انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 50 از 125:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
زنی که بعد از سکس با من دختر شد//۳
.گفتم من 1دکتری تو اصفهان سراغ دارم پرده زنها رو میدوزه دکترش غیر قانونی. گفت جدأ خیلی خوشحال بود منم بهش گفتم حالا باید با خواهرت بری اصفهان.که گفت ادرسشو بده گفتم ادرس و پولش از من .که توی 3 ماه پیش پول پرده دوزی 700 هزار تومن بود .گفتم بریم؟ گفت کجا؟ گفتم خونه گفت مگه خونتون کسی نیست گفتم نه خونه دوستمه.خالیه گفت بریم تقریبا ساعت 8 بود.رفتیم درخونه که رسیدیم کلید در حیات به سؤیچ ماشین چسپیده بود ماشینو خاموش کردم سؤیچو کندم اومدم کلید انداختم در حیاطو باز کردم ماشینو بردم تو حیاط درو بستم سپیده پایین شدو رفتم سراغ گلدون کلید هالو برداشتم کلید انداختم رفتیم تو چراغها رو روشن کردم.رفتیم تو سالن رو مبل نشستیم. تلوزیونو روشن کردم.گفتم سپیده جون راحت باش ولی شرم میکرد.بلند شدم زانو زدم جلوش روسریشو از سرش برداشتم.گفتم مانتوتو در بیار.بعد بلند شدم رفتم آشپزخونه از تو یخچال شربت انبه برداشتم ریختم تو2تا لیوان اوردم دیدم که دکمه های مانتوشو باز کرده ولی درش نیاورده داره میخنده و میگه روم نمیشه.اومدم شربتو گذاشتمو گفتم من عرق کردم تا تو شربت بخوری من برم حموم.حوله با 1 شلوارک برداشتم رفتم حموم یکم رفتم زیر دوش قبل از اینکه برم سر قرار اصلاح کرده بودم.خودمو با حوله خشک کردم شلوارک پوشیدم اومدم بیرون دیدم مانتوشو در آورده با 1تاپ سفید که عکس کارتون خرس بود نمیدونم چی بود روش بود به بغل رو دستش رو مبل خوابیده داشت تلویزیون میدید منو نمیدید رفتم پشت سرش سرمو آوردم کنار سرش که بوسش کنم یهو ترسید جیغ کشید.بعد خندیدو گفت دیوونه سکته میکنم.اومدم نشستم پیشش شربتمونو خوردیم.1چیزی بگم از خودم تو عمرم هیچوقت لب به چیزای کثیف(مشروب ،آبجو، سیگار) نزدم.



و به همچین چیزای هم افتخار نمیکنم خیلی ساده شربت انبه خوردیم خیلی هم مزه داد.همینجوری که نشسته بودیم سرشو گذاشتم رو سینم و تو بغلم بود و بهم گفت مهدی فقط امیدم به توإ اگه دروغ گفتی این کارو باهام نکن.منم گفتم عزیزم من مقصدم کمک کردن توإ .و هر دختری واسه لذت سکس کردن دوست داره پرده نداشته باشه و 1 سکس کامل داشته باشه منم میخوام حالا که تو پردت پاره شده و اینهمه غم خوردی.1سکس خیلی خوب باهات بکنم تا این پرده پاره شدنت الکی نباشه و حداقل 1سکس عالی داشته باشی.اونم گفت ممنونم که کمکم میکنی.دستمو تو موهاش میبردم 1گیری به سرش بسته بود موهاشو باز کردم رنگ موهاش خرمایی بود و موهای بلندی داشت داشتم با موهاش بازی میکردم سپیده هم سرشو گذاشته بود رو سینم.وسرشو از رو سینم بلند کردم به بالا به چشام نگاه کرد چشاش پر از اشک بود که با انگشتام اشکشو پاک کردم با دستام 2طرف سرشو گذاشتم و پیشونیشو بوسیدم موهاشو از رو چشاش زدم کنار بهش گفتم دوستت دارم که اونم گفت تو خیلی خوبی.بهش گفتم تو خیلی خوبی دوست داشتم باهات عروسی کنم همین که میدونم قبلا با کسی دیگه خوابیدی وژدانم قبول نمیکنه.گفت درست میگی.که صورتشو آوردم جلو و لبامو گذاشتم رو لبش و خیلی آهسته شروع کردیم به لب گرفتن در حال لب گرفتن دستمو بردم طرف کنترل تلویزیونو خاموش کردم و همینجوری به لب گرفتن مشغول بودیم دستشو برد پشت گردنم و منو کشوند طرف خودش و محکمتر داشتیم لب همو میخوردیم که لبمو جدا کردم تو چشاش نگاه کردم 1لبخند کوچولو زدیم و شروع کردم به لیس زدن گردنه سپیده همه جا سکوت بود فقط صدای کولر و نفس سپیده و چلپ چلوپ کردن من به گوش میرسید.که داشتم گردنشو میخوردم و لاله های گوش سپیده رو میخوردم.شنیده بودم که گردنو لاله های گوش خانمها خیلی جای حساسیه و زود حشری میشن و من هم تا میتونستم خوردم که داشت به خودش میپیچید و نفس نفس میزد 1لحظه ترسیدم بعد فهمیدم از شهوت زیاده که من بیش از حد خوردمش.تا اون لحظه هنوز لخت نشده بودیم که تو 1چش به هم زدن تاپش با شلوار لیش در اوردم و فقط 1سوتین خیلی کوچولوی کرم رنگ با 1 شورت بنفش وسفید شریک در هم بود تنش بود.وپاش بود.‎



‎که گردنشو خوردمو اومدم پایینتر رسیدم به سینه هاش .از روی سوتین میمالیدمش.همونجا درازش کردم سوتینش در آوردم داشتم سینه هاشو میمالیدم که نگاش کردم دیدم چشاشو بسته دستش هم برده تو شورتش زبونش هم برده زیر لب بالاییش و آه آه یواش به گوشم میخورد که منم سرمو بردم سمت سینه هاش شروع کردم به لیسیدن سینش بجز نوک سینش که داشت دیوونه میشد دوست داشت نوکشو بلیسم منم یهو زبونمو چسپوندم به نوک سینش که حسابی سفت شده بود و خوش طعم شده بود دیگه آه و نالش خیلی زیاد شده بود و کیر منم حسابی خودشو میزد به درو دیوار.که سینشو حسابی خوردم و خوابوندمش به بغلو شروع کردم به لیسیدن کمرش که دیگه داشت دیوونه میشد و داشت باسنشو بالا و پایین میکردو حسابی هم عرق کرده بود 2 باره مثل اول درازش کردم و بهش گفتم میخوام برم سراغ جای حساست اماده ای اینو با نفس نفس گفتم که اونم خیلی نفس نفس میزد و شکمش بالا و پایین میرفت گفتم اماده ای لبخندی زدو گفت اره بخورش.که شورتشو از پاش کشیدم دیدم که خیلی ازش اب اومده بود و شورتش خیلی خیس شده بود کسشو تیغ زده بود و چرب بود و مو نداشت.ابشو پاک کردمو شروع کردم از کشاله های رونش به لیس زدن و رونش میخوردم و دستمو گذاشته بودم رو جفت سینه هاش و داشتم میمالیدم که داشت دیوونه میشد و یهو دهنمو گذاشتم رو کوسش 1جای نرمو داغی بود وشروع کردم به لیس زدن و خوردن و زبونمو میکردم تو کوسش 1مزه خوبی بود نمیدونم چه مزه ای بود و داشتیم حال میکردیم اونم دست چپشو گذاشته بود کنار دستمو زیر سینه هاشو میمالید و آه و اوه میکرد حس کردم از خودم چند قطره ترشحات اومده.و زبونمو اوردم بالاترو گذاشتم رو چوچولش(حساسترین جای زن) نوک زبونمو میچسپوندم به چوچولش داغون میشد حسابی تو صورتش قرمز شده بود تو خوشی غرق بود نمیتونست 1 کلمه حرف بزنه همش نفس تند تند میزدو شکمش خیلی بالا و پایین میرفت منم داشتم با سرعت چوچولشو میخوردم اونم داشت باسنشو بالا و پایین میکرد با دستام رونشو میمالیدم و اون حسابی آه آه میکرد و بخودش می پیچید

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زنی که بعد از سکس با من دختر شد// پایانـــــــی
که یهو دیدم صداشو نفسش بالاتر رفتو تند تند آه میکردو تند تند باسنشو بالا و پایین کرد که یهو خودشو بدجور بالا پایین کرد و ارضا شد صداش مثل جیغ شده بود من هم هنوز داشتم میخوردم تا زبونم به چوچولش میخورد خیلی آه بلند میکشیدو منم ول نمیکردم تا این که گفت نخور دارم 1طوری میشم .اخه ارضا شده بود.بی حال همونجا افتاد منم که دهنم با ته ریشی که داشتم پر از ترشحات شده بود با دستمال کاغذی پاک کردمو کس و کونش که آب دهنم بهش رسیده بود با دستمال کاغذی پاک کردمو خوابیدم بغلش گفتم چطور بود ولی اون هنوز نفس نفس یواش میزد که گفت خیلی ممنون 1حس جالبی بود برای اولین بار بود ارضا شدم و خیلی حس خوبی بود. منم بهش گفتم اگه اماده ای تا من ارضا بشم گفت حتما.همینجوری که سینه به بالا خوابیده بودم بهش گفتم شلوارکمو در آرو تو واسم کیرمو بخور که اول خجالت میکشید ولی مجبور بود رفت کش شلوارکمو گرفتو کشید پایین کیرمو دید لبشو گاز گرفته بود نگاش میکردو شرم میکرد بهش گفتم بگیر تو دستاتو بذار تو دهنت که همینکارو کرد دستاش خیلی داغ بود چشامو بستم وقتی گذاشت تو دهنش دیگه داغتر بود که بهش گفتم بخورش که خوردو همش دندونش میخورد به کیرم خیلی دردم میومد بهش میگفتم دندونت مواضب باش که بازم دندونش میخورد و بروش نیاوردم گفتم بسه ممنون .و خوابوندمش رو مبل پاهاشو دادم بالا گفتم سپیده اماده ای گفت اره عزیزم. بازم 1توف انداختم رو کیرم که بخاطر ترشحات سپیده که اومده بود تو دهنم حسابی اب دهنم چرب شده بود 1کمی با دست رو کوس سپیده هم مالیدم خیلی استرس داشت پاهاشو بالا بردم خودم هم زانو زدم که گفت من میترسم کاندوم بزن به کیرت.که بهش گفتم من مواظبم عزیزم.



گفت من میترسم کاندوم بذار.که منم بهش گفتم مواظبم عزیزم.راستش از کاندوم خیلی بدم میاد.خب کیرمو گذاشتم رو سوراخ کوسش و باهاش بازی میکردم که یکم فشار دادم به طرف داخل که خیلی زیاد کوسش تنگ بود که گفت آی دردم اومد درش بیار دوباره بذار توش. منم در اوردم دوباره گذاشتم رو سوراخش و هول دادم یواش یواش به طرف کوسش که چشاشو بسته بود و درد میکشید و اینکه رفت داخل.راستش هم بگم کیرم 20 سانته وقتی متر کردم خودم هم تعجب کردم دور کاملش هم 14 سانت.تا اینکه کیرم تا ته کوسش داخل رفتو گفت آخ مهدی بیشتر نری توش. نگاه کردم 3 سانت یا 4 سانت از کیرم مونده بود و بیشتر نمیرفت توش بخاطر این بود که سپیده هنوز کوچک بود و سن زیادی نداشت.خب شروع کردم به عقب جلو کردن و به قول بچه ها تلنبه زدن خیلی یواش عقبو جلو میکردم چون وقتی یواش تلنبه میزدم خیلی خوشش میومدو نگاه به کسش کردم مایه های سفیدی ازش اومده بود.درست مثل ماست بود. چشاش میبستو آه آه میکرد خیلی تلنبه زدم تا میخواستم ارضا بشم مکث میکردم و 2باره تلنبه میزدم تا ارضا نشم بهش گفتم بیا 1طور دیگه بکنم که حالت چهار دستو پا شد و من از پشت زانو زدم و گذاشتم کیرمو تو کوسش از این نما خیلی باحال بود و سوراخ کونشو میدیم میخواستم ارضا بشم واقعا سوراخ کونش خیلی قشنگ بود و خیلی تنگ بود میخواستم بهش بگم از کونم بهم 1حالی بده میدونستم سپیده بخاطر اینکه کمکش کنم راضی میشد ولی از اونجایی که شنیده بودم زن از کون هیچ حالی نمیکنه و فقط درد میکشه بیخیال شدم نخواستم هر چی حال کرده بودو به درد تبدیل کنم و همونجوری داشتم تلنبه میزدم تو کوسش که دیگه از صدای آه اوف سپیده داشتم ارضا میشدم که بهش گفتم داره ابم میاد کجا بریزم که اونم ترسیدو گفت نریزی تو. منم کشیدم بیرون.اونم با عجله چرخید رو به بالا خوابید تا ببینه چطوری ارضا میشم و منم منی با سرعت ازم زد بیرون و همشو ریختم رو شکمش که اونم میگفت داره حالم بهم میخوره زود باش پاکش کن من که اصلا حال نداشتم به زور چندتا دستمال کاغذی کشیدمو گذاشتم روشکمش گفتم خودتو پاک کن و منم دراز کشیدم خیلی خسته بودم.بهش گفتم خیلی دوست دارم.که اونم همش میگفت تو خیلی خوبی.و بعد با هم رفتیم حموم و همدیگه رو شستیم و تو حموم فقط جوک میگفتم و بلند بلند میخندیدیم زیر دوش.



تا اینکه سینه هاش بالا و پایین میرفت 2باره شهوتی شدم گفتم دوست داری ارضا بشی گفت دیگه حال ندارم من بهش گفتم ولی من بازم میخوام که گفت نه نمیشه دیگه خیلی دیر میشه ساعت 9 بود .بهش قول دادم زود ارضا بشم.بزور قبول کرد.همیشه مرد اگه خیلی سرعت تلنبه بزنه خیلی زود ازضا میشه و خوابوندمش کف حموم کیرمو توف زدم گذاشتم رو سوراخ کوس سپیده و هول دادم تو و شروع کردم تلنبه زدن که اونم داشت حال میکرد که من سرعتمو بالا بردم خیلی صدا میداد وسپیده هم میگفت مهدی سرعت بکن خوشم میاد سرعت تر سرعت تر همینجوری که داد میزد 1طوری شدمو بیرونش کشیدمو ابمو خالی کردم رو رونش و بهم گفت کاش ارضا نمیشدی. خودمونو شستیم و اومدیم بیرون لباسامونو پوشیدیم و 2باره رفتم 2لیوان شربت انبه اوردم و خوردیمو نیرو گرفتیم اومدیم از خونه بیرونو رسوندمش سر خیابونشون ساعت 9:30 اول شب بود.و زود کار مونو تموم کرده بودیم.تا بعد از چند روز گفت با خواهرم صحبت کردم و اون قول داده به کسی نگه .و قرار شد 2 هفته دیگه به خانوادمون بگیم ما میریم شیراز پیش خالشون ولی قبلش برن اصفهان.و 2روزی اصفهان بمونن.تا اینکه چند روزی قبل از اینکه برن من بهش گفتم دیگه میخوای پردتو بدوزی و دیگه معلوم نیست کی شوهر کنی تا پردتو پاره کنه و 2باره این حس عالیو داشته باشی.گفتم پس الان که نداری ازش استفاده کنیم.که قبول کردو 2بار دیگه تو همون خونه حال کردیم .و قرار شد فرداش برن ومن پولو بهش دادم ولی هرکاری کردم قبول نکرد گفت خودم پول دارم.گفتم خب بردار بابت حال دادنت گفت نه چون خودمم کلی حال کردم.باهاش خداحافظی کردم گفتم انشالله با دل خوش برگردی.و رفت خیلی براش دعا کردم .تو این یک هفته که نبود هر وقت بهش زنگ میزدم ولی گوشیش خاموش بود خیلی دلتنگش بودم تو چت هم نبود.تا اینکه بعد از 1 هفته بهم زنگ زد خیلی خیلی خوشحال بود گفت مهدی من خوب خوبم .دوست دارم ببینمت.وقتی اومد تو ماشین نشست راست اومد تو بغلم و خیلی خوشحال بود.و از خوشحالی داشت اشک میریخت.که بهش گفتم گریه نکن.2باره شروع کردم به جوک گفتن و شوخی کردنو از این حرفها خیلی اونروز خوشحال بودیم.به شوخی بهش گفتم سوغاتی گفت أه یادم رفت بیارم واست سوغاتی گرفتم.از بس دلم برات تنگ شده بود یادم رفت بیارم.



که بهش گفتم من دارم شوخی میکنم که گفت جدی خریدم.و بعد چند روز بعد که همدیگه رو دیدیم.سوغاتی را اورد داد بهم منم نگاه نکردم گفتم مرسی چرا زحمت کشیدی که گفت باقیمانده پولم همین بود وگرنه بیشتر از اینا لایق توإ.بعدا که رفتم خونه نگاه کردم که چی خریده 1دست لباس واسم خریده بود.یه پیرهن یه شلوار لی یه جفت کفش که خیلی خوشگل بود و یه عینک ری بن.واقعا دستش درد نکنه.ومن هم چندتا نصیحتش کردمو بهش گفتم :به هیچکس اعتماد نکن.هرکی واقعا تو رو میخواد بهش بگو بیاد خواستگاریت و همیشه تو هر کاری با خانوادت مشورت کن.گول کسیو هم نخور.دیدم اخم کرده بهم میگه من نمیتونم فراموشت کنم من دیگه هیشکیو نمیخوام.منم خیلی بهش وابسته شدم نمیدونم چجوری فراموشش کنم خیلی دختر خوبیه.حالابعد از سه ماه هنوز باهمیم همیشه میحرفیم بهش گفتم دیگه نیاد چت که اونم قبول کردو گفت من تازه بود میومدم چت تو هم اولین نفری هستی که اددت کردم.هنوز هم همدیگه رو میبینیم و رابطمون هم در حد لب گرفتنه فقط هر 2 هفته 1بار میریم تو خونه دوستم و همدیگه رو ارضا میکنیم من کسشو میخورم و اونم واسم ساک میزنه تا ارضا میشم. نمیدونم تا کی رابطمون ادامه داره.

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
در یک قدمی فاجعه//۱
نمیدونم باور میکنید یا نه ولی وقتی خودم به روزایی که میخوام ازشون بنویسم فکر میکنم باورم نمیشه که از سر حماقت من این اتفاقا افتاده. همیشه فکر میکنم خدا خیلی دوسم داشت و خیلی شانس آوردم که بلایی سرم نیومد. ببخشید که طولانی شده و به جز آخرای داستان تو این ماجرا چندان خبری از سکس نیست ولی الان که سالها از اون روزا میگذره دلم میخواد برای اولین بار ازش حرف بزنم و دیگه توی دلم نگهش ندارم. جریانی که می تونست یه دختر ساده پشت کنکوری رو بندازه تو بغل یه مشت قاچاقچی کثیف و زندگی خودش و خانوادش رو زیر و رو کنه. ممکن بود هیچ وقت جنازم هم به دست پدر و مادرم نرسه.
فروردین بود. پشت کنکور بودم و سخت مشغول درس خوندن. همیشه شاگرد اول کلاس بودم و سرم تو درس و کتاب. سالی که دیپلم گرفتم دانشگاه آزاد شیراز قبول شدم ولی نرفتم. دلم میخواست تو تهران تو دانشگاه دولتی درس بخونم. مخصوصا که بابام هم استاد یکی از دانشگاه های دولتی تهران بود و دلم میخواست پیش همکاراش و دوستاش سرش بلند باشه و واسه همین یک سال افتادم پشت کنکور.
تو دید و بازدید عید یکی از دوستای خانوادگیمون که حالا خدا رحمتش کنه به مامانم اصرار کرد که منو به پسر یکی از آشناهاشون معرفی کنه. هر چی مامانم گفت ساقی درس داره، کنکور داره، می خواد درسشو بخونه، گیتی خانم انقدر از پسره و وضع مالیش تعریف کرد که دهن مامانمو بست. هی میگفت به خدا اگه خودم دختر همسن و سال ساقی داشتم دو دستی تقدیم این پسره میکردم (ای گیتی خانم ساده دل)
وضع مالی بابام خوب بود ولی در حد یه استاد دانشگاه و مادرم هم دبیر بود و من همین یه دونه دختر بودم. ولی پسره اونجور که گیتی خانم میگفت 6 ماه از سال ژاپن بود و 6 ماه ایران و دم و دستگاهی داشت واسه خودش. وقتی گفت "بی ام و" زیر پاشه وسوسه شدم. ندید بدید و تازه به دوران رسیده نبودیم و خونه زندگی خودمون عالی بود ولی یه دختر 18 ساله بودم با کلی رویا و آرزوهایی که اکثر دخترا متاسفانه تو اون سن و سال تو سرشون دارن.
تنها چیزی که این وسط یه جورایی آدمو منصرف میکرد این بود که گیتی خانم به مامانم گفت پسره خیلی بیریخته. گفته بود صدای خیلی قشنگی داره و بذار اول با ساقی تلفنی حرف بزنه بعد بیاد جلو.
مامانم کلی صغرا کبرا برام چید و گفت به وضع مالیش فکر نکن منو باباتم اول زندگیمون هیچی نداشتیم و خودمون زندگیمونو ساختیم. باباتم انقدر داره که هوای داماد آیندشو داشته باشه و از این حرفا... ولی هوایی شده بودم و دلم میخواست پسره رو ببینم. قرار شد گیتی خانم شماره ما رو به مامان پسره بده که زنگ بزنه ولی شهروز پررو پررو خودش زنگ زد و بعد از صحبت با مامانم خواهش کرد که با من حرف بزنه.
صداش به قدری قشنگ بود که هنوز به عمرم مردی به اون خوش صدایی ندیدم. پشت تلفن داشتم غش میکردم. اعتماد به نفسش هم که داشت می خورد به آسمون. جوری حرف میزد انگار همه چیز تموم شده و بی برو برگرد منو دو دستی میدن بهش. همون بار اول پای تلفن خامم کرد. بی خواستگار نبودم و تو همکارای بابام برای پسراشون بارها خواستگاریم کرده بودن یا بعضی از شاگردای بابام جرات کرده بودن و پا پیش گذاشته بودن اما حرف بابام یه چیز بود ساقی اول باید لیسانسشو بگیره.
خودمم اصلا تو خط ازدواج و دوست پسر و این حرفا نبودم. ریزه میزه و تو دل برو بودم و کسی میدید باورش نیمشد دیپلم گرفتم. پوست گندمگون و موهای لخت و خرمایی روشنم به مامانم رفته بود و چشمای عسلی و لبای درشتم به بابام. از اون چهره های مهربون که تو همون برخورد اول به دل دیگران میشینه. همیشه هم خندون بودم. شاید دندونای ردیف و سفیدم باعث شده بود همیشه خنده رو لبم باشه.
مامان شهروز با مامانم قرار گذاشتن که شهروز بیاد خونمون تا همدیگه رو ببینیم. ولی مامانم گفته بود تا ما دو تا به توافق نرسیم به بابام نمیگه و گفته بود اگه من و شهروز اوکی بودیم اون موقع باید یه فکری به حال رضایت بابام بکنیم.
تو اون هفته دو بار شهروز زنگ زد و تلفنی باهام حرف زد و البته من بیشتر شنونده بودم. روزی که قرار بود بیاد انقدر استرس داشتم که حد نداشت. یه شلوار پیش سینه دار قرمز پوشیدم با یه تی شرت سفید ساده زیرش. موهامو دو تا گیس بافتم از دو طرف سرم. خیلی بامزه شده بودم و اینطوری حتی سنمو کمتر هم نشون میدادم.
شهروز با یه دسته گل خیلی بزرگ رز و یه جعبه بزرگ شیرینی تر وارد خونه شد. مامانم گل و شیرینی رو ازش گرفت و منم در حالی که هنوز کتاب فلسفه دستم بود آروم سلام کردم. صدا همون صدا بود ولی به قدری صورتش زشت بود که باورم نمیشد این چهره صاحب اون صدا باشه. شهروز خم شد تا بندای کتونی سفید آدیداسشو باز کنه. برام عجیب بود که با تیپ اسپرت اومده! وقتی نشست تو پذیرایی مامانم رفت که چای بیاره. هنوز کتابم دستم بود. یه چشمک بهم زد و گفت خوبی؟ شوکه شده بودم از این همه صمیمیت! یه نیم ساعتی نشست و با مامانم درباره تحصیلات و کار و موقعیتش حرف زد. مهندس صنایع بود (خیر سرش) چنان ساقی ساقی میگفت جلو مامانم که من جای اون خجالت میکشیدم. ساقی میتونه درسشو ادامه بده. بخواد با من بیاد ژاپن میاد و دلش نخواد میمونه. هر چی ساقی بخواد همونه. براش هر ماشینی بخواد میخرم. هر جا که ساقی بخواد خونه میگیرم و ... دهنم وامونده بود. نه از قبل منو دیده بود نه عاشقم بود نه هیچی. طبق معمول شکم رفت به موقعیت بابام. مامانم بهش گفت چیزی که برای ما مهمه فرهنگ و شعور و شخصیت طرفه و خوشبختی ساقی.
بعد هم با همون زبون چرب و نرمش از مامانم خواهش کرد اجازه بده چند دقیقه تو اتاق من با هم حرف بزنیم. مامانم اجازه داد و من در اتاقمو باز گذاشتم ولی شهروز در اتاقو بست. وایساده بودم جلوش که اومد و کتابو که نمیدونم محض چی تو دستم نگه داشته بودم (احتمالا محض خالی نبودن عریضه) از دستم گرفت و گذاشت رو میز. دستامو گرفت توی جفت دستاشو زل زد تو چشمام و گفت نگفته بودی انقدر خوشگل موشگله خانوم من. هی شوک پشت شوک. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. زبونم بند اومده بود. گفت نمیخواد خجالت بکشی تا چند ماه دیگه خانوم خودمی خجالت نداره که. لبخند اومد رو لبم. گفت ساقی پیش از این که برم میذاری ببوسمت؟ اصلا نمیدونستم چی باید بگم. نمیدونم مسخ چیش شده بودم! به صورتش حتی نمیشد نگاه کرد. یه صورت لاغر استخونی رو یه گردن باریک تو یه هیکل لاغر با قد متوسط با چشمای گرد که یه کم از حدقه بیرون زده بود. بینی متوسط ولی نافرم، لبای مثل نخ نازک و پیشونی بلند. به قدری زشت بود این بشر که نمیشه وصفش کرد ولی وقتی دهنشو باز میکرد صداش جادو میکرد آدمو. صدای بی نهایت زیبا و دلنشینی داشت. به قدری هم قشنگ حرف میزد که انگار اصلا صورت زشتشو نمیبینی.
ولی با همه اینا به درخواستش یه نه گنده گفتم و وقتی مامانم صدام کرد در رو باز کردم و شهروز لباشو چسبوند پشت دستم و یه چشمک زد و گفت یکی طلبم و رفت. من موندم و حس جای بوسه اش پشت دستم.
اون روز قرار بود ما فقط همدیگه رو ببینیم. مامانم بهش گفت تا روز کنکور ساقی، در این خونه رو نمیزنی و وقتی ساقی کنکورش رو داد در موردش حرف میزنیم. شهروز هم قبول کرد ولی خواهش کرد که تلفنی حرف بزنیم. از اون روز تماسای تلفنیش شروع شد و منم تو عالم هپروت سیر میکردم و دل به درس نمیدادم. تو حرفای تلفنیش ازم میپرسید الان چه لباس زیری تنته یا سایز سوتینت چنده و من پشت تلفن قرمز و آبی و بنفش میشدم و اون میخندید و میگفت این چیزا مهمه عزیزم و بعد هم حرف از سکس و انواع مدلای سکس کردن و چیزایی که دوست داشت و رضایت دو طرف میزد و من آب میشدم این ور خط. بعد با خودم میگفتم حتما حق با شهروزه و آدم باید راجع به این چیزا قبل از ازدواج حرف بزنه! چشم و گوش بسته بودم و دوستام هم اهل دوست پسر نبودن که بفهمم این حرفا و سوالا مال اون موقع نیست و پرسیدنشون عادی نیست. یا این جور حرفا بین دختر و پسری که مدتی با هم دوست هستن و از هم شناخت دارن ممکنه پیش بیاد ولی نه بین دختر و پسری که با معرف برای خواستگاری با هم آشنا شدن. به مامانمم روم نمیشد بگم چیا بهم میگه. تا این که یه روز از مامانم خواهش کرد منو ببره بیرون.ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
در یک قدمی فاجعه//۲

هنوز هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم. فقط با حرفا و صدای قشنگش دل آفتاب مهتاب ندیده منو خام کرده بود. مامانم هم مفصل باهام حرف زد و گفت اگه آدم خوب و با شخصیتی باشه و تو رو خوشبخت کنه قیافه اش اصلا مهم نیست و مهم اینه که آدم باشه.
روزی که منو برد بیرون بعد از ناهار رفتیم پارک جمشیدیه. تمام مدت تو بی ام و لعنتیش دستمو به زور گرفت تو دستش و حتی یه بار از سماجت من برای بیرون کشیدن دستم از دستش عصبانی شد و اخماش رفت تو هم و بدخلقی کرد. انقدر با تجربه بود که بدونه چی کار کنه که من ازش عذرخواهی کنم بابت اشتباه نکردم. میخواستم باهاش ازدواج کنم اما وقتی دستمو میگرفت و انگشتامو میمالید و پشت دستمو نوازش میکرد حس خوبی نداشتم.
بازم حرفای قشنگش و رستوران آنچنانی و وعده های زندگی اونور آب و اختیاراتی که به عنوان زن زندگیش میخواست برام قائل بشه خامم کرد. وقتی داشتیم از جمشیدیه برمیگشتیم هنوز استارت نزده بود که جفت دستامو گرفت و خم شد روم و تا خواست لباشو بذاره روی لبام صورتمو برگردوندم سمت شیشه ماشین. با یه دستش دستامو مهار کرد و با دست دیگه اش سعی کرد با ملایمت صورتمو برگردونه. از اون اصرار و از من انکار. بوی عطر گرون قیمتش همه سرمو پر کرده بود و دیگه حس مقاومت نداشتم که صدای آژیر ماشین پلیس از جا پروندمون. داشتم سکته میکردم. ماشین راهنمایی رانندگی بود و به خاطر پلاک ترانزیتش گیر داده بودن. من تا اون موقع نمیدونستم پلاک ترانزیت یعنی چی. بیسیم زدن و پلاکشو چک کردن و دیدن مشکلی نداره.
نمیدونستم ما رو تو اون وضعیت دیدن یا نه. با این که ماشین راهنمایی رانندگی بود افسره پیاده شد و از من جدا از اونم جدا سوال کرد که چه نسبتی داریم. من صادقانه گفتم خواستگارمه و اومدیم بیرون حرف بزنیم و اون ابله گفته بود نامزدیم. میخواستن ببرنمون. اشکم داشت درمیومد. به افسره گفتم به مامانم زنگ بزنید مامانم میدونه ما بیرونیم. بدون توجه به من بهش گفت صندوقو باز کن. خیلی کارشون طول کشید. من مثل گیج و منگا در حالی که داشتم از ترس پس میفتادم تو دلم فکر میکردم نکنه مواد مخدری مشروبی چیزی تو ماشینش باشه. از دلهره داشتم نقش زمین میشدم که شهروز با یه لبخند گل و گشاد اومد سمت در راننده و افسر اخمو و بداخلاق چند دقیقه پیش با یه نیش باز اومد سمت من و گفت تو هم جای دختر خودمی از اولش راستشو بگین ما هم کاری به کارتون نداریم. من ساده هم تا شهروز نگفت نفهمیدم که موقع باز کردن صندوق عقب سیبیلشونو چرب کرده وگرنه باید اشکم دم مشکم بود و با آبروریزی زنگ میزدم بابام بیاد دنبالم.
اون روز هم چیزی به مامانم از اتفاقای افتاده نگفتم. چند هفته ای گذشت و باز شهروز خیلی محترمانه از مامانم خواهش کرد منو ببره بیرون. مامانم خیلی کفری بود از دستش چون میدید من درست و حسابی درس نمیخونم و سر به هوا شدم. شرط کرد بعد از اون روز دیگه حتی تلفنی هم در تماس نباشیم تا من کنکورمو بدم. خدا خیر بده مامانمو وگرنه همه زحمت اون یک سال رو شهروز با اون زبون چرب و نرمش به باد میداد.
اون روز بعد از ناهار گفت یه سر بریم خونه عموم؟ گفتم به عموت و زن عموت میخوای بگی من کی هستم؟ گفت زن عموم و بچه هاش آمریکا هستن و عموم تنها زندگی میکنه. گفتم من دلم نمیخواد قبل از رسمی شدن نامزدیمون فامیلاتون منو ببینن. گفت عموم سن و سالی ازش گذشته و اصلا اهل حرفای خاله خانباجی نیست. دلم میخواد عروسمو ببینه. انقدر گفت و گفت که وقتی حرفاش تموم شد تو میدون تجریش جلو در خونه عموش بودیم. نمیدونستم کارم درسته یا نه. ته دلم راضی نبودم ولی دلم خوش بود به این که مامانم در جریانه ما با همیم و شهروز دست از پا خطا نمیکنه.
عموش یه پیرمرد سرحال و چاق و قد بلند حدودا 80 ساله بود با ریش پروفسوری و سیبیلای از بناگوش در رفته. یه شلوار خاکستری بندک دار تنش بود با یه پیراهن سفید آستین کوتاه و کراوات خاکستری. یه دستش پیپ بود و پشت یه میزی توی اتاق نشیمن نشسته بود و کلی کاغذ جلوش ریخته بود.
وقتی رفتیم تو شهروز دستمو گرفت و برد سمت عموش و گفت این ساقیه عموش با همون ابهت بدون اینکه حتی لبخند بزنه دستمو که برای دست دادن باهاش جلو برده بودم تو دستاش گرفت و گفت راحت باشین برین تو اون اتاق و از خودتون پذیرایی کنین. مونده بودم این دیگه چه جور خوش آمد گوئیه.
خونه مثل قصر بود. مبلای استیل مخمل قرمز با طرح های طلایی. فرشای دستباف ابریشم دار سورمه ای که انگار برق میزد. تالبو فرشای گرون قیمت و لوسترای بزرگ و باشکوه کریستال و دیوارکوبای ست. مجسمه های برنز و پولیستر بزرگ که از منم گنده تر بودن. یه شومینه تمام سنگ مشکی و کمی اون طرف تر یه کنسول چوب گردو با یه قاب آئینه خیلی بزرگ که جلوش یه تعداد قاب عکس چیده شده بود. سرمو که چرخوندم نگاهم خیره موند روی یه تابلو بزرگ نقاشی از زنی به غایت زیبا که در لباس شب روی یه صندلی استیل نشسته بود و لبخند به لب داشت. شهروز با دو تا لیوان از آشپزخونه برگشت و گفت زن عمومه خوشگله نه؟
یکی از لیوانا رو داد دستم و گفت بخور حالتو جا میاره. وقتی خودش شروع کرد به خوردن بردمش سمت لبم و به هوای این که نوشابه ای چیزیه داشتم یه ضرب میدادمش پایین که پرید تو گلوم. شبیه نوشابه های گاز دار بود ولی نوشابه نبود! شهروز زد پشتم و بعد هم از فرصت استفاده کرد و بغلم کرد و شروع کرد به مالیدن پشتم. نمیذاشت از بغلش بیام بیرون. گفتم این چی بود دادی بخورم؟ گفت شامپاین و اومد لباشو بذاره رو لبام که باز سرمو برگردونم. چند بار تقلا کرد. بازوهام دیگه داشت توی دستاش له میشد. فکر کنم صدای نکن نکنم تو نشیمن به گوش عموش رسید که صداش کرد و شهروز دست از سرم برداشت.
اون روز هم خر شدم و چیزی به مامانم نگفتم. شهروز رو حرفش موند و دیگه تا کنکورم زنگ نزد. دو ماه خبری ازش نداشتم و کنکور رو خیلی بهتر از چیزی که تصورشو میکردم دادم اما از شهروز دیگه خبری نشد.
مامانم که کلا انگار قضیه رو فراموش کرده بود و به روش نمیاورد. من دلم شکسته بود و فکر میکردم چون نذاشتم شهروز منو ببوسه دیگه سراغم نیومده. یه شب که دختر عموم از شهرستان اومده بود خونمون خر شدم و براش درد و دل کردم و از شهروز گفتم البته با سانسور. دلمو ریختم بیرون و به مینا گفتم نمیدونم چرا دیگه سراغم نیومد. مینا هم اون شب دلمو شکست و نه گذاشت و نه برداشت گفت حتما چون ریزه میزه ای و هیکل دخترونه داری خوشش نیومده ازت! حرف اون شبش شکی به دلم انداخت که یک سال بعد تونستم بفهمم در تمام اون سالها مینا به من و همه چیزم حسادت میکرد و من در نهایت سادگی مثل خواهرم دوسش داشتم. اون شب فکر کردم اگر مینا منو دوست داشته باشه نباید چنین حرفی بزنه و دلمو بیشتر بشکنه.
مینا از من دو سال بزرگتر بود و جای خواهر نداشتم بود. نه صورت قشنگی داشت نه هیکل خوبی ولی من خیلی دوستش داشتم. عموم خیلی مذهبی بود و کسی جز ما تو فامیل باهاشون رفت و آمد نداشت. بابام خیلی به اخلاقای احمقانه عموم اهمیت نمیداد و چون از عموم بزرگتر بود عموم احترامشو داشت و بحث نمیکرد باهاش ولی دهن بقیه فامیلو سر اعتقاداتش سرویس کرده بود.
مینا برعکس من، هم کلی دوست پسر داشت هم شبا میرفت پیش دوست پسراش میموند. همیشه هم من یا دوستاش به زن عموم دروغ میگفتیم و دسته گلاشو راست و ریس میکردیم. سر این کاراش همیشه دعوامون میشد اما بهم میگفت به تو ربطی نداره و بذار هر کدوم راه خودمونو بریم. حرفای من و تعریفام از صدا و حرف زدن شهروز باعث شد که مینا شماره موبایل شهروز رو از دفتر تلفنم برداره. من با این که شماره شهروز رو داشتم ولی هرگز بهش زنگ نزدم.
جواب کنکور اومد و من دانشگاه علامه قبول شدم. خوشحال بودم از درایت مادرم که نذاشته بود سر هیچ و پوچ زحمتام به باد بره. یک سال گذشت و منم کم کم شهروز رو فراموش کردم و با دوستای جدیدم تو دانشگاه خوش میگذروندم که مینا کرج قبول شد و قرار شد بیاد خونه ما بمونه. مامانم کلی با عموم صحبت کرد تا راضی شد مینا بره دانشگاه. مینا اومد خونه ما. بال درآورده بود از این که دیگه تو خونه باباش نمی مونه.ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
در یک قدمی فاجعه//۳ و پایانی
همیشه من دفتر خاطرات مینا رو میخوندم ولی از وقتی اومده بود خونمون از من پنهانش میکرد. منم بدتر وسوسه افتاد به جونم که ببینم چی توش نوشته که از من قایمش میکنه. بالاخره یه روز دفترش رو جا گذاشت خونه و با خودش نبرد و وقتی بازش کردم دنیا دور سرم چرخید.
باورم نمیشد مینا با شهروز قول و قرار گذاشته باشه. اونم کی؟ دقیقا بعد از همون شبی که باهاش درد دل کرده بودم. از شیراز رفتن شهروز برای کارش نوشته بود (عموم اینا شیراز زندگی میکردن و اون زمان هم مینا خونه عموم بود) از این که شهروز دستشو گرفته. از این که تو راه شهروز رو با حرفاش عصبانی کرده و اونم مثل یه آشغال از ماشین پرتش کرده بیرون. از این که یه بار دیگه که شهروز رفته بوده شیراز مینا هم اون روز به هوای عروسی دوستش با هفت قلم آرایش رفته بود شهروز رو ببینه که اونم بهش میگه جنده و باز از ماشین پرتش میکنه بیرون و بعد هم که میبینه ماشینای دیگه با اون سر و ریخت واسه مینا صف میکشن سوارش میکنه. از ناهارا و شامایی که با هم بیرون رفته بودن و از این که هر کار میکنه شهروز آدم حسابش نمیکنه و از این که مدام اسم ساقی رو لب شهروزه. توی دفترش نوشته بود هر کار میکنم اسم ساقی لعنتی از زبون این مرتیکه نمیفته. باورم نمیشد مینا به من بگه لعنتی!
خونم به جوش اومده بود. از مینا متنفر شده بودم. از شهروز حالم به هم میخورد. ولی تا نمیدیدمش و حرف دلمو تو روش نمیزدم دلم خنک نمیشد.
زنگ زدم به شهروز. باورش نمیشد من باشم. خیلی رک و پوست کنده بهش گفتم باید ببینمش. نه نیاورد ولی هر کار کرد بگم در مورد چیه نگفتم. نمیخواستم بهش آمادگی دروغ گفتن بدم. قرار گذاشتیم پیتزا در ب در تو شریعتی. نزدیک دانشکده. دوستش علی هم قرار شد بیاد. من علی رو دو بار دیده بودم. همون دو باری که بیرون رفته بودم با شهروز علی هم تو ماشین بود اولش و بعد یه جایی پیاده میشد تا ما بریم بگردیم. اسم علی هم تو دفتر مینا بود و همه جا همراشون بود.
نه با شهروز دست دادم نه با علی. پیتزا سفارش دادن ولی من لب نزدم. رک بهش گفتم چی بین تو و مینا بوده؟ باورشون نشد که من خبر نداشتم. فکر میکردن من مینا رو فرستادم سر وقت شهروز که واسه من عشق گدایی کنه. گفتم خودم چلاق بودم که مینا رو بفرستم سراغ تو؟ گفتم من ناراحت بودم ازت ولی نه دیگه اونقدر که واسطه بفرستم برات خوش تیپ! دیگه اون ساقی جوجه ماشینی قبل از کنکور نبودم. شهروز هم که لحن حرف زدنمو دید گفت بزرگ شدی ساقی.
گفت مینا به من گفت تو داری از دوری من دیوونه میشی و بعد هم که شمارتو ازش خواستم گفت اجازه نداره بده. گفت که گوشیشو ازش زدن و شماره منو نداشته دیگه. گفت من و علی شک کردیم که تو در جریان نباشی ولی قبول کن باورش سخته.
بهش گفتم من اگه الان اینجام فقط به خاطر اینه که بدونی انقدر بهت فکر نکردم که تو یکی از بهترین دانشگاه های دولتی قبول شدم. تبریک گفت. گفتم باید بدونی که من در جریان نبودم و تازه فهمیدم و دور مینا رو هم برای همیشه خط میکشم. گفتم خیلی پستی که با دختر عموم ریختی رو هم. گفت ساقی به خدا خودش کرم داشت. من و علی اصلا باورمون نمیشه این دخترعموی تو باشه. همه کاره است با اون قیافه عنترش. گفتم آره اتفاقا میمون هر چی زشت تره ادا اطوارشم بیشتره. به در گفتم و دیوار هم شنید. دلم خنک شده بود.
انقدر عصبانی بودم که رفتم دستشویی یه آبی به دست روم بزنم و از خریتم کیفمو نبردم. وقتی برگشتم حس کردم کیفم جا به جا شده ولی چیزی نگفتم. بعد هم به شهروز گفتم هر کار می گم باید انجام بدی. گفت تو جون بخواه. تو دلم یه فحش پدر مادر دار نثارش کردم. گفتم مینا رو به یه بهانه میکشم بیرون و تو هم باید بیای چون تا با تو رو به رو نشه زیر بار نمیره. گفت میخوای نابودش کنی دیگه؟
برای چند روز بعد قرار گذاشتیم. وقتی مینا شهروز رو دید رنگ از روش پرید. باورش نمیشد. تمام تنش می لرزید. سه تایی نشستیم تو ماشین. شهروز برگشت عقب سمت مینا و گفت کی بود گفت ساقی داره از عشق من هلاک میشه؟ لال شده بود. تو چشماش نگاه کردم و گفتم مینا من بهت چنین چیزی گفته بودم؟ من بهت شماره شهروز رو دادم؟ من داشتم پرپر می شدم؟ من بهت گفتم بری سراغش؟
زد زیر گریه و جوابی نداشت بده. شهروز صدای قشنگشو برد بالا و گفت چند بار پست زدم و باز آویزون شدی؟ تو دفترت نوشتی من دستتو گرفتم؟ بهت نگفتم به یاد ساقی دستتو میگیرم؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه به شهروز کردم و یه پوزخند زدم بهش. حالم از شهروز هم به هم میخورد. آدم فرصت طلب دروغ گو.
کم کم دهن مینا هم باز شد و راست و دورغ هر دوشون رو شد و به جون هم افتادن. دیگه آروم شده بودم. با خونسردی از ماشین پیاده شدم. شهروز اومد دنبالم و گفت بذار برسونمت و توضیح بدم. نه نگو. باید بدونی چرا دیگه سراغت نیومدم.
مینا رو از ماشین انداخت بیرون. سوار شدم. مینا سرشو آورد جلو و گفت به عمو و زن عمو میگی؟ گفتم نه تا هر موقع خواستی تو خونمون بمون من چیزی به کسی نمیگم.
شهروز تو راه کلی آیه راست و دروغ سر هم کرد که نجیب تر و خانوم تر از چیزی بودی که بخوای نصیب من بشی. من لیاقت تو و خانوادتو نداشتم و از این حرفا. اون توجیه میکرد و من حالا فکر مرحله بعد بودم. تو دلم به هفت خط بودنش فحش میدادم و به این فکر می کردم که چطور کارت دانشجوئیمو ازش پس بگیرم. بی شرف اون روز تو پیتزا در ب در کارتمو از کیفم برداشته بود. ولی گذاشتم اول جریان شهروز و مینا رو تموم کنم بعد بیفتم دنبال بدبختی پس گرفتن کارتم. می تونستم المثنی بگیرم ولی هم از المثنی بدم میومد هم دلم نمیخواست پس فردای روزگار شر بشه این ماجرا برام.
گذاشتم چند روزی بگذره و بعد زنگ زدم به شهروز. کلی تحویلم گرفت. گفتم شهروز همه جا رو زیر و رو کردم فکر کنم کارت دانشجوئیم افتاده تو ماشینت. گفت نه من ندیدم. گفتم جون ساقی خوب بگرد زیر صندلی رو. گفت باشه بذار ماشینو که علی ببره کارواش میگم خوب بگرده. پدرسگ منو داشت بازی میداد ولی بازم نشونه خوبی بود. یعنی داره راه میاد و داره چراغ سبز نشون میده واسه کارت.
دو روز بعد شهروز زنگ زد و گفت کارتت تو ماشین افتاده بود. اون روز جوری وانمود کردم که یکی از دوستام میدونه دارم میرم کارتمو ازش بگیرم. از صبحش قرار گذاشت. باهاش راه اومدم که کارتو بگیرم.
علی و دوست دخترش هم تو ماشین بودن. اون عقب لم داده بودن و تو بغل هم بودن و لب تو لب. من جای دختره سرخ و سفید میشدم. شهروز دستمو گرفت. با چشمام اشاره کردم به عقب. آروم تو گوشم گفت خودشونم مشغولن بابا. چندشم شد ازش. یعنی بیا ما هم مشغول شیم!
دستمو آروم از زیر دستش کشیدم بیرون. به عناوین مختلف دهنمو سرویس کرد اون روز. گفت علی کارتو جا گذاشته خونه عموش. قلبم چسبید به حلقم. تو دلم گفتم وای باز یه عموی دیگه! رفتیم نیاوران. یه آپارتمان 4 طبقه. از بدبختی دوست دختر لش علی رو سر راه رسوندیم خونه. داشتم میمردم از این که با شهروز و علی باید برم تو یه خونه که نمیدونم چه خبره توش. ولی نمیخواستم کم بیارم. گرچه تو دلم کم آورده بودم مثل سگ.
رفتیم تو. یه خونه قصر مانند دیگه. از خونه عموی شهروز هم شیک تر. عموی علی یه مرد خپل شکم گنده کچل قد کوتاه بود که چشمای هیز و نفرت انگیزی داشت. با من دست داد و دو طرف صورتمو بوسید. هم شوکه شدم هم چندشم شد. نشستیم. رفت خدا رو شکر چایی آورد ولی میمردم لب نمیزدم. میترسیدم چیزی توش ریخته باشه. عمو جان علی پا شد دستمو گرفت برد سمت شومینه و عکس دو تا دختراشو که اونا هم آمریکا بودن! بهم نشون داد. دو تا اسم عجیب غریب هم گفت.
دستمو گرفته بود تو دستش و روشو نوازش میکرد. حس بدی داشتم. به شهروز نگاه کردم اصلا نگاهمم نکرد و خودشو زد به اون راه. داشتم میمردم. گفتم میشه کارتمو بدین من دیرم شده باید برم.
گفت حالا کجا؟ تازه اومدین! بعد هم به شهروز گفت بگو این مانتو چاقچورشم دربیاره از پشت کوه پیداش کردی؟ نفسم دیگه در نمیومد. هم بهم بر خورده بود و هم از ترس داشتم سکته می کردم. همه امیدم تو اون وضعیت به شهروز بی شرف و علی بود. به خودم میگفتم گیتی خانم خانواده شهروز رو میشناسه و شهروز کاری نمیکنه که براش بد بشه.
شهروز خیلی عادی گفت ساقی جان مانتو مقنعتو دربیار یه کم میشینیم بعد خودم میرسونمت. یه کم خیالم راحت شد. نیمخواستم بفهمن دارم از ترس میمیرم. اون روز تیشرت یقه سه دکمه زرشکی آستین بلند مامانمو پوشیده بودم. توش کرکی بود و خوشم میومد و با این که برام یه کم گشاد و بزرگ بود خیلی وقتا میپوشیدمش. یه جین سورمه ای راسته پام بود و موهامو از پشت یه گیس کرده بودم. هیچ آرایشی هم نداشتم. حتی ابروهامم دست نزده بودم. یه صورت کاملا ساده و دخترونه. عموی علی اومد نشست کنارم و خودشو چسبوند به من. دستشو انداخت دور کمرم و گفت خرما بخور برای فشارت خوبه. مورمورم شده بود از گرمای دستش دور کمرم. شهروز و علی اصلا به روشون نمیاوردن. خودشونو با چایی مشغول کرده بودن. تو دلم گفتم اینا سه نفرن که یه نفرشون هم واسه فوت کردن من کافیه. پس بهتره حماقت نکنم. یه چیزی اون وسط میلنگید. دیگه مطمئن بودم نه این مرتیکه خپل عموی علی و نه اون پیرمرد که آدم تر از این مرتیکه خپل بود عموی شهروزه!
چایی و خرما رو برداشتم و بلند شدم رفتم مثلا سمت شومینه تا عکسا رو ببینم. مرتیکه خپل لم داده بود و با چشمای هیزش زل زده بود بهم. بعد رفت تو اتاق خواب. به شهروز گفتم کی میریم؟ گفت میریم فقط عصبانیش نکن. تا خواستم حرفی بزنم همون موقع عموی علی برگشت رو همون مبل و گفت بیا اینم کارتت قربون شکل ماهت برم. پریدم که کارتمو بگیرم که دستمو گرفت و نشوند پیش خودش و گفت چقدر عجله داری حالا بشین یه کم پیشم. هنوز داشتم به حرف شهروز فکر میکردم.
بعد تلویزیون رو روشن کرد و یه کم بالا پایین کرد. صدای آه و ناله پیچید تو خونه! داشتم آب میشدم از خجالت. کنار دریا دور آتیش چند تا زن و مرد لخت و عور چسبیده بودن به هم و دستشون تو کون و کس و کیر و پستون هم بود. زنا پستونای بزرگی داشتن و مردا نوک پستونای بزرگشونو که با کمربندای مشکی باریک فشرده شده بود گرفته بودن تو دهنشونو میک میزدن. صدای آه و ناله حشریشون هم بلند بود. یه عده زن و مرد لخت هم دور آتیش میگشتن و زنا کونای گندشونو می مالیدن به کیر مردا و با دست هم پستوناشونو میمالیدن. یه کم اونطرف تر یه مردی داشت یه زنی رو به حالت داگی میگائید و من اصلا نمیدونستم کجام و دارم چه غلطی میکنم و چی باید بگم.
عموی علی دستشو کم کم گرفت دور تنم. با درموندگی یه نگاه به شهروز و علی کردم. علی روشو کرده بود سمت مخالف تلویزون یعنی این که خجالت میکشه از دیدنش. شهروز سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. منم رو به موت بودم و فاتحه خودمو خونده بودم و از طرفی گیج بودم که رابطه بین اینا چیه؟ چرا حمله نمیکنن طرف منو این اداها واسه چیه؟!
عموی علی با همون لحن چندش آورش گفت خوشت نمیااااااد؟ دوست نداری از این فیلمااااا؟ گفتم نه میشه خاموشش کنین؟ جالب بود که هنوز با احترام خطابش میکردم. کارتمو داد دستم و آروم لبشو گذاشت روی گونه ام. خودمو یه کم کشیدم کنار. نمیدونم تو چشمام چی بود که شهروز دهن صاحب مردشو باز کرد و گفت عمو جان اگه اجازه بدین ما دیگه بریم. ساقی خجالت میکشه.
من دیگه رسما مرده بودم خجالت چه کوفتی بود؟!
عموی علی یهو دستاشو از دورم برداشت و گفت باشه برین و رفت تو اتاق خواب و شهروز رو صدا کرد. صدای جر و بحثشون میومد ولی مفهوم نبود. علی هم خفه شده بود و حرفی نمیزد و سرش پایین بود.
شهروز برگشت و گفت قبل رفتن برو تو اتاق سمت چپ باهاش خداحافظی کن. انقدر با اطمینان بهم اینو گفت که رفتم. مرتیکه خپل دراز کشیده بود روی تخت. گفت بیا بشین کنارم. رفتم نشستم. دهنم باز نمیشد از ترس و اضطراب و تعجب. فقط دلم می خواست از اون خونه پام برسه بیرون. وقتی نشستم دستمو گرفت مالید. بعد دستشو گذاشت روی پستونای کوچولو و خوش فرمم. دستشو زدم کنار. گفت خوشت نمیاد بهت دست میزنم؟ گفتم میشه برم؟ گفت بذار یه کم بغلت کنم. بعد دوباره دستاشو گذاشت رو پستونام و منو کشید روی خودش. هنوز پاهام رو زمین بود. یه کم سینه هامو مالید و وقتی دید هی دارم خودمو میکشم کنار تقریبا هولم داد و گفت برو دیگه.
اومدم بیرون و هیچی به شهروز و علی نگفتم. مانتو مقنعمو پوشیدم و کارتمو گذاشتم تو کیفمو رفتیم. بدحال تر از اونی بودم که خودم بخوام برم. تو ماشین شهروز ولو شدم. شهروز پرسید عمو چی گفت بهت؟ گفتم هیچی. یه نگاه به علی کرد و دیگه چیزی نگفت.
بهش گفتم دیگه نمیخوام نه ببینمت و نه صداتو بشنوم.
تا یک هفته مریض بودم و افتادم تو خونه. با هیچ کس حرف نمیزدم.
مامانم هر چی پرسید تو و مینا چرا قهرین حرفی نزدم. مینا طاقت نیاورد و خوابگاه گرفت. رابطه بین ما و خانواده عموم به هم خورد. زن عموم بارها ازم پرسید سر پسری چیزی با هم حرفتون شده؟ ولی سکوت کردم. عمو دهن مینا رو به خاطر خوابگاه سرویس کرد و مینا با مصیبت لیسانسشو گرفت. دل منم خنک شد.
یک سال بعد علی زنگ زد به من و گفت با شهروز از ایران رفتن. گفت حلالش کنم. گفت شهروز از این تماس خبر نداره. گفت من و شهروز برای اون آدمایی که دیدی کار میکردیم (البته نگفت چی کار) و همه دم و دستگاه و ماشین هم مال همون آدما بود و من و شهروز آه نداشتیم با ناله سودا کنیم. گفت اون خانمی هم که جای مامان شهروز همه میشناختنش خدمتکار خونه بوده و چون شهروز هواشو داشته براش همه کار میکرده. گیتی خانم ساده هم از همه جا بیخبر فکر میکنه زنه خانم خونه است نه کلفت و میاد لطف کنه و پسرشو لقمه میگیره برای من!
علی گفت شهروز از روزی که پای تلفن باهات حرف زد ازت خوشش اومد. همیشه از سادگی و نجابتت برام تعریف می کرد. گفت انقدر دوست داشت که دیگه سراغت نیومد. تا این که خودت تماس گرفتی و باز شهروز دلش موند پیشت و باز ورد زبونش شد ساقی. گفت انقدر ازت حرف زد که به گوش رئیسمون رسوندن و اونم شهروز رو تو فشار گذاشت که تو رو ببره پیشش. وگرنه دودمان هر دومونو به باد میداد. گفت اونی که به عنوان عموی شهروز دیدی چشم و دل سیره و کاری به فنچای زیر دست من و شهروز نداشت اما اونی که جای عموی من دیدی نه.
چیزایی که علی میگفت باورش سخت بود ولی واقعیت داشت و خیلی از قطعه های پازل به هم ریخته ذهنمو کنار هم چید. گفت تو تنها دختری بودی که دست شهروز بهش نرسید ولی تنها دختری هم بودی که شهروز نذاشت شکار به اصطلاح عموی من بشه.
من و مینا هیچ وقت با هم دیگه حرف نزدیم. مینا دماغشو عمل کرد و ابروهاشم تتو کرد و یه کم قیافش بهتر شد. تو همون کرج خودشو انداخت به یه پسری که هم خوش قیافه است و هم وضع مالیش بد نیست. الان هم یه پسر زشت داره که شده فتوکپی خود مینا قبل از عمل. بابام و عموم کماکان دورادور با هم در ارتباطن ولی خانواده ها نه.
من بعد از لیسانسم با یکی از شاگردای بابام که سال ها خواستگارم بود ازدواج کردم. یه آس و پاس به تمام معنا ولی آدم. اسمش علیرضاست و یه آقای به تمام معناست.
از اون جریان سال ها گذشته. هر موقع میرم بهشت زهرا سر خاک گیتی خانم (گیتی خانم ناراحتی قلبی داشت) یه فاتحه براش میخونم و میگم خدا رحمتت کنه گیتی خانم که چیزی نمونده بود بدبختم کنی و مامان و بابامو دق بدی. همین خاک گیتی خانم باعث میشه هیچ وقت این ماجرا رو فراموش نکنم و بالاخره تصمیم گرفتم بنویسمش. علیرضا طفلک فکر میکنه من گیتی خانم رو خیلی دوست داشتم.
میدونم اینجا یه سایت سکسیه. ببخشید که داستان من سکسی نبود و مثنوی هفتاد من هم شد. ولی اگر قرار بود این داستان یه داستان سکسی باشه باید اون روز فاجعه ای که نباید، برای من اتفاق میفتاد و بدبخت میشدم و دست بابا و مامانم به جنازمم نمیرسید.
شهری که توش زندگی میکنیم و آدمایی که ساده از کنارشون رد میشیم گاهی وقتا داستانایی دارن که آدم نمیتونه به راحتی باورشون کنه.
نوشته ساقی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فــــــــــــــراموشی (قسمت اول)

علیرضا مامان بیا ناهار امادس...-باشه مامان الان میام.قربونش برم که با اینکه مریضه هیچی برامون کم نمیذاره
-داداش محمد اون کامپیوترو ول کن بیا بریم ناهار بازی در نمیره
-باشه داداشی الان سیو کنم میام
همینجور شاد میرم اشپزخونه میبیم وسیله ها رو اپنه سفره رو پهن میکنم بابا هم که تازه از سر کار اومده بود لباسشو عوض کردو نشست دور سفره
-خب بابا چطوری امروز چه خبر
بابا- هیچی سلامتی فردا انگار مدیر مدرسه از مکه میاد همه معلما رو شام دعوت کرده
-ایول پس یه شام افتادیم دیگه
مامان-قضیه چیه شام چیه
-هیچی مامان فردا شب شام ولیمه ی مدیر باباشون دعوتیم
مامان-ااا! چه خوب
ناهارم با همین حرفا و شوخی مثه همیشه ناهارو خوردیم واقعا به همچین خانواده ای افتخار میکنم....همینجور رو تختم بودم دیدم یه صدای قیژ قیژی میاد یکم فکر کردم یه دفعه یاد موبایلم افتادم که رو ویبره بود
سریع رفتم از رو میز گرفتمش دیدم پدرامه..دوست صمیمیم
پدرام-اه کونی چرا جواب تلفونو نمیدادی 1ساعت دارم جر میدم خودمو
-اولا سلام دوما رو سایلنت بود خوبه میدونی همیشه گوشیم سایلنته ..حالا تا بیشتر جر نرفتی بگو کارت چیه؟
پدرام-کون گلابی امروز غروب میای بریم یکم دور بزنیم؟
-تو که میدونی چقد سرم شلوغه همه تو نوبتن مثه تو
پدرام-کس نگو جان من میای یا نه؟
-اوکی هر موقع اماده بودی زنگ بزن منم اماده شم میام سر کوچتون که بریم.
پدرام-اوکی اوکی پس کسخل فعلا
-لقبتو به من نچسبونا خدافظ داداش
گوشیو انداختم یه گوشه نشستم پای کامپیوتر تا بازم با تنها همدمم یعنی اهنگ حال کنم..خسته بودم دیگه از تنهایی از بی کسی..هیچوقت دنبال دختری برا دوستی نرفتم اما دلم یه همدم میخواس که الان جا این اهنگ با اون حرف میزدم اما....
غروب پدرامم زنگ زد و من داشتم لباسمو میپوشیدم که بریم یه کم کس کلک بازی در بیاریم پدرامم که تو اینکارا درجه 1 بود مثلا 2ماه دیگه قرار بود دانشجو شیم اونم چه جایی دانشگاه ازاد
.رسیدم سر کوچشون یه 5دیقه ای منتظر موندم تا اقا تشریفشونو اوردن
-الدنگ میگی بیا بعد خودت دیرتر میای؟
پدرام-وقتی میخوای با شخصیت مهمی مثه من بری بیرون این چیزا رو باید تحمل کنی دیگه
-گه نخور راه بیوفت ولت کنم تا فردا همینجور پرت و پلا میگی
پدرام-خب حالا دور از شوخی کدوم قبرستونی بریم
-خیر سرت نظر تو بود بیایم بیرون حالا نمیدونی کجا بریم؟
پدرام-میخوای بریم همون پارک که هفته پیش بودیم؟
-راهش دوره حسش نی
پدرام-خب تاکسی میگیریم
-پولشو عمت میده؟
پدرام-پس تو رو همرا خودم اوردم چه غلطی کنه؟
-گمشو مگه من عابر بانکم که هر دفعه صحبت پول میشه اویزون من میشی
پدرام-تو که عشقمی نفسمی قربونت برم
-عر عر..باشه سگ خور اما اخریه ها
پدرام-به تو میگن رفیق توووپ
..رفتیم یه تاکسی گرفتیم به سمت پارک تو راه از شیشه ماشین بیرونو نگاه میکردم ملت همینجور میان بیرون بدون اینکه هدفی داشت باشن..یه زنو شوهر جوونم که دست همو سفت چسبیدم دارن عرض خیابونو رد میکنن
واقعا که این زندگی برا هر کسی یه معنی میده
همینجور تو حال خودم بودم که پدرام رشته افکارمونو به فاک داد
پدرام-علی میگم تیپم چطوره
-گوه
-نه جدی بگو
-مگه میخوای بری خواستگاری اخه
-یه چیز تو همین مایه ها
-چی؟؟!!یعنی چی این حرفت
-راستش علی با یکی قرار دارم استرس داشتم گفتم تو ام بیای
-کونده مگه باباتم من.من بیام اونجا چه غلطی کنم اخه
-هیچی فقط هوامو داشته باش تر نزنم
-عمتو گاییدم که کاراتم مثه خودت تخمیه
..دیگه تا اونجا حرف خاصی نزدیم تا رسیدیمو منم حساب کردم رفتیم سمت قراره این اقا.. ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فــــــــــــــراموشی (قسمت دوم )

از در پارک رد شدیم واقعااا شلوغ بود پسرا دنباله دخترا ..بعضیا هم با هم رو نیمکت نشسته بودن که معلوم بود دوستن..بعضیا هم تنها بودنو تو یه فکر
پدرام داشت با موبایل حرف میزد بعد چند دقیقه قطع کرد
-این شاهزاده خانوم کو پس
-الان گفت نزدیکن دارن میان
-مگه چند نفرن؟
-کسخل اونم داره با دوستش میاد دیگه ببینم میتونی مخ دوستشو بزنی
-غلط کردی بابا..میدونی اهلش نیستم
باز گوشیه پدرام زنگ خورد جواب داد زود قطع کرد
-کی بود؟
-بزن بریم که رسیدن
همینجور ب سمت جنوبیه پارک میرفتیم که خلوت ترو دنج تر بود
-علیرضا
-ها
-استرس دارم
-به کیرم
-مرسی از دلداریت واقعا استرسم کم شد
کسخل انگار اولین بار بود میخواس ببیندش
100 متر جلو تر دیدم 2تا دختر رو نیمکت نشستن
-همینان؟
-اره علی سمت چپیه سمیراس عشق من
-گوه بخور
دیگه رسیده بودیم بشون بعد از سلامو احوال پرسیو اشنایی رو یه قسمت از چمن نشستیم
اسم دوسته سمیرا مریم بود انگار هر دوتا خوشگل بودن سمیرا با مانتو مشکی با شال قرمز مریم با مانتوی سفیدو شال ابی
سمیرا-اقا علیرضا چه عجب دیدیمتون
من- این پدرام ایندفعه نگفت که میخوایم بیایم پیشتون وگرنه دست خالی نمیومدیم
پدرام متعجب داشت از دروغی که گفته بودم نگام میکرد
سمیرا-این پدرام کشت ما رو اینقد از شما تعریف کرد
پدرام-حالا به خودت نگیریا علی.تعریف میکردم که حداقل تا قبل دیدنت ازت تصور خوبی داشته باشن وگرنه الان دیدنت فهمیدن چه گهی هستی
من-خب دیگه اینجوریه؛من فک کنم پول کرایه برا 2نفر دیگه برا برگشت نداشته باشم داداش
پدرام-علی قربونت برم حرفامو جدی نگیریا یه مرد اگه تو دنیا باشه اونم تویی
دخترا هم که همینجور میخندن یکم دیگه همینجور تو سر کله هم زدیم بعدشم پدرام با سمیرا رفتن یه گوشه دیگه تا ازین کسشرای عشقولانه بگن و من و مریم تنها شدیم
مریم-شما امسال دانشگاه میرین؟
-اره چطور
-هیچی همینجوری.منم سال دیگه کنکور دارم
-موفق باشین
-مرسی
میدونستم چی تو ذهنشه اما نمیخواستم بش نزدیک شم اصلا حوصله این بازیا رو نداشتم..یه چند دیقه ای ساکت بودیم که فضا خیلی سنگین شده بود
من-خیلی وقته که با سمیرا دوستین؟
-از اول دبیرستان
-خوبه..منو پدرام از ابتدایی رفیقیم
-پس باید خیلی صمیمی باشین
-اره بابا مثه خواهره نداشتمه
مریم خندش گرفته بود
یکم دیگه ازین مزخرفا گفتیم تا صحبت اقا پدرام با خانومش تموم شد
تا یه جایی با هم راه افتادیم بعد هم از هم خدافظی کردیم
پدرام-تونستی مخ مریمو بزنی؟
-گمشو 100 بار گفتم اهلش نیستم
-خاک تو سرت واقعا
سوار ماشین شدیم
پدرام-چطور بود علی؟
-پارک قشنگی بود
-شاسکول سمیرا رو میگم
-اها دختر خوبی بود البته اگه تو مثه قبلیا بگاش ندی
-نه دیگه علی اینو واقعا میخوام
-سر قبلیم همینو گفتی
-کونی
-عمته
دیگه تا اخر راه ساکت بودیم تا رسیدیم سر کوچه پدرام خدافظی کردیم منم رفتم سمت خونه....
درو اروم باز کردم ساعت از 7 گذشته بود رفتم تو خونه دیدم مامان داره فیلم میبینه اصن متوجه اومدنم نشده
-سلاااااام بر مامان خوشگلم
-اوف علیرضا تویی!مامان این چه وضعه سلام دادنه!زهرم ترکید
-قربونت برم من
همینجور رفتم به سمت یخچال یه خیار برداشتم خوردم طبق معمولا یه شربته ابلیمو یخ درست کردم و خوردم که واقعا جون گرفتم
-مامان محمد کجاست؟
-رفته کلاس نیم ساعت دیگه میاد
-اها...بابا چی اون کو؟
-رفته شهر یکم خرید کنه
بلند شدم رفتم سمت اتاقم کامپیوترو روشن کردم نشستم پی اس)بازی فوتبال( بازی کردم تیمای حریفو بگا دادم بعضی وقتا هم اونا ما رو بگا میدادن
یهو دیدم صدای زنگ میاد پاشدم درو وا کردم دیدم محمده
من-سلام داداشی کلاس خوب بود؟
محمد-اره داداشی املا داشتیم 20 شدم
-ا باریکلا به خودم رفتی دیگه
محمد هم تا اومد نشست پا کامپیوتر منم بیکار بودم گفتم به پدرام یه زنگ بزنم
-سلام داداش چطوری؟
-سلام کسکش چطوری؟
-پدرام کیرم بیاد تو احوال پرسیت .2تا کلمه نمیتونی مث ادم بحرفی
-فدات بشم
-کسخل شدیا
-اره نفسم تو چی منو دوس داری؟
-کله کیری این کسشرا چیه؟
-باشه عشقم بعدا خودم بت زنگ میزنم بابای
-اه اه اه مردیکه جلف چته
تق زد گوشیو قطع کرد
5مین بعد دیدم یه اس ام اس اومده پدرامه:بابا وسط حرفمون یکی از دوستام اومد میخواستم پز بدم بگم دوس دخترمه
واقعا که کسخلی جوابشو ندادم گوشیو انداختم یه گوشه رفتم تو حال که بابامم اومده بود
-سلام بابا
-سلام
-چه خبر
-هیچی فقط گرونی.. مرغی که تا 2ماه پیش 3500 بود شده 6 تومن نمیگن ملت از کجا باید بیارن
-بیخیال بابا.حرص خوردن نداره
شامو خوردیمو بعد شامم نشستیم فیلم دیدیم یکم دور هم حرف زدیمو خندیدم بعدم هرکی سر جاش خوابید
بازم یه شب تخمیه دیگه..همیشه موقع خواب دلم میگیره اصن با شب حال نمیکنم هر جور بود اون شبم خوابیدم

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فــــــــــــــراموشی (قسمت سوم و پایــــــــانی)

علیرضا پاشو مامان پاشو لنگ ظهره
-مامان بیخیال دیگه ..تابستونم ما رو ول نمیکنی!
-بابا ساعت 12شده چقد میخوای بخوابی
-باشه الان بلند میشم
یه 5 دقیقه ای رو تخت این ور اون ور کردم تا پاشدم رفتم تو حال دیدم همه اونجان
من-سلام بر اهل بیت
بابا-سلام بابا
محمد-سلام داداشی
مامان-چه عجب اقا از خواب سیر شدن!صبحانه میخوری؟
-نه دیگه یه ساعت دیگه ناهاره
سر ظهر شد ناهارو خوردیمو یه چرتی زدیم ساعت 4 از خواب پا شدم -مامان من دارم میرم باشگاه
-باشه عزیزم فقط زود بیا شام دعوتیما
-اخ اره خوب شد یادم اوردی؛اوکی زود میام پس فعلا
-به سلامت
یه 1ساعتی تو باشگاه بودیمو یه تمرینی کردیم اومدم خونه سریع پریدم حموم یه دوش اب سرد گرفتم که حالم جا اومد
-سلام عافیت باشه پسرم
-فدات مامانی.سلام بابا چطوری
-سلام پسرم یالا اماده شو که زود تر بریم اگه دیر بریم زشته
-اوکی تا شما اماده شین منم امادم
خودمو خشک کردم رفتم سر وقت کمدم مثه همیشه بهم ریخته بود یه تی شرت ابی با یه شلوار لی ابی پر رنگ تر پوشیدم یه تیپ حسابی زدیمو به همراه خانواده راهی این مهمانی شدیم که تو یه تالار پذیرایی بود و هر دبیری با خانوادش دعوت بود
-فدا 2تا پسرم بشم که اینجور تیپ زدن
مامانه دیگه همیشه قربون صدقمون میره
بابا-بپا شما ها رو ندزدن حالا
هممون خندیدیم
رسیدیم به اون تالار از ماشینای پارک شده معلوم بود که حسابی شلوغه اون داخل....
کلی ادم اونجا بود ,هر خانواده ای دور یه میز نشسته بودن بعضیا میگفتنو میخندیدن بعضیا سلام و احوال پرسی میکردن منم جز چند تا از همکارای بابا دیگه هیچکیو نمیشناختم همینجور الکی به همه سلام میدادم.یه میز خالی طرف راست بود که رفتیم اونجا نشستیم..
مامان-خوب شلوغه ها ماشالا
بابا که همینجور با همکارا خوش و بش میکرد محمد هم با بقیه بچه ها رفتن دم تالار بازی میکردن منم اینور اون ورو نگا میکردم...یکم بعد مدیر باباشون)که مکه بود(اومد به ما خوشامد گفت...دیگه تقریبا نزدیک شام بود..گارسونا میوه هارو از رو میزا جمع میکردنو وسیله های غذا رو میچیدن..
-خدا کنه شام مرغ باشه نه گوشت
محمد-اما من میخوام گوشت باشه
مامان-بچه ها زشته اینجا دیگه فکر شکم نباشین
بابا-هر چی اوردن دستشون درد نکنه
به در اشپز خونه خیره شده بودم که بفهمم غذا چیه یهو احساس کردم یکی نگام میکنه یکم سرمو چرخوندم که دیدم یه دختر واقعا زیبا نگام میکنه
یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما اون سریع روشو برگردوند من اصن عادت نداشتم به یه دختر زیاد نگاه کنم اما نمیدونم چرا همش میخواستم اینو نگاش کنم..چشمای مشکی پوسته سفید با شال قرمزو مانتوی مشکی کوتاهش واقعا زیباش کرده بود)اینا رو تو یه ثانیه دیدما( اما بخاطر زیبایی نبود که اینجور میخواستم نگاهش کنم....بالاخره بیخیالش شدم
شامو اوردن خوشبختانه زرشک پلو با مرغ بود منم که حسابی از خجالت شکمم درومدم
همش میخواستم به بابام درمورد خونواده ای که اون دختر توش بود بپرسم که میشناسه یا نه اما تابلو بود
دیگه میزو جمع کردن کم کم باید میرفتیم
دوباره یواشکی به اون دختر نگا کردم داشت با یه زن که فکر کنم مادرش بود حرف میزد
به خودم گفتم من که اهل اینکارا نیستم پس همون بیخیال شم بهتره دیگه همه داشتن میرفتن
بابا-خب دیگه همه بلند شین که بریم
رفتیم سمت در که از مدیرشون تشکر کردیمو رفتیم تو ماشین که دوباره همون احساس اومد سراغم یکم اینور اونورو دیدم که دیدم باز همون دختر از توی یه ماشین شاسی بلند بم زل زده ایندفعه دیگه هیچکدوم سرمونو برنگردوندیم یه 15 20 ثانیه ای بهم دیگه خیره بودیم که ماشین راه افتاد...
اومدیم خونه از خستگی رفتم تو اتاق افتادم رو تخت میخواستم به پدرام زنگ بزنم اما دیر وقت بود بلند شدم هندزفریمو گرفتم گذاشتم تو گوشم اتفقای امشب اومد تو ذهنمو مثه شبای دیگه با همون حالت خوابیدم....
-اوف صدای چیه این موقع صبح..
چشامو وا کردم دیدم محمد داره بازی میکنه صدا رو هم زیاد کرده
-محمد اونو کم کن اه
-باشه داداشی
دیگه هرکار کردم خوابم نبرد پاشدم ساعت 9 بود رفتم اشپز خونه به مامان سلام کردم یه کم صبحونه زدم بالا
-بابا کو؟
-جلسه داشتن دبیرا امروز رفت اونجا
-اها
پا شدم رفتم پای تلویزیون یکم کانالارو اینور اونور کردم هیچ گوهی نداشت یهو یاد دیشب افتادم یاد اون دختره واقعا اولین دختری بود اینقد بش فکر میکردم به خودم گفتم بابا اون به اون خوشگلیو پولداری سگشم نمیده بات دوست شه چه برسه خودش
همینجور تو فکر بودم یه اس به پدرام دادم اونم بهم سریع زنگ زد
-سلام اقای خسیس اس میدی که من بزنگم لاشی؟
-پدرام چطوری؟
-کونی بحثو عوض نکن
-جان تو شارژ نداشتم
-اره جون عمت
-خب حالا چطوری؟
-خوبم فدات علی میگم که 1ماه و نیم دیگه دانشگاه شروع میشه بیا یه مسافرت تا اون موقع بریم
-کسخل اخه بدون ماشینو خونه کجا بریم
-هنوز داداش پدرامتو نشناختیا ماشینو از بابام میگیرم خونه هم ردیفه ویلای عموم اینا تو بابلسر هست
-واقأ راس میگی ؟کس که گیر نیوردیم؟
-نه بابا خدایی راس میگم.پایه ای؟
-ایول اره داداش هر موقع جور شد ندا بده پس
-باشه علی پس تا بعد
-فعلا داداش
-فعلا
خیلی خوشحال بودم واقعا به یه مسافرت نیاز داشتم دیگه زندگیم یکنواختو تکراری شده بود...
شب به بابام اینا هم درباره مسافرت گفتم اونا هم خوشحال شدن از این قضیه
اون شبم به همین منوال گذشت... فردا حدودای 6 غروب بود پدرام بم زنگ زد:
پدرام-سلام داش علی
-سلام دادا چه خبر مسافرت چی شد
-ردیفش کردم 5شنبه راه میوفتیم یعنی 2روز دیگه
-خوبه عالیه پس اماده شیم دیگه کم کم
-اره دادا من برم مامانم صدام میزنه
-باشه فدای تو خدافظ
-فدا خدافظ

تو اون فرصت 2روزه تا مسافرت خودمو اماده کردم یه سری وسیله با یه مقدار خراکیو ازین چرت و پرتا..
5شنبه هم رسید..روز شروع مسافرتمون
مامان-علیرضا مامان مراقب خودت باشیا
-چشم مامانی..داداشی خدافظ شیطونی نکنیا من نیستم
-باشه داداشی
بابا-خدا به همرات پسرم اروم برین جاده خطرناکه
-باشه بابا فدای تو
با همه خدافظی کردمو رفتم سر کوچه تا پدرام بیاد دنبالم..
تو فکر بودم یهو صدای تکاف ماشین منو از جا پروند..میدونسم پدرامه
-بچه کونی این چه وضع رانندگیه اینجوری تا اونجا بگا میریما
-غلط کردی همینم از سرت زیاده
-خدا بخیر کنه
سوار ماشین شدمو راه افتادیم سمت شمال
پدرام-بریم چندتا داف تور کنیم تنها نباشیم این مدت
-بیخیال بابا؛من که حالشو ندارم
-خب بگو خجالت میکشم.دیگه این حرفا چیه
-برو گمشو کیری..میدونی که راحت میتونم مخ بزنم
-ببینیمو تعریف کنیم..
دیگه جوابشو ندادم صدای ماشینو زیاد کردمو سرمو دادم عقب تا یکم بخوابم
-علی پاشو یه چی کوفت کنیم
پاشدم دیدم کنار یه رستوران تو راهی نگه داشته
-بزن بریم منم حسابی گشنمه
-اره علی..مهمونه من به حساب تو
-کونی هستی دیگه
- یه دونه ای
2 پرس جوجه کباب سفارش دادیم داشتیم میخوردیم دیدم پدرام همش به پشت سر من نگاه میکنه سرمو برگردوندم دیدم اوه اوه 2تا داف پشتمونن
-پدرام اون چشاتو درویش کن
-علی بابا ببین چه تیکه ای هستن
-دیدم اما من از هر دختری به این راحتیا خوشم نمیاد تا خوشمم نیاد تو نخش نمیرم
-جان من بیا این 2تا رو تور کنیم این چند روز اینجاییم تنها نباشیم
-به من چه تو خودت برو مخ کن
-تنهایی نمیشه که
-به کیرم
-کیرت تو حلقشون
-پدرام یه ذره ادب بد نیستا
دیدم پدرام غذاشو برداشت داره بلند میشه
-پدرام کجا؟چه غلطی میخوای بکنی؟
دیدم یه صندلی برداشت دقیقا کناره میز اون دخترا نشست همه اونجا داشتن پدرامو نگاه میکردن اون 2تا دختر که انگار هنگ کرده بودن همینجور زل زده بودن به پدرام منم چون 2 3 تا میزی باشون فاصله داشتم صداشونو نمیشنیدم اما معلوم بود دخترا دارن بش میگن اینکارا چیه از قیافشون تابلو بود جدیه جدی بودن پدرامم یه ریز داشت فک میزد 3 4 دیقه بعد دیدم چجور 2تا دختره دارن میخندن؛حتما باز این پدرام یه کسشر گفته بود ببین چه راحت خرشون کرد
دیدم داره با دست بم اشاره میکنه تا منم برم پیششون منم دیگه غدامو تموم کرده بودم پاشدم رفتم سمت اونا
-اینم رفیق گل ما اقا علیرضا
-علی اینا هم دوستای ما ایشون فرناز و ایشون هم عاطفه
فرناز-سلام اقا علیرضا خوشحالم دوستایی مثه شما پیدا کردیم
-سلام خواهش میکنم منم همینطور سلام عاطفه خانوم
-سلام علی اقا خوشبختم
-منم همین
هر دو قیافه خوبی داشتن اما عاطفه خوشگلتر بود اما فرناز شیطون تر بودو به پدرام حسابی میخورد
پدرام-بچه ها دیگه پاشیم بریم
فرناز-اره دیگه بریم که حتما داییم الان نگران میشه
پدرام-دایی؟
فرناز-اره منو عاطی میریم اونجا
پدرام-مگه ما مردیم؟بابا بیاین با هم میریم ویلای ما با هم خوش میگذرونیم این مدت
فرناز معلوم بود حسابی ازین پیشنهاد خوشش اومده
-اره پدرام راس میگه ما هم تنهاییم بیاین بریم با هم
فرناز-اما زشته نمیخوایم مزاحم باشیم
پدرام-مزاحم چیه مراحمین
فرناز-عاطی تو نظرت چیه
عاطفه-من که خوشحالم میشم خیلی احساس راحتی میکنم پیششون
من-پس پاشین بریم تا شب نشده
پول رستوران حساب کردمو راه افتادیم به سمت ویلا اما دیگه تنها نبودیم....
ما با پژوی پدرام راه افتادیم اون 2تا دختره هم با ام وی ام که داشتن پشت ما راه افتادن فرناز قرار شد زنگ بزنه به داییش بگه ما با دوستامون میریم ویلاشون..
-پدرام تو مگه نگفتی عاشق سمیرا هسی
-اره داداش الانم میگم.
-پس اینا کین؟
-علی من یه تار موی سمیرا رو به 100تا ازین دخیا نمیدم الانم اگه میبینی مخشون کردم چون این چند روزه تنها نباشیم توام گیر نده دیگه همین چند روز با همیم بعد دیگه اونا میرن دنباله کار خودشون ما هم همین
-چمیدونم..شاید حق با تو هس
منم دیگه تصمیم گرفتم فاز منفی ندمو با جمع یکی شم
ساعت از 7 گذشته بود که دیگه رسیدیم یه ویلای واقعا شیک که یه استخر هم گوشه ی باغه اون ویلا داشت که تمیز بود..
فرناز-به عجب جای با صفاییه
عاطفه-من که خدایی حال کردم شما رو نمیدونم
پدرام-ما اینیم دیگه
منم یه چشمکی به پدرام زدم..
وسیله هارو بردیم داخل ویلا که واقعا دکور قشنگی داشت
یه اتاق رو من و پدرام گرفتیم یه دونه رو هم اون 2تا
-اهاااای دخترا کجایین پاشین بیاین یچی بپزین کوفت کنیم
عاطفه از اتاق اومد بیرون که من یه لحظه هنگ کردم یه شلوارک قهوه ای که تا بالای زانوش بود با یه تاپ بندی سفید که ارم ادیداس داشت چه ریلکس بود..
عاطفه-علی مگه کلفتیم ما مثلا مهمون ما هسیما
فرنازم از در اتاق اومد اونم مثه عاطی تاپ و شلوارک زده بود اما عاطی بازم خوشگلتر بود
فرناز-اره عاطی راس میگه ما اومدیم خوشگذرونی تازه ما خونه خودمون دس به سیاه سفید نمیزنیم چه برسه اینجا
من-پس ما کسخل بودیم شما رو دعت کنیم؟واسه همینا بود
فرناز-بی تربیت
این لحظه هم پدرام بعد یک ربع تلاش در توالت اومد بیرون
پدرام-بچه ها این علی خان یکم منگول تشریف دارن حرفاشو جدی نگیرین
عاطی-بله,معلومه
-پدرام دسمال اگه کم داری بت بدما
پدرام-بی ادب
-گمشو
فرناز-مثلا 2تا خانوم اینجا نشستنا
پدرام-اینارو بیخی شام چه غلطی کنیم
-بلند میشی میری به تعداد غذا میگیری میای
پدرام-باشه پس پول بده
-مگه من پدرتم که پول میخوای 1قرون بت نمیدم
پدرام-منم که دیگو پولی در بساط ندارم میدونین که
-اره ارواح عمت خسیس
عاطی-بابا دعوا نیوفتین من حساب میکنم
پدرام-واقعا خانومی عاطی,,حرف نداری,گلی
-بسه دیگه کمتر بخور وگرنه سیر میشی
پدرام-توام که هی چرت بگو
دخترا که داشتن میخندیدن پدرامم رفت شامو گرفت همه نشستیم خوردیم شستن ظرفا رو هم انداختن گردن من بدبخت..
فرناز-نمیدونم چرا خیلی خسته ام من میرم بخوابم که فردا زودتر بریم بگردیم..
پدرام-منم همین منم میرم بخوابم شما هم بگیرین بتمرگین صبح زود پاشین.
من با پدرام رفتیم تو اتاق خودمون خوابیدیم دخترا هم تو اتاقشون رفتن بخوابن..
بعد 5مین پدرام خوابش برد واقعا خسته بود اما من هرکار کردم خوابم نبرد ساعت 1شب شده بود بلند شدم رفتم رو ایوون نشستم هنذفریمو گذاشتم گوشم داشتم همینجور اهنگ گوش میکردم یهو دیدم یه دستی اومد بین دستام سرمو برگردوندم دیدم عاطیه
-تو چرا هنوز بیداری؟
-به همون دلیل که تو بیداری
-من هرشب همینم راحت خوابم نمیبره
-چرا؟
-نمیدونم
-علی راستش نمیدونم چرا اما یه چیزی توی تو دیدم که پیشت احساس ارامش میکنم
وااای اینو دیگه کجای دلم بذارم اصلا دوس نداشتم باش رابطه ی عاطفی برقرار کنم بدون جواب دادن هنذفریمو دوباره گذاشتمو به اهنگ گوش دادنم ادامه دادم شونه هام سنگین شده بود دیدم عاطی سرشو گذاشت رو شونه ی من خوابیده
ای خدا این چند روز بخیر بگذره بعد نیم ساعت اونو بلند کردم گفتم برو سر جات بخواب منم میخوام بخوابم اونم همینجور تو خوابو بیداری رفت سمت اتاقش منم با کلی فکر رو تخت دراز کشیدمو اروم خوابم برد...نوشته علــــــــی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تــــغییر //۱
- تو رو خدا، ازت خواهش میکنم، راما، دارم میمیرم، تو رو جون مادرت بکش بیرون، واااایییی، آخخخخ، مُردم...
حقش بود، یعنی یه زن چقدر میتونه بدجنس و سرد باشه؟ گناه منِ بدبخت چیه که اینقدر نسبت به سکس سرده؟ بارها ازش خواسته بودم که دفعات سکسمون بیشتر بشه. سکس از پشت پیشکش، فقط ازش میخواستم که با من بیشتر سکس داشته باشه، اما هربار به دلیلی مخالفت میکرد. قهر یک هفته ای من باهاش، اونم فقط به خاطر اشتباه خودش، این فرصت رو به من داد که در کمال بدجنسی برای برگشتن به روال عادی زندگیمون شرط بزارم که باس از پشت به من بده! اینقدر از دستش ناراحت بودم و ازش دلگیر بودم که این خواهشها و التماسهاش اثری روی من نمیذاشت. وگرنه شاید اگه تو شرایط عادی بود، همونطوری که بارها اتفاق افتاده بود، به محض اینکه سر کیرم به کونش برخورد میکرد و ناراحتیش رو میدیدم و دردش رو توی وجودش حس میکردم، دلم میسوخت و بیخیال میشدم و ادامه نمیدادم. اما اینبار فرق داشت! نُه سال از شروع آشنائیمون میگذشت و دو سال از ازدواجمون. تو تمام هفت سال اول که با هم دوست بودیم، برای یه وعده سکس دوزاری، یعنی ساک زدن و بمال بمال و نهایتاً اگه خیلی لطف میکرد یه لاپاییِ ساده، باس دو هفته منّتش رو میکشیدم! ... از دو هفته قبل باس ازش خواهش میکردم که مریم تو رو خدا، بیا فقط با هم باشیم. از من اصرار بود و از اون انکار، تا اینکه با هزار زور و زحمت میومد و هربار مثل اینکه دفعه اولی باشه که با یه دختر تو خونه تنها شدی تمام مراحل رو باس یکی یکی طی میکردم. اول با زحمت بوسش کنم، بعد کم کم تبدیلش کنم به لب تا کمی حشرش بزنه بالا! ممانعت کنه از اینکه به سینه ش دست بزنم، از رو مانتو دستم رو بزارم روسینه ش و حرکتی ندم و بگم کاری ندارم! خرش کنم که دستم فقط همینجا بمونه! کم کم دستم رو یه حرکتی بدم و سینه هاش رو بمالم، از لای دکمه های مانتو دستم رو یواش یواش ببرم تو، اینقدر لاس بزنم و حشریش کنم تا مانتوشو بالاخره موفق شم تا در بیارم، دستم برسه به زیر تی شرتش، با التماس تی شرت و سوتینش رو باز کنم، اول از رو شرت، انگشت کردن از رو شرت، زیر شرت، در آوردن شرت، لاپایی گذاشتن یا ساک زدن و ... یعنی فکر کن هربار مجبور باشی کل این پروسه رو تکرار کنی و تا آخرش از بس زور زدی و انرژی گذاشتی، بیشتر از اینکه از سکس لذت برده باشی از کلنجار رفتن خسته شده باشی و تمام دست و پات بگیره و از نا رفته باشی و فقط از نظر جنسی و بدنی تونسته باشی کمی خودت رو ارضا کنی و نه یک ارضای با تمام وجود و از ته دل! اونوقتا، میزاشتم به حساب اعتقادات مذهبیش. میگفتم شاید چون کمی مذهبیه دوست نداره قبل از ازدواج سکس داشته باشه. با اینکه بارها براش توضیح داده بودم که عزیز من، توی همین توضیح المسایل هم نوشته که مهم اول از همه رضایت طرفینه و بعد جاری شدن خطبه عقد که دو کلمه عربیه و بس! هیچ لزومی هم نداره و هیچ کجا هم ننوشته که این خطبه رو حتما باس یه عاقد بخونه، خودمون هم بخونیم از نظر خدایی که تو میپرستی مورد قبوله. ولی تو گوشش نمیرفت که نمیرفت!


همه جوره دختر خوبی بود، خیلی قانع و دوست داشتنی. اندامش هم نسبتا خوب بود. قد چندان بلندی نداشت، صورت سبزه و چشمای خماری داشت که من باهاش خیلی حال میکردم. مشکل اصلیش توی سکس بود و چند مورد دیگه. با این امید که بعد از ازدواج درست میشه چشمام رو روی این عیوب بستم و ازدواجمون به انجام رسید. ولی مریم هرگز درست نشد! دیگه از اکراه در حین سکس خبری نبود ولی راضی کردنش برای شروع سکس بسیار سخت بود؛ سکس که شروع میشد و حشرش میزد بالا، همه جوره پایه بودا، همه جوره. ولی هر بهانه ای کافی بود تا سکسمون اصلا شروع نشه و یه شب دیگه هم به تاخیر بیفته. خستگی، کار، ظرف شستن، جارو زدن، مهمونی رفتن، مهمون داشتن و هر چیزی که فکرش رو بکنید دلیلی بود تا سکس نداشته باشیم! منی که آدم فوق العاده شهوتی ای بودم، به سختی ماهی دو و نهایتا سه و اگه دیگه خیلی خیلی توی دور بود ماهی چهاربار موفق میشدم باهاش سکس داشته باشم! گاها مجبور میشدم به زور متوسل بشم تا سکسمون شروع بشه و علیرغم ممانعتش با اجبار خودم رو به کسش برسونم. پریودش هم که دیگه کارستون بود. از شانس کیری من یکی از درازترین دوران پریودی میان تمام دخترهای عالم فکر کنم مال مریم بود و هشت روز طول میکشید! به جون خودم راست میگم! عین هشت روز طول دوران پریودش بود! توی این مدت حتی یه لب هم اگه میتونستم ازش بگیرم کلاهم رو شونصدبار باس پرتاب میکردم هوا!
تو همین افکار، کیرم رو کمی بیشتر فشار دادم داخل، اشکاش در اومده بود و داشت دسته مبل رو به شدت فشار میداد. زانو زده بود روی زمین، کونش رو به عقب بود و بدنش از کمر به بالا روی مبل ولو بود. منم از پشت، روی زانوهام وایساده بودم و کیرم رو دقیق تنظیم کرده بودم رو سوراخ کونش. تا میتونستم به کیرم و سوراخ کونش کرم زده بودم تا چرب بشن. داد میزد و التماس میکرد که بکشم بیرون! ولی اصلا فایده ای نداشت. کار هفته پیشش اینقدر زشت بود و اینقدر از دستش و از نوع احترام گذاشتن برای زندگیش و من ناراحت بودم که اصلا به ترحم فکر هم نمیکردم. کمی کشیدم بیرون، فکر کرد بیخیال شدم و شروع کرد به تند تند نفس گرفتن و نقش بستن یه لبخند رضایت بخش روی لباش! داشت میگفت مرسی، مرسی که کشیدی... هنوز جمله ش تموم نشده بود که اینبار با قدرت بیشتری فروکردم داخل، انگار بهش شوک وارد کرده باشن، یه دفعه ساکت شد و جیک ازش در نیومد؛ با شدت بیشتری شروع کردم به تلمبه زدن، التماسهاش بیشتر شده بود. هر چی الکی و برا خر کردنش بهش میگفتم خفه شو، الان بهتر میشه و حال میکنی فایده ای نداشت که نداشت؛ خودم هم میدونستم که دارم کسشعر میگم! کون آفریده شده برا یه کار دیگه، نه برا اینکه یه جسم خارجی واردش بشه. تا اونجایی که از یکی از دوستای پزشکم شنیده بودم کلا تو دیواره مقعد زنها هیچ عصب لذتی وجود نداره تا بتونه به مرور هم که شده باعث لذت بشه! فقط درده و درد. شاید بعد از یه مدت به دلیل انبساط ماهیچه ها، کمی از شدت درد کم بشه، ولی تا اونجایی که من میدونستم مطمئن بودم که این درد هرگز به لذت تبدیل نمیشه.


مریم یکسره شیون میکرد. دیگه اعصابم رو بهم ریخته بود، همونطوری که کیرم تو کونش بود، ازش خواستم بلند شه، زیر رونش رو گرفتم و بلندش کردم و همونجوری نشسته روی کیرم، بردمش تو اتاق خواب. در حالت عادی به خاطر دیسک کمر نصفه و نیمه ای که دارم، کمرم درد داره و با قرص و دارو خودم رو نگه میدارم تا بتونم زندگی کنم و کار. حالا که دیگه یه بار سنگین رو هم که برام خیلی هم مضر بود بلند کرده بودم و کمرم حسابی درد میکرد و فشار زیادی روش اومده بود. حمل مریم، اونم از پشت، اونم در حالیکه کیرم تا نصف تو کونش بود، فشار خیلی زیادی رو بِهِم وارد کرده بود. با تمام قوت و برا اینکه زودتر از این سنگینی خلاص شم، پرتش کردم رو تخت و خودم هم افتادم روش و نفس نفس میزدم. نمیدونم چرا، ولی همین تاخیر کوچیک تو سکس دلم رو کمی به رحم آورده بود. لعنت به من! نمیتونم، لعنت به من که نمیتونم حیوون باشم! لعنت به من که هیچوقت نتونستم حیوونیتم رو تا آخر ادامه بدم! لعنتی... برش گردوندم سمت خودم. چشماش قرمز قرمز بود. دایم در حالی که گریه میکرد، تکرار میکرد راماجونم غلط کردم، بخدا دیگه تکرار نمیکنم، بخدا دیگه هرچی تو بگی گوش میدم. این کلمات، با هق هق گریه ش قاطی میشد و بین هر کلمه ای فاصله ای به اندازی یه هق زدن بوجود میومد. آخ این دل لعنتی بر خلاف میلم، کم کم داشت به رحم میومد! نه، تو رو خدا به رحم نیا! بزار یه بار هم که شده از پشت حال کنیم! لامذهب، اصلا دوست نداشتم این فرصت رو از دست بدم، ولی حیف! حیف و حیف که دوسش داشتم و نمیتونستم خودم رو گول بزنم! با خودم کلنجار میرفتم و میگفتم نه! تو باس اینبار از کون بکنیش. ولی دوباره بخودم میگفتم: من و این همه سنگدلی؟ آخه چرا راما؟ اونم با کسی که اینهمه دوسش داری؟ راما! چرا، چند دقیقه ای همه ش با خودم یک و بدو کردم، دستم رو گذاشتم رو گونه ش و چنتا از اشکاش رو پاک کردم، زل زده بودم تو چشماش و فقط آروم روی گونه هاش دست میکشیدم و نوازش میکردم. یه حالت عجیبی داشتم؛ داشتم با خودم فکر میکردم اصلا میتونم به زندگی باهاش ادامه بدم یا نه؛ خفه شو بابا! بازم گه خوری کردی؟ آخه تو رو چه با این حرفا لاشی؟ تو میتونی از این بگذری آخه خره که داری کسشعر میگی؟ اون هی میگفت و معذرت خواهی میکرد. ولی من فقط چشام پیشش بود و فکرم هزارتا راه میرفت.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
تــــغییر //۲
نمیدونم، شاید از اول هم اشتباه بود ازدواجمون. به دوست دختر قبلیم فکر میکردم که شاید اگه با اون ازدواج میکردم خیلی موفق تر بودم. به بلاهایی که سر اون بدبخت آوردم. به التماساش که از من میخواست ازش جدا نشم و من اصلا اعتنایی نمیکردم. اونوقتا کر میکردم با هم تفاهم نداریم و اخلاقامون به هم نمیخوره؛ شاید هم درست فکر میکردم! اون رو از دست دادم و یکسال بعد با کسی آشنا شدم که شاید حتی پنجاه درصد اون هم نبود! راست میگن آدم ارزش یه چیز رو وقتی میفهمه که از دستش میده. البته چه میدونم؟ شاید اگه اون هم بود، الان ناراضی بودم. شاید اون هم هیچ گهی نبود! شاید اون هم هزارتا عیب داشت که من تو مدت کوتاه دوستیم با اون و کم بودن سنم که فقط بیست و یکسال بود، نتونسته بودم به عیبهاش پی ببرم. به خودم فکر میکردم که چقدر آسون و فقط به خاطر احساس، تصمیم اشتباهی رو گرفتم. به اینکه من هفت سال با مریم دوست بودم و تمام خصوصیات بد مریم رو قبل از ازدواج میدونستم ولی خودم رو راضی میکردم که بعد از ازدواج درست میشه. ولی نه، "از ازدواج نباید انتظار معجزه داشت"، آدمها همونی هستند که بودند. اگه تو نفر مقابل نقاط ضعف یا عیبی هست که برای آدم قابل تحمل نیست، هرگز نباید به این امید بود که بعد از ازدواج درست میشه! خصوصیات اخلاقی و ذاتی آدمها به ندرت دچار تغییر میشه. تو اون لحظات، آدم فقط باید به خودش فکر کنه. ببینه که میتونه اون اخلاق طرف مقابلش رو تحمل کنه یا نه، ببینه میتونه باهاش کنار بیاد یا نه. ببینه خودش میتونه تغییر کنه یا نه؛ اگه جواب خودش رو با بله داد، باید باهاش ادامه بده. ولی اگه حتی یه درصد احتمال میده که خودش تغییر نمیکنه و نمیتونه تحمل کنه، هرگز نباید انتظار تغییر از طرف مقابل داشته باشه. بهتره بیخیال بشه و مسیرش رو جدا کنه. اینکه من عاشقشم و همه چیزاش رو تحمل میکنم و از این خزعبلات، فقط مال همون چند هفته اول زندگیه، عشق به معنیه ترجیح دادن طرف مقابل به راحتی خود آدم، فقط مال قصه هاست؛ تو عالم واقعیت، تحمل کردن یکی بیشتر از چند هفته مقدور نیست...


دستم از اشکاش خیس خیس بود و مریم همچنان داشت منت میکرد و معذرت خواهی. این معذرت خواهی ها خیلی برام آشنا بود! دو روز همه چیز عالی میشد، یه زندگی آروم و بی دغدغه، سکسامون زیاد میشد، اخلاقاش خوب میشد، ولی فقط دو روز! روز سوم، همون آش بود و همون کاسه... باید تصمیم میگرفتم، یا باس قید همه چیز رو میزدم و بیخیال زندگی میشدم، یا باید خودم رو عوض میکردم و با شرایطش میساختم. چه غلطا! من و قید همه چیز رو زدن؟ یکی به من بگه آخه بچه، تو کونش رو داری که طلاق بگیری که داری همچین گهی میخوری؟ واااای خدا! چیکار کنم آخه؟ دیگه به این یقین رسیده بودم که مریم عوض بشو نیست، داشتم دیوونه میشدم، خدایا، خودت به دادم برس...
لخظاتی گذشت... دستم رو روی گونه هاش کشیدم و آروم دم گوشش گفتم گریه نکن خانومم. اصلا انتظار نداشت من اینقدر آروم باشم؛ باور نداشت این منِ همون چند دقیقه پیشم! لبم رو نزدیکش کردم و گونه های خیسش رو خیلی آروم بوسیدم، یه دونه دستمال از جعبه دستمال کاغذی روی پاتختی برداشتم. کسکش دستمال کاغذی! آها دیگه بیرون بیا لاشی، اون آشغال هم لج کرده بود و توی جعبه گیر کرده بود و بیرون نمیومد! بالاخره موفق شدم، درش آوردم و اشکای مریم رو کامل پاک کردم؛ هاج و واج وایساده بود و فقط نگام میکرد؛ بهت زده بود و هیچ کاری نمیکرد؛ در حالی که کنارش دراز کشیده بودم کمی سرم رو بلند کردم و لبم رو به لبش نزدیک کردم و یه بوس کوچیک از لبای خوشگلش گرفتم. لبم رو بردم سمت چشمش، چشماش ناخودآگاه بسته شد و همون لحظه روی پلکش رو بوسیدم، پلک بعدیش رو هم یه بوسه زدم. مات شده بود! دوباره خودم رو رسوندم به لبش، با دندونم، لب بالائیشو گاز گرفتم و با آرامش تمام، با دندونهام، لبش رو به سمت بالا کشیدم؛ لب پائینی رو هم یه گاز کوچیک گرفتم، در عین تعجب داشت کم کم داغ میشد؛ این، از نفسهاش که داشتن یه ریتم نا منظم پیدا میکردن کاملا مشخص بود. چشاش باز بودا! بازِ باز و داشت زُل زُل تو چشام نگاه میکرد! زبونم رو بین دو تا لباش قرار دادم. زبونم رو میک زد و کشید تو دهانش، چشاش رو بست و به آرومی شروع کرد با زبونم بازی کردن..



. انگار نه انگار که من همون آدم وحشیِ چند دقیقه پیشم! خُلَم دیگه، چیکار کنم؟ یهو وحشی میشم، یهو آروم میشم. یهو جوگیر میشم، یهو دعوا میگیرم، یهو بعدش، یهوآ، دقیقا یهو آروم میشم! روانیم، نمیخواد شماها بهم بگید، خودم میدونم! بخدا من روانیم، یعنی روانی نبودما، یعنی بودم ولی نه اینقدر دیگه، تقصیر اینه، بخدا این منو تا این حد روانی کرد... لبهامون به هم قفل شد؛ با زاویه نود درجه، با تکیه روی لبامون، سرهامون کاملا روی هم قرار گرفته بود. دستش رو برد پشت سرم و محکم سرم رو به سر خودش فشار میداد، لبامون اصلا بیکار نبودن، کمی سرم رو کشیدم به عقب و زل زدم تو چشاش؛ ترسید، فکر کرد پشیمون شدم و میخوام بلند شم. کمی نگاش گردم و اینبار رفتم سمت صورتش، کل صورتش رو غرق بوسه های ریز کردم؛ گوشش به جرات میتونم بگم یکی از حساسترین نقاط دنیاست! با لبم به آرومی با لاله گوشش ور میرفتم و آروم توی گوشش آه ریز میکشیدم. برخورد هوای گرم دهانم با گوشش و انعکاس صدای آه گفتنم توی وجودش، دیوونه ترش میکرد؛ باعث میشد مثل مار به خودش بپیچه، دایما تکرار میکرد رامایی دوست دارم، راماجونم عاشقتم، راما دیوونتم، لبم رو سُر دادم به سمت گردنش، بوسه های ریز میزدم و گردنش رو زبون میکشیدم. دیگه تحمل نداشت، دستش روآروم برد به سمت کیرم. توی دستش گرفت و آروم با انگشت شستش با نوک کیرم بازی میکرد؛ این حرکتش خیلی نفسگیر بود برام ولی در عین حال بسیار هم لذت بخش. روش خم شدم. دو تا پام رو دو طرفش گذاشتم و طوریکه زورم بیشتر روی تخت باشه، چهار دست و پا روش وایسادم. آخه این چقدر جون داره که من زورم رو بیارم رو تنش؟ این اگه بیفتم روش درجا خفه میشه آخه! از گردنش اومدم پائینتر تا رسیدم به سینه هاش. سینه هاش نسبتا بزرگ بودند و نوک صورتی-قهوه ایش منو دیوونه میکرد. زبونم رو دور قسمت قهوه ایش میچرخوندم و لیس میزدم. یه دایره با فاصله یک سانت از لبه های نوک قهوه ای سینه ش رو در نظر گرفته بودم و روی محیط اون دایره، زبونم رو حرکت میدادم. رفتم سر وقت اون یکی سینه ش، با اونیکی هم همینکار رو تکرار کردم. داشت دیوونه میشد، با قوس دادن به کمرش، خودش رو کمی به سمت بالا حرکت میداد تا زبونم به نوک سینه هاش بخوره، ولی من حواسم کاملا جمع بود!

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 50 از 125:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA