انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 65 از 125:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
طعم تلخ خوشبختیقسمت اول

منبع آرشیو


با هزار زحمت الیا رو میخوابونم آروم در اتاقشو میبندم و رو مبل سه نفره دراز میکشم ,طبق عادت منتظرم تا صدای غر زدن شهره که میگه: >مگه مبل جای دراز کشیدنه یالا پاتو جمع کن< رو بشنوم که متوجه میشم خونه نیست. ماهواره رو روشن میکنم میزنم بی بی سی تا ببینم دنیا در چه حاله . آخ که چه حالی میده بدون دعوا دارم اخبار گوش میدم دیگه مجبور نیستم سریال ترکیه ای ببینم . همش با شهره دعوا میکردم و میگفتم فردا تکرارشونو ده بار میده بزار یه دو ساعت مستند و اخبار ببینیم .آخرشم حریفش نمیشدم و سریالشو میدید.
با آرامش توتون رو از جیب کتم که انداخته بودم رو دسته مبل در میارم مشغول پر کردن پیپ میشم ,اه لعنت به تو روشن شو دیگه برای بار دهم فندک روشن نمیشه در حالی که به زمین و زمان فحش میدم از تو کابینت آشپزخونه کبریت بر میدارم و دوباره میام رو مبل دراز میکشم .
با روشن کردن پیپ یه کام عمیق میگیرم و با بیرون دادن دود غلیظ ناخودآگاه اتفاقات هشت سال پیش که مسیر زندگیم رو ساخت جلو چشمام میاد: سال هشتاد و سه...
هیجده سالم بود به خاطر اینکه تنها بچه پدر و مادرم بودم هرچی میخواستم فراهم شده بود . مامان بسه تو رو خدا من دیگه بزرگ شدم میشه اینقدر مثل بچه ها باهام رفتار نکنی به خدا دوستام مسخرم میکنن که تو اینقدر به من اهمیت میدی .با بغض بهم میگه دوستات غلط کردن آخه تو یکی یه دونه منی بازم بوسم میکنه .
بعدا بهش حق میدادم چون بعد از شونزده سال با هزار نذرو نیاز من به دنیا اومدم که از همون اول جایگاهم تو دل همه بود .خیلی عزیز بودم . از حمون بچگی میفهمیدم که همسن های خودم بهم حسودی میکنن . چه تو فامیل و چه تو دوستام.
با درس میونه خوبی نداشتم . همش تو این فکر بودم دبیرستانو تموم کنم و برم پیش پدرم تو مغازه . البته مدرسه هم که میرفتم بعد از تعطیل شدن میومدم پیش بابام . یه فروشگاه لباس زنونه که حاصل یه عمر تلاش پدرم بود شده بود منبع درامد ما.
به گوشم میرسد که میگفتند علی آقا وقتشه که دیگه استراحت کنی ماشالا آرش فروشگاهو میچرخونه . با شنیدن این حرفا قند تو دلم آب میشد . با اینکه سنم کم بود ولی راه های کاسبی رو خیلی زود یاد گرفته بودم . پدرم خیلی ازم راضی بود .
با اینکه خیلی تلاش کرد منو بفرسته دانشگاه ولی آخرش پذیرفت که برم پیش خودش بهتره. پیشرفتمو که دید دیگه برا همیشه قید ادامه تحصیلمو زد. به خاطر استفاده از قانون کفالت پدر و تک فرزندی از سربازی معاف شدم. روزی که کارت معافیت گرفتم خیلی خوشحال بودم . یه زندگی رویایی داشتم .
کارم شده بود جنس جور کردن واسه مغازه . دیگه داشتم تو بازار اعتبار خودمو به دست میاوردم حتی بیشتر از پدرم . پا تو هر تولیدی میزاشتم اگه بیست میلیون جنس هم میخواستم دریغ نمیکردند . اما من همیشه محتاط عمل میکردم و فاکتور هام بیشتر از پنج میلیون نمیشد . ولی بابام دورادور حواسش به همه کارام بود.
تو فروشگاه که میموندم نگاه سنگین همه فروشنده هامون که چهار تا دختر بودند اذیتم میکرد . یکیشون واقعا خوشگل بود. با اینکه چهار تاشون تو فکر دوستی با من بودند ولی من فقط النازو ترجیح میدادم . بعضی وقت ها که باهاش لاس میزدم متوجه میشدم بقیه دارن از حسودی میترکند. اما هیچ وقت به الناز به چشم اینکه باهاش حال کنم نگاه نکردم. ولی الناز فکر میکرد بین ما چیزی هست . اینو وقتی فهمیدم که داشتم با یه مشتری سر قیمت چونه میزدم و اون مشتری که یه دختر خیلی خوشگل بود داشت باهام حرف میزد تا قیمتو کمتر کنه که الناز اومد و ماجرا رو تموم کرد و اون دختر با یه نگاه عصبانی از فروشگاه رفت بیرون .
با عصبانیت رو به الناز گفتم بار آخرت باشه تو کار من دخالت میکنی .برو سر کارت. با این حرفم دل اون سه تا دخترو شاد کردم طوری که یکیشون خواست از موقعیت ایجاد شده سو استفاده کنه و خودشو به من نزدیک تر کنه. اومد پیشم و خواست زیراب الناز رو بزنه که بهش گفتم این فضولیا به تو نیومده برو سر کارت . ازینکه سر الناز داد زدم اعصابم بهم ریخته بود. یواشکی بهش نگاه میکردم خیلی سعی میکرد بغضش نشکنه . محو زیباییش شده بودم طوری که دلم میخواست بغلش کنم.
بنده خدا دلم واسش میسوخت . به این کار احتیاج داشت . خیلی کمک خرج خونوادش بود .بابام هم هیچ وقت بهش سخت نمیگرفت . وضعیت خونوادشو میدونست واسه همین بهش بیشتر حقوق میداد . البته صدای اعتراض بقیه به خاطر این مساله به گوش میرسید که اهمیتی داده نمیشد.
اون روز موقع تعطیل کردن الناز آخرین نفر داشت میرفت که بهش گفتم الناز خانوم بابت ماجرای بعد از ظهر عذر میخوام کنترلمو از دست دادم. گفت مقصر من بودم آقای عرفانی شما ببخشید.
تعجب کردم .هیچ وقت بهم نمیگفت آقای عرفانی همیشه میگفت آقا آرش.
از فردای اون روز زیاد بهم محل نمیداد و این کار باعث شده بود هم کفری بشم و هم حریص تر. جوری کفرمو بالا آورده بود که کلافه شده بودم . زیاد تو مغازه نمیموندم و واسه خرید میرفتم بازار. هر کاری میکردم از فکرم بیاد بیرون نمیشد که نمیشد.
یه روز که مغازه نمیومدم دلم براش تنگ میشد . شیفته خوشگلیش بودم اون چهره معصوم که بر خلاف همکاراش آرایش کمی داشت ولی خیلی زیبا تر از اونا بود .
یعنی عاشق شدم ؟اونم عاشق الناز که کارگرمونه ! نه محاله که خونوادم قبول کنند . واسه اینکه از فکرم بیاد بیرون با دوستام یه چند روزی رفتیم شمال ولی اونجا هم فکر الناز دست از سرم بر نمیداشت . بعد از سه روز برگشتیم و دوباره اومدم مغازه .با دیدنش انگار روحیه گرفتم دوست داشتم باهاش تنها باشم و بهش بگم که دوستت دارم . ولی غرورم بهم اجازه نمیداد که بهش چیزی بگم...
بابایی بابایی بیدار شو .مامانی کجاست؟ من گشنمه . دیگه داشت صدای گریه الیا بلند میشد که بیدار شدم و بغلش کردم مشغول ناز کردنش شدم تا گریه نکنه .
مشغول مالیدن گردنم شدم که به خاطر خوابیدن رو مبل درد گرفته بود . بعد از شستن دست وصورتم لباسامو میپوشم و با الیا میریم طبقه پایین پیش پدر و مادرم که صبحونه بخوریم. طبق معمول نون داغ و میز صبحانه آمادست
الیا سریع میپره بغل پدرم و میگه آقاجون تو میدونی مامانم کجاست ؟.بابام میگه رفته پیش مامان بزرگت .
_چرا منو نبرده؟
با اینکه چهار سالش بود ولی مثل بلبل حرف میزد . بابام از تو بغلش میزارش پایین میگه برو پیش عزیز تا یه چیز خوشمزه بهت بده . الیا میره پیش مادرم و مشغول خوردن خامه شکلاتی که خیلی دوست داره میشه.
با پدرم میشینیم تو پذیرایی و مشغول حرف زدن میشیم .
- چرا دوباره دعواتون شده ؟
- سر مساله همیشگی , میگه باید واسم یه خونه جدا بگیری
- خوب واسش بگیر
- خودت که خوب میدونی نمیتونم و نمیخوام از مادر دور باشم تازه شما میتونید یه روز از الیا دور باشید؟
- نه والا .خوب تو همین محل خونه بگیر نزدیک خونه خودمون
- بابا جون اون مشکلش چیز دیگه ست . میگه از این محل بریم . باید ببریم نزدیک خونه مامانم اینا
- پاشو برو دنبالش بیارش سر خونه زندگیش تا خودم یه صحبتی باهاش بکنم ببینم دردش چیه . شاید ما مقصر باشیم. من در مغازه رو باز میکنم تو برو
میرم پیش مادرم و طبق معمول دستشو میبوسم و میگم خاله زنگ نزد , دوباره بگه چی شده چرا آرش و شهره دعوا کردن . با ناراحتی میگه نه ایندفعه زنگ نزده ,منم نمیزنم . برو سراغش و مشکلتونو حل کنید . عیب نداره عزیزم خونتونو عوض کنید . اسم رفتن من میاد اشک تو چشماش جمع میشه . منم با عصبانیت میگم سر جاش میشونمش.
شهره دختر خالم بود و به خواست مادرم رفتم خواستگاریش اونا هم از خدا خواسته قبول کردند.
زندگی شیرینی داشتیم بعد از یه سال نا خواسته بچه دار شدیم و زندگی دلچسب تر شد.
یه خونه سه طبقه داشتیم که همکف بابام و مادرم زندگی میکردند . وسط مستاجر بود و سوم هم من زندگی میکردم.
خوشبختی تو وجودم ریشه کرده بود زندگیم خیلی قشنگ بود . با شهره هیچ مشکلی نداشتم تا اینکه یه ساله گیر داده از این خونه بریم . کارمون چند بار به دعوا کشید که همیشه قهر میکرد و میرفت خونه مامانش . منم تا دو سه روز اصلا بهش زنگ نمیزدم تا اینکه خودش بر میگشت سر خونه زندگیش . ولی این بار آخر نذاشتم الیا رو ببره . ایندفعه داشتم به خاطر الیا میرفتم دنبالش تا برش گردونم.
رسیدم دم خونه خالم . زنگرو زدم رفتم تو که با دیدن من تعجب کرد گفت عزیزم شهره و الیا رو هم میاوردی . دلم واسه نوه ام تنگ شده .من که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم گفتم اینجا کار داشتم خواستم عرض ادبی کرده باشم بعد از نیم ساعت از خونه زدم بیرون و فکرم هزار جا رفته بود .نکنه واسه شهره اتفاق بدی افتاده . یعنی کجاست ؟ شمارشو گرفتم و وقتی صداشو شنیدم خیالم راحت شد.
- چه عجب زنگ زدی فکر کردم منو یادت رفته
- کجایی ؟ پاشو بیا سر خونه زندگیت؟بیام دنبالت؟
- کجا میخواستم باشم مگه به غیر از خونه مامانم جایی میتونم برم. لازم نکرده خودم میام.
دلشوره داشت دیوونم میکرد. به روش نیاوردم که الان پیش خالم بودم . یعنی دیشبو کجا سر کرده . اصلا نمیخواستم به خیانت فکر کنم . بهش گفتم سریع بیا خونه, الیا بهونه تو رو میگیره .
به بابام قول داده بودم سیگار نکشم ولی یواشکی پیپ میکشیدم . از روی عصبانیت اولین مغازه رفتم و یه نخ کنت خریدم . اومدم تو ماشین نشستم خواستم روشنش کنم یاد بابام که افتادم سیگار رو تو دستام خرد کردم و ریختم دور . تو خیابونا میچرخیدم و فکرم درگیر این بود که شهره کجا بوده ؟ چرا بهم دروغ گفت خونه مادرش بوده؟ اگه بهم خیانت کرده باشه چی؟ تا مرز دیوونگی پیش رفته بودم . دیگه طاقت نیاوردم. از اولین دکه روزنامه فروشی یه پیپ با یه بسته توتون خریدم . با کشیدن کاپیتان بلک یه مقدار اعصابم راحت شد .تصمیم گرفتم برم خونه و تتو قضیه رو در بیارم. ساعت دو بعد از ظهر بود که رفتم خونه و مستقیم رفتم طبقه سوم . شهره اومده بود . دلم نمیخواست ببینمش انگار ازش بدم اومده بود. در حالی که الیا دوید سمتم و پرید تو بغلم یه کم از خشمم کمتر شد و نشستم کنار شهره . میخواستم بگم دیشب کجا بودی که پیش خودم فکر کردم خودم باید کل ماجرا رو بفهمم . اگه خطا کرده باشه الان زیر بار نمیره. الیا رو گذاشتم زمین و با مهربونی گفتم خونه به این خوبی داریم. خیلیا حسرت نصف اینو دارن. صد متر خونه سه خوابه که بهترین زندگی رو واست فراهم کردم. چرا اصرار داری از اینجا بریم ؟
بازم دلیل همیشگی که خیلی مسخره بود رو آورد . آرش من نمیتونم با پدر مادرت تو این ساختمون زندگی کنم
_آخه چرا؟ مادرم که خاله تو هم هست مگه اذیتت میکنه؟ پدرمم که مثل دختر خودش دوستت داره
_آرش من نمیتونم تحمل کنم تو اینقدر به مادرت وابسته ای .
_چرند نگو چه ربطی داره ؟ حالا مادر من یه کم بیشتر از حد معمول دوستم داره تو حسودیت شده؟
_آره من حسودیم شده . خوبه .
در حالی که بغض کرده بود گفت دیگه خسته شدم از بس خالم تو زندگیم دخالت کرده . به همه چیزم گیر میده . میگه آرش اینو دوست داره واسش درست کن . آرش این لباس بیشتر بهش میاد . اینو نزار بپوشه . بابا یکی نیست به این مادرت بگه بذار آرش با شهره زندگیشو بکنه.
الیا رو فرستادم پایین پیش مادرم . شهره با کنایه گفت ببین بچمونم دارن بزرگ میکنن.
نمیدونستم چی بگم . شاید حق با شهره بود . شهره بهم گفت ببین آرش خان یه فکر اساسی بکن من اینجا زندگی نمیکنم . اگه شده بدون تو زندگی کنم.
اولین بار بود اسم جدایی بینمون اومده بود . هیچ فکر نمیکردم اینقدر مساله جدی باشه .
با بی اعتنایی گفتم مثل اینکه خیلی دلت میخواد پیش بابا ننت زندگی کنی . شهره لگد نزن به بختت این زندگی که ما داریم بعضی ها تو خواب هم نمیبیننش . بس کن .
_این حرف اول و آخرم بود آرش خان یه فکر اساسی بکن یا طلاق .
از اینکه اینقدر راحت اسم طلاق رو آورد ازش متنفر شدم شاید اگه مادر بچم نبود کارمون به طلاق میکشید.
از خونه زدم بیرون رفتم پیش مادرم و خواستم یه لقمه نون بخورم برم مغازه پیش بابام.
مادرم کنارم نشست و در حالی که خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه گفت فدات بشم اینقدر حرص نخور. کاش مرده بودم و اینقدر پافشاری نمیکردم تا با شهره ازدواج کنی. دستشو می بوسم میگم اصلا این حرفو نزن . من زندگی خوبی با شهره دارم . اینم یه مشکل کوچیکه که زود حلش میکنم.
یه سوال تو ذهنم بود که دیگه داشت روانمو بهم میریخت . شهره دیشب کجا بوده ؟ سعی میکردم خوشبین باشم و میگفتم حتما خونه دختر عموش بوده نخواسته به من بگه . ولی هیچ وقت مطمئین نشدم و همیشه یه کم بهش شک داشتم.
بابام باهاش صحبت کرد و نتونست نظرشو عوض کنه . تسلیم شدم و میخواستم یه خونه جدا بگیرم ولی به شهره نگفتم چون خواستم آخرین تلاشمم بکنم که قانع بشه بمونه. دو هفته از ماجرای آخرین دعوامون میگذشت و به زحمت دو بار سکس داشتیم . که اصلا نمیشد به عنوان سکس بهش نگاه کرد چون با هزار خواهش و تمنا و منت گذاشتن, شهره گذاشته بود بهش نزدیک بشم. اونم سریع میخواست که تمومش کنیم . تا چند ماه قبل تو سکس منو بیچاره میکرد دیگه انرژی برام نمیموند . اگه توانشو داشتم هر صبح و هر شب ازم سکس میخواست. ولی الان سرد شده بود و اگه ازش نمیخواستم اصلا پا پیش نمیزاشت.
دوباره مساله خونه رو پیش کشیدم که الم شنگه راه انداخت و دعوامون شد . لباساشو پوشید و گفت این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست . دفعه بعد که بیام این خونه فقط واسه اثاث بردن میام وگرنه سراغم نیا. درو محکم بست و رفت .الیا رو سپردم به مادرم و از خونه زدم بیرون , دیدم سر کوچه یه دربست گرفت . ماشینو روشن کردم افتادم دنبالش که ببینم کجا میره .
وقتی رسید خونه مادرش یه نفس راحت کشیدم و خدا رو شکر کردم که فکری که در موردش داشتم بی خود بوده. برگشتم خونه و گفتم فردا صبح میرم خونه خالم باهاش صحبت میکنم و ماجرا رو تمومش میکنم . به خالمم میگم یه خونه تو این محل واسمون پیدا کنه.
ساعت نه صبح رسیدم سر کوچه خالم میخاستم ماشینو پارک کنم که دیدم شهره داره از خونه میره بیرون. تعجب کردم که چرا این موقع صبح داره میره بیرون. شهره منو ندید و با ماشینم دورا دور تعقیبش میکردم که دیدم بعد از صحبت کردن با تلفنش کنار یه خیابون منتظر وایساد. بعد از چند دقیقه یه مگان واسش ترمز کرد .به خیال اینکه مزاحمه میخواستم برم پایین و یارو رو چپ و راست کنم که دیدم شهره با سلام و احوالپرسی سوار شد و نشست صندلی جلو. مثل یخ وا رفتم. میخواستم برم پایین و با طرف دست به یقه بشم که دیدم راه افتادند. منم تعقیبشون کردم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید . شماره شهره رو گرفتم دیدم رد تماس زد . تصمیم گرفتم تا آخر ماجرا رو برم و اون مرتیکه رو بشناسم. اون لحظه اگه بهم کارد میزدند خونم در نمیومد.
سعی کردم گمشون نکنم که دیدم دارن از شهر خارج میشن . تو اتوبان بسیج بودیم . رفتند جاجرود . منم دنبالشون بودم که دیدم دیگه نمیشه تعقیبشون کرد . یه جاده خاکی بود که با توجه به خلوت بودن اگه زیاد نزدیکشون بودم میفهمیدند .با چند دقیقه تاخیر رفتم تو اون جاده که دیدم زود به آخرش رسیدم و به جز من هیچ ماشینی اونجا نیست . ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم دیدم کل اون کوچه تقریبا حدود ده تا پلاک بیشتر نیست که همشونم خونه باغ بودند . از تک تک دیوار ها بالا رفتم تا بلاخره تو یکی ازون باغ ها مگان سفید که تعقیبش کرده بودم رو دیدم. آروم پریدم تو باغ و نگران اینکه یه وقت سگ بهم حمله نکنه یه چوب که با چماغ فرقی نداشت برداشتم. آهسته به سمت خونه رفتم که یه خونه قدیمی ساخت بود . خودمو رسوندم به اولین پنجره که نزدیکم بود و یواشکی نگاه کردم. تو این اتاق که خبری نبود. با احتیاط وارد خونه شدم . چوب رو دو دستی و محکم تو دستم گرفته بودم آماده حمله بودم . خونه ساکت بود. آروم آروم قدم میزدم و دنبال شهره میگشتم که دیدم فقط یه اتاق مونده که نگشته باشم . همینطور که داشتم نزدیک اتاق میشدم که صدای شهره رو شنیدم داره میگه بسه دیگه حامد طاقت ندارم بیا بکن .
در بسته بود اگه بازش میکردم تابلو میشد . ولی بالای در شیشه بود که میشد تو اتاقو دید. هنوزم یه ذره امید داشتم که من اشتباه کردم .شاید شهره نباشه . الکی به خودم امید میدادم تا اینکه یه میز کوچیک که تو پذیرایی بود پیدا کردم و گذاشتم زیر پام و دزدکی نگاه کردم.
چیزی که دیدم اونقدر هضم کردنش واسم سنگین بود که قدرت تصمیم گیری رو ازم گرفت . شهره داشت واسه اون مرده که اولین بار بود تو زندگیم میدیدمش با ولع ساک میزد . . . .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
طعم تلخ خوشبختیقسمت دوم

منبع آرشیو


وای خدا جون چه اتفاقی افتاده سرم داره میترکه چرا چشمام درست نمیبینه ... کی منو به صندلی بسته؟ حامد تو خوبی؟ حامد؟
تو رو خدا یه چیزی بگو. کی ما رو به این روز انداخته ؟ حامد حالت خوبه ؟ دیگه نمیتونم جلو اشکامو بگیرم و التماس میکنم حامد یه چیزی بگو . یه کم که حالم بهتر میشه تازه یادم میاد که چیزی از شروع سکس من و حامد نگذشته بود که خیلی سریع بدون اینکه متوجه بشم کی بوده با یه چیز سنگین اول حامد رو زد و بیهوش کرد بعد با احساس درد شدیدی از حال رفتم . حالا هم که این وضعیتمه.
حامد ؟ حامد ؟ داد میزنم حاااامد که یه تکونی میخوره و متوجه میشم که زنده ست . یه نفس راحت میکشم . هرچی تلاش میکنم خودمو آزاد کنم موفق نمیشم . درست مقابلم حامد رو میبینم که از من بدتر به صندلی بسته شده ولی بیهوش بود و نمیتونست کاری کنه. با تمام توانم فریاد میزنم کمک . یکی ما رو نجات بده تازه میفهمم که هیچکی صدای منو تو این خونه که وسط باغ به این بزرگیه نمیشنوه . پس ساکت میشم و صبر میکنم ببینم کی مارو به این روز انداخته و ازمون چی میخواد ؟
ترس همه وجودمو فرا گرفته و به مرز ایست قلبی رسونده . سعی میکنم حدس بزنم کار کی بوده که به نتیجه نمیرسم .
نا خود آگاه تموم اتفاقات گذشته جلو چشام میان و منو به مرور اون لحظه ها وادار میکنن......
_شهره ذلیل مرده کجا با این پسره آشنا شدی؟ خیلی جذابه!
_مریم خانم چشاتو درویش کن حالا زود باش بریم که زنگ اولو از دست دادیم . آمارمون داره خراب میشه ها
_خدا بگم چکارت نکنه , به خاطر شما زنگ اول غیبت خوردم
_به من چه !خودت اصرار داشتی که با من بیای تا حامد رو بهت معرفی کنم . پس غر نزن دیگه
_از بس ازش تعریف میکردی دلم میخواست ببینمش. خودمونیم ها ولی از تو سر تره .حالا دنبال یه بهونه باش که به ناظم بگیم ببخشمون
_بی نمک, باشه حلش میکنم خیالت راحت.
دو ماه بود که با حامد دوست شده بودم .من سال اخر دبیرستان بودم و حامد از من دو سال بزرگتر بود که میگفت همون دیپلم برام کافیه درس رو گذاشتم در کوزه دارم آبشو میخورم . اوایل هفته ای دوبار همو میدیدیم و تو خیابونا با هم میگشتیم. بیشتر موقع ها قید زنگ اولو میزدم تا با حامد باشم . عاشقش شده بودم و با گذشت زمان اگه یه روز نمیدیدمش کلافه بودم حتی با اینکه باهش تلفنی حرف میزدم ولی هنوز تشنه دیدارش بودم...
یه سال از دوستیمون گذشت که فهمیدم بدون حامد نمیتونم زندگی کنم . همه نگرانیم داداشم بود که اگه میفهمید هم منو بیچاره میکرد هم حامدو روانه بیمارستان.
خیلی محتاط عمل میکردم تا کسی بویی نبره . به جز مریم که دوستم بود هیچکی نمیدونست.
با حامد راحت بودم و زیاد پایبند محرم و نامحرم نبودم. همیشه دست همدیگرو میگرفتیم و جاهای خلوت لبامون بهم گره میخورد. خیلی قشنگ حرف میزد و واسه من شده بود همون شاهزاده معروف که قرار بود سوار بر اسب سفید بیاد و منو با خودش ببره.
_شهره واست یه سورپرایز دارم
_چیه حامد جان ؟ میخوای غافلگیزم کنی؟
_تقریبا
_بگو دیگه
_حدس بزن؟
_اه خودتو لوس نکن ,بگو
_یه کوچولو نمیتونی حدس بزنی
_قهر میکنم ها
_ببخشیذ ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید ....
_سوزنت گیر کرده
_ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید
_باشه
_دیگه قهر نیستی؟
_من که قهر نکردم , گفتم اگه نگی قهر میکنم. حالا بگو
_راستش خونوادم فردا خونه نیستن میخوان برن مسافرت. من نمیرم .
_خب؟
_خب دیگه! خونمون هیچکی نیست
_من چکار کنم
_شهره ! منو دست انداختی؟
_چه دستی ؟ این کجاش واسه من سورپرایز بود؟
_آهان . دوشیزه شهره از شما دعوت میکنم که فردا درس و مشقو بپیچونید و به خونه ما بیاید تا ...
_تا چی؟
_ تا .. تا ... تا خونمونو بهتون نشون بدم؟
_مگه کاخه که میخوای نشونم بدی؟
_خب یه چیز دیگه هم نشونت میدم
_چی؟
_تو حالا بیا . اگه الان بگم مزش میپره.
_بگو دیگه . جون من بگو .
_فردا نشونت میدم
_اصلا نمیام
_عزیزم میخوام عشق رو نشونت بدم.
_عشق که دیدنی نیست
_چرا دیدنیه . من الان دارم میبینمش
_کو کجاست ؟ چه شکلیه ؟ به منم نشونش بده
_روبروم نشسته .خیلی خوشگله انگار خدا با دستای خودش اونو ساخته. یه نگا به آینه تو کیفت بندازی میبینیش.
کم آوردم . اگه ایران نبود اول صبحی تو همون پارک بغلش میکردم و میبوسیدمش. بیشتر عاشقش شدم و خیره شدم تو چشماش . اگه خودمو کنترل نمیکردم اشک شوق میریخت رو گونه هام.
_من باید برم دیگه دیرم شد
_فردا صبح منتظرتم . با ماشینم میام دنبالت
_بهش فکر میکنم
_لوس نشو دیگه
_باشه . بهت زنگ میزنم. فعلا خداحافظ.
_یعنی قبوله دیگه .
_گفتم بهت زنگ میزنم
_الان جواب بده. من تحمل ندارم
_یه کاریش میکنم.
_این یعنی قبول دیگه . خدا حافظ عشقم. فردا همین ساعت با ماشین میام سراغت
نمیتونستم بهش نه بگم . خودمم دلم میخواست, اشتیاق همه وجودمو فرا گرفته بود. اون روز تموم شد و فردا با حامد به خونشون رفتم. خونه بزرگی داشتند و با وسایلی که تو خونه بود میشد حدس زد وضع مالیشون توپه.
_حامد عزیزم ..من
_تو چی عشقم
_من خیلی دوستت دارم. بدون تو میمیرم
_یعنی نصف اینی که من دوستت دارم دوستم داری؟
_مگه تو چقدر دوستم داری؟
_دو برابر تو
_تو مگه اندازه دوست داشتن منو میدونی؟
_نه ولی اینو میدونم که تو دنیای منی شهره . اگه تو نباشی من میمیرم تو همه وجودمی.
_ اگه راست میگی نشونم بده ببینم
_چیو؟
_این که چقدر دوستم داری. این حرفایی که میزنی منو دیوونه میکنه حامدم. عشقم .زندگیم
حامد به سمتم اومد و با سرعت لبامون به هم چفت شد , پلکهام رو هم افتادند و لبهام رو لبهای حامد . تا حالا اینجوری لب نگرفته بودیم . متوجه شده بودم چیزی فرا تر از لب میخوام ولی روم نمیشد طلب کنم . دستامو محکم دور گردن حامد انداخته بودم و خودمو تو بغلش شل کردم. زبونش کاملا زبونم رو لمس میکرد و نفسای من تند تر شده بود . مقنعم رو درآورد و مو هامو نوازش میکرد و در حال لب گرفتن به اتاقش رفتیم . بغلم کرد و خوابوندم رو تخت یه نفرش . شروع به خوردن گردنم کرد و لاله های گوشمم می مکید . دکمه های مانتومو یکی یکی باز میکرد . میخواستم جلوشو بگیرم ولی دستام ازم تبعیت نمیکردند . وقتی سینمو تو دستش گرفت لذت بردم و وقتی از زیر تیشرتم دستشو رسوند بهشون و گرمای خونی که تودستاش جریان داشت به وسیله سینه هام لمس شد یه آه کشیدم و منتظر ادامه کار شدم.مانتو رو کامل از تنم در آورد و تیشرتمو تا رو سینه هام کشید بالا و با ولع داشت میلیسیدشون . از نوک پام تا کف سرم مور مور میشد ولی خیلی لذت داشت. تند تند نفس میکشیدم و صدای آه و ناله سر میدادم. دستش که رفت سمت کسم ترسیدم و گفتم حامد چیکار میکنی؟
_حواسم هست عشقم
_تو رو خدا بس کن من طاقت ندارم
_عزیزم این بهترین حسیه که تا حالا تجربه کردم , نترس حواسم هست
میخواستم جلوشو بگیرم ولی باز دستام از مغزم پیروی نمیکرد. حس شهوت و خجالت با هم آمیخته شده بود دلم میخواست بگم حامد بیشتر ادامه بده , دیگه طاقت نداشتم ولی اون حیای دخترونم اجازه همچین کاری رو نمیداد . تا به خودم اومدم دیدم کاملا لختم کرده و داره با دستاش کسمو میماله و خیلی با دقت نگاه میکنه. شرمم اومد و پاهامو جمع کردم که با زور بازشون کرد و با زبون مشغول لیس زدن کسم شد . دستمو بردم رو سرش که نزارم این کارو انجام بده اما از روی لذت سرشو محکم فشار دادم به سمت کسم. موهاشو میکشیدم و فریاد های خفیفم فضای اتاق رو شهوانی کرده بود. حامد دیگه طاقت نیاورد و بی درنگ لخت شد . وای چه قدر مرد لخت بد حیبته . اما کیرش باحال بود .فقط تو فیلمهای پورنو دیده بودم. از روی کنجکاوی کیرشو گرفتم تو دستم و باهاش ور رفتم که دیدم به سمت صورتم اومد و ازم خواست بخورمش. با اکراه این کارو کردم .به خاطر بی تجربگیم لذت نبرد و بی خیال شد. مشغول خوردن کسم شد. اما این دفعه با انگشتش رو سوراخ کونم بازی میکرد و کمو بیش میکردش تو .من که دیگه اختیارم دست خودم نبود و داشتم کسمو میمالیدم دیدم که حامد بعد از تف زدن به کیرش پاهامو تا جایی که ممکن بود داد بالا و کیرشوگذاشت رو سوراخ عقبم و با دست کسمو میمالید. درد زیادی متحمل شده بودم ولی به خاطر اینکه حامد لذت ببره چیزی نمیگفتم. یه مدت که گذشت دیدم لذتی که دارم میبرم به دردش می ارزه .اما زاویه کردن که عوض میشد دردم زیاد میشد.
آبشو خالی کرد رو سینه های من و بی حال کنارم افتاد . به اوج لذت نرسیدم ولی راضی بودم ,بیشتر عاشق حامد شدم...
_حامد من الان دیگه پیشدانشگاهیمم تموم شده ,دوست ندارم برم دانشگاه .چرا تکلیفمونو روشن نمیکنی؟
_عزیزم به زمان احتیاج دارم؟
_الان دو سال از دوستیمون گذشته و تنها چیزی که گذاشتی سالم بمونه بکارتمه !
_خب ؟
_خب دیگه ترتیب اونم باید داده بشه یا نه؟
_تو که گفتی بکارتت فقط شب زفاف برداشته میشه!
_الانم همینو میگم.
_آهان تازه دوزاریم افتاد. ببین شهره من الان شرایط ازدواجو ندارم
_تو که همه چی داری . بابات چیزی برات کم نمیزاره. من بدون تو میمیرم
_منم بدون تو میمیرم , ولی درکم کن
_حامد من خواستگار دارم . مادرم نمیزاره الکی ردشون کنم.
_تو ردشون کن . چکار به مادرت داری
_من نمیدونم . تکلیفمو همین الان روشن کن
_با مادرم صحبت میکنم .
واقعا عاشق حامد بودم و نمیتونستم زندگی آیندمو بدون اون تصور کنم.حاضر بودم همه چیزمو فدا کنم تا با حامد باشم.
چند روزی بود که از حامد خبر نداشتم و گوشی خاموشش کلافم کرده بود .تصمیم گرفتم برم خونشون , از نگرانی داشتم دیوونه میشدم. رسیدم سر کوچشون که ترسیدم برم و زنگ خونه رو بزنم. برگشتم خونه . دیدم پستچی اومده و داره با مادرم حرف میزنه . نزدیکتر که رفتم مادرم گفت ایناهاش اومد . پست چی رو به من گفت خانم شهره صفایی ؟
_بله خودم هستم
_لطفا کارت شناساییتون رو بدید؟
مادرم رفت خونه و شناسناممو آورد
_بفرمایید اینم کارت شناسایی. حالا این چی هست؟
_نامه . فرستنده درخواست کرده فقط تحویل شهره صفایی داده بشه. اینجارو امضا کنید.
با رفتن پست چی مادرم میگه کی فرستاده که میگم هیچی نیست از طرف کلاس های کنکوره.
مادرمم ساده باور کرد و رفت تو
_وقتی نامه رو باز کردم و خط حامد رو که نوشته بود شهره ی من , منو ببخش شناختم. ادامشو نتونستم بخونم .خودمو به خونه رسوندم و سریع رفتم تو اتاقم .
نامه رو با ترس و لرز باز کردم
شهره ی من , منو ببخش
الان که داری این نامه رو میخونی من ایران نیستم. خیلی وقت پیش میخواستم بهت بگم ولی نتونستم.
ازت خواهش میکنم منو فراموش کن و دنبالم نگرد . اگه منو دوست داری به زندگیت برس. و به من فکر نکن .منم سعی میکنم فراموشت کنم. ازم نخواه که دلیل کارمو بهت بگم . فقط بدون مجبور بودم. منو ببخش.
از فرط ناراحتی داشتم دیوونه میشدم و با اینکه گوشی حامد خاموش بود ولی باز هم پشت سر هم شمارشو میگرفتم.چند روز گذشت و من از درون داشتم داغون میشدم ولی سعی میکردم ظاهرم رو حفظ کنم.
دو ماه گذشت و من یه کمی با موضوع کنار اومده بودم و خدا رو شکر میکردم دست به خودکشی نزدموچون خیلی بهش فکر میکردم.
تو آشپزخونه داشتم ظرفهای ظهر رو میشستم که مادرم با خوشحالی بهم گفت دخترم ایشالا خوشبخت بشی عزیزم
_چی شده مامان؟
_حدس بزن کی الان پشت تلفن بود؟
_یه خواستگار
_ماشالا به هوشت؟
_ندید ردش کن
_نمیخوای بدونی کی بود؟
_نه
_مطمئنی
_خوب حالا بگو کی بود؟ بعد ردش کن
_خالت بود؟ خاله فاطمت
_کسی رو معرفی کرده؟
_نه خنگ خدا ,واسه یکی یه دونش زنگ زد .
_آرش
_آره عزیزم. حالا چی میگی ؟ ردش کنم؟
آرش . . .یعنی آرش از من خوشش اومده بود . کسی که کل فامیل واسش نقشه داشتند . ولی من آمادگیشو نداشتم . هنوز از حامد دل نکنده بودم.
شبی که آرش اومد خواستگاریم و رفتیم که با هم صحبت کنیم اولین حرفی که بهم زد این بود
_ببین شهره من میخوام یه زندگی مشترک شروع کنم و تصمیم گرفتم تو شریکم باشی . با گذشته تو هم کاری ندارم. از این به بعدت برام مهمه زندگی ما از یه نقطه صفر که این اتاقه شروع میشه . با من زندگیتو شریک میشی؟
_والا چی بگم . حتما خودت یه گذشته داری که ازم میخوای گذشته رو فراموش کنم.
_چون میخوام با صداقت باشم بهت میگم. راستشو بخوای یه نفر تو زندگی من بوده که الان دیگه نیست. یه عشق زود گذر بچگونه بود. همین . تو چی؟
_مگه نگفتی با گذشته من کاری نداری
_درسته . با گذشتت کاری ندارم . پس دیگه حرفه گذشته رو نزنیم . آینده مهمتره
ازینکه اینقدر رک بود یکم بدم اومد . ولی جذبه ای که داشت منو به خودش وابسته کرد.
وقتی که خطبه عقد رو خوندند و بله رو گفتم .تصمم گرفتم واسه همیشه حامد رو فراموش کنم و آرش رو دوست داشته باشم. که همین طور هم شد. یه زندگی رویای داشتم. خیلی زود به خاطر بی احتیاطی من صاحب یه دختر شدیم . من واقعا عاشق آرش بودم و در کنار همدیگه از بزرگ شدن الیا لذت میبردیم.....
شهره بیدار شو .شهره شهره . چشامو که باز میکنم حامدو میبینم که به هوش اومده و ازم داره میپرسه
_توخوبی عزیزم .و دیدی کی زد تو سر من
_ اره من خوبم . تو خوبی؟ نه نمیدونم
متوجه میشم که هرکی منو بسته لباسامو پوشیده و حامد رو لخت بسته. متوجه یه بو میشم که واسم آشناست.
آره این بوی همون پیپیه که آرش میکشه.
_حامد بدبخت شدیم. شوهرمه . زنده نمیزارمون
_نترس باهاش صحبت میکنیم
من که دیگه فقط در حال گریه کردنم و حامد منو دلداری میده که میبینم یهو در باز میشه و آرش با لباسای خاکی میاد تو
زبونم بند میاد و اشکام بیشتر میشه.
با خشمی که تو چشمای آرش میبینم, بهم میگه عزیزم یه قبر جا دار کندم. تا ابد میتونی با این ... میخواد حامد رو مخاطب قرار بده که عصبانی میشه و بهش حمله میکنه در حال زدن حامد میگه تا ابد میتونی با این پست فطرت تو قبری که براتون کندم بخوابی. صدای شکستن دماغ حامد تو گوشم میپیچه و تحمل ندارم که نگاه کنم. آرش خسته میشه و می افته گوشه اتاق و از سیگارای حامد روشن میکنه و باچشم بسته دودشو میفرسته هوا. به باباش قول داده بود سیگار نکشه اما قولشو شکست. نگاهم که به حامد می افته جز خون رو صورت و سینش چیزی نمیبینم. میخوام ازش طرفداری کنم جراتشو ندارم.
_آرش تو رو خدا منو ببخش
_شهره نمیخوام صدات رو بشنوم
_آرش میخوای چیکار کنی؟
_میفهمی. البته اون دنیا میفهمی باهاتون چیکار کردم
فقط گریه و التماس میکنم . حامد از هوش رفته و آرش به حرفام گوش نمیکنه.
ادامه دارد....
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
طعم تلخ خوشبختیقسمت سوم

منبع آرشیو


آروم از رو میز میام پایین و تکیه میدم به دیوار و سعی میکنم خودمو کنترل کنم .از عصبانیت دستام میلرزید . بی درنگ به سمت آشپزخونه میرم و دنبال کارد میگردم . با زحمت یه چاقوی میوه خوری پیدا میکنم و دوباره میام پشت همون در. میرم بالای میز و میبینم شهره به صورت داگ استایل قرار گرفته و اون مرتیکه که اسمش حامد بود داره آماده میشه که بکنه تو کسش. جفتشون پشتشون به من بود . از رو میز اومدم پایین و اینبار خون جلو چشامو گرفته بود. دوست داشتم بهترین تصمیمو بگیرم ولی نمیتونستم. ضربان قلبم بالا رفته بود و عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود. چاقو رو گذاشتم زمین و همون چوب رو برداشتم .آروم درو باز کردم , به خاطر صداهایی که شهره ازش سر میداد متوجه ورودم نشدند. با چوبی که تو دستم بود تقریبا محکم زدم پشت سر حامد .حتی فرصت نکرد ببینه کی بوده و افتاد رو زمین.قبل از اینکه شهره متوجه ماجرا بشه اونم بیهوش کردم. اولش فکر کردم مردن ولی نبضشون میزد . رفتم چاقو رو برداشتم و خواستم گلو حامد رو پاره کنم . چند بار چاقو رو بردم نزدیک شاهرگش ولی دستام میلرزید.
نه ! من اینکاره نبودم .چاقورو پرت کردم سمت دیوار و بی اختیار گریم گرفت . دیوونه شده بودم. رفتم بیرون و از ماشینم پیپ و توتونم رو اووردم . یه نگاه به کوچه انداختم که دیدم پرنده هم پر نمیزنه. یه طناب تو ایوون بود که واسه خشک کردن لباسا ازش استفاده میکردند. بازش کردم و رفتم تو خونه. دو تا صندلی از آشپزخونه بردم تو اتاق خواب و اول اون مرتیکه رو محکم بستم و رفتم که شهره رو ببندم .
عریان بودنش اذیتم کرد. شهره رو فقط تو تختم عریان دیده بودم . به خاطر حرمت عشقمون که دیگه چیزی ازش نمونده بود لباساشو تنش کردم و بستمش به صندلی. تکیه دادم به دیوار و پیپم رو روشن کردم و پشت سر هم کام میگرفتم. توتونش تموم میشد ,دوباره پر میکردم و دودشو با عصبانیت میدادم بیرون. به این فکر میکردم که باید چکار کنم. تحمل نگاه کردنشونو نداشتم از اتاق زدم بیرون. دهنم خشک شده بود ,هوس چای کردم و رفتم آشپزخونه زیر کتری رو روشن کردم و رو صندلی خیره شدم به کتری تا آبش جوش بیاد . با کشیدن پیپ یه کم آروم شدم و آرامشم بی اختیار منو برد به گذشته .گذشته ی دور .یاد بچگی هام که خیلی ارج به درجم میزاشتند. یاد اون لحظه هایی که همیشه خوشحال بودم و اگه مشکلی برام پیش میومد پدرم مثل کوه پشتم بود و حلش میکرد. دلم میخواست شمارشو بگیرم و ازش کمک بخوام ولی این مشکلو باید خودم تنهایی حل میکردم.
یا باید میکشتمشون و یا باید بی خیالشون میشدم. هیچ راه سومی به فکرم نمیرسید. صدای جوشیدن آب منو به خودم میاره و دنبال چای خشک میگردم تا دم کنم.
اه لعنتی , پس کجاست این چایی خشک...تو اینم که نیست .اینجا هم که نیست...
چقدر من خنگم همش جلو روم روی کابینت بوده اونوقت من همش دارم کابینتای آشپزخونرو میریزم بهم. حالا قوری کجاست؟ آهان اینجاست ... چای رو دم کردم و پنج دقیقه منتظر موندم
یه لیوان چای واسه خودم میریزم و منتظرم که سرد بشه تا بخورم. رو صندلی میشینم و خیره میشم به چای که نا خود آگاه گذشته واسم مرور میشه...
_آقا آرش چاییتون سرد شد
_ممنونم الناز خانوم الان میخورم دستتون درد نکنه
_خواهش میکنم
در حال خوردن چای به مانیتور نگاه میکنم و حسابهای مشتری ها رو وارد میکنم. خدا رو شکر این ماه با اینکه بازار زیاد چنگی به دل نمیزد سود خوبی داشتیم.
_آقای عرفانی خسته نباشید .
_شما هم خسته نباشید .با سه نفرتونم ,فردا دیر نیاید ها
_خیالتون راحت. فردا ساعت نه اینجاییم. خداحافظ
خیلی دوست داشتند خودشونو واسه من لوس کنند تا بهشون توجه کنم .ولی من فقط دلم پیش الناز بود
مثل همیشه الناز ازون سه نفر دیر تر تعطیل میکرد . ما هم به عنوان اضافه کاری واسش حساب میکردیم . از دستم ناراحت بود که جلو اون سه نفر ضایش کرده بودم با هزار زحمت بخشیده بودم و دیگه به اسم کوچیک صدام نمیزد.
وقتی میگفت آقا آرش ,قند تو دلم آب میشد . دیگه باید میگفتم که چه حسی نسبت بهش دارم. الان هم بهترین موقع بود چون بابام نبود.
_الناز خانوم
_جانم آقا آرش ,امری داشتید؟
_اِ .. اِ .. اِ
_چی؟
_اون کار قرمزه کد 508 چقدر ازش مونده؟
_چهار تا . کار خوبیه به نظرم برو بازم ازش بیار تا تولیدی تموم نکرده
_باشه .راستی اِ.. اِ .. اِ
_چیه ؟ چرا اینقد اِ اِ اِ میکنید
_هییییچی . میخواستم بگم ...
_چی میخواستید بگید؟
_میخواستم بگم .. ازون کد 504 هم داریم ؟
_کدوم مدلو میگید؟
_بابا همون سارافون بلند سنگ دوزیه که پشتش حریر کار شده
_وا ! اون مدل که دو هفته پیش تموم شد . حواستون کجاست خودتون کلی دنبالش گشتید. هیچ تولیدی نداشت.
_ آهان . یادم نبود خب . خب؟
_خب چی؟
_هیچی دیگه . یه مشتری اومد ببینید چی میخواد؟
لعنت به من چرا لکنت زبون گرفتم. یه کلوم بهش بگو دیگه . بزار این مشتریه بره این دفعه حتما بهش میگم.
_ الناز خانوم
_بله
_راستش . راستش . چطوری بگم ؟
_آقا آرش راحت باش .بگو
با همه وجودم تمرکز میکنم و چشمامو میبندم
_الناز خانوم من به شما علاقه مند شدم
_رررراستش شوکه شدم .اصلا انتظار این حرف رو نداشتم... من دیگه باید برم .ببخشید
_میرسونمتون
_نه مزاحمتون نمیشم .با اتوبوس میرم
_ناراحت شدی؟ ببخشید اگه ناراحتتون کردم
_نه اینطور نیست. خب من دیگه میرم . فردا یه ساعت دیر تر میام . ببخشید . خدا حافظ
_خدا حافظ
از برخوردش ناراحت شدم و حس کردم خودمو کوچیک کردم . اما خوشحال بودم چون بلاخره احساسمو بهش گفتم. حالا فقط مونده بود بفهمم آیا اونم منو دوست داره یا نه؟
فرداش همش منتظر بودم بیاد . دلم براش تنگ شده بود همه نگاهم به ساعت بود .
بابام متوجه بی قراریم شده بود و گفت
_چته پسر
_ه ه ه هیچی بابا
_یه چیزیت هست !
_نه بابا جون من فقط یه کم سرم درد میکنه
_ بهونه نیار .یادت که نرفته , امروز باید بری سه راه جمهوری
_ نه یادمه . میرم .تا نیم ساعت دیگه میرم
_کارت تموم شد برو کوچه برلن یه صورت دادم به تولیدی... اونم بگیر بیار
_چشم بابا جون
_واسه چی وایسادی برو دیگه ظهر شد
_باشه باشه من رفتم
گندت بزنن شانس. چرا الناز اینقدر دیر کرد ؟ کاش میدیدمش اول صبحی انرژی میگرفتم
بعد از سرزدن به ده تا تولیدی و خرید از بعضی هاشون, دو تا کیسه بزرگ بار موتورم کردم و تا رسیدم فروشگاه ساعت سه شده بود .
_سلام بابا . دو تا مدل توپ آوردم که میترکونه
_سلام .این چه لحن صحبت کردنه. مگه نگفتم سنگین باش
_ببخشید . من برم یه چیزی بخورم که مردم از گشنگی
_صد بار بهت گفتم گشنه نمون همونجا میرفتی یه غذاخوری ,نهارتو میخوردی
_مگه میشه دستپخت مامان رو بزارم تو یخچال بمونه. تازه اگه به خاطر من نبود محال بود مامان واسه شما هم غذا بزاره . اون وقت مجبور بودی بری همون غذا خوری
_باشه بابا . کچلم کردی با این مامان مامان گفتنت. سهم تو رو گرم نکردم برو گرم کن بخور بیا ببینم چی گرفتی؟
کل فروشگاهو یه نگا میندازم میبینم خبری از الناز نیست . تند تند غذامو میخورم و میام روبرو میز یکی از فروشنده ها
_خانوم اکبری الناز خانوم نیومده؟
_نه نیومده
_چرا
_نمیدونم
متوجه حسودیش میشم و دیگه حرف زدنو باهاش ادامه نمیدم. میرم پیش بابام که مشغول جمع زدن فاکتور هاست و وارد کردن اون تو دفتر کل.
_بابا جون شونصد هزار تومن دادم نرم افزار حساب داری تا از شر این دفتر قلم راحت بشی
_اولا شونصد دیگه کدومه؟ ثانیا من به اینا هیچ اعتمادی ندارم نمیخوام حسابام رو هوا باشه
_رو هوا کدومه عزیز من . علم پیشرفت کرده .با کامپیوتر هم دقیق تره و هم راحت تر
_برو باباجون .من با همین دفتر دسک سی ساله دارم کار میکنم و خیلی هم ازش راضی ام.
_ما که حریف تو نشدیم. باشه بابا .شما همون سنتی کار کن . منم با تکنولوژی روز میرم جلو. راستی الناز نیومده؟
از بالای عینکش با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه
_الناز؟ منظورت خانوم حسین پوره ؟ خودمونی شدی
_راستش فامیلیش سخت بود با اسم کوچیک صداش میکم
_نه نیومده . زنگ زد گفت امروز نمیام
_چرا؟
_پسر جون چکار به این کارا داری . برو بسته هارو باز کن تا چروک نشده.
_چشم بابا. الان میرم.
یه کم خجالت کشیدم و نگاه متعجب بابام اذیتم میکرد.فردای اون روز که الناز اومد انگار روم نمیشد باهاش حرف بزنم و اونم دیگه به من نگاه نمیکرد. همش منتظر بودم آخر وقت بشه و واسه نیم ساعت باهاش تنها بشم. بابام معمولا ظهر میرفت خونه . و فروشنده ها ساعت هشت تعطیل میکردند.الناز هم نیم ساعت بعد از اونا میرفت . خودمم که ساعت نه در مغازه رو میبستم.
با خدا حافظی اون سه نفر خوشحال شدم و رفتم سمت الناز
_دیروز کجا بودی؟
_یه کار اداری داشتم نتونستم بیام .باباتون در جریانه
_ چرا بهم نگاه نمیکنی؟
آروم سرش رو بالا میاره .با دیدن صورت معصومش و چهره خوشگلش بیشتر عاشقش میشم
_نمیگی دلم برات تنگ میشه . چرا بهم نگفتی که نمیای؟
_راستش قرار بود بیام اما کارم طول کشید
_ایراد نداره ولی نگرانت شدم. اگه خواستی نیای قبلش بهم بگو تا چشم انتظارت نباشم
_چشم
_چرا اینقدر استرس داری ؟
_من ؟ نه . استرس ندارم
_چرا داری
_اینطور نیست
_راستش از دیروز تا حالا همش منتظر این لحظه بودم تا باهات تنها باشم
_بیبین آقا آرش من ازتون خواهش میکنم قضیه دیروز رو فراموش کنید .ما نمیتونیم با هم باشیم
_ میشه بپرسم چرا به این نتیجه رسیدی که باید بیخیال بشم
_شما اصلا از وضعیت من با خبر نیستی.
_خب با خبر میشم .یعنی کم کم شما بهم میگید
اضطراب تو وجودش موج میزد و منم کنجکاو شده بودم که منظورش چی بوده از اینکه گفته شما از وضعیت من با خبر نیستی. خیلی مصمم بهش گفتم
_میخوام راجع به شما با خونوادم صحبت کنم
_نه
_چرا ؟
_آخه . آخه...
_آخه چی؟
_باید بیشتر با هم حرف بزنیم . و با اخلاقت آشنا بشم
خدا رو شکر میکردم که جوابش منفی نبود و قرار شد یه رابطه دوستی مخفیانه برقرار کنیم.
یه ماه ازین رابطه میگذشت و ما روزهای تعطیل با هم بودیم و همه جا با هم میرفتیم. همیشه دستامون تو دست هم بود و روزهای کاری اصلا تابلو نمیکردیم. یه روز آخر وقت که مثل همیشه دوباره تنها شده بودیم و خیلی معمولی گرم صحبت بودیم تو چشمای الناز یه شوق خاص وصف ناپذیری دیدم .دیگه وقتش شده بود که بره و داشت این دست اون دست میکرد.
رفت سمت جعبه فیوز و چراق هارو خاموش کرد و تو اون تاریکی گفت آرش میشه خواهش کنم یه لحظه در رو ببندی.من که شوکه بودم بایه ترس همراه با شوق درا رو بستم و به سمت الناز اومدم و گفتم
_قضیه چیه ؟
_میخوام سورپرایزت کنم
_با چراقای خاموش؟
_آره
با نور کمی که از خیابون تو مغازه میومد نمیتونستم واضح ببینمش . دستمو گرفت و برد یه گوشه که بیرون پیدا نباشه. روبرو هم وایساده بودیم. قدش تا چونه من بود . دستاشو دور گردنم حلقه کرد و کمی از وزنشو من متحمل میشدم
_آرش عزیزم من خیلی دوستت دارم
_منم همینطور
روسریش از سرش افتاده بود و برای اولین بار موهاشو دیدم. هلم داد به سمت دیوار و لباشو نزدیک صورتم کرد و چشماشو بست . چشمام به تاریکی عادت کرده بود و میتونستیم کمو بیش همو ببینیم. تا حالا اینقدر بهم نزدیک نشده بودیم. منتظر بود من لبامو بچسبونم رو لبش اما من به خاطر تجربه اولم و شوکه بودنم اینکارو نکردم. وقتی خودش دیگه طاقت نیاورد و لباشو گذاشت رو لبام انگار تازه متولد شدم. خشک و بی حرکت بودم .اما وقتی لبام خیس شد و با زبونش زبونم رو قلقلک میداد از گیجی درومدم و دستامو دور کمرش قلاب کردم و فشارش دادم سمت خودم.در حال پیچ و تاب خوردن لبامون از هم جدا نمیشد .شهوت داشت کنترل اوضاع رو به دست میگرفت که ترسیدم و خودمو ازش جدا کردم.
_وای الناز په حالی داد
_عزیزم چرا کنار کشیدی ؟
دوباره به سمتم اومد و دو تا از دکمه های بالایی پیرهنمو باز کرد ورو سینمو ماساژمیداد
_آرش همیشه دوست داشتم موهای سینتو لمس کنم.
_همیشه؟
_آره . اولین باری که دیدمت عاشق موهای سینت شدم و دوست داشتم دستمو روش بکشم
دیگه تموم دکمه های پیرهنمو باز کرده بود و با دستای لطیفش بالا تنم رو ماساژمیداد.
حس شهوتم بیدار شده بود و به همین خاطر کیرم داشت بزرگ و سفت میشد واز رو شلوار مشخص میشد. خودشو که بهم میچسبوند تابلو بود که شق کردم. منم دوست داشتم مانتو شو در بیارم و با سینه هاش بازی کنم اما هنوز روم نمیشد.
الناز دیگه خسته شد و ناراحت از اینکه من کاری نمیکم. جلوم زانو زد و کمربندمو باز کرد . شلوار و شرتمو تا نصفه کشید پایین و بی درنگ کیرمو کرد تو دهنش.
ترس , لذت , خجالت, کنجکاوی و از همه بیشتر تعجب احساساتی بودند که اون موقع به من دست داد. کمرویی رو گذاشتم کنار و النازو بلند کردم و دونه دونه لباساشو در آوردم . برای اولین بار که سینه هاشو تو دستم گرفتم خیلی خوشم اومد و مشغول خوردنشون شدم.
_آرش .آرش جوونم . من خسته شدم از بس سر پا وایسادم.
_الان حلش میکنم عزیزم
یه فرش کوچیک داشتیم که همیشه بابام روش نماز میخوند . میخواستم اونو بیارم بندازم زیرمون که پشیمون شدم و رفتم یه پتو که از وقتی یادم میاد تو مغازه بوده آوردم و پهن کردم زیرمون.
دراز کشیدم و الناز هم نشست رو شکمم. با سینه هاش ور میرفتم که خودشو میکشید عقب جوری که کیرم به صورت افقی رو کسش بود. دائم خودش رو تکون میداد و با جا به جا شدن کیرم رو کسش لذت میبرد. اما من از این کار لذتی نمیبردم و بیشتر با سینه هاش بازی میکردم.چشماش بسته بود بی صدا فریاد میکشید و دیگه طاقت نیاورد.
بلند شد و کیرمو کرد تو دهنش و سرشو حسابی خیس کرد . و دوباره همون حالت ولی کیرمو عمودی نگه داشت. به خیال اینک الان میخواد با کون بشینه روش فقط تماشا میکردم . دیدم سر کیرمو گذاشت رو کسش و آروم داره میشینه
_الناز حواست هست؟ چیکار میکنی؟
_جوووونم .آره عشقم حواسم هست
یه دفعه رو کیرم نشت و داغ شدم . ترسیدم ,همش منتظر بودم الان که بلند بشه کیرم خونیه . اما خبری نبود و الناز با لذت رو کیرم مانور میداد. از روم بلند شد و کنارم دراز کشید. ازم خواست که برم روش. من که تجربه اولم بود و هنوز باورم نمیشد مثل غلام حلقه به گوش مطیعش بودم. سینه هاش تو دستام و کیرمم تا آخر تو کسش عقب جلو میشد. دیگه طاقت نیاوردم و آبم رو ریختم رو شکمش.
اون شب تموم شد و من النازو با موتورم رسوندم خونشون و هیچ سوالی هم ازش نپرسیدم. اما از لذتی که برده بودم راضی بودم. فکر و خیال ناجور به سرم زده بود. همش فکر میکردم که الناز دختر خرابیه .فرداش دوباره آخر وقت با هم تنها شدیم...
_الناز؟
_جانم
_نمیخوای توضیح بدی؟
_چیو؟
_قضیه دیشب رو.
_چه توضیحی میخوای؟
_بکارتت؟ من فکر میکردم تو دختری
_بهت گفتم از وضعیت من بی خبری ولی گوش ندادی و اصرار به شروع رابطمون داشتی
_منظور من از رابطه با تو سکس نبود.
_بلاخره که به اینجا میکشید
_ ولی من دوست داشتم شرعی باشه. حالا جواب سوالمو بده؟
_چی بگم ؟
_یعنی چی, چی بگم؟ چرا پرده نداشتی؟
_خیلی زود تر از این باید بهت میگفتم ولی نتونستم. راستش من یه ازدواج نا موفق داشتم. زندگی مشترکم به شیش ماه نکشید و از شوهر سابقم جدا شدم. پدرتون در جریانه که من مطلقم . اولش فکر میکردم شما هم میدونی ولی اینطور که معلوم شد آقای عرفانی چیزی به شما نگفته.
مثل یخ وا رفتم. ناراحت بودم چون بهم نگفته بود طلاق گرفته و خوشحال بودم چون فکرم در موردش اشتباه بود.
در موردش تحقیق کردم و متوجه شدم به خاطر اعتیاد شوهرش خونوادش سریع طلاقشو گرفتند و خودش داره کار میکنه تا خرجش گردن باباش نباشه.
مهرش به دلم بیشتر نشست و ازون به بعد وقت گیر میاوردیم سکس میکردیم.
تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم که با الناز ازدواج کنم. مادرم اولش کلی ذوق کرد ولی وقتی الناز رو شناخت خیلی مخالفت کرد. اما من پا فشاری میکردم. بابام هم پشت مادرم بود و الناز رو از اونجا اخراج کرد . البته معرفیش کرد به یکی از همکاران تا اونجا مشغول باشه.
با دور شدن من و الناز از هم دیگه رابطمون رو به سردی میرفت. الناز هم چون میدونست خوانوادم شدیدا مخالف هستند زیاد موافق نبود. اما من اونو دوست داشتم. ولی به خاطر مادرم که همه چیزم بود کوتاه اومدم.
روزی که بابام خبر ازدواج النا رو بهم داد دیگه ازش قطع امید کردم و سعی بر اینکه فراموشش کنم.
چند ماه بعد سر میز شام بابام با مادرم بحث ازدواج منو پیش کشیدن. ولی من زید اهمییت ندادم. مادرم مدام تو گوشم میخوند یه دختر واسط نشون کردم پنجه آفتاب. خانوم و خوشگل . اوایل به حرفش گوش نمیدادم ولی دیگه داشت قسمم میداد و چند باری هم گریه کرد. منم که طاقت اشکاشو نداشتم گفتم حالا بگو ببینم این دختر خوشبخت کیه ؟
_بهم قول بده نه نگی
_حالا شما بگو
_آشناست .غریبه نیست
_خب بگو کیه؟
_ شهره .دختر خاله زهرات
_شهره؟ ما که هم سنیم
_ایراد نداره . مگه اون زنه که میخواستی بگیریش هم سنت نبود؟!
از کنایش یه کم ناراحت شدم ولی داشتم به شهره فکر میکردم و خودمو با اون تصور میکردم که مادرم گفت
_چیه !هوایی شدی؟
_من ؟ نه ! داشتم به یه موضوع دیگه فکر میکردم
_آره جون عمت . زنگ بزنم واسه آخر هفته قرار خواستگاری رو بزارم؟
_بزار فکر کنم؟
_دیگه فکر کردن نداره . دست بجنبون شهره خواستگار زیاد داره
بابام که این حرفو شنید گفت اگه بدونن آرش میخواد بیاد خواستگاری دخترشون از خوشحالی دیوونه میشن. مادرمم چیزی نگفت ولی معلوم بود حرف بابامو تایید کرده.
زیاد با شهره برخوردی نداشتم .فقط در حد ماهی یه بار اونم تو مهمونی های خونوادگی. ولی ازش خوشم میومد.
به مادرم گفتم و قرار خواستگاری رو گذاشت....
با صدای شهرا که فریاد زد حامد به خودم اومدم و خواستم چاییم رو بخورم که دیدم سرد شده و قابل خوردن نیست.
یه چایی دیگه میریزم و مشغول خوردنش میشم و دوباره شهره فریار میزنه کمک . یکی ما رو نجات بده . ته چاییمم میخورم و به شهره توجهی نمیکنم .گذشته به سرعت جلو چشمام مرور میشه...
یاد اولین شبی می افتم که تو دوران عقدم با شهره میخواستیم با هم بخوابیم . سخت بود ولی خیلی خوب با هم ارتباط برقرار کردیم . اون شش ماهی که عقد بودیم خیلی خوش میگذشت . معمولا هفته ای دو بار پیش هم میخوابیدیم و آنال سکس داشتیم.
الناز رو کاملا فراموش کردم و عاشق شهره شده بودم. بعد از عروسی زندگی به کامم بود و وقتی شهره مزه سکس رو چشید دیگه اجازه نمیداد از عقب باهاش نزدیکی کنم فقط زمانی که پریود بود راه عقب باز میشد. طبقه سوم خونه پدریم زندگی میکردیم. من همه چیزمو ریختم به پای شهره ودوتامون از زندگی خیلی راضی بودیم. سکس هایی که روز به روز داغ تر میشد و ما دونفر بیشتر عاشق میشدیم. تو کارمم که روز به روز موفق تر میشدم و قصد داشتم یه فروشگاه دیگه راه اندازی کنم .
این یه سال اخیر شهره سر ناسازگاری گذاشته بود و یه کم زندگی رو به کامم تلخ کرده بود . الانم که این ماجرا ...
دوباره اعصابم بهم میریزه و از خونه میام بیرون یه نگاه به باغ میندازم و میرم توش قدم بزنم . توتون ندارم تا پیپ بکشم و کلافه میشم . دوباره یاد لحظه ای که شهره در اختیار حامد بود میاد تو ذهنم و آتیشم میزنه. کفری میشم و نگاه به بیلی میکنم که ته باغ تکیه داده به دیوار .
به بیل میگم به نظرت با خائن باید چیکار کرد و محکم میزنمش تو زمین و خاک رو برمیدارم.
دوباره بیل رو مخاطب قرار میدم و میگم یعنی راه ببخشش وجود نداره؟ زیر لب میگم نه نداره و تند تند خاک رو بیل میزنم . بعد از بیست دقیقه یه گودال قبر مانند میشه حاصل تلاش من و بیل.
با چشمایی که خون جلوشونو گرفته مستقیم میرم به سمت اتاق خواب و درو باز میکنم . شهره رو میبینم که انگار جن دیده و مثل ابر بهار اشک میریزه.
با عصبانیت بهش میگم عزیزم یه قبر جادار کندم تا ابد میتونی با این ...نگام به حامد می افته که به هوش اومده و داره منو نگاه میکنه . نمیتونم خودم رو کنترل کنم و با تمام قدرت با مشت تو سر و صورتش میزنم و با حرص میگم تا ابد میتونی با این پست فطرت تو قبری که براتون کندم بخوابی.
دیگه دستام توان زدن نداشت . حامد بیهوش شد ومنم تکیه دادم به دیوار. متوجه سیگار حامد شدم که گذاشته بود رو طاقچه .
یه نخ برداشتم و روشن کردم. نشستم رو زمین و دودشو میفرستادم بالا که صدای شهره درومد.
_آرش تو رو خدا منو ببخش
_شهره نمیخوام صدات رو بشنوم
_آرش میخوای چیکار کنی؟
_میفهمی. البته اون دنیا میفهمی باهاتون چیکار کردم.
فقط گریه زاری و التماس میکنه .سیگارم تموم شد یادم افتاد قولی که به بابام دادم شکستم .بیشتر عصبانی شدم . بلند شدم ,حامد رواز صندلی باز کردم و دست و پاشو دوباره محکم بستم.
روبه شهره میگم :
_زیاد نگران نباش .اینو که زنده زنده خاک کنم سراغ تو هم میام. واسه تو برنامه ویژه ای دارم.
_آرش منو نبخش فقط ازت میخوام لا اقل به حرفام گوش بدی.
_پنج شنبه شبا بیا به خوابم تا به حرفات گوش بدم
صدای ناله هاش بیشتر میشه و ازم خواهش میکنه که این کارو نکنم. از گردن حامد میگیرم و کشون کشون میبرمش که شهره داد میزنه:
_آرش به خاطر الیا . جون الیا این کارو نکن .
اسم الیا که میاد تازه یادم می افته که یه دختر ناز دارم و باید براش پدری کنم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
طعم تلخ خوشبختیقسمت چهارم و پایانی

منبع آرشیو


پاهام سست شد . برای انجام کاری که تو فکرم بود تردید داشتم . حامد شده بود مثل جنازه . نمیشد صورتشو تشخیص داد. ولش کردم . مثل گوسفند رو زمین افتاد و بی حرکت موند . هنوز به هوش نیومده بود.میرم سمت شهره . از ترس چشماشو میبنده و فقط التماس میکنه .
_آرش تو رو به جون الیا این کارو نکن. تو هرچی باشی قاتل نیستی.
_خفه شو پست فطرت. اسم دخترمو به زبون کثیفت نیار.
_ولی اون دختر منم هست
_بود. دیگه رنگشم نمیبینی. بعد از چند ماه که بهونتو بگیره فراموشت میکنه . ولی خیالت راحت ,بزرگ شد نمیزارم بفهمه که مادرش یه جنده بوده.
خرد شدن روح شهره رو دیدم . با هق هق و بارانی از اشک در حالی که سرش پایین بود گفت
_من جنده نیستم . من عاشق دخترمم .میخوام قبل از مرگم ببینمش
_شهره . شهره . شهره
یه کشیده میزنم تو گوشش که با شرم ساری میگه
_بله
_چرا این کارو کردی؟ مگه من برات چی کم گذاشتم؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟
بازم سرش پایین بود. از شدت ترس و گریه زیاد به سکسکه افتاده بود و چیزی نمیگفت.
_شهره باتو ام . به من نگاه کن . بهم بگو چرا ؟
دیگه طاقت نمیارم و اشکام سرازیر میشه و تکیه میدم به دیوار و سر میخورم پایین . گوشیم رو از جیبم میارم بیرون .به محض باز کردن قفل گوشیم عکس الیا رو میبینم که با عروسکش انداخته. اینقدر از این عکس خوشم میومد که گذاشته بودمش به عنوان تصویر زمینه گوشیم.
میخوام ازش عکسای بیشتری ببینم و میرم تو گالری گوشیم . با دیدن هر عکس دلم بیشتر براش تنگ میشه .
میرسم به عکسی که تو بغل شهره ازشون گرفته بودم . خیلی عکس قشنگی بود . رفتم روبرو شهره و عکس رو بهش نشون دادم و گفتم
_نگاه کن . اینم دخترت. واسه بار آخر ببینش
سرش رو بالا میاره و گریش دو برابر میشه
_شهره بهم بگو چرا ؟ چرا اینکارو با من کردی؟ مگه ما یه خونواده خوشبخت نبودیم ؟
عکس العملی نشون نمیده و سکوتش اذیتم میکنه. میرم سمت حامد تا بکشونمش تو باغ که صدای شهره در میاد
_صبر کن . باشه بهت میگم.
به زور میتونست حرف بزنه . کنجکاو شدم چی می خواد بگه
_اگه بهت بگم چرا اینطوری شد حاضری کوتاه بیای و یه تصمیم عاقلانه بگیری؟
_کوتاه بیام؟! مثل اینکه حواست نیست . اگه بخوام بدمت دست قانون که بد تر از من سرت میارن
_تو اینکارو نمیکنی.
_یه دلیل برام بیار که کوتاه بیام و راحت تر بکشمتون.
_باشه منو بکش ولی بزار حامد بره
_چی؟ چرا ازون دفاع میکنی؟ اصلا اون مرتیکه بی ناموس ...... کیه؟
بازم سکوت میکنه و من میمونم با کلی سوال بی پاسخ تو سرم. دوباره از سیگارای حامد یه نخ بر میدارم و سعی میکنم به شهره حمله ور نشم.
_شهره این کیه؟
با جواب ندادن شهره کنار نمیام و به سمت حامد میرم و مثل حیوون رو زمین میکشونمش . چاقو رو بر میدارم و به شهره میگم:
_به جون الیا اگه نگی این کیه با همین چاقو جلو چشمات تیکه تیکش میکنم.
شهره که خیلی ترسیده بود فقط اشک میریخت و التماس میکرد
_آرش تو رو خدا اینکارو نکن . تو نمیتونی این کارو کنی.
_میکنم .به خدا این کار رو میکنم .
خون جلو چشمامو گرفته بود و چاقو رو آوردم بالا که با تموم قدرت فرو کنم تو گلوش که شهره فریاد زد
_آرش تو عشق دومم بودی .
با کمی مکث متوجه شدم که منظورش چیه. انگار کل دنیا آوار شد و ریخت رو سر من . شهره گریه میکرد و با حرص حرف میزد
_قبل از اینکه با تو ازدواج کنم قرار بود با حامد زندگیمو تقسیم کنم. منو اون خیلی همدیگرو دوست داشتیم.
گوشام نمیشنوه و سرم سوت میکشه. حس حقارت تموم وجودمو در بر میگیره . از رو حامد بلند میشم و اتاق رو ترک میکنم. همون چوبی رو که باهاش وارد خونه شده بودم بر میدارم و فریاد میزنم. کل انرژیمو خالی میکنم .
وقتی به خودم میام میبینم که هیچ چیزیرو سالم نزاشتم بمونه . مبل , تلویزیون , آینه , کل آشپزخونه و هر چیزی که قابل ضربه خوردن بود داغون شده بود. به سمت اتاق میرم و میبینم که حامد به هوش اومده و از ترس زبونش بند اومده . خطاب به شهره میگم
_عشق اولت همینه؟ !؟!؟
سکوتش واسه من به معنی بله ست
_منم عشق اول داشتم . ولی تو همه چیزم بودی. میفهمی ؟ شهره چرا با من بازی کردی؟ اگه این آشغال عشقت بود چرا با من ازدواج کردی ؟ چرا؟
سکوت شهره عذابم میده
_د لعنتی یه چیزی بگو
با هق هق سرش رو میاره بالا ونمیتونه تو صورتم نگاه کنه, سرش رو میندازه پایین و میگه:
_خیلی وقت قبل از اینکه تو بیای خواستگاریم منو حامد قرار بود با هم ازدواج کنیم اما حامد به خاطر بیماری رفت آلمان و الان یک ساله که خوب شده و برگشته.
_خب؟ بقییش .
_بقیه چی ؟
_الان یک ساله که برگشته ! میگفتی
_چی بگم؟
همچین کشیده ای ازم میخوره که دهنش پر خون میشه . صدام رو بلند میکنم و میگم
_به همین راحتی ؟ عشقت از خارج برگشته و شوهرت پشمه دیگه. من ساده رو باش که فکر میکردم بهونت واسه لج بازی , خونه بوده . اما حالا که فکرشو میکنم میخواستی خونه رو عوض کنی تا با این بی شرف جنده بازیاتو راحت تر انجام بدی.
دو هفته پیش هم که قهر کردی پیش این بودی آره؟ شهره خیلی کثیفی . منو باش که فهمیدم خونه نبودی به دلم بد راه ندادم و گفتم لابد پیش دختر عموت بودی و نخواستی به من بگی. همه آب دهنمو جمع میکنن و پرت میکنم تو صورت شهره .
_حیف این تف که بریزم رو صورتت. منه ساده رو باش فکر میکردم با تو خوشت بخت ترین مرد روی زمینم.
یه سیگار روشن میکنم و این فکر تو سرمه که چطوری بکشمشون. نه حامد نه شهره هیچ صدایی ازشون در نمیومد.
رو به شهره گفتم :
_الان که عشقت رو جلو چشمات فرستادم اون دنیا میفهمی که من اصلا دوست ندارم عشق دوم باشم. میفهمی که بازی خطرناکی کردی.
حامد از ترس به خودش میلرزید و صداش در نمیومد اما شهره ضجه میزد و میگفت این کار رو نکن.
کارد میوه خوری تو دستم بود. پشت حامد قرار گرفتم . حامد بین منو شهره بود .چاقو رو گذاشتم زیر گلوش و رو به شهره گفتم نگاه کن . واسه بار آخر به عشقت نگاه کن. غصه نخور تو ام تا چند دقیقه دیگه میری پیشش. میخواستم چاقو رو فرو کنم تو گلوش اما نمیتونستم. دستام میلرزید. چاقو رو آوردم پایین تر و عرض سینش رو شکافتم. یه زخم به عمق نیم سانت و طول بیست سانتیمتر روی سینش نقش بست.حامد از بس ترس و اضطراب داشت نمیتونست درست حرف بزنه .با نا امیدی میخواست که ببخشمش .اما من اون لحظه بی رحم ترین آدم روی زمین بودم. دوباره چاقو رو بردم زیر گلوش ایندفعه حامد از ترس ادرار کرد .دلم براش سوخت ولی مصمم بودم که باید بکشمش. و بعد از اون شهره رو هم به درک واصل کنم. اما میخواستم شهره با دیدن این صحنه زجر بکشه.
یه نگاه به شهره انداختم . هیچ چیز ازش نمونده بود. جون تمون عزیزام رو قسم داده بود .اما گوش من بدهکار نبود.
خیلی سعی کردم ضربه کاری رو به حامد وارد کنم و جونشو بگیرم . اما یه حسی بهم میگفت آرش تو قاتل نیستی . با نفسم کلنجار میرفتم تا این کار رو نکنم ولی وقتی یاد خیانت می افتادم مغزم فقط یک فرمان صادر میکرد .اونم کشتن بود.
شهره که دیگه صداش به زور در میومد گفت :
_آرش تو رو به جون الیا به حرفام گوش کن
_چه حرفی؟ میخوای خیانتت رو توجیه کنی؟ خجالت بکش. من اگه جای تو بودم التماس میکردم زودتر بکشیم.
_آرش نمیخوای بدونی چرا اینطور شد؟ نمیخوای بدونی واسه چی من به حامد پناه آوردم؟
دوست داشتم بدونم . یعنی چه دلیلی میتونست داشته باشه؟ آیا منم مقصر بودم؟ بدن نیمه جان حامد رو رها کردم و رو به شهره گفتم:
_میشنوم
_آرش منو تو زندگی خوبی رو شروع کردیم و در ظاهر همه چی عالی بود . ولی تو یه چیز رو فراموش کرده بودی
_چیو فراموش کرده بودم؟
در حالی که اشک میریخت گفت:
_تو به من توجه نمیکردی . همیشه مادرت اولویت اول بود. هر وقت از سر کار میومدی اول میرفتی پیش اون. بعد نیم ساعت تازه یادت می افتاد یه زن داری که طبقه بالا منتظرته. تو هیچ وقت درک نکردی من چقدر اون لحظه ها اذیت میشدم. همش میگفتم ایراد نداره , با گذشت زمان درست میشه. ولی بدتر شد. وقتی که الیا به دنیا اومد پیش خودم گفتم لابد درست میشی اما تو مادرت رو از من بیشتر دوست داشتی.
_شهره این چه حرفیه که میزنی. قبول دارم من مادرم رو خیلی دوست دارم ولی عشق به مادرم با عشق به تو.خیلی فرق میکرد. جنس دوست داشتن مادرم با تو, زمین تا آسمون فرق میکرد . اصلا قابل مقایسه نیست. بازم دلیل بر این نمیشه که بهم خیانت کنی.
شهره با یه قیافه جدی صداش رو بالا برد و گفت:
_خوب فکر کن . کی اول خیانت کرد ؟ من یا تو؟
_چی داری میگی . من؟ خیانت؟ حالت خوبه؟
_آره آرش خان. شما . فکر کردی من اون زنیکه .. چی بود اسمش ,آهان الناز رو نمیشناسم
_چی داری میگی ؟
_خوب میدونی چی دارم میگم
اونقدر مصمم حرف میزد که یه لحظه به خودم شک کردم.
_شهره هیچ معلومه چی داری میگی . من قبل از اینکه با تو ازدواج کنم ارتباطمو با الناز قطع کردم.
_من پارسال دیدمتون که با هم رفتید رستوران
_چه ربطی داره. هر کی با یه زن بره رستوران یعنی با هم رابطه دارن؟
_تو که گفتی ارتباطت با الناز قبل از ازدواجمون قطع شده بود.
یه آن فکرم مشغول شد . شهره الناز رو از کجا میشناخت ؟ من بعد از ازدواجم دو سه بار با الناز قرار گذاشته بودم ولی اصلا به خیانت هم فکر نکرده بودم. فقط میخواستم کمکش کنم تا یه مشغول به کار بشه . بنا به درخواست خودش یه دو سه باری رفتیم بیرون تا غذا بخوریم. همین
_به چی فکر میکنی آرش ؟ دیدی تو از من زود تر خیانت کردی
_من هیچ وقت به تو خیانت نکردم. همون موقع اگه باهام حرف میزدی تموم این سو تفاهم ها بر طرف میشد
_بعد از اون قضیه من بهت شک داشتم . همش فکر میکردم با تموم فروشنده های مغازتون رابطه داری
_تو دیوونه ای . بعد از این همه سال که با هم زندگی کردیم هنوز منو نشناختی. یه کلوم میومدی باهام صحبت میکردی تا همه چیو برات روشن میکردم. پیش خودت بریدی و دوختی و به این نتیجه رسیدی که من بهت خیانت میکنم. بعدشم واسه تلافی رفتی پیش این بی شرف
_نه واسه تلافی نبود. اونقدر بهم فشار اومده بود و فکر و خیال دست از سرم بر نمیداشت که تصمیم گرفتم ازت طلاق بگیرم.
_جدا ؟ فکر میکردم عاقل تر از این حرفا باشی . واسه یه سوظن زندگیتو تباه کردی . چرا به دخترت فکر نکردی؟ داشتم میومد خونه مادرت که باهات بریم خونه ببینیم . دیدم از خونه زدی بیرون ,تا اینجا تعقیبت کردم. اگه برات خونه هم میگرفتم بازم تو فکر طلاق بودی آره؟
با سکوتش متوجه میشم که جوابش مثبته و بر میگردم تا یه سیگار روشن کنم . چشمام به حامد می افته که داره منو نگاه میکنه. یه لقد تو شکمش می خوابونم و میگم
_پست فطرت بی ناموس. زندگیمو داغون کردی. که مریض بودی تازه از خارج برگشتی. همونجا باید میمردی.
رو به شهره میکنم و میگم : تا کی میخواستی به من خیانت کنی؟ اگه الان مچتو نمیگرفتم تا کی میخواستی ادامه بدی؟ خوب لعنتی اگه منو دوست نداشتی بی درد سر طلاق میگرفتیم . چرا این بی آبرویی رو به بار آوردی. هیچ میدونی اگه دادشت بفمه زندت نمیزاره. بابات از غصه دق میکنه .مادرت سرش رو تو فامیل چطوری بلند کنه؟ خود من چی ؟ بیش همه همکارام آبروم میره .
با شنیدن این حرفا شهره خیلی میترسه و میگه:
_ آرش تو رو خدا منو بکش ولی این قضه رو همینجا خاک کن. غلط کردم
_غلط کردی ! به همین راحتی. اگه بکشمت که بهت لطف کردم.
_آرش تو هم که با اون دختره بودی من هیچی نگفتم . بخشیدمت
_من کار خلافی نکردم که بابتش شرمنده باشم. تو دیوونه بودی که فکر کردی من با اون رابطه دارم. اصلا تو اونو از کجا میشناختی؟ من که در موردش فقط به تو گفته بودم یه نفر تو زندگیم بوده دیگه نیست.
_من میدونستم که میخواستی باهاش ازدواج کنی. از همون اول تحقیق کردم . وقتی که باهاش قرار گذاشتی یه نفر بهم خبر داد .
_میتونم حدس بزنم اون یه نفر کی بوده. دارم براش.
_آرش تو خودتو بزار جای من. صبح تا شب تو خونه تنها. شب که میومدی زیاد به من توجه نمیکردی. بیشتر وقتتو با مادرت و الیا میگذروندی. موقع خواب یادت میومد که زن هم داری.
_من زحمت میکشیدم تا تو و الیا در آسایش و رفاه زندگی کنید . همه دنیای من تو و الیا بودید. اما تو خرابش کردی. اونم با افکار مریضت.
_من دنبال آرامش بودم. تو نتونستی منو آروم کنی. وقتی دوباره حامد به زندگیم راه پیدا کرد این آرامشو تو وجود اون دیدم. اولش نمیخواستم باهاش حرف بزنم . ولی فشار روانی منو به سمت اون کشید . و رابطمون شروع شد.
از خودم بدم اومده بود. از اتاق رفتم بیرون و به این فکر میکردم .یعنی منم به شهره خیانت کرده بودم؟
درسته که کمو بیش با الناز در ارتباط بودم و لی اصلا به دنبال سکس نبودم و فقط رابطه کاری بین ما بود. ولی یاد اون بوسه که می افتم تنم میلرزه. یه بوسه که نمیدونم چرا گرفته شد؟ یه بوسه پنج ثانیه ای که خودم رو خیلی سرزنش کردم .
نه این خیانت محسوب نمیشه. کمی که بیشتر فکر میکنم پیش خودم میگم لعنتی منم خیانت کردم. حرف های شهره باعث شده بود کمی احساس گناه کنم. دیگه ازون خشم خبری نبود. داشتم به این فکر میکردم که آیا میتونم شهره رو ببخشم یانه؟ حامد رو چی؟ میخواستم کمی بیشتر از حامد بدونم . دوباره رفتم تو اتاق . کلی خون از حامد رفته بود و اونو بی حال کرده بود. از جیب شلوارش که افتاده بود رو زمین گوشیشو برداشتم. با اضطراب بهم نگاه میکرد.
یه گلکسی نوت داشت .ازش خواستم الگو باز کردن گوشیشو نشونم بده میخواست ممانعت کنه که ه لگد تو سینش خوابوندم. گوشی که باز شد شماره شهئه رو گرفتم ببینم چی سیو کرده. با تعجب دیدم زده صفایی ! گوشی شهره رو برداشتم دیدم نوشته اکرم ! بیچاره دختر داییم . با اسم اون ظاهر سازی کرده بود. ولی حامد چرا باید ظاهر سازی میکرد؟ کمی تعجب کردم و بیشتر گوشیشو نگاه کردم. تو پیام هاش یکی بود به اسم نرگس که توجهمو به خودش جلب کرد. وقتی بازش کردم دیدم کلی پیام به هم دادن . همش کجایی؟ کی میای؟ سر رات میوه هم بخر ؟ خسته نباشی و......
رو به شهره کردم گفتم:
_ این پسره چی ؟ اونم مثل تو خائن تشریف داره؟
_منظورتو نمیفهمم
_زن داره؟
_طلاق گرفته . دو سال پیش
وقتی از شهره سوال میپرسیدم حواسم به حامد بود. خیلی اضطراب داشت
با گوشی خودش به نرگس زنگ زدم و گذاشتم رو بلند گو
_سلام عزیزم . کجایی؟
_ببخشید . من این گوشی رو پیدا کردم زنگ زدم به آخرین شماره ای که گرفته. شما صاحب این خط رو میشناسی ؟
_ بله بله . دست شما درد نکنه .من خانومشم. بگید کجایید . من خودم میام ازتون تحویل میگیرم
_من جاجرود هستم ؟
_جاجرود !؟ ؟ باشه . من خودم باهاتون تماس میگیرم .
_باشه خانوم . خداحافظ.
با قطع کردن گوشی نگاه به شهره میکنم که انگار دنیا براش به آخر رسیده بود. و به حامد فحش میداد.
رفتم جلو حامد و رو برو ش گفتم:
_ تو چرا خیانت کردی ؟
به زور زبونش باز شد و گفت زنم منو درک نمیکرد
گلوش رو گرفتم و گفتم زنت تو رو درک نمیکرد اومدی زن منو گاییدی ؟
داشت خفه میشد که شهره گفت :
_آرش ولش کن . به الیا فکر کن . بزار خودم اینو بکشم
دستمو از گلوش جدا میکنم و دستای شهره رو از طناب ها نجات میدم و از اتاق میام بیرون بیرون. دلم میخواست از خواب بیدار شم و ببینم همه اینا یه کابوس بوده.
از تو اتاق سرو صدا میومد. شهره تموم دق و دلیشو خالی کرد. میخواستم ول کنم و برم که وجدانم اجازه نداد. اگه میرفتم شهره به خونه بر نمیگشت. خودشو میکشت و آبرو ریزی میشد
رفتم تو اتاق و دیدم نشسته یه گوشه و داره گریه میکنه. نگاش که به من می افته میگه
_ آرش تو رو خدا منو ببخش
_من نمیتونم ببخشمت شهره . ولی ازت میگذرم. حالا پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن تا بریم خونه.
نگاه به حامد میکنم . نیمه جون افتاده بود رو زمین. دستای اونم باز میکنم و اونجارو ترک میکنم.
تموم خشمی که داشتم فرو کش کرده بود . اون لحظه دوست داشتم بمیرم. احساس پوچی میکردم. دست شهره رو گرفتم و اون باغ کذایی رو واسه همیشه ترک کردیم.
با روشن کردن ماشین طبق عادت پنل رو جا میزنم تا صدای پخش رو بشنوم. یه اهنگ از خواننده ای که دوستش داشتم به صورت رندمی اجرا شد:
تا گرم آغوشت شدم چه زود فراموشت شدم
تقصیر تو نبود خودم باری روی دوشت شدم
کاشکی دلت بهم می گفت نقشه ی قلبمو داره
هر کی زد و رفت و شکست یه روز یه جا کم میاره
یه روز یه جا کم میاره
موندن و سوختن و ساختن همه یادگاره عشقه
انتقام از تو گرفتن کاره من نیست کاره عشقه
موندن و سوختن و ساختن همه یادگاره عشقه
انتقام از تو گرفتن کاره من نیست کاره عشقه کاره عشقه
موندن و سوختن و ساختن همه یادگاره عشقه
انتقام از تو گرفتن کاره من نیست کاره عشقه
موندن و سوختن و ساختن همه یادگاره عشقه
انتقام از تو گرفتن کاره من نیست کاره عشقه کاره عشقه......
شهره روی نگاه کردن به منو نداشت و سرش پایین بود. اولین پمپ بنزین رفتم تو که دیدم خیلی شلوغه. حدود نیم ساعت طول کشید تا از پمپ بنزین در بیام. میخواستم وارد اتوبان بشم که دیدم یه مگان سفید که حد اقل صد و هفتاد تا سرعت داشت مثل موشک رد شد . شک کردم که حامد باشه ولی پیش خودم گفتم نه بابا اون آشو لاش تر از این حرفاست که بتونه رانندگی کنه. حدود دو کیلو متر که رفتیم جلوتر دیدم یه تصادف سنگین شده.
بله .خودش بود . همون مگان سفیده . هیچی ازش نمونده بود. زدم کنار تا ببینم چی شده . داشتند جنازه رو از ماشین در میاوردند. سرش ترکیده بود و قابل شناسایی نبود . ولی یه زخم تازه رو سینش بود که برام آشنا بود.
یه نیش خند زدم و برگشتم تو ماشینم. با ککی سوال تو ذهنم که چرا باید حامد به اون سرعت بره و خودش رو به کشتن بده. برام مهم نبود. شهره فهمید که حامد مرده و فقط اشک میریخت.
به خاطر حفظ آبرو دوباره با شهره برگشتم زیر همون سقفی که دیگه واسمون فرو ریخته بود. باهاش زندگی میکردم ولی حریمی که بین ما بود شکسته بود.
مادرم متوجه غم بزرگی که تو وجودم لونه کرده بود شد ولی نمیدونست دلیلش از کجاست.
بعد از گذشت دو هفته روال عادی زندگی رو در پیش گرفتم. ولی حتی به شهره نگاه هم نمیکردم چه برسه به اینکه بخوام حرف بزنم. شبا رو مبل با صدای هق هق شهره که از اتاق خواب میومد خوابم میبرد.
وقتی خونه بودم تموم وقتمو با الیا پر میکردم. شهره هر کاری میکرد تا نظرمو جلب کنه موفق نمیشد. با وجود اینکه خیلی تمایل جنسی داشتم حتی یک بار هم به شهره دست نزدم.
بالاخره بعد از یک ماه خبری که منتظرش بودم بهم رسید
_الو سلام . آقای عرفانی
_بفرمایید
_من از بیمارستان ... مزاحمتون میشم. متاسفانه دو ساعت پیش خانم شما تو سانحه رانندگی جونشونو از دست دادن . برا انجام مراحل قانونی لطفا تشریف بیارید اینجا.
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ولی عذاب وجدان داشت دیوونم میکرد. میدونستم شهره از قصد خود کشی کرده . ولی خیلی جیگر داشت که با ماشین خود کشی کرد.
وقتی رفتم خونه و یه یادداشت که برام گذاشته بود رو خوندم تصمیم گرفتم که ببخشمش. نوشته بود
آرش منو دو بار ببخش . یه بار واسه جریان حامد و یه بار واسه اینکه تو و الیا رو تنها میزارم. مواظب الیا باش.
عذاب وجدان دست از سرم بر نمیداشت . شهره هر شب میومد به خوابم. با قرصای آرام بخش میخوابیدم.
چند ماه از مردن شهره میگذشت و من با الناز قرار داشتم. النازی که تو ازدواج دومش هم به مشکل خورد و جدا شد . حالا من میخواستم ازش بپرسم آیا حاضره برای الیا مادری کنه یا نه ؟
پایان.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سکس من با مامان و خواهرم قسمت اول

اسم من بهروزه و مامانمم اسمش رویا است. من 19 سالمه و مامانم 42سالشه. یه خواهر هم دارم به اسم نیلوفر که اونم 16 سالشه. بابام هم حدود 10 ساله پیش از مامانم طلاق گرفت و رفت خارج. واسه همین وضع ما چندان خوب نیست. نه اینکه فقیر باشیم ها ولی وضع معمولی داریم. خلاصه ما تو خونه رفتار خیلی معمولی با هم داشتیم تا اینکه یه اتفاق وضع ما رو عوض کرد. داستان از جایی شروع میشه که یه بار یکی از دوست های مامانم که وضع خیلی توپی داشتن اومد خونه ما و ما رو به یه مهمانی دعوت کرد. اما این مهمونی یه مقدار با مهمونی های معمولی فرق میکرد واسه اینکه کلیه اعضای حاضر در این مهمونی باید لخت مادر زاد در مهمونی شرکت میکردن. البته مهمونی اصلا سکسی نبود و هیچ کس هم حق انجام هیچ گونه عمل سکسی را نداشت و فقط تمامی شرکت کننده ها باید لخت در آن مهمانی شرکت میکردن. ولی دلیل اینکه این دوست مامانم اومده بود پیش ما این بود که خودش میگفت چون شوهرش کلی از آشنا و فامیل به این مهمونی دعوت کرده ولی چون فامیل های دوست مامانم هیچ کدوم طوری نبودن که بشه بهشون پیشنهاد شرکت در این مهمانی را داد و از طرفی چون دوست مامانم ( باهره خانم ) هیچ کس رو دعوت نکرده بود قصد داشت تا با اصرار ما رو به این مهمونی ببره که جلوی شوهرش هم کم نیاره. مامانم هیچ جوری حاضر نمیشد که تو این مهمونی شرکت کنه ولی وقتی باهره جون گفت خواهش کرد و دو تا تراول 100 هزار تومنی هم به مامانم داد دیگه مامانم حرفی برای گفتن نداشت. از اینجای داستان را دیگه بشنوید. مامانم رو به باهره خانم : باهره جون حالا خوب ما هم بیایم اگه ازمون فیلم بگیرن چی. باهره : نه چون ما تو اتاقی که تو حیاط ویلا هست همه رو میفرستیم و اونجا لخت میشن و وسایلشونم میزارن کسی موبایل یا دوربین نمیتونه بیاره با خودش. مامانم دوباره گفت : نیلوفر چی اونم باید بیارم. که باهره گفت : آره رویا جون اون که اصله کاریه. مامانم گفت : یه وقت کسی کاری باهاش نکنه. که باهر گفت : نه عزیزم اونجا نه مشروب هست نه اینکه کسی حقه تجاوز داره فقط ما میخایم مثل پارتی های nude party آزاد باشیم. بعد نیلوفر اومد خونه و مامانم همه چیز رو برای نیلوفر هم تعریف کرد. آن وقت باهره خانم گفت حالا واسه اینکه خجالتتون بریزه هیمنجا لخت بشید تا این یکی دو ساعتی که من هستم رو لخت بگذرونیم. مامانم گفت : وا همین جا جلوی بچه ها ؟ باهره گفت : رویا جون پس فردا باید جلوی حداقل 40 نفر لخت بشی. چی داری میگی. بعد گفت : حالا اصلا من خودم اول لخت میشم. و در یک چشم به هم زدن لخت شد حتی شرت و کرستشم در آورد. رو کرد به ما و گفت : زود باشید دیگه. و رفت سمت نیلوفر و تاپشو از بالا کشید و در آورد. من هم بلیزم را در آوردم و مامانمم لخت شد. بعد هممون کامل لخت شدیم. تا حالا کس و کون و پستون مامان و خواهرم رو ندیده بودم. مامانم کون و پستون نسبتا بزرگی داشت ولی سینه های خواهرم کوچیک بودن. باهره بدن های ما رو نگاه کرد و به مامانم و نیلوفر گفت که مو های بدنتونو کامل بزنید و به منم گفت تو هم اینجوری نیای موهای دوره آلتتو بزن. خلاصه باهره نزدیک دو ساعت پیش ما بود و بعد رفت و گفت : تا پس فردا هم دیگه لباس نپوشید و بزارید عادت کنید به این وضع. موقع خداحافظی هم گفت : میخاین بیاید لباس مهمونی نپوشید ها چون همش همون جلوی در در میاد
تو این دو روز که تا مهمونی مونده بود ما همش لخت بودیم. فردای اون روز من و مامانم خونه بودیم و لخت داشتیم tv میدیدیم که خواهرم از کلاس اومد. همون جلوی در لخت شد. من داشتم نگاش میکردم. وقتی شلوارش رو درآورد دیدم شورت پاش نیست. گفتم : نیلوفر شورتت کو ؟ گفت : لازم نبود دیگه. مگه قرار نیست واسه مهمونی تمرین کنیم. دارم تمرین میکنم دیگه. گفتم : خوبه دیگه. مامان نگاش کن چیکار میکنه. مامانم گفت : چیه مگه تازه من امروز رفتم سبزی بخرم نه شورت پوشیدم نه کرست. گفتم : خوبه دیگه فقط ما از همه عقب تر موندیم. مامانم یه نگاه به کیره من کرد ( اینو از نگاهش فهمیدم ) و گفت : تو نمیخای پشماتو بزنی . من که از گفتن لفظ پشم تعجب کرده بودم گفتم : بعد از ظهر میزنم. در ضمن نیلوفر هم هنوز نزده ها. نیلوفر گفت : گزاشتم شب مامان واسم بزنه میخام مدل دار بزنه. گفتم : چه مدلی ؟ اومد نزدیک و گفت : میخام دورش رو بزنم و بالاش رو بزارم بمونه. گفتم : شیطون اینو از کجا یاد گرفتی ؟ مامانم گفت : ولش کن اذیتش نکن. شب شد و من توی توالت داشتم پشمام رو میزدم که خواهرم اومد و گفت بیا بیرون میخام برم توالت من گفتم : حال ندارم حسش نیست نمیبینی مگه دارم اصلاح میکنم. گفت : خوب من باید برم توالت بیا بیرون دیگه. گفتم : خوب بیا برو دیگه من که جلوت رو نگرفتم. گفت : یعنی نمیای بیرون ؟ گفتم : نه گفت : پس من میام و اومد و رفت رو کاسه توالت نشست و شروع کرد شاشیدن. دیدن شاشیدن نیلوفر خیلی شهوت انگیز بود و واسه همین کیرم شق کرد. نیلوفر که کیرمو دید. گفت : اینو چیکارش کردی. فردا اونجا این طوری نکنی آبرومون بره. من که دیدم خودش شروع کرد گفتم : آخه به شماها عادت کردم ولی فردا همه جدیدن و کاریش نمیشه کرد. فکر کنم کل مدت اینجوری باشه. گفت : جدید و قدیم نداره که زنا همه مثل همن. گفتم : اشتباه میکنی همشون فرق دارن. گفت : پس فردا همه مردهای توی اون جمع همین جوری هستند دیگه. ( منظورش شق کرده بود ). گفتم : چطور ؟ گفت : خوب وقتی زنای دیگه واسه تو جدیدا ما هم واسه اونا جدیدیم و همه آلتشون مثل الان تو میشه. گفتم : خیلی شیطون شدی ها. گفت : بهروز یه چیزی بگم. ؟ گفتم : بگو. گفت : وقتی مامان بهم گفت جریانو گفتم شاید تو قبول نکنی. یعنی ناراحت نمیشی ما جلوی مردهای دیگه لخت هستیم ؟ گفتم : نه چرا ناراحت باشم. خوب اونا هم زن یا مادر یا چمیدونم خواهرشون لخت هستن دیگه. خلاصه کار من تموم شد و اومدم بیرون و نیلوفر مامانم رو صدا زد که پشم هاش رو بزنه و مامان هم گفت : من کار دارم خودت بزن. نیلوفر گفت : من که نمیتونم میخام مدل بدم خراب میشه. مامانم گفت : خوب بده بهروز برات بزنه. نیلوفر منو صدا زد و من رفتم توی توالت گفت : پشمام رو میزنی گفتم : چرا که نه و ژیلت رو گرفتم و شروع کردم زدن . وقتی دستم به کس خواهرم خورد دوباره راست کردم ولی ایندفعه نیلوفر به روی خودش نیاورد. همون مدلی که میخاست براش زدم و وقتی تموم شد گفتم : پشماتو که زدم آلتت قشنگ تر شدا. گفت : تو هم که ماله خودتو زدی بزرگ تر شده. گفتم : قابله شما رو نداره. گفت : چی ؟ با دست کیرمو نشونش دادم و گفت : بی تربیت. هر دو از توالت اومدیم بیرون و شام رو خوردیم و آماده شدیم که فردا بریم مهمونی.
خلاصه نوبت به فردا رسید و روز موعود مهمونی. اون روز بعد از خوردن نهار نوبتی حموم رفتیم و حسابی به خودمون رسیدیم و مامانم و خواهرم رفتند تو اتاق تا آرایش بکنند. سه تامون کماکان لخت مادرزاد بودیم و بعد از حدود یک ساعت که مامان و خواهرم از اتاق اومدن بیرون وقتی دیدمشون کف کردم یه آرایش غلیظی کرده بودن که نگو. من داشتم همین جوری نگاشون میکردم که مامانم گفت : به چی زل زدی. ؟ گفتم : به شما ها آخه تا حالا این جوری آرایش نکرده بودین. خواهرم گفت : یعنی خوشگل شدیم.؟ گف�8;م : از خوشگلی هم اون ور تره. دیگه ساعت داشت نزدیک 8 شب میشد و ما گفتیم که آماده شیم تا بریم چون قرار بود ساعت 9 شب اونجا باشیم. من رفتم و یه پیرهن پوشیدم و در حالی که داشتم از اتاق میومدم بیرون پیرهنمم داشتم تنم میکردم که دیدم خواهرم به مامانم میگه چی بپوشه ؟ من پرسیدم : مگه لباس میخاین بپوشین ؟ مامانم گفت : نه پس لخت بیایم تو خیابون. گفتم : لخت که نه ولی یه مانتو بپوشین زیرشم چیزی نمیخاد بپوشید خوب مگه باهره خانم نگفت ما همه رو میفرستیم تو یه اتاق تو حیاط ویلا همون جا لخت شن. خوب لباس نمیخاد که. بعد خواهرم گفت : آخه بهروز من نمیتونم مانتوی خالی بپوشم گفتم : چرا ؟ رفت از اتاق یه مانتو آورد گفت : مانتوی مریم رو گرفتم اینم خیلی کوتاه است. گفتم بپوش ببینم وقتی پوشید دیدم تا روی باسنشه به شوخی گفتم : الان نمیشه ولی شاید نصفه شب که برمیگردیم بشه تنها پوشیدش. مامانم گفت : خوب نیلوفر جان اون دامنه که تا بالای زانوته زیرش بپوش. گفتم : آره این طوری خوبه. بعد رو کردم به مامانم گفتم : مامان تو هم مثل نیلوفر یه دامن با مانتو بپوش. مامانم و خواهرم و من لباسامونو پوشیدیم. نیلوفر که خیلی جیگر شده بود. مانتوش آنقدر تنگ بود ( سایز دوستش مریم از خواهرم کوچیکتره ) که نوک سینه هاش زده بود بیرون خلاصه لباسامون معلوم شد و زنگ زدیم به آژانس. دمه در که داشتیم کفش میپوشیدیم دیدم نیلوفر نشسته رو پله و داره کفششو میبنده و لاپاشام بازه. کسش قشنگ افتاده بود بیرون. برگشتم که مثلا به مامانم بگم دیدم به به مامانم خودش مثل طوری که رو توالت میشینن نشسته و دامنشم داده بالاداره کفششو تمیز میکنه کسشم کامل افتاده بیرون. گفتم : بابا خودتونو جمع کنید الان یکی میاد میبینه. خواهرم گفت : یه نفرفقط ؟ خوب تا نیم ساعت دیگه که پنجاه نفر میبینن. و شروع کرد خندیدن از پله ها رفتیم پایین دیدم مامانم روسریشو فقط انداخته رو سرش و دو طرفش همینجوری ول شده و واسه اینکه زیره مانتو هم لخته خط سینش معلومه گفتم : مامان اون روسریتو درست کن سینت معلوم نشه که این دفعه مامانم شاکی شد و گفت : بهروز چقدر داری گیر میدی اصلا نمیریم ها. گفتم : نه ببخشید اصلا هر جور راحتی بیاین. آژانس رسید و خواهرم و مامانم رفتند عقب و منم جلو نشستم. تو راه خواهرم و مامانم واسه اینکه منو اذیت کنند منو صدا زدن یواشکی و مامانم مثلا شروع کرد با من حرف زدن که اگه راننده تو آینه حواسش به مامانم پرت بشه. بعد از اون طرف نیلوفر لا پاشو باز کرده بود و داشت میخندید و میخاست حرسه منو در بیاره. یا وقتی نیلوفر با من حرف میزد مامانم روسریشو الکی تکون میداد که خط سینش معلوم بشه. بعد از نیم ساعت که تو راه بودیم رسیدیم به آدرس و جلوی یه خونه ویلایی وایسادیم. واقعا خونه بزرگی بود. زنگ و زدیم و وارد خانه شدیم.
وارد حیاط که شدیم به سمت جلو حرکت کردیم بعد از چند لحظه باهره و شوهرش اومدند استقبالمون اونم لخت مادر زاد بعد از سلام و احوالپرسی و دست دادن ما رو به طرف اتاقی که گفته بود و در گوشه ایی از حیاط ویلا بود راهنمایی کرد. وقتی وارد اتاق شدیم دیدم یه زن و مرد دیگه با یه بچه 2 ساله هم اونجا بودن سلام کردیم. اونا تقریبا لخت بودن مامانم و خواهرم که مانتوشونو در آوردن چون لخت بودن و زیر مانتو هیچی نداشتن زنه که اونارو دید با خنده گفت شما مثل اینکه از خونه آماده شدیدا !.
مامانمم خندید و گفت ایده پسرم بود که زیره مانتو هامون چیزی نپوشیم. زنه گفت : چه ایده خوبی امیر منم برگشتنی زیره مانتوم هیچی نمیپوشم. بعد مرده گفت : باشه عزیزم هر جور راحتی. زنه رو به ما کرد و گفت : راستی یادم رفت خودمونو معرفی کنیم من شیوا هستم اینم شوهرم امیره. این کوچولو هم پسرمون پارسا هست. ما هم اظهار خوشحالی کردیم و مامانم گفت : من رویا هستم اینم پسرم بهروز و دخترم نیلوفر هستن. بعد از اینکه همه کامل لخت شدیم با هم به سمت ویلا حرکت کردیم. چون ما یه مقدار دیر رسیده بودیم تقریبا همه اومده بودند. دیدن نزدیک به 50 نفر آدم اونم لخت مادرزاد واقعا زیبا بود. سلام و احوالپرسی کردیم و یه قسمت نشستیم. خیلی جالب بود همه نوع آدمی بود پیر جوون یکی کیرش کوچیک بود یکی بلند یکی کلفت یکی سینه هاش افتاده بود اون یکی سر بالا خلاصه همه یه جوری بودن. همین طور که نشسته بودیم یه دفعه نیلوفر گفت : بهروز اون یارو رو ببین چه آلت بزرگی داره. گفتم : تو چشمت تو آلت مردها چیکار میکنه ؟ گفت : نه اینکه تو اصلا زنارو نگاه نمیکنی. گفتم: خوب حالا کدومو میگی ؟ گفت : اونی که اون ته کناره دره هیکلشم بزرگه. من یه خورده که دقت کردم دیدم آره واقعا کیره بزرگی داشت. گفتم : شیطون تو از کجا اونو دیدی ؟ گفت : خوب بزرگ بود دیدم دیگه. ولی بیچاره زنش ؟ گفتم : واسه چی ؟ گفت : همین جوری دیگه زنش با این چی کار میخاد بکنه گفتم : شایدم زن نداشته باشه. گفت : آره ممکنه. گفتم : اگه زن نداشته باشه بهت پیشنهاد ازدواج بده قبول میکنی ؟ گفت : نه مگه خرم. گفتم : چرا ؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سکس من با مامان و خواهرم قسمت دوم و پایانی

گفت : با این چیزی که این داره آدم باید خر باشه زنش بشه. منم با خنده گفتم : پس اگه واست خاستگار اومد بگیم اول کیرشو نشونت بده. کلمه کیر رو که شنید تعجب کرد. گفتم : بابا من سختمه هی بگم آلت همون کیر و کس بهتره. کیر و کس رو که گفتم مثل اینکه مامانم شنید و گفت چی شده ؟ که من گفتم هیچی مامان نیلوفر از دیدن سایزه کیره اون یارو که اون ته نشسته تعجب کرده. مامانم گفت : آره منم که اومدیم تو وقتی دیدمش تعجب کردم خیلی کلفته خوش به حاله زنش. من گفتم : مامان چه جوریه تو میگی خوش به حاله زنش نیلوفر میگه بیچاره زنش. دره گوشم گفت : نیلوفر هنوز تجربه نکرده وگرنه نمیگه بیچاره زنش. خلاصه شامو خوردیم و رقصیدیم و تا نزدیک ساعت 3 صبح داشتیم حال میکردیم. تو این مدتم با یه خانواده که یه زنه به اسمه سارا بود و 30 سالش بود و شوهرش حمید که اونم 33 ساله بود آشنا شدیم و با اونا بودیم. موقع رفتن که شد قرار شد با سارا و شوهرش برگردیم و مارو تا خونه برسونن. همگی اومدیم بیرون و بعد از خداحافظی از باهره و شوهرش رفتیم که لباس بپوشیم و وارد اتاق شدیم. من و حمید زودتر لباس پوشیدیم و گفتیم که میریم تو ماشین منتظره شما. اونا یه رونیز داشتن که تو حیاط پارک بود. من نشستم عقب و حمید هم که پشت فرمون بود بعد از چند دقیقه اومدن. من که دیدمشون دهنم وا موند هیچ کدوم که روسری سرشون نبود. مامانم که همون دامن و مانو رو پوشیده بود سارا هم شلوار با مانتو ولی بدتر از همه نیلوفر بود که اون مانتوی تا روی کونش رو پوشیده بود بدونه هیچی. گفتم دامنت کو ؟ گفت : خودت گفتی برگشتنی نمیخاد بپوشی. گفتم : من شوخی کردم. گفت : اصلا حال ندارم کسی که نمیبینه نصفه شبه دیگه من کنار پنجره بودم و نیلوفر نشست وسط و مامانمم اونور.اون روز تو ماشین کلی شوخی کردیم و رسیدیم خونه. تو خونه به خاطر جوی که از بودن تو اون پارتی داشتیم یه اتفاقاتی افتاد که منجر به سکس بین من و مامان و خواهرم شد.وقتي رسيديم خونه مامان وخواهرم رفتن حموم دوش بگيرن منم گفتم ميخوام باهاتوم بيام اونها هم مخالفتي نكردن و همه باهم رفتيم حموم.حموم خونمون كوچيكه و جا براي چند نفر نيست بخاطر همين وقتي همگي رفتيم تو كاملا بهم چسبيده بوديم و كير منهم كه راست شده بود ميخورد به بدن مامانم اونم كه ظاهرا بدش نميومد و خودشو بيشتر فشار ميدار بمن خواهرم هم داشت زير چشمي مارو نگاه ميكرد منم ديدم بهترين فرصته بهش گفتم چيه نكنه هوس كير كردي؟اونم با پررويي گفت آره خيلييييييييييييي.مامانم گفت بهش بده بنده خدا مزشو بچشه تا بفهمه كير چجورش خوبه.منم گفتم اول كس ميخوام بعدا كون.مامانم هم كه منتظر اين حرف من بود گفت جوووووون فداي پسرم و كيرش بشم بيا بكن تو كسم و منم نامردي نكردم و همونطور ايستاده يه پاشو دادم بالا و تكيشو دادم به ديوار حموم و كيرمو كردم تو كسش كه يه آخي گفت از صداش گوشم درد گرفت و شروع كردم به تلمبه زدن خواهرم هم كه شهوتي شده بود داشت با سينه هاي مامانم بازي ميكرد و با يه دستشم با كوسش ور ميرفت.مامانم با يه آخ كوچيك ارضا شد و حالا نوبت كون خواهرم بود اونو برش گردوندم و كيرمو گذاشتم جلوي سوراخ كونش و يكم فشار دادم ديدم تو نميره بهش گفنم خودتو شل كن و يكم توف زدم به سوراخ كونش و به كيرم كه ايندفعه با يكم فشار كيرم تا نصفه رفت تو كونش اونم ميگفت درد داره اما مشخص بود بار اولش نيست ولي من به روش نياوردم و كيرمو تا دسته توي كون خواهرم جا دادم و شروع به تلمبه زدن كردم اونم كه ديگه حالش دست خودش نبود و ميگفت محكمتر بكن كونمو جر بده جوووووووون چه كيري داره داداشم مامانم هم كه حالش بهتر شده بود داشت سينه هاي خواهرمو ميخورد داشت آبم ميومد خواهرم هم ارضا شده بود منم آبمو توي كونش خالي كردم و ديگه حال نداشتم تكون بخورم خلاصه همديگه رو شستيم و اومديم بيرون من و خواهرم که تا حالا تجربه سکس باهم رو نداشتیم خیلی حال میکردیم و مامانمم که به گفته خودش خیلی وقت بود سکس نداشت واسه همون هر سه تامون فوق العاده هات بودیم. اون شبی که ما از پارتی برگشتیم خانه به مدت 2 روز داشتیم سکس میکردیم تو این 2 روز من نزدیک به 15 بار آبم اومد که آخراش دیگه خبری از آب نبود و فقط حسش بود. واقعا هم کمرم دیگه درد گرفته بود و اصلا نمیتونستم دیگه کاری کنم که به مامانم و خواهرم گفتم من دیگه نمیتونم ولی اونا انگار نه انگار همین جوری مشتاق سکس بودن. از اینجا به بعد از زبان داستان. مامانم : بهروز من بهت نیاز دارم تو با نیلوفر بیشتر بودی. من بهش گفتم : مامان جون دیگه جون ندارم بزار یکی دو روز بگزره بعد به جفتتون حال میدم. خواهرم گفت : یعنی یکی دو روز از کیر خبری نیست. گفتم : چیه زبونت باز شد اول اسمه کیر و شنیدی تعجب کردی حالا کیر کیر میکنی. گفت : مامان یه چیزی بهش بگو اصلا من الان کیر میخام. مامانم گفت : خوب دخترم منم میخام ولی میبینی که داداشت دیگه نمیتونه. نیلوفر دوباره شروع کرد به داد زدن که من کیر میخام. من عصبانی شدم گفتم : میخای برم یه نفر رو از خیابان بیارم بکنتد. گفت : اگه اینکارو بکنی که خیلی خوب میشه. گفتم : نگاه کن چه پر رو شده یه ذره بچه حالا خوبه هنوز دو روز نشده کیر رو دیدی اینقدر کیر کیر میکنی. مامانم گفت : بهروز جان ببین اگه میتونی یه بار دیگه با من و نیلوفر سکس کن بعد دیگه استراحت کن. گفتم : مامان جون قربونه اون کست برم نمیتونم کمرم درد میکنه خوب یعنی هیچ کس رو ندارید که باهاش حال کنی مامان جون. به باهره بگو شاید یکی رو بتونه براتون جور کنه. مامانم گفت : نه بابا من که با کسی تا حالا رابطه نداشتم. باهره هم که از من بدتره. یه دفعه خواهرم گفت : یعنی اگه کسی رو بشناسیم میتونه بیاد ما رو بکنه. ؟ گفتم : اگه خیلی احتیاج دارید آره چون من که دیگه نمیتونم ادامه بدم. خواهرم سرش رو انداخت پایین و گفت : قول بدید دعوام نکنید من میتونم یکی رو بیارم. یه دفعه من و مامانم چشامون گرد شد گفتیم : کی ؟ گفت : گفتید دعوام نمیکنید که. من گفتم : کاریت نداریم بگو. گفت : من با یه پسره دوستم خیلی دوست داشت باهام سکس کنه ولی من نمیزاشتم. میتونم به اون بگم بیاد. مامانم گفت : قربونه دخترم برم که دوست پسرم پیدا کرده. من گفتم : حالا چند وقته باهاش دوستی. گفت : هشت ماهی میشه. گفتم : قابل اعتماد هستش ؟ گفت : آره بابا تازه پولدارم هستن. مامانم گفت : خوب بهش بگو بیاد دیگه. خواهرم گفت : جدی ؟ من و مامانم تایید کردیم. خواهرم کلی حال کرد و بلند شد که بره سمت تلفن گفت : مامان تازه کیرشم کوچیکه جون میده واسه کون کردن. من گفتم : مگه باهاش سکس کردی. تازه وقتی فهمید سوتی داده سرشو انداخت پایین و گفت : نه. گفتم : پس از کجا کیرشو دیدی ؟ که باز سرشو انداخت پایین. گفتم : عزیزم من که کاریت ندارم تو الان آزادی که با هر کی میخای باشی. گفت : بهم نشون داده و رفت که تلفن بزنه و اومد و گفت که تا یه ساعت دیگه اینجاست. گفتم : بهش چی گفتی ؟ گفت : گفتم فقط من خونه هستم بیاد با من سکس کنه. مامانم گفت: آره اینجوری بهتره آخه اگه از اول میفهمید قراره منم بکنه حول میکرد. بعد مامانم پرسید : حالا چه جوری باهاش رفیق شدی ؟ نیلوفر گفت : دوست دوست پسره مریم بود. یعنی مریم واسم جورش کرده. من گفتم : این مریم خودش جندست خواهره مارم داره از را بدر میکنه که مامانم گفت : حالا که همین مریم مارو از بیکیری نجات دادا و همه خندیدیم.
خلاصه تقریبا چهل دقیقه گذشته بود و دیگه نزدیک بود که پارسا ( دوست پسره خواهرم ) برسه که نیلوفر اومد گفت : تو چرا حاضر نمیشی ؟ گفتم : حاضر برای چی. گفت : خوب بری بیرون دیگه ؟ گفتم : بیرون کجا بود من میخام بمونم سکس تو و مامان با پارسا رو ببینم. خواهرم داد زد گفت : مامان بهروز نمیخاد بره بیرون. مامانم اومد گفت : بهروز میخای بمونی مگه ؟. گفتم : آره ایرادی داره ؟ گفت : نه ولی مطمئنی میخای سکس مارو ببینی ؟ گفتم : آره مامان جون حالا بهتره به خودتون برسید تا پارسا جون میاد آماده باشید. سه تایی نشسته بودیم که دیدیم زنگ در زده شد. نیلوفر رفت و در را باز کرد گفت پارساست. ما رو مبل نشسته بودیم. صدای سلام پارسا اومد هنوز ما رو ندیده بود. همین که وارد حال شد و من و مامانمو دید در جا خشکش زد. مامانم گفت : پارسا جان چرا زحمت کشیدی گل لازم نبود که. منم گفتم : بیا بشین آقا پارسا. هنوز تو شک دیدن ما بود که خواهرم دستشو گرفت و گفت بیا بشین دیگه. پارسا که معلوم بود ترسیده با ترس اومد و رو مبل نشست. و طوری که ما نفهمیم داشت از خواهرم میپرسید که مثلا من و مامانم اونجا چیکار میکنیم. نیلوفر هم واسه اینکه بیشتر پارسا رو اذیت کنه یه دفعه بلند گفت : مامان پارسا میخاد بدونه شما و بهروز اینجا چیکار میکنید ؟. پارسا دست پاچه گفت : نه بخدا من فقط داشتم از اینجا رد میشدم. اگه اجازه بدید من دیگه برم. مامانم گفت : کجا پارسا جان تازه اومدی هنوز کاری نکردی که. مگه قرار نبود با نیلوفر سکس کنی ؟ پارسا همین جوری مونده بو و ماتش برده بود. مامانم گفت : من دیدیم میخای با نیلوفر حال کنی گفتم خوب به منم یه حالی بدی دیگه. اون هنوزم مونده بود و هیچی نمیگفت. بعد من گفتم : تازه منم سکستونو میبینم اگه با مامان و خواهرم خوب سکس کنی بازم میتونی بیایی و اینارو بکنی. اون که انگار از شک در اومده باشه گفت : یعنی من میتونم با شما دو تا سکس کنم. مامان و خواهرم جفتشون تعیید کردن. رو کرد به من و گفت : یعنی از نظر شما هم ایرادی نداره ؟ من گفتم : نه چه ایرادی فقط باید یادت باشه از این واقعه کسی بویی نبره چون تا زمانی که کسی نفهمه میتونی بیای و مامان و خواهرمو بکنی ولی اگه کسی بفهمه اولا دیگه از سکس خبری نیست و دوما اینکه کسی هم حرفتو باور نمیکنه. گفت : نه بابا مگه خرم به کسی بگم. من که دیدم اوضاع مناسبه گفتم : نیلوفر جون پس به پارسا جون برس نمیبینی مگه کیرش از زیره شلوار چه بادی کرده. خواهرم تو یه چشم به هم زدن پارسا رو لخت کرد کیرش از کیره منم کوچیکتر بود آخه هم سن خواهرم بود و از من کم سن تر بود. پارسا هم لباسای نیلوفر رو از تنش در آورد و شروع کردن لب گرفتن. رو کردم سمت مامانم گفتم : مامان تو نمیخای مشغول شی خوب اینم کیر دیگه مگه نمیخاستی. مامانمم که انگار منتظر اوکی من بود رفت سمت اونا و در حالی که پارسا با خواهرم لب تو لب بودن رفت و کیره پارسا رو گرفت و کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن. من خیلی حال میکردم و واقعا حشری شده بودم. آخه صحنه جالبی بود خواهرم داشت با یکی لب میگرفت و مامانم داشت کیرشو ساک میزد. پارسا کیرشو از دهنه مامانم در آورد و رفت بین پاهای نیلوفر و شروع کرد کسشو خوردن مامانمم دوباره کیره پارسا رو گرفت دهنش و شروع کرد ساک زدن. پارسا از تکون هایی که میخورد انگار داشت ارضا میشد و بدون اینکه چیزی بگه تو دهن مامانم ارضا شد و آبشو همون جا خالی کرد. مامانمم همه رو با یه ولع خاصی میخورد. چون آب پارسا اومد کیرش خوابید مامانم به نیلوفر گفت من خسته شدم بیا تو ساک بزن. مامانم جاشو با نیلوفر عوض کرد و نیلوفر مشغوله ساک زدن شد. جالب اینجا بود که نه مامانم دهنشو شست و نه خواهرم کیره پارسا رو تمیز کرد و هومن کیره آب کیری رو کرد تو دهنش. کیره پارسا که شق شد از دهنه خواهرم در آورد و گرفت سمت کس مامانم و با یه فشار کرد تو و شروع کرد تلمبه زدن. خواهرمم رفت سمت سینه های مامانم و مشغوله لیسیدنه اونا شد. مامانم با چیزایی که میگفت معلوم بود که داره ارضا میشه. هی میگفت : جون پارسا جونمممممممم منو پاره کن منو جر بده. من و دخترم دیگه جنده های تو هستیم. من که از شنیدن این حرف ها کلی حال کردم و پارسا هم هی تلمبه میزد که مامانم دادش رفت هوا و ارگاسم شد. تا مامانم ارضا شد خواهرم کونشو کرد سمت پارسا و گفت زود باش نوبته منه. پارسا گفت : چه قدر عجله داری ؟ گفتم : پارسا جون عزیتش نکن بکن تو دیگه. گفت : چشم اقا بهروز؛؛؛؛؛؛؛دوستان عزيز بعضي داستانها رو شايد قبلا خونده باشيد اما بخاطر درخواست زياد دوستان درقسمت نظرات و يا با ايميل؛تعدادي از داستانها يي رو كه ميذارم شايد يه كم قديمي باشه؛شما ببخشيد؛مرسي از همه عزيزان؛شادباشيد...پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سكس ضربدری قسمت اول

اين داستان هم تقديم به اوناهايكه عاشق سكس ضربدري هستن؛اميدوارم خوشتون بياد
يه رفيق دارم که خيلي با هم صميمي هستيم . سالهاست باهم دوستيم . من اينجا اسمشو ميذارم پيمان . دوستاني که رفاقت هاي 10 سال به بالا رو تجربه کردن مي فهمن من چي مي گم . تو اين سالهاي رفاقت بسيار با هم صميمي شديم و هيچ چيزي از همديگه پنهان نداشتيم . بايد اعتراف کنم که لدت واقعي رفاقت با اون رو هنوز تجربه مي کنم .
بعد از اينکه هر دوتامون به فاصله کمي متاهل شديم . يه بار که خونه ما بود و داشتيم با هم ويدئو مي ديدم . من براي برداشتن فيلم جديدي رفتم سر کمد . پيمان چشمش افتاد با فيلمي که کنار گذاشتم . گفت اون چيه ؟ منم گفتم فيلم عروسيمه . گفت بيار بابا اونو ببينيم منکه خودم تو عروسيت بودم . من اول قبول نکردم و گفتم بخشهاي خصوصي هم داره که لباس زنم مناسب نيست ولي پيمان خيلي اصرار کرد بالاخره بعد از مدتي شوخي و جدي ، آخر سر قرار شد که من فيلم رو بهش نشون بدم به شرطي که اونهم فيلم عروسيشو بعداً نشون من بده
وقتي با کلي خنده فيلم رو آوردم يه شرط ديگه گذاشت ، گفت منو تو که اين حرفا رو نداريم و کسي هم متوجه نميشه ولي بيا حالا که داري فيلم رو ميذاري اگه من حالم بد شد و تحريک شدم گير نده و ناراحت نشو منهم براي تو همين کار رو مي کنم . منم که کلي کنجکاو شده بودم قبول کردم و فيلم رو گذاشتم .
وقتي فيلم به جاهايي رسيد که خانمم بي حجاب بود و کاملاً موها ، گردن ، شونه ها و سينه اش تا نزديک خط سينه معلوم بود ، متوجه شدم که پيمان بدجوري به فيلم خيره شده ، يکي دو جا هم فيلم رو عقب و جلو کرد و حسابي خانمم رو تماشا کرد . اينقده تو بحر تماشا بود که بي توجه به من ، خودشو مي ماليد و کاملاً از جلوي شلوارش معلوم بود که حسابي تحريک شده . آخر فيلم هم گفت : اگه ناراحت نميشي بايد اعتراف کنم که زنت خيلي خوشگله ، حتي خوشگل تر از زن من و اطرا کرد که عکسهاي خصوصي مون رو هم بيارم . خلاصه ، دردسرتون ندم ، حسابي با ديدن فيلم و عکسها حال کرد . راستش من هم خوشم اومده بود هم ناراحت بودم ولي با اين اميد که منهم بزودي عکس و فيلم خانمش رو مي بينم خودم رو راضي مي کردم .
چند روز بعد هم رفتم خونه شون و متقابلاً عکسها و فيلمهاي اون و خانمش رو ديدم . يادتون باشه که قبلاً گفتم من و پيمان از اون دوستاي قديمي و باصطلاح با هم ندار بوديم و بيشتر از سر رفاقت و شيطنت اين کار رو کرديم .
از اونجايي که خودتون مي دونيد اين جور شيطنت ها به خاطر هيجانش ، تمومي نداره و آدم دوست داره حد بالاتري از اون رو تجربه کنه ماجراي ما هم به اينجا ختم نشد . نشستيم کلي برنامه ريزي کرديم و به اين نتيجه رسيديم :
هر کدوم از ما با زنش سکس کنه و از سکسش فيلمبرداري کنه و به اون يکي نشون بده...
دست بکار شديم و بعد چند روز سرو کله زدن با زنهامون که بابا مي خوايم يه فيلم از سکسمون برا يادگاري داشته باشيم ، هر کدوم جداگونه با زنهامون سکس کرديم و فيلمبرداري کرديم و نشون همديگه داديم .
بچه ها ، من توصيه نمي کنم که اين کار رو بکنيد ولي واقعاً هنوز مزه بار اولي که فيلم سکس خودم و همسرم رو برا پيمان گذاشتم زير زبونم هست . بشدت حرارتم بالا رفته بود و دهنم خشک شده بود ولي در عين حال لذت خاص و غير قابل توصيفي رو تجربه مي کردم . پيمان هم متقابلاً چشماش از تعجب گرد شده بود و دهنش خشک . شديداً هم خودشو و آلتوش مي ماليد . اين گفته باشم که همسر من خيلي قشنگ و بسيار خوش اندامه . پيمان بارها و بارها فيلم رو نگاه کرد و هر دفعه با ناله هاي حشري همسرم تو فيلم ناله مي کرد و جون جون مي گفت . آخرش هم ساکت بلند شد و رفت . چند روز بعد هم طبق قرار منو براي ديدن فيلم سکس خودش و همسرش صدا زد . اونهائيکه همسر خيلي زيبايي دارن مي دونن من چي مي گم : تماشاي فيلم پيمان و بدن زنش با اينکه برام خيلي جالب و تازه بود ولي زياد بهم مزه نداد چون خانمش نه توي سکس به فعاليت زن من مي رسيد نه توي زيبايي و اندام و اين چيزا . ولي ....
ولي بعد ديدن فيلم وقتي بهم نگاه کرديم هر دوتامون فهميديم داريم به يه چيز فکر مي کنيم : سکس ضربدري !
و زديم زير خنده . بعد کلي خنده جواب يه سئوال رو نداشتيم : آخه چه جوري ؟ راست و صادقانه بهتون بگم من همون موقع گفتم من ميلي به سکس با همسر تو ندارم حتي اگه تو موفق به سکس با زن من بشي . پيمان هم پريد منو بوسيد و گفت : راستش منهم ظرفيت اينو ندارم که با زنم سکس کني و حالا که خودت اينو گفتي خيال منم راحت کردي . اونوقت دوتايي نشستيم قرار و مدار گذاشتن و قول دادن به همديگه که جايي به کسي حرفي نزنيم و آخرش دنبال راه چاره گشتيم . يه راهش اين شد که مدتي بيشتر خونه ما بياد و تو شوخي و صحبت با زن من خودموني تر صحبت کنه ، بعذ يه مدتي هم زن منو به اين بهانه که من کارم زياده براي خريد و اين چيزا بيشتر بيرون ببره . بعدشم که به اين ترتيب صميمي تر شد يه جوري سر حرف رو با زنم باز کنه . منم قول دادم که تو اين مدت از پيمان بيشتر حرف بزنم و از خانمم بخوام با اون راحت تر باشه .
همين کارها رو کرديم و پيمان روز به روز به ما يعني به من و خانومم نزديکتر شد . منم موقع سکس با خانمم از پيمان حرف مي زدم . بهش مي گفتم من به پيمان خيلي اعتماد دارم و تو حتي اگه جلوي اون لخت هم بشي مسئله ايي نيست . تو فانتزي هاي سکسيمون از سکس سه نفره با پيمان حرف مي زدم . و .... يه بار که با زنم داشتم شوخي و جدي در همين مورد صحبت مي کردم بهش گفتم بيا پيمان رو سرکار بذاريم . گفت چه جوري ؟ گفتم از اين به بعد جلوش لباسهاي خيلي باز يا خيلي تنگ يا خيلي نازک بپوش ، بهش چشمک بزن و از اتين کارا که توجهش به تو جلب بشه ببينيم چيکار مي کنه ( البته حتماً متوجه شديد که اين حرفا رو از رو نقشه ايي که با پيمان کشيده بوديم مي زدم ) بعد از کلي خنده و شوخي و جدي با خانمم ، پرسيد حالا اگه من اينکارو کردم و اون هوسي شد چي ؟ منم که ديدم مخالفت زيادي نکرد گفتم هيچي يه کم باهاش راه بيا ببينيم چيکار مي کنه . من و پيمان اين چيزا رو نداريم بابا . 15 ساله رفيقيم و از اين حرفا ...
همين کارهم شد . خانوم بيچاره من غافل از اينکه منو پيمان باهم هماهنگيم جلوي اون لباسهاي آزاد و بدن نما مي پوشيد و .... تا بعد از مدتي نقشه اصلي رو عملي کرديم : من به زنم گفتم که امشب دير ميام و شايد تا صبح سر کار بمونم ولي براي اينکه پيمان رو بعد اين همه مدت امتحان کنيم و سرکار بذاريم آخر شب بهش زنگ مي زنم که خانمم يه قرص مسکن مي خواد و من سرکارم و پيمان جان تو زحمت بکش از داروخانه قرص رو بگير و ببر بده خانمم . تو هم اگه پيمان اومد خونه و قرص رو داد باهاش گپ بزن . خانمم گفت : اگه هوسي شد چي ؟ گفتم بابا قبلاً که بهت گفتم يه حال کوچولو و خيلي مختصر بهش بده .
زود اومدم قضيه رو با پيمان هماهنگ کردم . آخر شب حدود ساعت 11 طبق قرار قبلي پيمان به خانمم زنگ زد که محسن زنگ زده که شما قرص مي خواي ، من الان براتون ميگيرم و ميارم . بعدش هم ما دو تا مثل دو تا شيطون که اين زن بيگناه رو به اين داستان کشونده بوديم با هم اومديم نزديک خونه ، من تو ماشين نشستم و اون رفت تو مجتمع ، تو خونه من .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سكس ضربدری قسمت دوم و پایانی

من چه حالي داشتم خدا ميدونه . شده گناهي رو بار اول مرتکب بشيد ؟ شده تو بچه گي باد لاستيک ماشين همسايه رو يواشکي خالي کرده باشيد و در رفته باشيد ولي پشيموني و ترس از گير افتادن تو وجودتون موج بزنه ؟ داغ کرده بودم ، گاهي پشيمون ميشدم ، گاهي به خودم مي گفتم بالاخره من بايد اين رو تجربه کنم . بالاخره بايد اين حس رو ارضاء کنم ، گاهي مي گفتم اگه اتفاقي بيافته نکنه پيمان منو مسخره کنه که خودت کسخلي و زنت جنده ؟ باز مي گفتم نه بابا من و پيمان 15 ساله با هم همه جوره رفيقيم ..... تو اين فکرا بودم و يک ساعت و نيمي گذشته بود که ديدم پيمان داره مياد ولي چه اومدني پيمان اومد ولي رو پاهاش بند نبود ، تا اومد نشست تو ماشين پريد منو بغل کرد و بوسيد و گفت : مرسي ، نموم شد بالاخره زحمات چند وقته مون نتيجه داد! گفتم چي شد بابا منو يه ساعت و نيمه کاشتي ؟ پيمان گفت : هيچي ! من رفتم قرص ها رو بردم ، شيوا هم تعارف کرد که بيا تو چايي درست کردم . به اين بهانه نشستم و بعد چند دقيقه صحبت و شوخي بهش گفتم که :
شيوا خانم ! من منتظر فرصت بودم يه حرفايي رو بهت بزنم . من چند وقته همش به تو فکر مي کنم . تو خيلي خوبي . هم از نظر ظاهر و هم از نظر اخلاق . خودت هم تو اين جلب توجه من مقصري ، همش جلوي من لباسهاي باز مي پوشي و شوخي مي کني و ..... خلاصه پيمان گفت کلي از اين دري وريها گفتم و آخر سر ازش خواهش کردم فقط سينه هاشو بهم نشون بده ! شيوا هم بعد کلي ناز کردن و شوخي سينه هاشو نشون داد . حتي با اصرار من گذاشت بهشون دست بزنم ( نه اينکه بمالم ) ... خلاصه پيمان تو هوا داشت راه ميرفت .
راستش من خودم خيلي جالب شده بود برام ، با اينکه با نقشه اومده بوديم جلو ولي فکر نمي کردم اينجوري ديگه رضايت بده . خودم هم خوشم ميو مد . بخصوص که پيمان هم از سينه هاي شيوا تعريف مي کرد بي دروغ بگم که خوشم ميومد.
من براي اطلاع خوانندگاني که تو فکر اين جور سکس هستن مي گم که يکي از بديها يا شايد خوبيهاي اين نوع سکس اينه که هيجان زيادي داره و لذت زيادي به آدم مي ده ، براي همين هم هي آدم مدام دنبال اينه که بيشتر و بيشتر اونو تجربه کنم و هي تو اين مورد پيش ميره ، چيزي که براي من پيش اومد و از يه دختر چشم و گوش بسته و پاک ، با فريب و نيرنگ و داستان سر هم کردن ، يه فاحشه تمام عيار ساختم
خلاصه . از اون شبي که من و پيمان و شيوا با هم سکس سه نفره رو تجربه کرديم يه روزگار خوشي داشتيم . اول من و پيمان قرار گذاشتيم که زياده روي نکنيم يعني به کارهامون برسيم و بعنوان تفريح اينکارو تکرار کنيم نه اينکه هر روز و هر ساعت کارمون اين باشه و همين هم شد . شايد چند ماه طول کشيد . تقريباَ 10 روزي يه بار , 15 روزي يه بار من و پيمان و شيوا مي رفتيم تو تختخواب , يکي دو ساعتي سکسمون طول مي کشيد . راستش من بيشتر تماشاچي بودم و از سکس همسرم شيوا و دوستم پيمان لذت مي بردم . گاهي اوقات شوخي شوخي خودم براش کاندوم مي ذاشتم حتي گاهي به کارهام مي رسيدم و اونها خودشون مشغول بودن فقط وقتي که ناله هاي شهوتناک شيوا بلند مي شد مي رفتم ببينم چيکار مي کنن . اينجور موقع ها بيشتر 69 مي شدن . شيوا کير پيمان رو با لذت مي ليسيد و پيمان هم کس شيوا رو با زبونش نوازش مي کرد و وقتي شيوا به اوج مي رسيد فقط مي گفت منو بکن فقط بکن , پيمان هم بر ميگشت و با کير 16 سانتيش شروع مي کرد به تلمبه هاي طولاني و محکم زدن , اينقدر که اول شيوا ارضا مي شد و يعد پيمان . هميشه از کاندوم استفاده مي کردن ولي 2-3 بارهم از دستش در رفت و آبشو خالي کرد تو کس شيوا! که مجبور به شستشو مي شديم و بعدش تا دفعه بعدي پريودي از ترس مي لرزيديم . خلاصه . ماجراي ما ادامه داشت تا اينکه يه چيزي قطعش کرد :
پيمان با اينکه اعتقاد مذهبي درستي نداشت يه سفر قاچاقي رفت کربلا . وقتي برگشت يه آدم ديگه شده بود . باور نمي کنيد اگه بگم اين کار رو يه دفعه گذاشت کنار .من و شيوا هم نه تنها هيچ اعتراضي نکرديم بلکه کمکش هم کرديم . يه چند ماهي گذشت و ما زندگيمون افتاد رو روال عادي . ايني که ميگن هر کي اينکارو بکنه ديگه درست بشو نيست چرته . هم پيمان از زندگي سکسي ما کنار رفت هم ما بي خيال اين کار شديم . .... تا اينکه يه جووني تو شرکت ( يعني شرکت من و دوستام ) استخدام شد و طبيعتاَ شد کارمند من . من اينجا اسمش رو ميذارم رامين . اين رامين خيلي پسر جذابي بود و خيلي مودب . اونقدر باحال بو که با وجود اختلاف سن 7-8 ساله با هم حسابي رفيق شديم . چند باري هم با شيوا رفتيم دنبالش و سه تايي رفتيم بيرون شام خورديم ( رامين مجرد بود ) يه شب موقع سکس با شيوا , اون از رامين سئوالهايي کرد بهش گفتم چيه ؟ نکنه ميخوايي اين رو هم مثل پيمان کني ؟ گفت رو راست بگم بدم نمياد ولي مي ترسم براي تو تو محل کار بد بشه . من گفتم نه ! رامين خيلي حرف نگهداره و يه جورايي به من مديونه . اگه بخواي منم حرفي ندارم . تا يکي دوهفته بعد از اون نقشه هاي مختلف کشيديم تا آخر به يه نتيجه رسيديم و اين هم نقشه ما که عملي شد :يه بار من به بهانه کار زياد از رامين خواهش کردم دنبال شيوا بره و اون رو براي خريد بيرون ببره . شيوا هم باهاش مثل هميشه خيلي خودموني برخورد کرد . کم کم دفعات اين کار زياد شد . يعني هفته ايي يکي دو بار شيوا بهش زنگ ميزد و اون هم با اجازه من مي رفت دنبالش و کارهاشو مي کرد : خريد کردن , خونه دوست بردن , آرايشگاه بردن و از اينجور کارها . طبيعيه که با هم خيلي صميمي شده بودن و شده بوديم . تو روزز اصلي که ديگه من و شيوا فکر کرديم خيلي با رامين اخت شده من يه دوربين تو کمد اتاق خواب جاساز کردم . شيوا هم طبق روال قبل به رامين زنگ زد و گفت اگه مي توني بيا منو ببر خريد لباس . اون هم به من گفت که همسرتون کارم داره و من هم بهش اجازه دادم . خلاصه با هم رفتن خريد و برگشتن خونه . مثل هميشه رامين مياد تو تا چيزي بخوره . شيوا هم ميره تو اتاق خواب و دوربين رو روشن مي کنه . بعد اومد به رامين گفت : رامين بيا من لباسها رو مي پوشم ببين خوبه ؟ اون پسر خوب و ماماني ( که همين الان هم دلم براش تنگ شده ) از همه جا بي خبر قبول کرد . حالا تصور کنيد با هم داريم از دوربين ميبينيم :
شيوا لباس اول رو که زياد هم باز نبود پوشيد و رامين رو صدا زد . رامين اومد و در حالي که معلوم بود از ديدن بازوها و جلوي سينه شيوا جا خورده اونو برانداز کرد و لباس رو تائيد کرد . بعد رفت بيرون تا شيوا دومين لباس رو بپوشه . اين لباس خيلي باز بود هم از دامن هم از سينه . رامين دوباره اومد تو و کاملاَ معلوم بود دهنش خشک شده . بروبر نگاه کرد و با صدايي لرزون نظرشو گفت . ( اينو همين جا بگم که رامين دوست دختر داشت و سابقه سکس هم داشت ولي نه زن شوهر دار و نه شيوا و نه زن رئيسش ) شيوا با شيطوني خاص خودش گفت چشاتو بگير من لباسمو عوض کنم يکي از لباسهاي قبلي رو بپوشم ببين از اين سه تا کدوم بهتره برا جشن تولد دوستم !! رامين بيچاره هم همين کار رو کرد و شيوا جلوي اون که چشماشو گرفته بود لخت شد و لباس سومي رو پوشيد . اين يکي ديگه افتضاح بود يه شلوارک با يه تي شرت خيلي باز . رامين کاملاَ يکه خورده بود ولي هرجوري بود يه چيزي گفت . شيوا بهش گفت چرا صدات مي لرزه ؟ چرا قرمز شدي ؟ ... رامين گفت راستش آخه شما اينجوري لباس مي پوشي و فکر منو نمي کني . شيوا گفت مگه چيه بابا ؟ تو از خودموني . تو که مجردي , کوچولويي , مي خواي اين دفعه چشمتو نگير !!! رامين هم گفت باشه نمي گيرما . اونم گفت نگير و يهو تي شرت رو از تنش دراورد . رامين وايستاده بود و هم تحريکک شده بود و هم هاج و واج داشت به شيوا که سينه هاي خوشگلش تکون تکون مي خوردن و مثلاَ بي خيال دنبال لباس خونه اش مي گشت زل زده بود . يه دفعه به رامين نگاه کرد و گفت چت شده بابا ؟ تا حالا نديدي ؟ اونم دروغکي گفت نه . شيوا گفت خوب حالا ببين و شلوارکش رو هم دراورد و وانمود کرد که مي خواد شلوار راحتيشو بپوشه ولي رامين کاملاَ بي اختيار جلو رفت و از پشت بغلش کرد . شيواي شيطون هم که دوماهي مي شد منتظر اين لحظه بود مي گفت نه چيکار مي کني ؟ اگه آرش بفهمه چي ؟ به دوست و رئيست خيانت مي کني ؟ رامين هم التماس کنان گفت نه کاري نمي کنم . خيلي منو تحريک کردي . کاري باهات ندارم صبر کن يه ذره و شروع کرد به ماليدن و بوسيدن گلو و لب شيوا . شيوا هم مثلاَ تسليم شد . خوب که شيوا رو ماليد يه دفعه ارضا شد . حتي لباسش رو هم درنياورد . معذرتخواهي کوچکي کرد و از خونه خارج شد و مثلاَ اومد سر کار . شيوا هم به من زنگ زد و گفت بالاخره راهش اوردم بايد بيايي فيلم رو ببيني . نيم ساعتي گذشت تا رامين اومد سرکار ولي روش نمي شد به من نگاه کنه و خودشو از من قايم مي کرد . منم چيزي نگفتم و شب که رفتم خونه فيلم داستان بالا رو با شيوا ديديم . بعدش هم با هم قرار گذاشتيم که يکي دو روز ديگه شيوا بهش زنگ بزنه و اونو بخواد تا مثلاَ ببرتش جايي . تو راه هم بهش بگه اشکالي نداره و حتي اگه تا حالا تجربه سکس نداره مي تونه يه بار باهاش تجربه کنه . همين کار هم شد و نهايتاَ هفته بعد اونا با هم قرار گذاشتن تو خونه . غافل ا اينکه رامين تنها کسي بود که چيزي از پشت پرده اون سکس وحشتناک که مي خواست اتفاق بيافته چيزي نمي دونست !! پشت پردهرو سه نفر ديگه مي دونستن : من , شيوا و دوربين !!!پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عزیزم بمون قسمت اول

محض اینکه چشمام رو باز کردم موج تهوع امونم نداد.با اینکه میدونستم فقط یه تهوع خشک و خالیه با عجله به سمت روشویی دویدم و چند لحظه بعد که سرم رو از کاسه روشویی بالا آوردم،چشمم افتاد به قاب سفید و چهارگوش آینه که زیر نظرم گرفته بود و اونقدر بهم زل زد تا به تصویر داخل اون لبخندی زدم و اونم جوابم رو داد.اما یاد خوابم افتادم و فوری لبخند از لبم محو شد.با خودم گفتم "کاش بیدار نشده بودم.انگار تو بهشت بودم."
محو خیال پردازی بودم که مینا در سرویس بهداشتی رو باز کرد و تصویر توی قاب آینه رو باهام شریک شد.بدون اینکه زحمت برگشتن به خودم بدم گفتم"سلام سروناز،سحرخیز شدی؟"با اوقات تلخی شونه ای بالا انداخت و گفت:
- سروناز عمته.مگه تو میذاری آدم بخوابه.دل و روده منم دیگه اومد تو حلقم.اگه بخوایی دکتر نری و سرخود عمل کنی تو هم همین روزاست بچه از حلقت بزنه بیرون.
- این یکی رو شدیدا باهات موافقم.اما متاسفانه نه حوصله رفتن به دکتر رو دارم و نه دلم میخواد دارو بخورم. تو بهتر از من میدونی که همه این حالتها طبیعیه.- آره،اما اشکالی نداره که بری و یه چک آپ کنی وضعیت خودت و بچه رو.- وقتی قرار نیست اینجا بمونیم دیگه واسه چی اینجا بریم پرونده بارداری تشکیل بدم؟!وقتی مستقر شدیم حتما اولین کاری که انجامش میدم همینه.البته فکر کنم تا بیاییم زره بپوشیم جنگ تموم شده و باید برم اتاق زایمان.با این سرعت عملی که واسه رفتن از اینجا به خرج میدیدم والا نور هم به گرد پامون نمیرسه مگه نه؟!
به جای اینکه جوابم رو بده با دلخوری از اتاق بیرون رفت.تو آشپزخونه داشتم میز صبحونه رو میچیدم لباس پوشیده در حالی که کیفش رو انداخته بود روی شونه اش آماده رفتن به بیرون از خونه بود.احساس میکردم آشفته ست.اصلا حواسش به حرف زدن من نبود و با عجله اومد کنار میز و چای داغ رو هورت سرکشید.به جای مینا احساس کردم تمام حلق و مری من سوخت.اما به روی خودش نیاورد.
ازش پرسیدم "چته؟!" مثل آدمای منگ شونه بالا انداخت و گفت"هیچی"دلم نمیخواست تو کارش دخالت کنم.شک نداشتم اگر صلاح بدونه حتما برام تعریف میکنه چی شده.فقط حدس زدم با خوندن اس ام اسی که روی گوشیش اومد به هم ریخت.
تو همین اثنا زنگ آپارتمان به صدا دراومد.مینا وسط هال نزدیک آیفون ایستاده بود و وحشت زده به تصویرخیره شده بود و همونجا خشکش زده بود.کنجکاو شدم و از پشت میز بلند شدم و خودم رو به آیفون رسوندم ببینم چی میبینه.با دیدن نادیا منم تعجب کردم.بعد از چندین ماه که هیچ تماسی بینمون نبود.میگفت منصور قدغن کرده.
متعجب در رو باز کردم و چرخیدم سمت مینا تا ببینم نظرش در مورد اومدن ناگهانی نادیا چیه که دیدم نیست.گیج شده بودم.بین رفتارهای مینا و اومدن سرزده نادیا چه عکس العملی باید نشون بدم.با شنیدن زنگ ورودی آپارتمان سعی کردم دستپاچه رفتم سمت در و درحالیکه سعی میکردم لبخند رو لب داشته باشم، دروباز کردم
اما با دیدن چهره برافروخته از خشم نادیا خنده رو لبم ماسید.
- سلام نادیاجون.خوش اومدی.چه عجب از اینورا.نکنه راه گم کردی؟!
با تندی نگاهم کرد و وقتی اومد داخل و درروبستم بدون مقدمه گفت:
- چه سلامی؟ چه علیکی؟ به شماهم میشه گفت دوست؟!
مونده بودم چرا با این لحن داره باهام حرف میزنه.یک آن یاد مینا افتادم و نگاهم رفت سمت دراتاق خواب اما سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم
- خیر باشه نادیا جون.چی شده؟بعد از چندین ماه که ندیدیمت،از کجا اینقدر توپت پره؟
- از اونجا که آدم به رفیق چندین و چند ساله اش نتونه اعتماد کنه دیگه به کی اعتماد کنه؟!فقط میخوام بدونم من چه بدی درحقتون کرده بودم؟!
گفتم حتما این وسط کسی از قطع بودن رابطه سوءاستفاده کرده و حرفی بهش زده که باعث دلخوریش شده اما انگار قضیه جدی تر از این حرفا بود چون اشکش سرازیر شد و گریه اش تبدیل شد به شیون.صدای گریه اش اعصابم رو داشت خراش میداد.از یک طرف شوکه شده بودم و از طرف دیگه نمیتونستم هیچ دلداری بهش بدم چون از همه جا بی خبر بودم.تنها حدسی که زدم این بود؛مینا یه دسته گلی به آب داده که حتی از اتاق بیرون نمیاد واسه همین رفتم از آشپزخونه یه لیوان آب آوردم و به زور به لبش نزدیک کردم اما دستم رو پس زد و با غضب گفت:
- نمیخواد آب برام بیاری.شوهرم رو از دستم چنگ نیارید محبت کردنتون پیشکش.
- یعنی چی؟!!خجالت بکش هرچی به دهنت میرسه واسه خودت داری میگی؟!
از سرجاش بلند شد و توی روم ایستاد و با حالت عصبی که تو نادیا بی سابقه بود گفت:
- من باید خجالت بکشم یا شماها؟!از تو دیگه تو توقع نداشتم سارا.من اندازه تخم چشمم بهت اعتماد داشتم.
- ببین من اصلا واقعا نمیدونم چی داری میگی؟!
- نمیدونی یا واقعا نمیخوایی بدونی شوهر بدبخت من باید جور گندکاری تورو بکشه؟!مگه روز اول که آویزون سعید شدی اومدی با منصور مشورت کنی؟!
یاد تلفن منصور افتادم وتو ذهنم فکری جرقه زد.اینکه شاید نادیا از موضوع زمین خبری نداره و دچار سوءتفاهم شده.واسه همین با آرامش تمام گفتم:
- یه لحظه صبرکن ببینم چرا بدون اینکه اصل ماجرارو بدونی داری کسشعر میگی نادیا.جریان اصلا اینطور که فکر میکنی نیست.چون من پولی از منصور طلب نکردم.تازه اون بهم زنگ زد تا قضیه پول سعید رو که دستش امانت بود،بگه منم قبول نکردم.نادیا تو که دیگه منو خوب میشناسی زیر منت بنی بشری نمیرم.
- نه اتفاقا همه دردم سر اینه که تورو نشناخته بودم و باور کرده بودم.غافل از اینکه همه اینا فیلم بوده تا دیگران رو خراب کنی و خودتو آدم خوبه نشون بدی.
- دیگه داری مزخرف میگی....
صدای سیلی محکم نادیا پیش از سوزش پهنای صورتم قدرت هر عکس العملی رو ازم گرفت و دستش که جمع شد تا اونطرف رو هم نوازش کنه دستم رو حمایل صورتم کردم اما نمیدونم مینا کی از اتاق بیرون اومده بود و شاهد مشاجره ما بود که تو یک لحظه دست نادیا رو تو هوا معلق نگه داشت و با یک ضربه محکم چنان هلش داد که نتونست تعادلش رو حفظ کنه و روی مبل ولو شد.اینبار مینا بود که جلو رفت و تو صورتش براق شد و گفت:
- دیگه بی شرمی رو از حد گذروندی و پاتو داری از گلیمت درازتر میکنی.بهت گفتم بخوایی دندون طمعت رو نکشی پته تمام گه کاریهای تو و سعید رو هم جلوی منصور و هم جلوی سارا میریزم رو آب.حالا هم از همون راهی که اومدی برگرد تا دیگه ریخت کریهت رو نبینم وگرنه تا شب کاری میکنم پشت میله های زندان به همون جرمی که خودت میدونی سالیان سال مجبور میشی آب خنک بخوری.راست میگن که خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد.
- تو دیگه خفه شو.تو که دیگه دستت جلوی من یکی رو شده.خوبش رو بخواهی دردا همه سر تو نکبت شد که نفهمیدی هرچی هم کثافت باشی دیگه به رفیقت نباید خیانت کنی.
- ببین عوضی یه بار دیگه هم بهت گفتم من هیچ صنمی با منصور نداشتم و ندارم.اما به همون اندازه هم که درد دلش رو می شنیدم،از وقتی تو آشغال رو دیدم از خودم خجالت کشیدم.واسه همینم برو از منصور بپرس مدتهاست که دیگه به تلفنش هم جواب ندادم.
- آره،دیگه بایدم حمایت همدیگرو بکنید.چون یکی از یکی دروغگوتر و بی شرمترید.اون میاد مخ منصور رو میزنه که به نادیا حرفی نزن.تو میایی حمایت اون یکی رو میکنی و اون یکی پشت این درمیاد.این وسط همه کثافتکاری ها میفته گردن من احمق که بلد نیستم جوری رفتار کنم تا کسی سر از کارم درنیاره....
نادیا یک ریز داشت میگفت و من دیگه حتی یک کلمه از حرفاشون واسم اهمیتی نداشت بشنوم.تکلیف بقیه که از قبل برام معلوم بود فقط میموند مینا.اینکه میگفت با منصور رابطه ای نداشته شک نداشتم راست میگه.اما اینکه تونسته بود راحت تو چشمم نگاه کنه و ازم همه چیزایی رو که میدونه مخفی کنه از نظر من گناهش کمتر از گناه بقیه نبود.اونم با سرپوش گذاشتن رو خیانت نادیا و سعید به اندازه اونها محکوم بود.اصلا نمیتونستم دلیل این مخفی کاری رو بفهمم.فقط میدونستم با مینا از بچگی بزرگ شدم و حتی کوچکترین راز زندگیم ازش مخفی نبود.حتی من از خانواده ام بیشتر تونسته بودم به اون اعتماد کنم و اون در عوض یه دنیایی از افکار مختلف دور از چشم من داشت که من نمیتونستم تصورش کنم.دنیایی که مصلحت همه رو در نظر گرفته بود جز من و طفل بیگناهی که در اثر غفلت و حماقت من داشت پا به این دنیا میگذاشت.
رفتم توی اتاق و پشت سرم در اتاق رو قفل کردم و روی تخت طاقباز دراز کشیدم و نگاهم به سقف خیره موند.دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم:
- میبینی نی نی کوچولوی من؟! میخوایی پا به این دنیای پر از فریب و دروغ و نیرنگ بذاری.حالا فهمیدی چرا میخواستم تو رو دنیا بیارم؟! چون همیشه خودمو تنها حس کردم.هروقت اومدم یکی رو همدمم بدونم تو اوج تنهایی رهام کرد و رفت.بگو تا مامان رو هیچوقت تنها نمیذاری.کی میشه به دنیا بیایی و منو از این غربت نجات بدی.....اشک از گوشه چشمام فرومیچکید و هرچی بیشتر به این فکر میکردم که چقدر تو این دنیای به این بزرگی تنهام شدت گریه ام بیشتر میشد.جوری که اشک ریختن بی صدا تبدیل به هق هق گریه شد و بغضی که مدتها تو گلوم چنگ میزد؛شکست.صورتم رو لای بالش پنهون کردم تا حتی صدای شکستنم به گوش آدمهایی که اون طرف در بودن و همیشه فکر میکردم خوب میشناسمشون و تو صداقت برام مثال زدنی بودن هم نرسه.چون حتی تو این لحظه هم نمیدونستم همه اتفاقاتی که دور از چشمم افتاده چی بوده و دلم نمیخواست قضاوت اشتباهی در مورد کسی بکنم.
نمیدونم کی خوابم برد.اینجور وقتها که از همه دنیا ناامید میشدم ترجیح میدادم تو پیله تنهایی خودم فرو برم و احدالناسی رو تو خلوتم راه ندم.بیشتر وقتها اونقدر وجودم سوت و کور میشد که حتی ردپای افکار مثبت هم از ذهنم محو میشد.هیچکدوم از حرفهای امیدبخشی رو که همیشه موقع سختی تکرار میکردم به یاد نمی آوردم.دلم میخواست از دست این عقل خسته نجات پیدا میکردم تا با سرخوشی جنون گذشت بقیه روزهای زندگیم تو بیخبری از دنیا و همه زشت و زیباییهاش بگذره.واسه همین بهترین واکنش برام فراموش کردن بودن و خواب بزرگترین داروی فراموشی واسم محسوب میشد.صدای تلنگری که به در خورد چندان بلند نبود اما بیشتر صدای منصور بود که منو از چنگال ویار خواب و عادتی که موقع شوک اتفاقات ناگهانی که درکش برام سخت بود،نجاتم داد.نمیدونستم چقدر وقت خوابیدم اما احساس میکردم اتفاقات قبل از اون پشت غباری از زمان پوشیده شده و دیگه فکر کردن بهش برام اونقدرها هم سخت نبود.اما بیشتر از اون کنجکاوی از حضور منصور توی خونه منو متعجب کرده بود.یک لحظه از جا پریدم و نگران این شدم مبادا سروصداشون باعث آبروریزی شده و الان پشت درب این اتاق همه از تنها راز زندگیم باخبر شدن.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عزیزم بمون قسمت دوم و پایانی

سریع درب رو باز کردم و چهره آروم و لبخندی که روی لب داشت.سرم رو گردوندم و دیدم مینا به فاصله کمی رو به درگاه در دست به سینه ایستاده و اونقدر چهره اش غرق غم و اندوه بود که داد میزد نا نداره سرپا بایسته و کمی از وزنش رو به دیوار تکیه داده بود.هاج و واج نگاه کردم و قبل از اونکه چیزی بگم منصور با صدای غمگین گفت:
- ببین خودش رو به چه روزی انداخته.از بس تو زندگیت متوجه نشدی باید به کی اعتماد کرد و کی قابل اعتماد نیست.
- من امروز فهمیدم به هیچکس نباید تو این دنیا اعتماد کرد.
برام عجیب بود چرا مینا هیچی نمیگه.این دوتا تک و تنها تو خونه من چکار میکنن.پس نادیا کجاست.تو یک چشم برهم زدن منصور قدم به جلو گذاشت و محکم بغلم کرد.اونقدر رفتارش صمیمی و مهربون بود که یک آن تو بغلش آروم شدم.اما بیشتر از اینکه از رفتارش تعجب کنم احساس شرم میکردم.هیچوقت روی منصور چنین تصوری نداشتم.از یک طرف وقاحت منصورباعث میشد به نادیا حق بدم به منصور خیانت کنه و از یک طرف بوی عطر مردونه ای که از توی سینه اش حس میکردم گیج و مستم کرده بودگرمای قفسه سینه اش حس خوبی بهم میداد.اینکه حرارت بدن یه آدم دیگه رو تا حد تب بالا بردم.سرم رو بالا کردم و با خجالت تو چشمای منصور نگاه کردم.عجیب بود تا بحال متوجه نشده بودم چشمای منصور عسلی رنگه.چشماش به قشنگی و روشنی چشمای سعید نبود اما خبری از اون خماری که دلم رو آشوب میکرد- مبادا داره اغوام میکنه – تو چشمای منصور نبود.اونقدر سعید رو دوست داشتم که هیچوقت به صرافت این نیفتاده بودم دقت کنم چشماش تو حالتی که با دیگران هم حرف میزنه به اندازه وقتی بغلم میکنه و تو خلسه لذتی که آغوشم بهش دست میداد فرو میره خمار هست یا نه.شاید هم به حدی اون حالت صورتش به نظرم دلچسب و خوشایند بود که همیشه دلم میخواست چشماشو به اون شکل ببینم.همزمان با اون یک لحظه دلم شور افتاد.داشتم به دام همون هوسی میافتادم که به دست سعید افتادم.اومدم خودم رو از چنگال منصور نجات بدم که مجالم نداد و لباش رو روی لبهام گذاشت.
داغی لبهاش مثل مهری لبام رو بهم دوخت تا بیخیال حرف زدن بشم و به محض اینکه آروم لبهای منم به بازی گرفت و مهره پشت گردنم یه حسی مثل تیرکشیدن که دردناک نبود اما انگار فلج شدم.چون قدرت پس کشیدن صورتم رو نداشتم.لبهای خشکم با رطوبت دهان منصور مرطوب شد و مکشی که روی لبهام ایجاد کرد باعث شد ناخود آگاه زبونم به طرف دهانش راه پیدا کنه.دیگه اگه میخواستم هم نمیتونستم کاری کنم.چنان با ولع میمکید که همونجوری هم حس میکردم لبهام بدجوری ورم کرده و بخوام مقاومت کنم میون اون همه نرمی و نوازشی که همزمان رو کمرم پشت موهام حس میکردم سماجت منصور پای دندونهای به ردیف و مرتبش رو وسط بیاره و گوشت نرم لبهای قلوه ای که همیشه بهش نازیده بودم با دندونش کنده بشه.
توی سرم این فکر گذشت مبادا توطئه ای شوم باعث این جسارت منصور شده باشه.اما نرمی دستش که از پشت بلوزم وارد شد و به تیره کمرم کشیده شد سیاهی افکار خبیثانه رو تارومار کرد و باز تو روشنی مهرومحبتی که تبدیل به خواهش تنم شده و دست به دست دیو شهوت که به جونم چنگ انداخته بود؛ سرم رو به دوران درآورده بود،منو سردرگم کرد.
کم کم مقاومتم شکست و عنان اختیارم تو دستهای قوی اون قرار گرفت.بعد از اینکه منو روی تخت انداختم و افتاد روم دوباره مثل عروسک بغلم کرد و غلتید و منو روی سینه اش انداخت با لذت نگاهم کرد و اومد ببوسدم که مقاومت کردم و خواستم بلند شم.محکم بغلم کرد و از روی سینه اش مثل پرکاه بلندم کرد و توی تختخواب زیر بدن تنومندش خاکم کرد.
داشتم به این فکر میکردم اینهمه زور و قدرت رو از کجا پیدا کرده که سختی آلت منصور روی نرمی رونم تحریکم کرد و بیخیال همه چیز شدم.بخصوص همزمان صورتش رو بین سینه هام که در اثر تقلا از سوتین و تاب دکلته ای که تنم بود بیرون افتاده بود،پنهون کرده بود و نمیدونستم با زبونش چطور لیسشون میزنه که موج لذت از همون نقطه تا وسط پام امتداد پیدا میکنه و از رطوبت بیش از حد بین پاهام خجالت کشیدم.وقتی از شدت تحریک سینه هام مثل دوتا گوی آتش داغ و حساس شده بود سرش رو بلند کرد و به روم لبخندی زد و بدون اینکه زحمت بلند شدن به خودش بده.کمی بدنش رو ازم فاصله داد و با یک دست سگک شلوارش رو باز کرد و شورت و شلوارش رو پایین آورد و با دست دیگه بالا بردن دامن کوتاهی که تنم بود براش سخت و زمانگیر نبود.تو یک چشم برهم زدن دوباره سنگینی حجم بدنش همراه شد با حرکت کردن آلتش که لحظه به لحظه سفت و سخت تر میشد، وقتی بین دوتا رونم که تقریبا به هم چسبیده بود و در اثر رطوبتی که از لای پام به راه افتاده بود راحت و آسون میلغزید و با هر حرکتی که میکرد یک لحظه نرمی سراون به خدمت سفتی آلت بلند و قطورش درمیومد و نقطه حساسم رو میفشرد و و آهی از لذت میکشیدم.بالاخره لبهاش رو به سر سینه ام گذاشت و چنان طول موج تناوب لذتی که حس میکردم شدت گرفت که هیجان رسیدن به اوج صدای آه و ناله ام رو هم بلند کرد و به همون نسبت شهوت منصور هم شدت گرفت و با ولع بیشتری افتاد به جون سینه هام. با گازهای ریزی که از سر سینه ام میگرفت رطوبت بین پام اونقدر زیاد شد که به یک حرکت نیرومند تری که منصور از سر لذت به کمرش داد بیشتر به تخت فشرده شدم و از طرفی نیمی از آلتش رو درون واژنم احساس کردم.خودبخود پاهام یه کم از هم باز شد و راه دادم تا بیشتر و عمیقتر بتونم آلتش رو داخل واژن داغ و مرطوبم جا بدم و در حین تقلایی که هر دو واسه رسیدن به لذت بیشتر میکردیم سستی منو فرا گرفت و انگار فارغ از سختی راهی که رفته بودم به مقصدم رسیدم تازه به صرافت این افتادم چه خاکی سرم شد.یادم افتاد باردارم و فکر اینکه بین اونهمه تقلا سقط کنم ،نگرانم کرد.پشیمونی از اونهمه سستی در برابر یک مرد و تضادی که خباثت کارم با پاکی حس مادرانه ام داشت پریشونم کرد و زدم زیر گریه و در حالیکه خیس عرق بودم از خواب پریدم و چنان سرخوشی از اینکه حسهای بدم تو اون لحظه حقیقت نداشت منو گرفت که بدنم سست شد.
تا چند ثانیه نمیتونستم بین رخوت سکس هیجان انگیز رویای کوتاهم و سرخوشی از دروغ بودن اون تمایزی قائل بشم.بازم گردش سریع گوی زمان و درهم شدن رنگ افکارم و هجمه بیداری و بلافاصله بیرنگی حقیقت دنیا هوشیارم کرد و تلنگری که به در نواخته شد با صدای سعید به هم آمیخت.از شدت ترس و هیجان داشت تندتد میزد طوریکه نفسم به شماره افتاد. ترسیدم صدای نفسهام رو بشنوه.نکنه بازم خوابم و هنوز بیدار نشدم.اما بیدارتر از اون هیچوقت نبودم.داشتم دیوانه میشدم واسه همین از تخت پایین اومدم و رفتم نزدیک در اتاق ببینم غیر از سعید دیگه کی پشت اون خلوت امن اتاق حضور داره و سر از راز سر به مهرم درآورده.اما وقتی دقیق شدم دیدم صدای سعید نمیتونه به حضورش پشت در پیوند خورده باشه.بغضی که تو صداش بود انعکاس بدی تو گوشم داشت.داشت ازم گلایه میکرد چرا ازش پنهون کردم.گوشامو تیز کردم و تازه فهمیدم صدا از آیفون تلفن که روی پیغامگیر بود داره پخش میشه.یک لحظه تحملم رو از دست دادم.درگوشم رو گرفتم تا نشنوم اما فایده ای نداشت.در اتاق رو با شدت باز کردم و اومدم بیرون و دستگاه تلفن رو از روی میزش بلند کردم و به زمین کوبیدم.طوری که چندین تکه شد و امواج صداش که داشت زجرم میداد پشت سر صدای مهیبی که خرد شدن گوشی به همراه داشت تو فضای هال محو شد.
با لگد محکم کوبیدم روی گوشی تلفن و در حالیکه بدوبیراه میگفتم به شدت زدم زیر گریه و خشمم تبدیل شد به یاس و اندوهی که تمومی نداشت.توی یک آن از بچه ای که تو شکمم بود دچار نفرت شدم و با مشت شروع کردم به کوبیدن توی شکمم.مینا که نفهمیدم از کجای خونه ظاهر شد که نترس و بی باک به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.اومدم مقاومت کنم و پسش بزنم اما از بس عصبی شده بودم حس نداشتم مقاومتی کنم و فقط گریه میکردم.صورتم رو چنان غرق بوسه کرد و شروع کرد به قربون و صدقه ام رفتن.اونقدر گرم و مهربون بود که تو اون زمهریر بی مهری آرومم کرد و رام شدم و دوباره بغلش کردم.
انگاری همه غمهای دنیا از وقتی به دلم ریخته بود که حس کرده بودم مینا رو از دست دادم.اما مینا اهل زبون بازی نبود.اصلا بلد نبود قربون صدقه کسی بره و مهارتی که داشت تو مهربونی نشون میداد نشون از این داشت که حس کرده بود چقدر داغونم.میون هق هق گریه ازش گلایه کردم.با دست اشکام رو پاک میکرد و دعوت به آرامشم میکرد.
حضور سنگین منصور که آروم و قدم زنون به سمتمون اومد زبونم رو بند آورد.نمیدونستم منصور به یکباره چطور میشه تو فاصله چند دقیقه هم تو رویا و هم بیداریم حضور پیدا کنه.سرم رو بلند کردم و توی صورتش نگاه کردم.با تعجب دیدم گریه کرده و حس همدردی از خیانت مشترکی که در حقمون شده بود باعث شد آروم بشم.اما حسی عمیق تر از این ها تو یک لحظه از سرم گذشت اما فورا فکرش رو هم از مخیله ام بیرون کردم.هنوز رد اشک از صورتم خشک نشده بود که مینا گردی صورتم رو بین دوتا دستش گرفت و وادارم کرد تو چشاش نگاه کنم و گفت:
- سارا میدونم باورم نداری.میدونم عصبانی هستی و نمیخوایی دیگه به هیچ حرفم گوش بدی.واسه همین شاهد واسه حرفام آوردم.
مات و مبهوت مونده بودم.چقدر پرده حقایق برداشته میشد دل آدم از دنیا میگرفت.من جای بقیه داشتم خجالت میکشیدم و دلم میخواست زمین دهن باز میکرد تا منو میبلعید تا یک روزی خودم هم جلوی سرور و مسعود اینجوری شرمنده نشم.
منصور رنگ به چهره نداشت نشست روی مبل نزدیک منو و مینا که روبروی هم روی زمین نشسته بودیم و دوتا کف دستهاش رو به هم گذاشت و در حالی که کمی به جلو خم شده بود آروم گفت:
- فقط دیگه صلاح نیست بیش از این تردید به خرج بدید.مدتها قبل که مینا داشت اینور و اونور میزد واسه دست و پا کردن یه کار تو شهر دیگه ازش خواستم مدارکتون رو بیاره.سپردم به یه کسی که مسافر میبره اونور آب.نمیتونید لنگ گرفتن ویزا بشید.حالا که همه چیز رو شده دیگه لزومی به پنهان کاری نیست الان دیگه میدونه تو بارداری.اگه فکر کنی نمیتونه اینجا پیدات کنه سخت در اشتباهی.چون یکی از خصلتهایی که توی اون سراغ داشتم و دلم نیومد فکرتو به هم بریزم سماجت بیش از حدش بود.و دیگه اینکه اون عاشق بچه ست. فکر این رو هم که سعید لیلی رو بتونه واسه همیشه کنار بذاره از سرت بیرون کن. با دلی که لیلی به دنیای خارج از کشور بسته مطمئن باش میاد بچه رو ازت میگیره و میبره.
بالاخره به حرف اومدم و با بغض گفتم:
- غلط کرده.کی میشینه تا دوباره بیاد.بعدشم چرا فکر کردید من اینقدر احمقم.
- احمق نیستی واسه همینم بهت میگم اگر میخوایی اونو نگه داری باید زودتر از اونکه دستش بهت برسه از اینجا بری.چون دیگه واسه سقط کردن دیر شده و اینطور که مینا میگه سه ماه از بارداریت میگذره.
سرم رو به علامت تایید پایین آوردم و با خجالت گفتم:
- نمیخوام در مورد هیچ چیز دیگه ای حرفی بشنوم.چون جای بقیه دارم خجالت میکشم.فقط میخوام یه چیزی بپرسم.
- هرچی رو خواستی بدونی میتونی از من بپرسی.
- سوالم از شما نیست.میخوام ببینم دلیل اینکه مینا همه اتفاقات رو ازم مخفی کرد چی بود؟
- من ازش خواستم.چون اگر میگفت قبل از اینکه شما خجالت زده بشید من خجالت تورو میکشیدم.مینا حتی یک لحظه هم در حق تو بدی نکرد.چون منم امیدوار بودم سعید سرش به سنگ خورده باشه و بنای زندگی گذاشته باشه.اما فکرشم نمیکردم لیلی با اونهمه گندهایی که زده بود باز تو دل اون جایی داشته باشه.
بقیه افکار اگر میخواستم بهشون بال و پر بدم مافوق تحملم بود واسه همین به آرامشی که تو حرفهای منصور بود اکتفا کردم و تصمیم بر این شد که تو سریعترین زمان ممکن به رفتن از کشور فکر کنم.
فقط این وسط کمکهای منصور به من و مینا واسم معمایی شده بود که از بس میترسیدم پشتش هدف زشت و خبیثانه باشه کنجکاوی در موردش نکردم.فعلا تو زمان ممکن مهم بچه ام بود و سلامتی خودم که نباید به خطر میافتاد.متاسفانه مجبور شدم حرفهای نادیا رو درمورد مینا باورکنم و قبول کنم به خاطر عشق و علاقه به مینا خرشده کمکم کنه.
نگاهی به منصور کردم و توی صورتش دقیق شدم تا بتونم دقیق بشناسمش.اینکه منصور تو اجتماع خودش رو جور دیگه ای جلوه داده و تو خلوت با نادیا دائم سر ناسازگاری داره و این صبر و نجابت نادیاست که زندگی اونها رو حفظ کرده،زیاد به گوشم خورده بود.
سخت بود اعتماد به منجی که یک عمر ایمان به دوگانگی شخصیتش داشتی.حتی هنوزم برام سخت بود بپذیرم تا اونروز در مورد نادیا و منصور تا این حد اشتباه کرده باشم.چون به حدی مهربونی و لطافت تو نادیا وجود داشت که غیر از من اغلب آدمهایی که اون دوتا رو میشناختن نادیا رو مثل پرنسس زیبایی میدونستن که تو چنگال آدم دیوسیرتی مثل منصور اسیر شده و همه به حال این فرشته دوست داشتنی و مهربون دل میسوزوندن.
اونقدر نادیا سریع نقاب از چهره اش برداشته بود که حتی فاصله زمانی خیلی زیاد هم بین آخرین دیدارمون هم نمیتونست توجیه این تفاوت شخصیت باشه.درواقع از وقتی با سعید ازدواج کردم اونو یک بار هم نشد ببینم.طی چندماه نمیتونست حتی گذشت زمانه هم به این بی رحمی روح قشنگ یه آدمو زشت و کثیف کنه.تنها نکته مجهول این معادله سادگی و زودباوری من خودم بود که بعد از اونهمه بلایی که تو زندگیم اومده بود میتونستم به دیگران اعتماد کنم.اما اون لحظه چاره ای نداشتم جز اینکه به منصور اعتماد کنم.و مینا رو با اینکه نبخشیده بودم به عنوان تنها کسی که میتونست تو غربت همراهم باشه بپذیرم.چون جایی که داشتم میرفتم اونقدر همه آدمهاش غریبه بودن که ترس از غربت و بیگانگی آدمهاش تحمل دشمن رو هم آسون میکرد.ترس از چیزایی که باعث میشد شنیدنش دگرگونم کنه باعث شد مهر سکوت رو لبم بزنم و بیشتر از اون چیزی ندونم.
دوهفته طول کشید تا مقدمات سفر من و مینا آماده بشه.خوشبختانه مدتها قبل سرور از تصمیم به مسافرتم آگاه بود و طی یک هفته با کمک خودش و شوهرش ترتیب اسباب و اثاثیه خونه رو دادم.چیزایی که قابل فروش بود به سمساری آشنا با قیمت مناسب فروختم و مابقی رو دستشون امانت سپردم.از وقتی موضوع مهاجرت رو مطرح کرده بودم مسعود با قهرش بهم نشون داد راضی نیست.اما چاره ای نداشتم و در حالیکه شرم داشتم توی چشماش نگاه کنم خودم رو راضی کردم واسه دیدنش به محل کارش برم.اما رو نشونم نداد.چندین بار به قصد خداحافظی با ریحانه هم رفتم خونه شون.اما کسی نه تلفنم رو جواب داد و نه دررو به روم باز کرد.دست آخر سرور داستان ساختگی مسافرت ناگهانی و بیماری اقوام ریحانه رو بهانه کرد و واسه اینکه دم آخر اعصابش به هم نریزه وانمود کردم که باورم شده. مقصدمون کشور سوئد بود و بعد از یکی دوهفته اقامت تو استهکلم دوباره ترتیب سفرمون به کشور اروپایی دیگه ای داده میشد.هماهنگی همه برنامه ها با منصور بود.
سراسر دوهفته انتظاری که مثل جهنم واسم گذشت کلمه ای با مینا در مورد اتفاقات اخیر حرفی نزدم.فقط تنها حرفی که میزدیم از برنامه سفر و آینده نامعلومی که پیش رو داشتیم بود.تا اینکه روز موعود فرا رسید.
چمدونهام آماده نزدیک درب ورودی منتظرم بودن تا وداعم با اون خونه و خاطراتم تموم بشن.حس پرنده ای رو داشتم که میخواد از قفس رها بشه.مینا از خونه خودشون مستقیم میومد فرودگاه و من منتظر سرور بودم تا همراه خونواده اش هم منو برسونن و هم اینکه لحظه رفتن بدرقه ام کنن.چندروز بود کسی لبخند روی لبش ندیده بود.اما گریه هم نمیکرد.تعجب میکردم از اونهمه صبوری که داره به خرج میده.شایدم مثل من فکر نمیکرد و احساس میکرد این جدایی کوتاه و موقته و بلافاصله بعد از تحصیلم برمیگردم پیشش.اما من وقتی هیچ مقصدی واسه راهی که در پیش گرفته بودم سراغ نداشتم،نمیدونستم حتی تا زنده ام بازم میبینمش یا نه.با اینکه از مسعود رنجیده بودم اما بابت ندیدنش دلتنگ خیلی بودم.
قدم زنون گوشه کنار خونه سرک کشیدم و دونه دونه خاطراتی که توی ذهنم زنده میشد رو مثل دفتر خاطرات داشتم ورق میزدم.نمیدونستم تصمیم به کاری که داشتم میکردم درست بود یا نه.شاید اگر خودم رو از شر بچه خلاص میکردم میتونستم دوباره شروع کنم.اما بدون شک دیگه نمیتونستم به مردی اعتماد کنم و سالهای سوت و کور زیادی میگذشت تا نفر سومی پیدا میشد که بتونم بهش اعتماد کنم.
اما چیزی که بهش مطمئن بودم حضور زنده ای بود که بهترین و قشنگترین حس دنیا از یه رابطه عاشقانه رو بهم نوید میداد.عشقی بی غل و غش که حتی یکطرفه هم توی جاده اش با سرعت نور پیش میرفتم جز حال و سرانجام خوش برام چیزی نداشت و تنها این عشق تمام ترس از دنیای ناشناخته ای که داشتم به سمتش سفر میکردم رو تو خودش حل کرده بود.
زنگ آیفون توی درودیوار خونه خالی از اسباب و اثاثیه صداش با همیشه فرق میکرد.از جا پریدم و از دنیای افکارم بیرون اومدم.چمدونام رو برداشتم و از در آپارتمان که بیرون رفتم،با بسته شدن در خونه اون خونه فصلی از خاطرات تلخ و شیرین من به صندوقچه ای سپرده شد که فقط باید همونقدردور و مبهم یادم میموند که بدونم حافظه ام سالمه؛همین و بس.
رسیدیم سالن فرودگاه و سالن انتظار پر از عبور و مرور آدمهایی بود که یا مسافر بودن و یا همراهانی که به بدرقه اومده بودن.یک دسته هم واسه استقبال مسافرشون اومده بودن.فضای بزرگ سالن فرودگاه و صدایی که هر از گاهی پروازها رو اعلام میکرد منو یاد شبی انداخت که اومدم بدرقه سعید و دلم گرفت.اونشب با هر بار اعلام پروازی دلم هری میریخت پایین و خدا خدا میکردم اون هواپیما هیچوقت از زمین بلند نشه و سعید هم منصرف بشه.اما امشب داشتم درکش میکردم.هیجان حس رفتن اونم به مقصد نامعلوم واسه زمان نامعلوم آدم رو یاد سفر آلیس به سرزمین عجایب می انداخت.
لحظه آخر فقط بغض کرده بودم.درست مثل روزی که مادر رفت.مثل آخرین باری که بابا رو دیدم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.شاید با رفتن کمتر عذاب میکشیدم..فکر اینکه اگر سفرم بی بازگشت باشه و حتی واسه آخرین بار بغلش نکردم حالم رو بد کرده بود.اما درست تو دقیقه های آخری که داشتم به سمت خروجی میرفتم تا مراحل آماده شدن واسه پرواز رو شروع کنم تو جمعیت چشمم به مسعود و بابام افتاد.سرور همه حواسش به من بود و تا لحظه آخر داشت بهم سفارش میکرد رسیدم بهش خبر بدم.جلوی چشمهای متعجب بقیه رفتم سمت جمعیتی که از بینمون رد میشدن و فقط دیدن بابا آخرین آرزویی بود که داشتم.اگرچه کم بود اما دلگرمی حضورش تو ثانیه های آخر بهم قدرت میداد تا آخر دنیا دلم غرق امید دوباره دیدنش باشه.چنان محکم بغلش کردم که دلم میخواست فقط بوی عطر همیشگیش تمام حسرت این چندسال دوری رو که برام گذشته بود و پیش رو داشتم از سرم دور کنه.مسعود رو محکم بغلش کردم.میون هق هق گریه ام هم از شادی دوباره دیدنشون و هم از غم جدایی فقط تونستم بگم دوستشون دارم و جمله بابام توی گوشم وقتی گفت اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن امیدبخش ترین جمله ای بود که بهم شهامت میداد هر غیرممکنی رو ممکن ببینم.دیگه آرزویی نداشتم و گرچه به بی وزنی چند دقیقه قبل نبودم اما به جاش یه کوله بار عشق و امید بابت دیدن دوباره اونایی که دوسشون داشتم رو با خودم میبردم.پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 65 از 125:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA