ارسالها: 9253
#551
Posted: 16 May 2014 22:05
خانم مدیر سکسی قسمت دوم
گفتم این چه حرفیه. کدوم زحمت. وظیفه بود. بعدش گفتم شما که امروز خوب مارو کاشتین. عذر خواهی کرد و گفت که جلسه بوده و اونوقتم که زنگ زدم تو ماشین بوده که جواب نداده. منم گفتم خوب فردا خدمت میرسم. گفت هرجور مایلین البته من بعد از ظهر ساعت4میرم مدرسه و اگه خواستین در خدمتم. منم خر کیف شدم و گفتم اگه تونستم خدمت میرسم. خلاصه رفتم خونه. دوش گرفتم و حسابی به خودم رسیدم. یه لباس جذب پوشیدمو ساعت 4رفتم مدرسه. اما دیدم در مدرسه بستست. حسابی کفری شدمو. اگه اونوقت روبروم بود دوست داشتمم توی یک حرکت کیر گندمو تا ته بکنم تو کونش تا بفهمه سرکار گذاشتن یعنی چی. رفتم تو ماشین. پیش خودم فکر کردم آخه کدوم کارمند احمقی ساعت 4 تو مدرسه ست؟ آهان! خانوم مدیر تنها اونجا بود و مرسه عملا بسته بود. منم سریع گوشیمو در آوردمو یه زنگ بهش زدم. بعد از کلی بوق خوردن جواب داد. سلام احوالپرسی کردمو گفتم که من اومدم اینجا اما در بستست. گفت من داخلم. الان درو واست باز میکنمو اومدی تو درو ببند. من رفتم شت در و یهو تق در باز شد و تو آیفون گفت لطفا اومدی درو ببندش. رفتم داخل و رفتم تو دفترش سلام کردمو خیلی محتاط رفتم تو. دفتر اینجوری بود که اول باید میرفتم توی دفتر معاونا بعدش یه در داشت که میشد دفتر مدیر. خلاصه رفتم داخل و همونطور که حدس زده بودم هیچکس نبود. اما خب مدرسه یه مستخدم داشت که خونش تو مدرسه بود. یه آدم مسن و کسخلو فضول. هیچی نشستم رو صندلی و خانوم هم داشتن با اون عینک باحاله یه مشت برگه رو میخوندن. گفت اصغر آقا امروز نیست(مستخدمه!) و رفته شهرستان پیش فامیلاش. هی همینجور داشت غر میزد که چرا طرف مدرسه رو خالی گذاشته و رفته. بعدش آروم برگشت طرف منو یه لبخند ملیحی زد و گفت که البته این پیرمرد خیلی فضوله. همون بهتر نیستش. منم با یه لبخند کوچیک جوابشو دادم اما همینجور آروم نشسته بودم تا کارشو انجام بده و کاری نمیکردم. دوتا دفتر جلوش بود که بستشون و برگشت سمت من. گفت خب آقا راستین واقعا لطف کردین و اگه کمک نکرده بودین تجهیزات کلاس حالا حالاها جور نمیشد و از این حرفا. منم خیلی مودب نشسته بودمو هر حرفشو با یه تعارف جواب میدادم. کشوشو باز کرد و 3تا بسته پول در آورد و شروع کرد به شمردن. همینجوری آروم آروم میشمرد. خیلی لفتش میداد. من واقعا نمیدونستم. از یه طرف میخواستم جسور باشم و قضیه رو اوکی کنم از یه طرف دیگه میدیدم آخه اون مدیر مدرسه است و بالاخره از من بزرگتره و من یه پسر19سالم. نمیدونستم. پیش خودم گفتم اگه خودش بخواد دیگه تابلوئه. منم میرم جلو و دیگه یه کاریش میکنم. همینجور که پولارو میشمرد گفت خب تعریف کن. گفتم چی بگم خانوم؟ گفت چیکارا میکنی؟ گفتمدارم واسه کنکور میخونم. گفت اوغات فراقتت چیکار میکنی. منم گفتم موسیقی کار میکنم. ورزش میکنمو ..(ازین کسشعرا) گفت خب چه سازی مینزنی. گفتم گیتار الکتریک. یه مشت سوال دیگه پرسید مثل اینکه چند ساله ساز میزنی و چرا صدای الکتریک خشنه و آخرش هم با شوخی پرسید شیطان پرست که نیستی؟ گفتم دستتون درد نکنه! و بعدش شروع کرد بلند بلند خندیدن. گفت شوخی کردم. اصن به این قیافه میاد پسر بدی باشه؟ اینو که گفت من سرخ شدم. یهو گرمم شد و اصن نمیدونم چرا دستام شدیدا میلرزید.
این دیگه بیشتر به ماجراجویی شبیه بود تا زمینه چینی واسه سکس.استرس عجیبی داشتم اما در عین حال هی داشتم تحریک میشدم. هیکل تپلش منو دیوونه میکرد. اونجور که من از روی مانتو میدیدم سینه هاش واقعا بزرگ و حجیم بودن. پولارو نصفه کاره ولکرد رو میز و همه حواسشو داد طرف من. گفت راستش منم دوست داشتم دخترم موسیقی کار کنه در کنار درسش و 2سال پیش یه کیبورد واسش خریدم. دختره ی کم عقل چند جلسه رفت کلاس و هر کارش کردم دیگه ادامه نداد و سازش همینجور افتاده گوشه خونه. آخه من خودم که دختر بچه بودم روحم میرفت واسه موسیقی ولی خب خونواده ی مذهبی داشتمو جو اون موقع اجازه نمیداد. میدونی که! منم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم. ادامه داد که : حالا بعضی وقتا میرم میشینم پا کیبورد الکی سر و صدا راه میندازم(نیشش باز بود) اما خب چیزی از این کلیداش نمیفهمم. حوصله ی کلاس رفتنم ندارم. گفتم خب تئوری موسیقی یه چیز ثابته و ربطی به ساز نداره. شما یه کتاب بگیرین مطالعه کنین از همه چیش سر در میارین. سرشو یجوری تکون دادو گفت دیگه وقتو حوصلشو ندارم. و شروع کرد دوباره از نو یه دسته پولو شمردن. گفتم خب من جزوه ی خلاصه و خوب دارم و میتونم بهتون بدم که خیلی راحته. هی داشت بهونه میاورد. گفت به هوش خودت نگاه میکنی؟ این مغز من دیگه کار نمیکنه. آروم میخندید. چهره ی مهربونی داشت و صورت تپلی و نازش منو آروم میکرد. منم لبخند میزدم. خواستم خودمو شیرین کنم. گفتم خانوم ماهیو هر وقت از آب بگیرین لیزه! یهو زد زیر خنده و دستشو گرفته بود جلو دهنش. هی خندید و بعدش برگشت طرف من گفت تو خیلی شیطوونی. من هی دلم میخواست بهش بگم بیام خونتون و خودم یاد بدم اما خب طرف حتما شوهر داره و این حر خیلی ضایعس. یکم سیاست به خرج دادمو گفتم شغل همسرتون چیه؟ گفت شوهرم عمرشو داده به شما. من که نیشم باز بود یهو قیافمو جدی کردم اما اون کماکان لبخند میزد. گفتم متاسفم. گفت آره اون بنده خدا بچه بوده, هم سنه خودت بوده که رفته جبهه. شیمیایی شد و مشکل تنفسی خیلی شدیدی داشت. پدر منم واسه اینکه یه جورایی به خونوادش احترام بذاره منو داد به اون. البته مرد خوبی بود اما خب زندگیمون سخت میگذشت. تا اینکه 7سال پیش عمرشو داد به شما و هم خودشو راحت کرد هم منو. من هم خوشحال بودم و هم یجورایی ناراحت. گفتم خدا بهتون صبر بده. با یه لحن باحال گفت نه اتفاقا الان از زندگیم راضیم. شغلم خوبه و با دخترم خوب زندگی میکنیم. منم گفتم خب خدارو شکر. تا اون موقع تقریبا 10 دقیقه میشد که اونجا بودم و خب واسه کاری که من داشتم زیاد بود.یه ذره سکوت کردم و اون دوباره عینکشو گذاشتو شروع کرد یه چیزایی یادداشت کردن. انگار که من اومده بودم تا بمونم. منم زیاد عجله ای واسه رفتن نداشتم. گفتم ولی خب حیفه آدم علاقه داشته باشه ولی دنباله یه چیزی نره. گفت آره میدونم. این دختره من که قدر نمیدونه. گفتم البته من میتونم یه چیزایی بهتون یاد بدما. اونم گفت جدا؟ خب زودتر بگو. ولی بعد یهو گفت نه واست زحمت میشه و تا همین الانشم حسابی شرمندمون کردین. من گفتم کدوم زحمت. من خوشحال میشم بتونم چیزی یادتون بدم. گفت پس یه روز بیا منزل. گفتم چشم. حتما اما نمیخواستم زیاد پاپی بشم که فکر کنه کم ظرفبتم. من خودم پا شدم و گفتم من دیگه مرخص بشم. باز تشکر کرد و پولارو گذاشت تو یه نایلون و بهم داد. منم بهش گفتم اگه کمکه دیگه ای از دستم برمیاد دریغ نکنین و کلی تعارف تیکه پاره کردیمو من رفتم. نشستم تو ماشین. 5 دقیقه بعد زنگ زد. گفت دخترم رفته خونه خالش پیشه دختر خاله و میگه که میخواد 2روز بمونه و تو این فاصله اگه کاری نداری یه جلسه در محضر استاد باشیم(شوخی) منم گفتم اختیار دارین. چشم. هرموقع شما بگین من در خدمتم. اونروز تا فردا واقعا سخت گذشت. از تو اتاقم نمیتونستم زیاد بیام بیرون چون کیرم اصلا نمیخوابید و دچار شق درد شدید بودم. البته وقتی با یه نفر سکس میکنم خیلی ریلکسم و همه ی استرسم تو چند دقیقه اول میره. خلاصه فرداش اس داد که میتونی ساعت 5اینجا باشی؟ گفتم آره مشکلی نداره و آدرسو بهم داد. منم حسابی تمیز کاری کردم و خوشگلو خوشتیپ ماشینو آتیش کردمو رفتم. پیش خودم گفتم اگه امشب سکس کنم حتما یه سکس تمام عیار خواهد بود. یه دونه کاندومم محض احتیاط برداشتم. اما در واقع پیش خودم میگفتم بهتره امشب اگه اون کاری نکرد منم دست نگه دارم. اینجوری دفعه ی بعدد اشتیاق بیشتری داره. رسیدم در خونه. یه خونه ی ویلایی یه طبقه بود که ظاهرش زیاد جدید نبود. زنگ آیفونو زدم. کسی جواب نداد. دیدم صدای پا میاد. یهو در باز شد و بدون اینکه کسی از لای در پیدا باشه یکی گفت بیا تو. منم رفتم داخل. دیدم یه چادر سفید گلگلی سرشه و محکم گرفتسش. درو بست پشت سرم. سلام احوالپرسی کردیمو سریع گفت بیا داخل. منم پشت سرش راه افتادم.
شروع کرد حرف زدن که: من از وقتی که ازدواج کردم تو همین خونه بودم. اینجارو به شوهر خدابیامرزم دادن. تو این محله هم همه کاملا منو میشناسن. اون خدابیامرز که زنده بود خیلی میومدنو میرفتن و سرش میزدن. واسه منم دردسر بود. این پیرزنه همسایمون, همسایه روبه روییو میگم. خیلی فوضوله. جاش کنار پنجرس. اگه با آِفون جواب میدادم سریع گردنشو دراز میکرد ببینه چخبره. واسه همین اینجوری اومدم. رسیدیم تو حال. یه فضای خیلی باحال بود. مبلای کم ارتفاع و خوشگل. لوازم تزئینیه باحال. یکی دوتا قفسه کتاب بزرگ پر. منم عاشق کتابم مخصوصا کتابای ممنوعه و کمیاب. همینجور که چادرشو گرفته بود تعارف کرد که بشینم و گفت من الان میام و رفت تو یکی از 2اتاقی که درشون تو حال باز میشد و درو نیمه بسته گذاشت. من ننشستم و سریع رفتم سر قفسه کتاب و هی نگاه میکردم. اسم یه چندتا کتاب از مارکس و نیچه و هدایت و کسروی و اینجور نویسنده ها دیدم. خب هرکی کتاب خون باشه سریع میفهمه آدم ملا مذهبی سراغ این تیپ کتابا نمیره. خلاصه خیلی واسم جالب بود و محو تماشا بودم که دیدم یکی از پشت سرم گفت "شما سوادتون از این چیزا بیشتره" برگشتم دیدم بللهههه. خانوم مدیر پشت سرم بود. یه لبخند زدمو در حالی که بوف کور چاپ قدیم تو دستم بود گفتم این چه حرفیه. از کتاباتون معلومه ذهنه بازی دارین. چادر نداشت. یه دامن بلند مشکی پاش بود که بالاش یه خورده تنگ بود. یه بلوز قرمز که جلوش باز بود و زیرش یه لباس مشکی نسبتا گشاد پوشیده بود با یه شال سفید. گفت:آره تقریبا...اینارو به مکافات گیر آوردم. مخصوصا این آخریو از توی کتابای ضبط شده تو بسیج محله کش رفتم. عجب کوفتی بود این خانوم مدیر. من نیشم باز شد و دوتایی زدیم زیر خنده. گفتم جدا؟ دمتون گرررررم....ما که از این دلا نداریم. کلی خندیدیمو من رفتم سمت مبل و نشستم. اونم اومد و روی مبل کناری نشست. ننشسته پاشد گفت ببین من چه بی ادبم. اصلا پذیرایی یادم رفت. پاشد رفت سمت آشپرخونه که من تازه اون کونو دیدم. وای که چیکار میکرد. به قوله یکی از دوستام میخورد پس کللش. خودش نسبتا تپل بوود ولی کونش واقعا بزرگ بود. حالا فهمیدم چرا تو مدرسه رو صندلی بدون چادر بود اما وقتی میخواست بره جایی سریعا چادرشو سرش میکرد. حق داشت...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#552
Posted: 16 May 2014 22:16
خانم مدیر سکسی قسمت سوم
گفتم زحمت نکشین تورو خدا. بعدش به شوخی گفتم یه دقیقه اومدیم خودتونو ببینیم همش تو آشپزخونه این. یه نگاهی بهم کرد...از اون نگاهای خاص که به آدم میگه "اییییییی کسکشششش!" و بعدش گفت میرسم خدمتتون. یه سیستم صوتی باحالی تو خونه داشت که داشت آهنگ "شد خزان" جواد بدیعو با صدای آروم پخش میکرد. جوری که به زحمت شنیده میشد. من داشتم کتابی که دستم بودو ورق میزدم و بوی قهوه ی خوشایندی تو فضای خونه میپیچید. با دوتا فنجون قهوه تو یه سینی برگشت و نشست رو مبل. گفتم واقعا خونه ی زیبایی دارین و با سلیقه چیده شده. گفت خواهش میکنم. همه ترکا همینجورین. گفتم ااا؟ شما ترکین؟ عججببب. بعدش آروم زیر لب گفتم ترکا خانومای خوشکلی دارن. نیشش باز شد وبا ناز گفت البته یه رگم ماله اصفهانه... یه مکث کوچیک کردو گفت منم که اول دیدمتون فکر کردم ترکین! (منظورش قیافم بود) و دوباره نیشش باز شد. منم یه لبخند کوچیک زدمو گفتم نه بابا! ما از این شانسا نداریم.
فنجونو برداشتمو بوش کردم و شروع کردم آروم مزه مزه کردن. همینجور گرم صحبت بودیم و یه نیم ساعتی به همین منوال گذشت و از هردری یه چیزی میگفتیمو میشنیدیم. قهوه که تموم شد دیدم همینجوری داره حرف میزنه و خیال پاشدن نداره. یه لحظه گفتم راستی کیبورد کجاست؟ گفت آخ راست میگیا. پاک یادم رفته بود. پا شد و گفت اینجا تو اتاق دخترمه. رفتیم در اتاق و لامپو روشن کرد. گفت ببخشیدا. این دختره خیلی شلختس. گفتم بر عکس مامانش. یه اتاق تخمی ای بود که نگو کتاباش ریخته پاشیده رو میز و یه مشت لباس از لای در کمد زده بود بیرون. یه سوتین صورتی کوچیکم بود. گفت نگو اینجوری دخترمو...اگه بدونه کسی میخواد بیاد تمیز میکنه. گفتم مگه نمیدونست من میام؟ گفت نه. یه جوره خاصی نگاه کردو و گفت انتظار داشتی بهش بگم؟ من شونه هامو انداختم بالا و گفتم نمیدونم... کیبوردش گوشه ی اتاق بود و یه صندلی جلوش بود. من نشستمو روشنش کردم. یکی از مدلای نسبتا قدیمیه korgبود. خودم به شخصه زیاد سررشته نداشتم. گفت میرم یه صندلی بیارم. گفتم بی زحمت یه قلم کاغذم بیار. با اینکه سعی میکردم زیاد به بدنش توجه نکنم و تابلو نشم اما دوباره چشمم به کونش افتاد. در عین حال که خیلی بزرگ بود خیلی بیرون زده بود و به قول یکی از دوستام میشد یه گلدون بزاری روش! از اون هیکلایی که دوست نداری زنت اینجور باشه اما دوست داری باهاش سکس کنی.
با یه صندلی برگشت و گذاشتش جفته صندلی من. نشست. باسنش چسبیده بود به کنار پام ولی اصلا نه من به روی خودم آوردم نه اون جابجا شد. خلاصه از اول شروع کردمو اونم خوب گوش میداد و بعضی وقتا تو چشمام یه نگاه عمیقی میکرد. من سعی میکردم افکار سکسیو تو اون لحظه دور کنم از خودم. چند بار موقع لمس دکمه های کیبورد دستم به دستاش برخورد کرد که واقعا نرمو لطیف بود. یه چیزایی بهش گفتمو بعدش گفتم بنظرم واسه امروز کافی. اونم نگاه تو چشمام کردو گفت آره باید بشینم همینارو چندبار دیگه بخونم. کیبوردو خاموش کردمو دیگه میخواستم پاشم. یه کوچولو نیمخیز شدم که بلند شم دیدم از سرجاش تکون نخورد با اینکه متوجه شد که من میخوام پاشم. دوباره سریع تکیه دادم و به روی خودن نیاوردم. تو چشمام نگاه کرد و منم نگاهم به گردن سفیدش و قسمت خیلی کمی که از یقش معلوم بود انداختم . یه لبخند ملیح رو لباش بود و بعد از یکم مکث گفت بابت همه چیز ممنون. گفتم این چه حرفیه. وظیفه بود. چشمامش یه حالت مهربونی پیدا کرده بود. سرشو به اینطرفو و اونطرف تکون دادو گفت نه...وظیفه نبود.
من سرمو انداختم پایینو گفتم دیگه خجالتم ندین و پاشدم وایسادم و اونم خیلی آروم پاشد. یه جوریکه انگار اصلا دلش نمیخواست پاشه. قلمو کاغذ دادم دستشو گفتم من دیگه رفع زحمت کنم. و آروم آروم از اتاق خارج شدم. اومدم تو حال. از در این اتاق بیرون نیومده رفت تو اون اتاقو چادرشو برداشت و سریع اومد بیرون. گفت شرمنده کرددین. میموندیم باهم شام بخوریم. گفتم دیگه زحمت نمیدم. سرم پایین بود. دیگه بهش نگاه نمیکردم. میدونستم کاره خودمو کردم و به اندازه ی کافی مشتاق شده. هدفم این بود که اولین پیشنهاد و اولین درخواست واسه سکس از طرف اون باشه و الان خیلی بیشتر به هدفم نزدیک بوده. اومدیم تو حیات. دم در من خم شدم که کفشامو بپوشم اونم جلوم با فاصله ی کمی وایساده بود. همینجوری که اومدم بالا به تمام اندامش یه نگاه سریع انداختم. مخصوصا سرم به سینه هاش خیلی نزدیک شد و تقریبا یه فاصله ی 5 سانتی داشت. تو همه حرکاتش یه جور شیطنت خیلی خیلی ظریف و محافظه کارانه بود. چادرو انداخ رو سرشو رفت درو باز کرد و از لای در یه نگاه توی کوچه انداخت و گفت کسی نیست. منم خداحافظی کردمو اومدمو بیرون. هوا تاریک بود حسابی. در همین حال تا من رفتم سوار ماشین بشمو برم از لای در نگاهم میکرد و یه لبخند کوچیک رو لباش بود. منم نشستم تو ماشینو روشن کردم و یه دستی تکون دادمو رفتم. یه جور حسه سبکی و صمیمیت میکردم. از اینکه از همه لحاظ ازم برداشته خوبی کرده بود خوشحل بودم و باید اعتراف کنم محبتش باعث شد کمتر به سکس فکر کنم و از خودش بیشتر خوشم اومده بود. از اون روز به بعد من هردفعه که میرفتم داداشمو از مدرسه بیارم یه سری هم به دفتر میزدمو یه سلامی میکردم. کلی تحویلم میگرفت. وقتی هم که یکیاز معاونا میومد تو دفتر یه چشمک کوچولو میزد که برم. اما اگه کسی نمیومد کلی با هم صحبت میکردیم. حتی وقتی زنگ میخورد میگفت برو بچه رو بردار بیا اینجا. رابطمون انصافا خیلی خوب بود کلا. سه روز بعد از اینکه من خونشون بودم بهم زنگ زد و گفت که نتهاییو که گفتم رو کیبورد حفظ کرده و برم که یه سری مطالب دیگه رو بهش بگم. من گفتم خوبه یکم کلاس بزارم. اما نه اوقدر که زده بشه. گفتم متاسفانه امروز عصر کلا مشغولم و بزارش واسه فردا. گفت فردا مهلا(دخترش)خونست. پس فردا بعد از ظهر میره کلاس زبان. بادختر خالشه میگم بعدش بره اونجا. قرار شد پس فرداش ساعت 5خونشون باشم. با رفتاری که ازش دیده بودم میدونستم ایندفعه دیگه سکس ردخور نداره.2روز بعدش یکی دو ساعت قبل از رفتنم حسابی به خودم رسیدم. برخلاف اوندفعه که تیپ کاملا رسمی داشتم تصمیم گرفتم ایندفعه کاملا اسپرت لباس بپوشم. یه تیشرت سبز روشن اندامی پوشیدم. یه شلوار اسپرت چسبون مشکی. یه گرمکن مشکی و کفش اسپرت. یه شرت خیلی خیلی تنگ هم پوشیدم که کیرم از رو شلواره دیده نشه و ضایع بازی در نیارم. رفتم در خونشون. ماشینو پارک کردم اما پیاده نشدم. زنگ زدم به گوشیش. جواب نداد. دوباره....بازم جواب نداد. واسه بار پنجم زنگ زد. گفتم اگه جواب نداد بر میگردم. بعد از کلی زنگ خوردن جواب داد.
سلام راستین خان. چطوری؟ خوبی؟
سلام خانم. خوبم ممنون. شما چطورین؟
از احوالپرسیای شما. کجایی؟ نیومدی؟
من پشت درم. هرچی زنگ به گوشی جواب ندادین
وای ببخشید. مهلا همین الان رفت. من رفتم یه دوش فوری بگیرم صدا گوشیو نشنیدم. الان میام دم در. الان میام.
عجله نکن. من تو ماشینم.
نه اینجوری درستش نیست. الان اومدم.
قطع کرد. الان اومدم همانا و ده دقیقه بعد درو باز کردن همانا... وقتی پشت تلفن گفت رفتم دوش بگیرم یهو تو دلم ریخت. یه حسه عجیبه استرس و دلهره ای داشتم که فقط اولین باری که سکس کردم این حس بهم دست داده بود. این ده دقیقه ده سال گذشت. سرمو تکیه داده بودم به صندلی ماشین و نفس عمیق میکشیدم. سعی کردم آروم باشم و استرس نداشته باشم و حشرم یهو نزنه بالا. تا اونروز 8روز بود که ارضا نشده بودم که واسه من یه رکورد محسوب میشد و میدونستم امروز واسه 2یا 3بار ارضا شدن جا دارم. خلاصه لای در باز شد. سریع از ماشین پریدم بیرون. یه باکس خوشگل شکلات خریده بودم. برش داشتمو در ماشینو بستمو رفتم سمت خونه. از لای در داشت نگاهم میکردو لبخند میزد. رفتم داخل. سلام کردم. اونم سلام کرد و گفت خوش اومدین. باکس شکلاتو بهش دادم گفت وای چرا زحمت کشیدین؟ گفتم ببخشید دفعه پیش دست خالی اومدم. گفت این چه حرفیه. بفرمایید داخل. باز همون چادر سرش بود اما یه مقدار از موهای براقش از زیش بیرون بود که معلوم بود شال نبسته. باز تعارف کرد که برم تو خونه. من خم شدم بند کفشمو باز کنم. گفت آقای ورزشکااررررر! الکی رو شوخی گفتم نه بابا من کجام ورزشکاره. رفتیم تو حال سریع گرمکنو در آوردم. گفت دلت میاد این هیکلو؟ کلا لحن صحبتمون خیلی خیلی گرمتر از قبل بود. گفت بشین من اومدم. جعبه شکلاتو گذاشت و دوباره رفت تو همون اتاقه. من یه حال فوق العاده عجیبی داشتم. حس میکردم امروز یه تجربه ی فوق العاده میشه و باید حواسمو حسابی جمع کنم که خرابش نکنم. از اتاق که بیرون اومد فکم افتاد. اووووف. چی میدیدم. طرز لباس پوشیدنش خیلی فرق کرده بود با دفعه ی اول. یه تیشرت صورتی پررنگ با آستینای خیلی کوتاه و یه حالت چروک پوشیده بود با یه شلوارک بلند سفید که تا بالای مچ پاش بود. ناخنای دست وپاش هم به رنگ تیشرتش بود و چیزیکه داشت منو از هوش میبرد این بود که شرتش دیده میشد. وااایییی. خاک بر سرم. اینجا دیگه آخر خط بود. دیگه داشتم میمردم. تا اون موقع فقط با یه زن شوهردار هم سن و ساله اون سکس داشته بودم که هیکل چندان جذابی نداشت اما این دیگه آخرش بود. پوستش سفید بود خیلی. با اینکه خودم طرفداره پوست سبزم اما از این خیلی خوشم اومده بود. من گرمکنمو گذاشته بودم رو پام که تابلو نشم. اومد سمتم. منم همینجور نگاش میکردم. خودشم متوجه شده بود. به من گقت بده آویزونش کنم. گفتم چیو؟ اشاره کرد سمت پاهام گفت گرمکنتو. گفتم آهان. مثل این گیجو منگا با دست لرزون بهش دادم. با اینکه تو اون شرت داشتم میترکیدم اما یه مقدار جلوم باد کرده بود و اگه تکیه میدادم به مبل تابلو میشد واسه همین خم شده بودمو تو گوشیم ور میرفتم که ضایع نشم. برخلاف اوندفعه زیاد صحبت نمیکردیم. چون اودفعه من ریلکس بودمو مجلس گرمی میکردم اما ایندفع یه کوچولو استرس داشتم. رفت تو آشپز خونه. بهش گفتم ببخشید بدموقع مزاحم شدما. گفت نه بابا این چه حرفیه. خودم گفته بودم بیای. گفتم آخه انگار دستتون بند بود. گفت یه دوش گرفتم سریع. آخه دیشب حمام بودم. این دختره فوضوله. اگه میفهمید دوباره میخوام برم سریع فوضولیش گل میکرد. صبر کردم بره. آروم گفتم حالا چه اسراری بود. گفت چی؟ گفتم اومدم که سریع برم چرا خودتونو تو زحمت انداختین. با یه لحنه خاصی گفت زحمت چیه. مهمون ویژه داشتم. ایندفعه با دوتا فنجون هات چاکلت برگشت. گفتم ممنون زحمت کشیدین. گفت خواهش میکنم این چه حرفیه. گفتم مثل اینکه به نوشیدنیه این تیپی عادت دارین؟ گفت آره من طبعم گرمه زیاد از این چیزا میخورم. گفت راستی ممنون بابت شکلاتا. خیلی خوشگلن. گفتم خواهش میکنم. (البته 24هزار تومنی که بابت اون جعبه پول داده بودم داشت یه مقدار به ماتحتم فشار میاورد).
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#553
Posted: 16 May 2014 22:17
خانم مدیر سکسی قسمت چهارم و پایانی
دیگه گرمه صحبت شدیم. شروع کرد از لباسام تعریف کردنو و هی میگفت ماشالا هر تیپی میزنی بهت میاد میاد. گفتم خواهش میکنم. شما هم....یه مکث کوچیک کردم. شما هم چی؟ چی باید میگفتم؟ شما هم خوب کسسی شدین؟ هیچی دیگه یه مقدار سرخ و سفید شدمو گفتم شماهم امروز خوشگل شدین. وای مردم تا گفتم. گفت ممنون. لطف داری. و تیکه داد به پشتی مبل. اون سینه هاش یهو زدن بیرون و خودنمایی کردم. هیکلش خیلی بیست بود. اصن شکم نداشت. اما در کل تپل بود و هیکلش متناسب بود. به غیر از کونش که از فرم نرمال بزرگتر بود. گوشیش رو میز بود. برش داشت و گفت راستین جان تو سردرمیاری بیا ببین این گوشیم چشه. نیمخیز شد و تو یه حرکت نشست رو همون مبلی که من نشته بودم و چسبید بهم. گفتم مشکلش چیه؟ بازوم چسبیده بود به بازوش. خیلی داغ بود. از موهاش یه بوی ملایم و خوبی میومد و یه عطر خیلی خیلی زنونه و جذاب هم زده بود. بهم گفت وقتی باهاش حرف میزنم صداش خیلی کمه. به زور میشنوم. گفتم خب صداشو زیاد کن. گفت از کجا؟ مگه میشه. گفتم آره چرا نشه. زنگ زدم به گوشی خودم و صداشو زیاد کردم. گفت ااااا! به همین راحتی بوده و من نمیدونستم؟ گفتم آره. گفت وای ممنون پدرمو در آورده چند وقته. گوشیو گذاشت رو میز کج شد سمت من. فاصلش باهام خیلی کم بود. تو چشمام نگاه کرد. من نگاهم یه لحظه رو سینه هاش چرخید. اصلا دست خودم نبود. نیشش باز شد و گفت چیه شیطون؟ منم لبخند زدمو گفتم هیچی. گفت هیچی؟ دیگه نتونستم طاقت بیارم. همینجور که داشت تو چشمام نگاه میکرد سرمو بردم جلو و یه بوس کوچولو از لباش کردم. یکم برگشتم عقب که عکس العملشو ببینم دیدم چشماش بستست و باز نکرده. دوباره لبامو گذاشتم رو لباش. من استاد لب گرفتنم. میتونم یه جور لب بگیرم که طرف ارضا بشه. آروم زبونمو کشیدم بین دو تا لبش و خیلی یواش از هم بازشون کردم. تکون نمیخورد. نفس گرمش میخورد تو صورتم. دیگه خودشو سپرده بود دسته من. خیلی یواش ازش لب میگرفتم. اما کامل لبامو نچسبونده بودم و یه فاصله ی کوچیک داشتیم. آخه اینجوری لبا خیلی تحریک میشن. دهنش مزه ی شیرین شکلات میداد که عالیی بود.(زوجای محترم قبل از لب گرفتن یه تیکه شکلات بخورین ببینین چه حالی میده) بعد از حدود20ثانیه برگشتم عقب. چشمشو آروم باز کرد. هیچی نگفت. لباش خیس شده بود و نیمه باز بودند. دستاشوآورد بالا و دور گردنم حلقه کرد و دوباره لباشو چسبوند رو لبام. ایندفعه عمیق تر. محکم لب پایینیمو میخورد و نفسای داغش به مرور شدید تر میشد. منم دستامو دور کمرش حلقه کردم. همینجور که داشت ازم لب میگرفت دستمو از پشت کردم تو تیشرتش و خیلی آروم کمرشو ناز میکردم. همینجور رفتم بالا تا رسیدم به گره ی سوتینش. خیلی محکم بود. اون دستاشو کرده بود تو موهام و لبامو میخورد و هماهنگ با ریتم نفس کشیدنش آروم جابجه میشد. من با یه حرکت سوتینشو باز کردم و دستمو از تو تیشرتش در آوردم. سینه هاش تو تیشرت آزاد شدن و میتونستم حسشون کنم که چسبیده بود به بدنم. بدونه اینکه لباشو از لبم جدا کنه تیکه داد به مبل و منو کشید روبه روی خودش. منم گذاشتم هرکار میخواد بکنه.
دستممو آروم بردم زیر تیشرتش اینبار از جلو و میکشیدم رو بدنش. با سر انگشتام آروم بدنشو لمس میکردم و حس میکردم داره واکنش نشون میده و با حرکت دستم یه بدنش یه حرکتی میکنه. همینجور رفتم بالا و تیشرتش هم با حرکت دستم بالا کشیده میشد. رسیدم به سینه هاش. از زیر سوتینش داشتم سینه هاشو لمس میکردم. میخواستم خیلی آروم تحریکش کنم اما دیدم یهو لباشو جدا کرد و تو یه حرکت تیشرتو و سوتینشو در آورد. واییییییی. چی داشتم میدیدم. دو تا سینه ی خیلی بزرگ و خوشگل. نوک و کوچولوشون سفت شده بود و هاله ی دورش یه صورتی خیلی پررنگ بود. همینجور مات مونده بودم و اومد جلو و دست انداخت دو طرف تیشرتش و از تنم در آورد. اونم فقط داشت به بدنم نگاه میکرد. من واقا سیر نمیشدم از دیدن اون صحنه. فرم سینه هاش واقعا خوشگل بود و سرشون خیلی بالا قرار داشت. شکمش صاف و سفید و خوشگل بود و حسابی با نفساش بالا پایین میشه. آروم خودمو گذاشتم تو بقلش و لبامو گذاشتم رو گردنش اونم یه دستشو گذاشت پشت سرم و با دست دیگش کمرمو لمس میکرد. اون حرکتش خیلی تحریکم میکرد. چون کمرم خیلی حساسه و کلا عاشق ماساژ کمرم. بدنش داغ و فوق العاده نرم بود. سینه هاشو زیر بدنم حس میکردم که واقعا تحریک کننده بود. گردنشو میخوردم حسابی. نفساش واقعا تند شده بود. جوریکه من تعجب کردم. خیلی آتیشیش کرده بودم. رفتم بالا سمت گوشش و نرمه ی گوشیو یه لحظه مکیدم. معلوم شد گوشاش بدجوری حساسه. واسه اوللین بار صداش در اومد . وااایییییی. آروم اینو گفت و و شکو سینه هاشو روبه من خم کرد یهو. لامصب انگار از چوچولشم حساس تر بود. میدونستم تحریک از گوش کمش خوبه و زیادیش باعث قلقلک میشه. یه زبونه دیگه کشیدمو برگشتم رو گردنش اما اینبار همینجوری اومدم پایین تر. اون خودشو رو مبل ولو کرده بود و کنم یجورایی روش بود. ارتفاع مبل خیلی کوتاه بود. همینجور اومدم پایین تا رسیدم زیر گلوش. با اینک هاون حسابی داغ بود من خیلی لفتش میدادم و دست از بوسیدن بر نمیداشتم. میدونستم اینجوری راحتتر و بهتر ارضا میشه و نباید عجله کرد. اومدم پایین. اون دستاشو گذاشت دوطرفش رو مبل و خیلی شدید و عمیق نفس میکشد. چشماش بسته بود و سرشو حسابی داده بود عقب و فقط داشت حال میکرد. دستمو بردم زیر دوتا سینه ی بزرگش و آروم بردمشون بالا و چسبوندمشون بهم و با زبونم میکشیدم نوکشون. خیییسسسشون کرده بودم و آب دهنم از روشون سر میخورد پایین. دستمو میکشیدم روشون و با دندونام از نوکشون گازای خیلی کوچیک میگرفتم. واقعا لمس کردن و بازی کردن با سینه هاش خیلی لذت بخش بود. همیشه عشق بازیایه قبل از سکس بیشتر به من حال میده تا خود سکس واسه همین اصلا عجله نمیکنم. همینجور با بوسه اومدم پایین و همزمان که داشتم با دستام با سینه هاش بازی میکردم رفتم رو شکمش و میبوسیدمش. خیلی خیلی داغو نرم بود و بدنش بوی خیلی خوبی میداد. از بوسیدنش سیر نمیشدم . اون یه مقدار از نفس زدنش کم شد و این چیزی بود که من دنبالش بودم. میخواستم یه مقدار ریلکس تر بشه. وقتی رسیدم به شلوارکش دیگه جلو نرفتم و برگشتم بالا تو بغلش. یه لب کوچیک ازم گرفت کج شد و ولو شد رو سینه ی من. بله...بدون اینکه حتی شلوارشو در آورده باشم یبار ارضاش کرده بودم و این از حالت بدنش معلوم بود. هر چند ثانیه یه رعشه ی خیلی کوچیکی تو بدنشم میوفتاد. درست همون حالتی که بعد از ارضا شدن به آدم دست میده. من موهاشو ناز میکردم و محکم سرشو بغل کرده بودم. سکسمون داشت خیلی رمانتیک میشد. یه 2دقیقه تو بغلم آروم گرفت و تو این مدت نفس میخورد به سینم که خیلی لذت بخش بود. یکم به خودش اومد.
آروم پاشد و دستمو گرفت و منو برد تو اون اتاقی که نمیدونستم توش چخبره. کلیدو زد و یه لوستر خیلی با نمک کوچیک روشن شد که لامپاش قرمز و بنفش بودن. روی میزتوالتش یه عود بود. یه فندک از تو کشو اولی در آورد و عودو روشنش کرد. یه تخت خوشگل گوشه ی اتاق نه چندان بزرگ بود دو نفره بود و با اینکه طرحش قدیمی بود اما زیبا بنظر میرسید و یه رو تختیه باحال داشت که کرم و قهوه ای کمرنگ بود با چندتا بالشت خیلی بزرگ. روبه روی میز توالت برگشت سمت من و با چشمای خمار و بیحالش تو چشمام نگه کرد. یکی دو دقیقه تو همون حالت بودیم اما هیچکدونم هیچی نگفتیم. فقط گاهی وقتا یه لب کوچیک میگرفتیم. من یکی بهش نزدیک تر شدم و لبامو دوباره چسبوندم رولباش و دو تا دستمو از پشت کردم تو شلوارکش. بالاخره اون کون رویایو لمس کردم. البته از روی شرت. همینجوری که دستمو تاب میدادم رو کونش شلوارکشو آروم آروم میومد پایین. اونم دستشو برد پشتم و شلمارمو خیلی آروم میکشید پایین. بوی عود کم کم فضارو پرکرده بود. یه بوی تازگی میداد. مثل بوی چندتا میوه با هم. موهاش زیر نور رنگی برق میزد و خیلی داغ شده بود. وقتی شلوارکش تا زیر کونش اومد پایین خودش از من فاصله گرفت و کامل کشیدش پایین و از پاش در آورد. بعدشم همینجور که یکم خم بود شلوار منوهم در آورد. بغلش کردم. تخت کنارمون بود. دونفری آروم خزیدیم رو تخت. منو خابوند و خودشو آروم کشید رو من.یه لب کوچیک ازم گرفت و رفت سراغ کردنم. واییی. زبونش داغ بود. کمتر کسی تاحالا اینجور منو تحریک کرده بود. گردنم و شونه هامو میخورد و منم نا خوداگاه نفسام سنگین شده بود. دستمو کرده بودم تو موهاش و داشتم لذت میبردم. همینجور رفت پایین. سینه هام برجسته بودم(بدن سازم خیر سرم) و اونم کلی تحریکشون کرد. همینجور رفت پایین تا رسید به شرتم. کیرم خیلی شق نبود. از روی شرت چند بار بوسش کرد. این حرکتش خیلی جذاب بود و واقعا تحریکم میکرد. همینجور رفت پایین تا رسید به انگشتای پام. انگشتامو میخورد که واقعا لذذت بخش بود. دوباره آروم اومد بالا . موهای بلندش رو بدنم کشیده میشد. با دو تا دستش شرتمو کامل از پام در آورد. کیرم افتاد بیرون. قشنگ شیو کرده بودم. شرتمو پرت کرد گوشه اتاق و برگشت روم. لباشو گذاشت رو لبام. کیر میمالید به شرتش و روناش. دیگه داشت میترکید. اما اون نمیذاشت بلند بشم. یه شرت مشکی خیلی تنگ پوشیده بود. عمدا این کارو کرده بود تا از زیر شلوارک سفیدش معلوم باشه. من واسه اینکه دیوونش کنم از پشت دستمو کردم تو شرتش. وای که این کوون چقدر بزرگ بود. اما سفت بود حسابی و آویزون نبود. خیلی استیلش محشر بود. پوستش یکم خیس شدده بود. آروم انگشتمو از لای چاک کونش بردم جلو تا رسید به سواخ کونش. یه کم باش بازی کردم و با زحمت دستمو رسوندم به کسش. خخخیییییییییس خیس بود. خیلی داغ بود. فقط انگشتمو با آبش خیس کردمو باز سواراخ کونشو ماساژ دادم. لباشو از لبام جدا کرد و باز صداش در اومد. فهمیدم وقتشه. سریع چرخیدم و جامون عوض شد. رفتم پایین...
یه دستم رو سینش بود. اون یکی دستم تو دستش بود و داشت انگشتامو میخورد. منم شروع کردم با لبام از روی شرتش با کسش بازی کردن. شرتش خیس خیس بود. حرارت کسشو از روی شرت میشد احساس کرد. بوی خیلی هاتی میداد. از رو شرت هی با کسش بازی میکردم و با لبم گاز میگرفتمش. اونم چشماش بسته بود و آروم آه میکشید و بدنش یه پیچ و تاب سکسی ای بر میداشت. سرمو با دستاش گرفت و بهم گفت درش بیااار. چشمشو نیمه باز بود و سینش همینجور بالا پایین میرفت. منم شرتشو آروم کشیدم پایین. وقتی میخواستم از پاش در بیارم جفت پاهاشو گرفت بالا. کس و کونش تو اون حالت خیلی دیدنی بود. زانوهاشو خم کردمو و پاهاشو یکم دادم بالا. وای خدای من. کسش حسابی شیو شده و تمیز بود. خیلیم کوچیک بود. البته یه جای بخیه ی کوچک رو شکمش نشون میداد بچشو طبیعی به دنیا نیاورده. کسش خیلی ناز و کوچیک بود. تپل و سفید و برجسته. لباش خیلی کوچولو و صورتی بود و سوراخش تنگ و خیس. آب کسش حسابی راه افتاده بود و حتی روتختی هم خیس بود و سوراخ کونشم خیس کرده بود. شروع کردم دوطرف کسشو لیس زدن. یه دستش به سینش بود و یه دست دیگش تو موهای من. منم با دو تا دستم دوتا قلمبه ی کون بزرگشو چنگ میزدم. وقتی دیدم داره دیوونه میشه با دستام کسشو باز کردم زبونمو چسبوندم. از پایین یه لیس حسابی زدم به بالا که آهش بلند شد. همینجوری که رفتم بالا چوچوله کوچولوشو زیر زبونم حس کردم که خیس شده بود. دیگه ول کنش نشدم. من عاشق کس لیسیم. انصافا دهن آدم خسته میشه اما من انقدر میخورم که طرف ارضا بشه. خلاصه دیگه با زبونم افتادم به جون کسش و حسابی میخوردم. میکردم تو سوراخش. همه آبشو خورده بودم. خیلی داغ بود. دلم نمیومد اون کسو بکنم. یکی پاهاشو دادم بالاتر و زبونمو چسبوندم در سوراخ کوونش. یهو تو چشام نگاه کرد. چشاش یهو گرد شد و دهنش باز مونده بود و هیچی نمیگفت تا پنج ثانیه. بعدش یهو نفسشو داد بیرونو سرشو برد عقب و دیدم بدنش داره یکم میلرزه. سوراخ کونش خیلی حساس بود. منم که دیدم نزدیک ارضا شدنه برگشتم سمت کسشو خوب چوچولشو مورد عنایت قرار دادم. دستش تو موهام بود و سرمو حسابی به کسش فشار میداد. یهو پاهاش و حسابی بهم فشار داد. سر منم بین پاهاش بود و و فشار دستاش سمت کسش و فشار پاهاش بهم واقعا لهم کرد. کمرشو حسابی داده بود بالا و با یه صدای بریده بریده آه و ناله میکرد. وقتی کاملا ارضا شد کسشو یه بوس کوچولو کردمو اومدم کنارش خوابیدم. لباشو بوسیدم و تو چشماش نگاه میکردم. با اینکه من تا اونوقت نکرده بودمش ولی گردنو سینش خیس عرق بود. آروم خوابیده بود و نفساش هی آروم تر میشد. منم با انگشتام سینه هاشو ناز میکردم. یه 5 دقیقه ای به همین منوال گذشت. همینجور که خوابیده بود دستشو برد سمت کیرم و باهاش بازی میکرد تا دوباره شق شد. من خوابیده بودم. چرخید سمت کیرم. گرفت تو دستش و به من نگاه کرد و با یه لبخند گفت؟ بخورمش؟ گفتم مال خودته. اول شروع کرد تخمامو لیسیدن که خیلی حال میداد. بعدش کیرمو از ته لیس زد و به سرش که رسید آروم کرد تو دهنش. مو های بلندش ریخته بود رو بدنم. با دستم جمعشون کردمو و همینجور که موهاش تو دستم بود از ساک زدن آرومش لذت میبردم. من خوشبختانه خیلی دیر ارضا میشم. البته اینجور به خودم یاد دادم و میتونم ارضا شدنمو طولش بدم اما تو سکس فقط یبار بیشتر نمیتونم ارضا بشم و بعدش مثل جسد میشم. بیحااال.
بعد از یکی دو دقیقه که خوشگل واسم ساک زد کشیدمش بالا و به کمر خوابوندمش. یه نگاه به کسش انداختم دیدم دوباره لزج شده. آخخه از بس خوردبودمش آبش خشک شده بود. پاهاشو آروم دادم بالا و اومدم روش. لبامو آروم گذاشتم رو لبش و سعی کردم کیرمو بکنم تو کسش اما لامصب از بس کوچولو بود نمیرفت تو و چون کسش لیز بود هی اینور اونور میشد. کیر منم خیلی بزرگ نیست. 16سانته و یه مقدار کلفته. خودش دستشو آورد و کیرم گرفت و سرشوگذاشت درست در سوراخ کسش و آروم گفت بکن. منم یه فشار کوچولو دادم و سر کیرم رفت تو. وااای. آتیش گرفتم. اونم یهو آهش رفت هوا. کم کم تا تهش کردم تو. واقعا تنگ و داغ بود. آروم کشیدم کیرمو بیرون و دوباره کردم تو سرمو گذاشتم رو گردنش و میبوسیدم. دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود. یه مقدار از موهاش تو صورتش بود. موهاشو زدم کنار و خیلی رمانتیک و آروم شروع کردم به عقب جلو کردن. در گوشم ناله های ناز و یواش میکرد و چشماش بسته بود. منم داشتم هم زمان گردنشو میلیسیدمو کس نازشو میگاییدم. سینه های بزرگش چسبیده بود به سینه هام. خیلی آروم اما عمیق کیرمو فرو میکردم و اونم با هر بار فرو کردن من بدنش یه حرکت ناز میکرد. سرشو برگردوند طرفم و لب پایینمو کرد تو دهنش. یکم لبمو خورد و در گوشم با خماری گفت تند تر. من خودمو از روش بلند کردم و دستامو گذاشتم دو طرفش و سرعتمو بیشتر کردم. کسش خیس خیس بود و وقتی میکردمش صداش لزج بودن کسش میومد. هی تند ترش میکردم. اما بازم بهم میگفت تند تر. معلوم بود واسه یه ارضا شدن دیگه له له میزنه. دیگه بعد از 5دقیقه داشتم خیلی محکم میکردمش طوریکه با هر تقه سینه هاش میپرید بالا و صدای برخورد بدنم به کس و کونش شنیده میشد. کمرو دستام تو اون حالت خسته شد. دوست داشتم بشینه رو کیرم و ازش سواری بگیره. خودمو ول کردم کنارش. اونم معطلش نکرد و سریع اومد روی من و نشست رو کیرم. شروع کرد بالا پایین شدن. موهاش ریخته بود تو صورتش و سینه های بزرگش بالا پایین میپرید. میخواستم کردنشو از پشت ببینم. بهش گفتم اونطرفی میشی؟ چرخید و طوری داشت ازکیرم سواری میگرفت که کونش سمت من بود. وای تماشای کون بزرگش در حال گاییدن کسش خیلی لذت بخش بود. اونم حرکتشو تند تر و شدید تر میکرد و به جای اینکه بالا پایین کنه عقب جلو میشد که خیلی بیشت کیرمو تحریک میکرد. بهش گفتم آروم تررررر.....اما داشت ارضا میشد و گوشش بدهکار نبود. نفساش هی داشت تند تر مشد. منم دیگه داشتم ارضا میشدم اما چون میدونستم یک بار بیشتر فرصت ارضا شدن ندارم قبل از اینکه دیر بشه بلندش کردم از رو خودم و چرخوندمش و خوابوندمش. پاهاشو دادم بالا. میخواستم ایندفعه خیلی خفن ارضا بشه. (دفعه سومش بود) دو تا انگشتمو کردم تو کسش و نقطه ی جی رو پیدا کردم(امیدوارم بدونین چیه) و شروع کردم دستمو بالا پایین کردن و هم زمان با شصت همون دستم چوچولشو میمالیدم. انگشت اشاره ی اون یکی دستمو گذاشتم در سوراخ کونش و ماساژ میدادم. چیزی طول نکشید که دیدم با دو تا دستش رو تختیو مشت کرده و گردنشو هی اینور اونور میکنه. یهو نفسش بند اومد و شدیدا تکون میخورد و اصلا نمیشد نگهش داشت. واسه اولین بار اون شب دیدم که آب از کس چجوری میپاشه.
خیلی خیلی کم بود اما یه کوچولو آب با فشار یهو زد بیروون. منم ول کن کسش نبودم. اونم شدیدا تکون میخورد و نفساش نا مرتب بود. حس میکردم که سوراخ کسش هی شل و سفت میشه . ایندفعه تکوناش شدیدتر بود. وقتی هم که آروم شد بازم یکم میلرزید. من دیگه حشر داشت دیوونم میکرد. همونجور که بود سریع به پهلو چرخوندمش و به یه حرکت کردم تو کسش. یه جیغ یواش کشید. منم سگی تلمبه میزدم. بعد از 5دقیقه بهش گفتم داره میاد. گفت میخوام بخورم. یهو در آوردم و اونم سریع برگشت. دو تا دستشو گذاشت رو لگنم و کیرمو تا ته حلقش فرو کرد. موهاش تو صورتش بود و با لبای خیس و چهره ی حشریش واقعا وحشی یه نظر میرسید. کیرمو از دهنش در آورد و سرشو فقط میخورد و با دستش داشت واسم جلق میزد. حس کردم همه وجودم داره از سر کیرم خرج میشه. بدون اینکه بتونم حذفی بزنم آبم پاشید تو دهنش. اونم سر کیرمو از دهنش در نیاورد و همینجور به جلق زدن ادامه داد تا تمام آبم اومد بیرون. همه عضلاتم سفت شده بود و واسه چند لحظه نمیتونستم تکون بخورم. یکی از قوی ترین ارگاسمای عمرم بود. سرشو از رو کیرم بلند کرد و همه ی آبمو که تو دهنش بود ریخت رو کیرم و آروم جلق میزد واسم. من خیلی بیحال بودم و سرکیرم به شد حساس شده بود. گفتم مواضب سرش باش. آروم کیرو تخمامو لیس میزد. من که یکم به خودم اومدم دوباره بقلش کردم و یه نیم ساعتی پیش هم بیحال افتادیم. بعدش پاشودیمو رفتیم یه دوش سکسی و باحال گرفتیم. بهم گفت که بهترین سکس زندگیش بوده و در مقایسه با این اصلا تاحالا سکس نداشته. منم واقعا باهاش حال کردمو بهش حال دادم. اونشب اولین سکس ما بود. من هنوزم باهاش در ارتباطم و از هر 3-4دفعه ای که میرم خونشون یه بار سکس میکنیم.پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 10767
#554
Posted: 19 May 2014 21:46
خواهرام پریسان و شیما (قسمت اول)
سلام مي خوام امروز يک خاطر جالب از خودم واستون بگم.من در يک خانواده پر جمعيت به دنيا آمدم که تشکيل شوده از پدر جون مامان جون و5 خواهر وبنده حقير که يکي يه دونه ميشم که بقول معروف ميگن بچه يکي يه دون يا خل ميشه يا ديونه ... به لطف خدا از لحاض مالي درسطح خوبي هستيم من 23 سال دارم وخواهرم 2تاشون از من بزرگتر هستند و3تاشون کوچيکتر خواهر بزرگم 26 سالشه ومتاهل هستش بعدي شيما خانم که خيلي دختر خوبي هستش وخيلي هم خوشکله 24 يا 25 سال داره خودم که گفتم وخواهر سوم من مهسا 21 سال داره ومرجان 19 ساله واصل کاري يا به قول معروف تخم کرکي خونه ما پريسان يا پري يا پريسا هرکسي يه اسم رو اين بنده خدا
گذاشته17سالشه وکسي حق نداره بهش بگه بالا چشمات ابروست وگرنه يا با بابام يا مامان يا من ودست اخر هم با خودش طرفه اخه ورزشکاره وکارته کار ميکونه وتمام هيکل وقيافه پريسا به سنش نمي خوره يعني قيافش به يه دختر 20 يا 21 ساله ميخوره ... اينارو گفتم که با خانواده من اشنا بشين تا در کل جريان کار باشين...... من خودم شغلم ازده وهم درس مي خونم البته درس که چي بگم براي فرار از سربازي البته در کنار پدرم کار مي کنم. پريساخيلي اهل درس خوندن نيست ولي هوش خيلي خوبي داره وبا گوش دادن سر کلاس هميشه نمره هاش در 17 يا 18 يا 16 هستش وعاشق حرف زدن با تلفن هستش هميشه هم دلش ميخواد موبايل برا شبخرن کسي هم اين کارو نميکونه يعني بابام ميگه اين اگر مبايل بخره هر ماه 100 مليون تومن پول موبايل مياد يه مدت بود پيله کرده بود به من مي گفت برام مبايل بخر منم اذيتش ميکردم اخه هم من هم اون خيلي همو دوست داريم يعني من اون از همه اعضا خانواده حتي از پدر مادرم هم بيشتر دوسش دارم من که ديدم نميشه سر اينو شيره ماليدبراش يه شرط گذاشتم وگفتم اگرتمام نمراتت پاياني اين ترمت از 19 بالا بشه برات مي خرم اونم قبول کرد من که ميدونستم اين دختر عمرا اگر لاي کتاب رو باز کونه اين حرفو زدم بابام ومامانم بهش گفتن اين داره مسخرت ميکونهگفت نه بايد سر قولش
بايسته خلاصه همه اذيتش ميکردن بخاطر قولي که من به او داده بودم واو به من داده بود خلاصه گذشت تا امتحاناش تموم شود منم براي کاري رفتم تبريز بعد که برگشتم ديدم مامانم ميگه اين کار بود تو کردي گفتم چي شوده گفت پريسا تمام نمراتش از 19 به بالاست اون فقط 2 تا از درساش گرفته 19 بقيه يا بيست يا 5/19گذشت تا صبح شود من صبح زود از خونه رفتم بيرو تا ظهر خونه نيامدم اونم که فهميده بود من اومدم 1000 بار به همراه من زنگ زد(فارسي را پاس بداريم)که بيا بريم برام بايد بخري موبايل کاراش انگار بچه هاي 6 يا 7 ساله مي مونه هرچي بهش مي گيم خره کار داريم ميام بعدا ميريم قبول نکرد که نکرد که من گوشيم رو خاموش کردم ازدست اين خره من هر چا که کسي جز خانواده خودمان نباشه به او ميگم خره يا خر جون يه دو روز اينجور اونو سر دونديم که من براي زدن چنتا سند بايد ميرفتم تهران هنگامي که اومدم خانه تا وسايل رو بردارم براي رفتن اخه مي دونست حداقل بايد يک هفته تا ده روز بمونم تهران تا کارا راستوريس کنم برگردم. همين که اومدم راه بيفتم برم به سمت تهران پريسا اومد نشست تو
ماشين گفت يا الان ميري برام موبايل ميخري يا منم ميام منگفتم باشه بيا ولي از موبايل خبر نيست اونم پياده نشود من اون همراه خودم بردم تهران اونم فکر ميکرد من دارم شوخي ميکونم همراش خلاصه اونم که ديد اينجوره گفت من که هيچ چيز همراه ندارم منو کجا ميبري گفتم به من چه مي خواستي نياي گفت خبري نيست اونجا مي خريم گفتم چي گفت هم لباس هم موبايل تازه خط تهران هم هست کلاسش بلا تره ما که از گه خوردن خودمونپشيمون شده بوديم زنگ به خونه زديم وگفتيم که پريسان هم داره همرام مياد تهران خلاصه رفتيم تهران من که حدود 8 ساعت رانندگي کرده بودم خسته بودم يه راست رفتم خونه خوابيدمما تهران خونه داريم پريسا هم مانتوشو در اورد وبا تاپي که برش بود وبا همون شلوار خوابيد فرداش من صبح زود از خانه رفتم بيرون پريسان خواب بود يه سري از کارا رو انجام دادم برگشتم خونه من ما تهران 2 تا دوست داريم که با هم رفت امد خانوادگي داريم برا ظهر اونجا بوديم با پريسان رفتيم اونجا وقرار شود عصر پري به همراه زن دوستم که اسمش ناهيد و27 سالشه بره يک سري لباس اين چيزا بخره تا من به کارام برسم عصر اونا رفتن منم به همراه دوستم رفتيم دنبال کارامون شب که برگشتيم شام رو خورديم رفتيم خونه خودمان پريسان هم اگر کسي همراش نباشه هيچ جا نمي مونه ومياد خونه
خودش خلاصه اونم اومد خونه رفت لباسي که خريده بود اورد نشونم داد منم يه مشتي سر بسرش گذاشتم رفت يه دون تاپ با يه شلوارک کوتاه کرد بر اومد يه تاپ مشکي که تا بلاي نفش بود ويه شلوارک صورتي که شورت مشکيش از زير اون پيدا بود اومد پهلوم نشست دستشو انداخت دور گردنم در همين حال هم اغا غوله داشت سر بلند ميکرد منظورمو بفهميد ديگه خلاصه من که فهميدم قرار امشب خر بشم گفتم تو خوابت نمي ياد گفت دادشي برام کي موبايل مي خري من گفتم وقتي شوهر کردي کدو ازدواجت برات مي خرم اونم گفت نه من شو هر مي کونم نه تو هم موبايل برا بخر قهر کرد رفت تو اتاق که بخوابه من يه چن دقيقه نشستم بعد رفتم بخوابم دلم واسش تنگ شوده بود واز اينکه انو اذيت کرده بودم ناراحت بودم رفتم پشت در اتاق هرچي صداش کردم جوابمو نداد رفتم تو ديدم رو شکم خوابيده وکون قلنبش هم انداخت بيرون رفتم روتخت نشستم کنارش وبادست شونهاشو ماليدم خودشو تکون داد گفتم خر جون چته قهر کردي با من گفت خر جون هم خودتي برو صداش با گريه همراه بود برش گردوندم ديدم صورتش خيسه گفتم چته پري گفت همه دروغ ميگن تو هم دروغ گو هستي من دوزاريم افتاد که بخاطر موبايل خلاصه به هزار
مکافات با هام صلح کردمنم تو همين حين خودمو چسبونده بودم بهش وکون قلنبش اومده بود جلو اغا غوله ما واغا غوله هم داشت به کون نرمش فشار مياورد که يک دفعه برگشت وصرتشو اورد گذاشت رو صورتم ويه بوسه جانانه کرد وگفت دادشي خيلي دوست دارم اگه داداشم نبودي مي شودم زنت ما رو ميگي انگار برق 22. ولت مارو گرفته باشه از خودم بي خود شودم ولبشو بوسيدم ديدم اونم داره لب منو مي خوره بعد گفتم اخه تو هنوز کو که بخواهي شوهر کن پري جون گفت امروز ناهيد بهم گفته دختر تو چه هيکل توپي داري بهت نمي خوره که 17 سالت باشه به يه دختر 22 23 مي خوري من که حسابي تحريک شوده بودم گفتم اره راست ميگه تو با خودت چي کر کردي خانم گلم گفت چي گفتم گفتم خانم گلم ناراحتب بهت بگم خانم خرم اونم يک دفعه گفت هرچي دوست داري شوهر عزيزم منو ميگي ديگه نفهميدم چي شود
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#555
Posted: 19 May 2014 21:48
خواهرام پریسان و شیما (قسمت دوم)
وقتي به خودم اومدم ديدم دارم لباي خانميو مي خورم واو هم دار کير منو مي ماله ودارم سينشو ميمالم که يواش يواش تاپشو در اوردم اونم داشت با چشاش منو نگاه مي کرد ويک خنده ناز رو لباش بود وداشت منو مي کشت تا پشو که مي خواستم در بيارم گفت دادشي زشته نکون منم گفتم چي زشته تو مگه زنم نيست اونم گفت شوخي کردم تو هم بي جنبه نباش منم يکم دلسرد شودم که ديدم خودش تا پشو در اورد بعد هم کرستشو گفت شو خي کردم بيا تا شيرت بدم منم از دوباره شروع کردم به خردن لب بعد يواش يواش اومدم پايين تا بسينه هاش رسيدم حسابي خردم شيطون خيلي وارد بود يواش يواش اومدم تا رو نافشوحسابي قل قليش کردم بعد اون رکابي منو در اورد اومد خوابيد روسينم منم از پشت به کونش چنگ ميزدم وهمين جور شلوارکشو در اوردم بعد هم اون شلوار
خودمو در اوردم حسابي تنشو خوردم فقط يه شورت مشکي پاش بود که بعد که همهجاشو خردم اومدم سر اصل کار اونو هم از پاش در اوردم اونم چشماشو بسته بود وحسابي ناله مي کرد يه کوس صورتي لاي اون روناي نازش بود که ادمو حسابي حشري مي کرد اول يه بوس زدم بهش بعد خوردمش وبا نگشتم اونو مي ماليدم که حسابي به اه ناله افتاده بود و يک دفعه ديدم يه جيق زد وحسابي لرزيد ويه اب از کوسش اومد بيرون با دستمال پاکش کردم يه چند لحظه اونو رها کرده بودم تا حالش بياد سر جاش واون نوازش مي کردم که خودش اومد لبمو بوسد گفت مرسي حلا نوبت منه اومد يه چنتا بوس کرد بعد صورتو سينمو خورد بهش نمي يومد که نا وارد باشه حسابي هم وارد بود که بعدا بهم گفت که با شيما خواهرم وچنتا از دوستاش لز ميکونه تا به کيرم رسيد ولي هر کاريش کردم تو دهن نکرد وفقط اونو ماليدبعد گفت تواز چي خوشت مياد گفتم يعني چي کون مي خواهي يا کس گفتم هردو ولي کوس تو رو که نمي سه کرد گفت اره گفت که ادم بده نتونه زنشو از کوس بکونه ها وزد زير خند منم گفتم اره خيلي ولي اگر زنه ادم يه کوني داشته باشه مثل تو از هزار تا کوس هم بهتراونم ناز کرد بعدخوابيد رو تخت وگفت فقط يواش خيلي درد داره
گفتم مگه تو تا حالا کون دادي گفت به پسرا نه ولي به دخترا اره گفتم دخترا يعني چي بعد برام گفت که ناهيد امروز بعد که بر مي گردن خونه با پري لز مي کون وبا خيار کونش مي زاره وپري هم همين کارو واسه اون مي کون البته قبلا هم چند بار با شيما اين کارو کرده بوده بعد که حسابي کونشو خوردم وليسيدو يک م باز شوده بود کيرمو به وسيله ژل مو فرستادم توکونش که چنان جيق زد که منم کيرم خوابي گفت خره گه خوردم ديگه نه بعد به 1000 زور رارزيش کردم که حواسم نبود بعد گفت اون خيارا خيلي باريک بوده وبا 1000 مکافت تونستم دوباره اونو کونو باز کونم اونم خودشو حسابي شل کرده بود تا سر کيرم رفت تو داد زد من يه مدت نگه داشتم بعد که اروم شو کيرمو تا اخر چپوندم تو کونش اونم جيق زد بعد هم اون خوابيد وحرفي نزد منم يه مدت صبر کردم بعد شروع به تلنبه زدن کردم بعد حسابي اه ناله اون در اومده بود در همين لحظه هم با کوسش بازي مي کردم تا اونم لذت ببره بعد که حسابي اون حال کرد ما هم
خيس عرق شوديم اون يک بار ديگه ارضا شود ومن هم چند لحظه بعد خودم تو کون داغش که انگار کوره بود خالي کردم وکيرمو کشيدم بيرون دور سوراخ کونش با اب کيرم قاطي شوده بود وسوراخ کونش با اب من سفيد شوده بود و گه گاهي هم مثل چشمه آب از تو کونش ميزد بيرون بعد اونو بوردم تو حمام وحسابي شستمش يه حال ديگه هم اونجا کرديم که اون ارضا شود باز بعد اونو اوردم خوابنم رو تخت بازم شوده بود همون خر جون اولي بعد منم کنارش خوابيدم تا صبح بعد که مي خواست بخوابه بهم گفت حلا شوهر هم کردم حلا هديه ازدواجم چيه منم خنديدم گفتم يه موبايل اسبابازي اونم با مشت زد تو سينم گفت خودتي فردا بايد برام بخري وگرنه ازت طلاق مي گيرم منم گفتم چشم خانمي فرداش با هم رفتيم يه موبايل خط تهران با يه گوشي از جونم خريد که 1000000 تومان پام اب خورد ولي عوضش يه زن ناز گيرم اومده که با دنيا عوضش نمي کونم اون چند روزي که تهران بوديم حسابي با حم حال کرديم همجا رفتيم همکار کرديم الان حدود 2 ماه از اين مضوع مي گذره وما همچنان از هم لذت مي بريم وبا هم
هستيم وقرار تا زماني که اون ازدواج نکرده با هم باشيم منم که کلا بي خيال شودم که ازدواج کنم ولي تازگي ها به نظرم خر جون بند اب داده و يه چيزاي به شيما گفته چون هر موقعه با هم هستيم اونم ميگه منم مي خوام بيام يا متلک بار من مي کونه ... بعداز اون ماجراي من با پري خانم خيلي به هم وابسته شوده بودبم چه از لحاظ عاطفي چه از لحاظ سکس طوري بود که هر موقعه موقعيت جور مي شود يه حالي به هم مي داديم اون عاشق اين بود که سوراخ کونشو براش بخوري تو اين مدتم سوراخ کونش جوري شوده بود که با کمترين تحريک باز مي شود چند بار که همراه خواهرم شيما لز ميکرده اون بهش گير ميده که چرا اينقدر سوراخ کونت بزرگ شوده تا يک بار از دهنش در ميره وجريان رو واسه اون ميگه اونم باور نمي کونه وبهش ميگه خر خودتي اون اهل اين حرفا نيست تو داري با يه نفر سکس ميکوني ولي شيما خيلي به خر جون شک مي کنه وميره تو نخ پريسان يه مدت بود که شيما بد تو نخ من بودديدم که حسابي من زير نظر گرفته بودو حواسش به من وپريسان بود پريسان هم يه چيزاي به من گفته بود ولي نگفته بود که چه گه کاري کرده منم که حسابي با پري جون همسرم قاطي بودم وهي به اون اسمس سکسي ميدادم که اخرش رو همين اسمس ها کار دستمون داد تا اينکه يک روز گوشي پريسان دست شيما بود وقرار بود همه برن خونه خالم وپريسان هم ظهر من از کلاس ورزش که ميره برم دنبالش وبعد بريم خونه خالم نگو که شيما هم
همراه اون ميره کلاس وميشينه اونجا منم تو اسمسي که زده بودم به پريسان گفته بودم خانم خوشکلم يه خورده زودتر امده باش ساعت 11 ميام دنبالت که بريم يه حالي به کون وکوست وکيرم بديم بعد بريم خونه خاله بعد اونم نوشت ساعت 30/10بيا بريم امده هستم بعد من يک اسمس ديگه به اون دادم وگفتم نکنه امپر چسبندي پري خانم گفت حلا تو بيا دنبالم که بريم. حالا ببينيد چه افتضاحي شوده تمام اين اسمس رو شيما خونده بود واون جواب ميده وپريسان روحش هم خبر نداشته فقط به پريسان ميگه که من زنگ زدم گفتم که ساعت 30/10ميام دنبالتون اونم امده ميشه تا من بيام. وقتي رفتم در باشگاهشون ديدم شيما ايستاده دم در باشگاه ويک قيافه حق بجانبم به خودش گرفته دستشو زده زيربغلش واخماشم تو همه منم که کپ کرده بودم چرا پريسان گفته بيا اونکه شيما همراش بوده منم که نمي دونستم شيما از همهچي خبر داره واسمس رو شيما خونده وپريسان روحش هم خبر نداره بعد ديم پريسان اومد تا اومد چرا اينقدر زود اومدي دنبالم مگه قرار نبود ظهر بياي من که شک کرده بودم يک بارگي گوشي پريسان رو تودست شيما ديدم زرد شودم بعد من من کنان به پريسان گفتم مگه اسمس که دادم نخوندي گفت گوشي دست شيما بوده بعد اون گفته که تو زنگ زدي که شيما تو همين حين نيش خندي زد منم ديگه هيچي نگفتم ورفتم سوار ماشين شدم از گندي که بار اورده بودم اعصابم حسابي خورد بود وهيچي نمي تونستم بگم پريسان هم که هنوز نمي دونست چي شوده طبق ادت هميشگيش دويد اومد که جلو بشينه که با شيما با هم دستشون رفت رو دستگيره در که شيما به اون گفت برو بتمرگ عقب من که داشتم ديونه مي شودم از گندي که زذه بودم بعد پريسان
بدون هيچ حرفي رفت نشست عقب. موقعي که شيما عصباني حتي بابا ومامان هم دل حرف زدن با اون رو ندارن من که ميدونستم چه خبره حتي جرعت نگاه کردن بهش رو نداشتم راه افتادم که برم داشتم مسيرخونه خاله رو ميرفتم که پريسان اومد ضبط ماشين روشن کنه که يک دفعه شيما با صداي بلند گفت خفش کون اون لعنتي رو که فورا خاموشش کرد راحت نشست از تو اينه يه نگاه به پري کردم ديدم داره اونم منو نگاه ميکنه که يه اشاره به من کرد وگفت چشه منم سرم رو به علامت خراب کاري تکون دادم بعد از يک 2 دقيقهشيما گفت کجا داري ميري مگه نمي خواهي بري پهلو خانم جونت با اون حال کوني من که حرفم نمي يومد پريسان سري تکون داد وفهميد چه گندي زديم البته من زده بودم نه اون بدبخت بعد يک دفعه گفت خجالتم خوب چيزي بي شعور کثافت مگه هر گوهي دلت بکشه بايد بخوري پريسان اومد گفت چته تو چرا دري بري مي گي که با پشت دستش زد تو دهن پريسان ودهن پريسان شود خوني ومن يک دفعه قاط زدم بهش گفته هي احترام خودتو نگه دار که يک تو پوزي به من زد ديدم پري داره گريه
ميکنه گفتم چته گفت هيچي واروم گريه ميکرد بعد اومدم راه بيفتم که ديدم شير ابي کنار پياده رو هست اومدم پايين وپري رو اوردم پايين و صورتشو شست وراه افتادم بريم خونه خاله رفتيم اونجا نهار رو که خورديم امدم جيم شم که خالم نذاشت پريسان که هميشه همه جا شوخي ميکرد اگر جاي بود سنگ رو سنگ پابند نمي شود اروم نشسته بود هرکه ازش يه چيز مي پورسيد ميگفت امروز مبارزه داشتيم حالم خوب نيست دست دوستم خورده تو دهنم لبم خون اومده بعد تو همين هين شيما هم مي گفت که دستش در نکونه هرکي اين تو دهني رو به تو زده شايد با اين کار عقلتم بياد سر جاش هر موقعه من به شيما نگاه ميکردم اون چشم قهري ميرفت تا ساعت 4 به زور خدمو نگه داشتم اين دختر خالم که حرفاي زيادي تو فاميل در مورد منو اون ميزنن وهمه ميگن ما مال هميم همين حرفاي خاله زنکي هرچي اومد طرف ما ديد محلش نمي زاريم ديگه اعصابش خورد شوده بود همه فهميده بودن ما 3 نفر يه چيزيمون هست همه ميومدن از پريسان مي پرسيدن چتونه همه فکر ميکردن من با شيما حرفم شوده چون قيافه 2 تامون مثل سگ شوده بود مهسا که سنگ صبور همه تو خانه اومد گفت چي دادشي گفتم هيچي رفت سراغ پري که من بلند شدم برم که پري اومد بهم گفت کجا منم ميام من از اين شيما ميترسم خيلي بد نگاه مي کونه هر جا
خواستي بري من ميام که من گفتم خاله کاري با ما نداري من بايد برم بعد پري هم گفت منم برسون خونه تا مي خواست اماده بشه شيما گفت منم برسون خونه کار دارم فردا امتحان دارم دانشگاه من که جوابشو ندادم پري گفت چي کار کونم من گفتم تو بگو من نميام ميخوم بمونم بعدا با مامان اينا ميام شيما که رفته بود اماده شوده بود اومد ديد پري نشسته گفت مگه نمياي اون گفت نه بعد من نيش خندي زدم شيما که ديگه مجبور بود همراه من بياد با عصبانيت گفت به درک مي خوام که نياي اومد با من از خونه خاله بيرون تو راه هيچ حرفي نزديم با هم منم به سرعت در حال رانندگي بودم که گفت يواش برو گفتم ناراحتي بقيه راه رو پياد گز کن خانم ديگه هيچي نگفت رفتم در خونه اون پياده کنم گفت مرو اوردي خونه چرا گفتم خودت گفتي منمن کنان گفت من مي خواستم با پري تنه نباشين بعد گفت تو خجالت نمي کشي با پري اين کارو مي کوني گفتم به تو هيچ ربطي نداره بعد ديگ به ديگ ميگه روت سياه تو که لالاي بلدي چرا خودت خوابت نمي بره بعد گفت منظورت چيه گفتم بر گمشو پاين مي خوام برم گاراژ کار دارم بعد گفت انتر درست صحبت کن که من از کوره در رفتم ويه تو پزي زدم تو دهنش طلافي کار صبحش رو سرش در اوردم
که دختر همسايه همون موقه مارو ديد وحاج باج مارو نگاه ميکرد پياده شود ورفت تو خونه با چشم گريون مريم دختر همسايه اومد سلامي کرد رفت من تا را افتادم يه 5 دقيقه طول کسيد تارسيدم سر خيابان ايستادم که يک نخ سيگار از مغازه بگيرم اصلا هواسم به مريم دختر همسايه نبود رفتم تو مغازه وبه فروشنده که يک خانم هستش گفتم يک نخ سيگار بده گفت چي بدم گفت هر گهي هست خوبه يه چيز بده که ديدم يکي دار بد نگام مي کونه تو همين هين فروشنده سيگار رو بهم داد که يک دفه سر چام ميخ کوب شودم مريم بود داشت برو بر منو نگاه مي کرد خدايا امروز3 بار خراب کاري کرده بودم سيگارو لح کردم رفتم بيرون انداختم دور که مريم اومد بيرون تا اومدم راه بيفتم اونم اومد کنار خيابان برا تا کسي ايستادم وگفتم جاي ميري برسونمتون گفت نه شما کار داريد مزاحم شما نمي شم . گفتم نه مزاحمتي نيست سوار شود گفتم کجا مريد گفت بيمارستان اخه پرستاره بعد با هم به راه افتاديم که ديدم دار صدام ميزنه وادمس بهم تعارف کرد من که اصلا حواسم نبود بهش گفتم مرسي بعد گفت چرا سيگارو انداختي دور گفتم نمي کشم که اعصابم خورد بوده گفتم يک نخ بکشم تا يک حالم بياد سر جاش بعد گفت فظولي نيست يه سوال بپرسم که گفتم خواهش مي کونم بعد گفت با شيما چتون شود چرا زدي تو دهنش گفتم هيچي يه دعواي کو چيک بينون پيش اومده بود بر طرف شود که گفت اره با اون تو دهني که شما به اون زدي حتماحل ميشه من ديگه حرفم
نيومد که رسيديم جلو بيمارستان پياده شود وگفت يه زنگ بهش واز دلش در بيار که من گفتم چشم وخداحافظي کردم راه افتادم وزنگ زدم رو موبايل پري که بهش بگم چي شوده که ديدم شيما گوشي برداشت گفت گوشيش دسته منه هنوز خانموتو تشريف نياوردن هنوز خونه و تا پشتي قطع کرد بعد زنگ زدم بازم به رو گوشي خود شيما گوشي بر نداشت بعد دو بار چند بار زدم که برداشت تا برداشت گفت چيه بازم بايد کتک بخورم گفتم نه صبر کن کارت دارم خلاصه ازش معذرت خواهي کردم
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#556
Posted: 19 May 2014 21:50
خواهرام پریسان و شیما (قسمت سوم)
خلاصه قرار شود امده بشه که برم دنبالش با هم بريم بيرون ... اون روز بعد از اينکه به شيما زنگ زدم رفتم دنبالش اونم امده تو خانه منطضر بود موقعي که اومد ديدم صورتش سرخه جاي شاهکارم بود خودم هم ناراحت شودم اگر بابام مي فهميد که من شيما رو زدم ميکشتم.راه که افتاديم سکوتي مبهم بين من وا اون برقرار بود اون لام تا کام حرف نمي زد تا رسيديم جلوي يه پارک پياده شوديم با هم قدم زنان وارد پارک شديم من بهش گفتم که ببخشيد دست خودم نبوداون چيزي نگفت من منده بودم که چرا اصلا اومدم با اون بيرون من که حرفي براي گفتن نداشتم اونم که ساکت بود هيچ وقت نمي شودکارها ورفتار شيما روتشخيص داد يا پيشبيني کرد اون کلاغير قابل پيش بيني بود که من خسته بودم از راه رفتن گفتم بشينيم اونم گفت هر جور ميلته من بهش گفتم بيا بريم تو کافي شاپي که داخل پارکه اونجا بشينيم گفت باشه اونجا رفتيم دوتا نس کافه سفارش داديم بعدداشتم مي خوردم که يک بارگي گفت اين
چه کاريه که تو با پريسان کردي درست نبوده اون بهم گفت که چنين کاري کردي من باورم نشد منم منده بودم چي بگم بعد تقريبا ماجراي اون روز را براش تعريف کردم که چي شوده البته با کمي فاکتور گيري وبعد دار اخر هم بهش گفتم که اگر تو هم جاي من بودي اين کارو ميکردي که يک دفعه گفت مگه من اين قدر مثل تو کم جنبه وبي شعورم که بخوام اين کار رو با کسي که محرم منه بکنم من يکدفعه ياد هرفاي پري افتادم گفتم نکه نکردي ... اون با تعجب به من نگاه کرد وگفت يعني چي من چه کاري کردم منم براش گفتم پريسان همه چيز رو در مورد تو خودش به من گفته اون يک بارگي انگار لبو سرخ شودو دلش مي خواست داد بزنه وفحش بهم بده منم انگار روم يک سطل اب يخ رخته باشن خنک شودم امپرم اومد پايين حس يک پيروزي نسبت به شيما داشتم تو خيال خودم بودم که يک دفعه با صداي بلند گفت اون کثافت چي بهت گفته طوري که همه داشتن به ما نگاه مي کردن که يک لحضه به خودش امد وارم شود
وچيزي نگفت من گفتم هيچي فقط کاراي که با هم کردين گفته بعداز ده دقيقه سکوت گفت پاشو مي خوام برم خونه مامان اينا هم ديگه اومدن دلواپس ميشن .روش نمي شود تو صورتم نگاه کنه پاي ماشين که رسيديم گفتم بشين پشت فرمون گفت اصلا حالم سر جاش نيست قبول نکرد اومديم خونه هنوز کسي نيامده بود خونه رفت تو اتاقش درو بست يه نيم ساعت گذشت که همه امدن خانه پريسان هنوز تو هم بود من رفتم پاي کامپيوتر که پري اومد گفت چه خبر چيزي نگفت ديگه من کل ماجرا رو براش گفتم بعد گفت حالا يعني چي ميشه گفتم هيچي چي ميشه فوقش به بابا ومامان ميگه اوناهم منو تورو مي کوشن که اون گفت خيلي بي مزهاي که تو همين حال يک دفعه شيما اومد
گفت بيا مبايلت رو بگير بهش داد بعد گفت شما دوتا از رو نرينا خجالتم خوب چيزيه بعد پريسا اومد از اتاق بره بيرون که با دست محکم زد تو کون پري هم من وهم پريسا از کار اون تعجب کرديم اخه ما هيچ وقت چنين کاري روجلو هم انجام نمي داديم بعد به پري گفت بابت کار صبحم ازت معذرت مي خوام خانمي امشبم بيا پهلوم مي خوام جبران کنم واست ويه چشمک زد وموقعه رفتن به من گفت هي توحوسي نشي که واسه تو جاي نيست ويک بيلاخ داد ورفت من که هنوز از حرفاي اون وکارش گيج بودم .پري گفت اين حالش سر جاش بود گفتم تمي دونم خانم جان گفت خفه شو که همش تقصير توه که اينجور سرمون اومد گفتم اخه اين کون تورو هرکه ببينه ابش مياد اگر مزشم کشيده باشه که ديگه هيچي اونم کونشو داد عقب ويه گوز واسم کندو رفت شب موقعه خواب بود که ديدم شيما با پري رفتن تو اتاق شيما ودر نيامدن تا صبح . صبح که شود ديدم يکي داره با کيرم بازي مي کونه منم هميشه صبح زود بيدار مي شودم کلا بعد که چشام رو باز کردم ديدم پريه گفت لنگه ظحره نمي خواي پشي تنبل نگاه به ساعتم کردم ديد م ساعت5/9 اخه ديشبش همش تو فکر اين دوتا بودم که نفهميدم کي خوابم برد گفت پاشو من ميخوام برم استخر منو برسون بعد بابا زنگ زده گفته بري پهلوش کارت داره منم سريع پاشودم امده شودم داشتم ميرفتم تو اشپزخونه که ديدم شيما
دره صبح هانه مي خوره گفت ساعت خواب يکم بخواي گفتم از دست تو با اين کارات که کسي خوابش نمي بره بعد به حالت متلک بهش گفتم ديشب خوش گذشت خانم مارو که اذيت نکردي گفت خفه که جون فظولش در بره بعد هم گفت صبر کن منم ديرمه منم برسون تا يه جاي که من برم دانشگاه گفتم باشه تو راه پري همش مسخره بازي از خودش در مي اورد وباعث خنده مي شود مسير جاي که اون ميرفت استخربادانشگاه شيما يکي بود بايد اول پري رو ميرسوندم بعد شيما پري که مي خواست پياده شه شيما به شوخي به اون گفت اينجا ديگه به کسي حال ندييا که اين دفعه مي کوشمت حواست به اون کونتم باشه اگه اومدي ديدم باز شوده مي کوشمت پري سرخ شوده بود منم هم همينطور من نمي دونم ديشب چيزي خورده بود تو سرش اخه اون به با ادبي وبا نزاکتي تو خانواده ما معروف بود من داشتم حاج باج نگاش مي کردم که گفت چته چرا اينجور نگاه مي کني امدم راه بيفتم که شيما گفت به پري خانمي همسرت رو نمي بوسي اونم مونده بود چه کنه که من اومدم راه بيفتم که اون منو يک بوس کرد رفت .راه افتاديم جلوي در دانشگاه که مي خواستم اونو پياده کنم شيما گفت اگه کارت زود تمام شو يه زنگ بزن بهم که با هم بريم دنبال پري بعد بريم خونه بعد تو همين هنگام يه پسره داشت ميومد از تو پياده رو گفت اينو مي بيني پسره بد جور دلش مي خواد با من دوست بشه چند بار هم مزاحم من شوده گاهي شيما از اين حرفا نمي زد ومن مطمعن
هستم تو امرش تا حالا يه دوست پسرم نداشته گفتم مي خواهي حالشو جا بيارم گفت نه الان چنان حال بهش بدم کهحسابي حالش سر جاش بياد سريع يه حلقه تو دستش بود کرد تو اون دستش دستي که متاهل ها ونامزدا حلقه دستشون مي کونن بعد هم اون پسره اومده بود نزديک ماشين وکامل تو ماشينو ميديدکه شيما درو باز کرد يک دفعه گفت منو داشته باش ولبشو چسبوند رو لب من منم که اصلا انتضار چنين کاري رو نداشتم کپ کردم پسره هم چنين داشت مارو نگاه مي کرد که داشت سکته ميکرد اصلا باورش نمي شود اين اون دختري که اصلا به اون پانميده بعد شيما پياده شود گفت عزيزم برات زنگ ميزنم بعد دستشو يه جوري گرفت که پسره حلقه توي دستشو ببينه. منم راه افتادم رفتم پيش پدرم. تا موقعي که شيما با من تماس بگيره ... اون روز بعد از اينکه رفتم پيش پدرم حدود ساعت 12 بود که شيما با من تماس گرفت که کارم تمتم شده بيا دنبالم که بريم دنبال پري بعد بريم خونه منم چون کاري
نداشتم وبرادر فداکاري هستم (ارواح عمم)رفتم دنبالش هنوز تو فکر اين بودم که چرا شيما صبح اين کارو کرد از محل کار من تا دانشگاه شيما حدود يه 20 دقيقه راه بود موقعي که رسيدم شيما با يکي از دوستاش دم در بودازدوستش خداحافظي کرد واومد سوار ماشين شود بعد از سلام کردن فوري بهش گفتم اين چه کاري بود صبح کردي تو مگه عقل از سرت پريده زشته که اون گفت اون پسره که ديدي فکر ميکونه با پول مي تونه همه کاري بکونه احمق 2 سال ول کون ما نيست هرچي کمروش مي کنيم بازم هيچي بعد به من گفت که حتي يک بار به سحر دوست شيما گفته اگر حاضر باشه با من باشه براي هر بار حاضر 100000 تومان بده ... .بعد توي مسير راه من ساکت بودم دلم ميخواست اين پسره رو بگيرم جرش بدم نه نه ولو خيلي ادم نفهمي بوده اين پسره که تا رسيدم دم استخر پري سوار کرديم رفتيم خونه اون روز ديگه اتفاق خاصي نيفتاد تا چند ورز اخر هفته بود که بابا ومامان ومي خواستن برن خانه خواهرم اون تو يکي از شهراي نزديک به ما زندگي ميکونه. شيما چون امتحان داشت روز جمعه نمي خواست بره من که
حوصلش نداشتم گفتم منم نميام بعد پري هم گفت من نميام چون شيما تنهاست خلاصه مامان وبابا ومهساومرجان رفتن ما ستا تنها بوديم خونه من از همون اول که اونا رفتن تو فکر اين بودم که چجور پري رو بکنم که شيما اومد گفت علکي دل خودتون رو صابون نزنين که هيچ غلطي نمي زارم بکونيد من مي خوام برم حمام تا بر مي گردم کار نکنيد تا شيما رفت حمام صداي اب اومد منو پري سريع همو بغل کرديم دست به کار شوديم ورفتيم تو اتاق بابا ومامان هر دو لخت شوديم و شروع به عمليات کرديم واي خدا نسيبتون کنه 1000تا از اين خواهرابعد که دست به کارشذيم از لب گرفتن شروع کردم تا اومدم روسينه هاي سفتش بعد اومد پايين تر تا رسيدم رو نافش دور نافشو خوردم ليسيدم اون قلقليش مي شود دستشو گذاشته بود رو صورتش وزير لب گاهي اه ناله مي کرد تا رسيدم دم در بهشتش اونو حسابي براش ليسيدم وخوردم کوس تو پول ونازي داره گرم بو توش ديگه ترشحاتش چنان زياد شوده بود که از تو وسش ميومد بيرون صداشم بلند شود بود حسابي همي نطور که به کمر خوابيده بود روتخت جفت پا هاشو چنان از هم باز کردم ودادم بالا که اون سوراخ کون ش پيدا شود اون هم لسيدم وبا دستم هم با کسش بازي ميکردم تا ارضا شودبعد اون اومد نشست کنار تخت وبه اون گفتم که حالا نوبت تو اونم گفت اي بچشم وشروع کرد به لب گرفتن ويک
بارگي من خوابند رو تختوخودشم خابيد رو جوري که کيرم رو کسش بود وهي در حال لب گرفتن وبوسيدن خودشو جلو عقب ميکرد بعد اومد رو سينم ونوک سينهام خوردبعد بهشگفتم پري يکم برام کيرمو بخور قيول نکرد خلاصه بعد از يک 5 دقيقه که منو حسابي دست مالي کرد رفت از تو کشو کمد مامان يه کرم وازلين اورد وگرففت کيرمو چرب کرد بعد هم خودشو به حالت سگي خوابيد رو تخت ومنم رفتم پوشت دستگاه وشروع کردنم به باز کردن کون اون با گرم وازلين خوب که سر شود با دو انگشت مشغول گشاد کردن خانم شودم بعد خودش گفت زود باش ديگه موردم منو بکن من همين کارو کردم وکيرمو با يک فشار تا نصف کردم تو کونش که چنان جيقي زد که نگو من کيرم خوابيد بعد گفت ديوس مگه کون زنتو مي کوني جرم دادي خره بعد گفت من ديگه نمي دم با هزار جور منت کشي رازي شود از دوباره بده بعد خوابيد رو تخت ومن شروع کردم به کار نمي دونم چرا کونش اينقدر تنگ شوده بود . بعد دوباره کيرمو تا نصف کردم تو کونش بعد از يه چنددقيقه تا اخرکيرم تو کونش بود يه مدت صبر کردم که سوراخ کونش گشاد شه بعد از دوباره شروع کردم به کردن اون کونشاونم کمک کم داشت ادت مي کرد ومن هم داشتم با کوس وسنهاش از پشت بازي مي کردم
تو اين مدت يک حسي داشتم فکر مي کردم يکي داره مارو نگاه مي کنه اره درست حدس زدي شيما بود که از حمام اومده بود بيرون و يه حوله دور ش بود وذستشو کرده بود تو حله چشماشم بسته بود وداشت کسشو ميماليد من حرکتم کند شوده بود که پري هم سرشو از رو تخت بلند کرد ومتوجعه موضوغ شود پري کير منو در اورد رفت اونو اورد نشوند رو تخت شيما هيچ حرفي نمي زد بعد پري شروع کرد به لب گرفتن از شيما اولش شيما مقاومت مي کرد بعد رام شود ويواش يواش پري بند حوله شيما رو باز کرد واونو لخت کرد واي عجب بدني داشت سفيد با سينه هاي که فقط نوکشون قزمز بود با يه شورت سياه پاش بود بعد پري گفت چته چرا داري نگاه مي کوني تو هم مشغول شو ادم کور از خدا چي مي خواد يک جفت چشم بينا بعد ... منم مشغول دست مالي کردن سينه هاي اون شودم سينش به نظرم 75 بود سفت سفت بعد يواش يواش اون خوابيد رو تخت ومن مشغول خوردن سينش شودم تا اومد پاين به ناف و رسيدم به اصل کاري شورتشو پري از پاش در اورد واي يه کوس داشت که نگو صورتي با مو هاي که تازه در اومده بود کمي بلند بود خيلي برام جالب بود اين کوسش شروع به خوردن کردم هنوز نخورده کسش خيس خيس بود که معلوم بود مال قبلا که خودش داشته اونو مي ماليده بوده بعد همپري با کوس نشست رو صورت شيما اونم واسه پري شروع
به خوردن کرد هنوز 3 دقيقه نبود که داشتم کوس شيما رو مي خوردم که اب از کوسش زد بيرون وارضا شودبعد من رفتم سراغ کونش يه سوراخ داشت که بزور انگشت مي رفت توش حسابي اونو ليسيدم وبه کمک پري انگشتش کرديم يواش يواش باز شود بعد دو انگشتي اونو کردم حسابي هم با اب کوسش و کرم وازلين ليزش کردم چرب چرب بود وسواش يواش کيرمو کردم تو کونش به سحختي تو ميرفت سرش که تو رفت ديگه از حال داشت ميرفت که پري شروع کرد با کوسش بازي کرئن شيما مي گفت يوايواش نگهدار که جا باز کون بعد همينطور تو 5 دقيقه کل کونشو تسخير کردم اونم کم کم سو راخ کونش باز شود ومن شروع بتلنبه زدن کردم وپري هم با يدستش کوس خودشومي ماليد وبا دهنم کوس اون مي خورد تا کامل براي بار دوم ارضا شود بعد من کيرمو کشيدم از تو کونش بيرون و دوباره رفتم سراغ پري خانم کيرمو چپندم تو کونش اينبار شيما بود که کوس اونو مي خور ابم که مي خواست بياد بهشون گفتم پري هم گفت همشو بريز تو کونم من همين کارو کردم تمام ابم رو ريختم تو کون پري وبعد مثل مردها افتادم روش کيرم که کوچيک شوده بود خدش از تو کون اون اومد بيرون بعدش از روش که پاشدم اب کيرم مثل چشمه از تو کونش بيرون ميومد شيما همچين داشت به کون اون نگاه مي کرد که خدا مي دونه بعد يک بارگي محکم زد تو کونش گفت مگه نگفتم ديگه کون نده جنده خانمو هر سه خنديدم اون روز سه بار ديگه شيما وپريو کردم جوري که ديگه نمي تونستم راه برم ازضعف.البته شيما هم از کون درد نمي تونست راه بره
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#557
Posted: 19 May 2014 21:52
خواهرام پریسان و شیما (قسمت پایانی)
... ماجرا هاي من با اين دوتا هنوز ادامه داره ولي ديگه نه کسي به جمع ما اضافعه شوده نه چيزي فقط با هم سکس دارين بس .... بعد از اون روزکه فعاليت ما زياد بود براي رفع خستگي هر سه براي خوردن شام وتفريح رفتيم بيرون وحسابي حال کرديم شب که برگشتيم خونه هرسه رفتيم تو اتاق بابا ومامان خوابيديم پري دوباره حشرش زد بالاوشروع کرد ور رفتن با کير من شيما که خيلي خسته بود خوابيد کاري نکرد من با پري مشغول شوديم که کاشکي نمي شوديم بعد همينجوراومد کوسش رو گذاشت رو دهن من وگفت بايذ برام بخوري منم گفتم پس تو چي بايد تو هم برا منو بخوري اون گفت نه منم شروع کردم به خوردن جوري کوسش رو تو دهنم فشار مي داد که داشتم خفعه مي شودم گه گاهي برا که خفعه نشم با داستام اونو بلند ميکرد که بتونم نفس بکشم شيما هم گه گاهي به ما نگاه مي کرد وميخنديد گفت تا تو باشي که ديگه از اين غلطا نکني منم با نگشت با سوراخ کون پري ور ميرفتم واونو باز
ميکردم پري که کونش حسابي باز شوده بود ديگه کمکمک ارضا داشت مي شود يک بارگي يک لرزي کرد وتو دهن من هم گرم شود بعد ديگه نوبت من بود اونو خوابندم رو تخت وشرو به خوردن کونش کردم جوري که 2تا پاهشو به قدري دادم بالا وباز کردم که سوراخ کونش معلوم شود اونم تا جاي که ميتونست پاهاشو باز کرده بود يه سوراخ قرمز مشخص بود بس منم کيرم فرستادم تو کون گرمش که داغي اون ادمو مي کوشت شروع به کردن کردم وخوابيدم روش اون سينه هاي نازشو خوردم بعد يک بار کيرمو در اومد تو اون وضعيت و فرستادمش تو که يک دفعه جيقي زد پري که شيما ومن از جا پريديم.اره من بجاي اينکه کيرمو بکنم تو کونش کرده بودم تو کوسش وهمجا رو خون برداشته بود پري هم از حال رفته بود شيما اومد گفت خاک برسرت چه گهي خوردي بعد يکم با پري وررفت تا به حال اومد تازه فهميده بود چي شوده اول ناراحت بود بعد گفت انگار واقعا شدم زنت گفتم اره ديگه تمام شود بعد گفت خيلي درد داره کوسم وشروع براش کوس اون ماليدن که دوباره حشري شوده بود تو همين حال هم همش شيما داشت مارو فحش ميداد بعد هم پاشود از اون اتاق رفت بيرون پري گفت بابا منو از کوس بکون منم قبول کردم که کاشکي کيرم ميشکست
وقبول نمي کردم کيرمو فرستادم تو کوس نازش که خودم براش افتتاح کرده بودم اولش کمي درد داشت وکوسش خيلي تنگ بود بعد که يکم عادت کرد شروع به ناله کردن کرد وجيق زدن وحرفاي سکسي زدن هم چيزميگفت بعد پاهشو دور کمرم حلقه کردو با تمام قدرتش منو به سمت خودش مي کشيد من نمي دون اينحمه زور رو از کجا اورده بود من داشتم کمکم ارضا مي شودم که اونم همين حالت رو داشت تو يک لحظه همچون منو به خودش فشار داد که يک دفع من ارضا شودم با اون با هم وتو اون خودمو خالي کردم بعدش هم که فهميديم چه گهي خورديم فوري رفتيم حمام اونو شستم وبه شيما گفتيم که چه شود اون که ديگه اتيش گرفته بود فقط فحش ميداد فوري رفتم ساعت 2 بعد از نيمه شب داروخانه شبانه روزي چنتا قرص جلو گيري از بار داري گرفتم واومدم خانه دادم خورد خلاصه گذشت تا يه مدت اثري هم از حاملگي يا چيزي نبود تو اين مدت هم شيما با چنتا از دوستاش تونسته بودن يک دکتر پيدا کونن که پرده پري رو براش درست کونه . حدود يه 2ماه 2 نيم گذشته بود که به پري حالت تهوه دست ميداد پري که شک کرده بود حامله هست به شيما ميگه وبا اون ميرن دکتر وپس از ازمايشات نشون ميده که اون حامله هست شاه کار
من واون با هم بود بعد از اينکه جريانو فهميد خيلي افسرده شوده بود من داشتم کارا رو راستو ريس مي کردم که با شيما وپري بريم تهران اونجا يک جوري اين گه کاري رو رست کونيم ولي خيلي پري ترسيده بود وهمش گريه ميکرد حسابي هم عصبي بود حتي چند بار هم مي خواسته خود کشي کونه که شيما نمي زاره تا يک رئز که خودش تنها خونه بوده البته شيما هم تو حمام بوده اون شاهرگ خودشو مي زنه وتا به اون ميرسن اون تمام مي کونه اره اون خودشو کوشت تا نخواد به کسي جواب پس بده که چرا اين کارو کرده من موقعي که امدم خانه ديدم امبلانس دم دره ودارن يکي ميبرن موقعي که ديدم اونه پري هيچي نفهميدم فقط ديدم شيما داره ميگه همچي تموم شود اخر کار خودشو کرد همش تقصير تو هست واز هوش رفتم موقعي که چشم باز کردم ديدم يک جاي سفيد هستم روي يک تخت بعد ديدم شيما مهسا اومد بالا سرم چشماش قرمز شوده بود گفتم من کجام گفت تو بيمارستان وجريان رو برام گفت که چي شوده بعد فهميدم که من 3 روز تو بيهوشي بودم ازش خواستم که به شيما بگه بياد که گفت اون اصلا حرف نمي زنه خلاصه اونو اوردن بيمارستان ومن با اون تنها شودم تا تنها شودم با اون گفتم چي شوده چرا اينجور
شود اون گفت فقط براي يک لحظه خوشي تو وپري بعد بهم گفت از جريان حامله شودن اون کسي خبر نداره تو هم چيزي نگو به کسي همان روز من از بيمارستان مرخص شودم اون روز روز سوم پري من بود کسي که ديگه در بين ما نبود هيچ کس هم مثل من وشيما جاي خالي اونو حس نمي کرد منو بردن سر مزار پري همچنان گريه کردم که از هوش رفتم. خوب دوستان حقيقت اين داستان يا خاطره مربوط به دوست منه وکاملا حقيقت داره من به کمک شيما خواهر دوستم اينو نوشتم البته با کمک خودش برادر شيما از بچگي با من بزرگ شوده واز همه چيز من خبر داره ومن هم همينطور نزديک ترين دوست اون من بودم هستم خواهم بود برادر شيما بعد از اون جريان رواني شوده بخاطر از دست دادن پري وراهي بيمارستان عصاب وروان شود تو اين مدت چون من خيلي به ديدن اونا ميرفتم يه جوراي وظيفه خودم مي دونستم که به اونا کمک کونم کل خانواده نا بود شده بودن از همه بد تر شيما بود چون مي دونست که چي سرشون اومده ونمي تونست لب از لب باز کونه وبه کسي حرفي بزنه من تقريبا هر دو روز يک بار به ديدن حامد ميرم واونو مي بينم اون افتاده روي يک تخت واصلا حرفي نمي زنه انگار يک مرده متحرک مي مونه شيما هم که هر کس
اونو ببيبنه ميگه يک بيوه زنه 30 ساله هست که همه دراي دنيا بروش بسته شوده من چون خيلي به حامد علاقه دارم واکثرا پيشش ميرم ديدم که شايد بتونم يه کاري براش بکنم ويواش يواش به شيما نزديک شوديم تا يک روز غروب که از بيمارستان داشتم با شيما ميرفتم به سمت خونشو که يک دفعه زار زار زد زير گريه وعقده اي که تو دلش داشت اونو هروز شکسته تر و رواني تر ميکرد ودل وجرعن گفتنشو به کسي نداشت به منگفت شايد حدود يک ساعت داشت گريه ميکرد وکل ما جرا رو برا من گفت البته من مي دونستم که حامد يه کاراي با پري کرده چون خودش بهم يه چيزاي سربسته گفته بود ولي از اين کاراي اخرش چيزي نگفته بود بعد که حال شيما رو ديدم دستش رو گرفتم گفتم خيال کون من حامدم هر کاري مي خواهي برات مي کونم من وحامد مثل برادريم از همه چيز هم با خبريم خلاصه اين اتفاق که بين من وشيما افتاد تبديل شوده به يک دوستي پر از عشق ودرد عشقش بخاطر اينکه با دختر با احساس ودوستدار خانواده اشنا شدم شايد همه فکر کنن که من شايد الان با اون سکس دارم ولي نه خير اينجور نيست من تا حالا 4 بار دستم به شيما نخورده .ودرد ناک بخاطر اينکه دوستي چون حامد رو از دست دادم البته يه مدت که داره حالش بهتر ميشه ودکترا گفتن که با گذشت زمان به حالت قبل بر مي گرده
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#558
Posted: 21 May 2014 21:38
کیوان و مامانش و خواهرش کیمیا (قسمت اول)
مقدمه : این داستان با توجه به درخواست بعضی از دوستان جزئیات بیشتری داره. امیدوارم تونسته باشم راضیتون کنم. منتظر نظراتتون هستم. . اسم من کیوانه. 23 سالمه و دانشجوی کامپیوتر هستم. ما یه خانواده کم جمعیت هستیم. یعنی من و مامانم و خواهرم . و البته بابام. اسمشو آخر از همه گفتم چون خیلی کم پیش میاد ببینیمش. معمولا غرق درکاراشه . کلا آدم تو دارو منزویه. از اون آدما که نمی شه فهمید تو سرشون چی می گذره. بابام زیاد اهل خانه و خانواده و بودن در کنار کانون گرم خانواده و از این حرفا نیست. بیشتر تو خلوت و تنهایی خودش حال می کنه. زیاد هم اهل گردش و تفریح و شیک کردن نیست. یه آدم خیلی معمولی که اونقدر آرومه که گاهی وقتا که خونس اصلا یادمون میره . خلاصه بابام تو یه شرکت مهندسی به عنوان یه نقشه کش کار میکنه . اینکه میگم کم پیش میاد ببینیمش نه اینکه ماموریت و مسافرتهای طولانی میره ها . نه اینجوری نیست معمولا حدود ساعتای 9 میرسه خونه . شامو که می خوریم اول یه کم تلویزیون می بینه و بعد میره تو اتاقش و مشغول کاراش میشه. می تونستم حدس بزنم که باید آدم سرد مزاجی هم باشه . بیچاره مامانم. یه کمی از بابام گفتم یه کمی هم از مامانم بگم. دقیقا برعکس بابام. یه زنه خوش تیپ ، خونگرم ، جذاب ، فوق العاده بشاش و سرزنده. این قدر بودن کنارش لذت بخشه که اگه چند دقیقه واسه خرید از خونه میرفت بیرون منو کیمیا خواهرم افسردگی می گرفتیم. همیشه تو رویاهام دوست داشتم همسر آیندم خصوصیات مامانمو داشته باشه.. تو خونه همیشه با تاپ و دامنه .. با این شوهر بی روحش همیشه به خودش میرسید و تیپ می زد گاهی وقتا می گفتم اگه بابام یه ذره گرم و صمیمی بود مامانم دیگه چی می شددددددددد ..... مامانم و بابام اصلا از نظر ظاهری و باطنی با هم جور نبودن نمی دونم این همه سال رو چه جوری کنار هم سپری کردن!!! از نظر ظاهری که مامانم زن جذابی بود. صورت قشنگی و مهربونی داشت. بر عکس بابام که یه چهره عبوس و گرفته داشت و همیشه اخماش تو هم بود. نه اینکه بد اخلاق باشه اتفاقا خیلی آروم بود اما ظاهر گرفته ای داشت. مامان از نظر اخلاقی تو کل فامیل تک بود. نه اینکه چون مامانمه بگم ها نه... این نظر خیلی ها بود. همیشه از احوال همه خبر داشت . به تمام چیزهایی که داشت قانع بود و هیچ وقت درخواست بیشتر از بابا نداشت. جالبه که تو خونه ما اختلاف خیلی کم پیش میامد. مثلا اون جروبحث ها که تو خونه خیلی ها هست تو خونه ما خیلی خیلی کم بود. چون مامان که اهل کش دادن موضوع نبود و بابا هم اصلا حوصله جواب دادنو نداشت. من و کیمیا هم که بیشتر قربون صدقه هم می رفتیم. اختلافات جزئی که بوجود میامد بینمون به سرعت از بین می رفت . چون اون دلش نمیامد منو عصبانی کنه منم طاقت نداشتم ناراحتیشو ببینم. خیلی ها تو فامیل به مامانم می گفتن خوش به حالت با این بچه های آروم. کیمیا 18 سالشه و فعلا پشت کنکوری بود. اخلاق کیمیا تقریبا به بابام رفته بود البته یه ذره از بابام بهتر بود. دختر مهربون و آرومی بود. ما بر عکس خواهر برادرای دیگه که جنگ و دعوا زیاد دارن خیلی رابطمون با هم خوب بود. کلا مامان ما رو اینجوری بار آورده بود . از بچگی هوای همدیگرو داشتیم. همیشه بعد از کلاسش من می رم دنبالشو میارمش خونه. اونم با من خیلی راحته . زیاد باهام درددل می کنه. چون منو مامانو کیمیا بهم وابستگی زیادی داریم . کیمیا بر عکس دخترای دیگه که بیشتر ترجیح میدن با دوستاشون تفریح کنن دوست داشت پیش منو مامان باشه . اینکه می گم به مامان وابسته بودیم فکر نکنید خیلی لوس و ننر هستیماااا.... اتفاقا خیلی هم مستقل بودیم . کارامون رو خودمون انجام می دادیم و سعی می کردیم مشکلاتمون رو تا اونجایی که ممکنه به مامان نگیم. اما خب ارتباط قوی و راحتی با مامان داشتیم. روحیات منم تقریبا شبیه مامانمه. سرزندگی و پر انرژی بودنم به مامان رفته بود. زیاد اهل گردش و مسافرت رفتن بودم. کلا اهل خوشی و خوشگذرونی بودم. با دوستام زیاد بیرون می رفتیم و از هر فرصتی واسه خوش گذروندن استفاده می کردم. خب من هیچ کمبودی نداشتم تقریبا به همه چیزهایی که می خواستم رسیده بودم . از همه مهمتر هم داشتن یه خانواده خوب بود. اما مهمترین چیزی که اذیتم می کرد این بی حوصلگی و بی روحی بابام بود. راستش تو جمع دوستام مهرداد و سعید خیلی از باباشون تعریف می کردن. ارتباطشون با پدراشون خیلی خوب و صمیمی بود جوری با باباشون صحبت می کردن که اگه نمی گفتن بابام بود من فکر می کردم با یکی از دوستای صمیمیشون حرف می زنن. خب این همیشه منو آزار می داد. چرا؟! چرا این قدر پدر من با پدر اونا تفاوت داشت ؟ مگه من از پدرم چه انتظاری داشتم ؟ خیلی زیاد بود اگه بخوام بیشتر پیشمون با شه و بیشتر باهامون صحبت کنه؟ کلی سعی کرده بودم بهش حالی کنم که بیشتر با ما باشه . اما کار از این حرفا گذشته بود شاید یه مدت سعی میکرد بیشتر پیش ما باشه یا مثلا کارای شرکتو تو خونه نیاره آخر هفته ها با ما بیاد گردش و تفریح اما افسوس که بعد از چند روز دوباره به شخصیت قبلی اش برمیگشت . من و کیمیا خیلی سعی کردیم روحیه اش رو عوض کنیم اما موفق نمی شدیم. انگار دست خودش نبود . شخصیتش این شکلی بود . تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میداد. با این وضعیت بزرگترین غم من و کیمیا این بود که یه ارتباط خوب با بابا برقرار کنیم که حسرتش هم به دلمون مونده بود. وقتی بچه تر بودیم فکر می کردیم بابا از ما خوشش نمیاد . واسه همین به ما توجه نمی کنه. همیشه از مامان می پرسیدیم چرا بابا از ما بدش میاد؟ این مامان مهربونم بود که سعی میکرد یه جوری به ما حالی کنه که بابا کاراش زیاد و وقتی میرسه خونه خسته است و باید استراحت کنه. اما این جواب ما رو قانع نمی کرد. این مامان بود که مارو پارک و گردش می برد. همیشه موقع خرید مامان همراهمون بود. تو هر نقطه از زندگیمون این مامان بود که تکیه گاه محکم منو کیمیا بود. با این وضعیت نمی دونم مامانم چی می کشید با این شوهر سرد و بی حوصله. گاهی وقتا دلم واسش می سوخت اونم بدجوری به ما وابسته بود. هر کاری می خواست بکنه با منو کیمیا مشورت می کرد. اول نظرمارو می پرسید . گاهی وقتا که سر میز شام با بابام راجع موضوعی صحبت می کرد و نظر می خواست تنها جوابی که بابام می داد این بود: نمی دونم هر جور خودتون مایلید. به این جواباش عادت داشتیم می دونستیم راجع به هیچ چیز هیچ نظر ی نداره واسه همین دیگه چیزی ازش نمی پرسیدیم. کلا زندگی ما اینجوری شده بود. که مامان هم پدر ما باشه هم مادرمون. همه به این موضوع عادت کرده بودیم. سعی می کردیم زیاد به بابا و اخلاقش گیر ندیم چون فایده ای نداشت. بعضی وقتا که دلم می گرفت و غمگین بودم می رفتم تو اتاقم یه آهنگ ملایم می ذاشتم و میرفتم به گذشته ها و آرزو می کردم کاش بچه می موندیم و نمی دیدیم و نمی فهمیدیم که زندگی با یه آدم سرد چه قدر سخته. یادم نمی ره روزی رو که اسمم رو جزو قبول شدگان دانشگاه دیدم از خوشحالی کم مونده بود پس بیفتم . قبولی تو رشته مورد نظرم اونم تو دانشگاه شهرم. واقعا عالی بود. نمی دونم چه جوری با اون حالم خودمو رسوندم خونه دلم می خواست تا خونه پرواز کنم. وقتی رفتم خونه مامان تنها خونه بود داشت ناهار درست می کرد. با صدای بلند داد زدم قبول شدمممم... مامان یهو از جا پرید یه نگاه به من کردو روزنامه رو که دستم دید اومد جلو و با اون چشمای مهربونش تو صورتم زل زد و گفت : تبریک میگم عزیزم . خیلی خوشحالم کردی. بغلم کرد و منو بوسید. اونقدر خوشحال بود که چشمای قشنگش پر از اشک شد. خودمم دیگه داشت گریه ام می گرفت . این آرزوی مامان بود که منو کیمیا تا اونجایی که ممکنه درسمون رو ادامه بدیم. واسه همین بیشتر از من اون خوشحال بود. ظهر که رفتم دنبا ل کیمیا و از مدرسه بیارمش تو پوست خودم نمی گنجیدم. وقتی دید خیلی سرحالم گفت : چیه ؟ خیلی شارژی کیوان خان ؟ خندیدم و گفتم کیمیا دانشگاه قبول شدم . بالاخره اون همه زحمت و درس خوندنام نتیجه داد. طفلی خیلی خوشحال شدو کلی ذوق کرد . همون جا وسط خیابون پرید و بغلم کرد : تبریک میگم باباااااااااااااا دست راستتو بکش رو سر ما.... باید شیرینی بدی.... اینجوری نمیشه.... گفتم : شیرینی باشه واسه شب که بابا میاد همه با هم میریم یه جای دنج و صفا می کنیم. تا شب که بابا بیاد خونه ثانیه شماری می کردم . می دونستم دیگه نمی تونه این یکی رو بی خیال باشه. بالاخره عکس العمل نشون میده. تو ذهنم تصور می کردم مثلا می خنده و میگه آفرین پسرم یا .... بغلم میکنه و میگه تبریک می گم بهت.... کلی از این فکرا تو سرم بود. یه عالمه واسه شب برنامه ریزی کردم. بالاخره بابا اومد. وارد خونه شد . مامان رفت طرفش و گفت سلام خسته نباشی. مثل همیشه بابا فقط گفت : ممنون. کیمیا تو اتاقش بود . شاید حدس زده بود چه اتفاقی قراره بیفته. بابا اومد کنارم روبه روی تلویزیون نشست. با خوشحالی گفتم سلام بابا . چطوری؟ خبر خوشی می خوام بهت بدم...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#559
Posted: 21 May 2014 21:40
کیوان و مامانش و خواهرش کیمیا (قسمت دوم)
لبخند کوتاهی زدو گفت : خبر ؟ چه خبری؟ روزنامه رو از رو میز دادم دستشو گفتم یه نگاه به این بنداز . اونو گرفت و یه نگاه کرد و گفت خب؟ بهتر نیست خبرتو خودت بگی من باید همه جای اینو اینجوری نگاه کنم.... با شور و اشتیاق خاصی بهش گفتم : بابا من رشته کامپیوتر تو همین شهر قبول شدم . بالاخره تونستم ثابت کنم که هر چی اراده کنم عملی میشه .. من وارد دانشگاه شدم.... عکس العمل بابا رو تو اون لحظه تا زنده هستم فراموش نمی کنم. فقط با یه لبخند بهم گفت : آفرین . موفق باشی. حالم از این لبخندهای زورکی بهم می خورد. خشکم زد. چقدر خوش خیال بودم که بعد از این همه مدت بابامو نشناخته بودم . فکر می کردم کلی خوشحال میشه . منو بگو که آخر شب هم قول به گردش توپ داده بودم به کیمیا و مامان. حالم گرفته شد. مامان انگار از این رفتار بابا تعجب نکرد نگاه مهربونی بهم کرد و چیزی نگفت. حدس زدم اگه خودمو هم بکشم بعد از شام با ما نمیاد بیرون ( می گفت گردشهای خانوادگی
لوس بازیه ) چه قدر امیدوار بودم اونشب رو باهامون باشه. از این رفتار ها زیاد ازش دیده بودیم مثلا روزی که منو و کیمیا با اشتیاق خاصی واسه روز پدر واسش کادو خریده بودیم و اون اون شب وقتی اومد خونه جواب سلام مارو داد و گفت کل نقشه هایی که کشیده بودم ازبین رفت . اطلاعات کامپیوتر شرکت پاک شده و همه زحمتم به هدر رفت. حالم خوب نیست میرم تو اتاقم . می خوام استراحت کنم. در واقع ما با حضور جسمی پدر کنار اومده بودیم. واقعیت تلخی بود . آرزوی خیلی چیزها تو دلمون مونده بود. مخصوصا کیمیا که یه دختر بود. خب دخترا پدرشونو خیلی دوست دارن. من هر چه قدر سعی می کردم به کیمیا کمک کنم یا مثلا سنگ صبور خوبی براش باشم یا وقتایی که دلش
گرفته و غمگینه ببرمش جاهایی که دوست داره اما بازم کمبود یه چیزهایی رو تو چشماش می خوندم. آخ که چقدر دیدن این چیزها واسم سخت بود. ولی سخت تر از اون این بود که کاری از دستم بر نمیامد. خلاصه این وضعیت زندگی ما بود. روی هم رفته خانواده خیلی آرومی بودیم . هر کدوممون تو دلمون یه ذره غم داشتیم اما سعی می کردیم به خاطر همدیگه هم که شده بروزش ندیم . وقتی سه تایی می رفتیم بیرون فکر می کردیم خوشبخت ترین خانواده هستیم. مامان اصلا نمی ذاشت چیزی اذیتمون کنه. با تمومه وجودش سعی می کرد من وکیمیا غرق خوشی
باشیم. یه روز عصر حوالی ساعت 4 بود که داشتم می رفتم سمت خونه . سرم خیلی درد می کرد واسه همین کلاس بعدی که داشتم رو نرفتم و می خواستم برم خونه که یهو به سرم زد برم دنبال کیمیا آخه اون کلاسش 4:30 تموم می شد تا می رفتم دم کلاسش ساعت همین 4:30 می شد. گازشو گرفتم و رفتم. چند دقیقه ای مونده بود. تو ماشین نشستم . همیشه با دوستاش که میامدن بیرون یه نگاه میکرد و ماشینو که میدید دستشو تکون میداد و بدو بدو میامد طرفم. کلاس تعطیل شده بودو دخترا همه داشتن میومدن بیرون. چند دقیقه بعد پریسا و زهره دوستای کیمیا اومدن بیرون . تعجب کردم کیمیا همیشه با اونا میامد بیرون . گفتم شاید کاری چیزی داشته تو کلاسه هنوز.
بازم صبر کردم. اما خبری نشد . دیگه مطمئن بودم همه از آموزشگاه اومدن بیرون. به سرعت گاز دادم و رفتم سمت خونه زهره اینا . زهره خیلی با کیمیا صمیمی بود تنها دوست کیمیا بود که خونشونو بلد بودم. چون چند دفعه با کیمیا سوار ماشین شده بود و من رسونده بودمش. وسطهای راه دیدمش. داشت با پریسا حرف میزد . از تو پیاده رو اومدن سمت خیابون انگار می خواستن ماشین بگیرن. رفتم جلوشونو شیشه رو دادم پایین و گفتم : سلام خانوما. بفرمایید من برسونمت. زهره تا منو دید بدجوری هول کرد . سعی کرد خودشو کنترل کنه. خونسرد گفت : سلام . ممنون
کسی قراره بیاد دنباله ما. ازش پرسیدم : کیمیا رو ندیدم . کلاس نیومده.؟ پریسا که یه ذره خنگ تر بود نمی دونم شایدم خبر نداشت از چیزی گفت : تو راه من دیدمش داشت میامد کلاس. اما داخل آموزشگا ه ندیدمش. زهره پرید وسط حرفشو گفت : فکر کنم چند جا کار داشت. احتمالا نرسیده بیاد کلاس. خنده ام گرفته بود. خیلی ناشیانه ساپورت می کردن. بازم تعارفشون کردم سوار شن اما نیومدن . منم حرکت کردم. احتمالا نرفته بوده کلاس. ماشینو گذاشتم تو پارکینگ و از پله ها رفتم بالا. کلید و انداختم و وارد شدم اما انگار خیلی به موقع رسیده بودم. چون کیمیا تاره داشت دکمه های مانتوشو باز میکرد انگار اونم تازه رسیده بود خونه. پس معلوم بود خونه هم نبوده. رفتم جلوتر بهم سلام کرد و گفت زود اومدی ؟! خودم رو زدم به اون راه و گفتم آره سرم درد میکرد اومدم خونه . اگرم می موندم سر کلاس چیزی نمی فهمیدم. صدای مامان نمیومد . پرسیدم مامان کجاست؟ گفت نمی دونم من که کلاس بودم تازه اومدم خونه احتمالا رفته خرید . ( ایول خودش سوتی رو داد. پس جایی بوده که باید کلاس رو می پیچونده )
راستش یه کمی غیرتی شدم اما سعی کردم چیزی نگم و به جاش بیشتر حواسم بهش باشه. آخه اینجوری بهتر بود و زودتر می تونستم جریانو بفهمم . اون روز گذشت . فردا غروب که اومدم خونه رفتار کیمیا باهام یه جور دیگه ای بود. انگار هی می خواست ازم فرار کنه . فهمیدم که زهره تو کلاس ماجرای دیروز رو بهش گفته و اونم فهمیده که من راجع به غیبش چیزی به روش نیوردم. واسه همین میترسید ازش چیزی بپرسم . اما من هیچ وقت اونو جلوی مامان ضایع نمی کردم... یه هفته ای از اون ماجرا گذشته بود. خودمم که اینقدر سرم شلوغ بود و دنبال درس و کلاسام بودم داشتم کاملا اون روز رو فراموش می کردم. بعضی وقتا هم به خودم می گفتم خب اونم آدمه دیگه. شاید کاری داشته که دوست نداشته ما بدونیم . مگه خودم کم خونه رو می پیچوندم و می رفتم عشق و حال. حالا یه دفعه هم اون
بپیچونه. موضوع داشت کم کم فراموش می شد. یه روز جمعه بود و داشتم آماده می شدم برم دنبال بچه ها . قرار بود بریم بیرون شهر . صبح ساعت 9 بود که از خونه زدم بیرون بقیه هنوز خواب بودن. ماشینو برداشتم و رفتم. قرار بود دو تا ماشین باشیم. چون اگه هر کی با ماشین خودش میامد خیلی ضایع بازی می شد. واسه همین من سر راه رفتم دنبال پیمان. خودش اومده بود بیرون و جلو در ایستاده بود. واسش بوق زدم . زود اومد سمت ماشین و پرید بالا. پنج نفر با ماشین من بودن و چهار نفر هم با ماشین مهرداد. این نظر بچه ها بود که ماشین من و مهرداد انتخاب شده بود. چون هر دو ماشین از نظر جا خوب بود.مال من پاترول بود و مال مهرداد رونیز. واسه همین دهنمون سرویس بود. تو همه گردشها همیشه یا ماشین من بود یا مال مهرداد. بالاخره یکی از ما باید انتخاب می شد. خلاصه قرار بود بریم دنبال بقیه واسه راحتی کار قرار بود چهار نفر بعدی دم خونه رضا اینا باشن. چون فقط خونه پیمان اینا تو مسیرم بود
. باید وقتی اونا رو سوار می کردیم می رفتیم جلوی کافی شاپه پاتوقمون توی یکی از میدونها. چون مهرداد و بچه ها اونجا منتظر بودن. رسیدیم جلوی خونه رضااینا. پیمان با گوشیش زنگ زد به رضا که یعنی ما دم دریم بیایید. بعد از چند دقیقه بچه ها اومدن مامان رضا هم تا جلوی در اومد . (مامان رضا منو خیلی دوست داشت. نمی دونم چرا؟ ولی یه علاقه خاصی بهم داشت. هر وقت می رفتم خونه رضا اینا یا دم در دنبالش میامد کلی احوالپرسی می کرد باهام. رفت و آمد خانوادگی هم باهامون داشت. ارتباطش با مامانم هم خوب بود.) واسه همین فهمیدم می خواد منو ببینه پیاده شدم و رفتم سمتش . خیلی خوش برخورد بود. زن با نمکی بود. موهای شرابی و خوشرنگش رو ریخته بود
کنارصورتش و یه روسری نازک مشکی هم سرش بود. صورت گرد و بامزه ای داشت. چشم های کشیده مشکی با ابروهای نازک و خوش حالت. قدش متوسط بود. از نظر اندام هم متناسب بود ولی باسنش یه کمی بزرگ بود. من مامان رضا رو اندازه مامان خودم دوست داشتم. خاله صداش می کرد. اسمش مینا بود . بهمش می گفتم خاله مینا. سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد و گفت کیوان جون ،کیمیا چطوره بهتر شده ؟ تعجب کردم . گفتم خوبه . مگه چیزیش بوده؟ اونم یه ذره تعجب کرد وگفت : آخه هفته پیش که نگین (خواهر کوچیکه رضا ) رو بردم دکتر کیمیا هم اونجا بود. تنها اومده بود. می گفت یهو حالم بد شده. واسه اینکه مامانم نگران نشه چیزی بهش نگفتم و خودم اومدم. گیج شدم . آخه کیمیا که چیزیش نبود. منم که خبر نداشتم. سوتی ندادم و گفتم آها بله حالش خوبه . ممنون. سعی کردم موضوع رو عوض کنم. ممکن بود چیزی بپره از دهنم و ضایع کنم. بعد از اینکه از مامان رضا خدافظی کردم باز اون حس کنجکاویم تحریک شد. اصلا از کار کیمیا سردرنمی اوردم . دکتر؟ هفته پیش رفته دکتر؟ چرا چیزی نفهمیده بودم؟
اولین بار بود می دیدم یه چیزی داره از من پنهون میشه. سعی کردم فعلا بی خیال شم تا بعدا از خودش بپرسم. گردش اون روز زیاد بهم خوش نگذشت. همش تو فکر بودم . دوست داشتم کیمیا خودش باهام صحبت کنه مثل همیشه. اما انگار این دفعه فرق می کرد. هیچی بهم نگفته بود و می دونستم که قرار نیست بگه. خودمو دلداری دادم و گفتم خب بابا دختره دیگه. شاید یه مشکلی داشته رفته دکتر حتما به مامان گفته . نمی تونه بیاد به من بگه که. با اینکه اگرم اینجوری بود کیمیا حتما با مامان می رفت دکتر. اینو مطمئن بودم که تنها نمیره دکتر . کلی به خودم فحش دادم که چرا از مامان رضا نپرسیدم کدوم دکتر؟ شب که رسیدم خونه فقط مامان بیدار بود. بقیه خواب بودن. دیر وقت بود
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#560
Posted: 21 May 2014 21:42
کیوان و مامانش و خواهرش کیمیا (قسمت سوم)
خواستم چیزی به مامان بگم شاید بتونم چیزی بفهمم. اما دیدم نگم خیلی بهتره. باید خودم می فهمیدم. صبح داشتم آماده می شدم برم کلاس. که یهو به سرم زد یه چیزی به کیمیا بپرونم. واسه همین رفتم پیشش تو اتاقش بود داشت تلفنی با دوستش حرف میزد. نشستم رو تختشو منتظر شدم تلفنش تموم بشه. خیلی سرحال بود. داشت با زهره حرف می زد. چون چند دفعه اسم زهره رو گفت. بالاخره تلفنش تموم شد. لبخندی بهم زدو گفت داری میری کلاس؟ گفتم آره . تو چی ؟ تا عصر تو خونه هستی؟ گفت معلوم نیست. شاید رفتم پیش زهره . بهش گفتم راستی کیمیا حالت چطوره؟ خندیدو گفت : بی مزه. پاشو برو دیرت میشه ها .... فکر دارم باهاش شوخی می کنم حالشو می پرسم. واسه همین گفتم آخه اون هفته رفته بودی دکتر و به من نگفته بودی مامان هم که خبر نداره ( نمی دونستم مامانم خبر داره یا نه اما خواستم یه دستی بزنم ) چرا به ما نگفتی ؟ حالا خو ب شدی ؟ چت بود؟ حدسم درست بود. همون طور که گفتم کیمیا بدون مامان نمیرفت دکتر. جا خورد و گفت : مامان از کجا می دونه ؟
شماها از کجا فهیمیدید؟ گفتم مامان خبر نداره من چیزی بهش نگفتم تا نگران نشه. آخه تو هم دوست نداشتی مامان نگران بشه مگه نه؟ منظورمو فهمید و گفت مامان رضا بهت گفته ؟ گفتم آره . چرا نگفته بودی ؟ سرشو انداخت پایینو گفت : یه مسئله ای داشتم حل شد. حالم دیگه خوب شده. حالا که خوبم به مامان چیزی نگو . کفرم داشت درمیامد. بازم نمی خواست بگه . می خواستم بهش بگم اون روز هم که کلاست رو پیچونده بودی مسئله داشتی؟ قیافم خیلی جدی بود . واقعا باید می فهمیدم چه مرگشه. جوابشو ندادم و رفتم بیرون . حالا دیگه می خواست منم خر کنه. ترجیح دادم خودم موضوع رو حل کنم. عصر که اومدم خونه کیمیا خونه نبود. مامان گفت حوصله اش سر رفته بود رفت پیش زهره با هم برن قدم بزنن. با خودم گفتم آره باز معلوم نیست کدوم گوریه. حتما چند روز دیگه هم مامان پیمان میاد میگه فلان جا دیدمش. چند ساعت بعد که کیمیا اومد یه خورده رفتارمو باها ش عوض کرده بودم . خیلی سرد باها ش برخورد کردم. باید می فهمید که از دستش ناراحتم و جواباش نه من بلکه یه بچه 2ساله رو هم قانع
نمی کنه. خودشم فهمید ازش ناراحتم. اما به روش نمی اورد. باید هر جوری شده بود موبایلشو چک می کردم. اونقدر صبر کردم که خواست بره دستشویی. به سرعت پریدم تو اطاقشو گوشیش رو میزش بود و برداشتم . چند تا شماره بود که بعضی هاش مال دوستاش بود. چون به تلفن خونه هم زنگ می زدن واسه همین واسم آشنا بود.. دو سه تا شماره دیگه هم بود اونا رو نمی شناختم . اما اونی که خیلی باعث تعجبم شد شماره موبایل دکتر نادری بود. وقت فکر کردن نداشتم سریع گوشی رو گذاشتم سر جاش و پریدم بیرون . خیلی گیج شده بودم. دکتر نادری ؟؟!!!!! اون با کیمیا چی کار داره ؟ چرا به گوشیش زنگ زده ؟ یعنی باهاش کار خصوصی داشته ؟ دکتر نادری یه جورایی پزشک خونوادگی ما بود. از بچگی وقتی مریض می شدیم مامان ما رو پیش اون می برد. اونم خوب ما رو می شناخت . رابطش با هامون خیلی خوب بود. شناخت خوبی هم روی تک تک ما داشت. اما این ارتباطش با کیمیا رو نمی فهمیدم . دو سه روز گذشت . دو سه روزی که واسه من مثل دو سه قرن گذشت . بر خلاف من که خیلی پکر بودم و مرتب می رفتم تو فکر کیمیا خیلی حالش خوب بود. وقتی بیشتر فکر می کردم می دیدم خیلی عوض شده. دیگه
مثل اون موقع ها ساکت و کم حرف نیست. خیلی سرحال و خوشحال به نظر می رسید. دیگه وقتی حوصله اش سر می رفت مثل اون موقع ها نق نمی زد که کیوان منو ببر بیرون بگردیم. بلکه با دوستاش بود. تلفنهای طولانی . از همه مهمتر تنگ تر شدن دایره دوستیش با زهره. البته درسته که کیمیا با زهره خیلی صمیمی بود اما دیگه ندیده بودم که شبها تا ساعت 1 نصفه شب تلفنی با هم صحبت کنن. چون همدیگرو زیاد می دیدن. می دونستم زهره از همه چیز خبر داره . اما نمی دونستم چه جوری زیر زبونشو بکشم. زهره دختر زرنگی بود. چهره متوسطی داشت. از اون دخترای قرتی بود که هر دفعه یه مدل تیپ می زدن. هیچ وقت هم از مد عقب نمی افتاد . هر چی مد میشد اول تو تن زهره دیده می شد. خیلی هم حاضر جواب بود. کم نمی اورد. قد بلندو لاغر بود. حدودا 173 می شد قدش. از دوره راهنمایی کلاس ایروبیک می رفت. اندام لاغرو موزونی داشت. چشم وابرو مشکی بود و هر دفعه هم که من می دیدمش موهاش یه رنگ بود. انگار همه وقتشو تو آرایشگاه می گذروند. پوستش هم برنزه کرده بود. روی هم رفته دختر باکلاس و خوبی بود. از اخلاقش زیاد چیزی نمی دونستم ولی هر چی بود دوست جون جونی کیمیا بود. 6 سالی میشد با هم دوست بودن. عقلم به هیچی قد نمی داد. دلم می خواست بی خیال شم و اهمیتی ندم. اگه
خود کیمیا میامد بهم می گفت این قدر واسم سخت نمی شد . اما لعنتی هر جور بود می خواست موضوع رو مخفی کنه. چون می دونست من به کسی نمی گم پروتر شده بود. جوری با من رفتار می کرد که انگار من دچار یه سوتفاهم احمقانه شدم. مامان فهمیده بود یه چیزی اذیتم می کنه واسه همین مرتب گیر میداد و می گفت کیوان خیلی توفکری. نمی خوای بهم بگی چی شده؟ منم که نمی دونستم چی باید بگم درسامو بهونه می کردم و می گفتم امتحانای ترم خیلی سخت بود ه واسه همین کمی خسته ام. حالم از این بی عرضگیم بهم می خورد. بعد از چند هفته هنوز هیچی نفهمیده بودم. خیلی فکر کردم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که یه صحبت تلفنی با دکتر نادری داشته باشم. واسه همین شمارشو گرفتم و بعد از 5 6 تا بوق گوشی رو جواب داد. سلام بفرمایید. گفتم سلام دکتر .
خسته نباشید. کیوان هستم . سریع صدامو شناخت و گفت سلام کیوان جون حالت چطوره پسرم؟ خانواده خوبن؟ ممنونم دکتر . ببخشید می دونم الان زیاد نمی تونید صحبت کنید فقط یه سوال داشتم ازتون. خواهش می کنم کیوان جان . بگو عزیزم من در خدمتم. دکتر شنیدم کیمیا چند وقت پیش اومده بوده پیش شما اما چون به منو مامان چیزی نگفته بود خیلی نگران شدیم گفتیم نکنه مشکلش جدی بوده واسه همین مامان ازم خواست از شما سوال کنم ببینم کیمیا چش بوده؟ دکتر مکثی کردو گفت : کیوان جان مشکل خاصی نبوده. کمی سرگیجه و بیحالی بوده که به خاطر افت فشارش بود. خب پس خدا رو شکر . ممنون دکتر . با دکتر خداحافظی کردم . این کارم چند تا حسن داشت و اونا این بودن که اگه ارتباطی بین دکتر و کیمیا بود من متوجه می شدم. چون ممکن بود دکتر به کیمیا بگه که برادرت بهم زنگ زده بود. مسلما کیمیا از اینکه من تا این حد حواسم بهش بود و هنوز بی خیال نشده بودم کمی عصبی می شد و بالاخره یه چیزی بهم می گفت و منو مطمئن می کرد. یا اینکه اگرم ارتباطی بینشون نبود دکتر به تماسش با کیمیا اشاره ای میکرد و مثلا می گفت من با کیمیا تماس دارم و من می فهمیدم که اون شماره که رو موبایل دکتر بوده به خاطر کاری بوده که دکتر باهاش داشته. ولی دکتر هیچ صحبتی نکرد. جوری وانمود کرد که انگار کیمیا اون روز حالش بد بود و بعد هم همه چیز تموم شده. پس دکتر با کیمیا ارتباط داشت. ارتباطی که قرار نبود کسی خبر داشته باشه.
دیگه هر چی تا الان بی خیال شده بودم کافی بود. باید عصر بعد از کلاس می رفتم جلوی خونه زهره اینا تا باهاش صحبت کنم. مطمئنا اونی که حرف می زدو موضوع رو لو میداد کیمیا نبود اگه می خواست بگه تا الان گفته بود. همین پنهون کاریش منو به شک انداخته بود. ساعت 5 بود . من تو ماشین کمی جلوتر از خونه زهره اینا منتظر بودم. 10 دقیقه بعد خانوم از اون دور پیداش شد. تا چند قدمی ماشین که رسید منو دید. پیاده شدم و تکیه دادم به ماشین. رسید جلومو سلام کرد. گفتم سلام زهره خانوم . خسته نباشید. کلاس چطور بود؟ لبخندی زد و گفت ممنون . بد نبود. از این ورا ... با من کار داشتین؟ تو دلم گفتم نه پس با ننت کار دارم. گفتم اگه لطف کنید یه چند دقیقه به من وقت بدید یه کاری باهاتون داشتم. کنجکاو شد یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت چه کاری ؟ بهش گفتم حالا شما بفرمایید سوارشید بهتون می گم . با دو دلی اومد سوار شد. تو ماشین بهم گفت باید زود برگردم مامانم نگران میشه دیر برسم بهشم خبر ندادم. گفتم : آخی . شما چه دختر خوبی هستین. باشه . زود برمیگردیم. انگار یه ذره بهش
برخورد. روشو برگردوند و گفت من میشنوم کارتونو بگید. گفتم عجله نکن. بذار بریم یه جای بهتر . مسیر رو انداختم تو یه اتوبان. به سرعت می رفتم و پشت چراغ قرمز که می رسیدم محکم می زدم رو ترمز. اخمی کردو گفت همیشه اینجوری رانندگی می کنی؟ با صدای بلند خندیدمو گفتم نه. فقط وقتایی که یه دختر خوشگل کنارم میشینه اینجوری میشم. (می خواستم اول یه ذره بترسونمش ) آثار ترس تو چهره اش پیدا شد. با صدایی محکمی گفت زود باش کارتو بگو. داره دیرم میشه. مسیرمون داشت به جاهای خلوت نزدیک می شده . پیچیدم توی یه فرعی . البته زیاد جای پرتی نبود از کنار اتوبان دیده می شدیم. ماشینو زدم کنار و قفل در رو زدم. چشاش چهار تا شد. صداشو بلند کرد وگفت : چرا درو قفل کردی ؟ گفتم : ترسیدم یه وقت بخوای در بری. قیافش جدی شد و گفت : کیوان حرفتو بگو . برای چی منو کشوندی اینجا ؟ منظورت از این کارا چیه ؟ مثل احمقا بی مقدمه گفتم : دکتر نادری رو می شناسی ؟ (
زهره اینا تو محل ما بودن اونا هم پیش همون دکتر می رفتن. نزدیک ترین کلینیک به ما همین کلینیک نادری بود ) گفت اره که چی ؟ گفتم کیمیا واسه چی یواشکی رفته بوده پیش اون ؟ اون روز چه کاری داشت که نیومده بود کلاس ؟ چرا بهم چیزی نگفت ؟ به من گفت اومده بود ه کلاس ؟ خندید . یه خنده عصبی کرد و گفت : منو تا اینجا اوردی چیزایی رو که باید از کیمیا بپرسی و از من سوال می کنی ؟ من چه می دونم . برو از خودش بپرس. اگرم بهت نگفته حتما به تو مربوط نبوده. سرمو بردم جلوی صورتشو گفتم : اولا من برادرشم باید بدونم چه غلطی میکنه. دوما مامانم بدجوری اصرار داره یه صحبتی بامامانت داشته باشه. چون کیمیا گفته تو مجبورش کردی ( خواستم ببینم چی میگه ) ..... اما انگار زهره زیاد نترسید. بهم گفت : بیخود چرت و پرت سر هم نکن کیوان. تو چیو می خوای بدونی ؟ چرا اینقدر تو کار کیمیا سرک می کشی ؟ خب اگه دوست داشته باشه بهت میگه. منظورت چیه که من مجبورش کردم ؟ مجبورش کردم که چی کار کنه ؟ گفتم : مجبورش کردی که واسه کاراش توضیحی به ما نده. ببین زهره من میدونم چیزی هست که نمی خواید من بدونم ولی خیالت راحت باشه اگه تو حرف نزنی به زور هم که شده از کیمیا حرف می کشم . حتی اگه شده زندانیش کنم توی خونه . باید بهم بگه چی کار می کنه. اون وقت اگه بدونم و در جریان باشم کاریش ندارم. خندید و گفت : نکنه می خوای باور کنم؟ میل خودته ....ولی بالاخره می فهمم . نگاهی به ساعتش کرد وگفت بسه دیگه ... دیرم شده زود منو برسون خونه. اگه به همین راحتی می بردمو می رسوندمش هیچی نصیبم نمی شد. باید خرش می کردم. واسه همین با لحن ملایمی گفتم : زهره من نگرانشم . دلم نمی خواد مشکلی
واسش پیش بیاد. من و کیمیا هیچی رو از هم مخفی نمی کنیم. این اولین باره که این کارو می کنه. خواهش می کنم کمکم کن. اگه تو کمکم نکنی هیچ کاری نمی تونم بکنم. نگو که هیچی نمی دونی ... چون مطمئنم چیزی بینتون هست که دوست ندارید کسی سردربیاره. می دونم تو بهترین دوست کیمیا هستی . به خاطر خودش هم که شده بهم بگو. سرشو انداخت پایین و گفت : نمی تونم کیوان. امیدوارم درک کنی که به کیمیا قول دادم و نمی تونم زیر قولم بزنم. بازوشو گرفتم و گفتم : زهره این چه قولیه؟ اگه بعدا خودم بفهمم و دیگه اون موقع خیلی دیر شده باشه چی ؟ بازوشو کشید کنار وگفت : اولا زود خودمونی نشو. دوما من چیز زیادی نمی دونم. دیگه داشتم عصبانی می شدم. هیچ جوری نمی خواست حرف بزنه. گفتم باشه در همون حدی که می دونی بگو. زهره من تا نفهمم دست از سرت برنمیدارم. هر چی میدونی بگو و تمومش کن. منم قسم می خورم اسمی از تو نبرم . حالا بهم بگو. نفس
عمیقی کشید و گفت: باشه ولی یادت باشه قسم خوردی. چون خودمم هم با این کار کیمیا موافق نیستم بهت می گم. راستش دکتر نادری یه مدتیه با کیمیا ارتباط داره. ارتباطشون از اون جایی شروع شد که با مامانت رفته بودن دکتر . حدودا 2 ماهی میشه با هم ارتباط دارن. اوایل کیمیا انگار واقعا ناراحتی داشته . واسه همین هر چند وقت یه بار دکتر واسش وقت می ذاشته تا بره و جواب آزمایش یا سونوگرافی یا تاثیر دارو ها رو چک کنه. اما یواش یواش از این حد فراتر میره. و دکتر موقعی که کیمیا رو تخت خوابیده بوده و مشغول معاینش بوده از فرصت استفاده می کنه و به کیمیا میگه هر وقت تونستی یه تماس با من بگیر باهات کار دارم . بعد از اون روز کیمیا با دکتر تماس گرفته و دکتر ازش خواسته که یه ملاقات حضوری آخر وقت توی مطب دکتر با هم داشته باشن. کیوان نادری از وضعیت کیمیا با وجود کمبود مهر پدری سو استفاده می کنه. اوایل سعی می کرد رل یه پدر رو بازی کنه . جوری رفتار میکرد که کیمیا کمبود عشق پدر رو احساس نکنه.اما این رفتار مال روزهای اولش بود. دیگه این موضوع در این حد نیست. گفتم یعنی چی ؟
در چه حدیه ؟ سکوت معنی داری کردو گفت : دیگه بیشتر از این نمی دونم . تو می تونی بقیه اش رو از خود کیمیا بپرسی. سرم داغ شده بود. چشمام سیاهی می رفت . تعادل نداشتم . انگار هیچ جا رو نمی دیدیم. مغزم قفل کرده بود. قدرت حرف زدن رو نداشتم . دیگه اصلا دلم نمی خواست چیز بیشتری بدونم. احساس بدی بهم دست داد. سرمو گذاشتم رو فرمون ماشین و چشمامو بستم. کیمیا خواهر کوچولوی من . باورم نمیشه ..... یعنی به همین راحتی دکتر تونسته بود مخ یه دختر 18 ساله رو که جای دخترشه بزنه ؟! زهره آروم صدام زد : کیوان ... کیوان خوبی ؟ ببخشید خودت اصرار کردی .... سرمو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم .... با نگرانی بهم زل زده بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...