انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 52 از 125:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
نازنــــــــــین و بــــــــهاره قسمت اول


امتحانای سال اول دبیرستان تموم شده بود و معدل منم شده بود 18 و خورده ای، خوشحال بودم که هر رشته ای که دلم بخواد میتونم برم، از بچگی دوست داشتم دکتر یا یه همچین چیزی بشم ، باید میرفتم تجربی ولی اون مدرسه ای که توش بودم فقط انسانی و ریاضی داشت. به اجبار باید مدرسم رو عوض میکردم. خیلی سخت بود، تموم دوستام رو که با بعضیاشون از ابتدایی دوست بودم رو دیگه نبینم یا حتی کمتر ببینمشون. ولی کاریش نمیشد کرد ...
تابستون اومده بود و منم هیچ تفریحی نداشتم، هیچی هیچی. یه دختر کوچولوی 15 ساله که تنها دل خوشیش این بود که دوستاش با دوست پسراشون قرار بذارن و اینم با خودشون ببرن، تا حوصلش کمتر سر بره. وقتی هم میرفتم بیرون اصلا کیف نمیداد، یا پسرا با نگاهاشون میخورنت یا میفتن دنبالت که خانم بیا و .... که آخر همشونم میخواستن دوست بشن. بعضی وقتا یکمی باهاشون راه میومدم و بعضی وقتا هم شماره ازشون میگرفتم، ولی یهو یه ندای درونی میگفت: دختر! این کارا چیه که میکنی؟! یه دختر خوب هیچوقت قبل عروسیش با هیچ پسری دوست نمیشه!!! بنداز پایین اون شماره رو! .... منم به حرفش گوش میدادم، خوب دختر خوبی بودم دیگه، همینجوری هم عمرمو هدر میدادم.


اون سه ماه هم گذشت و دوباره مدرسه.... از یه طرف خوشحال و از یه طرفم ناراحت، چون میدونستم که همه این دخترا غریبه ان و هیچکدوم منو به عنوان دوست قبول ندارن، پیش هرکی هم روز اول رفتم اولش معدل و انظباطم رو میپرسیدن و منم راستشو میگفتم، انظباطم که 20 بود، چون تو کلاس از جام ، جم نمی خوردم و معدل رو هم که گفتم. اونا هم یه نگاه به سر تاپام مینداختن و با یه خنده ردم میکردن، اول فکر میکردم معدلم کمه که اینجوری ردم میکنن ولی بعدا دیدم شاگرد اول کلاسشون معدلش 15 بوده و منم افتاده بودم تو همچون کلاسی. خیلی پشیمون بودم ازینکه اومدم اینجا، همه یه جوری نگام میکردن. ازشون بدم میومد. دلم واسه دوستای خودم تنگ شده بود که بزرگترین فحششون خفه شو بود، ولی اینا از خواهر و مادر هم مایه میذاشتن.
یه هفته گذشت ... یه روز در کلاس باز شد و ناظم اومد و گفت یه دانش آموز جدید داریم و بعد هم بهش گفت بیا تو، بچه ها همه کارشناسی میکردن که کی هست و ... وقتی اومد تو کلاس همه وا رفتن یه لحظه، از جمله خود من.
یه دختر حدودا هم قد خودم یکم بلند تر، خودم 1.55 بودم ) با یه هیکل خوشگل و سینه هاشم میخورد 70 باشه، (اینو میگم چون دخترا تو مدرسه اولین چیزی رو که به رخ هم میکشن سینه هاشونه) موهاشم از کنار مقنعه اش یکم بیرون بود، قهوه ای روشن بود فکر میکردی رنگ کرده موهاشو، پوستشم مثل برف بود و بینیش هم کوچولو و .... هر چیز خوشگلی رو که فکر کنین این دختر داشت.
ناظم معرفیش کرد : خانم بهاره .... از امروز دوست جدیدتونه ( ارواح خاک عمش، همین روباه آخرش پدر مارو در آورد، ناظم رو میگم)


بهاره اومد سمت جایی که من نشسته بودم، اولین جایی هم که خالی بود کنار من بود، اومد و نشست پیشم، با صدای خیلی آروم گفت: سلام. ... بوی عطرش جالب بود، یه عطر خنک که آدمو بی حس میکرد. جواب سلامشو دادم و تا آخر اونروز دیگه حرفی نزد. نمیدونم چرا اونجوری بود، تو خودش بود همش، با کسی حرفی نمیزد. اصلا گاهی وقتا وجود منو احساس نمیکرد.... ولی خیلی ناز بود، بچه های دیگه وقتی که خودش نبود پشت سرش حرف میزدن و حسودیشون رو قشنگ میریختن بیرون، راستش من یه جورایی ازش خجالت میکشیدم، و کمی هم حسودیم میشد، خودم هم خوشگل بودم ولی اون یه چیز دیگه بود.
یکی دو هفته ای به همین روال گذشت، بیشتر پنجشنبه ها مدرسه نمیومد و بعد جزوه اون روز رو از من میگرفت. خیلی دوست داشتم باهاش ارتباط برقرار کنم. کم کم موفق شدم، وضعیت درسیش مثل خودم بود و پیش معلم ها و مسئولین مدرسه عزیز بود ، در نتیجه بچه ها بیشتر ازش بدشون میومد و من بیشتر طالب دوستی باهاش، اونم میدونست که فقط تو اون کلاس من میتونم دوستش باشم و کم کم شروع کردیم به حرف زدن باهم... باور کنید تو کل چند هفته و نزدیک یه ماه، 5 دقیقه هم با هم حرف نزده بودیم. راجع به زندگیش چیزی نپرسیدم ازش، ولی خودش گفت تک بچس، مثل خودم. وقتی ازش پرسیدم دوست پسر داری کلی خجالت کشیده بودو لپاش سرخ شده بود، آخه بچه ها همش میگفتن اینکه این شکلیه معلوم نیست چندتا دوست پسر داره. خب منم کنجکاو شده بودم... خوشحال بودم که حرف همو میفهمیم، حداقل داشتن یه دوست تو سنگر دشمن غنیمت بود واسم، اونم یه همچین دختر خوب و مثبتی.
رابطه منو بهاره روز بروز بهتر میشد ولی همش به همون مدرسه ختم میشد و بیرون مدرسه هرکی میرفت پی زندگیش. بعد از چند هفته شماره خونمون رو گرفته بود و گفت اگه خواستم درس روز بعد رو بپرسم بهت زنگ میزنم، من گوشی نداشتم ولی چندتا از بچه ها که باباشون حسابی مایه دار بودن داشتن، اون موقع مثل الان جا نیفاده بود، مخصوصا واسه دخترا. بیشتر روز رو زنگ میزد و با هم حرف میزدیم ، حتی از غذایی که خوردیم میگفتیم یا پشت تلفن با هم مسئله حل میکردیم، واقعا دختر خوی بود، یه جوری بهش عادت کرده بودم که اگه مریض هم میشدم خودم رو میرسوندم مدرسه تا ببینمش .
اون سال داشت تموم میشد و من و بهار پشت تلفن با هم درس میخوندیم، مامانم میگفت نکنه با پسر حرف میزنی و ادای دخترا رو در میارین، بابامم میگفت بجای این کارا بیارش خونه مثل آدم درس بخونین نه اینجوری، پول تلفن پدر منو درآورد) .... . با همه اینا و اصرارایی که من به بهار میکردم میگفت خونمون نمیاد و خجالت میکشه و این حرفا اکثر اوقات هم خودش زنگ میزد، ولی خرجمون بالا بود دیگه.


اون سال داشت تموم میشد و ما 8 ماه بود که با هم دوست بودیم ... امتحانا تموم شد و هردومون با معدل 19 و خورده ای قبول شدیم، هیچکی باورش نمیشد حتی خودمون هم تو نمره هامون مونده بودیم.
دوباره تابستون شده بود ، با این تفاوت که دیگه تنها نبودم و هر روز با هم میرفتیم بیرون و پسرا هم به خاطر بهار بیچارمون کرده بودن، راستش حال میداد یه جماعت رو الاف خودت کنی و آخرش هم بهشون بگی دوست پسر داری و این جور حرفا... اونم مثل خودم از دوست پسر خوشش نمیومد ولی مثل من فکرای املی نمیکرد، میگفت حوصله دردسر ندارم.
18 مرداد ماه تولدش بود ولی بهم گفته بود تولد نمیگیره. با این حال هرچی پول داشتم رو ریختم وسط تا براش یه کادوی درست حسابی بخرم. روز تولدش رفتیم یه رستوران و اون شام مهمونم کرد، منم یه گردنبند که زنجیرش خیلی نازک بود با یه قلب کوچولو واسش خریدم (خب پولم کم بود دیگه) و کادو پیچ شده تو یه جعبه خوشگل دادم بهش، تقریبا بال درآورده بود از خوشحالی و وسط رستوران به اون عظمت تقریبا آبرومون رفت، تو کل مدت دوستیمون اینقدر خوشحال ندیده بودمش.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نازنــــــــــین و بــــــــهاره قسمت دوم

بازم گذشت تا سال تحصیلی جدید شروع شد و ما هم بزرگتر شده بودیم و بیشتر از مسائل سر درمیاوردیم. احساس وابستگی وحشتناکی نسبت بهش داشتم، اگه یه روز نمیدیدمش یا باهاش حرف نمیزدم شبش خوابم نمیبرد یا مثلا وقتی یکم حرفای سکسی که نه مثلا از پریود میگفتیم به هم و این جور مسایل همش یه طوریم میشد و دوست داشتم ادامه بدم، همش حس میکردم تو شکمم یه چیزی خالی میکنن که سر میخوره میاد پایین و تا نوک انگشتای پام یه جوری میشه و دوباره برمیگرده و یکمی هم میاد تو شورتم، یا مثلا وقتی اتفاقی دستش میخورد به سینه هام یا باسنم، بدنم مور مور میشد و اگه یکی هم خودم دست میزدم حس میکردم اونم این جوری میشه ... تا اون موقع فقط یه فیلم سکسی دیده بودم که اونم نیمه بود و از دختر خالم گرفته بودم و چون فقط مرد و زن بود اصلا خوشم نیومد، چیزی هم که نشون نمیداد، فقط سینه های خانومه بود، چون چیزی نمیدونستم و دوستای قبلیم بچه مثبت بودن و با این جدیدام که دمخور نبودم؛ حتی جرئت نمیکردم به کسم دست بزنم، موهاشم یک ماه در میون با هزار تا بسم ا.. میزدم تا نکنه پردم یه وقت آسیب ببینه و رو دست مامانم بترشم. بچه بودم دیگه ...


یه روز سر زنگ آخر معلم نداشتیم و میخواستیم بریم خونه که با پررویی بهش گفتم منم میخوام باهات بیام خونتون! اونم با مهربونی قبول کرد و با هزار تا تعارف منو برد خونشون. خونشون ویلایی بود و زیاد هم تازه ساخت نبود، تو حیاط هم پر از برگ درخت، نمای قشنگی داشت، کل زمینش فکر کنم 250 متر میشد ، من از این چیزا سر در نمیارم ولی همین حدودا بود. خونشون وسط همین باغ بود ... تا رسیدیم و خواستیم کفشامونو در بیاریم یه خانم حدودا 60 ساله اومد بیرون و سلام علیک کرد باهام، من هیچوقت در مورد خونوادش ازش نپرسیدم، چون اون هم ازم نمیپرسید دیگه من روم نمیشد.

بهار مارو بهم معرفی کرد ... مامانی این نازنین دوستمه که واست تعریف کردم ... نازی ایشون مامان بزرگمه ... منم گفتم خوشوقتم و بعدش رفتیم تو، تو خونشون خیلی قشنگ و نقلی بود، دو خوابه بود که یکی واسه بهار بود. اتاق بهار هم خیلی قشنگ بود، تو ویترینش عروسکایی بود که من آرزوشون رو داشتم ولی روم نمیشد به بابام بگم عروسک میخوام، فکر میکردم دیگه بزرگ شدم نباید از این چیزا داشته باشم. اینقدر چیز صورتی تو اتاقش بود اتاق انعکاس نورش فقط صورتی بود. رفتیم تو اتاقش و بهار شروع کرد لباساشو عوض کردن، محو بدنش شده بودم، احساس میکردم گرمم شده، تاحالا بدون لباس بیرون ندیده بودمش، واقعا خواستنی بود. کش موهاشو باز کرد و موهای روشن و بلندش تا کمرش سر خوردن پایین. رو به من گفت: در بیار مانتو رو ، میری بیرون سرما میخوری! ... من آب دهنم رو به زور قورت دادم سرمو خم کردم و گفتم چشم. ... خندید . گفت بشین یه چیزی بیارم بخوریم.
رفت بیرون ... یکمی به خودم خندیدم که هول شده بودم و مانتوم رو در آوردم و دنبال رخت آویز دور خودم چرخیدم .. یهو چشمم افتاد به میزش که یه قاب عکس روش بود، یه خانوم و آقای جوون و یه دختر7-8 ساله، دختره که خود بهار بود، حتما اونام مامان و باباش بودن، ولی خانومه خیلی خوشگل و ناز بود ، پس بگو بهار به کی رفته بود... اونور میزم یه عکس از یه خانوم جوون تر بازم کنارش بهار 14-15 ساله . به عکسا خیره شده بودم که صدای بهار منو بخودم آورد: چرا سرپایی؟! بشین دیگه. ... یه میز عسلی گذاشت وسط و میوه هم روش و گفت که چای هم گذاشته و خودش نشست رو تختش و منم نشستم رو صندلی.
با کنجکاوی پرسیدم: اون عکسا مال کین؟!!! گفت: اون دوتا مامان و بابام و اون یکی هم خالمه. ... گفتم: مامانت چرا نیست؟! کی میان؟! مزاحم نباشم!
سرشو انداخت پایین و گفت: خیالت راحت، هیچوقت نمیان، راحت باش. ... منم با یه حالت حق به جانب و طلب کار گفتم: یعنی چــــــــــــــــــــــــی؟!


دماغشو کشید بالا و سرشو بلند کرد، چشاش یکمی خیس بودن، گفت: وقتی 13 سالم بود تو یه تصادف .... دیگه ادامه نداد. اشکاش سر خوردن رو لپاش.
گریه منم داشت در میومد، احساس کردم یکی قلبم رو محکم گاز گرفت. رفتم پیشش نشستم و موهاشو بردم پشت گوشش، چشمای عسلیش خیس شده بودن. آروم صورتمو بردم جلو و لپشو یه بوس کردم، لپش نرم بود و پوستش لطیف، دوست داشتم گازش بگیرم. احساس کردم لپش یهو داغ شد، نگاش کردم دیدم سرخ شده، طفلک خجالت کشیده بود، خودش اشکاش رو پاک کرد. بعد گفت: ببخشید ناراحتت کردم. چیزی نگفتم، یه پرتغال برداشتم براش پوست کندم و یکی رو آوردم جلو دهنش و گفتم باز کن اون لبای خوشگلتو فدات بشم من. احساساتم گل کرده بود و میخواستم از اون حالت بیارمش بیرون. خندید و دهنشو یکم باز کرد، پرتغال رو بردم جلو دهنش و بعد آروم گذاشتم بین لباش. خیلی خوشم اومده بود، یه چندتا دیگه اینجوری بهش دادم که گفت حالا نوبت توئه. اونم همین کارو باهام کرد، انگار یه بازیه و قانونشم اینه که باید قربون صدقه هم بریم.. .. یه دونه آورد جلو لبم و با اون دستش آروم لبمو باز کرد و گفت لبات چه داغ شـــدن خانومــــی!! ... بعد آروم فوت میکرد رو لبام.. صورتمون فقط 20 سانت از هم فاصله داشت و منم چشمامو بسته بودم.. یه لحظه یه حسی مثل شرم و حیا افتاد تو جونم و خودم رو کشیدم عقب. اونم سریع رفت عقب....
اون روز رو تا ناهار خونشون بودم و واسم زندگیش رو شرح داد که با خالش و مامان بزرگش زندگی میکنه و خالش معلم ابتدایی و خیلی چیزای دیگه، اون روزایی که نمیومد مدرسه میرفت سر خاک مامانش اینا، حالا چرا صبح میرفت رو نگفت. دیگه حسی که بهش داشتم فرا تر از حس دوستی بود بدجوری دوسش داشتم ولی نمیدونستم دخترا هم میتونن عاشق هم بشن و تو تفکرات خودم فکر میکردم عشق فقط بین دو جنس مخالفه .....
چند روز بعد شروع کردم رو مخش کار کردن که هر رفتی یه اومدی داره و آره تو هم باید بیای خونمون، مامانم اصرار میکنه ببیندت و این حرفا تا بالاخره راضی شد یه روز بعد از ظهرکه بابام نباشه بیاد خونمون.
اون روز اتاقمو حسابی تمیز کردم و مامانم هم کلی چیز میز واسه خوردن آماده کرد و نقشه کشیدم تا شاید بتونم شام پیش خودم نگهش دارم.... ساعت حدود 4 بود بالاخره خانم اومدن ... یه مانتو مشکی و تقریبا تنگ و کوتاه پوشیده بود که خیلی بهش میومد ... مامانم وقتی دیدش با حالت متعجب یه نگاهی بهم انداخت... حسابی خوشش اومده بود.
بهار اومد و با مامانم رو بوسی کرد و مامانم هم ازش تعریف میکرد و اونم داشت از خجالت آب میشد، سریع با خودم بردمش تو اتاق و دستاشو گرفتم و نشوندمش رو تخت ... یه خورده دور و برش رو نگاه کرد گفت: تو هم خوش سلیقه ای هـــــا نازی . میخواستم دوباره بدن خوشگلش رو ببینم، بهش گفتم: لباس که آوردی! زودی عوض کن و راحت باش. .. پاشد و مانتو و شالش رو درآود و با یه تاپ سفید و تنگ که سینه هاش حسابی میزدن تو چشم جلوم واستاده بود، بیشعور سوتین نبسته بود، پف نوک سینه اش معلوم بود از رو لباس ...

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نازنــــــــــین و بــــــــهاره قسمت ســــــــوم

کوله پشتیش رو باز کرد و یه شلوار نخی آبی درآورد رو به من گفت : کجا عوض کنم؟! .. . منم با پررویی گفتم: مگه همینجا چشه؟! ... گفت: پس چند لحظه میری بیرون؟! ... منم دیگه زدم به اون راه و گفتم: بابا من که پسر نیستم، یعنی با منم آره؟!!! ... گردنم رو کج کردم و حالت ناراحت و دلگیر به خودم گرفتم . بهار با یه حالت دل جویی گفت : آخه روم نمیشه جلوی تو خانومی! (همش بهم میگفت خانومی و منم خرکیف میشدم) ... منم با شیطنت گفتم : مگه شورت نپوشیدی شیطون؟!!!
بیچاره لپاش گل انداخته بود و دیگه زورش به من نرسید ... پشت کرد به من و آروم شلوارش رو کشید پایین، خودش میدونست دوست دارم دیدش بزنم و نخواست دلم رو بشکنه!
نمیدونم چرا با دیدن بدن بهار اینجوری میشدم، قبلا دختر خالم و چندتا از دخترای فامیل رو حتی لخت دیده بودم ولی هیچوقت همچین احساسی نداشتم... یه شورت سفید با حاشیه صورتی پوشیده بود که سفیدی پاها و بدنش رو فرو میکرد تو چشم. پشت شورتش زیاد پهن نبود و رفته بود لای کونش لپای کونش معلوم بود. ... احساس کردم ضربان قلبم یهو رفت بالا ... ضربانش رو زیر گلوم حس میکردم ... فقط دوست داشتم بدنش رو ببینم چون اصلا فکر دست زدن به همدیگه رو هم نمیکردم . اصلا اون موقع نمیدونستم لزبین چیه!!!
به خودم اومدم دیدم شلوارش رو پوشیده و بهت زده نگام میکنه. خیلی از من خوشگل تر بود، اصلا من باهاش قابل مقایسه نبودم که بگم کی سر تره!
طفلک خجالت کشید و رفت نشست رو تخت و خودشو با عروسکام مشغول کرد . تو همین حین مامانم با یه سینی شیرکاکائو و کیک اومد تو ، مامانم سینی رو گذاشت رو میز و یه لبخند بین اون و بهار رد و بدل شد و رفت بیرون. منم سر حرف رو باهاش باز کردم و از هر دری باهم حرف زدیم، حین صحبت همش حواسم به پاهاش بود؛ شلوارش تا زیر زانوش بیشتر نبود و وقتی که نشسته بود تا بالای زانوش میرفت بالا... آروم دستمو گذاشتم رو پاش و یکمی دست کشیدم روش؛ یه خورده خودشو جمع و جور کرد ؛ منم دیدم ممکنه ناراحت بشه گفتم: هر روز تیغ میزنی پاهاتو؟!!! ... اونم باور کرد و گفت: که با موبر پاهاشو تمیز میکنه ... منم دیدم موقعیت خوبیه حرفو کشوندم اونور و گفتم : فقط پاتو یا همه جارو ؟! با دست به جلوش اشاره کردم و گفتم اونجارم؟! باز خجالت کشید طفلکی و گفت : آره خوب مگه چیه؟! ... یه دفعه ای با هم زدیم زیر خنده. ناخن های پاشو صورتی روشن لاک زده بود ولی دیگه پاک شده بودن، منم گفتم: بهـــار! میخوای ناخن هاتو لاک بزنم؟ بعدش تو هم ماه منو، آخه خیلی وقته نزدم ، واسه تو هم که پاک شده. با کمال میل قبول کرد، بعضی اوقات احساس میکردم که اونم دلش میخواد بیشتر به هم نزدیک بشیم.


رفتم وسایلامو آوردم و خواستم شروع کنم که مامانم در زد و گفت داره میره خونه خالم، از قبل بهش گفته بودم که بهار شاید بخواد راحت باشه و اگه میتونه بره یه جایی. پیش بهار رو تخت ولی خلاف جهت اون دراز کشیدم و شروع کردم پاک کردن لاکش. حین پاک کردن انگشتامو میکشیدم لای انگشتای خوشگل پاش، دوست داشتم پاهاشو ببوسم و صورتمو خیلی به پاهاش نزدیک کرده بودم، اونم اون طرف داشت همین کارو با من میکرد، انگشتاش خیلی ناز و خوردنی بودن، واقعا حالم یجوری شده بود، همونجوری که انگشتاشو میمالوندم لبمو بردم جلو و ساق پاش رو یکی بوسیدم و منتظر واکنشش شدم، کار خاصی نکرد، منم پررو شدم و یکم با زبونم کشیدم رو ساقش که یکم پاشو کشید عقب، دستم و گذاشتم رو اون یکی پاش که هنوز پیشم بود، پوستش دون دون شده بود، مثل وقتی که آدم سردش میشه، تو کل این مدت صورت همو نمی دیدیم. وسایل هارو گذاشتم یه گوشه و انگشتاشو گرفتم تو دستم و میمالوندم، خودم نمی فهمیدم چیکار میکنم، فقط انجام میدادم. آروم انگشت شصتشو گرفتم بین لبام و بوسیدمشون، با نوک زبونم کشیدم لای انگشتش و بعد کلش رو کردم تو دهنم، بهار صدای خندش اونور بلند شد و پاشو از دهنم کشید بیرون و با دستش زد رو لپ کونم و با خنده گفت : چیکار میکنی دیوونه؟! . دردم اومد و پاشدم و با یه حالت عصبانی بهش خیره شدم، حشرم زده بود بالا و صورتم داغ و طبیعتا قرمز شده بود. از دیدن قیافم تعجب کرد و گفت: نازنیــن!!! چت شده تو؟!.. رفتم طرفش و موهاشو از صورتش زدم کنار و دهنمو بردم طرف گوشش و آروم و حشری گفتم: چرا زدی در کونم؟ ها؟! حالا سرت در میارم! ... (اولین باری بود که کلمه کون رو پیش بهار میگفتم و یه حس جالبی داشت) لبمو چسبوندم به لپشو و آروم گاز گرفتم، یه صدای آه که معلوم بود حشری شده ازش بلند شد، (من نمیدونستم حشری شده، فکر کردم دردش اومده) زبونمو کشیدم رو لپش و همینجور ادامه دادم، دستشو گذاشته بود رو سرم و موهامو ناز میکرد، نمیدونم چرا ولی دوست داشتم محکم گازش بگیرم ولی جلوی خودم رو میگرفتم، همینجور لبم رو رو صورتش حرکت میدادم، کل صورتش رو خیس کرده بودم، صورتش داغ داغ شده بود، عملا تب کرده بود، چشمامو بسته بودم و نمیدونستم کجا رو میبوسم، تو همین حین لبم خورد به لبش، وای اولین باری بود که لبم به لب کسی میخورد، چقدر نرم و لطیف بود و مزه شیر کاکائو میداد. لب پایینشو گرفتم بین لبام و شروع کردم مکیدن و گازگرفتنش، آه و اوهش از درد لبش بلند شده بود ولی من بهم کیف میداد، یکم آروم کردم بوسامو. لبشو از دندونام بیرون کشید و لب بالامو گرفت و شروع کرد مکیدن. لبامون بهم قفل شده بود از تو آه و اوه میکردیم، منم موهاشو میکشیدم تا بیشتر صداش در بیاد. دستمو از زیر تاپش کردم تو سینه هاش رو گرفتم تو دستم، همش تو دستم جا نمیشد، برعکس مال خودم که راحت تو دستم جا میشد... یکم سینش رو فشار دادم که لبشو از لبم جدا کرد و یه آیـــــــی بلند گفت و چشماشو بست. واقعا بلد نبودم باید چیکار کنم، هرکاریم که تا الان کردم غریزی بود و دست خودم نبود. .. یه فیلم هم بیشتر ندیده بودم که اونا هم زن و مرد بودن و دوتا دختر توش نداشت. گفتم خودمو بذارم جای مرده تو فیلم... تاپ بهار رو دادم بالا و یکم رو شکمش رو بوسیدم، دیدم قلقلکش اومد بیخیال شدم. تاپش رو دادم بالاتر و درش آوردم، خودشو رها کرده بود و کاری به کار من نداشت.نگاهمو هل دادم پایین تر، سینه هاش به قدری ناز و خوشگل بودن که نفسم تو گلوم گیر کرده بود، اصلا دوست نداشتم بهشون دست بزنم که مبادا دکوراسیون خوشگلشون خراب بشه. نوک سینه هاش یه معنی واقعی صورتی بود و هاله دورش جمع شده بود و نوکش به اندازه نیم سانت زده بود بیرون، صورتمو بردم نزدیک و یه بوس کوچولو از ممه اش کردم ، نفسش هر لحظه تند تر میشد، میترسیدم که شاید داره یه چیزیش میشه، دوباره رفتم بالا و بی اختیار لبش رو که بین دندوناش فشار میداد بوسیدم و گفتم: بهـــــار!! عزیزم؟!! حالت خوبه؟! چت شد یهو عروسکم؟!!! ... اصلا نمیدونستم چرا دارم اینارو بهش میگم، فقط یه احساسی داشتم که حاضر بودم جونمو براش بدم. . چشماشو باز کرد، بد جوری شهلا شده بودن و خمار. آروم لبشو چسبودن به لبم و دستاشو دور گردنم حلقه کردو منو کشوند پایین و محکم لباشو به لبام فشار میداد، هردو اولین بارمون بود و لب گرفتن بلد نبودیم ولی همون یه لذتی داشت که تو هیچ چیز دیگه نمیشد کشفش کرد.... دستاشو از گردنم کشید و لبشو از لبم جدا کرد و زل زد تو چشمام، چشماش واسم تو دنیا از هر چیزی قشنگ تر بودن، آروم لبم رو بردم و چشماشو بوسیدم، لبخند زد و گفت: نازی؟!!! یه چیز بهت بگم؟!!! ... منم با تمام احساس مهربونی که تو وجودم بود گفتم : بگو عزیز دلم! بگو؛ فدای اون لبات بشم ، بگو گلم.



ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
نازنــــــــــین و بــــــــهاره قسمت چهارم و پایانی

گفت: نازی با تمام وجودم عاشقتم!!! .... اصلا نمیدونم چجوری اون لحظه رو توصیف کنم، انگار دوتا بال بهم دادن تا از بهشت هم بالا تر برم، احساسی رو که من تمام این مدت بهش داشتم رو اون به زبون آورد. هیچی نگفتم، فقط اشکم سر خورد رو لپم و چشممو بستم و وقتی باز کردم دیدم سه چهار تا دونه اشک هم ریخته رو لب و لپای بهار، با همون شوری اشک، لبشو گرفتم بین لبام و با تمام احساسم میبوسیدمش، جوری که احساس میکردم الان روحم از بدنم کنده میشه،
دستشو برد زیر بلوزم و از تنم بیرون آوردش، و یه نگاه خوشگل به بدنم کرد،(خدایی منم خوب تیکه ای بودم ولی جلو همچون عروسکی احساس حقارت میکردم). ... منو چرخوند و خودش اومد روم، دستشو برد پشتمو سوتینم رو باز کرد و پرتش کرد هوا، یه خنده کوچولو کرد و دستشو گذاشت رو سینه هام و لرزوندشون و بعد نوک یه سینم رو گرفت لای لبش و با زبون باهاش بازی میکرد، به محض اینکه زبونشو میزد به نوک پستونم تمام تنم مور مور میشد و همون چیزی که تو شکمم خالی میشد، حرکتش رو تو کسم احساس میکرد ، یکم که از سینم خورد رفت پایین و بند شلوارم رو باز کرد و شورت و شلوارم رو با هم کشید بیرون، به محض اینکه چشمش به کسم خورد جیغ زد: این چیه دیگه؟! چند ساله تمیزش نکردی؟ ... داشتم از خجالت جذب پتوی رو تخت میشدم. آروم گفتم : خوب مگه چیه؟! .... یه تار مو رو گرفت لای انگشتش و کشید بالا، بدون تعارف 5-6 سانتی طولش میشد، جوری که وقتی دراز کشیده بودم، پشمای پف کرده کسم رو میدیدم که تو هم گره خورن؛ .... زد رو رونم و گفت بدو برو تمیزش کن بیا، ... منم که اگه تو حموم این کارو میکردم اینقدر طول میدادم و آروم میکردم که آخرش آب سرد میشد. بهش جریانو گفتم، اونم گفت: میخای من برات درستش کنم؟! ... منم با اکراه قبول کردم و پاشدیم رفتیم حموم...


خیالم از اومدن مامانم راحت بود و بابامم که تا شب سرکار بود... با همون شورت خوشگلش که جلوشو حسابی خیس کرده بود اومد تو حموم، با خنده بهش گفتم، بهار جیش کردی؟!! ... اونم گفت: نـــــه! ولی الآن حسابی جیش دارم!
گفتم منم دارم، بیا با هم بکنیم، اونم قبول کرد، شرتش رو کشید پایین، کسش مو داشت ولی کم، معمولی بود و نشستیم کنار هم و پاهامونو انداختیم رو پاهای هم و من دستمو آروم گذاشتم رو کس بهار و یکم مالوندمش، میدونستم خوشش میاد، خودم گاهی اوقات این کارو میکردم. اونم دستشو گذاشت رو کس پشمالوی من و از لباشو از هم باز کرد، کس من تپل بود و لباشم به هم چسبیده بود ، مال بهار لبای بیرونیش کوچیک بودن و چوچولش از لاش بیرون زده بود،
یک ، دو ، ســه : واسه بهار زود تر اومد و با فشار میخورد به دستم، چقدر داغ بود؛ انگار از تو سماور میومد، خیلی هم زرد بود و کاشی های کف حموم زرد شده بود و بوی جالبی داشت ولی مقداری که ازش میومد جالب بود، منم با یکم زور زدن اومدم و دست بهار هم جلوی کس من بود و محکم میخورد به دستش، مال منم زرد بود ولی یه بوی دیگه میداد؛ از بوی مال خودم بیشتر خوشم اومد. جیش من تموم شد ، ولی مال بهار همینجوری میخورد به دستم، تا اینکه بعد از دو سه ثانیه قطع شد، یه نگاه به هم کردیم که تا شکم و دستامونم تا آرنج جیشی شده بود و بو میداد، حمومم چون هنوز آب رو باز نکرده بودیم، کفش زرد زرد بود. با هم زدیم زیر خنده و رفتیم نشستیم تو وان و آب و باز کردیم، زمین همون طوری زرد بود و بو میداد، ولی خوشایند بود. وان رو پر آب کردیم و از هم تو آب لب میگرفتیم، ایندفعه من شدم فاعل و اومدم پایین و سینه هاش که تو آب میدرخشیدن رو گاز گاز میکردم و اونم ناله های حشری میکرد، از وان اومدم بیرون و اونو نشوندم لب وان و خودم زانو زدم رو زمین؛ پاهاشو از هم باز کردم و شروع کردم معاینه کسش؛ کسش خیلی ناز و با نمک بود و توشم که زده بود بیرون؛ اولین کس غریبه ای بود که از این فاصله میدیدم، مال بقیه همه سر پا بودن و پشم داشتن و توش هیچی معلوم نبود. آروم لباشو از هم باز کردم و سوراخ کوچولو و پرده ی شیشه ای و نازکش معلوم شد؛ به سوراخش دست نزدم ولی انگشتمو کردم زیر چوچولش و صورتمو بردم نزدیک و یه بوس کوچولو گذاشتم رو کسش، آهش در اومد و دستشو گذاشت رو سرم و فشار داد به کسش، منم آروم زبونم رو کشیدم رو کسش، تو فیلم دیده بود مرده کس خانومه رو میخوره، ولی چجوریش رو نمیدونستم، پس هر چیزی از کسش رو که میومد تو دهنم میمکیدم ، مخصوصا چوچولش که حسابی متورم شده بود و سفت، کس خودم هم کمی از ماله بهار نداشت، اینقدر کسش رو مکیدم که یه آه ممتد و بلند کشید و سرمو محکم فشار داد تو خودش و یه آب شبیه شیره اومد تو دهنم، نمیدونستم این چیه، ولی بدمزه نبود که شکایت کنم! توفش کردم بیرون و رفتم تو وان پشتش نشستم و سینه هاشو از پشت گرفتم تو دستم و فشارشون میدادم، یکمی گذشت تو بغلم وول میخورد ، برگشت و رو به من گفت، حالا نوبت توئه خانوم کوچولــــو! از همون زیر آب دستشو گذاشت رو کسم و با یه لحن نا امید تازه وضعیت کسم یادش اومد و گفت: بابا اینو که یادمون رفـــــت!!


پاشدم تیغ و صابون و دادم دستش، خودم همیشه با همونا میزدم پشمامو؛ صابونو میمالوند به کسم، تا حسابی کفیش کرد، بعدش با دست کف رو همه جا پخش کرد، حتی تا تو سوراخ کونم رو هم کفی کرد؛ بعدش با تیغ اول از بقل کسم شروع کرد و تا بالای سوراخ کونم رو زد، بدنم کم مو بود ولی نمیدونم کسم چرا اینقدر پشمالو میشد، بعدش رو لبای کسم رو زد و آخر سر هم بالاش رو. به اندازه یه مشت مو از کسم زده بود، کس کوچولوی من شده بود مثل برف، خودم دوست داشتم باهاش بازی کنم بس که ناز شده بود؛ بهار یه لبخند ملیح بهم زد و کسمو حسابی با آب شست تا مزه صابونش بره، با انگشتاش تا جایی که میشد لبای کسمو باز کرد ؛ جوری که دردم میومد و تمام محتویاتش اومده بود بیرون.
چوچولم رو که از وقت زدن موها سفت شده بود و گرفت تو دهنش و شروع کرد مکیدنش، نفسم قفل شد تو سینم و دستم رو بی اختیار بردم پشت سرش و فشارش دادم طرف کسم و چشمامو بستم، از بس کسم صاف شده بود زبونش رو کسم سر میخورد و لذتش فوق العاده بود؛ از شدت لذت داشتم از هوش میرفتم؛ تو شکمم همه چیز بهم ریخته بود حرکت اون مایع توش سریع تر شده بود؛ یهو بهار پاهامو داد بالا تر و زبونش رو گذاشت رو سوراخ کونم و لیسش میزد، یه احساس قلقلک توام با لذت داشتم، نفسام و آه و اوه کردنام کل حموم رو برداشته بود، یه لحظه احساس کردم چشمم سیاهی رفت و سرم گیج رفت، حس کردم کلی آب رو تو شکمم ول کردن که میخواد بیاد بیرون، پاهامو باز تر کردم و بی اختیار دادم رفت هوا و یه چیز داغ و غلیظ مثل مال بهار ولی غلیظ تر از توم بیرون اومد. دیگه تا چند لحظه چیزی نفهمیدم تا اینکه داغی لباش رو رو لبام حس کردم؛ سرش رو گرفتم تو بغلم و تا میتونستم موهاش و پیشونیش و لبا و کل صورت قشنگش رو غرق بوسه کردم. اینبار تمام احساساتم رو یجا جمع کردم و با صدای لرزون گفتم : بهاری!! عاشقتم عروسکم! بجون مامانم اگه دروغ بگم! ... دوباره لبامون رفت توهم. حس میکردم زندگیم دیگه بهتر از این نمیشه، کسی رو که با تمام وجودت میپرستیش رو ببوسی و خیلی بیشتر از بوس رو هم انجام بدی! ...
پاشدیم حموم رو شستیم و خودمون رو هم حسابی شستیم و اومدیم بیرون، ساعت تقریبا 7:30 بود؛ حدود 2 ساعت میشد که تو حموم بودیم، بهار زود لباساش رو پوشید و نشستیم موهای همدیگه رو خشک کردیم و موهای بهار رو هم همونجور که اومده بود درست کردیم . پاهای هم رو هم لاک زدیم و حین لاک زدن هم تا میتونستیم پاهامون رو بوسیدیم و لیسیدیم و همو خیس کردیم. بعدشم نشستیم و یکمی درس خوندیم که هر 30 ثانیه یه باز یه لب از هم میگرفتیم.
یکم گذشت و مامانم هم اومد و مشغول شام درست کردن شد؛ ما هم زنگ زدیم خونه بهار اینا و اجازش رو از خالش گرفتیم، واقعا دختر با شعوری بود خالش، الکی تعارف نمیکرد که مزاحم میشه و این حرفا؛ یه بار گفت و دید من و بهار اصرار میکنیم با مامانم صحبت کرد و گذاشت بهار گلم پیشم بمونه.
شب هم دو تا تشک انداختیم بغل هم و تا میشد همو موقع خواب بوسیدیم و با سینه های هم بازی میکردیم و با هم از آینده میگفتیم و اینکه قول بدیم با هیچ پسری دوست نشیم و تا آخر دنیا با هم زندگی کنیم و . . .


تو مدرسه اگه یکی به یکیمون چپ نگاه میکرد، مسئولیتش با خودش بود، طوری شده بود که اون دخترای شر و بی ادب هم ازمون میترسیدن... یه روز سر فیزیک داشتیم با هم حرف میزدیم که معلم که مرد بود به بهار گفت که کلاس جای حرف نیست و باید بره بیرون؛ منم همراه بهار پاشدم و گفتم اگه بهار بره منم میرم، بهار هم اون لحظه دستمو گرفت تو دستش و نوازشش کرد و گفت: تو ناراحت نباش خانومی الان دیگه زنگه! ... منم بی توجه به همه گفتم نمیتونم اجازه بدم تو سرما بری بیرون؛ بغلش کردم و لپش رو بوسیدم! .... یه دفعه کل کلاس زد زیر خنده و تازه فهمیدم چه گندی زدم؛ خود بهار بیچاره هم هفت تا رنگ عوض کرد طفلک و زود رفت بیرون؛ منم دیگه روم نمیشد تو روی اون معلم نگاه کنم؛ سنش هم زیاد نبود و چشش دنبال دخترا بود.


اون سال و سال بعدشم گذشت و کنکور رو هم دادیم و هر دومون اصفهان قبول شدیم، من دندون پزشکی؛ بهار هم دارو سازی . الان هم با هم یه خونه داریم و درس میخونیم ولی هنوزم هردومون دختریم و کاری به بکارت هم نداشتیم. الان دیگه میدونیم لزبین چیه و چقدر لذت بخش و قشنگه. ولی این کارار رو از روی عمد انجام نمیدیم، احساسمون فقط به دخترا و جنس موافقه.
امیدوارم بد تعریف نکرده باشم، چون همه چیزایی رو که یادم میومد نوشتم، ولی اگه بد نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید..

نوشته :نازنین (پایان)
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آرزوی ســـــــکس با مهـــــــــسا قسمت اول


سلام دوستان عزیز من حسام هستم.میخوام اولین خاطره ی سکسی خودمو برای شما بگم.من یه بیو گرافی از خودم برم من یه بچه ی خجالتی بودم و قدمم 182سانتی متره و وزنم76 و اون موقع17سالم بود والانم19 سالمه و کیرم معمولیه 15.6 سانتی متر دیگه برم سر اصل مطلب با اجازه از دوستان.


من یه دختر عمو داشتم که اصلا اون اولا ازش خوشم نمیومد و با بقیه دخترای فامیل حال میکردم(توی ذهنم باهاشون سکس میکردم) و یه خود ارضایی هم می کردم. ولی وقتی که رسیدم به سن 17سالگی خیلی عطش سکس داشتم توی اون سن از مهسا(دختر عموم که از من 11سال بزرگتر بود و شوهرم داشت)دیگه خیلی خوشم میومد چون سینه هاش و کونش بزرگ شده بود و شکمم نداشت یه بدن سکسی خوب داشت اما قیافه نداشت یعنی توی این چند وقت از این رو به اون رو شده بود شوهرش بچه مایه بود اینم روی خودش کلی عمل زیبایی انجام داده بود اما به صورتش دست نزد ای کاش این کارو می کرد لامصب خیلی رفتم توی کفش دیگه همه رو بیخیال شدم با این میزدم ولی پیش خودم میگفتم یه روز برم خونشون باهاش ور برم خودشم رضاست اما بعد که میزدم منطقی میشدم میگفتم نه بابا اینکاره نیست خودشم شوهر داره اونم چه کیری داره اون اونموقع بیاد با من حال کنه





تا چند هفته همین جوری گذشت که دیگه خودارضایی رو ترک کردم این کمرم پر شده بود دیگه منطقی فکر نمی کردم زنگ زدم سلام مهسا جان من فردا میام خونتون اونم گفت قدمتون روی چشم تشریف بیارید خوشحال میشم فردا شد من حرکت کردم برم خونشون توی راه فکر می کردم چه جوری شروع کنم که به سکس ختم بشه کلی فکر کردمو به یه نتیجه ای رسیدم رفتم زنگو زدم اونم در و باز کرد رفتم تو توی راهم ذهنم درگیر بود شوهرش نباشه ضایع شم یه خونه ویلایی داشتن با حیاط بزرگ رفتم رسیدم به خونه درو باز کرد دست دادو رفتیم نشستیم گفتم مهسا جان خودمونیم اونم گفت:آره عزیزم مسعود سر کاره خودمم خیالم از این بابت راحت شد.بعد یه شربت آورد خوردم بعد نشست روبروم شروع به حال احوال کرد بعدش بهم گفت:حسام‌ آقا از این ورا تا دیروز جواب مارو نمی دادی چی شده؟ منم گفتم:نه این چه حرفیه من همیشه گویای حال شما هستم. اون صحبت می کرد منم گوش میکردم ولی توی ذهنم دنبال سکس بودم ولی نمی شد گفتم برم جلو بعدش نخواد چیکار کنم به هر صورت ناهارو خوردمو دست خالی رفتم
ولی هنوز بهش فکر میکردم همین جوری چند بار رفتم خونشون ودست خالی برگشتم.


یه ماه ندیدمش که تصمیم گرفتم اندفع سر زده برم مدرسو پیچندم رفتم خونشون زنگ زدم آیفون ورداشت گفت: کیه؟ گفتم: منم علی.با تعجب گفت بیا تو رفتم تو دیدم نیست در اتق بسته بود مشخص بود که اتاقه بعد منو صدا کرد گفت علی جان ببخشید اون لباس زیرای منو از بیرون توی حیاط میاری بدی منم با خوشحالی رفتم آوردم دادم بهش گفتم نه پایس بعد که اومد بیرون خورد توی ذوقم مثل همیشه یه شلوار بلند و یه تی شرت آسین دار با هام سلام کرد گفت ببخشید سرزده اومدی سرو وزم درست نبود ببخشید. باز ایندفع هم کاری پیش نبردم و دست خالی برگشتم آخه نمی شد به اون چیزایی که فکر میکنم روش انجام بدم اصلا تا می دیدمش خجالت میکشیم چه برسه بهش دست بزنم بالاخره دیگه محرم شد و منم گفتم شوهر داره بیخیال شو ، زن شوهر دار که نمی شه یه چند ماهی گذشت ما رو یه تولد دعوت کردن همه ی فامیل بودن خودمو آراسته کردمو رفتم تولد همه داشتن با یکی می رقصیدن من نشسته بودم نگاه میکردم بعد یه هو دیدم یکی دستمو گرفت بلند کرد بیا با من به رقص بله مهسا بود(دیده نمی شد چون تاریک بود رقص نور روشن بود صورتش مشخص نمی شد) یه چند دقیقه ای رقصیدیم بعد دستشو گذاشت پشتم من دستمو گذاشتم به پهلوش اون یکی دستم و گذاشتم روی کتوش بعد به رقصیدن ادامه دادیم



یه هو شق کردم بعد باز فکرای قبلی اومد به ذهنم حالا داشتم لمسش می کردم راستی قیافشم درست شده بود خوشگل نشده بود ولی از قبل بهتر شده بود دماغشو عمل کرده بود لب و گونه هاشم یه کاری کرده بود که الان یادم نمی یاد در زیبا تر شده بود با یه آرایش ساده منم که بد راست کرده بودم دستمو از قصد گذاشتم روی کونش گفتم مهسا جان من خسته شدم میرم بشینم گفت باشه منم خسته شدم اومد کنارم نشست بهش گفتم آقا مسعود کو نمی ببینمش گفت کارش زیاده نمی تونه بیاد گفتم پس این طوری پس کسی نیست باهاش به رقصی گفتش پس تو چی تا آخر با تو میرقصم بعد پاشد دو تا لیوان مشورب آورد یکی داد به من یکی خودش بعد گفتم دست درد نه اتفاقا تشنم بود گفت مشوربه گفتم من که نمی خورم مگه نمی دونی گفت:واقعا نمی خوری گفتم آره بالاخره خودش هر دوتا خود منو بلند کرد رفتیم وسط یه نفس رقصیدیم تا یارو گفت یه آهنگ لایت میذارم زوجا بیان وسط من رفتم نشستم همه داشتن با دوست دختر و دوست پسراشون می رقصیدن باز دیدم یکی دستمو کشید مهسا بود گفت گفتم که ولت نمی کنم رقصیدیم بعد نزدیک به آخرای رقص لامبادا بود که بهش گفتم آخرش چی میشه اونم خندید گفت پیچیده میشه همه لب رو گرفتن غیر از ما دیگه مراسم تموم شد که رفتم خونه باز فکرای سکسی گذشته که با اون توی ذهنم داشتم یادم اومد تا باز تصمیم گرفتم برم خونشون که این دفع ترتیبشو بدم این دفع خیلی جدی بودم بهش زنگ زدم که من دارم میام خونتون بهت یه سری بزنم.


بعد به خودم یه صفای ویژه دادم تمیز تمیز شدم فردا شد و حرکت کردم به سمت خونش بعد رسیدم زنگ زدم درو باز کرد رفتم تو رسیدم به اون یه در که زنگ زدم اومد درو باز دیدم اوف چه تیپی زده انگار خودشم راضی شده آخه اون روز یه تاپ مشکی با یه شلوارک قرمزه جذب پوشیده بود بعد سیخ کردم بد بعد خودمو آروم کردم رفتم نشستم چای آورد خوردیم دیگه زمستون بود بخاری اینا روشن بود من لباس زیاد پوشیده بودم اومد بهم گفت چه خبره لباستو در بیار سرما میخوری منم پالتو درآوردم بعد دیدم بازم گرمم اونم گفت خوب پلیورتم در بیار اگه گرمت گفتم آخه فقط یه زیر پوش تنمه خوب بخاری و کم کن خیلی زیاده گفت نه من سرمایم لباسم تنم نیست کم کنم سردم میشه گفتم باشه توی ذهنم گفتم خوب برو لباس بپوش که گفتم مگه دیونه شدی به ره لباس بپوش که چی بشه توی این فکرا بودم که گفت عیبی نداره در بیار منم درآوردم با زیر پوش نشسته بودم که یه آهنگ گذاشت اومد نشست سر میز غذا گفت ناهار آمادس بیا حین ناهار خوردن صحبت رفت به سمت تولد منم که دیدم بحثه خوبیه ادامه دادم ببخشید که دیگه بعد رقصیدم من مثل شما وارد نیستم دیگه مخصوصا لامبادا اذیت شدی ببخشید دیگه نه شد جای آقا مسعود و پر کنیم گفت نه بابا خیلیم خوب رقصیدی کلی بهم با تو خوش گذشت منم که فضا رو مناسب دیدم(با خودم فکر کردم دیدم خیلی رفتارش عوض شده نگاهش و لباساش و....که فکر کردم خودشم داره خط میده) غذا تموم شد بهش کمک کردم جمع کردیم بعد که ظرفا رو با هم شستیم اومد بشینه که دستشو گرفتم گفتم کجا امروز نوبت منه ولت نکنم باید با هام لامبادا برقصی شروع کردیم به رقصیدن بعد که پشتشو کرد به من کونش کامل خورد به کیرم دید که شقه خودشو کشید جلو رسید به آخر رقصیدن که این دفع انداختمش روی دستم از یه لب کوچیک گرفتم

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آرزوی ســـــــکس با مهـــــــــسا قسمت دوم و پایانی

دیدم هیچی نگفت آوردش بالا گردنشو از پشت خوردم یکی از دستمو بردم سمت سینش یکیم بردم لای کسش داشتم می مالندم که دیدم خودشو آزاد کرد همین جوری داشت فحش میداد تو جنبه نداری بهت یه لب دادم دیگه پرو نشو همین جوری داشت میگفت منم دست پاچه شده بودم بهش گفتم به خدا شهوتم زد بالا ببخشید بعد دیگه همه چیو بهش گفتم از کی کفشم و اینا که آخرش گفتم فقط سینتو میخواستم بخرم و اگه دوست داشتی یه کمم کستو آخه خود نخوای که کاری نمی کنم بعدم بهش گفتم آخه با کارات فکر کردم داری آمار میدی خودتم دوست داری وگرنه همچون غلطی نمیکردم بعد با یه نگاه خیلی بد گفت باشه شروع کن فقط همون کارایی که گفتیو انجام میدی بیشتر نه از من با ترس از پشت سینه هاشو گرفتم میمالندم همیمن جوری شلوارکشو در آوردم یه شورت آبی فیروزه ای پاش بود چقدر خوب بود دیگه کیرم سرش از شورت زده بود بیرون آخه یه کم شورتم تنگ بود بعد انداختمش روی مبل از لب گرفتم کم کم تابشم در آوردم سوتینشم آبی فیروزه ای بود منم خیلی حشری تر کرد دست انداختم پشتش سوتینشو باز کردم وای چه سینه هایی داشت از اونی چیزی که فکر می کردم عالی تر بود نوکشو میک زدم می مالندم اونم کم کم صداش در اومد ای جون ای جون البته خیلی آروم می گفت معلوم کمی بهش داره حال می ده همون جوری که داشتم سینشو میخوردم با یه دستمم کسشو می مالندم کارایی که از فیلم شوپر یاد گرفته بودم و انجام می دادم سینشو یه 5دقیقه ای خوردم با دستش منو فرستاد پایین نوبته کسمه بخورش منم نوک زبونمو چسبندم به تنش از بالا تا پایین بعد رسیدم به کسش اول از روی شورتش یه کم مالندم بعد بلندش کردم شورتشو در آوردم بعد یه پاشو دادم بالا کسش مشخص شد یه کس سفید تروتمیز یه کم توپولی شروع کردم به خوردن لبه هاشو لیس زدم بعد کسش و واز کردم توشو یه کم لیس زدم



یه چند دقیقه ای گذشت دیدم خسته شدم انداختمش روی مبل از چوچولشو یه گاز گرفتمو باز شروع کردم به لیس زدن کسش خیس خیس شده بود دیگه معلوم بود داره حال میکنه ای جونم اوف بخورش با دستاش سرمو هل می داد به سمت کسش یه10دقیقه گذشت خسته شدم کلمو کشیم عقب گفتم فکر کنم بست باشه دیگه بهتر برم ببخشید رفتم سمت لباسم که بپوشمشون که گفت من فقط حال کردم تو چی میخوای برات چیکار کنم برگشتم با خوشحالی گفتم یه ساک تا آبم بیاد(میخواستم بگم بهم کس بده گفتم باز قاطی میکنه گفتم حداقل یه ساک بزنه مام یه حالی کنیم)گفت باشه بیا جلو فقط آبدت داشت میومد بکش بیرون که نریزه توی دهنم رومم نرزیا منم گفتم:باشه شروع کرد کمربندمو باز کرد دکمه شلوارمو باز کرد کشید پایین گفت:آخه ی بدبخت خفه شود نگاش کن خودشم یه کمی خیس کرده برو بشورش بیا که شروع کنم با صابون بشورشا حمومم اونطرفه رفتم شستمش بعد اومدم برم پیش گفتم بذارد صداش کنم همین جا بخوره که آبم اومد بریزم روی زمین دیگه صداش کردم مهسا مهسا اومد گفت چیه هی داد میزنی گفتم بیا اینجا بخورش که آبم اومد نریزه روی فرش گفت راست میگیا زندگیمم کثیف نمیشه اومد جلوم زانو زد شروع کرد به خوردن کیرم خیلی حرفه ای ساک میزد با یه دست کیرمو نگه داشته بود با یه دستشم تخمو می مالند نمیشه اصلا توصیفش کرد آروم از بالا کیرمو می خورد تا می اومد پایین کل کیرمو می کرد دهنش بعد آروم می اومد بالا همین جوری ادامه داد



بعد شرع کرد به خوردن تخمم با یه دستشم کیرمو بالا پایین می کرد دیگه کم کم داشتم ارضا میشدم که باز اومد بالا کیرمو میک میزد آبم اومد کشیدم بیرون تق تق پاشید(آخه اسپری و از این چیزا مصرف نکردمم آبم 2دقیقه ای اومد تازه داشت می چسبیدا) روی صورتش منم که دیدم چندتا پاشید روی صورتش بقیه رو خالی کردم روی صورتش بعدشم تموم شد عین فیلم سوپرا کیرمو کشیم روی آبای که روی صورتش بود بعد دیدم صداش دراومد لجن مگه نگفتم نریزی روم تو که همو خالی کردی روی صورتم کثافته کثیف منم که ترسم ریخته بود بهش گفتم همه ی زنای خارجی از خداشونه که مردا آبشونو بریزن روشون چون آب کیر کلی پروتین داره برای صورت خوبه از اونم کرما که تبلیغ می کنن بهتر گفت خفه شو کثافت من دوست ندارم چندشم میشه برو بیرون میخوام دوش بگیرم منم گفتم باشه پس منم میرم خونمون خیلی ممنون که بهم یه حالی دادی گفت:الاغ تو چقدر کثیفی یه دوش بگیر بعد برو اینو گفت دیدم راست میگه از یه طرف کلی عرق کردم از یه طرف آبمم اومده یه دوش بگیرم بعد برم گفتم پس با هم یه دوش بگیرم که من زود برم گفت باز پرو شدی برو بیرون تا قاطی نکردم داشتم میرفتم بیرون که گفت: باشه بیا با هم دوش میگیریم رفت برام یه لیف نو آورد گفت بیا استفاده نکردیم با این خودتو بشور من سه سوت خودمو شستم دیدم اون تازه روی صورتشه با چه وسواسی میشست رفتم زدم پشتش گفتم میخوای ماساژت بدم گفت:پرو نشو دستم وردار لازم نکرده بشین باهات کار دارم منم نشستم جلوش سینه و کسشو دیدم زرت شق کردم گفت: خیلی بی جنبه ای خودتو کنترل کن بعد منم گفتم: خوب بگو چیکارم داشتی میخواستم بگم خیلی بیعشوری تو چه جوری به خودت اجازه دادی که با من سکس کنی منظورم یعنی اینکه من شوهر دارم یعنی شما ها دیگه به زن شوهر دارم رحم نمی کنین اینارو گفت: شرمنده شدم سرمو انداختم پایین بعد بهش کل قضیه رو از سیر تا پیاز تعریف کردم اونم گفت آخه چرا باید اینجوری باشه منم گفتم: تقصیر بابا و مامانس که این مسائل به بچه توضیح نمی دن و بچه نمی تونه خودشو کنترل کنه منم دیگه برم خجالت زدتم نمی تونم نگاهت کنم برم



گفت: بشین حرفم تموم شه بعد برو فکر نکن که من مشکل دارم که گذاشتم باهام حال کنی قضیه این که من چند وقته زیر مسعود نخوابیدم یه 2ماهی میشه رفتارش عوض شده فکر کنم که با یکی دیگه حال می کنه چون هر کاری می کنم کیرش برام بلند نمیشه من بخاطر همین خودمو این همه عمل زیبایی کردم اما فقط برای چند هفته خوب میشه بعد باز همون آشو همون کاسه اونروزم که با من نیومده تولد یکی آورده بود من رسیدم خونه کلید انداختم اومدم تو دیدم صدای زن میاد از پنجره نگاه کردم بله داره با یه دختره حال میکنه اومدم بیرونو بهش زنگ زدم نزدیک خونم تو کجایی خیلی پرو گفت شرکتم دیر میام بعد دست یارو گرفت رفتن از اون روزم به روش نیاوردم میخوام ازش جدا شم بخاطر اینکه چند وقته سکسی نداشتم راضی شدم کسمو بخری و لختم کنی دیگه بدنم به یه رابطه جنسی احتیاج داشت در کل موندم چیکار کنم چه جوری به بابا اینا بگم(آخه مهسا بر خلاف نظر پدرو مادرو و برادرش با مسعود ازدواج کرده بود منم اون روز فهمیدم که چقدر به شوهرش وفا داره اما دیگه نمی تونسته تحمل کنه بعضی از آدما چقدر بدن) که میخوام از مسعود طلاق بگیرم منم ساکت داشتم نگاهش میکردم که بلند شد به پشت واستاد گفت: علی جان پشتمو لیف میکشی منم بلند شدم لیف گرفتم شروع کردم به لیف کشیدن بدنم نزدیک بدن مهسا بود که باز شق کردم کیرم خورد به کونش گفت: باز چه خبره راست کردی منم گفتم: تا وقتی یه خانوم خوشگل جلوم وایستاده این کیرم هی راست میشه تقصیر من نیست که دیگه لیف زدنم تموم شد که گفت:علی؟! گفتم:جانم! گفت:میخوام بهت یه جایزه بدم چون پسر خوبی بودی و سر حرفت واستادی منم گفتم: چه جایزه ای؟ گفتش:می تونی یه بار تا ته کیرتو بکنی تو بدو که دیگه بریم بیرون



منم که خوشحال شده بودم گفتم وایسا فکر کنم آخه من همیشه توی فکرم از کون می کردمش ولی چند وقت پیش توی اینترنت یه مقاله خوندم که این کار چقدر به زن آسیب میرسونه(توی همین شهوانی همه رو از کون میکنن نمی دونم الان همه ی اونا باید این مشکل و داشته باشن)تصمیم و گرفتم که از همون کس بزارمش شاسی رو آوردم پایین یعنی به حالت قنبل در آوردم بعد چون یه بار بود کم کم کردم توش چقدر خوب بود داغ داغ خیلی بهم فاز داد اما مجبور شدم سریع کشیدم بیرون از حموم اومدیم بیرون خودمو خشک کردم که برم مهسا گفت میرسنمت خونمون زیاد ازشون فاصله نداشت 10دقیقه رسیدیم داشتم پیاده میشدم بهش دست دادم و خداحافظی کردم پیاده شدم که صدام کرد علی بیا رفتم سرمو از شیشه کردم تو گفتم جانم لبمو یه بوس کرد گفت: که خیلی بهش حال داده و رفت.
یه یکی دو ماه بعد خبر طلاقشو شنیدم که طلاقشو گرفته.

نوشته :حسام
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دخــــــــتر با مــرام قسمـــت اول


چند سال پیش با ی دختری تو اینترنت آشنا شدم دختر خوبی بود با هم حرف زدیمو قرار گذاشتیم همو دیدیم ازین دخترای با مرامو لوتی مآب بود اما ی حسی میگفت به درد من نمیخوره این اونی نیست که من دنبالش میگردم اما دوست نداشتم بهش اینو بگم از طرفی اون دنبال یکی میگشت که مال خودش باشه تک پر خودش باشه بالاخره تو چند وقت رفتو آمد غیر مستقیم بهش فهموندم ،مثلا چند بار بهش گفتم خودم برات آستین بالا میزنم ی شوهر خوب برات پیدا میکنم اونم دوزاریش افتاده بود ولی دوستیمون ادامه داشت اونم میگفت تو برام ی دوست خوب هستی من هیچوقت فکر خاصی دربارت نمیکنم ! ولی خیلی با هم صمیمی بودیم کاملا در باره همه چی باهم حرف میزدیم درباره هرچی مسایل سکسی که تو عمرمون سوال بود برامون از هم میپرسیدیم مثلا یبار گفت تا مدتها ما تو دبیرستان با همکلاسیام برامون سوال بود که کیر پسرا که وسطه تو شلوارشون چجوریه میکننش تو اینور شلوار یا اونور ؟! مرده بودم از خنده قهقهه میزدم خلاصه میخوام بگم در این حد باهم رفیق بودیم یا سر به سرش میزاشتم میگفتم شیما یکی دوتا از دوستاتو بیار من بکنم تو کفم خودت که نمیدی اونم با خنده میگفت خفه شو کثافت !! خلاصه شوخیامون اینجوری بود معمولا .


گذشتو با ی پسری دوست شدو خیلی صمیمی شدنو کامل منو در جریان میزاشت ی جورایی محرم اسرار هم بودیم بهم میگفت این حرفو زد من چی بگم حالا چیکار کنم از این مشورتا ، یبار زنگ زد گفت محسن، امید اومد خونمون منو کرد !! گفتم چی؟!؟ کرد؟!؟! از عقب یا از جلو ؟؟ گفت نه دیونه از عقب بدم میاد از جلو کرد . گفتم ینی پردتو زد ؟!؟ گفت اره . گفتم خاک تو سرت ینی رسما جنده شدی؟ گفت ببند دهنتو میخوایم با هم ازدواج کنیم ، ولی به من حال نداد اولش که ترسیدم بعدشم که بیشتر درد داشت بعدم که تا اومدم حال کنم اون ارضا شد افتاد مثه جنازه گفت حال ندارم دیگه منم تو کف موندم !! گذشتو چند باری تعریف کرد از سکساشونو هر بار میگفت قبل اینکه من ارضا بشم اون ارضا میشه خسته من تو کف میمونم فاز نمیده اون فقط حال میکنه !! منم چند روز قبلش تو اینترنت ی مقاله خونده بودم درباره اینکه نقطه جی چی هستو چجوری میشه تحریک میشه تو کدوم پوزیشنها بیشتر تحریک میشه بهش گفتم شیما این دفه بگو داگ استایل بکنه اونجوری تحریک میشی سر به سرشم گذاشتم ی خورده بهش گفتم وسطشم میتونی هاپ هاپ کنی خندیدم گفت خفه شو بیشعور گذشت چند روز بعد زنگ زد گفت محسن ،شد . گفتم چی شد؟!؟ گفت منم ارضا شدم همون مدلی که گفتی . خندیدم گفتم پس حال کردی گفت گریم گرفت نشستم گریه کردم امید بغلم کرد گفت چیه چی شد چرا گریه میکنی ؟ نمیتونستم حرف بزنم فقط گریه میکردم خلاصه خندیدیمو یکم سربه سرش گذاشتم این قضیه تموم شد .
بعد چند وقت پذیرش گرفت برا ارشد رشته عکاسی از ی دانشگاه تو شهر میلان رفت اونجا همچنان با هم در تماس بودیم منم به فکر افتادم که برم برا ارشد اونجا بهش گفتم برا منم آمار بگیر خلاصه یک سال یکسالو نیم طول کشید منم پذیرش گرفتم برا رشته معماریو رفتم میلان قبلش برا خونه هماهنگ کردم باهاش گفتم شیما خونه چی جا چی؟ گفت اگه میخوای بیا با ما با هم بگیریم تنهایی بخوای بگیری خیلی گرونه اینجا همه با هم چند نفری میگیرن که ارزون بشه ما چند نفریم داریم دنبال جا میگردیم بیا با ما گفتم باشه


رفتم اونجا ی خونه سه خوابه گرفتیم 6 نفر بودیم من و شیما با ی دوست دختر و دوست پسر که ایتالیایی بودن از شهر رم با ی پسر سیاهپوست افریقایی با ی دختر از کشور چک شهر پراگ که خیلیم بیریخت بود پسر سیاهپوسته که روز دوم گفت من میرم با دوست دخترم خونه میگیرم رفت ما 5 نفر موندیم اون ایتالیایی ها که ی اتاقو گرفتن شیما با اون دختر پراگیه ی اتاقو منم تنها ی اتاق شیما دست پختش خوب بود غذا درست کردنم انداختم گردن اون گفتم خرید مواد اولیه با من اشپزی با تو خلاصه مشکل غذامونم حل شد تو اتاق من ی تخت دونفره بزرگ بود که کلی حال میداد خوابیدن روش .اون دختر پراگیه که دایم یا پای لپ تابش بود یا با موبایل با دوس پسرش حرف میزد این ایتالیای ها هم که چپ میرفتن راست میرفتن همو ماچ میکردن منو شیما میخندیدیم ما اسمشونو گذاشته بودیم لیلی و مجنون میگفتن چرا به ما میگین لیلیو مجنون میخندیدیم .
من هفته ای سه روز میرفتم وزنه میزدم شبا هفته ای دوروزم میرفتم سالن والیبال بازی میکردم با بچه های دانشگاه آخر شب میومدم خسته دوش میگرفتم مثه جنازه میفتادم دوشنبه ها هم از صبح تا هفت شب کلاس داشتم دیگه ورزش نمیرفتم میومدم خونه حال نداشتم اصلا ی روز در هفته هم که تعطیل بودیمو از صبح تا شب خونه بودیم یا ورق بازی میکردیم یا تخته یا میرفتیم همه با هم تو شهر میگشتیم میومدیم .
دو سه باری با شیما تو خونه تنها شده بودم وسوسه شدم که این پرده هم نداره بکنمش اما نمیدونم دلم نمیومد ی جورایی خیلی دختر با مرامی بود ی جور دیگه دوسش داشتم نه برای کردن اما سر به سرش میزاشتم همش میگفتم بهش شیما چه نامردی بیا بده بکنم دیگه، مگه مال من خار داره رفیقم رفیقای قدیم تا میگفتی بده نه نمیگفتن روی رفیقشونو زمین نمینداختن میگفت کثافت مگه من جنده ام عوضی من که لاشی نیستم میخندیدم اذیتش میکردم گفت دارم کارای امیدم میکنم بیاد اینجا درس بخونه با هم باشیم .


ی دفه تنها بودیم با هم از حموم اومدم بیرون تو اشپزخونه بود رفتم از تو یخچال اب بردارم حوله رو دور کمرم بسته بودم پیرهنم تنم نبود تو اشپزخونه یهو باز شد حوله از دورم افتاد چشمش به کیرم افتاد زود دستشو گذاشت رو چشمش سرشو اونور کرد قهقهه میخندید خندم گرفت گفتم چیه خوشت اومد به چی میخندی عوضی نفسش از خنده بند اومده بود فقط میخندید حرف نمیزد خلاصه رفتم لباسامو پوشیدمو اومدم وسوسه شده بودم خواستم ببینم مزه دهنش چیه گفتم شیما هوس کردم ی ساک برام بزنی مشتی در حد تیم ملی لبات خوراک ساک زدنه برگشت چپ چپ نگام کرد گفت عوضی جنبه داشته باش باهات شوخی میکنن هر حرفی میزنن ظرفیت داشته باش چرند نگو آشغال خورد تو پرم رفتم اونور تو اتاق نشستم کتاب خوندن ولی خیلی مرام داشت به دل نمیگرفت چند دیقه بعد اومد تو اتاق گفت اقای بی ظرفیت بیا قهوه درست کردم قهر نکن بیا قهوه بخور ی .....


ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دخــــــــتر با مــرام قسمـــت دوم و پایانــــــی

چرند نگو آشغال خورد تو پرم رفتم اونور تو اتاق نشستم کتاب خوندن ولی خیلی مرام داشت به دل نمیگرفت چند دیقه بعد اومد تو اتاق گفت اقای بی ظرفیت بیا قهوه درست کردم قهر نکن بیا قهوه بخور ی لبخند زدم رفتم کلا با من راحت بود تو خونه خیلی وقتا هوا گرم بود با شلوارک و ی سوتین تو خونه راه میرفت یا با هم میرفتیم استخر با مایو تو اب با هم کشتی میگرفتیم،تو اب از ترس اینکه غرق نشه میومد بغل من ، من نیشگونش میگرفتم قلقلکش میدادم کلا زیاد اذیتش میکردم ،خلاصه رفتیم تو حال با سوتین بود من بدجور وسوسه شده بودم گفتم باید ی جور تحریکش کنم رفتم از قلقلک شروع کردم هی قلقلکش دادم گفت نکن کثافت نکن قهوه داغو میریزم روتا من هی قلقلکش میدادم که تحریک شه اون وسطای قلقلک دستمو بردم سینه هاشو گرفتم اونم یهو چنگ زد تخمامو گرفت فشار داد چشام سیاهی رفت از درد جیغ زدم ول کردم سینشو گفتم ول کن ول نمیکرد فشار میداد میگفت بگو غلط کردم گفتم باشه بابا ول کن محکمتر فشار داد گفت نه باید بگی غلط کردم دیگه تکرار نمیشه میگفت تا نگی ول نمیکنم محکمتر فشار داد دیدم ول کن نیست گفتم باشه بابا غلط کردم دیگه تکرار نمیشه گفت بگو دیگه بی جنبه بازی در نمیارم گفتم دیگه بی جنبه بازی در نمیارم ول کرد تا ده دیقه درد میکرد تخمام ،خیلی جدی بهش گفتم یهو خر میشیا جو گیر میشی گفت تقصیر خودته بی جنبه بازی در میاری صد دفه بهت گفتم من لاشی نیستم باهات راحتم ظرفیت داشته باش گفتم باشه بابا راحت ولی بازم لوتی بود قهر نمیکرد اومد تو اتاق باز شوخی کرد گفتم شیما یکم ماساژ میدی گفت باشه برگرد دراز بکش شروع کرد ماساژ دادن احساس کردم میخواد از دلم در بیاره خداییش فاز داد خستگیم در رفت گفتم حالا بخواب منم ماساژبدم دراز کشید به پشت شروع کردم ماساژ دادن وسط ماساژ دیدم باز شق کردم باز خر شدم نشستم رو پشتش کیرمو مالوندم پشتش در حین ماساژ فهمید دارم چیکار میکنم گفت پاشو محسن نمیخوام ماساژ بدی



گفتم چرا گفت هیچی گفت نمیخوام پاشو دیدم باز خر شد بلند شدم پا شد رفت تو اتاقش گذشت این قضیه ولی باهم همچنان رفیق بودیم اصلا برخوردش عوض نمیشد انگار نه انگار اتفاقی افتاده از این اخلاقش خیلی خوشم میومد روزها ادامه داشتنو تکرار مکررات دانشگاه سالن وزنه والیبال شب صبح ، صبح ، ظهر شب ،تا ی روز شیما گفت سه تا از دوستای این دختره میخوان بیان ایتالیا میخوان بیان اینجا منم به شوخی گفتم شکل خودشن یا خوشکلترن ؟ میدن بکنم؟ شیما گفت نمیدونم والا ! خندیدیمو رفتم بیرون شب برگشتم از سالن خیلی خسته بودم یکمم فشار اورده بودم تو راه فقط منتظر بودم برسم خونه دوش بگیرم بخوابم رسیدم خونه دیدم همه تو هال نشستن سه تا دختر خوشتیپ قد بلند شلوار ورزشی با ی تی شرت سفید پوشیدن بدنا فیت معلوم بود ورزشکار بودن سلام وعلیکو خوش اومدینو احوالپرسی صاف رفتم حموم خیلی خسته بودم اومدم بیرون واقعا حال نداشتم خوابم میومد معذرت خواهی کردم صاف اومدم تو اتاق میخواستم بخوابم که شیما اومد تو اتاق در زد گفت محسن دوتا از دخترا تو حال میخوابن یکیشون میگه من باید رو تخت بخوابم نمیتونم رو زمین بخوابم گفتم اینجا بخوابه باشه ؟ تو عالم خستگی گفتم پس من کجا بخوابم گفت همینجا تخت دونفرس دیگه باز به شوخی گفتم ینی میخواد بده ؟ گفت نه عوضی بی جنبه بازی در نیاری بهش دست بزنی بگن ایرانیا بی جنبه هستن آبروریزی نکنی خر بازی در بیاری این اینور میخوابه تو اون ور بخواب کاری بهم ندارین اگه میخوای بگم بیاد پیشه من این دختره که خیلی ازش خوشت میاد اینجا بخوابه (منظورش دختر بیریخته بود )؟ گفتم نه بابا عیب نداره خلاصه من خوابم برد صبح بلند شدم برم بیرون دیدم این دختره رو تخت کنار من خوابیده بود رفتم بیرون فردا هم شدو عصر اومدم خونه ساکو برداشتم باز رفتم سالن بعد سالن رفتیم خونه یکی از بچه ها اخر شب خسته اومدم رفتم تو اتاق دیدم خوابیده رو تخت منم خوابیدم فرداش تا ساعت هفت کلاس داشتم بعد کلاس رفتیم تو شهر دور زدیمو اخر شب اومدم خونه دیدم بچه ها همه تو حال دارن فیلم میبینن منم خسته رفتم تو اتاق لباسامو در اوردم خوابم برد نصفه شب احساس کردم یکی داره از رو شلوار با کیرم بازی میکنه ی لحظه شوکه شدم اصلا حواسم نبود الان ساعت چنده من کجا هستم کی کنارمه گیج داشتم فکر میکردم جریان چیه دیدم دستشو کرد تو شرتم منم شق کرده بودم داشت حال میداد با کیرم بازی میکرد به خودم اومدم فهمیدم جریان چیه منم دستمو بردم رو سینش شروع کردم مالوندن یهو چسبیدیم به همو لب گرفتن لبا همو میخوردیم حالا نخور که کی بخور اونم ی دستش تو شرت من من دستم زیر لباسش رو سینش اصلا یک کلمه هم حرف نمیزدیم



من رفتم روش لباسا همو در اوردیم لخت لخت بدنامون بهم چسبیده بود خیلی فاز میداد پوست بدنامون همو لمس میکرد شروع کردم گردنشو خوردم اومدم پایین سینه هاشو میخوردم با دست دیگم اون سینشوچنگ میزدم دست دیگمو بردم رو کسش میمالوندم کلی باهم ور رفتیم همو مالوندیم دوباره خوابیدم روش با دستش کیرمو گرفت گذاشت دم کسش منم فشار دادم رفت تو اروم ارم تلمبه میزدم با دستم میکشیدم تو موهاش اروم اروم ناله میکرد دم گوشم خیلی داشت فاز میداد خسته شدم برگشتم با دست اوردمش رو خودم حال نداشتم تکون بخورم اون رو اومد شروع کرد عقب جلو رفتن من چشمامو بسته بودم لذت میبردم اونم خسته شد بلند شد از روم دیدم داگ استایل شد رفتم پشتش شروع کردم تلمبه زدن خسته شده بودم جفتمون عرق کرده بودیم دلم میخواست آبم بیاد دیگه حال نداشتم اما هنوز به اوج لذت نرسیده بودم با خودم میگفتم بیا دیگه خسته شدم ولی در عین حال خیلی حال میداد دیدم واقعا حال ندارم گفتم بخواب دوباره رفتم روش خوابیدم چند تا تلمبه زدم دیدم نفسش داره بند میاد خودمم همینجوری شدم یهو بدنم قفل کرداحساس کردم انگار از نوک پام تا تمام وجودم تمام سلولای بدنم داره جدا میشه میخواستم باز تلمبه بزنم بدنم هنگ کرده بود نمیشد باهم ارضا شدیم، نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی حال داد خیلیم خسته شدم همینجوری روش دراز کشیدم چند دیقه تکون نمیتونستم بخورم تا به خودش اومد با دست هولم داد از روش رفتم کنار بغلش خوابیدم اومد سرشو گذاشت رو دستم تو بغلم خوابید پاشو اورد روم رون پاشو گذاشت رو شکمم خیلی خسته بودم اون یکی دستمو گرفت تو دستش اروم بوس کرد اصلا هیچی نمیفهمیدم از خستگی...



به خودم اومدم دیدم از خواب بلند شدم حالا تو خوابو بیداری نمیدونستم همه اینا تو خواب اتفاق افتاده یا واقعا این اتفاق تو واقعیت افتاده بود ی چند دیقه ای همینجوری رو تخت دراز کشیدم چشمام بسته بود به این فکر میکردم که واقعی بود یا خواب بود اگه خواب بود که خیلی واقعی بود بلند شدم دیدم تنها رو تختم حولمو برداشتم رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون شیما داشت حاضر میشد بره بیرون جلو اینه داشت رژلب میزد گفتم شیما این دخترا کوشن برگشت با تعجب نگام کرد گفت حالت خوبه ؟!؟! نفهمیدم منظورشو ینی چی؟ ینی رفتن یا ینی نرفتن ؟ یا اصلا کیو داری میگی؟ ی دستی تو موهام کشیدم گفتم جدی جون شیما کوشن ؟ رفتن ؟ گفت خیلی وقته رفتن......


پایان (نوشته :حمید)
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مـــهـتاب قسمت اول


هنوز کلید رو توی سوراخ قفل وارد نکرده بودم که در باز شد و در آستانه در مهتاب خانوم همسایه پایینی رو دیدم که چادر سفیدش رو با بی قیدی به سرش کشیده و با دیدن من جا میخوره و لبخندی به لبش میشینه.
ـ اواااا سلام امیرخان ببخشید.
در حالیکه مننم به واسطه باز شدن ناگهانی درب کمی جا خوردم سلامش رو جواب دادم و زیر چشمی به لپهای تپل و برق افتادش نگاهی کردم. خودم رو از جلوی در کشیدم کنار و حریصانه به دستهای سفیدش و اندام تپلش که از زیر چادر مشخص بود نگاهی انداختم. مهتاب خانوم دمپایی هاش رو پوشید و پله ها رو دوتا یکی پایین رفت. وقتی وارد خونه شدم و افسانه رو در حال جمع کردن وسائل آرایشش دیدم فهمیدم که مهتاب خانوم واسه چی اینقدر خوشگل شده بود. در حالیکه جواب سلامش رو جواب میدادم به سمت اتاق خواب رفتم و پرسیدم؛
ـ مهتاب خانوم رو بند ابرو میکردی؟
افسانه از توی پذیرایی به سمت اتاق اومد تا وسائلش رو توی کمد دیواری بذاره و در همون حالت جواب داد: آره بابا از سر ظهر اومده گیر داده که میخواد بره مهمونی وقت نمیکنه بره آرایشگاه. کلی از کارهام موند.
پیراهنم رو در اوردمو گفتم: دیدم لپاش برق افتاده بود.


افسانه چشم غره ای به رفت و گفت: تو هم که حسابی هیز بازی درآوردی. همینم مونده پیش در و همسایه بشینه و بگه که شوهر فلانی ادمو با چشماش قورت میده.
لباس توی خونه رو پوشیدمو گفتم: ولله اونجور که اون توی ساختمون میگرده هر کی دیگه جای من باشه روی پله ها خفتش میکنه. حالا خوبه من سرمو میندازم پایین و نگاهش هم نمیکنم.
مهتاب خانوم همسایه پایینی ماست که تنها زندگی میکنه. یه زن حدودا چهل ساله که دخترش به تازگی ازدواج کرده. با اینکه خودش سن و سالی نداره، بهش نمیخوره که دختری به این سن داشته باشه. به افسانه گفته وقتی سنش خیلی کم بوده ازدواج میکنه و توی هفده سالگی هم بچه دار میشه. ولی همسرش رو چند سال پیش در یک تصادف رانندگی از دست میده و با پولی که به عنوان دیه میگیره آپارتمان پایینی رو میخره. توی این مدت به جز یکی دوبار زیاد ندیده بودمش. هرچند همین یکی دوبار هم کفایت میکرد تا قد و هیکلش رو بر انداز کنم و دستگیرم بشه عجب چیزیه. با اینحال همیشه سعی کردم طوری نگاهش نکنم که فکر کنه ادم بد چشمی هستم. یکبار که میخواست ماشینش رو از پارکینگ دربیاره و گیر کرده بود ازم خواست که براش اینکارو انجام بدم و خودش هم بدون اینکه پیاده بشه از روی دنده رد شد و روی صندلی کناری نشست. همین کارش کافی بود تا با تعجب نگاهش کنم و اونم که متوجه حالتم شده بود لبخندی زد و گفت: دیگه حوصله پیاده شدن رو ندارم.
خلاصه رابطه ما در همین حد بود اما هرچی میگذشت هر وقت که ازسر کار به خونه برمیگشتم میدیدم که به بهونه ای خونه ماست. روزهای اول حوصله افسانه از پر حرفیهای مهتاب خانوم سر میرفت ولی هرچی که میگذشت حس میکردم که باهم صمیمی تر شدن. طوریکه یه روز هم اگه نمیومد خونه ما، افسانه میرفت پایین پیشش. منهم زیاد پا پی نمیشدم. چون زمانی که سر کار بودم باهم بودن و وقتی میومدم خونه افسانه هم میومد بالا. توی این رفت و آمدها یه مقداری باهم صمیمی شده بودیم. به طوریکه مثل روزهای اول خودش رو از من نمیپوشوند.



هرچند همیشه چادر سفید گل گلیش روی سرش بود ولی به راحتی میتونستم اندام تپلش رو از زیر چادر مشاهده کنم.با اینحال همیشه جانب احتیاط رو رعایت میکردم تا طوری رفتار نکنم که فکر کنه بهش قصد بدی دارم. هرچندخداییش هم همچین قصدی نداشتم. همیشه هم وقتی از سرکار به خونه میومدم چند لحظه مینشست و بعد خداحافظی میکرد و میرفت. توی یکی از شبها که طبق معمول اومده بود پیش افسانه حس کردم زیاد از حد معمول مونده. افسانه هم توی آشپزخونه مشغول تدارک شام بود. وقتی لباسام رو عوض کردم و به پذیرایی اومدم مهتاب خانوم چادرش رو که روی شونه هاش افتاده بود رو دور خودش پیچید اما برخلاف همیشه موهای سرش رو نپوشوند. کمی معذب شدمو نگاهمو ازش گرفتم و به تلویزیون خیره شدم. افسانه از توی اشپزخونه متوجه من شد و رو به مهتاب گفت: مهتاب جون راحت باش. امیر از خودمونه اینقدر خودتو پیچیدی طفلک خجالت کشید.
اگه تا اون لحظه هم خجالت نکشیده بودم با این حرفش نا خود آگاه رنگ صورتم سرخ شد. مهتاب لبخندی زد و انگار که منتظر همچین حرفی بوده باشه بلند شد و چادرش رو برداشت و روی مبل کنارش گذاشت. اینجا بود که برای اولین بار اندام توپرش رو دیدم. یه شلوارک سبز رنگ کوتاه زیر زانویی پوشیده بود با یه تاپ حلقه ای لیمویی که بازوهای تپل و سفیدش رو وسوسه انگیزتر نشون میداد. وسط سینه های درشت و سفیدش هم تا نیمه های یقه تاپش بیرون بود. ساق پای سفید و بند انداخته شدش که حتی یک تار مو هم نداشت زیر نور لوستر پذیرایی برق میزد. انگار که این پای خوش فرم رو یک تراشکار ماهر تراش داده باشه. وقتی ایستاده بود نگاهم بی اختیار به بین پاهاش افتاد. جایی که شلوارکش کیپ میشد و میتونستم حدس بزنم که زیرش چه چیزی نهفته است. همه این اتفاقات در عرض چند ثانیه رخ داد و نفسم رو به شماره انداخت. اما قبل از اینکه متوجه نگاه های من بشه ازش چشم گرفتم و خودم رو با روزنامه ای که روی میز بود سرگرم کردم. من آدمی نبودم که بخوام تحت تاثیر همچین موضوعاتی قرار بگیرم. توی زندگیم هم تا قبل از ازدواجم با افسانه، زنها و دخترای زیادی بودن و دونستن همین موضوع همیشه حسادت افسانه رو بر می انگیخت. اما این مهتاب خانوم واقعا مثل یه قرص ماه میدرخشید. شام که حاضر شد افسانه از مهتاب خواست که میز شام رو بچینه. وقتی به سمت آشپزخونه میرفت من با جلوه ای تازه از اندامش مواجه شدم. کمری که نسبت به هیکل تپلش باریک بود و باسنی گرد و کمی برآمده که هنگام راه رفتن کمی میجنبید نگاهم رو تا دم در اوپن آشپزخونه به دنبال خودش کشید. دیگه نمیتونستم از چیزی که جلوی چشمم بود بگذرم. میز شام که اماده شد افسانه صدام کرد که به آشپزخونه برم. وقتی پشت میز مینشستم مهتاب دقیقا روبروی من نشست و افسانه هم کنار دستم. در طول تمام مدت خوردن شام نگاهم به سینه های خوش فرم مهتاب بود که با فاصله کمی از میز قرار داشت. شام رو به هر زحمتی بود خوردم. باید اعتراف کنم هیچوقت توی زندگیم اینقدر معذب نشده بودم. شاید اگه رابطمون طور دیگه ای بود زیاد برام مهم نبود. اما من هنوز با این همسایه پایینی زیاد دمخور نبودم و اونهم نسبت به من کمی احساس غریبی میکرد. البته به این خاطر که زنی بیوه و بدون همسر بود. شاید اگه با همسرش به خونمون میومد خیلی راحت تر میتونستیم باهم رفتار کنیم.



بعد از شام کمی تلویزیون نگاه کردیم و پس از حرفهای معمولی مهتاب خداحافظی کرد و رفت. موقع خواب به افسانه گفتم: انگار با این مهتاب خانوم خیلی صمیمی شدی. تا حالا ندیده بودم با همسایه ها اینجوری باشی.
افسانه نگاهی بهم کرد و در حالیکه لباس خوابش رو تنش میکرد گفت: یه جورایی دلم براش میسوزه. اوایل فکر میکردم ازین بیوه زنهای دریده و پرروئه. ولی وقتی بیشتر شناختمش متوجه شدم که سرش توی کار خودشه. زیاد هم با کسی دمخور نمیشه و از اینکه توی محل شناخته بشه میترسه. واسه همین فقط میاد پیش من. امشب هم بهش گفتم جلوت راحت باشه چون میدونستم که نه اون نظری بهت داره نه تو. البته اگه سوء استفاده نکنی.
نگاهم رو به اندام موزون افسانه انداختم که زیر لباس خواب توری منو به چالش میکشید. تا همینجا هم همین هیکل سکسی و صورت زیباش باعث شده بودبعد از ازدواج به هیچ زنی نگاه نکنم. از نظر من افسانه از هفتاد درصد زنهایی که میدیدم بهتر بود و اون سی درصد هم شاید انگشت کوچیکش میشدن. در حالیکه دستم رو دور کمرش مینداختم به سمت خودم کشیدمش تا تلافی این شب پر شرر رو سرش در بیارم.
دیگه اومدن مهتاب به خونمون برای من یک امرعادی شده بود و ازاینکه هر روز بعد از برگشتن از محل کارم اونو با لباس خونه ببینم هم برام عادی تر. دیگه مثل روزای اول پنهانی بهش زل نمیزدم و البته اونهم خیلی راحت تر باهام برخورد میکرد. به اسم کوچیک صدام میکرد و هنگام سلام و احوالپرسی باهام دست میداد. افسانه هم نسبت به هردومون اعتماد داشت و همین باعث شده بود که نتونیم از اعتمادش سوء استفاده کنیم. حس میکردیم مهتاب عضوی از خانوادمونه. یکی مثل خواهرزنم. اما یه چیزی توی رفتار افسانه برام عجیب بود. اینکه هر روز بیشتر و بیشتر به مهتاب وابسته میشد و این وابستگیش بدجوری روی مخ من بود. البته نه اینکه بخوام بهش حسادت کنم ولی از اینهمه توجه خیلی عصبی میشدم. دیگه جایی نبود که ما بخوایم بریم و مهتاب با ما نباشه. تعطیلات آخر هفته، وسط هفته و خلاصه هر روز تعطیلی که میخواستیم دونفری جایی بریم، مهتاب رو هم با خودش می آورد. چندین بار در مورد این موضوع به افسانه تذکر دادم اما اون هربار به این بهانه که مهتاب تنهاست و کسی رو نداره کار خودش رو توجیح میکرد. جدا از این مسائل خیلی هم به مهتاب حساس شده بود واگه یه روزی ازش بد میگفتم سریع واکنش نشون میداد. البته تمام این موضوعات در مقابل اتفاقی که اون روز افتاد هیچی نیست. اتفاقی که باعث شد اون روی رابطه افسانه با مهتاب برای من معلوم بشه!!
یکی از روزهای میان هفته بهاری بود. همه جارو گل و بلبل پر کرده بود و من هم تصمیم داشتم اونروز رو زودتر بیام خونه تا با افسانه یه دوری توی شهر بزنیم. هرچند میدونستم که مهتاب هم باهامون میاد. به همین خاطر بعد از اینکه ناهار رو توی سلف سرویس اداره خوردم یه برگه مرخصی نوشتم و از محل کارم زدم بیرون. قصد داشتم که با رفتنم توی این ساعت به خونه، افسانه رو سورپرایز کنم. میدونستم که از گردش توی شهر خسته نمیشه. همیشه هم پای بیرون رفتن بود و هر وقت حتی نیمه شب بهش میگفتم حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم بازهم نه نمیگفت. ماشین رو توی پارکینگ نبردم و بیرون از خونه پارک کردم. میدونستم که اون ساعت از روز حتما مهتاب هم توی خونه ست به همین خاطر وقتی در آپارتمان رو باز کردم انتظار داشتم که مثل همیشه توی خونه ببینمش اما نبود. خیلی آروم وارد خونه شدم و درب رو پشت سرم بستم. توی آشپزخونه رو نگاه میکردم که حس کردم صدایی از توی اتاق خواب میاد. حدس زدم که باید توی اتاق خوابیده باشن. خیلی آروم طوریکه بیدارشون نکنم به سمت اتاق خواب رفتم که درش نیمه باز بود. اما اونچیزی که از لای در مشاهده کردم تا چند ثانیه سر جای خودم میخکوبم کرد!!


ادامه دارد.......
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مـــهـتاب قسمت دوم و پایانــــــــی

توی اتاق، مهتاب رو دیدم که لخت روی تخت دونفرمون دراز کشیده بود و پاهاش رو از هم باز کرده بود و افسانه در حالیکه اونم لخت بود و پشت به در قنبل کرده بود سرش رو بین پاهای مهتاب گذاشته بود و مشغول لیسیدن کسش بود. اووه خدای من اون دونفر مشغول لز بودن. مهتاب چشماش رو بسته بود و لذت رو میشد توی چهرش به وضوح مشاهده کرد. تا اون لحظه هیچوقت دوتا زن رو در حال لز ندیده بودم و بیشتر توی عکسها و گاهی فیلمهای کوتاه توی موبایل دیده بودم. اما حالا روی تخت اتاق خواب خونمون داشتم همسرم رو در حال لز با زن همسایه میدیدم. افسانه در حالیکه با یه دست کسش رو که طرف من بود رو میمالید با دست دیگه همزمان با زبون زدن کس مهتاب رو مالش میداد. مهتاب هم گاهی کمرش رو از روی تخت بلند میکرد. اونجا بود که به خودم اومدم تونستم به اندام و هیکل مهتاب توجه کنم. پاهای سفید و خوش تراشش رو به هوا بود و سینه های تپلش باوجود بزرگ بودن همچنان سفت و شق تکون تکون میخورد. نوک صورتیش هم به واسطه تحریک جنسی سفت و بیرون زده شده بود. افسانه یه مقدار دیگه کس مهتاب رو لیس زد و آروم خودش رو تا روی سینه هاش بالا کشید و نوک یکی از پستونهای مهتاب رو به دندون گرفت. اونجا بود که تونستم کس تپل و صورتی رنگ مهتاب رو از لای پای هر دوشون ببینم. افسانه به طرز ماهرانه ای کسش رو روی کس مهتاب میکشید و با هر حرکت کمرش لذتی رو به هردوشون میداد. منکه هنوز مات و مبهوت کنار در ایستاده بودم و بدون هیچ حرکتی نگاهشون میکردم. یک لحظه وقتی افسانه بوسه ای نسبتا طولانی از لب های قلوه ای مهتاب گرفت حس کردم که میخواد از روی تخت بلند بشه. سریع خودم رو عقب کشیدم و برگشتم به پذیرایی. چند لحظه بعد وقتی از بیرون نیومدن افسانه مطمئن شدم به کنار در اتاق برگشتم. اما اینبار با دیدن اونچیزی که توی اتاق بود بیشتر از قبل شوکه شدم.
افسانه یه دیلدوی کمری رو به خودش بسته بود و آماده کردن مهتاب شده بود. تا قبل از این دیلدوها رو فقط توی سایت های سکسی دیده بودم و اصلا نمیتونستم تجسم کنم که یه روز زنم رو در حال استفاده از یکیشون ببنیم. افسانه پاهای مهتاب رو از هم باز کرد و سر سیاه دیلدوی کمریش رو به روی کس تحریک شده و خیسش کشید. درست مثل مردی که میخواد کیرش رو توی کس زنی فرو کنه. یاد سکس خودمون افتادم که افسانه بیشتر از فرو کردن به مالیدن کیرم روی کسش علاقه داشت. وحالا هم داشت همین کار رو انجام میداد. پس از چند بار این کار رو انجام دادن خیلی آروم دیلدو رو تا ته کس مهتاب فرو کرد. همین حرکت باعث شد ناله ای بلند ازش بلند بشه و توی سکوت اتاق بپیچه. افسانه خنده ای کرد و گفت: جووووون حال کردی آره؟ هنوز اولشه. طوری بکنمت که راه خونتون رو گم کنی.
از این سبک حرف زدن افسانه دهنم باز موند. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. افسانه به قدری حرفه ای کمر میزد که انگار...



نگاهم رو به اندام موزون افسانه انداختم که زیر لباس خواب توری منو به چالش میکشید. تا همینجا هم همین هیکل سکسی و صورت زیباش باعث شده بودبعد از ازدواج به هیچ زنی نگاه نکنم. از نظر من افسانه از هفتاد درصد زنهایی که میدیدم بهتر بود و اون سی درصد هم شاید انگشت کوچیکش میشدن. در حالیکه دستم رو دور کمرش مینداختم به سمت خودم کشیدمش تا تلافی این شب پر شرر رو سرش در بیارم.
دیگه اومدن مهتاب به خونمون برای من یک امرعادی شده بود و ازاینکه هر روز بعد از برگشتن از محل کارم اونو با لباس خونه ببینم هم برام عادی تر. دیگه مثل روزای اول پنهانی بهش زل نمیزدم و البته اونهم خیلی راحت تر باهام برخورد میکرد. به اسم کوچیک صدام میکرد و هنگام سلام و احوالپرسی باهام دست میداد. افسانه هم نسبت به هردومون اعتماد داشت و همین باعث شده بود که نتونیم از اعتمادش سوء استفاده کنیم. حس میکردیم مهتاب عضوی از خانوادمونه. یکی مثل خواهرزنم. اما یه چیزی توی رفتار افسانه برام عجیب بود. اینکه هر روز بیشتر و بیشتر به مهتاب وابسته میشد و این وابستگیش بدجوری روی مخ من بود. البته نه اینکه بخوام بهش حسادت کنم ولی از اینهمه توجه خیلی عصبی میشدم. دیگه جایی نبود که ما بخوایم بریم و مهتاب با ما نباشه. تعطیلات آخر هفته، وسط هفته و خلاصه هر روز تعطیلی که میخواستیم دونفری جایی بریم، مهتاب رو هم با خودش می آورد. چندین بار در مورد این موضوع به افسانه تذکر دادم اما اون هربار به این بهانه که مهتاب تنهاست و کسی رو نداره کار خودش رو توجیح میکرد. جدا از این مسائل خیلی هم به مهتاب حساس شده بود واگه یه روزی ازش بد میگفتم سریع واکنش نشون میداد. البته تمام این موضوعات در مقابل اتفاقی که اون روز افتاد هیچی نیست. اتفاقی که باعث شد اون روی رابطه افسانه با مهتاب برای من معلوم بشه!!


یکی از روزهای میان هفته بهاری بود. همه جارو گل و بلبل پر کرده بود و من هم تصمیم داشتم اونروز رو زودتر بیام خونه تا با افسانه یه دوری توی شهر بزنیم. هرچند میدونستم که مهتاب هم باهامون میاد. به همین خاطر بعد از اینکه ناهار رو توی سلف سرویس اداره خوردم یه برگه مرخصی نوشتم و از محل کارم زدم بیرون. قصد داشتم که با رفتنم توی این ساعت به خونه، افسانه رو سورپرایز کنم. میدونستم که از گردش توی شهر خسته نمیشه. همیشه هم پای بیرون رفتن بود و هر وقت حتی نیمه شب بهش میگفتم حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم بازهم نه نمیگفت. ماشین رو توی پارکینگ نبردم و بیرون از خونه پارک کردم. میدونستم که اون ساعت از روز حتما مهتاب هم توی خونه ست به همین خاطر وقتی در آپارتمان رو باز کردم انتظار داشتم که مثل همیشه توی خونه ببینمش اما نبود. خیلی آروم وارد خونه شدم و درب رو پشت سرم بستم. توی آشپزخونه رو نگاه میکردم که حس کردم صدایی از توی اتاق خواب میاد. حدس زدم که باید توی اتاق خوابیده باشن. خیلی آروم طوریکه بیدارشون نکنم به سمت اتاق خواب رفتم که درش نیمه باز بود. اما اونچیزی که از لای در مشاهده کردم تا چند ثانیه سر جای خودم میخکوبم کرد!!
توی اتاق، مهتاب رو دیدم که لخت روی تخت دونفرمون دراز کشیده بود و پاهاش رو از هم باز کرده بود و افسانه در حالیکه اونم لخت بود و پشت به در قنبل کرده بود سرش رو بین پاهای مهتاب گذاشته بود و مشغول لیسیدن کسش بود. اووه خدای من اون دونفر مشغول لز بودن. مهتاب چشماش رو بسته بود و لذت رو میشد توی چهرش به وضوح مشاهده کرد. تا اون لحظه هیچوقت دوتا زن رو در حال لز ندیده بودم و بیشتر توی عکسها و گاهی فیلمهای کوتاه توی موبایل دیده بودم. اما حالا روی تخت اتاق خواب خونمون داشتم همسرم رو در حال لز با زن همسایه میدیدم. افسانه در حالیکه با یه دست کسش رو که طرف من بود رو میمالید با دست دیگه همزمان با زبون زدن کس مهتاب رو مالش میداد. مهتاب هم گاهی کمرش رو از روی تخت بلند میکرد. اونجا بود که به خودم اومدم تونستم به اندام و هیکل مهتاب توجه کنم. پاهای سفید و خوش تراشش رو به هوا بود و سینه های تپلش باوجود بزرگ بودن همچنان سفت و شق تکون تکون میخورد. نوک صورتیش هم به واسطه تحریک جنسی سفت و بیرون زده شده بود. افسانه یه مقدار دیگه کس مهتاب رو لیس زد و آروم خودش رو تا روی سینه هاش بالا کشید و نوک یکی از پستونهای مهتاب رو به دندون گرفت. اونجا بود که تونستم کس تپل و صورتی رنگ مهتاب رو از لای پای هر دوشون ببینم. افسانه به طرز ماهرانه ای کسش رو روی کس مهتاب میکشید و با هر حرکت کمرش لذتی رو به هردوشون میداد. منکه هنوز مات و مبهوت کنار در ایستاده بودم و بدون هیچ حرکتی نگاهشون میکردم. یک لحظه وقتی افسانه بوسه ای نسبتا طولانی از لب های قلوه ای مهتاب گرفت حس کردم که میخواد از روی تخت بلند بشه. سریع خودم رو عقب کشیدم و برگشتم به پذیرایی. چند لحظه بعد وقتی از بیرون نیومدن افسانه مطمئن شدم به کنار در اتاق برگشتم. اما اینبار با دیدن اونچیزی که توی اتاق بود بیشتر از قبل شوکه شدم.


افسانه یه دیلدوی کمری رو به خودش بسته بود و آماده کردن مهتاب شده بود. تا قبل از این دیلدوها رو فقط توی سایت های سکسی دیده بودم و اصلا نمیتونستم تجسم کنم که یه روز زنم رو در حال استفاده از یکیشون ببنیم. افسانه پاهای مهتاب رو از هم باز کرد و سر سیاه دیلدوی کمریش رو به روی کس تحریک شده و خیسش کشید. درست مثل مردی که میخواد کیرش رو توی کس زنی فرو کنه. یاد سکس خودمون افتادم که افسانه بیشتر از فرو کردن به مالیدن کیرم روی کسش علاقه داشت. وحالا هم داشت همین کار رو انجام میداد. پس از چند بار این کار رو انجام دادن خیلی آروم دیلدو رو تا ته کس مهتاب فرو کرد. همین حرکت باعث شد ناله ای بلند ازش بلند بشه و توی سکوت اتاق بپیچه. افسانه خنده ای کرد و گفت: جووووون حال کردی آره؟ هنوز اولشه. طوری بکنمت که راه خونتون رو گم کنی.
از این سبک حرف زدن افسانه دهنم باز موند. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. افسانه به قدری حرفه ای کمر میزد که انگار یه زن دو جنسه ست. خودش رو روی مهتاب انداخته بود و در حالیکه سینه هاش رو میخورد کسش رو هم میکرد. حالا دلیل برخی رفتارهای افسانه رو مخصوصا توی این اواخر فهمیده بودم. چند باری توی سکس حس کردم که علاقه زیادی به انگشت کردن و لیسیدن سوراخ کونم داره. موضوعی که اصلا برای من خوشایند نبود و از این کار منعش میکردم. ولی وقتی حالش خیلی بالا میزد برای اینکه ضد حال نخوره چیزی بهش نمیگفتم. حالا میفهمم که اگه میتونست همون دیلدو رو به خودش میبست و ترتیبم رو میداد!! حتی از فکرش هم چندشم شد. من حتی از تفکرات همنجسگرایی هم متنفر بودم چه برسه به اینکه بخوام به یه جنس مخالف هم از عقب بدم.



توی همین فکرها بودم که باز هم بلند شدن. اینبار خودم رو عقب کشیدم تا متوجه من نشن. مهتاب از روی تخت بلند شد و با تغییر پوزیشن پشت به افسانه قنبل کرد. فهمیدم که میخواد به صورت سگی بکندش. اینجا بود که حس کردم کیرم داره راست میشه. دیدت دوتا زن از پشت در حالیکه قنبل کردن و مشغول لز هستن واقعا لذتبخش بود. مخصوصا حالا که فهمیدم اینقدر توی حال خودشون هستن که به اومدن من توی اون ساعت فکر هم نمیکنن. افسانه از تخت پایین اومد و مهتاب رو به لبه تخت کشید. حالا مثل اون موقع هایی که من ایستاده میکردمش اماده بود تا با اون دیلدوی سیاه کمری که نوک کوچیکی ازش هم روی کس خودش بود،مهتاب رو بکنه. مهتاب قوسی یه کمرش داد و خودش روی تخت ولو شد. حالا میتونستم سوراخ کونش رو که با فاصله کمی بالای کس حالا دیگه گشاد شدش قرار داشت رو ببینم. کیرم با دیدن این صحنه به نهایت راست شدنش رسید. افسانه خیلی وارد و حرفه ای کمی نوک دیلدو رو روی کس مهتاب کشید و اروم تا ته کسش فرو کرد. صورت مهتاب از درد منقبض شد. معلوم بود که خیلی لذت میبره و افسانه هم تمام اون دیلدو رو فرو کرده. کمی بعد با حرکتهای موزون شروع به کمر زدن کرد. دقیقا مثل موقع هایی که من باهاش سکس میکردم. مثل یه شاگرد تمام حرکات منو از حفظ اجرا میکرد و گاهی هم ناخن هاشو روی کمر و باسن مهتاب میکشید. دیدن افسانه توی اون حالت خیلی حشریم کرده بود. از پشت اندام بلند و کشیدش در حالیکه دیلدو دور کمر باریکش بسته شده بود واقعا وسوسه انگیز بود. .موهای بلندش که تا نزدیکیهای کمرش میرسید، توی اون حالت هم برای من جذاب و سکسی بود. همینکه مهتاب لرزشی کرد و روی تخت ولو شد، فهمیدم که ارضا شده. افسانه هم مشغول باز کردن دیلدو شد و اروم کنار مهتاب دراز کشید و از پشت بغلش کرد.
منم خیلی آروم به پذیرایی برگشتم و از درب آپارتمان بیرون اومدم. وقتی توی ماشین نشستم تا چند لحظه تصاویری که دیده بودم جلوی چشمم بود. حتی از مخیله ام هم گذر نمیکرد که یک روز افسانه رو در حال لز با یک زن ببینم. البته هیچوقت در این مورد به طور جدی باهم حرف نزده بودیم ولی هر وقت صحبت از همجنسگراها میشد روی خوش نشون نمیداد. نمیدونم چی بین اون و مهتاب گذشته که به اینجا رسیدن. شاید تنها بودن و همسر نداشتن مهتاب مزید بر علت شده باشه. وگرنه منکه توی سکس چیزی برای افسانه کم نمیذاشتم. حتی بعض اوقات به قدری زیاده روی میکنم که خسته میشه و تا مدتی هم بهم پا نمیده. به هرحال هر چی که هست این آتیش از گور مهتاب بلند میشه. تو این لحظه یه فکر شیطانی به مغزم خطور کرد. خب حالا که اونا میخوان از هم لذت ببرن چرا من خودم رو از این موضوع کنار بذارم؟ تازه به دیلدوی کمری هم احتیاجی ندارم. اینقدری هم کمرم سفت هست که بتونم از پس هر دوشون بر بیام. نگاهی به ساعتم کردم. حدودا چهل و پنج دقیقه میگذشت. آروم از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم. ولی این بار با دونستن موضوعی که میدونستم ممکنه واسه مهتاب و افسانه گرون تموم بشه....


پایان :نوشته امیر مهدی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 52 از 125:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA