انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 54 از 125:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


زن

 
مــــــــامــــــــان دکتــــــــر ۳ (قســـــمت آخـــــر)

-اوووووووفففففف ماااااامااااااان مااااااااامااااااان تو داری دق دلی سه ساله اتو سر من خالی می کنی ؟/؟-خوشت نمیاد ؟/؟دوست نداری ؟/؟-مامان مامان !چرا این قدر حساس شدی ؟/؟بعد از طلاق هیچوقت تا این حد حس خوبی نداشتم . انگاری هیچ اتفاق بدی واسم نیفتاده .-خوشحالم که تونستم همچین حسی رو تو پسر خوشگلم به وجود بیارم . ادامه دادم . سرشو مثل پاندول ساعت حرکت می داد -شاهرخ ردیفم کن . ارضام کن . طلسم چند ساله رو بشکن . نذار من منت بابا ی تو رو بکشم . نذار شخصیتم پیشش خرد شه -سیما ماما سیما . باید به من قول بدی که دیگه طرف بابا نمیری حتی اگه اون ازت بخواد . تو فقط مال منی مامان . فقط باید مال من باشی .-من مال توام فقط مال توام . حتی اگه شده مهرمو ببخشم و طلاق بگیرم و تواین خونه که به اسم منه با تو زندگی کنم فقط مال توام . مال تو خواهم موند . فقط تو باید با کیرت به من حال بدی . بکن حالا با کیییییییییییرررررررررت به کوسسسسسسسسسسسسسم حال بده . دستتو برسون زیر کوننننننننم رو شونه هام به سیننننننه هام . هر جارو که بهت لذت میده باهاشون حال کن . دو تا دستمو گذاشتم رو دو تا سینه های مامان و کیرمو با لذت فرو می کردم تو کوسش و می کشیدم بیرون . با نگاش داشت چشامو می خورد و منم چشم ازش بر نمی گرفتم .-باورم نمیشه که شاهرخ پسر خوشگلمو تور کرده باشم .-ببینم من تو رو تو رکردم یا تو تورم زدی ؟/؟-عشق من پسر کیر تپلم هر دو تو دام همیم -چه جوری دوست داری بگامت سیما ؟/؟-همین جوری که رو من افتادی دارم حال می کنم . همه جامو لیسش بزن .. نوک سینه ها زیر بغل حتی نافشم بی نصیب نذاشتم -داغ داغ داغم واییییی تنم آماده شده . دینامیت کوسسسسسسم حالا یه کبریت می خواد که منفجر شه .. منفجرش کن . منفجرش کن . منفجرش کن .-باور کن این کار یه چوب کبریت نیست . اگه یه قوطی کبریت هم آتیش کنم منفجر نمیشی -دارم میشم داررررررررم مییششششم کوسسسسسسسم دارررررره منفجر رررررررررمیییییشششششششه . یه انبار باروته . شاهزخ !بالای کوسسسسمو دریاب . دستاتو بذار بالاش فشارش بگیر تا کمک کیرت شه . بزززززن منو دارم بیحس میشم . تموم تنم داره بیحس میشه . من تسلیم توام تسلیم یه دونه پسر خودم . بززززززن . یکی دیگه . تند تر تند تر .. موهای سینه هامو کند -وایییییی شاهرخ شاهرخ ولم نکن ولم نکن ولم نکن . خواهش می کنم تو رو به شیرم قسمت میدم ولم نکنی . با این که سینه هام می سوخت ولی در عین گاییدنش میذاشتم هر کاری دوست داره باهام انجام بده . واییییی قبل از ارضا شدنش با دو تا دستاش به شدت موهای سینه امو کند و کف دستاشو محکم و چنگ گرفته بر روی سینه هام داشت و دیگه حرکتی نکرد تا این که پس از چند لحظه دستاشو ول کرد و خودشم بیحال شد . دیگه اجازه پیشروی به من نمی داد . چون دیگه تحملشو نداشت . شاهرخ شاهرخ شاهرخ عزیزم ارضام کردی . آروم شدم . درمونم کردی . تو نمی خوای شفا بگیری -منم یه بار شفا گرفتم ولی تو رو که سر حال می بینم مامان انگار که هر دردی که دارم از یادم میره ولی اگه باورت میشه تو زودتر در مونم کردی . کاش از همون اول طلاق دوره در مانی رو شروع می کردی . کمر مامانو گرفته کونشو انداختم رو دهنم و از پشت کوس و کونشو شروع کردم به لیس زدن . از شهوت زیاد رو هوا دست و پا می زد . بذارم زمین بذارم زمین . اونو گذاشتم پایین تخت چاک کونشو باز کردم . اول یه مزه ازش گرفته و بعدشم با انگشتم سوراخ کونشو امتحانی کرده دیدم که واسه گاییده شدن آماده آماده هست . از ذوق فرو کردن تو کون مامان دیگه نذاشتم حتی کیرمم بخوره .-جووووون مامان سیما من واسه کونت می میرم . دیگه جای من و تو توی این اتاقه . می دونم چیکار کنم . من خودمو می زنم به افسردگی و تو هم میای به هم دردی پسرت . هیشکی بهمون نزدیک نمیشه .-کسی دیگه نمونده . خواهرت که نیست و باباتم درستش می کنم . تازه جا واسه مون قحطی نیست . حتی می تونم هر وقت که دلم خواست قهر کنم بیام خونه تو . حالا از کونم لذت ببر . کیرمو خم کرده وسطشو به سوراخ کوس مامانی مالیده و خارششو گرفتم یه سرشو به سوراخ کون گرد مامان که نشون می داد بابای بد نفس بد جوری اونو از کون گاییده مالیدم .-آههههههه کیییییییررررررتو به هر جا که برسه و بخوره آخر لذته -پس بیا آخر لذتو تا آخرش بگیر . قربون کون جادار سیما جونم برم . ظرفیتش خوب بود . از کیرم خوب استقبال و پذیرایی کرد . با شونه هاش ور می رفتم و اونم کونشو دور کیرم می گردوند -سیما جون سیما جون شاهرخ فدای این کون . کیر من تو سوراخت داره می چسبه . وایییییی کیرم کیرم کیرم . سنگین سنگینه وووووییییی وییییی کشته مرده کونتم مامان . تا یه مدت باید هر روز این دوارو بهم برسونی که من محتاجشم -منم محتاج کیر درمانی توام عزیزم -مامان بگیرش که توی سوراخ کونتو از آب سفید هوس خودم پرش کردم . جاااااااان فقط این کون دربست مال منه . هر چی به بابا دادی دیگه بسه . از الان به بعد مالکش منم .-شاهرخ جون مالک جسم و جان و دلم تویی -منم مال توام مامان سیما ... نزدیکای صبح که شد مامان با تسلط و اعتماد بنفس بابا رو که به خونه اومده بود دکش کرد و برای اولین بار در طول زندگی مشترکش به پشتیبانی کیر من خیلی شجاع شده بود .-میری به همونجایی که شبارو اونجا می گذرونی . بر می گردی به همونجایی که ازش اومدی . در واقع پدرم از خداش بود که مامان همچه حرفی رو به او بزنه . چون می رفت و دیگه یه ماه در میون هم سر و کله اش پیدا نمی شد . از طرفی هیچکدومشون که طلاق بگیر نبودند . به نفعشون نبود مامان یه بار دیگه به بابا توپید و گفت تا تکلیفمو باهات روشن نکرده حق نداری پاتو بذاری تو این خونه .... پایان.... نویسنده ... ایرانی
     
  
مرد

 
دردسر آقای مشاور املاک قسمت اول

من یک مشاور املاکم . در آمریکا زندگی میکنم با زن و دو بچه . متاهلم. زنم رو خیلی دوست دارم. زنم بسیار زیبا و خوش هیکل است. جوری که من مجبورم توی خیلی از میهمانی ها بیام این شاخ ماخها رو دکشون کنم. همه سرها براش برمیگرده . همسرم از اون تیپ های آخر معرفت و استقامته. پای همه چی من وایساده. قبل از اینکه با اون آشنا بشم زندگیم بیشتر شبیه پرسه بود تا زندگی. اومد تو زندگیم تشویقم کرد و کنارم ایستاد. الان من یک تیم مشاورین املاک در کالیفرنیا دارم که 6 نفر برام کار میکنند . بازار املاک بالا پائین زیاد داشته. اگر زنم نبود صد بار میخواستم بیخیال شم و برم اعلام ورشکستگی کنم. انقدر دلداری داد و تشویقم کرد که وایسادم و الان شکر خدا اوضاع خوبه. خودم رو موفق میدونم و این موفقیتم رو مرهون داشتن زنی از جنس رفاقت میدونم.



زندگی من شاید آرزوی خیلی ها باشه. یک زن بسیار زیبا بامعرفت رفیق و یار و قار دو تا بچه سالم خونه زندگی عالی در یکی از بهترین مناطق....دیگه چه مرگمه؟

آقا مراد که این صغرا کبرا ها حالیش نیست. هر چی جنس مونث از جلو من رد میشه این بلند میشه سرک میکشه و دیگه نمیخوابه... ...اصلا این مراد گور به گور شده تو شورت من بند نمیشه یک بند راسته کله اش از شورت بیرونه که خوب کیو بکنیم؟...به خدا اینسامنیا داره....هی به من فشار که همه عالم و آدم رو باید بکنی. من هم تقریبا اکثر مواقع حشری و چی بگم...تو خیالبافی که چه کسی رو دارم چه جوری میکنم....



خوب از اون جائی که زندگیم رو دوست دارم هیچوقت جلو تر از حد فکر و خیال با آدمهایی که در طول روز برخورد میکردم نرفتم... خطرناکه یکهویی وبال میشن تو محیط کار و دردسر میشه....

ته ذهنم هم میدونم که مثلاا اگر برای یک دختر بیست و پنج ساله هلو راست میکنم و میرم تو فکر و خیال ....خوب معلومه که اگر حتی خودم رو هم لوس کنم و برم اون جلو عشوه بیام طرف ضایعم میکنه...چرا باید بیاد با یک مرد چهل و دو ساله کچل شکم گنده بخوابه وقتی دور و برش پر از برزو گوزو های ورزشکار مال کلفته ....

به اینجا که میرسم خوب تقریبا از شدت شهوت و فکر و خیال تخم درد میگیرم...میرم آگهی های جنده خونه ها رو تو اینرنت نگاه میکنم وقرار میذارم برم یکی شون رو بکنم....اون بابائی هم همون اول پول رو میگیره میذاره تو کیفش کاندوم رو میکشه رو آقا مراد و عین یک گونی سیب زمینی میفته رو تخت نه چندان تمیز و میگه تند باش.... بکن..وقت زیادی نداریم...تمام مدت هم که من دارم مجاهدت میکنم و هی هن و هون میزنم یارو تکون نمیخوره و سقف و در دیوار رو نگاه میکنه یا داره آدامس میجوئه......

هربار که کارم تموم میشه و دارم دنبال دستمال کاغذی میگردم از خودم و وجودم متنفر میشم....از عذاب وجدان...از احساس گناه.... .از اینکه رو اون تخت با اون وضعیت میفتم رو یک دختر چینی که دهنش بوی سیر و سیگار و پای مارمولک و روده خوک میده از خودم حالم به هم میخوره....هر دفعه به خودم میگم که دفعه بعد دیگه سر مراد رو میزارم تو آب یخ تا آتیشش بخوابه ولی باز یک هفته بعد آقا مراد تو دستم و دوان دوان دارم میرم بیفتم رو یکی دیگه......



خیلی وقته که تو فکر داشتن یک دوست دختر خوشگل تر و تمیزهستم که رابطه امون فقط در حد سکس باشه...یک چیزی در حد رختخواب بدون هیچ وابستگی عاطفی ای....این سناریوی ایده آلم هست......ولی خوب میدونم تقریبا غیر ممکنه....

کجا برم دنبالش ؟ با کدوم وقت؟.....صبح تا شب که سر کارم شب هم که میام خونه دخترم میدوئه دنبالم که بابا بیا در تکالیف مدرسه کمکم کن اون یکی بچه کوچیکه هم تا من نشستم دارم کمک دخترم میکنم میاد صاف وسط پای من و هی محکم با کله میذاره وسط تخمهام.....حالا شما تصور کن که من تو این هیر و ویری دنبال معشوقه هم بگردم.....

تازه حالا اگر گیر هم بیاد ممکنه از این سه پیچ ها از آب در بیاد گیر بده که چرا دیشب زنگ نزدی ؟ چرا امشب دیر زدی؟ فردا شب کی زنگ میزنی؟ چرا نمیای پیشم؟ پس من چی ؟ من هم آخه احتیاجاتی دارم ....!!! تو اصلا به من اهمیت نمیدی.....کیو بیشتر دوست داری؟تصمیمت برای آینده چیه؟.....؟...؟..

اصلا فکرش رعشه به جونم میندازه. خیلی میترسم . ترجیح میدم که یک پولی بدم به یک آش و لاشی و بیخیال دردسر شم.

یکی دو بار هم که این منشی های کلنگی شرکت عشوه شتری اومدند من خودم رو زدم به یابو آب دادن که اصلا فکر کنن من گاگولم و بیخیالم شن....



خانمم یک دوست صمیمی از دوران دبیرستان داره اسمش کاملیا است. ایشون با یک دندانپزشک ازدواج کرده. اونها هم دو تا بچه دارند هم سن و سال توله های ما. به خاطر شباهت ها مون ....هی ما دعوت و... اونها دعوت... ......اصلا ما ایرونیها همه امون همینجوریم. تا یکی رو میبینیم شبیه خودمون دیگه میخوایم مثل شمع تو کون هم آب بشیم.

شدیم یک جمع ده دوازده نفره با بقیه دوستان که هی دوره داریم...از همین جمع هایی که مردها میشینند دور هم عرقخوری وبحث سیاسی و تئوری توطئه و وسطشم یهویی یکی صداشو میندازه تو گلوش و افاضات میاد که:

میخورم

به سلامتی درخت نه به خاطر میوه اش بخاطر سایه اش....

به سلامتی دیوار نه بخاطر بلندیش واسه اینکه هیچوقت پشت آدم رو خالی نمیکنه.....

زنها هم اونطرفترغیبت و بازجوئی از هم که : ....اوا ناخنهات رو کجا درست کردی؟ ...موهات رو پیش کی میری مش میکنی؟....بعد هم زیر چشمی و پشت چشمی همدیگر رو نگاه کردن...و پچ پچ در گوش همدیگه.....

من هم برای تحمل جمع هی استکان پشت استکان عرق میندازم بالا تو حندق بلا ...آخر شبم با چشمهای نیمه چپ میام خونه و مثل خرس قطبی میخوابم تا صبح که با سر درد بیدارشم....

خوب این کاملیا خانم مثل هر زن دیگه ای بعد از دو تا شکم زایمان دک و دنده و پک و پهلو و سک و سینه شل و ولی داشت.... تقریبا زن چاق و تپلی بود....شش ماه بعد ازآخرین زایمان یک روز اومد خونه ما .... شده بود مانکن....هیکل توپ...من دهنم باز که این چه جوری انقدر لاغر کرده که خانم بعدا راپورت داد که کاملیا جان بیست و چهار هزار دلار خرج کرده و از زیر گردن تا غوزک پا رو عمل کرده .....چربی ها رو درآورده .... پوست رو کشیده... در ضمن سینه اش رو هم یه هوا آورده بالا و گنده کرده....یک کون جنیفر لوپزی هم گذاشته.....انصافا لعبتی شده بود ...

من هر دفعه که کاملیا رو میدیدم هی لعنت میفرستادم به پدر مادر و هفت جد مراد و هی استغفرالله گویان میرفتم تواین جنده خونه ها..... میومدم بیرون باز راست بودم برای کاملیا....

یک شب اینها دوره زنونه گذاشتند خونه ما و من هم رفتم فوتبال بازی کنم .... هر چی عقده داشتم تو ساق پای این و اون خالی کردم و.... اومدم خونه.... همه رفته بودند ولی اون هنوزاونجا بود..چشمهاش پف کرده و قرمز.... سیگار به دست نشسته بود دم در داشت با خانم درد و دل میکرد....من سلامی کردم و سریع رفتم تو که مزاحم نباشم......آخر شب که اون رفت خانم اومد بخوابه به من گفت که کاملیا و سهراب دارند از هم جدا میشن...اوضاعشون خرابه...سه ساله رختخواب هاشون رو از هم جدا کردند و از این حرفها.....

من بیشتر سیخ شدم براش...ولی سعی میکردم خودم رو کنترل کنم....

من و خانم شروع کردیم بهشون کمک کردن...دکتر روانکاو معرفی کردیم...جلسات جمعی زوج درمانی فرستادیمشون که شاید بتونند با هم بمونند.. ولی نشد....

هی جلسه چهار نفره گذاشتیم که مثلا نصیحتشون کنیم که بابا کوتاه بیان...هی من خودم رو آماده میکردم تا بند رو آب ندم ولی تو جلسات همینجوری خیره بودم به سینه ها و لبهای این زن....

سهراب خون گریه میکرد که بیا با هم زندگی کنیم ...هر چی بخوای به پات میریزم...
این هم گریه که تو واقعا بهترین شوهردنیا بودی ... منو تو پر قو بزرگ کردی ولی چه کنم؟ دیگه دوستت ندارم....

این بدبخت سهراب خودشو میزد به در و دیوار که آخه بچه ها چی؟ بیا به خاطر اونها بمونیم .......

کاملیا فقط گریه میکرد و میگفت دیگه نمیتونم.....

من برق شیطنت و جوونی رو تو چشمهای کاملیا میخوندم....خوشگل و جوون بود تازه سی سالش بود ...عمل کرده بود ...شده بود عین دختر های هجده ساله....معلوم بود میخواست بره عشق و حال .... خیلی زود ازدواج کرده بود....

دردسرتون ندم طلاق حتمی شد ...سهرا ب هم احساساتی شد و همه چی رو بخشید به کاملیا .... از من خواستند که آپارتمان دان تانشون رو قیمت گذاری کنم وبراشون بفروشم تا قسط خونه رو بیارند پائین... کاملیا و بچه ها بمونند تو اون خونه تا بزرگ بشن سهراب هم بعدا بره اجاره کنه ولی تا کارفروش آپارتمان صورت بگیره همه هنوز تو یک خونه باشند.....

من با کاملیا قرار گذاشتم خونه اشون ساعت 10 صبح برای توضیح دادن شرایط بازار و توصیه برای قیمت گذاری ....رفتم اونجا سهراب رفته بود مطب ... بچه ها مدرسه بودن....این تخم سگ هم یک شلوار جین تنگ پوشیده بود با یک پیرهن سرخابی یقه هفت نیمه باز...این چاک سینه و پوست سفیدش تو روان من بود.... چایی برام آورد دلا شد تعارف کنه کل مطلب رو دیدم .مطلب معمولی که نبود دیوان وحشی بافقی بود.نتوتنستم چشم بردارم همینجوری زل زدم متوجه نگاهم شد گونه سرخ کرد و یک کم یقه لباس رو عقب کشید....من هم خجالت کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم.....

هی تو دلم تف و لعنت به خودم که آخه بابا خجالت بکش این ناموس رفیقته...این مثل خواهره برای خانمت...معرفتت کجا رفته؟....میدونی اگر گندش در بیاد گوه زدی تو زندگی خودت و همه؟!!!!!

ولی اصلا راه نداشت داش آکل و فردین بازی تو اون موقعیت ...آقا مراد سر از پا نشناخته هی برام نقشه میکشید که چه جوری باید بکنمش.....

اصلا داشتم کلافه میشدم میترسیدم کنترلم رو از دست بدم و بپرم روش بهش تجاوز کنم....

صحبت که میکردیم من نصف حرفهاش رو نمیشنیدم همینجوری زل زده بودم به اون لب های قلوه ای و تصور میکردم داریم لب میگیریم.....

قیمت رو توافق کردیم ...باید برگه ها رو امضا میکرد رفتم بالا سرش برگه ها رو گذاشتم جلوش....

این شبق موهاش..این بوی عطر زنانه اش و از همه بدتر این سینه های مرمری که افتاده بود تو گودی پیرهنش و من از بالا شاهدش بودم..داشت دیوونه ام میکرد .....یک هو به خودم اومدم دیدم مراد با سرعت صد و هشتاد کیلومتر در ثانیه داره میره فضا... داشت میترکوند شلوار و شورتم رو....من الاغ هم شلوار پارچه ای پوشیده بودم این خیمه زده بود اومده بود جلو ....اصلا انقدر تابلو بود که حد نداشت...هی سعی میکردم کتم رو بکشم جلو و خیمه شیخ مراد شبستری رو بپوشونم ولی اصلا نمیشد .... مراد نیم متر تو افساید بود.....


ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دردسر آقای مشاور املاک قسمت دوم و پایانی

یک آن احساس کردم که زیر چشمی نگاهی کرد و دید که راست کردم...به روی خودش نیاورد ...برگه ها رو امضا کرد و از اونوری پیچید رفت که مثلا استکانها رو ببره تو آشپزخانه ...من هم از پشت محو کون غلنبه و غلتان او ...همینجوری آب دهنم ولو بود ..اومدم مثلا چشم بدزدم نجابت کنم و نگاه به کونش نکنم چشمم گردوندم سوی بالا تنه ....دیدم ای داد بیداد پیرهنش هم از این پیرهن نازک هاست بند کرستش از اون زیر معلومه.... مدل گربه میخرامید و میرفت ....من تقریبا داشتم درجا ارضا میشدم....دیگه میخواستم پایه صندلی رو گاز بگیرم .....به هر بدبختی بود خودم رو به دستشوئی رسوندم شلوار رو در آوردم سر این مراد رو گرفتم زیر آب یخ.......امید داشتم آب بجه گلوش خفه شه اون زیربمیره پدرسگ.... راحت شیم..... خلاصه به هر بدبختی بود اونروز به خیر گذشت و زدم بیرون...

یک چند وقتی ندیدمش فقط چند بارتلفنی حرف زدیم در مورد آپارتمان... من احساس میکردم لحنش با من یک کم عوض شده یک جور دیگه با من حرف میزد ولی من نمیتونستم تشخیص بدم که این نخ داره میده یا مثلا بی اعتنائیه....

تولد یکی از دوستان نزدیک بود.. قرار شد خونه ما بگیریم...


از همین لوس بازی های سورپرایز و اینا....
کاملیا و سهراب هم دعوت بودند......سهراب بهانه آورد و نیومد گفت حالش خوب نیست...کاملیا اومد برافروخته و عصبانی ...مثل اینکه قبل از اومدن با سهراب سر لباس پوشیدنش دعواش شده بود... یک لباس شب بسیار سکسی ای تنش کرده بود...دامن کوتاه و پیرهن یقه باز...من اصلا دیدمش چونه ام خورد زمین...خیلی خواستنی شده بود.....با یک لیوان شراب شروع کرد ...گرسنه اش بود غذا حاضر نبود یک کم پنیر و تنقلات خورد...شکم خالی دو لیوان شراب خورد گونه هاش زود گل انداخت و مست شد.....موزیک و رقص شروع شد ...من داشتم با زنم میرقصیدم و تاب میخوردیم اون وسط که کاملیا از گوشه مجلس شروع کرد قرریز دادن و اومد میون ما ...حالا صدای موزیک بلند و بشکن و صدای اوووووه اووووه گفتن دیگران هم هی من رو بی جنبه تر میکرد .... ما هم مدل این مردهای جلف قدیمی شروع کردیم مدل بابا کرم رقصیدن و یک بشکن پشت کون این و یک بشکن پشت کون اون....اون هم تخم سگ مست کرده بود کون رو غلنبه میکرد سمت من و قر میداد من هم که از خود بیخود و هی بشکن رو ببر جلو بیار عقب ... تکان های کون او بینظیر بود.....دیدم دیگه دارم ضایع میکنم مجلس رقص رو ترک کردم رفتم پای پیشخوان آشپزخانه ایستادم عرقخوری .. هر چند ثانیه یک بار یک نگاهی مینداختم سمتشون میدیدم خانم و اون دارن هنوز میرقصند ولی شور حسینی اشون بیشتر شده بود و صدای اووووووه اووووه گفتن مردم بیشتر......صدای موزیک ساکت شد ...من سرم پایین بود داشتم برای خودم تکیلا میریختم...متوجه اومدنش سمت آشپزخانه نشدم...
اومد دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت یکی هم برای خودت بریز ...





از شوخیش خنده ام گرفت و سر برگردوندم سمتش که جوابش رو بدم. دیدم ای داد اون لبهای قلوه ای نزدیک صورتمه ...چشمهاش خمورش نزدیک چشمهام.....نفسمون میخورد به هم....حول شدم دست و پام رو گم کردم گفتم چشم براش ریختم و گذاشتم جلوش بهش گفتم: شکمت خالیه مواظب باش حالت بد نشه.....

هنوز دستش رو شونه ام بود..دستش رو سرداد روی بازوم و رفت اونطرفترایستاد و گفت: مواظب چی باشم ...که شکمم خالیه؟ خوب باشه شکمو ولش کن...دلت خالی نباشه.... که مال من هست...خیلی خالیه..خیلی خیلی خالیه .....میترسم بد جور میترسم......شبها کابوس میبینم ...خوابهای بی معنی....یه جوریم..... رو هوام...به هیچی اطمینان ندارم.....

بعد هم یک آهی از ته دل کشید و اشک تو چشمهاش حلقه زد .......

گفتم:...متاسفم...
ادامه داد: از فردام خبر ندارم..نمیدونم چی میشه...بچه ها چی میشن؟..بعدا بزرگ بشن یقه ام رو میگیرن...

گفتم: خیلی طبیعیه .... تو جوری هستی که باید باشی اگر این حال نباشی جای تعجبه.....

گفت: صبح بلند میشم خوبم و سر حال...اصلا ذوق زده ام.... دم عصر هر چی فکر مزخرفه میاد تو مخم دلشوره میگیرم بد فرم....

گفتم: .......... تو داری ازیک چیزی رد میشی مثل آتیش... داری میسوزی...دردت رو هیچکس نمیفهمه حتی اونهایی هم که طلاق گرفتن نمیفهمند ..

ادامه داد: هر کسی هم زنگ میزنه جلسه میذاره وقت و بی وقت نصیحت میکنه و لاطائلات میبافه....همه هم فکر میکنن میدونن چه خبره....

حرفش رو قطع کردم: درد هر کس برای خودشه و مدل خودشه و به قدر خودشه...نه من و نه هیچکس دیگه ای نمیتونن به تو بگن که میفهمنت.....هر کسی هم که سعی میکنه زور بزنه بفهمتت اولین کاری که میکنه یک قضاوتی رو تو و زندگیت میکنه.....و این دردناکه .........

من همینجوری میخواستم ادامه بدم سخنرانی کنم و زر بزنم که حرفم رو قطع کرد وبا اون چشمهای خمارش گفت: آخی اینها چه خوب بود... از خودت گفتی؟ ...

خندیدم و شروع کردم به ریتم گرفتن رو پیشخون که:

خودش به من گفت:
چی گفت؟

در گوش من گفت
چی گفت؟

تو زیرزمین گفت
چی گفت؟...

و جفتمون زدیم زیر خنده...

یک نگاه معنی داری به من کرد و گفت: مرسی ....مرسی ...

گفتم : بریم سیگار بکشیم؟

رفتیم با هم بیرون بشینیم سیگار بکشیم...خانم هم اونجا بود....مثل معمول من شروع کردم به دلقک بازی و خندوندن.....

تا اینکه رامین اومد بیرون و گفت : کسی پا کاره امشب بریم فضا؟

خانم ها هاج و واج که این چی داره میگه...

من گفتم منظورش علفه ...هستین ؟میزنین؟

همه به هم نگاه کردن و هی من و مون....

من گفتم آقا من هستم همه اینها هم که اینجا نشستند هستن خیالت راحت ....بچاق بکشیم..فقط تو راه شیری امشب نگرمون دار...

همه خندیدند....

ده نفر بودیم هر کسی دو پک زد و تموم شد ....

همه شروع کردند رفتن تو و هی به هم تعارف که شما اول برو ...نه جان تو نمیذارم..اول شما.....

نفرهای آخر من و رامین و کاملیا بودیم...رامین رفت تو کاملیا اومد از جاش بلند شه تلو خورد اومدم زیر بغلش رو بگیرم دستم خورد به سینه اش...وای داشتم میمردم...میخواستم همونجا سرمو بکنم لای سینه هاش شروع کنم لیس زدن....

اون هم تو بغل من خودشو ولو کرد آوردمش تو نشوندمش رو مبل رفتم براش شکلات اینا آوردم گفتم اینا رو بخور حالت خیلی بهتر میشه....پیشش نشستم پرسیدم خوبی ؟...

گفت : نمیدونم ....

چونه اش نمیچرخید حرف بزنه یک لیوان چای نبات درست کردم براش آوردم ...یک کم بهتر شد زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم: گفتم :.... نترس....از این حال نترس .. حال کن باهاش.... چیز خاصی نیست حالتم خیلی خوبه فقط غریبی با این نوع نشئگی... ببین این حاله تا کجاها میبرتت.....اگر بترسی همه چی زهرت میشه....

ترسیده بود گفت: نکنه حالم به هم بخوره...

گفتم: نه خیالت راحت باشه ... هیچی ات نمیشه من هوات رو دارم...بهت قول میدم حالت به هم نخوره.... قول

خیالش راحت شد اومد نشست توی جمع پیش عیال ما و شروع کردند غذا خوردن.....

آخر شب شد میخواست بره خونه من نذاشتم رانندگی کنه گفتم خودم میبرمت...خونه اشون 2 تا کوچه اونطرفتره ...من خودم هم سیاه مست بودم ولی بردمش خونه.. ..رسیدیم اونجا نمیتونست راه بره خیلی مست بود زیر بغلش رو گرفتم از پله های جلو در ببرم بالا ...تمیتونست خودش رو کنترل کنه هی خودش رو ولو میکرد رو من.....

آخرسر مجبور شدم بغلش کنم ببرمش بالا ...همش تو فکراین بودم که اگر الان سهراب ما رو از پنجره ببینه چی میگه پیش خودش؟

رسیدیم دم در نمیتونست کلید رو پیدا کنه تو کیفش ..گشتم گیر آوردم در رو براش باز کردم بردمش تو....خونه ساکت بود....ظلمات..چراغها رو روشن کردم ...میترسیدم تنهاش بذارم یه وقت بخوره زمین....گیج بود.. نمیدونست کجا بره....دستش رو گرفتم بردمش سمت اطاق خواب....رسیدیم دم در اطاق خواب دیگه من خودم رو کشیدم کنار که بره تو .....

رفت تو وایساد منو نگاه کرد....زد زیر خنده و گفت:

بفرمایید تو ...دم در بده.........

هی جفتمون می خندیدیم....من میترسیدم سهراب رو بیدار کنیم.... میگفتم هیس... هیس...ولی نشئه بودیم خنده امون بند نمیومد....

خیلی دلم میخواست برم تو اطاق خواب لباسهاش رو در بیارم و بندازمش رو تخت.....

ولی نمیشد.....

اصلا گیج بودم ..نمیدونستم باید چه کار کنم...برم تو کمکش کنم؟ یه موقع اگر سهراب برسه من چیکار کنم؟ چی بگم؟ دم در ایستاده بودم و نگاهش میکردم نشسته بود لب تخت کله اش پایین بود....دلم براش سوخت...رفتم تو اطاق بالا سرش صداش کردم جواب نداد مثل اینکه خوابش برده بود...داشت نشسته چرت میزد
پتو رو زدم کنار ... یک دست رو انداختم زیر سرش ویک دست هم زیر پاش بلندش کردم ...تا بلندش کردم اون هم نامردی نکرد دست انداخت دور گردنم و گردنش رو آورد چسبوند زیر گردنم ....با صدای خیلی ضعیف خواب آلودی گفت:

میخوای چی کار کنی؟ داریم کجا میریم؟....

داشتم دیوونه میشدم...جواب دادم :

هیشششششششش...هیشششش ...داری میری بخوابی ....

گذاشتمش روی تخت .... پتو رو کشیدم روش .... دست منو گرفت آورد نزدیک لبهاش و بوسید ....یک نگاه خیلی خمار و مستی به من کرد و گفت:

مرسی....

وخوابش برد

سخت ترین شب زندگیم بود میخواستم لخت شم برم زیر پتو و تا خود صبح ....

از اطاق اومدم بیرون چراغها رو خاموش کردم و در رو بستم اومدم خونه....

از شدت تخم درد خوابم نمی برد...

چند روزی گذشت هیچ خبری ازش نبود...

سه چهار روز بعد یک مرد چینی اومد آپارتمانشون رو دید و پسندید و قولنامه نوشت.......قیمت این یارو چینگوله خیلی پائین بود و حتما یک یا دو روزی طول میکشید که نزدیک بشیم به واقعیت....

زنگ زدم بهش که خبر بدم ..گوشی رو بر نداشت پیغام گذاشتم بعد از پنج دقیقه اس ام اس داد که ببخشید نمیتونم الان صحبت کنم چیزی هست که بتونی تو اس ام اس بگی ....یک جورهایی احساس کردم که خجالت میکشه با من صحبت کنه....براش جواب دادم که نه نمیشه باید به من زنگ بزنی کارت دارم....حسابی ترسیده بود....پرسید : در مورد چی؟....جواب دادم: در مورد آپارتمان....

دو دقیقه نشد زنگ زد.....لحنش نامطمئن و خجالت زده بود....

اصلا وقایع اون شب رو به روی خودم نیاوردم و شروع کردم به توضیح شرایط قولنامه...انگار نه انگار که چند شب پیش ما تا لب چشمه رفته بودیم و تشنه برگشته بودیم....از اوهوم اوهوم گفتن هاش معلوم بود که اصلا اونجا نیست..گوش نمیده ...تو فکره ...

بهش گفتم باید بیام ببینمت همین امروز...

گفت : در مورد چی؟!!!!

گفتم : تازه لیلی زنه یا مرده؟...بابا باید بیام ببینمت برای چونه زدن کتبی با این یارو چینگوله....

گقت آهان آهان

جفتمون زدیم زیر خنده....

پرسیدم :چته؟ چی شده؟ چرا انقدر تو فکری؟

هی من و مون کرد و بعد گفت: شب مهمونی چی شد؟ من چه جوری اومدم خونه؟ من خیلی مست بودم؟ ضایع بازی که نکردم؟ من هیچی یادم نیست....

جواب دادم : هیچی یک کم مست بودی من آوردمت خونه در رو برات باز کردم تا دم اطاق خواب آوردمت و رفتم خونه....

نه؟!!!!!!!!

آره ه ه ه!!!!

باز خندیدیم....

یک خورده دلداری اش دادم که سخت نگیر همه مست میکنن و تو هم که کار ضایعی نکردی که...حالت که به هم نخورد....خیلی هم خوب بودی ... من هم که غریبه نیستم....

یک کم آروم شد...

قرار گذاشتم ساعت هفت شب که ببینمش

ساعت 7:00 که رسیدم اونجا نگاه کردم دیدم هیچ ماشینی دم در نیست....گفتم نکنه یادش رفته....رفتم در زدم ..در رو باز کرد یک تیشرت چسبون مغز پسته ای پوشیده بود با یک شلوار جین تنگ ...اصلا انقدر خوشگل شده بود که من میخواستم بپرم روش همونجا.... پای تلفن بود....با دست اشاره کرد که معذرت میخواد و اشاره کرد که بشینم و رفت تو اون یکی اطاق صداش ولی هنوز میومد...

هی داد میزد به اون یکی طرف که: آخه به من چه؟ به من ربطی نداره.....خودتون میدونید....مشکل من نیست...مشکل شماست.....شما اینجوری فکر میکنین...ولی این زندگی منه.....
ای بابا شما ها چه میدونید که من تو این زندگی چه مشکلاتی دارم...بابا جان من نمیخوام بگم....ولم کنید دست از سرم بردارین....

گوشی رو قطع کرد و اومد روبروم نشست از عصبانیت میلرزید.

پرسیدم : خوبی؟

گفت: چه میدونم بابا ...حالا دیگه همه رمال وستاره شناس و نسخه پیچ شاه شدن ... هی زنگ میزنن نصیحت و توصیه های هفت من یه غاز...هی پیش بینی های آب دوغ خیاری......بابام الان سه هفته هست که فهمیده کلافه ام کرده که این کار رو نکن بیچاره میشی.... بمونی برات بی ام و میخرم بمونی میفرستمتون دور دنیا.....خیال میکنه من بچه ام و بهم قول قاقا لیلی میده ...هیچکس من رو نمیفهمه....من هم هر چی توضیح میدم نمیگیرن...هی میخوان نظراشون رو به زور به خوردم بدن....هی هم اصرار دارن من بد بگم از سهراب تا قانع بشن....

دیگه بغضش گرفته بود و صداش میلرزید.... ادامه داد:

نمیدونن درد چیه هی نسخه میپیچن ....اه حالم به هم خورد ......

یهویی زد زیر گریه...

همینطور که گریه میکرد گفت : چقدر به حرفت فکر کردم بعد از اونشب...هر کی میخواد منو بفهمه زور میزنه و یه قضاوتی رو من و این زندگی کوفتی ام میکنه....

حالا دیگه تقریبا داشت عر میزد با صدای بلند....همینجور گریه میکرد و حرف میزد...

آخه من برم به کی بگم که این سهراب سه ساله یه شاخه گل برام نگرفته....ما یه کلمه حرف نداریم با هم بزنیم......

شروع کرد داد زدن و گریه کردن که :

دیگه خسته شدم خدااااااااااااا.....

من یواشی گفتم : خواهش میکنم خودت رو کنترل کن...بچه ها ممکنه بترسن...

صداش رو آورد پائین و گفت سهراب رفته لاس وگاس برای سمینار سالانه دندانپزشکی و بچه ها هم رفتند خونه پدربزرگشون....هیچکی اینجا نیست ....

بعد خیز بردشت سمت من شروع کرد داد زدن که :

... تو هم خیال میکنی من خرم؟...اگر بچه ها اینجا بودند من اینجوری گریه میکردم؟...تو هم خیال میکنی من به بچه هام اهمیت نمیدم؟......

خیلی هیستریک شده بود هی داد میزد : خداااااااااا....خدااااااااا.......

من رفتم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب آوردم با یک جعبه دستمال کاغذی گذاشتمشون رو میز بغل دستش.....

سرم و آوردم پایین و یواشی گفتم:....خوبه تا میتونی داد بزن و خودت رو خالی کن.... بهت کمک میکنه.....من گوش میکنم ...ببخشید اگر ناراحتت کردم ولی من اصلا این فکرایی که تو گفتی رو نکردم....

بلند شد وایساد.... خودش رو انداخت تو بغلم . سرش رو گذاشت رو شونه هام وبه گریه ادامه داد...

من هم بغلش کردم ....یه دو دقیقه ای همینجوری ایستادیم ..من در سکوت و او در گریه....هی به علامت همدردی میزدم یواشی پشتش اون هم همینجوری زار میزد ....

بعد از چند وقت سرش رو آورد بالا تو چشمهام نگاه کرد نفسهامون به همدیگه میخورد .. لبهامون دو سانتی هم ......با یک لحن خیلی لوندی گفت: ببخشید به خاطر حرفهام...نمیدونم چی شد ...چرت و پرت زیاد گفتم...

من دیگه نمیتونستم صبر کنم. لبم رو گذاشتم رو لبش و شروع کردم بوسیدنش....من سخت میبوسیدمش و اون هیچ واکنشی نداشت...من داشتم زبون رو میچرخوندم اون تو که من رو پس زد و همینطور نگاهم کرد ....

من حول شدم شروع کردم به دست و پا زدن که معذرت میخوام..ببخشید....نمیدونم چی شد ....همینطور که داشتم حرف میزدم ازش دور شدم و رفتم سمت صندلی دم دیوار ....

همینطور اونجا وایساده بود و هیچی نمیگفت ....

من هم مستاصل شده بودم نمیدونستم چه کار کنم...ساکت شدم ...

همین که من ساکت شدم با خیز اومد طرفم منو چسبوند به دیوارپشتم و شروع کرد به لب گرفتن...یک دستم رو گرفت گذاشت رو کونش ....من هم شروع کردم به مالوندن اون یکی دستم رو کردم لای سینه هاش و شروع کردم چلوندن جفتمون نفس نفس میزدیم و حشری شده بودیم بد جور... با شتاب بلوزش رو از تنش در آورد.....من هم با بدبختی میخواستم کرستش رو در بیارم ..این چفت های پشتش رو نمیتونستم باز کنم....همین که داشتم کلنجار با کرست میرفتم اون شروع کرد به باز کردن کمربندم...اون هم داشت کلنجار میرفت و نمیتونست...اون بالاخره تونست کمربند رو باز کرد زیپ شلوارم رو باز کرد.. شلوار و شورت رو با هم داد پایین تا بیام بفهمم چی شده کیرم رو تا آخر کرد تو دهنش و شروع کرد لییس زدن و سرش رو میک زدن ...بعد رفت زیر تخمهام رو شروع کرد لیس زدن ...هی من میخواستم دلا شم کرستش رو باز کنم نمیتونستم....تقریبا دیگه داشت آبم میومد....خیلی آبرو ریزی بود نمیخواستم دفعه اولی اینجوری زود بیام آخه بابا به یک دقیقه هم هنوز نرسیده بود....

با شتاب زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم بغلش کردم رو هوا بردمش وسط اطاق پذیرایی رو فرش خوابوندمش سینه هاشو از تو کرست در آوردم و شروع کردم به خوردن...هی میخواست دستش بره سمت کیرم ..من دستهاشو میگرفتم و نمیذاشتم....داشتم سعی میکردم دگمه شلوار جینش رو با یک دست باز کنم ولی نمیتونستم خیلی سفت بود....خودش کلافه شد بازش کرد زیپش هم داد پایین....من رفتم پایین پاش شروع کردم شلوار ش رو از پاچه کشیدن تا در بیاد...در اومد...وای چه ساق های قشنگی داشت...فقط یک شورت توری مشکی پاش بود....رفتم لای پاها ش شروع کردم رونهاشو بوسیدن و لیسیدن ...پاهاش رو دادم بالا هی کله ام میرفت سمت شورتش و کسش... دور و برش رو میلیسدم ...ولی مخصوصا سر خر رو کج میکردم باز میرفتم روی رونها....میخواستم تا میتونم کلافه اش کنم....آخر سر یک بار رفتم دور کسش و لا پاش رو هی شروع کردم لیسیدن ...بعد یواشی سر خوردم اومدم سمت کسش و شروع کردم از رو شورت خیلی آروم لیس زدن...صدای نفس نفس هاش به هوا بود....دستش رو گذاشت رو سرم و هی کله ام رو فشار میداد رو کسش....همینطور که داشتم از رو شورت لیس میزدم ...انگشتم رو از کش بغل شورت دادم تو و شروع کردم خیلی نرم چوچول رو مالوندن....
دیگه سر و صدا میکرد بد جور...صداها بیشتر شبیه ناله بود:
آآآآآآآه ه ه ه ه ه ه

شروع کردم شورت رو یواشی دادن پایین...ولی هنوز با انگشت میمالوندم چوچولش رو.....شورت رو که در آوردم دستم رو بردم زیر کونش و کسش رو یک کم بلند کردم از رو زمین و شروع کردم لیس زدن و خوردن ....با زبونم چوچولش رو ناز میکردم و میومدم پایینتر و شروع میکردم میک زدن کسش و لیسیدن...دیگه صداش رو هوا بود...

بعد شروع کرد کسش رو فشار دادن سمت دهن من و بالا پایین کردن تا اینکه هفت هشت تا آه بلند کشید و اومد...من هنوز داشتم لیس میزدم و اون با هر زبون زدن من دیگه تمام جونش میلرزید .....اومدم بالا افتادم روش دستهام رو تو دستهاش غلاب کردم و بردم بالای بالا ...لبم رو گذاشتم رو لبش و شروع کردم لب گرفتن ....هر دو زبونمون رو میچرخوندیم تو دهن همدیگه....خیلی حشری شده بودم...پاهاش رو دادم بالا کیرم رو گذاشتم لب کسش ..سه چهار بار لب کسش رو با کیرم مالوندم بعد خیلی آروم کردم توش ...وای تو کسش گرمای بهشتی بود...لطیف و گرم و نرم....شروع کردم بالا پایین کردن...کیرم رو کامل میاوردم بیرون بعد تا آخر آخر میکردم تو و یک کم نگه میداشتم بعد این بدنم روسر میدادم رو بدنش و میمالوندم به لبه کسش...بعد از چندین بار اینجوری کردن شروع کرد:

آآآآآه ه ه ه ه

و خواست حرکاتش رو تند تر کنه و دوباره بیاد که من دیگه داشتم میمردم من هم حرکاتم رو تند کردم که یهویی احساس کردم یک آتشفشانی از توم داره میزنه بیرون ....در آوردم از تو کسش و اومدم رو شکمش خالی کنم که بد جور جهید ..جهش اول خورد تو پیشونیش بعدیش رفت لای موهاش......

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
Ho3ein110

dr_ali2014


قوانین تاپیک

وقتی داستانی شروع می کنید به سرعت به پایان برسانید تا با داستانهای دیگر تداخل پیدا نکند.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
مرضیه و داداش امیر قسمت اول


سلام.اسم من امیره و 20 سالمه و بعد از خوندن این همه داستان میخوام داستان بهترین سکس عمرم رو براتون تعریف کنم.ماجرایی که باعث به وجود اومدن تغییر و تحول های بزرگ توی نحوه ی زندگی کردن من شد و از اون به بعد زندگیم بیشتر و بیشتر پیشرفت کرد و تمام اینها به خاطر وجود خواهرم مرضیه بود.دختری که چهار سال از من بزرگتر بود و از لحاظ ظاهری هیچ عیب و نقصی نداشت.قد بلند و اندامی سکسی با صورتی که دل هر مردی رو میبرد حتی من که برادرش بودم و در کل آرزوی هر مردی داشتن مرضیه بود.

من دانشجو بودم ولی مرضیه بعد از دبیرستان دیگه درس نخوند و به کار مشغول شد.پدر و مادرم هم باهاش مشکلی نداشتن و آزادی زیادی بهش داده بودن.در واقعا بیش از حد بهش آزادی داده بودن. اگه بخوام بگم ماجرای من چطوری اتفاق افتاد باید از اوایل امسال شروع کنم. تازه با یکی از دختر های دانشگاه به هم زده بودم و حال درست و حسابی نداشتم. خودم هم نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته برام و توی درسا هم تعریف چندانی نداشتم. یه روز اواخر فروردین امسال رفتم دانشگاه.قرار بود ساعت صبح رو ریاضی داشته باشیم و ساعت عصر رو هم زبان. من به خاطر اینکه کاملا به زبان مسلط بودم سر کلاس نمیرفتم و میخواستم توی ساعت کلاس زبان با چند تا از دوست هام برم بیرون و به خونه گفته بودم که حوالی ساعت 9 شب برمیگردم. منتهی کلاس ریاضی صبح تشکیل نشد و قرار من با بقیه بچه ها ساعت 4 عصر بود به خاطر همین ترجیح دادم برگردم خونه.

حوالی ساعت 11 صبح رسیدم خونه.طبق معمول بابام باید سر کار میبود.مامانم هم باید خونه ی خواهر بزرگم میرفت و مرضیه هم سر کار خودش بود.کلید انداختم و رفتم بالا. ما توی طبقه سوم و چهارم یه آپارتمان چهار طبقه زندگی میکردیم و من و مرضیه توی طبقه چهارم بودیم. چون میدونستم که مادر و پدرم خونه نیستن یه راست رفتم طبقه ی خودم و مرضیه. پشت در داشتم کفشام رو در میاوردم و فکر نمیکردم کسی خونه باشه ولی یهو صدایی شنیدم که باعث تعجبم شد. صدای مرضیه بود که برای یک لحظه گفت آخ و صدا قطع شد.کنجکاو شدم.مرضیه این ساعت روز باید میرفت سر کار. یه کم پشت در صبر کردم تا ببینم بازم صدایی میاد. دوباره چند لحظه بعد مرضیه یه آخ دیگه کرد و من گوشم رو گذاشتم روی در.توی این موقعیت خیلی راحت میتونستم بشنوم که مرضیه به طور ممتد داشت آخ میگفت ولی صدای کس دیگه ای نبود. پیش خودم فکر کردم یعنی الان اون تو چه خبره؟ و پیش خودم یه حدس هایی زدم. بازم صبر کردم و بالاخره صدایی که باید رو شنیدم. صدای آشنای یه پسر که گفت:«مرضیه تکون نخور دارم ارضا میشم.»متوجه نمیشدم.باورم نمیشد که مرضیه از خالی بودن خونه سوءاستفاده کرده بود و داشت با یه نفر سکس میکرد.خیلی تعجب کردم. نمیخواستم وارد اتاق بشم و آبرو ریزی کنم. به خاطر همین سریع رفتم طبقه پایین و منتظر موندم تا ببینم کی کارشون تموم میشه. چند دقیقه صبر کردم و حدود ساعت 12 صدای در طبقه بالا اومد.سریع رفتم پشت چشمی در و منتظر موندم.چند لحظه بعد کسی رو دیدم که باورم نمیشد. بهترین دوست و همکلاسیم احسان.

باورم نمیشد که احسان امروز دانشگاه نیومده بود تا با خواهرم توی خونه ی ما سکس کنن.احسان هم سن من بود و چهار سال از مرضیه کوچیک تر و همین باعث میشد بیشتر تعجب کنم که مرضیه چطور حاضر شده بود به احسان پا بده. راستش من و احسان زیاد خونه ی هم میرفتیم و بیشتر اون میومد خونه ی ما و خب مرضیه هم جلوی احسان خیلی راحت میگشت و بعضی موقع ها حتی شلوارک پاش میکرد و من فکر میکردم احسان به خاطر دوستیمون فکر بدی نمیکنه ولی حالا میدیدم که خیلی راحت بعد از کردن خواهر خوشکل من خونمون رو ترک میکرد. سریع رفتم و توی آشپزخونه نشستم که در باز شد و مرضیه اومد تو. تا چشمش به من افتاد یهو رنگش سفید شد و با لنکت گفت:«تو کی اومدی خونه امیر؟»با تعجب گفتم:«همین چند دقیقه پیش. چرا اینقدر رنگت پریده؟مگه جن دیدی؟» مرضیه که سعی میکرد خودش رو روبه راه نشون بده گفت:«من خوبم.خواب موندم نتونستم برم سر کار.»من گفتم:«مشخصه.»مرضیه به محض اینکه راه افتاد فهمیدم که تا چه حد کیر کلفت احسان توی کونش جا شده. خیلی سخت راه میرفت و سعی میکرد پاهاش رو جمع کنه.و از طرفی شلوار تنگی که پاش کرده بود بیشتر کونش رو که به خاطر درد مجبور بود عقب بگیرتش ،نشون میداد و دیدن همین صحنه باعث شد از فکر خیانت بهترین دوستم احسان بیام بیرون و منم تحریک بشم.به خاطر همین تصمیم گرفتم شب موضوع رو با مرضیه در میون بذارم و بترسونمش تا خودم هم بتونم حالا که کونش پاره شده ازش استفاده کنم.

شب حدود ساعت 9 و نیم از بیرون برگشتم.شام رو خوردیم و مرضیه خیلی زود رفت طبقه بالا.منم یه دوش گرفتم و یه جلق زدم و رفتم بالا.پیش خودم فکر میکردم چطور باید به مرضیه بگم و چه کار باید بکنم. وقتی رفتم بالا ساعت از 12 گذشته بود.چراغ ها خاموش بود و مرضیه هم خواب بود.طبقه ی من و مرضیه یه خوابه بود و تخت هامون توی یه اتاق بود.وارد اتاق شدم. چراغ شب تاب روشن بود و مرضیه روی تختش دمر خوابیده بود و یه ملافه روی خودش کشیده بود.باید قبل از اینکه میخوابید میومدم سراغش ولی حالا هم دیر نشده بود.روی تختم نشتم و کیرم رو توی دستم گرفتم.یه کم باهاش ور رفتم تا دوباره تحریک شدم.به کون مرضیه که از زیر ملافه هم معلوم بود نگاه میکردم و بیشتر تحریک میشدم.پاهاش هم از ته ملافه زده بود بیرون.موقع شام که دیدمش یه شلوارتنگ نارنجی پویشیده بود که تا زیر زانو هاش میرسید و با بدن سکسی ای که به خاطر کون دادن به احسان پیدا کرده بود خیلی بیشتر تحریکم میکرد.این شد که جرئت کردم و جلو رفتم.از چیزی نمیترسیدم چون من جریان احسان رو میدونستم. خیلی آروم روی تخت مرضیه نشستم.قلبم داشت تند تند میزد. یه کم به صورت قشنگش نگاه کردم.قشنگ ترین قسمت صورتش بینی و لبهاش بود که به طرز ظریفی روی صورتش شکل گرفته بود و هر کسی رو دیوونه ی خوش میکرد.خیلی آروم یکی از انگشت هام رو سمت صورتش بردم و موهاش رو از روی صورتش کنار زدم. بعد جرئت کردم و با دستم شروع کردم به ناز کردن موهاش.خیلی لذت داشت.نمیدونستم مرضیه خواب بود یا بیدار ولی از ناز کردن و نوازش موها و صورتش داشتم لذت میبردم.بعد خیلی آروم دستم رو پایین آوردم و ملافه رو گرفتم و آهسته شروع کردم به پایین بردنش و تا زیر رون پاهاش ملافه رو پایین بردم.حالا کون قشنگ و خوش فرم خواهرم کاملا پیدا بود و نور چراغ شب تاب روشنش کرده بود.دو تا لپ کون خوش فرم و مانکنی که به طرز جالبی بالا اومده بود و بین باهاش هم کاملا باز شده بود.

چند دقیقه ای در حالی که داشتم موهای مرضیه رو نوازش میکردم به کونش خیره شدم.برام تعجب آور بود که چطور جرئت این کارو پیدا کرده بودم و چطور مرضیه هنوز بیدار نشده بود.شاید حدود یه ربع داشتم سرش رو نوازش میکردم و به کون خوش فرمش خیره شده بودم.باز هم به خودم جرئت دادم و دست دیگم رو خیلی آروم روی یکی از لپ های کونش گذاشتم.وای که چه لذتی داشت.کون مرضیه حالا تو دست من بود.کم کم دستم رو تکون دادم و از این طرف به اون طرف میبردم و بین چاک کونش میکشیدم و بعد هم خیلی آروم دستم رو لای پاش بردم و روی جایی که کسش بود گذاشتم.مرضیه یهو یه تکون کوچیک خورد ولی دوباره توی همون حالت موند.مطمئن شدم که خانوم از اول کار بیدار بود و خودش رو به خواب زده بود.به خاطر همین شروع کردم به مالیدن کسش. انگشتم رو از روی شلوار به چاک کسش که کاملا از روی شلوار تنگش مشخص بود میکشیدم و مرضیه کاملا ساکت بود تا اینکه احساس کردم داره نفس نفس میکشه.حس کردم میخواد ارضا بشه به خاطر همین دست از کارم کشیدم.مرضیه بیدار بود و فقط خودش رو به خواب زده بود.من هم دو تا دستم رو دو طرف شلوارش گذاشتم و خیلی آروم کشیدمش پایین.جالب بود که خود مرضیه هم کمک میکرد و کونش رو میداد بالا.شلوارش رو کامل گرفتم و از پاش در آوردم و حالا پایین تنه ی سکسی و حشری کننده ی خوشکل ترین کس دنیا یعنی خواهرم جلوی من بود. نمیدونستم باید چیکار کنم.از روی تخت بلند شدم و تمام لباس هام رو در آوردم.مرضیه هنوز خودش رو به خواب زده بود.رفتم سراغ میز توالت مرضیه و قوطی کرم رو برداشتم.از توش یه کم برداشتم و برگشتم روی تخت. یه کم از کرم رو روی سوراخ کون خواهرم مالیدم و بقیش رو هم به کیرم زدم.بالش خودم رو برداشتم و کون مرضیه رو بلند کردم و بالش رو زیرش گذاشتم.مرضیه هنوز چشمهاش رو بسته بود و دمر خوابیده بود.تاپ کوتاهش رو بالا دادم و از بالای سرش در آوردم و حالا خواهرم در حالیکه خودش رو به خواب زده بود کاملا لخت جلوم خوابیده بود و منتظر بود تا من کارم رو شروع کنم.من هم به سمت مرضیه رفتم و خیلی آروم روش خوابیدم.لپ های کونش که بالا اومده بود به خاطر بالش زیرش کاملا از هم باز شده بود و منم کیرم رو دقیقا روی سوراخ کونش گذاشتم.خیلی آروم روش خم شدم و یه کم فشار دادم.کیرم آروم داخل شد.مرضیه یه نفس عمیق کشید.بیشتر روی خواهرم خم شدم و کیرم رو آروم جلو بردم تا جایی که کاملا روی مرضیه خوابیدم و خودم رو روش ول کردم و کیرم هم تا ته توی کونش فرو رفت.شاید کلا ده دقیقه ای طول کشید تا کیرم کاملا توی کون مرضیه جا شد ولی همین که زیاد اذیت نشد مشخص میکرد که آقا احسان مدت های مدیدی هست که داره خدمت کون خواهر ما مبرسه.

مرضیه حالا نفس های عمیق تری میکشید.من هم خودم رو آروم عقب میبردم و دوباره جلو میاوردم و این کارم باعث میشد کیرم تا حد زیادی از کون مرضیه خارج بشه و دوباره داخل بشه.کم کم به کارم سرعت میدادم و مرضیه هم به خودش اومده بود و با اینکه چشم های بسته بود داشت آه آه میکرد.من هم تو حال خودم نبودم و چون دقیقا قبل از سکس جلق زده بودم احساس میکردم کمرم سفت شده و آبم نمیاد. از طرفی مرضیه نمیتونست دستش رو به کسش برسونه و خودش رو بمالونه و فقط من بودم که وحشیانه داشتم کیر بزرگم رو تو کون سکسی خواهرم فرو میکردم.حدود پنج دقیقه وحشیانه تلمبه زدم که یهو مرضیه خودش رو سفت کرد و وقتی داشتم کیرم رو عقب میکشیدم باعث شد کیرم کاملا از کونش در بیاد.هنوز ارضا نشده بود و نمیدونستم چرا این کارو کرده.همون طوری که خوابیده بود و چشمهاش رو بسته بود بالش رو از زیر سر خودش برداشت و روی بالشی که من زیر کونش گذاشته بودم گذاشت و باعث شد کونش بیشتر بیاد بالا و حالا کس تراشیده و کوچیکش هم دیده میشد.وقتی دوباره روش خوابیدم تا کیرم رو توی کونش فرو کنم یهو مرضیه کاری کرد که از تعجب شاخ در آوردم. دستش رو عقب آورد و کیرم رو گرفت و نذاشت اون رو توی کونش فرو کنم و به جای اون جلوی کسش گذاشت و یه کم خودش رو عقب آورد. این حرکتش باعث شد کله ی کیرم وارد کسش بشه.تعجب کرده بودم. یعنی خواهرم میخواست از کس بکنمش؟

توی فکر بودم و تکون نمیخوردم و مرضیه هم ساکت بود و تکون نمیخورد. پیش خودم فکر میکردم که پرده داره یا نه که باز مرضیه حرکت دیگه ای کرد و بیشتر باعث تعجبم شد.یهو خودش رو به سمت من هل داد و باعث شد دو سوم کیرم توی کسش فرو بره و حالا از این تعجب میکردم که مرضیه پرده نداشت.یعنی احسان ترتیب پرده ی کسش رو داده بود؟از طرفی کسش به نسبت خیلی خیلی تنگ بود و به نظر نمیرسید تا حالا روی هیچ کیری رو به خودش دیده باشه. مرضیه وقتی دوباره دید من تکون نمیخورم خودش شروع کرد به تلمبه زدن و عقب و جلو میرفت.منم کم کم از هنگ در اومدم و فهمیدم قضیه چیه و شروع کردم کس خواهرم رو کردن.یه کم جلو عقب کردم و داشت آبم میومد که و اونقدر غرق شهوت بودم که نتونستم خودم رو کنترل کنم و توی یه لحظه احساس کردم تمام آب کمرم با فشار توی کس خواهرم خالی شد.من کاملا بی حال شدم و روی مرضیه افتادم.مرضیه هم ارضا شده بود و خودش رو روی تحت ولو کرده بود.یه کم که سر حال شدم سرم رو طرف صورت مرضیه بردم و کنار گوشش گفتم:«باورم نمیشه ما این کارو کردیم.»مرضیه بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه و چشمهای قشنگش رو باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت:«مطمئن بودم یه روز با هم این کارو میکنیم.»اون شب من و مرضیه بعد از اون سکسمون خوابیدیم و من فردا صبح با مرضیه راجب سکسش با احسان صحبت کردم و مرضیه چیزی گفت که شاخ در اوردم. مرضیه گفت فقط به این خاطر با احسان از کون سکس کرده چون میخواسته هیکلش رو سکسی تر کنه و پرده ی کسش رو هم ظاهرا وقتی بچه بوده به خاطر یه بیماری از دست داده. بعدا یه جورایی ملتفت شدم که اون بیماری چی بوده و چرا وقتی کوچیک بوده دکتر ها بکارتش رو ازش گرفتن و یه برگه به مادرم اینا دادن که برای ازدواج نشون میداد که بکارت مرضیه به خاطر بیماری و از روی اجبار از بین برده شده بوده.البته مشخص بود وقتی گذاشت از کس بکنمش برای اولین بار بود و حتی نذاشته بود احسان فکر کسش رو بکنه.

بعد از اون شب من و مرضیه به سکس با هم عادت کردیم و البته آقا احسان هم بعضی روز ها از نبود من استفاده میکنه و میاد سراغ خواهرم و من هم به مرضیه قول دادم که به رابطه ی جنسیش با احسان کاری نداشته باشم و مواقعی که احسان قراره بیاد و با مرضیه سکس کنه شب قبلش مرضیه بهم خبر میده و من هم طرف خونه نمیام.البته من هم رفاقتم با احسان رو به هم نزدم و مجبورم باهاش دوست باشم و این هم به خاطر مرضیه هست.البته بعد از اون شب مرضیه چیزی ازم خواست که واقعا من رو شوکه کرد


ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مرضیه و داداش امیر قسمت دوم

من و مرضیه اولین شب سکسیمون رو پشت سر گذاشتیم و رابطه ی جنسیمون قوی تر و محکم تر شد تا حدود یه ماه بعد که مرضیه ازم چیزی خواست که باعث شد بی نهایت تعجب کنم.

تولد مرضیه اواخر خرداد بود و مرضیه یه شب وقتی داشتیم با هم سکس میکردیم ازم خواست برای کادوی تولد بهش یه سکس سه نفره هدیه کنم و گفت میخواد همزمان با من و احسان سکس کنه.من هم بلافاصه مخالفت کردم. اصلا دوست نداشتم با احسان توی همچین قضیه ای مشترک بشم و با اینکه مرضیه تا صبح اصرار کرد،من قبول نکردم و فردای اون روز با عصبانیت رفتم دانشگاه. میخواستم از طرفی مرضیه رو خوشحال کنم منتها نمیخواستم به کسی مثل احسان رو بدم.این بود که به فکر افتادم.گوشه ی سلف دانشگاه نشسته بودم که یهو یه نفر مثل برق از توی ذهنم گذشت.کامران.یکی از همکلاسی هام توی دانشگاه که پسر خوشتیپی بود و رفاقت خوبی هم با هم داشتیم.

مطمئن بودم وقتی مرضیه چشمش به کامران میفتاد کاملا بیخیال احسان می شد و با این کارم با یه تیر دو نشون میزدم.تصمیم گرفتم برم روی مخ احسان تا راضیش کنم با هم با مرضیه سکس داشته باشیم.این شد که موبایلم رو برداشتم و کامران روگرفتم.کامی اونور حیاط دانشگاه با رفقا بود.ازش خواستم بیاد سلف پیش من.اونم سریع اومد.با هم یه گوشه ی سلف نشستیم و بعد از حال و احوال
گفتم:کامی راستش ازت خواستم بیای تا یه درخواستی ازت بکنم.
کامران گفت:خب بگو عزیز.من در خدمتتم.
یه کم فکر کردم و گفتم:خب راستش چرا دروغ.من با یه دختری رفیق شدم و چند وقتی از رفاقتمون میگذره.چند شب پیش بالاخره از خواستم با هم سکس کنیم که یه درخواست عجیب ازم کرد.
کامران با خنده گفت:خب خب خب.بالاخره امیرم میخواد ترتیب یکی رو بده.بگو بینم قضیه چیه؟
گفتم:خب فکر نمیکردم اینو بگه ولی میگه میخواد سکس سه نفره داشته باشه.این شد که مزاحم شما شدیم رفیق.
کامران یکهو زد زیر خنده و صدای خندش کل سلف رو برداشت.روی کتفش زدم و گفتم:آروم بابا آبرومون رو بردی.کامران یه کم دیگه خندید و گفت:آخه موندم این چیه تو میخوای بکنی.ما دربست در خدمتیم داداش.هر موقع اوکی بود من حاضرم.فقط جا و مکان و اینا ردیفه دیگه؟
یه کم فکر کردم.نباید کامران رو توی خونمون میبردم چون ممکن بود از قضیه بو ببره.این شد که بهش گفتم:آخ لنگ این یکی هم هستم.اگه بتونی یه مکان هم ردیف کنی که خیلی خوب میشه.طرف گفته واسه 30 خرداد میتونه یه شب کامل با ما باشه.
کامران یه کم فکر کرد و گفت:ردیفش میکنم.به احتمال 90 درصد واسه 30 خرداد بتونم خونمون رو خالی کنم.نگران نباش.به طرف اوکی رو بده.
من خوشحال شدم واون روز سریع برگشتم خونه که به مرضیه خبر رو بدم.اون شب دقیقا وقتی لخت شده بودیم و میخواستیم با هم سکس کنیم به مرضیه گفتم:خب خانم خانوما.چیزی که خواسته بودی جور شد.مرضیه که ملتفت شده بود با خوشحالی گفت:جدی میگی؟یه کم اخم کردم و گفتم:اره.ولی نه اونجوری که تو میخواستی عزیزم.با یه کم تغییر.
مرضیه با تعجب گفت:تغییر؟
خندیدم و بقلش کردم و روی کیرم نشوندمش طوری که کیرم خیلی راحت رفت توی کسش.ماچش کردم و گفتم:اره عزیزم.تغییر.اول اینکه توی خونه ما این اتفاق نمیفته و دوما اینکه نفر سوم احسان خان نیست.
مرضیه تعجب کرد و گفت:پس کیه؟خندیدم و گوشیم رو از روی تخت برداشتم و یکی از عکس های دو نفریم با کامران رو نشونش دادم و گفتم:با این آقا خوشتیپه.
مرضیه در ظاهر اخم کرد ولی راحت میتونستم از چشماش بخونم که با دیدن احسان چه حالی شده.یه کم خودم رو تکون دادم و گفتم:واسه 30 خرداد قرار شده خونشون رو خالی کنه تا من و تو بریم اونجا.فقط یه چیزی هست.اون نمیدونه من و تو خواهر و برادریم و نباید هم بفهمه.
مرضیه خندید و یه لب ازم گرفت و گفت:نگران نباش داداش گلم.عمرا نمیفهمه...
خلاصه اون شب گذشت تا یه ماه بعد و روزی که با کامران قرار داشتم.کامران چند روز قبل اوکی خونه رو بهم داده بود و گفته بود که راس ساعت10 شب من و به اصطلاح دوست دخترم دم خونشون باشیم.ما هم سر ساعت رسیدیم.من لباس معمولی داشتم ولی مرضیه دقیقا سکسی ترین حالتی که میتونست خودش رو درست کرده بود.یه شلوار جین تنگ و یه مانتوی کوتاه تا زیر کونش که تماما پاهای سکسیش رو نشون میداد و یه روسری قرمز هم سرش کرده بود.زنگ زدیم و کامران در خونشون رو باز کرد.یه خونه حیاط دار توی شهرک غرب.من و مرضیه رفتیم تو و کامران هم سریع اومد توی حیاط و تا چشمش به خواهر سکسی من افتاد سر جاش میخکوب شد.تقریبا زبونش بند اومده بود چون حتی سلام هم بهمون نکرد.مرضیه که قضیه رو فهمیده بود به من گفت:«امیر ما رو به هم معرفی نمیکنی؟» منم سریع گفتم:اهان.ایشون آقا کامران هستن.بعد به کمران گفتم:ایشون هم مرضیه خانوم.حالا با هم آشنا شدید؟مرضیه سریع دستش رو به سمت کامران جلو برد و کامران باهاش دست داد.رفتیم تو و تا ساعت 11 داشتیم مشروب میخوردیم و حسابی مست بودیم که مرضیه بهم چشمک زد که کارو شروع کنم.منم رفتم کنارش نشستم و خیلی آروم دستم رو دورش انداختم و شروع کردم به مالیدنش.کامران مست به من و مرضیه خیره شده بود.یواش یواش شروع کردم از مرضیه لب گرفتن و چند دقیقه ادامه دادیم که مرضیه لبش رو ازم جدا کرد و به سمت کامران گفت:شما نمیخوای به ما ملحق بشی؟کامران تعجب کرد و به من نگاه کرد.منم یه چشمک بهش زدم اونم سریع از جاش بلند شد و اونطرف مرضیه نشست.خودش حرفه ای بود و منتظر من نشد.اونم دستش رو دور خواهرم حلقه کرد و شروع کرد به خوردن گردن مرضیه.منم حشری تر شدم و خیلی آروم تاپ مرضیه رو از زیر گرفتم و در آوردم و بعد هم کامران زحمت شلوار مرضیه رو کشیده و چند لحظه بعد ما کاملا مرضیه رو لخت کرده بودیم و کامران روی زمین بین پاهای مرضیه نشسته بود و داشت با انگشستش توی کس مرضیه کنکاشت میکرد و منم کنارش خم شده بودم و داشتم پستون هاش رو میخوردم.
یه کم که گذشت مرضیه یقه ی من و کامران رو گرفت و پرتمون کرد روی مبل.بعد خیلی آروم و سکسی لباس هر دوی ما رو در آورد اونقدری که شاید نیم ساعت طول کشید.من که شق درد گرفته بودم و منتظر بودم زودتر سکس رو شروع کنیم و مطمئن بودم کامران هم همین حس رو داشت.مرضیه زیر پای ما نشست و خیلی آروم شروع کرد برای جفتمون ساک زدن.وقتی کیر من رو میخورد برای کامران جلق میزد و وقتی مال کامی رو میخورد کیر من رو میمالوند.کم کم من و کامران هم حشرمون زده بالا که کامران طاقت نیاورد ومرضیه رو سمت خودش کشیدهاز رون پاهاش بلندش کرد و روی کیرش گذاشت طوری که کیرش که یه کم از مال من بزرگ تر بود کامل توی کس خواهرم جا شد.مرضیه ی حشری تر از کامران هم فرصت نداد و خودش شروع کرد روی کیر کامران بالا و پایین رفتن.منم کیرم رو تو دستم گرفته بودم و به کس دادن خواهرم نگاه میکردم.از فرصت استفاده کردم و یه کاندوم روی کیرم گذاشتم و دست مرضیه رو گرفتم.خودم روی کاناپه نشستم و کیرم رو توی کسش کردم و شروع کردم تلمبه زدن.کامران هم یه کاندوم گذاشت و اومد پشت مرضیه و با یه کم فشار کیرش رو تا ته توی کون خواهرم کرد و باعث شد مرضیه یه جیغ بکشه.حالا من حرکتی نمیکردم و کامران داشت توی کون گشاد خواهر من تملبه میزد و چند دقیقه بعد کاملا ارضا شد.به خاطر همین منم مرضیه رو یهو با شدت بلند کردم و روی مبل به حالت سگی گذاشتم و شروع کردم به تلمبه زدن.کامران سریع کاندومش رو در آورد و جلوی مرضیه روی مبل نشست و کیرش که هنوز آغشته به آبکیرش بود رو توی ته مرضیه گذاشت.خواهر من هم نامردی نمیکرد و با قدرت تمام کیرش رو ساک میزد.من دیگه مونده بودم که از کون بکنم یا از کس.سوراخ کون مرضیه کاملا باز باز بود و کسش هم دست کمی نداشت.این شد که کاندوم رو در آوردم تا بیشتر حشری بشم و کیرم رو دوباره تو کسش کردم و اونقدر تملبه زدم تا ارضا شدم و آبم رو روی گودی کمرش خالی کردم.
بعد از اون من و کامران تا صبح به روش های مختلف مرضیه رو کردیم و صبح ساعت 12 صبح من و مرضیه خونه ی کامران رو ترک کردیم.خود مرضیه به خاطر اون شب تا چند روز میتونست راه بره و رفته بود خونه ی دوستش و چند شب اونجا میخوابید تا حالش بهتر شه و بتونه برگرده خونه.منم کمردرد شدیدی گرفتم.
البته بعدا مرضیه به خاطر اون شب خیلی ازم تشکر کرد ولی دیگه سکس سه نفره نداشتیم و کامران چند بار خواست تا بازم مرضیه رو ببرم ولی خود مرضیه میگفت هنوز بدنش آماده نیست و نمیتونه دوباره اون فشار رو تحمل کنه و الان فقط بعضی شب ها از کس میکنمش چون سوراخ کونش کاملا کبود و گشاد شده و هر شب براش مجبورم با نرم کننده ماساژ بدم تا بهتر شه.البته یکی از دوست هاش هم یه نوع مرطوب کننده ی گیاهی دست ساز بهش داده که باعث شده کونش بهتر شه ولی با این همه هنوز هم منتظره تا بهتر شه و بتونیم دوباره سکس سه نفره داشته باشیم

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
امیر و خواهر زن قسمت اول

با سلام اسم من امیر ، 34 سالمه و حدود 5 ساله که ازدواج کردم با همسر رابطه ی سکسی خوبی دارم ( اسم
همسرم اناهیتا است ) البته اوایل نامزدی پدر منو در آورد تا بتونم حتی یه دست بهش بزنم چون دختر بسیار با حیا
و خجالتی بود و اصلاً با هیچ پسری رابطه نداشته اینو که میگم واقعاً مطمئن هستم چون ما حدود 7 سال با هم
دوست بودیم و در تمام این 7 سال حتی اجازه نمی داد که دستشو بگیرم چه برسه که رابطه ی سکسی باهاش
داشته باشم .
خلاصه بعد از نامزدی دیدم اگه این حالت در همسرم ادامه داشته باشه من دچار کمبود سکسی خواهم شد چون
من پسر گرمی هستم به همین دلیل از بعد از نامزدی شروع کردم دیگه سر صحبت باز کردم از گرفتن دست شروع شد و تو ماشین لب بازی چون دیگه مطمئن بود مال هم هستیم یواش یواش باهام راه میومد .
هر وقت میرفتیم بیرون تا ماشین بعد از حسابی لب بازی برای اولین بار سینه هاشو دست زدم و دیدم اجب چیزی خدا بهم داده بعد از اون دیدم در شأن یه زن و شوهر نیست که بخوان تو خیابون بهم ور برن و می رفتیم خونه ی ما البته بدون اینکه مادرزنم بفهمه چون بسیار مقید بود . پدر من یه خونه 4 واحده داره که قرار بود یه واحدش و ما بعد از ازدواج بریم توش زندگی کنیم که خالی بود ( البته با اساسیه ) کار ما شده بود هفته ای دو سه بار بریم اونجا و یه لاسی بزنیم . و هر دفعه سعی می کردم یه کار جدید یاد همسرم بدم و با یه روش روی اونو بیشتر باز کنم .
از سینه خوردن و لباس درآوردن و هر دو با شرت به هم مالوندن غیره غیره که بالاخره یه روز با کلی زحمت راضیش
کردم که من کیرومو بزارم لاپاش . اولش یکمی ناراحت شد و لی بعدش راضی بود . کاملا معلوم بود که برای اولین بار بود که آلت یک مرد باهاش تماس داشته شاید بخندین ولی اون موقع به بالاترین آرزوم رسیده بودم همسرم کون واقعا قنبل و سفیدی داره و از زمان دوستیم آرزوم بود که یه بار بهش دست بزنم و الان روش خوابیده بودم و کیرم لای پاهش تکون می خورد واقعا لذت بخش بود . الان که یاد اون موقع ها می یوفتم خندم می گیره که دوره ی
نامزدی ما با کردن لاپایی و تازه با کاندوم که مثلا اتفاقی نیوفته سپری شد چون شنیده بودیم آب مرد از روی کس هما احتمال بارداری برای زن داره حتی اگه پرده داشته باشه .
در دوره ی نامزدی بیشتر از این جلو نرفتیم و مرحله نهایی و گذاشتیم برای بعد از ازدواج . ما دو سال نامزد بودیم
و خلاصه ازدواج کردیم . توی این دو سال به قول معروف همسرمو از لحاظ سکسی اونجور که خودم دوست داشتم
بزرگ کرده بودم و پرورش داده بودم و حدود دوهفته ای پرده زدن همسرم هم طول کشید چون واقعا براش سخت بود چون اینقدر از دوستاش شنیده بود که پرده پاره شدن سخته و درد داره که وقتی من کیرمو میزاشتم دم کوسش
خودشو سفت می کردو به همین خاطر نمی شد . بالاخره با یه بدبختی پاره شد .
الان از اون روز حدود 5 سال گذشته با همسرم خاطرات سکسی زیادی دارم و کلا راضی هستم چون تمام کارهای سکسی و با هم انجام دادیم البته به غیر از یک روش اونم سکس از کونه . این یکی رو تو این سالها حریفش نشدم چون واقعا بدش می یاد منم اصرار نمی کنم چون واقعا دوسش دارم .
خانواده همسرم چندین سال که از نعمت پدر محرومه . 3 خواهر و یک برادر دارن تو این خانواده همسرم من دومین بچه به حساب می یاد خواهر بزرگترش خیلی قبل ها ازدواج کرده و پسرش الان دانشگاه می ره . خواهر کوچکترش هم ( آزیتا ) اونم قبل از همسر من ازدواج کرده و الان یه بچه داره .
قصه ی من با این آزیتا خانوم شروع می شه زنی چشم روشن با قدی بلند ( از همسر من بلند تره ) سینه هاش که میمیرم براشون دو برابر سینه های همسر منه که وقتی لباس تنگ می پوشه انگار این سینه ها دارن دگمه های پیرهنشو پاره میکنن و می خوان بیان بیرون . آخ یادم رفت لباش ، یه لبای گوشتی که آرزوی هر مردی که یه کام ازشون بگیره ، کون قلنبه و نرم و بزرگ که وقتی دامن می پوشه آدم دوست داره شرم و حیا رو قورت بده و یه دستی بهش بزنه .
اوایل ازدواج زیاد تو نخ آزیتا نبودم اما بعدها که رابطه بیشتر شد و رفت اومد هم بیشتر و صمیمی تر شدیم و حتی
با هم مسافرت و غیره و غیره تازه فهمیدم اجب کوسیه . یه بار رفته بودیم شمال منو همسرم و آزیتا و شوهرش و دخترش یه ویلا اجاره کرده بودیم که توش یه استخر داشت و کار ما این بود که از صبح تا شب تو ایت استخر شنا کنیم . اونجا بود که دیدم آزیتا اجب سینه هایی داره لباسش خیس شده بود و چسبیده بود به سینه ها و کاملا می شد حسش کرد . تو آب چند باری با هم شوخی می کردیم و یه بار نا خواسته دستم به اون سینه ها خورد دیگه تو
آب صاف کرده بودم ولی اون اصلا نفهمید چون واقعا دختری نبود که بشه باهاش کاری کرد تازه شوهرش هم بود که آدم بسیار مقید و ......
اون شب انقدر حشرم زده بود بالا که تو اتاق خودمون نمیدونم دو سه باری خانوممو شرمنده کردم و توی رویام فکر می کردم دارم آزیتا رو می کنم .
اون مسافرت تموم شدو ما بی نصیب از آزیتا خانوم ولی از همین جا عشق سکس با آزیتا تو ذهن من جرقه زدو تو هر فرصتی اونو نگاه می کردمو و چند باری هم تو مهمونی ها که با هم بودیم بدون اینکه بفهمه دوربین موبایلو روشن می کردم و ازش با همون لباس فیلم می گرفتم و بعدا لذت می بردم ( این بچه ها ) ولی هیچ وقت کاری انجام ندادم چون می ترسیدم ناراحت بشه و زندگی منو آناهیتا رو به خطر بندازه .



این داستان به همین شکل تا مدت ها ادامه داشت و هر روز آتیش سکس من نسبت به آزیتا بیشتر وبیشتر می شد . تنها نقطه ی مثبتی که می شد راهی برای کردن آزیتا پیدا کرد این بود که شوهرش کارش اساسا شهرستان بود و بعضی وقتها تا یک ماه و دو ماه پیشش نمی یومد و گاهی هم برای یک ماه پیشش بود و اصلا سر کار نمی رفت . خلاصه وقت ازدواج برادر خانومم شد که تا حدودی منو به آزیتا نزدیک تر کرد چون توی این مراسم دائما با هم بودیم حالا یا با خانومم و یا تنها برای خرید و این چیزا چون شوهرش نبود و من به ناچار در کارها کمکش می کردم .
راستی خانومم و آزیتا تو یک جا با هم کار می کنند و به همین خاطر همیشه با هم سر کار میرن و با هم از سر کار میان خونه به همین خاطر با هم خیلی صمیمی هستند . تو روز عروسی و خیلی هر دو شون ناز شده بودن با یه لباس تقریبا باز و دکولته تو عروسی بود که واقعا آزیتا دیونم کرده بود پستوناش کاملا از روی دکولته دیده می شد چقدر بزرگ سفید بود همش تو دلم می گفتم میگن سیب سرخ دست آدم چلاغه که قدرشو نمی دونه اگه مال من بود هر شب می کردمش نمیدونم چه جوری شوهرش دو ماه دوام میاره و سر کارش می مونه .
شب عروسی وقتی که دیگه تقریبا مهمون های غریبه رفته بودن و فقط خودمونی ها مونده بودن تو خونه ی مادر خانومم یه دی جی آوردن و حسابی بزن و برقص . دیگه انقدر با آزیتا صمیمی شده بودم که با هم می رقصیدیم و اصلا حواسم به خانومم نبود که دیدم اونم با شوهر آزیتا خوردن و حسابی مست و دارن می رقصن .
من زیاد نخورده بودم اما آزیتا حسابی مست بود و اصلا حواسش نبود که داره با من می رقصه و خودشو هی بهم می مالید تو فضا بودم که یه دفعه یه چیزی حس کردم که علی شوهر آزیتا هم بدش نمی یاد که با زن ما لاس بزنه آخه تو خانواده ی خانومم کون زن من واقعا تکه از مال آزیتا قنبل تر و بزرگ تر به همین خاطر چند باری می شد که می دیدم علی داره زاغ زن منو می زنه ، بالاخره با هر دست بدی با همون دست می گیری و به همین خاطر زیاد بهم بر نمی خورد منم زاغ زن اونو داشتم می زندم خلاصه علی زن منو حسابی دست مالی کردو من و هم آزیتا رو
به نحوی که بعضی وقتها دستم و مینداختم دور کمرشو به خودم می چسبوندم و چون اتاق تاریک بود و فقط چه چند تا چراغ گردون بود زیاد تابلو نبود و فقط دیدم که علی هم چند باری دستش دور کون زن منه و مثلا داره می چرخونش . اون شب بچه ی آزیتا خوابش برده بود و پیش مادرخانومم موند و ما هم که نمی خواستیم اون شب زود تموم شه رفتیم خونه ویلایی علی تو فشم تا اون شبو اونجا سپری کنیم .
تو راه همش شوخی و خنده تا رسیدیم دم درو رفتیم تو انقدر اونجا دوباره حسابی خوردیم که دیگه مست مست بودیم هر کاری کردم تا باز هم با آزیتا برقصم نشود چون همش تلو تلو می خورد هر زوجی به اتاق خودش رفت و هر کی با زن خودش رفت رو کار اون شب به عشق آزیتا 2 بار آناهیتا رو تو مستی کردم دیگه همه کاری می کردیم و حواسبون نبود که صدای داد و بیداد مونو اتاق کناری هم می شنوه اما از اون اتاق خبری نبود و بی اورزه اون شب گرفته بود خوابیده بود .
صبح که پا شدیم علی و آزیتا همش بهمون تیکه می نداختن که از صدای شما شب خوابمون نبرد و این حرفا که من با پررویی گفتم شما هم دادو بیداد می کردین آخه شب عروسی وقت خوابه که دیدم آزیتا به علی گفت بیا یاد بگیر
چه قدر گفتم نخواب و دیگه حرفشو ادامه نداد .
با هم امدیم تهران اون شب بود که فهمیدم یه نقطه ی مثبت دیگه برای رسیدن به آزیتا کم میلی علی و کمبود سکسی آزیتاس .
چند وقتی گذشت و یه روز آزیتا بهم گفت می تونی بیای با هم بریم یه لب تاب برای من بخریم و برای فردا قرار گذاشتم تا با هم بریم پایتخت . یه لب تاب خریدیم و رفتیم تو نمایندگیش تا براش ویندوز نصب کنن که اون خانومه گفت حداقل دو ساعت طول می کشه که من بهش گفتم اگه می خوای بریم خونه ی ما تا من ویندوزش و نصب کنم این قدر بی خودی اینجا علاف نشیم و اونم قبول کرد ( البته هیچ نقشه ای نداشتم و یهو به زهنم رسید )
تو راه به خودم گفتم شاید فرجی شد .
امدیم خونه داشتم ویندوز نصب می کردم که دیدم یه جور قشنگ داره بهم نگاه می کنه و گفتم چیه ؟ گفت هیچی دارم نگاهت می کنم یه حسی داشتم اولین بار بود با آزیتا تنها تو خونه بودم یه جور حس خجالت ام اهمیت ندادم
و یاد خماری ها که از این دختر کشیده بودم افتادم و به شوخی بهش گفتم می خوای روی دستگاهت چند تا فیلم وسریال برزم که گفت اگه خوب باشه آره گفتم همه جور فیلمی دارم که جا خورد و گفت حتی از اونا خودمو زدم به خنگی گفتم کدوما ، گفت از اونا که دو فشم با آناهیتا اجرا می کردی ، شاخ درآورده بودم یعنی این خود آزیتا بود که داشت این حرفو می زد ؟؟؟ بهش گفتم نه چون ما سایروس داریم و انجا همه چی هست چه نیازی که برم دنبال فیلمش که سریع بلند شدو گفت کو کو که می خوام ببینم من نرفتم گفتم بزار تنها نگاه کنه اون رفت و داشت اون شبکه هاستلر و نگاه می کرد که من چند دقیقه بعد رفتم دیدم بد جوری حالش بده مرده تا دسته کرده تو کون زنه و داره می کنه تا منو دید عکس العملی نشون نداد و شبکه رو عوض نکرد محو فیلم شده بود می گفت اینا چه توانایی هایی دارن که همون موقع یه مرد دسگه تو فیلم امد و دو تایی یکی از کوس و یکی از کون با اون کیرای سیاه و گنده جرش می دادند . من یه دفعه گفتم کجاشو دیدی اینجا رو ببین .
تو خیالم می گفتم چی می شد منو تو هم با هم یه خیانتی به آناهیتا و علی بکنیم .....

ادامه دارد ................
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
امیر و خواهر زن قسمت دوم

دیگه آزیتا گرم شده بود و انگار حالش بد بود ، دستگاهو خاموش کرد و گفت ول کن بابا اینا هم فقط حال آدمو بد می کنن وقتی نمی شه انجام داد این کارارو به چه دردی می خوره ؟؟؟ من گفتم خوب به علی بگو برات انجام بده گفت ول کن بابا اون تو این باغا نیست و از این کارا خوشش نمی یاد ما با هم برنامه ای نداریم بعضی وقتا تا دو ماه نیست و من با چیزی خودمو مشغول می کنم ، گفتم چی ؟ گفت هیچی بابا خود ارضایی
دوست داشت برام بیشتر درد دل کنه تا بخواد من برم سراغش به همین خاطر من در شروع جریان سکس هیچ قدمی بر نداشتم گفتم اگه بخواد خودش شروع می کنه .
زدم به دنده ی پرویی گفتم تو رویات با کی سکس داری می کنی موقع خود ارضایی گفت با یکی همیشه گفتم کی می شناسمش یه دفعه گفت با تو ، جا خوردم با تعجب گفتم با من ؟؟؟ گفتم چرا من ؟؟؟ گفت آخه با آناهیتا وقتی تنهاییم خیلی از تو تعریف می کنه و میگه خیلی بهش حال میدی حتی یه بار از آناهیتا پرسیدم تو خود ارضایی می کنیی که گفت اصلا من همینکه بتونم جواب امیرو بدم خیلی هنر کردم و کلی از این حرفا که آناهیتا هیچ وقت به خودم نگفته بود که با آزیتا در مورد تو حرف زدیم تو دلم گرم شده بود و از آزیتا پرسیدم دیگه چی گفته ؟؟؟
گفت می گه مال تو خیلی بزرگه و هنوز بعد از پنج سال هنوز اولش درد داره و تا اون ارضاء نشه تو آبت نمییاد که دیگه از شنیدن این حرفای سکسی از دهن آزیتا یه جوری کیرم بلند شده بود و لای پام جمش کرده بدم تا اون متوجه نشه . به آزیتا گفتم تا حالا به این فکر کردی که علی از تو راضیه ؟ یعنی کارایی که دوست داره براش انجام میدی ؟ شاید از سکس تو راضی نیست که نسبت به تو سرده ؟ گفت نه بابا همه کار براش می کنم گفتم چه کارایی ؟؟ گفت می خورم براش از جلو از پشت گفتم از پشت ؟؟ دردت نمی یاد ؟ آخه من خیلی دوست دارم اما آناهیتا نمی زاره و میگه در داره و بهونه می یاره گفت نه بابا ما از کاندوم استفاده نمی کنیم و وقتی علی داره آبش می یاد می کنه تو کونم تا اونجا خالی کنه ، دیگه داشتم دیونه می شدم اگه نمی کردمش حتما پیش خودش می گفت که این بابا اوسکولو من در باغ سبز و واسش باز کردم اما اون نمی فهمه .
رو کردم بهش گفتم می دونی من هم بعضی وقت ها خود ارضایی می کنم ؟ با تعجب گفت تو چرا ؟ گفتم شاید یه ذره کمبود سکس گفت شما که خوب حال می کنید گفتم من به آناهیتا خوب سرویس می دم اون شاید برام کم می زاره ( واقعا این حرفم درست نبود چون آناهیتا به من خوب سرویس می ده فقط برای اینکه با آزیتا هم دردی کنم و راهی برای کردنش پیدا کنم اینو گفتم ) آزیتا از من سوال کرد : تو در رویات وقتی جق میزنی به کی فکر می کنی؟ گفتم ناراحت نمی شی ؟ گفن نه ، گفتم با تو .... چشاش از حدقه در اومد نمی دونم از خوشحالی که با هم به هم فکر می کردیم یا از روی تعجب ..... ، گفت آخه من چی دارم که به من فکر می کنی تو که زنت از هر نظر کامله ؟ گفتم بدون خجالت بگم ؟ گفت بگو گفتم خیلی خوشگی مخصوصا از وقتی بینی تو عمل کردی ، چشاشی روشنت دیونه کنندس ، لبای گوشتیت دل آدمو می لرزونه ، سینه های بزرگت که نگوووو آدم دوست داره کیرشو لاش بزاره ، انقدر با مال آناهیتا بازی می کنم تا مثل سینه های تو بزرگ بشه اما نشده همیشه دوست داشتم بزرگ مثل ماله تو بشه ..... با این حرفا حسابی تحریکش کرده بودم و حرف دلمو که سالیان سال تو فکرم بود بهش زدم اونم هیچ حرفی نمی زد و گوش می داد پاشد بره اون طرف یه لحظه جلوم دولا شد لباسش از پشت کمرش رفت بالا و من لبه ی شرتشو که سفید بود و کمر لختشو دیدم نا خود آگاه از پشت تو همون وضعیت بغلش کردم و کیر شق شدمو از پشت به کونش چسبوندم دیدم ناراح نشد از پشت سر بوسش کردم دستمو گذاشتم روی شکمش یه کم مالیدم گفت نکن حالم بد می شه علی هم نیست به دادم برسه ، گفتم از اونا که علی داره منم دارم خودم حالتو خوب میکنم ، برش گردوندم و اون لباشو با ولع خوردم بهم گفت این که لب گرفتنته وای به کردنت
گفتم حالا کجاشو دیدی اومدم دگمه های لباسشو باز کنم گفت اول زنگ بزن به آناهیتا تا ببینیم هنوز سر کاره گفتم اول باید او پستوناتو که سالهاس داره دیونم می کنه ببینم . دگمه های لباسشو باز کردم داشتم دیونه می شدم اون پستونایی که سالها در آرزوش بودم الان لخت جلومه دلم نمیومد بهش دست بزنم و با چنان ولعی شروع به خوردنش کردم که نگو . آزیتا رو پاش دیگه نمی تونست بایسته از حال رفته بود اونم مثل آناهیتا از پستون خیلی حساس بود اینو راحت می شد فهمید .
با هم رفتیم تو اتاق خواب گفت حالا زنگ بزن گوشیو برداشتم زنگ زدم به آناهیتا تا مطمئن بشم سر کاره اون گفت که دیر می یاد چون آزیتا نیومده باید کار اونم بکنم داشتم باهاش حرف میزدم که آزیتا شلوار منو در آورد و شروع کرد کیر منو خوردن سریع با آناهیتا خداحافظی کردم و آزیتا گفتم چه خبره بزار قطع کنم که گفت دیگه تحمل نداشتم باید سریع اون کیرو که هر شب خواهرمو جر می ده می دیدم . همون جمری که می خورد می گفت تو چقدر کیرت تمیزه ( آخه آناهیتا دوست نداشت که کیر پشم داشته باشه به همین خاطر هر هفته باید میزدم ) چقدر بزرگه بدبخت آناهیتا حق داره بهت کون نمیده گفتم تو چی ؟ گفت نمی دونم .
سریع بلندش کردم شلوارشو در آوردم و بعد شورتشو اوفتادم به جون کسش داشت دیونه می شد و می گفت علی هیچ وقت برام نخورده و همیشه آرزوم بوده که یکی باهام این کارو بکنه منم گفتم بهتر که نخورده دهنی نیست . پاشدم کیرومو گذاشتم تو دهنش تا خیس بشه ول کن نبود با ولع می خورد واقعا بهتر از آناهیتا می خورد
درش آوردم و گذاشتم لای پستوناش چه حالی می داد امدم پائین و با آرومی کردم تو کسش یه جیغ کوچیک زد و گفت یاد حرف آناهیتا افتادم که می گه همیشه اوش درد داره و بعد آروم جلو عقب کردم تا عادت کنه بعد از اون اوردمش روم تا اون بالا پائین بره از پشت با کونش بازی می کردم و از جلو سینه و لبای گوشتیشو می خوردم بهم گفت کوفتش بشه این کیر ( منظورش با آناهیتا بود ) منم گفتم کوفتش بشه علی این کوس و کون .
برش گردوندم اون قنبل کردو من کردم تو کسش و همزمان مقدار کرم زدم به سوراخ کونش و همزمان با کردم کسش تو کونش انگشت می کردم تا باز بشه بعد از اجازه که بکنم تو کونت گفت فقط یواش ، آروم کیرمو کردم تو اول سرش و بعد تا نصفه که یه جیغی کشید ، گفتم در بیارم؟ گفت نه خوبه یواش یواش نصف کیرمو می کردم تو کونش و در می آوردم تا حالا هیچ زنی و از کون نکرده بودم اولین بار اونم با کسی که اینقدر دوست داشتم باهاش شکش داشته باشم . دیگه سوراخ کونش حسابی باز شده بود و کیر بزرگم به راحتی میرفت تو اونو خوابوندم رو شکم و یه بالش زیر شکمش و افتادم روش تا بیشتر با بدنش تماس داشته باشم . بادشتم لای کونشو باز می کردم تا کیرم بیشتر تو بره . آزیتا داشت دیونه می شد و می گفت هیچ وقت از کون دادن اینقدر لذت نبرده بودم آخه علی هر وقت که می خواست آبش بیاد می کرد تو کونم هنوز دردش تموم نمی شده و لذتم شروع نشده که آبش میو مده اما امروز به مدت طولانی داشت کون می داد و حال می کرد بهش گفتم آزیتا بنده خدا حق داره این کون هر مردیو از حال می بره و هیچ کی بیشتر چند دقیقه نمی تونه تحمل کنه منم به زور دارم تحمل می کنم که دیرتر آبم بیاد تا تو بیشتر حال کنی دستم و از زیر بردم روی کسش و شروع کردم با مالیدنش و سرشو گرفتم به عقبو لبشو می خوردم داشتم رو چند تا از قسمت های مهم بدنش کار می کردم که دیدم دیگه نمی شه تحمل کرد و با شدت آبمو ریختم تو کونش اونم یه جیغ زدو فهمیدم با من اورگاسم شد و بی حال روش خوابیدم .



از اون به بعد آزیتا به هر بهونه ای که شده خودش موقعیتو جور می کرد تا بکنمش و می گفت تازه مزه ی سکسو دارم می فهمم حتی چند بارم وقتی دخترش مدرسه بود می رفتم و اونجا می کردمش تا اینکه یه بار بهش گفتم کاش می شود جفتتونو ( آناهیتا و آزیتا ) با هم بکنم گفتم شاید بدش اومد اما دیدم نه خودش هم دوست داشت ولی می دونستم آناهیتا اصلا راضی نمی شه چون نسبت به من خیلی حسود بود و دوست نداشت منو با کسی تقسیم کنه و اینو به آزیتا گفتم ، گفت اون با من .
چند روز بعد تو خونه با آناهیتا نشسته بودیم که صدای در آومد ، آزیتا اومد و گفت که دخترشو گذاشته پیش مادر علی و شیشه ویسکی دستش اومده که امشب با هم حالی کنیم اون شب شب جمعه بود و اون شب با آناهیتا قرار بود یه حال حسابی کنیم تو دلم دیونه شده بودم که شاید امشب جفتشونو بکنم اما خودمو زدم به اون راه و رفتم تو آشپزخونه پیش آناهیتا گفتم ای بابا اجب شانسی داریم امشب می خواستم بکنمت که خواهرت پیداش شد نمی دونم این شوهر نداره که بکنش تا تنهایی ما رو خراب نکنه ، آناهیتا هم فکر می کرد که من جدی میگم و می گفت عیب نداره بهت می دم صبر کن ببینیم چی میشه .
رفتیم پیش آزیتا و بساط مشروب و مستی و..... که هرر سه تا خرخره خوره و مست بودیم آناهیتا حال نداشت زیر چشمی به آزیتا نگاه کردم و اون شورع کرد با آناهیتا ور رفتن آناهیتا خوابیده بود رو زمین و اون بغلش کرده بود می بوسید و آناهیتا هم بدش نمی یومد . آزیتا گفت امیر تو بلدی تو اتاق بغلی صداشو در بیاری چرا الان کاری نمی کنی مثلا شب جمعه اس ، آناهیتا می گه هیچ شب جمعه ای رو از دست نمی دی ، گفتم بله اومدم خوابیدم پیش آناهیتا و اونو می بوسیدم و مثلا دزدکی که آزیتا نفهمه پستوناشو می مالیدم ، حسابی حشری شده بود چون می دونستم به پستوناش حساسه بغلش کردم و بردم رو تخت خواب یه چشمک هم به آزیتا زدم و اونم به آناهیتا گفت یعنی منم باید این بیرون بشینم و صدای دادو بیداد شمارو بشنوم که آناهیتا تو بغل من گفت خوب تو هم بیا مگه می خوایم چی کار کنیم . هر سه رفتیم تو تخت و من شروع کردم با آناهیتا بازی کردن و آزیتا داشت مارو نگاه می کرد معلوم بود حسابی حشری شده من لبمو گذاشتم رو لبای آناهیتا و داشتم می خوردم که دیدم آزیتا از پشت کیر منو گرفته و می ماله من آزیتا رو لخت کردم و شروع کردم به خوردن سینه و بعد اومدم پائین و کوسشو می خوردم که دیدم آزیتا داره سینه های آناهیتا رو می خوره ، آناهیتا داشت دیونه می شد دو جای حساسش و همزمان هم قربون صدقه ی من می رفت و هم قربون صدقه ی خواهرش من ولش کردم و شلوارمو در آوردم و کیرمو آوردم دم دهن آناهیتا اون یه کم خورد و به آزیتا گفت یادته می گفتم چه قدر بزرگه و باور نمی کردی بیا بیا تو هم مزه اش رو بچش ، آزیتا هم که منتظر اجازه ی آناهیتا بود که از لقمه اش به اونم بده با ولع شروع کرد به خوردن کیرم و آناهیتا هم تخم امو می خورد داشتم دیونه می شدم که دو تا زن دارن برام می خورن . پاهای آناهیتا رو باز کردم و رفتم لای پاش و کردم تو کوسش و دادی زد و به آزیتا گفت النم که مست مستم اولش درد داره و شروع کردم به کردن و تلمبه زدن که آزیتا گفت پس من چی گفتم لخت شو اول و آناهیتا گفت می خوام اون پستونای بزرگتو بخورم اونم لخت شد و امد رو صورت آناهیتا و پستوناشو گذاشت رو صورتش و انم حسابی می خورد که تو همون وضعیت منم دست خودمو کردم لای پای آزیتا و می مالیدمش که آناهیتا گفت بکنش ببینم چه حسی داره منم کیرمو کذاشتم رو کسشو با یه فشار کردم تو کسش که داد زد و آناهیتا خندید و گفت دیدی گفتم اولش درد داره داشتم آزیتا رو از پشت تو کسش می کردم و بعضی وقت ها هم با دست محکم در کونش می زدم برای اینکه آناهیتا هم بی نصیب نباشه اونم قنبل کردم حالا هردو شون قنبل کرده بودن و من یکی یکی از کوس می کردم که آزیتا گفت می خوام از کون بهت بدم آناهیتا گفت تو از کوس جر خوردی حالا می خوای بهش کون بدی که من گفتم امتحان می کنیم اگه نتونست در می ارم ( خبر نداشت ده بار تو این کون کردم ) آروم کیرمو کردم و آزیتا یه جیق بد زد و گفت آروم که آناهیتا امد و

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
امیر و خواهر زن قسمت سوم و پایانی

از خواب که بیدار شدیم آناهیتا چشاش برق می زد خوشحال آزیتا هم همینطور که یدفعه علی به آزیتا زنگ زد که من رسیدم تهران که یک دفعه خواست بره و من گفتم بهش بگو بیاد اینجا امروز که جمعه اس ، آزیتا به علی زنگ زد و اون گفت برم یه دوش بگیرم و بیام طرف های بعد از ظهر بود که علی اومد چند تا پیک زدیمو چون شکم خالی بود دوباره حسابی مست شدیم آناهیتا یه لاس چسبون پوشیده بود و حسابی کونش زده بود بیرون تو عالم مستی بوم
که دیدم بجوری علی چشش تو کون زن ماست خوب می فهمیدم چون زمانی منم همش چشمم تو پستون های
گنده ی زن اون بود یک دفعه یه فکری به سرم زد ( سکس ضربدری ) فردای اون روز شنبه بود که تعطیل بود بهشون گقتم شب اینجا بمونید اولش علی قبول نکرد چون معلوم بود خیلی تو کف بوده می خواسته بره خونه تا حسابی ترتیب آزیتا رو بده اما هر سه ی ما اسرار کردیم اونم براش بد نبود بیشتر زاغ کون زن ما رو می زد شام خوردیمو دوباره مشروب ومستی من رفتم آناهیتا رو بغل کردمو و با هاش ور رفتم که علی گفت بازم می خواید برید تو اتاق و دادو بیداد و ماهم تا صبح نخوابیم که گفتم خوب شما هم دادو بیداد کنید اصلا همه با هم تو یه اتاق می خوابیم و دادو بیداد می کنیم . علی تو باغ نبود اما ما سه تا می دونستیم یعنی چی اولش آناهیتا هی بهم چشم غوره رفت ام انقدر جلوی علی سینه هاشو ور رفتم که دیگه کاری نداشت و حرفی نمی زد و چشماشو بسته بود و حال می کرد آزیتا هم رو کرد به علی بهش گفت یاد بگیر تو چرا بیکار نشستی بعد از چند هفته امدی بهم دست هم نمی زنی که علی هم روش وا شد و دید از قافله عقب مونده سینه های زنشو گرفت می مالید زیر چشمی هم ما رو می پائید من دیگه سینه های آناهیتا رو در آورده بودمو داشتم می خوردم اما علی هنوز یه کم خجالت می کشید زنشو جلوی من لخت کنه خبر نداشت که دیشب زنشو از کوس و کون جر دادم ، اما آزیتا پستوناشو در آورد و کرد تو دهن علی منم داشتم هم پشتونای آناهیتا رو می خورد و هم سینه های بزرگ آزیتا رو می دیدم که چه جور علی با ولع داره می خوره . حس می کردم علی هنوز باورش نشده که قرار چهار تایی با هم حال کنیم رفتم پائین و شلوار آناهیتا رو از پاش در آوردم اول خجالت می کشید که با اصرار من از پاش در آوردم و افتادم روی کسش بعد بهش گفتم بیاد روی صورتم هدفم این بود که علی بتونه کون اونو ببینه قبل از اینکه بیاد روم دیدم علی پستونای آزیتا رو ول کرده و چهار چشمی داره کون زن منو دید میزنه که بهش گفتم اگه می خواد بیاد نزدیک تر آناهیتا خجالت کشید و اینجا نه بریم تو اتاق خواب اونجا تارکه کمتر خجالت می کشم . با هم رفتیم و دیدم که آزیتا هم دست علی و گرفت دنبال امدن آناهیتا گفت کجا که آزیتا گفت یا همه یا هیچ کی بعد من سریع خندیدم و افتادم رو آناهیتا و بعد بلند شدم شلوارمو در آوردم و لخت لخت افتادم روی آناهیتا من بگشتم و اون امد شروع کرد برام ساک زدن که علی هم دیگه تو عمل انجام شده اومد خوابید کنارم و آزیتا شروع کرد براش ساک زدن هر دو مون داشتیم لذت می بردیم که علی خواست آزیتا رو بکنه گفتم بابا ت وچرا براش نخوردی گفت بدش میاد که به آزیتا گفتم من به جات بودم بهش نمی دادم و اونم پاشد گفت بهت نمی دم مگر اینکه برام ساک بزنی از امیر یاد بگیر چه جوری مال زنش و خورد که علی بدبخت اونقدر حشری شده بود که شروع کرد به خوردن اولش خوشش نمی یومد ولی بعد دید نه بابا بدک نیست با چنان حرسی می خورد که نگو من برای اینکه شروع کنم روی علی رو بیشتر باز کنم سینه های آزتارو یه دستی کشیدم دیدم علی نگاه کرد گفتم غیرتی نشو بابا تو هم تو کف کون زن منی بیا تو هم دست بزن که آناهیتا کیرمو از دهنش در آورد یه نگاهی به من کرد اهمیت ندادم و همونجوری که داشت برام ساک میزن سینه های آزیتا رو خوردم دیگه علی هم براش مهم نبود دیدم اونم دستشو گذاشت رو کون آناهیتا و می ماله داشت دیونه می شد که به مراد دلش رسیده با آزیتا لب می گرفتم که دیدم علی از پشت داره کون زن منو می خوره ( میگن مرغ همسایه قازه ) اناهیتا منو ول کرده بود و سرش رو بالش و قنبل کرده بود و داشت لذت می برد که یکی غیر از شوهرش داره کوسشو می خوره خلاصه من با پرویی امدم کیرمو کردم تو کس آزیتا علی که دید من دارم زنشو می کنم اونم از پشت کیرشو کرد تو کس زن من کیرش از مال من خیلی کوچیک تر بود به همین خاطر آناهیتا اصلا دردش نیومد دیدن اینکه یکی داره زن منو می کنه برام جالب بود و من هم داشتم زن یکی دیگرو می کردم خلاصه جاهامونو عوض کردیم و هر کسی زن خودشو به آزیتا که روی علی بالا پائین می رفت گفتم دوست داری منم از پشت بکنمت تا دو تا کیرو حس کنی گفت بزار اول علی یه ذره منو از کون بکنه مال تو بزرگه جرم می دی
علی هم اومد پشتش و کرد تو کونش گفتم الان می فهمه که کون زنش گشاد شده ولی اون بدن این حرفا حالیش نبود و با چند تا کیر گشاد نمی شد ، به آناهیتا گفتم مال علی کوچیکه می خوای از کون تجربه کنی گفت بدم نمی یاد ولی دوست دارم اول دوتاییتون آزیتا رو بکنید ، علی رفت زیر آزیتا و من کیر به دست اومدم رفتم پشتش و کردم تو کونش علی یه کم راهو واسم باز کرده بود به همین خاطر راحت رفت تو کونش حالا دو تا کیر همزمان داشت می رفت تو بدن آزیتا ، اونم تو فضا بود و هی ااه ه اوووه ه ه ه می کرد خلاصه علی بلند شد و رفت سراغ آناهیتا و شروع کرد کون اون خوردن که معلوم بود دوست داره اونو از کون بکنه به علی گفتم تا حالا از کون نداده مواظب باشی ها اونم کیرشو چرب کرد و با سوراخ کونش بازی بازی کرد و خیلی آروم کرد آناهیتا یه داد زد و آزیتا رفت پشتش و کونشو مالید تا دردش کم بشه بعد از چند بار ورد و خروج دیگه کون زن ما با کیر علی افتتاح شده بود برام جالب بود چون آناهیتا تو این عمل هیچ مخلفتی نکرد و علی داشت با ولع کامل تو کونش تلمبه می زد که گفتم علی در بیار نوبت منه من تا حالا زنمو از کون نکردم و علی کیرشو کرد تو کون زنش و من اومدم پشت آناهیتا و کیرمو آروم کردم تو کونش در گوشش می گفتم باید تو این همه سال یه دونه کوچیک ترش اول می رفت تا بهم کون بدی خندید داشت حال می کرد و آزیتا هم که رو شکم خوابیده بود وعلی داشت از کون می کرد هی به آناهیتا می گفت دیدی چقدر حال می ده و به علی می گفت از این به بعد حق نداری آخر کارت بکنی تو کونم و فقط آبتو بریزی توش باید زیاد بکنی . علی هم چنان با لذت تو کونش می کرد و منم تو کون زنم حالا هم من به آرزوی کون کردن زنم رسیده بودن و هم آزیتا به لسیدن کوسش و کردن حسابی کونش از طرف شوهرش .
منو علی در دو مون آبمونو ریختیم تو کون زنامون و همون جوری راحت روشون خوابیدیم و اصلا حموم نتونستیم بریم

از این تاریخ به بعد دیگه منو آزیتا به همسامون خیانت نکردیم چون هر وقت که اراده کنیم چهارتاییمون کنار هم از همدیگه لذت می بریم .

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
شرکای سکسی قسمت اول

اسم من کیان و34سالمه.یه دوست خیلی صمیمی به اسم مجید دارم که اونم 33سالشه وفقط چندماه ازمن کوچکتر. من و مجید ازدوران داشجویی با هم بودیم ورابطه خیلی خوبی باهم داشتیم.این دوست ما یه دخترخاله به اسم پریا داره که حدود 5 سال پیش با هم ازدواج کردن وبه چشم خواهری خیلی خوشگل وخوش استیل.وچون ایروبیک کار میکرده بدن روفرمی داره.بدنی خوش فرم
باقدی بلند و پاهایی کشیده وقلمی وسینه هایی کوچیک وشق کرده که قشنگ اندازه یه مشته با یه باسن گردوقلمبه که خیلی تو چشم میومد.خلاصه این پریاخانم ازهمون اول نامزدیش جلوی من خیلی راحت بودوهمیشه بالباسای نیمه بازوراحت جلوی من میگشت پریا یه همسایه داشتن به اسم لیلا که از بچگی باهم بزرگ شده بودن واز همه چیه هم خبرداشتن. خلاصه حدود یه سال بعدازازدواج اونها من و لیلا هم با ازواج کردیم. اینم بگم که لیلا ازنظرقیافه خیلی سرترازپریا بود.قدی متوسط بابدنی توپر و کمی هم تپل تر از پریا با سینه هایی درشت تروپوستی سفیدتر.ومن هم مثل مجید لیلا رو تو لباس پوشیدن و حجاب آزادگذاشتم.



بعد از ازدواج دیگه تقریبا ما هر هفته همدیگه رو میدیدیم و اخرهفته ها با هم بودیم. اینم بگم که مجید یه باغ کوچیک اطراف کرج داشت که یه استخرکوچیکم توش بود وما هروقت میرفتیم باغ بعدازنهار یه تنی هم به آب میزدیم.بعضی وقتها هم لیلا و پریا هم با لباس میومدن تو آب و یه کم آب بازی میکردن.ما کلی باهاشون شوخی میکردیم وآب به خوردشون میدادیم. وقتی لباساشون خیس میشد به تنشون میچسبید تمام برجستگیهای بدنشون نمایان میشدوهیکلشونو سکسی ترنشون میداد.مخصوصا لیلا که بدن تپل تری داشت بیشترتو چشم بود.بعدشم طبق معمول میشستیم و تاشب پاسور بازی میکردیم .اواخرسال بود یه روز مجید به من گفت که همسایه طبقه پاینیشون میخوان برن واگه من دوست دارم اونجارو برامن اجاره کنه.خونشون یه ساختمنون دوطبقه قدیمی ساز بادوتا خواب ویه حال وپذیرایی بزرگ با نورگیربسیارعالی. منم چون دیدم موقعیت خوبیه ازطرفیم با مجیدوپریا همسایه میشیم قبول کردمو رفتیم اونجا.خلاصه بعدازهمسایه شدن ما دوتا رفت وآمدمون بیشتر شدورابطمون صمیمی تر شده بود. تقریبا هر شب خونه هم دیگه بودیم .زنها هم که کلا جلوماراحتترشده بودن ودیگه لباساشونم عوض نمی کردن طوری که بلوزاشون تبدیل به تیشرت های یقه بازو آستین حلقه ای یا تاب های نیم تنه وچسبون وشلوارهاشونم به شلوارکهای کوتاه وچسبون یا دامن های کوتاه تبدیل شده بود. وقتی که پریا شلوارتنگ میپوشید او کون گرد وقلمبه اش حسابی نمایان میشد وتوچشم میومد.لیلا هم با اون تاب های جسبونی که میپوشید حسابی اون سینه های درشتشو نشون میدادوازمن ومجیددلبری میکرد.حسابی کلی راحت بودن وحال میکردن .من ومجید هم بااین قضیه کنار اومده بودیم وکاریشون نداشتیم.فقط زیرزیرکی چشم چرونی میکردیم.من همش چشم دنبال کون پریابودومجید هم چشمش لای سینه های لیلا


اوایل تابستون بود که طبق معمول هرهفته رفتیم باغ و من ومجید لخت شدیم رفتیم تو آب. لیلا یه تیشرت معمولی باشلوارک پوشیده بود وپریاهم یه پیراهن دکمه ای سفید خیلی تنگ با یه دامن مشکی پارچه ای کوتاه که تا بالای زانوش بودبعدازاینکه پریاواردآب فهمیدیم چه خبره؟ اصلا سوتین نبسته بود وپیراهنشم چون نازک بود قشنگ چسبیده بود به بدنشو سینه هاشو قشنگ نشون میداد .طوری که بودونبودپیراهنش زیادفرقی نمیکرد موقع شناکردن مرتب دامن پریا میومد روی آب واون پاهای قلمی خوشگلشو نمایان میکرد.منم همش زیر چشمی بهش نگاه میکردمو حال میکردم. دیدن اون سینه های کوچیکشو اون رونای سفیدش انقدر حشریم کرده بود که دلم میخواست همون موقع برم بغلش کنم ولباساشو از تنش دربیارمو همونجا باهاش یه حال حسابی کنم ولی به قول معروف حیف که اسلام دستمونو بسته بود.
خلاصه اون روز به هرصورتی بودتموم شدو مابرگشتیم خونه.تمام اون شب من فکر هیکل قشنگ پریا بودمو همش سینه هاو پر وپاچه قشنگو سکسیش جلو چشام میومد. فردای اونشب وقتی رسیدم خونه لیلا گفت که دوست داره یه مهمونی کوچیک با مجید اینا بگیره وبرای شام دعوتشون کنه. منم به موبایل مجیدزنگ زدمو جریانو گفتم. اونم قبول کرد قرارشد ساعت9 بیان پایین. خلاصه ساعت 9 شدو من پای تلوزیون دراز کشیده بودم که با صدای در فهمیدم که اومدن. لیلا اون لحظه توی اتاق خواب بود داشت به موهاش ور میرفت. منم پاشدم درو باز کردم پریا یه تاب مشکی چسبون با یه ساپورت مشکی خیلی تنگ پوشیده بود. پشت تابش کامل باز بودوبودسوتین هم نبسته بودوکمرش کاملا لخت بود و موقع راه رفتن لرزش خیره کننده ای یه اون سینه های کوچیک وسکسیش میداد. ساپورتشم که دیگه نگو.انقدر تنگ وچسبون بود که تمام برجستگی کسشو نشون میداد دیگه چه برسه به کونش. همش بیش خودم میگفتم خوش به حال مجید که هر شب همچین گوشتی وبغل میکنه وباهاش حال میکنه. چند دقیقه بعدازاینکه نشستیم لیلا وارد شد که بادیدنش خشکم زد.تا حالا با این لباس ندیده بودمش. تازه خریده بود. یه تیشرت یقه باز استین حلقه ای سفید بدون سوتین که سینه های درشت وسفیدش از بغل وجلوپیدا بود خط وسط سینه هاشم قشنگ مشخص بود. بایه دامن سفید نیمه شفاف که تمام پاهاش قشنگ پیدا بود. یه شورت لامبادای سفیدم پاش کرده بود که قشنگ لپای کونش پیدابود. انگار مخصوصا اینارو پوشیده بود شایدم میخواست واسه مجید دلبری کنه. مجیدم با دیدن لیلا چشماش چهارتا شد و قشنگ شروع کرد به دیدزدن.


لیلا هم بعد از سلام کردنو احوال پرسی اومد کنار من نشست .. بعد ازاینکه چایی خوردیم مجید با لحن خاصی گفت: کیان جان پاشو اون پاسوراتو بیار که امشب میخوام حسابی این دوتارو سرخشون کنم. پریا هم گفت که سرخ کردن کردن خشکو حالی مزه نمیده .بیاین شرط بندی کنیم .هرکی باخت باید برقصه .من ومجیدهم قبول کردیم. دست اول منو مجید7به5 بردیم. منم گفتم یالا پاشید به شرطتون عمل کنیدو برقصید.لیلا هم با جبق وداد زد زیرش که قبول نیست چون هواسم به شام درست کردن بود.ماهم قبول کردیم دوباره بازیو شروع کردیم. این دفعه 7به2 بردیمشون.بعد مجید همونجور که میخندید بلند شد ودست پریا ولیلا گرفت واوردشون وسط که برقصن. خودشم اومد کنار من نشستو شروع کرد به دست زدن. تمام مدت من چشمم به پریا بود که میرقصید واون کون برجستشو میلرزوند. لیلا هم مرتب خودشو میچرخوندو دامنشو باد میداد واون پاهای سفیدو گوشتیشو نشون ما میداد.مجید هم حسابی خرکیف شده بودو مرتب تشویقشون میکرد. خلاصه منم حسابی حشری شده بودم ولی خودمو کنترل میکردم . بعداز رفتن مجید وپریا لیلا مشغول جمع کردن وسایل شد . منم که حسابی آمپرم زده بود بالا رفتم لیلا روبغلش کردمو بردمش تو اتاق خواب ویه حال اساسی باهاش کردم.



حدود دو هفته ازاین جریان گذشت ودوباره رفتیم باغ. بعد کلی پاسوربازی کردنو قلیون کشیدن تصمیم گرفتیم بریم تو اب. خلاصه نیم ساعت بعد ارآب بازی کردنو سربه سرزنا گذاشتن پریا بدون مقدمه گفت خوش به حال شما مردا. چقدرراحتین. همه جا فقط با یه مایو میرین تو اب. ما زنا باید کلی خودمونو بپوشونیم ومراقب همه جامون باشیم. لیلا هم که انگار منتظر همچین حرفی بود سریع کفت اره واقعا که خوش به حالشون.من که ارزو دارم یه بار مثل اونا راحت باشم بامایو بیام توآب راستی شما چرا نمی ذارین ما اونجوری راحت باشیم؟ منم که ازحرف اون دوتا تعجب کرده بودم جواب دادم که اخه باید یه فرقی بین ما با شما باشه دیگه. لیلا : آخه چه فرقی؟ اینجا که دیگه غریبه دیگه ای نیست. خودومون چهارتاییم. دیگه مثل خواهروبرادر شدیم. من: والا چی بگم؟ مجیدنظرتوچیه؟ مجیدم که فکرمیکرد زنا شوخی میکنن با لبخند جواب داد که کیان جان جدی نگیر.اینا عمرا روشون بشه جلوی ما راحت بگردن. پریا هم با لحن تندی جواب داد که نخیرم مجیداقا شما اجازه بده ببین اونوقت مارومون میشه یا نه. لیلا: اصلا برای اینکه بهتون ثابت کنیم از هفته دیگه با مایو میایم توی آب درست مثل شما. من ومجیدم زیاد حرفشنو جدی نگرفتیمو دوباره مشغول آب بازی شدیم.


تا اینکه دوباره جمعه بعدی رسید . طبق معمول من ومجیدلخت شدیم رفتیم تو اب زنها هم رفتن تو اتاق. اولش ما فکرکردیم که میخوان تلوزیون ببینن و نمیخوان بیان تو اب. ولی بعداز چنددقیقه با یه صحنه ای روبرو شدیم که جفتمون ازتعجب خشکمون زد. هر جفتشون با یه مایو یه تیکه که بندش پشت گردنش بسته میشد وپشتش کاملا باز بود وکاملا شبیه به هم اومدن. فقط مایو لیلا مشکی بودومال پریا قرمز. معلوم بود باهم رفتن خریدن. من ومجید اصلا باورمون نمیشد که داریم اینجوری میبینیمنشون. هر جفتشون اون پاهای سفیدو خشگلشونو انداخته بودن بیرون. لیلا کمی پاهاش گوشتی تربود وکسشو قنبله تر نشون میداد ولی پریا همونطورکه حدس میزدم کس تختو پهن تری داشت. یه دفعه دادپریا بلند شد که گفت شماها نمیخواین دست از چشم چرونیتون برداریدو مارو دعوت کنیید بیایم تو آب؟ منو مجید هم به خودمون اومدیمو یه نگاه به هم انداختیم وهیچی نگفتیم چون دیگه کارازکارگذشته بود واونا رو با اون لباسا دیده بودیم.دوباره صدای پریابلند شد که میگفت با شما هستم نمیخواین مارو دعوت کنید بیایم تواب؟ منم دستمو درازکردم طرفشونو آوردمشون تو اب.



اولش خیلی سرد ومعمولی بود وفقط به هم نگاه میکردیم. انگاراولین بارمون بود که همدیگرو میدیدیم ولی بعد از نیم ساعت به قول معروف یخمون بازشدو شوخیامون شروع شد. این باردیگه خیلی راحت میتونستیم زنارو دید یزنیم. مخصوصا مجید که همش چشمش به کون وسینه های لیلا بود .اگه من اونجا نبودم حتما ترتیب جفتشونو میداد.مخصوصا لیلارو. خلاصه بعدازدوسه هفته دیگه عادت کرده بودیم به این قضیه که بازدوباره زنا مارو متجب کردن. این دفعه با مایو دوتیکه یا به قول خارجیا با بیکینی اومده بودن. درست مثل هم ورنگ هم.ولی این دفعه دیگه ما زیاد مث دفعه قبل هنگ نکردیم. سینه های لیلا درشت بود به خاطر همین ازبغل سونینش معلوم بود.مجید هم دیگه شوخیاشو بالیلا بیشترکرده بودو به هوای اب دادنش بیشتر دستمالیش میکرد. منم اونطرفتر مثلا به پریا شنا یادمیدادمو اون بدن قشنگشو دسمالی میکردم. چندباری هم دستم به کونش خورد ولی اون هیچ عکس العملی ازخودش نشنون نمیداد. حسابی راست کرده بودم ولی ازترس اینکه معلوم نشه ازتوی آب بیرون نمیومدم. دیگه این قضیه برامون کاملا عادی شده بود.زناهم اونجاروباشوی لباس زیرعوضی گرفته بودن وهرهفته لباسای جدیدتری میپوشیدن. دیگه شورتشون روز به روز تنگترو کوچیکتر میشد.لبه های شورتشون هرهفته به درزکونشون نزدیکتر میشد. مخصوصا پریا که کون برجسته تری داشت شورتش میرفت لای کونش و قشنگ درز کس وکونش پیدا بود ومنو حسابی حشری میکرد. خیلی دلم میخواست اون دوتا تیکه لباسم ازتنش میاوردوحسابی اون تن قشنگشو می دیدم. دیگه ازوقتی میومدیم باغ زنا از همون اول لخت میشدنو به قول خودشون حموم آفتاب میگرفتنو تا شب همونجوری میموندن.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 54 از 125:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA