انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 119 از 125:  « پیشین  1  ...  118  119  120  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


زن

 
خیانت پنهان (۳)


رفتنامون به خونه جدیدی که منصور خریده بود هر بار با دست مالی و بوسه ها و خیلی اماتوری خلاصه میشد و هر دومون جرئت نداشیم لخت و عریان بشیم ...و در این فاصله کماکان می شنیدم که خاله ام و نسرین همچنان از من پیش مادر شوهرم بدگویی و تهمت های ناروا میزدند ....روابطم با مادر شوهرم و خواهراش حیلی سرد و بیروح شده بود ولی منصور واقعا منو دوس داشت و اهمیتی به حرفای مادرش و خواهراش نمی داد و همین برای من نقطه عطفی شده بود که همچنان به این ازدواج نظر مثیت داشته باشم مراسم ازدواجمون برخلاف قول و قراری که داده بودند معمولی برگذار شد و غروب روز عروسیمون من و منصور با اتوبوس وبه قصد ماه عسل به اصفهان عازم شدیم و در واقع شب زفافم در هتل پیروزی اصفهان اتفاق افتاد این توافقی بود که قبلا من و منصور داشته بودیم ..منصور خیلی اماتور و پاک بود و تا لحظه اشنایی با من دستش به هیچ دختری نخورده بود و به قول خودش وقتی دو کلام با خانمی صحبت می کرد به ته ته پته می فتاد و هفت رنگ عوض می کرد شاید بگم چیزی شبیه اقای هالو میشد و قبل از عروسی همیشه نگران بود که در اتاق حجله ایا میتونه سربلند بیرون بیاد و در حضور کل فامیل و طایفه پرده منو بزنه و ابروش نره ...وتنها فکر بکری که به نظز جفتمون رسید این بود که این مراسمو به شهر دیگه و در مسافرت و بنام ماه عسل انتقال بدیم که منصور با اعصابی ارووم و خیالی اسوده پرده مو بزنه و مرد خونه ام بشه ...ولی اون شب و در اصفهان هم نتونست و هر کاری کرد کیرش خوب راست و شق نمیشد .......خیلی بهم ریخته شده بود و ازم خجالت می کشید برای لحظاتی سرم داغ شد و بهم ریختم چون فکر می کردم من با یک مرد ناتوان و فاقد قدرت جنسی ازدواج کردم ..ولی باز سعی کردم که خودمو کنترل کنم و به روش نیارم وشاید منصور اعصابش داغونه و یا از خستگی و پریشونی افکارشه که به این روز و حال افتاده .....سراغش رفتم و دلداریش دادم......منصور خودتو ناراحت نکن حالا مگه اجباری در کاره که امشب پرده مو بزنی میزازیم فردا و پس فردا ..اومدیم به سفر که خوش بگزرونیم ..بی خیال ..من که ناراحت نیستم .......منصور کمی ارووم شده بود و ازم خواست گاها کیرشو در دستم بگیرم و اگه راست و سفت شد مشغولم بشه .....اون شب چندین بار همین کارو کردم ولی کیرش نهایتا نیمه راست میشد...مدت چهار شب در اصفهان موندیم و من هنوز دختر و باکره مونده بودم و ناچارا به خونه و شهرمون برگشتیم و در سومین روز برگشتنمون بود که اون روز منصور از سر کار برگشته بود و خیلی خوشحال به نظر میرسید ...چون ترفیع گرفته بود و با پست ریاست معاون یک شعبه درجه دو در واقع کادوی عروسیشو از بانک گرفته بود .....اومد سراغم و لختم کرد ...و با سرعت عمل خوبی که تا حالا ازش ندیده بودم خودشو لخت کرد و وقتی که کیر شفه و راستشو دیدم براستی چشام از حدقه درومد و نزدیک بود از فرط خوشی جیغ بزنم .....این کیر چند روز بود که هر دو مون تلاش می کردیم این جوری بشه و حالا خود بخود شده بود .....و اینک کیر منصور برای زدن پرده ام کاملا امادگیشو به رخ مون می کشید ......براش اماده شدم و طاق بار در کف اتاق خوابیدم و منصور روم افتاد و کیرشو روی کوسم تنظیم کرد و سر کلاهکشو به اروومی به داخل هدایت کرد ..اه ..اه چه لحظه دل چسپی برام شده بود منصور از شدت هیجان و شهوتش ارووم قرار نداشت و با دستاش همه جای بدنمو می مالوند...کیرش کم کم در واژنم پیش روی می کرد و در نهایت با احساس سوزش خفیفی که گرفتم .....فهمیدم پرده ام پاره شده .......اخ اخ منصور .....پاره ام کردی ......اوووه ..شهناز .....کوس کردن خیلی لذت داره .....اونم کوسی که تا حالا کرده نشده ...منصور مال خودته .........دیگه مرد شدم و میتونم با حیال راحت هرشب بکنمت ......کیر خونیشو از کوسم بیرون کشید و روی سینه ها و شکمم مالوند و ادامش داد تا ابش اومد .......از اون شب منصور و قبل از خواب منو می کرد .....ولی نکته ای که منو به خودش مشغول کرده بود این بود که کمرش خیلی سفت نبود و اکثرا من ارضا نمیشدم و اغلب بعد از اتمام کارش به خودم ور میرفتم تا به ارگاسم برسم ولی من زن قانعی بودم و به همین حد زضایت داشتم ...بارها در خیابون و مهمونیا نگاه های مردا و پسرا رو می دیدم ولی اهمیت نمی دادم وحتی یکی از همکارای منصور که تازه گی ازدواج کرده بود و گاها به خونه های هم دیگه میرفتیم از نگاه هیزش در امون نبودم ..یک بار چهار نفری به باغی برای تفریح و سیاحت رفته بودیم عمدا و غیر عمد دو بار کف دستش به باسنم خورد و من خیلی مغذب و ناراحت شدم و همون شب از منصور خواستم باهاشون قطع رابطه کنیم ...دلیل ازم می خواست ....واونقد اصرار کرد که بهش گفتم چشاش هیزه و دو بار شاید و از عمد دستش به کونم خورده ..فقط بروش نیار تا پررو نشه و تازه برای خودت هم مایه بی ارزشی میشه ...قبول کرد و منو بوسید و گفت ..شهناز تو زن خوشکل و پاکی هستی ..من علیرغم تهمت ها و حرفایی که ازنسرین و خاله ات و توسط مادرم شنیدم ولی بهشون باور و عقیده نداشتم وهمیشه ازت حمایت می کردم ..و الان جواب این کارامو گرفتم ....میدونی چیه شهناز حتی یک بار خاله ات به مادرم گفته که موقعی که اون چند روز بعد از باز گشت از اصفهان قهر کرده بودی و با خواهرت به یک عروسی رفته بودی .....در اون شب خیلی رقصیدی و حتی در رقص دست جمعی دست یک پسر بلند قدو گرفته بودی و بهش عشق و حال خوبی می دادی ..ولی من حرفاشونو باور نکردم ...خیلی چیزاپشت سرت گفتن ......وحالا خودمونیم واقعا اون شب این کارو کردی .......اه منصور خودت خوب میدونی منم مثل تو ادم راستی هستم و باهات روراستم ..اون شب ..من قصد رقص نداشتم وبا اصرار خواهرم و زنی که خواهر عروس میشد منو وادار کردند که برفص بیام و در حین رقص خودت میدونی اختیار ادم دست خودش نیس و هر لحظه ممکنه یه نفر کنارت ظاهر بشه و دستتو بگیره و خب رقصشون شبیه به رقص کردی کرمانشاهی بود و دستابهم می خورد و من گرم رقصم بودم که یهو وقتی متوجه شدم که دست یک مرد غریبه تو دستمه ..فوری رقصو ول کردم ....باور کن عین واقعیتو گفتم ....خب شهناز اون مرد فقط دستتو گرفته بود و یا .......باور کن یادم نیس ..ولی نمی تونم کتمان کنم ...گاها شونه اش به پستونم می خورد و بغل باسنشو هم به رونم میزد ..خب اینا اتفاقیه و در رقص پیش میاد و از عمد نبود.......منصور به فکر رفته بود و در نهایت حرفی نزد و به خواب رفت ..در واقع اون شب همون خواهر عروس از اینکه فهمیده بود که من از شوهرم قهر کردم وممکنه طلاق بگیرم پسر عموشو در کنارم و در رقص قرار داده بود و می خواست مراتب اشنایی من و اون پسرو فراهم کنه ولی من زنی نبودم که به منصور و زندگیم تا اون لحظه خیانت کنم ....چندین بار و در سال های اولیه ازدواجم به خاطر تهمت ها و بد گویی های نسرین و مادرش و البته مادر شوهرم من از خونه ام قهر می کردم و بعد از چند روز با وساطت بزرگای فامیل و خواهش و التماس منصور به خونه بر می گشتم و هر برگشتنی و شبش بهترین شب برای من و منصور میشد چون هر دومون تشنه سکس و همدیگه میشدیم و منصور اون شبا گاها دوبار منو می کرد ..کاری که به گفته خودش در حد معچزه سکسی حساب میشد و همیشه می گفت اگه من خیلی شاهکار کنم ممکنه هرشب یک بار بکنمت ............من حامله شده بودم و این بهترین خبری بود که گرفته بودم چون تازه گی خیلی طعنه و حرفای انچنانی از مادر شوهرم و دختراش می شنیدم که می گفتن ...شهناز نازاس و بار دار نمیشه و منصور بی نسل میمونه ..و حالا من خیالم راحت شده بود .....منصور هم خیلی خوشحال بود و بعد از 9ماه من صاحب پسری شدم .........
hamechiz az sex shoroo shod
     
  
مرد

 
من ورباب11
زنگ واحدوزدم،ثریا دروبازکرد،
وقتی واردشدم،رباب تواشپزخونه داشت اشپزی میکرد،حوصله نشستن نداشتم،رفتم سمت اشپزخونه،رباب وقتی من ودید،تبسمی زد،منم باتکان دادن سرجوابشو دادم،رباب گفت،بشین الان شام ومیکشم،بایه شیطنت خاصی چشمکی بهم زد ویه بوسه برام فرستاد،لبخندی زدم وبرگشتم سمت مبل ها،ثریا روی مبل کمی خودش وجابجاکرد ،روبه روش نشستم،
ثریا مثل اینکه ازحضورمن یکم مضطرب بود ومن ازحضوراو دلخور،پیش خودم فکرمیکردم،باوجوداین سرخرامشب خبری ازکس مس نی،شامم وکه خوردم،بایدبزنم به چاک،
رباب یه سفره کوچیک انداخت،ثریارفت کمکش،ثریابرخلاف هیکلش خیلی سریع بود،باصدای رباب بخودم اومدم،اقاصادق بفرمایید
بفرماییدگفتم وبجمعشون اضافه شدم،بفرما اقاصادق،ببخشید اگه کم وکسری وجودداره،درحالی که بسفره نگاه میکردم گفتم اختیاردارین،شماببخشید افتادین توزحمت،رباب وثریا منتظربودن من شروع کنم،یکم برنج کشیدم ومرغ،رباب وثریا خیلی راحت غذا میخوردن،اما من دائم توفکربودم،من اینجاچیکارمیکنم،بااینکه میدونم بایدخودم وجلوثریاخیلی رسمی نگه دارم که نکنه ازرابطه من ورباب بوی ببره،نفهمیدم چی خوردم،اگه بارباب تنها بودم بهترین شامم میشد کنارکسی که خیلی دوستش دارم،اما الان فقط سرم پایین بابرنج ومرغ اب پزی که درست کرده بود فقط داشتم بازی میکردم،
صدای رباب همه رشته های فکرم وپاره کرد.چته اقاصادق غدارودوست نداری
گفتم،اتفاقاخوشمزه اس
رباب گفت،پ چته توفکری مشکلیه
نگاهی به هردوکردم وبه رباب گفتم نه
حالم بدبود،خیلی زوددست ازغذا کشیدم،انگارچنگ میزدن توگلوم،
برخلاف تعارف های رباب رفتم رومبل نشستم وخودم ومشغول به دیدن تی وی کردم
ثریا رفت تواتاق خواب کوچیکه،رباب باچایی اومد،کنارم نشست وگفت چته صادق
نگاش کردم وگفتم هیچی
رباب گفت،دلخوری ازاینکه ثریا اینجاست
مثل بچه ها گفتم نچ
زدزیرخنده وگفت،لوس
چایی وگذاشت توسینی رفت سمت اتاق خواب،چندلحظه بعد رباب اول وثریاپشت سرش اومدن روبه روم نشستن،
رباب درحالی که دستش روپا ثریابود،گفت،صادق این بهترین دوستیه که من دارم،دوتاخواهردارم،اماثریا ازخواهرهام بهم نزدیکتره
بعدروکردسمت ثریابه ثریاگفت،این دوستی است که بهت گفتم،چقدرباهاش راحتم،
رباب جلوی صورت ثریابلندشدواومدتوبغلم نشست ویه بوس محکم ازلبام گرفت،هاج وواج به ثریانگاه کردم،اماثریاخیلی رلکس من ورباب ونگاه میکرد،رباب بلندشدرفت کنارثریانشست،
رباب،ازوقتی اومدی مثل برج زهرماری،
واقعااین زن غیرقابل پیش بینیه،
خب حالا تعریف کن،خوبی
یخم وارفته بودبااین کاررباب
نفسی بلندکشیدم وگفتم،خوبم
صحبت هاگل انداختن،دیگه چیزی واسه پنهون کاری نبود،لحظه هادیگه کندنبود،ازدکتر ومطب وازمایشگاه وبازاروهمه چی صحبت شد،دیگه باثریاگرم گرفته بودم،ثریادیگه خیلی راحت بامن حرف میزد،
بعدکلی حرف زدن،به رباب گفتم من بایدبرم،فرداخیلی کاردارم،
رباب درحالی که به ثریانگاه میکردباخنده گفت،نمی خواهی اتاق خواب وببینی،ازوقتی اومدی حتی یک نگاه به اونجانکردی،منم روسادگی خودم گفتم،مگه اونجاهم تعغیرکرده،رباب بایه حالت نازی گفت،بروببین،
بلندشدم رفتم سمت اتاق خواب،یک تخت دونفره چوبی،باروتختی قرمز یک قالیچه جلوتخت پهن بود،یک ایینه بزرگ رودیوارنصب شده،
رباب ازپشت من وبغل کردوگفت،خوشت اومد
گفتم مبارکت باشه عزیزم،
رباب درحالی که من وهل میدادسمت تخت،وتخت درازکشید ومن باذوق رفتم توبغلش،بعدپنج ماه سکس نکردن،حسابی دلم لک زده بود واسه یه سکس باولع لب هاش ومیخوردم،بادستام سینه وپهلوش ونوازش میکردم،کیرم مثل سنگ شده بود،روسریش وبازکردم،موهاش ونوازش میکردم،ازروشلوار کیرمومیمالیدم به کوسش،حسابی حشری شده بودم،
رباب یک لحظه دستشوروسینه من گذاشت وگفت صادق یه چیزی بهت میگم نه نگو،ازرباب فاصله گرفتم،کنارش روتخت نشستم،رباب دستام وتودستش گرفت وبوسید،نگاش کردم،گفتم جونم،چی میخای،رباب گفت،قول بده نه نمیگی،گفتم بگو،امشب پیشمون بمون،گفتم رباب میدونی فردا بایدبرم سرکار،
رباب،میدونم،خودم صبح زودبیدارت میکنم برو
گفتم،ثریا اینجاست دیونه
رباب،بیخیال اون،
توچشمهای رباب غرق شدم،هیچ قدرتی واسه رفتن نداشتم،همه وجودم تمنای رباب وداشت،گفتم چشم،
رباب رفت بیرون باثریاچندلحظه حرف زد وسریع برگشت تواتاق دروبست ،
لبه تخت نشسته بودم،رباب روبه روم ایستاد باولع لباسش وزدم بالا،شکمش وشروع کردم لیسیدن،رباب خودشو توبغلم رهاکرد،خیلی سریع لختش کردم،سینه هاشو دوباره لمس کردم،ازتوبغل رباب بلندشدم وکامل لخت شدم،من مونده بودم ویک شرت،
رباب جلوم کامل لخت لخت خوابیده بود،دوست داشتم فقط نگاش کنم،کنارش درازکشیدم،همه بدنش وبادقت براندازکردم،من چقدردلتنگ این بدن بودم،رباب دستاش دورگردنم انداخت گفت،خیلی لوسم نکن،من همینطوری دوست دارم،دیونم نکن،
خندیدم وگفتم،قربونت برم نامهربون مهربانم
رباب،خوشحالم امشب کنارمی
گفتم،توجون بخواه عزیزم
رباب،جونت سلامت،من خودتو میخام
گفتم،خودم که خیلی وقته مال توشده خبرنداری
رباب درحالی که فقط بوسم میکرد،ونه اجازه میدادمن برم پایینتر ونه خودش میرفت پایین ترگفت،صادق دوست داری امشب ثریا پیش مابخوابه
درحالی که بوسش میکردم،نفهمیده وفهمیده گفتم،هرطورخودت دوس داری.
رباب،صادق ثریا خیلی تنهاست
من،خوب من وتو،هم خیلی تنهایم
دیگه ازتوبغل همدیگه دراومده بودیم،کنارش درا کشیدم گفتم،رباب میخای چیکارکنی
رباب خیلی خونسرد،میخام باثریا مثل من باشی،
گفتم باشه،
دیگه فهمیده بودم،داستان رباب میخوادبه کجاختم بشه،هرچقدرمن به رباب وابسته قلبی بودم،اون وابسته جنسی،حالا که میخواد من چرابگم نه،بقول یکی ازهمکارها که گرگ بارون دیده بود،زن های مسن وهرچقدرمحکم تربکنی بیشترعاشقت میشن،برعکس دخترا هرچقدربیشترمحبت کنی وکمتربکنی پابندترمیشن
بازی من ورباب تازه شروع شده بود،خیلی جدی،تویک لحظه ازادمی که رباب وواسه همدمی انتخاب کرده بودم،تبدیل شدم به یک بکن خوب
رباب،لخت رفت پیش ثریا ودست ثریاروگرفت باخودش اوردتواتاق
روتخت لخت بایک شرت نشسته بودم،ورود دوتا زن میانسال ونگاه میکردم،ثریاباخجالت اومد
ازروتخت خواب بلندشدم وخیلی جدی به رباب گفتم روتخت نمیشه بهتره بریم تواون اتاق پتو پهن کنیم
رباب بدون هیچ حرفی باثریا رفتن سمت اتاق خواب،خیلی سریع پتوها پهن شدن،دیگه میدونستم کجای این بازیم

ثریا بالباس ایستاده بود،دیگه واسم هیچی مهم نبود،رفتم توبغل ثریا،رباب درازکشیده بود،ازلب های ثریا یک لب محکم گرفتم،روسریشو بازکردم،موهای سیاه کوتاه مدل پسرونه ،روکردم به رباب گفتم نمیخوای این عزیزولخت کنی،دیگه واژه ها برایم بی مفهوم شده بود،فقط میخاستم،این دوتازن وجوری بکنم که تااخرعمرفراموش نکنن،کیرم نیم خیزشده بود،استرس باثریا شهوتم وکم کرده بود
رباب نیم خیزباخنده دامن ثریاروکشیدپایین،ثریایکم شرم داشت،بادستش گوشه دامنشو گرفت،لخت رفتم توبغلش سینه های بزرگش وگرفتم وگفتم نترس عزیزم،میخای درازبکشی،ثریا هنگ بود،لال لال
ثریانشست،رفتم سمت رباب،یک لب محکم ازش گرفتم،اولین باربودکه جلوی کسی سکس میخاستم انجام بدم،با دستم کوس رباب ونوازش میکردم،ثریابادقت من ورباب ونگاه میکرد،نوک سینه های رباب ومک میزدم ،رباب جلوی ثریاخیلی راحت تر جووووووون جووووون میکرد،بایدموتورثریا روروشن میکردم،بالای سررباب نشستم کیرموازتوشرت دراوردم وگذاشتم دهن رباب،رباب شروع به زبون زدن ولیسیدن ومک زدن کیرم کرد،هرچه کیرم شق ترمیشد،لیس زدن ومک زدن رباب محکم ترمیشد،ثریاداشت خوردن کیرمو نگاه میکرد،بالبخندبهش گفتم،بیا عزیزم،بیاتوبغلم،رباب باسربهش اشاره کردکه بیاد،وقتی ثریا اومد،چندتابوس ازلبش گرفتم
برخلاف رباب ثریا بدن سفت ومحکمی داشت،خیلی راحت اجازه داد بالا تنه اش ولخت کنم،وااااااای این همه سینه سینه های پهن،بادستم یکشوبالا اوردم ونوک تیزش ومک زدم،هرچقدرسینه های رباب سفید وصورتی بودن سینه های ثریاقهوه ای بانوک بدون سوراخ تیزبودن،رباب دیگه دست ازخوردن کیرم کشید،بادوتادستش ثریا رودراز کرد ودامن وشلوار وشرت ثریاروپایین کشید،
توعمرم زنی مثل ثریا ندیده بودم،حتی توفیلم های سوپر،واقعاکس ثریا لای پاش گم بود،شرتم وکامل ازپام دراوردم وروی ثریا درازکشیدم،لرزش محسوسی توبدنش احساس کردم،فهمیدم اماده سکس نیست،چندتابوسش کردم،گفتم ثریا،دوست داری زنم بشی،ثریا بادستاش بازوهامولمس میکرد،به رباب که کنارثریادرازکشیده بودگفتم،میخام ثریا زنم بشه،تومیگی راضیه،رباب درحالی که کمرمن وبادستاش ماساژ میداد گفت،وقتی ازکردن توواسش میگفتم،خیلی دوست داشت تویکباربکنیش گفتم یک بار،من میخام این وهمیشه بکنم رباب،
واقعاثریابدنش بوی خوبی داشت برخلاف ادم های چاق،ازلای سینه هاش یک لیس محکم گرفتم گفتم،چی میگی ثریا ،
ثریاسرش وتکون داد،گفتم سرتوتکون نداده،بایک استرس گفت بله،وخندید،
کیرشقم لای پاش بود،تنگ تنگ،گرم گرم،راست میگن زن چاق تخت خوابه،
میدونستم دفعه اول خیلی زودارضامیشم،به رباب گفتم بیا روکیرم سوارشو،کنارثریادرازکشیدم،پاهاموکامل تخت کردم،رباب باسرکیرم بازی کردویواش یواش کیرموتوکوسش جاکرد،وقتی کیرم کامل توکوس رباب جاگرفت،به ثریاگفتم،دوست داری سینه های رباب وبمالی،ثریا نشست وسینه های رباب وشروع به مالیدن کرد،رباب یکم خودش وروپاهام درازکردتاثریاببینه چطوری کوسش کیرمو میبلعه،
زبان ثریا دورلباش کشیده میشد،هرسه نفرمون داشتیم خوب همدیگه رومحک میزدیم،من انتقام ازرباب،رباب حشری کردن ثریا،وثریا خجالت ازمن ودیدن رباب،
رباب وازروکیرم بلندکردم وسرش ومقابل سینه های ثریاقراردام وازپشت کردم توکوس رباب،به رباب گفتم حالا سینه های ثریاروبخور،رباب داشت خیلی محتاط به ثریادست میزد،محکم یه سیلی ازکون رباب گرفتم وبهش گفتم بخور،خوب بخور،رباب یکم محکم ترسینه های ثریارومیخورداحساس کردم الان ابم میاد،کیرم ازتوکوسش دراوردم وازپشت بادست شروع به مالش کوس رباب کردم،دوباره جنون سکسی من وگرفت،،کس رباب خیس شده بود،
رباب وطاق بازدرازکردم،به ثریاگفتم،بالب وسینه رباب بازی کن فهمیدی،خودم باولع شکم رباب وزبون کشیدم ویک لیس محکم ازکوسش گرفتم،بادوانگشت توسوراخ کسش وبازبونم به سرعت واسه رباب ساک میزدم،گاهی سرموبالا می اوردم به ثریا میگفتم محکم تربخور این و،
حشریتم بحدجنون رسیده بود ،موهای رباب وکشیدم،به ثریاگفتم درازبکش،ازترسش درازکشید،بالشت برداشتم گذاشتم زیرکمرش،پاهاشو بازکردم واولین لیس وبه کس ثریازدم،به رباب گفتم لب وسینه های ثریا روبخور،رباب میدونست وقتی خشن میشم چه کارهای میکنم،
مزه ترش اب کوس ثریاتودهنم پخش شد،لب های سیاه کوس ثریا جلوی سوراخ کوسش وگرفته بود،چندتاسیلی ازروکوسش گرفتم ویک لیس محکم،ازوسط پاش بلندشدم،صورت رباب ویک لیس محکم زدم وچندتف به صورت رباب انداختم وشروع به لیسدن تف هاکردم،کیرم ووسط کوس ثریاگذاشتم وشروع به زدن تلمبه کردم،
سررباب وگرفتم ودرحالی که باهاش لب به لب میکردم،نوک کیرم وفرستادم دم کوس ثریا،چندباربانوک کیرم داخل کوس ثریا تلمبه زدم،خیلی ارام همه کیرم وتوکوس ثریاجاکردم،بخاطرشکمش پاهاش زیادبازنمیشد،کس ثریاتنگ بود،لایه های واژنش خیلی به کیرم فشارمی اورد،نرمی بدنش،ولذت اولین بارسکس باثریا باعث شدخیلی زودارضابشم،
وقتی ارضاشدم،تازه فهمیدم چی شده
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
مرد

 
من ورباب12
بزرگترین اشتباه من درک نکردن لحظه وادم های بودکه دوست داشتن بامن باشندومن مثل فیلم های پورنو ادا .دارتیست هارومیخواستم دربیارم،
ثریا ورباب خیلی مسخره کنارهم دارازکشیده بودن،هیچ حسی دربین این دونبود،فقط به من نگاه میکردن
سریع ازاتاق زدم بیرون،تودستشوی به کاری که کردم فکرمیکردم،حالم بدبوددلم میخواست،زودترازخونه بزنم بیرون
وقتی وارداتاق شدم رباب باثریاحرف میزد،باورودمن،حرفشون وقطع کردن،
نگاه هردوتابرگشت سمت من،کناررباب نشستم،رباب نگاه گرمی بهم کردوگفت،خوش گذشت اقاصادق،
درحالی که به بدن ثریانگاه میکردم،گفتم راستش کمی هول شدم نفهمیدم چیکارکردم،
هردوتازدن زیرخنده
ثریاگفت،به رباب گفتم این چرااینجوری کردمگه ندیده س
رباب درحالی که سرش وگذاشت روپام،گفت،تادلت بخواد
رباب درحالی که سرش روپام بودچندتابوس ازکیرم گرفت،نگام کردوگفت،من سیرنشدم دلم میخاد،
بادست موهاش ونوازش کردم وگفتم ،توعزیزدل خودمی
سررباب رفت سمت کیرم وشروع به خوردن کیرم کرد،تمام کیرمو میکردتودهنش،کیرم گرمای دهن رباب که بهش خورد ازحالت خواب تکانیخورد ویواش یواش شق شد،
سررباب وبالا اوردم،یه لب ازش گرفتم،ودرازش کردم،اینباردیگه دلم نمیخواست ثریاروواردسکسمون کنم،
توبغل رباب درازکشیدم،باکیرم یکم باکوسش بازی کردم وفشاردادم داخل،پاهای رباب دوباره دورکمرم حلقه زد،ومن وبیشتربه جلومیکشید،باقدرت داشتم توکوسش تلمبه میزدم،رباب باحرارت،دستاش ودورگردنم انداخت ولباهامون به هم گره خورد،
ثریامن ورباب وداشت نگاه میکرد،چهارزانونشسته بود،بدون هیچ حرکتی مثل اینکه فیلم سوپرمی دید،
من ورباب بهم پیچیده شده بودیم،همه بدنش وبادستام لمس میکردم،سرعت تلمبه زدم بیشترشده بود،
وزنم رورباب داشت سنگینی میکرد،کیرم وکامل توکوس رباب نگه داشتم،وحلقه رباب که باپاهاش دورکمرم زده بودبازشد،اهسته خودم رفتم زیرورباب امدرو،سوارکیرم شد،کیرم تاته توکوسش بود،درحالی که خیلی ارام خودش وبالا وپایین میکرد به ثریانگاهی کرد،وشروع به جلوعقب کردن خودش میکرد،یه بالشت زیرسرم بود یه بالشت دیگه ازکنارش برداشت واونم گذاشت زیرسرم،بااین دوتابالشت من مسلط ترمیتونستم سینه ولب های رباب وبخورم ونوازش کنم،درحالی که سینه های رباب وگرفته بودم،سرعت بالا پایین شدن رباب بیشترشد،روانی کیرم توکس رباب ازدفعات قبل خیلی بهترشده بود،رباب کامل روم چمپاته زده بود وبشدت بالا وپایین میشد،یک لحظه رباب کامل نشست روکیرم وخودش وول کردتوبغلم
وقتی ازروکیرم بلندشد،اب سفیدی روکیرم بود،بادستمال کیرم وتمیزکردم ،رباب وبرعکس کردم،ازپشت گذاشتم توکسش،
کس رباب خیلی گشاد وبی حس شده بود،دیگه ربابم حال نداشت،روش درازکشیدم ودم گوشش گفتم،توبهترینی
بایه حالتی به ثریانگاه کردوخندید،ثریا مثل بچه های مودب نشسته بود دستاش روپاهاش،منم سرم به سمت ثریا چرخید،
درحالی که کامل رورباب درازکشیده بودم،بادیدن ثریا،چندباری توکوس رباب تلمبه زدم،کیرم وازتوکوس رباب بیرون کشیدم ونشستم روکونش.

رباب کامل درازکشیده بود،دستاش وگذاشت زیرسینه هاش روکردبه ثریا گفت،دلت میخادصادق بکنت،
ثریا یه نگاهی به رباب کرد،یه نگاه به من ،یه نگاه به کیرم،لبخندی زد وسرش انداخت پایین،
رباب تکونی خورد،خودم وازروکونش بلندکردم،نشست گفت،خب صادق دلم میخاد ثریاروخوب سرحال بیاری
نگاهی به ثریاکردم وخندیدم،رانددوم مونده بود،باعجله رفتم بیرون سمت دستشوی،کیرمو کامل شستم وبرگشتم،اما ثریا نبود،رباب باانگشت اتاق خواب وبهم نشون داد،رفتم سمت اتاق خواب
ثریالبه تخت نشسته بود،روبه روی ثریاایستادم،همه بدن این زن گوشت بود،پوست سبزه،سینه های پهن وبزرگ،شکم،رون های کلفت،پهلوهای بزرگ ویک کون خیلی بزرگ،باموهای ثریایکم بازی کردم ،بهش گفتم ،دوست داری بخوریش،کیرمونگاه کرد،بخاطرابی که به کیرم زده بودم کیرم یکم خواب بود،خم شدم،چندتابوسه ازلب هاش گرفتم،کنارش نشستم.
گفتم،چیشده ثریا دوست نداری باهم حال کنیم
لخت رولبه تخت نشسته بود،هیچ حرکتی نمیکرد،
رباب وصدازدم،
رباب لخت اومد تواتاق،
رباب،چی شده؟
من،این چشه،دلش نمیخاد،چرازورش میکنی
رباب همانطوری که ایستاده بوددم دراتاق گفت،راضیش کن،وبرگشت سمت اتاق خواب کوچیکه
من موندم وثریا،
روکردم به ثریاگفتم ،اگه دلت نمیخاد من برم
ثریا شروع کردبه گریه کردن،تمام بدنش داشت تکون میخورد،بیصداگریه میکرد،بهش گفتم،چیشده،ازدست من ناراحتی
ثریا همه ترس وبغضش شکست،به صدا دراومد،

ثریا درحالی که بشدت گریه میکرد،گفت،من تاحالا دست کسی بهم نخورده بود،
گریه هاش من وازخودم متنفرکرده،بی توجهی رباب بیشترکلافم کرده بود،میخواستم گم شم برم،
سرم پایین بود،ازخجالت
گریه های ثریاارام ترشد،جرات نداشتم دیگه بهش دست بزنم،بلندشدم برم لباساش وبیارم بپوشه،تامیخاستم دربرم بیرون گفت،نرو بیا.برگشتم بهش گفتم،میخام برم لباسات وبیارم
گفت،نمیخام،بیابشین
برگشتم سمتش،کنارش نشستم،کیرم کامل خوابیده بود
ثریاارام شد،نگاهی بهم کرد،بادستاش دستام وگرفت تودستش ،گفت من خودم دلم میخواست توروببینم،اما نمیدونم بعداینکه ازروم بلندشدی حالم بدشد،
گفتم،مطمئن باشم،ازچیزدیگه ای ناراحت نبستی
انگشت های دستم وکامل جلوصورتش برد بوس کردوگفت،مطمئن باش،
بابوسه های ثریا،منم راحتر میتونستم با ثریاحرف بزنم.
کنارش که نشسته بودم،پاهام وداشت نوازش میکرد،ارام به سمت کیرم رفت کمی بادستش باکیرم بازی کرد،نشست مقابلم روی زمین ،بین پاهام،وکیرم باولع خورد،
روی تخت نشسته بودم،سرثریا بین پاهام بود،دهن گرم وزبون پهنش کامل کیرمو پوشش میداد،کیرم شق شده بود،دهن ثریا وزبونش کامل نصف بیشترکیرموپوشش میداد،
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
من ورباب13
ثریامثل اینکه میخواست تبحرش وبرخم بکشه،طوری ساک میزد وهورت میکشید انگارمیخواست دل وروده هام وبکشه بیرون،کیرم بحدی شق شده بود که خودم تاحالا این طوری ندیده بودمش،
وقتی دستام وروی موهاش میکشیدم وصورتش ونوازش میکردم محکم ترساک میزد،
کیرم وازدهنش دراورد،ومستقیم بهم نگاه کرد.
ثریا،خوبه اقا صااااادق،خوشت میاد
نگاش کردم،درحالی که کیرم تودستش داشت بازی میکرد،لبخندی زدم بهش گفتم،
من،واااااای ثریاااا،خیلی خوب میخوری عزیزم
بلندش کردم،روی تخت نشست،چندتابوسه ازلباش گرفتم،تمام اب کیرم توکوسش بود،خودش وتمیزنکرده بود،
بهش گفتم درازبکش ببینم چی داری تو
ثریاکمی خودش وروتخت جابجاکرد،وکامل روتخت خوابید،کنارش درازمیکشیدم،ازسطح بدنش روتخت پایین ترقرارمیگرفتم ونمی توانستم مسلط باشم،دوزانو روبه صورتش نشستم،کیرم مقابل دهنش بود،خم شدم چندتابوس ازش گرفتم،سینه های بزرگش،مثل یک بالشت بودن،دودستی نمیشدمالش داد،ازروی سینه هاش مالش دادم تا به نوکشون رسیدم،نوک سینه هاشو یکم فشاردادم وسراغ سینه بعدی رفتم،یکم باسینش بازی کردم نوکش ویکم فشاردادم،واهسته شکم پهنش ومالیدم،همین طورکه بادستم داشتم بدن ثریا روبرسی میکردم،ثریا دوباره کیرم وگذاشت تودهنش،باجلوعقب کردن سرش،منم محکم ترسینه ها وشکم ثریارومالش میدادم،
ازبالشت دیگه خبری نبود،کنارتخت ایستادم،ثریا پاهاش وکنارلبه تخت گذاشته،طاق بازروی تخت درازکشیده بود،وقتی کیرم ومقابل کسش گذاشتم،یکم پاهاش وبیشتربازکرد وخودش وبیشترسمت لبه تخت کشوند،
کیرموروی لبه های کوسش مالیدم،لب های کوسش ازهم بازشد،مثل پرده که جلوی پنجره نصب میکنن،لبه های کوسش کامل جلوی سوراخ کوسش بودن،نوک کیرم واهسته واردسوراخ کسش کردم،
چندباری نصفه کیرموداخل میکردم وبیرون میکشیدم،باهربارجلوعقب کردن من ثریاپاهاش وبازترمیکرد وکمرش وبالاترمیداد میخواست من بیشترفشاربدم،خوب میدانستم،اگه دوباره نتونم حرارت بدنم وعادت به حرارت بدن ثریابکنم خیلی سریع ارضا میشم،بدن ثریا نرمی وگرمی خاصی داشت،ثریاچشماش وبسته بود ولب هاش وبازبونش لیس میزد،
کمرثریابالا بود،پاهاش بازتر،همه چیزاوکی بودتامن کیرموتاته بکنم تو،
بایک فشارسریع تاته کیرمو کردم داخل ونگه داشتم،شکم وپهلوهای ثریا روگرفتم وخودموبیشتربه جلوهل میدادم،انگاری زورمیزدم تخم هام وجاکنم،دستام وازپهلوهای ثریابه ارامی به سمت سینه هاش بردم،بادودستم سینه های ثریا رومیمالیدم،شروع به زدن تلمبه کردم
ثریا،جوووووون،صادق،عزیزمممممی،وااااااای،صاااااادق
مالش سینه ها وسرعت تلمبه هام بیشترشد
ثریا،صادق ،صادق،صادق،ارام عزیزم ،یواش جونم ،وااااای مامااااان
نگاهی به اینه کردم،خودم دیدم روی کوهی ازادم،بااینکه منم استخون بندی درشتی دارم اما مقابل ثریا مثل سوزن ومیخ بودیم
دیدن خودم ومیخواستم باثریاتقسیم کنم ،کیرم وازکوسش بیرون کشیدم،بهش گفتم به پهلو پشت به ایینه بخواب،پاهات وجمع کن توشکمت ،
ثریا سریع به همون حالت خوابید،نیم خیزشد،بایک دست لبه کونش وبازترکردبه این حالت کامل کسش ومیتونستم بهتروسریع تربکنم،
ثریا ازتواینه وقتی من وباکیرم دید،تبسمی کردوگفت،جووووون عجب کیررررری داررری صااااادق ،همش ومیخام،
درحالی که بدن خودم وبابدن ثریا داشتم میزان میکردم،بایک دست لای پای ثریا روبالاتر میگرفتم وبایک دست کیرم ولای چاک کسش میکشیدم،
یک ضرب کیرم توکوس ثریا کردم وسریع شروع به تلمبه زدن کردم،دستام روی کون ثریا گذاشتم وکون ثریا باشدت تلمبه های من موج عظیمی گرفت،باشدت تلمبه هام توایینه تمام پهلو وگوشت های ثریا تواینه داشت تکون میخورد،ثریاپاهاشو بیشترجمع میکرد توشکمش ومن محکمترتلمبه میزدم،
صدای واااااااای واااااااای ثریا وشدت تلمبه ها وصدای ضربه های که به بدن ثریامیخورد،رباب وازاتاق بیرون کشوند،
نزدیک بودکه ابم بیاد،کیرم وازکوس ثریا بیرون کشیدم ونوک کیرمو محکم فشاردادم،وقتی داشتم ثریا روبوس میکردم وازلب میگرفتم،دیدم رباب دم درایستاده ومن وثریا رومیبینه،سری تکان داد،بایمااشاره بهم فهماند که وحشی بکنم ثریارو،اما ارامش وقیافه زجرکشیده ثریارودیدم فهمیدم دنیادماراین ادم ودراورده من دیگه اذیتش نکنم وبهش حال بدم.
سینه هاش وبهم چسباندم ،کیرموگذاشتم لای سینه های ثریا ،باچندبارجلوعقب کردن تمام ابم ریخت لای سینه هاش،
بی حال کنارثریادرازکشیدم،ثریاتمام ابم وبه سینه هاش مالید.
رباب اومدکنارم درازکشید،چندتالب ازهم گرفتیم ،ثریابلندشدرفت سمت حمام
رباب وقتی صدای شیراب حمام وفهمید،گفت.
صادق،توفقط مال خودمی
نگاش کردم،بی حال جواب دادم.گفتم
توهم تنهاعشق منی
چندتالب ازش گرفتم،وبلندشدم برم دست شویی اما یکدفعه هوس کردم باثریا دوش بگیرم،
واردحمام که شدم ثریاداشت لای سینه هاش ومیشست،سرش به سمت من چرخید،خجالت کشید،پشتش وسریع کردسمت من،
یه نگاه سرپابهش انداختم،کمرپهن،پهلوهای گوشتی،کون بزرگ،وران های کلفت وسفت،پوست سبزه،
چسبیدم به ثریا،چندتابوس ازپشت گردن وسرشانه هایش گرفتم،دستاش وزدبدیوار،اززیردستاش سینه هاش وگرفتم،کیرم لای کون بزرگش گم شد،اب که ازدوش می امدپشت کمرثریا وروی من می ریخت،سینه های ثریاروکامل اززیرگرفتم ومالیدم،ثریا کونش وبه طرف من فشارمیداد،
ثریابرگشت،صورت درصورت لباش ومیخوردم،بادستم همه بدنش ومی مالیدم،ازهم جداشدیم،شامپو وبرداشت وشروع به شستن سرم کرد،منم باصابون همه سینه،شکم،لای پا،وپاهای ثریاروکف مالی کردم،
شاشم گرفت،اماجلوی ثریاخجالت میکشیدم بشاشم،ثریایه دست دیگه شامپو زدبسرش ،کمکش همه بدنش واب کشیدم بهش گفتم توبرومنم میام،رباب واسه ثریاحوله اورد،منم سریع توسوراخ اب روحمام شاشیدم،خودم وکامل شستم اومدم بیرون،رباب بااجاق گازداشت حوله روخشک میکرد،سریع حوله واوردوگفت بروزیرپتو تاسرما نخوردی،
وقتی وارد اتاق شدم،ثریالخت روی تخت درازکشیده بود،منم رفتم کنارش،رباب باچای وارد شد،
یکم خوراکی وتنقلات اورد،خوردیم وازهمه چیزحرف به میان اومد،ثریا ورباب نشسته داشتن حرف میزدن،منم درازکشیده بودم وبه حرف های هردوبادقت گوش میکردم،
ساعت سه صبح بود،دیگه واسم هیچ رمقی نمونده بود،دلم میخواست بخوابم،چشمام گرم شده بودن،به رباب گفتم فردامن وزودبیدارکن بایدبرم ،
رباب،بهم نگاهی کرد،گفت،
باشه عزیزم،
لخت،وسط رباب وثریا خوابیدم،
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود
     
  
زن

 
الهام عروس عمه ام



زن شوهردار
سلام و عرض ادب
این خاطره قسمت سکسیش کمه ولی واسه خودم خیلی شیرینه امیدوارم شماهم خوشتون بیاد
اسمم بابک و درمورد عروس عمم هست که ٢ سال از من بزرگ تره.
ما و خیلی از اقواممون پایین شهر زندگی میکردیم و وضع مالیمون خوب نبود همه اکثرا زندگی کارگری داشتن و درحد بخور و نمیر.
تا اینکه بابام با یکی از دوستاش شریک شدن و یکار کوچیک تو شهرداری برداشتن چنتا کارگر استخدام کردن (رنگ امیزی جدول های بلوار و خیابونا) و وسط کار شریکش بخاطر ی مشکلی کشید کنار و بابام خودش انجامش داد و از اونجا که ازش راضی بودن کارهای بعدی هم بهش دادن و یکم یکم اوضاع ما بهتر شد تا اونجا که بابام ی خونه گرفت یجای تقریبا خوب و زندگی ما روز به روز بهتر میشد.
این شد که رفت و امد فامیلامون به خونمون زیاد شد و تقریبا تو هفته ٤یا ٥ شبش مهمون داشتیم.
خداییش بابا و مامانم کم نمیذاشتن واسشون و تا اونجا که میشد کمکشون میکردن چون خودشون زجر کشیده بودن و میدونستن سفره خالی یعنی چی ، مخصوصا بابام که کمک هزینه زندگی و شهریه دانشگاه و جهیزیه و هرچی که در توانش بود کمکشون میکرد و خیلی از فامیلارو برد سرکار و خدا هم بیشتر بهش میداد.
من یدونه عمه دارم که شوهرش فوت شده و یدونه پسر داره به اسم اکبر که خیلی بدرد نخوره و همش یا اهل دعوا بود یا مواد میکشید و کلا شر بود چندبارم افتاد زندان تا اینکه زن گرفت ولی بازم دست بردار نبود اسم زنش الهام بود.
یروز عمم با الهام اومد خونه ما تا به بابام بگه پسرش رو ببرش سرکار و دستشو بند کنه و بابام با اینکه میدونست این اهل کار نیست قبول کرد و مامانم واسه شام نگهشون داشت و داستان من و الهام از اونشب شروع شد.
من سربازی رو رفته بودم و به اصرار بابام داشتم واسه کنکور میخوندم چون میگفت دوس دارم مهندس بشی و باسواد تا بیای کمکم ،
حدود ٨ شب بود که از اتاق اومدم بیرون که اب بخورم که دیدم مامان و عمم گرم صحبت و خاطرات گذشته هستن به عمم سلام کردم و رفتم تو اشپزخونه دیدم الهام داره ظرفارو میشوره و پشتش به من بود، ی دختر با قد معمولی و پیراهن سبز و روسری و دامن مشکی که معلوم بود خیلی وقته داره میپوششون اولین چیزی که به چشمم اومد باسن بزرگش بود که کمر باریکش باعث شده بود خیلی تو چشم بیاد و با اینکه دامنش گشاد بود ولی کونش خودنمایی میکرد، من کلا پسر ارومی و ساکتی بودم و زیاد تو این حرفا نبودم و تفریحم فوتبال بود و اون موقه دوس دختر نداشتم و این اولین باری بود که بشدت تحریک شدم و ناخاسته مجذوب کونش شدم. بعد از اینکه کونشو خوب دید زدم رفتم جلو و سلام کردم اونم برگشت و جواب سلام داد و لبخندی زد و دوباره مشغول ظرفا شد منم رفتم از یخچال چیزی بردارم که کونشو از نیمرخ ببینم و واقعالذت بردم از این قوس کمر و کون برجسته که ادم دوس نداشت ازش چشم برداره. تصمیم گرفتم صحبتو باش باز کنم و رفتم نشستم رو صندلی میز اشپزخونه و پرسیدم از اکبر اقا چ خبر چرا نیومدن که گفت دستش بند بود نتونست بیاد ولی سلام رسوندن و سراغ چنتا از فامیلارو گرفتم که همسایشون بودن و خلاصه شروع به صحبت کردیم و اونم بساط سالاد رو اورد گذاشت رو میز و گرم صحبت شدیم و از خاطرات شروع شد تا بحث روز و اقتصاد و .....
چیزی که واسم عجیب بود این بود که هرچی بیشتر صحبت میکرد من از اطلاعات و معلوماتش تعجب میکردم که چطور ممکنه ی دختر اینقدر مسلط و با معلومات باشه و انقدر تبحر داشت تو حرف زدن و به کلمات مسلط بود که یک لحظه احساس حقارت کردم و نمیتونستم جوابشو بدم یا وارد بحث بشم و خیلی از چیزایی که میگفت رو بار اول بود میشنیدم و باید اعتراف کنم که خیلی از نظر معلومات پر بود انقدر که کلا شهوت رو فراموش کردم و محو حرف زدنش شدم و لذت میبردم که چقدر تو هر زمینه ای اطلاعات داره. حتی زبان انگلیسیش بهتر از من بود، حدود ٤٥ دیقه که گذشت مامانم صدام زد و گفت برو خرید کن و خیلی تو ذوقم خورد با ناراحتی رفتم و برگشتم دیدم الهام نشسته پیش مامانم اینا و دیگه تابلو بود اگه میخاستم بشینم پیشش. خریدارو گذاشتم و رفتم تو اتاق و داشتم به این فکر میکردم که چطور یه همچین دختر با کمالاتی زن اکبر شده ؟؟ اصلا اکبر اسم خودشم نمیتونه بنویسه و بخاطر رفیق بازی و اعتیادش عمم یکبار سکته کرد و حالا چه تفاهمی با این دختر داره که هم وزن اکبر کتاب خونده ، خلاصه درگیر این فکرا بودم که دیدم الهام میخاد بره دسشویی که باید از جلو اتاق من رد میشد. وقتی منو دید لبخندی زد و منم بلند شدم رفتم جلو و باز سلام کردم گفت چی میخونی؟ گفتم واسه کنکور میخونم میخام عمران یا معماری قبول بشم، گفت میدونی من کاردانی معماری دارم؟ گفتم واقعا؟؟؟ باز خندید ، بهش
گفتم اگه یچیزی بگم ناراحت نمیشی ؟
گفت بگو ..
گفتم میشه بیشتر در ارتباط باشیم؟؟
گفت اتفاقا من با مریم و امید (از فامیلا بودن که اونام کنکوری بودن)هم در ارتباطم و بهشون کمک میکنم
منم گفتم پس اگه اشکال نداره شمارمو بدم
چند ثانیه نگام کرد و اومد تو ٤چوب در ایستاد و گفت اگر قول بدی این ٤چوب رو حفظ کنی و قوانین رو رعایت کنی باشه
منم شمارمو با رمز wifi نوشتم رو کاغذ و بهش دادم و منتظر پیامش نشستم و دیدم خبری نشد رفتم تو سالن دیدم با مامانم و عمم نشستن حرف میزنن منم گوشی رو گرفتم دستم و رفتم تو پذیرایی رو مبل نشستم جایی که روبروش بودم و بهش دید داشتم و هی گوشی رو نشونش میدادم اونم بعضی وقتا ی نگاهی میکرد و لبخند میزد و کار خودشو میکرد، تا وقت شام شد و باز خبری نشد و منم همچنان منتظر بودم، رفتم تو اتاقم که حدود ساعتای ١٢ دیدم پیام داد و شیرجه زدم رو گوشی و شروع کردیم به چت کردن و از هردری صحبت کردن و خاطره گفتن از دانشگاه که نفر اول شد ولی بخاطر ازدواج نتونست ادامه بده تا ساعت ٤صبح که خابیدیم.
صبح ١١ بیدار شدم و دیدم که رفتن و خیلی ضدحال خوردم سریع بهش پیام دادم ولی جواب نداد تا ٩ شب که واسم ١ سال گذشت و بهش گفتم کجا بودی گفت کار میکنم و سرم شلوغ بود
گفتم کجا کار میکنی؟ گفت یکی ازخانومای همسایه مغازه سبزی خردکنی زده صبح سبزی میاره و من باید پاک کنم و تحویلش بدم و بعدشم کارا خونه و نهار و ٢ساعتم مطالعه میکنم و معمولا اخر شبا بیکار میشم.
خلاصه هرچی بیشتر میشناختمش بیشتر تعجب میکردم و ازش خوشم میومد که چقدر میتونه فهمیده و با انرژی باشه و برنامه ریزی داشته باشه. بهم گفت داره کتاب دزیره رو میخونه و ی کتابخونه کوچیک داره و جدول حل میکنه و مجله باطله میخره و خلاصه حتما باید روزی ٢ ساعت مطالعه رو بکنه و ازم قول گرفت که منم درسمو بخونم و فقط شبا چت کنیم و منم قول دادم از فرداش با انرژی شروع کردم و به عشق شبا که واسش توضیح بدم و ازش مشاوره بگیرم درس میخوندم،
اوضاع چند ماه به همین روال گذشت تا اینکه خبر دادن اکبر سرکار دعوا کرد سر یکی رو شکونده و فرار کرده،
منم میدونستم که الان عمم میاد خونه پیش بابام و همینم شد و دوباره تونستم الهام رو ببینم و بااینکه الهام دمغ بود ولی من همین که میدیدمش خوشحال بودم چنتا کتابم خریده بودم که بهش بدم چون میدونم دوس داره این سبک کتابو.
خلاصه بابام به هرمکافاتی بود رضایت طرف رو گرفت و دوباره بردش سرکار و گذاشتش نگهبان کارگاه که کاری به کسی نداشته باشه.
یکبار با الهام حرف میزدم و ازش پرسیدم چ تفاهمی با این اکبر داری و اصلا تورو درک میکنه که خیلی قاطع جواب داد که اون شوهرمه و بخاطر من داره زحمت میکشه یکم زود عصبی میشه ولی تو دلش چیزی نیست. جالبیش اینجاس ک عمم به مامانم گفته بود که اکبر چندبار کتکش زده و زیاد پول بهش نمیده و اذیتش میکنه ولی الهام چطور داره از شوهرش حمایت میکنه و ابرو داری میکنه و محترمانه بهم فهموند که حق توهین به شوهرمو نداری، شاید هر زن دیگه بود چس ناله میکرد و از شوهرش بد میگفت و شکایت میکرد ولی الهام خیلی محکم و قوی بود بدون اینکه ضعفی نشون بده و بخاد اتو دست کسی بده زندگیشو میکرد و طبق برنامه ریزیش روزشو شب میکرد و دقیقا بخاطر همین رفتارش بود که من روز بروز وابستش میشدم و مثل یه مشاور و دوست قبولش داشتم و هرچیزی رو بهش میگفتم،
روزا میگذشت و من کنکور رو دادم و راضی بودم و وقتی از جلسه اومدم بیرون اول به الهام زنگ زدم و اونم خوشحال شدو دیگه ازاد بودم و وقت بیشتری داشتم واسه الهام و صحبت کردن و لذت بردن و قرار گذاشتیم هرشب راجع به ی مساله بحث کنیم و ببینیم معلومات کی بهتره دیگه کار من شده بود مطالعه و کتاب و اینترنت طوری که مامانم میگفت تو نمیخای از خونه بری بیرون چرا فوتبال نمیری دیگه و برو تفریح کن و بابام گفت ی سفر شمال یا جایی برو روحیت عوض بشه ولی من فکروذکرم پیش الهام بود. تا اینکه نتایج کنکورو زدن و عمران قبول شدم تو شهر خودمون و بابام واسم یه ٢٠٦ خرید واسه جایزه و همه چیز واسم رویایی شد و سریع به الهام گفتم جالب بود که الهام حتی از ماشین هام سردرمیورد و میگفت تست ایمنی ٢٠٦ خوب نیست و امار تصادفش بالاست و کلی چیز دیگه
خلاصه دیدم شب با عمه اومدن خونه و که سوپرایز شدم و خیلی حال داد که دیدمش و تو کونم عروسی بود منتظر فرصت بودم که برم باهاش حرف بزنم تا اینکه مامانم و عمه رفتن تو حیاط سراغ باغچه که اومد پیشم ی جعبه بهم داد و گفت اینم از کادو من امیدوارم خوشت بیاد
در کادو رو باز کردم دیدم ی خودکار خوشکل بود بقدری خوشحال شدم که حد نداشت انگار ملکه الیزابت مدال افتخار بهم داده باشه بهترین کادو عمرم بود.
خلاصه درگیر درس و دانشگاه شدم و شدید درس میخوندم و بعضی وقتا هم میرفتم پیش بابام سرکار تا قلق کار دستم بیاد و هرجا گیر میکردم یا نمیدونستم چیکار کنم با الهام درد دل میکردم و اونم ارومم میکرد صداش مثل مسکن بود زیبا و ارامش بخش بجای نصیحت راهکار نشونم میداد و قوت قلب بود واسم، سرکار بابام از اکبر راضی بود میگفت مرخصی نمیره و میمونه سرکار و کمک بقیه میده و ادم شده که یکم عجیب بود وقتی امارشو گرفتم معلوم شد اقا ساقی شدن و به کارگرا و افغانیا تو کارگاه جنس میدن خودشم دیگه هرویین تزریق میکنه و اوضاعش خرابه، مونده بودم چیکار کنم اگه به بابام میگفتم حتما اخراجش میکرد، یکی رو واسطه کردم بهش بگه ولی باز گوش نداد و که شق تر از این حرفا بود.
تا اینکه یروز خبردادن که اکبر تو کانکس نگهبانی اتیش گرفته و مرده بعضیا میگفتن اوردوز کرده یکی میگفت مواد زیاد زده غش کرده پاش خورده به هیتر برقی و... خلاصه الهام عزا دارشد و چند وقتی نتونستم باهاش در ارتباط باشم و خیلی ناراحت بودم که تو این شرایط نمینونم کمکش کنم مراسم هفته رو که گرفتیم بابای الهام اومد دنبالش که ببرش ولی خودش قبول نکرد و گفت این پیرزن گناه داره و فعلا میمونم پیشش تا بهتر بشه عمم هم که اصلا حرف نمیزد فقط یگوشه نسشته بود و نگاه میکرد. بابام بیمه اکبر رو با رشوه درست کرد و الهام ی حقوق کمی از بیمه میگرفت عمم هم که بیمه شوهرشو داشت. بعد چهلم الهام تصمیم گرفت که درسشو ادامه بده و کارشناسی رو بگیره و روحیش خیلی بهتر بود انگار از قفس ازاد شده بود واقعا اکبر اسیرش کرده بود و همه چیز رو ازش دریغ کرده بود تازه داشت شکوفا میشد بجای سبزی پاک کردن به بچها دبستانی رو خصوصی درس میداد و دانشگاه هم درس میخوند هم کارای تحقیقاتی بقیه دانشجوهارو انجام میداد و خرج خودشو درمیورد و روحیش ٢برابر شده بود سرزنده و انرژی مثبت انگار تازه داشت میشد همونی که لیاقتشو داشت،
یروز باهم شرط بستیم که معدل هرکی بالاتر شد جایزه داره و دیگه بکوب پا درس بودم و در کنارش مطالعه و زبان هم میخوندم ٢تامون جرء شاگرد اولا بودیم و مثل ٢ تا رفیق کمک هم میکردیم
یادمه اولین بار که بهش پیشنهاد دادم همو ببینیم خیلی ترس داشتم که ناراحت بشه ولی خیلی عادی قبول کرد و رفتیم تو پارک و نشستیم به حرف زدن و اختلاط کردن انقدر گرم حرف زدن شدیم که زمان از دستمون در رفت و اصلا وقت نشد بریم غذا بخوریم. این قضیه تکرار شد و تقریبا هفته ای یکی دوبار همو میدیدیم حتی چندبارم رسوندمش دانشگاه و رابطمون خیلی قوی تر و بهتر شد طوری که بهم وابسته شدیم.
یک روز دانشگاه بودم که مامانم زنگ زد و گفت دلم هوس مشهد کرده و خیلی وقته نرفتم و منو بابات قراره واسه ٣ روز بریم توام میای که من چون کلاس داشتم نمیتونستم برم و بابام اینا فرداش رفتن.
صبحش که بیدار شدم رفتم تو اشپزخونه صبحانه بخورم و نشستم رو صندلی ناخوداگاه یاد روز اولی افتادم که الهام رو جلو ظرفشویی دیدم و تو ذهنم تصورش کردم که چه روز خوبی بود و چشم منو به دنیای دیگه باز کرد و انقدر برام با ارزش شد که حتی کلامی درمورد سکس تو این مدت باهاش حرف نزدم ینی اونو فراتر از این حرفا میدونستم و برام حکم یه رفیق رو داشت، گوشی رو برداشتم و بهش اس دادم و بهش گفتم که یاد روز اول افتادم که سالاد درست کردی و راستی دستاتو شسته بودی؟؟
یکم باهاش شوخی کردم و بهش گفتم که تنها دارم صبحانه میخورم
گفت چرا تنها؟ گفتم رفتن مشهد
گفت غذا درست میکنم بیا بگیر ازم.
منم قبول کردم واسه ظهر باهاش وعده کردم و تو مسیر که میرفتم داشتم فکر میکردم اگه بهش بگم بیا خونه واکنشش چیه ناراحت میشه یا نه ؟ خلاصه درگیر بودم تا رسیدم سرقرار دیدم نشسته تو پارک و منتظره غذارو ازش گرفتم و تشکر کردم و از اتفاقات این چندروز واسش گفتم و اون مثل همیشه با دقت گوش میداد و هیچوقت یادم نمیاد تو حرفم پریده باشه شنونده خوبی بود و بیشتر گوش میداد ، بعد بهش گفتم غذای امروزم اوکی شد فردا چی بخورم خدا خوشش بیاد؟؟ اونم گفت فرداهم واست درست میکنم ، منم سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم میشه بیای همونجا درست کنی؟ سکوتش نگرانم کرد هنوز سرم پایین بود جرات نداشتم نگاش کنم ، داشتم خودمو سرزنش میکردم که دیدم گفت اگر امنیت منو ضمانت میکنی میام!!! سرمو اوردم بالا نگاش کردم دیدم بازم همون لبخندش رو لباشه تمام ترسم تبدیل شد به شور و هیجان ناخوداگاه صورتم سرخ شد و ذوق کردم ، یدفه بهم گفت خیلی انگار یجوری شدی منم گفتم قول میدم امنیت جانی و مالیتو تاضمین کنم و اون خندش گرفت، بعدم بردم رسوندمش دانشگاه.
وقتی رسیدم خونه نمیدونید چقدر ساعت دیر میگذشت ثانیه مثل ساعت میگذشت هرکاری میکردم سرم گرم نمیشد ،حس کسی رو داشتم که قراره دادگاهیش کنن نمیدونم چرا انقدر استرس داشتم، ی حسی بهم میگفت فردا ی اتفاقاتی جدیدی واسم میوفته. اولین بار تو زندگیم رفتم تواینترنت و درمورد سکس سرچ کردم تاحالا دوس دختر نداشتم و هیچ رابطه ای هم با دختری نداشتم ، میترسیدم از فردا و الکی تو اتاق قدم میزدم و بزور ساعت ٣ خابیدم،
٨ بیدار شدم و مثل همیشه on time بود ، راهنماییش کردم داخل وقتی دیدمش یکم اروم شدم، بهش گفتم بریم اشپزخونه صبحانه رو من میخام درست کنم اونم قبول کرد ، چادر و مانتوشو دراورد و تا کرد و گذاشت رو مبل ی روسری مشکی با خط ابی با پیراهن ابی روشن و شلوار مشکی پوشیده بود هنوز همونجور ساده لباس میپوشید ولی همیشه مرتب و شیک بود،
تخم مرغ دراوردم و سرخ کردم و نشستیم رو همون میزی که بار اول روش نشستیم
همونجور که میخوردیم حرف میزدیم و از دست پختم تعریف میکرد منم سربسرش میذاشتم و اونم هی میخندید ، واقعا چقدر زیبا بود لبخندش حرف زدنش حرکاتاش حتی غذا خوردنش جذاب بود بیشتر محو تماشاش بودم تا غذا خوردن که بهم گفت شما حواست نیس انگار ؟؟ ظاهرا یادت رفته امنیت منو ضمانت کردی و خندید منم خندیدم، بلند شد که ظرفارو ببره چشمم افتاد به باسنش که با هر قدمش تکون میخورد و موج میوفتاد توش، بازم حس شهوت اومد سراغم تو ذهنم هیکلشو تصور کردم و لذت بردم برگشت و فهمید زوم کردم رو کونش و یه نگاهی بهم کرد و گفت بهتره ظرفارو بعدن بشورم و خندید. منم بلند شدم و رفتیم تو سالن اون رو مبل نشست و منم چای ریختم و اومدم نشستم رو مبل اولین بار بود که سکوت بینمون شروع شد، انگار هردومون میدونستیم قرار چه اتفاقی بیوفته تا اینکه الهام گفت چاییتو بخور سرد شد!!! من تو فکر بودم و فقط دوس داشتم بهش نزدیک بشم بغلش کنم و ببوسمش انگار یچیزی تو وجودم کم بود که با اون کامل میشد بدنم داغ شده بود تاحالا این حسو تجربه نکرده بودم ولی خیلی قدرت داشت که از پسش بر نمیومدم و مثل اهن ربا منو جذب الهام میکرد تصمیم گرفتم بهش بگم بهرحال اون ادم منطقی بود و میدونست بعد این همه وقت ادمی هستم که بشه بهم اعتماد کرد. بلند شدم و بهش گفتم میشه ی چیزی بهت بگم ؟؟ گفت بفرمایید اقای مهندس!! با انگشتم ٤چوب اتاقمو نشونش دادم و گفتم میشه این ٤چوبو بذاریم کنار؟؟؟ خندید و گفت باریکلا انگار تو همه زمینه ها پیشرفت داشتی
گفتم ینی دارم زیاد میرم؟
گفت داری تخته گاز میری و خندید
خندش امیدوارم کرد مثل چراغ سبز بود بهم جرات داد که نزدیکش بشم ، رفتم و نشستم جلوی زانوش و دستامو گذاشتم رو زانوش و گفتم الهام .....
بلند شد ایستاد و منم بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد دستشو اورد بالا و انگشتاشو کرد تو موهام و سر داد روی گونهام و ته ریشمو نوازش کرد
من از شدت هیجان چشمامو بسته بودم و اتیش بودم مسخ شده بودم اولین تماس بدنی بینمون بود بعد از چندین ماه انگار طلسم بودم و حرکت نمیکردم ، صورتشو اورد جلو و صدای نفسش رو شنیدم و لپمو بوسید تازه بخودم اومدم و چشامو باز کردم
چقدر بوی خوبی میداد انگار تو بهشت بودم مگه میشه لذت از این بالاترم مگه هست؟؟؟ چون بی تجربه بودم نمیدونستم باید چیکار کنم و اون میدونست واسه همین ابتکار عمل رو دست گرفت و باز خودشو نزدیکم کرد و لبامون تو هم قفل شد ، چقدر خوشمزه بودن انگار تو فضا بودم چرا تاحالا تجربش نکرده بودم فقط بوسش میکردم و اونم همراهی میکرد کمکم پاهام داشت سست میشد و دستمو دور کمرش حلقه کردم و چسبوندمش بخودم و محکمتر لب همو میبوسیدیم،
اروم گفتم بریم تو اتاقم تو همون حالت اروم اروم رفتیم رو تخت و هنوز لبامون روهم بود و غرق بوسه بودیم روشریشو برداشت و منم پیراهنو شلوارمو دراوردم ولی خجالت میکشدم شرتمو دربیارم افتاده بودم روش و گردن و لب و همه جاشو میبوسیدم و لذت میبردم و اروم اومدم پایین و پراهنشو دادم بالا و سوتینشو دیدم کمرشو اورد بالا که قفل پشتشو باز کنم یکم ور رفتم ولی نشد تحملم تموم شد و دیدم باز نمیشه سوتین رو دادم بالا خندش گرفت و گفت خیلی عجله داری مهندس و خندید
منم تو حال خودم نبودم وقتی سینه هاشو دیدم اول یکم لمسشون کردم، این نرم ترین چیزی بود که تو عمرم لمس کرده بودم سرمو بردم جلو و لیس زدم و شروع کردم بخوردن واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم از این همه لذت انقدر با اشتها میخوردم که صداش کل اتاقو برداشته بود الهامم داغ شده بود و مثل مار زیرم هی وول میخورد و پاهاشو بهم میمالید، خودش با زحمت پیراهن و سوتینشو دراورد و منم شلوارشودراوردم و اروم شرتشو کشیدم پایین و محو تماشا شدم که دستشو گذاشت رو کسش و پاشو یکم خم کرد تو شکمش و تقریبا رو به پهلو شد و تازه نمای کونش مشخص شد که چ لعبتیه.
دیگه به اوج رسیده بودم و شرتمو کندم و رفتم بین باهاش و بصورت غریزی کیرمو فشار میدادم که دستشو رد کرد و کیرمو تنظیم کرد رو کسش که خیلی لیز بود و منم خاستم فشار بدم که دستشو گذاشت رو شکمم که یهو توش نکنم و اروم دستشو ازاد میکرد که اروم بره توش ، من که بیشتر حس کنجکاوی داشتم تا شهوت تو اون لحظه که کشف کنم این کس چطوریه ، حس کردم کیرم داره بلعیده میشه و یجای داغ و گرم اطرافشو پر کرده. وقتی تا ته رفت داخلش پاهاشو پشت کمرم قفل کرد و نذاشت بکشم عقب و چند دیقه همونجور نگهداشت و اروم پاهاشو شل کرد و فهمیدم باید اروم شروع کنم ولی هنوز دستش رو شکمم بود و حواسش بود که تند نرم منم اروم جلوعقب میکردم و بصورت زیباش نگاه میکردم که چشماشو بسته بود و ناله ریز میکرد و سرشو به بالا گرفته بود، وزنمو کامل انداختم رو بدنشو سرمو گذاشتم تو گردنش و اروم بوسش میکردم و لیس میزدم
هر ٢ تو لذت بودیم و دیگه پاهاشو باز کرد و من ازادی عمل بیشتری داشتم و راحت عقب جلو میکردم بوی عطرش مستم کرده بود وسینه راستش تو دستم بود ، حس کردم بدنم داره شل میشه و کیرم درحال انفجاره ی تقه محکم زدم و بی اختیار ناله بلندی زدم ،الهام فهمید دارم ارضا میشم خودشو کشید عقب و کیرمو گرفت تو دستش و اروم جلو عقب کرد و ابم ریخت رو شکم و کسش و خودمم بیهوش افتادم روش نفس نفس میزدم انگار مسابقه دومیدانی داده باشم قبلم تند تند میزم. الهام قربون صدقم رفت سرمو میمالید و حرفای قشنگ میزد و ازم تعریف میکرد دقیقا میدونست چه موقع چی باید بگه و لذت ادمو ١٠٠ برابر کنه. یکم که حالم جا اومد نگاش کردم و باز همون لبنخد معجزه گرش رو تحویلم داد لباشو بوسیدم و سرمو گذاشتم رو سینش رو راحت خابیدم.
تا عصر که اونجا بود بازم سکس کردیم همونطور فرداش که اومد و باز از هم لذت بردیم .
این رابطه تا سالگرد اکبر که الهام اینجا بود ادامه داشت تا اینکه به اصرار باباش رفت شهرشون و ارشدش رو هم با نمره عالی گرفت و تو دانشگاه اونجا مشغول تدریس شد،هنوز باهم در ارتباط هستیم درسته کم همو میبینیم ولی الهام چیزایی به من یاد داد که مسیر زندگیمو عوض کرد و من خیلی مدیونشم
     
  
زن

 
زن ورزشکارم و پنهان کاریش (۱)

خیانت همسر
با سلام من حمیدم ۲۸ سالمه و زنم مژگان ۲۴ سالشه و همینطور مژگان دخترخالم هم هست.مژگان از بچگی ژیمناستیک کار میکرد و بعد از ۱۰ سالگیش به ووشو رو آورد و میخواست یه تالو کار حرفه ای بشه (تالو بخش نمایشیه که اصطلاحا بهش اجرای فرم میگن). اتفاقا حرفه ای هم شد و الان برای مسابقات استانی اعزام میشه و در صدد اینه که در آینده عضو تیم ملی بشه. من از بچگی مژگانو دوست داشتم و این حسو بصورت متقابل از اون میگرفتم.مژگان واقعا خوشگله و چشم های روشن و مو های بلند قهوه ای و موج دار داره. از لحاظ هیکلی هم که هیکل فوق العاده ای داره بواسطه ورزشی که میکنه.سایز سینه هاش مثل همه ۸۵ نیست سایزش ۷۵ هست ولی کاملا با هیکلش همخونی داره و سکسیش کرده. ما زندگی خوبی داریم و خیلی هم احساس خوشبختی میکنم تو زندگی با اون اما همه چی از سه ماه پیش شروع شد. یه روز که از باشگاه اومد خونه خیلی عصبی بود و غر میزد زیر لب من که دیدم اینجوریه بعد از اینکه از حموم اومد بیرون و لباس عوض کرد و اومد رو مبل نشست رفتم بغلش کردم و نوازشش کردم و گفتم چیه خوشگلم چرا عصبی شدی گفت مرتیکه کثافت عوضی. گفتم کیو میگی گفت همون آشغالی که مسئول انتخاب تالو کار ها برای مسابقاته گفتم خب چی شده مگه؟ گفت کثافت منو با اینکه از همه بهتر بودم و کنار گذاشته و پرستو .....(فامیلیشه) رو انتخاب کرده گفتم چجوری آخه مگه میشه؟ گفت این عوضی از اون آشغال هاییه که اونایی که باهاش راه بیانو انتخاب میکنه گفتم یعنی چی گفت یعنی این آقا میبینه کدوم از خانوما بهش پا میدن همونو تو لیست قرار میده گفتم یعنی پرستو هم باهاش راه اومده (پرستو هم باشگاهی مژگانه که اتفاقا با هم دوست هم بودن ولی در عین حال رقیب هم بودن و ما باهاشون رفت و آمد خانوادگی داشتیم با اون و شوهرش و باورم نمیشد که پرستو متاهل همچین کاری بکنه) گفتم یعنی چی باورم نمیشه مطمئنی گفت آره هم اسمش بد در رفته تو بین بچه ها به زن باز بودن و هم چند از بچه های باشگاه رو که ترتیب داده به بقیه گفتن گفتم اسمش چیه گفت موسوی ولی همه آقا موسوی صداش میکنن من هنوز تو بهت بودم بعد از شنیدن اینکه پرستو با یه مرد دیگه رابطه داره ولی ته دلم خوشحال بودم و گفتم خدا رو شکر مژگان هرگز همچین کاری نمیکنه. چند وقت گذشت تا اینکه یه روز که مژگان از باشگاه اومد خوشحال بود و گفت حمید من میرم مسابقات استانی من یه لحظه تو فکر رفتم که نکنه مژگان.... بعد سریع به خودم گفتم نه نه نه مژگان همچین دختری نیست خودمو خموشحال نشون دادم و گفتم چجوری گفت پرستو مصدوم شد گفتم خخخخ یعنی پرستو خانوم هم کوس و کونو به باد داد هم به چیزی نرسید که مژگان با خنده گفت نه بابا همچین چیزی نیست گفتم خودت گفتی موسوی هر کیو که چشمشو بگیره انتحاب میکنه و ترتیبشو میده گفت وااای نه بابا، حمید اینا همش شایعه ست پشت سر بنده خدا درست کردن و اونایی که باهاش حسودی میکنن اینو میگن گفتم ولی خودت میگفتی که تو از همه بهتر بودی و اون پرستو رو انتخاب کرده حتما یه دلیلی داشته گفت نه بابا اون موقع عصبی بودم یه چیزی گفتم حتما یه چیزایی تو پرستو دیده بود که تو من ندیده بود وگرنه چرا تا بحال از اینا پیشنهاد ها به من نداده یعنی الان ترتیب منو داده که منو انتخاب کرده گفتم عه یعنی چی این چه حرفیه گفت مثلا گفتم. گفتم مثالش هم زشته. گفت خب ولش کن این حرف ها رو امروز میخوام جشن بگیریم و شام مهمون من خلاصه شامو اونشب رفتیم بیرون مهمون مژگان که در اصل از جیب خودم بود خخخخ.بعد از اون روز مژگان بیشتر میرفت باشگاه تا برای مسابقات آماده شه و...


از فردای اون روز مژگان بیشتر وقتشو تو باشگاه میگذروند جوریکه دو نوبت در روز میرفت باشگاه.صبح تا ظهر و بعدش میومد ناهار و دوباره بعد از ظهر تا ۱۰ شب دوباره باشگاه بود وقتی هم که میومد خونه خیلی خسته بود و حتی شام هم نمیخورد و بعد از دوش گرفتن میگرفت میخوابید و دوباره فرداش همینطور و کلا همه چی بهم خورده بود خورد و خوراکمون و سکسمون و کلا زندگیمون دو هفته مونده بود تا مسابقات هنوز و من درکش میکردم و اذیتش نمیکردم ولی خیلی دیگه داشت بهم فشار میومد‌ و نمیتونستم تحمل کنم.آخه همیشه حد اقل و کم کمش هفته ای دو بار رو سکس میکردیم ولی ده روز شده بود که با هم سکس نداشتیم و من که مجبور بودم زنی به این خوشگلی داشته باشم و بهش دست نزنم واقع دیگه تحملشو نداشتم و آخر هفته که شد فرداش جمعه بود و مژگان هم تعطیل بود و استراحت داشت شبش هم کاریش نداشتم ولی صبحش که بیدار شدیم رفتم یه میز کامل چیدم و رفتم حلیم گرفتم و آوردم و همه چیز رو آماده کردم و حسابی بهش رسیدم و بعد از صبحونه رو مبل نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که رفتم سراغش دست انداختم دور گردنش صورتشو برگردوندم بطرف خودم لبمو گذاشتم رو لبش و شروع کردم به خوردن و سینه هاشو مالیدن بعدش که لبمو برداشتم از رو لبش رفتم تو کار گردنش و خوردن گردنش ما هیچوقت موقع سکس با هم حرف نمیزنیم یجورایی انگار خجالت میکشیم از هم از همون دوران نوجوونی هم که جای خلوت گیر میاوردیم و بمال بمال به راه بود باز هم حرف نمیزدیم خیلی خنده دار بود مثلا اون کیرمو میمالید و من اونو انگشت میکردم و سینه هاشو میمالیدم ولی در عین حال در طول این پروسه حرفی هم نمیزدیم انگار یه حس خجالت داشتیم تو خودمون همون حس حتی بعد از ازدواج هم باقی موند و با هم حرف نمیزدیم موقع سکس و کارمونو که که میکردیم میرفتیم حموم و بعدش هم به روی هم نمیاوردیم اصن چیکار کردیم تو سکس هم هر کدوم میخواد پیشقدم شه با خوردن لب و گردن اون یکی استارت سکس رو میزنه یا مثلا بعضی وقتا موقعی که من رو مبل نشستم مژگان یه دفعه میاد زانو میزنه و شلوارمو میکشه پایین و کیرمو میکنه دهنش و شروع میکنه به خوردن اونم بدون اینکه حرفی بزنه یا مواقعی که میخواییم پوزیشن عوض کنیم خودمونو با حرکت دادن به حالت دلخواهمون در میاریم و به طرف مقابل میفهمونیم که در چه حالتی قرار بگیره بعد از سکسمون هم بغل هم دراز میکشیم و کلی همدیگه رو میبوسیم و اینجوری از هم تشکر میکنیم. میدونم یخورده عجیبه ولی خب دیگه مدل ما همینجوریه. برگردیم سر ادامه ماجرا بعد از خوردن گردنش در جا رفتم سراغ شلوارش و شلوار و شرتشو با هم کندم واقعا دلم تنگ شده بود واسه کسش پاهاشو دادم بالا شروع کردم به خوردن بعد از دو دقیقه که ولش کردم خواستم تاپشو در بیارم که سریع رفت سراغ کیرم یه ذره تعجب کردم ولی همینکه کیرمو کرد تو دهنش یادم رفت دو دقیقه هم برام ساک زد که با عقب کشیدن سرش بهش فهموندم کافیه رو همون مبل به حالت سگی درش آوردم و کردم کردم تو کسش و شروع کردم به کردنش و بخاطر اینکه خیلی وقت وقت بود که سکس نکرده بودیم به پتج دقیقه نرسید که هر دو مون ارضا شدیم و من کیرمو کشیدم بیرون و آبمو ریختم رو کونش که بعدش تو همون حالت هر دو مون ولو شدیم روی مبل و بعد از چند دقیقه مژگان از زیرم خودشو کشید بیرون و منو بوسید و رفت حموم من هم بعد از ارضا شدنم تازه یاد رفتار عجیب مژگان افتادم که نذاشت تاپشو در بیارم و یه کم شک به دلم افتاد بعد از اینکه مژگان از حموم اومد بیرون رفتم یواشکی تو اتاقو نگاه کردم که مژگان لخت لخت بود و داشت خودشو خشک میکرد و چیزی که برام عجیب اومد و تو یه لحظه ضربان قلبمو به شدت افزایش داد کبودی های روی سینه مژگان بود و یه لحظه انگار واقعا سرم گیج رفت و رفتم تو هال و رو مبل نشستم. یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم که یعنی مژگان من بهم خیانت کرده از اتاق که اومد بیرون لبخند زد و گفت حمید جونم ناهار چی میخوری برات درست کنم امروز با اخم بهش اشاره کردم که بیاد پیشم یه لحظه انگار ترسید و گفت چیه حمید چی شده گفتم بیا اینجا فقط.اومد بلند شدم روبروش وایستادم یهو دست انداختم تاپشو از رو سرش کشیدم و در آوردم که مژگان یه هین کشید و سریع دست انداختم پشتش و گیره سوتینشو باز کردم و کشیدم بیرون که مژگان دوباره یه هین بلند تر کشید گفتم توضیح بده این کبودی های رو سینه ات چیه به تته پته افتاد گفت حمید به خدا... به خدا..... گفتم به خدا چی گفت به خدا موقع تمرین اینجوری شده گفتم پس چرا سعی کردی قایم کنی ازم گفت به خدا ترسیدم فکر بد کنی آخه اون موضوع موسوی رو هم گفته بودم ترسیدم حساسیتت زیاد شده باشه فکر های بد بکنی دیگه نزدیک بود به گریه بیفته و اینقد عذرخواهی کرد که دیگه چیزیو ازم مخفی نکنه که کوتاه اومدم ولی گفتم اگه از همون اول اگه مخفی نکنی این چیز ها رو منم فکرای بد نمیکنم گفت باشه دیگه مخفی نمیکنم چیزیو ازت منم کوتاه اومدمولی بد دل شده بودم گذشت و فردا شبش که از باشگاه که اومد و رفت حموم منتظر موندم که بیاد بیرون و برم جاسوس بازی بعد از اینکه اومد بیرون طبق روال شب های پیش اومد منو بوسید و رفت خوابید منم منتظر موندم بعد از بیست دقیقه رفتم حموم که ببینم اگه کاری کرده باشه آثار جرمی ازش مونده که دیدم نه همه لباساشو شسته حتی لباس زیر هاشو پس چیزی نصیبم نشد بعد از این دیگه گفتم شاید الکی شک کردم و سعی کردم فاصله بگیرم از ای فکرها. همون شب نزدیک های ساعت ۱ بود که داشتم تو تلگرام میچرخیدم دیدم یه پیغام اومد که نوشته بو آقا حمید؟ که منم فوری رفتم جواب دادم بله خودمم شما گفت مهم نیست میخواستم یه چیزی رو بهت بگم گفتم چی گفت راستش یه خبره فقط نمیخوام فکرکنی مغرضانه ست گفتم چی گفت راستش در مورد خانومته مژگان گفتم یعنی چی چه خبری تو مژگانو از کجا میشناسی گفت اونش مهم نیست میخوای بدونی چیه یا نه منم که دوباره قلبم داشت تند تند میزد با دست لرزون پیام دادم چیه گفت تو موسوی میشناسی که ضربان قلبم تند تر شد گفتم آره گفت خب پس میدونی چیکاره ست گفتم آره خب که چی این چه ربطی به زنم داره گفت راستش خانومت با موسوی وارد یه رابطه نامشروع شده که یه لحظه انگار قلبم وایستاد گفتم چجور رابطه ی نا مشروعی توضیح بده گفت خب پس بذار رک بهت بگم اگه دیر بجنبی موسوی کسکش ترتیب زنتو داده هر چند الان هم خیلی نزدیک شده گفتم یعنی چی تو کی هستی از کجا معلوم راست میگی گفت من یکی از هم باشگاهی های مژگانم اگه حرفمو باور نمیکنی یه چند لحظه وایستا بعد از ۱ دقیقه یه فیلم فرستاد برام که حجمش خیلی بالا بود و زمانش کم بود سریع زدم که فیلمو باز کنم یه چهار پنج گذشت اون طرف هم بعد فرستادن فیلم گفت این مال پنجشنبه ست از امروز هم دارم که دفعه بعد برات میفرستم فعلا بای و آفلاین شد فیلم که بالاخره باز شد همون صحنه اولو که در حالت استاپ دیدم انگار دنیا رو سرم آوار شد.
ادامه دارد...
     
  
مرد

 
-آروم‌تر...
آرووووم‌تر‌ وحشی...
اصلا نمی‌خوام...
پاشو...
از رو من پاشوووو...
پاشووووو حیوووون...
بالاخره با یه فشار محکم منو از روی خودش انداخت کنار، جوری که از روی تخت افتادم پایین. هی میگه آروم آروم. چجوری آروم‌تر‌ از این بکنم تو؟ دختره‌ی عوضی. فکر کرده چون یه شام بردمش بیرون و یه ادکلن براش خریدم الان عاشقش شدم و به هر سازش می‌رقصم. الانم حتما منتظره که برگردم بگم تو رو خدا لباس نپوش... نرو دیگه... باشه بیا آروم می‌کنم... نه از این خبرا نیست. هیچکس حق نداره با من اینطوری رفتار کنه.
-داری گورت رو گم می‌کنی در خونه رو هم پشت سرت ببند...
درو همچین می‌کوبه انگار کونش گذاشتم. دیوث خوبه فقط یه پنج دیقه لب داده و یکم سینه‌ها و کسش رو خوردم. میگم کیرمو بخور میگه بدم میاد... میام بکنم توش میگه آروم‌تر وحشی... بعدشم که اینجوری از تخت انداختتم پایین...
اسمم کسری است، این اسمیه که بابای خدا بیامرزم روم گذاشته. گویا پدربزرگم اصرار داشته که اسمم رو محمدی، علی‌ای، جعفری، حسنی، حسینی چیزی بذارن ولی بابام عقل کرده و یه اسمی روم گذاشته که حداقلش اینه که خودم الان باهاش حال می‌کنم. به نظرم اسم خیلی روی شخصیت تاثیر داره. البته این تئوری شخصی منه. یعنی هیچوقت یه اصغر نمی‌تونه یه متخصص مغز و اعصاب باشه ولی قاتل شاید. یا مثلا یه پدرام شاید بتونه یه مهندس عمران بشه ولی یه آبدارچی نه. خلاصه اسم منم بهم حس خوشتیپی و جذابی میده. نمیگم قطعا هستم در واقع شاید از نظر بعضی‌ها باشم از نظر خیلی‌ها نه. این یه چیز تقریبا نسبیه. در هر حال اعتماد به نفس سرشاری دارم. به خودم می‌رسم. توی یکی از محله‌های تهران دنیا اومدم. کدوم محله خیلی مهم نیست. ولی اگه خیلی کنجکاوید نه پایین نه بالا، نه خیلی شرق نه خیلی غرب. توی خونواده‌ی نه معمولی نه خارق‌العاده. پدرم خدابیامرز مهندس نقشه‌برداری بود. دائم ماموریت. واسه چی؟ واسه اینکه توی کارگاه‌های جاهای دور افتاده سعی کنن جاده بکشن و یه قرون پول بی‌ارزش بیارن تو خونه‌هاشون. انگار یه روز حین نقشه‌برداری توی یه منطقه‌ی بیابونی یه مار عوضی میزنتش. تا درمونگاهم زنده می‌مونه ولی انگار دیگه دووم نمیاره و تموم می‌کنه. بگذریم. اون‌موقع ۱۳ سالم بود. مامانم یه مدت رو تونست با حقوق پدرم بگذرونه ولی دیگه کم‌کم شرایط مالی تغییر کرد و خب منم وارد دبیرستان شده بودم و هزینه‌هام بیشتر. مجبور شد بره سرکار. توی یه شرکت خیلی بزرگ منشی یکی از طبقات بود. با یکی از حسابدارهای اونجا که پنج سالی از مامانم بزرگتر بود آشنا شد. اونموقع رضا یه دختر ۱۱ ساله داشت یعنی ۵ سال از من کوچیکتر. از زنش جدا شده بود. باهم ازدواج کردن. خونه‌ی رضا شهرک‌غرب بود و یکمی از خونه‌ی ما بزرگتر. تصمیم گرفتن که ما خونمون رو اجاره بدیم و بریم اونجا. رضا مرد بدی نبود. هنوزم نیست. برام توی روزای سخت پدری کرد... دمش گرم... ساناز هم دختر بامزه و خوبی بود. به رسم شیطنت‌های بچگی وقتی ۲۱ سالم بود و ساناز تازه رفته بود تو ۱۶ سالگی گاهی دستمالیش می‌کردم که البته واقعا پشیمونم. اما خب جوونی بود و ترشح بیش از حد هورمون و خریت. البته هیچوقت بیش از یه دستمالی پیش نرفتم. دیگه هم تا امروز هیچوقت اون روزا رو به روی هم نیاوردیم. حسابداری می‌خوندم چون رضا توی اینکار حرفه‌ای بود و می‌تونست کمکم کنه که کار پیدا کنم. صبح رضا و مامان باهم می‌رفتن شرکت، ساناز مدرسه و من هم روزایی که کلاس داشتم دانشگاه. فکر کنم ۲۲ سالم بود یا یه چیزی تو همین مایه‌ها که با یه دختری تو دانشگاه دوست شده بودم به اسم سارا. بدی نبود... قد متوسط... چشم و ابرو مشکی موهای بلند رنگ نشده‌ی پرکلاغی... می‌گفتیم می‌خندیدیم... بالاخره مخشو زدم... یه روز صبح سرد زمستونی حالا واقعا یادم نیست چندشنبه بود ولی قرار شد مامان و رضا که رفتن سرکار و ساناز که رفت مدرسه حدود ۹ صبح سارا جلوی در خونه‌ی ما باشه. انقدر روز خاصی بود و انقدر استرس داشتم که هیچوقت یادم نمیره...
سارا رسید... اومد بالا... انقدر وقتی پیش هم بودیم حرفای سکسی زده بودیم که تا رسید جلوی در واحد من فقط سریع بغلش کردم و کشیدمش تو و درو قفل کردم و چسبوندمش به دیوار و لب... لب... لب... جوری سیخ کرده بودم که شلوارم داشت اذیتم می‌کرد... یه دفعه وسط لب گرفتن بود که سارا دستشو گذاشت روی کیرم... نفسم بند اومد... شروع کردم لاله‌ی گوشش رو میک زدن... نفس نفس میزد... دیگه نتونست کیرم رو بماله... شل شده بود... گردنشو لیس میزدم... هنوز مانتو تنش بود ولی مقنعه‌ش افتاده بود دور گردنش... فکر کنم اونم به بهونه‌ی دانشگاه از خونه بیرون زده بود... بردمش سمت اتاق خوابم... تخت یه نفره از هیچی بهتر بود ولی دوست نداشتمش ببرمش روی تخت مامان و رضا و بعدا حتی یه درصد چیزی بفهمن... رسیدیم تو اتاق انداختمش روی تخت... بازم لب... اینبار من شروع کردم از روی شلوار جین ضخیمش کسش رو مالیدن... نمی‌دونم چیزی حس می‌کرد درست حسابی یا نه ولی بدجور نفس نفس می‌زد... پاشدم شروع کردم لخت شدن...
-پاشو سارا... پاشو لخت شو...
بعدها فهمیدم که انتظار داشته که من عین این فیلم‌های پورن حین لب گرفتن لختش کنم... ولی خب ناشی بودم و جوون و پر از هیجان و استرس... بلند شد و شروع کرد لباساشو در آوردن و منم عین عقب‌افتاده‌ها داشتم نگاش می‌کردم و کیرم رو می‌مالیدم.
-لااقل بیا قفل سوتینم رو باز کن...
-باشه عزیزم... باشه... الان...
سوتینش رو در آوردم... بدون اینکه شورتش رو در بیاره دراز کشید رو تخت... افتادم روش و شروع کردم لباشو خوردن... بعد رفتم پایین‌تر سراغ سینه‌هاش... سینه‌های معمولی نه بزرگ نه کوچیک... ولی خب سفت و شق رو رق عین لیمو... واقعیت مثل خیلی از شماها استاد نیستم و سایز سینه نمی‌شناسم... من هنوزم با ۳۱ سال سن همین که سایز پیرهن و شلوار و کفشم رو بلدم هنر کردم...
سینه‌هاش رو که می‌خوردم احساس کردم کیرم داره می‌ترکه شروع کردم مالیدن کیرم و هی احساس می‌کردم الان آبم میاد و مالیدنش رو قطع می‌کردم و دوباره می‌مالیدم و این داستان ادامه داشت تا جو فیلم پورن منو گرفت و یه لیس به شکمش زدم و رفتم سراغ شورتش... شورتش رو کشیدم پایین و با یه کم مو مواجه شدم... اون روزا دخترا همه اپیلاسیون نمی‌رفتن ولی خب باز دمش گرم کوتاه کرده بود و مرتب... یه بوی عجیبی می‌داد... هرچی بود بوی بهشت نبود ولی خب توی اون حال اون روز بدجور حشریم کرد و شروع کردم لیس زدن کسش... شاید دروغ نگم سه دیقه نشد که شکم زد و با یه آه بلند ارضا شد... خب بالاخره اونم تازه کار بود...
-سارا نوبته توئه پاشو کیرمو بخور که خیلی حشریم
نشست روی تخت و منم وایسادم جلوش... اول کیرمو بو کرد...
-شستمش بابا تمیزه، تو فقط بخورش
یه لیس کوچیک با زبونش به نوک کیرم زد... رفتم فضا... حالی به حالی شدم... نفهمیدم چیکار می‌کنم... دست انداختم پشت سر سارا و کیرمو خواستم بکنم توی دهنش که خورد به دندوناش و اونم یه عقی زد و کیر منم درد گرفت و هیچی ریده شد به حشرم و در عرض یه دیقه کیرم عین یه سرباز غمگین سرشو انداخت پایین...
چند دیقه تو سکوت گذشت...
اعصابم خورد شد... ولی خب مجبور به عذرخواهی شدم...
-کسری من حالم بد میشه می‌خوام اونو بخورم...
-باشه سارا ببخشید... نباید اینجوری می‌کردم... ولی خب لامصب خیلی حشریم... تحمل ندارم...
افتادم روش و شروع کردم کیرمو رو مالیدن به کسش... هر دومون دوباره حشری شدیم... چند دیقه مالیدم و آبم با فشار ریخت روی شکم سارا...
یکم لب بازی و بعد حموم و دوباره شیطنت و اینبار تلمبه زدن لای لمبر‌های کونش... دوباره آبم اومد... دیگه جون نداشتم... داشتیم همدیگه رو می‌مالیدیم... فارغ از زمان... حواسمون به هیچی نبود...
یه دفعه با صدای باز شدن در خونه برق گرفتمون...

ادامه دارد...
     
  
زن

 
خاله ای که به گام داد

این خاطره بر میگرده به 2 سال پیش که تازه از دانشگاه بر گشته بودم خونه. اول یه کم از خودم بگم سامانم 24 سالمه 180 قدمه 75 وزن. یه خاله مطلقه دارم که 28 سالشه واسه من یه فرشتس چه از لحاظه تیپی چه قیافه. خلاصه اینکه اومدم خونه و خونواده میخواستن برن مشهد منم که اصلا اهل سفر با خونواده نیستم باهاشون نرفتم و خونه موندم . خونه و تنهایی هم میدونین چطوره هزارتا فکرو خیال زد به سرم تا اینکه تصمیم گرفتم به خالم زنگ بزنم، زنگ زدمو گوشی رو جواب دادو بعده کلی سلامو تعارف بهش گفتم تنهامو فلانو من نرفتمو.... بعدم بهش گفتم میام دنبالت بیا اینجا منم تنهام و خوش میگذره بعده کلی نازو گوزو دستت درد نکنه قبول کرد. رفتم دنبالشو بعده کلی خرید اومدیم خونه, اینم بگم که من اصلا اصلا نمی تونم مخ بزنم مونده بودم از کجا شرو ع کنم که خالم گفت من میرم حموم منم گفتم پس میرم بیرون یه سر به دوستام بزنم لبتابو گذاشتم رو وبکمو گذاشتمش دمه حمومو رفتم بیرون. بهده 1 ساعت برگشتمو دیدم تازه از حموم اومده بیرون و لم داده رو کاناپه خلاصه فیلمو بردم که ببینم یه کیرهه درست حسابی خردم فیلم نگرفته بود


خلاصه اینکه دو روز اول به هر دری میزدم کیر میخوردم تا اینکه دلو زدم به دریا گفتم باید یه کاری بکنم. شروع کردم به شوخی کردن باهاش شوخی شوخی شوخی تا رسید به کشتی گرفتن منم هی میمالوندم بهش دیدم بدش نمیاد انداختمش رو زمین افتادم روش می خواستم شروع کنم که زنگ در خورد اون موقع تا تونستم به درو دیوارو سازنده زنگ فحش دادم رفتم دمه در دیدم همسایس با مامانم کار داره گفتم نیست و برگشتم دیدم خالم داره چایی درست میکنه باز روز از نو روزی از نوو شروع کردم به شر گفتنو دوباره دورش پلکیدنو مالوندن دیدم عین خیاللش نیست بهش گفتم خاله یه ماچ بده دیدم خندید رفتم جلو لپشو آورد گف ببوس گفتم لپ چیه ماچ اصل میخوام از لبات دیدم اخم کردو گفت برو پرو منم گفتم حالا خوبه خالمیو.... شرو ور که دقیق یادم نیست چی گفتم اونم قبول کردو منم نامردی نکردمو کل بدمو چسبوندم بهشو شروع کردم به خوردن لبش اونم که قافل گیر شدو بو د هرچی تقلا میکرد ولش نمیکردم دستمم گذاشتم رو باسنشو شروع به مالیدن کردن او اونقد مالیدمش که اونم شل شد بهش گفتم بریم تو اتاق روتخت من جلوتر رفتم دیدم نیومد برگشتم گفتم بیا دیگه دیدم دوباره ناز می کنه و شروع کرد به بدو بیرا گفتن دیدم اینجوری فایده نداره همونجا خوابوندمشو شرع کردم به خوردن گردنو پستوناشم می مالیدم اونم داشت بهم چنک می زد که کم کم راضی شد منم معطل نکردمو مستقیم رفتم سره اصل مطلب تا خواستم بکنم تو دیدم دوباره زنگ در خورد ایندفعه گفتم کون لقش کردم تو و میخواستم تلمپه بزنم که صدای بسته شدن در اومد؛ خدا این دیگه کیه که کلید داره؟ سریع خالرو فرستادم تو اتاق خودمم رفتم ببینم که کیه که بله خاله بزرگه داره میاد تو که بعدا فهمیدم مامانم کلیده بهش داده که بعضی موقع ها بیادو خونرو تمیز کنه و به من برسه اومد تو و سلام علیکو گفت نگارم اینجاس گفتم آره تو اتاق خوابیده که خاله رفت دسشویی منم رفتم یه سر به نگار بزنم که بله دیدم داره گریه میکنه که آره تو به زور منو فلان کردیو من نمی خواستمو... منم شروع کردم به گوه خوریی و .......که خالم اومد تو که چتونه شماا؟ منم شروع کردم به چاخان که آره از صبح سرش درد میکنه و.... که دیدم مش نگار سیر تا پیازه قضیه رو واسه آبجیش گفت. منم که از خجالت داشتم آب میشدم و چشام جایی رو نمیدید یهو با کشیده خالم دوباره سرپا شدم و شروع کرد به فحش دادنو... منم از خونه زدم بیرون و تا شبو نمیدونم چطور گذروندم و آخر شب اومدم خونه دیدم کسی نیست اومدم تو بعد یه ساعت سرو کله شوهر ه خاله بزرگه پیدا شدو یه کتک درس درمون ازش خوردیم و گذشت و ما نزدیکه دو ساله 2 سه بار از داییامونو اینورو اونور کتک خوردیم و از تو فامیلم ترد شدیمو خلاصه به گا رفتیم حالا بماند که دایی وسطیمونم بعد کتک میخواست کونم به زاره که با خواهش تمنا ولمون کرد. الانم جدیدن همسایه هام بد نگاه میکنن و... ولی خدایی زندگی بدی نداشتم سره هیچ و پوچ ریدم بهش شما سعی کنین حواستون به زندگیتون باشه.
hamechiz az sex shoroo shod
     
  
زن

 
سکس با عفت صاحبخونه گلم

با سلام خدمت دوستای عزیز
اسم من حمیده بچه مشهدم و سال 84 که فوق دیپلمم رو گرفتم اومدم تهران پیش داداشم که برای یه شرکت مخابراتی ب تی اس نصب کنیم ، چند سال اول سخت بود و از همه بدتر اینکه خونه برادرم زندگی میکردم چون هم خونش خیلی کوچیک بود و هم زنداداشم که دختر خالمم بود حامله بود و بعدم زایمان کردو بچه کوچیک و داستان داشتیم کلا ...
سال 88 بود که احمد داداشم که پولامو واسم جم میکرد گفت 15 تومن داری یه جای کوچیک اجاره کن که راحتتر باشی منم که محل کارم پل رومی بود ولی یه دوست دختر نارمک داشتم که به خیال خودم فکر میکردم من خونه بگیرم روزی 40 بار اینو میکنم برا همین یه خونه سمت نارمک پیدا کردم که 45 متر بود طبقه چهارم یه آپارتمان تک واحدی که 15 تومن دادم قرار شد ماهی 150 هم کرایه بدم که نسبت به در آمد من و اسقلالی که پیدا میکردم اکازیون بود . طبقه اول صابخونه بود که یه زن و مرد بودن با یه دختر 20 ساله و یه پسر 8 ساله مرده مکانیک ماشین سنگین بود به شدت تریاکی و داغون و زنه که خیلیم زرنگ بود و همه کاره اون زندگی بود اسمش عفت بود که خیلی محجبه میزد و 2 تا دختر ترکم طبفه دوم بودن و یه زن و مرد جوون دیگه هم طبقه سوم بودن که کلا نبودن فقط اونجا خوابگاه بود (امیدوارم فضا دستتون اومده باشه)
داستان از اونجا شروع میشه که وقتی ما خونرو اجاره کردیم احمد 10 تومن پول پیشو نقد داد و مابقی مون واسه آخر برج صابخونم گفت باشه 10-15 روز صبر میکنم و ما اساس اوردیم و بلافاصله فردا هانیه دوست دخترمو اوردم خونه که بکنم که خانم ناز کردو گفت نه و منم که بدجوری بی جایی کشیده بودم سیریش شدم یکم سرو صدا شدو نهایتا کار به جیغ هانیه کشیدو آخرم نداد که ندادو با تاپو توپو گریه از پله ها رفت پایین منم تا لباس پوشیدم رفتم دیدم دور شده داره میره برگشتم سمت خونه که زن صاحبخونه اومد و با یه اخمی وحشتناک گفت آقای جابری من اینجا دختر جوون دارم ما اینجا نماز میخونیم من به خاطر ضمانت برادرتون خونه به شما دادمو این چه وضعیه منم کاری که توش تبحر داشتم حاشا بود که گفتم من ؟؟؟؟ من که الان دارم میام خونه پی میگی شما !!! خلاصه با عصبانیت گفت اون دنیا جواب میدی ...
فرداش پسرش اومد یه کاسه قرمه سبزی داد گفت مامانم داده ! چند روز بدش گفت اگه میخوای ما المبیمون 2 کانالس رسیور بگر وصل کن و چند با دیگه اومد گفت فلان بیسار که من گفتم عجب گهی خوردم با این که یه دست جقم اینجا نمیشه زد تا اینکه آخر برج شد و احمد یه چک 5 تومن داد گفت اینو بده صاحب خونت منم رفتم تارسیدم درشونو زدم و گفت زهر مار مهیار تیکه تیکه شده چته دوباره ؟ مهیار پسرش بود من هیچی نگفتم دیدم با یه عصبانیتی درو واکرد و من وااااای دیدم یه تاپ تنگ تنگ پوشیده و یه شلوارک ساپورت مانند تنگ که داش جر میخورد گفتم سلام خانوم ایمانی که یه لحظه یه مکث 3 ثانیه ای کرد و گفت وای شما !!! (عفت متولد 49 بود و یه هیکل پر و چاق نه داشت یه کون بزرگ موهای همیشه طلایی شده که من تا اون موقع موهاشم ندیده بودم ولی 100 مدل هد بند داشت چهرشم خوشگل معمولی بود و معلوم بود شوهرش واسه سیر کردن این دست به تریاک شده و حالا... ) سریع رفت پشت در و گفت بفرمایین منم گفتم پول اوردم که قرار بود بیارم گفت شما چر زحمت کشیدین برین بالا میگم آقای ایمانی بیاد بگیره که رسید بده به شما ! منم رفتم بالا و هر پی منتظر موندم نیومد از پنجره نگاه کردم ماشین شوهرشم نبود بد جوری تو کفش رفتم گفتم اگه شوهر نداشت خوب بود که دیدم در زدن رفتم دیدم عفت خانم گفت راستش آقای ایمانی رفته مهتاب (دخترش) رو برسونه رودهن دانشگاه دیر میاد منم گفتم رسید نمیخوام چک آوردم گفت پس بدید به من اگه زحمتی نیست من گفتم بفرمایین داخل یه چایی بخورین تا چند تا ظرفم اینجا دارین بشورم بدم خدمتتون ، اومد تو و گفت چقدر تمیزین شما اون دوستتون میاد تمیز میکنه گفتم : کدوم گفت همون دختر خانومه گفتم نه به خدا من که این جوری نیستم گفت راستش من با مسائل شخصی شما کاری ندارم فقط چون من دختر جوون دارم و کلیم باهاش مشگل دارم سخته که شما اینجا دختر بیارین یواش یواش داشت لای چادرشم باز میشد منم با تموم وجو هیز بازی در میووردم که گفت حالا اون خانمه چرا انقدر گریه و سروصدا میکرد گفتم میخواست اذیت کنه وگرنه من که دارش نمیزدم گفت دخترا همین جورن شما یه خانم پیدا کنید که صیقه بشه راحت ترین !!!! من هنگ کردم ولی گفتم والا من خیلم برام حساس نیست این موضوع ولی گهه خوردم داشتم میترکیدم . یه چایی با پولکی اوردم گفت من خانم خوب صیغه ا سراغ دارم یکم من من کردم گفتم نه ممنون گفت : ببخشید دیگه من برم گفتم چاییتون گفت مرسی پس میخورم میرم دستشو که دیدم کیرم انگار کس دیده داشت میترکید گفت این خانما رفتن مرند طبقه دومیا این سومیام که اصلا نیستن منم غروب که شما اومدین تازه مهیارو فرستادم خونه مادرم که خودمم برم اونجا که دیگه شما اومدین یواش یواش چادرش افتاد منم کس خا شده بودم گفتم خانمه که صیغه میشه چه تیپیه گفت مثل منه منم گفتم اوووف مثل شما گفت منکه پیرم یکم جوونتر گفتم نه شما اگه شوهر نداشتی کیس ازدواج بودی گفت جدی گفتم آره یه تاپ زرد پوشیده بود که بازوهای سفید و گوشتیشو دیدم روانی شدم گفتم سینش عین شما هست یکم قرمز شد گفت نه مال من بزرگتره شما چطوری میخوای گفتم مثل شما و رفتم سمتش و قید همه چیزو زدم و بقلش کردم که اومد در بره که کمرشو گرفتم واز رو مبل خوابوندمش رو زمین که گفت ولم کن میدم پدرتو در بیارن منم گفتم بده ه ه ه و گرنشو از پشت مک زدم تا زیر گوشش و همش داد میزدو فش میداد ولی کم کم بی حال شد و یه کمم اشکش اومد و منم شروع کردم لباسشو با زدن و پشت کمرشو خوردن گفت بخدا من یکی برات سراغ دارم خیلی بهتر از منننننننننه منم گفتم فقط خودت و بند سوتینشو باز کردم و پیرهنشو در اوردم گفت باشه باشه باشه صبر کن من اصلا اعتنا نکردم و شلوار ساپورت تنگشو کشیدم پایین و از رو شورت کیرموووو میمالیدم به کونش واییییییییی کونش خیلی نرم و گنده بود و گوشه هاشم جای ترک بود که نشون میداد تازه یکم پر شده شرتشو با شلوارش تا پشت زانو پایین کشیدم گفت نه دیگه پایینتر نکش منم شلوارکمو در آوردم و کیرمو گذاشتم لای قاچش واااااییییییییییییییییی از این کون هنوزم یادش میفتم مو به تنم سیخ میشه گفتم کیرمو میخوری گفت بده نند بخوره منم شروع کردم چوچوله مالیدن هنوز کسشو ندیده بودم برش گردوندم و گفتم جوووووون و کسسسسسسسسششششششششش یکم مو داشت مثلا باید 7/8 روز پیش اصلاح کرده بود ولی خیلی با حال بود یه کمم تیره بود چوووچووولشو یکم مک زدم دیگه ول شد و پاشو بازه باز کرد گفت زود باش الان شوهرم میاد گفتم تو عمرا از اون بترسی و رفتم بالا و سوتینشو در آوردم و سینه هاش که سایزش 90 بودو لیسسسسسسس میزدم وای عجب سینه های یکمم شکم داشت ولی نرمو دوست داشتنی بود گفتم ساک نمیزنی گفت نه کار دارم بسته دیگه گفتم چی بسه برگرد اونم برگشت و به شکم خوابید و دستاشو از ارنج ستون کرد و این باعث شد کوننننننننن خوشگلش که حسابی درشت بود قنبل شد و از پشت گذاشتم تو کسش که گفت اه ه ه ه ه ه و خودشو شل کرد کیرم 19 سانت بود و یواش یواش رفت تو کسسسسسسسس خوشگلش و شروع کردم تلنبه زدن کیرم کامل نمیرفت توش با این کون به این گندگی هیچ کیری از پشت تا ته نمیرفت میگفت جووووووووووون جوووووووون کیر جوووون آروم بکن و داد میزد گفتم یواش داد نزن گفت هیچ کس نیست بکن منم تن تن تلمبه میزدم که بش گفتم دستتو بزار لبه مبل قنبل کن تا ته بره توش در کسری از ثانیه قنبل کرد و کسش باز شد و شروع کردم تلنبه زدن و اونم چوچولشو میمالید و جیغ میزد که یه دفه پرید کنار که فکر کردم میخواد فرار کنه که دیدم نه ارضاع شد و ول کرد منم چون اون موقع قرص آسنترا میخوردم کمرم خیلی سفت شده بود بش گفتم کووونم میدی گفت گه بخورم همینم دیگه بسسسه گفتم نه من آبم دیر میاد گفت نکنه معتادی گفتم نه بابا کس خل و کونشو چرب کردم و سوراخشو میمالیدم گفت نکن درد داره گفتم اگه درد داشت در میارم همون حالت یواش گذاشتم تو کونش یکم واااااای وایییییییی کرد و گفت حمید جونم آروم منم یواش یواش میرفتم جولو که یه دفعه تا ته رفت تو کون تنگش وای چه لحظه ای چه صحنه ای داشتم روانی میشدم یه 7 /8 دقیقه تلنبه زدم اونم هم دردش میومد هم حال میکرد که آبمو ریختم تو کوووون خشگلش و در آوردم از کونش گفت آخخخخخخخ مادر این چه جورش بود سریع پاشد زنگ زد به شوهرش گفت نزدیک میدون هلال احمره گفت من میرم گفتم کونتو پاک کن گفت باید برم حموم یک مخودشو لوس کردو گریه کرد گفت تا حالا به کسی غیر شوهرم نداده بودم ولی از اون روز به بعد هفته 2/3 بار میکردمش که حتی دخترشم پیشنهاد داد که البته بگیرمش که من زیر بار نرفتم !
hamechiz az sex shoroo shod
     
  
زن

 
سکس با عفت صاحبخونه گلم (۲)


سلام من حمیدم اهل مشهد و ساکن تهران . شاید داستان اول من سکس با عفت صابخونه گلم رو خونده باشید این داستان ادامه قسمت قبله که بعد از هفت سال تصمیم گرفتم خاطراتمو با شما به اشتراک بذارم که البته قرنطینه خونگی و مشکلات کرونا هم کمک کرد وقت کافی برا نوشتن بعد از این همه سال پیش بیاد .
بعد از اون روز کذایی گرفتن چک و تنها شدن منو عفت اون سکس عجیب و غریب فکر میکردم نونم تو روغنه فرداش از سرکار برگشتم رفتم از تو قولنامه شماره خونه عفت رو برداشتم و زنگ زدم خونشون پسرش گوشی رو برداشت گفتم مامان خونس گفت بله گفتم میشه گوشی رو بهش بدی گفت بله بعد چند لحظه مهیار گوشی رو دوباره برداشت گفت مامانم میگه کارتون چیه منم یکم جا خوردم گفتم بپرس چک رو گرفتن از بانک پرسید و جواب داد بله گرفتن منم تشکر کردم و خداحافظی کردم و قطع کردم پسرش کمتر از ده سالش بود حس کردم تو موقیعتی بوده نخواسته حرف بزنه سوتی بده . چند روز دیگه گذشت و دیدم خبری نشده یه روز غروب داشتم از پنجره تو حیاطو نگاه میکردم دیدم آقای ایمانی اومد تو خونه و بعد ده دقیقه با دخترش و پسرش سوار ماشین شدن رفتن بیرون از لباس بچه ها متوجه شدم باید جای نزدیکی رفته باشن و زود برگردن واسه همین سریع زنگ زدم خونشون ولی تلفن رو جواب نمیدادن بعد چند دقیقه با موبایل زدم عفت برداشت چون شماره موبایلمو نمیشناخت گفت بله گفتم به به خانم ایمانی کم پیدایی با صدا تن بالا و خشن گفت امرتون گفتم من حمیدم مستاجر بالا گفت متوجه شدم امرتون گفتم چرا اینجوری حرف میزنی خواستم بپرسم اونشب چیزی نشد همه چیز اوکی بود گفت کدوم شب من نمیدونم از چی صحبت میکنید من جا خوردم فهمیدم کلا پیچیده گفتم اونشب اومدی چک گرفتی گفت یادم نمیاد گفتم کسی پیشته گفت نه گفتم پس چیه گفت هیچی مزاحم نشو وگرنه باید تخلیه کنی ، دیدم نه بی فایدس خداحافظی کردم و قطع کردم .
روزا همینطور گذشت منم بیخیال عفت شده بودم ولی کم کم رابطش بهتر شده بود در حد اینکه نذری پسرش میاورد یا جواب سلام منو درست میداد چون یه مدتی بود تنها بودیم جواب سلاممو نمیداد . یه چند روز خبری ازشون نبود بعد من یکهفته خونه استندبای بودم دیدم خیلی زنهای زیادی به خونه اینا رفت و امد دارن یه شب تو پاگرد خودشون رودرو شدیم گفت حمید اقا کلی جنس از قشم آوردیم مردونم داره نمیخوای منم دیدم باب دوستی میشه گفتم چرا گفت صبح بیا ببین ، صبح رفتم پایین زنگ زدم پسرش درو واکرد اومد دم در مثل همیشه با لباس پوشیده و مانتو گفت بفرمایید رفتم تو یه خانوم دیگه و دخترش هم بودن که معرفی کرد گفت محبوبه خواهرم هستند خواهرش با خودش مو نمیزد یکم پرتر بود و بزرگتر رفتم دیدم کلی صندل آشغال و تی شرت اونجاس یه طرف دیگه اتاقم لباس زیر زنونه و لوازم آرایش بود ولی خیلی جنس زیاد بود رفتم تی شرتارو نگاه کنم که زنگ زدن رفت دم آیفون و گفت وای حمید آقا خانوما اومدن خرید شما همه تی شرتارو ببر بالا از توشون انتخاب کن بقیه رو برگردون منم تو عمل انجام شده قرار گرفتم برداشتم رفتم بالا و مشتریاش اومدن رفتم بالا گفتم ما یه بار اینو خفت کردیم حالا میخواد با این تی شرتا پولشو بگیره انداختم یه گوشه اصلا نگاش نکردم گذشت تا یه روز ساعت 3 زنگ زد بالا که انتخاب کردین گفتم نه راستش یکی از دوستامم میخواد بیاد انتخاب کنه فردا میگم بهتون فرداشم خبری نشد و پسفردا دوباره زنگ زد گفت چی شد گفتم والا نمیدونم انتخابش سخته گفت پس من مهیارو میفرستم نخواستی بده بیاد پایین گفتم اوکی یه نیم ساعت بعدش زنگ درو زدن منم به هوای اینکه مهیاره با شلوارک و بدون پیرهن رفتم دم در دیدم عفته گفتم ببخشید گفت بچه گوش به حرف نمیده میگم برو بالا بیا خودم اومدم گفتم الان میارم خدمتتون من دوتاشو برداشتم گفت چقدر خسیسی دیگه استخاره نداره بردار گفتم نه لازم ندارم گفت من مشتری مرد ندارم 7.8 تاشو بردار ارزون میدم . گفتم شما هنوز جواب سوال قبلی منو ندادی یکم اخم کرد اومد تو و درو بست گفت چه سوالی گفتم در مورد اونشب گفت انگار دوست داری اساست بره تو کوچه گفتم نه شما گفتی یه صیغه خوب سراغ داری قرار شد بمن معرفی کنی گفت مال اونموقع بود پرید دیگه گفتم اذیت نکن توکه باحال بودی گفت ببین ما اینجا قدیمی هستیم تو این محله مارو میشناسن دردسر درست نکن واسه خودت گفتم بیا بشین گفت میخوام برم پایین پره مشتریه گفتم کسی نیست مگه گفت چرا خواهرم و دخترم هستن گفتم پس میری دستشو کشیدم بشینه دستشو کشید کنار و خودش نشست مثل خروس جنگی شده بود حرفو عوض کرد گفت چند تا بردار خیلی ارزون میدم گفتم تو خیلیم گرون مییییییدددی یکم اخم کرد گفت ببین اونشب اتفاق بود و تموم شد دیگم تکرار نمیشه گفتم حداقل اونکه گفتی معرفی میکنی رو بگو بیا آشنا شیم خندید گفت چقدرم سریشی و من هنوز لخت با یه شلوارک نشسته بودم من هیکلم خوب بود ورزشکاری نبود ولی چون تو کار نصب آنتن بی تی اس بودم از دستام و بالا تنم ریاد کار میکشیدم دیدم نگام میکنه گفتم چیه نگاه میکنی به اون دوست صیغه ایت آمار بدی گفت خفه شو باید برم بده برم لباسارو توام مشتری نیستی گفتم چندتاس گفت همش20 تا اوردم گفتم 20تاش چند دیدم تکیه داد به مبل گفت 20تاش 400 تومن گفتم بابا همین میدون هفت حوض میدن 12 تومن چه خبره گفت نمیخوام بده برم اومد لباسارو برداره رو مبل خیلی با احتیاط طوری که هیچ کجاش معلوم نش دولا شد لباسارو برداره من رفتم پشتش و چادرشو کشیدم پایین وای چی بود زیر چادر با یه شلوارک چسبون تو خونهای و یع لباس آستین خیلی کوتاه چسبون یه دفعه گفت چه گوهی خوردی از پشت چسبیدم بهش گفت ولم کن عوضی اونشب هیچی بهت نگفتم تنها بودم گفتم الان تا دوست داری داد بزن و دست انداختم سینه های درشتشو گرفتم یکم مالوندم به صورت خیلی جدی و با تمام زورش مقاومت میکرد و اصلا هیچ حشری تو کارش نبود ولی میدونستم نکنمش بره دیگه دست از سرم برنمیداره و بیرونم میکنه از اونجا دستشو گذاشته بود رو دستم و چنگ میزد ولش کنم یه دفعه دستمو آوردم پایین و شلوارک و شرتشو کشیدم پایین برا اینکه شلوارکش نیاد پایین نشست رو زمین و منم یواش یواش با کلی زور زدن پهنش کردم زمین یکم قرمز شد شروع کرد خیلی ریز گریه کردن گفتم اشک تمساح نریز تا ندی نمیدی دیگه شلوارکش باشورت لوله شده بود پشت زانوش دست انداختم رو چوچولش که عرق کرده بود دیدم پاشو خیلی سفت میکنه و نگام نمیکنه کماکان طوری بود ولش میکردم فرار میکرد یکم به زور چرخوندمش به شکم خوابید انگشتمو تفی کردم از پشت کردم تو کسش یه هننننی کرد ولی اصلا راه نمیداد و کماکان پاشو سفت میکرد یکم که انگشتش کردم گفت نکن جون مادرت الان میگن این کجا رفته میان سراغم گفتم پس همکاری کن زود بری دو دقیقه نمیشه دیدم یکم شل کرد دوباره دستاشو ار ارنج ستون کرد کنار سینه هاش منم لباسشو زدم بالا سینه هاشو همینطور که از پشت روش خوابیده بودم میمالیدم یکم به صدا افتاد و یه اه ه ه ه ه ه ریزی کردی یه تف زدم رو سواخ کونش کمکم لیز خورد رفت رو چاک کسش شلوارکمو دراوردم و کیرمو مالیدم رو شیار کسسسسششش گفت خدا لعنتت کنه آشغال گفتم اونروز که خوب میدادی جون جون میکردی گفت خفه شو زود باش کیرمو کردم تو کسشش خشک بود یکم نگه داشتم دوباره کردم توش فقط ازدرش میرفت تو که توف زده بودم یکم نگه داشتم توش هنوز میترسیدم اگه از روش پاشم فرار کنه یه لحظه سریع بلند شدم از رو اپن آشپزخونه که تو فاصله 2متری بود وازلین رو برداشتم و نشستم روش یکم وازلین زدم نوک کیرم و هول دادم تو یکم رون شد و شروع کردم تلمبه زدن تا نصف کیرم بیشتر تو نمیرفت ولی اینکه رو کونش بودم خیلی حس خوبی بود کون خیلی خوبی داشت یه 7.8 دقیقه که کردم دیگه خودشم حال میکرد البته چیزی نمیگفت فقط خیلی اروم اه اه میکرد و کسشم خیس شده بود خیلی کس درجه یکی داشت بهش گفتم بذارم پشت گفت نه نه نه فقط بکن تموم شه برم گفتم تروخدا گفت خفه شو تا همین جام گور خودتو کندی دیدم هنوز پر روِیی میکنه خوابیدم روش و شروع کردم حین کردن گردنشو خوردن و سینه هاشو مالوندن گفت نکن میرم پایین میفعمن گردنشو بیخیال شدم ولی سینه های گندشو میمالیدم و تو کسش تلمبه میزدم بهش گفتم چهار دستو پاشو زود بیاد بری بزور چهار دستوپاشد یه نگاه به ساعت کرد دید 20 دقیقه هست که اینجاس یعنی همه اینا تو این 20 دقیقه اتفاق افتاده بودهمینطور که جابجا مشید من دوربین شرکت که دستم بود رو گذاشتم لب اوپن و گذاشتم رو فیلمبرداری یه دینگ صدا داد گفت چی بود گفتم موبایلم رفتم پیشتش گفتم شلوارکتو با شرتت دربیار لوله شده گفت دستش نزن گفتم کمرتو خم کن خم کرد گذاشتم تو کسش انگار دنیارو بهم دادن تا ته میرفت توش کسش خیلی گوشتی بود یه کسسسسس خالص جاافتاده رونای کلفت کون بزرگ همینطور که تلمبه میزدم یکم وازلین زدم به سوراخ کونش گفت نکن چرا آبت نمیاد منکه گفتم تو معتادی (تو داستان قبل توضیح دادم به علت مصرف قرص اسنترا دیر انزال بودم) گفتم میاد ولی باید کون بکنه کست کشاد شده نمیاد سرشو تکون داد هیچی نگفت منم یکم دیگه تو کسش کردم و گذاشتم رو سوراخ کونش گفت نکن کونم تمیز نیست وقتی کلمه کون روگفت بدجوری حشری شدم یکم فشار دادم خیلی دردش میمود ولی زن پرطاقتی بود نانصفه رفت تو کونش صحنه خیلی قشنگی بود تصور کنیئ یه زنه 40 ساله با اندامی معمولی و یکم پر دستاشو گذاشته رو مبل و قمبل کرده و سینه های بزرگش از زیر آویزونه وکیرم تو کوووووووون گندش بود یواش یواش شروع کردم تلمبه زدن خیلی دردش میمود دفعه قبل راحتتر داد بهش گفتم دمر بخواب خوابید و کوسن مبلوگذاشت زیر سرش کونش قمبل شد کاملا سنتی سکس میکرد و در اصل میداد سکس نمیکرد دوباره شروع کردم کونش گذاشتن و در گوشش قربون صدقش میرفتم کونش خیلی تنگ بود همینطور که میکردم کسشم از زیر میمالیدم کاملا خوابیده بودم روش بهش گفتم خوبه ؟؟؟ گفت زود باش گفتم بگو خوبه یا نه به زور گفت خوبه درد داره کس بهتر بود همونجا در اوردم گذاشتم کسش یه آهی گفتو لباشو از بقل لوله کرد منم شروع کردم لب گرفتن تند تند تو کس خوشگلش یه حالا یکم خشکم شده بود و بهتر بود تلمبه زدن که آبم اومد در آوردم ریختم تو گودی کمرش گفت تموم شد گفتم آره . پشتشو با دستمال پاک کردم رفت تو دستشویی یکم خودشو مرتب کرد اومد گفت از الان به فکر خونه باش منم یه خنده ریزی بهش کردم گفتم برو حالا باهم صحبت میکنیم وقتی داشت شلوارکشو میپوشید دوباره کونشو بقل کردم یکم بوسش کردم و با تشر رفت پایین و من رفتم سراغ دوربین که سند دفعه های بعدمو بردارم
حالا تو داستان بعدی دیگه کوتاه اومدن عفت و رسیدن به سکس هفته ای دوبار رو براتون تعریف میکنم
hamechiz az sex shoroo shod
     
  
صفحه  صفحه 119 از 125:  « پیشین  1  ...  118  119  120  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA