انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 41 از 125:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــــی این است ۱


آرام و با دستی لرزان گوشی مکالمه را برداشتم, لحظاتی فقط سکوت بین ما حرف میزد, به چشمان خسته و چروکهای صورتش خیره شدم و رطوبت اشک را روی گونه هایم حس کردم. هفت سال گذشته بود و چیزی از موهای مشکی اش باقی نمانده بود, فقط سفیدی بود و سفیدی! سلام کردم, با حرکت سر جواب داد. پرسیدم مادر چرا هر هفته به دیدن من میایی؟ چرا فراموشم نمیکنی؟ هفت سال گذشته و تو هر هفته روی صندلی ملاقات مینشینی و فقط نگاهم میکنی! از فاطمه چه خبر؟ پدرام درسش را میخواند؟ حرکت سرش به نشانه تایید کمی آرامم میکند. حدود پانزده دقیقه فرصت ملاقات تمام شد, از پشت شیشه زخیمی که بینمان بود صورتش را بوسیدم و بازهم درخواست کردم به دیدنم نیاید, فراموشم کند و به فاطمه پدرام برسد. گرچه میدانستم بیفایده است و هفته آینده و هفته های بعد از آن نیز همچنان خواهد آمد با چند کیلو میوه و مقداری تنقلات و کمی هم پول. گوشی را گذاشتم و دستم را به نشانه خدا حافظی تکان دادم ولی او همچنان به من خیره بود بدون هیچ حرکتی. طبق معمول به دفتر زندان رفتم برای گرفتن محموله ای که برایم گذاشته بود, رسید دادم و تحویلشان گرفتم. غیر از چند قطره اشکی که در بدو ورودش صورتم را خیس کرد و بغضی که همیشه در گلوم بود, چیزی برای گفتن به هم سلولی هایم نداشتم. ثریا با آب و تاب از قد رشید و رعنای پسرش میگفت که امروز به ملاقاتش آمده بود. شیرین از ازدواج قریب الوقوع خواهرش خبر میداد. خلاصه هرکس از ملاقاتش روایتی داشت که همه غیر از من تشنه شنیدن بودن. روی تختم دراز کشیدم و به فنرهای تخت بالایی خیره شدم. هنوز چهره مچاله شده مامان و غم بزرگی که در چهره اش فریاد میزد را فراموش نکرده بودم. چشمانم را بستم و در هیاهوی صحبتهای همسلولی هایم به خواب عمیقی فرو رفتم.



-------------------




تهران - آریاشهر - ادریبهشت80 با صدای زنگ ساعت روی پاتختی با بی میلی از خواب بیدار شدم, ساعت 6:30 بود. خیلی سریع کتابهام رو داخل کوله ریختم و بعد از شستن دست و صورت به سمت آشپزخانه رفتم تا یه چیزی بخورم. باید عجله میکردم وگرنه دوباره از سرویس مدرسه جا میماندم. خیلی آهسته و بی سرو صدا از خانه خارج شدم تا بقیه را از خواب نازشان بیدار نکنم. همیشه بهشون حسودیم میشد و برای یک ساعت خواب بیشتر حاظر به هرکاری بودم ولی خوب امکانش نبود, باید سر ساعت به مدرسه میرسیدم. خودم رو با این موضوع دلداری میدادم که امسال سال آخرم و تا چند ماه دیگه از دست این ساعت موزیکال راحت میشم. حس تنفر عجیبی نسبت به اون ساعت پیدا کرده بودم. تا محل سوار شدن حدود 7 یا 8 دقیقه پیاده روی داشتم که این سخت ترین قسمت شروع روز بود. خوشبختانه در آخرین لحظات به سرویس رسیدم ; طبق معمول همیشه پریسا صندلی کناریش را برام نگه داشته بود. بعداز خوشوبش های همیشگی سکوت بینمان حاکم شد و هرکس در افکار خودش غوطه ور. حدود 15 الی 20 دقیقه طول میکشید تا به مدرسه برسیم. تو این فاصله داشتم به حرفهای دیروز بهادر فکر میکردم و در پی یک آنالیز دقیق از گفته هاش بودم که با صدای آقا محسن راننده مینیبوس که حاکی از پایان مسیر بود به خودم آمدم. \"دبیرستان و پیش دانشگاهی فرزانگان. . . . . تهران\" این اسم طولانی برام مثل یک کابوس شده بود چون تمام خانواده باتوجه به مدرسه ای که میرفتم ازم انتظار رتبه تک رقمی داشتن و این موضوع رو همیشه بهم گوشزد میکردن. ترس از اینکه قادر به برآورده کردن انتظاراتشان نباشم از من یک دانش آموز ضعیف النفس ساخته بود. بابا فوق لیسانس مهندسی مکانیک داره و مدیر یکی از پروژه های نفتی. مامان هم فوق لیسانس ادبیات و دبیره. ساعت 3:30 مدرسه تعطیل شد, امروز باید به بهادر جواب میدادم ولی حقیقتا\" چه جوابی داشتم که بدم؟ زودتر از سرویس پیاده شدم که از یک تلفن کارتی که همون نزدیکی ها و در جای خلوتی بود بهش زنگ بزنم و با یک جواب قاطع آب پاکیو رو دستش بریزم. همش خدا خدا میکردم خونه باشه چون امکان بیرون آمدن مجدد وجود نداشت. تو اون ساعت از روز خیابونها خلوت بود و کسی تو صف تلفن نبود. شماره را گرفتم و منتظر شدم جواب بده. بعد 6 یا 7 بوق بالاخره گوشی رو برداشت, از گرفتگی صداش فهمیدم خواب بوده.

ادامــــــــــــــه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است ۲


به محضی که صدای منو شنید سینه اش را صاف کرد و با یک لحن خاص خوشحالیش رو از شنیدن صدای من ابراز کرد. حالا وقت جواب من به درخواست دیروزش بود, منتظر بودم نتیجه فکر کردنم رو ازم بپرسه ولی خبری از درخواست نتیجه نبود. امیدوار بودم که فراموش کردهکرده باشه , فرصت زیادی نداشتم خیلی سریع از حال و احوالش پرسیدم و اینکه درسهاشو میخونه یا نه و صحبت های همیشگی. وقتی ازش خداحافظی کردم در آخرین لحظه گفت راستی کیژان فکرهاتو کردی؟! عرق سردی تمام بدنم رو گرفت و مدتی سکوت کردم که با الو... الو... های بهادر به خودم اومدم و گفتم: چی گفتی؟ دوباره گفت فکر کردی راجع به حرفهام؟ چی باید میگفتم؟ حتی فکر یک لحظه دوری و جدایی از بهادر دیوونم میکرد. جواب منفی من به منزله از دست دادن بهادر برای همیشه بود. از دست دادن اولین عشق زندگیم که سه سال هر شب به عشق اون سر روی بالش میذاشتم و هرکدوم از نامه هاش رو صدها بار میخوندم و دیوانه وار میپرستیدمش! اگر هم جوابم مثبت بود باید وارد یک فاز جدیدی از زندگی میشدم که حتی فکر کردن به عواقبش هم تنم رو میلرزوند. دوباره گفت الو... الو... کجایی کیژان؟ هستی؟ ازش خواستم که فردا همین موقع جوابش را بدم که مخالفت کرد و اسرار داشت که باید همین الان جوابش رو بگیره! در نتیجه التماسهای من موافقت کرد که فردا نتیجه را بهش اعلام کنم و با تحکم بهم فهموند که این آخرین فرصته! با دست و پای یخ زده و استرس فراوان پیاده به سمت خونه حرکت کردم. توی راه برای هزارمین بار درخواست دیروز بهادر را بررسی کردم ولی بازهم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. چطور میتونستم با بهادر بخوابم؟ طی سه سال رابطه پاکی که باهم داشتیم حتی حرفی از سکس بین ما رد و بدل نشده بود! اینقدر پسر با حیایی بود که بیشتر از گرفتن دستم پیش نرفت و هیچوقت سعی نکرد پرده حیای بینمون رو کنار بزنه ولی الان دو ماهه که بهانه گیر شده, اول از بوسیدن شروع کرد. اسرار داشت در قرارهای محدودی که داریم حتما\" ببوسمش. من هم چون خودم تمایل داشتم مخالفتی نکردم فقط در حد یک روبوسی ساده. ولی بهادر پاشو فراتر گذاشت و هر چند روز یکبار بهانه ی جدیدی میگرفت. از رابطه عشق و سکس برام میگفت و دلایل فلسفی براش میاورد تا بلکه من راضی بشم. حرفهاش درست بود ولی از نظر من منطق اون در زمان بعداز ازدواج صدق میکرد نه قبلش. تا اینکه صبرش تمام شد و برام یک ضرب العجل تعیین کرد و ملاک سنجش عشق من به خودش را در رضایت به شروع روابط سکسی میدانست!!! من خانواده خشک و مذهبی ندارم ولی یک سری قوانین خاص در خانه ما حاکمه که یک جو فرهنگی و سالم درست کرده. مثل محکوم به مرگی که یک روز دیگه بهش فرصت زندگی داده باشن از خدا تشکر کردم بابت فرصت 24 ساعته ای که بهادر بهم داده بود. بدون اینکه متوجه گذر زمان و مسافت طی شده باشم به جلو در خانه رسیدم. میدونستم که فقط فاطمه و پدرام خونه هستن چون مامان دوشنبه ها تمام وقت کلاس داشت و بابا هم همیشه 5 الی 6 عصر میرسید خونه. حال و حوصله پیدا کردن کلید در رو از توی کیف شلوغ و بهم ریخته ام نداشتم , زنگ زدم و بعد از باز شدن در رفتم بالا. زنگ در ورودی آپارتمانو که زدم با کمال تعجب دیدم مامان باز کرد با چهره ای ناراحت و ابروهایی درهم کشیده! سلام دادم و به سردی جواب گرفتم. جرات نکردم دلیل این حالشو بپرسم و اینکه چرا این وقت روز سر کار نیست. با یه حالت معنی داری به ساعت دیواری نگاه کرد و پرسید: تا حالا کجا بودی؟ میدونی ساعت چنده؟ قلبم چند ثانیه از تپش افتاد, با ترس و زیر چشمی به ساعت نیم نگاهی انداختم و تازه اون موقع بود که فهمیدم چه گندی زدم! حالا چی باید میگفتم؟ چی داشتم که بگم؟ دوباره ولی با صدایی بلندتر گفت: امیدوارم دلیل منطقی واسه یک ساعت و نیم تاخیرت داشته باشی! منتظرم جواب بدی...

ادامـــــــــــــــــــــه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است۳


به پریسا زنگ زدم گفت یک چهار راه زودتر پیاده شدی, مدرسه هم سر وقت همیشگی تعطیل شده! حرفی برای گفتن نداشتم. با توجه به صحبتش با پریسا راهی برای دروغ گفتن هم نبود. فقط سرم رو پایین انداختم و به طرح گلهای قالی خیره شدم. قدم زدنهای مامان داشت روانیم میکرد. یک لحظه با فریاد بلند مامان رعشه به تنم افتاد و نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. بغضی که چند روز بود بخاطر تغییر رفتارهای بهادر تو گلوم حبس کرده بودم با فریاد مامان خود نمایی کرد و با آخرین توان از وجودم تخلیه شد. زجه های من تاثیری در مامان نداشت و اون دنبال یک جواب منطقی از طرف من بود. قضیه با یک سیلی محکم و تهدید من از طرف اون که باید پدرت تکلیفت رو روشن کنه موقتا\" ختم شد و دلشوره مثل خوره به جون من افتاد که حالا کی جواب بابا رو بده!!! پدرام بیچاره هم این وسط اشکش دراومده بود و حسابی از این سرو صداهای مامان ترسیده بود. اصولا\" اینجور اتفقات تو خونه ما به ندرت پیش میاد به همین دلیل فاطمه مثل موش تو اتاقش مخفی شده بود و پدرام هم از ترس به خودش میلرزید. تصمیم گرفتم تا اومدن بابا به پیشنهاد بهادر فکر کنم و وقت رو از دست ندم ولی هرچی تلاش کردم افکارم متمرکز نشد که نشد. ساعت حدودا\" 18:15 بود و قلب من داشت از سینم بیرون میزد. تصور اینکه الان عکس العمل بابا چیه و چطور باید جلوش وایسم و تو چشماش نگاه کنم نفسم رو بند میاورد. با صدای زنگ درب ورودی آپارتمان بی اختیار سرم گیج رفت و با شنیدن صدای بابا که داشت مامان رو صدا میزد خون توی رگهام خشکید!!! مثل بید به خودم میلرزیدم و منتظر یک هوای طوفانی بودم. رفتم زیر پتو تا شاید کمی از لرزش دست و پا و دندونام کم بشه ولی خیالی بود باطل، چون لرزش من حاصل سرما نبود تنها دلیلش ترس بود و استرس. از کمبود اکسیژن دچار نفس تنگی شدم به همین دلیل گوشه پتو رو کنار زدم تا بهتر نفس بکشم، این کار باعث شد صدای بیرون از اطاق را بهتر بشنوم. مکالمه نامفهومی که بین بابا و مامان بود توجهم رو جلب کرد و ضربان قلبم دو برابر شد. اطمینان داشتم که مامان داره برام آش میپذه اونم چه آشی با یک وجب روغن! هرچی تلاش کردم چیزی متوجه نشدم، فقط یکی دوبار اسم خودمو شنیدم. دیگه کاملا\" اطمینان داشتم کار از کار گذشته و باید در انتظار خشم ویران کننده بابا باشم! ولی کدام خشم؟ بابا که همیشه با ما مثل یک دوست بود و هیچوقت حتی صداشو رو ما بلند نکرده بود! البته نیازی نبود چون من، مامان، فاطمه و پدرام آنچنان ازش حساب میبردیم که هیچوقت باعث عصبانیتش نشدیم ولی امروز قطعا\" آتشفشان خاموش فوران میکرد و اون روی سکه رو نشونمون میداد! کاری جز انتظار نداشتم. نیم ساعت بعد با صدای بابا به خودم اومدم که مثل همیشه و با همون لحن مهربون داشت صدام میکرد!!! مثل فنر از رو تخت بلند شدم و با تعجب بهش نگاه کردم. -\"پس سلامت کو دخملی؟\" از خوشحالی بغلش کردم و گفتم: -\"ببخشید بابا جون از خواب پریدم یادم رفت سلام کنم\" پیشونیم رو بوسید و پرسید: -\"چه خبر؟ چرا رنگت اینقدر پریده؟\" چی باید میگفتم؟ دوباره گندی که امروز زدم یادم اومد ولی خودمو کنترل کردم و گفتم: -\"کمی سرگیجه دارم، شاید فشارم افتاده باشه!\" -\"استراحت کن عزیزم اگر بهتر نشدی خبرم کن تا ببرمت درمانگاه، راستی بعداز شام اگه حالت بهتر شد یه گَپ کوچولو باهم بزنیم\" از چهره آرام و کلام مهربونش فهمیدم وضع اینقدرها هم خراب نیست و کمی به خودم مسلط شدم.

ادامــــــــــــــــــــه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است ۴


با بی میلی چند لقمه کتلت خوردم و منتظر شدم تا بابا هم غذاش رو تموم کنه بعد از سر میز بلند شم. میدونستم که بلافاصله سراغم نمیاد چون طبق عادت همیشه بعداز غذا یه چایی بشکه ای مینوشید و پشتش هم یک نخ سیگار رو با لذت میکشید و من تا اون موقع زمان داشتم تا خودم رو برای مواجهه با او آماده کنم. توی افکارم بودم که با صدای بابا به خودم اومدم و به احترامش از جام بلند شدم، روی لبه تختم نشستم و مضطرب و نگران در انتظار صحبتهاش بودم. با لبخند همیشگیش و اون نگاه مهربونش بهم خیره شد و بعداز پرسیدن حالم و اینکه بهتر شدم یا نه گفت: -\"کیژان دختر گلم تابحال شده سرت داد بکشم؟\" با حرکت سر جواب دادم، خیر -\"هیچوقت تو رو تنبیه بدنی کردم؟\" باز همون پاسخ قبلی رو تکرار کردم در کمال آرامش و با لحنی آرام ادامه داد: -\"پس لزومی نداره از من بترسی، حالا صادقانه جواب منو بده چون اگر غیر از این باشه و بخوای داستان برام ردیف کنی اون موقع قضیه یه طور دیگه میشه، دلیل تاخیر امروزت چی بوده کیژان؟\" اطمینان داشتم مامان پشت در فالگوش ایستاده و منتظر جواب منه و همین موضوع بیشتر عصبیم میکرد و تمرکزم رو بهم میریخت! بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم، تصمیمی که شاید در عین بی اهمیتی و سادگی در سرنوشت من تأثیر محسوسی داشت! تصمیم گرفتم به قول بابا یک داستان ساختگی ردیف کنم و با گریه و زاری و مظلوم نمایی قضیه رو ماست مالی کنم. خوشبختانه نقشم رو خوب بازی کردم و بابا مجاب شد که داستانم دروغ نیست یا شاید هم وانمود میکرد که مجاب شده...! کابوس بازجویی های بابا و مامان تموم شد و به یک آرامش نسبی رسیدم ولی بدنم از فشار استرس حسابی کرخت شده بود. همینطور که از پیروزی در این بازجویی سرمست و خوشحال بودم ناگهان با بخاطر آوردن دلیل تأخیر امروزم درد شدیدی در شقیقه هام پیچید که یک لحظه چشمهام سیاهی رفت. سرمستی من دوامی نداشت و اینبار نوبت کابوسی بود که بهادر برام درست کرده بود. سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم تا قادر به گرفتن یک تصمیم درست باشم. بعداز کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم به این رابطه خاتمه بدم و فردا جواب منفی خودم رو بهش اعلام کنم. تصمیم کاملا\" قطعی بود و هیچ تردیدی در این باره نداشتم. ساعت موزیکال با اون صدای آزار دهنده خبر از شروع روز میداد. روزی که باید آخرین روز رابطه من و بهادر باشه. تاریخ امروز را مثل اولین روز آشنایی در سررسیدم علامت میزنم. سه سال و دو ماه و دوازده روز! چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که بعداز سه ماه تعقیب روزانه بهادر و پاره کردن صدها نامه نخونده بالاخره شماره خانه شان رو با هزار ناز و غمزه گرفتم! حالم اصلا خوب نبود. بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون و چند دقیقه زودتر از همیشه به ایستگاه سرویس مدرسه رسیدم.

ادامـــــــــــــــه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است۵



توی این فاصله کوتاه تمام خاطرات تلخ و شیرینی که با بهادر داشتم را مرور کردم و بی اختیار اشکهام سرازیر شد، ولی چاره ای جز جدایی نداشتم چون برآورده کردن درخواستش اصلا\" برام مقدور نبود. با دیدن مینیبوس اشکهامو پاک کردم و بعداز سوار شدن طبق معمول همیشه پیش پریسا نشستم ولی فقط سلام کردم و نگاهم رو ازش دزدیدم چون نمیخواستم چشمهای قرمزم رو ببینه و متوجه گریه هام بشه. اون روز فقط جسمم سر کلاس بود و روحم بی هدف در دنیایی که برام غریبه بود و قبلا\" هیچوقت حسش نکرده بودم سرگردان می چرخید. بخاطر تأخیر دیروز مطمئن بودم که تا مدتی مامان ساعت ورود و خروجم رو کنترل میکنه پس امکان تماس از بیرون رو نداشتم و باید یکسر میرفتم خونه و منتظر یک فرصت مناسب برای تماس از تلفن خونه بودم تا تصمیمم رو بهش اعلام کنم. خوشبختانه فرصت رو بدست آوردم و شماره خونه بهادر رو گرفتم که با اولین زنگ جواب داد! فشار حاصل از بغض حبس شده در گلوم داشت حنجره ام رو پاره میکرد. فکر از دست دادنش داشت منو میکشت و از طرف دیگه شدیدا\" ازش عصبانی و دلخور بودم چون میدیدم بعداز گذشت زمانی طولانی که صادقانه و بی ریا احساس و عشقم رو تقدیمش کرده بودم حالا باید خودم رو با تقدیم جسمم بهش اثبات کنم! یعنی اینهمه مدت هیچ؟ یعنی عشقم هنوز بهش ثابت نشده که ملاک علاقه ام را سکس میدونه؟ باید این حرفها رو بهش میزدم تا عقده نشه تو دلم. باید بهش میفهموندم که من نمیتونم وسیله خوشگذرونیش باشم و بعد مثل آب نبات چوبی که وقتی شیرینیش تمام میشه و چوبش رو دور میندازن وقتی ازم سیر شد دورم بندازه و بره یه آب نبات دیگه بگیره! تمام این افکار در عرض چند ثانیه از مغزم عبور کرد و با شنیدن صدای بشاش بهادر ابر تخیلاتم متلاشی شد و فهمیدم که وقتش رسیده، تا خواستم حرف بزنم پیشدستی کردو گفت امروز بهترین روز زندگیشه چون اطمینان داره جواب من به درخواستش مثبته! ولی خبر نداشت که من تصمیمم رو از قبل گرفتم و هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه اونو عوض کنه! گفتم: -\" لطفا ساکت شو بهادر! هر لحظه ممکنه کسی بیاد و مجبور بشم که تلفن رو قطع کنم پس اجازه بده تا حرفهامو بهت بزنم\" صداشو مثل یک بچه کرد و گفت: -\"چشم خانمها مقدم هستن! سراپا گوشم و آماده شنیدن صدای قشنگت.\" حالا نوبت من بود، باید از یک جایی شروع میکردم ولی از کجا؟ کلی حرف داشتم باهاش به اندازه یک کتاب ولی نه زمان کافی داشتم و نه زبانم یاری میکرد! داشتم برای شروع نطقم دنبال موضوع میگشتم که گفت: -\"خوب وقت شما تمام شد و همه حرفهاتو شنیدم. از اینکه جواب مثبت دادی خیلی خوشحالم کردی عزیزم میدونستم نا امیدم نمیکنی!\" با عصبانیت گفتم: -\"ولی من که حرفی نزدم! چرا شلوغش میکنی؟\" نذاشت ادامه بدم و گفت: -\"چرا عزیزم تو با سکوتت رضایتت رو اعلام کردی! میدونم شرم و حیا باعث شد که مستقیم جواب ندادی!\" دیگه نمیتونستم تحملش کنم و سرش فریاد کشیدم: -\"خفه شو... این مزخرفات چیه از خودت در میاری؟ جواب من منفیه و اصلا\" هم برام مهم نیست تو چی فکر میکنی. عشقی که به واسطه سکس برقرار باشه عشق نیست یک هوسه، متاسفم که تاحالا فکر میکردم عشقی آسمونی و اهورایی بین ما حاکمه!\" دیگه نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید و با هق هق گریه آخرین جمله رو بهش
گفتم: -\"خیلی پستی بهادر\" در طول مدتی که یک ریز سرش فریاد میزدم فقط سکوت کرد و تا آخر مکالمه توی شوک موند. گوشی رو قطع کردم و رفتم توی اتاقم و به اتفاق امروز فکر میکردم، به اینکه چطور علی رقم میل باطنیم اینطور قاطعانه و در کمال بی رحمی آب پاکی رو روی دستش ریختم! ولی حق با من بود، نمیشه به برخورد من با بهادر برچسب بی رحمی و رزالت زد! رفتار امروزم ناشی از غلبه عقل بر احساس بود و .....

ادامــــــــــــــــــه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است ۶


با این حرفها سعی داشتم خودم رو قانع کنم تا بتونم بر نیروی قوی احساسم که مثل یک شیطان داشت منو از تصمیمم پشیمون میکرد چیره بشم. روزها و ماه ها گذشت و پیغام و پسغام ها و تهدیدها و التماسهای بهادر کاری از پیش نبرد. با اینکه از نظر روحی خورد و داغون شده بودم ولی مقاومت کردم و به سختی از قلبم خارجش کردم. قلبی که همیشه سرشار از محبت و شادی و شیطنت بود الان به یک تکه سنگ خارا تبدیل شده بود و تمام راههای ورودیش مثل گاو صندوق بسته شده بودن! بعداز آخرین تماس تلفنی که باهاش داشتم چندین بار سر راهم قرار گرفت و با الفاظ رکیک تحقیرم کرد و چند بار هم تهدید کرد که ازم انتقام میگیره. اینها همه دست به دست هم داد تا حس تنفر را در خودم تقویت کنم و به همان اندازه که عاشقش بودم ازش متنفر باشم. سه ماه گذشت و باید خودم رو برای آزمون معرفی برای شرکت در امتحانات نهایی سال چهارم آماده میکردم. مدرسه از آخر اسفند تا موقع امتحانات خرداد تعطیل بود و بالتبع تو این مدت بیشتر وقتم رو خونه بودم و با یک انرژی مضاعف به درسهام رسیدگی میکردم. همانطور که انتظار میرفت در آزمون نفر اول شدم و برگه معرفی را دریافت کردم. حالا وقت خرخونی برای امتحانات نهایی بود. در این مدت چون از خونه بیرون نمیرفتم و به هیچ تلفنی هم جواب نمیدادم بهادر و خاطراتش مثل یک تصویر نامفهوم در حافظه ام خودنمایی میکرد، ولی محو نشده بود! بعداز امتحانات سال آخر تمام انرژیم روی در درس و کتاب متمرکز شد که از عهده غول بی شاخ و دمی به نام \"کنکور\" بر بیام. چند سالی میشد که یک دانشگاه جدید تأسیس شده بود که بهش میگفتن دانشگاه آزاد. پولی بود و مدرکش تازه مورد قبول وزارت علوم قرار گرفته بود ولی خیلی بهش توجه نمیشد اما نوک پیکان من فقط دانشگاه تهران را هدف گرفته بود ولاغیر! **دو سال بعد** **تهران، دانشگاه شهید بهشتی، دانشکده پزشکی** -\"چقدر کلاس دکتر ربیعی خسته کننده و کسالت آوره! کاش >>آناتومی سر و گردن<< رو با استاد کریمی میگرفتم همش تقصیر تو بود عوضی هی گفتی هردومون با یه استاد بگیریم! خوب شد حالا؟ هردو تا مونو میندازه! -\"کیژان...\" -\"چیه؟\" -\"تو هم متوجه اون ماشینه شدی؟\" -\"کدوم ماشین؟\" -\"همین مدل بالاهه رو میگم دیوونه! سفید رنگه...\" -\"نه تاحالا ندیدمش چطور مگه؟\" -\"الان یکی دو روزه هروقت ما اومدیم بیرون اینجا پارک کرده و بهمون نیگاه میکنه! ببین میشناسیش؟\" -\"من چه میدونم کیه! اصلا به ما چه! شاید کار داره. نترس منو تو دزد نبریم. تو که شکل سگ آقای پتیبل هستی منم که شبیه کینگ کونگ هستم! بیخودی خوشحال نشو کسی با منو تو کاری نداره!\" -\"خیلی پر رویی کیژان خودت چی\" شکل وزغی منتها کمی خوشگلتری!\" شب که رفتم خونه به مکالمه امروزم با \"پانته آ\" فکر کردم. راستی چرا اینقدر خشن شدم؟ چرا دیگه نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم؟ چرا از پسرهای همکلاسیم میترسم و ازشون مثل جزامی ها دوری میکنم؟! یعنی شکست در یک عشق کودکانه و احمقانه اینقدر موثره؟ الان دوسال گذشته و دیگه هیچ رد پایی از بهادر تو زندگی من دیده نمیشه پس چرا من هنوز اینجوریم؟ هرچی تلاش کردم و خودمو به در و دیوار زدم به نتیجه ای نرسیدم! تا شنبه کلاس نداشتم. به همین دلیل همراه خانواده رفتیم چالوس. تو این سه روزی که اونجا بودیم احساس کردم یکی دو بار اون ماشین سفید رنگو دیدم ولی اهمیتی ندادم و گفتم حتما شباهت بوده. تو این مملکت که فقط یه دونه از این ماشینا نیست که! مسافرت خوبی بود و خستگی درس و دانشگاه را مقداری از تنم خارج کرد. صبح شنبه وقتی داشتم از پیاده رو به درب ورودی دانشکده نزدیک میشدم باز همون ماشین رو دیدم که اینبار کنجکاو شدم ببینم این آدم بیکار کیه! خیلی ماهرانه و زیر چشمی به راننده نیم نگاهی انداختم که دیدم یک جوان 22 - 25 ساله با یک ریش نسبتا بلند ویک عینک آفتابی پشت رول نشسته و داره جدول حل میکنه!!! خیلی سریع از اونجا گذشتم و موضوع رو فراموش کردم. این روند حدود یک ماه و نیم ادامه داشت و تقریبا من و پانته آ به حضورش عادت کرده بودیم طوری که اگه یک روز نمیومد جای خالیش مشخص بود!!! دوشنبه کلاس >>جنین شناسی<< تشکیل نشد و چون بعدِ اون کلاس نداشتم تصمیم گرفتم بخشی از مسیر خونه رو پیاده برم. از پیاده روی خوشم میاد خصوصا\" منطقه ای که دانشگاه ما واقع شده آب و هوای خیلی خوبی داره و جون میده واسه قدم زدن. ده دقیقه ای میشد که حرکت کرده بودم که متوجه حرکت آهسته یک اتومبیل پشت سرم با فاصله ای کم شدم! وقتی خواستم از احساسم اطمینان حاصل کنم با کمال تعجب دیدم همون ماشین سفید رنگ با همون راننده مرموز داره تعقیبم میکنه! عرق سردی به پیشانیم نشست و لرزش خفیفی که حاکی از ترس و اضطراب بود تمام بدنم رو در بر گرفت.





سعی کردم سرعتم رو بیشتر کنم شاید ازش فاصله بگیرم ولی فایده ای نداشت چون پدال گاز اون ماشین با سرعت حرکت من تنظیم شده بود! این موش و گربه بازی تا اولین میدان ادامه داشت، برای رهایی از دست این مزاحم ناشناس بلافاصله یک تاکسی را با دو برابر کرایه معمول دربست کردم برای خونه. تا یک مسیر کوتاه همچنان به تعقیب خودش ادامه داد ولی بعد مسیرش رو عوض کرد. نفس راحتی کشیدم و با بدنی کوفته از استرس رو تختم دراز کشیدم و در فکر اتومبیل سفید رنگ بودم و آنالیز اتفاق امروز و اصلا متوجه سنگینی پلکهام و بسته شدنشون نشدم.

پـــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــان فصل اول
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــق سوپر استار من ۱

ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مهم تریم قسمت زندگی منه....قسمتی که فقط شامل مسائل سکسی نیست ببخشید اگه طولانیه خواهش میکنم بی قضاوت بخونین
رابطه ای که میخوام درباره ش حرف بزنم بزرگترین راز زندگی منه که روی سینه م سنگینی میکنه.اینجا مینویسم تا کمی سبک بشم چون دلم نمیخواد با نردیکانم هم درباره ش حرفی بزنم....تمام اسامی مستعارند
سال 88بود که بعد از کلی بدبختی تونستم از همسرم امیر جدا بشم دوران ازدواجم بدترین دوران زندگیم بود وخیلی عذاب کشیدم بگذریم



...
26 سالم بود وباید سرخودمو گرم میکردم تا افسردگی هامو کمرنگ کنم سال اخردانشگاه بودم وسعی میکردم تمام وقتمو با درس پرکنم اشکان یکی از بچه های دانشگاه بود که حس میکردم به من توجه داره
یه روز اواخر مهر بعداز کلاس اومد پیشم وگفت :دوست داری عکاسی یه کار تاتر رو بگیری؟با خوشحالی اعلام امادگی کردم اشکان گفت فقط وقت گیره باید هرروز سر تمرینها حاضر بشی کارگردانش دکتر میم معروفه وسخت گیری میکنه
با کمال میل قبول کردم اشکان خودش هم تو گروه کار میکرد
فردای اون روز سر ساعت سر تمرین حاضر شدم درسالن رو که باز کردم فکر کردم دارم خوااب میبینم فرهاد سوپر استاری که ازبچگی عاشقش بودم با لباس گرمکن چای به دست وسط سالن ایستاده بودو با کارگردان گرم صحبت بود دلم ریخت هول شدم به سختی خودمو جمع وجورکردم جلو رفتم به کارگردان خودمو معرفی کردم
دکتر میم نکاتی که در نظرداشت رو به من گفت وقرارشد من با گروه همکاری کنم
نمیدونین چه حالی داشتم هم تونسته بودم سر یه کار معتبر باشم هم عشق نوجوانیم توی کار بازی می کرد
هرروز به عشق دیدنش از خواب بیدار میشدم تا عصر وقتو میکشتم تا زمان تمرین برسه وتو هواش نفس بکشم....فرهاد رفتار موقر ومتینی داشت البته همه بازیگرها حرفه ای بودند ولی خوب فرهاد یه سوپراستار سینمایی بود با این حال خاکی بود با همه رفتارش دوستانه بود
با این که من جوون بودم واولین کار حرفه ای من محسوب میشد با من هم مهربان ودوستانه بود
گاهی سر تمرین از پشت ویزور که نگاهش میکردم گیج میشدم مست میشدم دستهام میلرزید ونمیتونستم عکس بگیرم
روزها میومد ومیرفت نمایش داشت شکل میگرفت بازیگرها به سختی تمرین میکردن من هرروز حاضربودم سعی میکردم کارم رو عالی انجام بدم امااا از همه چیز مهم تر دیدن فرهاد بودبین ما رابطه ای به وجوداومده بود که برام اندازه ی دنبا ارزش داشت یه رایطه که ظاهرا کاری ودوستانه بود اما تو دل من لحظه به لحظه عشق فرهاد رو مشتعل تر میکرد
یک بار تو انتراکت اومد کنار من نشست وگفت خانم عکاس میشه دسترنج هنری تون رو ببینیم؟بالبخند یه سری عکس نشونش دادم خندید وگفت میبینم پارتی بازی کردین عکسهای من از بقیه بیشتره!!!
به شوخی گفتم خوب شما سوپر استارین...خندید وگفت اون مال سینماست تو تاتر سوپراستاری وجود نداره اینجا اسمونش پرستاره ست



...
شنیده بودم تو اجرای قبلی که داشته هر روز کلی گل وهدیه ازدخترها براش میرسیده گفتم اگه اینطوره چرا بقیه اندازه شما کل وهدیه نمیگیرن ؟نگاه خیره ای بهم کرد وگفت باورت میشه بزرگترین ارزوم اینه که یه سبگار گوشه ی لبم بذارم کایشنمو بندازم رو کولم وتو بازار قاطی جمعیت راه برم من عاشق سیگارم اما از ترسم تو ماشینم هم نمیتونم سیگار یکشم من زیر ذره بینم واین کلافه م میکنه...همین موقع بودکه دستیار کارگردان اومدوگفت فرهاد اماده ای صحنه رو بگیریم؟فرهاد بلند شد که بره اروم گفت حالا با هم بیشتر صحبت میکنیم ورفت
اون شب تا صبح من نخوابیدم صدای جذابش نوی گوشم بود نشستم یکی از فیلمهاش رو نگاه کردم فیلمی که توش نقش یه پسر عاشق رو داشت وحسرت کشیدم با خودم فکر میکردم میدونه دوستش دارم؟میدونه بی تاب و بیقرارشم؟.....
ارتباط ما هرروز نزدیکتر میشد صمیمی ومهربون بود گاهی با من درد دل میکرد اما هیچ قدمی برای خاص شدن ارتباط برداشته نمیشد
من به همون دیدنش حرف زدنش ونگاه کردنش قانع بودم میسوختم وعاشقتر میشدم
27 اذر بود فرهاد اومد سر تمرین وبا کارگردان خصوصی صحبت کرد دکتر میم اومد وگفت بچه ها فردا فرهاد نمیاد تمرین برقراره صحنه های دیگرو کار میکنیم
تو زمان استراحت رفتم پیشش...داشت سیگار میکشید تعارفم کرد برداشتم برام روشنش کرد بی مقدمه گفت رکسانا فردا چه کاره ای؟گفتم مثل هرروز..چطورمگه؟گفت 2تا پلان از فیلمم مونده که باید برم شمال فیلمبرداری کنم کارم کوتاهه اما باید برم اگه کاری نداری تو هم بیا واسه عکاسی
یه لحظه احساس کردم تو اسمونم رو ابرهام
گفتم باعث افتخارمه گفت صبح زودباید بریم 5صبح میتونی؟
باسر اشاره کردم اره..وفرهاد نازنین با من 5صبح قرارگذاشت که با سرویس بیان دنبالم....
تمام شب بی تاب بودم از حس بودنش از نفس کشیدن تو هواش وکنارش بودن...
ساعت 5 صبح یه میس انداخت رفتم پایین
دیدم با ماشین خودشه تنهاست وسرویسی درکار نیست
یه کاپشن شلوار ادیداس پوشیده بود واسه کار ریش گذاشته بود که چهره ی زیباش رو مردونه تر میکرد
سوار که شدم واسه اولین بار باهام دست داد لمس دستش هرچند کوتاه دیوونه م کرد خندید وگفت دیدم تو همسفرمی فکرکردم با ماشین خودم بریم راحت تریم
هوا تاریک بودو بارون میزد من گیج وحیرون سعی میکردم اروم باشم
نزدیک های کرج که بودیم هوا یواش یواش رو به روشنی میرفت فرهاد حرف میزد خاطره تعریف میکرد میخندید ومن رو ابرها نگاش میکردم

...
یه جا واسه صبحانه نگه داشت کلاهی روسرش گذاشت عینک زد وبا هم پیاده شدیم هم قدم با فرهاد راه میرفتم داشتم پس میفتادم املت سفارش داد ونشستیم
نگاهم کرد وگفت خوبی؟لبخند زدم به چشمم خیره شد وگفت توچته دختر؟عاشقی؟هیچی نگفتم گفت نمیدونم چرا بهت یه احساسی دارم یه جور خاص یه جور متفاوت ...تو خیلی متفاوتی با تو راحتم انگار که صدساله میشناسمت
بغضم گرفته بود من واین همه خوشبختی؟؟...باز نگاهم کردوگفت دوستم داری ؟با چشمهای پراز اشک خندیدم وگفتم تو چی فکر میکنی؟گفت فکر که نه مطمئنم عاشقمی تو چشمهات میخونم نگاه ها دروغ نمیگن
دیگه حرفی نزد توسکوت صبحانه خوردیم وسوار ماشین شدیم تا سوار شدیم دستمو گرفت تو اون سرما دستاش داغ بود نگاهم کرد وگفت دختر تو بعد از سالها دلم منو لرزوندی دیوونه دوستت دارم دوستت دارم ودستمو بوسید
لرزیدم تماس لبهاش بادستم تمام تنمو داغ کرد از خودم بیخود بودم مثل بچه ها زبونم بند اومده بود فرهاداروم گفت میفهممت عاشقم کردی رکسانا قسم خورده بودم دل به کسی ندم بیچاره م کردی بعد خندید شیشه رو پایین کشید دادزد عاشقتم بذار دنیا بدونه

ادامــــــــــــــــه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــق سوپر استار من .قسمت آخر

باورم نمیشد این حرفها رو از زبون فرهاد شنیدم نگاهش پراز محبت بودبرام گفت از روز اول سنگینی نگاه منو احساس میکرده وانرژی منو میگرفنه گفت همه ش تو فکرم بوده
تو نمایش یه قسمتی بود که فرهاد از عشقش به یه دختر میگفت بهم گفت تمام اون حس رو از من میگرفته ومن باحرف هاش غرق در لذت تو اسمون بودم....
رسیدیم انزلی ورفتیم محل فیلمبرداری
فرهاد دوتا پلان لانگ شات داشت که گرفتن وحدود ساعت 3کارش تموم شد
بهم گفت موافقی یک ساعتی استراحت کنیم بعد برگردیم ؟منم از خدام بود اخه فرهاد خیلی خسته شده بود وبایدتا تهران هم رانندگی میکرد هرچند خودش میگفت کنار تو خسته نمیشم
گفت یه اشنایی داره که ویلاشو گاهی اجاره میکنه یه ویلا کنار دریا
تلفن زد هماهنگ کردکلید گرفتیم ورفتیم تو ویلا
از صاحبش که بومی بود درخواست چای وقلیون وتنقلات کرد
رفتیم تو ایوون ویلا که رو به دریا بود نشستیم سرش رو گذاشت روی پای من ...بوی دریا بوی چوب واتیش بوی موهای خیس فرهاد دیوونه م کرده بود دستهام توی دسنش بود وریز ریز تمام انگشتهامو میبوسید وعاشقانه ترین حرفها رو تو گوشم میخوند

...

غروب بود که به سمت تهران راه افتادیم نزدیک رودبار بودیم که سرش رو از شیشه بیرون برد وگفت رکسانا هوا صاف شده اسمون پراز ستاره ست
کنار جاده تو خاکی پیچچید پیاده شدیم ومحو اسمون پرستاره...که فرهاد منو در اغوش کشید لبهاش رو روی لبهام گذاشت ومنو بوسید توچشمهام نگاه کرد وگفت دوستت دارم و دوباره لبهاشو گذاشت رو لبهام ...لبهامو باولع میخورد ومیمکید مست بودم لبهاش طعم دریاوستاره میداد لبهام رو باتمام وجود میمکید نفسهاش نامنظم شده بود توی تاریکی جاده زیرسقف ستاره منو به خودش میفشرد لبهامو میخورد زبونش رو توی دهنم می چرخوند....دستمو ول کرد وگردنمو نوازش کرد یهویی فاصله گرفت نگاهم کرد وگفت وای ببخشید زیاده روی کردم گیج وشل بودم سوار شدیم وراه افتادیم تا تهران هردومون گیج بودیم به هم نگاه میکردیم و غرق لذت میشدیم....موقع پیاده شدن فرهاد دستمو بوسید گفت عشق من نفس من مرسی که برام یه روزوشب پرخاطره ساختی مرسی که عاشقم کردی ببخش اگه زیاده روی کردم...
ازفردا دنیا واسه من یه رنگ دیگه بود صبح با اس ام اس های غاشقانه فرهاد چشمم رو باز میکردم لحظه به لحظه ازهم خبر میگرفنیم وعصرسرتمرین میدیدمش
مراقبم بود نگاهش همه جا دنبال من بود وبچه ها تقریبا متوجه ارتباط ما میشدند
فرهاد هرشب منو میرسوند وخودش میگفت مهم نیست زیر ذره بینه مهم نیست مردم نگاه میکنن مهم دلمه که کنارتو ارومه....ومن هرروز عاشقترمیشدم


یه روزصبح بیدار که شدم دیدم همه جا روبرف پوشونده فرهاد زنگ زد که اولین برف زمستونیه میای پیشم؟ازخدام بود ادرس دقیقش رو داد با اشتیاق حاضرشدم ورفتم ..فرهاد درو بازکردشلوارجین ویه تی شرت پوشیده بود اروم دراغوشم گرفت وبوسید پنجره ی اتاقش روبه یه پارک بود کنار پنجره ایستاده بودیم که دوباره بغلم کرد هنوز پالتو تنم بود لبهای ملتهبش رو روی لبهام گذاشت لبهامو توی دهنش جاداد ومیمکید یاهام سست شده بود اروم پالتو رو ازتنم دراورد ومنو به اغوش کشید دستشو دورشونه م انداخت همراهش از پله ها بالا رفتم بوی عطر تنش گیجم میکرد رفتیم تو اتاق خوابش منو کنار دیوار گذاشت و شروع به بوسیدن کرد از لبهام شروع کرد اهسته به گردنم رسید تماس زبونش با گردنم حالم رو داغون میکردگردنمو زبون میزد ومیمکید لاله ی گوشم رو لیس میزد وزبونش رو میکرد تو گوشم..دستش رو برد سمت سینه م وازروی لباس سینمو لمس کرد لبهامو میمکید گاز میگرفت وسینه هامو میمالید دستش روبرد زیر لباسم وسینه هامو گرفت جون بلندی گفت لباسمو بالا زد سینه مو ازسوتین بیرون اورد وشروع به بوسیدن ومالیدن کرد بعد دوباره لبهامو مکید لباسمو دراورد سوتینم رو بازکرد ومنو روی تخت انداخت خجالت کشیدم خودمو جمع کردم روم درازکشید وگفت عشق ادمهارو محرم میکنه عشق ادمهارویکی میکنه میذاری باتویکی بشم؟حالم خراب بود گفتم عشقم من مال توام گفت رکسانا اوج عشقه یکی شدنمون بذار با هم بالاترین ها رو تجربه کنیم ناله م دراومده بود فرهاد کنارم بمون...فرهادروم خوابید لبهامو بوسید گردنمو لیس زد بایه دست یه سینه مو می مالید ویه سینه مو میخورد از شوق وصل فرهاد داشتم میمردم منو نشوند دامنو دراورد بهم گفت سینه هاتو بهم بچسبون یه شیشه مشروب اورد اروم میریخت روسینه مو ومیخورد بعد دستشو برد روی شورتم گرگرفتم شورتم خیس بود خجالت میکشیدم گفت جون عشقم حال کن با من عاشق مست...ازروی شورت اروم بدنمو گازمیگرفت بادندونش شورتمو پایین کشید ودراورد کوسم رو بوسید نوازش کرد وشروع به خوردن کرد ناله م دراومده بود فرهاد کشتی منو قربونت برم وااااای
فرهاد گفت جون.. عمرم حال کن بالای کوسم رو میخورد انگشنش رو تو کوسم فرو میکرد چه حال غریبی داشتم...اوج لذت کنار عشقم
پاهامو ازرون شروع به خوردن کرد لیس میزد وپایین میرفت انگشت های پامو باعشق میلیسید بعدیه لب طولانی گرفت انگشتش رو کرد توی دهنم با لذت انگشتش رو مک زدم بلندشدم واونو روتخت انداختم ازش لب گرفنم خجالتم کم شده بود پبراهنش رودراوردم تنش خوشرنگ وخوش بو بود من عاشقش بودم عاشق تک تک اجزای بدنش عاشق لمسش
باولع بدنش رو میلیسیدم مک میزدم ازروی شلوار دستمو گذاشت روی کیرش...لرزیدم کیرش بزرگ شده بود داشت منفجر میشد ناله کرد ازروشلوار کیرش زبون زدم شلوارش رو پایین کشیدم ازروشورت کیرش رو زبون زدم شورتش رو دراوردم کیرخوشگلش جلوم بود دوروبرکیرش رو زبون زدم مکیدم تخمش رو کردم تو دهنم میمکیدم اروم سر کیرش روکردم تو دهنم تخمهاشو میمالیدم اهش دراومده بود کیرش رو تا ته کردم تو دنم میمکیدم لیس میزدم وعشقم به خودش میپیچید وناله میکرد گاهی سرم رو بالا میاورد ازم لب میگرفت کیرش رو تو دهنم عقب جلو میکردم میلیسیدم ومک میزدم وفرهاد فریاد میزد دوستت دارم عاشقتم....منو کشید بالا بغلم کرد لب گرفت و نوازشم کرد نفسش نامنظم بود چشمهای قشنگش خماربود با زانوش کوسم رو نوازش میکرد دیگه نمیتونستم....


فرهاد اومد روم گفت عشقم اجازه میدی یکی بشیم ناله زدم اره
کوسم رو بوسید کیر خوشگلش رو رو کوسم مالید گفت جون مال خودمی وکیرش رو با یه حرکت فرستاد تو کوسم
داشتم از شوق وصال میمردم منو فرهاد یکی شده بودیم کبرش رو تو کوسم عقب جلو میکرد لبهاش روی لبهام بود میمکید یه دستش توی دستم بود ویه دستش سینه مو میمالید موهای سینه شو میکشیدم پاهامو دورکمرش حلقه کرده بودم ناله میکردم گردنمو گاز میگرفت ومیبوسید فرهاد توگوشم میخونددوستت دارم یکی شدیم ومحکم تلمبه میزد گاهی انگشتش رو تو دهنم فرو میکرد توی یه لحظه فریادش بلند شد با یاهام کمرش رو سفت گرفتم به اوج رسیده بود چندلحظه همون حالت موندیم لبهامو همچنان میبوسید اومدکنارم درازکشید سرم رو روی بازوش گذاشت موهامو نوازش کرد با سینه هام ورمیرفت توچشمم خیره شد وگفت رکسی عاشقتم دنیا رو به من میدی
گفت بالاترین لذت عشق روباتوتجربه کردم مال من یمون باهمه سختی ها...میدونم نمیتونم خواسته هات رو براورده کنم حتی نمیتونیم یه رستوران با هم بریم اما کنارم بمون بی تو دنیا رو نمیخوام...من هم غرق لذت بودم نمام ارامش دنیا تو وجودم بود فرهادبلند شد با دستمال تمیزم کرد کوسم رو بوسید شورتم رو پام کردبهم گفت چه شبها که روی همین تخت یاد من بوده بیتاب وبی خواب ...این اولین روز یکی شدن منو فرهادبود..پــــــــــایان


نوشته رکسانا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تـــــــــــجلی تــــــــــــلخ ۱
صدای شرشر دوش آب لاله رو ازخواب بیدارکرد، عقربکهای ساعت رومیزی کوچیک روی میزآرایش ساعت هشت ونیم رو نشون میداد، بدن لختش روی تخت دونفره احساس کوفتگی میکرد، احساس کرختی وسرما،
بسختی بلندشد ولباسهای زیرشو که گوشه تخت انداخته بود روپوشید و پس از شستن دست وصورتش در روشویی دستشویی به قصد روشن کردن اجاقی که کتری چای صبحونه روش بود به آشپزخونه رفت، درحالیکه چشاش هنوزازخواب پفیده بود نگاش به موبایل احسان که روی اوپن بود افتاد، ابتدا رد شد اما احساسات فضولانه زنونه و مشکوک صحبت کردنای چندوقته احسان باعث شدکه دستش سمت گوشی بره و باحالت عجولانه مشغول تفتیش وپرسه زدن توی گوشی موبایل شد، پس از چرخیدن تو صندوق پیام و مشاهده ی چندتاپیامک مناسبتی وشعرومتل، ناگهان توجهش به مخاطبی مشکوک بامحتوای پیامای عاشقانه که به دفعات تکرارشده بود شد، باعجله گوشی خودشو ازاتاق اورد و شماره اون مخاطب رو ذخیره کرد وگوشی رو سرجاش گذاشت، درهمین حین صدای بم مردی که در چاردیواری مرطوب و نمناک حموم مثل اکو میپیچید، صدا زد: لاله حوله رو که به چوب رختی آویزونه بیار برام . . .
صدای لوسی باحالت کشیده ای اومد:الو بله بفرمائید،


تا صدای باریک زن اونطرف خط مثل جیغی ممتد توی گوش لاله پیچید، لاله سراسیمه گوشی رو قطع کرد، براش مسجل شده بود که شوهرعزیزش احسان با این خانوم رابطه داره و به او خیانت کرده، لاله درحالیکه روی تخت باشوک درازکشیده بود گوشی رو پرت کرد گوشه اتاق و قطرات درشت اشکی ازگوشه دوچشمش فرو افتاد ومثل خرده های ریزقندیل درموهای پریشون خرماییش گم شد. براستی چرا احسان به لاله خیانت کرده بود، مگه لاله چی کم داشت؟مگه احسان بارها به او ابرازعشق نکرده بود واز زندگی با او ابرازخوشبختی نکرده بود؟مگه نه لاله در زیبایی توفامیل وآشنا شهره بود؟مگه نه همه دخترای فامیل درحسرت زیبایی لاله کشک رشک میسابیدن؟؟؟این پرسشها که مرتب در ذهن لاله تکرارمیشدمثل بتک سنگینی روح اونو درهم میکوبید...
احسان دریک شرکت نفتی که زمینه کاریش توچاههای حفاری نفت میبود کارمیکرد و درامدش خوب بود وچارده روزکار میکرد و دوهفته استراحت، ظاهرأ تا پیش ازاین قضیه زندگی خوب وآرومی داشتند و بجز تماسهای مشکوک چندوقته احسان چیز دیگری شک لاله را برنتابیده بود، درمدتیکه احسان سرکاربود، یالاله میرفت خونه پدریش و یا بسفارش احسان داداشش علی می اومد خونه و پیش لاله میموند تا تنها نباشه!


ساعت هفت بعدازظهربود ،لاله خودشو روی کاناپه انداخته بود، از رفتن احسان به سرکار دوروزگذشته بود، لاله طی این چند روزه ازشدت فکرو تأسف و یأس و انزجار داغون شده بود، ناگهان مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه ازجاپرید ومثل یک متهم درحال فرار لباس پوشید و بیرون رفت.
کلید ازبیرون درقفل چرخید ولاله باصورتی رنگ پریده وارد خونه شد، یک پلاستیک حامل چند بسته قرص رو انداخت روی اوپن و درحالیکه روسریشو پرت کرد گوشه اتاق، خودشو انداخت روی مبل ودوباره بفکرفرورفت، داشت تمکرکز میکرد که تموم نفرت خودشو جمع کنه تا جرأت خودکشی تو وجودش زبونه بکشه، آره اون باید خودشومیکشت، دیگه زندگی واسش معنا نداشت، مثل یک آذرخش وسرعت یک صاعقه تموم خوشبختی وامیدش به فلاکت و یأس تبدیل شده بود، عشق آتشی اون به احسان حالا تبدیل به نفرت و انزجارشده بود وباخود به این فکرمیکرد که واقعأ حائل ضخیمی بین عشق و نفرت نیست همانطورکه میون سعادت و فلاکت. . .


هرچه تلاش کرد نه او جرأت خودکشی رو داشت و نه با اینکار دل آزرده اش ازبابت رذالت شوهرش خنک میشد، آره او میباید مثل احسان به خود او خیانت کنه، اما باکی ؟ ؟ ؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بودکه لاله یاد چشم چرونی های علی داداش شوهرش افتاد که همیشه دنبال فرصت هست تا لحظه ای مناسب برای دید زدن بدن لاله شکارکنه، لاله پی به این موضوع برده بود اماهیچوقت بهش راه نداده بود، اماحالا علی رو واسطه خوبی برای انتقام ازخیانت شوهرش میدید...
گوشی رو ورداشت و شماره سمیرا خواهرشوهرش رو گرفت وپس ازسلام واحوالپرسی های ظاهری ازاو خواست علی رو بفرسته تا تنها نباشه،
بعد ازقطع مکالمه بلند شد و بسمت میز آرایش رفت و بطرز تندی آرایش کرد، اما سرازیرشدن اشکاش باعث شده بود آرایشش بهم بخوره و چندبار مجبوربه تکرارشد، بانگاهی سرد حلقه ازدواجشو نگاه کرد که بطرز احمقانه ای توانگشتش فرورفته بود، درحالیکه دستش بشدت میلرزید حلقه رو دراورد و انداخت پشت قاب عکس کوچکی که دوسال و هفت ماه پیش گرفته شده بود و لبهای خندون خودشو احسان رو تولباس عروسی نشون میداد، صدای آیفون که اومد رشته افکارش پاره شدو باترس واسترس درحالیکه سعی میکرد ریلکس باشه رفت و درو بازکرد . . .
علی رسید، درواحد4که براش بازشد چشماش ازتعجب گرد شد و بانگاه شگفتزده اش به لاله که یک تاپ سبز چسبون و شلوارک جین پوشیده بود میخواست مطمئن شه ایا این همون زن داداش محجوب و بانجابتشه، لاله همچنانکه لبخندتلخ تصنعی به لب نشونده بود گفت، بفرما داخل، نمیای تو؟؟

ادامــــــــه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تـــــــــــجلی تــــــــــــلخ۲ و آخر

علی روی مبل نشسته بود و لاله توآشپزخونه داشت از دلستر خانواده تویخچال میریخت توی لیوان براش،
پس ازاینکه لاله دوتالیوان پر دلسترکه بعلت لرزش دستش یکمقدارش ریخته شده بود روسینی روجلوی علی گذاشت، پس ازاحوالپرسی و پرس وجوهای فامیلی مسخره وظاهری، سکوت حکمفرماشد، علی داشت باچشاش لاله رومیخورد مخصوصأ وقتیکه لاله برای پیش بردن نقشه اش مدام پاهاشو این وپا اون پامیکرد وچشای علی روکه روپاهاش که تا بالای زانولخت بود بیشتر غرق تماشا میکرد، علی دیگه جریانو گرفت ازچه قراره و بخیال خودش بعله سروگوش لاله میجنبه و این ضیافت بخاطر اون چیده شده بود، بلاخره علی پسرترگل و ورگلی بود که درعنفوان 22سالگی تموم کمالات یک مرد بالغ رو داشت وبه پندارش قاپ لاله رو دزدیده بود، وقتیکه لاله به بهونه ی جمع کردن لیوانها وسینی از روی میز، خودشو ازفاصله مبلی که علی روش نشسته بود و میز مذکور رد داد و بدنش به علی مالید، طاقت علی سراومد و بسمت لاله هجوم برد و ازپشت بهش چسبید، درحالتی که دستاش رو انداخت دورکمر لاله، شروع به بوکردن و بوسیدن گردن لاله شد، سپس لاله روبرگردوند ولباشو قفل کرد رولبای لاله ، شروع کرد به مکیدن لبای لاله، تن خشکیده لاله مثل مجسمه توچنگ علی ساکن بود و بی حرکت، دراین حین لاله تموم قدرتشو تودستاش جمع کرد و درحالیکه دست علی روگرفت اونو بسمت اتاق و تخت دونفره خودشو احسان کشوند....


لاله خودشو انداخت روتخت و بانگاهش به علی فهموند شروع کنه، علی درحالیکه تیشرت زردش که مارک پولو کلوپ روش بود رو درمی اورد رفت روتخت و شلوارجینش رو هم کند، مثل قحطی زده ها به لاله هجوم برد و شروع به خوردن و مکیدن لبای لاله کرد، پس ازچند دقیقه تاپ تنگ سبزلاله رو دراورد و باچشمایی که از دیدن بدن سفید لاله گرد شده بودن به لاله فهموند سوتینشو بازکنه، وقتیکه سوتین کنار رفت، علی دوتاپستون خوشفرم سفید دید که پایینشون باهاله های صورتی بطرز خوشرنگی پوشیده شده بود، مثل کودک شیرخواری که چند روز ازخوردن شیرمحروم باشه به سینه های لاله حمله کرد، بایک دستش یکیشو میمالوند، ماساژمیداد ،میچلوند و اون یکی رو تودهنش کرده بود میخورد، زبونشو دورتادورهاله میکشید ، کامل که خیسش میکرد ،میرسید به نوک پستونش ،آروم گازمیگرفت ومک میزد، گاهی یک وقفه مینداخت و نفس میگرفت وقربون صدقه لاله میرفت، ازهمون حرفای عاشقانه جعلی که فقط درحد فاصل "نعوض تا نزول" اعتبار دارن و بعدسکس بی معنان، لاله اماهیچ حرفی نمیزد، بالبایی بسته صورتش بسمت سقف اتاق بود وچشاش رو هم بود،
علی هنوز درگیرسینه های لاله بود، بلاخره فارغ که شد، بسمت گردن لاله خیز ورداشت وشروع کرد به لیسیدن گلوش، گاهی بومیکرد، گاهی لیس میزد، گاهی هم بوس، درست مثل سگ گرسنه ای که ازشوق رسیدن به یک استخوون دستپاچه میشه و نمیدونه چیکارکنه، بابوسه های ریز وممتد بالاتنه لاله روغرق بوسه کرد، سپس از شکاف میون پستونا لاله بالیس وزبون تاپایین رفت ورسید به ناف، زبونشو شق کرد و تو انحنای نافش میچرخوند، بعدازاینکه کامل زبونش ازاصطحکاک با پوست لاله خشک وبی آب شد، دستاشو انداخت دورکمرلاله و شلوارک لی لاله رو که حالت کشی داشت رو پایین کشید،وااااای چی میدید یک کوس سفید و برآمده که مثل یک گل بین پاها لاله قرار داشت ، احساس غریزی علی مجبورش کرد ناخودآگاه زبونشو بکشه روش، که بمحض برخورد لاله یک ناله خفیف طویل بادهانی بسته کرد ،



علی شروع به خوردن کوس لاله کرد، زبونشو کامل میکشید روکوسش، باانگشتاش لاشو بازمیکرد وزبونشو که مثل مارشکل داده بود توکوسش میچرخوند، چوچولشو لیس میزد و گاهی انگشتشو یکی دوبند فرو میکرد ودرمی اورد، پس از پنج شش دقیقه علی بلند شد وکیرشق شدش رو جلوی دهن لاله گذاشت و گفت عزیزم بخوور، لاله باچشای نیمه باز وبیتفاوت یک لبخند تلخی زد که شبیه لبخندای دیوونه ها معلوم نبود پشتش خنده هست یاگریه، شادی هست یاغصه،
علی بیخیال ساک زدن لاله شد ودوباره بین پاهای لاله قرارگرفت و درحالیکه با دستش کلاهک بادکرده کیرشو به داخل کوس لاله هدایت میکرد، باصدایی که ازفرط شهوت ازاعماق گلو بلندمیشد میگفت: اووووف قربون کوست برم، چه تنگ وداغه، آیییییی سوختم وآروم کیرشو تا انتها توکوس لاله جاداد، دراین حین لاله که کوسش ازکیرعلی پرشده بود یک آه کشید ودوباره چشاشو بست، علی که کیرش تا دسته نشسته بود همونطورکه نگه داشت بودخم شد ولباشو گذاشت رولبای سرد لاله ودوباره بلندشدو آروم شروع به تلنبه کرد، کیرشو تا کلاهک بیرون میکشید ودوباره فرومیکرد، همیشه توکف چنین لحظه ای بود، ریتم تلنبه زدن رو تندترکرد و باصدای نیمه گرفته اش قربون وصدقه لاله میرفت، فدات بشم عشقم، بلاخره مال من شدی، میدونی چندوقته توکفت هستم زن داداش، ازهمون وقتیکه اسی"احسان" عقدت کرد من عاشقت بودم و بهش حسادت میکردم، اووووف عاشقتم، حرفای علی که یک دستشو بکمرش زده بود و بادست دیگه اش پای لاله رو گرفته بود وتلنبه میزد، لاله رو یاد حرفا احسان انداخت، چشای بی تحرک و مرده وار لاله که به سقف دوخته شده بود خیس شد وازگوشه دوچشمش قطرات درشت وشفاف اشک فروافتاد و میون موهای پریشون خرماییش گم شد، علی سرعت تلنبه زدنشو به حداکثر رسوند، بدنش عرق کرده بود،محکم خودشو به لاله میکوبید، برخورد بدن علی باتن لاله باعث شده بود پستوناش مثل ژله بلرزه وبالاوپایین بره، علی باصدای بلند وآه های طولانی ارضاشد وتموم آب منی خودشو توکوس لاله ریخت، بعدش خم شد ولبای سرد لاله رو به نشون تشکر به دهن گرفت وچنان ازشوق این عشقبازی غیرمنتظره شادمان بود که متوجه رد اشکای لاله که دوجاده باریک نمناک توچهرش ساخته بود نشد . . .
.‏ ‏. .
علی ازخواب بلند که شد عقربکهای ساعت کوچک روی میزآرایش ساعت هشت ونیم رو نشون میداد، بدن لختش روتخت دونفره احساس کوفتگی میکرد، احساس کرختگی وسرما،
برای چندلحظه نفهمیدتوچه شرایط ومکانی قرار داره، یادش که اومد دیشب بالاله عشقبازی کرده احساس کیف وسرخوشی بهش دست داد، به پشت سرش که لاله درازکشیده بود برگشت تا لاله رو ازخواب بیدارکنه، اما نزدیکترکه شد و نگاهش افتاد به چهره لاله که به یک پهلو افتاده بود شوکه شد...از دهان نیمه بازلاله کف سفید و کشداری بروی پوکه های خالی قرص میریخت !...پــــــــایان.به قلم آذرخش کبودرنگ
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 41 از 125:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA