباب،
چراغ واحدش روشن بود،دراپارتمان وباکلید که داشتم بازکردم،به درواحد که رسیدم،زنگ دروزدم،رباب وقتی دروبازکرد رفتم داخل اصلا خونه پنج شیش ماه قبل نبود.تمام دکوراسیون خونه جدیدشده بود،ازپرده بگیر،مبل قالی ها،یک طرف خونه سنتی،یک طرف مدرن
بالبخندرباب که میگفت خوش اومدی بفرما بشین ،به طرف مبل ها رفتم وخیلی خشک ورسمی روی یکی ازتک نفره ها که دیدکامل به همه جاداشت نشستم،بایک لحن کامل خشک گفتم ،مبارکه،امیدوارم بخوشی ازشون استفاده بشه،همین طورکه باسینی چای میومد،گفت،ممنونم،چراهیچ وقت سرنزدی،خوبه کلیدداشتی
گفتم پس،اومدی اینجا وبهم خبرندادی
درحالی که نگاش سمت اتاق خواب کوچیکه بود،گفت ماکه همش اینجایم،شماکم پیدایین،
نگاش ودنبال کردم،فهمیدم ثریاهست وتنهانیست،
خودم وخوردم وچیزی نگفتم،اماداشتم ازدرون منفجرمیشدم،بااینکه ادم توداری بودم،امامیخواستم به کسی که همه احساساتم درگیرشه بگم،چقدرازش دلخورم
باهمه نمایشی که بازی کردم،رباب فهمید،گفت حالا که اومدی،لطف میکنی باهم بریم تاسوپرمحله یه خورده خریددارم،انجام بدم،
بهترین بهونه واسه گفتن حرف هام بود
رفت سمت اتاق خواب،مانتو وچادرش برداشت،بعدرفت اتاق خواب کوچیکه،به ثریاگفت،من باصادق میرم سوپری سرخیابون،
مانتوپوشید،چادرش وانداخت رودستش وازاپارتمان زدیم بیرون،چادرش وسرش کرد،ومخالف ماشین پیاده شروع کردراه رفتن،بهش گفتم بیاسوارشوکارت دارم،رباب برگشت گفت بیاپیاده بریم،حرفاتم بزن،با تحکم بهش گفتم بیاسوارشو ،نگام کرد واومدسمت ماشین،ماشین وروشن کردم وبی هدف رفتم سمت خیابان
دوتامحله پایین ترکنارپارک محله پارک کردم،برگشتم سمتش،نگاش کردم وگفتم،رباب من کجای زندگی توقراردارم،
هنوزحالت نشستنش ویادمه،همینطورکه مستقیم داشت نگاه میکرد،چادرش افتاده بودروشونش،خیلی ارام گفت،تودوستم هستی
گفتم چه نوع دوستی،؟
گفت،یک دوست خوب که هروقت بخوام کنارمه
گفتم،همین
گفت،صادق چته تو،چشماش وریزکرده بود ومستقیم داشت نگام میکرد
جرات نگاه کردن بهشو نداشتم،میدونستم توچشم درچشم کم میارم،برای فرارازلحظه،سیگارموازجیبم دراوردم،فندک زدم وپکی عمیق به سیگارم زدم،صورتم به سمت بیرون بردم،باتمام نفسم دودسیگارودادم سمت خیابون،
م،جمه،دوروزه اینجایی ،الان تماس گرفتی بیا،اومدم خونت میبینم،چندباراومدی ومن بی خبردرددوری توروتحمل میکردم،خانوم هم عین خیالش نیست،که یکی اینجاهمه حواسش همه دردش دیدن توه،فهمیدی چمه،
رباب،مگه ماقرارگذاشتیم،هروقت اومدم اینجابهت خبربدم
من نه
رباب،په چته مثل بچه دبیرستانی های نکنه فکرکردی منم یه دختردبیرستانیم،ببین صادق،من سن مادرتم،شوهردارم،عروس دارمداماددارم،باهمه اینها ریسک میکنم باتوکه دوست دارم رفاقت میکنم
من ،خب منم دوست دارم،میدونی وقتی نیستی من چقدراشفته ام
رباب،ببین عزیزم،من فکرمیکنم توادم پخته ای هستی،من اگه باتوگیربزنم،ابروی کلی ادم میره،من باتوبودن واین همه تاوان میدم،توچی داری تاوان بدی فوقش همه میگن،یه جون مجرده که با یک زن هوس جونیش وخوابنده
من،خب من چیکارکنم
رباب،مگه کلیدبهت ندادم،مگه نگفتم بیاسربزن،یعنی وقتی من نیستم هرکاری دلت خواست میتونستی توخونم بکنی،
به ساده لوحی وباورهای پوچی که درمورداین رابطه واسه خودم بافته بودم خندیدم
رباب،چته دیونه،چه عجب خندیدی
من،هیچی،خندم میگیره ازخوم،ازتو
رباب،چی من وتوخنده داره،سن وسالمون،یادوستیمون
من،رباب توکی هستی،من هیجی درموردتونمیدونم،حتی تاامشب نمی دونستم که گوشی داری،من هیچی درموردتونمیدونم
رباب،بیابریم خونه،ثریامنتظره
من،اونوقت من پنج ماه منتظربودم،پشم
ماشین وروشن کردم وبرگشتم سمت خونه رباب
رباب،وقتی اومدم دیدم حتی یکبارم خونم نیومدی فهمیدم میتونم بهت اعتمادکنم وشماره من داشته باشی،ببین صادق،رابطه من وتومثل تیغ میمونه،منم نمیتونم ازت دل بکنم،درکم کن،باورکن،شب ها که کنارشوهرم میخوابم به یادتوم،اماچه کنم،من مثل توازادنیستم
دم سوپرمارکت پیاده شد،خریدکردورفتیم سمت خونه
وقتی واردخونه شدیم ثریا پای تی وی نشسته بود،داشت میوه میخورد همه مبل وگرفته بود،تامن ودید که پشت سررباب واردشدم،بلندشد،سلام کرد
دستمال سرش،لباس های تنش،دامن بلندش،همه نشون ازیک زن کاملا سنتی میداد،جواب سلامش ودادم،
بلابه دورثریاخانوم،دکتررفتی
ثریا،نگاش دنبال رباب بود،که داشت خریدشو تویخچال وقفسه ها جاگیرمیکردگفت،چی بگم،فرداجواب ازمایش هارومیدن
رباب بامانتواومدکنارثریانشست،هرچقدررباب سفید بود،ثریاسبزه بود،حداقل یک ونیم برابررباب بود،تمام دستاش طلا بود،زردی طلاها تودستش نمایش خیره کننده ای واسه من داشت،بغیرازطلاهای دستش،چاقیش بود،تولباس خونه نگاه میکردم،هربازوش اندازه رون پای من بود،گردن نداشت،سینه هاش ازصدردکرده بودن،صورتش کاملا گردبود،یاداقای پتی بل توبرنامه های کودک افتادم ازدیدنش،اما قدش ازرباب بلندتربود،معلوم بود زن بشاشی بایدباشه،کنارمن ورباب جدی
من،خب رباب خانوم چه خبرازخانواده بچه هاخوبن
رباب،خوبن،بهت گفتم،دخترسومی نامزدکرده
من،مبارک باشه،پیرشن به پای هم
تودلم گفتم،اینم ازپیشبینی کریم،یکیش پرید
خب ثریا خانوم شما چیکارمیکنید
تاثریااومدجواب بده رباب گفت،
این ثریاخانوم ازخواهربهم نزدیک تره،شوهرش وچندسال پیش ازدست داد،خودش مونده وخودش
من،پس بچه
ثریا گفت،بچه ندارم،
رباب گفت،بچه های خودم بچه هاش هستن،والا بیشترازمن براشون زحمت کشیده،توشناسنامه منن اماهمش باثریاهستند
درحالی که نگاش میکردم،گفتم،چندباری که اومدم ایشون وزیارت نکردیم،خیلی خوشحالم ازاشنایتون
رباب بلندشدکه بره سمت اشپزخونه،چایی بیاره،ثریازود بلندشد،گفت رباب بشین من میارم،ازپشت سرکه نگاش کردم،کونی به اون بزرگی تاحالا ندیده بودم
تلفنم زنگ زد،ازخونه بود،مونده بودم چی بگم ضایع نشه جلوثریا،بالبام به رباب گفتم،مامانمه،
رباب خیلی سریع به ثریاگفت،یه سربه غذابزن،صادق گشنشه،صبح تاحالا کارکرده خسته اس
باحرف رباب فهمیدم مادرمو بایددست بسرکنم،بدی موبایل همینه،خانواده همه جامیتونن امارتوبگیرن،به بهانه سیگارخریدن زدم بیرون وبه خونه گفتم کاردارم دیرمیام
ربع ساعتی بیرون چرخیدم ورفتم بالا
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
عالی بود بازم ادامه بده
     
  
زن

 
خیانت پنهان (۱)

سلامم ........این داستان .واقعی و روایت از یک دوست و در واقع یک خانمیه که چند ماهی شاگردم بود ...لازم میدونم قبل از شرح داستان مقدمه چینی از چگونگی اطلاع از این ماجرا و اشنایی با این خانم براتون داشته باشم ....پارسال و در اواخر ماه اذر بود که یکی از شاگردام که خانم موقر و ساده لباسی بود متو جه رفتار و حرکاتش شدم که برخلاف روزای فبل از حالت طبیعی و خوبی برخور دار نبود شهناز که چهار ماهی میشد به قصد اموزش بدن سازی و حرکات رزمی در باشگاه ثبت نام و زیر نظر من اموزش می دید .....خیلی افسرده و درون گرا شده بود .....و من که سعی و تلاش داشتم با شاگردام صمیمی و روابط خوب و یک رنگی داشته باشم به این وضعیتش کنجکاو شده بودم و می خواستم که اگه ممکن و میسر میشد بهش کمک فکری و یا غیر بکنم ....در یک غروب و پایان تمرینات ورزش ..و در حالیکه در رختکن باشگاه لباس ورزشیشو از تنش بیرون میاورد بهش نزدیک شدم ......و سر صحبتو باهاش باز کردم غیر از من و یک دختر خانم کسی دیگه نمونده بود و میتونست با خیال اسوده به سوالاتم جواب بده ......شهناز اگه دخالت و فضولی بحسابم نیاری و از روی حساب استاد و شاگردی و یا دوست ....ازت میخام که بهم بگی چرا ناراحت و افسرده ای .....و دل به ورزش و تمرینات نمیدی ...مشکلی هست و یا از کسی ناراحت هستی و یا موضوع یه ........نه شهره خانم ...چیزی مهمی نیس شما به خودتون و باشگاه ربطش ندین ..... ایا میتونم کمکی کنم ......منویک دوست و مشاور بدون ........اه شهره خانم .......واقعا اگه خودتون پیش قدم نمی شدین من باهاتون مطرح می کردم ...درسته مشکل خونوادگی بدی برام پیش اومده ......ولی الان وقتش مناسب نیس ......فردا قراری بزارین تا من خدمتتون برسم ......اوکی شهناز ...موافقم و تو میتونی ساعت11ونیم فردا به این ادرس بیای و اگه قبول کنی ناهارو هم مهمون خودم باشی ......فردا در اون ساعت ها وقتم ازاد بود و برنامه ورزشی و کاری و خونگی خاصی نداشتم و من زودتر و طبق عادتی که به خوش قولی همیشه داشتم ..در سر قرار و رستوران مستقر شدم ....ده دقیقه نشد که شهناز با مانتو ساده و معمولیش و یک شلوار لی چسپون و عینک دودی که به چشمش زده بود از درب رستوران داخل شد و با تبسم خاصی به میزم نزدیک شد بلند شدم و باهاش دست دادم و گونه هاشو ماچ کردم ..ولی جواب بوسیدن گونه اشو با بوسه بر لبام پاسخ داد ......از این حرکتش به سادگی گذشتم و سعی کردم به اصل ماجرا و اطلاع از مشکلاتش اندیشه کنم ....بیشتر و با نگاه مشتری مدارانه ای به چهره اش و اندامش فکر می کردم در حالیکه داشت فنجان قهوه شو می خورد صورت سفید و بدونه الایش و بدونه لکه شو رصد می کردم شهناز صورت کشیده و و چشمای درشت و ترکیب زیبایی داشت و با اندام کشیده و متناسب ودر حد 174 سانت که با من هم خط میشد و کمر تقریبا باریکش که با باسن نه چندان برجسته اش ولی مناسب و به تیپش میومد در مجموع زن جذاب و خوش اندامی رو نشون می داد از خودش که پرسیدم چن سالته ....با خنده سردی گفت ...معمولا خانما در این جواب ساکت میمونن و یا یه جورایی از زیرش در میرن و یا اینکه دروغی بهم میبافن ولی من واقعا 36 سال از بهارم می گذره ......ولی شهناز بهت نمیاد ...ماشاله مثل یک زن 26 ساله میمونی باور کن راستشو میگم ......شما چی شهره خانم ...من 23 سال ناقابل ...عزیزم ...شهره خانم شما که در زیبایی کم و کسری ندارین .....مرسی عزیزم نیومدم از زیبایی من بگی ......بهتره از خودت بگی .... قبل از شروع حرفات لازمه بدونی که در تصوراتم به تو فکر می کردم که زن جذاب و قشنگی هستی و باید شوهرت قدرتو بدونه چون هم ساده و بی الایش میای بیرون و اهل قرتی بازی و ارایش غلیظ و چشم چرونی و دوس پسر گرفتن و خیانت نیستی .......اه کاشکی این حرفاتون همش واقعیت داشت ..اوا شهناز مگه خدای نکرده ...کار بدی کردی .....شهره خانم ..همه اون مواردی که گفتی درست بود و غیر مورد اخر ......یعنی شهناز ..تو خیانت کردی .....چی بگم شهره خانم ......به خدا نمی خواستم و اصلا فکرشو نمی کردم که کارم به خیانت منجر بشه ...اه .....گریه نکن شهناز جوون خوبیت نداره در رستوران نشستیم ....لطفا خونسرد باش و سعی کن ارووم باشی ...اگه هم کاری کردی خب شده و رفته پی کارش و دیگه ناراحتی جایز نیست فقط بهتره همه ماجرا رو برام تعریف کنی تا تخلیه بشی و من اگه تونستم مشاور خوبی برات باشم ......مرسی شهره خانم درست میگین ...شما خیلی خوبین ..ولی دست خودم نیس و هر چی به این ماجرا فکر می کنم ....منقلب و ناراحتم می کنه .....خب می شنوم شهناز جون ......یادمه ایام کودکیم رو بیشتر با دختر خاله ام نسرین و دو تا برادرش که به ترتیب یک و دوسال از من و نسرین بزرگتر بود هم بازی بودم و روز های خوب و خوشیو با هاشون سپری می کردم خونه هامون نزدیک هم بود و شب و روز باهمدیگه می گذروندیم ولی وقتی که سنم به 15 سال رسید اثار حسادت رو در حرکات و رفتار نسرین به عینه می دیدم ولی خیلی بهش اهمیت نمی دادم و نسرین که اززیبایی نه چندان خوبی بهره نمی برد .....تلاش می کرد این خصیصه زشتشو یه جورایی نشون نده و وقتی که سنمون به 18 سال رسید دیگه برادراش یعنی کمال و خصوصا جمال حالت و رفتار شون با من تغییر کرده بود و حس می کردم که هردوشون بهم نظر دارن .......ولی من طبیعی و عادی رفتار می کردم و یه جورایی نشون می دادم که مثل برادرام هستند و در حالیکه من خودم سه برادر بزرگتر از خودم داشتم و با تعصب و غیرت مثال زدنیشون خیلی ازشون حساب میبردم و بدونه اجازه شون حتی از محله مون دور نمیشدم ............برادرام بر خلاف کمال و جمال شغل و کار خوب و مناسبی داشتند واین موضوع حتی در اون دوران و ایام نقطه ضعفی برای نسرین شده بود چون کمال و جمال بجز علافی و رفیق بازی و تن لش بازی و کفتر بازی کاری نمی کردند ....کمال خیلی بهم توجه می کرد و در مهمونیا و کوچه و دیدار های اتفاقی همیشه نگاهش به اندامم بود و البته جمال در حد و اندازه کمتر ...و این منو تا حدودی می ترسوند .....یک روز که نسرین از خودش تعریف می کرد که یک دوس پسر گرفته و عاشق و کشته و مرده ام شده ...خبر از عشق شدید برادرش کمال نسبت به من داد و ازم غیر مستقیم تقاضا کرد که باهاش رابطه بر قرار کنم ......باور نمی کردم که چنین حرفایی ازش بشونم .......و بهش گفتم ...نسرین از تو بعیده که چنین چیزی میگی انتظار نداشتم ......اگه برادرام و خصوصا طاهر بدونه و بویی ببره ..منو در جا می کشه .....دیگه نشونم از این جرفا بزنی و به کمال هم بگو منو فراموش کنه چون بهش هیچ علاقه ای ندارم ..ناسلامتی جای برادرمو داره .........ولی نسرین کماکان به تشویق هاش و حرفاش در خصوص برقراری رابطه با برادرش و حتی جمال ادامه می داد .....و من ناچار شدم به خاطر امنیتم و حراست از خودم ارتباطمو با نسرین کم کنم ..............
hamechiz az sex shoroo shod
     
  
زن

 
خیانت پنهان (۲)


مزاحمت های کمال شروع شده بود از نوشتن یادداشت و نامه های بی سروته عشقیش و از طریق نسرین که هرروز بهم میرسوند از دستشون کلافه شده بودم .......ارتباطمو با نسرین و خاله ام قطع کردم و خونه شون نمی رفتم و اونا که میومدن ...در اتاقم خودمو حبس می کردم تا باهاشون روبرو نشم وقتیکه مادرم علتشو ازم خواست مجبور شدم همه ماجرا رو بهش بگم ........اونا دست بردار نبودند و در یک شب جمعه و بی خبر وبدونه هماهنگی با یک جعبه شیرینی و دسته گل به عنون خواستگاری به خونه مون اومدند .....قیافه کمال دیدنی شده بود باکت و شلوار ی که برای اولین بار پوشیده بود و اصلا هم بهش نمی اومد حال و روز خرابمو به خنده و مزاح تبدیل کرده بود ....با نه گفتن من ....دیگه خاله و نسرین به دشمن شماره یک من تبدیل شده بودند ...کمال تهدید به تلافی می کرد .....یک روز که تنها و نزدیکای غروب از خیاطی به خونه میومدم سر کوچه مون کمال جلومو گرفت ...اثار خشم و کینه رو در چشاش و چهره اش می دیدم بوی تند عرق سگی از دهنش بخوبی میومد و حالمو بهم میزد فکر می کردم خوب شد بهش جواب نه دادم وگرنه یک عمر باید تحمل بوی کثافت عرق خوریاش و بدنشو که دو هفته یک بار بزور حموم میرفت رو به دوش می کشیدم ..................منتظر بودم حرفاشو بشنوم ........شهناز من عاشقت بودم و هنوز هم خاطر خوات هستم ولی کار خیلی بدی کردی زنم نشدی ....اخه مگه من چمه و چرا با من اینجور تا کردی ...میدونی که من اگه اراده کنم که هر چیزیو مالکش بشم به هر قیمتی شده تصاحبش می کنم و تا حالا کاری نکردم فقط می خواستم خصوصی از دهنت خودت بشنوم ........من دوست دارم شهناز مال من شو ...ولی کمال من بهت اصلا غلاقه ای ندارم و هیچ حسی به تو ندارم ...تو فقط پسر خاله من هستی و بس ....و ازدواج و عشق و عاشقی که زورکی نیس و با زور و تهدید و بستن راه درست نمیشه ..لطفا دیگه مزاحمم نشو ...دختر برای تو زیاده و از من بهترشو میتونی بگیری ........باشه شهناز ......ولی من کوتاه نمیام .....اینو ازم بشنو اگه یک ساعت از عمرم باقی مونده باشه ....در اون ساعت گیرت میارم و می کنمت ....حالیته ....برو دیگه ........از تهدیدش ترسیده بودم و اون شب خوابم نبرد و با خیالات و اوهام کارایی که ممکن بود انجام بده ..بدترین شبو گذروندم ..ولی کم کم این ماجرا رو فراموش کردم ..دیپلموگرفته بودم و لی قصد ادامه تحصیلو نداشتم و تصمیم گرفته بودم که شوهر کنم و لابد می پرسی خب واقعا اهل دوس پسر گرفتن و این چیزا بودی یانه ...باید اعتراف کنم ...از ته دل می خواستم یک دوست پسر بگیرم و حتی از یک پسر قد بلند و تنومند که در بازار کار می کرد و سه کوچه بالاتر از خونه مون بود خوشم میومد و هر وقت می دیدمش دلم می خواست باهاش هم کلام بشم ...اونم بهم نظر داشت ولی هیچ کدوم...جرئت نداشتیم پا پیش بزاریم و دورادور بهم اظهار علاقه می کردیم بعضی شبا با یادش به خواب میرفتم و در حموم نمره که گاها تنها میشدم با فکرو خیالش خود ارضایی می کردم ....ارزو می کردم به خواستگاریم بیاد ...ولی انگار تصمیم به ازدواج نداشت ناگفته نمونه من خواستگار زیادی داشتم و هر وقت که با خواهر بزرگترم که یک زن مطلقه بود به خیابون میرفتم بلافاصله روزای بعدش با تلفن و اومدنای همسایه و دوست و اشنا ازمون اجازه خواستگاری می گرفتند ولی من هنوز منتظر اون پسر بودم و مخالفت می کردم ...یک روز که با خواهرم به بانک رفته بودیم ......منتظرموندم که کار بانکی خواهرم تموم بشه ........خواهرم با لبحند شیرینش بهم نزدیک شد و بهم اشاره کرد که کارمند باجه شماره 3 رو خوب نگاه کنم ......گفتم چرا نگاه کنم .....اخه شهناز خواستگار جدیدته و ازت خوشش اومده ...برو قیافه شو ببین و اگه اوکی دادی به دوست و همکارش بگم که شب جمعه بیان خواستگاریت .....واه خواهر من قصد ازدواج ندارم ......ولی شهناز این کیس فرق می کنه ..اولا کارمند بانکه و از امکانات و حقوق و مزایای خوبی بهره میبره و تازه از خونواده اسم رسم دار ی هست و میتونه خوشبختت کنه ....قیافه شم که من از نزدیک نگاش کردم خوبه و بهت میاد ......بهتره یک شانس به خودت و اون بدی .....من یک بار در زندگی شکست خوردم و اونم ناشی از عشق بی خودی و تو خالی بود که داشتم نمی خام توم راه منو در پیش بگیری ..نکنه شهناز عاشق کسی دیگه هستی ...عشق و عاشقی عاقبت خوبی نداره ...برای من که این جور درومد .....حرفای خواهرم در اون لحظه روم تاثیر گذاشته بود و بدم نیومد که فرصت خواستگاری رو به این پسر بانکی بدم ................ا


.از بس بی اراده و از روی عدم علاقه به کارمند بانک این تصمیم رو گرفته بودم که جتی نزدیکش نشدم که خوب نیگاش کنم و به خودم می گفتم که خب شب جمعه میاد و من جواب نه رو تحویلش میدم وتنها با این کارم کاحترام و خواهش خواهر بزرگمو که خیلی دوسش داشتم رو اداش کرده باشم ...شب جمعه فرا رسیده بود و من بی خیال و بدونه انگیزه ای با خواهش و توصیه خواهرم و مادرم خودمو کمی ارایش کردم و موهای خرمایی و قشنگمو به سلیقه خودم ناخواسته شکل دادم و وقتی خوب به سیما و اندام منصور کارمند بانک از گوشه پنجره نگاه کردم که متوجه شدم قدش شاید 5سانتی ازمن کوتاه تره و با موهای کم پشت و شاید به وزن 68 کیلو که از من 72کیلویی سبک تر نشون می داد .....ازش خیلی خوشم نیومد ولی به عنوان خواستگارم اومده بود و باید مراسم خواستگاری رو که شامل پذیرایی چای و شیرینی و میوجات و درست مثل نمایش فاشیون یعنی ....نشون دادن اندامم رو اجبارا برای حضار انجام می دادم .....اون شب از شانس خوب منصور من حال و روز خوبی داشتم و لبخند و تبسم بر چهره ام دائمی نقش بسته بود و این قضیه دلیلی بر ان شد که لابد موافق این ازدواج هستم ......منصور در هر فرصتی منو رصد می کرد و به تن و بدنم چشاشو میدوخت ......لباسی که پوشیده بودم تا حدودی بدن نما و برجستگی نقاط حساسمو به نمایش حضار بخصوص منصور و دوماد بزرگشون اقا علی هیز میداد .....ومن اون شب از اینکه به این دو مرد هوسی ...حال و کیف داده بودم یه نوع حس برتری و حنسی لذت بخشی گرفته بودم ...و به خودم می گفتم یعنی من تا این حد جذاب و خوشکل هستم که خودم نمی دونستم وبی دلیل نبود که کمال شیفته و کشته و مرده من شده بود .....بعد از رفتن منصور و هیئت همراه ...من در بسترم با اجازه تون برای اولین بار دستی به کوسم رسوندم و کمی نوازشش کردم ...و با یاد خیال پسری که بهش تمایل داشتم و قیافه منصور خان تشنه به کوسم که برام کف کرده بود و اقا علی که دائما کونمو نیگاه می کرد حسابی از کوسم اب گیری کردم و خوابمو هر چه بیشتر شیرین تر و عسلی تر کردم ..اول صبحی خواهرم امد سراغم و جواب ازم می خواست ..راستش در اون لحظه هنوز مست و مدهوش خود ارضایی دیشبم بودم و اصلا نفهمیدم چگونه و از روی چه دلیل و برهانی ناخواسته جواب مثبت رو به خواهرم دادم ...جوابی که یک ساعت بعد ازش پشیمون شده بودم ولی خواهرم بلافاصله کارشو کرده بود و جوابمو به مادر منصور و دوست و همکارش فوری رسونده بود و دیگه جای فراری برای من واقعا نمونده بود .......مراسم عقد م بدلیل اینکه برادر بزرگ منصور یک سال قبل فوت شده بود به سادگی و خودمونی برگزار گردید ..در این میون نسرین هم بیکار نمونده بود و اونم شوهر کرده بود و جمال کارش به اعتیاد و افیون و مواد مخد ر کشیده شد و عملا نمی تونست برام قد علم کنه ولی کمال روز بروز کار بارش خوب و خوبتر میشد و از گوشه و کنار شنیده بودم که در کار قاچاق مواد مخدر افتاده و با جسارت و نترسی که در وجودش داشت این کارش جای تعحب نداشت ..من گاها وقتی به یادش میفتادم لرزه به اندامم می خورد و تهدیدشو جدی تلقی می کردم .....عروسیم سر نگرفته بود که شنیدم نسرین از شوهرش طلاق گرفته ......و این شکست عشقی بیشتر از همیشه حس کینه و دشمنی رو با من بیشتر کرده بود و کارش با خاله ام به جایی کشید که حتی پنهونی و دور از چشم من به خونه مادر شوهرم میرفتند و از من به عناوین مختلف بد می گفتند...و کار به جایی کشید که چندین بار مادرشوهرم با من درگیر شد و از منصور می خواست طلاقم بده ...ولی من راضی به طلاق نبودم چون در حقیقت روز بروز به منصور بیشتر وابسته میشدم ...یعنی از رفتار و پاکی و نجابتش خیلی خوشم اومده بود سادگی و یک رنگی و راست گو بودنشو خیلی دوس داشتم .....ولی هنوز واقعا عاشقش نشده بودم یادمه در دوران قبل از عروسیم از طرف بانک بهش وام مسکن داده بودند و خونه کوچیکیو در یکی ار مخله های قدیمی و شلوق شهرمون خریداری کرده بود ووقتی که برای اولین بار منو برای دیدنش برد برای اولین بار با منصور و در یک خونه خالی تنها شدم ..هردومون از همدیگه خجالت می کشیدیم و هردومون میدونستیم چه چیزی از هم میخایم ولی فقط نگاه به هم می کردیم .....در نهایت اونی که لیوان شهوتش سر ریز شد و قدم پیش گذاشت من بودم و رفتم از جلو خودمو بهش چسپوندم ..و بهش گفتم منصور خونه خوبی خریدی ازش خوشم اومده ....فقط ....فقط چی شهناز ......فقط سردمه ......اهان فهمیدم .....منم سردم شده بیا همدیگرو گرم کنیم موافقی .....اررره منصور موافقم .........منصور دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کم کم اثار کیر سفتشو در روی کوسم حس کردم ........دهانشو که بوی ادامس می دادرو به گونه هام و زیر گردنم کشوند و حسابی با اب دهنش خیسش کرد ...و دگمه های مانتو و بلوزمو تا حد پستونام باز کرد و دهانشو به نوکای پستونام و پیرامونش برد ..اوووه خدای من تا حالا هیچ جنبنده ای سینه هامو نخورده بود و با این کارش خیلی مست و بی حال شده بودم و اگه دستاش دور کمرمو نگرفته بود باور کنید روی کف اتاق ولو میشدم .......شهناز مه مه های خوشکلی داری ...همونی که در خیالاتم می خواستم ...بهت قول میدم هرشب برات بخورم ...اررره منصور منم دوس دارم بخوریش ..همین کارو بکن .......اون روز تا اون حد پیش رفتیم چون یک فضول و مزاحم در همسایگی مون داشتیم یک خانم میان سال که از 24 ساعت ....باور کنید بیشتر از 8ساعت در جلو در خونه شون که دقیقا روبروی خونه مون میشد می نشست و تخمه و میوه تناول می کرد و همسایه هارو رصد می کرد اون حدس زده بود که ما در خونه داریم شیطونی می کنیم و به بهونه دو لیوان اب شربت بساط عشق و حالمونو بهم زد.........سه روز طول نکشید که بازهم با منصور به خونه مون اومدیم و این بار سریعا کار مونو شروع کردیم و منصور به جای مه مه هام سراغ کوسم رفت و زیپ شلوارمو از زیر مانتوم پایین کشید و وانگشتاشو از لابلای شورتم به کوسم رسوند و با چوچوله هام بخوبی کار می کرد برای اولین با ر هم کوسم و هم لبام با لب های یک مرد که منصور نام داشت خورده و مالونده میشد ..باز هم از خود بیخود شده بودم و ووقتی که انگشتاشو بیرون کشید و نشونم داد اب چسپنده و لزش مانند و مات رنگیو در بین انگشتاش بخوبی دیدم ..این اب لزش ....همون .شهوت کوسم بود ......اونی که باید هر روز چند بار از کوسم می گرفتم .......ادامه دارد



از خواننده های عزیزی که منتظر وقایع سکس و.اون مسایل هستن ..باید بگم ...یک کم در انتظار بمونن تا بهش برسیم ....چون رسیدن به اون لحظات مستلزم گفتن این اتفاقات هست و شیرینی و جذابیت یک داستان به همین مواردشه ......از پسرا و دخترایی که رغایت ادب و نزاکت رو کردند نهایت تشکر و امتنان رو دارم و اونایی که با فش و ناسزا و توهین شخصیت و ماهیت خودشونو نشون میدن هم خواهش می کنم بیشتر به کارشون و این اعمال زشتشون فکر کنن ایا نمیشه بجای فش و توهین با انتقاد بجا و با دلیل حرف و صحبت زد؟...مرسی ......موفق باشید
hamechiz az sex shoroo shod
     
  
صفحه  صفحه 118 از 125:  « پیشین  1  ...  117  118  119  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA