انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 45 از 125:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
چشـــــــــــــــم هایش /۱

وقتي چشماش را ديدم به خودم گفتم دست بردار مگه ميشه اين دختر با تو دوست بشه واقعا پيش خودت چي فكر كردي تو يك دانشجوي معمولي هستي بهتره به اندازه اي بالا بپري كه با سر زمين نيايي.ولي امان از اين دوست هايي كه آدم را شير ميكنند و ميفرستند جلو ...برو چيت كمتر از اونه قشنگه كه باشه تو هم زشت نيستي ناقصم كه نيستي برو جلو بله ديگه بقيه اش را خودتون ميتونيد حدس بزنيد رفتم و با ترس و لرز سلام كردم به آرامي سرش را به سمت من برگرداند و توي چشماي من نگاه كرد و گفت سلام و سكوت بينمون حاكم شد با عجله ادامه دادم ببخشيد خانم صابري من ، من . ..شما چي؟ چرا اينقدر من من ميكنيد حرفتون را بزنيد سرم را زير اداختم و خواستم برگردم و تودلم به خودم كلي بد گفتم كه چرا اصلا رفتم جلو گفتم هيچي ببخشيد با لحن مسخره آميزي گفت: يعني اينقدر جرات نداري كه حرفت را بزني داشتم آتيش ميگرفتم كه اين چه بلايي بود كه به سر خودم آوردم گفتم چرا ولي ... ولي چي ؟ ولي ....بازم حرفم را خوردم و به سمت دوستام برگشتم روي لباي همگي خنده اي نقش بسته بود كه از صدتا فحش بد تر بود .اونا حق نداشتند مرا مسخره كنند شايد اگر هركدام از آنها هم جاي من بود همين جور ميشد و نمي تونست حرف بزنه يا حداقل به سادگي حرف دلش را بزنه. اون روز توي كلاس همش فكرم مشغول اون بود گوشه سمت راست كلاس و جلوي همه دخترا هميشه جاش بود و هميشه اون چشمان زيباش را به تخته ميدوخت و به استاد گوش ميداد خيلي كم پيش ميومد كه به عقب برگرده و يا حرفي بزنه مگر اينكه ازش سوالي پرسيده ميشد، صفحه سفيد كاغذي را كه روي دسته صندليم بود با خودكار مشكي به نقشهاي عجيب و غريبي منقوش ميكردم كه ديدم رامين با دستش داره ميزنه به پهلوم هي؟ كجايي ؟ گيجي ؟ تو باغ نيستي ها !! يارو تاحالا دو سه بار برگشته داره نگاهت ميكنه ... يك نگاهي بهش انداختم ولي باز هم همون دختر آروم را ديدم كه داره به استاد گوش ميده .گفتم اذيت نكن، جون تو قبل از كلاس بد كنف شدم حال ندارم .گفت جان مادرم راست ميگم به تو نگاه ميكرد گفتم حتما خواسته ببينه هنوز برجكي از ما مونده كه بزنه يا نه بيخيال ...




خلاصه با همين حرفا و افكار تا آخر كلاس هر جوري بود تحمل كردم و تا استاد خاتمه كلاس را اعلام كرد با عجله پاشدم و خواستم از كلاس برم بيرون كه رامين از كنارم رد شد و غير عمد بهم خورد و كل جزوه ها و كتابام نقش زمين شد حال جر و بحث نداشتم اونم فوري عذر خواهي كرد، گفتم عيبي نداره و نشستم و مشغول جمع كردن كتابم شدم سرم را بالا كردم ديدم همه رفتند و كلاس خاليه از كلاس زدم بيرون و به سمت پاركينگ حركت كردم نزديك ماشينم شدم وخواستم در را بازكنم كه ديدم يكي از پشت سر صدام ميزنه پويا ..پويا برگشتم ديدم رامينه گفتم زهر مار چيه گفت شرمنده بخدا عجله داشتم گفتم خوب حالا چي ميگي گفت هيچي رفتم تا كتابخانه اومدم ديدم سرويس رفته... گفتم خوب پس بگو خدا زد پشت كلت بيا بالا تا برويم دوتايي سوار شديم از پاركينگ بيرون اومديم يك دفعه رامين گفت پويا خانم صابري خانم صابري تو ايستگاهه يك دور بزن سوارش كن ثواب داره گفتم برو بچه پرو اون كه ما را نفله كرد حالا ميخواهي بازم بزنه لهموم كنه با اون غرورش. گفت: خره اين خوب فرصتيه ها ببين تو نرسونيش مجبوره 20 دقيقه صبر كنه تا سرويس بعدي بياد حالا اونم تا كي پر بشه برو ..جون من برو گفتم تو چونه ي خودت را ميزني يا من را گفت نه بخدا واسه خودت ميگم اصلا تو برو اگر سوار شد من حرفي نميزنم لال ميشم .
خلاصه با دو دلي ميدان را دور زدم و نزديكش ماشين را نگه داشتم ديدم نگاهش متوجه ماشين شد بدون اينكه حرفي بزنم با دستم به طرف جلو اشاره كردم و كه منظورم بفرماييد برسونمتون بود نزديك شد و گفت مزاحم نميشم معلوم بود كه دو دل است گفتم چه مزاحمتي بفرماييد تا مركز شهر ميرويم شما هم تشريف بياريد




با اينكه اصلا انتظارش را نداشتم ديدم درب عقب را باز كرد و با سلام سوار ماشين شد جواب دادم و حركت كردم رامين از اينكه گفته بود حرفي نميزنه معلوم بود كفريه و لي از اونجور آدما نبود كه زير حرف خودش بزنه توي مسير چند باري نگاهمون از توي آينه به هم دوخته شد كه هر بار اون با تغيير مسير نگاهش اين اتصال را قطع كرد ..پويا جان من همينجا پياده ميشم دستت درد نكنه كجا مگه نمي ري خونه نه ميخوام بروم يك كتاب بخرم همينجا پياده ميشم با چشم غره به رامين فهموندم كه بد غلطي كرده و لي كار از كار گذشته بود براي اينكه تابلو نشه زدم كنار و پياده شد و در حال پياده شدن خيلي آهسته گفت خوش بگذره كه نميدونم خام صابري هم شنيد يا نه و سرش را به طرف اون كرد و خداحافظي كرد اون هم جوابش را داد خلاصه يك چپي بهش انداختم ولي تو دلم ازش تشكر كردم و مسير را ادامه داديم بدون مقدمه گفت آقاي ميرزايي الان ميتونيد حرفتون را بزنيد من گوش ميدم، اينجا نه ديگه دانشگاهه، نه كسي هست كه خجالت بكشيد! دلم ميخواست اون غرور زيادش را بشكنم ولي عقلم ميگفت اين كار به نفعم نيست به همين خاطر زبون باز كردم و گفتم راستش ميخواستم بگم مثل همه آدمايي كه تو جامعه و دنياي ما هستند منم مي خوام احساس درونيم را به كسي كه علاقه دارم بگم ولي اون اينقدر سد محكمي دور خودش درست كرده كه هرچه هم من صدام بلند باشه بازم به گوش دلش نميرسه حرفم را قطع كرد و گفت: اگه مظورت منم كه الان دارم گوش ميدم ولي بدون كه گوشم از اين حرفا پره پس بهتره وقتت را تلف نكني و بري دنبال كسي بگردي كه واقعا به درد زندگي بخوره
از اين حرفش تعجب كردم ماشين را يك گوشه پارك كردم و گفتم منظورتون چيه گفت: اون به خودم مربوطه ولي اين را صادقانه ميگم كه من به درد شما نميخورم پريدم تو حرفش و گفتم اين را شما نميتونيد تعيين كنيد و به جاي من تصميم بگيريد چرا من نميتونم به كسي كه علاقه مند شدم ابراز محبت كنم حتي اگر هم نپذيره پيش خودم و دلم مدييون نيستم و ميگم كه حداقل حرفم را زدم
يك نگاه عاقل اندر صفي بهم انداخت و گفت: حرفت را زدي تمام شد من رفع زحمت ميكنم گفتم نه هنوز تمام نشده بزار بهتون بگم كه اين رفتارتون چقدر بده با اينكه شايد بي ادبي باشه ولي خيلي مغروري و اميدوارم يك روزي تاوان اين غرروت را پس بدي همونجور كه بهم نگاه ميكرد گفت آقاي ميرزايي تو چي ميدوني كه تو دل من چي ميگذره تو چي ميدوني كه من كي هستم و چطور زندگي ميكنم كه به خودت اجازه ميدي در مورد من قضاوت كني. تو چشماش ذل زدم و گفتم: بگو تا بدونم تا ديگه پيشاپيش قضاوت نكنم
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چشـــــــــــــــم هایش /پایانی


پياده شد و درب را بست و رفت توي پياده رو و راهش را دامه داد و من هم با حسرت نگاهش ميكردم تا از مسير ديدم خارج شد
بد جوري كلافه بودم ماشين را توي پاركينگ زدم و رفتم توي اتاقم و همينطور به وقايع روز فكر ميكردم و اينكه اون چه مشكلي داره يا چه حرفايي داره كه نمي زنه و يا نميتونه بيان كنه با همين افكار بود كه خوابم برد با صدايي كه هميشه برايم گوشنواز بود بيدار شدم ، ديدم مادرم بالاسرمه و ميگه كه دوستت زنگ زده خونه ميگه هرچي گوشيت را گرفته جوابش را ندادي روي ميز را نگاه كردم ديدم گوشيم روي ميز نيست گفتم حتما توي ماشين مونده گفت: حالا بيا پايين جوابش را بده بنده خدا پشت خط منتظره با بيحوصلگي از روي تخت پايين اومدم و غرغر كنان طرف گوشي تلفن رفتم...الو بفرماييد سلام خوبي پويا سلام شما ..واي خيلي خنگي منم رامين ديگه آهان رامين تويي چه خبره چي ميخواهي ..اي ناقلا كار خودت را كردي ها ، خوب خره ميخواستي شمارت را بهش بدي بنده خدا اينقدر دنبال شمارت نگرده با تعجب گفتم كي را ميگي؟ حالت خوبه؟ به كي بايد شماره ميدادم؟! گفت: خوبه خوبه ديگه واسه ما ملق نزن، خانم صابري زنگ زده از شراره پرسيده كه ميتونه واسش شمارت را از من بگيره؟ (شراره همكلايسمون بود ودوست رامين كه با هم رابطه خوبي داشتند و هميشه ما فكر ميكرديم كه ازدواج خواهند كرد )خوب تو چي گفتي؟ هيچي منم با كلي ناز و عشوه گفتم شماره جديددش را ندارم . يك دفعه دادزدم خيلي نامردي رامين ...كه زد زير خنده و گفت اووووو حالا كپ نكن بابا بهش دادم، ولي مثل اينكه هنوز تماس نگرفته؟؟ با اين حرف رامين يادم به گوشيم افتاد و بدون خداحافظي گوشي را گذاشتم و دويدم سمت پاركينگ...
اين دفعه صدم يا بيشتر بود كه به صفحه گوشيم نگاه ميكردم اگر شماره ام را گرفته پس چرا زنگ نمي زنه كم كم داشتم نااميد ميشدم كه يك لحظه لرزش و صداي گوشي من را مثل فنر از جام بلند كرد و بدون اينكه دقت كنم كه كي زنگ زده جواب دادم و با لحني آرام كه سعي كردم متين باشه گفتم: سلام بفرماييد از اون ور خط ديدم صداي خنده مياد و بعدش صداي رامين را شنيدم كه گفت خواهش ميكنم شما بفرماييد ، حرسم دراومده بود گفتم رامين خيلي بي خودي چي ميخواهي ؟ گفت آخي هنوز زنگ نزده ؟گفتم به تو مربوط نيست گفت آره ديگه نبايدم مربوط باشه بشكنه اين دست كه نمك نداره گفتم خوبه حالا ناراحت نشو ولي خواهشا قطع كن ممكنه تماس بگيره خلاصه با هر مصيبتي بود از رامين خداحافظي كردم و بازم منتظذ شدم از بس فكرم مشغول بود اشتهام به كلي كور شده بود و وقتي مادرم براي شام صدام كرد گفتم اشتها ندارم و روي تخت دراز كشيدم و چشمام را به سقف دوختم به آسمون آبي و قشنگي كه روي اون نقاشي كرده بودم خيلي دوستش داشتم و خيلي زيبا بود ولي هميشه فكر ميكردم چيزي كم داره ولي چي خدا ميدونه ...سنگيني پلكام را حس ميكردم و كم كم خوابم برد .





صبح وقتي چشمام را باز كردم اولين كارم اين بود كه موبايلم را چك كنم نه تماسي نداشتم فقط يك پيام از طرف علي بود كه نوشته بود شب عاشقان بي دل ...... جوابش را ندادم و رفتم طبقه پايين ديدم مادرم ميز صبحانه را آماده كرده و خواهرم و پدر دور ميز نشستند سلام كردم و رفتم دست و صورتم را شستم اومدم پاي ميز مادرم كنارم نشست و يواشكي جوري كه خواهر و پدرم نشنوند گفت سحر كيه؟؟ يك لحظه برق سه فاز مرا گرفت و با لكنت و به آرامي گفتك هي هيي هيشكي كي بايدئ باشه ؟؟
گفت:پس چرا اينقدر بيتابش بودي كه تو خواب صداش ميكردي ....راستش اصلا يادم نميومد كه خوابي ديده باشم ولي خوب سحر خانوم يا همون خانم صابري بدجوري فكرم را مشغول كرده بود .
يكي دولقمه خوردم و سريع پاشدم برم كه بابام گفت چيزي نخوردي كه گفتم نمي خوام الان دهانم باز نميشه گفت پس بي زحمت آبجيت را هم برسون من امروز بايد بروم جايي كار دارم گفتم چشم و منتظر موندم تا بياد .توي راه هيچ حرفي رد و بدل نشد دم دانشگاهشون كه رسيديم ماشين را نگه داشتم و پياده شد و تشكر كرد راه افتادم به سمت دانشگاه خدوم كه تقريبا خارج از شهر بود توي پاركينگ دانشاه بودم كه گوشيم زنگ خورد با بي اعتنايي جواب ندادم و از ماشين پياده شدم دزدگيرش را زدم و رفتم به سمت دانشكده بازم اين لعنتي زنگ خورد با عصبانيت گوش را از جيبم بيرون آوردم و گفتم بله ؟؟يك صدايي كه فكر ميكنم صدايي زيباتر از اون نشنيده بودم و نخواهم شنيد گفت سلام گفتم سلام بفرماييد؟؟!!! صدا گفت آقاي ميرزايي دانشگاه تشريف دارين ؟ با تعجب و شك گفتم ببخشيد شما؟ گفت عذر مي خوام صابري هستم يك لحظه حس كردم همه بدنم كرخت شد و خون در رگ هايم از جريان ايستاد نزديك بود گوشي از دستم بيفته كه خودم را جمع و جور كردم و گفتم بلب بله دانشگاه هستم يعني تازه رسيدم امري داريد در خدمتم گفت نه ميخواستم با هاتون صحبت كنم ميشه بيايين دانشكده خودمون توي كلاس 29 هستم گفتم چشم و نميدونم چطور پله هارا 2 تا يكي كردم و رفتم تو دانشكده طبقه دوم به سمت كلاس كه ميرفتم حس ميكردم صداي قلب خودم را داارم ميشنوم چرا اره اينقدر طولاني بود يا پاهام سنگين شده بود با هزار زحمت و به آرامي درب كلاس را به طوري كه زياد شتاب من را نشان ندهد باز كزدم با كمال تعجب ديدم كه سحر از روي صندليي كه نشسته بود به نشانه احترام پاشد و سلام كرد سلام كردم و طوري نشستم كه بينمون يك صندلي فاصله بود ، نگاهش را به زمين دوخته بود من هم ميخواستم حرفي بزنم و لي كمي ترديد داشتم به هر حال اون خواسته بود كه همديگر را ببينيم بهتر بود صبر كنم تا اون به حرف بياد كه همينطور هم شد گفت آقاي ميرزايي ميخوام يك حرفايي را بهتون بزنم و بعد از شنيدن حرفام ببينم شما هنوز سر حرفتون هستيد يا نه ؟؟
قبل از اينكه حرفش را بزنه گفتم من تصميم جديه و فكر نمي كنم از حرفم برگردم گفت باز كه داريد زود قضاوت ميكنيد بگزاريد اول حرفام را بشنويد بعد جواب بدين با خجالت سرم را به نشانه تاييد تكان دادم و گفتم باشه بفرماييد. لب باز كرد و اينطور شروع كرد كه من دختر اهل شيرازم و به خاطر شغل پدرم به اينجا اومديم و ممكنه توي چند سال آينده به اونجا برگرديم و اين را هم بگم كه از لحاظ مالي وضع خوبي داريم ولي از همه اين ها مهم تر اينه كه حرفش نيمه تمام ماند گوش هايم را تيز كردم تا ببينم چي ميخواد بگه ولي همچنان سكوت حاكم بود به خودم جرات دادم و گفتم ولي چي ؟ نگاهش را به من انداخت و گفت ولي من يك بار يك ازدواج ناموفق داشته ام و علتش را شايد روزي برايت بازگو كنم و از اون ببعد پدرم خيلي مراقب منه و با هر نوع ارتباط بين من مردها مخالفه به شدت باهاش برخورد ميكنه
حالا چي ميگي هنوز ميخواهي با دختر يكه يك بار ازدواج كرده و پدرش هم خيلي بهش علاقه داره و با ارتباطش با جنس مخالفش به شدت مخالفه دوست باشي ؟؟
دلم ميخواست كه بگم از خدامه ولي جلوي خودم را گرفتم تازه اون تو دلم را هم خالي كرده بود كه پدرش خيلي با اين چيزا مخالفه ولي خوب دل كه اين حرفا حاليش نبود .گفتم ببينيد خانم صابري من هم آدمي نبودم كه دنبال اين دختر و اون دختر باشم شما را ديدم و تا اونجايي كه تو دانشگاه ميشناسمتون ازتون خوشم اومده تو دلم گفتم منهاي غرورت ) و ميخوام اگر شما هم مايل باشيد باهم ارتباط دوستانه اي داشته باشيم ( پيش خودم ميگفتم شايد الان هم كه داره قبول ميكنه كارد به استخوانش رسيده و من از خوش شانسيم هست كه در مكان و زمان مناسب بهش پيشناهد دادم به همين خاطر تقريبا ديگه واسم يقين شده بود كه جواب رد نميده) ولي خوب ناز خانوم ها را بايد كشيد .




توي اين افكار بودم كه گفت من فكرهام را ميكنم و تلفني بهتون ميگم و خواهشا ديگه مثل ديروز تابلو نكنيد و جوابم هر چي كه بود دوست ندارم تو دانشگاه خيلي كنار هم ديده بشيم مي خواستم بهش بگم بنده خدا با اون كاري كه شما كردين و شماره من را گرفتين الان همه ميدونن فقط بايد كتاب حافظ را باز كنيم و به اونم بگيم بله حدس من درست بود وقتي كه من اومدم از كلاس بيرون ديدم آقا رامين و جلو در منتظرمه و با گفتن خسته نباشيد يك طوري بهم فهموند كه همه ميدونن كه چه خبره چون شراره هم انتهاي سالن بود و با ديدن من به طرف ما اومد و بدون هيچ حرفي به سراغ سحر توي كلاس رفت .
اين كار رامين و شراره به نفع من تمام شد و سحر را توي كاري انجام شده گذاشت كه ديگه اگر ميخواست نه هم بگه نتونه و به خاطر مطلع بودن همه يك جورايي آبروداري كنه .
خلاصه از همون شب ارتباط تلفني ما شروع شد و وابستگي و دلبستگي ما دو تا هر لحظه بيشتر ميشد تا جايي كه بدون تماس با هم واقعا نميتونستيم روز را سپري كنيم با اين حال من سعي ميكردم كه خطوط قرمز را رعايت كنم و از حد و حدود خودم نگذرم تا اينكه امتحانات پايان ترم نزديك شد و كلاس ها تمام و دانشكده و دانشگاه خلوت و بهانه براي ديدن هم كم تر شد به همين خاطر سعي ميكرديم كه به بهانه درس خوندن خونه دوستامون همديگر را بيرون ملاقات كنيم و توي كافي نت ها و كافي شاپ ها قرار ميگذاشتيم يك روز بدون هيچ قصد و منظوري وقتي داشتيم تلفني باهم صحبت ميكرديم بهش گفتم فردا خانواده ام ميخواهند براي ديدن عموم برن شهرستان و فقط من و خواهرم هستيم اگر صلاح ميدوني بيا خونه ما كه گفت از خواهرت خجالت ميكشم گفتم خواهرم صبح ها ميره كتابخانه و ناهارشم مميبره با دوستاش تا بعد از ظهر بر ميگرده . نميدونم چي شد كه خيلي ناز نكرد و شايد هم به من خيلي اطمينان داشت و قبول كرد و گفت فردا 8 صبح ميام بيرون بيا سر خيابونمون دنبالم تا صبح روز بعد دل تو دلم نبود و كلي به اتاقم به خودم و به ماشين رسيدم كه وقتي براي اولين بار محيطي كه توش زندگي ميكنم را ميبنه واسش جذاب باشه يا حداقل بد نباشه.
نوشته پویا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
يك فرشته نجات ، يك عجوزه پير /۱
ساچمه پولوي سگي را كه كوفت كردند بساط عرقشان را پهن كردند. من چپيدم كنج ديوار و يك سيگار آتش زدم ، با تماشاي آدمهاي بيچاره و درب و داغان و از ياد رفته حال خوشي به آدم دست نميداد ، انگار نه انگار كه يكيشان امروز از طبقه چهارم زمين خورده بود و مغزش از دماغش بيرون آمده بود. فقط پيك بعد پيك ميريختند و يك آروغ پشتش . سه تا لر بودند و يك افغاني ، به من هم تعارف زدند ولي نخوردم و نماز خوان بودنم را بهانه كردم. نميخواستم فردا كور از خواب پا شم. نه نانشان را ميخواستم نه الكلشان را! همين كه با چندرغاز جاي خواب بهم ميدادند خودش خيلي بود. خلاصه كه روز روز بيكاري بود، خسته بودم از همه چيز از همه كس ، ديدن بالا آوردن و تگري زدن اين عمله بناها هم لطفي نداشت. همانجا مثل ننه مرده ها قوز كردم و بي هيچ فكر و خواسته اي كپه مرگم را گذاشتم. نميدانم چند ساعت گذشت ولي تمام مدت فقط پرده سياهي تمام دنياي گه من را در آغوش گرفت ، تمام شب ، تمام صبح فقط پلك وا مانده خودم بود كه جلوي چشمم بود . نه كابوسي ، نه رويايي. فقط چشم باز كردم ديدم آفتاب آمده بالاي گنبد كبود. وقتي پا شدم همه رفته بودند ،سيگار روشن كردم. آخرين نخم بود. شكمم چسبيده بود به گرده ام و ميلرزيد..





خيلي گشنه بودم ، سه روزي ميشد يك چيز درست و حسابي گيرم نيامده بود. سه روزي ميشد كمربندم را محكم ميبستم كه شكمم زياد سر و صدا نكند. مثل هر روز رخت تن كردم و از آن بد مكان از دخمه سگ پست تر، زدم بيرون. بي دليل راه ميرفتم، يك ماه آزگار هر روز بي دليل خيابانهاي تهران ، تهران جهنمي ، تهران بي در و پيكر را گز ميكردم . سايه ام حتي ديگر به من اميدي نداشت و به زور روي زمين كشيده ميشد و دنبالم ميامد. زمين و زمان طردم كرده بودند ،ننه ام ، زنم نسيبه ، بچه هام ، دوست ، دشمن ، هيچكس محض رضاي خدا به صورت ما تف هم نميانداخت. يك پيراهن چرك نخ نما و يك شلوار گل و گشاد و يك جفت كفش ورلدكاپ و ريشها و موهاي چربي كه تمام صورتم را گرفته بود ، همه چيزي بود كه برايم مانده بود . حرمي كه از كف آسفالتها بلند ميشد ، آتش جهنم را رو سفيد ميكرد. پرنده روي زمين پا ميگذاشت سوخاري ميشد. كمي بيشتر كه تن لشم را كشيدم توانستم خودم را به يك پارك برسانم ، نامش را نميدانستم فقط رفتم و روي چمنهاش ولو شدم. صداي جلز و ولز پوستم را ميشنيدم. ولوله اي براه بود ، صداي بوغ ماشين و موتور ، صداي جيغ جنده ها كه دست مزدشان را كم داده بودند- البته دست مزد همه را كم ميدادند- ، سوت پليس هاي عن ، صداي فوش و ... براي چه آمده بودند بيرون؟ چه اميدي داشتند؟ آدم كه نميشود به هر كون دادني نان در آورد. ديگر حتي برادرها گوشت هم را كه هيچ ، استخوان همديگر را هم سق ميزدند. راهي بجز يك فراموشي مطلق و بي وقفه حداقل براي من نمانده بود.
شكمم داشت سوراخ ميشد ، كيرم هم سيخ شده بود .





نميدانم چرا ولي هواي كردن به سرم زده بود ، يك باغبان كلاه حصيري بسر كونش را هوا داده بود داشت شير آب باز ميكرد. دلم ميخواست ميپريدم روي قمبلش و ميكردمش ولي حيف آنجا پارك بود و هزارتا چشم و ابرو داشت. بي هوا بلند شدم و رفتم جلو و كمي دور و برش پلكيدم . بوي سيگار ميداد ، پرسيدم داداش سيگار داري يه نخ بدي؟ سرش را برگرداند، صورت آفتاب سوخته اي داشت با چشمان گود افتاده و لبهاي قلوه اي تيره ، چپ چپ نگاه كرد و گفت : ها دارم! دستام گليه بيا خودت يه نخ از جيبم درآر. پشت دستم را عمدا ماليدم به خط باسنش و بعد دست كردم تو جيبش پاكت را در آوردم و يك نخ برداشتم . سيگار عمله خفه كني بود، همانجا نشستم. خوب كوني داشت پسرك ، شرت هم نپوشيده بود. واي كه اگر پا ميداد و ميبردمش توالت و هاي هاي ميگائيدمش، چه كيفي دست ميداد. كونه سيگار را انداختم توي باغچه و رفتم يك گوشه پرت كه كسي نباشد . يك درخت چاق و چله پيدا كردم و بغلش كردم و كيرم را درآوردم و ماليدم بهش ، پوست درخت سر كيرم را زخم ميكرد ولي خب از جلق زدن كه بهتر بود ، به نسيبه فكر ميكردم ، به ننه ام، به باغبان ، به بابام ، به امام جماعت مسجد، به پليس هاي عن به هركس فكر ميكردم حال خوبي داشت . حس خوبي داشتم . خيلي زود آبم پاشيد بيرون. سريع شلوارم را بالا كشيدم و خيلي زود از آنجا دور شدم .همين تتمه نايي هم كه برايم مانده بود از دست رفت . بي حال افتادم روي يك نيم كت. آخر دنيام بود شايد.





يك ساعتي همانجا چرت زدم و بعدش به هر زوري بود روي پاهام وايسادم. دست كردم توي جيبهام و دنبال چيزي مثل پول سياهي ، آبنباتي ، آدامسي چيزي گشتم ، كار هر لحظه ام بود ، ديگر برايم يك تفريح شده بود ، فقط يك دستمال خشك شده پيدا كردم ، كه يا تويش فين كرده بودم يا جلق زده بودم يادم نيست .گذاشتمش توي جيبم براي دفعه بعدي تا دوباره پيدايش كنم. به سمت دنياي آدمها ، دالاني كه به يك فاضلاب انساني راه داشت راه افتادم . خيابان پشت خيابان را با پاهايم متر كردم. طرفهاي خيابان كريم خان كه رسيدم ديگر نفهميدم چه شد پاهام ياري نكردند و دنبالم نيامدند. همانجا كنار يك ديوار افتادم . ديگر كارم تمام بود ، نفسهاي آخر را ميكشيدم ، چه مرگهاي قشنگي از بچگي براي خودم تصور ميكردم! ولي از گشنگي مردن باب ميلم نبود ، تازه وقتي لاشه ام را ميبردند پزشك قانوني و ميفهميدند با درخت كام گرفتم، آبرويم هم ميرفت. ولي چه فرقي ميكرد ديگر چشمهام بسته شده بود ، اشهدم را خواندم. داشتم خيلي آرام ميرفتم توي دنياي برزخي اموات گور بگور شده ، حس بي وزني كه ميليارد ميليارد بالايش ميدهند تا بروند تجربه اش كنند داشت براي من متجلي ميشد. حس آزادي ابدي ، چنين حسي به سوختن توي جهنمش مي ارزيد. از زميني كه داشت با آدمهاي رويش ميچرخيد و ميچرخيد فاصله گرفته بودم ، خيلي دور شده بودم ، اين چرخ و فلك بچه گانه ، اين شهربازي گرد ، براي من كم بود من خيلي وقت بود در انتظار چنين دنياي بي نهايت نا تمامي بودم ولي نميدانم چه شد كه ارتباطم با ملكوت عزيزم با چندتا صداي تق تق قطع شد. دوباره از آن همه خوشي به زمين پرت شدم ، بدنم از درد داشت رگ به رگ ميشد و نفس بر شده بودم ، پلكهاي خيسم را كه باز كردم ، يك چيزي كنار گوشم هي عصا زمين ميزد ، با لبه آستينم چشمم را پاك كردم ، يك پيرزن ارمني بود ، با يك مانتوي كرمي بلند ، با پاهاي پف كرده كه از زيرش پيدا بود و صورتي كه انگار با پتك رويش كوبيده بودند ، موهاي پشمكي اش هم از روسري اش بيرون زده بود...

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
يك فرشته نجات ، يك عجوزه پير/۲
با لحجه ارمني اش گفت: دلت ميخواد يه چيزي بهت بدم بخوري يا ميخواي همينجا جونت بالا بياد؟ يك سبد چرخ دار كوچك همراهش بود كه گوشت مرغ و كنسرو و خرت و پرتي كه خريده بود تويش گذاشته بود. خيال كردم ميخواهد چيزي جلويم بياندازد مثل گربه ها ولي همين كه كمي جان گرفتم و روي پاهام ايستادم. گفت دنبالم بيا . نميدانم چرا ولي بدون هيچ ولي و امايي دنبالش راه افتادم فقط يك لحظه با خودم احساس كردم شايد چيز خوبي در پيش باشد . دو سه كوچه كه رد كرديم ، كليد انداخت و در خانه اي را باز كرد و گفت : خيلي آرام بيا تو . داخل كه شدم در را بست و خودش رفت داخل. خانه نسبتا كوچكي بود ولي حياط بي اندازه قشنگي داشت ، شمشادهاي هرس شده و كوزه هاي شمعداني و آبشار طلايي كه همه جاي ديوار حياط ديده ميشد. نميدانستم براي چه آنجا هستم ، چند دقيقه اي آنجا پا به پا كردم و وقتي ديدم خبري از چيزي نيست فقط آهسته آهسته به سمت در رفتم تا بروم بيرون ، ولي همين كه در را باز كردم سرش را از پنجره اي كه ظاهرا با آشپزخانه راه داشت بيرون كرد و گفت : مو خرمايي كجا ميري واستا دارم برات غذا ميارم. دوباره برگشتم سر جايم ، يك صندلي زنگ زده كنار ديوار بود ، برداشتم گذاشتم سايه و نشستم ، ديگر واقعا جمع كردن آب دهنم كه از كنار لبم ميريخت از دستم خارج بود ، صداي امواج خروشان اسيد معده ام را واضح ميشنيدم. يك ربع بيست دقيقه اي كه گذشت عجوزه پير با يك سيني آمد كه تويش يك ديس شويد پلو و يك بشقاب كه دوتا پرنده تقريبا كوچك توش افتاده بود و نان و ماست آمد ، رفتم سيني از دستش گرفتم و آمدم تشكر كنم كه گفت: وقتي خوردي واستا كاريت دارم. كاملا داشت بهم دستور ميداد ، تا رفت تو ، با سر رفتم توي سيني و بعد از چند دقيقه فقط ظرفها و استخوان بلدرچينهاي نگون بخت و چندتا دانه كنجد نان توي سيني باقي ماند. شكمم نيم متري بالا آمد. از شلنگ حياط آب خوردم و روي همان صندلي نيم ساعتي چرت زدم.





باورم نميشد مرز بين مرگ و زندگي اين قدر باريك باشد ، من آن روز تجربه نزديك به مرگي داشتم ، برزخ را تا دروازه هاي ورودي اش ديدم. حالم كه مساعدتر شد سيني را گذاشتم لبه پنجره آشپزخانه و گفتم : خانم؟ خانم؟ كاري با من داريد؟ چند لحظه صبر كردم و دوباره داد زدم ولي هيچ خبري نشد ، اولش ميخواستم بروم ولي بعدش با خودم گفتم اگر مرده باشد ميشود پولي ، طلايي چيزي ازش بلند كرد. اين فكر مرا كشاند داخل خانه ، خانه كاملا كلنگي بود ، سقف پر از تركهاي عميق و تار عنكبوت بود ولي روي ديوارها قاب عكسهاي كوچك و بزرگ زيادي بود ، يك فرش قديمي پهن بود و چندتا مبل و كاناپه طوسي خاك خورده كه معلوم بود كونهاي زيادي قبلا رويشان نشسته بودند . يك پاسيو هم داشت كه توش يك سگ پير كك مكي كه چرت ميزد و چشمانش تا نيمه باز بود را بسته بودند. يك تلويزيون بزرگ كاتدي كه در چوبي هم داشت كنار سرسرا بود جلويش هم يك صندلي مادربزرگ . در مجموع خانه و اثاثش از سي چهل سال پيش به بعد نو نشده بودند ، به همه جا سرك كشيدم ولي خبري از عجوزه نبود. يك اتاق كنار پاسيو بود كه درش اندازه پلك سگه باز بود. تخمش را نداشتم كه از جلوي سگ پدر سگ رد شوم ولي پيزوري تر از آن حرفها بود كه ناي واق زدن داشته باشد . خايه هايم را سفت گرفتم و نك پا نك پا رفتم جلو ، تخم سگ خيز گرفت كه پاچه بگيرد ولي نميدانم چه شد كه دوباره رفت توي لك ، بيخ ديوار بي حركت ايستادم و سرم را كج كردم تا توي اتاق را ببينم ، پيرزن حشري رو تخت نشسته بود ، عينك به چشمش گذاشته بود و به كسش سيلي ميزد . تو حال و هواي خودش بود ، داشتم نگاهش ميكردم كه يك دفعه صداي زنجير سگه آمد ، دو متر پريد بالا و جري شد و شروع كرد به پارس كردن ، فقط تا آنجا كه لنگم باز ميشد دويدم و رفتم توي حياط و روي همان صندلي تمرگيدم. گوشهايم داشت از داغي ذوب ميشد و قلبم داشت از پاچه ام در ميرفت. بعد از چند دقيقه اي حيوان زبان نفهم خفه شد و پيرزنه آمد بيرون و گفت براي چي بدون اجازه من اومدي تو؟ ميخواستي ازم دزدي كني مادر به خطا؟



گفتم : مادر، من تو نيامدم به جون بچه ام . گفت: پس كفشات دم در چيكار ميكنه؟ گفتم : به عيسي مسيح قسم چندباري صدايتان زدم ولي جواب ندادين نگرانتان شدم آمدم تو . دمپايي پا كرد و آمد جلو و گفت: اسمت چيه؟ گفتم: فريد. گفت: اين چه سر و وضعيست براي خودت درست كردي؟ شدي مثل موش فاضلابي ، پا شو برو حموم ببينم و بعدش به شانه هايم زد و از روي صندلي بلندم كرد ، پشت سرش دوباره رفتم تو ، رفت جلو و سگه را بغل كرد و هي گفت فيدل! فيدل عزيزم ، فدات بشم و سر سگ بيچاره را ميماليد روي سينه هاش . لابد بينشان معاشقه اي بوده كسي چه ميداند ، از من باشد كه حتي فكر دست گذاشتن به اين پيرزن اسقاطي حالم را بهم ميزد. همان طوري كه سر پا نشسته بود گفت برو توي حموم ، درش كنار گلدانه، برايت لباس و حوله ميگذارم روي بينه حتما بپوش . فهميدي؟ سر تكان دادم و رفتم توي حمام ، نميدانستم بعد از هفتاد روز حمام نرفتن ، آب با پوستم چه قرار بود بكند. توي آيينه كه نگاه كردم ، از خودم چندشم شد ، شبيه غار نشين ها شده بودم ، دوش را وا كردم و زيرش نشستم تا كمي خيس بخورم. يك ساعتي در همان حالت بودم ، تمام حمام را بخار گرفته بودم ، بلندشدم و و با دستم بخار روي آيينه را پاك كردم ، تيغ برداشتم و صفايي به صورتم دادم ، سفيدي پوستم كه معلوم شد ، چشمهاي سبز تركي ام خودشان را نشان دادند. با خودم گفتم حيف من حرام شده ام ، با اين قيافه توي آمريكا بدنيا ميامدم ، وزير امور خارجه نميشدم ، آل پاچينو نميشدم ، يك مدل لباس معروف كير كلفت كه ميشدم. اما الان چه؟ يك آسمان جل ، آس پاس و ولگرد گنجشك روزي .هي بيخيال!

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
يك فرشته نجات ، يك عجوزه پير /پایانی
، وان را پر آب كردم و تويش شامپو ريختم و شيرجه زدم تويش. آخ كه از بچگي چقدر هميشه روياي كف بازي داشتم . انگار زندگي براي اولين بار داشت بهم چراغ سبز نشان ميداد. شك نداشتم اين پيرزنه دلش بحالم خيلي سوخته ، يا دستم را به كاري چيزي بند ميكند يا يك پول قلمبه توي جيبم ميگذارد. نميدانم اين جور كه فكر ميكردم هم نباشد حواله بشود به تخم چپم .. من كه اندازه سه روز ديگرم غذا خورده بودم. تا بعدش هم هماني كه هميشه ميگويند مثل هميشه بزرگ است . حسابي با ليف چركهاي پوستم را فتيله فتيله گرفتم ، مثل مارها پوست انداختم ، دوسه ساعتي توي حمام عشق كردم و آمدم بيرون. تمام بدنم گر گرفته بود تشنه يك ليوان آب تگري بودم. خودم را كه خشك كردم. رفتم سراغ لباسها : يك دست كت و شلوار فاستوني قهوه اي رنگ خيلي قديمي بودند ، وقتي پوشيدم شبيه بازيگران تئاتر شدم ، با فيلم نامه هاي جنگ جهاني دومي. يك كراوات هم بود كه بستمش . نميدانم براي چه ميخواست من اين لباسها را بپوشم ولي دليلش هرچه بود كه براي ما بد نبود ، شانه برداشتم و دستي هم به موهايم كشيدم و رفتم كنار همان دره. سگه پا شد و كمي غر غر كرد ولي كمي كه بو كشيد دوباره نشست و چورت زد. در زدم اما دوباره خبري نشد . در را باز كردم و رفتم تو ، پيرزنه كه يك دكولته درباري پوشيده بود و با صورت تر گل ور گل شده و موهاي بيگودي شده و ناخن هاي مصنوعي و يك خلخال به پايش روي تخت خوابش برده بود چشمهايش را باز كرد و خودش را جمع و جور كرد و گفت: فريد جان بالاخره از حموم در اومدي؟ بيا بشين روي صندلي بيا. نميدانم باهام چكار داشت فقط با يك لرزش خيلي خفيفي توي پاهام رفتم كنار تخت، روبروش وايسادم و من من كنان گفتم: كاري با من نداريد؟ من با اجازتون بروم. دستم را گرفت و نشاندم روي صندلي كنار تخت ، با بادبزن بادش را زد و گفت: تازه پيدات كردم عزيزم . كجا ميخواي بري؟ از ظرف شراب روي ميز پيش دستي كنارش يك گيلاس پر كرد و براي خودش هم همينطور و گفت: نه ساله ست . به سلامتي .





گيلاس را برداشتم و سلامتي گفتم و تا نيمه رفتم بالا. گفت: به قاب عكس پايين ساعت نگاه كن ، عكس ماه عسل من و شوهرمه ، آرشاوير مرحوم. توي عكس يك مرد خوشتيپ بود و يك حوري بهشتي كنارش. به هيچ وجه نميشد باور كرد اين پيرزن مچاله شده همان الهه زيبايي توي عكس است . نميدانم چه بگويم . دستش را گذاشت روي رانم و گفت: خيلي شبيه توئه عزيزم . ميتونم بهت بگم فريدم؟ زبانم داشت بند ميامد اين عجوزه چه با خودش فكر ميكرد . قلبم داشت قفسه سينه ام را ميشكاند. گفتم: اختيار داريد مادر! گفت: من مادر تو نيستم بي احساس چرا اسممو نميپرسي؟ اسممو بپرس يالا. يك لبخند زدم گفتم: اسمت چيه؟ گفت: آرمينه و دستش را برد بالا تر تقريبا رسيده بود به كيرم. كمي به چشمام خيره شد و كيرم را تو مشتش گرفت. در حالت عادي بايد فرار ميكردم ولي نميدانم چه منطقي توي مغز تعطيلم گفت: بشين ببين چه ميشود. گوشهايم سرخ شد و منتظر ماندم تا ادامه دهد ، از جايش بلند شد و دكمه شلوار را باز كرد و كيرم را در آورد – پر از پشم بود- . سرش را خم كرد و موهاي كيرم را ليسيد و بعد كلاهك ذكرم را هل داد ته حلقش و شروع كرد به مكيدن. اولش صورتش را كه ميديدم حال عوق بهم دست ميداد ولي حال بعدش خوب بود. سرش را گرفتم و بالا و پايين كردم و شروع كردم به آه و ناله. آرمينه هم با تمام شهوتش كير بنده را ميخورد. بلند شد ايستاد . منم ايستادم ، دستهايم را گرفت و گفت: خيلي دوستت دارم عزيزم و لبهاي پلاسيده اش را گذاشت روي لبهام و شروع كرد به مكيدن ، خواستم كمي صورتم را كنار بكشم كه هولم داد روي زمين ، پايم گرفت به ميز و شراب ها ريخت روي صورت و لباسم . جنده پير سينه هاي هندوانه ايش را در آورد و شروع كرد به ليسيدن صورت شرابي من. بعد از چند دقيقه ديدم كاملا خوابيده رويم ، نفسم داشت بند ميامد ، بيش از اندازه سنگين بود. چندبار كه نفس نفس زدم خودش از روي بدنم بلند شد و لباسهايش را كاملا در آورد و خوابيد روي تخت ، بي وقفه نفس ميكشيد ، گفت: بيا بيا جرم بده با كير كلفتت بيا. هر پستانش سه چهار برار سينه هاي نسيبه بود ، بدنش مثل يك توده دنبه بود كه رويش ملافه سفيد خال خالي انداخته باشند.





منزجر كننده بود ، كروات را شل كردم و كت شلوارم را در آوردم و رفتم روي تخت . شرتش را در آوردم و پاهايش را گذاشتم روي شانه هايم و شروع كردم به گائيدن ، كس لطيف و لزجي داشت. ميگفت: آرشا ، آرشاي عزيزم عاشقتم ديوونتم چندباري كه عقب جلو كردم جيغش در آمد ، غير عادي نفس ميكشيد. ميخواست بگويد : سينه هام را بخور ولي نتوانست ، شروع كرد به عرق سرد كردن . آلتم را از آلتش در آورد . پرسيدم: آرمينه عزيزم چت شده؟ با دستش به كشوي لباسهاش اشاره ميكرد و ميگفت: قرررص . حالش اصلا خوب نبود ، داشت جانش بالا ميامد . رفتم سراغ قرصها و گفتم: كدامش؟ كدامش؟ به زور بريده بريده گفت: زير زبونيها . قرص ها را برايش بردم و چندتاشو گذاشتم تو دهنش، او هم چشمانش را بست. داشتم از ترس به خودم ميريدم ، شق درد هم گرفته بودم ، بخت و اقبال نداشتم كه من. چند دقيقه اي كه گذشت خودش چشمهايش را باز كرد و روي تخت نشست. برايش يك ليوان آب بردم ولي زد زير ليوان و گفت: گمشو از خونه من بيرون شارلاتان ، يالا گورتو گم كن بي پدر. آمدم چيزي بگويم ولي گفت: هنوز كه اينجا وايسادي. يالا برو تا به پليس زنگ نزدم. و تلفنش را برداشت. بي وقفه پريدم توي حمام لباسهام را پوشيدم و زدم به چاك.در خانه را كه بستم همانجا نشستم . تا حالم سر جا بيايد ، گنبد كبود غروب را هم رد كرده بود. نميدانم چه شد دوباره اين قدر سريع ورق برگشت. از جايم بلند شدم و خودم را تكاندم . آن طرف كوچه يك دوره گرد كارتن خواب داشت كنار آشغالها پرسه ميزد و دنبال غذا ميگشت . يك سيگار هم زير لبش بود ، رفتم جلو و گفتم: داداش يه نخ سيگار داري؟ از زير كلاه نقاب دارش نگاهي كرد و گفت: تو رو هم انداخت بيرون؟ گفتم: يعني چي؟ اگه سيگار نداري خب بگو ندارم چرا شعر و ور ميگي؟





گفت: دارم و نميدم. كمي نگاهش كردم معطل اين بود فحشش بدهم ولي براي آن روز كافي بود ، سرم را زير انداختم و خواستم كه بروم اما گفت: شوخي كردم مرد حسابي ، بيا همين را بگير. از توي آشغالا پيداش كردم . سيگار را ازش گرفتم و شروع كردم به پك زدن . گفت: چيزي هم ازش كش رفتي؟ گفتم: آره يه خلخال نقره! توي اين آشغالا چيز بدردخوري پيدا ميشه؟ گفت: چرا نشه؟ اگر بگردي خيلي چيزها پيدا ميشه. رفتم كنار مشماهاي آشغال و شروع كردم به زير و رو كردن كثافت ها و اخ و تف مردم ، بايد مثل هميشه با خودم ميگفتم: زندگي همين است كه هست ، نميشود چيز بيشتري ازش خواست!
پايان.نوشته ؟؟؟؟؟؟؟؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مامان مذهبی یا ....؟ /۱

ﺳﻼﻡ.
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ2ﺗﺎ ﺑﺨﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻦ.ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻓﺤﺶ ﻧﺪﻥ ، ﻧﺨﻮﻧﻦ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﻠﻒ ﻧﮑﻦ- ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺨﺶ ﺍﻭﻝ:ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮ ﻭ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺍﺻﻼ1ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﯾﮏ ﺧﻮﻧﻪ2ﻃﺒﻘﻪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ.ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮔﻢ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﻃﺒﻘﻬﺪﻭﻡ2ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ. ﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺑﺎﻡ. )ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﯿﺪ(.ﺧﻮﺏ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻫﻢ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻡ.ﻣﻦ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﻣﺎ ﺍﺻﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﺍ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ.ﺍﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﭘﺲ ﮔﺮﺩﻧﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ. ﺍﻣﺎ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻗﻀﯿﻪ ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﻀﻮﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﮐﺸﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ.ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺮﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺳﺒﺪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﻡ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻤﺶ ﻭ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺟﻠﻮ ﺑﺎﺑﺎﻡ nepreviousﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻦ؟ ﺁﻗﺎ ﭼﺸﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺪ ﻧﺒﯿﻨﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﺘﮑﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ.ﺍﻣﺎ ﻗﻀﯿﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﺧﺘﻢ ﻧﺸﺪ. ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺮﺳﺖ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻢ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻦ ﻣﻦ ﺭﻭ ﮐﺘﮏ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻦ؟ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻝ ﺯﻧﺎﺳﺖ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻮﻧﻦ.ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻻﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺎ ﺗﻨﺘﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﺮﻭ ﻧﺸﻮ.ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺗﺐ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ.ﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻭ ﻟﺨﺖ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺳﯿﻨﻬﻬﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ.


ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﻗﻀﯿﻪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺗﺐ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻬﻤﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﻪ ﭘﺘﻮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺩﻭﺭﺵ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺳﺮﯾﻊ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﺧﻼﺻﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﻣﺎﻟﯽ ﺷﺪ.ﯾﮏ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﮐﻬﯿﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺗﺒﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻫﺰﯾﻮﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﺩﯾﺪﯼ.ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻧﺒﻮﺩﻩ.ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺣﻤﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺵ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﺴﺖ ﻭ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ.ﯾﮏ ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻟﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﻢ.ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﻪ ﭘﺘﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺯﯾﺮﺷﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪ.ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﻣﻨﻢ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﻤﺎﻟﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ.ﮐﯿﺮﻡ ﻫﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ.ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻧﺸﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻓﮑﺮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺯﺩ ﺩﺭﮔﻮﺷﻢ ﮐﻪ ﻧﻌﺮﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻫﻔﺘﻢ ﺭﻓﺖ.ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻤﺪﻭﯾﺪ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺁﯼ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﺍﺱ ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺑﭽﮕﯽ ﯾﮑﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ.ﺍﻣﺎ ﻋﺼﺮﺵ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻔﺪﺳﺘﺶ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﺎ ﻧﺮﻣﯽ ﺍﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻨﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﻟﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪﻫﺒﻮﺩﯾﻦ.ﮐﻪ ﺟﺎﺗﻮﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﺘﮑﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻤﺪﺭﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻡ.ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻗﺎ ﯾﮏ ﺩﺭ ﭼﻮﺑﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﻗﻀﺎﯾﺎ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﭘﺮﯾﺪ. ﺑﺨﺶ ﺩﻭﻡ: ﺍﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻠﻮﻍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ70ﺩﺭﺻﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻫﻞ ﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻭ ﮔﻮﺷﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﭽﮕﯽ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ.ﺩﯾﮕﻪ ﭘﺎﻣﻮﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻠﮑﺴﯿﻮﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﻮﭘﺮ.ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﻤﻮﻥ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻖ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﻤﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻧﯽ ﮐﻤﺮﺕ ﺧﻢ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﮐﻮﺭ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺟﻠﻖ ﺯﺩﻥ.


ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻫﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣﻦ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﯽ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﻭﺗﺎ ﻃﺒﻘﻪ.ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻠﻮﻍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﺮﺗﻮ ﮐﺮﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻼ ﻫﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ6ﺩﻧﮓ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ.ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﮕﻪ.ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ.ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﺟﻠﻖ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻠﯽ ﺟﻠﻖ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻗﻀﯿﻪ ﻟﻮ ﺭﻓﺖ.ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ.ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﻠﻖ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ. ﭼﺸﻤﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﻬﻮ ﺩﺭ ﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﺶ ﺑﺎﻻ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺵ.ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯾﻪ.....ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻧﮕﻪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﺭﻭﺯﻩ ﺧﻮﻧﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ.ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ37ﺳﺎﻟﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻧﮕﻔﺖ ﻭﻟﯿﻤﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ.ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﺮﯾﻖ ﻗﺒﻠﯽ ﻟﻮ ﺭﻓﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﺮﭼﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﮕﻮ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ، ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺻﺎﻑ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ.ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻝ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻧﮑﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ...ﻣﻨﻢ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﻨﻢ. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﭽﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ.ﺳﺮ ﺷﺐ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺎﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﯾﮏ ﺻﺪﺍﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﯿﺎﺩ. ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻮﺷﻢ ﺭﻭﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﺭ.ﺑﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﻩ ﺁﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﻣﻦ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺪﻡ ﮐﯿﺮﻡ.ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺪﻥ ﻟﺨﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻧﮕﻮ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻮ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻗﺎ ﮐﺘﮑﯽ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﺮﻩ. ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﻡ.ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺟﺮﺍﺣﺎﺕ ﻭﺍﺭﺩﻩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻡ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻﺳﺮﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺑﭽﮕﯿﺖ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺳﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﯼ؟ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﯾﺎﺩ ﺑﭽﮕﯿﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ.ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﺭﺩﺕ ﭼﯿﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺪﯾﻪ.ﺍﮔﻪ ﺟﻠﻮ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﺘﺖ.ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺠﻮﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺭﻓﺘﯽ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﻣﯿﺎﻡ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻬﺖ ﺑﺎﺷﻪ.ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺭﻭ ﮐﺘﮑﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ.ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺮﻡ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺩﺭ ﻭ ﻧﺒﻨﺪ.ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﺧﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻧﺒﻨﺪ.ﮔﻔﺖ ﺯﺷﺘﻪ ﺁﺧﻪ.ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭﺗﻤﻬﻤﻪ ﺟﺎﺕ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺩﺭﻭﺍﺳﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ.ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ.ﻭﺍﺳﻪ ﺣﻤﻮﻡ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻫﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺣﻤﻮﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺎﻣﻞ! ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﻬﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺗﺎﭼﺸﻤﻤﻮﻥ ﺑﻬﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻣﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻬﮑﺎﺭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻮﺩ.ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺍﻭﻥ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﯾﺂﻭﯾﺰﻭﻧﺶ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺰ.80ﻓﻘﻂ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻧﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﮐﯿﺪﻡ.ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﻃﺒﻖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺑﺰﺍﺭ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺟﻠﻖ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺑﺰﻧﻢ.


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪﻡ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺯﺩﯼ ﺯﯾﺮ ﻗﻮﻟﺖ ﮐﻪ. ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﭼﺸﻤﺖ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﯼ؟ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﻫﯿﮑﻠﯽ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻭ4ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﺑﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩ.ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ... ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ.ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻭ ﻧﻬﺎﺭ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺷﻨﻢ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﺭﻭ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﻡ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ.ﺑﻌﺪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﯾﺪﻡ ﭘﺘﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﭼﺎﮎ ﮐﻮﻧﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ.ﺩﯾﺪﻡ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺸﺘﺶ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﯿﺮﻡ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ.ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ.ﯾﻬﻮ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﺮﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻟﺨﺘﯽ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻭ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻥ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﺭﯾﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ.ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺮ ﮔﺸﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ.ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺪ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﺒﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﻩ.....ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻐﺰﻡ ﺳﻮﺕ ﮐﺸﯿﺪ.ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻟﺨﺘﺘﺮﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺣﺮﻑ ﺩﻟﻢ ﻫﻤﯿﻨﻪ.ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﻩ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺟﻠﻖ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ.ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﺩﯼ ﺍﺻﻼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ.ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻮﻧﻢ ﺑﺪﯼ ﻗﻮﻝ ﻣﯽ ﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻠﻖ ﻧﺰﻧﻢ.ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺏ ﻟﺨﺖ ﻟﺨﺖ ﻧﺸﻮ.ﺷﻮﺭﺗﺖ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﺭ.ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﺑﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ.ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ.ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ.ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﺟﻠﻘﻨﻤﯽ ﺯﻧﻢ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺟﻨﻮﺏ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﺷﻬﻮﺗﻢ ﻫﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ.ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ. ﮐﻠﯽ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﺯﯼ ﺷﺪ ﻓﻘﻂ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﭘﯿﺮﻫﻨﺶ ﺭﻭ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺮﺕ ﻭ ﮐﺮﺳﺘﺶ ﺗﻨﺶ ﺑﺎﺷﻪ. ﻫﻤﯿﻨﺶ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ.ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ.ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﺟﻠﻮ ﺑﯿﺎﯼ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﻣﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻟﺨﺖ ﮐﺮﺩﯼ.ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺧﻄﺎ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺘﮑﻢ ﻧﻤﯿﺰﻧﻪ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﺘﻢ. ﺷﻠﻮﺍﺭﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﭘﯿﺮﻫﻨﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ.ﻭﺍﯼ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ.ﺩﻭﺗﺎ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﻦ ﺗﻮ ﯾﮏ ﮐﺮﺳﺖ ﺳﯿﺎﻩ.ﯾﻌﺘﯽ ﻗﺒﻠﺶ ﺍﮔﻪ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮐﻞ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﮔﺎﺯ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﯾﻪ3-2ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ.ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺴﻪ.ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮ ﻗﻮﻟﻢ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺟﻠﻖ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ.ﺷﺒﺶ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻬﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ.ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻣﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺩﯾﺪ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻬﻢ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ.ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻠﻖ ﻧﺰﻧﻢ ﻧﺰﺩﻡ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻬﻢ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺑﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
مامان مذهبی یا ....؟/پایانی

ﺍﻣﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﯼ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ. ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻩ ﭼﯿﻦ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺨﺶ ﺟﻨﺲ ﺑﯿﺎﺭﻩ.ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺻﻨﻒ ﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﺮﻥ ﭼﯿﻦ. ﻣﻮﻗﻊ ﺭﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ؟ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ.ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﺵ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻟﺨﺖ ﻣﯿﺸﻢ.ﮔﻔﺘﻢ ﻟﺨﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﯽ ﺑﺎﺑﺎ.ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻮﻧﺶ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ ﺯﯾﺎﺩﻩ.ﺧﻼﺻﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﭘﺪﺭﺳﻮﺧﺘﻪ.ﻭ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻟﺨﺖ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﯿﺒﯿﻨﻢ.ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﺮﺕ ﻭ ﮐﺮﺳﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﻫﯿﭽﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺣﻤﻮﻡ ﺍﺯ ﺣﻤﻮﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﻑ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ. ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻫﻤﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻡ:ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﺎﻣﺎﺍﺍﺍﻥ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺑﻠﻪ.ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻗﻮﻝ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺰﺍﺭ ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ، ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﺤﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ؟ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺜﻞ ﻓﺸﻨﮓ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﭘﺘﻮ ﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ.ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺯﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ)ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﺮﺳﺖ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ( ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻡ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ.ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻢ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺘﺶ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﯿﺎﯼ ﮐﻼﻫﻤﻮﻥ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﻮﻫﻢ.ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎ. ﮐﯿﺮﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺗﺮﮐﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﯿﺮﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺑﻮﺩ.ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻭ. ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ.ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ.ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺎ1ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ.ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻡ ﺭﻓﺘﻦ.ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﯿﺎﺩ.ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻ ﺟﻠﻮﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﮐﺮﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﺤﻮ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺣﺘﯽ ﭘﻠﮏ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺯﺩﻡ.ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ. ﮐﯿﺮﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺳﻮﺭﺥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﺟﻮﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﺸﻬﺪﯾﮕﻪ ﺑﺮﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ.ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺗﺨﺘﻢ.ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ.ﺍﯾﻦ ﻧﻮﮎ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﮐﻠﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ.ﯾﺨﻮﺭﺩﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﺸﻪ ﺷﺐ ﺑﯿﺎﻡ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ؟ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻤﺎ.ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ.ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﯿﺎ.ﺑﺎﻟﺶ ﻭ ﭘﺘﻮﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻒ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻘﺖ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺮﺩ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﺨﻮﺍﺏ.ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ.ﺗﻮ ﻧﻮﺭ ﮐﻢ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﻪ ﮐﺮﺳﺖ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺗﻨﺶ ﮐﺮﺩﻩ.


ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﮐﻮﻧﺶ.ﺍﻭﻝ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ.ﯾﮏ ﺷﺮﺗﮏ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ﭘﺎﺵ ﺑﻮﺩ.ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﺎﻟﯿﺪﻡ ﺑﻬﺶ.ﻓﻘﻂ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﺑﺰﻧﻢ.ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﺮﺍﺏ ﺑﺸﻪ.ﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ.ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﻮﺩ.ﺍﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﺨﺮﻡ ﺗﻮ ﺭﺍﻫﻤﺪﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ.ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﯾﺸﺐ ﻫﯿﭽﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻧﯿﻮﺭﺩﯾﻢ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﻮﭘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻧﻢ ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻥ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﮐﺮﺳﺖ ﻣﺸﮑﯽ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﺮﺕ ﮐﻪ ﺳﺖ ﮐﺮﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﭘﺘﻮ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ.ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺷﺮﺗﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﻡ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ.ﻭ ﮐﯿﺮ ﺳﯿﺦ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ.ﺑﺎﺯﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ، ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻓﺖ ﻻﯼ ﺩﻭ ﺗﺎﭘﺎﺵ.ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ.ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﺎ ﮐﻮﺳﺶ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ.ﺍﻭﻝ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺸﺮﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻻ ﻭﺗﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺫﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ. ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺣﺸﺮﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ. ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﭼﺸﺴﺒﻮﻧﺪﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻟﺒﻢ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ. ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﻡ.ﻫﻤﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺁﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ. ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺁﺑﻢ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ.ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﻢ ﭼﺴﺒﯿﺪ. ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ.ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ.ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺗﻮﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﺩﺍﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﺭﺍﺣﺖ ﻻﭘﺎﯾﯽ ﺑﮑﻨﻤﺶ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻼ ، ﭼﺮﺍ ﺍﺻﻼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺎﻝ ﮐﻨﻢ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﺍ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺑﺎﺯﻡ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻧﯿﻮﺭﺩﯾﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ.ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪ.ﻣﻨﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺸﻖ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﺩﯾﺸﺒ ﻬﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﮐﻪ ﮐﺮﺩ2ﺗﺎ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺎ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﺍﻭﺭﺩ.ﺷﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮ ﮔﺎﺯ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﭘﺰﻩ.ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺁﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﭽﺴﺒﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ.ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﺪﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﯾﺸﺒﺖ ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻣﯿگی خوﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﭽﺴﺒﻮﻥ.ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﮔﻔﺖ ﻣﮕﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ؟ ﮔﻔﺘﺨﻮﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺍِ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﭙﯿﭽﻮﻧﯽ؟ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﯿﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻟﯽ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ.ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﮐﻢ ﮐﻢ ﮐﯿﺮﻡ ﻫﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﮕﻮﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﺮﺍ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺑﮑﻨﻤﮑﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻘﯽ ﻧﺸﯽ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ.ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﺣﺎﻻ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﻔﻬﻤﯽ.ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﻢ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻣﻨﻤﺸﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥ


ﺍﺯ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﻭﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻟﺒﺎﻡ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺵ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻟﺐ ﮔﺮﻓﺘﻦ.ﯾﻪ10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ.ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺠﺐ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻫﺎ. ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺳﺮ ﮐﺸﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺷﺮﺕ ﻭ ﮐﺮﺳﺖ ﺗﻮﭖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﺑﺪﻡ ﺑﭙﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺻﺪﺍﻡ ﺯﺩ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺑﺎﺑﺎﺗﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ.ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺁﺧﻪ.ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﻮﺏ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ.ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﮔﺎﺯ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻦ ﻏﺬﺍ ﺳﻮﺧﺖ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﻢ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﻥ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺑﮑﻦ.ﻣﻨﻢ ﺷﺎﮐﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﮔﺎﺯ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﻮﺳﺖ ﮐﻨﺪﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﭘﺲ؟ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﯿﻨﻢ.ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﺮﺕ ﻭ ﮐﺮﺳﺖ ﮔﻞ ﺩﺍﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ.ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﻭﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺍﯼ ﻋﺠﺐ ﺣﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ. ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﺪﻡ؟ ﮔﻔﺘﻤﺒﺎﺑﺎ ﻋﺎﻟﯽ ﺷﺪﯼ.ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﺐ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯﺵ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻃﺮﻑ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﻣﺶ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﺭﻭﺵ.ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺒﺎﺳﺎﺕ ﺗﻨﺘﻪ ﮐﻪ.ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﺭﻭﺵ.ﭘﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ. ﭘﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺮﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻣﺜﻞ ﺳگ ﺸﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﯿﺲ ﺯﺩﻥ.ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﻟﯿﺴﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭘﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﺷﺮﻭ ﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯽ ﺩﯼ ﻣﻦ ﺩﻭﺩﻭﻝ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥ.


ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻌﺪ ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﻮﺳﺶ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﺗﺶ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮕﺬﺍﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﺷﺮﺗﺶ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﯿﺲ ﺯﺩﻥ ﮐﻮﺳﺶ ﻋﯿﻦ ﯾﮏ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ. ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﻫﻨﺶ ﮔﻔﺖ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﮔﻔﺖ ﺳﺎﮎ ﺑﺰﻥ ﺩﯾﮕﻪ.ﺍﻭﻝ ﯾﮑﻢ ﻧﻪ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺎﮎ ﺯﺩﻥ. ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﺳﺎﮐﯽ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮐﻤﮑﻢ ﺁﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺰﺍﺭ ﺳﺎﮎ ﺑﺰﻧﻪ ﺗﺎ ﺁﺑﻢ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭﻣﯿﻮﻣﺪ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺁﺑﻢ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﺩﻥ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﮔﺮﺩﻥ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﺭﻭﺵ. ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﺳﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻭ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﻢ ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ.ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻻﭘﺎﯾﯽ ﺑﮑﻦ.ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺫﯾﺘﻨﮑﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﺳﺎﺯ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ.ﺑﺎ ﯾﮑﻢ ﻧﺎﺯﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﮐﺸﻮ ﯾﮏ ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭ ﮐﯿﺮﻡ. ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺎﺑﺎ.ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺘﻪ ﯾﻬﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺭﻩ.ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭ ﮐﯿﺮﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﺭﻭﺵ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺗﻮﮐﻮﺳﺶ. ﮐﻮﺳﺶ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻋﻘﺐ ﺟﻠﻮ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﺵ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭ ﺁﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ.ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﻟﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﻤ ﭙﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻮﺩ. ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﻟﺨﺖ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺑﮑﻨﻢ.
ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﺮﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
نوشته: Senator
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دست های بسته /۱

سلام، داستانی که من نوشتم، داستانیه که دوست داشتم بخونم و همه جا دنبالش گشتم، توی سایت های ایرانی،خارجی، داستان ها و فیلم ها، اما هیچوقت پیدا نکردم، داستان های BDSM یا با بی سلیقگی و بدون جزئیات نوشته شدن، یا اغراق بیش از حد دارن، یا اینقدر کثیفن که حالم رو به هم می‌زنن، یا بی سرو ته ان یا نهایتاٌ به قتل و جنایت ختم میشن که کل حس شهوانیم رو نابود می کنه! تصمیم گرفتم داستان خودم رو بنویسم تا هم خودم لذتش رو ببرم و هم لذتش رو با کسایی که مثل من فانتزی BDSM دارن در این لذت شریک کنم. این داستانی خیالیه که توی بطنش حقیقتی برهنه پنهانه. نوشتنش از من وقت و زمان می‌گیره، نظرها، انتقادات،پیشنهادات و امتیازات شما باعث انگیزه‌ی ادامه دادن یا دلسردی و رها کردنشه. پیشاپیش از توجهتون ممنونم امیدوارم که لذت ببرین.
واسه معرفی خودم همینو بگم که دختری25 سالم، و شخصیت زن داستان برگرفته از واقیت خود منه.

<<<<<<<

بردگی رو دوست دارم.
ماشین تکون می خورد و نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم...
- یک مرد مغرور و قدرتمند رو تصور می کنم و قدرت بازو و ارادش رو که با تنبیه و تحقیر خوردم می کنه، حتی تصورش تحریک و خیسم میکنه.
نمی دونستم به کجا داریم میریم، با اینکه می دونستم آسمون بیرون هنوز روشنه، تنها چیزی که من میدیدم تاریکی بود...
- دوست دارم جلوی اربابم زانو بزنم، خم بشم و زمین زیر پاش رو بلیسم، اربابی وحشی و قدرتمند که اگه کوچکترین خطایی ازم سر بزنه تنبیهم می کنه، کتکم میزنه و تحقیرم می کنه.
سرما تیغ های ریزش رو توی پوستم فرو می کرد، به جز کمربند و بندهای چرمی که تا آخرین حد تنگ بسته بودمشون، فقط یه مانتوی بلند تا روی انگشت های پام تنم بود، یه شال بلند مشکی و حالا چشم بند مشکی روی چشمام...کفش مشکی با پاشنه‌ی بلند نوک تیز که حالا بعد از بارها تلوتلو خوردن و افتادن به راه رفتن باهاش عادت کرده بودم.
- تاحالا اربابی داشتی؟
- هرگز توی دنیای واقعی تجربه نکردم.
- تاحالا چطور نیاز خودت به این رابطه رو ارضاء کردی؟
- با فیلم، داستان، هرچیزی که می‌دیدم،می خوندم، یا توی ذهن خودم می ساختم.
دست هام پشت سرم بسته بود، نمی تونستم راحت بشینم، فلز به پوست مچم که از سرما بی حس شده بود فشار می اورد، می تونستم کبودیش رو وقتی بعد از این مسیر طولانی باز میشه تصور کنم.
- تاحالا چرا تجربه نکردی؟
- عاشق بودم، از طرفی به معشوقم وفادار بودم و نمی خواستم برده ی کس دیگه باشم، از طرف دیگه نمی خواستم رابطه ی بینمون به رابطه ی ارباب و برده تبدیل بشه.
- و حالا؟!
- اون رابطه خراب شده، ازعشق و امید و زندگی خالی شدم، تنها چیزی که می‌تونه زنده نگهم داره، زندگی کردن با فرمان و اراده ی کسی دیگست، کسی که تمام جسم و روحم اسیرش بشه،همونجور که در اختیار معشوقم بودم، اما اینبار نه به خاطر احساسم، بلکه به خاطر نیازم، نه با نیروی عشق، بلکه با قدرت ترس....


- به مذهب، به هیچ مذهبی ایمان نداری؟
- هیچ اعتقادی ندارم، آمادم که اربابم رو خدای خودم، صاحب جسم و روحم بدونم و یپرستم.آمادم که خودم رو قربانی شهوت و قدرت سرورم بکنم.
حس می کردم که از شهر خارج شدیم، هیاهوی شهر به صدای یکنواخت اتوبان تبدیل شده بود. باد سرد که وحشیانه سیلی به صورتم میزد،شدیدتر اما پاک تر شده بود.
- از کی بردگی رو می‌خواستی؟
- از بچگی یجورایی این تمایل رو داشتم، توی تنهایی خودم که بازی می کردم، تصور می کردم شلاق می خورم، موهامو می کشیدم، رنج می کشیدم و از این رنج خیالی لذت می بردم.وقتی که زنانگیم تازه شکفته بود، تصور می کردم که پستان های کوچیکم رو داغ می‌زنن، کبود می کنن، تنم رو روی زمین می کشیدم و جلوی سلطان خیالیم به زانو می‌افتادم.همیشه قهرمانی وحشی می خواستم تا قربانی خشم بی مهارش بشم...
به آدرسی که گفته بود، توی یه کوچه ی خلوت منتظر ایستاده بودم تا رسید، با یه بنز سیاه، از دور که ماشینو دیدم فهمیدم خودشه، دقیقاً روبه روم ایستاد، مردی پیاده شد، فکر می کردم خودشه، اربابم، سرورم، هیچوقت کوچکترین تصویری از خودش نشونم نداده بود، هیچ توضیحی در مورد ظاهرش نداده بود، با اینکه عکسای منو از کودکیم تا همون روز دیده بود، هر حرکتم، عکس های هر مهمونی که تا اون روز رفته بودم، عکس های لخت و سکسیم، از هر زاویه و فاصله ای...اما ارباب همیشه برای من مبهم بود، همیشه توی ذهنم تصویرش رو می ساختم،اما هیچ نظری از چهره ی حقیقیش نداشتم!
قبل از اینکه بتونم سرم رو بلند کنم با لحن محکم و صدایی خشن گفت: "بچرخ " چرخیدم، "دستا" دستام رو پشت سرم گرفتم و خیلی سریع و دستبندی رو که نمی دونم از کجا ظاهر شده بود دور هر دو مچم محکم کرد. " بشین،وسط، جم نمیخوری!" وسط نشستم، هیچ تصوری از محیط داخل ماشین نداشتم، فقط می دونستم از جایی باد سرد میاد!


و حالا،یهو توقف و سکوت، انگار دلهره جیرجیرک ها رو هم خفه کرده بود! چند لحظه بعد دستی بزرگ و گرم بازوم رو چنگ زد، از ماشین بیرونم کشید و روی زمین یخزده پرت کرد...با اون مانتوی بلند و دست های بسته، به سختی خودم رو جمع کردم و سعی کردم روی پاهام بلند شم،اما کف پوتینش رو به سینم کوبید و باز پخش زمین شدم!
"فقط با دستور اربابت اجازه ی ایستادن داری،مفهومه سگ احمق؟"
"بله ارباب"
اینبار لگدش رو به کمرم کوبید، " من اربابت نیستم ابله، اینجا فقط یه ارباب وجود داره و بقیه بهش خدمت می کنن،یکی مثل من پیشخدمت مخصوص میشه و یکی مثل تو یه حیوون دست آموز عوضی، به هر حال میتونی ماهارو مربی صدا کنی، ماییم که از شما سگای ولگرد خام، برده های به دردبخور می سازیم!"
تعجب کردم..."ماها" ؟!! یعنی چند نفر اونجا کار می کردن؟! تا اون موقع فقط با ارباب حرف زده بودم (یا حداقل اینجور فکر می‌کردم) و نمی دونستم کسای دیگه ای هم اونجا هستن!
موهامو کشید و سرمو بالا گرفت،
"فهمیدی حیوون؟"
"بله مربی"
قلادم رو که یک ماه بود دائم می بستم بند انداخت و روی سنگ های سرد دنبال خودش کشیدم...


- از روابط جنسیت بگو.
- اولین رابطه رو 20 سالگی داشتم، توی ماشینی غریبه، اولین لمس تن یک مرد، نگاهی داشت که برق شهوتش توی تاریکی می درخشید ، اولین لب، و اولین باری که دستام کیر مردی رو حس کرد...مردی که بعد از اون هیچوقت ندیدم. نفر بعد رو توی خونه دیدم، تن لختم رو رو لمس کرد و لیسید، توی حمام روی کاشی های خیس جلوش زانو زدم و کیرش رو توی دهنم فرو کرد، سومی دوستی بود که به خونش دعوتم کرد و کمی بعد کیرش توی دهنم بود بین سینه هام ضرب گرفته بود، بین پاهام که خیس شده بود فشرده میشد و بین لب های کسم بالا و پایین میرفت، بعدی شوهرم بود،کیر کلفتش رو تا ته حلقم فرو کرد، بکارتم رو گرفت، وقتی که گرمای مرطوب کسم نتونست ارضاش کنه، به عضلات سفت کونم حمله کرد، جیغ کشیدم اما عقب ننشست، سکس از عقب دردناک ترین تجربه ی سکسی عمرم بوده.
- می دونی پاره کردن کونت به نسبت چیزی که به عنوان یک برده تجربه می کنی نوازش محسوب میشه؟!
- میدونم و آمادگیش رو دارم.
-آخرین سکست با یه مرد کی بوده؟
- 6 ماه پیش.
-لز؟
-هیچوقت نداشتم.
- با حیوون چطور؟
-هرگز.
- آخرین خود ارضایی؟
- دیشب بعد از چتم با شما!
- گوش کن، اگر بخوای برده ی من بشی، بدنت تنها متعلق به منه، هیچ دستی نباید لمست کنه مگر به خواسته ی من، هیچ چشمی نباید به اندامت بیافته مگر با اجازه ی من. و مطلقا اجازه ی خودارضایی نداری، مگر اینکه من ازت بخوام. شهوتی شدنت دست خودته اما ارضا شدنت تحت کنترل منه. میتونی کس جندتو کنترل کنی؟
- بله ارباب، برای برده ی شما شدن حاضرم هرکاری که بگین بکنم.
- 1 ماه توی خونه ی خودت حبس میشی، من کوچکترین حرکتت رو می بینم و میشنوم، اگه دستور دادم بیرون بری با لباسای مخصوصت میری که باید فردا بخری. اجازه ی هیچ حرف بیهوده ای با دیگران رو نداری. خانواده و دوست واسه من معنا نداره، تمام رابطه هات رو قطع می کنی، هر آشغالی رو باید از زندگیت دور بریزی و خودت رو فقط و فقط وقف اربابت کنی، تنها فکری که توی مغز پوکت داری باید راضی نگه داشتن اربابت باشه، جز این باشه جزای سختی می بینی، میفهمی؟
- بله ارباب، به هیچ چیز و هیچ کس جز شما فکر نخواهم کرد...همین الانشم جز بزرگی شما هیچی دیگه فکرم رو مشغول نمی کنه...
- خفه، از برده ای که زیاد حرف میزنه بدم میاد، فقط وقتی ازت سوالی میپرسم جواب میدی!
- چشم ارباب.
- برده ی من شدن درد و رنج زیادی داره، تحمل و تعهد می خواد، اما اگه بتونی دووم بیاری لذت ناب بردگی رو تجربه می کنی و افتخار زیادی داره برات. اگه میون راه نافرمانی کنی یا حس کنی یه گهی هستی و وجودت ارزش داره طرد میشی، میری هر طویله ای که میخوای، هر غلطی میخوای میکنی، اما دیگه راه برگشت نداری.اما اگه برده ی خوبی باشی پاداش میگیری. تا 1 ماه دوره ی آموزشیت تو خونه ی خودنه، بعد 1 ماه اگه هنوزم میخواستی به کلفتیت ادامه بدی میای خونه ی من، سگ خونگی میشی. بعد از این 1 ماه اگه پشیمون بشی باید تموم خسارت مالی و زمانی من رو جبران کنی و گورتو گم کنی. اگه سگ خونگی بشی هر سال و سالی فقط یک بار حق انتخاب بت داده میشه، میتونی خدمتت رو ادامه بدی یا بری دنبال زندگی آشغال خودت. پس خوب به تصمیمت فکر کن.
- ارباب،من شکی ندارم، خواهش می کنم بزارید کلفتیتون رو بکنم،همه جسم و روح من متعلق به شماست.هرگز به دنبال راه فرار نخواهم بود...

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دست های بسته /پایانی

آدرس یک پزشک رو بهم داد،گفت که باید سر ساعت 7 مطب باشم و لیستی از چیزایی که باید تا فردا شب می خریدم.آدرس دیگری هم بود که توی محله های پاین شهر بود، خیلی از چیزهایی رو که توی لیست بود باید از این مغازه می خریدم.
دکتر، به نظرم مرد خیلی متشخصی بود ، قد بلند، موهای جوگندمی و لبخند قشنگی داشت، خودم رو معرفی کردم و گفتم می خوام برده ی ارباب بزرگ شم، این رو درحالی که سرخ شده بودم و به من من افتاده بودم گفتم، هنوز به گفتنش اونم جلوی یه دکتر متشخص غریبه عادت نداشتم! دکتر لبخند زد، و ازم خواست روی تخت بشینم، سمت پنجره رفت و پرده رو کشید گفت که باید لباسام رو در بیارم تا بتونه کارش رو بکنه، عجیب بود، نمی دونستم این چجور آزمایشیه که باید کاملاً لخت شم براش! ارباب هیچی نگفته بود و میترسیدم...نکنه این در واقع آزمایش رفتارم باشه؟ مگه ارباب نگفته بود کسی جز به خواست خودش نباید لمسم کنه؟ اما خودش آدرس این دکتر رو داده بود...گیج بودم، باید چیکار می کردم؟!
برگشت، من هنوز هاج و واج سر جام ایستاده بودم، "من تمام روز وقت ندارما!" "آخه،اربابم..." بلند خندید، نگران اونی؟! چه برده ی سر به راهی،هنوز هیچی نشده!" باز خندید، " بکن اون لباسارو، نترس خوشگل خانوم، بسپارش به من" چشمک زد و رفت سمت کمدش...با شک و دودلی دکمه های مانتوم رو باز کردم، شال و مانتوم رو روی چوب لباسی گذاشتم، برگشت و وسیله ای دستش بود که نمی دونستم چیه، زیرچشمی نگاهم کرد و گفت "اونارو هم باید در بیاری" ناچار بودم به حرفش گوش بدم، باید امروز این دکتر کارش رو هرچی که بود انجام میداد، این خواسته ی ارباب بود.
تاپ و شلوارم رو هم دراوردم و بعد شرت و سوتینم رو، نشستم روی تخت، دکتر دستگاه رو روی میز گذاشت، به ترازو اشاره کرد، وزن و قدم رو روی فرمی که دستش بود نوشت.به صندلی مخصوص معاینه اشاره کرد، نشستم، کف پاهام رو روی دسته ها ی صندلی گذاشتم، دکتر رون هام رو آروم نوازش کرد..."هوممم این بار انگار شکار خوبی کرده، خوش به حالش" چشمک زد بهم، عرق کرده بودم، هم خجالت می کشیدم، هم می ترسیدم و هم تحریک شده بودم...



دستکش پوشید و لب های کسم رو از هم باز کرد، کسمو که خیس دید باز لبخند به لبش نشست،"اگه اربابت بدونه جلوی من خودتو خیس کردی چیکارت میکنه؟!" ابروهاشو بالا انداخته بود و نگام میکرد، نمی دونم چه شکلی شده بودم اون لحظه،هرچه که بود اونو به خنده مینداخت! به دقت کسم رو نگاه کرد،زیرلب گفت"اوممم، مثل گوشت گوسفند تازه سالم و خوردنیه،حیف که زوده..." خیلی عصبی شده بودم، یه لحظه به فکرم رسید که منظورش از زود چیه؟! اما این کمترین دغدغه ی اون لحظه م بود!
وقتی که با انبر کسم رو باز میکرد، تقریباً با ترحم نگام میکرد، "چند وقته سکس نداشتی که اینقدر تنگ شده؟!" "6ماه" چشمام رو به سقف دوختم، تحمل نگاهش رو نداشتم.
معاینم کرد، چندتا آزمایش نوشت، گفت که حتماً باید همون روز انجام بدم، چونکه وقت تنگه! روبروم ایستاد،نفس هاش به صورتم میخورد، سینم رو توی دستش گرفت، دور پستان هام رو با انگشتش نوازش می کرد،نوک سینم رو نیشگون می گرفت..."دکتر،خواهش میکنم..." چشمام پر از اشک شده بود. دست چپش رو بین موهام فرو برد و سرم رو توی دست گرفت...واقعاً خوش قیافه بود، عطر خوب تنش مشامم رو پر کرده بود و گرمای نفس هاش نفسامو تند می کرد..."فکر کن دختر جون، میتونی پیش من بمونی، بجای اینکه خودت رو به اون هیولایی که هنوز ندیدی بفروشی، میتونی معشوقه ی من باشی، من زندگیت رو تامین می کنم، لذت و آسایشت رو تامین می کنم و تو منو تامین میکنی...این چیزی نیست که میخوای؟!"
حس امنیتی که از وجودش ساطع می شد یه لحظه مستم کرد، میخواستم بهش تکیه کنم و گرما و عطر تنش رو واسه خودم نگه دارم...اما نه الان وقت این فکرا نبود، تصمیم گرفته بودم بالاخره فانتزی های همه ی عمرم رو عملی کنم و باید روی حرفم می موندم...وای اگه ارباب میفهمید لخت تو بغل دکتر مورد اعتمادش آروم گرفتم چه بلایی سرم می اورد؟!
یهو روی پاهام ایستادم، دکتر رو کنار زدم، "نه من نمی تونم" "من باید کاری رو که ارباب خواسته انجام بدم و زود از اینجا برم، خواهش می کنم فقط کارتونو بکنید..."
خنده از لباش رفته بود، عصبانی بود، هلم داد و خوابوندم رو تخت، "همینو می خواستی؟!" " باشه پس ببین سلطان عزیزت چه خوابی برات دیده!"


وسیله ای رو برداشت و چسبوند به سینم، مکش داشت، یه شیر دوش برقی، با کینه نگام می کرد و من با تعجب و ترس، نوک پستانم کاملا برآمده شده بود، چیزی شبیه گوش سوراخ کن برداشت و قبل از اینکه بفهمم چی میشه روی سر پستانم تنظیم و شلیک کرد، اینقدر به سرعت که وقت نکردم صدای جیغم رو خفه کنم!
"درد داره نه؟! اگه میدونستی درد یعنی چی خودت رو تو همچین چاهی نمینداختی!" اینارو با کینه و پوزخند می گفت...
شیردوش رو به سینه ی دیگم چسبوند، دستم رو گرفت و روی شیردوش گذاشت : "بگیرش!" شیردوشو گرفتم و به دستای دکتر خیره شده بودم، حتی دیدن سوزن ضخیمی که دستش بود تنم رو مورمور می کرد! سوزنی که یه سرش قلاب بود، سوزن رو از سوراخ پستانم رد کرد و پشتش رو با یه گلوله ی فلزی کوچیک محکم کرد، همین کار روی سینه ی دیگم تکرار شد، اینبار آمادگیشو داشتم و تونستم آروم نگاه کنم، دکتر یه ابروشو بالا انداخت "هومم واسه شروع خوبه!"
حالا نوک سینه هام با دو قلاب طلایی تزئین شده بود، سینم اون لحظه متورم بود اما بعداً که توی آینه نگاه می کردم یه جورایی قشنگ هم بود و البته خیلی سکسی!
دکتر کارش رو که تموم کرد وسایل رو برداشت و جمع کرد، گفت بهتره کمی استراحت کنم همونجا...اومد کنار تخت، آروم موهام رو نوازش می کرد، زیر لب می گفت "دختر بیچاره...." کمی بعد بلند شدم لباسام رو پوشیدم خم شدنم پستان هام رو می سوزوند، دکتر پشت میزش نشسته بود، رفتم نسخه رو برداشتم، توی کیفم گذاشتم، دکتر میز رو دور زد و کنارم رسید، کارت آزمایشگاه رو به دستم داد، دستش رو دور کمرم حلقه کرد، نگاهش داشت قلبم رو از جا می کند، لباش رو روی لبام گذاشت و خیس کرد لبامو...لبامو از هم وا کردم و بوسه ای رو باش شریک شدم که آخرین بوسه ی زندگیم به عنوان یک آدم آزاد محسوب می شد.


بعد از اون رفتم آزمایشگاه، چندتا آزمایش گرفتن، گفتن که نتیجه ها رو برای دکتر می فرستن، تاکسی گرفتم و رفتم سمت مغازه ای که ارباب آدرسش رو بهم داده بود، توی کوچه ای خلوت، خونه ها همه ویلایی و قدیمی بودن، اکثراٌ به نظرم متروک می اومدن! مغازه رو پیدا کردم، شبیه به یه مغازه ی چرم فروشی قدیمی بود، از کیف و کفش تا زین و افسار اسب پیدا میشد. پسر جوونی با هیکل درشت، موهای شلخته و لباسای قدیمی ازم پرسید "چی میخوای؟" لیست رو به دستش دادم، خنده ی زشتی کرد و گفت "اربابت کیه جنده؟" خودم رو جمع کردم و زیرلبی گفتم "ارباب بزرگ..." " پس به گا رفتی بدبخت" باز بلند خندید و رفت تا وسایلم رو بیاره...قلاده، شلاق، دستبند، طناب، دو قلاب فلزی بزرگ، کمربند عجیبی که دو سگک روبروی هم داشت، و چند متر بند چرمی نسبتاً نازک، 2 کفش با پاشنه‌ی 10 سانت نوک تیز،جلوی یکی بسته و دیگری باز بود، و دستکش چرمی مشکی.
تصمیم گرفتم پارچه مشکی بگیرم و خودم لباسی رو که برای بیرون رفتن باید میپوشیدم بدوزم، پارچه باید تا جایی که بدن نما نباشه نازک می بود، مانتوی بلند مشکی و روبنده، دستکش و کفش پاشنه بلند مشکی. هیچ جای بدنم نباید دیده میشد و از هیچ محافظی در برابر سوز سرمای زمستون که هرروز هم بیشتر می شد نباید استفاده می کردم.
ارباب از اینکه می خواستم خودم لباسم رو بدوزم خوشش اومد، گفت شاید سگ به درد بخوری بشم، دستورهای لازم رو بهم داد که چجور باید لباس بپوشم، چجور غذا بخورم، چجور بخوابم، برنامه ی روزانه بهم داد، یه کارهایی رو هرروز باید انجام می دادم و بقیه ی برنامم رو همون روز بهم می گفت.
با دستور ارباب بدن و صورتم هرگز نباید موی اضافه می داشت، اما کسمو اجازه نداشم اصلاح کنم، ارباب گفته بود "هروقت و هرجور من بخوام پشمای کثیفت کنده میشه"
موهام بلند و حالت دار بود،ارباب از موهام خیلی خوشش اومده بود، گفت موی بلند برای یه یرده ی تازه کار خیلی مهمه.
رفتم حمام، خودم رو خشک کردم و لباس بردگیم رو تن کردم،2 بند چرمی رو از سگک عقب کمربند رد کردم،کمربند رو به کمرم بستم، خم شدم بندها رو جلو اوردم، از سگک جلو گذروندم و تا جایی که میشد سفت کشیدم، ارباب گفته بود اینقدر محکم باید بکشم که بندها بین لب های کسم فرو برن و محو شن. قلادم رو بستم، جوری که حلقش جلو باشه، 1 بند رو از قلاب ها ی دو پستانم رد کردم و به حلقه ی قلادم محکم گره دادم. اینجوری سینه هام از هم باز نمی شدو پایین نمی افتاد، خوش فرم میموند. کفشم رو پا کردم، کفشی که جلوش باز بود برای داخل خونه بود. موهام رو اجازه نداشتم جمع کنم، ارباب میگفت" هنوز سگ خونگی نشدی و این باید از ظاهرت پیدا یاشه"


ارباب گفت کسی رو می فرسته که خونم رو آماده کنه، من باید در رو باز می کردم، کنار در زانوزده مینشستم و سرم رو پایین نگه میداشتم تا بیاد خونم رو آماده کنه و بره. کارش یک ساعتی طول کشید، زانوها و گردنم درد گرفته بود، کف خونه‌م سرامیک بود و سرد...بعداٌ دیدم که مرد بخاری رو خاموش و گازش رو قطع کرده، از اون به بعد اجازه ی روشن کردنش رو نداشتم، توی نشیمن و آشپزخونه، حمام و دستشویی م دوربین گذاشته بود، در اتاق خوابم قفل شده بود، کلیدو هم با خودش برده بود، کلید خونه رو هم همینطور، در رو روی من قفل کرد و رفت؛ ارباب گفت برده نباید هیچ چیزی از خودش داشته باشه، باید از هر نظر تحت کنترل و اختیار اربابشه، برای تمام نیازهاش به ارباب محتاجه و هر قلپ آبی که از گلوی برده پایین میره از لطف و بزرگی اربابه. گفت تا زمانی که بردشم، خونه و تمام وسایلم به اون تعلق داره و البته مطمئنم کرد که هروقت بخوام آزاد شم همه چیز مثل روز اول بهم برمی گرده.
مرد فرستاده ی ارباب، دکوراسیون نشیمنم رو به کل تغییر داده بود، فرش و مبل ها جمع شده بود(حتماٌ تو اتاق گذاشته بود) یه سالن خالی و سرد با کف سنگی. از سقف دو قلاب آویزون بود. روی زمین، تو یه دایره دور تا دور قلاب ها شمع های سیاه گذاشته بود و یه فندک کنار یکی از شمع ها. رو به روی این دایره، دوربین و یک بلندگو. LCD م طرف دیگه ی اتاق بود لپتاپم که تا اون روز رابط من و ارباب بود روی میز کنار LCD بود و چندین و چند cd جدید که از عکس های روشون معلوم بود فیلم های پورن ان و چندتای دیگه که هیچ عکس و اسمی نداشتن.


اجازه ی دست زدن به cd هارو تا وقتی که بهم دستور داده نشده بود نداشتم، اجازه ی خارج شدن از محدوده ی دوربین ها رو نداشتم. جای خوابم روی سنگ، وسط همون شمع ها بود و خبری از پتو، بالشت و کلاٌ هرجور راحتی نبود.
قلاده،کفش، سینه بند و کس بندم رو در روز فقط یک بار نیم ساعت برای حمام و شیو کردن در می اوردم، به جز اون حق در اوردن و حتی شل کردنشون رو نداشتم. جای بندها روی تنم جوری حک شده بود که فکر نمی کردم هرگز پاک شه!
شب اول تا صبح خوابم نبرد، همه جای بدنم درد داشت و به این فکر می کردم که چی به سرم میاد از این به بعد...
صدای باز و بسته شدن در، حس کردم وارد فضای بسته شدیم، از سوز سرما کم شده بود و به جای سنگ های یخزده الان روی گلیمی زمخت کشیده می شدم، حس کردم که وارد آسانسور شدیم و پایین رفتیم، قبل از اینکه در آسانسور باز بشه مربی دست هام رو باز کرد، چشم بندم رو دراورد، قبل از اینکه بتونم چیزی ببینم درو باز کرد و با لگد پرتم کرد وسط یه سالن بزرگ.... نوشته: slavegirl
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ماجرای کون دادنم به زوج/۱
با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز اسم من شایان هستش 25 سال دارم امروز می خوام ماجرایی رو براتون تعریف کنم که هنوز ادامه داره اول اینو بگم من تازگی ها علاقه زیادی به مفعول بودن برای یه زوج (زن و شوهر) پیدا کردم برا همین بفکر دنبال کردن این مسئله که چطوری یه زن و شوهر گیر بیارم که باهاشون باشم خلاصه تا یه روز بعد از گشتن تو سایتها تونستم یه زن و شوهر رو گیر بیارم باهاشون تماس گرفتم و بهشون گفتم که چجوری دوست دارم باهم باشیم شوهره که اسمش (سعید) بود گفت: که اول باید با خانمم که اسمش (رویا) هستش باید حرف بزنم، من بهش گفتم: یعنی ممکنه قبول نکنه گفت: نه اتفاقاً اون یه بار پیشنهاد بهم داد گفت: یه پسر خوشکل پیدا کن، آقا سعید بهم گفت: مشخصاتت رو بگو بهش بگم مشخصاتم رو دادم بهم گفت: فردا تماس بگیر نتیجش رو بهت بگم فردای اون روز من تماس گرفتم با آقا سعید گفتم چی شد گفت: که رویا قبول کرده ولی گفته اول باید باهاش تلفنی حرف بزنم بعد خلاصه شب اون روز رویا خانم باهام تماس گرفت بعد از معرفی خودش ازم چند تا سوال در مورد سکس پرسید و گفت: که شما اولاً باید اول شوهرم رو ارضا کنی بعد هم هر وقت خودم بهت گفتم باهم رابطه برقرار کنیم در ضمن گفت: من خیلی خوشم میاد سکس سه نفره گفتم چطوری رویا خانم گفت: من و تو به آقا علی حال میدیم گفتم باشه



خلاصه حدود 10 روز بعد قرار شد من برم شیراز خونه آقا سعید و رویا خانم خیلی استرس داشتم و می ترسیدم هر طوری بود رفتم حدود ساعت 6 عصر رسیدم شیراز تماس گرفتم آقا سعید و رویا خانم اومدن ترمینال بعد از سلام احوال پرسی رفتیم خونه آقا سعید حدود 43 سال داشت و رویا خانم هم حدود 42 سال داشت بعد از برخورد اولی که باهاشون داشتم یه خورده آروم شدم و استرسم کمتر شد رسیدیم خونشون رفتیم تو خونه بعد از پذیرایی و حرف های حاشیه ای رویا خانم گفت: خوب شایان جان خودت خوبی من فهمیدم می خواد در مورد همون مسائل سکس باهام حرف بزنه آقا سعید رفت تو اتاق گفت من یه خورده کار دارم الان میام (مثل اینکه از قبلاً هماهنگ کرده بودن که هر وقت: رویا خانم بخواد در مورد رابطمون حرف بزنه آقا سعید به بهونه یه کاری بلند شه از اونجا بره تا من راحت باشم) بعد رویا خانم اومد کنارم نشست گفت: وقتی تو ترمینال چشم بهت افتاد و هیکلت رو دیدم خیلی ازت خوشم اومده آقا سعید هم خوشش اومده ازت بعد دستش رو آورد جلو و سینه هام رو گرفت: گفت انگار یه خورده سینه داری؟ گفتم آره یه خورده گفت: تو سوتین جا میشن خیلی عالیه گفتم: برا چی گفت: بعداً بهت میگم بعد گفت: بعد از خوردن شام باید بریم حموم بدنت مو داره گفتم کم گفت: خودم برات می زنم ساعت 9 بعد شام رویا خانم گفت: که وسایلت رو آماده کن که بریم حموم بعد آقا سعید گفت: تا شما آماده بشید منم برم بیرون کاری دارم انجام بدم بیام



من رو به آقا سعید کردم گفتم: شما مشکلی نداری من با رویا خانم برم حموم گفت: نه اصلاً بعد خداحافظی کرد و رفت بعد رویا خانم بهم گفت: عزیزم نگران چیزی نباش منو سعید باهم راحتیم تازه ما که خیلی ازت خوشمون اومده بعدش گفت: می خوای لباسات رو اینجا در بیاری یا تو حموم گفتم: هر کجا شما بگید گفت: تو رختکن لباسات رو دربیار بهتره سرما نخوری خوب رفتم تو رختکن حموم لباسام رو در آوردم یه شرت فقط پاهام بود راستی یادم رفت مشخصاتم رو بگم من باسن بزرگی دارم حدوداً 105 سانتی متر دورش میشه یه خورده سینه دارم ، رونهای تپلی دارم پوستم سفیده یه خورده تپلی هستم رویا خانم اومد تو حموم نگاهی به بدنم کرد گفت: عزیزم دیگه کم رویی نکن شرتت رو هم در بیار یه خورده مِن مِن کردم گفت: می خوای خودم برات در بیارم گفتم باشه اومد دست انداخت و شرتم رو کشید پایین وقتی بدنم رو دید گفت: عجب چیزی هستی عزیزم بعد دست به کیرم زد که حدود 15 سانت می شد بعد گفت: پشتت رو بکن ببینم اون تپلی خوشکلم چطوره پشتم رو کردم بهش دست زد به کونم گفت: عجب چیزی هستش کون باحالی داری شهوت انگیزه حتماً آقا سعید خوشش میاد بعد خودش هم لباساش رو در آورد منم بدنش رو دیدم سینه های 75 داشت باسنش از مال من کوچیکتر بود رفتیم زیر دوش یه خورده تمیز کردیم رویا خانم گفت: می خوری گفتم: چی رو گفت: نازم رو گفتم هر چی شما بگید شروع کردم خوردن ناز رویا خانم بعد بهم گفت بلند شو بلند شدم گفت: پشتت رو بکن به من پشتم رو بهش کردم لای کونم رو خشک کرد و برام موم گذاشت تا موهاش رو بکنه



بعد که کونم صاف و تمیز شده گفت: می خوام انگشتت کنم بهش گفتم: آره زودباش رویا خانم خیلی می خوام بعد بهم گفت: عزیزم کیر می خوای گفتم: آره خیلی هوس کردم بخورم گفت: عزیزم سعید رو میگم بهت بده فعلاً پشتت رو بکن انگشتت کنم (وای وای وای چه کونی داری) دستش رو لیز کرد اول با یه انگشت شروع کرد بعد دو انگشت تا 3 انگشت تو کونم می کرد خیلی حال میداد تند تند انگشتم می کردم خیلی حال می داد بهم بعد دستش رو بیرون آورد چند ضربه به کونم زد بهم گفت: اصلاً کونت تحریک کننده هستش ببین من که زن هستم حشری می شم وقتی کونت رو می بینم کجا برسه به سعید امشب حسابی جرت میده بهش گفتم: شما باید کمکم کنی درد کمتر بکشم گفت: عزیزم نگران نباش بعد دوش گرفتیم اومدیم بیرون من حوله دورم بود هنوز هم آقا سعید نیومده بود بهم گفت: اگه می خوای هم خودت لذت ببری و درد کمتری بکشی چند کار رو که میگم بکن:
1-گفت بیا آرایشت بکنم (چون آرایش زن در زودتر ارضا شدن مرد تاثیر داره )
2- یه سری لباس زنونه برات آماده کردم اونا رو هم بپوش خودت دوست داری گفتم: آره خودم هم بعضی وقتها برا خودم می پوشم خیلی حال میده
3- یه اسم خانم برات باید بزارم (روژان) خوبه ؟ گفتم خوبه


4- سعی کن قبل از اینکه سعید کیرش رو تو کونت بکنه حسابی ساک بزنی تا خوب تحریک بشه زودتر آبش بیاد
بعد گفت: عزیزم خیلی حال میده گفت: برا امشب اول تو میری تو اتاق پیش آقا سعید شروع می کنی به خوردن کیرش براش ساک می زنی بعدش من میام باهم ساک می زنیم بهش گفتم قبل از رابطه چند بار باید انگشتم کنی که کونم بازتر بشه گفت: باشه نگران نباش اول برات ژل بی حسی می زنم بعد انگشتت می کنم اونوقت سعید بکنه تو کونت
تمام کارهارو کردیم و منتظر آقا سعید بودیم که بیاد حدود ساعت11 شب آقا سعید اومد رویا خانم گفت: برو تو اون اتاق سعید تو رو اینطوری نبینه می خوام غافلگیر بشه بعد آقا سعید اومد رفت حموم بعد رویا خانم اومد پیشم گفت: خوشکل خانم بزار آرایشت رو کامل بکنم مثل یه دختر واقعی شده بودم گفت: یادت نره اسمت روژان هستشادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 45 از 125:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA