انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 51 از 125:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
تــــغییر //۳ و پـــایانی
میخواستم تا میتونم بیشتر شهوتیش کنم، دیگه نتونست طاقت بیاره، دستش رو از کیرم جدا کرد و محکم سرم رو گرفت و چسبوند به سینه هاش. طاقتش طاق شده بود، به زور نوک سینه هاش رو کرد تو دهنم و فشار داد. فک کنم دیگه بس بود؛ خوب تونسته بودم شهوتیش کنم، نوک سینه ش رو به دهان گرفتم و میکهای بزرگ میزدم و سرم رو میکشیدم عقب تا جائیکه دیگه سینه از تو دهانم با صدای مکش جدا بشه. دوباره نزدیک میشدم و میک عمیق میگرفتم و تکرار. سراغ اون یکی سینه ش که رفتم، با دندون دقیقا نوک سینه ش رو یه گاز کوچیک گرفتم، با یه شهوت عمیق و با ناز گفت رامااااا، دردم میااااد، نکککن. میدونستم این درد رو دوست داره، پس دوباره نوک سینه ش رو آروم لای دندونام گرفتم و سرم رو میکشیدم بالا تا خودش به آرومی از دندونم جدا بشه. کشیده شدن دندونم روی نوک سینه ش، دردی لذت بخش براش داشت و هر بار میگفت رامااااا، تو رو خداااا، درد داره. میدونستم این دردی که الان داره میگه، خیلی با درد تابحال که از کون داشت فرق داره. این درد، فقط کمی درد جسمی بود همراه با لذت ولی اون درد، هم جسمی بود و هم روحی براش...
زبونم رو لای سینه هاش گذاشتم و آروم لیس زدم تا رسیدم به نافش، دور نافش رو هم لیسیدم و کردم توی نافش و کمی چرخوندم. همینطور لیس زنان خودم رو رسوندم به کسش. خودم روی تخت دراز شدم و پاهاش رو دادم هوا و با دوتا دستام پاهاش رو توی همون حالت نگه داشتم. بالش رو گذاشت زیر کونش تا کمی کسش بیاد بالا، دور تا دور کسش رو لیس میزدم. ولی با دقت تمام سعی میکردم که با لبای کسش اصلا برخورد نداشه باشم؛ میخواستم همون بلایی رو سر کسش بیارم که سر سینه هاش آوردم. اینقدر دور و بر کسش رو لیسیدم و لیسیدم تا اینکه با شدت تمام دو تا پاهاش رو از دستام آزاد کرد و پشت من قفل کرد و سرم رو مجبور کرد تا به کسش بچسبه، لبه های کسش رو میک میزدم و ول میکردم، پاهاش رو کمی شل کرد، کمی چرخیدم و به حالت 69 کیرم رو رسوندم به دهانش، خودش منظورم رو فهمید، میدونست که باید بخوره، اما امتناع کرد! وقتی نگاش کردم تا دلیلش رو بفهمم، به کونش اشاره کرد. راست میگفت، اصلا یادم نبود که چند دقیقه پیش کیرم رو کرده بودم تو کونش!



بیخیال شدم و دوباره برگشتم سر جام و شروع کردم به خوردن کسش، زبونم رو تا میتونستم لوله میکردم و تا جائیکه راه داشت فرو میکردم تو کسش. داشتم مثل کیر از زبونم کار میکشیدم. صدای آخ و اوخش خونه رو برداشته بود، داد میزد بخور عزیزم، بخورش، همه ش مال توئه، همه شو بخور. هر چند دقیقه هم میپرسید، راما جونم، رامایی، چی داری میخوری؟ منم سرم رو کمی میاوردم بالا و میگفتم کس! میگفت کس کی رو میخوری؟ کس مریم جونم رو! و ادامه میدادم به خوردنش. آخ و اوخش زیاد شده بود و پیچ و تابهایی که به خودش میداد نشون از این بود که ارگاسمش نزدیکه. دهانم رو بیشتر باز کردم و کل کسش رو به دهان گرفتم و تا میتونستم زبونم رو دادم توی کسش و با سرعت زیادی چرخوندم. دو تا پاش قفل شد پشت من و سرم رو بیشتر به کسش فشار داد، انقباض شدید عضلاتش نشون میداد که داره ارضا میشه، آه های بلندی از ته دل میکشید و هوارش کل خونه رو برداشته بود. ناخوناش بی رحمانه وارد پوست کتفم میشد و دردی لذت بخش تمام بدنم رو گرفته بود! چنتا تکون کوچولو خورد و کم کم و آروم آروم فشار پاهاش روی سرم کمتر شد. پاهاش کمی شل شد و در آخر کاملا دو سمت من درازشون کرد. دستش روگذاشته بود روی پیشونیش و با سرعت بسیار زیادی نفس میکشید. سرم رو از کسش برداشتم و با یه دستمال کاغذی، لبام و سبیلهام رو پاک کردم. ترشحات کسش لای سبیلام گیر کرده بود و هیچ جوری پاک نمیشد، باس حتما با آب و صابون میشستم تا بوی بدش از بین بره. البته الان و تو این حالت که خوشبو بود برام! ولی وقتی بمونه، بوی بدی میگیره که اصلا قابل تحمل نیست.
مریم کمی به خودش اومد. من هنوز ارضا نشده بودم، دستش رو انداخت تو کشوی کنار تخت و بسته کاندوم رو درآورد. به غیر از بعضی وقتای خاص معمولا از کاندوم استفاده نمیکردیم. الان هم فک کنم فقط به خاطر اینکه کیرم قبلا تو کونش بوده تصمیم گرفته بود از کاندوم استفاده کنه تا شاید نکنه که کسش عفونت کنه. کیرم هنوز سیخ سیخ وایساده بود و داشت مریم رو هاج هاج نگاه میکرد! یه کاندوم رو از بسته جدا کرد و کیرم رو کمی نوازش کرد و نازش کرد و قربون صدقه ش رفت. میگفت قربون کیر شوهرم برم که فقط مال خودمه. سر کاندوم رو گذاشت روی کیرم و با انگشتاش آروم قِل داد تا کل کیرم با کاندوم پوشید شد... تو هیچ سوراخ دیگه ای نری ها، فقط مال کُسِ خودمی، باشه کیکیری؟!... من رو هل داد به سمت عقبتر. سرم سمت پائین تخت روی بالش بود و به پشت روی تخت دراز کشیده بودم، پاهام به سمت بالای تخت قرار داشت، به خاطر کمر درد و فشاری که از بلند کردن مریم و حملش به اتاق به من وارد شده بود ترجیح میدادم که خودم زیر باشم. ترجیح دادم تو پوزیشنی باشم که از کمرم چندان استفاده نکنم تا نکنه چند روز بعد رو مجبور بشم به خاطر یه کُس کنیه ناقابل زمینگیر بشم.



اومد و رو به من قرار گرفت و سعی کرد بشینه روی کیرم. بعد از اینکه ارضا میشد معمولا کسش کمی خشک و دردناک میشد و تا چند دقیقه ورود کیر براش سخت بود. از درد، کمی روی پاهاش بلند شد و توی دستش آب دهان ریخت و کاندوم رو کاملا خیس کرد. اینبار کیرم خیلی راحتتر وارد کسش شد. یه آهی کشید که با آه اون، من هم یه آه بلند کشیدم. دو تا پاهاش دو طرف من بود و کاملا روی من نشسته بود، به آرومی خودش رو بالا پائین میکرد. چشمام رو بسته بودم و داشتم لذت میبردم. دستم رو دراز کردم و با یه دونه دستم، دو تا سینه هاش رو میمالیدم. اونیکی دستم رو هم خیلی آروم به رونش میکشیدم و نوازشش میکردم. خیلی آروم آه آه میکردم، چشمام رو بسته بودم و تو اوج بودم، داشتم تو آسمون راه میرفتم. به خاطر هفت هشت ده روزی که از آخرین سکسم گذشته بود و تحریک زیادی که شده بودم، زمان زیادی برا ارضا شدنم لازم نبود. چند دقیقه به همون منوال گذشت و مریم هم دیگه فهمید که دارم ارضا میشم، برا اینکه من هم بیشتر حال کنم، آخ و اوخش رو بلندتر کرد و سریعتر بالا پائین کرد، دو تا دستم رو بردم زیر کونش و بهش کمک کردم سریعتر بالاپائین کنه، کمرم رو کمی سفت کردم و یه کوچولو خودم رو منقبض کردم، چشمام رو به هم فشار دادم و در همون حال آبم با شدت اومد، چنتا آه بلند از ته دلم کشیدم و چنباری خودم رو سفت و شل کردم تا اینکه تمام آبم از بدنم خارج شد و بدنم سست و شل شد. دو تا دستم رو باز کردم و سَرَم رو کمی به سمت عقب بردم و یه نفس عمیق کشیدم. مریم هم همونطوری که کیرم هنوز توی کسش بود، روی من ولو شد و تموم وزنش رو انداخت روی من. یه لب ازش گرفتم و سرش رو تو فاصله بین سرم و تنم جا دادم. مریم هم آروم گرفت و یه چند دقیقه ای همونطوری آروم تو بغل هم استراحت کردیم...
این سکس، یکی از بهترین سکسهای من با مریم بود، مریم خیلی تو این سکس همراهیم کرد، شاید خودش هم دیگه فهمیده بود که داشته اشتباه میکرده، شاید تو این یک هفته ده روز قهر بودنمون به خودش اومده بوده و به این نتیجه رسیده بوده که داره برام کم میزاره. من هم تقریبا فکرام رو کرده بودم، گفتم که، یا باید دورش رو خط میکشیدم که به این سادگیها نبود که! حرف مردم و خونواده ها و مشکلات بعد از طلاق که برای هردوتامون پیش میومد غیر قابل تحمل نشون میداد. اصلا هم این گه خوریها به من نمیومد تا راجع بهش فکر کنم! از مریم هم هرچند که توی همین دقایق نشانه هایی از تغییر دیده میشد، نمیتونستم انتظار زیادی داشته باشم. میموند فقط یه راه، اونم اینکه باس خودم رو با شرایط وفق میدادم. باید انتظارم رو کمتر میکردم و طوری خودم رو سرگرم میکردم که کمتر به سکس فکر کنم و به همون نهایتا هفته ای یه بار قانع باشم، خدا رو چی دیدی؟ شاید مریم خودش تغییر کنه و سکسامون روز به روز بهتر هم بشه... امیدوارم.....

پـــــــــــــــایـــــــــــــــــان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آرزوهـــــا (قسمت اول)


آقا ممنون پیاده میشم و درحالیکه آرنجم هنوز سینه های بزرگش رو لمس میکرد کرایه ام رو حساب کردم وهمینطور که نگاهم دختر خانم مجاورم رو برانداز می کرد پیاده شدم معلوم بود که اونم زیاد از رسیدن به تهه خط راضی نیست. هوا کم کم داشت رو به خنکی میرفت ، اینو بعد از پیاده شدن حس کردم . مخصوصا که یطرف بدنم بخاطر چسبیدنم به دختره هوس انگیزی که کنارم نشسته بود از عرق تنم نمناک شده بود و باعث میشد خنکیه هوا رو بیشتر احساس کنم . همه ماهیچه هام بخاطر فعالیت بدنی زیاد دم کرده بود و یکمی درد می کرد چون هنوز بکاره جدیدم عادت نکرده بودم . کاره سختی بود ولی باجبار با هاش میساختم تا بتونم اقساط خونه ای که خریده بودم رو جور کنم . سه ماهه دیگه هم اگه اختلافم با سحر حل میشد مراسمه عروسی و کلی خرج داشتم . دوباره 10 – 15 دقیقه مسیر مثله فیلم تو ذهنم تکرار شد . بعد از سوار شدن خودم و جمع و جور کردم تا دختری که رو صندلی وسط نشسته بود راحت باشه . ولی جوری آزادنه خودش رو رو صندلی رها کرد که تقریبا تو بغلم بود یکم که گذشت گرمایه تنش رو قشنگ لمس میکردم بوی تند عطری که زده بود با بوی ادکلنم ترکیب شده بود و هردو تامون و تحریک میکرد.



اینو از حالت نگاهش وقتی به بهونه نگاه کردن به خیابون سرم روبسمتش برگردوندم فهمیدم . زیاد نگذشته بود که کاملا آمپرم بالا رفت . حالا دیگه با پشته دست رونای تپلش رو نوازش میکردم ساق پاش و پام و سینه بزرگ و تو پرش رو با آرنجم می مالیدم . اونم مات و حشری به برجستگی آلتم که کاملا از روی شلوارم مشخص بود چشم دوخته بود و با حرکاته بدنش جراته من رو بیشتر میکرد و خودش رو بیشتر بهم میچسبوند . من هم خیلی وقت بود لذته هم آغوشی و سکس رو تجربه نکرده بودم ، خیلی زود تحریک میشدم . تقریبا دو ماهی از آخرین سکسم با سحر که دوسال بود عقد کرده بودیم میگذشت .خیلی اتفاقی متوجه شده بودم که با پسر دیگه ای رابطه داره که بعدا فهمیدم قبل از آشناییش با من بهم علاقه داشتن ولی با مخالفت خونواده سحر جدا شده بودن . قبل از اون هم رابطه ام با سحر رو جوری کنترل میکردم که هنوز باکره بود . از اینکه فهمیده بودم قلبش فقط پیشه من نیست ضربه بدی به روحیم خورده بود و برای ادامه زندگی باهاش مردد بودم . تو همین افکار بودم که خودم رو مقابل در خونه ام دیدم از مرور اتفاق های تو تاکسی دوباره راست کرده بودم و برآمدگیه شلوارم خیلی زیاد جلبه نظر میکرد. دست توی جیبم کردم و دسته کلیدم رو در آوردم اولین کلید رو امتحان کردم . همونطور که حدس میزدم اشتباه بود کلید بعدی رو امتحان کردم . باز هم درست نبود همینکه کلید سوم رو وارد قفل کردم از طرفه دیگه ، در با شتاب باز شد و تقریبا با خانمی که با عجله در رو باز کرده بود سینه به سینه مماس شدم . خانومه از ترس گفت "وویی" ودستپاچه یه قدم عقب رفت . من هم که شوکه شده بوم بعد از چند لحظه تاخیر گفتم : "سلام ... ببخشید ..." خانومی بود با قد متوسط ، همسن خودم بنظر میومد ، ترکیب پوست سفید و گونه های گل انداخته ،چشمهای روشن و خوشحالت ،لبای کوچیکه برجسته و خوش فرمش جذابیت خاصی بهش داده بود .هنوز چادر سفیدش رو کاملا سر نکرده بود بهمین خاطر شلوار نازک نخی و پیراهنه نارنجی رنگ وتن نمایی که پوشیذه بود معلوم بودن . حتی میشد سوتین سفیدی که زیرش بود رو دید . سینه هایی که بنسبت اندام متوسطی که داشت بزرگ بودن و مشخص بود که خیلی با فشار توی سوتینش جا گرفته .چند لحظه نگاهش روی برآمدگیه آلتم قفل شد ... بعد به چشم هام نگاه کرد. من هم یکم خودم و جمع وجور کردم .


با من ومن گفت: " سلام ، شما ببخشید ، عجله داشتم نفهمیدم کسی پشته دره ... میای تو...؟ "
از لهجه و لحن عامیانه ای که پر از سادگی بود فهمیدم تازه تهران اومده و باید بزرگ شده شهرستان کوچیکی باشه . منم لحنه صحبت کردنم رو عوض کردم و جای حالت رسمی که داشت ، خودمونی تر جواب دادم :
" آره ... من تازه طبقه دوم رو خریدم و همسایه ها رو نمیشناسم ، شماهم اینجا میشینید ؟"
در حالی که داشت چادرش رو مرتب میکرد – شاید هم متوجه نگاه حریص من شده بود – با لبخنده کم جونی گفت :
"ما هم امروز اومدیم ، طبقه آخریم ... چهارم ... ماهم جدیدا اینجا رو خریدیم .... داریم اثاث میاریم ... "
منم با لبخند جواب دادم :
" چه خوب پس شما هم صابخونه اید ... من طبقه دومم ... دارم کابینت نصب میکنم ولی اگه چیزی احتیاج داشتی تعارف نکن ... "
از سره راحم خودشو کنار کشید و همونطور که بیرون میرفت تشکر کرد...
من که تو دلم خوشحال بودم از داشتن همچین همسایه جذابی ، مخصوصا که مستاجر نبودن ، بیشتر به خونه میرسیدن و حالا حالا ها دردسترسم بود .
.....
یک ماهی از اولین برخوردم با همسایه جدید میگذشت . و تقریبا کارهایی که برای آماده شدن خونه لازم بود مثل نقاشی ، برداشتن دیوار آشپزخانه و نصب کابینت رو تمام کرده بودم . بخاطر اوضاع مالی همه کارها رو خودم انجام میدادم و از اونجاکه کارم هم فیزیکی و سنگین بود عضلاتم ورزیده شده بود و مثل چند سال قبل که ورزش میکردم هیکلم فرم گرفته بود . تو این مدت با همسایه طبقه چهارم کاملا آشنا شده بودم . همونطور که در برخورده اول متوجه شده بودم دوسال بود که ازدواج کرده بود و از شهرستان کوچیکی که زندگی میکرده به تهران اومده بود .این دو سال هم با خانواده شوهرش که فامیلش هم بودن زندگی میکرده . اسمش "آرزو" بود و مثل من متولد 1360 بود . شوهرش کارگر ساده بود و اغلب اوقات آرزو تنها بود . من هم با چیدن جهیزیه سحر و تکمیل شدن خونه بیشتره وقتم رو اونجا میگذروندم . با وجود ظاهر آرام، دنیای رابطه ام با سحر آشفته و پرآشوب بود و کاملا از هم دور شده بودیم و با گذشت زمان این آشفتگی برخلاف انتظار من بیشتر و بیشتر می شد . تا بالاخره تصمیم به جدایی گرفتیم .
شدیدا روحیه شکننده و خاطره آزرده ی من نیاز به همدمی داشت تا التیام زخمهام باشه و تن خسته ام کسی رو طلب میکرد که با نوازش او ظرف لبریز از شهوتم رو خالی کنم تا قامتم زیره باره همه مشکلات خم نشه .
.....

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آرزوهـــــا (قسمت دوم و پایانی)

با منتفی شدن برنامه ازدواجم ،اجبارم از ادامه کار سخت و طاقت فرسایی که داشتم هم از بین رفت و تصمیم گرفتم شغل بهتری، متناسب با تحصیلاتم که کامپیوتر بود پیدا کنم . دیگه پس اندازم رو نیاز نداشتم و چند ماهی از بابت قسط خونه خیالم راحت بود . بفکر افتادم برای سرگرمی ماهواره ام رو راه اندازی کنم و آنتنش رو نصب کنم .
ساعت 10 صبح در حالیکه 2 -3 ساعت بیشتر نبود بخواب رفته بودم بخاطره خواب آشفته ای که دیدم – و حالا مهمان غالب خانه خوابم شده بود تا دنیای خوابم هم همرنگ بیداری هام بشه – از خواب پریدم . لوازم مربوط به آنتن ماهواره رو برداشتم ، کاپشن بهاره ای رو روی تیشرت رکابیی که به تن داشتم پوشیدم و با سرو صدای زیاد پله ها رو بالا رفتم . جلوی درب طبقه چهارم برای استراحت کمی توقف کردم که متوجه شدم آرزو از چشمی در بمن نگاه میکه . کاپشنم رو در اوردم و باقی پله ها رو طی کردم . پشت بام که رسیدم اولین چیزی که دیدم لباسهای شسته شده آرزو بود که برای خشک شدن روی طناب پهن کرده بود . چنتاییش با وزش باد بزمین افتاده بود . اندام جذاب آرزو در هر کدامشان در ذهنم نقش بست .رایحه البسه زیرش شهوت انگیز و گیرا بود . طرح سینه های بزرگ و سر بالای سفت و لطیف با نوکهای برامده در لباس خواب توری در ذهنم نقش بست . گردن بلورین ، کمر متناسب، باسن برجسته که شرت فانتزیی که مشخص بود نوار باریکش فقط بین دو تا لمبه آن جا خوش میکنه و گله نازه نرگسی که بینه پاهاش قایم شده بود، کس پف دار و تپلش که از روی شلوارش هم میتونستم تشخیص بدم ... همش رو تو ذهنم تصویر کردم . بعد همه لبسارو جمع کردم ، رفتم پائین ، تو یه ساک پلاستیکی تبلیغاتی که عکس یه دختر و پسر تو بغل هم روش بود گذاشتم و یکم ادکلن خودم رو داخلش زدم .کاپشنم رو با دکمه های باز تنم کردم و برگشتم بالا . زنگ واحدشون رو زدم . آرزو با یه دامن کوتاه که تا زانوهاش نیرسید، یه تاپ با یقه ی باز ،در رو باز کرد .
پشت سرش یه آینه قدی هرچیزی که میخواستم رو نشونم میداد و اینکه مثلا پشت در قایم شده بود جلوی چشمای حریص و تشنه من رو نمی گرفت . لباس ها رو بهش دادم و گفتم : "باد از روی طناب انداخته بودشون برات جمع کردم که خدایی نکرده آلوده نشن چون مستقیم با بدنت تماس دارن" خودم از گفتنه این حرفا حشری شدم و باز راست کردم . با لبخنده قشنگی از روی رضایت کیسه رو از دستم گرفت و نگاهش روی عکسش قفل شد.
گفتم :"شما هنوز دیشتون رو نصب نکردین ؟"
آرزو گفت : "نه بابا مهدی هنوز نتونسته کسی رو بیاره "
گفتم :"باشه ...وسایلش رو بیار من براتون نصب کنم ".
تقریبا کاره دیشه خودم تموم شده بود که آرزو با همون لباسایی که گفتم فقط یه چادر سفید رو سرش انداخته بود اومد و آنتن هم دستش بود. به بهانه کمک دستش رو گرفتم ، چند لحظه این حالتمون طول کشید و نگاه هایی پر معنیی تو همون چند لحظه بینمون رد و بدل شد .
آرزو خودش رو جمع و جور کرد و با حالته خاصی گفت : " آقا مهندس خیلی ممنون ..."
منم هنوز حرفاش تمام نشده بود گفتم :
"آرزو..."


برای اولین بار اینجوری صداش کردم . به اسمه کوچیک و لحنه خودمونی . یکم مکث کردم و گفتم :
" میدونم تو هم مثله من بیشتر وقتا تنهایی برا همین خواستم کمتر تنهایی اذیتت کنه "
نگاهه مهربونی بهم کرد ورفت . براش دو سه جهت رو گرفتم .. هاتبرد ، عرب ست و سایروس ، که دیدم با یه سینی چایی برگشت . گفت :
"فارسی وان هم میگیره"
گفتم :
"نه ولی اونقدر کانال داری که وقتت پر بشه فقط باید بیام از پائین تنظیمش کنم ... باشه شب که شوهرت باشه میام "
همون شب رفتم و کانال هارو براشون مرتب کردم 2 تا کانال پورنو هم گرفته بودم که روش رمز گزاشتم و گفتم:
" برای اینکه بچه ای نیاد رو این کانال ها رمز گذاشتم . رمزش 4 تا یکه"
از مهدی خواستم بره از بیرون چند تا آجر بیاره تا آنتن باهاشون سنگین کنم که تکون نخوره وهمزمان خودم از در رفتم بیرون .
آرزو تو این فاصله که مهدی برگرده بهم گفت :
"آقای مهندس خیلی دوست دارم ببینم خونتون رو چجوری درست کردی . خانوم لطفی – طبقه اولیا – می گفت چند ماهه داری اونجا کار می کنید!"
جواب دادم :
"راستش الان خیلی بهم ریختست فردا تشریف بیارید ... قدمتون رو چشم ".
و پیشه خودم گفتم "فردا عصر دوتایی میان چتر واکنن" .
مهدی هم برگشت و باهش رفتم آنتن شون و همینطور ماله خودم رو محکم کردم . ازشون خدا حافظی کردم و رفتم.
.......


با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . ساعت تقریبا 12 بود . خواب آلوده و بی توجه به اینکه فقط شرت پوشیده بودم در رو باز کردم . آرزو با یه کاسه آش پشته در بود ، دستپاچه در روی هم گذاشتم و گفتم :
"یه لحظه ... ببخشید ". یه چیزی پوشیدم و برگشتم .آرزو ظرف آش رو نشون داد وبا حالتی که بهم فهمون میخواد بیاد تو گفت :"قابل نداره آقای مهندس .... مزاحم نیستم؟"
و اومد تو .
با ورود آرزو ضربانه قبلم شروع کرد به بالا رفتن . بدون هیچ حرفی در رو بستم . آرزو با دقت دورو بره خونه رو براندازمیکرد و من اندامه اون رو ...
گفت : میشه اتاقها رو هم ببینم و من به علامت تائید سرم رو تکون دادم و گفتم:" خونه خودتونه راحت باش"
و کاسه آش رو بردم تا ظرفش رو خالی کنم . ظرف رو که شستم دیدم آرزو وارد آشپزخونه شد و گفت :
"همه این کارهارو خودت تنها کردی "
جواب دادم :
"همه رو ... بدک نشده ... نه؟"
2تا لیوان آبمیوه پرکردم ازش خواستم بشینه و منم کنارش نشستم . با همون چادر سفیدش نشست اما چاک سینه هاش کاملا معلوم بود و اینکه سوتین نداره رو میشد دید . تازه تونستم فرم سینه هاش رو حدس بزنم . مثله 2تا لیموی خیلی بزرگ ولی کاملا شق و رق .
یه نگاه بهم انداخت گفت :"آقا مهرداد ... خوش بحاله زنت"
این حرف رو که زدم بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد.
- "حرفه بدی زدم ؟ ناراحتت کردم؟"
- "نه نه ... چیزی نیست.."
بانگاه معنا دارش بهم فهموند که مشتاق شنیدن دردل هامه. و من لبریز از نیاز گفتن .
خیلی مختصر و مفید حرفام رو گفتم و. زیاد طولش ندادم ولی همون مدت کم شهوتی که تمامه وجودمو گرفته بود جاش رو با آرامش محض عوض کرد ... چند لحظه سکوت ... سکوتی که اگر مشد بشنوی پر از حرف بود.
فهمیدم که آرزو بعداز شنیدنه حرفام خیلی دوس داره باهام درده دل کنه . سکوت رو شکستم :
"آرزو خانوم چیزی میخوری بیارم ؟ "
سرش رو بعلامت منفی تکون داد. ولی لیوان رو از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه و با آبمیوه پرش کردم .لیوانه خودم هم تا نیمه ازقوطیه ویسکیی که چند وقتی بود تو فریزر مونده بود پر کردم ، 2 -3 جرعه تهه قوطی مونده بود که سر کشیدم . رفتم ودوباره کنارش نشستم ولی اینبار تقریبا فاصله ای بینمون نبود و آرزو هم که معلوم بود تو ذهنش حرفام رو مرور میکنه و شاید هم حرفایه خودش رو آماده می کرد.


کاملا چادری که از سرش افتاده بود رو شونه هاش رو از یاد برده بود .برای همین هم من تونستم تمامه هیلکش رو برانداز کنم ... از چیزی که تا حالا توذهنم بود سکسیتر و خواستنی تر بود ... چون چیزی نخورده بودم همونقدری که مشروب خورده بودم کاملا داغم کرده بود . مقداره دیگه ای هم خوردم لیوانم رو گذاشتم رو میز و لیوان آرزو رو بلند کردم تا به دستش بدم . دستش رو که نزدیکم کرد لیوان رو بدستش دادم و با دسته دیگه ام دستش رو گرفتم . آرزو هم ناخودآگاه دست دیگه اش رو برای گرفتنه دستم بلند کرد
. لیوان رو به دست دیگش داد و یخورده ازش خورد . در حالکه به آرومی دستش رو نوازش میکردم از حرارت دستای ظریف و گرمش تمامه تنم گر گرفت. به خودم گفتم ... حالا این آرزوی توئه ...
حالت چشمهاش بکلی عوض شده بود و انگار نگاهش مدت هاست با من آشناست . به چشم هام زل زد. تو نگاهش با همه قشنگیش میشد دو چیز رو خوب دید اول سادگی بی مثالی بو که فقط تو چشمه معصومه یه دختر بچه دهاتی میشه دید و اون یکی شهوته افسار گریخته ...
من نگاهم رو از چشماش جدا کردم وبه لب هاش خیره شدم دوتا لبه گلبهی رنگش که معلوم بود خیلی از نشستنه رژ روشون نگذشته لرزش خفی داشتن . دوباره سعی کرد چیزی بگه :
"مهرداد...." و باز سکوت.
دستش رو محکم تر فشار دادم وو باهمون حالت دستم رو روی پاش گذاشتم وگفتم :
" آرزو ممنونکه ... محرم حرفام شدی "
با اینکه تمامه وجودم میخواست بگیرمش تو بغلم ، دستش رو ول کردم و از روی شلواره نخیه نازکی که زیاد بودنش رو حس نمیکردم برداشتم.میخواستم اگه برای کس آماده نیست یا راضی نیست مجبورش نکرده باشم .
مشروبم و تا ته سرکشیدم .آرزوهم آبمیوه اش رو خورد و دوباره نگام کرد. ولی اینبار شیطنت خاصی تو چشماش برق میزد .
-" اتاق خوابتون رو خیلی رمانتیک درست کردی ... آدم هوس میکنه توش بخوابه ... "
-"خوب بخواب "
-"منظورم تنها نبود" و بدون مکث ادامه داد
- "من خیلی دختره داغی بودم ولی این دوساله که ازدواج کردم هیچی از رابطه زن و شوهر حالیم نشده ... مهدی اصلا ... " و بقیه حرفش رو خورد .
همین شیطنتش کافی بود تا انباره باروتی که بامن بود منفجر بشه . دستمو گذاشتم رو گونه هاش و نوازش کردم و گفتم :
"اگه ماله من بودی ... تو آرزوی منی "
سرش رو رو دستم خم کرد با دوتا دستم گردنش رو صاف کردم . انگشتام رو تو موهای لختش فرو کردم ... مو هاش خیلی از من بلند تر نبود . پسرونه کوتاه کرده بود برا همین گردن و لاله های گوشش بیشتر بچشم میومد . یکم محکم تر گردنش رو می مالیدم . تقریبا از شهوت زیاد خشن و مردونه...
نگاهشو که به من دوخت شهوت ازش میبارید ... با صدایی که دیگه خیلی واضح میلرزید گفت :
" خوب الان دیگه ماله توام".


با این حرفش با دستمکه پشته سرش بود سرش رو سمته خودم کشیدم ... با ولع بیحد لبهاشو بینه لبهام فشار میدادم . و آرزو همراهیم میکرد ... طعمه خاصه لباش با مزه رژه لب مخلوطش شهوتم رو بیشتر میکرد ... چند لحظه سرش رو عقب بردم ... دلم میخواست شهوت رو تو چشماش ببینم ... رژه لبهاش پاک شده بود ... دندون هایه سفیدو مرتبش ،لبهای کوچیک ولی پف کردش رو هوس انگیز تر میکرد . دوباره لبهام رو به لبش رسوندم ولی اینبار خیلی آروم از مکیدن وبوسیدنه اونها لذت بردم . زبونم رو بردم داخله دهانش ... انگار منتظر همین بود ... با یه مکه محکم زبونم رو کشید تو ... اونقدر لب گرفتنم لذت بخش بود که دلم نمیومد ازش بگزرم ... ولی خیلی نمیشد باهم باشیم پس از جام پاشدم که تازه فهمیدم خیلی مستم ... دستش رو گرفتم و کشیدم سمته اطاق خوابی که به امید لذت بردن از هم آغوشی سحر، خیلی آرامش بخش دکورش کرده بودم ولی آرزویی که وارد اطاق شد رویای سحر رو از ذهنم بیرون کرد.
وارد اطاق که شدیم آرزو با لحنه سرشار از صداقت گفت :
" مهرداد دوست دارم ... عاشقتم ... از همون برخورده اول دلم لرزید تو زندگیم اینهمه از سکس لذت نبرده بودم ... عشقم ... من ماله توام هرکاری خواستی باهام بکن..."
حس کردم چشماش پره اشکه ... و فهمیدم که من هم دلم رو به اون دادم آرزو حرفش که تموم شد پیراهنی که تن داشت رو در آورد وبا حالته مغروری هیکله خوش تراشش رو برخم کشید. منهم لباسام رو در آوردم و بعد شلواره آرزو رو...
دیدن آرزو ی برهنه شهوتم رو به نهایت رسونده بود . وقتی محکم تو بغلم گرفتم و فشردمش حس میکردم تک تکه سلولای بدنم داره باهاش عشق بازی میکنه ... لبه تخت نشوندمش ... با فشاره لبهام مجبورش کردم دراز بکشه ...بازوهاش رو بادستام مالش میدادم ... لبامو رو گردنش گذاشتم و با لبو زبونم سعی کردم تا جایی که میتونم حشریش کنم.
بعد میکیدنه لاله گوش ... و بعد نوکه زبونم رو توی سوراخه گوشش بردم که از شدت شهوت جیغه آرومی میکشید
دستام هم که مشغول مالیدنه دوتا سینه گندش بود ...اینقدر مست بودم که یکم زیادی محکم میمالیدمش .... بعد تکمه های پستان هاش وبعد مشغوله خوردنش شدم ... رطوبته کسه داغش رو رو سینه هام حس میکردم و منو میکشید بسمتش . با بوسه های ریز مسیر قشنگه نوکه سینه تا کٌسه خیسش رو طی کردم ...


با دست لبای کسش رو باز کردم که چوچوله سرخش رو راحت ببینم و با لبهام میمکیدم و اصلا به فریاد های آرزو توجه نمیکرم بعداز کمی لیسیدن از لرزش بدنش فهمیدم که داره ارضا میشه سرم رو بلند کردم و گفتم:
" شدی ؟" با حرکت سرش تایید کرد و گفت :
"سومین باره"
وای که رون ها ساق پا و انگشتای پاش چقدر فریبنده بود ولی زیاد وقت نداشتم ،لذت بردن از اونهارو برای بار دیگه ای بهش میرسیدم گذاشتم دستش رو گرفتم وبلندش کردم و خودم لبه تخت نشستم گفتم:
" حالا تویی"
یه کم با کیرم بازی کرد و بیضه هامو نوازش کرد ... با نوکه زبون سره کیرم رو لیس زد و با دو دلی که نشون میداد باره اولشه کیرو رو به دهانش راه داد زیاد طول نکشید که قلقه کار دستش اومد و خیلی خوب ساک میزد ... منهم با فشار دادنه سرش بهش نشون میدادم چی میخوام. همینطور که داشت کیرم رو بسمت داخل میکشید احساس کردم که نزدیکه ارضا شدنم ،اما نتونستم از اون بگزرم و ابم درحینه ساک زدنش اومد و بخاطره شدتش باعث عق زدنش شد اما شاید بخاطره رودروایسی چیزی نگفت و فقط تا لحظه آخره ارضا شدنم کیرم رو میخورد. نشستم احساسه عجیبی داشتم اولین بار بود که با زنه شوهر دار رابطه داشتم راستش تو تمامه زندگیم سومین زنی بود که شریکه سکسم میشد و همینطور لذت بخش ترین سکسه زندگیم رو تجربه کردم . اما بازم با اینکه اینبار بکارتی مانع نبود باز هم کردن توی کس رو حسرت به دل موندم . آرزو همه کوله بار تنهاییم رو از شونه های خسته ام برداشت و یه بار جدید جاش گذاشت و اونهم خطایی بود که انجامش دادم .آرزو بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت تا دهانش رو بشوره .منهم یه نخ سیگار روشن کردم و لبه تخت نشستمو با هاش مشغول شدم . چند دقیقه بعد آرزو برگشت . و با حالتی از اضطراب و شادی و شاید عشق و کمی شرم پهلوم نشست . بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
"مهرداد تو منو به آرزوم رسوندی ... یه سکس اینجوری از دوم سومه راهنمایی رویام بود ..." و سرش رو به بازوم
تکیه داد ولی با بلند کردنه دستم سرش رو به روی سینه گرفتم آروم فرقه سرش رو بوسیدم و بازوهاش رو نوازش کردم . آرزو ادامه داد :
" مهرداد ... کاش تو شهرخودمون مونده بودم . دارم تحملم رو از دست میدم ولی هیچ راهی برام نمونده . آخه فقط مرگ میتونه این زندگی روعوض کنه "
بهش گفتم :
"نه فدات بشم ... از این به بعد یه دوست داری که هرجور بخوای میتونی روش حساب کنی . فکر کنم اونقدام سخت نباشه ..."


از جاش بلند شد و گفت :
"امروز پنجشنبه ست مهدی زود میاد . دلم نمیاد ولی باید برم " و مشغوله پوشیدنه لباسش شد.
رابطه گرمی از اون به بعد بینمون بوجود اومد. اونا تلفن نداشتن برای همین با یکم دستکاری تو سیم کشی خونه و گوشی تلفنامون یه رابطه باهاش تلفنی برقرار کردم و همزبونم شد آرزو ... با این وجود سکس با آرزو رو فقط یک بار دیگه تجربه کردم .
....
که اونم خودش یه قصه است اگه دیدم از این خاطره که تمامه لحظه هاش مثله یه فیلم تو خاطرم مونده مورده اقبالتونه . اون رو هم و یه خاطره دیگه با زنه دیگه ای که اسمه اونم اتفاقا آرزوه براتون میذارم وشاید داستان عشقه اولم رو .

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
خـــــــــواب و بـــــــــیداری (قسمت اول)
صبح جمعه سر امتحان(یکی از دروس ترم دو پزشکی).بیچاره تقلب لازمه از چشاش که اینور و اونور میچرخن تابلو ه.

منبا یه اشاره ی کوچیک)کدوم سوال؟
رزابا دستش نشون میده) 2.
- یه دیقه صب کن الآن میگم(باز هم با اشاره)..... بالآخره با هزار بدبختی جوابو دادم.
بعد امتحان در حال قدم زدن تو حیاط دانشگاه بودم که...
آقای زمانی...(من با مکث ایست میکنم.نگاه میکنم ااااا خودشه خوشحال شدم یه کمم تعجب که اسمه منو از کجا میدونه؟!بفرمایید.وای آقای زمانی چجوری تشکر کنم دستتون درد نکنه کمک بزرگی کردین.
من:نه بابا کاری نکردم که.
رزابا یه لبخند ناز) مرسی شما لطف دارین.شما چطور دادین امتحانو؟
من:والا خیلی خوب بود الآنم خیلی خوشحالم.اممتحانه خوبی بود اون سوالیم که شما پرسیدین انصافا سخت ترین سوال بود.منم نصف و نیمه جواب دادم خلاصه ببخشید اگه کامل نبود.
رزا:نه اتفاقا عالی بود مرسی.
-شما خوب دادین امتحانو؟
-آره منم دارم بال در میارم عالی بود چون درسم 4 واحدی بود کیف داد.

رزا:ببخشید میتونم بپرسم شما اهل کجایید؟
من:آره خوب من اهل کرجم.چطور؟
رزا:آخه اونروز که با مسعود(دوست نزدیک خودم و دوست پسر دوست صمیمیش) تو کلاس حرف میزدین انگار شیراز و خوب نمیشناختین!
من:ها آره آخه اون موقع من اصلا هنوز اون خیابونو ندیده بودم آخه کلا 2 ترمه من اینجام دیگه.
رزا با یه لبخند ناز موضوع رو عوض میکنه.منم تا میبینم قراره سکوت بینمون حاکم بشه سکوت میشکنم و میگم:
ببخشید خانوومه(گیر میکنم چون اسمشو نمیدونستم)
کریمی هستم.
ببخشید خانوم کریمی. جای میرید؟
-بله دارم میرم خوابگاه.
-جدا؟ چه خوب پس من میرسونمتون ماشین دارم.
-نه دیگه تورو خدا آقای زمانی بیشتر از این خجالتم ندین.
-ای بابا این چه حرفیه آخه. خوب ماشین دارم.
بعد بحثمون دوباره با یه لبخند همراه با رضایت و خجالت تموم میشه.

توی ماشین که نشستیم دیگه فکش شل شد.منم عمدا از جای شلوغ پلوغ رفتم.

(کلی حرف زدیم تو ماشین تا صحبت از چیزی شد که فرصت خوبی پیش اومد تا بدلیل کمک شمارمو بدم از اول قصدی نداشتم واقعا برای کمک بود)

من در ادامه :چررا درس آسونیه که؟!
-نمیدونم والا آره آسون که هست ولی خوب فصل 4 رو 4 بار خوندم نفهمیدم چی به چیه اصلا. (در این حال بودیم که رسیدیم نزدیک خوابگاهشون خودش گفته بود جلوتر نگه دار دخترا جنبه ندارن منو ببینن)
خوب این شماره ی منه من خوب بلدم این درسو شاید بتونم کمکتون کنم.(در کل شمارممو برای چیزه دیگه ای نداده بودم واقعا برای کمک بود.)

-مرسی(با یه ناز و عشوه ی خاصی شمارمو میگیره!)

5 روز بعد بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته دوباره تو دانشگاه.

سلام آقای زمانی خوب هستین.
-ممنون مرسی شما خوب هستین.
-ما هم مثل شما خدا رو شکر.آقای زمانی شما امتحان روز جمعه رو چند گرفتید؟
-من؟والا 16.5 فک کنم بهتر میتونستم بگیرم .شما چی؟
-منم16 کامل.ولی من با شما موافق نیستما! بچه هایی که 13 14 گرفتن دارن بال در میارن.
من:والا چی بگم آره خوب.(در این لحظه گوشیم زنگ میخوره)ببخشید(اونم با چشمش رضایت میده و منم چند قدم میرم اونور تر)

من:الو!سلام مامان.

مامان:سلام مامان جان کجایی؟
من:دانشگاهم مامان خوبم مرسی.
مامان:مگه من پرسیدم چطورری؟
من:بالآخره که میپرسی! حالا پویا چچطوررره؟(داداشم ) ماندانا(خواهرم) چطوره؟بابا؟خودت؟
مامان:خدا رو شکر همه خوبن.سلام میرسونن.راستی مامان زنگ زدم بگم بابات 250 هزار تومن پول ریخته به حسابت گفت 200 تومن دیگه هم میفرستم برات.
من:ا مامان من که 130 تومن تو حسابم داشتم اینجا هم بهم حقوق میدن چه خبره؟
-باشه مامان جان تو پسری تازه تو شهره غریب به دردت میخوره دیگه.
من:باشه دستتون درد نکنه کاری نداری؟ من باید برم.
-نه مامان جان برو دیرت نشه!خداحافظ.
-خداحافظ.

فورا رو کردم به رزا:ببخشید تورو خدا مامانم بود زنگ زده بود برای همین یکم دیر شدا! شرمنده.
-نه بابا این چه حرفیه دیگه.خوب من مزاحمتون نمیشم دیگه باید برم یواش یواش.
-بزارین برسونمتون.
-نه دیگه مرسی سوگند ماشین آورده قول دادم بهش با هم بریم و بیایم.(سوگند چند متر اونور تر منتظر بود حرفامون تموم شه.)
-باشه ببخشید بازم. با اجازه.
-خداحافظ
-خداحافظ.

4 شنبه ساعت 5 بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد شماره رو که دیدم ناشناسه خیلی تابلو بود که کیه عمدا باحالتی که انگار نمیشناسم:
-الو؟!
-الو سلام آقای زمانی.
-اااااا سلام خانوم کریمی ببخشید نشناختم.
-اشکالی نداره.آقای زمانییییی.میتونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟
-بفرمایید!
-درباره ی هموون درسه که گفتین خوب بلدین.
-آها گرفتم.خوب کمکی از دستم بر میاد؟
-والا اونطور که گفتین برمیاد.
.
.
.
.
.
(10 دیقه بعد)
-خانومه کریمی اینطوری نمیشه الآن 10 دیقه بیشتره داریم کار میکنیم با هم اینجوری سخته باید حضوری باشه.
-باشه خوب چه بهتر.فقط کجا؟
-نمیدوونم.هان راستی کتابخوونه دانشگاه از همه جا بهتره.
-باشه
-پس من تا ساعت 6 اونجام.فعلا!
-خداحافظ.
وقتی رسیدم:بعد از دست دادن)آخ ببخشید خانم کریمی دیر کردم ترافیک بود واسه همین.شما خیلی وقته اینجایین؟
-نه اتفاقا خودمو آماده کرده بودم که ازتون معذرت خواهی کنم.
(دوتایی میخندیمو شروع میکنیم به کار کردن با هم)
.
.
.
.
(تقریبا 2 ساعت بعد)
من:بذار ببنیم ساعت چنده؟..... اوه اوه دیر میشه ها.
-مگه ساعت چنده؟
-8:15
-جدی؟
-آره ولی نگران نباش میرسونمتون.
-لطف میکنین.

چون دیر شده بود گازشو گرفتم و دوباره حرف میزدیم. وقتی رسیدیم خیلی ازم تشکر کررد.
رزا:ووووووووواااااااااااااااییییییییییی آقای زمانی یه دنیا متشکرم.
-قابل شما رو نداشت.
-ببخشید من دیگه لفتش نمیدم چون شما هم دیررتون میشه!!!خداحافظ
-خداحفظ.
منم سر بزنگاه رسیدم خوابگاه تا یه اس اومد برام:رسیدی؟(یه کوچولو جا خورده آخه با من همیشه رسمی حرف میزد)
منم در جواب:آره نگران نباشین(گفتم بزار فک نکن فوری پسر خاله شدم و منم غیر رسمی با هاش حرف میزنم)

نزدیک 2 ساعت بعد جواب داد(درست موقعی که من شامو با دوستان میل کرده بودم و از لحاظ درسی موقع استراحتم بود.تورو خدا ببخشید دیر جوابتو دادما امشب من باید شامو درست میکردم.یکمم این درسرو مرور کردم خلاصه شرمنده.
من:نه بابا این چه حرفیه!
رزا:lol.من امروز خیلی زحمتت دادما!راستی میتونی از این به بعد رزا صدام کنی!
-هااهاها.بازم خواهش میکنم.این جریانه اسم کوچیکو دوستانه حرف زدن یه نوع چالشه یا بهتره بگم پیشرفت؟
-دقیقا.اشکالی داره؟البته پیشرفت از این لحاظ که اونجوری راحت نبودیم.
-آها باشه.خوب شماهم میتونین فرهاد صدام کنین!
-اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااههههههههههههههههههههه :@ فرهاد چقد میگی شما و رسمی حرف میزنی؟
-هه هه هه ببخشید عادت کردم رزا.رزا رزا رزا رزا.lol حال داد؟
-lol خیلی.فرهاد خیلی پسر با شخصیتی هستی.
-لطف داری خوشگل خانوم!(میگم چه قد زود پسر خاله شدما! نه؟؟)ولی خوب واقعا هستی دیگه.
-ووووووواااااااااایییی مرسی.ولی همینجوری خوبه خسته شده بودم از اون رسمی حرف زدنا اصلا راحت نبودم.حالا میشه ازت یه سوال بپرسم؟
-اااووووهوم.بپررس!
-راستش من تا حالا تو رو با دختر خاصی تو دانشگاه ندیدم.یعنی در کل زیاد با کسی ندیدمت بیشتر با مسعودی.
-آره خوب زیاد اهل دختر بازی نیستم دوست بازیم نمیکنم زیاد بیشتر وقتم تنهام از بچگی عادت کردم تنهاییو ترجیح میدم.میگم حالا اینی که اس دادی سوال بود؟
-هاهاها راس میگیا.ولی فرهاد!
-چیست؟
-مسخرره!چرا اینجوری ای خوب نیستا برا من که ناراحت کنندست.
-چرا؟
-خوب نیست دیگه.
-آخه دلیل؟
دیگه جواب نداد بهم تا صبح که رفتم دانشگاه ناراحت بودم که جوابمو نداده بود چون خیلی منتظر شدم.
صبح در حالی که داشتم میرفتم کلاس:از دور(آقای زمانی آقای زمانی)دیدم رزاست. رفتم جلوش دست دادیم و سلام کردیم:وای فرهاد 2تا معذرت خواهی بهت بدهکارم!!!!
من:چرا؟
رزا:اول از اینکه الآن مجبور شدم با شهرتت صدات کنم آخه میدونی که بعضیا بی جنبن(با کنایه یه دخترای دهاتی حرف زد.){بی احترامی نباشه ها دوستان آخه چند نفر همیشه واسه بچه ها حرف های دروغ در میاوردن}

-نه بابا خودم فهمیدم.
-دومیشم بخاطره دیشب چون شارژم تموم شد نتونستم اس بدم بهت ساعتم که12:30 بود.
-اشکال نداره خودتو ناراحت نکن.
-میگم خوشتیپ شدیا!!!(یکم ناز و عشوه اومد برام)البته خوشتیپ بودیا امروز بیشتر به چشم میخوره.

(میخندم)چشای خوشگلت خووشتیپ میبینن(گفتم بزار یکم حال کنه).ببخشید فقط دیرم میشه باید برم سر کلاس.با اجازت.
-باشه باشه شب باهات حرف دارم .خدافظ
- خدافظ.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
خـــــــــواب و بـــــــــیداری (قسمت دوم و پایانــــــی)

شب ساعت 11:30
رزا:من اومدم(منظورش این بود که اومدم اس بازی)
-سلام منم اینجام.خوب حالا دلیلتو میگی؟(منظورم آخرین اسی بود که شبه قبل داده بودمو بدون جواب موند قسمتای بالا هست)
-(بدون مقدمه شروع کرد)
-ببین فرهاد آدم نیاز داره دیگه نمیتونی که همیشه تنها باشی . تا کی تنهایی؟این یه نیازه.نیست؟یعنی میخوای بگی تا حالا چیزی به اسمه دوس دختر نداشتی؟
-نه واقعا نداشتم جدی جدی هبچووقت جی اف نداشتم.منم میدونم نیازه.اما به دلایلی سعی نمیکنم با کسی ارتباط بر قرار کنم گفتم که تنهاییو ترجیح میدم.
-چه دلایلی؟
-حالا بماند.فصل 4 رو خوب یاد گرفتی؟
-فرهاد بحثو عوض نکن.
-الآن انتظار داری من دلایلمو یکی یکی بگم؟
-به من اعتماد نداری؟
-اه اه من کی همچین زری زدم آخه؟ من به ننم هم نگفتم تاحالا!
-ناراحت شدی از دستم؟
-نه اصلا.ولی از اینی که گفتی به من اعتماد نداری ناراحت شدم آخه انصافا تو تنها دختری هستی که بهش اعتماد دارم.
-ببخشید.خیلی خوشحالم که این حرفو زدی عزیزم
-خواهش.میگم من عزیزت شدم؟
-آررررررررررررررره.مگه چیه؟!حالا برگردیم سره بحثمون.میگم ولی تا کی میخوای اینجوری باشی؟بالآخره سنت میره بالا باید ازدواج کنی اون موقع و از این حرفا.تا ابد که نمیشه!
-چرا نمیشه بیا هزار تا آدم بهت نشون بدم که ازدواج نکردن الآنم 50 سالشونه.یکیش همین داییه من.در ضمن چرا باید؟مگه تو سنت که بالاتر رفت به زور ازدواج میکنی؟
-نه ولی خوب میخوای بگی دوست نداری هیچوقت متاهل بشی؟تو هم بالآخره نیاز عاطفی داری نیاز جنسیو از این حرفا.
-نمیدونم چی بگم.ممکنه فک کنی افسردم یا احمقم ولی اینجوریم دیگه.برام این نیازا زیاد مهم نیس.
-فرهاد تو ررو خدا اینجورری نباش عزیزم.الآن اینجوری ای به 10 20 سال بعدت فک کن!
-10 20 سال بعدمم تو خونمم تنهای تنها مثل همیشه.رزا این موضوع به جایی نمیرسه. از خودت بگو.
-خوب من خیلی با تو فرق دارم از این لحاظ من به این جور نیازام اهمیت میدم الآن ولی یه 2 ماهی میشه که تنهام و با بی اف سابقم به هم زدیم.
-شرمنده نمیخواستم یادت بیارم.حالا سره چی؟
-راستش یکم خصوصیه!دوس دارم بگما اما میترسم فکر دیگه اd بکنی
-نه من هیچ وقت از اون فکرا نمیکنم ولی اگه دوس نداریو بهم اعتماد نداری نگو بزار خیالت راحت باشه.
-اه فرهاد چرا حرفو میزنی من بهت اعتماد کامل دارم.
-خیلی خوب
-بگم؟
-مگه احدی نژادی؟
-مسخره! lol .راستش مسئله به عشق بازیمون برمیگرده.
-آهان گرفتم موضوع رو راحت باش من با جنبم عادیه نیازه جنسیه دیگه نارراحت نمیشم بگو.
-مرسی خیلی مهربونی.خوب میدونی ما با هم خیلی خوب بودیمم اما اون خیلی انتظار داشت ازم.راستش انتظاراته منم برآورده نمیکرد.
-اه فهممیدم بابا خیلی از این عشق بازیا بدم میاد.
-آره منم.من دوس داشتم جفتمون مساوی ارضاء بشیم ولی اون 10 باید ارضاء ش میکردم تا ازم راضی باشه.دیگه خسته شده بودم.انگار منو واسه چیز دیگه میخواست.این آخریا هر روز ازم میخواست.
-نمیدونم بعضی از این دوستان ما چچررا اینجورین من به شخصه اگه جای اون بودم از خجالت آب میشدم.رزا چشام داره آتیش میگیره.بخوابیم؟
-باشه منم اینجوریم.بخوابیم.
فردا موقع خارج شدن از دانشگاه.
سلام فرهاد.
-سلام رزا خوبی؟
-مررسی.عزیزم بعد از ظهر بیکاری؟
-آره چطور مگه؟ -گفتم اگه بیکاری با هم بریم بیرون.
-باشه(خیلی خوشحال شدم)

ساعت 4 بعدازظهر
-الو سلام فرهاد
-سلام رزا
-ساعت چند میای دنبالم؟
-ساعت چند خوبه؟
-نمیدونم دیگه زود باشه دیگه ساعت 9 باید خوابگاهمون باشیم.
-باشه یه ربعه 5سر خیابون باش اومدم.

ساعت 10 دیقه به 5 من سر خیابون.یه دختر مو بلوند و سفید پوست(انگار برف بود)با مانتوی کوتاه صورتی پررنگ با شلوار همرنگ مانتوش داشت میومد پیشم.صدای کفشای پاشنه بلندشم فضا رو پر کرده بود.
در باز شد:
سلام فررهاد به به چه شیک و پیک شدی!
-سلام رزا خانوم میخوای منو به کشتن بدی؟با ابن تیپت تصادف میکنیما!!!!!
-(میخنده)
-خوب حالا کجا بریم؟
هر جا تو بگی؟
-باش.راه افتادم.
تو راه داشتیم از هم نعریف میکردیم.

-فرهاد
-جان
-باشگاه میری؟
-آره.از کجا فهمیدی آمارمونو درآوردی ها؟(میخندم)
-نه آمار که نه ولی خیلی تابلوئه که میری باشگاه از اون بازوهات که میخوای فرمونو بچرخونی.انقد هیکل ورزشکاری دوس دارم.
-لطف داری.از ورزش کردن خوشم میاد.
-یه چیز دیگتم منو مجذوبت کرده!
-چی؟
-موهات
-جدی؟من که عادت ندارم عجیب غریب درس کنم.
-همینش منو مجذوبت کرده خیلی قشنگ درستش میکنی از مدل جوججه تیغیو اینا حالم به هم میخوره این جورری خوبه.دادی بالایی خیلی بهت میاد!نه مثل بچه مونگولاست نه مث خلافکارا.
-(میخندم)مرسی.حالا بگو ببینم قصد جونمو کردی از کجا میدونی من عاشقه موهای بلوندم؟
-از اونجا
- اونجا کجاست؟
-جدی گیریا(یه قهقهه بلند میزنه و ساکت میشه.)
-پاشو بریم.
رفتیم تو یه کافی شاپه شیک
یه چیزی خوردیموبعد یه ساعت که همه چیزمون تموم شد و سوار ماشین شدیم.
-رزا تازه ساعت هنوز 7 هم نشده الآن کجا بریم خوابگاه؟دور بزنیم همین جوری؟
-موافقم.

همین جوری که دور میزدم به سمته یه جای خلوت رفتمو در مورد خودمون حرف زدم.
-فرهاد میدونستی اگه بهت اعتماد نداشتمو پسرو خوبی نبودی و خوشتیپ نبودی با هات هیچ جا نمیومدم؟
-توام میدونستی اگه دختر خوشگلو مهربونی نبودی نه بهت تقلب میدادم نه باهات میومدم بیرون؟
-(میخندیم)آره خوب فرهاد تو خیلی مهربونی خیلی پسر خوبی ای.از بودن کتار تو نه تنها نمیترسم بلکه خیلیم لذت میبرم.الآن هر کی بود دوباره از اون انتظارا داشت.
-هه نه بابا من از اونا نمیخوام هیچوقت نترس ولی اون قدر را هم خوب نیستما معموولیم رو به بد.
-(قیافش عوض میشه)فرهاد تو چرا با خودت لجی؟ دوس ندارم اینجوری باشی
یه نگاه میکنم بهشو یه جای خلوت وایمستم.

-ببین رزا من با خودم لج نیستم من حقیقتو میگم
-من که تا الآن بدی از تو ندیدن
-نخواهی دید
-وای عزیزم(بغلم میکنه)
-منم کمرشو میگیرم..... (شالشو در میارمو موهاشوو نوازش میکنم) از پشت تو گوشش میگم یه چیزیه که خیلی وقته میخوام بهت بگم.
-بگو عزیزم بگگو.
-رزا میدونی 2 هفته ست داریم یه ریز لا هم حرف میزنیم. من از 2 هفته پیش که با تو آشنا شدم یه حسی دارم راستش...
-(بر میگرده تو چشام نگاه میکنه.)راستش چی؟
-رزا من دوست دارم.
-لبخند میزنه و صورتمو میگیره(یه لحظه حرف زدن یادش میره اما با یه حالتی میگه): فرهاد!!!!!!! (قند آب میشه تو دلم) میدونی منم چه قد دوست دارم.عزیزم خیلی دووست داررم.فوری بغلم میکنه و منم آروم آروم صورتمو میچسبونم بهش(میدونید تو این مدت خیلی با هم حرف زدیم و دو تا پارتنر باید چجوری باشن اما تا حالا اینجوری ابراز علاقه نکرده بودیم.)صورتشو بو کردمو بهترین موقع رسید.لبامونو که داغ شده بودنو چسبوندیم به هم.اول خیلی آروم میخوردیم به مرور زمان سرعتمون زیاد شد تا وقتی که رزا مست شده و منم از کنار لبای قرمزش شروع کردم کل صورتشو بوسیدنو لیس زدن آروم بهش گفت :میدونی صدای نفسات دیوونم میکنه ؟تا اینو گفتم بیش تر نفس نفس ممیزد تا من دیوونه شدم گوششو میخوردم رزا با یه صدای تو مایه های مستی شهوتی گفت؟خوب میدونی نقاطه ضعفم کج(نفسش قطع میشه)هاناه! اوهم!(منظورش گوشش و گردنش بود)انقد خوردم گوش و گردنشو که بیچاره داشت از حال میرفت که گوشیش زنگ خورد.
(از ترس یه صدا درآورد)ههههه.!!!!!!. (یکم به خودمون اومدیمو).
(سوگند بود)
سوگند از پشته تلفون:معلومه کجایی رزا؟
-هیج(نفساش دستاش هنوز میلرزن)هیچجا؟بیرونم دیگه چی شده مگه؟
-هیچی فقط ساعت 20 دیقه ه 9 ه تا 20 دیقه دیگه نیای دیگه رات نمیدن.
-باشه باشه اومدم.
منم دوباره راه افتادمو گازشو گرفتم حرفاشون که تموم شد گفتم باورم نمیشه نزدیکه 2 ساعت همدیگرو بوسیدیم.
-آؤه اصلا نفهمیدم چی شد فقط میدونم دیوونم کردی.
(به هم نگاه کردیمو دستمو گذاشتم رو پاش اونم دستشو گذاشت رو دستم من پاشو میمالوندم اونم دستمو . با سرعت 80 تو خیابون راه میرفتم )اونو رسوندم ولی خودم به موقع نرسیدم موقع ی خدافظیم یه بوس کوچو از لبامون کردیمو.بعدشم خدافظی.
شب کلی با تلفون حرف میزدیم صدایه نازش منو آروم میکرد.
-فرهاد چرا زود تر بهم نگفتی دوسم داری؟
-آخه موقعیتش جور نمیشد یکمم زود بود ولی در کل فکر میکردم من لیاقت تورو ندارم امروزم میخواستم خودمو بهت ثابت کنم.
-اااااااااااااااااهههههههههههههه فرهاد نگو دیگه اینو. یعنی چی که لیاقتمو نداری مگه من کیم؟
- معنیش واضحه تو هم عشق منی.کاش مال من بودی!
-معلومه که مال تو ام فرهادم.
-رزا من اونقدم خوب نیستم.
-فرهاد بس کن تورو خدا.
-باشه

بعد 1 ماه.
-فرهاد امشبو با هم باشیم؟
-مگه تا دیشب نبودیم؟
-منظورم حضوریه میخوام بغل تو بخوابم وای چجی میشد اگه شبا از پشت بغلم میکردیو با هم میخوابیدیم.
-بزار ببینم چی میشه.
(با بچه ها هماهنگ کردم دیگه همه میدونستن ما باهمیم تو این 1 ماه و خورده ای هر روز 1 پله پیشرفت میکردیم شایدم 2 پله!)
عصری کلی خیابونای شیرازو گشتم که یه جا رو پیدا کنم که قابله خوابیدن باشه.یهو به سرم زد برم از اون خونه ها که به مسافرا اجاره میدن بگیرم شناسنامه هم نمیخواد فقط یه مقدار پول زیاد میخواد.
بهش زنگ زدمو موضوع گفتم از شادی ممیخواست گریه کنه.

ساعت 8:15 سوارش کردم.
-خوب بالآخرره جور شد رزای من.
-وای فرهاد دارم بال در میارم.
-فعلا پرواز نکن بزار شام بخرم لپ تاپم آوردم فیلم ببینیم امشب قراره بهترین شب عمرمون بشه.
(همدیگرو یه بوس کوتاهی کردیمو منم خرید کردم.)
-کلی شیطونی کردیم تو خونه با هم. فیلم دیدیم.(بعد فیلم)
همین جوری که سرشو گذاشته بود سینم موهای بلوندشو نوازش میکردم آروم بوسیدم سرشو همین که بوسیدمش بعد یه لبخند یه اهوم گفت که از هزار تا مشروب بیشتر مستم کرد آروم آروم اومدم پیشونیشو بوسیدمو بعد صورت ماهش بعد اون لبای قرمزش. نیم ساعت فقط لبامونو بوسیدیم قربون صدقه ی هم میرفتیم آؤوم رفتم سمته گوش و گردنش یه ربعم اون جا رو بوسیدم و لیسیدمو بهش گفته بودم وقتی باهاش ور میرم صداش از هزار نوع رد بولم انرژِی زا تره برام.
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههههههه فرهادبخور ماله خودته بخور.
-ممممممممممممم جون چه گردنه نازی داری
همبنجورری رفتمو از رو تاپش سینه هاشو مالیدمو خوردم پایین اومدم و اومدم تا نافش این بار در حالی که تاپشو در میاوردم ششکمو بدنشو میخوردم.
-ووووووواااااااااااااییییییییییییی این سینه بنده قرمز و پوشیدی منو بکشی؟
-اوههههههههههههم عزیزم من ماله توام اختیارمودادم به تو هر کاری دوس داری بکن.
آروم سینه هاشو میخوردمو میمالوندم قربون اون نوک صورتیش برم الههههههههی.
بعد 20 دیقه دوباره رضایت دادمو اومدمایین ولی هنوز با کسش کار داشتم پس از بغلش رد شدم.دیگه صدای آهش قطع نمیشد.
رفتم رو مجچ پاش کل پاش تا زانوش هیچ جارو خشک نزاشتمو بوسیدمو لیسیدمو مالوندم ووووووووووووای ساق های سفیدش و خوش فرمش چچچچچچچچچی بود؟؟؟؟!!!!!!!!!
زانوشو که خوردم پاشو آورد بالا چون خیلی تحریک شد بعد زیر زانو و(دامنشو دادم بالا) رونای داغ و خوشگیلشو لیسیدم نزدیکه کوسش میشدم صداش بالا میرفت.
آخرش لبمو از رو شرتش گذاشتم رو کس خیسش و البته داغش.واییی لبم سوخت.
:ووواااااااییییییییییییییی رزا این چچچچچچچچیییییییییییییههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-عشقم ممال تو ه من اختیارمو دادم به تو هرکاری دوس دارری بکن.
عرق خیس بودم خواستم بیشتر حشریو سکسیش کنم بهد 5 دیقه با دندونم شرتشو درآوردم.
-ججججججججججججججووووووووووووونننننننننننننن این ماله کیه
-ما هاله تو ووووووووووو اااااااااااههههههههههه عشقم(سرم چسبیدو موهامو فشار میداد)
منم که حال کردن زبون میزدم توش و میخوردم. نیم ساعت باهاش بازی کردم و چوچولشو خوردم
رزا:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههههههههههه
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نقشه مادرم برای سکس با من قســــمت اول

سال اول دانشگاه رشته اتومکانیک بودم که مادرم ازپدرم جدا شد وما ماندیم وپدررفت سال ما بود که دعوای این رفتن وماندن داشتند. پدرشغل آزاد داشت می خواست برای اقامت به دیارغرب برود و مادررزیدنت بیمارستان بود وسالهای نزدیک به بازنشستگی 30 سال خدمت را نمی خواست به آسانی ازدست بدهد وکارش را رها کند وازخانواده اش جدا بیافتد. پدرچند سال قبل دریک تصادف پدرومادرش راازدست داده بود خواهرش هم پس ازازدواج برای ادادمه زندگی رهسپارکانادا شده بود. پدرهم می خواست به آنجا رود کارهایش راانجام داده بود دراین جا با برادرهایش هم خیلی پیوند نداشت ودم خورنبود. اما درمورد مادرجریان درست برعکس بود مامان پدرومادرراداشت بعلاوه چند خواهراما برادرنداشت. خلاصه پدر آپارتمان رابنام من زد هرچند که دلش می خواست مراهم باخود ببرد اما مادرمخالف بود و می گفت: نیست که اونجا که بری برات فرش قرمزپهن کردن !



می خواهی این راهم ببری اما من بخاطردلگیرنشدن پدرازخودم واینکه میان دعواهای با مورد وبی مورد آنان قرارنگیرم به پدرگفتم اگردرتهران دریک رشته نسبتا خوب درکنکور قبول شدم اینجا می مانم درغیراین صورت برایم معافی بگیرتا باهات بیام اونجا. اوهم پذیرفت ومن که فقط وکلا سرم به درس بود ومطالعه واین قبیل اموربارتبه خوبی دردانشگاه تهران رشته مکانیک ماشین های سنگین قبول شدم وپدرهم ناامیدانه اما مردانه آپارتمانی را که درآن سکونت داشتیم بنامم زد مادرم که این کاراورادید به شوق آمد و گفت: حالاکه چنین کردی منم مهرم را بهت می بخشم بروکه برنگردی واوخنده بلندی کردکه چی فکرکردی اگربرگردم یقین بدان این برگشت به تونیست آزموده را آزمودن خطاست با یک خانم مکوش مرگ ما ازاون بلوندها نه رنگ شده ها خواهم آمد آنوقت بشین وردل مامان جانت های های گریه کن ! ومامان با حرص خندید و زیرلب گفت: به همین خیال باش احمق ......! بالاخره پدراززندگی ما بیرون رفت هرچند که مادرچون با عمه دوست صمیمی بود درجریان اخباروعملکردهای پدر واقع قرارمیگرفت.!



اما من اصلا پی گیرش نبودم مگرچیزهایی که مادرگاهاتعریف میکرد و چون مرا بی تفاوت میدید خیلی مفصلش نمی کرد. کلا خیلی دل خوشی ازهیچ کدامشان نداشتم بیشترازمن غرق خودخواهی های خودشان بودند درهمان ماه های اول دانشگاه ورفتن به کلاس زبان با دختری بنام سمیرا آشنا شدم که ادبیات فارسی می خواند وعصرهاهم به کلاس زبان انگلیسی می آمد اما مثل من وارد به زبان نبود سال اولش بود امامن ازسال اول دبیرستان وارد این کلاس هاشدم مامان خیلی این چیزها براش مهم بود که من عقب ترازباقی بچه های فامیل وآشنا نباشم خودمم بی علاقه نبودم برام سخت بود اماخودم را می رساندم ونمره های را لازم را می آوردم. یکی دوسالی که گذشت پی بردم مامان خیلی به خودش می رسد ویه جورهایی میل جنسی دارد. پدرهم که بود گاها به شوخی می گفت: من ازپس مامانت برنمیآم که مامان بهش چشم قره می رفت که ناصرآدم با بچه اش این چیزها رامطرح نمی کنه توکی می خواهی آدم بشی وحرف زدن بلد شی ؟!؟ بابا گفت: میگم تا بدونه مامانش چیه ! خدای نکرده فکرنکنه بهترازباباشه ومن سکوت را ترجیح می دادم ودردل پدررابیش ازمادرمقصرمی دانستم اما موضوع جوری نبود که من بتوانم کاری کنم میل جنسی زیاد مادرهم قابل سرزنش نبود که بشود ایراد او.... مدتی که ازرفتن پدرگذشت یک روزخانه خاله پروانه مهمان بودیم اودرآشپزخانه مراکناری کشید وگفت: پسرم مامانت هم جوانه وهم زیبا باید باکی بگرده که دلش بشه وا؟!؟ گفتم خاله جان مگرمن مردم بامن ! گفت: آخه خاله فقط که گشتن نیست نیازهاش چی می شه ؟!؟ گفتم: اگه قراره نیازهاش با یه مرد دیگه تامین بشه خب می گذاشت من با پدرم برم اونم دوباره ازدواج کنه. چون آمدن مرددیگه به زندگی ما بین من ومامان را بهم می زنه شدنی نیست ! مگراینکه من اززندگی مامان بیرون برم.



خاله گفت: نه بابا اینو یک وقت جلوش نگی که دق می کنه ! الان همه دلخوشی وسرپابودن وشورونشاطش تویی عزیزم اما خب ... اونم خوشگل وپرانرژیه خب این انرژی دیگه باید یه جا تخلیه بشه دیگه....! بعدم باصدای بلند خندید وگفت: خب جوونه هنوزتازه وارد چهارمین دهه زندگیش شده دلش می خواد دیگه... شما جوان های امروزی که این چیزهارا بهترازما نسل قبلی ها می دونید ........! شب که به خونه اومدیم سرمیزشام که من ومامان بودیم خیلی سریع به مامان گفتم: مامان خاله این ها دارند چی می گن ؟!؟ مامان گفت: درچه موردی چی میگن ؟ گفتم: یعنی خبرهایی است؟!؟ مامان گفت: نه بخدا ازخودشون می گن چه خبرهایی باشه ؟ مردمن فقط تویی..! من هیچ مردی را باتوعوض نمی کنم ! اما خب توهم باید بیشتربفکرمامانت باشی دیگه ...! خندید وگفت مثلا دستی به سرگوشش بکشی نازش کنی بوسش کنی ! همان جوری که توکوچک بودی من باهات میکردم ! گفتم: مامان چی داری می گی ؟!؟ مگرممکنه !؟! من پسرتم گفت: خب مگه من ازت چی می خوام من وتو باهم محرمیم آدم مادرش رونازونوازش کنه مگرعیبی داره ؟!؟ ومن داغ شدم وپرهیجان یعنی مامان ازمن چی می خواست.....؟



حالاکه فکرمی کنم می بینم خب مامان بعدازرفتن بابا وتنها شدن ما باهم چگونه لباس پوشیدنش درخانه تغییرکرد یکی دوبارهم کاملا لخت ازحمام بیرون آمد با اینکه می دانست من دراتاق خوابش هستم باکلی معکث حوله راپوشید البته خودمن نیزجلویش خیلی پوشیده نبودم اما شورتمم رادرنمیآوردم ..! سال آخردانشگاه بودم که با سمیراازشمال برمی گشتیم یک تریلی ازسمت من که پشت فرمان بودم روی ما آمد ومن بشدت مجروح شدم وبعدا معلوم شد که نخاعیم آسیب نسبتا شدیدی دیده اما سمیرا جان سالم بدربردو خانواده اش هم که مرامقصرقلمدادمی کردند رابطه اش رابامن قطع کردند جز یکی دودفعه دربیمارستان دیگرسمیرا پیشم نیامد ومرانمجبوربه ترک خودکرد. بعد سه ماه ازبیمارستان مرخص شدم آنهم نشسته برویلچر دکترهاخوش بین نبودن که به این زودی ها بهبودی کاملم را به دست آورم حتی برایم تجویزپرستارمخصوص کردند ومن خیلی ازکارهایم راخودم نمی توانستم انجام بدهم یا روی تخت بودم یا باویلچربرقی آنهم فقط درخانه کمی تا قسمتی حرکت داشتم. ازجمله کارهایی که اصلاانجامش برایم ممکن نبود حمام کردن بود که مامان خود برایم انجام می داد شب ها هم مرا به اتاق خودبرده روی تخت دونفره خودش وپدرمی خواباند وخودش هم درکنارمن می خوابید آنهم با لباس خواب وگاها هم فقط بایک زیرپوش نازک زنانه که شورت وسوتینش راهم نشان می داد مدتی بعد آن شورت وسوتین را شب ها درمی اورد وبه این ترتیب بودکه مرا آمیخته به تحریک وشهوت میکرد.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نقشه مادرم برای سکس با من قســــمت دوم

شبی درمیان خواب وبیداری حس کردم دستم راگرفته وبه میان پایش برد... تا آنوقت من به اینجاهایش دست نزده بودم فقط پشت وگردن و نواحی باسنش رالمس کرده بودم وبرایش مالیده بودم که اوهم همینجورمرا دست کشیده بود هرچند که دکتروفیزیتراب چیزهای دیگری هم تجویزکرده بود که قرارشد ازفردا مامان رویم انجام دهد. من وانمود کردم که خوابم ومامان دستم رالای رانش برد وآنگاه به میان آلتش یک پایش را بلندکرده بود ولای معقدش کامل بازشد سرانگشتم رادرسوراخش فروداد خیس بودولیزرفت توگفت آخ .... آب کوسش به معقدش آمده بود دستم رابردطرف کوسش که زیرش مقداری موداشت وکاملاخیس بودوهنوزداشت آبش می آمدنفس هایش به تندی می زد یک آن لرزیدوارگانسم شد. شق کرده بودم ومیدانستم که کیرم تب دارشده اویک دستش رادرشورتم فروبرد (فقط شورت وتی شرت تنم بود) منی ازم بیرون زد ریخت توشورت ولای پاهام. بلند شد ورفت کلینکس آورد پاهایش را کاملاازهم واکرد تا خودراخشک کند



چشم گشودم ونگاه کردم اصلا خودراجم نکرد وگفت الان پاکت می کنم. فردامیریم باهم حمام ! یاد حمام اولبارافتادم که یکی ازپیراهن های گشادوبلند پدررا پوشیده بود با شلوارک همان وقت اول که سرپا نشست تاسرم رابشورد خشتک شلوارک کاملا شگافت ! هردوخندیدیم شورتی که زیرش تنش بود چندان نبود ازاین شورت خطی ها بودکه کل زیرکونش رانمایان می کرد. مراکاملا لخت کرده بودووقتی لیفم می زد به پائین تنه ومیان پایم که رسید دستش راازلیف بیرون آورد وآلتم راکف مالی کردو آنقدراین کارراکرد وبادستش کیروبیضم را شست تا اینکه بالاخره بافشارتمام منی ازم زدبیرون خندیدو گفت پسرم چه آب شفافی داری ؟! خجالت کشیدم سرخ شده بودم. بوسم کرد وگفت: بی خیال پیش می آد دیگه می دونم دست خودت نیست حسابی تحریک شدی گفتم مامان خیلی مالیدیم آخه گفت: گفتم بیادکمی راحت شی ! گفتم: ادراردارم ! گفت خب بکن خجالت نکش بافشارتمام شاشیدم بدون اینکه حتی سر دولم را پائین آورم شاشم فواره زد روشلوارک وپیراهنش ! کمی خودراکنارکشید اما نگاهش رابرنداشت گفت: عیبی نداره می شورم



شلورکش رادرآورد وجلوم زانوزد پاهایش بازبودو سرمن پائین ونگاهم به لای پاش خیلی اندام قشنگی داشت باسنش کمی بزرگ وکاملا برجسته وپربود با پوست کاملا سفید دیگه حسابی ازهم بی رودربایستی داشتیم می شدیم مراکه زیردوش برد پیراهن وشورت خودراهم درآورد مثلا سعی میکردم نگاه نکنم اماخودش ازنگاهم لذت می برد چندباری با پاهای بازوپشت بمن کاملا دولاشد که مثلا دارد شورت من و خودش را می شورد امامی خواست من لای کوس بازشده اش را ببینم ! واژنش کاملا بازو پیدابود پرازیک آب شیری رنگ دلم می خواست برایش بلیسم اما هنوززود بود شاید فکرمی کرد چه پسرپرویی دارد گذاشتم خودش که خواست آنوقت .. برگشت سرپانشست باسرانگشتانش حسابی کوسش راجلوی من مالش داد می خواست بگه این چیزهارا می خوام من سعی کردم سرم رابه زیراندازم ونگاه نکنم کیرم دوباره شق کرد گفت می ذاری روش بشینم ؟!؟ گفتم: اگه بره توش گفت: من که رحمم رابرداشتم حامله نمی شم بی خیال ! گفتم: هرطورکه خودت می خواهی اما من نمی توانم تلمبه بزنم ها ! کمرم دردمی گیره گفت: باشه نه نزن برات خوب نیست و آمد سرپا روشکمم نشست تنه ام راعقب دادم تا کیرم حسابی نمایان وسربالا بشه بادستش آنرا گرفت کردتوکوسش وآخ واوخش بلند شد وخود را عقب وجلو می برد معلوم بودحسابی حشری شده وپرنیاز...

آبش فواره زد وریخت همان جوری که ادرارمن آمد هی قطع می شد دو باره می آمد. منی منم باردیگربیرون آمد. ......................................



من وجدانا به جهت اخلاقی تمایلی به این رابطه با مادرم آنهم با این وسعت که معلوم نبود درمیان مدت به کجا خواهد انجامید نداشتم اما خیلی نمی توانستم مخالفت کنم چون هم پرنیازمی دید مش وهم اینکه بی تمایل به ازدواج دوباره . واز همه بدترومانع ترهمین زمین گیری وتصادفم بود که مزید برعلت شد. من هیچ گاه قادرنشدم مثلا موقع حمام کردن به مادرم بگویم شما لیف را بمن بده آلتم را خودم می شورم یا مثلادرپایان کارشورتم را دربیار... این ها چیزهای چندانی نبود اما مادرم را ازمقدمات به کل می رساند که موجب میشد هرکارکه بخواهد بامن بکند ! یا فرض کند پسرش هم می خواهد ازاین طریق ارضای جنسی شود بقول اوتخلیه ام کند خودش هم که کتمان نمی کرد وچندبارگفته بود " مگرپدرت بهت نگفته بود من پرنیازم واونجام درالتهابه .....! نمی دانستم باید چکنم گفتنش هم به خاله ها یا حتی یکی ازآنها بلواوآبروریزی درست می کرد و ازهمه مهم تراینکه خاله های من هم دراین اموربی پروا بی تفاوت بودند هیچگونه حجابی را برنمیتافتند. خاله پروانه یه روزداشت توخونه ما با مامانم وخاله پروین صحبت می کردند درجواب مامانم که گفت: موقع حمام کردن ساویزبالباس که هستم بهم می چسبه کلافم می شیم ! خاله پروانه خندید وگفت: بخدا جدی میگم مگرچه اشکالی داره با شورت حمومش کن بچه اته دیگه حالااونتم که دید ببینه مگرچی میشه اینم یه عضوازتنه آدماست دیگه پروین جون توبهش بگومن بد میگم ؟!؟



خاله پروین که پزشکه گفت نه دیگه مجبوری چه کنی ! خاله پروانه ادامه داد مردغریبه می آد آخوند میآره چهارتا خط عربی بلغورمی کنه شب تاصبح توکوس مون می ذاره ! بهش میگم پریودم می فهمی میگه پس برگرددولا شوبزارم توکونت ! (هر3 تایی قش قش خندیدند) آنوقت بچه مون که ازکوس خودمه وازاونجا آمده بیرون نبینه ! چه حرف ها ؟!؟ من که جلوی پرویزلخت می شم لباس عوض می کنم پدرسوخته چهارچشمی نگاهم می کنه خب جوونه دیگه دلش می خواد دوست داره ! ازمال من که کم نمیآد میآد ؟! مامانم گفت: والاچی بگم ؟ وبازهمه شون زدند به خنده خاله ادامه داد: مگه چی میشه به خواهرشم میگم نگاهت می کنه اعتراض نکن فقط مواظب باش بهت تعرض نکنه چون عادت می کنه امنیتت ماخونه نباشیم به خطرمی افته پسربچه است دیگه. پرویزپسرخاله پروانه امسال سال آخردبیرستانه ودخترش هم سال آخرراهنمایی اما هیکل شان هردوبه پدرشان رفته ونسبتا درشتند خاله پروین که کوچکترین خاله منه وهنوزازدواج نکرده پزشک زنان وزایمانه وداره تخصص جراحی شم دراین زمینه می گیره. چندی قبل شنیدم که به مامانم می گفت: امروزپروانه پرستورا به مطبم آورد پریودشده خونریزیش نسبتا زیاده می روزی 10تا نواربهداشتی عوض می کنه بازخیسه ماینه اش کردم پدرسوخته کوس وکون خوبی بهم زده چقدرم پرموهه



به پروانه گفتم جای نگرانی نیست اما باهاش بروحمام براش اینها رابزن و یادش بده خودش بزنه تمیزترمی مونه الان خیلی بومی ده ! اولشه اینجوره خوب میشه جای نگرانی نیست. پروانه خندید وگفت: خواهرحرفی ندارم که یادش بدم اما می ترسم ازحالا وررفتن با اونجاشوهم یاد بگیره ! گفتم: بگم پروانه خدا چکارت کنه . مردم ازخنده. همه چیزرا بشوخی می گیره. خاله پروانه خیلی شوخ طب وبه اصطلاح مزاح گو بود ودرمورد هرچیزی جوابی آماده ودست به نقد داشت. خیلی باحال بود خوشگلم بود اندام خوبی هم داشت مخصوصا باسنش یه جورعجیبی بود خیلی نازبود چند سال قبل یه روز بعدازظهرتابستان خونه ما تواتاق خواب مامان اینا خواب بود من که رفتم برم اتاقم دراتاق خواب مامان بازبود وشعمد ازروی خاله رفته بود ودامنشم کوتاه بود من تا انتهاشو دیدم خیلی حال کردم مجبورشدم برم دستشویی جلق بزنم ازلای شورت سفیدوتوریش پره های کوس سفیدش نمایان بود وکمی ازمعقدش که موداشت هم پیدا بود که آنرا هم دیدم خیلی حال کردم هروقت به مناسبتی یا می رفتم خونه شون بغلم می کرد بوسم می کرد دستامومی ذاشتم به کونش اونم نمی گفت: چرا.........؟ خیلی بهم حال می داد. یه جوری می شدم چند بارشنیدم که به مامان گفت: پرویز پدرسگ همش توخط کونمه باباشم که شب ها ول کنم نیست ومامان بهش گفت: زیاد بدی هیکلت خراب می شه ها..... خاله خندید وگفت: واقعا تونمی دی ..........؟!

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نقشه مادرم برای سکس با من قســــمت ســــوم و پایانی

چند روزازآن شب گذشت فردای آن شبم که آن اتفاق افتاد مامان مرا به حمام برد اما خودش دیگه لخت نشد. سریع شست مرا وازحمام بیرون آمدیم دستشویی را مدتی بود که دیگه خودم می رفتم. پیش خود گفتم یعنی ممکنه مامان بی خیال این کارها شده باشد و دست از سرم بردارد؟ آخه شب ها هم که کنارخودش مرا می خواباند دیگه بغلم نمی کرد یا نوازشم کنه فقط یک بوس میکرد ومی گفت: خوب بخوابی اگه کاری داشتی صدام کن بعد پشت به من می کرد ومی خوابید. برایم خیلی جای تعجب بود یه دوست هم دانشگاهی داشتم که هنوزبه دیدنم می آمد وباهم گفتگومی کردیم اوهم با خواهرش درآمیخته بود ! البته درحد مثلا لخت دیدن هم ویا با هم حمام رفتن و دست مالی کردن هم نه که بخواهند کاردخول وازاین قبیل انجام بدهند. اومی گفت: خواهرم وقتی 13 ساله بود توسط پدرم که پدراوهم هست گائیده شده بود خواهرم به مادرمان موضوع را میگوید اما مادرمان از ترس آبرو ریزی صدایش را درنمی اورد وپدر هم به اوقول میدهد که دیگر به دخترش کاری نداشته باشد ! ودخترکه ازاین عمل پدروکاری نکردن مادرسخت غمگین وناراحت است درتنهایی اش بیشتربا برادرش قاطی می شود و بی پروا هر باربهش می گوید: من فقط مال توام ! اما دوستم می گه خواهرم فقط17 سالشه چیزی هنوزازبزرگ سالی وزندگی نمی دونه اینه که می ترسم ولش کنم با این سرخوردگی که داره وازباباو مامان بیزاره جذب دوستاش بشه برود اونجا که عرب نی انداخت چون بارها وبارها با پرخاش توروی مامان مان ایستاد و فریاد زد اگربرادرم نبود تا حالاصد دفعه این خونه را ترک کرده بودم تا روسرتون خراب شه .......! موضوع را تلفنی به بهروزگفتم اینکه توچه فکرمی کنی؟ اوبیش ازمن به این امورآشنا بود چون بیشترکند وکاومی کرد برادرشم که دوسه سالی ازخودش بزرگتربود وازدواج کرده بود واحد طبقه دوم آپارتمان شان می نشست وبعضی ازعملکردهای زناشویی اش را به او منتقال میکرد همسربرادرشم باهاش رابطه خوبی داشت وهم رشته وهم دانشگاهی ودرپروژهای همکاربودند. . . اوگفت: مادرت دارد ترا با ناززنانه وبی عتنایی تشنه می کنه تا دردست یابی دوباره توکامرواتربشه وحظ بیشتری ببره اون می خواد توراازبی عتنایی در بیاره واین بارتوطالب باشی اون نازفروش خب توهم اگه طالبی باید که نازش را بخری ودست بکارشی اگرهم نه صبرکن ببین چی می شه !
من هیچ گاه دراین فازودراین کردارنخواهم نازاورا بکشم چون این من نیستم که نیازم به اوست اوست که می خواهد نیازش را بوسیله من برآورد. من چگونه با اوبیآمیزم که وقت د خول ازاوبپرهیزم ؟!؟ شاید برای اوتا همین جایش کافی آید اما من مردم تا اورا نکنم چکنم....؟ آتشی دردرونم شعله خواهد شد آن شعله را چکنم...؟ بهروزگفت: الان که زن نداری مگروقت تحریک شدنت چه می کنی ؟ گفتم: خب مجبورم که گاها جلق بزنم گاهی هم که درخوابم ازمن می رود ! اوگفت: خب با اوهم که باشی همین می شود فقط درآخرروی اویادردستان اوخالی می کنی نه توی اووو... توکه مجبورنیستی اورا بکنی تا جایی بروجلوبعد... بکش عقب ! گفتم: توکه نمی دانی اووقتی حشری هست می خواهد تا آخرش برود دلشم قرصه که حامله نمی شود. بهروزپرسید: چطورمادرت که هنوزبه سن یائسگی نرسیده است یعنی قرص ضد حاملگی مصرف می کند ؟ گفتم: نه چون بعد بدنیا آوردن من دوباردیگرحامله شده اما نتوانسته تا زمان بدنیا آمدن شان آن بچه هارا نگه دارد و سقط کرده است. دکترها تشخیص دادند رحمش برای نگه داری جنین تا رسیدن به هنگام زایمان ضعیف است پس ازاین رو نباید باردارشود این شد که رحمش را برداشتن واودیگرباردارنمی شود. حالاخیالش ازاین جهت راحته وچون بقول خودش که میگوید پدرت مرا ازشوهرداشتن بیزارکرده نمی خواهد باردیگرازدواج کند اما نیازجنسی اش هم اوراشدیدا تحریک می کندونمیتواند به آن بی تفاوت باشد. البته منم دلم نمی خواهد که مرد غریبه ای وارد زندگی مادرم شود و یا اورا بعنوان شوهرمادرم درکناراوببینم....



بهروزگفت: خب وقتی چنین است وتوهم حالابا اوضاعی که برایت رخ داده وسمیرا هم که گذاشته رفته فعلا مداراکن حداقل به اوخوش بگذرد تا به توبرسد ! تابعد چه شود ! کفتم: خب احمق جان اگرمن هرچند سخت برای به پایان بردن سال آخردانشگاه به آنجا برگشتم وباردیگردختری چشمم راگرفت ودلم را تاباند ! ودرزندگیم سربرآورد وماند آنوقت چکنم ها ...؟!؟ اوگفت: راست ومستقیم درچشمان مادرت آنگاه می کنی ومی گویی مامان جان ما دیگه نیستیم چون ازجوان ترش را یافته ام ! آنوقت است که مادرت تصمیم نهایی اش راخواهد گرفت قطعا نمی رود به دوست دخترتوبگوید ازسرراه پسرم کناربرو یادورشویا گورشووو! چون من هم مادرش هستم وهم معشوقه شب های تارش ! وداریم با هم ول می کردیم ! تومی گویی می رود؟!؟ من که فکرنمی کنم برود و این آبروریزی را به جان بخرد... گفتم: نمی دانم واقعا نمی دانم ! خب اگرهم شد چوفرداشودفکرفرداکنم حالاچرابلوابر پا کنم ؟!؟ بهروزگفت: کمالاتت مراکشته پسرتودیگه کی ای ...........؟!؟

.................

بعد ازصحبتم با دوستم بهروز دراین اندیشه بودم که امشب چه خواهد شد . ساعت از8 گذشته بود که بهروزقصد رفتن کرد مامان هم ازخرید فروشگاه شهروند آمده بود که کلی با خوراکی های خریداری شده ازمن وبهروز پذیرایی کرد. مامان به بهروزگفت: خب چرا میری شام پیش ما باش برات که تهیه نمی بینم می خوام سیب زمینی وهمبرگردرست کنم نان هم بقدرکافی گرفته ام تا آماده بشه سالاد هم درست می کنم نوشابه هم که هرجوربخواهی هست. بهروزتشکرکرد وگفت: خانم شما اینقدربه من ازکیک بستنی ومیوه های مختلف خورانید که دیگه شام خورنیستم انشاالله تویه فرصت دیگه بازم میآم امروزم حسابی ساویزرا با پرحرفیم خسته کردم برم تا یه کم استراحت کنه وآماده صرف شام خوشمزه شما بشه من خندیم و مامان گفت: بهروزجان لطف داری. ممنون ازت که بهمون سرمی زنی بهروزگفت: خواهش می کنم انجام وظیفه است ودرحالی که بامن ومامان دست داد خداحافظی کرد و ازدرخارج شد مامان تا دم درهمراهی اش کرد وبعد فوری دوید سمت توالت ودرعین رفتن کفت: وای مردم الانه که بریزه ! و.. وقتی ازدستشویی خارج شد شورتش دستش بود وگفت: بالاخره هم چند قطره ریخت. ! مدتی بود که گاها می شنیدم که با خاله پروین دراین مورد چیزهایی میگه که مثلا گاهی پیش میآد که نمیتوانم کنترل ادرارداشته باشم که خاله پروین بهش گفت: برای برخی اززن ها ازاین سن پیش میآد پروانه هم چند وقت پیش ازاین موضوع شکایت داشت اگر تعداد دفعاتش زیاد بشه فکرکنم نیازبه جراحی داشته باشی مامان گفت: ای وای نگووو..خاله خنندید وادامه داد اما می گن برای همه عملش موفقیت آمیزنیست وبخوبی جواب نمی ده ... من دیگه ندیدم مامان بره اتاقش ویک راست رفت آشپزخانه وشام را آماده کرد بعد هم که آمد سرمیز...ومن رفتم توکفش که شورت پاش نیست حسابی شق کرده بودم وآلتم آزارم می داد هی مجبورمی شدم بهش دست ببرم که بالاخره مامان گفت: ساویززز چیه ؟! مشکلی داری ؟ بادست پاچگی گفتم: نه نه چیزی نیست گفت: حس کردم آلتت داره اذیتت می کنه ! می ذاری ببینم !؟! گفتم: آخه چیزی نشده که ببینیش ! گفت: خب باشه شامت رابخوررربعدشام می بینم باشه ..؟! سرم راانداختم پائین راستش برام نقشه داشت چیزهایی هم دست بدست هم داد مثل دستشویی رفتنش و..شق کیرم بعدترشد اصلابیض هام درد گرفته بود احساس میکردم بایدخودراتخلیه کنم اما....



بعدازشام باکمک مامان ازروی ویلچر پائین آمده روی زمین نشستم مامان پرسید درد داری گفتم: کمی دربیض هایم اما ...گفت: کمی صبرکن تاحوله و آبجوش بیآورم کمپرس کنم خوب شه ! منتظرجواب من نشد رفت بسوی آشپزخانه میدانستم که برگرددهمان وشلوارم را درآوردن همان ! کیرم ازشق درآمده بود وچندقطره آبم توشورتم ریخته بود که این ها ازنگاه مامان پنهان نمی ماند برگشت. حوله وآبجوش آورد وگفت: شلوارت رادر بیاوررر من هم به حرفش گوش کردم گفت: شورتت راهم بکش پائین وخودش سر پا جلویم نشست وشورتم راازتنم درآورد ! لای پایش بازبود چشمم به آن افتاد شورت پایش نبود جلویش موداربود شاید چندهفته بودکه آنرا نزده بود مهبلش کاملا معلوم بود. بیضیم را دردستانش گرفت ونگه داشت. پرسید خوبه ؟! گفتم: آره خیلی بهترشد گفت حتما سرماخورده آبم بازآمد مامان شورتم رابرداشت محل خیسش را نگاه کرد بعد بی توجه به من نزدیک بینی اش برد بنظرم رسید که داره حشری می شه شورتم رازمین گذاشت باانگشتانش سردولم رالمس کرد وبا آبش بازی کرد بهش گفتم: پس گفتن ریختن ادرارت نقشه ات بود تا مرا تحریک کنی.. ها ؟!؟ مصومانه ومظلومانه گفت: نه بخدا ریخت دیگه چکارکنم گاهی برام پیش میآد ! میخوای شورتم را نشونت بدم ؟! گفتم: حتما تا الان دیگه خشک شده و چیزی معلوم نیست. گفت: چرااثرش هست می توانی بوکنی ! بلند شد رفت آورد تو شورتش اثر یک زردی بود وجای دیگرش خشک شد شیری رنگ آبی که قبلاازش آمده بود وچند تارموی کوتاه بوکردم بوی تندی ازادرارمی داد. شورتش هنوزنم داشت کاملاخشک نشده بود وبویش کاملاتحریکم کرد.. بازشق کردم مامان ازخداخواسته با یک حرکت دامن پیراهنش راگرفت وبالاآورد وازتن درآورد کاملالخت مادرزادجلویم نشست سوتین هم حتی نداشت سینه هاشو دادجلووگفت: بخور برام بعد گفت: راستی یادم بیاررفتیم حمام اطراف کیرت راتمیزکنم خیلی پشمالوشده گفتم: مال خودت چی....؟ گفت: خب مال من روتوبزن دوست داری ؟ مامان جلوت بشینه با کسش بازی کنی ؟ آره دوست داری حال می آآآ پسرم؟!؟ آنوقت بلند شد یه پاشوداد بالاوآمد نشست روشکمم. آنگاه کیرم که سرش کاملاخیس بود رابایه دستش گرفت وهی ازخط کوسش تامعقدش می مالید که منی ام ریخت .. رو حوله ای که برای کمپرس کردن آورده بود.

پــــــــایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
لذت سکس رو فهمید قسمت اول


اسمش شیما بود. سال چهارم دبستان بودم که اومدن واحد بالایی خونمون. همیشه وقتی میومد خونمون تا با خواهرم بازی کنه به یه بهانه ای میرفتم اتاق خواهرمو یه جورایی خودمو بهش نشون میدادم ولی اون توجهی نمی کرد. رابطمون در حد معمولی بود مثل همه ی همسایه ها. خانوادم مذهبی بودن و تا حالا من ندیدم پسری از خانوادمون دوست دختر داشته باشه یا برعکس. از خودم بگم که همیشه شاگرد اول کلاس بودم و کمی زیادی مغرور. قدم بلند بود و هیکلم معمولی فقط قیافه ام یه ذره خوشگله یه قیافه ی دخترونه ای دارم چون هر وقت روسری سرم می کنم همه بهم میگن تو دختر بودی چی میشدی . خاص ترین چیز قیافم چشای سبزم بود


برگردم سر اصل موضوع وقتی که همسایمون شدم دیگه از اون به بعد رفتارم تغییر کرده بود . می خواستم خودمو بهش نشون بدم . ولی غرورم نمی ذاشت. تا سال دوم دبیرستان همینجوری گذشت . بدون اینکه رابطه ای بین من و اون باشه . یادمه به خودم قول داده بودم درسامو خوب بخونمو یه دانشگاه درستو حسابی قبول بشم شاید اینجوری به دلش نشستم. دختر سر به زیری بود همسن خواهرم بود.1سال از من کوچیک تر بود. اون موهای بلوند و چشای آبیش چشم هر پسری رو در می آورد. تا جایی که می دونستم دوست پسر نداشت چون خانواده ی اونم مثل خانواده ی من مذهبی بودن . نمیدونم چرا ولی دیگه خونمون نمیومد. بیشتر خواهرم خونشون می رفت یا با هم کنار پارک خونمون میرفتن شاید علتشم این بود که بزرگ شده بودیم و خوانواده هامون نمیخواستن به قول خودشون حرفی در بیاد.
امتحانات پایانی سال دومو داده بودیم که با دوستام بیرون یه دوره همیه دوستانه گذاشته بودیم. خیلی اجتماعی بودم تقریبا تمام هم کلاسیام با هام راحت بودن و یه جورایی بچه باحال کلاس بودم . اون روز که با دوستام رفته بودیم پیتزا بخوریم درست همون لحظه شیما و چندتا از دوستاش اومدن رستوران. چشه همه ی دوستام رو به شیما بود که اروم رو میز زدم و گفتم: هووی اون دختر همسایمونه ها یه جورایی بهم نزدیک تر از خواهرمه بهش نیگا نکین که بچه شروع کردن به اینکه خاک تو سرتو و اگه این همسایمون بود چند باری بلندش کرده بودمو و از این جور حرفا منم واسه این که مثلا یه پزی داده باشمو یه جورایی بهشون بفهمونم که دورو برش نگردن گفتم دوس دخترمه و چند باری باهم حال کردیمو و از این جور چیزا .


داشتیم بلند میشدیم بریم که دو تا پسر بهشون تیکه انداختن و شیما یکم سر و صدا کرد که مزاحم نشن. تو اوج دعواشون پریدم وسط و گفتم شیما جان مشکلی پیش اومده؟ ( نمیدونم چرا اون لحظه بهش گفتم شیما جان . تا قبل از اون فقط با اسم فامیلیش اونم با پیش وند خانوم صداش میزدم) اونم که یه ذره گیج شده بود سرشو تکون داد و گفت این آقایون مزاحمشون شدن که یهو پسره رو بهم کرد و گفت شما چیه ایشون باشین ؟؟ منم با جدیت گفتم داداششم اونم گفت که داداشی؟؟؟ داشت یه دعوای غیرتی رخ می داد که با تشکر از جمیع دوستان هیکلی پسره راهشو کشید رفت . منم با یه معذرت خواهی از شیما با دوستام رفتیم پارک ملت بگردیم. چند روزی گذشت که کارنامه هارو دادن معدلم 19.76 شده بود داشتم بال در می آوردم که ناهرو مهمونه من رفتیم رستوران. تا ساعت 9 شب بیرون بودیم که یه لحظه به گوشیم نگاه کرد دیم 8 تا میس کال از مامانم دارم. یه سکته ی ناقص زدم ولی با گفتن معدلم یه جوایی حلش کردم و بهش گفتم دارم میام . با خوشحالی داشتم میومدم سمت خونه که شیما رو هم جلوی اتوبوسا دیدم.نمیدونم اون لحظه چی بهم الهام شد که جرات کرمو رفتم سمتش و بهش سلام کردمو گفتم دارین میرین خونه ؟؟ اونم با صدای لرزونو و یه لبخند ملیح گفت . بله. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم گفتم هوا تاریکه با هم بریم بهتره . اونم حرفی نزدو و سرشو به علامت تائید تکون داد. حدود 7 دقیقه ای راه پیاده تا خونمون بود. تا وسطای راه هیچ حرفی زده نشد .



با یه صدای آروم گفتم : "باید تا آخر راه همین جوری ساکت باشه؟؟ " اونم خندید و بعد از یه مکث به خاطر اون قزییه ی رستوران ازم تشکر کرد ومنم گفتم البته زیادم راحت نبود یه آبجب دیگه داشته باشم( اون قضییه ای که به اون پسره گفتم داداششم). که یه دفعه قیافش گرفته شد منم اون لحظه تو دلم به خودم فحش میدام که چرا اون حرفو بهش زدم . بازم تا خونه هیچ حرفی زده نشد . درو باز کردمو بهش گفتم اول شما بفرمایید.(اینم بگم خونمون 3 طبقه ست ما طبقه دومیم و اونا طبقه سوم و طبقه اولمونم خالیه و اینم بگم که صحاب خونه بابامه) داشتیم از پله ها بالا میرفتیم که رسیدسم جلوی در خونه ی ما اونم ازم تشکر کرد (که نمیدونم واسه چی بود) و ازم یه خداحافظی کرد وقتی روشو از من برگردوند نا خدا گاه با یه صدای نارحت و گرفته بهش گفتم شیما !! نمیدونم چه قدر طول کشید ولی هر دومون خشکمون زده بود هنوز پشتش بهم بود.وای خدا چه شکوتی بود داشتم صدای قلبمو میشنیدم که برگشت طرفمو و با صدای لرزون و با تته پته گفت :ب .ب .بله منم به خودم زور میدام که بتونم حرف بزنم ولی انگار زبونم بند اومده بود بالاخره تونستم به حرف بیام و یه نفس عمیق کشیدمو بهش گفتم: " معذرت می خوام که اون حرفو بهتون زدم و.... واقعا از حرفم منظوری نداشتم فقط....... فقط خواستم سکوتو بشکنم ...... فقط همین " اونم سریع جواب داد خودش فهمیده منظوری نداشتم. داشت برمیگشت که بازم گفت : " شیما ............( با یه ذره مکث)................... خانوم .. شبتون خوش و سریع درو باز کردمو رفتم تو و محکم در وبستم



تو همون لحظه که برگشتم خواهرم پرید بغلم و گفت : کجا بدی شاگرد اول اون شب با خانوادم خیلی خوش بودم و بابام 2 میلیون واسه معدلم که قولشو داده بود بهم داد . (اینم بگم وضعیت خانوادمون توپه و بابام مهندس صنایعه پتروشیمیه و تو اسلوییه کار میکنه و پنجشنبه و جمعه خونست و مامانم استاد دانشگاهه) مامانمم کم نیاورد و 1 میلیون هم نقدی اون بهم داد منم اون یه میلیون دادم به آبجیم چون نمی خواستم ناراحت بشه (اینم بگه که رابطه ی من و خواهرم خیلی صمیمیه و همیشه با هم در و دل میکنیم و حتی خودش بهم گفته بود که با پسر عموم دوسته . اولین باری که اینو بهم گفته بود یکم جا خورده بودم ولی من بر خلاف خانوادم روشن فکر بودم اون موقع بغلش کرده بودمو بهش گفتهم که خیلی دوسش دارم مهدی هم (پسر عموم) پسر خوبیه منم تا جایی که میتونم و تونستم با هات راحت بودم ولی می دونم یه چیزایی هست که نمیشه با برادر حلش کرد و درکش می کنم .. اینم بگم الان می تونید بهم بگید بی غیرت ولی من نارحت نمیشم چون این عقیده ی منه که دختر هم یه سری نیاز هایی داره که نمیتونه با برادرش حل کنه شاید هر پسر دیگه ای بود قاطی میکردم ولی پسر عموم خیلی پسر خوبی هست ) اون شبو منو و آبجیم تو بغل هم خوابیدیم ولی من تا جایی که یادمه تا ساعت 4 نخوابیدم همش به فکر شیماو اتفاقات اون روز بودم . چند روزی همین طوری گذشت و من هنوز شیماو ندیده بودم و راجع به اتفاقات اون روز با خواهرم صحبت کردیم و اونم ازش تعریف میکرد و می گفت دختره خوبیه و تا جایی که میدونه دوست پسر نداره حتی با خنده بهم گفت اگه میخوای یه قرار بزارم که همدیگرو ببینید که منم در جا به طور نا خودآگاه گفتم :آره . خواهرم یه لظه گیج شد منم یه ذره خجالت کشیدمو گفتم برم یه قهوه ای درست کنم که خواهرم گفت باشه پس تا تو قهوه رو رو آماده می کنی من برم قرارو بزارم



منم گفتم: الان؟ اونم گفت پ ن پ وقتی خانوم ازدواج کردنو با توله هاش جلوت راه رفتن . هردومون خنیدیمو و خواهرم رفت . واااااااای دل تو دلم نبود وقتی خواهرم درو بست نا خود آگاه پریدم هوا و رفتم که بسات عصرونه رو آماده کنم.20 دقیقه گذشته بود من دلم شور میزد که چرا نمیاد اون 20 دقیقه واسم 200 ساعت طول کشید که خوارم اومد تو و گفت عصرونه آماده ست؟؟ منم گفتم : آره .....و جواب خواستگاریت چی شد؟؟؟ خندیدو گفت عروس خانوم پشت در گوش وایستاده..... قلبم افتاد تو شرتم ..... واسه چند لحظه خشکم زده بود با تته پته گفتم چ چ چی؟؟!! که آبجیم رفت سمت درو دستشو کشید و شیماو اورد تو . من واقعا منگ بودم نمیدونستم چی کار کنم چند لحظه ای سکوت شده بود که خواهرم رو بهم کردو گفت نمی خوای قهوه ها رو بریزی؟؟ منم گفتم : " چرا... حتما .... ااا تا شما بشینین من قهوه رو آوردم.وقتی داشتم قهوه هارو می ریختم و بیسکوییت ها رو آماده میکردم داشتم واسه جد خواهرم و خودش رحمت میفرستادم و خدارو شکر می کردم که یه همچین خواهری بهم داده.تو همین لحظه خواهرم داد زد گفت آقا دوماد رفته قهوه بکاره ؟؟؟ منم با خنده گفتم نه همین الان میام . داشتم قهوه رو بهش تعارف میکردم که آبجیم گفت زمانه عوض شده ها قدیما دخترا تعارف میکرد حالا پسرا منم خود شیرینی کردمو گفتم پیشرفتم کرده قدیما چایی بود الا قهوه ست . هممون خندیدیم و هر جوری بود نشستم رو صندلی و گفتم ببخشید دیگه سر و وضعم یه کم ناجوره آبجیمم گفت نه کجاش نا جوره خیلیم خوبه . سر شیما نوز تو قهوه ی تو دستش بود آبجیم پاشد و گفت من دیگه برم با مهدی قرا دارم گفتم کجااا؟؟؟ گفت من برم شما راحت حرفاتونو بزنید . منم چیزی واسه گفتن نداشتم که یک دفعه خواهرم صدام زد رفتم تو تاق گفتم چیه دستمو گرفت و یه چیزی تو دستم گذاشت. گردنبندب بود که واسه تولد مامان خریده بودیمو قرار بود تولدش بهش بدیم.خواستم حرف بزنم که انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو لبام و گفت مخشو بزن و یکی دیگه واسه مامان میخریم فعلا این واجب تره منم فقط سکوت کردم . خواهرم لباساشو پوشید و بهم گفت زشته اینجا برو پیشش .

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
لذت سکس رو فهمید قسمت دوم و پایانــــی

رفتم پیشش خواهرمم خداحافظی کرد و رفت. من بودمو و شیماو و سکوت و یه دنیا حرف که جرات نمیکردم بگم. به صورتش زل زدم و گفتم یادته وقتی اولین بار اومده بودی خونمون تا با خواهرم مثلا مشقاتو بنویسی ولی رفتین با هم بازی کردین؟؟ اونم با خنده گفت آره چرا یادم نباشه. یه نفس عمیق کشیدمو گفتم میدونستم اگه مشقاتونو ننویسین معلمتون میزنه( خواهرم اینو گفته بود و ای دوتا باهم هم کلا بودن) اونم گفت آره تازشم با یه خط کش فلز میزد منم گفتم اون روز یواشکی رفت دفترتو برداشتم و هر چی که خواهرم دفترش نوشته بود واسه تو نوشتم که یه وقت اون دستای کوچولوی .. ریزه میزت دردشون نیاد .........بازم سکوت بود بود... با یه لحن گرفته و چشای به یه جا دوخته شده گفن من تا حالا فکر میکردم فرشته ها اونا رو نوشتن چون شبش دعا کرده بودم که خانوممون منو نزنه و حتی به خاطر خوش خط بودن مشقام منو تشویق کرده بود..... بازم اون سکوت لعنتی بود.... یه نگاه به ساعت کردم ساعت 6:30 بود مامانم ساعت 7 از کلاس برمیگشت ..... اونقدری سکوت بود که می تونستم صدای نفس هر دومونو بشنوم .... بالاخره جرات کردمو گفتم :" می دونی ..... شیما ..... اااا من تواین مدت خیلی بهت فکر کردم حتی از اون موقعی که اومدین خونمون همش می خواستم جلب توجه کنم و یه جوری احساسمو بهت بفهمونم ولی..... ولی نتونستم ...... یعنی میترسیدم از دستت بدم ..... البته مال منم نبودی ولی نمیخواستم ازم متنفر بشی ....." داشت از چشاش اشک میومد و دهنش باز مونده بود بلند شدم رفتم نشستم کنارش نمیدونم اون موقع خدا چه قدرتب بهم داده بود که اون همه جرات پیدا کرده بودم ... اشکاشو با دستم پاک کردم پیشونیشو بوسیدمو گفتم : "من تحمل دیدن اشکاتو ندارم ......



شیما یه چیزی تو گلوم گیر کرده که سال هاست بیرون نمیاد ..... شیما من دوست دارم ..... آره من خود خواهم می خوام ماله من باشی نه واسه کسه دیگه ..... دوست دارم شیما.......دوست دارم...." حتی خودمم داشتم گریه می کردم هم دیگه رو بغل کرده بودیمو و گریه میکردیم بالا خره کمی به حال خودم اومدم ازم جداش کردم و قهوشو دادم دستش تا بخوره .. بهش گفتم ببخید که دارم ضدحال میزنم به این حس ولی مامانم ساعت 7 میرسه خونه اونم خندیدو به چشام ذل زد. قهوشو خورد و منم یکی دیگه بهش تعارف کردم ولی گفت مرسی دیگه نمیخواد .... از جاش بلند شد و گفت قبل از اینکه مامانم برسه و یه ضد حال حسلبی به این حسمون بزنه باید بره.... هردومون خندیدیم داشت میرفت سمت در که گفتم شیما یه لحظه صبر کن ..... رفتم از تو اتاق گردنبند رو برداشتم و اومدم سمتش گردنبندو گرفتم جلوش بهش گفت اجازه دارم عشقم ......وای فراموش نشدنی ترین لحظه ی زندگیم بود روسریشو در آورد و پبا یه خنده ی شیطنت آمیز پشتشو کرد به من ..... واسه چند لحظه ایستاده بودم .... که یک دفه به خودم اومدم تا میتونستم خودمو بهش چسیوندمو و گردنبندو گردشت انداختم بازو هاشو گرفتمو سمت خودم چرخوندمش اونم بدون هیچ ممانعتی باهام همکاری کرد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و منم لبامو رو لباش چسبوندمو بلندش کرد هوا و به داوار تکیه ش دادم واسه 1 دقیقه لبامونو از هم جدا نکرده بودیم که یه لحظه لباشو کشید عقب و با صدای معصومانه ش گفت: دوست دارم رضا ...... اون دوست دارم یه طرف اون صدا کردن من با اسم کوچیک یه طرف..... واسه بار چندم تو او روز یه سکته ناقص زدم روسریشو سرش کرد و بغلش کردمو پیشونیشو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم ... رابطمون روز به روز داشت با هم بهتر میشد و عشقمون نسبت به هم زیاد تر
باهم بیرون میرفتیم به بهونه ی خواهرم خوانوادشو می پیچوند و میومد خونه ی ما و با هم کلی بوس بازیو از این جور کارا میکردیم......منم که دیگه روم باز شده بود از خواهرم میپرسیدم که دخترا از چی خوششون میا د؟؟ چیکارا کنی بهشون حال میده؟؟؟؟


یه سال از عشق پنهانی ما گذشت بهم قول داده بودیم تا درسامونو خوب بخونیم که افت نداشته باشیمو همین جور هم شد بهتر از قبل شده بودیم...
به فکر سکس باهاش نبودم می ترسیدم خوشش نیاد ولی خواهرم بهم گفت که دخترا تو این سن خیلی میخوان سکس داشته باشن ..... این بهم دلگرمی میداد اواسط تیر بود که بابام تو اسلویه بود و مامانم تو کلاس خصوصی هاشو خواهرم رفته بود مهمونی تولد دختر خالم . شیما میدونست خونه تنهام داشتم آهنگ گوش میدادم که یهو زنگو زدن درو باز کردم دیدم شیماه... پرید بغلم و ازم لب گرفت منم بلندش کردم و در و بستمو به سمت تخت بردمش ..... کاملا افتاده بودم روش .... یه لحظه گریه کرد ترسیدم گفتم شاید چیزی شده گفتم چیزی شده گفت نه گفتم پس چی گفت رضا می خوام مال تو باشم
قضیه رو گرفته بودم با یه لبخند گفتم مطمئنی اینو می خوای؟؟؟ گفت تاحالا تو عمرم اینطوری مطمئن نبودم... پاشدم چند تا حوله آوردمو و یه نایلونه لباس( همونی که بعد خوشک شویی لباسو میزارن توش) از وسط بریدم پتو رو انداختم کف اتاقو و نایلونو گزاشتم وسطش و حوله ها رو هم روی نایلون یه پارچه سفید آوردم اروم اروم از لب گرفتم بلندش کردم یه بالش برداشتم و انداختم کف اتاق سرشو گذاشتم



رد بالش آرو آروم همین جور که داشتم بوسش میکردم لباساشئ در آوردم اول مانتوشو به تاب آبی پوشیده بود در آوردمش سوتین نداشت چون هنوز سینه هاش اونجوری بزرگ نبودن .. رفتم سراغ گوشش تا میتونستم گوشاشو و گردنشو خوردم صدای آهش تو اتاق پیچیده بود و بیشتر حشریم میکرد زبونم خشک شده بود یه دلستر آوردم هم خودم خوردم و به شیما دادم تو صورتش زل زدم و با هم خندیدیم گفتم باز اگه نمی خوای ادامه بدی من مشکلی ندارم اگه بخوا بعدا هم می تونیم ادامه بدیم گفت نه تو رو خدا رضا من می خوام امروز خانوم بشم.... خانوم تو بشم .... اینارو که گفن لبامو چسبوندم رو لباش .... آروم شلوارشو در آوردم شرتش خی خیس بود ... اروم با دندونم درش آوردم پاهاشو داشتم بوس میکردم آروم آروم با بوسه های ریزه اومدم سمت روناش آه آهش دیگه خارج از کنترل بود هنوز به کسش دست نزده بودم می خواستم تا جایی که ممکنه داغش کنم رفتم شکمشو بوسیدمو و سینه های تازه در اومدشو خوردم یه لحظه با دو تا دستاش رمو گرفت و اورد جلوی صورتشو گفت دیگه صبرم تموم شده زود باش دیگه نمیتونم صبر کنم یه بوس از لباش مردمو گفتم هر چی عشقم بگه حدود 5 دقیه کس بدون مو شو خوردم.. موهامو گرفته بود داشت به سمت خودش فشار میداد زبونمو داخل کسش کرده بودم میتونستم پردشو حس کنم فکر کنم ارضا شده بود بلند شدم دستمال سفیدرو برداشتم و یه تف به کیرم زدم و بهش کفت بازم تصمیم با خودته گفت اذیتم نکن دیکه بکن تووووم البته اگه می گفن نمیخوامم میکردمش چون شهوت داشت خفم می کرد یه تف بک کسش انداختم اروم سر کیرمو گذاشتم رو کسش همزمان سینه هاشو میخوردمو ازش لب می گرفتم یه لحظه کیرمو تا ته کردم تو کسش یه جیغ بنفش زد....



واسه چند لحظه همون جوری نگهش داشتم تا به خودش بیاد کیرمو در آوردمو با پارچه سفید خونشو پاک کردم یه ذره دلستر خوردمو باز یه تف به کسش انداختم گفتم میتونی ادامه بده اونم گفت عاشقتم رضا کیرمو کردم تو کسش آروم آروم عقب و جلو میکرد اونم اه اه میکرد گفت راض تند ترش کنم منم شروع کردم تلنبه زدن ( اینم بگم اگه در عرض4 ثانیه غمل دم رو انجام بدید بعد 2 ثانیه نفستونو حبس کنید و عمل بازدم رو تا 3 ثانیه انجام بدید و بعد واسه 2 ثانیه نفس نکشید و بازم این عملو تکرار کنید کنترل بهتری رو ارضا تون خواهید داشت) حدود 5 دقیقه داشتم تلنبه میزدم شیمام اه اه داشت تا 10 تا خونه اونرتر می رفت هی بهم میگفت واینستم و ادامه بدم که گفتم داره آبم میاد سریع کیرمو در آوردمو آبمو ریختم رو شکمش اونم همزمان ارضا شده بود با شرتش شکمشو پاک کردمو کنارش دراز کشیدمو و اونم بغلم کرده بود ...



حدود 15 دقیقه کنار هم خوابیده بودیم که گفتم بیا بریم بشورمت وقتی خواست بلند بشه افتاد زمین بیچاره پاهاش داشت میلرزید بغلش کردمو از گردن به پایینشو شستمو پایین تنه ی خودمم شستم.. آوردمش بیرون و با حوله بدنشو خشک کردم چشام از شدت ضعف دیگه داشت سیاهی میرفت ولی به روی خودم نمی آوردم تابشو پوشوندمو ویکی از شورتای خواهرمم بهش پوشوندم چون شرت خودش کثیف شده بود شلوارشو خودش پوشید مانتوشم خود بهش پوشوندم و رفتم یه دلستر برداشتم و بهش دادم اونم تا ته خورد یه ذره دراز کشید و گفت و رضا نمیدونی چقد دوست دارم ...به گریه افتاد منم اشکاشو با لبام پاک کردم گفتم چرا گریه می کنی درد داشت؟؟ گفت نه اصلا فقط بهم قول بده تنهام نمیزاری منم گریم گرفت بغلش کردمو گفتم تا زندم جز تو عاشق کس دیگه ای نمیشم یه 2 ساعتی خوابید منم بیدار بودمو داشتم سرشو نوازش می کردم که بیدار شد گفتم بیدار شدی عشقم اونم با اون صدای خوابالوش گفت آره عزیزم از تخت بلند شد حالا دیگه می تونست راه بره ازش لب گرفتمو تا طبقه بالا بردمش که گفت برو دیگه الان مامانم میاد یه بوس از لپش کردمو و اومدم خونه و بساط کف اتاق و حوله هارو جمع و جور کردم ...بقیه داستان هم چون سکسی نیست نگم بهتره که ضّد حال نباشه. فقط اینو بگم که تا میتونید حال کنید که دنیا دو روزه هر کی‌ هم گفت نکنید بدونید که خودش از همه بیشتر داره حال میکنه اینا رو میگه که شما رو خر کنه.

پایان (نوشته رضا)
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 51 از 125:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA