انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 77 از 125:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
نازنین BDSMقسمت پایانی

جلوتر از اون بلند شدم و رفتم رو تخت.به در اتاق خیره موندم و ثانیه شماری می کردم که بیاد.فقط اگه می تونست بودن تو یه تخت باهام رو تحمل کنه می تونستیم فردا راحتتر درباره اش حرف بزنیم.چند دقیقه طول کشید تا سایه ی گنگشو تو چهارچوب در ببینم.هنوز تی شرت و جین تنش بود.می تونستم حدس بزنم بندی که تو دستش تاب می خوره همون دهنبنده.واسه یه لحظه به چهارچوب در تکیه کرد و به سمتم نگاه کرد.نمی تونستم چهره اشو تو تاریکی ببینم.بالاخره خرامان سمت تخت اومد و بدون اینکه بشینه دنباله ی دستبندو که به مچم وصل بود از یکی از میله های بالای تخت رد کرد و به دست دیگه ام بست.کمرشو صاف کرد و باز چند لحظه بهم خیره موند.انگار با خودش کلنجار می رفت!نمی فهمیدم اینهمه محاسبه واسه چیه.گردنمو بلند کردمو دهنمو باز گذاشتم.روی تخت کنارم نشست.چونه امو گرفت و سرمو به سمت خودش کشید.برق چشماشو تو تاریکی می دیدم.انگشتشو روی لب پایینم گذاشت و نرم حرکت داد و بعد به دندونام کشید و بالاخره داخل دهنم برد.لبهامو دور انگشتش حلقه کردمو شروع کردم به ساک زدن.چونه امو بیشتر جلو کشید و تو چشمهام نگاه کرد.زمزمه کرد مطمئنی؟سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.توپ gag رو لای دندونام گذاشت و بندش رو کشید.با اون چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت!!

زبونم پشت توپ لوله شده بود و تموم فضای دهنم رو پر می کرد.جداً نمی تونستم حرف بزنم و خیلی هنر می کردم یک سری اصوات بی معنی در میومد.انگار وجود یه جسم خارجی باعث شده بود ترشح بزاقم هم بیشتر بشه و به سختی می تونستم همه شو قورت بدم.
بعد از بستن دهنبند تی شرتشو درآورده بود و رفته بود سراغ شورتم.از روی شرت تنم رو می لیسید و با فشار انگشتش شورت رو داخل شکاف کسم می فرستاد.بالاخره کنارش زد و انگشتشو فرستاد تو.دو تا انگشت بود.به سرعت تکونشون می داد و انگار می خواست جا باز کنه.کسم خیس شده بود و راحت اجازه ی حرکت به انگشتاش می داد. قطرشون با کیرش خیلی تفاوت نداشت.اما وقتی انگشت سوم رو با فشار داخل برد لرزیدم.شروع کرده بود تلنبه زدن با انگشتاش تو اون فضای تنگ.پاهامو تکون دادم تا توجهشو جلب کنم و حالیش کنم که این کارو دوست ندارم.دستشو بیرون کشید و به ملافه ای که روی تخت بود چنگ زد.ملافه رو به زور از زیر تنم بیرون کشید و دور مچ پای چپم بست.دنبالشو به میله ی کنار تخت بست و با کمرش به پای راستم تکیه کرد.حالا دو دستی به جون کسم افتاده بود.دو انگشت از یک دست و یک انگشت از اون یکی.انگشتهاشو اهرم کرده بود و دیواره ی کسمو می کشیدو باز می کرد!داشتم دیوونه می شدم و کش اومدن واژنمو خوب حس می کردم.انگشتهاشو درآوردو دهنشو به کسم چسبوند.زبونشو داخل فرستاده بود و دور تا دور می چرخوند.به خودم می پیچیدم اما با دستهاش کمرم رو محکم گرفته بود و اجازه ی حرکت بهم نمیداد.چشمهامو بستمو از ته دل نالیدم.یک دستش همونطور که صورتش بین پاهام بود بالا اومد و سینه امو چلوند.دوباره انگشت هاش تو کسم بودنو همزمان با زبونش به جون چوچولم افتاده بود.از بالای کسم با چشمهای تنگ کرده صورتمو می پایید.اونقدر ادامه داد که توانم تموم شد و ارضا شدم.دهنش رو به کسم چسبوند و با تموم قدرت مکید.حس کردم شکاف کسم خالی شد و یک حفره باقی موند.سرتا پا عرق کرده بودم و از حال رفتم.تمامه تنم انگار که تب داشته باشم می سوخت و حتی نمی تونستم چشمهامو باز کنم.از حرکت تشک فهمیدم که از تخت رفته پایین.

چند دقیقه بعد از حس سرما لای پاهام از جا پریدم و چشمامو باز کردم.با یه بطری آبجو برگشته بود و بدنه ی بطری رو به کسم چسبونده بود.چشمهامون تلاقی کرد و با بطری رو بالا بردو سرکشید.هنوز جین تنش بود اما می تونستم عضلات بازو و سینه اشو ببینم.جین تنگ بالاتنه ی لختشو بزرگتر هم نشون می داد.کنارم روی تخت دراز کشید و به آرنجش تکیه کرد.بطری رو به گونه و گردنم چسبوند و شروع کرد به بازی با سینه ام.حالا که دستهامو بالا کشیده بود و بسته بود گردتر به نظر می رسیدن.هنوز تنم داغ بود و گرمایی که از صورتم بیرون میزدو حس می کردم.سرمو به شیشه چسبوندمو چشمهامو بستم.دستش پایینتر می رفت و شکممو قلقلک میداد.انگشتشو تو نافم فرو کرد و فشار داد.چند لحظه اون تو چرخوند و بعد سراغ کسم رفت.هنوز آماده نبودم.مالوندن کسم واسم آزار دهنده و غیرقابل تحمل شده بود اما متوجه نبود.انگشت وسطش دوباره راهشو به داخل باز کرده بود و آروم عقب جلو می رفت.به زور آب دهنم رو قورت دادم و ناله کردم...دومین انگشت...سومی...و زبونش!!نمی دونستم تا کی می خواد این کارو ادامه بده.دوباره داشتم به ارگاسم نزدیک می شدم که یهو از روم بلند شد.زمان بدی قطعش کرده بود.بطری رو از کنار گردنم برداشتو باقی مونده اشو سر کشید.از دیدن اینکه با بطری خالی داشت روم خم می شد خشکم زد!دهنه ی بطری که به لبهای کسم خورد از سرما لرزیدم و حشرم پرید.آروم بطری رو میون آب کسم حرکت می داد و به لبها می کشید.با انگشتش کسم رو باز کرد و خیلی نرم لوله ی بطری رو فرستاد داخل.سرد بود.خیلی سرد.هرچند که قطور نبود و کسم هم اونقدر خیس بود که درد نداشته باشم اما...یه چیز تحقیر آمیزی تو این وضعیت بود!از اینکه لخت با دست و پا و دهن بسته در اختیارش بودم و اون تصمیم گرفته بود با یه بطری منو بکنه حالم به هم می خورد!شروع کردم به لگد پرونی با پای آزادم ولی زانومو گرفت و به کارش ادامه داد.اگه فقط یه لحظه نگاهم می کرد هزارتا فحش می شنید از نگام!
بطری اونقدر داخل رفته بود که به ته واژنم رسید.اما انگار متوجه نشده بود و همچنان فشار می داد!از حرصم گردنمو تکون می دادم و سعی می کردم سر وصدا کنم.این دهنبند دیگه چه ایده ی مزخرفی بود؟؟!!...زانوشو به ته بطری فشار داد تا سر جا نگهش داره.لبهای کسمو گرفت و تا جای ممکن کشید و روی بطری چسبوند.حالا روم خم شده بود و اومده بود سراغ گردنم ولی خم شدنش بطری رو بیشتر فشار داد.از درد و سرما و تحقیر بغض کردم.بزرگترین کابوس 14-15 سالگیم جلو چشمام بود.با این تفاوت که مردی که رو تنم بود به جای کارگر افغانی کنار مدرسه، دوست پسر چهارشونه ام بود و به جای بوی سیمان و گچ مخلوط بوی ادکلن تلخ و سیگارش تو بینیم پیچیده بود و داشت مستم می کرد.به صورتم رسیده بود.نفسهاش عمیق و سنگین و گرم بودن.لبم رو می لیسید و سینه امو تو مشتش می چلوند.می دیدم که پره های بینیش از شدت هیجان باز شده.دو دستش رو به صورتم چسبوند.زمزمه کرد چه داغی و آروم خندید.از شدت درماندگی ناله کردمو باز چشمهامو بستم.خودشو با گردنم مشغول کرده بود که اولین ضربه رو حس کردم.بطری رو آروم عقب می کشید و با خشونت فشار می داد تو.با هر بار درآوردنش تنم شل می شد و می لرزید و هر بار فرو کردن نفسم رو حبس می کرد.نگاهم کرد.پرسید سرده؟! فقط نگاه کردم.دوباره پرسید درد داری؟! چشم غره رفتمو نگاهمو دزدیدم.توپ دهنبندو در آورد گفت حرف بزن.اما زانوش باز روی ته بطری فشار می آورد و اون تو نگهش داشته بود.گفتم سرده.

بطری رو تو یه لحظه درآورد و به لبم چسبوند.دوباره خالی شدن کسم و خلا توشو حس کردم.با خشم نگاهش کردم.به لبم خیره بود و بطری رو فشار می داد.سرمو عقب کشیدمو غریدم. به موهام چنگ زد و دوباره بطری رو به لبم چسبوند.یک کلمه حرف نمیزد اما چنان شیشیه رو به لبم فشار می داد و موهامو تو چنگش می کشید که فهمیدم شوخی نمی کنه.یک طعم شوری با آبجو قاطی شده بود.تا به حال آب کسم رو نچشیده بودم.شیشه رو بیشتر داخل دهنم فرو کرد.واسه اولین بار این فکر به ذهنم رسید که نکنه این حرکات جزء آرزوهای جنسیش نیستو داره با این کار به قول خودش تنبیهم می کنه.همونجور که بطری رو ساک می زدم با تردید بهش نگاه کردم.منی که یک سال نذاشته بودم دستهامو ببنده حالا تو بدترین زمان ممکن این هدیه رو بهش داده بودم!از این فکرها ترسیدم.حقیقتا اگه می خواست دستش باز بود که هر بلایی سرم بیاره.فکر کردم که اگه بتونم داد بزنم یا دستمو به میله های تخت بکوبم شاید همسایه ی آپارتمان رو به رو متوجه بشه.صاحب آپارتمان پیرزن بداخلاقی بود که از هیچ کدوممون خوشش نمیومد و همیشه دنبال بهونه بود برای پاچه گرفتن.اما... فرضا که کسی صدامو می شنید و می ریختن تو اتاق.از دیدن تن لخت من با دست و پای بسته چه فکری می کردن؟اگه تموم اینها فقط بازی بود و نه تلافی کیوان،اون وقت چی؟!
شیشه رو از دهنم بیرون کشید،توپ رو سرجاش فرو کرد و از اتاق بیرون رفت.خیلی منتظر موندم تا برگرده اما خبری نبود.و بعد متوجه صدای باز و بسته شدن در ورودی شدم!!این دیگه یعنی چی؟!چرا باید تو این حال ولم می کرد و می رفت بیرون؟یاد داستان تجاوزهای گروهی افتادم و خنده ام گرفت.حتی تو اون وضع هم می دونستم کیوان اینقدر دیوونه نیست.اما...اگه بود چی؟!
شاید چند ساعت تو همون حال موندم.شاید هم یک ساعت نشد اما برای من دیر می گذشت.تو اون پوزیشن اصلا راحت نبودم.پام، دستهام و فکم درد گرفته بودنو نمی تونستم وضعیتمو تغییر بدم.چند بار سعی کردم پامو آزاد کنم بلکه بتونم رو تخت بشینم ولی با کشیدن پام فقط گره محکمتر می شد و عضلاتم بیشتر از قبل می گرفت.بالاخره بیخیال شدمو به سقف خیره موندم.برگشتنش اونقدر طول کشید که کم کم داشتم به خواب می رفتم.شاید حتی یه چرت کوچیک هم زدم چون متوجه صدای در نشدم.فقط دستهاشو حس کردم که ملافه و دستبندو باز می کردن.تا به خودم بیام دستهامو پشت کمرم کشیده بود و دوباره بسته بود.بلافاصله یه چیز پارچه ای جلوی چشمهامو گرفت.کمکم کرد جوری رو عرض تخت به پشت دراز بکشم که گردنم آویزون باشه.صدای زیپشو شنیدم و داغی تخمهاشو رو صورتم حس کردم.توپ رو درآوردو با فشار دستاش دو طرف فکم دهنمو باز نگه داشت.کیرش تا ته حلقم رفت و نفسم رو بند آورد.عق زدم و لگد پروندم.تو دهنم تکونش داد و بعد بیرون کشید.با ولع نفس عمیقی کشیدمو تا بخوام حرفی بزنم دوباره این کارو تکرار کرد.اینبار اونقدر اون تو نگه داشت که داشتم از حال می رفتم.حالا رو صورتم تلنبه می زد.تخمهاش به بینیم می خورد و کیرش رو زبونم حرکت می کرد.دستش رو روی نوک سینه ام حس کردم که نیشگونش می گرفت و می کشید.حالا کیرش سفت و بزرگ شده بود و راه نفسم رو بیشتر از قبل بند میاورد.بالاخره بیرون کشیدشو برم گردوند.دو زانو نشستمو بعد سر و سینه امو روی تخت خم کرد.بدون هیچ اخطاری تا عمق کسم فرو کرد.اینبار خیس نبودم و کاندوم لاستیکی هم تنم رو می سوزوند.(بعدا فهمیدم این بیرون رفتنش واسه همین کاندوم بوده چون آخرین کاندومش رو برای سکس نیمه کاره ی بعد از ظهر خرج کرده بود!)هنوز از ساک زدن آخر بی حال بودمو نفسم سرجا نیومده بود تا بتونم ناله کنم.

بی رحمانه تلنبه میزد و به باسنم چنگ می نداخت.دستهاشو رو شونه هام گذاشتو محکم تنموعقب کشید تا آلتش تا ته فرو بره و همونطور نگه داشت. رسما می خواست کاری کنه که تغییر سایز بدم!!...ناله ی کشدار و بلندی کردم که به دنبالش با لذت و حشر گفت هوووووووممم؟!چطوره؟؟ و دوباره شروع کرد تلنبه زدن.اینبار تندتر،محکمتر و عمیقتر میزد.جوری که با هر ضربه اش سرم روی تخت کشیده می شد و فشار کیرشو تو شکمم حس می کردم.یک انگشتشو با فشار وارد کونم کرد و همونطور که تلنبه میزد شروع کرد به خراش دادن کونم.با دست دیگه محکم به باسنم میزد و گاهی چنگش می گرفتو می کشید.له شدنو باز شدن شکاف کسمو حس می کردمو رو خودم لوله شده بودم.بیحالتر از اون بودم که بخوام از این وضع عصبانی باشم.از طرفی به نوعی لذت هم می بردم!سکس ما همیشه داغ و تا حدودی هم خشن بود اما وضعیت امشب چیز دیگه ای بود.میون ناله های گنگم به صدای نفسها و اهن اوهون کیوان گوش میدادم که انگار ناله هامو مسخره می کرد! بالاخره بیرون کشید و کنارم رو تخت دراز شد.هنوز تو همون پوزیشن مونده بودمو نمی تونستم حرکت کنم.بازوهامو گرفت و روی تن خودش کشوندتم.حس کردم پارچه رو از رو چشمام برداشت ولی نمیشد پلکمو باز کنم.لبهای داغش به پشت پلکم کشیده شد و موهامو لای انگشتش پیچوند. حالا دهنبند رو هم باز کرده بود و با طمانینه ازم لب می گرفت.به زور چشمهامو باز کردم.نگاهش دوباره مهربون شده بود.گفت می شینی روش؟ پلکام افتاد و ناله کردم.با دهن بسته خندیدو سرمو به سینه اش چسبوند.کیرشو زیر کسم حس می کردم که هنوز سرپا بود.روی سوراخم تنظیمش کردو آروم فرستاد تو.با فشار دستش به دو طرف کمرم بالاخره بلند شدم تا روش بشینم.با دستش کمرم رو نرم بالا پایین می کرد.تازه فهمیدم چقدر خیسم.آب کسم کیرشو سرتاپا خیس کرده بود و حتی به رونهام هم رسیده بود.موهام تو صورتم ریخته بوده و سینه هام تاب می خورد.یک مقدار که گذشت به جای بالا پایین کردن کمرم شروع کرد از زیر تلنبه زدن.دوباره صدام بلند شده بود.کف دستشو پشت کتفم گذاشت،رو خودش خمم کرد و لبهامو تو دهنش قفل کرد.با انگشتش به جون سوراخ کونم افتاده بود و تو عمقش کنکاش می کرد.کیرشو درآوردو روی کونم تنظیم کرد. تا حالا از پشت رو کیرش ننشسته بودم. خواستم بلند بشم.اما محکم تنمو گرفته بود و با یه فشار فرستادش تو.چشمهام از حدقه زد بیرونو نفسم حبس شد!با خنده کمرم رو عقب جلو کرد و لبهامو مکید.

دلپیچه داشتم.نه.دلپیچه نبود.اما...حس عجیبی بود!انگار به جای کیر دستش بود که تا آرنج تو روده ام رفته بود.باسنم به رونش می خورد و جای ضربه هایی که با دستش زده بود می سوخت.آب کسم روی تنش می ریختو تن هر دومونو لزج می کرد.هرچی صدام اوج می گرفت با بی رحمی بیشتری تلنبه می زد.هر دو به نفس نفس افتاده بودیم تا اینکه بالاخره با یه نعره آبشو خالی کرد.
بی حال کنار هم افتادیم.به سختی تونست دستهامو باز کنه و بغلم کنه.فردا صبح با صدای تلفن بیدار شدم.از زور خستگی خواب مونده بودم و نتونستم به قرارم با دوستم برسم.قرار بود یک سری از کارهای رفتنم رو هماهنگ کنه و حالا زنگ زده بود ببینه کجا موندم.کیوان قبل از من از خونه رفته بود بیرون.شب دوباره با هم صحبت کردیم و یه جورایی خداحافظی هامونو گفتیم.تو چند روز باقیمونده تا سفرم کمتر تو دست و پای هم می پیچیدیم.روز رفتن اصلا ندیدمش و فقط بهم تلفن زد و خداحافظی کرد.بعدها تو دالاس چند باری تماس تلفنی داشتیم که ادامه پیدا نکرد و پرونده ی این رابطه هم بسته شد.اما سکس اون شب با تموم مسائل عجیب غریبش ذهنمو نسبت به
BDSM و Kink
بازتر کرد و زمینه ساز تجربه های بعدی شد...

نوشته: نازنین
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ماجراي آمپول زدن زن دايي قسمت اول

سلام مي خواهم اولين داستان سكسي خودم را كه با زنداييم اتفاق افتاد براي شما بنويسم. راستش من 3 تا دايي دارم . دايي كوچكترم ازمن 2 سال كوچكتر است و ما با هم خيلي خوب هستيم. دايي وسطي من تازه عروسي كرده بود و چون از خود خونه اي نداشتند خونه پدرش زندگي ميكرد. يعني خونه پدربزرگ من و دايي كوچك تر من هم كه حالا زود بود زن بگيره با باباش زندگي مي كرد. همون روزهاي اول كه زن دايي من به خونه شوهرش اومد من(اميد) ودايي کوچكم(علي) خيلي از اون زن خوشمون اومده بود. نمي دونستم داييم چجوري اين زن به اين خوشكلي را به دست اورده و اين زن خوشكل اومده و با دايي من عروسي كرده اخه خيلي از داييم سر بود. يكم درباره زن دايي(الهام)بگم. الهام يه زن قد بلند و خوش هيكل بود. قدش 175 و وزنش هم 70 كيلوبود يعني قد و وزنش تناسب خوبي با هم داشت. صورت سفيد و تپلي داشت با لبهاي غنچه اي و سرخ رنگ مثل انار و ابروهاي مشكي كشيده و چشمان درشت سياه رنگ . هميشه توي خونه روسري به سر داشت و پيراهن و يك دامن بلند مي پوشيد و هرگز لباسهاي خيلي تنگ تنش نميكرد. با اين حال خيلي اندامش سكسي بود طوري كه من وعلي هميشه يواشكي سينه هاش رو كه ميخواستند از پيرهنش بزنند بيرون و مثل 2 تا هلوي بزرگ بود ديد ميزديم.

مي شد از روي لباس نوك پستوناش را حس كرد. 2 تا سينه گرد كه هميشه توي لباساش خود نمايي ميكرد. اما بد تر از همه يه كوني داشت كه نگو. با اين كه دامن مي پوشيد و دامنهاي زياد تنگ پاش نمي كرد هميشه كونش مي خواست دامنشو پاره كنه و بزنه بيرون. واي وقتي راه ميرفت و پشتش به ما بود واقعا كيرم بلند مي شد. هنگام راه رفتن لمبرهاي كونش مثل ژله تكون ميخورد و توي دامنش اين ور و اون ورميشدند. كونش باسن هاي بزرگ وپهني داشت در عين حال گرد و قلمبه بود. عجب رون هايي داشت وقتي دامنش به پاهاش ميچسبيد ميشد اندازه دور رونهاشو حدس زد. خلاصه من و علي هميشه تو كف زن دايي بوديم و حسرت چنين هيكلي رو ميخورديم. وقتي خونه خالي ميشد ميرفتيم سر كمد لباسهاش و شرت و سوتين هاش رو تماشا ميكرديم. از حموم كه بيرون ميومد به يه بهونه اي ميرفتيم تو حموم و سوتينش رو بو مي كرديم . چه بوي خوبي داشت واقعا ديوونه ميشديم وقتي اون 2 تا سينه هاي گرد رو توش تصور ميكرديم. اما يه جاي خوشحالي براي ما مونده بود گفتيم هر وقت اقا دايي كرد تو كس زن دايي و 9 ماه بعد بچه دار شد هنگام شير دادن بچه بالاخره ميشه سينه هاش رو ديد زد.

اما روزهاي خوش ما زياد طول نكشيد و چند ماه بعد داييم توي يه شهرستان ديگه كار پيدا كرد و اونا مجبور شدند از اون جا اساس كشي كنند و به يه مكان ديگه برند و ديگه دوران ما به سر مي رسيد. خلاصه توي تابستون بود كه اساس كشي كردند و بعد از اساس كشي ما به شهر خودمون برگشتيم و حسابي حالمون گرفته شد. توي همون روزها بود كه يكي از دوستام كه خيلي بچه مثبت بود از من خواست تا با هم بريم كلاس هاي حلال احمر و كمك هاي اوليه رو ياد بگريم. من كه حسابي اعصابم خورد بود گفتم برو بابا تو هم حال داري پس كي از اين كارات خسته مي شي. بالاخره با اصرار اون و براي اينكه يه جورايي زودتر روز را شب كنم قبول كردم. اتفاقا توي همون كلاسها بود كه توي مسايل پزشكي امپول زدن را هم ياد گرفتم. راستي يادم رفت بگم زن داييم خيلي زودتر از اين وقت ها حامله شده بود و يه بچه گيرش اومده بود. 3- 4 ماهي هم از تولد بچش گذشته بود و من فقط براي تولد پسرشون اونجا رفتم و يه چند روزي زن دايي را برانداز كردم. يه روز كه اومدم خونه ديدم علي تازه از شهرستان از خونه برادرش برگشته وخونه ما منتظر من ايستاده بود وقتي رفتم خونه به من گفت زود باش ميخواهم يه چيزي برات تعريف كنم تا حسابي حال كني. ما رفتيم خونه اونا كه خالي بود . گفتم زود باش بگو ببينم چي شده كه اينقدر عجله واسه گفتنش داري. علي گفت من تونستم الهام رو لخت لخت ببينم.

(از اين جا به بعد را به صورت گفتاري مينويسم)اميد: برو گمشو. مارو گرفتي. مسخرهعلي: به خدا راست ميگماميد: اخه چه جوري . حتي بدون شرت و سوتين ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!علي: اره. عجب كون و كس و پستوني داشت. واااااااااااي. اميد: زود باش بگو منم بدونم. تو چطوري اونا ديديعلي گفت: مي دوني كه ديوار دستشويي و حمام اونا به هم چسبيدهاميد: خوب اره. چطور مگهعلي: هيچي اون روز الهام با مامانم ميخواستند برند حموم و با هم بچه رو بشورند. حامد هم(حامد همون دايي منه) سر كار بود. منم همون موقع تو دستشويي بودم كه صداي الهام از اون ور ديوار مي يومد. به طور اتفاقي نگاهم به لوله اي افتاد كه به طرف حموم رفته بود. يه دفعه متوجه شدم كه اطراف لوله بازه و با پنبه اطرافش رو پوشندند. بلا فاصله اونارو در اوردم. تو سوراخ كه نگاه كردم. الهام جلوي چشمام بود. با يه شورت و سوتين . كه ديدم سوتينش را هم داره در مياره. من بلافاصله پريدم تو حرفاش و گفتم زود باش بگو ديگه چي ديدي. گفت دارم ميگم ديگه. سوتينش رو در اورد اما پشتسش به من بود. من داشتم كونش را ديد مي زدم يه شورت سفيد تنگ پاش بود و كونش حسابي زده بود بيرون. در حال ديدن كونش بودم كه يه دفعه برگشت و من سينه هاش رو ديدم. عجب چيزي بود. خلاصه من داشتم الهام رو ديد ميزدم. از يه طرفي هم دستم به كيرم بود و داشتم جغ ميزدم. وقتي رفت زير دوش شورتش خيس خيس شد و انگار كونش 2 برابر بزرگ شده باشه. تا اينكه كار شستن بچه تموم شد و مامانم بچه رو برد بيرون تا لباساشو تنش كنه. الهام كه تنها شد يه دفعه شورتش رو كشيد بيرون و كونش زد بيرون من هنوز كسش رو نديديه بوده چون تو ديدم نبود. در حال ديدن لمبرهاي كونش بودم كه دستش رو ميمالوند لاي كون و روناش و خودشو مي شست. يكم جابه جا شد و يكدفعه كسش رو ديدم. عجب چيزي بود و. . .

الي اخر توصيف هاي علي ازهيكل زن دايي الهام ادامه داشت تا اينكه الهام لباساشو پوشيد و از حموم اومد بيرون. علي هم تو با ديدن اون صحنه ها 3 بار خودش رو تو دستشويي خراب كرده بود. منم كه با توصيف هاي علي حسابي خودم رو خيس كرده بودم. اما هنوز به قسمت سكس خودم با زن داييم كه يه بكن بكن حسابي نرسيدم ومي خواهم اصل ماجرا رو تعريف كنم. اگه كسي خواست ميتونه ازم بخواهد تا تو صيف هاي علي از الهام رو براشون بنويسم تا اونا هم خودشونو خيس كنند اخه توصيف هاي علي مفصله ومن همش رو نگفتم. فقط اينو بگم كه الهام اون روز موهاي كسش رو هم با تيغ زده و علي بيچاره فقط در حال تماشا بوده . حالا ليف زدن زن دايي وبقيش بمونه برا اونايي كه توصيف هاي علي را درخواست مي كنند. بريم سر اصل ماجرا. اون روزمن تصميم گرفتم به يه بهونه اي برم خونه زن دايي تا اگه شانس با من يار بود و الهام جون رفت حموم من هم يه ديدي بزنم. اما باورتون نمي شه از شانس بد من اينقدر كار سرمن هوار شد كه من نتونستم برم اونجا. يك سالي از اين موضع گذشت تا اينكه داييم كارش را اونجا از دست داد(شركتشون برشكست كرد)و داييم حامد تصميم گرفت برگرده همين جا و سر كار قبليش بره. من وعلي از اين كه الهام برمي گرده اينجا تو كونمون عروسي بود ومن يك سال بود كه الهام رو نديده بودم. بعد از يكسال زندايي رو ميديدم تو اين يك سال اب و هواي اونجا حسابي بهش ساخته بود و كلي هيكلش سكسي تر شده بود كونش و پستوناش هم بزرگ تر. با فروش اون خونه وپولي كه پس انداز كرده بودند يه خونه جداگانه واسه خودشون خريدند. و ديگه داييم پيش پدرش زندگي نمي كرد. اما از يه لحاظ بد بود اونم اينكه ما ديگه نمي تونستيم سر لباس هاي الهام بريم. اما به هر حال خوش حال بوديم كه الهام برگشته تا اينكه 2 ماه گذشت وبه خاطر عروسي دختر خاله الهام –دايي و زن دايي بايد براي عروسه يه 3 شبي ميرفتند يه شهرستان ديگه. فرداش داييم كليد خونشون را به ما داد تا شب ها براي احتياط اون جا بخوابم. من هم علي را خبر كردم وشب رفتيم خونشون.

مي خواستيم خونه را زيرو رو كنيم و البوم عكس و فيلم مجلس زنونه عروسي اونا رو پيدا كنيم وتما شا كنيم. اما پيداشون نكرديم و رفتيم سراغ شورت و سوتين هاي زن دايي الهام. تو يكي از كمد ها يه كتاب پيدا كردم وقتي برش داشتم يه عكس از داخل كتاب افتاد . اخ جون عجب عكسي پيدا كردم . بلا فاصله علي را هم صدا زدم. با ديدن عكس كير هر 2 تامون حساي بلند شد. تا حالا زن دايي رو اين طور نديده بودم تو اون عكس زن داييم يه لباس چسبون خيلي تنگ پوشيده بود به طوري كه بالاي سينه هاش وچاك سينش تو عكس پيدا بود و لباسش تا بالاي ناف شكمش بود و شكم و نافش هم تو عكس پيدا بود. با يه دامن خيلي تنگ و چسبون كه دامنش يه چاك داشت كه چاك دامنش يكمي تا بالاي زانوش ميرسيد. يه پاهاش تو دامن بود ويكي از پاهاش رو از چاك دامن انداخته بود بيرون عجب پاي سفيد و گوشتيي داشت يه تيكه از رونهاي الهام جلوي چشام بود از همه بهتر قستي از بالاي زانوش بود كه تو عكس پيدا بود منظورم قسمتي از رون پاش بود كه از اون ناحيه به بالا خيلي پاهاش برجسته تر و كلفت تر ميشد با اون كون پهن و بزرگش كه تو اون لباس تنگ زده بود بيرون بدتر از همه داييم كه از پشت چسبيده بود بهش و يه دستاش رو انداخته بود روي يكي از پستوناي زنش و لبخند خوشكل زندايي با اون لباش تو عكس. به غير از اين عكس چيز ديگه اي نصيب ما نشد. اولش خواستيم عكس رو بر داريم براي خودمون اما ترسيديم اونا بفهمند و ابرو ريزي بشه و منصرف شديم. اخيش دارم ميرسم به داستان سكسي خودم با الهام جون. خسته شدم از بس كه نوشتم. حامد كارش جوري بود كه بيشتر وقت ها سر كار بود. اون روزا يه كار براش پيش اومد كه مجبور شد يه 2 هفته اي از خونه دور بشه. خونه الهام نزديك بود به خونه ما. از اون جايي كه الهام برادرنداشت و كسي نبود شبها پيشش بخوابه داييم از من خواست شبها پيش الهام بخوابم. با اين درخواست داييم تو كونم عروسي شد و بزن و بكوب راه افتاد. تا اينكه شب موعود فرارسيد و من رفتم پيش زندايي بخوابم تا از چيزي نترسه اما حال ديگه بايد از كير راست شده ما مي ترسيد. اول فكر ميكردم حتما زن دايي يه جا واسه من پهن ميكنه توي يه اتاق هاي ديگه يا حد اقل با فاصله از هم مي خوابيم. اما وقت خواب كه شد با تعجب ديدم اتاق خواب خودشون را براي خواب به من نشون داد و تو اون اتاق فقط يه تخت خواب 2 نفره بود كه خدا ميدونه داييم چند بار روي اون تخت خواب با زن داييم حال كرده.

تازه فهميدم كه زن داييم شب ها چقدر از اينكه تنهايي بخوابه مي ترسه و حتي اينقدر شب ها مي ترسه كه حاضره با من يه جا و روي يه تخت بخوابه و تازه فهميدم كه چرا داييم اينقدر سفارش مي كرد كه شب زود برم پيش زن دايي وشبها تنهاش نزارم. شنيده بودم زن ها شبها تنهايي مي ترسند يه جا باشند اما نه به اين شدت. راستي چرا زن ها اينقدر از تاريكي ميترسند؟به هر حال اين ترس زن دايي به نفع من تموم شد ومن حسابي شق كرده بودم از اينكه 2 هفته پيش زن دايي و روي يه تخت مي خوابيم و داشتم از خوش حالي بال در ميووردم . اصلا فكرشو نمي كردم بعد از 2-3 سال كه تو نخ الهام عزيزم بودم حالا اين جوري بهش رسيده باشم تا جايي كه بتونم پيشش اونم روي يك تخت با هم لا لا كنيم. اون شب زن داييم يه دامن بلند كه زيرش فكر كنم از اين شلوارهاي كشي و چسبون زنونه پوشيده بود با يه پيراهن تنش بود . موقع خواب من رفتم روي تخت دراز كشيدم . 5 دقيق بعد زن دايي اومد و اول برق را خاموش كرد به طوري كه اتاق تاريك تاريك شد وچيزي درست معلوم نبود . اما ديدم الهام داره دامنش رو از پاش درمياره. حسابي حول كرده بودم و سعي مي كردم زن دايي رو با شلوار ديد بزنم تا بتونم بهتر اون كون قلمبش را ببينم اما اتاق تاريك بود و چيزي معلوم نبود . . الهام كنار من روي تخت دراز كشيد. تو يكي دو سانتي من بود و بوي زن دايي الهام رو كنارم حس مي كردم. چند دفعه اي خواستم بپرم تو بغلش. اروم و قرار نداشتم. اما اون انگار نه انگار. ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ماجراي آمپول زدن زن دايي قسمت دوم

صبر كردم خوابش ببره شايد بتونم كمي لمسش كنم . من كه خواب به چشمام نمي يومد. يك ساعتي كير خودم رو گرفته بودم وداشتم از شق درد مي مردم كه مطمعن شدم خوابش برده. چون تابستون بود هيچي رو خودمون ننداخته بوديم كه يه دفعه زندايي جا به جا شد و به پهلو خوابيد. با اين كارش كون بزرگش به طرف من بود . ديگه صبرم تموم شد و دستم رو بردم به طرف كونش و گذاشتم روي كونش. وايييييييييي چقدر نرم بود مثل پنبه. جرآتم بيشتر شد و دستم را روي كونش مي ماليدم. تا حالا كون هيچ زني رو حس نكرده بودم. خيلي نرم بود. يه لحظه زن دايي جا به جا شد و منم يه لحظه شوكه شدم و فكر كردم زن دايي فهميده.

با حركت سريع الهام هيچ كاري نتونستم بكنم كه ديدم الهام به روي كمر خوابيد و دست من رفت زير كون الهام. عرق سردي رو پيشوني نقش بسته بود هم از ترس هم به خاطر شهوت زياد. فهميدم هنور خواب بوده . نفس راحتي كشيدم و خيالم راحت شد. دستم زير كون الهام مونده بود. چه كون نرمي بود. دعا كردم ديگه صبح نشه سنگيني هيكل و مخصوصا كون نرمش روي يك دستم افتاده بود و من نمي تونستم دستم را از زير كون گرم ونرم و داغ اون بيرون بكشم. اخه احتمال بيدار شدنش وجود داشت. من كه حسابي حشري بودم اون يكي دستم را بردم به طرف پستوناش و دستم را گذاشتم روي يكي از اونا. خيلي اهسته اين كا ر رو كردم. شروع كردم به كشوندن دستم روي اون سينه هاي بلورين كه مثل دمبه نرم بودند. مي خواستم اونا رو محكم فشار بدم تا بتونم حسابي تو دستم حرارت و نرميش رو حس كنم اما نمي شد. با هزار زحمت دستم رو از زير كونش بيرون كشيدم.

و با دستام كسش روهم از روي شلوار احساس كردم. ديگه مي خواستم برش گردونم به روي شكمش و بيفتم روي اون كون نرمش و كيرم رو از روي همون شلوار به طرف سوراخ كونش فشار بدم. يا حتي چند باري ميخواستم اهسته اهسته دگمه هاي پيراهنش رو باز كنم و سوتينش رو در بيارم و اون ممه هاي خوشكل رو ببينم. حتي يكي از دگمه هاي پيراهنش رو با هزار زحمت و بد بختي باز كردم اما از ادامه كار منصرف شدم چون واسه باز كردن همون دگمه جونم بالا اومد. خيلي بايد احتياط مي كردم. تا اينكه 2بار خودم رو خيس كردم و حسابي اعصابم خرد شده بودوبالاخره بي حال شدم وخوابم برد وقتي چشمامو باز كردم ديدم زن دايي نيست نگاه كردم ديدم ساعت 11 ظهره و من خواب موندم. اخه ديشب تا نزديك هاي صبح به الهام ور ميرفتم. الهام تو اشپز خونه بود وقتي ديد از خواب بيدار شدم گفت به به صبح به خير. ميگم نكنه تو كمبود خواب داري و خنديد. البته به شوخي اين حرف ها رو به من مي زد اخه خيلي زن خوش اخلاق و خوش خنده اي بود. شب اول تموم شد و من يه فرصت رو از دست دادم. چند شب ديگه وضع به همين منوال گذشت ومن روز به روز حشري تر مي شدم. تا اينكه يه روز بعد از ظهر كه از كوچه اومدم خونه ديدم زن دايي با مامانم خونه ما هستند و دارو و قرص وشربت تو دست زن دايي . البته به اضافه 3 تا امپول. من گفتم خدا بد نده چي شده زن دايي. گفت چيزي نيست يه سرماخوردگي ساده. مامانم پريد تو حرفش و گفت اره جون خودت نمي دونستي چقدر تب داشتي . اگه من نبرده بودمت دكتر كه حالا وضعت بد تر بود.

اخه چرا تو دكتر نمي ري زن هر كارت هم كردم كه امپولت رو بزني نزدي. من پريدم توي حرفاي مامان وگفتم زن دايي شما كه تا ديشب سر حال بوديد. گفت اره خب. اما ظهر رفتم حمام بعد يه سري از كاراي خونه رو كردم خيس عرق شدم و رفتم جلوي پنكه فكر كنم علتش اينه. من گفتم خب چرا امپولت رو نزدي خداي نكرده حالت بدتر ميشه. مامانم گفت: اخيش بچه كوچولو از امپول مي ترسه . تازه مي خواست دكترم نره من بردمش. زندايي: حالا بايد نقطه ضعف منو جلوي اميد بگي. خواب چه كار كنم من از بچگي از امپول مي ترسيدم. وقتي امپول مي زنم تا چند روز بايد كله كله راه برم. اين دكترها هم نمي تونند يه امپول بزنند. (من تو دلم گفتم بده من بزنم همچين ميزنم هيچي نفهمي)من كه خودم ديگه يه امپول زن حرفه اي بودم خودمو جلو انداختم و به زن دايي گفتم . اشكال از خودته. حتما خودت رو سفت مي گيري بايد خودت رو شل بگيري(يه لحظه ديدم جلوي مامانم و زن دايي عجب حرفي زدم اين به خاطر شهوتم بود كه شبها با ماليدن زن دايي زياد شده بود اين حرفو كه زدم يكم سرخ شدم و خجالت كشيدم و رفتم تو اون اتاق)مامانم به الهام گفت: اخه اميد امپول زدنو بلده. الهام: نمي دونستماون روزي كه امپول زدن رو ياد گرفتم گفتم بالاخره شايد يه روزي برسه و بتونم چند تا از دختر هاي فاميل را امپول بزنم. اما تا اون روز فقط تونسته بودم به عمو –دايي و يه چند تا پسر هاي فاميل امپول بزنم . اونا هم كه يه كون پشمالو و سياه داشتند.

شب رفتم تا پيش زن دايي بخوابم. وقتي رفتم خونشون ديدم حالش خوب نيست و رنگش زرد شده. گفتم چيه. گفت حالم بده. اميد: قرصاتو خوردياره اما فايده نداشتهامپولت رو زدي يا اينكه ترسيدي بزنينه نزدم . اگه مي خواستم خوب بشم همين قرص ها اثر كرده بود. اما دكتر علكي امپول ننوشته . اگه بزني حتما خوب مي شي. براي اينكه بترسونمش گفتم. اگه نزني حالت بد تر مي شه و به جاي 3 تا امپول بايد 6 -7 تا امپول بزنيالهام: حالا كه شب هست و مطب دكتر بسته. فردا ميزنم. اميد: تا فردا خيلي دير ميشه. الان بايد 2 تاشو زده باشيالهام: چاره اي نيستاميد: با خودم گفتم الان بهترين فرصته و با پررويي كامل گفتم: من ميتونم بزنم . اين جوري حالت بدتر ميشه. الهام: نه ممنون تا فردا صبر ميكنم. با خودم گفتم حتما از من خجالت مي كشهحدود يك ساعت گذشت و حالش خيلي بد شد تا اينكه خودش گفت اميد حالم خيلي بده. گفتم من كه گفتم بايد امپول بزني. الهام: تو مي توني بزنياميد: ارهالهام: تو رو خدا من از امپول مي ترسم. مي توني يواش بزني.

يه موقع دردم نگيره من خيلي ميترسم. اميد: اره زن دايي من ديگه ماهرم. همچين بزنم كه خودت نفهمي. الهام: مثل اينكه مجبورم. امپول و سرنگ توي اون اتاقه. برو بيارش. اميد: خودتو اماده كن. روي تخت دراز بكش تا من بياممنو بگي از اين كه تا چند ثانيه ديگه كون زن دايي رو ميبينم دل تو دلم نبود وحسابي حول كرده بودم. يادمه وقتي امپول را اماده مي كردم دستم مي لرزيد. امپول رو اماده كردم و رفتم به طرف الهام تو اون يكي اتاق. ديدم رو همون تختي كه شبها با هم مي خوابيم دراز كشيده به روي شكمش. حالا ديگه اتاق هم تاريك نبود و من مي تونستم الهام رو ببينم در حالي كه دراز كشيده بود كونش رو ميديدم كه حسابي گرد و قلمبه شده و تو دامنش خودنمايي ميكنه و اين كير من بود كه به كون الهام سلام ميرسوند. الهام پاهاشو يكم از هم باز كره بودو صورتش روي تخت بود و اصلا به من نگاه نمي كرد به خاطر اينكه روش نميشد. گفتم: زن دايي اماده اي . گفت اره بعد يكم سرشو تكون داد و نگاش افتاد به امپول. خيلي از امپول مي ترسيد. گفت تو رو خدا اميد جون يواش بزن. اولين بار بود كه ميگفت اميد جون. نفهميدم اين جونش ديگه واسه چي بود. گفتم چشـــــــــم. سرش رو برگردوند. حالا من بودم با يه كون قلمبه.

دامنش رو گرفتم واروم اروم كشيم پايين. زيرش يه شلوار صورتي كشي تگ و چسبون پوشيده بود. هر چي مي يومدم پايين تر كونش بيشترپيدا مي شدتا اينكه دامنشو كشيدم پايين تا زير كونش و يدفعه هولوپي كونش افتاد بيرون. واي. عجب كون پهني داشت. نمي دونم چي خورده بود كه باسنش اينقدر رشد كرده بود. شلوارش محكم به كونش چسبيده بود. عجب باسني. دستم رو بردم به طرف شلوارش و يكمي كشيدم پايين البته با زحمت. نمي دونم چه جوري شلواربه اين تنگي رفته بود تو كونش و پاره نشده بود. البته نمي شد شلوارشو تا ته كشيد پايين. اما من تا وسط هاي لمبرهاي كونش شلوارشو كشيدم پايين. يه شورت تنك سفيدرنگ پاش بود با خط هاي مشكي كمرنگ. پيراهنش كمي مزاحم بود بنابراين يكم پيراهنشو زدم بالا طوري كه يه كمي كمرش پيدا شد . چقدر سفيد بود. حالا نوبت شرتش بود . شرتش رو اهسته يكمي كشيدم پايين واي چي ميديدم. يه كون سفيد و نرم به طوري كه وقتي شرت تنگش رو مي كشيدم بيرون لمبر هاي كونش تكون مي خورد. يكم كونشو داد بالا تا شرتش راحت تر بيرون بياد. واي خداي من يه لحظه كونش قلمبه شد . من نمي تونستم واسه يه سوزن زدن شرتش را كامل از پاش در بيارم و تنها يكي از باسن هاش واسه اين كار كافي بودواسه همين يه طرف شرتشو پايين تر كشيدم . حالا يه باسن هاشو تا نصفه هاش كامل ميديدم و درز بين 2 باسنش از بالاي شرت تا حدودي پيدا بود. واي چه كوني بود . سوزن رو گذاشتم رو باسنش بلافاصله پاهاشو چسبوند به هم و خودشو سفت كرد با اين كارش كونش يكم اومد بالا. يكم كه نوك سوزن رو توپوست كونش فشار دادم گفت اييييييييي و با صداي نازكي گفت اميدجون يواش. گفتم زندايي خودتو شل كن كه درد نگيره .

اين كارو كرد و من هم كارم تموم شد. سوزنوكشيدم بيرون و گفتم تموم شد . الهام همون جوري كه دراز كشيده بودگفت : تموم شد. گفتم اره درد داشت. گفت خيلي خوب زدي اصلا نفهميدم. پنبه رو الكل زدم و گذاشتم روي محلي كه سوزن زده بودم و يكم هم از فرصت استفاده كردم و با انگشام ماليدم روي لمبري كونش واي چه نرم وگرم بود . خيلي با حال بود. گفتم پنبه رو يكم اينجا نگه دار و بعد بلند شو. خودم يه نگاه ديگه به كون نيمه برهنه الهام انداختم و رفتم از اتاق بيرون البته با شدت به طرف دستشويي حمله كردم. زن دايي وقتي اومد بيرون از من تشكر كرد و گفت اگه اون روزي كه بچه بودم وبراي اولين بار امپول زدم اون خانم خوب امپول زده بود ديگه نمي ترسيدم. حالا زحمت اون 2 تا ديگه رو هم به خودت محول ميكنم. منم با كمال ميل قبول كردم. اون شب كه پيش زن دايي خوابيدم ديگه از اين كه با هزار ترس و لرز كون زن دايي رو بمالم منصرف شده بودم و با خودم يه فكر شيطنت اميزبه سرم زد واون اين بود كه فردا شب حتما زن دايي را بكنم. ديگه با ديدن اون كون فقط دست زدن بهش از روي شلوار لطفي نداشت و تصميم گرفتم حالا كه خونه خالي شده ويك هفته بيشتر پيش زن دايي نيستم شب بعد حتما ترتيبش رو بدم. تا اين كه فردا شب رسيد.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
ماجراي آمپول زدن زن دايي قسمت سوم و پایانی

بازم زن دايي همون لباس ها رو پوشيده بود. اما لباسش فرق ميكرد. يه پيرهن قرمزكه يكم چسبون تروتنگ تر از ديشبي بود وسينه هاش از تو پيراهنش زده بودند بيرون. كونشم كه هنگام راه رفتن همش بالا و پايين مي شد و من امشب تصميم گرفته بودم كار اين كون را تموم كنم. لحظه موعود فرارسيد و زن داييم امپول رو به دست من داد و خودش روي تخت دراز كشيد . من سريع امپول را اماده كردم و رفتم سراغ الهام جونم. مثل شب گذشته دامنشو كشيدم پايين تا روي روناش . همون شلوار چسبون صورتي پاش بود اونم كشيدم پايين البته اين دفعه كامل از توي كونش كشيدم پايين و تونستم كونشو كامل ببينم واي چه كون بزرگي .

اين سري يه شورت زرد رنگ خيلي تنگ پاش بود. نمي دونم شرتش براش كوچيك بود يا اينكه مدل شرتش اين جوري بود اخه لمبرهاي كونش از پايين شرتش يكمي زده بود بيرون . الهام با اين كار من جا خورده بود. ديگه حال خودمو نفهميدم دست انداختم توي شرتش و شرتشو سريع كشيدم بيرون البته اين دفعه تمام شرتشو كشيدم پايين . واي حالا داشتم كونشو كامل ميديدم. وقتي شرتشو با اون سرعت كشيدم بيرون كونش مثل يه هلوي درشت بيرون افتاد و خيلي پهن تر از اون چيزي بود كه فكرشو بكنيد فكر كنم اون شرت تنگ لمبرهاي كونشو به هم فشرده بود كه با در اوردنش يهويي پهن تر شد. وقتي الهام ديد كه من شرتشو كامل از پاش كشيدم بيرون غافل گير شد وگفت داري چيكار ميكني . اينهمه لازم نبود.

منظورش اين بود كه چرا كامل شرتشو بيرون كشيدم و خواست شرتشو بكشه بالا ولي مگه من اجازه بهش مي دادم گفتم شرتت تنگ بود يكدفعه در اومد حالا كه چيزي نيست الان تموم ميشه . گفت زود باش ديگه. سوزن امپول رو گذاشتم روي كونش . خودشو سفت كرد و پاهاشو جمع كرد . گفتم شل كن. اما چون مي ترسيد كسشو ببينم پاها و لمبرهاي كونشو جمع مي كرد. دوباره حرفمو تكرار كردم. ديدم گوش نميده منم دست انداختم لاي روناش تا پا هاشو از هم باز كنم . گفت چرا اين جوري ميكني. خجالت بكش من زن دايي تو هستم . اميد: خوب حرف گوش كن ديگه. الهام: زود تمومش كن. تا پا هاشو رها كردم دوباره خودشو جمع ميكرد كس صورتي رنگش هم تا حدودي وسط اون لمبراش ميزد بيرون. منم سوزنو گذاشتم كنارو دستم كردم وسط لمبرهاي كونش و يكم كسشو از لاي لمبراي كونش ماليدم وچند تا ضربه زدم روي باسنش كه مثل ژله تكون مي خورد. بغض توي گلوش پيچيد و گفت بيشعور منو ول كن. اصلا نمي خوام سوزنم بزني. به حامد و مامانت مي گم. گفتم خب بگو ميگم خودشو سفت گرفت ترسيدم سوزن بشكنه. خودتو شل كن تا كارم تموم بشه. اشكش در اومد و گفت باشه. فقط زود باش و خودشو شل كرد منم سوزن جوري زدم كه يكمي دردش گرفت و گفت ااااااااااااااااااااااااااااخ.

الهام گفت برو ديگه اينم سوزن تموم شد . گفتم يه سوزن ديگه هم بايد بهت بزنم . گفت اون كه مال امروز نيست . گفتم منظورم يه سوزن گوشتي گرم و كلفت و درازو داغه. و بايد كامل لخت بشي . گفت برو گمشو كثافت. و خواست بلند بشه كه من اجازه ندادم و اونو روي تخت خوابوندم و دامن و شلوارو شرتشو كه تا نيمه پايين بود با هم كشيدم از پاش بيرون. واي عجب رون هاي بزرگي داشت. رونهاي بزرگ و كشيده كه مثل برف سفيد بودند. لباسامو در اوردم و يه شرت بيشتر پام نبود. كه كيرم داشت از شرت ميزد بيرون. الهام گفت مي خواهي چيكار كني نكنه. . . . . . گفتم اره مي خواهم كس خوشكل زنداييمو بخورم. با شنيدن كلمه كس ترسيد و جيغ و فرياداش شروع شد. گفتم زحمت نكش كسي اين جا نيست. افتادم روش ودست زدم به سينه هاش كه داشت پيراهنشو پاره مي كرد و اين بار محكم اونا رو با دستم فشار دادم طوري كه الهام جيغ زد وگفت اخخخخخخخ تو رو خدا نكن. منو ولم كن. اين كارو با من نكن. خواهش ميكنم. نميذارم كسي از اين موضوع چيزي بفهمه. گفتم برو بابا بزار كارمو بكن. دگمه هاشو باز كردم و پيراهنشو در اوردم. يه سوتين سفيد تنش بود.

هيكل تو پر و سفيدي داشت. بالاي سينه هاش وكنار سينه هاش از لبه سوتين بيرون زده بود. دست كردم تو سوتين و سينه هاشو بادستم گرفتم و مي مالوندمشون. بعد سوتينش رو در اوردم. سينه هاش افتاد بيرون . الهام خجالت مي كشيد و فقط يه حرف نوك زبونش بود. (تو رو خدا ولم كن. اين كارو با من نكن)حالا اون سينه هاي بلورين بعد از 3 سال بد بختي جلوي چشمام بود . سينه هاش گرد بود مثل 2 تا هلوي بزرگ. پوست سينه هاش كشيده تر از پوست قسمت هاي ديگش بود و وقتي اونا رو با دستات مي ما لوندي بافتي از چربي رو داخلش حس ميكردي. با نوك برجسته قهوه اي رنگ جلوي سينه هاش ويه هاله و گردي قهوه اي خيلي خوش رنگ اطراف نوك سينه هاش. واي كه چقدر نرم بودند. شروع كردم وروي پوست سينه هاشو كه كشيده و نازك بود ليس ميزدم. پستوناشو به هم ميمالوندم و وسطش از بالا به پايين ليس ميزدم. با نوك زبونم روي نوك سينه هاش مي مالوندم بعد تو دهنم مي كردم و اونا رو مي مكيدم. چقدر خوشمزه بود. من حسابي عرق كرده بودم و به نفس نفس افتاده بودم . الهام هنوز مقاومت ميكرد و مي گفت تو رو خدا بسه . توي صداش شهوت و حس شهوت الودوجود داشت و صداش مي لرزيد. بلند شدم و شرتمو از پام بيرون كشيدم . (اينو بگم قبلا اسپره زده بودم)تا حالا كيرم رو به اين بزرگي نديده بودم . نگاه چشمان درشت الهام به كير من بود و با چشماش زل زده بود وبه كيرمن نگاه ميكرد و با خود ميگفت يعني چه اتفاقي قراره بيفته؟؟؟

گفتم حالا نوبت توست كه با اون لب هاي خوشكلت كير منو بخوري. هر كار كردم اين كارو نكرد و برام ساك نميزد. منم گفتم اشكال نداره منم در عوض جرت ميدم. پاهاشو از هم باز كردم . كسش قشنگ جلوي چشمام بود. يه قسمت صوتي رنگ وبدون يك مو. بوي خوبي مي داد. زبونمو كشيدم روي كسش. الهام يه اه بلند كشيدااااااااااااااااااااااه ه ه . لبه هاي كسش رو از هم باز كردم و زبونم را روي لباي كسش مي مالوندم. اه الهام بلند شد وحسابي به نفس نفس افتاده بود ديگه حرفي از اينكه اين كارو نكن وجود نداشت. هيچ مقاومتي هم نشون نميداد. پاهاشو بازتر كرد. من زبونمو از پايين كسش كشيدم به طرف بالا و با نوك زبونم چند تا ضربه به داخل كسش زدم وبعد زبونم را روي چوچولش تاب دادم كه الهام يه جيغ بلند زدوارضا شد وگفت تو رو خدا كسمو بليس. تازه فهميدم نقطه حساس بدنش چوچولش هست. واين كاره من باعث شده خوشش بياد و مقاومت نكنه. منم حسابي كسشو ميخوردم كه يك دفعه بلند شد و كسش رو از زير زبون من ازاد كرد. با دستش كير منو گرفت وگفت اخ جون چه داغه. خيلي بزرگه. وكلاهك كيرم رو ليس زد وكرد توي دهنش . تازه فهميدم كه راسته كه ميگن شهوت زن از مرد بيشتره. حسابي كير منو ميخورد. منم اخ و اوخم در اومده بود كه ديدم رفت سراغ تخمام و كرد تو دهنش و يكم فشار داد كه دردم گرفت. با دندونش از كلاهك كيرم يه گاز كوچولو گرفت و روي تخت دراز كشيد و پاهاشو داد بالاو چسبوند به هم وگفت زود باش ميخوام كيرت را توي كسم حس كنم.

عجله كن. مي خواهم حسابي جرم بدي. پاهاشو برد بالاتر و محكم به هم چسبوندوبا دستش پاهاشو نگه داشت. كسش از اون وسط زده بود بيرون. رفتم و لبهاي كسشو با دستم باز كردم . اول كيرم را روي چوچولش مي ما لوندم كه اخ واوه 2 تاييمون در اومده بود وخيلي حال مي داد . گفت بكن ديگه. منم كلاهك كيرم را گذاشتم وسط كسش و اروم فشار دادم تو. يه جيغ بلند كشيد. اخخخخخخخخخخ ومن ترسيدم. گفت پس بقيش كو گفتم الان ميياد . يكم فشار دادم ولوله كيرم را اروم تا ته كردم داخل كسش. گفت وايييييييييي چه كلفته. مثل اتيشه. دارم اونو زير نافم حس ميكنم. داخل كسش خيلي تنگ بودم و من به زحمت كيرمو اون تو جا دادم. داخلش داغ و چسبناك مانند بود خيلي هم گرم بود. شروع به تلمبه زدن كردم . اول اروم اروم. اونم اه واوه ارومي ميكرد. هر دو خيس عرق شده بوديم. بعد شدتشو زياد كردم. ومحكم كيرمو تو كسش جلو وعقب ميكردم. اون گفت يواش . ولي من حاليم نبود . جيغ ميزد و منم از شدت شهوت فرياد ميزدم. صداي كيرم كه به كسش ميخورد چالاپ چولوپ مي كرد.

احساس كردم حالا ابم ميياد. بلافاصله تلمبه زدن رو متوقف كردم و روش دراز كشيدم دستم رو بردم به طرف سينه هاش و شروع به مالوندن اونا كردم. صداي اخ وناله هاي ما به سكوت تبديل شد والهام با صدايي كه شهوت توش موج مي زد گفت. زود باش ادامه بده ميخواهم ابمتو بريزي اون تو. گفتم نكنه مي خواهي حامله بشي گفت. قرص ضدبارداري مصرف ميكنم. زود باش ادامه بده. گفتم ولي من مي خواهم قبل از اينكه براي بار دوم ابم بياد (اخه يه سري كه كسشو ميخوردم ابم اومده بود)ابمو بريزم توي كونت. كيرمو در اوردم. و به روي شكم خوابوندمش. كون پهنشو مالوندم وبا كف دست چند تا ضربه شلاقي به كونش زدم. شالاپ شولوپ. اون گفت اخخخخخ دردم مي گيره يواش. لمبرهاي كونش رو كنار زدم. كونش يه سوراخ كوچولو و ريز داشت. تف به سوراخ كونش ماليدم وكلاهك كيرمو گذاشتم لبش كه فشار بدم تو كه يكدفعه خودشو سفت گرفت. گفتم چرا خودتو سفت مي كني اين كه امپول نيست. هر 2 تامون خندمون گرفت و زديم زير خنده. گفت تو رو خدا من از كون ميترسم خيلي درد داره. من حتي به حامد هم از كون ندادم كه كيرش از تو نازكتره. گفتم همچين ميكنم كه دردت نگيره. قبول نمي كرد گفتم امتحانش ضرر نداره يكم ميكنم اگه درد داشت درش مييارم. قبول كرد من يكم كرم از تو يخچال برداشتم.

ماليدم در سوراخش . بعد سر كلاهك كيرم رو كردم توش جيغ زد وگفت مي سوزه درش بيار. گفتم اولشه. حالا خوب ميشه . بعد لوله كيرم رو هل دادم تو كونش . خيلي تنگ بود. الهام جيغ زدنش شروع شد. درش بيار. سوختم. خيلي درد داره. اما به من خيلي حال ميداد و يكدفعه كارو تموم كردم وتا ته كردم تو كونش. الهام يه جيغ بلند از شدت درد و شهوت كشيد. اااااااخخخخخخ اوييييييييي وايييييي پ پ پاره شدم. م م مي مي ميسوزه. . من يكم صبر كردم سوزشش كه تموم شد اروم اروم تلمبه زدم . لمبرهاي كونش مثل موج دريا موج بر ميداشت ومن تا ته مي كردم تو اون سوراخ ريز. اطراف كيرم كه روي كونش ماليده ميشد خيلي حال ميداد. اونم چون كونش تنگ بود خيلي جيغ مي زد و اين كارش منو بيشتر حشري مي كرد. يه لحظه ديدم ابم ميخواهد از تو كيرم فوران كنه ويزنه بيرون. گفتم ابم داره مي ياد خاليش كنم تو كونت. گفت نه بريزش تو كسم كيرم كشيدم از تو كونش بيرون . بلافاصله محكم كيرمو تو كس زن دايي جازدم كه يه جيغ كشيد چند تا تلمبه زدم بعد كيرمو از توكسش كشيدم بيرون و دوباره كردم تو كسش. بار سوم كه كردم تو كسش ابم باشدت تو كس الهام پاشيد و من والهام يه جيغ بلند كشيديم. و الهام گفت اخ چقدر داغ بود سوختم.
و بعد روي هم ولو شديم.

===نويسنده: اميد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زندایی کاراته باز قسمت اول

سلام.

من ایمان هستم. اولین باری که یه زن به تخمم لگد محکمی زد 14 سال بیشتر نداشتم.قضیه برمی گرده به آخرای تابستون تازه داشتم به سن تکلیف میرسیدم 1ماه بود که داییم وهمسرش که 9سال بود بچه دار نمی شدن ازشهرستان به طبقه ی بالای خونه ی ما اساس کشی کرده بودن به امید اینکه دوا درمون کنن وصاحب بچه بشن زن داییم 30سالش بود و تو یه باشگاه کاراته بانوان به عنوان مربی شروع به کار کرده بود دایی من 3 سال از زن داییم کوچکتره و قدش هم 10 سانتی کمتره کلا در مقابل زن داییم تسلیم تسلیمه یعنی اصلا بنیه نداره ولی زن داییم خیلی قوی بنیه است بارها شده باهم دعوا کردن وآخرش هم داییم تسلیم شده و کتکه رو خورده یه بار یادمه بعد ازظهر بود سروصداشون بیچاره مون کرده و سروصداشون از طبقه ی بالا می اومد داییم یه فحش خیلی بلند داد و زن داییم گفت الان آدمت می کنم من ومادرم اومدیم بریم بالا کمک که وقتی رسیدیم دم پله یهو داییم داد زد جیغ کشید واز پله ها افتاد تا پایین افتاد جلوی مادرم لباس تنش نبود فقط شورت پاش بود تخماش و کمرش رو گرفته بود مادرم که فهمید قضیه از چه قراره منو کرد تو هال خونه و در رو بست تا نبینم خودش هم رفت برای داییم جوشونده درست کرد داییم داشت از درد می مرد زن داییم بعد 10دقیقه اومد پایین و داییم جلوی مادرم اززن داییم معذرت خواهی کرد مادرم هم چیزی نگفت یه پتو انداخت روی داییم و خود زن داییم بهش جوشونده رو داد تابخوره



مادرم اومد پایین تو خونمون بعد 2 ساعت زن داییم زنگ زد پایین و به مادرم گفت حال داییم خوبه و خوابیده بدبخت داییم یکی نیست به داییم بگه آخه تو که می دونی زنت کاراته بازه چرا گوه زیادی می خوری از این جور قضیه ها کم نداشتیم .زن داییم مربی کاراته بود وپزشکی عمومی از دانشگاه دولتی داشت در مقابل دایی من اصلا دیپلم هم نداشت خودم هم نمی دونم چطور زن داییم شد یا اصلا چطور بهش دادن فقط می دونم که مشکل بچه دار نشدنشون از داییم بود داییم تو شهرتبریز مکانیکی داشت حالا هم که اومده بود تهرون یه مغازه با پول زن داییم اجاره کرده بود و ماشین تعمیر می کرد اخه عرضه ی تعمیر ماشین هم نداشت بگذریم مدتی از سال تحصیل گذشته بود مامان من صبحا می رفت اداره ی بیمه سرکار و بعد از ظهر ها بهتره بگم شب می رسید خونه تو این مدت مسئولیت نگهداری خونه و من به عهده زن داییم بود اخه برخلاف دایی شلخته ام خیلی زرنگ بود یه روز ظهر که ساعت یک و نیم بود اومدم خونه در رو باز کردم رفتم تو از تو اتاق سروصدا می اومد زن داییم داشت با حریف تمرینی اش که دوستش بود کار می کرد و به او کاراته یاد می داد قبلا هم این دختر خونه ی ما می اومد منتها طبقه ی بالا تمرین می کردند این بار اومده بودند طبقه ی پایین دختره ابادانی بود و دانشجوی دانشگاه ازاد.پشت در وایسادم و بدون اینکه متوجه بشن داشتم به حرفاشون گوش می کردم خیلی سروصدا می کردن معلوم بود داره سخت تمرینش می ده داشت درباره ی دفاع وحمله وضربه و اینجور چیزا براش صحبت میکرد رفته بودم تو فکر اینجور چیزا که ناگهان در خیلی سریع باز شد و یه لگد محکم به تخمم خورد



با سر اومدم زمین تمام کمرم درد گرفته بود از درد زدم زیرگریه چنان ضربه ی محکمی به تخمم خورده بود که دیگه هیچ چیزی نمی فهمیدم فقط داد میزدم تخمام رو گرفته بودم و گریه می کردم که زن داییم سریع بلندم کرد منو فورا برد تو اتاق و شلوارم رو در اورد به شاگردش گفت اب قند درست کنه و بیاره شرتم رو در اورد انگشت شصتم رو تو دهنم گذاشت و گفت دهنت رو ببند و زور بزن اصلا نمی فهمیدم چی میگه داشت بیضه هام رو می مالید فقط گریه می کردم و مامانم رو صدا میزدم دست اخر دید فایده نداره منو برد تو حموم گذاشتم کف حموم و تشت رو پر از اب سرد کردکامل لختم کرده بود و زیر کتفم رو گرفت بلندم کرد و نشوندم تو تشت و بیضه هام رو مالش می داد اب قند بهم داد بعد 1ساعت که یه کم تحمل درد برام آسون تر شده بود بهش معترض شدم که چرا به تخمم لگد زدی گفت از پشت شیشه در خیال کردم دزدی اخه یه کم هم خم شده بودی حالا ببخشید ازم پرسید می تونی راه بری گفتم نه هنوز کمر و بیضه هام درد میکنه گفت که من ضربه ی آرومی زدم سرش صدا سر دادم و گفتم بی شرف به تخمم ضربه زدی دارم از درد می میرم عصبانی شد که چرا بهش فحش دادم بهش گفتم خوبه یکی سینه های خودت رو زن دایی بگیره فشار بده بپیجونه باورتون نمی شه وقتی داشتم این حرف رو بهش میزدم تمام تنم داشت می لرزید با دو دستم بیضه هام رو گرفته بودم که نگیره اونا رو بکنه سرم رو گرفته بودم پایین آخه می دونید زن داییم یه زن خیلی مغروره (خیلی غرور زنانه داره) وقتی 20سالش بوده سه تا پسر توکوچه ی بن بست او ورفیقش رو گیر انداخته بودن که اذیتشون کنن پسرا از موتور میان پایین میرن طرفشون خوب که نزدیک می شن زن داییم یه لگد به تخم یکیشون می زنه



بیچاره پسره بیهوش میشه اون یکی پسره همین که می فهمه قضیه از چه قراره تا میاد فرار کنه زن داییم می افته دنبالش و ازپشت هل اش می ده پسره ی بدبخت هم می خوره به دیوار ونقش بر زمین میشه زن داییم پسره رو بلند می کنه ومحکم ازپشت می گیردش و به دوستش می گه یه لگد محکم به بیضه ی پسره بزنه دختره هم میاد با تمام توانش سه تا از محکم ترین ضربه هایی که می تونه به تخم پسره می زنه ضربه همانا و جیغ وداد پسره همانا بعد پسره رو جلوی مردمی که جمع شده بودند واز تعجب دهنشون وا مونده بود پرت می کنه تو جوی آب بعد زن داییم به دختره می گه حا لا که یاد گرفتی خودت برو وکار نفر سوم رو بساز پسر بدبخت که کنار دیوار خشکش زده بوده وداشته می لرزیده و زبونش به تته پته افتاده بوده جلوی دختره زانو می زنه وبه النماس می افته دختره هم یه کم بهش تخفیف می ده و در حالی که پسره زانو زده بوده وسرش التماس کنان پایین بوده دختره به پشتش می ره و اونم زانو می زنه و تخم پسره رواز رو شلوار محکم با دستش فشار می ده و می کشه بیچاره پسره همینجور جلوی ملت گوشه ی دیوار می خزیده و دختره هم همینجور تخمش رو فشار می داده بعد یه ربع که می بینه پسره تمام صورتش سرخ شده و زبونش بند رفته و اشک تو چشماش جمع شده دلش می سوزه و تخم پسره رو ول میکنه



پسر مردم تمام شلوارش پر از شاش شده بوده چند سال بعد از زبون مادرم فهمیدم که پسر سومیه بچه ی آخر همسایه ی زن داییم وخانواده اش بوده و زن داییم می دونسته و به دختره هیچی نگفته دختره هم کار خودش رو کرده آخه زن داییم می خواسته تکنیک رو به دختره یاد بده و نگذاشته پسر مردم فرار کنه و خیلی براش مهم بوده که دختره نحوه ی از خود دفاع کردن رو خیلی خوب یاد بگیره حتی اگر خایه ی بچه مردم کنده بشه یا بمیره یابچه دارنشه اصلا هم براش مهم نبوده که پسره کیه!!!! خونواده ی پسره بعد چند روز بعد از این اتفاق که عابروش تو محل رفته بوده از اون کوچه رفتن.بگذریم زن داییم هیچی نگفت منو کشون کشون برد روی تختخواب خوابوند خودشم بالای سرم نشسته بود ساعت شده بود سه ونیم بعدازظهر تمام لباس کاراته اش که تنش بود خیس آب شده و چسبیده بود به بدنش نوک سینه هاش قشنگ پیدا بود. خیلی ترسیده بود که من طوریم شده باشه آخه میدونید من زن داییم رو خیلی دوست داشتم و اونم این رو می دونست قبلا که بچه تر بودم و اوایل ازدواجش با داییم بود وقتی می رفتیم شهرستان خونه شون با ذوق وشوق می شستم و تمرین کردنش رو تو اتاقش نگاه می کردم و اونم لذت می برد که من دارم تشویقش میکنم آخه خیلی قشنگ کار میکرد اون از بچگی کلاس کاراته رفته بود ولی از وقتی به تخمم ضربه زد دیگه نسبت بهش نفرت پیدا کردم با نفرت به چشماش نگاه می کردم و با حسرت به سینه هاش کم کم بلند شد و رفت منم خوابم برد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زندایی کاراته باز قسمت پایانی

تا سه چهار روزی تخمم درد می کرد خیلی آروم آروم راه می رفتم تا خوب شد. ولی هر وقت یادم می اومد دیوونه میشدم میخواست بزنم بکشمش ولی واقعا نمی تونستم من که تا اون روز اصلا زن ها رو آدم حساب نمی کردم تازه فهمیدم که ما مردها خیلی ضعیف تر از زن ها هستیم واقعا مقابل زن ها در این جور مواقع هیچ کاری نمیشه بکنی جز اینکه تسلیم بشی و خودت رو بدی دست اونها .هفته ی بعد این اتفاق روزجمعه که تازه چند روزی بود خوب شده بودم خاله ام با دختراش اومده بودن خو نه ی ما مامان و خاله ام رفته بودن طبقه ی پایین ظهر بود من اومدم طبقه ی بالا تا چند تا سوال ریاضی رو زن داییم واسم حل کنه با هر دو تا دختر خالم داشتن توی اتاق درباره ی این که هفته ی قبل چه بلایی سر من آورده حرف می زدن دختر خاله هام هم می خندیدن خلاصه حسابی ضایع شده بودم عصبی شدم در رو باز کردم رفتم تو اتاق با حالت عصبانیت جلوی دختر خاله هام که یه جور خاصی بهم نگاه می کردن دفترم رو پرت کردم روی زمین دختر خاله ام نسرین بهم گفت حمید پسرم چطوری ؟ اون یکی گفت نگو پسر مگه نمی دونی حمید بتازگی زن شده ! زن دایی یا سمن هم خندید و گفت شایدم خواجه! منم عصبی شدم تا حدی که خیلی دلم می خواست از روی تاپی که تن دختر خاله هام بود سینه هاشون رو گاز بگیرم با همین حالت عصبانیت و با صدای بلند به زن دایی یاسمن گفتم به خاطر همین کارهاته که بچه دار نمی شی!



انصافا حرف بدی بود خیلی بهش برخورد چشمتون روز بد نبینه بلند شد صبح خیلی سخت با دختر خاله هام تمرین کرده بود هر دو دست منو گرفت پرتم کرد روی تختخواب در اتاق رو قفل کرد اینقدر محکم پرتم کرد که تمام تنم درد گرفت نمی دونستم اینقدر زور داره دختر خاله هام بهش گفتن ولش کن این هیچ چیز نمی فهمه گفت حالا آدمش می کنم که بفهمه نمی دونستم می خواد چیکار کنه فورا اومد رو تختخواب افتاد روم خیلی زور داشت نمی تونستم ازدستش فرار کنم زیرشلواریم روکشید پایین گفت حالا کاری می کنم که تو هم دیگه بچه دار نشی با دستش تخمام رو گرفته بود هرچی دختر خاله هام سعی کردن منو نجات بدن نتونستن از درد داشتم گریه می کردم اونم می گفت تا تو باشی دیگه از این غلطا نکنی دختر خاله هام که دیگه نمی دونستن چیکار کنن ولش کردن و رفتن گوشه ی اتاق وایسادن به تماشا اونم منو لخت لخت کرد بعد ولم کرد تا از دستش در رفتم ولی در اتاق قفل بود هرچی سر صدا کردم فایده نداشت بهم گفت مامانت با خاله ات رفتن به خرید کسی نیست امروز تخماتو میکنم تو اتاق دنبالم می کرد منم فرار می کرد بالا خره خسته شدم پر از عر ق شده بودم نفس نفس می زدم رفتم گوشه ی اتاق نشستم اومد بالای سرم التماسش کردم فایده ای نداشت گفت بلند شو بلند نشدم به دست وپاش افتادم باورتون نمیشه به گوه خوردن افتاده بودم اونم جلوی یه زن بهم گفت بلند شو برو سه گوشه اتاق وایسا پشتت روبکن به من تا بیام آدمت کنم لباس هاشو در آورد لخت لخت شد معلوم بود خیلی باوزنه کار کرده قدش یک متر و نود سانتی متر بود تمام بدنش ماهیچه بود عضله ی پا ها ودستش خیلی قوی بودن شکمش همش ماهیچه بود ماهیچه های شکمش خیلی قوی بود



پشتم رو بهش کردم وسه گوشه ی اتاق وایسادم از پشت چسبید بهم هیکلش دوتا هیکل من بود اونم همش ماهیچه های قوی بود بهم گفت به تخمات لگد میزنم امروز مثل سگ تحقیرت می کنم منم چاره ای نداشتم گفت اگر وقتی تخمت رو فشار می دم بخوری زمین تکه پارت میکنم تخمات رو میکنم پس بهتر خفه شی و تحمل کنی من دوست دارم ولی وقتی به تخمات میزنم باید مثل یه مرد سر پا وایسی اول تخمم رو فشار داد دختر خاله هام هم نگاه میکردن اونها هم دیگه این کار رو دوست داشتن خفه شدم ولی داشتم از شدت درد می مردم چاره ای نداشتم بعدهمینجوری که به تخمام ضربه میزد با فحش دادن منو تحقیر می کرد بعد چفدر لگد خوردن بالاخره استفراغ کرد م و منو پرت کرد روی زمین دیگه با حرفش با کارش با زورش کاری کرده بود که همیشه ازش می ترسیدم بعد از اینکه منو پرت کرد روی زمین تا تونست کتکم زد بعد برای اولین بار اون روز آبم رو آورد اینقدر بادستش کیرم رو مالید که تو اتاق آبم رو آورد دیگه نمی دونستم چکارکنم نه زورش رو داشتم واقعیتش نه می خواستم ولی تمام کمرم درد می کرد آب کیرم رو کرد توی لیوان بعد یه خوردش رو خودش خورد و گفت اووووم چقدر خوشمزس بقیه اش رو هم به زور کرد توی حلق دختر خاله هام اول نمی خوردن ولی بعدش خوردن آخه هم تلخ بود هم شور.



بعد بلندم کرد ومنو برد حموم هر چهار تایی حموم کردیم دیگه منو مورد تجاوز جنسی قرار داده بود مجبور بودم دیگه واسم عادت شد که هرچی اون میگه بگم چشم ازاونوقت به بعد هروقت می خواست به دخترخاله هام توی خونه کاراته یاد بده من باید می شدم کسی که قراره لگد بخوره خوب بیضه بند هم می بستم البته خودم هم یه جورایی حال میکردم که چند تا دختر اینکار رو سرم بیارن بعد آب بدنم رو تا تهش بکشن و بخورن دیگه هفته های بعد جوری شده بود که هر هفته حداقل 2بار کتکم میزد وآب بدنم رو می آورد ودختر خاله هام به خونمون زنگ میزدن و میرفتم خونشون هم باهاشون سکس داشتم وهم بعد از سکس برای اینکه حال کنن به تخمام لگد می زدن باهم اسمش رو گذاشته بودیم تخم باستینگ واقعیتش رو بخواین منو جنده کردن در حالی که پسرم در 16 سالگی وقتی کمی طاقتم بیشتر شده بود دیگه بهش نمی گفتم زن دایی بهش میگفتم یاسمن یه روز منوبرد توی دستشویی و تا می تونست کتکم زد بعد یه بطری آب معدنی کوچک رو محکم تا ته تو کونم فرو کرد اینقدر تند تند اینکار رو می کرد که تمام کونم درد و خون اومد تا یه هفته راه نمی تونستم برم بارها این کار رو با من کرد وهروقت به حرفش گوش نمی کردم محکم به تخمم لگد می زد هر وقت اشتباه می کردم می دونستم باید بیام پیش اون تا با لگد زدن یا آب آوردن یا غیره منو آدم کنه و بعد خودم می رفتم



یه بار یادمه صبح بود سرویس اومده بود دم در دنبالم دیرم شده بود فورا کفشم رو پوشیدم که برم دیدم ای وای وایساده وداره به من نگاه می کنه دم در خونه بودم رفتم به سرویس گفتم بره خودم میام می دونستم چون سلامش نکردم باید منو مورد تجاوز قرار بده بر گشتم تو خونه و اون یه لگد محکم به بیضه هام زد بعد زنگ زد مدرسه وگفت مریضه خودشم بهم گواهی داد برای مدرسه. روز تولد 20 سالگیم دخترخاله هام توی خونمون دستای منو بستن وکیسه بوکس رو از سقف باز کردن ومنو بجای کیسه بوکس دستامو به زنجیرش بستن ومحکم به تخمام لگد میزدن بعدش منو باز کردن باهم پیتزا خوردیم و بطری نوشابه رو تا تونستن تو کونم فرو کردن تا خون اومد نسرین دختر خاله ام هم سن وسال منه ونسترن هم یکسال بزرگتر از منه الان 24 سال دارم توی این 10سال فقط تحقیر شدم البته خودم هم مقصرم زن داییم واقعا خیلی قویه قدش 1مترو90سانتی متره من الان قدم 1مترو 75سانتی متره اون الان 40 سالشه وهنوز قدرتش ازمنی که 24سال دارم بیشتره من الان در سن 24 سالگی بچه دارنمی شم نوروز رفتم پیش دکتر متخصص اورولوژی گفت که قدرت جنسی خیلی کم شده زن داییم الان 40سالشه وبچه اش الان 4 سال داره زن داییم ازطریق ای وی اف بچه دار شد ولی من تخمام رو توی نوروز عمل کردم تا یکم قدرت جنسی که برام مونده حفظ بشه



توی بیمارستان نسرین و نسترن و یاسمن اومدن سرم اونجا یاسمن بهم گفت یادته یه روز بهت گفتم کاری میکنم که دیگه بچه دار نشی اون روز امروزه واقعیتش رو هم بخوای تودیگه نمی تونی ما سه تا روز ارضا کنی بهتره بری خونه جغ بزنی ما دیگه تورو نمی خوایم الان اون سه تا با من قهرن و من موندم با بیضه های خیلی ضعیف.نسرین و نسترن هم درسشون رو توی دانشگاه دولتی تموم کردن ولی من همینطور دارم توی دانشگاه آزاد شهریه میدم و درجا میزنم به خاطر اینکه یاسمن این همه آب منوآورده دچار انزال زودرس شده ام آب کیرم کمتر از 1 دقیقه میاد .زنها خیلی از ما مرد ها قویترن منم به این نتیجه ی حمید رسیده ام وما مرد ها نباید گوه زیادی در مقابل زنها بخوریم.






نوشته:‌ ایمان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۱

همهمه عجیبی بود .. هر کی ساز خودشو می زد .. همه در حال رقصیدن بودن . ناگهان چشای پریسا به پیام افتاد . باورش نمی شد که اون بر گشته باشه . عروسی پسردایی اش بود .پسردایی پیام هم می شد . پیام پسر خاله اش بود . عشقش بود . اون حالا باید سی سالش باشه .. هفت سالی می شد که اونو ندیده بود شایدم هشت سال . پیام واسه لحظاتی نگاش کرد .. پریسا نمی دونست چیکار کنه . حدود هشت سال پیش اون از ایران رفته بود . هیشکی نمی دونست کجا رفته و چیکار می کنه .. یه عده می گفتن رفته ترکیه .. یه سری می گفتن رفته قبرس .. یه اختلاف مالی با یکی داشت .. فکر کنم این همه سال به خاطر همون نیومده بود حالا چی شده و چی نشده بود دیگه مشکلش حل شده می گفتن اون جا واسه خودش دم و دستگاهی داره .. ظاهرا رفته بود به یونان ..با این حال واسش مهم نبود .نمی خواست چیزی در موردش بشنوه و بدونه . پریسا ازدواج کرده بود . یه دختر داشت پریای شش ساله .. از زندگیش راضی بود . با این که شوهرش کارمند بود ولی می تونست به این بنازه که یه لقمه حلال میاره سر سفره اش ..
-پریسا حالا ازم فرار می کنی ؟ من هشت ساله واسه تو آواره ام .. بعد از این همه مدت جواب منو نمیدی ؟ شنیدم ازدواج کردی ..
-هفت ساله ..
-آره منم همون موقع شنیدم .. من که نمی خوام بخورمت .. من تو رو به خاطر تو از دست دادم . فکر می کردم خیلی با مرام تر از اینا باشی ..
-حالا برو .. من همه چی رو واسه شوهرم تعریف کردم . گفتم که من و پسر خاله ام قصد داشتیم با هم از دواج کنیم ..
-همین ؟ فقط همینو گفتی ؟ گفتی که چند بار لخت تو بغلش خوابیدی ؟ گفتی که اون به خاطر تو به خاطر این که دهن باباتو ببنده رفته بود دنبال پول و پله ؟
- چرا کلاهبرداری کردی ..
-پولمو خوردن .. بالا آوردم ..
-پس چرا وقتی بهت گفتم تو بر می گردی یا نه .. گفتی هیچی معلوم نیست معلوم نیست چند سال دیگه بر می گردم ..
-بهت دروغ می گفتم ؟ گفتم بالاخره بر می گردم . می تونستم چهار سال پیش یا حتی پنج سال پیش هم بر گردم ولی نمی خواستم خاطراتم برام زنده شه ..
-برو خواهش می کنم برو الان مسعود میاد .. نمی خوام یه فکرایی بکنه ..
-یعنی اون تا همین حد بهت اعتماد داره که پس از هشت سال اونم در یه جمع ببینه که داری با پسر خاله ات سلام و علیک می کنی ممکنه فکر کنه باهاش رابطه داری ؟خیلی بی عاطفه ای ..
پریسا : من یه سال برات صبر کردم .. تو حتی یه زنگ هم برام نزدی .. دو سه بار واسه خونه ات زنگ زدی خبر منو نگرفتی .. اصلا اونا نمی دونستن از کجا تماس می گیری .. تو هم همش از این شهر به اون شهر در رفت و آمد بودی ..
-می دونی من با نقاشی ساختمونا , با استعدادی که در نماکاری ساختمون داشتم خیلی زود خودمو گرفتم . روزی هیجده ساعت کار می کردم ..
-برو زندگیمو نابود نکن.. نگو که هشت ساله دستت به دختری نرسیده . قبل از منم دو تا دوست دختر داشتی پسر خاله ..
-ولی تو آخریش بودی .
-برای من تو اولیش بودی
-ولی آخریش نبودم .
-برو با احساسات من بازی نکن ..
-این پریاست ؟
-آره اون که اومد باباش هم باید همین دور و برا باشه
-خیلی دلم می خواست بابای بچه ات باشم
-برو .. بعدا با هم حرف می زنیم ..
-کجا ؟
پریسا در مانده شده بود ..
-صبح بیام خونه تون ؟
-که چی بشه ؟
-یه عالمه حرف باهات دارم ..
پریسا با این که هنوز دلش پیش پیام بود ولی زندگیشو , دختر و شوهرشو دوست داشت نمی خواست مشکلی پیش بیاد که باعث از هم پاشیدن کانون گرم خانوادگیش شه . واسه این که زود تر اونو ردش کنه به ناچار گفت باشه . پیام حتی خونه شونو می دونست . خاله و شوهر خاله , خونه ویلایی خودشونو در اختیار پریسا و شوهرش گذاشته خودشون رفته بودن به آپار تمان .. پریسا خودشو از اون فضا دور کرد .. نمی تونست بر اعصابش مسلط شه . خاطرات و ماجراهای گذشته .. ترس از آینده .. می دونست که پیام از اون کله خراست . ولی باید قبول کنه که گذشته ها گذشته .. دست پریا رو گرفت و رفت به سمتی .. نمی دونست که باید چه احساسی داشته باشه . اون حالا بیست و هشت سالش بود .از پونزده سالگی تا بیست سالگی با پسر خاله اش دوست بود . پیام دو سال ازش بزرگ تر بود . از وقتی که پیام رفته بود زیاد به خونه خاله شون نمی رفت . پنج سال از بهترین سالهای زندگی رو با رویای اون گذرونده بود . خیلی سخته واسه یه دختر .. ازدواج برای یه دختر از همه لحاظ قماره . گاهی ازدواج نکردن هم مثل ازدواج کردن یک ریسکه .. من یک سال براش صبر کردم . تازه اگرم باهام تماس می گرفت چه امیدی می تونست بهم بده .. برای چی بر گشتی پیام ؟.. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۲

پریسا و مسعود و پریا کمی زود تر به خونه بر گشتند . صبح شنبه رو پریسا باید می رفت مدرسه .. کلاس اول درس می خوند .. سرویس مدرسه پریا رو با خودش برد و مسعود هم رفت سر کارش .. اون طرف شهر .. هنوز یک ربع از رفتن مسعود نمی گذشت که صدای زنگ در پریسا رو به خودش آورد . سه تا تک زنگ بود .. علامت اون روزای اون و پیام بود .. خنده اش گرفته بود . همون دیوونه بازیهای سابق .. حالا زنگ در از یه آیفون معمولی به آیفون تصویری تغییر پیدا کرده بود . نیازی نبود که بپرسه کیه یا تصویرشو ببینه .. حالا نسبت به دیروز احساس آرامش بیشتری می کرد از این که کسی اونو نمی بینه . پیام اضطراب عجیبی داشت . یه روزی حاکم جسم و جان و قلب این زن بود . حالا باید با ترس و لرز و هزار منت اونو می دید . چرا دست روز گار بین اونا جدایی انداخته بود . چرا اونایی که همو دوست دارن نباید به هم برسن . پریسا کمی چاق تر شده صورتش هم تپل تر شده بود . دیگه اون تیپ دخترونه رو نداشت . یعنی اون همه چی رو فراموش کرده ؟ دیگه هیچ حسی بهم نداره ؟ فراموش کرده که یه روزی واسه هم می مردیم ؟ آخه من چه گناهی کرده بودم .. پیام وارد پذیرایی شد . اون هراس داشت از گردوندن مردمک چشاش و حرکت سرش به این طرف و اون طرف .. دلش می خواست به یه نقطه خیره شه .. آخه از در و دیوار خونه براش خاطره می بارید . هر چند نقاشی شده بود و دکور بندی هایی هم بهش اضافه شده بود .
-پریسا خیلی فرق کردی . جسمت هم مثل روحت مثل فکرت خیلی عوض شده .
پیام به سمت پریسا رفت و خواست که صورتشو ببوسه .. زن یه لحظه خودشو کنار کشید ولی حس کرد که باید تحملش کنه ..
-چرا این کارو می کنی . از جون من چی می خوای
-گناه من چیه که دوستت دارم . گناه من چیه که پنج سال از عمرمو واست گذاشتم و آبرومو ... و هشت سال در غربت به خاطرت اشک ریختم ..
-بهت نمیومد این جوری باشی ..
-چرا ؟ چون قبل از تو دو تا دوست دختر داشتم ؟
-پیام بهم دست نزن ..
-نمی تونم تو رو با روسری ببینم .. بذار درش بیارم .. هنوزم دوستت دارم . هنوزم می خوامت ..
-ولی دیگه همه چی تموم شده . فکر منم باش .
-مگه تو به فکر من بودی ؟ وقتی بابات دم از پول و کار و خونه و ماشین می زد و می گفت پیام باید اینا رو داشته باشه بیاد جلو تو کر بودی لال بودی که ازم دفاع کنی ؟ از عشقت دفاع کنی ؟ چی شد که الان توی خونه بابات زندگی می کنی ؟ شنیدم شوهرت تازه ماشین گرفته .. فقط با یه کار مندی ساده پاشو گذاشت تو خونه تون .. چرا .. چرا آخه ..
-بس کن .. من نمی خواستم این طور شه پیام . باور کن خودم عذاب می کشیدم ..
-حالا چی .. حالا چی ..
-نمی دونم . نمی دونم . واسه عذاب کشیدن خیلی فکرا هست خیلی کارا هست .. ولی یه دلخوشی هایی هست که می تونه اون عذاب ها رو کمرنگش کنه .
-ببین من چقدر عذاب می کشم ؟ تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری .. بگو به من فکر نمی کنی .. بگو خاطرات پنج سال از بهترین سالهای زندگیت واست هیچ ارزشی ندارن .. بگو دیگه .. تو چشام نگاه کن .. همون چشایی که بهم دروغ نمیگه .. ولی می دونی چیه ؟ من چشای تو رو از قلب تو بیشتر دوست دارم . چشات واسه خودش یه قلب جدا گونه داره . تو خیلی بی رحمی .. همین که از جلو چشات دور شدم همین که دیگه منو ندیدی فراموشم کردی .. نخواستی به من فکر کنی .. پس چشات دوستم داشت . بذار اون چشارو ببوسم ..
-بس کن پیام .. بس کن .. خواهش می کنم .
-چطور تونستی خودت رو قانع کنی که بری با یکی دیگه باشی .. من می خوام بدونم . تمام اون لحظاتو که ازم دور بودی ..
-گفتم با احساسات من بازی نکن .. خواهش می کنم . پیام شونه های پریسا رو گرفت . فقط تو چشام نگاه کن و به من بگو . بگو که من باید به چی فکر کنم . فقط حستو به من بگو ..
پریسا سعی داشت خودشو بی تفاوت نشون بده تا پیام دست از سرش بر داره . پیام واسش همون دیوونه قدیم بود . باهمون بچه بازی هایی که ازش خوشش میومد . ولی حالا نمی خواست زندگی خودشو خراب کنه . حس کرد که نتونست راز دلبستگی خودشو پنهون کنه .. پیام خیلی آروم صورتشو به صورت پریسا نزدیک کرد . پریسا احساس گرگرفتگی می کرد .. دستاشو گذاشت رو سینه های پیام . می خواست اونو از خودش دور کنه انگار توانی نداشت .. پیام دستاشو گذاشت دور کمر اون و لباشو رو لبای پریسا قرار داد ... یه بوسه دیگه در کنار صد ها بوسه آن سالها .. پریسا لباشو به حرکت در آورد . می خواست بفهمه آیا حس همون وقتا بهش دست میده یا نه ؟ ترس برش داشت . یه حس قشنگی بود که در این سالها به سراغش نیومده بود ..می دونست که دوستش داره .. دلش واسش می سوخت .. ولی نمی تونست . بوسه شون طولانی شده بود و هیشکدومشون دل اونو نداشتن که از اون یکی جدا شن ولی پریسا حس کرد که باید خودشو کنترل کنه .. چون پیام بعد از بوسه به سینه هاش دست می زد .. و بعدش اونو بر هنه می کرد .. اون روزا آنال سکس انتهای سکسشون بود . بیشتر وقتا پیام اونو با میک زدن کسش به ار گاسم می رسوند .. نمی خواست به این چیزا فکر کنه ولی مثل پرده نمایش از جلو چشاش رد می شدن . .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۳

-پیام بسه . بسه دیگه خواهش می کنم ادامه نده . من می ترسم . من نمی خوام . نمی خوام بیشتر از این گناه کنم . نمی خوام آلوده شم . زندگی منو خراب نکن ..
-تو و گناه ؟! تو خیلی بی رحمی . جتی در حق خودت هم ظلم کردی . تو دوستم داری . من عشقو هنوزم در نگاه تو می خونم . هنوزم حرارت عشقو از وجودت حس می کنم . چرا آخه من نمی فهم چرا بعضی از دخترا با وجود عاشق بودن به یه جاهایی که می رسن مقاومتشونو از دست میدن .
-به سینه هام دست نزن . خجالت بکش ..
-خیلی درشت تر شده .. وقتی کوچیک تر بود اجازه شو داشتم ..
پریسا خودشو اسیر گذشته ها و شاید هم اسیر عشق اون سالها احساس می کرد .. تا وقتی که دوباره ندیده بودش یه حسرتی از گذشته ها به دلش نشسته بود . خودشو به این دلخوش می کرد که اون با خیلی ها خوش می گذرونه . فراموشش کرده .. ولی حس می کرد که پیام خیلی بیشتر از اون وقتا دوستش داره .. با این حال نمی خواست تسلیم شه . نمی خواست شرافت و تعهد اجتماعی خودشو ببره زیر سوال حتی به قیمت نیاز و خواسته دل ..
-پیام ولم کن ..
-به من بگو چرا ..چرا ...
پریسا چاره ای نداشت تا به زور متوسل شه . هر چند زورش به اون نمی رسید .. از یه فاصله نزدیک تمام نیروشو در کف دست راستش جمع کردو گذاشت زیر گوش پیام -برو چاره ای واسم نذاشتی ..
-تو از این محکم ترشم به من زدی . صداشو کسی نشنید .. دلم شکست . فقط خودم شنیدم و خودم .. حتی خدا هم نخواست که بشنوه . اگه می شنید میومد کمکم . آخه اون خیلی مهربونه .
پیام اخلاق پریسا رو می دونست . قبلا هیچوقت ازش سیلی نخورده بود ولی می دونست در موارد این چنینی خیلی زود از دل شکنی ناراحت میشه ..
-دستت درد نکنه .. بازم میگن مردا بیوفان .. از دست روز گار سیلی ها خوردم .. هر گلی یه بویی داره .. فکرشو نمی کردم یه روزی این خونه بشه کابوس زندگی من .. بگو من دیگه چیکار نکردم که باید می کردم. مگه حالا چند سالته لعنتی ؟ وقتی که ازدواج می کردی چند سالت بود . بیست و یک سالت بود که ازدواج کردی .. من که می بینم صدای نفسهات داره بهم میگه که دوستم داری ولی شاید ارزشم اون قدر پایینه که دیگه لیاقت در آغوش کشیدن و دست زدن به بدن تو رو ندارم .. باشه من دیگه میرم ...
پیام رفت .. پریسا مردد بود که چیکار کنه .. پیام منتظر بود که پریسا صداش کنه .. خیلی آروم حرکت می کرد .. ولی صدایی نشنید .. زن هاج وواج مونده بود و در میان دودلی هاش برای عذر خواهی مونده بود که پیام در خونه رو بست .. پریسا اون بعد از ظهر و اون شبو دیگه نمی دونست چه جوری گذرونده . بی حوصله شده بود .. مسعود حس می کرد که شاید مربوط به تغییر حالت قبل از پریود باشه .. کاری به کارش نداشت .. پریساتا صبح چند بار خواب پیامو دید .. خواب اون روزایی رو که با هم بودن .. درست در همین اتاقی که در کنار شوهرش می خوابید ولی نه بر روی این تخت .. بار ها و بار ها با پیام سکس کرده بود .. شاید فکر می کرد که اون رفته و دیگه بر نمی گرده .. حس کرده بود مردی که کلاهبرداری می کنه و میره اون ور دیگه دلش به خونه زندگیش خوش نیست . اون از کوههای غرب رفته بود .. یادش رفته بود به پیام بگه که چرا در یک سال اول قبل از از دواجش پیامی بهش نداده .. چیزی نگفته .. آخه اون از کجا می دونست ؟ چرا من باید فکر کرده باشم شاید اون به خاطر هوی و هوس با من بوده .. چرا به حرفاش موقع رفتن توجه نکردم ؟ منم کم بی تقصیر نیستم . شاید هر کس دیگه ای هم جای من می بود همین کارو می کرد . من دلشو شکستم ولی نمی خواستم این طور شه .. آخه من نمی تونم . اون از من چی می خواد . اگه دوستم داشته باشه .. می ذاره میره .. از همه چی بدم اومده .. از زندگی .. دیگه نمی تونم تو روی شوهرم نگاه کنم .. چرا من علاوه بر شرم باید یه حس نفرت هم نسبت به مسعود پیدا کرده باشم .. اینا دلیلش چی می تونه باشه ؟ یه عشق .. عشق نافرجام به پیام با وفا ؟ چرا پریسا باید سنگدل ترین زن دنیا باشه .. آره من سنگدلم . خودمو باید بذارم جای اون . ولی من نمی تونم .. نمی تونم .. صبح روز بعد یه کارت تلفن خرید . واسه خونه خاله اش زنگ زد . اتفاقا پیام گوشی رو گرفت ..
-الو به کسی نگو منم .. فقط اگه دوست داری باهام حرف بزنی بیا خونه مون . فقط قول بده کاری نکنی و فکرای بد به سرت نزنه . اگه دوست نداری مجبور نیستی . بابت سیلی دیروز هم ازت معذرت می خوام ..
پیام انتظار این تلفنو در این شرایط نداشت . از خوشحالی درپوست نمی گنجید . باید خودمو زود تر برسونم . باید نشونش بدم که با تمام وجودم دوستش دارم . خودشو سریعا به خونه پریسا رسوند ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۴

پریسا با این که حس می کرد باید از پیام فاصله بگیره ولی یه جین پاش کرد و یه بلوز قرمز تنگ و کوتاه به تنش .. می دونست که پیام این جوری خوشش میاد .. هنوز اون عطری رو که پیام بهش داده بود و دو سه بار ازش استفاده کرده نگه داشته بود .. ولی اون عطرو هم به خودش زده بود .. با این که می دونست نباید اونو به یاد خاطراتش بندازه ولی حس می کرد که دوست داره بازم از زبون اون بشنوه که هنوزم پریسا رو دوست داره . چرا من ناخواسته درحقش ظلم کردم . پس این پریا و مسعود چه نقشی در زندگی من دارن ؟ چرا نمی تونم از اون روزا فاصله بگیرم . چرا .. چرا نمی تونم اولین عشقمو فراموش کنم ..
-پریسا بوی عطری رو که بهت دادم حس می کنم .. از همونه ؟ یا بازم خریدی ..
-چرا برگشتی ؟
-این جا وطن منه .. خونه و زندگیم این جاست .. آخه واسه چی نیام . جوابمو ندادی .. -دوست داری چی بشنوی . دیگه همه چی تموم شده . فایده ای نداره ..
-این همون عطره؟
پریسا : آره همونه . شاید فکر کنی من خیلی سنگدلم . حتی امروزم که می خواستم از این عطر استفاده کنم دلم نیومد .. گفتم که باید بعد از مرگم تموم شه .. تو فراموشم کرده بودی
-فکر نمی کردم که بعد از یه سال ازدواج کنی
-ومنم فکر نمی کردم که یه سال منو بی خبر بذاری ..اگه دوستم داری ولم کن ..
پیام فاصله شو با پریسا کم کرد .. پریسایی که دیگه اون هیکل دخترونه رو نداشت . ---خواهش می کنم پیام اذیتم نکن . با احساسات من بازی نکن . اگه دوستم داری عذابم نده . زندگی منو خراب نکن . آبروی منو نبر ..
-من با زندگی خراب شده ام چیکار کنم ؟
-من شوهر دارم .
-من می تونستم جای اون شوهر باشم .. بیا این طرف صورت منو هم بزن . ولی بگو که هنوزم دوستم داری . بگو که هنوزم دلت واسه من می تپه .. هر شب با این عذاب که در آغوش یکی دیگه هستی خوابم می بره ..
-نه ..بهم دست نزن ..
پریسا می دونست که نمی تونه مقاومت کنه .. این بار هم تسلیم بوسه اولین و آخرین عشق زندگیش شد ..
-دوستت دارم پریسا ..
صدای نفسهای تو همون صداست ..
-نهههههه نهههههه نکن .. جلو تر نیا .. بیشتر از این نمی خوام ..
-دوستت دارم .. بگو بهم دوستم داری .. مثل اون روزا .. مثل اون وقتا .. بگو این یک کابوس بوده که تنهام گذاشتی .. بگو .. بگو که حالا در آغوش منی و من می تونم یک بار دیگه تو رو داشته باشم ..
-نهههههههه پیام نههههههه ..راحتم بذار .. راحتم بذار .. خواهش می کنم .
-پریسا هنوزم همون حالتا رو داری .. همون بو رو میدی .. حتی صدای قلبت هم همونه ... دلت بهم یه چیز دیگه ای میگه .. دلت اومد دلمو بشکنی ؟ پس چرا میگن دخترا مهربونن ؟! چرا میگن تا وقتی که خیانتی نبینن بی وفا نمیشن ..
-نههههههه .. بس کن ..
-بس نمی کنم ..
وپریسا تسلیم شده بود . تسلیم عشقش... تسلیم مردی که همسرش نبود .. اما روزی رویای اونو داشت که همسرش شه . رویای اونو که تا آخر عمرشو در کنار اون باشه .. و پیام آروم آروم برهنه اش کرد اونو کف اتاق خوابوند .. دوست نداشت رو همون تختی که که در کنار شوهرش می خوابه باهاش سکس کنه .. پریسا هم از ناراحتی و هم از هوس و هم از ترس لباشو گاز می گرفت .. وقتی پیام خودشو برهنه کرد با این که پریسا اونو عشقش می دونست و این بدن براش بیگانه نبود ولی برای لحظاتی احساس شرم می کرد ..
-پیام یه خواهشی ازت دارم ..
-بگو عشق من ..
-فقط برای همین یک بار.. بهم قول بده دست از سرم بر داری .. تو رو به عشقمون قسم ..
-هنوز دوستم داری ؟ تو که عشقمونو زیر پاهات له کردی .. تو که برای اون ارزشی قائل نبودی ..
پریسا : هر کاری می خواستی باهام کردی . من خودم برات زنگ زدم که بیای این جا .. حالا بیرحم شدم ؟ دست سرنوشت با هر دومون بازی کرد . اگه دوستم داری .. اگه عاشقمی .. اگه برات ارزش دارم امروز که کارت تموم شد دیگه ازم انتظار نداشته باش..
پیام شونه های پریسا رو میون دستاش گرفت ..
-توچشام نگاه کن ..
-چی می بینی پیام ..
-همون نگاه گذشته ها رو .. همون احساس خوب عشق و عاشق بودنو ... به یاد اون روزایی میفتم که با یه دنیا امید به فرداهایی مث امروز نگاه می کردم . کاش می مردم و این روزو نمی دیدم . اون روزا اگه می گفتی بمیر می مردم .. باشه حالا که تو عذاب می کشی امروزهم بهت دست نمی زنم ..
پریسا بغضش ترکید .. دستاشو دور کمر پیام حلقه زد و اونو به سمت خودش کشید .. -دوستت دارم پیام .. اگه من بخوام چی ؟
-دلت برام می سوزه ؟
-دلم برای خودمم می سوزه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
صفحه  صفحه 77 از 125:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA