انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 79 از 125:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
کس زنم و حاجی قسمت پایانی

نوشته بابک

بعد از اینکه شیدا از حموم اومد، برام تعریف کرد که چی میشه که اصلا میره خونه حاجی و کار به سکس میکشه! زیاد سعی می کنم در موردش ننویسم، چون می خوام بیشتر در مورد اولین باری که حاجی جلو من کردش بنویسم و اما برام اینجور تعریف کرد که : تو که خواب بودی، حاجی اومد دم در، در و باز کردم و مثه همیشه بالا تا پائینمو نگاه کرد و بعد حال و احوال گفت که می خواد ببینه تو امشب وقت داری بری خونش واسه کامپیوترش، که منم گفتم حالت خوب نیست و خوابیدی، بعد همینجور که خیره سینه هام بود بیشرف ، داشت الاف میکرد که نره، گفتم می خوائید من بیام بزارم windows عوض شه تا بعد بابک بیدار شه، که انگار برق ازش پریده باشه گفت اره، خیلی خوب میشه و لطف میکنی و این حرفا! منم اومدم سی دی اینا ورداشتم و باش رفتیم بالا، منم با همون تاپ و شلوارک پاشدم رفتم! دیگه از توی راه پله همین جور پشت سر من که میومد نگاش به رون و کونم بود! راستش همیشه تو بودی بابک، ولی این بار که نبودی و منم دیگه با این وضعیت جلوش بودم، داشت حالم کم کم خراب می شد! اونم بیشرف انگار فهمیده باشه و خودشم که حالش خراب بود، یه جوره کلا متفاوت و خیلی حریصی نگام میکرد! دیگه خونش که رفتیم، من داشتم به pc حاجی ور میرفتم و اونم داشت حسابی من و تماشا میکرد که بهم گفت این بار اول که بدون بابک میای اینجا! گفتم اره راستی ! تا حالا همیشه با هم میومدیم! بی معرفت تنهام گذاشت! دیدی حاجی!حاجی گفت ولی خودت تنهاش گذاشتی که! منم گفت طوری نیست، شما از خودی! یه خنده دلبریم براش کردم که گفت تازه این باره اولم هست که با لباسا خونه خودتون میای اینجا! منم بش گفتم حاجی خوب حواست به همه چی هستااا! حاجی هم گفت، من حواسم به خیلی چیزا دیگه هم هست! منم خودمو لوس کردم گفتم مثلا دیگه چیا! اونم سرتاپامو نگاه کرد و گفت به همه چی! منم یکم با اینکه خجالت کشیدم ولی گفتم، اره دیدم ماشالاالله یه لحظه چش ور نمیداری! اونم گفت، از لعبتی مثه تو نباید چش ورداشت! اصلا نمیشه! منم گفتم خوب ور ندار حاجی! واسه خودت راحت نگاه کن! حاجی گفت، اخه همش نگاه هم نمیشه که! منم که دیگه کم کم خارش کسم و داشتم حس میکردم، گفتم: حالا نگاه کن حاجی خوبی باشی میزارم دست هم بزنی! اونم با این حرفم انگار جواب مثبت گرفته باشه، اومد پشت سرم، گفت قول میدم حاجی خوبی باشم واست و شروع کرد به مالیدن شونهام... بابک باور کن دیگه یادم نمیاد، به خودم که اومدم، دیدم سینه هام از بالا تاپ بیرونه، شورت و شلوارکم از پام افتاده رو زمینو خم هستم رو میزو حاجی داشت میگفت ماشالله چه گوشتی هم هست این خوشگله لا پات! بابک اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز اینکه چقدر دلم میخواست حاجی بکنه توش! داشت با انگشت میکرد توش که بش گفتم حاجی اون کمه... حاجی هم گفت چشم الان یه چیزی میفرستم توش که حسابی برات کافی باشه... خلاصه دوباره به خودم که اومدم دیدم بدنم لرزید و ارضا شدم... حاجی هم کشید بیرون و گرمی آبشو روی کونم حس کردم... یکم واسادم تا بتونم خودم و جمع کنم و شورت شلوارم و گرفتم دستم همین جور که با لبخند حاجی و نگاه میکردم اومد بیرون... این اتقاقی بود که شیدا برام تعریف کرد... چند روزی گذشت که من حاجی و نمیدیدم! تا یه روز که اومدم خونه و به شیدا گفتم تو حاجی و ندیدی!؟ از اون روز که بش دادی غیبش زده!؟ شیدا گفت نترس! همین جاست! صبح دم در بود! گفتم ای بابا! نکنه باز بش دادی؟! گفت نه! حیف عجله داشت وگرنه خیلی دلم میخواست که بکنتم! گفتم حالا چی می خواست! کجا بود این 2-3 روز! شیدا گفت، اول که اومد، یکم مغذب بود، فکر میکرد حالا من ناراحتم، میگفت اخه یهو کشیدی بالا و رفتی، منم بش گفتم انتظار نداشتم اون روز سکس کنیم، واسه همین فکر کردم بهتر اونجوری بیام، گفت یعنی انتظار داشتی ولی کلا سکس کنیم؟! منم واسش با ناز خندیدم و گفتم حتما خودت جوابشو میدونی، اونم گفت بله که میدونم! شما ماشاالله همون روز اول که من سرو سینتو دیدم فهمیدم دوست داری عزیزه حاجی! راستی بابک چیزی فهمیده؟! منم بهش گفتم اره، اومدم تو دیدم،براش تعریف کردم، یکم قیافش جدی شد و سکوت کرد، منم بلافاصله گفتم نترس حاجی، بابک دوست داره حاله منو ببینه... گفت شک که ندارم دوست داره، وقتی میزاره تو اینجور جلو من بیای وقتی میبینه نصف سینه هات جلو من بیرون و من دارم نگاه میکنم وقتی من دارم رنگ شورتت رو هم میبینم از روی شلوارتو صاف دارم جلوش کونتو نگاه میکنم هیچی نمیگه، تازه یه شب بهم میگفت که زنه من زنه تو هم هست حاجی! گفتم حاجی من و بابک به اینجا رسیدیم که هر زوجی میتونن واسه هم خسته کننده بشن! بجا اینکه هر کدوم بریم یواشکی کار خودمون رو بکنیم، تصمیم گرفتیم با هم حال کنیم! من اگه از کسی خوشم بیاد اون میزاره حال کنم، راستش خودش هم حال میکنه که ببینه من دارم لذت میبرم... حاجی گفت من که نمی فهمم والا! ولی من راضی، شوهرت راضی، خودت هم راضی! همین مهمه! اومد جلو و یه دستی به کون و سروسینم کشید و لب گرفت و گفت حیف که باید برم، وگرنه یه حاله دیگه میکردم باهات لعبته حاجی! منم گفتم حالا وقت زیاد هست، هستیم در خدمتت! منم به شیدا گفتم، به به! پس دیگه همه چی حله! اخر حاجی و اوردی پائین، آره؟! شیدا هم با همون چشا همیشه خمار و لحن سکسی و ناز خاص خودش گفت وای اره... از این به بعد به حاجی هم میدم، حاجی میشه شوهر دومم.... فردای اون روز وقتی میخواستم برم سر کار، حاجی و دیدم، یه جوری متفاوت از همیشه، با یه لبخند روی لبش که معنیش این بود که دیدی زنتو کردم، حالا تازه اولشه! سلام کردیم و حاجی گفت شیدا جان چطوره؟ گفتم خوبه حاجی، والا ما باید دیگه سراغ شیدارو از شما بگیریم و سراغ شمارو از شیدا خانم!؟ خندید و گفت اختیار داری، حالا یه شب اومد کامپیوتر مارو درست کنه، چه دلت تنگش شد؟! گفتم حاجی اینجور که شنیدم بیشتر کامپیوتر خودت ردیف کرده تا مال خونه رو؟! یه جوری از ته دل خندید که انگاری قند تو دلش اب شده باشه، گفت تو هم که انگار بدت نمیاد زنت حال کنه نه؟! گفتم نه حاجی، اون حال میکنه منم کیف میکنم... گفت بابک من میگم این پنج شنبه شام بیائید دور هم باشیم، گفتم باشه حاجی چرا که نه؟ خلاصه پنج شنبه شده و وقتی شیدا اومد که بریم، دیدم به به! چه کرده با خودش! جا لباس مهمون و هر چی که فکر کنید، یه لباس تور، کوتاه تا زیر خط کونش، همه بدنش پیدا بود، بدون سوتین! شورت قرمزش هم تابلو! مثله لباس خواب، یا اینکه زیر لباس بپوشی! من که دیدم گفتم، یعنی الان که بریم اونجا قشنگ میخوای دیگه به حاجی اوکی درست حسابی بدی که دیگه خیالش راحت باشه ها؟! گفت اون خیالش راحت هست، اگه نبود چند روز پیش ابشو نمی ریخت رو کونم، راستی بابک؟ حس کردی دیگه حاجی مثله سابق هم حرف نمیزنه، گفتم از چه نظر؟ گفت قشنگ پر رو شده! به من میگه لعبت حاجی! میدونی چی مگیم؟! منم گفتم خوب طبیعی هست! داره کس توپ میکنه! شوهر طرف هم که مشکل که نداره هیچ ،خوشش هم میاد! از این به بعد هم حتما بیشتر میکنه؛ باید اینجور حرف بزنه! شیدا گفت: نه من نمیگم که بد هست! میگم یعنی باید انتظار بیشترشو داشته باشیم الان که بریم! گفتم 100% هر کس باشه توی این جور موقع ها پررو میشه و همه حرفی میزنه... دیگه شیدا گفت: پس دیگه الان داریم میریم که من بدم، اون بکنه، تو ببینی! گفتم پس معطل نکن که خیلی دلم میخواد زیر حاجی ببینمت... شیدا گفت نگران نباش تا چند دقیقه دیگه میبینی... حاجی که درو باز کرد، دهنش وامونده بود و با من دست داد و همین جور که می رفت کنار که ما بریم تو، چندین بار بالا تا پائین شیدارو نگاه کرد و دستشو گرفت چرخوند و از پشت نگاه کرد و گفت، این جور که بوش میاد زنت و اوردی که حسابی حال کنه امشب! گفتم والا حاجی من نیارمم یا خودش میاد یا شما میاریش! خودم بیارم بهتره انگار! همه خندیدیم و همین جور که می رفتیم بشینیم حاجی یه دستی به کونه شیدا کشید گفت، جانم، شما برو بشین جگر گوشه حاجی، حاجی الان میاد پیشت... دیگه من یه ور نشستم و حاجی و زنم روی کاناپه بزرگه نشستن، حاجی گفت بابک جان عذر میخوام ولی من کم طاقتم، دیگه اگه سریع رفتیم سر اصل مطلب ناراحت نشو، امشب زیاد وقت حرف زدن نیست، گفتم نه حاجی راحت باش، شیدا هم گفت اصلا همین اصل مطلب خوبه حاجی، حاجی هم گفت جان من قربونه این حاجی گفتنت بشم... دهن سرویس حاجی معلوم بود اخر خانوم بازه! یعنی اصلا ذره ای معذب نبود که بگه شوهر طرف هم هستا! گرچه اون موقع که با نگاه سینه ها زنم و می خورد و من نیشم باز بود طبیعی هم بود که تازه بیشتر جلو من جولان بده! رفت توی سینه ها شیدا... از یه طرف با دست روناشو میمالید، از اون ور اون قسمتی از سینه ها شیدا که از لباسش بیرون بود و لیس میزد... رو کرد به منو گفت، بابک میدونی اولین بار کی فهمیدم سینه ها زنت خوردن داره؟ گفتم کی حاجی؟! گفت همون روز اولی که اومدید خونرو ببینید! مانتوش دو طرف سینش بود و سینهاش توی تاپ سفیدش قلمبه زده بود بیرون! گفتم یادمه، شیدا هم که فقط اه می کشید، حاجی ادامه داد که، با خودم گفتم این زنه جلو شوهرش اینه! اگه شوهرش نباشه چه میکنه! تو نگو اتفاقا جلو شوهرش بهتر حال میده! اونروز نذاشت ما سینه بخوریم! ولی ببین الان چه سینه ای گذاشته دهنم. من داشتم از روی شلوار کیرم و میمالیدم و حاجی داشت جلو من زنم و میمالید... از پاهاش میلیسید، از جلو روناشو می خورد، از پشت روناش گاز میگرفت و میگفت من چقدر این پاهارو لخت تصور کردم اخ اخ، فضا اه شیدا بود و نفس های حاجی... هر لحظه شیدارو یه طرف می کرد و می خورد و می مالید، تا اینکه شیدا دست کشید به کیرش که توی شلوارش شق شق بود و گفت حاجی بکن دیگه، خیلی دلم می خواد، شیدا رو به من گفت، بابک بذار بکنه، بذار حاجی کسم و بکنه، بهش بگو بکنتم، منم رو به حاجی گفتم حاجی میشه زنم و بکنی؟! حاجی گفت چرا که! مگه میشه این جیگر رو نکرد! دوست داری جلوت کس بده؟! گفتم اره حاجی، بکن کسشو تا جیگرش حال بیاد، شیدا کیر حاجی و دراورد، از مال خودم بلندتر بود، ولی باریک تر! بیشتر بدرده کون شیدا می خورد کیرش! حاجی همین جور که ایستاده بودشیدا از روی مبل اومد روی زمین و یکم واسش خورد؛ نگاه من میکرد و کیر حاجی و میخورد، یکم که خورد حاجی گفت بسه بیا رو مبل قمبل کن می خوام جلو شوهرت عروست کنم! دیگه حاجی که تف زدو شروع کرد منم کیرم و دراوردم و شروع کردم مالیدن... یکم یواش کرد و اخ و اوخه شیدا درومد، کم کم تندر و محکمترش میکرد، دیگه میشد کامل دید که کیر حاجی تا ته میره و تا سرشو میکشید بیرون... شیدارو خوابوند روی مبل و مایلش کرد و بش گفت کونتو بده عقب کست بیاد بالا، خودش حالت نشسته میکرد تو کسش... من به شدت حشری شده بود، جوری که دیگه نمی مالیدم که ابم نیاد! جوری که حاجی تلمبه میزد روی کون شیدا، کونش ملرزید و منو خیلی حشری میکرد.... حاجی که تا الان بیشتر داشت میکرد، کم کم صداش درومد که، همینه، وقتی زنت میاد جلو من میشینه رو مبل پاشو میندازه رو پاش من میتونم کون کپلشو ببینم، باید به این فکر کنی که یه روز می کنمش! شیدارو برد روی دسته مبل گفت خم شو، سینه ها شیدا آویزون شده بود، کونشو داد بالا و دوباره کرد تو کسش... جوری که تلمبه میزد سینه ها شیدا عقب جلو میشد، حاجی خم میشد روشو سینه هاشو میگرفت، شیدا که همین جوری چشاش خمار هست، دیگه واقعا از سرخی چشاش فهمیدم که ته حاله واسه خودش... حاجی دوباره گفت، بیا، ببین تو خونه من، روی مبل من،زنت داره بهم کس میده! اونروز روی میز کردمش، امروز جلو خودت روی مبل، فردا هم یه جا دیگه! توی این حالت که داشت میکرد، زنم دولا بود و کیر حاجی تو کسش بود، با هر تلمبه حاجی کون و رونا و سینهاش می لرزید... حاجی گفت اصلا زنه خودمه! هر جا و هر جور بخوام میکنم! مگه نه شیدا جون؟! شیدا هم گفت وای اره، حاجی رو بهش گفت، شیدا به شوهرت گفتی که کردت اون روز؟! شیدا گفت اره، گفتم حاجی! حاجی: الان کی داره میکنتت؟! شیدا: وای بازم حاجی! حاجی: کیره حاجی الان کجاته؟! شیدا: تو کسم، حاجی گفت به شوهرت بگو، شیدا رو به من گفت بابک حاجی داره کسم و میکنه، کیرش تو کسمه... حاجی که معلوم بود خیلی خشریه، کشید بیرون و یکم نفس نفس زد و گفت حالا وقت کونه! من که دیگه نزدیک بود ابم بیاد یکم روی مبل جابجا شدم، شیدا گفت واییی، می خوام! حاجی یه خنده کرد و نگاه کرد به من و گفت زنت کون هم بم بده؟! گفتم اره. همین جور که تف میزد که انگشت کنه، گفت کونه زنتو اولین بار که داشت از راه پله میومد بالا حسابی نگاه کردم، تو میدیدی دارم نگاه میکنم ولی هیچی نگفتی، با خودم گفتم حتما دوست داره بکنن توی کون زنش که تازه داره با خنده من و که تو بحر کونه زنشم نگاه میکنه! اره؟! دوست داری نه؟! منم گفتم اره... یکم که کونشو باز کرد، کرد توش، گفت نترس، یه جور میکنم حال کنی... کم کم داشت همه کیرش می رفت توی کونه شیدا، من هر هفته میکردم کونشو، واسه همین توش کردن زیاد سخت نیست، حاجی که دیگه معلوم بود ته حاله، بعد یکم، گفت، داره میاد، شیدا گفت اخ بریز توش، بریز توش که هر وقت شوهرم میبینه کونم و بگم بش که ابی حاجی هم توشه... دیگه با اومدن حاجی منم اومدم... من توی دستمال اومدم و حاجی توی کونه زنم.... اون شب دیگه تموم شد، ولی بعد اون، هر هفته 2 باری زنم با حاجی سکس داشت، خونه حاجی، خونه ما، یه بار از سر کار اومدم دیدم صداشون از توی اتاق میاد، حاجی اومده بود خونه داشت میکردش، خلاصه جلو من، بدون من، هر وقت هوس میکردن سکس داشتن، دیگه توی اون 4-5 ماهی که توی خونه حاجی بودیم، خیلی اتفاقا افتاد... امید وارم دوستانی که اینجور خاطره هارو دوست دارن حال کرده باشن، الان که حدودا 1 سال هست از اون خونه و شهر برگشتیم، هنوز با حاجی در تماس هستیم، چند ماه پیش یه اخر هفته رفته بودیم پیشش که با یکی از دوستاش زنم و کردن، اگه تمایل داشتین اونم واستون می نویسم، مرسی که داستانو تا اینجا دنبال کردید، به عشق اون چند نفری که خواستن باز نوشتم، خوش باشید.نوشته بابک
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مثلث عشق قسمت اول

سلام دوستان تلاش میکنم خاطره زیبائی را برایتان بازگو کنم با امید اینکه مورد توجهتان قرار بگیره من ساسان هستم 50 سال دارم و به شغل شریف مسافر کشی اشتغال دارم...

***

ظهر تابستان بود خسته و کلافه از کار روزانه و آفتاب ظهر از جلوی ترمینال غرب در حال عبور بودم که آقائی بسیار شیک پوش و با کلاس با اشاره دست مرا متوجه خودش کرد جلوی پاش ترمز کردم و گفتم بفرمائید گفت دربست میخوام آجودانیه گفتم در خدمتم سوار شد و راه افتادیم حدود 65 سال سن داشت و بسیار موقر و احترام آمیز صحبت میکرد وقتی هم به درب منزلش رسیدیم بیشتر از حد انتظارم کرایه داد و پیاده شد من راه افتادم ولی بعد از چند دقیقه متوجه شدم که یک کیف کمری کوچک زیر پای شاگرد جا مونده نمیدونم چرا حتی در کیفو باز نکردمو سریع دور زدم رسیدم به منزل اون آقا که یک خانه دو طبقه مجلل بود آیفونو زدم تا صدای منو شنید و تصویرمو در آیفون دید گفت عزیزم لطفا پارک کن و بیا داخل من گفتم نه مزاحم نمیشم فقط خواستم کیفتونو پس بدم گفت تعارف نکن بیا داخل من ماشینو پارک کردم و رفتم داخل اون جلوی در ورودی ساختمان به استقبالم اومد و با اصرار منو به داخل ساختمان هدایت کرد منزل واقعا زیبا و با شکوهی بود من محو دکوراسیون زیبای منزلش بودم که گفت من اسمم جمشیده و از لطفت واقعا ممنونم فکر نمیکردم تو این دوره و زمونه کسی از این کارها بکنه پولش رقمی نیست حدود 3 میلیونه ولی مدارکم برام خیلی مهم بود واقعا لطف کردی گفتم خواهش میکنم درسته که دستم خالیه ولی خدارو شکر چشمم پره درحال صحبت بودیم که همسرش همراه با یک سینی شربت و هندوانه از آشپزخانه بطرفمون اومد زنی حدودا 45 ساله با چهره ای جذاب و هیکلی نسبت به سنش مناسب حدود نیم ساعتی هر دو از من تشکر و قدردانی کردن و از تمام زندگی من سوال کردن که چند سال دارم که گفتم 50 درآمدم چقدره که گفتم حدود یکی دو میلیون در ماه وضعیت تاهلم که گفتم از همسرم جدا شدم و شغل سابقم که گفتم ورشکست شدم و از این جهت به مسافر کشی رو آوردم خلاصه هر دو خیلی اصرار داشتن که مدارک براشون مهم بوده و من پولهارو بردارم ولی هر چه اصرار کردن قبول نکردم و گفتم نمیتونم بابت بر گردوندن چیزی که حقم نبوده وجهی قبول کنم موقع رفتن هم جمشید خان شمارشو به من داد و شماره منو هم گرفت و گفت بزودی باهات تماس میگیرم و باهات حالا حالاها کار دارم...



فردای اون روز ساعت 10 صبح جمشید زنگ زد و از من خواست ساعت 5 بعد از ظهر به محل کارش برم و آدرسشو داد وقتی رفتم پیشش گفت ساسان جان من مدتی بود که برای پیگیری امور اداریم و کارهای شخصیم دنبال یک فرد مطمئن بودم و حالا میخواستم اگر مایل باشی از تو دعوت به همکاری کنم من گفتم خیلی خوشحال میشم اگر بتونم در خدمتتون باشم ولی خیلی ناراحت میشم اگر از روی ترحم و یا اینکه از جهت جبران باشه باور کنید من انتظاری ندارم و فقط به وظیفه انسانیم عمل کردم خندید و گفت نه هیچ منتی نیست و بر عکس افراد قابل اعتمادی مئل تو واقعا کمیابن و من خوشحال میشم که تو در کنارم باشی از فردای اون روز کارم رو شروع کردم ظرف مدتی نزدیک به دو ماه اکئر کارهای اداریش روتین شد و جمشید از من خیلی راضی بود و گفت خدارو شکر تمام کارها مرتب شده و کاری که من در دو ماه کردم سایرین هرگز نمیتونستن در این مدت کوتاه انجام بدن در طول ماه اول بارها به من گفت اگر پول نیاز داری بگو ولی من چیزی نخواستم تا اینکه در پایان ماه اول دو میلیون به من داد من تشکر کردم و گفتم این مبلغ زیاده چون من تمام وقت در خدمت شما نبودم و هفته ای دو سه روز اون هم در تایم اداری دنبال کارها بودم ولی خمید گفت هر کی جای تو بود ده برابر این فقط به خاطر رشوه دادن از من گرفته بود و تازه کاری هم از پیش نمیبرد در پایان ماه دوم هم به من دو میلیون دیگر داد و گفت این حقوقت و 3 میلیون هم بعنوان پاداش بهم داد و گفت حجم کاری که در این دو ماه برای من انجام دادی با یکسال کاری نفری قبلی برابری میکرد.



خلاصه جمشید دیگه با من خیلی صمیمی شده بود و منو به چشم یک کارمند نمی دید یک روز جمشید به من گفت ساسان فرزانه همسرم میخواد یک ویلا در شمال بخریم میخوام ازت خواهش کنم که تو همراهش باشی که هم مشاورش باشی هم حواست باشه که سرش کلاه نذارن من گفتم چشم تمام تلاشمو میکنم که شما به هدفتون برسید فردای اون روز من و فرزانه به سمت شمال راه افتادیم و مناطق مختلفی رو در نظر گرفتیم غروب بود که به فرزانه گفتم فرزانه خانم میخوای زودتر بریم یک اتاق بگیریم که شب دچار مشکل نشیم فرزانه گفت نه هتل راحت نیست ضمن اینکه من و تو نسبتی با هم نداریم و هتل به حضورمون مشکوک میشه و امکان داره مشکلی بوجود بیاد یک ویلا اجاره کنیم و شب بریم اونجا من گفتم آخه اونجوری شاید شما احساس راحتی نکنید و حضور من آزارت بده لبخندی زد و گفت اولا منو با اسم صدا کن دوما تو دیگه غریبه نیستی و ما بهت اعتماد کامل داریم سوما با من راحت باش فکر کن من یکی از اقوامتم خلاصه به یکی از املاکیها که دنبال ویلا بود برامون گفتیم که یک ویلالی شیک و مناسب اجاره ای برای اسکان موقتمون پیدا کنه و خلاصه بعد از صرف شام رفتیم ویلا من سریع رفتم به یکی از اتاقها و یک دوش گرفتم و اصلاح کردم فرزانه هم به اتاق دیگری رفت و بعد از گرفتن دوش با یک تاپ بندی لیموئی و یک شلوارک قرمز گوجه ای حدودا نیم ساعت بعد از من از اتاق خارج و به هال اومد واقعا زیبا و سکسی شده بود و کلا عقل و هوشو از سر من برده بود تقریبا دو سوم سینه های سفیدش از بالای یقه خودنمائی میکرد و بازوها و رونهای سفیدو توپرش نا خود آگاه آدمو مست و مدهوش میکرد فرزانه روی مبل روبروی من نشست و با یک لبخند ملیح بآرامی گفت خسته نباشی ساسان جان امروز خیلی رانندگی کردی .



من کمی به خودم اومدم و گفتم فرزانه جان من از کار کردن با تو و جمشید هیچوقت خسته نمیشم چون هر دو پر از انرژی مئبتین فرزانه گفت ساسان جان امشب فرصت خوبیه که کمی با افکار هم آشنا بشیم یک دنیا سوال دارم که دوست دارم ازت بپرسم لبخندی زدم و گفتم افتخار منه که خانم مهربان و جذابی مئل شما در مورد من کنجکاو باشه فرزانه خندید و گفت خدارو چه دیدی شاید از فامیل یک زن برات گرفتیم من هم با خنده گفتم آخه کدوم دیوونه زن من میشه فرزانه کمی جدی شد و گفت حالا واقعا اگر کسی پیدا بشه تصمیم ازدواج داری؟ من مکئی کردم و گفتم باور کن نمی دونم نیازش هست " کمبودشو احساس میکنم ولی حقیقتش تمایل زیادی ندارم چون از این ناحیه لطمه بدی خوردم و نمیخوام دیگه تکرار بشه " همسرم در وقت خوشی با من بود ولی وقتی ورشکست شدم و درست در هنگامیکه بهش بیش از همیشه نیاز داشتم ترکم کرد ازدواج مجدد اصلا تصمیم ساده ای نیست برام فرزانه گفت خوب حالا قصه نخور میخوام باقی سوالاتمو بپرسم تو دیدگاهت نسبت به مذهب چیه؟ گفتم من به همه ادیان و افکار احترام میذارم ولی مذهبی نیستم و تلاش نمیکنم برای کارهام توجیح مذهبی بتراشم تلاش میکنم اصول انسانی و اخلاقی رو رعایت کنم گفت خوبه یعنی مئلا اگر خواهرت دوست مردی داشته باشه و تو بفهمی چکار میکنی لبخندی زدم و گفتم خوب اگر به من بگه و ازم راهنمائی بخواد که حتما کمکش میکنم تا از دوستیش لذت بیشتری ببره ولی اگر به من نگه و از من مخفی کنه من هرگز تلاش نمیکنم که بفهمه من اطلاع دارم گفت مگه غیرت نداری؟



گفتم دخالت در امور دیگران غیرت نیست ممانعته غیرت وقتی معنا داره که تجاوز باشه نه انتخاب خود شخص گفت خیلی خوبه از نظراتت داره خوشم میاد پرسید اگر اون وقت که زن داشتی میفهمیدی زنت داره بهت خیانت میکنه چکار میکردی؟ گفتم کاری نمیکردم فقط از این نظر اذیت میشدم که شاید از نظر عاطفی یا سکسی و یا روحی براش کم گذاشتم که کمبودهای منو در شخص دیگری جستجو میکنه گفت یعنی طلاقش نمیدادی؟ گفتم نمیدونم بستگی داشت که چه عاملی مجبورش کرده تا احساس نیاز به شخص دیگه پیدا کنه گفت اگر میگفت دلیلش ضعف سکس توئه چه واکنشی داشتی؟ گفتم نمیدونم تلاش میکردم ضعفمو جبران کنم و خودمو در اون زمینه تقویت کنم خندید و گفت اگر تلاشتو میکردی ولی نمیتونستی چی؟ گفتم نمیدونم آدم تا وقتی در شرایط قرار نگیره نمیفهمه ولی احتمالا اگر احساس میکردم من نمیتونم همسر کاملی براش باشم اجازه میدادم خودش در مورد آیندش تصمیم بگیره گفت اگر همسرت میگفت تو رو دوست داره و میخواد با تو زندگی کنه ولی در کنار زندگی با تو میخواد از مرد دیگری هم لذت ببره چی؟ لبخندی زدم و گفتم باور کن نمیدونم سوالت خیلی سخته یعنی منو دوست داره ولی از نظر جنسی به یه مکمل نیاز داره؟ نمیدونم جدا نمیدونم ولی اگر صادقانه احساس میکردم که عاشق منه و ظرفیت اینکه با من زندگی کنه و با مرد دیگه ای سکس کنه و تائیری در روابطش با من نداشته باشه احتمالا سکوت میکردم فرزانه از روی مبل بلند شد و گفت هوس پیاده روی کنار ساحل کردم دوست داری با هم بریم قدم بزنیم؟ من لبخندی زدم و گفتم آره فرزانه جان...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مثلث عشق قسمت پایانی

لباسهامونو عوض کردیم و رفتیم لب ساحل در حال قدم زدن بعد از یک سکوت طولانی فرزانه دست منو در دستش گرفت و گفت ساسان افکارت و رفتارت و حرفهات خیلی قشنگه من و جمشید مدت زیادی نیست که با تو آشنا شدیم ولی احساس میکنیم که سالهاست که میشناسیمت و یکی از اعضای خانواده خودمون هستی من گفتم فرزانه میتونم من هم یک سوال از تو بپرسم؟ گفت آره ساسان جان حتما گفتم میخوام از دریچه چشم یک زن جواب بگیرم حالا اگر تو متوجه بشی که جمشید با زن دیگه ای در ارتباطه چکار میکنی؟ فرزانه خندید و گفت از دریچه چشم یک زن چشماشو از کاسه در میارم ولی از دریچه چشم زنی که الان هستم از لذت بردن جمشید لذت میبرم چون من و جمشید عاشق هم هستیم و هیچ چیزو از هم پنهان نمیکنیم الان هم میخوام یک اعتراف بکنم به شرطی که قسم بخوری برای همیشه بین من و تو و جمشید بمونه گفت نگران نباش هیچکس از راز تو با خبر نمیشه گفت حتی اگر بینمون اختلاف بیفته؟ گفتم حتی اگر در حقم بزرگترین ظلمو بکنید راز برای من همیشه رازه حتی اگر خودمون در جنگ باشیم گفت ساسان من یقین دارم که تو بهترین دوست ما خواهی بود .



فرزانه گفت میدونی که من و جمشید اختلاف سنی زیادی داریم از نظر شهوانی هم من خیلی شهوتی و هاتم اما جمشید از نظر شهوتی پاسخگوی من نیست چند سال پیش یکروز جمشید به من گفت فرزانه میدونم که قادر نیستم نیاز جنسی تو رو برآورده کنم ولی عمیقا عاشقتم و نمیخوام به هیچ عنوان تورو از دست بدم میخوام ازت یک خواهش کنم گفتم چه خواهشی؟ جمشید گفت هر لحظه احساس کردی نیاز جنسی داری با هر کسی که خودت لایق میدونی ارتباط برقرار کن ولی ازت یک خواهش دارم گفتم چه خواهشی ؟ گفت اولا از فامیل نباشه " دوما از من پنهان نباشه اول من کمی ناراخت شدم و احساس کردم جمشید میخواد راهی برای هوسبازی خودش پیدا کنه و احتمالا کسی تو زندگیش هست که نسبت به من سردتر از گذشته شده " و حتی مدتی باهاش قهر کردم ولی خمید خیلی آرام و صادقانه به من اطمینان داد که کلکی در کار نیست و واقعا دلش میخواد من احساس کمبود نکنم من بهش اطمینان کردم و گفتم باشه هر وقت نیاز داشتم بهت میگم ولی هیچوقت دوستی نگرفتم و با کسی ارتباط برقرار نکردم تا اینکه جمشید خودش دست بکار شد و یکروز بهم گفت میخوام بریم یک سفر خارجی و اونجا دوست دارم تو با هر کسی خودت خواستی ارتباط برقرار کنی و خلاصه هر چند ماه یکبار با هم میریم سفر و تا میتونیم لذت میبریم در یکی دو سفر اول فقط من با دیگران سکس میکردم ولی بعد از اون جمشید هم آزاد شد تا هر وقت احساس کرد از کسی میتونه لذت ببره باهاش سکس کنه و خلاصه در سفرهای مختلف تجربه سکس های مختلف ضربدری سکس چند نفره سکس گروهی و سکس در حضور هم رو پیدا کردیم در اینجا فرزانه گفت دیگه بهتره بریم ویلا .



وقتی رسیدیم ویلا دوباره لباسهارو عوض کردیم فرزانه ادامه داد و گفت جمشید چند وقت پیش به من گفت من نسبت به ساسان حس خوبی دارم هم مرد خوبیه " هم قابل اطمینانه " هم مجرده و هم میتونه زمان بیشتری با ما باشه و البته ترتیب این سفرو داد که ما بتونیم خودمون تصمیم بگیریم بعد از اتمام حرفهای فرزانه سکوت سنگینی فضارو پر کرد من واقعا نمیدونستم باید چی بگم فرزانه سکوتو شکست و بآرامی گفت ساسان یک پیشنهاد دارم گفتم بگو فرزانه جان فرزانه گفت امشب در آغوش هم میخوابیم " اگر فردا احساس کردیم به به هم نیاز داریم و از هم لذت میبریم ادامه میدیم و اگر احساس کردیم که تمایل به ادامه نداریم مئل سابق تنها دوست میمانیم و امشبو فراموش میکنیم من نگاه عمیقی به فرزانه کردم و گفتم میخوام ازت یک خواهش بکنم فرزانه گفت چه خواهشی؟ گفتم دلم میخواد در حضور من با جمشید تماس بگیری و بگی من با تصمیمت موافقم ولی شنیدن رضایت جمشید برام خیلی مهمه فرزانه لبخندی زد و گفت مطمئن باش جمشید منتظر تماس ماست گوشیشو برداشت و جمشیدو گرفت و به شوخی گفت جمشید جان آقای داماد بعله داده و منتظره اجازه بزرگترهاست بعد گوشیرو داد دست من من گفتم سلام جمشید جان و جمشید گفت ساسان جان فرزانه عشق منه نفسه منه و تو هم دوست خوب منی " دلم میخواد لحظات خوبی با هم داشته باشید تا من هم از شادی شما شاد بشم.



من لبخندی به فرزانه زدم و بدون کلامی دستشو گرفتم واز روی مبل بلندش کردم و محکم در آغوشش گرفتم نفس گرمش گردنمو نوازش میکرد بآرامی لبهامو به لبهاش رسوندم و لحظات طولانی لبهامون به هم گره خورده بود ویلا چندین اتاق داشت ولی ترجیح دادم جلوی شومینه رختخواب پهن کنم تمام چراغهارو خاموش کردم و در سکوت ویلا و زیر نور شومینه فرزانه را برانداز کردم و آرام در بغلش جا گرفتم دیوانه وار گردن و گونه هاشو غرق بوسه های ریز کردم بعد بآرامی زیر گوشش گفتم فرزانه نمیدونم فردا مایل به ادامه باشی یا نه ولی تصمیم دارم کاری کنم که هیچوقت این شبو فراموش نکنی چند دقیقه اول صرف لیسیدن لاله های گوش و گردن و لبهای فرزانه شد تا صدای ناله های فرزانه سکوت ویلارو شکست احساس کردم شاید به ارگاسم برسه برای همین رفتم و از انگشتان پا ادامه دادم و شروع به لیسیدن انگشتهاش کردم بیش از یکساعت از همخوابی ما میگذشت و من تازه به لیسیدن رونهاش رسیده بودم و با ولع زیاد رونها و کشاله های پاشو میلیسیدم بین رونها تا لبه کسشو میلیسیدم ولی هنوز تصمیم نداشتم کس سفیدو زیباشو که زیر نور شومینه برق میزد بلیسم ناله های فرزانه تبدیل به فریاد شده بود هر دو غرق در شهوت بودیم فرزانه در فریادها ی جنون آمیز و پر از شهوتش میگفت ساسان میترسم از لذت سکته کنم تا بحال اینهمه لذت را تجربه نکرده بودم بعد بآرامی زبونمو به شکم " دور ناف و سینه های قشنگش رسوندم آتش شهوت داشت ذوبمان میکرد بیش از دو ساعت بود که من در حال لیسیدن فرزانه بودم ولی سیر نمیشدمزبانم در تمام بدن زیبای فرزانه میلغزید اما هیچکدام نمیخواستیم تمام شود هر دو مبارزه میکردیم که ارضاء نشیم.



فرزانه گفت ساسان بسه حالا من میخوام تو رو بخورم و منتظر جواب من نشد و با یک فشار آمد روی من و شروی به لیسیدن گردن و سینهام کرد خیلی زیبا و لطیف نوک سینه ها و گردنمو میلیسید حالا صدای ناله های من فضا را پر کرده بود من به آرامی انگشتمو به کس قشنگ فرزانه رسونده بودم و در حالیکه اون بدنمو میلیسید من به نرمی چوچولشو نوازش میکردم کم کم فرزانه رفت پائین پاهام و اول کیرمو در دستش گرفت و کمی نوازش کرد بعد با لیسهای کوچولو مئل لیس بستنی زبونشو دور سر کیرم میچرخوند و گاهی س کیرمو دور لبهاش میگرفت و زبونشو از داخل دور سرش میگردوند و کمکم با روانتر شدن کیرم هر دفعه ساقه کیرمو بیشتر در دهانش فرو میبرد تا اینکه تمام کیرم در دهان و حلقش فرو میرفت به خوبی فهمیده بود که از کدام حرکاتش بیشتر لذت میبرم و منو مست و دیوانه و حشری کرده بود دیگه طاقت نیاوردم و برگشتم روش و شروع به خوردن کسش کردم پاهاشو از هم باز کرده بودم و کسشو با حرص و ولع میخوردمو میلیسیدم و گاهی هم ضمن خوردن انگشتمو در کسش فرو میکردم فریادهای فرزانه بلند شده بود و با التماس میگفت ساسان بکن ..... منو بکن .....جون هر کی دوست داری بکن....دارم میمیرم بکن ....کسم کیر میخواد .....جرم بده ....بکنم.....پارم کن ...



من خودمو بالا کشیدم و کیرمو به اطراف کسش مالیدم و آرام فشار دادم داخل اونقدر حشری بود که انگار کیرمو بادکش کرده باشن کسش کیرمو تا ته کشید داخل وقتی کیرم کامل داخل کسش فرو رفت برای جلوگیری از ارضاء شدن دوباره شروع کردم به لیسیسدن و بوسیدن لبهاش همدیگرو محکم بغل کرده بودیم و مئل دو عاشق لبهای همو میبوسیدیم و میلیسیدیم هر دو دوباره وحشی و دیوانه شدیم فرزانه گفت ساسان دیگه بسه آب میخوام تندتر بکن دیگه طاقت ندارم میخوام آب بدم سرعت کیرمو توی کسش زیاد کردم سینه هاشو تو دستام گرفته بودم و محکم تو کسش تقه میزدم از تغییر لحن ناله هاش فهمیدم به لحظه ارگاسم رسیده با یک زوزه شهوتی آخرین تقه محکمو در کسش زدم و در انتهای کسش آبمو خالی کردم احساس میکردم خالی شدن آبم پایان نداره تا بیش از یک دقیقه کیرم تو کسش تلمبه میزد هر دو از حال رفته بودیم و رمقی برای جدا شدن نداشتیم دقایق نسبتا زیادی از ارضاء شدنمون میگذشت ولی همچنان محکم در آغوش هم بودیم و از هم جدا نمیشدیم و کیر من هنوز داخل کس فرزانه بود فرزانه بآرامی دستش لای موهام بود و سرمو نوازش میکرد و زیر لب میگفت امشبو هیچوقت از یادم نمیره .....امشب زیباترین شب زندگیم و زیباترین سکسم بود....من بوسیدمش و زیر گوشش گفتم نمیدونم جواب فردای تو چیه ولی یقین دارم سکس بعدیمون از سکس امشبمون زیباتر خواهد بود...




نوشته: ساسان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
عــــــــــاقبـــــت شــــــــــوهـــــر دلســــــــــوز ۱

این که بتونم یه روزی چادرمو از سرم بگیرم و مانتو تنم کنم از آرزو هام نبود ولی اصلا فکرشو نمی کردم . شوهرم راننده تاکسی بود . با این که گواهینامه پایه یکم داشت وبا این که در آمد بخور و نمیری داشتیم ولی خوشبخت بودیم . زندگی آرومی داشتیم . همدیگه رو دوست داشته عاشق هم بودیم . خدا بهمون یه دختر داد که اونو هم همون وقتی که هیجده سالش بود شوهر دادیم و رفت . با این که خونه دخترم نزدیک خونه مون بود ولی احساس تنهایی می کردم . دیگه رفتن به خونه دوستان و آشنا شدن به وضع زندگی اونا منو از این رو به اون رو کرده بود . می دیدم که شرایط زندگی اونا با من فرق می کنه . امکانات مالی اونا رو می دیدم و یواش یواش خصلت زیاده خواهی و قانع نبودن به شرایط موجود در من جون گرفت . شوهرم مبین که اون موقع چهل سالش بود و پنج سالی رو ازم بزرگ تر به زمین و زمان متوسل شد و از این و اون قرض گرفت و وام هم گرفت و منم تمام طلاهامو فروختم تا این که تونست یه اتوبوس بخره و امتیاز رانندگی اونو هم بگیره و خلاصه کلاسمون رفت بالا . چه شوق و ذوقی داشتیم . حس می کردم با راننده اتوبوس شدن مبین من شدم زن رئیس جمهور .. خیلی شاد و با روحیه شده بودم . با تغییر شغل مبین , حس کردم که روز به روز داره زندگی ما بهتر میشه ... بریز و بپاش ها زیاد شده بود . قناعت جای خودشو داد به اسراف .. دیگه غذایی رو که بیشتر از یه روز داخل یخچال مونده بود نمی خوردیم . سعی می کردم در حد قابل قبول چیزایی رو که سایر دوستا ی دارای شوهر پولدار واسه خودشون می گیرن منم تهیه کنم . دیگه یه سری از دوستامو عوض کرده و با قبلی ها رفت و آمد نمی کردم .. هر چند خیلی از اونا رابطه خودشونو با من قطع کرده بودن . چون من یه حالت پزو به خودم گرفته بودم . آدمی که تا چند وقت پیش حسرت خیلی چیزا رو می خورد حالا دوست داشت که دیگران حسرت اونو بخورن . خونه مون شده بود کلکسیون وسایل صوتی تصویری آخرین مدل .. مبل های آخرین مدل ... قالی های شیک ... خونه مون ویلایی بود و ارث پدر شوهر که به تک پسرش رسیده بود .. یه دستکاری هایی درش انجام دادیم و واسه یه مدتی قبول کردم که این خونه رو داشته باشیم و بعد بریم به یه جای با کلاس تر .. خونه مون نه بالای شهر بود و نه پایین شهر . می شد اونو با یه آپارتمان بزرگ یا دو تا آپارتمان کوچیک طاق زد ولی مبین می گفت که یاد گار باباشه و دوست نداره اونو بفروشه . هر چند می دونستم با نفوذی که رو اون دارم مجبورش می کنم که یه روزی اون جا رو بفروشه .یواش یواش چادر از سرم بر داشته شد و شدم مانتویی . تازه حس می کردم که از زندانی به نام چادر خلاص شدم . چقدر راحت بود با مانتو راه رفتن و نشست و بر خاست . با این که دیگه حسرت خیلی چیزا رو نمی خوردم ولی حس کردم که حالا حسرت چیزای خیلی بیشتری رو می خورم . چون همیشه از خیلی از دوستام عقب بودم . از خیلی ها شون پیش افتاده بودم و می تونستم به اونا فخر بفروشم . دیگه نمی تونستم درک کنم که چرا بعضی ها امکانات مالی ضعیفی دارن . شخصیت آدما رو در ثروتشون می دیدم . مدتی بود که می دیدم فامیلا , دوستان و در و همسایه ها وقتی منو می بینن یه پچ پچی با هم می کنن . نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت که با بهتر شدن امکانات مالی مبین احتمالا میره دنبال عیش و نوش .. بازی حسادت زنونه رو به راه انداخته بودم . تا این که یه روز که شوهرم از دست این بازیهای من خلاص شده بود بهم گفت که می خواد یه چیزی رو بهم بگه و این که چرا خیلی ها تا منو می بینن پچ پچ می کنن . رنگم زرد شده بود .. پس اون می خواست اعتراف کنه ..
-مونا ! هیچ پیش خوددت گفتی با این قرضی که ما داریم و از چند جا وام گرفتیم و به اندازه دو برابر در آمد باید قسط بدیم و بد هی مردمو بدیم این همه پول از کجا اومده که تونستیم این همه وسایل رفاهی رو تهیه کنیم ؟ از خودت پرسیدی که چرا طلبکارا پاشنه در خونه مونو از جاش در نیاوردن ؟ آره عزیزم .. زندگی خرج داره . و من همه این کارا رو به خاطر تو دارم می کنم . پس تو هم باید درکم کنی . رسیدم به جایی که دیدم دیگه چاره ای برام نمونده . نمی تونم با دنده کلاج سالم زدن به جایی برسم . واسه همین دیگه واسه کاسبی ترمز نگرفتم .. یک ریز دارم رو به جلو حرکت می کنم . می دونی دارم چیکار می کنم ؟ قاچاق فروشی ... از زاهدان جنس میارم . جاسازی می کنم و میارمش تهرون . پول خوبی داره .. اگه من این کارو نکنم یکی دیگه این کارو می کنه .. دوست داری خونه رو عوض کنی ؟ فعلا بهتره این کارو نکنی .. من پول یه آپارتمانو دارم .. یه خونه برات می گیرم . ولی به این جا دست نمی زنی . نمی خوام مردم بهمون شک کنن .
من فقط نگاش می کردم .. شاید انتظار داشت که من از وجدان و اخلاق اجتماعی بگم . از بد بختی های جوانان .. ولی اینا دیگه برام مهم نبود .. فقط اینو بهش گفتم مبین مراقبی که گیر نیفتی ؟ من نمی خوام بی شوهر شم ... ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
عــــــــــاقبـــــت شــــــــــوهـــــر دلســــــــــوز ۲

روز به روز وضع ما بهتر می شد .. به اسم من زمین خرید و فروش کرده و پول ها رو همه به صورت نقد در آورده و بهم می گفت قایمش کنم . می گفت این جوری بهتره و اگه یه زمانی یه مشکلی پیش بیاد ممکنه دارایی غیر منقول در خطر ضبط شدن قرار بگیره .. اون فعالیتش خیلی گسترده شده بود .. و من دیگه عادت کرده بودم به این که این کارو براش بی خطر بدونم . به خیلی ها حق و حساب می داد .. نسبت به هم مهربون بودیم ..عاشق هم .. ولی یه مدت بود که شاگرد یا کمک راننده شوهرم که جوونی مجرد و خیلی هم خوش قیافه بود با نگاه خریدارانه ای براندازم می کرد و نشون می داد که دوست داره با من باشه . اون شاید ده سالی رو ازم بزرگ تر بوده باشه .. اوایل به نگاه اون اعتنایی نمی کردم . حرفاشو خیلی کوتاه جواب می دادم . ولی بعد ها حس کردم که از ادب به دوره که بخوام نسبت به اون بی توجه باشم . مبین حتی این خونه پدری رو به اسم من کرده و منم در یک مخفیگاهی که عقل جن هم نمی رسید کلی چک تضمینی و اسکناسهای درشتو پنهون کرده بودم . سرمایه دار شدن و دوستان متجددی پیدا کردن و این که اون دوستان واسه خودشون دوست پسرایی داشتن تا حدودی رو من اثر گذاشته بود ولی نه تا اون حدی که بخوام به مبین نازنینم خیانت کنم . وقتی که یکی از دوستام کامیار کمک راننده شوهرمو دید و بهم گفت که خیلی دوست داره باهاش دوست شه من لجم گرفته بود . خودمم باهاش دوست نمی شدم دوست هم نداشتم که کس دیگه ای هم باهاش دوست شه . یه روز خونواده کامیار و خود اون و من و مبین و دخترم و شوهرش با همین اتوبوس خودمون رفتیم پیک نیک ... داشتم به تنهایی قدم می زدم و با خودم فکر می کردم که کامیار اومد کنارم .. نمی دونم چرا اون روز به خودش اجازه داد و بهم گفت که عاشقمه .. دوستم داره .. تهدیدش کردم و گفتم به مبین میگم که از کار بر کنارت کنه ..
-برام مهم نیست . رسوایی رو به جون می خرم . در راه عشق تو اینا واسم اهمیتی نداره ..
ولی از چشاش هوس می بارید . من این نگاههای آتشینو به خوبی می شناختم . و بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد .. مبین دستگیر شد .. اتوبوس رو توقیف کردند و خودشو با چند تا گونی تریاک و ظاهرا مواد دیگه دستگیرش کردند . انگار حرص در آمد زیاد اونو کشته بود . هر چند تمام در آمد هاشو می داد به من . عشقش به این بود که منو راضی نگه داشته باشه .. مدتها در زندان و در انتظار بود تا حکمش صادر شه .. حبس ابد یا اعدام .. یکی از این دو تا بود .. خواب و خوراک نداشتم . نگران بودم . اوضاع مبین اون قدر اسف انگیز بود که همه مون دست به دعا بودیم که حکم حبس ابد صادر شه .. چون در غیر این صورت اعدام می شد .. و اما کامیار ول کنم نبود . به بهانه دلجویی از من و هم دردی بار ها و بار ها میومد خونه مون .. از یه سری جنسای دیگه می گفت .. از پولایی که طلبکارن .. واسم دسته گل می آورد .. بازم از عشق می گفت ... و یه روزی حس کردم که بهش عادت کردم .. وقتی اینو فهمید منو بوسید .. به سینه هام دست زد .. دستاشو گذاشت رو باسنم .. از زیر دامنم دستشو رسوند به شورتم و کسمو به چنگ خودش در آورده بود که از دستش در رفتم و بهش گفتم که بره .. اون رفت و من تا صبح گریه کردم . احساس تنهایی می کردم .. اگه مبین اعدام نمی شد حتما باید تا آخر عمرشو در زندان می گذروند و بهترین سالهای زندگیشو .. خیلی هم بهش رحم می کردند این بود که در سنین پیری آزادش کنن . به خاطرات خوب خودم با مبین فکر می کردم . به بیست سال زندگی مشترکم با اون .. نههههههه نهههههههه من چم شده .. چرا ثروت و پول منو این جوری بار آورده .. ولی اگه اون بر نگرده ؟ اگه اجازه ندن که من ببینمش . من یک زنم . نیاز دارم .. شوهر می خوام .. پس عشق چی مونا ؟! عشقو چیکار می کنی ؟ شوهرت رو دوست نداشتی ؟ می خوای حس کنی تازه جوون شدی ؟ تازه سی و شش سال که سنی نیست .. کامیار میگه دوستم داره .. اون دروغ میگه . مگه میشه .. ؟ عشق اون یک هوسه . ولی من به شنیدن دروغاش عادت کردم . چرا اجازه دادم که به بدنم دست بزنه . حالا در مورد من چی فکر می کنه ؟ یه روز بود که نخوابیده بودم . وقتی دوستم مهناز بهم زنگ زد و ازم شماره تلفن کامیارو خواست لجم گرفت
-مهناز من شماره شو ندارم . اون اهل این بر نامه ها نیست که بیاد دوست پسر یه زن شوهر دار شه ..
-حالا تو چرا این قدر حساسیت نشون میدی . اگه نمی شناختمت فکر می کردم که اونو واسه خودت می خوای . اتفاقا الان که مبین افتاده زندان بد نیست که یکی رو واسه خودت پیدا کنی . ما که شوهرمون صاف صاف داره می گرده یکی رو واسه خودمون داریم تو چرا دست رو دست گذاشتی .. خلاصه از من گفتن بود .. نه خود خورم نه کس دهم گنده کنم به سگ دهم نشه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
عــــــــــاقبـــــت شــــــــــوهـــــر دلســــــــــوز ۳

کامیار که نمی دونست من کلی پول و پله قایم کردم . هر چند می دونست در آمد مبین زیاد بوده ولی این که چیکارش کرده رو نمی دونست . من هم که همش از بی پولی و گرونی ناله می کردم ..
-کامیار امروز برو دنبال چند طلب هر قدر وصول کردی بیارش که اوضاع بی ریخته ..
و نیمساعت نشد که اون اومد . یه حسی بهم می گفت که یه پولی از خودش گذاشته و مثلا گفته که یه طلبی رو وصول کردم تا منو زود تر ببینه .. اشکامو ریخته بودم و با وجدانم جنگیده بودم . حسادتم به مهنازو هم که از من خوشگل تر بود موقتا فراموش کردم .. خودمو خیلی شیک کرده بودم .. بدون روسری .. با یه آرایش غلیظ .. روژقرمز براقی که به صورت گرد و سفیدم میومد و منو عین عروسکای خوشکل پشت ویترین در آورده بود با اون لبای غنچه ای و گرد و گیلاسی خودم . قد متوسط و وزن شصت کیلو با باسنی بر جسته و سینه هایی درشت می تونست دل هر مردی رو ببره . مدتها بود که هویت خودمو از دست داده بودم . وقتی یه پول خلافی بیاد به خونه آدم همه چیز آدمو ذره ذره محو می کنه ... کامیار اومد به سمتم .. یه پیراهن میدی و تقریبا خونگی ولی نرم و نخی و شیک به رنگ سبز پسته ای تنم کرده بودم . بدتم از هیجان می لرزید
-خیلی خوشگل شدی مونا . ..
-چشات خوشگل می بینه ..
نخواستم حرفای اضافه ای بزنم . حالا که حس می کنم می تونم تسلیم شم چرا بی خود فیلم بازی کنم و سر خودمو شیره بمالم .
کامیار : فکر نکن عشق من نسبت به تو یک هوسه .. فکر نکن چون ده سال ازم بزرگتری و شوهر داری نمی تونم عاشقت باشم ..
و من از شنیدن دروغاش لذت می بردم . چون می خواستم تنمو لمس کنه .. بدنی که یک ماه بود سکس نکرده و نیاز داشت . می خواستم که کامیار مال من باشه و سمت مهناز نره . حتی اگه شده اونو در مهمونیهای زنونه شرکتش بدم . پزشو به همه بدم . مراقبش باشم که کسی با نگاهش اونو نخوره و در پی این نباشه که ازش کام بگیره و اونو ازم بگیره .. اون خیلی راحت رامم کرده بود . لباشو گذاشته بود رو لبای من . قبلش توی چشام نگاه کرد .. نیاز و هوسو درش خوند .. منو بغلم کرد و به اتاق خواب برد و روی تخت خوابوند .. یه لحظه نزدیک بود که بازم گریه ام بگیره . جای خالی مبین داشت اشکامو در می آورد ولی به این فکر کردم که دارم با مردی حال می کنم که پونزده سال از شوهرم کوچیک تره .. بهم لذت میده .. باید واقعیتو بپذیرم . من باید زندگی کنم . لذت ببرم .. و می تونم با این پولایی که مبین واسم کنار گذاشته یک عمر راحت زندگی کنم . و اون خیلی راحت لختم کرد .. این فکر رو که شوهرم داره به بدنم دست می زنه از سرم بیرون کردم و خودمو گول زدم و قانع کردم که کامیار عاشقمه و هوسش از روی عشقه .. سینه هامو که می خورد با دهنش صدا داده و به اصطلاح ملچ مولوچی به راه انداخته بود که من سرشو به سینه ام فشار می دادم .. وقتی سرشو گذاشت لای پام و کس خوری رو شروع کرد تازه فرق بین لبای یک مرد تازه نفس و یک مرد خسته ئ بی خوصله رو فهمیدم ..
-آههههههههه بخورش .. کامیار .. میکش بزن .. با فشار همه جاشو دورشو لبه هاشو کیف کن .. شیطون ! بالاخره کارت رو کردی ؟
حالا که راضی شده بودم اون باهام باشه دوست داشتم به بهترین وجهی ازهم لذت ببریم . براش یک سکسی تمام باشم ..
-اوووووههههه مونا .. چه بدن نابی داری ... اگه بگم خیلی زیر سی نشون میدی شاید باورت نشه .
لباشو که از رو کسم بر داشت و با یه حالت نیمه ایستاده رو من قرار گرفت تازه تونستم به خوبی کیرشو ببینم .. تا حالا چقدر از قافله عقب بودم که نرفتم سراغش ... اون باید مال خودم باشه .. بذار همیشه واسم از عشق بگه ... بذار کاری کنم که ازم دور نشه .. دوست داشتم کیرشو ساک بزنم ولی در یه حدی که اون همیشه تشنه باشه ... وقتی کیرشو گذاشتم توی دهنم اون درجا آبشو خالی کرد توی حلقم که سرفه ام گرفته بود .. ولی خوشم میومد که با جهش های پی در پی داره آبشو خالی می کنه و بیشتر از این حال کردم که خلاف مبین که وقتی آبش میومد و بی حال می شد و تا چند دقیقه ای دست از سرم بر می داشت اون با این که کیرش کمی شل شده بود ولی از بس کلفت و جون دار بود اونو از همون روبرو فرو کرد توی کسم .. دیگه به مقایسه کیر شوهرم و کیر معشوق و دوست پسرم فکر نمی کردم .. فقط به ضربات سریع اون و نفسهای تندم فکر می کردم .. به چشایی که دیگه باز نمی شد . و فقط به این فکر می کردم که در اوج لذت و هوس به هیچی نمی تونستم فکر کنم جز همون لذت .. کیر کامیار دوباره همون حالت اولیه شو پیدا کرده بود .. سفت و شق و تیز و بلند که اونو تا ته کسم می فرستاد .. هرگز به این اندازه حال نکرده بودم . ...
-اووووووخخخخخخخ کسسسسسم .. کسسسسسسم ..
کامیار: بگو مال کیه ..
-تو که می دونی مال خودته .. مال تو عشقم ..
-دیگه از الان مال خودم شدی ... ناموس خودمی ... زن خودمی .... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
عــــــاقبــت شــــــوهــر دلســــــوز ۴ (قسمــت آخــر)

پاهامو مرتب به دو طرف باز و بسته اش می کردم تا تماس با کیرش بهم لذت بیشتری بده .. با چشای سرخ سر شار از هوسش به من می خندید . خوشم میومد که این جوری حس می کنه که من تسلیم اونم . طوری با هام حرف می زد و خودشو بهم دیکته می کرد که انگاری سالهاست که شوهر من باشه . به جای این که به فکرمردی باشم که افتاده توی زندون و هرچی که دارم بعد از خدا از اونه به این فکر می کردم که نکنه کامیار هم به سر نوشت اون دچار شه . این منو بیشتر نگران می کرد . و همون جا زیر کیر کامیار داشتم به این فکر می کردم که یه کاری کنم که اون دیگه دور و بر قاچاق نباشه و کاری کنم که به من بیشتر احساس وابستگی کنه . طعم شیریم سکس با مردی به غیر از شوهرمو چشیده بودم . می دونستم که اون عاشقم نیست ولی دوست داشتم که باشه .. کامیار منو غرق بوسه هاش کرده بود .. بوسه های نرمش که بر هر نقطه از بدنم فرود میومد مثل یه آتیش عمل می کرد و تا اعماق قلبمو می سوزوند . آتیشم می داد ..کاش تا به حال این قدر وقت تلف نمی کردم . کامیار برای لحظاتی کیرشو از کسم بیرون کشید و افتاد روی من . مثل یه شکارچی گرسنه که طعمه ای لذیذ رو به طرز معجزه آسایی به چنگ آورده باشه افتاده بود رومن و همه جامو می لیسید .. هر یک از پا هامو به نوبت میون دستاش می گرفت و دو نه به دونه انگشتامو می لیسید .. شونه ها , زیر بغل , زیر گلو , ناف و شونه ها و کون و کمرمو غرق نوازشها و گاز ها و بوسه های سخت و آرومش کرده بود ..
-آخخخخخخخ کامیار .. کامیار .. رو این آتیش آب بریز ... سوختم سوختم ..
کامیار : هیچ آبی نیست .. فقط آتیش رو آتیشه ..
-می دونم می دونم من همونو می خوام .
ولی اون دوست داشت همچنان منوبسوزونه . بیش از پیش .. یه دستی به سینه اش زده و اونو خوابوندمش ..
-چی میگی پسر من که دارم می بینم کیرت داره می ترکه و چه جوری پوست باز کرده . پس اینقدر واسه ما ناز نکن .
خودمو انداختم روش ...
-بد جنس اذیتم نکنم . عمودش کن .. عمودش کن . کیرت رو رو به بالا بگیر .
روش سوار شده بودم . خودمو به بدنش می مالوندم و و کیرش به صورت خوابیده و تمام قد روی کسم حرکت می کرد ولی کامیار کاری نمی کرد که سر کیر به طرف داخل کس قرار بگیره و واردش شه ..
-نههههههه نکن .. پسر !این جا هم داری منو می سوزونی و اذیتم می کنی ؟ یه کاری نکن که حالتو بگیرم و دیگه بهت ندم ..
ولی می دونستم که این اونه که داره مدیریت می کنه . داره آتیشم می زنه .. بالاخره اجازه داد که دستمو بذارم رو نوک کیرش و اونو با کسم تنظیمش کنم .. آخخخخخخ وقتی تمامی کیرشو داخل کسم حس می کردم یه آرامشی بهم دست داده بود که نظیرشو تا حالا نچشیده به سراغم نیومده بود . کامیار دستشو گذاشته بود رو کونم و همراه با حرکات روی کیر من یه انگشتشو هم کرده بود توی کونم ...
-خوشم میاد خوشم میاد کامی جونم .. ولم نکن ..
فکرشو نمی کردم که با وجود این که من کننده کارم و همراه با لذت , خستگی هم چاشنی کارمه بتونم این قدر سریع هوسمو خالی کرده ار گاسم شم .. دوست داشتم آب کسمو نشون کامیار بدم و اون حسش کنه ... یه لحظه حس کردم که یه چیزی می خواد با فشار ازم بریزه .. کسمو از کیرش جدا کرده و به سمت صورتش گرفتم با کف دستم محکم و چند بار پشت هم به روی کسم زدم .. اووووووففففففف آب کسم چند بار با فشار روی صورت کامیار ریخته شد و اون با دو تا دستاش کونمو بغلش زد و دهنشو گذاشت روی کسم و میک زدنو شروع کرد .. هنوز کسم اسیر قلقلک و هیجان ناشی از ار گاسم بود و نمی تونستم جلوی فریادمو بگیرم .. منو خوابوند و کیرشو گذاشت روی سوراخ کونم ....
-کامیار برو قوطی کرم رو بیار ... خشک نکن توی کونم ..
-نمی تونم واسه یه لحظه این کونو تنها بذارم .
سر کیرشو به سوراخ کونم چسبوند . همونجا آبشو خالی کرد و از منی خودش به جای کرم استفاده کرد ..
-چه هیجان انگیز ! پسر کارات همه سور پرایزه ..
کیرشو فرو کرد توی کون نرم شده من .. اون قدر کیرش جوندار بود که با وجود انزال بازم راهشو به سمت مقصد می دونست و به خوبی درش حرکت می کرد . چسبندگی آب کیرش و حرکت خود کیر یه لذتی رو در کونم پخش می کرد که تا به حال سابقه نداشت این قدر از کون دادن لذت ببرم . اون از کونم تعریف می کرد و منم لذت می بردم .. احساس آرامش و کیف و سبکی به تمام بدنم رسیده بود .. اعصابم آروم شده بود . بی خیال شده بودم ... دیگه موضوع زندونی بودن شوهرم و این که چه بلایی بر سرش میاد واسم اهمیتی نداشت و در هر حال این دلخوشی رو داشتم که اون آزاد نمیشه . با این که می تونستم مغازه ای رو بخرم به اسم خودم ولی یه جا رو اجاره کردم و بوتیکش کردم و کامیار و خودم اداره اون جا رو بر عهده گرفتیم . هم این که اون جا اجاره بود و دیگه نمی شد به هیچ بهونه ای تامین اموالش کرد .. هم این که اون پسر دیگه دنبال کارای خلاف نمی رفت و سوم این که نزدیک خودم بود و نمی ذاشتم که شیطنت کنه ... مبین به اعدام محکوم شد .. اعتراض کردیم و بالاخره یه کاری کردیم که حکمش بشه حبس ابد ..من و کامیار روزای خوبی رو با هم می گذرونیم . اون هنوز بهم وفادار مونده .. شاید به این خاطر که من در واقع هم بهش کار دادم و هم خونه و خودمو در اختیارش گذاشتم و چی می خواد از این بهتر و مفت و مجانی تر ... دیگه از این که کسی بدونه که اون دوست پسرمه باکی ندارم هر چند پیش خونواده شوهرم و خونواده خودم رعایت می کنم ولی حس می کنم مثل کبکی شدم که سرمو کردم زیر برف .. البته پیش دوستام خیلی راحت ترم و اونا دیگه می دونن که کامیار مال خودمه ...و یواش یواش دارم حس می کنم که حتی خیالم نیست که یه روزی شوهرم هم بفهمه که من دوست پسر گرفتم اونم با کسی رو هم ریختم که یه روزی شاگرد و کمک راننده اش بوده . ولی دستش درد نکنه و باید قدر شوهرمهربون و دلسوزو دونست .. پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
زن صیغــــــــــه ای مــی خــــــــــوام زن عــمــــــــــو ۱

امان از دست این زن عموم .. چی بگم که هر چی بگم کم گفتم . خیلی با حال و فانتزی و سکسی پوش بود .. بیچاره این عمو جانم که اصلا در مقابلش کم آورده حرف بزن نبود .. یه شلوارای تنگ و چسبونی پاش می کرد که شاید اگه می خواست کون لختشو به اون صورت نشون بده تا این حد نمی تونست هیجان انگیز باشه .. خلاصه از وقتی هم که من دانشجو شدم شروع کرد به نصیحت من و این که حواسم باشه و از این حرفا .. البته بقیه فامیل این حرکات و رفتار اونو به حساب بی شیله پیله بودن زن همو جانم گذاشته بودند .. زن عمو افسانه من از اون زنای ناز و مامانی بود .. اگه نگاش می کردی فکر می کردی که یه چیزی حدود سی و پنج سال سنشه ولی بالای پنجاه سال سن داشت .. دو تا دختراش شوهر کرده رفته بودن به خونه بخت .. فکر کنم عمو جانم پنج سال ازش بزرگتر بود ولی یه تیپی داشت عین هشتاد ساله ها ... با این حرکاتی که افسان جون از خودش نشون می داد خیلی دوست داشتم که یه روزی باهاش حال کنم . هر چند که دست کم سی سالی رو از من بزرگتر بود ... منم یه چند سالی بود که دانشگاه سرگرمم کرده بود.. این دانشگاه هم این روزا حسابی تا یه چند سالی ملت رو خوب سر گرم می کنه . فکر کنم تا چند وقت دیگه باید از کشور های هم جوار و سایر کشور های دنیا دانشجو وارد کنیم ..دانشگاه رو که تموم کردم و یه لیسانس قلابی گرفتم رفتم یه شرکتی استخدام شدم که حقوق بخور و نمیری می داد . این عمو جان ما دچار بیماری سخت و صعب العلاجی شده که همه ما رو ناراحت و افسرده کرد .. افسان جون هم با این که ناراحت بود و مرتب از این می گفت که داره صاحبشو از دست میده ولی دست از بزک دوزک کردن بر نمی داشت و همش می خواست نشون بده که خیلی جوون و کم سنه .. پوستش لک نداشت . انگار چین و چروک با این زن قهر بود . منم دست به دامن خونواده شده بودم که یه کاری برام بکنن .. من زن می خوام . هر جوری که شده یکی رو برام درست کنن . خیلی هم خوش تیپ و سر حال بودم . یه زمانی بود که می شد با یه دختر ترشیده های پولداری که چند سال ازت بزرگ تر باشن راحت از دواج کنی .. خونواده دختره بهت باج بدن .. سخت نگیرن هواتو داشته باشن .. ولی ظاهرا این مدل دخترا هم آب شده رفته بودن زمین .. بد جوری هوس زن و سکس به سرم زده بود .. یکی دوبار هم جنده کرده بودم دیگه حالم داشت بهم می خورد . هنوز شلوارمو پایین نکشیده بهم می گفت آبتو خالی کن .. عوضی موقع پول گرفتن خوب زبونش دراز بود همون اول پولو می خواست . اگه عمو جان می مرد من دیگه به این زودیها از دواج بکن نبودم و از کجا معلوم که بازم پی در پی آدمای دیگه ای نمیرن . آخه سن فامیل که بالا میره همه شون در معرض مرگ و میرن . من بد بخت چه گناهی کردم .. خلاصه یه دو سه جا خواستگاری رفتیم و دیدیم که نه نمیشه .. بعضی جا ها که خیلی پر توقع بودن . من خودم خونه نداشتم زندگی کنم و زنمو بیارم پدر زنه می گفت باید همون اول یه آپارتمان به اسم زنت کنی .. بازم خدا پدر یکی شونو بیامرزه که گفت اگه آپارتمان شصت هفتاد متری هم باشه قابل قبوله .. هیچی دیگه سریال خواستگاری رفتن های من تا مرگ عمو جانم ادامه داشت . دیگه نشد .. آخ که این مراسم عمو جان از یه عروسی هم با حال تر بود .. یعنی وحشتناک تر ... زنا و دخترا طوری خودشونو ردیف کرده بودن که انگار رقص پارتی دارن .. وقتی بانوی عزادار مجلس خودشو سانتی مانتال کرده بود دیگه از بقیه چه انتظاری می رفت .. کلی زن و دختر هم به پر و پای من می پیچیدند ولی این جوری خشک و بی نتیجه که فایده ای نداشت . در یکی از همین مراسم داخل خونه بود که یه چیزی به فکرم رسید .. بدون این که به خونواده بگم میرم یه مدت یکی رو واسه خودم صیغه می کنم .. یه چیزی حدودئ ده میلیون پول داشتم که هیشکی ازش خبری نداشت .. می تونستم یه زن میانسالی رو صیغه کنم و هر وقت هم که پولم ته کشید شاید طرف دلش به حال خودش و من می سوخت و مدارا می کرد که مفت و مجانی با هام باشه .از بس فیلم سوپر دیده جق زده بودم خسته شده بودم ... مونده بودم چیکار کنم . بیشتر این زنا رو نمی شناختم ولی می دونستم با توجه به این که این روزا طلاق مد روز شده زنای مطلقه زیادی باید بین این خانوما باشن ... رفتم یه سری به افسانه که لباس مشکی با اون تور های جلو صورتش بهش میومد زدم ..زدم به سیم آخر و گفتم هرچه باداباد یه کوفتی میشه دیگه . من که نمی تونم برم از این زنا بپرسم که شوهر دارین یا نه . باشه از زن عموم می پرسم ..
-افسان جون .. خدا رحمتش کنه . چه مجلس با شکوهی !
افسانه : خیلی پیش این خانوما هوا خواه داری ...
-به جای آبجی مان .. خدا اونا رو واسه صاحبشون نگه داره ... اونایی هم که بیوه هستن خدا بهشون صبر بده ... زن عمو حالا یه جند تا بیوه نشونم بده که یه وقتی من سوتی ندم و نگم که آقا حالش چطوره ..
افسانه : عموت مرده و تو هم مثل این که تنت می خاره ها .. اگه پدر و مادرت بفهمن که تو چه شیطونی هستی دیگه نمی تونی سرت رو بالا بگیری .. ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
زن صیغــــــــــه ای مــی خــــــــــوام زن عــمــــــــــو ۲

می دونستم که همچین کاری نمی کنه .. ولی با این حال انتظار داشتم که یه اطلاع دقیق تری بهم بده
-افسان جون ! من خودم ازشون بپرسم ؟
-تو حق نداری این کارو بکنی . تازه امروز هفت عموته .. تو چرا به فکر این چیزایی -فکرای بد نکن زن عمو ..
-من از اون چشات فکرای بدو می خونم .
-آخه افسان جون دست خودم نیست . منم جوونم . نمی دونم چرا هر جا میرم خواستگاری به یه گرهی می خورم .
-باشه من خودم گرهت رو باز می کنم البته الان به فکر این چیزا نباش ..
می خواستم بهش بگم بد جوری بهم فشار آورده و نمی تونم تحمل کنم .. دوسه روز بعد واسم زنگ زد که برم اون جا .. اتفاقا محل کار من یه خیابون اون ور تر بود . بعد از تعطیل شدن رفتم اون جا .. چه تیپی زده بود .. یه بلوز مشکی و یه ساپورت مشکی طوری وسوسه انگیزش کرده بود که دلم می خواست همونجا میفتادم روش و تر تیبشو می دادم . شیطون داشت گولم می زد . عجب چیزی بود . حالا که عمو جانم هم نبود دیگه می شد دغدغه چیزی رو نداشت .. پنجاه و خوردی سال سنش بود ولی اگه کسی نمی دونست فکر می کرد که اون زیر چهل ساله ... چقدر این ساپورت کونشو تو دل برو کرده بود .
افسانه : خب بنال .. چی بود پریروز پیش دوستام می خواستی دور بگیری ؟ این همه بهت نصیحت کردم توی گوشت فرو نرفت ؟
-افسان جون تو در مورد دخترا بهم سفارش کردی .. در مورد زنا که چیزی نگفتی ؟
-پس که این طور . هدفت این بود ؟ دمت زد بیرون . منو باش که همه جا ازت تعریف می کردم .
-آخه زن عمو منم نیاز دارم ..
افسانه : که چی ؟ آفرین ..
-چون خیلی با تو راحتم دارم حرف دلم رو می زنم .
افسانه : مرد حسابی خود نگه دار باش .. الان عموت مرده منم بیام بگم که چی شده چی نشده ؟ اراده داشته باش . بر نفس سر کش خودت غلبه کن ..
-افسان جون از روزی که بالغ شدم تا حالا ده دوازده ساله که همش دارم بر نفس سر کش خودم غلبه می کنم حالا چی میشه یه بار هم اون بر من غلبه کنه ؟! حالا این جوری نمیشه از راه اصولیش وارد میشم ..
همچین دادی سرم کشید که ساختمون به لرزه در اومد .
افسانه : حضرت آقا بفر مایند دیگه اصولیش چه صیغه ایه ؟
-همون صیغه هست .
افسانه : متوجه نشدم ..
-صیغه .. صیغه ..من زن صیغه ای می خوام .. یه شوهر مرده یا مطلقه بی دردسر ... بچه نداشته باشه .. بچه اش نشه ..
افسانه : خیلی پررو شدی امید
-برم کار خلاف کنم بهتره ؟
کمی که دقت کردم متوجه شدم که افسانه یه میکاپ معتدل و مناسبی هم کرده و بلوزشم طوریه که نیمی از سینه هاشو نشون میده ... از بس فکرم متوجه کون اون و زن صیغه ای واسه خودم شده بود که اینا رو دیگه ندیده بودم .
-افسان جون بهم معرفی می کنی یا نه ؟
افسانه : چی رو معرفی کنم .
-یک زن بیوه ای که بخواد صیغه شه ...
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که کیرم انحراف به چپ عجیبی پیدا کرده و اگه تصادف کنم مقصر منم .. نگاه افسانه هم درست روی کیر قرار گرفته بود .
-اگه کمکم نمی کنی من خودم دست به کار میشم .
اینو که گفتم سیلی محکمی رو ازش نوش جون کردم .. چک آبداری که خیلی باهاش حال کردم . چون زن عمو از اونایی نبود که در این شرایط بخواد نصیحتم کنه و دلش برای تر بیت من سوخته باشه . از طرفی زنی که شوهرش تازه مرده باشه و بدونه که من میام واسه دیدنش این قدر که خودشو سکسی و دل و جیگر نما نشون نمیده .. پس باید کونش از جای دیگه ای سوخته باشه . می دونستم که اون خیلی احساساتیه و میشه روش نفوذ کرد . اصلا زنا همه شون همینن . یه کاری می کنن از رو عجله که اگه همراه با خشونت باشه می تونی رو احساسات اونا انگشت بذاری .. رفتم توی خط فیلم -افسان جون گناه من چی بوده ؟ جز این که بهت اعتماد کردم ؟ راز دلمو بهت گفتم ؟ خواسته و نیاز خودمو بهت گفتم ؟ من چه گناهی کردم ؟ چرا با من این رفتارو داشتی ؟ چرا با احساس من بازی کردی ؟ چرا ؟ دیگه باهات احساس صمیمیت نمی کنم زن عمو . دیگه راز دلمو بهت نمیگم ..
دیدم که داره یه جور خاصی نگام می کنه .
-امید فدات منو ببخش . من دلم واسه بابا مامانت می سوزه . نمی دونی زنای این دوره زمونه چه افعیی هستند .. یعنی اگه یه طعمه ای ببینن دست از سرش ور نمی دارن ..ولی با این حال باشه چند وقت دیگه خودم یه فکری برات می کنم ..
مثلا خیلی آروم و ناراحت و گرفته نشون دادم . سرمو گذاشتم رو شونه اش ..
-من بهت اعتماد کردم . تو هم جای مامانم
-یعنی من این قدر پیر شدم ؟
خواستم بگم از مامانم بیشتر سن داری که روم نشد . سرم رو شونه چپش قرار داشت و یه کمی انحراف به راست پیدا کردم تا بینی من زیر گردنش و قسمت انتهایی اون قرار بگیره ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
زن صیغـــــه ای می خـــــوام زن عمـــــو ۳ (قسمــت آخــر)

شروع کردم به ناله کردن و نشون دادن ناراحتی خودم و گله کردن از روز گار و این که چرا باید شرایط ما این چنین باشه . چرا با ید ناراحت باشم ..
افسانه : امید چرا این جوری می کنی . گفتم که بعدا یه فکری به حالت می کنم .
-وعده سر خرمن میدی ؟ حالا رو چیکار کنم ..
افسانه : نههههههه نهههههههه این چه کاریه که داری می کنی ؟ چرا این جور خودت رو به من چسبوندی ..
خودمو محکم بهش چسبونده بودم . اون حالا ورم کیر منو رو شکمش حس می کرد . دیگه حالی به حالی شده بودم . نمی دونستم دارم چیکار می کنم . خیلی حشری شده هیچی جلو دارم نبود . اون سی سال از من بزرگ تر بود ولی اون لحظه در حالتی بودم که اگه یک پیرزن هشتاد نود ساله هم دم دستم بود بهش رحم نمی کردم . یعنی ازش طلب سکس می کردم . شروع کردم به بوسیدن زیر گلو و گردن و بالای قفسه سینه افسانه و اومدم پایین تر و لبامو گذاشتم بین دو سینه هاش . منتظر بودم که بازم یه سیلی دیگه بخورم ..ولی حس کردم که بدن اونم داغ شده . اونم داره با من همراه میشه . اونم با نفسهای بریده بریده همش بهم میگه نه نههههه نکن .. از اون نکن گفتن هایی که معناش بکن بکنه ...
-آررررره آررررره افسانه .. حالا که کسی رو بهم معرفی نمی کنی خودت باید جورشو بکشی .. خودت باید دردمو درمون کنی ... ..
چقدر بلوزش نرم بود .. به راحتی اونو از سر شونه هاش پایین کشیدم . باورم نمی شد که در اختیارش گرفته باشم . ده روز بعد از فوت عمو جان . آخ که عمو جون چه ارثی واسه من گذاشته بود .. سوتین زن عموی حشری رو بازش کردم . باید از همون لحظه اولی که اونو با این سر و وضع می دیدم یقین می کردم که اونم می خواد که اونم هوس داره ..سینه های درشتش هرکدوم به اندازه یه طالبی درشت و رسیده بود ... دهنمو کاملا بازش کرده روش قرار دادم .. از نیم تنه لختش کرده بودم ولی هنوز ساپورت پاش بود ... اونو باید با تشریفات می کشیدم پایین تا به اندازه کافی حال کرده باشم . ول کن کونش نبودم .. بغلش کردم اونو ولش کردم روی تخت . ازش خواستم به شکم بخوابه .. خودمو کاملا لخت کردم .. کیرم کاملا شق شده بود . زن عمو واسه ساک زدن حریص بود و عجله داشت ولی من دوست داشتم مزه مزه بگیرم ... صد بار ساپورتشو کشیدم پایین و دادم بالا . آخه دیدن همچین کون و کردن اون واسه من یه رویا شده بود .. بالاخره بر هنه اش کردم و اون افتاد رو من .. تا لباشو گذاشت روی کیر درشتم آبم راه افتاد واون با زبون و جفت لباش نذاشت که حتی قطره ای از اون حروم شه . همه رو خورد .. می خواستم کس درشت و کوکویی اونو لیسش بزنم که بهم گفت فقط کیر .. هوس کیر منو داره ... الان بهترین وقتیه که تا اون جایی که جا داره بکنمش و ارضاش کنم ..
افسانه : برام آرزو شده که کیر.. منو تا نیمساعت یه سره بکنه . عموت که هنوز منو نکرده وا می رفت ..
-منم که این جوری بودم زن عمو . درجا آبمو ریختم توی دهنت .
افسانه : بازم مال تو یه به دردی هست ..
کس اونو از پشت گاییدم . چون دوست داشتم دو دستی بزنم به کون و کپلش و ببینم که موقع کون دادن چه جوری می لرزه . چه هوس انگیزانه می لرزید . فکر نمی کردم کوسی باشه که کیرمو تا انتها قبول کنه .. ولی وقتی کیر بیست سانتی خودمو تا ته کس زن عمو فرو کردم انگاری بازم جا داشت ..
افسانه : آیییییی امید .. امید جان .. حالا که عموت رفت همه امید من تو هستی ...
-اگه امیدت منم هوای منو داری ...
افسانه : بس کن ..من دوست ندارم چشم چرون باشی . فکرت پیش زنای دیگه باشه .
-پس بگو حسودی می کنی ..
افسانه : حرف نزن منو بکن .. آخ کسسسسسم کسسسسسسم .. کییییییرررررر می خوااااااد مال تو رو فقط مال تو .. کسسسسسم .. آخخخخخخخ سوختم .. سوختم .. اوووووووفففففف .. داره میاد .. داره میاد .... بزنش کسمو ...
سینه های درشت افسانه رو فشارش می گرفتم و پشت گردن و شونه هاشو می بوسیدم افسانه : آییییییی امید امید کسسسسسسم .. واااااایییییی تموم کردم تموم کردم .. دیوونه منو کشتی ... مال خودمی .. نمی ذارم هیشکی تو رو ازم بگیره ..
منم دوباره داغ شده بودم . کیرم سنگین شده بود ...
-افسان جون آب دارم ..
افسانه : بریز بار دار نمیشم . سالهاست که عموجونت جلو گیری می کرده ...
حس کردم داره کلاس میاد چون به نظرم میومد که یائسه شده باشه . چه کیفی داشت توی کس زن عمو آب ریختن ! مفت و مجانی کسشو کرده بودم ... وقتی کیرمو بیرون کشیدم دستشو گذاشت زیر کسش تا آبای بر گشتی رو روی کف دستش جمع کنه و اونا رو با لذت بخوره . احساس سبکی می کردم ولی اون دست بر دارم نبود . کونشو به سمت من گرفته بود با جفت دستاش اونا رو به دو طرف باز کرد ..
افسانه : کجاااااااااااا ؟ ! به همین زودی ؟ ! کون .. کون نمی خوای ؟ مال خودت .. صفا کن ...
یه چند دقیقه ای لازم بود تا هوسم بر گرده . کیرمو دادم به دستاش تا اونو بمالونه بذاره توی دهنش .. تا شق شد بازم قمبل کرد ... خوب کونشو کرم مالیدم .. چه کیفی داشت کردن کون زن عمو افسانه ! اونم بعد از دو بار انزال شدن .. هر بار که کیرمو به طرف جلو حرکت می دادم و اونو عقب می کشیدم یه لذت عمومی تمام تنمو می لرزوند ... خلاصه یه دو سه قطره ای یا بهتره بگم جهشی توی کونش خیس کردم و دیگه من و افسانه همدیگه رو بغل زدیم تا یکی دو ساعتی رو استراحت کنیم ولی مگه اون ول کن بود ؟ فکر کنم یکی دو کیلویی آبم کرده باشه ... وقتی می خواستم برم ازش پرسیدم افسانه جون راستشو بگو وقتی گفتی چند وقت دیگه کمکم می کنی خودت می خواستی چند ماه دیگه صیغه ام شی ؟
افسانه : اگه تو می خواستی آره ...
راستش دیگه به فکر صیغه و این جور بر نامه ها نبودم . حالا باید می دیدم که معشوقه ام یا همون زن عمو افسانه چی میگه . ولی می دونستم که اون دیگه تابع من و مجری دستورات منه . با اون کیری که بهش زده بودم حسابی نمک گیرش کرده بودم ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 79 از 125:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA