انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 13 از 125:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
طلاق موقت , عقد مجددقسمت اول

نمیدونم چرا هرکاری می کردم نمی تونستم واسه پسریکی یدونه ام معافیبگیرم . زمین و زمانو بسته بودم به فحش .همین یه بچه رو هم داشتیم . پدرش باز نشسته دولت بود و منم یه آرایشگاه زنونه داشتم . هرچند یه زن قرار نیست که یه آرایشگاه مردونه داشته باشه . من و شوهرم ده سال اختلاف سنی داشتیم . اون 57 بود و من 47 . چند تا یک میلیون و دو میلیون به این و اون داده بودم و پول منو خورده بودند . یه عده می گفتند که برای تداوم نسل به تک فرزندای پسر معاف میدن ولی وقتی که رفتم نظام وظیفه بهم گفتن اگه قراره این جور باشه ما باید به نصف مشمولین کشور معاف بدیم . یکی دیگه هم بهم گفت که بیخود دنبال این بر نامه هانباش . یه چیزایی میگن ولی انجامش نمیدن . از جلو یکی از این سر باز خونهها که رد می شدم چشام افتاد به یک سربازی که با دیدن اون آب پاکی ریخته شد رو دستام . طرف طوری راه می رفت که پاهاشو داشت رو زمین می کشید و هر لحظه امکان داشت که بخوره زمین و تیک عصبی داشت . از یکی از سر بازاکه اونجا بود پرسیدم اینو چرا آوردن سر بازی .. خندید و گفتما اینجا ویلچری هم داریم ولی از قرار معلوم این یکی خودش داوطلب شده . باخودم گفتم یا این کوس خل بوده یا اونایی که اینو فرستادند یا هر دو تاشون . دیگه ناامید شده بودم . هر کاری حاضر بودم انجام بدم که نذارم سهیل من که دست چپ و راست خودشو هم به خوبی نمی شناخت بره سربازی .در همسایگی ما هم یه پاسدار زندگی می کرد که تو نظام وظیفه کار می کرد . با این که زن و بچه داشت خیلی هیز و چشم چرون بود و از اون فیلمای روز گار بود . منم مخصوصا گاهی وقتا با پوشیدن لباسایی که اندام ممنوعه منو وسوسه انگیز تر نشون بده حالشو می گرفتم و مثلا می خواستم بهش نشون بدم که کوس ما هم نیستی . از این که بخوام به همچین آدمایی رو بزنم بگم لجم می گرفت . خودش و دو تا دختراش و زنش هر دو مومن بودند و فکر کنم یه چند سالی ازم کوچیکتر بود . از بس به خودم می رسیدم یه چیزی حدود ده سال از اینی که هستم کمتر نشونمی دادم و همه بهم می گفتن سارا جون حیف که جوونی خودتو تو خونه این مرد بی دسته که نمی تونه واسه پسرش معافی بگیره حروم کردی . منم می گفتم درسته که من یه زن لچک به سرم ولی به هر قیمتی که شده موفق میشم . حتی اگه شده دست اندر کارا رو تا لب چشمه ببرم و کارمو انجام بدم . ولی گذشته بود آن زمانی که تا لب چشمه می بردی و تشنه بر می گردوندی حالا اگه آبم به تشنه لبان می رسوندی شاید کارت به زور پیش می رفت . یه نصاب ماهواره پیش سهیل پسرم صحبت می کرد که خونه این پاسداره ماهواره نصب کرده که از اون کانالای اونجوری رو هم باز می کنه و پاسداره گفته یه کاری کنه که زن و بچه اش نفهمن .. حساب کار دستم افتاده بود . واسه همین بود که اکثرا می دیدم روزای جمعه مادر و دو تا دختر پامیشن میرن نماز جمعه و این پاسداره حالا به چه بهونه ایه خونه نشینه .. یکی از این جمعه ها که سهیل خواب بود و شوهرم هم داشت فیلمای ماهواره رو می دید و تو عالم خودش نبود کشیک کشیدم ببینم چه خبره . مادر و دوتا دختره رفتند و منم خیلی زود دستی به سر و صورتم کشیدم و یه مانتویی تنم کردم که فقط یه شورت و سوتین زیرش پوشیدم . دیگه زده بودم به سیم آخر . گردن که نمی خواست بزنه . آدمی که از ماهواره فیلم سکسی می بینه و چشم چرونی هم می کنه حتما از این چیزا هم خوشش میاد دیگه . درزدم و متوجه نشد من کیم . ولی وقتی خودمو معرفی کردم گفت بفرمایید داخل . خونه که نبود کاخ بود . شوهر من با 30سال کارمندی نتونست همچین خونه ای داشته باشه . وقتی منو با اون وضع دید تعجب کرد . البته مانتوی بلندی داشتم ولی آرایش صورت و حالت روسریم طوری بود که انگاری یه عروس خانومی هستم که دارم میرم تو اتاق زفاف خودم . از مقدمات که بگذریم بهم گفت که این روزا معاف گرفتن کار حضرت فیله و از این جور مسائل . -سارا خانوم شما خودت خوب میدونی که حق همسایگی به جا آوردن چقدر در دین ما توصیه شده و ثوابش بیشتره . دروازه های بهشت رو به روی آدم باز می کنه -درست می فر مایی برادرجلال احسان . حالا شما هم بیا یه احسان و برادری در حق ما کن و یه قدمی بردار از یه کانالایی که خودتون می دونین . -نمی دونم از دست من چه کاری بر میاد . من آدمایی رو می شناسم که بخوان در این راه قدم بردارن ولی .. -ولی چی ولی اونو هر چی باشه انجام میدم . پول به اندازه هم می تونم جور کنم . -صحبت پول نیست . این روزا با این اختلاساتی که شده کسیدیگه پولی کار نمی کنه . گاهی اوقات که من روم بهش بود سرشو اون ور می کرد که مثلا بگه چقدر مومنه ولی گاهی که یه خورده سرمو کج می کردم و یه حالت نیمرخی می گرفتم اونو زیر چشمی می دیدم که بهم زل زده . یه بار مخصوصا تو روش نگاه کردم مثل مکتبی ها سرشو انداخت بیرون . منم فوری دو تا از دگمه های بالای مانتومو باز کرده از دو طرف یهخورده باز ترش کرده تا یه خورده از زیر گ لو و روی سوتینم معلوم شه . دوباره سرمو کردم اون ور و متوجه بودم خوب داره دیدم می زنه . -آقا جلال یه کاری واسم بکنین -ببینید سارا خانوم من یکی رو می شناسم که از دستش یه کارایی بر میاد در راه رضای خدا خیلی کارا صورت میده . پیشنماز این نظام وظیفه هست و از اون آخوندای مومن و با تقواست که میگن در حد آیت الله و مرجع تقلیده و به زودی کتاب هم میده بیرون ولی وقتی میرین پیشش اولش باید محجبه باشین . -تو رو خدا اونو بهم معرفی کنین . هرچقدر پول میخواین بهتون میدم -مسئله پول نیست .. دیگه متوجه شده بودم کهازم چی میخواد تا منو به اون آخونده معرفی کنه و بگه که من فامیلش هستم و یه عذر و بهونه هایی بتراشم که قبول کنه قدمی بر داره ... اون می خواست که بهش کوس بدم .. منم حاضر بودم . جوون بد قیافه ای نبود ولی با این ریش شپشویی که داشت آدمو از خوردن مینداخت . چه برسه به انجام دادن کارای دیگه باید از یه جایی شروع می کردم -آقا جلال می خواستم یه سوال بکنم . ببینم ما خونه ماهواره داریم یه وقتی اگه خواستن بیان گیرمون بدم آشنا دارین که دیش و رسیور مارو جمع نکنن یا واسه مون جریمه نبرن ؟/؟راستش خودم بیشتر نگاه می کنم .. آقا جلال عجب تهاجم فرهنگی دارن صورت میدن این غرب و بیگانه دارن با فرهنگ ما بازی میکنن یه فیلمای مستهجنی نشون میدن که روم به دیوار جسارت نشه منوکه یه زن شوهر دارم تحریک می کنن چه برسه به جوونای مجرد رو . . جلال آب دهنشو به زور قورت داد و گفت حق داری اتفاقا منم تو خونه واسه بررسیتوطئه ضد انقلاب ماهواره گذاشتم یه بار شانسی رفتم رو یکی از این کانالا بد جوری رو من اثر گذاشت یه دگمه دیگه مانتو رو هم بازش کردم منتها این بار روبرو چشاش .. -خیلی گرم شده -راحت باشین خواهرم . به خودتون سخت نگیرین حالا یه خورده بیشتر از سر و سینه ام مشخص بود ولی باید سرشونه هارو کج می کردم تا دو تا تیکه مانتوم به هم نرسه و بیشتر سکسی به نظر بیام . -منو به اون روحانی معرفی می کنی یا نه . باید بگی من یکی از بستگان درجه یک تو هستم . نمیشه نداریم . بهش نزدیک شدم . یه خورده دو طرف مانتومو باز ترش کرده سرشونه هاشم دست کاری کردم تا سینه و سوتین منو راحت تر ببینه .. -هرکاری از دستم بر بیاد می کنم ولی یه شرط داره . -جنس شما مردا رو خوب می شناسم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
طلاق موقت , عقد مجددقسمت دوم

بر بیاد می کنم ولی یه شرط داره . -جنس شما مردا رو خوب می شناسم . فقط دنبال کوس و کون زنایین . از حرامش بیشتر لذت می برین .. واسه پسرم هر کاری می کنم . -زودباش همین الان واسش زنگ بزن .-اون الان تو نماز عبادی سیاسی جمعه هست . واسه این که بهم نارو نزنه بهش گفتم اگه کارمو درست کنی بازم از این انعاما پیش من محل داری .-تا برگردن میشه دو ساعت دیگه . میای بریم حموم ؟/؟ چاره ای نبود هرچی که می گفت باید گوش می کردم .تازه باید طوری هم بهش حال می دادم که دوباره طالبم باشه . از اونجایی که با خودم لباس نیاورده بودم مانتو و شورت و سوتین خودمو در آورده و باهاش رفتم حموم . اونم خودشو لخت کرد .دیگه چهره واقعی خودشو رو کرده بود . -ببین جلال به ریش صورتت کار ندارم . ریش کیرتو بتراش دیگه . من برات این کارو انجام بدم ؟/؟ -تیغ زدن حرامه . واسه همین باید واجبی بزنم . یعنی همون داروی نظافت -از اونا که مثل سیمانه ؟/؟ -آره از همونا . -فقط یادت باشه دفعه دیکه اگه از این بر نامه ها داریم کیرتو برق انداخته باشی .. میخواستم بهش بفهمونم که بازم از این بر نامه ها هست فکر نکن کوستو زدی و حاجی حاجی مکه . گل از گلش شکفت ولی تا می تونست اون دور و برشو تنشو خوب با آب و صابون شست . منم کیرشو گذاشتم تو دهنم بیضه هاشو هم همین طور . یه لیسی به آلتش می زدم که دستاشو محکم به لوله شیر دوش فشار می داد که آبش خالی نشه .- حتما حاج خانوم از این کارا برات نمی کنه از این به بعد تضمین تضمینی . فقط تو هوامو داشته باش منم هواتو دارم -جااااااااااان این که سهله اگه بخوای تو رو حاضرم به نمایندگی مجلس هم برسونم البته خودم تنهایی نمی تونم . می دونستم داره کوس شر میگه . از این می ترسیدم که نماز جمعه زود تر تموم شه و زن و بچه هاش بر گردند . کیرشو از دهنم در آورده و رفتم به دوش حموم تکیه دادم و کونمو طرفش قمبل کردم . راستش خودمم دیگه خیلی حشری شده بودم . شاید بیست سال پیش شوهرم به سن اون بود و یعنی من در بیست و هفت سالگی ازیه سی و هفت ساله که شوهرم بود کیر خورده بودم نمی دونستم اونا از ارگاسم و ارضا شدن چیزی می دونن یا نه . فقط همینو می دونستم که فقط بلدن مرغ و خروس بازی در بیارن و به فکر سبک کردن کمر خودشون باشن . دو طرف کونمو حریصانه گرفت کشید آورد بالا اون کیر چماقی خودشو یه ضرب کرد تو کوسم . خیلی خوشم میومد و هوسم اوج گرفته بود . برای دقایقی دیگه یادم رفته بود که واسه معافی اومدم . لعنتی نتونست خودشو نگه داشته باشه و آبشو ریخت تو کوسم . مگه من ول کنش بودم کاری به روزش آوردم که فقط نیمساعت تمام داشت منو از روبرو می گایید و بالاخره ارضام کرد . خوا ست بذاره تو کونم که قبول نکردم .گفتم باشه برای وقتی که معافی گرفتم . یا حداقل تو تونستی کاریکنی که من یه دیدار خصوصی با آخوند پاک سیرت داشته باشم . روز بعدش یه وقت ملاقات خصوصی واسم گرفت که تو همون نظام وظیفه بود. من با تجهیزات کامل وارد شده بودم . ظاهرم با مقنعه و پوزه بند یعنیهمون چونه بند بود و اون زیر یعنی زیر چادر مانتو هم تنم کرده بودم ولی زیر مانتو دیگه شورت و سوتینی بودم . حس می کردم این آقای پاک سیرت باید از اون چغر ها و پای بند دین و اخلاق باشه -سلام علیکم حاج آقا -علیکم السلام خواهر بفر مایید .البته جلال خان لپ کلامو فرمودند . پس شما برایآقازاده معافی می خواهید -بله حاج آقا خدا از بزرگی کمتون نکنه . -حتما مستحضر هستید که من باید در اون دنیا پاسخگوی اعمالم باشم .-حاج آقا شما ثواب می فرمایید .اصلا گناه چیه . یه قدم خیر درراه مادر ی که چشم امیدش به همین یک فرزنده و یک پدر ناتوان داره -خواهرم مثل شما زیادن. من نمی تونم عدالتو زیر پا بذارم . اون دنیا اگه ذره ای ظلم در حق کسی شده باشه حساب و کتاب داره .. بد جوری گیر افتاده بودم . این یکی تقریبا هم سن و سال شوهرم نشون می داد و تازه از اونایی بود که جلال می گفت نزدیکه به درجه مرجع کتابداری برسه . با این حرفایی که زد آب پاکی رو ریخت تو دستم . حالا من چه خاکی تو سرم بریزم . فکر نکنم کیرشم بلند بشو باشه تا یه جورایی وسوسه اش کنم . داشتم ناامید می شدم که یهو چادر مشکی از سرم سر خورد و افتاد پایین و اون مانتو چسبون من اون زیرمعلوم شد -ایییییییی خدا مرگم بده ببخشید حاج آقا -ایرادی نداره خواهرم . راحت باشین .. اصلا فکر نمی کردم تا اینجاشو با من همراه باشه . درهمین لحظه تلفن زنگ زد و گوشی رو بر داشت درو هم از داخل قفل کرده بود که مثلا هر کسی راحت بتونه حرفاشو بزنه . دو تا دگمه های بالای مانتو مو که از قبل لق کرده بودم یه لحظه که حاجی سرش اون ور بود کندم دیدم کمه یه دگمه دیگه رو هم کندم این از اون مانتوهایی بود که به کمکصاحبش یه سره سر خورد افتاد پایین .حاجی که از شنیدن این سر و صداها یکه خورده بود یه لحظه سرشو بر گردوند و منو با شورت و سوتین دید .یه دستمو موازی جلو سوتین و یه دست دیگه رو جلوی کوسم قرار دادم .حاج آقا پاک سیرت زیر لب ورد می خوند و ذکر می گفت منم قیافه ای مظلومانه به خود گرفتم و گفتم ببخشید تقصیر من نیست تصادفی بود . یه عشوه ای هم ریختم و گفتم حالا حاج آقا راهی نداره ؟/؟ نمیشه . یه خورده لباشو گاز گرفت و تو چشاش یه حالتی دیدم که انگار دوست داره من دستامو از جلو سینه و کوسم بر دارم . -حاج آقا اجازه هست لباسامو بپوشم ؟/؟ منتظر جوابش نشدم و بهش پشت کردم که کون منو هم خوب دید بزنه . رومو که برگردوندم برق شهوتو تو چشاش دیدم . این دیگه چرچیل تر از جلال بود . فکر کنم با گاییدن من درجه اجتهادی رو به اون می دادن .. خودمو مرتب کرده و رفتم پیشش گفتم حاج آقا سایه برادری کم نشه . نمیشه نداریم یه کاری کن که بشه -بستگی به شما داره -من باید چیکار کنم صداشو آورد پایین و گفت یه مسائلیه که تو اداره نمیشه اونا رو باز کرد شاید دیوار موش داشته باشه موشم گوش داشته باشه که خوب داره . یه آدرس بهم داد و گفت بعد از ظهر بیام اونجا .-فقط خواهرم اینجا فر مانده و رئیس نظام وظیفه می تونه یه کاری بکنه که من و اون با هم جیکیم حرف تنها کسی رو که می شنوه و قبول می کنه منم . -حاج آقا تو رو به اون بهشتی که از همین حالا حوریاش واست صف کشیدن و با هم دعوا دارن که کی اول خدمت شما برسه قسم که یه کاری واسم انجام بدین . -بعد از ظهر حتما بیا . این تنها فر صت شماست .. دیگه از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . رفتم خونه و خودمو جمع و جور کردم و این بار خیلی سانتی مانتال پاشدم رفتم اونجا . خودم قصد داشتم یه چادری هم بندازم رو سرم ولی حاجی گفت که هر جور که دوست داری بیا . حس کردم که باید حرفشو گوش کنم و فانتزی و شیطونی برم . خونه حاجی خیلی شیک و ویلایی بود . درو که باز کرد و رفتم داخل اولین چیزی که بهم گفت این بود که راحت باشم و کسی خونه نیست . دو تا شاخ تو خونه جلال در آورده بودم و چهار تا شاخ هم اینجا . این یکی خیلی آتیشش تند تر بود . تا دم در اومد استقبالم . به محض دیدن من پیشونی منو به رسم اسلامی بوسید سینه اشو به سنت دینی ماچ کردم . -دیدی حاج آقا یکرنگ و خالص هر جوری که خواستی اومدم.ذوق زده شده بودم و می خواستم نشون بدم که چقدر یکرنگ و خالصم که با اون وضع اومدم اونجا .. حالیم کرد که خونه غیر من و او کسی نیست -حاج آقا درسته که من و تو تنهاییم ولی ناظر بر اعمال ما که هستند . یعنی از ماوراءالطبیعه که دارن ما رو می بینن . رفتیم داخل و جواب منو اونجا داد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
طلاق موقت , عقد مجددقسمت سوم

-هر طور صلاح می دونین حاج آقا . اون چه اصلیه -پیش خودتون بمونه فعلا تا منتشر نکردم محرمانه هست . این اصل که با تر کیب چند تا منبع استخراجش کردم اصل طلاق موقت ورجوعه با نظر زنه .-نه حاج آقا این دیگه چه اصلیه .-این اصلیه که زن غیابا هر وقت که دلش خواست می تونه که از شوهرش جدا شه به عقد موقت یکی دیگه در بیاد و بعد از اون هر زمانی کهدلش می خواد درجا رجوع کنه . البته رجوع اجباریه و طلاق اختیاری و نیازی به اجازه از مرد نیست . -چه جالب حاج آقا .خیلی عالی میشه . شنیده بودم که شما مراجع بر علیه ظلم و بیعدالتی در جامعه و این که یه دانه از دهن مورچه در نیاد چه جانفشانیهایی که نمی کنین ولی در مورد دفاع از حقوق زن واقعا دارین سنگ تموم میذارین . اگه خیلی ها مخالف باشن چی . -اونایی که من مرجع تقلیدشونم گناهی ندارن . راحت می تونن کارشونو بکنن . این برای جلو گیری از مفسده های اجتماعی خیلی خوبه . -می تونم یه خواهشی ازتون بکنم -بفرمایید -می خوام که مطلقه موقت بشم .. حاجی هم که خودشو خیلی معطرکرده بود و فکر کرد که یه کوس خل رو به تو رزده که حقیقتا یه کوس خل رو هم به تور زده بود رفت و با چند تا خط عربی برگشت و به من گفتهر جا که مکث کرده من به زبان عربی بگم نعم .. یعنی بله .. منم این کارو انجام داده و پس از آن که چند تا نعم نعم کردم که این حرف عین باید حتما از حلق در میومد و رسا می بود به من گفت حالا تو بر شوهرت حرامی ازش جدا شدی . اگه می خوای حلال شی و این طلاق رو باطلش کنی باید نیت کنی و تو دلت بگی که من رجوع می کنم کافیه -چه جالب حاج آقا . حالا می تونم یه خواهش دیگه ای بکنم .. رفتم تو بغل حاجی پاک سیرت و گفتم می خوام که منو به عقد موقت خودت در بیاری چون از دیروز تا حالا شیفته پاک سیرتی شما شدم . صورت زیبای شما مثل اسم فامیلتون مثل درونتون زیباست و حقا که عنوان پاک سیرت برازنده شماست . به لرزه افتاده بود و چند تا خط عربی دیگه آورد و من و اون موقتا زن و شوهر شدیم . دیگه صبر نکردم که پاک سیرت چیکار می کنه . اونو سه سوته لختش کردم و گفتم زیر کیر یک مجتهد هم نرفته بودیم که حالا داریم میریم . اگه شما ها نبودین معلوم نبود که جامعه ما دچار چه بیعدالتیها و ستمگریها و مال مردم خوریها می شد . به خاطر وجود شماست که ما از نعمت فراوانی و عدالت و دین داری بر خورداریم وهیچ ظلمی وجود نداره . قربونت برم حاجی. خودمو با دوسوت لختش کردم و انداختم سر ش . -حاج آقا تو رساله داریم که مرد می تونه فرج زنو ببوسه . بیا ببوسش -اوخ جوووووووون سارا جون . منو رو همون زمین ولو کرد و دهنشو با کلی ریش و پشم دور و برشگذاشت رو سرش . -جااااااااان عزیز دلم . حالا از شیر مادر هم بر من حلال تری .دیگه گناهی در کار نیست و پیش وجدان خودم آسوده ام . -قربون تو حاجی با این اصول دموکراتیک خودت -آهای سارا جان . اصل اسلامی . بگو اسلامی.نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر . -حالا شمشیر تیز اسلامتو کی میخوای فرو کنی تو کوس تعظیم کرده من ؟/؟ اینو که شنید کیرشو گذاشت تو کوس خیس من و مثل یک جک اونو داد هوا . واییییی این جوری داشت دردم می گرفت ولی یه خورده تحمل کردم تا کیر کلفت خودشو داخل کوسم تنظیم کرد . همسن شوهرم بود ولی خیلی قوی تر و کارآزموده تر بود . -پاک جون تو رو به پاکی و اجتهادت قسم منو تند تر بکن . جیغمو ببر به آسمون . ببین چقدر دارم حال می کنم و لذت می برم . چقدر خوشحالم که شما ها در های رحمت و لذت را به روی آدم باز می کنین . دیگه با این فتوای شما چیزی به نام جندگی و خیانت وجود نداره . آخ که چقدر شماماهین . چقدر دوست داشتنی هستین . بززززززن حاجی .. تو همین کوس و کون دادن ها یهو یادم اومد که پس برامرداچی ؟/؟ -سارا جان مثل این که زیر کیر من همه چی از یادت رفته . مردا نیازی به طلاق موقت ندارن . همون عقد موقت براشون کافیه و خانوما ی شوهر دار می تونن با رجوع مجدد عقدثانویه رو باطل کنند . هوس داشت منو می کشت ولی کوس خلیم گل کرده بود که سر به سر این مجتهد پاک قلابی بذارم . یعنی اون اصلش که قلابیه وای به این که قلابی تمام بود . ببین کیر حاجی چقدر دراز بود که با وجود شکم گنده و بشکه ایش بازم می تونست فرو کنه تو کوسم و نصف بیشتر کیر رو هم کرد اون داخل . فقط دوست داشتم مرد تمیز باشه . این موهای تن حاجی خیلی زیاد بود کونش و پاهاش خیلی موداشت و بلند بود . -حاج آقا اگه موهای زائد بدن آدم بلند باشه عبادت درسته؟/؟ -اگر از جو بلند تر نباشه ایرادی نداره -ببخشید دانه جو یا ساقه جو؟/؟ پاک سیرت که مطلبو گرفته بود خندید و منم واسه این که حالیش کنم که دفعه دیگه ای هم هست و باید منو معرفی کنه به فر مانده نظام وظیفه . رفتم رو کیر حاجی نشستم و از بس کلفت بود و کونمو چند دور روش چرخ وندم که آبم اومد و اونم دیگه نتونست جلوشو بگیره و ریخت تو کوسم . منکه در حال ارگاسم داشتم از هیجان زیاد به خودم می لرزیدم اونم دچار یه حالتیشد که فکر کردم در آسمان عرفان و خلوص داره سیر می کنه . -آخخخخخخخخ -جاااااان شوهر گلم بریز تو کوس زنت .. ول کنم نبود کوس منو که با هوس من و آب کیرش خیس شده بود لیس می زد و پس از این که چند بار زبونشو گذاشت سر سوراخ کونم و اونو هم لیس زد کیر دوباره شق شده اشو فرو کرد تو کونم -وایییییییی دردم گرفت این چیه حاجی . اینجا بیشتر معلومه که تیر برقه . حاجی پسرم معاف میخواد من نمیخوام معاف شم . یواش یواش داشتم کیف می کردم . از این که کون من اون قابلیت رو داره که یک مرجع داره باهاش حال می کنه بی نهایت لذت می بردم و دروازه های بهشت رو به روی خود باز شده می دیدم . وقتی دیدم حاجی کمرمو محکم فشارش گرفت و شکم گنده اشو بیشتر به شکم من فشرد حس کردم که باید خبری باشه . و ثانیه هایی بعد با احساس یه چیز گرم و روون تو سوراخ کونم فهمیدم که حدسم درست بوده و آبشو اون داخل خالی کرده.. وقت خداحافظی به من گفت نیت عقد مجدد یادت نره که باید نیت کنی کهمیخوای رجوع کنی -چشم حاج آقا من مقلد شما هستم و میدونم که باید چیکار کنم . من دوست ندارم تو آتیش جهنم بسوزم .. روز بعد نوبت فرمانده نظام وظیفه بود . قبل از انقلاب اگه می خواستی ازسر جوخگی به گروهبانی برسی پدر آدم در میومد ولی حالا هر کون نشسته ای یک شبه واسه خودش میشه سردار معلوم نیست اینا چه جوری درجه می گیرن . همه چی تخمی و کیلویی شده .. یه شپشویی رو دیدم که قیافه و ریشش یه چیزایی تو مایه های فیدل کاسترو بود . خواسته مو مطرح کردم و گفتم که از طرف حاج آقام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
طلاق موقت , عقد مجدد قسمت آخر

-جاااااان شوهر گلم بریز تو کوس زنت .. ول کنم نبود کوس منو که با هوس من و آب کیرش خیس شده بود لیس می زد و پس از این که چند بار زبونشو گذاشت سر سوراخ کونم و اونو هم لیس زد کیر دوباره شق شده اشو فرو کرد تو کونم -وایییییییی دردم گرفت این چیه حاجی . اینجا بیشتر معلومه که تیر برقه . حاجی پسرم معاف میخواد من نمیخوام معاف شم . یواش یواش داشتم کیف می کردم . از این که کون من اون قابلیت رو داره که یک مرجع داره باهاش حال می کنه بی نهایت لذت می بردم و دروازه های بهشت رو به روی خود باز شده می دیدم . وقتی دیدم حاجی کمرمو محکم فشارش گرفت و شکم گنده اشو بیشتر به شکم من فشرد حس کردم که باید خبری باشه . و ثانیه هایی بعد با احساس یه چیز گرم و روون تو سوراخ کونم فهمیدم که حدسم درست بوده و آبشو اون داخل خالی کرده.. وقت خداحافظی به من گفت نیت عقد مجدد یادت نره که باید نیت کنی کهمیخوای رجوع کنی -چشم حاج آقا من مقلد شما هستم و میدونم که باید چیکار کنم . من دوست ندارم تو آتیش جهنم بسوزم .. روز بعد نوبت فرمانده نظام وظیفه بود . قبل از انقلاب اگه می خواستی ازسر جوخگی به گروهبانی برسی پدر آدم در میومد ولی حالا هر کون نشسته ای یک شبه واسه خودش میشه سردار معلوم نیست اینا چه جوری درجه می گیرن . همه چی تخمی و کیلویی شده .. یه شپشویی رو دیدم که قیافه و ریشش یه چیزایی تو مایه های فیدل کاسترو بود . خواسته مو مطرح کردم و گفتم که از طرف حاج آقام-چرا حاج آقا سفارش شما رو کرده ولی هیچ اینو می دونین در عصری که رزمندگان جان بر کف ما از خودشون مایه می ذارن و در جبهه های حق علیه باطل دارن شهید میشن این خواسته شما یه ظلمیه در حق اونا -سردار خان ببخشید فضولی می کنم . جنگ الان بیشتر از بیست ساله که تموم شده و تازه منم همین یه دلخوشی رو دارم . -همشیره ! حاج آقا به من گفت که بر طبق مقررات اگه راهی داره -خب اون مجتهده داره کتابدار میشه روش نمی شد مستقیما نظرشو بگه .. درمورد سردار خان دیگه بی خیال تر شده بودم . در اتاق اونم قفل بود . روسری مو در آورده و گفتم من یه آدم بی خیالم شاید در ظاهر حجابمو حفظ نکنم ولی باطن بی ریا و خوش قلبی من راهگشای خیلی چیزاست . مانتومو هم در آوردم و گفتم سردار ببین حالا داری منو با یه شورت و سوتین جلو خودت می بینی ولی اینا دلیل نمیشه که من قدم خلافی بر دارم .. سردار خان مات مونده بود . عجب ریسکی کرده بودم من و داشت می گرفت . آب دهنشو نمی تونست قورت بده . مانتومو تنم کردم و روسریمو سرم گذاشتم و قصد رفتن داشتم که صدام کرد و گفت فرداشب بیا خونه مون یه مواردیه که باید با هم روشن کنیم -ببینم با آقامون بیام -نه مثل امروز باید تنها بیای . اون نباید در جریان بعضی کار های سیستماتیک قرار بگیره . من این کارو به خاطر ثواب می کنم . .. ای سارا خدا خفه ات کنه اگه امروز چند تا پسر دیگه داشتم شاید راحت تر سربازی رفتنشونو قبول می کردم . این یکی دیگه دست حاجی رو از پشت بسته بود . منو از روبرده بود . رفتم خونه شون . قبل از این که مانتو خودمو در بیارم اون بایه شورت و زیر پیرهن کنارم ظاهر شده بود . -ببخشید شما همیشه این جوری جلو مهموناتون حاضر میشین . -شما که مهمون نیستین شما صاحب دل و جون من هستین .-سردار تا وقتی که در مورد معاف پسرم کاری انجام ندین از این چیزا خبری نیست -سارا خانوم من خودم مستقیما نمی تونم ولی می تونم شما رو معرفی کنم به کسی که کاری ازش بر میاد .. اووووخخخخخخ من چند تا کیر بایدبخورم تا کار این پسرم جورشه این چه جورشه دیگه .. ولی به خودم اومده و دیدم که تا حالا بهم بد نگذشته و کلی هم حال کردم . ظاهرا نفر بعدی که باید باهاش روبرو می شدم پزشک یا سر پزشک نظام وظیفه بود که داداش همین سردار خان بود . -برو اول ریشتو بتراش من این جوری نمی تونم تحمل کنم . سردار عین یه سر جوخه در مقابل کوس من سر تعظیم فرود آورد .. دیگه از اون هارت و پورتهای روز قبل خبری نبود که ما رفتیم جبهه و شیر کشتیم و پلنگ کشتیم واز این حرفها . فقط حمله کیر بود و کوس . طوری رو کیرش سوار شدم کهدیگه یادش رفت کیه و چیکاره هست . ریششو هم سه تیغه کرده بود . خیلی ماهرانه و فنی سکس می کرد . هر چند کیرش به کلفتی کیر اون دو نفر نمی شد ولی منی که یواش یواش به این چیزا عادت کرده بودم ناشکری نمی کردم . واسم فیلم کسی گذاشته بود از اون هارد سکس ها . می خواست سکس خشن رو رو من پیاده کنه ولی من یه لحظه دستشو گرفتم و و با دست دیگه ام کیرشو از کمر گرفته و محکم نگهش داشتم . یه آخی گفت که دیگه فهمیدم تسلیم شده -سردار بگو اینجا رهبر کیه -تو تو -فرمانده کیه تو . منتظر بود که کیر شو ساک بزنم ولی ک وسمو گذاشتم رو دهنش و گفتم حالا بیا بخورش . صورت تازه تیغ انداخته و نرمشو وقتی به کوسم می مالید کیف می کردم . -می بینی سردار یه خمیر ریش خوبی برات میشه . چون اثر خیسی کوس من صورتش خیلی لغزنده کرده بود . یکی دوساعتی رو هم با اون مشغول بودم و اون دوبارارضا شد ومن یه بار . دیگه نذاشتم کونمو بگاد . -خب رزمنده حالا بهم بگو ایثار گر مبارز دلاور کیه ؟/؟ کوسمو بوسید و گفت سردار حاضره بره بالای دار تا یه بار دیگه این کوسو در اختیار بگیره .. حالا دیگه باید می رفتم سر وقت پزشک . یعنی سرپزشک .. رفتم تو اتاق دکتر . معلوم نبود کجاست . یه مرده اون گوشه نشسته بود و به نظر میومد منشی دکتر باشه .یه لباس سفیدکثیف تنش بود و اونم یه ته ریشی داشت و خیلی قیافه نشسته ای داشت . داشتم فکر می کردم که این پزشکا عجب منشی های بو گندویی برای خودشون انتخاب می کنن که اصلا به کلاسشون نمیاد. -خانوم کاری داشتین -با آقای دکتر سلامت کار داشتم -در خدمتم . داشتم سکته می کردم . دکتر این قدر غیر بهداشتی . واقعا هپلی بود . یک هپلی چپلی به تمام معنا . فکر کنم از اون پزشکای استامینوفن بنویس بود که با استفاده از سهمیه تو رشته پزشکی قبول شده باشن . در هر حال ریش و قیچی ها دست اینا بود و کاریش نمی شد کرد . بدون این که چیزی بگه مانتومو در آورده و همونجا کنارش رو چوب لباسی آویزونش کردم . در اتاق دکتر دیگه از داخل قفل نشده بود و منم دیگه با یه دامن تنگ و چسبون و یه بلوز کنارش ظاهر شده بودم که از همون اول دگمه هاش تا پایین باز بود و مراقب بودم که اکه کسی میاد داخل دوطرف بلوزو به هم برسونم و جلو سینه رو بپوشونم . جریانو واسش تعریف کردم .. نگاهمو انداختم تو نگاش به اون عمق چشاش خیره شدم این یکی هم از اون کوس دزدها و کوس دوست ها بود -سارا خانوم من حرفی ندارم . یه سری کارای پزشکی باید انجام بدم که یه بهانه ای برای معافیت پزشکی داشته باشم . -ببینم بازم باید برم مقامات بالاترو ببینم ؟/؟ همکارایی که تو شورای پزشکی هستن چی .-نه خاطرت تخت من دیگه ته خطم . فقط امشب باید تو خونه مون یه آزمایشخون بگیریم و یه جوری تنظمیش کنم که غده تیروئید خوب کار نمی کنه و یعنی این که تو مشکل داری .. -دکتر اشتباه نکن من که معاف نمیخوام پسرم میخواد . اون باید بیاد آزمایش بده ؟/؟ -نه شما تنها بیاین من آزمایش خون رو از شما می گیرم .. با خودم گفتم ای کرمکی تست خون می خوای بگیری یا تست کون ؟/؟ با یه جین خیلی چسبون کیپ کون نمای هوس انگیز رفتم خونه دکتر . -دکتر جون من آماده ام . دستاش می لرزید می دونستم که دیگه تحملشو نداره . دستمو گرفتم طرفش و گفتم دکتر بیا خون بگیر -ساراخانوم از باسن باید بگیرم -دکتر جون . کون و خون ؟/؟ تا حالا نشنیدم که از کون خون بگیرن . -ولی من می تونم . می دونستم کرمش چیه . رفتم رو تخت دراز کشیدم البته تخت آمپول نه تخت دو نفره اتاق خوابشون . شلوار منو یه سره داد پایین -دکتر چرا همه شلوارو پایین می کشی -واسه این که کل دایره کونو باید زیر نظر داشته باشم که ببینم اون خون مخصوص تیروئید رو از کجا می تونم بیرون بکشم . اون خون در همه آدما جاشون فرق می کنه . -شما چه جوری می فهمین . -با دست زدنو نگاه کردن و یه خورده تغییر رنگ دادن . اول باید یه آمپول بزنم .. ترسیدم نکنه منو بیهوش کنه ولی خوب به سرنگ و پوکه آمپول که نگاه کردم دیدم منو کوس خل گیر آورده و داره ب - کمپلکس بهم تزریق می کنه . گذاشتم کارشو انجام بده . انگشت دستشو یکی یکی میذاشت رو کونم و خوب با همه جاش حال می کرد . هم بهم حال می داد و هم حالمومی گرفت از این که می دیدم داره این قدر لفتش میده . با کف دستش طوری کونمو می مالید که از حال رفته بودم . -دکتر جون هنوز اون جایی رو که باید از ش خون بگیری پیدا نکردی ؟/؟ -نه عجله نکن .. وقتی انگشتشو فرو کرد تو سوراخ کونم تمام تنم لرزید نکنه یه وقتی اینجا رو معرفی کنه .. -دکتر جون خجالت نکش هر جا رو که فکر می کنی مناسبه باهاش تماس بگیر . دکتر محرم آدمه . تو الان برام مثل یه مادری از شیر مادرمم حلال تری . اینو که گفتم انگشتشو کرد تو کوسم . -آخخخخخخخ نهههههههه ووووویییییی -سارا خانوم الکی معطل شده بودیم . همین جاست همین جا -سلامت جان از این جا می خوای خون بگیری ؟/؟ اینجا که رگ نداره . -اگه نشد خون بگیرم یه سری از ترشحات دور و برشو جمع می کنم به اندازه معینی که رسید و کفایت کرد بسش می کنم . به این میگن ترشحات بدل از خون .. -نمیدونم من که این درسا رو نخوندم . -ولی باچی می کشی بیرون-راست گفتی با سرنگ خیلی سخته -هر راهی به نظرت می رسه انجام بده . خودمو عقب تر کشونده و گفتم دکتر جان می تونی از سرنگ همجنس خودش استفاده کنی خیسی رو که بالا کشیدی تو یه نعلبکی جمعش کنی .. از این کوس کلک بازیها در آورده و شایدم هردومون می دونستیم که داریم فیلم میاییم و این جوری می خواستیم خجالت خودمونو بخوابونیم من که خجالتی نبودم و این یک هفته ای دیگه آب بندی شده بودم . مگه این خیسی های من تموم می شد . کیرشو از همون پشت فرو می کرد تو کوسم و با قاشق روی کیرشو تمیز می کرد و یه گوشه ای جمع می کرد دلم می خواست منو تند تند بگاد و بیشتر بهم حال بده -سلامت جون همین قدر نمونه ای که گرفتی بس نیست ؟/؟ -چرا حالا باید یه کاری کنم که منبع نمونه سازی تو خشک نشه .. -پس اگه می تونی سریعتر و تند تر ضربه بزن . یه جوری منو می گایید که انگاری تا الان کوس ندیده و نکرده . ولی بد کیری نداشت . چند برابر اونچه که ازم گرفته بود اون داخل داشت درست می کرد . کمرمو داشت و منو رو همون تخت این طرف و اون طرف می کشوند . -سلامت سلامت جون یه خورده از روبرو هم تست کن . اونجوری هم واسه تقویت شدن خیلی خوبه . حرف منو گوش کرد و منو از روبرو گایید و سینه هایمنو خورد و در حال خوردن سینه هام بود که ار گاسم شدم واونم تا رنگ و رومو دید سه تا ضربه دیگه به کوسم زد و رو چهارمی آبشو خالی کرد در حالیکه یه انگشتشو گذاشته بود رو سوراخ کون من گفت سارا جون برای تکمیل شدن آزمایش اینجا رو هم باید کنترل کنم . منم که احساس می کردم این آخرین راه قبل از رسیدن به معافیه قمبل کردم و کرد تو کونم . وقتی کهفکر می کردم برگه معاف از خدمت پسرمو تو دستم گرفتم یه عالمه کیفمی کردم و اون کیف با کیف کون دادن من قاطی می شد و دکتر هوسی تو کون منم آب ریخت ... چند روز برگه معافیت از خدمت به دستم رسید . البته سلامت دقایقی قبل از این که برگه رو بده به من شیرینی رو ازم گرفت و یه برنامه تکمیلی باهام رفت . وقتی که بادمم گردومی شکستم و می رفتم طرف خونه داشتم به این فکر می کردم که درسته که پسرم معاف شده ولی من خدمتم تازه شروع شده تازه حرف و قول من از حرف و قول هر چی مرده بالاتره . آخه به اونایی که کمکم کرده بودند قول داده بودم که هیچوقت فراموششون نکنم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
انتقال


این اولین داستانیه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد. اسامی مستعار هستن
اسمم محسنه و در یک شرکت تولیدی در قسمت انبار کالا نزدیک تهران مسئول انبار هستم و تنخواه انبارهای اسلامشهر هم در اختیار من بود. خونه پدری نارمکه و بدلیل نزدیکی به محل کارم یه آپارتمان کوچیک تو اسلامشهر اجاره کردم . ما کارکنان انبار دنیای آزاد خودمونو داشتیم(عصرها دیرتر میرفتم با نفر شیفت انبار و نگهبان تو محوطه قلیون میچاقیدیم با یکی از نگهبانا هم خیلی جور بودیم بعضی وقتا لبی تر میکردیم)واسه همین زیاد به دفتر مرکزی تردد نمیکردیم . حدود دو سالی از شروع کارم گذشته بود که به دفتر مرکزی شرکت توی میدان هفت تیر منتقل شدم.مسئول صندوق خانم بارداری بود که برای 6 ماه به مرخصی زایمان رفته بود و با اعتمادی که مدیران شرکت در انبار اصلی به من پیدا کرده بودن به جای خانم محمدی صندوقدار و تنخواه دارموقت شرکت شدم.
روز دوم یا سوم بود که یکی از کارمندای واحد پشتیبانی فنی رو دیدم اسمش جواد بود و بچه محل پدریم بود 7- 8 سالی از من بزرگتر بود و من اونو میشناختم ولی اون منو نمیشناخت چون یکی از دخترای محله رو گرفته بود که تقریبا هم سن و سال من بود و خیلیها دنبالش بودن واقعا خوشگل و خوش هیکل بود .دو تا خونه پایینتر از خونه پدری یه آپارتمان اجاره کرده بودن. از زمان خدمت و رفتن به سرکار حدود 4 سالی میشد که ندیده بودمش هم خودشو هم زنشو که اسمش ثریا بود . خیلی دوست داشتم دوباره چشمم به جمالش روشن بشه تو دوره نوجوونی کلی به یادش جلق زده بودیم.
حدود دوماه از اومدنم به دفتر مرکزی میگذشت توی بهمن ماه یه روز خیلی دلم برای بچه های انبار مخصوصا علی تنگ شده بود ساعت 12 تعطیل میشدیم آخه پنجشنبه بود. علی هم ساعت 6 عصر میرفت سرشیفتش زنگ زدم بهش که بیا پیش من با هم بریم چرخی بزنیم.
تو مدتی که به دفترمرکزی اومده بودم یکی ازهمکاران میگفت : منشی قسمت خودمون (سیمین) تهش باد میده ولی تا اون موقع هیچی ازش ندیده بودم . خیلی زرنگ بود و به این راحتیها دم به تله نمی داد.تو همین عوالم بودم که حدود ساعت 12/30موبایلم زنگ خورد شماره علی بود رد تماس دادم و سریع در اتاقمو قفل کردم و رفتم پایین دم در شرکت علی با ماشینش اومده بود روبوسی کردیم و یه ذره غر زد که خیلی شلوغ بوده و کلافه شدم و ..... تا دور زدیم و از عباس آباد وارد خبابون ولیعصر شدیم ساعت تقریبا 1 بعد از ظهر بود واسه اینکه کلافگیش کم بشه گفتم : قلیون وچای جاده فشم اوکی؟ اونم از خدا خواسته گفت : نوکرتم هرچی دادشمون بخواد . نرسیده به پارک ساعی تو خیابون ولیعصر دو تا داف وایساده بودن جلوشون ترمز کردیم من گفتم میریم فشم قلیون بازی و بعدش هر جا شماها پایه بودین به هم یه اشاره دادن و سوار شدن یکمی خوش وبش کردیم و خودشونو سیما و زیبا معرفی کردن یه ذره ناز ونوز و عشوه که ما خارج شهر نمیایم و از این تنگ بازیها و آخرش رضایت دادن . گازشو گرفتیم رفتیم سمت فشم تو راه من با زیبا گرم گرفتم علی با سیما مشغول لاسیدن شد. اول جاده فشم رفتیم تو یه قهوه خونه که وسطش یه حوض کوچولو داشت تختهارو دور حوض چیده بودن و به خاطر سرما دور تختها پلاستیک ضخیم کشیده بودن و اجاق گازهای کوچک گازسوز برای گرمایش در نظر گرفته شده بود رفتیم تو یکیش و سفارش چای و قلیون دادیم من روبروی درز پلاستیک که دور تخت کشیده بودن نشستم. به خاطر دود قلیون یکمی بازش گذاشته بودیم. حوض وسط و 2 تا تخت روبرویی رو کامل میدیدم یه دفعه چشمام 4 تا شد . مدیر مالی شرکت آقای رفعتی رو دیدم که از تخت اون ور حوض اومد بیرون با تغییر حالت من علی هم نگاهش چرخید به همون سمت پشت سررفعتی یه زن اومد بیرون مثل پنجه آفتاب علی گفت : ااااینکه رفعتیه عجب هلویی همراشه. سیما به علی گفت:آهای حواست به کیه؟ گفتم : احتمالا زنشه. اما قیافش به نظرم خیلی آشنا اومد یکمی فکر کردم به جا آوردم زن جواد(ثریا) بود. فکم خورد زمین ، خشکم زد اصلا فکر نمیکردم یه روز ثریا رو با مردی غیر از جواد ببینم آخه داستان عشق جواد و ثریا زمان خواستگاری و نامزدیشون دهن به دهن تو محله میچرخید.شده بودن خسرو و شیرین ، من همینجور بهت زده مستقیم به روبرو نگاه میکردم علی ازم پرسید:چت شده ؟ زیبا جواب داد خداییش زنه خیلی خوشگله ! من خودم یه زنم دهنم بازمونده ماتم برده وای به حال محسن . منم دیگه هیچی به روی خودم نیاوردم.
خلاصه حدود ساعت دو نیم سه بود که چای وقلیون تموم شد علی گفت :چه کاره ای گفتم : گرسنمه سر راه برگشت به تهران ساندویچ گرفتیم حال و هوای سکس کردن سیماشتم دیدن ثریا تو اون موقعیت حالمو بد جور گرفته بود فقط به خاطر علی که اون همه راهوکوبیده و اومده بود همراهیشون میکردم .علی پیشنهاد داد ببریمشون انبار امشب مراد نگهبانه من هیچی نگفتم انقدر فکرم مشغول ثریا و رفعتی بود که اصلا به این دو تا جنده فکر نمیکردم خلاصه تو راه علی تمام چک و چونه هاروباهاشون زده بود وتوافق کرده بودن . منم همین جور توی فکر بودم نزدیک اسلامشهر علی گفت : کجایی داداش خودت اینجایی فکرت جای دیگه . گفتم : بریم خونه من علی گفت : چرا میپیچونی ؟ جوابم این نبود منم گفتم احتمالا یکم سرما خوردم اونم فهمید حالم سرجاش نیست .گفت پس بریم اینارو برسونیم تا یه جایی گفتم بیخیال الان خوب میشم اونم دیگه گیر سیماد .
جایی که مستاجرم یه خونه قدیمیه که یه سوییت 40 متری بالاش ساخته شده ورودی سوییت من و صاحب خونه جداست با پسر صاحب خونه هم جورم سر اینطور قضایا مشکلی سیماریم ، البته منم تابلو بازی در نمی آوردم هر روز یکیو ببرم کلا تو دو سال اقامتم دفعه سوم بود که کس میبردم تو اون خونه بالاخره رسیدیم من آدرسو بهشون دادم وجلوتر از بقیه رفتم درو نیمه باز گذاشتم که سریع بیان توساعت حدود 7 شده بود مراد از انبار زنگ زد به علی و گفت کجایی؟ علی عذر خواهی کرد وقضیه رو گفت اونم هی پشت تلفن داد زد نامردها ، تک خورها ،مادر جنده ها منم میخوام آخه شب جمعه من اینجا باید کار دستی درست کنم....... علی با زبون درستش کرد و گفت ساعت 9 میام پیشت گیر سه پیچ نده و تلفنو قطع کرد. سیما و زیبا کارشونو شروع کردن ولی من اصلا تو حسش نبودم . سیما افتاد به جون علی ، زیبا با من شروع کرد چند دقیقه بعد ول کرد گفت : نه به اون اولش که داشتی با چشات منو میخوردی نه حالا که کیرت بلند نمیشه . اصلا اینجا نیستی از رو بی حوصلگی بهش گفتم بلند نمیشه ولی اگه بلند شه عقب و جلو و بالا و پایینتو یکی میکنه . گفت : کاشکی اون یکی دوستتون(مراد) اینجا بود حداقل یه حرکتی میکرد، یهو واسش قاطی کردم : جنده خانوم برو گمشو بیرون نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی چشمم افتاد به علی کیرش تو دهن سیما بود داشت اساسی براش ساک میزد. یه حرکت صورت اومد که بیخیال ! دوباره به خاطر علی کوتاه اومدم به سیما گفتم : عیب سیماره پاشو بیا بیدارش کن شب جمعمون خراب نشه خندید اومد نزدیک گفتم من از کون خوشم میاد همینجور که داشت برام ساک میزد چشاشو به نشانه تایید به هم زد میخواستم از فکر ثریا و او مرتیکه عوضی(رفعتی) بیام بیرون به همین خاطر دل دادم به سکس خلاصه بعد از 4 – 5 دقیقه زیبا با ساک زدن و سر صدا درآوردن کیرمو بیدار کرد . سیما چشمش افتاد به اینور علی داشت هیکلشو لیس میزد . رو به زیبا گفت: اول کرم خاکی بود الان افعی شده بپا نیشت نزنه؟ بعد یه آااااااه! حشری کشید آخه علی داشت کسشو میخورد. من و زیبا با این حرکت سیما آتیشمون تندتر شد . من شروع کردم به لیسیدن پستونای زیبا و هم زمان با انگشتام به لبه های کس و چوچولش ور میرفتم . اونم شروع کرد به مالیدن کیر من بلند شدم از تو کشو یه اسپری تاخیری دراوردم زیبا گفت : میخوای چکار کنی؟ من حساسیت دارم گفتم:اشکال سیماره فقط به بیضه هام میزنم خودش اسپری رو گرفت طاق باز خوابیدم برام زیر بیضه هامو اسپری زد و یه مالش بهش داد بعد رفت دستاشو شست اومد. علی هم اسپری رو گرفت بیضه و نیزه وهمه چیزو اسپری پاشید . زیبا اومد شروع کرد دوباره به ساک زدن خیلی حرفه ایی کیر خوری میکرد دو مرتبه درازش کردم رو زمین کیرمو دادم دستش و شروع کردم به مکیدن پستونهاش و بازی با چوچولش 2-3 دقیقه به همین منوال گذشت . چشمم به علی بود که ببینم داره چکار میکنه! کاندوم کشیده بود سر کیرش داشت از پشت کس سیما رو میگایید و با سوراخ کونش بازی میکرد منم هوس کردم از کیف زیبا یه کاندوم درآوردم کشیدم سر کیرم و داگی استایل کیرمو تا دسته کردم تو کسش یه اوووف دنباله دار کشید و گفت :وحشی یه دفعه کردی تو کسم داشتم جر میخوردم . گفتم ادای تنگارو در نیار سرتو بذار زمین میخوام کستو بگام. اونم گفت : جووون بگا خوشم میاد.کیرمو تا نزدیک نوکش میکشیدم بیرون دوباره میکردم تو صدای آخ و وایش در اومده بود. علی داشت سیما رو از کون میکرد . من که داشتم خرکی تلمبه میزدم تو کس زیبا به سیما و زیبا گفتم بخوابید روی هم از هم لب بگیرید. زیبا خوابید زیر لنگاشو داد بالا سیما خوابید وسط پاهای زیبا . کون سیما رو آوردم بالا علی کرده بود توش باز باز بود. به سیما گفتم افعی میخواد نیشت بزنه و کیرمو چپوندم توی سوراخ کونش یه دفعه جیغ کشید و شروع به فحش دادن کرد منم فقط تلمبه میزدم . کشیدم بیرون کردم تو کس زیبا که زیر خوابیده بود میگفت:محسن دارم له میشم. علیهم داشت کیرشو میمالید که نخوابه انقدر اسپری زده بود تا کیرشو از سوراخ در می آورد میخوابید.جداشون کردیم ومن شروع کردم به گاییدن کس سیما مچ پاهاش تو دستم بود یه متکا گذاشته بودم زیر کمرش و پاهاشو تا جایی که راه داشت داده بودم بالا داشتم به شدت تو کسش تلمبه میزدم نگاهی به سیما اسیماختم انگار بیحال شده بود.علیم داگی استایل داشت کس زیبا رو میکرد.دوباره جا عوض کردیم . به زیبا گفتم : حالا نوبت کون کردنه . تف اسیماختم در کونش دو تا انگشت کردم تو کسش و شستمو کردم تو کونش و شروع کردم به مالش و بازی دادن سوراخاش داشت حال میکرد شستم کامل توی کونش بود . آروم شستمو کشیدم بیرون و یه تف دیگه اسیماختم و کیرمو آروم آروم کردم تو کونش ، خیلی کونش باحال و گوشتی بود کردن کونش لذت خاصی به آدم می داد.اولش یه ذزه آخ و اوخ کرد و بعد از چند بار عقب جلو کردن و نگه داشتن بالاخره کونش باز شد و من شروع به تلمبه زدن کردم. علی هم با مصیبت داشت طاق باز کس سیما رو میکرد ولی سیما شل و بی حال افتاده بود. زیبا هن هن کنان زیر کیر من گفت : اون خیلی زود فشارش افت میکنه. علی گفت خب مجبوری جور رفیقتو بکشی. خوابید روزمین زیبا نشست رو کیرشو و چند بار عقب جلو کرد تا کیر علی رفت تو کسش. بعد من تف اسیماختم در کونش و کیرمو آروم هل دادم تو کونش زیبا گفت اگه ژل داری یه کم به کونم بزن داره فشار میاد. گفتم حواسم هست خیلی اذیت نشی.علی از زیر داشت آروم تلمبه میزد تو کس زیبا منم از بالا توی کونش . کمی که عادت کرد و سوراخهاش کامل باز شد . من شدت تلمبه زدنمو بیشتر کردم که باعث شد سرعت علیهم بیشتر بشه. حرکت کیر علی داخل کس زیبا رو کاملا حس میکردم و برا م لذت بخش بود.زیبا داشت حال میکرد و دادمیزد وای وای مامان پاره شدم صداش اتاقو پر کرده بود که باعث میشد حشر مون بیشتر بزنه بالا چندتا تلمبه محکم زدم که صدای نالش دراومد . صداش نازک شده بود و جملات نا مفهومی میگفت تقریبا داشت زوزه میکشید که سرعتمو بیشتر کردم و تمام آب کیرموتوی کونش داخل کاندوم خالی کردم. اومدم کنارو کاندوم رو از کیرم کشیدم بیرون گره زدم و کیرمو با دستمال پاک کردم و شرتم رو پوشیدم.سیما خوابش برده بود یه پتو کشیدم روش و خودمم درازکشیدم کنارش(خونه مجردیه و کمبود بالش) . علی هم هر کاری دلش میخواست با زیبا میکرد همین جوری اونارو نگاه میکردم که خوابم برد. حدود ساعت 9 بود که علی بیدارمون کرد گفت من این دوتارو میبرم تا یه جایی میرسونم بعد میرم سرکار سیما هم بیدار شد و آماده شد و با زیبا و علی رفتن. منم رفتم حوله برداشتم برم حموم که باز یاد ثریا افتادم دوش گرفتم و خونه رو جمع و جور کردم و با خیال ثریا خوابم برد. پایان قسمت اول

[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
انتقال (2)


تو قسمت قبلی گفتم که از انبار به دفتر مرکزی شرکت منتقل شدم . اونجا با سیمین(منشی واحد مالی) آشنا شدم و تو یه تفریحگاه ثریا(زن جواد) رو با رفعتی(مدیر مالی شرکت) دیدم .

ادامه ماجرا

صبح جمعه بود ساعت (11/30کله سحر) از خواب بیدار شدم.شب قبل کلی در مورد ثریا فکر کرده بودم چه جوری پنجشنبه بعد از ظهر جواد رو پیچونده رفته فشم ؟ ثریا و خونوادشو کامل میشناختم چجوری کارش به اینجا کشیده؟ صدای قار و قور شکمم به وضوح به گوش میرسید واجازه فکر کردن بهم نمیداد.از طرفی حال نداشتم چای دم کنم و برم دنبال نون خریدن و برگردم خونه و صبحونه و...... زنگ زدم پسر صاحبخونه سوییچ موتورمو بیاره چاره ای نبود ، بعضی وقتا باید بهش باج میدادم . رفتم پایین . گفت : آقا محسن دیشب خیلی سر و صدا کردین ، بابامو یه جوری پیچوندم . در حیاط رو باز کرد موتورمو آوردیم بیرون .روشن کردم راه افتادم آمپر بنزین ته ته بود " خار کسته بنزینو تموم کرده بود " .
به علی زنگ زدم. گفت :دیشب او دوتا رو تا آزادی رسوندم . ساعت 10 رسیدم انبار مراد شاکی بود. امروزم جای محمدزاده که رفته مرخصی وایسادم . عصرهم 3-4 ساعت جای مراد باید بمونم . گفتم : پس تو امروز همش اونجا گیری . فعلا خداحافظ . بنزین زدم هم به خودم هم به موتورم و گازیدم سمت نارمک .
حدود ساعت 1 نارمک بودم که مادرم زنگ زد : امروز جمعه است فکر کردم ناهار میای؟ کجایی ؟ علیم بیار . الکی گفتم : ناهار خوردم یکی دو ساعت دیگه میرسم پیشت مامان گلم ، در ضمن علی امروز شیفته . سر راه یه شکلات خریدم . وقتی رفتم تو مادرم گفت : تو نمیخوای آدم بشی ؟ الان بهت زنگ زدم میگی یکی دو ساعت دیگه میام ؟ خواهرم با پسر و شوهرش قبل ازمن اومده بودن 5 سالی میشه که ازدواج کردن . دست دادیم و روبوسی کردیم و امیر مهدی(خواهر زادم) رو بغل کردم . ماچش کردم و شکلاتشو دادم .
بعد از شام بود که خانواده خواهرم رفتن موندیم من ومادرم همینجوری آمار بچه های محلو ازش میگرفتم تا رسیدم به جواد و ثریا پرسیدم :هنوز خونه اکبر آقا میشینن؟ گفت نه 6 ماه پیش رفتن میدون بالایی تو میدون 33 . بعدش گیر داد که میخوام برات زن بگیرم. دوباره مصیبت شروع شد . بابای خدا بیامرزت به خاطر یللی تللی تو افتاد مرد. دختر حاج صادق رو به زور شوهرش دادن و ..... مخم دیگه داشت سوت میکشید ازین حرفها ، از سر ناهار تا قبل شام دوتایی با خواهرم گوشه رینگ گیرم انداختن وکوبیده بودن تو سرم ، که واسم زن بگیرن ،حالا نوبت خودش شده بود.
مادرها فکر میکنن پسرشون برد پیته. بعدشم مثل لنگه کفش بلوری سیندرلا ، شومبول پسر شاخ شمشاد رو میگیرن دستشون خونه خونه دنبال سوراخ مناسب سایزش میگردن وبه خیالشون سراغ هرکسی برن در جا میگه:"بعله" اونم با 14 تا سکه 25 تومنی مهریه!!! ......... وکیلم؟
آخرای خدمت با یه دختری به نام سودابه(دختر حاج صادق) دوست شدم . تا وقتی که به هم دیگه آدرس دادیم ، نمیدونستم خونه پشتی ما میشینن . چون راهشون از اون یکی کوچه بود ، تو محل ندیده بودمش . مادرامون هم جلسه ای بودن و همدیگرو میشناختن . یه روز اتفاقی برادرش مارو باهم تو هفت حوض دیده بود . عصر همون روز هنگامه ای برپا شد . برادرش سامان با پدرش اومدن دم در و شروع کردن به بد و بیراه گفتن و سر و صدا کردن . زنگ زدن 110 اومد . برادرش اومده بود منو با چاقو بزنه . بچه محلای سن پایینتر و برادرم(اسم برادرم علی بود) میشناختنش و گرفتن کشیدنش کنار . این وسط بابای خدا بیامرز ما آخرای دعوا از حموم میاد بیرون . از پنجره من و علی رو میبینه که وسط درگیری هستیم با عجله از پله ها میاد پایین که میافته و سرش به دیوار زیر پنجره برخورد میکنه .تا نیم ساعت بعد که مادرم از پله ها میره بالا اون همونجا نیمه جون افتاده بود . وقتی آمبولانس رسیده بود بالا سرش که دیگه تموم کرده بود .
شب یکی دو تا از بچه محلا اومدن پاسگاه دنبالم . حاج صادق رضایت داده بود و رفته بود . ولی هیچکس نگفت ، چرا یه دفعه بیخیال همه چی شدن . وقتی رسیدم دم خونه دنیا رو سرم خراب شد . یه مدت با خانواده سودابه درگیری داشتیم و تا چند وقت بر علیه هم آژان کشی میکردیم . بعد از اون حادثه حال برادرم خیلی خراب شده بود . بد جوری به پدرمون وابسته بود . ته تغاری بود و لوس مامان و بابا . اوایل مرداد بود چند ماه از مرگ پدرمون میگذشت . دوستای علی(برادرم) واسه اینکه حال و هواش عوض شه دو تا ماشین شدن و رفتن سمت سد لتیان ولی دیگه باهاشون برنگشت ، حتی جسدشم پیدا نشد . دوباره داغدار شدیم . خیلی سال بدی بود . ایکاش سال 85 کلا از تقویم پاک میشد .
دو هفته بعد چهارشنبه بود مرخصی ساعتی گرفتم از شرکت زدم بیرون بلکه ثریا رو بتونم ببینم . تو این دو هفته فکرش یه لحظه از سرم بیرون نرفته بود . رسیدم میدون 33 نشستم رو یکی از نیمکتها ساعت 11 بود تا حدود ساعت 1 که ، دیدم از خیابون 33 داره میاد پایین ، میدون 33 دوتا راه اصلی به سمت خیابون گلبرگ داره . من سریع از اون یکی خیابون دویدم پایین که تو گلبرگ بهش برسم نمیخواستم تو محل باهاش دیده بشم. رسیدم پشت سرش اسمشو صدا کردم برگشت و به من نگاه کرد. خیلی سرد و رسمی گفت : بفرمایید . یکم هول شدم. ولی سریع خودمو جمع و جور کردم . گفتم : من همکار آقا جواد هستم . پسر عذرا خانوم میدون .... 32 . هیچی نگفت و راهشو کشید رفت به سمت میدون هفت حوض .
گوشیم زنگ خورد سایلنتش کردم و اصلا به شماره نگاه نکردم. راه افتادم دنبالش دوباره صداش کردم . برگشت با عصبانیت و صدای یکم بلند گفت : چی میگی آقا محسن ؟ میشناسمت خوشحال شدی؟ امری ... نیست ؟ صدامو صاف کردم و گفتم جاده فشم ، قهوه خونه"پوریای ولی" ، چکمه قهوه ای بلند، پالتو کرم رنگ ، آقای رفعتی .... ! این حرفا باعث تغییر حالتش شد صورتش گر گرفت و با بغض گفت : بسه ! لباش و صداش شروع کرد به لرزیدن . روبروی یه فست فودی بودیم که لبه باغچه روبروش بلند بود رو لبه باغچه نشست . گفتم میخوای صحبت کنیم . داد زد خفه شو کثافت آشغال . چند دقیقه ازش فاصله گرفتم ، کمی که آروم شد . رفتم جلو ، بعضی از عابرا هم بد جور نگا نگاه میکردن . بالاخره حالش جا اومد . رفتیم کوچه های اون طرف میدون هفت حوض تو میدون 62 نشستیم . با بغض و گریه شروع کرد به گفتن و تخلیه کردن خودش . 8 سال باجواد زندگی کردم جواد رو دوست داشتم . الان 8 ماهه مردم ، جواد واسه من مرده حتی مادرم رو هم دوست ندارم ، سر خواستگاری خیلی بهم فشار آورد و مسبب ازدواجمون شد . چند بار میخواستم خودکشی کنم نتونستم ، جرات نکردم . هر شب با قرص خوابم میبره . 6 ماهه از خونه اکبر آقا اینا پا شدیم فقط به خاطر اینکه وسط دعوامون آشنا حرفامونو نشنوه. حرفاش برام خیلی عجیب بود. پرسیدم حالا چی شده؟ دوباره زد زیر گریه گفتم خواهش میکنم گریه نکن خیلی تابلوئه . گفت : اوایل تریاک میکشید . درآمدش قد نمیداد رفت سراغ مواد دیگه و بدتر شد اون موقع که برادرت رحمت خدا رفت پدرمو درآورده بود .طلاهامو فروخت دود کرد فرستاد هوا.
یکسال پیش افتاد به جونم که مدیر مالی شرکت وضعش خوبه اهل خانم بازیه ، خودتو سر راهش قرار بده بعد که یه روز باهاش قرار گذاشتی میام سر بزنگاه خفتش میکنیم ازش باج میگیریم . انقدر گفت گفت گفت تا بالاخره بعد 4 ماه اصرار اون بی غیرت نرم شدم و کوتاه اومدم ، مخم از دستش آب شده بود، ذله شدم بالاخره همون کاری رو که میخواست انجام دادم . جلسه سوم آشناییمون با رفعتی بود که منو دعوت کرد به ویلاش توی میگون . جواد هم خمار خمار پشت سرمون میومد که نقشمونو پیاده کنیم . پلیس راه تلو- لشکرک بهش مشکوک شدن نگهش داشتن ، ماشینو بازرسی کنن که ما رو گم کرد . منتظر بودم جواد بیاد اون مرتیکه رو خفت کنه اما نیومد. منم با پای خودم رفته بودم تو مسلخ ، نه راه پس داشتم نه راه پیش . الان سه سال میشه که سکس درست حسابی با جواد نداشتیم . وقتی رفعتی افتاد به جونم اولش مقاومت کردم ولی بعدش شل شدم ، شلم نمیشدم وسط کوه تو اون ویلا صدام به گوش کسی نمیرسید . از اون موقع سه بار باهاش رفتم ویلاش که دوبارش با هم رابطه برقرار کردیم . الان نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم . بود و نبود آدمهای اطرافم برام فرقی نداره . سنگ شدم سگ شدم . از سگ کمتر شدم.(با صدایی خفه و گرفته داشت داد میزد انگار آسم داشته باشه). از خودم بدم میاد. بار دوم با زور کمربند جواد رفتم . میخواستم برم خونه بابام اینا ، وضعیت اونجا رو خودت میدونی . خیلی بهتر از خونه جواد نیست . بالاجبار با اون رییس شرکته رفتم . رفعتی آدم هوسبازیه با منشی شرکتتون(منظورش سیمین بود)هم سکس داره خودش بهم گفت یه منشی خوش هیکل داره .(با لبخند تلخ و گریه آلود) ولی به تو نمیرسه ، تو یه چیز دیگه هستی . مرتیکه فکر میکنه جزو اموالشم انگار داره دو تا مجسمه رو با هم مقایسه میکنه. مرتیکه هیچی ندار خیال کرده با رضایت کامل پیشش میرم . صحبتا ادامه پیدا کرد از جواد بد گفت.
از کثافت کاری های رفعتی ، از اینکه تا حالا یک ونیم میلیون تومن بهش داده . از اینکه جواد رو یکی از فامیلاش معرفی کرده و به رفعتی سفارششو کرده که هواشو تو شرکت داشته باشه ، اون گفت و منم شنیدم . آخرش گفت: هنوز دوستم داری ؟ گفتم از کجا میدونی گفت: هنوز یادمه چجوری زاغ سیامو چوب میزدی امروزم زدی! به صورتش با دقت نگاه کردم اثری از اون ثریای خوشحال و سرحال که میشناختم توچهرش نبود با کرمهای جورواجور گودی دور چشماشو پوشونده بود . روحیش متلاشی شده بود از کلامش پیدا بود . ادامه داد : اگه هنوز واسم ارزش قائلی خواهش میکنم هر چی شنیدی پیش خودت بمونه . داشتم میترکیدم کسی نبود باهاش صحبت کنم ، درددلمو بگم. ببخش سرتو درد آوردم. بازم ازت خواهش میکنم موضوع رو همینجا چالش کنیم تموم بشه. جوابشو نتونستم بدم فقط چشامو هم زدم و نگاهمو دوختم به زمین . بغض کرده بودم . گلوم در حال انفجار بود . خواستم چیزی بگم نتونستم.(دوستش داشتم . از بچگی وقتی تو محل دیدمش دوستش داشتم . قد کشید دوستش داشتم . حتی وقتی شوهر کرد بازم دوستش داشتم.) زبونم قفل شده بود اشکم میخواست سرازیر شه ولی نشد . سر چرخوندم دیدم از خیابون کنار میدون داره خارج میشه ، حتی متوجه رفتنش هم نشدم . با همه اینا بازم تو کتم نرفت که ثریا به همین راحتی به رفعتی پا داده باشه . دیگه تو قلبم هیچ احساسی نسبت به ثریا نداشتم . تمام پاکی و قداستی که تا حالا در مورد ثریا ، بهش ایمان داشتم رنگ باخته بود . دیگه واسم فرقی نمیکرد زیر رفعتی بخوابه یا زیر جواد یا حتی زیر خودم . عزممو جزم کردم تا در نزدیکترین فرصت ، منم یه مشت از آب این چشمه بنوشم .
به ساعت نگاه کردم تقریبا 4 بود. 8تا میسدکال داشتم 3 تا از شرکت یکی از علی دوتا هم از مراد دو بارم از یه شماره ناشناس با کد اسلامشهر !!. به علی زنگ زدم جواب نداد به مراد زنگ زدم. سریع برداشت : علی بیمارستان اسلامشهره داشته میومده اینجا با یه 206 تصادف میکنه . پاش شکسته من شیفتم .... بقیشو نشنیدم قطع کردم. بعد فوت برادرم علی یه جورایی جای اونو برام پر میکرد ، حتی مادرم بین همه دوستام به علی علاقه خاصی داره(چون هم اسم برادر خدا بیامرزمه و در کل پسر خوبیه) . چراغ قرمز توحید مراد دوباره زنگ زد گفت بردنش تهران بیمارستان آتیه . از بیمارستان تماس گرفتن گفتن نیم ساعت چهل دقیقه پیش راه افتاده . گازیدم به اون طرف حدود 5 بود که رسیدم بیمارستان .
رفتم اورژانس و پیداش کردم . گفت راننده 206 مقصر بوده دیشب بیمش تموم شده بود خودش کارمند اینجاست(بیمارستان آتیه)آمبولانس گرفت اومدیم اینجا برام بی حسی زدن منتظرم ببرنم اتاق عمل با داداشم تماس گرفتم از کرج داره میاد . پرسیدم : چرا زنگ نزدی گفت : تو ماشین گیر کرده بودم باهات تماس گرفتم ، جواب ندادی اومدن درم بیارن پام تکون خورد. از شدت درد بیهوش شدم فکر کنم گوشیم تو ماشین افتاده باشه . تو بیمارستان اسلامشهر شماره داداش امیر و تو و مراد رو دادم . خداحافظی کردم باهاش . گفتم من برم یه سر به شرکت بزنم از ظهر جیم بودم ، دوباره میام پیشت .
رسیدم به شرکت ساعت از 5/5 گذشته بود. رفتم بالا بچه های مالی بودن سیمین هم بود. چند دقیقه بعد رفعتی صدام کرد . گفت: کجا بودی؟ قرار بود یکی دو ساعته بری و برگردی .گفتم علی از بچه های انبار پاش شکسته بود با اون رفتم بیمارستان رفیقیم به هر حال . سری تکون داد که مثلا عیب نداره . نگاهش که کردم ازش بدم اومد . یاد حرفای ثریا افتادم . رفتم اتاقم از داخلی به سیمین زنگ زدم . گفتم : قضیه رفعتی ، ویلای میگون ، قهوه خونه "پوریای ولی" همشو میدونم . خیلی آروم بدون اینکه چیزی بگه ، اومد تو اتاق روبروم رو صندلی نشست . گفت: الان باید چیکار کنم؟ گفتم : این سوالیه که من میخواستم از شما بپرسم. جواب داد: اجازه بده کمی فکر کنم . وقتی از اتاق رفت بیرون ، ریدم به خودم فکر کردم الان به رفعتی راپرت میده و یه سفر توریستی تفریحی به جزایر زیبای گا خواهم رفت . اسناد تنخواه اون هفته رو آماده کرده بودم ، فوری دادم به سیمین که بذاره تو کارتابل رفعتی واسه امضاء ، موقع رفتن سیمین یه کاغذ بهم داد، شماره موبایلش بود . ساعت خروجمو زدم و از شرکت یه راست رفتم بیمارستان.
برادر علی رو تو بیمارستان دیدم کارت همراه برای اون شب گرفته بود . بهش گفتم : من یا باید برم اسلامشهر خونه خودم یا خونه مادرم که دوباره میخواد مخمو با سریال خواستگاریش سرویس کنه . من امشب پیش علی میمونم. امیر خان شما برو به زن و بچت برس . خلاصه خیلی اصرار کردم اون قبول نکرد. گفت از باغستان(کرج) تا اینجا اومدم کنار برادرم باشم و منم کوتاه اومدم . علی تو اتاق عمل بود . منتظر شدم تا از اتاق عمل آوردنش . خیالم که از بابت موفقیت عمل راحت شد . رفتم تو محوطه بیمارستان شماره سیمین رو گرفتم که جواب نداد. میخواستم بابت بعد از ظهر عذرخواهی کنم . از ترس کونم .رفتم داخل علی رو داشتن منتقل میکردن به بخش ، بالا سرش بودیم . داشتیم صحبت میکردیم که سیمین زنگ زد .
ساعت تقریبا 9 بود . گفت : ببخشید حمام بودم جواب ندادم ، کاری داشتین ؟ (کاش منم بودم) . جواب دادم : امشب بیکارم شما شام خوردین؟(اه پسره احمق بازم سوتی دادی؟)جواب داد :نه هنوز . گفتم : دو تا پیتزا میگیرم قبل از 10 هر جا آدرس بدی خودمو میرسونم . یکم من من کرد و بالاخره آدرس داد .(خاک بر سرت الان بری اونجا چپقتو چاق میکنن) . گفت : رسیدی نزدیک من زنگ بزن و قطع کرد . تعجب کردم که اینقدر زود بهم جواب داده بود و قرار بود برم خونش . وقتی رسیدم دیدم در بازه ، خونه جنوبی بود و پارکینگ نداشت . به هر فلاکتی بود موتورمو یه جوری زیر راه پله جا دادم و رفتم طبقه دوم .
باهاش روبوسی کردم . عطر خوش بویی به خودش زده بود و یه لباس دکلته پوشیده بود که محکم به بدن خوش استیلش چسبیده بود و تا بالای رونشو میپوشوند .آرایش ملایمی هم کرده بود که به چهرش میومد ، کلا قیافه معمولی داشت نه زشت ، نه خیلی خوشگل . گفتم عروسی ، جشن تولدی چیزیه گفت نه خودتو نزن به اون راه آقا پسر . واسه همین دری وری ها منو امروز عصر کشوندی تو اتاقت ؟ زنها معنی جملات و کلمات رو از مردها بهتر میفهمن حداقل تو این موارد پسرجون! واسه آیندت میگم وقتی طرف مقابلت یه خانوم باهوشه ، سعی کن درازگوش حسابش نکنی بدجور ضرر میکنی . باهاش صحبت کردم ، دیدم اینم بدبخته روز اول به چشمم 30 ساله اومد ولی هم سن خودم 26 ساله بود. 3 سال پیش شوهرش با نامردی(به گفته خودش)طلاقش داده بود. یه پسر 5 ساله هم داشتن که با شوهر سابقش زندگی میکرد . بعدشم با رفعتی آشنا شده بود که آورده بودش شرکت.
فرداش پنجشنبه بود و رفتن به شرکت اجباری نبود. حین صحبت کمی من و من کردم . گفت : میدونم چی میخوای بگی ، منم میخوام . به خودت فشار نیار دو ماهه داری زور میزنی تو شرکت هی میخوای خودتو بهم بچسبونی .... همین الانه بهت گفتم با خانومای باهوش چه شکلی باید رفتار کنی . شامتو خوردی بعدش بای .
خیلی هم پررو بازی در بیاری حالتو میگیرم . دیدم اوضاع به نفعم نیست ، علی الحساب ساکت شدم . گفتم قبلش دوش نگیرم بهم نمیچسبه گفت :حالا شامو بخوریم خودم باهات خداحافظی میکنم . عجله نکن ممکنه از هول حلیم بیافتی تو دیگ . من ادامه دادم : حتما دسته ملاقهه سهم من میشه . گفت : خیلی بی تربیتی و قهقهه زد .موقع خندیدن نگاش کردم واقعا خوردنی شده بود .خلاصه شامو خوردیم و دستگیره در رو گرفتم و به حالت شوخی گفتم پس فعلا خدانگهدار .
- کجا؟ این همه راه اومدی یه پیتزا بیاری بخوری بری ؟ خب زنگ میزدم خودشون برام میفرستادن .
برگشتم سمتش و بغلش کردم و لبمو آروم روی لبهاش گذاشتم ، همراهی کرد .
گفتم : من اینا رو میخوام شام بهانست 5 دقیقه بعد چپیدیم توحموم همه جامو تر و تمیز شست مخصوصا کیرمو . گفتم چقدر میشوریش؟
- نکنه تو خیارو نشسته میخوری؟
از روز اولی که دیدمت هیکل و استیل قشنگت چشممو گرفت . تو همین صحبتا بودیم که نشست شروع کرد به ساک زدن خیلی خوب ساک میزد. گفتم خودت عجلت بیشتره دسته ملاقه سهم خودت شد ، با کف دستش محکم کوبید به باسنم جاش سوخت . یه مقدار خورد بلندش کردم . زیر دوش شروع کردم به خوردن لباش لب پایینشو مکیدم با یه سینه و کسش بازی میکردم ، تو حموم اذن دخول نداد .
رفتیم بیرون دو گیلاس مشروب عالی گذاشت رو میز(رفعتی بهش داده بود) زدیم به سلامتی خودمون من علی وثریا رو هم(تو دلم) اضافه کردم و کشیدم بالا . خیار آماده کرده بود یه تیکشو زد تو ماست موسیر و گذاشت دهنم . انگشتشو مکیدم.سرشو آورد جلو یه لب حشرناک ازم گرفت . گفتم یکی دیگه بریز . اونم شیشه رو آورد تهش بود دو تا گیلاس نصفه بهمون رسید. رفتیم به سلامتی . آب روی بدنمون دیگه خشک شده بود. چراغارو خاموش کرد به جز یه مهتابی تو آشپزخونه. ازش پرسیدم چرا اینقدر زود پا دادی ؟ گفت ناراحتی پا ندم . رفعتی از ما بهترون پیدا کرده خیلی وقته حتی نگام نکرده . تو که سر مارو فهمیدی . ولی فکر نکن که دارم بهت باج میدم . اگه الان اینجایی چون خودم خواستم ، در ضمن تو این مدت که اومدی دفتر ازت حرکت ناجور یا نامربوط ندیدم .
گفتم : اینقدرم بچه نیستیم سیمین خانم . گفت : خودم میدونم خره باهات شوخی کردم . روز اول سنگینی نگاهتو رو تنم حس کردم . راستش از شما بدم نیومد . به هر حال منم غریزه دارم . ولی دوست ندارم ، کنار خیابون یا تو اداره هر ننه قمری که به پستم خورد باهاش حال کنم . عصری که اون حرفارو زدی دوزاریم افتاد که یه حالی باید بهت بدم . خودمم میخواستم وگرنه صد سال سیاه بهت شماره موبایل و آدرس نمیدادم . کیرمو مثل دستگیره گرفت دستش منو کشوند تو اتاق خواب هلم داد به پشت رو تخت افتادم و پرید روم و شروع کرد به لب گرفتن چرخوندمش زیر حالا کل هیکل توپر و لوندش زیر بدن من قرار داشت لطافت پوستشو با کل بدنم حس میکردم . دست انداختم پشت گردن و لای موهاش و انگشت شستمو زیر گوشش حرکت میدادم و لبهاشو مکیدم زبونمون میمالید بهم که لذت خاصی ایجاد میکرد .
پرسیدم از خودت مطمئنی ؟ گفت: واسه چی؟ جواب دادم : میخوام بدون کاندوم بکنم. اونم گفت بعد ازطلاق فقط با مسعود(رفعتی)چند باری سکس داشتم اونم با کاندوم. توچی ؟ گفتم خیالت راحت . من سلامتی و زندگیمو بیشتر از حال دو دقیقه ایی دوست دارم . گفت : اوکی مشکلی نیست .
نشستم لب تخت 2 دقیقه ای لب تخت کیرمو ساک زد. حین خوردن مممم مممم میکرد. خیلی داشت بهش حال میداد . سرشو بالا کرد و گفت طاقت ندارم بلند شو کسمو جر بده کیرتو میخوام. دیدم فایده نداره کارم با این هیکل طناز انقدر زود تموم شه. شروع کردم به لیسیدن کسش سینه هاشو میمالیدم و کس خوشمزشو میمکیدم و زبونمو میمالیدم به چوچولش اونقدر سر و صدا درآورد که در اتاق خوابو بستم.دوباره به جون کسش افتادم و تا میتونستم کسشو وحشیانه خوردم . اونم داشت حالشو میبرد زبونمو کردم تو سوراخ کسش و چوچولشو لیسیدم و لبه هاشو مکیدم سرمو گرفت و محکم فشار داد به کسش . دست انداختم زیرش باسن و کمرشو به شدت بالا پایین میکرد . منم میمالیدمش .راه نفسم بسته شد داشتم خفه میشدم که یهو ارضا شد . بلند شدم همین طور که خوابیده بود ، چرخوندمش سرش اومد لب تخت دوباره کیرمو کردم تو دهنش . دست چپمو گرفت برد سمت کسش وقتی با کسش بازی میکردم ، دستم به همه طرفش لیز میخورد . با انگشت کردم تو کسش که حسابی آبدار شده بود. یکی از دستاشو از لای پاهام رد کرد و زیر تخمامو گرفت . آروم عقب جلو میکرد که کیرم تو دهنش تکون بخوره . باهاش همراهی کردم و عقب جلو میکردم کیرمو از دهنش درآورد . گفت : دیگه باید کسمو بکنی . کیر میخوام محسن . چرخید باسنش لب تخت بود پاهاشو داد بالا پشت زانوهاشو با دست نگه داشت منم بازی بازی دادم و تا ته کیرمو فرو کردم تو سوراخ کس خوشگل و تنگ سیمین . وقتی شروع به تلمبه زدن کردم سینه های سفت رو به بالاش شروع به تکون خوردن کرد. منم یکم خم شدم و شروع کردم به لیسیدن سینه هاش ، پاهاشو حلقه کرده بود دور کمرم و باسنشو میاورد بالا . منم داشتم سینشو میخوردم و اون یکیشو با دست مالش میدادم. احساس کردم آبم میخواد بیاد نگهش داشتم کشیدم بیرون. داد زد : در نیار بکن . برش گردوندم لب تخت از پشت جا کردم تو کسش دستهاشو به سمت بالا باز کرده بود و سینه هاشو چسبونده بود رو تخت کمر باریک و خوش فرمش هم تو دست من بود . میکوبیدمش به کیرم صدای شالاپ شولوپ برخورد تخمام با آبی که از کسش بیرون میومد هوس انگیز و لذت آور بود. دوباره نگه داشتم . همینجور که کیرم تو سوراخ کسش بود ، گفتم : زانوهاتو بچسبون به هم باسنتو بیشتر بده عقب اینجوری تنگتر میشه ، گاییدن کست بیشتر حال میده. انجام داد و گفت : آخ جووون تلمبه بزن خوشم میاد . دستامو میمالیدم رو کپل و گرده و کمرش و تلمبه میزدم . گفتم : تا حالا میکردم الان میگام . در چه حالی؟ گفت: کسم حال اومده بکوب جرش بده . محسن بگا آب کیرتو میخوام . حرفای سکسی بزن . چند تا اوووووووف حشری کشید و کسشو محکم میکوبید بهم . گفت : میخوام کس کوبت کنم . منم آتیشی شدم باسن خوشگلشو گرفته بودم و میکوبیدم به خودم و قربون صدقه خودش و کسش میرفتم . هی میگفت: آخ کسم آخ کسم جااان . چندتا تلمبه محکم زدم آبم داشت میومد گفتم داره میاد . سریع کشید جلو و برگشت لنگاشو داد بالا و تا جایی که میتونست پاهاشو باز کرد کسش قلمبه زد بیرون منم از بالا کیرمو تا بیضه گاه یه دفعه فرو کردم تو سوراخ کسش. گفت : آخیش آخیش ، تو رو خدا محسن بریز توش دارم واسه آب کیر میمیرم . کمرمو گرفت دستش و پاهاشم حلقه کرد دورم داشتم نصف میشدم.دو تا تکون اساسی بهش دادم طوری فشار دادم که تخمام درد گرفت . هرچی آب تو کمرم بود از کیرم با فشار فوران کرد توی کس سیمین . چند بار آه و آخیش دنباله دار گفت و کمرمو ول کرد منم نا نداشتم . چند بار کیرمو تو کسش عقب جلو کردم . دیگه نمیتونستم وایسم ، کشیدم بیرون و اون ور تخت ولو شدم . چند تا دستمال از میز کنار تخت برداشتم به سیمین هم دادم ، کیرمو پاک کردم ویه دستمال هم عمامه ک
     
  
مرد

 
انتقال (3)


ساعت 9 صبح بود که از خواب پا شدم . سیمین نشسته بود لبه تخت و داشت سرشونه و کتفمو نوازش میکرد . چشمامو باز کردم و سلام کردم . اونم گفت :صبحانه آمادس . مثل بچه خوب یه دوش بگیربیا تو آشپزخونه . گفتم : من حوله ندارم ، دیشب داغ بودیم خودش خشک شد . الان حتما سرما میخورم . گفت : عیب نداره یکی بهت میدم ، حوله رو گرفتم و رفتم توی حمام . خلاصه صبحانه صرف شد و گفتم : آخ آخ دیرم شد . شب قبل بهش گفته بودم علی بیمارستانه و پاش شکسته . ضمنا ظهرهای پنجشنبه شوهر سابقش پسرشو میاورد پیش سیمین ، تا بعد از ظهر جمعه ، واسه همین موندن بیشتر جایز نبود . بهش گفتم : پس پنجشنبه جمعه ها خبری نیست ؟ جواب داد : پررو بازی در نیار فکر نکن هرروز از این خبراست . هتل 5 ستاره هم اینجوری خدمات نمیده . اگه بخوام میتونم شاختو شرکت بشکنم . گفتم : حتما با مسعود(رفعتی)جون ، لبخند ملیحی زد . دوست نداشت زیاد بهم رو بده . نگران بود مجبور بشه هر شب کس و کون مبارک رو در طبق اخلاص بذاره و تقدیم اینجانب کنه . بهش حق میدادم ، به هر حال یه زن مطلقه تنها ، باید یه جوری گلیم خودشو از آب بکشه . متاسفانه اکثر مردها و نامردهای این دیار کافیه زنی رو تنها و بی پناه گیر بیارن تا به نحو احسن ازش سواستفاده کنن . باهاش خداحافظی کردم و زدم بیرون .
مستقیم رفتم بیمارستان . راهم ندادن داخل بخش . زنگ زدم به برادر علی کارت همراهشو بیاره . خلاصه رفتم بالا . علی گفت : بی معرفت ، دیشب منو کجا ول کردی رفتی ؟ گفتم : جای بدی نبودم جات خالی بود . خیلی خوش گذشت . اما بهش نگفتم پیش کی بودم . کیرشو با متعلقات و ملحقات حواله حلق من کرد و متهم به تنها خوری شدم . پرسیدم با پسره که باهات تصادف کرد چیکار کردی ؟ گفت : هیچی فعلا داره کارای بیمه ماشینشو انجام میده با افسر صحنه تصادف هم پارتی جور کرده هماهنگ کرده تاریخ تصادف رو یه روز جلوتر بزنه . که بتونه از بیمش استفاده کنه . منم قول دادم خیلی گیر ندم بهش تا کارا راست و ریست بشه . اینجا هم که همه میشناسنش . نمیدونم خودش یا باباش تو بیمارستان یه کاره ای هستن . تو همین صحبتها بودیم که یه پرستار اومد جیگری محسوب میشد در حد خودش . به علی اشاره کردم . پرستاره که رفت ، علی گفت : پسره هم اسم خودته صبح اول وقت با این پرستاره اومد منو بهش معرفی کرد و گفت : هوامو داشته باشه با این وزنه که به پام بسته شده تکون نمیتونم بخورم . این دختره لاکردارم از صبح تا حالا جلوم رژه میره ، شق درد گرفتم . هی میاد عشوه میریزه میره . وقتی برمیگرده بره کونشو قر میده پدرسگ . کون گرد و قلمبش منو کشته . خدا کنه تا شنبه مرخصم نکنن . فردا شبکاره . گفتم : حواست جمع باشه به واسطه همین خانوم کس ازت رضایت نگیره ها ؟ دکی پام شکسته ، ماشینم داغون شده به یه کس رضایت بدم ؟ محسن جون ما رو گیر آوردی ؟ گفتم : آخه شق درد گرفتی و زدیم زیر خنده .
جمعه با کمی آبمیوه و شیرینی رفتم ملاقات علی ، گفت امشب پرستار کون قشنگه شیفته میرم تو مخش . شنبه صبح رفتم سرکار وقتی وارد شدم یه چشمک ریز به سیمین انداختم و رفتم تو اتاقم . تا آخر وقت حرف غیر اداری بینمون رد و بدل نشد. مدارک پزشکی علی هم برده بودم و کاراشو انجام دادم ،تا مرخصی استعلاجیش ردیف شه . بعد از ظهر زودتر زدم بیرون . موتورمو تو پارکینگ شرکت گذاشتم ، پیاده رفتم بیمارستان که علی مرخص شد ببریمش خونه . دیدم چشاش برق میزنه . شماره پرستار کون قشنگه رو گرفته بود . برادر علی با همکاری راننده مقصر کارای ترخیص علی رو انجام داده بودن . فقط منتظر بودیم دکترش بیاد آخرین معاینه رو انجام بده و راه بیافتیم .
ساعت از 6 گذشته بود که راه افتادیم سمت کرج ، توی راه موبایلم زنگ خورد شماره سیمین بود . منقلب بود و بریده بریده حرف میزد . گفت : محسن تورررو خ خ خدا فقط بیا . پمپ بنزین وردآورد پیاده شدم برگشتم تهران . تقریبا یک ساعت و نیم ساعت طول کشید تا رسیدم شرکت و موتورمو برداشتم رفتم خونه سیمین . من که رسیدم غائله ختم شده بود .
زن طبقه بالایی گیر داده بود که مرد میاره خونه . ما دختر بزرگ داریم و از این حرفا . موتورشم تو زیر پله پارک کرده بود ، چادرم گیر کرده بهش پاره شده . خونم به جوش اومد از دست ملت امل و احمق . سیمین گفت : خودش یه دختر داره هر روز با یه پسر رفیقه . اگه به خودش بیان بگن دخترتو با یه پسر دیدن ، زود میگه سر و صدا نکنید آبرومون تو محل میره . ولی یکی دیگه مرتکب همون خطا بشه تو بوق و کرنا میکنن و مستحق تنبیه و توبیخ و آبروریزیه . زنیکه عوضی نمیگه به خاطر چادرم ناراحت شدم به جاش دری وری بلغور میکنه و آبروریزی راه میندازه . از سیمین پرسیدم : برم خفتشو بگیرم . گفت : نه بابا ولش کن حوصله دردسر ندارم . چیزی از قرارداد اجارم نمونده از اینجا بلند بشم میرم محل ارمنیا . اونجا اینقدر به آدمها بیخود گیر نمیدن . از شر آدمهای این محله خلاص میشم . بغلم کرد تا آروم بشه سرش که روی شونم بود . گفت : فکر کردم نمیای! .... آخه به رفعتی بی معرفت زنگ زدم گفت نمیتونه بیاد . یکی دو قطره اشک ریخت . محکم تو بغلم فشارش دادم . و یه لب اساسی ازش گرفتم و اشکاشو با دست پاک کردم . محسن امشب اینجا نمیتونم بمونم . تحمل این فضا برام سخته . گفتم : لباساتو بپوش بریم شام مهمون من . لباس خواب و حوله هم بیار . پرسید : کجا ؟ گفتم : قراره بیرون شام بخوریم بعد بریم ویلای من در ضمن حوله اضافی ندارم . خندید و وسایلشو تو یه کوله کوچیک آماده کرد .
رو موتور چسبید بهم و سرشو گذاشت رو شونم . یه جا که خودش میشناخت رفتیم شام خوردیم و گازیدم سمت اسلامشهر و ویلای 40 متری خودم . کلید رو دادم سیمین . گفتم سریع برو بالا تا من بیام ، یه زنگ هم به رفعتی بزن بگو فردا نمیتونی بیای . پریدم سر نوری یه مقدار عرق سگی گرفتم . مقداری خرت و پرت هم واسه کنارش . تو راه برگشتن سیمین زنگ زد کجایی؟ گفتم دارم میام آماده باش !! قطع کردم . زنگ صاحبخونه رو زدم پسرش اومد دم در سوییچ موتورو دادم بهش ، گفتم جون مادرت اندازه اینجا تا پمپ بنزین بذار تهش بمونه . اونم گفت : امشب سر و صدا نکنید نمیتونم بابامو بپیچونم . زیر لب غر و لند کنان رفتم .
رفتم بالا درو باز کردم دیدم سیمین خوابیده زمین با یه دامن کوتاه بدون شورت پاهاشو داده بالا . کسش قلمبه زده بود بیرون .گفتم این دیگه چه مدلشه؟ جواب داد : خودت گفتی آماده باش !! مگه غیر این واسه کار دیگه ای تو این ویلا میای ؟ گفتم : پاشو جمع کن اول لبی تر کنیم . در ضمن اسم اینجا محسن ویلاست . خندش گرفت و گفت : خدا خفت نکنه .
بساطو جور کردیم و نشستیم ،یه قلیون مشتی هم چاقیدم ، سیمین هم قبل اومدن من چایی دم کرده بود . دو پیکی زده بودیم . روبروم نشسته بود جفت پاهاشو خم کرده بود به یک طرف و رونهای خوش تراش و قشنگش از زیر دامن کوتاه و کم چینش بیرون افتاده بود .
گفتم : تو به ما شراب ناب دادی ما عرق سگی . سرشو بالا آورد . چشماش نمناک بود . گفت : تو هم به من دلگرمی دادی . بعد از جدایی از همسرم همچین حسی نداشتم . عصرتا موقعیکه سرمو رو شونت گذاشتم آروم نشدم . فکر کردم نمیای . هرجا بگی پا به پات میام . حدود یک ساعتی عرق خوریمون طول کشید . خیلی با هم حرف زدیم . ساعت 12 شده بود که بساطمونو جمع کردیم ، بخوابیم . گفتم من رو زمین میخوابم تو رو تخت بخواب . گفت : لوس بازی در نیار بیا بغلم . تخت یه نفره واسه ما جای اضافی هم داره . خودم تخت خوابت میشم . دستامو مالیدم به هم و با حالت لوس بازی گفتم : آخ جون کس . نشستم لب تخت . لختش کردم ، روبروم وایساده بود . با دقت رفتم تو بحر هیکلش . سینه های خوش فرم و ایستاده و یکمی شکم داشت و یه کس تپل مپل تیره تر از رنگ گندمی بدنش که موهاش نیش زده بود . دفعه قبل آب منی دور مغزمو گرفته بود فقط میخواستم بکنم ، اینقدر به جزییات هیکل سیمین دقت نکرده بودم . دستشو گرفتم نشوندمش روی پام و شروع کردم به خوردن یکی از سینه هاش و مالوندن اون یکی . یه مقدار ممشو خوردم اومدم بالا گردنشو بعد لباشو تو دهنم کردم شروع کردم به مکیدن لب پایینش .
خودش زبونشو داد تو دهنم منم مکیدم . 2 دقیقه ای لب بازی و سینه بازی کردیم و در همون حال بلند شدیم ایستادیم شلوار و شورتمو درآوردم . دستم دور کمرش حلقه بود و سینه هامون به هم چسبیده بود . کیرمو دستش گرفته بود و میمالید. نشستم لب تخت ، اونم دست به کار شد کیرمو تا جایی که میتونست کرد دهنش ومکید و با تخمام بازی کرد . همینطور که کیر خوری میکرد با سینه هاش بازی میکردم . شروع کرد به صدا درآوردن . حشری شده بود . دوباره ایستادیم کیرم لای پاش بود که از آب کسش کاملا خیس شده بود . دهنمون به هم قفل شده بود و لب و زبونمون با هم بازی میکردن . دوباره نشست ساک بزنه کیرمو مثل آب نبات چوبی لیس زد و مکید . دستاشو به باسنم فشار میداد و کیرمو میکرد تو دهنش .
بلندش کردم و پرتش کردم رو تخت یکمی چرخوندمش سمت خودم و دستامو انداختم زیر باسنش خوش فرمش و شروع به خوردن کس خوشگل و خوشمزش کردم .آخ و اوخش دراومد . وایییییییییییییی میکشید و دستاشو میبرد بالا و میاورد پایین . انگشتاشو میکرد بین موهام و سرمو به کسش فشار میداد. نمیتونست حرکاتشو کنترل کنه . روتختی رو چنگ میزد . و سرشو به طرفین تکون میداد منم یکی از پستوناش دستم بود . کمرشو بالا پایین میکرد . زبونمو تا آخر کردم تو کسش و تکون تکون دادم و لبای کسشو مکیدم . شروع کرد به تکون دادن کمرش . سریع بلند شدم که ارضا نشه و پاهاشو دادم بالا و کیرمو تا دسته جا کردم تو سوراخ کسش که حالا حسابی لیز و لزج شده بود . شروع کردم به زدن تلمبه های کوتاه و سریع . کمی تلمبه زدم بلندش کردم و برش گردوندم تو پوزیشن سگی . کیرمو دوباره جا کردم تو کسش حین گاییدن کس ناز سیمین ، با آب دهنم سوراخ کونشو میمالیدم . تقریبا انگشت شستم تو سوراخ کونش بود و داشتم تو کسش تلبمه میزدم . دوباره آخ و وایش شروع شد . گفتم : جووون ، خوشت میاد ؟ گفت : آره خیلی محسن جون کسمو پاره کن ، آب کیرتو بریز توش این کس مال خودته . وقتی کیرمو میکوبیدم پشت باسنش موج قشنگی بهش میافتاد که باعث وحشی شدنم میشد . تمام دور کیر و خایم از آب کس سیمین خیس شده بود و انگشتمو تو کونش چپ و راست میکردم . کیرمو کشیدم بیرون و بهش گفتم میخوام از کون بکنمت . زانوهاشو تا جایی که میتونست از هم باز کردم و گفتم هر چقدر میتونی کونتو بده عقب و کمرتو بده پایین ، باسنشو دستم گرفتم . نوک کیرمو مالیدم دم کسش و با آب کس خودش خیسش کردم و یه تف انداختم در کونش و با شستم پخشش کردم دور سوراخش . نوک کیرمو آروم کردم تو کونش نصف ختنه گاه داخل شده بود . شروع کردم به بازی دادن . یه کم خودشو سفت گرفته بود .
گفتم : از بین پاهات دستتو رد کن وکستو مالش بده . این کارو کرد شلتر شد و تا ختنه گاه رفت تو ، ولی خط دور ختنه گاه هنوز بیرون بود. دیدم فایده نداره جفتمون داشتیم اذیت میشدیم از کشو یه کاندوم درآوردم کشیدم سر کیرم . طاق باز خوابوندمش . پاهاشو جفت کردم تو یه دستم و تا آخر لنگاشو دادم بالا ، کیرمو تا دسته تپوندم تو کس سیمین بیضه هام چسبید به سوراخ کونش دستاشو از دو طرف کامل باز کرده بود و سرشو به سمت بالا گرفته بود و آخ و اوف میکرد شروع کردم به تلمبه زدن وقتی میکوبیدم صدای برخورد کیر من و کس اون صدای شهوانی رو تولید میکرد . زیر بغلهام خیس عرق شده بود. با هر ضربه ای پستونها و کل هیکلش تکون میخورد و با هر حرکت یه آه کشدار و حشرناک میگفت .
همینجوری ادامه دادم تا آبم اومد انقدر فشار دادم که تخمام داشت میرفت تو کسش با فشار کیرمو تو کسش نگه داشتم تا همه آب کیرم خالی شد . کشیدم بیرون و رفتم دستشویی کاندوم رو درآوردم و خودمو شستم . اومدم بیرون سیمین دراز کشیده بود رو تخت میگفت سوزش دارم . پرسیدم : عقب چطور بود ؟ گفت : اگه همزمان با دست کسمو بمالم خیلی بیشتر از کس تکی حال میده . ولی سوزش گرفتم . دیگه از پشت نمیدم . حشری شدم یه غلطی کردم . سیمین بلند شد رفت دوش بگیره منم اتاقو کمی جمع و جور کردم . سه ماه بعد از این قضیه خانم محمدی(صندوقدار شرکت) از مرخصی زایمانش برگشت و منم برگشتم انبار جاده اسلامشهر- رباط کریم .

(پایان قسمت سوم )



[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
ديار آبا اجدادی (۱)


اسامي واقعي نيست
شب اول كارم توي بيمارستان ، پر ازمشغله و بيمار اورژانسي بود . براي شب اول افتضاح بود . صبح كه شيفت رو به همكارم تحويل ميدادم ، از خستگي روي پاهام بند نبودم . با بدبختي ماشينو روشن كردمو خودمو رسوندم خونه . وارد خونه كه شدم ، با همون لباساي بيرون رفتم ولو شدم روي تخت ... نميدونم كي خوابم برد كه با صداي اذان مسجد ، از خواب پاشدم ! خونه تاريك تاريك بود ، پاشدم چراغو روشن كردم ، يه چائي گذاشتم و رفتم حموم ! دوش آب گرم خستگيمو از بين برد ، به عنوان غذا چند تا بيسكويت با چائي خوردم ، روي چائي يه سيگار روشن كردم وزدم بيرون ! از "الي" - همسر سابقم - كه جدا شدم ، ديگه تهران نموندم ، تقاضاي انتقال كردم واسه كرمانشاه ، ديار آبا و اجداديم ! هرچند كه از زمان جنگ همه فاميلا كوچ كردن به تهران و ديگه هيچ آشنائي توي كرمانشاه نداشتم ، البته پدر ومادرم تا زماني كه پدرم بازنشسته شد ، كرمانشاه بودن و همزمان با قبولي من در دانشگاه اونها هم به تهران رفتن ، در هر صورت ديگه كسي رو دركرمانشاه نداشتم . اما اين تنهائي رو ترجيح ميدادم ، دلم ميخواست از همه دور باشم و كسي رو نبينم ، بعد از اينكه "الي" كل هستيمو بجاي مهريه اش بلعيد دوست نداشتم توي چشم فاميل و آشنا باشم ، با ته مونده ي پولهام يه پرايد خريدم و يه سوئيت كوچولو اجاره كردم و با كمي قرض و قوله موفق شدم يه مطب توي ساختمان پزشكان اجاره كنم . با يكي از بيمارستانهاي شهرهم قرارداد بستم تا بعنوان جراح بخش اورژانس ، هر دوشب يكبار برم اونجا و تا صبح بمونم !
به مطب رسيدم ، ديدم تابلو رو آوردن و نصب كردن " دكتر شهروز كامران " زيرش هم با خط قرمز نوشته بود " متخصص جراحي عمومي" ، مبلمان و چيدمان دكوراسيون رو هم خودم با كمك نگهبان ساختمان انجام داده بودم فقط ميموند ،‌ استخدام منشي ، دكتر " نجفي " كه بيشتر از بقيه باهام جور شده بهم قول داده بود كه برام يه منشي پيدا كنه ، شمارشو گرفتم :
- بله ؟
- سلام دكتر ، كامران هستم .
- به به ، دكتر كامران عزيزززززز ، جراح زبر دست بچه تهروني !!!! خوبي ؟؟؟؟؟؟
- ممنونم . ببخشيد مزاحم شدم ،‌ خواستم ببينم در مورد منشي .......
- آه ،‌ آره اتفاقا ميخواستم بهت زنگ بزنم ، ولي مگه اين مريضا ميذارن ؟؟؟ پاك يادم رفته بود ، خوب شد كه زنگ زدي ، اين شماره رو يادداشت كن : صفر نهصد وسي ودو .... خانوم " ياوري" حتما بهش زنگ بزن ، منتظر تماسته ، خانوم خوبيه چند ماهي منشيم بوده ، من كه راضي بودم ازش ،‌ اگه خودش نميخواست بره من حتما نگهش ميداشتم ، ولي بيچاره گرفتار مشكلات شوهرش بود ... حالا خودت باهاش صحبت كني متوجه ميشي كه اوضاعش چطوره ....
- باشه دكتر از لطفت ممنونم ! اميدوارم كه جبران كنم ...
- خواهش ميكنم ،‌ميبينمت !
- خداحافظ
- خداحافظ
شماره رو گرفتم ، يه صداي نسبتا جوون از اونور گفت :
- بفرمائيد ؟
- سلام ، من دكتر كامران هستم ، از طرف دكتر ..
- بله ، دكتر نجفي به من گفته بودن كه تماس ميگيريد ...
- بله ، خواستم ببينم كه ميتونيد تشريف بياريد مطب كه در مورد كار باهم صحبت كنيم ؟
- بله ، من فردا تا ظهر بيكارم .
- بسيار خب پس اگه مشكلي نيست ساعت 10 تشريف بياريد مطب .
- حتما ، آدرستا نو ميفرمائيد ؟
- پاركينگ شهرداري ، پل اجلاليه .....
- ممنون .من فردا راس ساعت 10 خدمتتون ميرسم ،
- ممنونم ، فردا ميبينمتون ، خداحافظ .
- خدانگهدار.
لهجه ي كرمانشاهي داشت ،‌البته نه خيلي غليظ ، سعي ميكرد باهام تهراني صحبت كنه اما بعضي جاها سوتي ميداد ،‌مثلا بجاي اينكه بگه آدرستونو ميفرمائيد گفت آدرستانو ميفرمائيد !
چند تا عكس آناتومي بدن انسان گرفته بودم كه قاب شده و آماده ي نصب بود .اونا رو كوبيدم به ديوار و راهي خونه شدم ! خونه اي كه باتموم كوچيكي و حقارتش ، بدون "الي " بهم آرامش ميداد ، عذابي كه از زندگي با الي كشيدم از عذاب قبر بدتر بود ،‌ درسته كه يه خونه عالي توي" ظفر " داشتم و "بي ام و " سوار ميشدم ، اما زندگي در كنار الي ،‌حس بودن در زندون رو برام تداعي ميكرد واين بدترين چيزي بود كه ميتونست براي كسي كه همه چيز داره بوجود بياد ! من همه چي داشتم ولي راضي بودم هيچي نداشته باشم و بدون "الي" زندگي كنم !
پدر و مادرم ،‌ مسبب ازدواج من والي بودن ، براي اينكه عشق ميترا و فكر ازدواج با اونو از سر من بيرون كنن ، هركاري كردن . ميترا عشق دوران نوجواني من بود ، دختري كه توي راه مدرسه باهاش دوست شدم و خيلي زود دوستي من و ميترا به عشقي سخت تبديل شد . پدر من رئيس شركت نفت كرمانشاه و مادرم هم دبير بود ، تنها برادرم "شهرام" مهندس نفت بود و بوشهر كارميكرد ! ما از لحاظ مالي وضع خوبي داشتيم ، اما پدر ميترا ،‌يه استوار ارتشي بود كه معلوم بود اعتياد هم داره ، خونشون پائين شهر بود و 4 تا خواهر و برادر بعد از خودش داشت .
عشق من وميترا خيلي زود خانواده ي منو نگران كرد ، هر روز به گوشم ميخوندن كه" آدم بايد با كسي وصلت كنه كه تيكه ي خودش باشه ، پسر فلاني رو ببين رفت يه دختر از پائين شهر گرفت كه براشون وصله ي ناجور بود ، بيچاره پدرش از اين قضيه دق كرد ومرد" و ....... هرروز يه داستان جديد ....
ولي من ميترا رو يه جور ديگه دوست داشتم ، وقتي ميومد خونمون و اون موهاي خرمائي بلندشو ميريخت بيرون عطرش خونه رو پرميكرد ومن مست از عطر ميترا چه عاشقانه دوست داشتم معصوميتش تا روز عروسي با من حفظ بشه و دست نخورده باقي بمونه.
نميدونم فاصله ي دبيرستان خودم با ميترا رو چجوري طي ميكردم فقط ميرفتم و لحظه اي كه ميترا ميومد بيرون ،‌ بدون شك لحظه ي تولد دوباره ي من بود ... آه دنيا ، چه بازيهائي كه سر بشر در نمياري و چه تقديرها كه براشون نمينويسي ....
پدر و مادرم اطلاع نداشتن كه وقتي سر كار هستن ميترا خونه ي ماست ،‌هرروز ظهر از مدرسه ميومديم خونه ، با هم نهار ميخورديم وبدون كوچكترين تماس و رابطه اي ، ميترا ميرفت و من ميموندم و غصه ي دنيا كه ميريخت توي دلم و بانتظار ديدنش تا فردا اشك ميريختم ....
نميدونم كدوم همسايه ي شير ناپاك خورده اي ،‌به مادرم گفته بود كه ميترا مياد خونه ي ما ، اما ميدونم اون ظهري كه ميترا از مدرسه نيومد بيرون ،‌تلخ ترين روز زندگيم بود ،‌نه تماسي نه خبري ،‌ديوونه شده بودم ، غيبت ميترا 3 روز طول كشيد وبالاخره بعد از سه روز ميترا اومد اما ايكاش هرگز نميديدمش ...... صورت كبود و لبهاي زخميش حاكي از كتك مفصلي بود كه خورده بود ، وقتي كه بهم گفت مادرم جلوي پدر مادرش چه الم شنگه اي به پا كرده و چيا گفته ،‌ تازه فهميدم كه خانواده ي من بوئي از انسانيت نبردن و اون روز من با ميترا براي آخرين بار حرف زدم ! اون به تلخي و با چشماي گريون منو ترك كرد و من بعد از دعواي شديدي كه با مادر و پدرم داشتم تا چند روز نه مدرسه رفتم و نه چيزي خوردم !
روزها به تلخي گذشت ،‌ ميترا رو هر روز ميديدم ، اما اون با بغضي كه فرو ميداد نگاهي به من مينداخت و ميرفت و اون نگاه چه آتيشي به قلب من ميزد ، دبيرستان تموم شد ، ميترا هم ديپلم گرفت ، ما به تهران اومديم و ديگه هرگز نديدمش ، هر چند كه ميتونستم با خانواده ام بجنگم ولي ميدونستم اين قضيه نابودي ميترا رو رقم ميزنه و هرگز دلم نميخواست ميترا سر سوزني سختي بكشه !
من پزشكي قبول شدم و رفتم اراك براي دانشگاه ، اما لحظه اي از ياد ميترا غافل نبودم ، خانواده ام متوجه اين مساله بودن ،‌به همين دليل تصميم گرفتن منو سر وسامون بدن تا اوضاع من عوض بشه ! " النا مقيمي " دختر "حاج مرتضي مقيمي " از دوستان پدرم بود ،‌دختري با چهره اي معمولي كه دانشجوي سال آخر گرافيك بودولي پولداروالبته خيلي مذهبي . منم درسم روبه اتمام بود ،‌ به محض اينكه خانواده ام بهم پيشنهاد دادن من قبول كردم و مراسم عقد و عروسيمون خيلي سريع برگزار شد . مدت زيادي از ازدواج من و الي نگذشته بود كه متوجه رفتارهاي غير عادي اون شدم ، الي خيلي مذهبي بود ،‌از اون تيپ زنهائي كه با چادر و چاقچول بيرون ميرن و كسي نبايد موهاشونو ببينه و نامحرم خونشون نياد و .............
همه ي اينا آزار دهنده بود ولي از همه بدتر رفتار توي خونش بود ، زني سرد مزاج كه فقط موقع نماز و دعا بخودش عطر ميزد ولي براي شوهرش كوچكترين ظرافت زنانه اي بخرج نميداد ، حتي موقع خواب هم بلوز شلوار تنش بود ، بعضي وقتا فكر ميكردم كه با يه مرد ازدواج كردم ! زني بسيار بدبين ، حاضر جواب و بد دهن ! به سختي ماهي يكبار سكس داشتيم اونهم با شرايطي كه خانوم ،‌ هزار ويك ادا در مياورد و من ارضا شده ونشده كارو تموم ميكردم وميخوابيدم . در هر حال سالهاي آخر زندگي ما به دعواهاي شديد و تكان دهنده گذشت و بالاخره با بلعيدن زندگي من بجاي هزار سكه مهريه ، " الي " طلاق گرفت وسايه منحوسشو براي هميشه از زندگي من جمع كرد ومن حالا يه آدم آزاد آزاد آزااااااااااااااد بودم .

...........
صبح پاشدم رفتم مطب . سر ساعت 10 خانوم ياوري اومد ، يه زن حدود 35 سال كمي تپل ولي بسيار زيبا با چشماي سبز و موهاي طلائي ، انصافا زيبا بود ! خيلي زود شرايط كارم رو براش تشريح كردم و اونهم پذيرفت . قرار شد كه از فردا بياد مطب و مشغول كار بشه ! مشكل همسرشو ازش پرسيدم و گفت كه همسرش جوشكار ساختمون بوده يه روز در حين كار ميافته پائين و ضايعه نخاعي ميشه و از اون روز از گردن به پائين فلج شده ، خانوم ياوري مونده بود ويه بچه 7 ساله و يه شوهر فلج كه كل زندگيشو بهم ريخته بود .
دلم براش سوخت اما با خودم عهد كردم تا جائي كه بتونم بهش كمك كنم و نذارم خيلي سختي بكشه !
كارم بطور رسمي از روز بعد شروع شد ومن چون در كرمانشاه شناخته شده نبودم مراجعه كننده اي نداشتم . مراجعه كننده هاي من همون مريضاي اورژانسي بودن كه توسط من جراحي ميشدن و براي چك آپ بعد از مرخصي از بيمارستان به مطب ميومدن ، شرايط سختي داشتم ولي انصافا " بهاره "(خانوم ياوري) خيلي خوب به من ميرسيد . يه جورائي خوشم ميومد ازش اما هرگز بهش نظري نداشتم . تااينكه يه شب ...
ساعت 7 زدم بيرون كه برم بيمارستان . بهاره تا 8 ميموند كه اگه كسي اومد بهش وقت بده براي فردا . وسطاي راه متوجه شدم كه كليد خونه رو توي مطب جا گذاشتم ، دور زدم وخودمو رسوندم به مطب . وقتي رسيدم ديدم كه در بسته اس . برام عجيب بود كه بهاره زودتر از وقت معمول تعطيل كرده ! كيلدو انداختم توي قفل اما در باز نشد . فهميدم كه بهاره توي مطبه و كيلدو از اونور گذاشته روي قفل ، با خودم گفتم حتما تنهائي ترسيده ، زنگ زدم ، اما بهاره با تاخير چند دقيقه اي درو باز كرد . وقتي منو ديد رنگش پريد . متوجه رژ لبش شدم كه ماليده شده روي صورتش ، جا خوردم ، اما چيزي به روش نياوردم ! با خنده گفتم :
- چيه ؟ مگه جن ديدي ؟
- نه نه ! فقط حالم خوب نيست .
فهميدم كسي پيششه ، همون جلوي در وايسادم ، گفتم:
- كليد خونه رو روي ميزم جا گذاشتم ، لطف ميكني برام بياريش ، ديرم شده بايد برم .
با عجله و خوشحالي از اينكه تو نميرم ، قبول كرد و برگشت كه بره كليدو بياره ، وقتي كه پشتشو به من كرد ديدم يه قسمتي از روپوشش توي شلوارش رفته ، ديگه مطمئن شدم كه باكسي سكس داره و اون شخص هم الان توي مطبه ! اما چيزي نگفتم . اومد وكليدو داد ومن بي هيچ حرفي رفتم بيمارستان ...
توي راه همش توي فكر بودم از طرفي يه حس جديدي به بهاره داشتم كه آميخته با شهوت و علاقه بود و از طرف ديگه هم بهش حق ميدادم كه با كسي سكس كنه چون به هرحال اين مساله ميتونه نياز هر آدمي باشه ، اونم با وضعيتي كه شوهرش داشت واقعا تحت فشار بود . تمام اون شب به فكر بهاره بودم ودلم ميخواست باهاش سكس كنم اما مونده بودم چجوري بهش بگم ! بعد از ظهر از خواب پاشدم اصلاح كردم و حسابي تيپ زدم ! رفتم مطب ، 2 تا مريض داشتم ، يه جورائي ذوق كردم كه براي مراجعه اول اومدن پيش من . بعد از معاينه رفتن و من موندم وبهاره !صداش كردم توي اتاقم ، ازش خواستم بشينه ، يه جورائي مضطرب بود ومن هم همينطور ، من از ترس واكنش اون نگران بودم واون از ترس اينكه بخوام بخاطر ديروز اخراجش كنم . گفتم :
- از كارت اينجا راضي هستي ؟
- بله ! خيلي ، شما براي من كم نذاشتيد تا حالا !
- بهاره خانوم ،‌ميشه يه سئوالي بپرسم ؟
- درچه مورد ؟
- درمورد خودت
- بله !
- چيزي هست كه به من نگفته باشي ؟
- متوجه نميشم ، منظورتون چيه ؟
- ببين من يه دكترم ومتوجه شرايط شما هستم ، ميدونم كه همسرت چه شرايط بدي داره ، و ميدونم كه شما هم بجز نيازهاي مالي نيازهاي ديگه اي هم داريد . ميخوام خيلي صادقانه و بي پرده به من بگيد كه مرد ديگه اي توي زندگيتون هست يا نه؟
بهاره سرشو انداخت پائين و گفت :
- اينو بخاطر ماجراي ديروز ميگين ؟ واقعا شرمنده ام ، همون وقتي كه نيومدين تو متوجه شدم كه فهميدين .
- اصلا مهم نيست ، هركسي يه نيازي داره ، من تو رو مقصر نميدونم ، فقط ميخوام بدونم كه رابطه ات با اون شخص در چه حديه ؟
- چرا اينو ميپرسين ؟
- چون نميخوام من روي علاقه شما به شخص ديگه تاثير بذارم ،‌ آخه ...
روم نميشد بقيه حرفمو بزنم ، داشتم من ومن ميكردم گفت :
- آخه چي ؟
- به اون كسي كه تونسته با شما باشه ديشب خيلي حسوديم شد ، نميدونم چرا ؟؟؟؟؟ شايد ديشب او اتفاق باعث شد احساس دروني من به شما آشكار بشه !! خيلي به فكر بودم ،‌ فقط اگه رابطه شما با اون فرد عاشقانه اس حرفاي منو فراموش كنيد . وعذر منو بپذيريد .
چشماي بهاره به زمين بود . بي هيچ حرفي سر جاش ميخكوب شده بود . آروم گفت :
- ميشه من امروز زودتر برم ؟
- بله ... حتما !!
بلند شد و بدون خداحافظي رفت ! چه حس بدي داشتم ، از خودم بدم ميومد ، اينقدر بد موضوع رو بهش گفتم كه فكر كرد من براي سكس با اون دندون تيز كردم ،‌لعنت به اين كاري كه كردم .
تا يك ساعت ،‌با خودم درگير بودم .ولي احساس كردم كه بايد بهش بفهمونم كه اونو فقط بخاطر سكس نميخوام . گوشي رو برداشتم و براش يه پيامك نوشتم :
سلام
فكرنكن حالا كه فهميدم با كسي رابطه داري ، مثل يه گرگ كه يه بره توي چنگشه براي غارت وجودت دندون تيز كردم ، حسم به تو پر از علاقه وحسادته و حسادت از سر شهوت نيست . اگه منظورمو بد رسوندم معذرت ميخوام ، خداحافظ
تمام شب رو به فكر غلطي كه كردم بودم ، صبح رفتم مطب ، ديدم در بسته اس ، گفتم لعنت به تو با اين گندي كه زدي ، آخه اين چه غلطي بود كه كردي ؟ درو باز كردمو رفتم تو ،‌ تازه روپوشمو پوشيده بودم كه ديدم بهاره اومد ، انگار دنيا رو بهم دادن ، سلام كرد و گفت :
- ببخشيد دير كردم ،‌ ديشب كيك درست كردم ، گذاشته بودم براتون بيارم ولي يادم رفت تا برگشتم كيك رو آوردم دير شد ، ببخشيد ،
از ته دل شاد بودم كه اومده بود .
- اشكالي نداره ، اتفاقا منم صبحانه نخوردم ، مرسي كه نذاشتي من گرسنه بمونم
- خواهش ميكنم ، الان چائي هم دم ميكنم ، با كيك ميچسبه !
يه آرايش ملايم كرده بود كه زيبائيشو دوچندان ميكرد ، يه مانتوي سفيد هم پوشيده بود كه سينه هاش ميخواستن از توش بزنن بيرون !
- حالا اين شيريني آشتي كنونه ؟
- چرا آشتي كنون ؟ مگه با هم قهر بوديم ؟
- خب اونجوري كه تو ديروز رفتي گفتم شايد قهر كردي !
- قهر نه ! ولي انتظار نداشتم كه اينجوري بهم بگين ،‌راستش غافلگير شدم ، فكر نميكردم منو دوست داشته باشيد !
- خب خودم هم نميدونستم !
- من كسي توي زندگيم نيست ، بجز اون كثافت !
- كي ؟
- برادر شوهرمه ،‌بهم كمك مالي ميرسونه ودر ازاي اون ........
اشك توي چشماش جمع شد ، سرشو انداخت پائين ، دستمو بردم طرف صورتش ،‌چونشو دادم بالا زل زد تو چشام ، گفت :
- نميدوني مريض داري و نگهداري از يه بچه چقدر هزينه داره ! منوچهر اينو ميدونه ، وضعش خوبه ولي براي كمك به من ازم اون چيزي رو خواست كه ديروز ديدي ، الان 1 ساله اوضاعم به همين منواله .....
- نگران هيچي نباش من پشتتم !
- ولي از منوچهر ميترسم . آدم خطرناكيه ....!
- نگران نباش من شرشو كم ميكنم ، فقط تو هم بايد كمك كني . باشه ؟
- حتما
صورتشو با پشت دستم نوازش كردم ،‌ نرم و داغ بود ،‌آروم لبشو بوسيدم ،‌ اونم جواب داد ، ظرف كيكو از دستش گرفتم و گذاشتم روي ميز ، كشيدمش توي بغلم ،‌ لبامونو چسبونديم به هم ، چه طعمي داشت لبش ،‌ مثل عسل شيرين بود ، چنان محكم بغلش كرده بودم كه به سختي نفس ميكشيد هردومون داغ داغ شده بوديم واينو از نفس زدنهامون بخوبي ميشد فهميد .برخورد زبونامون باهم چنان حسي بهم ميداد كه تا اون روز تجربش نكرده بودم ، در حاليكه لبشو ميخوردم دستمو گذاشتم روي سينه اش ، بزرگ بود ولي به هيكل تپلش ميومد ، فشارش دادم نرم بود ، نفسش تند تر شد ،‌گفت خيلي فشار نده ، نزديك پريودمه درد داره ، وحشيانه بغل گردنشو ميخوردم ، دكمه هاي مانتوشو باز كزدم يه پيرهن قهوه اي تنش بود ،‌ كامل مانتوشو از تنش در آوردم ، دكمه هاي پيرهنشو باز كردم ، خودش روسريشو در آورد ،‌ يه سوتين مشكي با گلدوزي سفيد تنش بود ،‌ پيرهنشو در آوردم ، پشتشو به من كرد بند سوتينشو باز كردم ، سينه هاش مثل فنر سوتينشو زدن كنار ، چرخيد طرفم ، دستشو گذاشت روي كيرم كه مثل تنه درخت سفت شده بود ، به آرومي سينه شو ميماليدم ،‌ نوكشوكردم توي دهنم ،‌و مكيدم ، آآآآآآآآآآآآههههههههههه بلندي كشيد كه منو ديوونه تر كرد ،‌ محكم مي مكيدم و ناله هاي بهاره فضاي مطبو پركرده بود ، كمر شلوارشو باز كردم ،‌ دستمو كردم توي شلوارش ، صاف و بدون مو بود ،‌ هرچي دستم جلوتر ميرفت حرارت بيشتر ميشد انگار كه داشت به اعماق زمين سفر ميكرد ،‌و بالاخره رسيدم به كسش ، به حجم نرم و چاقي كه از شدت خيسي ، دستم از لاش سر ميخورد ،‌ كسشو محكم ميماليدم و اون ناله ميكرد ،‌ و آآآآآآآآآآآآآآاهههههههههه ميكشيد ،‌حسابي كه ماليدم ،‌دستمو كشيد بيرون ، و خودش شلوارشو در آورد ،‌يه بدن سفيد و تپل كه واقعا بصورت زيبا و موهاي طلائيش ميومد ،‌ گفت :
- تو ميخواي تا آخرش لباس به تن باشي ؟
بي هيچ حرفي با عجله لباسامو در آوردم ، لخت لخت شدم ،‌يه نگاهي به كبرم كرد و گرفتش توي دستش ، گفت :
- چه بزرگه ؟
با سرم تائيد كردم ،‌ و گفتم :
- جاشو داري ؟
- تا ته ته جاش ميدم !
از اينكه اينطور بي پروا باهام حرف ميزد خوشم ميومد ،‌ گفتم :
- ساك ميزني ؟
- نه بدم مياد !
خوابوندمش رو تخت معاينه رفتم وسط پاش با ولع شروع كردم به خوردن كسش ،‌ چه طعم خوبي داشت ،‌ دوتا انگشت دستمو كردم تو كسش ،‌بخاطر زايمان يه كم گشاد بود ، ولي داغ و خيس بود ،‌زبونم روي چوچولش حركت ميدادم و گهگاه چوچولشو ميمكيدم ،‌ كسش توپول بود و هيچ زائده اي نداشت ،‌ حتي چوچولش هم بيرون نبود ،‌ خيلي داغ و خوش طعم بود ،موهامو كشيد و گفت بسه ديگه ، بكنششششششششششش ، كشيدمش لبه ي تخت ،‌خودم وايسادم ، پاشو باز كردم كيرمو گذاشتم دم سوراخ كسش ،‌ آههههههههههههه بلندي كشد و چشماشو بست ،‌احساس كردم توي فضاس ،‌خودم هم دست كمي از اون نداشتم ،‌ كيرمو آروم آروم تا ته كردم تو و شروع كردم به تلمبه زدن ،‌ از بس داغ بود كيرم داشت آتيش ميگرفت ، چند بار نزديك بود ارضا بشم اما تلمبه زدنو متوقف ميكردم تا آروم بشم و بعد دوباره تلمبه ميزدم ، وقتي كه دستشو ميديدم كه داره روتختي مشمائي رو چنگ ميزنه شهوتم دو برابر ميشد ،‌ برش گردوندم ،‌و بصورت داگ استايل از پشت كردم تو كسش ، سرعتمو تا حد ممكن زياد كردم ،‌ ناله هاش تبديل به جيغ شد و فقط داد ميزد تند تر بكن تند تر بكن ،‌ يه دفعه ديدم آههههههههههههههه بلندي كشد و لرزيد و به شدت لرزشش ادامه داشت ، تا ارگاسمش تموم شد ،‌ منم تو همون شرايط ارضا شدم و تا اومدم كيرمو بكشم بيرون همه ي آبم ريخت توي كسش ، ايستادن روي پاهام واقعا مشكل بود ،‌ كيرمو در آوردم و پشت سرش آبم از توي كسش ريخت بيرون ،‌به سختي خودمو رسوندم اونور تخت و دستمال كاغذي رو برداشتم و كسشو تميز كردم ، بيحال و بي حركت افتاده بود روي تخت و چشماشو بسته بود ،‌ آروم لبشو بوسيدم و خوشحال بودم از اينكه از اين به بعد كسي هست كه هم دوستم داره وهم بهم ميده .



[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
دیار آبا اجدادی (۲)


قسمت قبل

از اون روز رابطه من وبهاره عوض شد، منم از نظر سكسي مثل پسراي تازه بالغ شده بودم و حسي كه در مدت زندگي با الي در من مرده بود حالا با بهاره هر روز به اوج خودش ميرسيد ، از نظر پزشكي ميدونستم كه شوهرش ديگه هيچ شانسي نداره كه خوب بشه و از نظر انساني هم ميدونستم بودنم با بهاره هيچ اشكالي نداره و اون هم از نظر جنسي تامين ميشه و هم از نظر مادي !!!
بهاره برام فقط يه منشي نبود ،‌ هم زنم بود هم همدمم و هم يه شريك جنسي ناب ! دوستش داشتم واز لحاظ مالي هم بهش كمك ميكردم و البته اون هم به بهترين شكل ممكن قدرداني ميكرد .
توي شهر كم كم جا مي افتادم و به همين دليل ، ديگه توي اورژانس نموندم وبعد از تموم شدن قراردادم ديگه تمديد نكردم ، صبحها ميرفتم بيمارستان براي انجام جراحي و بعد از ظهرها هم مطب بودم ، همه چيز خوب بود و مريضها هم رو به افزايش بودن .
اون روز بعد از ظهر با بهاره هماهنگ كردم وزودتر ازهميشه رفتيم مطب ،‌چند روزي بود سكس نداشتيم ومن بدجوري دلم سكس ميخواست . وقتي رسيدم ديدم بهاره زودتر ازمن رسيده و خودش رو حسابي آماده كرده بود . يه شلوار تنگ سفيد كه بخوبي ميشد از زيرش بدنش رو ديد و يه تاپ نازك آبي كه زيرش سوتين نداشت و سينه هاش بخوبي از زيرش خود نمائي ميكردن ! موهاي طلائيشو باز كزده بود و ريخته بود روي شونه هاش ! يه رژقرمز پررنگ به لبش زده بود كه بيشتر منو به هوس مينداخت تا للباشو بخورم !
درو كه باز كرد گونه امو بوسيد و رفت پشت ميزش نشست ، كتمو آويزون كردمو و رفتم كنارش ، دلم ميخواست سكس امروزم متفاوت با روزاي ديگه باشه ، چشمم به خط باسن و كمر سفيدش افتاد كه بدليل نشستن پشت ميز و بالا رفتن تاپش خودنمائي ميكردن !
كنارش ايستادم و خودمو چسبوندم بهش ،‌ شروع كردم به خوردن بغل گردنش ،‌برام جالب بود كه هيچ واكنشي نشون نميداد و فقط اسامي بيمارهائي رو كه برگ دفترچشونو به بيمه تحويل داده بود ، بي هيچ حرفي وارد دفتر ميكرد ، به خوردن گردنش حساس بود ولي واكنشي نشون نميداد اما تنفسش تند تر شده بود ، شايد اونم ميخواست كه سكس امروزش متفاوت باشه ،‌ درحين خوردن گردنش دستمو بردم زير تاپش ، سينه هاي درشتشو چنگ ميزدم وميماليدم ، خودكار توي دستش شل شد و چشماشو بست ، زير لب گفت :
- نميخواي بذاري به كارم برسم ؟؟؟؟؟؟؟
- مگه كاري مهمتر از منم داري ؟
- نههههههههه ... تو همه چيزمييييييييي ،
يه جورائي از اون شرايط خوشم ميومد ، دوست داشتم توي همون حالت به سكسمون ادامه بدم ،‌ گفتم :
- زود باش ، بقيه اسامي رو وارد كن ، به منم كاري نداشته باش ،‌من كارمو خوب بلدم .... !
سعي كرد تمركز كنه و به نوشتنش ادامه بده ، دستمو كشيدم روي كمرش ،‌ با نوك انگشتام كمرشو ماليدم ،‌ تنش مور مور شد ،‌خودشو جمع كرد ،‌ نوك انگشتامو كردم زير كمر شلوارش و بازي دادم ، هيچي نميگفت ، يه نگاه به خط باسنش انداختم ، نميدونم چرا توي اين مدت از كون نكرده بودمش ، چه كون تپلي داشت ،‌دستمو سر دادم پائين ، بردم زير كونش ،‌ با نوك انگشتام اشاره كردم كه خودشو بلند كنه ... يه لحظه نفسش توي سينه حبس شد ، مكثي كرد و بعد آروم كونشو داد بالا ،‌حالا دستم كامل زير كون تپلش بود ،‌انگشتمو كشيدم روي سوراخ كونش ، داغ داغ بود ،‌ نوك انگشتمو روش فشار دادم ،‌خيلي تنگ بود ، معلوم بود كه يا اصلا كون نداده يا بيشتر از يكي دو بار اين كارو نكرده ، دستمو به سمت سوراخ كسش بردم ،‌ خيس خيس بود ،‌ معلوم بود كه داره حال ميكنه ،‌ انگشتمو با آب كسش خيس كردم و نوكشو آروم كردم توي سوراخ كونش ! به سختي نوك انگشتم رفت تو ،‌ همزمان با ورود انگشتم ،‌ با صدائي آروم آخخخخخخخخخخخخخخخخخ كشداري گفت كه منو تا پاي ارگاسم برد ! انگشتمو نگه داشتم ،‌ و دوباره فشار دادم ،‌ با فشار من دردش اومد ،‌ كونشو از روي دستم بلند كرد ،‌ وانگشتم در اومد ،‌ چشماش خمار خمار بود ومن از اون بدتر گفت :
- ميدوني داري چي ازم ميخواي ؟
- آره ، يه غرفه از بهشتو !!!!
- ميدوني در اين غرفه تا بحال بروي كسي باز نشده ؟
- آره ، حس كردم .
- پس خيلي فشار نده ،‌ حوصله داشته باش و آروم بازش كن ، دوست ندارم کاری کنی که دیگه نذارم وارد این غرفه بشی ! باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟
لبمو چسبوندم به گوشش و چشم کشداری گفتم ، اینو که شنید ، بلند شد ، دولا شد روی میز، انگار اونم فهمیده بود که من دلم سکس متفاوت میخواد ، کونشوعقب داد ، تو این استایل کونش خیلی زیباتر دیده میشد و واقعا حشری کننده بود ! دستشو آورد پائین و کمر شلوارشو باز کرد ، با حرص و سرعت زیاد شلوارشو تا سر زانوش کشیدم پائین ، اومدم پشتش زانو زدم ، لای کونشو باز کردم ، یه سوراخ قهوه ای رنگ و خیلی خیلی تنگ ، اینو کوچیکی و فشاری که به انگشتم می آورد میگفت !!! تواین استایل کسش هم خوشگلتر بود ، باسنشو بوسیدم ، چه تمیز و خوشبو بود ، آروم آروم شروع کردم به گاز گرفتن کونش ، و با هر گاز دهنمو به سوراخ کونش نزدیکتر میکردم ، جواب بهاره به گازهای من به یه آخ کوچولو منتهی میشد ! گرمائی که با لبام تماس پیدا کرد بهم فهموند که به سوراخ کونش رسیدم ، برای اولین بار دلم میخواست سوراخ کون لیس بزنم ! نوک زبونمو چسبوندم بهش ، و آروم آروم چرخوندم ، صدای آه کشیدن بهاره منو برای زبون زدن به سوراخش مصممتر میکرد ، نوک زبونمو روی سوراخش فشار میدادم و میکشیدم عقب ، چه حال خوشی داشتم ، حسابی که کونشو خوردم ازش خواستم تو همون حالت بمونه ، سریع رفتم از کنار تخت اتاقم یه ژل لوبریکانت برداشتم ، بیشتر مواقع برای معاینه پروستات بیمارام ازش استفاده میکردم ! برگشتم کنار بهاره ، دیدم توی همون حالت مونده ، ژلو ریختم روی سوراخش و با انگشتم شروع کردم به مالیدن سوراخش و هر بار با یه فشار کوچیک نوک انگشتمو میکردم توی سوراخ کونش ، خیلی حال میداد ، داغ داغ شده بودیم و حالا انگشت اشاره من تا ته توی کونش بود ، پاشدم وایسادم ، زیب شلوارمو باز کردمو کیرمو کشیدم بیرون ، مثل سنگ سفت شده بود ، خیلی هیجان داشتم ، به کیرم ژل زدم و گذاشتم دم سوراخ کونش ، گفتم :
- آماده ای ؟
- آره !
خواستم فشار بدم که گفت :
- یادت نره ، آروم و با حوصله ... باشه عزیزم ؟؟؟؟؟؟
- چشممممممممممم
کیرمو آروم فشار دادم تو ، نوکش که رفت ناله آروم بهاره تبدیل به جیغ بلندی شد ، سریع کیرمو کشیدم بیرون ، اصلا دوست نداشتم ناراحتش کنم ، گفتم :
- میخوای نکنم ؟ اینجوری اذیت میشی !
یه ناله ی آمیخته با دردی توی صداش بود ، معلوم بود اذیت شده اما گفت :
- نه عزیزم ، بکن ، کم کم عادی میشه !
وبعد خودش کیرمو گرفت و کشید دم سوراخ کونش ، فشار دادم ، نوکش رفت تو ، و اینبار آهههههههههههههههههههههههههههههه بهاره کشدار تر از همیشه بود ، کیرمو کشیدم بیرون ، و دوباره فشار دادم ، اینبار بیشتر تو رفت و صدای ناله بهاره هم البته بلند تر بود . دوباره کیرمو کشیدم بیرون و سریع فروکردم توی کونش ، اینبار تا ته کردم تو ، و جیغ بهاره هم گویای همین مساله بود ! کیرمو بی حرکت همون تو نگه داشتم ، بهاره با ناله ی دردالود خودش زیر لب گفت :
- دارم آتیش میگیرم !!!
یه کم کیرمو کشیدم عقب و آروم فرو کردم ، ریتم تلمبه زدنم آروم و کوتاه بود ، کیرمو خیلی عقب جلو نمیکردم که اذیت بشه ، کوتاه و آروم تلمبه میزدم ، دستمو کردم لای پاش و شروع کردم به مالیدن کسش ، ناله هاش کمتر شده بودن و فقط صدای اوممممممممم گفتن بهاره به گوشم میرسید ، کسش خیس خیس بود ، مثل کس دختر تازه بالغی که برای اولین بار حشری میشه ، کم کم سرعت تلمبه زدنمو بیشتر کردم ، ناله های بهاره تبدیل به "جون" گفتن های شهوانی شده بود ، بعد از چند بار تلمبه زدن کیرمو کشیدم بیرون ، یه نگاه به سوراخش کردم ، دقیقا به کلفتی کیرم باز مونده بود ، دیدن همین صحنه دیوونم میکرد ، کیرمو گذاشتم دم سوراخ کسش ، از بس خیس بود که خیلی راحت تا ته رفت تو ، به سرعت شروع کردم به تلمبه زدن ، دستمو از زیر تاپش رسوندم به سینه هاش ، با دست چپم موهاشو جمع کردم تو دستم و کشیدم عقب ، آهههههههههههههههههههههه بلندی گفت ، سرش اومد روی شونم ، به وحشیانه ترین حالت ممکن سینشو چنگ میزدم و موهاشو میکشیدم ، جیغ میکشید ولی در عین حال لبخند میزد ، معلوم بود که داشت لذت میبرد ، منم وضعیتم مثل بهاره بود ، انگار اولین سکس زندگیم بود !! یه آههههههههههه بلند و یه لرزش شدید نشان از ارگاسم بهاره داشت ، نمیدونم چرا ولی دیدن ارگاسم شریک جنسی همیشه منو به اوج میرسوند واینبار هم دیدن ارگاسم بهاره منو به اوج رسوند ، انگار همه ی حس های خوب دنیا توی وجودم جمع شد و به یکباره از نوک کیرم فوران کرد ، مثل بچه ها میلرزیدم ، چند لحظه محکم فشارش دادم ، دیگه نتونستم روی پام بایستم ، بی اختیار کیرم از توی کسش در اومد ، بهاره بی حال ولو شده بود روی میز ، بی حال عقب عقب رفتم ، تکیه دادم به دیوار ، حس خستگی و خواب آلودگی توی مطب جاری بود ، آروم آروم سر خوردم ونشستم پای دیوار، چشمم به آبی بود که ریخته بودم توی کس بهاره و آروم آروم داشت از لای کسش میریخت بیرون ، پلکم سنگین شد و چشمامو بستم ...............




[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
دیار آبا اجدادی (۳)


قبل از شروع قسمت سوم داستان ، باید از همه ی دوستانی که با اظهارلطف خودشون به من انگیزه دادن تا قسمت سوم رو بنویسم تشکر کنم . امتیاز دهی و نوشتن نظرات شما برای قسمت های اول و دوم وظیفه منو برای حفظ کیفیت و جلوگیری از افت داستان به شدت سنگین کرد ، تا جائی که مجبور شدم بین قسمت دوم تا نگارش قسمت سوم داستان یک وقفه 3 ماهه ایجاد کنم . به هر حال از اینکه این داستان رو میخونید ممنونم و امیدوارم بازهم بتونم لذت خوندن یک داستان خوب رو در شما ایجاد کنم .
طبق معمول برای صبحونه هیچی تو خونه نداشتم حتی یه تیکه نون ... زدم بیرون تا برای خونه یه کم خرید کنم . توی این یکسالی که در کرمانشاه بودم کم کم داشتم شناخته میشدم و این به لطف اعمال جراحی زیادی بود که در بخش اورژانس انجام میدادم . با پس انداز پولهام تصمیم داشتم ماشینو عوض کنم . علتش هم این بود که جلوی همکارام خجالت میکشیدم با یه پراید درب و داغون اینطرف و اونطرف برم . آقای "ثابت" یکی از بیماران من بود که نمایشگاه اتومبیل داشت ، برای جراحی آپاندیس بهم مراجعه کرده بود و باهم دوست شدیم . بهش سپرده بودم برام یه ماشین توی حدود قیمت 35 میلیون تومان پیدا کنه !
همین که از خونه اومدم بیرون موبایلم زنگ خورد ، دیدم آقای "ثابت " پشت خطه :
-سلام جناب ثابت
-سلااااااااااااااام آقای دکتر ، خوبی ؟
-ممنون ، شما چطوری ؟
-من که خوب نیستم ، خودت که میدونی ، این چربی خون و دیابت پدر منو در آورده !... بگذریم ..... برات یه ماشین پیدا کردم میرسی بیای ببینیش ؟
-چی هست ؟
-یه مزدا 3 ، صاحبش یه خانوم مهندسه ، بهش زنگ میزنم ماشینو بیاره ، بیا ببین اگه خوشت اومد معاملش کنیم !!!
-باشه ، من امروز بیکارم ، هر وقت شما بگی میام نمایشگاه !
-اونم وقتش خالیه ، ساعت 11 بیا نمایشگاه تا هماهنگ کنم اونم بیاد .
"ثابت" آدم خوبی بود ، هرچند که مثل همه ی نمایشگاهیا کلاه سرش نمیرفت ، اما از اونائی هم که توی عالم رفاقت کلاه سر مردم میذارن نبود ! بهاره-منشیم- برای دیدن پدر و مادرش چند روزی رفته بود" کنگاور"- یکی از شهرستانهای کرمانشاه - ، منم خسته از یکسال کار، مطب رو برای یک هفته تعطیل کرده بودم ...
بعد از دوش گرفتن و خوردن صبحونه راه افتادم به سمت نمایشگاه . ساعت 10:30 رسیدم ، "ثابت" داشت با یکی از دلال های نمایشگاه تخته بازی میکرد 3-4 تا دلال دیگه هم داشتن نگاه میکردن ، منو که دید جاشو داد به یکی از دلالها و خودش به استقبالم اومد .
-خوش اومدی دکتر جان
-ممنون .
-یه ماشین برات پیدا کردم عینهو نقل ... ماه ... باور کن از بس که ازش استفاده نشده بوی نوئی میده هنوز !!!
-لابد واسه یه خانوم دکتره بوده که صبح میرفته مطب و ظهر میومده ؟؟؟
از ته دل زد زیر خنده ، کلا آدم خوش اخلاقی بود ...
-نه .... این یکی خانوم مهندس بوده باهاش میرفته سر ساختمون مردم ....
برام چائی ریخت ... مشغول حرف زدن بودیم که دیدم یه مزدا 3 نوک مدادی جلوی نمایشگاه توقف کرد . "ثابت " گفت :
-بیا ... اینم از ماشین ..ببین چه عروسکیه !!
راست میگفت ظاهرش که تمیز و سالم بود .. منم خیلی اهل مته به خشخاش گذاشتن و ایراد گرفتن نبودم ، زن میانسالی اومد داخل نمایشگاه ، قد بلند و خوش اندام بود ، یه مانتوی سفید آستین سه ربع کوتاه تنش بود که با یه شال صورتی و شلوار سفید ست شده بود.
موهای طلائی رنگش زیبائی خاصی به چشمای عسلی و درشتش میداد و در یک کلام خیلی زیبا بود ....
"ثابت " جلوی پاش بلند شد و ما رو به هم معرفی کرد . زنی زیبا که شخصیت و کلاس برخوردش هم مثل چهره ی زیباش مثال زدنی بود . خانم "یوسفی " مهندس آرشیتکت بود والبته انگشتهای کشیده و هنرمندش هم گویای همین مطلب بود .
خیلی سریع تر از اونی که بشه فکرشو کرد ماشین معامله شد و من در تمام این مدت محو تماشای اثر هنری خداوند بودم ، زنی که با وجود سن حدود 45 سالش بسیار شاداب و زیبا بود .
بیعانه ماشین رو به "ثابت" دادم و قرار شد که باقی مبلغ رو هم توی محضر پرداخت کنم ! برای محضر قرار فردا رو گذاشتیم و از هم خدا حافظی کردیم !
تمام شب توی فکر خانم "یوسفی" بودم ... صبح که از خواب پاشدم اصلاح کردم و کت و شلواری رو که تازه خریده بودم تنم کردم ! تیپم بد نشده بود ، نه اینکه خوش تیپ باشم اما کلا بد نشده بودم !
راس ساعت 10 توی دفتر اسناد رسمی بودم ، خانم یوسفی قبل از من رسیده بود :
-سلام .. دیر که نکردم !
با خوشروئی گفت :
-نه منم تازه رسیدم ! البته اینجا خیلی شلوغه فکر کنم یه 2 ساعتی علاف بشیم !
-بله ، ظاهرا همینطوره !
مدارکو دادیم به دفتر یار ، و توی سالن نشستیم تا نوبتمون بشه ، خانم یوسفی کلا مشکی پوشیده بود و همین مطلب زیبائی شو دو چندان میکرد ، روبروش نشسته بودم و محو تماشای زیبائی باور نکردنیش بودم ! چهره ی زیباش توی اون شال و مانتوی مشکیش مثل خورشید میدرخشید و موهای طلائی رنگش هم مثل تلالو پرتوهای خورشید به زیبائیش وجهه ی آرتیستی داده بود . با صدای خانم یوسفی به خودم اومدم :
-آقای دکتر .. آقای دکتر ؟
-جانم ؟
-شما همیشه همینجوری به خانوما زل میزنید ؟
یه لحظه خشک شدم ، خیلی جدی داشت نگاهم میکرد ، خجالت کشیدم :
-معذرت میخوام ، منظوری نداشتم !
یهو زد زیر خنده و گفت :
-شوخی کردم آقای دکتر ، اما کلا باید بگم اصلا بلد نیستید چشم چرونی کنید !
توی دلم داشتم بهش بد وبیراه میگفتم که اینجور منو شوکه کرده بود ، توی دلم گفتم مرده شور شوخی خرکیتو ببرن ! سعی کردم خودمو جمع و جور کنم :
-من قصد چشم چرونی نداشتم ، فقط داشتم به بینی شما نگاه میکردم ، خیلی ماهرانه جراحی شده !
خیلی تند و جدی گفت :
-دماغ من عملی نیست ، نکنه پزشکیتونم مثل چشم چرونی کردنتونه ؟ یعنی واقعا نتونستید بفهمید جراحی نشده ؟؟؟
دماغش عملی نبود ، من اینو گفتم که یه بهونه ای جور کرده باشم برای چشم چرونی مسخره ام ! گفتم :
-از بس که بینیتون خوش فرمه انگار که جراحی شده !
حس کردم خیلی خوشش اومد ، با یه ذوق کودکانه ای گفت :
-خیلی ها اینو میگن ...
به دستش نگاه کردم دیدم حلقه نداره ، بلافاصله گفتم :
-شوهرتون هم همینو میگه ؟
یه لحظه یه غمی اومد توی صورتش اما نمیخواست بروز بده ، سر شو بالا گرفت وگفت :
-از هم جدا شدیم !
-چرا ؟ خانومی به این خوبی ، آرزوی خیلی از مردها میتونه باشه !!!
-بله ، ولی شما الان گفتی (مرد) ... اون نامرد هم نبود ...
سعی کردم بحثو عوض کنم ، تا از حال و هوای غمگین توی سینه اش فاصله بگیره ...
-خب ، ماشینو دارید میفروشید که یه مدل بالاترشو بگیرید ؟
-نه ! دارم میرم خارج ، همه چیزو دارم میفروشم ، خونه رو هم که بفروشم دیگه با خیال راحت میرم اونور !
پاشو روی پا انداخته بود و با دسته کلیدش دائم بازی میکرد ، واقعا چهره ی زیبا و اغوا کننده ای داشت ...
-شما تخصصتون چیه ؟
-من جراح عمومی هستم ...
-همسر شما چکاره اس ؟
-من هم مثل شما متارکه کردم .
زد زیر خنده ، با عشوه خاصی گفت :
-پس شما هم مثل من از هفت دولت آزادی ؟
-بله ... منم راحت شدم .
-پس خوش به حالمون .....
و بازهم صدای خندش پیچید ! خودشو جمع و جور کرد و گفت :
-دکتر من رگهای پاهام متورم شده و مویرگهام مشخصه ، کمی هم پا درد دارم ، مشکلم چی میتونه باشه ؟
-خب به این مشکل میگن واریس ، ولی برای جواب قطعی باید معاینه بشید !
-اونوقت اگه واریس باشه باید چیکار کنم ؟
-چیزی نیست ، یه عمل کوچولو حلش میکنه !
-پس من میام مطب خدمتتون ، یه معاینه بکنید ! مشکلی نیست ؟
-نه ! خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم !
-پس من همین امروز مزاحم میشم !
-راستش ، مطب تا آخر هفته تعطیله !
-چه بد ! خب پس یه کار دیگه میکنیم ، البته اگه اشکالی نداشته باشه !
-امر بفرمائید !
-شما امشب شام تشریف بیارید منزل ما ! هم یه شام باهم میخوریم و هم شما پای منو معاینه میکنی ! البته من حق الزحمه شما رو هم تمام و کمال پرداخت میکنم !
یه لحظه موندم که چی بگم ، در همین حین صدای سر دفتر رو شنیدم که ازمون میخواست دفتر رو امضا کنیم حرفمون نیمه کاره موند ... بعد از انجام کارهای دفتری ، جلوی در میخواستیم خداحافظی کنیم مونده بودم چجوری بهش بگم شب میام که گفت :
-پس شب تشریف میارید دیگه ؟
بدون مکث گفتم :
-به شرطی که خیلی خودتونو توی زحمت نندازید !
-باشه ، قول میدم ! پس شب میبینمتون !
از هم جدا شدیم و من راهی خونه شدم !
رفتارش برام عجیب بود ، شاید" یوسفی " منظوری داشت و قصدش این بود منو به خونه بکشونه ، و شاید هم از اون دست زنهائی بود که فقط راحت رفتار میکرد و میخواست با دکتری که از قضا خریدار ماشینش هم هست یه دوستی خانوادگی سالم رو پایه ریزی کنه ، که در هر صورت به حال من فرقی نمیکرد ، شایسته این بود که من در برابر رفتار راحت خانوم "یوسفی" رفتاریه جنتلمن رو داشته باشم و همیشه هم از این متنفر بودم که رفتار خوب یک خانوم یا لبخند ساده ی اون رو به حساب علاقه اش به خودم بذارم ، همیشه برداشتم از این نوع رفتار (لطف و محبت طرف مقابل ) بود و هرگز بیش از این فکرنکردم و در ذهنم به کسی برچسب نزدم!
دیگه نمی تونستم کت وشلوار صبح رو بپوشم ، دلم میخواست تیپم با صبح فرق کنه ، رفتم و یه دست کت و شلوار خاکستری خریدم ، دلم نمیخواست جلوی " یوسفی " کم بیارم ، یه دسته گل زیبا سفارش دادم و برای اصلاح به آرایشگاه رفتم ... دم غروب ، به خانوم "یوسفی" زنگ زدم ، بعد از پرسیدن آدرس دوباره ازش خواهش کردم که خودشو خیلی به زحمت نندازه ...!
خونه اش توی خیابون "کسرا" بود ، بهترین و باکلاس ترین محله ی شهر ... ظاهر خونه از قیمت بالای اون حکایت داشت ، زنگ رو که زدم ، صدای مرد مسنی از اون سمت آیفون گفت :
-بفرمائید تو آقای دکتر ...
وارد حیاط شدم ... درب ورودی تا جلوی ساختمون نزدیک 20 متر راه بود ، راهی که سنگفرش بود و دوطرفش با درختچه های زیبا و چراغهای رنگی تزئین شده بود .... سمت راست باغچه بزرگی بود که درختهای زیادی داخلش کاشته شده بود و پشت درختها آلاچیقی با چوب های قهوه ای رنگ منو به یاد ویلاهای شمال می انداخت ... انتهای حیاط ساختمون بود ، ساختمون 2 طبقه زیبائی که بسیار هنرمندانه طراحی شده بود و به نظرم کار خود "یوسفی " بود ...
پیرمردی به تندی از پله ها پائین اومد ، با خوشروئی و متانت سلام داد :
-شما تشریف ببرید بالا ... و لطف کنید سوئیچ ماشینو بدید تا بیارم داخل ... بیرون معلوم نیست این دزدای از خدا بی خبر چی به سر ماشینا میارن ...
سوئیچ رو بهش دادم . به سمت ساختمون رفتم ، خانوم "یوسفی " جلوی در ساختمون وایساده بود ...انوم "یوسفی "....!!!؟؟؟؟ نه نه ... یه فرشته بود ، فرشته ای که لباس ماکسی بلند نقره ای رنگ و موهای طلائی جمع کرده پشت سرش ، منو برای لحظه ای در جای خودم میخکوب کرد .... لبخندی روی لبش بود که برای هر بیننده ای زیبائی بهشت رو تداعی میکرد وبرای من حکم رویائی رو داشت که شاید امشب تحقق پیدا میکرد و شاید هم هرگز.............
دهنم خشک شده بود ، دست و پام میلرزید ، سعی کردم به خودم مسلط بشم و محکم قدم بردارم ... جلوی چشمم 6 تا پله بود ، ولی پاهام گوئی که تا میانه ی" هیمالیا " بالا رفته باشن و تاب ادامه ی راه رو نداشته باشن ، نای بالا رفتن از پله ها رو نداشتن ومن در میانه ی راه به قله ای فکر میکردم که ازطرفی دست یافتن بهش بسیار دشوار مینمود و از طرفی به شکلی وسوسه انگیز منو به سمت خودش فرا میخوند .... به هر زحمتی بود رفتم بالا ، تا بحال اینقدر تحت تاثیر زنی قرار نگرفته بودم ...
-سلام
-سلام آقای دکتر ... خوش اومدین ... کلبه ی درویشی ما رو منور فرمودین ....
-خواهش میکنم ... محبت دارید ...
گل رو به خانوم یوسفی دادم ... تشکر و خنده شیرینش نشون میداد که خوشحال شده ... هرچند که زیباترین گلهای دنیا هم جلوی خانوم یوسفی حقیر و ناچیز بودن ...با دست منو به داخل هدایت کرد ... خونه بسیار زیبا و هنرمندانه طراحی شده بود ... تزئینات داخلی خونه کاملا معماری بود و مجسمه های ریز و درشت داخل خونه گویای این بود که خانوم "یوسفی" به مجسمه علاقه زیادی داره ...
قبل از اینکه بشینم ، خانوم "یوسفی " ازم خواست که کتم رو بهش بدم تا به رخت آویز بزنه ... پشتشو که به من کرد قلبم ریخت ... لباس زیبای تنش که جنس لخت وبراقی داشت ، چنان بدن زیبای اونو نمایان میکرد که برای لحظه ای دلم میخواست مثل شیر گرسنه بهش حمله کنم و لباس تنش رو جر بدم و خودم رو به بدن زیبا و سکسیش برسونم ....
یه لحظه متوجه قطرات عرقی که به سرعت از پیشونیم به پائین میلغزید شدم ... سریع جستی زدم ویه دستمال کاغذی برداشتم وصورتمو خشک کردم ، درهمین حین پیرمردی که به استقبالم اومد وارد شد ، صدای خانوم "یوسفی" رو شنیدم که خطاب به پیرمرد گفت :
-سید ، برای آقای دکتر شربت ببر ، فکر کنم خیلی گرمشون شده !!!!
جمله اش آمیخته با لحنی پیروزمندانه بود ، مثل شکارچی که بعد از شکار شیر پاشو گذاشته روی سینه اش و داره لبخند میزنه تا عکس بگیره !!!
خانوم یوسفی برگشت ، مثل کبک میخرامید و من مست و مفتون این زن میانسال زیبا شده بودم ....
-خب آقای دکتر ، از ماشینی که بهتون فروختم رضایت دارید یا نه ؟؟؟
"سید" با یه سینی که توش دو تا لیوان شربت بود ، وارد سالن شد و بهم شربت تعارف کرد ، در حالیکه یکی از شربتها رو برمیداشتم با صدائی خفه گفتم :
-خیلی خوبه !هرچند که من قبلا "بی ام و" سوار میشدم ، اما باید اقرار کنم اینم خیلی ماشین خوبیه !
-آره ! منم اگه عازم خارج نبودم هرگز نمی فروختمش ...
کمی از شربت رو نوشیدم ، گلوم تازه شد ، تا بحال پیش نیومده بود جلوی زنی اینطور زانو بزنم ، اما در برابر "یوسفی" داستان فرق میکرد ، دلم میخواست ساعتها بهش زل بزنم و بی هیچ حرفی فقط از زیبائی حیرت آورش لذت ببرم ... خانوم "یوسفی"اومد نشست ، پاشو روی پای دیگه اش انداخت و ناگهان لباس نقره ای رنگش بالا رفت و قسمتی از ساق پای تکیه گاهش بیرون افتاد ، خدای من ... شاهکاری بود از بهترین اثر یک هنرمند چیره دست که گوئی با بهترین سنگ مرمر دنیا ساخته شده بود ، ساقی سفید رنگ و سفت که منو هر لحظه دیوونه تر میکرد ، دوباره یک قطره عرق از پیشونیم چکید ، به سرعت پاکش کردم ، یه آن متوجه شدم که لیوان شربت توی دستم میلرزه ! لیوانو روی میز گذاشتم ، دیگه حالت شیر شکار شده رو نداشتم ، حالا دیگه حس بچه آهوئی رو داشتم که توی چنگال یه پلنگ تیزچنگ اسیر شده بود وراه فراری نداشت .... خدای من این چه حالتیه که داره بر من میگذره ؟ آتش تند هوس درونم زبانه میکشید ومن به تندی میسوختم و از درون بیقرار و آشفته بودم ! هوس بوسیدن لبهای خانوم "یوسفی " مثل رعد وبرق سلول به سلول بدنم رو در مینوردید و من بی تابانه به چیزی فکر میکردم که نه سهل بود ونه محال ....
یک ساعتی بود که با خانوم" یوسفی "حرف میزدم ، حرف که چه عرض کنم ، بیشتر مثل کسی که نشئه ی بنگ و افیون باشه فقط زر میزدم که چیزی گفته باشم ...! میز شام آماده شد ، "سید" خیلی حرفه ای میز رو چیده بود و از همه جالب تر اینکه سر میز شام ، سه نوع مشروب هم وجود داشت ! شامپاین ، ویسکی و شراب ، سه نوع مشروب متفاوت با تاثیری متفاوت !
-من نمیدونم شما مشروب میخوری یا نه ؟ اما من از" سید" خواستم که مشروب هم سر شام بذاره شاید شما بخوای لبی تر کنی !
-اتفاقا خیلی وقته مشروب نخوردم ، ممنون که به فکر بودید !
-خواهش میکنم ... پس شما از هرکدوم که میخواید هم برای خودتون بریزید هم برای من !
دو تا گیلاس کشیدم جلو ، در بطری ویسکی رو باز کردم ، چقدر سرد بود ، معلوم بود که از صبح توی یخچال بوده ! گیلاس ها رو تا نصفه پرکردم ! عطر خوش ویسکی توی فضا پیچید ...یه تیکه ماهی برای خودم گذاشتم و کمی هم سالاد کرفس کشیدم ! اشتهائی به غذا نداشتم ولی دلم شدیدا ویسکی میخواست ! دلم میخواست از خودم بیرون بیام ، دلم میخواست آروم بشم ... گیلاس خانوم "یوسفی" رو دادم دستش ، و گیلاس خودمو بردم بالا ...
-به سلامتی ...
گیلاسشو جلو آورد وبه گیلاسم زد
-به سلامتی ...
پیکمو رفتم بالا ، گلوم سوخت ... طعم تلخ ویسکی رو خیلی وقت بود حس نکرده بودم ... چشممو بستم و دادم پائین ... چشممو که باز کردم دیدم بشقاب سالاد کرفس با یه قاشق جلوی صورتمه ....معطلش نکردم ، یه قاشق سالاد زدم ...
-تند بود ؟
-نه ، من خیلی وقته مشروب نخوردم ، مشکل از منه !
-پس دومیشم بریزید بخوریم ... شاید حالا حالاها وقت نشه مشروب بخوریدا ....!!!
و چشمکی به من زد که منو متوجه شوخی بودن حرفش بکنه و یه لبخند ملیح روی لبای برجسته و زیباش نشست !
نشستیم روبروی هم ، میز کوچیک بود و میشه گفت دو نفره ... با هم گرم صحبت شدیم ... نفهمیدم چقدر گذشت ... همینو میدونم که خانوم "یوسفی" دیگه بعد از پیک سوم با من همراهی نکرد ... اما من تا آخرین قطره مشروبو رفتم بالا....


[imgs=] [/imgs]
     
  
صفحه  صفحه 13 از 125:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA