انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 46 از 125:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
ماجرای کون دادنم به زوج /پایانی

در اتاق که رسیدم در اتاق رو زدم آقا سعید گفت بیا تو وقتی رفتم تا منو دید از رو تخت پلند شد گفت: وای چه آرایشی کردی عزیزم چه لباسایی پوشیدی امان از این رویا بعد خودش نشست رو تخت حولش رو باز کرد بعد بهم اشاره کرد که زانو بزنم براش ساک بزنم منم دو زانو نشستم زمین کیرش رو در آورد بیرون کیرش نیمه راست 18 سانت بود بعد گفت شروع کن منم کیرش رو گذاشتم تو دهنم شروع کردم ساک زدن سعید خیلی خوشش اومده بود از ساک زدنم خودش هم شروع کرد تو دهنم تلمبه زدن بعد از چند دقیقه کیرش رو در آورد کیرش راست شده بود (خودش می گفت کیرم 24 سانت هستش) خلاصه کیرش بلند شده بود و بزرگ بود بهم گفت: زبونت رو بده بیرون وقتی دادم بیرون با کیرش می زد رو زبونم بعد دوباره ساک میزدم همینطور که ساک می زدم رویا اومد داخل اتاق گفت وای منم می خوام به منم بده بعد کیر سعید رو از تو دهنم بیرون کشید خودش شروع کرد ساک زدن بعد از چند دقیقه آقا سعید گفت بسه دیگه بعد رویا بهم گفت بیا جلو رفتم پیشش به سعید گفت بشین رو تخت و نگاه کن شروع کرد لباسهای منو در آوردن اول تاپی که پوشیده بودم در آورد و سوتین قرمزی که بسته بودم رو نشون سعید داد بعد کم کم شروع کرد درآوردن دامنی که تنم بود حالا من با یه شرت و سوتین بودم جلوی سعید منو برگردوند طوری که باسنم رو به سعید باشه بعد شرت رو داد لای کونم چند ضربه زد به کونم به سعید گفت: چطوره؟ سعید گفت: وای چه کون تپل و خشکلیه



رویا بهش گفت: وقتی کیرت بره توش دوست نداری درش بیاری بعد منو خم کرد و طوری ضربه به کونم می زد که تکون بخوره سعید بیشتر حشری بشه سعید اومد جلو شروع کرد به دست کشیدن به کونم و ضربه به کونم می زد می گفت: خیلی دوستش دارم عجب چیزیه بعد رویا بهش گفت: من به شایان گفتم که سعید اگه ببینه کونت رو ول کنت نیست حالا باید صبر کنی یه خورده با ژل انگشتش کنم تا سوراخش برا کیرت آماده بشه بعد ژل به انگشتش زد و شروع کرد به انگشت کردن من بعد رو کرد به سعید گفت: نگاه کن وقتی انگشتش می کنم راحت سوراخش باز میشه و راحت می تونی بکنیش اینم بگم من برا شایان یه اسم انتخاب کردم اسمش از این به بعد (روژان) هستش بعد سعید شروع کرد با کیرش ور رفتن تا آمادش کنه برا کردن من رویا منو برد رو تخت در گوشم گفت که عزیزم من بهت گفتم نگران نباش من مواظبت هستم حالا چهار دسته پا بشو کونت رو بده بیرون تا سوراخت راحتر جلو کیرش قرار بگیره بعد از اینکه من آماده شدم یه کاندوم رو کیر سعید کشید بعد اومد لای کونم رو باز کرد به سعید گفت بکن توش اول سعید کیرش رو دم سوراخم می مالوند بعد با یه فشار سرکیرش رو کرد داخل احساس درد شدیدی کردم یه خورده از شدت درد رفتم جلو رویا گفت: عزیزم تکون نخور تحمل کن الان عادی میشه برات بعد شانه های منو گرفت سعید هم کمرم رو گرفت یه دفعه سعید بقیه کیرش رو هل داد داخل از شدت درد شروع کردم به ناله زدن (آه وای آخ درد داره آی) رویا گفت عزیزم الان عادی میشه برات از شدت دردش جلوی چشمام سیاهی می رفت و احساس کردم کیر سعید تمام کونم رو پر کرده بعد از چند ثانیه سعید شروع کرد به تلمبه زدن هر بار که تلمبه می زد منم با تلمبه زدنش جابجا می شدم رویا وقتی دید خیلی درد دارم لای کونم رو بیشتر برا سعید باز کرد و دور سوراخ کونم رو ماساژ می داد



بعد از 5 دقیقه سعید حالتش رو عوض کرد و من رو روتخت به کمر خوابوند و پاهام رو داد وقتی رویا رفت که دوباره لای کونم رو باز کنه گفت: خودش از حالت قبلی باز مونده بعد سعید دوباره کیرش رو کرد داخل کونم اینبار با شدت بیشتر تلمبه تو کونم می زد تمام بدنم تکون می خورد رویا اومد کنار و نوازشم می کرد بعد سینش رو گذاشت تو دهنم گفت بخور تا درد کمتری احساس کنی خلاصه بعد از 10 دقیقه سعید گفت این حالت بسه کیرش رو از تو کونم بیرون کشید بهم گفت بلند شو برو کنار دیوار پاهات رو باز کن گفتم: سرپا می خوای بکنی گفت: آره گفتم : خیلی درد دارم گفت حرف نزن رویا گفت: عزیزم پاشو من کمکت می کنم از تخت تا کنار دیوار 5 قدم نبود ولی من نمی تونستم راه برم هر طوری بود با کمک رویا رفتم کنار دیوار پاهام رو باز کردم رویا گفت عزیزم کونت رو بده بیرون یه خورده خم شو بعد سعید یه خورده ژل بی حسی رو کیرش دوباره زد بعد کاندوم رو کیرش کشید اومد پشتم از لای پاهام کیرش رو کرد تو کونم و شروع کرد به تلمبه زدن با هر تلمبه سعید من رو از زمین جدا می کرد



این حالتش طولانی تر بود و خیلی درد داشتم تمام کونم درد می کرد آخراش اینقدر بهم فشار آوردکه من رو چسبوند به دیوار دم گوشم می گفت: کونت مال منه هر وقت بخوام می کنم توش خوشکلم بعد کیرش رو از تو کونم در آورد رویا گفت کجا آبت رو می ریزی بهش گفت: رو کون روژان بعد منو رو تخت چهاردسته پا شدم تا آبش با فشار ریخت لای کونم و روی کونم بعد من و رویا رو بوسید بهمون گفت: امشب خیلی عالی بود حال اساسی کردم بعد با لبخند گفت فردا شب سه تایی این بار بیشتر رویا جون رو می کنم که به روژان جونم فشار نیاد بعد کونم رو بوسید و ضربه ای بهش زد و گفت من میرم حموم بعد از رفتن سعید رویا اومد کنارم گفت:
عزیزم خوبی می دونم امشب برات سخت بود ولی عزیزم از این به بعد لذت می بری بعد آب سعید رو از رو کونم پاک کرد و لای کونم رو باز کرد و سوراخم رو دید گفت: حسابی سوارخت سرخ شده و باد کرده ولی نگران نباش خوب میشه بعد بهم گفت می خوای بخوابی یا میری بعد از سعید حموم گفتم می خوابم بعد اومد بهم پوشک بست تا شب رو راحت باشم کنار هم خوابیدیم صبحش که بیدار شدم نمی تونستم از رو تختخواب بلند بشم رویا کمکم کرد تا برم دستشویی نمی تونستم راه برم وقتی پوشکم رو باز کرد رویا دیدم از کونم یه خورده خون اومده رویا گفت نترس این عادیه چیزی نیست چون دیشب بهش فشار اومده اینطور شده نگران نباش عزیزم با لبخندی گفت: الان سعید تو رو هوی من کرده خوشکلم
نوشته شایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عذاب مشترک /۱


دومین باری بود که پا تو خونه اش می ذاشتم. تو جاسیگاریش دیگه جا نبود و چند تا ته سیگار رژی افتاده بود روی میز. با یه پیراهن مشکی آستین حلقه ای نشسته بود رو به روم و خیره شده بود به پرتره ای که تمام دیوار رو پوشونده بود. آخرین پک رو که زد سیگار رو با حرص رو انبوه ته سیگارا چپوند و گفت "من دیگه نیستم" به سختی نگاهمو از بازوها و سر سینه سفیدش برداشتم. نفسمو دادم بیرون و گفتم "ولی ما با هم حرف زده بودیم" یه سیگار دیگه روشن کرد. خیره شد تو چشمام. دودشو داد بیرون و این بار با حرص و عصبانیت بیشتر گفت "گوه خوردم که قبول کردم خوب شد؟" بعد با همون دستی که سیگار رو نگه داشته بود لیوان ویسکیشو برداشت و چسبوند به پیشونیش و چشماشو بست. یاد دو هفته قبل افتادم. روزی که با هم رفته بودیم بیمارستان. نزدیک بود پسر جوونی که مثل اسب از پله ها پایین میومد بخوره بهش. ناخودآگاه خودشو کشید سمت من و دست آزادم حلقه شد دور شونه های ظریفش. یه لحظه برگشت و خیره شد تو چشمام.



کافی بود یه کم سرمو جلوتر ببرم تا لبم بره رو لباش. رو لبای خوردنی لعنتیش. یه لحظه دست و دلم لرزید. پسر جوون عذرخواهی کرد و سریع رد شد. سایه نگاهشو ازم گرفت و منم دستمو از دور شونه هاش برداشتم. هر موقع تو چشمام خیره می شد برای چند لحظه زمان توی ذهنم متوقف می شد. درست مثل اولین باری که دیده بودمش. همون روزی که از دست رامین و یکی از طراح های شرکت داشتم زمین و زمان رو به هم می ریختم و عسل جرات نداشت حتی نفس بکشه. نصف خراب کاریا نتیجه سر به هوایی و بازیگوشی های عسل بود. داد و فریادم که تموم شد رو به عسل که میدونستم واسه اخم و تَخمم هم ضعف می کنه، با تشر گفتم "هر چی قرار ملاقات واسه امروز دارم کنسل میکنی" با این که بار اولش نبود که عصبانیت منو می دید ولی انگار زبونش گیر کرده بود تو حلقش. طول کشید تا به حرف بیاد. آروم و با تردید گفت "ولی... خانم مهندس برومند خیلی وقته که منتظرِ..." بدون این که صبر کنم جمله اش تموم بشه پشت کردم بهش و با صدای بلند گفتم "برومند یا هر کس دیگه فرقی..." که یهو چشمام افتاد تو چشمای سیاهش. زمان یه جایی تو ذهنم متوقف شد و نتونستم حرفمو تموم کنم. لعنتی به طرز خیره کننده ای زیبا بود و به طرز عجیبی آروم که بعدها متوجه شدم زیر آرامش ظاهریش چه خبره. نزدیک بود طبق عادت محکم بکوبم تو پیشونیم. تازه فهمیدم چه گافی دادم. اصلا یادم نبود که مهندس برومند دخترعموش رو معرفی کرده بود برای کارای طراحی داخلی شرکت. با منصور سر چند تا پروژه مشترک رفیق شده بودیم.




انقدر پیشم اعتبار داشت که نتونم روشو زمین بندازم. بدون این که به روم بیارم لبخند زدم و به طرفش رفتم. از جاش بلند شد. سر تا پا مشکی پوشیده بود. به چشماش مداد مشکی کشیده بود و رژ زرشکیش تنها رنگ متمایزی بود که توی صورتش جلب توجه می کرد. دستشو آورد جلو. خیلی آروم سلام کرد و گفت "سایه برومند هستم. منصور خیلی ازتون تعریف کرده بود. از آشناییتون خوشحال شدم ولی اگر امروز فرصت ندارین می تونم یه موقع دیگه مزاحمتون بشم" کفرم از طعنه صریحش در اومد اما به روم نیاوردم. باهاش دست دادم. عذرخواهی کردم و دعوتش کردم به اتاقم.
چند ماه بعد وقتی روی پله های بیمارستان دستم دور شونه هاش ظریفش حلقه شد، حس کردم از هر زمانی بهم نزدیک تره. خیلی نزدیک و در عین حال خیلی دور. انقدر نزدیک که چیزی نمونده بود باهاش لب تو لب بشم و انقدر دور که حتی فکر لمس دستاش هم محال به نظر می رسید. کنارم بود. با همون رژ زرشکی با این تفاوت که یه پالتو همرنگ رژش هم تنش بود. پالتویی که به خواست من مشکی نبود. گرچه بابتش عذاب وجدان گرفته بودم ولی دیگه واسه تغییر عقیده خیلی دیر بود. رسیدیم به بخشی که عزیز توش بستری بود. بهش گفتم "میخوای گل رو تو بگیری دستت؟" بدون هیچ حرفی سبد گل رو از دستم گرفت. بالای تخت عزیز برای اولین بار بعد از چند ماه لبخندشو دیدم. دندونای سفید و ردیفش زیباترش کرده بود. خم شد و خواست دستای عزیز رو ببوسه که عزیز مانعش شد. خیس عرق شدم از خجالت. عزیز پیشونیشو بوسید و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت "سفیدبخت بشی عروس قشنگم" بعد رو کرد به من، دستمو گرفت و گفت "الهی خیر ببینی از زندگیت. الحق که برازنده هم هستین" خم شدم و گونه های سرد و چروکشو بوسیدم.



ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عذاب مشترک /۲




عزیز به کتی اشاره کرد و اونم جعبه قرمزی رو از کیفش درآورد. میدونستم چی توشه. انگشتر فیروزه موروثی ای که نسل اندر نسل به عروس های خانواده رسیده بود. اصلا انتظار این یکیو دیگه نداشتم. سایه با تعجب نگام می کرد. سخنرانی کتی که درباره تاریخچه انگشتر تموم شد، به خواست عزیز کردمش تو انگشت حلقه سایه. دستاش مثل یه تیکه یخ بود. می دونستم چه حالی داره. روم نشد تو چشماش نگاه کنم. کتی بغلش کرد و بوسیدش. نادر شوهر کتی هم با من روبوسی کرد و تبریک گفت و باعث شد یه کم فرصت نفس کشیدن پیدا کنم.
به محض این که نشستیم تو ماشین سایه که صداش از حالت عادی همیشگیش بالاتر رفته بود نگاه مضطربشو دوخت تو چشمام و گفت "قرار ما این نبود. این انگشتر، این انگشتر هزار تا داستان پشت سرش داره" سعی کردم آرومش کنم "سایه جان..." نذاشت حرف بزنم و با حالت عصبی ای که قبلا ازش ندیده بودم گفت "به من نگو سایه جان" یه نفس عمیق کشیدم و گفتم "ببین سایه من هم به اندازه تو از انگشتر امروز بی خبر بودم. ولی ما با هم حرف زدیم و تو قبول کردی" دوباره پرید وسط حرفم "آره قبول کردم ولی چی رو؟! قبول کردم که انگشتر چندین میلیونی موروثی خانوادگیتون رو بکنی تو دستم؟ تو انگشت حلقه من؟!" داشت از عصبانیت می لرزید. انگشتر رو که تو انگشتش لق می زد درآورد و گفت "آقای مهندس کوروش کیانی محض اطلاعتون این انگشتر برای انگشت من خیلی بزرگه" حالش حسابی خراب بود. به غلط کردن افتاده بودم. باید فکر می کردم که نمی شه به سایه اعتماد کرد. دلم می خواست زودتر برگردم شرکت و محکم بزنم پس کله رامین که این تخم لق رو تو دهن من شکست که به سایه پیشنهاد بدم. از یه طرف فکر عزیز داغونم کرده بود و از طرف دیگه واسه سایه ناراحت بودم که گرفتاریای من و طرح های احمقانه رامین همون آرامش ظاهریش رو هم دود کرده بود فرستاده بود هوا. تازه گاوم وقتی دوقلو می زایید که منصور از همه چیز با خبر می شد و قید رفاقت و شراکتمون رو با هم می زد.





یه سیگار آتیش زدم و تا تموم شدنش نه من حرفی زدم نه سایه. پک آخر رو که زدم بدون این که نگاهش کنم گفتم "عزیز اگه خیلی دووم بیاره شیش ماه. تو این مدت هم هیچ اتفاقی نمیفته. بهت قول می دم. فقط چند ماه تحمل کن" با آرامشی که تو اون موقعیت ازش انتظار نداشتم گفت "منو برسون خونه ام" خونه ای که اون موقع هنوز نمیدونستم چرا از در و دیوارش متنفرم.
از خونه سایه تا شرکت تو ترافیک مخم تاب برداشت. کفری بودم کفری تر شدم. وقتی رسیدم طبق معمول پرم گرفت به پر عسل. رامین که بو برده واسه چی سگ شدم از اتاقش اومد بیرون و با چشم و ابرو به عسل اشاره کرد که چیزی نیست. دستشو گذاشت پشتم و در حالی که هولم می داد سمت اتاقش، آروم گفت "مرد حسابی این چه طرز حرف زدنه؟ طفلکو زهره ترک کردی" داد زدم "تو دیگه خفه شو با این راهکار دادنت" رامین که می دونستم پوست کلفت تر از این حرفاست که با توپ و تشر من میدون رو خالی کنه به عسل گفت "به حسن آقا بگو دو تا چایی تازه دم بیاره اتاق من خودتم کم کم جمع و جور کن برو خونه"
وقتی ماجرا رو برای رامین تعریف کردم زد زیر خنده و گفت "ماشالا حاج خانوم فکر همه جاشو کرده" اون روز سعی کرد از اون حال و هوا درم بیاره. با هم رفتیم خونه اش. درد عزیز و چشمای سیاه سایه و عشق ممنوع عسل همه رو با هم تو پیکایی که برام می ریخت رفتم بالا.





عزیز تنها آرزوش پیش از مرگ سر و سامون گرفتن یه دونه پسرش بود. هفت سال از جداییم گذشته بود. حالا یه مرد 35 ساله بودم ولی دیگه هیچ جوری نمی تونستم حضور هیچ زنی رو تو زندگیم تحمل کنم. دچار یه جور زن زدگی شده بودم که انگار هیچ جوری نمی شد ازش خلاص بشم. عزیز که تو 27 سالگیم دختر همسایه رو به رویی رو برام لقمه گرفت، فکر نمی کرد عروس خانم دلش پیش یکی دیگه گرو باشه و یکی یه دونه پسرش رو نردبون کنه واسه رسیدن به عاشق دلخسته اش. بعد از جداییم همیشه عذاب وجدان داشت و تا من سر و سامون نمی گرفتم آروم نمی گرفت.
روزی که کتی پشت تلفن تو زار زار گریه هاش ازم خواست نذارم عزیز آرزو به دل از دنیا بره، عسل لخت و عور مثل یه گربه ملوس تو بغلم ولو شده بود و مثل من هنوز از وخامت بیماری عزیز خبر نداشت. همون روزا بود که رامین فکر پیشنهاد دادن به سایه رو انداخت تو سرم. به قول رامین "کی مناسب تر از سایه؟!" وقتی واقعیت رو به سایه گفتم و ازش خواهش کردم نقش بازی کنه فکرشم نمی کردم کار به انگشتر موروثی بکشه و یک هفته بعد عزیز از بیمارستان مرخص بشه و بعد هم بیفته دنبال سور و سات خواستگاری.


یک هفته از مرخص شدن عزیز گذشت. می خواست دوباره سایه رو ببینه. تو اون یک هفته به جز صحبت های مربوط به کار هیچ حرف دیگه ای بین من و سایه رد و بدل نشده بود. آروم، سرد و ساکت، سر تا پا سیاهپوش میومد شرکت و می رفت. خواهش دوباره ازش برام سخت بود. اون روز کلافه بودم و عسل هم مدام به بهانه های مختلف به پر و پام می پیچید. با این که دید کفرمو حسابی درآورده ولی بر خلاف انتظارم بهم نزدیک شد. کنار صندلیم ایستاد، باز چشماشو مظلوم کرد و گفت "تو رو خدا کوروشی دلم برات یه ذره شده. بذار بمونم با هم بریم" خیلی خواستنی بود ولی نه برای من. نه برای منی که بیشتر از ده سال ازش بزرگ تر بودم. بیشتر از صد بار براش خط و نشون کشیده بودم که سر عقل بیاد ولی تو گوشش نرفت که نرفت. آخرش هم کار خودش رو کرد. می ترسیدم ولش کنم کار دست خودش بده و عزیز رو سکته بده. از وقتی پستوناش در اومد و استخون ترکوند گیر دادن های عزیز هم شروع شد. یا من باید مدام رفت و آمدمو به خونه خبر می دادم یا عسل باید قید دامن کوتاه و تاپ و شلوارک پوشیدنش رو می زد. مادرش واسه عزیز و آقاجون خدابیامرز کار می کرد و سر زا عزیز رو قسم داده بود که نذاره بچه اش تو یتیم خونه بزرگ بشه. بعد از جدایی ترجیح دادم باز برگردم پیش عزیز ولی حساسیتش روی عسل بیشتر شده بود. بعد از یه مدت وقتی تصمیم گرفتم جدا زندگی کنم. عزیز اعتراض که نکرد هیچ خیالش راحت هم شد. عسل واسش با کتی فرقی نمی کرد ولی همیشه می گفت "این دختر امانته". امانتی که واسه من و کتی حکم خواهر کوچیکتر رو داشت اما دور از چشم عزیز آخر کار خودشو کرد و راه پس و پیش واسم نذاشت.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
عذاب مشترک / پایانی



اون روز هم وسط کلافگی من و رفتار سرد سایه، چشمای عسلیش کار خودشو کرد و همین که رسیدیم خونه مثل بچه گربه خودشو تو بغلم جا کرد و سرشو فرو کرد تو گودی گردنم. شالش از سرش افتاده بود و بوی موهاش داشت هوش از سرم می برد. اخمامو کشیدم تو هم و از خودم جداش کردم و گفتم "تا من دوش می گیرم از اون چایی های مخصوصت دم کن ببینم فسقلی" از بچگیش فسقلی صداش می کردم. با نیم وجب قد و قواره می تونست همه شهر رو به هم بریزه. چشماش از خوشحالی برق زد. خودشو بالا کشید. دستاشو حلقه کرد دور گردنم و لباش رفت رو لبام و پیش از این که بین بازوهام لهش کنم پرید تو آشپزخونه. از حموم که بیرون اومدم باز خودشو مثل بچه گربه چسبوند بهم. بچه گربه بازیگوشی که هر چی من و کتی زور زدیم درس نخوند. تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که بیارمش تو شرکت زیر پر و بال خودم. غافل از این که این بچه گربه و شیطنتاش آخرش کار دستم می ده.
با ناز و عشوه چایی کمر باریک و به قول خودش مخصوص رو گذاشت جلوم. فکر سایه بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود. اولین قلوپ چایی رو که خوردم چنان سوختم که موقع گذاشتن استکان روی میز یه کم هم از چایی ریخت رو دستم. دستمم مثل زبونم سوخت. پرید سمتم و گفت "بمیرم الهی سوختی؟ باز کن دهنتو ببینم" با نگرانی زل زده بود تو چشمام. یه لحظه باز دلم خواست لبای قلوه ایشو بکشم تو دهنم و محکم گازشون بگیرم تا کبود بشه. کیرم داشت باز واسه دختری بلند می شد که حکم خواهر کوچیکترمو داشت. باز با خودم درگیر شدم. نزدیک تر که شد پیش از این که غریزه بهم غلبه کنه پرتش کردم سمت مخالفم، رو لبه مبل تعادلشو از دست داد و پیش از این که بیفته رو زمین کتفش گرفت به میز و دادش رفت هوا. همین که برش گردوندم سمت خودم بغضش ترکید و شروع کرد به زار زدن. کشیدمش تو بغلم. می دونست چه مرگمه. سرشو چسبوندم به سینه ام و کتفشو مالیدم. یه کم که گذشت آروم تر شد. دستمو گذاشتم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا.





تا دهنمو باز کردم که حرف بزنم لبای نرم و خیس از اشکشو گذاشت رو لبام و بوسید. شوری اشکش رفت تو دهنم. سرم پر شد از عطر موهاش. انقدر بوسید و مکید که باز اختیارم از کفم رفت و بوسیدمش. هم می خواستمش و هم نمی خواستم. زبون داغشو کشیدم تو دهنم و مکیدم. دلم می خواست از خودم جداش کنم ولی وقتی حلقه دستاشو دور گردنم محکم تر کرد به خودم فشارش دادم. پستوناش داشت روی قفسه سینه ام له می شد. نفهمیدم چی جوری لختش کردم. دلم میخواست جرش بدم. تمام تنشو مکیدم و لیسیدم. از زیر گردنش تا کس تنگ و نازش که هنوز هیچ کیری توش نرفته بود. تنش رو مبل بند نمی شد. چشماش خمار شده بود و هر بار که زبونمو به چاک کسش می کشیدم صدای آهش بلندتر میشد. جفت سینه هاش تو دستام بود و کس خیسش تو دهنم. آه و اوهش حشری ترم می کرد. انقدر لیسیدمش تا تو دهنم به اوج رسید و آروم گرفت. انقدر تحریک شده بودم و انقدر دلم می خواستش که کافی بود زبونش به سر کیرم بخوره تا بیام. فسقلی خوب می دونست چی جوری دیوونه ام کنه.
وقتی عزیز به موبایلش زنگ زد چند دقیقه ای بود که لخت تو بغل هم آروم گرفته بودیم. نگاهم همراه دستم از انحنای کمرش داشت پایین می رفت که با صدای زنگ موبایلش رو برجستگی کونش ثابت شد. ترجیح دادم وقتی با عزیز حرف می زنه و دروغای شاخدار براش سر هم می کنه چشمامو ببندم. باز عذاب وجدان داشت بیچاره ام می کرد. وقتی گوشی رو داد دستم چشمامو باز کردم. چشم و ابرو اومد و با یه لحن طلبکار و بچه گونه مخصوص خودش گفت "عزیزه می گه اولا واسه چی منو تا این ساعت سر کار نگه داشتی؟ بعدشم می گه با آژانس منو نفرستیا میگه خودت برسونم خونه" با اکراه گوشی رو گرفتم و به زور چند جمله حرف زدم. خیره شدم تو چشمای عسلی و بی خبرش. از عزیز خواسته بودم فعلا درباره سایه چیزی بهش نگه تا خودم یه خاکی به سرم بریزم.





وقتی می رسوندمش خونه بارون گرفت. جیک نمی زد. می دونست وقتی سیگار می کشم به نفعش نیست بلبل زبونی کنه. تو دلم لعنت می فرستادم به خودم که نتونستم جلوی غریزه لعنتیمو بگیرم اونم تو وضعیتی که عزیز گیر داده بود به نامزدی من و سایه. از یه طرف دهنم واسه بستن دهن عسل صاف می شد، از طرف دیگه می ترسیدم نتونه تحمل نکنه و یه بلایی سر خودش بیاره. تازه این در صورتی بود که بهترین حالت ممکن اتفاق بیفته و سایه باهام راه بیاد وگرنه عزیز آرزو به دل چشماشو برای همیشه می بست و یه درد همیشگی رو تو قلبم به ارث میذاشت.
یک هفته دیگه هم گذشت. وقتی برای بار دوم پا تو خونه سایه گذاشتم انتظارشو داشتم که دیگه زیر بار نره. باید پیش بینی می کردم که ممکنه گندش در بیاد و دستم پیش عزیز و کتی رو بشه. باید در مورد عسل هم حواسمو بیشتر جمع می کردم. همه چی تو هم گره خورده بود و فکرم درست کار نمی کرد. لیوان ویسکیشو از رو پیشونیش برداشت. یه جرعه پایین داد و اخماش رفت تو هم. کنارش نشستم. خیره شد تو چشمام. هیچ حسی ته چشمای سیاهش نبود. سیگارشو از دستش گرفتم یه پک عمیق زدم و گفتم "عمر این پیرزن به دنیا نیست. سرطان همه تنشو گرفته. امیدوارش کردیم. نمی تونم بذارم حال خوش این روزاش خراب بشه. نه تو اهل ازدواجی نه من. تا وقتی عزیز زنده است تحمل کن و تا تهش با من بیا" داشتم سعی می کردم متقاعدش کنم "بذار خانواده تو هم فکر کنن داری سر و سامون می گیری.




خیال یه پیرزن دم مرگ و پدر و مادری که نگرانتن رو راحت می کنی. چیزی رو از دست نمی دی. امکان نداره تو خلوتت سرک بکشم. بهت قول می دم فقط تا جایی که لازمه با هم دیده بشیم. همه چی فرمالیته است. مطمئن باش این بازی خیلی طول نمی کشه" سیگار رو گرفت و پشت سر هم چند تا پک زد. یه کم دیگه از ویسکیش خورد و گفت "پاشو برو کوروش. خیلی خسته ام. الان حس فکر کردن ندارم. برو می خوام تنها باشم. اینجوری مثل مامور اجرا بالا سر من واینستا. برو بذار یه کم فکر کنم. الان حوصله اتو ندارم"
پیش از این که در رو پشت سرم ببندم صدای هق هقش مثل پرتره روی دیوار خونه اش رفت رو اعصابم.
نوشته پریچهر
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشق پوشالی /۱


ماشینم رو کنار خیابون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . پراید مدل نود و یک که پانزده میلیون براش پول دادم. اگر طی دو سال اخیر به جای خرج کردن پولهام برای دوست دخترام و الواطی کردن جمعشون میکردم الان سوار یک 206 صفر بودم ، واسه من فرقی نداشت با یک فرقون هم به اهداف شیطانیم میرسیدم . از ماشین پیاده شدم و به طرف بازار راه افتادم . ازدحام جمعیت زیاد بود و حال میداد برای انگشت کردن دخترای خوشگل ، توی جمعیت انگشت مبارک رو تا ته توی ما تحت چند بنده خدا کردم ، امشب واسم فرق داشت ، خونه خالی و هزار دردسر... پدر و مادرم به مسافرت رفته بودند و اولین شبی بود که خونه رو تحویل من داده بودند. دنبال یک سوژه دلچسب و مناسب میگشتم. کمی از جمعیت دور شدم و توی خیابون شروع به قدم زدن کردم.که عین عجل معلق جلوم سبز شد.


از اون شاسی بلندهای آس بود ، از اون های که دماغاشونو عمل کردن ، وقتی از کنارش رد شدم بوی عطرش باعث شد هوش از سرم بپره . ول کن پسر بیخیال ، ولی مگه میشد بیخیالش شد به صورت ناخداگاه صد و هشتاد درجه چرخیدم ، و به سمتی که در حال حرکت بود راه افتادم . خدایا عجب چیزایی میسازی ...
((خدایا به جای این همه وقت صرف کردن واسه اینها . موقع ما هم که رسید یکم توجه میکردی و این دماغ ما رو عین خرطوم فیل درست نمی کردی. ‏
با این که پنج شیش بار چسب روش چسبونده بودم تا همه فکر کنن عمل کردم ، ولی نمیدونم نامردا از کجا می فهمیدن عملی نیست و سایز واقعیشه از انواع چسب هم استفاده کردم از چسب برق گرفته تا چسب قطره ای ...
ولی همین چشمای مشکی کار خودش رو کرده بود و خیلی ها رو دیونه خودش کرده بود و از اونجایی که بنده گی نیستم به پیشنهاداتشون جواب رد دادم))


سرعتم رو زیاد کردم حالا دیگه به صورت عادی راه نمی رفتم و یک جورایی میدویدم تا بهش برسم دوباره از کنارش رد شدم ، سعی کردم سرعتم رو کمتر کنم ، تا زمان بیشتری رو کنارش باشم ، من عاشقش شده بودم ، از این بابت مطمئن بودم سعی کردم چیزی که عاشقش شدم رو بدست بیارم . به خودم جرات دادم به صورتش خیره شدم . با یک لبخند زیبا جوابمو داد . نیشم تا بناگوش باز شده بود و خیره نگاهش میکردم توی همین حال و هوا بودم که احساس درد شدیدی در ناحیه سر کردم ، وقتی به خودم اومدم و جلوی خودم رو نگاه کردم با ستون برقی مواجه شدم که گویا با من تصادف کرده بود مهم نبود مقصر کیه اصلا شاخ به شاخی بود واسه خودش برای اینکه بیشتر از این سوژه خاص و عام نشم به صورت طبیعی و با زدن چند تا سوت به راهم ادامه دادم دوباره به دختره نزدیک شدم و اینبار به خودم جرات دادم و گفتم ببخشید خانوم
با بی توجهی که بهم شد سرمو انداختم پایین و بازم به راهم ادامه دادم
دوباره گفتم ببخشید خانوم شما دماغتونو ختنه کردین؟


نیشم تا بناگوش باز شد ولی مثل اینکه گند زده بودم ، سعی کردم ، دوباره بهش نزدیک بشم ، هر چی بیشتر بهش نزدیک میشدم حس عاشقی بیشتری پیدا میکردم . این همون چیزی بود که یک عمر دنبالش بودم در این شک نداشتم اینبار سرعتمو بیشتر کردم و پا به پاش راه میرفتم .یکم اخم کردم و حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم:" ببخشید خانوم من مزاحم نیستم میشه فقط یک لحظه وقتتون رو بگیرم!؟"‏‎
‎دختره با سردی جواب داد;" بفرمایید؟"
""ببخشید من عاشق شدم""
"بللللله؟گمشو اشغال عوضی"
""خانوم یه لحظه به حرف های من گوش کنین باور کنین از زمانی که از کنارتون رد شدم ,بوش به مشامم خورد عاشقش شدم .""
دختره با تعجب به صورتم خیره شده بود ، ادامه دادم:"
ببینید باور کنین من میخوامش میشه واسه همیشه مال من باشه؟!"
از تعجبی که کرده بود ، تعجب کردم حالتش عوض نشده و بدون اینکه حرفی بزنه به صورتم خیره شده بود،
گفتم :"خانوم با شمام امکانش هست یا نه؟"
""بدون توجه به جواب دادنش ادامه دادم;"
خانوم من توی عمرم چنین بویی به مشامم نخورده بود می تونم اسم ...." میخواستم اسم عطرشو بپرسم که اجازه نداد و گفت ;"
سامان تویی؟"
""جانممممم؟""
"خودتی سامان؟"
""نه بدل چینی منه؟شما؟""
"منو نمیشناسی؟ همبازی بچگی هات رو یادت رفته ؟"


آره آلزایمر دارم من همه چی یادم میره و اصلا من واسه چی با شما صحبت میکنم ببخشید خداحافظ
خواستم سریع طبیعیش کنم و برم خوب شناختمش مبینا دختری که از وقتی یادم میاد با همدیگه بازی میکردیم و مثلا همسایمون بود مامانش یه سره خونمون بود و خودش هم پیش من تا اینکه وقتی کلاس دوم دبستان بود اسباب کشی کردن و به خاطر شغل پدرش به شهر دیگه ای رفته بودند به هر حال آبروم رفته بود و میخواستم هر طور شده ماست مالیش کنم دختره پر رو دنبالم راه افتاده بود یک سره صدام میکرد
سامان وایستا ... سامان وایستا کارت دارم
هر لحظه سرعتمو بیشتر میکردم تا از منطقه خطر دور بشم ولی فایده ای نداشت مثل اینکه اصلا بیخیال نمیشد توی یک حرکت سریع و حساب شده توی یک کوچه پیچیدم و پشت یک پراید قایم شدم و از یک گوشه سر کوچه رو نگاه میکردم ببینم قراره چه اتفاقی بیفته چشمامو تنگ کردم تا بتونم واضح تر ببینم و روی نقطه خاصی تمرکز کنم
با صدای خیلی آهسته میگم این دختره کجا غیبش زد چرا رد نشد!

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشق پوشالی /۲


وای چقدر گرسنمه ! صدای شکم بدبختمم در اومده ولی چرا صدا از پشت سرم میاد با یک حرکت آهسته سرمو میچرخونم و پشت سرمو نگاه میکنم مبینا رو میبینم که دو تا دستاشو روی پهلوهاش قرار داده و با ابروهایی که میزان خشم رو نشون میداد زیر لب غر غر میکنه ((گفتم این شکم صاحاب مرده من اینقدر ها هم خوش صدا نبود))
دختره غر غرو یکسره زیر لب فحش میداد و منم به صورت بهت زده بدون کوچیکترین حرکتی بهش خیره شده بودم
طی یک عملیات سریع بلند شدم و بازم شروع به دویدن کردم ضربدری میدویدم تا تیری بهم اصابت نکنه نمیدونم کی قرار بود تیراندازی کنه من فقط توی فیلمها دیده بودم در حال دویدن بودم، یک لحطه انگار دنیا برام صحنه آهسته شد ،یکی از دوست دخترهای قبلیمو دیدم وای چقدر بزرگ شده بود راست میگن که بچه های مردم زود بزرگ میشن وقتی از کنارش رد شدم لبخند ملیحی زد که منو به رویاها برد از رویاهام خارج شدم همراه با درد و سوزش شدید چشمامو باز کردم و با صورت یک زن که در حال جیغ زدن بود مواجه شدم ! مثل اینکه باهاش تصادف کرده بودم و روی شیشه ماشینش پهن شده بودم.
از چهره بر افروخته زن خندم گرفت ، بعد از لبخندی ملیح از هوش رفتم.


..........


"آقای دکتر حشمتی به اتاق عمل"


با این صدا چشمام رو باز کردم ، انگار توی دماغم بمب ترکوندن ، به شدت درد میکرد و احساس سوزش عجیبی بهم دست داده بود، فرشته مهربونی رو دیدم که وارد اتاق شد . وای خدا این دختر چقدر خوشگله ، کنار تختم میاد ، یا خدا ... این که مبیناست ، اشهد خودمو خوندم و با یک حرکت ناجوانمردانه خودم رو از روی تخت پایین انداختم سعی کردم حتی الامکان با سر بیام پایین تا خونریزی مغزی کنم و مرگ مغزی بشم.فقط درد دماغم دو برابر میشه . خدایا من زنده ام ... مبینا فقط بهم خیره شده بود و داشت با نگاهش من رو میخورد . نکنه فکر کنه من دیوونه ام . از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست ولی دهن مردم رو نه ، آبروم به کلی پیش محدثه رفته بود . این یک مشکل خیلی خیلی بزرگ بود . از روی زمین بلند میشم و لبه تخت میشینم ، دستام رو به همدیگه زدم تا گرد و خاکهاش بره . مبینا همچنان بهم خیره شده و بهم نگاه میکنه . سرمو. کمی بالا میگیرم و بهش نگاه میکنم، نیشم تا بنا گوش باز میشه خنده صدا داری میکنم ...
شروع به صحبت کردن کرد : "سامان تو چته؟ چرا از من فرار میکنی؟"
نیشم همچنان تا بناگوش باز بود و بی توجه به سوالش بهش خیره شده بودم.
: "سامان با توام... نمیشنوی"
وقای بی توجهی منو دید کشیده ای توی گوشم زد که صداش هزار بار توی اتاق پیچید، از درد داشتم به خودم مبپیچیدم ، دستم رو روی صورتم گذاشته بودم و ناله میکردم واسه خودم .مبینا از ادا و حرکت های من خندش گرفت و شروع به خنده کرد .
رو بهش کردم و گفتم : "میخندی؟؟ باید پاپیون ببندی"



انگاری بازم گند زدم خنده هاش تبدیل به یک اخم خیلی جدی شد . در همین لحظه دختر دیگه ای در زد و وارد اتاقم شد .یک جعبه شیربنی و یک دسته گل خیلی زیبا دستش بود. در تفکرات خودم غرق میشم ...""خدایا این اومده از من خواستگاری کنه... خدایا من که بهت گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم و قصد ادامه تحصیل دارم "" ولی چه کنم چاره ای نیست قبول میکنم . صدایی پر از تعجب به گوشم میرسه : "بله؟؟؟؟؟؟؟؟" از تفکراتم خارج شدم ، انگار باز هم گند زدم به دورو برم نگاه میکنم مبینا رو میبینم که در حالی که دلش رو گرفته داره از خنده روده بر میشه . پس این که کنارمه کیه ؟ خیلی آهسته مردمک چشمام رو تکون دادم و زیر چشمی بهش نگاه کردم . با دهانی باز و چشمانی پر از تعجب داره بهم نگاه مبکنه . لبخند موزیانه ای میزنم و میگم : "عذر میخوام خانوم دهانتون رو ببندید میترسم پشه ای ... مگسی چیزی خدایی نکرده بره توش . "
مبینا با این حرفم منفجر شد و از اتاق خارج شد ، دختره به خودش میاد و شروع به صحبت میکنه:"آقای عزیز بنده با شما تصادف کردم ، شما خودتون رو جلوی ماشینم انداختید و... "



حرفاش رو قطع کردم و گفتم: "ببخشید خانوم شیرینی هایی که آورده بودید رو کجا ..."قبل از اینکه سوالم تموم بشه چشمم به جعبه شیرینی ها میفته با یک پرش نسبتا بلند خودم رو روی جعبه پرت میکنم و بعد از باز کردن جعبه روی تختم بر گشتم و لبه تخت نشستم ،جعبه شیرینی رو روی پاهام گذاشتم و شروع به خوردن کردم،:"خوب بفرمایید" با گفتن :"مرسی "ساکت میشه .
:"خانوم عزیز منظورم اینه که ادامه بدید"
وای که چقدر ای کیو این زن پایینه بیچاره شوهرش...
احساس کردم خیلی داره بهم نگاه میکنه ، نگاهی به سر تا پای خودم انداختم ولی چیزی ندیدم خدایا قضیه چیه ؟؟؟
نگاهی به شیربنی که دستمه کردم شیرینی پر خونه با دیدن خون از هوش رفتم

.....
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشق پوشالی /۳


حاضر بودم آلت مبارک رو نداشتم ولی یک دماغ خوشگل و خوش دست داشتم، از بچگی هر چی بدبختی و گرفتاری داشتم سر همین دماغ خرطوم شکل بود ، دماغی که به آلت مبارک زکی گفته بود رشدش از رشد قدم هم بیشتر بود .
وقتی چشمام رو باز کردم با چهره برافروخته و نگران مبینا و در کنار اون دختری که باهاش تصادف کرده بودم مواجه شدم، وقتی به هوش اومدن من رو دیدن لبخندی به روی چهرشون نمایان شد که انگار دنیا رو بهشون دادن ، از قدیم الایام از خون میترسیدم ، موقعی که در حال شیرینی خوردن بودم دماغم خونریزی میکنه و بعد از دیدن خون ها از هوش میرم ، از روی تخت بلند شدم و لبه تخت نشستم ، در حالی که با چشمام در حال خوردن مبینا و دختره بودم رو به مبینا میکنم و میگم :"تو از جون من چی میخوای... من یک غلطی کردم ازت عذر میخوام " در حالی که بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شده ادامه میدم :"ببین مبینا من بهت قول میدم دیگه دختر بازی نکنم ... قول میدم پسر خوبی باشم ... فقط آبروم رو نبر " مبینا در حالی که بهم زل زده و چشماش گرد شده نفس عمیقی میکشه ، به محض اینکه میخواد حرفی بزنه دختری که باهام تصادف کرده به حرف میاد و میگه :" ببخشید مثل اینکه من اینحا مزاحمم با اجازه " بدون شنیدن جواب از اتاق خارج میشه ، پارچه سفید رنگی که روی تخت انداخته شده رو برداشتم و در حالی که سرم رو پایین انداختم پارچه رو روی سرم میندازم...



نگاهم به آلت مبارک میفته ، با دستم کش شلوار و شرتم رو میگیرم و کمی به جلو میکشم ، انگار صد ساله که خوابیده ، دستی به روش کشیدم وسعی کردم کمی قربون صدقش برم ترجیح دادم کمی باهاش صحبت کنم :" ببین عزیز دلم میدونم که خیلی بهت سخت گذشته ولی بدون که واقعا از ته قلبم دوستت دارم و عاشقتم " انگار نه انگار داری باهاش صحبت میکنی هیچ تحرکی نشون نمیده بعد از کمی مالش به حرفام ادامه میدم :"عزیزم تو تنها کسی بودی که از بچگی باهام بودی و از وقتی یادمه دوستت داشتم و همیشه به یادت بودم ... واسه تو دست به هر کاری زدم... سامان بدون تو معنا پیدا نمیکنه.... نفسمی" مثل اینکه بخار از این بلند نمیشه، بیخیالش میشم ، صداهایی به گوشم میرسه پارچه رو از روی سرم برمیدارم مبینا رو رو به روی خودم میبینم ، در حالی که هق هق میکنه اشک توی چشماش جمع شده ، شروع به صحبت میکنه:" سامان به خدا منم عاشقتم و دوستت دارم منم از بچگی عاشقت بودم و همیشه به یادت بودم" از شنیدن این حرفا چشمام گرد شده و دهنم باز مونده ، با خودم کمی فکر میکنم ، از جونور بودن خودم خندم میگیره در حالی که لبخندی روی صورتم دیده میشه شروع به صحبت کردم :" ببین مبینا من دوستت داشتم و دارم در این شکی نیست ... دوست دارم همیشه مال من باشی و همیشه کنارم بمونی"




حرفام تاثیر خودش رو گذاشته ، طی یک حرکت سریع خودش رو توی بغلم میندازه ، صورتش رو روی شونه ام میزاره و شروع به گریه میکنه، سعی میکنم به خودم فشارش بدم تا حداقل واسه امشبم یک سوژه مناسب داشته باشم، صورتش رو عقب کشیدم پیشانیش رو بوسیدم و گفتم:" گریه نکن عشقم طاقت اشکات رو ندارم" نمیدونم چی میشه وقتی به خودم میام در حال مکیدن لب های مبینام، کمی از خودم دورش میکنم به چشمای عسلیش زل میزنم چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه لب هامون دوباره توی هم قفل میشه ، صدای ملچ ملوچمون راه افتاده. نگاهم به چهارچوب در خورد پرستار در حالی که آمپولی به دستشه ماتش برده و با دهانی باز داره ما رو نگاه میکنه، از طرز ایستادن پرستار خندم میگیره، مبینا رو از خودم دور میکنم و با اشاره بهش میفهمونم چه اتفاقی افتاده، نگاهی به پرستار میکنه ، پرستار وقتی وضعیت رو میبینه سریعا از محل حادثه دور میشه، بعد. از کارهای ترخیصم از ببمارستان بیرون میایم ، دختری که باهام تصادف کرده لبخند زنان بهمون نزدیک میشه و بعد از تشکر به خاطر رضایت دادن خواهش میکنه که برسونمون، از اونجایی که طاقت دیدن خواهش کردن خانوم ها رو ندارم قبول میکنم ، از مبینا درباره محل اقامتش میپرسم که میگه :"من اینجا دانشگاه قبول شدم و واسه كارهای ثبت نام تنها اومدم و هتل اتاق گرفتم "
:"چرا تنها؟"..

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشق پوشالی /۴



آهی میکشه و میگه:" مامانم با دوستاش رفته کیش بابام رو هم که خودت میدونی گرفتاره... "بهش پیشنهاد دادم به خونه ما بریم اولش مخالفت کرد ولی بعد از اینکه فهمید تنهام با کمی فکر قبول کرد. بعد از دادن آدرس به دختره که اسمش مهسا بود به طرف خونه راه افتادیم. ماشینش رو جلوی در خونه متوقف کرد ، ازش خواستم که بیاد داخل خونه که تشکر کرذ و گفت:" کار دارم باید برم" نگاهی به مبینا کردم وقتی دیدم کمی از ماشین فاصله داره سرم رو کمی از شیشه داخل بردم و گفتم :" میشه یک خواهش ازتون بکنم مهسا خانوم؟"
: " خواهش میکنم ... بفرمایید"
: " حقیقتش من از شما خوشم اومده و یک جورایی به دلم نشستین اگر امکانش هست شمارتون رو بدید تا بیشتر آشنا بشیم با هم ..." در تمام مدتی که داشتم این حرفها رو میزدم زیر چشمی مبینا رو زیر نظر داشتم... مهسا نگاهی از روی خشم به مبینا بعد هم به من مینداره و با اشاره مبینا رو نشون میده، لب و لوچه ام رو آویزون میکنم و ملتمسانه بهش نگاه میکنم و میگم :" شمارت رو بده توضیح میدم بهت ... خواهش میکنم"شمارش رو میگه و بعد از به ذهن سپردن سریعا تشکر میکنم و خداحافظی میکنم ،در حالی که نیشم تا بناگوشم باز بود به طرف مبینا رفتم . مببنا هنوز در حال کنکاش اطرافش بود ، : "سامان اینجاها چقدر عوض شده"
: " مگه قبلا اینجا اومدی؟"...




تعجب میکنه و میگه : " وااااا ... مثلا خونمون قبلا اینجا بوده هااا"
در حالی که از خنده روده بر شدم بهش میگم:" عزیزم قرار نیست هر جا خونه ما باشه خونه شما هم با ما بیاد. ما الان ده ساله از اون محله اومدیم اینجا..."
در حالی که احساس میکنم داره با خودش کلنجار میره و دو دوتا چهارتا میکنه ادامه میدم :" بیا بریم تو خوشگل خانم گیج من" در خونه رو باز میکنم و میریم داخل، بعد از طی کردن سه طبقه جلوی در واحدمون ایستادم ، بعد از باز کردن در تعارف میکنم و میریم داخل .




چراغ ها رو روشن کردم و گفتم:" خانومی تا یک نگاهی به خونه بندازی من برم دستشویی و برگردم..." با سر تایید میکنه. توی دستشویی بعد از دیدن آلت مبارک بهش قول امشب رو میدم و میگم :" خوشگل من تو باعث شدی این تیکه ناب نصیبم بشه ، بهت قول میدم امشب جبران کنم، تا صبح میری یک جای گرم و نرم" انگار نه انگار که داری باهاش صحبت میکنی . هیچ احساسی به حرفام نشون نمیده. وقتی وارد پذیرایی شدم از دیدن صحنه ای که دیدم کاملا شوکه شدم .
مبینا تلویزیون رو روشن کرده و در حالی آهنگ شادی در حال پخشه . لباساش رو در آورده و با یک تاپ و شورت در حال رقصیدنه.
خدایا یکی اینو از برق بکشه ....




از پشت بهش نزدیک شدم و طی یک حرکت خیلی سریع سینه هاش رو از پشت چنگ زدم و در دست گرفتم . کمی شوکه شد ولی به رقص خودش ادامه داد ، من رو دنبال خودش از این ور به اونور میکشوند، خسته شدم و روی مبل نشستم همچنان به رقصش ادامه داد ، خدایا این چه نوع جونوریه انگاری عقده رقصیدن داره، انگاری شانس باهام یار نبود چون به محض تموم شدن آهنگ بلافاصله آهنگ شاد دیگه ای شروع میشد ، در یکی از صحنه هایی که بهم نزدیک شد آماده شدم و پام رو جلوی پاش گذاشتم خیلی سعی کرد تعادل خودش رو حفظ کنه ولی موفق تر من بودم در حالی که تعادلش بهم خورده بود کمی پیچ و تاب خورد و ...
فقط احساس درد شدید از ناحیه چشم، دماغ و دهان و مهم تر از همه از ناحیه تخم چپ میکردم ، خودش رو از روم جمع کرد و کنارم نشست ، نمیدونستم کجام رو بگیرم ، زانوش زده بود آلت مبارک و بیضه سمت چپ رو ناکار کرده بود، انگشت وسطی دستش توی دماغم بود ، کف دستش روی دهانم بود و سرش توی چشمم، از درد به خودم میپیچیدم ، مبینا فقط نگاه میکرد، میشد خجالت رو از توی چشماش خوند ،همه دردهام به کنار درد بیضه هام به کنار ، سریعا از روی مبل بلند شدم و برای تسکین دردم شروع به ورزش کردن کردم . از بشین پاشو گرفته تا دراز نشست و شنا .
خیلی درد عجیبی بود کم کم داشت دردم آروم میشد نگاهی به مبینا انذاختم توی چهرش میشد هزارن علامت سوال و تعجب رو دید ، بعد از اینکه کمی که آروم شدم به آشپزخونه رفتم و با دو لیوان آب معدنی برگشتم ، به دلیل مسایل مالی خیلی وقت بود نوشیدنی غیر از آب معدنی توی یخچالمون یافت نمیشد ، اونم به خاطر سنگ کلیه داشتن من بود و گرنه همونم نبود و به جاش آب معمولی بود ، البته در مواردی دیده شده بود که بابام شیشه های که نصفشون آب معدنی داره رو جهت صرفه جویی با آب معمولی پر میکنه ولی هیچ وقت هیچ کس نتونست این رو ثابت کنه ، بعد از خوردن آب ها ازش خواستم کمی با هم اسنراحت کنیم ، با سر تایید کرد پیشنهاد دادم به اتاق. من بریم ، اتاقی که تشکیل شده بود از یک تخت ، کامپیوتر و وسایل جانبی ....

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشق پوشالی /۵


نقشه های شومی در سر داشتم آلت مبارک تکونی به خودش داده بود و منتظر بود تا به نوایی برسه ، دوست داشتم هر چه سریعتر به قولم عمل کنم ، با هم دیگه روی تخت دراز کشیدیم دستم رو دور گردنش حلقه کردم کمی به خودم فشارش دادم بعد از چند لحظه لب تو لب شدیم و این تازه شروع کار بود ، خودم و آلت مبارک خوب میدونستیم قراره چه اتفاقاتی بیفته ...حالا در کنار مبینا آرامش پیدا کرده بودم ، با اینکه اولش فقط برای سکس میخواستمش اما وقتی کمی باهاش معاشقه کردم به این نتیجه رسیدم که میتونه گزینه ی مناسبی برای آینده ام باشه ، انسان بعضی وقت ها واقعا تحت تاثیر محیط اطراف قرار میگیره ، با خودم کلنجار میرم واقعا دوستش دارم و عاشقشم ، از شیطان درونم صداهایی میاد داره یه چیزایی بهم الهام میشه :" سامان از تو بعیده ... تو و عاشق شدن ... سامان بعد از اینکه کارش رو ساختی مثل بقیه ولش کن ... سامان تو نباید به کسی دل ببندی " با صدای مبینا به خودم میام :" سامان میشه ولم کنی؟ دارم خفه میشم" مثل اینکه بدجور به خودم فشارش دادم ، در حدی که توان صحبت کردن نداشته و واقعا نفسش داشته بند میومده، توی یکی از لحظاتی که کمی از خودم جداش کردم این حرف رو میزنه، سریعا از خودم جداش میکنم همزمان با اینکه به طرف صورتش فوت میکنم تا سر حال بیاد با دستام بدنش رو باد میزنم، کمی سر حال میاد و شروع به صحبت میکنه :" خیلی عوضیی سامان ... داشتی به چی فکر میکردی ؟... دداشتم واقعا خفه میشدم دیوونه" .




توی تمام مدتی که این حرف ها رو میزد لبخند موزیانه ای میزدم.بدون اینکه جوابی بهش بدم دستام رو دورش حلقه کردم و لب هاش تسخیر کردم ، لب های قلوه ای که فقط به درد مکیدن میخورد ، دستم رو کمی با سینه هاش مماس کردم و از روی تاپ لمسشون کردم چیزی جز سوتینش حس نمیکردم کمی فاصله گرفتیم دلم میخواست زودتر عملیات رو شروع کنم ،سرش رو به خودم نزدیک کردم ،اینبار میخواستم گردنشو بمکم ولی انگاری فکر کرد میخوام ازش لب بگیرم دهانش رو باز کرد ، همزمان به طرف گردنش هجوم بردم ، احساس درد کردم .باز هم دماغم کار دستم داده بود، مبینا با شدت تمام دماغم رو گاز گرفته بود ، یکی نبود بگه آخه دماغ تو توی دهن اون چیکار میکرد .با وجود درد بسیار زیادی که داشتم سعی کردم به روی خودم نیارم، دوباره بهش نزدیک شدم و لبام رو روی گردنش گذاشتم و شروع به بوسه زدم ، همه قسمت های گردنش رو بوسه بارون کردم کم کم به طرف بدنش میرفتم ، دستام رو روی سینه هاش گذاشته بودم و در حال مالش سینه هاش بودم ، صدای اوممم اومممش فضا رو پر کرده بود ، از جاش بلند شد و سوتینش رو باز کرد از دیدن چیزهایی که میدیدم از طرفی تعجب و از طرفی داشتم لذت میبردم ، تعجب از این همه زیبایی که خدا بهش داده بود،نتونستم خودم رو کنترل کنم و شروع به مکیدن کردم طوری میمکیدم که خودم هم به ندید پدید بودن خودم شک کردم ، صدای آه و ناله مبینا در اومده بود ، باید کار رو تموم میکردم دستم رو بین پاهاش کشیدم ...
.




از ترس و دلهره به هوا پریدم سریع خودم رو جمع و جور کردم ،بهترین فکری که به ذهنم رسید فرار بود ، دوان دوان به سمت در اتاق گام برداشتم وقتی دستگیره در رو پایین کشیدم تمام امیدهام نابود شد.در قفل بود ، تمام بدنم میلرزید در حالی که تپش قلبم به شدت زیاد شده بود خیلی آروم سرم رو به طرف مبینا چرخوندم، در حالی که لبخند شیطنت آمیزی به روی لبهاش بود، کلید رو بالا گرفت و نشون داد، اشهد خودم رو خوندم و توی دلم هر چی فحش به ذهنم میرسید به خودم میدادم ، با دستش اشاره کرد که برم پیشش . چاره ای نداشتم شورتش رو در آورده بود و آلتش رو که دو برابر آلت من بود بیرون انداخته بود ، و با دستش در حال ور رفتن باهاش بود ، مطمعن بودم این غول بزرگ قراره تا چند دقیقه دیگه وارد باسن دست نخورده من بشه ، حتی فکرشم نمیکردم که بخواد یک روزی چنین بلایی سرم بیاد ، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم تنها کاری که ممکنه رو انجام بدم یعنی لذت بردن ، مبینا دستش رو از پشت به آلتم رسوند شروع به مالیدنش کرد یاد حرف یکی از دوستام افتادم میگفت :" برای اینکه بخوای بچه بازی کنی اول باید با دودولش بازی کنی". مبینا دست از کارش کشید ، چیزی رو روی سوراخ باسنم احساس کردم و بعد ...
ناگهان چشمام رو باز کردم اولین چیزی که به چشمم خورد مبینا و در کنارش دختری که باهاش تصادف کرده بودم رو میدیدم . انگاری هر چی دیده بودم خواب و رویا بود ، خدا رو شکر کردم بعد از اینکه کارهای ترخیص رو انجام دادیم از بیمارستان خارج شدیم .


دختری که باهام تصادف کرده بود بهمون نزدیک شد و پیشنهاد داد که برسونمون . بدون اینکه اصرار کنه قبول کردم. یهو یاد خوابم افتادم ، سریعا گفتم : " خانم ممنونم من خودم میرم " گفت :" باشه هر طور راحتین کار من تزیین دکوراسیون داخلیه اگر کاری داشتید در خدمتم " بعد از دادن شمارش خداحافظی کرد و رفت .
رو به مبینا کردم و گفتم :"خوب کاری نداری خانوم؟"
:" نه من اینجا دانشگاه قبول شدم و واسه ثبت نام اومدم اینجا . آدرس خونتون و شمارت رو بده داشته باشم " باز هم یاد اون خواب لعنتی افتادم همه اتفاقات داشت تکرار میشد . ترجیح دادم سریعتر ازش جدا شم. آدرس و خونه و شماره تلفنم رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم ..



از ترس خوابی که دیده بودم دو سه ماه دورو بر دختر نرفتم از مبینا هم هیچ خبری نبود . باز هم توی خونه تنها شده بودم ، روی تختم دراز کشیده بودم و آهنگ غلط کردم غلط کردم محسن چاووشی رو گوش میکردم. آهنگ زنگ گوشیم منو به خودم آورد ، وقتی شماره غریبه رو روی گوشیم دیدم بی خیال شدم و گوشیم رو روی میز کنار تخت انداختم. چشمام رو بستم و سعی کردم دیگه به هیچی فکر نکنم ...

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
لذت بی غیرتی /۱

سلام اسم من حامد و یه زن دارم به اسم شیوا من بچه قائم شهرم و تو دانشگاه ....تهران درس میخوندم و تاحالا دوست دختر نداشتم و از اون پسرایی بودم که اگر یه دختر با هام صحبت میکرد صد تا رنگ عوض میکردم و اینم بگم که درسم فوقالده بود برایه همین همه دخترا ازم سو استفاده میکردن من داشتم ارشد معماری میخوندم که ترم 2 و یه سال دیگه درسم تموم میشد چندتا دوست داشتم مثل خودم خرخون و کس خول


خلاصه یه روز تو یکی از الاچیق پارک نزدیک دانشگاه نشسته بودیم که دیدم یه اکیپ دختر شا داف با پسرایه خوش هیکل خوش تیپ اومدن نشستن تو الاچیق روبرویه ما بچه های دانشگامون بودن ولی کارشناسی یکیشون برام خیلی اشنا بود یه دختر خوش تیپ و خوش هیکل یه داف قد بلند با که سینهاش همیشه میخاست از زیر متنتو مانتوشو پاره کنه اسمش شیوا بود و چند سری کاراشو انجام داده بودم کلا درس نمیخوند هر ترم با زور زحمت قبول میشود اینارو میدونستم چون بدجوری چشم دنبالش بود و خدا میدونه چند بار بخاطرش جق زدم تو خابمم نمیدیدم یه روز بخوام بکنمش یکی از رفیقام گفت بچه ها به نظرتون کی این شیوارو میکنه ینی این دختر انقدر شاخه به کسیم میده از حرفش ناراحت شدم گفتن محمد اقا زشته اینجوری حرف میزنی بفهم چی میگی در مورد مردم ولی تو دلم گفتم خدایا واقعا کی این دخترو میکنه
یه روز پسرایه اکیپ شیوا اینا اومدن پیشم که اقا حامد یه زحمتی داشتم برات میخواستیم اگر میشه تو طرح 3 ما بهمون کمک کنی اخه استاد گفته شما که ضعیفید از ترم بالایامون کمک بگیرید منم بخاطر اینکه تو اکیپشون یه جوری خودمو جا کنم با اینکه میدونستام باید کل کارای طرح 3 شونو انجام بدم قبول کردم اونام بخاطر اینکه مثلا رسم ادب به جا اورده باشن نشستن کنار منو شرو کردن حرف زدن با هم


یکیشون که اسمش امیر بود گفت خوب بردیا از دیشب برامون بگو چه خبر چیکارا کردی نازنین که دیشب گفت با طرف رفتی رو کار دلم برای طرف سوخت گفتم با اون کیر حتمی جوری کونش گزاشتی که تا یه هفته نمیتونه راه بره فکر نمیکردم انقدر پرو باشه که امروزم بیاد دانشگاه
بردیا: دلت خوشه امیرا بابا این جنده پتیاره اولش از کون گزاشتم دیدم این حداقلش 50 کیر رفته تو کونش چارتا انگشتم راحت میرفت تو کونش اخم نمیگفت بابا خیلی پارست ولی عوضش پرده نداشت کل از جلو کردمش دادم کلی برام ساک زد مادر جنده خیلی خوش سکس بود تا هحالا همچین دختری ندیده بودم که انقدر حرفه ای بده اومده بود رو کیرم نشسته بود جوری جلو عق میکرد که میگفتی هشت تا نسل قبل اینم جنده بوده
امیر: جدی پرده نداشت ؟ نفهمیدی کی پردشو زده؟ راستی کس کش تو که میگفتی مکان نداری کجا بردیش؟
بردایا: نه پرده نداشت میگفت تو اسب سواری پردش پاره شده ولی کس میگفت مکانم خونه خودشون بود تا یه زره تو ماشین باهاش ور رفتم حشرش زد بالا گفت بریم خونمون
امیر: مگه کسی خونشون نبود
بردیا: چرا خواهرش بود 4 سال از این کوچکتر لامصب چه کسی بود خواهره دلم میخواست اونم بکنم
یکی دگه از پسرا که اسمش علی بود گفت یه بار احسان همون پسره که ب ام داره یکی از بچه های کامپیوتره گفته بود که رفته اینو کرده تا این جنده رفته حموم احسانم رفته مخ خواهرشو زده یه کله ام با خواهره رفته این جنده ام فهمیده حرفی نزده بابا این خوارکسه دانشگارو اباد کرده فقط یه نفر نکردتش اونم همین اقا حامد خودمونه


هر سه تاشون منو نیگاه کردن چشون افتاد به کیر سیخ شده من که از زیر شوارم ملوم بود همشون زدن زیر خنده که علی گفت بابا تو با داستان این شیوا سیخ کردی خودشو بکنی حتما سکته میکنی یه دفه برق از سه فازم پرید گفتم شیوا ملکان بردیا گفت اره چیه نکنه توام کردیش هر سه باز خندیدن عصابم خورد شد بلند شدم گفتم من کار دارم برید یه کس خل دیگرو پیدا کنید کارای طرح تونو انجام بده امیر که رگنش پریده بود گفت اقا حامد شوخی کردیم باهات رفقیقیم دیه مگه نه گفتم با دختر مردم چی با اونم شوخی کردیرد این جوری در مردش حرف میزنید راهمو گرفتمو رفتم
امییراومد بالا توی یکی از کلاسا کشیدم کنار گفت حامد جان حق با تو ما نباید اینجوری در مورد خانوم ملکان صحبت میکردیم بردیا علی رفتن ازش معضرت خواهی بکنن که هچین دروغای در موردش گفتم دوباره شاد شدم گفتم دروغ بود همه حرفاشون امیرم گفت اره بابا تو فکر کردی این دختر تاحالا به کسی داده اصلا کسی میتونه بکنتش گفتم خوب ملومه نه حالا کلاس بیخیالبیا بریم شیرینی این اشتی بریم قهوه خونه گفتم نه کلاس دارم اخه امیرم گفت باشه هر جور راحتی ولی خانوم ملانم میاد نمیدوم چجوری رفتم سمت ماشین امیر تو راه که داشتیم میرفتیم امیر گفت حامد چرا ازدواج نمیکنی گفتم اخه هنوز کسیو پیدا نکردم امیرم گفت موقعیت میخواد چیکار بابا
همین خانوم ملکان قرمز شدم گفتم بایا اونکه اصلا ملومه میگه نه امیرم گفت ببین حامد میدونی منو بردیا علی اگر این درسو بیوفتیم این ترم دیگه نمیتونیم درس بخونیم اینجا اخراج میشیم گفتم خوب این چه ربطی داره امیرم گفت من بلرو برایه تو میگیرم تو ازدواج کنی با خانوم ملکان توام کرایه ما سه تارو انجام بده گفتم باشه تو بله رو بگیر من کار تا پایان فارغ تحصیلیتو انجام میدم


رسیدیم قهوه خونه دیدم شیوام تو قهوه خونست تو بقل بریاست بردیام تا منو دید خودشو جمو جور کرد رفتم پیششون نشستیم شوا باهام دست داد داشتم زوق مرگ میشدم امیر گفت خوب خانوم ملکان این اقا حامد مارو که میشناسی شیوام گفت نه چطور یکی از دخترا که نشسته بود گفت شیوا کجا دوباره گند بالا اوردی که امیر یه چشم غره به اونیکی دختره رفت منم گفتم من چند بار براتون کار انجام دادم یاذتون نیست دوباره اون دختره گفت دیدی شیوا اومده دمبال دست مزدش کار امشبتم درومد که شیوا دختره زدن زیر خنده امیرم با عصبانیت گفت نازنین چند دقیقه دهن به کست پارت بگیر که نازنین دیگه حرف نزد بجایه اون من خجلات کشیدم از حرف امیر قمز شدم دو باره شروع کرد گفت ببین این اقا حامد ما یه چند وقتی میخواد بیاد درخواست ازدواج کنه ببینه قبول میکونی یا نه شیوا که جا خورده بود منم فکر نمیکردم انقدر سری امیر خواستاگاری کنه شیوا گفت نمیدونم باید باهاش صحبت کنم رفتیم چند تا تخت اونور تر که شیوا گفت اقا یه دو سیب لطفا که یه قلیون چای یارو براموناورد شیوا شیلنگ داد دستمو گفت چاقش کن بعد شروع کرد حرف زدن گفت ببین اقا حامد من این جوریم تیپم دوستام طرز برخوردم کارام اروپایه تو محمونیایه خوانوادگی حجاب مانتو این چرا لوختیه این حرفارو ندارم تو خیابون چرا مانتوت کوتاهه این چیزارم نداریم چرا با این پسر حرف زدی چرا اونو بوسیدیو کجا بودیو با کی بودی دیشب این حرفارم نداریم خانوادمم همینه بعد از ازدواج هیج کدوم از اینا عوض نمیشه پس خوب فکراتو بکن

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 46 از 125:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA