انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 67 از 125:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
خاطرات سکسی آرمین قسمت اول

من آرمین هستم 22 سالمه و در تهران زندگی میکنم.من یه زن دایی دارم که با اون ماجرایی داشتم که براتون تعریف میکنم.زن دایی من یه زن 40 ساله است که اندامی تقریبا معمولی داره با سینه ها و کونی بزرگ و چهره ی خوبی هم داره. اون و داییم یه دختر 18 ساله دارن که اسمش شهرزاده و دختر شیتون و خوش اخلاق و جیگریه. اسم زن داییم ساراست که همه اون رو همون سارا صداش میکنن. سارا زنیه که با تمام افراد فامیل شوخی میکنه و با همه بگو بخند داره. نمیدونم برای شما هم تا به حال پیش اومده یا نه که از یه کسی خوشتون بیادو همیشه تو نخش باشین؟ من همیشه از اندام سارا خوشم میومد و همیشه زمانی که سرش یه جایی گرم بود به کونش که از زیر دامن یا شلوارش خودنمایی میکرد نگاه میکردم و کلی حشری میشدم .بعضی وقت ها از ته دل آرزو میکردم که یه بارم که بشه بکنمش. من و شهرزاد بیشتر وقتها پیش هم بودبم چون هم من عاشق بازی های رایانه ای بودم هم اون. برای همین اکثر وقت های بیکاریمون پیش هم بودیم. داستان از اونجا شروع شد که یه روز مثل همیشه شهرزاد زنگ زد به من و ازمن خواست که اگه بیکارم برم پیشش و منم رفتم..وقتی رسیدم خونشون داشت بازی میکرد که من رو سریع کشوند پای کامپیوتر و شروع کرد به ادامه بازی.10 دقیقه ای گذشت و من خواستم برم دستشویی که شهرزاد گفت مامانم حمامه بهش بگو که اومدی و منم گفتم باشه رفتم سمت دستشویی.دستشویی اونا به این صورته که در رو که باز میکنی دستشویی و توالت هست و یه در دیگه هست که باز میشه و اونجا حمامه.در دستشویی رو باز کردم و رفتم تو.تا خواستم بگم سارا جون دیدم صدای سارا میاد که داره ناله میکنه.یه کم که دقت کردم دیدم صداش شبیه به این میمونه که انگار یه نفر داره میکندشو اون داره حال میکنه. کیرم ناخوداگاه راست شود و قلبم تند تند میزد.یه کم که دقت کردم دیدم بله خانوم داره خودشو ارضا میکنه و بد جوری داره با خودش ور میره.خواستم همون جا یه جلقی بزنم اما چون من یه کم دیر ارضا میشم گفتم شهرزاد شک میکنه و از این کار منصرف شدم.سارا هی صداش تند تر میشدو یه دفه یه آه تقریبا بلند کشید و صداش قطع شد.وای کیرم داشت منفجر میشد از شهوت. مونده بودم که چی کار کنم و چاره ای جز این ندیدم که بگم که من اومدم. گفتنم سارا جون من رسیدم خوبی؟ تا صدام رو شنید گفت تو از کی اینجایی گفتم 10 دقیقست رسیدم.تازه فهمید که سلام نکرده و خیلی آروم و معمولی سلام کرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.خیلی تعجب کردم که با وجود داییم چرا باید سارا خود ارضایی کنه. از اون روز به بعد همیشه به من لبخند اجیبی میزدو جلوم لباسای چسبون تر و سکسی تری میپوشید منم که دیوونه ی اون سینه ها و کون نازش همیشه چشمم تو بدن سارا بود و سارا هم خوب میدونست که چقدر داره منو حشری میکنه.تا ماجرا به اون روز رسید که داییمینا اومدن خونه ی ما و شب موندن خونه ی ما. اونشب چند بار متوجه شدم که سارا بعضی وقتا یه نگاهی به کیرم میندازه. تا به حال ندیده بودم که به کیرم نگاه کنه (کیر من اندازه ای معمولی داره اما خیلی کلفته برای همین از روی شلوار کاملا خودشو نشون میده) شب شد و همه خوابیدن : بابام و مامانم و خواهرم تو یه اتاق و من و داییم و زن داییم و شهرزاد تو اتاق من. شب با فکر کون سارا خوابیدم و صبح ساعت 8:20 بود که بیدار شدم.دیدم زن داییم تنها تو جاش خوابیده و دامنی که پاش بود تا بالای رونش رفته بود بالا.چشمم به رون های سفید و بدون موی سارا که افتاد کیرم با سرعت راست شد و داشت شرتم رو پاره میکرد.چه رون سفیدی چه کونی. وای داشتم دیوونه میشدم. یه کم که به خودم اومدم تازه فهمیدم که مامانو بابام رفتن سر کارشون و خواهرم و شهرزاد رفتن مدرسه و من و سارا تنها تو خونه ایم. همینجور به کون و رون سارا نگاه میکردم و کیرم رو میمالوندم که سارا چشاشو باز کرد و دید که دارم نگاهش میکنم.خودش رو جم و جور کرد و منم صورتم رو کردم اون ور و خودم رو زدم به خواب. داشتم از شهوت دیوونه میشدم.چند دقیقه گذشت که یه دفه احساس کردم یه دستی رو پامه و داره نوازشم میکنه.صورتم رو برگردوندم دیدم ساراست.گفتم چی شده ؟ گفت من چیزیم نشده اما تو مثل اینکه داری از حال میری. دستشو کم کم داشت میبورد نزدیک کیرم. زبونم بند اومده بود. گفتم اما. نذاشت حرفم رو بزنم و گفت آرمین من از چیزی رنج میبرم که احساس میکنم که تو میخوای من رو از این مشکل بزرگ نجات بدی. آرمین تو اون روز شنیدی که من تو حمام داشتم خودم رو ارضا میکردم. من با داییت مشکل دارم. یعنی داییت یه مشکلی داره.گفتم چه مشکلی؟ گفت : اون تقریبا 4 سالی میشه که آلتش راست نمیشه و پیش هر دکتری هم که رفتیم نتونست براش کاری انجام بده. آرمین من زنی هستم که شدیدن وابسته به سکس هستم و نمیتونم این مشکل رو تحمل کنم.من که داشتم از خجالت و خوشحالی و شهوت بال در میاوردم.دستش رو برد سمت شلوارکم و لبه اش رو گرفت. به من نگاه کردو گفت اجازه میدی عزیزم؟ من که هنوز شکه بود سرم رو تکون دادم که یعنی آره.اونم شلوارکم رو کشید پایین..کیرم که تو شرتم داشت منفجر میشد رو از رو شرتم شروع کرد به مالوندن. بلند شدو تیشرتم رو در آورد.خودشم تیشرتش رو در آورد . اومد رو تختم و یه پاش رو گذاشت لای پام و خوابید روم و شروع کرد لب گرفتن.چنان با شهوت لب میگرفت که کیرم از زیر شرتم داشت به زیر شکم سارا فشار میاورد.حدود 10 دقیقه ای بود که داشت از لبام لذت میبرد و من و خودشو حشری میکرد که سرشو بلند کرد برد روی گردنم و شروع کرد به لیس زدن گردنم.وای بدنم کاملا زیرش شل شده بودو نمیتونستم تکون بخورم.همون جور که گردنم رو لیس میزد کم کم اومد سمت سینه هام و تا شیکمم همه جا مو میبوسید و سینهاش به بدنم میمالوند تا رسید به کیرم.بلند گفت جووووون و شرتم رو آروم کشید پایین و کیرم رو گرفت تو دستش.طوری به کیرم نگاه میکرد که انگار بزرگترین گنج دنیا رو بهش دادن.زبونش رو گذاشت روی تخمهام و کشید زبونش رو تا سر کیرم و کیرم رو کرد تو دهنش. جوری ساک میزد که نتونستم چشام رو باز نگه دارم و شل شدم رو تخت. لباشو حلقه میکرد دور کیرم و زبونش رو به دور کیرم میچرخوند و ساک میزد.کم کم احساس کردم دارم ارضا میشم. یه نگا به سارا کردم و اونم اینو فهمید و بلند شد. نشستم و بند سوتینش رو از پشت کمرش باز کردم.جووون چه سینه هایی. بزرگ و سر بالا.دقیقا مثل مدل های فیلم سکسی هایی که میدیدم. زبونم رو گذاشتم رو سر سینه هاشو شروع کردم به خوردن و لیس زدن سینه هاش.سارا داد میکشید و صدای آه ه ه کشیدنش من رو بیشتر حشری میکرد.خوابوندمش رو تخت و دامنش رو از پاش در آوردم.یه شرت مشکی تنش بود که یه کم خیس شده بود. انگارکسش فریاد میزد که کیر میخوام.یه کم صورتم رو کشیدم رو شرتش که سارا با صدایی پر از شهوت گفت بابا کشتی منو بخور دیگه باید جرش بدی امروز. شرتش رو از پاش در آوردم که کس نازو بدون موش که مثل یه ستاره داشت میدرخشید هوش از سرم پروند.
زبونم رو گذاشتم رو کسش.سارا یه آهی کشید که دلم میخواست بلند شم کیرمو تا آخر بکنم تو کونش. شروع کردم به خوردن کسش.صدای آه ه ه کشیدنش قطع نمیشد. زبونم رو تو تمام کسش میمالوندم و سارا با دستاش سرم رو گرفته بود و فشار میداد تا من محکم تر کسش رو بخورم. دیدم داره کم کم ارضا میشه بلند شدم که سارا داد زد بخور یه کم دیگه بخوری ارضا میشم و منم گفتم میخوام با کیرم ارضات کنم و خوابیدم روش. سریع کیرم رو گرفت و گذاشت رو کسش منم فشار دادم و کیرم به آرومی رفت تو..سارا فقط آه ه میکشیدو میگفت جرم بده لعمتی .کس داغش کیرم رو حشری تر میکرد برای جر دادنش . شروع کردم به تلنبه زدن که سارا پاهاش رو انداخت پشت کمرم و با فشار دادن کمرم کاری میکرد که کیرم تا ته میرفت تو کسش. نفس های سارا تند تر میشد و کسش داغ تر و آه ه کشیدنش شدیدتر. احساس کردم داره ارضا میشه که یه دستش رو گذاشت پشت سرم و سرم رو فشار داد تا شدید تر ازش لب بگیرم و اون دستش رو کمرم بود. داد میزد آه ه ه ه ه ه ه آ ه ه ه ه ه جرم بده آرمین بذار از کلفتی کیرت لذت ببرم. آه ه بلندی کشید و ناخن اون دستی که پشتم بود رو فشار داد تو کمرم و بدنش کاملا شل شد.ارضا شده بود وآبش توی کسش جمع شده بود. گفت آرمین بینهایت دوست دارم. به خاطر همه چی ازت ممنونم..حالا میخوام جوری ارضات کنم که روی بدنم غش کنی.بلند شد و رو به شکم خوابید رو تخت و یه بالش گذاشت زیر کونش تا کونش بیاد بالاتر. داشت از گوشام دود بلند میشد.کونش انقدر اومده بود بالا و حشری کننده شده بود که مثل دیوونه ها کیرم رو گذاشتم رو کسش و تا ته فشار دادم تو.یه جیغ کوچیکی کشیدو صدای آه ه کشیدنش بلند شد که من رو بینهایت دیوونه میکرد.کمرش رو گرفته بودم و با تمام قدرت تلنبه میزدم.چند دقیقه ای کسش رو میگاییدم که کیرم داغ شد و داشت آبم میومد که سریع کشیدم بیرون و آبم ریخت رو کمرش. سارا سریع بلند شدو شروع کرد ازم لب گرفتن و منم سینه هاش رو گرفته بودم تو دستم و باهاشون بازی میکردم. سارا رو فرستادم حموم که تا مامانینا میان خودشو رو به راه کنه. از اون روز به بعد بیشتر وقتا خونشون که خالی میشد من رو خبر میکرد و ترتیبشو میدادم تا روزی که شهرزاد داستان رو فهمید که براتون در قسمت بعدی تعریف میکنم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خاطرات سکسی آرمین قسمت دوم

یه روز مثل همیشه شهرزاد رفته بود مدرسه و داییمم سر کارو سارا زنگ زد به من که زود بیا که کسم بدجوری هوس کیرت رو کرده.منم که عاشق گاییدن کس سارا بودم سریع خودم رو رسوندم خونشون. در زدم و رفتم تو دیدم یه شرت و سوتین جدید خریده و پوشیده .رنگش سفید و پوست سارا از پشت پارچش معلوم بود . لخت جلوم ایستاده بود و با یه لب از من استقبال جانانه ای کرد که کیرم رو راست کرد برای کردنش. دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاق و شروع کردم به لب گرفتن و خوردن سینه هاش. خوردن کسش هم داشتم تموم میکرم که به فکرم چیزی رسید. نشستم و گفتم : سارا میخوام از کون جرت بدم. گفت : نه اوندفه که گفتم من از دردش وحشت دارم. گفتم : من باید امروز از کون بکنمت .اونم میگفت نه و رو حرفش مونده بود. بعد از چند دقیقه اسرار و انکار بیخیال سوراخ کونش شدم و رفتم سروقت کسش و تا تونستم محکم کردمش و اونم از این کارم خیلی خوشش میومد. وقتی هر دومون ارضا شدیم من لباس هام رو پوشیدم و اومدم از خونه بیام بیرون که تا در رو باز کردم دیدم شهرزاد پشت دره و حسابی اخمهاش تو همه.. سلام کردم و اونم جوابم رو داد و پرسید: اینجا چیکار میکنی . سارا از اتاق اومد بیرون و دید که شهرزاد اومده.ازش پرسید: تو چرا انقدر زود اومدی؟ اونم جواب داد : کلاس آخرمون معلم نداشتیم و منم اومدم خونه. شهرزاد دوباره ازم پرسید : تو اینجا چیکار میکنی؟ منم که دست و پام رو گم کرده بودم یه کم من من کردم که سارا سریع گفت : آرمین اومده بود تا براش شلوارش رو درست کنم (آخه سارا بعضی وقتا خیاطی هم میکرد).شهرزاد یه خنده ی مرموزی زد و گفت پس حالا که اومدی بیا یه دست فوتبالم بزنیم. منم مجبور شدم قبول کنم . ما داشتیم بازی میکردیم که سارا گفت : من میرم بیرون یه چند جا کار دارم و تا 3-4 ساعت دیگه بر میگردم , شیطونی نکونیدا. تا درو بست شهرزاد به من نگاهی کرد که واقعا ازش ترسیدم. گفتم: چی شد؟ گفت: شما خجالت نمیکشید؟ آرمین بلایی سرت میارم که .... من که مونده بودم این چی میگه و از چی عصبانیه گفتم : مگه چیکار کردم؟ موبایلش رو از جیبش در آورد و یه کم باهاش ور رفت و داد دستم و گفت : بفرما آقا. داشتم سکته میکردم.شهرزاد از سکس من و سارا فیلم گرفته بود. گفت : وقتی بابام بفهمه میدونه باهات چیکار کنه. قلبم داشت وا میستاد.زبونم بند اومده بود.گفتم :شهرزاد مادرت به من پناه آورد.گفت :چیییی؟؟ گفتم : سارا اومد پیشم و مشکلی که داشت برام درمیون گذاشت و منم کمکش کردم.گفت : از چه مشکلی حرف میزنی؟ گفتم : بابای تو چند ساله که آلتش راست نمیشه و نمیتونه با سارا سکس کنه.سارا هم بلاخره باید خودش رو یه جوری ارضا کنه . این چند سال دست به خود ارضایی میزده که براش خیلی سخت بوده و تو روحیه اش خیلی تاثیر داشته که به من اعتماد کرد و مشکلش رو به من گفت و از من خواست کمکش کنم. تو باید درکش کنی شهرزاد. شهرزاد که به فکر فرو رفته بود اخم کردو گفت : این دلیل نمیشه. گفتم : یه کم فکر کنی میتونی درکش کنی. گفت : برام چیکار میکنی تا به بابام نگم ؟ پیش خودم گفتم عجب دختر عوضیه بیچاره شدم. گفتم : هرکاری بخوای اما من به مامانت کمک کردم. خنده ی آرومی کرد گفت :باید به منم کمک کنی.گفتم چه کمکی؟ گفت : خوب منم دل دارم.منم مجبورم خودم رو ارضا کنم. داشتم شاخ در میاوردم. باورم نمیشد شهرزاد این حرف هارو داشت میزد.گفتم: آخه تو دختری؟ گفت : من ازت نخواستم که منو بکنی. گفتم :پس چی؟ گفت: تو هر وقت که خواستم باید کسم رو بخوری تا من ارضا بشم. تو دلم گفتم لعنت به این شانس. اما مجبور بودم هر کاری که میگه انجام بدم. گفتم : قبوله . رو صندلی که نشسته بود پاشو باز کردو گفت : شروع کن . گفتم :حالا؟ گفت : آره وقتی دیدمت که داری مادرم رو میکنی خیلی حشری شدم. دکمه ی شلوارش رو باز کردم و زیپ شلوارش رو کشیدم پایین.کونش رو داد بالا که بتونم شلوارش رو در بیارم.شلوارش رو کامل در آوردم که چشمم به پاهای سفید و گوشتیش افتاد. کیرم راست شده بود و داشت به شلوارم فشار میاورد. شهرزاد سرم رو گرفت و شروع کرد ازم لب گرفتن .لباش خیلی من رو حشری کرد .گفت :کسم و لیس بزن.یالا شروع کن لعنتی. شرتش رو کشیدم پایین. چه کس کوچیک و نازی داشت
یه کم مو داشت و اون موها کسش رو قشنگ تر کرده بود.دستمو انداختم زیر پاهاشو اونارو گرفتم و سرم و گذاشتم لای پاش.زبونم رو گذاشتم زیر کسش و تا بالای کسش لیس زدم. یه نگاه به شهرزاد کردم که دیدم سرش رو گذاشته رو صندلی و چشاش رو بسته و نفساش تند شده.تا میتونستم زبونم رو میکشیدم رو کسش و تند تند این کار رو تکرار میکردم.شهرزاد دسته های صندلی رو گرفت بود و فشار میداد و آه ه و ناله میکشید.انگشتم رو با آب دهنم خیس کردم و مالیدم رو سوراخ کونش و مالشش میدادم و کسش رو لیس میزدم.. از آه کشیدن و تکون تکون خوردنش معلوم بود خیلی داره حال میکنه که یه جیق بلند کشید و بدنش لرزید و بعد آروم شد.مثل اینکه ارضا شده بود. بلند شدو ازم یه لب گرفت و رفت تو دستشویی تا خودش رو بشوره. وقتی اومد بیرون خیلی خوشحال بود و لبخندی رو لباش بود.. با اینکه خیلی حشری شده بودم گفتم : اگه با من کاری نداری من برم دیگه . گفت برو اما هر وقت خواستم باید این کارو برام تکرار کنی . منم با بی میلی گفتم : باشه و خداحافظی کردم و اومدم از خونشون بیرون . تا شب به کس شهرزاد فکر میکردم تا اون روز که اتفاقی رخ داد که خیلی حال کردم و تو قسمت بعد براتون تعریف میکنم.
ادامه دارد...

نویسنده: آرمین
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خاطرات سکسی آرمین قسمت سوم

یه یک ماهی از فهمیدن شهرزاد گذشته بود و من تو اون یه ماه 4 باری براش کسش رو خورده بودم و ارضا شده بود. از اون طرفم سارا حسابی با کسش به من حال میداد که یه روز خونه داشتم درس می خوندم که شهرزاد زنگ زد که مامانم ساعت 1 میره بیرون و بیا که با هم یه دست فوتبال بزنیم (یعنی بیا من رو ارضا کن).منم که دیگه کم کم از این کار خسته شده بودم با بی میلی مثل همیشه مجبور شدم که قبول کنم. ساعت 1:20 بود که رسیدم خونه ی داییم و شهرزاد عصبانی دم در ایستاده.رفتم تو گفت : چرا دیر کردی مگه نگفتم 1 . با بی حوصلگی گفتم : دیر شد دیگه. گفت : چته؟ گفتم : خسته شدم از این کار. منم آدمم . یه کم نگام کرد و دستم و گرفت برد تو اتاقش و پرتم کرد رو تخت و گفت : دوست ندارم اینجوری باشی زود اخمات رو باز کن که امروز حسابی حشریم و میخوام مثل همیشه توپ ارضام کنی . خوابید روم و شروع کرد به لب گرفتن کسش رو از رو شلوارش میمالوند به کیرم که کیرم راست شد و حشرم زد بالا. تا به حال اینکارو نکرده بود. برگشت رو تخت خوابید و شلوارش رو در آورد و چشماش رو بست داد زد : یالا کسم داره آتیش میگیره . منم شرتش رو از پاش در آوردم و شروع کردم به لیس زدن کسش. شروع کرد به آ ه ه و ناله . فکری به سرم زد که امتحانش بد نبود. بهش گفتم : کرم کجاست ؟ گفت : اونجا تو کشو اولی چطور مگه؟ گفتم : تو بخواب و لذت ببر . کرم رو آوردم و انگشتم رو کرمی کردم و مالوندم روی سوراخ کونش و شروع کردم به خوردن کسش. بالش رو گرفت تو بقلش و فشارش میکشید و آ ه ه میکشید. نوک انگشتم رو آروم کردم تو کونش . یه لحظه چشاشو باز کرد و هیچی نگفت و دوباره به آه کشیدنش ادامه داد.منم انگشتم رو یواش یواش فشار میدادم که بیشتر بره تو کونش. شهرزاد از این کارم خیلی لذت میبرد نفسش تندتر شده بود. انگشتم تا ته تو کونش بود و من عقب و جلو میکردم تا کاملا از این کارم لذت ببره. کسش رو تا اونجا که میتونستم تند لیس میزدم. کم کم شهرزاد داشت ارضا میشد که دست از کارم کشیدم و سریش شلوار و شرتم رو در آوردم. شهرزاد چشماش رو بسته بود و داد زد : چی کار داری میکنی؟ زود بخور دارم دیوونه میشم. رفتم جلوی سورتش و کیرم که داشت منفجر میشد رو گرفتم جلوی صورتش. چشماش رو باز کردو چشمش به کیر کلفت من افتاد.سرش رو یه کم کشید عقب و یه کم به کیرم نگاه کرد و گفت : آرمین میتونم بهت اعتماد کنم. گفتم : مادرت کرد و پشیمون نشد. این و که گفتم با یه دستش کیرم رو گرفت و گفت : وای که چه قدر دلم براش پر میکشید و زبونش رو میمالوند سر کیرم. موهاشو با دو دستم گرفتم و اونم شروع کرد به ساک زدن کیرم و کردن تو دهنش. وای چه لذتی داشت که یه دختر ناز داشت برام ساک میزد. خوابیدم روش طوری که کیرم تو دهنش بود و سرم لای پاش. زبونم رو گزاشتم رو کسش و شروع کردم به خوردن.
وقتی شهرزاد داشت برام ساک میزد و کسش رو میخوردم لذت عجیبی تمام کیرم رو فرا گرفته بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند شدم نشستم پایین پای شهرزاد.کرم رو برداشتم و مالیدم به کیرم. شهرزاد گفت : چیکار میخوای بکنی آرمین؟ گفتم : همون کاری که منتظرشی. گفت : فقط یواش که دردم نیاد.دوست دارم ناله کردنم از روی لذت باشه نه درد. من که چشام فقط سوراخ کون شهرزاد و میدید و گوشام آه ه کشیدنش رو پاهاش رو دادم بالا و کیرم رو گذاشتم روی سوراخش.یه کم فشار دادم تا سر کیرم بره تو کونش. شهرزاد چشماش رو بسته بود.سر کیرم که تو کونش بود رو چند بار کردم تو و در آوردم تا حسابی کونش جا باز کنه.کم کم کیرم رو فشار دادم رفت تو. شهرزاد ناله ای از درد میکشید که به من شهوتی خاص میداد. آروم کیرم رو تو کونش تلمبه میزدم که دردش زیاد نشه.سینه هاش رو از زیر سوتینش در آوردم و شروع کردم به لیس زدن. سینه های سفید و خوش فورم. کیرم رو تا ته کردم تو کونش و شهرزاد آ ه ه یواشی کشید و سرم رو بردم نزدیک گردنش و شرو ع کردم به لیسیدن گردنش. در گوشم زمزمه کرد : آرمین داری من رو میکنی.بلاخره به آرزوم رسیدم. بکن آرمین کونم مال توست. منم که بدنم داشت از این حرف هاش گر میگرفت محکمتر میکردمش و اونم آ ه ه ی از لذت میکشید. کون تنگ و داغی داشت . همون طور که کیرم تو کونش بود بلند شدم و نشستم و دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. یه تف انداختم رو کسش و با دست شروع کردم به مالوندنش. شهرزاد تقریبا رو تخت قش کرده بود و ناله و آ ه ه میکشید . خودش رو تکون میداد و بلند داد میکشید که بکن بکن بکن... منم با تمام قدرت میکردمش که داد زد: آآ ه ه ه ه ه ه ه .آ ه ه بلندی کشید و آروم شد.آرضا شدنش من رو هم پر از شهوت کرده بود که احساس کردم داره آبم میاد. به شهرزاد گفتم : داره آبم میاد عزیزم. گفت : بریز رو سینه هام نه بریز تو کونم.همه اش رو خالی کن تو کونم. گفتم پس برگرد قنبل کن.برگشت و کونش رو داد بالا که سوراخ کون گشاد شدش افتاد بیرون. منم کیرم رو گذاشتم تو سوراخش و اومدم تلمبه بزنم که چشمم به سارا افتاد که داره از لای در مارو نگاه میکنه. سریع با دست اشاره کرد که ادامه بده و منم شروع کردم به تلمبه زدن. کیرم سوراخ کونش رو گشاد کرده بود و تو کونش رو پر.احساس کردم دارم داغ میشم که تمام آبم با فشار خالی شد تو کون شهرزاد و اونم هی میگفت آخ چه حالی میده آبکیرت تو کونمه .بریز. خالیش کن. کیرم تو کونش بود و یه فشار آوردم و اونم کونش رو برد پایین و خوابیدم روش و در گوشش گفتم : خیلی حال دادی و کیرم و در آوردم و بلند شدم. از اتاق رفتم بیرون پیش سارا.شهرزاد خوابیده بود رو تختش. سارا با عصبانیت گفت : بلاخره به آرزوت رسیدی از کون دخترم رو کردی آره؟ من که واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم از دست این دوتا چی کار کنم گفتم از دست شما که شهرزاد در و باز کردو اومد بیرون. سارا گفت : خوب بود؟ دردت که نیومد؟ شهرزاد گفت : مامان من آرمین رو دوست دارم.. من که داشتم شاخ در میاوردم. شهرزاد ادامه داد : تا به این سن با هیچ پسری حتی یه دوستی ساده هم نداشتم و فقط به آرمین فکر میکردم. اون روز که شما رو دیدم دارین سکس میکنین دلم شکست. وقتی آرمین جریان تو و بابا رو تعریف کرد امیدوار شدم که آرمین از دست ندادم و از فرستی که پیش اومده بود استفاده کردم تا آرمین مال من بشه. فقط به فکرم رسید که یه جوری مجبورش کنم با من عشق بازی کنه تا علاقه ام رو بهش بفهمونم. سارا ساکت به من و شهرزاد نگاه میکرد و دستاش رو باز کرد تا شهرزاد بره تو آغوشش و اون رو گرفته بود و فشارش میداد و می گفت درکت میکنم عزیزم.من به این فکر میکردم که شهرزاد واقعا دوختر خوبیه و منم یه جورایی دوستش دارم اما چون به این چیزا زیاد فکر نمی کردم از شهرزاد و علاقه اش غافل شده بودم. به سارا گفتم من دیگه میرم خونه که سارا گفت : آرمین من رو ببخش باهات بد صحبت کردم.جون سارا یه کم دیگه بمون پیشمون. من و شهرزاد رفتیم رو کاناپه نشستیم و سارا گفت : من میرم براتون بستنی بیارم. شهرزاد دستش رو انداخت دور کمرم و سرش رو گذاشت رو شونم و گفت : آرمین خیلی دوست دارم. اینجوری شد که همه چی بخیر گذشت تا یه ماجرای خیلی جالب تری پیش اومد که براتون تو قسمت بعد تعریف میکنم.
ادامه
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
خاطرات سکسی آرمین قسمت چهارم و پایانی

یک هفته از اون روز میگذشت و خبری از سکس نبود چه از طرف شهرزاد و چه از طرف سارا. فقط شهرزاد روزی چند بار زنگ میزد و حال و احوال میکرد و خودشو تو لدم بیشتر جا میکرد. پیش خودم گفتم که دیگه از سکس هیچ کدوم خبری نیست . که یه روز شهرزاد مثل هر روز زنگ زد به من.ساعت نزدیک 10:30 صبح بود که ازم خواست که برم خونشون و یه بازی بزنیم تو رگ. منم با خودم گفتم آخ جون امروز یه کون تنگ و ناز رو میزنم زمین و سراپا شهوت رفتم خونشون. در زدم و رفتم تو که دیدم سارا هم هست. معلوم شد از سکس خبری نیست. حالم بدجوری گرفته شد. یه کم نشستیم و سارا شربتی آورد و یه کم احوال پرسی که شهرزاد گفت پاشو بریم یه دست فوتبال بزنیم که می خوام سوراخ سوراخت کنم. رفتیم تو اتاق و نشستیم پای کامپیوتر که دیدم شهرزاد یه سی دی از تو کیفش آورد و گذاشت که دیدم یه فیلمه. گفتم: مگه نمیخواستیم فوتبال بزنیم؟ گفت : یادم افتاد یه فیلم گرفتم که خیلی توپه با هم بشینیم ببینیم.گفتم : چی هست؟ گفت: سارا از دوستش گرفته. نشستیم به فیلم دیدن.10 دقیقه ای از فیلم گذشت که متوجه شدم فیلم سکسیه نیمه هست و این شهرزاد خوانوم یه کم شیطون شده. فیلم جالب ژاپنی بود که داستان مردی بود که یه دارویی داشت که میخورد نامریی میشد و میرفت زنها رو میکرد. کلی حشری شده بودم و کیرم داشت شلوارم رو جر میداد که شهرزادم خوب این رو متوجه شده بود که دستش رو کذاشت رو کیرم. گفتم : سارا؟ گفت : می خوای صداش کنم بیاد؟ گفتم : مگه اجازه میده؟ گفت : از اون روز که رفتی هر روز داریم با هم حال میکنیم. معلوم شد که تو این یه هفته کلی سرشون با هم گرم بوده که از من خبری نمیگرفتن. گفتم : چیه حالا هوس کیر کردین؟ گفت : آره اونم کیر کلفت تورو.این گفت و بلند شد نشست رو زمین جلوی صندلی من و دکمه های شلوارم رو باز کرد و از پام درش آورد. کیرم بعد از 1 هفته حسرت داشت خودش رو بدجور از زیر شرتم بیقرار نشون میداد که شهرزاد شرتمم در آورد و کیرم رو گرفت و شروع به ساک زدن کرد. وای خیلی سعی میکرد حرفه ای این کار رو انجام بده که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و سرش رو گرفتم و بلند گفتم : بخور که کیرم میخواد منفجر شه. چنان با شهوت این کار رو میکرد که آب دهنش تمام صورتش رو گرفته بود و بلند ناله میکرد که صدای سارا اومد که گفت : فدای ساک زدنت بشم دخترم.اومد تو که نگاش کردم دیدم کاملا لخته و اون کون گنده و سینه های سفید نازش داره داد میزنه که کیر میخوام و چشمم به دستش افتاد که دیدم یه دوربین عکاسی دیجیتال دستشه.گفتم اون چیه؟ گفت : من و شهرزاد تو این یه هفته کارای جالبی کردیم که اینم یکی از اون کاراست و شروع کرد به عکس انداختن (که آخر همین قسمت چند تا از عکسهایی که خودم از شهرزاد گرفتم و صورتش معلوم نیست رو براتون میذارم). شهرزاد دقیقا مثل زن های تو فیلم سکسی با شهوت فراوون داشت کیرم رو میخورد سارا هم عکس مینداخت و بعضی وقتا یه دستی هم به سینه هاش میمالید و میگفت آرمین امروز میخوام جرم بدی.دوست دارم کسم پر از آب کیرت بشه. بعد از چند دقیقه مالاچ و ملوچ کردن شهرزاد رو کیرم سارا گفت بسه دختر اون کیر مال منم هستا رفت یه کرم آورد .شهرزاد که چسبیده بود به کیرم و دست از ساک زدن نمیکشید دید که سارا داره نگاش میکنه کیرم رو از دهنش دراورد و گفت: بیا مامانی ببخش آخه کیرش آدم دیوونه میکنه و یه لب از سارا گرفت.سارا سرش رو آورد سمت کیرم و شروع کرد به ساک زدن و شهرزادم سرش رو نزدیک کرد و دو تایی داشتن رو کیرم کار میکردن که دیگه دیدم دارم ارضا میشم.گفتم : بابا به فکر من نیستینا.اینجور که شما بخور بخور راه انداختین من دارم ارضا میشم.سارا سرش رو بلند کرد و گفت : حالا نوبت به ما رسید کم آوردی؟ یه دستمال کلنکس آورد و کیرم رو خوب خشک کرد.کرمی که کنارش رو زمین گذاشته بود رو برداشت که گفتم: این چیه؟ گفت : کمکت میکنه تا من و شهرزاد رو 3-4 باری خوب ارضا کنی. یه کم کرم مالید به کیرم و شروع کرد به مالش دادن کیرم با اون کرم و گفت : تا این کرمه اثر کنه من و شهرزاد خودمون رو آماده کنیم. دیدم سارا رفت رو شهرزاد و شروع کرد ازش لب گرفتن. تمام بدنش رو لیس میزدو لباس های شهرزاد و دونه دونه در میاورد. رسید به شرتش و اون و در آورد و کس شهرزاد و بو کرد و میگفت : آخخخ این کس دخترم چقدر خوش بو. قربونش برم که پرده داره و نمیتونه از کس حال کنه. عوضش الان یه جوری براش می خورم تا حسابی سر حال بیاد. نمیدونید با چه شهوتی کس سارا رو لیس میزد. چند لحظه ای گذشت که صدای آ ه ه کشیدن شهرزاد بلند شد و داد میزد بخور بخور کسم لیس بزن مامان. من که از این صحنه حسابی داشتم لذت میبردم بلند شدم و شروع کردم از شهرزاد لب گرفتن.سارا با سرعت کس شهرزاد رو میخورد و منم لبای شهرزاد و میبوسیدم. که شهرزاد دستش رو انداخت دور گردنم و آ ه ه ه بلندی کشیدو داد زد وای کسمممممممم. سارا گفت : ارضا شدی دختر گلم؟ پاشو که این اولیش بود.آرمین تو برو کیرت رو بشور که میکنی تو کسم منم سر نشم. دست زدم به کیرم دیدم کاملا سر شده. رفتم و شستمش و برگشتم دیدم شهرزاد داره برای سارا کسش رو لیس میزنه. رفتم تو اتاق که شهرزاد با دست اشاره کرد که بیا اینجا که تا رفتم جلو خوابیدم رو سارا و کیرم رو گذاشتم رو کسش که یواش یواش رفت تو.با تمام قدرت تلمبه میزدم آخه سارا این کار رو خیلی دوست داشت. یه کم به گاییدن ادامه دادم دیدم سارا بدجوری آه ه ه ه و نالش بلند شده و موهام رو گرفت و آ ه ه ه بلندی کشید و بدنش شل شد.1 ساعتی گذشت و تو این یه ساعت هم سارا رو چند بار ارضا کردم هم شهرزاد رو.اثر کرمه کاملا رفته بود که شهرزاد به من چشمکی زد و به سارا گفت: سارا پاشو به سورت سگی بشین تا برات کست رو لیس بزنم.سارا بلند شد و سینه اش رو گذاشت رو صندلی و زانوهاش رو زمین بود و کون گندش رو حسابی داد بالا و گفت : بخورش آ ه ه ه . شهرزادم به من اشاره کرد گوشت رو بیار جلو و در گوشم گفت : میدونم خیلی دوست داری مامانم رو از کون بکنی.من براش کسش رو میخورم و وقتی حسابی حشری شد از کون بکنش. آخ جون مثل اینکه داشتم به آرزوم میرسیدم..شهرزاد داشت با تمام توان سارا رو حشری میکرد. نگاهم به سوراخ کون سارا دوخته شده بود و کیرم به بزرگترین حد خودش رسیده بود. شهرزاد با پاش زد به پام و گفت : زود باش دیگه به چی خیره شدی. زبونم رو یه کم کشیدم رو سوراخش و حسابی لیزش کردم و بلند شدم و کیرم رو گذاشتم روش. سارا چشاش و بسته بود و داشت ناله میکرد و نمی فهمید که کیرم نزدیک که بره تو کونش. یه کم فشار دادم دیدم یه آی گفت که شهرزاد یهو دستش رو گذاشت پشتم و فشارم داد که یک دفه تمام کیرم رفت تو کون سارا. یه داد بلند زد و گفت : وای کونم. شهرزاد سریع شروع کرد از سارا لب گرفتن و آرومش کردن و بهش میگفت : آروم باش مامانم یه کم تحمل کنی برات عادی میشه.بزار عشقم به آرزوش برسه و از کون بکنتت. سارا با ناله گفت: به خدا دارم جر میخورم.جون آرمین درش بیار.من که به آرزوم داشتم میرسیدم اصلا دوست نداشتم کیرم رو در بیارم.یه کم نگه داشتم تا سوراخش جا باز کنه و کمتر دردش بیاد و شهرزادم هی با هرف ها شو لب گرفتنش آرومش میکرد.آروم کیرم رو کشیدم بیرون و دوباره کردم تو..دیدم سارا ناله میکنه اما خیلی کم تر جوری که احساس کردم بدش نمیاد از کون یه حال درست و حسابی به من بده. پاشو باز کردو کونش رو داد طرفم یعنی میتونی تلمبه بزنی. شروع کردم به در آوردن و کردن کیرم تو کون بزرگش که وقتی زربه میزدم بهش کونش میلرزید و بدنم میخورد به دو تا لپ کونش و صدا میداد که این صدا داغ ترم میکرد.صدای ناله ی از رو درد سارا به ناله ی لذت تبدیل شده بود و با چشاش به من میگفت که دارم لذت میبرم ادامه بده. کمر باریکش رو گرفته بودم و تلمبه میزدم که دیدم داره آبم میاد گفتم: بریزم تو کونت؟ گفت نه خالیش کن تو کسم. منم کیرم رو کشیدم بیرون و گذاشتم تو کسش که داد کشیدم و آبم رو خالی کردم تو کسش . وای بلاخره کون سارا رو کردم.خیلی کون تنگش به من لذت داد. سه تایی خوابیدیم کنار هم و از هم لب میگرفتیم.سارا گفت : ای شیطون آخر کار خودت رو کردی؟ گفتم : سارا نمیدونی چه کونی داری که. تا به حال تو عمرم انقدر لذت نبرده بودم. سارا گفت : منم بدم نیومد عزیزم. از اون زمان به بعد ما 3 تایی زیاد با هم سکس میکنیم و خیلی از این موضوع خوشحالیم.البته سارا و شهرزاد به کلاس های مختلف بدنسازی میرن و روز به روز اندامشون جذاب تر میشه و خودشون میگن که به این دلیل میرن باشگاه که دوست دارن من تو سکس بیشتر از بدنشون لذت ببرم

پایانمنبع آرشیو
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آتشپاره ی چشم بادامی قسمت اول

ژانر ....سکس با دکتر


اين داستان را من ننوشته ام، اما مربوط به من است.آن را از يادداشتهاي پنهان دکتر جواني بيرن کشيده ام که اولين شعله هاي آتش بلوغم را در آغوش او فرونشاندم. دفتر يادداشتش يک روز که مطبش را مرتب مي کردم اتفاقي به دستم افتاد. چيزي را عوض نکردم، غير از اسمها. مطالب نامربوط را حذف کردم و همان جاها چفت و بستي اضافه کردم. از خواندنش سير نمي شوم، خیلی صادقانه است. با من مثل بچه ها رفتار نکرد و مسير زندگي من همانجا عوض شد. اما داستان که طبعا" از زبان دکتر است و نه من (مريم) که آن موقع فقط 13-14 سال بیشتر نداشتم...

***

تازه از مطب به خانه برگشته بودم و توي يخچال دنبال چيزي براي خوردن مي گشتم که زنگ در به صدا در آمد. از پشت در صداي دختري ميامد که با فرياد براي مادرش کمک مي خواست. با شتاب در را باز کردم. از همسايه هاي مجتمع خودمان بود که خانه و مطب من هم همانجا بود.
- آقاي دکتر دستم به دامنتون، مادرم غش کرده، هر کار مي کنم بهوش نمياد. لطفا" عجله کنين!
- صبر کنین لباس بپوشم، وسايل بردارم... مچ دستم را گرفت و از خانه بيرون کشيد.
- دير ميشه آقاي دکتر. تو رو خدا عجله کنين. ناچار با همان پيراهن رکابي دنبالش از پله ها بالا رفتم
. از پرس و جوي توي راه پله فهميدم که مادرش بيماري قند دارد و حدس زدم که قندش افت کرده و برای همین از حال رفته. به محض ورود گفتم عسل يا شربت قند بياورد و خودم سرگرم معاينه شدم. طاقباز روي تخت دراز بود. نبض و تنفس داشت. بالش را از زير سرش برداشتم تا خونِ بيشتري به مغزش برسد. دخترش با شيشه عسل برگشت. گفتم انگشتش را عسلي کند و به زبان و داخل دهان مادرش بمالد که گفت ميترسد. در نتيجه خودم اين کار را کردم. چهره ی زیبایش نشان میداد از تبار ترکمن است. پوست صافی داشت که او را ده سالی جوانتر نشان میداد در حالی که سی و چند ساله بود. از دخترش خواستم پاهاي مادرش را بالا بگيرد تا خون بيشتري به مغزش برسد و زودتر به هوش بيايد. وقتي دستم را پاک ميکردم او روي تخت رفت و پاهاي مادرش را، در حالتي خنده دار مثل گرفتن دسته هاي فرغان، کمی بالا گرفت. گفتم که اينطوري فايده ندارد، بايد آنها را کاملا" بالا بگيرد. گفت زورش نمي رسد. خودم دست به کار شدم و پاهاي مادرش را به طور عمودي بالا گرفتم طوري که دامنش پائين افتاد و همه چيز در معرض ديد قرار گرفت. از او خواستم پاها را همانطور نگه دارد تا من بتوانم با ماساژ، جريان خون را به طرف پائين سرعت بدهم. پاهاي مادرش را تو بغلش نگه داشت و من دستهايم را دور پاي چپ زن حلقه کردم و با فشار به طرف پائين حرکت دادم. پوست لطيف پای زن خنک بود اما سينه و شکم دختر که به پشت دست و آرنجم مالیده میشد گرماي مطبوعي داشت. دامن مادرش کاملا پائين افتاده بود و رانهاي کشیده اش را تا جائي که در شورت مشکي پنهان مي شدند سخاوتمندانه به نمايش مي گذاشت. نگاهم به برجستگي شورت دوخته شده بود، جائي که دستهايم آرام آرام با لغزيدن روي پوست سفيد ران به آن نزديک مي شد. لمس ران عريان و ورزیده ي زن حسی عالی داشت و وقتي دستهايم به انتها و برجستگی شورتش رسید دلم مالش رفت. در ايستگاه عشق کمي توقف کردم. برامدگي کسشگرم و نرم و پرحجم و تحريک کننده بود، کف دستم را با آن توده ي گرو و نرم پر کردم اما نميشد در همان حالت بمانم، بايد طبيعي رفتار ميکردم. ناچار دوباره بلند شدم تا همين کار را با پاي راست تکرار کنم. چون طرف چپ قرار داشتم دستم تماس بيشتري با بدن دختر داشت که پاها را محکم بغل کرده بود. وقتي دستم براي بار دوم و با فشار بيشتري با سينه هايش مماس شدآنها را بهتر حس کردم. سوتيني در کار نبود. صاحبشان ميدانست که آن گويهاي سفت و سربالا احتياجي به محافظ ندارندتا جلوي افتادنشان را بگيرد.
با تکرار حرکت ماساژ، فرصت دوباره اي براي لمس پستانهاي سرکشش به وجود آوردم اما بايد از آنها عبور ميکردم. در ادامه ي سفرِ لمسي، تماس با قسمت شکم و پائينتر از شکم دختر هم به همان اندازه هوس انگيز بود. در ماساژ طبي- شهواني، بدن گرم دختر پشت دستم را نوازش ميکرد و ران توپر مادر کف دستهايم را. فرصت کوتاه بود اما انگار زمان کش آمده بود. با ماليدن ران و لمسِ دوباره ي محتويات نرم شورت زن جوان آخرين بسته هاي انرژي را رد و بدل کردم. پشت به دختر بلند شدم تا متوجه شق شدن کيرم نشود. به او،که بعد"ا فهمیدم اسمش مریم است،کمک کردم تا پاها را پائين بگذارد. اميدوار بودم متوجه چيزي نشده باشد. گفتم نگران نباشد. علايم حياتي نرمال شده و تا چند لحظه ي ديگر به هوش ميايد. برود شربت قند درست کند و به مادرش بخوراند. با آن سر و ضع، بهتر بود زودتر بروم. موقع خداحافظي وقتي با نگاه شرمگين از من تشکر و غذرخواهي ميکرد تازه متوجه زيبائي چشمهاي بادامي اش شدم. نقش آنها توي ذهنم حک شد تا در شب در بسترم روياي زيباتري بسازم. روياي شبم مخلوطي بود از زني چشم بادامي بارانهاي سفيد و توپر با کسي قلنبه در شورت مشکی، و دختري سبزه و تازه بالغ با سينه هاي سفت و سربالا. زن و دختر مرتب جا عوض ميکردند تا جداگانه از تجسم هرکدام در آغوش خود لذت ببرم. البته از لحاظ جنسي کمبودي نداشتم. گرچه هنوز مجرد بودم اما روابطي از دوره دانشجوئي و بعد از آن داشتم که در حد رفع نياز کافي بود. ولي اين اتفاق که غير منتظره پيش آمده بود و به طور طبيعي زن و دختري را دستمالي کرده بودم هیجان سکسیِ خاصی داشت. از پروردن روياي آن لذت ميبردم و با همين رويا به خواب رفتم تا براي کار فردا در بيمارستان آماده باشم.
بعد ازظهر که به مطب رفتم اولين مراجعينم مريم و مادرش مينا بودند که با يک جعبه شيريني وارد شدند. در لباسهاي برازنده و با مختصر آرايشي که داشتند تازه ميفهميدم با چه لعبتهايي سروکار دارم. مينا خياطي کلاس بالا بود که فقط لباسهاي محلي گران قيمت براي گروههاي نمايشي و مشتريان مخصوص ميدوخت و از اين راه زندگي ميکردند. شوهرش همان ابتدا جدا شده بود چون زنش برخلاف قرار قبلي حامله شده بود و نميخواست بچه را بيندازد. مريم وسط حرف مادرش ميپريد که او از همان اول شر بوده و باعث جدايي پدر و مادرش شده. با هيجان و پرتحرک بود و وقتي روي صندلي بالا و پائين ميشد سينه هايش تکان ميخوردند و از یقه اش سرک میکشیدند. معلوم بود سوتين نبسته. اين کار در خانه و شرايط استراحت کاملا" قابل فهم است اما بيرون از خانه چه دليلي دشت؟ بدون سوتين نميشود سينه ها را از ديد پنهان کرد. اگر پيرهن تنگ باشد برجستگي و نوکشان معلوم ميشود، مخصوصا وقتي که صاحبشان تند حرکت کند، و اگر پيرهن گشاد باشد تکان ميخورند يا از يقه بيرون مي افتند و زنها همه ي اينها را ميدانند و از توجه مردها به آن باخبرند. هرگز فکر نميکردم يک دختر 13-14 ساله بتواند اينقدر سکسي باشد. روبروي من نشسته بود و انگار که نتيجه ي حرکتي طبيعي به خاطر حرف زدن با هيجان باشد به تناوب پاهايش باز و بسته مي شدند و رانهاي جوانش را تا اعماق نشان ميدادند و دوباره پنهان ميکردند. در يک لحظه ميتوانستم شورت مشکي اش را تشخيص بدهم و رنگ روشنتر بدني که از شبکه ي توري شورت معلوم بود. آيا مادر و دختر هردو از جاذبه ي جنسي رنگ مشکي خبر داشتند؟ مريم موقع تعارف شيريني طوري خم شده بود که ميتوانستم نوک پستانهايش را ببينم. معلوم نبود اين نمايش عمدي است يا سهوي. يک جور اشعه ی مغناطیسی از سينه هايش ساطع ميشد که نگاهم را به آنها میکشید و تنم را داغ ميکرد. انگار توي ماکروفري پر از پستانهاي داغ افتاده باشم.
ميل مکيدن دهنم را آب انداخته و سرويس ميکرد. دلم ميخواست همان موقع يقه ي پيراهنش را پاره کنم، به پستانهايش چنگ بيندازم و آنها را با تمام اشتهايم بمکم. براداشتن شيريني را طول دادم تا فرصت بيشتري داشته باشم. در حالي که شيريني برميداشتم گفتم که چه قدر خوشگلن.که البته توي دلم منظورم پستانهاي خودش بود و نه شيرينيها و او با حاضرجوابي گفت: اگه بخورين متوجه ميشين که خيلي خوشمزه هم هستن. نتوانستم بفهمم منظورش کدام يکي است، شيريني ها يا سينه ها. خوشبختانه پشتش به مينا بود و او متوجه چشم چراني و حرفهاي رمزي من نشد. رويم را به طرف مينا برگرداندم و از لباس محلي زيبايي که پوشيده بود تعريف کردم. لباس ساده اي بود از جنس ابريشم با چاپ دستي و درست قالب تنش. بهتر از اين نميتوانست اندام زيبايش را به نمايش بگذارد. مريم در ادامه ي حرفهايش برای تعريف از مهارت من صحنه ي بالاگرفتن پاها و ماشاژ را با آب و تاب بازگو کرد. مادرش از تشريح صحنه هاي سکسي رنگ به رنگ ميشد و خواهش ميکرد وارد جزئيات نشود و تمامش کند اما مريم گوشش بدهکار نبود و مرتب از دستهاي ماهر من و پاهاي بي نقص او ميگفت. مينا براي عوض کردن حرف از وضع مطب پرسيد که توصيح دادم چون اول کارم است مشتري چنداني ندارم و براي همين هنوز منشي نگرفته ام. مريم دوباره وسط پريد: مردم که از هنر دستهاي معجزه گر شما خبر ندارند، نميدونن که مرده رو زنده ميکنين، خودم منشي شما ميشم، کاري ميکنم اينقدر مريض به مطب سرازير بشه که مجبور شن دوماه دوماه توي نوبت وايسن، خيال کردن، بي شعورهاي احمق! از داشتن هواداري به اين پرشوري احساس غرور کردم. دلم ميخواست همان موقع بلند شوم و لبهايش را ببوسم، مخصوصالب بالايي را که از فشار بلوغ بالا کشيده شده و حالت قلوه ايِ هوس انگيز ي به لبها و دهان اين فرشته ي سبزه روداده بود.اين آتشپاره ي چشم بادامي با من چه کرده بود. به زيبايي مادرش نبود اما بهره کافي از آن برده بود و رفتار بي پروا و زبان شيرينش جذابيت او را بيشتر ميکرد. وقتي با نگاه ستايش آميز و سپاسگزار به چشمهايش خيره شدم فهميد که در نفوذ به دل من موفق شده. اميدوار بودم مادرش چيزي نفهميده باشد. در پايان يک سري آزمايش براي مينا نوشتم با دستوري براي رژيم غذايي مخصوص بيماران قند و سفارش کردم پيادروي و ورزشهاي سبک را فراموش نکند. با لحني پر از شرم تشکر کرد. از پله ها که بالا ميرفتند اندام موزون و کشيده ي مينا دوباره توجهم را جلب کرد. با هر پله باسنش در دامن فشرده ميشد و خط شورتش را تشخيص ميدادم. با خودم گفتم خاک بر سر شوهري که از چنين لعبتي صرفنظر کرده. باسن مريم هم مثل پائين تنه ي زني بالغ نسبتا بزرگ بود و با هر قدم به چپ و راست ميلغزيد و چشم مرا به هيزي واميداشت. انگار مادر و دختر در ربودن دل من مسابقه گذاشته بودند. مينا خيلي زيباتر بود و ميتوانست همسري ايدال باشد، در اين صورت دخترش نميتوانست سوژه ي هيزي هاي من باشد و اگر با دختر ارتباطي برقرار ميکردم ازدواج با مادرش منتفي ميشد. نميدانستم توي سردختر چه ميگذشت. موقعي که از لباس مادرش تعريف کرده بودم با حاضرجوابي گفته بود: آقاي دکتر اگر خواهان باشيد همين الان قرار خواستگاري رو ميذاريم! مينا که صورتش گل انداخته بود با لبخند گفته بود: اي بي حيا. براي اين که جو را آرام کنم و خودم را هم مطرح کرده باشم گفته بودم: من مقابل شخصيت هنرمندي مثل ميناجون، ببخشيد مينا خانم، چيزي براي عرضه ندارم، چه رسد به ... مريم مهلت نداده و گفته بود: آقاي دکتر، ميناجونِ شما جونش رو مديون شماست، مائیم که بايد خودمون رو کمتر از شما بدونیم. دوراهي سختي بود. يک طرف دختري تازه بالغ و پر انرژي بود که هر مردی آرزوي ليسيدن و کردن کس و کون تنگ و مکيدن پستانهايش را دارد و طرف ديگر زني زيبا و خوش اندام که ميتوانست براي هميشه مال من شود.انتخاب هر کدام به معني کنارگذاشتن ديگري بود. آيا راه ديگري هم بود؟ آدم براي خودش هزار جور فکر میکند در حالی که زنجيره ي حوادث طور ديگري شکل ميگيرد. روز بعد، تازه از بيمارستان برگشته بودم و دو سه ساعتي وقت داشتم تا مطب را باز کنم که تلفن زنگ زد. تلفن مطب بود که روي موبايلم دايورت کرده بودم تا همه جا در دسترس باشم. صداي مريم را بلافاصله شناختم. گفت که ميخواهد مرا ببيند. مشکلي دارد. فکر ميکند که مريض است و بايد معالجه شود و تاکيد کرد که ميخواهد همين الان مرا ببيند. لحنش شور و انرژي روز قبل را نداشت. محزون بود اما کاملا جدي و محکم. گفت که مادرش رفته خريد و ميخواهد در اين فاصله مرا ببيند. قبل از اين که بتوانم روي شلوارک گل منکلي ام چيزي رسمي تر بپوشم زنگ در به صدا در آمد و از ترس اين که همسايه اي ببيند فوري در را باز کردم. با همان لحن غمگين سلام کرد و از اين که مزاحم شده عذر خواست. به طرف کاناپه هدايتش کردم و خودم روي مبل ديگري نشستم. چشمهايش قرمز بودند و از گريه اي تازه حکايت ميکردند. بعضي دکمه هاي مانتوي کوتاهش هنوز باز بود و از عجله در پوشيدن حکايت ميکرد. رنگ شرابي آن با رنگ جورابهائي که تا بالاي زانو ادامه داشتند هماهنگ بود و جاذبه ي بيشتري به پوست سبزه اش ميداد اما نگرانيم از حال او جائي براي خيالات هوس انگيز نميگذاشت. – چي شده دخترم، توضيح بده. با چشمهاي نمناک گفت: آقاي دکتر، من مريضم، خيلي مريض، هيچ کس هم از حال من خبر نداره چون تا به حال به کسی نگفتم. کمي مکث کرد و ادامه داد: احساسي غير طبيعي دارم که توي بقيه ي هم سن و سالهاي خودم و حتا بزرگترا نديدم. حالا هم نمیدونم چطور بگم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آتشپاره ی چشم بادامی قسمت پایانی

ژانر ....سکس با دکتر


نترس، بگو، من دکترم، پيش خودمون ميمونه. – آقاي دکتر، من نميتونم خودمو کنترل کنم، احساسات زنانگي من غيرعاديه، دائم يه چيزي ميخوام که کمبودش خيلي اذيتم ميکنه. – اين که غير طبيعي نيست، هر دختر سالم و بالغي کم و بيش همين حس رو داره. تو فقط يک دوست پسرِ فهميده مثل خودت لازم داري و بس. – فکر ميکنين امتحان نکردم؟ امتحان کردم، نتيجه اش افتضاح بود. در اولين تجربه، وقتي پسره سر قرار اومد يک الدنگ ديگه رو هم با خودش آورده بود. گفتم اين ديگه کيه؟ گفت که بايد بريم خونه ي اونا چون من جا ندارم. گفتم لابد ميخواد باهات شريک هم بشه که سرشو انداخت پائين و رابطه ي من با اولین دوست پسر همون جا با سيلي جانانه اي که بيخ گوشش گذاشتم تموم شد. رابطه ي دوم با پسري ظاهرا" بچه مثبت بود که اون هم مايوس کننده بود. ريسک کردم و در غياب مامان بردمش خونه ي خودمون. ذليل مرده ی ندید بدید فقط خودشو و منو کثيف ميکرد و اين بود که فکر دوست پسر رو بوسيدم و گذاشتم کنار. از اون به بعد توي خيالام فقط مردا بودن، فقط خيال و ... خود ارضائي عذاب آور.
تو رو به خدا کمکم کنين، يه دوائي، کوفتي بهم بدين که اصلا هيچ حسي نداشته باشم. بغضش ترکيد. کنارش نشستم تا با نوازش آرامش کنم. در آغوشم خزيد و گفت ببخشيد که ناراحتتون کردم. گفتم: عزيزم، هيچ مسئله اي نيست، اين کار چند ميکروگرم هورمون اضافيه که با چندتا قرص از شرش خلاص میشي. همين امروز دست به کار ميشم. بايد يه آزمايش بدي، بعدش خودم با يه دکتر غدد مشورت ميکنم. فکر کنم بعد از دو سه هفته جواب بده. حالا راضي شدي دخترم؟
- درحالي که محکمتر بغلم ميکرد گفت: من دخترتون نيستم، بعدا شايد بشم، شايدم هيچوقت، چون بعضي چيزا با هم جور در نميان. الان فقط ميخوام همون مردي باشين که هميشه تو خيالم بوده. از موقعي که پاهاي مامانو ماساژ ميدادين اين تصميم رو گرفتم. دستتون که به سينه هام خورد دلم هري ريخت. وقتي پاهاي اونو ميماليدين انگار پاهاي من بودن، دستاتون رو روي رونهاي خودم حس ميکردم، حتا برخوردشون به وسط پاهام رو احساس کردم و بدحالي مادرم هم جلوي اين حس رو نگرفت، اون موقع خودمو خيس کردم، الان هم که بهتون چسبيدم همينطور. مانده بودم که چه عکس العملي نشان بدهم. عقل سليم چيزي حکم ميکرد و احساسات حاکم بر آن لحظه چيزي ديگر و تا به خودم بجنبم از دهانم فقط اين کلمه در آمده بود: عزيزم. و بعد، هيچ عقلي در کار نبود: اين هورمونهاي مردانه ي من بودند که با هورمونهاي زنانه ي مريم همدست شده بودند تا دختري نوبالغ و پراشتها را با مردي به همان اندازه حریص پیوند بزنند. با خيال راحت دستش را روي پايم گذاشت و از روي شلوارک فشاري به پايم وارد کرد که آلت مردانه ي نتوانست ناديده بگيرد. قد بر افراشت و منتظر دست کوچکي ماند که به طرفش مي خزيد. به چشمهايش خيره شدم. هنوز خيس بودند ولي با برقي از محبت ميدرخشيدند. از گوشه هاي آن دو بادام سربالا آتشي زبانه ميکشيد که هر پرده اي ميان زن و مرد را در خود ميسوزاند. اشکهاي باقيمانده را با لبهاي داغم پاک کردم و سراغ لبي رفتم که پيشتر تو رويا مکيده بودم. اولين رويا به واقعيت پيوست. با گرفتن لب پائينِ من بين لبهايش بوسه کامل شد و دهانهايمان به هم قفل. آن دستش که در پائين تنه سرگرم کشف مردانگي من بود آرام آرام بالاتر آمد و از زير کش شلوارک راهش را براي تماس مستقيم با ميداندارِ عشق باز کرد.
نوازشش کرد، سرش را مشت کرد و از قدش بالا و پائين رفت. مريم لبهاي خيسش را به لاله ي گوشم رساند، آن را مکيد و با صدائي که فقط نفسي گرم و سوزان بود گفت: مال خودمه! حرکت بعدي با من بود. دوسه تايي از دکمه هاي مانتو اش را باز کردم. سينه هايش را فقط از گوشه ي چشم ميديدم. به نظرم بزرگتر و شق و رق تر ميامدند، شايد بخاطر آن که نوکشان برجسته تر شده بود. با لمس سينه هاي مريم و نوازش آنها گفتم: مال خودمه. با کف دستم نوک سفتشان را لمس کردم و آرام بين انگشتهام فشار دادم. ناله اش توي گوشم پيچيد و همزمان دستش بود که غنايمش را در مشت مي فشرد. بعد براي لحظاتي بي حرکت شد و این با تصوری که از او داشتم در تضاد بود. به آرامي روي کاناپه درازش کردم. چشمهايش بسته بود و صورت گل انداخته اش با تبسم نامحسوسي شکوفا بود. تماشاي اين چهره به اندازه ي خود عشق بازي تحريک کننده بود. اما نميتوانستم آن سينه هاي بيرون زده را به حال خود رها کنم، در واقع آنها مرا رها نمي کردند.

مريم با حالت تسليمي که به خود گرفته بود درواقع همه چيز را به من واگذار کرده بود. بالاخره لبهايم با نوک پستانهايش آشنا شدند. به آرزوئي رسيدم که بيشتر مردان براي سينه ي سفت دختران تازه بالغ دارند اما کمتر به آن ميرسند. خوردن سينه ها هردوي ما را به قله ي تمنا ميبرد. دست آزادم روي پوست گرم و صاف تن مريم به طرف پائين مي خزيد و قلمروی خود را گسترش ميداد تا به مرز شورت مشکي رسيد. دوباره لرزش بدنش را حس کردم. وقتي پهناي دستم برجستگي کسش را در بر گرفت و انگشتم لاي شکاف خيسش حرکت کرد ناله اي ديگر رسيدن به گردنه اي ديگر از قله ي عشق ورزي را نويد داد. شوق ديدن و خوردن آن هلوي پوست کنده ناچارم کرد آن دو ليموي شيرين را موقتا رها کنم. با ملايمتِ هرچه بيشتر شورتش را که نيمه خيس بود در آوردم. آنچه ميديدم باور نکردني بود. برجستگيِ دوتکه و صيقل خورده اي که از فشار شهوت ميخواست پوست را بترکاند. شکافي به هم فشرده راز عشق را درون خود پنهان کرده بود و مرا به کشف دعوت ميکرد. لبهاي پف کرده ي کسش را جداگانه بوسيدم و مکيدم. مگر سير ميشدم. نوک زبان را در جستجوي حساسترين نقطه لاي شکافِ به هم چسبيده حرکت دادم. گردش لذت بخشي بود که ناله هاي مریم را به دنبال داشت اما دسترسي به عمق هدف در آن حالت مشکل بود. از مريم خواستم بلند شود و لب کاناپه بنشيند.
باکمک کوسني که پشتش گذاشتم به کاناپه تکيه داد. پاهايش را بلند کردم و از او خواستم دستها را در گودي زانو ها حلقه کند. لبهايش را بوسيدم و خواهش کردم به همان حالت بماند. جلوي کاناپه زانو زدم. حالا همه چيز در دسترس و جلوي چشمم بود. لبهاي کس از هم باز شده و چوچوله ي کوچکش خودنمائي ميکرد. کمی پائینتر، وروديِ کوچک و هلالي شکل عشق با رنگ صورتي مرطوبي چشمک ميزد. کمی دورتر، حلقه اي به رنگ قهو اي روشن توي نوبت رسيدگي بود. زير چشمي و از لاي رانها ميتوانستم آن دو ليموي مغرور را هم ببينم. با بوسه شروع کردم و برجک عشق را با نوک زبان بارها نوازش دادم. در واکنشي غير ارادي بدن مريم به طرفم جلو آمد. رانهايش به هم نزديک شدند و به گونه هايم چسبيدند. همزمان، صدايي مثل آهي بلند از گلويش بيرون آمد که به ادامه ي کار تشويقم کرد. چوچول تحریک شده اش باد کرده و سفت شده بود. میدانستم که نباید زیادی حساس شود. زبانم را پائين آوردم و تا جائي که ميشد در سوراخ کوچک کسش فرو کردم. آنقدر در آن دهليز تنگ حرکتش دادم و آنقدر کسش را مک زدم تا دوباره ناله ي عشق را بشنوم و شنيدم. وقتي دوباره سروقت چوچول صورتيش رفتم انگشتم با سوراخ تنگ کونش بازي ميکرد و وقتي دوباره و سه باره ارضا ميشد اسفنگتر تنگش دور انگشت فاتحم را حلقه شده بود. نميدانم چقدر طول کشيد تا به اوج برسد و از حال برود. کنارش نشستم و بغلش کردم. سرش مدتي روي سينه ام بود اما کم کم پائين رفت. روي شکمم توقف کرد تا با دستهاي ظريفش چيزي را که مي جست از بند رها کند و در اختيار گيرد. سرش را بوسيد و لبهاي تشنه را دورش حلقه کرد. با ملايمت مک ميزد و سعي ميکرد هربار قسمت بيشتري از آن را توي دهان داغش جا دهد. آلت من بزرگ نيست اما بيشتر از نصف آن توي دهانش جا نمي گرفت. گفتم خودش را اذيت نکند. با اين حرف انگار که لج کرده باشد با شدت بيشتري به مکيدن ادامه داد. در اين حال گاهي با موهايش و گاهي با سينه هايش بازي ميکردم. وقتي با نگاهي که بيشتر حاکي از شرم بود به من چشم دوخت و بعد که پستانهاي درحال تکانش را تماشا ميکردم به اوج لذت نزديک شدم. هشدار دادم که چه اتفاقي در حال افتادن است. به جاي توقف، کارش را شديدتر کرد تا اين که به مرز غيرقابل برگشت رسيدم. مکيدن را آنقدر ادامه داد تا مطمئن شود حتا يک قطره هم هدر نداده است.
دهانش را با سرو صدا از کلاهک کيرم جدا کرد و روي سينه ام لم داد. تا چند لحظه توان حرف زدن نداشتم. همينطور که موها و گونه اش را نوازش ميکردم گفتم اين چه کاري بود... گفت: چيزي که عوض داره گله نداره، درضمن، انرژي از دست رفته رو هم بايد میگرفتم. هنوز خيلي کار داريم، مگه نه؟ و دوباره کيرم را توي دستش فشار داد. براي آغاز مرحله ي بعد چند دقيقه استراحت در آغوش هم کافي بود. با اشتهاي دوباره از روي کاناپه توي بغلم آمد و دستهايش را دور گردنم حلقه کرد. بلندش کردم و درحالي که زير گلويش را با لبم قلقلک ميدادم او را به اتاق خواب بردم. مانتوي شرابي با دکمه های سراسر باز از بدنش آویزان بود و جوراب های توريش در اثر کش و کش پائین رفته بود و جذابیتی خاص به او میداد. حق با زيباپرستان يوناني است که ميگفتند زنان و حتا مردان نيمه پوشيده جذابترند. روي تخت دراز کشيديم و آزادانه هرکاري که دلمان خواست کرديم. دستها و دهانها وقت سر خاراندن نداشتند. هدف اول من هنوز سينه هاي برجسته اي بود که فقط با تماشا کردنشان مرده زنده ميشد چه رسد به لمس کردن و مکيدن. مريم در هر حالتي دوست داشت کيرم توي دستش باشد و با آن بازي کند. يک وقت به خودآمديم که در حالت سروته سرگرم خوردن و مکيدن بوديم. حالت جديد به من اين فرصت را داد تا به کشلهایش بیشتر برسم و سوراخ قشنگ کونش را هم با نوک تيز کرده ي زبان تبرک کنم. با انقباض پي در پي ماهيچه ي حلقويش به تحريک زبانم جواب ميداد و هنگامي که تحريک از حدي گذشت مکيدن کیرم را رها کرد و روي سينه ام نشست. خودش را کمي جابجا کرد تا ورودي کسش با سر کيرم ميزان شود. با اين که کاملا خيس و آماده بود اما هنوز تنگ و مقاوم بود. طول کشيد تا چند سانتي از سرش داخل شود. در همان ورودیِ تنگ، ماهیچه های داغ کيرم را فشار ميدادند. هرگز کسي به آن تنگي را تجربه نکرده بودم و فکر مي کردم جلو رفتن بیشتر غیرممکن است. معلوم بود که براي مريم هم تازگي دارد و نميداند چطور ادامه دهد. کمي صبر کرد و بعد حرکت کشوئي آرامي را شروع کرد و هربار کمي بيشتر به عمق واژن داغ و تنگش نفوذ ميکردم. لذتي بود که تا آن لحظه تجربه نکرده بودم. خودش راکاملا خم کرده بود تا بتوانم سينه هايش را بخورم. دختر باهوش میدانست چقدر آنها را دوست دارم. پس چند دقيقه از نفس افتاد. بي حرکت نشسته بود تا دوباره جاني بگيرد.
تازه آن موقع بود که فهميدم تمام طول کيرم را توي بدنش جا داده و حتا يک ميلي متر هم هدر نرفته. از ابتدا حدس ميزدم که آن پرده ي نازک نميتوانسته در برابر خودارضائي هاي عميق صاحبش مقاومت کرده باشد. نوبت حرکت من بود. گفتم که بايد جايمان را عوض کنيم و کرديم. پاهاي دخترانه اش را از هم باز کرد و بالا گرفت تا دوباره پذيراي نخستين مرد زندگي جنسي خود باشد. کمي خودم و او را خشک کردم، در نتيجه ورودِ دوباره، گرچه با هدايت دست ظريف او و فشار حساب شده ي من عملي شد، اما تنگي کس دوبار خودش را نشان ميداد. در مدت تلنبه زدنهاي نسبتا طولاني که به دليل تنگيِ مجرا با نهايت آرامي انجام ميدادم تا سائيده و دردناک نشود، به تناوب چشمهايش را باز و بسته ميکرد. انگار نيمي از عشقبازي ما در عالم رويا ميگذشت و در همان لحظه ها بود که ارضا شدنهاي منقطعش را حس ميکردم. هر وقت احساس ميکردم ممکن است کنترل از دستم خارج ميشود کمي مکث ميکردم، خم ميشدم، او را ميبوسيدم و يا سينه هايش را مي مکيدم. و چند لحظه بعد تلنبه زدن را از سر مي گرفتم تا سر انجام دوباره به اوج لذت رسيد. پاهاي مشتاقش را دور کمرم حلقه کرد و با دستهايش به گردنم چنگ انداخت و با آهي جانانه و از ته دل تمام بدنش منقبض و بعد سست شد. خوشبختانه توانستم دوباره خودم را کنترل کنم و خطر حاملگي را رد کنم. کنارش دراز کشيدم تا دوباره توي بغلم جان بگيرد و براي اين کار چند دقيقه نوازش و مالش بدن کافي بود. با چشمکي اشاره کرد تا دوباره دست به کار شويم. – فکر کردم ديگه سير شده باشي. – سيرِ سير که نه ولي تو هم يه پله عقبي، بايد مساوي شيم، در ضمن يه تجربه ي ديگه هم هست که ميخوام همين الان بکنم، شايد ديگه فرصت نشه. قابل درک بود که بخواهد من هم يک بار ديگر ارضا شوم ولي منظورش از تجربه ي ديگر را نمي فهميدم. دوباره وسط پاهايش قرار گرفتم و آماده ي نشانه روي به هدف. تا ميتوانست پاها را بالا کشيده بود و وقتي که سر معامله را روي سوراخ کونش ميزان کرد تازه معني تجربه ي ديگر را فهميدم. يادآوري کردم ممکن است درد داشته باشد که گفت هر چقدر هم که دردناک باشد دوست دارد تجربه کند و دوست دارد که من خودم را توي بدنش خالي کنم و او خالي شدنم را حس کند و گفت که ميداند من چطور خودم را کنترل کرده ام تا او به حداکثر لذت برسد و خطري هم ايجاد نشود.
گفت که بايد همه ي اينها را جبران کند و با چشمکي شيطنت آميز ادامه داد: وقتي با انگشتت با سوراخم بازي کردي خيلي خوشم اومد، وقتي که با زبون قلقلکش دادي فهميدم که دلت هم ميخواد، خب منم که ميخوام، پس معطل نکن تا مامان سرنرسيده. ضمنا پاهام دارن خسته ميشن ها. با احتياط کامل شروع به فشار دادن کردم. خوشبختانه محيط کاملا خيس و ليز و آماده بود و سر نترس مريم بدنش را شل و پذيرا کرده بود. با اين حال يکي دو دقيقه طول کشيد تا سرش داخل شود که لذيذترين قسمت کردن از عقب همين تقلاهاي هنگام دخول است. گفتم: عزيزم هر وقت دردش ساکت شد بگو تا ادامه بدم و اگر اذيت ميشي بگو تا همين الان درش بيارم. با خنده گفت: تو رو خدا اينقدر لفتش نده، عجله کن، وقت کمه. با اين حال با احتياط فشار را بيشتر کردم تا جائي که ديگر امکان جلو رفتن نبود. لبخند ميزد و ظاهرا دردي نداشت. کمي جلو عقب کردم تا حرکت روانتر شد. پاهايش را پائين آوردم تا خستگي در کند. در حالي که سنگيني وزنم روي دستهاش خودم بود رويش دراز کشيدم تا بدنش را بيشتر حس کنم و بتوانم آخرين کام را از لبها و سروسينه اش بگيرم. آماده بودم که تمام مايع وجودم را توي بدنش خالي کنم اما دلم نمي آمد عشقبازي به اين زودي تمام شود گرچه تا آن لحظه حدود يک ساعت يا بيشتر طول کشيده بود. اين بود که طولش ميدادم در حالي که ميدانستم نبايد اين کار را بکنم. بالاخره از روي بدنش بلند شدم و خواهش کردم به شکم بخوابد. توضيح دادم: وقتي باسنت با بدنم تماس پيدا کنه ديگه نميتونم خودم رو کنترل کنم و گرنه اين عشفبازي معلوم نيست کي تموم بشه. وقتي پشتش دارز شدم و کير لغزنده ام جاي خود را ميان دو نيمه ي کفلِ سفت او پيدا کرد حتا لازم نشد که سرش دوباره وارد سوراخ شود. همانجا لاي کپلها، جائي که رانهاي گرم و نرمش به هم ميپيوستند، هرچه بود و نبود خالي کردم تا اين خاطره با شيرين ترين تصاوير در ذهنم ثبت شود.
چند دقيقه بعد که تن و بدن يکديگر را شامپومالي ميکرديم، وقتي که سينه ها و کپلهاي سفت و لغزنده اش زير دستهايم سر ميخورد دوباره کيرم توي دستهايش جان گرفت. با لبخند زانو زد و مکيدن و ماليدن کيرم را از سر گرفت. وقتي کاملا سفت شد بلند شد و با دو دست آن را به شکاف کسش ماليد. آمادگيش را که ديدم دستهايم را زير کپلش حلقه زدم و بلندش کردم. دستهاي ظريفش را دور گردنم حلقه کرد و خودش را بالا کشيد تا بتواند سوراخ کسش را با کيرم ميزان کند.کپلهايش با کمک دستهايم بالا و پائين ميشد و رفت و برگشت در تونل عشق را در حالت ايستاده عملي ميکرد. انگار تازه اول کار بود و نميدانم چقدر طول کشيد بار ديگر ناله ي به اوج رسيدنش را شنيدم و قبل از آن که کار از کار بگذرد او را آرام زمين گذاشتم. با اين که بيحال شده بود بيدرنگ زانو زد و سر کير ملتهبم را به دهان گرفت و مکيد و مکيد تا آخرين قطره هاي آب بدنم را هم بيرون کشيده و نوشيده باشد. ديگر فرصتي هم نبود. با شتاب از حمام بيرون زديم و لباس پوشيديم و من نميدانستم روزهاي بعد چه حوادث متفاوت و شگفتي در راه است.پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نامحرم قسمت اول

دوستان این داستان زیاد سکسی (حشری کننده ) نیست اما داستان جذاب و خواندنی هست


هیچ کس حتی به خواب و خیال هم نمی دید که من با بهترین دوست شوهرم رابطه داشته باشم ، آنهم رابطه جنسی . اگر خدای ناکرده لو می رفت خون بپا میشد و شوهر و فک و فامیل هایش تکه پاره ام میکردند . ماجرا از آنجا شروع شد که صادق خان بهترین دوست شوهرم که هست و نیستش را برایش میداد چند بار به خانه ما آمده بود و با هم شام و ناهار خورده بودیم . من هم که دیده بودم اوضاع و احوال جمع و جور و بر وفق مراد است و آن دو در کنار چای و قلیان و گهگاه تریاک ساعتها چانه هایشان گرم است و آسمان و ریسمان را به هم می بافند ، باهاشان اخت شدم و کم کم روسری را از سرم بر داشتم و آزادانه تر در خانه رفت و آمد میکردم و او را مثل برادر حساب میکردم .
صادق خان برای خودش برو بیا و دبدبه و کبکبه خاصی داشت و محافظ امام جمعه شهر بود . چارشانه با قدی بالا بلند و ابروهای پرپشت و صورتی پت و پهن ودماغی عقابی که تا بالای لبهای درشتش امتداد می یافت . با شامه تیز و حس کنجکاوی که داشت از همه راز و رمزهای حول و حوش خود با خبر بود و گهگاه که بو میبرد که پول و پله ای در کار است افراد را می چلاند و جیبشان را خالی میکرد . شوهرم هم او را الله بختکی و برای رضای خدا به خانه نمی آورد بلکه ازش در معاملات تجاری که هرگز چند و چونش را به من نمی گفت استفاده میکرد و چند درصدی از سودش را به جیبش میگذاشت تا دمش خدای نکرده به تله نیفتد .من هم که از قضایا بو برده بودم ازش خوب پذیرایی میکردم و بهش حتی بیشتر از فک و فامیل هایم میرسیدم .


هر روزی که میگذشت این دید و بازدیدها بیشتر و بیشتر میشد و رابطه اش با شوهرم چفت و جورتر و در همان حال با چهره ای آب زیر کاه مرا می پایید و به موهای سیاه بلندم که تا نزدیک کمرگاهم میرسید و پاهایم که تا ساق برهنه بود و پستانهای درشتم دزدکی و با چشمهای طماع و حریص نظر می انداخت من هم با آنکه به رویم نمی آوردم اما ته و توی قضایا را بطور غریزی حس میکردم و کمی خودم را جمع و جورتر میکردم . شوهرم هم که از بس مشغول حرف و حدیث در باره این و آن و مال و املاکش بود موضوع را حس نمیکرد . یک بار هم بهش گفتم که درست نیست که صادق خان را وقت و بیوقت به خانه بیاورد و زندگی خصوصی مان را بهم بزند . هر چه باشد یک نامحرم است و من هم ناسلامتی زنت . او اما گوشش بدهکار این حرفها نبود و پولهای باد آورده ای را که با وساطت همین آقا به چنگ می آورد جلوی چشمش را گرفته بود و همه مسائل دیگر از ریز و درشت از یادش رفته بود حتی من که زنش بودم .


یکبار هم موضوع را با زن جوان همسایه که آدم بی شیله پیله و رو راستی بود در میان گذاشتم او هم که تازه ازدواج کرده بود و هنوز به چم و خم زندگی آشنا نشده بود با ناباوری به من گفت که دوران امل بازی و خرمقدس بازیها گذشته ، من اگر جای تو بودم باهاش ارتباط بر قرار میکردم و از زندگی دوروزه دنیا لذت میبردم گور بابای بهشت و جهنم . فردا رو که دیده .بعد لیستی بالا و بلند از زنهای شوهردار محله را که رابطه جنسی نامشروع آنهم با چند نفر داشتند به من داد و هرهر خندید . حرفهایش همه جدی بود و شوخی نمیکرد . من از تعجب داشتم شاخ در می آوردم و در عجب بودم که این زن جوان که تازه چشم و گوشش باز شده است چگونه از سیر تا پیاز روابط ناموسی همسایه ها حتی چند بار سکس در هفته آنها با خبر است .


چند وقتی متوجه شده بودم که رفتار و خلق و خوی شوهرم تغییر کرده است و گاه و بیگاه برای مسائل جزئی و ناچیز گیر میداد و بر سرم داد و هوار میکشید این برخوردها برایم عجیب و غریب بنظر میرسید دیگر میل جنسی با من نداشت و تا که در کنارم به تختخواب می آمد سرش را میگذاشت و میخوابید . گاه تا دو هفته با هم سکس نداشتیم . این حرکات و سکناتش بشدت آزار و زجرم میداد و زندگی را بر من حرام کرده بود . بالاخره یک روز کلافه شدم و زدم به سیم آخر و ازش علت را پرسیدم . او هم که انتظارش را نداشت که من این سئوال را بکنم . آن را توهین به خودش دانست و گفت که روز و شب سگ دو میکند و خودش را نزد هر کس و ناکس خوار و ذلیل میکند ، عاقبت این هم نتیجه اش و سپس سیلی محکمی برای اولین بار خواباند زیر گوشم و به کنار دیوار پرتابم کرد .


از آن پس خفه خون گرفتم و در خودم فرو رفتم . شدم مثل یک رباط آهنی ، همه کار و بارم از سلام علیک تا شب بخیرم مصنوعی شده بود . در و دیوار و پنجره ها برایم مثل قفس جلوه میکرد ، حس کردم که کلفت در خانه اش شده ام و تمامی آرزوهای دور و درازی که در سر می پروراندم نیست و نابود شدند . او هم از قیافه ام میخواند و انگار از این مردانگی نشان دادنش و سیلی ای که بمن زده بود خوشش آمده بود و از خودش تشکر میکرد .


در خلوتم گاه گریه میکردم و بر موهایم چنگ میزدم و از این روز و روزگار گله و شکایت میکردم ، این وضعیت را نمیتوانستم تحمل کنم ، جرات آن را هم نداشتم که حال و روز و شرایطم را حتی با پدر و مادرم هم در میان بگذارم ، تازه اگر هم مطرح میکردم جوابشان را میدانستم و به من سرکوفت میزدند :
- آخه مردی گفتند زنی گفتند ، شوهرته باید ازش اطاعت کنی

بعد از مدتی از بس استرس داشتم دست و پاهایم ناخودآگاه شروع کردند به لرزیدن ، چند بار به دکتر مراجعه کردم و دکتر قرص اعصاب و داروهای تسکین دهنده برایم تجویز کرد تا کمی آرامش پیدا کنم ، اما آن قرص ها بجای آرامش مرا روز و شب به خواب میبرد و شلخته و بی حالم میکرد . شبها کابوس میدیدم و ناگاه بیدار میشدم و منوچهر شوهرم نیز از غلت زدن های پی در پی ام بیدار و عاصی میشد . به همین علت رفت و از آن بعد در اتاق دیگری خوابید و تخت خواب هایمان از هم جدا شد . یکبار بهش گفتم که بهتر است در باره این وضعیت با هم صحبت کنیم و اختلافات و خرده حسابها را حل و فصل کنیم . او هم سری تکاند و وعده داد که در روزهای آینده با هم صحبت خواهیم کرد اما این صبحت هرگز رخ نداد . یک روز به من گفت که مغازه بزرگی در شمال به اتفاق صادق خان باز کرده است و برای رتق و فتق امور روزهای پنج شنبه و جمعه به خانه نمی آید من هم که دروغ را از چشمهایش میخواندم و میدانستم که سر و سری با دیگری دارد بهش گفتم که زندگی ما مهمتر است یا تجارت که او باز هم از کوره در رفت و چنگ زد به موهایم و همانطور کشان کشان مرا برد به آشپزخانه و کارد به زیر گلویم گذاشت و نعره زد
- به خدا قسم اگه یه بار دیگه زرت و پرت کنی دک و پوزتو خورد وخمیر میکنم ، یه طوری میزنمت که مخت از دهنت بزنه بیرون .
در عمرم هرگز تا به آن حد نترسیده بودم . انگار قرص یا موادهای خطرناک استفاده کرده بود که اینطور از کوره در رفت و قصد جانم را کرد . هیچ سرپناه و کس و کاری هم نداشتم که بروم تازه او هم از خدایش بود تا من چند روز گم و گور شوم و شاید اصلن طلاقم میداد ، ولی اول باید این خانه گرانقیمت را که به اسمم کرده بود از چنگم در بیاورد . در رویایم روزهای آشنایی با او را مجسم میکردم که چقدر قربان و صدقه ام میرفت و حرفها و نامه های قشنگ و عاشقانه میداد . از اینکه حاضر است جانش را برای یک تار مویم بدهد . همان آشنایی کوتاه که بیشتر از چند هفته طول نکشید و بعدش هم ازدواج .
احساس میکردم که به امید و اعتمادم خیانت شده است به عواطفم . همه چیز در دور و برم تاریک بنظر میرسید . آیا او با دختر دیگری برو و بیایی داشت که من در دهانش تلخ شده بودم و برای همین دیگر با من همخوابگی نمیکرد . مادرم میگفت اگر مرد زن دیگری میگیرد تقصیر زنش است که بهش نرسیده است همه این را میگفتند ، من اما که همه هست و نیستم را به پایش ریخته بودم و صبح تا شب مثل یک کنیز برایش کار میکردم و هیچ چیز جز عشق ازش نمیخواستم .


هر روز و هر ساعت فاصله هایمان از هم زیاد و زیادتر میشد و از هم دیگر دور و دورتر میشدیم . از سوی دیگر نگاههای تند و شهوانی صادق خان که مثل گذشته به خانه ما می آمد و گاه با هم تریاک میکشیدند و شطرنج بازی میکردند به پر و پاچه هایم بیشتر و بیشتر میشد . من هم از نفرتی که به شوهرم پیدا کرده بودم نیم نگاهی بهش میکردم و لبخند میزدم و با لباسهای چسبان و تنگ لب و لوچه اش را آب می انداختم . از عواقب کار و اینکه چه پیش می آید اصلن و ابدن نمی اندیشیدم . مردها فکر میکنند که تنها خودشان حس جنسی دارند و کلیدی در دستشان هر وقت که بخواهند در قفل می اندازند و بازش میکنند و هر وقت نخواهند قفلش میکنند . من اما تمامی سلولهایم از عطشی تند میسوخت . جوان بودم و احتیاج به آمیزش جنسی . وقتی که شوهرم ازم دریغ میکرد راه و چاه دیگری برایم باز شد . صادق خان . میخواستم او بغلم کند و تنگ در آغوشم بگیرد و با بوسه های سوزانش بر پیکرم وسوسه های سرکوب شده و عطشم را فرو بنشاند به هر قیمتی که باشد .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نامحرم قسمت دوم


یک روز که مشغول شستن ظرف و ظروف باقی مانده در آشپزخانه بودم و با خود ترانه ای را آرام و رام زمزمه میکردم ..ناگاه زنگ در بصدا در آمد . ساعت حوالی 10 صبح بود من هم چادرم را روی سر گذاشتم و در را به آرامی باز کردم . صادق خان بود لبخندی به چهره بشاش و پر ریش و پشمش داشت و در حالی که با یک دستش سبیلهایش را می چرخاند گفت ببخشید که مزاحم شدم . من هم گفتم که مزاحم چیه شما مراحمید خواستم دعوتش کنم که بداخل بیاید که با خود گفتم صلاح نیست تازه خواهر شوهرم درست روبروی منزل ما سکونت داشت و اگر می فهمید که یک مرد غریبه به خانه آمده سوظن برش میداشت و راپرت میداد و شوهرم سر از بدنم جدا میکرد .
- سپیده خانوم ببخشید که بی موقع مزاحم اوقات شریفتون شدم فقط اومدم ، البته اگه دلخور نشین این هدیه ناقابلو تقدیمتون کنم .
من کمی با حیرت به چشمهایش که از حسی پنهان میدرخشید نگاه کردم و گفتم
- آخه
- آخه نداره ، شما خودتون بهتر میدونین


دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و هول و ولا داشتم که همسایه ها ما را ببینند قبول کردم و او در حالی که هدیه را با دو دستی بمن میداد دستهایم را به آرامی و با نوازش لمس کرد و سپس کمی به راست و چپش نگاه انداخت و دو قدم داخل شد و در را بست و مرا در حلقه بازوانش کشید و سخت فشرد و گونه هایم را با شهوتی دیوانه بار بوسید . من هم بهش گفتم که همسایه ها اگر ببینند و گزارش بدهند خون بپا میشود .
بعد در را باز کردم و او بطرف ماشینش رفت و ناپدید شد و من بسرعت در را بستم .
به داخل اتاق رفتم . نفس در سینه ام حبس شده بود . جعبه کوچکی را که بعنوان هدیه به من داده بود با کنجکاوی باز کردم . تا چشمم به گردنبند طلا افتاد برق شادی در چشمهایم درخشید و خودم را به روی تخت خواب انداختم و غلت زدم و در رویایم صادق خان را تنگ در بغل کشیدم و لبهایش را بوسیدم . گردن بند طلا بسیار گران به نظر میرسید . بارها بالا و پایینش کردم و در گردنم آویزان کردم و مقابل آیینه ایستادم و بارها و بارها بخود خیره شدم و به ظرافت و زیبایی اش دست کشیدم . انگار سالهای سال منتظرش بودم و انتظارش را میکشیدم .
این هدیه کوچک اما گرانبها عشق صادق خان را در دلم انداخت و لحظاتم را در روز و شب در بر گرفت . به موازات آن ترسی پنهانی نیز در دلم رخنه میکرد . با خودم میگفتم که اگر منوچهر از راز و رمزم پی ببرد چه خواهد شد . همخوابی یک زن با بهترین دوست شوهرش . بی گمان اگر لو برود و پته اش روی آب بیفتد در روزنامه ها و رادیو تلویزون بوقش خواهند کرد و سنگسار خواهم شد . به همین علت باید هوش و حواسم را جمع و جور تر میکردم تا دست از پا خطا نکنم . از طرف دیگر باز به فکرم خطور میکرد که روزنامه های حکومتی نوشته بودند که بیش از 40 درصد زنان شوهر دار رابطه جنسی نامشروع دارند . با یک حساب سرانگشتی تعداد شان به میلیونها میرسید ، آیا میتوانستند همه شان را اعدام کنند .


یکی از روزهای جمعه که مطابق معمول شوهرم برای سرکشی به بیزینس و یا الواتی به طرف شمال رفته بود و من هم طبق روال همیشگی تک و تنها در خانه بود م تلفن زنگ زد . آقا صادق بود . سلام و احوالپرسی داغی کرد و گفت که میشود یک نوک پا به نزدم بیاید . من هم که احساس تنهایی میکردم و از طرفی مسافرتهای بی در و پیکر شوهرم کلافه و یا بدتر دیوانه ام کرده بود جواب مثبت دادم . اما در جا پشیمان شدم و میدانستم که این رابطه زندگی ام را نیست و نابود خواهد کرد . خواستم دوباره بهش زنگ بزنم و بگویم که بخانه ام نیاید که او مثل اجل معلق از راه رسید و من بسرعت در را باز کردم و او بعد از چک کردن دور و برش داخل حیاط شد . من هم به خیابان نیم نگاهی انداختم . میدانستم که در و دیوارهای همسایه ها هزار چشم دارد و منتظرند که سوژه ای تازه به دست بیاورند و آن را در بوق و کرنا کنند . خوشبختانه کسی در حول و حوش نبود با اینچنین مطمئن نبودم . وقتی که داخل خانه شد بدون سلام و احوالپرسی مرا در بغل گرفت . من اما امتناع کردم و گفتم که شوهر دارم . نمی خواهم که زندگی ام از هم بپاشد . او هم که انتظارش را نداشت و خیال میکرد بعد از دادن گردنبند صاحبم شده است سگرمه اش به هم ریخت و گفت
- شوهرت الان پی عشقشه
- کدوم عشق ، اون منو دوست داره
- خودتو به کوچه علی چپ نزن سپیده خانم اگه میخوای خودم اسم و آدرسشو بهت میدم
- دروغ میگی میخوای زندگیمو از هم بپاشی تازه مگه خودت زن و بچه نداری
- بابا اون دوره موره گذشته چرا امل بازی در میاری
- تو با این ریش و پشمت بهم میگی که من املم . تازه خودت اذان گوی مسجد جامع شهری
- ول کن جون من ، دنیا دو روزه بیا با هم خوش باشیم و خوش بگذرونیم
- نه نه نه ، تازه سنت هم که از سن بابام بیشتره ، اصلن من که دوستت ندارم
- کفر نگو سپیده خانم رسول خدا با دختربچه ... بازم داری پاشنه دهنمو وا میکنی ها


پس از مدتی بحث و فص در حالی که هنوز در عوالم خودم پرسه میزدم برایش قهوه ریختم و دادم بدستش و برای خود چای تلخ . از جوابی که داده بود زبانم بند آمده بود و بخودم گفتم که اگر پیامبر خدا اینکارو کرده پس دوستان و پیروانش چرا نباید بکنند . در همین حال و هوا تلفن زنگ زد و من بطرف آن که در انتهای هال قرار داشت رفتم و تا گوشی را که بر داشتم قطع شد .


دوباره نزد صادق خان بر گشتم ، مثل کسی که کار خلافی کرده باشد کمی مضطرب و رنگ پریده بنظرم میرسید . با خودم گفتم که شاید حرف و حدیث هایم او را آزرده است . اما نگو که او در این میان گردی مخصوص را که قوه جماع را در زنان دهها برابر میکند و از طریق قاچاق بدست آورده بود داخل چایی ام ریخته بود و من بعدها به آن پی بردم . بهش گفتم که مزاحم بود . تا گوشی را بر داشتم قطع کرد و او گفت امان از مزاحمان ، امیدوارم که من مزاحمتون نباشم


- صادق خان اگه قهوه تونو نوش جان کردید لطفن تشریف تونو ببرید در و همسایه ها اگه بفهمن میدونین که
- همسایه ها همسایه ها ، بابا ما رو مجسمه ابوالهول حساب کردی ، اوناش با من ، خودت میدونی که همه کاره امام جمعه منم ، هم ریش دستمه هم قیچی هر کی هم بخواد بیاد جلو یاالله با این دو لبه قیچی نصف و نیمه ش میکنم
- همون که گفتم ،

بعدش از بس استرس داشتم چایی را تا آخر سر کشیدم و رفتم از اتاق بغلی گردنبند طلا را بر داشتم و بهش بر گرداندم . او هم بدجور عصبانی شده بود و سبیلش را تند و تند میجوید و در حالی که به پر و پاچه ام با هیزی نگاه میکرد زیر لب با خودش غرولند کرد . قهوه را لفتش میداد و در زیر لبهایش مزه مزه میکرد تا بیشتر طول بکشد . منم منتظر بودم که هر چه زودتر برود و با آنکه احساس خوشبختی با شوهرم نمیکردم اما نمی خواستم با چند اختلاف و مشت و لگد که خورده بودم ازش جدا شوم .


او همچنان به من زل میزد و سیگار را بر لبانش غنچه میکرد و دودش را بصورت حلقه حلقه میداد به بالا . انگار منتظر چیزی بود . من هم که میدانستم که او فکرهای بدی در سر دارد بخودم گفتم که اگر بخواهد به من دست اندازی کند با همان کاردی که شوهرم زیر گلویم گذاشته بود و هنوز آثار زخمش باقی بود جوابش خواهم داد . در همین هنگام احساس کردم که شکمم قار و قور میکند و افکاری که درست چند لحظه قبل در سرم بود همه محو و نابود میشوند . امواج شهوت در رگ و پی ام می دوید و از خود بیخودم میکرد . از شدت وسوسه داشتم آتش میکرفتم . صادق خان هم که در مقابل چشمانش رنگ و روی شهوانی ام را میدید و خوشحال بود از اینکه قرص اثر کرده است زبانش را دور لبهایش چرخاند و لبخندی زد . آدم کارکشته ای در این میدان بود و فن و فنون همه چیز را میدانست .بطرفم آمد و من در حالی که از جنون شهوت داشتم دیوانه میشدم لبخندی زدم و او دستش را دور کمرم حلقه کرد و با آن دستهای کت و کلفتش بلندم کرد و روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت و لبش را بر روی لبم .من پر وسوسه تر از همیشه با عطشی سیری ناپذیر می بوسیدمش و تنگ در بغلش میکردم . سپس مرا در آغوشش گرفت و بطرف اتاق خوابم برد و انداخت روی تخت و با سرعت برق و باد لباسهایش را در آورد و من هم مثل او بسرعت لخت مادر زاد شدم و خودم را در اختیارش گذاشتم . تمام بدنم در زیر پنجه های آتشینش میسوخت . خون با سرعت تر از همیشه در رگانم میدوید و تپش قلبم تندتر و تندتر میشد . لذتی آنچنان هرگز در طول عمرم نچشیده بودم . از نوک پنجه تا پستانهای درشت و فرق سرم را لیس میزد و داشت ذره ذره جسمم را با عطشی بی پایان می نوشید و من در زیر پنجه های گناهکارش از کیفی ناگفتنی خاکستر میشدم . میخواستم که آن لحظات تا ابد طول بکشد و دیگر به دنیایی که با دروغ و دونگ و رنجهای ناتمام توام بود بر نگردم . میخواستم همچنان گر بگیرم و بسوزم . کم کم از شدت کیف و دارویی که به من داده بود ، چشمهایم را بستم و آرام به خواب رفتم و او همچنان پایین و بالایم را لمس میکرد بعد از اینکه کمی سیراب شد و کار و بارش تمام . کنارم مدتی دراز کشید و دوباره که به هوس آمد آرام بیدارم کرد و با لیوانی از شربت که از آشپزخانه بر داشته و به گمانم باز هم در آن گرد افزایش دهنده نیروی جنسی انداخته بود بدستم داد و من که هنوز در عالم هپروتی و لذتی ناگفتنی غرق بودم آن را سر کشیدم و او با همان دستان ستبرش بلندم کرد و در بغلش گرفت و به حمام برد و وان را پر از آب گرم کرد و من در حالی که روی پاهایش نشسته بودم او تمام تنم را به آرامی و گاه با بوسه هایش ماساژ میداد .
ساعتها گذشت و من دوباره به خوابی آرام فرو رفتم و وقتی که چشمم را باز کردم خودم را تک و تنها در روی رختخوابم که بوی عرق و تریاک میداد یافتم . انگار آن اتفاقاتی که بر من گذشته بود همه خواب و رویا بود . لخت ، لخت بودم سرم کمی درد میکرد و لکه های کبود در پستان و باسنم دیده میشد ، چند لکه خون هم در روی ملافه سفید به چشم میخورد . ترسی گنگ و ناآشنا برم داشت و لرزشی نابهنگام . با خودم گفتم که آیا به راستی این چیزهایی که در ذهنم میگذرد حقیقت است . جواب شوهرم را چه میخواستم بدهم اگر این لکه های کبود که اثر پنجه های بهترین دوستش بود را ببیند چه خواهد گفت . تند و تیز ملافه ها و روکش بالش ها را جمع کردم و در ماشین رختشویی انداختم و اتاقها را جارو کردم و پنجره ها را باز تا بوی سیگار و تریاک محو و ناپدید شود .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نامحرم قسمت سوم و پایانی

در تمام روز فکرم حول این موضوع میگشت که چطور شد که من با صادق خان شروع به سکس کردم همه چیز را در فکرم بالا و پایین میکردم چیزی به خاطرم نمی رسید . تا آنجا که به یاد داشتم او مرا با زور وادار به اینکار نکرد .همه صحنه ها از آشپزخانه تا لخت و عور افتادن روی تختخواب و حمام مانند فیلمی در ذهنم مرور میشد . اما سرنخی دال به تجاوز و مسائلی از این قبیل نمی یافتم .
رفتم تخم مرغی سرخ کردم و با مقداری پنیر و نان بربری جلوی تلویزیون نشستم و شروع به خوردن کردم . امام جمعه شهر انار در استان کرمان مشغول وراجی بود میگفت :
« زنانی که آرایش کنند و به خارج از خانه بروند، اگر به همسران‌شان گفته شود دیوث، حق‌شان است » .


فحشی به جد و آبایش دادم و در جا تلویزیون را خامش کردم و غذا را نصفه و نیمه جمع کردم و چادرم را روی سرم انداختم تا به هوای نان خریدن سر و گوشی آب دهم . با چند تن از زنان محل سلام و احوالپرسی کردم و کمی درد دل . از حرکات و سکناتشان معلوم بود که همه چیز به خیر گذشته است و خبر آمدن مرد غریبه و نامحرم به خانه ام به بیرون درز نکرده است . نفسی به راحتی کشیدم و بعد از نیم ساعتی بر گشتم .


چند روز گذشت و اوضاع و احوال به روال معمول میگذشت . صادق خان هم مانند گذشته هفته ای دوبار می آمد و با شوهرم گپ میزد و میخندید . بر خلاف گذشته من خودم را کمی جمع و جور کرده بودم و روسری روی سرم گذاشته بودم و تن و بدنم را می پوشاندم . شوهرم هم اصلن توی باغ نبود و از حالت آب زیر کاهی دوستش چیزی نمی دانست. احساس میکردم که در خانه خودم بیگانه ام . زندگی برایم تیره و تاریک و تلخ شده بود . ترسی پنهان در دلم ریشه دوانده بود و من بدلیل عواقبی که سکس با مرد غریبه برایم داشت جرات نداشتم که به نزد روانپزشک یا حتی دکتر معمولی بروم و قضیه را مطرح کنم تا شاید این افسرده گیها و در خود فرو رفتن هایی که مانند خوره روح و روانم را میجوید خلاصی پیدا کنم


مدتی گذشت و من در یکی از آن روزها یکهو به سرم زد که بروم و جیب کت صادق خان را که مشغول بازی با شوهرم بود جستجو کنم شاید چیزی پیدا کرده باشم . برایم قابل قبول نبود که بی هیچ مقدمه و سهل و ساده با او در رختخواب خوابیده باشم . حتمن کاسه ای زیر نیم کاسه بود که خبر نداشتم . آنها همانطور که گرم دیدن برنامه های ماهواره بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند من از پشت خانه یواشکی از پله های ایوان بالا رفتم و جیب های کت صادق خان را که در گوشه ای آویزان بود جستجو کردم . شناسنامه اش را باز کردم و اسم حقیقی اش که عبدالعلی کربلایی بود را روی کاغذی که با خود آورده بودم نوشتم . و بعد سر جایش گذاشتم در جیب دیگرش هم دست بردم و چند عد قرص قرمز رنگ شبیه به آنتی بیوتیک دیدم اسم لاتین اش را یادداشت کردم و دو عدد از آن را با قیچی بریدم و در سوتینم مخفی کردم و بسرعت بر گشتم .


فردایش حوالی ساعت ده به داروخانه ای در مرکز شهر رفتم و از دختری که همکلاسی دوران دبیرستانی ام بود بعد از خوش و بش پرسیدم که این قرص ها برای چه بیماری میباشد . او تا چشمش به قرصها افتاد زد زیر خنده و مرا در بغل گرفت و به کناری برد و گفت :
- ناقلا اینو از کجا پیداش کردی این قرص تو داروخانه ها ممنوعه و تنها بصورت قاچاق اونم آدمای خلاف وارد میکنن
- منظورتو نمی فهمم
- خانوم خانوما این قرص یه مقدار خطرناکه و استاندارد ها در اون رعایت نشده و باعث امراض جانبی میشه . اینو معمولن کسانی که قوه سکسشون ضعیف و در حال ته کشیدنه استفاده میکنن و معجزه میکنه . یعنی دهها برابر بیشتر از قدرت معمولی ، یه وقت ازش استفاده نکنی ها ، بهت میگم کار دست خودت میدهی .


کمی یکه خوردم و بخودم گفتم صادق خان از این گردها به من داده . این گردها را آنروزی که تلفن زنگ زد و رفتم جواب بدهم تو چایی ام ریخته است بعدش که من از خود بیخود شدم بلندم کرد و انداخت توی تختخواب و ماجراهای بعدی .

بدتر اینکه همین قرص را من در جیب شلوار شوهرم هم پیدا کردم . فهمیدم که این دو سر و سری با هم دارند و با بقیه هم از همین ترفند استفاده میکنند . آچمز شده بودم و نمیتوانستم اصلن کاری بکنم .اگر منوچهر بوبی میبرد که من با دوستش سکس داشتم قطعه قطعه ام میکرد


غروب روز پنج شنبه بود که زنگ در خانه را زدند من هم که فکر میکردم که صادق خان است و می داند که روزهای پنج شنبه و جمعه شوهرم در خانه نیست آمده است تا دوباره همان نمایش را اجرا کند . در را باز کردم و او خوشحال از اینکه تک و تنها با من در خانه است گفت که آمده است سری بزند تا در نبود منوچهر خان اگر کم و کسری دارم حل و فصل کند . خشم و غضب را در چشم هایم میخواند اما به روی خود نمی آورد . میدانست که کاری نمیتوانم بکنم و هر عکس العملی نشان دهم به ضدش بدل میشود و با آن باد و بروتی که داشت میتوانست همه کاسه و کوزه ها را روی سرم بشکند
- حالا واسه من اخم و تخم نکن سپیده خانوم
- صد بار بهت گفتم که نمیخوام که به خونه م بیای ، شوهر دارم ، میفهمی یعنی چی .
- شوهر موهر هم که داری اصلن به پنج تن آل عبا نمیدونسم
- مگه مسلمون نیسی از جون من چی میخوای ولم کن


بعدش اسم اصلی اش را که در شناسنامه اش خوانده بودم بهش گفتم و او تا آن را شنید از کوره در رفت و یک سیلی آبدار کوبید بناگوشم و مرا به گوشه ای پرتاب کرد :

- زنیکه هرجایی ، فک میکنی رهات میکنم ، تو و با اون شوهر الدنگت را میفرسم تو هلفدونی ، میدونی شغل شوهرت چیه ، قاچاق مواد مخدر و گاهی وقتا هم دخترون کم سن و سال به دبی صادر میکنه ، از این راه پول پارو میکنه ، تازه اون شبی که ک...ت رو پاره کردم ازت فیلمبرداری هم کردم . یا با من راه میای یا لخت و عور فیلمت میره تو اینترنت .


با خودم گفتم که کلک میزند . اما از دست او همه کار بر می آمد . برای همین کمی آرام گرفتم و ترسی عجیب ذرات تنم را فرا گرفت . سپس با آن هیکل قلچماقش نزدیکم شد و با دستهای درشت و مردانه اش دستم را گرفت و به زور به سوی اتاقم برد و مرا انداخت روی تختخواب و خودش هم روی من پرید . من که از قبل میدانستم که نقشه اش چیست یک میله آهنی در بغل تختخوابم گذاشته بودم و در حالی که او مشغول در آوردن لباس هایش بود با یک دستم میله آهنی را گرفتم و با تمام نیرویم محکم به وسط صورتش کوبیدم و او در جا غرق در خون نقش بر زمین شد .
از رو.ی تخت بلند شدم و نگاهی به سر و صورتش انداختم کبود کبود شکل مرده ها شده بود . ترسیدم و نبضش را گرفتم . درست حدس زده بودم نفسش بند آمده بود . دستم را روی صورتم گذاشتم و روی تختخواب چمباتمه زدم . میدانستم اگر سر در بیاورند که من او را کشتم بی برو برگرد اعدامم میکنند . هر چه بود او یکی از ماموران بلند پایه دولتی بود و عکسش در هنگام آتش زدن شهر نو در زمان انقلاب در روزنامه ها افتاده بود و بهش احترام میگذاشتند و تنها کسی بود که اجازه داشت از ماشین ضد گلوله امام جمعه شهر استفاده کند . پا شدم و جسد را هل دادم و روی ملافه گذاشتم و سر و ته اش را بستم . بعدش چادر سیاهم را هم دورش انداختم و خوب گره زدم و با پارچه ای خیس خونها را از روی کف اتاق تمیز کردم .
از ترسی پنهان دستهایم می لرزید و ناخودآگاه با خودم حرف میزدم . در همین زمان شنیدم که در حیاط باز شد و خوب که نگاه کردم دیدم که منوچهر شوهرم میباشد . یک روز زودتر از زمان موعد بر گشته بود . حتمن کار مهمی برایش پیش آمده بود وگرنه هرگز روزهای جمعه باز نمی گشت و مشغول با زن دوم و شاید سومش بود . با عجله سر و وضعم را درست کردم و نگاهی در آیینه به خود انداختم و رفتم به ایوان . سلام و علیکی کردم و او مانند همیشه بی آنکه چشمش را بمن بر گرداند با اخم و تخم گفت که اوراق هویتم را فراموش کردم با خودم ببرم ، لازمش دارم . برایش چایی ریختم و او که پکر به نظر میرسید . چایی را سر کشید و با کارد آشپزخانه سیبی پوست کند و مشغول خوردن شد و در همان حال صدایم زد و گفت :


- میخام قباله این خونه رو که روز ازدواج به نامت کرده بودم دوباره به نام خودم بکنم ، نمیتونم دلیلشو حالا بهت بگم ، اما فردا بعد از ظهر که با هم میریم به اداره بهت میگم .

من هم که در مخمصه افتاده بودم و هر آن احتمالش را میدادم که به اتاقم برود و از حادثه ای که چند لحظه قبل رخ داده بود سر در بیاورد ، چفت دهانم را بستم و جوابش را ندادم میدانستم که اگر اسم خانه به نام او بشود دیگر هرگز به من بر نمیگردد . این خانه تنها دار و ندار زندگیم بود و بدون آن برای من که زنی تنها وآینده ام نامعلوم بود حکم کیمیا را داشت .
دوباره گفت :
- شنیدی ضعیفه چی گفتم ، شیر فهم شدی
من باز هم سکوت کردم و دزدکی رفتم از اتاقی که او کت خود را آویزان کرده بود سوئیچ ماشینش را گرفتم و توی کیفم گذاشتم . جثه چاق و چله اش را بلند کرد و در حال رفتن گفت میرم یه ساعتی مسجد ، بعدش دوباره بر میگردم شمال تا پس فردا .

مشتی آجیل از روی میز بر داشت و به راه افتاد . من هم معطل نکردم و تا دیدم که او گم و گور شد سوئیچ را بر داشتم و به طرف ماشینش که در بغل خانه پارک شده بود رفتم . ابتدا به ذهنم زد که جسد را مثله کنم اما دل و جگر و اصلن وقتش را نداشتم . خیابان خلوت بود در را باز گذاشتم و ماشین را به داخل حیاط آوردم . درست بغل پله های ایوان . با شتاب و کمی سراسیمه به طرف اتاقم رفتم و دستکشی به دست کردم تا اثر انگشتهایم بر جا نماند و بعدش جسد را که زیر تخت خواب پنهان کرده بودم با ضرب و زور بیرون کشیدم و دستانش را گرفتم و به هر جان کندنی بود کشیدمش و از پله ها پایین بردم و انداختمش صندوق عقب ماشین و دوباره خودرو را در خیابان در محل قبلی پارک کردم و سوئیج را بر نداشتم . از سر و رویم عرق میریخت و گونه هایم زرد و دستهایم بی حس شده بود . به خانه که بر گشتم نفسی به راحتی کشیدم . هوا داشت کم کم باران می آمد و کمی سردتر از روزهای گذشته شده بود . در افق تکه های پراکنده ابر مانند گله هایی از گوسفندان به حرکت در آمده بودند و از خانه همسایه صدای قرآن از رادیو بگوش میرسید .


چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره سر و کله منوچهر آفتابی شد و بی آنکه یک کلام حرف بزند مستقیم به اتاق خودش رفت و مقداری خرت و پرت بر داشت و توی ساک دستی ریخت و بطرف ماشینش رفت . وقتی سوار ماشین شد تا چشمش به سوئیج افتاد متعجب شد و با خودش گفت که حتمن فراموش کرده است که آن را بر دارد . گاز داد و بسرعت رد شد .


من هم که تا دیدم او شر خودش را کم کرده است چادرم را به سرم انداختم و بسرعت به طرف باجه تلفن همگانی رفتم تا به 110 تلفن بزنم . اما همین که شماره را گرفتم پشیمان شدم . باید کمی صبر میکردم تا منوچهر از تهران خارج شود . طرح و نقشه خوبی بود . برای وقت کشی رفتم کمی در مرکز شهر و به مغازه های مختلف سر زدم و در نهایت دو جفت جوراب و یک دست پیراهن خریدم و بر گشتم . تقریبا دو ساعت سپری شده بود دوباره رفتم به باجه تلفن همگانی و به 110 زنگ زدم و با تغییر صدا خبر دادم که خودرویی با این شماره و رنگ و مدل به طرف شهر چالوس یک گونی تریاک با خود حمل میکند . راننده خودرو مسلح و از افراد شرور و خلافکار میباشد . میخواست اطلاعات بیشتری ازم بگیرد که گفتم برایم خطر دارد و گوشی را پایین گذاشتم و از محل بسرعت دور شدم .


وقتی به خانه رسیدم در دم دست به کار شدم تا آثار جرائم را به تمام و کمال از بین ببرم تا اگر سرنخ یا ردی پیدا کردند مظنون نگردم . در تمامی شب خواب به چشمانم نیامد و در اتاق قدم میزدم و گاهی به برنامه های تلویزیونهای ماهواره ای نگاه میکردم . هر لحظه منتظر بودم که خبری برسد .حوالی 9 صبح تلفنم زنگ زد . خواهر منوچهر بود و گریه میکرد .
- چی شده چرا گریه میکنی
- منوچهر منوچهر
- چی شده بگو تو که دق مرگم کردی
- دیروز در جاده هراز ماشین پلیس بهش ایست داده اما اون ترمز نزد و تو تعقیب و گریز ماشینش تو دره پرتاب شد و تکه تکه شده . میگن چند کیلو تریاک و یک جسد در صندوق عقب خودروش پیدا کردن ، بدبخت شدیم .


در حالی که های های گریه میکرد گوشی تلفن را پایین گذاشت و من هم رفتم یک چایی دم کردم و یک کاسه دانه بر داشتم تا به کبوترهایم در گوشه حیاط خانه بدهم . غروب از راه رسیده بود و من از پس روزهایی سنگین و تاریک احساس خستگی میکردم و همانجا روبروی تلویزیون سرم را روی بالش گذاشتم و آرام چشمانم را بستم ، هرگز در عمرم آنگونه راحت نخوابیده بودم .پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دختر فراری قسمت اول

این داستان هم زیاد حشری نیست اما نخونی ا کفت رفته


از خانه که فرار کرد سراسیمه و آشفته بنظر میرسید . نمیدانست در کدام سوراخ سمبه ای باید خودش را پنهان کند . خوانده بود که به دختران فراری در همان ساعات اولیه تجاوز میشود و بعدش باید در فاحشه خانه ها و یا در کشورهای همسایه رد پایشان را پیدا کرد .
برای همین دلش تاپ تاپ میزد و سخت میترسید که بدست باندهایی بیفتد که در گوشه و کنار مملکت اسلامی دام پهن کرده اند و دختران فراری را روی هوا میزنند . وقتی به تهران رسید مدتی در خیابان ولی عصر و حول و حوش قدم زد و گاه در فروشگاهها . حتی لحظه ای نمیتوانست فکر و خیالهای تاریکی را که به مغزش فشار می آوردند کنترل کند . دنبال قرص مسکن یا موادی میگشت که برای یک دم هم شده از شرشان خلاص شود . اما هیچ پول و پله ای با خود نداشت . وقتی که از گشت و گذار بی هدف در خیابانها خسته شد رفت به یکی از پارکها در همان حوالی روی نیمکتی نشست .
محوطه خلوت بود و هوا آفتابی . کمی آنطرفتر دختر و پسری ایستاده حرف میزدند و در همان حال دور و برشان را می پاییدند . دو دختر هم روی چمن در حالی که بیش از نصف موهایشان از روسری بیرون ریخته بود زیر سایه درختی نشسته بودند و در حین صحبت میخندیدند . پیرمردی هم تک و تنها درست در روبرویش روی نیمکت سرش را روی زانویش گذاشته بود و سیگاری در لای انگشتانش میسوخت .
سراسیمه و آشفته بود و تنش خسته و کوفته . از خانه که در رفته بود از ترس هیچ چیز با خود بر نداشت نه کیف پول و نه تلفن همراهش . میدانست که اگر به خانه بر گردد پدر بدعنق و پولدارش دخلش را در می آورد و حسابش را چنان کف دستش خواهد گذاشت که هرگز فراموش نکند .

در ذهنش اتفاقی که شب قبل افتاده بود مانند پرده های سینما ظاهر میشدند و ولش نمیکردند . پدرش با توپ و تشر بهش گفته بود که با آن پسر لات و لندوهور خلوت نکند . او اما باز همه حرفها را پشت گوشش انداخته بود و باهاش به بیرون رفت . پدرش هم که شصتش خبردار شده بود چنان بر آشفته شد که پیش چشم مادرش که چنگ بر موهای خود میکشید ، گونه هایش را با مشت و لگد کبود و سیاه کرد و در اتاق زندانی .
میگفت که این دختر هرجایی آبرو و شرافتش را بر باد داده است و با آن پسر بی سر و پا که معلوم نیست اصل و نسبش چه کسی هست و مادرش کلفت ، باز هم حشر و نشر دارد . یک بار هم با زور او را به همراه مادرش فرستاده بود تا دکتر متخصص زنان معاینه اش کند که آیا پرده بکارتش سالم است و یا خدای ناکرده پاره پاره .

یک هفته در اتاقش زندانی بود و در این یک هفته شده بود پوستی بر استخوان . لب به غذا نمیزد و یک کلام حرف . مادرش هم هرچه قربان صدقه اش رفت تاثیری نداشت ، شکل و شمایلش شده بود مثل یک آدم مالیخولیایی و شبها با سایه هایش بلند بلند حرف میزد و سپس گریه و ناله . حال و روزش برای پدرش اصلن مهم نبود ، حتی مرگش .

مادر پروانه هر چه کرد که شوهرش را سر عقل بیاورد و قفل در اتاقش را باز کند او امتناع میکرد و دو پایش را در یک کفش کرده و بهش چشم غره میرفت و سرکوفتش میزد . مادر که دیده بود اگر همینطور دست روی دست بگذارد بچه اش تلف میشود به دست و پای شوهرش افتاد و شروع کرد به تضرع و زاری . او هم با خشم و غضب جوابش میداد :

- زنیکه هرجایی اینجور به پر و پاچم نچسب ، خودتم میندازم پیشش و مث گه سگ آتیشتون میزنم
- حاج آقا تو رو به فاطمه زهرا ، به پنج تن آل عبا ، بچمون از دس میره . دو هفته پیش دختر 14 ساله مش رجبو صیغه کردی و یه هفته خونه نیومدی بهت چیزی نگفتم و قفل دهانمو بستم ، هر جور الوات بازی در آوردی و پیش کس و ناکس سکه یه پولم کردی . بخودم گفتم که مرد خانوادس ، زن باید ازش فرمانبرداری کنه .
20 سال آزگار کنیزیتو کردم و کلفتی . نذار دخترمون از بین بره .

شوهرش که دید زنش بدجوری به دست و پایش پیچیده لگد محکمی به شکمش حواله کرد و انداختش روی پله ها و او غلتی خورد و یکی از دنده هایش شکست بحدی که تا یک هفته نمیتوانست حرف بزند و هر نفسی که میکشید از درد ، داد و فریادش به آسمان میرفت .

یک شب دوست پسر پروانه که بینهایت عاشقش بود و از دوری اش کلافه . ترسید که شاید پدر قلدرش بلایی بر سرش آورده باشد . چرا که هرگز ندیده بود پروانه اینهمه او را بی خبر گذاشته باشد . همیشه بهش زنگ میزد و یا به طریقی او را مطلع . دو هفته گذشت . دلواپسی و اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود و شب تا صبح بیدار میماند و منتظر خبر . اما آب از آب تکان نمیخورد و بیم و اضطرابش بیشتر و بیشتر میشد . طاقتش طاق شده بود و نمیدانست که چه باید بکند . جرائتش را هم نداشت دوستی با یک دختر را که تابو محسوب میشد با کسی در میان بگذارد . به خودش میگفت باید کاری کند و دست روی دست نگذارد . شاید اتفاقی برای عشقش افتاده باشد . بناگاه طرحی به خاطرش رسید و بعد از بالا و پایین کردن آن طرح و نقشه ها . زد به سیم آخر و گفت هر چه بادا باد

نیمه های شب در حوالی خانه پروانه که خانه مجلل و زیبایی بود ، ساعتی پرسه زد و اوضاع و احوال را پایید . وقتی مطمئن شد که در دور و برش کسی نیست ، از دیوار خانه بالا رفت و پرید داخل حیاط . میدانست که دارد با آتش بازی میکند و اگر لو برود عواقب مرگباری برایش خواهد داشت . او اما تصمیمش را گرفته بود . نفسش را در سینه حبس کرده و دزدکی دور و اطراف را با تمام هوش و حواسش می پایید . وقتی دید که چراغها خاموش شدند و همه در خواب . رفت به طرف اتاق پروانه . خودش را به هر نحوی بود بالا کشاند و از پشت پنجره چند بار با سرانگشتانش به شیشه زد ، اما جوابی نمی شنید . میترسید که پدرش خبردار شود و کار به جاهای باریک بکشد . صبر کرد و نفسی عمیق کشید و نگاهی به دور و بر انداخت . سکوت مطلق بر وحشتش می افزود و تاریکی محضی که همه جا را فرا گرفته بود . یکبار دیگر ریسک کرد و با سرانگشتانش محکمتر به پنجره زد . بالاخره پروانه متوجه شد و با هول و هراس آمد دم پنجره . او را که دید . برقی از شادمانی در چشمانش درخشید و کمکش کرد تا به داخل اتاقش بیاید . حمید ابتدا که چشمش به چهره استخوانی و رنگ پریده پروانه افتاد شوک برش داشت . علتش را میدانست و برای همین به روی خود نیاورد . همدیگر را در بغل گرفتند و لب را بر لب گذاشتند و شروع کردن به بوسیدن . انگار نه انگار که هر آن امکان دارد که خبردار شوند و همان اتفاقی را که در خواب و خیال هم نمیدیدند برایشان بیفتد .
پس از چند لحظه که یکدیگر را در آغوش فشردند آرام گرفتند . پروانه روی زانوی حمید نشست . اشک از گوشه های چشمش به روی صورتش میلغزید و حمید با بوسه هایی نرم آنها را پاک میکرد . پروانه سرش را روی سینه اش گذاشته بود و حمید موهای لطیفش را که به روی شانه های لختش به طرز دلربایی نشته بود با سرانگشتانش شانه میکشید و به چشمهای آبی کمرنگش نگاه میکرد . گرمای مرموزی وجودشان را در بر گرفت . و خلسه ای لذت بخش . چنان مست و مسحور بودند که زمین و زمان از یادشان رفت و آغوش در آغوش هم بخواب رفتند .
هنگام اذان صبح که مادرش بی خیال از همه جا در اتاقش را باز کرد و چشمش به مرد غریبه در تختخواب دخترش افتاد جیغ کشید . پدر پروانه با شلوار کوتاه و سراسیمه با چاقوی قصابی در دست ، خودش را به اتاق رساند و وقتی حمید را در اتاق دخترش دید خون پرده چشمانش را گرفت . از چهره اش معلوم بود که تا این دزد ناموسش را قیمه قیمه نکند نمیگذارد که از اتاق خارج شود .
- تو بی شرف با دختر من
.
حمید مرگ را در جلوی چشمانش در چاقوی تیز و برنده که در پنجه پدر پروانه برق میزد میدید . رنگ و رویش را از دست داد و ترسی عجیب در چهره اش موج میزد .
پدر پروانه حمله برد تا چاقو را بر قلبش بنشاند . حمید جا خالی داد و او با سر افتاد روی تختخواب و از پشت دستانش را قفل کرد . پدرش با پشت سر به صورتش ضربه محکمی کوبید و سپس خم شد و او را از عقب به سوی در پرتاب کرد . دوباره به سویش پرید و باهاش گلاویز شد . حمید با دو دوست مچ دستی را که چاقو را مماس با رگ گردنش میفشرد سخت و سفت گرفته بود و اجازه نمیداد که ضربه نهایی را فرود بیاورد . پدر پروانه با آن هیکل درشتش بالاخره دستش را آزاد کرد . در دم لگدی محکم به بیضه و سپس به شکم حمید کوبید و او را از پنجره به حیاط خانه پرتاب کرد . صدای شکستن شیشه ها و جیغ و فریاد پروانه همسایه ها را بیدار کرده بود و برقهای خانه هایشان یکایک روشن شد .
پدر پروانه چاقو را در دستانش دوباره محکم فشرد و از پنجره نگاهی به حمید که چهره اش به تمامی خونمالی و نقش بر زمین شده بود افتاد . رفت تا کار را تمام کند . از اتاق به طرف پله ها و و حیاط دوید و به پروانه گفت حساب او را هم کف دستش خواهد گذاشت . وقتی به نقطه ای که حمید را پرتاب کرده بود رسید او را ندید . همه جا را جستجو کرد اما بی فایده بود . با خشم زوزه میکشید و فحشهای ناموسی میداد . پروانه از اینکه حمید در رفته بود خوشحال بنظر میرسید . میدانست که دیگر این خانه جای او نیست و همه کاسه و کوزه ها سر او خواهد شکست . از در زد بیرون و پس از پرسه زدن در کوچه و پسکوچه . با خودرو کرایه ای رفت به تهران .



روی نیمکت نشسته بود بیحوصله و سرگردان . چند بار تلفن زد که از حمید خبری بگیرد اما موبایلش فقط بوق میزد و کسی گوشی را نمیگرفت . نه راه پس داشت و نه پیش . گرسنه بود و شکمش قار و قور میکرد . دنبال سرپناهی میگشت اما کجا . سرش را گذاشت روی زانو و در دلش به باعث و بانی مملکت اسلامی لعنت و نفرین فرستاد .
در همین فکر و خیالها پرسه میزد که ناگاه دو جوان از پشت سرش ظاهر شدند و بی سلام و احوالپرسی روی نیمکت در کنارش نشستند و سیگاری تعارف . موهای سیخ ژل زده و شلوارهای فاق کوتاهی داشتند تی شریت تنگ با آرم و نوشته ای انگلیسی . پروانه خودش را کمی جمع و جور کرد و بهتر دید پا شود و از محل دور . همین کار را هم کرد اما همین که خواست بلند شود یکی از جوانها دستش را گرفت و گفت :
- ببخشید خواهر اگه مزاحمت شدیم زحمتو کم میکنیم
پروانه دید که آنها دستش را ول نمیکنند و باید از همان کسانی باشند که در این مکانها در پی شکار دختران فراریند . پیرمرد و دو دختری هم که در زیر سایه درخت نشسته بودند و گپ میزدند از محل رفته بودند و او نمیدانست که چه عکس العملی باید نشان دهد که ناگاه یکی از ماموران انتظامی که معلوم نبود از کجا آمده است . پیش چشمش سبز شد و دو جوان بسرعت از محل دور .
- خواهر مشکلی پیش آمده
- نه نه
- فراری
- نه میخوام برم خونه
- میشه برگه هویتتونو ببینم
- متاسفم ، باید باهام بیاین مرکز
- باشه میام
میدانست که اگر او را به مرکز انتظامی ببرند اسم و آدرسش را در می آورند و در جا تحویل پدرش یا در همانجا دست باندها خواهد افتاد و آینده اش تباه خواهد شد . در بد مخمصه ای گیر کرده بود .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 67 از 125:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA