انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 55 از 125:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
شرکای سکسی قسمت دوم و پایانی

دیگه کم کم هواسرد شده بودوماکمترمیرفتیم باغ.عوضش شب نشینیامون بیشتر شده بود یه روزمجید به من زنگ زد وگفت که امشب تولد پریاست ومیخواد سورپرایزش کنه. منم به لیلا زنگ زدمو جریانو گفتم که بره یه هدیه خوب براش بگیره.. اونم فبول کرد شب که اومدم خونه لیلا با یه تاب نیم تنه چسبون که مثل سوتین بودوفقط سینه هاشو پوشونده بود با یه دامن پارچه ای خیلی کوتاه که بزور روی کونشو گرفته بودبایه شرت لامبادای سفید که لای درزکونش بودو لمبرای کونشو به صورت واضح نشون میدادپوشیده بود وجلوی آینه ایستاده بودوداشت به موهاش ور میرفت. تامنو دید طبق معمول اومدو باهام دست داد. منم با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم واقعا خسته نباشی. مبخوای با این لباسا بیای؟ اونم خودشو انداخت تو بغلمو کمی خودوشو لوس کردو گفت دیگه گیر نده دیگه. میخوایم بریم تولدو امشب خوش بگذرونیم. تازه با اونام که دیگه این حرفارو نداریم. بعد دستاشو ازدورگردنم ول کردو رفت از توآشپزخونه یه کیک شکلاتی کوچیک آوردو گفت که اینو با یه ربع سکه بایه لباس خواب برای پریا گرفته. منم دیگه چیزی نگفتمو کادوییارو برداشتیمو رفتیم طبقه بالا. طبق قرارمون قراربودمجید درو باز بذاره. ما هم پشت در واستادیمو شمعهارو روشن کردیمو یه دفعه با جیق وسوت وارد خونه شدیم. طفلک پریا که پای تلوزیون دراز کشیده بود واز هیچی خبرنداشت باصدای جیق ما ترسیدو یه دفعه ازجاش پریدو به ما نگاه کرد.مجید همون لحظه تو دستشویی بود وفقط یه شرت پاش بود یه دفعه پرید بیرون با جیق وسوت مارو همراهی کرد.پریا که تازه فهمید جه خبره خندیدو اومد جلو باهامون دست داد وکلی تشکرکردوگفت پس من میرم لباسامو عوض کنم وبیام. لیلا هم اومد طرف مبلا که بشینه مجید خیره شده بود به کون لیلا وراه رفتنشو نگاه میکرد. معلوم بود حسابی آب دهنش راه افتاده بعد به منم تعارف کرد که بشینیم. بعدازچند دقیقه پریا هم با بلوز دامن یکسره مجلسی خیلی کوتاه که تا پایین رونش بود وپشتشم کاملا بازبود وارد اتاق شد وکنار مجیدنشست. بعد مجیدبلندشد ورفت یه سی دی شاد گذاشت ودوباره اومد نشست. بعد شروع کردیم به عکس گرفتن. اول چندتا عکس از مجیدوپریاتوحالهتای مختلف گرفتیم بعدچندتا هم تکی منو لیلا با پریا انداختیم بعد لبلاوپریااومدن وسط که برقصن مجیدهم بااونا شروع کردبه رقصیدن ولی طبق معمول چشماش همش به کون سفیدوتپل لیلا بود



.منم که دیدم تنها نشستم بلندشدمو رفتم به جمع اونا پیوستم. اولش هرکی براخودش میرقصید ولی بعدازچند دقیقه پریااومدطرف منو شروع کردبامن رقصیدن. مجیدهم ازفرصت استفاده کردودست لیلاوگرفتو کشید سمت خودش. منو پریا هم دست همو گرفته بودیمو با هم میرقصیدیم.بعد ازچندتا اهنگ شاد که حسابی عرقمونو دراورده بود یه آهنگ ملایم که پایه رقص ملایم دونفره بود شروع شد.منم ازخداخواسته پریا رو کشوندم سمت خودمو دستمو انداختم پشت کمرش. اونم دستاشو انداخت دورگردنمو خودشو قشنگ چسبوند به من. .لیلا ومجید هم با دیدن ما هم اینکارو کردن.دیگه حسابی پریاتوبغل من بود. تاحالا این جوری بغلش نکرده بودم.حس عجیبی بود.درحین رقصیدن آروم پشت کمرشو میمالیدم. بااینکه عرق کرده بود ولی لطافت خاصی داشت. داشت حسابی آمپرم میومدبالا.برگشتم مجیدولیلا رودیدم.مجیددستشوگذاشته بودروکون لیلا وداشت با کونش بازی میکرد.لیلا هم دستشو انداخته بود دورگردن مجیدو سرشم چسبونده بود به صورتشوحسابی توحس بودن. منم صورتمو اروم چسبوندم به صورت پریا وشروع کردم به بوسیدن گردن وصورتش.دلم میخواست تلافی این چندماه خماری ودربیارم وحسابی حال کنم. لبامو چسبوندم به لباشو شروع کردم به خوردنشون. لبامون حسابی به هم قفل شده بود. انگاراونم منتظرهمچین لحظه ای بود .دستمو اروم روکمرش میمالیدم.حسابی توبغلم جا گرفته بود. متاسفانه آهنگ تموم شدوما مجبوربودیم بانارضایتی از هم جداشیم.اصلا دلم نمی خواست ولش کنم ولی حیف که مجبور بودم . چندثانیه بعدازجداشدنمون مجید درحالی که هنوزلیلارو توبغلش گرفته بود روبه ماکردوپرسید بچه ها موافقیم همین آهنگهارو دوباره گوش بدیم ولی این دفعه رویایی تر؟ منو پریا هم به نشانه تایید سرمونو تکون دادیم. بعد مجیدهم رفت طرف ضبط ودوباره همون اهنگهای ملایم دونفره روگذاشت بعدبلندشدوتمام برقهارو خاموش کرد. دیگه تمام خونه تاریک بود فقط نورکمی ازپشت پنجره میومد منم ازخداخواسته دوباره دست پریا روگفتم وچسبوندمش به خودم وشروع کردم به خوردن لباش. بعدازچنددقیقه یه کم جسارت ازخودم نشون دادمو دستمو اروم بردم روی کونش گذاشتم.



ازخط شرتش فهمیدم که اونم مثل لیلا شرت لامبادا پوشیده. چه کون نرمی داشت تاحالا اینجوری به کونش دست نزده بودم. از روی لباسم نرمیش ولطافتش معلوم بود. دستمو اروم بردم پایین ترولبه دامنشو کشیدم بالا ودستمامو گذاشتم دوطرف کونش. وای چه حس خوبی بود. داشتم کاملا ارضا میشدم. کیرم حسابی راست شده بود. پریا هم اینو فهمیده بودوخودشو مرتب به من میمالوند. واقعا خوش به حال مجید که هرشب این کونو میکرد. دستهای پریا دورگردنم بود ولباش تو لبام. اونم مثل من حسابی داغ داغ شده بود. بعد یه دست منو ازروی کونش برداشت واروم گذاشت روی سینش. انتظار همچین حرکتی روازش نداشتم ولی ازخداخواسته دستمو بردم زیرلباسش و شروع کردم به مالوندن سینه هاش. سینه هاشم مثل کونش نرم ولطیف بود. واقعا حس خوبی بود. با صدای مجید به خودمون اومدیم که میگفت بچه ها حاضرید برقهاروروشن کنم؟ اصلا متوجه زمان نبودیم وتموم شدن اهنگ و نفهمیده بودیم. دلم نمیخواست این حال واز دست بدم ولی حیف که مجبور بودیم. بالاخره از هم جدا شدیم ومجید هم برقهارو روشن کرد. لیلا روی مبل نشسته بود وداشت به ما نگاه میکرد. تمام صورت وگردنش قرمزشده بودو آرایشش هم به هم ریخته بود.تابشم کمی نامرتب بود معلوم بودمجید کلی صورتو گردنشو خورده ولباشم مکیده وباسینه هاشم حسابی وررفته . شهوت تو چشمای لیلا موج میزد. این حالتش برام کاملاآشنابود.رفتم یه گوشه روی مبل نشستم.مجیدوپریاهم اومدن نشستن هیچکس حرفی نمیزد.همه به هم نگاه میکردیم.مجیدبرای اینکه سکوتو بشکنه به پریاگفت پریاخانم نمیخوای شام بیاری؟داریم از گشنگی میمیریما. پریاهم باخنده جواب داد ای کاردبخوره به اون شیکمت الان کلی کیک خوردی حالا چیزای دیگه بماند. لیلا هم که منظورپریاروفهمیده بود به من نگاه کردو سریع جواب دادازهمون چیزای دیگه کیانم خورده ولی بازم گشنشه.بهتره قبل ازاینکه شامو بیاری بری لباسی روکه برات اوردیم بپوشی بیای ببینم بهت میاد یا نه. پریا هم لباسوبرداشت ودویدسمت اتاق خواب و بعد ازدوسه دقیقه برگشت.وقتی برگشت دیگه واقعا داشتم دیونه میشدم.



فکرشو نمیکردم لیلا همچین لباسیوبراش خریده باشه. یه تاب طوریه کاملا نازک که تا بالای رونش بودبایه شرت لامبادا که جلوش مثلثی بودوبه زورروی کسشو میگرفت.پشتشم یه بند خیلی نازک بود که لای کونش گم شده بود.دیگه بهترازاین نمی شد. دلم میخواست برم دوباره بغلش کنم وبچسبونمش به خودم.ولی لیلا زودبلندشدودست پریاروگرفتشتو بردش توآشپزخونه که مثلا شاموآماده کنن. منو مجید هم اومدیم پای تلوزیون درازکشیدیم ولی من همش توفکرحال کردن دوباره باپریابودم. من رفتم دستامو بشورم ووقتی برگشتم سفره آماده شده بود یه سفره کوچیک 4نفره بود.که هرطرفش فقط یه نفرجامیشد.همه نشته بودن وفقط من مونده بوده بودم. طریقه نشستنشون طوری بود که وقتی من نشستم مجید سمت راستم بود ولیلا سمت چپم.یعنی درست من روبروی پریابودم ولیلا هم روبروی مجید .لیلا کمی شرتش رفته بودکناروکمی از کس سفیدش پیدابود معلوم که همون روزموهاشوزده بود .وقتی به مجیدنگاه کردم دیدم حواسش به لای پای لیلاست پریاهم دست کمی ازلیلا نداشت. کس سفیدوپهنش ازبغلای شرتش پیدابود. خلاصه شام تموم شدوزنامشغول جمع کردن سفره شدن.موقع بردن وسایلا کمی غذا ریخت روی دامن لیلاو کمی چرب شد. اونم به بهانه اینکه جایی کثیف نشه ازخداخواسته دامنشو درارودو باشرت لامباداش شروع کردبه راه رفتن.دیگه مجیدحسابی خرکیف شده بود. منم گرما روبهونه کردم ولباسامودراوردم. حالادیگه تقریبا همه لخت بودیم . خلاصه بعدازچنددقیقه زنابرگشتند وکنارمانشستند. ولی انگارهمه منتظربودن که دوباره یکی پیشنهاد رقص بده ولی کسی روش نمی شدبگه چون همه میدونستن که رقصیدن فقط یه بهونست. بالاخره لیلا جسارت به خرج دادورفت ضبظ وروشن کردوبعدش برقارم خاموش کردواومد نشست روی پای مجید ویه دستشم انداخت دورگردنش شروع کرد به لب گرفتن ازش. انگارنه انگارکه مااونجا نشستیم. پریاهم اومددست منو گرفت بلندم کردواوردم وسط.بعددستاشوانداخت دورگردمنو لباشم گذاشت رولبامو شروع کردآروم رقصیدن.منم شروع کردم به مالوندن کونشو کمرش.



بعدازچنددقیقه تابشو ازتنش دراوردم ودوباره چسبوندمش به خودم. همونطورکه فکرمیکردم بدنش ازبدن لیلا لطیف تربوددمای بدنش حسابی بالارفته بوداین منو شهوتی ترمیکرد حالادیگه تقریبا لخت لخت بودیم. تنها مانع بین ما شرت من بود چون شورت اون بود ونبودش فرقی نمیکرد.منم خیلی راحت دستمو میبردم روی سوراخ کونشو کسش. کسش اینقدرخیس بود که انگشتم راحت میرفت توسوراخش .اونم همونجوری که لبامو میمکید با دوتا دستاش تمام تنمو میمالید بعد دستشو اروم ازروی شورت گذاشت روی کیرمو شروع کرد به مالوندن.منم جلوی شورتمو کشیدم پایین تا بیشترحال کنیم پریاهم ازخداخواسته بادوتادستاش شروع کردبه مالوندن کیرم . یه نگاه کوچیک به لیلا ومجیدکردم ازنورکمی که ازپشت پرده وارداتاق میشد یه چیزایی معلوم بود. مجید رومبل نشسته بود ولیلا هم تابشو دراورده بودو نشسته بودروپاهای مجید وپاهاشم انداخته بود دو طرف مجید. مجیدهم داشت سینه های سفیدودرشت لیلا رو میخوردوبادستاش کون لیلا رومیمالید. باورم نمیشد لیلا به این راحتی جلوی من داره بامجیدحال میکنه یه دفعه گرمای عجیبی روکیرم حس کردم.پریا نشسته بود جلوم وداشت کیرمو میمکید.دیگه واقعا داشتم میمردم. پیش خودم گفتم بزار پس تا اخرش بریمویه سکس جدیدوتجربه کنیم. چشماموبستمو دستاموبردم لای موهاشوشروع کردم سرشو عقب جلوکردن وحسابی رفتم توحس. باصدای بسته شدن دربه خودم اومدم مجیدولیلارفته بودن تواتاق خواب حالا دیگه من وپریاتنها بودیم.منم پریاروخوابوندمشو خودمم اروم خوابیدم روشو شروع کردم به لیسیدن بدنش .همه جای بدنشو میخوردمو میمالیدم اروم ازلباشوگردنش شروع کردموهمونجوراومدم پایین تارسیدم به کسش. شورتشوازتنش دراوردمو شروع کردم به مالوندنش موهای ریزی داشت ولی بااین حال بازم نرم نرم بود.دوباره خوابیدم روشو شروع کردم به خوردن سینه هاش.کیرمم گذاشتم روی کسشواروم بالاوپایین میکردم. کسش ایقدرخیس شده بودکه وقتی سرکیرم به سوراخ کسش رسید خودش مستقیم رفت تو.منم اروم تاته فشارش دادم.پریا یه اه کوچیک کشید ولباشو گازگرفت .دستاشوانداخته بودپشت کمرمو حسابی فشارمیداد منم تلمبه زدنمو سریع ترکردم.بعدازچنددقیقه بلندشدم نشستم جلوش وپاهاشواوردم بالاکیرمم کردم توکسشو تاته فشاردادم.



باسرعت من صدای ناله کردن اونم کم وزیادمیشد.بعدازچندتا تلمبه زدن دوباره حالتمو عوض کردم.دمرخوابوندمش خودمم نشستم روپاش. کونشو بادستام گرفتموشروع کردم به مالوندش.همون کونی که سالها چشمم دنباش بود حالاکاملادراختیارمن بود.یه کم سرکیرمو خیس کردمو گذاشتم لای درز کونش .وای چه کون داغو نرمی داشت.دیگه واقعا داشتم ارضا میشدم. همونجور خوابیدم روش کیرم وبردم لای پاش کردم توکسش. دوباره صدای آه ونالش بلندشد ازسفت کردن بدنش فهمیدم درحال ارضا شدنه منم سرعت تلمبه زدنموبیشترکردم تا اینکه فهمیدم منم دارم ارضا میشم کیرم دراوردمو گذاشتم لای کونش تمام آبمو ریختم روکمرش.هردوتامون با هم ارضاشدیم. ازروش بلندشدم با دستمال کمرشو پاک کردم وخوابیدم کنارش.اونم چشماشو بسته بودوهیچی نمی گفت . گرفتمش تو توبغلم.سفت فشارش دادم هنوزم باورم نمیشد من باپریا سکس کردم. ازتواتاق خوابم هیچ صدایی نمیومد فکرکنم اونام کارشون تموم شده بود. باصدای بسته شدن درازخواب بیدارشدم. فهمیدم صبح شده ومجیدداره میره اداره منوپریاهمونجورلخت توبغل همدیگه خوابمون برده بود.یاد شب گذشته افتادم.وای چه شبی بود.پریادمرخوابیده بود.حالا دیگه هواروشن بودومن میتونستم تمام بدنو هیکلشو ببینم. وای چه هیکل زیبایی. چه کون برجسته ای. یه کم کمرشوآروم مالیدم بعدش رفتم سمت اتاق خواب دیدم لیلا روتخت خوابیده و پتوروهم کشیده روش. کنارتخت شورت لیلا با چندتا دستمال کاغذی افتاده بود. معلوم بود مجیدتاصبح چندبارترتیب لیلارو داده بود.منم اروم درو بستمو رفتم طبقه پایین. تاشب همش به فکرشب گذشته بودم به نظرم خیلی زیاده روی کرده بودیم ازحدمون جلوتررفته بودیم بیشتر نگران لیلا بودم ازاینکه زنم باکس دیگه ای بخوابه ناراحت بودم ولی این تاوان زیاده خواهی من بود که میخواستم با پریا سکس داشته باشم . مونده بودم که شب وقتی لیلارومیبینم چه عکس العملی داشته باشم همینطورمجید یاپریا. بالاخره شب اومدم خونه لیلا طبق معمول جلوی تلوزیون دراز کشیده بود وخیلی عادی رفتارکردانگارکه هیچ اتفاقی نیافتاده . چندروزازاین جریان گذشت هیچ حرفی بین ما درمورداون شب زده نشد تا اینکه یه شب مجیدوپریااومدن خونمون. رفتاراونام خیلی عادی بود.تا اینکه بعدا ز شام مجیدخیلی جدی گفت بچه ها موافقید یه کم درمورد شب تولد پریاصحبت کنیم؟ منم مونده بودم که مجیدچی میخواد بگه. دوباره مجیدشروع کرد ببینیدبچه ها مااونشب خیلی زیاده روی کردیم به قول معروف زیادخودمونی شدیم.ولی یه تجربه جدید بود که فکرکنم شماهام بدتون نیومد. منوپریاخیلی وقت بوددرمورداین مسیله باهم حرف میزدیم تا اینکه با هم به توافق رسیدیم که یه دفعه این کارروبه صورت تفریحی انجام بدیم وازنتیجشم راضی بودیم.



شماها هم اگه دوست داشته باشید همین پنج شنبه همینجا رای گیری کنیم که این کاروبه صورت تفریحی ادامه بدیم یا نه؟ فقط به این شرط که این جریان تا اخرعمربین خودمون بمونه وبه زندگی خصوصیمون صدمه ای نزنه. حتی اگه بین هرکدومون اختلافی افتاد.منم واقعا ازحرف مجیدتعجب کرده بودم یعنی واقعا اینفدردوست داشت بالیلاسکس کنه که همچین پیشنهادی روداده بود؟ درطول هفته همش به این فکرمیکردم چه جوابی بدم. دوست داشتم دوباره باپریاسکس کنم اخه اون واقعا جذاب ودوست داشتنی بود ازطرفیم فکراینکه مجبورمیشدم به خاطرخودم لیلارو دودستی تقدیم مجیدکنم دیونم میکرد.بالیلا هم هیچ حرفی دراین موردنزدم گذاشتم خودش انتخاب کنه ولی ازرفتارش میتونستم حدس بزنم که موافق این قضیه هست.تا اینکه شب موعودرسید ومجیدوپریااومدن خونموم.مجید یه شلوارک با تیشرت پوشیده بود پریاهم یه تیشرت مدل گشاد با یه دامن تا بالا زانو تنش بود.ازحالت سینه هاش مشخص بود که سوتین نبسته.منم مثل مجید یه تیشرت باشلوارک تنم بود لیلا هم طبق معمول یه تاب بندی با یه شلوارک کوتاه چسبون تنش بود. خلاصه بعدازسلام واحوالپرسی اومدن نشستن .لیلا هم رفت توآشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو آماده کنه پریا هم به بهانه کمک کردن به اون رفت . وشروع کردن باهم پچ پچ حرف زدن منو مجید هم طبق معمول پای تلوزیون درازکشیدم وشروع کردیم به حرف زدن. دل تودلم نبود اضطراب شدیدی داشتم همش پیش خودم فکرمیکردم که چه اتفاقی قراره بیفته.تا اینکه حدود 2ساعت بعد مجید با خنده گفت خوب بچه هاازهرچه بگذریم سخن دوست خوشتراست.بهتره بریم سراصل مطلب .اگه فکراتونو کردین بهتره که رای گیری رو شروع کنیم.



ماهم به هم نگاه کردیم وهیچی نگفتیم. رای گیریمون اینطوربودکه هرچهارنفرمون نظرمون روبه صورت علامت مثبت یا منفی روی کاغذ بنویسیم وقرارمون این شد که سه تا ازبرگه هارو بازکنیم وطبق اونا تصمیم گیری کنیم. مونده بودم که چه علامتی بزنم. ازسمت پریاخیالم راحت بودکه دوست داره دوباره با من سکس کنه.مجیدهم که میدونستم همش چشمش دنبال لیلاست.فقط مونده بودنظرلیلا که اونم ازرفتارش کاملامشخص بود که موافق این قضیه هست.به همین خاطرمنم یه علامت مثبت بزرگ نوشتم وبرگمو تا کردم و وریختم رومیز. بعدپریایه دونه ازبرگه هارو برداشت وبازکردوباخنده گفت خوب این ازاولیش که مثبته بعدبرگه بعدی روهم برداشت وگفت خوب دومیش که به سلامتی مثبته.حالا مونده بود آخریش برگه که سرنوشت سازبود که یه لیلا باجیغ گفت من شانسم خوبه بزارید آخریشومن بازکنم بعددستشودرازکردویه دونه ازبرگه هارو که فکر کنم برگه خودش بودوبرداشت بعدروبه خودش گرفت وبازکرد .از لبخندش فهمیدیم که اون برگم مثبته . هرچهارنفرمون نظرمون مثبت بود.باورم نمیشد که میتونم دوباره باپریاسکس کنم. حالا همه نشسته بودبودیم وفقط به هم نگاه میکردیم. بعدمن بلندشدم رفتم سمت پریا ودستمو بردم طرفش بعدبایه لحن مودبانه گفتم پریاخانم افتخارمیدین امشب تا صبح دراختیارتون باشیم؟ پریاهم که خندش گرفته بود جواب دادباکمال میل بعدبلندشد ودست منو گرفت تابریم سمت اتاق خواب. یه دفعه مجید دادزدحداقل بزارید ما تشکهارو بیارم بیرون بعدشمابرین تواتاق. بعدلیلا هم سریع بلندشد رفت سمت اتاق تا پتو وتشکهاروبیاره. منووپریاهم کنارهم ایستاده بودیمو مثل دوتا زوج عاشق به هم نگاه میکردیم. بعدازاینکه تشکهاروپهن کردن ماهم رفتیم تواتاق وتیشرتمو دراوردمو رفتم سمت پریا. محکم گرفتمش توبغلم.حالا دیگه پریامال من بود.اونم خودشوشل کرده بودوانداخته بودتوبغلم آروم شروع کردم به خوردن لباش دستمو همه جای تنش میمالیدم مخصوصا سینه هابا اون کون برجستش حدسم درست بودسوتین نبسته بود.چه سینه های نرم ولطیفی داشت.تیشرتشو ازتنش دراوردم شروع کردم به مالوندن سینه ها. بعددستمو آروم بردم پایین ودامنشو کشیدم پایین. اونم همین کاروکردوشلوارک منو ازپام دراورد.منم چون شورت پام نبود کیرنیمه راستم یه دفعه افتادبود



.اونم ازخداخواسته شروع کرد به مالوندش .دستشو گرفتم کشیدمش سمت تخت. خودم خوابیدم اونم خوابوندمش کنارخودم بعدسرشو هدایت کردم سمت کیرم. شروع کردن به لیسیدنش خیلی ماهرانه میخورد زبونشو ازپایین تا بالا میکشید بادستای کوچیکو لطیفش برام میمالید معلوم بود مجید حسابی همه چیویادش داده. کیرنیمه راستم دیگه حسابی سیخ سیخ شده بود.حالادیگه نوبت من بودبه پشت خوابوندمش شروع کردم به خوردن سینه هاش دقیقا اندازه یه مشت بود مثل ژله تومشتم تکون میخوردهمونجوررفتم پایین تارسیدم به کسش.ازروشرت چندتا گازآروم گرفتم بعدبلندشدم پاهاشوآوردم بالا ازنوک پاهاش شروع کردم به بوسیدن همونونجوراومدم پایین تادوباره رسیدم به کسش. خودش کمرشواوردبالا تاشورتشو دربیارم منم بایه حرکت شورتشوازتنش دراوردم. کسش سفیدسفیدبود یه دونه موتوهیچ جای بدنش نبود شروع کردن به لیسیدن کسش چقدرنرم بود ابش اومده بودکمی لزج شده بود. لای کشسو بازکردم یه کم کیرمو خیس کردم گذاشتم لاش چندبار عقب جلوکردم سرکیرمو گذاشتم جلوی سوراخش اروم فشاردادم تو.پریا هم چشماشوبستو لباشوگازگرفت سرعت تلمبه زدنمو زیادکردم. صدای ناله هاش بلند شد. به پهلوخوابوندمش نشستم لای پاش دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. صدای ناله هاش تبدیل به جیغ شده بود...



.ازحالتش فهمیدم نزدیک ارضاشدنشه. منم تامیتونستم تندتند تلمبه زدم تا کاملا ارضاشد. حسابی بی حس شده بود. حالتمو عوض کردمو به صورت داگی دراومدیم دوباره شروع کردم به کردن اینقدرمحکم تلمبه میزدم که صدای جیغش تمام خونه روپر کرده بود.فهمیدم دارم ارضامیشم کیرمودراوردم تمام ابموریختم روکمرش.فشارابم به قدری زیادبود که تابالای کمرش پاشید. حالا دیگه منم کاملا خالی شده بودم.پشتشو پاک کردم خوابیدم کنارش ومحکم گرفتمش تو بغلم. حس هیچ کاری رونداشتم. صدای جیغای لیلا ماروبه خودمون اورد.اصلا یاداونا نبودیم معلوم بود مجید با تمام قدرت درحال کردنش بود .منوپریابه هم نگاه کردیم ویه لبخندبه هم زدیم. بعدش محکم همدیگروتوآغوش کشیدیم .خلاصه ازاون به بعد تاحالاهردوهفته یه بار ما اینکارو انجام میدیم ولی همونجورکه به هم قول داده بودیم درحضورهمدیگه وباهماهنگی قبلی اینکارومیکردیم..پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سقفی که فرو ریخت قسمت اول






معمار خواست دست به کار بشه برای نوشتن قولنامه که صدام به زور در اومد "ننویس آقا معمار" همه نگاه ها برگشت سمتم. داشتم می مردم. انگشت بهم می زدن اشکم درمیومد. با درموندگی رو کردم به جمع و نفسمو با بدبختی جمع کردم و گفتم "نمیفروشم"
کارد می زدن خون معمار در نمیومد. عصبانی بود و اخماش تو هم. صداش از حد معمول بالاتر رفته بود "با زن جماعت نباید معامله کرد! حرفشون حرف نیست! سه ساعته ما رو علاف کردین تا مدارکو بیارین، حالا میگین نمی فروشم؟! مسخره کردی ما رو خانم؟!"
نتونستم حتی معذرت خواهی کنم. پیش از این که اشکامو ببینن زدم از بنگاه بیرون.

نرسیده به میرداماد یهو یادم افتاد که سند و شناسنامه و کارت ملی رو برنداشتم. لعنتی تو این ترافیک همینو کم داشتم. تقصیر کاوه شد. صبح که مدارکو گذاشتم روی میز توالت از تو آشپزخونه صداش اومد "خانومم شکر تموم شده کجاست؟" قهوشو بی شکر نمیخورد هیچ وقت. می دونستم دو ساعتم بگرده آخرش هم چشمش قوطی شکر رو نمی بینه. به جای آدرس دادن، رفتم بهش شکر رو بدم و بعد هم با هم از خونه اومدیم بیرون. روزایی که با هم از خونه میرفتیم بیرون سر این که کی اول از پارکینگ بیرون میره کل کل داشتیم. تو پارکینگ گوشیش زنگ خورد. منم یه لبخند شیطنت آمیز زدم و کاوه رو پشت سرم جا گذاشتم. بعد از سه بار باخت حالا این دفعه نوبت کاوه بود که هر کاری من می گم بکنه. هر کی زودتر از پارکینگ میزد بیرون تا ساعت 12 شب وقت داشت به بازنده اس ام اس بده و بگه ازش چی میخواد. آخرین بار کاوه تا یک هفته فقط تو کونم گذاشته بود و کون نشیمن نمونده بود برام. به خاطر همین از لحظه بیرون زدن از پارکینگ شروع کردم به نقشه کشیدن. گرچه من نمیتونستم تو کونش بذارم ولی میتونستم دهنشو سرویس کنم.
نزدیکای 3 و نیم بعد از ظهر بود. انگار فرقی نمی کرد چه ساعتی باشه، خیابونا مثل همیشه غلغله بود. ساعت 4 تو خیابون دولت قرار داشتم. پشت چراغ شریعتی و میرداماد زنگ زدم به معمار و گفتم "آقا معمار من تو شریعتی ام اما مدارکو جا گذاشتم یه کم دیر میرسم میشه زنگ بزنی خانم صفایی بگی دیرتر بیان؟"
با لحن دیفالت همه بنگاهیا گفت "خانم مهندس الان دارین می گین؟!"
فایده نداشت هر بار هم که می گفتم من مهندس نیستم باز حرف خودشو می زد. نمردیم و مهندسی نخونده مهندس شدیم. چراغ سبز شد و حواسم نبود و صدای بوق ماشین عقبی دراومد. طبق عادت موقع کلافگی چتریامو فوت کردم بالا و گفتم "شرمندم به خدا. باید برگردم خونه بدون مدارک که نمیشه. می رسونم خودمو"
"معمار که صداش هنوزم شاکی بود گفت "باشه من زنگ میزنم بهشون شما هم سعی کن زودتر بیای قال این معامله رو بکنیم همین امروز"
کاوه سر آخرین پروژه اش چندین میلیون بدهی بالا آورده بود. یه خونه قدیمی داشتم که درواقع تا سال ها خونه پدریم بود و بعد از این که بابام یه خونه بهتر خرید چون من عاشق اون خونه بودم زدش به نام من و سر عقد داد بهمون. کاوه اگه می فهمید نمیذاشت بفروشمش. بعد از قولنامه هم باید برمیگشتم شرکت و کارای عقب مونده رو انجام میدادم ولی به کاوه گفته بودم تو شرکت جلسه داریم و دیر میام خونه. دلم می خواست سورپرایزش کنم. دلم می خواست بهم تکیه کنه. برام مهم نبود داشتن اون خونه قدیمی. دلم نمی خواست شبا با فکر بدهیاش بخوابه. این اواخر بدجور کلافه و درهم بود.
تو ترافیک بودم که موبایلم زنگ خورد. کاوه بود. تا اومدم جواب بدم لعنتی گوشی از دستم افتاد زیر صندلی. صدای زنگش قطع نمیشد. کم کم آسمون شروع کرد به باریدن. بخاری رو زیاد کردم و زدم رو پخش...
همین امشب از غصه ها می میرم
انتقام خودمو از دو تامون می گیرم
دیگه از دست تو هم کاری بر نمیاد
باید آروم بگیرم
عاشق قاطی شدن صدای موزیک و برف پاک کن و بارون بودم...
ماشینو تو خیابون جلوی در آپارتمان پارک کردم. یه نگاه انداختم به زیر صندلی ولی گوشی رو پیدا نکردم. صندلی مدتی بود که خراب شده بود و عقب نمی رفت. وقت نکرده بودم بدم درستش کنن. بی خیال گوشی شدم. دیواره آسانسور شیشه ای بود و هر چی بالاتر می رفتم انگار شهر خاکستری تر میشد. به نظرم اومد آسانسور کند شده. ساعت 4 و ربع بود. دیر کرده بودم. سریع کلید انداختم و کفشامو با پام درآوردم و رفتم سمت اتاق خواب. تعجب کردم. صبح در اتاق خواب رو نبسته بودیم. هنوز دستگیره رو نچرخونده بودم که صدای "جووووووووووون" گفتن کاوه خون رو تو رگهام خشک کرد. حس کردم یه لحظه خون به مغزم نرسید. وقتی صدای "بکککن بکککن" زنی رو شنیدم یخ کردم پشت در اتاق خواب. صدایی که غریبه نبود... کاوه صداش مثل همه وقتایی که حشرش بالا میزد، بم شده بود و کشدار. صدای "اووووففففففففف اوووووففففففف" گفتنش مثل پتک کوبید تو سرم "اووووووووووووفففف چه کککککوووووونی داری یاسیییییییییییییی"، "چقدر تنگه کککککککککککووووونت پدرسگ جندددده"
باورم نشد با یاسمن خوابیده... یاسمن هم آه و اوه میکرد و با صدایی که پر از عشوه و تمنا بود میگفت "جرم بده کااااااوه دلم میخواد کیر کلفتت جرم بدهههههه"، "آآآآآآآخ کاااوه میمیرم واسه کککییییر کلفتت"
دیگه گوشام نمیشنید. قدرت حرکت نداشتم. خشکم زده بود. باورم نمیشد. دستم به وضوح میلرزید. همه تنم میلرزید. نفسم دیگه بالا نمیومد. بعد از 5 سال زندگی مشترک، بی صدا زیر سقفی که فکر میکردم فقط متعلق به من و کاوه است، پشت در اتاق خوابم فرو ریختم...
ناباور و منهدم بدون این که کفشامو بپوشم در رو پشت سرم بستم و اشکام هم با من فرو ریخت...
نفهمیدم چطور از پله ها پایین رفتم. نفهمیدم چطور ماشین رو روشن کردم. موقع استارت زدن دستام می لرزید. استارت که خورد پخش هم همزمان روشن شد
همین امشب از غصه ها می میرم
انتقام دلمو از دوتامون می گیرم
مطمئنا به شب نمی کشید. به بنگاه معمار نرسیده از غصه می مردم. زار می زدم و رانندگی می کردم. چند بار نزدیک بود تصادف کنم. چند بار موبایلم زیر صندلی زنگ خورد. بارون مثل سیل می بارید. درست مثل همون روزی که یاسمن کنارم تو ماشین نشسته بود و غمباد گرفته بود. تو چشمای قهوه ای نگرانش چشم دوختم و گفتم "یاسی انقدر خودتو نخور. درست می شه. بذار با کاوه صحبت کنم. مطمئنم دستتو یه جا تو شرکتش بند می کنه. کاوه عمرا به من نه بگه. طلاق گرفتی دنیا که به آخر نرسیده. " یاسی با کلافگی انگشتاشو برد تو موهای مش کردش و گفت "فندک ماشینت کار میکنه؟"
حالا توی خونه من... توی اتاق خواب من... روی تخت من... با شوهر من... باورم نمیشد. چقدر احمق بودم. روزی که سیروس بهم گفت "یاسی دیوار اعتمادمو خراب کرده و دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم" چقدر ابله بودم که حرفاشو گذاشتم پای تعصب مردونه و کورکورانش. چطور در طی این سالها یاسی رو نشناخته بودم؟! قلبم تیر میکشید و نفس کم میاوردم و پشت سر هم آه بلند میکشیدم...
بدون این که فکر کنم کجا دارم می رم رسیدم رو به روی بنگاه. جای پارک نبود. یه ماشین یه کم عقب تر از من از پارک در اومد. سریع دنده عقب گرفتم و صاف کوبیدم به ماشین پشت سری. انگار منتظر یه تلنگر بودم که کامل بشکنم. سرمو گذاشتم رو فرمون و با صدای بلند شروع کردم به زار زدن. صدای بوق ماشینای عقبی با صدای کوبیده شدن شیشه ماشین قاطی شد. سرمو بلند کردم. شیشه رو دادم پایین. خیس شده بود و اخماش تو هم بود. چهرش آشنا بود ولی مخم کار نمی کرد. با عصبانیت گفت "خانم معلومه چی کار می کنین؟!"
با هق هق گفتم "خسارتتونو می دم جناب" و باز زار زدم...
با تعجب نگام میکرد. با لحنی که دیگه عصبانی نبود پرسید "چیزی شده خانم؟! چرا گریه می کنین؟! به خاطر تصادفه؟!"
هق هقم قطع نمی شد نمی دونم اون لحظه چطوری و از کجام این حرفو در آوردم ولی گفتم "بهم خبر دادن که شوهرم مرده" حالت صورتش تغییر کرد و گفت "بهتره رانندگی نکنین. زنگ بزنین یکی بیاد دنبالتون"
با حرفی که زدم آروم شدم و در حالی که سعی می کردم به اعصابم مسلط باشم، پیش از این که راننده های شاکی بریزن رو سرم، گفتم "ممنون. یه جا پارک می کنم و میام خدمتتون برای خسارت ماشین" منتظر جوابش نشدم. چند متر جلوتر پارک کردم. ماشینشو تو همون جای پارک، پارک کرده بود ولی خودش نبود. بی ام و قدیمی و قراضه من داغون تر نشده بود اما چراغای ماکسیمای مشکی خوشگل اون خورد شده بود. سرتا پام خیس بود و تازه یادم افتاد کفش پام نیست. همیشه یه جفت کفش اسپرت تو ماشین داشتم. با همون جورابای خیس پوشیدمشون. اشکام با بارون قاطی شده بود. کارت ویزیتمو گذاشتم زیر برف پاک کنش. رفتم تو بنگاه. معمار تا منو دید با کلافگی گفت "معلومه کجایین خانم مهندس؟! موبایلتونو چرا جواب نمی دین؟!" بعد انگار تازه متوجه ظاهر به هم ریخته ام شده باشه گفت "چیزی شده خانم مهندس؟ حالتون خوبه؟!"
نای حرف زدن نداشتم. نشستم روی نزدیک ترین صندلی و با بی حالی گفتم "چیزی نیست. خبر دادن یکی از اقوام فوت کرده" لحن معمار آروم شد و گفت "تسلیت می گم غم آخرتون باشه"
هنوز کلمه "ممنون" از دهنم کامل در نیومده بود که صدای تسلیت خانم صفایی رو شنیدم. بعد از تعارفات معمول تازه چشمم به راننده ماکسیما افتاد که کنار خانم صفایی نشسته بود. با تعجب نگام می کرد. آه از نهادم بلند شد. روز بدبیاری بود. تازه دوزراریم افتاد که چرا چهرش آشنا بود. پسر خانم صفایی قرار بود روز قولنامه بیاد. گند زده بودم با اون دری وریایی که سر هم کرده بودم.
من و کاوه بعد از ازدواج یک سال تو خونه قدیمی زندگی کرده بودیم ولی اون موقع پسر خانم صفایی ایران نبود و من هیچ وقت ندیده بودمش. فقط عکسشو تو خونه خانم صفایی دیده بودم. زمانی که بچه بودیم چند ماه پیش از این که بابا خونه جدید رو بخره و ما از خونه قدیمی بریم، خانم صفایی اینا اومدن طبقه پایین. ارسلان چند سالی از من بزرگتر بود و بیشتر تو خودش بود. بعد هم که ما رفتیم و دیگه ندیدمشون تا بعد از ازدواجم که من و کاوه رفتیم طبقه دوم اون خونه. یک سال بعد هم کاوه یه خونه بزرگتر خرید و اون جا رو اجاره دادیم. دورادور به خاطر خونه با خانم صفایی در ارتباط بودیم. از وقتی شوهرش فوت کرد پسرش برگشت ایران که هواشو داشته باشه. قرار بود طبقه بالا رو پسرش بخره که کل ساختمون دست خودشون باشه. منم با مشکلی که کاوه پیدا کرد گفتم که می فروشم. حالا روم نمی شد بگم پشیمونم ولی با درموندگی رو کردم به جمع و نفسمو با بدبختی جمع کردم و گفتم "نمیفروشم"
کارد می زدن خون معمار در نمیومد. عصبانی بود و اخماش تو هم. صداش از حد معمول بالاتر رفته بود... نتونستم حتی معذرت خواهی کنم. پیش از این که اشکامو ببینن زدم از بنگاه بیرون. چند ساعت تو خیابونا چرخ زدم. از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشد. گوشی لعنتی واسه خودش گاهی زیر صندلی زنگ می خورد. به خودم که اومدم جلو خونه قدیمی بودم. چراغ خانم صفایی اینا روشن بود. آروم کلید انداختم و آهسته رفتم طبقه بالا. نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار. یاد روزای اول زندگیم با کاوه تو این خونه افتادم و زدم زیر گریه.
یاد بوسه ها و عشقبازی های اول زندگی. یاد ناز کشیدنا و هفت روز هفته سکس کردنا. کاوه رحم نمیکرد. گوشه اتاق، روی میز آشپزخونه، سرپا و چسبیده به کتابخونه، موقع اتو کردن لباسا، توی حموم و حتی موقع مسواک زدن جلوی آینه دستشویی... هر جا که دلش میخواست شورتمو میکشید پایین و کیر کلفت و سیخ شدشو فرو میکرد تو کس و کونم و اگر همزمان کسمو با دستاش نمیمالید به التماس میفتادم...
یاد زمزمه های عاشقانه اش با صدای بمی که همیشه دلمو میبرد "پری کوچولوی خودمی تو... بوی موهات مستم میکنه پری... بده من اون لبای خوردنیتو...، نفسمی...، همه کسمی..." حالا به هق هق انداخته بودم. هر قدر زار می زدم سبک نمیشد دلم. داشتم خفه میشدم. با صدای در به خودم اومدم. باز که کردم ارسلان جلوم بود. یه لبخند بی جون زد و گفت "شماره میدین ولی جواب نمیدین!"
عذر خواهی کردم و گفتم "گوشیم افتاده زیر صندلی ماشین. صندلی هم خرابه نمیشه عقب جلوش کرد. نتونستم درش بیارم"
بدون این که بپرسه چه مرگته و این جا چی کار میکنی گفت "سوئیچو بدین میارمش براتون"
چند دقیقه بعد با گوشیم برگشت. خاموش شده بود. خیره نگام می کرد. سر پا وایساده بودیم هر دو. تازه توجهم به قد بلند و چهره مردونش جلب شد. شقیقه هاش کمی جو گندمی شده بود و بهش میومد. حرفم نمیومد. اون به حرف اومد و گفت "امکان نداشت بشناسمتون. ما که اومدیم این خونه شما رفتین"
با یه لبخند بی جون گفتم "آره یادمه. منم اولش نشناختم شما رو"
یه کم سکوت کرد و گفت "قصد دخالت ندارم ولی شب می خواین این جا بمونین؟"
سکوتمو که دید گفت "هوا سرده. این جا هم که خالیه. تشریف بیارین پایین"
با شرمندگی گفتم "نه ممنون. خوبه همین جا. مزاحم شما و خانم صفایی نمیشم"
دلم می خواست تنها باشم. چیزی نگفت و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت "مامان پاش درد می کنه نمی تونه این پله ها رو بیاد بالا. ولی می گه اگه پریا نیاد پایین خودش میاد بالا"
با شرمندگی گفتم "روم نمیشه تو روشون نگاه کنم"
با یه لحن خیلی جدی گفت "این چه حرفیه؟ فراموش کنین. پایین منتظرتونیم"
وقتی رفتم تو، گرمای خونه که خورد تو صورتم تو دلم گفتم خدا خیرشون بده. خانم صفایی صورتمو بوسید و انگار نه انگار که معامله رو به هم زدم حال مامان و بابا رو پرسید اما از کاوه چیزی نپرسید. ارسلان چایی آورد. فنجونو گرفتم بین دستام تا گرم بشم. ارسلان شعله شومینه رو بالا کشید. هیچی ازم نپرسیدن. شب تو اتاق ارسلان خوابیدم. خواستم رو زمین بخوابم نه روی تختش ولی روم نشد چیزی بگم. چند دقیقه بعد خودش اومد و بالش و ملافه روی تخت رو عوض کرد و گفت "من توی حال می خوابم اگر چیزی لازم داشتین هر ساعتی که بود بیدارم کنین"
مثل یه مجسمه بی جون توی آینه اتاقش خیره شدم تو چشمای درشت قهوه ای روشنم که از بس گریه کرده بودم متورم و کوچیک شده بود. موهای لخت و بلندمو جلوی آینه مثل هر شب گیس کردم. حس کردم چروکای ریز دور چشمم زیاد شده. حس کردم 30 سالگی خیلی زوده برای خیانت دیدن. خیلی ناگهانی آوار شد روی شونه هام...
خوابم نمی برد. هی از این دنده به اون دنده میشدم. مدام صحنه سکس کاوه و یاسی رو مجسم میکردم. صدای داد و بیداد معمار هنوز توی سرم بود. گوشیم شارژ شده بود. روشنش که کردم پنج دقیقه به 12 بود. اس ام اس های کاوه رو باز نکردم. میسد کالامو چک نکردم. دلم میخواستم هیچ جای دنیا نباشم. طبق قرارمون برای کاوه اس ام اس زدم و یک کلمه نوشتم "طلاق" و دکمه سِند رو فشار دادم و گوشی رو خاموش کردم.
بوی سیگار ارسلان توی اتاق خواب میومد. رفتم تو هال. تو تاریکی نشسته بود و نور قرمز سیگارش پررنگ و کم رنگ میشد. نشستم رو به روش. با صدای آروم گفت "عادت قبل از خوابه" آروم گفتم "میشه یه نخم به من بدین؟"
تو تاریکی هر دو خودمونو یه کم جلو کشیدیم. سیگار رو که اومدم از دستش بگیرم دستامون خورد به هم. دست اون داغ بود و دست من سرد. کبریت که کشید صورتش یه لحظه روشن شد. پک زدم و صورتش خاموش شد. هر دو خودمونو عقب کشیدیم. پک زدم و خودمم همراه سیگارم دود شدم.

ادامه دارد...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سقفی که فرو ریخت دوم و پایانی





پیش از این که این قسمت داستان رو بخونید دوست دارم یه مسئله رو به عنوان عقیده شخصیم عنوان کنم و لزومی نداره روی کامنت کسی تاثیر بذاره. خیلی خوبه اگه سعی کنیم در مورد دیگران اونم به خاطر اتفاقی که برای ما نیفتاده و تجربه اش رو نداریم، قضاوت نکنیم. هیچ کس نمیتونه بیرون از گود (حتی گاهی وقتا توی گود) قاضی خوبی باشه. اظهار نظر کردن در مورد دیگران خیلی راحته ولی به خودمون که میرسه به طرز عجیبی سخت میشه.
و یه چیز دیگه اینکه شنیدن واقعیت تلخ خیلی بهتر از شنیدن دروغ شیرینه گرچه سعی کردم تا اونجا که میتونم تلخی این داستانو کم کنم.

لخت بودم و به پشت دراز کشیده بودم. سینه هام پخش شده بود. سردم بود و نوکشون زده بود بیرون. دستای گرم ارسلان از پهلوهام به سمت بالا کشیده شد و سینه هامو گرفت و به هم نزدیکشون کرد و فشارشون داد. مثل دو تا توپ گرد بودن تو دستاش. یه کم خیره نگاهشون کرد و بعد آروم روی نوک سینه هامو بوسید. زبونش گرم بود. آروم لیسید و میکشون زد. چشمامو بستم که نبینم. نمیخواستم تن لخت یه مرد غریبه رو روی خودم ببینم. تنی که بوش برام آشنا نبود. سرشو توی نرمی سینه هام فرو کرد و بو کشید. کم کم همه تنش چسبید به تنم. وقتی خودشو بالاتر کشید و لای پاهاش به لای پاهام کشیده شد، چندشم شد. هنوز چشمام بسته بود. لبای نرمش از زیر گلوم کم کم بالا اومد. چونمو یه گاز کوچولو زد و پیش از این که لباش به لبام برسه با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم... خیسِ عرق شده بودم. دهنم خشک شده بود و تو شوک بودم. سرم سنگین بود. فکر انتقام از کاوه یه لحظه آرومم نمیذاشت و تو خواب هم دست از سرم بر نداشته بود. بالاخره صدای موبایلم خفه شد. آفتاب تا وسط اتاق خودشو کشیده بود. شرمزده و کلافه از خواب مزخرفی که دیده بودم، یه نگاه به دور و برم کردم. قرص خواب گیجم کرده بود. در حالی که سرم داشت از درد میترکید یاد شب قبل مثل پتک کوبید تو سرم...
تو دو وجب جا، جایی نبود که نگشته باشم. تلو تلو میخوردم و واسه یه نخ سیگار لعنتی پرپر میزدم. صدای ستار از لپ تاپم پخش میشد... خسته و در به در شهر غمم/ شبم از هر چی شبه سیاه تره/ زندگی زندون سرد کینه هاست/ رو دلم زخم هزار تا خنجره... مامان و پرند از سر شب اعصاب برام نذاشته بودن. با این که پرند پنج سال ازم بزرگتر بود، هر چی در دهنم اومده بود بهش گفته بودم و گوشی رو خاموش کرده بودم. یه زندگی کاملا سگی واسه خودم درست کرده بودم. روی یه تیکه جاجیم زرشکی درب و داغون با یه دست رختخواب گوشه اتاقِ خوابِ شب زفافم، وسط یه مشت خرت و پرت، واسه روز دادگاه روزشماری میکردم.
مرخصی بدون حقوق گرفته بودم. آب پاکیو روی دست مامان اینا ریخته بودم و نمیدونستن کجام. هر موقع هم زیادی روی مخم رژه میرفتن گوشیمو خاموش میکردم. کاوه تخم نکرده بود بگه من چه مرگمه ولی پیغام داده بود "به پریا بگین من طلاق بده نیستم" هر روز زنگ میزد و اس ام اس میداد و در به در دنبالم بود. گاهی خواهش و تمنا میکرد و گاهی هم با توپِ پُر طلبکار بود. وقتی اس ام اس میدادم که "دارم تلافی میکنم... فقط چشماتو ببند و تصور کن..." مثل یه ببر زخم خورده به خودش میپیچید. التماس میکرد، تهدید میکرد و خط و نشون میکشید "تو فقط پریای خودمی بگو که داری دروغ میگی"، "پریا به خدا اگه فقط یک درصد هم حرفت راست باشه زنده نمیذارمت"، "پریا غلط کردم بذار با هم حرف بزنیم"، "پریا ببینمت تیکه تیکه ات می کنم"... دلم میخواست دیوونش کنم همونجور که اون منو دیوونه کرده بود. حاضر نبودم دیگه زیر یه سقف باهاش زندگی کنم. کاوه برای من تموم شده بود. همون لحظه پشت در اتاق خواب برام تموم شد.
صدای گوشیم دوباره ذهنمو کشوند وسط خرت و پرتام. دلم سیگار میخواست. ولی یادم اومد که از دیشب سیگار نداشتم. یادم اومد که از دیشب در به در دنبال یه نخ سیگار کوفتی بودم. یه نخ سیگاری که باعث شد... یه آه بلند کشیدم و دلم از خودم گرفت. با یادآوری اتفاقات شب قبل دلم میخواست هر کس و هر چیز رو مقصر بدونم جز خودم... حتی یه نخ سیگار لعنتی رو...
بدون سیگار دیوونه میشدم. ستار همچنان واسه خودش میخوند... من هنوز در به در شهر غمم... بی توجه به ساعت ته لیوان وودکا رو سر کشیدم و به جای سیگار سعی کردم تو اون بازار شامی که دورم درست کرده بودم سوئیچو پیدا کنم. از وقتی درخواست طلاق داده بودم مثل دودکش سیگار میکشیدم و تا خرخره مشروب میخوردم و دردمو میریختم تو خودم. نمیخواستم جلوی کسی زار بزنم. نمیخواستم کسی خورد شدنمو ببینه. حس حقارت میکردم از این که کاوه یاسی رو با اون سر و ریخت به من ترجیح داده بود. به پریایی که از خوشگلی همه فامیل بهش میگفتن پری دریایی. پریایی که به مهربونی معروف بود. به پریایی که به خاطر کاوه به سینه همه پسرای فامیل دست رد زده بود. از بس فکر کرده بودم قاطی کرده بودم و فکر میکردم نکنه دارم تقاص دلایی که ناخواسته شکستم رو پس میدم.
نمیدونم چقدر طول کشید تا دو طبقه رو برم پایین. نمیدونم چقدر طول کشید تا در ماشینو باز کنم. جای سوئیچو پیدا نمیکردم. هر چی استارت زدم بی پدر روشن نشد که نشد. سردم شده بود و دندونام میخورد به هم. سرم سنگین شده بود. یکی زد به شیشه. هر چی زل زدم نفهمیدم کیه. در ماشینو باز کرد. پلکام هی میفتاد رو هم. سرشو آورد پایین و گفت "خوبین پریا خانم؟! کجا میخواین برین این وقت شب؟!" سعی کردم خیلی عادی بگم "میرم سیگار بخرم" یه کم بعد در سمت راننده رو باز کرد و آروم منو کشید بیرون. سعی کردم روی پاهام وایسم ولی عملا تمام وزنمو انداختم روش. روی دستاش از پله ها بردم بالا. کنار دیوار آروم گذاشتم زمین. نمیتونستم وایسم. روی دیوار سُر خوردم و نشستم. ارسلانم نشست. وقتی دید کلید رو نمیتونم پیدا کنم همه کیفمو خالی کرد رو زمین. بغلم کرد و گذاشتم روی تشک و با یه لحن سرزنش بار گفت "چی کار کردی با خودت؟!" انگار منتظر یه تلنگر بودم. بغضم ترکید و سرمو توی سینه اش فرو کردم و زار زدم.
صدای زنگ گوشیم برای بار سوم در اومد و از فکر شب قبل و سینه ارسلان کشیدم بیرون. سر دردم بدتر شده بود. حتی یادآوری شب قبل هم اعصابمو میریخت به هم. پیش از این که صداش خفه بشه جواب دادم. حرفای ارسلان تاثیرشو گذاشته بود. باید تمومش میکردم. باید باهاش حرف میزدم. برای ساعت 5 تو اِسکان قرار گذاشتم و بدون شنیدن صداش گوشی رو خاموش کردم. تصمیم گرفتم از کرختی خودمو نجات بدم و یه دوش بگیرم و برم خرید و یه دستی به سر و روم بکشم. میخواستم هنوز جلوی کاوه همه چی تموم باشم.
توی پالتوی مشکی یقه خزدار با نیم بوت پاشنه بلند و شال پشمی زرشکی تیره خیلی شیک و خانوم شده بودم. خیلی ملایم آرایش کرده بودم و رژ زرشکیم لبامو برجسته تر کرده بود. اصراری برای پوشوندن کبودی روی گونه چپم نداشتم. یه خانم شیک و زیبا با غمی به سنگینی کوه روی شونه هاش توی شیشه سرتاسری بالکن، زل زده بود بهم. سوئیچو تو دستم فشار دادم و از تصویر توی شیشه دل کندم. استارت زدم و ماشین دوباره بازی درآورد و روشن نشد. درست مثل دیشب که صداش ارسلانو کشونده بود تو کوچه. دوباره استارت زدم و اینبار باهام راه اومد و روشن شد. ماشین تو کوچه خلوت راه افتاد و اتفاقات شب قبل توی ذهن شلوغ من...
ارسلان بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه "پریا؟ آروم باش... پری؟" سعی کرد سرمو بالا بیاره. اشکامو با انگشتاش پاک کرد. دستاش گرم بود. زل زد تو چشمام و گفت "حرف بزن سبک بشی. انقدر نریز تو خودت دختر!" دوباره زار زدم... "چی تو دلته که هر شب صدای هق هقت بلنده؟! چی کار کردی با خودت؟!" صدام توی اتاق خالی پیچید و دردی که تو اون مدت، تنهایی به دوش کشیده بودمو ریختم بیرون "تو اتاق خواب من... روی تخت من... با بهترین دوس... دوس...تَم... اووون... زنیکه جنننده رو به من... به من... تر...ترجیح... باور...رَم نمی...شششه..." هق هقم نمیذاشت درست حرف بزنم. صدا توی گلوم خفه میشد. سعی میکردم داد بزنم ولی بدتر عضلات صورت و شکمم منقبض میشد و نفسم میگرفت. از شدت فشاری که بهم اومده بود میلرزیدم. بازوهاشو چنگ زدم. بغلم کرد و شروع کرد به مالیدن پشتم "باشه پریا... آروم باش... خودتو داغون کردی... هیییششش آروممم.... آروووممم... هیییششش" نمیدونم چقدر تو بغلش بودم. هق هقم به سکسکه تبدیل شده بود. از گرمای تنش گرم شدم و صداش آرومم کرد. سرمو بالا آوردم و زل زدم تو چشماش. اخماش تو هم بود. صدای "جوووون" گفتن کاوه به یاسی پیچید توی سرم. صدای "آهههه و اوووه" حشری یاسی زیر شوهرم... پیش از این که صداهای توی سرم روانیم کنن، آتیش انتقامی که مدتها بود تو دلم روشن شده بود، شعله کشید و چشمامو بستم و لبامو چسبوندم به لبای ارسلان. لباش داغ بود. بوی تنش به شدت برام غریبه بود ولی به نیمه خوب وجودم مجال ندادم و بیشتر تو آغوشش فرو رفتم. لباشو آروم روی لبام کشید و نرم و آروم شروع کرد به بوسیدنم. خالی از شهوت، پر از حرص و انتقام بوسیدمش. فکر انتقام از کاوه هر لحظه بیشتر هولم میداد. دستامو آروم حلقه کردم دور گردنش و انگشتام توی موهاش فرو رفت. حلقه دستای ارسلان هم دورم محکم تر شد و فشارم داد به خودش. غربیه بودن آغوششو داشتم دوباره از ذهنم پس میزدم که یهو به شدت منو از خودش دور کرد و یه کشیده محکم خوابوند زیر گوشم و سرم داد کشید "چه غلطی داریم میکنیم؟!"
مستی از سرم پرید. بلند شد و پشتشو کرد به من و سرشو گرفت بالا و دستاشو پشت سرش قلاب کرد. بلند بلند نفس میکشید. دستمو گرفتم جلوی دهنم ولی صدای گریه ام انقدر شدید بود که برگشت سمتم. روی نگاه کردن تو صورتشو نداشتم. با دستام صورتمو پوشوندم. حق با ارسلان بود. چه غلطی داشتم میکردم؟! میخواستم از کاوه انتقام بگیرم؟! میخواستم به تلافی خیانت کاوه بهش خیانت کنم؟! به خودم چی؟! به خودمم میتونستم خیانت کنم؟! به پریا؟! به پریایی که همیشه صادقانه زندگی کرده بود؟! پریایی که هیچ وقت کاری برخلاف میلش انجام نداده بود؟! جواب پریای وجودمو چی میخواستم بدم؟! میخواستم از این داغونترش کنم؟!
ارسلان دستامو از روی صورتم برداشت و خیلی آروم گفت "منو ببخش. یکی باید محکمتر از این تو گوش خودم بزنه. تو مستی من که مست نیستم" دوباره صورتمو با دستام پوشوندم. از کاوه بیزارتر شدم که قدرت فکر کردن رو ازم گرفته بود و باعث شده بود به این فلاکت بیفتم. که زندگی آروم و عاشقانمونو با هوسش زیر رو رو کرده بود. که باعث شده بود از خونه خودم گریزون بشم و برای اولین بار اون شبو توی اتاق و روی تخت یه مرد غریبه سر کنم و حالا از روی مستی و درد و انتقام شخصیتمو زیر پا بذارم و لبامو روی لباش... لعنت به تو کاوه لعنت به تو...
ساعت نزدیک 5 بود. سعی کردم غم اتفاقات شب قبل رو از ذهن و ظاهرم پس بزنم. با مصیبت یه جایی تو میرداماد برای پارک پیدا کردم. وقتی رسیدم کاوه هنوز نیومده بود. چند دقیقه بعد سراسیمه از راه رسید و بابت دیر کردنش عذرخواهی کرد. برعکس همیشه اصلاح نکرده بود و آشفتگی از سر رو روش میبارید. من ولی آروم بودم. شاید آرامش قبل از طوفان بود. نگاهش بلافاصله رفت روی گونه چپم. دستشو که آورد جلو، سرمو کشیدم عقب و دستش موند رو هوا. عقب کشید و پرسید "صورتت چی شده؟!" همه تلخیمو توی صدام ریختم و با طعنه گفتم "به جای دلم از صورتم میپرسی؟!" نفسشو با صدا داد بیرون و چیزی نگفت. پیشخدمت برای گرفتن سفارش اومد. هر دو قهوه سفارش دادیم. برای اولین بار مثل من بی شکر سفارش داد. فنجونو توی دستام گرفتم، یه جرعه نوشیدم و تلخی قهوه تلخ ترم کرد. تلخ تر اتفاقاتی که تو اون مدت برام افتاده بود. کاوه هم یه جرعه از قهوش خورد و خیره شد تو چشمام. چشمامو دوختم به زنی که عکس صورتش توی قهوم افتاده بود. شکسته بودم ولی سعی کردم خودمو محکم نشون بدم. نمیخواستم کاوه شاهد حال خرابم باشه. توی دلم آشوب بود. دلم میخواست تف کنم توی صورتش و بگم خیلی نامردی ولی اونی که باید شروع میکرد کاوه بود. بالاخره سکوت سنگین بینمونو شکست "چقدر زرشکی بهت میاد" پوزخند زدم و ادامه داد "پریا... میدونم دلتو شکستم. میدونم خیلی نامردم. میدونم درحقت خیلی ظلم کردم. هر چی بگی حق داری ولی پشیمونم پریا. به عشقی که هنوز بهت دارم مثل سگ پشیمونم. غلط زیادی کردم. پری ببخش و از کابوس از دست دادنت خلاصم کن. پریا من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. تو رو خدا برگرد. خونه رو عوض میکنم. وسایلو عوض میکنم. هر کار تو بخوای میکنم فقط ببخش و برگرد..."
کاوه مهلت نمیداد و مثل مسلسل حرف میزد و معذرت میخواست. فکر میکرد به خاطر این که هنوز امیدی به این زندگی دارم، به کسی چیزی نگفتم. فکر میکرد با معذرت خواهی تموم میشه. نمیدونست با روح و روانم چی کار کرده. نمیفهمید که چون میخواستم جلو دیگران نشکنم و غرورم له نشه، ریختم تو خودم. وقتی دید بدون اینکه حالت چهرم تغییر کنه دارم فقط خیره نگاهش میکنم، ساکت شد. قهوم یخ کرده بود. نفسشو با صدا بیرون داد و سرشو انداخت پایین. این بار سکوت بینمونو موزیک متن گنجشکای گوگوش شکست و منو برد به روزای خوشی که بارها با هم قهوه خورده بودیم ولی حالا حسم با همیشه خیلی فرق میکرد. خودمو از خاطرات عاشقانمون که حالا به نظرم مسخره میومد، کشیدم بیرون و باز تلخ شدم و گفتم "اگر همین کار رو من با تو کرده بودم بازم مینشستی اینجا تا من ازت معذرت بخوام؟! میبخشیدی و برمیگشتی؟!"
بدون این که جواب سوالامو بده دوباره شروع کرد "پریا یه فرصت دیگه بده بهم. به زندگیمون. به عشقمون. پری من هنوز فقط عاشق تواَم. پریا هر چی بود فقط یه هوس زودگذر بود. قسم میخورم همون یک بار بود و بار اول و آخر بود. من هیچ احساسی به..." تپش قلبم داشت حالمو به هم میزد. حرفاش دوباره منو یاد اون روز لعنتی انداخت. روزی که کابوس دائمی شبام شده بود. صدای سکسشون از سرم بیرون نمیرفت... دلم نمیخواست اسمشو جلوی من بیاره. دستامو دور فنجون فشار دادم تا متوجه لرزششون نشه. به شدت دلم سیگار میخواست. درست مثل شب قبل...
ارسلان کنارم نشست و تکیه داد به دیوار. یه نخ سیگار روشن کرد و داد دستم. یه نخم برای خودش آتیش زد و گفت "متاسفم پریا. میدونم چقدر داغونی. میدونم ولی این راهش نیست. جواب اشتباه رو با اشتباه نمیدن. باید باهاش رو به رو بشی. باید باهاش حرف بزنی و مشکلت رو عاقلانه حل کنی. اگه پشیمونه و توانشو داری ببخش و اگر نه تمومش کن" نمیتونستم حرف بزنم. مطمئن بودم که نمیتونم ببخشم. هیچ کدومشونو. سیگار توی دستم بدون اون که پک بزنم، آروم آروم داشت دود میشد. خیره شده بودم به بطری خالی وودکای گوشه اتاق. ارسلان سیگارشو روی جاسیگاری پر از سیگار خاموش کرد و گفت "پریا شیطنت مردونه یا یه هوس آنی و زودگذر رو با عشق اشتباه نگیر. خیانت خیلی کار کثیفیه و قابل توجیه نیست ولی اکثر مردا با این که عاشق زنشون هستن گاهی وقتا شیطنت میکنن و این به معنی دوست نداشتن زنشون نیست. سکس بدون عشق به زندگیت حتی تلنگر هم نمیتونه بزنه وقتی عاشق توئه. سعی کن ببخشی ولی اگه فکر میکنی اون زنو دوست داره رهاش کن" اون شب پیش از اثر کردن قرص خوابی که ارسلان بهم داد، خیلی به حرفاش فکر کردم و تصمیم گرفته بودم بالاخره جواب تلفن کاوه رو بدم.
حالا کاوه نشسته بود رو به روم و داشت وقیحانه خیانتشو ماستمالی میکرد. بالاخره چشم از انگشتام دور فنجون قهوه برداشت و بدون این که اسم یاسی رو جلوم بیاره ادامه داد "پری باور کن هیچ احساسی بهش ندارم. فقط سکس بود. یه سکس احمقانه. یه اشتباه بزرگ. پری پشیمونم. هر کاری بگی میکنم فقط ترکم نکن. پری ببخش. پری بکش ولی طلاق نخواه. پریا تو تنها زنی هستی که میتونم باهاش زندگی کنم" عجز و درموندگی تو صداش موج میزد. هیچ وقت کاوه رو تو این موقعیت ندیده بودم. کاوه مغرور و پر ادعا حالا جلوم داشت التماس میکرد. دلم میخواست حرفاشو باور کنم اما زل زدم تو چشماش و با قاطعیت گفتم "ولی تو تنها مردی هستی که من دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم"
نگاه کاوه یخ زد. انگار خیلی امیدوار بود. نمیدونست اون پریای مهربون پشت در اتاق خواب برای همیشه مُرد. یه نخ سیگار روشن کرد و افتاد به جون سیگارش. در من هم دیگه از آرامش اولیه خبری نبود. با ناراحتی گفتم "اگه با یه فاحشه خیابونی خوابیده بودی شاید میتونستم حرفاتو باور کنم. فکر میکردم انقدر مرد هستی و جنم داری که اگه از زندگیمون راضی نیستی بیای و بگی و توافقی تمومش کنیم. فکر نمیکردم انقدر نامرد باشی که با بهترین دوستم بهم خیانت کنین. اونم کجا؟!" صدام داشت کم کم بالا میرفت "تو حریم زندگی مشترکمون! حالا هم من اصراری برای عذاب کشیدن جفتمون تو اون حریم شکسته ندارم. اگر هنوز هم ذره ای برای اون چند سالی که با هم تلف کردیم احترام قائلی تمومش کن. مدارک طلاقو امضا کن و بذار به آرامش برسم"
دندوناشو فشار داد رو هم و فکش منقبض شد. از کوره در رفت و با صدایی بلندتر از صدای من گفت "حرف آخرت همینه دیگه؟! پریا اون پنبه رو از گوشت در بیار من طلاق بده نیستم. عاشقتم و طلاقت نمیدم" بعد هم پول قهوه رو پرت کرد روی میز و از جلوی چشمای حیرت زدم دور شد...
خسته و کوفته رسیدم به غار تنهاییم. انگار کوه کنده بودم. شب ارسلان اومد پیشم و همه چیز رو براش تعریف کردم. رفت تو فکر و گفت "بهش اعتماد کن پری. بهش فرصت بده" اشکام آروم آروم روی گونه هام سر خورد و گفتم "نمیتونم. نمیتونم یک عمر با شک باهاش زندگی کنم. دیگه نمیتونم. نمیتونم با مردی که قراره صدای زنگ موبایلش یا چند دقیقه دیر اومدنش فکرمو به هزار جا بکشونه زندگی کنم" باز لرز کردم و گریه ام شدت گرفت. ارسلان بغلم کرد. به شدت به حمایتش نیاز داشتم. دیگه آغوشش برام غریبه نبود. دیگه احساس گناه نداشتم. حالا مثل یه دوست بود برام. مثل برادری که هرگز نداشتم. شاید اگر به ارسلان بر نخورده بودم تا حالا پریای وجودمو دق داده بودم. ارسلان نفسشو داد بیرون و تو چشمام زل زد و گفت "نمیدونم چی بگم. اعتماد دیر به دست میاد و اگه خراب بشه ممکنه دیگه نشه به دستش آورد ولی سعی کن یه فرصت دیگه به جفتتون بدی"
چند هفته گذشت. کاوه تو اولین جلسه دادگاه شرکت نکرد. به شدت از طرف خانوادم تحت فشار بودم اما طاقت آوردم و دلیل درخواست طلاقمو حتی به پرند هم نگفتم گرچه شک کرده بود. جلسه دوم دادگاه با حضور کاوه تشکیل شد ولی همچنان مرغش یه پا داشت. وقتی قاضی پرونده گفت "دخترم ایشون تعهد کتبی میدن و شما هم کوتاه بیا و برو سر خونه زندگیت" دلم میخواست خرخرشو بجواَم. نه برای خیانت کاوه شاهد داشتم و نه به خاطر خیانت میشد طلاق گرفت! همون روز دست از پا درازتر زنگ زدم به دکتر اعتمادی دوست بابا و ازش خواهش کردم وکیلم بشه و تمومش کنه ولی انگار همه درها به روم بسته شده بود. دکتر با صدای خفه و گرفته ای گفت "میدونی که مثل پری خودم برام عزیزی ولی بابات در جریانه پریا جان، پریچهر رگشو زده و الان هم بیمارستانیم و با این حال و روز نمیتونم کار کنم"
دنیا دور سرم چرخید. فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمین منم و بقیه همه خوش و خوشبخت و بی مشکلن. پریچهر از من کوچیکتر بود. میدونستم نامزدیش با سینا به هم خورده و داغونه ولی نمیدونستم تا این حد اوضاعش خرابه. دوستای خانوادگی بودیم و هر موقع با هم بودیم اونو پری صدا میکردن و منو با همون آ اضافه تا با هم قاطی نشیم. انگار ناف همه پریای دنیا رو با غم و غصه بریده بودن. اون به خاطر عشق از دست رفتش رگ دستشو زده بود و من میخواستم رگ زندگی مشترکمو بزنم.
تا این که یه شب بعد از چند هفته بالاخره کاوه از خر مرادی که مملکت اسلامی در اختیار همه مردا قرار داده پایین اومد و اس ام اس داد و نوشت "طلاقت میدم ولی یه شرط داره" باورم نمیشد. خودم بهش زنگ زدم و بدون سلام گفتم "قبوله" موذیانه گفت "اول بشنو بعد جواب بده" گفتم "میشنوم ولی هر چی باشه قبوله" کاوه یه کم مکث کرد و بعد خیلی جدی گفت "به شرطی که قبل از طلاق یه بار دیگه باهام بخوابی"
شوکه شدم. فکر کردم اشتباه شنیدم. از اون طرف خط دیگه هیچ صدایی در نمیومد. از حرص دندونامو فشار دادم به هم و دردم گرفت. خیلی خونسرد گفت "قبول کرده بودی دیگه نه؟" با غیض گفتم "چطور میتونی چنین پیشنهادی بدی؟! خیلی پست فطرت و بی شرمی! خیلی عوضی هستی" با خونسردی زد زیر خنده و گفت "پس یه کار کن هر چه زودتر از شر این پست فطرت بی شرم خلاص بشی. خوب میدونی که من حرفم دو تا نمیشه یا یه بار دیگه باهام میخوابی اونم با شرایطی که من تعیین میکنم یا آرزوی طلاقو باید به گور ببری"
دستام سست شد. گوشی از دستم افتاد. آخرین سیگار توی پاکتو با حرص آتیش زدم. چطور میتونستم قبول کنم؟! چطور میتونستم قبول نکنم؟! چی کار باید میکردم؟! کاوه طلاق بده نبود. تو همین مدت هم دهنم بابت تنها زندگی کردن و حواشی پیش اومده صاف شده بود. چقدر دیگه باید میرفتم و میومدم؟! ظاهرا دو راه بیشتر نداشتم یا باید میبخشیدم و دوباره اعتماد میکردم و برمیگشتم! یا باید یه بار دیگه زیرش میخوابیدم و برای همیشه تموم میشد... دو راهی که هر دوش برام وحشتناک بود...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
مادر زن چــــــــــــــــــــش چــــــــــــــــــــرون ۱

بعد از این که فوق لیسانسمو در رشته حسابداری گرفتم خودمو کشتم تا تونستم یه جایی کارمند شم اونم کلی پارتی دیدم . شانس آوردم . ولی حقوق کار مندی همیشه از تورم و گرونی عقبه . چیکار می شد کرد . باید می سوخت و می ساخت . دختر همسایه مون هم که تک فرزند خونواده بود وبیست و سه چهار سالی سنش می شد لیسانس بیکار بود و از اونجایی که باباش هم سر مایه دار بود و یه هتل رستوران هم داشت دیگه گفتم با همین اگه از دواج کنم شرطو بردم . شنیده بودم که هر کی با این دختر از دواج کنه باید دوماد سر خونه شه . خونه شون دو طبقه با سرویس کامل بود و من وعروس خانوم می تونستیم بریم طیقه پایین . گذشت اون زمانی که می گفتن که دوماد سر خونه نشو تو سری می خوری و از این حرفا .. الان باید گفت فکر نان کن که خربزه آب است . نمی دونستم باید چیکار می کردم . مگه به من زن میدن ؟ میگن تا حالا چند تا دکتر مهندسو رد کرده بودن . ولی بهترین راه این بود که از راه خود دختره وارد می شدم . مخشو کار گرفتم اولش خیلی سرد و سخت بود ولی از بس از عشق واسش خوندم و از لیلی و مجنون گفتم و از این که من به پول بابات نیاز ندارم و ما عاشقا باید با دار و ندار هم بسازیم که اونو یکدل نه صد دل شیفته خود کردم . خلاصه پدرش اول نق نق می زد ولی مگه می تونست در برابر دخترش نفس کش باشه ؟ مادرش هم یه خورده ای سخت بود ولی شب بله برون یه نگاه عجیب و معنی داری بهم انداخت و خیلی سریع تر از اونی که فکرشو می کردم بله رو گفت . طوری بله رو گفت که انگاری من اومدم خواستگاری اون . مادر زنم سارا خانوم چهل و دو سالش می شد و این پدر زن ما عباس آقا پنجاه سالش بود . هرچی این مادر زنه پر شر و شور و اهل بگو بخند و بشاش بود پدر زنه مثل اسمش عبوس و کوفته و بی حال بود . آخه از صبح تا حدود ده شب بود رستوران و بعدشم که میومد دیگه نایی نداشت با سارا جونش بشینه و گپ بزنه و درددل کنه . روز عروسی که دیگه از خجالت داشتم آب می شدم . متلک گویی های مادرم منو کشته بود . سارا یه جین استرچ چسبون تنش کرده بود با یه بلوزی که از نظر دوخت فقط یه تیکه قسمت جلوش بسته بود. کمر که کاملا برهنه بود و فقط یه نخ نازک که از دو طرف بلوز به دور کمر پیچیده شده بود نگه دار بلوزش بود . وقتی می رقصید و پشتشو به من می کرد تصور می کردم لحظه ای رو که اون تو رختخواب کاملا لخت خوابیده و داره به شوهره حال میده .. مامان می گفت پسر اینا دیگه کین -مادر جون اینجا عروسی تنها دخترشه .. ولی راستش خودمم حس می کردم آبروم رفته .. کمر تمام لخت .. کون گنده استرچی .. جنده ها هم این جوری نمی پوشن .. خلاصه رفتیم سر خونه زندگیمون و عیالمونو از دختر بودن به مرحله زنانگی رسوندیم .. ولی این مادر زنه روز به روز بیشتر می رفت تو کوک ما . به بهانه این که سمانه تنها بچه شه همه مدل صحبت باهام می کرد . در مورد پریودش .. قرص خوردناش .. اون شب اول ازدواج فقط اسم کیر رو نبرده بود ولی از کلفت بودن اون و این که حواسم باشه دخترشو خون آلود نکنم یه چیزایی گفته بود که من دیگه مات مونده بودم نمی دونستم چی بگم .مثلاقبا از رفتن به حجله گاه مثلا از رو دلسوزی برای سمانه در مورد اندازه کیرم حرف می زد ولی با منطق و کلاس گذاشتن . بااین که با هدف مالی با سمانه ازدواج کرده بودم ولی سعی می کردم یه جورایی از زندگیم لذت ببرم . حقوق من که همون هفته اول تموم می شد . بقیه رو مهمون رستوران و خونواده عیال بودیم ..اما در عشقبازی تا اونجایی که می تونستم حریص بودن خودمو بیشتر نشون می دادم و با این کیر بیست سانتی خودم طوری به سمانه حال می دادم و انواع و اقسام کارا رو در سکس براش انجام می دادم که اون هر شب برای رفتن به رختخواب و زیر کیر من قرار گرفتن دقیقه شماری می کرد .. یه شب که خوب سر حالش کرده بودم دیدم رفت تو فکر و نزدیک بود اشکش در آد -چیه عزیزم حرف بدی زدم ؟ کار بدی کردم ؟ -نه .. دلم واسه مامانم می سوزه .. من این قدر از زندگیم و از سکسم لذت می برم که نهایت نداره ولی بابا خیلی بی حاله . ماهی یک بار اونم خیلی هول هولکی میا د کنار مامان و میره -بیچاره خسته هست .. -خسته هست چیه . زنش احتیاج داره . نمی تونه که بره کار خلاف کنه . حالا مامان زن نجیبیه چیزی نمیگه و کاری نمی کنه ...... امان از دست این زنا .......ادامه دارد .....نویسنده .....ایرانی
     
  
زن

 
مادر زن چــــــــــــــــــــش چــــــــــــــــــــرون ۲

اتاق خواب ما جایی قرار داشت که پنجره بزرگ پشتش به یه حیاط خلوتی باز می شد که از داخل حیاط اصلی و حتی راه پله و مسیر طیقه دوم راحت می شد اومد اونجا .. چند شبی بود که حس می کردم یکی داره من و سمانه رو موقع سکس می پاد . جز سارا کی می تونست باشه ؟. حتی دوبار هم بوی عطرشو احساس کردم . راستش برای اولین باری که متوجه شدم اون داره چش چرونی می کنه سختم بود که ادامه بدم .ولی از اونجایی که سارا جون هیکل توپی داشت و منم که دیگه خیلی خوش تیپ و خوش اندام بودم و نقطه ضعفی که نداشته پونزده سال هم از سارا جوون تر بودم سعی کردم که از این پس در سکس بیشتر سنگ تموم بذارم . سر و صدا زیاد می کردم . خودمو به جایی می کشوندم که بیشتر مشخص باشم که اون حالات کیر منو ببینه و حالت خودم و سمانه رو طوری می کردم که اون با اطمینان بیشتری وایسه ما رو دید بزنه .. بعد از این جریان که اونو می دیدم دگرگون تر از قبل شده بود . دیگه دکلته هایی می پوشید که اندام اونو فانتزی تر و تو دل برو تر نشون بده . داشتم دیوونه می شدم واسه باسنش . می خواستم زیر دکلته شو بزنم بالا و اونو حسابی دید بزنم . کونشو گاز بگیرم و سارا جونو بکنم . می دونم کیرمو می خواست . نگاش داشت داد می زد که دوای دردش پیش منه . یه شب سمانه بهم گفت عزیزم مریم بهترین دوستم زایمان کرده نه مادر داره نه خواهر .. از زن داداشاش هم خوشش نمیاد . ازم خواهش کرده که شبو برم پیشش .. -عزیزم صبح زود تر بر می گردم . کیرم واسه کردنش لحظه شماری می کرد .. فکری به ذهنم رسید .. که هیجان زده شدم .و قلبم درجا شروع کرد به تند تپیدن . -عزیزم به مامانت نگی ها دلواپس میشه -اتفاقا سامان جون منم می خواستم بگم تو بهش نگی .. خلاصه اون رفت و ساعتم شد حدود دوازده شب . من موندم و یک پدر زن خوابیده و یک مادر زنی که دوازده به بعد میومد پشت پنجره حیاط خلوت تا مراسم گاییده شدن دخترشو ببینه .. اول خودمو لخت لخت کردم و رفتم روی تخت . کیرمو به یاد مادر زن تو دستم گرفته و با سمانه خیالی حرف می زدم . -عزیزم من لخت لختم . تو هم لخت بیا این قدر لفتش نده کیرم داغ شده .. می دونستم سارا اون پشته . چون هروقت می خواست بیاد صدای پاشو هر چند آروم می شنیدم حالا اون زیاد دقت نمی کرد .. آروم از تخت پا شدم . بدون این که اون بفهمه ساختمون طبقه اول رو دور زدم و ازلبه دیوار سرمو گرفتم طرف حیاط خلوت . با سارا که پشت کرده و از حاشیه پنجره به اتاق نگاه می کرد ده متری رو فاصله داشتم . یه دکلته سبز خوشرنگ چین دار تنش بود . از انتهای کون به پایین لخت بود . دامنه لباسشو داد بالا و دو تا کف دستاشو از پشت و جلو به لاپاش مالید . اون که هنوز هیچی ندیده داشت این جوری می کرد . اگه قرار بود ما رو ببینه چیکار می کرد . خیلی آروم خودمو رسوندم بهش تا منو دید رفت جیغ بزنه دستمو گذاشتم جلو دهنش .. -مامان من خودم برات می مالمش .. دست و پا می زد و می خواست خودشو نجات بده .. نمی دونم از ترس بود یا خجالت که نمی خواست راه بیاد .. دستمو گذاشتم لاپاش .. -نترس دخترت امشب خونه نیست رفت بیمارستان پیش یکی از دوستای جراحی شده اش . فکر نکن من نمی دونم که تو شبا میای اینجا و مراسم هم بستری من و دخترت رو زیارت می کنی . منم اومدم مشکلت رو حل کنم . دستمو از رو دهنش برداشتم . داشت گریه می کرد .. -من از اون زنایی که فکر می کنی نیستم . باور کن فکر نکن خیال بدی تو سرم بوده -من که همچه حرفی نزدم . لذت بردن از تن و بدنت که خیال بد نیست .- میذاری من برم ؟ -میگی امشبه رو زن نداشته باشم ؟ -آخه سمانه دخترمه -من که نمی خوام چیزی بهش بگم . اگه بدونی چقدر غصه تو رو می خورد . نمی دونی وقتی که ببینه تو شادی چقدر روحیه اش شاد میشه . -جدی میگی ؟ -آره مامان شوخیم کجا بود . چند وقت پیش می گفت که بابا در حقش یعنی درحق تو خیلی کم لطفی می کنه و اگه مامان بخواد یه کاری بکنه که خودشو ارضا کنه مثلا دوست پسر بگیره من بهش حق میدم . -نهههههه اون خودش می دونه من همچین کاری نمی کنم . سرشو انداخته بود پایین تا به کیر آویزون شده من نگاه نکنه . -خب مامان منو ببخش که اذیتت کردم . یه وقتی فکر نکنی که نسبت به تو نظر بد داشتم یا قصد جسارت . ....ادامه دارد ....نویسنده ....ایرانی
     
  
زن

 
مادر زن چــــــــــــــــــــش چــــــــــــــــــــرون ۳

هدفم این بود که سمانه جونو که دلواپس تو بوده از نگرانی در بیارم . -فدای تو عزیزم که خیلی با مرامی . یه حسی به من می گفت که اون امشب خودشو به قصد جر دادن میندازه زیر کیر من . اونو فرستادم که بره منم رفتم رو تختم دراز کشیدم و با کیرم بازی می کردم .. هنوز پنج دقیقه نشده بود که دیدم این بار از طرف جلو در می زنن .من منتظر بودم که از سمت پنجره بیاد . .. یه شورت پام کردم و درو باز کردم . معلوم بود که ساراست . با همون لباس ولی میکاپی قشنگ تر اومده بود . دیگه دوزاریم افتاد . اومد داخل -ببینم شام خوردی ؟ اگه چیزی احتیاج داری من در خد متم . -راستش احتیاج که دارم ولی بعضی چیزاست که چی بگم . -سامان جون راستشو بگو . سمانه خودش بهت گفت که دلش برای من می سوزه و از دست باباش دلخوره .. من واسه خوشحالی دخترم هر کاری می کنم -مامان منم برای شما ناراحتم . برای خوشحالی من کاری نمی کنی.. ؟ نگاهشو به شورت من و ورم داخل شلوارم دوخت .. دستشو گذاشت روش . دستش ظریف بود ولی وقتی می خواست کیرمو به چنگش بگیره طوری پهن شده بود که آلت و بیضه هام همه رفت توی دستش .. -سامان حواست هست که سر دخترم بلا نیاری ؟ این وقتی بزرگ میشه چند سانت میشه .. -بیست سانت -من فکر نکنم .. بیشتر از این میشه -باور کن مامان من اندازه گرفتم همون شب اول که میگن هیجانش فوق العاده زیاده , شده بود بیست .... -این که مردونگی تو بیسته شکی درش نیست ولی از نظر درازی بیستو رد کرده .. -برو متر رو بیار . من باید اندازه اش بگیرم .. -مامان از رو شورت اندازه می گیری ؟ -شوخیت گرفته ؟ رفتم واسش یه خط کش آوردم . ولی برگشتنی شورت دیگه پام نبود . -مامان حدسی نمی تونی بگی که این چند سانته ؟ یعنی در تماس با یه چیزی قرارش بدم ؟ مثلا چی .. -یه بار دیگه بگو ؟ تا این بار دهنشو باز کرد کیرمو سریع فرستادم طرف دهنش . اولش دستپاچه شد و لباشو بست ولی دوباره بازشون کرد و این آغاز حرکت برای یک سکس داغ بین من و مادر زن جان در مرحله فینال بود کیرمو با فشار تا ته دهن و سر حلقش فرو کردم . چشاش گرد شده بود و به سرفه افتاد . دسjشو هم خیلی آروم گذاشت رو بیضه هام .. کیرمو از دهنش در آورده بغلش کردم با همه سنگینی مثل یه پر کاه اونو گذاشتم رو تخت . می خواستم نشون بدم که اینجا قدرت با منه و حرف اولو من می زنم -وووووویییییی سامان .. سامان .. منو ببخش .. من دیگه چاره ای نداشتم .. خجالت می کشم .. می تونی درکم کنی ؟ بهم نمیگی زن بدی هستم ؟ فقط تورو می خوام . از تو می خوام .. بیا .. بیا منتظرم نذار .. هر کاری دوست داری باهام بکن . بیا اول بکن توی کونم .می دونم سمانه بهت سخت کون میده .. -مامان تو اینا رو از کجا می دونی .. عجب کس خلی شده بودم . اون همه اینا رو با دوربین چشاش فیلمبرداری می کنه . عجب کون درشتی داشت این مادر زن ما .. واااااااایییییی معرکه بود . دو تا قاچ کونشو که باز کردم اون سوراخش بهم چشمک می زد . سوراخ کون اولش تنگ نشون می داد . ولی پنج تا انگشتشو کرد توش و یه لحظه دیدم کون جا باز کرد پنج تا انگشت مشخص نبودند چند بار این کارو کرد .. -سامان من دستمو که کشیدم بیرون تو در جا کیرتو بکن توی کونم . فکر نکن که من خیلی گشاد هستم . الان چند ساله که پدر زنت با کونم کاری نداره . کسمو هم که ماهی یک بار اونم نصف و نیمه می کنه . -من جات باشم همون یک بار رو دیگه بهش نمیدم .. من دیگه هستم اون کاره ای نیست .. دستشو که در آورد یه لحظه دیدم سوراخ عجب گشادی شده فوری فرو کردم تو کونش -آخخخخخخخخ آخخخخخخخخخ -جااااااااان این که گشاد شده بود . -سامان موقتی بود .. کیرم احساس می کرد که رفته به جای تنگ و زندانی شده ولی خیلی حال می کردم . کون کردن هم خیلی مزه داره .. کون مادر زنو محکم می زدم .. لرزشهای با حالی داشت .. دو تا برش کون اون شده بود اسباب بازی من و امونش نمی دادم .. -سامان محکم تر بزن . حالشو ببر . بزن . کارمو تمومش کن .. جووووووووون .. فدات شم . .. کف دستمو گذاشته بودم روکسش و انگشتامو می کردم توی کس و با خیسی اون دور و برشو می مالوندم .. -آهههههههه سامان .. سامان عزیزم داماد خوشگلم بی حسم کردی ....ادامه دارد ....نویسنده ...ایرانی
     
  
زن

 
مادر زن چـــــش چـــــرون ۴ (قســـــمت آخـــــر)

مادر زن بی حیا رو که دیدم منم شجاع تر شدم . چقدر دلم می خواست ساعتها کون مادر زنو می گاییدم . دخترش واسه ما ناز داشت ولی مامان واسه این که مشتری دائمی اون شم هوای منو داشت .. -زود باش آب بده خیسم کن کونمو خیسش کن .. .. -آخخخخخخخ مامان جون . .سارا جون داره میاد آب کیرم داره خالی میشه .. پس از چند بار حرکت رفت و بر گشتی کیر توی کون , کیرمن اون داخل قفل کرده بود .. -اووووووففففف خالیش کن . خالیش کن .. چه خوب داری آبش میدی -سارا جون کونت چه کون مشت و گنده ایه .. هرچی آب داشتم کشید . میگما این کست مگه هوس نداره .. یه خورده واسه اونم بذار -تا صبح خیلی راهه .-ببینم یکی دو ساعت آخرشو باید کنار عباس آقا دراز بکشی که اون شک نکنه . اون که ساعت شش بیدار میشه بره رستوران .. نمی دونم چی بگم بهش .. آخه پدرزن جان ول کن مرد! تو باید به شاگردات و پشت دخلی ها اعتماد کنی . -بهتر, بذار زود بره .. تا سمانه بر گرده دوباره با هم حال می کنیم . -تو دیگه کی هستی مامان . کیره رو که کشیدم آب کیرم فوران کرد که قسمتی رو با دستش جمع کرد و نوشش کرد . کونشو باز کردم و یه نگاهی به سوراخ و اون تاریکی مقعدش انداختم . واقعا چی داره که ما مردا عاشق اون هستیم و دوست داریم که بکنیمش . حالا طاقباز کرده بود و پاهاشو به دو طرف باز کرد که اونو از روبرو بکنم . -سارا جون میشه سینه هاتو خورد ؟-همش مال خودت . مال خودت . کبودش کن تا اون بی عرضه بفهمه که اگه نخوره می خورن اگه نزنه می زنن اگه نکنه می کنن . -میگم اصلا چطوره صداش کنی بیاد پایین همین حالا ما رو از نزدیک ببینه -داری دست میندازی ؟ داشتم همین جوری یه حرفی می زدم . -ولی حرفای قشنگی می زدی .. خیلی حال می داد . کیره رو فرو کردم تا ته کسش . -چقدر شل شده . -بیست شده پونزده .. الان دوباره شق میشه .. همین طورم شد . این پنج سانت کاهش یواش یواش ردیف شد و کیرم پس از ده دقیقه شد همون کیر قبلی .. سفت و سخت . کس خانومی معجزه می کرد . -آخخخخخخخ سینه هامو گازش بگیر و.. بخورش کسسسسسسسمو آتیششششش بزن .. واااااایییییی زود باش .. از اونجایی که سارا فقط کون داده بود و اون جوری که باید با کسش حال نکرده بودم هنوز ار گاسم نشده بود . وعطش و هوس خیلی زیادی داشت . واقعا که مادر زن آبداری بود . نمی شد گفت که مکمل دخترشه . باید گفت که دخترش مکمل اونه . دستاشو محکم روی تشک و دو طرف پهلو هاش می زد ولی مگه من رضایت بده بودم ؟ -یه لحظه بکش بیرون .. زو دباش داره میاد می خوام ببینم .. کیرمو کشیدم بیرون و یه چیزی از کسش فواره زد -آخخخخخ آخخخخخخخخخ اگه بدونی چقدر ساکتم می کنه .. واسه این که خودمم حال می کردم و اونم بیشتر هوامو داشته باشه کس خیسشو لیس زدم . بیشتر آتیش گرفت . کیرو گذاشتم وسط دو تا سینه اش . -سامان جون می خوام امشب توی کسم بریزی .. بازم کیرمو کردم توی کسش . جووووووووون چقدر خیس بود .. ده دقیقه تمام داشتم اونو می کردم . دوباره داغش کرده به هوس آورده بودمش .. -اووووووفففففف حالا نه حالا نه بازم منو بکن .. چقدر این زن حشری و طالب کیر بود . راست می گفت سمانه .. بیچاره مامانش .. دل منم واسش سوخته بود . واقعا کار خیر انجام داده بودم . کار خیر فقط نون و حلوا تقسیم کردن که نیست . کیر بیست سانتی رو تا ته کس مادر زن جونم سارا خوشگله می کوبوندم و بازم جا داشت . یک بار دیگه اونو ارضاش کردم .. اومد رو کیر من نشست میله تختو گرفت توی دستش خودشو بالا می کشید و تند تند کونشو رو سر کیرم حرکت می داد . -سارا جون دراز بکش .. دیگه کیرم سست شده .. نمی خوام سر بالایی خالی شه و حروم شه .می خوام از روبرو بره توی کست و بشه شیره جونت . این دفعه دیگه معطل نکردم . با یه انرژی و هوس خاصی ریختم توی کسش .. -جوووووووون فدات شم . فدات شم .. بریز بریز .. هرچی خالی کنی کممه .. کیرمو کشیدم بیرون آب از کسش زد بیرون .. منم کیر بیرون کشیده امو گذاشتم توی دهنش ... بازم با ساک زدن بدنمو سستش کرد . از هوس به خود لرزیدم . سارا خوشگله مو بغلش زدم ازش خواستم که درمهمونی ها دیگه تیپشو زیادی سکسی نکنه -اگه تو بخوای با مانتو مقنعه میرم مهمونی ها .. معلوم نبود کی تو بغل هم خوابیدیم .. سارا بلند شو برو پیش شوهرت دراز بکش .. اون رفت .. سمانه زنگ زد موقع ظهر بر می گرده . ساعت شش عباس آقا رفت سر کار و این بار من رفتم مهمونی خونه مادر زنم . -مامان من اومدم . هر دیدی یه باز دیدی داره ولی 11 تعطیلش می کنیم . می ترسم سمانه جون سر برسه .. این بار تمام تنشو غرق بوسه کردم . رفته بود حموم و خودشو خوشبو کرده بود . زبونو در آوردم و همراه با بوسه به کیرم اجازه دادم هر کاری دوست داره با این خانوم خانوما انجام بده . ...... قبل از برگشتن زنم من و مادرش دیگه کارمونو تموم کردیم .. دو شب بعد در رختخواب : حالا دیگه حدس می زدم که مادر زنه دیگه پشت در های بسته نیاد .دیشبش که نیومده بود . چون خودم درشو باز می کنم و کلیدمو می فرستم تا قفلشو باز کنم . -سامان خیلی خوشحالم -واسه دوستت که زایمان کرده ؟ -نه واسه مامان . آخه حس می کنم مامان شده همون مامان زمان بچگی من . مهربون .. متین .. اما شاد و با روحیه . انگار معجره ای شده چون هنوز بابا تحویلش نمی گیره . -تو از کجا می دونی -حس می کنم که یک نور و یک تقوای خاصی دروجودش تابیدن گرفته . . . دهن سمانه یواش یواش از شکمم رفت پایین تر و گفت من اونو خوب می شناسم . مامان من نجیب ترین و پاک ترین مامان دنیاست .. پایان .. نویسنده ... ایرانی
     
  
مرد

 
در کنار تو قسمت اول

از صبح تا حالا یه ریز دارم به ساعت نگا میکنم! دل تو دلم نیست.
-شبنم پس کی تموم میشه؟ من که مردم آخه!!
-ای بابا کار یه ربع نیست که! تو برو بیرون یه هوایی بخور دیگه داره تموم میشه!
-حالا نمیشه بیام تو؟!
-گفتم که نه. اینجا یه عروس دیگه هم داره آرایش میشه نمیشه بیای!
باز به ساعت نگاه کردم. دوماد دیگه ای که غیر از من اونجا بود(مشهدی بود!!) گفت:
-چرا اِقَدِ هولی؟!
-نمیدونم دست خودم نیست...
-خو کسخل زنت ایجوری ببینتت که وا مِده فِقط(ینی کاملا کنترلشو از دست میده و مضطرب میشه!) یکم مرد باش!
-چجوری آخه؟
-چه مِدِنُم؟! اصلا به ایکه چی مِشه فک نِکن! بسپار دست خودش(و انگشتشو رو به آسمون گرفت) ... اصن بیا در مورد.... در مورد ایکه چجوری با خانمامان آشنا رفتِم حرف بِزِنِم!
-مگه چن تا خانوم داریم؟! (خنده)
زد زیر خنده و گفت:مِخِی (میخوای) اول مو موگم! همی بهار بود که با بِچه ها رفته بودیم کوه. آقا جات خالی برگشتنا....

... آدم خوبی بود ولی تو اون شرایط اصلا حوصلشو نداشتم...
... -هم درست یه ماه بعدش جلوی همی دانشگاهِ .....

هه! گفت دانشگاه...!



...

رفتم تو فکر...یهو تمام خاطراتم از جلو چشام گذشت:
یادش بخیییییر... پارسال تو دانشگاه دیدمش! روز اولِ ترم اول! ساعت نه و نیم بود. نیم ساعت از وقت شروع کلاس گذشته بود منم داشتم خرامان خرامان میرفتم سر کلاس که وسط راه یکی از پشت سر گفت:آقا ببخشید...
خیلی دسپاچه اومد سمت من و گفت:
-آقا ساعت چنده؟؟؟
-نه و نیم!
- وااااای دیرم شد. آقا کلاس ۱۳۱۱ کجاست؟؟؟(خیلی صورت نازی داشت)
- مممم... ته سالن سمت راست. هم کلاسیم با هم!
یه لبخند الکی زد، تشکر کرد و دوید سمت کلاس ولی یهو برگشت گفت:آقا دیر کردم استاد رام میده؟؟؟
از این همه استرسش خندم گرفت! اونم فهمید که خیلی گُندَش کرده یه لبخند زد و رو لوپاش یه چال خیلی خیلی خیلی خوشگل و کوچولو افتاد و رفت سمت کلاس! یه چادر دانشجویی سرش بود که اندامشو خیلی نشون نمیداد ولی صورت خیلی زیبایی داشت. من که رسما کف کردم از زیباییش! یه چند دقیقه معطل کردم و رفتم سر کلاس. رو یه صندلی تو ردیفای وسط نشسته بود از کنارش که رد شدم چشمم دوباره بهش افتاد و نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم! رفتم ته کلاس نشستم.
راستی کلاس! تو کلاسِ اهل دلی بودیم! همه رقمه آدم داشتیم... یه دختره بود که کلا اومده بود برا دادن! بچه ها هم حسابی از خجالتش در اومده بودن!! اونایی هم که میخواستن از دانشگاه ازدواج کنن از همون اول سال حسابی بچه مثبت شده بودن!! ولی من کلا این چیزا حالیم نبود. کُمپِلِت شوخی ها و تیکه های سر کلاس دست من بود!
کلا آدم شر و شور و با نمکی ام! به شدت خونگرمم و با هر جمعی سریع اخت میشم! اهل باشگاه و اینجور چیزا نیستم ولی تیپم بد نیست! بیشتر اهل ساز و آوازم. مذهبی نیستم ولی اهل دختربازی هم نبودم و نیستم! درسخون بودم جوری که بیشتر بچه ها جزوه از من می گرفتن.



...
شبنم خانوم ما هم که قشنگیش زبانزد عام و خاصِ کلاس بود! دوتا چیزش منو دیوونه میکرد یکی شرم و حیاش یکی هم صدای نازش!
خلاصه اواخر ترم شد و نزدیک امتحانا! کلاسا تقریبا خالی بود. دانشگاه کار داشتم! یه صبحونه زدمو سوار ماشین شدم.دو سه کیلومتریِ دانشگاه شبنمو دیدم که تک و تنها، جزوه بدست تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بود! اینقد چادر دانشجویی به قد و قوارش میومد که حد نداشت! یه بوق زدمو با کلی اصرار صندلی عقب سوار شد. یه چن تا سوال علکی از اوضاع درس و آب و هوا و... پرسیدم. اونم کوتاه جواب میداد! صدای سالار عقیلی از رادیو میومد:"خوشه چین کجا دست حسرت زند بر داماهاهاهاهان"!!! .دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم در حقیقت بیشتر به حرف بیارمش. صداش واقعا آرامش‌بخش بود ولی صد متر مونده به دانشگاه خواست که پیاده شه. منم گفتم:بله درسته. از اینجا به بعدو بهتره جداگونه بریم!
رسیدم دانشگاهو دو سه تا از دوستامو دیدم که تو چمنا زیر سایه یه درخت نشسته بودن!
-سلام بچه ها آقای محبی نیومده؟
-نه! ما هم دو ساعتیه منتظرشیم!
(منم درحالی که داشتم بهشون ملحق میشدم) :
-ای بابا شدیم مسخره ی اینا!
(به درخت تکیه دادم و آهنگ خوشه‌چین سالار رو زمزمه کردم) :
-من که فرزند این سرزمینم/در پی.....
وسطاش دیدم دوستام هم دارن لذت میبرن و اون دور و بر هم پرنده پر نمیزنه صدامو بردم بالا((اینو هم بگم که از چارده سالگی کلاس آواز میرفتم و استادام هم خیلی بهم امیدوار بودن و هستن!! "صد البته که تُف تو ریا".)) صدامو بردم بالا و چشمامو بستم. آخرای آواز و تقریبا تو اوجش بودم که با سرفه بچه ها به خودم اومدم. بله خانمِ شبنم خانم که تازه رسیده بودن داشتن با چشمای گرد و قلمبه از تعجب و یه لبخند ملیح به من نگاه می‌کردن و رد میشدن! باز اون چال لپش رفت تو حلقم! خوب که رد شد و فاصله گرفت دوستام که خندشونو نگه داشته بودن و لپاشون باد کرده بود یهو ترکیدن! منم فقط میگفتم لاشیا یه اِهنّی اوهونی، حالا مگه چی شده و از این حرفا!!!
خلاصه کنم از این "گذری دیداری" ها بین من و شبنم زیاد پیش اومد.


برگردیم به آرایشگاه!
.... – مایَم ننه باباهَه رِه راضی کِردِم و رفتِم خواستگاری سهیلا خانِم!(هار هار هار خنده!!!!!) شما چُجوری با خانومت آشنا شدی؟
من:.....
-آقای...... دوست عزیز..... با شمایُم.... (با صدای بلند) دِداش...!
-جانم..... گوشم با شماست(ارواح عمم!)
-بله اصن تابلویه!!!راستی اسمت چی بود؟!!
-من؟؟!... رضا
-خب آقا رضا حالا شما بوگو چطوری آشنا شدی با خانمت!!
-خب... والا... راستش... من... قضیش مفصله... چجوری بگم...
یهو در باز شد و سهیلا خانم اومد بیرون و اومد سمت ما
من:ای بابا حیف شد ایشالله یه فرصت دیگه!!!
بنده خداهه:ای بابا اشکال ندِره! دمت گرم(و رفت سمت سهیلا خانومش!!)
منم یه خداحافظ گفتم و سه سوت پریدم تو اتاقی که شبنم بود. تا چشمم از تو آینه بهش خورد برق از سرم پرید! خییییلیییی جیگر شده بود! اونم متوجه نگاهم شد و خندید! دیگه نمیتونستم طاقت بیارم ولی هنوز آرایشگره کارش تموم نشده بود!! بعدِ یه ربع پنکیک و کوفت و درد بالاخره آرایشگره تموم کرد و برگشت رو به من گفت :من میرم کم و کسری چیزی ب...
-باشه مرسی (فقط یه دقه گمشو بیرون!!)
تا رفت بیرون رفتم سمت شبنم و گفتم: رضا فدات شه که تو اینقد نازی عزیزم!
از رو صندلی بلند شد. فقط لبخند می زد! یه چند ثانیه به چشمای هم نگاه کردیم. چه زود گذشت...

...



درست یه هفته مونده بود تا امتحانای پایان ترم. خونه بودم پای کامپیوتر. تلفن خونه زنگ زد...
-مهسا... مهسا تلفنو جواب بده
-باشه داداشی!
بعد چند ثانیه...
-داداش با تو کار دارن!
(رفتم پای تلفن) ... – الو
-الو سلام! من بهاری هستم. مادر شبنم بهاری
(من=!!!!!!!) بعد سلام و احوال پرسی و تعارفات:
غرض از مزاحمت میخواستیم برای شبنم معلم خصوصی بگیریم خودش گفت که شما برای بعضی از هم کلاسی هاتون کلاس خصوصی گذاشتین و...
-بله همینطوره!
-میخواستیم از شما که برای این هفته‌ی باقی مونده تا امتحانا.....
تو کونم رسما عروسی دختر شاه پریون بود. قرار شد سه تا جلسه‌ی سه ساعتی برم خونشون. آدرس دادن برا جلسه اول رفتم خونشون. بعد سلام علِک رفتیم طبقه بالا تو یه اتاق. دیگه داشتم بال در می آوردم که مادرشم اومد تو!!!
کونم بدجور سوخت. خانواده‌ی تقریبا مذهبی بودن. از سبک تزییناتشون میشد فهمید. هیچی دیگه با وجود مادرش سه ساعت تمام فقط درس دادم! جلسه دوم هم به همین منوال گذشت. اما جلسه سوم...
مادرش:اممم یه دقیقه دیگه برمیگردم. و رفت بیرون!


من: تا اینجا متوجه شدین؟!
-بله – خوب حالا یه بار از اول واسه من توضيح بدین.
همینجور که داشت جوابو تشریح میداد اینقد مجذوب صدا و صورتش شدم که اصلا هیچی نفهمیدم. از چشماش چشم برنمیداشتم...که یهو....
-برابره با تانژانت ۸۵.درسته؟؟ یه لحظه برگشت به من نگاه کرد و دید میخکوب چشماش شدم...
-درسته؟؟؟ جواب ندادم. ینی نمیتونستم جواب بدم. کاملا محو چشماش شده بودم. پلک نمی زدم. اونم فهمید قضیه چیه چنان سرخ شد که دلم غش رفت. سرشو از خجالت انداخت پایینو گفت:آقای عرفان فک کنم واسه امروز کافیه...
من که تازه فهمیدم گند زدم بخودم اومدم و خواستم همش بیارم:
-واقعا عذر ميخوام! آخه... آخه.... آخه شما... (در همین حین مادرش اومد تو)... آخه شما همینجا توی مثلثاتی ها مشکل دارین!
از تیزبازیم خندش گرفت ولی فقط یه لبخند نازی زد که بلند شدم سقفو گاز زدم!!!!!! ... هرجور بود ادامه دادیم و اون جلسه هم به خوبی و خوشی تموم شد!!!
برای اولین بار عشق واقعی رو داشتم با تمام وجود احساس می کردم... اصلا نفهمیدم امتحانارو چجوری رد کردم! و درست یه هفته بعد از امتحانا به مادرم قضیه رو گفتم. اونم با پدرم در میون گذاشت. مادرم یه بار رفت و خصوصی با یکی از همسایه های شبنم‌اینا در مورد شبنم پرس و جو کرد و با خبرای خوب برگشت.خلاصه بعد یه ماه این‌ور اون‌ور زدن زنگ زدیم خونه شبنمشون برا قرار خواستگاری. تو یه ترم عاشقش شده بودم و اصلا دیگه بدون اون دل و دماغ نفس کشیدنم نداشتم. پنج شنبه شب همون هفته که زنگ زدیم رفتیم واسه خواستگاریو.......... رسیدیم اونجایی که:
-خب پس مبارک باشه ایشالله
-مبارک باشه
-ایشالله به پای هم پیر شین
-حالا میتونین برین توی اون اتاقو اگه حرف دیگه ای دارین بزنین
به آرومی و متانت بزرگان اهل عرفان پا شدیم رفتیم تو اتاقو درو باز گذاشتیم!! نشستیم. جفتمون به یه نقطه روی فرش خیره شدیم.... و خیره شدیم.... وهمچنان خیره شدیم.... تا اینکه...
-خانومِ...... شبنم خانوم....من بابت اون روز عذر میخوام
-نه خواهشی نداره!!!!! (خواهش می کنم +اشکالی نداره)
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
در کنار توقسمت دوم و پایانی

زدیم زیر خنده... از خنده اون خندم میگرفت و اونم با خنده من میخندید. اونم عاشق من شده بود. از نگاهش معلوم بود. یکم درباره‌ی شرایطامون صحبت کردیمو ناخودآگاه واسه چند ثانیه به هم چشم دوختیم. عشق از نگاه جفتمون میبارید....صدامون که کردن به خودمون اومدیم و رفتیم پیش پدر و مادرمون که از خوشحالی داشتن بال در می‌آوردن...حالا توی آرایشگاه هم دقیقا همونجوری به هم چشم دوخته بودیم!! از وقتی که عقد کرده بودیم فقط دو سه بار لپشو بوسیده بودم اما این بار میخواستم لبای نازشو رو لبام احساس کنم. رفتم جلو با دستم کمرشو گرفتم و کشیدم سمت خودم. فهمید و نذاشت گفت رژم خراب میشه. منم همونجوری چرخوندمشو از پشت محکم بغلش کردم. سرمو خم کردمو از پشت گلوشو بوسیدم. قلقلکش اومد و یه خنده ناز کرد. منم فقط میبوسیدمو میگفتم:جونم عزیزم، جونم عشقم. اونم هی تقلا میکرد فرار کنه ولی نمیتونست و فقط میخندید. دیگه دیدم همینجوری پیش بره الان میریزن سرمون. ولش کردم سریع از دستم در رفت و با خنده گفت:کثافت. دستشو گرفتم و رفتیم بیرون. مادرای جفتمون بیرون بودن. سوار ماشین عروس شدیم و بوق زنان به طرف تالار حرکت کردیم. عروسی جاتون خالی خیلی خوش گذشت. موقع شام کنار هم نشستیم. نگاش کردم. همون گوشواره هایی که موقع عقدکنون گوشش بود الانم داشت از زیر اون توریِ روی سرش خودنمایی میکرد.... شیش ماه پیش بود....
-دوشیزه خانم،سرکار علیّه، خانم شبنم بهاری... آیا وکیلم که شمارا به عقد دایم آقای رضا عرفان با مهریه مذکوره درآورم؟؟
-با اجازه بزرگترا........ بله! (صدای هلهله و شادی و کف زدن و....)
یه جعبه کادو دادم دستش. باز کرد. یه حلقه زیبا که انتخاب خودش بود و یه جفت گوشواره که به انتخاب من بود.....





یهو یه قاشق غذا رفت تو دهنم که منو به عروسی برگردوند!! آخ که مزه اون برنج و قرمه هنوز زیر زبونمه. قاشقو از دستش گرفتم پرش کردم گذاشتم دهنش! هنوز دو سه قاشق نخورده بودیم که مارو صدا کردن که بیاین واسه عکس و غیره الضاله...
بالاخره عروسی تموم شد و مارو تا دم خونمون همراهی کردن. انتخاب خونه به انتخاب شبنم بود. برا همین با عشق اجارشو میدادم. همون روزی که واسه خریدن حلقه و گوشواره رفته بودیم خونه رو هم اجاره کردیم. رسیدیم دم در و کلید زدیم و درو باز کردیم. دوباره با خانواده هامون روبوسی کردیمو اونا هم با چشمایی پر از اشک شوق مارو تنها گذاشتن.یهو همه جا ساکت شد. من موندم و اون. بی اختیار بغلش کردم. تو بغلم فشارش دادم. نمیدونم چرا ولی اشک از چشمام سرازیر شد و رو شونش افتاد. احساس کرد. نگران شد. سرشو آورد عقب و به چشمام نگاه کرد. وقتی لبخند روی لبمو دید فهمید اشک شوقه. با تعجب گفت:رضا عزیزم این چه کاریه؟! و لباشو رو لبم گذاشت. دیگه تو فضا بودم. مهم نبود جفتمون یاد نداشتیم. داشتم با تمام وجود از تمام وجودش لذت میبردم. دستشو گرفتم و رفتیم روی مبل نشستیم. گفتم هستی شام بخوریم بعد بخوابیم؟ با خنده گفت هستم و رفت تو اتاق خواب برای تعویض لباس. حتی یه لحظه چال رو صورتش محو نمیشد. دنبالش رفتم تو اتاق. منو ندید. لباس عروسیشو به سختی درآورد و گذاشت رو تخت. یه تاپ زرد و یه شلوارک تنگ قرمز تنش بود. خم شد ببینه زیر بغلش بو میده یا نه که از لبخنش فهمیدم نه. یهو منو دید. خندید و گفت:
-برو بیرون!
-دیوونه ما الان زن و شوهریم!
خندش بیشتر شد و صداشو بلند کرد:
-برو بیرووون!!
گفتم: خل و چل! و رفتم بیرون
-خودتی خودتی!!!

...
بعد چند دقیقه اومد بیرون. یه تی‌شرت سفید مارک و یه شلوار تنگ نارنجی تنش کرده بود! یه دامن خیلی کوتاه هم از روی شلوارک پوشیده بود. اندام سکسی و زیباش دیوونم می‌کرد. رفت آشپزخونه و در یخچالو باز کرد. برامون پُرش کرده بودن. شبنم غذارو گرم کرد و کتری پر آبو گذاشت رو گاز. رفتم آشپزخونه به اپن تکیه دادم. یهو دیدم دختره ناقلا از زیر تی‌شرتش سوتین نبسته که منو حشری کنه! منم دیدم اینجوریه تو دلم گفتم:میخوای منو حشری کنی؟!!! بیچارت میکنم!!!! برجستگی نوک سینش داشت دیوونم میکرد ولی به روی خودم نیاوردم. با همدیگه غذا و ملحقاتشو رو میز آشپزخونه چیدیم و کنار هم نشستیم. میخواستم با سرد نشون دادن خودم بیشتر حشریش کنم. تعجب نکید، امتحان کنید! ولی دلم نیومد غذا رو جداجدا بخوریم. پس من با قاشق به اون غذا دادم و اون به من. بعد غذا هم یه تشکر کردم و خیلی طبیعی رفتم سمت تلویزیون، روشنش کردم و با خونسردی نشستم پای یه برنامه مزخرف تو شبکه ۴. دیدم تعجب کرد. با یه سینی چای اومد سمت من و کنارم نشست. منم اصلا به روی خودم نیاوردم! برنامهه خیلی مزخرف بود ولی من داشتم با ولع تماشاش میکردم... یه نگا به شبنم کردم دیدم سرش پایینه. داشت مقدمه چینی میکرد... میخواست یه چیزی بگه....
-مممم رضا.... !
-اوهوم...
-ممممممم تو خوابت نمیاد
-نه چطور؟!! (از تو از خنده داشتم میمردم)
-هیچی.... من خیلی خوابم میاد
-خب برو بخواب!
چایی رو خوردیم و بعد....
-اذیت نکن دیگه....
-اذیت براچی؟! برو بخواب منم یه ساعت دیگه میام میخوابم!(خیلی جدی گفتم)
دیدم کم کم چال رو صورتش رفت (لبخند از صورتش رفت)

...
لج کرد. اونم بااخم نازش نشست با من تلویزیون دید. خداییش وقتی عصبانی میشد خیلی ناز میشد. بعد چند دقیقه انگار که یه لامپ رو سرش روشن شده باشه بلند شد. اومد جلوی من پشت بهم کامل خم شد و سینی رو برداشت و کونشو آورد جلوم. واااای کونش خیلی خوش‌فرم بود. دستمو یه ذره بلند کردم که بهش دست بزنم اما آوردم پایین. هنوز وقتش نرسیده بود. رفت آشپزخونه و برگشت پیشم. سرشو گذاشت رو شونم. خواست با دستش صورتمو بیاره طرف صورتش که بلند گفتم:راست میگه دیگه! مشکل جامعه ما همینه. چشاش گرد شد از تعجب! یکم فاصله گرفت و منتظر شد تا برنامه تموم شه... باور کنید خیییییلییی مزخرف بود... اصلا معلوم نبود بحثشون درچه موردیه! اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی... ما که نفهمیدیم!! ساعت تقریبا یک و نیم نصفه شب بود. شبنم دیگه حوصلش سررفته بود آروم و قرار نداشت. داشت تند تند نفس میزد. حشرش بدجوری بالا زده بود. منم دقیقا همینو میخواسم! تو همین حین وسط حرفای کارشناسی که داشت فک میزد دوربین رفت رو یکی از تماشاگرای برنامه که یارو چنان خمیازه‌ای کشید که دهنش کل چارچوب دوربینو گرفت!!! شبنم تا اینو دید از خنده افتاد تو بغلم ولی من مشتاقانه نگاه میکردم. بلند شد و با حیرت به من نگاه کرد و گفت:واقعا برات جالبه؟!؟!؟!؟ من تو همون حالت که روم به تلویزیون بود چشممو چرخوندمو نگاش کردم. دیگه هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم. لپام مثل بادکنک باد کرد و یهو ترکید!! از خنده رو مبل دراز شدمو پاهامو گذاشتم رو پاهاش!! داشتم به قیافه کنف شده شبنم نگاه میکردم و قش قش میخندیدم. اونم تا دید اینجوریه بلند شد نشست رو شکمم و با مشتای کوچیکش تا تونست کوبید رو سینم. عین دختر کوچیکا که وقتی کنف میشن با یه حالت اخم و لبخند گریه میکنن ادابازی در می آورد. میگفت:کثافت بدجنس بیشششور!!! واسه چی منو اذیت میکنی؟!؟!؟ منم درست مثل این سادیسمی ها ارضا شده بودم. خندم که خوابید اشکایی که از فرط خنده رو صورتم جاری شده بود رو پاک کردم. تلویزیونو خاموش کردم و کنترلشو پرت کردم یه طرف. میخواستم بهش ثابت بشه که فقط داشتم اذیتش میکردم. مثل بچه کوچیکا بلندش کردم. سبک بود. همونطور که رو دستام بود گردنو بالای سینشو میبوسیدم. اونم از لذت و خنده ریسه میرفت!



...

آوردمش روی تخت و پنج سانتی تخت ولش کردم. افتاد رو تخت. نشستم کنارشو باز به چشمای نازش نگا کردم. چشم تو چشم هم داشتیم عشق رد و بدل میکردیم، عشق. یه نفس عمیق کشیدمو بهش گفتم: شبنم خیلی دوست دارم! و خم شدم. اونم گفت: منم خیلی دوست دارم و لبای منو رو لباش حس کرد. کنارش دراز کشیدم. خیلی این حالتو دوست داشتم. از خوردن لباش سیر نمی شدم. یه پامو گذاشتم رو پاهاش. زانوم تا جای نافش رفت. دستمو گذاشتم زیر گوشش و محکم تر لب گرفتیم. با انگشتام لاله گوششو نوازش میکردم اونم یه دستشو از زیرم رد کرد و با دست دیگش از بالا منو چسبوند به خودش. صدای نفس کشیدنشو خیلی دوست داشتم! لبشو رها کردمو زیر گلوشو بوسیدم. یه نفس عمیق کشید. آروم تو گوشش گفتم: جانم. کف دست دیگمو رو شکمش گذاشتم و چرخوندم و همزمان تاپشو از پایین میدادم بالا. از بالا هم آروم از گلوش بوسه های کوچیک میگرفتم و میومدم پایین. نزدیک سینش که رسیدم دستمو که بی اختیار به نوازش بدن شبنم مشغول بود از زیر تاپش رسوندم به سینه های خوش‌استیل و سفتش. یه نفس عمیق دیگه کشید. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. با دستم از زیر کمرش گرفتمو یه ذره آوردمش بالا و تی‌شرتشو در آوردم. واااااای باورتون نمیشه چقد سینه های جذابی داشت. اینقدر مجذوب شدم که یادم رفت چیکار کنم. یه لب کوچیک از شبنم گرفتمو رفتم سمت سینش. با زبونم سینه چپشو می لیسیدم و با دستم با سینه‌ی دیگش مشغول بودم. اینقد زبونمو دور نوک سینش چرخوندم که خسته شدم شروع کردم به مکیدن. شبنم آه و نالش به آسمون بود. رفتم سراغ سینه دیگش. اونو هم کلی زبون زدم. بعد تا جایی میشد سینشو تو دهنم کردمو آروم آروم، سرمو آوردم بالا. از این کارم خیلی لذت برد. بعد از چند بار دوباره برای سینه چپش هم این کارو کردم. دیگه دهنم خشک شد! نگاش کردم دیدم چشماشو بسته. نفسای عمیق و مرتعش لذت بردنشو تایید میکردن!


-شبنم جان!
نگام کرد دید شلوارم داره میترکه ولی حتی پیرهن سفیدی که تو عروسی تنم بود رو درنیاوردم. دلش به حالم سوخت! اومد بالا لبشو رو لبم گذاشت. با دستای نازش دکمه های پیرهنمو باز کرد. یه زیرپوش تنگ حلقه‌آستین تنم بود که منو خیلی خوش‌اندام نشون میداد. یه نگاه مفتخرانه بهم کرد و اونم درآورد و باز وایساد منو نگاه کرد.
من: خب (بعدش) !! هیچی جواب نداد. باز سرخ شد. من فقط تونستم بگم : عزیزم! خودم شلوارمو درآوردم. سرشو انداخت پایین ولی زیرچشمی به شرت بادکردم نگاه میکرد. دیدم بازم کاری نکرد. سرخ شده بود. با دستم چونشو گرفتمو آوردم بالا. مثل موقعی که توی آرایشگاه بودیم با دستم از پهلوش گرفتم و کشیدمش سمت خودم. اما ایندفه دیگه مانع لب گرفتنم نشد. تو لب گرفتن دیگه جفتمون حرفه‌ای شده بودیم. دستشو گرفتم و آروم گذاشتم روی کیرم. یه خورده دستشو چرخوندم تاکه خجالتش ریخت و حالا خودش داشت از رو شرت کیرمو لمس میکرد. رنگش برگشت! منتظر بودم شرتمو در بیاره ولی خبری نشد. خودم دست کردمو درش آوردم. تا چشمش به کیرم افتاد باز سرخ شد ولی ایندفه خیره و با تعجب نگاش میکرد! از نگاهش خندم گرفت! اونم خندید! آخه جوری نگاه میکرد که اگه میگفت تا حالا حتی تو عکس هم کیر ندیده باور میکردم. یه نگاهی به من انداخت دید با چشمام دارم التماس میکنم! آروم و بااکراه سرشو نزدیک کیرم آورد. خواستم بگم اگه مایل نیست بی‌خیال شه، که با زبونش از پایین سر کیرمو یه نوازش کوچیک کرد. یه آهی کشیدم که کل سینمو خال کرد. تا اینو دید چشماش برق زد و خوشحال شد. دیگه به این که چه مزه‌ای داره و بدش میاد توجهی نکرد. از لذت بردن من لذت میبرد. پس تا جایی که تونست تو دهنش کرد. ولی وقتی سرشو آورد عقب، دندونش خورد به پوست کیرمو دادمو درآورد. ترسید و به من نگاه کرد.
-عزیزم اینجوری نه!!


آروم سرشو کشیدم جلو. ایندفه با احتیاط کرد تو دهنش. زبون گرمش که به رگ پایینی کیرم کشیده میشد دیوونم میکرد. یهو سرشو کشید عقب، به کیرم نگاه کرد و گفت: ارضا شدی؟! گفتم: نه به این میگن پیشآب. دستمو دراز کردم و از رو کمد کوچیک کنار تخت یه دستمال کاغذی برداشتمو آب جلوی کیرمو کامل پاک کردم. باز شروع کرد به ساک زدن. باورم نمیشد این همون خانم بهاریه که روز اول ازم پرسید کلاسش کجاست. حالا شده بود شبنم من. یهو دندونش که باز به کیرم خورد منو از تو فکر آورد بیرون. به چشمای خمارش که لذت بردن منو تماشا میکرد نگاه کردم. با حرص و ولع داشت کیرمو میخورد. وقتی تو همون حالت بهم نگاه میکرد انگار دنیارو بهم میدادن. آه و نالم اتاقو پر کرده بود! کم کم داشت آبم میومد که سرشو گرفتم و آوردم بالا. نه وقتش بود و نه دوست داشتم تو دهنش بریزم. اومد بالا با چشمای خمارش بهم خیره شد. منم با یه لبخند ازش تشکر کردم. باز لبشو رو لبم گذاشت. منو محکم بغل کرد و کشید پایین سمت تخت. آروم افتادم روش. سینه هام که به سینه هاش خورد چشماشو بست. باز شارژ شدم. اومدم پایینو دوتا مک از سینه های خوشگلش زدم! پایین تر رفتم و زبونمو تو نافش چرخوندم! وایی که چقد حال کرد. دیگه وقتش بود که لباساشو کامل درآرم. دامنشو که سه‌سو‌ت درآوردم ولی شلوارشو آروم کشیدم پایین. رنگ سفید پوستش آدمو روانی میکرد. ساق پاهای خوش‌تراش زیباش جلوی صورتم اومد. یه لیس کشیده نثارش کردم و شلوارشو کاملا درآوردم. انگشتای پاهاشو از کوچیک به بزرگ لیس زدم. قلقلکش اومد و آروم گفت: نکن دیوونه! یکم خوردمو اومدم پایین. یه شرت آبی و سفیدِ پهن پاش بود که جلوش کاملا خیس شده بود. سرمو آوردم نزدیکشو عمیق بو کشیم. برعکس چیزی که شنیده بودم اصلا و ابدا بدبو نبود. ولی دیگه معطر هم نبود! چندتا نفس عمیق با بوی کس عشقم کشیدم و نگاش کردم. برجستگی چاک کسش از زیر شرت، قشنگ خودنمایی میکرد. همونجوری با زبونم یه لیس کوچیک زدم که آهش بلند شد. با انگشتام لمسش کردم. اومدم بالا و لباشو با لبم مکیدم. زبونمو کردم تو دهنش و چرخوندم. با دستم کسشو از رو شرت مالش میدادم. نفسش خیلی تند شده بود. دوباره اومدم پایینو خواستم با دوتا دستام شرتشو بدم پایین که دیدم بالشتو از زیر سرش کشید و گذاشت رو صورتش. این دیگه لِوِل آخر بود. باید خجالتشو از بین میبردم. با دستم بالشتو که محکم گرفته بودش از دستش کشیدم و انداختم کنار تخت.
-شبنم!....شبنم جان!......


انگشتام یه خورده زیر شورتش بود. صورت نازشو که رو به سقف بود به طرف من کرد....
-عزیزم من شوهرتم....از من که دیگه نباید خجالت بکشی....
آروم شرتشو کشیدم پایین. باز صورتشو از من برگردوند....
-عزیزم به من نگاه کن....نمیخواست ولی صورتشو به طرف من کرد....منم عاشقانه به چشمای معصومش نگاه میکردمو شرتشو کشیدم پایین. کم کم اضطراب داشت بهش حاکم میشد....شرتشو کامل درآوردم ولی اصلا به کسش نگاه نمیکردم....فقط به چشمای نازش چشم دوخته بودم....
-عزیزم اجازه میدی؟
تو همون حال که نمیدونستم اضطرابه یا خجالت سرش یه تکون خورد....
گفتم: مرسی عزیزم
بالاخره دیدمش....وووواااایییی چقدر قشنگ و صورتی و ناز بود. داشتم از لذت میمردم....انگار پاداش تموم گناهایی که میتونستم بکنم و نکردم رو الان بهم دادن....دخترایی توی خیابون،دانشگاه،تو کوهسنگی موقع گیتار زدن و آواز خوندن و هزارجای دیگه بهم شماره میدادن که قسم میخورم اگه هرچی میخواستم،هرچی، نه بهم نمیگفتن....اما من شمارشونو نمیگرفتم....همه‌ی اون به ظاهر حسرتا جمع شده بود و حالا یه حس بی‌نظیر به من داده بود....زبونمو آروم رو مسیر چاک کسش کشیدم....آه بلند وکشیدش منو تشویق کرد....درست مث موقعی که برام ساک میزد......با دو دستم پاهاشو باز کردمو رون خوش گوشت و قشنگشو مالش دادم....با زبونم همه جوره کسشو خوردم....ناله هاش بلندتر از قبل شده بود...چوچول ناز وصورتیش که دیگه بیرون اومده بود و محکم لیس زدم...با زبونم بهش سیلی میزدم و آخر سر با دندونام میکشیدم....شبنم هم دو دستی سرمو به پاش فشار میداد...دندونام که چوچولشو تحریک میکرد آه و اوهش خیلی بلند و لرزون میشد...کم کم بدنش شروع کرد به لرزیدن... درست مث کسی بهش شوک بدن کمرشو بالا پایین میپرید....تشک زیرشو‌ چنان چنگ میزد که نگران شدم ناخناش آسیب ببینن...



کنترل پاهاشو از دست دادم...یهو با دستش سرمو محکم فشار داد و با چندتا جیغ منقطع و آروم ارضا شد...صورت منم خیس آب...باور کنید فک میکردم بالاترین لذت دنیا رو تجربه کردم...دیگه فکر بالاتر از این لذتو نمیتونستم بکنم. با دستمال کاغذی صورتمو تمیز کردم هرچند که کثیف نبود. چشمای خمارشو نگاه کردم...اشک از کنار چشماش جاری شده بود و تشک زیر سرشو کمی خیس کرده بود...با انگشتم باقی اشکی که رو صورتش بود رو پاک کردم...یهو بلند شد محکم لبامو بوسید و همونجور نشسته سرشو رو سینم گذاشتو تا میتونست منو به خودش فشار داد...منم سرشو بوسیدمو محکم‌تر بغلش کردم...دیگه از خدا هیچی نمیخواستم جز اینکه شادی شبنمو ببینم....چون سرش پایین بود کیر شق منو دید و سرشو از رو سینم برداشت...
-آخخخ الهی بمیرم برات تو هنوز ارضا نشدی؟؟!
-خدا نکنه...اشکال نداره. اگه خسته‌ای میتونیم بذاریم واسه فردا...
یکم فک کرد و بعد بلند شد از اتاق رفت بیرونو با چندتا کاندوم برگشت... یه بوسه محکم به سر کیرم زد و خودش کاندومو کشید رو کیرم...باز رنگ صورتش عوض شد...باز استرس وجودشو فراگرفت...آب دهنشو به زور قورت داد و به دستاش تکیه داد و پاهاشو رو به من کرد...منم بی هیچ مقدمه‌ای رفتم جلو و پاهاشو از هم باز کردم...هردومون از صبح یه دقیقه آروم و قرار نداشتیم و حالا واقعا خسته بودیم...میخواستم سریعتر تمومش کنم...سر کیرمو رو چاک کس تنگ و صورتیش سُر میدادم...باز یه سانت میبردم تو و سُر میدادم...تعجب کردم چرا صداش نمیاد که چشمم بهش افتاد...دیدم رنگش مث گچ سفید شده و دستایی که بهش تکیه داده بود مث ساقه‌ی بید میلرزه...دلم واسش سوخت...رفتم جلو خودمو آروم انداختم روش...افتاد رو تخت...دم گوشش گفتم:
-جانم عزیزم...ترس نداره که...
-درد که داره...
-به من اعتماد داری یا نه؟؟!
سرش تکون خورد
-خب پس خیالت راحت باشه...


یه ذره اومدم بالا و بینیمو گذاشتم رو بینیش. چشم ازش برنمی داشتم... یه لبخند به روش زدم که آروم شد... متقابلا یه لبخند ناز تحویلم داد... با دستم کیرمو سوراخ تنگ کسشو هماهنگ کردم و یه ذره بردم داخل... صدای نفس لرزونش بلند شد... صبر کردم.... لبمو گذاشتم رو لبشو کیرمو تا ته کسش فروکردم... چشماش کاملا از هم باز شد... لبمو از رو لبش برداشتم که دستمال کاغذی بردارم جیغش بلند شد.... از درد گریه میکرد... خدا میدونه چقد دلم براش آتیش گرفت.... کیرمو درآوردم کاندومو کشیدم بیرون... با دستمال خون کسشو تمیز کردم...فقط میگفتم: هیچی نشده،دیگه خانوم خودمی،فقط عشق خودمی...سریع یه کاندوم دیگه کشیدم و کیرمو چسبوندم به کسش... باید لذت رو جایگزین درد میکردم... کیرمو آروم تو کسش فروبردمو و عقب جلو کردم... از درد چنان سفت گرفته بود که کیرم به سختی تو میرفت... بعد ده‌دوازده ثانیه لحن ناله هاش عوض شد...خودش ازم میخواست که بیشتر فرو کنم...این به من جرئت داد که محکم‌تر و سریع‌تر بکنمش...خیلی جالب بود... درازای کیر من کاملا با عمق کس عشقم یکی بود... انگار مارو فقط برای هم ساختن... این مارو به اوج لذت میرسوند...خم شدم و سینه های شبنمو چنگ انداختم... آه گفتنای مردونه من و آه و اوه و جیغای دخترونه شبنمم به اوج رسیده بود... باز دلم واسه لباش تنگ شد...به دستام تکیه دادمو افتادم رو لباش.... دیگه دوست نداشتم سریع تموم بشه... شبنم منو چسبوند به خودش و با ناخناش پشتمو به شدت چنگ مینداخت.... هرچی سرعت تلمبه زدنمو بیشتر میکردم تیزی ناخناشو بیشتر احساس میکردم.... دستامو دورش حلقه کردم و با یه بارانداز جامونو عوض کردیم... حالا من به پشت دراز کشیده بودم و شبنم بالا و پایین می‌رفت... سینه های نازش بالا و پایین می‌پریدن و منو دیوونه می‌کردن... این دیگه آخر لذت بود...





چند ثانیه‌ای تو این وضعیت بودیم که یهو از خستگی افتاد رو منو تکون نخورد... قشنگ رو من ولو شده بود و داشت تند تند نفس میزد... گفتم: بمیرم برات عزیزم. با دستام از کونش گرفتم و دادمش بالا. آروم آروم سرعت تلمبه زدنمو بیشتر کردم تا جایی که تو هر ثانیه دوسه‌بار صدای خوردن بیضه‌هام به زیر کسش به گوش میرسید... باز جون گرفت و بی‌اختیار سرشو از رو شونم برداشت... به بالا نگاه میکرد و داشت از عمق وجودش جیغ میزد... منم فقط میگفتم:جوووونمم عشقم!! بدنش مثل بچه گربه‌هایی که تازه از خواب بیدار میشن و خمیازه میکشن کشیده شده بود...باز سرعتمو کم کردم... جیغاش به نفس نفس تبدیل شد... بدنش دوباره جمع شد و چشمای خمارش به چشمام خیره شد... عنان شهوتش کاملا تو دوستم بود و هرطرف که میخواستم میبردمش... یه بوسه ریز از لباش گرفتم و دوباره شروع کردم... باز صداش بالا رفت و بدنشو تا جایی که میشد کشید... سینه هاش کاملا جلوی صورتم اومد... میخواستم بخورمشون ولی سرعت بالای تلمبه زدنم نمیذاشت... احساس کردم دوسه قطره آب رو سینم افتاد... به شبنم کوچولوی خودم نگاه کردم... جانم... از لذت داشت گریه میکرد... بازوهامو محکم گرفته بود و ناخناشو با تمام قدرتش توی بازوم فرو کرده بود... دیگه جیغ نمیزد ینی اصلا نفسش بالا نمیومد... منم حالم بهتر از اون نبود. دیگه آبم داشت میومد. شبنم هم میخواست ارضا بشه.... دیگه بهتر از این نمیشد که هردومون با هم داریم ارضا میشیم...یه لرزش شدید و تیکه‌تیکه کرد و ارضا شد. منم آخرین تلمبه رو با آخرین جونم زدمو با دستام از کونش گرفتم و نشوندمش رو شکمم... آبم با جهش ریخت رو کمرش و تا گردنش رفت... شکم منم خیس آب شد... شبنم چشماشو که دیگه حتی نمیتونست باز نگهشون داره به من دوخت و یهو چنان تو بغلم ولو شد که ترسیدم غش کرده باشه.... سرشو آوردم بالا و با نگرانی نگاش کردم... هنوز چشماش باز بود... گفتم: ترسوندیم دیوونه!!! با یه لبخند جواب نگرانیمو داد و بیصدا لبش تکون خورد: دوست دارم! منم همونجوری گفتم: منم دوست دارم...سرشو آوردم جلو و یه لب محکم ازش گرفتم... اشکم دوباره بی‌اختیار جاری شد... بدنشو پایین‌تر بردمو سرشو رو سینم گذاشتم... ضربان تند قلبشو که مدام کندتر میشد رو شکمم احساس میکردم... دست کردم تو موهاشو نوازششون کردم... سرشو میبوسیدم... این لحظات رو نمیتونستم باور کنم خیلی فوق العاده بود.... یه چند دقیقه تو همون وضعیت نوازشش کردمو از صدای آروم نفس کشیدنش لذت بردم... یاد آهنگ احسان خواجه امیریِ عزیز افتادم... آروم تو گوشای شبنم زمزمه کردم:


برام هیچ حسی شبیه تو نیست/کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه/همین که کنارت نفس میکشم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خانم مدیر سکسی قسمت اول

سلام.



من خیلی سکس داشتم که اگه بخوام تعریف کنم خودش یه کتابه. اما دیدم این یکی ارزش نوشتن داره. من راستین هستم. 19سالمه. 183قد و 73وزنمه. مو های نسبتا مشکی. پوست خیلی سفید و هیکل ورزشکاری. چشمام روشنه. در کل قیافم از اون قیافه هایی نیست که هر روز تو خیابون میبینین. اینم بگم که لبای فوق العاده قرمزی دارم که تا مدرسه میرفتم منو مضحکه ی بچه ها کرده بود اما الان دیگه خیلی ازشون لذت میبرم. داستان ما خیلی اتفاقی بود. کلا من توی موقعیت هایی سکس داشتم که شاید به نظر خیلیا غیر قابل باور باشه. از دستشویی قطار بگیرین تا مدیر مدرسه داداشم که الان میخوام تعریف کنم. به گفته ی همه ی اون افراد هم جاذبه ی سکسی فوق العادم باعثش میشده. ما اصالتا از یکی از شهر های اطراف اصفهان هستیم و خیلی وقت بود قصد نقل مکان داشتیم. 3تا داداشیم که یکی از داداشام پزشکه. دومی منم و آخری میره اول ابتداییو خب اختلاف سنیمون خیلیه. قضیه از اونجا شروع شد که بعد از جستجوی خیلی زیاد بالاخره تونستیم یه خونه ی بزرگ و خوب تو اصفهان پیدا کنیم. داداش کوچیکه که خیلیم دوستش دارمو باید یه مدرسه ثبت نام میکردیم اما خب آخرای تابستون بود و من احتمال میدادم که مشکل بشه واسمون. خلاصه یه مدرسه خوب سراغ گرفتیم.منو مامانو داداش رفتیم داخل مدرسه و توی دفتر معاونین. بهمون گفتن بریم پیش خانوم مدیر. در زدیم رفتیم داخل. به به. عجب مدیری. یه خانوم تقریبا 34-35ساله. تپل و خوشگل بود. یه مانتو براق داشت که کاملا به بازو های تپلش چسبیده بود. یه ممقنعه هم سرش بود اما خب حجابش کامل بود. یه عینک باحال هم گذاشته بود نوک دماغش. سلام کردیم. تعارف کرد که بشینیم. نشستیمو من جریان نقل مکان واسش گفتم. اونم شروع کرد به چس کلاس که ظرفیتمون پره و دیر اقدام کردینو از این کسشعرا.





بعدش گفت حالا اگه یکم پول خرج کنین میتونیم یه کاریش بکنیم. گفت که 400هزینش میشه. خب 400واسه مدرسه دولتی خیلی زیاده و واقعا به کون آدم فشار میاد. من یه مقدار باهاش چونه زدم اما دیدم خیلی سرتقه و کوتاه نمیاد. بالاخره پولو بهش دادمو مدارکم دادم. وقتی میخواست شماره هارو بگیره من از روی زرنگ بازی شماره هارو جابجا دادم. کلا عادتمه. توی دبیرستانم که بودم به جای شماره مامان بابا شماره خودمو میدادم. ایندفعه هم بجای شماره مامان شماره اون داداشمو دادم و بجای شماره بابا شماره مامانمو دادم. واقعا دلیلی واسه اینکار نداشتم اما هی کرمم گرفته بود. از مدرسه که اومدیم بیرون مامان کلی به من غر زد تا خونه که چرا پولو بهش دادی و این هزینه واسه دولتی غیر منصفانه هستو از این حرفا. حق داشت. اما بیچاره نمیدونست من تو اون لحظه فقط باید حواسمو جمع میکردم که کیرم بلند نشه و اصن پرت بودم. البته بعدشم من هی با خودم سر این داستان درگیر بودمکه خانوم مدیر با اون سینه های غول پیکرش عجب پولی ازمون گرفت. 2-3مورد از مدارک ناقص موند و قرار شد من پس فرداش ببرم بهشون بدم. پس فردا صبحش من مامانو داداشو سوار کرده بودم که بریم مدرسه. اما دلم میخواست تنها برم. یهو داداشم از بیمارستان زنگ زد. گفت چرا شماره ی منو دادی تو مدرسه؟ گفتم مگه کسی بهت زنگ زده. گفت مدیر زنگ زده میگه واسه خرید تخته هوشمند نیاز به پول دارن و اگه میشه یه پولی واسه 2-3روز بهشون قرض بدیم. یه وقت پول بهش ندیا! گفت مامانو با خودت نبر خامش میکنه ازش پول میگیره و کلی سفارش کرد که تنها برم. خانوم مدیر بدبخت هم به امید اینکه شماره مامانمه به داداشم زنگ زده بود و نمیدونست که چه آدمه خصیصیه. برعکس من که اصن تو خرج کردن محتاط نیستم. خلاصه رفتم تو مدرسه و مدارکو تحویل معاون دادم. بعدشم در زدمو رفتم توی دفتر. دیدم خانوم مدیر نشسته اونجا و یه دختر 15-16ساله هم داره که مثل دفعه ی قبل یه گوشه پشت کامپیوتر بود و معلوم نبود چه گهی میخوره. سلام و احوالپرسیه گرمی کردمو اونم چون پول میخواست حسابی تحویلم گرفت و تعارف کرد که روی نزدیک ترین صندلی بشینم. یکم در مورد مدارک صحبت کردیمو من بهش گفتم که هزینه ی مدرسه بالاست. اونم نیشش باز شدو هی کسشعر گفت که شما تو منطقه ی ما نیستینو دیر اقدام کردینو منم شاکی بودم. بعدش گفت راستی من برای خرید تخته هوشمند نیاز به پول دارم و اگه میخواستم با مامان صحبت کنم که اگه میشه یه مبلغی به من قرض بدن. بعدش گفت شمارشو میدین من باهاش تماس بگیرم. گفتم راستش مامان نمیتونه جواب بده الان سر کلاسه کامپیووتره(دروغ! مامانم بیرون تو ماشین بود). گفت که اینطور و هی با یه حالت عاجزانه گفت که دستمون تنگه و از این حرفا. داداشم به من گفته بود که مدیر گفته 100تومن میخوایم. منم پیش خودم فکر کردم که از این فرصت باید استفاده کرد و یه مقداری از پولی که دادمو پس بگیرم.





تمام این مدت داشت مستقیم توی چشمام نگاه میکردو حرف میزد اما من گاهی نگاهم روی بدن و دستای تپلش تاب میخورد و زیاد حواسم بهش نبود. گفتم خانوم آخه شما لنگه 100تومنین؟ گفت نه عزیز(!) من 1تومن میخوام. من چشام گرد شد. گفت واسه امروز تا آخر وقت میخواستم اما حیف که مامان نیست که من باهاشون صحبت کنم. (میخواستم بهش بگم کونه لقه یه تومن. بیا حسابمو خالی کن بذار اون کسه توپولتو فقط بوسش کنم.) بهش گفتم من خودم پول همراهم هست. اون که داشت یه چیزی یادداشت میکرد و آماده ی خداحافظی بود یهو خودکارو گذاشت رو میز, کج شد سمت من و یه نگاهی از بالای عینکش تو چشام کرد. منم گفتم اوکی بالاخره مدرسه دولتیه و این مشکلات عادیه و خب جای دوری نمیره. بالاخره داداش خودم قراره بیاد اینجا درس بگیره. من خودم پولو بهتون میدم! اما شما هم یه لطفی در حق ما بکنین(الکی:لطفا اگه میشه اون شلوارتونو یکم پایین بدین تا من یه مقدار تلمبه بزنم که بدجور حشریم!) من همینکه اومدم حرف بزنم گفت باشه, نصف هزینه ی مدرسرو بهتون با پول پس میدم. جفتمون نیشمون باز شدو گفتم باشه. پس من برم پولو واستون بیارم. گفت تا کی به دستم میرسونی؟ گفتم همین الان از تو ماشین میارم. دوباره نیشش تا بناگوش باز شدو گفت ای شیییطووون! منم پریدم سه سوته 2تا بسته 5تومنی آوردمو گذاشتم رو میزش. بعدشم بهش گفتم که وظیفمونه و یه مقدار خودمو چس کردم واسش و اینکه این پوله خودمه و واسه اینکه کارت(کارت؟) راه بیوفته تقدیم کردم. اونم دیگه حسابی تشکر کرد. گفت وایسا رسیدشو بگیر. من باز خودموچس کردم که این حرفا چیه و خودتون یه دنیا اعتبارینو کلا در طول اون چند دقیقه جفتمون یه جورایی لبخند میزدیم و من هم که دیگه کسخل شده بودم بی پروا به سینه هاش نگاه میکردم. گفت پس من 2روز دیگه باهاتون تماس میگیرم. شماره خودتو بهم میدی؟ منم دیگه رو زمین نبودم و داشتم بال بال میزدم. آخه لامذهب از اون کسای جا افتاده بود که آدمو خل میکنه. دختر نبود که هی بخواد واست کلاس بزاره. من خودم خووب میدونم که سکس با این زنا یعنی اوجه لذت. چون داغو وحشی سکس میکنه. کیرتو تا اعماق حلقش میکنه. مثل کانگرو روت بالا پایین میره. سینه هاشو همینجور میماله به صورتت و فقط کافیه ازش بخوای که از کون بکنیش. معطلش نمیکنه. همینجوری کیفور بودم که شمارمو یادداشت کرد و اسم کوچیکمو پرسید. من که دیگه جلومو بد میدیدم برگشتم تو ماشین و به مامان گفتم قرار شده نصفه هزینرو بده و مامانم که اون روز خیلی شاکی بود الان خوشحال شده بود.





خلاصه...توی اون دوروز من فقط هیکل تپلی و سینه هاش روبه روم بود. اون پوسته سفیدش. دوست داشتم همینجور که خوابیده برم پاهاشو باز کنمو کسه توپولشو لیس بزنم. اون دو روز توی اون افکار گذشت. روز دوم من منتظر تماسش نموندم. راه افتادم سمت مدرسه. ساعت 11بود. همینکه ماشینو پارک کردم یهو گوشیم زنگ خورد. خانوم مدیر بود. گفت که داره میره جلسه و ساعت 12.30برمیگرده و من اونموقع برم پولو بگیرم. من رفتم کسچرخ و به بقیه کارام رسیدمو دوباره برگشتم مدرسه اما اینبار تو ماشین زنگ زدم به گوشیش. چون مامانم شماره موبایلشو گرفته بود. جواب نداد و منم نا امید و یه جورایی عصبانی راه افتادم برم شهرستان. تو راه بهم زنگ زد. سلام احوالپرسی کرد و گفت چطوری با زحمتای ما؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 55 از 125:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA