انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 72 از 125:  « پیشین  1  ...  71  72  73  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
تو چیزی از شبهای من نمیدونی

قسمت دوم *


_ خیلی سخت شده. دیگه نمی دونم با این مشکل چجوری باید کنار بیایم...
_ چطور مگه؟
مینا نگاه خیره ای به دوستش یلدا انداخت. دوباره سیگارش را بر لبش گذاشت و برگشت تا دودش را از پنجره اتاقش به بیرون هدایت کند. گفت: دیشب وقتی تو خواب ارضا شد اینقدر که خجالت می کشه و عصبی میشه خودش پا میشه بره دستشویی که خودش رو تمیز کنه.وقتی می افته مامان متوجه میشه و میره کمکش. من خنگ فکر کردم دزد اومده. وقتی صدای مامان رو میشنوم یکم آروم میشم و میرم بیرون میبینم کسری جلوی در دستشویی وایساده داره گریه می کنه. مامانمم بغلش کرده.
_ آخییییی... طفلی... تا کی باید اینجوری باشه؟
_ نمیدونم... واقعاً نمی دونم. صبح مامان بردش آزمایشگاه. تا جوابش بیاد ببینم دکترش چی میگه.
_ حالا این وضعیت خطرناکه؟
مینا از پنجره به انتهای آسمان خیره شد و لحظه ای مکث کرد. دود را به حلقش وارد و کرد و گفت: تا به چی بگیم خطر...
دکتر می گفت بهتره که این شرایط ادامه داشته باشه تا عصباش بکار بیفتن. اینجوری شاید عصبهای دیگه ام تحریک بشن و کم کم روند بهبودیش سرعت بگیره.
یلدا خنده ای کرد و گفت: فعلا انگار جاهای دیگه دارن تحریک میشن.
مینا سیگارش را خاموش کرد. کمی اسپری داخل اتاق زد و با لحن دستوری گفت: مسخره نشو شفتالو.
_ خب چیه. اونم آدمه دیگه. حالا چقدی بود؟ کلفته؟
_ خفففففه شو یلدا.
سپس با افسوس بیشتری ادامه داد: گاهی با خودم فکر میکنم کاش کسری از وقتی بدنیا اومد همینجوری بود.میدونی یلدا خیلی برام سخته وقتی میبینم داداشم، پاره ی تنم که یه روزی سرآمد همه پسرای هم سن و سالش بود حالا به این روز دچار شده. اونم سر یه حادثه. طاقت دیدنشو تو این وضعیت ندارم. وقتی تو اون محله بودیم همه حسرتشو میخوردن. داداشم چشم خورد بخخخدا. چرا نباید بتونه مثله بقیه زندگی کنه.چرا نباید بتونه مثله من و تو و همه مردم عادی دیگه از لحظه هاش لذت ببره. داداشم ...
_ خب حالا. توروخدا اشکمونو درنیار.
یلدا بلند شد و دستش را به دور شانه مینا انداخت خودش را به او چسباند و گفت: بیا بشین. بیا بشین تعریف کن ببینم از آقا حسین چه خبر؟
_ ولم کن تورو قرآن. اون بدبختم علاف کردم.
_ چرا باز چی شده؟
_ نمی دونم. هی میگه کی وقتش میشه بیام خواستگاری.منم میگم الان وقتش نیست. بذا یکم شرایطمون عادی بشه. بابا الان دو ترمه پایان نامه ارشدم عقب می افته. دارم بگا میرم.
_ خری دیگه.
_ میگی چیکار کنم؟ خودم تو زندگی خودم موندم. اونم بیارم درگیر کنم که چی؟
یلدا از سر شیطنت دستش را که دور مینا بود به روی سینه های مینا که زیر تاپ پنهان بود کشید و گفت: ناقلا چاق شدی یا پروتز کردی. خیلی باحال شدن
_ نکن آشغالی. لبخند تلخی زد و ادامه داد: هه ... حسینم اون سری میگفت.
_ خوش بحالت. سینه هات خیلی خوبن.
_ عوضش توام لنگ و پاچت جبران سینه های ریزتو کرده.
بعد نگاهی به پاهای یلدا که ساپورت مشکی به پا داشت انداخت. یلدا هم کمی از او فاصله گرفت.
_ بچرخ..
_ خل شدی؟
_ جون یلدا بچرخ
یلدا چرخی زد. کون گرد و پاهای تپل سفیدی داشت. با کمی دقت شرت قرمزش از زیر ساپورت پیدا بود. مینا کمی به یلدا خیره شد و گفت: کمکم می کنی یه امتحانی بکنیم؟
_ اممممم... مینا... میشه لطفا... من فقط شوخی کردم. میدونی که درست نیست
_ میدونی که کار دیگه ام از دستمون برنمیاد.
_ مگه مجبوری کاری کنی؟
_ توقع نداری که فیلم سوپر نشونش بدم؟
_ پس یعنی من فیلم سوپرم.
_ نمیدونم. اما باید بیشتر تحریک شه تا بتونه این موضوع رو بشناسه و باهاش کنار بیاد. تو سنی که همه ماها کنجکاو این غریضه بودیم، تو مدرسه و دانشگاه و فیلم و سایت راجع بهش چیز یاد می گرفتیم اون یا رو تخت icu بود یا تو خونه رو ویلچیر افتاده بود. می فهمی؟ حالا این حس افتاده به جونش. شاید اگه بابا بود می تونست بیشتر بهش کمک کنه. نمیدونم یلدا... بخدا گیج شدم...
_ مامانت کجاست؟
_ وقتی کسری رو آورد خونه رفت شرکت. شرکت هم بعد از فوت بابا کلاً بگا رفته
_ نمی دونم والا...
_ قربون رونای سکسیت شم من...

کسری روی تخت دراز کشیده بود و از طریق هدفون آهنگهای شهریار قنبری را گوش می داد. با صدای دکلمه های آلبوم "دریا در من" آرامش میگرفت. چشمانش را بسته بود که با صدای مینا که از اتاقش او را صدا می زد به سختی از تخت برخاست و به کمک واکر به سمت اتاق مینا رفت. در زد و وارد شد. مینا پشت میز طراحیش نشسته بود و یلدا... یلدا روی زمین بر روی شکم دراز کشیده بود. پاهایش به سمت در بود. تاپ سفید کوتاهی تا بالای کمرش به تن داشت و دامن چین دار مشکی کوتاهی به پاهایش بود طوریکه شرت قرمزش از زیر آن پیدا بود. کسری کمی جلو آمد و همانطورکه که گفت : بع...له...
نگاههایش بین ران های سفید و تپل یلدا و چهره مینا می چرخید. یلدا کمی از کمر چرخید و پاهایش را روی هم خم کرد تا بین پاهایش بهتر هویدا شود.
_ چطوری شما آقای جوان.
کسری سرش را پایین انداخت و گفت: خوووام یدا. کا ایی داحتی می نا..؟
مینا: آره داداشی. این طرح رو ببین. تازه شروع کردم. ازونجاکه دوس داشتی همیشه تو طراحیام کمکم کنی این کاغذ رو ببر اتاقت روش کار کن. طرح یه ساختمون اداریه. میخوام تو اجرای فضای داخلیش کمکم کنی.
کسری کاغذ طراحی را از مینا گرفت و همانطورکه واکر را به سمت در اتاق میچرخاند نگاه آخر را به یلدا انداخت و رفت.

_ خب؟
_ خب؟! ببخشیدا. هرکس دیگه ام بود نگاه میکرد.
_ خوبه. حالا نوبت توئه. شطرنج تو اتاقشه. واسه تحریک سلولهای خاکستریش دکتر گفته شطرنج خوبه. برو باهاش بازی کن
_ الان دقیقا باید با چی بازی کنم؟ با شطرنج یا ....
_ خفه شو. برو.
_ ماشالله همش باید یه چیزی این وسط تحریک بشه. یا مغزش. یا سلولهای خاکستری. یا اعصابش. یا شایدم کییییییییییی...
_ برووووو

چند لحظه بعد کسری در اتاقش پذیرای یلدا بود. یلدا با همان تاپ کوتاه و تنگ و دامن کوتاهی که مینا به او داده بود تا سکسیتر باشد پشت میز کوچکی که شطرنج را روی آن چیده بود رو صندلی نشست و آنسو کسری روی تخت سمت دیگر میز کوچک بود. بعد از چند حرکت مهره کسری متوجه نگاههای سنگین یلدا شد.
_ نو.. ات... شما..س
_ آه آره.. نوبته منه. خبببب. این اسب میاد اینجا.
کسری خواست فیلش را حرکت بدهد که یلدا به آرامی دست چپ کسری را گرفت و مشغول نوازش کردن شد. هر دو می دانستند که سمت چپش حس زیادی ندارد. اما یلدا میدانست برای شروع بد نیست. اما نمیدانست واقعاً اینکار تا کجا پیش خواهد رفت یا برخورد بین او و کسری در آینده چگونه خواهد شد. می ترسید که کسری به این اعمال عادت کند. اما از سوی دیگر دوست داشت کمک کند. هم به کسری و هم به دوستش مینا. چند لحظه ای که گذشت یلدا میز شطرنج را به کناری کشید و حایل بین خودش و کسری را از بین برد و کمی صندلی اش را به کسری و تخت نزدیک کرد. کسری گفت: هنو ت اوم نحده بود...
یلدا بی انکه سخنی بگوید با دست راستش مچ دست راست کسری را گرفت. دستش را بلند کرد و همانطورکه به چشمان قهو ه ای و براق کسری زل زده بود کف دست کسری را روی سینه خودش گذاشت. کسری مات شد...
کف دستش را بر روی پشت دست کسری گذاشت و بر روی سینه اش فشار می آورد. سینه اش کوچک بود. به سختی از پشت تاپ و سوتین میان انگشتان کسری گرفت و لحظه ای به چشمان و بعد شلوار کسری خیره شد. کسری بی اختیار به یلدا نگاه می کرد. ضربان قلب هردو شدت گرفته بود. یلدا تاپش را تا زیر گردنش بالا زد و از پشت سگک سوتین قرمزش را باز کرد. وقتی سوتینش شل شد و بین دستان یلدا رها شد کسری به سینه های گرد و نوک صورتی پستان های یلدا خیره شد. زیبا بودند. همچون دو لیموی شیرین به نظر می رسیدند. کسری رویش را برگرداند. یلدا با لحنی دلبرانه آرام گفت: دوسشون نداری؟
کسری چیزی نگفت. یلدا دوباره دست کسری را گرفت و بر روی سینه اش گذاشت.
_ نگاشون کن. این سینه های منه. دوس داری باهاشون چیکار کنی؟
کسری دستش را محکم کرده بود تا حرکتی نکنند.حس خوبی نداشت. گمان میکرد باعث خجالت مینا خواهد بود. مینا راجع بش چه فکری خواهد کرد اگر او را در این حال ببیند. همانطورکه گوشه اتاقش را نگاه می کرد با حالتی اعتراض آمیز گفت: لد فا از اتا.. ح من بو او بی اون...
_ ناراحتت کردم؟
_ بو او ... بو او... بو اوووووو
صدایش به فریاد نزدیک بود. یلدا ترسید. سوتینش را برداشت و از اتاق خارج شد. کسری همانطورکه روی لبه تخت نشسته بود به مدالهایی که از دیواره ی کمدش آویزان بودند چشم دوخت. شروع به هق هق کرد. چشمانش تار شد. اشک تنها همدم لحظاتی بود که او از دنیایش دور میشد. دلش می خواست شیرجه بزند. کاش بار دیگر صدای تپانچه آغاز مسابقه را می شنید. با خودش عهد کرد اینبار آنقدر سریع شنا کند تا از همه دنیا جلو بزند. تا جایی برود که که فقط صدای برخورد دستانش با آب را بشنود.دلش می خواست در همان آب غرق می شد.
هوا غروب بود و کسری با احساس سرمایی که در کف پای راستش حس کرد از خواب برخاست. روی تخت خوابش برده بود. کمی جابجا شد و با دیدن میز شظرنج یاد آنچه که گذشته بود افتاد. بر روی تخت نشست تا آماده شود به دستشویی برود که در اتاقش باز شد. مینا بود.
_ بیدار شدی؟
کمی شرم در نگاهش بود. نمیدانست مینا چیزی میداند یا نه. سعی کرد چیزی از ماجرای بین خودش و یلدا نگوید. از مینا خجالت می کشید. خواست حرف بزند که مینا گفت: پاشو بیا مهمون داریم.
_ کی ی؟
_ تا صبح هم حدس بزنی عمراً بفهمی. پاشو باید خودت ببینی.
مینا بی صبرانه منتظر برخورد کسری با مهمانش بود. احساس میکرد این برخورد می تواند تغییری بزرگ در زندگی و شور و حال کسری بوجود بیاورد. او را سرزنده و پر انرژی کند. احساس می کرد بعد از اتفاقی که بین یلدا و او افتاد این میتواند بیشتر به او کمک کند. برای همین به سمت برادرش رفت و لباسهای مرتبی به تنش کرد و موهایش را دستی کشید و او را آماده خارج شدن از اتاق کرد. وقتی کسری به کمک مینا و واکر وارد پذیرایی شد روبرویش خانمی هم سن و سال مادرش را دید که با موهای طلایی روی مبل نشسته بود و کم آنطرفتر دختر جوانی با ظاهری آراسته و زیبا نشسته است. دختر وقتی او را دید با تعجب از جا برخاست.
_ شناختی؟
مینا این جمله را گفت و کمی به دختر جوان نزدیک شد.
_ ایشون آرزو جون هستند. همبازی بچگی هات. محله قدیممون. یادت هست؟

_ تو دوس داری بزرگ شدی چیکاره بشی؟
_ من دوس دارم ... نمیدونم آرزو... دوس دارم بزرگتر که شدم توام بزرگ بشی تا بازم باهم باشیم..
_ ولی همه آدم بزرگا کار میکنن. بابای منم کار می کنه. توام باید کار کنی.
_ اگه کار کنم اونوقت کی کنار هم باشیم؟ کی بازی کنیم؟
_ مامانم میگه ما میریم هلند.اگه بریم اونوقت کنار هم نیستیم. مامانم میگه باید هواپیما سوار شیم اینقدر که دوره.
_ پس من خلبان میشم که همیشه بیام هلند تا بهت سر بزنم آرزو.

کسری چند قدمی به آرزو نزدیک شد. باورش نمی شد که بعد سالها این دختر زیبا آرزوست که جلویش ایستاده. بی اختیار دست راستش را جلو برد و گفت : س عام... آ ر حوو... حووبی؟
آرزو که انگار کمی ترسیده بود و از طرز صورت و لبها و حرف زدن کسری چندشش شده بود. قدمی به عقب برداشت و بی آنکه چیزی بگوید سری به نشانه نفهمیدن تکان داد و گفت: چی می گه؟ این خل و چل کیه؟ کسری کجاست؟
مادر کسری فوراً گفت: این کسری است. داشتم واسه مامانت توضیح میدادم که تصادف کرده.
آرزو که مشخص بود فارسی را به سختی صحبت می کند گفت: اما شما فقط گفتین تصادف کرده. نه که به این شکل درومده. مامان من می ترسم.
_ خب خانم جلالی فک کنم ما دیگه کم کم رفع زحمت کنیم. راستش رفتیم اون خونتون همسایتون گفت اومدین اینجا. من و آرزو هم اومدیم که یه سری بهتون بزنیم. راستش از دوازده سال پیش که رفتیم فقط دو بار اومدیم ایران. اینبار چون بابای آرزو همرامون نیومد یکم وقت کردیم به آشناهای قدیمی سر بزنیم. ایشالله تو یه فرصت بهتر بازم خدمتتون می رسیم.
چند دقیقه بعد کسری در وسط پذیرایی به واکرش تکیه داده بود و شاهد خداحافظی مادرش و مینا با آرزو و مادرش بود. عضلاتش منقبض شد. حالش خوب نبود. جایی در ضمیر ناخودآگاهش انگار توقع چنین برخوردی از آرزو را داشت. برایش غیر منتظره نبود. تمام کسانی که بعد مدتها او را می دیدند یا همه افراد غریبه که از کنارش می گذشتند نوعی ترحم سنگین در نگاهشان بود که او را اذیت میکرد. حداقل ازینکه ترحمی از آرزو ندید خوشحال بود. اما او آرزو بود. برایش سخت بود. سخت بود که تغییری اینچنین زند گی اش را تغییر داده. برایش سخت بود باور اینکه آرزو حتی دستش را نگرفته بود. نگاهش را از آرزو چرخاند و به مینا چشم دوخت که با حرکات دستش سعی بر فرو بردن خشمش ناشی از برخورد آرزو داشت. به مینا که سختی اینهمه سال را بهمراه مادرش به دوش کشید و لحظه ای از عشقش به برادرش کم نکرد. می دانست که خواهرش تنها یاور اوست. دوستش داشت. مینا را دوست داشت. واکر را چرخاند تا به اتاقش برود و روی طرح مینا کار کند. مینا هم دلش می خواست به اتاق خودش برود. سیگار می خواست....

ادامه ...

دکتر-13
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تو چیزی از شبهای من نمیدونی

قسمت سوم و پایانی


_ میشه لطفاً کمتر سیگار بکشی؟
_ نع ! میشه لظفاً اینقدر گیر ندی.
مینا دوباره دود سیگار را به درونش کشید و با عصبانیت بر روی لبه تخت نشست و نیمه باقیمانده سیگارش را درون زیر سیگاری روی پاتختی فشرد تا خاموش شود. حسین پیش دستی را که در دستش بود به مینا داد و لیوان آب را هم کنار زیر سیگاری گذاشت. روی لبه تخت کنار مینا نشست. لحظه ای به موهایش خیره شد. با انگشتانش آنها را از روی چشمانش کنار زد و گفت: مرسی. اینقدر هم مسکن نخور.
مینا همانطور که به قرص درون پیش دستی نگاه می کرد گفت: نمیشه. نمیتونم.
سپس قرص را برداشت و همراه آب خورد. حسین دستش را دور بازوان مینا گرفت و به سمت خودش مایل کرد. از زیر آستینِ تاپ سفیدِ مینا، بازوانش را میمالید. مینا عصبی بود و حسین این را می دانست.
_ غصه نخور. درست میشه. این چیزا تو زندگی هر پسری اتفاق می افته. مهم اینه که بتونه باهاش کنار بیاد.
مینا سرش را چرخاند و به لبهای حسین خیره شد. گاهی با خودش فکر می کرد حسین کجای زندگی اوست. بیشتر شبیه یک حامی بود. اما چرا. چرا باید حسین را درگیر مشکلاتش می کرد. چشمانش متین بود. دلش نمی خواست زندگی حسین را بهم بریزد.حسین در دفتر مهندسی بزرگ پدرش مشغول بود و دغدغه ها و روزمره گیهای خاص خودش را داشت. دلیلی نداشت او را که هنوز هیچ تعهدی به مینا ندارد درگیر مشکلات زندگی اش می کرد.
_ چیه؟ تا حالا آدم ندیدی؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟
_ حسین....
_ جان حسین؟
_ یه وقتایی از خودم می پرسم تو واقعی هستی یا دوربین مخفی هستی که اینقدر خوبی؟
_ فک کنم دوربین مخفی ام. نگاه کن یکی ام اونجا گذاشتم.
با دستشش به کنج سقف اتاقش اشاره کرد.
_ جدی می گی؟!!
_ آره. که اگه نذاری بیام خواستگاریت فیلمتو به مامانت نشون بدم.
_ پشمک...
این را گفت و به روی حسین خم شد و با تمام احساسش لبهای حسین را به کام گرفت.
امممممممممممممم
حسین هم دستش را دور کمر مینا قفل کرد و او را به خودش فشرد. مینا دستش را لای موهای حسین فرو برد و با زبانش دور لبهای عشقش را میلیسید.
اااامممممم....
حسین کمر مینا را میمالید. لحظه ای بعد دستش را به زیر تاپ برد تا گرمی دستانش به پوست مینا برسد و باعث آرامش او شود. تاپش را تا گردن مینا بالا برد. مینا برای اینکه کار حسین راحت تر باشد برخاست و زیر شکم حسین نشست دستانش را بالا برد و با کمک حسین تاپش را درآورد وقتی تاپ از جلوی چشمانش کنار رفت تصویر نامفهومی را جای حسین دید. لحظه ای پلک زد و دوباره نگاه کرد. حسین بود.

کسری مداد را چرخاند تا قوس زیبای گونه های دخترک را بکشد...

حسین دستش را بلند کرد و روی گونه ی مینا کشید و گفت: چیزی شده؟
_ نه... نه.. خوبم.
حسین همانطور که گونه ی مینا را نوازش میکرد دستش را پشت گردن مینا برد صورتش را به سمت خودش خم کرد تا دوباره لبهایش را ببوسد. با اشتیاق لب بالایی مینا را بین لبانش می گرفت و با دست کمر مینا را محکم فشار میداد. ناخنش را روی کمر مینا می کشید و هر بار که تکرار میکرد و از پایین کمر مینا ناخنهایش را تا زیر بند سوتین بنفشش می کشید مینا تکانی می خورد و ناله خفیفی از لبانش خارج میشد و بین لبهای حسین جاری می گشت.

مداد را اینبار با ظرافت خاصی روی کاغذ حرکت داد تا چین کوچک لب بالای دختر را به همان زیبایی و کوچکی که هست بکشد...

حسین بوسه های ریز روی لب و گونه مینا می گذاشت. میدانست که مینا با بوسه هایش آرام میشود. پس از سمت گونه به طرف پیشانی اش رفت. برای مدتی لبش را روی پیشانی مینا نگه داشت. وقتی با صدای ماااااچ محکمی لبش از پیشانی مینا جدا شد، مینا صورتش را بلند کرد و دوباره به حسین خیره شد. پلک زد تا بتواند بهتر او را ببیند...

قطره ای اشک از انتهای چشمانش رها شد و گوشه کاغذ را خیس کرد. دوباره مداد را روی کاغذ به حرکت درآورد...

حسین آرام دستش را از روی شلوار جین آبی مینا برد و کون مینا را محکم گرفت. مینا تکانی خورد و دوباره ذهنش متمرکز حسین شد.فشار دستان حسین را دوست داشت. صورتش را کنار سر حسین روی شانه اش گذاشت و حسین هم لای کون او را دست می کشید. مینا بیشر خودش را تکان میداد و جابجا می کرد. حرکت کیر نیم خیز شده حسین بین پاهایش خوشایند بود. او را گرمتر می کرد. او را دورتر می کرد... مدتها بود که عشقبازی با حسین صرفا راهی برای عشق ورزی و لذت نبود. مینا احساس می کرد بودن با حسین و قرار گرفتن در آغوش او برای مدتی او را از مشکلاتش و دنیای اطرافش دور می کند. حتی یک نخ سیگاری که در خانه حسین می کشید لذت بخش تر از یک پاکت در اتاق خودش بود. حسین هم این را می دانست. میدانست که مسکن دردهای میناست. اعتراضی نمی کرد و از اینکه میتوانست مینا را آرام کند خوشحال بود. اما می دانست مینا امروز بیقرار است. از حرکاتش می فهمید که با روزهای قبل فرق دارد. حسین دستانش را به سختی به زیر شلوارجین برد و شرت نخی مینا را چنگ زد. مینا هم شروع به لیسیدن گوش حسین کرد. همانطور که حرکت دستان حسین را روی کونش حس میکرد آرام زیر لب و در گوش حسین می گفت: امممم بمال.... بمالونمممممم حسینم... و حسین محکمتر چنگ میزد و مینا بیشتر خودش را به حسین می چسباند و سرش را به سمت حسین خم می کرد...

صورتش را خم کرد و دوباره به چیزی که کشیده بود نگاه کرد. همانطور که دخترک همیشه نگاهش می کرد. با سری که به سمت چپ بدنش خم شده و صبح به صبح کنار تختش می ایستاد و او را بیدار می کرد. با همان تاپ سفید که برجستگی سینه هایش را به سان زیباترین برآمدگی دنیا می نمود...

مینا دوباره بلند شد و زیر شکم حسین جایی روی کیرش نشست و با لبخند شیطنت آمیزی که تحویل حسین داد دستانش را به پشت کمرش برد و سوتینش را باز کرد و به کنار تخت انداخت. حسین هم که لبخند رضایت به لب داشت دستش را به سمت سینه های خوش فرم مینا آورد که مینا بلافاصله با دست به پشت دست حسین زد و با همان شیطنت گفت: آی... تنبل نباش پشمک. دهنتو بیار
حسین هم که انگار خودش می دانست کمی زیر مینا جابجا شد تا بنشیند و مینا هم روی پاهایش بود. مینا کمی به عقب خم شد تا سینه هایش بالاتر بیاید و حسین صورتش را خم کرد و نوک قهوه ای سینه مینا را به دهانش گرفت و میک میزد. مینا نفسهای بلند می کشید و سر حسین را به سمت خودش فشار میداد و با این کار حسین با لذت بیشتر سینه های مینا را به نوبت میک می زد و می لیسید. مینا موهایش را که در امتداد سرش به عقب رها شده بودند تکان میداد تا سینه هایش هم بلرزند و به ترتیب در دهان حسین قرار بگیرند...

موهای دختر را در امتداد دو سمت شانه اش کشید و با حرکت موج دار قلم به آنها گرما بخشید. نگاهی به طرحی که زد انداخت. کارش تمام شده بود. هدفون را از سرش برداشت. باید طرح را به اتاق مینا ببرد و بعد در حمام دستش را که بواسطه مداد سیاه شده بود بشوید...

حسین زبانش را بین سینه های مینا می کشید و تا روی نافش می رسید. درون نافش چرخی می زد و با ناله های مینا دوباره به سمت بالا و سینه ها حرکت می کرد. مینا که دستانش را بر روی پاهای حسین ستون کرده بود لحظه ای بی اختیار از حرکت ایستاد و به حسین خیره شد. گویی که دمای بدنش تغییر کرده باشد حسین متوجه این حرکت شد و به مینا نگاه کرد:
_ مطمئنی خوبی؟
_ آره. آره...
_ میخوای بذاریم واسه بعد؟
_ نه... نه... خوبم... بغلم کن.
حسین دستانش را دور مینا گرفت و او را در خودش پنهان کرد که صدای نامفهومی به گوش رسید. لحظه ای بعد مینا بی درنگ خودش را از آغوش حسین رها کرد و گفت: موبایلمه...
از تخت پایین رفت و در پذیرایی از درون کیفش گوشی اش را برداشت. به اتاق آمد و با اشاره هیییس به حسین گفت: مامانمه.
حسین سری تکان داد . مینا جواب داد: سلام
_ سلام. کجایی؟
_ بیرونم مامان. چیزی شده؟
_ نه. سمنگانی زنگ زد باید برم تا شرکت. مهندسه اومده، سر ساختمونه. دوتا از نقشه هارو میخوان. تو اگه میتونی زود برگرد خونه. کسری تنهاست.
_ باشه مامان. مراقب باش.
_ یادت نره ها.
مینا گوشی را قطع کرد و به حسین چشم دوخت.
_ چی شده؟
_ باید برم.
حسین از تخت برخاست و آرام مینا را که ایستاده بود در آغوش گرفت. بین موهایش را بوسید و گفت: خوبی؟
مینا حواسش به پایین بین پاهایش و به شرت خیس شده اش رفت. نمناکی ای که به سرانجام نرسیده بود و میدانست که اذیتش خواهد کرد اما گفت: خوبم. مرسی عزیزم.
چند دقیقه بعد از حسین جدا شد و پشت فرمان به سمت خانه حرکت کرد. دلش پیش حسین بود. دوست داشت بیشتر بماند. حس می کرد به وجود حسین و حمایتهایش نیاز دارد. به یاد نگاههای عمیق و گیرای حسین افتاد و برای لحظه ای لب پایینش را مکید. هنوز داغ بود. پشت چراغ قرمز ایستاده بود. نگاهش معطوف به مردی شد که با عصای سفید عرض خیابان را طی می کرد و پسر جوانی که کوله ای به پشت داشت او را همراهی و کمک می کرد. بی اختیار به یاد کسری افتاد. دوباره درد این روزهای کسری مشغول رژه رفتن در فکرش شد. دردی که سخت درمان میشد. میدانست یک انسان چقدر نیازمند این غریزه است. با یادآوری لحظاتی پیش که در آغوش گرم حسین بود از خودش بیزار شد. احساس می کرد جایی که برادرش توان تجربه خیلی از لذتهای انسانی را ندارد چرا او باید این کارها را انجام میداد. نوعی عذاب وجدان گرفته بود. میدانست که هر انسانی لیاقت زندگی کردن دارد و او هم از این قاعده مستثنی نبود اما کنارش در خانه پسری بود که هنوز توان تشخیص خیلی از این لذتها را نداشت...
با صدای بوق خودروی پشت سرش به خودش آمد. فوراً اشکهایش را پاک کرد و بر روی پدال گاز فشار آورد. دلش می خواست زودتر به خانه برسد. باید کاری می کرد...
وقتی از آسانسور خارج شد کلید انداخت و در را باز کرد. فضای خانه ساکت بود.
_ کسری... من اومدم گلابی. کجایی؟
پاسخی نشنید. با خود اندیشید که کسری خواب است. راه اتاقش را در پیش گرفت تا لباس و شرتش را عوض کند و بعد به اتاق کسری سر بزند. وقتی وارد اتاقش شد کیف را به روی تخت گذاشت. مانتواش را درآورد و آویزان کرد که کاغذ ایستاده ای کنار آینه نظرش را جلب کرد. با دقت نگاه کرد. تصویر دختری بود که بی شباهت به خودش نبود. موهای افشان و لبخند منحنی گونه. نقاشی را برداشت و با دقت بیشتری نگاه کرد. در پس زمینه چهره دختر طرح خامی بود که مینا چند روز پیش به کسری داده بود تا سرگرم باشد. کسری نیز تمثیلی از چهره ی مینا را برایش نقاشی کرده بود و در اتاقش گذاشت تا او را سورپرایز کند.
_ عاششششششقتم گلابی...
بعد گوشه پایین کاغذ را که کسری اسمش را نوشته بود بوسید و کاغذ را به همان شکل به آینه تکیه داد. با خود اندیشید که قابی برای نقاشی تهیه کند تا همیشه در اتاقش باشد. در فکر قاب بود که روی میز اینبار نظرش به کاغذ تا شده ای جلب شد. بازش کرد. در نگاه اول مشخص بود که کسری با خط دست و پا شکسته اش چیزهایی نوشته. کاغذ را به دست گرفت و روی چهارپایه میز توالت نشست و مشغول خواندن شد:
" مرا ببخش بی بی بی من

آخرین بار که دست چپم رو برات تکون دادم کنار در ایستاده بودی و بهم چشمک زدی که خوب تمرین کنم. بعد بابا حرکت کرد و ما رفتیم. رفتیم. رفتیم و دیگه هیچوقت برنگشتیم. چیزی که از بابا موند شد یه خاطره و چیزی که از من موند شد دردسر. دردسری برای تو و مامان. وقتی چشم باز کردم تو کنار تختم بودی چه تو بیمارستان چه تو اتاقم. تو بودی. عطر تو. عطر مینا. اتاق من پره از عطر تو. عطر تابستون. فصل تولد تو. اتاق من پر از مدال و عینک شنا و تقدیر نامه. اما وسط اونا اتاق من پره از دریا. دریا خود میناست. میگن فرشته ها فقط تو بهشتن. اما فرشته ی من همینجا بود. کنارم. می دونم که چه روزهای سختی رو برای برگردوندن من به زندگی گذروندین. من هم همه اون سختیها رو تحمل کردم فقط به این خاطر که می دیدم سختی بزرگتر رو تو و مامان تحمل می کنید و اون چیزی نبود جز تحمل من. پس سعی کردم رو پاهام وایسم و از مشکلاتتون کم کنم. تا اینکه تب تندی به جونم افتاد. چیزی که شبیهشو هیچوقت تو هیچ سنی تو هیچ مسابقه ای و تو هیچ کمایی تجربه نکرده بودم. زلزله ای بود. احساس کردم خراب شدم. آوار شدم و ریختم. تموم چیزی که تو و مامان ساختید رو دارم خراب می کنم. نمی دونم این حس بلوغ لعنتی دیگه چیه که داره نگاهم به فرشته زندگیمو عوض می کنه. کاش هیچوقت عطرت در من نمی پیچید. شرمنده ام. نگاه کردنم به تو رنگ دیگه ای گرفته. سیاه. زیاد که نگات می کنم از خودم متنفر میشم. میخوام نباشم. میخوام از خجالت بمیرم. چه برادری هستم که به خواهرم چشم بدوزم و تنم مور مور شه. بخدا هنوزم نمی دونم برای چی اینجوری می شم و اصلا چه اتفاقی داره واسم می افته. اما میدونم هر چی هست زیر سر همین اتفاقاییه که شبها تو خواب و فکرم میگذره و میدونم که دست من نیست. بدون که هیچوقت نمی ذارم جز حس پاک برادری حس دیگه ای بهت داشته باشم مینا...

مرا ببخش اگر رفیق و یار نبودم مرا ببخش اگرکه ماندگار نبودم
مرا ببخش اگرکه دریاوار نبودم ببخش اگر که خانه نگهدار نبودم"

کسری. با نهایت درد 4/6/93 3:28

مینا بی اختیار به ساعت اتاقش نگاه کرد. از 5 گذشته بود. ایستاد. پاهایش می لرزید. افتاد. فاصله بین اتاقش تا اتاق کسری را با برخورد به در و دیوار گذراند. در را باز کرد. کسی در اتاق نبود. کسری را صدا زد. جوابی نشنید. دوباره صدا زد. کمی مکث کرد و متوجه شد که اصلاً صدایی از حنجره اش خارج نمی شود که کسری را صدا بزند. گلویش خشک شده بود. به سمت دستشویی رفت و بعد آشپزخانه. خبری از کسری نبود. در اتاق مادرش را باز کرد. آنجا هم نبود. در حمام را باز کرد. واکر آنجا بود. قلبش از حرکت ایستاد. به سختی دستش را دراز کرد و دری که حمام را از رختکن جدا می کرد هل داد تا باز شود...
با دیدن سیلاب خون که وارد چاه میشد چشمانش سیاهی رفت زانوانش شل شد و افتاد. تن بی جان کسری غرق در خون بود. جریان خون از بین پاهایش بود. کیرش غرق خون شده بود. کسری آلت خودش را بریده بود. مینا جیغ کشید. طوریکه تمام ساختمان لرزید. اما بواقع این خود مینا بود که لرزید و از هوش رفت و هیچوقت صدایی از حنجره اش خارج نشد.

پایان

دکتر-13


با تشکر فراوان از نویسنده داستان : دکتر-۱۳
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
جسدی در کنارم قسمت اول


-چند وقته مقتولو میشناسیش؟
دوباره با دستانی که دستبند به دورش بود چشمانم را مالیدم و روی پیشانی ام فشار آوردم. نگاهم به افسر پشت میز بود اما حواسم ... حواسم درست کار نمیکرد.
-مدارکت نشون میده مال اینجا نیستی. با هم از تهران اومده بودین؟
نگاهی به بنر پشت سرش انداختم."سال اقتصاد و فرهنگ... روابط عمومی کلانتری 11 رشت"
- حرف میزنی یا نه؟ همین الانم اولین جرمت قتله. حرف بزن تا مقتول شناسایی بشه.
یاللا.آشغال.
- چیزی یادم نمیاد.
-اسمت چیه؟
- مگه تو مدارکم ندیدین؟
- سامان پیرزاده؟تویی؟
سامان... دوستم بود. دیروز صبح از جاده قزوین رسیده بودیم رشت تا یه ویلا تو دهکده ساحلی اجاره کنیم. سامان آشنا داشت. یه خونه لب ساحل گرفتیم. دوبلکس با راه پله های چوبی.
گفتم:- دوستمه. کجاست؟
- پیداش نکردیم هنوز.تو کی هستی؟
-من... علی.. علیرضا صابر
-چند سالته؟
- 32 سال.
-شغلت چیه؟
- تهران تو دانشگاه آزاد تدریس میکنم.
متوجه نگاه سنگین اش شدم. ادامه داد:
- میخوای راجع به دیشب حرف بزنی؟ مقتول رو
چقدر میشناسی؟
صدای برخورد جسمی به لبه شوفاژ در ذهنم پیچید.
با درماندگی گفتم: کدوم مقتول؟
عکسی از لای پرونده ی روی میز درآورد و به سمتم روی میز انداخت. تصویر گردن به بالای دختری بود که چشمانش معصومانه بسته بود. به مغزم فشار آوردم.تا حالا او را ندیده بود.
- پسر جون به تیپ و قیافت نمی خوره خنگ باشی. ما تو رو اونجا پیدا کردیم. رو تخت اتاق خواب.
مست و گیج. یه جنازه ام کنارت. همین دختر. با همین سر و وضع. جفتتونم لخت مادرزاد. اینکه
چه می کردین که کاملا مشخصه. اینکه چرا کشتیش نا مشخصه و اینکه اون دختر کیه؟ از کجا
اومده؟
دختر... مست... تخت... من و سامان تنها اومده بودیم. به مغزم فشار میاوردم. پیشونیم رو سفت
گرفته بودم و صدای نفس نفس سنگینم فضای اتاق دربسته کلانتری رو گرفته بود. نور خورشید
نشان میداد که هنوز ظهر نشده. بوی عرق تنم با بوی دهانم حس بدی بهم میداد.
بی اختیار گفتم: ما تنها اومدیم رشت. صبح رسیدیم.
-خب بعدش؟
- وقتی رسیدیم ویلا رو از یه آقایی که سامان
از قبل میشناخت گرفتیم و رفتیم وسایلمونو
گذاشتیم بعد رفتیم یه دوری تو شهر بزنیم.
- واسه چی اومده بودین رشت؟
تعطیلات فرجه شروع شده بود و تا آغاز
امتحانات سرم خلوت بود. سوالات رو به خانم ریاحی آموزش داده بودم. به پیشنهاد سامان به رشت آمدیم. صرفا خوش گذرونی. چه باید میگفتم.
مخمصه بدی بود. اما میدانستم مرتکب قتل نشده ام. حتما کار سامان بود که الان هم پیدایش
نبود.
- واسه تفریح اومده بودیم. یکی دو روزه میخواستیم برگردیم.
افسر با نگاهش به عکس اشاره کرد و گفت: اینه تفریحتون؟
به کف اتاق چشم دوختم.از لباس هایم مشخص بود که این لباسها را ماموران به تنم کرده اند.لخت بودم...!؟روی تخت بودم...!؟ کمی چشمانم را جمع کردم... سعی کردم به خاطر بیاورم.سوار
سوناتای مشکی سامان شدیم و از در نگهبانی شهرک که اکثرا خالی بود گذشتیم. به سمت خیابان گلسار حرکت کردیم. می خواستیم لقمه تر و تمیزی برای شام پیدا کنیم. به چند نفری ایستادیم و شماره دادیم ولی سوار نشدند. در راه برگشت در یک بلوار منتهی به اتوبان رشت انزلی بودیم که از کنار دو دختر گذشتیم. سریع به سامان گفتم دور بزن.
-مطمنی؟ من گشنمه بخدا علی. باشه اخر شب میایم. شلوغتره.
- یه امتحان میکنیم دیگه.ضرر نداره که. اینجا خلوته. بهتره.
کنار آن دو ترمز کرد.شیشه را پایین آوردم و سلام کردم. اعتنا نکردن. سامان کمی عقب رفت.
دوباره گفتم:
-ببخشید. سوال داشتم.
یکی از دخترها که درشت تر و قد بلند بود نگاهی از زیر عینک آفتابیش کرد و گفت:
- بله؟
- این اطراف یه رستوران خوب میشناسید. ما تازه از راه رسیدیم. اینجاها رو خوب نمیشناسیم.
- اینجا که نیست. باید دور بزنین. برین تا سر چهارراه. فرزانه رستوران جمشید خوبه دیگه نه؟
فرزانه که کوتاه تر بود عینک نداشت به سمت دختر بلندتر چرخید و با بی میلی گفت: آره.
سامان کمی به سمت من خم شد و گفت: می تونین دقیق تر آدرس بدین. چون ما واقعا بلد نیستیم.
دختر بلندتر دوباره کمی توضیح داد اما کاملا مشخص بود که حواس ما بیشتر به هیکل و تیپ و
ظاهر آنهاست تا به آدرس دادنش. مانتوی شلی به تن داشت.فرزانه مانتوی چسبان تا زیر باسنش
پوشیده و کمتر توجه اش به ما بود. گویی که دور و اطراف را میپایید.وقتی صحبتهایش تمام شد
بی معطلی گفتم: شما گرسنتون نیست؟ اگه همراه ما بیاید هم راحت تر پیدا میکنیم هم اینکه ما
رو از تنهایی درمیارید.
سامان هم با سر حرفهای من رو تایید می کرد.
لحظه ای درنگ و نگاهی به فرزانه کرد. پچ پچی کردند و رو به ما گفت: پلاکتون چنده؟
سامان بی معطلی گفت 44.
- باشه. ولی ما باید زود برگردیم.
فورا پیاده شدم و در عقب را برایشان باز کردم. وقتی سامان حرکت کرد متوجه بوی تند
ادکلنشان شدم. لبخند رضایت بخشی زدیم و دوباره سلام کردیم:
- من پوریا هستم. ایشون هم آقا سعید.
- خوشوقتم. من بانو هستم. اینم خواهرم فرزانه
است. همین خیابون رو مستقیم برید.
ما که در واقع قصد خوردن نداشتیم دوباره
گفتم: تازه رسیدیم فقط وقت کردیم بریم یه
ویلا بگیریم و بزنیم بیرون. حتی وسایلمون
هنوز تو ماشینه.
بانو گفت: کجا ویلا گرفتین؟
- دهکده ساحلی. چقدرم گرون شده. اما جای خوب و دنجیه. دم ساحل. ویوو عالی.
فرزانه به حرف آمد و گفت: اونجا همیشه گرونه.ولی خیلی با صفاست.
سامان گفت: اگه موافق هستید اول بریم اونجا ما وسایلمون رو بذاریم. من یه دوش بگیرم. چون
از صبح دنبال کارای شرکت بودم. تنم خیس عرقه.
اینجوری غذا خوردن بهم نمی چسبه.
بانو مقاومتی نکرد و گفت: اگه مشکلی براتون پیش نمیاد باشه بریم. فقط سریعتر چون من پسرم
رو گذاشتم خونه پیش اون یکی آبجیم اومده بودیم با فرزانه خرید.
فرزانه. دختر زیبایی بود. بینی اش را عمل کرده و موهایش شرابی بود.صورت ریز و پوستش
نسبت به خواهرش تیره تر بود.تقریبا 25 ساله بود. خواهرش سفید و گوشتی تر بود و مشخص بود
از سی سال بیشتر دارد.سامان راه ویلا را در پیش گرفت. وقتی رسیدیم کمی برای بالا آمدن و
نشستن ناز کردند اما بالاخره راضی شدن. نمی دونستم تا کجا میشود پیش رفت شایدم کاسب
بودن.نگاهی به سامان که الان طبق قرار برای پنهان ماندن اسم واقعی مان سعید بود انداختم
و بلند گفتم: بیا ساکتو بدم سعید.
بانو سیگاری روشن کرده بود و فرزانه هم به تراس رفته بود. وقتی داخل اتاق شدیم به سامان
گفتم : با اینا چیکار کنیم؟
- هیچی. میکنیم بعدشم میبریم همونجا که سوار کردیم. بعدم میریم شام. خرکش نکنی اینا رو
دور خودت.
- بنظرت پولی ان؟
- رفاقتی می زنیم توش. اگه پول خواستن دبه کن.
کاندوم داریم؟
- آره. تو برو دوش بگیر. من با چندتا پیک
گرمشون می کنم. بانو با تو. من سیر بکنش نیستم.
- خیله خب استاد. باز خوبارو سوا کردی. من رفتم.
وقتی سامان رفت یه دوش فوری بگیره که همه چی روند طبیعی داشته باشه من با شیشه مشروب و 4
تا استکان که تو ظرفشویی بود برگشتم به سالن و رو میز چیدم و مزه هم آب البالو و پفک و
زیتون که گرفته بودیم کنارش گذاشتم. فرزانه هم پیش من و بانو نشست. با بی میلی کمی از مزه
ها خورد و به اصرار بانو پیکی بالا رفت. کم کم یخش باز شده بود. بانو مانتو اش را درآورد. یک
تاپ مشکی بندی با یه شلوار کتان مشکی پاش بود. متوجه نگاه های من به سینه های بزرگش
بود. کمی سوتینش را از زیر تاپ جابجا کرد و به فرزانه اشاره کرد که تو گرمت نیست. من هم پیش
دستی کردم و گفتم اونجا اتاق هست که راحت باشین اگرم لباست مناسب نیست میتونم از تی
شرت های خودم بدم بپوشی. سری دوم رو هم بالا رفتیم به سلامتی آشناییمون که فرزانه گفت
مگه قراره خیلی اینجا باشیم؟ بانو سری بهمراه لبخندی تکان داد و گفت نمی دونم.
فرزانه دکمه های مانتواش را باز کرد.سیگاری روشن کردم و به بانو دادم. یکی هم برای خودم.
میخواستم حسابی گرم شوند. پیکهای آن دو را سنگین تر می ریختم.دور سوم بود که سامان با
حوله بر روی شانه اش و شلوار گرمکنی به پایش به ما ملحق شد.سامان قد و هیکل خوبی داشت به
آرامی نزدیکترین صندلی به بانو را انتخاب کرد.
بانو گفت: عافیت باشه آقا سعید.
لبخند محوی حاکی از گرم شدن بر روی لبانش بود. به چشمان فرزانه خیره شدم و سری بعد را
ریختم. فرزانه امتناع کرد اما با خنده ها و اصرار بانو سر کشید. دقایقی بعد بانو و سامان
پیش ما نبودند...
بانو آنقدر گرم و خندان شهوتی بود که سامان او را به بهانه نشان دادن تراس و باغچه پشتی
به داخل اتاق برد. من و فرزانه روبروی هم بودیم. سرم گرم بود و چشمانم دو دو می زد.
فرزانه هم اوضاع خوبی نداشت. آروم دست بردم و روی دستش گذاشتم.سعی داشت که دستش را بکشد اما مشخص بود حس این کار را ندارد. کمی نوازشش کردم. خیره بود. گفت: چند روزه
اینجایین؟
- همین امروز رسیدیم.
- نگران بانو ام. دیر کردن.
- نگران نباش. اون باغچه ای که من دیدم خیلی
بزرگه. طول می کشه تا همه جاشو ببینه.
لبخند تلخی زد و گفت: تو نمی خوای باغچه
نشونم بدی؟
- واللا این ویلا فقط یه باغچه داشت که اونم
سامان... سعید قرش زد.
- برنامه تو چیه؟ سرم داره گیج میره.
- اون راه پله رو میبینی؟
اشاره به یک ردیف پلکان چوبی که به سمت شاه نشین ویلا می رفت کردم. بالایش تمام چوب کار
شده بود و نمای زیبایی داشت. فرزانه بی اختیار و لرزان از جا بلند شد. من هم ایستادم
و دستانش را گرفتم و به سمت پلکان رفتیم.
وقتی به بالای پلکان رسیدیم روی تشکچه هایی که رو زمین بود ولو شد.من هم کنارش دراز
کشیدم. چه سقف چوبی قشنگی داره. پیام.
- پوریا بودم فکر کنم.
- پوریا...
محکم بازویش را گرفتم و به سمت خودم چرخاندم. لبانش خیس و خواستنی بود. زبونش رو دور لبانش کشید و بی اراده چشمانش را بست.
آروم لبم را روی لبش گذاشتم. از انتهای حنجره اش جیغ کوچکی کشید و شروع به خوردن لبم کرد.
امممممم ممممم ... واقعا داغ بود. دستم را لای موهایش کردم و چنگ می زدم. او هم پایش را دور
پایم انداخت و به رویم آمد. می خواست از من از گرما از تنش بالا رود. آرام مانتواش را
درآوردم.شلوار جین تنگی داشت.دستم را روی باسنش بردم چنگ زدم. جیغ ریز می کشید. آه ه ه ه
آی ی ی ی ی ... همینطور که لبم را میخورد به حرکاتش فکر میکردم. دختر داغی شده بود که با
فرزانه دقایقی قبل فرق داشت. انگار می دانست کار که به اینجا بکشد دیگر دست خودش نیست.
شهوت از تمام تنش جمع شد و از لبش به بیرون می ریخت.خودش را به من میمالوند. آآآآخخخخ دیگه
نمی تونم... نمی تونم... پشت سر هم تکرار می کرد.نمی تونمممم نه... کمی ترسیدم. ناگهان
خودش دست بکار شد. شلوارم را به پایین کشید و شرتم را تا زانو پایین برد. کیرم آزاد شد. سفت
و رو به بالا. نگاهش اول به کیرم و بعد به چشمانم خیره شد. وااااای چه خوبه... خوبه....
وقتی اینجوری نگاه میکرد و حرف می زد ترس وجودم را میگرفت. چیزی در این دختر بود که
بیشتر از لذت بردن مرا به فکر می برد. در همین افکار بودم که صدای سامان آمد که مرا صدا می
زد.
تند شلوارم را از پا خارج کردم شرتم را بالا کشیدم و از پله ها پایین رفتم. سامان دست به
کیر جلوی در اتاق بود. موهای مشکی اش ژولیده بود و اطراف پهلو اش قرمز شده بود.انگار که
کسی اورا چنگ انداخته است.
-چته؟ این چه سر و وضعیه؟
- کاندوما کجاست؟ دهنمو گاییده این بانو.تا الان دو راه. بازم میخواد. دیوونست. همش داره
چنگ میندازه. اینو دوتایی هم نمی تونیم سیر کنیمش.
- خواهرشم انگار همینه.
کاندوم را دادم و یکی برای خودم برداشتم و به بالای پله ها رفتم. فرزانه لخت شده بود و پاهایش را بهم چسبانده بود و لای کسش را به سختی می مالید. چشمانش رفته بود. ناله میکرد آه ه ه ه ه ه
واااااای
ووووووویییی
و حرکت دستش روی کسش تندتر شد. وقتی متوجه حضور من شد نیم خیز شد و شروع به فحش دادن
کرد: کس کش کجا رفتی. بیا جرم بده عوضی.
منتظر من نماند. به سمتم آمد و درازم کرد و به سرعت کیرم را که با دیدن خود ارضایی فرزانه
دوباره راست شده بود به دست گرفت و رویش نشست. خدای من کس تنگ و مکنده ای داشت. دستانش را روی شانه هایم قفل کرد و شروع کرد به بالا پایین رفتن. حرکاتش فوق العاده بود.چندباری
بالا پایین کرد که احساس کردم وقت ارضا شدنم است با حرکاتم متوجه شد و بلافاصله داد زد نه
نه الان نه بزن بزن بزن... الان نه کونی.. بزن بزززززن که تمام آبم درون کسش خالی شد. وقتی متوجه داغیه وارد شده در کسش و ارضا نشدنش شد بر رویم دراز کشید و با مشت آرام بر سینه ام می
زد و بی اختیار ناخنش را به سینه ام میکشید.
کاملا بی حال و گیج بود. کیرم در کس فرزانه روند نزولی اش را طی می کرد و آرام گونه اش را می بوسیدم.واقعا ناز بود.سرش را بلند کرد و با صدای لرزان گفت: پیام می خواااا...ااام...
می خواا...ممم پیا.. اااام... کیر بده.. منکه حتی وقت کشیدن کاندوم بر سر کیرم را نداشتم آرام
از زیرش بلند شدم و او را در آغوش گرفتم.لحظه ای به سکوت گذشت. در این فکر که چرا همه اش به
من پیام می گوید ناگهان حس کردم دستی رو کیرم عقب جلو می رود. فایده ای نداشت.حسی
نداشتم.صدای سامان و تخت و بانو هنوز میامد.احساس کردم فرزانه وقتی فهمید بی فایده اس از جا بلند شد و پایین رفت.وقتی از پله ها پایین می رفت اندامش را بهتر میدیدم.
پهلوهایش بزرگ و پهن و کونش گرد بود. وقتی با همان اندام لختش از پله ها بالا می آمد سینه هایش حرکات موزون و زیبایی به راه انداخته بودن. چیزی در دستش بود با لیوانی که نمی دانم آب بود یا مشروب. وقتی کنارم دو زانو شد سرش را بلند کرد و دستش را سمتم گرفت.
- بخور
نگاهی به کف دستش کردم. چیزی شبیه به قرص در دستش بود.
- چی هست؟
- بخور پیام. می خوااااام...
وقتی می گفت می خوااااام کیرم بدجور هوایی می شد اما همچو سرباز جنگ برگشته دلش نمی خواست باز به جنگ برود.
- بخور. راستش میکنه.
قرص را از دستش گرفتم و لبخندی زدم: من بعد مشروب استامینوفنم بخورم سرگیجه میگیرما.
حالا این چی هست؟
صدایش اینبار جدی تر بود . خبری از حشریت نبود.
- بخور پیام.
هوا داشت تاریک می شد.
خیره به چشمانش قرص را برداشتم و در دهانم گذاشتم لیوان را گرفتم و سر کشیدم. تلخ نبود.
فکر کنم آب برایم آورده بود...

- آخرین بار این خانم رو کجا دیدی؟
با صدای افسر کلانتری دوباره به خودم آمدم.چشمانم را از کف موزاییک شده ی اتاق کلانتری برداشتم و به عکس جسد روی میز نگاه کردم. عکس متعلق به فرزانه نبود. آهی کشیدم و گفتم: من باید آزمایش بدم.
- قبلا ازت خون گرفتیم رفته واسه آزمایش.جوابش میاد.
من چی خورده بودم... دوباره به کف اتاق چشم دوختم هر چه سعی کردم چیزی به خاطرم نمی
آمد...

ادامه دارد...نویسنده دکتر -۱۳
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
جسدی در کنارم قسمت دوم

- کسی رو داری باهاش تماس بگیری تا بیاد و پیگیر کارات باشه؟
نگاهم همانطور که خیره به زمین بود سری به علامت منفی تکان دادم.ترجیح دادم خودم با مسله مواجه شوم.اما نکته اینجا بود که هیچ مسله ای را بخاطر نمی آوردم.قدری از لیوان آب روی میز نوشیدم که صدای تلفن همراه افسر تجسس مرا با محیط سرد اتاق کلانتری پیوند زد.
- اهوم... آره. مرسی... بده کاویانپور برام بیاره.... مرسی دکتر.
وقتی مکالمه تمام شد هنوز صدای زنگ تلفن افسر در گوشم می نواخت... این صدا را قبلا جایی شنیده بودم. استاااااد تمام گوشی های سونی همین صدا را دارند. اما نه... این صدای تلفن...

- بزن. جوووووووون... چه راسته. میبینی پیامم میبینی نفس.. چه کیری واست ساختم. بزن لعنتی... اوفففففف هوووف
فرزانه دستانش را رو پشتی صندلی کنار میز در وسط پذیرایی گذاشته بود و من هم پای چپش را محکم بالا گرفته بودم و با فشار تلمبه میزدم. کیرم سرسخت شده بود.دوست داشتم با قدرت تلمبه بزنم طوریکه صدای برخورد خایه هایم با کس فرزانه را بشنوم. سامان و بانو در حمام مستر بودند.با شناختی که از سامان داشتم میدانستم بنیه اش زیاد است.گرمم بود باز هم کمی از آب معدنی را سر کشیدم و به تلمبه زدن ادامه دادم.
- جوووون.. بزن. آه آه آه... اره... آخخخخ کس دیگه واسم نذاشتی مرد.. چرا آبت نمیاد پس.
از وقتی قرص را خورده بودم بیست دقیقه میگذشت. فرزانه را بغل کرده و از بالای پلکان به پذیرایی آمده بودیم.هوا گرم و تاریک شده بود. ناگهان صدای زنگ موبایل مارا به خودمان آورد. صدای زنگ موبایل بانو بود.فرزانه این را گفت و فورا خودش را از من جدا کرد. گویی منتظر بانو بود. روی صندلی نشست و با دست جلو سینه هایش را گرفت. بانو بی اختیار از حمام منتهی به اتاق خواب خارج شد و وارد پذیرایی شد. لخت بود.اما خجالتی در کار نبود.لرزش سینه های بزرگش جلب توجه می کرد.سمت میز رفت و سراسیمه گوشی را از کیفش درآورد.
- خاک تو سرم. پیامه.
نگاهش پر از اضطراب بود.انگشتش را به نشانه هیس رو بینی گذاشت و وارد یکی از اتاق ها شد.نگاهی به فرزانه کردم.سرش پایین بود و با انگشت بصورت ناموزون رو میز ضربه میزد. پیام... چرا باید پیام به بانو زنگ بزند... در همین افکار بودم که بانو دوباره به پذیرایی بازگشت و فورا" به فرزانه گفت بپوش بریم بیچاره شدم. پیام داره میاد خونه. بدو.
- این پیام کیه؟ شما که گفتین شوهری در کار نیست.
بانو که در حال رفتن به اتاق برای پوشیدن لباسهایش بود مکث کرد و گفت: هنوزم میگم. شوهر سابقمه.واسه خاطر یکی دیگه گذاشت رفت.الانم میخواد بیاد پسرمو ببینه.فک کردی رفیقت با زن شوهر دار خوابیده...
گفت و وارد اتاق شد.مات و گنگ با کیری سیخ نگاهی به فرزانه کردم به سمت پلکان دوید تا لباسهایش را که در شاه نشین بود بپوشد.بوی خیانت می آمد.اما دلم میخواست بازهم با فرزانه سکس کنم.به من ربطی نداشت کی با کی خوابیده. حس عجیب و غریبی داشتم.دلم کس میخواست.فشار.تلمبه.ضربه های محکم. میدانستم اثرات قرص است اما خوشایند بود.بالا رفتم و محکم فرزانه را که مانتو در دستش بود گرفتم.
- نه پوریا. حالا نه. دیرم شده.
- پس اسم منو بلدی. میخواااام.
- می بینی که باید برم. تو رو خدا.
- کجا بری. راستش کردی حالا بذاری بری.
- بابا الان نیم ساعته داری کمر میزنی. اگه اومدنی بود تا الان میومد. تورو خدا اذیتم نکن.
خواستم شلوارش را پایین بکشم که امتناع کرد و بسرعت به پایین پله ها دوید. بانو و سامان هم از اتاق بیرون آمدند. بانو رو به سامان گفت: میشه مارو تا یه جایی برسونی؟
سامان هنوز جوابی نداده بود که من از بالای پلکان چوبی با صدای محکم گفتم: کسی جایی نمیره.
چند لحظه ای در سکوت گذشت... ناگهان بانو کیفش را برداشت و گفت : این مسخره بازیا چیه.من دیرم شده. پسرم خونس. هرلحظه ممکنه اون دیوونه برسه. سعید دوستت چی می گه؟!!
- هیچکی هیچ جا نمیره تا من نگفتم.
- تو رو ابولفضل دست بردار. اگه قبله اون روانی برسم بلوایی میشه.آشوبی میشه. بیا مارو برسونین. اسیرمون نکنین.
- تقصیر من نیست. از خواهرت بپرس.نصفه نیمه ول کرده.
- بخدا جبران میکنم. فردا شب دوتایی باهات میخوابیم. فقط امشب بذارین بریم. دیرم شده.دلم شور میزنه.
- به من ربطی نداره.
- ای خدا خودت رحم کن. امشب تو این شهر یه اتفاقی می افته. من میدونم. تورو خدا دست بردارین.
از پله ها پایین آمدم.فرزانه خودش را پشت بانو جا کرده بود.شرتم برآمده و کیرم آماده نبرد بود.سامان روبرویم آمد و آرام زیر گوشم گفت: من میرسونمشون.نیازی به این نقشا نیست.پولی نیستن.
آرام جواب دادم: مطمنی؟
- آره بابا. نمی بینی از ترس دارن می لرزن.حله. تا یه دوش بگیری اومدم.
چشمکی تحویل سامان دادم و انگشت اشاره ام را به سمت فرزانه گرفتم و گفتم: دفعه بعد به خدمتت می رسم.

وقتی رفتند دوش گرفتم و آب نوشیدم و روی تخت ولو شدم. حتی دوش آب سرد هم برای خاموش کردن عطش من کافی نبود. بعد از اینکه نقشه مان برای ترساندن و پول نخواستن دخترها گرفته بود منتظر بودم تا سامان بیاید و برای شام حرکتی بزنیم. اما ساعت سخت میگذشت. گرمکن زرشکی و تی شرت مشکی پوشیدم و به حیاط رفتم. باد آرام و خنکی می وزید.خواستم کمی هوایم عوض شود. سیگاری روشن کردم. میدانستم دود برای این حالم مضر است اما دست خودم نبود.صدای موج ها مرا سمت ساحل کشاند.احساس قدرت.جذابیت و شهوت شدیدی داشتم. در حال قدم زدن بودم که سایه ای کنار ساحل نزدیک آب نظرم را جلب کرد. کمی نزدیک شدم.احساس کردم کسی خم شده و انگار بند کفشش را میبندد. نزدیکتر شدم.چیزی به پا نداشت.ژاکت نازک و شلوار برمودا داشت.چیزی سرش نبود.متوجه شدم که گوشماهی جمع میکرد.لبخندی زدم و از خدا بابت این طعمه تشکر کردم.قدمهای آرام به جلو برداشتم.وقتی فاصله مان حدود چند قدم بود فورا" برگشت و نفسی کشید. زیبا و جذاب بود.اما سنی ازش گذشته بود.در نگاه اول بالای چهل سال بود.
- ترسیدین؟
- پسرم تو نمیگی من قلبم ممکنه ضعیف باشه.
- گمون نکنم جای پسرتون باشم. البته حق داشتین بترسین. یکم حالم خوب نبود.اصلا متوجه شما نشدم.
- از ساکنان اینجا هستید؟
- ساکن که نه... تازه صبح رسیدیم.فردا یه معامله داریم.این شد که شب رو اینجا موندیم.شما چطور؟
- ما ویلامون اینجاست. چند روزی هست از انگلستان اومدم. پیش پسرم بودم. اصلا نمیتونم تهران بمونم.این شد که یه راست اومدم اینجا.
انگلستان... پسرش... از نحوه صحبت کردن و لهجه لاتین ریزش باید حدس میزدم.خیلی با کلاس و مبادی آداب بود. گمان نمی کنم آبی برای کیرم گرم شود.هر لحظه ممکن بود سامان برسد باید به ویلا برمیگشتم.

صدای باز شدن در مرا به خودم آورد. سربازی پرونده ای را به دست افسر داد و پس از احترام از اتاق خارج شد. افسر بدون اینکه چیزی بگوید پرونده را باز کرد. فکر کنم جواب آزمایشم بود.افسر کمی چشمانش روی کاغذها چرخید و سپس چشمانش را گرد کرد و با تعجب بیشتر پرونده را مطالعه میکرد. دستی به موهایش کشید و سپس در امتداد چانه اش نگه داشت. لحظه ای مکث کرد.پرونده را بست و کمی صورتش را به من نزدیکتر کرد:
- هووووم.. نمیخوای حرف بزنی پسر؟

- نمیخوای حرف بزنی پسر؟
نگاهش مهربان و شیک بود.مرا یاد نگاهی می انداخت.بی اختیار فنجان چای را بین دو دست گرفتم و در جستجوی این بودم که این نگاه را قبلا کجا دیده ام.گفتم: شما همیشه تنها هستین؟
- نه. یکی هست که اینجارو نظافت و تر تمیز میکنه. امشب اجازه گرفت گفت میره کسی رو ببینه تا آخر شب میاد. مهندس و دخترم هم تا اونموقع میرسن.قرار شد دخترم دو روز مرخصی بگیره و باباش رو بیاره اینجا. چند سالی هست که دیالیز میشه.گفتیم شاید واسه تغییر روحیش خوب باشه.
- اوه دیالیز خیلی سخته.پدر یکی از همکارام هم این مشکل رو داره. از سختیاش با خبرم کم و بیش.
- ما دیگه کنار اومدیم. منتها واسه خود مهندس سخته.
وقتی روی مبل کناری نشست کمی جابجا شدم تا کیر باد کرده ام را نبیند.لب ساحل که بودیم خواستم برگردم به ویلا اما کونش وقتی خم میشد و گوش ماهی برمیداشت بدجور هوایی ام میکرد.کون خوش فرمش خود بخود آپشن سن را از بین میبرد.فقط میخواستم با کونش بر روی صورت و بعد هم کیرم بنشیند.این بود که بی معطلی دعوتش را برای صرف چای پذیرفتم. سامان بین راه تماس گرفت و گفتم رفته ام کمی قدم بزنم و زود برمی گردم.
- برای شما چطور؟ تحمل این چند سال سخت نبود؟
حس مردونه بهمراه جذابیت و سرزندگی که داشتم مرا پررو تر می ساخت.دیگر توان مقاومت نداشتم.باید کاری میکردم.
- راستش چی بگم. نمی دونم مهندس داره تقاص پس می ده یا ما. سخته خیلی سخته.
کمی سرش را به پایین خم کرد. موهای زیتونی زیبایش تا رو شانه هایش بود.ژاکتش را درآورده بود و تاپ طوسی و شلوار تنگ برمودا و دمپایی که به پایش بود کاملا او را زنی خواستنی ساخته بود. ایستادم.
- تشریف میبرید؟ به این زودی؟
فورا لبخند آرامی به علامت نفی زدم و کنارش روی مبل نشستم. فنجان را روی میز گذاشتم و بی اجازه دستش را بین دو دستم گرفتم. کاملا جا خورده بود اما کمی خودش را جابجا کرد و دستانش را بین دستانم رها کرد.به چشمانش زل زدم. خدای من این چشمهای لعنتی را بدجور می شناسم. کمی از موهایش را که روی صورتش بود با انگشتانم کنار زدم و گفتم: نگران نباشید.درست میشه... دستاتون چه گرمه.آدم دلش میخواد هیچوقت رهاشون نکنه.
نرگس نفسهایش عوض شده بود.صدای تاپ تاپ قلبش را میشنیدم.حرفی نمی زد.نمیدانم در انگلستان که بود شیطنتی کرده یا نه اما الان وقتی نداشتیم که معطل کنیم. از سمتی دخترش و همسرش و از سمت دیگر سامان.باید دست به کار میشدم.مشخص بود که سالهاس با شوهرش نخوابیده. صورتم را پیش بردم و گونه اش را بوسیدم. لبخند محوی زد.
- مرسی آقا پوریا.
نمیدانم چرا وقتی لب آب خودمان را معرفی کردیم اسم واقعی ام را گفتم.دوباره بوسیدمش.طولانی تر و آبدارتر.پوستش صاف بود. گویی عمل کرده. حالا از اینجا می توانستم چاک سینه اش را نیز ببینم.جلوتر رفتم.پاهایمان به هم سابیده می شد.طپش قلب خودم هم دست کمی از او نداشت.بی اختیار وزنم را رویش رها کردم و آرام اورا روی کاناپه خواباندم و با دستهایم شانه هایش را گرفتم و مشغول مکیدن لبهای گل بهی اش شدم.مقاومتی نکرد.فقط نفسهای بلند میکشید.آنقدر پیر نبود که بترسم از هیجان زیاد سکته کند. دستش را که لای موهایم آورد فهمیدم از من داغتر است.زبانم را روی صورتش کشیدم و بی معطلی راه زیر گوشش را در پیش گرفتم.میخوردم و لیس میکشیدم و او خودش را زیرم تکان می داد.دستم را روی سینه اش بردم. سفت بود.پایین رفتم.زمام کار را در دست گرفتم.یقه شل و باز تاپش را بازتر کردم و سینه اش را از سوتین خارج و بیرون انداختم.کمی شل تر از چیزی بود که چند لحظه پیش حس کردم.نوک قهوه ای و برآمده ای داشت.خوردم.نفس نفس میزد. دنبال جاهای حساس بدنش بودم تا سریعتر پیش برویم. بعد از مکیدن سینه اش دستش را هدایت کردم به داخل شلوارم. وقتی کیر شق شده ام را لمس کرد نفس بلندتری کشید.نافش را لیس کشیدم و زبانم را دورش چرخاندم.شکمش کمی شل بود اما پوست شفاف و منحصر بفردی داشت.یاد کونش افتادم. بی اختیار به روی شکم چرخاندمش تا کونش قمبل شود.دستش از شلوارم خارج شد.کونش را دو دستی گرفتم و با صورت رفتم بین لمبرهایش. از پشت شلوار تنگ مشکی نمای فوق العاده ای داشت. خوشش آمد. اما من تاب بیشتر خوردن نداشتم.شلوار و شرت بنفشش را باهم پایین کشیدم. اوووووووومممممممم

- نتیجه کالبد شکافیه. میدونی که چجوری کشته شده.
صدای برخوردی جسمی با شوفاژ دوباره از خاطرم گذشت.
- باید بری انگشت نگاری. پاشو. با توام استاد. وقت ندارم تا شب بشینم و خیره شدن های تورو نگاه کنم.
ایستادم. نگاهم چرخید که ناگهان روی میز افسر تجسس قاب عکسی دیدم که عکس پسر بچه خردسالی بود.

- این بهترین کون دنیاست.
- بکنش. آخخخخ.
بی معطلی سر کیرم را رو سوراخ کونش گذاشتم. کمی ژل مرطوب کننده برایم آورده بود.خودش رو کاناپه به کمر خوابیده بود و کس و کونش لب کاناپه بود و پاهایش را بالا گرفته بودم. سوراخهای صورتی اش خبر از تمیزی و کاربلدی نرگس می دادند.مقداری ژل روی سوراخش مالیدم و با تقلای بسیار سر و تنه کیرم را فرو کردم. پهلوهایش را گرفتم و آرام کیرم را عقب جلو کردم.پاهایم تکیه گاه مناسبی نداشتند.زانوهایم روی زمین بودند و احساس درد میکردم. کوسنی زیر پایم گذاشتم و حرکتم را تلمبه ای کردم.
- آی ی ی ی ی ی هوووووففف
نفس های ممتد و بلند می کشید. سینه هایش حرکت متواتر گرفته بود و عقب جلو می شد. در اوج لذت و شهوت بودم. لحظات به تندی سپری می شد. کمرم را گرفت. فشارم میداد و و با دست دیگر روی کسش را کمی مالید. کیرم را خارج کردم. نشستم و کمی بالای کسش را خوردم. واقعا لعبتی بود. سرم را با دستانش گرفت. کمتر حرف میزد. من هم چوچولش را میک میزدم. درشت و بیرون زده بود. حالا دیگر تن صدای نفسهایش عوض شده بود. نمی فهمیدم این صدا از کدام قسمت حنجره اش خارج میشود. تندتر می خوردم که ناگهان لرزید. منهم بی اختیار بلند شدم و کیرم را داخل کسش کردم. آخ بلندی کشید و منهم کیرم را تا انتها وارد کسش کردم و محکم عقب جلو کردم. خیس و روان بود. تمام تنم فشرده و همه نیرویم وارد کیرم شد. بیرون کشیده نکشیده آبم روی ناف و سینه اش خالی شد.خنده های بلند و درهمی سردادم.
دستمال را برداشتم و تنش را پاک کردم. نشست رو لبه کاناپه و مرا بوسید و رفت به سمت آشپزخانه. منهم فورا لباس پوشیدم تا به سمت ویلا برگردم. وقتی برگشت لیوانی در دستش بود که با قاشقی محتویاتش را بهم میزد.
- بخور عزیزم. برات خوبه.
نه... خدای من.او هم دوباره میخواست؟!! من که کیرم هنوزم راست بود.پس این شربت!! بی اختیار گرفتم. نگاهی به او و بعد شربت انداختم.
- اما من باید برم.
- باشه.برو. الانه که مهندس و دخترم برسن. نباشی بهتره.
- پس این شربت... ؟
- بخور قوت میگیری عزیز.
بی اختیار سرکشیدم. تا به آن لحظه نخورده بودم. انگار مخلوطی از عسل و آلوورا و نارگیل بود.اما مطمعنم میکسی از اینها نبود.طعم ویژه ای داشت. سوالی نپرسیدم. به سمت در در حرکت بودم که روی میز کنار آینه قاب عکسی نظرم را جلب کرد. کمی نزدیک شدم. گویی که متوجه حرکتم شده بود کمی نزدیکم شد. دستش را از پشت سرم روی شانه ام گذاشت.
- خوشگله؟ دخترم ترمه اس. اونم پسرم ....
دیگر متوجه ادامه حرفهایش نشدم.خشکم زد. دخترش را می شناختم.

من اون عکس رو می شناسم.
افسر نگاهی به من انداخت...

ادامه دارد ....نوشته: دکتر-13
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
جسدی در کنارم قسمت سوم

- سلام استاد صابر.
- سلام خانم ریاحی.خوب هستین؟
- به مرحمت شما. غرض از مزاحمت خواستم بدونم سوالهارو میتونید تا فردا به آموزش تحویل بدین؟ آخه من تا پس فردا هستم و فقط بسته سوالهای شما و استاد مرتضوی مونده.
- بله بله. حتما خدمت میرسم. امروز وارد چارت مخصوص میکنم. تا فردا آمادست.
- دست شما درد نکنه.
- ااامم خانم ریاحی...
- بله؟!!
- ایشالله خیره دیگه. واسه پدر که خدای نکرده اتفاقی نیفتاده؟ آخه گفتین نیستین.
- نه نه. ایشون خوبن خداروشکر. میخوام یه دو روز ببرمشون مسافرت تا نوبت بعدی دیالیزشون.همین.
- بسیار عالی. ان شالله خوش بگذره. روز خوش.
- مرسی. به امید دیدار.
خانم ریاحی آموزش.. چه کسی فکرش را میکرد روزی با مادرش سکس کنم... وقتی عکس را دیدم خودم را به زور جمع و جور کردم و با خداحافظی خارج شدم. روی پلکان ورودی ویلایشان ایستادم.نسیم خنکی به صورتم خورد.خنده ام گرفت.تازه میفهمیدم چشمان نرگس چقدر آشنا بود.مشابه آن چشمان نافذ را هر روز در آموزش پشت میز مخصوصش می دیدم و با حسرت از کنارش می گذشتم.حالا در رشت مادرش زیرم خوابیده بود. دوباره خندیدم.حال جالبی داشتم.از چیزی ناراحت یا پشیمان نبودم.سکس خوبی بود.طعم مادرش بدجور به سرم زد که هرطور شده همین امشب با دخترش هم سکس کنم.احساس میکنم به یک ملکول ماده معلق در هوا هم نمی توانم رحم کنم. با وزیدن باد خنک دوباره خندیدم.خانم ریاحی.مسافرت.پدر.مهندس.دیالیز.چه احمق بودم که زودتر متوجه نشدم.سیگاری روشن کردم و در امتداد ساحل خلاف سمت ویلای خودمان حرکت کردم.سامان تماس گرفت.حوصله اش را نداشتم.گفتم خودت تنها برو و شام بخور.عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.دلم میخواست تا صبح بیدار باشم.خوابم نمی آمد.کفش هایم را در آوردم و در دست گرفتم و روی شن ها قدم میزدم و با دست دیگر سیگار را روی لبم میگذاشتم..

-اون دستت.
اللللللو... اون انگشت رو فکش بابا. کجااااایی رررری؟
سرباز اتاق انگشت نگاری بود.انگشتانم را بی اراده در اختیارش قرار میدادم تا روی دستگاه کوچک اثر انگشت بگذارد.مدتی بود به دستور افسر پرونده به اینجا آمده بودم.وقتی در افکارم بودم گفتم من آن عکس را میشناسم اما عکس خانه نرگس،خانم ریاحی آموزش، عکس دختر به قتل رسیده نبود.سعی کردم تا کل ماجرا را به خاطر نیاوردم چیزی نگویم.با عصبانیت مرا به اینجا فرستاد.دستبندم باز بود و کمی دور مچم درد می کرد دردی هم در بازوی راستم احساس میکردم گویی توان بلند کردن دستم را نداشتم.
- خیلی نامردیه. عشق و حالتو کردی و بعد کشتیش.ای تف به روت.بی غیرت.
- من نکشتم.
- آره حتما من کشتم. خودم رو صحنه بودم.وا وی لاااااا... لخت بودی. لللللخت.بی ناموس.
- خفه شو.گفتم من نکشتم.
انگشتم را محکم فشرد و بعد از فریاد خفیفی در چشمم زل زد.
- اگه دختره اهل اینجا باشه خودم حسابتو میرسم.بچه قرطی.
ساکت شدم.کل کل با او بی فایده بود.هرچند نمیدانستم.شاید واقعا کار من بود.
- اون یکی. آهان د برار... بکشتی تو مارو.
بشکن های پشت سر هم زد تا حواسم سر جایش آمد و انگشت دیگرم را در اختیارش گذاشتم.

- ای ول بشکن. آقا این مدلیشم بلدم.دستا جلو قلاب تو هم. آهاااااااان. بیا. شیرین تر از این نیست... همه... شیرین تر ازین یار...
دلبر دلمو برد... تا هرجا دلش خواست... همه با هم.... این دلبر شیرین... شیرین تر از اینهاست...
آهنگ منصور فضای نیمه محصور شده رو پر کرده بود و من فقط قر میدادم و بشکن میزدم. تو حال خودم نبودم.بلند میخندیدم. یک ربعی پیاده رفته بودم تا به جایی رسیدم که مشخص بود شبها موسیقی زنده دی جی می آورند و بساط چای و قلیان به راه می شود.گویی تحت نظر دهکده ساحلی بود و اکثرا از ویلا داران و ساکنین همانجا بودند.من هم به میان مجلس رفته بودم و بی توجه به بقیه می رقصیدم. چند لحظه ای بود که با پسر هم سن و سال خودم شاید کمی بزرگتر کل بشکن انداخته بودیم. وقتی کم آورد رو شانه ام زد و گفت: داداش کارت درسته.ما تسلیم می ریم پیش خانواده. به سختی صدایش را بین صدای بلند آهنگ و هیاهوی مردم می شنیدم:
- چی؟!!
- میگم من میرم بشینم.
- اهان. من هستم. بذا تو حال خودم باشم...
خندید و گفت: تنهایی؟
- آره
- خواستی بیا پیش ما بشین.
- باشه. حتما.
وقتی رفت با چشم دنبالش کردم.روی یکی از تخت ها کنار همسر و بچه خردسالش نشست. آهنگ عوض شده بود. Get on the floor . دیگه واقعا کنترلم دست خودم نبود.حس عجیبی در تنم موج میزد. گویی تک تک بیس ها با سرنگ به رگم تزریق میشد.شاید کار شربت نرگس بود. های بودم.با ریتم آهنگ طوری می رقصیدم که تقریبا تمام جمعیت مرد و زن متوجه حرکات من شده بودند.یسسسسس کام آن اوری باااااااااااااادی.همه بیااااااااان. پوتچ یور درینکس آپپپپپپپپ... سر میچرخاندم و از لذت بردن آنها میخندیدم و جیغ میکشیدم.یوهوووووووو....
آهااااااااااااا. لندن پیزا... ال ای نیویورک... آهاااااا بیااااااا.... هووووووووو
با تمام شدن آهنگ آرام شدم و با تشویق جمعیت به سمت تخت مرد آشنا رفتم. سلامی کردم.
- سلام داداش. بشین راحت باش. پسرم آقا سینا. ایشونم سیما خانم. میگم چیزی زدی؟
- هااا؟
- میگم چیزی زدی؟
- آها. نه. من همیشه اینجوریم. نخورده مستم.
- مشخصه.میکشی؟
- چی هست؟
- پرتقال نعناع
- چی؟
- ای بابا. پرتقااااال نع ناع.
- نه. مرسی. دوسیب نداره؟
- پس سنگین کاری؟ دمت گرم. دنبال یه پا بودم. اینو واسه سیما خانم گرفتم.
نگاهی به سیما انداختم.گویی معذب بود و پاهایش را زیر مانتواش جمع کرده بود.زیبا، اما کمی رنگ پریده بود.انگار آرایشی به صورت نداشت.پسرک هم کنارش نشسته و با تبلتی که در دست داشت مشغول بازی بود.
- داداش بشین همینجا الان میام. چایی بزن.

چند دقیقه بعد با قلیانی در دست به روی تخت آمد.
- بزن روشن شی داداش. البته وایسا اول خودم چاقش کنم.
وقتی صدای قل قل راه افتاد پرسید: راستی اسمت چیه؟
آهنگ هدیه ابی در حال پخش شدن بود و کمی جو آرام شده بود.گفتم:
- کامرانم.
- اهل اینجایی؟
- نه صبح رسیدیم. فردا یه معامله ای داریم.یه ملکی هست باید بریم ببینیم.
- اینجا مال رفیقمه.همشهریمه.انزلی چیه.خواستی سفارشتو بکنم هروقت اومدی هواتو داشته باشه.بچه با عشقی هستی.خوشم میاد.
- مرسی. شما اسمتون چیه؟
بی توجه به سوالم فنجانی چای برای سیما ریخت.سیما مدام به گوشی اش نگاه میکرد و با پسرک پچ پچ میکرد.
- اره میگفتم. اینجا نکه اختصاصیه هرکس رو راه نمیدن.سفارشتو میکنم هرشب برنامه همینه.مخصوصا سه شب آخر هفته.من خودم الان خانوادم دارن میان.
- مرسی. خیله خوبه. ماشالله چه بزن و بکوبی میشه.
چاق که شد شیلنگ را به من داد و پک اول را که زدم چند سرفه کردم.حالم میزون نبود.چند پک دیگر زدم. دود را که در هوا دنبال کردم کمی سرم گیج رفت.
- مطمنی دو سیبه؟
- مگه سنگین نمیخواستی؟
- اما این...
دوباره مشغول کشیدن شدم.
- نگران نباش.
اشاره ای به جیبش کرد و بسته ای نشانم داد.
- خونه یکم داشتم، با خودم آوردم.دنبال یه پا بودم که ردیفش کنم.اون پشت عوض تنباکو زدم.جنسش یکه.از آب گذشتس. دو تا کام دیگه بگیری اینجایی...
با دستش جایی بالای سرش را نشان داد.کار به دو کام نکشید... خدای من امشب فقط همین را کم داشتم.نمیدانم چجور موادی بود.
پرسیدم: شما .... اسمتو نگفتی....
- لابد نپرسیدی. من کوچیکت داش پیام.
گوز شدم.سرم گیج رفت... پیام...

بی اختیار بر روی صندلی ولو شدم.دست و پایم شل و بی حس بود.
- آ...ب... میخوا...ممم.. یه لیوا... ن... آب...
چند لحظه بعد صدای قدم های سربازی آمد که سرم را بالا گرفت و آب را از لیوان به سمت دهانم هدایت کرد. منگ بودم.احساس ضعف داشتم.
- هه رسولی من اینو میشناسم.
- ناموسا"؟!! کیه این بچه قرطی؟
- این بی شرف دیشب کل دهکده ساحلی رو گذاشته بود رو سرش.بذا از دور ببینم.... بعله. خودشه... خود ناکسشه.
- دهکده ساحلی؟!!! این اونجا چیکار میکرد؟
- نمیدونم.اما فک کنم داستان ناموسی بود.
- مگه دیشب تو اونجا گشت بودی؟
- نه. تورو قرآن صداشو درنیار. جناب سروان بفهمه پوستم کندس.گفتم مادرم وقت دکتر داره مرخصی گرفتم.آخه شهلا از دانشگاه اومده بود تعطیلات.خواستم ببرمش یه دوری بزنیم.رفتیم دهکده. این یارو هم اونجا بود...
بی حرکت فقط به صحبتهای سربازان گوش میکردم.من چکار کرده بودم...
- نمیدونی چه سمایی میکنه.خارجی.ایرانی.کم مونده بود با استکان سما کنه.باید میدیدی.ملت میخندیدن مگه.
- پس ناموسیش کجا بود؟
- وقتی رفت نشست چشمم بهش بود.آخه فک کنم شهلا از رقصش خوشش اومده بود منم واسه همین دل خوشی از پسره نداشتم.یه ریز نگاش میکردم.پیش یه خانواده ای نشست.بعد دوتا خانم دیگه اومدن.وقتی اون خانما رو دید از جا بلند شد.فقط میخندید.فک کنم بدجور چت کرده بود.داد میزد میگفت من اینارو نیم ساعت پیش کردم.پسر نبودی ببینی چه داستانی بود.ملت همه جمع شدن.رفته بود بالای تخت جیغ و داد میکرد مگه.میگفت فرزااااانه یادته نصفه داااادی... آقا که شما باشی یهو اون مرده چاقو رو درآورد شروع کرد فحش دادن.من تا دیدم اوضاع خطریه سوییچ رو دادم شهلا گفتم برو تو ماشین بشین اینجا الان هرکی هرکی میشه. تو همین گیر و دار یهو پسره چاقو رو کشید رو بازوش... پسره وقتی چاقو خورد انگار که تازه فهمیده چه گهی خورده اومد پایین و لای جمعیت لولید و فرار.
- خب بقیه اش چی شد؟
- خیلی معرکه بود.اون پسره ام دنبالش کرد. یه ربع بعد وقتی پیداش نکرد برگشت و دخترارو گرفت زیر کتک.دور و بریا میگفتن بچه انزلیه.شوخی ناموسی نداره.پسرش فقط گریه میکرد.کشون کشون اونا رو گرفت و برد. اما خیلی باحال بود. پسره وقتی میخندید عربده میزد مگه... من اینارو گااااااییدم. میگفت پیام تویییییییی؟ تو خیانت کردی.میگفت بانو رو دور زدی با فرزانه خوابیدی. اصن داستانی بود.خلاصه ریده شد به شب من و شهلا.

- من شهلام. تو اسمت چیه؟
- تی ام بکس. هه هه هه... دستم خیلی خون میاد؟!!
- بیا این چندتا دستمال رو روش نگه دار.زیاد عمیق نیست. تو خلی.تو چلی. تو چی هستی؟
- مرد تنهای شبم. هه هه. چرا کمکم کردی؟
- رقصتو دیدم. خیلی ازت خوشم اومد.چی زدی؟ یادت باشه واسم بیاری.
- هه هه ... نمیدونم کشیدم یا خوردم یا به سلامتی رفتم بالا.فقط میدونم که خیلی میخوااااااام.
- چی میخوای؟
کمی به سمت شهلا خم شدم.با دست چپ محکم دستمالها را روی زخمم فشار میدادم. وقتی از دست پیام گریختم از میان جمعیت گذشتم کمی آنطرفتر جایی مثله پارکینگ بود که صدای پیست پیستی نظرم را جلب کرد.دختری از داخل پرایدی اشاره میداد که آنجا بروم و مخفی شوم.چند لحظه ای گذشت و خبری از پیام نبود.به سمتش بیشتر خم شدم. موهای تیره ای داشت و چشمانش درشت بود.لبانش گوشتی و هیکل پری داشت.
- نمیدونم چی میخوای؟
- لب... لباتو بذار رو لبام. میخوااااااام..میدانستم وقت کافی نداریم.بایستی از آنجا دور میشدم.اما حالم عجیب بود.دلم میخواست.کیرم دوباره شق شد.
- میشه واسم بخوری؟
- تو خیلی پررویی. چایی نخورده پسرخاله شدی؟
میدانستم امشب با شبهای دیگر فرق دارد.انگار انرژی و حالتی که در من بود بر کشش دیگران به سمتم می افزود.لبانش را بین لبانم گرفتم.
امممممممممم هااااااامممم...
دوست داشتم ممه هایش را بگیرم.اما دستانم از بازی خارج بودند. میخندیدم. بین خنده هایم لبانم را گاز می گرفت و از خنده ام خنده اش گرفت.
- تو چته؟ چرا اینقد می خندی؟ واقعا اون دخترارو کرده بودی؟ اون چیزا که میگفتی راست بود؟
- کدوم چیزا؟ عاشششششقتم شهلا.ولش کن این حرفارو. من گیجم... بگو عشقم کیه...
- اون چش سیاهه یا اون چش رنگیه.
- هه هه تو خیلی باحالی دختره.عششششقم درش بیار بخور. آخخخخخخ خدااااااااا.
- چه خبرته صداتو بیار پایین.الان دوس پسرم میاد.
- بذار بیاد.
- چی چی بیاد.سرباز نیروی انتظامیه.گوشیتو بده شمارمو بزنم بعدا قرار میذاریم.
بی فایده بود.من میخوااااستم.ضربانم شدت گرفته بود.داغ بودم. حس میکردم ممکن است بخاطر زخمم از حال بروم.دوباره پایین تنه ام را کمی به دنده نزدیکتر کردم.سمت شاگرد نشسته بودم و شهلا طرف راننده بود.تسلیم شد. نگاهی به دور و اطراف محوطه انداخت و شلوار و شرتم را تا روی رونم پایین کشید و شالش را باز کرد. وقتی لبانش اولین تماس را با کله کیرم برقرار کرد آآآآآآآه کوچکی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.فشار روی زخمم را بیشتر کردم.کونم را جابجا کردم تا بتوانم کیرم را در دهانش آرام عقب جلو کنم. دستش را روی تخم هایم کشید.تمرکز کردم تا سریعتر ارضا شوم.
- چه خوبه. جووووونم. دوس داری؟ دوس داری آقای رقاص؟ آقای چت.آره؟اوووووففففف... تخمات رو لیس بکشم.. جووووون.
- بخور. آه... آآآآآآره... خودشه... اوووو یس... هه هه ه ههه
تکان میخوردم و خودم را به صندلی فشار میدادم. از زیر کیرم با زبانش میلیسید تا روی کله اش که می رسید تمامش را در دهانش فرو می کرد. خوب ساک میزد.وقتی زبانش را لای پایم کنار تخمها میکشید نابود میشدم.دلم میخواست موهایش را چنگ بزنم اما نمی توانستم. لبانش را غنچه کرد و منم تندتر تلمبه زدم.چند دقیقه ای گذشت که؛
- آه آه ... آی ...اومد... اومد... آه آه آه...
تا بخودش بجنبد آبم را در دهانش خالی کردم.
- کثثافف نفاس بگ..ی .. دااه میاهد..
دهانش پر از آب بود.چرخید و در را باز کرد و همه را تف کرد بیرون.به سختی شلوارم را بالا کشیدم.وقتی برگشت پیشانی اش را که تمیز بود بوسیدم و گفتم: خیلی خوب بود.ایشالله قسمت بشه ما برای شما بخوریم.فعلا باید برم.
- هی تی ام شمارت چی پس؟
- اگه قسمت باشه باز همدیگرو میبینیم.مطمن باش دنیا گرده...

- عجیبه
- چی عجیبه؟
- ما اینو صبح دهکده ساحلی پیدا نکردیم.
- پس کجا بوده!!؟ اوه رسولی این بیهوش نشده باشه. تکون نمیخوره.
- ای بابا. معلوم نیست چقدر گند کاری داشته دیشب که یه بند بی حاله. یه لیوان آب دیگه بیار بپاش رو صورتش...

هااااااااااااح...
کمی آب دریا را بصورتم زدم.آب و عرق تنم باهم درآمیختند. خون از دستم جاری بود.احساس کردم صورتم نیز کمی خونی شده.مضطرب بودم.اما خنده هایم قطع نمیشد.از پارکینگ که خارج شدم تا جاییکه نفس داشتم دویدم.راه ویلای ریاحی را پیش گرفته بودم.نباید به ویلای خودمان برمی گشتم. پیام حتما آدرس آنجا را از بانو میگرفت تا به سراغم بیاید.همه جا تاریک بود. خیابانهای سنگ فرش بواسطه نور ضعیف چراغ ها ی محوطه که از ساحل فاصله داشت روشن بود.به سمت شمشادها رفتم و همانجا کیرم را به سختی درآوردم و ایستاده شاشیدم.نفسی به راحتی کشیدم. دوباره یاد درگیری افتادم و خندیدم. بانو وقتی به خانه رسید که پیام پسرشان را برداشته و به دهکده آمده بودند.اما سیما هم که نگران بود همراه آنها آمده بود تا مراقب سینا باشد و مدام منتظر رسیدن بانو و فرزانه بود.تمام پته شان را روی آب ریخته بودم. ها هااا هاااااا خنده بلند و ترسناکی سر دادم که انتهایش بیشتر شبیه ناله شد.فورا موبایل را برداشتم و سامان را گرفتم.
- معلومه کدوم گوری هستی؟
- نمیدونم. سامان بزن بیرون.فقط برو. وسایل منم بریز تو ماشین.فقط برو.
- کجا برم؟!! چه خبره؟
- برو ... پیام دنبالمونه. برو بهت میگم تا نیومده اونجا.
- بذا بیاد ببینم چه گهی میخواد بخوره مادر جنده.
- سامان قضیه جدی تر از این حرفهاس.برو
- کجا برم؟! مدارکم دست اون جاکشه. فردا ظهر باس ازش بگیرم خونه رو تحویل بدم.تازه الان داره مهمون میاد برام.
- مهمون کیه دیگه؟ نکنه خل شدی.بذار برو
- با یه مطلقه اهل انزلی اینترنتی دوست شده بودم.از ظهر میگرفتمش جواب نمیداد. سر شب جواب داد گفت تولد بوده.گفتم آژانس بگیره بیاد.توام خواستی بیا دوتایی میزنیم توش.
- دو به یک؟! میده؟ اه چی میگی بابا.منو بگو دارم قبول میکنم. بگو نیاد. شر میشه سامان. بهت میگم بروووووووووو ازونجا. من موقعیتم بهتر شد زنگ میزنم. تورو قرآن برو.
قطع کردم. سراسیمه دویدم و در حین دویدن شماره خانم ریاحی را گرفتم. نگاهی به ساعت کردم. از 1 گذشته بود.ترمه گفت:
- بله؟
نفس نفس میزدم.
- سلام خانم ریاحی.
- استاد صابر شمایید؟
- بله. من هستم. میتونم یه خواهش بکنم؟
- بله؟ اما این وقت شب واجبه؟
- میشه بیاید بیرون از خونه.
- جاااان؟!!
- میشه یه لحظه از خونه بیاید بیرون.
به ویلایشان رسیده بودم.از سمت پشت ساختمان کنار شمشادهای بلند جایی پیدا کردم و افتادم.
- حالتون خوبه استاد؟ میشه صبح تماس بگیرید.
- اگه میشد حتما اینکارو میکردم.تورو قران بیاید پشت ساختمون.
- استاد محترم من تهران نیستم. بعدا صحبت میکنیم.
- نه قطع نکن. منم تهران نیستم.ترمه من رشتم.پشت ساختمون ویلاتونم.دهکده.بیا بیرون.اگه چسبی بتادینی چیزیم داری بیار. فقط عجله کن.گوشی را قطع کردم. بازوم درد و سوزش بدی داشت اما تحمل میکردم.سرم گیج میرفت. خنده های دردناک میکردم.نگاهی به لباسهایم انداختم.تی شرت.گرمکن شلوار.خون.شن.آب.تا جاییکه یادم بود خانم ریاحی من را با کمتر از کت شلوار ندیده بود.کمی خودم را جابجا کردم تا بتوانم در ورودی را ببینم اما متوجه صدایی از سمت دیگر ساختمان شدم. به سختی روی پایم بلند شدم. ترمه ریاحی روبرویم ایستاده بود...

ادامه دارد ....نوشته: دکتر-13
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
جسدی در کنارم قسمت چهارم

- تا کی باس بمونه دکتر؟
- این سرمش که تموم بشه پرستار میاد فشارشو چک کنه. معدش رو تازه شستشو دادیم.متاسفانه دیر آوردینش.اما خب بذارید کمی استراحت کنه.تحلیل رفته.
- مجرمه دکتر. باید زودتر ببریمش.
- اگه میخواین زود ببرین اصلا چرا آوردین.میذاشتین گوشه کلانتری میمرد دیگه. بهرحال باید می آوردین بیمارستان...

- بهرحال باید برین بیمارستان
- نمیتونم.
- آخه من چجوری این زخم رو ببندم؟ مطمنی گیر کرده به تیغ؟
- آره. نکنه فک میکنین چاقو خوردم این وقته شب! فقط یکم دورشو بشورین. یه باندی چسبی چیزی بزنین روش.
- چی شد که ویلای خودتون نرفتین؟
- داستانش طولانیه.شاید یه روزی براتون تعریف کردم.اما همین قد بگم که نمیتونم اونجا برگردم.جای دیگه هم نداشتم که برم.
- میشه بگین از کجا میدونستین ویلای ما اینجاست؟
هوا سرد شده بود. بعد از دیدن ترمه پشت حیاطشان فقط تا چند ثانیه مات و مبهوت به من خیره بود. خیلی خودم را کنترل کردم که خنده های بی موقع نکنم. اما بعد از کمی، متوجه حال خراب و مست و منگ بودن من شد. با علم به اینکه پدر و مادرش خواب بودن مرا با احتیاط از درب تراس وارد اتاق خودش کرد.آستینم را بالا جمع کردم و دور زخمم را پاک میکرد. یک تی شرت آستین کوتاه و شلوار مشکی استرج به تن داشت.فرصت لباس عوض کردن نداشت.معذب بود.اما شرایط به گونه ای بود که لباسهایمان در اولویت نبود. دوباره نگاهی به چشمانش انداختم.برق میزد.یاد روزهایی که در آموزش به چشمانش خیره میشدم افتادم.بعد از مکث کوتاهی گفتم:
خیلی چیزهاست که من راجع به شما میدونم. درحالیکه پنبه نمناک در دستانش بود و روی بازوم میکشید، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
اونوقت مثلا چی؟
خجالت زده شدم.از کاریکه چند ساعت پیش با مادرش کرده بودم.میدانستم اینکار سبب می شود هیچگاه بهم نرسیم چون کافی بود فقط مادرش من را می دید.این اولین مرتبه بود که از سر شب از کارم پشیمان میشدم. گفتم:
اینکه چشمایی دارین که فوق العادس.اینکه نگاهتون پر از حیاست.اینکه اونقدر به من اعتماد داشتی که الان با این وضعیت تو اتاق خوابتم.اینکه ...
چند خال از موهای خرماییش را از صورتش کنار زد و همانطور که روی تخت روبرویم نشسته بود حرفهایم را قطع کرد: کافیه استاد صابر. نمیخوام ادامشو بشنوم.فکر کردم واقعا یه چیزهایی میدونی.
- یعنی اینا که گفتم اشتباه بود؟
- ... کافیه.
- خب اینم میدونم که یه برادرتون انگلستانه.پدرتون مهندسه و چندسالی هست بیماریش زمین گیرش کرده و مادرتون گه گداری میره پیش برادرتون و شما هم دربست خودتونو وقف پدرتون کردین.
چشمانش گرد شد.خواستم بداند که دانسته هایم محدود به بازی با کلمات و بردن دلش نیست... سکوتش باعث شد به او خیره شوم.من واقعا این چشمها را میخواهم.برای همه عمر.واقعا زخمیه چشمانش بودم.
- من نمیتونم واسه این زخم کار بیشتری بکنم.
- همینجوری یه چسبی باندی روش بزنید تا خونریزی نکنه دوباره.
- نداریم.اینجا ویلاس.شما که بهتر آماره مارو داری.سالی ماهی یه بار میایم.اکثرا مادر تنها میان. چون زندگی تو آب و هوای تهران برای تنفسشون سخت شده.شایدم توان موندن تو اون خونه و دیدن وضعیت پدر رو نداره. باید برم داروخونه بگیرم.
- الان؟
- میخواید صبح بعد از صبحونه بریم؟
- اونم فکر خوبیه.فقط من تخم مرغم عسلی باشه.بگید واسم بیارن همینجا رو تخت میخورم.
- امر دیگه؟
- نون هم تست شده باشه.کلا به نونهای بربری و لواش عادت ندارم.
خندید. من هم از فرصت استفاده کردم و آرام خنده هایم را خالی کردم.سرم هنوز گیج میرفت.
- میرم با ماشین تا داروخونه شبانه روزی.
- من هم میام.اینجا موندن درست نیست.

- آقا شما بیرون وایسید.آقای سرباز با شما هستم.
خانم پرستار سرباز همراهم را به بیرون اتاق هدایت کرد و سرمم را چک کرد و آمپولی درون آن خالی کرد. احساس ضعف بدنی شدیدی داشتم.به دستور افسر به بیمارستان منتقل شدم.نمیدانستم سرگذشتم چه خواهد شد.کاش زودتر ماجرا یادم بیاید.اما اگر خودم دست به جنایت زده بودم چه؟!! آیا به کرده ی خود اعتراف میکردم؟ با حالی که من داشتم هرکاری از من برمی آمد.ترسیدم.اعدام خواهم شد.چشمانم را بستم. صدای برخورد جسمی با شوفاژ در سرم پیچید.چشمانم را بهم فشار میدادم و جز سیاهی چیزی نمیدیدم.ملافه را در میان انگشتانم گرفته بودم و می فشردم. خیسی چند قطره اشک امتداد چشمانم به سمت گوشم را تر کرد. حس میکردم کار خودم بود.

- حالا واقعا کار خودتونه؟
- گفتم که تو حال خودم نبودم.یهو متوجه شدم دستم کشیده شد به تیغ یه درخت.
چرند میگفتم.میدانستم باور نمیکند.ادامه دادم:
- مطمعنید مامانینا بیدار نشدن؟
- خب وقتی استارت زدم مادر حتما بیدار شدن. براشون مسیج زدم که دارم میرم تا داروخونه.اونقدر مستقل هستم که به این چیزا حساس نباشن.
- آخه نمیگه داروخونه اینوقت شب...
- گفتم میرم چیزی بخرم.
- چیزی.... مثلا.... امممم
- استاد... لطفا. بذارید حرمتهای بینمون بمونه تا همین جا هم نمیدونم چی شده.فقط میدونم که حوادث اینقدر سریع بوده که فرصت تصمیم گیری نداشتم و گمونم دارم کار درست رو انجام میدم که الان ساعت سه صبح دارم سمت داروخونه می رونم.
- خدا خیرت بده دختر جوون.
- شما همیشه اینقدر بانمکی؟ تو دانشگاه ندیدم نمک بریزی
- خب اونجا فرق میکنه.
وارد شهر رشت شده بودیم.
وقتی به داروخانه شبانه روزی رسیدیم.لحظه ای مکث کرد و به خانمی که وارد داروخانه شد چشم دوخت.
- چیزی شده خانم ریاحی؟
- من اون زن رو میشناسم.
- همینکه رفت تو؟ از فامیلاس؟
- نه.... گمونم نفیسه خانم بود. برامون کار میکنه. اکثرا ویلا رو نظافت میکنه.یا کمک دست مادره.
- اینوقت شب اینجا چیکار میکنه!! میخواید من برم بخرم؟
- نه.. نه.. پیاده نشو.نباید شما رو ببینه.
در بین صحبتهایمان ناگهان صدای تق تق برخورد دست با شیشه سمت راننده هردویمان را وحشت زده کرد. ترمه جیغی زد و به سمت شیشه چرخید. مردی بیرون ایستاده بود. ترمه شیشه را پایین آورد.
- سلام خانم. من شما رو میشناسم. اتفاقی افتاده؟
ترمه تند تند نفس میکشید و صدای قلبش با صدای قلب من در رقابت بود که کدام تندتر میزند.
- من شمارو نمیشناسم. بفرمایید آقا.
لحظه ای به مرد خیره شدم.مطمن بودم جایی اورا دیده ام.اما حس کردم این هم توهمی بیش نیست.
- خانمم رفته داروخونه مسکن بخره.
- خب به ما چه ارتباطی داره؟
- آخه متوجه شدم دیدیش. من شوهرشم.
- شما شوهر نفیسه خانمی.
- بله
مرد میان تنه ای بود و لباس ساده ای به تن داشت.وسط موهایش خالی بود و ته ریشی تیغ تیغیه سیاه و سفیدی داشت.
- چی شده علی آقا؟
صدای خانمی بود که به گمونم نفیسه بود.چادر سیاهی دورش بود و لبه آنرا به دهانش گذاشته بود و زیرش لباس گل گلی اش پیدا بود.
- دختر خانم ریاحیه.
زن که متوجه داخل ماشین شد نگاهی انداخت و با تعجب و با شور بیشتری گفت: ا سلام جان. خوبی جان. شما کجا؟ اینجا کجا. رسیدی به سلامتی؟ پدر خوبه جان؟
ترمه که گیج و مبهوت بود به آرامی با صدایی که از ته حلقش در می آمد سلامی کرد.نفیسه خانم بلافاصله نگاهی به من انداخت و چشمانی بالا انداخت و با حالت کنجکاوی زنانه به ترمه گفت: از بستگانن؟
فهمیدم که گاومان زاییده.
ترمه: ایشون... نه... یعنی بله. تازه رسیدن.اومدیم داروخونه رو نشونشون بدم.
ترمه دست پاچه به نظر میرسید.منکه دست چپم روی بازوی راستم بود متوجه نگاههای معنی دار نفیسه خانم شدم.
- تیر خورده؟
- نه بابا. تیر چیه نفیسه خانم. زخمی شده.داشت بازی میکرد کشیده شد به یه تیغ درشت.شما چرا اینوقت شب اینجایین؟
- واللا چی بگم خانم جان دخترم دل درد بدی گرفت... میدونی که. تازه داره بزرگ میشه.تو خونه قرص نداشتیم علی آقا را مجبور کردم بیایم داروخانه.
علی آقا رو به نفیسه خانم گفت: بریم زن.دختره تنهاست.
- خانم شما کاری چیزی نداری جان؟
- نه دیگه.برو زودتر به دخترت برس.
- باشه به امون خدا. مواظب فامیلتون باش جان.
این را با لحن طعنه آمیزی گفت و بهمراه علی آقا به سمت دیگر خیابان به راه افتادن.
ترمه لحظه ای درنگ کرد و سپس گفت: دهنش لقه.از منم دل خوشی نداره.میترسم فضولی کنه.
- چرا دل خوشی نداره؟!!
- زنیکه خوش خیال یه بار از مادر، من رو خواستگاری کرده بود واسه پسر معتادش.
- عجججججب...
ناگهان ترمه از ماشین پیاده شد و نفیسه خانم را صدا زد.به سمتشان دوید و در کنار پراید علی آقا نفیسه را به گوشه ای برد.بعد از چند لحظه صحبت با نفیسه به سمت علی آقا رفت و چیزی از او گرفت.سپس برگشت و وارد داروخانه شد.
وقتی در ماشین نشست کلیدی به سمت من گرفت.
- بیا.میریم اینجا.پانسمانت میکنم بعد من برمیگردم خونه.شما اونجا استراحت کن.
- اما...
- استاد تا اینجاش رو گند زدین بقیشو لطفا خراب نکنین.گوش بده به حرفم.
- کلید کجا هست؟
- علی آقا چندتا ویلا دستشه که اجاره میده.خودش نگهبانه تو دهکده.اما آدرس این رو به من داد. بعد از دهکده است.میدون رو باید بریم بالا.
- حالا خالی هست؟ نریم اجاره داده باشه.
- نداده.میگفت اگه پسرشم اجاره داده بود زنگ میزد بهش که نزده.
- به نفیسه خانم چی گفتین؟
- یه پولی گذاشتم کف دستش گفتم شتر دیدی ندیدی.دردشو میدونستم.
- خیلی باعث زحمتتون شدم.
راه افتاده بود.به سمت ویلای علی آقا در حرکت بودیم.علی آقا. ویلا.
- من گفتم این علی آقا رو میشناسم.
- کیه؟
- همونکه ما امروز ازش خونه گرفتیم.از دور دیدمش اما حالا یادم اومد.
بی اختیار به یاد سامان افتادم.موبایلش را گرفتم.خاموش بود. امیدوار بودم خریت نکرده باشد و از آنجا رفته باشد.
- شما دیگه نیاید.من خودم میرم.
- اما زخمتون...
- خودم میبندم.
جلوی کوچه منتهی به ویلا توقف کرده بودیم.نمیخواستم با ترمه در یک جای بسته باشم.همانقدر هم که در اتاقش بودم فکر و خیال به سرم زده بود.میخواستم جلوی خودم را بگیرم.او به من اعتماد کرده بود.نمیخواستم رابطه ای که میتواند عمیق و زیبا باشد خراب کنم.نمیخواستم بیشتر از این گند بزنم.از آمدن منصرفش کردم و او را روانه خانه خودشان کردم.گفتم صبح تماس میگیرم و به دنبالم بیاید.نگران بود اما همین نگرانیش بیشتر به من قوت قلب میداد و در تصمیمم مصمم تر میشدم.این شد که پیاده تا درب ورودی رفتم.همه جا تاریک بود.صدای جیرجیرک فضای تاریک و پر از دار و درخت را پر کرده بود.از پله ها بالا رفتم.کلید انداختم و در را باز کردم. فضا داخل خانه مرطوب و بد بو بود.کلیدی زدم و صدای چرخی آمد و پذیرایی روشن شد.ساعت بزرگ روی دیوار نظرم را جلب کرد. 4:30
مبلهایی رو به تلویزیون چیده شده بود و میزی وسط آنها قرار داشت.تصمیم گرفتم روی همین کاناپه دراز بکشم.اما سوزشی در بازویم احساس کردم.باند و چسبی که ترمه خریده بود برداشتم و به سمت دستشویی رفتم.بوی بد شدیدتر میشد.گویی بوی سوختن چیزی بود شبیه به پلاستیک یا سیم یا شایدم تریاک و شیشه.دستشویی را در امتداد راهرویی پیدا کردم.درب اتاقی کنار دستشویی نیم باز بود و نور کمی از آن به بیرون درز پیدا کرد. بو از آنجا بود.قدمی برداشتم. ناگهان جسمی از پشت به شانه و سرم خورد و بی اختیار تعادلم را از دست دادم.صدای برخورد سرم با شوفاژ آخرین صدایی بود که در گوشم پیچید...

ادامه دارد ....نوشته: دکتر-13
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
جسدی در کنارم قسمت پنجم و پایانی

- نمیشه هرچی میخوای بگی همینجا بگی؟
- نه.گفتم که میریم میشینیم اون تو مثله دوتا آدم بزرگ حرفهای آخرمونم میزنیم.
محمود از ماشین پیاده شد.به سمت شاگرد رفت و در را باز کرد.
- بیا پایین سمیه
دست سمیه را گرفت و بعد باهم به سمت انتهای کوچه حرکت کردند.
- هنوزم نمیدونم چرا قبول کردم نصفه شب باهات بیام بیرون. من دیگه نامزد دارم محمود.اگه کسی ببینه چی؟
- کی میخواد ببینه.ساعت دو صبحه.جز جیرجیرک کی بیداره. مستیا
- میشه سریعتر بریم تو.
- آره میریم. خانم نامزد دار.
- طعنه نزن محمود.
- آدم حسابیه دیگه.مثه ما پاپتی نیس که.
- خفه شو. چندبار بت گفتم دست بابا و مامانتو بگیر بیا جلو
- بیام که چی؟ آقاجونت بگه داماد بنگیه.پرتمون کنه.سکه یه پول شم.
محمود در را باز کرد.چراغها را روشن کرد و در را قفل و کرد و کلید را روی اپن آشپزخانه گذاشت. پیراهنش را درآورد.زیرپوشی به تن داشت.سمیه دست به کیف کوچکش گوشه ای ایستاده بود.
- دربیار مانتوتو
- نمیخوام. حرفاتو بزن میخوام برم.
- بری؟!! کجا؟ پیش نامزد جونت؟
همانطور که در آشپزخانه کتری را روی گاز می گذاشت زیر لب گفت: لااااااشی خانم...
سمیه روی یکی از مبلها نشست و شالش را باز کرد.
- محمود من هیچکاره ام.بخدا به زور قبول کردم.
محمود به پذیرایی آمد با فندکش سیگارش را روشن کرد و یکی هم به سمیه تعارف کرد.
- نمیکشم.
- چراااااا ... آقاتون نمیذارن...
- مسخره. محمود بگو دیگه.حرفهایی که گفتی خیلی مهم ان چی بود؟
- میگم.بذا کتری جوش بیاد. اونوقت نطق منم وا میشه.

چتد دقیقه بعد محمود سینی چای را روی میز گذاشت.
- این چیه؟
سمیه اشاره به پایپ کنار استکانهای چای کرد.
- تو نمیدونی این چیه خااااانم؟
بعد محمود بسته کوچکی از جیب شلوارش در آورد روی نعلبکی خالی کرد.وقتی صدای تلیق تلیق ریختن شیشه ها درون نعلبکی درآمد، سمیه گفت:
- میخوای چیکار کنی محمود؟
- بنظرت با اینا چیکار میکنن؟ میکشیم دیگه.
- محموووووود. من ترک کردم.
- اا جدی ؟ نمیدونستم.
- تو که میدونی پدر بیچارم چه زجری کشید تا ترک کردم.دو ماه تو کمپ بودم. اونهمه کلاس رو هر روز خودش می برد و میاوردم....
- خب بابا. پدر تو نمونه. پدر ما بیخیال. تو خوب. بیا چاییتو بخور. نمیخواد بکشی.
این را گفت و شعله فندک را زیر حباب پایپ گرفت...
- آآآآآآه... خیلی خوووووبه. یکی از بچه ها از سمت آستارا آورده.از همون جنساس که همیشه دوست داشتی. راستی پردتو چیکار کردی؟
- هنوز باهاش سکس نکردم. یکی دوبار کنار هم خوابیدیم.فقط دستمالی.
- پس از آخرین باری که سکس کردی خیلی میگذره
با کمی مکث و افسوس گفت: آره.
- با هم بودیم دیگه.
- پس نه. یهو بگو جنده ام دیگه.
- خلاصه بپا نفهمه.
- خوب دوخته دکتره. درضمن بفهمه ام مهم نیست.
محمود دوباره لوله را بین لبانش گرفت...
- پس آقا روشنفکره.
- میشه تمومش کنی این بساطو.
- چیه تو که نمیکشی. دردت چیه.
- بوش اذیتم میکنه.
- دیگه آخراشه.داره تموم میشه.خیلی خوووووووبه سمیه.
محمود چشمانش قرمز و حالش عوض شده بود.سمیه نگاه هایش بین چشمان محمود و شیشه های درون حباب میچرخید.از آخرین باری که کشیده بود سه ماهی میگذشت.دندانهایش را بهم میفشرد.کاش میشد از آنجا خارج شود.اما بیرون تاریک بود و ماشینی برای بازگشت نداشت.سخت پریشان و درمانده بود.به دستشویی رفت و آبی به سر و صورتش زد.بوی کامهای سنگین محمود فضای خانه را پر کرده بود.وقتی بو را استنشاق میکرد بی اختیار موهایش سیخ می شد و تنش میلرزید. سه ماه پاک بود.نفس عمیقی کشید.به نامزدش و شروع یک زندگی تازه با او فکر کرد.وقتی دوباره به محمود که سرگیجه گرفته بود نگاه کرد با خود گفت: دیگه هیچوقت نمیکشم...

- واااااای. واااااااااای خدا....
من چه خر بودم.... محموووووووود... سمممممماه بود نکشیده بودم... مگه میشه ...
- باز میخوای؟
- آره.بذار. آتیش. آتیش بده.. . آممممممم...
آآآآحححح... آره.... اوووووممممم...
پکی زد و بی اختیار رو پاهای محمود دراز کشید.سقف به سمتش در حرکت بود.خمار شد.همه چیز میچرخید.چشمانش را می بست و از حال خوبش لذت میبرد.نیم ساعتی بود که محمود کارش را کرده و سمیه را وسوسه کرده بود.آرام دستش را روی تاپ سمیه برد و سینه هایش را فشار داد.سمیه که مانتویش را درآورده بود چشمانش را باز کرد و ناخودآگاه کمی به خودش پیچید تا دست محمود کنار رود.
- بذار بمالمش
- دیگه مال تو نیست.
محمود پکی زد و دودش را به صورت سمیه هدایت کرد و دوباره سینه اش را گرفت.سمیه به چشمان محمود خیره شد و با ناله ای همراه عشوه گفت: نکککککککککن...
محمود دستش را از راه یقه وارد تاپ سمیه کرد و سینه اش را گرفت.
- آخخخخخخ....
سمیه دوباره به خودش پیچید.دلش میخواست محمود مقاومت را بشکند و به راهش ادامه دهد.نمیخواست به سادگی تسلیم شود.محمود پایپ را روی میز گذاشت و دست دیگرش را از زیر تاپ روی ناف سمیه کشید. سمیه دستش را بلند کرد و صورت محمود را نوازش کرد.محمود تاپ سمیه را به سمت صورتش جمع کرد و از سرش درآورد.سوتین مشکی اسفنجی به تن داشت و سینه های کوچک خوشفرمی زیر آن پنهان کرده بود.محمود خم شد و از روی ناف سمیه تا بین دو تا پستونش لیییییس میکشید.سمیه هم مدام می پیچید و با دو دست صورت محمود را فشار میداد.آرام آرام زبانش را از بالای سوتین روی سینه های سمیه کشید و وارد آن کرد . سمیه صورت محمود را پس میزد.اما محمود هر دفعه با تلاش بیشتر زبان خود را به سمت سینه سمیه هدایت میکرد.دستش را زیر کمرش برد و سگک سوتینش را باز کرد.وقتی آنرا از تن سمیه جدا کرد، سمیه با ناله و اعتراضی دستانش ا رو سینه هایش گذاشت.محمود لحظاتی به سمیه خیره شد و سپس محکم مچ دستانش را گرفت وآنها را در امتداد بدنش نگه داشت تا با آزادی بیشتری نوک برآمده و صورتی رنگ سینه اش را میک بزند.سمیه پوست روشنی داشت.سینه اش دردهان محمود بود و فقط ناله میکرد.ناله هایی خفیف.محمود کمی چرخید تا به روی سمیه آمد دستانش را رها کرد و بعد از خوردن نوک سینه به سمت پایین حرکت کرد.جوراب شلواری کلفت مشکی به تن داشت.محمود خواست تا دوطرف آن را بگیرد و از تنش خارج کند اما سمیه امتناع کرد و محمود از روی جوراب شلواری شروع به لیسیدن شرت مشکی سمیه کرد.
- آآآآآآه... جوووووون...
- دوست داری؟
- نهههههه.... اوممممم
-لاشی....
سمیه کمی سر محمود را به سمت کسش و کمی به خارج فشار میداد.پاهایش را دور محمود حلقه میکرد و وقتی خیلی حشری میشد دوباره رها میکرد.نمیخواست زود ارضا شود.محمود جوراب شلواری را درآورد. شرت مشکی در میان رانهای بلوری سمیه بدجور خودنمایی میکرد.سرش را بین رانها برد و شروع به لیسیدن آنها کرد.سمیه هم سینه هایش را در دست گرفته بود و آرام و بی حال می مالید.محمود با دندان، وسط شرت سمیه را گرفت و به سمت پایین کشید که سمیه آنرا از دندانش جدا کرد.
- نه محمود... پردم... توروخدا...
- کاریش ندارم.
- محمود ... توروخدا. آخر تابستون عروسیمه...
- گفتم کاریش ندارم.
شرتش را از پاهایش درآورد و به روی مبل انداخت.پاهایش را بالا داد و با زبان از انتهای کسش تا رو چوچولش را لیسید.
- آخهخخ چه داغه محمود...
- توام که خوب خیس شدی لاااااشی
- جووووونننن.
دوباره لیسید.بازهم لیسید. لیسید و لیسید تا سمیه لرزید. اینبار نلیسید. کمی صورتش را بلند کرد و به صورت سمیه چشم دوخت.چشمان سمیه رفته بود.بی حال با صدایی ضعیف و حشری گفت:
- پایپ رو بذار دهنم... بده... محمود لوله رو بده..
همانطور که کف پذیرایی به خود میپیچید و تقاضای شیشه میکرد محمود او را بلند کرد و به سمت اتاق رفتند.محمود لباسهایش را درآورد و کنار لباسهای سمیه که آورده بود کنار تخت ریخت.به سختی او را روی لبه تخت نشاند و پایپ را به دستش داد.کمی شیشه جدید ریخت شعله را برایش نگه داشت و سمیه مشغول شد.پاهایش جان نداشت.دستانش میلرزید. نگاه هایش روی شعله بود.
- بسه؟ میخوام کیرمو بدم بخوری.
- میخورم محمود. به جون مامانم میخورم. بذار بکشم اول. توام بکش. زود آبت نیادا.بکش.میخوام تا صب بهت کس بدم.
کامی گرفت و ادامه داد: جوووونم... بذار اول از این سیراب بشم... بدجور هلاک بودم محمود چه خوب کردی آوردیم اینجا.اووووفففف ...
- فدات شم.کیرم فدات بشه.بکش برم بازم بیارم.
- نه بشین. میخوام یه دستم رو کیرت باشه.
- فندک رو بگیر خودت این یه ذره ام بکش تا برم بیارم.
محمود بلند شد و از اتاق خارج شد. درون آشپزخانه زیر سینک کمی جاساز کرده بود.چراغها را وقتی وارد اتاق خواب میشدند خاموش کرده بود و حس روشن کردن نداشت.خم شد و به دنبال جنس قدیمی اش میگشت. درون درز کابینت میله فلزی گذاشته بود پشت آن موادش را جاساز کرده بود.میله را روی کف آشپزخانه گذاشت و مواد را برداشت.ناگهان صدای افتادن جسمی روی زمین توجه اش را به اتاق خواب معطوف کرد.همچنانکه لخت بود و کیر نیم خیزش تلو تلو میخورد به اتاق برگشت.
سمیه روی تخت دراز کشیده بود و پایپ کنار تخت افتاده بود.لحظه ای نگذشت که خرخری کرد و انگار که بالا آورده باشد مواد سفیدی از کنار دهانش به بیرون جاری شد.محمود خشکش زده بود.بی درنگ به روی تخت افتاد و با شرتش که روی تخت بود لب و دهن سمیه را پاک کرد. فقط اسمش را فریاد میزد.
سمیه... سمیه ... سمیههههههه... جواب بده... لعنتی نخواب...
به صورت و تنش سیلی میزد. بی فایده بود. سمیه اوور دز کرده بود.برای چند دقیقه با تن بی جان سمیه ور رفت اما فایده ای نداشت.به روی قلبش فشار آورد.آنقدر به صورتش سیلی زده بود جای انگشتش مانده بود.
به دیوار تکیه داد و آرام سر خورد و نقش زمین شد.
از نیم ساعت پیش فقط به سمیه خیره بود و به هیکل بی جانش که لخت بود نگاه میکرد و میکشید. ناگهان صدایی آمد.گویی که کسی در را باز کرده است.به سرعت برخاست و آرام از اتاق خارج شد و از انتهای راهرو به پذیرایی نزدیک شد.مردی وارد شده بود و چراغ را روشن کرد.محمود فورا" به آشپزخانه خزید و پشت اپن نشست و گوش تیز کرد تا ببیند مرد غریبه چه میکند.به سمت راهرو در حرکت شد.مکث کرد.گویی اتاق نظر مرد غریبه را جلب کرده بود. محمود دستش را روی کف آشپزخانه حرکت داد و میله ای که آنجا بود برداشت. آرام بلند شد و از پشت به مرد نزدیک شد.وقتی مرد خواست در نیم باز اتاق را کامل باز کند میله را بلند و کرد و به پشت مرد کوبید.افتاد.صدای برخورد سرش با شوفاژ توجه محمود را به صورت مرد جلب کرد. او را میشناخت.بعد ازظهر با دوستش به در نگهبانی دهکده آمده بودند.دوستش راننده بود و از محمود سراغ علی آقا، پدرش را میگرفت.گویی خانه میخواستند.محمود بی اختیار کنارش نشست.انگار که مرده بود.حرکتی نداشت.او را به اتاق کشاند.مدتی گذشت، فایده ای نداشت.علایم حیاطی دیده نمیشد.اما بصورت گنگی نفس میکشید که باعث میشد محمود در مرده یا زنده بودنش شک کند. فکری به ذهنش رسید.فورا" لباسهایش را درآورد و به شکل شلخته ای در اتاق پخش کرد.لباسهای خودش را پوشید و به سمت ماشین رفت.از داشبورد و از میان مدارک مستاجرها کارت ملی سامان را پیدا کرد و به خانه برگشت.در جیب شلوار مرد گذاشت.با دستمالی تمامی جاهایی که دست زده بود پاک کرد.نگاهی به چشمان سمیه که خودش بسته بود کرد.مرد و زن لخت روی تخت دراز بودند. محمود از خانه خارج شد.

- طبق دستور علی بابایی رو آوردیم.تو اتاقه قربان.
افسر تجسس که مشغول خواندن اظهارات علیرضا صابر بود به سرباز اشاره ای کرد و سرباز خارج شد.صابر نوشته بود پس از گرفتن ویلایی در دهکده ساحلی شب برای کشیدن قلیان به بیرون رفت که بر سر مسله کوچکی با یکی از مردان آنجا درگیر شد و چاقو خورد و بخاطر شناسایی نشدن به ویلایش بازنگشت و در عوض به ویلای خانم ریاحی که از همکارانش بود پناه برد و خانم ریاحی با کمک آقای بابایی ویلای برای او تدارک دیدند که به محض ورود با ضربه ای به سرش بیهوش شد تا زمانیکه با دارویی که پزشک قانونی در محل استفاده کرد او را بهوش آوردند و به کلانتری انتقال دادند. افسر دوباره حوادث را مرور کرد و به سمت درب خروج در حرکت بود که علیرضا صابر گفت: میتونم واسه چند لحظه خانم ریاحی رو ببینم؟
- خیلی کوتاه. چون هنوز چیزی مشخص نیست.
- میدونم. البته امیدوارم با سرنخهایی که از علی اقا پیدا میکنید بتونین پسرش رو دستگیر کنید. مطمعنم پسرش اونجا بود.
- مشخص میشه. البته پزشکی قانونی هم ساعت دقیق مرگ رو زمانی اعلام کرده که تو دقیقا میگی پیش آقای بابایی و همسرش و خانم ریاحی بودی.در ضمن اثر انگشتت رو تن مقتول و همچنین لوازم خونه نیست. پسر بابایی سابقه داره.دارن اثر انگشتشو چک میکنن. خانم ریاحی اتاق بغل هستند اظهاراتشون رو بررسی کردیم داریم چندتا سوال ازشون میپرسیم. وقتی تموم شد میتونی ببینیش.

- شما واقعا منو لخت دیدین؟
- استاااااد صابر... بارها گفتم بذارید حرمتها بینمون بمونه.
- بله... بله ... بهرحال ممنونم. امیدوارم روزی جبران کنم.
- بابته چی ممنونید؟
- اینکه حمایتم کردید.اینکه نگران شدید.افسر پرونده گفت که شما تمام صبح وقتی تماس گرفتین و من جواب نمیدادم نگران شدید و اومدید ویلا و اون صحنه رو دیدین.جدی شما منو لخت دیدین؟
- وااااای استااااااد صابر.... زشته.
- بازم متشکرم
- بهرحال پای منم گیر بود.امیدوارم بی گناه باشید. و بی گناهیتون ثابت شه.
- منم امیدوارم پسر علی آقا... همون خواستگارتون پیدا شه. چون اصلا معلوم نیست اگه اونم گم شه دیگه کی میاد شما رو بگیره
- استااااااد تو کلانتری هم دست برنمی دارید.
- خانم ریاحی....
- بله؟
- صبر میکنید تا از حبس برگردم...
- استاااااااااااااااااد. .

پایان ..نوشته: دکتر-13

با تشکر فراوان ا دکتر -۱۳ عزیز ب خاطر این داستان زیباشون
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زن همســــــــــــــــــــایه و ســــــــــــــــــــکس خشــــــــــــــــــــن 1

همه چی از اون جا شروع شد که من توی اتاقم خواب بودم و فریبا خانوم زن همسایه با مامان بهجت من در مورد انواع و اقسام سکسها و روشهایی که میشه یک زنو ارضا کرد صحبت می کردن . اولش نمی خواستم به این حرفا گوش کنم. ولی راستش تازگی ها طرز لباس پوشیدن و حرکات فریبا جون خیلی تحریکم می کرد . اون و مامان هر دو شون چهل و پنج سالشون بود .و سالها بود که با هم همسایه بودیم . خونه ها ی ویلایی ما کنار هم بود و یادم میاد از وقتی که بچه بودم اونو به همین ریخت و قیافه دیده بودم . تازه اون وقتا که جوون تر یود یه مانتوی بلندی تنش می کرد که حجابشو بهتر حفظ می کرد ولی تازگی ها یه تیپی زده بود و یه تریپی که آدم باورش نمی شد سنش رفته باشه بالا . دو تا دختر داشت که هر دو تاشونم شوهر کرده و شوهرشم از اون ارتشی هایی بود که این چند ماه آخر خد متشورفته بود به یه راه دور تا با حقوق بیشتری باز نشسته شه .. اون قدیما و جوونی هاش که من بچه بودم با روسری می دیدمش ولی حالا که بزرگ شده بودم انگار هوس جوونی زده بود به سرش و جوون هم بود ولی از این که مامان مثل اون نشده خوشحال بودم .. خلاصه اون روز مامان بهجت و فریبا جون گرم صحبتای داخل رختخوابی بودن و منم فالگوش وایساده بودم . مامان از این می گفت که تازگی ها خیلی طبعش سرد شده و فریبا می گفت اگه دوست داشته باشه براش چند تا نوار سکسی میاره که ببینه
-فریبا جون من اصلا اهل این بر نامه ها نیستم ..
-ولی اگه ببینی خیلی حال میده .. وقتی این فیلما رو ببینی همش به این فکر می کنی که یکی دیگه داره تورو می کنه و چون می بینی که همچین کسی وجود نداره میری طرف اولین کیری که میاد به سمتت و اونم کیر شوهرته .. اون وقت , وقتی هم که با اون سکس می کنی اون مردای داخل فیلمو حسش می کنی که دارن با هات ور میرن به هیجان میای .. خلاصه آخرش نفهمیدم که مامان جوابشو چی داد ولی یه چیزی که برام جالب بود این بود که وقتی مامان ازش پرسید که تو که داری این فیلما رو می بینی اگه شوهرت دم دست نباشه چیکار می کنی .. پس میری سراغ اولین مردی که میاد سمتت ؟ فریبا جواب داد ما که از این شانسا نداریم . کی میاد ما به این سن رو تحویل می گیره . جز شصت هفتاد ساله ها که از بس این روزا دختر فراوون شده که اونا هم ما رو سلیقه شون نمی گیره .
-وااااااااا شوخی نکن ..
-چی رو کار پیرمردا رو یا کار خودمو ؟
-کار خودت رو ..
-ولی بهجت جون اگه بدونی چقدر از سکس خشن خوشم میاد . دوست دارم یه جوون حالا سی چهل سالشم بود عیبی نداره بیفته سرم .. به زور لباسای تنمو پاره کنه و تا اون جایی که تنم لک نکنه گازم بگیره ..منو بزنه باهام سکس خشن کنه .
-چی داری میگی .. اون موقع اول جوونیت از این فکرای شیطانی تو سرت نمیفتاد .. -حالا مگه چمه خواهر جان .. برو ببین زنای مردم چیکار می کنن . من و تو عقب افتاده ایم .
همش از این می ترسیدم که فریبا مامانو از راه به در کنه .. با این که کلی دوست دختر داشتم و این روزا حال کردن با اونا واسم از آب خوردن هم راحت تر شده بود ولی دلم هوس فریبا جون زن همسایه رو کرده بود . به چند دلیل .. یکی این که دوست داشت باهاش سکس خشن شه .. یکی این که از کس آزاد بود و علت مهمش هم این بود که می خواستم طوری اونو به چنگم بیارم که ازش بخوام دیگه این قدر مامانو تحریک نکنه . بد مصب خیلی هم وقت منو گرفت . اون قدر نگاش کردم و حس و حال خودمو نشونش دادم تازه دوزاریش افتاد که چی می خوام . و منم از اون جایی فهمیدم که دوزاریش افتاده که از وقتی که فهمید من بهش نظر خاصی دارم سکسی تر می پوشید . سینه هاشو مینداخت بیرون . پیش من به جای جین و دامن ساپورت هایی می پوشید که قاچای کونشو طبیعی تر از اصل نشون می داد . من باید قبل از این که جناب سرهنگ یعنی شوهرش مرخصی بگیره و بیاد کارو یکسره می کردم . یه روز که مامان واسه یه کاری رفته بود خارج از شهر و می دونستم که فریبا خونه تنهاست رفتم اون جا .. همون تیپ و حالت روزای اخیرو داشت .
- بهروز جون الان بر می گردم ..
نمی دونستم چیکار داره .. ولی وقتی بر گشت دیدم فقط دگمه های بلوزشو باز کرده و یه عطر ملایمی هم به خودش زده و لب و صورتشو هم سرخ تر کرده و خلاصه طوری شده بود که آدم دوست داشت اونو درسته قورتش بده چه اندامی داشت ..
-فریبا جون یه چیزی میگم پیش خودمون بمونه .
-باشه عزیزم بگو چی شده
-راستش من یه دوست دختر دارم که مخشو زدم و می خواد باهام حال کنه .
-اوخ این کارو نکن که گردن میفته و دیگه یه کارایی می کنه مجبور میشی بگیریش .
-حواسم هست .. ولی عیب کار در اینه که من یه خورده خشن هستم .. نمی دونم چیکار کنم ..
-نکن .. نههههههه این کارو نکن ..
طوری نگام می کرد و زار می زد که حرکت کیرمو داخل شلوار حس می کردم .
-اصلا این کارای زشت چه معنی داره . درسته که من و تو صمیمی هستیم ولی از دخترای بد و دنبال شوهر امروز هیچی بعید نیست . نگاهمو به سینه هاش دوختم و گفتم پس من باید چیکار کنم . حالا که زن بردن هم خطر ناکه .. اگه بدونی چقدر خوشم میاد از ..
-از چی ؟
-اسمشو نمی تونم ببرم .
-بگو بهروز جون ..
-از هارد سکس ..
چشای فریبا گرد شده بود ..
-چی شده
-هیچی ..
دوید و رفت سمت تخت و خودشو طاقباز انداخت روش ..
-حالم یه جوری شده ..
-چی شده زنگ بزنم آمبولانس بیاد ؟
-نهههه .. کاش جناب سرهنگ این جا بود ..
منظورشو گرفته بودم .. دیگه بس بود هفته ها موش و گربه بازی کردن .. خودمو انداختم روش . دهنمو به لاپاش فشار می دادم .
-نههههه بهروز بهروز داری چیکار می کنی .. خواهش می کنم . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
زن همســــــــــــــــــــایه و ســــــــــــــــــــکس خشــــــــــــــــــــن 2 (قسمت آخر )

ظاهرا اون دوست داشت زیر بدنم دست و پا بزنه و این جوری بهش مزه می داد . دستمو گذاشته بودم رو شلوارش ..
-بهروز نکن .. نههههههه ..
-فریبا جون حالا که جناب سرهنگ نیست و رفته جلوی جبهه من باید پشت جبهه رو نگه داشته باشم ..
داشت واسه من ناز می کرد ومقاومت . من شلوارشو کشیدم پایین .. دوست داشت سرش داد بکشم . وقتی اینکارو کردم گفت
-بد جنس .. نکن .. نکن ..
-می کنم می کنم ..
شلوارشو در آوردم و به طرفی پرتش کردم . قالب کسش از رو شورتش خیلی درشت نشون می داد . اون هنوز هیچی نشده خیس کرده بود . حالا هنوز زود بود که شورتشو در بیارم . دستمو گذاشتم رو بلوزش .
-نکن .. بی ادب .. نکن .. جیغ می کشم .
-بکش آبروی خودت میره ..
لبامو گذاشتم رو دهنش .. یه دستموگذاشتم رو گردنش و خودمو با یه دست و به زحمت لخت کردم .هرچند خیلی هم لگد می زد ولی من تونستم مهارش کنم . بعد در همون حالت کیرمو می مالوندم به شورتش .. پنجه هاشو به پهلوهام انداخته بود ولی من سوتین روی تنشو می کشیدم و به هر شکلی بود اونو درش آوردم .. چه هیکلی داشت . دیدم داره نق می زنه .. موهای سرشو کشیده و کیرمو گرفتم سمت دهنش .. --باز کن .. بازش کن . باید ساک بزنی . کاری نکن که همین جا پاره پاره ات کنم نذارم چیزی واسه جناب سرهنگ بمونه . هر چند می دونم اون, اون جا گشنگی نمی کشه
-نه .. خواهش می کنم . این کارو باهام نکن ..
با دو تا انگشتام بینی فریبا رو از دو طرف فشارش دادم و راه نفسشو بستم . مجبور شد دهنشو باز کنه و کیرمو بخوره .. ولی ساک نمی زد . کف دستمو گذاشتم لاپاش ولی پس می زد . موهای سرشو کشیدم .. اون قدر با وسط پاش بازی کردم که دیگه طاقتش طاق شد .. یه لحظه شل گرفتم از دستم در رفت و طوری به سرعت پا به فرار گذاشت که مجبور شدم با یه خیز یوز پلنگی خودمو بندازم روش . شورتشو وحشیانه از پاش در آوردم طوری که اثرش رو کشاله های رونش موند . لبامو گذاشته رو شونه هاش .. گاز گرفتن همراه با مکیدنوشروع کردم .. اونم از پشت به من مشت می زد . تحت تاثیر فیلمایی که دیده قرار گرفته بود .
-نههههه نهههههههه بهروز خیلی کلفته .. نههههههه .
-تو دنبال همین چیز کلفت بودی دیگه نگو نگو نمی خواستی . خیلی خوبم می خواستی از پشت بهم لگد مینداخت . یکی از این ضربه هاش طوری به کیرم خورد که نمی دونستم از درد چیکار کنم تا چند لحظه به خودم می پیچیدم ..از پشت موهاشو جمع کرده و دیگه راستی راستی لازم بود که یک سکس خشن جدی رو روش پیاده کنم . سرشو محکم می زدم به زمین . شانسی که در اون لحظه آوردم این بود که قالی زیر پامون از اون ماشینی پشمی های چاق و چله بود .. ولی یه خون خفیفی از لب و دهنش جاری شده بود . کف دستمو محکم می کوبوندم به کونش ..
-می کنمت . جرت میدم . اول می کنم لای کونت . کون گنده تورو حریفش منم . جناب سرهنگ جوابتو نمیده . اون الان به اندازه یک سر جوخه که سهله به اندازه یک سر جوجه هم حریفت نمیشه ..
خسته اش کرده بودم . دو طرف کونشو محکم باز کردم طوری که هر لحظه امکان جر خوردن مقعدش می رفت .
-حالا که این طور شد کرم هم نمی مالم .
کونش دل و دین منو برده بود . ولی سوراخ و دور مقعدش نشون می داد که کار کردش زیاده . کیره رو فشار دادم به سوراخ کونش .
-آخخخخخخخخ کونم کونم .. کونم ..
-کون بده .. کون بده .. کون بده .. تو که نمردی .. بده ..
دو طرف کونشو با کف دستام می کوبوندم تا از لرزش اون لذت ببرم . با فشار اول حدود پنج سانت از کیرم رفت توی کونش .. اگه کرم می زدم همون اول ده سانتو می تونستم بکنم اون داخل . از اون کونای با حال بود که خیلی با لذت می شد اونو گایید .. دستامو گذاشتم دو طرف کون گنده اش و اونو چسبوندم به کل قالب کیرم و هر کدوم از قاچای کونشو یه حرکت دورانی سریع بهش می دادم . کیرم که حدود یک سومش رفته بود توی کون فریبا و وبقیه اش وسط دو تا قاچ داغ کرده بود با یه لذت عجیب و فوق العاده ای آبشو توی کون فریبا خالی کرد .
-اووووووففففففف فریبا جون .. چه کونیه این . جناب سر هنگ بالا نمیاره اینو می خوره ؟
وقتی که آبم توی کون فریبا خالی شد حس کردم که کیرم به جای عقب نشینی داره یه حرکت رو به جلو انجام میده . حالا دیگه تقریبا نصف کیرم بود توی کون فریبا .
-تکون بخوری بازم فشارش میدم تا روده هاتو جر بده .
چشاشو بسته بود و داشت کیف می کرد .
-عمرا اگه جناب سر هنگ همچین کیری بهت زده باشه .
دستمو از زیر پاش رسوندم به کس و انگشتامو کردم توی کسش .. با وجود انزال شدن سریع شق کرده بودم ..
-آخخخخخخ آخخخخخخخخ اوووووووفففففف بهروز بهروز کسسسسسسم می خاره می خاره .می خاره ...
با ناخنام شروع کردم به خاروندن کسش ..
-ببینم حالا خارشش گرفته شد ؟
-کیرت رو می خواد .. بریم رو تخت ..
از جاش پا شد و بازم شروع کرد به فرار کردن . اون هیجان فوق العاده می خواست و منم هوس کسشو کرده بودم و دلم می خواست اونو زود تر بکنم . این بار اونو گرفتم و انداختمش رو تخت .. بازم دست و پا می زد و می خواست در ره .. موهاشو کشیده و از چپ و راست بهش سیلی می زدم .
-نههههه نهههههه بد جنس جلاد منو کشتی . تو از جونم چی می خوای ..
-تو رو کونتو کستو سینه هاتو .
لبامو گذاشتم رو سینه هاش طوری میک می زدم که دردش بگیره.
-باز کن لاپاتو ..
کیرم وحشی شده بود .. سرش داد کشیدم . راستی راستی دیگه ترسید . پاشو باز کرد و کیرمو تا انتها فرو کردم توی کسش . با این که کس گشادی داشت ولی به کیر من حال می داد . حس کردم که دیگه هیچ حسی واسه هارد بازی کردن نداره .
-بهروز .. می خوام . می خوام .. آبمو خالی کن .. خالیش کن .. راست میگی . کار سر هنگ نیست . سردار من تویی . منو بکن .من دیگه میشم زنت .. منو بزن . کبودم کن گازم بگیر . فقط منو بکن ..
همه جای تنشو آروم آروم گاز می گرفتم و مراقب بودم که اثری چیزی باقی نذارم که مدت زیادی بمونه .
-گازم بگیر کبودم کن . سر هنگ زنگ زد گفت تا یه ماه دیگه نمیاد . امروز کبودم کن هوس دارم ..
من دیگه هر کاری که اون می خواست کردم . لاپاشو باز کرد تا کلفتی کیر منو بیشتر لمس و حس کنه . یه لحظه دستشو گذاشت رو سینه هام و منو پس زد یاد فیلمها افتادم که الان آبش می خواد خالی شه .. همین طورم بود . یه چیزی مثل ادرار از کس فریبا خالی شد .. یه دقیقه ای آروم گرفته بود .. بازم می خواست و من ادامه دادم .. اون ول کنم نبود . اومد رو من .. نزدیک بود خفه ام کنه . لباموبه لباش قفل کرد .. دیگه گفتم باشه هر طوری که می خواد باهام حال کنه ... پس از کمی استراحت بازم شروع کردیم . وقتی که داشتم می رفتم ازم پرسید خوش گذشت ؟ همون جوری بود که دوست داشتی ؟
-آره فریبا جون هردومون به آرزومون رسیدیم فقط حواست باشه کاری به کار مامانم نداشته باشی ..
-می دونم از قدیم گفتن مرغ همسایه غازه ..
-این که درسته . ولی این مثال به درد این جا نمی خوره .. اگه مامان من همچین کاری بکنه من می میرم . باید گفت مرگ خوبه واسه همسایه .. پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
مشکل سينه مامان قسمت اول

سلام

اسمم عليه بچه تهرانم حدود ٢٢ سالمه قدم ١٧٨ وزنمم ٧٨ كيلو هستش ما يه خانواده كاملا مذهبي هستيم يه خواهر كوچكتر هم دارم كه شوهر كرده و الان خونه شوهره ...داستان از اونجايي شروع شد كه يه شب مادرم اه ناله شديد ميكرد و درد ميكشيد، مادرم يه زن ٤١ ساله با قد ١٧٣ و وزنشم ٧٠ كيلو سينه هاشم ٨٠ ورونهاي تپل و كشيده با باسن گنده تاقچه اي ولي در عوض كمرش يه وجبه ما از اون خانواده ها نبوديم كه راحت پيش هم باشيم ولي دو سه باري مادرم و ديد زده بودم و هميشه تو كفش بودم ولي اصلا تابلو نمي كردم خلاصه با صداي نا له هاي مامان زري از خواب پاشدم ديدم دارن با بابا حرف ميزنند كه بلند شو بريم دكتر و مامانمم هم انكار ميكرد و ميگفت الان نه فردا ميريم! من رفتم داخل اتاق و گفتم مامان چي شده كه مامان گفت هيچي تو برو بخواب ... بعد اصرار زياد و فهميدم كه سينه راستش درد ميكنه بابا همچنان گير داد كه برن دكتر كه مامان گفت الان دكتر زن نيست منم برم پيش مرد چي بگم ، قرص ميخورم تا فردا كه بابا هم قبول كرد و دوباره برگشتم تو اتاقم خلاصه اون شب گذشت و از اونجايي كه پدرم كارمند بود قرار شد من ببرمش دكتر صبح بعد خواب از خونه زديم بيرون و رفتييم سمت ونك كه نزديك بود دنبال دكتر. ولي پيش هر دكتر زنان رفتيم بعد ويزيت و مايعنه يا چرت و پرت ميگفتند يا آدرس يه دكتر ديگه رو ميدادند تا اين كه سومين دكتر گفت : اين نوع بيماري مشكوك به سرطان سينه يا همون امبولي هست و ممكن خطر ناك هم باشه و تو اين محدوده فقط كار يه نفره،كه اونم مرد و تازه از امريكا اومده و همش ازش تعريف ميكنند ، برو اونجا ، اون متخصص سينه و گوارش و سرطان سينه است


مامانم : نه دكتر زن ميخوام حتما، كه دكتر گفته سراغ نداره اگر هم باشن خوب نيستند. البته من كه داخل نمي رفتم اينهارو مامان ميگفت. مامانم قبول نمي كرد كه بريم ولي وقتي ديد هر جا رفتيم يا چرت گفتند يا هم گفتن تو تخصص ما نيست بعدشم حرفهاي اين اخريه كه گفته بود شايد سرطان سينه داشته باشي نگران و ناراحتش كرده بود، خلاصه به هزار مكافات مامان راضي شد كه بريم اونجا البته با اصرار هاي بابا، كه گفت عيبي نداره برين ولي به شرط اين كه منم باهاش برم تو، چون مامان قبول نمي كرد من زنگ زدم به بابا يه ١٥ دقيقه راه داشت كه رفتيم اونجا و بعد گرفتن ويزيت چند نفري جلوتر از ما بودن منتظر شديم تا نوبتمون برسه اونجا وقتي من دقت كردم ديدم همه زنهايي كه اومدن سينه هاشون بزرگه ، واسم جالب بود، خلاصه نوبتمون رسيد و رفتيم تو. دكتر يه مرد ٣٢ ٣٣ ساله خوش تيپ بود ، كه بعد سلام و خسته نباشيد تارف كرد كه بشينيم مادرم به فاصله يه متري كنار دكتر نشست و من روبروي دكتر دكتر بعد باز كردن دفترچه ، رو به مامان كرد و گفت ؛ خوب مشكلتون چيه؟
مامان: با يه مكس كه همراه با خجالت بود گفت يكي از سينه هام ديشب بد جور درد ميكرد و تير ميكشيد دكتر : كدوم سينتون مامان : سمت راستيه
د: سايز سينه هاتون چيه م : با خجالت گفت ٨٠
د: قبلا هم درد گرفته بود به اين حالت يا نه اولين باره؟
م: يه چند وقتي درد داشتم ولي اونقدري نبود يعني عين ديشب زياد و طولاني نبود د : خانم سينه شوخي بردار نيست ، چرا همون اولش نيومدين !
م: هيچ نگفت دكتر رو به مامان كردو گفت مشكلي نداره جلوي آقا پسرتون؟ چون يه سري سوال هاي شخصي هم ميخوام بدون ؟؟؟ كه مامان با مكس و ... گفت نه ايراد نداره
د: متاهل هستيد
م: بعله
د: بعد پرسيد تو هم اغوشي به سينه هاتون فشار زياد نيومده؟ كه مامان سرخ شد و جواب نداد دكتر رو به من كرد و گفت شما بيرون تشريف داشته باشيد منم بلند شدم و رفتم بيرون ، ولي دلم تو اونجا بود و اصلا نمي خواستم بيام كه ديدم مامان نمي تونه بحرفه و جواب بده يه ١٠ دقيقه اي بود بيرون بودم و از كنجكاوي يا غيرت داشتم ميمردم تا اين كه صدام كرد و يه نسخه داد و گفت اين و تهيه كن بيار منم رفتم داروخونه ولي يه چيز خيلي جالب اين كه مامان پشت پرده بود نسخه رو گرفتم فقط يه پماد بود بردم دادم به دكتر و نشستم رو صندلي ، دكتر بعد گرفتن كيسه رفت نزديك پرده و به مادرم گفت خانم حاضريد ؟؟؟ كه مامانم اروم گفت بعله دكتر هم رفت پشت پرده وگفت خانم كامل مانتو و پيراهن و سوتين و در بياريد و برگشت نشست رو صندليش از غيرت و عصبانيتد داشتم ميمردم ، مامانم جلوي يه غريبه لخت شه!!!



ميخواستم بلند شم به مامان بگم بياد بريم ، ولي به خاطر مريضش پشيمون شدم بعد دو مين دكتر دوباره رفت پشت پرده و گفت خانم راحت و ريلكس دراز بكشيد و اصلا خودتون و جم نكنيد مشكلتون حاد سر سري نگيريد، حالا من تو دفترچه تون آزمايش و سونگرافي نوشتم ، بذاريد بزرگي غده ببينم چغدره، يا شايدم مشكل اين نباشه، معاينه كنم بهتره يا اگه نمي خواين تشريف ببريد جاي ديگه كه همكار خانم داشته باشه فكر كنم مامان قبول نمي كرد معاينه كنه ، اين و از طرز صحبت كردنش فهميدم مامان هم معلوم بود زوركي قبول كرده ، اونم واسه دردش بود وگر نه نمي رفت، چون ميشناسمش چه اخلاقي داره. معلوم بود دكتر داره سينه هاي مامان و ميماله بعد از مامان پرسيد ؟ شوهرتون اصلا سينه هاتون و ماساژ ميده؟ مامان كه فكر ميكرد من بيرونم با خجالت گفت نه دكتر : خانم سينه ي بزرگ نياز به مراقبت داره شما چرا توجه نكرديد ؟ مامان هم آروم بريده گفت: دكتر اي كاش با همسرم ميومدم ، اونم اطلاع پيدا ميكرد و مشنيد اينهارو م : دكتر اين مشكلم قابل درمان؟ د بعله البته بايد مو به مو به دستورها و داروهارو عمل كنيد و مصرف كنيد كه ايشالله بهتر شيد.البته بازم واسه اطمينان بايد جوابها رو ببينم اتاق دكتر كلا ٢٥ يا ٢٨ متر ميشد و من از صداي نفس هاي مامان و احساس ميكردم ، فكر كنم به خاطر ماساژ بود بعد دكتر گفت اين پماد رو روزي يه بار با اين پماد سينه هاتون و بماليد تايم هر سري هم ٢٠ يا ١٥ مين باشه، بعد ١٠ روز دوباره بيايد م : دكتر فيزيو تراپيست سراغ داريد ؟
د: خانم كاري نداره يا همسرتون يا خودتون انجام بدين


م: دكتر همسرم خوشش نمياد زياد. دكتر همين طور كه داشت مامانم و ميماليد رو به من كرد و گفت شما بيرون تشريف داشته باشيد منم كه عصبي شده بودم با اعصاب خورد رفتم بيرون تو اين فاصله كه بخوام بلند شم سريع فكري كردم و گوشيم و گذاشتم رو ظبط صدا و گذاشتم رو مبل اومدم بيرون مامانم بعد ١٠ مين اومد بيرون انگار همون زن نبود كه تو رفت چشاش داشت برق ميزد منم گفتم گوشيم تو جازمونده و رفتم برداشتم بعد خداحفظي با دكتر برگشتيم، تو راه يه حرف جالب از مامان شنيدم اونم اين كه گفت : از جريان معاينه و اين كه تو رفتي بيرون به كسي حرفي نزني ، حتي به بابات ! منم قبول كردم خونه كه رسيديم مامان زنگ زد به بابا، كه سريع رفتم تو اتاقم و اون يكي گوشي رو اروم ورداشتم و شنيدم كه مامان به بابا گفت اونقدر ميگفتم سرد نباش و هر شب بخوابييم ، تو نميومدي! آخرش من سرطان گرفتم و بابا هم ترسيد و .. كه مامان توضيح داد و گفت بايد برم آزمايش و سونگرافي و ... من تلفن قطع كردم اومدم هنصفري رو برداشتم و شروع به گوش كردن صداي ضبط شده تو اتاق شدم از اين به بعدش رو به زبون خودشون تعريف ميكنم
د: حداقل بايد روزي ١٥ مين به اين صورت ماساژ بدين مامانم با مكس زياد و بريده بريده گفت چشم ،
م:دكتر شوهرم از اين كارا نميكنه راه ديگه اي يا دارويي چيزي نداره ؟
د: خانم خودتون انجام بدين مامان جواب نداد،بعد چند لحظه
د: اهان دليلش و فهميدم همسرتون سرد مزاجه!


م: ديگه عادت كرديم اقاي دكتر من الان داماد دارم و چند وقت ديگه نوه دار ميشم دكتر؛ خب اين عادت بديه ، شما بايد از طرف مقابل بخواين ، ماشالله به شما يعني اگه به اين مشكل نمي خورديد اصلا بروز نمكرديد! خانم شما اگه دير متوجه اين مريضي ميشديد كه بايد عمل ميكرديم تازه الانم همه چيز به جواب سونگرافي بستگي داره ولي بااين وضعيتي كه من دارم ميبينم ايشالله با دارو و فيزيوتراپي يا همون ماساژ حل ميشه فقط روزي حتما نيم ساعت ماساژ بديد و همين فردا بريد آزمايش وسونگرافي انجام بديد و جوابش تا اومد بياين پيش من مامان كه اه نالش بلند شده بود گفت ميرم فيزيوتراپي دكتر ؛ خانم شما تو ٥ دقيقه اي كه من ماساژتون دادم حالتون بد شد ، فكر نكنم فيزيو تراپي رو بتونيد تحمل كنيد! خنده دكتر
م: هيچي نمي گفت مطمئنم از خجالت و حيا اب شده بود
د: فقط من بايد سايز دقيق و بگيرم بلند شيد اونجا وايستيد قد و وزن سايز ياداشت كنم
د: خانم گودي كمرتون هم زياده، مشكل كمر درد نداريد؟
م: چرا ااقاي دكتر بعضي وقتها از درد ميوفتم


د:اونم اگه درمان نكنيد به مشكل ديسك كمر ميخوريد ها دليلشم سايز باسنتون كه بزرگ بعدش دكتر اروم چيزهايي ميگفت كه نمشنيدم، ولي فكر كنم داشت سايز ميگرفت بعد ١ دقيقه به مامان گفت ميتونيد لباس هاتون بپوشيد از صداي صندلي معلوم بود اومد پشت ميزش و مامان هم ٢ ٣ دقيقه بعد امد ، دكتر، خانم بشنيد اين اون پماد و اينم دفترچه درماني فقط گفته هام يادتون نره؟ اينم كارت فيزيو تراپ ، هم كارش و بلده هم قيمتش مناسب همم اين كه صبح ها مياد منزل يا محل كارتون، حالا هر طور خودتون راحتيت.
م: دكتر واسه گودي كمرم چيكار كنم ؟
د: ورزش و فيزيو ، از فيزيو تراپتون بپرسيد راهنماييتون ميكنند
م:اين اقا هست ، من واقعا با اقا نمي تونم مشكل شرعي دارم ، خانم سراغ نداريد؟
د: نه من فقط ايشون و دارم ، به شما هم پيشنهاد ميكنم خودتون انجام بديد و شوهرتون مجبور كنيد.
م: اقاي دكتر خيلي لطف كردين ممنون و با اجازه
د: خواهش ميكنم به سلامت من بعد گوش كردن حالم بد شده بود يا بهتر بگم حشري شده بودم كه بعد يه خورده بازي با كيرم ارزا شدم ، تا حالا اينقدر اب ازم نيومده بود شاخ در اوردم بلند شدم رفتم دسشويي كه حموم دسشويي ما كنار هم بود ديدم مامان حموم رفته . يه خورده بادقت كه گوش كردم فهميدم تن تند نفس ميكشه كه حدس زدم داره با خودش ور ميره مامان صدام كرد واسه نهار كه رفتم پيشش و بعد خوردن گفتم مامان من اومدم بيرون دكتر چي ها پرسيد و چيكار كرد؟
م: بي حيا تو كه اكثرش و شنيدي گفتم من يه رب بيرون بودم تو اون يه رب ؟ هيچي بعد اين كه تو رفتي من لباس هام و پوشيدم و اومدم داشت دارو ... مينوشت و توضيح ميداد بي حيا به بابات نگي لباسم و در اورده بودم و دكتر دست زد نه بابا نميگم ولي همش همين و گفت؟ اره إدرس يه فيزيوتراپم داد كه هر روز برم پيشش فقط اين فيزيوتراپه هم مرد من گفتم خوب ميريم نشنيدي مگه دكتر چي گفت؟ گفت سرطان داري و خيلي هم دير شده مامان : بي حيا من از ناچاري اصرار بابات و تو بيش اين دكتر هم رفتم! وگر نه كه عمرا ميرفتم پيش مرد من حالا بذار بريم شايد اين دكتر خوب بود
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 72 از 125:  « پیشین  1  ...  71  72  73  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA